PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : نظامی گنجوی



saeid_constantin
08-05-2007, 12:25
الیاس بن یوسف نظامی گنجه‌ای (حدود ۵۳۷ تا ۶۰۸ ه‍.ق) شاعر داستان‌سرا و رمزگوی سده ششم ایران، بزرگترین داستان سرای منظومه های حماسی عاشقانه به زبان پارسی است که سبک داستان محاوره ای را وارد ادبیات داستانی منظوم پارسی کرد

کودکی
نام پدرش يوسف نام جدش " ذکي " و نام جد اعلايش " مويد " بوده و سه همسر و يک فرزند به نام محمد داشته است. زادبوم نظامي شهر گنجه (واقع در جمهوری آذربایجان کنونی) می باشد. نام مادرش رئیسه بود. وی در سنین کم یتیم شد و دایی اش خواجه عمر بزرگش نمود.


ازدواج
نظامی سه بار ازدواج کرد. همسر نخستش آفاق، کنیزکی بود که فخرالدین بهرامشاه حاکم دربند به عنوان هدیه ای برایش فرستاده بود. آفاق اولین و محبوبترین زنان نظامی بود. تنها پسر نظامی، محمد از آفاق بود. وقتی نظامی سرودن خسرو و شیرین را به پایان رساند آفاق از دنیا رفت. در ان زمان محمد هفت سال بیشتر نداشت.

عجیب است که دو همسر دیگر نظامی نیز در سنین جوانی فوت کردند و مرگ هر کدام پس از اتمام یکی از آثار او اتفاق می افتاد. تولد 28 سالگی وی را در حالی ثبت کردند که فروش شرکت به زیر -950000 تومان رسیده بود


تحصیلات
نظامي مانند اغلب اساتيد باستان از تمام علوم عقلي و نقلي بهره مند و در علوم ادبي و عربي کامل عيار و در وادي عرفان و سير و سلوک راهنماي بزرگ و در عقايد و اخلاق ستوده پايبند و استوار و سرمشق فرزندان بشر بوده و در فنون حکمت از طبيعي و الهي و رياضي دست داشته asfsdfvdcxbgxbg جمع کن سایت رو !!


اخلاق
در پاکی اخلاق و تقوی، نظیر حکیم نظامی را در میان تمام شعرای عالم نمی‌توان پیدا کرد. در تمام دیوان وی یک لفظ رکیک و یک سخن زشت پیدا نمی‌شود و یک بیت هجو از اول تا آخر زندگی بر زبانش جاری نشده‌است. از استاد بزرگ گنجه شش گنجینه در پنج بحر مثنوی جهان را یادگار است که مورد تقلید شاعران زیادی قرار گرفته‌است، ولی هیچکدام از آنان نتوانسته‌اند آنطور که باید و شاید از عهده تقلید برآیند. این شش دفتر عبارتند از:

مخزن الاسرار، خسرو و شیرین، لیلی و مجنون، هفت پیکر، شرفنامه و اقبالنامه که همگی نشان دهنده هنر سخنوری و بلاغت گوینده توانا آن منظومه هاست. . . .


درگذشت
همه عمر را به جز سفر کوتاهی که به دعوت قزل ارسلان (۵۸۱-۵۸۷) به یکی از نواحی نزدیک گنجه کرد، در وطن خود باقی ماند تا در سال ۶۰۲ در همین شهر در سن شصت و سه سالگی درگذشت و به خاک سپرده شد. بعضی درگذشت او را بين سالهاي ۵۹۹ تا ۶۰۲ و عمرش را شصت و سه سال و شش ماه نوشته اند.


بر مکش آوازه ی نظم بلند
تا چو نظامی نشوی شهربند
این شعر از الیاس بن یوسف پسر زکی ملقب به حکیم نظامی گنجه ای است که با پنج مثنوی یا منظومه یا خمسه ی خود نظر همگان را به خود جلب کرده است.
او در باره ی آثار خود چنین گفته است:
سوی مخزن آوردم اول بسچ
که سستی نکردم درین کار هیچ

وزو چرب و شیرینی انگیختم
به شیرین و خسرو درامیختم

وزانجا سراپرده بیرون زدم
در عشق لیلی و مجنون زدم

وزین قصه چون باز پرداختم
سوی هفت پیکر فرس تاختم

کنون بر بساط سخن پروری
زنم کوس اقبال اسکندری

F l o w e r
08-05-2007, 12:25
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :


1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



» خسرو وشیرین :


سرآغاز : خداوندا در توفیق بگشای ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
زاری کردن فرهاد از عشق شیرین : چو دل در مهر شیرین بست فرهاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


» لیلی و مجنون :


در نصیحت فرزند خود محمد نظامی : ای چارده ساله قرة‌العین ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
وداع کردن پدر مجنون را : چون دید پدر که دردمند است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
وفات یافتن ابن سلام شوهر لیلی : هر نکته که بر نشان کاریست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
برهان قاطع در حدوث آفرینش : ای ناظر نقش آفرینش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


» هفت پیکر :


در نصیحت فرزند خویش محمد : ای پسر هان و هان ترا گفتم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آغاز داستان بهرام : گوهر آمای گنج خانه راز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


» شرف نامه :


به نام ایزد بخشاینده : خدایا جهان پادشاهی تو راست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رغبت نظامی به نظم شرف نامه : سوی مخزن آوردم اول بسچ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


» خردنامه :


در اندازه هرکاری نگه داشتن : چو فیاض دریا درآمد به موج ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سوگند نامه اسکندر به سوی مادر : به فرمان پذیران دنیا و دین ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


» مخزن الاسرار :


انجام کتاب : صبحک الله صباح ای دبیر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آغاز سخن : بسم‌الله الرحمن الرحیم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

magmagf
30-06-2007, 16:03
نظامی از شاعرانی است که باید او را در شمار ارکان شعر فارسی و از استادان مسلم این زبان دانست. وی از آن سخنگویانی است که مانند فردوسی و سعدی توانست به ایجاد و تکمیل سبک و روشی خاص دست یابد. اگر چه داستانسرایی در زبان فارسی به وسیله نظامی شروع نشده لیکن تنها شاعری که تا پایان قرن ششم توانسته است شعر تمثیلی را به حد اعلای تکامل برساند نظامی است.

وی در انتخاب الفاظ و کلمات مناسب و ایجاد ترکیبات خاص تازه و ابداع معانی و مضامین نو و دلپسند و تصویر جزئیات بانیروی تخیل و دقت در وصف مناظر و توصیف طبیعت و اشخاص و به کار بردن تشبیهات و استعارات مطبوع و نو، در شمار کسانی است که بعد از خود نظیری نیافته است.

با وجود آنکه آثار نظامی از نظر اطناب در سخن و بازی با لفاظ و آوردن اصطلاحات علمی و فلسفی و ترکیبات عربی فراوان و پیچیدگی معانی بعضی از ابیات ،قابل خرده گیری است، ولی «محاسن کلام او به قدری است که باید او را یکی از بزرگترین شعرای ایران نامید و مخصوصاً در فن خود بی همتا و بی نظیر معرفی کرد.

نظامی در بزم سرایی، بزرگترین شاعر ادبیات پارسی است.

به جرأت می توان گفت که او در سرایش لحظه های شادکامی بی همتاست، زبانش شیرین است و واژگانش نرم و لطیف، و گفتارش دلنشین. آن گونه که در بازگویی لحظه های رزم، نتوانسته از فشار بزم رهایی یابد به اشعار رزم نیز ناخودآگاه رنگ غنایی داده است.


برجستگیها و ویژگیهای شعر نظامی
۱- تشبیهات و توضیحات او، زیبا و هنرمندانه و بسیار خیال انگیزند.

۲- در تصویر جزئیات طبیعت و حالات، بسیار تواناست.

۳- انتخاب الفاظ و کلمات مناسب که نتیجه آشکار آن، موسیقی شعر اوست.

۴- ایجاد ترکیبات خاص و ابداع و اختراع معانی و مضامین نو و دلپسند.

۵-تازگی معانی و ابداع ترکیبات تازه که در شعر نظامی به وفور یافت می شود، کلام وی را گاهی دچار ابهام می کند، علاوه بر اینها کثرت «لغات عربی» و «اصطلاحات علوم» و «اصول و مبانی فلسفه و معارف اسلامی» سخن این شاعر را دشوار و پیچیده کرده است.

magmagf
30-06-2007, 16:04
بعضا ادعاهائی بر تفرشی بودن این شاعر بزرگ موجود است. این ادعا عمدتاً توسط اهالی تفرش مطرح می‌گردد و طبق این ادعا روستای «تا» که از توابع تفرش است به عنوان زادگاه اصلی نظامی عنوان می‌گردد. منشا این ادعاها می‌تواند اشعار ذیل از اقبالنامه می‌تواند باشد.

به تفرش دهی هست «تا» نامِ او نـــظامــی از آنـــجا شــده نامجو


البته صحت و سقم اینکه این اشعار در اقبالنامه اصلی بوده و یا بعدا در آن وارد شده مورد بحث است.

دلایل زیادی در رد این ادعا ارائه شده‌است از جمله دلیل نبود منطقه یا روستائی بنام «تا» توسط استاد نفیسی. اما دلیل استاد نفیسی از آنجائیکه روستائی بدین نام موجود است قاطع نیست.

قاطع‌ترین دلیل برای رد این ادعا این است که تفرش را تا پیش از قرن هشتم «طبرس» مینامیدند و این را می‌توان در نام «شیخ طبرسی» – عالم و مفسّر قرن پنجم- دید.

magmagf
30-06-2007, 16:06
خمسه یا پنج گنج نظامی شامل:

لیلی و مجنون
هفت پیکر
خسرو و شیرین
مخزن‌الاسرار
اسکندرنامه مشتمل بر اقبالنامه و شرفنامه

( سعی می کنیم به ترتیب اشعار این کتابها را هم همین جا معرفی کنیم )

sise
03-07-2007, 23:41
سیمای دو زن؛ «شیرین» برتر است یا «لیلی»؟

داستان "خسرو و شیرین" را نظامی در 576 سروده است و منظومه‌ی "لیلی و مجنون" را هشت سال بعد. اگر سال تولد او در حوالی 530 باشد هر دو منظومه محصول دوران پختگی طبع وی است. نظامی بعد از سرودن "مخزن الاسرار" كه مجموعه‌ای حكمی و عرفانی است به نظم داستان عاشقانه -و به تعبیر خودش هوسنامه‌ی- "خسرو و شیرین" پرداخته است و توجیهش برای این تغییر ذائقه این كه در جهان امروز و میان ابنای بشر كسی نیست كه او را هوس مطالعه‌ی هوسنامه‌ها نباشد و انگیزه‌اش در نظم داستان ظاهراً تدارك هدیه‌ای است بمناسبت جلوس طغرل‌بن ارسلان سلجوقی بر تخت شاهی و واقعاً یادی از معشوق در جوانی از كف رفته‌اش آفاق. این منظومه موفق‌ترین اثر نظامی است زیرا علاوه بر یاد آفاق، زمینه‌ی داستان باب طبع شاعر است.
اما در سرودن منظومه‌ی لیلی و مجنون، بیش از میل دل شاعر، اطاعت فرمان شاهانه منظور است كه شروان شاه "اخستان بن منوچهر" قاصدی نزدش فرستاده است با این فرمان كه: در پی داستان خسرو و شیرین، اكنون «لیلی مجنون ببایدت گفت». شاعر با اكراه تن بدین كار می‌دهد اما به بركت طبع توانا موفق می‌شود داستانی ملال انگیز را بر صدر غمنامه‌های ادب فارسی بنشاند.

هر دو داستان شرح دلدادگی است و جفای فلكی كه با دلدادگان دایم به كین است اما تفاوت‌های این دو داستان یكی و دو تا نیست و مهمترین آنها سرزمینی است كه این دو داستان در آن اتفاق می‌افتد. "لیلی و مجنون" متعلق به جامعه‌ی سنتی عربستان و فرهنگ منحط آن هستند حال آنكه "شیرین" قرار است به زودی پادشاه ارمنستان شود و زمام امور مردم كشورش را در دست گیرد و خسرو، كوتاه‌زمانی با تكیه زدن بر تخت پادشاهی ایران فاصله دارد.

عشق لیلی و مجنون از علاقه‌ی معصومانه‌ی دو كودك مكتبی سرچشمه می‌گیرد، تعلق خاطری دور از تمنّیات جنسی كه هر دو در یك مكتبخانه‌اند و ظاهراً در مراحل خردسالی. اما كار همدرسی به همدلی می‌كشد و نخستین لبخند محبت لیلی و مجنونِ اندك‌سال در فضای محدود مكتبخانه، نه از چشم تیزبین ملای تركه به دست پوشیده می‌ماند و نه از نظر كنجكاو بچه‌های همدرس و هم‌مكتبی.
وضع آشنایی خسرو و شیرین بخلاف این است. خسرو جوان بالغ مغروری است در آستانه‌ی تصدی مقام پرمشغله‌ی سلطنت و شیرین دختر تربیت شده‌ی طنازی است آشنا به رموز دلبری و باخبر از موقعیت اجتماعی و شرایط سنی خویش. دختر جوان اهل شكار و ورزش و گردش است نه زندانی حرمسرا و در یكی از همین گردش‌ها چشمش به تصویر دلربای پرویز می‌افتد. تصویری كه محصول انگشتان قلمزن و استعداد بی‌نظیر شاپور صورتگر است. جاذبه‌ی تمثال او را به توقف و تأمل می‌كشاند و سرانجام با شنیدن توصیف پرویز از زبان چرب و نرم درباری كاركُشته‌ای چون شاپور ، میل خاطرش به دیدن صاحب تصویر می‌كشد.

