PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : ویسپار(رمانی نوشته ی خودم)



molaali
15-06-2011, 15:39
بعد از مدت ها وقت کردم و دارم سعی میکنم رمانی که مدتی میشه در ذهنم هستش رو به نگارش در بیارم.
رمان زمان های گذشته رو حکایت می کنه.در مورد اسامیه کاراکتر ها سعی کرده ام از اسم های کهن ایرانی استفاده کنم که الان زیاد مورد استفاده قرار نگرفته باشند.و یه جور نو باشند.
به هر حال خیلی دوست دارم اگه وقتتون رو میذارید و میخونید نظراتتون رو هم بدون هیچ گونه ویرایشی بگید!
با تشکر.







بسم الله الرحمن الرحيم

فصل اول: دروازه ی مخفی
نگهبان با صدای بلند برای ورود سپهدار لشکر از پادشاه اجازه گرفت.
ثناث در حالی که به سمت در ورودی می آمد با دست اجازه داد.قدم هایش بسیار سریع بود.
_چه شد آرتام؟ توانستی متوقفشان کنی؟
_خیر سرورم.تعدادشان سه برابر ماست.و اکثر نیروهایشان افراد کارکشته و تنومند هستند.پیشنهاد من این است که شما به همراه ملکه و شاهزاده ها از در مخفی کاخ بگریزید..ما تا آخرین قطره ی خون مقاومت خواهیم کرد.
_یعنی شهر و کشورم رو رها کنم و فرار کنم؟فعلاً نه! هنوز راه دیگری هم هست!
پادشاه رو به وزیر تشریفات کرد و گفت:می خواهم به اتاق مشاور اعظم بروم.
_کدام مشاور؟ تا آنجایی که من اطلاع دارم شما مشاوری..آها! منظورتان آن در و آن اتاق است؟
آرتام با این جمله از سر راه پادشاه کنار رفت و پشت سر او به راه افتاد.
_ثناث شاه بفرمایید همه چیز آماده است.وزیر تشریفات با این جمله پادشاه را راهنمایی کرد.
شاه به همراه آرتام،سپهدار لشکر و تعدادی سرباز در قصر به راه افتاد. آنها برای رسیدن به در اصلی تالار مشاور از سه سرسرای بزرگ عبور کردند که واقعاً زیبا تزیین شده بودن و سنگهای مرمرین سفید تمام دیوار ها را به زیبایی پوشانده بود.سقف تالار ها بسیار بلند بود و روی سقف و دیواره های تالار ها کنده کاری های بسیار زیبایی دیده میشد.از جمله تصاویر پادشهان قدیم و جنگ های مهمشان واقعاً کار روی این سنگ های مرمر بسیار سخت بود.مشخص بود که ساخت همچین بنایی سال ها طول کشیده است.
بعد از گذشتن سه تالار به در آهنی بزرگی رسیدند که توسط هیچ نگهبانی محافظت نمی شد.و فقط یک قفل بزرگ داشت.
آرتام رو به وزیر تشریفات کرد و گفت:چرا در را باز نمیکنی؟ منتظر چه هستی؟
_قربان کلید را فقط پادشاه دارند.
آرتام به شاه نگاه کرد که داشت کلیدی را وارد قفل میکرد.در باز شد و پادشاه وارد راهروی طویلی شد. که نور زیادی نداشت.در را از پشت قفل کرد و راه افتاد.بقیه نیز به دنبال شاه راه افتادند.
_سرروم یعنی یک انسان در اینجا زندانی شده است؟
_فضولی نکن آرتام! فقط دنبال من بیا!
_فقط میخواهم بدانم اگر انسان است چطور زنده مانده؟یعنی آب و خوراک نمیخواهد؟مگر اینکه شما هر روز برایش بیاورید! چون قفل در تنها با شماست.
_در انتهای همین راه رو و در کنار اتاق مشاور یک آشپزخانه وجود دارد که برای مشاور غذا میپزند.
_پس یعنی چند نفر دیگر نیز در اینجا زندانی شده اند!
این جمله را جرات نکرد بر زبان بیاورد!آرتام با خود میگفت:خیلی دلم میخواهد بدانم این کسی که اینجا مخفی شده کیست؟ آیا میضیه خاصی دارد؟ که در این مکان نمناک زندگی میکند؟ یا شاه او را زندانی کرده؟ اگر زندانیه شاه بود که مشاورش نمیشد!
آرتام در همین فکر بود که ناگهان چشمش به در آهنیه دیگری افتاد ولی این در بزرگ نبود و هیچ قفلی نداشت ولی بسته بود! بیشتر که نگاه کرد دو چیز روی در توجهش را جلب کرد:یکی درب کوچکی بود که به اندازه ی سبد کنار در بود.آرتام متوجه شد چطوری برای مشاور غذا می اورند! دومی هم یه حکاکی کف دست بود که به اندازه ی 2 بند انگشت داخل در کنده شده بود.بعد از چند ثانیه متوجه شد که این علامت به چه خاطر حکاکی شده است.پادشاه دستش را درون علامت کرد.کاملاً اندازه بود و کف دست با علامت یکی شد! در صدای کمی داد و تکان خورد.در باز شده بود.
آرتام واقعاً متعجب شده بود: قربان اگر این آدم دوست است چرا اینگونه محافظت میشود این سخت ترین مجازات بقل از اعدام است! اگر دشمن است چرا شما میخواهید با او مشورت کنید/ صلاح نیست تنها وارد این اتاق شوید.
_جواب سوالاتت را بعداً خواهی فهمید! همین جا بمانید تا من برگردم تحت هیچ شرایطی کاری نکنید.
قبل از اینکه آرتام بتواند حرفی بزند شاه وارد شده بود و در را بسته بود

Gam3r
15-06-2011, 15:57
خب ، قسمت اول رو خوندم ... به نظر جالب و هیجان انگیز میاد ! حالا خودمونیما ، به کسی نمیگم ، مشاور شاه کی هست ؟ توی قسمت بعدی میفهمیم ؟ : دی
اما در مورد طرز نگارشت باید بگم که بعضی جاها صحنه رو به خوبی توصیف کردی اما بعضی جاهای دیگه هنوز جا برای بهتر شدن داره ... در کل شروع هیجان انگیز و جالبی داشت طوری که خواننده رو مشعوف میکنه و باعث میشه خواننده داستان رو دنبال کنه !
+
مگه میشه داستانی که محسن جون بنویسه بد باشه ؟
+
قضیه اسم داستان چیه ؟ ویسپار ؟!


فقط ، به نظرم این قسمت های قرمز غلط املایی هستند ! شاید هم غلط املایی نباشند و کلمه های جدید باشند که من بلد نیستم و بزرگ شدم یاد میگیرم ... : پی


پادشاه رو به وزیر تشریفات کرد و گفت:می خواهم به اتاق مشاور اعظه بروم.

_فقط میخواهم بدانم اگر انسان است چطور زنده مانده؟یعنی آب و خوراک نمیخواهد؟مگر اینکه شما هر روز برایش بیاورید! چون قفل در تناه با شماست.

molaali
15-06-2011, 16:16
خب ، قسمت اول رو خوندم ... به نظر جالب و هیجان انگیز میاد ! حالا خودمونیما ، به کسی نمیگم ، مشاور شاه کی هست ؟ توی قسمت بعدی میفهمیم ؟ : دی
اما در مورد طرز نگارشت باید بگم که بعضی جاها صحنه رو به خوبی توصیف کردی اما بعضی جاهای دیگه هنوز جا برای بهتر شدن داره ... در کل شروع هیجان انگیز و جالبی داشت طوری که خواننده رو مشعوف میکنه و باعث میشه خواننده داستان رو دنبال کنه !

بله در قسمت بعدی مشخص میشه!
تشکر. سعی میکنم بهتر بشه.


قضیه اسم داستان چیه ؟ ویسپار ؟!
یکی از شخصیت های اصلیه داستانه.


فقط ، به نظرم این قسمت های قرمز غلط املایی هستند ! شاید هم غلط املایی نباشند و کلمه های جدید باشند که من بلد نیستم و بزرگ شدم یاد میگیرم ... : پی
ممنون ویرایش شدند.امان از پیری!

pcforlife
15-06-2011, 19:04
اول باید خدا قوت بگم به دادا محسن...:20::11:
فصل اول رو خوندم... هم نقطه قوت داشت هم نقطه ضعف.
اول دومی رو میگم یعنی نقطه ضعف... چون یه خورده طولانی تره و با شناختی که از محسن عزیز دارم، میدونم که نقد پذیره...:10::
- چرا اینقدر کوتاه؟ با این قلمی که محسن جون تو داری، انتظار دارم فصل هات طولانی تر باشه به صورتی که برای خسته نشن منه خواننده پارت به پارت ارائشون بدی... مثلا فصل 1 تو دو سه پارت.
- کاش اینقدر سناریو وار رمان رو شروع نمی کردی و البته ادامه نمیدادی... چون بیشتر ما دیالوگ های شخصیت ها رو داریم میبینیم... شخصا رمانی رو دوست دارم که ریز و درشت موارد در فضای داستان، حالات و پیشینه کارکتر ها، نحوه برخورد ها و... و خلاصه انواع صفات در اون به کار گرفته شده باشه. [صرفا پیشنهاد] = میتونستی قدرت لشکر رو پیش از اومدن آرتام از زبون آرتام یا شخص سوم توصیف کنی یا برای نگرانی و هیجان خواننده محیط رو تاریک و بارانی نشون بدی یا شجاعت شاه رو از لباس جنگیش نشون بدی و... دیگه خودت بهتر از میدونی منظورم چیه...:20:
نقاط قوت
- هیجانی که با وجود کوتاه بودن فصل به وجود آوردی واقعا خوب بود...
- از اسم فصلت خیلی خوشم اومد...
قربونت:40:
یاعلی:11:

nil2008
15-06-2011, 22:57
دوست عزيز...:10:
اول از همه آفرين بهت ميگم بابت انتخاب اسامي و روايت داستاني كه در ايران باستان اتفاق ميفته .قلم شيوايي داري حتما" ادامه بده ...:8:
نكاتي كه بنظرم رسيد با توجه به تجربه و دانش اندكي كه دارم براي بهتر شدن نوشته ات بگم :
از نظر نوشتاري كه سبك خوبي رو دنبال ميكني بطوريكه خواننده از اولين سطر داستان وارد ماجرا ميشه وكم كم با توصيف شخصيت ها رابطه ي اونا رو با اصل داستان متوجه ميشه ...كششي در خواننده ايجاد ميشه كه داستان رو دنبال كنه ...شخصيت هاي اصلي رو خوب توصيف كرده بودي و با كمترين كلمات ، اساسي ترين وبيشترين اطلاعات رو به خواننده ميدي كه جاي تقدير داره و هرچه بيشتر بنويسي درين مرحله(توصيف)ماهرتر ميشي...
از نظر املا و نگارشي چند تا نكته رو متذكر ميشم:
-در سطر هشتم بنظر مياد جمله ي«تا آنجا كه من اطلاع دارم،شما مشاوري...آها منظورتان آن در وآن اتاق است» بهتر است مكثي براي خواننده در نظر بگيري و جواب مشاور رو با يك توضيح كوچولو تصحيح كني مثلا" بگي:«تا آنجا كه من اطلاع دارم،شما مشاوري...سپس براي لحظه اي ساكت شد و ناگهان چيزي به خاطرش رسيد...آها منظورتان آن در و آن اتاق است»
منظور اين است كه شوك وارد شده به مشاور ،به خواننده منتقل بشه.
- در سطر دوازدهم و سيزدهم از حروف جمع «ها» براي اشياء چند بار متوالي استفاده كردي كه از زيبايي نوشته كاسته ميشه...«سقف تالارها بسياربلند بود و روي سقف و ديوار هاي تالار ها كنده كاري هاي بسيار زيبايي ديده ميشد.» كلمه ي «ها »پس از تالار دوم بنظر زايد است...
-در سطر بيست و دوم «قفل در تنها با شماست» منظور اين بوده :« تنها كليد قفل در نزد شماست»؟؟؟يا «تنها شخصي كه كليد قفل را دارد شما هستيد» بنظرم جمله ي دوم شكيل تر است.
-در سطربعدي «در انتهای همین راه رو و در کنار اتاق مشاور یک آشپزخانه وجود دارد که برای مشاور غذا میپزند. » معلوم نيست از زبان چه كسي گفته ميشود.
از جمله ي بعدي خيلي خوشم اومد اول جمله رو نوشته بودي بعد« آرتام با خود ميگفت »رو ذكر كردي ... البته ميشه اول جمله ي « آرتام با خود ميگفت » رو بياري وبعد اون چيزي رو كه توي ذهنش ميگذره براي خواننده بيان كني .
-در سطر بيست و پنجم «آيا ميضيه خاصي دارد»منظور «آيا مريضي خاصي دارد؟» است؟
-در سطر بعدي«درآهنييه » احتياجي به افزودن «ه» پس از كلمه آهني نيست .در جمله ي بعدي «يه حكاكي»بهتر ه «يك حكاكي»نوشته بشه.
-در سطر سي و يكم « اين سخت ترين مجازات بقل از اعدام است » منظورت اين بود «بعد از اعدام است»؟
اينهم از نظر بنده ي كمترين ...جسارت نباشه چون خودت گفته بودي نوشتم ...:46:ولي باز هم اعتقاد دارم كه با همين همت و قلمي كه داري پيشرفتت به اميد خدا حتمي است...:10:
موفق و پايدار باشي ...ياحق.

---------- Post added at 11:57 PM ---------- Previous post was at 11:54 PM ----------

آها يك نكته كه يادم رفت بگم و خيلي مهمه اينه كه بنظرم اگه معني اسامي رو در انتهاي نوشته ات بذاري براي همه جالب تر و آموزنده تر ميشه .من خودم معني ويسپا رو در آوردم ولي ثناث رو پيدا نكردم...ممنون:11:

molaali
16-06-2011, 10:07
از همه ی دوستان تشکر میکنم.نظراتتون واقعاً مفید بود.سعی میکنم نوشتنم رو بهتر کنم.


فصل دوم: آن مرد کیست؟

ثناث وارد اتاق شد.قبل از هر چیزی به دور و اطرافش نگاه کرد. دخمه ی کوچک ویسپار مثل یک سالن نقاشی می ماند.نه،بیشتر که نگاه کرد نقشه ی کشورش و کشور های همسایه را دور تا دور خود می دید. شهر ها مشخص شده بودند. رودخانه ها و علف زار ها را نیز میتوانست در این نقاشی بزرگ ببیند.واقعاً حیرت زده شده بود.بلاخره نگاهش به روبرویش افتاد. ویسپار روی تختش نشسته بود و او را نگاه میکرد.
­­_سلام بر دوست قدیمی! باز چه شده که به سراغ من آمدی!؟
با این جمله ی ویسپار، پادشاه به خود آمد.گویی یادش رفته بود که در چه موقعیتی هستند.در حالی که آهسته قدم میزد گفت:
_وقت نداریم ویسپار،آنثاری ها دوباره شورش کرده اند.آن ها وارد شهر شده و تا میتوانند می سوزانند و غارت میکنند.ای کاش همان موقع که تو گفته بودی لیشام را میکشتم.
تاثیر این حرف روی ویسپار خیلی زیاد نبود گویی میدانست که این اتفاق خواهد افتاد.بدون این که از جایش بلند شود با لحنی خنثی پرسید:
_بر سر مردم چه آمده؟
_ قبل از این که وارد شهر شوند اکثر مردم رو به داخل قلعه آوردیم .احتمالاً به زودی به قلعه و بعدش به قصر حمله میکنند.تعدادشان سه برابر ماست.کاری از دست ما بر نمی آید.
ثناث دیگر نمی توانست استرسش را پنهان کند دور اتاق میچرخید.دیگر حتی این نقاشی ها هم نمیتوانست او را جذب کند. امیدوار بود که ویسپار حرفی بزند.ولی او فقط زیر چشمی نگاهش میکرد.بلاخره تصمیم گرفت خودش حرف بزند:
_می خواهم تو را از اینجا بیرون بیاورم.
و وقتی با صورت بدون احساس ویسپار مواجه شد با تعجب گفت:
_یعنی خوشحال نیستی که بعد از چهار سال از این دخمه بیرون میایی؟
_انتظار داشتم بعد از این همه خدمتی که به تو کردم مرا برای خودم آزاد کنی نه برای خودت.که پیش مرگت شوم.
_من تو را برای مردم آزاد میکنم .میدانی که من تو را دوست دارم .
حرفش توسط ویسپار بریده شد:
_بگو دقیقاً از من چه میخواهی؟
_بیا و این آشوب را از بین ببر،این شورش را سر کوب کن.من بیشتر برای مردم میگویم!
بلاخره ویسپار بلند شد و جلوی ثناث ایستاد.پوزخندی زد و گفت:
_مردم!؟ تو از مردم حرف میزنی؟ تو که حتی لباس رزم نیز نپوشیده ای! با این لباس ابریشمی و این تاج طلایی میخواهی از مردمت دفاع کنی؟ تو اصلاً میدانی که مردمت چگونه زندگی میکنند؟
_آن ها من را دوست دارند! من هم آن ها را.صدای ثناث بلند شده بود.گویی میخواست به ویسپار ثابت کند که هنوز هم شجاعت دارد!: دیگر از دست ما کاری بر نمی آید.
سعی میکرد احساسات ویسپار را جریحه دار کند:
_من آمده ام اینجا تا تو یک کاری بکنی.تو مرد پر آوازه ای هستی.همه میدانند.که در جنگیدن و فرماندهی افراد بهترینی.نمی خواهی از این دخمه بیرون بیایی و خودت را نشان بدهی؟
_سعی نکن مرا شیر کنی!من مرد پر آوازه ای بودم.قبل از این که آن اتفاق لعنتی بیوفتد.اما الان من مثل برده ی تو هستم.
ویسپار دستش را بالا آرد و اجازه نداد ثناث چیزی بگوید.
_بیا این بحث را تمام کنیم.چطور انتظار داری سربازانت به حرف کسی گوش دهند که تا بحال او را ندیده اند؟
_تو نگران این مسائل نباش فقط سرکوبشان کن.
_این آخرین کاریه که از من میخواهی؟ بعدش من آزادم؟
_خواهش میکنم.متوجهم که خیلی در حق تو بدی کرده ام ولی تو به من مدیونی! یادت که هست؟قولت یادت هست؟
_اگه یادم نبود الان این جا نبودم.تو هم زنده نبودی!
و وقتی با صورت رنگ پریده ی ثناث مواجه شد خندید:
_نترس!شوخی کردم! وسایلم رو برنمیدارم! چون انگار دوباره باید به همین جا بگردم!
_ تو دیگه هیچ وقت به این جا بر نمیگردی.خوب دیگه وقتش شده که بریم.آماده ای ؟ بیا در و باز کن!
این سمت در آهنی نیز کف دست حک شده بود ولی کمی بزرگ تر بود.این بار ویسپار راه افتاد و دستش را درون حفره قرار داد.در باز شد!

ادامه دارد... .

