PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : دست نوشته های amir 69



amir 69
09-10-2009, 11:53
خب.. خودم شروع می کنم: دی
این واسه قبل پاییزه:->

ساعت زنگ می زند؛ سر ِ ساعت همیشگی.
آن را برای 10 دقیقه دیگر کوک می کند ..
و ده دقیقه ها تکرار می شوند .. آنقدر تکرار می شوند که از تکرار آن خسته می شود..
امروز هم با تاخیر بیدار شد؛
و از ورزش صبحگاهی که شب قبل برنامه ریزی شده بود خیری نیست..
مثل تمام ِ روزهای تابستانی که گذشت..

دلش می خواهد بیشتر بخوابد ، اما ..
دلش را در اغوش تخت رها می کند و با خودخواهی و کمی حسرت
روانه ی حمام می شود و .. یک دوش اب سرد..
شبیه دختر کوچولوهایی که می خواهند خودشان را برای پدر لوس کنند،
حوله ی نارنجی اش را دور سرش می پیچد
و خود را در اینه ی قدّیِ اتاقش، کمی شکسته تر می بیند..
و کم کم آماده می شود .. برای رفتن..

تابستان ـش چه کسل کننده می شد،
اگر این کار نیمه وقت را هم نمی داشت.
هر چند اجبار است ،
ولی گاهی جبر چه دلپذیر است
مثل اجبار گذشتن رود از دامنه یک کوه..

این روزها ..
نه دستانش برای نگه داشتن کتاب بی قرار است..
و نه چشمانش برای دیدن فیلم بی تاب..
و برگ های تقویم روی میزش،
بنای ناسازگاری گذاشته اند..
گویا برای ورق خوردن عجله ای ندارند..

هر روز ، عصرها ..
می نشیند پشت پنجره ی اتاقش
و زل می زند به دیوار روبرو ..
که شاید آن پرستوی گوشه ی حیاط از رو برود
و بساط کوچش را پهن کند ..
و پاییز بیاید..

amir 69
10-10-2009, 20:13
با سپاس فراوان از نگین عزیز
و بسیار مرسی از حمایت های پشت پرده ی دوستان: دی
حکایت صندلی داغ ما نشود که همه فقط دنبال می کنند: دی
تا تاپیک داغه خط خطی کنین :->


نمی دانم اولین پنجره به روی چه باز می شد
نمی دانم اولین نفر چطور با آن ترس کنار آمد
که آن سوی پنجره چه خواهد دید..
نمی دانم اگر آن سوی پنجره اش
سیاه تر از این سویش بود، چه می کرد..

اما دلم برای او می سوزد
که پنجره اش سوی غروب باز می شود..
دیوار ها را که می ساخت
یادش نبود نشانه ای بگذارد، سویی را که خورشید می آید..

که حالا ؛ هر روز باید به انتظار بنشیند
تا عصر ها
خورشید -اگر خسته نشده باشد!- ،
گذشتن از جلوی پنجره اش انتخاب کند
وهر بار او آب بریزد پشت سرش
که نکند فردایی.. خورشیدی یادش برود که ..
که او ، پنجره ای را.. برای دیدن خورشیدی .. باز کرده است..

amir 69
13-10-2009, 00:09
غروب این روزها،
دارد خودش را برایم خاطره می کند.
هنگامه های غروب،
آن قــدر دلم می گـیرد که برای رهایی از تلخی روزمـرگی آن،
از خانه بیرون می زنم
و طــول تنها خـیابــان شـهر را ؛
که پا به پـای آفتـاب از شــرق به غـرب شهر کشـیده شده؛
رانندگی می کنم.
حس عجیبی ست سوی خورشید تاختن ..
ستاره ی زعفرانی چنان شوری در تو به پا می کند
که یادت می رود خورشیدها وقتی که می خواهند بمیرند چنین رنگارنگ می شوند..
ذره ذره آب می شود و تو در عطش رسیدن به آن،
آن قدر می دوی که ناگهان تاریکی تورا در می یابد
و تاریکست که تو را آرام می کند..
تاریکی ای که هر چه را بخواهی می بینی...
اما گاهی هم دلم میخواهد
از این همه بیگانه،
تنها گنجشکی آن هم از آن دور دور ها
نیم نگاهی به من داشته باشد
و من چون شازده کوچولویی به دنبال خورشیدم بدوم ...
آن قدر بدوم که ستاره ام
هیچ وقت رنگ سرخش به تاریکی نرسد..

amir 69
14-10-2009, 13:17
با صدای مهیبی بیدار شد.
خستگی تمام بدنش را فرا گرفته بود.
احساس بدی داشت.
احساس کسی پس از هزاران سال از خواب بیدار می شود..
روز از نیمه می گذشت؛
ساعت و او ،هر دو، از طلوع جا مانده اند بـاز
برخاست.. پرده را کنار زد..
نوری دلپذیر فضای اتاقِ تاریک را پوشاند..
آفتاب به مانند روزهای تابستانی اش می درخشید
پرستو های باز گشته بودند..
گنجشکها روی سیم های برق سر و صدا می کردند
درختان سبز به پای کوبی ایستاده بودند..
ابری؛حتی سفیـد، نیلی آسمان را لکه دار نکرده بود..
و او خیره به تماشای شهر ایستاده بود
شهری که دوست می داشت..
ساعت شهر؛ 5 بار نواخت..
خورشید اما همچنان در جای خود ایستاده بود..
هیچ میل به غروب ندارد..
ساعت شهر ؛ هر ساعت پایداری این تصمیم را اعلام می کرد..
و شب.. نگران، آن سوی آسمان انتظار می کشد..
هیچ کس شب را دوست نمی داشت..
و همه راضی بودند به ایستادگی خورشید..
ساعت از 10 می گذرد .. صبح است یا شب.. نمی دانم.. نمی داند..
خیابان ها دیگر غرق در سکوت اند،
گنجشک ها ساکت نشسته و از پرستو ها خبری نیست..
و افتابگردان میدان شهر، شاید از روی عادت است که هنوز به بالا می نگرد..
آفتاب اما کوتاه نمی آید.. دیگر مغرورانه ایستاده..
شاید نمی دانست،
تمام زیباییش به غروب بود..
و امید آن طلوع که هربار شبی را به صبح برساند..
پرده را که می کشد، در تاریکی اتاق گم می شود... به خواب می رود..
این بار با صدای باران بیدار می شود..
ازکابوس دیروز،
خاطره ای تار به جا مانده
و ساعتی، که هنوز هم کار نمی کند..

amir 69
16-10-2009, 03:31
بر من ببخشای بانو من
که من دوست داشتن نمی دانم.. نمی توانم..
نگاهت را بردار. که می شکندم سنگینی مهربانی اش!
از سردی من مرنج. من این پیله ها را بهر پروانه شدن نتنیده ام.
سپرده ام پیله ام را، پیش از پروانه شدنم پارچه ببافند.
من برای سوختن آمده ام ؛نه به پای شمع رویایم!که در دیگ آب جوش کارخانه ی ..
دلبندکم! شمعت را جای دگر فروزان کن. که کرم های این دیار .. به پروانه شدن نمی رسند..
بیهوده تکاپو نکن. نرقص به گرد این آتش! که اندکی بعد خاکسنری بیش نخواهد ماند..
فریب گرمایش به انتظارت وا ندارد، که چیزی به پایان نمانده است..
ببخشای بانو
که من عشق نمی دانم.. نمی توانم..
ببخـــ...

amir 69
22-10-2009, 14:01
از آن عاشقانه های متفاوت شده ایم؛
من و تو، هیچمان به لیلی و مجنون نمی خورد
به فرهاد و معشوقه اش هم!
اصلا هیچ چیزمان به یکدیگر هم نمی خورد
چه برسد به آن داستان های ...
ولی من این عاشقانه ها را دوست دارم
این جر و بحث های همیشگیمان را
این دعواهای گاهی بزرگ بر سر چیزهای کوچک را
چیزهای خیلی کوچک..
و گاهی خیلی خیلی کوچک
مثل دعوای همیشگی سه شنبه شب هایمان،
اینکه شبکه یک را ببینیم یا سه را.
یا یکشنبه ها و اینکه موقع خواب سهراب بخوانیم یا فریدون
حتی جمعه ها و اینکه چراغ را من خاموش کنم یا تـو
یا شنبه ها، اینکه مسیر اداره را با چه موسیقی پر کنیم
اینکه هر ده دقیقه یک بار سی دی را عوض کنیم
و دعوای داخل فروشگاه،
که چیپس سرکه نمکی باشدیا پیاز و جعفری
اینکه ماستش کم چرب باشد یا پرچرب
دعوای کافی شاپ را هم
و اینکه قهوه تلخ باشد.. یا شیرین
و ..
من همه ی این ها را دوست دارم..
همه ی این کوتاه نیامدن هایمان را
اینکه هیچکدام به سریالمان نرسیم
اینکه هر کدام کتاب خودمان را بخوانیم
اینکه جمعه ها چراغ اتاق تا صبح روشن باشد
اینکه در سکوت به اداره برسیم
اینکه هرکدام چیپس خودش را بردارد و حساب کند
اینکه تنها یک لیوان آب بخوریم..
دوست دارم همه ی این عاشقانه ها را
تو را هم..!

