PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : زندگی من.شبنم س



shab67
30-12-2010, 23:04
به نام خداوند تبارک و تعالی.

در امروز گشتم به جستجوی فردا
فردا را نیافتم جز به درمان دردها


خسته بودم.نمی دانستم باید چه کار کنم.همه چیز خراب شد.راه بازگشت مسدود شده بود .ساکت بودم.سکوتی که هرگز قصد رهایی نداشت.شروع کردم به نوشتن.تنها راهی بود که هنوز آرامش می بخشید.

"فریاد می کنم در آب و حبابها بر خنده ی ماه می گریند.ثانیه در گذر است ای فاتح.بر چه می خندی؟
باورا که تنها ماندم.در مه.در کور سوی امید.دیدم آنچه را که ندیدند.دلم گرفت از ساقر مستی.دلم گرفت از آن مه نیم سوخته.ساختم و در وسعت دامنه سوختم.کجاییم؟
سرودم و هیچ نخواندند.پس کجایند این مدعیان وفا.نیستند و هستند.ادعای پوچ را می گویند و قهقهه سر می دهند.بازیگرند یا ملعبه؟خواندم و هیچ نشنیدند.حالم خراب است.ابرها بالای سر می بارند و آسمان.چه غریبانه می گریم.در کنج خلوت دیواری فرتوط."

قلم در دستم می لرزید.واقعا حال بدی داشتم.همه خیره نگاه می کردند.از پشت کوه اشک به چهره های مبهمشان می نگریستم.هیچ و باز هم هیچ.به یکباره برخاستم.نگاهها با من حرکت می کردند.کاغذها را پرتاب کردم و به آرامی رفتم.همه چیز نابود شد.رفتم و ماندند.چه میهمانی بزرگی.انگارخواب بودند و من بیدار.ساعت نیم شکسته ی مچی را در دست می فشردم.خیس شده بود.با قدمهایی سنگین پاها را بر زمین می کشاندم.قصد جدایی نداشتند.اما موسم رجعت فرا رسیده بود.صدای متصدی قطار نیز گویی غم داشت.سوار شدم.به پنجره تکیه زدم.راهرو هنوز شلوغ بود و همهمه دیوانه کننده.خنده های مستانه ی دخترها و پچ پچهای پسرها.کم کم بازهم همان یار قدیمی در کنارم آرام گرفت.بازهم سکوت وتنهایی.غریب بودم.همیشه این طوق را بر گردن می کشاندم.

-سلام.خانوم برید تو کوپتون می خوام عصرونه رو براتون بیارم.
-ممنون.میل ندارم.کجا می تونم یه فنجون نسکافه تهیه کنم؟
-برید رستوران.کوپه ی آخر.به چیزی احتیاج ندارید؟
-نه.ممنون.
-خانوم حالتون خوبه؟دستتون خون ریزی داره.بذارید کمکتون کنم.
-به من دست نزن.حالم خوبه.برو پی کارت.
-ببخشید.

می دانستم هنوز هم با نگاههایش کنترل می کند.همه چیز را.مو به مو.آرام قدم برداشتم.کوپه ای بعد از کوپه ای.درها را باز و بسته می کردم.هنوز هم خونریزی بند نیامده بود.درد داشت.اما مهم نیست.
ادامه دادم.شاید قسمتی از شیشه در دستم به یادگار مانده.با دقت دستم را وارسی کردم.انقدر سرخ بود که چیزی را متوجه نشدم.به راه رفتن ادامه دادم.چقدر تشنه ی خوابم.رسیدم .طولانی بود.شاید یک سال گذشت.شاید هم بیشتر.

-یه لیوان نسکافه لطفا.

shab67
07-01-2011, 12:52
با تعجب خیره شده بود.خودم را پرتاب کردم بر روی صندلی.صدای غژ غژ.چه صندلی پیری.حرف نمی زد.من هم ساکت بودم.مثل همیشه.دستم را دور دسته هایش حلقه کردم.کمر به کمر.با تمام فرسودگی، خوب این خسته را تحمل کرد.کمی جابجا شدم.

-خانوم.اینجا که جای خواب نیست.مگه کوپه ندارین؟ای بابا.
-ببخش.نسکافه چی شد؟
-سرد شد.5ساعته اینجا خوابیدین.آخه اینجا که...
-چقدر زود گذشت.2 فنجون دیگه لطفا.
-چشم.

خیلی دلگیر بود.همه جا خشک و بایر.جای داغی که به آسمان زده بودند،هنوزهم روی سینه اش خودنمایی می کرد.فریاد می زد و می غرید.

-خانوم بازم چیزی میل دارین؟
-نه.یه پاکت سیگار لطفا.
-ببخشین.ما اینجا سیگار نداریم.
-خوب تهیه کنید.پولشو میدم.
-آخه...

1 اسکناس نارنجی به ارزش5000تومان روی میز گذاشتم.که آنهم از سرخی خونم بی بهره نماند.
یکی پس از دیگری نخهای سیگار را همچون روزهای زندگی ام به فنا دادم و هیچ نگفتم.هنوزهم بر پنجره تکیه زده بودم.خواب بودند و من بیدار.می لرزیدم.استپها دست به دست هم برایم آواز خداحافظی سر می دادند...
بدنم کاملا منجمد شده بود.تاب ایستادن نداشتم.نقش بر زمین شدم.چشمهایم هنوز هم منتظر بودند و سیراب اشک.هنوز هم می باریدند و می باریدند.صدای همهمه اوج گرفته بود.نمی دانم چرا.اما با لبخند رفتم.چقدر سرد بود.ساعتها گذشته بود.اما هنوز هم در کنار جسد بی جانم ایستادگی می کردند.
.
.
.
صدای فریادش شدت دردم را افزایش میداد.می غرید.می لرزیدم.مثل همیشه محکوم به سکوت بودم.چراکه فریاد را یاد نگرفتم.ایستادم.می دانستم که زمانی برای ماندن نمانده.رفتم.

-چیه؟کجا می ری بد بخت؟ترسیدی؟

هوا سرد بود.هنوز هم بیدارم.قدمها را شمرده شمرده بر می داشتم.کمرم خم شده بود و با درنگ پاها را از هم جدا می کردم.می خندید.شاید هم قهقهه سر میداد.مهم نبود.با نگاهش کنترل می کرد.باید زودتر تمام میشد.از نگاهها خسته بودم.از چشمهای پیگیر.از بیداری خزان زندگیم که چه ناگوار می گذشت و غریب. همهمه زیاد بود و مهیب.
کوچه ها درگیر اشک آسمان، لغزنده بودند و مرطوب.هردو با هم همصدا می گرییدیم و هیچ نمی گفتیم.شاید هم هرسه.بارش را حس می کردم.ساعتها بود که راه می رفتم.
دلتنگش بودم.کاش باز هم دیدنش را نصیبم می کرد.

