PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : رمان التهاب عشق



babelirani
28-06-2011, 11:26
سلام این رمان کتاب نیست فقط حاصل یکم زحمته خودمه اگه مشکلی داره معذرت میخوام

--------------------------------------------------------------------------------------------------

قسمت اول

اَه! چقدر این کلاس اژدری گنده. با اون صدای خواب آورش... این رو حل کن آقای مهدوی... اَههههههه.
مجید پشت من ایستاده بود و هی غرغر می کرد اما من دیگه عادت کرده بودم برای همین هم بدون توجه به اون داشتم ساندویچم رو گاز می زدم. مجید غرغر رو از یه جای دیگه شروع کرد و گفت: این حامد و مهیار دیگه شورش رو در آوردن... این دفعه به اونها یه چیزی بگو دیگه. من تنها نمی تونم چیزی به اونها بگم امید هم که یا سرکاره یا دانشگاه.
باز هم هیچی نگفتم. حامد و مهیار و امید هم خونه ای های ما بودند. یه ترم بود که به جمع اونها اضافه شده بودم. حامد و مهیار و مجید کاشانی بودند و در واقع همین سه نفر هم خونه رو دست و پا کرده بودند و بعدش امید هم هم خونۀ اونها شده بود.
من هم قبل از اینکه با اونها آشنا بشم دو ترم خوابگاه داشتم اما وقتی با اونها برخورد کردم و دیدم مشکل مالی دارن بدم نیومد هم خونۀ اونها باشم. من هم معلوم نبود واقعا کجایی ام. پدر و مادرم و پدربزرگانم در تهران به دنیا آمده بودند اما من به خاطر مأموریت های بابام تو کرمانشاه به دنیا اومدم. وقتی هم که برای درس اومدم تهران خانواده مون به خاطر کار بابام تو اهواز بود. مجید چیز جدیدی برای غر زدن پیدا کرد و گفت: اَه... دوباره این برادر بسیجی فضول اومد. من با صبوری به غرهای مجید گوش می دادم. دانه های باران یک به یک خود را فدای زمین می کردند. در این روزها که کم کم هوا سرد می شد. کمتر کسی درون حیاط می ایستاد. پس از دقایقی مجید با لحنی سرزنش آمیز گفت: امیر تو نمی خوای چیزی بگی؟
امیر: چی بگم؟
مجید: یه چیزی که نشون بده زبون داری؟
امیر: خب... هوا سرده!
مجید: بالاخره یه چیزی گفتنت بهتر از هیچ نگفتنته.
لحظاتی به سکوت گذشت تا مجید با صدایی آرام گفت: سردت نیست؟ من گفتم:گفتم که... یه کم... چطور؟ مجید گفت: پاشو بریم پشت میز ساندویچتون رو میل کنید. پا شدیم رفتیم. پشت میز بهتر بود. من ساندویچم رو قبل از اینکه به اونجا برسیم خورده بودم اما مجید انقدر حرف زده بود که هنوز نصف ساندویچش مونده بود. پشت میز راحت تر بودیم. پس از دقایقی آرامش مجید گفت: اونجا رو. برگشتم. اوه... همون دختره که خیلی ها رو دیوونه کرده بود وارد شد. اسمش ویدا بود. قیافه با نمکی داشت و بیشتر از قیافه ش رفتارش منحصر به فرد بود. جالب این بود که به هیچکس هم پا نمی داد. همین موقع امید و مهیار آمدند و کنار آنها نشستند. تا اونها نشستند مجید گفت: به به آقایون درس خون! شرط می بندم تا الآن کتابخونه بودید.
من هنوز داشتم خیلی تابلو دختره رو دید می زدم. امید که انگار متوجه من شده بود گفت: آقا رو... تو نخ دختره ست. برگشتم و به امید لبخندی زدم و گفتم: الکی حرف نزنید. من که مثل آقا حامد پلی بی نیستم. شرط می بندم همین الآن هم که کلاس نداره تو کوچه و خیابون مشغول مخ زدنه. مهیارگفت: اما من می گم که پا پیش نذارید که بد خیت می شید. کسی جرأت نمی کنه بهش بگه ویدا. همه باید کریمی صداش کنن. من و حامد هم امتحان کردیم اما.. خب دیگه. مجید که آخرین ذرات ساندویچش را نیز قورت می داد گفت: اگه ما بتونیم تا آخر امروز مخشو بزنیم چیکار می کنید؟
امید با شیطنت خاصی وارد داستان شد و گفت: اگه شما بتونید مخشو بزنید امشب تمام پخت و پز و شست و روبو ما انجام می دیم اما اگه شما باختید باید شام درست کنید و ظرف ها رو بشورید و اتاق ها رو تمیز کنید. مجید دستش را جلو برد و گفت: قبوله. امید هم به او دست داد و گفت: شروع کن. مجید بلند شد و به من اشاره کرد و گفت: بریم. من که با اخلاق ویدا کریمی آشنا بودم با التماس گفتم: نمی شه من نیام. جواب سؤالم رو تو نگاهش گرفتم. ساکت شدم و آرام پشت سرش بلند شدم. وقتی که داشتیم می رفتیم امید تکیه داد و گفت: آخی راحت شدم... امروز از پخت و پز راحتیم. من چپ چپ به اون نگاه کردم اما اصلاً اون حواسش به من هم نبود. ما رفتیم و وقتی رسیدیم به میزشون مجید مؤدبانه گفت: می تونم بنشینم.
ویدا نگاه زیبایش را به مجید دوخت و گفت: اینجا جا زیادیه. مجید گفت: آره... اما من می خواستم با شما حرف بزنم. دوست ویدا ریز ریز خندید. انقدر از شرط بندی مجید عصبانی بودم که تا صدای خندۀ کوتاهش را شنیدم خیلی بد به اون چپ چپ نگاه کردم. خودم نمی دونم اما نگاهم باید انقدر وحشتناک بوده باشه که اون دختره خیلی زود ساکت شد.
به ویدا و مجید نگاه کردم. ویدا پس از لحظاتی فکر خیلی بی تفاوت گفت: خواهش می کنم... بفرمایید. خدا رو شکر تا اونجا همه چی به خوبی پیش رفته بود. اول مجید نشست و بعد من. یه نگاهم به مجید و کریمی بود. یه نگاهم هم به امید و مهیار بود. امید و مهیار با هر دو تا چشمشون مواظب اوضاع بودند. در واقع تمام جو مواظب اوضاع بود. چه گندی زده بود مجید. اولین جمله ش رو طوری روی زبون آورد که دلم می خواست می زدم تو دهنش. مجید با پر رویی گفت: من می خواستم با شما دوست بشم. با خودم گفتم: آخه تو نمی فهمی بشر که باید برای دختری مثل اون کلی مقدمه چینی کنی. گه کاری کردی. انقدر از کارش حرصم گرفته بود که نیاز شدید گلویم را به آب سرد حس می کردم.
ویدا هم انقدر خر نبود. خیلی آروم گفت: ممنون اما متأسفم. دوست ویدا بلندتر از دفعۀ قبل خندید. من اینبار با چشمانی پر از خشم به دوست ویدا نگاه کردم. اینبار دیگه واقعاً دختره از ترسش ساکت شد. من که می فهمیدم اوضاع انقدر خراب هست که نشه دیگه درستش کرد. گفتم: مجید. پا شو... کلاسمون شروع شدهاااااا... مجید هم بدون هیچ اعتراض یا رد کردن تقاضایم پاشد. تو راه کلاس ریاضی کلی فحش دادم به مجید. مجید هم سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت. این هم به عصبانیتم افزود.
به کلاس رسیدیم. خدا رو شکر با مهیار و امید کلاس نداشتیم. فقط من بودم و مجید. وقتی رفتیم تو من به زور مجیدو بردمش ته کلاس. می خواستم بازم سرش غر بزنم. بردمش اون ته. از شانس گند من هم بدترین درسی رو داشتم که حالم ازش به هم می خورد. تا حالا دو ترم اینو برداشته بودم اما همیشه از پاس کردنش باز می موندم. لحظاتی ساکت شدم مجید هم مثل اینکه نفسی کشید اما به محض اینکه ویدا دوباره به کلاس اومد من دوباره شروع کردم. دو ساعت کلاسو به زور تحمل کردم. کلاس که تموم شد. یکی از بچه ها، ویهان برگشت و گفت: جزوه شیمیت کامله؟ گفتم: نه، چطور؟ گفت: جزوه م کامل نیست. شیمیم کلاسش از اون گند ها بود. با اون استادش، اژدری. گفتم: نه، خودم هم باید از یکی جزوه بگیرم. شنبه امتحان داریم دیگه؟
ویهان سرش را به تأکید تکان داد و رفت. وقتی من و مجید بیرون رفتیم مهیار و امید که بیرون در منتظر بودند زدند زیر خنده. مهیار گفت: دیدین گفتم خیت می شین. با عصبانیت به مجید نگاه کردم. کار کردن در خونه مسئلۀ کوچک عصبانیتم بود اما ضایع شدن و سوژه شدن برای امید و مهیار و حامد مسئلۀ راحتی نبود. بیشتر عصبانیتم هم به خاطر همین بود. ویدا و اون دوستش که همیشه باهاش بود از کلاس بیرون آمدند. ویدا واقعاً خوشکل بود. امید گفت: وای چه خوب شد شرط بندی کردیم وگرنه من که امروز حال نداشتم کار بکنم. من فکری به ذهنم رسید و به مجید و مهیار و امید گفتم: دو دقیقه صبر کنید من الآن میام. سپس به سمت ویدا راه افتادم. مهیار با صدای آرومی گفت: به ضایع شدن تو راضی نیستیم. نرو بدتر قهوه ای می شی هااااا. من بدون توجه به مهیار صداش کردم: خانم کریمی... خانم کریمی.
ویدا برگشت به طرفتم از کردۀ خودم پشیمون شدم. بعد از اون کار مجید با چه رویی برم جلو. اما دیگه کار شده بود. ویدا با تعجب سرجایش ایستاده بود. به سرعت خودم رو به اون رسوندم. وقتی به رو به روش رسیدم دوباره دوستش زد زیر خنده. اینبار به خودم زحمت ندادم چپ چپ نگاش کنم. به ویدا گفتم: ببخشید، من می خواستم ببینم جزوۀ شیمیتون کامله؟ ویدا گفت: آره. کمی مکث کردم و گفتم: ببخشید، می شه اون رو یک روز ازتون قرض بگیرم تا بتونم ازشون یه کپی بگیرم. شنبه امتحان داریم.
ویدا لبخندی زد و گفت: خواهش می کنم اما من الآن جزوۀ شیمی همراهم نیست. اونروز سه شنبه بود. چهارشنبه هم نه من کلاس داشتم نه ویدا. پنج شنبه هم تعطیل بود و تا شنبه همدیگه رو نمی دیدیم. همینو می خواستم. من با اظطرابی که در وجودم بود گفتم: می شه ازتون یه شماره داشته باشم تا بتونم فردا باهاتون یه جا قرار بزارم؟ دوستش خندید و من باز هم به او توجهی نکردم. ویدا هیچ واکنشی نشون نداده بود. فهمیدم تردید داره برای همین گفتم: به قرآن من قصد مزاحمت ندارم... نذاشت حرفم رو تموم کنم و گفت: یه جا یادداشت کنید! بلافاصله گوشیمو در آوردم و گفتم: بگید.
دوستش داشت با تعجب به اون نگاه می کرد. شمارشو گفت و رفت. به طرف دوستام رفتم. هر سه تاشون قیافه شون کج و کوله شده بود. اونها نمی دونستن که من به چه بهانه ای شماره ش رو گرفتم. با صدایی گرفته گفتم: امروز شما باید همه کارا رو بکنید.[COLOR="Silver"]

babelirani
28-06-2011, 11:34
[/COLOR]قسمت دوم

اون شب رو با عیش و نوش گذروندیم. مهیار و امید هم شادی کردند اما فرداش تا صبح داشتند کار می کردند. چه ریخت و پاشی کرده بودیم. من هم با خیال راحت خوابیده بودم. صبح با صدای بلندی از خواب بیدار شدم که می گفت: پا شو، امیرعلی... پاشو صبحونه ت رو بخور. خیلی زود فهمیدم که باید اون صدا، صدای حامد باشه. حامد فقط من رو با اسم کاملم صدا می کرد. بلند شدم. ساعت نه بود. سر و صورتم رو شستم و رفتم سمت آشپزخونه.

