PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : حرف های ناگفته



Mahdi Hero
14-11-2012, 16:52
کمی از خود ميويسم کمی از آدم های دوروبرم و کمی از دنيايی که درونش زندگی ميکنيم

Mahdi Hero
14-11-2012, 16:53
هر چند وقت یکبار دچار اضطراب شدیدی می شوم که در زندگی ام هیچ کار به درد بخوری نکرده ام و دیگر وقتم کم است و تصمیم می گیرم که زندگی ام را برنامه مند کنم و از زمان حداکثر استفاده را ببرم.برای من دو قدم مهم وجود داشت..اولین قدم این بود که بروم پارک بدوم.اصولاًآغاز تمام کارهای خوب با ورزش کردن است. خصوصاً اینکه آدم صبح زود از خواب بیدار می شود فکر می کند که خیلی آدم با اراده ای است و دارد کار مهمی ر ا به انجام می رساند.قدم بعدی این بود که وقتی در تاکسی و ترافیک هستم به جای غرق شدن در افکار کتاب بخوانم. روز اول تصمیم اخذ شده، نزدیک غروب بود که عزم جایی کردم و تاکسی گرفتم. هوا تقریباً داشت تاریک می شد اما از آن جایی که می خواستم کاملاً مفید واقع شوم و استرس هدر دادن زمان داشتم، کتاب ام را بیرون آوردم و واقعاً خواندنش با آن نور کم سخت بود اما غیرممکن نبود.با قیافه آدمی که جدی ترین کار روی زمین را می خواهد انجام دهد کتاب را در جهت نور ضعیف بیرون گرفتم و شروع کردم.کمی بعد راننده که معلوم بود تا آن لحظه خیلی جلوی خودش را گرفته بود گفت:"آقااصلاً چیزی هم می فهمی؟!" البته نگفت می بینی، گفت می فهمی. از این سوال جا خوردم.در واقع طوری سوال را پرسید که یعنی الکی وانمود نکن خیلی اهل مطالعه هستی.توضیح دادنش سخت بود بنابراین گفتم البته که وقت کم است! انتظار تایید داشتم اما درآمد گفت که آقا این همه وقت! البته که من این همه وقت داشتم واقعاً اما راننده تاکسی از کجا این همه وقت داشت؟ چیزی نگفتم اما چند بار درونیاتم را چک کردم و مطمئن شدم که واقعاً می خواسته ام کتاب بخوانم.البته دیگر آن قدر تاریک بود که غیر ممکن بود. به هر حال به این ترتیب من دوباره به زندگی سابقم برگشتم.

Mahdi Hero
27-11-2012, 23:28
او می‌تواند با ادبیات ازدواج کند، اما با سینما نه. سینما تنها می‌تواند معشوق باشد. یادش نمی‌رود وقتی برای اولین‌بار او را به سینما بردند و چراغ‌ها را خاموش کردند چطور قلبش روشن شد به روی دنیای دیگری که برایش هزار بار واقعی‌تر از دنیایی بود که او را هر ثانیه به مرگ نزدیک‌تر می‌کرد. احساس می‌کرد به خوابی خوش قدم گذاشته‌ است. فکر می‌کرد چشم‌ها و بینایی‌اش توانایی دیدن همه‌ی پرده را ندارد. نمی‌دانست محو تماشای تصاویر فیلم باشد یا به کلمات و موسیقی‌ای که می‌شنید گوش دهد. آنقدر خود را با آدم‌های توی فیلم نزدیک می‌دانست که دوست داشت از روی صندلی بلند شود، دست یکی از آنها را بگیرد و جایی برود که تنها جای دیگری باشد. بعد از آنکه از سالن سینما بیرون آمد می‌دانست دیگر باکره نیست. سینما در آن تاریکی کار خودش را کرده بود. دیگر دستِ پدر و مادرش را نگرفت. با تمام وجود احساس می‌کرد خیابان آن خیابان همیشگی نیست. آرزویش این بود او را به حال خودش رها کنند تا بتواند تمام خیابان‌ها و کوچه پس‌کوچه‌های شهر را تنهایی قدم بزند.

Mahdi Hero
15-12-2012, 21:48
اين روز ها در اوج امتهانيات مزخرف، کسالت آور و تهوع آور ميان ترم احساس ميکنم که سطح مطالعه ام به شدت پايين آمده است. رقبتی ندارم که کتابی جديد رو بدست بگيرم. شايدم اشکال از درس ها نباشد شايد اين "تربيت اروپايی"، فلوبر مرا زمين گير کرده است. کتاب های کلاسيک يک اشکال اساسی دارند آنهم اين است که اجازه نميدند از دنيايشان خارج شوی. هر چه بيشتر ميخوانی بيشتر ميفهمی که چيزی نخوانده ای. تربيت اروپايی مرا زمين گير خود کرده است. صد صفحه اش را خوانده ام اما هيچ کشيشی نسبت به ادامه اش ندارم. هربارم که تصميم ميگيرم دوباره بخوانمش نميتوانم، نميتوانم خود را با دنيای 2 دانشجوی کتاب نزديک کنم. کتابی که بعضی از منتقدين آن را پخته ترين اثر فلوبر ميدانستن، حتی پخته تر از شاهکار جاودان ادبيات يعنی مادام بواری برای من شده است همانند صحنه ی اعدامی که تمامی ندارد. در اين روز های بی مطالعه گری(روزی 4 يا 5 ساعت) وقتی که پايه کامپيوترم نيستم می نيشينم و جستجوی پروست رو همانند فال حافظ باز ميکنم و شروع ميکنم به خواندن. اعجاب پروست در اين است که از هر جايی که کتاب رو شروع کنی به خواندن باز برايت لذت بخش است. همراه ميشوم با پروست در ميهمانی ها شبانه.همراه ميشوم با پروست با جملات عشقانه اش در وصف آلبرتين. همراه ميشوم با او در ديدن آثار هنری

وقتی که پايه کامپيوترم هستم پی دی اف نقمعه ای از يخ و آش رو باز ميکنم وارد دنيای کاراکتر های تمام نشدنی جورج مارتين ميشوم همراه ميشوم با آريا در کلاس شمشير زنی، آريايی که دختر است اما همانند عموی فقيدش تمام فکر و ذکرش در پی جنگ و شواليه بودن است. ميروم به جلد سوم جايی که جمی لنيستر اين کاراکتر منفور و عجيب شروع ميکند به بيان تفکراتش، کاراکتری که در دنيای سياهش ما را شوکه ميکند.کاراکتر سفيدپوشی که چيزی به نام سفيدی در دنيا نميبيند کاراکتری که همانند ساير شخصيت های اين مجموعه تمام نشدنی است.

اما خوب اين شب، شبی مقدس است برايم تصميم گرفتم از اين خلسه بی پايان نخواندن بيرون بيايم. تصميم گرفتم پس از سه سال کتاب سال های سگی جناب يوسا رو از کتابخانه ام بيرون بياورم و شروع به خواندنش کنم.

Mahdi Hero
27-12-2012, 23:32
بی او اندکی هستم؛ گرفتار در مردابی که هر لحظه عمیق‌تر می‌شود. بی او جهان آن‌قدر کوچک است که می‌توان از پنجره بیرونش انداخت، عشق هم افسرده است، زمان می‌شکند، خواب می‌شکند، کلمات می‌شکنند، زندگی می‌شکند.