PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : آغاز افسانه اي جديد(اثر خودم)



EternalWanderer
18-05-2011, 16:50
سلام تو اين تاپيك داستاني رو كه تازگي شروع كردم و مي نويسم مي ذارم. اميدوارم خوشتون بياد:11:

EternalWanderer
18-05-2011, 20:18
بسم الله الرحمن الرحيم



فصل اول:آغاز افسانه



پیرمرد مقابل غار مي ايستد و به درون تاريك آن خيره مي شود .غبار برچهره اش نشسته و ریش هاي نقره ای و بلندش را پوشانده .خرقه بلندي را كه تمام قامتش را پوشانده مي تکاند. در حالي كه هنوز به اعماق غار خيره شده به كمك چوب دستی اش قدمی به جلو برمي دارد. در چشمانش نگرانی موج مي زند و با احتیاط و قدم هايي کوتاه آرام آرام به راهش ادامه مي دهد. امّا این همه احتیاط برای چه؟ درون غار تاريك و نمناک است و پاهای پير مرد تا مچ درون آب کف غار فرو رفته است .سكوتي مرگبار فضاي غار را احاطه كرده و هيچ صدايي به جز صداي چكّه كردن قطره هاي آب ازسقف غار شنيده نمي شود.پيرمرد به جايي مي رسد كه ديگر چشمانش جلو تر را نمي توانند ببينندچوب دستي اش را بالا مي آورد و زير لب چيزهايي را زمزمه مي كند ناگهان سر چوب دستي اش شروع به شعله ور شدن مي كند و فضاي اطراف پيرمرد را روشن مي كند .پيرمرد به راهش ادامه مي دهد .سايه ي سنگ هاي درون غار همراه شعله ي آتش بر روي ديوارهاي بلند آن شروع به رقصيدن مي كند و فضاي ترسناك غار را هولناك تر. كمي جلوتر پيرمرد به بن بستی مي رسد كه بر روي آن اشكالي نامفهوم و عجيب كشيده شده است .درست وسط ديوارتصوير جمجمه اي كشيده شده كه ماري از دهانش بیرون زده و امتداد ش در قسمت پاييني دیوار مارپیچی را تشكيل داده است. دستانش را برروي چانه اش مي گذارد و به شكل ها خيره مي شود، از اعماق چشمانش مي توان تجربه و خردش را فهميد ناگهان دستش را به طرف خنجري كه به كمرش بسته است مي برد و آن را از غلافش بيرون مي كشد .دست چپش را بالا مي آورد و آن را نزديك جمجمه روي ديوار نگه مي دارد وبا خنجرش کف دستش را مي برد. خون گرم و سرخ پيرمرد بر رو دیوار مي ریزد و همين كه به جمجمه مي رسد درست بر روي بدن مار حركت مي كند تا اين كه به وسط مارپيچ مي رسد .ناگهان جمجمه شروع به روشن شدن با نور ي زرد مي كند ،پير مرد بي وقفه مي دود و پشت سنگی كه در همان نزديكي است پناه مي گيرد ، نور كوركننده فضاي غار را پر مي كند و پير مرد دستانش را بر روي چشمانش مي گذارد .ديوار سنگی با صدايي بلند منفجر مي شود و تکه هاي سنگ به هر طرف پرتاب مي شوند .پيرمرد آهسته و با احتیاط بلند مي شود و چوب دستي اش را كه نزديك او روي زمین افتاده بر مي دارد . به ديوار نزديك مي شود اما حالا تالاري بزرگ در مقابل خود مي بیند. با خود مي گويد:بالاخره پس از سال ها جست و جو پیدایش کردم. در همين فكر ها بود كه صدايي از درون تاريكي شنید: پس بالاخره آمدي،منتظرت بودم...

Reza31001
19-05-2011, 07:34
شروع داستان به عنوان یه داستان تخیلی خیلی خوبه ولی من از سبک نگارشش خوشم نیومد به نظر من اگه خودمونی تر باشه خیلی بهتره تا اینکه این طوری به سبکی ادبی و کلمات سنگین بنویسی
این طوری بیشتر شبیه یه خاطره یا یک اتفاقه و مثل یک داستان نیست

ضمنا می تونی زبان داستان رو هم اول شخص بگیری البته اگه قهرمان داستان یه نوجوان یا جوان باشه اگه همین پیرمرده قهرمان داستان باشه همون سوم شخص بهتره

EternalWanderer
19-05-2011, 21:57
سلام دوست عزيز Sadboy012 از نظر و انتقاد شما متشكرم.درمورد پير مرد بودن اين شخصيت به خاطر اينه كه اون قراره يه جادوگر باشه و ما هم از جادوگر ها تجربه اي زياد انتظار داريم و نكته بعدي اينه كه اين پيرمرده قرار نيست شخصيت اصلي داستان باشه.

اين هم ادامه داستان:




فصل اول: آغاز افسانه (قسمت دوم)



در همين فكر ها بود كه صدايي از درون تاريكي شنید: پس بالاخره آمدي،منتظرت بودم.پير مرد با شنيدن صدا به طور نا خودآگاه چوب دستي خود را بالا گرفت و آماده هر اتفاق غير منتظره اي شد .آهسته آهسته و با قدم هاي كوتاه به طرف وسط تالار حركت كرد .دوباره همان صداي مرموز از جايي از تالار تاريك به گوشش رسيد امّا اين دفعه بلند تر بود انگار صاحب صدا جايي نزديك پيرمرد بود:با آمدنت به اين جا بزرگترين اشتباه زندگيت را انجام دادي.پير مرد بدون اعتنا به صدا به راهش ادامه داد و در اين فكر بود كه اين صدا مي تواند متعلق به چه كسي باشد،ناگهان سر جايش ميخكوب شد چيزي را كه مي ديد باور نمي كرد چيزي از درون تاريكي نمايان بود ،دو چشم درشت و زرد كه در دل تاريكي خودنمايي مي كرد. آن چيز هرچه بود نقشه اي شوم داشت



چشمانش به پير مرد خيره مانده بودند و پيرمرد هم حتي نمي توانست كوچك ترين حركتي بكند .در دلش بر خود لعنت مي فرستاد كه چرا با اين كه از اين ماجرا خبر داشت باز هم بدون توجه به آن و دست خالي به اين جا آمده است ،آري او همان نگهبان افسانه اي تالار بود ،كسي كه از آن شيء جادويي محافظت مي كرد.از آن گردنبند.گردنبندي كه اگر كسي دستش به آن مي رسيد با قدرتش مي توانست هر كاري را انجام دهد (توضيحات: نگهبان تالار كه نامش اسايرو است در ميان موجودات ،در دسته موجودات باستانی قرار مي گیرد.) پيرمرد نجوا كرد:اسايرو اين توئي؟اسايروي افسانه اي از ميان تاريكي بيرون آمد .حال ديگر به وضوح مي شد تمام اندام با شكوه و با هيبتش را ديد.پاهايش تا زانو درون مهي سفيد رنگ قرار داشتند،بلي او راه نمي رفت بلكه در هوا شناور بود .كلاه خودي بر سر داشت كه پيشاني و پشت سرش را تا دندان هاي نيش بلندش مي پوشاند ،درون چشمانش آتش شعله گرفته بود و زردي چشمان او را توجيه مي كرد .آيا جادوگر پير شانسي در مقابل او خواهد داشت؟جادوگر چوب دستي اش را بالا آورد و آماده ي حمله شد...

ادامه دارد...

حساموند
23-05-2011, 11:01
قدرت تخیلت خوبه و چون اولین کارته یه کم نوشته ات سنگینه و خواننده رو پس می زنه . اما برای یه نوجوون 15 ساله ...می تونم بگم خیلی خوبه اونم اولین کار . ارزش ادامه دادن رو داره

mohamad h
23-05-2011, 21:13
خیلی قشنگ بود من خیلی خوشم اومد توصیفات عالی بود کاملا قابل لمس بود فقط سعی کن نوشتتو یکم خودمونی تر کنی تا داستان جذاب تر بشه به نظر من شخصیت اول داستانت همینجوری سوم شخص بمونه بهتره(مثل هری پاتر)منتظریم...

nil2008
24-05-2011, 14:13
دوست عزيز...
سلام .منم مثل ساير دوستان بخاطر قدرت تخيل بسيار عاليت بهت تبريك ميگم.واقعا" اگه بتوني همينجوري ادامه بدي ميزني روي دست كتاب هري پاتر...توصيف فضاي غار ،خيلي كامل و عالي بود .گرچه هنوز بطور كامل با شخصيت پيرمرد جادوگر آشنا نشديم ولي بنظر ميرسه جزء دسته آدمهاي سفيد داستان باشه...منتظر ادامه ي داستانت هستم...:8:
موفق باشي.ياحق

EternalWanderer
25-05-2011, 19:21
سلام دوستان از اين كه قابل دونستين و داستانم رو خوندين ممنونم و همين طور به خاطر نظرات خوبتون.
لطف كنيد و نظراتتون رو بگيد كه اين داستان بتونه بهتر بشه.ممنون
ببخشيد امتحانات شروع شده و مشغول اونا بودم وگرنه زود تر قسمت بعديش رو مي نوشتم.
به حر حال اين هم ادامه داستان:فصل اول:آغاز افسانه (قسمت سوم)



بسم الله الرحمن الرحيم



پير مرد چوب دستي اش را بلند كرد و آماده حمله شد،اما ناگهان احساسي تمام وجودش را فرا گرفت ..احساسي سرد ؛نيرويي جادوگر را به سوي خودش مي گشيد .جادوگر آن را كاملا حس مي كرد ،آري اين كشش جادويي از سوي گردنبند بود ،اما چرا؟دليل آن چه بود؟ پس از چند ثانيه كه به خودش آمد و خود را در مقابل اوسايروي نگهبان ديد دوباره چوب دستي اش را بالا گرفت و دستش را به سر چوب دستي اش زد و قطعه كريستالي روي آن شروع به درخشيدن كرد چوب ،دستي اش را در هوا چرخاند ناگهان رشته اي آذرخش شكل از چوب دستي اش بيرون آمد و به سرعت به طرفت اوسايرو شروع به حركت كردن كرد و اوسايرو تنها با تكان دادن دستش افسون او را دفع كرد،افسون جادوگر همين كه به كف دست اوسايرو رسيد ناپديد شد.در همين هنگام اوسايرو به او گفت:«برگرد اي انسان،تو نمي داني كه داري چه كار خطرناكي را انجام مي دهي.»اما جادوگر حواسش به حرف هاي او نبود و فقط با حيرت داشت به اتفاقاتي كه چند دقيقه پيش افتاده بود فكر مي كرد :«حال چه كار كنمچگونه مي توانم اين هيولا را شكست دهم؟.» در همين فكر ها بود كه دوباره همان احساس قبلي سراغش آمد،جادوگر از درد ناله كشيد و برروي زانو هايش روي زمين افتاد،كم مانده بود كه مغزش منفجر شود ناگهان صدايي در درونش نجوا كرد:«بيا،بيا به سويم» يكدفعه جادوگر احساس قدرتي كرد كه تا به حال تجربه نكرده بود،اما اين احساس يك احساس تاريك بود ،وجودش پر شد از خشم و نفرت،سرتا پایش را فرا گرفت.بعد از چند ثانيه به خودش آمد ،هنوز روي زمين زانو زده بود . به اطرافش نگاه كرد و چوب دستي اش را پيدا كرد آن را برداشت و به كمكش از روي زمين بلند شد.جادوگربه اوسايرو نگاه كرد و گفت:«مرگت فرارسيده.» تمركز كرد و دستش را به سر چوب دستي اش كشيد .اين دفعه قطعه كريستالي با نوري خيره كننده درخشيد ،جادوگر آن را با دو دستش گرفت و تند و پشت سر هم كلماتي را به زبان آورد در همين لحظه شعله هاي آتش از چوب دستي اش بيرون آمدند و اطراف جادوگر شروع به چرخيدن كردند.جادوگر با صداي بلند مي خنديد وشعله هاي آتش همين طور بيشتر و بيشتر مي شد . اوسايرو با حيرت سر جايش خشك شده بود .جادوگر نگاهي به او انداخت و شعله هاي آتش به سوي اوسايرو حركت كردند،شعله هاي آتش او را در بر گرفتند.اوسايرو شروع به آتش گرفتن كرد و راهي هم براي نجات يافتن نداشت،جادوگر سوختن او را مي ديد ودر همين حال چيزي را حس كرد اين حس تشنگي به خون بود .سر او چه آمده بود؟ وقتي شعله هاي آتش دست از سوزاندن اوسايرو برداشتند چيزي به جز مشتي خاكستر از او باقي نمانده بود.جادوگر دوباره آن نيروي قدرتمند را احساس كرد اما اين بار ديگر احساس ضعف نكرد بلكه تشنگي اش براي رسيدن به منبع آن بيشتر شد ،به سوي گردنبند رفت و دستش را به طرف آن دراز كرد.هر چه دستش نزديك تر مي شد احساس بهتري پيدا مي كرد تا اين كه گردنبد را لمس كرد؛ ناگهان چيزي را احساس كرد كه از گردنبند وارد بدنش مي شد انگار چيزي مي خواست به روحش جوش بخورد چشمانش سياهي رفت و بر روي زمين افتاد...

nil2008
26-05-2011, 20:44
دوست عزيز ...
بنظر ميرسه اگه جادوگر بتونه با قدرت جديدش ،شكلشو تغيير بده مثلا" جوون بشه واز غار بيرون بياد و ادامه داستان در محيط باز اتفاق بيفته ،جذابتر بشه...