حامد و مجید پشت میز نشسته بودند. رفتم تو آشپزخونه و پشت میز نشستم و گفتم: سلام. حامد و مجید هم زمان جوابمو دادند. هم مجید و هم حامد از دیروز تو کف مخ زنی من بودند. وای! اگه اون دو تا و امید و مهیار می فهمیدند سرکارن. چقدر خنده دار می شد. به هر ترتیب سر میز صبحانه هم مجید دوباره تعریفش را از ماجرای دیروز شروع کرد و مجید هر بار یه چیزی می گفت. اون بار هم گفت: بابا جلوت لنگ انداختم آقا امیرعلی. از اینکه امیر صدام نمی کرد خوشم میومد. اسممو خیلی دوست داشتم.
صبحونه رو خیلی سریع خوردم و بلافاصله رفتم لباس هامو پوشیدم. می خواستم برم بیرون و بزرگترین هدفم هم قرار گذاشتن با ویدا بود. می خواستم اگه بعد از ظهر هم با هم قرار گذاشتیم تا بعدازظهر بیرون باشیم تا فکر کنند با هم بودیم. بعد از اینکه لباس هام رو پوشیدم رفتم پشت در آشپزخونه و زنگ زدم ویدا تا وقتی که بوغ نمی خورد الکی شروع کردم به حرف زدن: سلام خانومی... خوبی؟... من هم خوبم، ممنون. نه عزیزم... دوست داشتم اما نشد دیگه... بعد از لحظاتی گوشی ش شروع کرد زنگ زدن خیلی سریع به سمت اتاقم به راه افتادم اما اون خیلی زودتر از اینکه به اتاقم برسم گوشی رو برداشت. ویدا گفت: بله؟
کمی صبر کرد. اما من هنوز نمی تونستم بگم سلام. مجید و حامد می شنیدن. هنوز به اتاقم نرسیده بودم که دوباره گفت: الو... بفرمایید. الو... الو...
رسیدم به اتاق اما تا اومدم جواب بدم ویدا قطع کرد. دوباره گرفتمش اینبار بعد از پنج شیش تا زنگ برداشت به محض اینکه ویدا گفت: بله با شتاب زدگی گفتم: سلام... منم امیرعلی...
ویدا: امیرعلی؟
امیر: مهدوی... همونی که دیروز ازتون شماره گرفتم تا جزوۀ شیمیو ازتون قزض بگیرم
ویدا: اوه... یادم اومد... الآن برای قرار زنگ زدین؟
امیر: آره...
ویدا: کجا می تونید بیایید.؟
امیر: هر جا شما بگید.
ویدا: برای من فرق نداره.
جوراب به دست بیرون رفتم اینبار مجید و حامد در سالن نشسته بودند. با ویدا طوری که بشنوند در پارکی قرار گذاشتم و قطع کردم. گوشیمو اومدم گذاشتم روی میز جلوی مجید و حامد و رفتم تو دستشویی. همونطوری که حدس می زدم وقتی اومدم بیرون گوشیمو دست مجید دیدم خیلی آروم رفتم پشتش گوشیمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم: مگه نگفتم دوست ندارم کسی بره سراغ گوشیم. به گوشیم نگاه کردم. داشت نگاه می کرد که من به ویدا زنگ زدم یا نه.
جوراب هام رو پوشیدم و پاشدم رفتم جلوی آینه و گفتم: بچه ها تیپم خوبه؟ یه تی شرت سبز خوش رنگ ساده تنم بود. روی اون هم یه بهارۀ سفید پوشیده بودم. شلوار جین آبی تیره ای هم پام بود. حامد کمی نگاه کرد و گفت: برای بار اول خیلی خوبه؟ مجید هم کمی به من دقیق شد اما بر خلاف انتظارم گفت: چطوری تو دقیقه مخشو زدی؟ اصلاً مخشو زدی؟ با خنده کفش هام رو پوشیدم و گفتم: خوبه که اسم ویدا رو دیدی. خیلی زود از خونه رفتم بیرون و یه تاکسی گرفتم و سر ساعت ده تو پارک بودم.
ساعت ده باهاش قرار داشتم اما اون با ده دقیقه دیرتر رسید. وقتی که دیدم ویدا یه کمی دورتر از من وایساده و به گوشیم زنگ می زنه بدون اینکه گوشیم رو جواب بدم رفتم و طرفش و سلام کردم. ویدا به آرامی روی پاش چرخید و با لبخندی گفت: سلام و گوشیش رو قطع کرد. من با اون رفتاری که تو دانشگاه داشت ترجیح دادم باهاش دست ندم اما اون خودش پیش دستی کرد و دستش رو جلو اورد و باهام دست داد. تازه اون موقع بود که فهمیدم چقدر خوشگل شده. یه کمی زیرزیرکی نگاهش کردم. یه شال مشکی قشنگ سرش بود. یه پالتوی مشکی بلند هم پوشیده بود که کاملاً بهش می اومد. آرایش ملایمی هم روی صورتش بود. دیوونه کننده بود.
ویدا دستش رو کرد تو کیفش و یه سررسید رو در آورد و گفت: آقای مهدوی... این هم جزوۀ شیمی...
جزوه رو گرفتم و توشو نگاه کردم و گفتم: خیلی ممنون... بریم یه جا کپی بگیریم. ویدا به موافقت سرش رو تکون داد و گفت: اما سریع برگردیم چون یکی منتظرمه. خواستم بپرسم که دوست پسرت منتظرته اما فکر کردم خیلی ضایع ست واسه همین هم گفتم: می خواهید شما برید من ده دقیقۀ دیگه میارم همین جا. ویدا گفت: نه، بریم انقدر هم عجله ندارم.
با هم رفتیم یه جا همون نزدیکی و از جزوه کپی گرفتیم و بعد از اون ویدا رفت و من هم بعد از اون تا عصر رفتم دنبال خریدن کتاب و چیزهایی که لازم داشتم و کارهایی که روی هم انباشته شده بود. وقتی برگشتم خونه ساعت هفت بود. وقتی رسیدم خونه با صدای بلند بچه ها رو صدا کردم. امید که می دونستم سرکاره. بعد از دقایقی مجید از اتاقش جزوه به دست اومد بیرون و گفت: سلام... بابا اولین قرارتون تا الآن طول بکشه از فردا می خواین تا صبح با هم باشین؟
با خستگی روی مبل ولو شدم و گفتم: رفتم این ها رو بخرم. مجید نگاهی کرد و گفت: باریک الله! چقدر فعال! پاشدم رفتمتو اتاقم و لباسامو عوض کردم و با اینکه خیلی خوابم می اومد خوابیدم رو تخت و شروع کردم به خوندن جزوه.
یه ساعت بیشتر خوندنم دووم نیاورد و بعد از یه ساعت جزوه رو گذاشتم کنار و رو تختم خوابیدم. خیلی زود مثل جنازه ولو شدم.
با صدای زنگ در بیدار شدم. ساعت ده شب بود. یه نگاه از زیر درم به بیرون انداختم معلوم بود هنوز همه خوابند. منم برای این بیدار شده بودم که از همه نزدیکتر بودم. رفتم بیرون. از آیفون صدا نمی رفت واسه همین مجبور شدم برم دم پنجره. اه... این مأمور زحمتکش نفهم شهرداری بود که احتمالاً برای ماهیانه آمده بود. دوباره رفتم خوابیدم.
دینگ... دینگ...
ساعتو نگاه کردم. ساعت 2 صبح بود. واسم sms اومده بود. نگاه کردم به گوشیم. ویهان بود. همون هم دانشگاهیم. شروع کردم به خوندن اس ام اس. دیوونه 2 نصف شب واسم جک فرستاده بود:
داشنمند ها درخت پسته و زیتون رو به هم پیوند زدن. اسمش هم گذاشتند پستون.
من هم برای تلافی اس ام اسی که حامد چند روز پیش به من داده بود رو یه بار خوندم:
نام ایستگاه های متروی قزوین:
..................

بعد هم رفتم تو فهرست اسم هام و در همون حال که دنبال اسم ویهان می گشتم دوباره رو تخت دراز کشیدم. اس ام اسو فرستادم اما اشتباه برای اسم بالاییش. کسی که خیلی باهاش رو در بایستی دارم. ویدا.
قبل از اینکه اس ام اسم بره بدون هیچ فکری زنگ زدم به ویدا. می دونستم اس ام اس برسه دستش می خونه اما می خواستم پیشاپیش اشتباهم رو ماسمالی کنم. بعد از خوردن زنگ های طولانی ویدا با اون صدای نازش که خواب آلود هم بود گفت: بله؟!!!
من که هول شده بودم گفتم: سلام.
ویدا: عجب غلطی کردم شماره مو دادم به تو. به ساعتت نگاه کردی بعد به من زنگ بزنی.
هنوز هم نسبتاً خواب بود چون همیشه با من رسمی تر حرف می زد. گفتم: ببخشید... اما من یه اس ام اس برای شما فرستادم اما اشتباهاً می خواستم ازتون بخوام که اون رو نخونید.
ویدا: اگه صبح هم زنگ می زدی و اینو می گفتی من هنوز اس ام است رو نخونده بودم.
من دوباره گفتم: ببخشید... معذرت می خوام دیگه... خداحافظ...
ویدا: خداحافظ.
خیلی زود قطع کرد و احتمالاً رفت بخوابه. من هم چند دقیقه تو جام ولو شدم و به اینکه کارم چقدر بد بوده فکر کردم اما چند دقیقه بعد تو آغوش خواب گرم بودم. صبح با صدای اس ام اسی که برام اومد از خواب پریدم. گوشیم رو با خواب آلودگی برداشتم. رضا، برادرم بود. اس ام اسش رو خوندم و جوابش رو دادم. پس از چند لحظه جواب اس ام اسش اومد. دوباره جوابش رو دادم و این بار بهش هم گفتم که بعداً با هم صبحت می کنیم. ساعت هفت و نیم بود من هنوز می خواستم بخوابم.
چند لحظه نگذشته بود که دوباره صدای اس ام اس دوباره اومد. با عصبانیت رضا رو به فحش بستم. گوشیم رو برداشتم و روشو با چشم های نیمه باز نگاه کردم. اسمی که روش زده بود خیلی کوتاه بود. یه چیزی شبیه ندا، یلدا... هنوز فکرم کار نمی کرد. یه دفعه همه چی یادم اومد و بلند گفتم: ویدا!
