PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : نوشته اي از من



Arrowtic
28-06-2011, 01:26
سلام دوستان.من يه مدته هويجوري و براي تفريح دارم يه داستاني مينويسم.حالا اولين بخششو فقط ميذارم اينجا تا شما نظرات و پيشنهادات و انتقاداتتون رو بگيد.(تازه كارما!!!:31:)خيلي نظراتتون در مورد نوع نگارشم مهمه.
تيري به سرعت هوا را شكافت و در گردن اسب فرو رفت.حيوان عاجزانه ناله كرد و بر زمين افتاد اما سوارش براي اين كه زير دست و پاي او له نشود خودش را زودتر بر زمين انداخت.چشمانش از فرط خون آلودي قابل مشاهده نبودند.بازويش زخم عميقي داشت و از آن خون همچون رودي جاري بود.آزرده خاطر به اطراف نگريست.همه جا پ/شيده از خون بود.صداي باد در هياهو و ناله ي سربازان گم شده بود.چنان ناله ميكردند كه گويا روحشان در تلاش براي برخاستن بود و اما جسمشان اجازه نميداد.صورت همه ي آن ها را خون و گرد و غبار پوشانده بودو آن هايي كه هنوز ميتوانستند بايستند دلاورانه و با تمام قدرت خود ميجنگيدند اما دشمن از همه نظر برتري داشت.تعداد رحيه و قدرت.زمين پر از اجزاي بدن سربازان بود.سرخي خون چنان زمين را دربرگرفته بود كه گويا آن جا كوير نبود.فرمانده با دقت همه چيز را مشاهده كرد.بي شك وضعيتشان به پيروزي شباهت نداشت.همان پيروزي كه به شاهنشاه قولش را داده بود.ناگهان در كنارش صداي ضعيفي آمد به سرعت رويش را چرخاند تا آن را ببيند.به يك باره تمام بدنش از ناراحتي بر جاي خود خشك شد.تمام دردهايش را فراموش كرد و بر جسد بي جان و بي سر بهترين دوستش زانو زد و به بلندي فرياد كشيد.چنان فرياد زد كه تمامي سربازان صدايش را ميشنيدند.سپس بلند شد.برايش عجيب بود كه هيچ كس به او كاري نداشت.آن كوير همچون جهنم شده بود افرادش دانه دانه جلويش فنا ميشدند.به دنبال راهي براي پيروزي بود.هرچند راهي باريك اما به يكباره تمام اميدهايش_هر چند كوچك_ از بين رفت.صدايي رسا و بلند شنيد:تسليم شويد.تنها راه زنده ماندنتان تسليم شدن است.تصميم تصميم شماست.

فرمانده به سمت مركز صدا چرخيد.به يكباره خشكش زد.آن چه را ميديد باور نميكرد.با خود گفت: او اينجاست.خودش نيز در نبرد شركت كرده بدون آن كه ما چيزي بفهميم.همه چيز تمام شد.

ناگهان او نگاهش را به سمت فرمانده چرخاند و به او زل زد.فرمانده احساس ضعف كرد.ميدانست تنها راه زنده ماندن تسليم شدن بود اما حاضر نبود اين ننگ را بپذيرد.ولي به يك باره در ذهنش چيزي آمد:اگر تسليم نشويم ميميريم اما اگر تسليم شويم او ما را با خودش ميبرد و اسير ميكند.و به اين ترتيب به او نزديك تر ميشوم.شايد راهي در آينده براي كشتنش يافتم.راهي براي انتقام.
پس با صداي بلند به افرادش دستور داد سلاح هايشان را بيندازند.بسياري صداي او را نشنيدند اما پس از ديدن يارانشان از آن ها پيروي كردند.
بر چهره ي آن مرد كه گويا فرماندهي دشمن را بر عهده داشت لبخندي موذيانه نقش بست.سربازان سلاح هايشان را بر زمين انداختند.
مدت كوتاهي بعد بدن بي جانشان نيز در كنار سلاح هايشان قرار گرفت.
شن ها همراه باد از روي بدن آن ها حركت ميكردند.

