PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : و آنگاه همراهت شدم



حساموند
04-09-2011, 22:05
به نام خدا
یک رمان زیبا

---------- Post added at 11:04 PM ---------- Previous post was at 11:02 PM ----------

فصل اول
نگاهم به او افتاد .باز چشمانش دریایی شده بود. همیشه هر وقت سراغ آن نامه می رفت اینطور میشد. اصلا انگار کسی را دور و بر خود نمی دید. تا ساعتی در حال و روز خودش باقی می ماند . از آتش کنجکاوی می سوختم ولی می دانستم فایده ای ندارد و چیزی دستگیرم نمی شود . نگاهمان لحظه ای روی هم افتاد و هر دو منظور هم را برداشت کردیم . لبخندی روی لبهای ظریفش نشست و چهره اندوه زده اش حالتی معصومانه گرفت . منی که هم جنس خودش بودم از دیدن چهره او سیر نمی شدم و تا ساعتها دلم می خواست به این خطوط زیبای صورتش که با هر کرشمه و ناز چشمانش چنگ به دل آدم می زد خیره بشوم .دلم به حال آن مردهایی می سوخت که اسیر او شده بودند اما به هر دری زده و از هر راهی وارد شده خود را به آب و آتش می زدند اما فقط برای یک لحظه هم نظر موافق او را بدست نمی آوردند و او حاضر به قبول ازدواج از طرف هیچکدام نمی شد. . طوری که این قضیه داد بقیه همکاران و به خصوص بقیه دخترها را در آورده بود و هزار جور شایعه و حرف بود که پشت سرش در آمده بود .
می دانستم قصد رفتن دارد یعنی دیگر تقریبا همه از این موضوع باخبر شده بودند . سهمش را از شراکت شرکت طلب کرده بود و قرار بود به یک مسافرت برود .حالا نمی دانم به کجا و چه مدت و آیا بازگشتی هم داشت یا نه اما این موضوع هم اوضاع اداره را کمی به هم ریخته بود. چیزی که از آن سر در نمی آوردم این بود که زنی به سن او که تنها سی سال داشت دنیا را چطور و با چه نگاهی می دید و تصمیمات غیر منطقی خود را بر چه اساسی می گرفت . باز نگاهم به او رفت که همانطور که پا روی پا انداخته بود بی حرکت به نقطه ای خیره مانده بود در آن لحظه چهره سنگی و بی احساسی داشت . چطور زنی مانند او می توانست در مقابل سیل ابراز محبتهایی که به او میشد اینطور بی تفاوت بماند و حتی برای لحظه ای هم وسوسه نشود . خیلی دلم می خواست بدانم دیدگاهش به زندگی چگونه است که حاضر است بهترین سالهای عمرش را اینطور تلف کند .در مقابل چه چیزی ؟ اما برای سوالهایم هیچ جوابی نداشتم و می دانستم با رفتن او مدت زیادی فکرم را به خود مشغول می کند.
یکهو با همین فکر در آن لحظه بود که واقعا طاقت خودم را از دست دادم بلند شدم و به طرفش رفتم .غذایش را ظاهرا تمام کرده بود چرا که سفارش قهوه اش را داده بود . بی هیچ فکری و بدون اینکه بدانم حرکت بعدی ام چیست با اجازه اش روی صندلی کناری نشستم
-هنوز تو فکرشی؟
-تو فکر چی؟
(باز هم می خواست طفره برود نگاهم خیره به او ماند اما بالاخره کم آوردم . اشاره ای به کیفش کردم و گفتم): اگه می دونستم اون تو چی نوشته ..
-چیزی نیست که تو علاقه داشته باشی
با اصرار پرسیدم: آخه اون چیه که تو اینقدر بهش وابسته ای؟ چه خاطره ایه؟ چرا به خاطرش اینقدر خودتو ناراحت می کنی..هر وقت که می خونیش غصه دارت می کنه..ارزششو داره؟
(انتظار داشتم در مقابل این حرفها واکنش تندی نشان بدهد اما در عوض آرام جوابم داد): اون گریه ای که تو میبینی گریه ناراحتی نیست
-پس چیه؟
با کمی مکث به قیافه سردرگم و گیج من نگاهش را دوخت و عاقبت گفت: چیزی نیست که بتونم برات توضیح بدم
باز هم جوابهای سر بالا تحویلم می داد. سکوتی گرفته بود که می دانستم هر اصراری بی فایده است چرا که قبلا بارها امتحان کرده بودم .آهی حسرت بار کشیدم . همانطور که سرم را پایین انداختم از ته دل گفتم: کاش این تجربه رو به من هم می گفتی
این بار با کنجکاوی پرسید: چطور؟!
سعی کردم به همان صداقت ادامه بدهم: تو فکر کردی من مثل بقیه دخترا سر فضولی می خوام از زندگیت بدونم ..اما هر چیزی در مورد تو به گوشم رسیده هیچکدومو باور نکردم .خیلی دلم می خواست از زبون خودت بشنوم
حس کردم لبهایش حالتی تحقیر بار گرفته اند پرسید: زندگی من چه چیز جالبی برای تو داره؟
جواب تحقیرش را کمی تند دادم:همون قئدر که همه فکر و ذکرمو به خودش مشغول کرده.. (کمی زیاده روی می کردم اما فقط می خواستم نظرشو جلب کنم )اینکه چرا ازدواج نمی کنی؟ ..چیه تو زندگیت که فقط فکرتو گرفته ..
رویش را از من گرفت و در حالیکه زیپ کیفش را می بست جواب داد : زندگی هر کس به خودش مربوطه
چون می دانستم مدت زیادی دیگر با او چشم در چشم نمی شوم و اگر برود این حسرت بر دلم می ماند با اصرار بیشتری گفتم: اما تجربه های هر آدمی می تونه برای بقیه هم به درد بخوره ..تو که نمی تونی این حرفاتو تا آخر توی دلت نگه داری نیاز داری با یکی در میون بگذاری تا سبک بشی... میدونم که پای کسی تو زندگیته...
این جمله آخر را مثل بقیه عادی گفتم اما اثرش متفاوت بود .برگشت و نگاه تندی انداخت لبهایش به لرزش افتاده بود . با جسارت بیشتری بی محابا گفتم: معلومه که خیلی هم دوستش داری..
نمی دانم تاثیر جمله من بود یا موزیک آرامی که همان لحظه در حال پخش بود و یا هر دو اما بهر حال دعا می کردم این موزیک حالا حالاها ادامه داشته باشد .میدیدم که صورتش برافروخته شده بود .در همان لحظه گارسون فنجان قهوه او را هم آورد .
مدتی طول کشید تا آرامشش را به دست آورد اما حلقه اشک دوباره توی چشمانش نشسته بود . برای اینکه او را در فشار نگذاشته باشم نگاهم را گرفته بودم
مدتی طول کشید .مدتی که یا در حال بازیابی خاطرات گذشته بود یا در فکر تصمیم گرفتن . در حالت بلا تکلیفی منتظر مانده بودم و انتظار و این سکوت طاقتم را گرفته بود تا اینکه دوباره صدایش را شنیدم و تمام رخ به طرفش پیچیدم
-خیلی خوب میگم ولی فکر نکن به اصرار تو .دیر یا زود خودم برات تعریف می کردم چون به عقیده خودم این حلقه ایه که همینطور باید ادامه داشته باشه .اما حالا که می خوای گوش کنی مجبورم همه چیزو برات تعریف کنم و باید خوب حواستو بدی ..حوصله اش رو داری؟
برای اینکه رضایت کامل را پیدا کند بله محکمی گفتم و سکوت کردم تا سخنش را شروع کند



فصل دوم

-روزی که پاشو تو زندگیم گذاشت یه روز عادی بود .یکی از اون روزای خسته کننده ای که از همه چیز و همه کس بیزار شده بودم . یه روز خسته کننده که نمی دونستم چطور شبش کنم . مثل همیشه تا دیر وقت توی اداره وقتم گرفته شده بود ومیدونستم سر راه باز باید جور چند نفری رو بکشم . برگشتن اون همه راه طولانی به خونه اونم با خط اتوبوس که یکساعت و نیم وقت می گرفت عذاب آور بود چه برسه به اینکه کار هر روز باشه .اونم برای دختری نوزده ساله که میدونه قراره همه زندگیش به همین وضع بگذرونه و هیچ امیدی به بهتر شدن وضعش نداره ... خوب اون شب رو یادم هست که پاهام به زحمت وزنمو تحمل می کردند و فکر اینکه چطور باید با اون حال بر می گشتم خونه مثل باری روی دوشم سنگینی میکرد شاید هم از این وضعیت سخت به گریه افتاده بودم همین قدر که وقتی باز سر و کله یکی دو نفر از اون مزاحمای همیشگی سر راهم پیدا شد ملاحظه هیچ چی رو نکردم و برای اینکه زودتر از شرشون خلاص بشم از همون اول شروع کردم داد و فریاد کردن . اما بی فایده بود حرف به کله شون نمی رفت .حاضر بودم به پاشون بیفتم و التماس کنم دست از سرم بردارن و به حال خودم تنهام بذارن اما به جای اون مرتب قربون صدقه می رفتن و اصرار و تمنا می کردن.
همون موقع بود که یکدفه پیداش شد نه از آسمون از اون طرف خیابون ... به نظر یه رهگذر می اومد .اما حرفش اونقدر اعتبار داشت که اون دو تا ساکت و بی هیچ اعتراضی سریع از کنارم گذشتن..میدونی چرا؟ چون اون مرد رییسشون بود یعنی رییس منم بود. چون اون مرد آقای مدیر بود .وقتی شناختمش خودم هم دلم می خواست همون لحظه زیر زمین آب می شدم و اون تو این وضعیت منو نمی دید.
ازش ممنون شدم همین که تا همینجاش هم کمکم کرده بود. اما ازم خواست منو برسونه تا خونه . نمیدونستم باید قبول کنم یا نه .زیاد سن و سالی نداشت که حس کنم جای بزرگترمه ..حدود چهل سالی داشت اما یه جور آرامش و وقاری توی چهره اش بود که آدم رو معذب نمی کرد . فکر اینکه قراره اون شب به همین راحتی به خونه برسم هم دیگه تردیدم رو از بین برد . وقتی خواستم سوار شم در عقب رو برام باز کرد. بهت می گم جلوش راحت بودم همینه !
شنیده بودم که جیک و پیک زندگی کارمنداش رو می دونه اما باور نکرده بودم .هر وقت برای سرکشی می اومد سری به اتاقا بزنه اونقدر سریع و گذرا می امد و می رفت که انگار اصلا چیزی ندیده و براش اهمیتی نداشته. اون شب تو اون مسیر طولانی به خونه هم هیچ حرفی نزد فقط یه جمله .پرسید : هر روز مجبوری این مسیر رو بری و بیای؟ جواب من یه کلمه بود:آره . اما اونطور با آه و ناله بود که دل خودمم برا خودم سوخت . ولی اون بعدش دیگه چیزی نگفت
نزدیکیهای خونه چون نمی خواستم بدونه کجا زندگی می کنم (راستشو بخوای خونم جنوب شهر بود .یه ساختمون قدیمی و بد ریخت که به غیر من و مادرم چند خونواده دیگه هم توش زندگی می کردن و همیشه جلوی اون خونه پر بود از بچه های قد و نیم قد و شیطون که هیچ غریبه ای از شیطنتهاشون در امان نبود. تازه بماند که نمی خواستم زنها منو تو اون وضع ببینند ) ازش خواستم نزدیک میدون منو پیاده کنه میدونی چه جوابی بهم داد: چرا اونجا؟ هنوز که راه زیادی مونده!!
برگشت و دید که از تعجب دهنم باز مونده خنده ای کرد و گفت: مگه خونت کوچه 8 نیست ؟
نمی دونستم اینو از کجا میدونه .نمیدونستم چه عکس العملی باید نشون بدم فقط همین که نگاهم همونطور بهش مونده بود
وقتی نزدیکی خونه بالاخره توقف کرد هنوز تو حال گیج خودم بودم تشکری کردم و پیاده شدم . هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که دوباره از من خواست صبر کنم .برگشتم و دیدم از ماشین پیاده شده .نمی دونستم دیگه چه کاری با من داره اما دیدم جلو اومد و به این طرف ماشین تکیه داد و به آرامی گفت: تو که عجله ای نداری امشب یه کم زودتر از بقیه شبها رسیدی و تا اون موقع وقت داری!
نمی خواستم چشمام منو رسوا کنن سرمو انداختم پایین چون هم نگران بودم هم مضطرب .تو فکر این بودم که چی می خواد بگه.
بی مقدمه شاید چون متوجه حال من شده بود گفت: شنیدم که دیروز یه نفر رفته پیش آقای امیدوار (اون موقع سرپرست بخش ما بود) و تقاضای ارتقای شغلی داشته..مشخصاتی که دادن کاملا با تو می خونه
حق با او بود .خودم بودم که روز قبلش رفته بودم پیش آقای امیدوار اما طوری جواب شنیدم که پشت دستم رو داغ کرده بودم دیگه دنبال این کار نرم . به حد کافی تحقیر شده بودم . اما مسئله این بود که آیا آقای امیدوار قضیه رو به او گفته بود؟ از این بابت عرق سردی روی صورتم نشست و چیزی نگفتم .صداش رو دوباره شنیدم که می گفت: چند ماه توی شرکت داری کار می کنی؟
با شرمندگی جواب دادم: هشت ماه
حواسم بود که لبخندی زده بود منتها نمی دونستم می خواد مسخره ام کنه یا منظور دیگه ای داره
-و میزان تحصیلات؟..
تا چهارم دبیرستان خونده بودم اما بعد از مرگ پدرم درس رو ول کردم تا کمک کار مادرم باشم .یعنی بعد از اون حوصله درس خوندن از سرم پریده بود .شرایط طوری نبود که بخوام ادامه بدم اما برای اون چه اهمیتی داشت تنها همین که من حتی مدرک سیکل هم ندارم . با صدای یواشتری جوابش دادم و دیگه جرات نداشتم سرمو بلند کنم .اما زیر چشمی حواسم بود که چه عکس العملی نشون میده .نمی دونم هنوز اون لبخند روی لبش بود یا نه اما صداش با نشاط بود بعد از مدتی که سکوت کرده بود گفت: دختر بلند پروازی هستی ..
یخ زده بودم به نظرم اینم یه سرکوفت دیگه بود .پیش خودم گفتم اگه فقط مثل بقیه می خواد بازم منو نصیحت کنه که خودم دیگه سر عقل اومده بودم .اونقدر توی این مسیر تجربه دستم اومده بود که می دونستم با این وضعیتی که من دارم مگه معجزه بشه زندگیم از این رو به اون رو بشه . یه دختر کم سواد و بی عرضه که هیچ استعدادی هم نداره تا بهش امیدوار بشه .سرم پایین بود اما اونقدر پکر بودم که کاملا از حال و روزم مشخص بود .می خواستم برم .حوصله ایستادن بیشتر از اینو نداشتم .اصلا نمی تونستم حدس بزنم که توی اون لحظه چه فکری داره تنها تو این فکر بودم که چه بهونه ای برای رفتن پیدا کنم و چطور بگم که دوباره گفت:فردا صبح بیا دفتر من ببینم چی کار می تونم برات بکنم

میتونی حس بکنی اون موقع چه احساسی پیدا کردم؟ نفهمیدم چه موقع سوار ماشین شد و از اونجا رفت و نفهمیدم اصلا بهش جوابی دادم یا نه؟ اون شب توی ابرها سیر می کردم مسیر برگشتن به خونه رو انگار پرواز کردم. دیگه غر غر زنهای همسایه که هر وقت میرسیدم خونه منتظرم بود به گوشم نرسید.برگشتم به خونه و در جواب سوالای بی امان مادرم فقط می خندیدم و به شوخی می گرفتم .دیگه برام هیچ غصه ای وجود نداشت .فقط منتظر بودم فردا برسه. از هیجانش تا صبح پلک رو هم نذاشتم .به نظرم اون مرد خیرخواه ترین و مهربونترین آدم روی زمین بود.
[COLOR="Silver"]

---------- Post added at 11:04 PM ---------- Previous post was at 11:04 PM ----------

حساموند
04-09-2011, 22:54
فصل سوم

صبح فردا بالاخره هر طوری بود خودم رو راضی کردم و ساعت 9 صبح به طرف دفترش رفتم در زدم و وقتی داخل شدم برخلاف انتظارم که فکر میکردم خودشو می بینم با منشی اش روبرو شدم . اتاق آقای مدیر یه در دیگه داشت که از اتاق منشی اش فقط راه داشت .باز هم حس کردم توی یه مسیر اداری دیگه گیر افتادم .منشی اش اون موقع همین آقای هدایت نصیری بود که الان یکی از شرکای شرکته .دیدیش که چه قیافه مهربون و دلنشینی داره اما اون موقع با یه قیافه بداخلاق و بی حوصله روبرو شدم که بلافاصله با دیدن من پرسید:چی کار داری؟
گفتم: من با آقای مدیر کار دارم
پرسید: تو؟.. اسمت چیه؟
اسمم رو که گفتم دیدم دفترش رو باز کرد مثل اینکه می خواست دنبال اسمها بگرده زود بهش گفتم: من وقت قبلی نگرفتم .آقای مدیر خودش به من گفت بیام اینجا
اون مرد با این حرف سرش رو بالا آورد .عینکش رو از روی چشماش برداشت و خیره نگاهم کرد با صدای سردی گفت: آقای مدیر خودش گفت؟(یه پوزخند رو لبش اومد)مطمئنی خواب ندیدی؟
خیلی این حرفش بهم برخورد با ناراحتی گفتم:نه آقا خودشون گفتند
بدون اینکه دیگه بهم توجهی بکنه جواب داد: خانم لطفا مزاحم نشید. آقای مدیر وقت این کارها رو نداره
بغضم گرفته بود نمی دونستم دیگه باید چیکار کنم گفتم: حداقل بهش بگید شاید شما بی خبر باشید
بدون اینکه نگاهی بیندازه دوباره گفت: می خوای چه جوری بگم؟ ایشون که الان اینجا نیستند
عرق سردی روی صورتم نشست تمام ماجرای دیشب دوباره به ذهنم اومد . با خودم فکر کردم یعنی می خواسته سر بسر من بذاره؟آخه برای چی؟
نمی خواستم حتی یه لحظه دیگه هم اونجا بمونم .اما باید یه جوری خودمو آروم می کردم و می فهمیدم قضیه چیه .دوباره پرسیدم:یعنی هنوز نیومدن؟
آقای نصیری یه نگاه با تعجب بهم انداخت و پرسید: ببینم تو اینجا کار می کنی؟
گفتم:آره طبقه پایین
دوباره همون پوزخند به لبش اومد و گفت:تعجبی نداره..دختر جون آقای مدیر الان طبقه بالا است و فقط عصرها به اینجا می یاد
سر در نمی آوردم دوباره پرسیدم: چرا اونجا ..مگه مدیر اینجا نیستند؟
قیافه اش پر از شک و تردید شد و پرسید: تو واقعا اینجا کار می کنی ؟ چطور از همه چیز بی خبری؟
خودمم گیج شده بودم با التماس گفتم: آقا باور کنید من درست اطلاعی ندارم
این بار محکم جوابم داد: خانم..ایشون رییس شرکت هستند و شغل مدیریت این بخش تنهایه منصبه که خود شخصا مسئولیتش رو به عهده گرفتن(بعد که قیافه مات زده منو دید آروم شد و به کارش ادامه داد و آخرش هم اضافه کرد)اگه خواستی باید به طبقه بعدی بری اما حالا فکر کنم فهمیده باشی که خواب دیدی!

تا بحال قیافه یه آدم رو که به شدت تو ذوقش زدن دیدی؟..حالا مثال من شده بود هنوز هم درست از همه قضیه خبر نداشتم اما دیگه علاقه ای نداشتم برم طبقه بالا . حالم بدجوری گرفته شده بود .هر چیزی که تا قبل از اون اونقدر خوشحالم کرده بود حالا فقط مایه آزارم می شد .بهت که گفتم مگه معجزه می شد زندگی من از این رو به اون رو بشه که به اون هم اعتقادی نداشتم .هر چی شب قبل دیده بودم به نظرم یه رویای قشنگ و بی دوام بود که حالا همه تاثیرش پریده بود.
با خودم قرار گذاشته بودم که عصر دوباره سری به دفترش بزنم .اما تا اون موقع هم دیگه منصرف شده بودم .نمی خواستم دوباره با همون حرفها و نگاهها روبرو بشم .تمام مدت فکر این بودم که این قضیه فقط باعث شده دوباره از اون بلندی سقوط کنم و دیگه حتی نای کارهای روزانه رو هم نداشته باشم . اون بلند پروازی که فقط تاثیرش همین بود خلاصه به قولی غمبرک گرفته بودم که بهم خبر دادن به دفترش باید برم .
نمی دونستم این بار د یگه قضیه چیه ولی خوب دوباره به هول و هراس افتاده بودم. وقتی به اتاق منشی رسیدم این بار آقای نصیری قیافه خوشرویی داشت و گرم تحویلم گرفت و گفت:تا الان کجا بودی؟ بیا آقای مدیر با تو کار دارن زود باش برو داخل
خودش بلند شد و در اتاق را برایم باز کرد و به داخل فرستاد
اتاقش خیلی بزرگ بود طوری که از همون اول هوش و حواسم رو گرفت . یه طرف مبل و صندلی های چیده شده ..کف فرش دار .یه کتابخانه بزرگ و پنجره ای که یکی از دیوا های اتاق رو گرفته بود و رو به شهر دید داشت . نور گرم و مطبوع آفتاب عصر روی اتاق افتاده بود . یه کم طول کشید تا به خودم مسلط شدم .قلبم تند و تند می زد و دست و پام می لرزید .جلو رفتم و گفتم: سلام
سرش رو بلند کرد و نگاه کرد جوابم رو داد . به صندلیش تکیه داد و ازم خواست جلوتر برم
قدم هام آروم بود چون کاملا به اضطراب افتاده بودم .وقتی کمی نزدیک شدم برای اینکه حرفی زده باشم پرسیدم: با من کاری داشتید؟
چهره اش به همون گرمی دیشب بود و این کمی به من دل و جرات می بخشید .با لحنی صمیمانه گفت: خیلی خوب به عهدت وفا کردی..چرا صبح سری نزدی؟
صدام می لرزید اما نتونستم ساکت بمونم با هیجان گفتم: من اومدم ولی گفتند شما..
حرفم را برید و با خنده گفت:می دونم..می دونم..هدایت برام همه چیزو گفت.از بابت رفتارش معذرت می خوام . اما چرا طبقه بالا نیومدی ؟ اونجا می تونستی بیای پیش من
حرف دلم رو صادقانه گفتم:من مطمئن نبودم اونجا منو راه بدن
گفت:جدی؟ اما تو اون بالا راحت تر بودی..من هیچ منشی خصوصی ندارم ..بهر حال تقصیر منم بود صبح به کلی یادم رفته بود .
به ورقه تو دستش اشاره ای کرد و ادامه داد: بهر صورت فرقی نمی کرد چون همین قدر از وقتتو می گرفت .من تو این فرصت کاراشو انجام دادم . البته نمی دونم کارش تو رو راضی می کنه یا نه اما بهتر از شرایط قبلیه
به ورقه نگاه می کردم اما چیزی نمی گفتم . هر چی بود برای من یه دنیا ارزش داشت .فقط منتظربودم ببینم چی هست .از پشت میز بلند شد و در حالیکه یکراست به طرف در می رفت ازم خواست دنبالش برم
آخر وقت بود و کارمندا دم آخر دور هم جمع شده بودن و کم کم آماده رفتن می شدند . رفتن توی اون جمع غریبه هم دل و جرات می خواست . خود من مدتی طول کشیده بود تا با همکارای خودم خو گرفته بودم و صمیمی شده بودم .حالا دوباره وارد شدن توی یه جمع دیگه بی هیچ مناسبت و بهونه ای کار سختی بود . آقای مدیر جلو می رفت و من به دنبالش ساکت و مطیع . از میون جمعیتی که دور هم حلقه زده بودند گذشتیم همه به احترام بلند شده بودند و به آخرین حلقه رسیدیم که مردی تقریبا جوان بود و به میز تکیه داده بود . خنده آن مرد با دیدن ما قطع شد و کمی حالت خود را عوض کرد .بعدا فهمیدم آقای نیکفر پسر عمه آقای مدیر است . آقای نیکفر چهره سرد و بی احساسی داشت به طوری که چهره اش حتی در اوج هیجان هم انعطاف چندانی پیدا نمی کرد . حسابش رو بکن وقتی فهمید من به عنوان منشی قراره به جمعشون اضافه بشم چهره اش چه حالتی پیدا می کرد . اعتراض و مخالفتشو شنیدم . به نظرم نفوذش روی پسر دایی اش اونقدر زیاد بود که بخواد توجیه بشه و منطق این کارو بدونه . اما بالاخره با تحکم و دستوری که بهش داده شد ظاهرا قانع شد . رو به من وظایفمو بهم گفت و مقررات رو هم توضیح داد. بعد از اون هر کدوم به کار خودمون برگشتیم

nil2008
04-09-2011, 23:44
دوست عزيز...
از سبك نوشتاري رمان ،معلوم است كه با استعداد هستي و رمانت داره با روند بسيار خوب و منطقي ،پيش ميره ...منتظر ادامه اش هستم .:8:

حساموند
05-09-2011, 00:04
فصل چهارم
ورق برگشته بود و زندگی من از این رو به اون رو شده بود .به همین راحتی منی که تا قبل از اون تقریبا حکم یه پادو رو توی شرکت داشتم حالا شدم بودم منشی یکی از بخشا .. .وظایفمو به سرعت یاد می گرفتم فقط برای اینکه نگن کم آوردم و لیاقتشو نداشتم .می خواستم بر خلاف حدسشون بهشون ثابت کنم .چون بهر حال از دست کنایه و طعنه بقیه راحت نبودم . اما اونا که از هیچ چیز زندگی من خبر نداشتن و نمی دونستن که حاضرم با چنگ و دندون کارمو حفظ کنم و به این راحتی تسلیم نمی شم .از حرفاشون خنده ام می گرفت . اما طول کشید تا فهمیدم قضیه به همین راحتی نیست . همه تلاشم رو می کردم و گرچه اشتباه زیاد داشتم اما هر طوری بود کارهایی رو که بهم سپرده شده بود منظم تحویل می دادم .انتظار نداشتم تو این راه کسی کمکم کنه اما حداقلش همین که بعضی اشتباهاتو نادیده بگیرن . بهر حال برای یه آدم تازه کار کاملا عادیه و طول میکشه تا به شرایط جدید عادت کنه اما فهمیدم همون ها رو ریز به ریز گزارش می دادن و توی پرونده ام ثبت می شد . اهمیتی ندادم و سعی کردم کارم رو بهتر انجام بدم اما واقعا چه فایده ای داشت وقتی همه دست به دست هم داده بودن تا منو سر به نیست کنن .
آقای نصیری زیاد برای سرکشی و بررسی اوضاع می اومد و هر بار ناراضی می رفت . می دونستم اونقدر از این وضع گله شده که خودش هم کلافه شده .
من آدمی نبودم که به همین راحتی کوتاه بیام اما یه چیز اذیتم می کرد و اون این بود که به اونا حق می دادم از بابت حضور من ناراضی باشن . من به چشمشون یه آدم نالایق بودم که بدون صلاحیت به جمعشون وارد شده بودم و تقریبا هم طرازشون شده بودم . فکر می کردم کار آقای مدیر درست نبوده و من هم نباید چنین چیزی رو قبول می کردم . وقتی هیچ حقی به خودم نمی دادم چطور می تونستم با دل و جون ادامه بدم . روحیه ام کاملا خراب شد بود و کم کم سرد شدم
این جریان حدود سه ماه طول کشید .به اینجا رسیده بودم که می خواستم از این کار صرف نظر کنم و برگردم به شغل قبلی . اما نمی دونستم دوباره می تونم کار قبلی رو ادامه بدم یا نه ؟ بقیه دوستام چه فکری می کردن . با این کار شغل قبلی رو هم از دست می دادم . توی دو راهی بودم که واقعا چه کاری باید انجام بدم .روشو نداشتم دوباره پیش آقای مدیر برم و ازش مشورت بخوام . تو این مدت حتی یه بار هم پیشش نرفته بودم . یکی دو بار هم که اومده بود و ازم پرسیده بود راضی هستم یا نه یه دروغ هایی سر هم کرده بودم .
به بن بست رسیده بودم .روز آخر آقای مدیر یه دعوای حسابی با رییسم کرد . طرفداری اش همه از من بود اما به جای اینکه به نفعم باشه فقط وضع منو بدتر می کرد . خوب می دونستم چه نگاههای خصمانه ای به طرفمه اما جرات نمی کردم سرمو بالا بگیرم .آخرین حرفها خط و نشانی بود که به سمت آقای نیکفر روانه شده بود .
بعد از رفتن آقای مدیر دوباره به سر کارم برگشتم . هیچ تردیدی نداشتم که همون لحظه دلم می خواست از اونجا برم . همه ساکت بودند و هیچ حرفی زده نمی شد . اما زیاد طول نکشید در هر حال نمی دونم چقدر گذشت تا اینکه متوجه شدم آقای نیکفر سر میزم اومده .نگاهش که کردم از چشماش شرر می بارید .برگه توی دستمو با خشونت کشید و توی دستش مچاله کرد. صداش جویده جویده اومدکه می گفت: موش کثیف !!چطور جرات می کنی کارای منو به رییس گزارش بدی
خونسردیمو حفظ کرده بودم با لحنی که باعث شد جا بخوره گفتم: منظورتون آقای...
حرفم را سریع قطع کرد و با صدای بلندی گفت:ساکت شو دختره..
بلند شدم و از میز فاصله گرفتم با عصبانیت گفتم: آقا منظورتون چیه؟ من چی کار کردم؟
جوابمو به تندی داد: خودتو به اون راه نزن ..خوب می دونم چطور پیش اون غیبت ما رو می کنی..البته این آسون ترین روش برا جلب اعتماد آقای رئیسه
گفتم:یعنی چی آقا ..من از این کارایی که میگید نکردم
گفت: جدی؟(صورتش حالت عجیبی گرفته بود و هر لحظه ممکن بود یه حرکت غیر منطقی ازش سر بزنه به ناچار احتیاط می کردم)..تو یه دختره ی بی سر و پا چطور سر از اینجا در آوردی؟..عجیب نیست؟ اصلا تو مدرکی هم داری.. چند کلاس سواد داری ؟ هان
جلوی چشم همه به من توهین می کرد حرفش رو بریدم و گفت: آقا مواظب حرف زدنتون باشید وگرنه..
سریع حرفم رو قطع کرد و گفت: وگرنه چی؟ بازم می خوای بدوی پیش آقای رییس..البته شیرین کاریات که خیلی به دل میشینه اما واقعا جات راحت نیست؟..شب و روز اینجا مفت می خوری و حقوقت هم که به راهه..
دختره هرزه من تو رو خوب می شناسم هر چند جلوی آقای مدیر اون قیافه معصومانه رو به خودت میگیری
اینجا بود که طاقتم رو از دست دادم نتونستم خودم رو کنترل کنم جوابش دادم : مردک بی شرف خجالت بکش.. این تهمت ها لایق خودته ..
کیفم رو از روی میز برداشتم بازش کردم و هر چی پول اون موقع توش بود به شدت به صورتش پرت کردم .جیغ زدم: این پولا برای خودت باشه پست فطرت ..
دیگه جایی برای موندن نبود سریع از کنارشون گذشتم و از اداره زدم بیرون .
همه چیز همینجا تموم شد . این هم عاقبت لطفی بود که در حق من شده بود .که با حرفای اون مرد و دیوونه بازی من خراب شد و دیگه می دونستم محاله بعد از اون برگردم اداره . هنوز از حرفهایی که به گوشم رسیده بود تنم می لرزید . چطور جرات کرده بود اون چیزا رو به من بگه. من اصلا فکر این کارها رو هم به ذهنم نداده بودم .تا دو سه روزی هیچ کاری نتونستم انجام بدم اونقدر حالم بد بود که تمام مدت تو خونه موندم .به مادرم فقط گفته بودم مرخصی گرفتم .صبح روزی که حالم یه کم بهتر شده بود از خونه زدم بیرون دنبال یه کار جدید . سراغ مغازه ها ..هر جایی که می شد .کار دوباره به دست اوردن که به همین راحتی نبود تازه روحیه ام هم اونقدر خراب بود که هر جایی نه می شنیدم با چشم گریون بیرون می اومدم . تا یه حرف بلندی می شنیدم بغض می گرفتم .آخه چرا دوباره باید همه چیز رو از صفر شروع می کردم و اون همه زحمت به باد رفته بود .هیچ کسی هم از شرکت نیومده بود که حتی یه عذرخواهی بکنه
چند روزی هم پی کار گشتن وقتم گرفته شد هر روز از سحر می زدم بیرون و دم غروب دست خالی بر می گشتم . می خواستم یه جای مطمئن برای کار پیدا کنم . یه جایی که خیالم راحت باشه . وقتی جایی پرس و جو می کردم و صاحب اون جا اول یه نگاه سیر بهم می انداخت و بعد می گفت: حالا چه کاری بلدی ؟.. یه جواب سر هم می کردم و تند از اون جا بیرون می اومدم .می دونی اونقدر سر و زبون دار هم نبودم که بتونم جایی کارمو پیش ببرم یا حتی عرضه یه فکر خلاق که یه کار خونگی پیدا کنم . دلم نمی خواست برم در تک تک خونه های همسایه رو بزنم و بگم حاضرم چه کاری براشون انجام بدم .برام افت داشت حتی اگه خیلی مجبور می شدم بازم جرات این کار رو پیدا نمی کردم.


یه روز عصر زودتر از همیشه برگشتم خونه .تا رسیدم بدون سلام و علیکی با مادرم خسته و کوفته گرفتم خوابیدم .چیزی حدود نیم ساعت نگذشته بود که مادرم اومد بالای سرم و تند تند تکونم داد طوری که از خواب پریدم .پرسیدم چی شده که به خاطرش منو اونطور بیدار کرده . اما مهلت بهم نمی داد دستم رو کشید و بلندم کرد وگفت: بلند شو اینقدر معطل نکن رئیست دم در یه ساعته منتظره بلند شو دیگه زشته
تا اینو شنیدم از جا پریدم سریع خودمو آماده کردم و تو خواب و بیداری از اتاق زدم بیرون . دم در باز سر و وضعم رو مرتب کردم اصلا نگاههای بقیه رو نمی دیدم . از در حیاط که زدم بیرون متوجه ماشینش شدم اما خودش نبود طول کشید تا متوجه شدم منشی اش آقای نصیریه . یه نفس راحت کشیدم .آروم جلو رفتم سلام کردم و خیلی سرد پرسیدم: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
آقای نصیری گفت: چه عجب که بالاخره شما رو پیدا کردم دو ساعته دنبال خونتون می گشتم
با تعجب گفتم : دنبال من ؟ چرا؟
جواب داد: آقای رئیس منو فرستاده که به شما بگم فردا صبح برید به دفترش
پرسیدم:آخه برا چی؟
گفت که از ماجرا خبر ندارد ولی من که حوصله اونهمه دردسر دوباره رو نداشتم و قبلا به خودم قول داده بودم دیگه برنگردم سراغ کار قبلی ,جوابش دادم:من دیگه کاری با اونجا ندارم آقا..هر چی بوده تموم شده .حاضر نیستم دوباره پام به اونجا برسه
آقای نصیری متوجه شد که چقدر جدی ام با اصرار گفت: شما باید منو ببخشید من یه کم دیر از قضیه با خبر شدم اما بعد از اون آقای نیکفر به خاطر این کارش اخراج شد .خودتون هم می دونید که اون یکی از اقوام مورد اعتماد آقاست اما جر و بحث سختی باهاش کرد و از کار بر کنارش کرد . من هرگز فکر نمی کردم ایشون به خاطر کسی چنین کاری بکنه

حتی به فکرم هم نمی رسید همچین وضعی توی شرکت به وجود اومده .خودمم هنوز گیج بودم که چرا او چنین کاری کرده بود همش به خاطر من؟ نمی دونستم چی باید بگم : واقعا؟..حتما شرکت به هم ریخته ..آقای نصیری من چطور می تونم برگردم الان همه تقصیر این کارو گردن من می اندازن
آقای نصیری گفت: راستش من نمی دونم جواب شما رو چی بدم .به نظر من جای نگرانی نیست .همه از آقای رییس حساب می برن و کسی نمی تونه چیزی بگه .. اما کار من همین بود که به شما بگم فردا صبح راس ساعت ده سری به طبقه سوم بزنید اگه هر حرفی دارید به خودش بگید
حرفهاش هیچ قانع کننده نبود و من نمی تونستم به همین راحتی قبول کنم سری تکون دادم و گفتم: نه من فکر نمی کنم نیازی باشه . به ایشون بگید من دیگه سر کار برنمی گردم .ناراحت هم نیستم..یه شغل دیگه پیدا کردم!!!
اما اون دوباره با اصرار گفت: نه نه خانم شما باید به من قول بدید که حتما میاید چون من شرمنده میشم .آقا خیلی جدی به من گفتند که به شما اطلاع بدم .اگه نیاید مسئولیتش با منه . شما لازم نیست نگران چیزی باشید حرفم رو قبول داشته باشید من ایشون رو خیلی خوب می شناسم

تا ازم قول نگرفت که حتما برم از اونجا نرفت با یه دنیا فکر و خیال برگشتم خونه . مادرم از لای در اتاق حواسش به من بود به غیر از اون چند جفت چشم دیگه رو هم از لای پرده های نیمه بسته می تونستم ببینم .
تا رسیدم داخل به سوالهای مادر جواب دادم . این مرد کیه و چه کار داشت و چه خبر شده . وقتی همه چیزو براش گفتم و از همه چیز با خبر شد اونوقت اون هم حسابی تعجب کرد (می دونستم گفتن این چیزا هم فکرشو مشغول می کنه که سر گرم بشه هم از ناراحتی در می یاد و دلش یه کم باز میشه .به همین خاطر یه کم چاشنی هم بهش اضافه کردم آخرش پرسید):این رئیست چطور آدمیه؟ پیره یا جوون؟ خوش قیافه است؟ ازدواج کرده یا نه؟ و هزار تا سوال دیگه که معلوم بود حسابی به کنجکاوی افتاده


فردا صبح با همه تردید هایی که داشتم به شرکت برگشتم . خدا خدا می کردم توی راه کسی رو نبینم .دلم می خواست هر چه زودتر این قضیه تموم بشه . بار اولی بود که پام به این طبقه می رسید با دو طبقه دیگه خیلی فرق می کرد و از میزهای اداری و رفت و آمدهای شلوغ خبری نبود . در همه اتاق ها بسته بود و مجبور بودم تابلوها رو بخونم :اتاق های کنفرانس..نمایندگی تبلیغات ..
از اومدنم پشیمون شده بودم و هر لحظه می خواستم برگردم اما به خاطر قولی که داده بودم نمی تونستم . بالاخره به اتاق خودش رسیدم . نزدیک شدم و با اضطراب دستم به طرف دستگیره رفت اما قبل از از اون متوجه صدای صحبتی شدم که از داخل اتاق می اومد .دستم رو عقب بردم .دلم نمی خواست کسی متوجه اومدن من بشه .از اونجا فاصله گرفتم و توی یه پستو مخفی شدم تا اونا برن .با خودمم فکر کردم نکنه بخوان مدت زیادی بمونن اما انتظارم زیاد طول نکشید .ده پنج کم دو نفر غریبه از اتاق زدن بیرون و رفتند . وقت مناسبی بود اما قلبم دوباره به تپش افتاده بود .خودم رو دوباره به اتاق رسوندم و در زدم . جواب که شنیدم نفس بلندی کشیدم تا بلکه آروم بشم و در رو باز کردم.
کنار یه میز تکیه داده بود دیدم که چهره اش در هم و تو فکر بود سرش هم پایین بود و انگار هنوز متوجه من نشده بود .سلام که کردم سرش رو بالا آورد و بعد از لحظه ای تازه منو به جا آورد و چهره اش باز شد .نگاهی به ساعتش کرد و گفت: درست سر وقت ..بیا تو درم ببند .
همین کارو کردم . پشت میز نشست و دعوت به نشستن کرد. نمی دونستم قراره با چه حرفهایی روبرو بشم وقتی نشستم تحمل نداشتم صبر کنم بلافاصله گفتم: آقای رئیس من معذرت می خوام که این وضعو به وجود آوردم . این همه مایه دردسر شدم . و بی خود اعتمادتون رو زیر پا گذاشتم ..اما هنوز هم منتظرم از خودم دفاع کنم
چیزی نگفت فقط باز اون لبخند روی لبش بود بعد از مدتی گفت: در این مورد هدایت کارش رو به خوبی انجام داد و تو رو از اتهامات تبرئه کرد ..(بعد دستش رو تو هوا تکون داد و گفت)نه من برای چنین چیزی تو رو اینجا نفرستادم این قضیه تموم شده است.
با تعجب منتظر موندم که چی می خواد بگه . دنباله حرفش گفت:
-از قبل هم می دونستم این وضعیت دوامی نداره.یعنی انتظار نداشتم کسی این وضع رو قبول کنه ..بهر حال هر اتفاقی از مسیر قانونی اش قابل پذیرشه چون این قانون شامل همه بوده .و چنین موردی اگر نگم غیر قابل تحمل اما حداقل غیر منتظره ست ..تو خودت این موضوع رو قبول داری؟
بلافاصله گفتم: بله..من چند بار خواستم همین موضوع رو به شما بگم اما موقعیتش پیش نیومد. آقای رئیس بهتر نیست آقای نیکفر به سر کارش برگرده ..این کار چیزی رو حل نمی کنه فقط باعث میشه از شما کینه ای به دل بگیره .چون از شما انتظار بیشتری داره
جواب داد: خوبه که همچین نظری داری ..خودم هم همین قصدو داشتم اما برای گوشمالی خواستم یه مدت از کارش برکنار شه
باز سکوت کرد و من نمی تونستم تحمل کنم تا اون به حرف بیاد با بی صبری پرسیدم: آقای رئیس پس با من چیکار داشتید؟
متوجه شد چقدر بی طاقتم با خنده گفت: چرا اینقدر عجله داری ..خیلی خوب الان بهت میگم اما اول به من بگو تو می خوای از این شرکت بری ؟ شاید هم تا الان دنبال یه کار جدید بودی
جواب که دادم دوباره پرسید: فکر می کنی برگشتن به اینجا توهینی به خودته؟
سرم رو پایین انداختم ولی محکم گفتم:آره
دوباره با اصرار پرسید:پس فقط از این نظر مشکل داری؟ اینو به من جواب بده
سرم رو بالا آوردم و با ناراحتی گفتم: همین قدر کافی نیست؟ (نگران این بودم که نکنه توقع داره من سر کار قبلی خودم برگردم اما به هیچ وجه حاضر نبودم دوباره به اون وضع برگردم
این بار بالاخره گفت: تو دختر صادقی هستی ..تو این مدت از احوال و رفتارت به این موضوع پی بردم . نمی دونم حالا همینقدر شناخت کافیه یا نه اما قلب ساده و بی آلایشی داری و همین نکته است که برام مهمه
تا وقتی که دوباره حرفش رو از سر بگیره سرم رو پایین انداختم و فقط منتظر موندم:
-میدونی که من فقط یه منشی دارم که آقای نصیریه . من به او اعتماد کامل دارم و مردی به این خصوصیات که مثل چشم راستم بهش اعتماد دارم پیدا نکردم. چون کار سختیه . برای کارهام به یه نفر دیگه هم احتیاج داشتم اما هدایت فقط یه جا میتونه کمک من باشه . میبینی که من ترجیح دادم اینجا بدون منشی بمونه ..
من اینجا به هدایت بیشتر احتیاج دارم و می خوام اونو به همین قسمت بیارم . برای اینکه کسی رو تو طبقه پایین داشته باشم نیاز به کسی داشتم که البته نمی تونستم به همین راحتی انتخاب کنم . اما تو تا حدودی اون مشخصات رو داری..میگم تا حدودی چون هنوز کاملا تو رو نشناختم و ممکنه این تصمیم زود باشه .می خواستم یه مدت بگذره و شناخت بهتری از تو داشته باشم اما موقعیت طور دیگه ای پیش رفت ...
(نفسی کشید و مکثی کرد)تو دختر باهوشی هستی و فکر نمی کنم این دوره آموزشی چندان به تو کمکی کرده باشه ..می خوام به عنوان منشی خصوصی من از عهده کارها بر بیای ..البته باید کم کم با وظایفت آشنا بشی و من این وقت رو به تو می دم
چی داشتم می شنیدم .به من چه پیشنهادی می داد از تعجب چشام دو دو می زد و هر لحظه گردتر می شد تو یه فاصله ای که دستم اومد تنها تونستم بگم:آقای رئیس!!!
اما اون مهلت نداد و گفت: چرا اینقدر شوکه شدی ..پیشنهاد چندان نامعقولی هم نبوده.. به خودت اعتماد داشته باش و بدون که میتونی از عهده اش بر بیای .

neda_traveler
05-09-2011, 09:07
سلام دوست عزیز
بسیار زیبا بود
ما منتظر ادامه ش هستیم:11:

حساموند
05-09-2011, 10:33
فصل پنجم
میتونم بهت بگم که از اینجا به بعد دوره جدیدی از زندگیم شروع شده بود که همراه با شروع تعلق خاطر و رشد احساسی تو قلبم بود که تا قبل از اون تجربه اش نکرده بودم . تب و تاب منشی خصوصی آقای مدیر شدن به کنار اضطراب اینکه از پس اون همه سفارش ها و تاکید هایی که بهم می شد و کارهایی که روی سرم ریخته بود .. از پس همه بر می اومدم . در واقع نمی تونم بگم که هیچ مشکلی نداشتم راستش رو بخوای اوایل خیلی هم خراب کاری می کردم و اشتباهات زیادی داشتم و همیشه تو این هراس می موندم که چطور جواب این کارها رو داشته باشم اما اون عصر که می یومد و سراغ نامه ها و سفارش هاشو که می گرفت بدون اینکه خرده ای ازم بگیره و یا حتی خم به ابرو بیاره کارهای من رو تصحیح می کرد و اینطور اعتماد به نفس کافی بهم می داد . عصر ها که خیالم راحت بود و همه رو به خودش رجوع می دادم و هر کار خطای منو خودش مسوول میشد در واقع همونطور که گفته بود بهم فرصت کافی می داد تا به کارم وارد بشم .بارها میشد که به این فکر می کردم که چرا منو انتخاب کرده .من که هیچ چیز فوق العاده ای نداشتم و فقط مایه دردسر می شدم ولی به راحتی از اشتباهاتم گذشت میشد. جوابی برای این سوالها نداشتم .
چیزی که بود نمی دونم چرا هر وقت اونو می دیدم رنگ از روم می پرید با همون اضطراب روزهای اول بلند می شدم و سلامش می کردم با اینکه هر روز می دیدمش و برام عادت شده بود اما باز هم تپش قلبم بلند میشد
یک ماهی از اومدنم گذشته بود . برای کسی که یه شبه به چنین موقعیتی رسیده همه چیز براش رویاییه و مثل خواب و خیال می مونه .همه چیز اونقدر برام شیرین بود که اون روزها خودمو خوشبخت ترین آدم روی زمین می دونستم .احساسی از خوشحالی که میدونی همراه با ترس و یه نگرانی هم هست نه؟..همون اندازه که همه چیز مثل یه خواب می مونه می ترسی نکنه یه دفه از خواب بلند شی و ببینی اثری از رویای قشنگت نیست . اما این ترس در مقابل اون همه ناراحتی که قبل از این داشتم هیچ بود.
یه روز عصرکه مشغول کار بودم یه نفر اومد داخل .اولش بدون اینکه سرم رو بلند کنم ازش پرسیدم کارش چیه..وقتی جوابی نشنیدم سرم رو بلند کردم و یه مرتبه از جام بلند شدم گفتم:سلام آقای نیکفر
آقای نیکفر همونطور بر و بر به من زل زده بود طوری که تحمل نگاهش رو نداشتم گفتم: بفرمایید کاری دارید؟
بعد از اون جلو اومد و با حالت بی قیدی گفت: خوب..خوب..می بینم که ارتقا پیدا کردی..
چیزی نگفتم تا اینکه به نزدیک میز رسید و به وسایل روی میز نگاهی انداخت .دست برد و یکی از ورق ها رو گرفت .گفت: هوم..خیلی دور از دسترس شدی
نگاهش پر از نفرت بود .با بی صبری گفتم: آقای نیکفر اینجا کاری دارید؟ ..اگر می خواید با آقای مدیر ملاقات کنید ایشون رو خبر کنم
در جوابم با لحن کراهت باری گفت:صداتو بیار پایین(چون عمدا صدامو بالا برده بودم )
آرومتر گفتم:آقا لطفا بگید چه کار دارید؟
گفت:اومدم این منصب جدید رو به شما تبریک بگم ..بهر حال تو تا دیروز یکی از همکارای ما بودی و البته بعدش هم اخراج شده بودی و الان به اینجا رسیدی
صداش اذیتم می کرد به تندی گفتم: بس کنید آقا..
دندوناش رو از حرص به هم می فشرد خواست چیز دیگه ای بگه که صدای آقای مدیر رو شنیدیم که گفت: حمید دست از سرش بردار و بیا تو
آقای نیکفر حرفش رو خورد و همونطور که به طرف اتاق می رفت گفت: بعدا به هم می رسیم
راستش خیلی از این تهدیدش ترسیدم .می دونستم آدمی نیست که به همین راحتی چیزی رو فراموش کنه .حتی بعد از اون روز تا مدتی وقت برگشتن به خونه مدام مراقب بودم نکنه از یه جایی بیاد سراغم و بخواد بلایی سرم بیاره. ترس بی موردی بود ولی نمی تونستم باهاش کنار بیام و اذیتم می کرد