اس ام اسش رو باز کردم. نوشته بود: دستتون درد نکنه... خیلی وقت بود اینجوری نخندیده بودم... راستی امیدوارم به تلافی دیشب بیدارتون کرده باشم.
پوزخندی زدم و واسش فرستادم: مگه من نگفتم اون اس ام اسو نخونید... راستی چند دقیقه پیش برادرم بیدارم کرد.
وقتی که دلی وری اس ام اسم اومد رفتم دسشویی تا دست و صورتم رو بشورم. مثل همیشه گوشیم رو گذاشتم روی میزی که دم در دستشویی و رفتم تو دستشویی. وقتی داشتم دست و صورتم رو می شستم صدای اومدن اس ام اس رو شنیدم. دست و صورتمو خشک کردم و اومدم بیرون اما گوشیم دست مجید بود. با عصبانیت گفتم: فضول جان! مگه نگفتم دوست ندارم کسی به گوشیم دست بزنه. مجید با خنده گوشیمو گذاشت و گفت: آخه من هنوز باورم نمی شه با ویدا دوست باشی. اس ام اسو نگاه کردم. ویدا فرستاده بود. دعا دعا می کردم توش با من رسمی صحبت نکرده باشه. خدا رو شکر توش اصلاً فعل مخاطب نبود. نوشته بود: پس نبد شانسی اوردم.
من بلند با خودم گفتم: ولی من خوش شانسی اوردم. مجید با خنده ای بر لب هایش پرسید: چی می گی؟ با عصبانیت گفتم: حالا مطمئن شدی که ویدا اس ام اس زده بود. مجید گفت: رابطۀ تو و ویدا به من چه ربطی داره...؟ برو صبحونه رو آماده کن! کلی گشنمه.
من رفتم اما تمام حواسم به مجید بود که احتمالاً آنقدر مطمئن شده بود که الآن تو داشنگاه رو پر می کرد.
ادامه دارد...[COLOR="Silver"][COLOR="Silver"]

babelirani
28-06-2011, 11:43
قسمت سوم


شنبه من به مجید و حامد و مهیار و امید گفتم که تو دانشگاه چیزی پخش نکنند. براشون خالی بستم که ویدا می خواد فعلاً این قضیه مخفی بمونه. تو دانشگاه هم فقط من و مجید تا بعد از ظهر کلاس داشتیم. اون سه تا ظهر رفتن خونه. آخرین کلاس ما شیمی بود با اون امتحان تخمیش. باز من نسبت به قبلاً خوب دادم چون معمولاً من انقدر جزوه م کثیف بود که نصفشو نمی تونستم بخونم در عوض جزوۀ ویدا فوق العاده بود. واقعاً جزوش تمیز بود.
ساعت نزدیکای چهار بود که کلاسامون تموم شد. با سرعت رفتیم بیرون. من جلوتر از مجید وایسادم تا تاکسی بگیرم. اولین ماشینی که نزدیک شد رو براش دست تکون دادم اما وقتی نزدیک تر شد و دیدم ویدا توشه دستم انداختم و رفتم عقب تر. مجید هم که این رفتار منو دیده بود گفت: از دوست دخترت خجالت می کشه. بعد از اون هم پا شد و یه دستی برای ماشین تکون داد.
وقتی ماشین وایساد ویدا نگاه عصبانی و بدی رو به راننده انداخت. ویدا جلو نشسته بود. من قبل از مجید سوار شدم. بنابراین اون نمی تونست صورت ویدا رو ببینه و این هم خودش تا حدودی خوب بود چون حالات صورتش رو نمی دید. من وقتی سوار شدم گفتم: سلام ویدا، خوبی. دستمم بردم جلو تا باهاش دست بدم. خدا رو شکر با تمام تعجبی که تو چشم هاش بود باهام دست داد.
اما خیلی زود خرابش کرد چون با لحنی خشک و رسمی گفت: خیلی ممنون... شما خوب هستین. شما چطورید آقای مهدوی؟ خیلی زود گوشیمو در آوردم و براش نوشتم: تو رو خدا با من رسمی حرف نزن. اس ام اسم خیلی زود بهش رسید. اونم خیلی زود برام فرستاد: برای چی؟
با دلهره از اینکه قبول نکنه براش فرستادم: بعداً براتون می گم. راننده هم هی هیز می زد. هی به رون های ویدا یه نگاه می کرد و یه لبخند می زد. چند دقیقه ای گذشت. بالاخره ویدا به حرف اومد اما نه با من بود نه با مجید بلکه با راننده بود. من داشتم دربارۀ امتحان شیمی با مجید حرف می زدم که یه دفعه ویدا به راننده گفت: بهنام، وایسا من اینجا یه چیزی می خوام بخرم.
من یه دفعه خشکم زد. نکنه این راننده دوست پسرشه. وای بد جوری خراب کردم. خب حق داشت ویدا به کسی محل نذاره. پسره هم خیلی خوشکل بود هم خیلی خوشتیپ و خوش هیکل. مجید هم کنارم حالش از من بهتر نبود. بدبخت بد جوری جا خورده بود. از اول باید فکرشو می کردیم پسره اصلاً قیافه ش به مسافرکش ها نمی خورد. وقتی ویدا با یه پاکت از مغازه رو به رو خارج شد ما با صدای بهنام نام به خودمان آمدیم که می گفت: خب، آقایون کجا می رید. مجید گفت: ما سر همین چهار راه پیاده می شیم. وقتی ویدا رسید من گفتم: خانم کریمی من می تونم با شما صحبت کنم... تنها! ویدا به راننده نگاه کرد. بهنام سرش رو تکون داد و ویدا گفت: خواهش می کنم.
رفتم پایین و کمی جلوتر از ماشین شروع کردم به تعریف کردن اینکه قضیۀ من و اون و گرفتن جزوه چیه. آخرش ویدا پرسید: پس گرفتن جزوه الکی بود؟ گفتم: نه، اتفاقاً جزوه رو احتیاج داشتم... تازه تصمیم گرفتم بقیۀ جزوه هام رو هم از شما بگیرم چون خودم انقدر کثیف می نویسم که نصفشو نمی تونم بخونم.
ویدا فقط لبخند خوشگلی زد و سپس گفت: بریم تو ماشین. اولش خواستم مخالفت کنم اما بعدش با خودم گفتم اگه واسه بهنام تعریف کنم برای چی انقدر با دوست دخترش گرم گرفته م بهتر باشه. رفتیم سمت ماشین اول ویدا سوار شد و من اونو از تو پنجرۀ ماشین تماشا کردم. تازه فهمیدم که رانندهه هیز نمی زده بلکه به گوشی ویدا که روی رونهاش بوده نگاه می کرده و احتمالاً اس ام اس های من. لبخندش هم برای همین بوده. رفتم نشستم و یه بار هم همه چیزو تو ماشین تعریف کردم.
وقتی تعاریف من تموم شد بهنام از تو آینه به من نگاه کرد و گفت: پس اون روز از صدقه سری خواهر ما یه مهمونی داشتید. من با تعجب گفتم: خواهرتون؟ بهنام با تعجب گفت: مگه چیه؟ من سرم انداختم پایین و گفتم: هیچی، من فکر کردم که دوست دخترتونن. بهنام هیچی نگفت اما مجید با عصبانیت گفت: همچین برای ما از دوستیت با ویدا حرف می زدی که فکر کردم براش خالی بستی پسر وزیری کسی هستی؟
من هم رومو برگردوندم و گفتم: مجید خان حواست باشه چیزی به امید و مهیار نمی گی هااااا! مجید گفت: من که بدم نمیاد سه شب دیگه سور و ساط داشته باشیم. بد که نمی گذره. این قانون ما بود که در صورت تقلب و یا زدن زیرش باید سر هر چی شرط بستیم سه برابرشو پس بدیم. من با خنده گفتم: نفهمیدی چی شد نه؟ من سر خانم کریمی شرط نبستم تو بستی. من فقط همراهت بودم.
مجید با ناراحتی ساکت شد. به ویداد و داداشش گفتم: ببخشید... همۀ این قضایا که اتفاق افتاد همه ش تقصیر مجید بوده. مجید کمی با عصبانیت نگام کرد و سپس گفت: خانم کریمی، اگه یه روزی با بچه ها بودیم جوری رفتار نکنید که بفهمند. حداقل بذارید برای ترم بعد که هم تبش خوابیده باشه. هم اینکه امید درسش تموم می شه.
ویدا کمی به من و مجید نگاه کرد و گفت: سعی خودمو می کنم اما قول نمی دم. مجید با خنده گفت: اگه سعی خودتون رو بکنید قضیه حله. سپس رو به من گفت: بریم. سپس درو باز کرد که پیاده شه که بهنام گفت: صبر کنید می رسونمتون. یه کمی تعارف تیکه پاره کردیم و بعد که ما قبول کردیم بهنام فرمونو داد دست ویدا و گفت: دست فرمونش هم ببینید.
عین پسرها رانندگی می کرد. حتی بعضی جاها بهتر. بعضی وقت ها همچین لایی می کشید که کفم می برید. همین رفتارهاش پسرها رو به خودش جذب می کرد. وقتی که به خونه نزدیک شدیم یه جوری به ویدا آدرس دادیم که طرف راننده به طرف خونه بود. زنگ که زدیم حامد از پنجره نگاه کرد و ما هنوز داشتیم با ویدا حرف می زدیم. همینو می خواستم. حامد ویدا رو دید. رفتیم بالا حامد جلوی در وایساده بود. وقتی رفتیم تو حامد به حرف اومد و گفت: تو چه جوری مخ اینو زدی؟ من که تو کفتم.گفتم: چیزی نیست... بالاخره شاید یه روزی هم به تو یاد دادم. مجید کنارم پوزخندی زد اما خوشحال بودم که حامد نشنید.
می دونستم اگه بقیه بفهمند که به اونها دروغ گفتم بد سرم میارن. اما خب فعلاً به این چیزها فکر نمی کردم بهتر بود. از روزهای بعد ویدا منو جلوی دوستام امیرعلی صدا می کرد و من هم اونو جلوی بچه ها ویدا اما به دور از اونها همون آقای مهدوی و خانم کریمی سابق بودیم.
کم کم من برای ویدا حکم یه هم صحبتو توی داشنگاه پیدا کردم. از این بابتم خوشحال بودم. از هرچی که می تونستم براش صحبت می کردم مخصوصاً دربارۀ خودم. دیگه حتی داشتم خودم هم باور می کردم که دوست پسرشم.