EternalWanderer
27-05-2011, 12:11
ممنون از نظرات خوبت. به زودي ادامه داستان رو هم مي ذارم.

EternalWanderer
27-05-2011, 16:17
اين هم فصل دوم:


بسم الله الرحمن الرحيم



فصل دوم: قهرمان؟



همه جا در آتش مي سوخت، مردم بي گناه قتل عام مي شدند،ديگر نشاني از آن روستاهاي زيبا نبود و از خانه ها به جز تل هايي از خاكستر چيزي باقي نمانده بود... ناگهان مرد جوان از خواب پريد.صورتش خيس عرق شده بود و نفس نفس مي زد،خوب به اطرافش نگاه كرد و مطمئن شد كه اين فقط يك خواب بوده اما اين دومين هفته اي بود كه هر شب اين كابوس را مي ديد در همين موقع صداي ارباب سخت گيرش را شنيد كه صدايش مي زد:« جك ، جك از خواب بيدار شو پسر؛ من به تو غذا نمي دهم كه تا ظهر بخوابي.» پدر و مادر جك وقتي كه او نوزاد بود مردند و همين مرد كه نامش رابرت است و جك در خانه اش زندگي مي كند او را وقتي كه به شهر مي رفت ميان راه پيدا كرده بود و از آن به بعد سرپرستي اش را به عهده گرفته بود اما نه به عنوان يك فرزند،او هيچ وقت نسبت به جك چنين احساسي را نداشت اما هر چه بود جك او و خواهر و برادر ناتني اش را دوست مي داشت. جك از جايش بلند شد و لباسش را پوشيد و از كلبه بيرونرفت در همين هنگام رابرت را ديد كه به سويش مي آيد و در دستانش چند عدد پوست گوسفند است:«اين ها را به شهر ببر و بفروش،اما زود برگرد.»



جك پوست ها را گرفت و به سوي شهر حركت كرد شهري كه نامش گلدن اپل(سيب طلايي) است وبه خاطر سيب هايش در تمام كشور معروف است. بالاخره جك به شهر رسيد و به طرف بازار شهر رفت تا پوست هايي را كه به همراه داشت را بفروشد ميان راه افرادي را ديد كه دور مسافري حلقه زده بودند و مسافر هم براي آن ها چيزي تعريف ميكرد.جك جلو تر رفت و تا صداي مسافر را بشنود:«مي گويند كه جادوگري به همراه لشكري از موجوداتي شبيه انسان اما بدون روح به سرزمين هاي شمالي كشور حمله كرده و هر چيزي را كه سر راهش باشد نابود مي كند.هيچ كس نمي داند كه او كيست اما مي گويند كه زماني انسان بوده اما روحش را براي به دست آوردن قدرت به شيطان فروخته است.» جك با شنيدن اين حرف ها حالش بد شد و روي پله اي در همان نزديكي نشست و با خود گفت:«نكند اين حرف ها راست باشد،نكند اين همان كابوسي باشد كه هر شب مي بينم.»

nil2008
31-05-2011, 09:14
فصل دوم را خيلي جالب با شوك به خواننده شروع كردي بنظرم اين فصل كه در ابتدا هيچ ربطي به قبليه نداره و كم كم با مانوري كه ميدي به هم مرتبطش ميكني خيلي كار قشنگيه ...

EternalWanderer
31-05-2011, 19:39
سلام دوستان اين هم ادامه داستان:



بسم الله الرحمن الرحيم



فصل دوم: قهرمان؟(قسمت دوم)



جك در راه بازگشت به دهکده به صحنه هايي كه در خواب ديده بود فكر مي كرد.چرا او اين كابوس ها را مي ديد؟ اين سوالي بود كه هرچه به آن فكر مي كرد جوابي برايش پيدا نمي كرد. غرق در فكر بود كه صداي گريه و ناله كسي افكارش را به هم ريخت، به اطرافش نگاه كرد تا صاحب صدا را پيدا كند، صدا از ميان بوته هاي كنار جاده مي آمد.جك به طرف بوته ها رفت اما كسي آن جا نبود.باز هم آن صدا به گوشش رسيد او اين دفعه فهميد كه آن صدا از پشت تخته سنگ بزگي كه كمي جلوتر بود مي آيد.جك به طرف تخته سنگ رفت و از ديدن چيزي كه پشت آن بود غافلگير شد، آن صدا صداي كسي نبود جز برادر ناتني اش تام؛ تام بر روي زمين افتاده بود و و خون از شكمش جاري بود جك با ناراحتي به طرفش رفت و او را در آغوش گرفت:« تام چه شده؟ چه بلايي سرت آمده؟.» تام كه ديگر ناي گريه كردن را هم نداشت به زحمت دهانش را باز كرد وگفت:« جادوگر،جادوگر به دهكده حمله كرد و تمام خانه ها را سوزاند و همه مردم را كشت.» با گفتن اين كلمات اشك از چشمانش جاري شد.



جك هم كه با شنيدن اين ها قلبش تندتر مي زد بي وقفه پرسيد:« رابرت و سارا كجا هستند.»



سارا خواهر ناتني جك است.تام در جواب فقط چشمانش را بست و قطره هاي اشك از گوشه چشمانش جاري شدند. اشك در چشمان جك جمع شد و افكارش سوي خاطرات گذشته رفت خاطراتي كه با خانواده خود داشت...



صداي تام او را به خودش آورد:« جك،از اين جا برو،از اين جا دور شو آن ها به زودي مي آيند...» جك حرف او را قطع كرد:« نه، ما با هم مي رويم.» جك دست تام را گرفت تا بلندش كند اما تام جلوي او را گرفت:« نه، زندگي من ديگر به پايان رسيده ، من تو را هميشه به عنوان برادر كوچك خودم دوست داشتم و تنها خواهشم از تو اين است كه هر چه قدر كه مي تواني از اين جا دور شوي، جك به من قول بده.» جك كه اكنون دست تام را در دستانش گرفته بود و چشمانش پر از اشك بود گفت:«باشد قول مي دهم.» با شنيدن اين لبخندي بر لبان تام نقش بست و چشمانش آرام بسته شدند... جك متوجه دودي سياه رنگ شد كه از دور نمايان بود اين همان دهكده بود كه در آتش مي سوخت.جك مي خواست به دهكده برگردد اما آخرين خواسته برادرش جلوي اين كارش را مي گرفت. به تام نگاهي انداخت،بر پيشاني برادرش بوسه اي زد و از جايش بر خواست و به سرعت از آن جا دور شد.... ادامه دارد

nil2008
31-05-2011, 21:22
دوست عزيز...
خيلي داره داستانت اسرارآميز ميشه .مشتاقانه منتظر ادامه ي داستان هستم و آفرين...:8:

EternalWanderer
01-06-2011, 21:48
سلام ببخشيد كه كمه چون درگير امتحانات هستم و مجبورم كه كم كم بنويسم.


بسم الله الرحمن الرحيم



فصل دوم:قهرمان(قسمت سوم)



اكنون ديگر 2 سال از آن ماجرا مي گذرد و جك در تنهايي كلبه ي خودش به اتفاقات گذشته فكر مي كند... چرا اين همه بلا بايد به سرش بيايند اول از دست دادن پدر و مادرش واقعي اش بعد از آن سوختن دهكده اي كه محل زندگي اش بود و از دست دادن خانواده اش و حالا هم سرگردان و تنها وسط جنگلي كه نه روزش امن بود نه شبش. بعد از آن ماجرا جادوگر و لشكريانش نصف سرزمين هاي شمالي و قسمتي از جنوب كشور را تصرف كردند و حالا واقعا هيچ جا امن نبود و بد تر از آن اين كه بعضي از انسان ها هم براي نجات جان خود به هم نوعان خود خيانت مي كردند و به خدمت جادوگر در مي آمدند، در چنين شرايطي زندگي در جنگل از همه جا مطمئن تر بود، جك چند ماه پيش جسد مردي را در جنگل پيدا كرد و نوشته اي را كه درون وسايلش بود خواند آن نوشته از وجود شهري در شرق كشور خبر مي داد كه به شهر جادوگران معروف بود و از قرن ها پيش جادوگران بزرگي را در خود آموزش داده بود؛ اكنون جك بايد تصميم مي گرفت، بهترين راه براي محافظت از جانش رفتن به آن شهر براي فرا گرفتن جادو بود اما راه رفتن به اين سفر سختي ها و خطر هايي را بدنبال داشت، اما حسي كه جك در دلش داشت جز اين چاره اي برايش نمي گذاشت؛حس انتقام. بعد از دو روز جك آماده سفر شد. نگاهي به كلبه اش كه در اين دو سال از او محافظت مي كرد انداخت و سفرش را شروع كرد.نگاهي به نقشه اي كه به لطف آن مرد داشت انداخت،حتي فاصله آن شهر تا آن جا بر روي نقشه هم زياد بود. او براي رسيدن به آن شهر بايد از سه شهر ديگر مي گذشت. سفري طولاني در پيش داشت، سفري پر از اتفاقات غير منتظره... ادامه دارد

nil2008
02-06-2011, 22:22
دوست عزيز... آفرين
اول اينكه هيچ چيز مثل امتحان ِآدم ، ارزش وقت گذاشتن رو نداره و آينده ي شما هم به نتايج اين امتحانات بستگي داره پس اول ...امتحان ...بعد هرچيز ديگه اي
دوم اينكه بنظرم دو سال زندگي پنهاني به اندازه ي كافي به آدم سختي ميده كه جك به محض ديدن جسد اون مرد وپيداكردن نقشه به فكر رفتن به شهر جادوگرا بيفته و اينكه دوهفته طولش بده يكمي دور از انتظاره.البته اين نظر منه ...منتظر بقيه ي داستانت هستم البته بعد از امتحانات...
و خواستم بدونم اشكالي نداره همينجوري بعداز هر پستي كه مينويسي من نظر ميدم ؟

EternalWanderer
03-06-2011, 08:49
دوم اينكه بنظرم دو سال زندگي پنهاني به اندازه ي كافي به آدم سختي ميده كه جك به محض ديدن جسد اون مرد وپيداكردن نقشه به فكر رفتن به شهر جادوگرا بيفته و اينكه دوهفته طولش بده يكمي دور از انتظاره.

نظر خوبيه، تغييرات انجام شد

و خواستم بدونم اشكالي نداره همينجوري بعداز هر پستي كه مينويسي من نظر ميدم ؟

نه اصلا اشكالي نداره، چون همين نظرات هستن كه باعث بهتر شدن داستان مي شن.

EternalWanderer
03-06-2011, 10:04
بسم الله الرحمن الرحيم



فصل دوم: قهرمان؟(قسمت چهارم)



جك پس از نصف روز پيمودن راه زير آفتاب داغ و سوزان تابستاني به درياچه اي رسيد و به طرف آب رفت تا تشنگي اش را رفع كند.جك در اين فكر بود كه اگر بين راه خطري او را تهديد كند چگونه مي خواهد بدون هيچ گونه مهارت در جنگيدن از خود دفاع كند؟ در اين فكر بود كه صدايي توجه اش را جلب كرد.صدا از سوي جاده آن طرف درياچه مي آمد جك كنجكاوانه به سوي منبع صدا رفت و پشت سنگ بزرگي كه همان نزديكي بود پنهان شد. وقتي آن طرف سنگ را نگاه كرد ديد كه مردي جوان با چند اسكلت كه هر كدام اسلحه هايي چون شمشير و گرز داشتند مبارزه مي كند. از كوله اي كه مرد جوان بر پشتش داشت فهميد كه او بايد مسافر باشد و از چوب دستي بلندي كه سرش با نوري آبي در حال درخشش بود دانست كه او حتما بايد يك جادوگر باشد. اسكلت ها هر چه سعي مي كردند خود را به جادوگر نزديك كنند نمي توانستند زيرا سپر محافظي كه جادوگر اطرافش ساخته بود مانع آن ها مي شد، اسكلت ها همين كه قسمتي از بدنشان به سپر محافظ مي خورد آن قسمت آتش مي گرفت و آن ها مجبور به عقب رفتن مي شدند اما اين وضعيت نمي توانست ادامه پيدا كند زيرا هر چه كه مي گذشت قدرت جادوگر تحليل مي رفت براي همين چوب دستي اش را محكم گرفت و پس از گفتن كلماتي پشت سر هم آن را محكم به زمين زد. ناگهان زمين زير پاي اسكلت ها شكافت و اسكلت ها را در خود بلعيد و دوباره به حالت اولش برگشت.جادوگر كه ديگر خيالش از بابت اسكلت ها راحت شده بود سپر محافظ خود را از بين برد و لباسش را تكاني داد و مي خواست به راهش ادامه دهد اما هنوز چند قدم برنداشته بود كه سر جايش ايستاد،برگشت به طرف سنگي كه جك پشتش پنهان بود و بي وقفه چوب دستي اش را بالا آورد و مي خواست كه افسوني به طرف سنگ بفرستد كه جك فرياد زد: نه،اين كار را نكن. جادوگر چوب دستي اش را پايين آورد و گفت: تو كيستي؟ فورا خودت را نشان بده. جك به آرامي از پشت سنگ بيرون آمد و به طرف جادوگر رفت كه جادوگر جلويش را گرفت: بيشتر از اين نزديك نشو. جك هم همان جا ايستاد و گفت: نامم جك است و به شهر جادوگران مي روم. جادوگر با شنيدن اين چوب دستي اش را كه آماده كرده بود پايين آورد و گفت: نام من هم تد است. من هم به آن شهر مي روم.



