PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : شب روشن | نوشته خودم



mahkan
26-06-2011, 17:42
سلام بر شما دوستان:11:
می خوام این رمان رو که خودم نوشتم براتون بذارم
این رمان توی سایت 98یا به طور کامل موجوده
با تشکر

mahkan
26-06-2011, 17:48
فصل اول



صدای مادرم را می شنیدم اما از حرف هایی که می زد چیزی متوجه نمی شدم. با تمام وجود سعی کردم که دوباره بخوابم اما انگار خواب از چشمانم کوچ کرده بود. چشمانم را به آهستگی باز کردم .صدای مادر از داخل حیاط باغ که مرا به نام می خواند را شنیدم.
_یاسمن بیداری؟...دختر گلم بلند شو دیگه!... تا شب مهمونت می یاد ها!پاشو ار کار عقب افتاده ای دار انجام بده.
با جمله آخر کتاب خود را از تختخواب جدا کردم. نگاهی به ساعت روی میز تحریر کنار پنجره انداختم. عقربه ها ساعت9:35را نشان می داد. با بی حوصلگی بلند شدم و به سوی پنجره رفتم. پرده حریر سفید را کنار زدم. نور خورشید با لجبازیه تمام خود را از بین شاخ و برگ دخت توت روی ورتم انداخت ،از لجبازیه خورشید خنده ام گفت. نگاهی به داخل حیاط باغ انداختم.مادر در حال آبیاریه درختان بود .سرم را بالا گرفتم و نفس عمیقی کشیدم، بوی گل ها و نم خاکی که توسط مادرم آبیاری شده ،در هوا پیچیده بود را در ریه هایم جمع کردم. واقعا عاشق این بو بودم. یه حس زیبایی از سبکی به من دست می داد .نفسم را چند بار آرام و عمیق دم و بازدم کردم . دفعه آخر با صدای بلند به مادرم گفتم:
_صبح بخیر مامان خوبم!
مادر صورت مهربانش را به سمتم گرداند و گفت:
_صبح دختر نازک نارنجیه خودم بخیر چه عجب مادر ، یکم دیگه خواب جا می کردی!
با اعتراض گفتم :
_مامان!
همان طور که می خندید به سمت پنجره آمد .
_شوخی کردم...حالا بو رو دست و صورتت رو بشور ،صبحانه ات رو هم بخور،یکمیم کمک من کن.
دستم را دور گردنش حلقه کردم و بوسه ای بر گونه اش زدم.
_چشم مامان خوبم.الهی قربون اون خنده قشنگت بشم!
به شوخی به من نگاه کرد و گفت:
_خدا نکنه! ... کاش این مهمونت زیاد بمونه تو هم مهربون بمونی!
_ا...مامان!
با خنده به سمت حوض رفت و در حالی که دستش را تکان میداد گفت:
_باشه،باشه،بازم شوخی کردم.
لبخندی زدم. پنجره را باز گذاشتمو تختم را مرتب کردم داخل دستشویی اتاقم شدم .دست و صورتم را سریع شستم.نگاهی به خود در آینه انداختم . تک تک اعضای صورتم را از نظر گذراندم .لبخندی زدم.تمام وجودم خوشحال بود. بعد از یکسال دوباره بهترین دوستم را میدیدم . نوشین که یک سال پیش بعد از فراغت از تحصیل در رشته مهندسی راه وساختمان ،به دلیل کارهای ساختمانی پدرش به شیراز نقل مکان کرده بودند ،حالا دوباره به تهران باز می گشتند. قرار بود نوشین دو ماه زود تر از پدر مادرش بیاید. در تمام مدت این یک سا ما هرگز از حال دیگری بی خبر نبودیم و مدام یا از طریق تلفن یا نامه در ارطبات بودیم.
صدای مادر مرا از افکارم دور ساخت.
_یاسی پس کجایی؟
به خودم آمدم. صورتم را خشک کردم و از دستشویی خارج شدم و به آشپزخانه رفتم .مادر آنجا بود،لبخندی به او زدم .در یخچال را باز کردم و پاکت شیر را برداشتم. مادر نگاهی به من انداخت و گفت :
_دیشبم که چیزی نخوردی .اینجوری سوء تغذیه میگیری ها !
شیر را در لیوان سرازیر کردم و پاکت را داخل یخچال برگرداندم و پشت میز روبه روی مادر نشستم. لبخندی مهربان زدم.
_باور کنید من اینطوری راحت ترم.
مادر سری تکان داد و گفت:
_باشه هرطور که راحتی...من دارم می رم بازار چیزی لازم نداری؟
_نه ممنون
_پس یه گرد گیری بکن
چشمی گفتم و بلند شدم و با مادر سفره مفصلی که چیده بود را جمع کردیم .مادر بوسه ای بر گونه ام نواخت و گفت:
_مواظب باش چیزی رو نشکنی هنوز خسارت های اون دفعه ات رو درست نکردم.
خنده ریزی کردم و گفتم:
_ببخشید....چشم
مادر گونه ام را کشید و گفت :
_وای اینجوری نخند چاله گونه ات کوچولو میشه !
خنده کامل دیگری کردم.مادر آن را تایید کرد و از آشپزخانه خارج شد صدای در نشان میداد که داخل حیاط باغ است. پنجره آشپزخانه را باز کرم و به مادر نگاه کردم. او که کنار حوض رسیده بود برگشت ،لبخندی به صورتم پاشید و در میان درختان و بوته های گل سرخ و اقاقیا گمشد.پنجره را بستم .شیشه شوی و دستمال را از داخل کابینت برداشتم . مشغول کار شدم ،البته مراقب وسایل آنتیک مادر نیز بودم.در همان حال خاطرات گذشته مربوط به 5 سال پیش را ،که چگونگی آشنایی من ونوشین بود ،مرور می کردم.....

"کمی دیرم شده بود و در راهرو های دانشگاه به دنبال سالن 203می گشتم.سرم بالا بود و شماره سالن ها را می خواندم. آنقدر عجله داشتم که با شدت به شخصی بر خورد کردم و از پشت نقش زمین شدم . محتویات کلاسور و کیفم در وسط راهرو پخش شد. آنقدر از دست خودم عصبانی بودم که متوجه دانشجویانی که به من می نگریستند نشدم. دختری که با او بر خورد کرده بودم به سمت من برگشت .دختری بود با صورت گرد̗ پر̗ سفید .موهای خرمایی اش از زیر مقنعه بالای چشم راستش به صورت کج ریخته بود .دستش را از ترس جلوی دهانش گرفته بود.چشمان آبی اش هم که به خودیه خود درشت بود اما با آن حالت مسخره ای که گرفته بود اندازه توپ تنیس شده بود.از حالت او خنده ام گرفت .
_کمکم می کنی بلند شم؟!
و دستم را به سویش گرفتم . او که تازه به خودش آمده بود دستش را از جلوی دهانش برداشت و دستم را گرفتوکمک کرد که بلند شوم.در حالی که دستش را برده بود کیفم را بردارد با کمی ترس گفت:
_ببخشید نباید وسط راهرو می ایستادم ،آخه دنبال سالن 203 می گشتم .اینجا ایستادم تا مطمئن شم که.....
کلاسورم را برداشته بودم که میان حرفش پریدم و گفتم:
_تقصیر شما نیست خودم باید حواسم رو جمع می کردم،آخه منم دنبال همینجا بودم و متوجه روبه رو نبودم.
با هم لبخندی زدیم و ایستادیم.کیفم را از دستش گرفتم کهاو دستش را جلو آورد و گفتکاینطور که من متوجه شدم شما هم سال اولی هستید .من نوشین بیات هستم دستش را به آرامی فشردم .
_منم یاسمن احتشام هستم .می تونی یاسی صدام کنی .نوشین که می خواست به صحبت کردن ادامه دهد گفت:
_می شه بپرسم شما چه رشته ای رو می خونین ؟من رشته مهندسی ساختمان .شما چطور؟!
لبخندی زذم و گفتم:
_راحت باش...منم همینطور ....می تونیم بحثمون رو داخل کلاس ادامه بدیم ؟ممکنه هر لحظه استاد برسه!
با کمی خجالت سرش را جنباند و گفت:
_باز پر حرفی کردم ،درسته بهتر بریم!
همین برخورد باعث شد او بهترین دوست برای من باشد. ...."
صدای ممتد زنگ در من را به خود آورد. آنچنان در افکار خود غرق بودم و خاطرات به مغزم هجوم آورده بود که متوجه گذر زمان نشده بودم. دکمه در را فشردم .شیشه شوی و دستمال را داخل کابینت قرار دادم و به سرعت جلوی در ورودی ساختمان رفتم.مادر با دستانی پر در آستانه در ایستاده بود با صدایی که خستگی در آن موج می زد گفت:
_دختر معلوم تو کجایی؟ پنج دقیقه است پشت درم. نکنه بازم خوابیده ببودی؟
بدون این که چیزی بگوییم به سمتش رفتم و هندوانه بزرگی که خریده بود را از دستش گرفتم.
_چه قدر زود اومدید؟
همان طور که به سمت خانه می رفتیم با نگاهش ملامتم کرد.
_دوباره رفتی تو فکر و خیال؟
حرفی نزدم .می دونستم به چی فکر می کنه، نمی خواستم برای کاری که نکردم خودم رو تبرع کنم.من مدت زیادی بود که دیگه بهش فکر نمی کردم.مادر که متوجه حالم شده بود با مهربانی حرف را عوض کرد.
_خسته شدی، بندازش توی حوض تا خنک بشه.
و بعد به داخل ساختمان رفت.نزدیک حوض شدم و هندوانه را در آب انداختم.لب حوض نشستم. با سایه ای که درخت توت روی نصف حیاط انداخته بود ،هوای آنجا را دلنگیز کرده بود.دلم می خواست ساعت ها زیر سایه آن می نشستم و به صدای گنجشکانی که لابه لای درخت شیطانی می کردند گوش کنم.مادر باز صدایم کرد بلند شدم و به داخل خانه رفتم .مادر تلفن را به سمتم گرفت و گفت:
_یه نفر پشت خط کارت داره.
با تعجب سری تکان دادم و گوشی تلفن را از او گرفتم.مادر به داخل آشپزخانه بازگشت.
_بله،بفرمایید؟
با صدایی که از پشت تلفن شنیدم آنقدر هجان زده شدم جیغ کوتاهی سر دادم، که باعث شد مادر بپرسد"چی شد؟" صدای پشت خط گفت:
_سلام یاسی جون!
با هیجان گفتم:
_نوشین کجایی؟..رسیدی؟وای ببخشید سلام!
نوشین که خنده اش گفته بود گفت:
_فرودگاهم نیم ساعتی میشه که این جام .
_پس چرا دیشب زنگ نزدی من فکر کردم غروب می رسی!حالا همون جا بمون تا من بیام دنبالت...خداحافظ.
بدون این که منتظر جواب او باشم ارتباط را قطع کردم. به سرعت آماده رفتن شدم. کلید اتومبیل مادر را برداشتم و در حالی که از در خارج می شدم صدای تذکر مادر که میگفت" یواش رانندگی کن،نوشین که فرار نمی کنه!"را شنیدم.نمی دانم چگونه به فرودگاه رسیدم .با سرک کشیدن بین مسافران به دنبال چهره ای آشنا می گشتم که شخصی روی شانه ام زد. برگشتم،خودش بود .با خوشحالی او را در آغوش کشیدم.بعد از احوال پرسی دستم را زیر بازویش زدم و یکی از چمدان ها را بر داشتم نوشین کیف و چمدان دیگرش را برداشت و به سوی اتومبیل روانه شدیم. در بین راه مدام شوخی و خنده را سر می داد. وقتی متوجه اتومبیل شد با همان حالت همیشگی سرخوشش گفت:
_یاسی مگه نگفتی از وقتی تصادف کردی جریمه شدی دیگه ماشین دستت ندادن،اونم با چی با درخت!...حالا این ماشین مدل بالا قضیه اش چیه؟
در حالی که چمدان ها را در صندوق عقب می گذاشتم با لبخندی گفتم:
_مال من نیست مال مامان... به خاطر وجود شماست که این رو دادن وگرنه هنوز اجازه ندارم از ماشین خودم استفاده کنم.
سوار اتومبیل شدیم که گفت:
_خوبه حداقل وجودم یه مزیتی داشت .
در حالی که می خندید اضافه کرد:
_بعد از یک ماه ماشین اومده زیر دستت. خدا رحم کنه امیدوارم زنده برسیم.
در حالی که مشتی به بازویش می زدم خودش را جمع کرد :
_خیلی بدجنسی ،اصلا از ماشین برو پایین .
خندید و با لحن عذرخواهانه ای گفت:
_باشه،ببخشید،اشتباه کردم،اصلا شما راننده مسابقات رالی هستی!
با خنده ای توأم با اخم به او زدم،اتومبیل را روشن کردم و حرکت کردیم. با کنجکاوی پرسیدم:
_چی شد انقدر زود اومدی؟
خندید و گفت:
_ناراحتی برگردم غروب بیام.
_لوس نشو، بگو دیگه.
کمی من من کرد و گفت:
_باور می کنی خودمم نمی دونم... بابام گفت یا الان برو یا صبر کن دو ماه دیگه با هم میریم...نمی دونم دوباره چه نقشه ای کشیده!
_منظور؟
انگار از این که سوال پیچش می کردم ناراحت بود.
_بابامو که می شناسی هر وفت بخواد آدمو غافلگیر کنه از این کارا می کنه.
این را گفت و رویش را به پنجره چرخاند.نگاهی به صورت تپلش انداختم .خیلی ناراحت بود .برای این که حال و هواش رو عوض کنم گفتم:
_نکنه می خوای بیای پیش من ناراحتی؟
اخم شیرینی کرد و گفت:
_نه دیوونه!..داشتم به...
ولی انگار که نزدیک باشد، حرف ممنوعه ای بزند، سخنش را قطع کرد.اما خود را نباخت و سریع حرفش را عوض کرد:
_یعنی ...یعنی..داشتم به عماد فکر می کردم!...آره ...عماد...
منتظر ماندم اما ادامه نداد.گفتم:
_خب،پسر عموت عماد. دیگه این قدر رنگ پریدگی داره؟!
گیج نگاهم کرد. چند بار پلک زد و گفت:
_آهان!...دوباره خواستگاری کرد منم جوابش رو ندادم،اومدم تهران.
_مگه برگشتن؟
_نه بابا هنوز لندن هستش...تو چرا انقدر من رو سوال پیچ می کنی؟...حالا این حرفا رو ول کن یه گلفروشی دیدی نگه دار می خوام گل بخرم نمی شه که دست خالی بیام خونه تون!
متوجه شدم که نمی خواهد حرفی بزند.از نوشین کنجکاو و شلوغ همیشگی خبری نبود و این واقعا شک بر انگیز بود.
_خونه ما پر از گل،خودتم گلی،پس نمی خواد گل بخری!
با جدیت بی سابقه ای گفت:
_دو ماه می خوام مزاحمتون بشم این بی تربیتی نیست؟
دست راستم را بالا آوردم و گفتم:
_تسلیم!نگه می دارم تا سرکار خانم گل بخرن خوبه فقط خواهش می کنم من رو نزن.