ادامه دارد...

oranoos2007
09-07-2011, 17:20
سلام منتظر ادامه رمان تون هستيم

MobinS
09-07-2011, 18:29
سلام دوست عزیز...
یکم از اثرتونو خوندم.... دروغ نمی گم که همشو خوندم... گفتم یک نکاتی رو بهتون بگم براتون حتما مفید واقع میشه براتون.
اولا اسمتونو بگید تا در آینده با اسم صداتون بزنم. این طوری بهتره.
یک چیزی که آدم رو خیلی به خودش توجه میده جملات خیلی ساده ی اثرتون هست... جملات کار شما اکثرا ساده و با کلماتی ساده بیان میشه... من نمی گم که این نکته ی بدی هست و یا خوب...
چون از طرفی دیگه بیان و روند داستانتون هم خیلی ساده و آروم هست...
بیان ساده و روایت ساده + جملات ساده با هم یک اثر کلاسیک رو به ارمغان میارن...
من ازت می خوام یکم از ذهن و خیل خودت توی داستان کمک کنی... نمی گم اثر علمی تخیلیش کن که یکدفعه ای آدم فضایی ها حمله می کنن... ولی یکم داستان رو عوض کن....
یا روند رو ، یا کم کم جملات رو.... که بازم جفتش وسط یک کار کار سختیه.... و تقریبا قلم قوی می خواد تا بتونه این کارو بکنه...
از دیالوگ هات خوشم اومد ، ولی بازم خیلی جای کار دارن و یکم مصنوعی نوشته شدن....
حتما ادامه بده... منتظر بهتر شدن ادامه داستانت هستیم...

nil2008
10-07-2011, 06:42
دوست عزيز...
سلام . داستان جالبي بود .زحمت كشيديد...با خوندن سه قسمتي كه از رمان گذاشتين ،ميشه فهميد كه رگه هايي از طنز توش هست كه رمان رو از حالت خشكي درمياره...گرچه از جملات ساده استفاده كردين ولي تكيه كلامها و محاوره بين اشخاص ،كاملا" با چيزي كه ما امروز در جامعه باهاش روبرو ميشيم مطابقت داره ...(مخ زني ، خالي بستن ، ضايع شدن و...) كه البته نوشته ي شما رو مورد پسند بيشتر قشر سني كه شخصيت هاي اصلي داستانتون هستن(دانشجويان) قرار ميده ...اتفاقاتي كه در خوابگاهها ميفته با زبان ساده و خوبي بيان شده كه نشون ميده با اين حال و هوا آشنايي داريد...مشكلات دانشجويان هم كم وبيش ديده ميشه...نثر ساده اي كه بكار بردين بدون پيچيدگي و كنايه ،سرعت خوندن رو بالا مي بره و ماجراهايي كه طنز گونه بيان كردين باعث انبساط خاطر خواننده ميشه ...اين نظر شخصي منه و منتظر ادامه ي داستانتون هستم .فقط يك نكته رو متذكر ميشم كه در ادامه ي داستانتون لطفا" از كلماتي كه در شان يك نويسنده ي با اخلاق نيست واز خط قرمزها رد ميشه غلط گيري كنيد كه بعد خودتون دچار مشكل نشيد ...

babelirani
16-07-2011, 20:16
سلام از نظرهمه ی دوستان خیلی ممنونم
متسفانه یا خوشبحتانه این رمان داستانیه با 90 درصد واقعیت و چند وقت پیش هم نوشته شده بود پس ببخشید نمیتونم تغییری توش ایجاد کنم ولی بتونم در رمان های بعدیم جبران کنم

---------- Post added at 09:16 PM ---------- Previous post was at 09:12 PM ----------

قسمت چهارم


یه ماهی از رابطۀ ساختگی من و ویدا می گذشت. در دانشگاه بودیم داشتیم با ویدا قدم می زدیم و حرف می زدیم. البته بیشتر من حرف می زدم و دربارۀ اینکه از بچگی بابام این شهر و اون شهر می رفته و الآن هم که بازنشسته شده رفتن اصفهان که بیشتر فک و فامیلامون اونجان و اینکه من به همین خاطر خیلی دوست ها دارم که بیشتر جاها می تونن کارمو راه بندازن. وقتی که حرفام ته کشید ویدا پرسید: آقای مهدوی، پدرتون...
حرفشو قطع کردم و گفتم: ببخشید حرفتونو قطع کردم اما یه چیزی می تونم بپرسم. ویدا طوری به من نگاه کرد که یعنی منتظر است. گفتم: چرا شما منو مهدوی صدا می کنید؟
ویدا: یعنی چی؟
من: یعنی اینکه شما که منو جلوی دوستام امیرعلی صدا می کنید وقتی تنها هم می شیم لطفاً همون امیرعلی صدام کنید.
ویدا: خودم هم خوشم نمیاد که اینجوری هم دیگرو صدا کنیم.
من: پس چرا منو امیرعلی صدا نمی کنی؟
ویدا: همه ش به خاطر عادتمه.
من: عادت های بدو باید ترک کرد.
ویدا: ترک عادت موجب مرض است.
من: عادت های بد خودش مرض خطرناکتریه.
ویدا فقط خندید. گفتم: پس می تونم ویدا صدات کنم؟
ویدا: هر جور مایلید.
من: من دربارۀ خودم خیلی حرف زدم اما تو هیچی نگفتی.
قیافه ش رفت تو هم و گفت: من چیز زیادی برای گفتن ندارم. پدرم صاحب یه فرشگاه بزرگه و زندگی خوب و آرومی داریم. مثل تو که نیستم هر سال یه جا باشم و کلی خاطره ها جور واجور تو خورجینم جمع باشه.
گفتم: تازه یه خورجین هم خونه دارم.
ویدا لبخندی زد اما هیچی نگفت. هوا کم کم گرم می شد. بعد از لحظاتی در عین گرما بارانی آرام شروع به باریدن کرد و ما هم رفتیم تو ساختمون. دو تا کلاس بعدازظهرمون مونده بود.
اون روز خیلی سخت گذشت. مخصوصاً اینکه بچه ها گیر داده بودند که هر روز باید با ویدا بیام و من رو نمی رسوندند. من یه ماشین داشتم اما تو اصفهان. چون بچه ها ماشین داشتن من دیگه ماشین هم رو از اونجا نیورده بودم اما قصد داشتم عید که رفتم اصفهان برش دارم بیارم تهران. بیشتر از دو هفته به عید نمونده بود البته هوا سردتر از سالهای پیش خودش رو نشون می داد. اون روز پنج شنبه بود. وقتی رسیدم خونه دیگه شب شده بود. خیس خالی بودم. بعد از برف ها، بارون ها خودشون رو ول کرده بودند و در آغوش زمین قرار گرفته بودند. مهمون های ناخونده!
وقتی رسیدم خونه یه راست رفتم و لباسمو عوض کردم و گرفتم خوابیدم.
ریتم قشنگی که دوست داشتم به گوشم می رسید. چقدر آهنگش قشنگ بود. لحظاتی به آن گوش دادم و تازه اون موقع بود که فهمیدم گوشیم داره زنگ می خوره. از رو میز برش داشتم. شماره ش آشنا نبود. 3 بار هم میس کال انداخته بود.
من: بله؟!
اونی که پشت خط بود: سلام، خوبی امیرآقا... خوبید؟ خواب که نبودید.
من: چرا اتفاقاً... شما؟
اونی که پشت خط بود: ببخشید... من بهنامم. برادر ویدا.
من: کاری داشتین؟
بهنام: چرا می خوام فردا ببینمت. یه کاری دارم که ویدا گفته می تونی برام انجام بدی.
من: بله .... گفتم کجا قرار بذاریم؟
بهنام: تو همون پارکی که اون دفعه با ویدا قرار گذاشتی. ساعت 11
من: باشه...
بهنام: خداحافظ.
حتی باهاش خداحافظی هم نکردم. انقدر خوابم میومد که گرفتم خوابیدم. صبح که پا شدم. بعد از صبحونه یه تیپ مختصری زدم و رفتم بیرون. سر ساعت یازده تو پارک بودم و اون مثل ویدا ده دقیقه دیر کرد. وقتی که منو از دور دید آمد و به من گفت: سلام، خوبی؟
خنده ای به پهنای صورت کردم و گفتم: سلام. آقا بهنام افتخار دادین. من و بهنام گوشه ای نشستیم و ده دقیقه ای حرف زدیم تا بهنام گفت: راستش ویدا می گفت تو آشناهای زیادی داری؟ درسته؟ لبخندی زدم و گفتم: خب، دروغ نگفته... چطور؟ بهنام گفت: آشنا دکتر هم داری؟ یا کسی که تو بیمارستان کار کنه.
من: آره چطور مگه؟
بهنام: می خوام یه چیزی واسم جور کنی؟
من: چی؟
بهنام: یه آمپول برای سقط جنین یا یه جراح که خیلی تمیز و بهداشتی بچه رو بندازه.
من: برای چی می خوای؟ شیطونی کردی؟
بهنام: نه بابا... یکی از دوستام داره بابا می شه... اما اینو دوست نداره... کارش هم کاملاً شرعیه.
من: بهش می گم اما قول نمی دم.
بهنام: دمت گرم.
بهنام بلند شد و من هم به همراهش بلند شدم. همینجوری که از پارک بیرون می رفتیم بهش گفتم: نگهش دارن بهتره... اون چه گناهی کرده که جونشو به پای هوس مامان و باباش از دست بده.
بهنام با ناراحتی گفت: زنه بچه دار نمی شده واسه همین با خیال راحت کارشونو می کردن. من هم بهش می گم که تو بالاخره یه روزی بچه می خوای. اما زنت ممکنه با سقط جنین قدرتشو از دست بده اما کو گوش شنوا.
من تا دم خونمون رسوند. تو راه تمام حرفمون دربارۀ دوست بهنام بود. اینبار موقع رسیدن طوری وارد خیابون شدیم که راننده معلوم نباشه. اینبار هم حامد در رو باز کرد و با دیدن ماشین بهنام فکر کرد که من با ویدا بودم. زهی خیال باطل.

