PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : [ گلچين شده ] مجموعه داستانهاي كوتاه و داستانهاي بلند Gam3r



Gam3r
19-09-2010, 19:33
سلام دوستان عزيز ...


خب، بك راست ميرم سر اصل مطلب، من از 9 سالگي داستانهاي كوتاه مينوشتم كه اكثرا رو هم در كامپيوتر تايپ ميكردم و ميريختم توي هارد، چندي پيش يك سيدي در بين خرت و پرت هام يافت شد كه تمامي داستان هاي كوتاهم توش بود ( 9 سالگي تا 13 سالگي - 4 سال ) و الان كه ميخونم يك لبخند بر روي لبم ميشينه :31:

تصميم گرفتم كه دوباره دست به قلم ( دست به كيبورد ! ) بشم و استعدادهاي نهفته ام رو شكوفا كنم ! :31:
در اين تاپيك فقط داستانهايي رو كه به شخصه نوشته ام قرار ميدم و به هيچ وجه Copy / Paste نيستند، البته در اين كه شكي نيست. خواستم داستان هاي دوران كودكي رو بزارم كه به اون عنوان [ گلچين ] بالا نگاه كردم و منصرف شدم ! براي همين بعد از چندين سال دوباره دست به قلم ( دست به كيبورد ! ) شدم و اين اولين داستان كوتاهي هست كه بعد از اون وقفه ي طولاني نوشتم و سعي دارم دوباره به ميادين برگردم :31:

لطفا هرگونه اشتباهي كه در داستان هام دارم رو بدون رو در بايستي بهم بگيد،
اگر انتقاد بتواند به ما كمك كند چرا از آن بترسيم ؟ "هندري وايزينگر"
و : با تشكر از karin عزيز براي رخصت دادن به منظور زدن تاپيك مستقل .

مرسي ... :40:


ويرايش : دوستاني كه داستان هارو ميخونن و دكمه ي تشكر رو ميزنن، لطفا اگر مارو لايق ديدند به داستان از 100 نمره، نمره اي بدهند
مثلا شما داستان " اولين روز دبيرستان " رو ميخونيد و بعد ميگيد من به اين داستان 90/100 ميدم چون ...
خواهش ميكنم اين كارو بكنيد چون باعث ميشه هم اشتباهات من ( چه املايي و چه سوتي ) درست بشه و هم انگيزم بيشتر ميشه

Gam3r
19-09-2010, 20:02
ساعت 4 صبح، اول مهر

تق تق تق
صداي ظريف و آروم در باعث شد خواب زيبايي كه داشتم ميديدم به هم بريزه، حتما مادرم بود كه اينجوري در ميزنه، اگه ناپدريم بود 4 تا ديناميت توي لولاهاي در جا ميزاشت و بعد در حالي كه در داشت منفجر ميشد سه نقطه ي شونه اش رو وسط در متمركز ميكرد و يك تنه ي محكم ميزد به در و باعث ميشد در 3 بار توي هوا بچرخه و محكم كوبيده بشه به ديوار و بعد هم ...

- عزيزم، تو كه نميخواي اولين روز مدرسه دير بري مدرسه ؟
- اول مهر شده ؟ چه زود اومد ! مطمئني مامان ؟
- آره پسرم، بيدار شو بايد بري مدرسه.
- ولي من كه وسيله هامو مرتب نكردم، تازه ... لباسام هم اتو نشدس !
- براي همين ساعت 4 صبح بيدارت كردم كه اين كارهاتو بكني.

چــي ؟‌ چهار صبح ؟‌ اونم توي اين هوا كه قائم شدن زير پتو و جمع شدن و خوابيدن انقدر كيف ميده بايد برم لباسامو اتو كنم ؟ حتما دارم خواب ميبينم ... آره دارم خواب ميبينم ... دارم خواب ميبينم ... دارم خواب ... توي گيم نت بودم و با يك M4 كه فقط 3 تا تير توش مونده بود داشتم به قلب دشمن حمله ميكردم، بايد حتما دكمه ي فعال شدن بمب هاي هسته اي رو ميزدم تا قرارگاه دشمن منفجر بشه و بعد توي 3 دقيقه فرار ميكردم، پس كو اين دكمه ... همين لحظه يه تيمسار دوان دوان وارد راهرو شد و با ديدن من به صورت اتومات دستش رفت به سمت اسلحش ولي من با نشونه گيري دقيق و خيلي سريع تر از اون يكي از فشنگ هامو وسط جفت تخم چشماش كاشتم و باعث شدم بيوفته زمين، دكمه بايد همين جاها باشه ... آهان فكر كنم همين باشه ...