عمرا تاپیک بخوابه: دی

amir 69
30-10-2009, 11:53
قدم زدن در تاریکی ِنرسیده به صبحِ جنگل
که بدجور پیچ می خورد با سکوت
سکوتی که تو را غرق می کند..
از آن برگ های دوست داشتنیِ دفترِ خاطراتِ من است
تاریکی..
چیزی نیست که با روشن کردن یک شمع تمام شود
-یا شاید روشنایی ست که با یک شمع نمی آید-
فرقی هم به حال تو که در تاریکی ایستاده ای نمی کند..
هزاری هم که تا صبح شمع روشن کنی
نه دلِ شب برایت می سوزد
نه دلِ خورشیدِ لامصّب
هرکدام کارِ خودشان را خوب بلدند
هر وقت که باید می آیند.. و می روند هر وقت که باید
پس.. دستانت را برای روشن کردن یک شمع آزار مده
گوش بسپار به این سکوت
به سکوتِ جنگلِ پاییزیِ ساعتی قبل از طلوعِ آفتاب..
چشمانت را که به تاریکی عادت بدهی.. و به ترس از آن؛
بهتر می بینی
هیچ را.. و هر چه بخواهی را.
می بینی که صدایی در نمی آید از این بی نهایتِ جنگلِ بی نهایت
نه از آن پرنده ی جا مانده از کوچِ اولِ پاییز
نه از آن جغدِ پیر که حالا دیگر باید به لانه اش برگشته باشد..
خروس جنگل نشینی هم هنوز پیدا نشده است که آمدن صبح را بانگ بزند..
هیچ صدایی نمی آید جز صدای تلاش پای خودت
که گاهی به ناله ی برگی لحظه ای مکث می کند
خودت هستی و خودت..
از همراه سیاه زنجیر شده به پایت هم حتی خبری نیست..
گم شده است در همین سیاهی مطلق..

کم کم که آفتاب طلوع می کند..
در روشنایی اندکش،
می توانی برگهای نارنجی را از قرمز تشخیص بدهی
و این یعنی بار دیگر تسلیم شده ای..
تسلیمِ رفت و آمد آفتاب؛
که هیچ وقتِ خدا به موقع نمی آید و نمی رود- حداقل برا تو-
اما خوبی اش این است که به موقع کلبه را می یابی..
و تاریکی شب را با صدای آب در کلبه ی متروکه ادامه می دهی..

amir 69
04-11-2009, 21:52
بالاخره کارینم اومد: دی

پرواز رویای تار پسرکی بود که هر سال روز اول مدرسه؛
با ذوق و شوق فریاد می زد خلبان،
وقتی معلم می پرسید "می خوای چه کاره شوی؟"
همان پسرکی که عصرهای هر جمعه
هواپیمایش را با دستان پدر به آسمان می فرستاد
که نکند رویایش هر لحظه کم رنگ تر شود..
صاحب همان اتاقی که پر بود از عکسهای خلبان ها و هواپیماهاشان..

حالا از آن پسرک و رویایش،
چیزی نمانده جز یک ادم تکراری که هر روز پشت میز می نشیند
و می ترسد از پنجره یک آژانس هوایی در دوازدهمین طبقه ی یک ساختمان شیشه ای
حتی به زمین نگاه کند..

فکر می کنم رویاهایم همه به رویای پرواز آن پسرک می ماند.

amir 69
06-11-2009, 17:47
من این پنجره را باز نخواهم کرد

عادت کردم به دیدن شهر از شیشه ی غبار گرفته اش
دلم می خواهد که خیال کنم شهر من آسمانش آبی ست
و خورشیدش هر روز انطور که دلش می خواهد طلوع می کند
و ستارگانش هر شب از بس شمرده شده اند به خواب می روند
دلم می خواهد فکر کنم هر صبح که پنجره را باز می کنم
صدای گنجشک های درخت سیب همسایه ی روبرویی خواب را از سرم می برد
و..
من این پنجره را باز نمی کنم
می ترسم که ببینم خاکستری اسمانم دارد به سیاهی می کشد
و خورشیدش.. ستارهایش .. و حتی خانه ی همسایه ی روبرویی را نشود دید
می خواهم فکر کنم سیاهی آسمان از تیرگی شیشه ی پنجره ی اتاقم است
و خورشید را اگر پنجره را باز کنم خواهم دید
می ترسم
پنجره را باز کنم
و کابوس هایم رنگ واقعیت بگیرد..

amir 69
11-11-2009, 16:33
غروب؛ خورشید رفته نرفته دلت می گیرد
تنگ می شود
برای سایه که پاهایش بسته است به پای تو
و گاهی حسرت می خوری برای گرفتن دستانش در شب های پاییز
هر چقدر هم که این چشم به تاریکی عادت کند
باز هم نمی توانی پیدایش کنی
که سایه ها شب ها سیاه تر می شوند.
کاری هم از دست کبریت های نم گرفته بر نمی آید
هزاری هم که تا صبح آتش ـشان بزنی
جز تلخی خاطرات چیزی تصویر نمی شود روی دیوار پشت سرت..
و سر که برگردانی به خاطر بسپاریش.. انگشتانت داغ دار می شوند.

amir 69
24-11-2009, 00:28
آدم ها که هیچ. چـ ـاه هم همان چاه هاي قديم. رازدار بودند لااقل. آب كه نباشد همين مي شود ديگر. هرچه بگويي مي خورد به سنگ ته ـش. پ‍ژواك مي شود. آنقدر هم بلند كه كه رسوا مي كند دلتنگيت را. شايد هم حق دارد خب. دلتنگي هم حدي دارد ديگر. حوصله اش سر مي رود..


+

دنداني را كه درد مي كند را نبايد كشيد. هربار كه زبانت را بچرخاني جاي خاليش مي زند به قلبت. حتي هر حرفي كه مي زني بوي دلتنگي مي دهد. از آن بو هاي تند كه تا لب وا مي كني مي خورد توي ذوق طرفت. كم كم فاصله مي گيرند. حق هم دارنده خب. خسته كننده مي شوي وقتي قهقهه هايت هم بوي دلتنگي دهد. بعد از مدتي تنها مي شوي. دندانت را بگذار باشد پس. درد تنهايي سخت تر است.

amir 69
24-11-2009, 00:29
چقدر شبیه آدم هاست جنگل در روزهای پاییز، که تا یک جایی غم ها را میریزند توی خودشان. هیچ به روی خودش نمی آورد پاییز است. ماه اول؛ سبز می ماند. انگار نه انگار این برگهایی که پایش سوخته اند از شاخه ی خودش افتاده اند. ماه دوم؛ خودش را با سیلی سبز نگه می دارد که بگوید کم نمی آورد. اما ماه سوم اما؛ دیگر کار از این حرف ها می گذرد. افتادن یک برگ هم می تواند ببردش در سرازیری ِ پاییز. شروع می کند به ریزش. هیچ کس هم نمی فهمد که این برگ آخری برای افتادن کدام برگ افتاده است. به هفته نرسیده چیزی از درخت نمی ماند. چیزی از برگ هایش. آدم ها هم تا جایی غم هایشان را می ریزند توی خودشان. اما آخرش چه. یک جایی دیگر نمی شود. یک آهنگ هم می تواند اشک ـشان را دربیاورد. می زنند زیر گریه. و حتی نمی دانند برای چه زده اند زیر گریه..

amir 69
24-11-2009, 00:31
چیزی، زماني،‌جايي به نام پايان وجود ندارد.
يك جا را علامت مي زني كه از رفتن دلسرد نباشي.
يك جور انگيزه شايد.
هر جا، هروقت خسته شدي اسمش را بگذار پايان. همين.
اين كار هم فقط براي اين است كه عذاب وجداني چيزي نداشته باشي.
وگرنه يك نام گذاري ساده كه دردي را دوا نمي كند.
ادامه ي راه همچنان خودنمايي مي كند.

amir 69
26-11-2009, 12:45
چقدر خاک نشسته اینجا..
کجان بچه های خط خطی ؟


اندکی شادی را باید از کودکی می گذاشتیم درون یک ظرف شیشه ای و درش را می بستیم. محکم ِ محکم. بعدش می گذاشتیمش کنار گلدان های شمدانی روی لبه پنجره. هر صبح که پنجره را باز می کردیم چشمان می افتاد بهش و دلمان خوش می شد به این که اندکی شادی مانده است برایمان. برای روز مبادا. ما عادت داریم فکر کنیم به روزهای مبادا. می ترسیم شاید. اگر آن شیشه را می داشتیم روز مبادا هیچ وقت نمی آمد. می فهمی چه می گویم دیگر نه؟ طبق عادت همیشه فکر می کردیم به مبادا تر ها. و آن شیشه را برای روزهای مبادا تر نگه می داشتیم همیشه. و دلمان همیشه خوش بود. شاید نفهمی چه می گویم. حالا که ندارمش هر روز شده است مبادا.. مبادا تر از دیروزش.

amir 69
27-11-2009, 23:03
پاییز که به اینجا می رسد،
دل و دماغ می خواهد دیگر باز کردن پنجره.
باز کردن هم ندارد اخر..
دیدن ِ تنهایی های یک مترسک یخ زده..
جنگل های شکست خورده از جنگ پاییز..
دشت هایی که دیگر کم کم سپید می پوشند..
و اشیان خاالی چکاوکِ بی وفا..
درد را که دوا نمی کند..
دیگر باید پشت شیشه ایستاد..
و بخار روی ان را به شکل یک پرنده در اورد..
و از پس ان لبخند زد به دانه های باران ِ سرد ِ ناعاشقانه.