جك: تو هم به آن جا مي روي؟



تد جواب داد: بله. بگو ببينم تو طرف كه هستي؟



-من هم با جادوگر و لشكريانش دشمنم.



-پس مي توانيم با هم تا آنجا هم سفر باشيم



جك كه ديگر خيالش از خطرات راه راحت شده بود با خوشحالي سرش را به نشانه تاييد تكان داد... ادامه دارد

nil2008
03-06-2011, 21:34
به به همراه و همسفر با اين قدرت ...هركسي آرزوشه كه همچين همسفري داشته باشه...خوب داري پيش ميري:10:

EternalWanderer
06-06-2011, 20:32
بسم الله الرحمن الرحيم



در راه جك از تد پرسيد:« نگفتي كه از كجا مي آيي؟»



تد:« از ماموريتي مي آيم.»



-« چه ماموريتي؟»



-« نمي توانم بگويم، محرمانه است.»



-« حد اقل مي تواني بگويي كه از كجا مي آيي.»



-« از سرزمين هاي شمالي.»



-« پس از جادوگر هم خبرهايي داري.»



-« بله، او اكنون در قلمروي سياه در دژي است كه در وسط آن براي خود ساخته،البته اين فقط يك حدس است و هيچ كس دقيقا از جاي او خبر ندارد.»



-« قلمروي سياه؟ آن ديگر چيست؟»



-« سرزمين هايي كه جادوگر آن ها را در تصرف خود دارد.»



-« راستي اسم جادوگر را مي داني؟»



-« هيچ كس از گذشته ي او خبري ندارد اما شنيده ام كه اكنون او را ارباب مردگان مي نامند.»



-« اگر او يك انسان بوده پس چه بلايي سرش آمده؟»



-« افسانه هاي زيادي درباره او هست، بعضي مي گويند كه او روحي شيطاني را آزاد كرده و در عوض خدمت به آن قدرت بسيار زيادي به دست آورده... بگذريم از خودت بگو. چرا به شهر جادوگران مي روي؟»



-« دوسال پيش جادوگر به روستايمان حمله كرد و تنها كساني را كه دوستشان داشتم را از من گرفت... حال مي خواهم به آن شهر بروم تا به جادوگران آن جا بپيوندم.»



-« انجمن جادوگران؟ من هم عضوي از آن هستم، اما وارد شدن به آن برايت كار آساني نخواهد بود.»



جك و تد گرم صحبت بودند كه متوجه تاريك شدن هوا نشدند. نيرويي جك را به طرف خودش مي كشيد، او از دور غاري را ديد و به تد گفت:« جلوتر غاري است، بهتر است به آن جا برويم و امشب را در آن غار بگذرانيم.» آن دو به طرف غار حركت كردند غافل از اين كه سرنوشتشان همين امشب دگرگون خواهد شد... ادامه دارد

nil2008
06-06-2011, 23:38
دونكته توجهم رو جلب كرد ...اولي اينكه چقدر خوب شد لقب مشخصي به اون جادوگري كه روح خودشو به شيطون فروخته دادي(ارباب مردگان) تا جادوگرا باهم قاطي نشن ...دوم اينكه درست در لحظه ي حساس اين قسمت داستانت رو ناتمام گذاشتي مثل وقتيكه پيام بازرگاني ميذارن توي يك سكانس پر از هيجان فيلم ...مطمئنا" خواننده مشتاق تر ميشه...موفق باشي و آفرين:10:

mohamad h
07-06-2011, 17:34
خیلی خوب بود...تو داستانت می تونی از موجودات دیگری مثل زامبی ها استفاده کنی که مثلا از طرف جادوگر به کشتن مردم وتسخیر شهر ها مشغولند این طوری داستانت هیجانی تر میشه موفق باشی...

EternalWanderer
07-06-2011, 21:02
جک و تد به طرف غار حرکت کردند. وقتی به دهانه آن رسیدند تد دستانش را بالا آورد و زیر لب وردی خواند. در همین هنگام از کف دستش شعله ی آتشی بیرون زد و شاخه های خشکی را که بر دهانه غار روییده بودند و مانع ورود به غار بودند را سوزاند. همین که راه ورود باز شد جک خواست که وارد غار شود اما تد جلویش را گرفت چوب دستی اش را بالا گرفت و دستش را بر روی قطعه ی شفاف و شیشه مانند روی آن کشید که باعث شعله ور شدن آن شد.تد اولین قدم را به درون غار برداشت و جک هم پشت سر او حرکت می کرد. کمی که جلو تر رفتند متوجه آب شدند که بالا آمده. به ناچار درون آب رفتند آن دو تا کمر در آب بودند و به سختی می توانستند درون آن حرکت کنند جک همین طور به دیواره غار نگاه میکرد . رویش را که برگرداند که به تد چیزی بگوید ناگهان سر جایش میخکوب شد... تد نبود. او درون غار تنها بود. ترسی دیوانه کننده تمام وجودش را فراگرفت. قلبش با شدت تمام و تند تند به طپش افتاده بود. ديوانه وار دور خودش چرخ می زد و به دنبال تد می گشت. سر او چه بلایی آمده بود؟ چند لحظه بعد چیزی در مقابلش از درون آب بیرون زد و جک خودش را به عقب پرت کرد. او تد بود اما آن چیزی که تد را در بر گرفته بود چه بود؟ موجودی شبیه به مار اما خیلی بزرگ تر که پوزه بزرگی داشت و از کنار سرش چند مار بیرون زده بود به اطراف تد پیچیده بود و تد هم در تلاش بود تا آن چیز را از خود دور کند. جک مات و مبهوت فقط داشت به او نگاه می کرد



وقتی تد به او نگاه کرد به خودش آمد بدون وقفه خنجری را که همراه داشت را در دستش گرفت و به سمت آن مو جود حمله کرد. جک خنجرش را بالا برد و با تمام قدرت آن را درون چشم آن مو جود فرو برد که خون سیاهی از آن بیرون ریخت آن موجود پیچ و تاب می خورد و دیگر تد را رها کرده بود جک هم صبر نکرد و آخرین ضربه را هم درون مغز آن موجود زد. این ضربه باعث شد که آن موجود به اعماق آب فرو رود. بعد از آن جک از تد که حالا در حال نفس نفس زدن بود پرسید حالت خوب است؟ تد : بله. سپس تد دستش را بالا گرفت ناگهان چیزی درون آب شروع به درخشیدن کرد. تد به طرف آن رفت و دستش را درون آب برد و آن را برداشت آن چوب دستی اش بود.



سپس آن دو راهشان را به اعماق تاریک غار ادامه دادند...... ادامه دارد

nil2008
08-06-2011, 10:56
تد اولین قدم را به درون غار برداشت و جک هم پشت سر او حرکت می کرد.
رویش را که برگرداند که به تد چیزی بگوید ناگهان سر جایش میخکوب شد... تد نبود.
دوست عزيز ...
خوب بود فقط يك اشكال كوچولو داشت...
اينكه اول نوشتي تد واردشد وجك پشت سرش بود با جمله ي بعديت متناقض ميشه...
منتظر ادامه ي داستانت هستم...

EternalWanderer
08-06-2011, 11:37
جك مشغول نگاه كردن به اطراف و در و ديوار غار بوده و در اون لحظه به طرف ديگه اي نگاه مي كرده:10:

EternalWanderer
09-06-2011, 22:22
سلام اين هم ادامه داستان ولي قبلش يه چيزي بگم اونم اينه كه ادبيات و نوع نوشتنم كلا فرق كرده و به نظر خودم بايد بهتر شده باشه:31::8:


جك و تد همين طور درون غار پيش مي رفتند. هردويشان ساكت وغرق در فكر بودند. تد در اين فكر بود كه آن موجود كه تا به حال هيچ جايي مثل آن را نديده بود از كجا مي توانست آمده باشد و جك هم در اين فكر بود كه اين كشش خاصي كه درون غار حس مي كند دليلش چيست. همين طور پيش مي رفتند كه به ديوار مخروبي رسيدند.از ميان تكه هاي بزرگ سنگي گذشتند به محيط بزرگتري رسيدند. تد هنوز غرق در فكر بود اما جك كه اكنون آن نيرو را بيشتر حس مي كرد سرش را بالا آورد و نگاهي به اطراف انداخت و گفت: اين جا ديگر چه جايي است؟ تد كه با صداي جك به خودش آمده بود سرش را چرخاند و اطراف را نگاه كرد. در مقابل آن ها تالاري بزرگ با چندين ستون غول آسا و پشت سر هم بود. تد: مواظب اطراف باش من در محيط اين تالار نيرو هايي جادويي حس مي كنم، اين را گفت و چوب دستي اش را آماده در دو دستانش گرفت. آن دو به سمت انتهاي تالار حركت كردند، تا به سكويي رسيدند كه اشكال نامفهومي را رويش حك كرده بودند. تد جلو رفت و دستش را روي سكو كشيد و گفت:« اين جا محل شيئي جادويي بوده، مي توانم آن را حس كنم.» در همين لحظه جك سرگيجه اي گرفت كه مجبور شد براي سر پا نگه داشتن خود به ستوني كه در آن نزديكي بود تكيه دهد، ناگهان در مقابل چشمانش تصاويري شكل گرفتند: او مردي چهارشانه با ريش هاي بلند نقره اي و شنلي بلند را ديد كه در مقابل سكو ايستاده و دستش را به سوي شيئي كه مانند گردنبندي بود دراز كرده است. «جك ، جك حالت خوب است؟» جك به خودش آمد، اين صداي تد بود كه اكنون دستش را روي شانه هاي جك گذاشته بود. جك سرش را به نشانه تاييد تكان داد و گفت:« جادوگر اين جا بوده، او به دنبال چيزي اين جا آمده بود، من او را ديدم...» در اين هنگام صدايي از تاريكي آمد:« حال ميداني كه براي چه اين جايي.» جك و تد به طرف منبع صدا نگاه كردند. مردي با ريش و موي سفيد از پشت ستون بيرون آمد. از ميان بدنش اشياي پشت سرش ديده مي شد مانند يك روح، اما با اين حال آن مرد به ظاهر پير سايه داشت. آن مرد جلو آمد و گفت:« نام من يوتير است و يكي از جاودانگان هستم. آن مرد جادوگر با لمس كردن گردنبند آزخاراف را از زندانش رها كرد. آزخاراف هم مثل من يكي از جاودانگان است.» تد با تعجب:« تو يكي از جاودانگان هستي؟ باورم نمي شود! جادوگران زيادي با آرزوي ديدن يكي از شما مرده اند.» يوتير ادامه داد:« همه ي جاودانگان به خاطر اين هديه اي كه خدا به آن ها داده( جاودانگي) هميشه خوب بوده اند و فكر هاي پليد را از خود دور ميساختند، تا زماني كه آزخاراف به خاطر تشنگي اش به قدرت بسياري از جاودانگان را فريب داد و عليه پادشاهمان شوراند، تا اين كه يك انسان فنا پذير به نام ايروتوس فايربرينگر(Fire Bringer) برخاست و در مقابل آزخاراف ايستاد تا او را شكست داد.حال كه او آزاد شده به كينه اي چندين ساله انسان ها را مي كشد و همين طور او به دنبال يكي از نياكان ايروتوس مي گردد تا او را بكشد.» سپس رويش را به جك كرد و گفت:« و آن كسي كه به دنبالش مي گردد تو هستي جك. بله ايروتوس از اجداد توست، او يك جادوگر آتش بوده، خون ايروتوس در رگ هاي تو جاري است، جادوگر بودن در خون توست.» جك و تد همين طور با چشمان گرد شده به يوتير نگاه مي كردند. يوتير:« اِ... چرا اين طور مرا نگاه مي كنيد؟ مي دانم بي مقدمه بود، اما تمام روز به اين فكر مي كردم كه چگونه آن را به شما بگويم؛ مي دانيد؟ من زياد در خبر دادن ماهر نيستم.» سپس دستش را بالا آورد و در اين هنگام ميان دستانش چوبي بلند ظاهر شد ، آن را به جك داد و گفت:« اين چوب از درخت كهن زندگي است و قرار است قسمتي از چوب جادوي تو باشد.» جك آن را گرفت سپس يوتير ادامه داد:« من ديگر بايد بروم... خدا حافظ جك فاير برينگر...» ادامه دارد

nil2008
10-06-2011, 19:02
آفرين ...خيلي خوب داري ماجرا رو پيش ميبري ...سبكت هم خيلي جالب شده...
آزخاراف ،پادشاه جادوگرا رو كشته بعدش ايروتوس فايربرينگر رو كه يه آدم معمولي بوده اين آزخاراف رو شكست داده...ويك جوري توي گردنبندش زندونيش كرده...بعد اون جادوگر اوليه(ارباب مردگان)فصل اول وقتي گردنبند رو لمس كرده ،آزخاراف دوباره آزادشده و دنبال نسل ايروتوس ميگرده كه انتقام شكستشو بگيره .جك هم اون شخصه...
داستان كه خيلي خوب توي مسيرش افتاده . ..
اين را گفت و چوب دستي اش را آماده در دو دستانش گرفت
وقتي از عدد استفاده ميكنيم بهتره جمع نبنديم ،يعني بگيم :
«اين را گفت و چوب دستي اش را در دو دستش گرفت .» ويا بگيم:
«اين راگفت و چوب دستي را در دستانش گرفت.»از نظر املايي قشنگتره.
در مورد سبك نوشتاري ...هرچي بيشتر بنويسي مهارتت هم بيشتر ميشه ...آره خيلي بهتر شده امتحاناتت كه تموم بشه وقت آزادبيشتري داري كه هم بيشتر فكركني وبعد بنويسي تا نتيجه ي بهتري بگيري ...
موفق باشي.ياحق

EternalWanderer
17-06-2011, 10:09
« من ديگر بايد بروم... خدا حافظ جك فاير برينگر...»