بــوم بــوم بــوم بــوم بــوم
- بمبارون شده ... كجارو دارن بمبارون ميكنن ؟ ولي 3 دقيقه وقت داشتم من، چي ...
- منم بچه، باز مادرت لوست كرد، پاشو يك ساعت ديگه خوابيدي ساعت شده 5، تا بخواي خيكتو تكون بدي و خودتو ميزون كني مدرسه ها وا شده اونوقت قيافه ي توي نكبت رو بايد كل روز تماشا كنم به خاطر اينكه جنابعالي به مدرسه نرسيدي.
- باشه بابا،‌ در زدنت بيدارم كرد. حالا برو ميخوام لباسمو عوض كنم.

بعد ناپدريم در حالي كه دستي به سيبيلش ميكشيد و آهنگ جديد محسن يگانه رو زمزمه ميكرد شكم گندش رو از در عبور داد و ناپديد شد.
- دوباره نخوابي بچــــه
صداي نعرش از طبقه ي پايين باعث شد به صورت كامل خواب از سر و صورتم بپره و خودم رو راست و ريس كنم براي مدرسه.

ساعت 7 صبح، اول مهر

مجري تلويزيون كه يه دختر تقريبا 20 ساله بود با خنده بالا و پايين ميرفت و با 2 تا عروسك بقليش حرف ميزد ...
انگار توي مربا زهر ريخته بودن، اين چرا انقدر بد مزه شده ؟ حتما كپك زده !
- مامان اين مرباها چرا انقدر بد مزه هستند ؟
مامانم خرامان به سوي مراباها اومد و مزه مزه كرد و گفت :‌
- اينا كه سالمن ... تلخي از خودته پسرم.
- بچه فيلم بازي نكن، من خودم ختم مريض بازي هام ! بخواي خودتو به مريضي بزني كه مدرسه نري همين روز اول ميرم با مديرتون صحبت ميكنم و ميگه چه تفاله اي هستي.

ساعت 8 صبح، زنگ اول، اول مهر

ميگفتن اول دبيرستان جالبه ولي باور نميكردم !
هنوز 2 دقيقه نشده بود وارد كلاس شده بوديم كه يك عمامه ي گنده وارد كلاس شد و بعدش يك شكم گنده و بعد از اون هم كلي پشم ! يه نگاه به بقيه انداختم و ديدم كه براي اونا كاملا عاديه و حدس زدم كه حتما معلممون هست !
- سلام كوچولو هاي دوست داشتني !
و در حالي كه لپ يكي از بچه هارو ميكشيد حرفش رو تموم كرد.
دوباره يك نگاه به دور و برم انداختم و ديدم همشون بهت زده شدن، اين ديگه عادي نبودش !
- خب فسقلي هاي ريزه ميزه،
دوباره يك نگاه به دور و برم انداختم و ديدم كه اخماي همه از اينكه اونارو فسقلي هاي ريزه ميزه خطاب كرده رفته تو هم، اگه هم بلند ميشدند، فوق قد 2 نفر از معلم كمتر بود با اين حال گفته بود فسقلي هاي ريزه ميزه !
- من معلم دين و زندگي شما هستم،
معلم دين و زندگي ؟
- و وظيقه ي اين رو دارم كه شمارو با فرامين پروردگار آشنا كنم و به همين منظور ...
برو بينيم بابا كله دايره اي ! چشمام به معلم بود ولي ذهنم دوباره رفته بود توي مرحله هاي بازي اكشن جديدي كه خريده بودم، يعني اون دكمه كجا هست كه هرچي ميگردم پيداش نميكنم ؟ شايد توي اون اتاقي باشه كه درش قفله و بايد براي باز كردن قفلش ... گرمي يك دست رو بالاي كلم احساس كردم و به همين خاطر افكارم پاره شد
- پسرم، اگر شخص در ماه مبارک به جای غسل واجبی که بر عهده اوست تیمم کند. دراین صورت ایا روزه او قابل قبول خواهد بود در حالی اب در اختیار اوست اما اطرافیان به نحوی مانع میشوند ؟
- من ؟ چي ؟ كجا ؟
- همونطور كه حدس ميزدم به حرفام گوش نميدادي نه ؟ اشكال نداره از اين به بعد بيشتر توجه كن پسرم