لیلی پرورده‌ی جامعه‌ای است كه دلبستگی و تعلق خاطر را مقدمه‌ی انحراف می‌پندارد كه نتیجه‌‌اش سقوطی حتمی است در دركات وحشت‌انگیز فحشا؛ و به دلالت همین اعتقاد همه قدرت قبیله مصروف این است كه آتش و پنبه را از یكدیگر جدا نگه دارند تا با تمهید مقدمات گناه، آدمیزاده در خسران ابدی نیفتند. اما در دیار شیرین منعی بر مصاحبت و معاشرت مرد و زن نیست. پسران و دختران با هم می‌نشینند و با هم به گردش می‌روند و با هم در جشن‌ها و مهمانی‌ها شركت می‌كنند و عجبا كه در عین آزادی معاشرت، شخصیت دختران پاسدار عفاف ایشان است كه بجای ترس از پدر و بیم بدگویان محتسبی در درون خود دارند و حرمتی برای خویشتن قائلند.

قیم و سرپرست شیرین زنی است از جنس خودش، آشنا با عوالم دلدادگی و حالات عاطفی دختران جوان، و به حكم همین آشنایی است كه با شنیدن خبر فرار شیرین برای دیدار یار نادیده متأثر می‌شود اما لشكریان به فرمان ایستاده را از هر تعقیبی باز می‌دارد؛ و روزی كه دختر فراری به دیار خود باز می‌گردد، انبان شماتت نمی‌گشاید و انبوه ملامت بر فرقش نمی‌بارد. با گذشت بزرگوارانه‌ی آدمیزاده‌ای كه از عواطف تند جوانی باخبر است به استقبالش می‌رود، بی‌هیچ خطاب و عتابی كه می‌داند دخترك دلباخته است و حركت نامعقولش كار دل است. اما وضع لیلی چنین نیست كه محكوم محیط حرمسرائی تازیان است و جرایمش بسیار: یكی اینكه زن به دنیا آمده و چون زن است از هر اختیار و انتخابی محروم است. گناه دیگرش زیبائی است و زندگی در محیطی كه بجای تربیت مردان به محكومیت زنان متوسل می‌شوند. در نظام استبدادی قبیله، مرگ و زندگی او در قبضه‌ی استبداد مردی است به نام پدر؛ پدر لیلی نه از عوالم دلدادگی باخبر است و نه به خواسته‌ی دختر وقعی می‌نهد. مرد مقتدری است كه چون از تعلق خاطر قیس (مجنون آینده) و دخترش باخبر می‌شود دخترك بی‌گناه را از مكتب بازمی‌گیرد و در حصار خانه زندانی می‌كند و زندانبانش زن فلك‌زده‌ی چشم بر حكم و گوش بر فرمانی است كه او را زاییده است.

در دیار لیلی حكومت مطلق با خشونت است و مردانگی به قبضه‌ی شمشیر بسته است. حتی به مراسم لطیفی چون خواستگاری هم با طبل جنگ و تیر خدنگ می‌روند. اغلب سوگلی‌های حرمسرای امیران و شاهان، دختران پدركشته‌ی به اسارت رفته‌اند كه بحكم سنتی مقبول همگان، حریفی كه در جنگ كشته شود همه‌ی مایملكش از آن قاتل است، از اسب و گاو و كاخ و سرای گرفته تا غلام و كنیز و زن و دخترش كه همه مملوكنند و در مقوله‌ی ارزش‌ها یكسان. اما در فضای داستان خسرو و شیرین ارزش‌ها بكلی متفاوت است. مردان این دیار برای رسیدن به زن دلبندشان هرگز به زور شمشیر و انبوه لشكر متوسل نمی‌شوند، چه یقین دارند این حربه بی اثر است.

عشق هر دو زن در زندگی مردان‌شان تحول می‌آفریند. لیلی بی‌تجربه‌ی اندك‌سال را چون از مكتب بازمی‌گیرند، قیس از دیدار یار بازمانده، سر به شوریدگی می‌نهد و كار بی‌قراریش به جنون می‌كشد و مجنون می‌شود. اما عشق شیرین مایه‌بخش ترقیات آینده‌ی خسرو است كه دختر خویشتندار مآل‌اندیش، با ملایمت این واقعیت را به جوان محبوب خود در میان می‌نهد كه: رعایت تعادل شرط عقل است و آدمیزاده را منحصراً برای عیاشی نساخته‌اند و جهان نیمی از بهر شادكامی است و دیگر نیمه‌اش باید صرف كار و نام گردد و با چنین نصیحتی چنان تكانی به شهزاده‌ی تاج و تخت از كف داده می‌دهد كه از مجلس بزم پا در ركاب اسب آورد و به نیت بازپس گرفتن مُلكت موروثی راهی دیار روم شود.

لیلی بی‌هیچ تلاشی جنون مجنون و زندگی تلخ خویش را (كه به اجبار پدر همسر مردی به نام ابن‌سلام شده و از وصال مجنون بازمانده) سرنوشت قطعی می‌داند و چاره‌ی كار را منحصر به مخفیانه نالیدن و راز دل در پستوی خانه با دیوار روبرو گفتن. در مقابل او شیرین دخترك مغرور لجبازی است كه جسورانه پنجه در پنجه‌ی سرنوشت می‌اندازد و در نبرد با شاهنشاه قدرتمند بلهوسی چون پرویز همه استعدادها و امكانات خود را بكار می‌گیرد و رقیبان سرسخت را از صحنه می‌راند و از موجود هوسبازی چون خسرو -با دل هر جائی و هرزه‌گردش- انسان وفادار والائی می‌سازد كه همه‌ی وجودش وقف آسایش همسر شده است.

در دیار لیلی اثری از مدارا و مردمی نیست، همه خشونت است و عقده‌گشایی و حقارت‌پیشگی و تسلیم تقدیر شدن. اما فضای داستان خسرو و شیرین لبریز از اتكای به نفس است و غروری برخاسته از خودشناسی‌ها و این خصوصیت در رفتار یكایك قهرمانان داستان جلوه‌ها دارد.


*****

آنچه گفته آمد هنرنمایی قلم نویسنده‌ی در خاك خفته‌ای است كه گناه عقوبتی كه بر سرش آمد روشن‌اندیشی بود و فاش‌گویی. سعیدی سیرجانی در كتاب «سیمای دو زن» به مقایسه دو داستان "خسرو و شیرین" و "لیلی و مجنون" می‌پردازد و یك به یك ویژگی‌های قهرمانان و بازیگران و محیط بالندگی این دو را در برابر هم قرار می‌دهد و این تنها مقدمه كتاب اوست. پس از آن به سراغ گزیده‌های ابیات هر دو داستان می‌رود و بی‌آنكه لطف و ظرافت شعر را با تشریح و معنی‌های طولانی زائل كند با اشاره به نكاتی ذهن خواننده را در فهم منظور شاعر یاری می‌دهد.

bidastar
16-09-2007, 11:24
عاشق شدن فرهاد بر شیرین
زندگی عاشقانه خسرو و شیرین بر اساس زندگی پر فراز و نشیب شاهنشاه ساسانی و شیرین شاهزاده ارمنی رقم خورده است. خسروپرویز در سال 590 میلادی تاجگذاری نمود و رسما شاهنشاه ایران شد. اتفاقات بسیاری در طول حکومت وی رخ داد که در این مکان نمی گنجد ولی زندگی زناشویی این پادشاه حماسه ای را در کشور ما رقم زد که امروزه نیز جای خود را در تاریخ ما به شکل زیبایی حفظ کرده است. بسیاری از بزرگان شعر و ادب و تاریخ ایران پیرامون این حماسه سروده هایی را از خود به جای گذاشتند تا نسلهای آینده از آن بهره ببرند همچون فردوسی بزرگ، نظامی گنجوی، وحشی بافقی و چند تن دیگر از بزرگان

نکته جالب این ماجرا در این است که مادر شیرین که شهبانوی ارمنستان بوده به دختر خویش در این مورد هشدار می دهد که از جریان ویس و رامین عبرت بگیرد و آن را تکرار نکند. ماجرا در بسیاری وقایع همچون ویس و رامین در صدها سال قبل از خسرو و شیرین است.

فردوسی بزرگ می فرماید: خسرو فرزند هرمزد چهارم از دوره کودکی از خصایص برجسته ای برخوردار بود وی پیکری ورزیده و قامتی بلند داشت. از دیدگاه دانش و خرد و تیر اندازی وی بر همگان برتری داشت.

به گفته تاریخ نگاران او می توانست شیری را با تیر به زمین بزند و ستونی را با شمشیر فرو بریزد. در سن چهارده سالگی به فرمان پدرش وی به فیلسوف بزرگ ایرانی بزرگمهر سپرده شد. خسرو شبی در خواب پدر بزرگ اندیشمند و فریهخته خود انوشیروان دادگر را به خواب دید که به او از دیدار با عشق زندگی اش خبر می داد و اینکه به زودی اسب جدیدی به نام شبدیز را خواهد یافت که او از طوفان نیز تندرو تر است. سپس او را از نوازنده جدیدش به نام باربد که میتواند زهر را گوارا سازد آگاهی داد و اینکه به زودی تاج شاهنشاهی را بر سر خواهد گذاشت.

فردوسی بزرگ می فرماید :

ز پرویز چون داستانی شگفت ............... ز من بشنوی یاد باید گرفت

که چونان سزاواری و دستگاه ................ بزرگی و اورنگ و فر و سپاه

کز آن بیشتر نشنوی در جهان ................... اگر چند پرسی ز دانا مهان

ز توران و از چین و از هند و روم ................ ز هر کشوری که آن بد آباد بوم

همی باژ بردند نزدیک شاه .................... برخشنده روز و شبان سیاه

bidastar
16-09-2007, 11:25
روزی خسرو از دوست خویش شاهپور که هنرمندی شایسته بود درباره زنی به نام مهین بانو در قلمرو حکومتی ارمنستان که جزوی از خاک ایران بوده است سخنهایی می شنود. از دختر زیبایش شیرین می شنود که شاهزاده ای برجسته و با کمالات است. شاهپور وی را به خسرو پیشنهاد میکند و خسرو که از تمجید های وی شگفت زده شده بود پیشنهاد وی را می پذیرد . روزی شاپور تصور نقاشی خسرو را به ارمنستان می برد و در حکم دوست نقش واسطه را برای خسرو ایفا میکند . شیرین نیز با نگاهی به فرتور با ابهت خسرو عاشق و دلباخته وی می شود . شاپور حلقه ای را با خود برده بود تا در صورت پاسخ مثبت از شاهزاده آن را به وی تقدیم کند و چنین نیز کرد و شیرین را به تیسپون مدائن در بغداد امروزی که پایتخت ساسانی بود دعوت نمود . شیرین روزی به بهانه شکار از مادر درخواست اجازه نمود و با اسبی تندرو به نام شبدیز همراه با یارانش راهی تیسفون می گردد . در میان راه به دریاچه ای کوچک ( به نام سرچشمه زندگانی ) برخورد میکند و از فرط خستگی همانجا توقف میکند . شیرین برای خنک کردن خویش لباسهایش را از تن بدر میکند و برای شنا راهی آب میگردد . به گفته مورخین چهره شیرین و اندام وی چنان زیبا و محسور کننده بوده که چشمان آسمان پر از اشک می شده است . شیرین در روزگار خویش در زیبای چهره و اندام سرآمد روزگار خود بود و نمونه بارزی از یک زن ایرانی از نسل آریا.

در این میان خسرو که در تیسفون درگیری شخصی به نام بهرام چوبین بود ( بهرام از سرداران بنام ایران بود که برای گرفتن تاج و مقام بر ضد شاه شورش کرده بود و سکه هایی به نام خود ( بهرام ششم ) ضرب کرده بود . ) به اندرز بزرگ امید یا بزرگمهر پایتخت را برای مدتی ترک میکند. به همین به یارانش در تیسپون می سپارد که اگر شیرین شاهزاده ارمنستان به دیدار وی آمد از او به مهربانی پذیرایی کنند . خسرو پس از این وقایع سوار بر اسب خویش تیسفون را به همراه سپاهی بزرگی با درفش کاویانی به دست ترک میکند و از قضای روزگار خسرو به همان منطقه ای می رسد که از نظر سبزی و زیبایی بر دیگر مناطق برتری داشته است و شیرین نیز همانجا با بدن عریان مشغول آب تنی بوده است . شیرین با خود اندیشه میکند که این شخص چه کسی می تواند باشد که چنین احساساتی را در وی بوجود آورده است بیگمان تنها خسرو است که مرا گرفتار خویش کرده است . ولی از طرفی خسرو شاه شاهان - شاه ممالک بزرگ ایران چگونه ممکن است با چنین لباس و ظاهری عادی در دشت ها و مزارع حاضر شود . پس لباس خویش را بر تن میکند و بر سوار بر اسپ خویش میگردد و دور می شود . خسرو نیز که تصویر وی را توسط شاپور دیده بود او را شناخت و دقایقی که مهو زیبایی شیرین شده بود او را از دست داد و هنگامی که در پی او جستجو کرد وی را نیافت . خسرو اشکی از دیدگانش فرو می ریزد و خود را سرزنش میکند و به راه خود ادامه می دهد

فردوسی بزرگ می فرماید :

چنان شد که یکروز پرویز شاه ................ همی آرزوی کرد نخچیرگاه

بیاراست برسان شاهنشهان ................ که بودند ازو پیشتر در جهان

چو بالای سیصد ب زرین ستام ................. ببردند با خسرو نیکنام

همه جامه ها زرد و سرخ و بنفش ................. شاهنشاه با کاویانی درفش

چو بشنید شیرین که آمد سپاه .................. بپیش سپاه آن جهاندار شاه

یکی زرد پیراهن مشکبوی ................. بپوشید و گلنارگون کرد روی

bidastar
16-09-2007, 11:25
شیرین نیز به پایتخت ایران رسید و خود را به دربار معرفی نمود. زنان دربار که از زیبایی او شگفت زده شده بودند وی را احترام گذاشتند و او را راهنمایی کردند. شیرین پس از ساعتی متوجه آشوبهای پایخت می شود و از اطرافیان می شنود که خسرو به همین منظور دربار را ترک کرده است. در این لحظه متوجه می شود که شخصی که در میان راه در حال آبتنی مشاهده کرده بود کسی نبوده جز خسروپرویز معشوقه خود. در همین حال خسرو به ارمنستان رسید. ( ارمنستان یکی از شهرهای ایران بود که خودش شاهی داشت و شاه آنجا زیر نظر شاه شاهان ایران بود ) و به دیدار مهین بانو شهبانوی ارمنستان رفت و در کنار وی شرابی نوشید و از فقدان شیرین ابراز ناراحتی نمود . خسرو پس از چند روز اقامت در ارمنستان پیکی از تیسپون دریافت میکند که بزرگان ایران برای وی نوشته بودند . متن نامه حکایت از آن داشت که پدر خسرو ( هرمزد ) درگذشته است و حال تاج و تخت کشور در انتظار اوست . خسرو راهی تیسپون می شود و پس از رسیدن به آنجا مشاهده میکند که شیرین تیسفون را ترک کرده است . شیرین نیز پس از مدتی به ارمنستان باز میگردد تا با خسرو دیدار کند ولی هر دو در یک روز ترک مکان کرده بودند و موفق به دیدار یکدگیر نشدند.