جک:« نه! صبر کن...»



یوتیر:« ما دوباره یکدیگر را خواهیم دید جک ، آن وقت به تمام سوالاتت جواب می دهم.»



این را گفت و ناپدید شد.



تد:« نگفته بودی که جدت یک جادوگر آتش بوده.»



جک:« خودم هم تا چند لحظه پیش نمی دانستم.»



جک با نگرانی نگاهی به تکه چوبی که در دستانش بود انداخت...



فصل سوم: رستاخیز افسانه



درونش را حسی مملو از خشم و عاری از محبت پر کرده بود، روز به روز قلبش سیاه تر می شد... قلبی از جنس سنگ...



« ارباب! هر چه جنگل را گشتیم نتوانستیم پسرک را پیدا کنیم»



این را دستیار ارباب مردگان « آلفرد» گفت. آلفرد نامی بود که او قبل از مردنش داشت.



ارباب مردگان« احمق ها! چه طور از عهده ی این کار بر نیامدید؟»



این را گفت و دست مشت شده اش را محکم تر فشرد. هر بار که از پیدا کردن جک ناکام می ماند، احساس دردی شدید تمام وجودش را فرا می گرفت . « تو که خوب می دانی من تحمل شکست را ندارم» این صدای آزخاراف بود که درون مغز او می پیچید. ارباب مردگان:« مرا ببخشید سرورم. دفعه ی بعد شما را نا امید نمی کنم.»



اکنون جک و تد مقابل دروازه شهر بزرگ جادوگران ایستاده بودند. بالاخره بعد از سفری طولانی به مقصدشان رسیدند.



تد:« این جا خانه ی من است ، به شهرمان خوش آمدی.»



خانه... چیزی که جک روزی آن را داشت اما حالا...



تد ادامه داد:« بهتر است زود به انجمن جادوگران برویم. آن برج بلند را می بینی؟ آن برج جایی است که من جادو را در آن فرا گرفتم.»



جک نگاهی به برج بلندی که مانند ماری به دور خودش پیچیده بود انداخت.



سپس آن دو به راهشان به طرف برج ادامه دادند.



به ورودی برج که رسیدند جک جلوی در ورودی دیوار بلندی از چیزی شفاف که به رنگ آبی روشن بود، دید.



تد:« این سپر محافظی است که برای جلوگیری از ورود افراد ناشناس به برج ایجاد شده است. حالا باید کمی صبر کنیم که نگهبان در بیاید. من او را از آمدنمان آگاه کرده ام.»



جک که خیلی کنجکاو بود ببیند آن سپر چه کاری انجام می دهد جلو رفت و دستش را به طرف آن دراز کرد.



تد که تا این مو قع حواسش به جک نبود وقتی او را دید با صدای بلند فریاد زد:« نه به آن دست نزن.»



اما دیگر دیر شده بود چون جک دستش را با سپر تماس داده بود...



اما در مقابل چشمان حیرت زده ی تد، سپربه جک آسیبی نرساند که هیچ دست جک از میان سپر عبور کرد. جک پس از آن به آرامی تمام بدنش را از میان سپر عبور داد.



در همین لحظه در بزرگ ورودی به برج باز شد و مردی با ریش های بلند و سفید که چوب دستی بلندی هم به رنگ مو هایش داشت همراه عده ی زیادی که از شکل و شمایلشان بر می آمد جادوگر باشند و پشت سر او حرکت می کردند از در بیرون آمدند.



تد همین که او را دید سراسیمه چوب دستی اش را روی زمین گذاشت و مقابل آن مرد زانو زد.



همین که آن پیر مرد چشمش به جک افتاد با تعجب و حیرت زده گفت:« ایروتوس؟»... ادامه دارد

EternalWanderer
21-06-2011, 22:13
فصل سوم:قسمت دوم



جك در اتاقي نيمه تاريك ايستاده بود و به تصاوير روي ديوار نگاه ميكرد. تصاويري از اشخاصي كه از ظاهرشان مي شد فهميد جادوگر بوده و خيلي وقت پيش اين جا زندگي مي كرده اند. مشغول نگاه كردن عكس ها بود كه تد وارد اتاق شد. توجه جك به كتاب كهنه و بزرگي كه در دست تد بود جلب شد. تد جلو آمد و گفت:« حتما خسته اي، همراهم بيا تا اتاقت را نشانت دهم.» بلافاصله پس از اين كه تد حرفش را تمام كرد جك گفت:« يعني به همين سادگي مرا قبول كردند؟» تد:« وقتي داستان تو و ماجراي درون غار را برايشان تعريف كردم، قبول كردند كه تو هم عضوي از ما شوي علاوه بر آن تو خيلي شبيه ايروتوس هستي.» اين را گفت و كتابي را كه همراه خود داشت باز كرد. به دنبال صفحه اي گشت و پس از اين كه آن را پيدا كرد نزديك جك آمد و آن را به او نشان داد. جك در تصويري كه درون كتاب بود مردي بلند قامت و ميانسال را ديد كه لباسي بلند به رنگ آبي و زرد پوشيده بود و تصاويري از شعله هاي آتش روي آن نقش بسته شده بود و عصايي بلند كه در دستان او بود، او شباهت زيادي به جك داشت و انگار كه خود جك بود. جك همچنان داشت به تصوير نگاه مي كرد كه تد گفت:« بس است ديگر چه قدر مي خواهي به آن نگاه كني؟ دنبالم بيا تا اتاقت را نشانت دهم.» جك و تد از اتاق بيرون آمدند و به سوي راهروي طولاني كه رو به رويشان بود رفتند. بعد از اين كه كمي جلوتر رفتند تد ايستاد و به سمت در يكي از اتاق ها رفت و آن را باز كرد. سپس رو به جك كرد وگفت:« اينجا اتاق توست، اميدوارم كه از آن خوشت بيايد. من ديگر بايد بروم چون كارهايي دارم كه قبل از خواب بايد آن ها را انجام دهم.» اين را گفت و رفت. جك كه هنوز تكه چوبي را كه يوتير به او داده بود در دستانش گرفته بود، وارد اتاق شد. انگار آن اتاق چندين سال بود كه بدون مراقبت و توجه رها شده بود و نياز به يك تميز كردن اساسي داشت، اما جك كه از اين سفر طولاني خسته شده بود روي تختي كه گوشه ي اتاق بود دراز كشيد و زود خوابش برد... ادامه دارد

Gam3r
24-06-2011, 15:30
فقط قسمت اول رو خوندم ،


اینکه با هری پاتر مو نمیزد !! : دی
دقیقا اونجایی که هری پاتر و آلبوس دامبلدور برای پیدا کردن جان پیچی که برادر بلک از غار دزدیده بود وارد غار میشن و قفل رو میشکنن ، دقیقا آلبوس دستش رو با چاقو پاره میکنه تا دیوار با خونی که دریافت میکنه باز بشه ،

نکنه رولینگ از شما الهام گرفته ؟ : دی


پ ن : فونت داستان هات یکم ناخوانا هست !

EternalWanderer
25-06-2011, 15:38
فقط قسمت اول رو خوندم ،


اینکه با هری پاتر مو نمیزد !! : دی
دقیقا اونجایی که هری پاتر و آلبوس دامبلدور برای پیدا کردن جان پیچی که برادر بلک از غار دزدیده بود وارد غار میشن و قفل رو میشکنن ، دقیقا آلبوس دستش رو با چاقو پاره میکنه تا دیوار با خونی که دریافت میکنه باز بشه ،

نکنه رولینگ از شما الهام گرفته ؟ : دی


پ ن : فونت داستان هات یکم ناخوانا هست !

نه عزيزم من از داستانايي كه خوندم الهام گرفتم:46: شما كه قسمت اول رو خوندين يه نگاه به بقيه هم مي انداختين تا ببينيد كه اصلا به داستانايي كه تا به حال خوندين شبيه هست يا نه. اين كه اول داستان شباهت هايي به داستان هري پاتر داشته باشه دليل نميشه كه همش رو مثل همون داستان نوشته باشم.:31::5:
اصلا علاقه من به همين داستان ها بود كه باعث شد بخوام بنويسم. بعدشم مگه موجوداتي مثل Undead ها و ORC ها قبل از اين كه آقاي ريچارد اي.ناك تو داستاناش بيارتشون توي داستان هاي ديگه به كار نمي رفتند؟:46:

Gam3r
25-06-2011, 15:40
درسته که همچین موجوداتی قبلا هم در داستان های دیگر به کار میرفتند ، اما من وقتی قسمت اول رو خوندم دقیقا تداعی داستانهای هری پاتر برام بود ! فقط حظور یک پسر بچه ی 17 ساله توی غار کم بود وگرنه خود رولینگ میشدی !! : دی

حالا قسمت های بعدی رو میخونم نظرم رو میگم عزیز ... ( فونت داستان هات خیلی بده ! )

EternalWanderer
25-06-2011, 15:50
فقط قسمت اول رو خوندم ،


اینکه با هری پاتر مو نمیزد !! : دی





عزيز من!! شما كه فقط اول داستانو خوندين يه كم تو قضاوت عجله نكردين؟:18::44:
خيلي از داستان ها از داستاناي ديگه الهام گرفته اند. الهام گرفتن از چيزاي ديگه كه جرم نيست داداش!

Gam3r
25-06-2011, 15:59
درسته که الهام گرفتن جرم نیست !

اما خود رولینگ رو چند وقت پیش داشتن به خاطر اینکه بخش هایی از داستانش شبیه یک داستان جادوگری سال 1985 بود محاکمه میکردن که مدارک کافی نداشتن ( خبرهاش هم در دمـنتور موجوده ! )


ادامه بده و بقیه رو از ذهن خودت بنویس دوست من ...