amir 69
06-12-2009, 23:25
زمانی ، کوچکتر که بودم، یک تئوری داشتم برای خودم! درباره ی آدم ها و خوشبختی. تئوری می گفت برای هر آدم خوشبختی وجود دارد و همانطور که آدم ها دنبال خوشبختی شان می گردند، خوشبختی- ها هم دنبال ادم هایشان می گردند. و طبق احتمالات موجود امکان اینکه آدم خوشبختی ـش( یا خوشبختی ادم ش) را بیابد کم می شود. آخرش هم می گفت که مثل بچه ای که دست مادرش را رها می کند.. که گم می شود، همانجا بایست تا خوشبختی خودش پیدایت کند.. حتما پید ا می کند چون تا به تو نرسد اسمش خوشبختی نیست..
اما حالا.. نمی دانم.. شاید اصلا اول تئوری کم می اورم، و وجود چیزی به نام خوشبختی قابل قبول نیست برایم.. خوشبینانه هم که نگاه کنم شاید خوشبختی من از آن نوع های خاص باشد.. از انها که منتظر می شوند ادمشان بیاید و پیداشان کند.. ولی مرا توان راه رفتن هم نیست..

amir 69
11-12-2009, 11:20
باید کم بیاوری. اصلا آدم یعنی کم آوردن! می فهمی که. همیشه یکی هست که می خواهد کم اوردنت را ببیند. و تا کم نیاوری دست بردار هم نیست. کمی که ایستادگی کنی، می شوی درخت در یک روز زمستان. انقدر هم اختیار دارد که بهار را نگذارد دیگر بیاید. زانو بزن. او همین را می خواهد. زانو بزن..

+

همیشه باید یک دستمال سفید در جیبت داشته باشی.
و هر وقت کم آوردی بگیریش روبروی بدبختی؛
تکان ـش دهی. و بگویی تسلیم، غلط کردم، بیخیال.. نکن. درد دارد!.

amir 69
22-12-2009, 19:35
دردناک است..
شب یلدا؛ خانه ی پدربزرگ؛ مثل هرسال، دور هم.
این بار اما؛ بزرگ خانواده به زور دارو نشسته است و لبخند می زند..
مثل درخت ازگل حیاط که با چوب سر ِپا نگه ـش داشته اند..
همه این را می دانند.
و من..
شده ام مسئول ِ ثبت این کوه ِ خاطرات.. که شاید به بهار نرسد..
از دانه کردن انارش گرفته...
تا شیرینی خوردن پدربزرگانه اش..
و فال خواندنش.
دقیقا مثل سه سال پیش.
وقتی برادرش.. آخرین شب ِ یلدایش را با ما گذراند.
همه می خواهند این خاطره را در خانه شان داشته باشند..
کنار آلبوم هایشان..
و من زجر می کشم..
از لبخندی که فداکارانه نقش بسته..
برای یک خاطره ی خوش.

amir 69
23-12-2009, 08:58
نیمکت زهوار در رفته باز هم خالیست.
هر بار که دورم به مقابل تن خسته ی نزارش می رسد
می ایستم. نفس عمیق می کشم. زل می زنم به جای خالی یک پیرمرد.
گوشم را تیز می کنم که صدایی بگوید: خسته نباشی جوون.
تمام کلاغ های پارک حتی سکوت می کنند.
دور هفت ام را می نشینم روی تنهایی اش
با صدای ضعیفی - که از ته ِ ته ِ میله های زنگ زده اش در می اید - استقبال می کند
تاب ِ وزن مرا ندارد..
از صداهایی که هنوز به گوش می رسد می شود این را فهمید.
باید دلداریش دهم..
که پیرمرد ِمان خیلی زود برمی گردد
که دوباره هر صبح دوتایی در کنار خاطره هایش می خندیم و گریه می کنیم.
من اما، دلداری دادن بلد نیستم..


پنج خیابان نرسیده به خانه، پیرمردی را قاب گرفته اند.
با ان کلاه همیشگی اش.
و کسی از دل نیمکت تنهای گوشه ی پارک سراغی نمی گیرد..

amir 69
23-12-2009, 22:41
از دفتر خاطرات.. یکم دی ماه هشتادو هشت

امروز تصادف کردم..
نه از ان دست تصادف هایی که سپری خط می افتد،
یا اینه ای فقط می شکند..

فکرش را هم نمی توانی بکنی روزی که اینقدر خوب شروع می شود به کجا می رساندت..
خودت سر ساعت بیدار می شود..
راه می افتی که بروی دانشگاه.
سویچ ماشین پدر را از روی میزش برمی داری. و جایش یک یادداشت می گذاری:
تا ظهر می ایم.. شاید: )
بیدار که شود خودش زنگ می زند حتما.
مثل همیشه.
واقعا روز خوبی به نظر می رسد. اما..
به ثانیه نمی کشد..
یک وانت می پیچد در جاده..
و کامیون.

کامیون..
ترمز..
برخورد..
بلوار..
سکوت.
از جلوبندی ماشین چیزی نماند..

افسر می اید.
با تاخیری یک ساعته..
نیامده مرا مقصر اعلام می کند. همین. خیلی راحت.
حرفی هم نمی گذارد بزنی.
بعد هم می رود که بیاید باز.

گریه ام می گیرد.
سرم را می گذارم روی فرمان.
نمی دانم به خاطر گریه ام بود
یا اینکه خواست بگوید از این بدتر هم از دستش بر می اید..

- از این گریه ام می گیرد که وقتی زنگ می زنی به ـش
هی حال ِ خودت را می پرسد..
هی می گوید چیزی که نشده ای ؟ جایی ـت که خون نیامده..؟
ادم گاهی دلش می خواهد سرش داد بزنند.. که بد و بیراه بشنود.. که گریه نکند به جایش.-



بر که می گردد،
خط ترمز..
ظاهر ماشین پدر..
اعترافِ راننده کامیون.
من دیگر مقصر نیستم.


اما از ماشین چیزی نمانده..
از کلاس هم.
از اولین روز دی حتی.

amir 69
23-12-2009, 23:13
به مـِه می مانی.
و داشتنت، به راه رفتن در مه..
هر لحظه صورتم خیس می شود از تو،
ولی هیچ گاه دستانم از تو پر نمی شود..
به تو می ماند مِه..
محسور کننده و اعجاب اور.. و گاهی رعب انگیز
هیچ چیز را نمی شود با اطمینان در آن دید.
نزدیک که می شوی
کمی رنگ واقعیت به خود می گیرند.. فقط کمی.
همان اندک تیرگی ِ واقعیت برای مرگ من کافی ست.

ناگهان در می یابی که به آخر رسیده ای
و یک قدم که بیش تر برداری..
دیگر چیزی از مه نمی ماند
و از تو هم.
پاهایم می لرزند
در این گام ِ آخر...

amir 69
24-12-2009, 13:14
وقتی نیستی،
تمام حرف هایم را ناخواسته قورت می دهم برای زمان بودنت
و بودنت بی هوا پُر می شود از کلماتی که هیچ به قورت داده هایم نمی ماند
و به من حتی..
می دانم اما، تو باید رهااا باشی
از انهایی که اگر اسیرشان کنند.. در قفس.. در کلمات
چند روزی روزه ی سکوت می گیرند
و بعد می میرند..
تو هم
همه ی اینها را می دانی..
می دانی که باید بروی..
خوانده نشده..

پس گام هایت را محکم بردار..
جای پایت راهنمای من ست..
من به دنبال ـت خواهم آمد
قبل از بارش اولین برف..
پیدا کردن ـت طول می کشــــد..
آنقدر که برف می نشیند
که گم می شوم..
و دلتنگ.
رد ّ ِ پاها را می جویم..
سرگردان.
که تو ناگهان صدایم می زنی
به اسم.
من هنوز هم دلم می خواهد کسی به نام صدایم بزند
که بدانم نامم هنوز در یاد کسی مانده ست.
کسی که دلم میخواهد به تو رفته باشد.
می دانم
که یک روز
دل تنگم می شوی
- یعنی باید بشوی -
و صدایم می کنی.. به فریاد.
و بهمن ما را به هم می رساند.

روزی که به مباداا روزهای قیصر می ماند..

amir 69
25-12-2009, 09:55
شده ام مثل ان کرم ابریشم
مردد بین پروانه شدن و ..
حبس کرده ام خود را در دیواره های غرور..
در تاریکی بی تو ماندن...
شاید می ترسم. از نور.. - و تو.
و شاید حتی عادت کرده ام.
به بی تو ماندن.
مثل عادت ِ سقوط در تاریکی ِ چاه هایی که
حالا دیگر خودم حفرشان می کنم،
برای فرار از نور..
مثل عادت ِ بی راهه رفتنم،
وقتی راه ها همه به تو می رسند.
زمستان نزدیک است..
و جای خالی دستانت پررنگ تر می شود.

amir 69
25-12-2009, 09:56
دیگر این ایینه را بگیر رو به خاطرات نداشته ـمان.
من می روم.. می میرم.
قطره قطره
مثل ادم برفی حیاط مدرسه
که یک روز..
- شاید روز بعد تعطیلات عید-
می روی و می بینی یک شال و کلاه مانده،
و یک هویج که بوی خاطرات ِ زمستان را می دهند..
و لبخندی پراکنده شبیه چند دانه زغال..
که از بس نم گرفته اند - نم ِ غم ِ تنهایی -
دیگر به کار لی لی ِ زنگ هایِ تفریح هم نمی ایند.