____
دوستان بگم كه لطفا نگيد كه اصلا اسمه كسيو نگفتي.از قصد اينكارو نكردم چون ميخواستم كه در ادامه(اگر ادامش بدم) به تدريج نام ها ذكر بشه.ميدونم خيلي ايراد ها داره به بزرگي خودتون ببخشيد و نظراتتون رو بنويسيد.
(اين رو هم بگم اين فرمانده نقش اول نيست)

Arrowtic
30-06-2011, 19:41
اين متن به عنوان يه تاپيك براي يه داستاني كه من نوشتم و ميخوام ادامشم بذارم نيست.نظرخواهيه تا بتونم طرز نوشتنو عوض كنم.
انتقاداتو و پيشنهاداتتونو بگيد لطفا.

nil2008
02-07-2011, 09:20
دوست عزيز...
داستانت رو خوندم و بنا به خواسته ي خودت نظرمو ميگم...
ابتداي داستان با يك شوك ناگهاني شروع ميشه . تصوير ذهني خواننده از تيري كه به گردن اسبي فرو ميره ...توصيف هايي كه از وضعيت جسماني افراد و مكان ها داشتي بسيار خوب ،نظر خواننده رو جلب مي كنه :«سرخي خون چنان زمين را دربرگرفته بود كه گويا آن جا كوير نبود» و يا «صورت همه ي آن ها را خون و گرد و غبار پوشانده بود» .
ولي در مورد اين جمله: «ناگهان در كنارش صداي ضعيفي آمد» خواننده انتظار داره بعد از اون ،صاحب ِ صداي ضعيف و دليلش رو براش توضيح بدي ... در ادامه نوشته بودي :«به سرعت رويش را چرخاند تا آن را ببيند»و قاعدتا" از كسي كه بدنش بدون ِ سر افتاده روي زمين نبايد هيچ صدايي شنيده بشه... و باز در ادامه «تصميم به انتقام گرفت» و در دنباله ي آن«به يكباره تمام اميدهايش_هر چند كوچك_ از بين رفت.» و «ميدانست تنها راه زنده ماندن تسليم شدن بود» ... جملات ضد و نقيض هستند ...البته اينكه بعد دليل تسليم شدنشون رو پيدا كردن راهي براي گرفتن انتقام گفتي خواننده رو متوجه ميكنه ولي شايد بهتر بود كه اول تسليم شدنشون رو ميگفتي وبعد مسئله ي انتقام رو مطرح ميكردي ...
از پايان داستانت خيلي بيشتر خوشم اومد و فكر كنم در پايان ،نسبت به آغاز ماجرا شوك ِ بيشتري به خواننده وارد ميشه و اگه بخواي ادامه بدي،ميتوني جواب چندين پرسشي رو كه در ذهن خواننده نقش بسته در طي داستانت بدي...
به هرحال چون خودت خواستي منم جسارتا" نظرمو گفتم ...منتظر ادامه داستانت هستم .موفق و پايدار باشي ...ياحق

Arrowtic
02-07-2011, 13:56
خيلي ممنون بابت نظرتون.در مورد اون صدا منظورم صدايي بود كه وقتي شمشير به گردن شخص برخورد ميكنه به وجود مياد بودش.
قبول دارم نقيض بودن يه مقدار حالا كه مي بينم.سعي ميكنم در ادامه درستش كنم.