ساعت 9:30 صبح، زنگ دوم، اول مهر

قبل از شروع كلاس معاون اومد و نماينده ي كلاس رو انتخاب كرد، طبق معمول هم گنده ترين فرد كلاس بود !
خيلي مشتاق بودم كه ببينم معلم جديدمون چه شكليه و براي چه درسي هست، هنوز 2 دقيقه نشده بود كه اول يك عمامه وارد شد،‌ بعد يكم شكم گنده و بعد هم يك عالمه پشم ! درس دوباره با كله دايره اي ... اه !

ساعت 11 صبح، زنگ سوم، اول مهر
بعد از 2 زنگ با معلم دين و زندگيمون ديگه رقمي برام نمونده بود، از بس به مستحبات و مكروهات و حرامات و ثوابات و ... گوش داده بودم ديگه چت كرده بودم !
اين زنگ هم عربي داشتيم و معلم هاي عربي هم كه يكي از يكي ديگه پر حرف تر، يك ساعت و نيم تمام نغ نغ كرد و بعد بالاخره زنگ آزادي نواخته شد !




نتيجه ي اخلاقي : به هيچ وجه روز اول مهر مدرسه نريم !

alidata2010
19-09-2010, 20:05
ادامه بده:31:

Gam3r
19-09-2010, 20:16
ادامه بده:31:

حتما ادامه ميدم :31:

يك داستان بسيار زيباي ديگه برگرفته از واقعيت محض دارم مينويسم كه فردا ظهر پست ميكنم، اميدوارم خوشتون بياد چون خودم كه خيلي خوشم اومد ! :31:

َalireza
19-09-2010, 21:03
عالیه دمت گرم:دی

M i L @ D
19-09-2010, 21:59
مدرسه رو تموم کردم ولی وقتی داستانت رو میخوندم احســــاس تهوع اولین روز مدرسه بهم دست داد ...

قشنگ بود ، منتظر بقیه ی کارهاتون هستیم !

Gam3r
20-09-2010, 12:33
دوستان اين داستان زاده ي تخيل خودم نيست، داستان بعدي كه دارم روش كار ميكنم كاملا زاده ي تخيلمه و سعي دارم خيلي زيبا بنويسمش و مافيايي هست :31: اين داستان كمي از اينور و اونور جمع آوري شده و كمي بهش آب و تاب داده شده، اول نخواستم بزارمش ولي بعد ديدم كه كم لطفيه، لذت ببريد :40:


پسرك 3-4 سال بيشتر نداشت اما بسيار كنجكاو بود و با هم سن و سالان خود بسيار فرق ميكرد

پسرك علاقه ي بسيار زيادي به پرواز كردن داشت، خيلي دلش ميخواست كه بال در بياورد و بر پهنه ي آسمان بي كران پرواز كند اما حيف كه نميتوانست ... روز ها روي چمن هاي كوتاه شده ي جلوي خانه شان مينشست و به پرواز پرندگان نگاه ميكرد و خودش را به جاي آنان مجسم ميكرد كه در حال پرواز كردن و سياحت در آسمان است . پسرك كم كم به كار پرندگان بيشتر توجه كرد تا ببيند آنها چه ميكنند كه ميتوانند پرواز كنند، تك تك حركات پرندگان را زيرنظر گرفت كه بفهمد به چه دليل پرندگان ميتوانند پرواز كنند، روزي يك پرنده را ديد كه داشت كرم ميخورد و بعد از آن نيز چند قلپ آب نوشيد، پسرك هم تصميم گرفت كه اين غذا را امتحان كند تا شايد توانست بال در بياورد و پرواز كند