در این میان بهرام چوبین از وقایع عاشق شدن خسرو بر شیرین آگاه می شود و در ایران شایع می کند که شاهنشاه از عشق وی دیوانه شده است و توانایی اداره کشور را ندارد . پس از چنین شایعاتی شورشهایی بر ضد شاه صورت میگیرد و بر اثر همین شایعات خسرو با مشورت بزرگان ایران پایتخت را دگر بار ترک میکند و راهی آذربایجان و سپس ارمنستان میگردد و در همانجا با معشوقه خود دیدار میکند . وقایع این دو دلداده باعث میگردد که مادر شیرین ( مهین بانو ) به دخترش تذکر بدهد که یا بایستی به همسری وی دربیایی یا وی را ترک کنی . مادر بار دگر شیرین را از راهی که ویس رفت بر حذر می دارد و به عواقب غیر اخلاق آن هشدار میدهد ولی او نمی دانست که دست روگاز دقیقا همان ماجرا را باردیگر رقم می زند و او نمی تواند مانع از وقوع آن شود . خسرو نیز از سخنان آنان آگاهی یافت و این امر مایه کدورت هایی بین آنان شد که در نهایت با سخنانی تند خسرو آنان را ترک میکند و راهی قسطنطنیه ( در استانبول ترکیه کنونی ) شد . خسرو آنجا از ارتش بیزانس درخواست یاری کرد تا شورش غاصب تاج و تخت بهرام چوبینه را خاموش کند . برای این امر مجبور به گزیدن مریم - دختر امپراتور روم به همسری شد تا پیمان خانوادگی خود را با امپراتور مستحکم کند و از او درخواست ارتش کند . پس از درگیری میان بهرام چوبین و خسرو بهرام شکست میخورد و به چین می گریزد

bidastar
16-09-2007, 11:26
پس از آرام شدن پایتخت و تاجگذاری پادشاه - خسرو باردگیر به اندیشه معشوقه خود می افتاد و برای همین امر به نوازندگان مشهور خود نکسیا و باربد فرمان میدهد سرودها و موسیقی هایی را در ستایش این عشق جاودانه بنوازند . در این میان مادر شیرین میهن بانو که شاه ارمنستان بود با زندگی بدرود حیات میکند و تاج شاهی به شیرین دختر وی می رسد . ولی در این برهه از زمان شخصی به نام فرهاد که به فرهاد سنگ تراش مشهور بود وارد جریان می شود . روزی که شیرین در شکار بود با فرهاد رودر روی می شود و فرهاد ناخواسته عاشق و دلباخته شیرین می شود و از زیبایی او حیران می گردد . فرهاد برای رسیدن به شاهزاده ارمنی دست به هر کاری می زد و این تلاشهای در نهایت به خسرو گزارش شد . خسرو در مرحله نخست با او سخن گفت و کوشش کرد که وی را از ادامه این راه منصرف نماید . ولی فرهاد نپذیرفت . خسرو کیسه های طلا و جواهراتی را به او هدیه داد تا اندیشه شیرین را از یاد ببرد . ولی فرهاد هیج یک از این پاداشها را نمی پذیرد . در نهایت خسرو مجبور به دادن فرمانی می شود که شاید فرهاد را منصرف کند . خسرو به فرهاد می گوید که اگر میخواهی به شیرین برسی بایستی شکافی بزرگ در کوه بیستون در کرمانشاهان ایجاد کنی تا کاروانها بتوانند از آن عبور کنند . فرهاد این کار غیر ممکن را به شرطی می پذیرد که خسرو دست از شیرین بردارد . فرهاد شروع به کندن بیستون میکند . شیرین روزی برای فرهاد شیر تازه می آورد تا خستگی را از تن بدر کند . ولی در هنگام بازگشت اسبش از پای می افتد و هلاک می شود . فرهاد از این امر آگاهی می یابد و شیرین را بر دوش می گیرد و شاهانه به قصرش می رساند و خبر این ماجرا به خسرو می رسد . خسرو که استقامت فرهاد را در ربودن شیرین می بیند و به این اندیشه می افتاد که شاید وی روزی بتواند بیستون را شکاف دهد پس اخبارهای جعلی در شهر پراکنده می کند و قاصدی نزد فرهاد می فرستد که شیرین فوت شده است . فرهاد که در بالای کوه مشغول کندن بیستون بود با شنیدن خبر درگذشت شیرین دیگر ادامه راه برایش غیر ممکن بود و هیچ تمایلی به زندگی نداشت پس خود را از بالای کوه به پایین پرت میکند و جان می سپارد . امروزه نام قصر شیرین در کرمانشاه به همین روی بر این شهر گذاشته شده است زیرا شیرین بناهایی را برای خویش در آنجا ساخته بود

مریم همسر خسرو پس از مدتی فوت یا مسموم می شود. خسرو راهی اصفهان میگردد . آنجا دختری به نام شکر که در زیبایی و معصومیت در شهر خود مشهور است را به همسری برمیگزیند . ولی پس از مدتی دوباره به اندیشه شیرین می افتد . پس دست به نوشتن نامه هایی برای شیرین می زند . شیرین پس از مدتی به دعوت خسرو راهی تیسپون می شود و به سرودهای مشهور باربد و نکیسا که در ستایش این دو عاشق قدیمی سروده بودند گوش فرا می دهد . همین امر باعث میگردد تا آنها کدورتهای گذشته را کنار بگذارند و با اجرای مراسمی با شکوه و سلطنتی به عنوان ملکه ایران برگزیده می شود و همسری خسرو را با جان و دل بپذیرد . روزگار این دو عاشق قدیمی پس از بدنیا آمدن چند فرزند به نقطه های پایانی رسید و شیرویه پسر خسرو ( از مریم ) برای کسب تاج و تخت پدر شبی به کنار وی رفت و پدر را برای رسیدن به مقام پادشاهی با ضرب چاقویی می کشد . این اتفاق در سال 628 میلادی رخ داد

bidastar
16-09-2007, 11:27
صبح آن روز خبر کشته شدن خسرو شاهنشاه ایران تمام شهر را پر کرد و او را با مراسمی رسمی به خاک سپاردند و آرامگاهی برایش بنا کردند . پس از این ماجرای شیروی درخواست ازدواج با شیرین را می دهد ولی شیرین که دیگر معشوقه اش را از دست داده بود به در پاسخ به نامه شیروی چنین گفت که من زنی آبرومند هستم و عاشق همسرم و اینک تنها یک خواهش از جانشین خسروپرویز دارم و آن این است که درب آرامگاه همسرم را یک بار دیگر باز کنید


چنین گفت شیرین به آزادگان ............. که بودند در گلشن شادگان

که از من چه دیدی شما از بدی .............. ز تازی و کژی و نابخری

بسی سال بانوی ایران بودم ................ بهر کار پشت دلیران بودم

نجستم همیشه جز از راستی .................. ز من دور بود کژی و کاستی

چنین گفت شیرین که ای مهتران .................. جهاندیده و کار کرده سران

به سه چیز باشد زنان را بهی ................... که باشد زیبای تخت مهی

یکی آنکه شرم و باخواستت .................... که جفتش بدو خانه آراستست

دگر آن فرخ پسر زاید اوی ................ زشوی خجسته بیفزاید اوی

سوم آنکه بالا و روشن بود .................... بپوشیدگی نیز مویش بود

بدانگه که من جفت خسرو شدم ..................... بپیوستگی در جهان نو شدم


شیروی که در اندیشه رسیدن به شیرین بود موافقت کرد. شیرین به کنار کالبد بیجان خسرو رفت که با پارچه ای پوشیده شده بود. سپس خود را به روی بدن همسر و معشوقه اش انداخت و ساعتها گریه کرد و در نهایت برای اثبات پایداری در عشق اش زهری که با خود آورده بود را نوش کرد و آرام و جاودانه پس از دقایقی به روح خسرو پیوست و با زندگی بدرود حیات گفت. خودکشی شیرین تا سالها زبان زد مردمان منطقه بود و استواری راستین او به همسر و عشق دیرینه اش درس عبرت برای جوانان آینده این مرز و بوم گشت

فردوسی بزرگ می فرماید :

نگهبان در دخمه را باز کرد ............... زن پارسا مویه آغاز کرد

بشد چهره بر چهره خسرو نهاد ................ گذشته سختیها همی کرد یاد

همانگاه زهر هلاهل بخورد ................ ز شیرین روانش برآورد گرد

نشسته بر شاه پوشیده روی .................. بتن در یک جامه کافور بوی

بدیوار پشتش نهاده بمرد ..................... بمرد و ز گیتی ستایش ببرد



گزیده هایی از خسرو و شیرین نظامی گنجوی

saeid_constantin
22-10-2007, 15:25
این تاپیک گم شده بود...فکر کردم که پاکش کردم چون توی تراش رفته بود.
حکيم نظامی گنجه ای
مخزن الاسرار
مخزن الاسرار منظومه ی حکمی اخلاقی و تا حدودی عرفانی که قابل تقسيم بر سه بخش مشخّص است: بخش نخست که بيشتر حاوی مقدّمات سنتی از قبيل توحيد و مناجات،نعوت پيمبر اکرم،مدح ممدوح،بيان اهميّت و مقام اين دفتر و امثال اينهاست؛دوم بخشی که می توان آن را عرفانی خواند،شامل توصيف دل و عوالم آن و بيان چگونگی خلوت و پروش دل؛ سوم بيست مقاله که بيشتر موضوعات آنها را امور اخلاقی و دينی تشکيل می دهد؛ مقالاتی کاملاً مستقل از يکديگر که خط فکری ويژه ای را دنبال نمی کند و هر مقاله مذيّل به حکايتی در اثبات مطلب است.مخزن ثمرۀ تأمّلات و مکاشفات و درون بينيها و دلکاويهای نظامی و در تاريخ حکمت ذوقی و شعری ايران دومين نمونه ی عمده از آن چيزی است که در مورد سلف ارجمندش ، حديقه ی سنايي،شيوۀ «تحقيق»، يعني آميزه ای از حکمت و عرفان و طرح و تبيين دقايق عرفان و اخلاق بر پايه ی تدبّر و ژرف نگری همراه با استدلال تمثيلی، خوانده شده است.مخزن با حديقه پهلو می زد اگر برخی نشانه های نوراهی و خامکاری در آن نمی بود،و شکفته تر از اين می شد اگر شاعر با فروتنی راستين عارفانه از تنگنای پاره ای جزم انديشی ها و تعصّبات فرقه ای فراتر می رفت و دماغ و دل را سبکتر و حانه تر در بلندای انديشه ی آزاد و روح گشاده به جولان در می آورد.به گمان ما نظامی آن قدر که در عرصه ی بيان و تخيّل نوجو، گرمرو و بی پرواست، در انديشه های حکمی و عرفانی چنين نيست و شايد بتوان گفت که سلسله ی دراز تأثرات و اقتباسات از مخزن بيشتر از لحاظ شکل و شيوه ی بيان است تا محتوی اثر و آراء شاعر.

cityslicker
23-10-2007, 14:33
از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد.



هفت پیکر یا بهرامنامه چهارمین منظومه نظامی[/URL] از نظر ترتیب زمانی و یکی از دو شاهکار او (باخسرو و شیرین )از لحاظ کیفیت است. این دفتر رااز جهت ساختار کلی و روال داستانی می توان بر دو بخش متمایز تقسیم کرد:
یکی بخش اول و آخر کتاب درباره رویدادهای مربوط به بهرام پنجم ساسانیاز بدو ولادت تا مرگ رازگونه او، که بر پایه روایتی تاریخ گونه است؛ و دیگری بخش میانی که مرکب از هفت حکایت یا اپیزود از زبان هفت همسر او و از زمره حکایات عبرت انگیزی است که دختران پادشاهان [هفت اقلیم (مطبق تقسیم قدما) برای بهرام نقل می کنند.
این منظومه آمیزه ای از جنبه حماسی و غنایی است، بدین معنی که بخش هفت گنبد تماما دارای روح غنایی و تخیل رمانتیک است ولی بخش تاریخی گونه، اگر چه سعی شاعر بر ترسیم چهره ای حماسی برای بهرام بوده، آمیزه ای از جنبه حماسی و عناصر غنایی است.
در هفت پیکر زمین و آسمان و جلوه های جمال این دو با هم پیوند می یابد:
از یک سو هفت گنبد است ساخته بر زمین و هفت روز و هفت رنگ و هفت اقلیم و هفت عروس که جملگی زمینی است، و از سوی دیگر نظیره قرار دادن اینها با «هفت» های آسمانی (چون هفت سیاره و هفت فلک)، و واسطه این دو با همدیگر گنبدی است که چرخ زنان آهنگ عروج به گنبد دوار دارد.
هفت پیکر ستایش داد و رفق، و نکوهش ستم و بیراهی است.
در پایان نامه هفت پیکر حکیم درباره کتاب می فرماید:
مصرعی زر و مصرعی از درتهی از دعوی و ز معنی پرتا بدانند کز ضمیر شگرفهر چه خواهم دراورم به دو حرف