Arrowtic
02-07-2011, 14:58
در همه جا آتش زبانه ميكشيد.تمام ساختمان ها پوشيده از خون بودند.ساختمان هايي كه زماني شكوه و عظمتي غير قابل باور داشتند.ساختمان هايي كه از نظر زيبايي بر سر زبان ها بودند.مردي بلندقامت با خشنودي از اين ميان مي گذشت.چهره اش سرد و بي روح بود.در چشمانش عطش خون ديده ميشد.از صداي ناله ي مردم لذت ميبرد.
زني خود را به پاي او انداخت.مرد نگاهي به زن انداخت.ژنده پوش.چهره اش ترس را نمايان ميكرد.خود و كودكش گريه ميكردند.كودك حدودا 5ساله بود.زن التماس ميكرد كه هر كاري با او ميخواهند بكنند اما فرزندش را زنده بگذارند.مي گفت:((التماس ميكنم!!!اين كودك كاري نكرده!!هيچ گناهي مرتكب نشده خواهش ميكنم از جانش بگذريد)).
از گريه نفس تنگي گرفته بود.مرد نگاهي به كودك و چشمان معصومش انداخت.به زن گفت:((يعني تنها خواسته ات زنده گذاشتن اوست؟؟!!))
_بله!!خواهش ميكنم قربان!!!
مرد خنده اي كوتاه كرد و گفت:((تو يك تينارسي هستي!!!و سزاي شما مردم ترسو زجر است!!))
وقتي آخرين كلمات را ادا كرد چشمانش بيش از پيش رنگ خشونت گرفت.به سرعت خنجرش را درآورد و بسيار ظريف و محكم و به طوري كه بيشتر خون بر روي زن بريزد خنجر را از گردن كودك گذراند.سرتاپاي زن را خون تنها فرزندش پوشاند.پس از اين واقعه زن تا لحظاتي خشكش زد و هيچ كاري نكرد.مدت كوتاهي بعد در حالي كه جسد بي جان فرزندش در آغوشش بود و او به طوري كه تا آن لحظه هيچ كس آن چنان نگريسته بود گريه ميكرد و زجه ميزد.
مرد با خشنودي به افرادش دستور داد كه كار او را نيز تمام كنند و خود آن جا را ترك كرد و به قصر نيمه ويران رفت كه هنوز همه دشمنان در آن نمرده بودند.

به سرعت از پله هاي قصر ميگذشت تا خود را به اتاق شاه برساند.در راه هر كس جلويش را ميگرفت را با قدرت و سرعت تمام ميكشت.
پادشاه را ديد كه در تالار مخصوصش با تمام قدرتش از خود دفاع ميكرد.حتي فرصت نكرده بود از قصر فرار كند و مشخص بود كه ميدانست در آن جا ميميرد پس ميخواست تا قبل از مرگش تا ميتواند بيشتر بكشد.سربازاني كه او را احاطه كرده بودند با ديدن فرمانده شان كه جلو مي آمد كنار كشيدند.فرمانده گفته بود كه پادشاه مال من است.
وقتي پادشاه نيز او را ديد به سرعت به او حمله كرد.حمله اي بدون فكر.شمشيرش را به سمت سر فرمانده برد ولي فرمانده به راحتي حمله را دفع كرد و به سرعت با شمشيرش زخمي در پاي پادشاه به وجود آورد.تا ميتوانست طولش ميداد.هدفش بيشتر زجر دادن شاه بود.شاه مرتبا حملاتي انجام ميداد كه همه ناموفق بودند.ميدانست مقابل قوي ترين شمشيرزن زمان قرار گرفته بود.بار اولشان نبود كه با هم ميجنگيدند.بار اول در مسابقات شمشير زني بود.مسابقاتي كه در تيناريس براي تمام شمشيرزنان منطقه صورت گرفته بود.آن زمان او هنوز شاهزاده بودو به پادشاهي نرسيده بود.سال ها از اولين مبارزه شان ميگذشت اما هر دو هنوز به خوبي آن روز را يادشان مي آمد.آن روز آنها علاوه بر رقيب دوست نيز بودند.قبل از شروع مسابقه به گرمي دست هم را فشردند و بعد از اتمام آن فرمانده دست شاهزاده ي جوان را گرفته بود و او را بلند كرده بود.حال همان دوست صميمي بر اثر گذشت زمان به دشمني خوني تبديل شده بود.
سرانجام فرمانده خسته شد و پادشاه را به زمين زد.قبل از زدن ضربه ي آخر گفت:((به تو و استراموس گفتم به من بپيونديد تا دنيا را با هم شريك شويم اما نپذيرفتيد..تو از پيوستن به ولوروس خودداري كردي و حال همان ولوروس تو را به قتل ميرساند.نگران نباش استراموس نيز به زودي به تو ميپيوندد.))
لحظاتي بعد پلكان قبل از تخت سلطنت به خون آغشته بود.
______
اين رو بگم اين قسمت فقط براي به وجود اومدن تنفر بيشتر نوشته شده چون من لازم ميدونم در داستان خواننده از ته دل از شخصيت منفي متنفر باشه!!

nil2008
03-07-2011, 19:49
دوست عزيز...