ادامه دارد...

babelirani
10-08-2011, 18:19
قسمت پنجم


کم کم زمستان هم گذشت و عید فرا رسید. من در اولین فرصت رفتم اصفهان. می دونستم چهار روز بیشتر وقت ندارم که اونجا باشم. قرار بود بعد از ظهر روز پنجم برم پیش همون رفیق پرستارم که قرار بود برام آمپول فشار گیر بیاره. قلباً به این کارم راضی نبودم. خیلی واسه م سخت بود که فکر می کردم جون یه بچه برای هوس یه عده از بین می ره.
وقتی پامو گذاشتم توی اصفهان حس کردم که کارهای زیادی هست که باید انجام بدم. اولیش آماده کردن ماشینم بود. آروم و قرار نداشتم تا تلافی این یه ماه دوری از ماشینمو یه جا سرش خالی کنم. ساعت شش بعد از ظهر بود که رسیدم به خونمون. زنگو که زدم فریده خواهرم آیفون رو برداشت و گفت: کیه؟ گفتم: واسه عید دیدنی اومدیم.
فریده با صدای دادی خوشحالی خودشو ابراز کرد و گفت: امیر، تویی؟ با صدای بی خیال گفتم: آره، بابا باز کن. فریده در رو باز کرد و من رفتم تو. دلم برای حیاط قشنگ سبزی کاری شدمون لک زده بود. تو پارکینگ سه تا ماشین بود. یکی ماشین من، یکی بابا، یکی هم واسه مسعود شوهر فریده. تو یه ذره جای حیاط هم ماشین امیرحسین، برادرم پارک بود. مثل اینکه یه ساعت بعد از سال تحویل برای دیدن مامان، بابام فریده و حسین ریخته بودند توی خونه.
در ساختمونو که باز کردم اولین چیزی که دیدم ذره ای موی کوتاه مشکی بود که منو محکم بغل کرده بودم. از خودم دورش کردم و گفتم: خیلی خب بابا. خوبی؟
سامان پسر حسین و پرستو بود. ده سالش بود. خیلی دوستش داشتم. نه تنها من بلکه مامان و بابام هم اونو خیلی دوستش داشتن. هر چی بود اون تنها نوۀ اونها بود.
بعد از اون سلام علیک رو با تموم خانواده شروع کردم. چه مهمونی بود. آخرین نفر فریده بود. یه سال بود ازدواج کرده بود. دو سال از من بزرگتر بود. خیلی با هم راحت بودیم. خیلی هم دوستش داشتم. هر چی بود من بیشتر از اینکه با حسین باشم با فریده بودم. کنار فریده نشستم و دوباره مهمونی شروع شد. هر کدوم با هم حرف می زدند. من هم شروع کردم صحبت کردن با فریده. به فریده گفتم: خوش می گذره؟ فریده پسته ای شکسته انداخت تو دستم و گفت: بد نیست اما مثل اینکه به تو بیشتر خوش می گذره. پسته رو گذاشتم دهنم و گفتم: چرا به من بیشتر خوش می گذره. فریده روشو کرد و اونور و در حالی که تخمه ای می شکست با صدایی گنگ گفت: خونه مجردی... تنها... هر چی باشه دقیقاً الآن یه ماه و نه روزه نیومدی.
هیچی نگفتم. چی می گفتم. واقعاً خوش می گذشت. لحظاتی با سکوت گذشت و گفت: از دختر جدید چه خبر... دوست جدید پیدا نکردی؟ گفتم: چرا اتفاقاً... اونم چه دوستی! فریده برگشت و گفت: چه خبر تو تهران عرضه ت رو نشون دادی... حالا کی هست؟ با پوزخندی گفتم: دختر باباش... ویدا کریمی. فریده کاملاً رو مبل چرخید رو به من و گفت: خب، حالا خوشگله. گفتم: آره، خیلی... کل بچه های دانشگاه دنبالشن اما به هیچکی پا نمی ده.
فریده لبخندی زد و گفت: آفرین... آقا امیر... پس بگو که چرا کم پیدا شدی؟ حالا چی شد که باهاش دوست شدی؟ شروع کردم به تعریف کردن ماجرا. وقتی که رسیدم به اونجا که ازش شماره گرفتم و هم خونه ای هام چه فکری کردند فریده خندید و گفت: به به! چقدر حرفه ای! دوباره سکوت کرد و اینبار من تا آخر ماجرا رو تعریف کردم. حتی قضیۀ سقط جنین دوست بهنام هم گفتم.
فریده وقتی آخر ماجرا رو شنید اخم هاش رفت تو هم و گفت: غلط کرده بچۀ خودش و زنشه. هیچ پدر و مادری نیست که بچه نخواد.
من: خودت و مسعود چی؟
فریده: من بچه می خوام اما الآن نه... اما اونها امکان داره با سقط بچه ش دیگه بچه دار نشه.
من: من چیزی از دوست بهنام نمی دونم اما فکر کنم اگه تو بچه بیاری بچه ت عزیز باشه بالاخره نوۀ دومه.
فریده: حسین و پرستو که دیگه بچه نمیارند... خودشون نمی خوان بچه دار شن. من هم حالا وقت دارم تا بچه دار بشم. تازه یه ساله عروسی کردم.
مسعود که داشت به حرف های من و فریده گوش می داد گفت: منظورش این بود که آماده باشید... ممکنه از من عقب بیفتید.
فریده با نیش باز به طرف من بازگشت و گفت: آره... کسی رو زیر سر داری؟ من با خنده گفتم: نه بابا... اما شاید یه دفعه ای شد. فریده پسته ای دیگر در دستانم انداخت و گفت: مطمئن باش وقتی تو شب نامزدیت باشه من همون شب ترتیب کارو می دم. لبخند ذوقی بر لب های مسعود نشست. معلوم بود که قند تو دلش آب می کنن.
نه من و نه فریده دیگه دنبال اون قضیه نگرفتیم و بحثمونو عوض کردیم. موقع شام همه دور میز جمع شدند. یه میز هشت نفره پر از غذاهای رنگارنگ. وای!!! دلم واسه همه چیز تنگ شده بود اما دست پخت مامانم یه چیز جدا بود. بدجوری دلم براش تنگ شده بود. خیلی سریع رفتم پشت میز. مثل همیشه کنار فریده نشستم. مسعود هم بغل فریده نشسته بود. نه تنها اونها بلکه همه زوج به زوج نشسته بودند. مثل اینکه این فکر فقط تو ذهن من نبود چون بابام قبل از غذا گفت: امیرعلی این میز هشت نفره ست. یعنی من و مامانت... علی و پرستو... فریده و مسعود... تو و زنت. کی می خوای اونجا رو پر کنی؟
با بی تفاوتی بشقاب فریده رو برداشتم و براش از سبزی پلو کشیدم و گفتم: آخه بابای من... پر کردن این یه جای خالی مسئولیت بزرگیه. کم چیزی نیست... من که فعلاً یه داشجوی آس و پاسم چه جوری زن بگیرم؟ بابام گفت: بالاخره که درست تموم می شه. به بابام نگاه کردم. با چشم های نافذش زل زده بود تو چشم هام. با لبخندی گفتم: همه که مثل حسین نیستن یه زن خوب گیرشون بیاد... یه کسایی مثل مسعود با ازدواج بدبخت می شن.
فریده یه نگاه معنی داری به من کرد یعنی یکی طلبت اما قبل از اینکه حرفش رو بزنه مسعود با شنیدن این حرف دستاش رو بالا برد و گفت: منو وارد دعوا نکنید... به قرآن من از زندگیم راضیم... ببینم می تونی زندگیمونو خراب کنی آقا امیر! والا من امشب حوصلۀ دعوا ندارم. با خنده گفتم: همین دعواها یکی از نشانه های بدبختی. حسین با بی خیالی گفت: راست می گن... فکر خودت رو بکن... نظم میزو به هم ریختی.
من تیکه ای ماهی برای خودم گذاشم و گفتم: خب مشکلتون نظم میزه؟ یه نگاه به سامان که داشت از دستشویی میومد بیرون کردم و گفتم: اَههههههههه. سامان کجایی؟ بیا اینجا عمو. سامان اومد طرف من و گفت: چی شده عمو؟ صندلی کناری خودمو کشیدم بیرون و گفتم: بنشین! سامان با ترس نشست. می شد نگرانی رو از توی چشماش خوند. رو کردم به حسین و گفتم: بفرما این هم از نظم و ترتیب. حالا راحت شدین؟ می دونستم که بابا این بار حرفش جدی تر بود. برای همین وقتی اوضاع آروم شد رو کردم به فریده و گفتم: اینبار بابا کی رو برای من در نظر گرفته؟ فریده با صدای آرامی گفت: زوج خوشبختی شما دختر آقای منصوریه... با تعجب تکرار کردم : دختر آقای منصوری؟ همه به طرف من و فریده برگشتند و بلافاصله بابای من گفت: دختر آقای منصوری چی؟ آقای منصوری همکار قدیمی بابام بود. با درماندگی گفتم: اونو برای من انتخاب کردید؟
بابام با لبخندی سرشار از ذوق گفت: آره، دختر خوبیه هااااااا... سرمو انداختم و توی بشقابم و گفتم: آره خب... خدا واسه پدر و مادرش نگهش داره اما مورد های قبلیتون یه کمی بهتر نبودند. بابام که ذوقش یهو فروکش کرده بود گفت: خب مگه چشه؟ خانمه... خانواده داره... از همه مهمتر نجیبه. من آخرین لقمۀ غذایم را در دهانم گذاشتم و گفتم: این همه دختر نجیب که خیلی خوشگل تر از اونن.
بابام با عصبانیت گفت: باشه... بابا بذار غذامونو بخوریم. من کمی دیگر سکوت کردم و بالاخره گفتم: فریده، شما کی می رین تهران؟ پدر و مادر مسعود تهرانی بودند اما چون مسعود توی رشته ش نتونسته بود تهران کار پیدا کنه اومده بودن اصفهان. فریده گفت: چهارم، پنجم می ریم... هفتم، هشتم هم بر می گردیم... چطور؟ من گفتم: هیچی... من پنجم می رم تهران گفتم ببینم شما هم میاین؟ مامانم پرسید: چرا انقدر زود؟ گفتم: کار دارم مامان. اما اینبار زودتر بر می گردم. فریده با صدای آرومی دم گوشم گفت: عمراً. من اون شب بعد از شام خیلی زود از خونه زدم بیرون. دلم واسه ماشینم خیلی تنگ شده بود.
[COLOR="Silver"]

babelirani
10-08-2011, 18:25
قسمت ششم


یکی از آهنگ های ابی تو اتاق پیچیده بود اما حواس من جای دیگه ای بود. کلاً حواسم به هیچ جا نبود. یه لحظه حواسم به گذشته هام بود یه لحظه به دانشگاهم، یه لحظه به فردای آن روز که باید می رفتم به تهران و... کلاً سرم شلوغ بود. تو سرم یه شهر بود توش پر چهارراه هر کدوم هم پر زرق و برق. سر هر چهارراه یه نگاه به مغازه هاش می انداختم. تو ویترین شهرها هم یکیشون بهنام بود. یکیشون ویدا بود. یکیشون حامد و مجید و امید و مهیار و یکیشون فریده و مسعود. مامان و بابا و حسین و پرستو سامان هم یه جا بودند. دختر آقای منصوری هم با اکراه یه مغازۀ دور افتاده رو به خودش اختصاص داده بود. اما مهمترین ویترین برای یه نفر بود که قیافه نداشت. یعنی همون دوست بهنام.
روز چهارم بود. فردای اون روز من باید بار سفر رو ببندم. اون روز هم به اصرار فریده تو خونۀ اونها اتراق کرده بودم. صدای فریده پیچید تو اتاق که صدام می کرد. داد زدم: چیه؟ اومد دم در اتاق و گفت: گوشیت خودشو کشت. رفتم سمت در و فریده گوشیمو داد دستم و گفت: دوست سوریته. گوشیو گرفتم و تا اسم ویدا رو دیدم گفتم: بله؟ صدای قشنگش پیچید تو گوشی که گفت: سلام آقای... امیرعلی.
خندۀ کوتاهی کردم و رفتم سمت ضبط و کلیدشو زدم. سپس گفتم: سلام ویدا خانم... خوبی؟ دو هفته بود که ما همدیگرو با اسم صدا می کردیم اما ویدا هنوز داشت سعی می کرد. می دونستم همه کاراش فیلمه اما خب به روش نمی آوردم. ویدا به آرامی گفت: خوب که نه... حوصله م سر رفته. همیشه از عید متنفر بودم... حوصله م توش سر می ره.
من: پس بگو چرا به من زنگ زدی... حوصله ت سر رفته!
ویدا: این 60 درصدش.
من: 40 درصد بقیه ش.
نمی دونستم چرا اما دوست داشتم بشنوم که می گه دلم برات تنگ شده بود.
ویدا: اون 40 درصد اینه که بهنام خودشو کشت تو الآن سه هفته ست که بهش قول دادی یکی واسه سقط جنین دوستش پیدا کنی...
من که بد خورده بود تو حالم گفتم: من فردا بعد از ظهر قراره برم پیش دوستم.
ویدا: حالا نمی تونی امروز بری؟
من: نه بابا، من الآن اصفهانم.
ویدا: بهههههع... خوش بگذره... تا سیزده بدر که بر می گردی؟
من: ویدا خانم... من می گم فردا با دکتره قرار دارم... یعنی فردا تهرانم.
ویدا: ا... پس فردا تهرانی خوشبختانه.
من: خوشبختانه یا بدبختانه شو نمی دونم اما فردا تهرانم.
من و ویدا حدود یه ساعت با هم حرف زدیم و بعد از اون با فریده رفتیم خونۀ پدری. قرار بود مسعود هم بیاد اونجا. شام آخری بود که می خواستیم اونجا بخوریم. فردا من و فریده و مسعود می رفتیم تهران. اون شب ما اول از همه رسیدیم. فریده رفت تو آشپزخونه تا به مامان کمک کنه. من هم رفتم بغل بابا جلوی تلویزیون نشستم. سلام پر هیجانی کردم اما بابا یه سلام آروم کرد. از اون شام عید رفتار بابا با من فرق کرده بود. آروم گرفتم نشستم و بعد از چند دقیقه گفتم: بابا اگه من با دختر آقای منصوری ازدواج کنم قضیه حله. بابا بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: مگه من گفتم با دختر آقای منصوری ازدواج کن؟ نترس اون انقدر خواستگار داره که به تو احتیاج نداره.
گفتم: خب، حرفی هم که زده نشده... خیلی قضیه راحت شد ما هیچ مناسبتی با هم نداریم. اگه شما می خواین من ازدواج کنم یه چند سالی صبر کنید تا من درسم تموم شه خودم می رم یه عروس خوب واستون پیدا می کنم. خوبه؟ بالاخره بابام برگشت و گفت: عوضی، نکنه کسی رو زیر سر داری؟
خندیدم و گفتم: نه بابا... کیو زیر سر دارم؟ فقط می گم شما فعلاً فکر جور کردن عروسی من نباشید... من تازه 23 سالمه. بابام گفت: من 23 سالم بود که حسین تو بغلم بود. گفتم: بله 36 سال پیش... اونم یه حسین یکی دوماهه.
بابام با عصبانیت گفت: چه ربطی داره... ما هر چی می گیم شما می گین این ها واسه 30 سال پیش بود واسه 40 سال پیش بود. آدم ها که عوض نشدن... آدم ها همونند. گفتم: کی گفته آدم ها همونند؟ الآن اگه زنم هم بگه که نمی خوام مراسم عروسی بگیری خانواده ش نمی ذارن... خودم نمی ذارم... خود شما نمی ذارید. مجلستون خودش یه سند آبروئه. سرعت حقوق و خونه م که با هم با سرعت دارن می رن. اما حقوق پایین... خونه بالا. بابا فقط گفت: می دونم.
از آن موقع اخلاق بابام عوض شد. شد بابا مهربونه. لحظاتی بعد حسین و پرستو هم اومدند اما گفتند که سامان خونۀ دایی ش مونده. یه پسر دایی داشت که هم سن و سالش بود. واسه همین هم اونجا مونده بود. مسعود هم آخر از همه اومد. وقتی هم اومد یه سلام الیک سریع کرد و یه راست رفت پیش فریده. فریده هم روی پله هایی که سالن رو به اتاق پذیرایی مربوط می کرد نشسته بود و داشت به گوشیم ور می رفت. لحظاتی همه به همان شکلی که بودند به کارشون ادامه دادند تا اینکه فریده گفت: اهههههه... اینها چیه تو گوشیت داری؟ رفتم سمت فریده و رو به پله بالاییش نشستم و گفتم: چی ها رو می گی؟ اون به آهنگ هام اشاره کرد و شروع کرد به خوندن: راستین، قاهری، دانی...خودم جملشو تموم کردم و گفتم: دانیال. گفت: آره... این چرت و پرت ها چیه؟
با خونسردی گفتم: راستینش قشنگه اما ابی، داریوش و معین و این قشنگ ها اونوره. همون موقع گوشیم زنگ خورد و من بلافاصله گوشی رو از دست فریده قاپیدم و گفتم: بده من! وقتی نگاه کردم به گوشی اسم بهنام بود. شماره شو سیو کرده بودم برای روزی که لازمه. فریده با شیطنت گفت: منتظر زنگ کسی بودی؟ مسعود گفت: آره، بابا... معلومه دیگه.
من توجهی به اون ها نکردم و رفتم به طرف تراس و گفتم: بله؟!!! بهنام با صدایی بشاش گفت: به به سلام آقا امیرعلی... چه عجب جواب ما رو هم دادین.
من: سلام، خوبی؟
بهنام: ای... از احوال پرسی های شما. تو چطوری؟
من: بد نیستم.
بهنام: تو واقعاً اصفهانی؟
من: آره، چطور مگه؟
بهنام: هیچی... فقط من یه چیزی بهت می گم و زود می رم... کار دارم... ویدا گفت فردا می ری از دوستت خبر بگیری.
من: درسته.
بهنام: من می خوام تو رو برای فردا شب شام دعوت کنم خونمون... قبول می کنی؟
من بلند داد زدم: چی؟!!! یه حس شک توی من به وجود اومده بود. یه حس قوی... نمی دونم چرا اما می ترسیدم که برم. بهنام دوباره تکرار کرد: می خوام بیای خونه مون قبول می کنی؟ پدر و مادرم می خوان تو رو ببینند.
نمی دونم چرا اما بی اختیار گفتم: باشه. بهنام با خوشحالی گفت: خوشحالم... فعلاً خداحافظ. حتی من فرصت نکردم چیزی بگم. گوشی رو قطع کرد. قبل از شام همه چیزو برای فریده تعریف کردم. فریده هم با نوعی که من تعریف کرده بودم نگران شده بود. سر میز شام هم تو خودم بودم. تا اینکه حسین گفت: نگاه کن! حالا که سامان نیست نظم میز به هم ریخته.
به حسین نگاه کردم اما هیچ چیز نگفتم تمام فکرم به دعوت به خونۀ ویدا اینا بود. واقعاً این خواهر و برادر مشکوک می زدند. نمی دونم...