از اینجا به بعدش رو دیگه نمی دونم با چه منطقی تعبیر کنم و چه دلیلی براش پیدا کنم . روزگار من قشنگ بود همه چیز به دلخواهم پیش می رفت من هیچ غصه ای نداشتم و می دونستم زندگیم با این حقوق خوب روز به روز بهتر میشه نقشه ها می کشیدم و برای آینده چه برنامه هایی که نداشتم و به نظرم زندگیم هیچ نقصی نداشت . هر روز کارم رو ادامه می دادم . من اونو به عنوان یه بزرگتر یه آدم خیلی مهربون و از همه مهمتر رئیسم قبول کرده بودم و احترامی براش قائل بودم که حتی شنیدن صدای پاش هر وقت که نزدیک دفتر میشد ضربان قلبم رو بالا می برد و همه سعی ام این بود که بر طبق انتظاراتش عمل کنم و از عهده کاری که به من محول کرده بود به خوبی بر بیام . رابطه مون رو در حد سلام و علیک اداری و وظایف رسمی پذیرفته بودم .اما او بود که این قاعده رو شکست .به روش خودش کم کم به طوری که اوایل اصلا متوجه نبودم اما بعد حساس شدم . می دیدم که هر از چند گاهی از دفترش می اومد بیرون و روی یکی از مبل های قسمت انتظار می نشست .نه اینکه حواسش به من باشه اصلا انگار منو نمی دید یه کتابی دستش بود که فقط اونو می خوند یا روزنامه ای ..هر چیزی بهر حال حدود ده یا بیست دقیقه ای به این کار ادامه می داد و بعد دوباره بر می گشت به اتاقش . توی این مدت من هیچ چیزی نمی گفتم فقط زیر چشمی حواسم بهش بود یعنی اصلا حواسی برام نمی موند .البته دست و پام رو گم می کردم و مواظب عکس العملای خودم هم بودم .
این اتفاق کم کم برام عادت شد طوری که اگه کمی تو روالش تاخیری می افتاد عصبی ام می کرد . یه حس جالبی برام بود .نمی دونستم چرا علاقه داره تو اتاق من خستگیشو در کنه ..بماند که برای خودم هم تفسیر هایی داشتم . اما به خودم حق می دادم .گاهی وقتا که با یکی از کارمندا دعواش میشد و صداش بالا می رفت بعد از رفتن اون کارمند بازم از اتاقش بیرون می زد و تا آروم شدن دوباره توی همون صندلی می نشست . هر چند که من تو این مدت جرات نداشتم حرفی بزنم نکنه اعصابش رو بیشتر به هم بزنه .
چرا اینطور منو به خودش وابسته می کرد؟ .قلب من کودک بود و هنوز با این چیزا غریبه بود اما می دیدم اون زندگی شیرینی که برا خودم خیال می کردم حالا قشنگترین ساعاتش همون لحظه ایه که اونو می بینم .هیچ خبری نبود هیچ اتفاقی نیفتاده بود اما دلم می خواست تو ذهنم این قضیه رو پیچ و تاب بدم .یه حس جدیدی بود که قلبم دوست داشت باهاش بازی کنه
گاهی اوقات که تو این دفعات آبدارچی چایی ام رو روی میز می گذاشت فقط همین لحظه بود که حرف می زد اونم فقط یه جمله . اگه می دید من حواسم هنوز به کاره میگفت:بسه دیگه .. نمی خوای دست از کار بکشی؟
محبت خودش به تنهایی کافیه که آدم رو اسیر کنه چه برسه اگه همراه با توجه غیر عادی و خاص باشه . هر عصر آخرین نفراتی که از اداره بیرون می اومدند ما بودیم یعنی آقای رئیس و دو منشی اش . البته آقای نصیری راننده شخصی اش هم بود و به همین خاطر تا آخر وقت تو اداره می موند . گاهی اوقات بیرون اومدن ما همراه با هم میشد . به شکلی که می تونستم حدس بزنم بالاخره یه بار پیشنهاد می کنه من رو هم تا خونه برسونه . این اتفاق افتاد هر چند خیلی دیرتر از حد انتظارم . هر روز عصر هر چند آرزوم بود که با خیال راحت به خونه برسم اما چندان هم از اینکه همراه اونها بشم استقبال نمی کردم . یعنی می ترسیدم این پیشنهاد بهم بشه و چه عکس العملی باید نشون بدم . با همه نگرانی که موقع برگشت به خونه داشتم اما دلم نمی خواست همین راه آسون بشه ولی اون موقع من معذب باشم .می دونی از چه نظر میگم؟ لطف بیش از اندازه ای که نمی دونی چطور باید جبرانش بکنی . به علاوه اینکه در نظرم صورت خوشایندی نداشت .
با اینکه سر و وضعم ساده بود ولی همیشه نگران بودم که بی دردسر به خونه برسم . به شب نخورم و به اتوبوس برسم و..همه دغدغه های هر روزم بود اما خوب این مشکل تنها من نبود خیلی های دیگه بدتر از این وضعیت رو داشتند .نمی خواستم مظلوم نمایی کنم و بنابراین هر بار که می زدم بیرون از شرکت قیافه ام شاد و سر حال بود تا نشون بدم هیچ انتظاری ندارم .
حدود چند ماهی میشد که از کارم می گذشت . یه بار که از شرکت زدم بیرون و مثل همیشه حواسم به یه جای دیگه بود از خیابون که داشتم می گذشتم یه دفه صدای وحشتناک ترمز اتوموبیلی جلوی پام باعث شد همونجا وسط خیابون خشکم بزنه .راننده از تو ماشین بیرون اومد و اونقدر داد و هوار راه انداخت که عده زیادی دور و بر جمع شدند .هر چی عذر و بهونه براش می اوردم آروم نمی گرفت .میون نگاههای مردم داشتم از خجالت آب میشدم این یه طرف وقتی صدای آقای نصیری رو هم شنیدم که طرف راننده شده بود حسابی خودم رو باختم . لام تا کام دیگه حرفی نزدم اونچه نباید میشد شده بود . فکر می کردم الان هر دوشون چه فکری در مورد من می کنند ؟ از میون جمعیت بیرون اومدم .لااقل بهتر این بود که بدون اینکه کسی متوجه بشه راهم رو ادامه بدم و برم . اما بالاخره متوجه سنگینی نگاهش شدم .سرم رو بلند کردم و دیدم که به ماشین تکیه داده بود و متوجه من شده اما انگار هیچ قصدی برای هیچ کاری نداشت . حداقل از این بابت خوشحال شدم . در عوض من هم سریع فقط سری تکون دادم و به راهم ادامه دادم .می خواستم نشون بدم که این کار اتفاقی بوده . باید نشون می دادم منتظر هیچ چیزی نیستم

اما قضیه بر خلاف پیش بینی ام همینجا تموم نشد .فردا عصر که وسایلم رو جمع می کردم تا از شرکت بیرون بزنم همونطور که از اتاق بیرون می اومد و می خواست به طرف در بیرون بره بهم گفت:دم در منتظرتم ...زود بیا
برگشتم طرفش متوجه منظورش نشده بودم پرسیدم: با من کاری دارید؟
ایستاد و انگار از گیجی من تعجب کرده باشه جواب داد: چی میگی؟.. میخوام برسونمت خونه
اینقدر خودمونی؟!! از این لحن راحت و عادی که داشت متوجه سنگینی حرفش نشدم اما بازم هضمش برام مشکل بود .صورتم داغ شده بود گفتم: آقای مدیر...من ..من مشکلی ندارم خودم می تونم برم خونه
اصلا نمی ایستاد تا به حرفم گوش بده .طرف در رفت و گفت: تعارف رو بذار کنار ..
اما این تعارف نبود من اونجوری راحت تر بودم باید یه جوری منصرفش می کردم با اصرار گفتم:ولی آقا لازم نیست تو زحمت بیفتید..آخه برای چی ..
خودمم حواسم نبود که لحن صدام چقدر رنگ التماس داشت خنده ای رو لبش اومد گفت:چرا اینقدر هول کردی!..در ضمن چه زحمتی؟ نباید مواظب منشی حواس پرت خودم باشم؟
اینو که گفت من دیگه زبونم بند اومد فقط نگاش کردم که چطور از در بیرون رفت

حساموند
05-09-2011, 10:47
فصل ششم
اینطور شد که جمع ما سه نفره شد . روزای اول برام خیلی سخت بود ولی کم کم عادی شد .اونطور که انگار اصلا از اول به همین شکل بوده و نه انگار زمانی تک و تنها این همه مسیر رو می رفتم و می اومدم . همیشه هم نزدیکی خونه پیاده ام می کردن تا کسی از اهل محل متوجه این قضیه نشه و برام دردسر نشه . فقط اینکه تو مسیر من که صندلی عقب هیچ صدایی ازم در نمی یومد .فقط صحبت های اون دو نفر رو می شنیدم که در مورد موضوعاتی حرف می زدن که اصلا نه به من ربطی داشت و نه می فهمیدم راجع به چی هست
زیاد وارد جزییات نمی شم زندگیم به همین روال ادامه داشت .رک و راست بگم دنیا برام بهشت بود .دوران خوشی بود. هر چند یه وضعیت معلقی داشتم و با احساسات قلبم بازی می شد. زیاد جلو نمی اومد یعنی تا حدی که فقط دل منو به تلاطم بندازه .کاراش قابل پیش بینی نبود. یه روز خیلی گرم بود یه روز مثل یه غریبه باهام رفتار میکرد .رفتارش برام دیوونه کننده بود. نمی دونستم دقیقا باید چه رفتاری داشته باشم . مدت زیادی به همین وضع گذشت . تا یادم نرفته بگم یکی دو بار با هم به یه قهوه خونه ای رفتیم. البته آقای نصیری هم همراهمون بود. موقع برگشتن به خونه سر راه یه دفه با هم توافق می کردیم برای وقت گذرونی بریم .البته من با دو دلی قبول می کردم ولی از قیافه م کاملا مشخص بود چی تو دلمه . هر چند جای نگرانی نبود چون تو اونجا هم برای من و آقای نصیری به هیبت آقای رئیس در می اومد .به نظر می اومد که ما رو دعوت کرده بود تا در حق دو کارمندش لطف کنه و یه کم از سخاوت و بذل و بخشش خودشو شامل ما کنه . در کل بهت بگم صحبت های خارج از موضوعات اداری بین ما خیلی کم بود به ندرت .طوری که هنوز هم برام یه حس غریبی داشت
نمی دونم این وضع قرار بود تا چه مدت ادامه داشته باشه و عاقبتش چی می شد اما اتفاقی افتاد که به نظر خودم باعث شد روند این ماجرا رو سریعتر کنه و تو سراشیب بندازه .اتفاقی که خودم هم نمی دونستم این تاثیر رو داشته باشه .
یه شب مردای همسایه جلسه گذاشته بودند آخر شب صاحبخونه اومد نتیجه اش رو به مادرم گفت .خیلی سریع و کوتاه ازمون خواست یه فکری بکنیم یا اتاق رو تخلیه کنیم . دلیلش چی بود؟ دلیلش حرف و حدیثی بود که پشت سر من راه افتاده بود . خبرایی دهن به دهن بین زنا می پیچید .راست و دروغ داشت شاید هم یکی دو نفری دیده بودند هر دفعه چطور به خونه میام . خلاصه هر شب هر وقت پام به خونه می رسید پچ پچ بود که شروع می شد. این حرفها تازه نبود از خیلی وقت بود شروع شده بود .از همون موقع که کار گرفته بودم . سر و وضعی که باهاش می رفتم شرکت . (اصلا محل زندگی من با محل کارم زمین تا آسمون فرق داشت . از خونه با کت و دامن یه شال و یه رو انداز بلند بیرون می اومدم و نگاههای چپ چپ بقیه رو تحمل می کردم .توی شرکت رو انداز رو در می آوردم ولی باز هم همکارا م مسخره ام می کردن .و بین این دو من با یه احساس عذاب وجدان و یه حس سرخوردگی روبرو بودم ). بیشتر از همه زن صاحبخونه بود که ایراد می گرفت . خودش چهار تا دختر داشت که به قول خودش رنگ آفتاب رو هم ندیده بودن . طبیعیه که در مورد من چه فکری می کرد . ماههای آخر هم که حقوقم بهتر شده بود و یه کم دست و دلباز شده بودم باز برام دردسر شده بود .می دونستم مدت زیادی نمی تونم اونجا زندگی کنم .جدا از اون به فکر یه جای بهتر برای اجاره بودم مدتی بود که داشتم پولامو پس انداز می کردم .اما این اتفاق غیر منتظره بود مجبور بودیم ظرف مدت کوتاهی از اونجا بریم. همین که می گن تا می خوای یه نفس راحت بکشی باز دردسر سراغت میاد . طوری شد که همه فکر و ذکرمو گرفت باید وقت می کردم دنبال خونه می گشتم .وقت خالی هم که نداشتم صبح تا نزدیک غروب تو شرکت کار داشتم .نمی دونستم مرخصی بگیرم یا نه . می ترسیدم بپرسه دلیلش چیه و من .نمی خواستم از این قضیه بویی ببره .اصلا نمی خواستم حتی فکر سوء استفاده از محبتش به ذهنش برسه . اینکه چطور حرف مرخصی گرفتن رو هم به میون بیارم خودش یه مشکل دیگه بود .جز برای کارهای اداری جرات نمی کردم برم پیشش.
خنده داره نه ؟ ولی به همین سادگی مشکل بغرنجی شده بود .طوری که اعصابم رو به هم ریخته بود و فکرم همه اش به این قضیه بود .نگران بودم وقت داشت به همین راحتی از دستم می رفت .
یه روز پشت میز نشسته بودم .الکی قلم دستم بود و چشمم به یه ورقه .اما نه چیزی می دیدم نه حس می کردم . داشتم با خودم فکر می کردم چطور به چه بهونه ای حرف دلم رو بزنم .هر روز کار رو به فردا می انداختم و به خودم قول می دادم انجامش بدم اما باز تو دو دلی می افتادم .باور می کنی اصلا نفهمیدم کی از اتاقش بیرون اومده . وقتی به خودم اومدم که کنار میز اومده بود . با شرمندگی به عذر خواهی افتادم وانمود کردم حواسم به کاره. اما همونطور که لبه میز می نشست برگه رو از دستم گرفت و در جواب تعجب من به این کارای او گفت: میدونم خوشت نمی یاد کسی لبه میزت بشینه اما زیاد کاری ندارم
(اینو که درست می گفت .معذب شده بودم اما اون لحظه کنجکاو بودم چی کار داره)
گفت: چند روزیه اصلا دل به کار نمی دی .قیافت تو همه ..اتفاقی افتاده ؟
نمی تونستم دروغ بگم همه چیز مثل روز روشن بود .هر چند با خودم فکر کردم الان بهترین موقع است و دیگه مقدمه چینی نمی خواد اما باز هم زبونم نمی چرخید .باز هم قلبم می گفت:الان نه یه وقت دیگه ..یه وقت بهتر
گفتم:چیزی مهمی نیست
چند لحظه سکوت کرد اما بعد آروم گفت:من اصراری ندارم شاید چیزی باشه که نتونی بگی ..اما کمکی از دست من بر میاد؟
تو اون لحظه که فکر می کردم چی باید بگم و چی نگم اذیتم می کرد. لبام حرکت می کرد اما صدایی ازش بیرون نمی اومد.زبونم به نگفتن عادت کرده بود
مدتی منتظر موند بالاخره پرسید: می خوای یه چند روز مرخصی بهت بدم شاید برات لازم باشه ؟
نگاهش کردم چیزی نمی گفتم اما از قیافه م تمنا می بارید . باز هم به خنده افتاد گفت: خیلی خوب اینکه جرات لازم نداره ..بگو چه مدت می خوای؟
تا همینجاش کافی بود نفسی راحت کشیدم .تو این فکر که ببینم چه مدت باید بگم مکثی کردم اما باز هم گفت: لازم نیست فکر کنی تا آخر هفته می تونی مرخصی بگیری . فقط حواست باشه که کارای تو روی دوش هدایت بیچاره می افته .
این حرف به نظرم شوخی بود بی اختیار خنده ای به لبم اومد اما وقتی دیدم چهره اش جدیه خنده از لبم پرید .بعد از اون دوباره به اتاقش برگشت .


فرصتی که دستم اومده بود برام غنیمت بود .از فرداش حسابی برای پیدا کردن یه جای خوب دست به کار شدم تو این مدت جاهای خیلی زیادی رو گشتم تا بالاخره تونستم یه اتاق تو یه آپارتمان پیدا کنم . هر چند هزینه اش نسبت به وسع مالیم یه کم زیاد بود اما چون نه وقت زیادی داشتم و هم با خودم فکر می کردم بعدا می تونم یه جای بهتر پیدا کنم ناچار به قبول شدم .مسیر خونه به اداره عوض شده بود و باید مسیر خوب به دستم می یومد . بالاخره تردید رو کنار گذاشتم همون روز اسباب کشی کردیم و به خونه جدید اومدیم . این بار طبقه چهارم بودیم .بلافاصله که داخل خونه شدیم مادرم بعد از اون همه پله بالا اومدن که نفسش رو گرفته بود یه نگاه به داخل خونه که ظاهر تمیز و خیلی بهتری نسبت به خونه قبلی داشت چهره اش هیچ احساس رضایتی پیدا نکرد .لب پنجره اومد که نمای دیدش به خیابون بود بعد رو به من گفت: خوبه دیگه می خوای منو تو این خونه اسیر کنی . من که از این پله ها نمی تونم هر دم و دقیقه پایین بیام .....چقدر ساکته اینجا هیچکی از خونه ش بیرون نمی زنه دو روزه که من اینجا دلم می پوسه
این استقبال مادرم بود کاملا حقو بهش می دادم نسبت به خونه شلوغ و پر سر و صدای قبلی میون همسایه هایی که هر چی بود بالاخره بهشون انس گرفته بود این خونه دلگیر و ساکت بود برای دلداریش گفتم: مامان اینجا موقتیه ..خوب چی کار کنم وقت نداشتم .اما قول میدم هر وقت تونستم یه جای خیلی بهتر از اینجا پیدا می کنم.


فکر اینجاشو نکرده بودم که چه جوابی برای تغییر آدرس خونه ام بدم . روزی که دوباره به سر کار برگشتم خیلی سر حال و پر انرژی بودم . آقای نصیری هم بنده خدا بدون اعتراضی همین که دید مشکلم حل شده خوشحال شد .اون آقا هم عصر وقتی متوجه برگشت من شد یه ابروش بالا رفت بعد فقط بعد سلامش سری تکون داد و به اتاقش رفت .مثل همیشه !
بهر حال موقع رسوندن به خونه از مسیری که باید عوض میشد بالاخره زبون من هم باز شد و میون حرفشون با عذر خواهی گفتم که باید از یه مسیر دیگه برن که هر چند کوتاهتر بود اما گفتنش برام خیلی سخت بود .همون لحظه هم پشیمون شدم و با خودم گفتم کاش تنهایی به خونه بر میگشتم.نمی دونم چرا از گفتن این مسئله اینقدر عذاب گرفته بودم .دیدم که ساکت شدند و البته نگاهشون پر از تعجب بود . حداقل قیافه آقای نصیری رو می تونستم ببینم که برگشت به طرفم ..بعد از یه مکث سری تکون داد و بعد پرسید:مسیرت کجاست؟
اسم خیابون رو گفتم و با تاکید هم اضافه کردم که مسیرش کوتاهتره. بعد از اون هیچ حرف دیگه ای در این باره زده نشد تا اینکه توی خیابون از ماشین پیاده شدم . با اینکه از هر دو خداحافظی کردم اما حواسم بود که تا داخل ساختمون نشدم ماشین از جا حرکت نکرد .