منظورم صدايي بود كه وقتي شمشير به گردن شخص برخورد ميكنه به وجود مياد ممنون ...افتاد...:27:
داستانت در اين قسمت ،پخته تر نوشته شده...« و بسيار ظريف و محكم و به طوري كه بيشتر خون بر روي زن بريزد خنجر را از گردن كودك گذراند» توصيف جالبي بود ...بعد از اين جمله اگر يك توضيحي اضافه بشه كه مثلا" كودك حتي فرصتي نداشت كه آخرين وداع را با مادرش داشته باشه يا سر كودك آرام و بيصدا بر روي گردنش خم شد ...تاثير اين صحنه رو بيشتر ميكنه ...در ادامه « زن تا لحظاتي خشكش زد »وبعد دوباره «مدت كوتاهي بعد »كه همون مفهوم رو ميرسونه و احتياجي بهش نبود.كلمه «ضجه » درسته .«مرد با خشنودي به افرادش دستور داد كه كار او را نيز تمام كنن»معمولا" در هنگام دادن فرمان قتل كسي از «خشونت »استفاده ي بيشتري ميشه و مفهوم نزديكتري رو به ذهن خواننده القا ميكنه...
گذشته ازين موارد كوچولو بازهم پايان داستانت آدم رو غافلگير ميكنه ...اون قسمتي كه شاه و فرمانده ي دشمنانش قبلا" رفيق صميمي بودن و مخصوصا" جريان مسابقه يشمشير بازي خيلي برام جالب بود... و درست گفتي منم نديده ازين ولوروس متنفر شدم:2:
منظورتو از جمله ي آخر نفهميدم «لحظاتي بعد پلكان قبل از تخت سلطنت به خون آغشته بود.» معمولا" تخت سلطنت رو بالاي پلكان ميذارن و قاعدتا" اگه خوني جاري بشه اول از تخت شروع ميشه بعدش پلكان رو ميگيره حالا بازم مثل دفعه ي قبل توضيحات كاملت رو برام بگو .منتظر ادامه داستانتم شديد...

Arrowtic
03-07-2011, 21:34
خشنودي

منظورم این بود که از کاری که کرده بود خوشحال شده بود!!میخواستم نشون بدم که از این کشتار خیلی خشنود بوده و حتی بعد از مرگ اون بچه هیچ عذاب وجدانی نگرفته که هیچ خوشحالم شده!!!


قسمت مدت کوتاهی رو آره خودمم خوب نگاه میکنم حیاتی نبود.ضجه غلط املایی بود حواسم نبود!:31:

اون خون منظورم این بود:اون پادشاه داشته در نزدیکی اون پلکان میجنگیده دیگه.یه جمله بود برای کمی غیر مستقیم رسوندن منظور.پادشاه رو بالای همون پلکان ها کشته و اون خون خون پادشاه بوده.اشاره ای بود این جملم به این که اون شهر به دلیل مرگ شاهش سقوط کرده.اون خون نشانه ای از مرگ شاه بود.(مسلما پادشاه که رو تختش نشسته بوده بلند شده بوده و اینم بالای پلکان کشتشو و از رو جسدش که خونش رو پلکان بوده رد شده!!!)به عبارتی خواستم نشون بدم یک حکومت با خون به پایان رسید و حکومتی دیگه با خون شروع شد.