Gam3r
16-06-2011, 10:18
خیلی باحال بود محسن جون ! احسنت ! نکنه رولینگ و کالفر و امیلی رودا و ... شاگردات بودن جیگر ؟ :دی

صحنه سازیت فوق العاده بود ! چند بار آدم رو توی جو میبرد ...
مخصوصا توصیف احساسات شخصیت ها عالی بود ، دیالوگ ها هم حرف نداشت ... ( نسب به قسمت اول واقعا بهتر شده بود )

به شخصه با معماهایی که ایجاد کردی حال میکنم ! مخصوصا با شخصیت ویسپار ... به نظرم از اون آدم های مقتدر هست که بسیار مرموز و تودار و خونسرد هست ! کلا باهاش حال میکنم ... ایول ...
+
معماهایی که طرح کردی بدجور خواننده رو تحریک میکنه داستان رو ادامه بده ! باید هرچه سریعتر قسمت بعدی رو بزاری وگرنه با من طرفی ! :دی



فقط یک مورد غلط املایی :

با این جمله ی ویسپار، پادشاه به خود آمد.گویی یادش رفته بود که در چه موقعیتی هستند.در جحالی که آهسته قدم میزد گفت:
مثل اینکه انگشتات خیلی بزرگ هست که دو حرف ح و ج رو با هم زدی !! :دی

nil2008
16-06-2011, 10:52
دوست عزيز...
كارت واقعا" حرف نداره...آنچنان مسئله رو پيچوندي كه خود انيشتين بايد بياد حلش كنه...:8:بجز چند مورد غلط املايي كه احتمالا" در اثر تايپ ِ سريع ايجادشده چند تا چيز كوچولو در نگارشت بود كه بد نيست رعايت بشه...
كلمه «بالاخره» درست است..در مورد نگارش ،وقتي جملات رابصورت محاوره ي روزانه از زبان شخصي بيان ميكنيم بايد درباره ي مخاطبش هم اينمورد رعايت بشه. براي زيبايي بيشتر متن همه ي كلمات اضافه رو بصورت كامل بيان كنيم و مثلا" در يك جمله «را» و در جمله ي بعدي «رو»استفاده نشود...
مشتاقانه منتظر ادامه داستانت هستم .

molaali
17-06-2011, 08:30
باز هم از همه ی دوستان تشکر می کنم.

فصل دوم قسمت دوم:


آرتام در حالی که دست به سینه ایستاده بود قدم زنان خودش رو به وزیر تشریفات نزدیک کرد.
_تو نمیدانی در این جا چه کسی زندانی شده؟
_نه قربان!
_حتی نمیتوانی حدس هایی هم بزنی؟
_وزیر تشریفات در حالی که مشغول گرفتن سبیلش بود.کمی فکر کرد:
چه بگویم سرورم!شاید(مکسی کرد و دوباره گفت):شاید.
_شاید چه؟هر چه فکر میکنی بگو.بیش از آن که فکرش را بکنی مشتاقم! بگو.
_برادر بزرگتر شاه را که به یاد دارید؟
آرتام متعجب شد و به فکر فرو رفت.بعد از چند لحظه با حالت هیجان انگیزی گفت:
_ همان که چهار سال پیش در یکی از جنگ های مرزی با لاتام ها کشته شد؟
_هیچ کس کشته شدن او رو با چشمان خود ندیده بود.حتی جسدش هم پیدا نشد.بعد از اون واقعه شاه فقید پسر دومش رو جانشین کرد.
_ثناث شاه.
بعد از چند لحظه انگار که خودش را پیدا کرده باشد با حالت جدی و کمی خشن گفت:
_تو که فکر نمیکنی این زندانی همان برادر بزرگ شاه باشد! ها؟
وزیر تشریفات کاملاً ترسیده بود:
_نه قربان من که باشم که فکر کنم! شما گفتید هر چه در سرت میگذرد را بگو من هم اطاعت امر کردم.همین!
_درسته، ببخشید یه لحظه کنترل رو از دست دادم!خب میگفتی؟
_وزیر تشریفات در حالی که ملتهب شده بود آهسته آهسته خودش رو از آرتام جدا کرد و در حالی که به سمت آشپزخانه ی انتهای سالن می رفت گفت:
_قربان باید یک سری به آشپزها بزنم.بعداً در این مورد با هم صحبت میکنیم!
آرتام نمیتوانست خودش رو از این فکر که چه کسی در این اتاق زندانی شده رها کنه.
در حالی که قدم هایش را به آهستگی بر میداشت با خود گفت:
نکند سخنان وزیر تشریفات درست باشد؟بعنی ثناث به برادر بزرگش خیانت کرده؟
دو سالی نمیشد که او به قصر آمده بود.قبلاً هرگز از روستایشان بیرون نیامده بود! او خودش خوب میدانست که ثناث شاه فقط به اعتبار پدرش که جنگ جویی بزرگ و قابل اعتمادترین مرد جنگیه شاه فقید بود،این مقام را به او داده بودند.
البته برای دلداری دادن به خود در حالی که با پای چپش پای راستش را می خواراند.در دل گفت:
خب من هم جنگ جوی خوبی هست.درسته که فقط در یک جنگ شرکت کرده ام ولی خب در همان جنگ باعث پیروزیمان شدم.حال اگر از آن در برادر برگ شاه بیرون بیاید من چه کنم؟طرف کدام را بگیرم؟
بیش از این نمیتوانست فکر کند.مدت ها بود که این گونه مشوش و نگران نشده بود.سرش را با سرعت تکان داد! بعد دو نفس عمیق کشید و با خود گفت:
_اصلاً ولش کن! هر چی میخواهد بشود! من سعی میکنم وظیفه ی خودم رو درست انجام بدم.با کار دیگران هم کار ی ندارم!
روکرد به یکی از سربازان و گفت:
_چند وقت است که سرورم در اتاق هستند.
_قربان زمان زیادی گذشته.نکند اتفاقی برای شاه افتاده باشد؟
_نمیدانم،در هر حال ما باید صبر کنیم.و طبق خواست شاه عمل کنیم.
در همین لحظه در تکان خورد و آهسته باز شد.آرتام ناخود آگاه دست به شمشیر برد.
در بطور کامل باز شده بود و دو مرد جلوی در ایستاده بودند.
آرتام متحیر به مردی که کنار شاه ایستاده بود نگاه می کرد.تصور هر چیزی را داشت غیر از این!


ادامه دارد... .

Gam3r
17-06-2011, 08:59
مرسی محسن جان ؛


غلط های املایی تقریبا به 0 رسید ( یا من چیزی پیدا نکردم ) که این خودش یعنی وقت بیشتری میزاری برای داستان و این خیلی خوبه
+
این قسمت کمی افت هیجان داشت ، البته شاید آرامش قبل از طوفان باشه ! ...


به هر حال ، منتظر قسمت های بعدی هستیم ، مرسی ...

nil2008
17-06-2011, 14:25
دوست عزيز...
بنظر من ،روند كند و مطمئن در داستان نويسي بسيار بهتر جواب ميده تا تند نويسي وپراكنده نويسي و در مورد داستان شما بايد بگم داره عالي پيش ميره...
با اجازه ي دوستان چند مورد كوچولو در تايپ لغات بوده كه احتمالا" در اثر تند نويسي پيش اومده متذكر ميشم...
-سطر ششم كلمه «مكثي» صحيح است.
-سطر بيست و پنجم «مي خاراند» درست است.
-سطر بيست و هفتم«خب من هم جنگجوي خوبي هستم»...ميم آخرشو يادت رفته بود.
در نهايت بايد بگم واقعا" دستت درد نكنه سر بزنگاه داستانت رو نيمه كاره گذاشتي ...طوريكه خواننده با يك پرسش كه در ذهنش بوجود اومده ، اين قسمت رو به پايان ميرسونه وبيشتر مشتاق ِ دونستن باقي ماجرا ميشه كه اينهم كم هنري نيست...
منتظر ادامه ي داستانت هستم...:10:

molaali
18-06-2011, 15:18
خب اینم قسمت آخر فصل دوم:

فصل دوم قسمت سوم


ویسپار و ثناث از اتاق بیرون آمده بودند.و آرتام از آنچه فکر میکرد بیشتر شوکه شده بود.در کنار شاه مردی ایستاده بود با قدی بلند و اندامی برجسته که حتی از زیر زره ی فولادی و آبی رنگش نیز مشخص بود.از موهای جو گندمی اش و صورتش حدس میزد چهل سال را داشته باشد.نگاهش به صورتش افتاده بود: این مرد پیشانی بلندی داشت،و چشم های مشکی اش زیبایی خاصی به او هدیه کرده بود. در کنار گونه ی راستش اثری از زخم کهنه ای بود. از ته ریشش و صورت حمام دیده اش مشخص بود که فقط در این دخمه زندانی نبوده.شاید هم در آن اتاق همه چیز وجود داشته!از زره اش مشخص بود که از فرماندهان جنگ بوده.آرتام حدس میزد این بهترین زره ای باشد که او تا بحال دیده.روی زره اش یک نقاشی وجود داشت.مردی که شمشیرش را روی صورتش گرفته بود.
صحبت شاه اجازه نداد تا آرتام بیش از این متحیرانه به مرد روبه رویش نگاه کند:
_ایشان جناب ویسپار هستند.نفر دوم حکومت و همچنین از الان مافوق تو هستند آرتام! دستورات ایشان مانند دستورات من است و همه باید از او پیروی کنند.بعد یک لحظه ایستاد و گفت:البته تا وقتی که بتوانیم این شورش رو سرکوب کنیم!
و آرتام رو به ویسپار معرفی کرد.
آرتام با حالت تواضع گفت:مدت هاست که آرزو دارم شما رو ببینم.اما نه در چنین وضعیتی! و رو به شاه کرد وگفت:
_سرورم شهر در بیست ساعت گذشته تبدیل به ویرانه شده.آنثاری ها قلعه ی ما را نیز محاصره کرده اند.احتمالاً در یکی دو روز آینده حمله ی نهایی را انجام خواهند داد.دیگر وقت این رسیده که شما به همراه خانواده ی سلطنتی از راه مخفی قصر رو ترک کنید.
از صورت شاه مشخص بود که با این پیشنهاد موافق است ولی رو به ویسپار کرد و گفت:
_نظر تو چیست؟
_خروجی راه مخفی کجاست؟شما رو به مکان دوری از قصر میرسونه.
_بله انقدر دور که کسی دستش به ما نخواهد رسید!
_و چند نفر از وجود این مخفی گاه آگاهند و راهش را بلدند؟
_فقط من و آرتام.
_از قصر تا مخفی گاه چقدر فاصله است؟ و صدای شیپور قصر به آنجا نیز میرسد؟
_حداقل 10 دقیقه. و بله، صدای این شیپور را میتوان در تمام شهر شنید!
_خب،تو به همراه خانواده ات با تعدادی سرباز مطمئن و نیرومند برو و جلوی مخفی گاه بایست.اگر صدای سه شیپور جنگ رو با فاصله ی کم شنیدی.فرار کن اگر نه صبر کن تا شنوی!با پیروزی ما شیپور پنج بار به صدا در خواهد آمد.در این صورت خود را سریع به قصر و تختت برسان.اصلاً دوست ندارم سربازان بعد از پیروزی در چنین جنگی شاهشان را فراری بیابند!
_ثناث با سر تایید کرد و گفت: همین کار رو میکنیم. بعد رو به آرتام کرد و گفت:از الان ویسپار ارشد و مافوق توست.قسم بخور که از او تحت هر شرایطی پیروی کنی.
آرتام بلافاصله و بدون تردید گفت:قسم میخورم!
شاه به سمت ویسپار رفت بازوانش رو گرفت و گفت:قسم بخور که کشورم رو نجات میدی و به من برمی گردونی.
_من دیگه هیچ قولی به تو نمی دهم!
و در حالی که سعی میکرد لبخند بزند گفت: ولی تمام تلاشم رو میکنم.بعد خود را از ثناث جدا کرد.
اما ثناث دوباره به نزدیکی ویسپار رفت.و دهانش را جلوی گوش ویسپار برد.و سعی کرد به گونه ای حرف بزند که به جز ویسپار کسی متوجه نشود:
_قول بده اگر من از دنیا رفتم از خانواده ام محافظت کنی! و پسرم رو خودت تربیت کنی! و وقتی که به سن کافی رسید پادشاهش کنی!
ویسپار برای اولین بار متعجب شده بود.با خنده گفت:
_مثل این که یادت رفته! این تو هستی که میخواهی با خانواده ات فرار کنی! و من باید یک تنه جلوی هزاران سرباز رو بگیرم!احتمال این که من کشته شوم صد برابر توست!
بعد دوباره به چهره ی ثناث نگاه کرد. پادشاه نزدیک بود گریه کند:این حرف رو برای الان نمیگویم.به هر حال اتفاق است!
_آه ثناث تو شجاعترین ترسوی دنیا هستی!! باشد اگر مردی!من پسرت رو بزرگ میکنم.اما به لطف تو من خانواده ای ندارم که آن ها را بعد از مرگم به کسی بسپارم!ولی که اگر هم خانواده ای داشتم آن ها را به تو یکی نمی سپردم.
خودش رو از ثناث کنار کشید و با صدای بلند گفت خوب دیگه وقت رفتن است سرورم شما بروید من و جناب آرتام هم به دنبال کار خود خواهیم رفت.
ثناث در حالی که دستش را برای آخرین بار بالا می آرد با چند نفر از سربازان به راه افتاد.
ویسپار با رفتن ثناث به سمت آشپزخانه ی آخر راهرو رفت.
آرتام در حالی که به دنبال ویسپار راه افتاده بود گفت: کجا میروی؟ وقت تنگ است.
_باید از آشپزها خداحافظی کنم!ضمناً یک امانتی هم دارم که باید پس بگیرم!
آرتام سرعتش رو بیشتر کرد تا به ویسپار برسد.مشتاق بود بداند که آن امانتی چیست.
وزیر تشریفات هم آنجا بود و دستور جمع کردن وسایل را به آشپز ها میداد.
ویسپار جلو رفت و گفت: این آشپزها خدمت کاران من هستند و تو نمیتوانی آن ها را با خود ببری!
_وزیر تشیفات با حالت عصبانی گفت: تو که هستی که این گونه صحبت میکنی؟
آرتام جلو آمد و گفت ایشان نفر دوم حکومت و مافوق ما عالیجناب ویسپار هستند.
ویسپار به وزیر تشریفات گفت تو دیگه برو تا به شاه برسی.سپس جلوی یکی از آشپزها رفت و گفت اون امانتی من رو میاری؟
_اطاعت سرورم!(آشپزها و خدمه طوری به ویسپار احترام میگذاشتند که انگار سال هاست او را می شناسند!)
آشپز برگشت در حالی که شمشیری به دست داشت. و با احترام شمشیر رو به ویسپار داد.
آرتام تا بحال همچین شمشیری ندیده بود.قلاف شمشیر آبی رنگ بود. دقیقاً مثل سپر ویسپار.و رویش علامت هایی حکاکی شده بودند که آرتام نمیتوانست درست آن ها را ببیند.انتظار داشت که ویسپار شمشیر را از قلاف در بیاورد ولی او این کار را نکرد و شمشیر رو روی کمرش بست.و رو به آشپز گفت: ممنون.میدانید که باید کجا به بروید؟
_ بله،سرورم!.
و خودش به طرف در اصلی راه افتاد.و آرتام نیز به دنبال او.
در بین راه هیچ کدام از آن ها حرفی نزدند.آرتام سوالات زیادی داشت ولی به نظرش بهتر بود صبر کند تا با ویسپار صمیمی شود بعداً از او بپرسد!
دیگر داشتند به در آهنی میرسیدند.نزدیک در که شدند آرتام دید که در قفل است با عصبانیت گفت:پادشاه در را قفل کرده! حالا چطوری از این جا بیرون برویم؟
_من کلید دارم!
ویسپار در را باز کرد:
بیا آرتام جنگ سختی در پیش داریم!
و با این جمله وارد تالار قصر شد.

molaali
19-06-2011, 12:43
فصل سوم: فرمانده ی بزرگ


آرتام خود را به کنار ویسپار رساند و گفت:
_بیایید تا شما رو به مقر فرماندهی ببرم.و سرعتش رو بیشتر کرد.
آن دو کمی راه رفتند تا به در خروجی قصر رسیدند.کمی که از قصر دور شدند به چادر بزرگی رسیدند که مقر فرماندهان بود.با وارد شدن آرتام فرماندهان برخواستند.اما برخلاف تصورشان آرتام روی صندلی فرماندهی ننشست و ویسپار رو معرفی کرد.بعد از این که دوازده فرمانده به ویسپار احترام گذاشتند.او جلو نشست و آرتام در صندلی کناری جای گرفت.
بلاخره نوبت به ویسپار رسیده بود که این جنگ رو فرماندهی کند.او روی تخت تکیه زد و اولین سوال رو از آرتام پرسید:
_تعداد سربازان ما چند نفر است؟
_ما در داخل قلعه 4 هزار مرد جنگی داریم.
_پس دشمنان ما 12 هزار نفرند؟
_بله سرورم.
_شورش از کجا آغاز شد؟و چطور شهر های دیگر برای شما نیرو نفرستاده اند؟
_قربان در مرز شمالی کشور جنگ سختی در گرفته و کنراشی ها با لشکر صد هزار نفری به مرز های ما یورش بردند.ما نیز مجبور شدیم بیشتر سربازان پایتخت و دیگر شهر ها رو به آنجا بفرستیم.
_چرا قبلاً به فکر آنجا نبودید؟
_قربان کنراش یکی از کشورهای متحد ما بود.سرورم هرگز تصور نمی کرد که آن ها به ما حمله کنند.
_وضعیت سربازان دشمن چیست؟باید دقیقاً متجه شویم که بیرون قلعه مشغول چه کاری هستند.
_قربان تا دیروز دور تا دور قلعه را گرفته بودند ولی الان همه ی افراد به طرف دروازه ی قلعه آمده اند و مشغول ساخت نرده بان های بزرگ هستند.احتمالاً چون فهمیده اند هیچ کس نمی تواند از دروازه ی ما عبور کند.تصمیم گرفته اند که از بالای قلعه حمله کنند.به همین خاطر من دستور داده ام که اکثر سربازان با بالای دیوار ها بروند و از آنجا محافظت کنند.
_خب یعنی تنها کاری که نیروهای دشمن میکنند همینه؟
یکی از فرماندهان گفت:
_البته جاسوسان من اطلاع داده اند که آن ها یک چادر بزرگ نیز دارند که برخلاف ما به جای این که فرماندهان به آنجا بروند. کارگران در آن سکونت دارند.و وقتی از آنجا بیرون می آید خاکی هستند.
ویسپار گفت:این چادر ها چقدر از قلعه فاصله دارند؟
_حدود 200 متر.
_آرتام این قلعه چند در ورودی دارد؟ و ضخامتشان چقدر است؟در مقابل ضربه های محکم درکوب چقدر دوام می آورند.
_ما فقط یک در ورودی داریم که در قسمت شمال قلعه است. همان جایی که دشمنان جلویش مستقر شده اند.ضمناً نگران این در نباشید.این دروازه ی آهنی ضخامت بسیار زیادی دارد! اگر سه درکوب همزمان به آن حمله کنند.حداقل نیم ساعت دوام میاورد. ساخت این دروازه سه سال طول کشیده است!به همین خاطر مطمئن هستم که آنثاری ها قصد مقابله با این در را ندارند بلکه میخواهند از بالای قلعه جنگ را شروع کنند.
_دیوار های قلعه چقدر داخل زمین فرو رفته اند.
_یکی دو متر.
_تمام دور تا دور قصر اینگونه اند؟
_بله قربان. البته به غیر از دروازه ی آهنی.
ویسپار سرش رو تکان داد و گفت:
خیلی خوب متوجه شدم.در حالی که به آرتام نگاه میکرد گفت:
دو هزار نفر از سربازان رو از دیوارها بیار پایین و داخل قلعه چهار دسته ی پانصد نفری تشکیل بده.اما این کار به نحوی انجام بده که دشمنان متوجه نشوند.
_اطاعت.
ویسپار دستانش رو روی میز گذاشت و گفت:
_شما باید برای من دو کار انجام بدید.توجه کنید که درست انجام دادن این دو کار میتواند پیروز جنگ را مشخص کند.
_بفرمایید.
_اول بگو آرتام تنه ی درخت در قلعه داریم؟که شاخه هایشان بریده شده باشند؟
_آرتام رو کرد به وزیر تشریفات که با تازگی وارد چادر شده بود.
_وزیر تشریفات رو به ویسپار گفت:تعدادشان خیلی زیاد است فکر کنم حدود هزار تایی بشوند.
_خیلی خوبه.خوب حالا بگید چقدر روغن مشتعل کننده داریم؟
_قربان خیلی زیاد.اینجا کاخ سلطنتی است.همه چیز در آن یافت میشود!
_بگو چند بشکه؟
_حدود 500 بشکه.
ویسپار در حالی که از جایش بلند میشد گفت:خیلی خوب.و با خنده گفت:
_امشب شب روشنی خواهد بود!