-خانوم برسونمت.افتخار میدی

نمیدانم از نگاه بی روحم ترسید یا دستهای خونینم.بهرحال مهم نبود.رفت و باز هم تنها ماندم.گرسنه بودیم.رایحه ی گرم غذااز هر کوی و برزن به مشامم می رسید.هربار که از کنار اتاقی گرم عبور میکردم لرزش بیشتری وجودم را فرا می گرفت.نشستم.نیمکت خیساب اشک بود و من هم خسته تر از آنکه از رطوبتش شکایت کنم.دوستانه در کنار هم نشستیم و ساعتها با ترنمی بی صدا سخنها گفتیم.موسم رجعت همیشه تلخ بود.اما نه این بار.همانند سایه ای کمرنگ بر روی چمنها می خزیدیم.راه طولانی بود.اما باز هم رسیدم.

-چقدر دیر کردی.نگفتم نرو پیشش؟اون احمق چه می فهمه؟آخه عزیزم،گلم،جانم چرا این کارو با خودت می کنی؟مگه قول ندادی مراقب خودت باشی؟
-محمد جان خسته ام.خوابم میاد.آره.بازم پیشش بودم.نمی تونم فرار کنم از اونی که هستم.چرا نمی خوای بفهمی؟
-من نمی خوام بفهمم؟چی داری میگی؟من زندگیمو گذاشتم پای زندگیت.اینه جوابم؟
-من خواستم؟کی اینو ازت خواستم؟تا جاییکه یادمه هیچ وقت چیزی از کسی نخواستم.درسته؟
-آره.ببین شبنم.گوش کن.تو نخواستی .اما من فقط تو رو دارم.نمی تونم این وضعتو ببینم.دارم دق میکنم.چرا این کارو می کنی؟اون مردیکه ی احمق که نمی دونه.
-چی رو؟اینکه من هنوزم همون شبنمم؟همونی که امانت گذاشته بود؟نه.نمی دونه.اینم می گذره.
-بس کن.همیشه می گی اینم می گذره.خستم کردی.تا کی می خوای اینطوری به خودت بد کنی؟تو به این می گی ایثار؟به این می گی تعالی و کمال؟آخه احمق بزنم تو دهنت؟

انگار از حرفش خجالت کشید.صورتش را کج کرد تا اشکش را پنهان سازد.اما سرخی گونه هایش را چگونه پنهان می کرد؟دستی بر گونه هایم کشیدم.تنهایش گذاشتم.نمی خواستم این بار نیز در حضور من بشکند.درب اتاق با وزش نسیمی ملایم تکانی خورد و گشوده شد.سرم را نیمه بالا بردم و به آسمانی نامعلوم نگریستم.ساعتها از رفتنش می گذشت.مثل همیشه.در زیرزمین تاریک و قدیمی خواب بود.البته به ظاهر.می دانستم که طبق عادت معمول،شب را به نماز می گذراند و برایم دعا می خواند.سر بر بالش گذاشتم.نرم بود و مثل همیشه مهربان.

-ها والا.سلام علیکم.بلند نمی شی؟چه حال؟چه اخوار؟

-می دانست که آرامم می کند.لبخند زدم و خندیدیم.

-سلام علیکم و رحمة الله و برکاة.
-ان الله و ملائکتة...
-محمد همیشه بخند.خواهش می کنم.همیشه بخند.می دونی که خنده هات چقدر زیباست.
-وای.خاک بر سرم.باز که داری گریه می کنی.ای بابا.بسه دیگه.پاشو.می زنمتا.
-چشم.چشم.

روزها در پی هم می گذشتند و با هم از کنار روزها می گذشتیم.سنگین تر شده بود.احساسش زیبا بود و تازه.بزرگ می شد.در حضورم.نفس می کشید و زندگی می کرد.هردو بیدار بودیم.فراغش آزارم می داد.

-چقدر چاق شدی آبجی.ای بابا.زیر چشاتم که گود رفته.این چه وضعشه.مثل اون اوایل شدیا.یادته؟
-آره.محمد جان خوب یادمه.چقدر شیرین بود.من و تو و خانوادم.دوستام.
-اون موقع هم مثل الان تو خودت بودی .یادته.می خندیدی و می گفتی خوبی.اما گریت پای تلفن یادم نمیره.
-آره.یادمه.چقدر خوب بود که بودی.تنها نبودم.یاد همگی بخیر.بچه ها همیشه باهام بودن.خوب می گذشت.
-ها والا.ولک می آزار داری؟
-چطور؟
-خودتو اذیت می کنی که چی؟بابا چیزی نشده عزیزم.
-خوابم میاد.یکم خسته ام.محمد اون روزی که با هم حرف زدیم و تو گریت گرفت یادته؟انقدر خندیدی که گریت برام شده بود سؤال.
-یادمه.آخر اشکمو درآوردی نامرد.

چه زیبا بود ورق خوردن کاغذهای فرتوط خاطرات.چه خوش می خندیدیم به یاد چیزی که رفت و بازگشتی نکرد.سفر کردیم و ناگزیر کوچ را،بر ما القا کردند.بیدارمان کردند و به یاد حلاوت رؤیای کودکی، خون گریستیم.چه خوش گذشتیم از خاطر خاطرات.

-ها کجایی عجیجم؟
-همینجا.پیش تو.من برم بیرون یه دوری بزنم.دارم خفه میشم اینجا.گرمه.نمی تونم نفس بکشم.

با بغضی بلعیده نگاهم کرد.شرمنده بودم و سر به زیر پاسخ نگاهش را دادم.

-ازم دلگیری؟گل من، منظوری نداشتم.نذار ازت دور باشم.یه چیزی از دهنم اومد بیرون.تو چرا شنیدی خو؟سرت بالا بگیر عزیزم.
-ازت دلگیر باشم؟چرا؟بخاطر سرخی سیلی که برات یادگار موند؟برای اینهمه خون دلی که بهت دادم؟می خوای عذابم کنی؟بذار برم.بغض داره خفم می کنه.
-می خوای سیت برقصم؟اصلا می خوای سیت آهنگ بخونم؟"واویلا لیلی.آخ دوست دارم خیلی..."