شخصیت ها


بهرام گور
منذر
نعمان (پدر منذر)
نعمان (پسر منذر)
راست روشن (وزیر بهرام)
سمنار
سرهنگ
خاقان چین
آزریون (دختر شاه مغرب)
ناز پری (دختر خوارزمشاه)
نسرین نوش (دختر شاه سقلاب)
هما (دختر قیصر)
یغماناز (دختر خاقان)
فورک (دختر رای هند)
درسَتی (دختر کسری)

cityslicker
23-10-2007, 14:38
هفت داستان

داستان گنبد سیاه (داستان شهری که مردمانش همه سیاه پوش بودند)
داستان گنبد زرد (داستان شاهی که به زنان اعتماد نداشت و کنیزک زرد رو)
داستان گنبد سبز (داستان بشر پرهیزگار و ملیخای بدطینت)
داستان گنبد سرخ (داستان بانوی حصاری)
داستان گنبد پیروزه ای (داستان ماهان و دیوان)
داستان گنبد صندلی (داستان خیر و شر)
داستان گنبد سپید(داستان دختر و پسری که قصد وصل داشتند اما میسر نمی شد)] در پایانِ نامه هفت پیکر حکیم نظامی درباره هفت داستان (هفت افسانه) می فرماید:
هر یک افسانه‌ای جداگانهخانه‌ی گنج شد نه افسانهآنچه کوتاه جامه شد جسدشکردم از نظم خود دراز قدشوآنچه بودش درازی از حد بیشکوتهی دادمش به صنعت خویش
همچنین می فرماید:
آنچه بینی که بر بساط فراخ

کرده‌ام چشم و گوش را گستاخ

تنگ چشمان معنیم هستند

که رخ از چشم تنگ بربستند

هر عروسی چو گنج سر بسته

زیر زلفش کلید زر بسته

هر که این کان گشاد زر باید

بلکه در یابد آن که دریابد

cityslicker
23-10-2007, 14:41
هفت پیکر (سیاره)، روزهای هفته، رنگها

کيوان (روز شنبه) رنگ سیاه
خورشید (روز یکشنبه) رنگ زرد
ماه (روز دوشنبه) رنگ سبز
بهرام (مریخ) (روز سه شنبه) رنگ سرخ
تیر (روز چهارشنبه) رنگ پیروزه ای
مشتری (روز پنجشنبه) رنگ صندلی
ناهید (روز جمعه) رنگ سپید

cityslicker
23-10-2007, 14:54
خسرو پرویز از طریق وستهموندویدو نفر از بزرگان ایران پس از خلع هرمزد چهارم به پادشاهی رسید. خسروپرویز در این روزگار در آذرآبادگان بود و چون به شاهی رسید شتابان بهتیسفونرفت و در سال ۵۹۰ م. تاج سلطنت به سر نهاد. چندی بعد هرمزد پدر او که پس از خلع از سلطنت کور شده بود به قتل رسید . بنابر رأی ئوفیلاکوس این کار به امر خسرو پرویز واقع شد ولی بعضی می‌گویند خسرو رضایت ضمنی بقتل او داد.
در این ایام بهرام چوبین سردار معروف ایرانی که از مردم ری و پسربهرام گشتسبو از دودمان بزرگ مهران بود پس از آن که در زمان هرمزد بر طوایف سرحدات شمال و مشرق بر ترکان فایق آمد به فرماندهی کل نیروی ایران در برابر رومیان منصوب شد لیکن در این جنگ او شکست خورد. هرمزد او را بطرز موهنی از فرماندهی خلع کرد. این فرمانده که بسیار قادر و در بین سربازان خود نهایت محبوبیت را داشت پس از خلع شدن آرام ننشست و چون خسرو پرویز بتخت نشست علم مخالفت برافراشت و به خسروپرویز شورید و از آنجا که او نیرومند بود و شاه ایران تازه بر تخت سلطنت نشسته بود خسرو را هزیمت کرد و خسرو به هزیمت به نزد امپراطور موریکیوس امپراطور روم رفت و نیز فاتحانه بپایتخت درآمد و تاج شاهی بر سر نهاد ولی دولت او مستعجل بود و مصادف با شورشها و مخالفت‌های روحانیان شد. گرچه یهود او را حمایت مالی می‌کردند و از حامیان خود می‌شمردند ولی وندوی که دستگیر و زندانی شده بود بوسیلهٔ چند تن از بزرگان از زندان رهایی یافت و پیشرو مخالفان وهرام شد. توطئه وندوی بجایی نرسید وهرام شورش را خاتمه داد و فرونشاند. وندوی به نزد برادر به آذربایجان رفت و نزد برادر خود وستهم که برای خسروپرویز علم برداشته بود مستقر شد و در این بین قیصر خسروپرویز را حمایت کرد بشرط آنکه شهرهای دارا و مایفرقط (میافارقین) را به روم واگذارد. خسروپرویز این پیشنهاد را قبول کرد و او خسروپرویز را با لشکری به ایران فرستاد و پس از جنگهای خونین که یک سوی آن وهرام با لشکریانش بود و سوی دیگر خسرو پرویز با لشکر رومی و اتباع ارمنی موشل و ایرانیانی که به او پیوسته بودند سرانجام وهرام را در گنزک آذربایجان منهزم کرد. وهرام به بلخ رفت و در آن جا بیاسود و چندی بعد به دستور خسروپرویز کشته شد. مؤبدان چندان از بازگشت خسرو راضی نبودند زیرا این پادشاه از روم این ارمغان را همراه داشت که نسبت به اوهام و خرافات نصاری میلی حاصل کرده بود و مؤبد او در این عقاید زنی عیسوی شیرین‌نام بود که سوگلی حرم او بود. با وجود آنکه خسرو بر وهرام دست یافته بود ولی همیشه خطری که از جانب بزرگان او را تهدید می‌کرد برجای خود باقی بود و سرانجام «وندوی» و «وستهم» دو سرداری که بیاری او برخاسته بودند مورد خشم سلطان قرار گرفتند پس خسرو وندوی را هلاک کرد و وستهم به خراسان رفت و مدت ده سال در آن خطه بیاری افواج دیلمی و جنگجویان باقی مانده از لشکر وهرام سلطنت کرد و چنانکه سکه‌ها نشان می‌دهد وستهم دو تن از شاهان کوشانی بنام شاوگ و پریوگ را به فرمان خود درآورد. خسرو که خبر طغیان وستهم را شنیده بود ابتدا ترسید ولی براثر نصایح یکی از اسقفهای عیسوی سبهریشوع تشجیع شد و سرانجام وستهم را پس از جنگها و دسیسه‌ها از پای درآورد و بر اثر آن سبهریشوع را به پاداش این کمک بجای یشوع‌یبه که جهان را بدرود گفته بود بمقام جاثلیقی نصب کرد.
چند سالی نگذشته بود که موریکیوس امپراطور روم که بدست فوکاس کشته شده بود بهانه بدست خسروپرویز داد تا او جنگی را با روم آغاز کند. فوکاس به دست هرقل (هراکلیوس) خلع شد ولی جنگ بپایان نرسید. سرداران در جنگ با رومیها فتوحات نمایانی کردند و شهرهای الرها و انطاکیه و دمشق را تسخیر نمودند سپس اورشلیم را نیز گرفتند و صلیب مقدس را از آنجا به تیسفون فرستادند و عاقبت اسکندریه و بعضی از نواحی مصر که از زمان هخامنشیان از تصرف دولت ایران بدررفته بود بدست ایرانیان افتاد. در این تاریخ یعنی در ۶۱۵ م. قدرت و شوکت خسروپرویز به اوج تعالی رسید و در سرحدات نیز مهاجمات پادشاهی که نسبش به هفتالیان می‌پیوست و تابع خاقان ترک بود به پای‌مردی یکی از سرداران خسرو موسوم به سمبات باگراتونی ارمنی دفع شد و این پادشاه به خاک هلاکت افتاد. قسمتی از شمال غربی هندوستان نیز طوق اطاعت شاهنشاه ایران را بگردن نهادند و وجود سکه‌های خسرو در این نواحی شاهد این مدعا است.
بزرگترین سرداران لشکر ایران دو تن بودند یکی شاهین وهمن‌زادگان که سمت پادگوسپانی غرب داشت و دیگر فرخان که او را رومیزان هم می‌گفتند و او دارای لقب شهروراز (گراز کشور) بود. شاهین در آسیای صغیر فتوحات بسیار کرد و شهر کالسدون را در برابر قسطنطنیه بتصرف آورد. و پس از آن درگذشت، شاید هم به فرمان خسرو او را به هلاکت رسانیده اما شهروراز که بلاد عظیمه شامات و بیت‌المقدس را گرفته به محاصره قسطنطنیه همت گماشت ولی وسیله عبور از بسفورد و ورود به ساحل اروپایی را نداشت. عاقبت فراکلیوس موفق شد که از پیشرفت سپاه فاتح ایران جلوگیری کند و افواج شاهنشاه را پس راند و آسیای صغیر و ارمنستان را فتح نماید و به آذربایجان درآید و در ۶۲۳ م. شهر کنزگ را تسخیر و آتشکدهٔ بزرگ آذرگشتسب را ویران کند.
خسرو در موقع فرار از این شهر آتش مقدس را بهمراه برد و در سالهای بعد قوم خزر از نژاد ترک که در ظرف نیمه اخیر قرن ششم در قفقاز مسکن گزیده بودند دربند را بچنگ آورده با قیصر روم عقد مودت بستند قیصر در این وقت لشکر به بین‌النهرین کشید و در ۶۲۸ م. کاخ سلطنتی او در دستگرد به تصرف رومیان درآمد و تیسفون در خطر محاصره افتاد خسروپرویز پایتخت را ترک کرد و خود را به مأمنی کشید و چیزی نگذشت که در اثنای شورشی کشته شد.
خسروپرویز یکی از شاهان با اقتدار ساسانی است شهریاری بود که خود را چنین می‌خواند «انسانی جاویدان در میان خدایان و خدایی بسیار توانا در میان آدمیان، صاحب شهرت عظیم، شهریاری که با خورشید طالع می‌شود و دیدگان شب عطاکردهٔ اوست». خسروپرویز گنج شاهی بزرگ فراهم آورد و بنا بروایات تاریخ‌نویسان دربارهٔ گنجهای او: آنچه بسال ۱۸ سلطنت خود بگنج خود در تیسفون نقل کرد قریب ۴۶۸ میلیون مثقال زر بود و علاوه بر آن کثیری جواهر و جامه‌های گرانبها بر تخمینی که خسروپرویز پس از سقوط خود از مال و گنج خود زده دارایی او خیلی بیش از این میزان بوده‌است بعد از سیزده سال سلطنت در گنج او ۸۰۰ میلیون مثقال نقود جمع شده بود و چون پادشاهی او به سی سال رسید با وجود جنگهای طولانی و پرخرجی که کرد میزان نقود او به ۱۵۰ میلیون مثقال بالغ گردید افزایش ثروت او در سالهای اخیر بسبب وصول بقایای مالیاتی بود که بدون اندک ترحم و رعایتی از مردم می‌گرفت این پادشاه کینه‌توز و درون‌پوش و عاری از دلیری و شهامت بود، اما اگر چه آزمند بود ولی امساک نداشت و برای جلال خود از بذل مال به جهت تجمل دریغ نمیکرد چون غیبگویان به او گفته بودند که اقامت تیسفون بر او نامبارک است اقامتگاه او قلعهٔ دستگرد یا دستگرد خسرو بود که نویسندگان عرب آنرا الدسکره یا دستکرة‌الملک می‌خواندند و این محل در کنار شاهراه نظامی بود که از بغداد به همدان می‌رفت و در مسافت ۱۰۷ کیلومتر تقریباً از پایتخت به طرف شمال شرقی نزد شهر قدیم ارتمیه قرار داشت.
خسروپرویز یکی از شاهان عیاش بود و دوشیزگان و بیوه‌زنان و زنان صاحب اولاد را که زیبا می‌یافت به حرم خود می‌آورد و هروقت می‌خواست زن می‌گرفت محبوبهٔ خسرو شیرین نام که عیسوی بود و بعضی از مورخان او را یونانی دانسته‌اند، این زن در اوائل سلطنت خسرو به عقد او درآمد و با وجودی که از حیث منزلت از مریم دختر قیصر پائین‌تر بود در خسرو نفوذی تمام داشت و باز مشهور است که خسرو خواهر وهرام چوبین را بنام گردیگ به زنی گرفت مجالس عیش و عشرت خسرو پرویز زبان‌زد تاریخ‌نویسان عرب و ایران است مطبخ خسروپرویز و الوان اغذیهٔ او مشهور است مطربان و مغنیان خسروپرویز مشهور آفاق بوده‌است و از مطربان معروف او سرکش و باربذ یا پهلبد و ریدک خوش ارز است. اسب خسروپرویز بنام شبدیز است و در تاریخ و اشعار ایرانی به کرات از آن نام برده شده‌است و نیز «گنج بادآورده» از گنجهایی است که تاریخ‌نویسان ایرانی آن را به خسروپرویز نسبت می‌دهند. ظهور پیغمبر اسلام بعهد او بود و او مدت ۳۸ سال بر ایران حکم راند و سرانجام در 3آوریل 628شیرویه کشته شد.