فصل هفتم
میدونستی هیچ وقت منو به اسم کوچکم صدا نزد؟ (حسرتی که تو دلم موند) اونم همیشه با پیشوند خانم .. این باعث میشد بین ما همیشه اون حالت رسمی باقی بمونه . وگرنه خیلی پیش از این دلم رو بهش باخته بودم. تا پیش از اون آدمی نبودم که اهل ازدواج باشه .اصلا تو برنامه زندگیم ازدواج رو برای سن سی به بالا گذاشته بودم .موقعی که به هر چی تو زندگیم بخوام رسیده باشم . همه مردها رو مثل هم می دیدم . و به خیالم زندگی مشترک هدفش فقط قبول مسئولیته و خلاصه از این حرفهایی که به گوشم خورده بود که مرد تو زندگیش به زن نیاز داره تا زندگیش سر و سامون پیدا کنه .یکی باشه لباساشو بشوره و چه می دونم غذاشو حاضر کنه ..که به خودم می گفتم مگه مرض دارم خودمو درگیر این چیزا کنم . فوقش که می خواستم خودمو قانع کنم حساب می کردم که حداقل برای حفظ نسل این آدمیزاد باید تن به این فداکاری بدم!!می بینی چه روح خامی داشتم ؟ چشم و گوش بسته مثل یه بچه ..باور می کنی هنوز توقعاتم در همون حد باقی مونده بود .
تجربه هر چقدر هم آدم رو پخته کنه و دیدش رو عوض کنه ولی عشقه که مزه زندگیه . برام مهم نیست که فکر کنی احساساتی شدم .مهم اون احساس قشنگیه که یه زمانی تجربش کردم
چیزی نگذشت که اون رفتار تلخ و غریبش رو کنار گذاشت . از اون به بعد احساس کردم خیلی به هم نزدیکیم . البته بازم باید بگم منظورم شامل آقای نصیری هم میشه . شده بودیم مثل یه گروه یعنی طوری که از این به بعد انگار منو هم به دنیای خودشون راه دادن . دیگه برای برگشتن مشکل چندانی نداشتم .نه فقط از این لحاظ جلوتر از این یه بار ازم خواست مادرمو از نزدیک ببینه .سر زد به خونمون و با مادرم یه سلام و احوالپرسی کرد و بعد از اون هم رفت . ولی به نظر خودم بیشتر می خواست ببینه وضع زندگیم در چه حده .خوب البته اهمیت این کار برای من خیلی بیشتر بود .می تونستم ببینم نظر مادرم راجع به اون مرد چیه ؟ هر چند خودم کم و بیش می تونستم حدس بزنم نظرش چیه .تحت تاثیر متانت و ادب آقای رئیس که چطور احوالشو می پرسید یک ساعت دم از آقایی و خوبی اش زد و مستقیم بهم گفت خوشحاله از اینکه تو زندگی به همچین مردی بر خوردم. .هر چند من حرفهای مادرمو به نفع خودم برداشت می کردم ولی نمی تونستم خودمو گول بزنم که منظور اون از یه لحاظ دیگه بوده و اصلا مجوزی برای من نمیشه که آزادی بیشتری در رابطه ای فراتر از منشی بودن داشته باشم .چیزی که آرزوم بود
چه ساده بودم . به خیال خودم اون روزها کم کم داشتم جایی در قلب اون مرد پیدا می کردم تمام مدت حواسم بود که کار خطایی ازم سر نزنه و همیشه به بهترین صورت در نظرش ظاهر بشم که توجهش رو بیشتر جلب کنم و تو این مسیری که سبکبال و سرخوش می دویدم مانعی نباشه .به خیال خودم او هم کم کم به فکر افتاده و این مدت تنها داره خوب تصمیمشو میگیره ! تو نمی تونی مواخذه ام کنی چون اون موقع من از هیچی خبر نداشتم تو زمان حال بودم و فقط احساسم منو پیش می برد احساس دخترونه مفرطی که هیچ دلیل و منطقی رو اصلا نمی شناخت . به شیوه خودش حسابگری می کرد و حرکت بعدی رو پیش بینی می کرد .
دیگه تعامل بیم و امید نبود .یه قدم جلو اومدن و یه قدم عقب رفتن.بلکه به مرحله دیگه ای افتاده بود . کم کم تو انجمن های خصوصی که می رفت از من می خواست به عنوان منشیش همراهش باشم .جلساتی که با همکاراش برگزار می کردند .و در نظر من بیشتر شبیه مجالس پر زرق و برق تفریحی بودند . آدمای کله گنده و پر دبدبه میومدن . همراه با همکارایی مثل خودم . که به عنوان نماینده حاضر جوابی می کردند و کارای لازم رو انجام می دادن .ظاهرشون که خیلی جلوه داشت یه جورایی به نظر خودم ابهت اون شرکت یا نمایندگی رو مشخص میکرد .طوری که تمام مدت چشمم فقط بین جمعیت می چرخید و در حال مقایسه بود. ابدا به هیچکدومشون نزدیک نمی شدم .ترجیح میدادم سکوتمو به نظر غرور و بی اعتنایی ام بذارن تا ترس و واهمه ای که از برخورد با اونها داشتم . چون من اون وسط فقط یه منشی ناشی و بی دست و پا بودم که هر جا رئیسم می رفت سر به زیر دنبالش می رفتم. در برخورد با اون جمعیت سر زنده و مغرور که اعتماد به نفس فوق العاده ای داشتند من جرات خودنمایی نداشتم. اوایل اضطراب بود ولی بعد برام عادت شد .البته نه به آسونی .به همون آهستگی که یه بچه حروف الفبا رو یاد میگیره خودمو قانع کردم تا جلو برم .از این جهت خیالم راحت بود که فرصت کافی برای خو گرفتن داشتم .چرا که نقش من به جز یه نظاره گر نبود .هیچ کاری رو به عهده نمی گرفتم تا خوب از چم و خمش اطلاع پیدا کنم و این به زمان درازی نیاز داشت و مهمتر از اون به صبر و حوصله زیاد .
مدتی از این جریانات گذشته بود .بهت بگم به اندازه ای که به اون مرد اعتقاد پیدا کرده بودم که حرفش رو بی چون و چرا قبول کنم , یه روز بهم گفت خاله اش خیلی دوست داره منو از نزدیک ببینه.ببین یعنی اینطور برام توضیح داد که این زن در مورد من زیاد شنیده (بهر حال چون زیاد با خواهر زاده اش دیده شده بودم ) به همین خاطر ازم خواسته بود به خونه اش برم . دعوتی که خیلی هم نزدیک بود یعنی دو روز بعدش بود .فکر می کنی عکس العمل من چی بود .بلافاصله رد کردم و گفتم حاضر نیستم برم . تو این مدت به غیر از آقای نیکفر از فامیل او چند نفر دیگه هم دیده بودم و مطمئن بودم دلم نمی خواد به جمعشون وارد بشم. از اون خونواده های ثروتمند و پر فیس و افاده بودند که اصلا در حضورشون احساس راحتی نمی کردم .بلکه تو این مدت هر وقت ناچار به هم صحبتی با اونها می شدم به حال بدی می افتادم .
امتناعم اونقدر شدید بود که نشون بدم نظرم عوض نمیشه.ازم پرسید چرا نمی خوام برم ولی دلیلش توضیح دادنی نبود یا من نمی خواستم چیزی از اضطرابم نشون بدم ولی از حال و روزم پیدا بود که ترسم از چیه .در جواب فقط بازم با اصرار گفتم نمی تونم قبول کنم.نمی تونم قبول کنم .خواهش میکنم من نمی یام . (چون به نظرم اون مرد انتظار داشت که حتما همراهش برم و همه فشار هم به همین خاطر بود ).
بهم گفت: از خونواده من خوشت نمی یاد؟
این حرفش باعث شد صورتم سرخ بشه منظور من اصلا این نبود و چون نمی خواستم ناراحت بشه بی اختیار گفتم: من می ترسم
به اضطرابم نخندید باز هم با اصرار بهم گفت:خواهش می کنم نگران هیچی نباش من کنارتم لازم نیست از چیزی بترسی ...فقط ازت می خوام این خواهشو قبول کنی خوب؟
چه جواب دیگه ای می تونستم بهش بدم؟ جز اینکه باید مادرم رو هم راضی کنم
دعوت جمعه ظهر بود.و تا اون موقع اونقدر تو گوش مادرم خوندم که چاره ای براش نموند . یعنی تا آخرش هم هنوز تو تردید و دو دلی بود .می گفت آخه چه معنی داره دخترمو بفرستم با یه مرد غریبه میهمونی ؟ تا دقیقه آخر دلشوره اش سر جا بود . تنها بابت خاطر جمعی اش از آقای مدیر بود . چون یه دفه دیگه هم اون مرد اومد به خونمون و خودش درخواست کرد .مادرم بعد رفتنش گفت: آدم خجالت می کشه گمون بدی به این مرد داشته باشه .
میدونی که دلشوره مادر چه جنسیه؟ اونقدر فکر و خیال میکنه که آخرش
آدم رو به نگرانی میندازه . روز جمعه هم سر رسید و به همراه آقای نصیری اومد دنبالم . همیشه هر وقت می خواست من خاطرم جمع باشه منشی اش رو به سراغم می فرستاد . میدونی آخه آقای نصیری اونقدر پیرمرد با صفاییه که چشم بسته میتونی بش اعتماد داشته باشی .اونو می فرستاد تا خیال من راحت باشه هر چند من به خودش اعتماد مطلق داشتم
نگفتم اونروز چه لباسی پوشیده بودم یه کت و دامن سیاه که با پس اندازم تونسته بودم بخرم .قیمتش برام گرون در اومده بود ولی باز هم به دلخواهم نبود وقتی از ساختمون بیرون اومدم نگران بودم نکنه از سر و وضعم ایرادی بگیره ولی چیزی نگفت.
جلوی خونه پیاده شدیم .خونه بزرگ و ویلایی خیلی قشنگی بود .طوری که می تونستی بفهمی صاحبش تا چه اندازه متملک و به همون اندازه هم سطح بالاست .سطحی که من هیچ وقت رنگش رو هم ندیده بودم .اینکه چطور باید صحبت و احوالپرسی کنم و خلاصه آداب معاشرتی که هیچ نمی دونستم باعث شد دوباره به هول بیفتم و دست و پامو گم کنم . تازه فهمیده بودم که اصلا لباسام برای چنین جایی مناسب نیستند و از واکنش اهالی خونه ترسیدم . ازش پرسیدم .حداقل باید می دیدم نظر اون چیه پرسیدم سر و وضعم خوبه ؟ اشکالی نداره با این وضع اومدم
اصلا انگار حواسش به من نبود تازه برگشت و دوباره نگاهم کرد . به نظرم متوجه شد دوباره به اضطراب افتادم بعد تنها خنده ای کرد و گفت: بیا بریم
در بزرگ باز شد از حیاط که باغی سر سبز و پر گل و گیاه بود و مسافتی طولانی تا خود ساختمان هم داشت با همون حال و روز گذشتم . به جز صدای قدمهای ما صدای دیگه ای نمی پیچید .ظهر بود و انگار اهل خونه خوابیده بودند و یا در خیالم از لابلای پرده پنجره نظاره می کردند .
در ساختمان رو یه خدمتکار ظریف و کم سن و سال باز کرد و بلافاصله به طرف اتاق نشیمن راهنمایی شدیم .
اتاق بزرگی بود حداقل در نگاه اول هفت هشت نفر رو دیدم که تو مبل ها نشستند و صداشون اونقدر اهسته بود که به بیرون چندان راه نداشت . همه زن بودند و جوون و پیر داشتند (من سرم پایین بود و نمی دونستم به کی نگاه کنم و به کی جواب بدم . آخرین حرفی که برای دل و جرات پیدا کردن به خودم گفتم این بود که اگه چیزی گفتم که ناراحت شد به من هیچ ربطی نداره ..می خواست منو با خودش نیاره)
یه راست به طرف یکی می رفتیم که با یه نگاه تونستم ببینم پیرزنی بود که از بقیه سن و سال بیشتری داشت و بقیه تقریبا دور و اطرافش رو گرفته بودن . حدس زدم که خاله بزرگش همین زن باشه . همه ساکت شده بودند اما سکوت اون زن یه ابهت دیگه داشت .چهره اش هیچ حرکتی از خوشحالی یا ناراحتی نشون نمی داد و فقط خیره بود . هر دو دستش رو روی عصاش تکیه داده بود . پیراهن مخملی به رنگ سبز تیره ای داشت .با حاشیه ترمه کاری شده . حاشیه اون لباس به خوبی تو ذهنم مونده .چون تمام مدت نگاهم بهش خیره مونده بود .شال سفیدی هم روی شونه هاش انداخته بود. رنگ تیره لباسای من در مقابل جلای اون تیرگی کهنه و رنگ پریده بود و سادگی و زشتی شون دو برابر به چشم می اومد .
پیرزن با خواهر زاده اش احوالپرسی کرد .و دستش رو هم برای بوسیدن جلو آورد. صداش گرچه پر طنین و محکم بود ولی در حد سلام ساده بود و احوالپرسی که نشون میداد اون مرد تازگیها کسالتی داشته.
بعد نگاهش روی من افتاد .من قبلا سلام کرده بودم اما سلامی که هیچ جوابی نداشت سرم پایین بود اما صداش به خوبی به گوشم رسید که گفت: این دخترک رو از کجا پیدا کردی؟
حالم رو به التهاب بیشتری رفت .حرفش خیلی برام ناگوار اومد .جوابش این شد: دختر باهوشیه که خیلی تو کارا کمکم می کنه. ترجیح دادم منشی خودم باشه
صدای پیرزن باز به گوشم رسید.صداش لحنی از تحقیر داشت: مطمئنی فقط به خاطر هوشش انتخابش کردی؟ نگه داشتن یه منشی جوون و خوشگل کار خطرناکیه ...باید خیلی مواظب خودت باشی
(اینجا بود که شک کردم این زن منو دعوت کرده باشه و یا اصلا می خواسته با من آشنا بشه .لحنش طوری بود انگار تازه راجع بهم میشنوه)
رو به من گفت: بیا جلوتر ببینم
با قدم های آهسته طرفش رفتم .سرم رو تنها کمی بالاتر گرفتم تا به صورتش نگاهی بیندازم . اما چشمام از نگاه کردن به صورتش طفره می رفتند.
از حالت تکیه اش در اومد و به طرف من خم شد تا نزدیکتر بهم نگاه کنه . رو به بغل دستیش گفت: دختر قشنگیه.....
دوباره پرسید:چند سال داری؟
جوابشو دادم ولی انگار صدام از ته چاه در می یومد . فقط دلم می خواست هر چه زودتر از اون فضا بیرون بیام
شنیدم که گفت: چرا اینقدر خجالتیه؟ صورتش اونقدر سفیده که همه چیو میشه از توش خوند..ببین چطور سرخ و سفید میزنه !
نزدیک بود اشک از چشام در بیاد.حق نداشتم از خجالت آب بشم ؟ خدا میدونه چند جفت چشم تو اون لحظه روی من تمرکز کرده بودند اونقدر که از سنگینی نگاهشون نمی تونستم سرمو بلند کنم .از اشاره هاشون حالم منقلب میشد
سهم من از توجه همین بود بعد از اون گوشه ای روی مبلی بی سر و صدا نشستم . اونم رفت کنار خاله اش تا با هم کمی گپ بزنند تا اینجاش که هر طوری بود گذرونده بودم و فقط امیدوار بودم بقیه ش رو هم بی مشکلی رد کنم . .ساعت بزرگ روی دیوار بی حرکت بود و تو دلم گذر ثانیه ها رو می شمردم . زیر چشمی می دیدم که چطور میون دختر خاله هاش و چهره های بیگانه ای که فقط گاهی اوقات اسمشون رو از لابلای گفته ها میفهمیدم دوره شده بود .این وضع زیاد طول نکشید و خودم هم این انتظارو نداشتم . اما بر خلاف پیش بینی ام یه جور دیگه تموم شد.خدمتکاری اومد داخل اتاق و به او گفت پای تلفن کارش دارن . برای چند دقیقه ای که رفت و برگشت جرات نداشتم حتی یه پلک بزنم . نگاههای میخکوب شده رو کاملا حس می کردم .انگار هیچ کس هیچ کار دیگه ای نداشت یا هیچ صحبت دیگه ای نبود. برگشت و به خیال خودم اون برزخ تموم شده بود اما ناغافل دیدم بدون اینکه درست بیاد داخل اتاق از همه عذر خواهی کرد و گفت یه کار فوری براش پیش اومده و باید بره. در جواب اعتراض هم گفت که زود برمیگرده .من بلند شدم دیگه کاری اونجا نداشتم باید می رفتم ولی رو بهم گفت:همینجا باش تا برگردم
صدایی از دهنم در نیومد تا اعتراضی کنم . همونطور گیج موندم تا اینکه از اتاق بیرون رفت .چرا که باور نمی کردم اصلا همچین چیزی پیش بیاد .همونطور گیج برگشتم و نگاهم به یکی از دخترا افتاد و نگاه ناخوشایندی که تحویلم داد دیدم.معنی نگاهشو می دونستم اما اون موقع اصلا برام مهم نبود .راستشو بخوای به وحشت افتاده بودم . ولی اون خودش به من گفت کنارتم چطور می تونست منو اینجا تنها بذاره می دونست چقدر اضطراب دارم .این کارش برام غیر معقول بود .
این زود برگشتن یک ساعت و نیم طول کشید و تو این مدت همون گوشه بی حرکت موندم و هیچ حرفی هم نزدم .یعنی اصلا نیازی هم نبود چون کسی به من توجهی نداشت. عصرونه آورده شده بود و اون جمع کسل به جنب و جوش افتاده بود .صحبت ها گل انداخته بود و سر و صدا بالا رفته بود . زیر چشمی تو این مدت که هیچکی کاری بهم نداشت نگاهشون می کردم و حرفاشون رو دقت می کردم که راجع به چی حرف می زدن . بیشتر از خاطرات بود و مجالسی که تو این نزدیکی قرار بود برن . از اون حرفهای عادی میهمونیها, ولی تو چشمم حرفاشون قشنگ و رنگارنگ بود .طوری با آب و تاب حرف می زدند که دلم می خواست گوش بدم .صحبتها لطیف و با احساس بود . شاید تعجب کنی که اون موقع به چه چیزی فکر می کردم. اما باور کن آرزوهایی که قبلا داشتم بیدار شده بود . چقدر دلم می خواست منم از بچگی خواهر هایی داشتم که بتونم حرفای این جوری رو باهاشون در میون بذارم . احساساتمو باهاشون شریک بشم . اما من حتی فامیل نزدیکی هم نداشتم که جای خواهر نداشتم رو برام پر کنه .
حرفاشون راجع به چیزای قشنگ بود اما همین که دوباره سکوتی میشد سرمو پایین می انداختم و دوباره فضا سنگین میشد .بعد خودمو می دیدم که چقدر با اونا فرق دارم . یکی دو باری فقط منو مخاطب گرفتند . فقط یه بار دو سه نفری بالای سرم جمع شدن و چند سوال راجع به وضع زندگیم و اینکه چطور کارم رو گرفتم پرسیدند . سوال کردنشون طوری بود که انگار محض سرگرمی می پرسن و به بازیم گرفتن . بعد هم یه نگاه به سر و وضعم انداختند و چیزایی گفتند که سر در نمی آوردم . شوخیهایی که بین خودشون بود و با اشاره و کنایه بود .بعد دنباله حرفشون به یه سمت دیگه رفتند جوری که انگار اونجا وجود نداشتم یا حتی قابل اعتنا هم نبودم . وجودم اونجا هیچ فایده ای نداشت . کاملا حس می کردم اضافیم و فقط مزاحم این جمع خونوادگی شدم . اون مرد از این کارش چه قصدی داشت . چرا منو بیخود اینجا آورده بود .شاید به فکرت رسیده که فقط می خواست منو تحقیر کنه و به همین راحتی بهم دروغ گفت .چون می دونستم هیچکی اینجا منو نخواسته . اما من از اینم جلوتر رفتم .به اینجا رسیدم که این کارش به این معنی بود که باید من اون فکر و خیالهای قشنگ رو از تو سرم بیرون کنم . فاصله ما با هم خیلی زیاد بود .اون کجا من کجا ..این تفاوت زندگی هامون بود .می خواست همین رو به من بفهمونه .اون لحظه این فکر تو ذهنم بود . می دیدم چطور منو تحقیر می کنن .می دیدم چطور حتی یه چایی هم تعارفم نکردند انگار که اصلا وجود نداشتم . توهین تا کجا ؟ ...فقط منتظر بودم برگرده تا جواب این کارشو بدم . امکان نداشت از این فکر برگردم و فقط لحظه شماری می کردم برای فرار از اونجا.
خوب تا اینجاش اینطور خیال می کردم .وقتی برگشت و به استقبالش بلند شدند من از همون گوشه فقط زیر چشمی نگاهش کردم و پیش خودم گفتم الان حتما می خواد این فامیلش رو به رخم بکشه و مثلا بگه می بینی من هواخواه کم ندارم و حواسم به بی کس و کاری خودم باشه و بدونم که اگه منو به یه جایی رسونده فقط و فقط از سر ترحم بوده . از شدت ناراحتی این فکرها به سرم زده بود و داشتم حرص می خوردم .یه لحظه هم این فکر دیوونه به سرم زد که در جواب همون لحظه از خونه بزنم بیرون تا نشونش بدم منت محبتاش رو نمی کشم . اما خدا رو شکر که بهش عمل نکردم .اما وقتی دیدم میون صحبت همه رو قطع کرد و به طرفم برگشت و صدام زد با اینکه دلم می خواست لجبازی رو تا حد آخرش بکشونم(چرا که بازم با همون پیشوند خانم صدام زده بود که به نظرم خیلی عمدی می اومد ) اما دومین بار که صدا زد چون نمی خواستم جلب توجه کنم سرمو بالا آوردم بغضو تو چشام دید یه لحظه جلوی پام زانو زد و ازم پرسید: چی شده؟
غافلگیر شده بودم انتظار این رفتارو نداشتم ولی با این حال بیشتر اخم کردم (نمی تونستم ببخشمش .خودش خوب می دونست چیکار کرده بود)
یه لحظه مکث کرد ولی دوباره پرسید: خسته شدی ؟ می خوای برت گردونم خونه؟
این حرفش بی حرمتی به خاله اش بود با اینکه می دونستم حرفش اصلا در حضور اون پیرزن درست نبود اما چه کنم که بدجنسیم گل کرد در جواب اون همه توهین که شنیده بودم غلیظ گفتم: آره می خوام برم خونه
خودمونیم ها ولی خوب کیف کردم وقتی بلافاصله ازم خواست تا بلند شم و میون اونهمه نگاه بهت زده فقط یه خداحافظی ساده کرد و با هم از خونه بیرون زدیم

nil2008
05-09-2011, 20:10
دوست عزيز...
قلم سحر آفرينت، ما رو مشتاقانه به دنبال خودش مي كشه... روايت داستانت بسيار شيرين و دلچسبه ...منتظر ادامه اش هستيم...:40:

حساموند
06-09-2011, 01:06
دوست عزيز...
قلم سحر آفرينت، ما رو مشتاقانه به دنبال خودش مي كشه... روايت داستانت بسيار شيرين و دلچسبه ...منتظر ادامه اش هستيم...:40:

ممنون دوست عزیز:11:

---------- Post added at 02:06 AM ---------- Previous post was at 02:01 AM ----------