صدای بسته شدن درب، بغض همه را آواره کرد و فریاد زد.ساعتهاست که در زیبایی خیره کننده اش مبهوتم و غرقه.دخترکی با موهای مشکی.چشمانی بزرگ و براق و جذاب.طوفانی در ساحل چشمانش پهلو گرفته.بی خبر از مرداب تلخ آینده.چه زیبا می خندد.خلسه را در تبسمی کوچک معنی می دهد.آسوده می گذرد از کنار هر خواری. به دنبالش غزل خود را زیبا جلوه می دهد.وای بر روزی که بیدارت کردند.آن مهر سکوت را که بر دهانت دوخت؟آن لبخند را به چه بهایی ربودند؟و آن قلب بزرگ چگونه سوخت و مرد؟

-خانوم فال نمی خوای؟تو رو جون بچت یه دونه بخر.

-فراموشی را خوب به خاطر داشتم.طفل صغیری که در وجودم بود.چگونه از یاد بردم سکوتش را؟

-سه تا بده.
-بفرما.خدا بچتو بی پدر نکنه؟مرسی.

بی پدر؟چقدر غریب؟کجا باید این واژه را معنی می کردم؟در بزرگترین شرکتهای سرمایه گذاری؟در بزرگترین ساختمانهای مسکونی؟در کنار دیواری قطور؟در بین تنهایی لجام گسیخته ام؟کجا جستجو کنم این لغت بی معنی را؟

-برای طفلم.
"دوش ازین غصه نخفتم که رفیقی می گفت.....حافظ ار مست بود جای شکایت باشد"
-برای خودم.
"حافظ غم دل با که بگویم که درین دور.....جز جام نشاید که بود محرم رازم"
-برای محمد.
"حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا....با شاه دوست پرورو دشمن گذار من"

سکوت و سکوت و بازهم سکوت.قد کشید و رشد کرد.هنوز هم زیباست و راسخ.بیدار و خاموش.خودم را در آغوش کشیدم.دلتنگ آغوش گرم مادر.چقدر خسته ام مادر.نیستی تا زوال نهال تازه پایت را نظاره کنی.نیستی تا بی تو بودنم را استشمام کنی.چقدر دل بهانه جوی صدایت بغض می کند.نیستیت را هر روز هجّی می کنم تا حرفهایت را از یاد نبرم.بوسیدنت را هرساعت بازی می کنم تا وجود گرمت را تداعی گر باشم.

-خانومی نمی خوای بیای خونه؟
-میام.
-الهی بمیرم.لپات قرمز شده.هه.سردته مغرور؟
-نه.خیلیم گرممه.
-پاشو بریم تا منجمد نشدی.
-من و انجماد؟برو کوچولو.بچه ای.
-ها والا.مو بچه ایم یا تو؟
-خوب معلومه.میای کورس بذاریم؟
-ها که میام.خو چی کار کنیم؟
-مثل قدیما.یادته؟
-ها.یادمه.اما خو الان منجمد میشیما.باشه.هرکی بیشتر دووم آورد.می بازی عجیجم.
-شب دراز است و قلندر بیدار عجیجم.ها والا.
-حالتو می گیرم.

زیر باران، خندیدن زیبا بود.زیر اشک آسمان به چشم دوست نگاه کردن موهبتی بود.در غروب زندگی با دوست اشک ریختن،خود،طلوعی دگر را معنی می کرد.

-پاشو.پاشو تا کم نیاوردی.گریت که دراومد.پاشو دلم بحالت سوخت.
-بریم.مرسی.
-محمد فدای مرسی گفتنت.

shab67
29-01-2011, 21:16
رهسپار خانه ای که تنها مأمنم بود و بس.از وقتیکه مادر رفت تنها ماندم.برادرم،عشقم، درگیر زندگی، از کنارم گذشت.

-محمد بریم رستوران؟
-ها؟چی شده یاد این کلاس گذشتنا افتادی؟میریم خونه یه نیمرو می زنیم بابا.خودم برات سخاریش می کنم بیا و ببین.پولش زیاد میشه عزیزم.
-نه.من حساب می کنم.می خوام امشب بهترین شبمون باشه.
-باشه.حالا چون اصرار می کنیا.نوشابشو من حساب می کنم.
-مهندس انقدر خرج می کنی ورشکسته می شیا.
-ها خو.از تو قرض می کنم.ولی نه.لینک تو رو میدم سی طلبکارا.
-بچه پررو.بریم دارم از گشنگی تلف میشم.

گرم بود و صمیمی.بازهم احساس زنده بودن قلبم را چشیدم.سر را نیمه بالا بردم.هرسه بیدار بودیم و خواب بودند.به آسمان آبی نگریستم.گرچه شب می نمود اما هنوزهم بلوز نیلی رنگ خود را برتن داشت.دلربا شده بود و فریبا.صدای خنده هایمان بید مجنون شوریده را مست ساقر دوستی می کرد.چه خوش از حلول ماه گذشتیم و با سکوت ، حرف را معنی کردیم.چشمانم می درخشید.درست مثل دوران خوش کودکی.بازهم همان دخترک زیبا و پرشور.چقدر دلتنگ خویشی خویش بودم.به یاد دوران خوش جوانی چرخیدم و چرخیدیم و چرخید.

-سرم گیج رفت دیوونه.حالت بد میشه ها.شبنم نگرانتم.بس کن.هروقت اینطوری میشی می ترسم.
-خوبم.عالیم.شایدم خوبیم.
-از طرف منم حرف می زنی بچه پررو؟
-نه.منظورت چیه؟
-آروم بگیر ببینم.
-چیه؟
-منظورت چیه خوبیم؟خل شدی؟چرا همش حرفاتو جمع می بندی؟
-همینطوری؟

گونه هایم سرخ شده بود.با دست قصد پنهان کردنشان را کردم.می دانست.از خبر آگاه بود.سر را پایین انداختم و راه منزل در پیش گرفتم.می دوید.خسته تر از همیشه در کنارم به راه افتاد.خمیده شده بود.آتش بر وجودم کشیدند و غرور سکوت را برای بار نخست شکستم.


-آره.درست حدس زدی.چیزی که نمی ذاره برم همینه.منم آدمم محمد.
-مو چی؟مو چیم؟آدم نیستم؟فقط تو آدمی لامذهب.این چه کاریه که تو با مو کردی؟چطور تونستی؟نگفتم که سیت حساسم؟

اما نه.این بار هم نتوانستم فریاد بزنم حقیقت را.غریب بودم یا غریب شدم؟سهمی که از این جاده بر من نسیب شد ،این بود وبس؟در اوج سکوت غرق شدیم و بازهم گذشتیم.هیچ نمی گفت.فقط می خزید.گاه و بیگاه بر دیوار و درخت تکیه می زد.بغض داشت.می دانستم شکست.شیشه بود و سنگ شدم.

-باید باهات صحبت کنم.

ناله ای سر داد که بیشتر به آه شبیه بود.