****

وقتی جلوی درب خانه توقف کردم،نوشین که در صدایش ترس موج می زد گفت:
_ اگر مادرت از گلم خوشش نیاد چی؟ اگر مزاحم شما شده باشم چی؟اصلا من می رم خونه خودمون،خجالت می کشم بیام!
با حالتی از عصبانیت و حیرت گفتم:
_نوشین حالت خوبه معلوم هست چی می گی؟می خوای دو ماه بری توی اون خونه بزرگ تنهایی،تا مادر پدرت بیان؟!! اصلا می دونی مامانم چقدر ناراحت می شه؟!
او خجالت زده سر به زیر انداخت.
_ببخشید،منظوری نداشتم. باور کن این چند روز نمی دونم چمه؟
_از همون اولی که اومدی مشخص بود اما من تا خودت نخوای مطمئن باش سوالی ازت نمی پرسم.
_ممنون که من رو درک می کنی.
در اتومبیل را باز کردم و گفتم:
_پس پیاده شو که الان مامانم از ناراحتی دیر رسیدن من قش میکنه.
نفسش را به تندی بیرون داد و از اتومبیل پیاده شد. من هم چمدان ها را از پشت اتومبیل بیرون آوردم و گفتم:
_نمی خواد شما زحمت بکشید من همه رو میارم.
نگاهی با دلشوره به من انداخت و برای کمک به سمتم آمد. کلید انداختم و در را باز کردم،نوشین تا پای به داخل حیاط باغ گذاشت آه از نهادش بر آمد:
_وای خدا جون!این جا چقدر تغیر کرده...
اشاره ای به بوته گل های یاس کنار در ورودی کرد و ادامه داد:
_تنها جای عوض نشده همون جاست!...اینجا مثل بهشت شده .. با این همه گل اینجا گل من دیگه به چشم نمی یاد.
در حالی که او را به جلو هل دادم و سعی کردم با توضیح دادن در مورد آنجا فکرش را منحرف کنم:
_این قدر خودت رو اذیت نکن،از وقتی مامان دیگه تدریس رو گذاشته کنار یا به این باغ می رسه یا این که به من بیچاره گیر می ده اگر تمرین نکنی دچار مشکل می شی نت ها رو فراموش می کنی!هر چقدر می گم مادر من مگه به همین آسونی یاست کو گوش شنوا!
دوباره نگاهش کردم. باز هم عصبی به نظر می رسید. دست آزادم را زیر بازویش انداختم .
_انگار خیلی عصبی هستی،نگران نباش همه جیز مرتبه.
نگاهی آشفته به سویم انداخت.لبخندی اطمینان بخش زدم و به جلو هدایتش کردم. جلوی درب ورودی ساختمان بودیم که صدا زدم:
_مامان!...مامی جان مهمونه مون اومدها!
اما با کمال تعجب اول صورت خندان پدر را مشاهده کردم. از او آمدن به خانه در این وقت از روز آن هم وسط هفته خیلی بعید بود! پشت سر پدر نیز مادر ظاهر شد.در را باز کردم و به نوشین که در حال احوال پرسی از آنها بود،تعارف کردم که البته شک دارم متوجه شده باشد.هرسه آنها به داخل رفته بودند وباز من با چمدان ها تنها ماندم.شانه ای بالا انداختم و به بقیه ملحق شدم.نوشین که در آغوش مادر بود بیرون آمد و گفت:
_خواهش می کنم من رو شرمنده نفرمائید من همیشه جویای حال شما و عمو جان از یاسی بودم.
و در حالی که به پدر نگاه می کرد ادامه داد:
_باید ببخشید که مزاحم شدم،اما اگر مجبور نبودم نمی اومدم.
پدر با مهربانی نگاهش کرد.
_دخترم این حرفا چیه؟ من خودم خواستم که بیای،البته در جریان اون موضوع هم که بودی؟
چی؟ پدر خواسته بود؟! یعنی چی در جریان اون موضوع بودی؟من که نمی فهمیدم!شانه ای بالا انداختم و رو به جمع گفتم:
_نو که اومد به بازار کهنه می شه دل آزار؟! بابا ما هم هستیم به خدا!
و در کنار پدر جای گرفتم.پدر دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت:
_نه حسود کوچولو! شما هیچ وقت نه کهنه می شی نه دل آزار!
و بوسه ای بر گونه ام نواخت. من نیز او را بوسیدم. پدر گفت:
_بهتر نیست اتاق نوشین جان رو نشونش بدی؟ بلاخره تازه از راه رسیده شاید بخواد استراحت کنه.
تعظیم کوتاهی کردم.
_البته ،فقط مشکل چمدون هاست!
و به در ورودی اشاره کردم.پدر به سرعت از جای برخاست.
_من میبرم .
نوشین می خواست اعتراض کند، اما با مخالفت مادر دوباره سر جای خود نشست.پدر که کار خود را انجام داده بود دوباره به جمع ما ملحق شد.پس از تشکر های نوشین،از او خواستم که با هم برای رفتن به اتاقش به من ملحق شود.پس از کسب اجازه از پدر و مادرم به طبقه بالا رفتیم. اتاق او در واقع اتاق قبلیه خودم بود که سالها پیش به دلیلی اتاق خود را به طبقه پایین منتقل کرده بودم. که حالا با فکر کردن به آن،آن را چیزی جز یک دلیل احمقانه نمی دیدم.
اتاق نوشین در انتهای راهرو إ سمت راست و آخرین اتاق بعد از اتاق کار ،اتاق مطالعه که همان کتابخانه جامع و مفصل پدر بود،و همچنین اتاق خواب پدر و مادرم قرار داشت.در راه به هر کدام از در ها اشاره می کردم و توضیح مختصری می دادم. در اتاق را باز کردم وکنار ایستادم که نوشین وارد شود.اتاق جمع و جوری بود با دیوار هایی به رنگ صورتی.در گوشه سمت راست کنار در ورودی کمد و میز توالتی قرار داشت.درسمت چپ کنار دیوار تخت یک نفرهبه همراه یک میز کنسول کوچک قرار داشت.در انتها نیز درست زیر پنجره میز تحریر و صندلی گردانش قرار داشت.نوشین به سمت پنجره رفت و آن را گشود و با ذوقی وافر گفت:
_چه منظره زیبا و رمانتیکی.
نگاهی به منظره به ظاهر زیبا و رمانتیک انداختم،اما چیزی جز شاخ و برگ در خت توت و صدای گنجشکان که باعث سر سام من می شدند ، چیزی ندیدم.
_تو هم یه چیزیت می شه ها!حالت خوبه؟من از این اتاق می ترسم اما تو؟...
بدون توجه به حرفای من و با اشاره به درخت ادامه داد:
_این شاخه رو ببین،از این جا می شه راحت وارد اتاق شد.
_تا در هست احتیاجی به پنجره نیست!
خیلی سرد و خشمگین بیان کردم که این را نوشین متوجه شد چرا که با بهت به سمتم چرخیدو به صورت من نگریست.
_متاسفم،منظوری نداشتم چرا ناراحت شدی؟
متوجه حالت غیر ارادی خود شدم و سریع خود را جمع و جور کردم و لبخنده مصنوعی تحویل نوشین دادم.
_نه اینطور نیست،راستی خاطرت خیلی عزیز که بابا به خاطرت امروز اومد خونه .معمولا ،یعنی هیچ وقت این موقع نمیاد.در ضمن حمام هم روبه رو اتاق ته راهرو هستش می تونی تا موقع ناهار یه دوش کوچولو بگیری خستگی از تنت دربیاد، موافقی؟
_باشه حتما.
متوجه شدم که هنوز از من دلگیر استبه سمتش رفتم و او را سخت در آغوش کشیدم.
_از این که اینجا هستی واقعا خوشحالم.