حساموند
08-09-2011, 13:29
ای بابا چرا تو ذوق بچه می زنید؟ حالا که نخواسته کتابش رو چاپ کنه که محاکمه اش کردید هیچ اشکالی نداره یه نویسنده اولای کار از داستانای دیگه الهام بگیره می تونم بگم خیلی از نویسنده ها اینجوری بودن بعد کم کم شیوه مستقل خودشون رو پیدا می کنن

EternalWanderer
10-09-2011, 18:49
:8:درود بر شما......... من برگشتم تا داستانم رو ادامه بدم:46:. راستش از ادامه دادنش منصرف شده بودم:41: ولی نظرم عوض شد.:31:

فصل سوم:قسمت سوم


جک به آرامی چشمانش را باز کرد اما آفتابی که از پنجره بزرگ اتاق به داخل می تابید او را مجبور کرد که چشمانش را دوباره ببندد. پس از مدتی جک دوباره چشمانش را باز کرد و دستش را جلوی صورتش گرفت تا چشمانش کم کم به نور عادت کردند. پس از آن ماجرا های خسته کننده و سفر طولانی که پشت سر گذاشته بود،خوابی با آرامش و امنیت به او احساس خوبی می داد. به آهستگی بلند شد و به اطرافش نگاه کرد. اتاقی که شب پیش درهم و ورهم و بهم ریخته بود حالا تمیز و مرتب شده بود و هرچیز در جایی بود که می بایست باشد. تکه های چوب درون شومینه به آرامی می سوختند و صدای دلنشینی از سوختن چوب را در سکوت آرامشبخش اتاق می پراکندند و شعله های آتش برآمده از چوب ها به آرامی می رقصیدند و پیچ و تاب می خوردند. جک تکه چوبی را که از یوتیر افسانه ای گرفته بود در دستانش گرفت و درلحظه ای تمام وقایع گذشته به یادش آمد. دهکده زیبایی که در آن زندگی می کرد،پدر خوانده اش،برادرش... چشمانش را بست و قطره ای اشک از گوشه چشمانش سراریز شد.... صدای کوبیدن به در جک را به خودش آورد.چشمان پر از اشکش را پاک کرد و به سمت در رفت. تد پشت در بود. جک با دیدن تد خوشحال شد. دوستی که حالا تنها کسی بود که داشت. تد هم با دیدن جک با لبخند گفت:« خوب خوابیدی؟» جک هم سرش را به نشانه تایید تکان داد. تد ادامه داد:« استاد بزرگ می خواهد تو را ببیند. این اولین باری است که او تازه وارد ها را این قدر زود به ملاقات می خواند. بیا، من تو را تا اتاق او همراهی میکنم.» این را گفت و رفت. جک هم بدون معطلی همراه او وارد راهروی طولانی و تاریک شد.....
ادامه دارد

nil2008
12-09-2011, 08:18
دوست عزيز...
خيلي خوبه كه داستانت رو ادامه بدي ...اما سعي كن كه قسمت بعدي رو طولاني تر بذاري ...مشتاقانه منتظر خوندن ادامه داستانت هستم ...:11:

EternalWanderer
12-09-2011, 11:10
فصل سوم:قسمت چهارم

جک و تد به پس از پیمودن پله های طولانی و پیچ در پیچ بالاخره به بالا ترین قسمت برج رسیدند. جایی که به گفته تد باید محل اقامت با تجربه ترین و قدرتمند ترین جادوگر برج می بود. جک و تد وارد راهرویی شدند که بر روی دیوار های آن قاب هایی از تصاویر اشخاصی با لباس هایی که جک می دانست مخصوص جادوگران است نصب شده بودند.
بالاخره آن دو به انتهای راهرو رسیدند و جک در مقابل خود دری بزرگ و احتمالا از طلا با نقوشی بر روی آن که اصلا برایش آشنا نبود را دید. در همین هنگام تد رو به جک کرد و گفت:«همین جا بمان» و سپس به سمت شیء کره ای که در همان نزدیکی و کنار دیوار رفت. تد به آرامی دستش را روی گوی تیره رنگ گذاشت و چشمانش را بست. ناگهان شیء تیره رنگ شروع به درخشیدن کرد و هاله ای از نور سفید اطراف آن ها را فرا گرفت و در همین هنگام در بزرگ که قدیمی می نمود بدون سر و صدا و به آرامی باز شد. سپس تد رو به جک کرد و گفت:«از این جا به بعد را خودت باید تنهایی بروی. بعدا تو را خواهم دید.» سپس انگشتری را که بر دستش داشت را لمس کرد و ناگهان ناپدید شد.
جک به در بزرگ نگاهی کرد، سپس نفس عمیقی کشید و به آرامی داخل اتاق شد.
وسایل اتاق که به شکل ماهرانه ای چیده شده بودند با رنگ های مختلف و اشکال گوناگون، اتاق را به بهشتی از رنگ های مختلف تبدیل کرده بودند. سقف گنبدی شکل و شیشه ای که رنگ آبی آسمان را به وضوح نشان می داد، زیبایی اتاق را دوچندان می کرد. ناگهان توجه جک به نقاشی های متعددی که در سرتاسر اتاق ،بر روی دیوار نصب شده بودند جلب شد، تصاویری از منظره های طبیعی که به طور ماهرانه ای نقاشی شده بودند و اگر نمی دانستی که نقاشی اند گمان می کردی پنجره ای به دنیایی دیگر هستند. در همین هنگام صدایی جک را که مات و مبهوت به نقاشی ها نگاه می کرد به خودش آورد:«خوش آمدی جادوگر جوان».... ادامه دارد

EternalWanderer
12-09-2011, 11:18
اما سعي كن كه قسمت بعدي رو طولاني تر بذاري

می خوام اما همین هم 20-25 دقیقه ای طول کشید:31: یک خرده که استراحت کنم ادامه رو می نویسم

EternalWanderer
12-09-2011, 14:21
فصل سوم:قسمت پنجم

صدا ، توجه جک را معطوف راه پله ی باریکی کرد که در آن سمت و در گوشه ی اتاق بود. درهمین لحظه شخصی را دید که از پله ها پایین می آمد. آیا او همان استاد با تجربه و خردمند بود؟ اما جک چیزی را دید که باعث تعجبش شد. بر خلاف تصورات جک که استاد بزرگ می بایست فردی پیر با ریش های بلند و نقره باشد، او مردی جوان بود. با ردایی بلند و خاکستری و انگشتری قرمز که بر دستانش خودنمایی می کرد. جک با خودش فکر کرد که چگونه او می تواند استاد بزرگ باتجربه و خردمند باشد در صورتی که همسن او می نمود و شاید هم جوان تر. مرد جوان که انگار ذهن او را می خواند گفت:«تعجب نکن جوان! من اکنون دویستمین پاییزم را تجربه می کنم.» «چگونه؟» جک با خودش فکر می کرد« چگونه ممکن بود» در همین لحظه یوتیر را به یاد آورد.آیا او هم مانند یوتیر جاودانه بود؟ مرد جوان که انگار دوباره فکر او را می خواند جواب داد:«آری، درست حدس زدی.من هم مانند او یک جاودانه ام.نام من استیو است. بر خلاف پدرانم من اسمی همانند شما دارم. من پسر یوتیر هستم.»
سپس ادامه داد:« خبر آمدن تو در افسانه ها آمده است،جک جوان! جادوگر بودن در خون توست و لقب «فایربرینگر» نشان دهنده آن است که تو جادوگر آتش خواهی بود. این آغاز سفر توست و سرنوشت تو در سفر هایت رقم خواهد خورد.» سپس به سمت جعبه ای که روی میزی در همان نزدیکی بود رفت و آن را بازکرد و انگشتری به رنگ زرد را از آن بیرون آورد. سپس به سمت جک رفت و آن انگشتر را به او داد و گفت:« ایی انگشتر به تو کمک خواهد کرد که به هر جایی از این برج بروی. کافی است که آن را لمس کنی و چشمانت را ببندی و به جایی که می خواهی بروی فکر کنی، پس از این که چشمانت را باز کنی تو آن جا خواهی بود. فکر کنم همه گفتنی ها را گفتم. حال به کتابخانه برو و«الکس»را ببین. او جزئیات را برایت می گوید. موفق باشی جادوگر جوان.» این را گفت و به سمت راه پله رفت و خیلی زود از جلوی چشمان جک ناپدید شد. حال جک مانده بود و انگشتری در دستانش و سکوتی که تمام اتاق را فرا گرفته بود.... ادامه دارد

حساموند
12-09-2011, 16:35
ريتم هيجانش داره بالا ميره!

EternalWanderer
26-05-2013, 10:51
سلام دوستان. نمیدونید وقتی به یک تاپیک خاک خورده ی دوسال پیش نگاه می کنم و خاطرات اون روز ها برام زنده میشه چه حالی پیدا میکنم!:n28:
چه قدر عمرمون سریع میگذره!:n14: به هرحال شاید بهتر باشه داستانمو تموم کنم:sq_8: به قول یارو: کار را که کرد؟...! بگذریم اونایی که بودن اون سالا حتما یه چیزایی یادشونه و اونایی هم که تازه میخونن :


بسم الله الرحمن الرحيم




فصل اول:آغاز افسانه


پیرمرد مقابل غار مي ايستد و به درون تاريك آن خيره مي شود .غبار برچهره اش نشسته و ریش هاي نقره ای و بلندش را پوشانده .خرقه بلندي را كه تمام قامتش را پوشانده مي تکاند. در حالي كه هنوز به اعماق غار خيره شده به كمك چوب دستی اش قدمی به جلو برمي دارد. در چشمانش نگرانی موج مي زند و با احتیاط و قدم هايي کوتاه آرام آرام به راهش ادامه مي دهد. امّا این همه احتیاط برای چه؟ درون غار تاريك و نمناک است و پاهای پير مرد تا مچ درون آب کف غار فرو رفته است .سكوتي مرگبار فضاي غار را احاطه كرده و هيچ صدايي به جز صداي چكّه كردن قطره هاي آب ازسقف غار شنيده نمي شود.پيرمرد به جايي مي رسد كه ديگر چشمانش جلو تر را نمي توانند ببينندچوب دستي اش را بالا مي آورد و زير لب چيزهايي را زمزمه مي كند ناگهان سر چوب دستي اش شروع به شعله ور شدن مي كند و فضاي اطراف پيرمرد را روشن مي كند .پيرمرد به راهش ادامه مي دهد .سايه ي سنگ هاي درون غار همراه شعله ي آتش بر روي ديوارهاي بلند آن شروع به رقصيدن مي كند و فضاي ترسناك غار را هولناك تر. كمي جلوتر پيرمرد به بن بستی مي رسد كه بر روي آن اشكالي نامفهوم و عجيب كشيده شده است .درست وسط ديوارتصوير جمجمه اي كشيده شده كه ماري از دهانش بیرون زده و امتداد ش در قسمت پاييني دیوار مارپیچی را تشكيل داده است. دستانش را برروي چانه اش مي گذارد و به شكل ها خيره مي شود، از اعماق چشمانش مي توان تجربه و خردش را فهميد ناگهان دستش را به طرف خنجري كه به كمرش بسته است مي برد و آن را از غلافش بيرون مي كشد .دست چپش را بالا مي آورد و آن را نزديك جمجمه روي ديوار نگه مي دارد وبا خنجرش کف دستش را مي برد. خون گرم و سرخ پيرمرد بر رو دیوار مي ریزد و همين كه به جمجمه مي رسد درست بر روي بدن مار حركت مي كند تا اين كه به وسط مارپيچ مي رسد .ناگهان جمجمه شروع به روشن شدن با نور ي زرد مي كند ،پير مرد بي وقفه مي دود و پشت سنگی كه در همان نزديكي است پناه مي گيرد ، نور كوركننده فضاي غار را پر مي كند و پير مرد دستانش را بر روي چشمانش مي گذارد .ديوار سنگی با صدايي بلند منفجر مي شود و تکه هاي سنگ به هر طرف پرتاب مي شوند .پيرمرد آهسته و با احتیاط بلند مي شود و چوب دستي اش را كه نزديك او روي زمین افتاده بر مي دارد . به ديوار نزديك مي شود اما حالا تالاري بزرگ در مقابل خود مي بیند. با خود مي گويد:بالاخره پس از سال ها جست و جو پیدایش کردم. در همين فكر ها بود كه صدايي از درون تاريكي شنید: پس بالاخره آمدي،منتظرت بودم...



فصل اول: آغاز افسانه (قسمت دوم)


در همين فكر ها بود كه صدايي از درون تاريكي شنید: پس بالاخره آمدي،منتظرت بودم.پير مرد با شنيدن صدا به طور نا خودآگاه چوب دستي خود را بالا گرفت و آماده هر اتفاق غير منتظره اي شد .آهسته آهسته و با قدم هاي كوتاه به طرف وسط تالار حركت كرد .دوباره همان صداي مرموز از جايي از تالار تاريك به گوشش رسيد امّا اين دفعه بلند تر بود انگار صاحب صدا جايي نزديك پيرمرد بود:با آمدنت به اين جا بزرگترين اشتباه زندگيت را انجام دادي.پير مرد بدون اعتنا به صدا به راهش ادامه داد و در اين فكر بود كه اين صدا مي تواند متعلق به چه كسي باشد،ناگهان سر جايش ميخكوب شد چيزي را كه مي ديد باور نمي كرد چيزي از درون تاريكي نمايان بود ،دو چشم درشت و زرد كه در دل تاريكي خودنمايي مي كرد. آن چيز هرچه بود نقشه اي شوم داشت.


چشمانش به پير مرد خيره مانده بودند و پيرمرد هم حتي نمي توانست كوچك ترين حركتي بكند .در دلش بر خود لعنت مي فرستاد كه چرا با اين كه از اين ماجرا خبر داشت باز هم بدون توجه به آن و دست خالي به اين جا آمده است ،آري او همان نگهبان افسانه اي تالار بود ،كسي كه از آن شيء جادويي محافظت مي كرد.از آن گردنبند.گردنبندي كه اگر كسي دستش به آن مي رسيد با قدرتش مي توانست هر كاري را انجام دهد (توضيحات: نگهبان تالار كه نامش اسايرو است در ميان موجودات ،در دسته موجودات باستانی قرار مي گیرد.) پيرمرد نجوا كرد:اسايرو اين توئي؟اسايروي افسانه اي از ميان تاريكي بيرون آمد .حال ديگر به وضوح مي شد تمام اندام با شكوه و با هيبتش را ديد.پاهايش تا زانو درون مهي سفيد رنگ قرار داشتند،بلي او راه نمي رفت بلكه در هوا شناور بود .كلاه خودي بر سر داشت كه پيشاني و پشت سرش را تا دندان هاي نيش بلندش مي پوشاند ،درون چشمانش آتش شعله گرفته بود و زردي چشمان او را توجيه مي كرد .آيا جادوگر پير شانسي در مقابل او خواهد داشت؟جادوگر چوب دستي اش را بالا آورد و آماده ي حمله شد...