دفتر های خاطرات تنها برای یک زمستان جا دارند..
و من..
همیشه یک زمستان دیر رسیدم..

amir 69
25-12-2009, 09:57
از چه می گریزی ..؟
این مـ ـنـ ـم.. خودِ خودم.
که هی می ایم- از راهی دور
..هی در می زنم
و تو می اندیشی که برای کشتن چراغ امده ام..
بی تو بودن کارِ من نیست
که در تاریکی هایم هنوز تو می درخشی؛
و این بی راهه ها لعنتی حتی، همه به تو ختم می شوند.
کم اورده ام تو را
در حسابِ روزهای آخر پاییز.
بیا..
بیا و شال و کلاهی بیاور
برای ادم برفی حیاط..
که از تنهایی ِ حیاط دارد می لرزد.
بیا..
که می خواهم تنت را
به حافظه ی دستانم بسپارم..

amir 69
30-01-2010, 19:39
همه چیز روبه راه است
تنها دلتنگی امان نمی دهد
پشت این میز ِ سخت ِ کنجِ شمالی ِ سالن ِ مطالعه a
که عاشقی ناشیانه رویش
" ای گل تازه " ی داریوش را حک کرده..
فقط دلتنگی امان نمی دهد..
که گاه و بی گاه مرا از لابلای این همه کتاب بیرون می کشد
کفش می پوشاند پایم
و کشان کشان می اورد در ِ خانه ات
که ببینمت..
که ببویمت..
که ..
دستم را حتی می گذارد روی زنگ..
اما .. یادم می اید!
نا خداگاه
مثل کودکی ها
که زنگ درهای مسیر ِ بازگشت از مدرسه را می زدیم
می گریزم
می گریزم.. می دوم..
می دوم.. و سر برنمی گردانم حتی
که نکند
تو را نبینم
که به دنبالم می ایی..
به خانه که می رسم
نفسم بالا نمی اید
ان سوی در به انتظار می ایستم
نفسم را حبس می کنم
که صدای پایت را بشنوم
و نجواهایی که شاید در جستجویم سر می دهی
هیچ صدایی نمی اید

گاهی که به خود می ایم
یادم می اید اصلا زنگ را نزده ام
اصلا کسی به دنبالم نیامده است
و دوباره وسوسه می شوم
که دوباره
تا در خانه ات...

و گاهی
سالها پشت در منتظر می مانم..
گوش ایستاده ام
تا بعد از گذشتنت، غافلگیرت کنم..

amir 69
03-02-2010, 21:05
تو رفتی و نمی دانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام.
چشمانم را بستم. فقط تو را می دیدم. همه ی رنگ ها شده بود رنگ چشمهایت. همه چیز در ان دو سیاهی خلاصه می شد. چشمانم را باز کردم. همه جا تو بودی. به هر چه دست می زدم دست های تو بود. و همه جا بوی تو را می داد. بوی عطر ِ تو را. عطر ِ یاس ِ وحشی. نمی توانستم نفس بکشم. هر بار که هوا را فرو می دادم می ترسیدم وقتی دوباره بخواهم نفس بکشم هوا همان هوای نبودنت باشد. عطرت نباشد. می ترسیدم.. نفس نکشیدم. افتادم. مُردم. تو برگشتی. روی زمین پیدایم کردی. باور نکردی. فکر کردی دارم خودم را لوس می کنم. خندیدی. بلند بلند. من همان طور بی حرکت ماندم. ساکت شدی. ترسیدی. نکند من مرده باشم؟. دست هایم را گرفتی. سرد بودند. سرد ِ سرد. من مرده بودم؟ فریاد زدی. گریه کردی. و من تمام مدت ایستاده بودم و نگاهت می کردم. کاری نمی توانستم بکنم. فقط چشمانم را بستم. گوش هایم را گرفتم. نمی خواستم گریه ات را ببینم. اما ترسیدم. نکند بروی و نبینمت؟ چشم هایم را باز کردم. تو را ندیدم. تو دیگر نبودی. رفته بودی. من افتاده بودم. همان جا. بدون تو. یخ زده.

amir 69
24-02-2010, 02:13
دردهایی هست که فقط با خواندن نوشته های طرف حس می شوند؛
دردهایی هست که فقط با نگاه کردن به چشم هایش می شود فهمیدشان؛
دردهایی هست که موقع غذا خوردنِ طرف خودشان را نشان می دهند؛
دردهایی هم هست که وقتی طرف دارد راه می رود توی ذوق می خورد؛
اما بعضی دردها را هیچ رقمه نمی شود فهمید.
یک دفعه می بینی طرف از پا در امده
آنوقت است که می توانی بگویی بیچاره چقدر درد داشت !

amir 69
03-03-2010, 15:01
پیرمرد ها جان می دهند برای خاطره شدن !
خودشان هم می دانند - مثل شما که می دانید-
هر ثانیه آخرین ثانیه ست
و هر لبخند شـآید آخرین لبخند..
می دانند اگر ماندن شان ثانیه ای بیشتر طول بکشد
شاید دیگر نتوانند لبخند بزنند
که با لبخندشان دل کسی خوش باشد..
راستش ، پیرمرد ها می ترسند..
می ترسند که ثانیه ای بعد از آخرین لبخند، از دستشان در برود..
آن وقت.. پیرمردی که لبخندش در ثانیه ی قبلی جا مانده
دیگر به درد قاب های کهنه ی هم نمی خورد..

amir 69
10-03-2010, 02:08
من اینجـایم که همه چیز را انکار کنم..
تو را، عشق را، خودم را حتی،
و همه ی چیزهایی که از "ما " انتظار می رفت.
داشتم راه خودم را می رفتم.
به گمانم تو هم داشتی راه ِ خودت را می رفتی. (نـه ؟) ...
اما یادمان رفته بود که در تقاطع ها هواسمان باید به چپ و بعدش به راست مان باشد.
به هم خوردیم. راست امدی توی بغلم.
تـازه ان وقت بود که دلمان سوخت برای همه ی انهایی که تقاطع ها را با احتیاط ـشان از دست دادند.
همانجا نشستیم. با هم. بی خیال راه. بی خیال زندگی. همدیگر را عشق است... اما آخرش چـه ؟ !
ما راه ِ خودمان را داریم برای رفتن. نمی شود که بی خیالش شد. (می شود؟) نگو می شود.
راه هایمان را که هرچه کج کنی کنار هم کنار نمی ایند. راه من بی راهه ست..

حالا ایستاده ای که چه شود ؟!
این زمین انقدرها هم که می گویند گرد نیست
که بعدها... دوباره به آن تقاطع برسم...
گیریم که باشد. هیچ بی راهه ای به خودش نمی رسد
بی راهه ام که راه نمی شود..

amir 69
12-03-2010, 19:36
چقدر ترک کردن درد دارد.
من نمی توانم آهسته ترکت کنم.
هر چه برای خودم تجویز کنم نمی شود.
یک دقیقه در روز از یادت می کاهم.
و هر شب یک sms کمتر.
و سه روز در هفته یک دقیقه برداشتن قاب عکست از روی میز...
تا این یک دقیقه ها به ساعت برسند
و بعدش به روز و ماه و سال، من از پا افتاده ام.
یک لحظه می شود همه اش را تمام کرد..
تحمل یک خاطره - ی شیرین -
از هم آغوشی سردمان راحت تر است.
داریم ذره ذره آب می شود این " مـ ـا ".

amir 69
13-03-2010, 14:33
ماهیْ قرمز ِ سفره ی هفت سین ِ عید باید حواسش باشد
که شنا کردن از این سر تنگ تا آن سرش را هی کش بدهد.
سه ثانیه فقط. ثانیه چهارم یادش می رود که
این تنگ همان تنگ است.
و به این فکر نمی کند که دریا، چه جای خوبی ست.
وگرنه فکر می کنی زندگی کردند در یک قفس شیشه ای یک وجبی
و شنا کردن روی مسیر بسته ای که مُردن فقط بازش می کند، چقدر طول می کشد؟
یاد افسانه ی سیزیف افتادم.
ماهی ها هم خوشبختند!
و خوشبختی شان هر سه ثانیه تکرار شود..

لازم نوشت(؟) : در آخرین تحقیقات علمی دانشمندان دریافته اند که
حافظه ماهی قرمز 3 ثانیه است ، یعنی حوادث را فقط تا 3 ثانیه قبل بیاد می آورد .

amir 69
13-03-2010, 15:42
تفاوت خوشبختی و بدبختی در این است
که وقتی آدم خوشبخت است نمی داند،
اما ان موقع که بدبختی به سراغش می آید
هم می فهمد که دیگر خوشبخت نیست
و هم با تمام وجودش بدبختی را لمس می کند..

amir 69
16-03-2010, 13:58
برنامه ی هفتگی من؛

روزها کار می کنم؛
خسته می شوم،
غروب ها جنگ و صلح می خوانم؛
گم می شوم،
شب ها با مدآر و مآشین سر و کله می زنم؛
فراموش می شوم،
نیمه شب ها سهراب می خوانم؛
پیدا می شوم،
بعدش شوبرت گوش می دهم؛
آرام می شوم،
خواب می برَدَمْ...
روزها کار می کنم؛
خسته می شوم،
غروب ها جنگ و ..

amir 69
07-04-2010, 15:47
نامردی ِ این تاپیک پایین باشه..