پسرك يك ليوان را پر از آب كرد، چند كرم از زمين خاكي گرفت، ريز كرد و در آب ريخت و هم زد و بعد نوشيد ! پسرك نتوانست پرواز كند اما اين كار باعث شد چند هفته در بستر بيماري باشد، پسرك دنبال دردسر نمي گشت بلكه ذاتا كنجكاو بود و مدام در پي يافتن پاسخ سوال هاي خود بود و سعي ميكرد علت هر پديده اي را بفهمد

پسرك دوست داشت به قايق هايي كه از كانال نزديك خانه شان عبور ميكردند، نگاه گند. اگرچه او مي توانست از حياط پشتي منزل، همه ي انها را از نزديك ببيند. يك روز بعد از ظهر وقتي وقتي كه فقط پنج سال داشت، با دوستش براي آب تني به نهر نزديك كانال رفت. دوستش در آب ناپديد شد و پسرك مدتي طولاني صبر كرد تا دوستش برگردد، اما دوستش نيامد و او هم بدون هيچ عكس العملي به خانه برگشت و به كسي هم چيزي نگفت !

خانواده دوستش نگران شدند و به خانه ي پسرك رفتند تا از پسرك خبري بگيرند، ولي او خوابيده بود. پدر و مادر پسرك او را بيدار كردند و از او سراغ دوستش را گرفتند و پسرك در پاسخ گفت كه دوستش در آب ناپديد شده است ! بزرگتر ها به كنار نهر رفتند و جسد بچه را كه در آب غرق شده بود بيرون آوردند . پسرك هيچ وقت نتونست توضيح دهد كه چرا درباره ناپديد شدن دوستش به كسي چيزي نگفته است !

پسرك مدام شيطنت ميكرد، روزي خودش را در داخل كانال آبي انداخت كه پدرش قدغن كرده بود اطراف آن پرسه بزند. كم مانده بود خفه شود، براي اين كارش حسابي تنبيه شد. يك روز ديگر هم در انبار فقط كمي آتش روشن كرد، كم كم آتش به همه جا سرايت كرد و انبار كاملا سوخت و از بين رفت. اين بار هم پسرك به شدت تنبيه شد.

پسرك اكنون 32 ساله شده بود، پسرك پس از چندين و چند سال كوشش و تلاش بي وقفه، بالاخره اعلام كرد كه لامپ مناسبي براي عموم مردم ساخته است و ميخواهد آن را يك شب امتحان كند و به همه نشان دهد

پسرك در منلو پارك نيوجرسي سكونت داشت كه دهكده اي آباد با چند خانه ي مسكوني و چند مغازه و فروشگاه بود. پسرك تعدادي از لامپ هايي را كه تازه اختراع كرده بود، در يكي از فروشگاه هاي دهكده شان نصب كرد كه همه ي آنها با يك كليد روشن ميشد . وقتي خبر اين كشف جديد به آبادي ها و شهر هاي اطراف رسيد، همه كنجكاو شدند و با خود گفتند چنين چيزي امكان ندارد . براي همين مردم از دور و نزديك به اين دهكده مي آمدند تا آنچه شنيده بودند با چشم خود نيز ببينند

شب سال نو، حدود 3 هزار نفر به منلو پارك آمدند، به طوري كه شركت راه آهن مجبور شد چند واگن اضافي به قطار وصل كند !‌ بازديد كنندگان از ديدن روشنايي دهكده در شب سال نو متحير شدند . به نظر انها اين روشنايي شبيه معجزه بود، به خصوص كه لامپ ها سايه نداشتند و چشم را هم ناراحت نميكردند، همه اين دهكده كوچك را شهر رويا ها خواندند، ولي در واقع رويا نبود، بلكه طلوع دوره اي جديد از حيات انسان بود

پسرك در سال 1928، مدال سپاس را كه يكي از پر افتخار ترين مدال ها بود، دريافت كرد. اهداي اين مدال به پاس اختراع هاي جالبي بود كه پسرك كرده بود. مردم آمريكا از پسرك براي افتخار هايي كه نصيب آمريكا كرده بود، بسيار سپاسگزار بودند.