پير مرد چوب دستي اش را بلند كرد و آماده حمله شد،اما ناگهان احساسي تمام وجودش را فرا گرفت ..احساسي سرد ؛نيرويي جادوگر را به سوي خودش مي گشيد .جادوگر آن را كاملا حس مي كرد ،آري اين كشش جادويي از سوي گردنبند بود ،اما چرا؟دليل آن چه بود؟ پس از چند ثانيه كه به خودش آمد و خود را در مقابل اوسايروي نگهبان ديد دوباره چوب دستي اش را بالا گرفت و دستش را به سر چوب دستي اش زد و قطعه كريستالي روي آن شروع به درخشيدن كرد چوب ،دستي اش را در هوا چرخاند ناگهان رشته اي آذرخش شكل از چوب دستي اش بيرون آمد و به سرعت به طرفت اوسايرو شروع به حركت كردن كرد و اوسايرو تنها با تكان دادن دستش افسون او را دفع كرد،افسون جادوگر همين كه به كف دست اوسايرو رسيد ناپديد شد.در همين هنگام اوسايرو به او گفت:«برگرد اي انسان،تو نمي داني كه داري چه كار خطرناكي را انجام مي دهي.»اما جادوگر حواسش به حرف هاي او نبود و فقط با حيرت داشت به اتفاقاتي كه چند دقيقه پيش افتاده بود فكر مي كرد :«حال چه كار كنمچگونه مي توانم اين هيولا را شكست دهم؟.» در همين فكر ها بود كه دوباره همان احساس قبلي سراغش آمد،جادوگر از درد ناله كشيد و برروي زانو هايش روي زمين افتاد،كم مانده بود كه مغزش منفجر شود ناگهان صدايي در درونش نجوا كرد:«بيا،بيا به سويم» يكدفعه جادوگر احساس قدرتي كرد كه تا به حال تجربه نكرده بود،اما اين احساس يك احساس تاريك بود ،وجودش پر شد از خشم و نفرت،سرتا پایش را فرا گرفت.بعد از چند ثانيه به خودش آمد ،هنوز روي زمين زانو زده بود . به اطرافش نگاه كرد و چوب دستي اش را پيدا كرد آن را برداشت و به كمكش از روي زمين بلند شد.جادوگربه اوسايرو نگاه كرد و گفت:«مرگت فرارسيده.» تمركز كرد و دستش را به سر چوب دستي اش كشيد .اين دفعه قطعه كريستالي با نوري خيره كننده درخشيد ،جادوگر آن را با دو دستش گرفت و تند و پشت سر هم كلماتي را به زبان آورد در همين لحظه شعله هاي آتش از چوب دستي اش بيرون آمدند و اطراف جادوگر شروع به چرخيدن كردند.جادوگر با صداي بلند مي خنديد وشعله هاي آتش همين طور بيشتر و بيشتر مي شد . اوسايرو با حيرت سر جايش خشك شده بود .جادوگر نگاهي به او انداخت و شعله هاي آتش به سوي اوسايرو حركت كردند،شعله هاي آتش او را در بر گرفتند.اوسايرو شروع به آتش گرفتن كرد و راهي هم براي نجات يافتن نداشت،جادوگر سوختن او را مي ديد ودر همين حال چيزي را حس كرد اين حس تشنگي به خون بود .سر او چه آمده بود؟ وقتي شعله هاي آتش دست از سوزاندن اوسايرو برداشتند چيزي به جز مشتي خاكستر از او باقي نمانده بود.جادوگر دوباره آن نيروي قدرتمند را احساس كرد اما اين بار ديگر احساس ضعف نكرد بلكه تشنگي اش براي رسيدن به منبع آن بيشتر شد ،به سوي گردنبند رفت و دستش را به طرف آن دراز كرد.هر چه دستش نزديك تر مي شد احساس بهتري پيدا مي كرد تا اين كه گردنبد را لمس كرد؛ ناگهان چيزي را احساس كرد كه از گردنبند وارد بدنش مي شد انگار چيزي مي خواست به روحش جوش بخورد چشمانش سياهي رفت و بر روي زمين افتاد...


فصل دوم: قهرمان؟


همه جا در آتش مي سوخت، مردم بي گناه قتل عام مي شدند،ديگر نشاني از آن روستاهاي زيبا نبود و از خانه ها به جز تل هايي از خاكستر چيزي باقي نمانده بود... ناگهان مرد جوان از خواب پريد.صورتش خيس عرق شده بود و نفس نفس مي زد،خوب به اطرافش نگاه كرد و مطمئن شد كه اين فقط يك خواب بوده اما اين دومين هفته اي بود كه هر شب اين كابوس را مي ديد در همين موقع صداي ارباب سخت گيرش را شنيد كه صدايش مي زد:« جك ، جك از خواب بيدار شو پسر؛ من به تو غذا نمي دهم كه تا ظهر بخوابي.» پدر و مادر جك وقتي كه او نوزاد بود مردند و همين مرد كه نامش رابرت است و جك در خانه اش زندگي مي كند او را وقتي كه به شهر مي رفت ميان راه پيدا كرده بود و از آن به بعد سرپرستي اش را به عهده گرفته بود اما نه به عنوان يك فرزند،او هيچ وقت نسبت به جك چنين احساسي را نداشت اما هر چه بود جك او و خواهر و برادر ناتني اش را دوست مي داشت. جك از جايش بلند شد و لباسش را پوشيد و از كلبه بيرونرفت در همين هنگام رابرت را ديد كه به سويش مي آيد و در دستانش چند عدد پوست گوسفند است:«اين ها را به شهر ببر و بفروش،اما زود برگرد.»


جك پوست ها را گرفت و به سوي شهر حركت كرد شهري كه نامش گلدن اپل(سيب طلايي) است وبه خاطر سيب هايش در تمام كشور معروف است. بالاخره جك به شهر رسيد و به طرف بازار شهر رفت تا پوست هايي را كه به همراه داشت را بفروشد ميان راه افرادي را ديد كه دور مسافري حلقه زده بودند و مسافر هم براي آن ها چيزي تعريف ميكرد.جك جلو تر رفت و تا صداي مسافر را بشنود:«مي گويند كه جادوگري به همراه لشكري از موجوداتي شبيه انسان اما بدون روح به سرزمين هاي شمالي كشور حمله كرده و هر چيزي را كه سر راهش باشد نابود مي كند.هيچ كس نمي داند كه او كيست اما مي گويند كه زماني انسان بوده اما روحش را براي به دست آوردن قدرت به شيطان فروخته است.» جك با شنيدن اين حرف ها حالش بد شد و روي پله اي در همان نزديكي نشست و با خود گفت:«نكند اين حرف ها راست باشد،نكند اين همان كابوسي باشد كه هر شب مي بينم.»




فصل دوم: قهرمان؟(قسمت دوم)


جك در راه بازگشت به دهکده به صحنه هايي كه در خواب ديده بود فكر مي كرد.چرا او اين كابوس ها را مي ديد؟ اين سوالي بود كه هرچه به آن فكر مي كرد جوابي برايش پيدا نمي كرد. غرق در فكر بود كه صداي گريه و ناله كسي افكارش را به هم ريخت، به اطرافش نگاه كرد تا صاحب صدا را پيدا كند، صدا از ميان بوته هاي كنار جاده مي آمد.جك به طرف بوته ها رفت اما كسي آن جا نبود.باز هم آن صدا به گوشش رسيد او اين دفعه فهميد كه آن صدا از پشت تخته سنگ بزگي كه كمي جلوتر بود مي آيد.جك به طرف تخته سنگ رفت و از ديدن چيزي كه پشت آن بود غافلگير شد، آن صدا صداي كسي نبود جز برادر ناتني اش تام؛ تام بر روي زمين افتاده بود و و خون از شكمش جاري بود جك با ناراحتي به طرفش رفت و او را در آغوش گرفت:« تام چه شده؟ چه بلايي سرت آمده؟.» تام كه ديگر ناي گريه كردن را هم نداشت به زحمت دهانش را باز كرد وگفت:« جادوگر،جادوگر به دهكده حمله كرد و تمام خانه ها را سوزاند و همه مردم را كشت.» با گفتن اين كلمات اشك از چشمانش جاري شد.

جك هم كه با شنيدن اين ها قلبش تندتر مي زد بي وقفه پرسيد:« رابرت و سارا كجا هستند.»

سارا خواهر ناتني جك است.تام در جواب فقط چشمانش را بست و قطره هاي اشك از گوشه چشمانش جاري شدند. اشك در چشمان جك جمع شد و افكارش سوي خاطرات گذشته رفت خاطراتي كه با خانواده خود داشت...

صداي تام او را به خودش آورد:« جك،از اين جا برو،از اين جا دور شو آن ها به زودي مي آيند...» جك حرف او را قطع كرد:« نه، ما با هم مي رويم.» جك دست تام را گرفت تا بلندش كند اما تام جلوي او را گرفت:« نه، زندگي من ديگر به پايان رسيده ، من تو را هميشه به عنوان برادر كوچك خودم دوست داشتم و تنها خواهشم از تو اين است كه هر چه قدر كه مي تواني از اين جا دور شوي، جك به من قول بده.» جك كه اكنون دست تام را در دستانش گرفته بود و چشمانش پر از اشك بود گفت:«باشد قول مي دهم.» با شنيدن اين لبخندي بر لبان تام نقش بست و چشمانش آرام بسته شدند... جك متوجه دودي سياه رنگ شد كه از دور نمايان بود اين همان دهكده بود كه در آتش مي سوخت.جك مي خواست به دهكده برگردد اما آخرين خواسته برادرش جلوي اين كارش را مي گرفت. به تام نگاهي انداخت،بر پيشاني برادرش بوسه اي زد و از جايش بر خواست و به سرعت از آن جا دور شد.... ادامه دارد.


فصل دوم:قهرمان(قسمت سوم)


اكنون ديگر 2 سال از آن ماجرا مي گذرد و جك در تنهايي كلبه ي خودش به اتفاقات گذشته فكر مي كند... چرا اين همه بلا بايد به سرش بيايند اول از دست دادن پدر و مادرش واقعي اش بعد از آن سوختن دهكده اي كه محل زندگي اش بود و از دست دادن خانواده اش و حالا هم سرگردان و تنها وسط جنگلي كه نه روزش امن بود نه شبش. بعد از آن ماجرا جادوگر و لشكريانش نصف سرزمين هاي شمالي و قسمتي از جنوب كشور را تصرف كردند و حالا واقعا هيچ جا امن نبود و بد تر از آن اين كه بعضي از انسان ها هم براي نجات جان خود به هم نوعان خود خيانت مي كردند و به خدمت جادوگر در مي آمدند، در چنين شرايطي زندگي در جنگل از همه جا مطمئن تر بود، جك چند ماه پيش جسد مردي را در جنگل پيدا كرد و نوشته اي را كه درون وسايلش بود خواند آن نوشته از وجود شهري در شرق كشور خبر مي داد كه به شهر جادوگران معروف بود و از قرن ها پيش جادوگران بزرگي را در خود آموزش داده بود؛ اكنون جك بايد تصميم مي گرفت، بهترين راه براي محافظت از جانش رفتن به آن شهر براي فرا گرفتن جادو بود اما راه رفتن به اين سفر سختي ها و خطر هايي را بدنبال داشت، اما حسي كه جك در دلش داشت جز اين چاره اي برايش نمي گذاشت؛حس انتقام. بعد از دو روز جك آماده سفر شد. نگاهي به كلبه اش كه در اين دو سال از او محافظت مي كرد انداخت و سفرش را شروع كرد.نگاهي به نقشه اي كه به لطف آن مرد داشت انداخت،حتي فاصله آن شهر تا آن جا بر روي نقشه هم زياد بود. او براي رسيدن به آن شهر بايد از سه شهر ديگر مي گذشت. سفري طولاني در پيش داشت، سفري پر از اتفاقات غير منتظره... ادامه دارد


فصل دوم: قهرمان؟(قسمت چهارم)