-به خدا داری اشتباه می کنی محمد جان.من تابحال بهت دروغ نگفتم.درسته؟
-اه...
-عزیز من گریه نکن.من همینطوریشم داغونم.جون شبنم گریه نکن ولک.

بغضی که می بلعید تا کلمات را بریده بریده بیان نکند،دیوانه کننده بود و سوزان.

-چی شد که اینجور شد؟چی شد؟
-محمد،تو به من ایمان داری؟
-مو .مو ؟ایمان مو سی چه خوبه؟این جوابمه؟
-نه.جواب تو اینه که من هنوز همون دختر پاکم.یادته روزی که باهم آشنا شدیم؟یادته وقتی گفتی درموردم چی فکر می کنی ؟ اشک ریختم و گفتی مو بهت ایمان دارم؟یادته لعنتی؟حالا چیه؟شک داری ؟حرفات یادت رفت؟تو سی مو حساسی؟آخه من به تو چی بگم؟
-فقط بگو چی شد که اینجور شد؟پدر این بچه کیه؟
-ها.می خوای بدونی؟باشه.سیت میگم.پدر این بچه همون نامردیه که بهت سیلی زد.آره.چیه ساکتی سید؟
-"آخ.آخ که چی بگم؟داری مونو می کشی.چی بگم؟
-می خوای بزنی تو دهنم تا آدم شم؟می خوای تو هم یه سیلی دیگه بزنی تا جای سیلی ای که خوردی جبران بشه؟

آخ که چه دردناک بود؛اما چیزی که سوزش ایجاد می کرد جای سیلی نبود.قلبم به یکباره آتش گرفت.دریا هم این سوزش را نمی کشت.وجودم بند بند شد و مردم.چه می دانست از این غم بی منتها؟چه می دانست از سکوت من؟چه می دانست از این تنهایی؟

shab67
03-02-2011, 22:47
دوستان اگر نظری نقدی چیزی هست بگید.خوشحال میشم بدونم.

farzaneh*f
03-02-2011, 23:17
دوستان اگر نظری نقدی چیزی هست بگید.خوشحال میشم بدونم.

ممنون که می ذارین این مطالبو ولی پستای اول فونتش طوریه که من یکی که اصلا نتونستم بخونم بی زحمت اگه ممکنه ویرایش کنین مث پست آخری بذارین بهتر باشه فک کنم (و سایزشم یه کوچولو درشت تر لطفا!) در مورد محتواش که هم چون من نتونستم اولاشو بخونم در مورد کلیتش نظری ندارم ولی پست آخری خوب بود به نظر من :20:

shab67
04-02-2011, 03:45
ممنون.ادیت کردم.فقط قسمت 2و 3 و4باهم میکس شدن.

shab67
04-02-2011, 19:48
-اینو زدم که بفهمی خیلی نفهمی.اینو زدم که بدونی اگر میرم تو اون زیر زمین.اگر هرروز ترسمو می کشم.اگر هرروز بغضم می خورم.چون دوست دارم احمق.اگر هرروز می میرم و زنده میشم و دم نمی زنم چون می دونم داغونی.اگر هیچی نمی پرسم چون طاقت اشک ریختنتو ندارم.تو؟تو چه می فهمی بدبخت؟تو خودت غرق شدی.از همه چیز غافلی.حتی از خودت.دیگه مو به جهنم.
-داری اشتباه می کنی.
-چی رو؟تو که اینهمه ازش دم میزدی به همین راحتی فراموشش کردی.یادت رفت عاشقش بودی؟سی مو نگفتی که هیچوقت از تنهاییت بیرون نمیای؟حالا چی شد؟ها؟خو جواب بده دیگه نامرد.
-من یادم رفت؟من؟تو چه می دونی من چی میکشم؟تو چه می فهمی که تو دل بدبخت من چی میگذره؟نه جناب.اشتباه نکن.من هیچ وقت کسی رو که عاشقش بودم ،مرد وتنهام گذاشتو یادم نمی ره.هیچ وقت یادم نمیره بهت چی گفتم.اما یادم رفت که زنم.یادم رفت که تو و امثال تو به من می گید بدبخت عالم.یادم رفت که انقدر تنهام و مرد اطرافم هست که بالاخره یکیشون منو از بین ببره.آره.خوب فراموش کردم.
-آره خو.دست پیش می گیری که عقب نیفتی؟ها والا.خوب جواب حاضر شدی.ها؟چیه؟
-دیگه نمی تونم اینجا بمونم.یعنی جام اینجا نیست.
-ها.حالا که داره همه چی روشن میشه می خوای بری؟نه.نمی ذارم.باید بگی.اونوقت مختاری هر جهنمی که می خوای بری.

بار اول نبود که اینگونه درهم می شکنم.اما.نه.این بار فرو پاشیدم.این بار روزنی برای امید وجود نداشت.تنها ملجأی که داشتم بر سرم ویران گشت.تنها تکیه گاهم تنهایم گذاشت.سوز هوا گونه هایم را می سوزاند.اشکهایم یخ زده بودند.نفس برایم بی معنی می نمود.درد، وجودم را می لرزاند.طفل نیز لگدکوبم می کرد.

-خدااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااا.خ ته شدم.چرا منو نمی بری؟چرا منو زنده نگه داشتی؟از 18سالگی عذابم دادی و هیچی نگفتم.عشقمو جلوی چشام پرپر کردی و مردم و هیچی نگفتم.مادرمو ازم گرفتی و کمرم خم شد و دم نزدم.برادرم تنهام گذاشت و خفه شدم و شکایت نکردم.حالا بهترین دوستم بهم تهمت میزنه.حالا چی؟حالا هم هیچی نگم؟اینه رسمه بنده نوازیت؟اینجوری تنهام می ذاری بی وفا؟مگه جز شکر کردنت کار دیگه ای کردم؟چقدر بی وفا شدی.چقدر سرده.

محمد ترسیده بود.می دیدم که چگونه می لرزد.بازهم بیدار بودم و خواب بودند.همه جا تاریک بود.لعنت بر این بیداری.می دویدم.زمین خوردن را عادت می دانستم. هربارتکیده تر از قبل برمی خاستم.دستش سرد بود.تابحال سردی دستان گرمش را احساس نکرده بودم.

-جون محمد وایسا.مو بمیرم.خاک بر سرم.وایسا.غلط کردم.گلم دیگه تکرار نمیشه.خر شدم.تو رو خدا قسمت میدم نرو.
-ولم کن.ولم کن دیگه بیشتر از این عذابم نده.بذار برم یه جهنمی که توش جسممو عذاب کنن ولی دست از سر این یه لخته روحم بردارن.تو رو خدا.رحم و مروتتون کجا رفته؟مگه من با شماها چی کار کردم؟
-شبنم جان یواش.جون مو.زشته.عزیزم بیا بریم خونه.مو گاو شدم.جون محمد بیو بریم .