پسرك در سن 84 سالگي در گذشت، سه روز بعد از فوتش، لامپ ها در سراسر آمريكا براي احترام به وي نورشان كم شد تا همه به ياد داشته باشند كه توماس اديسون جهان را با اختراعش روشن تر كرد

پسرك هميشه ميگفت : " موفقيت سريع به دست نمي آيد، كوشش زياد و رها نكردن هدف باعث پيشرفت ميشود "

*alimachal*
20-09-2010, 18:02
نتيجه ي اخلاقي : به هيچ وجه روز اول مهر مدرسه نريم !
این جمله آخر خیلی باحال و منطقیه [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



پسرك در سن 84 سالگي در گذشت، سه روز بعد از فوتش، لامپ ها در سراسر آمريكا براي احترام به وي نورشان كم شد تا همه به ياد داشته باشند كه توماس اديسون جهان را با اختراعش روشن تر كرد

پسرك هميشه ميگفت : " موفقيت سريع به دست نمي آيد، كوشش زياد و رها نكردن هدف باعث پيشرفت ميشود "
فکر نمی کردم انقدر فلسفی فکر کنی :46:

alidata2010
20-09-2010, 18:16
البته در سن 84 سالگی دیگه پسرک نبود مردک بود:31:

son of the sun
21-09-2010, 09:52
اولین روز دبیرستان خیلی جالب بود. اما من همیشه احساس دیگری از اولین روز مدرسه ام داشتم. خیلی خوشحال بودم. همیشه اولین روز مدرسه برام خوشایند بود. هر چند که بقیه روزها سخت می گذشت. معمولا روزهای دوشنبه یا سه شنبه هر هفته سخت ترین روزهای درس و مدرسه از آب در می اومد. اما هیچ وقت با اولین روز مشکل نداشتم. چون معمولا درسی داده نمی شد و دیدار دوستان بهترین اتفاق این روزها بعد از سه ماه بی خبری از آنها بود.
اما کلا خوب نوشتی. اگه بقیه داستانهای کوتاهت همین طوری هستند حتما آنها را اینجا بگذار. مشتاق خواندنشان هستم.
چرا در ایران همیشه نامادریها نامهربان و ناپدریها چاق و بی احساس هستند. کاشکی یک نامادری زیبا و مهربان و ناپدری قابل احترام هم در ایران تصویر می شد. من که نمی تونم بپذیرم تو ایران هیچ نامادری و ناپدری خوبی نداشته باشیم.

Gam3r
21-09-2010, 12:45
این جمله آخر خیلی باحال و منطقیه [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


قابل شمارو نداشت :31:



فکر نمی کردم انقدر فلسفی فکر کنی :46:

اتفاقا من خيلي به فلسفه علاقه مندم ولي حيف كه وقت نميشه كتاب هاي فلسفي خوند !


البته در سن 84 سالگی دیگه پسرک نبود مردک بود:31:

پسرك بود ! كودك درونش فعال بود ! :31:


اولین روز دبیرستان خیلی جالب بود. اما من همیشه احساس دیگری از اولین روز مدرسه ام داشتم. خیلی خوشحال بودم. همیشه اولین روز مدرسه برام خوشایند بود. هر چند که بقیه روزها سخت می گذشت. معمولا روزهای دوشنبه یا سه شنبه هر هفته سخت ترین روزهای درس و مدرسه از آب در می اومد. اما هیچ وقت با اولین روز مشکل نداشتم. چون معمولا درسی داده نمی شد و دیدار دوستان بهترین اتفاق این روزها بعد از سه ماه بی خبری از آنها بود.
اما کلا خوب نوشتی. اگه بقیه داستانهای کوتاهت همین طوری هستند حتما آنها را اینجا بگذار. مشتاق خواندنشان هستم.
چرا در ایران همیشه نامادریها نامهربان و ناپدریها چاق و بی احساس هستند. کاشکی یک نامادری زیبا و مهربان و ناپدری قابل احترام هم در ایران تصویر می شد. من که نمی تونم بپذیرم تو ایران هیچ نامادری و ناپدری خوبی نداشته باشیم.