این که من گاهی تو را به یاد می اورم خیلی عجیب نیست. حالا هم که دیگر عید است. عید که می شود همه ی ادم ها از مقابل چشمانم رژه می روند. تو که جای خود داری. خیلی از این سال ها دور نبوده ای. یک جایی پریده ای در خاطرات من و جای دیگر پریده ای بیرون. هنوز عیدها کمی بوی تو را دارند. و همان کافی ست برای قد کشیدن خاطرات ِ اندکِ دو نفرمان. رد پایت طول می کشد که پاک شود. که آخر سال ها به یادت نیاورم. که به تنگ آبی با ماهی آبی درونش که نگاه می کنم انور تنگ تو را با دماغی پهن و چشمانی کوچک نبینم که رد ماهی را دنبال می کند. من نمی توانم ادم ها را فراموش کنم. گاهی فقط به روی خودم نمی آورم. مثلا جایی به اسم تو که می رسم، به اول فال حافظ مثلا، خودم را می زنم به آن راه. نه مکثی می کنم. نه به فکر فرو می روم. نه ادای ادم های خاطره دار را در می اورم. انگار نه انگار کسی را با این نام می شناسم.
حالا که یادت شد..؛ عیدت مبارک. با آرزوهای شیرین تک نفره.

از قبل مونده بود ; )

---------- Post added at 04:47 PM ---------- Previous post was at 04:46 PM ----------

و این هم ..

به گمانم
اهلی شده ایم،
هم من؛
هم این مآهی ِ آبی کوچک ِ توی تنگ آبی ِ برایش بزرگ!
روز اول که می خردیم ـش
چشمم، نه چشم ـش را گرفته بود،
نه باله اش را،
و نه آبشش ِکوچک نازش را
فقط چون دم دست تر بود
برش داشته بودم. همین.
اما حالا فرق می کند؛
در دریا هم افتاده باشد،
بین هزار هزار ماهی ِ آبی کوچک
فرقی نمی کند؛ می شناسمش.

احساس شازده کوچولو بودن بهم دست می دهد.
وقتی که هر شب
روی میز، زیر نور چراغ مطالعه ام؛
غذا می دهم ـش
وقتی خودش را می کِشد آن طرف تنگی که من نشسته ام
وقتی نآز می کند و صبح ها مثل طاووس برای خودنمایی، در تنگ رژه می رود..
وقتی خودش را سُر می دهد کفِ تنگ.. وقتی خودش را می چسباند به دیواره تنگ..
همه اش می شود گل ِ سرخ شازده کوچولویی را اهلی کرده..

من با آن آدم بزرگ ها خیلی فاصله دارم.. با مآهی ِ آبی ِ کوچکم..

amir 69
22-04-2010, 20:27
تا به حال کابوس دیده ای? این اینها که چند نفر دارند تو  را شکنجه می دهند؟ در حد مرگ ؟ و تو می دانی که خواب می بینی؟ انقدر می دانی که حتی کابوس های قبلی ات در این کابوس جدید خاطره هستند؟ تو هم نمی دانی آخر ان قبلی ها چه شده بود؟. اما با تمام دانسته هایت، نمی توانی بیدار شوی؟ نه؟ دیشب وسط یکی از همان کابوسها  به این فکر می کردم که اگر انقدر مقاومت نکنم و در یکی از این کابوس ها بمیرم، حتما بعدش بیدار می شوم. خواب است دیگر. متحانش که ضرری ندارد. پس ارام ارام تسلیم شدم. چشمم را بستم. فکر کنم حتی کمی هم مرده بودم. اما به خودم امدم. اگر بمیرم و بیدار نشوم چه ؟!
می خواستم بگویم زندگی هم یک چیز شبیه همین کابوس ها ست..

amir 69
22-04-2010, 20:45
آنقدر زمان سریع می گذرد که من نمی توانم خودم را وفق دهم. به گمانم الان بیشترین چیزی که نیاز دارم یک هفته ی خالی ست. مثلا فردا صبح بیدار که شدم، کنار تقویم ِ دیواری کنار آینه یک برگ اضافه شده باشد. پیامش هم حتما شبیه شارژ های هدیه ایرانسل باید باشد. " چون بالای بیست سال عمر کرده اید یک هفته عمر اضافه به شما افزوده شده است؛ لذت ببرید. " شایدم تهش یک امضا زده باشد. معمولا پای این چیزها را خدا نامی امضا می زند.

amir 69
07-07-2010, 21:46
یک قانون طبیعی است؛ اینکه همیشه ضعفا بیش ترند. و از آنجا که دموکراسی حکومت اکثریت است، همیشه ما را به سوی حکومت ضعفا سوق می دهد. و این خیلی خطرناک است؛ شاید حکایت همان گرگ زخم خورده. ضعفا گرگ نیستند اما زخم خورده اند. و وقتی به حکومت باب میل آنها می شود گرگ می شوند. و اینجا وضع خیلی خطرناک می شود؛ حکایت همان ترسیدن از چاقویی است که در دست یک آدم ناشی باشد، که یک چاقو کش می داند کجا را بزند و چگونه. همین دیگر. می خواستم بگویم دموکراسی هیچ خوب نیست..

amir 69
08-07-2010, 12:36
بدیَش این است که اوضاع همیشه می تواند بهتر از چیزی که هست باشد.
و اگر بخواهیم با خودمان فقط کمی روراست باشیم کسی جز خودمان مقصر نمی تواند باشد.
آخر قبل از تو، هزار و یک نفر بوده اند که در شرایطی خیلی بدتر از تو،
خیلی راحت به آرزوهای دست نیافتنی تو رسیده اند..
این چیزها را که می گوید زندگی بالا آوردن دارد!

amir 69
08-07-2010, 20:02
اولش شبیه آن اتفاق های هیجان انگیز است. با تمام دورنماها و تصویرهای روشن همان دست اتفاق ها. باورش می کنیم، نه از روی اجبار. که حتی از گذشته های دور آرزویش را داشتیم. دلمان تمام می خواهدش... اتفاق می افتد. جوری که ما از خودمان با تردید می پرسیم وقعا اتفاق افتاده است؟ واقعا به راستی اتفاق افتاده. پیش می رویم. بعد سکه می چرخد. و آن رویش چیزی نبود که ما حدس می زدیم؛ شبیه چیزی که فکر می کردیم نیست. بــاز اشتباه کردیم. جلوتر، چند قدم که رفتیم، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد. کمی که شجاع باشیم برمی گردیم و می گوییم: که این اتفاق هم باید تمام شود. و برای اینکه علامت تعجب آخرش آرزوی اتفاق افتادنش را به یادمان نیاورد خودمان را می زنیم به آن راه و در جواب سوال های مربوط می گوییم : کدام اتفاق ؟

amir 69
09-07-2010, 10:12
اینکه ما از بازیگری خوشمان نمی آید، احتمالا برمی گردد به نقش او. چون بازیگر تنها یک بازیگر است. آنچه ما داریم از او می بینیم و تنفر ما را حتی بر می انگیزد یک نقاب است که فیلمنامه به صورتش کشیده است. او باید چیزی باشد که می گویند.حتی در جزئیاتش. من معتقدم هر چه تنفر آدم از بازیگر بیش تر باشد او بازیگر تواناتری ست. معمولا آدم بَده ی داستان بودن سخت تر است. و من به تمام آنها احترام ویژه ای می گذارم. حالا اگر این فیلم ، بازیگر و کارگردان را تعمیم بدهیم به زندگی ، آدم هایش و ...؛ می شود گفت که آدمی که ما از او خوشمان نمی آید احتمالا نقش بدی را بهش داده اند. بیچاره شانس نداشته. وگرنه پشت آن چهره ی منفور می شد آدم های خوبی هم پیدا کرد. این چیزها را که در برخورد با آدمها در نظر بگیرم راحت تر می شود باهاشان کنار آمد.

amir 69
18-07-2010, 13:39
بیا کمی بخندیم. و فکر کنیم که هر کسی که دارد گریه می کند به خاطر پیازی ست که پوست می کند. بی خیال دنیا و هرچه درونش هست. میگویند به پشیزی هم نمی ارزد. البته برای بعضیا پشیز هم چیز زیادی ست. ما که آن بعضی ها نیستیم. ببین من خودم یک اسکناس پنج هزار تومانی توی جیبم دارم. دستت را بگذار توی جیبم. من هم دستم را می گذارم دور کمرت و می رویم. بیا برویم. برویم تا آخر همین کوچه ی بن بست. برویم و کشف کنیم که ته ِ ته ِ این کوچه، همانجا لای دیوار بتنی اش، یک در ِ جادویی جا خورده است. منتظر ما، من و تو ، که برویم و پیدایش کنیم. بگذریمش. و بعد به هر که رسیدیم بگوییم آخر کوچه های بن بست درهای خوبی دارد. و آن ور در ها همیشه خبر های خوبی ست. حداقلش تا قبل از باز شدن در می توانیم امیدوار باشیم. بیا برویم..

amir 69
18-07-2010, 15:07
.. جزئیات صورتـت دارد یادم می رود. به گمانم اگر در خیابان - وقتی که حواسم به تنه ی عابر سمت چپی نباشد - ببینمت، بایستم. لحظه ای مکث کنم؛ سه یا چهار ثانیه. و بعد با شتاب برگردم. و بلند به نام صدایت کنم. بگویم:... . نام هم از جزئیات آدم هاست یا نکند.. ؟!