پایان فصل اول

mahkan
27-06-2011, 14:04
فصل دوم

یک هفته ای از آمدن نوشین می گذشت.روز های اول بیشتر در اطراف خانه قدم می زدیم یا به پاساژ ها به خرید مشغول بودیم که البته بشتر نوشین به این کار مشتاق بود.مادر چند روزی به بهانه های مختلف خانه را ترک می کرد. گاهی موقع ناهار به خانه باز می گشت،گاهی نیز تا غروب بیرون از خانه بود .پدر هم که به کار خود مشغول بود وفقط جمعه در کنار ما می ماند. رفتار های مادر بشتر شک بر انگیز شده بود اما من به خود اجازه دخالت نمی دادم و به خود گوشزد می کردم که اگر خودش بخواهد به من می گوید،همانطور که این روش را در رابطه با نوشین به کار گرفته بودم.این روزها همگی مشکوک می زدند،شاید هم من زیادی شکاک بودم اما با این حال حس می کردم خبری هست.
من و نوشین در مهمان خانه نشسته بودیم و آلبوم عکس های خانوادگی را نگاه میکردیم.آلبوم هایی که بعد از آن اتفاق به سراغشان نرفته بودم.و حالا هم تا حد امکان از آن ها دوری می کردم. آلبومی که در دستان نوشین قرار داشت مربوط به دوران ازدواج مادر و پدر بود که من معدود افراد حاضر در عکس ها را می شناختم.نوشین که در حال تماشا بود زیر لب گفت:
_وای خدا!این امکان نداره این سپهره؟
نگاهی به عکس انداختم ،افراد هاظر در عکس:مادر ،پدر ،خاله لیلا و عمو جلال که کودک دو ساله ای را در آغوشش بود به چشم می خورد .ناگهان جا خوردم.اصلا باور نداشتم. با لکنت زبان گفتم:
_چی ؟...ببینم...یعنی چی مگه تو...امکان نداره ....من اصلا درباره اون ها ...چی ؟
خیلی گیج شده بودم .من اصلا درباره خانواده خالم که در انگلیس زندگی می کردند با نوشین صحبت نکرده بودم،حتی یک اشاره کوچولو!!!!!
نوشین که متوجه شد من حرفش را شنیدم با نگرانی نگاهی به من انداخت. تمام بدنم یخ کرده بود انگار به جای خون آب سرد در رگ هایم در جریان بود.با خودم در جدال بودم،یعنی چی؟ اون سپهر رو از کجا می شناسه؟ یعنی انقدر می شناسه که می دونه اون بچه سپهره؟
نوشین دست دراز کرد تا دستم را بگیرد اما با برخورد دست گرمش به تکه قالب یخی به سرعت دستش را کشید و با بهت به من نگریست. دستانم را دوباره گرفت و شروع به گرم کردن آن ها کرد. صدایش را انگار از دور دست ها می شنیدم:
_یاسی جان حالت خوبه؟تو رو خدا حرف بزن یه چیزی بگو !..ای کاش لال می شدم حرف نمی زدم...یاسی جان فدات شم حرف بزن به خدا همه چیز رو توضیح می دم،من که حرفی......
دیگه صدای نوشین را نمی شنیدم. تمام خاطراتم مثل یک فلش جلوی چشمانم برق می زد.حتی صدای خنده های شادم را در آن لحظه ها می شنیدم.گردش های دو نفره مان،خنده های مستانه من،از عشق گفتن های او...شب خواستگاری ،زمانی که به تنهایی صحبت کردیم...روز نامزدی،چراغانی های سرتاسر حیاط باغ، چهره شاد او در آن روز، مهمان ها که به من و او تبریک می گفتند،...لحظه تلخ دعواهای بی دلیل او، گریه های شبانه من،رفتن بی خبر او به انگلیس، نامه های بی سرو ته و در آخر جدایی بی دلیلی که او باعثش بود...
وقتی چشم باز کردم در اتاق خود بودم. نگاهی به اطراف انداختم.شب شده بود. نوشین روبه روی تخت روی کاناپه نشسته و سرش را در دستانش گرفته بود.ساعدم را روی چشمانم قرار دادم. صدای در و بعد صدای مادر را شنیدم که دلواپسی در آن موج می زد.
_نوشین جان بهتر بری بخوابی کم کم داره صبح میشه. فکر نکنم دیگه تا صبح بیدار بشه.
نمی خواستم نوشین از اتاق خارج شود باید به سوالات زیادی جواب می داد. با صدای خشک و خشنی گفتم:
_من بیدارم ...مامان می شه تنهامون بذاری من باید با نوشین صحبت کنم.
مادر که خوشحالی و نگرانی در صدایش بود گفت:
_بیداری عزیزم! حالت خوبه؟ بهتر نیست بعدا در این باره صحبت کنید؟ نوشین از شب قبل استراحت نکرده و.....
احساس کردم کسی لب تخت نشست. حالا صدای نوشین از نزدیک به گوش می رسید.
_نه خاله اشکال نداره شما می تونید برید و استراحت کنید.
_باشه پس من تنهاتون می ذارم.
صدای در که آمد متوجه رفتن مادر شدم. دستم را از روی چشمانم برداشتم و سعی کردم بشینم. نوشین نگاه نگرانی به من کرد.
_یاسی من واقعا متأسفم،من نمی خواستم اینطور بشه....
نمی دانم چرا به یک باره آنقدر آرام شده بودم. به او که لبه تخت نشسته بود و با شرمندگی سر به زیر داشت نگاه کردم دلیلی نداشت او را محاکمه کنم من فقط حقیقت را می خواستم. میتوانستم بعد از شنیدن صحبت هایش او را قصاص کنم.
_فقط هر چی که می دونی رو به من بگو.
همانطور که سر به زیر داشت شروع کرد.
_تو درست متوجه شدی،تو هیچوقت درباره خانواده خالت صحبت نکرده بودی من حتی در مورد اونها خبر نداشتم.پنج ماه پیش عماد من رو دعوت کرد انگلیس ...خوب در مورد تقاضای ازدواج عماد...خوب اون موقع تو ماشین هول شدم گفتم جواب ندادم ؛اما راستیتش جواب مثبت دادم...خلاصه این که رفتم اونجا خونه عموم ،عموم مدام از یه خانواده ایرانی که چند سالی اونجا زندگی می کردند صحبت می کرد. از عماد تعریف های زیادی شنیدم،میگفت یه پسر هم سن خودش دارن که توی دانشگاه با هم آشنا شدن و من مشتاقانه منتظر دیدار اونها بودم.یه چند باری اومدن خونه عموم،واقعا خانواده خوب و مردم داری بودن.پسرشون که دیگه نگو بی نهایت مهربون و فعال و خوش ذوق.نا گفته نماند بسیار جذاب. عماد می گفت توی دانشگاه براش سر و دست می شکنن.واقعا که دخترا حق داشتن...
دیگه کم کم اون آرامشه داشت از بین می رفت ،با بی خوصلگی گفتم:
_نوشین می شه این قدر تو لفافه حرف نزنی؟
_صبر داشته باش همه رو می گم...چند وقتی گذشت که ما رو دعوت کردن خونشون.خونه بزرگ و شیکی بود ،یه مدت که گذشت حوصله ام سر رفت هیچ کس به من توجه نداشت هر کسی با هم صحبت خودش در حال گفتمان بود. اجازه گرفتم کمی اطراف قدم بزنم...بلند شدم تمام تابلو ها ی گرانقیمت و فرش های ابریشم دیوار کوب رو از نظر گذروندم تا رسیدم به عکس های خانوادگی شون...
نمی دونی اون لحظه چه حالی داشتم.اول عکسای خودشون بود چند تا عکس دو نفری و تک نفری. از بین اون ها یه دفعه چشم خورد به یکی از عکس ها.با حیرت،گنگی،ضربان قلب بالا هر احساسی که فکر کنی.بقیه عکس ها رو نگاه کردم بیشتر تعجب کردم...عکس های اولی متعلق به تو بود یکیش روی یه تخته سنگ بزرگ نشسته بودی و پسر خانواده آقای برومند بالا سر تو ایستاده!
این جای حرفش که رسید سکوت کرد و به من نگاه کرد انگار می خواست عکس العمل مرا ببیند. شنیدن آنچه که نوشین تعریف میکرد برایم غیر قابل قبول بود .یعنی منظورش سپهر بود؟آره ،مطمئن بودم من هم یه کپی از همون عکسی که می گفت،داخل آلبوم خوصوصی ام داشته ام.اما چرا؟ سپهر که مرا نخواست پس دلیل آویختن عکس من به دیوار،قاطیه عکس هایشان چه بود؟او که در آخرین برخوردمان گفته بود دیگه نمی خوام ببینمت.
صدای نوشین رشته افکارم را گسست.
_تعجب کردی؟ متعجب تر هم می شی وقتی ادامه حرفام رو بشنوی.
بی صبرانه گفتم:
_خواهش می کنم ادامه بده.
_توی عکس های بعدی،مادر پدرت هم به چشم می خوردن. یه عکس از کلوزاپ صورتت روی دیوار جدای عکس ها بود. خیلی زیبا بودی، موهای بلند و سیاهت،صورت خوش تراشت رو که از لبخند گونه ات چال رفته و از خوشحالی گل انداخته بود قاب گرفته بود. چشم های درشت و آبیت،زیر مژه های برگشتت، زیر محاصره ابرو های کمانیت انگار با آدم حرف می زد. آنچنان محو تماشات شده بودم که انگار اصلا تا حالا ندیدمت،انگار نه انگار که این شخصی که داخل عکس هست رو می شناسم.همچنان که محو صورتت بودم صدایی من رو از جا پروند:
-شما هم محو این زیبای دست نیافتنی شدین؟
به عقب برگشتم .سپهر بود.اصلا به من نگاه نمی کرد دست به سینه با قدی برافراشته همان طور که با اشتیاق به عکست نگاه می کرد قدم جلو گذاشت.طوری به عکست خیره بود که هر آن تو از عکس می یای بیرون. گفت:
_اگر اون رو از نزدیک ببینید هوش از سرتون می پره.
نوشین ساکت شد و خندید.
با بی قراری در حالی که بازویش را تکان می دادم گفتم:
_بعدش چی شد تو چی گفتی ؟
در حالی که قهقهه مزد گفت:
_باور کن وقتی یاد این لحظه میوفتم خنده ام می گیره...من با گیجیه تمام در حالی که به عکست نگاه می کردم گفتم:
_واقعا پس چرا من هیچ وقت چنین احساسی نسبت به یاسی نداشتم؟!!
سپهر که از تعجب به مرز درآوردن شاخ رسیده بود گفت:
_متوجه نمی شم؟ مگه شما یاسی رو می شناسید؟ اون فقط به دوستان صمیمیش اجازه می ده به این اسم صداش کنن!
من که هول کرده بودم گفتم که تو رو میشناسم اما از رابطه تو با اون هیچ سر در نمی یارم و تو تا به حال از هیچ یک از افراد خانواده شما با من صحبت نکرده! وقتی این رو شنید غم وحشتناکی نشست تو چشماش صداش شروع کرد به لرزیدن، طوری شد که گفتم الان گریه می کنه.
_این یعنی هنوز من رو نبخشده !اون هنوز از من بیزاره!
نوشین نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_خوب این طوری بود که من با سپهر آشنا شدم.
وسریع صورتش رو از من برگردوند.خیلی عجیب بود که او این طور درمورد سپهر کنجکاوی نمی کرد. حتی نمی پرسید که چرا من چیزی به او نگفته ام. دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
_نمی خوای دیگه ادامه بدی؟
با کلافگی بلند شد و گفت:
_من هر چی که می دونستم گفتم.
_اما تو اصلا از من هیچ نپرسیدی و این با روحیت سازگار نیست!
او با ناراحتی و هیجان به سمتم بر گشت و گفت:
_چی بپرسم؟ چیزی رو بپرسم که تو توی این پنج سال از من پنهان کردی؟ تو اگر من رو لایق می دونستی خودت می گفتی! فکر می کردی یه بوق می گرفتم دستم و همه جا هادار هادار می کردم که دوستم از نامزدش جدا شده؟!...
یک دفعه دستش را محکم بر روی دهانش کوبید و با چشمان گرد شده اش مرا نگریست.حالا متوجه شدم که چرا حرفی نمی زد! او می دانست!
با همان خونسردی عجیبم گفتم:
_پس آقا سپهر همه جیز رو برات گفته؟!!
او به سمت من آمد و دستم را گرفت و با همان چشمان گرد شده به من نگریست. شاید از ترس بود. ه سختی لب به سخن گشود.
_نه...نه...تو که من رو می شناسی مدام سپهر رو سوال پیچ می کردم،مخ عماد رو خوردم که به دوستت بگو جوابای من رو بده. عماد میگفت اگر تو می خواستی خودت به من می گفتی و حالا دلیلی نداره که سپهر به تو بگه. عماد درست می گفت به خاطر همین دیگه پیش رو نگرفتم. یه روز به طور اتفاقی صحبت های خاله تو با زن عمو خودم رو شنیدم.اون هم فقط یه چیز کوچیک، خالت گفت من برای مدت کوتاهی عروس داشتم. همین هیچ اشاره ای به تو نکرد من خودم متوجه شدم.حتی سپهر هم با تمام اصرارهای من حرفی نزد.
به او که همچنان مرا در سکوت بر انداز می کرد نگاه کردم.بهتر نبود حرفایی که در سینه ام انباشته شده بود را به او می گفتم؟هم او از تکاپوی دانستن مینشست،هم من کمی از این غصه های 7 ساله راحت می شدم!چرا تابحال سعی نکرده بودم به او بگویم؟شاید چون می ترسیدم که با یادآوریه آن دچار تشنج های روانی شوم.نگاهی دقیق به نوشین انداختم .در حالی که از تخت پایین می آمدم و به سمت پنجره نیمه باز که تاریک روشنایی هوا را نشان می داد رفتم،ادامه دادم:
_بذار از اول برات بگم...نه از جایی که عشق ما به وجود اومد...وقتی من به دنیا اومدم سپهر چهار سالش بیشتر نبود ،اینایی که می خوام بگم تماماً از زبان مادرم شنیدم.یک وقتی از شنیدن این حرفا ذوق می کردم ما حالا... نمی دونم چه احساسی باید داشته باشم...مامان می گفت وقتی تو به دنیا اومدی اوایل سپهر از تو خوشش نمی اومد،به تو نگاه نمی کرد.چون فکر می کردِ همه فقط به تو محبت می کنند و اون رو نادیده می گیرن در صورتی که این طور نبود و به هر دوی ما به یک اندازه محبت می شده .مامان می گفت من تازه چهار دست و پا راه می رفتم،یک شب سپهر هم اینجا خوابش می بره ،بنابر این اون رو تو اتاق من می خوابانند،من برعکس روز های دیگه که موقع بیدار شدن سر و صدا می کردم،اون روز با دیدن سپهر توی اتاق به سراغ اون می رم و سپهر رو بیدار می کنم.مامان میگفت نمی دونم تو با سپهر چی کار کردی که وقتی اومدم سراغتون تمام اتاق رو روی سرتون گذاشته بودین تمام پرهای بالشت توی هوا و من و سپهر غرق در لذت و خنده میونه پر ها. می گفت از اون به بعد رابطه ای شروع شد که حتی ما بزرگ تر ها به اون حسودیمون میشد...گذشت تا وقتی که بزرگ شدیم سپهر 11ساله شد و من 7 ساله.روز اولی که اومدی یادته؟طبقه بالا به اون شاخه اشاره کردی و من ناراحت شدم؟
_آره ،درسته!
_من هنوز خاطره وحشتناک افتادن سپهر رو فراموش نکردم....خیلی شیطون بود از در و دیوار بالا می رفت،من اون روز هوس توت کردم و از سپهر خواستم کمی توت از درخت برام بچین .من لب پنجره ایستادم و سپهر رفت حیاط باغ و از درخت اومد بالا و دقیقا روی همون شاخه نشست، توت می چید و از اون جا به سمت من پرت می کرد. وقتی خوب خوردیم و خندیدیم سپهر گفت که می خواد از همون جا بیاد توی اتاق، من هم که بچه...رفتم کنار تا اون بپره تو . فاصله اش برای یه بچه یازده ساله خیلی بود.پرید اما چه پرشی! لبه پنجره رو گرفته بود آخر هم نتونست خودش رو نگهداره و افتاد پایین.دیگه بماند که چه شری برای من و اون شد فقط هم دستش هم پاش از دو ،سه جا شکست و تا آخر تابستون دست و پاش تو گچ بود.هرکس یکی از ما رو مورد شماتت قرار می داد اون یکی مون ازش دفاع می کرد وضعی شده بود خنده دار.
از یادآوری اون خاطره ها لبخندی تلخ روی صورتم نشست.نوشین دست به سینه کنارم ایستاد و به بیرون چشم دوخت.
_دوران کودکی به سر رسید.نمی دونم چی شد یه وقتی به خودم اومد که هر دومون گرفتار شده بودیم.هر دومون از این حس می ترسیدیم.که شاید (اون علاقه ای به من نداشته باشه) از هم دیگه فرار می کردیم.اما همیشه این عشق که پیروز میدان هست. وقتی اون به علاقه اش نسبت به من اعتراف کرد باور نداشتم.من هم کم دستی از اون توی این عشق نداشتم.منم گفتم که دوستش دارم.خیلی زود خانواده هامون در جریان قرار گرفتن.شبی که برای خواستگاری اومدن یادم نمیره اون قدر هر جفتمون هیجان داشتیم که متوجه اطراف نبودیم. جلوی در وقتی به مهمان ها تعارف می کردم ،وقتی گل رو داد دستم،با هیجان گفت:
_امیدوارم جوابت بله باشه!
منم که از اون بدتر هول شدم گفتم:
_حتما،بله!!
دیگران که ما رو نگاه می کردن زدن زیر خنده.از صدای خنده اون ها ما از جا پریدیم و دوباره مامان بابا هامون زدن زیر خنده.هر جفتمون مثل لبو سرخ شده بودیم. مامان مدام چشم ابرو می اومد که زشته!اما ما فارغ بال از همه جا فقط به هم زل زده بودیم.اون شب موافقت شد که فقط جشن نامزدی گرفته بشه،عقد و عروسی بعد از اتمام درس من سر بگیره.تنها صحبتی که نشد مهریه بود.
6 ماه بعد قضیه به طور کل به هم ریخت.سپهر کم حوصله و عصبی شده بود .مدام توی خودش بود.تا حرفی خلاف میلش میزدی ناراحت و عصبی می ذاشت می رفت.بقیه طرفداریش رو می کردن طوری شده بود که حتی مامان با من سر کوچک ترین مسئله ای بحث می کرد.دعوا های سپهر به جایی رسید که ذل زد تو چشمام و گفت دیگه نمی خوام ببینمت!!وقتی این حرف رو زد دنیا رو سرم آوار شد.اون لحظه آن قدر حالم بد بود که هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم تاغرورم رو حفظ کنم .با گریه و اشک و آه خونه شون رو ترک کردم.دیگه نمی خواستم ببینمش.چند هفته بعد خبر رسید که داره میره انگلیس!خبر شوکه کننده ای بود.دو روز تا پروازش مونده بود.مدام با خودم در کش مکش بودم که برم ازش بخواهم دست از این بچه بازی ها برداره اما احساس می کردم غرورم که ترک خورده با این کار می شکنه و نابود میشه.اما در آخر دلم طاقت نیاورد و رفتم فرودگاه.شماره پروازش رو می دونستم تا رسید اعلام کرد که هواپیما پرید.
دستم را در هوا رو به بالا کشیدم و صدایی از خود درآوردم:
_اااووووووووو....وسط سالن انتظار زانو زدم و شروع کردم به گریه کردن.باورم نمی شد که رفته!اما رفته بود حتی نخواسته بود که من رو برای آخرین بار ببین. حتی دلیل این جدایی سخت و طاقت فرسایی که به من تحمیل کرد رو نگفت. فقط رفت.بعد از اون خیلی با خودم کلنجار رفتم تا فراموشش کنم.از مامان بابا خواستم که هیچ نشونی از بودن اون توی این خونه نذارن.حتی اتاقم که برام شده بود اتاق شکنجه گاه رو هم تغییر دادم و اومدم طبقه پایین. اما نمی شد!هر کاری کردم نشد.شبا یواشکی می رفتم اتاق قبلی و در سکوت و تنهایی اشک می ریختم و خودم رو سرزنش می کردم که چرا زود تر نرفتم پیشش و اعتراف نکردم که بدون ون زندگی سخته ؟!! همیشه به خودم می گم درسته که اون من رو نخواست اما من همیشه اون رو توی قلبم حفظ می کنم تا شاید روزی که برگرده به این احساس خدشه ای وارد نشده باشه.دیروز وقتی فهمیدم تو سپهر رو می شناسی فکر کردم...فکر کردم...
نتونستم ادمه بدم و در حالی که های های گریه را سر داده بودم خود را در آغوش نوشین پرت کردم.
_نوشین من رو ببخش. من در مورد تو فکر خوبی نکردم.
نوشین که رگه هایی از شیطنت و بغض در صدایش بود گفت:
_فکر کردی چی؟من اون سپهر گند اخلاقت رو به عماد شوخ و خوش اخلاق خودم ترجیح دادم؟نه خانم تا عمر داری باید بیخ ریش خودت بسته بمونه.
از حرفای او لبخندی کم جان بر لبانم نقش بست. اما چه سود ؟که سپهر را دیگر نمی دیدم. نفس عمیقی کشیدم و و با آهی آن را خارج کردم و گفتم:
_چه فایده که دیگه نمی بینمش.من توی این شش،هفت سال حتی یک خبر کوچیک هم از حالش نداشتم.من همین یک ساعت پیش متوجه شدم که آقا دانشگاه هنر تشریف می بردن.
مکث کوتاهی کردم و با تردید ادامه دادم:
_نوشین خیلی خوب شد که این حرف هارو برات گفتم، احساس خوبی دارم. حس می کنم می تونم نفس بکشم.فقط...فقط یه خواهشی ازت داشتم...
او با مهربانی مرا در آغوش کشید و گفت:
_می دونم چی می خوای بگی.بهت قول می دم تحت هیچ شرایطی کسی از صحبت های ما مطلع نشه.این رو بهت قول می دم.
با خیالی آسوده از او جدا شدم. مطمئن بودم وقتی این طور با اطمینان حرفی می زند به آن پایبند است.نگاهی مملو از حق شناسی به او انداختم. دوباره از پنجره به بیرون نگریستم ،آسمان رو به روشنایی گذاشته بود و خورشید با سرافرازی خود را بالا می کشید. بار دیگر نوشین لب به سخن گشود:
_می تونم یه سوال بپرسم؟...
با سر جواب مثبتی به او دادم.با تردید ادامه داد:
_اگر خواستی می تونی جواب ندی....تو...هنوزبه....سپهر علاقه داری؟
کلافه به سمت کاناپه رفتم و روی آن نشستم.او هم در کنار من نشست.
_وای نوشین چه سوال احمقانه ای! اگر دوستش نداشتم الان بچه هام از سر و کول تو بالا می رفتن.
او با صدای بلند قهقهه ای زد اما به سرعت دستش را بر روی دهانش قرار داد ولی از خنده باز نماند.گفتم:
_زهرمار!...فعلا که بچه ندارم!..در ضمن بعد از حرفای تو هنوز مطمئن نیستم که سپهر دوستم داشته باشه.تازه اون این جا نیست که...
نتوانستم حرفم را ادامه دهم.می دانستم که اگر بگویم:اگر سپهر این جا بودو به او، می گفتم که دوستش دارم، دروغ می گویم.چرا که هرگز حاضر نیستم غرور خورد شده ام را در مقابل او دوباره له کنم.از این موضوع به خوبی آگاه بودم.نوشین به طرز مشکوکی مرا نگاه کرد و گفت:
_اگر سپهر به ایران برگرده چی؟
از این حرفش حسابی یکه خوردم! این حرفش چه معنی داشت؟او سپهر را دیده بود و حتما از این حرفش منظوری داشت!با سوئظن نگاهش کردم.
_منظورت چیه؟چیزی هست که به من نگفته باشی؟
ومنتظر نگاهش کردم.او به سرعت سرش را تکان داد و گفت:
_نه باور کن فقط یه سوال ساده بود همین.
من که هنوز به او مشکوک بودم سری تکان دادم. نوشین به ساعت روی میز نگاهی انداخت و گفت:
_آه...ساعت از 6 هم گذشته!
دستم را بر روی کمرش گذاشتم و با مهربانی گفتم:
_من که دیگه خوابم نمی بره بهتره همینجا کمی استراحت کنی،منم می رم یه دوش بگیرم حالم جا بیاد این حرفایی که زدی رو بتونم تجزیه تحلیل بیشتری بکنم.
_اما تو هم احتیاج به استراحت داری؟
_اونی که تا صبح بیدار بود من نبودم!حداقل من 7،8 ساعت خوابیدم.
او سری تکان داد و من نیز پس از برداشتن حوله از داخل کمد به سمت حمام روان شدم.فکرم تمام مدت روی شنیده هایم متمرکز بود واین در حالی بود که اصلا متوجه نشدم چه وقت از حمام خارج و در مبل؛در پذیرایی قرار گرفتم.مانند انسان های خواب گرد.تمام مدت تنها به اتفاق های گذشته فکر می کردم. گاهی حسرت می خوردم،گاهی لبخندی بر لبانم نقش می بست و گاهی عصبانی می شدم.با خود فکر می کنم:
«چه قدر از آن زمان گذشته که حتی چهره محبوبم رو فراموش کردم؟! نه آن چشم ها رو هرگز فراموش نمی کنم،فقط کمی محو شدن!هنوز هم به خود و علاقه خود شک دارم؟نه مطمئن هستم دوستش دارم.به کسی که باید شک کرد سپهر هستش.اونه که بی هیچ دلیل و منطقی من رو پس زد و مانند انسان های خلافکار به سرعت کشور رو ترک کرد! درسته اون خلافکار بود .کسی که قلب معشوقش رو به سخره بگیرد و با بی رحمی آن را زیر پا له کند،مجرم است و باید او را محکوم کرد!»
به یاد سوال نوشین افتادم.« واقعا اگر او به ایران برگردد من باید چه عکس العملی نشان دهم؟ باید مانند فیلم های هندی بدوم و خود را در آغوشش جای دهم؟بدون هیچ باز خوستی از طرف من؟! هه! این فکر واقعا مسخره است! من؟!هرگز...هرگز.او باید جواب گوی تمام لحظاتی باشد که بی او دیوانه می شدم. واقعا دیوانه شدم!چه فکر های بی سر و تهی میکنم؟حالا که او برنگشته و من هم اون رو ندیدم که مدام فکر می کنم اگر او را دیدم چه کار بکنم،چه کار نکنم!به کل دیوانه شدی دختر.نه عشق سپهر دیوونم کرده!
با صدای مادر به خود آمد و مثل کسانی که از بلندی به پایین افتاده باشند،از جا پریدم. با حیرت مادر را نگریستم.
_ترسوندمت؟!...معذرت می خوام.با اون سر و صدایی که من تو آشپزخانه راه انداخته بودم فکر نمی کردم بترسی!..چرا این طورنگاه می کنی آدم میترسه...حالت خوبه؟دارم کم کم نگران می شم.
به سختی لب به سخن گشودم.
_من...حالم خوبه فقط متوجه شما نشدم.
او لبخنده مهربانش را بی ادعا تقدیمم کرد و گفت:
_بلند شو بیا صبحانه ات رو بخور ،بابات خیلی صدات کرد که باهاش صبحانه بخوری اما تو جواب ندادی من هم گفتم راحتت بذار تا آخر دست برداشت. به نوشین هم سر زدم طفلک خیلی خسته شده بود. طوری خوابیده که انگار ...به حرفام گوش می کنی؟
از جایم بلند شدم و گفتم:
_البته!بریم برای صبحانه؟خیلی گرسنمه،از دیروز چیزی نخوردم!
مادر از حرف من کمی ابرو هایش را بالا داد.می دانستم به چه چیز فکر می کرد.چون من کسی بودم که وقتی ناراحت یا عصبانی می شدم سعی می کردم خود را با خوردن آرام کند.البته من دختری آرام بودم که به ندرت ناراحت یا عصبانی می شدم و این خیلی خوب بود. چه را که اگر این طور نبود، و همچنین سیستم بدنم،شبیه توپ قل قلی می شدم. این موضوع برای مادر کاملا جا افتاده بود.مادر چرخید و به سمت آشپزخانه به راه افتاد.من نیز در پی او روان شدم.وقتی چشمم به ساعت روی دیوار افتاد با شگفتی ابرویی بالا انداختم.«یعنی من 3 ساعت تمام فکر می کردم؟! که حتی متوجه خروج بابا از خانه یا کارهای مامان نشدم؟!»پشت میز مملو از خوردنی ها نشستم و شروع به خوردن کردم.آنقدر خوردم و فکر کردم که صدای مادر در آمد.
_یاسمن بسه خوردی این لیوان چایی سوم که می خوری! فهمیدم ناراحتی لازم نیست ثابت کنی!
همانطور که با تعجب به مادر نگاه می کردم لقمه را در دهانم نهادم.از این کار من هر دو به خنده افتادیم. از این که فکر مادر به من ثابت شده بود خوشحال بودم.بلند شدم و وسایل صبحانه را به همراه مادر جمع کردم.حالا که فکرش را می کردم می دیدم که چه قدر اعصاب به هم ریخته ام آرام شده بود.ظرف ها را شستم. دستانم را خشک کردم.مادر کنارم ایستاد.
_خوب؟
می دانستم که منتظر نتیجه صحبت های من با نوشین است اما در آن لحظه تمایلی نداشتم که ناراحت شوم.روبه رویش ایستادم و گفتم:
_مامان خیل دوستون دارم.
و بعد مثل کودکان خود را در آغوشش رها کردم.او که از کار من کمی گیج شده بود گفت:
_باور کن نیاز به این کار نیست من می دونم!
و به آرامی لبخند زد.خود را کنار کشیدم. مادر دستی بر روی صورتم کشید و با حالت مغمومی گفت:
_هر وقت ناراحتی این کار ها رو انجام می دی.این یکی برای این که می خوای مطمئن بشی که پشتت به یک نفر قرص هستش درست می گم؟
از این که او به خوبی حال مرا درک می کرد تعجبی نداشت.بالاخره او یک مادر بود و به حال فرزندش بهتر از هرکس واقف بود.لبخندی زدم و سر به زیر انداختم.مادر که سکوت مرا دید ادامه داد:
_من همه چیز رو می دونم پس بهتر خودت رو ناراحت نکنی،همین الان خودت رو آروم کردی.
و بعد ضربه کوچکی به شکمم زد.و هر دو با صدا خندیدیم.