sasha_h
07-11-2009, 23:50
عشق در "خسرو شيرين" نظامي

مجيد نفيسی

سالها پيش وقتي که براي اولين بار منظومه ي خسرو و شيرين اثر نظامي را ديدم تعجب کردم که چرا آن را"خسرو و
شيرين" ناميده و نه فرهاد و شيرين. البته در کتاب هاي تاريخ دبستاني از"خسرو پرويز" و مجالس بزم او چيزهايي خوانده بودم ولي نمي دانستم که معشوقهي او شيرين است و شيرين را فقط جفت و قرين فرهاد ميپنداشتم. بعد که منظومه نظامي را خواندم متوجه شدم که خسرو و فرهاد هر دو عاشق شيرين هستند با اين تفاوت که اولي در عشق خود کامياب ميشود حال آنکه دومي شکست ميخورد و خود را از کوه بيستون به زير ميافکند.
اشتباه من بي دليل نبود. آنچه که در حافظهي قومي ما نقش بسته داستان عشق افلاطوني فرهاد به شيرين است و نه ماجراي عشق زميني "خسرو و شيرين". در ادبيات کتبي و شفاهي ما همه جا فرهاد سنگتراش به عنوان نمونهي عالي پايداري و خلوص در عشق و خسرو به عنوان آدم خوشگذران و هوسباز معرفي ميشود. من ريشهي اين برخورد را در فرهنگ مسلط بر جامعه جستجو ميکنم که در آن عشق جسماني و خوشي گناه شمرده ميشود و در عوض خودآزاري و عشق خيالي تبليغ ميگردد.
نظامي (مرگ614 هـ. ق) داستان خسرو و شيرين را با مقدمه اي در باب عشق شروع ميکند. او سرچشمهي هستي را عشق ميخواند:
فلک جز عشق محرابي ندارد
جهان بي خاک عشق آبي ندارد (ص5)
عشق او جنبهي خيالي ندارد و تنها نشانهي کشش دو فرد به يکديگر است:
طبايع جز کشش کاري ندارد
طبيبان اين کشش را عشق خوانند (همانجا)
در واقع نظامي خود نيز هنگام سرودن منظومهي خسرو و شيرين از يک عشق زميني ملهم مي شود. همسرش آفاق، زني از ترکان دشت قبچاق در جواني ميميرد و خاطرهي او الهام بخش کار نظامي ميشود.
چنانچه در ادامهي بيت فوق ميگويد:
چو من بي عشق خود را جان نديدم
دلي بفروختم جاني خريدم
به عشق آفاق را پر دود کردم
خرد را چشم، خواب آلود کردم
کمر بستم به عشق اين داستان را
صلاي عشق در دادم جهان را
و با اين اشاره داستان را به پايان ميرساند:
برين افسانه شرط است اشک راندن
گلابي تلخ بر شيرين فشاندن
به حکم آنکه آن کم زندگاني
چو گل بر باد شد روز جواني
سبک رو چون بت قبچاق من بود
گمان افتاد خود کافاق من بود (ص326)

در متن داستان چهار رابطه ي جنسي، برجسته مي شوند:
1ــ رابطهي خسرو و شيرين
2ــ رابطهي خسرو و مريم
3ــ رابطهي خسرو و شکر
4ــ رابطهي فرهاد و شيرين
مريم و شکر هر دو نشانهي انحراف از عشق هستند. نظامي در اولي، ازدواج بدون عشق را به نقد ميکشد و در دومي هوس زودگذر را. ازدواج خسرو با مريم از روي عشق نيست، بلکه به خاطر ملاحظات سياسي است. او براي درهم شکستن شورش بهرام چوبينه و حفظ سلطنت خود به کمک قيصر روم نيازمند است و به همين منظور با دختر او ازدواج ميکند. مصلحت جوييهاي اقتصادي و سياسي پايهي بيشتر ازدواجها است و نظامي در واقع با ترسيم رابطهي عاري از مهر مريم و خسرو به اساس ازدواجهاي سنتي حمله ميکند. خسرو بايد از پادشاهي خود بگذرد تا بتواند به عشق واقعي برسد. شيرين يک جا به او ميگويد:

مرا در دل ز خسرو صد غبار است
ز شاهي بگذر آن ديگر شمار است
هنوزم ناز دولت مينمايي
هنوز از راه جباري در آيي
هنوزت در سر از شاهي غرور است
دريغا کاين غرور از عشق دور است
تو از عشق من و من بي نيازي
ترا شاهي رسد يا عشق بازي
نياز آرد کسي کو عشق باز است
که عشق از بي نيازان بي نياز است. (ص238)

شکر، مريم وارونه است. خسرو وصف لعبتگري او را شنيده و ميخواهد از او کام بگيرد. شکر اما زيرک است و در شب اول همبستري، يکي از کنيزان را به جاي خود به بستر شاه ميفرستد و فقط پس از اينکه خسرو حاضر ميشود او را عقد کند تن به همخوابگي ميدهد. بدين ترتيب نظامي مخالف هوسبازي مردان نيست به شرط اين که مهر رسمي شرع بر آن بخورد. ولي با اين وجود اينگونه کامجوييها را زودگذر ميبيند و عشق واقعي را مطلوب خود ميداند. عشق زودگذر عرضي است حال آنکه عشق واقعي جوهري است همچنان که شکر خود يک شکل از شيريني است و شيرين ذات و جوهر شيريني.

ز شيرين تا شکر فرقي عيان است
که شيرين جان و شکر جاي جان است
دلش مي گفت شيرين بايدم زود
که عيشم را نميدارد شکر سود (ص212)

عشق فرهاد به شيرين خيالي است و همان رابطهاي را با عشق واقعي دارد که مثل افلاطوني با اشياي واقعي. فرهاد نشانهي کمال از خودگذشتگي و خلوص مطلق در عشق است و حاضر است براي رسيدن به عشق خود، به معناي واقعي کلمه، کوهي از سنگ را پاره پاره کند و بدون معشوقه مايل به زندگي نيست. کامجويي جنسي او را بر نميانگيزد، چنان که يک بار که شيرين سوار بر است سقوط ميکند فرهاد براي احتراز از تماس بدني تن به چنين قدرت نمايي ميدهد:

چنين گويند کاسب باد رفتار
سقط شد زير آن گنج گهربار
چو عاشق ديد کان معشوق چالاک
فرو خواهد فتاد از باد بر خاک
به گردن اسب را با شهسوارش
ز جا برخاست و آسان کرد کارش
به قصرش برد ز آن سان ناز پرورد
که مويي بر تن شيرين نيازرد
نهادش بر بساط نوبتي گاه
به نوبت گاه خويش آمد دگر راه (ص 184)

فرهاد هيچگاه مستقيما به شيرين ابراز عشق نميکند و در عوض با رقيب خود خسرو بر سر شيرين به معامله مينشيند. او حاضر است کوهي از سنگ را پاره پاره کند و بدين ترتيب رقيب خود را از ميدان بيرون براند اما قادر نيست که به شيرين بگويد "دوستت دارم". فرهاد تمثال معشوقه را ميخواهد نه خودش را. او به شيرين که به ميل خود براي ديدن او به کوهستان آمده اظهار عشق نميکند ولي در مقابل نقش بي جان او بر سنگ، شبانه روز به راز و نياز ميپردازد. در واقع عشق براي فرهاد به معناي ايجاد ارتباط بين دو فرد زنده نيست، بلکه دلمشغولي يک عاشق ناکام است با خودش.
فرهاد براي به دست آوردن دل شيرين هرگز به طور مثبت تلاش نميکند، بلکه نوميدانه راه بيابان را در پيش ميگيرد و همنشين جانوران ميشود. آيا وجود اين نوميدي مفرط را ميتوان به حساب تفاوت طبقاتي بين عاشق سنگتراش و معشوقهي صاحب تاج گذاشت؟ فرهاد تجسم عشق خيالي است و به همين دليل بايد اسير ناکامي خود باقي بماند. حتي اگر توطئهگري خسرو، فرهاد را از بيابانگردي به کوهبري در بيستون نميکشانيد باز هم فرهاد نميتوانست از قلمرو ناکامي بگذرد و به عشق خود دسترسي يابد. فرهاد اسطورهي عشق است و نه واقعيت آن، و کامروايي با طبيعت اين اسطوره در تضاد است.
عشق خسرو و شيرين به يکديگر بر خلاف عشق فرهاد به شيرين واقعي است. آنها در آغاز مانند عشاق خيالي، نديده عاشق يکديگر ميشوند ولي در جريان داستان براي واقعيت بخشيدن به عشق خود به طور واقعي تلاش ميکنند. شيرين به سوي ايران اسب ميتازد و خسرو به سمت ارمنستان. در طي اين راه نه تنها هر يک آن ديگري را عوض میکند، بلکه خود نيز دگرگون ميشود. خسرو درمييابد که براي رسيدن به عشق پايدار بايد از مصلحتجوييهاي مافوق عشق (مريم) و هوسبازيهاي زودگذر (شکر) بگذرد و شيرين ميفهمد که براي جلب معشوق بايد تن به خطر بدهد و از اينکه جامعه او را بدنام بخواند نهراسد. شيرين از ابتداي آشنايي با خسرو به سفارش مهين بانو، خالهي تاجدار خود حاضر نميشود که بدون عقد ازدواج با خسرو همبستر شود ولي سرانجام در اواخر کار ذهنا آمادهي چنين کار خلاف عرفي مي شود.
در صفحه ي 270 از شاپور پيشکار خسرو دو حاجت ميخواهد:

دوم حاجت که گر يابد به من راه
به کابين سوي من بيند شهنشاه
گرين معني بجاي آورد خواهي
بکن ترتيب تا ماند سياهي
و گرنه تا ره خود پيش گيرم
سر خويش و سراي خويش گيرم

عشق شيرين و خسرو جسماني و شاد است. آنها هر دو از ديدار يکديگر لذت ميبرند و زيباييهاي يکديگر را وصف ميکنند. اسب ميتازند، در آب تن ميشويند، گل ميچينند، ميگساري ميکنند و از زبان عود باربد و چنگ نکيسا به مناظره مينشينند. آنها دو فرد واقعي هستند با جسم و روح مشخص که در جريان يک عشق زميني قرار ميگيرند و براي رسيدن به يکديگر خوشبينانه تلاش ميکنند.
البته اين عشق زميني در متن يک جامعهي مردسالار ميگذرد و نظامي نيز قادر نيست که از مرز تعصبات آن فراتر رود. شيرين تجسم پاکدامني و بکارت شمرده ميشود، حال آن که خسرو مجاز است با زنان ديگر معاشقه کند. حتي هنگامي که شيرين سرانجام ذهنا آماده ميگردد که بدون اجازهي شرع با خسرو همبستر شود خواننده دچار ترديد است که اين را به حساب عصيان شيرين عليه تعصبات بداند يا قبول تحقير شخصيت خود در مقابل خسرو.
ماجراي فرهاد و داستان خسرو و شيرين هر دو با سرانجامي تلخ تمام ميشوند.
فرهاد با شنيدن خبر دروغين مرگ شيرين خود را از کوه به زير ميافکند. خسرو به دست شيرويه پسر مريم کشته ميشود و شيرين نيز براي فرار از همبستري اجباري با ناپسري خود دست به خودکشي ميزند. با وجود اين شباهت پاياني، ماهيت دو عشق همچنان متضاد باقي ميماند. عشق فرهاد ذاتا محکوم به شکست است ولي عشق خسرو و شيرين از اميد و شادي سرچشمه ميگيرد. آيا زمان آن نرسيده که در حافظهي قومي خود گردگيري کنيم و در کنار خاطرهي ناکاميها از سرگذشت کاميابيها نيز ياد کنيم؟*

* در آوردن نقل قولها از کتاب "خسرو و شيرين" به کوشش عبدالمحمد آيتی، چاپ دوم، 1363، سود جستهام.

hamidaspnet
10-12-2010, 02:54
جالب بود. اما يك انتقاد بايد وارد كرد....
به گفته آقاي نفيسي عشق خسرو به شيرين واقعي بوده، و عشق فرهاد خياليست!!! و ميگويد اما به هرحال خسرو با يكي از روي شهوت ازدواج كرده!!!
در صورتي كه عشق واقعي اين را نقض ميكند. كسي كه واقعا عاشق است بخاطر تمايلات جنسي خيانت نميكند.
گفته شده عشق فرهاد خيالي بوده و برخورد جسمي نداشته است، خب كاملا واضح است كسي كه عاشق است هرگر نميتواند يرخورد فيزيكي و جسمي و جنسي را در راس امور قرار دهد برخلاف خسرو كه همواره دوستدار همبستري با شيرين بود.
خسرو ميشنود كه فلانجا زني زيبا زندگي ميكند ميرود تا او را به همسري برگزيند و نويسنده ميگويد با اين حال عاشق شيرين هم هست.
اين دو عمل كاملا در مقابل يكديگر قرار دارند.
در علاقه خسرو به شيرين ترديدي نيست اما نميتوان هر علاقه اي را عشق ناميد ... شايد نظامي هم از آفريدن شخصيت فرهاد كه نسبت به خسرو توصيف و شرح حال زيادي نداشته و البته يك مناظره فوق العاده زيبا داشته است ميخواسته تفاوت بين عشق به كمال رسيده و يك محبت قلبي و جسماني را بيان كند.