amir 69
21-07-2010, 23:28
...تو دیگر آن جنبه ی درد آلودگی ات را از دست داده ای
و از آن خاطرات مهلک تنها یادی مانده
که به خاطر آوردنش
فقط لبخند نامحسوسی را روی لب هایم مرتب می کند.

amir 69
12-08-2010, 12:15
از یک جایی شروع می شود
و جایی نرسیده به پایان، به پایان نمی رسد.
رسیدن تخیلی ترین فعل دستور زبان است.
ما زندگی می کنیم که نرسیم.
و روزی از همین روزها
مرگ به خود می آوردمان که به زندگی هم نرسیده ایم.

amir 69
14-08-2010, 22:08
می دانی ؟ نه نمی دانی. آخر تو چطور باید بدانی؟
کم آوردن آدم ها را فقط خودشان می فهمند.
حتی وقتی جلوی آینه ایستاده اند او تصویری از کم آوردن نشان شان نمی دهد.
دیدنی نیست که.
آدم ها از درون کم می آورند.
و آنجا
در تاریکی شب ها،
نیمه شب ها،
گاه و بی گاه،
بین فاصله ی بیدار شدن تا سحری خوردن،
بین سکوت بعد نماز صبح تا خوابیدن،
این کم آوردن را حس می کند.
لمس می کند.
دردش را.
درد تصویرهای مبهم را.
تصویرهایی که تارند و مه آلود.
که مجسم نمی شوند.
که نمی توانند.
که تنها تجسم ناتوانی اند.
ناتوانی.
بعضی وقتها،
نیمه ی راه نرسیدن
به این فکر می کنم بهتر نیست که
توقعم را،
مقصدم را ،
خودم را .. پایین بکشانم.
آنقدر پایین بیاورمش که رسیدن دو قدم جلوتر ازمن باشد.
و گاهی خسته تر لجم می گیرد
که می گویم پیچ قبلی آخرش بود.
که من خیلی وقت است رسیده ام.
این رفتن و ادامه دادن ها
فقط برای پیدا کردن جایی خوب برای افتادن است.
و من وظیفه ام را انجام داده ام..

amir 69
16-08-2010, 11:48
امروز ؛
استاد همون جور که داشت مدار دیودی رو حل می کرد
رفت توی حال خودش
از این حس و حال هایی که درخت می کشی
یا یه مستطیل رو هی پر رنگ می کنی
من می فهمم این حس ها رو.

دور جوابی که جواب آخر نبود مستطیل کشید
رفت توی حال خودش
پر رنگ کرد و پررنگ کرد
ما ساکت بودیم
هر 6 تامون
دلمون نیومد حرف بزنیم..

به خودش که اومد
همون طور که به دیوار چسبیده به تخته تکیه زده بود
زل زد به پنجره ی روبروش
گفت :

خدا شونه هامون رو فقط واسه این نداده که غم ها رو تحمل کنیم
گاهی لازمه بالا بندازیمشون و بگیم : بیخیال !

شونه ش رو بالا انداخت و مسئله رو تا آخر حل کرد.

amir 69
17-08-2010, 17:44
دارم تقاص کدام زمستان نیامده را پس می دهم؟

من که کاری به کار تو نداشته ام.
تنها گاهی
پاییزی که بعد آن تابستان آمد را
لابلای سوال های بی جواب کودکی ام گذاشته ام.
همین..

ایوان مان دیگر از سر و صدای جوجه پرستو ها خالی ست
همه شان بزرگ شدند
رفتند پی زندگی شان.

من برای تو
همان کنج دیوار بودم
که بزرگ شدندت را نظاره می کرد
و رفتن ت را.

من بعد از تو
همان پنجره ام که آمدن را انتظار می کشد
امدن بهاری را
که پسِ زمستانی نیامده خواهد آمد..

amir 69
02-09-2010, 11:12
من منتظر اتفاقم.
اتفاقی که تو را بیاورد وُ
دیگر مهم نباشد درخت ِ آنور دیوار کاهگلی مان
برف می آورد یا شکوفه
دیگر جهت پرواز پرنده ها هم مهم نباشد.
من منتظر اتفاقم.
از آن دست اتفاق ها که با فکر افتادنش می شود تمام روزهای برگریزانی یک درخت را شمرد،
از همان ها که با شمردن ِ برفهایی که روی لبه ی حوض می نشینند می شود روزهای نیفتادنش را از بر شد،
از همان ها که ترس نیفتادنش می تواند آدم را از پا بیندازد
از همان اتفاق ها که خودت خوب می دانی
از همان ها که جلوی آینه هر روز مویش را شانه می زنی
از همان ها که...
من منتظر تو ام که تنها اتفاق نیفتاده ی منی.

پرستو ها که آماده ی کوچ می شوند، یاد تو میفتم.
دیگر نمی دانم پاییز را عاشقم
یا فعل آمدنی را که پاییزها نمی شود با تو صرف ش کرد.

من تاب انتظار ندارم،
اتفاق بیُفت !

amir 69
09-09-2010, 12:39
همه مان منتظریم. یک اتفاقی هست که باید در زندگی مان بیفتد.
بعضی ها می دانند آن اتفاق چیست و منتظرش هستند.
عده ای منتظر اتفاق نادانسته ای زندگی می گذرانند.
این انتظار می تواند شوق و انگیزه ای ایجاد کند.
می تواند آدم را بِکِشاند به راه.
می تواند هم یک انتظار معمولی باشد.
مثل ایستادن توی ایستگاه متری
هیچ کاری نتواند بکند.
بسته به آدمش است.

من آدم دنبال اتفاق دویدن نیستم!

amir 69
26-09-2010, 02:22
من آدم ِ کنار کشیدن نبودم. هیچ وقت.
یا ایستادم و کنار امدم.
یا ایستادم و صورت مسئله را پاک کردم.
زیر باران
توی برف
وسط ذل آفتاب
ایستاده ام.
من آدم ِ ایستادن هستم.
من درختم.

اما وقتی صورت مسئله خود منم
وقتی بفهمم

مطمئن که شدم
گور بابای هر چه ریشه و تعلق و خاطره
راه میفتم..
من آدم ِ رفتن ام.
وقتی درخت را قطع می کنند
من پرنده ام


همیشه بوده ام!

amir 69
08-10-2010, 00:58
میان این همه اتفاق که نیفتاده اند،
که قرار نیست بیفتند،
چقدر پیرتر شده ام.

amir 69
08-10-2010, 01:10
از اين همه انتظار چه حاصل.
ما منتظر چه هستيم؟
مي خواهيم يه روزي يه چيز خوبي پيش بيايد.
يه کسي از راه برسد و يه کاري بکند.
اما نمي دانيم آن روز چه روزي است خوب اين خيلي مهم نيست.
نمي دانيم آن چيز خوب چيست. خوب حدسش را مي زنيم.
نمي دانيم آن کسي که مي رسد کيست به خودمان نشانه هايي داده ايم. همه جا دنبالش مي گرديم. همه کس را با اين نشانه ها مقايسه مي کنيم. نمي توانيم مطمئن باشيم خود اوست يا نه.
نمي دانيم او اگر خودش باشد قرار است چه کاري بکند.
مي گوييم قيام مي کند. يعني مي ايستد؟
او مي آيد که بايستد! و ما منتظر کسي هستيم که بيايد و بايستد!؟
نه اين که خيلي مضحک مي شود.
او مي آيد تا عدالت بياورد.
آيا اين عدالت معني خاصي دارد؟ ستاندن داد مظلوم ازظالم نيست؟
چرا هر کسي يک او نمي شود تا اين داد را بستاند؟
آيا اين وظيفه اوست يا وظيفه هر کسي؟
چرا از سر خودمان وا کرده ايم که هر کدام يک او هستيم و بايد بايستيم؟
چرا منتظريم دنياي آلوده اي را که ما مي سازيم او درست کند؟
اگر اميد به آمدن او نبود آيا هر کدام حرکتي نمي کرديم؟ هر کدام خودمان را يک ناجي نمي دانستيم که بايد بيايد تا قيام کند؟
آيا اگر منتظر کسي نبوديم تا روزي بيايد, وظيفه خودمان نمي دانستيم که بايد عدالت را اجرا کنيم؟ و آن وقت خودمان هر کدام جدا, کسي نمي شديم که آمده ايم تا کاري کنيم و خودمان خودمان مي شديم. دنيايي مي ساختيم که همان بهشت مي شد.

و او اگر مي آمد درميان اين همه او گم مي شد. در ميان اين همه ما گم می شد.
از مقدمه ی مترجم در زندگی گالیله ی برتولت برشت؛

گالیله در غم انگیزترین لحظه ی شکست، سنت دیرین قهرمان سازی را در هم می شکند.
هنگامی که شاگردان خشمگین و بی تابش به طعنه می گویند: « بدبخت ملتی که قهرمان ندارد.»،
گالیله، در هم شکسته و بی توان، تنها و بی یاور، جوابی بی نظیر می دهد:
« بدبخت ملتی که به قهرمان احتیاج دارد».
همین است. اگر ملتی بدبخت و درمانده نباشد چه حاجتی به قهرمان دارد؟
چه بدبختی از این بالاتر که مردمی بنشینند و منتظر ظهور قهرمانی باشند؟
اصلا رویای ظهور منجی قادر، زاده ی ضعف و نادانی آدم هاست.
معصوم و قهرمان بی همتا را پندار بیمار ما می سازد،
ناتوانی ما،
امیدهای بارنیامده ی ما،
آرزوهای تنبل ما به عدالت و نیکی،
ترس ما،
اندیشه ی کمال جوی و بی عمل ما.
آن وقت در برابر این لختی و ناتوانی آدمیان، رویایشان و آرزوهایشان به بازی گرفته می شود
و قدرت بر جای عدالت می نشیند، و بیداد و جهانگشایی را، بزرگی و قهرمانی جلوه می دهد.