****



یک ساعت از ظهر گذشته بود که نوشین با حوله ای پیچیده به موهای خود،وارد پذیرایی شد.
_رفتی حمام متوجه شدم!
_جدی فکر کردم خوابی .آخه خونه خیلی ساکت بود. خاله کجاست؟
در حالی که مجله باطل شده ای را ورق می زدم،شانه ای بالا انداختم و گفتم:
_نمی دونم،یک ساعت پیش تماس گرفتن،مامانم هم رفت...می دونی خیلی مرموز شده،بی خبر میره،می یاد.معلوم نیست کجا می ره.
نوشین سیب سرخی را از داخل ظرف برداشت و در حالی که لبخنده کجی می زد گفت:
-خیلی دلت می خواد بدونی کجا می ره؟..آره؟
با بی خیالی سری تکان دادم و گفتم:
_هم بله،هم خیر..اگر دوست داشته باشه خودش می گه.
نوشین گازی به سیب زد و کمی تامل کرد.
_شاید از من خواسته که به تو بگم.بازم نمی خوای که بدونی؟
به سمتش نگاهی انداختم و گفتم:
_منظورت چیه؟
او نمیه نخورده سیب را در پیش دستی قرار داد. دستان مرا در دست گرفت و با جدیت در چشمانم دقیق شد.از حرکاتش خنده ام گرفت.
_معلوم هست چته؟! این کار ها چیه می کنی؟!
او بدون هیچ مقدمه چینی،هیچ پیش زمینه قبلی حرفی زد که تمام بدنم به یک باره شروع به لرزیدن کرد.انگار زلزله ای 10 ریشتری مرا به کام خود می کشد.ناباورانه به چهره نگرانش چشم دوختم امیدوار بودم آن چند کلمه رو دوباره بیان کند چون فکر کردم «حتما اشتباه شنیدم» اما نوشین دوباره این کار را انجام داد شاید می خواست مرا از شوک خارج کند.
_سپهر بر گشته ایران! یعنی قرار که بیاد !
اصلا هواسم نبود. به زور لب باز کردم اما چیزی نگفتم. احساس کردم از سرم دود بلند می شود.دستپاچه بلند شدم و در طول پذیرایی چندبار بالا و پایین رفتن.با هر حرکت من نوشین به دنبالم می آمد.بی اختیار لبخندی بر لبانم نقش بست. این هم خوبه هم بد!خوب،چون می بینمش!بد،چون می ترسم ببینمش!
_نه اصلا این طور نیست تو باید خیلی عادی رفتار کنی.
با صدای نوشین به سمتش برگشتم.
_تو مگه فهمیدی من چی گفتم؟!
او که لبخنده مرا دید ،که هیچ سعی برای مهار آن نمی کنم ،با لودگی گفت:
_خوب وقتی به این بلندی سخنرانی می کنی می خوای نشنوم؟!
بی خیال سری تکان دادم و به سمت آشپزخانه رفتم. لوانی آب سرد از یخچال خوردم و روی یکی از صندلی ها پشت میز نشستم.نوشین روبه رویم قرار گرفت و در حالی کهچهرهاش را برای نخندیدن حفظ می کرد پرسید:
_چه احساسی داری از این که بعد از 7 سال می بینیش؟
تازه شده بود همان نوشین کنجکاوی کهدر همه کار ها سرک می کشید. او درست می پرسید.
_واقعا چه احساسی دارم؟هنوز دوستش دارم؟هنوز بی تابه دیدنشم؟اصلا موضوع مهم تر احساسش عوض شده؟
نوشین که از من مشتاق تر بود،کنار من قرار گرفت.
_عوض شده!.. باور کن عوض شده!
ته دلم مالش می رفت.اگر او درست بگوید چه؟خوب خوش به حال من و بد به حال سپهر! اخمی کردم که از واقعی بودنش خودم تعجب کردم.
_بر چه دلیل و اسناد معتبر این چرندیات رو می گی؟
نوشین که چهره درهم مرا دید با آرامش بیشتر لبخندی زد و گفت:
_دلیلش رو بعدا خودت می فهمی.
با بی خیالی سری تکان دادم .در حالی که به سرعت از آشپزخانه خرج می شدم گفتم:
_نوشین یا درست حرف بزن یا اصلا حرف نزن که من رو دچار گیجی کنی.
او که پا به پای من می آمد، بازویم را به سمت خود کشید.
_صبر کن ببینم کجا می ری؟ باور کن همون سپهر خانتون من رو قسم داده که حرفی به تو نزنم.
هم کنجکاو شدم هم تعجب کردم،چراکه سپهر آدمی نبود که با چند دفعه دیدار از شخصی خصوصی ترین مسئله اش را برای کسی بازگو کند!
_یعنی سپهر دقیقا به تو گفته که هنوز من رو دوست داره؟!
او دستانش را در هم قلاب کردو درحالی که من ومن می کرد گفت:
_نه دقیقا ، دقیقا.یه چیزایی هم دیدم هم غیر مستقیم گفت.
_من که از حرفات سر در نیاووردم.بهت گفتم یا درست حرف بزن یا اصلا حرف نزن.
به سرعت چرخیدم .
_حالا کجا می ری؟
در حالی که قدم هایم را تند تر بر می داشتم گفتم:
_می رم تواتاقم احتیاج به کمی فکر دارم.
او باشه آرامی گفت و من وارد اتاق شدم و در را پشت سر بستم.به در تکیه دادم ،چند نفس عمیق کشیدم. واقعا هم هیجان زده شده بودم هم از رو به رو شدن با او می ترسیدم.یه سمت کاناپه رفتم.باید چی کار می کردم؟اصلا یادم رفت از نوشین بپرسم او چه موقع بر می گردد؟آه خدایا!چرا متوجه نشدم؟حالا می فهمم مادر چرا این چند روز بی هیچ حرفی غیبش می زد! تو این چند سال هر موقع که خاله و آقا جلال برای یکی دو ماه به ایران می آمدند ،از چند روز قبل مادر برای آماده کردن خانه شان به آنجا می رفت!مطمئنا الان هم آنجا بود،در تنها خانه خالی انتهای خیابان! یعنی الان آن جاست؟ اصلا چرا مادر و پدر بعد از بهم خوردن ازدواج ما باز هم او را دوست داشتند؟ باید مطمئن شوم که مادر آن جاست!سریع به سمت گوشی تلفن که گوشه میز تحریرم بود خیز برداشتم. دستانم به شدت میلرزید چند بار شماره را اشتباه گرفتم.نفس عمیقی کشیدم و با آرامش شماره را تکرار کردم. چند بوق خورد اما کسی جواب نداد قصد داشتم ارتباط را قطع کنم که با شنیدن صدای پشت خط به ناگاه اشکانم جاری شد.خدایا چه مدت بود که صدای پر صلابتش را نشنیده بودم؟!چه مدت بود که دیگر نجواهای عاشقانه اش را زیر گوش نشنیده بودم؟!آه خدایا! او کی بر گشته بود،چرا من الان باید می فهمیدم،پس خیلی وقت که برگشته و مادر در کنار اوست،اما چرا مرا از دیدار او محروم کرده بودند؟!اما به جرم کدامین گناه؟
دکمه خاموش را زدم .گوشی از دستم رها شد و با صدا روی میز و سپس بر زمین افتاد.تمام اتاق بر دور سرم می چرخید.صدای نوشین را تشخیص دادم به طرفش برگشتم او با عجله خود را به من رسانید،در حالی که مرا روی تخت می نشاند سرم را در آغوش گرفت و با لحن محزونی گفت:
_داری باخودت چی کار می کنی؟
همانطور که اشکانم سرازیر بود با صدای خفه ای پرسیدم.
_چرا؟چرا هیچ کس به من نگفت که اون بر گشته؟چرا ؟ترسیدید باز منو پس بزنه؟
وبا صدای بلند شروع کردم به گریه کردن.شنیدن دوباره صدایش زخم قدیمیم را که تازه در حال جوش خوردن بود از هم باز کرد.آنقدر گریه کردم که بالاخره از خستگی،سردرد و سوزش چشمانم به خواب رفتم.
زمانی که چشمانم را باز کردم،کسی کنارم نبود. از ان موضوع خوشحال شدم ودوباره چشمانم را روی هم نهادم.صدای گنجشکان نشان می داد که تا شب ساعاتیی باقیست.به تمام اتفاق های دو روز گذشته اندیشیدم.واقعا که از مرز آرامش تا تشنج یک مو هم نبود! به نوشین فکر کردم که چطور از قبل از آمدنش از همه چیز خبر داشت حتی آمدن سپهر.آه سپهر! تو با من چی کار کرده ای که بعد از 7سال با شنیدن صدایت این چنین نابود می شوم؟! یار بی وفای من،تا به حال از خودت پرسیدی بعد از من یاسمن چه بلایی بر سرش می آید؟! نه؛نپرسیدی که 7 سال رفتی.
صدای شکمم درآمد.از این موضوع لبخند تلخی زدم.هر وقت کم غذا می شدم سپهر سعی می کرد مرا حسابی عصبانی و یا ناراحت کند که غذای مفصلی به خوردم دهد!یادآوری خاطرات هم لذت بخش است هم تلخ. چرا که می خواهی امیدوار باشی که این لحظه ها دوباره تکرار شود،اما امیدی نداری!
دوباره صدای شکمم درآمد.تصمیم خود را گرفتم باید غرورم را حفظ می کردم.با عزمی راسخ از تخت پایین آمدم. در را با کمترین سر و صدایی باز کردم. خانه ساکت بود و تنها صدای آرام تلویزیون از داخل پذیرایی می آمد.اول به دستشوئی رفتم و دست و صورتم را شستم.نگاهی به صورت خیس خود در ایینه انداختم. برق چشمانم حس دیگری داشت. حسی آمیخته به عشق،اتقام با شیطنت و خوشحالی! از حالت های آن کمی گیج بودم.
صورتم را خشک کردم و از آنجا یک راست به سراغ یخچال رفتم.ته چین مرغ که از ظهر باقی مانده بود را گرم کردم و همراه با سالاد و آبمیوه شروع به خوردن کردم.واقعا که خوردن اعصابم را آرام می کرد. برای لحظه ای به در آشپزخانه نگاه کردم.نوشین به درگاه در تکیه داده بود و با نگرانی مرا نگاه می کرد.
_یاسی حالت خوبه؟
خودم می دانستم که در درونم چه می گذرد اما گفتم:
_باید حالم چه طوری باشه؟ من خوبم.
با این اتفاقات چه طور می تونی بخوری؟ من از بس نگران حالت بودم حتی ناهار نخوردم!
ناباورانه نگاهش کردم در حالی که بلند می شدم تا برای او غذا بکشم با ناراحتی گفتم:
_اشتباه کردی دیگه،یعنی چی که غذا نخوردی؟ بیا بشین باهم بیشتر می چسبه.
و بشقاب غذا را روبه روی او که حالا پشت میز نشسته بود قرار دادم.او با نگاه مشکوکی مرا ورنداز کرد و گفت:
_من که می دونم این کارا رو می کنی تا از موضوع اصلی دوری کنی تا حرفی نزنی،اما تو باید صحبت کنی و احساسی که داری رو بروز بدی اگر همه رو توی خودت بریزی دچار مشکل می شی و...
_نوشین معلوم هست برای خودت چی میگی؟اگر مشکل تو بروز احساسات منه ،باشه پس گوش کن... در مورد سپهر تصمیم گرفتم که اگر یک در صد احتمال داشت که اون نظرش نسبت به من تغییر کرده باشه باید تنبیه این 7 سال دوری که به من متحمل شده رو قبول کنه.
نوشین با مسخرگی گفت:
_لابد می خوا فلکش کن؟
از حرفش لبخندی زدم و گفتم:
_یه چیزی تو همین مایه هاو تو باید قول بدی که کمکم کنی چون من از تو ناراحتم که چرا زود تر به من نگفتی که همه چیز رو می دونی.و این هم تنبیه تو هستش.
او که گیج شده بود گفت:
_چی؟تنبیه من این که تو رو در آزار سپهر کمک کنم؟یعنی بشم شریک جرم؟
در حالی که ظرف خالی خود را در سینک قرار می دادم گفتم:
_نه دقیقا فقط باید طرف من رو بگیری و چون چشمم ازت ترسیده باید قول بدی حرفی از علاقه من به سپهر نگی.چون می دونم اگر الان ازت قول نگیرم تو همون لحظه اول من رو لو می دی.
نوشین خنده ریزی کرد و گفت:
_آهان پس تنبیه من فقط اینه من فکر کردم باید با شلاق سپهر رو بزنم تو هم عقب بایستی وما رو نگاه کنی و بلند بلند بخندی!
_از تخیلاتی که به خرج دادی ممنون. حالا قول بده!
او بشقاب غذا را جلو کشید و با لاقیدی گفت:
_اگر تو هم نمی گفتی من هیچ وقت غرور دوستم رو خرد نمی کردم حتی اگر به نفعش باشه اما از حالا بگم اگر این بازی رو بخوای به جاهای باریک بکشونی اولین نفری که صدمه می بینه سپهر و کسی که ضرر می کنه تو هستی یادت باشه چی گفتم.
سری تکان دادم و در حالی که به آینده فکر می کردم کنار نوشین نشستم تا غذایش را تمام کند و از خدا خواستم که هیچوقت تنهایم نگذارد.