به نظر بنده نويسنده تحليلي جسماني و شهواني از عشق دارد كه مسلما نادرست است.

materlink
10-06-2011, 11:41
این اشعار مطعلق به نظامی گنجوی است .امید وارم به این نوع اشعار علاقه داشته باشید :

ای پسر هان و هان ترا گفتم

که تو بیدار شو که من خفتم


چون گل باغ سرمدی داری

مهر نام محمدی داری


چون محمد شدی ز مسعودی

بانک برزن به کوس محمودی


سکه بر نقش نیکنامی بند

کز بلندی رسی به چرخ بلند


تا من آنجا که شهر بند شوم

از بلندیت سر بلند شوم


صحبتی جوی کز نکونامی

در تو آرد نکو سرانجامی


همنشینی که نافه بوی بود

خوبتر زانکه یافه گوی بود


عیب یک همنشست باشد و بس

کافکند نام زشت بر صد کس


از در افتادن شکاری خام

صد دیگر در اوفتند به دام


زر فرو بردن یکی محتاج

صد شکم را درید در ره حاج


در چنین ره مخسب چون پیران

گرد کن دامن از زبون گیران


تا بدین کاخ باژگونه نورد

نفریبی چو زن که مردی مرد


رقص مرکب مبین که رهوارست

راه بین تا چگونه دشوارست


گر بر این ره پری چو باز سپید

دیده بر راه دار چون خورشید


خاصه کاین راه راه نخچیر است

آسمان با کمان و با تیر است


آهنت گرچه آهنیست نفیس

راه سنگست و سنگ مغناطیس


بار چندان بر این ستور آویز

که نماند بر این گریوه تیز


چون رسد تنگیئی ز دور دو رنگ

راه بر دل فراخ دار نه تنگ


بس گره کو کلید پنهانیست

پس درشتی که دروی آسانیست


ای بسا خواب کو بود دلگیر

واصل آن دل خوشیست در تعبیر


گرچه پیکان غم جگر دوزست

درع صبر از برای این روزست


عهد خود با خدای محکم‌دار

دل ز دیگر علاقه بی‌غم دار


چون تو عهد خدای نشکستی

عهده بر من کز این و آن رستی


گوهر نیک را ز عقد مریز

وآنکه بد گوهرست ازو بگریز


بدگهر با کسی وفا نکند

اصل بد در خطا خطا نکند


اصل بد با تو چون شود معطی

آن نخواندی که اصل لایخطی


کژدم از راه آنکه بدگهرست

ماندنش عیب و کشتنش هنرست


هنرآموز کز هنرمندی

در گشائی کنی نه در بندی


هرکه ز آموختن ندارد ننگ

در برآرد ز آب و لعل از سنگ


وانکه دانش نباشدش روزی

ننگ دارد ز دانش‌آموزی


ای بسا تیز طبع کاهل کوش

که شد از کاهلی سفال فروش


وای بسا کور دل که از تعلیم

گشت قاضی‌القضات هفت اقلیم


نیم خورد سگان صید سگال

جز به تعلیم علم نیست حلال


سگ به دانش چو راست رشته شود

آدمی شاید ار فرشته شود


خویشتن را چو خضر بازشناس

تا خوری آب زندگانی به قیاس


آب حیوان نه آب حیوانست

جان با عقل و عقل با جانست


جان چراغست و عقل روغن او

عقل جانست و جان ما تن او


عقل با جان عطیه احدیست

جان با عقل زنده ابدیست


حاصل این دو جز یکی نبود

کان دو داری در این شکی نبود


تا از ین دو به آن یکی نرسی

هیچکس را مگو که هیچ کسی


کان یکی یافتی دو را کم زن

پای بر تارک دو عالم زن


از سه بگذر که محملی نه قویست

از دو هم در گذر که آن ثنویست


سر یک رشته گیر چون مردان

دو رها کن سه را یکی گردان


تا ز ثالث ثلثه جان نبری

گوی وحدت بر آسمان نبری


زین دو چون کم شدی فسانه مگوی

چون یکی یافتی بهانه مجوی


تا بدین پایه دسترس باشد

هرچ ازین بگذرد هوس باشد


تا جوانی و تندرستی هست

آید اسباب هر مراد به دست


در سهی سرو چون شکست آید

مومیائی کجا به دست آید


تو که سرسبزی جهان داری

ره کنون رو که پای آن داری


در ره دین چونی کمر بربند

تا سرآمد شوی چو سرو بلند


من که سرسبزیم نماند چو بید

لاله زرد و بنفشه گشت سپید


باز ماندم ز نا تنومندی

از کله‌داری و کمر بندی


خدمتی مردوار می‌کردم

راستی را کنون نه آن مردم


روزگارم گرفت و بست چنین

عادت روزگار هست چنین


نافتاده شکسته بودم بال

چون فتادم چگونه باشد حال


احمدک را که رخ نمونه بود

آبله بر دمد چگونه بود


گرچه طبعم ز سایه بر خطرست

سایبانم شمایل هنرست


سایه‌ای در جهان ندارد کس

کو بره نیست پیش و گرگ از پس


هیچکس ننگرم ز من تأمن

که نشد پیش دوست و پس دشمن


چون قفا دوستند مشتی خام

روی خود در که آورم به سلام


گرچه برنائی از میان برخاست

چه کنم حرص همچنان برجاست


تا تن سالخورده پیر ترست

آز او آرزوپذیر ترست


گوئی این سکه نقد ما دارد

یا همه کس خود این بلا دارد


بازدار ای دوا کن دل من

از زمین بوس هر کسی گل من


تیرگی چند روشنائی ده

چون شکستیم مومیائی ده


آنچه زو خاطرم پریشانست

بکن آسان که بر تو آسانست


گردنی دارم از رسن رسته

مکنم زیر بار خس خسته


من که قانع شدم به دانه خویش

سرورم چون صدف به خانه خویش


سروری به که یار من باشد

سرپرستی چه کار من باشد


شیر از آن پایه بزرگی یافت

که سر از طوق سرپرستی تافت


نانی از خوان خود دهی به کسان

به که حلوا خوری ز خوان خسان


صبح چون برکشید دشنه تیز

چند خسبی نظامیا برخیز


کان نو کن زرنج خویش مرنج

باز کن بر جهانیان در گنج

حنّانه
11-06-2011, 23:34
خــداونــدا در تــوفــیـق بـگـشـای *** نــظــامــی را ره تــحــقــیــق بـنـمـای

دلــی ده کــو یــقــیــنـت را بـشـایـد *** زبـــانـــی کــافــریــنــت را ســرایــد

مــده نــاخــوب را بــر خـاطـرم راه *** بــدار از نــاپـسـنـدم دسـت کـوتـاه

درونــم را بــه نــور خــود بـرافـروز *** زبـــانــم را ثــنــای خــود در آمــوز

بـــه داودی دلـــم را تــازه گــردان *** زبـــورم را بـــلـــنــد آوازه گــردان

عـروسـی را کـه پروردم به جانش *** مــبـارک روی گـردان در جـهـانـش

چنان کز خواندنش فرخ شود رای *** ز مشک افشاندش خلخ شود جای

ســـوادش دیـــده را پــر نــور دارد *** ســمــاعــش مـغـز را مـعـمـور دارد

مــفــرح نــامــهٔ دلــهــاش خــوانـنـد *** کـلـیـد بـنـد مـشـکـل هـاش دانـنـد

مــعــانــی را بــدو ده ســربــلــنـدی *** ســعـادت را بـدو کـن نـقـش‌بـنـدی

بـه چـشـم شـاه شیرین کن جمالش *** کـه خـود بـر نـام شـیرینست فالش

نــســیــمــی از عـنـایـت یـار او کـن *** ز فـیـضـت قـطـره‌ای در کـار او کـن

چــو فــیــاض عــنـایـت کـرد یـاری *** بــیـارای کـان مـعـنـی تـا چـه داری

حنّانه
12-06-2011, 15:45
صــبــحــک الــلـه صـبـاح ای دبـیـر *** چون قلم از دست شدم دستگیر

کــایــن نـمـط از چـرخ فـزونـی کـنـد *** بـــا قــلــمــم بــوقــلــمــونــی کــنــد