فصل هشتم
اون زمان این کارش به نظرم برای این بود که ببخشمش اما حالا که بعد از این همه مدت بهش فکر می کنم می بینم اصلا به همین سادگی نبود . در واقع یه میهمونی به همین سادگی باعث شده بود بیشتر بهش انس پیدا کنم و وابستگیم بیشتر بشه .یه جوری نزدیکتر شده بودم نمی دونم چه مثالی برات بزنم تا منظورمو واضح بگم . تا بحال یه جوجه پرنده رو بعد یه مدت که نگهداریش کردی یه مدت گذاشتی یه گوشه ای تنها بمونه؟ دیدی بعد اینکه دوباره میری سراغش چطور به طرفت پر میکشه؟ شاید برای اینکه به خودت عادتش بدی نیاز داری این روش رو براش به کار ببری. نمی گم کارش از عمد بود نمی دونم اصلا چنین قصدی داشت یا نه. تنها به نظر خودم اینجوری می یاد
بعد از اون ماجرا خیلی تلاش کرد تا از دلم در بیاره می خواست مطمئن بشه دیگه از فکرش در اومدم گاهی اوقات نصفه کاره ازم می خواست با هم بریم یه گشتی با ماشین بزنیم. یکی دوبار باهاش رفتم. چون مزه این تفریح زیاد به دلم نمی چسبید . هنوز عادت نکرده بودم کنارش و اونقدر نزدیکش باشم .یه احساس عذاب وجدان داشتم .با این وجود که برام احساس دلپذیری بود که کنارش بشینم و این فکر به سرم میزد که داره زیاد نازمو می کشه اما با این حال می ترسیدم . هنوز بین ما مانعی بود. یه مانع شرعی دیگه .. تازه مادرم اگه می فهمید چی میشد ؟ می دونستم گاهی اوقات چون هیچ کس رو نداشتم تا باهاش مشورت کنم از یه حدی زیاده روی می کردم ولی تو این مورد احساسم کاملا یاریم می کرد . خودش هم یه بار اشاره کرد گفت مثل اینکه زیاد بهت خوش نمیگذره
بهش حق میدادم .مردا مثل ما زنا اونطور وسواس ندارن و از خیلی چیزا به راحتی می گذرن .جوابش هم چیزی نبود که قابل گفتن باشه
دیگه به این کارش ادامه نداد .تا یه مدت خیلی ناراحت بودم فکر کردم از دستم دلخوره و منظورمو یه جور دیگه برداشت کرده .راستش دو شب هم همینطور برا خودم غصه خوردم که نکنه فکر کرده من ازش خوشم نمی یاد ؟ همه رفتار خودمو تو این مدت یه بررسی می کردم که ببینم اصلا تا بحال بهش نشون دادم دوستش دارم یانه؟ خنده داره...کجا سیر می کردم !!
دوریشو نمی تونستم تحمل کنم . پیش خودم حساب می کردم باید یه جور از دلش در بیارم .می دیدم که دوباره رفتار سابق رو داره و بدون توجه به من به اتاقش می ره . تو این فکر بودم که از چه راهی باید وارد بشم .راههای زیادی بود که من جراتش رو نداشتم .منتظر بودم که آیا خودش دوباره یه فرصتی بهم میده تا بهش احساسمو نشون بدم .باز این فکر به سرم میزد که چه آدم نالایق و بی عرضه ای هستم .اگه منو به حال خودم می گذاشت تو همون دوران فکری خودم می موندم .آخه رفتار سردش خیلی اذیتم می کرد و چیزی بود که اصلا تحملش رو نداشتم .یکی دو باری حین صحبت باهاش سعی کردم خیلی صمیمی باشم اما هر بار بعد از اینکه می دید من زیادی هنوز روبروش ایستادم می پرسید: چیز دیگه ای هست ؟
وقتی اینطور سرد می گفت کم مونده بود زیر گریه بزنم با قیافه ای وا رفته از اتاقش بیرون می زدم . دلیلش رو نمی دونستم . اون همه گرم گرفتن چی بود و حالا بعد از این همه مدت چرا دوباره سرد شده بود ؟من بازیچه اش که نبودم . حواسش بود داره با قلب من چیکار می کنه ؟
تو این فکر بودم که حداقل باید یه بار حرف دلم بهش بزنم و خودمو راحت کنم .ببینم اصلا اون چه قصدی در این باره داره.حداقل می تونستم با اشاره و ضمن صحبت یه چیزایی از حرفاش متوجه بشم . یه بار سرگرم کار داشتم به همین فکر می کردم و خلاصه یه دل و جراتی پیدا کرده بودم .خوب حرفایی که باید می زدم رو تو ذهنم مرور کردم بعد از اون صدای سرفه اش رو که شنیدم و مطمئن شدم خواب نیست یا بهر حال بد موقعی نیست بلند شدم و به طرف در اتاقش رفتم . در زدم و منتظر اجازه اش شدم .صدایی نیومد با تردید دوباره تقی به در زدم و خواستم این بار برم داخل ولی این بار صدای بلندش رو از تو اتاق شنیدم که گفت: کیه؟
تعجب کردم. هیچ وقت اینجوری نمی گفت .لحنش عصبی بود فکر کردم موقع خوبی نیست ولی باید جوابی می دادم . گفتم:آقای مدیر می تونم بیام داخل؟
یه لحظه هیچ صدایی نیومد بعد از اون صداش آرومتر به گوشم رسید که می گفت:..برو بعدا بیا
کنجکاو شده بودم که ببینم الان در چه حالیه ولی می دونستم نمی تونم برم داخل .تو این فکر که چی کار باید بکنم هنوز همونجا دم در مونده بودم که این بار صدای فریادش رو شنیدم: گفتم برو بعدا بیا
می دونست هنوز پشت در موندم ..ولی با این فریادش یکه خوردم و دستم که هنوز روی دستگیره بود به لرزه افتاد .بغض کردم چرا با من اینجوری حرف میزد ؟.اون لحظه از شدت ناراحتی برگشتم و از اتاق زدم بیرون . .بیرون از دفتر تا یه جایی پیدا کنم و بتونم راحت گریه کنم
روزای تلخی بودن برام ..تا یه مدت درازی این وضع ادامه داشت . هر شب کارم فقط گریه بود . می پرسی تو زندگیم هیچ دلمشغولی دیگه ای نبود من بهت میگم اصلا هیچ چیزی به جز اون نمی دیدم . حوصله هیچ کسی رو نداشتم .هر روز با چشمای پف کرده و قیافه زرد و پژمرده می رفتم سر کار.از بعد از اون برخوردش هر وقت می دیدمش جوابای سر سنگین می دادم . ولی اون توجهی نداشت فقط گاهی اوقات قبل از اینکه بره داخل اتاقش می ایستاد و یه چند لحظه بهم خیره می موند . اما آخرش هم بدون حتی یه کلمه حرف به اتاق می رفت .
دیگه داشتم از ناراحتی دق می کردم و تحمل اون وضعیت برام خیلی سخت بود . دستم به هیچ کاری نمی رفت .به همین راحتی منو نادیده می گرفت و حتی نمی خواست توضیحی برای کاراش داشته باشه.از اون فشاری که بهم وارد شده بود یه روز نرفتم سر کار .با این کار می خواستم خیلی چیزا رو ثابت کنم تا بلکه به خودش بیاد .محض لجبازی می خواستم بهش نشون بدم منم از این کارا بلدم .یه روز تموم موندم خونه در حالیکه یه لحظه هم آروم قرار نداشتم . از کارم پشیمون شده بودم ولی دیگه برای رفتن دیر شده بود . اونوقت بود که فهمیدم تحمل یه روز دوریش رو هم ندارم .تمام روز تو اتاقم موندم و تمام شب هم چشم رو هم نذاشتم .از حرص و غصه داشتم خودمو می خوردم و بی طاقت و تحمل منتظر فردا موندم
روز بعدش با اضطراب و دلهره رفتم سرکار . توی شرکت مدام منتظر بودم یه چیز غیر عادی پیش بیاد و بابت کار دیروز جریمه سنگینی بشم و از همکارا حرفی در این باره به گوشم بخوره .اما همه چیز عادی بود . عصر که وقت رسیدنش نزدیک شده بود دلم اونقدر به هراس افتاده بود که امونم رو بریده بود هم منتظر اومدنش بودم هم می ترسیدم. منتظر بودم ببینم واکنشش چیه . خوب یا بدش برام نامعلوم بود و همین بی طاقتم کرده بود. وقتی در رو باز کرد جلوی پاش بلند شدم و بدون اینکه نگاهی بیندازم سلام کردم .آروم داخل اومد و در رو آهسته بست معلوم بود از یه چیزی تعجب کرده یه راست به طرفم اومد .بی هیچ حرفی . دست و پام رو گم کرده بودم و نمی دونستم چکار باید بکنم .همونطور سرپا ایستاده بودم دیدم که با صدای بی هیجانی پرسید: دیروز مریض بودی؟
در اون لحظه واقعا نمی دونستم چه عکس العملی بهتره اما نتیجه اش همین شد که آهسته بگم :نه
دوباره پرسید: چرا دیروز نیومدی سر کار؟
از این لحن جدی و سردش بیشتر لجم گرفت و هیچ چیزی نگفتم . چند لحظه سکوت کرد و به حالم دقت کرد و چون بازم هیچ جوابی نگرفت گفت: آهان پس دلبخواهیه ...
کلافه ادامه داد: اینجا شرکته می فهمی..خونه خاله نیست که هر وقت بخوای بری و بیای ...می دونی چقدر دیروز کارا به هم ریخته بود ؟.. .... چرا این چند روزه اینقدر بی نظم شدی هان؟.. اون گزارشای پر از غلط و غولوط چی بود که تحویلم دادی ؟ .. (روی میز کوبید و بلندتر گفت:جوابمو بده
واکنش من به همه این حرفها چی بود ؟ به جای اینکه تو روش وایسم و راست راست هر چی تو دلم بود بگم بیشتر بغ کردم . سر هر چی دیروز تا به اون موقع کشیده بودم باعث شد بی اختیار اشکهای سرکش توی صورتم بدوند .اشکهایی که هیچ نمی تونستم جلوشون رو بگیرم .با دست پاکشون کردم و سرم رو بیشتر پایین انداختم
صداش رو دوباره شنیدم که بر خلاف اون لحن عصبی اش آروم گفت: تو داری گریه می کنی؟
چرا این حرفو می زد؟ یعنی واقعا از هیچ چیز خبر نداشت .چیو می خواست انکار کنه؟جوابش رو تو اون لحظه نمی دونستم . گیج و ناراحت منتظر بودم ببینم دیگه چی می خواد بگه ولی یه لحظه بعد با قدم های تند به اتاقش رفت . فقط تونستم بفهمم که کلافه شده .بغضم به خشم تبدیل شد و اشکها رو با عصبانیت از صورتم برداشتم .از حرص به خودم می پیچیدم ولی هیچ چاره ای براش پیدا نمی کردم

حساموند
06-09-2011, 01:34
فصل نهم
یه دوره برزخ بود که گاهی اوقات به یادش که می افتم با خودم فکر می کنم کاش میذاشتم همه چی همونجا تموم میشد .جایی که هنوز دل کندن از او برام راحت تر بود .اگه این کارو می کردم شاید الان زندگیم یه جور دیگه بود و اصلا یه آدم دیگه بودم .بعد از اون بی مقدمه بهم پیشنهاد ازدواج داد . پیشنهادش خیلی غافلگیر کننده بود و برام مثل یه شوک بود یه شرطایی هم گذاشت .ازم خواست یه مدت با هم نامزد بشیم و یه صیغه محرمیت بینمون خونده بشه . بدون دعوت هیچ کس, بدون اینکه کسی از این موضوع با خبر بشه . تو یه دفتر ازدواج بی سر و صدا که فقط مادرم همراهمون بود به هم محرم شدیم .مدت صیغه یکسال بود . وقتی از دفتر بیرون اومدیم اولین صحبت خصوصی رو با هم داشتیم .فکر می کنی در مورد چی بود .یه گوشه منو کشوند و ازم خواست به هیچ کس راجع به این قضیه چیزی نگم. ازم قول گرفت و قرار شد توی شرکت و یا هر جای دیگه هم به عنوان کارمندش خودمو جا بزنم .این حرفا گرچه خیلی تو ذوقم زد و شیرینی چند لحظه قبل رو گرفت و اگر چه برام سوال بزرگی شد که چرا اینقدر اصرار داره ولی زیاد فکرمو بهش مشغول نکردم .همینکه به خواسته م رسیده بودم همینکه خودشو داشتم برام همه دنیا بود .
روزای اول نامزدیم مثل بقیه مردم نگذشت . هیچ کلمه عاشقانه ای هیچ رفتار خاصی ندیدم . مثل همیشه سر کار خودم بودم و تنها به کارم می رسیدم .بدون اینکه کسی سراغمو بگیره . عصر ها وقتی می یومد تا داخل اتاق که میشد نگاه عجیبی بهم می انداخت .انگار برای اولین باره منو می بینه .جوری که تو سلام کردن بهش دستپاچه می شدم .بعدش هم فقط برای اینکه رسمش رو به جا آورده باشه حالمو می پرسید اونم با چند جمله خشک و خالی .بعد هم می رفت داخل اتاقش و دیگه یه کلام باهام چیزی نمی گفت .طوری که به شک می افتادم نکنه منظورش از رسمی بودن همین بود .
بالاخره یه بار سر ظهر از طبقه بالا بهم زنگ زد و ازم پرسیدالان دارم چی کار می کنم . وقتی بهش گفتم کار خاصی نیست .بهم گفت: برم پایین و منتظرش باشم
خوب اینم اولین اتفاق جدیدی بود که بالاخره سراغم اومده بود . پله ها رو با چه سبکی پایین اومدم و به خیابون رفتم . مدتی تنهایی قدم می زدم و منتظرش موندم اما عاقبت دیدم اول آقای نصیری اومد و بعد خودش پست سرش اومد .تعجب کردم وقتی دیدم قراره آقای نصیری ما رو جایی ببره .آخه چرا اون باید می یومد چرا تنهایی نباید می رفتیم . چیزی نپرسیدم حتی وقتی به روال روزای گذشته هر دو صندلی جلو نشستند و من بازم مثل یه غریبه صندلی عقب تنها موندم.
یکی دو باری با هم رفتیم رستوران که به ندرت پیش اومد ولی کم کم رو غلتک افتاد و دفعاتش بیشتر شد.. وقت و بی وقت صبح یا عصر هر دو منشی اش !! رو صدا می زد و با هم بیرون می رفتیم. بهت میگم زیاد جوری که اصلا چندان کاری توی شرکت نمی کردم .دو ساعت که می گذشت کار تعطیل میشد و می زدیم بیرون. بی هیچ بهونه یا مناسبت.. به تئاتر ها ..موزه ها ..گرونترین رستوران ها و بازارها جاهایی که حتی خیالم هم نمی رسید . در عرض سه چهار ماه فکر نمی کردم جایی مونده باشه که نرفته باشم . همه چیز برام هیجان و تازگی داشت .چرا که یه دفه به این چیزها رسیده بودم . به هر جایی که آدم آرزوش رو بکنه . به هر جایی که آدم دلش می خواست سرمایه اش رو داشته باشه و بتونه مثل یه رویای رنگی بهش برسه .حالا به همین راحتی در اختیارم بود .به شیک و قشنگترین جاها پام رسیده بود .طوری که برای کسی مثل من که گنجایش این همه رو نداشت یه وقتایی خسته کننده میشد . اینم بگم که درسته همه این چیزا برام دوست داشتنی بود ولی تو دلم مونده بود یه بار به گردشگاهی پارکی برای گردش بریم تا حداقل اونجا بتونیم یه صحبت خلوتی با هم داشته باشیم .اما منو به سطحی از زندگی فاخر می برد که جذابیتی برام نداشت . منی که تو زندگیم به چیزایی که داشتم دلخوش بودم و در همون سطح می خواستم بمونم .منظورم در همون حدی که از دنیا می خواستم .به یه وعده هایی که به خودم داده بودم فقط می خواستم برسم .بعد از اون فقط منتظر بودم .منتظر هر چیزی که برام پیش بیاد .
داشتم می گفتم عین ریگ پول خرج میکرد .خوب البته وضعیت مالی اش خیلی خوب بود ولی اینکه اینطور پولاشو خرج کنه ناراحتم می کرد . آقای نصیری چندان اعتراضی بهش نمی کرد .بنابراین حرف منم چندان اثری پیدا نمی کرد .هر وقت از رفتن به جایی ناراضی می شدم و اعتراضی می کردم که:نمی خوام خرجی روی دستتون بذارم بدون اینکه به حرفم گوش بده وادارم می کرد برم داخل و گاهی اوقات تنها تو جوابم می گفت: آخه تو چه خرجی می تونی برام داشته باشی!
حس می کنی اون روزا چه حالی داشتم ؟ تو آسمونا سیر می کردم .رویاهام دیگه واقعی بودن و لمسشون می کردم .کمد لباسام پر شده بود از لباسای رنگ وارنگ.نمی ذاشت حسرتی تو دلم بمونه . از جلوی هر فروشگاهی که می گذشتیم و نگام به چیزی می افتاد میرفت و اونو برام می خرید .اونقدر که شرمندم می کرد و باعث میشد همه جا سرم رو بندازم پایین و نگامو به جایی ندوزم .ولی مگه میشد جلوشو بگیرم .
انواع لباسای گرون و ممتاز برام می خرید .گاهی وقتا دو ساعت وقتشو برام میگذاشت تا لباس دلخواهم رو انتخاب کنم . تو هزار مدل مختلف می چرخیدم و جلوش رژه می رفتم تا اون راضی بشه و انتخاب کنه . براش مهم نبود چه قیمتی براش در میاد . حس می کردی اصلا اون چیزی که تو دستشه اسکناس نیست کاغذ پاره است . مشت مشت خرج می کرد و انعام هم میداد .یه آدمی که ممسک و بخیل نبود اصلا انگار خساست تو ذاتش نبود .من همه اینا رو البته به خودم می گرفتم . آخه یه دفه عوض شده بود . گاهی اوقات فکر می کردم کسی تو دنیا وجود داره که مثل من کسیو دوست داشته باشه.فقط و فقط تو وجودش خوبی میدم .یه شوهر ایده آل بود
اون روزا نئشه خوشبختی بودم با خودم می گفتم:خدایا دیگه چیزی ازت نمی خوام

هر شب قشنگترین دعاهام متعلق به خودش بود از خدا می خواستم همه چیز به خوبی بگذره و وقفه ای نیفته . .به اصرار و التماس دعا می کردم هر چی دوست دارم پیش بیاد نه هر چی قسمته..نه هر چی حکمته.. طاقت فکر کردن به مسیر دیگه ای رو نداشتم و نمی خواستم به یه شکل دیگه تموم بشه . خدا میدونه اون روزا تو چه آتیشی می سوختم . همه چیز به دلخواه پیش می رفت نه؟ پس نگران چی بودم؟ دیگه چی می خواست برای ابراز عشقش به من نشون بده ؟ ولی همه چیز به همین سادگی نبود
زمان درازی رو با هم گذروندیم شاید چند ماه به این وضع بود ولی یه چیزی هنوز اذیتم می کرد و اون اینکه به نظرم اون مرد از یه خطی جلوتر نمی یومد .و فاصله رو رعایت می کرد . طوری که من می دونستم انتظار هیچ چیزی رو نباید این میون داشته باشم .با وجود اینکه این همه مدت با هم بودیم ولی به اون مرز صمیمیت نمی رسید که فکر کنی دوستت داره . این همیشه آزارم میداد .همیشه همون لحن جدی اش رو داشت .بارها به این موضوع فکر می کردم که چرا؟ اصلا چطور ممکنه..خوب بالاخره هر مردی تو دام زن می افته نه؟ ..طبیعیه ..خوب غریزه است دیگه ..ولی قیافه اون اصلا این احساسو نداشت .طوری که راحت می تونستی به چشماش نگاه کنی .
شبا آقای نصیری رو به خونه ش می رسوندیم و اونوقت بقیه راهو تا خونه با هم بودیم .یه چند دقیقه ای که تک تک ثانیه هاش برام با ارزش بود . سعی می کردم به حرف درش بیارم ولی زیاد چیزی نمی گفت .چهره اش خسته نشون میداد و انگار فقط می خواست بره خونه و استراحت کنه . جوری که حوصله من رو هم سر می برد .سکوتشو دوست نداشتم یه حالی بود که ازش سر در نمی اوردم . انگار نه انگار که با هم نامزد بودیم . با وجود همه اون خوبی هاش گاهی فقط همین یادم می یومد که چرا منو تنهایی جایی نمی بره اونوقت بود که به همه چی شک می کردم .بهش غر هم می زدم ولی اون هیچ سعی هم نمی کرد توضیحی برای این کارش داشته باشه .دم در خونه پیاده م می کرد و بی هیچ حرف اضافه ای می رفت .منو تو حالی تنها میذاشت که همه خوشی که اون روز داشتم از سرم می پرید و حتی گاهی اوقات با بغض برمیگشتم به خونه. خونه ای که حتی خودش برامون عوض کرده بود تا مادرم راحت تر باشه . یعنی همون صبحی که برا بردن به دفتر عقد سراغمون اومد و دید مادرم با چه زحمتی از پله ها اومد پایین به این فکر افتاد . یه واحد از یه ساختمون تو یه منطقه بهتر برامون خرید . .بهتر منظورم اینه که کنارش یه زمین پارکی بود که هر روز مادرم می تونست برا هواخوری بره اونجا و تازه چند همدم هم پیدا کرده بود .مگه می تونستی جلوی مادرم از اون مرد بد بگی ؟ هر وقت اسمشو می بردم براش دعا میکرد .پیش هر کس که صحبتش میشد . جواب غر زدن های منم منو توبیخ می کرد که چرا بیخود عیب و ایراد می گیرم .
***
اگه موافقی یه کیک و قهوه دیگه سفارش بدم تا یه نفسی تازه بشه نمی دونم شایدم بهتره بریم بیرون تو هوای آزاد .اینجا هوای خفه ای داره نفسمو میگیره

sansi
06-09-2011, 09:50
سلام عزيزم.....
داستانت عاليه .....نسبت به قبلي خيلي بهتر مينويسي.....شخصيتاش جذابيتشون رو براي خواننده از دست نميدن بعد يه مدت...حدس زدن انتهاش يكم مشكله.
خيلي ازش خوشم اومده.... منتظر ادامه ش هستم بيصبرانه :دي

neda_traveler
06-09-2011, 12:03
دوست عزیز ما بی صبرانه منتظریم:11:

nil2008
06-09-2011, 13:02
پس بقيه اش چي شد؟ ما رو تو خماري داستانت نذار ...ماجراها داره كم كم مرموز و پيچيده ميشه و چندتا سوال بي جواب تو ذهنمون كاشتي ...آفرين كه خيلي هنرمندي...منتظر ادامه داستانت هستيم ...:8:

حساموند
06-09-2011, 13:35
دوستان ممنون از نظر لطفتون




فصل دهم

...شده بودم سایه ای ازش. هر کجا میرفت باهاش میرفتم .تو محافل خصوصی هم حتی پام کشیده شد .کسایی که نه از همکاراش بودن نه از فامیلش ..دوستاش بودن دوستای خاصش . هر کجا دعوت میشد منم با خودش می برد . ولی خوب کسی زیاد نمی تونست پشت سرش حرفی در بیاره . چون من فقط همراهش نبودم هر کسی می تونست ببینه که اون هر دو کارمندش رو با خودش همیشه همراه می کنه . اون پیرمردی که اونقدر باهاش صمیمی شده بودم که آقا هدایت صداش می کردم .
بهت میگم که محافل رسمی نبودند . جمع دوستانه ..میهمونیهای کوچیک و بزرگ .آدمای مختلفی میدیدم با هر نوع تیپ و لباس . برای رفتن به این جور جاها دیگه چندان مشکلی نداشتم . . سر هر دعوت ازم می خواست به عنوان همراهش با سر و وضع عالی بیام .همیشه هم خودش برام انتخاب می کرد . چون سلیقه من که زیاد تعریفی نداشت و اصلا نمی دونستم چی باید بپوشم .مادرم چی می گفت؟ رضایت داشت؟ همیشه و سر هر بار رفتن گله می کرد و ناراضی بود اما هر طوری بود خاطرشو جمع می کردم .
میدونی آدم نادون و جاهل خیلی زود تو تغییرات و جریانها خودشو گم می کنه وقتی با احساساتی روبرو میشه که براش تازه ن و نمی دونه منشاشون چیه و نمی دونه چطور برشون غلبه کنه خیلی زود غرق میشه .حالا که رفتارای خودمو بعد از این همه سال می بینم از کارای خودم خجالت می کشم .اما من خام بودم هیچ تجربه ای از پیش نداشتم . منی که تا همین یه مدت پیش مدام سرکوفت این و اون رو به پدر و مادرم می شنیدم که می گفتن: دختر اوردین که چی بشه .این که نصیب یکی دیگه است .
منی که تنها تا به اون روز کلمات آبکی یه پسر نیمچه خل همسایه رو شنیده بودم و تملق دروغکی یه مشت هرزه رو که از شنیدشون حالم به هم می خورد حالا به جاهایی می یومدم که از وصف زیبایی ام اقناع می شدم . از خود بی خود می شدم . مرتب سراغمو می گرفتن و حتما می خواستند که به جمعشون برم .تعریف هایی قشنگ و خیال انگیز ازم می کردن گرچه گاهی هم می دونم توش غلو می شد ولی باعث میشد خودمو بیشتر تحویل بگیرم.ازم نمی پرسیدن از کجام و کیم تنها و تنها از اینکه می دیدم تو زندگیم کسایی هم هستند که اینطور دوستم دارند کم کم اون خجالت و ترسم رو می گرفت و یه کم بیشتر بهم اعتماد به نفس میداد .
آدمی که جنبه ش رو نداشته باشه همینه دیگه ! کوری بودم که یکی باید دستمو می گرفت و از میون همه این جریانات عبور میداد . اونم برای یه دختر که خیلی اهمیت بیشتری داره . گاهی اوقات به آدمایی برمی خوردم که به نظرم دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتند .این حسی بود که به محض برخورد با اونها بهم دست میداد . زنایی که هیچ مرزی رو نگه نداشته بودند و قیدی سرشون نمی شد . میدیدم که چطور بی پروا به چهره های غریبه خیره میشن .با نگاهی سمج که هیچ نشونی از شرم طبیعی توش نبود .گاهی اوقات می ترسیدم و همون لحظه دلم می خواست از اون جمع بیرون بیام .من دختر بودم حق داشتم نگران خودم باشم و از بعضی نگاههایی که به طرفم میشد ترس برم داره و بلرزم . تو اون لحظه با اضطراب خوب حواسم به دور و بر می افتاد و می خواستم ببینم چیز غیر عادی اطرافم نباشه . اما هر وقت با این احساس نگرانی پشت سرم رو نگاه می کردم میدیدم همیشه نگاهش به منه و حواسش بهم هست . چشم ازم بر نمی داشت ...
این شیرینترین احساسیه که یه آدم میتونه از این دنیا داشته باشه .حس اینکه یکی نگرانت هست و براش مهمی تو اون لحظه حاضر نبودم اون نگاه رو با هیچی تو دنیا عوض کنم
بهت گفتم قیافه ش چه جوری بود؟ اصلا چه تیپی داشت. قد بلندی داشت . چهره اش آفتاب سوخته بود موهای قهوه ای و تقریبا روشنی داشت .جوونتر از سنش نشون میداد. خوش چهره بود می دونی قیافه ش زنانه پسند بود . از اون مردای رمانتیک ..منتها بر عکس این آدمای عاشق پیشه که سست و احساساتی اند یه جور صلابت و جدیتی داشت که نشون میداد اصلا علاقه ای به این چیزا نداره . ولی خواه ناخواه زنها از دیدنش خوشحال می شدند.
راستشو بخوای خیلی حسودیم میشد .دوست نداشتم به کس دیگه ای توجه کنه .
می خواستم ببینم به کس دیگه ای هم علاقه داره؟ کس دیگه ای هم تو زندگیش هست یا نه اما هیچ چی دستگیرم نمی شد .نگاه خاصی به هیچ کی نداشت
مثل یه بچه همه جا همراه خودش می بردم .ازم نپرس چطور همراهش می رفتم .حرفش برام دستور بود و جای رد نداشت . جاهایی که حتی از وحشت پاهام قفل میشد و رنگ می باختم . پیش نزدیکترین دوستاش تو خصوصی ترین ملاقاتشون .اتاق های پر از دود . اتاقای قمار
من رو همیشه روی یه چارپایه کنار خودش می نشوند .تو قمار رو دست نداشت طرف رو در عرض یکی دو دفه به گریه می انداخت ولی بعدش هر شرطی رو برده بود واگذار می کرد. زنا براش هورا می کشیدند و اتاق رو روی سرشون می ذاشتند . مرده این جوونمردی و شخصیت لارجش شده بودن .ولی اگه حتی یه لحظه هم سرشو بالا می کرد و به هیچکدومشون جواب میداد.اخماش تو هم بود و اونقدر بد خلق نشون میداد که سر و صدا می خوابید . چه اصراری داشت که من همیشه کنارش باشم . منی که از ترس اون مردایی که حالت طبیعی نداشتن و گاهی عربده می کشیدن و گاهی هم می زدن زیر آواز نمی تونستم حتی از جام جم بخورم و یه گوشه مچاله شده بودم .وقتی نگاه خیره یکیشون رو می دیدم مو بر تنم سیخ میشد میدونی چرا ؟ چون انتظار داشتم هر آن هر حرکتی ازشون سر بزنه. ولی خودش هر وقت متوجه نگاه یکی از مردا میشد می دونی چی کار می کرد؟ بسته ورقای تو دستش رو پخش میکرد تو صورت اون طرف یا حتی بدتر ته مونده یکی از لیوانا رو رو صورتش می ریخت .اصلا ملاحظه هیچ کدوم از دوستاشو نمی کرد . نصفه کاره همه چیزو ول میکرد و بلند میشد