پایان فصل دوم

mahkan
27-06-2011, 14:06
فصل سوم


ساعت از 7 شب گذشته بود که مادر به خانه بازگشت.از چهره شادابش مشخص بود که حسابی به او خوش گذشته است از دستش کمی ناراحت بودم اما خوب به قول قدیمی ها زیر سیبیلی رد کردم.مادر که متوجه چهره درهم من شده بود کنارم روی مبل راحتی نشست.
_چرا این قدر تو لبی؟چیزی شده؟
نگاهش کردم از این که لحن صدایم به طرز شگفت آوری گلمند و محزون بو تعجب کردم.
_مامان چرا نگفتید خاله اینا برگشتن؟
از سوال من کمی جا خورد اما به سرعت خود را یافت وگفت:
_فکر می کردم متوجه نشی بهتره، اعصابت آروم تر می مونه.
_مامان طوری صحبت نکنید که انگار من ناراحتی اعصاب دارم.
_اما سابق اش رو داشتی، می ترسم دوباره دچار بشی.
مادر ساده من!تسکین اعصابم برگشته است!چگونه با وجود او دوباره دچار شوم؟!لبخند محوی زدم و گفتم:
_آیا من دچار حمله ای شدم؟دستان گرمم،سرده و می لرزه؟نه مامان من حالم از همیشه بهتره. مامان! من همیشه به شما اعتماد کردم و حرفای دلم رو به شما گفتم ،اما ازتون انتظار نداشتم که چیزی به این مهمی رو از من پنهان کنید! شما ناخواسته با این کار طوری جلوه دادید که من تمایلی به برقراریه ارتباط با....با سپهر و بقیه خانواده ندارم!
مادر سرش را چند بار تکان داد و به آرامی گفت:
_درسته من زیادی روی این مثله حساسیت نشون دادم.در واقع اصلا از این بُعد به موضوع نگاه نکردم.
مادر که اینچنین ناراحت دیدم دستان مهربانش را گرفتم و گفتم:
_مشکلی نیست، می تونیم با یک دروغ مصلحتی قضیه رو خطم به خیر کنیم درست می گم؟
مادر نگاهی به من انداخت از حالت چهره اش مشخص بود که سوالش چیست بنابر این پیشدستی کردم و گفتم:
_اول به من بگید خاله اینا کی رسیدن؟
او بدون درنگ گفت:
_تازه امروز قبل از ظهر رسیدن.راستی تو از کجا متوجه اومدن اون ها شدی؟
کمی دستپاچه شدم اما زود خود را یافتم و گفتم:
_در واقع نوشین گفت که قرار که بیان، نگفت که امروز می رسن.منم به این نتیجه رسیدم که ممکن این چند روز خونه خاله باشین ،بنابر این زنگ زدم اونجا اما...اما سپهر جواب داد.
سر به زیر داشتم و نتوانستم عکس العمل مادر را ببینم.همچنین مجبور بودم برای این که مادر فکر کند قضیه برایم عادی است اسم سپهر را نیز آوردم.اما همان حرف را جون کندم تا گفتم. مادر که در صدایش هیجان کنترل شده ای موج می زد گفت:
_پس تلفن ناشناس که حال سپهر رو خراب کرد تو بودی!؟..وقتی قطع کردی رفت تو خودش، ازش پرسیدم خاله کی بود؟گفت یه نفر بود که...اما ادامه اش رو نگفت رفت تو اتاقش و تا الان که من اومدم از اتاق بیرون نیومد.
هاج و واج مادر را می نگریستم.یعنی فهمیده بود من تماس گرفتم؟اما چه طوری؟!خود را جمع وجور کردم و و سعی کردم حرف را عوض کنم.
_خوب حالا که فهمیدم خاله اینا کی اومدن می تونیم بگیم من و نوشین برای کارای راه اندازیه شرکت رفته بودیم بیرون.این طور خوب نیست؟؟؟!
از زمان برگشت نوشین هردو به دنبال جایی برای تاسیس شرکت ساختمانی می گشتیم که البته با کمک پدر ها این کار را پیش می بردیم ، که خوب بیشتر مشورت هایمان را از عمو فرزین،پدر نوشین، میگرفتیم. بالا خره کار خانوادگی آن ها ساخت و ساز بود و در این کار با تجربه تر از من و نوشین بود. به دهان مادر چشم دوختم.اوکه انگار از تغییر مسیر صحبت ناراضی بود گفت:
_ببین آدم رو به چه کارایی وادار می کنی؟...اگر قبول نکردن چی؟
چهره ام را در هم کشیدم و گفتم:
_مادر من اولا، که دروغ نمی گیم در پی کارای شرکت هستیم! دوما،چه کسی میاد می گه من باور نکردم؟ در ضمن می تونیم برای جبران برای فردا شب خاله رو دعوت کنیم.خوبه؟
مادر لبخند نمکینی زد و گفت:
_فقط خاله رو دعوت کنیم؟
با بی حوصلگی سرم را به سمت تلویزیون خاموش برگرداندم.
_منظور منم که فقط خود خاله نبود...
مادر میان صحبتم پرید و گفت:
_باشه منم منظوری نداشتم.پس حالا به جای این حرفا تو یه کاری بکن.
و طوری نگاهم کرد که ته دلم خالی شد. به سختی گفتم:
_چه کاری؟
_خودت زنگ بزن هم رسیدن شون رو تبریک بگو، هم برای فردا شب دعوت کن که بیان.باشه؟
نفس آسوده ای کشیدم.برای لحظه ای گمان بردم الان می گوید برای دیدار به خانه شان بروم؛ که من واقعا برای این کار آمادگی روبه رو شدن با سپهر را نداشتم.حداقل می توانستم تا فردا خود را آماده کنم.به سختی سری تکان دادم .مادر درحالی که بلند می شد گفت:
_پس تا تو زنگ می زنی منم برم تدارک شام رو ببینم.
به در آشپزخانه نزدیک شده بود که برگشت.
_راستی نوشین کجاست؟
تا دهان باز کردم صدای زنگ در بلند شد.لبخندی زدم و گفتم:
_حلال زاده است، اومد. رفته بود یسری وسیله برای کارش بخره.
مادر سری تکان داد و بی هیچ حرفی وارد آشپزخانه شد. هوس کردم به حیاط باغ رفته و هم کمی هوا بخورم هم در را به روی نوشین بگشایم.بنابراین پا به حیاط گذاشتم.صدای زنگ را دوباره شنیدم. قدمهایم را تند کردم. هوا کمی دم داشت و من هم که گرمایی بودم، باعث شده بود موهای مواجم که روی شانه ریخته بودم بر روی گردنمکمی حرارت ایجاد کند در حالی که موها را در یک طرف دسته می کردم در را گشودم و بی آن که نگاهی بیاندازم گفتم:
_وای نوشین چه کم طاقت شدی، نمیتونی دو دقیقه صبر......
ادامه حرف با نگاه کردن به بیرون در دهانم ماسید. حال خیلی بدی پیدا کردم. انواع هیجانات، تپش قلب بالا استرس عصبی که به وضوح در لرزش تمام بدنم مشهود بود، گرفتم. قدرت تکلمم را نیز از دست داده بودم، حتی چیزی نمی شنیدم. آسمان رو به تاریکی گذاشته بود و من در تاریک روشنای آن جا فقط توانستم دو چشم طوسی کشیده که تمام هست و نیستم را ویران کرده بود ببینم. و بعد او در پشت سیاهی گم شد. با تکان های خاله خود را باز یافتم و صدای او که با گریه همراه بود را شنیدم. دستم را به آرامی بر پشت او کشیدم.
_آخ خاله جان ماشاالله چه قدی کشیدی!...چقدر توی این یک سال دلم برات تنگ شده بود!...چرا با مامان نیومدی فرودگاه؟یعنی من اینقدر غریبه شدم که نباید بیای؟!...
خاله مدام مرا به خود می فشرد و پشت سر هم سوال می کرد و منتظر جواب نمی ماند که البته من از او خیلی متشکر شدم چون هنوز نتوانسته بودم به خوبی بر خود مسلط شوم.صدای گرم و مهربان آشنایی را شنیدم.
_لیلا جان ولش کن بذار نفس بکشه، ما هم می خوایم ببینیمش ها!
خاله خود را کمی عقب کشید و با ناراحتی گفت:
_إ جلال! چرا می زنی تو ذوق آدم؟ بذار یه دل سیر دخترم رو بغل کنم!
و بوسه ای بر پیشانیم گذاشت.عمو جلال که دستان گرمش، دو بازویم را در بر گرفته بود من را به طرف خود کشید وگفت:
_یاسمن فقط دختر تو نیست یکی یدونه منم هست!
و به گرمی مرا در آغوش کشید. من همیشه او را پدر دوم خود میدانستم .و البته همیشه پدر نیز از عمو جلال به عنوان پدر خوانده من یاد می کرد.از یادآوری چنین خاطراتی غرق لذت شدم، و خود را بیشتر در آغوش عمو جلال جای دادم. با این کار من او به خنده افتاد و خطاب به خاله گفت:
_ببین خانمم! من رو بیشتر از شما دوست داره!
و به قهقهه خندید.او مرا از خود جدا کرد و بوسه ای بر پیشانیم نشاند.
_الهی زنده باشی دخترم.
حالا بغض سنگینی نیز به تمام احساساتم اضافه شد. بار دیگر خاله مرا در آغوش کشید.تمام توانم را جمع کردم و به آرامی و صدای بغض آلودی گفتم:
_خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
در همان لحظه لامپ فانوسی شکل سر در حیاط روشن شد و من از روی شانه خاله توانستم دوباره دو چشم طوسی رنگ را ببینم و هم زمان با این اتفاق قطره اشکی از چشمانم بیرون دوید. صدای هیجان زده مادر را از پشت سر شنیدم. به سرعت دیده از سپهر برگرداندم و با کف دست اشک روی صورتم را پاک کردم و به خود تشر زدم که مواظب رفتارت باش نباید فکر کند به خاطر او اشک ریختم.
_وای لیلا جان شمایید؟ چرا دم در ایستادید یاسمن تعارف کن!
مادر بدون این که منتظر من بماند خود شروع به تعارف کرد. خاله و آقا جلال در حالی که از دیدن حیاط باغ غرق شگفتی شده و از حیاط باغ تمجید می کردن به راه افتادند.انگار من را فراموش کردن یا اینطوری می خواستن من و سپهر تنها بمانیم. باید از همان اول ضربه شصتی نشان سپهر می دادم.دستانم را گره کردم و سعی کردم صدای محکمی داشته باشم که البته موفق نیز بودم.در حالی که مستقیم به چشمان زیبایش نگاه می کردم و در دل آنها ا تحسین می نمودم گفتم:
_آقای برومند تشریف نمیارید داخل؟
یک آن وارفتگی سپهر را دیدم که هاج و واج مرا نگاه کرد. اما زود خود را یافت. چهره سردی به خود گرفت، سری خم کرد و با متانت قدم به داخل حیاط باغ گذاشت. از پشت سر که می رفت نگاهش کردم به نظر کمی قد بلند و لاغر شده بود. لباس اسپرتی بر تن داشت. شلوار جین، با پیراهنی آبی آسمانی آستین کوتاهی، که هیکل خوش استیلش را برازنده تر کرده بود، بر تن داشت. موهای خوش حالتش را به سمت بالا شانه زده بود. همانطور که نگاهش می کردم چشمم به دست گلی زیبا از گل های ارکیده سفید و صورتی، که در دستشبود، افتاد که رو به پایین نگهش داشته بود. چرا قبلا متوجه آن نشدم؟ مطمئن بودم که آن را ندیدم! او از پیچ گذشت و از دیدم گریخت. همانطور که به دسته گل فکر می کردم در را بستم و به سرعت خود را به محوطه باز رساندم اما از او خبری نبود. آهسته به طرف در به راه افتادم تا از پشت شیشه کمی او را نگاه کنم. به آرامی سرک کشیدم ولی او را میان جمع نیافتم. ابروهایم در هم فرو رفت. زیر لب گفتم:
_پس کجاست؟
دستم را به طرف دستگیره در دراز کردم. آنقدر در فکر بودم که ناگهان با صدای او از ترس جیغ خفیفی کشیدم.
_دنبال منی؟........متاسفم نمی خواستم بترسونمت!
دستم را بر روی قلبم گذاشتم.
_اما ترسوندی!
او لبخند خیره کننده ای به رویم پاشید که تمام بدنم را لرزاند.
_با این حال متاسفم.
او دستش را دراز کرد و گل را به طرفم گرفت و با مهربانی که در صدایش جریان داشت گفت:
_تقدیم به شما...
حرفش را ادامه نداد. حسی مرموز مرا وادار به شیطنت می کرد. ابرویی بالا انداختم و مغرورانه پرسیدم:
_پس چرا همونجا دم در ندادید؟
باز هم انتظار چنین برخورد خصمانه ای را نداشت، چهره اش در هم رفت و با سردی گفت:
_الان می دم مشکلی هست؟
دستم را روی سینه گره کردم و گفتم:
_نه اما...
او به سرعت دستش را کشید، صحبتم را قطع کرد.
_فراموشش کن.
و به سمت در رفت. در را باز کرد که داخل شود، که با صدای آرامی گفتم:
_من همه چیز رو به آسونی فراموش نمی کنم!
او با بهت به من نگریست سر به زیر انداختم و قبل از او داخل خانه شدم. از این که هر لحظه او را غافلگیر می کردم خوشنود بودم. لبخندی زدم و با شتاب خود را به جمع رساندم.کنار خاله روی مبل جای گرفتم. خاله با مهربانی دستم را فشرد و بعد به سپهر نگاهی انداخت. سپهر که انگار لبخنده زورکی میزد به سمت مادر رفت و با همان لحنی که آن را به من گفته بود، خطاب به مادر گفت:
_تقدیم به شما زیباترین خانم دنیا!
و زیر چشمی مرا نگاه کرد که از دید مادر دور نماند. احساس کردم سطل آب جوش را روی سرم خالی کردند. با دستپاچگی از جای برخاستم و رو به حاضرین گفتم:
_می رم تلفن کنم بابا، که زودتر بیاد!
مادر با عجله گفت:
_نه، بشین من این کار رو کردم. فقط چرا نوشین انقدر دیر کرده؟
عمو جلال با تعجب و خرسندی گفت:
_نوشین خانم این جا هستن؟...
خاله در ادامه گفت:
_چه خوب! پس کجاست؟
خواستم جوابی دهم که زنگ در بار دیگر به صدا درآمد. در دل از هرکسی که بود تشکر کردم که مرا نجات داده.گوشی آیفون را برداشتم. صدای شاد نوشین در گوشی پیچید. دکمه را فشردم و به سمت در ورودی ساختمان رفتم. چند ثانیه بعد نوشین در محوطه باز حیاط باغ ظاهر شد. وسیله های زیادی در دستش بود. در را باز کردم.
_وای یاسمن! نمی دونی خیابون ها چه خبر بود؟! از همه جا بد تر خونمون بود! شده عین خانه ارواح! ماشینمم رو در آووردم دادم سرویس بیچاره یک ساله که داره خاک می خوره!
او ساکت شد و نگاهی،به من که با دستانی گره کرده به او نگاه می کردم، انداخت.
_باز چه خبر شده؟
_هیچی، تو می دونستی امروز می رسن مگه نه؟
او با گیجی نگاهم کرد.
_کیا امروز می رسن؟
_خودت رو به اون راه نزن.
او با دلخوری مشهودی گفت:
_یاسمن! دست بردار شدی بازپرس، هر دقیقه منو می بری اتاف باز جویی.
از حرفش خجالت کشیدم. او درست می گفت:
_عذر می خوام نباید اینطوری رفتار می کردم.....اما من تو وضعیت مناسبی نیستم....اون...این جاست.
_جدی می گی؟... کی اومدن؟هنوز این جاست؟ کی می خواد بره؟
بازویش را کشیدم و با بی حوصلگی گفتم:
به جای این حرفا بیا بریم تو.
او پشت در مکثی کرد، وسایل را آنجا گذاشت، روبه روی آینه ایستاد مانتویش را از تن خارج کرد، روسری اش را برداشت، دستی به سرش کشید و گفت:
_تو چرا این شکلی شدی؟
با ترس از این که ظاهری نامرتب داشته باشم گفتم:
_مگه چه شکلی شدم؟
او اشاره ای به سر و لباسم کرد.نگاهی به خود در آینه انداختم.موهایم که مرتب بود، آرایشم که ملایم بود، لباسم که، بولیز آستین سه ربع بنفش رنگ به همراه شلوار جین، که تابالای مچ پایم آمده بود، همچنین صندل هایم که با رنک بولیزم ست بود، طوری نشان می داد که حتی به نظر خودم رنگ چشمانم تیره تر شده بود. با حالت پرسشگری نگاهش کردم.
_مثل هلو شدی عزیزم!
و خنده ریزی کرد. خواستم جوابش را بدهم که به سرعت به سمت جمع رفت. من نیز لبخندی زدم و به دنبالش به راه افتادم. او با همگی سلام و احوال پرسی گرمی انجام داد.تنها زمانی که به سپهر رسید متوجه شدم که با او دست نداد. در آخر کنار من جای گرفت. همان طور که می نشستیم به آرامی در گوشش نجوا کردم:
_چرا باهاش دست ندادی؟
او لبخندی زد و با حرصی که سعی داشت آن را پشت لبخندش پنهان کند گفت:
_مثل اینکه درد من به تو هم سرایت کرده؟
و به عمو جلال که پرسید:
_اینبار با باباینا ملاقات می کنیم؟
پاسخ گفت.
_البته فکر می کنم تا دو ماه دیگه بیان تهران.تا خدا چی بخواد ممکن که زود تر بیان.
صحبت های پیش اومده مرا از موضوع منحرف کرد. سپهر لبخنده گرمی زد و گفت:
_از عماد شنیدم که هفته دیگه با خانواده بر می گرده ایران!
نوشین با خوشحالی گفت:
_راست میگین؟
سپهر چهره ندامت گری به خود گرفت و گفت:
_مثل اینکه شما خبر نداشتید! وای سورپرایز عماد رو خراب کردم.خواهش می کنم از من نشنیده بگیرید.
نوشین با سرخوشی گفت:
_مهم نیست خودتون رو ناراحت نکنید، من نشنیده می گیرم....
در ادامه با چهره پرسش گری گفت:
_حالا کی میان؟
از سوال او همه به خنده افتادند.تنها من به لبخندی اکتفا کردم.سپهر گفت:
_دیگه بذارین با این یکی غافلگیر شین!
بار دیگر همه خندیدند وتنها کسی که این کار را نکرد من بودم.نگاهی به سپهر انداختم. با خود گفتم"حتما تو هم چنین قصدی داشتی؟ تبریک میگم تو این کار موفق شدی!" همان طور که لبخند به لب داشت به من نگاهی انداخت. پوزخندی زدم ،او که متوجه شد، ابروهای پهن و خوش حالتش را در هم کشید. به طرف مادر برگشت و با او مشغول گفت و گو شد. نوشین و عمو جلال مثل دو یار قدیمی درباره ساختمان سازی و ملک و املاک صحبت می کردند. همیشه این نوشین بود که در اینجور مطالب سر رشته های فراوان داشت.خاله که با مادر صحبت می کرد، با سوال سپهر سکوت کرد.
_خاله جان شنیدم خودتون رو بازنشسته کردید!
_مادر لبخنده مهربانی به رویش زد.
_نه به طور کامل هنوز یه شاگرد تنبل، اما با استعداد دارم.
از حرف مادر لبخندی نامحسوس زدم. "تنبل با استعداد" من نوبرم!
سپهر خنده ای کرد.
_خاله مگه تنبل با استعداد هم داریم؟
مادر که خنده اش گرفته بود،اما سعی در پنهان کردنش داشت گفت:
_نمی دونم از خودش بپرس.
و به من اشاره کرد.سپهر نگاه خندانش را به سمتم گرداند. در آن لحظه نوشین در مورد تاسیس شرکت از من سوالی کرد. و من از صمیم قلب از او متشکر شدم که مرا از مهلکه بیرون کشیده بود. موضوع صحبتها مشخص شده بود و هرکس نظری می داد. گه گاهی سپهر را زیر چشمی نگاه می کردم اما هر بار با نگاه مشتاقش رو به رو می شدم. مجلس گرم شده بود که بار دیگر صدای زنگ در برخاست. مادر با خوشحالی گفت:
_مهران هم اومد!
با آمدن پدر جمع گرم تر از پیش شده بود. زمانی که پدر آمد، از دستان پری که داشت، نشان می داد که مادر برای تهیه غذا به او گوش زد کرده بود. من و نوشین در آشپزخانه در حال تدارکات شام بودیم. پدر و عموجلال در نشیمن در حال بازی شطرج بودند و در همان حال با هم صحبت می کردند و گاهی صدای خنده شان به گوش می رسید. مادر و خاله در پذیرایی درحال تماشای عکس های چند سال اخیر بودند که گاهی عکسی را به سپهر که در کنار آن ها بود نشان می دادند.
نوشین که کاهو ها را خرد می کرد با آرنجش به پهلویم زد و زمانی که من را متوجه خود دید با اشاره به سپهر گفت:
_بابا حداقل یه نیمچه نگاش کن!
از اتاق پذیرایی کل آشپزخانه مشخص بود و هر بار که من به سویی می رفتم نگاه های سپهر را روی خود احساس می کردم. بشقاب های غذا را که آماده کرده بودیم به سختی بلند کردم وهمانطور که ایستاده بودم با قیافه ای که از سنگینی ظرف ها در هم رفته بود رو به نوشین گفتم:
_به جای این حرفا بیا تو چیدن میز کمک کن، ول کن اون کاهو رو الان میشه با اون ها قرمه درست کرد.
نوشین که روی آنها را تزئین می کرد نگاهی به من انداخت، لبخندی زد و دوباره مشغول کار شد. از این که حرفی نزد متعجب شدم، شانه ای بالا انداختم و برگشتم که بروم سپهر را پشت اُپن، جلوی در آشپزخانه دیدم. ابرویم را بالا انداختم و سعی کردم با بی توجهی به او به طرف میز ناهارخوری بروم. او راهم را سد کرد، لبخند شیرینی بر لب داشت که با دیدنش متوجه نشدم که چرا به آسانی بشقاب ها را در اختیارش قرار دادم. به کنار نوشین بر گشتم .احساس گرما می کردم. دستم را جلوی صورت تکان می دادم تا از گرمایم کاسته شود. نوشین که مرا نگاه می کرد سینی های سالاد را در دستانم گذاشت و با لبخنده شیطنت باری گفت:
_ این ها رو می بری؟ بپا وسط راه لو شون ندی یا ازت ندزدن!
با حرص سینی ها را گرفتم.
_خودت رو لوس نکن، خودم دادم چون سنگین بود.
با مسخرگی سرش را تکان داد.
_تو درست می گی! فقط من بودم که میخ طرف شدم!
_هر جور که دوستداری فکر کن.
و رویم را برگرداندم وبا غروری کاذب که درخود ایجاد کرده بودم به سمت سپهر و میز به راه افتادم. سپهر که کار چیدن بشقاب ها را تمام کرده بود، با نگاهی به من دستش را دراز کرد تا سینی های را بگیرد اما من بی توجه به او خود آن ها را بر روی میز گذاشتم.نگاهی گذرا به سپهر انداختم و از آنجا گرختم. با همان یک نگاه می توانستم بفهمم چه حالی دارد. من کاری را در پیش گرفته بودم که او بیش از هر چیز از آن هم می ترسید هم متنفر بود که البته تنفرش در آن بیشتر بود و زود او را عصبانی می کرد و آن کم محلی و بی توجه ای به او بود .با دیدن گوش های قرمزش می توانستم قسم بخورم که اگر کسی در آن نزدیکی نبود حتما میز را روی سرم بر می گرداند. سریع خود را به نوشین رساندم او با نگاهی به من به کارش که در حال کشیدن غذا بود گفت:
_چته تو؟ یک دفعه سرخ می شی، یک دفعه رنگت می پره؟ باز چه خراب کاری کردی؟
و ظرف غذا را به طرفم گرفت. با دستپاچگی کفگیر را از دستش گرفتم.
_کاری به این کارا نداشته باش. من می کشم تو ببر.
و بی توجه به او و هول هولکی غذا را دورن ظرف می ریختم. نوشین چند ثانیه ای مرا نگاه کرد سپس سری به علامت تاسف تکان داد و رفت. از آن جا نگاهی به او و سپهر انداختم که با هم می خندند. زیر لب به خود برای کار های احمقانه ام لعنت می فرستادم که دوباره سپهر جلوی رویم ظاهر شد. با ترس نگاهش کردم." یکی نیست بگه دختر تو که مثل سگ ازش می ترسی مریضی این طوری رفتار می کنی ؟"
_خودت فهمدی کار اشتباهی کردی لازم نیست خود خوری کنی.
از حرفش جری تر شدم و لعنت های چند دقیقه قبل را فراموش کردم." چی من کار اشتباه کردم؟ این من نبودم که بی هیچ دلیلی فرار کرد. اصلا هر بلایی سرت بیارم حقته"
_خود را متعجب نشان دادم و گفتم:
_کار اشتباه؟ من هیچوقت کار اشتباهی انجام نمی دم.این شما هستین که زیادی اعتماد به نفس دارین.
و این در حالی بود که دستانم به شدت می لرزید اما مطمئن بودم از ترس نیست شاید از شدت هیجان به آن روز افتاده بودم.
او آخرین ظرف غذا را که قصد کرده بودم خود ببرم از دستانم به نرمی بیرون کشید و با لبخندی گفت:
_مهم نیست، من این رفتار هات رو دوست دارم و می بخشمت.
دود از سرم بلند می شد کاردم می زدن خونم در نمی آمد.او لبخنده پیروزمندانه ای بر لب راند و رفت. نفسم را به شدت بیرون دادم. "خوشت میاد؟ حالا نشونت می دم بچرخ تا بچرخیم."
_سرت گیج نره بخوری زمین خانم!
با گیجی به نوشین نگاه کردم.
_خب وقتی با صدا فکر می کنی انتظار نداری که کسی نشنوه؟
خنده ام گرفته بود. اخم همراه با خنده ای به او زدم و گفتم:
_تو چی می گی؟
او با سر حالی گفت:
_می گم اگر دیر بجنبی باید کنار سپهر خانتون بشینی.
و خود سریع پشت میز کنار مادر جای گرفت. نگاهی به آنجا انداختم تنها صندلی خالی که بشقاب روبه رویش قرار داشت کنار سپهر بود. آه از نهادم برآمد. با این عادت بدم نمی توانستم کنارش بنشینم چون خیلی زود متوجه عصبانیتم می شد، حتی نمی توانستم در حضور دیگران یکی از صندلی های خالی را بر گزینم. "به خودت مسلط باش. تو می تونی! " نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی که به زور نگهش داشته بودم کنار دیگران حاضر شدم. مادر زیر چشمی و نگران نگاهم می کرد. خاله به وضوح با نگاه مشتاقش تحسینم می کرد. نوشین که روبه رو یم بود زیر زیرکی می خندید. زمانی که نشستم با پا به ساق پایش کوبیدم. آخ آرومی گفت و چهره در هم کشید. سپهر که نگاهش می کرد پرسید:
_مشکلی پیش اومده؟ جایی تون درد می کنه؟
" پسره فوضول، مگه تو دکتری که نگران حال این آب زیرکاهی؟ "سپهر با تعجب نگاهم کرد و گفتک
_چیزی گفتی؟