جك پس از نصف روز پيمودن راه زير آفتاب داغ و سوزان تابستاني به درياچه اي رسيد و به طرف آب رفت تا تشنگي اش را رفع كند.جك در اين فكر بود كه اگر بين راه خطري او را تهديد كند چگونه مي خواهد بدون هيچ گونه مهارت در جنگيدن از خود دفاع كند؟ در اين فكر بود كه صدايي توجه اش را جلب كرد.صدا از سوي جاده آن طرف درياچه مي آمد جك كنجكاوانه به سوي منبع صدا رفت و پشت سنگ بزرگي كه همان نزديكي بود پنهان شد. وقتي آن طرف سنگ را نگاه كرد ديد كه مردي جوان با چند اسكلت كه هر كدام اسلحه هايي چون شمشير و گرز داشتند مبارزه مي كند. از كوله اي كه مرد جوان بر پشتش داشت فهميد كه او بايد مسافر باشد و از چوب دستي بلندي كه سرش با نوري آبي در حال درخشش بود دانست كه او حتما بايد يك جادوگر باشد. اسكلت ها هر چه سعي مي كردند خود را به جادوگر نزديك كنند نمي توانستند زيرا سپر محافظي كه جادوگر اطرافش ساخته بود مانع آن ها مي شد، اسكلت ها همين كه قسمتي از بدنشان به سپر محافظ مي خورد آن قسمت آتش مي گرفت و آن ها مجبور به عقب رفتن مي شدند اما اين وضعيت نمي توانست ادامه پيدا كند زيرا هر چه كه مي گذشت قدرت جادوگر تحليل مي رفت براي همين چوب دستي اش را محكم گرفت و پس از گفتن كلماتي پشت سر هم آن را محكم به زمين زد. ناگهان زمين زير پاي اسكلت ها شكافت و اسكلت ها را در خود بلعيد و دوباره به حالت اولش برگشت.جادوگر كه ديگر خيالش از بابت اسكلت ها راحت شده بود سپر محافظ خود را از بين برد و لباسش را تكاني داد و مي خواست به راهش ادامه دهد اما هنوز چند قدم برنداشته بود كه سر جايش ايستاد،برگشت به طرف سنگي كه جك پشتش پنهان بود و بي وقفه چوب دستي اش را بالا آورد و مي خواست كه افسوني به طرف سنگ بفرستد كه جك فرياد زد: نه،اين كار را نكن. جادوگر چوب دستي اش را پايين آورد و گفت: تو كيستي؟ فورا خودت را نشان بده. جك به آرامي از پشت سنگ بيرون آمد و به طرف جادوگر رفت كه جادوگر جلويش را گرفت: بيشتر از اين نزديك نشو. جك هم همان جا ايستاد و گفت: نامم جك است و به شهر جادوگران مي روم. جادوگر با شنيدن اين چوب دستي اش را كه آماده كرده بود پايين آورد و گفت: نام من هم تد است. من هم به آن شهر مي روم.

جك: تو هم به آن جا مي روي؟

تد جواب داد: بله. بگو ببينم تو طرف كه هستي؟

-من هم با جادوگر و لشكريانش دشمنم.

-پس مي توانيم با هم تا آنجا هم سفر باشيم

جك كه ديگر خيالش از خطرات راه راحت شده بود با خوشحالي سرش را به نشانه تاييد تكان داد... ادامه دارد


در راه جك از تد پرسيد:« نگفتي كه از كجا مي آيي؟»


تد:« از ماموريتي مي آيم.»

-« چه ماموريتي؟»

-« نمي توانم بگويم، محرمانه است.»

-« حد اقل مي تواني بگويي كه از كجا مي آيي.»

-« از سرزمين هاي شمالي.»

-« پس از جادوگر هم خبرهايي داري.»

-« بله، او اكنون در قلمروي سياه در دژي است كه در وسط آن براي خود ساخته،البته اين فقط يك حدس است و هيچ كس دقيقا از جاي او خبر ندارد.»

-« قلمروي سياه؟ آن ديگر چيست؟»

-« سرزمين هايي كه جادوگر آن ها را در تصرف خود دارد.»

-« راستي اسم جادوگر را مي داني؟»

-« هيچ كس از گذشته ي او خبري ندارد اما شنيده ام كه اكنون او را ارباب مردگان مي نامند.»

-« اگر او يك انسان بوده پس چه بلايي سرش آمده؟»

-« افسانه هاي زيادي درباره او هست، بعضي مي گويند كه او روحي شيطاني را آزاد كرده و در عوض خدمت به آن قدرت بسيار زيادي به دست آورده... بگذريم از خودت بگو. چرا به شهر جادوگران مي روي؟»

-« دوسال پيش جادوگر به روستايمان حمله كرد و تنها كساني را كه دوستشان داشتم را از من گرفت... حال مي خواهم به آن شهر بروم تا به جادوگران آن جا بپيوندم.»

-« انجمن جادوگران؟ من هم عضوي از آن هستم، اما وارد شدن به آن برايت كار آساني نخواهد بود.»

جك و تد گرم صحبت بودند كه متوجه تاريك شدن هوا نشدند. نيرويي جك را به طرف خودش مي كشيد، او از دور غاري را ديد و به تد گفت:« جلوتر غاري است، بهتر است به آن جا برويم و امشب را در آن غار بگذرانيم.» آن دو به طرف غار حركت كردند غافل از اين كه سرنوشتشان همين امشب دگرگون خواهد شد... ادامه دارد



جک و تد به طرف غار حرکت کردند. وقتی به دهانه آن رسیدند تد دستانش را بالا آورد و زیر لب وردی خواند. در همین هنگام از کف دستش شعله ی آتشی بیرون زد و شاخه های خشکی را که بر دهانه غار روییده بودند و مانع ورود به غار بودند را سوزاند. همین که راه ورود باز شد جک خواست که وارد غار شود اما تد جلویش را گرفت چوب دستی اش را بالا گرفت و دستش را بر روی قطعه ی شفاف و شیشه مانند روی آن کشید که باعث شعله ور شدن آن شد.تد اولین قدم را به درون غار برداشت و جک هم پشت سر او حرکت می کرد. کمی که جلو تر رفتند متوجه آب شدند که بالا آمده. به ناچار درون آب رفتند آن دو تا کمر در آب بودند و به سختی می توانستند درون آن حرکت کنند جک همین طور به دیواره غار نگاه میکرد . رویش را که برگرداند که به تد چیزی بگوید ناگهان سر جایش میخکوب شد... تد نبود. او درون غار تنها بود. ترسی دیوانه کننده تمام وجودش را فراگرفت. قلبش با شدت تمام و تند تند به طپش افتاده بود. ديوانه وار دور خودش چرخ می زد و به دنبال تد می گشت. سر او چه بلایی آمده بود؟ چند لحظه بعد چیزی در مقابلش از درون آب بیرون زد و جک خودش را به عقب پرت کرد. او تد بود اما آن چیزی که تد را در بر گرفته بود چه بود؟ موجودی شبیه به مار اما خیلی بزرگ تر که پوزه بزرگی داشت و از کنار سرش چند مار بیرون زده بود به اطراف تد پیچیده بود و تد هم در تلاش بود تا آن چیز را از خود دور کند. جک مات و مبهوت فقط داشت به او نگاه می کرد


وقتی تد به او نگاه کرد به خودش آمد بدون وقفه خنجری را که همراه داشت را در دستش گرفت و به سمت آن مو جود حمله کرد. جک خنجرش را بالا برد و با تمام قدرت آن را درون چشم آن مو جود فرو برد که خون سیاهی از آن بیرون ریخت آن موجود پیچ و تاب می خورد و دیگر تد را رها کرده بود جک هم صبر نکرد و آخرین ضربه را هم درون مغز آن موجود زد. این ضربه باعث شد که آن موجود به اعماق آب فرو رود. بعد از آن جک از تد که حالا در حال نفس نفس زدن بود پرسید حالت خوب است؟ تد : بله. سپس تد دستش را بالا گرفت ناگهان چیزی درون آب شروع به درخشیدن کرد. تد به طرف آن رفت و دستش را درون آب برد و آن را برداشت آن چوب دستی اش بود.

سپس آن دو راهشان را به اعماق تاریک غار ادامه دادند...... ادامه دارد

















جك و تد همين طور درون غار پيش مي رفتند. هردويشان ساكت وغرق در فكر بودند. تد در اين فكر بود كه آن موجود كه تا به حال هيچ جايي مثل آن را نديده بود از كجا مي توانست آمده باشد و جك هم در اين فكر بود كه اين كشش خاصي كه درون غار حس مي كند دليلش چيست. همين طور پيش مي رفتند كه به ديوار مخروبي رسيدند.از ميان تكه هاي بزرگ سنگي گذشتند به محيط بزرگتري رسيدند. تد هنوز غرق در فكر بود اما جك كه اكنون آن نيرو را بيشتر حس مي كرد سرش را بالا آورد و نگاهي به اطراف انداخت و گفت: اين جا ديگر چه جايي است؟ تد كه با صداي جك به خودش آمده بود سرش را چرخاند و اطراف را نگاه كرد. در مقابل آن ها تالاري بزرگ با چندين ستون غول آسا و پشت سر هم بود. تد: مواظب اطراف باش من در محيط اين تالار نيرو هايي جادويي حس مي كنم، اين را گفت و چوب دستي اش را آماده در دو دستانش گرفت. آن دو به سمت انتهاي تالار حركت كردند، تا به سكويي رسيدند كه اشكال نامفهومي را رويش حك كرده بودند. تد جلو رفت و دستش را روي سكو كشيد و گفت:« اين جا محل شيئي جادويي بوده، مي توانم آن را حس كنم.» در همين لحظه جك سرگيجه اي گرفت كه مجبور شد براي سر پا نگه داشتن خود به ستوني كه در آن نزديكي بود تكيه دهد، ناگهان در مقابل چشمانش تصاويري شكل گرفتند: او مردي چهارشانه با ريش هاي بلند نقره اي و شنلي بلند را ديد كه در مقابل سكو ايستاده و دستش را به سوي شيئي كه مانند گردنبندي بود دراز كرده است. «جك ، جك حالت خوب است؟» جك به خودش آمد، اين صداي تد بود كه اكنون دستش را روي شانه هاي جك گذاشته بود. جك سرش را به نشانه تاييد تكان داد و گفت:« جادوگر اين جا بوده، او به دنبال چيزي اين جا آمده بود، من او را ديدم...» در اين هنگام صدايي از تاريكي آمد:« حال ميداني كه براي چه اين جايي.» جك و تد به طرف منبع صدا نگاه كردند. مردي با ريش و موي سفيد از پشت ستون بيرون آمد. از ميان بدنش اشياي پشت سرش ديده مي شد مانند يك روح، اما با اين حال آن مرد به ظاهر پير سايه داشت. آن مرد جلو آمد و گفت:« نام من يوتير است و يكي از جاودانگان هستم. آن مرد جادوگر با لمس كردن گردنبند آزخاراف را از زندانش رها كرد. آزخاراف هم مثل من يكي از جاودانگان است.» تد با تعجب:« تو يكي از جاودانگان هستي؟ باورم نمي شود! جادوگران زيادي با آرزوي ديدن يكي از شما مرده اند.» يوتير ادامه داد:« همه ي جاودانگان به خاطر اين هديه اي كه خدا به آن ها داده( جاودانگي) هميشه خوب بوده اند و فكر هاي پليد را از خود دور ميساختند، تا زماني كه آزخاراف به خاطر تشنگي اش به قدرت بسياري از جاودانگان را فريب داد و عليه پادشاهمان شوراند، تا اين كه يك انسان فنا پذير به نام ايروتوس فايربرينگر(Fire Bringer) برخاست و در مقابل آزخاراف ايستاد تا او را شكست داد.حال كه او آزاد شده به كينه اي چندين ساله انسان ها را مي كشد و همين طور او به دنبال يكي از نياكان ايروتوس مي گردد تا او را بكشد.» سپس رويش را به جك كرد و گفت:« و آن كسي كه به دنبالش مي گردد تو هستي جك. بله ايروتوس از اجداد توست، او يك جادوگر آتش بوده، خون ايروتوس در رگ هاي تو جاري است، جادوگر بودن در خون توست.» جك و تد همين طور با چشمان گرد شده به يوتير نگاه مي كردند. يوتير:« اِ... چرا اين طور مرا نگاه مي كنيد؟ مي دانم بي مقدمه بود، اما تمام روز به اين فكر مي كردم كه چگونه آن را به شما بگويم؛ مي دانيد؟ من زياد در خبر دادن ماهر نيستم.» سپس دستش را بالا آورد و در اين هنگام ميان دستانش چوبي بلند ظاهر شد ، آن را به جك داد و گفت:« اين چوب از درخت كهن زندگي است و قرار است قسمتي از چوب جادوي تو باشد.» جك آن را گرفت سپس يوتير ادامه داد:« من ديگر بايد بروم... خدا حافظ جك فاير برينگر...» ادامه دارد




« من ديگر بايد بروم... خدا حافظ جك فاير برينگر...»



جک:« نه! صبر کن...»


یوتیر:« ما دوباره یکدیگر را خواهیم دید جک ، آن وقت به تمام سوالاتت جواب می دهم.»


این را گفت و ناپدید شد.


تد:« نگفته بودی که جدت یک جادوگر آتش بوده.»


جک:« خودم هم تا چند لحظه پیش نمی دانستم.»


جک با نگرانی نگاهی به تکه چوبی که در دستانش بود انداخت...


فصل سوم: رستاخیز افسانه


درونش را حسی مملو از خشم و عاری از محبت پر کرده بود، روز به روز قلبش سیاه تر می شد... قلبی از جنس سنگ...