babelirani
04-09-2011, 16:40
قسمت هفتم

اون شب تا صبح پلک رو هم نذاشتم دوست داشتم ببینم چه خبره تو خونۀ اونها. شک و دلهره همسفر تنهایی من بودند تا تهران... هیچ کاری هم نمی تونستم بکنم. نمی تونستم زنگ بزنم به بهنام بگم نمی تونم بیام خونه تون. اگه می گفت برای چی؟ می گفتم چی؟ می گفتم من به تو و خواهرت شک دارم. فکر می کنم که از من سوءاستفاده کنید.
مطمئن بودم قصدشون ... نیست. یعنی به احتمال 99 درصد این نبود. دیگه بهنام اینجوری نیست که خواهرش یا هر کی رو می خواد بده دست من. فوق فوقش اگه خیلی بی غیرت باشه خودش طرفومیسازه. می دونستم فکرم خیلی خیلی بچه گانه بود اما ولم نمی کرد. می ترسیدم تصویر خوبی که از ویدا و بهنام داشتم از بین بره. به خودم لعنت می فرستادم با این فکرهام. من که می دونستم 99 درصد قضیه یه چیز دیگه ست پس چرا فقط چسبیدم به اون یه درصد. شاید به خاطر این بود که خودم هم میل به ...داشتم. من قبلاً به خودم قول داده بودم که با به جز زنم ... نکنم. فکر مسخره ای بود که هیچی، اصلاً تو قصه های دیو و پری هم باورش سخت بود اما توی اون شرایط استرس داشتم.
... بخشی از استرسم بود... اصلاً اون استرس نبود یه حس خوبی بود که چسبیده بودم بهش. نمی دونستم چرا استرس داشتم. چرا نگران بودم. چه مرگم شده بود. به سوی تهران راه افتادیم. سه نفر و دوتا ماشین. یکی ماشین من که تهران لازم داشتمش یکی هم ماشین مسعود که برای برگشت می خواستنش. تازه فهمیدم اون استرسی که من داشتم استرس نبود. اون یه مینی استرس بود. هر بار که چشمم به تابلوهای کیلومتر به سمت تهران می افتاد. می مردم و زنده می شدم. نگرانیم خیلی بیشتر شده بود. وقتی دو ساعت تو کاشان وایسادیم تا استراحت کنیم فریده گفت: امیر حالت خوبه؟
با حالتی زار با سر جواب منفی دادم و گفتم: هنوز نگرانم. فریده گفت: این دخترهان که هر جا می رن باید نگران پسرها باشن نه پسرها. گفتم: این ربطی نداره. موضوع اصلاً این نیست. ... یه بچه گول زنکه... نمی دونم برای چی نگرانم. به سمت تهران راه افتادیم. چقدر زود رسیدیم تهران. دیگه استرسم جوری بود که اصلاً فکرم به هیچ چیز مشغول نبود جز این. اههههههه... آشنایی ما چقدر شوم بود. هر بار که فکرم می رفت سمت استرسم به خودم صدها بار لعنت می فرستادم. اصلاً چرا اینجوری شده بود. اصلاً یه شب کار کردن تو خونه به این همه چیز می ارزید. می ترسیدم. اصلاً موقعی که تو عوارضی تهران مسعود و فریده رو گم کردم نفهمیدم.
بعد از ظهر آن روز رفتم پیش دوستم. هر قدمی که بر می داشتم یا هر ثانیه ای که می گذشت ذره ای از نگرانی را در خودم حس می کردم. وقتی رفتم تو بیمارستان پرستارهای اونجا، کسایی که منو دورادور می شناختن علی رو برام پیج کردن. وقتی علی اومد گفتم: به، آقای دکتر... علی همون دوست پرستارم بود. با رنجیدگی گفت:
- مگه اینکه کارت گیر باشه به ما سر بزنی.
یه یه ربع، نیم ساعتی با هم حرف زدیم. طوری که من برای اولین بار. تو از شب پیش فکر نگرانی ام بر طرف شد اما وقتی که علی گفت: بریم پیش دکتر عبدلی... دوباره نگرانیم شروع شد. دکتر عبدلی دکتر داروساز بیمارستانشون بود. با نگرانی دنبالش رفتم. وقتی رسیدیم به داروخونه یه صف طولانی دیدم که جلوی داروخانه جمع شده بودند. به علی گفتم: نباید تو صف وایسیم که، نه؟ علی برگشت و یه لبخند به من زد و گفت: بریم... رفتیم تو داروخونه چه داروخونۀ بزرگی بود.
علی یه راست رفت آخر داروخونه من هم به دنبالش. یه مرد قدبلند و اخمو و عینکی داشت بعضی پودرهایی رو با هم قاطی می کرد. وقتی علی رفت جلو گفت:
سلام آقای دکتر.
مرد سرش را بالا گرفت و با دیدن علی لبخندی زد. لبخند قیافۀ دکتر رو بهتر کرد. ابروهایی داشت که فکر کنم نصف دیدش رو می گرفتن. یه روپوش سفید اتو کشیده هم داشت که معلوم بود تازه شسته شده. یارو گفت:
سلام، آقای سماواتی... برای همون آمپول اومدین، درسته؟
علی سرش را به تأکید تکان داد و دکتره ادامه داد:
پس ایشونم همون دوستتونه.
علی سرش را باز هم تکان داد و گفت:
تونستین برای ما کاری بکنین؟
دکتره دوباره به کارش مشغول شد و از من پرسید:
تو شیطونی کردی؟
- نه، راستش من اونو برای یکی از دوستام می خوام.
دکتره یه نیم نگاهی با شک بهم انداخت و گفت: پس دوستت شیطونی کرده؟
خندیدم و گفتم: نمی دونم... آخه اون دوست یکی از دوستامه.
دکتره اینبار موشکافانه نگام کرد و گفت: یعنی آقای سماواتی این آمپول رو برای دوست دوست دوستشون که شما بشین می خوان. در حالی که خنده م گرفته بود گفتم: آره... دقیقاً. دکتره پودرهای قاطی شده رو که به رنگ زرد کمرنگی در آمده بود برداشت و گذاشت کنار و گفت: خب... من نتونستم آمپول براتون گیر بیارم اما یه نفر رو سراغ دارم که بچه سقط می کنه. بهداشتی و خیلی تمیز... فقط خود شما هم باید با اونها برید چون من اسم شما رو که از آقای سماواتی گرفته بودم رو به اون دادم که بشناسه.
من: حالا مطمئنه؟
دکتر: صد در صد. شما هم مثل همکار خودمون می مونید. پزشکی می خونید؟
من: بله.
دکتر: کار هم می کنید؟
من: نه، فقط به عنوان کارآموز اومدم بیمارستان.
دکتر: چند سال داری تا درست تموم شه.
من: یه دو سالی دارم.
کمی با دکتر عبدلی هم حرف زدیم و بعد از اون من خیلی سریع رفتم خونه. باید آماده می شدم و می رفتم خونه بهنام. دلشوره داشتم هنوز اما در فراموش کردنشون تبهر بیشتری پیدا کرده بودم. رفتم خونه و یه تیپ رسمی مختصری زدم. یه کت سفید اسپرت پوشیدم با زیرکتی مشکی. شلوار مشکی کتونم پام بود. یه دوش ادکلن هم گرفتم اما تازه اون موقع بود که یادم افتاد نشونی خونه اونها رو ندارم. چقدر گیج بودم. یه زنگ زدم به بهنام. بهنام گوشیو برداشت. خیلی کوتاه باهاش سلام و احوال پرسی کردم و آدرسو ازش گرفتم. بالاشهری بودند. خونه شونو خیلی خوب بلد بودم. یکی دو تا کوچه بالاتر از خونه عمورضام بود. البته سر قضیه یه قطعه زمین نزدیک ده سال بود که خانواده مون با خانواده شون قطع رابطه کرده بودند. حق هم با خانواده اونها بود اما شهاب، پسرعموم که یه زمانی همبازیم بود الآن دشمن خونیم بود.
آدرسو که گرفتم. نشستم روی مبل. خونه تنها بودم. همه رفته بودند شهرشون جز امید که اونم اون موقع سرکار بود. یه نیم ساعتی گذشت تا اینکه مجید هم از سفر اومد. درو که باز کرد با دیدن من گفت: به به آقای مهدوی... حالت خوبه. بلند شدم و باهاش سلام علیک کردم. وقتی که اونم بغلم نشست گفت: کجا تیپ زدی؟ نکنه تازگی ها دوست دختر پیدا کردی؟
بدون تمرکز روی حرفم گفتم: می رم خونه شون. مجید گفت: خونه کی؟ دوست دختر تازه؟ با لحنی عصبی گفتم: نه بابا... خونه ویدا. مجید گفت: اوه... نه بابا. می ری اونجا چی کار؟ گفتم: نمی دونم. مجید نیشخندی زد و گفت: پس امشب تا صبح کار داری؟
سر مجید داد زدم که ساکت شه. چرا مجید نمی فهمید که من انقدر عصبی و نگرانم. چرا نمی تونست درباره شکم بهم کمک کنه؟ خسته شده بودم. انقدر این نگرانی روی من مأثر بود که می ترسیدم این نگرانی تا آخر روم بمونه. خسته بودم. می خواستم فریاد بزنم اما می ترسیدم صدام در نیاد. می ترسیدم داد بزنم و جای اینکه خودم خالی کنم بیشتر نگران شم. من آدم شکاکی نبودم. همیشه خوشبین بودم اما اون موقع رو نمی دونستم چم شده. می خواستم بخوابم. بالاخره بی خوابی هم داشت بر نگرانی پیروز می شد.
مجید ساکت بود. من هم از خونه زدم بیرون و به سمت خونه کریمی ها به راه افتادم. هیچی از خیابون ها نمی فهمیدم. چهار بار راه رو به کلی گم کردم. راه نیم ساعته رو طی یه ساعت و بیست دقیقه طی کردم. ساعت هشت شب بود که رسیدم جلوی در خونه شون. خونۀ خیلی بزرگی داشتن. اصلاً مثل خونه های اشرافی بود. زنگ زدم. تقریباً بلافاصله یکی گفت: بله؟!!! صدای آرامش بخش ویدا بود. گفتم: مهمونتون. ویدا با صدای آرامی که معلوم بود سعی می کند کسی نشنود گفت: کجایی؟ بیا تو. رفتم تو. وقتی رسیدم جلوی در ساختمون بهنامو دیدم که وایساده بود جلوی در. وقتی رسیدم بهش گفت: به به... ستارۀ سهیل.
با خنده گفتم: منظورت منم؟ با سر جواب مثبت داد و گفت: بیا تو. رفتم کنارش وایسادم. یه ذره ای از من بلندتر بود. وقتی توی سالن بلند داشتیم راه می رفتیم تا برسیم به داخل اتاق پذیرایی بهنام گفت: تو ویدا رو نمی شناسی هااااا... تو دوست منی... نمی خوام پدر و مادرم فکر کنن که اون داره کار سقط جنینو دنبال می کرده. توجیه شدی؟
خیلی بی تفاوت گفتم: باشه. فکر کردم که باید خانوادشون یکمی مذهبی یا مقید باشن. خونه شون از همه جالب تر بود. مثل این خونه های اروپایی قدیمی بود. فوق العاده بود.
وقتی رسیدیم تو ویدا جلوم ظاهر شد که لبخند کودکانه ای بر لب داشت. چقدر خوشگل بود. موهای سیاه چربش دور صورتش ریخته بود. یه بلوز سرمه ای آستین بلند هم پوشیده بود. رفتم جلو و بهش دست دادم. پدرش هم داشت میومد طرف ما. فکر کنم برای همین بود که بهنام اومد جلو و گفت: این ویدائه خواهرم. من با لبخندی گفتم: بله... تعریفتون رو زیاد از بهنام شنیدم. ویدا هم لبخندی زد. پدر بهنام هم اومد و به من دست داد و گفت: سلام... امیر آقا. خوبی؟ گفتم: سلام... خیلی ممنون. اما بیشتر از این نتونستم حرفی بزنم چون مادر بهنام و ویدا هم اومد. خیلی شبیه ویدا بود. یعنی در واقع ویدا خیلی شبیه مادرش بود. مشغول سلام و احوال پرسی با مادر ویدا شدم و بعد از اون هر پنج تامون رفتیم تو اتاقی که معلوم بود پذیراییه.
یه نیم ساعتی هر کی به حرف زدن با یکی مشغول بود تا اینکه مادر بهنام و ویدا همه رو برد تو آشپزخونه برای شام. برای دومین بار تو اون روز نگرانی و شکم از بین رفته بود. چقدر بد بود. الآن حالم خوب بود اما می دونستم که بالاخره اون حس بعد از یه استراحت کوتاه برای بقیه ماجرا میاد.
میز شامشون خیلی پر بار بود. غذاهای خوشمزه ای روی میز بود. غذاهای رنگارنگی که آدم دوست داشت از همه شون یک کم بخوره. سر میز بودیم و یه چند دقیقه ای در سکوت بود که بالاخره بهنام پرسید:
از کار های دوستمون چه خبر؟
من که فهمیده بودم می تونم راحت همه چیز رو اونجا بگم و اتفاقاً با اشارات بهنام فهمیدم طوری هم باید بگم که پدر و مادرش هم بشنوند. غذای داخل دهنمو قورت دادم. دوباره نگرانی به سراغم آمده بود. یه حس ظنی هم داشتم که نمی دونستم از کجا داره سرچشمه می گیره. یعنی اگه می دونستم که اون نقطه رو کور می کردم. گفتم:
اون آمپولی که خواسته بودی رو نتونستم پیدا کنم اما یه نفر هست که مثل اینکه کارش خیلی بهداشتیه... خیلی هم مطمئنه.
لحظاتی سکوت کردم و سپس گفتم:
اما یه چیزی هست... به احتمال نود درصد بعد از سقط جنین دیگه زن دوستت باردار نمی شه. به دوستت بگو که خوب فکر هاشو بکنه... اگه فردا بریم دیگه راه برگشتی ندارند.
با این حرفم به همه شون فهموندم که که من با عمل سقط مخالفم. بهنام که با تفکر به من خیره شده بود گفت: پس ما چی کار کنیم؟
من که حس بدم به بد شکلی داشت خودش را در من تقویت می کرد لحظاتی سکوت کردم سپس گفتم:
من گفتم تصمیم با خودشونه اما اگه این کار رو نکنن بهتره.
بهنام سکوتی کرد و دوباره همه مشغول خوردن شدند. سپس دوباره خود بهنام گفت:
من باید با خودش صحبت کنم... من خودمم می گم نباید بچه شو سقط کنه.
من با بداخمی گفتم: اگه یکی دیگه این کارو ازم می خواست عمراً قبول نمی کردم اما خب...
نمی دونم چرا این حرفو زدم اما حرفی بود که از دهنم در رفته بود. ویدا با خنده ای گفت:
تو که قبلاً انقدر بداخلاق نبودی؟
من یهو خشکم زد. بهنام هم همین حالو داشت. قرار بود که مامان و باباش از رابطۀ قبلی ما با خبر نشن. سوتی بدی داده بود. بابای ویدا ازش پرسید:
مگه شما قبلاً همدیگرو دیدین؟
مامان ویدا که قضیه رو یه جور دیگه فرض کرده بود سعی کرد ماسمالی کنه واسه همین گفت:
حتماً همدیگرو می شناسن دیگه... اینکه سؤال نداره!
قضیه داشت بدتر می شد. به بهنام زیرلبی گفتم:
بهتر نبود اول خواهرتو توجیه می کردی بعد منو.
بهنام گفت: فکر کردم توجیه شده.
ویدا زودتر از ما به خودش آمد و گفت:
آره، خب... امیرعلی هم دانشگاهیمه... فکر نمی کنید که بهنام جلوی آدم ها رو تو خیابون گرفته که شما آشنا برای سقط جنین دارید یانه؟
لبخند کمرنگی به بهنام زدم. بهنام حالش گرفته بود. ویدا نگذاشت دیگه کسی به حرف هاش فکر کنه و زود گفت:
آدرس اون یارو که می بریشون برای سقط جنین چی بود؟
با صدایی آروم گفتم:
فردا خودم می برمشون.
بهنام با تعجب گفت:
تو؟!!!!
من گفتم: آره دیگه... اون یارو منو می شناسه نه شما رو... انتظار ندارین که به شما اعتماد کنه.
بهنام هیچ چیز نگفت. بعد از شام من و بهنام رفتیم تو اتاق بهنام. چه خونه ای بود. حتی دکورش اروپایی کلاسیک بود. اون کسی که دکوراسیون چیده بود از اون آدم های چیره دستی بوده که تو کار خودشون خبره ن. اما حفظ کردن این دکوراسیون سخت نیز سخت بود. وقتی رفتیم تو اتاق بهنام تو طبقه دوم کلاً فضا عوض شد. از اون اروپایی کلاسیک به اروپایی مدرن رسیده بود. زیبا بود. بهنام روی تختش نشست و من هم رفتم روی صندلی جلوی کامپیوترش. دقایقی با بهنام به شوخی پرداختیم. خیلی حال می کردیم. دقایقی بعد دوباره بحث رفت سمت (کامیاب) دوست بهنام که می خواست بچه ای که مثلاً تو شکم زنش بود رو سقط کنه.
دقایقی گذشت و درباره این حرف می زدیم که فردا چه جوری بریم و قرار شد با ماشین بهنام بریم. ویدا هم با یه سینی کوچیک با سه فنجان چایی اومد پیشمون. بهنام هم همون موقع رفت تا به کامیاب قضایا رو بگه البته تلفونی. ویدا بهم گفت:
امیرعلی بشین پایین... با کامپیوتر کار دارم.
عجیب بود دیگه فیلم بازی نمی کرد که اسمم رو یادش می ره. نشست پشت کامپیوتر و تا کامپیوتر اومد بالا و عکس بهنامو پشتش دیدم که با یه پسر دیگه وایساده بودن کنار دریا گفتم:
ویدا.
با سر خواست جواب بده که گفتم:
چند لحظه برگرد.
برگشت و من خیره شدم به چهره ش. شاید یکی دو دقیقه ای رو من به چهره ش دقیق شده بودم که ویدا گفت:
هووووووی... چشماتو درویش کن!
با دستم علامت دادم که ساکت شه. حالا می فهمیدم چرا اونروز من نفهمیدم که ویدا و بهنام خواهر و برادرن. اصلاً شبیه هم نبودن.
بهنام شبیه باباش بود. چشمانی قهوه ای با صورتی کشیده که لب های متوسطی داشت. با قدی هم نسبتاً بلند. فقط موهای باباش ریخته بود اما بهنام هنوز مو داشت. موهاشم بیشتر شبیه مامانش بود. اما ویدا... ویدا با اندام مناسبش و چهره فوق العاده ش جز صورت کشیده و موهایش هیچ چیزش شبیه بهنام نبود. ویدا چشم های عسلی داشت و پوستش هم یه کم از بهنام روشن تر بود. لبخندی زدم. ویدا گفت:
چرا لبخند می زنی؟
برای اینکه موضوع را عوض کنم گفتم:
چرا من دعوت شدم به خونه تون؟
ویدا گفت: این عادت پدر و مادرمه. اگه من یا بهنام با یه نفر دوست بشیم که حس کنن دوستیمون باهاش نزدیکه دعوتش می کنن خونه.
خندیدم. اون شب تا ساعت یازده خونه بهنام این ها بودم. وقتی که سوار ماشینم شدم تا برگردم دوباره خوره ای که به جونم افتاده بود برگشت. این انگار تا تمام وجودم رو ذره ذره خورد نمی کرد ول کن نبود. پس این دلشوره ربطی به خونه ی ویدا نداشت. پس دلیلش چی بود. واااااااای... چقدر بد بود... چقدر افتضاح بود. نگرانی من دیگه بیشتر از حد بود.
ادامه دارد...