روزگاری عابد این صومعه کوچک بودم و ترسایی تنها.حال که خود خلسه را در محبس روح می پروراندم فرار چه معنی مضحکی داشت.بازگشتیم تا بگذریم از کنار آنچه گذشت بر ما.نگاهش مضطرب بود و مشوش.خسته می نمود و غمگین.سکوت،مرعوبترین وحشت در تمام زندگیم ،بازهم می تاخت و می تاخت.ترس از اینکه تنهایم بگذارد.ترس از زوال این طفل پاک و مقدس.ترس و ترس. و خواستم که باز هم سفر کنم.بر خاطراتی که هرروزشان مبهم بود و دردآور.و تنها سؤالی که همیشه بی جواب ماند:چرا من؟

-می خوام برات بگم شبنم کی بود.چطور زندگی کرد و چی شد.می خوام بگم این دختر بدبخت،این بیوه ی جوون،این مادر پیر،چی بهش گذشت.
-الان نه گلم.رنگ به لبت نیست.یه نگا سی خودت بنداز.الان فقط باید بخوابی.ها ببینم گلم هوس چیزی نداری سیت بگیرم؟

چقدرغریب بود.هوس؟اشک سردی بر گونه هایم لغزید.نمی دانم در تب جسم می سوختم یا در آتش این جهنم.سرخ شده بودم.

-می دونی هوس چی کردم؟هوس اینکه بخندم.هوس اینکه این بغض لعنتیم بشکنه.هوس اینکه .آ..خ.هوس مادرمو کردم.دلم برادرمو می خواد.محمد بچگیمو می خوام.کاش می شد برگشت و موند.کاش می شد.آره هوس کردم یه روز برم جلوی آینه.مادرم موهامو شونه کنه.آخه انقدر خسته ام که دستام نای شونه کردن ندارن.بگه"عسل مامان ،ناز گل من،غصه نخور.من همیشه پشتتم."آخه کجایی دروغگو.آخه کجایی که ببینی چقدر داغونم؟چی شد اون پشتیبانی که ازش حرف می زدی؟
می دونی هوس چی کردم محمد؟هوس بابای بی معرفتمو.که تاحالا اینقدر براش دلتنگ نبودم.وای خداجون.این دل من هوس همه چیزو داره.آرزوی همه چیزو به دلم گذاشتی و صدام در نیومد.
-اا.فردا برم برات بستنی شکلاتی بخرم؟یادته چقدر عاشقش بودی؟الهی محمد فدات شه.

از خود بی خود بودم.لحظه ای تمنا و لحظه ای، آرزو.دمی، اشک و نفسی،ناله.

-محمد مامانمو می خوام.به دست و پات میفتم؛تو به خدا بگو منو برگردونه جایی که بودم.تو بهش بگو دیگه نمی خوام بمونم.دیگه طاقت ندارم.تو رو جون شبنم.
-من بمیرم این کارا رو نکن.عزیزم تو رو خدا لباسمو ول کن.شبنم شرمنده تر از اینم نکن.

همصدا بود و هم درد.لحظه ای دست نوازش می کشید و لحظه ای مشت بر دیوار می کوفت.به خود آمدم.دستش خونین شده بود و استخوانهایش خورد.چشمهایش سرخ داغ اشک و لبهایش حریر تمنا.بی اختیار دستهایش را در دست گرفتم.قسمتی از شال آبی ام را بریده و بر زخم، مرحم کردم.به نشانه ی دعوت سکوت،انگشتها را بر لبها فشردیم.

-ده.حالا من خل میشم ،تو چرا این کارا رو می کنی.از تو بعیده مهندس.بخند ببینم.یادته؟از اون اولشم جنبه نداشتیا.بخند دیگه عجیجم.غلط کردم.خو مو دورت بگردم.

تبسمی که تمام وجودم را آرام کرد و به یکباره در خواب فرو برد.خوابی که هرگز تجربه ی آنرا نداشتم .دنیایی که هرگز وجودم در آن آرامش نداشت به یکباره واژگون شد و لبخند زد.

-سلام.ساعت خواب تنبل.خیلی وقته که نیومده بودم این پایین.چقدر کثیف شده.پاشو باید تمیزش کنیم.
-ها.سلام خو.خورشید از کودوم طرف در اومده که سری به فقیر فقرا زدی مهندس؟
-برو بچه شیطون.انقدر زبون نریز سی مو عجیجم.پاشو کلی کار داریم.
-ول کن آبجی جون.موخسته و کوفته شدیم ناجور.حال ندارم از جام تکون بخورم.
-ا.اذیت نکن.اینجوری که نیشه خو.تو پاشو صبحانتو بخور.من خودم بقیه ی کارا رو می کنم.
-نخیر.غیرتم بر نمیداره.
-ای بابا.به اون غیرتت بگو من سنگین شدم.خودشم بکشه نمی تونه برداره.
-نه عجیجم.اصلا جا نداره.تو فیلم که باشی مو زورم سیت میرسه.
-ا.دست شما درد نکنه.مهندس مملکتو.پاشو خودتو جم کن.هی هیچی نمی گم پللو شده.ده.
-مو مخلص شما هم هستیم دربست.
-بعدش کلی باهات حرف دارم.
خدا به دادم برسه.باید چوب کبریت بذارم تو چشام دیگه؟
-نه عزیز.شما نمی خواد چوب کبریت بذاری تو چشات.آخه سوی چشات میره.منکه حوصله ندارم یه پیرمرد بد اخلاقو همش اینطرفو اونطرف ببرم.
-برو بچه.برو سیت میگمو.
-پاشو بچه جون.
.
.
.

shab67
08-02-2011, 21:17
تکانهای شدید طفل را حس می کردم.دردناک بود و گریه آور.بودم یا نه؟رؤیا بود یا کابوس؟هنوز هم اطراف جسم سرد و بی جانم تجمع دارند.آرام در کنار کالبد بی حرکت، زانو زدم.دستی بر گیسوان خاکستریش کشیدم.چه آرام خفته بود.مثل همیشه ساکت و بکر.مغرور و متین.زیبا و تنها.اما نه.اینبار با فرزندش آسود.طفل را در آغوش کشیدم وترانه ی لالایی مادر را سرودم.به دور از هر هیاهویی ،بانوی رؤیا شدم و پرواز را با ترنمی آهنگین، غزلخوان کردم.
.
.
.
خسته بودیم اما خوشحال.چه زیبا درکنارهم آسودیم و چه ژرف در پهنای آسمانی نامعلوم پرگشودیم.