ادامه دارد... .

nil2008
19-06-2011, 17:21
داستانت خيلي خوب داره جلو ميره ...آفرين ادامه بده ...در ضمن «غلاف شمشير» درسته...

molaali
20-06-2011, 12:58
فصل سوم قسمت دوم:

ویسپار از چادر بیرون آمد و بقیه ی فرماندهان نیز به دنبالش راه افتادند.وقتی نزدیک دروازه ی قلعه شد رو به فرماندهان کرد و با دست به زمین اشاره کرد و گفت:
_من حدس میزنم. که دشمن از اینجا حمله کند!
_یکی از فرماندهان گفت یعنی از زیر زمین؟!
_دقیقاً!احتمالاً کارگران دشمن در آن چادر ها مشغول کندن زمین اند و آن طبل های بزرگ مدام به صدا در می آیند تا ما صدای حفاری را نشنویم.احتمالاً صد تا دویست نفر از افرادشان وارد قلعه می شوند.و سعی می کنند تا در دروازه را برای دوستانشان باز کنند.
_آرتام متحیر گفت: پس اگر تمام افراد را روی بام قلعه میگذاشتیم شکست سختی می خوردیم.
_احتمالاً ! اما حالا پانصد نفر را کنار در دروازه بگذارید تا دشمن هیچ شانسی برای باز کردن دروازه ی قلعه نداشته باشد.
_قربان با آن چوب ها چه کنیم؟
_800 تا از تنه های درخت را با بالای قلعه ببرید.میدانم کار سختی است اما باید این کار را تا شب انجام دهید. و آنها را سه تا سه تا به هم ببندید. 200 تای دیگر را جلوی قصر بگذارید.که اگر دشمنان وارد قلعه شدند به سادگی نتوانند به قصر دست پیدا کنند.بشکه های روغن را هم بعد از مستقر کردن چوب ها روی آنها بریزید.چوب ها را با زنجیر به بالای قلعه ببندید ولی روی سقف قلعه نگهشان دارید تا دشمنان متوجه نشوند.در هنگام حمله چوب ها را جلوی دیوار ها بندازید و وقتی که من دستور دادم چوب ها را شعله ور کرده و زنجیر هایشان را رها کنید.600 نفر از افراد را برای این کار بالای قلعه بگذارید و 1400 نفر هم تیر و کمان داشته باشند.
یکی از فرماندهان پرسید؟
_خب اگر آنها خواستند نرده بان هایشان را روی دیواره های قصر بگذارند و بالا بیایند چه؟
_خودت بگو! با این چوب های شعله ور کسی میتواند به دیوار ها نزدیک شود؟
_خیر،قربان!
ویسپار در حالی که به طرف قصر می رفت گفت:
_خوب شروع کنید.کارهای زیادی باید انجام دهید.
شب شده بود و دشمن جلوی دروازه ی شمالی صف کشیده بود.وسپار به همراه آرتام به بالای قلعه رفته بودند تا واکنش های دشمن را ببینند.ویسپار همه جا را نگاه می کرد.رو به آرتام کرد و گفت:آفرین! کارتان خیلی خوب بود.حالا آماده باشید و تا وقتی من دستور نداده ام هیچ کاری نکنید.
ناگهان صف های دشمنان یکی یکی از هم باز شدند و بعد از چند لحظه دوباره مرتب میشدند.ویسپار گفت:احتمالاً فرمانده ی آنثاری ها دارد نزدیک میشود.
وقتی صف های دشمن مرتب شد آرتام گفت قربان این همان لیشام است.پادشاه آنثاری ها او مرد بسیار قدرتمند و فریبکاری است.همیشه یک نیرنگ در آستینش دارد!به هیکل گنده اش نگاه کنید!من که تا به حال همچین آدمی ندیده ام!
_بله.او را خوب میشناسم.ویسپار با این جمله کمی به عقب رفت و ادامه داد: لطفاً برای من یک کلاهخود بیاور که صورتم را پنهان کند.نمی خواهم او من را ببیند.
_اطاعت.(و دستش را به سمت سربازان تکان داد).
بعد از چند دقیقه کلاه خود بر سر ویسپار بود.
ویسپار به جلوترین مکان قلعه آمد.تا همه ی دشمنان را به خوبی تحت نظر داشته باشد.
لیشام جلو آمد و شروع کرد به فریاد زدن:
_آی ثناث کجایی؟صدای مرا میشنوی یا مثل یک موش ترسو به سوراخی خزیده ای؟!
فریاد خنده ی آنثاری ها بلند شد.
لیشام ادامه داد:میبینی که تعداد ما سه برابر شماست.و برد ما حتمی است!اما من یک پیشنهاد برای تو دارم.بیا تن به تن بجنگیم! اگر تو پیروز شدی و مرا کشتی افراد من در خدمت تو خواهند بود.و اگر من تو را کشتم این سرزمین از آن من است.
کمی جلوتر آمد و گفت:ها !؟چه میگویی؟البته من جواب تو را میدانم! موش ترسویی چون تو حاضر است تمام افرادش کشته شوند ولی به خودش صدمه ای نرسد.اصلاً تو اینجایی یا از ترس من قبض روح شده ای؟!
دوباره صدای خنده ی دشمنان بلند شد.
آرتام به ویسپار گفت: قربان چوب ها را به جلوی دیوار ها بندازیم؟میتوانیم لیشام را در همین جا بکشیم.
_نه! تا تنه ها را بندازید حداقل 20 ثانیه زمان میبرد.و لیشام از جلوی سپاه دور خواهد شد.می خواهم با او بجنگم!
_ولی قربان او هیکلش از شما گنده تر است. و بسیار کار کشته است.و شما مدت هاست که تمرین نکرده اید.اصلاً فکر کرده اید که او چطورحاضر میشود که با یک فرمانده مبارزه کند؟او شاه است و شاه را به مبارزه طلبیده!تازه آن هم به این دلیل که میداند.ثناث شاه هرگز با او مبارزه نخواهد کرد.و فقط میخواهد روحیه افراد ما را تضعیف کند.
_کاری میکنم.که مبارزه با مرا قبول کند!
و جلو رفت.جایی که لیشام او را ببیند.فریاد زد:
آهای سردار دلیر آنثاری! آیا فکر میکنی پادشاه قدرقدرت ما با سگ افسار گسیخته ای چون تو مبارزه خواهد کرد؟! تو یک چهارم توجه او را هم نداری! اما برای این که دلسرد نشوی من حاضرم با تو مبارزه کنم.(لیشام از تعجب سر جایش خشکش زد! تا بحال کسی این گونه با او صحبت نکرده بود.)
بعد از چند لحظه ویسپار ادامه داد:میبینی تو که جرات نداری با یک فرمانده مبارزه کنی چطور لاف مبارزه با شاه را میزنی؟!فکر کردی با حرف مفت زدن میتوانی شجاعتت را اثباط کنی؟اگر با من مبارزه کنی شرط ات قبول است!اگر تو بردی این قصر و سربازانش از آن تو خواهد بود. و اگر شکست خوردی افرادت از آن پادشاه هستند.ها!؟ چه میگویی؟ آیا حاضری جان خود را برای افرادت به خطر بیاندازی؟!
حالا نیروهای خودی میخندید.ولی انگار خودشان هم باورشان نمیشد که یکی از فرمانده های آن ها این سخنان را گفته!
آرتام رو به ویسپار گفت:فکر میکنید قبول میکند؟
_شک نکن!
لیشام از اسبش پیدا شد و فریاد زد:
_پیشنهدات را قبول میکنم.بیا پایین. قول میدهم بعد از کشتنت گوشت تنت را تکه تکه کنم و بدهم به آن شاهتان که بخورد!
_ویسپار در حالی که از پله های قصر پایین می رفت به آرتام گفت:
_وقتی دسته ی شمشیرم رو بالا گرفتم به سربازها دستور بده که چوب ها رو جلوی قلعه بندازند.به گونه ای که سربازان دشمن کنده ها را ببینند.بعد با شعله های آتش جلوی کنده ها بایستند.ولی کار دیگری نکنند تا من بگویم!
آرتام با ترس گفت:
_قربان اگه شما کشته بشوید چه؟
_دعا کن که کشته نشوم!
دروازه ی قلعه کمی باز شد.ویسپار بیرون آمد و سپس دروازه بسته شد.
در حالی که ویسپار جلو می رفت.آرتام می دانست که او نبرد سختی در پیش دارد!
ادامه دارد... .

farzan311
20-06-2011, 14:54
سلام دوست عزیز داستان بسیار قشنگی است و با اینکه خوابم میامد تمام قسمت ها رو خوندم :31:
چند نکته رو خواستم یاد اور بشم که کمکتون کنه داستان قشنگی داشته باشید
در حین روایات داستان کمی در راوی ها ظریف تر عمل کنید خیلی خوب میشه
شکل داستان جوریه راوی ها سریع عوض میشند و این هم میتونه داستان رو زیبا میکنه و هم گاهی اوقات نوشته رو شبیه نمایشنامه بکنه که برای رمان زیاد جالب نیست چون خواننده ممکنه خسته بشه مثل یه فیلم میمونه که از اول تا اخرش چند نفر دور هم نشسته باشند و با هم دیگه حرف بزنند گاهی بهتره راوی سوم شخصی باشه که هم احساسی در خواننده ایجاد بکنه که خواننده بتونه فضا رو تجسم بکنه و هم از زبان او صحبت های بقیه را بگید
دید هر کدوم از شخصیت های داستان به محیط اطراف و یا به افراد دیگه باعث ساخته شدن شخصیت میشه و وقتی شما در قالب اون شخصیتی که دارید میسازید حرف میزنید باید یه شکل منحصر به فرد برای اون باشه مثلا لحن خودشو داشته باشه جوری که حتی وقتی دانای کل مشخص نکنه کی داره حرف میزنه خود خواننده شخصیت رو بشناسه البته هنوز داستان جلو نرفته و جای کار هست
نمیدونم متوجه شدید یا نه شاید منظورمو خوب نرسونده باشم ولی از حرفای بالا خلاصه اش اینه که خواننده فقط نمیخواد یک صحنه براش توصیف بشه و بعد تو صحنه شخصیت ها بیاند و اینکه وقتی راوی مثلا ارتام میشه فقط نباید صحبتهاش گفته بشه بلکه باید حسش از اون حرف ها در کلام و شرایطی که داره کلام رو میگه هم به خواننده منتقل بشه که خیلی جاها رعایت شده بود و بعضی جاها نه
یه نکته ی دیگه هم اینه رمان های مثل این از خط اول یک سری علامت سوال هایی رو درست میکنند که یا پاسخ داده میشند یا نمیشند گاهی اوقات اون قدر در یک مرحله این علامت سوال ها زیاد میشند که خواننده گیح میشه و خیلی نکات ظریف داستان رو شاید درک نکنه سوال هایی هم که پاسخ داده نمیشند باید خیلی با دقت ایجاد بشند جوری که به اصل داستان صدمه نزنه و عطشی که خواننده برای پیدا کردن جواب داشته به شکلی دیگه جواب داده بشه

البته همه این ها به صورت کلیه و به سبک نویسنده برمیگرده من فقط چیزایی رو گفتم که خودم توی داستان هایی که نوشتم رعایت نکردم و در وسط داستان به جایی رسیدم که دیگه نمیدونستم چیکار بکنم و با بن بست روبرو شدم

منتظرم قسمت بعد هستم:40:

Elendil1
20-06-2011, 15:29
نکات خوب رو همه میگن ، و البته مشخصه ، خود داستان خوبه ، اما طرز نگارش ایراد داره ، البته من شاید دارم با کتاب های نویسنده های بزگ مقایسه می کنم :دی

مشکلاتی رو که من از چند خط پست اولت دیدم : + پیشنهاد :دی

- رو نگارش نوشته خیلی بیشتر کار کن ، متن یکنواخت نیست . یه جورایی جمله ها بهم نمی خورن ، احساس می کنم خیلی سریع نوشتی و بعضی جمله ها جا افتادن.

-توصیف ها جالب نیستن زیاد (البته من فقط چند خط اول رو دیدم) ، برای مثال :

آنها برای رسیدن به در اصلی تالار مشاور از سه سرسرای بزرگ عبور کردند که واقعاً زیبا تزیین شده بودن و سنگهای مرمرین سفید تمام دیوار ها را به زیبایی پوشانده بود.سقف تالار ها بسیار بلند بود و روی سقف و دیواره های تالار ها کنده کاری های بسیار زیبایی دیده میشد.

ببین شما برای اینکه زیبایی رو برسونی میتونی بیشتر توصیفش کنی ، به جای اینکه بگی واقعآ زیبا تزیین شده بود ، تزیینات رو توضیف کنی خیلی بهتر میشه و خواننده میتونه خودش به زیباییه تالار پی ببره .
و همینطور به جایه اینکه بگی سنگ های مرمرین سفید تمام دیوار ... می تونستی توضیح بدی چجوری پوشونده بود ...

کلآ توضیف ها رو بیشتر کن ، که من به عنوان خواننده بهتر بتونم فضا رو مجسم کنم.
البته شاید این رو توی قسمت های بعدی درست کرده باشی که من هنوز نخوندم.

همینا فعلآ چیزه دیگه ای به ذهنم نمیرسه ...این فقط نظرات شخصی من بود.

کارت درسته رفیق ادامه بده ، تنها هدفم از این چیزایی که نوشتم این بود که شاید یه کمکی بتونم بکنم.

nil2008
20-06-2011, 20:23
خسته نباشي دوست عزيز...
صحنه ي نبرد ويسپار وليشام بايد صحنه ي جالبي باشه...كلمه «اثباط »درستش «اثبات» است ...پيشنهدات هم اشتباه تايپ شده بود ...غير از اين دومورد كوچولو اشكال نگارشي نداشتي واز رجز خوني دو تا دشمنا با هم خيلي خوشم اومد...توصيف صحنه هات بهتر شده و هرچي بنويسي مطمئنا" دستت گرم ميشه!!!منتظر باقي ماجرا هستم...

Arrowtic
21-06-2011, 16:43
سریع قسمت بعدو بذار ببینیم چی میشه!!!
پختگی نوشته ها به نظرم هی داره بیشتر میشه!!

molaali
21-06-2011, 16:44
از همه ی دوستانی که لطف میکنند و در نوشتن این رمان من رو یاری میکنند صمیمانه تشکر میکنم.امیدوام هر چی زودتر محمد جان هم از این وضعیت در بیاد و نظراتش رو بتونه بگه.


فصل سوم قسمت سوم:
دو مبارز داشتند به هم نزدیک میشدند.وقتی به دو متری هم رسیدند ایستادند.لیشام رو کرد به ویسپار و بلند گفت:نمیخواهی آن کلاه خود مسخره را دربیاوری؟میخواهم وقتی میکشمت به چشمان متحیرت نگاه کنم!
آراتام مطمئن بود که ویسپار این کار رو نخواهد کرد ولی دید که ویسپار کلاه خود رو از سرش برداشت.
لیشام با حیرت گفت:ویسپار.
ولی حریف اجازه ی حرف دیگری را به لیشام نداده بود و جنگ را آغاز کرده بود.
ویسپار اولین حرکت رو انجام داد و با پرشی شمشیر خود را نزدیک سر دشمن برد.لیشام که هنوز متحیر بود با این حرکت به خود آمد و شمشیرش را جلوی صورتش گرفت.در این لحظه کار به زور آزمایی رسیده بود.با این که هیکل لیشام از ویسپار گنده تر بود ولی مشخص بود که حریف قدرتش نمیشود.سعی کرد با پرشی از ویسپار دور شود اما نتوانست. دو دستی شمشیر را گرفته بود و داشت با تمام قدرت زور می زد ولی نمیشد.زانوانش داشت خم میشد.یک بار قبلاً ویسپار را دیده بود.چند سال پیش او یکی از مردان ویسپار بود ولی به یکباره ویسپار ناپدید شده بود.حالا او رو در روی قدرتمند ترین مرد سرزمین بود. میدانست که حرف ویسپار نمیشود.الان جانش از همه چیز مهم تر بود.حالا کاملاً روی پاهاش نشسته بود.چاره ی دیگری نداشت.فریاد زد من تسلیم میشم!تسلیم میشوم.ویسپار با پا ضربه ی محکمی به سینه ی لیشام زد به طوری که او یک متر به عقب پرتاب شد.لیشام بلند شد و ویسپار شروع کرد به جلو آمدن.لیشام به شدت ترسیده بود.شمشیرش رو به کناری پرت کرد و زانو زد:
_سرورم من مدت ها از سربازان شما بوده ام به خدا اگر میدانست شما اینجایید از این غلط ها نمیکردم!
_تو که خودت میدانی لیشام سزای خیانت کار مرگه.فکر نمیکردم که آنقدر حقیر باشی که بخواهی برای جانت التماس کنی.بیا بجنگ و با افتخار بمیر.
_کشتن کسی مثل من برای شما چه افتخاری دارد؟!کاردی را از کمرش بیرون کشید.کف دستش را پاره کرد و گفت قسم میخورم که تا آخرین لحظه ی زندگیم به شما وفادر باشم.
_خودت بگو وفاداری بزدلی چون تو به چه درد من میخورد؟!
_قربان شما خودتان می دانید.من برای جانم التماستان نمیکنم.بلکه میخواهم دوباره در رکابتان بجنگم!
_با این دوازده هزار سرباز چه میکنی؟
_آن ها از این لحظه سربازان شما هستند.
لیشام دستش رو تکان داد و گفت:
_شمشیر هایتان را بندازید.
هر دوازه هزار نفر شمشیر هایشان را په زمین انداختند و زانو زدند.
_ویسپار گفت چگونه به تو اعتماد کنم؟
_سرورم من قول شرف داده ام.
_به نظر خودت هنوز شرفی داری که قولش را به من میدهی!
_خواهید دید سرورم!
ویسپار چند قدم عقب رفت و به لیشام نگاه کرد.و دسته ی شمشیرش رو بالا برد.طولی نکشید که دور تا دور قلعه پر شده بود از تنه های بند که آماده بودند به روی آنثاری ها بریزند.
ویسپار گفت: تو این جنگ را باختی.با من به داخل قصر بیا.
و رو کرد به لشکر آنثار و گفت :زود باشید!از شمشیر هایتان دور شده و به دوازده لشکر هزار نفری تقسیم شوید.
خودش راه افتاد و لیشام به دنبالش.دروازه کمی باز شد و هر دو وارد قلعه شدند.آرتام نزدیک ویسپار شد و تبریک گفت.ویسپار گفت:
_شیپور پیروزی را بزنید.100 نفر را هم بفرست شمشیر های آنثاری ها را جمع کنند ولی به هیچ وجه تحریکشان نکنند.نگاهی به لیشام کرد و گفت: دست و پای این را هم ببندید.باید او را به نزد شاه ببریم.