خيلي ممنونم بابت انتقاد :8:
شما داستان دوم رو نخوندي يا اينكه خوشت نيومد ؟ هرچند كه من خودمم زياد از دومي به اندازه ي بقيه ي داستان هام لذت نبردم، فقط به خاطر احترامي كه براي اديسون قائل هستم نوشتمتش

به هر حال، در داستان بعدي تمام سعيم رو كردم كه به بهترين نحو نوشته باشمش كه تا نيم ساعت ديگه ميزارمش و اميدوارم رضايتتون رو بتونم جلب كنم :21:

Gam3r
21-09-2010, 13:16
يك سال قبل
- شنيدم يك گروه مافيايي جديد توي روسيه داره عضو گيري ميكنه، زاخاروف .
يك پك طولاني به سيگار برگم زدم و بعد از چند لحظه گفتم :
- خوبه، همين الان برو دو تا بليط درجه يك بگير، با پرواز بعدي ميريم روسيه، من يك روز بعد از تو وارد خاك روسيه ميشم، فئودور.


11 ماه و 25 روز قبل
بلافاصله بعد از اينكه پام رو در خاك روسيه گذاشتم، از مهماندار مكان WC رو پرسيدم و به سرعت وارد اطاق شماره چهار شدم و از زير لگن يك سلاح كمري نيمه خودكار 9 ميلي متري براونينگ به همراه صدا خفه كن در آوردم و فشنگ هاشو كامل چك كردم، دقيقا همونجوري كه به فئودور گفته بودم برام ترتيب ببينه . بايد در اولين وقتي كه پيش ميومد به عنوان هديه براش چند تا چاقوي سنگين مخصوص پرتاب ميخريدم
از WC بيرون اومدم و به سمت سالن انتظارات رفتم، به سمت راست پيچيدم كه يك اطاق خالي بود، سه نفر از افراد مافياي روسيه با كله هاي تراشيده و هيكل هاي ضمخت منتظر بودند تا منو به كمپ مافيا راهنمايي كنن، يكي از اونا اول به من نگاه كرد و بعد به دو نفره ديگه نگاه كرد و همزمان كه با سر به من علامت ميداد گفت :
- آقاي زاخاروف رو راهنمايي كنيد
با يك حركت سريع براونينگ رو از كمربندم در آوردم و به سرعت هدف گيري كردم، بين دو حدقه ي چشم، بالاي بيني و بين ابرو ها، سه بار با فاصله هاي 1 ثانيه اي ماشه رو كشيدم و بعد 3 جسم سنگين مات و مبهوت بر روي زمين افتادند، دود ناچيزي از لوله ي اسلحم خارج شد و در حالي كه اون دود رو به سمتشون فوت ميكردم گفتم : خودم بلدم كمپ مافيا كجاس .
سه ساعت بعد از پا گذاشتن در خاك روسيه اسم من وارد ليست حقوق بگيران مافياي روسيه شد و باند پنج رئيسه ي مافياي روسيه، بلافاصله از اين حركت من قدرداني كردند . به اين ميگن سياست مافياي روسيه !