-محمد جان غذا آمادستا.غذای ولایتتو پختم.
-هی.هی.خرمشهر گفتی و کردی کبابم.خیلی دلتنگشم.
-می دونم عزیزم.یه بار باید هردومون بریم اونجا.دیگه از این دود و دم آسمون خراشای مضخرف خسته شدم.
-ای آبجی.دلم تنگه.تو با من مهربون باش.
-باز افتادی به آواز خوندنا.
-آره.خل شدم حسابی.می خوای سیت بخونم؟
-یادته یه بار برام خوندی چی شد؟وای.چه روزایی بود.مادرم.برادرم.من و تو و بچه ها.حتی اون.
-هنوزم به یادشی؟
-مگه میشه از یاد بردش؟هنوزم یادمه.4سال آزگار درد و دلتنگی و تنفر و دوست داشتن و ...آره.یادمه.همه چیزو مو به مو.
-چی شد پس؟آخرم نفهمیدم.
-پوآرو غذات سرد شدا.بخور حالا.برات میگم.

تبسمش برایم زندگی شد و اشکهایش برایم مرگ.بیدار بودیم و زنده.خواب بودند و مرده.هم پیمان بودیم و در روحی یکتا اوج را سرودیم.چه زیبا و دلنشین می خواند.صدایش غم داشت و پنهان می نمود.بعد از سالها باز هم نتوانست حسش را از دیدگانم دور سازد.

-محمد نمی خوای از خودت بگی؟خوب بلدی گوش کنی و هیچی بروز ندیا.ده.
-خیلی خوشمزه بود.ها والا.دستت درست ضعیفه.
-چاکریم قویه.ما مخلصیم.
-نه بابا.تو هم بله؟
-ها والا کاکو.
-به.چی شد.میای دستشو درست کنی می زنی کورش می کنی.این به چه زبونی بود عجیجم؟
-نیدونم.بی خیال عجیجم.صفای محمد جانو عشق است.
-عجب.مهندس لات ندیده بودیم که چشممون روشن شد به جمالشون.
-به به.چشم روشنی ما یادت نره.همین الان.یالا.
-چی بدم سیت؟اوم.

قلبم از حرکت باز ایستاد.دستش می لرزید.ساعت مچی قدیمی را از جیبش بیرون آورده بود.تنها یادگار نرگس.تنها یادگاری از عشقی سوخته.عشقی که باخت و سوخت.اشکش را با پشت دست خشک کرد.خواست گریه نکند و نتوانست.خواست که مرد باشد و تاب نداشت.شکست و چه غریبانه شکست.برخاستم.تنهایی، تنها ملجإی بود که از کودکی برایم میراث ماند.

-نرو.جون مو نرو.

مات و متحیر و سر به زیر نگاهش کردم.درمانده تر از همیشه به دیوار تکیه زده بود.سر را غریبانه به گریبان امانت سپرد.زانوان را در آغوش کشیده و با دو چشمه ی اشک خیره می نگریست.نگاه را به یغما بردم و همچو راهزنی مادری را از طفل معصومش جدا ساختم.پشت کردم.با نوایی لرزان اشک بیرحمانه سخنی را ایراد نمودم و چون روحی مرده رهسپار مرداب گشتم.

-خستم کردی از اشک.

بلند شد و در مقابلم ایستاد.دستش را بالا برده بود.با قصاوتی ناتمام در چشمانش خیره نگریستم.

-چیه؟ها.بزن مو رو.د بزن نامرد.وقتی جرأت نداشتی اونو بزنی که تف انداخت تو صورتت، از پس زدن منم بر نمیای.به درد هیچی نمی خوری.جز اینکه یه جا بق کنی و غمباد بگیری.

واقعه اتفاق افتاد و نیشتر،زخم را بلعید.
.
.
.
باید بازهم بیدار می شدم.انگار هنوزهم امانت خود را باز نستانده بودم.بازگشتم.در کالبد آرام گرفته وچشمها را به دنیایی گشودم که هرگز دشنه اش را رها نساخت.ترسیده بودند و فریادها را به نشانه ی ترس ،فرا می خواندند.بیدار شدم و بازهم خواب بودند.صدای تبسمی معصومانه، در گوشهایم چنان طنین انداخت و پر کشید و زندگی را سرودم.چه خوش در آغوش،خفت و چه پاک،قداستش را آموخت.طفلی پاک و آرام.آنچنان محو رقص قلم خالق بر چهره اش بودند که وجودم را به باد فراموشی ، شستند.قطار،از حرکت باز ایستاده بود.متصدی با اضطرابی وصف ناپذیر،به کنارم آمد.

-خانوم زنده ای؟حالت خوبه؟خدا رو شکر.هممون فکر کردیم...

متحیر بودم.مبهوت وجودی که همیشه با سایه ای تیره ،نمایشش را نظاره کردم.اما این بار.طلوع خورشید را در اوج ریاضت،ستایشگر دیدم و مفتخر خود.لبخندی از سر قدردانی.به دیوار تکیه زدم.دستانم را بر دستان خود ،میهمان کردند وآغاز را فاتح شدیم.
ایستادم.مغرور و راسخ. تنهایی را از یاد بردم.چراکه او نیز من را به فراموشی سپرد.هردو رهسپار دیار خود از کنار هم چه مبتلا گذشتیم.روزی تنها یارم بودم و حالا،غریبی آشنا.بر روی صندلی پیر افتادم."شمیم"را در آغوش کشیدم . خواب را چه زیبا تداعی می کرد.هنوزهم راه طولانی بود و وقت اندک.
بریده بریده نفس می زدم.خونریزی در اندک زمانی ،وجودم را سیراب مرگ می کرد و باید عبور را سیاه مشق،می نمودم.دسته های صندلی فرتوط را در آغوش کشیده بود.با دستانی کوچک و ضعیف.همصدا و خاموش حرف را ترانه سرایی کردند.
حالا،طفلی معصوم وجود دردناکم را مرحم می بخشید.تنها امانتم را به صندلی ای که بیدار بود سپردم.بیدار و فرسوده.با تکانهایی آرام،کودکم را به خوابی نه چندان طولانی دعوت کردم.زمان در رسید.عبور.نمی دانم من اشک را حیات دادم یا اشک در من رسوخ کرد و صحنه را آماج زندگی اش گرداند.سرودم یا نوشت.غم را حکاکی کرد یا من را سفیر غم؟
ایستادن سخت می نمود.بر پنجره تکیه زدم.حرم خونریزی،سوزش را از یادم برد و هربار لحظه ای نزدیکتر.فراغ در اوج ایستادگی،چه الیم است.آخرین نوازش و تنها بوسه.اولین بوسه بر گونه هایی که سرخ محبت و سفید مهتاب عشق بود و آخرین آن،بر دستهایی که بی تاب،حرم وجودم را می بلعید.سخت بود یا دردناک؟قدمهایم تاب رهایی نداشتند.دستانم ، سرما را می مکیدند و صورتم.سپید از هرگونه سیاهی و تباهی.
تیک.تاک.تیک.تاک.تیک.تا...
خانه ام آتش گرفت از صدای بی شرم عقربه های ساعت.وجودم بر زمین افکنده شد.مؤمن بر زمان گذر،صدایش را شنیدم که آواز ماندن را خواند.هراسان بودم و سرگردان در آسمان و زمین.فرصتی دوباره.پروازی دگر.کدامین را مبشر بود؟
نجوای خاطرات :
داغ حسرت.غم فراغش.قصه ی رفتن و ماندن.رفت و ماندم ،تنهاتر از همیشه.در وجودی که هرگز از عطر حضورش جدایی را نچشید.فراغ مادر.عبور برادر.جدایی از پدر.فریاد خون آلود محمد.دستهای لرزانم.و آن ساعت مچی.قدمهای بلند و نفسهای بریده بریده.لبخندهای دیوانه وار بنیامین.تبسمهای محمد.فضای گرم خانه.آتش شومینه و...
همه و همه می رفتند و مروری بی منتها را نت می زدند.انگار هر لحظه را برگی از خاطرات،بی رحمانه می سوزاند.در آتش فراموشی.در شعله های بی افسار دنیا.
و تنها ندایی که در آخر به گوش رسید.سمفونی سکوت .
.
.