---------- Post added at 05:40 PM ---------- Previous post was at 05:37 PM ----------

قسمت هشتم
اون شب هم اگه خسته نبودم تا صبح باید با دلهره و شکم همراه می بودم. فردای آن روز با مجید و امید رفتیم بیرون که یه دوری بزنیم. مهیار و حامد که نبودند. وقتی که از بیرون برگشتیم. حال من خیلی بد شده بود. توی اتاقم نشسته بودم و داشتم آهنگی رو گوش می دادم که هیچ چیز ازش نمی فهمیدم...
پس از آن غروب رفتن اولین طلوع من باش
من رسیدم رو به آخر تو بیا شروع من باش...
اون حس باهام حرف می زد... حرفی که خودم هم چیزی ازش نمی فهمیدم. اون حس به من می گفت که به بهنام اطمینان نکنم. به کامیاب اطمینان نکنم. یه حس به من می گفت که داستان اونها کاغذیه و باید آتیششون زد اما چه جوری؟
اسمتو ببخش به لبهام بی تو خالیه نفسهام
خط بکش رو باور من زیر سایبون دستات
خسته بودم... از هر چیزی که به ویدا و بهنام و دوست اون و سقط جنین مربوط می شد. مثل اینکه صداوسیما هم با من سر لج بود. فیلم هاش همه تخمی بود و درباره سقط جنین. ساعت هفت قرار بود که برم دنبال بهنام و بعد هم دوستش و زنش.
ساعت شش و بود. خیلی زود آماده شده بودم اما هنوز هم حالم بد بود. افتضاح تر از افتضاح بود. اون حس داشت منو خراب می کرد. داغون بودم. خراب بودم. فضای خونه هم منو تو خودش غرق کرده بود و نمی ذاشت ازش برم بیرون. امید هم فیلم میم مثل مادرو نگاه می کرد. سعی می کردم حواسمو بدم به فیلم تا از دلهره هم کم بشه. وقتی فیلم رسید به جایی که بابائه به گلشیفته فراهانی گفت باید بچه رو سقط کنن و رفتن توی اون جایی که بچه رو سقط می کرد اعصابم خورد شد و به امید گفتم:
لعنتی خاموشش کن!
امید که جا خورده بود گفت:
چی شد یه دفعه؟
هیچ چیز نداشتم که بگم. از خونه زدم بیرون باید خودمو زود به خونۀ بهنام می رسوندم. وقتی رسیدم یه زنگ زدم به بهنام و گفتم که جلوی درم... وقتی بهنام نشست سعی کردم خودمو بی خیال جلوه بدم اما انگار موفق نبودم. حتماً موفق نبودم. چون بهنام با ترس پرسید:
چیزی شده؟
به جای اینکه جوابشو بدم گفتم:
بهنام مطمئنی که این یارو زنشه دیگه؟
بهنام با دو دلی اما محکم گفت:
آره... این چه سؤالیه می پرسی؟ یعنی به من اطمینان نداری؟
هیچ چیز نگفتم. دوباره پرسید:
به من اطمینان نداری امیر؟
حس نگرانیم خودشو به اوجش می رسوند. انگار می خواست بفهمونه که حالا که تو خونه نموندی به خاطر من به این یکی بگو نه، ندارم اما باز هم گفتم:
اگه اطمینان نداشتم الآن نمی رفتیم خونۀ کامیاب. چون من اصلاً برای بچه هوس این کارو می کنم.
بهنام ساکت شد و من هم مشغول بازی با حس نگرانیم شدم. حس نگرانیم اصلاً اهل بازی نبود اما می خواست جونمو به لبم برسونه. اهل سازش نبود. می خواست بگه که کاری که تو می کنی دیوونگیه اما من گوش نمی دادم. هی به خودم می گفتم که چرا گوش نمی دم اما اهل سازش نبودم. دلم می خواست برم یه جا و داد بزنم. داد بزنم تقصیر من نبود. تقصیر کامیاب بود که این کارو کرده بود. تقصیر بهنام بود که این پیشنهادو داده بود. تقصیر ویدا بود که حرف های منو به گوش بهنام رسونده بود یا اصلاً تقصیر مهیار و امید و مجید بود که اون شرط بندی رو کردند و منو وارد زندگی اینها کرد. اما هر کاری می کردم آخرش برمی گشت به خودم. بر می گشت به خود که مثل کبک سرمو کرده بودم تو برف و دور و برمو نمی دیدم. زندگی چه ابعاد تنگ و کوچیکی داشت. اهههههههههههههههههههههههه ... از خودم بدم اومده بود.
با صدای بهنام به خودم اومدم. بهنام می گفت:
حواست کجاست امیر؟ گوشیت داره زنگ می خوره.
تازه صدای گوشیم تو گوشم پیچید. گوشیمو از تو جیبم در آوردم. کسی بود که اون موقع می تونست آرومم کنم. کسی که بهش نیاز داشتم. فریده. کاشکی الآن پهلوم بود. گوشیمو جواب دادم:
من: سلام... خوبی؟
فریده: سلام امیر... خبری از ما نمی گیری... مثلاً ما گوشه همین شهریم هاااااااااا.
همین موقع پیچیدم تو خیابونی که بهنام می گفت و یه گوشه پارک کردم تا بره کامیاب و زنشو بیاره تا بریم.
من: وقت نکردم... مسعود چطوره؟
فریده: اونم خوبه... اما از دستت خیلی ناراحته.
من: چرا؟!!!
فریده: ترسیدی بیایم خونه تون که دم تهران پیچوندیمون.
من: حالم اصلاً خوب نبود... هنوز هم خوب نیست. دارم می میرم.
فریده: به همون دلیل.
من: آره.
فریده: الآن کجایی؟
من: دارم می ریم تا بچه دوست بهنامو سقط کنیم.
فریده: واقعاً؟ نفهمیدی که بچه خودشه؟
من: همین داره دیوونه م می کنه... از دیشب تا حالا دارم بهش فکر می کنم. می ترسم این همه کاری که کردم برای کسی باشه که واقعاً معلوم نیست آدم درستیه یا نه.
چشمم خورد به بهنام که داشت با یه پسر خوش تیپ میومد طرف ماشین واسه همین خودمو جمع کردمو گفتم:
فریده بعداً بهت زنگ می زنم... باشه؟
فریده هم خیلی سریع گفت:
باشه... فعلاً خداحافظ.
با فریده خداحافظی کردم. همین که بهنام و کامیاب تو ماشین نشستن حس نگرانی و شک مثل یه خوره افتاد تو گردنم... داشت خفه م می کرد. کامیاب خیلی قیافه ش آشنا بود. به کامیاب سلام کردم و باهاش دست دادم و حالا فهمیدم چرا انقدر بهش مشکوکم. پس زنش کو؟ ازش پرسیدم:
فکر کردم همسرتون میاد؟!!! مطمئناً شما نمی خواین بچه سقط کنین درسته؟
اینو با حرص گفتم. هیچ اثری از طنز و بذله گویی توش نبود. اونم با لحنی جدی جواب داد:
زنم خونه مادرشه... می ریم اونجا برش می داریم.
خیلی سریع به راه افتادم. خونۀ مادرزنش تو یکی از نقاط کاملاً شرقی تهران بود. وقتی وایسادم جلو خونه شون کامیاب خیلی سریع پرید از ماشین پایین و رفت و با زنش برگشت. وقتی نشستن تو ماشین من با یه سلام خشک به راه افتادم.
یه زن سبزه و جدی اما خوشگل داشت. نمی دونستم چرا اما نمی تونستم بهشون خوشبین باشم. هر چی به خودم می گفتم که اینها زن و شوهرن و همه فکرهام اشتباهه اما نمی تونستم. چرا این اتفاق ها واسه من میفتاد. وقتی که با سرعت از روی یه سرعت گیر رد شدم زن کامیاب از درد داد کشید. بهنام گفت: امیر یه کم یواش تر برو...
با حرص گفتم:
اینکه خوبه... الآن می خوان بچه سقط کنن... مطمئن باشین اصلاً زحمت داروی بی هوشی خریدن رو به خودشون ندادن.
کامیاب با حرص بهم خیره شد اما من همچنان با سرعت به راهم ادامه می دادم. فرمان از جای دیگه صادر می شد. نه از مغز و نه از قلب از یه حسی که تو گلوم خشک شده بود. وقتی که جلوی آدرسی که داشتم نگه داشتم گفتم که پیاده شید.
خودم جلوی اونها بودم. دوباره داشت حس نگرانی و شکم بهم دستور می دادند. می گفتند که به اون دوتای قبلی که گوش ندادی... حداقل به این گوش بده و نرو تو. اما من باز خودم به کری زدم و رفتم. تو... یه مطب بود. یه مطب نه چندان شیک. وقتی رفتیم تو رفتم جلو و در زدم. یه زنه با یه روپوش سفید و روسری مشکی جلوم سبز شد. در حالی که خون خونمو می مکید و می دونستم آخرین فرصت هامو دارم از دست می دم گفتم:
از طرف دکتر عبدلی اومدیم. من مهدویم.
زنه درو کامل باز کرد و گفت:
منتظرتون بودم... بفرمایید تو.
رفتیم تو... یه مطب خیلی معمولی بود. دو تا میز و صندلی گوشه ش چیده بود. به دکتره گفت:
خب... شما اون بچه مزاحمو دارین نه؟ بهتر نبود با هم ازدواج می کردین جای اینکه سقطش کنید؟
روش به زن کامیاب بود... من پریدم وسط حرف زنه و گفتم:
زن و شوهرند اما فعلاً قصد بچه دار شدن ندارند.
یه اخمی کرد و گفت:
آره، داریوش بهم یه چیزایی گفت... اما چون خیلی حرف می زنه به حرفهاش گوش نمی دم... دکتر عبدلیو می گم.
من هیچی نگفتم... هیچ کس چیزی نمی گفت. زنه به زن کامیاب گفت که بره تو اتاق و خودش هم دنبالش رفت. حس من دیگه نگرانی نبود... فقط شک بود... شک به همه کس... اینبار دیگه به حسم گوش دادم و به آخرین دستورش تعظیم کردم. فرمانش این بود که برم خونه. از اونجا دور شم. سوئیچو دادم به بهنام و از اونجا زدم بیرون.
فقط لحظاتی اون حس شک با من باقی بود تا پایین پله ها. بعد جای خودشو به یه عذاب وجدان داد. اون شب رفتم خونه و گرفتم خوابیدم. اون روزها دیگه از عید هیچی نفهمیدم... صبح سیزده بدر بود... حالم بهتر شده بود. نه اینکه از حس عذاب وجدانم کم شده بود... نه. بلکه بیشتر فراموشش کرده بودم. ماشینم هم هنوز خونه بهنام بود.
صبح سیزده بدر بود و همه بچه ها تو خونه جمع شده بودند و داشتیم تصمیم می گرفتیم کجا بریم. من تو بحث شرکت نکرده بودم و یه جا کز کرده بودم... آماده هم بودم که هر جا بروند من هم پا شم و دنبالشون راه بیفتم. موبایلم زنگ خورد. با بی میلی درش آوردم. بهنام بود. بعد از اون سقط جنین اولین بار بود که به من زنگ زده بود. با بی میلی شدیدی جواب دادم. تا کلید موبایلمو زدم بهنام شروع کرد:
معلومه کجایی امیر؟
من: سلام.
بهنام: سلام. وقت داری بعد از ظهر بیای خونمون؟
من: مگه نمی رید سیزده بدر.
بهنام: چرا... گفتم بعد از ظهر... بیا این ماشینتو بردار... بیا یه دیداری هم تازه کن.
من: باشه... میام.
بهنام: خداحافظ.
بدون خداحافظی قطع کردم. اون روز با بچه ها رفتیم فشم. خوش گذشت اما من حالم گرفته بود. بعدازظهر که داشتیم بر می گشتیم. من از ماشین پیاده شدم و رفتم خونۀ بهنام اینا. تو راه به این فکر می کردم که چرا از بهنام بدم میاد. چرا از اون خونه می ترسم. اما افکارم تو مغزم می خشکید... شاخ و برگ اضافی داشت. وقتی رفتم تو خونه کریمی ها با رفتار صمیمانه تری رو به رو شدم... فهمیدم که پدر و مادر بهنام منو یه آدم فقط برای سقط جنین می دونستند اما حالا که اومده بودم دوباره خونه شون فهمیده بودند من فقط یه دوستم.
بعد از اینکه یه ربعی تو جمع خانواده کریمی موندم و صحبت کردیم. من و بهنام رفتیم بالا. بعد از دقایقی ویدا هم اومد پیشمون. وقتی که ویدا اومد بهنام گفت که می ره سوئیچمو بیاره و چند دقیقه ای رفت بیرون. همه این صحنه ها خیلی سریع از جلوی چشمم رد می شد.
ویدا بهم نگاه کرد و گفت:
خیلی به هم ریختی... چیزی شده؟
با بی خیالی گفتم:
نه... هنوز نتونستم با خودم سر قضیه کامیاب کنار بیام. خسته م.
ویدا نشست پشت کامپیوتر و کامپیوترو روشن کرد. لحظاتی بعد صفحه کامپیوتر بهنام اومد بالا. حالا فهمیدم چرا کامیاب انقدر آشنا می زد. کامیاب همون پسری بود که کنار بهنام وایساده بود تو دسکتاپ کامپیوتر. دست یه زن هم داشت دست کامیابو می کشید. ویدا با خنده گفت:
کامیابه... می شناسیش که؟
با سر حرفش تأیید کردم اما هنوز هم نگاهم به دستی بود که دست کامیابو تو دستش داشت. خیلی بهش مشکوک بودم... آخه چرا؟ بالاخره تونستم به خودم بیام. به ویدا گفتم:
عکس های این سفر بهنام و کامیابو داری؟ تا بهنام نیومده می تونیم ببینیم.
ویدا بدون هیچ مخالفتی عکس های شمال بهنام رو آورد. عکس اول بهنام و کامیاب رو با یکی دو تا پسر دیگه نشون می داد که کنار جاده نشسته بودند.
عکس بعد سه تا پسر و سه تا زن بودند که یکی در میون نشسته بودند اما بهنام توشون نبود. ویدا شروع کرد به معرفی کردن اون آدم های تو عکس:
این سامانه و اینم زنش نازنین... اینم فرزاد و زنش راحله... اینا رو هم که می شناسی... کامیاب و زنش کتی...
زن خوشگلی کنار کامیاب نشسته بود اما این اونی نبود که من دیده بودمش... این خیلی سفید و بور بود... قیافه با نمکی هم داشت. من خیره به عکس بودم که بهنام وارد اتاق شد و گفت: بیا اینم سوئیچــ.... با دیدن کامپیوتر خنده از روی لباش محو شد. بلند شدم و سوئیچمو از دستش قاپیدم و فقط گفتم: خیلی پستی بهنام... خییییلی.
از خونه شون زدم بیرون... دیگه هیچی برام مهم نبود. نه ویدا... نه مامانش و نه باباش. تا شب اون روز نحس سیزدهم من فقط دراز کشیده بودم رو تختم. اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد.
ساعت حول و حوش هفت صبح بود که بیدار شدم... ساعت هشت همون روز کلاس داشتم. پا شدم و طبق عادت گوشیمو برداشتم. 16 تا بهنام میس کال انداخته بود... 11 تا هم ویدا... 2 تا هم با یه شماره ناشناس. پا شدم و آماده شدم... یه کم دیرم شده بود. اشتهایی هم به صبحانه نداشتم.
وقتی کاملاً آماده شدم رفتم تو ماشینم نشستم. خسته بودم. کوفته بودم. حال و حوصله کسی هم نداشتم برای همین به مجید گفتم خودش بیاد. به راه افتادم... تو راه به این فکر می کردم که از دیشب تا آن لحظه دیگر آن حس عذاب وجدانو هم نداشتم. وقتی رفتم تو دانشگاه فضای اونجا برام غریب بود. انگار اون پونزده روزی رو که دانشگاه نبودم بیشتر از اون حس می کردم. به همین چیزای بیخود فکر می کردم که صدایی گفت:
سلام امیرعلی...
برگشتم... ویدا بود. به راهم ادامه دادم. برام مهم نبود. ویدا دنبالم به راه افتاد. صداشو می شنیدم که می گفت:
امیر علی صبر کن!
بالاخره وایسادم و گفتم:
چیه؟ چی می گی؟
ویدا: دو دقیقه وایسا من همه چیزو برات توضیح می دم...
من: چی رو می خوای توضیح بدی... این کار تو این چند روز حسابی منو به هم ریخته بود.
ویدا: تو اصلاً به حرف های بهنام گوش دادی؟
من: مگه حرفی هم مونده؟
ویدا: حالا بهنام این کارو کرد... چرا جواب منو نمی دادی؟
من: تو مگه چیزی برای گفتن داشتی؟ شما منو یه بازیچه فرض کردین... بزرگترین اشتباهم این بود که بهت گفتم من خیلی دوست دارم... نمی دونستم ازم اینجوری سواستفاده می کنید.
ویدا: من...
نمی دونم چرا اما یه دفعه ضربان قلبم رفت بالا... دوست داشتم یه جمله احساسی بهم بگه... مثل دوست دارم... مثل دلم برات تنگ شده بود... یه جمله خیلی ساده که احساسی باشه... هی تو دلم به ویدا می گفتم که حرفتو بزن... تو که منو نصف جون کردی...
ویدا: من... من...