زیـن هـمـه الـمـاس کـه بـگـداخـتم *** گــزلــکـی از بـهـر مـلـک سـاخـتـم

کــاهـن شـمـشـیـرم در سـنـگ بـود *** کـــوره آهـــنــگــریــم تــنــگ بــود

دولــت اگــر هــمـدمـیـئـی سـاخـتـی *** بــخــت بــدیــن نــیــز نــپــرداخـتـی

در دلــم آیــد کــه گــنــه کــرده‌ام *** کــیــن ورقــی چـنـد سـیـه کـرده‌ام

آنـچـه دریـن حـجـلـه خـرگـاهیست *** جـلـوه‌گـری چـنـد سـحـرگـاهـیست

زیـن بـره میخور چه خوری دودها *** آتــش در زن بــه نــمــک ســودهــا

بـیـش رو آهـسـتـگـیـی پـیـشـه کـن *** گـر کـنـی انـدیـشـه بـه انـدیـشه کن

هــر سـخـنـی کـز ادبـش دوریـسـت *** دسـت بـر او مـال کـه دسـتوریست

و آنــچــه نــه از عـلـم بـرآرد عـلـم *** گـر مـنـم آن حـرف درو کـش قـلم

گــر نــه درو داد ســخــن دادمــی *** شــهــر بــه شــهـرش نـفـرسـتـادمـی

ایـن طـرفـم کـرد سـخن پای بست *** جــمــلــه اطــراف مــرا زیــردســت

گــفــت زمــانــه نـه زمـیـنـی بـجـنـب *** چـون ز مـنـان چـنـد نـشـیـنی بجنب

بـکـر مـعـانـیـم کـه هـمـتاش نیست *** جــامــه بــانــدازه بــالـاش نـیـسـت

نــیــم تــنـی تـا سـر زانـوش هـسـت *** از ســر آن بــر ســر زانــو نــشـسـت

بـــایــدش از حــلــه قــد آراســتــن *** تـــا ادبـــش بــاشــد بــرخــاســتــن

از نـــظـــر هـــر کـــهـــن و تـــازه‌ای *** حـاصـل مـن چـیـسـت جز آوازه‌ای

گــرمــی هــنــگـامـه و زر هـیـچ نـه *** زحـــمــت بــازار و دگــر هــیــچ نــه

گــنــجــه گــره کـرده گـریـبـان مـن *** بــی گــرهــی گــنــج عــراق آن مـن

بـانـگ بـرآورد جـهـان کـای غـلام *** گـنـجـه کـدامـسـت و نـظامی کدام

شـکـر که این نامه به عنوان رسید *** پـیـشـتـر از عـمـر بـه پـایـان رسـیـد

کـــردنـــظـــامـــی ز پـــی زیـــورش *** غــرقــه گــوهــر ز قـدم تـا سـرش

بـــاد مـــبـــارک گـــهــر افــشــان او *** بـر مـلـکـی کـایـن گـهـر است آن او

materlink
12-06-2011, 20:16
ای چارده ساله قرة‌العین

بالغ نظر علوم کونین


آن روز که هفت ساله بودی

چون گل به چمن حواله بودی


و اکنون که به چارده رسیدی

چون سرو بر اوج سرکشیدی


غافل منشین نه وقت بازیست

وقت هنر است و سرفرازیست


دانش طلب و بزرگی آموز

تا به نگرند روزت از روز


نام و نسبت به خردسالی است

نسل از شجر بزرگ خالی است


جایی که بزرگ بایدت بود

فرزندی من ندارت سود


چون شیر به خود سپه‌شکن باش

فرزند خصال خویشتن باش


دولت‌طلبی سبب نگه‌دار

با خلق خدا ادب نگه‌دار


آنجا که فسانه‌ای سکالی

از ترس خدا مباش خالی


وان شغل طلب ز روی حالت

کز کرده نباشدت خجالت


گر دل دهی ای پسر بدین پند

از پند پدر شوی برومند


گرچه سر سروریت بینم

و آیین سخنوریت بینم


در شعر مپیچ و در فن او

چون اکذب اوست احسن او


زین فن مطلب بلند نامی

کان ختم شده‌ست بر نظامی


نظم ار چه به مرتبت بلند است

آن علم طلب که سودمند است


در جدول این خط قیاسی

می‌کوش به خویشتن‌شناسی


تشریح نهاد خود درآموز

کاین معرفتی است خاطر افروز


پیغمبر گفت علم علمان

علم الادیان و علم الابدان


در ناف دو علم بوی طیب است

وان هر دو فقیه یا طبیب است


می‌باش طبیب عیسوی هش

اما نه طبیب آدمی کش


می‌باش فقیه طاعت اندوز

اما نه فقیه حیلت آموز


گر هر دو شوی بلند گردی

پیش همه ارجمند گردی


صاحب طرفین عهد باشی

صاحب طرف دو مهد باشی


می‌کوش به هر ورق که خوانی

کان دانش را تمام دانی


پالان گریی به غایت خود

بهتر ز کلاه‌دوزی بد


گفتن ز من از تو کار بستن

بی کار نمی‌توان نشستن


با این که سخن به لطف آب است

کم گفتن هر سخن صواب است


آب ار چه همه زلال خیزد

از خوردن پر ملال خیزد


کم گوی و گزیده گوی چون در

تا ز اندک تو جهان شود پر


لاف از سخن چو در توان زد

آن خشت بود که پر توان زد


مرواریدی کز اصل پاکست

آرایش بخش آب و خاکست


تا هست درست گنج و کانهاست

چون خرد شود دوای جانهاست


یک دسته گل دماغ پرور

از خرمن صد گیاه بهتر


گر باشد صد ستاره در پیش

تعظیم یک آفتاب ازو بیش


گرچه همه کوکبی به تاب است

افروختگی در آفتاب است

حنّانه
16-06-2011, 17:07
وداع کردن پدر مجنون را
چــون دیــد پـدر کـه دردمـنـد اسـت // در عــالــم عــشــق شــهــر بـنـد اسـت
بــــرداشــــت ازو امــــیـــد بـــهـــبـــود // کـــان رشـــتـــه تــب پــر از گــره بــود
گــفــت ای جــگــر و جـگـرخـور مـن // هـــم غـــل مـــن و هــم افــســر مــن
نــــومــــیـــدی تـــو ســـمـــاع کـــردم // خـــــــود را و تــــــرا وداع کــــــردم
افـــــتـــــاد پــــدر ز کــــار بــــگــــری // بــــگــــری بـــه ســـزا و زار بـــگـــری
در گـــردنـــم آر دســـت و بـــرخـــیــز // آبــــی ز ســـرشـــک بـــر رخـــم ریـــز
تـــا غـــســل ســفــر کــنــم بــدان آب // در مــهــد ســفــر خـوشـم بـرد خـواب
ایــن بــازپــســیــن دم رحــیـل اسـت // در دیـده بـه جـای سـرمـه مـیـل است
در بـــر گــیــرم نــه جــای نــاز اســت // تــا تــوشــه کــنــم کــه ره دراز اسـت
زیـــن عـــالـــم رخـــت بـــر نـــهــادم // در عــــالــــم دیــــگــــر اوفــــتـــادم
هــــم دور نــــیــــم ز عــــالــــم تــــو // مـــی‌مـــیــرم و مــی‌خــورم غــم تــو
بـــا ایــنــکــه چــو دیــده نــازنــیــنــی // بـــدرود کـــه دیـــگـــرم نـــبـــیـــنــی
بــــدرود کـــه رخـــت راه بـــســـتـــم // در کــشــتــی رفــتــگــان نــشــســتـم
بـــــدرود کــــه بــــار بــــر نــــهــــادم // در قــــبـــض قـــیـــامـــت اوفـــتـــادم
بــدرود کــه خـویـشـی از مـیـان رفـت // مـــا دیـــر شـــدیـــم و کــاروان رفــت
بــــدرود کـــه عـــزم کـــوچ کـــردم // رفــتــم نــه چــنــان کــه بــاز گــردم
چــون از ســر ایــن درود بــگـذشـت // بــدرودش کــرد و بــاز پــس گــشــت
آمـــد بـــه ســـرای خـــویــش رنــجــور // نــزدیــک بــدانــکــه جـان شـود دور
روزی دو ز روی نــــــــاتــــــــوانـــ ــــی // مـــی‌کـــرد بـــه غـــصـــه زنـــدگــانــی
نــاگــه اجــل از کـمـیـن بـرون تـاخـت // نـــاســـاخـــتــه کــار کــار او ســاخــت
مـــرغ فـــلـــکــی بــرون شــد از دام // در مـــقـــعـــد صـــدق یـــافـــت آرام
عــرشــی بـه طـنـاب عـرش زد دسـت // خــاکــی بــه نـشـیـب خـاک پـیـوسـت
آســوده کــســیــسـت کـو در ایـن دیـر // نـــاســـوده بـــود چـــو مـــاه در ســیــر
در خــــانـــه غـــم بـــقـــا نـــگـــیـــرد // چــــون بــــرق بــــزایـــد و بـــمـــیـــرد
در مــــنـــزل عـــالـــم ســـپـــنـــجـــی // آســــوده مــــبــــاش تــــا نــــرنــــجـــی
آنـکـس کـه در ایـن دهـش مـقـامـست // آســــوده دلـــی بـــر او حـــرامـــســـت
آن مــرد کــزیــن حــصــار جــان بــرد // آن مــرد در ایــن نــه ایـن در آن مـرد
دیــویــســت جــهـان فـرشـتـه صـورت // در بــــنــــد هــــلـــاک تـــو ضـــرورت
در کــاسـش نـیـسـت جـز جـگـر چـیـز // وز پــهــلــوی تــســت آن جــگــر نــیـز
ســرو تــو در ایــن چـمـن دریـغ اسـت // کــابــش نــمــک و گــیــاش تـیـغ اسـت
تـــا چـــنـــد غـــم زمـــانــه خــوردن // تــــازیــــدن و تـــازیـــانـــه خـــوردن
عـالـم خـوش خـور کـه عـالـم ایـنـست // تــو در غــم عــالــمــی غــم ایـنـسـت
آن مــــار بــــود نـــه مـــرد چـــالـــاک // کــو گــنــج رهــا کــنــد خــورد خــاک
خــوشــخــور کــه گــل جــهـانـفـروزی // چــــون مـــار مـــبـــاش خـــاک روزی
عــمـر اسـت غـرض بـه عـمـر در پـیـچ // چــون عــمــر نــمــانـد گـو مـمـان هـیـچ
سیم ارچه صلاح خوب و زشتی است // لــنــگــر شــکــن هـزار کـشـتـی اسـت
چــون چـه مـسـتـان مـدار در چـنـگ // بــســتــان و بــده چــو آســیــا ســنـگ
چـــون بـــســـتـــانـــی بــیــایــدت داد // کـــز داد و ســتــد جــهــان شــد آبــاد
چـــون بـــارت نـــیــســت بــاج نــبــود // بـــــر ویـــــرانـــــی خـــــراج نــــبــــود
زانــان کــه جــنــیــبــه بــا تـو رانـدنـد // بــنــگــر بــه جــریــده تـا کـه مـانـدنـد
رفــتــنــد کــیــان و دیــن پــرســتــان // مــانــدنــد جــهــان بــه زیــر دســتـان
ایـــن قـــوم کـــیــان و آن کــیــانــنــد // بـــر جـــای کــیــان نــگــر کــیــانــنــد
هــــم پـــایـــه آن ســـران نـــگـــردی // الــــا بــــه طـــریـــق نـــیـــک مـــردی
نــیــکــی کــن و از بــدی بــیــنـدیـش // نـــیـــک آیـــد نـــیــک را فــرا پــیــش
بــد بــا تــو نــکــرد هــر کــه بــد کـرد // کـان بـد بـه یـقـیـن بـه جـای خود کرد
نــیــکــی بــکــن و بــه چــه در انـداز // کـــز چـــه بــه تــو روی بــرکــنــد بــاز
هــر نــیــک و بـدی کـه در نـوائـیـسـت // در گــنــبــد عــالــمــش صــدائــیـسـت
بــــا کـــوه کـــســـی کـــه راز گـــویـــد // کـــوه آنـــچـــه شـــنـــیـــد بــاز گــویــد

حنّانه
01-07-2011, 04:04
در اندازه هر کاری نگهداشتن

چــو فــیــاض دریــا درآمـد بـه مـوج *** ز کـــام صـــدف در درآرد بـــه اوج
از آن ابــر کــاتــش در آب افــکــنــد *** زمــیــن ســایــه بــر آفــتـاب افـکـنـد
دگـــر بــاره دولــت درآمــد بــه کــار *** دل دولــتــی بــا ســخــن گـشـت بـار
فــرو رفـت شـب روز روشـن رسـیـد *** شــبــاهـنـگ را صـبـح صـادق دمـیـد
دگــر بــاره بـخـتـم سـبـک خـیـز شـد *** نــشــاط دلــم بــر ســخــن تــیـز شـد
چـو دولـت دهـد بـر گـشـایـش کـلید *** ز ســنــگ ســیــه گــوهـر آیـد پـدیـد
هـــمـــه روز را روزگـــارســـت نـــام *** یـکـی روزدانـه‌سـت و یـک‌روز دام
چــو فــرمــان ده نــقــش پـرگـار کـن *** بــه فــرمـان مـن کـرد مـلـک سـخـن
بــرانـداخـتـی کـردم از رای چـسـت *** کـه ایـن مـمـلـکـت بـر که آید درست
در ایــن شــهــر کـاقـبـال یـاری کـنـد *** کــه بــاشــد کــه او شـهـریـاری کـنـد
خـرد گـفـت کـه آنـکـس بـود شهریار *** کــه بــاشـد پـسـنـدیـده در هـر دیـار
بــه داد و دهــش چــیــره بــازو بــود *** جــهــان بــخــش بــی هـم تـرازو بـود
بــه مـور آن دهـد کـو بـود مـورخـوار *** دهــد پــیــل را طــعــمــهٔ پــیــل‌وار
نـه چـون خـام کـاری کـه مستی کند *** بــه خــامـه زدن خـام دسـتـی کـنـد
رهــاورد مــوری فــرســتــد بـه پـیـل *** دهــد پــشــه را راتــب جــبــرئــیــل
هـــمــه کــار شــاهــان شــوریــده آب *** از انــدازه نــشــنــاخـتـن شـد خـراب
کـه یـک ره سـر از نـیـره نـشـنـاخـتند *** بــه مــســتـی کـلـاهـی بـرانـداخـتـنـد
بــزرگ انــدک و خــرد بــســیـار بـرد *** شـکـوه بـزرگـان ازیـن گـشـت خـرد
سـخـائـی کـه بـی‌دانـش آیـد به جوش *** ز طـــبـــل دریـــده بـــرآرد خــروش
مـــراتــب نــگــهــدار تــا وقــت کــار *** شـــمـــردن تــوانــی یــکــی از هــزار
کـم و بـیـش کـالـا چـنـان بـرمـسـنـج *** کــه حــمـال هـر سـاعـت آیـد بـه رنـج
مــکــش بــر کـهـن شـاخ نـو خـیـز را *** کــز ایــن کـشـت شـیـرویـه پـرویـز را
مــزن اره بــر ســالــخــورده درخــت *** که ضحاک ازین گشت بی‌تاج و تخت
جــهـانـدار چـون ابـر و چـون آفـتـاب *** بـه انـدازه بـخـشـد هـم آتـش هم آب
بــه دریـا رسـد در فـشـانـد ز دسـت *** کــنــد گــردهٔ کــوه را لــعــل بــسـت
بــه هــرجــا کــه رایــت بـرآرد بـلـنـد *** ســر کــیــســه را بـر گـشـایـد ز بـنـد
بـه حـمـدالـلـه ایـن شـاه بـسیار هوش *** کـه نـازش خـرسـت و نـوازش فروش
زبـــر ســـخــتــن کــوه تــا بــرک گــاه *** شــنــاســد هــمــه چــیــز را پــایـگـاه
بـــه انـــدازهٔ هـــر کـــه را مـــایــه‌ای *** دهـــا و دهـــش را دهـــد پـــایــه‌ای
از آن شــد بــراو آفــریــن جـای گـیـر *** کـــه در آفــریــنــش نــدارد نــظــیــر
ز مـن هـر کس این نامه را باز جست *** بــه عــنــوان او نــامــه آمــد درسـت
جـز او هـر کـه را دیدم از خسروان *** نــدیــدم در او جــای خـلـوت روان
ســری دیــدم از مــغــز پــرداخـتـه *** بــســی ســر بــه نــاپـاکـی انـداخـتـه
دری پــر ز دعــوی و خــوانــی تـهـی *** هــمــه لــاغــریــهــای بــی فــربــهــی
هـــمــه صــیــرفــی طــبــع بــازارگــان *** جــگــرخــوارهٔ جـامـگـی خـوارگـان
هـمـیـن رشـتـه را دیـدم از لـعـل پـر *** ضـمـیـری چـو دریـا و لـفـظـی چو در
خــریــداری الـحـق چـنـیـن ارجـمـنـد *** سـخـنـهـای مـن چـون نـبـاشـد بـلـند

sara_girl
02-07-2011, 23:16
گوهر آمای گنج خانه راز گنج گوهر چنین گشاید باز کاسمان را ترازوی دو سرست در یکی سنگ و در یکی گهرست از ترازوی او جهان دو رنگ گه گهر بر سر آورد گه سنگ صلب شاهان همین اثر دارد بچه یا سنگ یا گهر دارد گاهی آید ز گوهری سنگی گاه لعلی ز کهربا رنگی گوهر و سنگ شد به نسبت و نام نسبت یزدگرد با بهرام آن زد و این نواخت این عجبست سنگ با لعل و خار با رطبست هرکه را این شکسته پائی داد آن لطف کرد و مومیائی داد روز اول که صبح بهرامی از شب تیره برد بدنامی کوره تابان کیمیای سپهر کاگهی بودشان ز ماه و ز مهر در ترازوی آسمان سنجی باز جستند سیم ده پنجی خود زر ده دهی به چنگ آمد در ز دریا گهر ز سنگ آمد یافتند از طریق پیروزی در بزرگی و عالم افروزی طالعش حوت و مشتری در حوت زهره با او چو لعل با یاقوت ماه در ثور و تیر در جوزا اوج مریخ در اسد پیدا

amatraso
03-07-2011, 10:37
چو دل در عشق شیرین بست فرهاد
براورد از وجودش عشق فریاد
به سختی می گذشتش روزگاری
نمی امد ز دستش هیچ کاری
نه صبر ان که دارد برگ دوری
زبان از کار کار از اب رفته
ز تن نیرو ز دیده خواب رفته
گرفته کوه و دشت از بی قراری
وز او در کوه و دشت افتاد زاری
چو بردی نام ان معشوق چالاک
زدی بر یاد او صد بوسه بر خاک
چو سوی قصر او نظاره کردی
به جای جامه جان را پاره کردی
چو وحشی توسن از هر سو شتابان
گرفته انس با وحش بیابان
گهی با اهوان خلوت گزیدی
گهی در مرکب گوران دویدی
چنان با اختیار یار در ساخت
که از خود یار خود را باز نشناخت
اگر در نور و گر در نار دیدی
نشان هجر و وصل یار دیدی
به هر وقتی شدی مهمان ان حور
به دیداری قناعت کردی از دور
دگر ره راه صحرا برگرفتی
غم ان دل ستان از سر گرفتی
در افاق این سخن شد داستانی
فتاد این داستان در هر زبانی