ehsan.b1362
08-02-2011, 21:21
ممنونم خیلی طولانی بود

shab67
08-02-2011, 22:02
پست قبلی یا داستان؟

shab67
19-02-2011, 22:14
-بس کن بنیامین.اشتباه می کنی.اصلا اینطوری نیست.
-دیگه حالم ازت بهم می خوره.حتی نمی تونم بهت نگاه کنم.
-تو چت شده؟
-من یا تو؟
-چی از جونم می خوای؟اصلا مگه قرار نشد دیگه نیای سراغم؟ما که چند ماه پیش از هم خداحافظی کردیم.
-آره.ولی توی احمق همه چیزو خراب کردی.
-من؟
-یادته؟یادته که چقدر تحقیرم می کردی؟یادته که چقدر زندگیتو تو رخم کشیدی؟
-مسخره بازی در نیار.خودتم می دونی که داری حزیون می گی.
-غرورمو بخاطرت شکستمو توی بی شعور،نفهمیدی.
-از چی حرف می زنی؟آخه چه مرگته؟
-بشین تا بهت بگم.

-اون روز خوابم میومد.اما نمی دونم چرا نخوابیدم.بیدار موندم.دلم خیلی هواتو کرده بود.حوصلم سر اومده بود از اداهات.می خواستم بهت زنگ بزنم.خر شدم.موبایلمو برداشتم.نمیدونم چی شد که یه دفعه شمارتو گرفتم.زود قطع کردم.اما از شانس گند من وصل شده بود.حسابی دست پاچه شده بودم.اعصابم ریخته بود بهم.یکم مشروب خوردم که بهتر شم، تا از فکرت بیام بیرون.گندش بزنن.انگار ول کنم نبودی.داغون بودم.
-بس کن.نمی خوام بشنوم.داری بزرگش می کنی.
-من بزرگش می کنم لعنتی؟زندگیمو خراب کردی.قبل از تو حالم خوب بود.اما وقتی اومدی،یه روز که باهات حرف نمی زدم،دیوونه می شدم.
-تو زیادی پیش رفتی.بهت نگفتم نباید عادت کنی؟
-عادت؟عادت به چی؟به صدات؟به حرفات؟شعرات؟به چی نباید عادت می کردم؟می فهمی دوست داشتن یعنی چی؟تو از سنگی؟
-آره می دونم.بهتر از تو و امثال تو می تونم معنیش کنم.اما عشق و دوست داشتن تو هوس آدمایی مثل تو نیست.تو بچه بازی تو نمیشه پیداشون کرد.

سیلی محکمی بود.عصبانی بودم و زخم خورده.فریاد کشیدم.ناخواسته هربار بلندتر صحبت می کردم.همه چیز را می دیدم.تمامی زندگیم به یکباره،در یک لحظه.تجربه های دردناک.
.
.
-خانوم حالت خوبه؟تو رو خدا یه حرفی بزن.چرا ساکتی؟

تکانهای شدید.مبهم و ضعیف.چشمهای کم سویم.دستهایم بی حس شده.بریده بریده نفس می زنم.مقصد آرام است.متصدی ترسیده.شمیم ضجه می زند.همانند طفلی مادر مرده.ترسیده ام.بیدارم؟
کابوسی بزرگ و بی منتها.وجودم به لرزه افتاده.بی اختیار اشک ها سرازیر می شوند.و من.انگار خسته ام.بی حرکت، نقش بر زمین.چشمهایم منتظرند.
-سلام عروسک من.
-بالاخره اومدی؟خیلی منتظرت بودم.
-هنوزم خودتو تنها حس می کنی؟
-می ترسیدم برم ، بدون اینکه منو ببخشی...
-من؟برای چی؟
-برای اینکه آخرم تنهات گذاشتم و نموندم.
-گریه نکن عزیزم.نه.آخه چه بلایی سر خودت آوردی؟
-دارم میرم.باورت میشه حمید؟
-می خوای مثل همیشه تنهام بذاری؟نگفتم بدون تو می میرم؟
-گفتی.اما انگار نخواستم بشنوم.
-تو رو خدا نرو.حالا که بهت رسیدم،نه.چه بلایی سرت اومده گل من؟
-فقط یکم سردمه.شمیم داره گریه می کنه.
-شمیم؟همون امانتی که پای تلفن ازش گفتی؟
-اوهوم.همون بچه ی معصومم.
-تموم این مدت می دونی چی بهم گذشت؟حالا که اومدی،چرا اینطوری؟چرا اینفدر دیر؟

عبور سخت بود و ماندن دردناک.انگار همیشه غریب بودم.ضجه های طفلم،اشکهای پیاپی حمید.غرش آسمان بی نفس.گریه ی ابرها.دلگیری خدا.و قلب پاره پاره ی اشک.و این مهر سکوت.بغض فرو بلعیده ام.چقدر دلتنگ وجودش بودم.رسیدیدم و باید می گذشتم.ای وای بر وجودم که اینچنین تبدار حضورش ،جدایی را پس می زند.خسته ام.