Arrowtic
21-06-2011, 16:50
خوب بود ولی انتظار جنگی پرهیجان تر داشتم!!درسته میخواستی نشون بدی که ویسپار خیلی قویه ولی بهتر بود که توضیف های بیشتری از جنگ میکردی.
نکات مثبت اینقدر زیدان دیگه نمیگم!:31:
موفق باشی

Gam3r
22-06-2011, 11:32
خب خب خب ... بالاخره از تعلیق در اومدم ، اما توی تمام این مدت داستانت رو قسمت به قسمت دنبال میکردم محسن جان ...


قوه ی تخیلت خیلی خوبه محسن جان ، اما محسن جان بزار صاف و پوست کنده بگم ، در توصیف مناظر و محیط خوب کار نمیکنی ، مثلا در رجز خوانی بین لیشام و ویسپار ، چند بار از کلمه ی سربازان خندیدند استفاده کردی ، مثلا میتونستی برای تنوع بگی : شلیک خنده ی سربازان دشمن به هوا رفت و در آسمان پیچید . این باعث میشه خواننده بره توی جو ...

یا مثلا در صحنه ی مبارزه ی لیشام و ویسپار ، زمانی که ویسپار کلاه خود رو در آورد ، مثلا میتونستی بگی : مردمکان چشم لیشام تنگ شد و سپس با بحت و حیرت و وحشت فریادی کشید و یک قدم به عقب رفت و نزدیک بود از پشت بر روی زمین بیوفتند ...


تمام نویسنده ی معروف سعی میکنن تا میتونن در ترسیم صحنه به خواننده کمک کنن تا خواننده بتونه ارتباط برقرار کنه با داستان ... فکر کنم متوجه شده باشی محسن جان ، درضمن ، اگه اون داستانی که اوندفعه توی پروفایلت گذاشتم رو بخونی خیلی خوبه محسن جان ، همونی که گفتی حتما میخونم ولی هنوز نخوندی !! :دی


موفق باشی ...

molaali
22-06-2011, 12:31
قوه ی تخیلت خیلی خوبه محسن جان ، اما محسن جان بزار صاف و پوست کنده بگم ، در توصیف مناظر و محیط خوب کار نمیکنی ، مثلا در رجز خوانی بین لیشام و ویسپار ، چند بار از کلمه ی سربازان خندیدند استفاده کردی ، مثلا میتونستی برای تنوع بگی : شلیک خنده ی سربازان دشمن به هوا رفت و در آسمان پیچید . این باعث میشه خواننده بره توی جو ...

یا مثلا در صحنه ی مبارزه ی لیشام و ویسپار ، زمانی که ویسپار کلاه خود رو در آورد ، مثلا میتونستی بگی : مردمکان چشم لیشام تنگ شد و سپس با بحت و حیرت و وحشت فریادی کشید و یک قدم به عقب رفت و نزدیک بود از پشت بر روی زمین بیوفتند ...

ممنون محمد جان.خودمم احساس میکنم در این مورد جای کار زیادی دارم.سعی میکنم توصیفاتم رو خیلی بهتر کنم.
با تشکر از همه ی دوستان.

Mohammad
22-06-2011, 13:23
سلام ...

بخاطر فعالیت خوب و مستمر شما و اهمیت دادن به این فعالیت ، تاپیکتون رو بصورت مهم در میارم .

nil2008
22-06-2011, 13:26
دوست عزيز...
خسته نباشي...بنظرم اگر جدال ميان ويسپار و ليشام رو طولاني تر توصيف ميكردي بهتر بود ويا اينكه ليشام، اگه اينقدر حس وفاداري داشت همون لحظه اي كه ويسپار ،كلاهخودشو برداشت وميفهميد كه مبارز روبروش ، فرمانده سابقش بوده بايد تسليم ميشد...
به هرحال داستانت داره خوب پيش ميره و در واقع خيلي خوشم مياد كه غير قابل پيش بينيه...:10:
يك نكته كه براي من كمي مبهم بود اينكه نوشته بودي:

.حالا کاملاً روی پاهاش نشسته بود.چاره ی دیگری نداشت.فریاد زد من تسلیم میشم!تسلیم میشوم.ویسپار با پا ضربه ی محکمی به سینه ی لیشام زد به طوری که او یک متر به جلو پرتاب شد.لیشام بلند شد
وقتي كسي با پا ميزنه تو سينه ي طرف مقابلش ،معمولا" اون شخص ِ ضربه خورنده ! به سمت ِ عقب پرت ميشه نه اينكه دومتر هم بيفته جلو...شايد من درست متوجه نشدم؟

molaali
22-06-2011, 14:05
اگه اينقدر حس وفاداري داشت همون لحظه اي كه ويسپار ،كلاهخودشو برداشت وميفهميد كه مبارز روبروش ، فرمانده سابقش بوده بايد تسليم ميشد...

این جوری تظاهر میکرده:


.الان جانش از همه چیز مهم تر بود.


وقتي كسي با پا ميزنه تو سينه ي طرف مقابلش ،معمولا" اون شخص ِ ضربه خورنده ! به سمت ِ عقب پرت ميشه نه اينكه دومتر هم بيفته جلو...شايد من درست متوجه نشدم؟
منظورم عقب افتادن بود.که اشتباهاً جلو نوشتم.تشکر ویرایش شد.

molaali
22-06-2011, 17:07
فصل چهارم:راه نجات


ویسپار و آرتام به سوی قصر راه افتادند.
آرتام به لیشام نگاهی انداخت.لیشام با اینکه با زنجیر بسته شده بود ولی با اقتدار راه می رفت.آرتام با خنده به ویسپار گفت:
_نگاهش کنید.یک جوری راه میرود که انگار او جنگ را برده! انگار نه انگار که نیم ساعت پیش به پای شما افتاده بود و التماس میکرد!
_ویسپار آهسته گفت:کاری به کارش نداشته باش.
و رو به سربازان کرد و گفت: او را به زندان ببیرید تا بعداً تکلیفش مشخص شود.
لیشام گفت:امیدوارم دوباره شما را ببینم.و به ویسپار تعظیمی کرد و همراه نگهبانان رفت.
بعد از رفتن لیشام، آرتام رو کرد به ویسپار و گفت: من واقعاً از رفتار این مرد چیزی سر در نمی آورم.
_او را ولش کن! میخواهم بعد از این که با پادشاه صحبت کردیم.نقشه ی کشور و همسایگانمان را ببینم.
_اطاعت قربان.
بعد دوباره به راه افتادند.آرتام با خود کلنجار می رفت تا سوالش رو مطرح بکند.ولی مطمئن نبود که الان وقتش رسیده یا نه.بلاخره دل به دریا زد و پرسید:
_قربان می توانم سوالی از شما بپرسم؟
_می شنوم.
_شما چرا در آن دخمه بودید؟ قبلاً در کدام کشور ها فرماندهی میکردید؟رابطه ی شما و سرورم چیست؟
ویسپار همین طوری به راه رفتنش ادامه میداد بعد از چند دقیقه سرش را به طرف آرتام برگرداند و گفت:
-بعد از این که شاه را دیدیم.جواب یکی از سوالاتت را خواهم گفت! زمانی که نقشه را نشانم دادی میفهمی که من فرمانده ی کدام کشور بودم.و چه کارهایی کرده ام.
آرتام نمی توانست جلوی خوشحالیش را بگیرد.سری تکان داد و نزدیک ویسپار شد و با لهن هیجان زده ای گفت:
_و جواب دو سوال دیگرم را کی میدهید؟
ویسپار پوزخندی زد و گفت:
_جواب آن ها را باید از شخص شاه بگیری!
خوب به نظرت الان دیگر شاه برگشته؟درسته؟
_بله قربان.
_پس دنبال من بیا.
آن ها وارد قصر شدند.ویسپار آهسته حرکت میکرد.و مشخص بود که به مسئله ای فکر میکند.این بار آرتام حرفی نزد و آن دو به راهشان ادامه دادند.
به نزدیک سرسرای اصلی رسیدند.یکی از سربازان وارد شد و برای ورود عالی جنابان ویسپار و آرتام اجازه خواست.
_وارد شوند.
ویسپار همچنان آهسته حرکت میکرد.در چهره اش هیچ حالتی وجود نداشت.هر دو نزدیک تخت پادشاه شدند.آرتام تا کمر خم شد و احترام گذاشت ولی ویسپار فقط سرش را خم کرد.ثناث از تخت پایین آمد و به طرف ویسپار رفت.با دو دست بازوانش را گرفت و گفت:
_تو یکبار دیگر جان مرا نجات دادی!
از شدت خوشحالی درست نمیتوانست صحبت کند.ویسار سرش را بلند کرد و گفت:
_من فقط وظیفه ام را در قبال شما و مردم انجام دادم.
ثناث سری تکان داد و به آرتام هم خسته نباشید گفت و دوباره به روی تختش باز گشت.به تختش تکیه داد و رو به آرتام گفت:
_خب سپهدار! تعریف کن ببینم چگونه ما پیروز جنگ شدیم!چقدر از افرادمان کشته شد و چه صدماتی دیدیم؟
_مگر خبر ندارید سرورم؟
_نه من همین الان از راه مخفی بیرون آمدم.
آرتام با خوشحالی شروع به تعریف ماجرا کرد.وقتی ثناث شنید که لیشام یک دقیقه هم نتوانسته در مقابل ویسپار دوام بیاورد خیلی هم خوشحال نشد!اما سعی میکرد که چهره اش را تا میتواند شاد نگه دارد.
آرتام گفت:
_خب سرورم،با لیشام چه کنیم؟
_او را ویسپار گرفته است.
و رو به ویسپار کرد و گفت:
_هر کاری که دلت میخواهد با او بکن.
_اطاعت.وظیفه ی بعدی من چیست؟دیگر باید چه کاری برایتان انجام دهم؟
_من فقط دو کار دیگر از تو میخواهم.بعدش این تو و این سرزمین وسیع من!هر شهری که می خواهی را انتخواب کن.و در آنجا سکونت کن!
_فرمان اولتان را بگویید.
_میخواهم به شمال بروی و با کنراشی ها بجنگی.من فرماندهی این جنگ را به کارن داده ام.او را که می شناسی؟
_بله، او را به یاد دارم.من باید تحت فرمان او باشم؟
_البته که نه! برایش نامه ای مینویسم.و در آن تو را فرمانده ی کل سپاه معرفی میکنم.امیدوارم این بار هم بتوانی مارا برنده ی جنگ کنی.
هنوز هم احساسی در چهره ی ویسپار دیده نمیشد.سرش را به علامت مثبت تکان داد وگفت:
_اجازه ی مرخصی دارم؟
_البته!فقط قبل از این که بروی بیا تا با هم خصوصی صحبت بکنیم.
_اطاعت.
آرتام هم پرسید:
_ با من هم امری ندارید سرورم؟
_نه آرتام، تو هم میتوانی بروری.
هر دو سر خم کردند و برگشتند.از سرسرا که بیرون آمدند ویسپار گفت:
_آرتام برو و نقشه را بیاور.وقتش رسیده که جواب یکی از سوالاتت را بدهم!
ادامه دارد... .

Gam3r
22-06-2011, 18:27
مرسی محسن جان بابت نوشتن ، داستان همچنان در پیچ و تاب هست و خواننده رو به شدت درگیر میکنه ( میگم کاش صبر میکردم کامل بنویسی رمان رو ، بعد همرو با هم بخونم !! : دی )

این قسمت صحنه های جدید نداشت که به توصیف مناظر بپردازی ، بنابراین هنوز متوجه نشدم که ایرادها برطرف شده یا نه ، در قسمت های بعدی انشاا... به لطف خدا به صورتی متفاوت مناظر رو توصیف میکنی و داستان رو بیشتر کش میدی ( مواظب باش با کش دادن داستان پتانسیل نیاد پایین )
همچنان منتظر هستیم قسمت بعدی رو بزاری ،


یک پیشنهاد محسن جان : نظرت چیه که برنامه ای برای نوشتن داستانت به ما بدی ؟
مثلا ، هرشب ساعت 9 قسمت جدید قرار میگیره ، فکر کنم اینجوری بیشتر میتونی مارو مجبور کنی که داستانت رو بخونیم ...

pcforlife
22-06-2011, 22:06
به علت امتحانات نمیرسیدم نظرم رو برای هر فصل بگم... البته تمامی مطالب محسن جان و دوستان رو هر وقت به پی سی سر میزدم، میخوندم.
any way...
دو تا تشکر... اول از محسن که انصافع موضوع خیلی عالی ای رو انتخاب کرد... کاری که من هیچ وقت استعدادش رو نداشتم.:31:
و دومی از محمد عزیز که تاپیک رو استیکی کرد.:11:
نظرم:
محسن جان... اصل مزه داستان به توصیفاتش هستش (دوستان توضیح زیاد دادند، منم با کمی تکرار تکمیل ترش کنم)... گفتمان و دیالوگ های کارکتر ها هم جزئی از توصیفات هست... اما همش نیست... خیلی خیلی زیاد باید روی این موضوع کار کنی... چون همونطور که گفتم موضوع اولیه و در کل شاکله ماجرا خیلی عالی هست... خداییش حیفه رو موضوع به این خوبی کم مانور بدی...
من خودم (محمد فکر کنم بدونه) شیفته کارای کریستی هستم... یکی از دلایل علاقه من اینه که این نویسنده تا زمانی که فضای هر بخش از داستان (به قولی لوکیشن کار)، چهره و حالات هر کارکتر، تفکرات هر شخصیت رو توضیح نمیداد، نمیرفت سراغ گفتمان بین شخصیت های داستانش...
حتی در زمانی که کارکتر هاش مشغول گفتگو بودند دست از توصیف بر نمیداشت... مثلا بخشی کوتاهی از رمان "قتل در زمین گلف":


پوآرو با لحنی نرم گفت: با وجود این دو ساعت زمان زیادی است و موضوع دیگر رد کفش ها در باغچه خانه است.
بعد با سر به طرف پنجره اشاره کرد.
ژیرو با اشتیاق دو قدم بلند به طرف پنجره برداشت و همانطور که به بیرون نگاه می کرد گفت: من رد پایی در باغچه نمی بینم.
پوآرو در حالی که چند جلد کتاب روی میز را مرتب می کرد گفت: نه رد پایی وجود ندارد.
برای یک لحظه خون جلوی چشم های ژیرو را گرفت. از خشم داشت دیوانه می شد. فورا دو قدم به طرف پوآرو برداشت. اما همان موقع در سالن باز شد...
در صورتی که میتونست به این صورت هم باشه:


- با وجود این دو ساعت زمان زیادی است و موضوع دیگر رد کفش ها در باغچه خانه است.
بعد با سر به طرف پنجره اشاره کرد.
- من رد پایی در باغچه نمی بینم.
- نه رد پایی وجود ندارد.
برای یک لحظه خون جلوی چشم های ژیرو را گرفت. از خشم داشت دیوانه می شد. فورا دو قدم به طرف پوآرو برداشت. اما همان موقع در سالن باز شد...
یه نکته ای هم بگم... به قولی تو افعال اجرایی کارکترت صرفا از "گفت" استفاده نکن.. مثلا:

و رو کرد به لشکر آنثار و گفت :زود باشید!از شمشیر هایتان دور شده و به دوازده لشکر هزار نفری تقسیم شوید.یه لشکر 12 هزار نفری چه جوری صدای ویسپار رو شنیدند در صورتی که نه فریادی زد و نه جای بلندی ایستاد..؟!
+
محسن جون... از طولانی تر کردن پارت هات من یکی حتما استقبال می کنم... میدونی واقعیتش، تا آدم میره تو ماجرا، "ادامه دارد" میاد جلو چشم آدم... طولانی تر دادا... طولانی!:31:
یه ایراد:

_حدود 200 متر. زمان قصت گمون نکنم واحد متر اومده بود محسن جون... درسته؟:20: پیشنهاد میکنم واحد مناسب تری رو استفاده کنی... این دو لینک پایین میتونه کمک خوبی باشه.:20::10:

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنیدببخشید پرحرفی کردم دوستان...:11:
بازم مرسی از محسن که دوستاران رمان و داستان رو با ویسپارش دور هم جمع کرد.:10:
یاعلی:11:

Elendil1
22-06-2011, 23:17
بالاخره همه رو خودنم ، خیلی خوب بود ...فقط اگر چند تا کار بکنی بهتر هم میشه ، مثلآ اول پست یک همه قسمت ها رو به صورت لینک بذاری که وقتی تعداد قسمت ها زیاد شد ، راحت کسی که برای بار اول میاد میخونه بتونه بفهمه چی به چیه.
2- هر بخش رو به صورت pdf بذار واسه دانلود

موفق باشی ... به کارت ادامه بده ... you 'r great !

molaali
24-06-2011, 12:04
دوستان باید ببخشید.چون این دو سه روزه آخر امتحانای دانشگاه رو میگذرونم. نتونستم ادامه ی رمان رو بنویسم. انشا... قسمت بعدیه رمان رو فردا بعد از ظهر میذارم.
با تشکر.

nil2008
24-06-2011, 17:05
دوستان باید ببخشید.چون این دو سه روزه آخر امتحانای دانشگاه رو میگذرونم. نتونستم ادامه ی رمان رو بنویسم. انشا... قسمت بعدیه رمان رو فردا بعد از ظهر میذارم.
با تشکر.
دوست عزيز...
بعد از ظهر شنبه 4 تير باقي ماجرا رو ميتونيم بخونيم ...بسيار خبر مسرت بخشي بود... از نقطه نظر شخصي بايد بگم كه :
اگر ويسپار در جنگ بعدي كه با كنرا شي ها در پيش داره كاملا" با اين يكي متفاوت عمل كنه فكر كنم هيجان داستان بيشتر بشه يعني به همين راحتي و بدون خون و خونريزي به پيروزي نرسه و زد و خوردش بيشتر باشه...
اميدوارم در امتحاناتت هم موفق باشي ...:10:

molaali
25-06-2011, 12:01
سلام به همه.
در ابتدا باید از دوست خوبم حسین pcforlife آقا تشکر کنم که زحمت نقشه رو کشید.و نقاشی بچه گانه ی من رو تبدیل به این چیزی که میبینید کرد!
ضمناً من سعی کردم که تا میتونم کارم رو بهتر کنم.حالا این که موفق شدم یا خیر رو شما باید بگید:

فصل چهارم قسمت دوم

باد تندی می وزید.و سوزشی هر چند ناچیز را در روی صورت سربازان ایجاد میکرد.ویسپار و آرتام در چادر فرماندهی روی یک میز دو نفره نشسته بودند.وزش باد به روی چادر صدای هو هوی جغدان را برای ویسپار تدایی میکرد. چادر به نحو زیبایی تکان میخورد.انگار چادر در حال جنگیدن با باد بود.
آرتام با هیجان نقشه را آورد و در حالی که کمی دست راستش می لرزید روی میز قرار داد.صدایش از فرط هیجان رگه رگه شده بود.اما ویسپار مثل همیشه آرام بود و با دقت تمامی عکس العمل های آرتام را نگاه می کرد.سپه دار روی میز و جلوی ویسپار به گونه ای نشست که انگار چیزی روی صندلی وجود دارد که نمیگذارد او درست بنشیند.در حالی که با دست راستش به مشت گره کرده ی چپش میزد گفت:
_سرورم من اول شروع کنم یا شما؟(این اولین باری بود که از این کلمه برای خطاب قرار دادن ویسپار استفاده میکرد.)
ویسپار دو دستش را روی میز قرار داد و با صدایی مملو از آرامش گفت:
_اول تو شروع کن.میخواهم تمام این مکان های این نقشه را برایم توضیح دهی.
آرتام که انتظار این را داشت صدایش را با سرفه ای صاف کرد وگفت:
_باعث افتخار من است.
نقشه را به طرف ویسپار برگرداند:

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

و دستش را روی وسط نقشه گذاشت:
_اینجا قلعه ی سیان است.همین جایی که ما در آن هستیم.
دستش روی نقشه ی قلعه تکان می خورد.انگار هنوز نتوانسته بود هیجانش را کنترل کند.
_در همسایگی ما 8 کشور وجود دارند.که البته سه تای آن ها تحت فرمان ما هستند.
بعد انگار که چیزی جلوی گلویش را گرفته باشد.خشن گفت:
_یا حداقل اینگونه تظاهر میکنند.این سه کشور عبارتند از :هتس.نیام و آنثار.همان طور که دیدید شاه آنثار تا دید که ما مورد حمله ی دشمنان قرار گرفته ایم خودش را به پایتخت رساند و تصمیم داشت که سیان را از آن خود کند.این نشان داد که آن ها به ما وفادار نیستند.
ویسپار دستش را زیر چانه اش قرار داد.و پرسید چرا این سه کشور سعی میکنند خودشان را به سیان وفادار نشان دهند؟از قدرت نظامی شما میترسند؟
آرتام خوشحال به نظر می رسید.چون توانسته بودویسپار را کاملاً با خود همراه کند.به ویسپار نگاه کرد و گفت:
_البته تا حدودی بله.ولی به نظر من دلیل اصلی آن ها این است که به ما نیاز دارند.هم از لحاظ تامین غذا و دیگر امکانت زندگی و هم این که ما یک دشمن مشترک داریم.تنسر پادشاه لوفر فرد قدرتمند و خطرناکی است.این سه کشور به ما پناه آورده اند تا از شر تنسر در امان باشند.
بعد سرش را به طرف ویسپار خم کرد. به گونه ای که میخواهد موضوع مهمی را بگوید:
_من مطمئنم کسی که ارشان، پادشاه کنراش را بر علیه ما وارد جنگ کرده.همین تنسر است.چون کنراش در این سه سالی که سرورم ثناث پادشاه هستند با ما در صلح بوده و حتی این اوخر ما با هم پیمان دوستی هم بستیم.
باد هنوز می وزید.و چادر همچنان بالای سر این دو نفر مشغول بازی کردن با باد بود.
برای چند لحظه سکوتی بین آن دو نفر در گرفت.ویسپار به نقشه نگاه میکرد و آرتام به ویسپار.آرتام تصمیم گرفت تا زمانی که ویسپار نخواسته صحبتی نکند.ویسپار روی صندلی تکانی خورد و مشتاقانه گفت:
_خب ادامه بده.در مورد سه سرزمین باقی مانده و پادشاهانشان صحبت کن.
آرتام طوری خود رو جلو آورد که انگار میخواهد روی نقشه بپرد! دستش را خم کرد روی میز و با لحنی مملو از رضایت ادامه داد:
_این سرزمین که بیشترین مرز را با ما دارد ورتا است.کشوری پر از قله هایی بلند.(صدایش مانند قصه گوها شده بود)پادشاه ورتا اشداد نام دارد.او پیرمردی دانا و آرام است.ما حداقل از ناحیه جنوب غرب خیالمان راحت است.
بعد دستش را به سرعت به سمت غرب نقشه برد:
اینجا کران است سرورم.تنها سرزمینی که دو قصر بزرگ دارد.یکی از قصر ها در شمال کران است.که هومان شاه در آنجا زندگی میکند.در جنوب کران هم قصری زیبایی برای جانشین شاه وجود دارد.که ولیعهد در آنجا حکومت کوچکی دارد و خود را برای حکومت بر کشورش آماده میکند.
در این لحظه دهان آرتام کمی کج شد.انگار که دارد چیز خیلی ترشی را مزه مزه می کند.سری تکان داد و ادامه داد:
در این قصر دختر بزرگ هومان زندگی میکند.آمیتریس اولین زنی است که ولیعهد یک سرزمینی شده.
آرتام در حالی که صورتش نتوانسته بود نارضایتی صاحبش را به خوبی مخفی کند ادامه داد:
این طور که من شنیده ام هومان میخواهد بعد از مرگش آمیتریس را جانشین خود کند.به نظر من یک زن نمیتواند کشوری را به خوبی اداره کند.
و با حالتی عزادارانه رو به ویسپار پرسید؟
_نظر شما چیست؟
ویسپار لبخندی زد و با آرامی گفت:
_این بحث را خاتمه بده.ادامه بده!:(و خنده ی کوتاهی کرد)
آرتام سعی کرد ویسپار متوجه نشود که به او برخورده.سعی کرد تمرکز بگیرد و دوباره ادامه داد:
_و حالا می رسیم به بزرگ ترین سرزمین این جزیره ی بسیار بزرگ، برسین.این طور که من شنیده ام این سرزمین مرتفع ترین کوه ها را دارد و چون بیشتر نواحیه مرزی اش دریاست از لحاظ قدرت دریایی و همینطور سید ماهی بهترین است.کلاً این سرزمین ثروتمند ترین کشور منطقه است.و قصرش بسیار با شکوه است.
تک تک این کلمات را آرتام با ولع خاصی میگفت.گویی در مورد سرزمین پدری اش صحبت می کند! حالا تقریباً از روی صندلی اش بلند شده بود و با دستانش محکم به میز تکیه داده بود:
_شایعات زیادی در مورد قصر برسین وجود دارد.مثل این که یکی از تالار های این قصر از مروارید ساخته شده. و یکی دیگر از صدف.به شخصه خیلی آرزو دارم که این قصر باشکوه را ببینم.اما شاید هرگز این اتفاق صورت نگیرد.
ویسپار با اشتیاقی که تابحال در صورتش دیده نمیشد گفت:
_چطور؟
_چون پادشاه آن سرزمین با ما روابط دوستانه ای ندارد.(طوری حرف می زد که انگار دارد با خودش صحبت میکند) البته دشمن هم نیست و تا بحال با ما کاری نداشته.اسم شاه قدرتمند برسین آپاسای است. او مرد میان سالی است و در سیاست یکه تاز میدان است. آنطور که من شنیده ام او سه پسر دارد که هر سه جنگجویان دلیر و قدرتمندی هستند.
این بار بلند شد و با سرعت و هیجان بسیار زیادی صندلی اش را کنار ویسپار قرار داد.نشست و با صدای آهسته و موزیانه ای گفت:
_قربان من شایعه های زیادی را در مورد آخرین جنگ برسینی ها با ما شنیده ام.چهار سال پیش.
سرش را با حسرت تکانی داد و افزود:
متاسفانه من در آن موقع در این جا نبودم.ولی شنیده ام که ما در آن جنگ تا نیمه ی راه پیش رفته بودیم. و امکان داشت کار برسین برای همیشه تمام شود. حتی فرمانده ی بزرگ برسینی ها هم کشته شد.می گویند که او قدرتمند ترین و داناترین سردار دوران ها بوده! ولی اتفاقی افتاد و پادشاه فقید دستور آتش بس داد.هیچ کس دلیل اصلی این کار را نمی داند.اما بعد از آن ما هرگز با برسین هیچ گونه روابطی نداشتیم.
آرتام روی صنلی اش تکیه داد و نفس راحتی کشید. و گفت:
_خب سرورم، دیگر تمام شد.من تمام جزییات این سرزمین بزرگ را برای شما شرح دادم.حالا به نظرم وقت آن رسیده که شما در مورد گذشته ی خود بگویید.
ویسپار از جایش بلند شد و از چادر بیرون رفت.از شدت وزش باد کم شده بود. آرتام دنبال ویسپار به راه افتاد.با اندکی ناراحتی و مایوسانه گفت: قربان شما گفته بودید که در مورد گذشته ی خود صحبت خواهید کرد.پس چه شد؟
ویسپار برگشت و چشم در چشمه آرتام شد.هر دو خیره به هم نگاه می کردند.
_ویسپار با لحنی خشن و البته آهسته گفت: من همان فرامانده ی برسین هستم که تو گفتی کشته شده!

ادامه دارد... .

Gam3r
25-06-2011, 13:06
اول از همه از حسین عزیز بابت تهیه ی نقشه تشکر میکنم ، کارش مثل همیشه عالی بوده ... حسین جان دمت گرم ،


حالا میرسیم به داش محسن خودمون ، محسن تقریبا میتونم بگم پیشرفتی 80 درصدی در نگارش و توصیف مناظر داشتی ، خواننده خیلی بهتر میتونست صحنه هارو توی ذهنش تجسم کنه ، داری کم کم تبدیل میشی به یک نویسنده ی بزرگ ... : دی

اما یک چیزی ، اونجایی که داشتی از توقف جنگ بین برسین ( سرزمین ویسپار ) و سیان ( سرزمین خودی ) صحبت میکردی و اینکه شاه بدون اینکه دلیل رو بگه دستور به توقف جنگ داد ، من وقتی داشتم اینجا رو میخوندم همون لحظه احساس کردم که یک ربطی به ویسپار داره ! و خواستم وقتی داستان تموم شد یه پست بدم و ازت بپرسم که این خاتمه ی مشکوک جنگ ربطی به ویسپار داره و اون فرمانده ویسپار بوده یا نه که خودت گفتی ... حس ششم رو حال میکنی ؟ : دی

+

این اسم های تخیلی رو از خودت در آوردی محسن ؟ : دی

molaali
25-06-2011, 15:34
این اسم های تخیلی رو از خودت در آوردی محسن ؟ : دی اسم آدم ها هیچ کدوم تخیلی نیست محمد جان.و همه از اسامیه ایرانیان باستان انتخاب شده.
مثلا:
ویسپار یا همون وسپار یعنی بخشنده.
آرتام اسم یکی از والی های زمان کوروش بوده.
معنای اسم برسام هم آتش بزرگه.
و آپاسای هم منشی دربار شاپور یکم بوده.
و ... .

nil2008
25-06-2011, 17:50
دوست عزيز...
اولين تشكر بخاطر طولاني تر شدن متن داستانت ...دومين تشكر بخاطر اينكه معني چند تا از اسامي رو در پايان نوشته بودي ... سومين تشكر بخاطر توصيف بسيار جالبي كه در مورد عكس العمل اشخاص و حالات اونها داشتي (صدایش از فرط هیجان رگه رگه شده بود و يا با دست راستش به مشت گره کرده ی چپش میزد )...چهارمين تشكر بخاطر نقشه ي جالبي كه داستانت رو تكميل ميكنه ،قلعه ها ،راههاي ارتباطي كه مشخص شده ،جنگل و رودخونه خيلي كامل بود ...
دو سه تا مورد داشتي كه اگه اصلاح بشه بهتره:

باد تندی می وزید.و سوزشی هر چند ناچیز را در روی صورت سربازان ایجاد میکرد
اگه باد تند باشه لزوما" سوزش شديدي بايد ايجاد كنه...
كلمات «تداعي» و «صيد ماهي» و «موذيانه» درست هستن...
در مورد نقشه وتوصيف كاملي كه از هشت فرمانروايي داشتي كه خيلي هم خوب بود يك نكته توجهمو جلب كرد كه در يك نگاه ، روي نقشه مرز مشترك ميان كشورهاي سيان و ورتا با مرز بين سيان و كرنا تقريبا" برابر است در صورتيكه در جايي از متن خوندم
این سرزمین که بیشترین مرز را با ما دارد ورتا است.

---------- Post added at 06:50 PM ---------- Previous post was at 06:49 PM ----------

يادم رفت بگم مشتاقانه منتظر ادامه داستانت هستم...:10:

pcforlife
25-06-2011, 19:00
در ابتدا باید از دوست خوبم حسین pcforlife آقا تشکر کنم که زحمت نقشه رو کشید.و نقاشی بچه گانه ی من رو تبدیل به این چیزی که میبینید کرد!

اول از همه از حسین عزیز بابت تهیه ی نقشه تشکر میکنم ، کارش مثل همیشه عالی بوده ... حسین جان دمت گرم ،
مخلصم...:11:
درباره پارت 2 از فصل 4:
تا اینجا به نظرم بهترین پارت داستان ویسپار بودش! واقعا پیشرفت چشمگیر بود... توصیفات، جزئیات زیادی رو در بر گرفته بود... گفتمان شخصیت ها هم همراه شده بود با بیان حالاتشون... این پارت هم خیی خوب طولانی شده بود (چیزی که من خیلی دوست دارم)...
اما هنوز به نظرم جا واسه بهتر شدن هست...
محسن جان ... من زیاد سواد ادبیاتیم خوب نیست... اما نویسنده های رمان هایی که من خوندم، تو بعضی از فصول، گره هایی، در زمان های دور و نزدیک در داستان ایجاد می کنند که باز شدن گره دور باعث میشه گره نزدیک هم برای خواننده باز بشه و مفهوم پیدا کنه... درواقع این موضوع یکی از اصول جذاب شدن رمان هست (چه تو سبک رئال یا چه تو سبک تخیلی یا...) سعی کن گره های داستانت در درجه اول نه زیاد باشن نه کم و در درجه دوم که به نظر من مهمتره، با هم نسبت داشته باشند... چون این نسبت جذابیت رو دو چندان میکنه... (خلاصش همون افزایش ویژگی های معمایی داستان هست):31:
یه موضوع دیگه هم پیشنهاد می کنم (البته بی ارتباط با بنده قبلیم از حرفام نیست) در آینده به نگارشت اضافه کن... به نظرم سعی کن همیشه یک بعد داستان رو به خواننده عرضه نکنی... هر از چند گاهی به داستانت بعد های مختلف بده به طوری که در یه زمان از قصه، خیلی ناگهانی دو یا چند بعد از داستان به خواننده عرضه بشه ... مثلا وقتی آرتام و ویسپار داخل چادر فرماندهی هستند، فکر خواننده رو فقط محدود نکن به چادر فرماندهی... میتونی همزمان اتفاقات خارج از چادر رومرتبط کنی با کل داستان (حتی به عنوان یکی از گره های مهم داستان)... یا حتی برای توصیف کردن کارکتر هات میتونی باز از فضای خارج از چادر فرماندهی کمک بگیری... یا ...
البته این توضیحاتی که دادم، بیشتر به خاطر فهمیده شدن، متکی بر مثال ویسپار و آرتام و چادر بود... :20:
به نظرم وقوع چند بعد یا بخش از داستان در یک زمان که در وهله اول بی توجهی یا گیج شدن خواننده رو به همراه بیاره، میتونه عامل مهمی باشه که خواننده به خواندن داستان مشتاق تر بشه و رمان در پایان کار فوق العاده و تاثیر گزار کارش رو تموم کنه.:20:
ببخش... پرحرفی کردم...:11:
یاعلی:11:

molaali
25-06-2011, 19:50
محسن جان ... من زیاد سواد ادبیاتیم خوب نیست... اما نویسنده های رمان هایی که من خوندم، تو بعضی از فصول، گره هایی، در زمان های دور و نزدیک در داستان ایجاد می کنند که باز شدن گره دور باعث میشه گره نزدیک هم برای خواننده باز بشه و مفهوم پیدا کنه... درواقع این موضوع یکی از اصول جذاب شدن رمان هست (چه تو سبک رئال یا چه تو سبک تخیلی یا...) سعی کن گره های داستانت در درجه اول نه زیاد باشن نه کم و در درجه دوم که به نظر من مهمتره، با هم نسبت داشته باشند... چون این نسبت جذابیت رو دو چندان میکنه... (خلاصش همون افزایش ویژگی های معمایی داستان هست)[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

حسین جان من تا حالا فکر میکردم که دقیقاً دارم همین کار رو میکنم.معماهایی که در فصول اول مطرح شده کم کم داره پاسخ داده میشه و معماهایی جدید ایجاد میشه.میشه بیشتر توضیح بدی؟


مثلا وقتی آرتام و ویسپار داخل چادر فرماندهی هستند، فکر خواننده رو فقط محدود نکن به چادر فرماندهی... میتونی همزمان اتفاقات خارج از چادر رومرتبط کنی با کل داستان (حتی به عنوان یکی از گره های مهم داستان)... یا حتی برای توصیف کردن کارکتر هات میتونی باز از فضای خارج از چادر فرماندهی کمک بگیری... یا ...