؛

اما از طرفی به قول فیلم ترمینال؛ لایف ایز ویتینگ. حالا به هر دلیلی و برای هر چیزی.

amir 69
12-10-2010, 11:33
يك يادداشت قديمي، از يك وبلاگ قديمي تر ؛
به مناسبت چند روز آينه نداشتن خانه ي جديدم: دي

گاهی، که زمانش هیچ مشخص نیست، صبح، ظهر، عصر، شب، نیمه شب، یا هر ساعت دیگری که می خواهد باشد، وقتی به ایینه ای می رسم، حالا هر ایینه ای، ایینه ی اتاق، ایینه ی جیبی خواهرم، ایینه ی دست شویی حتی و البته ایینه حمام، به این فکر می کنم که ادم ها وقتی به ادم ان وَر ایینه می رسند به چه فکر می کنند؟. چه چیزهای ِ ان ادم توجه ـشان را جلب می کند؟. از چه چیزهای ـش بدشان می اید؟. اصلا دوست دارند او را در ایینه به جای خودشان ببینند یا نه؟. دوست دارم بدانم مثلا یک نویسنده وقتی خودش را مقابل تصویرش می بیند چه می کند؟. مثلا همین هاینریش بل. با دقلک ـش چه می کند؟. وحشت می کند؟. می دود که برود سراغ ماری اش که خودِ خودش را در چشمانِ او ببیند؟. حتی شده تار؟. یا می ایستد به دلقک می خندد؟. اصلا به دلقک فکر می کند؟. یا مثلا کارگردان ها. اسکورسیزی. اصلا اولین فیلم کوتاه ـش یادش می اید؟. یا مثلا یک شاعر چه عکس العملی از خودش نشان می دهد؟. خودش را هم شعر می سازد یا نه؟. یک بازیگر چه؟. نقش ـش را تمرین می کند؟ ادم های بزرگ چه می کنند؟. یک رییس جمهور به چه چیزی ممکن است فکر کند؟. می شود به این هم فکر ادم ـش پیر باشد یا جوان. بچه ها فقط برای این جلوی ایینه معطل می شوند که دندان لق شان را وارسی کنند. یا هی جای خالی ای را چشم انتظار بایستند که سفیدی دندانی از ان دربیاید. اما پیرتر ها.. فکر می کنم هر چه ادم ها پیرتر باشند جلوی ایینه ایستادن ـشان بیشتر طول بکشد. حداقل به خاطر اینکه خاطره های بیشتر با ایینه ها دارند. با ادم ان ور ایینه. و این که ادم ـشان حرف های زیادی برای گفتن دارد. شاید به ـشان می گوید اگر فلان سال به حرف فلانی فلان کار را نمی کردی حالا یک ادم دیگر روبروی ـت ایستاده بود. ادمی که بیشتر شبیه ِ خودت بود. یا شاید به اولین عشق شان هم فکر کنند!.
من خیلی سراغ ایینه نمی روم. بیش تر سرم را می اندازم پایین و می گذرم از مقابلش. از خجالت شاید. ولی گاهی با او تنها می نشینم. راستش هیچ چیز مثل خودِ ادم نمی تواند ادم را به فکر وا دارد. او را که می بینی یادت می افتد که دلت می خواست او را شکل دیگری ببینی. شادتر مثلا. به این چند تار موی سفید هم فکر می کنم. و هی با هم تلاش می کنیم بفهمیم کدامشان سرِ کدام اتفاق سفید شده اند. البته او هیچ چیز نمی گوید. هیچ وقت. آخرش اما به چشم های خسته ی هم خیره می شویم. و تکرار می شویم در خودمان.
به هر حال، با ادم ان ور ایینه ـت حرف نزنی می شکند. خیلی زود پیر می شود. و بعد تو مجبور می شوی مثل او بشوی. مردم چه می گویند اگر تو شبیه ادم ان ور ایینه ـت نباشی!؟.

آن موقع ها آ‌ را بدون كلاهش مي نوشتم. : دي

amir 69
10-11-2010, 14:40
1
حالا مي دانم من فقط منتظرم. منتظر یک نفر كه فقط بيايد. هيچ تصويري از او در دست نيست. و هر كسي مي آيد من فقط منتظر " او " ي خودم هستم. اين طور شده است كه هميشه منتظرم. آنقدر كه يادم حواسم نيست هر كس كه مي ايد ممكن است همان " او " ي من باشد كه منتظرش هستم. شايد اصلا منتظر نيستم. هوم؟

2
یک خاطره ی عاشقانه ی واقعی می خواهم. یک دل تنگی برای ترکیدن بغض های نیمه شبی. یک جای خالی حتی، که فقط از اول خالی نبوده باشد. یکی که بشود آن جوری که بود به یادش آورد نه این جوری که لازم است. یکی که لبخندِ همه مرا به یادش بیندازد. لبخندی کسی که وقتی نیست هر که می خندد من گریه کنم. یکی که بشود برایش از همین چیزها نوشت. یکی که بتواند بخواند... لعنتی. حالم به هم میخورد از خاطره هایی که نداشتم.

amir 69
09-01-2011, 19:18
[ نقل و قول وقايع اخير ]

ظاهرا آدما دو دسته ان :
اونهايي که وبلاگ دارن ، اونهايي که تو فروم پست مي زنن.
و يقينا احتمال اينکه يکي هر دو طرف باشه صفره.

حالا اگه من بگم نويسنده آنتاچ ابل منم؛‌ يا مثلا اردينري يا حتي دو تا ديگه چي؟
تازشم من اون موقع که اين جا پيست مي کردم تو دو تا فروم ديگه هم پيست مي کردم. بعله : دي

همين ديگه.
من به عنوان استارتر اول تاپيک گفتم. دوستان اگه جايي لازم بود يادآوري کردند:

تذکر: در این تاپیک، تنها نوشته های خود را بگذارید!
نوشته های این تاپیک ممکنه نقـــد بشه..

و در نهايت اينکه کسي تو نت نوشته هاشو ميذاره اين چيزا رو هم حتما در نظر ميگيره.

amir 69
29-01-2011, 23:52
حواستو جمع کن. هیچ وقت چیزی که بدست میاری رو از دست نده.
هیچ وقت. جای خالی ش اون وقت پر نمی شه. با هیچ چیز.
بیشتر وقتها حتی با خودش.
یا بیخیالش شو. یا از دستش نده. می فهمی؟ یا بیخیالش شو یا از دستش نده!

amir 69
07-03-2011, 00:25
وقتی جای خالیِ یکیْ این همه خاک گرفته، وقتی عادت می کنی به نبودن، به نماندنش، آن موقع قضیه کمی فرق می کند. فرق می‏کند با آن موقع که به بودن یکی، به ماندنش عادت کرده باشی. این جور وقت‏ها، اوضاعِ این نبودن، این نماندنْ با یک آمدن، با یک ماندنْ آرام نمی‏شود. آن‏که می‏آید از کجا معلوم همان باشد که رفته است؟ اصلا از کجا معلوم آن‏که مانده، منتظر مانده همان باشد که موقع رفتن بوده است؟ هیچ چیز معلوم نیست.

+

به‏نظرم آدم باید یک حداقلی برای خودش داشته باشد. نمی‏گویم یک چیز کم ارزش و پست باشد. یا قانع باشد به داشتن‏ همان. می‏گویم یک چیزی باشد که تهِ دلت قرص باشد که یک چیزی تهَ‏ش است برای‏ات. که هر وقت بخواهی، هر وقت کم آوردی حتی، آن موقع که نرسیدی به رویاهات، اراده کنی، خم شوی، برداری‏اش. این داشتن، این بودن چیزی، یک جور دل گرمی‏ست. شجاعت می دهد بهت. خوب است آدم چیزی بگذارد برای آن روزها.

amir 69
23-03-2011, 00:28
دیگر باران نمی‏بارد. اما مثل چشم‏هایی که تمام روز را باریده، آسمانِ حالا سرخ است. تمام زمستان شب‏های اینجا همین‏طور است. روزها می‏بارد و شب‏ها فکر به چرایی‏اش فکر می‏کند. پنجره‏ی آشپزخانه قاب عکسی‏ست از یک درخت گردوی بی‏برگ و زمینه‏ی سرخِ آسمانی زمستانی که دیگر نمی‏بارد. پای این تابلو فکر کردن به تو چه غم‏انگیز است. بغض‏ام را تف می‏کنم روی ایرانیت‏های پوکیده‏ی سقف‏ صاحاب‏خانه. صبح که باران ببارد همه را می‏شورد و می‏برد توی جوی‏های شهر. فردا مردم این شهر می‏فهمند من چقدر غمگین بوده‏ام امشب. تو را کسی مؤاخذه نخواهد کرد. همان‏طور که زمستان را بابت بی‏برگی درخت گردو.