Arrowtic
04-07-2011, 12:11
_قربان!!خبر های بدی دارم!!
((چه شده واریان؟؟))این را مردی میانسال که تاجی طلایی و پر از انواع جواهر بر سر داشت.بر روی جایگاهی قرمز رنگ که دسته های آن دارای یاقوت بودند نشسته بود.زخمی بزرگ بر صورت خود داشت که از گوشه ی پیشانی اش تا لب پایینی اش کشیده شده بود داشت.چهارشانه بود.صورتی سبزه و موهایی بلند و طلایی داشت و چهره ای جدی.با چشمان مشکی.شمشیری در غلاف داشت.مشخص بود که او با وجود این همه جواهرات و تشریفات جنگجوی خوبی است.شنلی ابریشمی بر تن داشت.
واریان که مردی نسبتا بلند قد بود و لباسی نظامی پوشیده بود نگاهی به پادشاه انداخت و من من کنان گفت:((تینارس سقوط کرده قربان!!!و شاهنشاه کایرن به قتل رسیده!!))
استروماس پس از شنیدن خبر به یک باره بلند شد:((کایرن مرده؟؟؟تینارس سقوط کرده؟؟اما در این مدت کم چه طور ممکن است؟؟یعنی آن شهر زیبا دیگر نیست؟؟))
_قربان طبق اخبار ضد و نقیضی که به دستمان رسیده ایشان توسط شخص ولوروس کشته شدند.ولوروس خود نیز در جنگ حضور داشته!!
_ولوروس؟؟اما زمان کمی از نبرد آن ها در کویر ترالاس میگذرد.
_بله قربان همینطور است.اما آن ها قوی تر از آن چیزی که ما فکر میکردیم بوده اند.در زمان بسیار کوتاهی ارتش دشمن را مجبور به تسلیم شدن کرده اند و طبق اخباری که به ما رسیده پس از اینکه آن ها سلاح هایشان را زمین گذاشته اند همه را تک تک با بی رحمی فراوانی کشته اند.
پادشاه استروماس شروع به قدم زدن در تالار کرد تا بر اعصابش مسلط شود.گیج شده بود.همه ی اتفاقاتی را که در طی 10 سال گذشته یعنی از زمانی که ولوروس خیانت کرده بود با خود مرور کرد.به آرامی قدم میزد اما با این حال صدای قدم هایش در تالار منعکس میشد.دیوار ها سراسر پر از نقش های زیبا بودند.بیشتر آن ها شیر هایی در خود داشتند.نشانه ی سلطنت استورماس را.زمین از فرش هایی قرمز رنگ پوشیده شده بود.جایگاه هایی برای نشستن وزرا در نزدیکی تخت سلطنت وجود داشتند.سرانجام استروماس گفت:((اما چه طور ممکن است او این چنین تغییر کرده باشد؟؟به این سرعت؟؟چطور 10 سال میتواند مردی را که برای همدردی با خانواده ی کشته ها به خانشان میرفت را به چنین دیوی تبدیل کرده باشد؟؟چطور ممکن است در 10 سال او که از جیب خود برای کمک به مردم میپرداخت این چنین تغییر کند؟؟))
واریان لب به سخن گشود:((قربان آن موقع معلم او استریما به همه ی ما گفته بود که او روحیه بسیار حساسی دارد و میتواند در کمترین مدتی عوض شود.گفته بود که او میتواند به سرعت قلب پر از مهر و محبت خود را پر از سنگدلی و خشونت کند.او سست عنصر بود قربان.و ولن از این خصلت استفاده کرد و او را به سمت پلیدی کشاند.اگر چه که خود او نیز رودست خورد و این دیلیلیست بر این چیزی که در حال اتفاق افتادن است.حال ولوروس مردم را سلاخی میکند در حالی که رئیس سابقش در جهنم است.ولوروس حتی به کسی که او را بیش از پیش قدرت مند تر کرده بود نیز رحم نکرد و او را برای زودتر به قدرت رسیدن به قتل رساند.او ...))
_بس است!!اخبارت را رساندی و نظرت را گفتی حال سریع تر برو!!میخواهم تنها باشم!!
_اطاعت قربان!!
پس از گفتن این کلمات با آرامی از در بزرگ تالار بیرون رفت.
نگاه استروماس بر شیر طلایی روی دیوار خیره بود اما به آن فکر نمیکرد.ذهنش از این چیزها مشغول تر بود.دستی بر زخم صورتش کشید و به آرامی زمزمه کرد:((ولوروس!!آیا واقعا برادر من این کارها را میکند؟؟؟واقعا تو برادر من هستی؟؟))