میشه در این مورد هم بیشتر توضیح بدی؟

بازم از تمام دوستانی که وقت میگذارند و این داستان رو دانبال می کنند تشکر میکنم.

pcforlife
26-06-2011, 13:20
میشه در این مورد هم بیشتر توضیح بدی؟
بزار با یه مثال توضیح بدم... مثالم رو از رمان هری پاتر (کتاب دومش) میارم... وقتی تمام شخصیت های داشتند دونه دونه خشک می شدن، نویسنده در محل خشک شدنشون به وجود عنکبوت و آب اشاره می کرد... اما تمام حواس خواننده به این بود که کی خشک شده و نظر استاد های هاگوارتز چیه... اما خواننده بعدا میفهمه داستان در یه مقطع زمانی به ناگاه چند بعدی یا شاید چندلایه ای شده بوده و اون متوجهش نشده... و زمانی که خواننده متوجه ارتباط این لایه ها میشه، حقیقتا لذت واقعی رو از خوندن رمان هایی با داشتن رگه های معمایی (یا کلا معمایی) می بره...
هرچه ارتباط ابعاد قصه در وهله اول بی معنی تر و در پایان داستان معنی دار تر باشه، خواننده بیشتر مجذوبش میشه...
.
حتی بعضی موقع های این لایه ها میتونه به ادبی تر شدن رمان کمک کنه و حکم یه جور تشبیه رو داشته باشن... مثلا شما فکر کن دو تا شخصیت تو یه اتاق دارند شدیدا با هم جدل می کنن... نویسنده حین جدل اونا اشاره می کنه که هوا در بیرون اتاق شدیدا طوفانی هستش... اما بعد از مدت زمانی جدل این دو طرف به بحث و نهایتا به نتیجه گیری میرسه... نویسنده حین تبدیل شدن این دو پروسه اشاره میکنه که هوا بهتر شده و دیگه اثری از باران نیست و رگه هایی از آفتاب زده به اتاق...
.
برای توصیف بیشتر شخصیت ها هم میشه از ذکر لایه های مختلف قصه در یک زمان از داستان، استفاده کرد..
امیدوارم خوب توضیح داده باشم محسن جون...:11::10:
یاعلی:11:

molaali
27-06-2011, 16:06
امروز آخرین امتحانم رو دادم.قسمت بعدی رو فردا میگذارم.
امیدوارم که دیگه بتونم بدون وقفه رمان رو جلو ببرم.البته با یاری شما.
با تشکر.

molaali
28-06-2011, 10:31
فصل چهارم قسمت سوم

شب شده بود و صدای جیر جیرک ها سکوت مرموز درختان را می شکست.پیرمرد وسط جنگل همراه پسرش راه میرفت.خش خش برگ ها ی زیر پایشان حکایت از این داشت که درختان خود را برای رخت کندن آماده میکنند.پیرمرد با این که خسته بود ولی سریع قدم برمیداشت.و از کارین سریع تر حرکت میکرد. بلاخره به منطقه ای رسیدند که از انبوه درختان کم شده بود.و آسمان را میشد با بالا بردن سر دید.پیر مرد دیگر توان راه رفتن نداشت.رو به کارین گفت:
_بهتر است این چند ساعت مانده به طلوع آفتاب را همین جا استراحت کنیم و با بر آمدن خورشید به راه خود ادامه دهیم.
کارین که کاملاً با این تصمیم موافق بود گفت:
_موافقم پدر.من هم خیلی خسته شده ام.
هر دو روی زمین دراز کشیدند و مشغول دیدن ستارگان شدند.ماه در آسمان می درخشید.اما هنوز چند روزی وقت میخواست تا صوتش را به طور کامل نمایان کند.ستارگان نیز مانند فرشتگانی زیبا آن بالا ایستاده بودند و با لبخند به پیرمرد و پسر جوانش چشمک می زدند.
جنگ بود.سربازان میجنگیدند.به سختی هم میجنگیدند.صدای برخورد شمشیر ها اجازه ی فکر کردن را به هیچ کس نمیداد.این جا فقط قدرت حکمرانی میکرد.لحظه ای نبود که مردی روی زمین نیوفتد و با خونش استحمام نکند.در این اوضاع فقط دو مرد بودند که روی اسب مبارزه میکردند.ویسپار و نیوتیش،این دو پهلوان بدون توجه به اوضاع اطرافشان در حال نبر بودند.راتین فرمانده ی جناه چپ سپاهِ برسین از دور مراقب فرمانده اش بود.اثر زخم های زیادی در صورتش نمایان بود.اما در آن لحظه او مهم نبود. اگر آسیبی به ویسپار میرسید،شکست آن ها در جنگ حتمی بود.زمان زیادی از این جنگ میگذشت و هیچ یک از دو سپاه قصد عقب نشینی نداشتند.راتین به طرف دو جنگ جو در حرکت بود.او خود میدانست که دیگر توان گذشته را ندارد حدود 70 سال سن داشت.و نمیتوانست مانند جوانان بجنگد ولی هنوز هم قدرتمند بود.اولین بار بود که می دید ویسپار در نبردی به زحمت افتاده و نمیتواند کار شاهزاده ی سیان را تمام کند.راتین نزدیک شد تا جایی که هر دو نفر را به خوبی میتوانست ببیند.در یک لحظه نگاه راتین و نیوتیش به هم خورد.خشم در چهره ی نیوتیش موج میزد.فریاد زد :
_من آمده ام انتقام ویسه را بگیرم.او را که یادت هست نه؟ پدر همسرم.
و شمشیرش را به طرف راتین گرفت.اما لحظه ای نگذشت که ویسپار روی اسب او پرید و هر دو به زمین افتادند.نیوتیش از شدت خشم ویسپار را برای چند لحظه از خاطر برده بود.
هر دو روی زمین افتاده بودند.و در یک لحظه از راتین دور شدند.راتین دیگر نمی توانست.آن ها را ببیند.ناگهان یک نفر او را هم به زمین زد.

_پدر،پدر بیدار شو!
کارین پدرش راتین را از خواب پراند.
کارین با حالتی مملو از نفرت و ناراحتی گفت:
_دوباره همان کابوس قدیمی؟پس کی این کابوس شوم دست از سر تو بر میدارد؟
صورت پیرمرد به شدت عرق کرده بود و موهای سفیدش نیز ژولیده شده بودند! از کوزه کمی آب روی دستانش ریخت و صورتش را شست.در حالی که آهسته سرفه می کرد گفت:
_تا چند وقت پیش فکر میکردم که این کابوس ها هرگز دست از سرم بر نمیدارند.اما از وقتی که شنیده ام ویسپار زنده است.اطمینان دارم که با دیدن او این شب های پر از ترس و استرس به پایان خواهد رسید.
دیگر صبح شده بود و خورشید خودنمایی می کرد.کارین در حالی که داشت لباس رزم میپوشید گفت:
_من هنوز هم باورم نمی شود.چطور ممکن است ویسپار در خانه ی دشمن باشد؟ و حتی جلوی کشته شدن پادشاه ترسو و احمق آن ها را بگیرد؟
راتین بلند شد و گفت:
_من هم نمیدانم.اما شک ندارم که او دلیل خوبی برای این کار داشته.
کارین روی اسب پرید و با صدایی گرم و آشنا گفت:
_پدر ما الان در کشور ورتا هستیم.به نظرت چطور است که به دیدن اشداد برویم؟همان طور که میدانی او در قصر زندگی نمیکند و چون دوست دارد مانند مردم عادی باشد در یک خانه ی معمولی کشورش را اداره میکند.به نظرم اگر بداند که ما از شهرش و نزدیکی خانه اش گذشته ایم ولی از او دوری کرده ایم ناراحت شود.
حالا راتین هم روی اسب نشسته بود.به اسبش ضربه ای زد و گفت:
_خب پس فقط سلامی میدهیم و میرویم.اصلاً دوست ندارم وقت را تلف کنیم.

از سوی دیگر پادشاه ثناث ویسپار را احضار کرده بود.
وقتی ویسپار وارد سرسرای اصلی شد ثناث دستور داد که همه به غیر از ویسپار تالار را ترک کنند.
_حالت چطور است ویسپار؟
ثناث لبخندی از روی محبت زده بود.اما ویسپار نمی دانست که واقعاً او از روی محبت میخندد یا این که این لبخند نیز مصنوعی است.
_ممنون.خوبم.و آماده ام که به شمال بروم.
ثناث از روی تخت بلند شد و به طرف ویسپار آمد و در همین حال گفت:
_میدانم، تو همیشه آماده ی نبر هستی!
ویسپار برای اولین بار مشتاق بود تا در این مورد با ثناث صحبت کند.با لحن خنثای همیشگی اش گفت:
_خیلی ها فکر میکنند که من عاشق جنگ و کشتن هستم و گمان میکنند امثال ما با صلح غریبه ایم!اما باید بدانی که آن ها اشتباه میکنند.من یک قاتل دیوانه نیستم که بوی خون ارضایش کند.
-ثناث درست نمیدانست که الان باید چه بگوید تا ویسپار ناراحت نشود.آهسته قدم میزد ویسپار هم نگاهش را به ثناث دوخته بود ولی حرفی نمیزد.پادشاه بلاخره تصمیم گرفت بحث را عوض کند:
_ویسپار خودت خوب میدانی که من قصد ندارم بعد از این جنگ تو را به کشورت برگردانم.
_بله، میدانم.ولی نمیدانم که میخواهی با من چه کنی؟
_ثناث خونسرد بود همین طور آهسته راه میرفت.و ادامه داد:
_فعلاً خودم هم درست نمیدانم.شاید بهتر باشد از نیوتیش بپرسم.
ویسپار سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:
_من خودم بعد از این که از جنگ برگردم به دیدنش می روم.چهار سالی است که او را ندیده ام.
سرورم، عالی جناب آرتام اجازه ی ورود می خواهند.
_سرباز با گفتن این جمله بدون اجازه وارد سرسرا شد.
ثناث خشمگین به طرف سرباز رفت:
_مگر نگفته بودم که هیچ کس وارد نشود مردک!؟
_سرباز به مِن مِن کردن افتاد:
_سرورم من به سپه سالار فرمان شما را متزکر شدم اما ایشان گفتند اگر خبر را نرسانم همینجا مرا خواهند کشت.انگار موضوع مهمی پیش آمده.
از خشم ثناث کاسته شد.و اجازه ی ورود داد.
آرتام وارد شد در حالی که آنقدر سریع راه می رفت که انگار در حال دویدن است.
_درود بر سرورم ثناث شاه.
نفس نفس میزد و نمی توانست درست صحبت کند.ثناث از این که آرتام را اینگونه میدید وحشت کرد.و با استرس پرسید:
_چه شده آرتام که انقدر پریشانی.
آرتام هنوز هم نفس نفس می زد.حالا ویسپار هم کنار ثناث ایستاده بود.
آرتام دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
_سرورم کنراشی ها وارد کشور شده اند و سه شهر مرزی را گرفته اند.کارن فرمانده ی قوای خودی عقب نشینی کرده و در نامه ای درخواست نیروی کمکی میکند.
ویسپار سری تکان داد.ثناث دوباره شروع کرد به راه رفتن.این بار توانسته بود ترسش را به خوبی پنهان کند.رو به روی ویسپار ایستاد و گفت:
_برخیز سپهدار گره ی این نبرد هم باید به دستان تو باز شود!

molaali
30-06-2011, 09:15
فصل چهارم قسمت چهارم

کارین و راتین روی میز سیاهی نشسته بودند. و منتظر بودند تا فرمانروای ورتا بیاید.اتاق با این که بزرگ بود ولی شباهت زیادی به قصر های دیگر کشور ها نداشت.سرتاسر اتاق را از فرش پر کرده بودند.هم روی زمین و هم دور تا دور دیوار ها فرش های بسیار زیبایی به چشم می آمد.
راتین به فکر فرو رفته بود در حالی که صورتش نشان میداد که از وضع به وجود آمده چندان راضی نیست.کارین رو به پدر کرد و گفت:
_چه شده پدر؟چه چیزی توجه تو را به خودش جلب کرده؟چرا نگران به نظر می رسی؟
پیرمردصندلی اش را به طرف کارین کشید و در حالی که لهن صدایش کم پژواک بود شروع کرد به سخن گفتن:
_توجه من به دو چیز جلب شده: یکی این که با این که در این اتاق فرش های زیادی به چشم می آید ولی روی همه ی فرش های زمین یک نقش به چشم می خورد و نقش فرش هایی که به دیوار زده شده اند هم یکسان است.
کارین تکانی به خودش داد و در حالی که به اطراف نگاه می کرد گفت:
_درسته!پدر تو چه نگاه تیز بینی داری!من اصلاً توجه نشدم.
راتین لهن معلمی را گرفت که می خواهد آخرین نکته را به شاگردش بیاموزد:
_دلیلش این است که تو تمام توجهت را به کار نمی گیری.و سعی نمیکنی اطرافت را به دقت نگاه کنی.اگر میخواهی فرمانده ی بزرگی شوی باید یاد بگیری که با نگاه کردن به اطرافت پیروزی را در آغوش بگیری.
کارین در حالی که هم مایوس می نمود و هم مغرور گفت:
_ولی من الان هم فرمانده ی بزرگی هستم!
راتین سرش را تکانی داد گفت:
_تو الان جنگ جوی بزرگی هستی.نه فرمانده ی بزرگی.(و چون نمی خواست این بحث را ادامه دهد ادامه داد:،)خب حالا دقیق شو ببین نقش این دو فرش چیست؟حالا که ما مجبوریم وقتمان را در اینجا بگذرانیم پس بیا با دقت به دور و اطارفمان نگاه کنیم(هنوز هم همان حالت معلم را داشت!)
کارین روی زمین را نگاه کرد و گفت:
_خب،فرش های روی زمین که همگی یک نقش دارند دریا را نشان میدهند.و دو نوع ماهی.
خودش نیز به فکر فرو رفته بود.ماهی های کوچک داشتند یک ماهی بسیار بزرگ را میخوردند.ولی در روی طرح هیچ خونی وجود نداشت.فقط دندان های ماهی های کوچک روی بدن ماهی بزرگ مشخص بود.
در همان لحظه سربازی وارد اتاق شد.رو به راتین کرد و گفت:
_سرورم اشداد منتظر شما و پسرتان هستند.بفرمایید.
هر دو مرد از همان مسیری که سرباز اشاره کرده بود راه افتادند.از دو اتاق نصبتاً کوچک گذشتند و به تالار اصلی رسیدند.که این اتاق هم خیلی بزرگ نبود.زیاد هم تزیین نشده بود.
روبرویشان اشداد روی یک صندلی بزرگ نشسته بودکه انگار برای چندین نفر ساخته شده بود. و پای چپش را روی پای راستش گذاشته بود.در آن اتاق بجز صندلی شاه صندلی دیگری نبود.پس هر دو آمدند تعظیمی کردند و روبروی شاه ایستادند.
اشداد با صدای گرمی خطاب به راتین گفت:
_چرا آنجا ایستاده ای؟بیا و کنار من بنشین.
از چهره ی راتین مشخص بود که زیاد تعجب نکرده است.با آرامش جلو آمد و در کنار شاه روی صندلی بزرگ نشست.سرش را به طرف اشداد کرد و گفت:
_سرورم ما نمیتوانیم مدت زیادی را در محضر شما بمانیم باید به طرف سیان حرکت کنیم.
اشداد مسن تر از راتین می نمود.موهایش مانند راتین کاملاً سفید شده بود ولی به عکس او موهای بلندی داشت.صدای اشداد بسیار کم عمق و آرام بود به نحوی که کارین باید بسیار دقت میکرد تا متوجه ی حرف های شاه پیر شود.
اشداد در حالی که به یکی از نگهبانانش نگاه میکرد خطاب به راتین گفت:
_اگر دنبال ویسپار میگردید باید مقصدتان را عوض کنید.
ناگهان چهره ی دو نفر کاملاً عوض شد و هر دو متعجبانه آماده بودند و به لبهای اشداد زل زده بودند.
_لحظاتی قبل از این که شما بیایید یکی از افراد من خبر آورد که ویسپار به همراه دوازده هزار نفر قصر سیان را ترک کرده اند.او میخواهد بر علیه کنراش بجنگد.و با دوست قدیمی خود ارشان روبرو شود.اما این بار در چهره ی یک دشمن نه دوست.

پایان فصل چهار

molaali
03-07-2011, 07:41
از همه ی دوستان پوزش می خواهم.
باید به یه سفر برم که از قبل برنامه ریزی نشده بود.
هر موقع برگشتم ادامه ی رمان رو میذارم.
با تشکر.
محسن

nil2008
04-07-2011, 21:03
دوست عزيز ...
اول در باره فصل چهارم ،قسمت سوم نظرمو ميگم...
پس از خوندن چند سطر اول كه خواننده مي فهمه پدر وپسرش (كارين و راتين)در جنگل راه مي رفتن و بعد با يك چرخش ناگهاني وسط صحنه ي جنگ ،ناگهان خواننده غافلگير ميشه ...كه خيلي خوبه مخصوصا" به اوج داستان كه ميرسه يكدفعه مي فهمه همه چيز در خواب اتفاق افتاده ...و بعد توضيح رابطه ي بين كابوس شب و اتفاقاتي كه در صبح ميفته...روند داستان خوب داره پيش ميره...
كلمه « متذكر » صحيح است.
فصل چهارم قسمت چهارم:
در جمله ي«کارین و راتین روی میز سیاهی نشسته بودند.» منظورتون « كنار ميز » بوده؟
به جاي جمله ي « به چشم می آمد.»...بهتر است بگوييم« به چشم مي خورد» و كلمه ي «لحن »صحيح است.
«من اصلاً توجه نشدم.»منظورتان « متوجه نشدم »بوده ؟
كلمه ي «نسبتا" » صحيح است.
تعليماتي كه در همان زمان اندك حضور در داخل اتاق فرمانروا توسط راتين به پسرش كارين داده ميشد جالب بودو بايد ببينيم باقي ماجرا به كجا مي انجامد...منتظر ادامه داستانت هستم...

molaali
08-07-2011, 10:29
سلام.ادامه ی داستان رو میذارم.