amir 69
26-04-2011, 10:50
یک‏دفعه به‏خودم آمدم دیدم دیوار کشیده‏ام دور خودم.
اما گفتم این تنهایی، پیله تنیدن کرم است برای پروانه شدن.
بیرون آمدن از این دیوار، سخت‏تر است اما.
و می‏ترسم من.
که نکند به انجام نرسد این کوشش‏های من.
که آخرش مثلا بشوم پارچه‏ی ابریشمی بر قامت دیگری.

amir 69
14-05-2011, 12:39
صدای قرآن خواندن می‌آید. نمی‌دانم دقیقاً از کدام سمت خانه. صدا در سمت هر پنجره‌ای که باز باشد وضوح‌ش بیش‌تر است. فکر می‌کنم از همان خانه‌ای باشد که ده شب پیش، یک صدای جیغی آمد و بعدش گریه‌ای که درگوش من دیگر قطع نشد. هنوز هم آن‌صدا انگار دارد زجه می‌زند، از نبودن یکی شاید -دیگر نبودنش. اما چرا این‌قدر دیر؟ یا چه شب بلندی شاید. از آن غمگین‌های عبدالباسط است که موقع تازه‌مردن یکی دم خانه‌ش می‌گذارند. از مردن گریه‌م می‌گیرد. آدم هرجور هم که باشد نبودنش گریه دارد. این نبودن که تند تند دارد توی این متن تکرار می‌شود خود درد است. و بیچاره آن‌که با این نبودن باید سر کند. او که هنوز هست و بودن درد است برایش. درد..

amir 69
22-05-2011, 11:55
هولدن بود گفت: فهمیدن این‌که کی تو ادبیات دستی داره، کی نداره سخته؟ به‌نظرم سخت نیست. اون‌هایی که دو تا کتاب خوندن فکر می‌کنند خیلی بارشونه، هی میان حرف می‌زنن. بگرد دنبال اون‌هایی که کتاب دست‌شون نیست، حرف نمی‌زنن. می‌دونی آدم از یک‌جایی به خودش می‌گه مگه نه این‌که آن را که خبر شد خبری باز نیاید؟ بعدش می‌گه خب که چی؟ دیگه حرف نمی‌زنه. شایدم یه جور غرور باشه. یه خودخواهیِ فرهنگی. یه دفعه می‌بینی دیگه نیازی نداری خودتو نشون بدی، مسخره میاد به نظرت. همین که خودت کیف‌شو می‌بری بسه انگار برات. راضی‌ای. اما بعدش، یه اتفاق بزرگ می‌افته. آدم باید خیلی بزرگ باشه که به اون‌جا برسه. اون‌جا که دیگه اصلا موضوع دیده شدن، خود نشون دادن نیست. یک‌جور بخشنده‌گیه. شاید نه، یه‌جور سرریز شدنه ناخودآگاهه. اون موقع آدم به‌حرف میاد. اون موقع‌ست که دیگه خبر خودشه، همه چی خودشه. خیلی‌ها نمی‌رسن به‌اینجا. یه روز تو هم می‌رسی به‌این.

amir 69
31-05-2011, 13:52
دیده‌ای چه‌طور آدمی یکـ‌هو واقع‌بین می‌شود، و برای چیزی که حالا دارد، چیزی که دست‌ش می‌رسد داشته باشد خوشحالی می‌کند درحالی که چیزی که دارد به‌دست می‎آورد یا که به‌دست آورده، حتی یک‌هزارم چیزی نیست که در شروع آن می‌خواسته؟ چرا راضی می‌شود به این کم داشتن؟ نداشتن حتّی؟ نمره‌ی دهِ آخر ترمی، یا رده‌ی شانزدهم جدول مثلا، که سقوط نکند فقط، یا خودِ من، که راضی‌م به همین‌قدر داشتن‌ت؟

amir 69
23-06-2011, 21:22
سلام و اين‌ها؛
از اون‌جا که استارت اين تاپيک با من بوده و حالام بحثش شده فکر مي‌کنم نظرمو بايد بگم،
قبلش؛‌ اين که " دل‌نوشته" رو چسبوندين تنگِ اسم تاپيک من مخالفم. واسه استارت اين تاپيک کلي وقت گذاشته شد. سر اسمش، ‌پست اولش، چي باشه،‌ چي بشه. کلن نظر بر اين بود هر نوشته ي نسبتا بلندي که نشه دسته بنديش کرد اينجا بياد. البته نه هر نوشته اي. يه چيزي که هست،‌ يه جور قانون واسه هر تاپيک، ‌يه جور عرف که بعد يه مدت خودش تاپيک راه ميفته. کاربرا ميفهمن چطور تاپيک رو پيش ببرن. اما اينجا،‌ حالا به خاطر جدي نگرفتن مديريت بود يا هرچي،‌ به اين روز افتاده. هرکي هرچي دم دستش بوده،‌ پيست ميکنه،‌ يا همين جوري مينويسه. شايد من سخت ميگيرم. به هر حال قرار بود تاپيک جوري پيش بره که تو بيست سي صفحه‌ي اول پيش رفته. همون موقع هم وقتي يکي از دوستان شعري رو تو تاپيک اورد گفته شده شعر ها توي تاپيک شعر گمنام،‌ داستانها توي داستانهاي کوتاه، و خط خطي ها اينجا. خط خطي ها الزاما دل نوشته نيست. البته دل نوشته با تعريف عامي که اينجا جا افتاده. اينجا، ‌عاشقانه داشت،‌ عارفانه داشت، فيلسوفانه داشت، ‌چيزهاي معمولي هم کم نداشت. همه ي افعال ماضيه. کسي،‌ جز چند نفر،‌ واسه چيزي که مينويسه،‌ چيزي که ميخونه، ‌ارزش قائل نيست.
در مورد کپي هايي که شده هم؛‌ يه بار هم يکي گير داده بود که نوشته ها کپي ميشه. حالا هرکي با هر دليلي. تموم نوشته هايي که من اينجا گذاشتم رو بعدش تو وبلاگهاي خودم پابليش کردم. يا قبلش اونجا بود. وبلاگهام هم به اسم خودم نيست. ميخوام بگم اين چيزها هميشه هست. اونهايي که مينويسن،‌ اگه واسه خودشون مي نويسن،‌ پي اينها رو به تن‌شون ماليدن.

اما آخرش، ‌بعد اين همه، ‌فکر کنم هم دوره اي هاي من همه رفتن،‌ کم هستن حداقل، واسه همين خيلي حرف نميزم من. ببينيم نسل جديد فروم نويسي چه ميکنن. همين ها.

+
پاک شدن پست ها به نظر من لازمه. مدير بايد جسارتش رو داشته باشه. شما يادتون نمياد. مگ مگ که بود اين قدر پست پاک ميکرد که ياد بگيري چطور پست بذاري. مدير هست که به فعاليت ها جهت بده. البته جهتش مهمه. جهت مفيد و کا آمد.

amir 69
09-07-2011, 01:57
سعی نکنید به یکی که شما را احمق فرض کرده؛ خطاب کرده حتی، ثابت کنید که احمق نیستید. حماقت مثل خیلی چیزهای دیگر نه تولید می‌شود و نه از بین می‌رود. تنها از آدمی به آدم دیگر انتقال می‌یابد. بنابراین یا باید نشان دهید کسی که شما را احمق فرض کرده خودش احمق است و توپ حماقت را توی زمین خودش بیندازید. یا این‌که یک نفر سومی را مثال بیاورید و بی که به خودتان بربخورد برچسب حماقت را به او بچسبانید. اما باید بگویم اضافه‌ کردن نفر سوم کار را سخت‌تر می‌کند. سختی‌ای معادلِ سختی ِ حل کردن معادله‌ی درجه سه نسبت به درجه‌ی دو. و باز هم باید بگویم راه اول، تقریباً غیر ممکن است. هیچ‌کس حاضر نیست قبول کند که احمق است. که اگر بود شما حالا مشغول حل این همه معادله نبودید. پس بهتر است برای راحتی هم که شده قبول کنید و به روی خود نیاورید. اصلا به نظرتان احمق فرض شدن چه ایرادی دارد، اگر واقعاً احمق نباشید؟

amir 69
20-07-2011, 21:29
داشتم واسه خودم شربت درست می‌کردم، چقدر شبیه زندگی تو ایرانه.
آب و آبلیمو و شکر رو قاطی می‌کنی، هم می‌زنی و یه ته لیوان می‌خوری..
شکرش کمه: کمی شکر اضافه می‌کنی، هم می‌زنی، و یه ته لیوان دیگه..
گرم شده بس که هم زدی: دو سه قالب یخ اضافه می‌کنی، هم می‌زنی، و یکی دیگه..
هنوز اون‌جور می‌خوای نشده. یه‌هوا آبلیمو شاید..
تا شربت‌ات خودش رو بگیره،
تا زندگی‌ت رو روال بیفته...
با همین ته لیوان‌هایی که زندگی نبوده واقعاً.. سیر می‌شی.

amir 69
07-08-2011, 23:27
بعضی‌وقت‌ها آدم از خودش می‌پرسه
" آیا این واقعاً همون چیزی‌ایه که می‌خواد؟ "
جواب نمی‌ده اما.
می‌ترسه.
می‌ترسه نکنه نباشه؟
می‌دونه جز این نمی‌تونه باشه که.