babelirani
04-09-2011, 16:49
قسمت هشتم
اون شب هم اگه خسته نبودم تا صبح باید با دلهره و شکم همراه می بودم. فردای آن روز با مجید و امید رفتیم بیرون که یه دوری بزنیم. مهیار و حامد که نبودند. وقتی که از بیرون برگشتیم. حال من خیلی بد شده بود. توی اتاقم نشسته بودم و داشتم آهنگی رو گوش می دادم که هیچ چیز ازش نمی فهمیدم...
پس از آن غروب رفتن اولین طلوع من باش
من رسیدم رو به آخر تو بیا شروع من باش...
اون حس باهام حرف می زد... حرفی که خودم هم چیزی ازش نمی فهمیدم. اون حس به من می گفت که به بهنام اطمینان نکنم. به کامیاب اطمینان نکنم. یه حس به من می گفت که داستان اونها کاغذیه و باید آتیششون زد اما چه جوری؟
اسمتو ببخش به لبهام بی تو خالیه نفسهام
خط بکش رو باور من زیر سایبون دستات
خسته بودم... از هر چیزی که به ویدا و بهنام و دوست اون و سقط جنین مربوط می شد. مثل اینکه صداوسیما هم با من سر لج بود. فیلم هاش همه تخمی بود و درباره سقط جنین. ساعت هفت قرار بود که برم دنبال بهنام و بعد هم دوستش و زنش.
ساعت شش و بود. خیلی زود آماده شده بودم اما هنوز هم حالم بد بود. افتضاح تر از افتضاح بود. اون حس داشت منو خراب می کرد. داغون بودم. خراب بودم. فضای خونه هم منو تو خودش غرق کرده بود و نمی ذاشت ازش برم بیرون. امید هم فیلم میم مثل مادرو نگاه می کرد. سعی می کردم حواسمو بدم به فیلم تا از دلهره هم کم بشه. وقتی فیلم رسید به جایی که بابائه به گلشیفته فراهانی گفت باید بچه رو سقط کنن و رفتن توی اون جایی که بچه رو سقط می کرد اعصابم خورد شد و به امید گفتم:
لعنتی خاموشش کن!
امید که جا خورده بود گفت:
چی شد یه دفعه؟
هیچ چیز نداشتم که بگم. از خونه زدم بیرون باید خودمو زود به خونۀ بهنام می رسوندم. وقتی رسیدم یه زنگ زدم به بهنام و گفتم که جلوی درم... وقتی بهنام نشست سعی کردم خودمو بی خیال جلوه بدم اما انگار موفق نبودم. حتماً موفق نبودم. چون بهنام با ترس پرسید:
چیزی شده؟
به جای اینکه جوابشو بدم گفتم:
بهنام مطمئنی که این یارو زنشه دیگه؟
بهنام با دو دلی اما محکم گفت:
آره... این چه سؤالیه می پرسی؟ یعنی به من اطمینان نداری؟
هیچ چیز نگفتم. دوباره پرسید:
به من اطمینان نداری امیر؟
حس نگرانیم خودشو به اوجش می رسوند. انگار می خواست بفهمونه که حالا که تو خونه نموندی به خاطر من به این یکی بگو نه، ندارم اما باز هم گفتم:
اگه اطمینان نداشتم الآن نمی رفتیم خونۀ کامیاب. چون من اصلاً برای بچه هوس این کارو می کنم.
بهنام ساکت شد و من هم مشغول بازی با حس نگرانیم شدم. حس نگرانیم اصلاً اهل بازی نبود اما می خواست جونمو به لبم برسونه. اهل سازش نبود. می خواست بگه که کاری که تو می کنی دیوونگیه اما من گوش نمی دادم. هی به خودم می گفتم که چرا گوش نمی دم اما اهل سازش نبودم. دلم می خواست برم یه جا و داد بزنم. داد بزنم تقصیر من نبود. تقصیر کامیاب بود که این کارو کرده بود. تقصیر بهنام بود که این پیشنهادو داده بود. تقصیر ویدا بود که حرف های منو به گوش بهنام رسونده بود یا اصلاً تقصیر مهیار و امید و مجید بود که اون شرط بندی رو کردند و منو وارد زندگی اینها کرد. اما هر کاری می کردم آخرش برمی گشت به خودم. بر می گشت به خود که مثل کبک سرمو کرده بودم تو برف و دور و برمو نمی دیدم. زندگی چه ابعاد تنگ و کوچیکی داشت. اهههههههههههههههههههههههه ... از خودم بدم اومده بود.
با صدای بهنام به خودم اومدم. بهنام می گفت:
حواست کجاست امیر؟ گوشیت داره زنگ می خوره.
تازه صدای گوشیم تو گوشم پیچید. گوشیمو از تو جیبم در آوردم. کسی بود که اون موقع می تونست آرومم کنم. کسی که بهش نیاز داشتم. فریده. کاشکی الآن پهلوم بود. گوشیمو جواب دادم:
من: سلام... خوبی؟
فریده: سلام امیر... خبری از ما نمی گیری... مثلاً ما گوشه همین شهریم هاااااااااا.
همین موقع پیچیدم تو خیابونی که بهنام می گفت و یه گوشه پارک کردم تا بره کامیاب و زنشو بیاره تا بریم.
من: وقت نکردم... مسعود چطوره؟
فریده: اونم خوبه... اما از دستت خیلی ناراحته.
من: چرا؟!!!
فریده: ترسیدی بیایم خونه تون که دم تهران پیچوندیمون.
من: حالم اصلاً خوب نبود... هنوز هم خوب نیست. دارم می میرم.
فریده: به همون دلیل.
من: آره.
فریده: الآن کجایی؟
من: دارم می ریم تا بچه دوست بهنامو سقط کنیم.
فریده: واقعاً؟ نفهمیدی که بچه خودشه؟
من: همین داره دیوونه م می کنه... از دیشب تا حالا دارم بهش فکر می کنم. می ترسم این همه کاری که کردم برای کسی باشه که واقعاً معلوم نیست آدم درستیه یا نه.
چشمم خورد به بهنام که داشت با یه پسر خوش تیپ میومد طرف ماشین واسه همین خودمو جمع کردمو گفتم:
فریده بعداً بهت زنگ می زنم... باشه؟
فریده هم خیلی سریع گفت:
باشه... فعلاً خداحافظ.
با فریده خداحافظی کردم. همین که بهنام و کامیاب تو ماشین نشستن حس نگرانی و شک مثل یه خوره افتاد تو گردنم... داشت خفه م می کرد. کامیاب خیلی قیافه ش آشنا بود. به کامیاب سلام کردم و باهاش دست دادم و حالا فهمیدم چرا انقدر بهش مشکوکم. پس زنش کو؟ ازش پرسیدم:
فکر کردم همسرتون میاد؟!!! مطمئناً شما نمی خواین بچه سقط کنین درسته؟
اینو با حرص گفتم. هیچ اثری از طنز و بذله گویی توش نبود. اونم با لحنی جدی جواب داد:
زنم خونه مادرشه... می ریم اونجا برش می داریم.
خیلی سریع به راه افتادم. خونۀ مادرزنش تو یکی از نقاط کاملاً شرقی تهران بود. وقتی وایسادم جلو خونه شون کامیاب خیلی سریع پرید از ماشین پایین و رفت و با زنش برگشت. وقتی نشستن تو ماشین من با یه سلام خشک به راه افتادم.
یه زن سبزه و جدی اما خوشگل داشت. نمی دونستم چرا اما نمی تونستم بهشون خوشبین باشم. هر چی به خودم می گفتم که اینها زن و شوهرن و همه فکرهام اشتباهه اما نمی تونستم. چرا این اتفاق ها واسه من میفتاد. وقتی که با سرعت از روی یه سرعت گیر رد شدم زن کامیاب از درد داد کشید. بهنام گفت: امیر یه کم یواش تر برو...
با حرص گفتم:
اینکه خوبه... الآن می خوان بچه سقط کنن... مطمئن باشین اصلاً زحمت داروی بی هوشی خریدن رو به خودشون ندادن.
کامیاب با حرص بهم خیره شد اما من همچنان با سرعت به راهم ادامه می دادم. فرمان از جای دیگه صادر می شد. نه از مغز و نه از قلب از یه حسی که تو گلوم خشک شده بود. وقتی که جلوی آدرسی که داشتم نگه داشتم گفتم که پیاده شید.
خودم جلوی اونها بودم. دوباره داشت حس نگرانی و شکم بهم دستور می دادند. می گفتند که به اون دوتای قبلی که گوش ندادی... حداقل به این گوش بده و نرو تو. اما من باز خودم به کری زدم و رفتم. تو... یه مطب بود. یه مطب نه چندان شیک. وقتی رفتیم تو رفتم جلو و در زدم. یه زنه با یه روپوش سفید و روسری مشکی جلوم سبز شد. در حالی که خون خونمو می مکید و می دونستم آخرین فرصت هامو دارم از دست می دم گفتم:
از طرف دکتر عبدلی اومدیم. من مهدویم.
زنه درو کامل باز کرد و گفت:
منتظرتون بودم... بفرمایید تو.
رفتیم تو... یه مطب خیلی معمولی بود. دو تا میز و صندلی گوشه ش چیده بود. به دکتره گفت:
خب... شما اون بچه مزاحمو دارین نه؟ بهتر نبود با هم ازدواج می کردین جای اینکه سقطش کنید؟
روش به زن کامیاب بود... من پریدم وسط حرف زنه و گفتم:
زن و شوهرند اما فعلاً قصد بچه دار شدن ندارند.
یه اخمی کرد و گفت:
آره، داریوش بهم یه چیزایی گفت... اما چون خیلی حرف می زنه به حرفهاش گوش نمی دم... دکتر عبدلیو می گم.
من هیچی نگفتم... هیچ کس چیزی نمی گفت. زنه به زن کامیاب گفت که بره تو اتاق و خودش هم دنبالش رفت. حس من دیگه نگرانی نبود... فقط شک بود... شک به همه کس... اینبار دیگه به حسم گوش دادم و به آخرین دستورش تعظیم کردم. فرمانش این بود که برم خونه. از اونجا دور شم. سوئیچو دادم به بهنام و از اونجا زدم بیرون.
فقط لحظاتی اون حس شک با من باقی بود تا پایین پله ها. بعد جای خودشو به یه عذاب وجدان داد. اون شب رفتم خونه و گرفتم خوابیدم. اون روزها دیگه از عید هیچی نفهمیدم... صبح سیزده بدر بود... حالم بهتر شده بود. نه اینکه از حس عذاب وجدانم کم شده بود... نه. بلکه بیشتر فراموشش کرده بودم. ماشینم هم هنوز خونه بهنام بود.
صبح سیزده بدر بود و همه بچه ها تو خونه جمع شده بودند و داشتیم تصمیم می گرفتیم کجا بریم. من تو بحث شرکت نکرده بودم و یه جا کز کرده بودم... آماده هم بودم که هر جا بروند من هم پا شم و دنبالشون راه بیفتم. موبایلم زنگ خورد. با بی میلی درش آوردم. بهنام بود. بعد از اون سقط جنین اولین بار بود که به من زنگ زده بود. با بی میلی شدیدی جواب دادم. تا کلید موبایلمو زدم بهنام شروع کرد:
معلومه کجایی امیر؟
من: سلام.
بهنام: سلام. وقت داری بعد از ظهر بیای خونمون؟
من: مگه نمی رید سیزده بدر.
بهنام: چرا... گفتم بعد از ظهر... بیا این ماشینتو بردار... بیا یه دیداری هم تازه کن.
من: باشه... میام.
بهنام: خداحافظ.
بدون خداحافظی قطع کردم. اون روز با بچه ها رفتیم فشم. خوش گذشت اما من حالم گرفته بود. بعدازظهر که داشتیم بر می گشتیم. من از ماشین پیاده شدم و رفتم خونۀ بهنام اینا. تو راه به این فکر می کردم که چرا از بهنام بدم میاد. چرا از اون خونه می ترسم. اما افکارم تو مغزم می خشکید... شاخ و برگ اضافی داشت. وقتی رفتم تو خونه کریمی ها با رفتار صمیمانه تری رو به رو شدم... فهمیدم که پدر و مادر بهنام منو یه آدم فقط برای سقط جنین می دونستند اما حالا که اومده بودم دوباره خونه شون فهمیده بودند من فقط یه دوستم.
بعد از اینکه یه ربعی تو جمع خانواده کریمی موندم و صحبت کردیم. من و بهنام رفتیم بالا. بعد از دقایقی ویدا هم اومد پیشمون. وقتی که ویدا اومد بهنام گفت که می ره سوئیچمو بیاره و چند دقیقه ای رفت بیرون. همه این صحنه ها خیلی سریع از جلوی چشمم رد می شد.
ویدا بهم نگاه کرد و گفت:
خیلی به هم ریختی... چیزی شده؟
با بی خیالی گفتم:
نه... هنوز نتونستم با خودم سر قضیه کامیاب کنار بیام. خسته م.
ویدا نشست پشت کامپیوتر و کامپیوترو روشن کرد. لحظاتی بعد صفحه کامپیوتر بهنام اومد بالا. حالا فهمیدم چرا کامیاب انقدر آشنا می زد. کامیاب همون پسری بود که کنار بهنام وایساده بود تو دسکتاپ کامپیوتر. دست یه زن هم داشت دست کامیابو می کشید. ویدا با خنده گفت:
کامیابه... می شناسیش که؟
با سر حرفش تأیید کردم اما هنوز هم نگاهم به دستی بود که دست کامیابو تو دستش داشت. خیلی بهش مشکوک بودم... آخه چرا؟ بالاخره تونستم به خودم بیام. به ویدا گفتم:
عکس های این سفر بهنام و کامیابو داری؟ تا بهنام نیومده می تونیم ببینیم.
ویدا بدون هیچ مخالفتی عکس های شمال بهنام رو آورد. عکس اول بهنام و کامیاب رو با یکی دو تا پسر دیگه نشون می داد که کنار جاده نشسته بودند.
عکس بعد سه تا پسر و سه تا زن بودند که یکی در میون نشسته بودند اما بهنام توشون نبود. ویدا شروع کرد به معرفی کردن اون آدم های تو عکس:
این سامانه و اینم زنش نازنین... اینم فرزاد و زنش راحله... اینا رو هم که می شناسی... کامیاب و زنش کتی...
زن خوشگلی کنار کامیاب نشسته بود اما این اونی نبود که من دیده بودمش... این خیلی سفید و بور بود... قیافه با نمکی هم داشت. من خیره به عکس بودم که بهنام وارد اتاق شد و گفت: بیا اینم سوئیچــ.... با دیدن کامپیوتر خنده از روی لباش محو شد. بلند شدم و سوئیچمو از دستش قاپیدم و فقط گفتم: خیلی پستی بهنام... خییییلی.
از خونه شون زدم بیرون... دیگه هیچی برام مهم نبود. نه ویدا... نه مامانش و نه باباش. تا شب اون روز نحس سیزدهم من فقط دراز کشیده بودم رو تختم. اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد.
ساعت حول و حوش هفت صبح بود که بیدار شدم... ساعت هشت همون روز کلاس داشتم. پا شدم و طبق عادت گوشیمو برداشتم. 16 تا بهنام میس کال انداخته بود... 11 تا هم ویدا... 2 تا هم با یه شماره ناشناس. پا شدم و آماده شدم... یه کم دیرم شده بود. اشتهایی هم به صبحانه نداشتم.
وقتی کاملاً آماده شدم رفتم تو ماشینم نشستم. خسته بودم. کوفته بودم. حال و حوصله کسی هم نداشتم برای همین به مجید گفتم خودش بیاد. به راه افتادم... تو راه به این فکر می کردم که از دیشب تا آن لحظه دیگر آن حس عذاب وجدانو هم نداشتم. وقتی رفتم تو دانشگاه فضای اونجا برام غریب بود. انگار اون پونزده روزی رو که دانشگاه نبودم بیشتر از اون حس می کردم. به همین چیزای بیخود فکر می کردم که صدایی گفت:
سلام امیرعلی...
برگشتم... ویدا بود. به راهم ادامه دادم. برام مهم نبود. ویدا دنبالم به راه افتاد. صداشو می شنیدم که می گفت:
امیر علی صبر کن!
بالاخره وایسادم و گفتم:
چیه؟ چی می گی؟
ویدا: دو دقیقه وایسا من همه چیزو برات توضیح می دم...
من: چی رو می خوای توضیح بدی... این کار تو این چند روز حسابی منو به هم ریخته بود.
ویدا: تو اصلاً به حرف های بهنام گوش دادی؟
من: مگه حرفی هم مونده؟
ویدا: حالا بهنام این کارو کرد... چرا جواب منو نمی دادی؟
من: تو مگه چیزی برای گفتن داشتی؟ شما منو یه بازیچه فرض کردین... بزرگترین اشتباهم این بود که بهت گفتم من خیلی دوست دارم... نمی دونستم ازم اینجوری سواستفاده می کنید.
ویدا: من...
نمی دونم چرا اما یه دفعه ضربان قلبم رفت بالا... دوست داشتم یه جمله احساسی بهم بگه... مثل دوست دارم... مثل دلم برات تنگ شده بود... یه جمله خیلی ساده که احساسی باشه... هی تو دلم به ویدا می گفتم که حرفتو بزن... تو که منو نصف جون کردی...
ویدا: من... من...