nil2008
05-07-2011, 06:38
دوست عزيز...
خسته نباشي .داستانت هر بار جالب تر ميشه ...سطر اول با اونهمه توصيف موشكافانه كه از پادشاه داشتي بسيار گيرا بود ودر اينمورد مهارتت رو نشون دادي فقط يك نكته ي ظريف رو مي خواستم بهت بگم ... قبل از اينكه حالت ظاهري اون فرد رو توصيف كني جمله رو تموم كن تا موقعيت مكاني و توصيف ظاهري باهم درگير نشه و جمله ات پخته تر بشه مثلا" نوشته بودي:
«این را مردی میانسال که تاجی طلایی و پر از انواع جواهر بر سر داشت.بر روی جایگاهی قرمز رنگ که دسته های آن دارای یاقوت بودند نشسته بود.زخمی بزرگ بر صورت خود داشت که از گوشه ی پیشانی اش تا لب پایینی اش کشیده شده بود داشت.چهارشانه بود.صورتی سبزه و موهایی بلند و طلایی داشت و چهره ای جدی.با چشمان مشکی.شمشیری در غلاف داشت.مشخص بود که او با وجود این همه جواهرات و تشریفات جنگجوی خوبی است.شنلی ابریشمی بر تن داشت.» و در انتهاي سيزده جمله اي كه فعل برخي ازونا حذف شده (كه بر زيبايي جمله اضافه ميكنه... صورتی سبزه و موهایی بلند و طلایی داشت و چهره ای جدی... داشت حذف شده و حذفش درسته ...)فعل اصلي رو نگذاشتي در واقع جمله ي اصلي اينه :این را مردی میانسال مي گفت و بعد توصيف زمان و مكان وحالت كه منظور كامل درك بشه...
در اين قسمت هم«خمی بزرگ بر صورت خود داشت که از گوشه ی پیشانی اش تا لب پایینی اش کشیده شده بود داشت» كلمه ي «داشت» آخري اضافي است.
«به آرامی قدم میزد اما با این حال صدای قدم هایش در تالار منعکس میشد.» خيلي قشنگ تونستي بزرگي و اندازه ي اتاق رو به خواننده القا كني .
«او را بیش از پیش قدرت مند تر کرده بود .» بهتره بگي«او را بیش از پیش قدرت مند کرده بود .»
و جمله ي پاياني ات كه به زيبايي ،داستان رو به اتمام مي رسونه و در سطر آخر مي فهميم كه ولوروس ،با استروماس يك پيوند خويشاوندي (بظاهر برادري ) دارد...و خواننده با سوال ازين قسمت جدا ميشه ...به هر حال خسته نباشي كه اينهمه اسم و حادثه رو از ذهنت بيرون مي كشي ...كارت خوبه و هربار هم بهتر از قبل ميشه و اين چند تذكر املايي و نگارشي هم تنها كاريه كه از دست حقير بر مياد وگرنه خودت استادي ...منتظر ادامه داستانت هستم و يك نكته ي ديگه: واسه داستانت يك اسم بذار حتما"...موفق باشي .ياحق.

Arrowtic
05-07-2011, 07:17
وا!!نمی دونم چرا اونجا یادم رفته بود میگفتو بنویسم!!!این بار تنها باری بود یه بار برا اینجور اشکالات دوباره نخوندم(کار داشتم عجله داشتم!!!)
در مورد اون زخمه وقتی داشتم تایپ میکردم یه لحظه فکر کردم داشت رو ننوشتم.
بابت تعریفا ممنون.هر چی فکر میکنم اسمی به ذهنم نمیاد.(شاید اسم نقش اول رو که هنوز وارد نشده گذاشتم!!استروماس یه جورایی نقش مکمله چون شاهه نمیتونم روش خیلی مانور بدم برا همین شخص دیگه ای رو برای این نقش اولی مدنظر دارم!!!)