PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : مسابقه داستان مینیمالیست(موضوع این هفته: قاصدک)



MobinS
13-08-2011, 22:14
سلام خدمت دوستان ادبیات دوست انجمن
طی تغییرات در تیم مدیریتی برای هرچه بهتر شدن سطح و تعداد کاربران انجمن ادبیات طی مدتی تصمیماتی برای زدن تاپیک های جالب تر و حرفه ای تر در سطح انجمن گرفته شد که به مرور زمان تک تک تاپیک ها زده میشه.
یکی از این تاپیک ها تاپیک مسابقه داستان مینیمالیست می باشد.
روند این تاپیک اینگونه هست که کاربران می تونن با قرار دادن داستان های مینیمال در رابطه با موضوع خود در مسابقه شرکت کنند. موضوع ها توسط نفر برنده انتخاب میشن. نفر برنده هم طی رای گیری ( افرادی که حق وتو دارن توی قوانین نوشته شده) انتخاب میشه.

قوانین :

- مهلت شرکت در مسابقه یک هفته می باشد و کاربرانی که تمایل به شرکت در مسابقه دارند می بایست طی این مدت داستان نوشته خود و یا داستانی متناسب با موضوع را در تاپیک قرار دهند . نویسنده داستان و یا منبع حتما ذکر شود .
- فرد برنده توسط تیم داوری انتخاب می شود . این تیم متشکل از مدیر ، ناظر ، کاربران فعال انجمن ادبیات و Mobinoo عزیز می باشد .
- حداقل تعداد داستان برای برگزاری مسابقه 3 داستان می باشد .
- هر فرد مجاز به قرار دادن یک داستان در هر مسابقه است .
- فرد برنده موضوع مسابقه بعدی را انتخاب خواهد کرد .
- از ارسال پست های متفرقه در تاپیک خودداری کنید .
- داستان می بایست مرتبط با موضوع و بدور از ادبیات نامناسب و مفاهیم سیاسی و مذهبی باشد . برای اطلاعات بیشتر پیرامون داستان مینیمال به تاپیک زیر مراجعه کنید :

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

داوران عزیز هم لطفا انتخاب هاتون از روی احساس نباشه و یکم حرفه ای تر نقد و انتخاب کنید.

به منظور حفظ نظم تاپیک هر گونه سوال ، انتقاد و یا پیشنهاد رو از طریق پیغام خصوصی مطرح کنید .

اولین موضوع رو خودم انتخاب می کنم :

انگشت شصت

Mohammad
14-08-2011, 00:46
برای فهرست و موارد احتمالی دیگه ..

nil2008
17-08-2011, 10:29
خودكارشو رو پرت كرد كنار دفترش ... جاي اشكهاش روي صفحه ي آخر هنوز خيس بود ...جاي سيلي روي صورتش هم هنوز داغ ِ داغ بود ...تكيه به ديوار داد و شروع كرد به جويدن ناخن هاش ... انگار زمان متوقف شده بود ...همچنان صداي دادو بيداد از اتاق بغلي به گوشش ميرسيد...يكدفعه طعم آشناي خون رو توي دهنش مزه كرد ...نگاهي به انگشت شصت ش انداخت ...ناخنشو تا ته با دندونش كنده بود...

attractive_girl
17-08-2011, 12:59
وقتی چشماشو باز کرد تو بیمارستان بود و پدر و مادر و برادر بزرگترش بهش زل زده بودن.

انگشت شصتش باند پیچی شده بود!

-انگشتم چی شده ؟

صدای گریه ی مادرش بلند شد .

الهی بمیرم مادرجون چرا اینکارو کردی آخه؟

- چیزی نیست مادر در عوض خدمت نامقدس سربازی رو پیچوندم !!

و لبخندی محو بر لبان بی رنگش نشست..


برادر بزرگتر جلوتر رفت و زیر گوشی حرفی بهش زد:

بیچاره الکی خودتو ناقص کردی که چی بشه

واسه معافی دو تا بند انگشت باید قطع شده باشه ولی تو فقط یه بند انگشتت رو له کردی !!


برگرفته از یک جریان واقعی

Mohammad
20-08-2011, 01:54
چون تعداد شرکت کنندگان مسابقه این هفته به حد نصاب نرسید ، موضوع جدید در عنوان تاپیک قرار داده شد .

nil2008
23-08-2011, 12:35
با دقت تكه هاي شيشه و خرده هاي چوب رو با دستكشي كه به دست داشت زير و رو كرد...بعد در حاليكه عينكش رو روي چشمش مي گذاشت ، روي برگه اي اينطور نوشت:
مقتول :زن
سن : حدودا" سي و چند ساله
علت مرگ:خونريزي مغزي در اثر ضربه
آلت قتاله:قاب عكس ِ عروسي خودش و همسرش(قاتل احتمالي)...

Mohammad
12-09-2011, 08:29
موضوع جدید به عنوان اضافه شد .

nil2008
12-09-2011, 09:05
ميزبان گفت:مثلا" همين بچه رو ببينيد ...ما توي خونواده رسممون اينه كه از همين سن كه بچه روي پاش مي ايسته بذاريم هركاري خواست بكنه ...خانم ميزبان چند عدد بشقاب و كارد روي ميز گذاشت و ميوه تعارف كرد و سعي كرد قندون رو از زير پاي بچه بيرون بكشه كه ...صداي جيغ هاي پي در پي بچه بلند شد...اين بار ميزبان در كمال خونسردي رو به خانمش كرد و گفت : عزيزمن هركاري راهي داره تو كه قندون رو مي خواي بگيري بايد يه چيز ديگه اي بهش بدي و بعد در حالي كهنمكدون رو توي دست بچه ميذاشت رو به ميهمان كرد و گفت : اينطوري توي ذوق بچه نمي خوره .ميهمان در حالي كه چايي اش را بدون قند سر مي كشيد، به بچه نگاه كرد كه حريصانه، سر نمكدان را با آب دهانش شست و شو مي داد...

nil2008
09-10-2011, 23:29
دخترك گفت: نترس ،من مواظبتم،نمي خوام اذيتت كنم...ميدونم ، تو هم نميتوني يه جا بموني... به آرامي بوسيدش ،نفس عميقي كشيد و رهايش كرد...
آنقدر نگاهش كرد تا چرخ زنان در آسمان گم شد.بعد در حالي كه ويلچرش را به جلو مي راند زيرلب زمزمه كرد:كاش منم يه قاصدكبودم...

attractive_girl
10-10-2011, 18:10
هوا ابری و گرفته بود ، قاصدک پرواز میکرد و دورتر میشد ...دورتر و دورتر...حس جالبی داشت آخه اولین بار بود که پرواز میکرد

فکرشم نمیکرد که یه روزی بتونه پرواز کنه .همه چی خوب بود که یهو باد شدیدی شروع به وزیدن کرد ، ترسید که بارون بیاد!

چند قطره آب رو حس کرد و ناگهان بارون شدید شروع به باریدن کرد که.....

صدایی شنید ....

_ : قاصدکم بیدار شو از مدرسه ات دیر میشه ها!