ادامه دارد....

nil2008
10-07-2011, 06:12
دوست عزيز...
سلام ... سه قسمت از داستاني رو كه گذاشتي خوندم ... اول بايد به شيوايي قلم و انديشه اي كه داري تبريك بگم ...داستانت تم لطيف و دلنشيني داره ...تا جايي كه من در عرض چند دقيقه همه ي قسمتهاشو خوندم...توصيف مناظر ،مكان ها و از همه مهمتر ظاهر شخصيت هاي داستان ،كار بسيار دقيقي رو مي طلبه كه به خوبي از عهده ي اون بر اومدي...داستان از يك اتفاق روزمره وساده شروع شده و كم كم با ورود شخصيت هاي جديد و بيان ارتباط اونا با شخصيت اصلي ،ماجراهاي اصلي رو بيان ميكنه ...گرچه يك پرسش ِ بزرگ ِ بي جواب در طول داستان ،ذهن خواننده رو در گير ميكنه « چرا سپهر از ياسمن جداشده» و اينكه با زيركي هرچه تمامتر ،تا پايان قسمت سوم هنوز جوابي به اين سوال داده نميشه كشش خواننده رو براي دنبال كردن داستانت بيشتر ميكنه ...غير از چند تا غلط تايپي(ختم به خير -مسئله-...)اشتباه ديگه اي نديدم...در ضمن از توصيف مهماني شام و لج لجبازي بين سپهر وياسمن خيلي خوشم اومد ...
مشتاقانه منتظر ادامه ي داستانت هستم :11:

mahkan
24-07-2011, 08:59
فصل سوم

بخش دوم
سریع سری تکان دادم.نوشین که هنوز چهره درهم داشت با نگاه کینه توزانه ای به من گفت:
_خدا دیوونه هارو شفا بده، باعث وبانیه درد منو هم نبخشه.
از گفته هایش خنده ام گرفته بود، اما مدام کناره لپم را می گزیدم تا از خنده ام جلو گیری کنم. زمانی که بشقابم را از غذا پر کرد سپه کمی خود را به طرفم کشید که با این کارش من نیز کمی خود را عقب کشیدم. او بی توجه به من در حالی که به ظرف غذایش نگاه می کرد و خنده کجی بر لبانش بود گفت:
_هنوز وقتی عصبانی هستی زیاد می خوری؟
به صورت نیم رخش که در نزدیکی من بود نگاه کردم تا هممین هفته بیش برگشت سپهر را غیر ممکن می دانستم اما حالا او در کنارم ، در نزدیکیه من قرار داشت، و حتی درباره عادت قدیمیه من صحبت می کرد طوری که هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده است. تره کوتاهی از موهای سیاهش بر روی پیشانی صاف و بلندش رخته بود، بر روی بینی کشیده و بی نقصش چند چین کوچک که اثر لبخندش بود افتاده بود. چشمان کشیده اش که به پایین نگاه می کرد باز هم نمی توانست مزه های بلندش راانکار کند. لبانش که حساس و شکننده به نظر می رسید لبخندی به روی خود داشتند.من بی توجه به اطراف بودم که ضربه ای به پایم خورد. به خود آمدم و متوجه شدم که چند دقیقه ای به حالت رویایی سپهر چشم دوخته ام.با دستپاچگی سرم را تکان دادم صاف نشستم و بدون این که به سوال سپهر جوابی بدهم مشغول خوردن شدم. آن قدر از ان کار خود احساس حماقت می کردم که غذا به گلویم پرید. و باعث شد به سختی به سرفه بیوفتم.
سپهر که حال مرا دید به سرعت لیوانم را پر از آب میوه کرد و آن را به طرف لبان آورد. لیوان را از دستش گرفتم و چند جرعه نوشیدم او دستش را رو کمرو به آهستگی می کوبید. از اتصال دستش احساس کردم به برق ده هزار ولت وصل شده ام.به آرامی نگاهش کردم. او چهره نگرانی داشت.
_حالت خوبه؟
نگاهی به دیگران انداختم. عموجلال و خاله زیر لب می خندیدند. مادر با نگرانی و نوشین با بهت نگاهم می کرد. تنها جرات نگاه کردن به پدرم را نداشتم. می دانستم که از خجالت و هیجان رنگم به سرخی گرائیده است. با صدایی آهسته که شک داشتم بشنود، به سپهر گفتم:
_ممنون، حالم بهتره.
سپهر که همچنان دستش بر روی تیغه کمرم بود، آن را برداشت و خیلی آهسته گفت:
_نصف عمرمم تو ازم بگیر، یواش تر کسی نمی خواد از زیر دستت بیرون بکشش!
هنوز به جمله اول او فکر می کردم که صدای مادر که همه را برای خوردن تشویق می کرد شنیدم و در آخر برای اینکه جو به وجود آمده را تغییر داد مهمانی فردا شب را بیان کرد. مادر رو به خاله و عمو جلال گفت:
_من، مهران و یاسمن و البته نوشین جان، می خواستیم یه مهمونی خودمونی برای فردا شب تدارک ببینیم که خب شما امشب این افتخار رو نسیب ما کردین، همچنین می خواهیم به خاطر برگشتتون مهمونیه بزرگتری برای آخر هفته ترتیب بدیم که اگر موافق باشین خیلی خوبه. خوب نظرتون چیه؟
من که از این قرار اطلاعی نداشتم!مطمئنا نوشین هم همینطور بود، اما از دور اندیشیه مادر و پدر سیار خرسند شدم. خاله با مهربانی دستش را بر رو دست مادر نهاد و گفت:
_لیلی جان ما اصلا راضی به زحمت تو و مهران خان نیستیم!
عموجلال در تایید حرف خاله گفت:
_کاملا موافقم ....
پدر سخن عموجلال را قطع کرد و گفت:
_جلال جان هم داری تعارف می کنی هم غریبگی، دیگه این حرفا رو نداریم.
خاله که همیشه احترام خاصی برای پدر و مادر قائل بود گفت:
_به خدا شرمندمون می کنید، ولی باید قول بدید بذارید ما هم کمک کنیم وگرنه اصلا قبول نمی کنیم.
سپهر که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت:
_درسته خاله جان، عمو مهران و بابا که مطمئنا در روز مشغول کار هستند و سرشون شلوغه. پس بهتر که کارای خرید رو من انجام بدم شما و مادر هم کارای داخلی رو انجام بدین. موافق؟
مادر که با شفتگیه تمام سپهر را نگاه می کرد گفت:
_باشه خاله اما می ترسم ناراحتت کنه ... پس باید با یاسمن خریدها رو انجام بدین.
همگی به این اظهار نظر اعلام موافقت کردند. مادر در مورد مهمانانی که قصد دعوت داشت، با خاله، گرم گفتوگو شد.پدر و عمو جلال در رابطه با وضع اقتصادی داد سخن برآورده بودند.نوشین زیرزیرکی چشمکی میزد و می خندید.من که بعد از آن اتفاق خود را برای خوردن کنترل می کردم با غذا مشغول بازی شده بودم . به این فکر می کردم که چرا کسی حتی نظر مرا برای همراهی با سپهر نپرسید؟ چرا دوباره همه دست به دست هم دادن تا ما رو با هم تنها بذارن؟ احساس می کردم این کار ها عمدی است!
_اگر نخوری یک ساعت دیگه معده درد می گیری ها!
با صدای سپهر به خود آمدم و از گفته اش ماتم برد. برگشت و مرا نگاه کرد، با دیدن چشمان طوسی رنگش که در آن خنده شناور بود، دوباره مات او شدم.
_یادمه بهت گفته بودم هیچوقت اینطوری به من نگاه نکن که دیوونه میشم، دست و پام رو گم می کنم....
و با مکث کوتاهی ادامه داد:
_قلبم از حرکت می ایسته!
ناگهان تمام بدنم گر گرفت. چند وقت بود این چنین جملات او را نشنیده بودم؟ چند وقت بود که به این کلمات نیاز داشتم؟ "نه...نباید دوباره خام این روباه مکار و حیله گر بشی یاسمن" با یادآوری تمام اتفاقات گذشته خشمی سرتاسر بدنم را فرا گرفت. او به چه جراتی با من اینگونه سخن می گفت؟ به خیال او من عروسکی هستم که با چرخش دستان او بگردم بدون هیچ اعتراضی؟ آه نه! این بار نمی گذارم! ابرو هایم را به شدت گره زدم و با فکی قفل شده گفتم:
_آقای محترم! حد و حدود خودتون رو رعایت کنید.
و ظرف غذایم را برداشتم و بعد از تشکر از همگی به سمت آشپزخانه راهی شدم. هنوز چشمان پر از بهت و ناراحتیه سپهر در برابر دیدگانم می رقصید. اول از این کار خود راضی بودم اما بعد، با دیدن چشمانش پشیمان شدم. " لعنت به اون چشم هات، همون ها من رو بدبخت کرد. "صدای مادر مرا به خود آورد.
_ اِ خاله جان چرا داری می ری؟
ناگهان تمام بدنم یخ کرد. "داره می ره؟ با اون حرفت می خواستی بمونه؟ " به سختی برگشتم و او را دیدم. کنار در ورودی ایستاده بود.
_ خاله جان ساعت از ده گذشته، مادر در جریان هست، باید سر موقع....
و با نگاهی به من ادامه نداد. همانطور که به سپهر نگاه می کردم، صدای خاله را شنیدم.سپهر رویش را برگرداند.
_سپهر جان، روی میز کنار تختت گذاشتم. حتما با آب میوه بخور.
سپهر سرسری چشمی گفت و بدون این که با دیگران خداحافظی کند یا حتی نگاه گذرایی به من بیندازد از در خارج شد. انگار با رفتنش تمام غم های دنیا بر دلم نشست و بغضی در گلویم گره خورد. با دیدن چهره رنگ پریده او، دستان لرزانش و نگاه آخری که معنی اش را متوجه نشدم، به خود برای گفتن آن حرف ناسزا می گفتم. به آرامی سرم را برگرداندم و نگاه نگران مادر را ددم اما توجه ای به آن نکردم. با رفتنش دیگر حوصله حظور در جمع را نداشتم و البته نبودم دور از ادب بود. پس از صرف شام من و نوشین در کمال سکوت ظرف ها را شسته و آنها را خشک کردیم و سپس به جای اولشان بازگرداندیم. نوشین که انگار ماجرا را می دانست، چون او تنها شخصی بود که ما را سر میز زیر نظر داشت، نه حرفی زد نه سوالی پرسید.
دوباره به پیش بقیه باز گشتیم. پس از چند دقیقه خاله و عموجلال پس از تشکرهای فراوان خداحافظی کرده و رفتند.