فصل پنجم: نبرد دو دوست

نزدیک طلوع آفتاب بود.و آسمان آبی زیبایی این صحنه را صدچندان کرده بود.اما هیچ چیز نمیتوانست سربازان سیان را خوشحال کند. الان سه روز بود که مشغول فرار کردن بودند.دیگر هیچ کدامشان توان جنگیدن نداشتند.فقط میخواستند به خانه هایشان برگردند.یک ماه می شد که در این جنگ حضور داشتند.در چهار میدان مختلف با کنراشی ها نبرد کرده بودند.و سه بار شکست خورده بودند.همه ی آن ها فرمانده کارن را خوب میشناختند.و اکثرشان او را دوست داشتند.اما میدانستند که او حریف فرمانده ی لشکر دشمن نمی شود.در این اوضاع از پایتخت شایعه هایی به گوش میرسید که حال سربازان را بدتر میکرد.آن ها شنیده بودند که آنثاری ها به شهر حمله کرده و پادشاه را کشته اند.و پایتخت را به تصرف خود در آورده اند.اگر این شایعات واقعیت داشت چه؟بر سر زن و بچه هایشان چه آمده بود؟هیچ کس نمیدانست.با این که میدانستند نه راه پیش دارند و نه پس ولی باز هم علاقه ی چندانی به نبرد نداشتند.فقط میخواستند به پایتخت بروند و از وضعیت خانواده هایشان باخبر شوند.ناگهان سکوت سنگینی که حکم فرما شده بود شکست.جاسوس فرمانده کارن برگشته بود.همان که برای تحقیقات به پایتخت فرستاده شده بود.جاسوس به هیچ کس نگاه نمیکرد.و به هیچ یک از سوالات سربازن که به طرف او هجوم آورده بودند جواب نداد.نمیدانست چطور همه ی سربازان او را میشناسند.جاسوس به کنار چادر فرماندهی رفت.از اسب پیاده شد و بدون اجازه وارد چادر شد.درون چادر فقط یک مرد نشسته بود.از چشمان سرخ و پف کرده اش مشخص بود که چند شبی است نخوابیده.موهای بلندی داشت که مشکی می نمود.صورتش پر بود از زخم های ریز و درشت.بازوان تنومند و اندام برجسته ای داشت.از چین و چروک چهره اش میشد حدس زد که بی اندازه به خودش فشار می آورد.او سردار کارن بود.
کارن با شنیدن صدای جاسوس متوجه ی حضور او شد و از جایش بلند شد.در حالی که بسیار خسته بود با لحنی پر از اشتیاق گفت:
_خب تعریف کن؟ چه شد؟پایتخت تصرف شده؟به سر شاه چه آمده؟
جاسوس سری تکان داد و آهسته گفت:
_قربان نتوانستم به پایتخت نزدیک شوم.در راه متوجه ی خبری شدم که باعث شد ماموریتم را نیمه کاره رها کنم و باز گردم.
_خب تعریف کن.
_ تا رسیدن به پایتخت نیمروز فاصله داشتم.که به لشکری برخوردم که داشتند از راه شهر می آمدند.مشخص بود که وارد پایتخت شده اند و از آن گذشته اند.
کارن کمی ترسیده بود.ولی به خود اجازه نمیداد که این ترس نمایان شود.در حالی که با ریش نصبتاً بلندش بازی میکرد گفت:
_خب؟ متوجه نشدی که لشکر به چه کشوری تعلق دارد؟و فرمانده ی آنها که بود؟
حالا جاسوس هم مضطرب می نمود:
_سرورم این لشکر دو فرمانده داشت! یکی لیشام پادشاه آنثار و دیگری.(هر چه سعی کرد نتوانست که جمله اش را تمام کند.انگار نوک خنجر تیزی را روی گلویش گذاشته باشند.
کارن دیگر کاملاً عصبانی شده بود.دور جاسوس میچرخید و هر دو دستش را گره کرده بود و به هم میزد.به طرف جاسوس خیزی برداشت و فریاد زد:
_خب؟ فرمانده ی دومی که بود؟ ده بگو! خسته شدم!
_جاسوس به آرامی ادامه داد:
_او را درست نشناختم ولی حدس میزنم که سپهدار لشکر برسین ویسپار بود.
کارن خشک شده بود.انتظار هر چیزی را داشت غیر از این.مضطرب تر شده بود.در حالی که سعی میکرد خشمش را فرو بخورد گفت:
_مطمئن هستی که او فرمانده ویسپار بود؟
_خدمتتان که عرض کردم.مطمئن نیستم ولی حدس میزنم که او خود ویسپار بود.
کارن در حالی که داشت به سوی میز حرکت میکرد گفت:
_تعداد سربازان را توانستی حرس بزنی؟
جاسوس جلوتر رفت و گفت:
_فکر میکنم بیشتر از هفت هشت هزار نفر بودند.
_چند روز با ما فاصله دارند؟
_حدود سه روز قربان.آهسته حرکت میکنند و مشخص است که نمی خواهند خسته شوند.
_خبر دیگری هم هست؟
جاسوس در حالی که تعظیم میکرد گفت:خیر قربان. (و از جادور بیرون رفت.)
افکار عجیب و غریب و توهمات اجازه ی فکر کردن را به کارن نمی داد.روی صندلی نشسته بود.سعی کرد تمرکز کند تا بهتر بتواند تفکر کند.دستانش را بهم زد و افکارش را جمع کرد:
اگر این جاسوس درست دیده باشد چکار کنم؟اگر واقعاً ویسپار در حال رسیدن به اینجا باشد چه؟این طور که مشخص است پایتخت تصرف شده.چون به هر حال لیشام در حال حرکت به این جاست.
دستش را زیر چانه اش زد و شروع کرد به فکر کردن:
ما الان حدود 70 هزار نفر سرباز داریم.یعنی نیمی از سپاهی که به من دادند.(دلش برای بچه هایی می سوخت که هرگز پدرانشان را نمی دیدند.گر چه شاید آن بچه ها هم تا بحال کشته شده بودند.) و سربازان کنراش حدود 90 هزار نفرند. و فرمانده شان آراد، یک بار با او در همین جنگ مبارزه کرده بود.که با خوش شانسی توانسته بود از دست آراد جان سالم به در ببرد. کارن می دانست که در مقابل آراد نمیتواند پیروز شود.حالا حدود 10 هزار سرباز هم داشتند از پشت حمله میکردند.اگر سربازان متوجه می شدند که پایتخت سقوط کرده.همین توان اندک جنگیدن را هم از دست میدادند.
استرس بیش ار حد امان فرمانده را بریده بود.او هر چه می کرد نمیتوانست با آرامش فکر کند.از طرفی نمیخواست افرادش کشته شوند و از طرفی دیگر هیچ راهی نداشت.با خود گفت بهتر است به سمت پایتخت برویم.تا به لشکر آنثار برخورد کنیم.تعدادمان حداقل هفت برابر آن هاست میتوانیم همه را بکشیم و انتقام شاه و دیگران را بگیریم.این طوری روحیه ی سربازان هم چند برابر خواهد شد.بعد به پایتخت خواهیم رفت.از آنجا بهتر میتوانیم از خود دفاع کنیم.
از جایش بلند شد و لبخند سردی زد.بله.او توانسته بود این معما را حل کند.از خودش راضی به نظر می رسید. باید صبر میکرد تا فرماندهان برسند.تا فرمان را به همه ابلاغ کنند.
کارن در همین افکار بود که صدای سربازان رشته ی افکارش را گسست.سربازان فریاد میکشیدند.و شمشیر می کوفتند.کارن فکر کرد که آشوب شده.به سرعت از چادر بیرون آمد.و دید که همه ی افراد مشغول شادی کردن هستند! و فریاد هایشان از سر خوشحالیست.به طرف یکی از سربازان محافظ رفت و پرسید؟
_چه خبر شده؟
سرباز به سختی سخن فرمانده را شنید.فریاد های سربازان گوش هر کسی را کر میکرد.با دست پیکی را نشان داد که پرچم سیان را حمل میکرد.و همین طور که حرکت میکرد سخنانی را میگفت.که فریاد ها اجازه نمیداد کارن چیزی از سخنان پیک را متوجه شود.نمی توانست صبر کند تا پیک به چادر او بیاید.وارد جمعیت شد.سربازن وقتی متوجه ی حضور او می شدند راه را باز میکردند تا او به جلو برود.به نزدیکی پیک که رسید توانست سخنان او را بشنود:
_سرورم ثناث شاه زنده اند! پایتخت اشغال نشده.حال همه ی مردم خوب است.حتی یک نفر هم کشته نشده! و نیروی کمکی در راه است.
وقتی فرمانده نزدیک پیک شد.او از اسب پیاده شد و تعظیم کرد.
کارن با صدای بلند پرسید:
_خب؟چه خبر؟تو از طرف سرورم ثناث شاه بزرگ می آیی؟
حالا دیگر همه ساکت شده بودند.و فقط گوش میکردند.
پیک شروع به صحبت کردن کرد:
_بله قربان،(دستش را دراز کرد و از کمرش نامه ای را بیرون در آورد او را به طرف فرمانده گرفت و ادامه داد( :
این نامه از طرف شخص شاه است.که برای شما نوشته اند.با خواندن این نامه شما همه چیز را خواهید فهمید.کارن سری تکان داد و نامه را گرفت.برگشت تا به چادر خود برود.سربازان راه را برای او باز کرده بودند و فریاد شادی سر میدادند گویی نبرد را برده اند!شاید هم حق با آن ها بود!

nil2008
13-07-2011, 17:08
دوست عزيز...
خسته نباشي ...معمولا" جاسوسها در جنگهاي قديم نقش اصلي رو بازي مي كردند و هرچي كه مي گفتن درست از آب درميومده ،چقدر خوب شد كه كارن به اميد ِ حرف جاسوسش يه جنگ بيخودي رو شروع نكرد...توصيفت از بچه هايي كه شايد هرگز پدراشونو نبينند منو به ياد جنگ خودمون انداخت...
خيلي خوب تونستي بازم از شگردي كه در انتهاي داستان ميزني و خواننده رو با يك سوال ذيگه درگير ميكني ، استفاده ي به جا ببري«توي نامه چي نوشته ؟» همه منتظريم ...:11:

molaali
13-07-2011, 17:26
فصل پنجم قسمت دوم
خورشید به سقف آسمان چسبیده بود.و آفتاب مستقیم به صورت مردمان برخورد میکرد.هوا گرم بود. و بادی نمی وزید.اما پهلوانی مشغول آزمایش توانایی های خود بود. جویان در وسط میدان تمرین، تنها بود.و آهسته دور خودش می چرخید. او قد بلندی داشت اما نه خیلی بلند! و بدنی ورزیده.کمی از صورتش صوخته بود،گونه ی راست و چانه اش.موهایش کوتاه بودند.و روی پیشانیش رو هم نمی توانستند بگیرند.دستان پینه بسته و کار کرده ای داشت.و چشمانش مشکی بودند.مانند چشمان قهرمانش ویسپار.مدتی بود که با چشمانی بسته به آرامی دور خود می چرخید.گویی که مشغول تمرکز کردن است.دور تا دور میدان تمرین را عروسک های چوبین تشکیل می دادند.که اندازه ی سربازان معمولی بودند.و سربازان با آن ها تمرین می کردند.
بلاخره بعد از مدتی چشمان جویان باز شد.و به سرعت به طرف یکی از عروسک ها دوید و با شانه ی خود ضربه ی محکمی به هدف زد.عروسک از جا کنده شد. و روی زمین افتاد.جویان به سمت عروسک بعدی چرخید و به سرعت شمشیرش را در گلوی هدف دومی فرو برد.او آنقدر سریع شمشیر را بیرون کشیده بود.که اگر به جای آن عروسک آدمی هم بود نمیتوانست بیرون آمدن شمشیر را تشخیص دهد!به سرعت با پرشی خود را به هدف بعدی رساند و سر عروسک را در یکی از بازوانش قرار داد و سر را کند.و به طرف عروسک بعدی جستی زد.مدتی نگذشته بود که تمام اهداف تمرینی خورد شده بودند.جویان دوباره به وسط میدان تمرین برگشت چشمانش را بست و شروع کرد به چرخیدن به دور خودش.
بعد از چند دقیقه صدای پای کسی به گوشیش رسید.او مطمئن بود که این شخص که به نزد او می آید از سربازان نیست چون آن ها جرعت نداشتند فرمانش را زیر پا گذاشته خلوتش را بشکنند.پس باید یکی از فرماندهان می بود که کار مهمی با او داشت.پهلوان چشمانش را باز کرد.ولی همچنان با آرامش به دور خود میچرخید.بعد از چند لحظه مشخص شد که چه کسی دارد به نزد سپهسالار و فرمانده ی ارشد سپاه برسین، جویان می آید.شوکا وارد میدان تمرین شد.و قدم هایش را به سمت جویان به راه انداخت.شوکا از جویان کوتاه تر و کمی چاق تر بود.موهایش نیز کمی از جویان بلند تر می نمودند.و پوستش سبزه بود. وقتی به جویان نزدیک شد احترام نظامی نگذاشت اما با لهنی پر از احترام گفت:
_درود بر سردار جویان.
جویان در حالی که از حرکت ایستاده بود سری تکان داد و با لحنی گرم و صمیمی گفت:
_درود بر فرمانده ی گارد محافظ شاه و دوست خوبم شوکا.
و خنده ای سر داد.شوکا نیز لبخندی زد و گفت:
_ سردار، پاسانداد(لقبی است که به فرمانده و سرپرست جاسوسان کل کشور می گفتند.) و وزیر اعظم منتظر شما هستند تا جلسه ی چهار نفری مان را آغاز کنیم.پاسانداد می گفت اخبار مهمی دارد که شاید سرنوشت دنیا را تحت تاثیر قرار دهد!
جویان در حالی که انگار هیچ توجهی به سخنان شوکا نکرده بود گفت:
_شوکا میدانی الان در کجا هستیم؟
شوکا با تعجب پاسخ داد:
_خوب در کشورمان برسین!
جویان لبخندی زد و گفت:
_نه،اینجا که من و تو در آن هستیم کجاست؟
شوکا که متوجه منظور جویان شده بود گفت:
_بله،اینجا میدان تمرین است ولی خودت میدانی که الان وقت خوبی برای.(جویان حرف شوکا را قطع کرد و با لحنی سخن کرد که انگار فرزندی است در کنار مادرش! ) :
_دلت می آید تا اینجا بیایی؟ولی با من مبارزه نکنی؟مدتی است که حریف قدرتمندی نداشتم.بیا با هم کمی تمرین بکنیم.برای صحبت کردن همیشه وقت هست!
شوکا از این پیشنهاد چندان خوشحال نبود ولی صلاح نمی دید که خواسته ی جویان را رد کند.شمشیرش را کشید و با دو دست دسته ی شمشیر را گرفت و تیغه اش را به بالا گرفت.جویان لبخندی زد و از شوکا دور شد.به آن سمت میدان نبرد رفت.و شمشیرش را مانند شوکا به دست گرفت.چند لحظه ای بیشتر نگذشته بود که هر دو پهلوان به طرف هم هجوم بردند.و شمشیرهایشان به همدیگر برخورد کرد.ضربات به سرعت زده می شدند.هر دو نفر طوری می جنگیدند که انگار تنها به وسیله ی مرگ طرف مقابل جنگ پایان خواهد یافت!سبک مبارزه ی دو جنگ جو با هم تفاوت داشت.جویان بسیار سریع حرکت میکرد و اجازه نمیداد شوکا سر جایش بماند.اما شوکا زیاد حرکت نمیکرد.ولی شمشیرش را به سرعت حرکت می داد. بعد از مدتی شوکا ضربه ی محکمی به طرف سر جویان زد.اما جویان سریع با شمشیر خود دفاع کرد.در این لحظه کار به زور آزمایی رسیده بود.و هر دو با تمام قدرت شمشیر را به طرف دیگری حل میدادند.نیروی هر دو مبارز یکسان بود و هیچ کدام نمیتوانست بر دیگری غلبه کند.بلاخره دو مرد نگاهشان به یکدیگر افتاد. انگار تازه یادشان آمده بود که این نبرد یک مبارزه ی تمرینی است!هر دو از هم جدا شدند.زیر آن آفتاب سوزان کاملاً خسته شده بودند.دوباره به هم نگاه کردند و شمشیر هایشان را در غلاف گذاشتند.جویان جلو رفت و دستش را روی شانه ی شوکا گذاشت و با همان لهن صمیمی گفت:
_نبرد لذت بخشی بود! مدت ها بود که این چنین مبارزه نکرده بودم.
شوکا نیز دستش را روی شانه ی جویان گذاشت و گفت:
_من هم همین طور،ولی یک لحظه فکر کردم که میخواهی مرا بکشی.
و خندید.جویان هم خندید و گفت:
_خب ، به نظرم دیگر باید به سمت قصر برویم.اگر بیش از این وزیر اعظم را منتظر بگذاریم ناراحت میشود.(و باز هم خندید.)
هر دو برگشتند و به سوی قصر بزرگ راه افتادند.با این که با قصر فاصله ی زیادی داشتند ولی از همان فاصله هم می شد عظمت قصر بزرگ برسین را حس کرد.بعد از کمی راه رفتن به مکانی رسیدند که اسب ها را در آن جا می بستند.هر دو سوار اسبانشان شدند و به سمت قصر تاختند.تا رسیدن به قصر زیاد فاصله نداشتند.
ادامه دارد... .

molaali
14-07-2011, 11:21
یک قسمت دیگه از رمان رو هم میذارم:

فصل پنجم قسمت سوم
جویان و شوکا وارد شهر شده بودند.آن ها به طرف قصر حرکت میکردند.از ابتدای در ورودی شهر تا خود قصر را مغازه داران با اجناسشان پر کرده بودند.و جنس های مختلف خود را می فروختند.بازار شهر بسیار بزرگ بود و هر وسیله ای در آن پیدا می شد.
دو فرمانده به دروازه ی بزرگ قصر رسیدند.که توسطه صد نگهبان محافظت می شد.هر کسی که از دروازه عبور میکرد بعد از وارد شدن به قصر بدون اختیار مشغول نگاه کردن سه مجسمه ی بزرگ میشد.دو مرد و یک زن، مجسمه ها از طلا ساخته شده بودند و سنگهای زینتی دیگری هم در روی آن ها به چشم میخورد.جویان سال ها بود که این سه مجسمه را می دید ولی هنوز هم نمی توانست بدون دیدن آن ها وارد قصر شود.هر سه روپوش بلندی داشتند که از سنگی آبی ساخته شده بود.ولی جویان نمی دانست که این سنگ چه نوع سنگی است.
_درود بر سروران بزرگوار.
جویان با صدای اوتانا وزیر دارایی از افکار خود بیرون آمد.و در حالی که از اسب پیاده میشد با خنده ای بچه گانه گفت:
_سلام بر ثروتمندترین مرد دنیا!
اوتانا در حالی که کمی دلخور می نمود گفت:
_سرورم من بارها به شما گفته ام که از این شوخی اصلاً خوشم نمی آید!درست است که ثروت عظیمی در دستان من است ولی من که صاحب این همه طلا و جواهرات نیستم! من فقط از آن ها نگه داری میکنم.
خنده ی جویان دو چندان شد:
_ولی من عاشق این شوخی هستم!راستی تو اینجا چه میکنی اوتانا؟مگر نباید سر خزانه ات باشی!؟
اوتانا در حالی که با دستانش بازی می کرد من من کنان گفت:
_قربان وزیر اعظم مرا به اتاق مشاورت دعوت کرده.انگار مسئله ی بسیار مهمی به وجود آمده.
شوکا نیز از اسب پیاده شد و خطاب به اوتانا گفت:
_پس بیا بیش از این آن ها را منتظر نگذاریم.(و به سمت قصر راه افتاد.)
هر سه نفر وارد قصر شدند.و به اولین سرسرای بزرگ رفتند.این سرسرا که به اتاق مشاورت مشهور بود محل تجمع سرداران بزرگ و مشاوران اعظم شاه بود.که در آنجا مسائل مهم مملکتی تصمیم گیری می شد.جلوی در اتاق مشاورت دو پرچم وجود داشت یکی آبی و دیگری زرد.هر موقع که شاه در این اتاق حضور داشت و یا قصد حضور داشت! پرچم آبی بالا بود و زمانی که مجلس بدون حضور شخص پادشاه برگزار میشد رنگ زرد خود نمایی می کرد.
جویان به پرچم نگاه کرد و گفت:
_پس سرورمان در این مجلس حضور ندارند.
شوکا در حالی که کلاه خودش را برمیداشت.گفت:
_بله.وزیر اعظم گفتند که مجلس امروز چهار نفری برگزار خواهد شد.و نتیجه به اعلیحضرت گفته خواهد شد.تا ایشان تصمیم اصلی را بگیرند.اما نمی دانستم که جناب اوتانا نیز در این جلسه حضور خواهند داشت.
اوتانا آماده شد تا سخنی بگوید اما جویان پیش دستی کرد و گفت:
_به هر حال همه چیز تا لحظاتی دیگر مشخص خواهد شد.(و در آهنی بزرگ را با کلون آن به صدا در آورد.
سربازی از پشت در، آن را باز کرد و با دست سه مرد را به داخل راهنمایی کرد.هر سه نفر داخل شدند.اتاق مشاورت بسیار بزرگ بود و در بالای اتاق یک میز بسیار بزرگ وجود داشت که حداقل بیست صندلی اشرافی دور آن وجود داشت.که فقط دو تا از این صندلی ها پر شده بود.وزیر اعظم و پاسانداد زودتر آمده بودند.وزیر اعظم پیرمردی نحیف بود و مشخص بود هرگز شمشیری را با دستان خود لمس نکرده است. او قد متوسطی داشت و صدایِ گرم آرامش بخشی.چشمانش آبی می نمودند. و از دستان نرمش مشخص بود که تا بحال کار سنگین انجام نداده است.او لباس بلند یکدست سفیدی پوشیده بود.و موهای بلند سفیدش را از پشت گره زده بود.پاسانداد مردی میان سال بود که فرصت زیادی تا پیری نداشت.موهای نصبتاً بلندش را به نحوه ی خاصی قرمز کرده بود.و روی سر نیز کلاه قرمزی داشت اما لباس بلندی زرد رنگ به تن داشت.مشخص بود که او دوست دارد متمایز از همه به چشم بیاید و همه او را از بین هزاران نفر نیز بشناسند!(به عکس تمامی جاسوسان! )او تمام ریشش را زده بود و فقط روی دو گونه اش دو علامت رعد مشخص بود.
هر دو بلند شدند و به استقبال سه مرد آمدند.بعد از رد و بدل شدن چند جمله وزیر اعظم خطاب به وزیر دارایی گفت:
_جناب اوتانا شما فعلاً بیرون بمانید تا وقتی که شما را صدا کنم.
اوتانا به علامت مثبت سری تکان داد و شروع به برگشتن کرد.و با علامت دست سربازان را نیز از اتاق بیرون برد.
وزیر اعظم روی اولین صندلی از راست نشست و جویان نیز در کنار او و در صندلی بعدی نشست.در سمت چپ میز و در صندلی اول ویشکا مشاهده می شد و در کنارش پاسانداد.
بعد از چند لحظه جویان رو به وزیر اعظم کرده و شروع به صحبت کردن کرد:
_خب،نمی خواهید شروع کنید جناب نرسی؟
وزیر اعظم سرفه ای زد و سینه ی خود را صاف کرد.بعد دستانش را روی میز قرار داد و شروع کرد به سخن گفتن:
_اول بگویم که موضوع جلسه ی ما کشور سیان است.اخباری به دست ما رسیده که بسیار مهم و حیاتی است.و تصمیمی که در این اتاق گرفته می شود به سرنوشت هزاران و شاید میلیون ها انسان تاثیر می گذارد.
وزیر اعظم دستانش را از روی میز برداشت و ادامه داد:
_خوب، اخبار را باید از زبان جناب دانین بشنویم( و رو کرد به پاسانداد)
پاسانداد کمی شوکه شده بود چون انتظار نداشت وزیر اعظم به این زودی کار را به او بسپارد ولی زود خودش را جمع و جور کرد و شروع کرد به صحبت کردن:
_بله.همان طور که میدانید.کنراشی ها به سیان حمله کرده اند و در پنج جنگی که با آن ها داشته اند سه جنگ را برده اند.نیمی از افراد سیان کشته شده اند. توان آن ها بسیار کم شده.از طرف دیگر آنثاری ها نیز به قصر سیان حمله کرده اند.که این نبرد به نفع پادشاه سیان تمام شده.
وزیر اعظم صدایش را کمی تند و بلند کرد و خطاب به پاسانداد گفت:
_مطالب مهم را بگو، این اخبار را که خود آقایان می دانند.
دانین به علامت مثبت سری تکان داد و ادامه داد:
_کسی که باعث پیروزی سیان در جنگ با آنثار شده کسی نیست جز فرمانده ی بزرگ ما عالیجناب ویسپار.
جویان و شوکا هر دو از تعجب و حیرت بی اختیار از جای خود بلند شدند.رنگ هر دو به سفیدی می نمود.حتی ویشکا که با این رنگ هیچ گونه تناسبی نداشت!
وزیر اعظم با دست هر دو را به نشستن دستور داد و گفت:
_بنشینید.جناب دانین هنوز اخبار عجیب تری برای گفتن دارند!
پاسانداد در حالی که نقشه ی سرزمین را روی میز میگذاشت ادامه داد:
_عالیجناب ویسپار بعد از شکست دادن لیشام او را با خود همراه کرده و با لشکر ده هزار نفری اش به کارن ملحق شده.
هر لحظه بر گیجی و حیرت دو پهلوان افزوده می شد اما آن ها تصمیم گرفته بودند که تا تمام شدن سخنان دانین ساکت بمانند.
پاسانداد مکسی کرد و بعد ادامه داد:
_ایشان رهبری تمام لشکر سیان را به عهده گرفته و در نبردی که با لشکریان کنراش داشته توانسته پیروزی بزرگی به دست بیاورد.و آراد فرمانده ی قوای کنراش را مجبور به عقب نشینی کرده.آراد تا مرز کشورش به عقب رفته و منتظر است واکنش لشکر سیان را ببیند.
شوکا که کاملاً گیج به نظر میرسید دوباره از جایش بلند شد و اجازه ی صحبت بیشتر را به دانین نداد.نشست و شروع به صحبت کردن کرد:
_پاسانداد به سوالات من دقیق پاسخ بده:
پاسانداد نگاهی به وزیر اعظم کرد و وقتی که نظر موافق او را دید گفت:
_بفرمایید.
شوکا یک لحظه معکس کرد و بعد در حالی که صدایش بسیار تیز شده بود گفت:
_در جنگ آخر، لشکر کنراش چند هزار نفر بودند؟
_حدود 90 هزار نفر.
_خب،لشکر سیان چند نفر بودند؟
_با احتساب آن 10 هزار نفر سرباز آنثار، حدود 80 هزار نفر.
_وزیر اعظم وارد صحبت آن ها شد و خطاب به پاسانداد گفت:
_میدانی عالیجناب ویسپار از چه استراتژی استفاده کرده تا بتواند آراد را شکست داده و مجبور به عقب نشینی کند؟
پاسانداد من منی کرد و گفت:
_قربان جاسوسان من فقط توانسته اند اخبار کلی و بسیار مهم را به من برسانند.من از این گونه اخبار اطلاعی ندارم
جویان تکانی به خود داد و گفت:
_خوب،هنوز هم خبری داری که نگفته باشی؟
پاسنداد در حالی که از جایش بلند می شد گفت:
_خیر، قربان همین بود.
وزیر اعظم نگاهی به پاسانداد کرد و گفت:
_تو هم بیرون منتظر بمان تا صدایت کنم.
پاسانداد سری تکان داد و به بیرون سرسرا رفت.بعد از رفتن او شوکا نگاهی به وزیر اعظم انداخت و گفت:
_خوب جناب وزیر نظر شما چیست؟در ابتدای جلسه گفتید که تصمیم ما بر دنیا اثر میگذارد.خوب حالا میتوانید نظرتان را بگویید.
نرسی که سرش را روی نقشه خم کرده بود به خود تکانی داد شروع کرد به صحبت کردن:
_می بینید که سیان در وضع خوبی نیست.و قدرتش را به واسطه ی عالیجناب ویسپار دارد.
اگر ما با لشکری 50 هزار نفری به قلعه ی سیان حمله کنیم و ثناث را بکشیم کار سیان تمام است.آن موقع این دو دستگی در سرزمین از بین می رود.
شوکا عکس العملی از خود نشان نداد ولی جایان در حالی که صدایش دیگر مثل قبل گرم نبود گفت:
_من نمی دانم که چرا عالیجناب ویسپار در لشکر سیان است ولی به شخصه هرگز به ایشان حمله نخواهم کرد.بارها از سرورم آپاسای پرسیده ام که بر سر عالیجناب ویسپار چه آمده ولی ایشان هرگز جواب قانع کننده ای برای من نداشته اند.
جویان لحظه ای درنگ کرد و بعد از جایش بلند شد در حالی که بسیار مصمم به نظر می رسید.به طرف در خروجی رفت و این جمله را گفت:
_اما ایشان این بار باید جواب قانع کننده ای برای من داشته باشند!
ادامه دارد... .