-حمید تو رو جون شبنم گریه نکن.
-بی معرفت،من تازه بهت رسیدم.آخه از کی انقدر بی وفا شدی؟یادته با خنده بهم می گفتی تا آخر عمر دوستت می مونم؟پس چرا داری می ری؟یادته وقتی گفتم می خوام باهات زندگی کنم،گفتی...
-گفتم:من کسی نیستم که زیاد تو اینجا بند شم.
-کفتم کجا بند میشی؟
-خندیدم و گفتم:جایی که توش غریب نباشم.
-گریم گرفت و زار زدم.
-گریت گرفت و باهات گریه کردم و گفتم:بهم دل نبند.من به خودمم وفا نکردم.

-یادمه.خوب یادمه چقدر بد کردی.به خودت و به من.
-میشه شمیمو ساکت کنی؟انگار قلبمو دارن پاره پاره می کنن.
-این امانتی بدون مادرش ،پیش من،تنها و بی کس.درست مثل خودم.مثل خودت غریب.

oghtapost
19-02-2011, 22:42
به نظر من...
میتونید با یه برنامه نویس جاوا هماهنگ کنید و نوشتتونو به صورت یه کتاب الکترونی قابل اجرا رو گوشی ها در بیارید اگه دوست دارید !...
م
م
ن
و
ن
.
.

Sheil
26-09-2011, 13:42
تا اینجاش واقعا با احساس و غمگین بود . واقعا عالی بود .
ببینیم آخرش چی می شه ......

nil2008
28-09-2011, 09:31
دوستان اگر نظری نقدی چیزی هست بگید.خوشحال میشم بدونم.
سلام به دوست عزيز و نويسنده ي جديدما...

من داستانت رو دوبار از اول تا انتها خوندم... تبريك ميگم بهت كه احساسات قوي خودت رو تونستي در قالب داستان بيان كني و نكاتي كه (در حد تجربه ي ناچيزم )به نظرم ميرسه اگه دقت داشته باشي ،در نوشته هاي بعدت هم ممكنه به دردت بخوره رو ليست كردم برات...قلمت براي تشبيه ،بسيار تواناست و اين نكته ي بسيار مهميه كه البته اگه به حد و اندازه رعايت بشه ،خوندن داستانت رو دلنشين تر مي كنه...
در همون پست اول :

_ «سكوتي كه هرگز قصد رهايي نداشت » اگه جمله رو به اينصورت تصحيح كني « سكوتي كه هرگز قصد رهايي ام را نداشت » خواننده بهتر متوجه منظورت ميشه...
_ «فرياد مي كنم در آب وحبابها برخنده ي ماه مي گريند»با اينكه دوتا جمله ي توصيفي هركدوم جداگونه خيلي زيباست .. .اگه منظورت حبابهاييه كه از فرياد توي آب بوجود مياد و خواستي جمله رو با كلمات خنده و گريه به حالت ضدو نقيض دربياري بسيار خوبه ...ولي كمي نامانوس است...
_ « آسمان چه غريبانه مي گريم» جمله رو بصورت « مي گريد» بايد تموم كني...
_ «ساختم و در وسعت دامنه سوختم » ...منظورت رو به من نرسوند...
_ هميشه اين طوق را بر گردن مي كشاندم » بهتره بگي « هميشه اين طوق را بر گردن مي كشانم » كه زمان جمله با قيد زمان« هميشه» كه در ابتداي جمله آوردي هماهنگ باشه...
_ ازين جمله ات خيلي خوشم اومد«سرودم... و هيچ نخواندند» اگه با فاصله اين دو جمله رو به صورتي كه نوشتم بذاري مفهوم تاكيدي روش بيشتر ميشه...
در پست بعديت:
_ جمله ي « چه صندلي پيري...» و بقيه جملاتي كه در وصف حالات ظاهري اون بيان كردي خيلي عالي بود...
_ «نشستم .نيمكت خيساب اشك بود»بعد از اون توصيفي كه از بارون داشتي بهتره بگي « نيمكت ،خيساب بود» در اينجا «اشك» به نظر كافي نيست تا نيمكتي رو خيساب كنه...
_ و اين جمله « چيه؟ كجا مي ري بدبخت؟ ترسيدي ؟ » مخاطبش خود شبنم است؟ولي گوينده چه كسي است؟آيا نجواي دروني شبنم با خودشه؟
در پست چهار و پنج:
_ در پاراگراف اولين برخورد با «محمد» شخصي رو توصيف مي كني كه اصلا" لهجه نداره و دو سه پاراگراف بعدي (همون شخص؟؟؟)كه توي زيرزمين بوده ناگهان لهجه ي جنوبي غليظي پيدا ميكنه...اصلا" اين «محمد » با شبنم چه نسبتي داره؟ فقط دوستن؟ وبنابه همين دوستي شبنم رو «آبجي» صدا ميزنه؟
در پست هشتم :
_ معني اين جمله «چشمها را به دنيايي گشودم كه هرگز دشنه اش را رها نساخت» اين بود كه « دنيا هميشه آماده ي جنگ با منه؟»
_ از اين جمله ات خيلي خوشم اومد« با قضاوتي ناتمام، در چشمانش خيره نگريستم»...
چندتايي هم اشتباه تايپي داشتي:«ساقر مستي» كلمه ي « ساغر » درست است...«ديواري فرتوط» كلمه ي «فرتوت» درست است ...«سهمي كه از اين جاده برمن نسيب شد» كلمه ي «نصيب» درست است...« مرحم مي بخشيد»كلمه ي « مرهم » درست است...«هذيون ميگي» كلمه ي «هذيون» درست است ...
نكته ي مهم ديگه اي كه بهتره در نظر بگيري اينه كه از نشانه هاي ادبي بيشتر استفاده كن ،چون جملات تشبيهي در داستانت بوفور پيدا ميشه ،اگه از فاصله ي مناسب بين تشبيهات و گيومه ،نقل قول و... استفاده كني ،منظورت رو بهتر مي رسوني ...مثلا" چند جمله ي تشبيهي رو پشت سرهم قرار نده چون كه از زيبايي هركدوم كاسته ميشه...
در روند داستانت به قولي «فلش بك» استفاده كردي ...اين كار خيلي استادانه است به شرطي كه خط اصلي داستان از دست خواننده خارج نشه و رابطه ي شبنم با شخصيت هايي كه به داستانت اضافه مي كني ،كاملا" شفاف و واضح بشه براي خواننده ...مثلا" شميم بنا بر چيزي كه من فهميدم دختر شبنمه ولي « حميد» رو دقيقا" معرفي نكردي ...احتمالا" گذاشتي براي قسمتهاي بعدي ...
دوست عزيز...خيلي با احساس و خوب نوشتي ...منتظر ادامه ي داستانت هستم .پايدار باشي.ياحق