« ارباب! هر چه جنگل را گشتیم نتوانستیم پسرک را پیدا کنیم»


این را دستیار ارباب مردگان « آلفرد» گفت. آلفرد نامی بود که او قبل از مردنش داشت.


ارباب مردگان« احمق ها! چه طور از عهده ی این کار بر نیامدید؟»


این را گفت و دست مشت شده اش را محکم تر فشرد. هر بار که از پیدا کردن جک ناکام می ماند، احساس دردی شدید تمام وجودش را فرا می گرفت . « تو که خوب می دانی من تحمل شکست را ندارم» این صدای آزخاراف بود که درون مغز او می پیچید. ارباب مردگان:« مرا ببخشید سرورم. دفعه ی بعد شما را نا امید نمی کنم.»


اکنون جک و تد مقابل دروازه شهر بزرگ جادوگران ایستاده بودند. بالاخره بعد از سفری طولانی به مقصدشان رسیدند.


تد:« این جا خانه ی من است ، به شهرمان خوش آمدی.»


خانه... چیزی که جک روزی آن را داشت اما حالا...


تد ادامه داد:« بهتر است زود به انجمن جادوگران برویم. آن برج بلند را می بینی؟ آن برج جایی است که من جادو را در آن فرا گرفتم.»


جک نگاهی به برج بلندی که مانند ماری به دور خودش پیچیده بود انداخت.


سپس آن دو به راهشان به طرف برج ادامه دادند.


به ورودی برج که رسیدند جک جلوی در ورودی دیوار بلندی از چیزی شفاف که به رنگ آبی روشن بود، دید.


تد:« این سپر محافظی است که برای جلوگیری از ورود افراد ناشناس به برج ایجاد شده است. حالا باید کمی صبر کنیم که نگهبان در بیاید. من او را از آمدنمان آگاه کرده ام.»


جک که خیلی کنجکاو بود ببیند آن سپر چه کاری انجام می دهد جلو رفت و دستش را به طرف آن دراز کرد.


تد که تا این مو قع حواسش به جک نبود وقتی او را دید با صدای بلند فریاد زد:« نه به آن دست نزن.»


اما دیگر دیر شده بود چون جک دستش را با سپر تماس داده بود...


اما در مقابل چشمان حیرت زده ی تد، سپربه جک آسیبی نرساند که هیچ دست جک از میان سپر عبور کرد. جک پس از آن به آرامی تمام بدنش را از میان سپر عبور داد.


در همین لحظه در بزرگ ورودی به برج باز شد و مردی با ریش های بلند و سفید که چوب دستی بلندی هم به رنگ مو هایش داشت همراه عده ی زیادی که از شکل و شمایلشان بر می آمد جادوگر باشند و پشت سر او حرکت می کردند از در بیرون آمدند.


تد همین که او را دید سراسیمه چوب دستی اش را روی زمین گذاشت و مقابل آن مرد زانو زد.


همین که آن پیر مرد چشمش به جک افتاد با تعجب و حیرت زده گفت:« ایروتوس؟»... ادامه دارد








فصل سوم:قسمت دوم



جك در اتاقي نيمه تاريك ايستاده بود و به تصاوير روي ديوار نگاه ميكرد. تصاويري از اشخاصي كه از ظاهرشان مي شد فهميد جادوگر بوده و خيلي وقت پيش اين جا زندگي مي كرده اند. مشغول نگاه كردن عكس ها بود كه تد وارد اتاق شد. توجه جك به كتاب كهنه و بزرگي كه در دست تد بود جلب شد. تد جلو آمد و گفت:« حتما خسته اي، همراهم بيا تا اتاقت را نشانت دهم.» بلافاصله پس از اين كه تد حرفش را تمام كرد جك گفت:« يعني به همين سادگي مرا قبول كردند؟» تد:« وقتي داستان تو و ماجراي درون غار را برايشان تعريف كردم، قبول كردند كه تو هم عضوي از ما شوي علاوه بر آن تو خيلي شبيه ايروتوس هستي.» اين را گفت و كتابي را كه همراه خود داشت باز كرد. به دنبال صفحه اي گشت و پس از اين كه آن را پيدا كرد نزديك جك آمد و آن را به او نشان داد. جك در تصويري كه درون كتاب بود مردي بلند قامت و ميانسال را ديد كه لباسي بلند به رنگ آبي و زرد پوشيده بود و تصاويري از شعله هاي آتش روي آن نقش بسته شده بود و عصايي بلند كه در دستان او بود، او شباهت زيادي به جك داشت و انگار كه خود جك بود. جك همچنان داشت به تصوير نگاه مي كرد كه تد گفت:« بس است ديگر چه قدر مي خواهي به آن نگاه كني؟ دنبالم بيا تا اتاقت را نشانت دهم.» جك و تد از اتاق بيرون آمدند و به سوي راهروي طولاني كه رو به رويشان بود رفتند. بعد از اين كه كمي جلوتر رفتند تد ايستاد و به سمت در يكي از اتاق ها رفت و آن را باز كرد. سپس رو به جك كرد وگفت:« اينجا اتاق توست، اميدوارم كه از آن خوشت بيايد. من ديگر بايد بروم چون كارهايي دارم كه قبل از خواب بايد آن ها را انجام دهم.» اين را گفت و رفت. جك كه هنوز تكه چوبي را كه يوتير به او داده بود در دستانش گرفته بود، وارد اتاق شد. انگار آن اتاق چندين سال بود كه بدون مراقبت و توجه رها شده بود و نياز به يك تميز كردن اساسي داشت، اما جك كه از اين سفر طولاني خسته شده بود روي تختي كه گوشه ي اتاق بود دراز كشيد و زود خوابش برد... ادامه دارد


جک به آرامی چشمانش را باز کرد اما آفتابی که از پنجره بزرگ اتاق به داخل می تابید او را مجبور کرد که چشمانش را دوباره ببندد. پس از مدتی جک دوباره چشمانش را باز کرد و دستش را جلوی صورتش گرفت تا چشمانش کم کم به نور عادت کردند. پس از آن ماجرا های خسته کننده و سفر طولانی که پشت سر گذاشته بود،خوابی با آرامش و امنیت به او احساس خوبی می داد. به آهستگی بلند شد و به اطرافش نگاه کرد. اتاقی که شب پیش درهم و ورهم و بهم ریخته بود حالا تمیز و مرتب شده بود و هرچیز در جایی بود که می بایست باشد. تکه های چوب درون شومینه به آرامی می سوختند و صدای دلنشینی از سوختن چوب را در سکوت آرامشبخش اتاق می پراکندند و شعله های آتش برآمده از چوب ها به آرامی می رقصیدند و پیچ و تاب می خوردند. جک تکه چوبی را که از یوتیر افسانه ای گرفته بود در دستانش گرفت و درلحظه ای تمام وقایع گذشته به یادش آمد. دهکده زیبایی که در آن زندگی می کرد،پدر خوانده اش،برادرش... چشمانش را بست و قطره ای اشک از گوشه چشمانش سراریز شد.... صدای کوبیدن به در جک را به خودش آورد.چشمان پر از اشکش را پاک کرد و به سمت در رفت. تد پشت در بود. جک با دیدن تد خوشحال شد. دوستی که حالا تنها کسی بود که داشت. تد هم با دیدن جک با لبخند گفت:« خوب خوابیدی؟» جک هم سرش را به نشانه تایید تکان داد. تد ادامه داد:« استاد بزرگ می خواهد تو را ببیند. این اولین باری است که او تازه وارد ها را این قدر زود به ملاقات می خواند. بیا، من تو را تا اتاق او همراهی میکنم.» این را گفت و رفت. جک هم بدون معطلی همراه او وارد راهروی طولانی و تاریک شد.....
ادامه دارد

صدا ، توجه جک را معطوف راه پله ی باریکی کرد که در آن سمت و در گوشه ی اتاق بود. درهمین لحظه شخصی را دید که از پله ها پایین می آمد. آیا او همان استاد با تجربه و خردمند بود؟ اما جک چیزی را دید که باعث تعجبش شد. بر خلاف تصورات جک که استاد بزرگ می بایست فردی پیر با ریش های بلند و نقره باشد، او مردی جوان بود. با ردایی بلند و خاکستری و انگشتری قرمز که بر دستانش خودنمایی می کرد. جک با خودش فکر کرد که چگونه او می تواند استاد بزرگ باتجربه و خردمند باشد در صورتی که همسن او می نمود و شاید هم جوان تر. مرد جوان که انگار ذهن او را می خواند گفت:«تعجب نکن جوان! من اکنون دویستمین پاییزم را تجربه می کنم.» «چگونه؟» جک با خودش فکر می کرد« چگونه ممکن بود» در همین لحظه یوتیر را به یاد آورد.آیا او هم مانند یوتیر جاودانه بود؟ مرد جوان که انگار دوباره فکر او را می خواند جواب داد:«آری، درست حدس زدی.من هم مانند او یک جاودانه ام.نام من استیو است. بر خلاف پدرانم من اسمی همانند شما دارم. من پسر یوتیر هستم.»
سپس ادامه داد:« خبر آمدن تو در افسانه ها آمده است،جک جوان! جادوگر بودن در خون توست و لقب «فایربرینگر» نشان دهنده آن است که تو جادوگر آتش خواهی بود. این آغاز سفر توست و سرنوشت تو در سفر هایت رقم خواهد خورد.» سپس به سمت جعبه ای که روی میزی در همان نزدیکی بود رفت و آن را بازکرد و انگشتری به رنگ زرد را از آن بیرون آورد. سپس به سمت جک رفت و آن انگشتر را به او داد و گفت:« ایی انگشتر به تو کمک خواهد کرد که به هر جایی از این برج بروی. کافی است که آن را لمس کنی و چشمانت را ببندی و به جایی که می خواهی بروی فکر کنی، پس از این که چشمانت را باز کنی تو آن جا خواهی بود. فکر کنم همه گفتنی ها را گفتم. حال به کتابخانه برو و«الکس»را ببین. او جزئیات را برایت می گوید. موفق باشی جادوگر جوان.» این را گفت و به سمت راه پله رفت و خیلی زود از جلوی چشمان جک ناپدید شد. حال جک مانده بود و انگشتری در دستانش و سکوتی که تمام اتاق را فرا گرفته بود.... ادامه دارد



به زودی ادامش رو هم مینویسم:n06:

EternalWanderer
27-05-2013, 21:36
بر تخت پادشاهی اش تکیه زده بود او اکنون پادشاه تاریکی ها بود. دستانش یخ زده بودند،انگشتانش را حس نمیکرد. به آرامی دستش را بر روی سینه اش قرار داد و گردنبند را لمس کرد. هر بار که این کار را میکرد صداهایی میشنید.انگار کسی را شکنجه می دادند که از درد ناله میکرد. او میدانست این صدای چه کسانی است. مطمئن بود کسانی قبل از او این گردنبند را داشته اند. اما آیا سرنوشت او هم مانند آن هاست؟ دوباره آن حس ضعف را در وجودش حس کرد. مانند سرمایی بود که در مدت کوتاهی تمام وجودش را فرا میگرفت. بر روی زمین افتاد. صدایی در ذهنش طنین انداز شد:«مهلتت رو به پایان است.پیدایش کن.بکشش.» هر وقت این صدا را می شنید به خوبی تنگ شدن گردنبند در دور گردنش را احساس میکرد. انگار میخواست خفه اش کند. صدا به او میگفت که مهلتش رو به پایان است، ولی او احتیاجی به صدا نداشت بلکه حس میکرد هر روز روحش به درون گردنبند کشیده میشود.
فصل چهارم: ماجرا آغار میشود.
«کتابخانه» همین طور این کلمه را در ذهنش تکرار میکرد انگشتری را که جادوگر بزرگ به او داده لمس کرد. احساس کرد که جسمش شکل خود را از دست میدهد. احساس بی وزنی کرد. انگار روی هوا شناور بود، و لحظه ای بعد خود را مقابل دری بزرگ و طلایی یافت.
در حالی که تکه چوبی را که یوتیر افسانه ای به او داده بود در دست داشت، به آرامی در را هل داد. در بزرگ با صدایی بلند و جیغ مانند باز شد.
«کتابخانه جادوگران» با خود فکر میکرد جایی را عجیب تر و مرموزتر از اینجا پیدا نخواهد کرد. همین طور که با تعجب اطراف را نگاه میکرد وارد کتابخانه شد. قفسه های غول پیکر سر به آسمان کشیده و هر کدام پر از کتابهای کوچک و بزرگ بود. وسط کتابخانه میز بزرگی قرار داشت که چندین نفر دور آن نشسته بودند و در حال خواندن کتاب هایی بودند. به سمت یکی از قفسه ها رفت و کتاب آبی رنگ کوچکی را برداشت. روی جلد کتاب لایه ای از خاک نشسته بود. با آستینش خاک ها را کنار زد تا بتواند عنوان آن را بخواند «چگونه جادوگر شویم؟» جک در حال نگاه کردن به عنوان کتاب بود که از پشت سرش صدایی شنید:«آفرین!کتاب را درست انخاب کردی» ادامه دارد...