nil2008
21-07-2011, 07:12
سلام دوست عزيز...
چند روزي كه نبودم خيلي خوب داستان رو پيش بردي...ديگه در توصيف چهره و ظاهر اشخاص بسيار ماهر شدي وخيلي خوب از سر تا پاي طرف رو به خواننده منتقل ميكني ...(جويان ،شوكا،ويشكا و...)چه اسامي زيبايي انتخاب كردي ..وچقدر خوب نبرد بين جويان وشوكا رو بيان كردي و دروازه ي ورودي شهر بسيار خوب در ذهن خواننده مجسم ميشه...بنظرم درباره ي فروشندگان و مردم ،بيشتر توضيح ميدادي شايد بهتر بود...چندتا اشتباه تايپي داشتي كه خيلي مهم نبود(سوخته-جرات-لحن-مكث) و در جمله ي «پس باید یکی از فرماندهان می بود که کار مهمی با او داشت.» بهتر بود اينطوري نوشته بشه« پس بايد يكي از فرماندهان باشد كه كار مهمي با او دارد »
منتظر خواندن ادامه داستان زيبات هستم ...

pcforlife
21-07-2011, 14:32
کارت خیلی عالیه محسن جون... این دو پارت آخرت واقعا عالی شده... اینکه داستان رو فقط تو یه فضا نگه نداشتی عالیه...
منتظر ادامه داستانم...
قربونت:10:
یاعلی:11:

mahkan
27-07-2011, 13:46
سلام محسن:5:
من رمان رو خوندم و باید بگم واقعاً عالی بود:27:
با اینکه باید در طرز لباس پوشیدناشون بگی با اون دوستمون که در اون سایت نظر دادن کاملاً موافقم
مطمئن باش با این کارت داستان صد البته زیبا تر جلوه می کنه
از طرز پرداختن به محیط اطراف و همینطور بیان حالات صورتاشون خیلی خوب کار کردی
وهمینطور از اینکه داستان در جاهای دیگه هم گسترش دادی خوشم اومد
موفق باشی:8:
منتظر ادامه رمان هستم:11:

بعداً نوشت:
راستی من ویرایش رمان رو شروع کردم
البته با اجازه تون:46:
بعضی جاها کلمات پس و پیش شده
یا مثلاً به زبان امروزی تغییر کرده رو درست کردم
تو قسمت های اول این اشتباه ها به شدت به چشم میان اما بعد به مرور کاهش پیدا می کنن

molaali
30-07-2011, 11:03
فصل پنجم قسمت چهارم:
جویان در اتاق مرمرین نشسته بود.اتاقی که تماماً از سنگ های مرمر ساخته شده بود.دور تا دور اتاق هیچ وسیله ای برای تزیین به کار نرفته بود. و سنگهای سفید مرمر بیشتر از هر چیزی خود نمایی میکردند.این اتاق مخصوص مقامات و بزرگانی بود که درخواست دیدار شاه را داشتند.کسانی که این تقاضا را داشتند باید در این اتاق بزرگ و مربعی شکل صبر میکردند تا پادشاه اجازه ی ورود دهد.جویان دقیقاً نمیدانست که چه مدت اینجا منتظر نشسته.افکار متفاوتی فکرش را مخدوش کرده بود.نمی دانست باید چطوری سوالاتش را از شاه بپرسد.که او هم جوابش را بدهد و هم از جویان نرنجد.در همین لحظه در اتاق مرمرین باز شد ولی به جای گارد سلطنتی، وزیر اعظم وارد شد و بدون هیچ حرفی در کنار جویان نشست.جویان که از این عمل وزیر اعظم متعجب شده بود با صدایی که در آن میشد خنده ای همراه با تلخی را شنید گفت:
_شما اینجا چه میکنید؟
وزیر اعظم بدون اینکه به جویان نگاهی بیاندازد و درحالی که روبرویش را نگاه میکرد گفت:
_به نظرم سخنان تو با پادشاه خیلی مهمتر از آن چیزی هست که فکر میکنی.بهتر است من هم در این ملاقات حضور داشته باشم.(بعد نگاهی به جویان کرد و با حالتی خشک ادامه داد) : البته اگر از نظر تو مشکلی نداشته باشد!؟
_جویان سرش را تکان داد و گفت:نه مشکلی نیست.راستش را بخواهید خودم هم بدم نمی آمد کسی مثل شما در کنارم باشد.فقط نمیدانم چطور باید اخبار را به گوش فرمانروا برسانیم.
_نگران این مطلب نباش قبل از این که تو درخواست دیدار با شاه را بفرستی من پاسانداد را به خدمت ایشان فرستادم تا همه ی اخبار را به گوششان برساند.این جلسه هم به درخواست من سری اعلام شد.و ما میتوانیم در خلوت با شاه سخن بگوییم.
بعد انگار که خودش نیز در درست بودن سخنانش شک داشته باشد.صدایش را کمی نرم کرد و گفت:
_البته شاید ما در این ملاقات شاهزادگان را نیز ببینیم.چون اخبار پادشاه را بیشتر از همیشه به فکر فرو برده.به هر حال باید کمی صبر کرد.
جویان سرفه ای کرد و گفت:
این طور که مشخص است شما هم نمیدانید که چه اتفاقی رخ خواهد داد.
و برخلاف انتظارش وزیر اعظم حرفی نزد.و هر دو در سکوت مشغول فکر کردن شدند.
بعد از مدت زیادی انتظار بلاخره گارد سلطنتی وارد شد و هر دو نفر را به طرف در ورودی راهنمایی کرد.
جویان و وزیر اعظم به دنبال گارد به سرعت راه می رفتند.جویان آنقدر افکار گوناگون در سر داشت که به جز زیر پایش هیچ جای دیگر را نمی دید.آنها بسیار سریع راه می رفتند.و متوجه نبودند که به کجا می روند.بعد از مدتی،سکوت را وزیر اعظم شکست و رو به گارد سلطنتی گفت:
_ببینم داریم به کجا می رویم؟ مگر اینجا راه رسیدن به تالار آموزش افسران نیست؟
گارد همچنان سریع حرکت میکرد ولی سرش را به طرف وزیر اعظم برگرداند و گفت:
_درست است سرورم.پادشاه و شاهزادگان بزرگوار در تالار آموزش منتظر شما هستند.
نرسی آهسته با خود زمزمه کرد:
_چرا آنجا؟ تا بحال سابقه نداشته محل ملاقات من با شاه تالار آموزش باشد.
بعد سریع قبل از اینکه کسی حرفی بزند خودش گفت:
_به هر حال تا چند لحظه ی دیگر همه چیز مشخص میشود.(دوباره به فکر فرو رفت و با شک گفت) :امیدوارم!
چندی نگذشت که آنها به در ورودی سرسرا رسیدند.
گارد در زد و وارد شد.و بعد از چند لحظه از پشت، در را باز کرد و با دست هر دو مرد را به درون راهنمایی کرد.و خود به بیرون سرسرا رفت.
تالار آموزش خیلی بزرگ بود و برای فرماندهان بزرگ ساخته شده بود جویان این اتاق را خوب می شناخت چون خودش به دیگر فرماندهان درس میداد.
درون اتقاق چهار نفر ایستاده بودند.که مشغول مبارزه با یکدیگر بودند.جویان ونرسی با تعجب جلو رفتند و دیدند که شاه دارد با پسر بزرگش تمرین جنگیدن میکند و دو برادر کوچک تر با هم.هر دو ایستادن و با تعجب مشغول مبارزه ی این خانواده شدند.
آپاسای با پسر بزرگش اردا می جنگید.اردا چهل ساله می نمود و مانند همه ی فرماندهان بزرگ بدنی نیرومند و اندامی برجسته داشت موهایش مثل موهای پدرش خاکستری بود و ته ریش زیبایی داشت.قدش مانند دو برادرش بلند بود.ولی نه به بلندی پادشاه.
آپاسای ریش بلندی داشت و مشخص بود که پسرانش اندام او را به ارث برده اند.و همچنین پوست سفیدشان را.
جویان برای اولین بار بود که فرمانروا آپاسای را در لباس جنگی می دید.او حتی در سخت ترین جنگ ها نیز از پوشیدن زره خود داری می کرد و معتقد بود که اگر پادشاه با لباس جنگی روبروی مردم بایستد آن ها گمان میکنند که شکستشان حتمی است.بعد از مدتی شاه به این مبارزه پایان داد و و در حالی که خوشحال به نظر می رسید رو به سوی دو مرد کرد.هر دو به سرعت خم شدند و احترام گذاشتند.شاه در حالی که می خندید به نزدیک وزیر اعظم و سپهدار لشکرش آمد.سه شاهزاده نیز به آهستگی نزدیک شدند.
پادشاه نزدیک جویان شد و گفت:
_جویان دوست داری با من تمرین کنی؟
و شروع کرد به بلند خندیدن.
جویان از حالت نگاه شاه متوجه شد که باید جواب بدهد.با لهن آرامی و با جدیت گفت:
_سرورم به نظرتان الان وقت تمرین کردن است؟ در ذهن ما خدمتگزاران سوالات بسیار زیاد و مهمی وجود دارد که اگر منت گذاشته کمک کنید تا به جواب برسیم بی نهایت متشکر میشویم.
شاه که عملاً از برخورد جویان متعجب شده بود از خندیدن دست برداشت و در حالی که به او پشت کرده و مشغول به راه رفتن شد گفت:
_خب من پادشاه شده ام تا به سوالات تو پاسخ بدهم!(پوزخندی زد و ادامه داد) : بپرس.
جویان دوباره تعظیمی کرد و گفت:
_سرورم، عالیجناب ویسپار چرا به دشمن ما ملحق شده اند؟در این چند سال ایشان کجا بودند؟ و ما باید در مقابل ایشان چه موضعی بگیریم؟ باید ایشان را به عنوان دشمن ببینیم؟ اگر بخواهند به ما حمله کنند چه؟ هنوز اکثر مردم ایشان را بزرگترین قهرمان تاریخ این کشور و حتی تمام جزیره میدانند.من یکی که نمی فهمم.
در این لحظه اوراش پسر دوم شاه جلو آمد و با لحنی خشن رو کرد به جویان و گفت:
_تو نباید چیزی را بفهمی! تو فقط باید اطاعت کنی! این سوالات را برای چه می پرسی؟ به سرورت اعتماد نداری؟
جویان دهانش را باز کرد تا حرفی بزند ولی وزیر اعظم اجازه نداد و خودش شروع به صحبت کردن کرد و با لحنی که همه را دعوت به آرامش می کرد خطاب به شخص شاه گفت:
_سرورم اگر سپهدار جویان اینگونه حرف می زنند قصد دخالت در امور حکومتی را ندارند.خود شما به ما یاد داده اید که در امور حکومتی دخالت کنیم و مشکلاتمان را با شما در میان بگذاریم.
شاه سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
_بله.من همیشه همین را می خواستم که افرادم بتوانند نظراتشان را بدون ترس به من برسانند.
اوراش کمی به عقب رفت و ساکت ایستداد. در بین پسران آپاسای او از همه خشن تر بود.این مطلب را می شد از روی صورت زخم دیده اش هم متوجه شد.او حدود سی سال سن داشت و در جنگ آوری هم عالی بود.
بلاخره شهداد جوانترین پسر شاه نیز وارد بحث شد.او بسیار جوان بود و تازه به دومین دهه از زندگی اش پا گذاشته بود.او تربیت شده ی ویسپار بود و زیر نظر ویسپار بزرگ شده بود و جنگ آوری آموخته بود.او ویسپار را بیشتر از همه دوست داشت.شهداد جوانترین فرمانده ی برسین بود و اولین فرماندهی اش را در پانزده سالگی در کنار ویسپار گذرانده بود.موهای او مشکی بود.و صورت بسیار زیبایی داشت.چشم های آبی، ابروهای نازک و گونه های سرخگونه اش به شدت با اندام برجسته و دستان قدرمتندش در تناقض بودند! همه میدانستند که شهداد ویسپار را از همه بیشتر دوست دارد اما در این چهار سال که ویسپار ناپدید شده بود او تنها کسی بود که هیچ اعتراضی نمیکرد.این موضوع جویان را بیش از پیش متعجب و مشتاق کرده بود.
شهداد به پیش شاه آمد و گفت:
_پدر من می خواهم در این جنگ شرکت کنم.(گویی به جز او و شاه کس دیگه ای در این جمع نیست! )
ناگهان همه شوکه شدند و شروع به نگاه کردن شهداد کردند.
مشخص بود که موضوعی بین شاه و شهداد بود که به جز آن دو هیچ کس چیزی نمیدانست.
وزیر اعظم بیش از این تاب نیاورد و پرسید:
_جنگ؟ کدام جنگ؟
دوباره لبخند روی لبان پادشاه آشکار شد.بلاخره به موضوع مورد دلخواه شاه رسیده بودند.
آپاسای به جویان نگاه کرد و گفت:
_الان چند هزار نیروی آماده در پایتخت داریم؟
جویان به یکباره متوجه ی سوال شاه شد و پاسخ داد:
_حدود صد هزار نفر سرروم.
شاه با خوشحالی سرش را تکان داد و دوباره پرسید:
_خب.در مرز چه مقدار؟
_اگر نیروهایی که در شهر های مرزی هستند را حساب کنیم به بیش از هشتاد هزار نفر خواهد رسید.
مشخص بود که جواب های جویان توانسته رضایت شاه را جلب کند.شاه ادامه داد:
_خب نامه های لازم را به والی های شهر های مرزی بفرست.آن ها باید تا بیست روز دیگر نیروهایشان را به نزدیکترین شهر ما با مرز سیان بفرستند.خودت هم با سپاه هفتاد هزار نفری آماده شو و به سرعت به سمت پایتخت سیان حمله کن.اگر اوضاع آنگونه که من میخواهم پیش برود تا دو ماه دیگر میتوانم با ویسپار تمرین جنگیدن کنم!