حساموند
06-09-2011, 13:49
فصل یادزهم
شاید میگم شاید ولی مطمئنم رفتار احمقانه و بچه گانه من رابطه ما رو به سرازیری فرستاد. حس میکنم تو تموم اون روزا این من بودم که از یه خطی جلوتر نمی تونستم بیام.اون موقع تنها چیزی که از اون مرد میدیدم یه آدم محبوب و پول و پله دار بود که هر وقت نگاهش به کس دیگه ای می افتاد از حسادت کور میشدم من هیچ وقت نخواستم جلوتر از این برم اون موقع هیچ چیزی برام از اینکه مورد علاقه اون باشم دستمو بگیره مدام نگاهش به من باشه مهمتر نبود. یه عکسی دارم مربوط به یه موقعی میشه که با هم جایی رفته بودیم .اون روز وقتی عکاس ازمون خواست یه عکس با هم بندازیم من با ذوق و شوق قبول کردم و اون با اکراه .شاید اگه اون عکسو ببینی بهتر متوجه حرفم بشی . یه طرف قیافه منه که از هیجان برق میزنه دهنش تا بناگوشش بازه دست تو بازوی شوهرش گذاشته و به لنز دوربین زل زده و یه طرف دیگه اونه که چهره اش هیچ فروغی نداره اون روز احساس میکردم از همیشه بهش نزدیکترم ولی در واقع فاصله مون خیلی بیشتر از اون چیزی بود که فکرشو بکنم .گاهی اوقات اینقدر از این تصویر متنفر میشم که دلم می خواد پاره اش کنم ولی تنها یادگاریه که ازش دارم کاش ..کاش تو یه دوره دیگه ای از زندگیم باهاش آشنا میشدم .اشتباه از طرف خودم بود .خودم بودم که همه چیزو خراب کردم . راستش کم آوردم و نتونستم مخفی کنم .جلوی زنایی که مدام از اون مرد تعریف می کردن . براشون جالب بود که چرا اون مرد منو همه جا با خودش می بره .جلوی تحقیر و کنایه هاشون که فکر می کردن فقط منو به عنوان منشی خودش قبول داره یه بار طاقت نیاوردم و بر خلاف قولی که داده بودم پیش یکی زبونم باز شد و بهش گفتم که نامزد اون مردم . فکر نمی کردم این خبر به این سرعت بپیچه .فکر می کردم اون کس آدم مطمئنیه و حرفم رو پیش خودش نگه میداره اما خبر رو سریع تو مجلس زنونه پخش کرد یعنی دیگه کسی نموند که بی خبر باشه .اوایلش خیلی ترسیدم ولی وقتی دیدم منو یه جور دیگه نگاه می کنن و خیلی زیاد راجع بهم کنجکاوی می کنن نگرانیم از بین رفت . پیش خودم فکر می کردم از حسادت به این جنب و جوش افتادند و این قدر اصرار دارن از زندگیم بدونم که چطور اون مرد منو شریک زندگیش کرده. اوایل حرف ها پچ پچ بود و یواشکی رد و بدل میشد ولی بعد کم کم به گوش خودمم رسید .همه اون حرفای قشنگ یه دفه از همه دهنا رفت و دیگه چیزی نشنیدم .بازم فکر کردم از حسادته و به خاطر اینه که چشم دیدن منو ندارن که بهر حال جای هر کدومشونو گرفتم ولی اونقدر تو گوشم تکرار شد که حساس شدم
داستانایی که همه مثل هم بود و ضد و نقیض نداشت و نمیشد به سادگی از کنارشون گذشت. بهم می گفتن این که اخلاق نداره چطور باهاش ساختی . هیچکی پیشش دووم نمی یاره بس که پرخاشگره اصلا اهل زن گرفتن نیست
خواه ناخواه این حرفا روم تاثیر می گذاشت . با خودم فکر کردم چرا تا الان به این چیزا فکر نکرده بودم؟ چطور مردی به این سن و سال هنوز ازدواج نکرده بود؟ حداقلش این بود که باید یه تحقیقی می کردم و به همین سادگی وارد زندگیش نمی شدم
بعد فهمیدم یه بار قبلا ازدواج کرده .بم گفتند زنش رو جوری طلاق داد که بیچاره آبرویی براش نموند . بعد از سه سال زندگی با چمدونش از خونه پرتش کرده بود بیرون. .بعد از اون هم دیگه به فکر ازدواج نیفتاده

این حرفا بدجوری منو به ترس انداخت .اونقدر گفتن و گفتن که باورش کردم . میدونی قیافه من یه جوریه که هر چی تو دلم باشه تو صورتم منعکس میشه.نمی تونم چیزیو تو دلم پنهون کنم . هر چند اون چیزایی که به گوشم رسیده بود رو اعتنا نمی کردم ولی روی رفتارم تاثیر گذاشته بود و معلوم بود به شک و تردید افتادم. اما هنوز همون قدر برام عزیز بود وقتی یکی دوباری با تردید همراهش شدم و بیشتر دلم می خواست یه فرصت برای تنها بودن داشته باشم و بهونه ای بتراشم یه بار برگشت و بهم گفت: مگه شدم ابولهول که اینقدر ازم می ترسی؟
من رنگ از صورتم پرید فکر کردم نکنه چیزی به گوشش رسیده . وقتی نتونستم چیزی بگم یه دفه گفت: چیه؟ قیافت دو دل میزنه پشیمون شدی نه؟ می دونستم فقط یکیو می خواین که عین خر براتون پول خرج کنه.. تا یکی دو عیب ازش به گوشتون برسه از چشمتون می افته ..همتون کثافتید
من اصلا همچین فکرایی به سرم نزده بود .ولی این به کنار قیافه اون مرد رو تا بحال اونجوری ندیده بودم ..اصلا اونی نبود که می شناختم .چقدر یه دفه عوض شده بود . همینجور به لرزه افتاده بودم .اون لحظه هر چی درباره خشونتش شنیده بودم جلوی چشمم اومد برای چند لحظه واقعا پشیمون شده بودم . فکر کردم که واقعا هیچ چیزی راجع به اون مرد نمی دونم و فقط بر طبق احساساتم عمل کردم . همه چیز به همین سادگی می تونست باشه .وقتی ترسم رو دید وقتی دید چطور به اضطراب افتادم بیشتر عصبی شد و نفس هاش تند شد جوری که چند قدم عقب تر رفتم ولی شونه م رو چنگ زد و گفت: برای پشیمونی خیلی دیره دختر خانم ..حالا که تا اینجاش اومدی باید تا آخرشم بام باشی
اینو گفت و منو تو همون حال و روز تنها گذاشت . اگه می دیدی چطور یکه خورده بودم . گیج و منگ بودم . نمی دونستم چرا همه چیز یهو اینجور شده بود .چرا به اینجا رسیده بودم؟این مرد کی بود؟ این چه لحن حرف زدن بود ؟از چی حرف میزد؟ ..تا اون موقع یه جور دیگه می دیدمش اما از اون لحظه قیافش برام عوض شد . اون قیافه دلنشین واقعا هم به صورت هیولایی برام در اومد . دیگه هر جا باهاش می رفتم با ترس و دلهره بود نه با اشتیاق . مثل سگ از اینکه اینطور زود تصمیم گرفته بودم پشیمون بودم .حرفایی رو که به گوشم خورده بود تا اون لحظه اونطور باور نکرده بودم ولی حالا تاثیرشون دو برابر شده بود .
یه بار یه زنی منو به حرف گرفته بود و داشت برام یه چیزایی از زندگی گذشته اون می گفت . به اینجا رسیده بود که داشت می گفت اون مرد توبه کرده و از این حرفا که یه دفه جلومون ظاهر شد نمی دونم کی رسیده بود و بنابراین آخرین جمله ها رو هم شنیده بود
زنه رو میگی فقط رنگ عوض میکرد . اون مرد اومد جلو دست گذاشت پشت سر اون زن .. فکش رو همینجوری گرفت تو دستش و فشار داد ... .جوری که جیغ زن بیچاره در اومد و دست و پا میزد. قیافه اون مرد حال عادی نداشت .بش گفت: می خوای بشکنمش ..می خوای همین الان بشکنمش؟ ...اونقدر تو دستش فشار داد بدون اینکه هیچ توجهی به صدای ناله اش بکنه تا اینکه زنه همونجا از حال رفت رو کف زمین ولو شد
من همونجا خشکم زده بود قبض روح شده بودم گفتم الانه که همین بلا رو سر من بیاره .ولی بدون اینکه بهم حتی نگاه کنه مجبور شد بره .چون همه بالا سر اون زن جمع شده بودن .
بعد از اون دیگه کسی جرات نکرد با من حتی دو کلمه حرف بزنه . خود من از همه بیشتر ترسیده بودم و این توجه بیش از اندازه اش وحشتمو بیشتر می کرد . این نگاهش رو به بد دلی.. یه نوع جنون.. شکاکی و بدبینی تعبیر کردم. یه آدم نامتعادل که من احمق تلاش کرده بودم خودمو تو دلش جا بدم

حساموند
07-09-2011, 11:24
فصل دوازدهم
تا یه مدت خنده از چهره ام رفته بود.از بودن حتی یه لحظه با او می ترسیدم .می دیدم نگاههای بقیه فقط و فقط دلسوزیه . حرف شنوی ام با التماس بود .التماس اینکه تنهام بذاره . ازش خیلی می ترسیدم .از اینکه چه جور آدمیه ..حاضر نبودم باهاش جایی تنها باشم می ترسیدم اون روش رو دوباره بهم نشون بده .عذاب می کشیدم .از یه طرف دوستش داشتم و از یه طرف دیگه ازش وحشت داشتم .یه مدت به همین روند گذشت تا اینکه دیگه منو به حال خودم گذاشت . اون آتش خشم و غضبش یه دفه سرد شد و کاری به کارم نداشت .مثل سابق باهام غریبه شد اصلا انگار نه انگار که منو می شناسه .اولش اینو به همون حالت تغییر روحی اش نسبت دادم ولی یه روز بهم گفت می خواد نامزدی رو بهم بزنه. بهم حتی گفت می تونم استعفا بدم و تضمین می کنه یه جای دیگه کار برام پیدا کنه
اولش نتونستم هیچی بگم .وقتی دیدم اینطور سرد و بی احساس ازم می خواد رابطه مون رو به همین راحتی به هم بزنیم مثل اینکه اصلا هیچ احساسی این وسط نبوده خیلی گیج شدم .یعنی اصلا انتظار این حرفا رو نداشتم .بهش گفتم باید فکر کنم .اون لحظه تصمیم گیری برام خیلی سخت بود . شب که با خودم تنها شدم و حسابی به این قضیه فکر کردم فهمیدم نمی تونم به این کار رضایت بدم . حتی یه لحظه ترسیدم نکنه از تصمیمش برنگرده .من بهش عادت کرده بودم با رفتنش یه احساسی از خلا پیدا می کردم که هیچی نمی تونست پرش کنه .تا وقتی که فکر می کردم مجبورم باهاش زندگی کنم اون احساس قلبی ام رو نمی دیدم و حالا که می دیدم ممکنه به همین راحتی از دستش بدم به راحتی می تونستم ببینم چقدر دوستش دارم .اون لحظه هر چی در موردش شنیده یا دیده بودم بی اهمیت بود .فقط حرفای مادرم اون لحظه تو ذهنم بود که چند لحظه قبلش بهم می گفت :چرا این مرد کم پیدا شده ..نکنه از دستت دلخوره ..نکنه چیزی بش گفتی
با اینکه ساعت یک نصف شب بود ولی تصمیم گرفتم بهش تلفن کنم . حتی نمی خواستم یه لحظه بیشتر از دست بدم .می ترسیدم تا صبح خوب فکراشو کرده باشه . با همون دو بوق اول گوشی رو برداشت .معلوم بود بیدار بوده تا گفت : الو ..مهلت ندادم و هر چی تو دلم بود گفتم.نمی خواستم چیزی کم بذارم .مدتی طولانی هر چی تو دلم بود گفتم و حتی از اشک و آه هم دریغ نکردم .
وقتی آروم بهم گفت(:حالا چرا آبغوره گرفتی ؟من که الان خواب هفت پادشاه رو می دیدم, تو منو به این عالم برگردوندی) از اون احساسات غلیظ شده ای که به کار برده بودم یه لحظه پشیمون شدم ولی در هر حال خیالم راحت شده بود که هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته ,.بهم گفت بگیرم بخوابم و خیالای بد نکنم .
اون گریه ناراحتی که هنوز رو صورتم بود تبدیل به اشک خوشحالی شد .اون شب بی خیال رفتم که بخوابم .تصمیمم خیلی عجیب بود .من هنوز درباره او چندان اطمینان نداشتم .اما نمی خواستم اون لحظه همه چیز به همین راحتی تموم بشه . هنوز فرصتی برای بیشتر فکر کردن می خواستم
مشکل به ظاهر همونجا تموم شد .حالا با یه حسی از ترس دوستش داشتم که باعث میشد تو چشمم عزیزتر هم بیاد. .هر چند کم و بیش همه جا از رابطه ما با خبر شده بودن ولی اون هنوز هم اصرار داشت این قضیه رو جایی بیان نکنه . خنده داره ولی میون جمع هم به حالت رسمی منو صدا میزد .چیزی که بیشتر از همه چیز ناراحتم می کرد و اونو به شکل یه غریبه تو چشمم می آورد . جوری که به نگرانی می افتادم نکنه همه چیز یه خیال بی دووم باشه و یه روزی تموم بشه .

آخرین جایی که باهم رفتیم یه جشن تو تالار بود. اولین و آخرین باری که تا دیروقت با او جایی رفته بودم . همه چی هم همونجا تموم شد.
عجیب ترین شبی بود که تو همه مدت زندگیم با اون داشتم . از همون اول فهمیدم تو حال خودش نیست . می تونم بهت بگم من اونو فقط به اندازه همون یک شب شناختم.کاش این فرصت برام پیش می اومد که بتونم بهش نزدیکتر بشم .
تالار اون شب خیلی شلوغ بود .از همون اول بهم گفت از کنارش جدا نشم چون ممکنه گم بشم . بدون اینکه با کسی گرم بگیره یه گوشه نشست و نذاشت از کنارش جم بخورم .خیلی صمیمی باهام رفتار می کرد و تمام وقت دستش رو روی شونه ام گذاشته بود جوری که یکی دو نفری هم به طعنه بهش گفتند مگه می خوایم بدزدیمش که چسبوندیش به خودت . یادم نمی یاد اون شب به غیر از این کار دیگه ای کرده باشیم .واقعا هم یه جور مضحکی کنار هم نشسته بودیم .منظورم اینه که انگار تازه همدیگه رو پیدا کردیم . راستش رو بخوای نه من و نه او به حرف هیچکس اعتنایی نمی کردم .یکی دو باری البته یه دفه غیبش می زد و یه سمتی می رفت .من پیش خودم فکر می کردم بازم رفته پیش دوستاش قمار بازی کنه . اون شب وقت شام برای بار اول به عنوان همسر در کنارش نشستم و صندلیمون رو کنار هم قرار داده بودند . مردی که کنارمن نشسته بود آدم خرفت و سبک عقلی بود که تازه ما رو با هم دیده بود .از اون ادمای که خیلی زود خودمونی میشن . شنیدم که با بغل دستیش یه سوالایی کرد بعد برگشت و به ما نگاه کرد گفت: نه بابا ! گربه هم عابد شده؟ تو که اهل این کارا نبودی بی معرفت چرا دعوتمون نکردی
وقتی جوابی نشنید نگاهش به من افتاد و گفت: حالا چرا زنتو این ریختی آورد ی؟
نگاهش روم ثابت مونده بود من همینطور می لرزیدم .به خاطر تجربه چند لحظه قبل ترسم از این بود که کارای این دیوونه اونو عصبانی کنه . نگاهم بود که چطور دستشو مشت کرده بود. هر لحظه ممکن بود یه آبروریزی پیش بیاره
اون مرد بعد از چند لحظه منو مخاطب گرفت:حداقل یه نظر برگرد درست ببینمت !!
من چشامو بستم و سرمو پایین انداختم .نفسم تو سینه مونده بود ولی دلم همینطور میزد .خوشبختانه یکی بود کنارش که اونو حالی کنه .چیزایی زیر گوشش خوند که اون مرد نگاهشو ازم گرفت .
از اون آدمای سیریش بود چند لحظه بعد دوباره به بهونه ای روشو به من کرد یه کم به طرفم خم شد و گفت: خانمی میشه سهم نوشیدنیتو به من بدی
من همون لحظه شیشه رو از روی میز برداشتم و به اون مرد دادم تا بهونه دیگه ای بهش ندم . وقتی دستمو دوباره زیر میز برگردونم این یکی دست مشت شده اش رو بلافاصله زیر میز آ ورد و چنان نیشگونی از دستم گرفت که از جا پریدم .طوری که دور و بریها همه متوجه شدند و به پچ پچ افتادند .یه نگاه به چهره اش کردم .دیدم چطور از خشم رنگ صورتش سفید میزنه با اینکه به هول افتادم و از این حالتش خیلی ترسیدم ولی از کاری که کرده بودم پشیمون شدم .صندلیمو به طرفش کشیدم و تا حد ممکن خودمو بهش نزدیک کردم .برام مهم نبود که کی چه فکری در این باره به سرش میزنه دیگه چی از اون شب یادم میاد؟ همه مدت اون شب صدای آهنگ توی تالار کر کننده بود برا کسایی که یه گوشه کناره گرفته بودند ,وگرنه اونایی که وسط بودن بازم براشون کم بود .جمعیت سوت و کف میزد . زنا و مردا تو آغوش هم چشم بسته می رقصیدند .گاهی هم تو اوج مستی جیغ و هورایی می کشیدن.سالن تاریک بود و فقط نور کمی برای روشنایی فضا گذاشته بودن . یه مدت تمو م داشتم به زوج ها نگاه می کردم گاهی هم سرم رو پایین مینداختم و از بعضی چیزا که می دیدم نگاهمو می دزدیدم .یه بار برگشتم ببینم اون داره به کجا نگاه می کنه که دیدم به من زل زده . فرصت نشد معنی این نگاهشو بپرسم چون همون لحظه یه مردی پیداش شد که در حالیکه تعادل نداشت و با ریتم آهنگ می رقصید رو به اون مرد گفت:حالا ما هیچی خودت نمی خوای با نامزدت یه رقص داشته باشی..
هیچکدوم جوابشو ندادیم واون عاقبت از نگاهمون به یه سمت دیگه رفت .برگشتم و دوباره به او نگاه کردم ازم پرسید: می خوای بریم برقصیم؟
سرمو تکون دادم و گفتم: نه اصلا . دیدم لبخندی زد و دستم رو که تو دستش بود فشاری داد .دوباره گفت: چرا؟ نمی خوای یه بار با هم یه رقص داشته باشیم ؟
نمی خواستم جواب رد بهش بدم .سرمو پایین انداختم و فقط گفتم: یه موقع دیگه
باز پرسید: مگه الان چشه؟
(از این اصرارش ترسیدم .آخه از اون مردایی بود که می دونستم این چیزا براش اهمیتی ندارن .هر لحظه فکر می کردم الانه دستمو بگیره و بلندم کنه .دوباره با اصرار گفتم: نه نه
دیدم دیگه چیزی نگفت سرمو بلند کردم و سایه ای از نگاهش تو تاریکی به چشمم رسید . نمی دونستم تحت تاثیر اون فضا امشب اینطور شده یا نه ولی برام اهمیت نداشت نگاهش مشتاق بود . ساکت همون جا نشسته بودیم و باز به جمعیت که یک لحظه از حرکت نمی ایستاد چشم دوخته بودیم .گاهی اوقات برمی گشتم و به صورتش نگاهی می کردم چون صدایی می شنیدم ولی نمی دونستم داره چی میگه . نگاهش به بعضی از اون آدما یه طور خاصی بود .طوری که اگه همون نگاه رو به من می انداخت وحشت می کردم . یه بار دیدم دستشو رو چشماش گذاشت .فکر کردم از چیزی ناراحت شده وقتی یه مدت این کارش طول کشید صداش کردم .دستشو برداشت و نگاهم کرد .قیافه ش تغییر کرده بود پرسیدم :چیزی شده . یه نگاه غریبی انداخت .سرشو تکون داد و همون لحظه از کنارم بلند شد و یه طرف دیگه رفت . این حالش خیلی نگرانم کرده بود . وقتی یه مدت طول کشید و دیدم ازش خبری نشد بلند شدم تا برم دنبالش بگردم .تو تالار نبود از میون در نیمه باز ساختمون دیدم بیرون تو خیابونه . تنها بود به طرفش رفتم تا صداش نکردم متوجه ام نشد .برگشت و دید اومدم دنبالش .اخماش تو هم رفت و پرسید: چرا اومدی بیرون؟
با ناراحتی به سیگار توی دستش نگاه کردم و پرسیدم :کجا بودی؟
متوجه نگاهم شد .سیگار نیمه تموم رو زیر پاش انداخت .حس کردم کمی پکر و بی حوصله است .به نزدیکش رفتم ولی حرفی نزدم .نمی دونستم باید چی بگم . تو سکوت به خیابون تاریک که پر از ماشین بود نگاهمون می چرخید .سردم بود دندونام به هم می خورد ولی همونجا که بودم راضی بودم .یه لحظه دستش به انگشتام خورد . انگشتامو تو دستش گرفت و گفت: این دختر کوچولو که دستاش از سرما یخ زدن ولی حاضر نیست از کنارم بره کیه؟
سردرنمی آوردم منظورش چی بود .برگشت طرفم و به قیافه کنجکاوم نگاه کرد بعد پرسید: تو زن منی؟
با اینکه سوالش خیلی برام عجیب بود ولی یه لبخند اومد به صورتم .هنوز این جمله اونقدر برام هیجان داشت و اونقدر برام تازه بود که از شنیدنش قند تو دلم آب بشه . لبخندمو که دید بی مقدمه نزدیک شد و پیشونیمو بوسید . دلم می خواست اون لحظه ساعت ها طول بکشه .دلم می خواست مردم به کار خودشون سرگرم باشن و ما همین گوشه در کنار هم بمونیم
بعد از مدتی گفت: اگه حوصله ت سر رفته می تونیم بریم یه گشتی این اطراف بزنیم . من که خیلی سر ذوق اومدم بلافاصله با خوشحالی قبول کردم با هم به طرف ماشینیش رفتیم ولی یه دفه وسط راه برگشت و گفت: نه نه ولش کن کجا داریم میریم ؟ برگرد داخل تالار!!
از حرکاتش سر در نمی آوردم . اون شب به نظرم اومد حال عادی نداره و باز این رفتارای عجیبش ناراحتم کرده بود .....
چرا احساسات ما زنا اینقدر رقیقه؟ از تک تک فکرایی که اون شب راجع بهش کردم از خودم بدم میاد .