F l o w e r
04-07-2011, 13:46
خدایا جهان پادشاهی تو راست

ز ما خدمت آید خدائی تو راست


پناه بلندی و پستی توئی

همه نیستند آنچه هستی توئی


همه آفریدست بالا و پست

توئی آفرینندهٔ هر چه هست


توئی برترین دانش‌آموز پاک

ز دانش قلم رانده بر لوح خاک


چو شد حجتت بر خدائی درست

خرد داد بر تو گدائی نخست


خرد را تو روشن بصر کرده‌ای

چراغ هدایت تو بر کرده‌ای


توئی کاسمان را برافراختی

زمین را گذرگاه او ساختی


توئی کافریدی ز یک قطره آب

گهرهای روشن‌تر از آفتاب


تو آوردی از لطف جوهر پدید

به جوهر فروشان تو دادی کلید


جواهر تو بخشی دل سنگ را

تو در روی جوهر کشی رنگ را


نبارد هوا تا نگوئی ببار

زمین ناورد تا نگوئی ببار


جهانی بدین خوبی آراستی

برون زان که یاریگری خواستی


ز گرمی و سردی و از خشک و تر

سرشتی به اندازه یکدیگر


چنان برکشیدی و بستی نگار

که به زان نیارد خرد در شمار


مهندس بسی جوید از رازشان

نداند که چون کردی آغازشان


نیاید ز ما جز نظر کردنی

دگر خفتنی باز یا خوردنی


زبان برگشودن به اقرار تو

نینگیختن علت کار تو


حسابی کزین بگذرد گمرهیست

ز راز تو اندیشه بی‌آگهیست


به هرچ آفریدی و بستی طراز

نیازت نه‌ای از همه بی‌نیاز


چنان آفریدی زمین و زمان

همان گردش انجم و آسمان


که چندان که اندیشه گردد بلند

سر خود برون ناورد زین کمند


نبود آفرینش تو بودی خدای

نباشد همی هم تو باشی به جای


کواکب تو بربستی افلاک را

به مردم تو آراستی خاک را


توئی گوهر آمای چار آخشیج

مسلسل کن گوهران در مزیج


حصار فلک برکشیدی بلند

در او کردی اندیشه را شهربند


چنان بستی آن طاق نیلوفری

که اندیشه را نیست زو برتری


خرد تا ابد در نیابد تو را

که تاب خرد بر نتابد تو را


وجود تو از حضرت تنگبار

کند پیک ادراک را سنگ‌سار


نه پرکنده‌ای تا فراهم شوی

نه افزوده‌ای نیز تا کم شوی


خیال نظر خالی از راه تو

ز گردندگی دور درگاه تو


سری کز تو گردد بلندی گرای

به افکندن کس نیفتد ز پای


کسی را که قهر تو در سرفکند

به پامردی کس نگردد بلند


همه زیر دستیم و فرمان پذیر

توئی یاوری ده توئی دستگیر


اگر پای پیلست اگر پر مور

به هر یک تو دادی ضعیفی و زور


چو نیرو فرستی به تقدیر پاک

به موری ز ماری برآری هلاک


چوبرداری از رهگذر دود را

خورد پشه‌ای مغز نمرود را


چو در لشگر دشمن آری رحیل

به مرغان کشی پیل و اصحاب پیل


گه از نطفه‌ای نیک بختی دهی

گه از استخوانی درختی دهی


گه آری خلیلی ز بت‌خانه‌ای

گهی آشنائی ز بیگانه‌ای


گهی با چنان گوهر خانه خیز

چو بوطالبی را کنی سنگ ریز


که را زهره آنکه از بیم تو

گشاید زبان جز به تسلیم تو


زبان آوران را به تو بار نیست

که با مشعله گنج را کار نیست


ستانی زبان از رقیبان راز

که تا راز سلطان نگویند باز


مرا در غبار چنین تیره خاک

تو دادی دل روشن و جان پاک


گر آلوده گردم من اندیشه نیست

جز آلودگی خاک را پیشه نیست


گر این خاک روی از گنه تافتی

به آمرزش تو که ره یافتی


گناه من ار نامدی در شمار

تو را نام کی بودی آمرزگار


شب و روز در شام و در بامداد

تو بریادی از هر چه دارم به یاد


چو اول شب آهنگ خواب آورم

به تسبیح نامت شتاب آورم


چو در نیم‌شب سر برارم ز خواب

تو را خوانم و ریزم از دیده آب


و گر بامدادست راهم به توست

همه روز تا شب پناهم به توست


چو خواهم ز تو روز و شب یاوری

مکن شرمسارم در این داوری


چنان دارم ای داور کارساز

کزین با نیازان شوم بی‌نیاز


پرستنده‌ای کز ره بندگی

کند چون توئی را پرستندگی


درین عالم آباد گردد به گنج

در آن عالم آزاد گردد ز رنج


مرا نیست از خود حجابی به دست

حساب من از توست چندان که هست


بد و نیک را از تو آید کلید

ز تو نیک و از من بد آید پدید


تو نیکی کنی من نه بد کرده‌ام

که بد را حوالت به خود کرده‌ام


ز توست اولین نقش را سرگذشت

به توست آخرین حرف را بازگشت


ز تو آیتی در من آموختن

ز من دیو را دیده بر دوختن


چو نام توام جان نوازی کند

به من دیو کی دست یازی کند


ندارم روا با تو از خویشتن

که گویم تو باز گویم که من


گر آسوده گر ناتوان میزیم

چنان که آفریدی چنان میزیم


امیدم چنانست از آن بارگاه

که چون من شوم دور ازین کارگاه


فرو ریزم از نظم و ترتیب خویش

دگرگونه گردم ز ترکیب خویش


کند باد پرکنده خاک مرا

نبیند کسی جان پاک مرا


پژوهنده حال سربست من

نهد تهمت نیست بر هست من


ز غیب آن نمودارش آری بدست

کزین غایب آگاه باشد که هست


چو بر هستی تو من سست رای

بسی حجت انگیختم دل‌گشای


تو نیزار شود مهد من در نهفت

خبر ده که جان ماند اگر خاک خفت


چنان گرم کن عزم رایم به تو

که خرم دل آیم چو آیم به تو


همه همرهان تا به در با منند

چون من رفتم این دوستان دشمنند


اگر چشم و گوشست اگر دست و پای

ز من باز مانند یک یک به جای


توئی آنکه تا من منم با منی

درین در مبادم تهی دامنی


درین ره که سر بر دری میزنم

به امید تاجی سری میزنم


سری کان ندارم ازین در دریغ

به ار تاج بخشی بدان سر نه تیغ


به حکمی که آن در ازل رانده‌ای

نگردد قلم ز آنچه گردانده‌ای


ولیکن به خواهش من حکم کش

کنم زین سخنها دل خویش خوش


تو گفتی که هر کس در رنج و تاب

دعائی کند من کنم مستجاب


چو عاجز رهاننده دانم تو را

درین عاجزی چون نخوانم تو را


بلی کار تو بنده پروردنست

مرا کار با بندگی کردنست


شکسته چنان گشته‌ام بلکه خرد

که آبادیم را همه باد برد


توئی کز شکستم رهائی دهی

وگر بشکنی مومیائی دهی


در این نیم‌شب کز تو جویم پناه

به مهتاب فضلم برافروز راه


نگهدارم از رخنهٔ رهزنان

مکن شاد بر من دل دشمنان


به شکرم رسان اول آنگه به گنج

نخستم صبوری ده آنگاه رنج


بلائی که باشم در آن ناصبور

ز من دور دار ای بیداد دور


گرم در بلائی کنی مبتلا

نخستم صبوری ده آنگه بلا


گرم بشکنی ور نهی در نورد

کفی خاک خواهی ز من خواه گرد


برون افتم از خود به پرکندگی

نیفتم برون با تو از بندگی


به هر گوشه کافتم ثنا خوانمت

به هر جا که باشم خدا دانمت


قرار همه هست بر نیستی

توئی آنکه بر یک قرار ایستی


پژوهنده را یاوه زان شد کلید

کز اندازه خویشتن در تو دید


کسی کز تو در تو نظاره کند

ورقهای بیهوده پاره کند


نشاید تو را جز به تو یافتن

عنان باید از هر دری تافتن


نظر تا بدین جاست منزل شناس

کزین بگذری در دل آید هراس


سپردم به تو مایهٔ خویش را

تو دانی حساب کم و بیش را

M O B I N
04-07-2011, 14:07
یکی از قوی ترین قسم نامه ها برای نظامی بوده خیلی زیباست

سوگند نامۀ اسک به مادر خود

به فرمان پذیران دنیاو دین
به فرماندۀ آسمان و زمین
به موجی که خیزد زدریای جود
به امری ، کز او سازور شد وجود
به شیری که خوردم زپستان تو
به خواب خوشم در شبستان تو
به فرقی که دولت بر او تافته ست
به پایی که راه رضأ یافته ست
به خوشبویی خاک افتادگان
به خوشخویی ، طبع آزادگان
به شب زنده داران بیگاه خیز
به خاک یتیمان خونابه ریز
به عزلت نشینان صحرای درد
به ناخن کبودان شبهای سرد
به نا خفتگی های غم خوارگان
به درماندگی های بیچارگان
به رنجی که خُسبد بر آسودگی
به عشقی که پاک است زآلودگی
به دردی که زخمش پدیدار نیست
به زخمی که با مرحمش کار نیست
به صبری که در نا شکیبا بود
به شرمی که در روی زیبا بود
به فریاد فریادِ آن یک نفس
که نومید باشد زفریاد رس
که چون این وثیقت رسد سوی تو
نگیرد گره، طاق ابروی تو
چو بر من نماند، این سرای
زمن باد، واماندگان را شکیب!

M O B I N
21-07-2011, 10:58
مخزن الاسرار

آغاز سخن

بسم‌الله الرحمن الرحیم
هست کلید در گنج حکیم
فاتحه فکرت و ختم سخن
نام خدایست بر او ختم کن
پیش وجود همه آیندگان
بیش بقای همه پایندگان
سابقه سالار جهان قدم
مرسله پیوند گلوی قلم
پرده گشای فلک پرده‌دار
پردگی پرده شناسان کار
مبدع هر چشمه که جودیش هست
مخترع هر چه وجودیش هست
لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب
پرورش‌آموز درون پروران
روز برآرنده روزی خوران
مهره کش رشته باریک عقل
روشنی دیده تاریک عقل
داغ نه ناصیه داران پاک
تاج ده تخت نشینان خاک
خام کن پخته تدبیرها
عذر پذیرنده تقصیرها
ادامه[/COLOR]"]شحنه غوغای هراسندگان
چشمه تدبیر شناسندگان
اول و آخر بوجود و صفات
هست کن و نیست کن کاینات
با جبروتش که دو عالم کمست
اول ما آخر ما یکدمست
کیست درین دیر گه دیر پای
کو لمن الملک زند جز خدای
بود و نبود آنچه بلندست و پست
باشد و این نیز نباشد که هست
پرورش آموختگان ازل
مشکل این کار نکردند حل
کز ازلش علم چه دریاست این
تا ابدش ملک چه صحراست این
اول او اول بی ابتداست
آخر او آخر بی‌انتهاست
روضه ترکیب ترا حور ازوست
نرگس بینای ترا نور ازوست
کشمکش هر چه در و زندگیست
پیش خداوندی او بندگیست
هر چه جز او هست بقائیش نیست
اوست مقدس که فنائیش نیست
منت او راست هزار آستین
بر کمر کوه و کلاه زمین
تا کرمش در تتق نور بود
خار زگل نی زشکر دور بود
چون که به جودش کرم آباد شد
بند وجود از عدم آزاد شد
در هوس این دو سه ویرانه ده
کار فلک بود گره در گره
تا نگشاد این گره وهم سوز
زلف شب ایمن نشد از دست روز
چون گهر عقد فلک دانه کرد
جعد شب از گرد عدم شانه کرد
زین دو سه چنبر که بر افلاک زد
هفت گره بر کمر خاک زد
کرد قبا جبه خورشید و ماه
زین دو کله‌وار سپید و سیاه
زهره میغ از دل دریا گشاد
چشمه خضر از لب خضرا گشاد
جام سحر در گل شبرنگ ریخت
جرعه آن در دهن سنگ ریخت
زاتش و آبی که بهم در شکست
پیه در و گرده یاقوت بست
خون دل خاک زبحران باد
در جگر لعل جگرگون نهاد
باغ سخا را چو فلک تازه کرد
مرغ سخن را فلک آوازه کرد
نخل زبانرا رطب نوش داد
در سخن را صدف گوش داد
پرده‌نشین کرد سر خواب را
کسوت جان داد تن آب را
زلف زمین در بر عالم فکند
خال (عصی) بر رخ آدم فکند
روی زر از صورت خواری بشست
حیض گل از ابر بهاری بشست
زنگ هوا را به کواکب سترد
جان صبا را به ریاحین سپرد
خون جهان در جگر گل گرفت
نبض خرد در مجس دل گرفت
خنده به غمخوارگی لب کشاند
زهره به خنیاگری شب نشاند
ناف شب از مشک فروشان اوست
ماه نو از حلقه به گوشان اوست
پای سخنرا که درازست دست
سنگ سراپرده او سر شکست
وهم تهی پای بسی ره نبشت
هم زدرش دست تهی بازگشت
راه بسی رفت و ضمیرش نیافت
دیده بسی جست و نظیرش نیافت
عقل درآمد که طلب کردمش
ترک ادب بود ادب کردمش
هر که فتاد از سر پرگار او
جمله چو ما هست طلبگار او
سدره نشینان سوی او پر زدند
عرش روان نیز همین در زدند
گر سر چرخست پر از طوق اوست
ور دل خاکست پر از شوق اوست
زندهٔ نام جبروتش احد
پایه تخت ملکوتش ابد
خاص نوالش نفس خستگان
پیک روانش قدم بستگان
دل که زجان نسبت پاکی کند
بر در او دعوی خاکی کند
رسته خاک در او دانه‌ایست
کز گل باغش ارم افسانه‌ایست
خاک نظامی که بتایید اوست
مزرعه دانه توحید اوست

F l o w e r
21-07-2011, 11:45
هر نکته که بر نشان کاریست

دروی به ضرورت اختیاریست


در جنبش هر چه هست موجود

درجی است ز درجهای مقصود


کاغذ ورق دو روی دارد

کاماجگه از دو سوی دارد


زین سوی ورق شمار تدبیر

زانسوی دگر حساب تقدیر


کم یابد کاتب قلم راست

آن هر دو حساب را به هم راست


بس گل که تو گل کنی شمارش

بینی به گزند خویش خارش


بس خوشه حصرم از نمایش

کانگور بود به آزمایش


بس گرسنگی که سستی آرد

در هاضمه تندرستی آرد


بر وفق چنین خلاف کاری

تسلیم به از ستیزه کاری


القصه، چو قصه این چنین است

پندار که سر که انگبین است


لیلی که چراغ دلبران بود

رنج خود و گنج دیگران بود


گنجی که کشیده بود ماری

از حلقه به گرد او حصاری


گرچه گهری گرانبها بود

چون مه به دهان اژدها بود


می‌زیست در آن شکنجه تنگ

چون دانه لعل در دل سنگ

H.Operator
21-07-2011, 16:48
ای ناظر نقشِ آفرینش * بردار خلل زراه بینش






در راه تو هرکه را وجودیست * مشغول پرستش وسجودیست






هر ذره که هست اگر غباریست * در پرده مملکت به کاریست






این هفت حصار بر کشیده * بر هزل نباشد آفریده






کار من وتو بدین درازی * کوتاه کنم که نیست بازی






زان مایه که طبعها سرشتند * مارا ورقی دگر نوشتند






تا در نگریم وراز جوئیم * سررشته کار باز جوئیم






بینیم زمین وآسمان را * جوئیم یکایک این وآن را






کاین کار وکیایی از پی چیست * او کیست کیای کار او کیست






هر خط که برین ورق کشیدند * شک نیست در آن که آفریده است






بر هر چه نشانۀ طرازیست * ترتیب گواه کارسازیست






سوگند دهم بدان خدایت * کین نکته ،بدوست رهنمایت






کان آئینه که در جهان که دیده است * کاول، نه به صیقلی رسیده است






بی صیقلی آینه محال است * هر دم که جزین زنی وبال است






در هر چه نظر کنی به تحقیق * آراسته کن نظر به توفیق