****

ساعت از نیمه شب گذشته بود. با تمام مشغولیات ذهنی که تمامشان درباره سپهر بود، از معده درد در تختخواب مثل مار زخمی به خود می پیچیدم. و این درحالی بود که خود را برای رفتارم به سپهر لایق می دانستم و آن را تنبیهی برای خود قلمداد می کردم.
بلاخره پس از یکی دو ساعت درد کشیدن به خواب رفتم.

* * * *

روی کاناپه در نشیمن ولو شدم و همانطور که معده ام را مالش می دادم رو به مادر گفتم:
_باور کنید حالم خوبه.
مادر پاکت حاوی داروها را روی میز کنسول قرار داد و با اخمی که از نگرانی بود، گفت:
_معلوم بود! اگر صبح بابات صدام نکرده بود که تو ناله می دی که هنوزم داشتی از درد به خودت می پیچیدی! چته تو دختر، چرا مثل بچه ها رفتار می کنی؟ تو که می دونی وضعت اینه، پس با کی لج می کنی؟
سرم را به سمت پشتی بر گرداندم. صدای سوئیچ که در دستان نوشین تاب می خورد و نزدیک تر می شد را شنیدم.
_خاله، شما براش یه چیز سبک درست کنید، من مواظبش هستم.
ناگهان بی اراده از دهانم پرید:
_من احتیاج به پرستار ندارم!
از اینکه آنگونه با تحکم سخن گفتم، شرمگین لب زیرینم را گزیدم.مادر با حالت اختار دهنده ای گفت:
_یاسمن!
به سرعت گفتم:
_معذرت می خوام، قصد بدی نداشتم.
صدای نوشین را دوباره شنیدم.
_خاله شما برید، من هستم. خودتون رو هم ناراحت نکنید.
مادر رفت و نوشین کنارم روی کاناپه نشست. سعی کردم سر جایم بنشینم اما نوشین مانع شد. با شرمندگی گفتم:
_نوشین من منظوری نداشتم، یکم گیج شدم، همش سر در گمم.
نوشین به آرامی شروع به صحبت کرد.
_وقتی بهت می گم مواظب رفتارت با سپهر باش به خاطر الانه، من می دونم که تو خودت رو از لحاظ کنترل احساسات اون طور که سفت و سخت نشون میدی،محکم نیستی. با کوچک ترین ضربه ای می شکنی.
با بغضی در گلو و صدای خشدار شده ای گفتم:
_نوشین، نمی تونم. هر کاری می کنم یه دلیل خوب برای رفتار نا درست سپهر پیدا کنم، تا حداقل با اون خودم رو برای دوباره دوست داشتنش مثل قبل، قانع کنم، نمیشه. من دوستش دارم اما این عشق لکه دار شده. من نمی خوام اون کسی باشم که سوال می کنه "چرا رفتی؟ " دوست دارم اون خودش بگه چرا رفتم. منظورم رو میفهمی؟
نوشین با کلافگی گفت:
_یعنی می خوای اون بدون هیچ حرفی از طرف تو بیاد بگه " یاسمن می خوای بدونی من چرا رفتم؟" یاسی این به دور از عقل و منطق هستش. مثل این می مونه که کسی بدون اینکه نظر تو رو بدونه تو رو به تماشای فیلمی ببره که تو خوشت نیاد و ....
با صدای زنگ تلفون ادامه سخنان نوشین قطع شد. او برای پاسخ گویی به سمت گوشی رفت و جواب داد. همانطور که به سمت من می آمد صحبت می کرد. من هم د همین حین در جای خود نشستم و گوشم را برای شنیدن صحبت های او تیز کردم.
_سلام خانم برومند، صبح شما هم بخیر.البته دیگه کم کم باید گفت ظهر بخیر!
_.......
_نه خواهش می کنم اصلا اینطور نیست شما هم برای من مثل خاله لیلی می مونید.
_.......
_چشم ، حتما.
_.......
_درسته صبح منزل نبودیم...در واقع....
به نوشین اشاره کردم که حرفی از من به میان نیاورد اما او...
_در واقع یاسی جون کمی معده درد داشت بردیمش درمانگاه. تازه بیست دقیقه هست که رسیدیم.
_.......
_نه الان حالش بهتر، داره استراحت می کنه. می خواین با خودش صحبت کنید.
با عجله دستم را در هوا تکان دادم.
_باشه، بله درسته، بهتره استراحت کنه.
_.......
_چشم به خاله لیلی حتما می گم، یاسمن هم سلام می رسونه، بزرگیتون رو می رسونم. خدانگهدار.
پس از قطع گوشی با تشر گفت:
_چته مثل گنگ ها حرف می زدی؟
با درماندگی گفتم:
_چی می گفت؟
او با بی حوصلگی دستش را تکان داد و گفت:
_هیچی،مثل اینکه سپهر خانتون می دونسته شما سر لج افتادی دیشب غذا نخوردی داری از معده درد میمیری....
_نوشین خواهش می کنم.
_خیلی خوب بابا، برای سرکار علیه حلیم داغ آوورده بودن که متاسفانه زیبای خفته زود از خواب بلند شده رفته پیش دکتر!
از جایم بلند شدم که به اتاق خود باز ردم که نوشین گفت:
_کجا زیبای خفته؟ الان مامانت برات یه چیزی میاری که بخوری. میشنی مثل بچه آدم می خوری، همین جا هم می شینی تا عیادت کنندگانتون تشریف بیارن.
با تعجب نگاهش کردم و تکرار کردم:
_عیادت کنندگان؟!
او دستم را کشید و کنار خود نشاندم.
_خاله لیلا گفت:هروقت سپهر از بیرون اومد، میان که شما رو سر بزنن. حالا بشین پیش من صداتم در نیاد.
به صورت مهربان اما عصبانی اش نگاه کردم. او خود را خیلی زود در دل دیگران جای می داد، و همه را نیز دوست داشت.برای تغییر جو با لحن شوخی گفتم:
_اینطوری از مریض پرستاری می کنی؟خوب شد تو پرستار نشدی وگرنه همه مریضارو از دم با این اخمت اعدام می کردی!
و خود آهسته خندیدم. او که هنوز چهره در هم داشت، اما صدایش نرم شده بود گفت:
_باید با یه مریض لج باز مثل خودش رفتار کرد، وگرنه گوش به حرف نمی ده.
و نگاهی به من، که لبخندم تمام صورتم را گرفته بود، کرد. با دیدن من او نیز شروع به خندیدن کرد.[COLOR="Silver"]

mahkan
24-07-2011, 09:05
فصل چهارم

بخش اول


پس از صرف غذای سبک و همچنین دارو ها، حالم رو به بهبودی گذاشت. می دانستم اگر من موقعیت الان را با سپهر نداشتم مطمئنا باید برخورد شدیدش را تحمل می کردم چرا که او بیش از هرچه تنها به سلامتی من علاقه داشت. از این فکر دلم قنج می زد و لبخند را بر لبم جاری می ساخت. صدای نوشین مرا با حال پیوند داد.
_باید از دست سپهر شکایت کنم!
با تعجب به او که گوشه کاناپه لمیده بود و مجله ای را ورق می زد و زیر چشمی نگاهم می کرد، چشم دوختم.
_چرا؟...منظورت چیه؟
او با شیطنت لبخند کجی تحویلم داد.
_برای اینکه عاقل ترین دختر شهر رو تبدیل به دیوانه ترین دختر عالم کرده!
از حرفش لبریز از شادی شدم رویم را برگرداندم وآهسته گفتم:
_لوس بی مزه، فکر کردم چی می خواد بگه؟!
در همین موقع صدای زنگ ورودی به صدا درآمد و من از ترس برخورد سپهر با نگرانی به نوشین نگاه کردم.
_نترس، مگه سپهر جلاده که اینطور رنگت پریده؟
در حالی که به مادر نگاه می کردم که دکمه آیفون را فشرد با صدای آرامی گفتم:
_تو تا حالا فقط این روی سکه رو دیدی، آنقدری که از عصبانیتش می ترسم از هیچ چیز نمی ترسم حتی ....
او جمله مرا به مسخرگی به پایان رساند.
_حتی سوسک؟
خنده ام گرفته بود.
_من اگه تو رو نداشتم، تا الان در این وضعیت پس افتاده بودم!
_خواهش می کنم فعلا این کار رو نکن که مهمون تون دارن با قیافه ای که قابل تشخیص نیست میاد این سمت.
جرات نمی کردم سرم را بچرخانم. نفس عمیقی کشیدم و به یکباره به سمت او چرخیدم. با دیدن خاله که چهره خندانی داشت و سپهر که پشت سر او با دسته گلی باز با گلهای ارکیده سفید و صورتی، می آمد. به سختی از جا برخاستم و با خاله به گرمی احوالپرسی کردم. خاله به سمت نوشین رفت و با او گرم گفتگو شد و بعد کنار او روی کاناپه نشست. دسته موهایم را که روی شانه ام بود به عقب راندم و همانطور که سعی در حفظ لبخندم داشتم به سمت سپهر چرخیدم.
از دیدن آنچه در چشمانش بود، گرمی خاصی بر روی صورتم دوید. در آن چشمان طوسی چیزی را دیدم که سالها پیش در آن می دیدم، چیزی که بعد از رفتنش برایم آرزویی محال و نشدنی به نظر می رسید. " یاسمن حواست هست داری چیکار می کنی؟" با به یاد آوریه تصمیمم لخندم را عمیق کردم و به چشمانش خیره شدم، اما این بار نه با عشق بلکه با حسی که "می گوید: حسابت را می رسانم"
او همانطور که مرا نظاره می کرد دسته گل را به طرفم گرفت.اول از اینکه او عصبانی نبود خوشحال شدم، دوم می توانستم از این موضوع استفتده کنم و ضربه خود را بزنم. او همچنان بدون هیچ حرفی دسته گل را به سمتم گرفته بود و با اشتیاق نگاهم می کرد. مادر را دیدم که از پشت سر سپهر می آید. مادر کنار سپهر ایستاد و دستش را بر روی کمر او قرار داد، اما سپهر توجهی به او نداشت. انگار که جادو شده است فقط به من می نگریست. حالا وقتش بود، با لبخند کجی گفتم:
_گل را به مامانم بدید.
و بدون توجه به او روی راحتیه تک نفره ای نشستم. خاله لبخندش بر روی صورتش ماسیده بود، دلم به حالش سوخت. نوشین با عصبانیت به من می نگریست. سپهر تکانی خورد. صدای مادر درآمد منتظر نصیحتش بودم.
_یاسمن؟!....
اما سپهر دستش را بالا آورد و با آرامشی، که از اویی که سریع عصبانی می شد، بعید بود گفت:
_نه خاله یاسی درست می گه به دست شما بدم ممکنه در گلدانی روی عسلی کنار یاسمن قرار بگیره، اینطور نیست یاسمن؟
" وای خدا فکر اینجاش رو دیگه نکرده بودم!" لبخنده مصنوعی زدم و بدون آنکه نگاهی به کسی بیاندازم گفتم:
_درسته....خاله جان ببخشید که نگرانتون کردم.
خاله به سپهر که کنار من روی راحتیه دیگری می نشست نگاه کرد و همانطور جوابم را داد.
_نه خاله وقتی از نوشین ماجرا رو شنیدیم بیشتر از من سپهر نگران شد.
به سختی به سمت او نگاه کوتاهی کردم.
_لطف شما رو می رسونه.
مادر که گلها را داخل گلدان چیده بود، به سمتم آمد و آن را روی عسلی کنار من قرار داد.
_خودتون گلید. چرا شرمنده کردید؟
سپهر با لبخند ملایمی گفت:
_خاله انجام وظیفه است.
مادر لبخندی زد و برای پذیرایی رفت. می خواستم کمکی کنم اما قبل از همه این سپهر بود که معترض شد.
_نه تو بهتر استراحت کنی انگار رنگت پریده!
که با اعتراض او، نوشین نیز حرف سپهر را تصدیق کرد و به دنبال مادر رفت. از طرفی به خاطر سماجت های سپهر برای ابراز علاقه اش راضی بودم، و از طرفی از دست نوشین حرص می خوردم که سپهر را در این جریان همراهی می کند.مادر سینی شربت را گرداند و کنار خاله نشست.نوشین با تاخیر با ظرف شیرینی بازگشت و او نیز بعد از تعارف آن در کنار مادر و خاله نشست. فاصله آنها از ما بقدری بود که با آرام صحبت کردن سپهر مطمئن بودم آنها صدایش را نمی شنوند، چرا که آنها نیز گرم صحبت شده بودند.
_می دونی که از نادیده گرفته شدن اون هم وسط جمع متنفرم اما از وقتی برگشتم تنها کاری که تو می کنی همینه.
آه، خدا! مثل همیشه. برعکس من هیچگاه در حضور دیگران مورد شماتت قرارم نمی داد بلکه برعکس از من حمایت نیز می کرد. تابی به سر و گردنم دادم و گفتم:
_من؟! اشتباه می کنید.
سرش را تکان داد.
_چرا، حتی رسمی صحبت کردنت هم برم شده مشکل.
رویم را برگرداندم.
_دلیلی برای صمیمیت با شما نمی بینم.
صدایش را کمی بالا برد.
_یاسمن دست بردار، چرا سعی در غریبگی نشون دادنم داری؟
با حرص نگاهش کردم. ازش بدم آمد. با کاری که با من کرده بود انتظار چه چیزی را داشت؟
_از همون لحظه ای که گفتی دیگه نمی خوام ببینمت برام شدی یه سایه از یه مرد غریبه.
از دروغ خودم خوشم اومد اما لو ندادم. همونطور که نگاهش می کردم احساس کردم رنگ چشماش که تا الان ترکیبی از اشتیاق و عصبانیت بود عوض شد و به یکباره رنگ غم گرفت. با صدای محزونی گفت:
_پس مجبوری تحملم کنی!
و رویش را به سمت دیگران برگرداند. از گفته خود پشیمان شدم. اما دیگر حرفم را زده بودم و نمی توانستم کاری بکنم. مادر و خاله صحبت می کردند که گاهی من و نوشین نیز با آنها در بحث شرکت می کردیم. سپهر هم به زور چند کلمه ای با مادر رد و بدل کردند. ساعتی گذشت که خاله قصد رفتن کرد. همگی به احترام رفتنشان ، آنها را تا درب ورودیه حیاط همراهی کردیم. من تمایلی به رفتن نداشتم اما با چشم ابرو مادر و سقلمه های نوشین راهی شدم. هنگام خداحافظی سپهر خطاب به مادر گفت:
_لیست وسایل که لازم دارید آماده کنید من عصر برای بردنش میام. خودم تنها می رم خرید.
مادر نگاهی به من کرد. فهمید که باز دسته گلی به آب داده ام که سپهر می خواهد تنها برود. از دست سپهر کمی ناراحت شدم چرا که نمی خواست من همراهش باشم، اما به خود تشر زدم که "مقصر خودتی وقتی بی هوا حرف می زنی عواقبش رو هم در نظر بگیر" صدای مادر مرا به خود آورد.
_یاسی بیا چرا ایستادی اونجا؟
با تعجب به اطراف نگاه کردم و متوجه شدم که خاله و سپهر دقایقی پیش رفته اند.با بی حالی به سمت خانه رفتم. نوشین را منتظر در پذیرایی دیدم. با نگاه اندوه بار و عصبانی من، با تاسف سری تکان داد و گفت:
_تو یا عقلت مشکل داره یا....نه مطمئنا همون عقلت مشکل داره.
با سستی به طرف اتاقم رفتم او به دنبالم روانه شد. در را نبستم و او داخل اتاق شد.
_آخه دختر خوب تو اول باید سنگات رو با خودت وابکنی بعد با اون بیچاره درگیر بشی، مامانت انقدر از دستت عصبانی بود گفت اگر اینجا بمونم یه حرفی به یاسمن می زنم ناراحت می شه. به خاطر همین رفت بالا.
نگاهش کردم. احساس کردم هر آن اشکم از حرص و ناتوانی سرازیر می شود.
_حالا چی کار کنم؟
او که خنده اش گرفته بود گفت:
_تو که از نادیده گرفته شدن توسط او می ترسی چرا این کارا رو می کنی؟
با سر در گمی و عصبانیت روی تخت افتادم و در خود مچاله شدم.
_نمی دونم، نمی دونم....من تمی ترسم.
_دختر تو هم اعصاب خودت رو می ریزی به هم، هم اون سپهر رو. نمی دونم تا کجا می خوای پیش بری؟
دندانهایم را روی هم ساییدم و گفتم:
_تا هر جا که بتونم.
او پوزخندی زد.
_معلومه، فعلا که کم اووردی!
_منو تحریک می کنی؟
_معلوم هست چته؟
_دست از سرم بردار، نمی دونم.
_هر کار دلت می خواد بکن.
و بعد به سرعت از اتاق خارج شد و در را بست. واقعا دچار حسی دو گنه شده بودم. هم می خواستمش، هم نمی خواستمش.مریض روانی شده بودم.از روی تخت بلند شدم هنوز فکرم مشغول لحن سرد سپهر بود که می گفت تنها می روم. به سمت حمام رفتم. و خود را با لباس زیر دوش آب گرم انداختم. تمام بدنم از سردی می لرزید. فشار آن به چشمانم هجوم آورد و اشکم سر ریز شد. اما با سماجت بغضم را فرو خوردم و سعی کردم نگریم. احساس می کردم با گریه کار او را تصدیق کرده و خود را بازنده می دیدم. هم چنان زیر دوش بودم و باز فکر و خیال مرا از ثانیه های دنیا قافل کرد.
زمانی که از حمام خارج شدم احساس رخوت و سستی تمام بدنم را فراگرفته بود. بی خوابی شب گذشته نیز آن را تشدید کرد. با حوله ای که دور موهایم بود خود را روی تخت انداختم. نگاهی به ساعت کردم. ساعت 2:30 را نشان می داد. با بی حالی فکر کردم تا عصر و آمدن سپهر خیلی مانده و همانطور چشمانم گرم شد و پلک های سنگینم بر روی هم افتاد.
ناگهان از خواب پریدم. تمام بدنم می لرزید. مطمئن بودم خواب بدی دیدم اما هر چه فکر می کردم هیچ چیز یادم نمی آمد.دستی به صورتم کشیدم، از عرق خیس بود.حال خوبی نداشتم. از تخت پایین آمدم. نگاه گذرایی به ساعت انداختم. تقریبا دو ساعتی خوابیده بودم. به دستشویی رفتم، آبی به صورت زدم و از آنجا خارج شدم. درحالی که با حوله صورتم را خشک می کردم، وار پذیرای شدم. حوله رو از روی صورتم کنار کشیدم، که چشمم به سپهر که در روبه رویم روی مبل نشسته بود و مرا نگاه می کرد افتاد. ناباورانه ابرویی بالا انداختم.
_اینجا چیکار می کنی؟
همانطور که لبخنده کجی گوشه لبانش بود گفت:
_قرار بود بیام!
با حاضر جوابی گفتم:
_اما یادمه گفتی عصر می یای؟
_باید به سوالت جئاب بدم؟
_نه زیادم برام مهم نیست.
دروغ گفتم چون اگر حساسیت مرا می دید شاید طور دیگری برداشت می کرد اما از کنجکاوی به خود می پیچید واین حالت همیشه تنها در مورد سپهر در من شکل می گرفت. بی توجه به او حوله را روی شانه ام انداختم و دوباره به اتاق برگشتم تا لباسهایم را عوض کنم. لباس سبز ملایمی به همراه شلوار جین به تن کردم، شانه ای به موهایم زدم. با دیدن چشمانم لبخندی به خود در آینه زدم. همیشه از دیدن چشمانم که در اثر خواب کمی باد می کرد خوشش می آمد. همانطور لبخند بر لب از اتاق خارج شدم. هنوز همانجا نشسته بود و مجله باطله ای که در این چند روز قصد دور انداختنش را داشتم در دست داشت. ناگهان به یاد آوردم که در چند برگ از صفحاتش بی اختیار نام او را نوشته ام. به سرعت به سمتش رفتم. متوجه ام شد. لبخندی زد، می خواست حرفی بزند که به شدت مجله را از دستش خارج کردم و برای این که سوالی از من نپرسد، با لحن تندی گفتم:
_از کی اجازه گرفتی که دست به وسایل من می زنی؟
با حالت گیجی و لبخنده محوی که در صورتش بود نگاهم می کرد. از طرز نگاه کردنش شرمگین سر به زیر انداختم که صدای نوشین مرا نجات داد.
_سلام کی از خواب بیدار شدی؟
به سمتش برگشتم. جواب سلامش را به آرامی دادم. سینی شربتی در دستانش بود، همانطور که مرا مشکوک نگاه می کرد شربت را به سپهر تعارف کرد. روی یکی از مبل ها نشستم.
_نوشین مامان کجاست؟
قبل از او سپهر جواب مرا داد.
_خونه ماست...
نوشین نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
_می رم شیرینی بیارم.
و به سرعت آنجا را ترک کرد. از این کارش متوجه شدم که از قصد ما را تنها گذاشت چرا که ظرف شیرینی دقیقا جلوی سپهر بود. با دیدن آن ابرویی بالا انداختم.
_من ازش خواستم که ما رو تنها بذاره.
با غیظ گفتم:
_خیلی اشتباه کردین. ما اینجا غریبه نداریم.
_اما صبح چیز دیگه ای می گفتی!
با یادآوری صبح سری تکان دادم.
_خب حالا برای چی خواستی تنها باشیم؟
او تک سرفه ای کرد و گفت:
_می خواستم بگم...یعنی...اگر کاری نداری می تونی با من برای خرید بیای؟
از این که برای گفتن چند کلمه این چنین رنگ به رنگ شد و در آخر نفس راحتی کشید، خنده ام گرفته بود.با یادآوری دوباره صبح گفتم:
_اما صبح حرف دیگه ای زدین!
به سرعت میان حرفم پرید.
_می شه هردومون اتفاق صبح رو فراموش کنیم؟
با این حرفش موافق بودم چرا که نمی خواستم جنگ روانی دیگری برای خود بسازم.
_باشه فراموش می کنیم!
با صدای آرامی گفت:
_کاش گذشته هارم به این خوبی فراموش می کردی؟
و بعد با صدای بلندتر و خوشحال تری ادامه داد:
_من برای عصر کاری داشتم به خاطر همین این موقع اومدم اگر حاضر بشی و لیست خریدها رو بیاری زود تر می ریم...
با این که در دلم به قول نوشین کیلو کیلو قند آب می کردم با شیطنت گفتم:
_اما من هنوز نگفتم میام!
واقعا قیافه دیدنی پیدا کرده بود. سریع وا رفت و با ناراحتی گفتک
_فکر نمی کردم بگی نمی یای!
با همان شیطنت خنده ای کردم و گفتم:
_من گفتم نمی یام؟!
ناباورانه مرا نگاه کرد.
_منو دست انداختی؟!
از جایم بلند شدم و در حالی که به نگاه مشتاقش جواب می دادم گفتم:
_الان آماده می شم، منتظر باش.
به سرعت از آنجا گریختم، چرا که دیگر تحمل نگاه های گرمش را نداشتم. به ااتاق رفتم و زود حاضر شدم طوری که در آخر کمی معطل کردم که ضایع نشوم. به سمت در اتاق رفتم، اما سریع دوباره برگشتم و در کمد به دنبال شیئی به خصوص گشتم. آن را در جعبه ای زیر تمام وسایلم گذاشته بودم. در جعبع را باز کردم و آن را از جعبع خارج کردم. آخرین هدیه ای که او برایم خریده بود، بود. درش را بداشتم و با تمام وجود عطرش را به جان کشیدم. زیر گلو و مچ دستم را به عطرش آغشته کردم. آن را روی میز توالت روبه روی آینه گذاشتم و سریع از اتاق خارج شدم. بی توجه به او که در وسط پذیرایی ایستاده بود، به طرف آشپزخانه رفتم. نوشین پشت میز نشسته بود و چای می نوشید. دستم را دور گردنش حلقه کردم.
_ببخشید که مجبور شدی تنها اینجا بشینی
او بدون توجه به حرفم با نگاهی به سر و وضعم گفت:
_می ری برای خرید؟ دیدی درست شد، بی خودی صبح زانوی غم بغل کرده بودی!
بوسه ای بر گونه اش نواختم.
_خیلی ماهی به خدا!
بعد فکری به ذهنم خطور کرد با خوشحالی گفتم:
_اصلا مگه قرار نبود با هم برای خرید لباس، برای پنجشنبه بریم؟
او سرش را تکان داد و من ادامه دادم:
_خوب تو هم بیا که بعد از خرید سپهر که می خواد برگرده من و تو ه برای خرید لباس می ریم،قبوله؟
او با تردید گفت:
_بد فکری نیست اما شاید سپهر بخواد با تو تنها باشه.
صاف ایستادم، ابرو هایم را در هم کشیدم.
_اگر تو نیای منم نمی رم.
ناگهان با صدای سپهر از جا پزیدم و به عقب نگاه کردم.
_اتفاقا نظر خوبیه و منم موافقم، با این تفاوت که تا خرید هاتون کامل نشه من جایی نمی رم.
و با لبخند به من و نوشین نگاه کرد. نوشین از جایش بلند شد و با خوشحالی گفت:
_پس من سریع حاضر می شم.
و از آشپزخانه خارج شد.سپهر فاصله ای که بین من و خودش بود را تنگ کرد. در حالی که از چشمانش عشق بیداد می کرد نگاهم کرد.
_این بوی عطر گل یاس نیست که آخرین بار برات هدیه گرفتم؟!
آنقدر نزدیک بود که هر لحظه انتظار می رفت مرا در آغوش بگیرد یک دستش را روی پشتیه صندلی که کنار دستم بود قرار داد. از حرکت او تکانی خوردم و بلافاصله خود را کنار کشیدم و از آشپزخانه خارج شدم.تمام بدنم از هیجان و ترس می لرزید. روی پله اول نشستم و با صدای لرزان نوشین را برای هرچه زود تر آماده شدن صدا کردم. سپهر ورقه ای در دستش بود که حدس زدم لیست را از روی در یخچال برداشته.همانطور که آن را می خواند به سمت در رفت، دستش را به دستگیره گرفت، سرش را با لبخنده زیبایی که بر لب داشت بالا آورد و مرا نگاه کرد. سریع نگاهم را دزدیدم و او از در خارج شد و من نفس آسوده ای کشیدم. به لحظه اتفاق افتاده در آشپز خانه می اندیشیدم که صدای نوشین مرا به خود آورد.
_بریم من حاضرم.