اون شب تقریبا آخرین نفراتی بودیم که از تالار زدیم بیرون .فکر می کردم نمی خواد دل از اونجا بکنه و تا لحظه آخر می خواد توی جشن بمونه اما بالاخره تصمیم به رفتن گرفت . سوار ماشین شدیم و تو تاریکی به طرف خونه رفتیم .
اون شب خیلی سر ذوق بودم اصلا احساس می کردم یه پله بهش نزدیکترم تو اون تاریکی دیر وقت که توی جاده تنها بودیم به نظرم میومد هیچ کس دیگه به غیر از من و اون تو این دنیا نیستیم . دلم می خواست اون مسیر هیچ وقت به پایان نرسه و تا آخر شب همینطور ادامه داشته باشه .بعد از یه مدت که در سکوت هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد نمی دونم چطور جراتمو جمع کردم و یه دفه بهش گفتم: ما کی قراره ازدواج کنیم؟
یه لحظه چشمشو از جاده برداشت و رو به من کرد پرسید: چطور؟
گوشه صندلی لم داده بودم و جام گرم و نرم بود .هر چیزی اون لحظه به دلم می چسبید وقتی دیدم این بار سرحاله با شیطنت همونطور که تار مویی رو تو دستم پیچ و تاب می دادم گفتم:منظورم روشنه
خنده ای کرد گفت: مگه تا الان بت بد گذشته؟
جوابش دادم: اگه بد گذشته بود که اصراری نداشتم
یه لحظه سکوت کرد .فکر کردم دوباره تو لاک خودش رفته ولی بعد از چند لحظه پرسید: می خوای همین الان بریم؟
بازم می خواست با شوخی کردن بحث رو عوض کنه..عادتشو شناخته بودم .اخمام تو هم رفت و با لحن لوس و بی مزه ای گفتم: شوخی نکن ,دارم جدی میگم
اینو که گفتم دوباره برگشت و نگاهم کرد تو تاریکی یه لحظه بهم زل زد .بعد همونطور که به مسیر نگاشو می انداخت با دستش شونه ام رو گرفت و به طرف خودش کشوند و گفت: حالا که خانم قشنگ من این همه عجله داره...
بقیه حرفشو نزد .فرمونو با یه دست دیگه ش چرخوند و مسیر رو عوض کرد . همون دم از اون حرفایی که زده بودم پشیمون شدم .نمی دونستم چه خیالی داره و منظورش چیه ..یه لحظه فکر کردم این که امشب تو حال خودش نیست نکنه؟ .. اونقدر هول افتاده بودم که دستش رو شونه م سنگینی می کرد .می خواستم حرکتی بکنم ولی می ترسیدم از ترسم با خبر شه ..زیر لب با خودم می گفتم : این چه غلطی بود کردم . چشمم به جاده افتاد اصلا نمی دونستم داریم کجا می ریم و قراره کجا منو ببره .از اضطراب چشامو بستم . نفسم به شماره افتاده بود ولی صدای جیکی ازم در نمی یومد می ترسیدم بویی ببره .مجبور بودم فقط منتظر بمونم ببینم کجا می رسیم
نمی دونم چه مدت تو اون حال بودم ولی خیلی به نظرم طولانی اومد .از بالا و پایین شدن ماشین فهمیدم به یه جاده خاکی رسیدیم .چشامو باز کردم چون دستشو برداشت .در ماشینو باز کرد و پیاده شد . نگاهی به بیرون انداختم .همه جا تاریک بود .از ماشین که پیاده شدم یه مدت طول کشید تا بفهمم کجاییم .نزدیک یه پرتگاه ایستاده بودیم . اونطرفتر زیر نور مهتاب هم رودخونه پیدا بود . جلوتر از من ایستاده بود وقتی پرسیدم اینجا کجاست ازم خواست بیام نزدیکتر . پاهام از اثر اون ترس سست بودند و آهسته قدم برمی داشتم . برگشت و دید چقدر آهسته میام با صدای بلند گفت: زود باش .اومد جلو و دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند .به نزدیک لبه رسیدیم تو تاریکی اصلا نمی دونستم مرز لبه کجاست . ازم خواست بشینم ولی نمی دونستم پامو کجا باید بذارم . از اضطراب زمین زیر پامو داشتم بررسی می کردم و با این وجود که وادارم می کرد بنشینم هنوز با ترس به زیر پام نگاه می کردم . یه دفه نفهمیدم چی شد زیر بغلمو گرفت و از روی زمین بلند کرد و یه لحظه بعد دیدم وسط هوا و زمینم .نمی دونی اون لحظه چقدر وحشتناک بود . فقط و فقط انتظار داشتم همون لحظه به اون پایین سقوط کنم .به اون دره سیاه و گود ..جیغ می زدم و دست و پا می زدم ولی بیشتر منو تکون می داد .تو اون لحظه احساس می کردم زندگیم به یه رشته نازک بنده ..جیغ می زدم و فقط بهش التماس می کردم .هیچی از حرفاش نمی شنیدم .فقط اون تاریکی پایین رو می دیدم ولی بعدها که خوب دقت کردم تونستم بفهمم حرفاش این بود همون طور که با دیوونگی تکونم میداد میگفت: این زندگی منه...می خوای خودتو پرت کنی ..این چیزیه که می خوای .. حاضری با من زندگی کنی؟ ..
زندگیم تو اون لحظه فقط به دو دستای اون وابسته بود .هر آن هر تصمیمش می تونست منو یه طرف بندازه صدام از فرط ناله دو رگه شده بود ولی اون بازم می گفت: زندگی مثل اون نور ماه روی رودخونه قشنگه !!!جراتشو داری بری سمتش
چشمام سیاهی می رفت تقریبا داشتم از هوش می رفتم که برم گردوند و اونطرفتر روی زمین گذاشتم . تمام بدنم از نا افتاده بود و هیچ حرکتی نمی تونستم بکنم دیدم بالای سرم ایستاده خم شد و باز تو صورتم داد زد چون فکر کنم به غیر از اون من چیزی نمی شنیدم : این اعتمادت به منه ..با این وجود که می دونستی اونقدر دوستت دارم که محاله ولت کنم
این طور می خوای وارد زندگی من بشی؟
از وحشت زبونم قفل شده بود یه مدت نیاز داشتم تا به حال عادی برگردم .همونطور اشک می ریختم و می لرزیدم وقتی تونستم با صدای ضعیفی ناله کردم: اون لبه سست بود
حالشو نمی دیدم که تو چه وضعیه ولی صداش در اوج بیچارگی بود: بدبختی من همینه.. نمی تونم حتی مایه اعتماد کسی بشم
دیگه ضعیف تر از اون بودم که بخوام واکنشی تو این مورد نشون بدم ولی صداش قلبمو چنگ میزد . نفسم به زحمت در می اومد .از وحشت اون لحظه مرگ و زندگی و اینکه فکر می کردم اون مرد دیوونه شده و هر کاری ممکنه انجام بده بدنم خشک شده بود .همونجا روی زمین بی هیچ حرکتی موندم و چشمام رو بستم
مدت درازی تو همون حال موندم تا نفسم به حال عادی برگشت .چشممو که باز کردم دیدم باز لبه همون پرتگاه ایستاده . تمام اعضای بدنم سنگین بودند و به زحمت می تونستم حرکتی بکنم ولی به هر زحمتی بود بلند شدم پاهام تقریبا رو زمین کشیده می شد . از دور که تونستم نیمرخش رو ببینم دیدم اصلا متوجه اطرافش نیست خودمم نفهمیدم چطور شد اون تصمیمو گرفتم گاهی اوقات تو یه شرایطی کارایی از آدم سر میزنه که بعدها وقتی به فکرش می افته از کار خودش تعجب میکنه رفتم نزدیکش کنار لبه نشستم . بعد سرمو بالا کردم و دوباره نگاهی به صورتش انداختم . چهره اش تو هم بود .پیشونیش چین خورده بود برای یه لحظه احساس کردم شوهرم نیست یه مرد میانسال و پا به سن گذاشته است .اشکی رو صورتم دوید ولی پاکش کردم . دست اون مرد رو که گرفتم به خودش اومد . وادراش کردم کنارم بشینه بدون هیچ مخالفتی نشست
مدتی چیزی نگفتیم .من که قدرت فکر کردن نداشتم تنها از اینکه اون کسی که کنارم نشسته بود و اینطور درمانده و شکسته بود بغضم می گرفت .ولی سرم رو به طرف دیگه گرفتم تا متوجه ناراحتیم نشه سعی کردم از اون حال درش بیارم . با صدای تو دماغی و گرفته ای آروم ازش پرسیدم: همیشه این طرفا میای
سری تکون داد و گفت: آره
پرسیدم:تنها؟
از این سوالم برگشت .شاید می خواست ببینه چی تو سرمه و منظورم چیه گفت:اگه کسی جراتشو داشته باشه چرا با خودم نیارمش؟
صدایش حالتی مبهم داشت که نمی فهمیدم .اینبار نتونستم ناراحتیمو ازش مخفی کنم .چون یکباره دید چقدر تو هم رفتم نگاهش روم ثابت مونده بود طوری که بالاخره اشکم رو نتونستم مخفی کنم . گفت: کاش دنیا پر بود از آدمایی مثل تو
گفتم: چطور؟ از چه نظر؟
روشو گرفت و جوابم داد: همین که یکی باشه آدمو درک کنه و انگ دیوونه بودن بش نزنه
یک لحظه گیج نگاهش کردم و بعد که متوجه منظورش شدم دراومدم گفتم: به آدما که نمیشه اعتماد کرد
دوباره برگشت پرسید: چطور؟
تو جوابش گفتم: هر آدمی اونقدر واسه خودش گرفتاری داره که فقط به خودش مشغوله من خیلی وقته با کسی درد دل نکردم
یه ابروش بالا رفت . ادامه دادم: حتی با مادرم
پرسید: حتی با مادرت؟ چرا؟
سری تکون دادم و گفتم: به اون نتیجه ای که دلم میخواد نمی رسم .وقتی می دونم مادرم خودش غصه دیگه ای داره بیام درد دلمو پیشش بگم که چی بشه به غیر از اینکه یه بار بیشتر رو شونه ش بذارم و بذارم بیشتر غصه بخوره . آدم فقط باید خوشیش رو بین همه قسمت کنه
آهی کشید که به نظرم به پوزخند آهسته ای شبیه بود گفت: همین غصه ها هم اونقدر تو این دل می مونه که پدر آدم در میاد
گفتم:نه برا چی تو دلم بمونه هر کی خدای خودشو داره
لبخندی زد و گفت:به همین راحتی
به همون لحن جوابش دادم:باور کن به همین راحتی
نیشگونی از گونه ام گرفت و گفت: حرفای گنده تر از دهنت میزنی
همین که سر حال اومده بود خوشحال بودم آخرش فقط اضافه کردم: فقط باید اعتماد کنی
هوا سرد بود ولی آزارنده نبود .تو سکوت هیچ حرفی نمی زدیم .تنها اون مرد تکه سنگی دستش می گرفت و به اون پایین پرت می کرد و چند لحظه بعد صدای سقوطش به گوش می رسید . یه بار یه سنگ گلی خشک شده که به اندازه کف دستش بود نشونم داد و گفت: اینو نگاه کن ببین چطور با نم هر چی تونسته خاک به خودش جذب کرده
همونطور که سنگو به پایین می انداخت گفت: حالا ببینم چطور می خوای هر چی جمع کردی نگه داری .
چند لحظه بعد صدای متلاشی شدن اون سنگ به گوش رسید .از حرفاش سر در نمی آوردم .دوباره یه سنگ کوچیک برداشت و گفت: برعکس این یکی هر چی داشته خوب چسبیده از هر جا هم بیفته هیچ چیش نمیشه
سنگ رو پرتاب کرد بدون اینکه صدایی به گوش برسه .
گفت: سبک و ساده ..درست مثل تو!
نگام کرد و یه دفه پرسید..تو واقعا از زندگی هیچی نمی خوای ؟!!.موندم که به چه چیزایی دلخوش کردی
تا اومدم فکر کنم درباره چی داره صحبت می کنه فرصت بم نداد که حتی جوابشو بدم .دوباره گفت: صبر کن ببینم ..چطور اصلا حواسم نبود؟ .... تا بحال موهاتو ندیدم..اصلا حتی نمی دونم صورتت با موهات چه شکلی میشه!!(بی هیچ فکری ادامه حرفش گفت) ..زود باش اون شالو بردار می خوام یه نظر ببینم . اینجا که به غیر از شوهرت کسی نیست!
اشتیاق بچه گانه ای داشت .تو دودلی من خودش شال رو باز کرد و از روی سرم برداشت .موهام از اون همه مدت زیر روسری بودن خوابیده بودند و حالتی نداشتند . کمی مرتبشون کردم تا حالت بهتری پیدا کنن ولی ازم خواست دست بشون نزنم صورتم رو طرف نور ماه گرفت تا خوب نگاهی بیندازه .ولی نور ماه به سمتی بود که به جای اون من می تونستم چهره اش رو بهتر ببینم . نمی دونم چرا از نگاهش دلم می گرفت .نگاه عجیبی داشت نمی تونم دقیقا بگم چی تو نگاهش بود برای اینکه از اون حال درش بیارم گفتم: باید شونه شون کنم اینجوری خیلی بد ایستادن
گفت: حرف بیخود نزن
لحن شیطونی داشت . دست برد و موهامو به هم ریخت و گفت: آره اینجوری خیلی با مزه میشی !!
یه لرزی تو بدنم پیچید که سعی کردم مخفیش کنم ولی متوجه شد می خواست بلند شه گفت: بهتره دیگه بریم
دستشو گرفتم و گفتم: هنوز که خیلی زوده ..تازه اومدیم
گفت: هوا خیلی سرده ..ممکنه سرما بخوری
با اصرار گفتم:سردم نیست
با این حرف دوباره نشست و برگشت طرفم . دستشو جلو آورد و گذاشت زیر گلوم و بهم گفت:یه بار دیگه بگو
با اینکه از کارش گیج شده بودم ولی بلندتر گفتم : سردم نیست
چهره اش با نشاط شد همونطور که هنوز دستشو برنداشته بود گفت: چطور ممکنه صدای آدم اینقدر لطیف باشه!
تن صداش به نظرم گرفته بود .طوری که لبخندش به چشمم نمی یومد .دستش رو تا روی گونه ام کشید و صورتم رو آروم نوازش کرد . نگاهش به صورتم دوخته بود .ثابت به چشمام خیره شده بود .اولین باری بود که می دیدم نگاهش حرارتی داره که باعث میشد خون به صورتم بدوه . با اینکه طاقت نگاهشو نداشتم اما چشم برنمی داشتم نمی خواستم اون لحظات رو به همین راحتی از دست بدم
اون حالت زیاد طول نکشید یه لحظه چهره اش عوض شد و تو هم رفت.یه حال انقباضی پیدا کرده بود و هیچ چی نمی تونستم از صورتش بخونم . بعد همون لحظه بلند شد و ازم خواست بریم
نمی دونم چرا وقتی دست زیر بازوم گذاشت و بغلم کرد تا از اونجا بلندم کنه عکس العملی نشون ندادم و این اجازه رو بهش دادم.تازه از کنار پرتگاه دور شده بودیم که سرفش گرفت .فکر کردم یه سرفه معمولیه ولی وقتی بیش از حد طول کشید نگران شدم .ازم کناره گرفته بود خواستم برم سمتش پرسیدم: حالت خوبه
سری تکون داد و ازم خواست نزدیک نیام .مدتی بعد از اینکه سرفه شدیدش تموم شد همونجا ایستاده بود ودستمال جلوی دهنش گرفته بود . تموم این مدت همون گوشه ایستاده بودم و فقط منتظرش موندم .از نگرانی می خواستم به گریه بیفتم چون نمی دونستم دقیقا باید چیکار کنم . بالاخره برگشت و همونطور که به طرف ماشین می رفت گفت سوار شم
وقتی ازش پرسیدم چی شده .فقط از دیدن اضطرابم خندید گفت:چرا رنگت پریده؟..یه جوری حرف می زنی انگار خودت قبلا سینه درد نگرفتی
اون لحظه با خودم فکر کردم حق با اونه و من زیادی هول کردم . بی هیچ حرف دیگه ای سوار شدیم و برگشتیم خونه .
وقتی داخل خونه شدم و می خواستم آهسته و بی سر و صدا به اتاقم برم دیدم مادرم هنوز بیداره .چشماش سرخ و گرفته بود و با یه صدای کوچیک از چرتش پریده بود تا منو دید داد زد: هیچ معلومه کجایی؟ ..دست من درد نکنه با این دختر بزرگ کردنم .از من که اجازه تو نمی گیری .تا دیر وقت هم معلوم نیست کجا بودی؟ نمی گی من از دلشوره می میرم .نمی گی مردم هزار حرف در میارن ..این چه وقت اومدنه..
مهلت نمی داد تا حتی جوابی بدم .اما اون شب من توی یه دنیای دیگه بودم اصلا نمی دونم چی جواب دادم .سریع رفتم تو اتاقم می خواستم اون شب تا صبح با خاطراتم خوش باشم

حساموند
07-09-2011, 22:49
فصل سیزدهم
اون شب رو چطور سر کردم.تا صبح از اون حال خوشی که داشتم پلک رو هم نذاشتم و فقط تو فکر بودم . اما ببین وقتی فرداش رفتم شرکت و عصر تازه فهمیدم اون روز اصلا به شرکت نیومده چه حالی شدم .از آقای نصیری که سراغشو گرفتم بهم گفت امروز صبح یه سفر براش پیش اومده و عجله ای رفته
اصلا چنین چیزی امکان داشت؟ خیلی به دلشوره افتادم از آقای نصیری پرسیدم اتفاقی افتاده؟ ولی اون مرد خیلی آروم ازم خواست نگران نباشم . بهم گفت اون آقا فقط بهم سلام رسونده و گفته زود برمی گردم
با حرفای آقای نصیری یه کم آروم شدم . شب که برگشتم خونه تلفن رو برداشتم و به خونه ش زنگ زدم اما هیچکس گوشی رو بر نمی داشت .کار دیگه ای از دستم بر نمی اومد مگر اینکه صبر کنم. آدرس خونه ش رو نداشتم .آقای نصیری هم آدمی بود که از حرف رئیسش ممکن نبود سرپیچی کنه و اطلاعاتی در این باره بهم بده .به قول خودش وقتی رئیسش راضی به این کار نبود اون چطور می تونست اجازه این کار رو داشته باشه . آدرس خونه ش رو بهم نداد .اینم یکی دیگه از چیزایی بود که اون مرد رو بیشتر در نظرم مرموز میکرد .
یک ماه به این وضع گذشت .تصور کن که تو چه حالی بودم .من که به دیدن هر روزش عادت کرده بودم .طاقت هیچ چیز رو نداشتم و سر هر چیز الکی از کوره در می رفتم . سر هر چیز بی خود می زدم زیر گریه. فقط خدا می دونه اون روزا رو تو چه حالی گذروندم . بدتر از همه اینکه درست و مطمئن نمی دونستم کجاست و خبرایی که به گوشم می رسید صحت دارن یا نه .
عاقبت بعد از یک ماه و خورده ای بود .جوری که دیگه جون به لب شده بودم .یه روز صبح جمعه تلفن زنگ زد .گوشی رو که برداشتم از شنیدن صداش قلبم از سینه می خواست بزنه بیرون .جوری که به گریه افتادم .تا گفت الو ..پریدم تو حرفش و گفتم: الو خودتی؟
گریه مهلت نمی داد تا همون لحظه هر چی تو دلم بود به زبون بیارم .ناچار ساکت موندم تا یه کم آروم بشم
صداشو دوباره شنیدم که گفت: هنوز اونجایی؟ این چه طور تحویل گرفتنه؟ مثلا از سفر برگشتم
خواستم بپرم بش که تو گفتی و منم باور کردم ولی جلوی خودمو گرفتم به جاش گفتم: تو چرا بی خبر رفتی ..چطور به این سرعت ..میدونی این مدت چی کشیدم ؟
گفت : حالا اینقدر اوقاتمو تلخ نکن ! بعد این همه مدت . زنگ زدم که ازت بخوام امروز با مادرت بیاین پیش من . نیم ساعت بعد هدایت می یاد دنبالتون
صداش عوض شده بود انگار تازه از خواب بیدار شده بود ولی به جاش حواسم به یه چیز دیگه بود پرسیدم: با مادرم؟
صدای خندش رو شنیدم گفت: چیه نکنه تنهایی می خوای بیای خونه یه مرد غریبه!!
خواستم چیزی بپرسم که تازه یادم اومد مدت صیغه چند روزی بود تموم شده بود .با همین فکر یه کم خوشحال شدم فکر کردم این که میگه با مادرم بیام حتما سر همین قضیه است . دعوتش رو قبول کردم .گوشی رو که گذاشتم یه کم دلم آروم گرفته بود
مادرم هم عقیده منو داشت دوتایی حسابی به خودمون رسیدیم و وقتی آقای نصیری اومد همراهش رفتیم
فکر نمی کردم فاصله خونمون اینقدر از هم زیاد باشه . حدود یک ساعت بعد جلوی یه خونه دو طبقه ماشین ایستاد . از ماشین پیاده شدیم . در بزرگ و قهوه ای حیاط باز بود داخل, حیاط بزرگ و پر درخت مشخص شد .من و مادرم آهسته وجب به وجب خونه رو دقت می کردیم و جلو می رفتیم . حیاط از برگ درخت ها پوشیده بود و چادر مادرم برگ های ریخته شده رو با خودش جارو می کرد . به نظر می یومد کسی مدتها به این باغ دستی نزده و بهش نرسیده . یه گوشه استخر بزرگی هم بود که اونم مشخص بود مدتها بی استفاده بود . خونه به نظر متروک می یومد ولی ساختمون انتهای باغ با یه نمای آجر سفید فضای باغ رو دلپذیر می کرد .
آقای نصیری ما رو راهنمایی می کرد از در ساختمون وارد فضای تاریک خونه شدیم و تاچشممون عادت کنه فقط به اطراف نگاه می کردیم .از یه راهروی تاریک گذشتیم .تا برسم به نزدیکش از طاقت رفته بودم .جلوتر از هر دوشون می رفتم .به هال رسیدیم که روشن و گرم بود .چند مبل و کاناپه چیده شده بود .نگاهم چرخید و بلافاصله دیدمش .روی یکی از کاناپه ها نشسته بود .با دیدن من لبخندی زد و با دیدن مادرم از جاش بلند شد و اونوقت بود که دیدم چقدر عوض شده . به زحمت دوباره روی کاناپه نشست و با معذرت خواهی به کوسن روی کاناپه لم داد . یه لحظه وحشت کردم .اصلا خودش نبود چقدر لاغر و رنگ پریده بود .
اونقدر اضطراب پیدا کردم که برگشتم و به مادرم نگاهی انداختم و گفتم: مامان
خواستم ببینم اون در این باره چه نظری داره .مادرم انگار تازه متوجه شده بود با تعجب اومد جلو و گفت: خدا بد نده چرا به این روز افتادید؟
خنده بیجونی کرد و با صدای ضعیف و آهسته اش گفت: چیزی نیست .. تو سفر بدجوری سرما خوردم
پشت سرش سرفه ای هم کرد .نگاهش به من افتاد که هنوز همونطور خیره داشتم حالش رو نگاه می کردم گفت: چیه چرا اینجوری نگاه می کنی
کم مونده بود همونجا زار زار بزنم زیر گریه . گفتم: چرا به من چیزی نگفتی؟ تو قبل از سفر هم حالت بد بود ..کی برگشتی؟
گفت: تازگی
نگاهی به میز جلوی پاش انداختم که فقط یه دونه پرتقال روش بود بدون هیچ ظرفی ..پرسیدم: چیزی خوردی؟
وقتی گفت یه چیزایی با حرص گفتم: یه چیزایی یعنی چی؟ اصلا ناهار چی داری
بی خیال جوابمو داد : هنوز فکرشو نکردم!
مادرم به جای من گفت: اخه آقا واسه چی؟ شما مریضی باید به فکر خودت باشی
پشت بندش منم گفتم: اینجا هیچکی نیست به کارت برسه؟ پرستاری ..خدمتکاری نداری؟
وقتی دوباره به سادگی گفت : هیچکی .... سرش داد زدم: آخه برا چی !
از شدت ناراحتیم تعجب کرده بود. خودمم نمی دونستم دارم چیکار می کنم .از دیدنش تو اون حال و روز دیوونه شده بودم .سراغ آشپزخونه رو گرفتم تا خودم برم یه چیزی حاضر کنم .بهم گفت بیخود می رم چیزی تو خونه نداره .ولی نشنیده گرفتم از آقای نصیری خواهش کردم بره مواد لازم رو بگیره. آشپزخونه اش بیشتر به وحشتم انداخت .شبیه یه دخمه بود .ظرفای نشسته یه طرف ,یخچال خالی بود .با دیدن این وضع بغضم بیشتر شد و روی اولین صندلی نشستم تا دل سیر گریه کنم . ناراحتیم از این بود که چرا تو این همه مدت به فکرم نرسیده بود زندگیشو چطور می گذرونه . یه بار هم نخواستم به زندگیش سرکشی کنم . اصلا فکر نمی کردم این وضع باشه.
وقتی آروم شدم سریع دست به کار شدم و تا اومدن آقای نصیری آشپزخونه رو مرتب کردم .حداقلش به خودم دلداری میدادم از این به بعد دیگه نمی ذارم اینجوری بمونه .همونطور که سرگرم بودم تو خیالم با خودم می گفتم که خونه رو مثل دسته گل می کنم .اصلا از این حال متروک درش می یارم و رنگ و روشو عوض می کنم . اینجا از زندان هم دلگیرتره . آخه این مدت چطور دووم آورده بود .
کارای خونه تا بعد از ظهر وقتمو گرفت . سوپ که حاضر شد براش بردم و خودم بیکار ننشستم .می خواستم برم به سراغ بقیه اتاقا بدون اینکه ازش اجازه بگیرم . ولی ازم خواست داخل اتاقا نرم یعنی در واقع قفلشون کرده بود و با اصرار من راضی نشد بازشون کنه . بعد از اون همه اصرار با بی میلی سری به یکی دو اتاق دیگه زدم و اونجا رو یه خورده مرتب کردم برگشتم به هال
خسته روی یه مبل نشستم .نگاهی به ظرف غذاش انداختم که نصفه خورده بود پرسیدم چرا همه ش رو نخوردی؟
گفت: خیلی تند بود .(هنوز هم دست از طعنه هاش بر نمی داشت .)خنده ای کردم ولی نگاهم که به چهره اش می افتاد دوباره دلم به هم فشرده می شد. طاقت نشستن جلوش رو نداشتم .دوباره گفتم : برم برات یه جوشونده بیارم ؟ میخوری
ولی ازم خواست بشینم .چهره اش طوری تو هم بود که مخالفت نکردم . با مادرم نگاهی رد و بدل کردم .مادرم سری با ناراحتی تکون داد رو به اون مرد گفت: آخه این فصل زمستون چه وقت مسافرت بود..اونم با این حال ..یه کم هم به فکر سلامتیتون باشین .
گفت: سرماخوردگی که بی محله . هر جا باشه سراغ آدم میاد
بقیه حرفا اینطور بود
-بهر حال آدم باید هوا خودشو داشته اقل کم کس و کارش نگرونی نداشته باشن
-(صدای هوم خنده)
- حالا شما نخواستین پول اضافه بدین سر خدمتکار و کارگر که یه دست و رویی به این خونه بکشن بهتر نیس کم کم به فکر بیفتین یه سر و سامونی بگیرین ..ایشالله به همین زودی به امید خدا حالتون بهتر میشه و کم کم باید دست به کار شین

-(با خنده) نه بابا ..از ما که دیگه گذشت
-ووی نه این حرفا چیه ..شما که ماشالله هنوز جوونید ..حالا یه کم دیر شده ولی دیگه بهتره معطلش نکنین ..
-آخه کی حاضر میشه با من پیرمرد ازدواج کنه!!
- آقا تو رو خدا نیگاه..مرد ندیده بودم اینقدر ترسو !شما که سالم و سرحالید هزار ماشالله ..از یه بیماری اینقدر سست شدین ؟ یه مدت که بگذره دوباره رنگ و روتون برمیگرده
-اومدیم و خدا یه چیز دیگه خواست ..عمر که دست ما نیست
-ووی نگو تورو خدا دلم گرفت...
من که تا اینجاش از ساده دلی مادرم که حرف دل منو به زبون می آورد ساکت مونده بودم و از یه طرف از حرفای اون مرد که نمی دونم جدی می گفت یا شوخی طاقتمو از دست دادم و میون حرفشون پریدم.رو بهش گفتم:این حرفا چیه؟ داری شوخی می کنی؟
نگاهش رو آهسته به طرفم برگردوند.خنده ای رو لبش نبود .گفت: نه جدی میگم
با عصبانیت گفتم: منظورت چیه
سری تکون داد و گفت: منظورم واضحه
اونقدر چهره اش جدی بود که نمی تونستم هیچ چیز دیگه ای برداشت کنم .تحمل نیاوردم و گفتم: تو رو خدا دست بردار
مادرم گفت:آقا شوخی هم حدی داره دیگه
رو به هر دوی ما گفت: من چطور بگم تا شما منظورمو باور کنید .یکی مثل من چه معنی داره به فکر ازدواج بیفته
با تعجب گفتم:خودتم می فهمی داری چی میگی ..تو رو خدا من طاقتشو ندارم تمومش کن ..امروز اصلا حوصله ندارم
بهم گفت: نکنه تو باور کردی می خوام بات ازدواج کنم ..من سن پدرتو دارم
هاج و واج بهش خیره شده بودم .حتی اون حرفا به شوخی هم زشت و نابجا بود . یه لحظه خیره بهش موندم پرسیدم:داری مسخره ام میکنی؟
خودمم باور نمی کردم همچین قصدی داره .حتی نا داشت درست حرف بزنه گفت: فکر می کنی الان جاشه که من بخوام تو رو دست بندازم؟
اینو که گفت طاقتم طاق شد داد زدم: درست حرف بزن چی داری میگی؟ ما این همه مدت با هم بودیم..
بی خیال گفت:خوب یه دوره ای بود که تموم شد
مادرم محکم پشت دستش کوبید و گفت:روم سیاه ..استغفرالله چی داره میگه
اصلا عین خیالش هم نبود که چی داره به ما میگه .از یه راه دیگه ای اومدم با التماس گفتم: تو رو خدا اینقدر اذیتم نکن .ما قرار بود با هم ازدواج کنیم .مگه نه؟
گفت: این اصرار خودت بود .
کم مونده بود دیوونه بشم .نفسم در نمی یومد به ناله افتادم: خواهش می کنم دست از این بازی بردار ..حداقل یه توضیحی بده ..چرا؟
بی تفاوت در اومد گفت: ازت خوشم نیومد!!!
نمی دونم اون لحظه کور شدم؟ سر لج افتادم؟ هر چی تا اون موقع به گوشم رسیده بود باورم شد؟ ولی اون لحظه فکر کردم منم بازیچه یکی از هوس هاش شدم ..برای یه لحظه ازش نفرت پیدا کردم .تو جواب اون لحن سردش یه دفه در اومدم گفتم: ما رو اینجا کشوندی که همینو بگی؟
گفت: خوب آره !!
یه نگاه به صورت وارفته مادرم کردم و دیگه چیزی نفهمیدم گفتم: تو چطور ... چطور تونستی ..تو..تو..
نمی دونستم چی بگم که جواب این کارشو بده و از ته دلم جوابش باشه ..:تو یه آدم پستی
به لرزه افتاده بودم .نگاهشو ازم گرفت .این کارشو به شرم یه آدم هوسباز تعبیر کردم. همون لحظه باورم شد همه چیز حقیقت داره .نمی دونم از درد قلبم بود یا نفرتی که به همه وجودم پیچید داد زدم
-خیلی پستی ..از تو نامردتر ندیدم ..من احمق حرف هیچکس رو باور نکردم تا اینکه به چشم خودم دیدم ..فکر نمی کردم همچین آدمی باشی
می گفتم و همینطور اشک می ریختم .به طرف مادرم رفتم و دستشو کشیدم و بلندش کردم و به صدای بلند گفتم: بیا بریم مامان نمی خوام یه لحظه هم اینجا باشم ...
(دوباره برگشتم طرفش و گفتم): این همه مدت این همه چیز برام خریدی به خاطر چی بود؟ این همه پول خرج کردن به خاطر چی بود ....می خواستی بهم لطف کنی ..
همش ارزونی خودت
یه لحظه گریه امونم رو برید ولی بعدش جیغ زدم: خیلی پستی...
به همراه مادرم که داشت مثل من آه و ناله می کرد از هال رفتیم بیرون ..اون لحظه نزدیک بود از حال برم .فقط می خواستم از اون خونه هر چه زودتر بیرون برم
[COLOR="Silver"]

حساموند
07-09-2011, 23:01
فصل چهاردهم
پشیمونم!!! چرا این کارو باهاش کردم ؟.چرا بهش فرصت ندادم حتی حرفشو بهم بزنه .باور نمی کنم اینقدر خودخواه باشم . تو نمی تونی درک کنی این حسرتیه که همیشه قلبمو آتش میزنه
برای یه مدت تو خونه موندم .اصلا حال خودمو نمی فهمیدم .نمی فهمیدم چی به سرم اومده .نمی خواستم تا یه مدت باهاش چشم تو چشم بشم . حتی سر کار هم نمی رفتم .یه مدت نیاز داشتم تا این حرفها برام هضم بشه .خدا میدونه با این وجود هنوزم دوستش داشتم .
بعد از یک هفته طاقت نیاوردم . می خواستم یه بار دیگه باهاش صحبت کنم .صبح یه روز به شرکت رفتم .وقتی رسیدم اونجا هیچکی داخل شرکت نبود به جز یه کارگر نظافت چی . تعجب کردم با خودم فکر کردم نکنه یه روز تعطیل اومدم و خودم حواسم نبوده .ولی اشتباه نمی کردم .از اون کارگر پرسیدم چه خبر شده چرا کسی نیومده سرکار.
اون کارگر هم به زبون ساده خودش رک و راست گفت: خانم شما تا الان کجا بودین؟ آقای رئیس دو روز پیش به رحمت خدا رفت
پرسیدم:کدوم رئیس
گفت: مگه چند تا رئیس داریم ایناها خودت بخون .
با اشاره اش نگاهم به دیوار افتاد و همون لحظه آگهی تسلیت رو دیدم و اسمشو که...
وقتی تو اینجوری نگاه می کنی ببین اون لحظه سر من چی اومد! تا بحال قلبت برای یه لحظه هم از تپش ایستاده؟ .اون لحظه سرم گیج رفت و هیچی دیگه نفهمیدم نمی دونم بعدش چی شد و کی منو خونه برد
برای تشییع جنازه اش نرفتم .نتونستم هیچ وقت مرگش رو باور کنم .تا مدتها برام به همون شوک اولیه بود .هیچی نمی تونست تسلیتی برام باشه .من هنوز اون حرفا رو باور نکرده بودم تو اون مدت داشتم دیوونه می شدم نمی تونستم خودمو ببخشم و فقط خودخوری می کردم . .شاید اگر اون بسته برام نمی رسید تا مدتها بازم تو همون وضع می موندم . یه ماه بعد از مرگش یه پاکت دستم رسید .بازش کردم .یکیشون یه نسخه از وصیت نامه بود که توش سهام شرکت رو به اسم من و آقای نصیری کرده بود .همون لحظه اون کاغذ رو تیکه تیکه کردم و جلوی چشمم ریز ریز کردم . دومیش یه نامه بود .یه نامه کوتاه که از همون اول از دستخطش شناختمش .هر چند که با کلماتی کمرنگ و شکسته نوشته شده بود تو اون نامه برای اولین بار بود که اسم کوچیکمو با یه پسوند عزیزم نوشته بود . نامه ای که خط به خطش رو از حفظم :

شاید زمانی که این نامه رو می خونی من زیر خروارها خاک خوابیده باشم .میدونم نمی تونی منو ببخشی ولی از تو می خوام که اول آنچه نوشتم بخونی و بعد از آن در موردم قضاوت کنی . این حرفهایی بود که می خواستم تا ابد پیش خود نگه دارم چرا که زمانی عقب تر فکر می کردم وقت مرگم بی سر و صدا بدون اینکه کسی نگرانم باشه چشمامو رو هم میذارم ولی تو این لحظه اینقدر مطمئن هستم که یکی به فکرم هست و همین به قلبم گرما می بخشه .چیزایی می نویسم که خودم هم تعجب می کنم .ولی حقیقت همینه که فقط تو این لحظه آدم حسرت واقعی رو می خوره .دنیا تو این لحظه برام هیچ رنگی نداره حواسم از کار افتادن و چیزیو لمس نمی کنن .دنیای عجیبیه .آدم تا به این لحظه نرسه دست ازش نمی کشه .یه لحظه که نفسش بالا میاد دوباره لذت عیش برمیگرده ولی همین که دوباره نفس تو سینه اش می مونه از همه چیز دنیا سیر میشه فقط و فقط به فکر یه فرصت برای جبران می افته ..دلیلش اینه که به همون اندازه که مرگ وحشتناکه زندگی نعمت با ارزشیه
کاش می تونستم مفصل برات همه راز دلم رو بنویسم ولی دستم این قدرتو نداره و قلم از میون انگشتام به آسونی سر می خوره از تو می خوام به قصه ای گوش کنی .لطفا با صرافت و حوصله این سطور را بخوان
من یکی از آدم هایی بودم که شانس یک زندگی مرفه رو در اوان جوانی از دست دادم .به واسطه ورشکست شدن پدرم و بیماری مادرم زمانی که می خواستم روی پای خودم بایستم هیچ سرمایه ای نداشتم .از دوست و آشنا که هیچ توقعی نمی تونستم داشته باشم که البته در عین ناچاری سراغشان رفتم که نتیجه ای جز سرشکستگی نصیبم نشد .بعد از آن تصمیم گرفتم دست گدایی پیش کسی دراز نکنم و با تلاش خودم به هر چه می خوام برسم .به هر آنچه که از آن محروم شده بودم .شروع این کار با دست خالی هیچ راهی نداشت مگر از راههای آسانی که پیش پام بود و تا مدتی همه انرژی ام رو صرف آن کردم . برد و باختی که یا مرا یک شبه به ثروتی هنگفت می رساند یا از هستی ساقطم می کرد و من برای دست یابی به پول بیشتر ریسکش را قبول می کردم کم کم از این راه موفقیتی بدست آوردم و با راههای دیگری هم آشنا شدم که البته باید از جان خودم براش مایه می گذاشتم و به دست آوردن اعتبار اولیه برای من مهمترین چیز بود .شهرتی که دستم آمد دوستانی که پیدا کردم همه از این طریق بود .. در مدت زمانی دراز پای به هر مسیری گذاشتم و هیچ چیز برام مانعی نبود .چون به دیده خودم همه چیز به دست آورده بودم .احترام .دوستان زیاد .و حتی کسانی که می تونستم برای خود به عنوان همسر اختیار کنم . تا مدتی بخشنده بودم و حاضر بودم برای حفظ همه چیزم هر کاری بکنم . اما افت و خیزی که داشتم به من نشون داد نه کسی به خاطر من حاضره فداکاری بکند و نه برایش وضعم مهم است . در یک لحظه هر کس دور و برم بود از دست می دادم .چرا که برایشان هیچ سودی نداشتم فهمیدم همه چیز اعتباری است . بدون آن منتظر هر پیشامدی می تونی باشی .خیانت دورویی نارو . .وقتی دوباره تونستم سر پای خودم بایستم به خودم قول دادم تلافی رفتارشون رو به شدت بیشتر بکنم و این بار برای دست آوردن اعتبار بیشتر دو برابر بیشتر به تلاش افتادم .طولی نکشید که دوباره دور و برم شلوغ شد و این بار من بودم که می تونستم انتقامم را بگیرم . به تلافی توهین و تحقیرشان کردم و هرچه اعتبارم بیشتر میشد اطرافیانم زبون و خوارتر می شدند و این حس انتقام رو در من بیشتر کرد .فکر کردم می تونم به این طریق به هر چه بخوام برسم و این باعث میشد حدی در برابر خود ندونم . اما فکر همه جاش رو کرده بودم جز اینکه سلامتی ام رو از دست بدم . طولی نکشید که متوجه شدم بیماری پیدا کردم .حاضر بودم برای مداوا هر خرجی باشد تقبل کنم اما کسی نبود که برای آن معالجه ای داشته باشد . من ماندم و عمری که رو به پایان می رفت و گذشته ای گناه بار که برایم باقی مانده بود . آنهمه ثروتی که برای خودم اندوخته بودم هیچ تسکینی برام نبود و لذتی از آنچه می تونستم از آن به دست بیارم احساس نمی کردم . آنوقت بود که هر چیزی با ارزش واقعی خودش برام ظاهر شد و آنچه قبل از آن برام تمام دنیا بود به بازی بیهوده و بی سرانجامی جلوه گر شد .من ماندم و دنیایی که همه چیزش برام ناپایدار بود درست مثل خودم .
نمی دونم چی باید بگم تا منو ببخشی چون میدونم این میون خودخواهی من افراطی بود . شاید بهتر باشه برات توضیح بدم که چرا از اول سعی کردم بهت نزدیک بشم .تو فقط منو یاد جوونی خودم می انداختی .به روشی که برای پیدا کردن موقعیتی بهتر می خواستی برسی . من همه مدت حواسم بهت بود که چطور با چه تلاشی هر راهی رو امتحان می کردی . همون مسیری که چند سال قبل من رفته بودم و به آخرش رسیده بودم .مسیری که اخرش به بیماری خودم منجر شد .هر چند که تفاوتش این بود که من هر مسیر درست و غلطی برام مهم نبود اما شیوه تو این بود که در حد وسع خودت خودت رو بالا بکشی .اما ترسیدم ترسیدم که روزی به بیراهه بیفتی و به پایان تلخ من برسی به دنیایی برسی که شان و ارج تو رو به همون سرمایه ای که داری می شناسد و بدون اون هیچ ارزشی نداری . به این نتیجه رسیدم که حداقل برای کفاره گناهانم هم که شده سر پرستی تو رو به صورتی تقبل کنم و این افت و خیزی که منو در هم شکسته بود این که یک لحظه در اوج اعتبار و مقام باشی و لحظه ای بعد به یک اشتباه سقوطی به دردناکی خرد شدن تموم اجزای روحت داشته باشی به این مرحله هرگز نرسی . دنیای کثیفی است .دنیایی که تو رو به رسمیت نمی شناسد مگر با اعتبارت که اونهم یا جسمته که باید فدا شه یا پول یا هر چیز دیگه ای که سودی داشته باشه.
قرار نبود کار به اینجا کشیده بشه . من آلوده تر از اون بودم که با دختر پاک و ساده ای مثل تو بتونم زندگی کنم .برای من خیلی دیر بود که بخوام به این فکر بیفتم .اما بدبختی آدم اینجاست که تا آخرین لحظه عمر تمام سلول هایش احساس دارند. وقتی دیدم این ماجرا به هر صورت سرانجامی تلخ داره تصمیم گرفتم که برای مدتی کوتاه بتونم اونقدر بهت نزدیک بشم که بتونم تموم تجربه هامو در اختیارت بذارم .اما بی اینکه چندان وابستگی برات ایجاد کنم .باور کن قصدم این نبود .هیچ چیزی بدتر از این نیست که هر روز صبح با کابوسی از عمری که رو به پایان می رود بیدار بشی .روی میزت برگه ای است که مدت عمرت رو مشخص کرده و در همون لحظه هم به یادت بیاد که با این نفس های معلق یک نفر دیگر رو هم با خودت همراه کرده ای .اون هم کسی مثل تو .هرگز نمی خواستم احساست در این میون جریحه دار بشه نمی خواستم به من چندان وابستگی پیدا کنی ما متعلق به هم نبودیم .من آخر راه بودم و تو در اول زندگی .امیدوارم بتونی منو ببخشی و زندگی تازه ای برای خودت بسازی . از تو ممنونم که برای مدتی کوتاه شیرینی احساس زیبایی را که قبل از اون هرگز فکر نمی کردم تجربه اش کنم برام به وجود آوردی
و حالا به عنوان آخرین خواهش کسی که دستش از دنیا کوتاهه ازت می خوام این وصیت نامه را قبول کنی و به انچه گفتم عمل کنی تا حداقل روحم در این میون از بابتی در آرامش باشد .
می گن آدم محتضر دلتنگ عزیز ترین کسانش می شه .کاش زودتر از این با تو آشنا شده بودم .


پایان

sansi
08-09-2011, 13:58
خسته نباشي عزيزم......
عالي بود رمانت...مخصوصا اخرش...قابل پيش بيني نبود...اگه مريضي مرده رو ميتونستم حدس بزنم ولي وردنش بعد از 2 روز رو نه...چيزايي هم كه در مورد تجربه هاش گفته بود رو قبول دارم اغلب افراد جامعه همين رفتار رو دارن.....
خيلي دوسش داشتم...منتظر كاراي بعديت هستم عزيزم.
موفق باشي.

حساموند
08-09-2011, 14:44
خسته نباشي عزيزم......
عالي بود رمانت...مخصوصا اخرش...قابل پيش بيني نبود...اگه مريضي مرده رو ميتونستم حدس بزنم ولي وردنش بعد از 2 روز رو نه...چيزايي هم كه در مورد تجربه هاش گفته بود رو قبول دارم اغلب افراد جامعه همين رفتار رو دارن.....
خيلي دوسش داشتم...منتظر كاراي بعديت هستم عزيزم.
موفق باشي.

ممنون :40:دیگه داشتم دیپرس میشدم .آخه دیدم کسی تحویل نگرفته

sansi
08-09-2011, 15:03
ممنون :40:دیگه داشتم دیپرس میشدم .آخه دیدم کسی تحویل نگرفته

چرا ناراحت؟!بچه هام ميان ميخونن نظر ميدن....ما تازه ميخوايم با كارات اشنا بشيم...

nil2008
08-09-2011, 21:15
چرا ناراحت؟!بچه هام ميان ميخونن نظر ميدن....ما تازه ميخوايم با كارات اشنا بشيم...
با تشكر.صد در صد تائيد ميشه .

دیگه داشتم دیپرس میشدم .آخه دیدم کسی تحویل نگرفتهاختيار داري ...دوست عزيز...يكي دو روز بدجوري گرفتار شدم نتونستم سربزنم ،باور كن اولين پستي كه خوندم ،داستان قشنگت بود ...دستت درد نكنه .من چند تا نكته رو به عنوان نقد داستانت مي خواستم بهت بگم ،چون حيفم اومد در كارهاي بعديت استفاده نشه...اميدوارم جسارت منو ببخشي...

ضرب آهنگ داستانت تا فصل سيزدهم بسيار دلچسب و دلنشين پيش رفت ...دقيقا" همون انتظاري رو كه خواننده از خوندن يك رمان داره ،بهش ميرسيد ...اما فصل آخر به نظرم كمي عجولانه پيش رفت ...مثلا" منطقي نيست كه آدمي با اين همه دارايي ،براي درمان بيماريش ،حتي اگر لاعلاج باشه ،در بهترين بيمارستانها بستري نشه.با اونهمه خاله خان باجي كه قبلا" بطور كامل توصيف كردي و دورو برش وول ميخوردن!..انسان ها معمولا" تا آخرين لحظه ،براي ادامه ي حيات دوست دارند بجنگند و هر امكاني روتجربه كنند ...
و بعد اون ملاقات آخر ...بعد از چند روز ، آقاي رئيس ،فوت ميشن ، و يكماه بعد ،رسيدن اون نامه ي اسرارآميز باعث ميشه دليل كارهاي عجيب غريب ايشون به دختر جوان مشخص بشه البته بازهم جاي شك براي من باقيموند كه چرا اون كارها رو انجام داده و چقدر با اين دختر بيچاره بازي كرده...
به عنوان داستاني كه خودتون قلم زدين ،جاي آفرين داره واستعداد بسيار خوبي در پردازش شخصيت هاي داستانتون دارين .بازم تبريك ميگه .مشتاقانه منتظر خوندن داستانهاي جديدتون هستم .موفق و پايدار باشي.ياحق.:11:

حساموند
09-09-2011, 11:13
ممنون:11:
در جواب سوالت باید بگم آره یکم با عجله نوشتم ولی در کل آخرش همین میشد .اون مرد نمی خواست با بستری شدن و مدام پیش دکترا رفتن بیماری خودش رو آشکار کنه اونم پیش فامیل و دوستایی که ازشون متنفر بود . تو نامه هم اشاره شد که نمی خواست به اون دختر زیاد نزدیک بشه ولی ناخواسته درگیر شد و وابستگی اون دختر به حدی بود که آخرش به این صورت تموم شد و مجبور شد بدون اینکه بتونه توضیحی بده تو یه نامه همه چیز رو براش بنویسه

neda_traveler
12-09-2011, 10:53
سلام خانومی
بسیار زیبا بود
هر چند اخرش غم انگیز بوداما یک سوال : ایم مرد که افراد فامیلش دارای وضع خوبی بودن پس چرا این همه کار کرده؟
و اینکه چرا حرفی از زن قبلیش نزده وچیزی تو این نامه نگفته
اما بسیار زیبا بود من بعد مدتها رمان خوندم و لذت بردم:11:

EternalWanderer
12-09-2011, 11:26
سلام، داستان احساسی و جالبی بود:10: من که خیلی خوشم اومد:46:

nersias
25-02-2013, 03:52
من نصفشو خوندم حوصلم سر رفت دیگه