* * *

پس از تحویل خرید ها به مادر با سپهر و نوشین راهیه خرید لباس شدیم. می دانستم که سپهر شاید تنها یک ساعت وقت داشته بتشد و بعد از آن باید برای کاری می رفت. چون مدام با گوشی همراه خود با شخصی صحبت می کرد. نگاهی به نوشین که کنارم نشسته بود انداختم، که از پنجره به بیرون خیره شده بود.زیر چشمی به سپهر که زیر لب شعری را با خواننده زمزمه می کرد انداختم.
_شما تا ساعت چند وقت دارین؟
سپهر از آینه نگاهم کرد و با بی تفاوتی گفت:
_فعلا که د خدمت هستم.
با سماجت پرسیدم:
_جدی تا کی هستین؟ چون خرید من کمی طول می کشه احتمالا تا نه ...
حرفم را قطع کرد و گفت:
_اگر طول کشید یه فکری به حالش می کنیم.
می دانست که در خرید کردن خیلی وسواس به خرج نمی دهم و در کمترین زمان شیک ترین خرید را انجام می دهم. نوشین کنار گوشم آمد.
_چته؟ دوباره چه بلایی می خوای سرش بیاری، که بعد خودت پشیمون شی؟ حق نداری کاری انجام بدی، فهمیدی؟
خنده ریزی کردم و گفتم:
_چرا چون تو هم با مایی؟
_دقیقا.
سری تکان دادم و گفتم:
_باشه در موردش فکر می کنم.
نیشگونی از بازویم گرفت.
_وای به حالت اگر جلوی من حرفی بزنی.
می خواستم جوابش را بدهم که سپهر اتومبیل را وارد پارکینگی کرد و گوشه ای نگه داشت.
_خانم ها رسیدیم بهتره اول از اینجا شروع کنیم.
و با انگشت به پاساژ بزرگی که از آنجا معلوم بود اشاره کرد.
_تو که نمی خوای توی هر مغازه ای با ما بیای؟
متوجه منظورم شد اما با پرویی گفت:
_فکر می کنی برای چی این همه راه آوردمت؟ که اینجا بشینم تو تنها بری؟
حقم بود. از حرفش گر گرفتم. نوشین که وضعیت مرا دید با دستپاچگی در حالی که در را باز می کرد گفت:
_یاسی از طبقه اول شروع کنیم یا طبقه بالا؟
نگاهی گذرا به سپهر که بیرون ایستاده و همچنان مرا نگاه می کرد ، انداختم.لبخنده کجی گوشه لبانش بود که من آن را نشانه پیروزیش تعبیر کردم که حرصم را در می آورد. کنار نوشین ایستادم و گفتم:
_بذار از رئیس بپرسم!
و نگاه خشمگینم را به طرف سپهر برگرداندم. او لبخندی زد و سرش را تکانی داد. و در حالی که به سمت در خروجی پارکینگ می رفت گفت:
_یه حرفی زدم، تا موقع برگشت باید مجازات بشم؟
حرفی نزدم و لبخنده نا محسوسی رو لبانم نشست. او با آقایی جلوی درب صحبتی کرد و بعد به ما که کمی از او دور شده بودیم پیوست. وقتی از پله های پاساز بالا رفتم و قدم به محوطه داخلی گذاشتم انگار تمام دنیا روی سرم خراب شد. از این که او مار به اینجا آورده بود بسیار خشمگین شدم. جایی که همیشه ما با هم خرید می کردیم، طوری که شاید بعضی از مغازه داران ما را می شناختند. چند سالی می شد که به آنجا نرفته بودم بنابراین تغییراتی داشت که من در همان وهله اول متوجه آن نشده بودم. سعی کردم خشم خود را پنهانو خود را بی تفاوت نشان دهم چرا که سپهر مرا زیر نظر گرفته بود و منتظر عکس العمل من بود. دست در بازوی نوشین انداختم.
_این طبقه فقط کیف و کفش داره، از طبقه بالا که بیشتر لباس شب داره شروع می کنیم بعد هماهنگ با لباس، کیف و کفش هم می خریم. نظرت چیه؟
نوشین موافقت کرد و با هم به طبقه بالا رفتیم و سپهر نیز به دنبال ما روان شد. چندین مغازه بزرگ در آن طبقه بود وارد اولین مغازه شدیم . نوشین چند دست لباس را انتخاب کرد و برای پروو آنها رفت.
در آخر با سلیقه هر دو لباسی مشکی رنگ بلندی را که تماما جلوی آن سنگدوزی شده بود و در انتها دنباله کوتاهی داشت و روی آن کت کوچکی قرار می گرفت، انتخاب کرد. او برای پرداخت حساب به صندوق رفت و من نیز در حالی که سپهر در نزدیکی من، من را زیر نظر داشت، به دنبال لباسی مناسب بودم. سپه به من نزدیک شد و با صدای آرومی گفت:
_می تونم نظری بدم؟
بدون نگاه کردن به او و در حالی که هنوز به کار خود ادامه می دادم سری به عنوان تائید تکان دادم. او به سمتی اشاره کرد.
_اون کت دامنی که اونجاست به نظر خیلی قشنگ میاد!
با بی تفاوتی سرم را به سویی که او اشاره کرد برگرداندم. این همان چیزی بود که در هنگام ورود چشمم آن را گرفته بود و قصد خریدش را داشتم، از اینکه نظر او هم درباره آن کت و دامن مطلوب بود خوشحال شدم، اما من کار دیگری داشتم و به قول نوشین نمی توانستم خود را نگه دارم. با بی تفاوتی سری به عنوان مخالفت تکان دادم و گفتم:
_زشت تر از این چیزی نبود انتخاب کنی؟ نه من ........ این رو بیشتر می پسندم.
او با ناباوری نگاهی به من و پیراهنی که در دست داشتم انداخت و بعد در حالی که سعی در کنترل خود داشت گفتک
_تو حتما داری شوخی می کنی! ....تو که نمی خوای اینو بپوشی؟
روی از او گرفتم و به سمت اتاق پروو به راح افتادم.
_اتفاقا همین رو انتخاب کردم و همین رو امشب می پوشم.
او که پشت سرم می آمد دست در بازویم انداخت و من را به سمت خود کشید. نگاهی به اطراف کرد منتظر ماند تا مسئول فروش از آنجا رد شود، سپس با عصبانیت گفت:
_جرات داری اینو بخر تا....


ادامه دارد....

nil2008
24-07-2011, 12:38
دوست عزيز...
نميدونم چي بگم چون به شخصه اين تم رمان رو خيلي دوست دارم ...بازم به قلم شيوايي كه داري تبريك ميگم وبه ذهن بازي كه اين متن خوب رو ارائه داده...من كه نتونستم صبر كنم و فوري هردوتا قسمت جديدي كه گذاشتي خوندم...از سادگي متن وازهمه بيشتر لج و لجبازي بين ياسمن و سپهر برام جالب بود ...واز يك جمله ات هم خيلي خوشم اومد .در جايي ياسمن كه داره با لج از سر ميز برميگرده ميگه:«لعنت به اون چشمات ، همون ها من رو بدبخت كرد.» و بنظرم اشاره داره كه چشم آدم دريچه ي ورود به روحه...
چند تايي غلط تايپي داشتي:
استفاده (ازين موضوع استفتده كنم)-راه(به راح افتادم )-جواب (جئاب بدم)-غنج (دلم قنج مي زد)-جعبه(در جعبع)-دوگانه (حسي دوگنه)
از صبر و تحمل ياسمن هم تعجب كردم كه بعد از اينهمه بيخبري ،چطور ميتونه با سپهر حتي حرف بزنه...
مشتاقانه منتظر ادامه داستانت هستم...

totalitrain
02-09-2011, 16:25
خوب بود...........