6 ماه قبل
- زاخاروف، فرار كن و برو به روسا بگو كه در پروژه ي گروگان گيري دختر شركت گالاسماس شكست خورديم
- من بدون تو نميرم فئودور، با هم اين كارو شروع كرديم و با هم بايد تمومش كنيم
- احمق نشو زاخاروف، من با چند نفري كه از مافيا برام مونده جلوي پليس هارو ميگيرم، حرومزاده قسم خورده بود كار بدون دخالت پليسه، اما الان يگان ويژه و چريك هاي جنگ جهاني سه رو هم آوردن تا بگيرنمون، همين الان فرار كن و به رئيس بگو شكست خورديم ولي پول رو گرفتيم
يك بار ديگه به صحنه ي گروگان گيري نگاه كردم كه دختري كه گروگان گرفته بوديم به آغوش والدينش برگشته و بلافاصله يك تيم ضربت دورشان را گرفتند و به آمبولانس ها راهنمايي كردند و با ديدن اين صحنه يك خلط گنده بر روي زمين انداختم، دو هلي كوپتر هم بالاي سرمان در حال چرخش بودند و نور افكن هاشون تمام محوطه اي كه در اون بوديم رو روشن ميكرد و از اون طرف هم S.W.A.T داشت با آخرين سرعت به سمت ما ميومد و ما به لطف منطقه ي خوب گروگان گيريمون ميتونستيم انتهاي جاده رو ببينيم غافل از اينكه از قبل محاصره شده بوديم، ديگه وقت رو براي گفتن " باشه " به فئودور تلف نكردم و بلافاصله از گودالي كه پشت سرمون كنده بوديم سينه خيز به سمت راه خروجي فرار كردم، قبل از اينكه براي ششمين بار پاي چپم رو بلند كنم تا چند سانتي متر جلو برم، يكي از سيگار هاي برگم رو روشن كردم و بعد يك ديناميت از توي كيفم در آوردم، كار فوق العاده خطرناكي بود و بايد در كمال دقت انجامش ميدادم، ته سيگار رو به انتهاي ديناميت وصل كردم، با اين كار ديناميت تا 15 دقيقه ي ديگه منفجر ميشد تا تونل رو خراب كنه و به صورت كامل تونل رو منفجر ميكرد جوري كه آتش از هر دو دهانه ي تونل بيرون ميومد، براي همين سرعتم رو خيلي زياد كردم و سينه خيز رفتنم بيشتر به جست و خيز شباهت داشت كه همش با ديواره هاي تونل برخورد ميكردم و خراش هاي زيادي روي پوستم ميوفتاد، هرچي باشه خراشيده شدن پوست خيلي بهتر از مردن يا توي زندان خوابيدنه ... بالاخره بعد از يك راهپيمايي ( سينه خيز پيمايي ‌! ) طولاني به كمپ رسيدم و در اونجا كه يك ماشين بنتلي سياه رنگ منتظر بود با ديدن من بلافاصله روشن شد
- گاز بده پليسا دنبالمونن
- پس بقيه چي شدن زاخاروف ؟
- همه مردن، بدوو
بلافاصله گودالي كه از اون بالا اومده بودم مانند يك آتش فشان فعال شد و يك فواره ي آتش از بالا زد و جرقه هاش تا شعاع 2 متري پاشيده شدن و بعد فروكش كرد، تمام اين صحنه ي فواره ي زيباي آتش رو از آينه ي اتومبيل ديدم ... چه كيفي داشت ! از اون ماجراهايي بود كه توي عمر هركي شايد يك بار اتفاق بيوفته !


17 دقيقه بعد ( 6 ماه قبل‌)
- تمام مدارك رو از بين بردي ؟
سوال رئيس واضح بود و 2 جواب داشت و 2 عكس العمل در مقابل جواب، اگر ميگفتم نه بلافاصله از پنجره پرتاب ميشدم پايين و 4 رئيس ديگه كه اونجا بودند با كمال ميل حاضر بودند ورقه اي رو امضا كنن كه من خودم ديوانه شدم و از پنجره پريدم پايين و اين به خاطر پيروي نكردن از نسخه ي پزشكم بوده، اگه ميگفتم آره ترفيع ميگرفتم، مستقيم توي چشم هاي رئيس نگاه كردم و نبضم رو كنترل كردم تا نفهمه دارم دروغ ميگم و گفتم :‌
- بله قربان، هرچيزي كه ممكنه براي ما مشكل ايجاد كنه رو نابود كردم. درضمن پول رو هم تمام و كمال گرفتم، قربان.
چه لزومي داشت كه وقتي فئودور و بقيه مرده بودند بگم كه همه چيز به خاطر اونا بود ؟ مرده كه ترفيع نميخواد، اين منم كه ترفيع ميخوام
- عالي بود زاخاروف
و بعد دقت كردم كه چشم هاش به من نگاه نميكنه، بلكه داره به دو سانتي متر اونور تر از چشم هاي من نگاه ميكنه و بعد احساس كردم كه چشمش در حدقه گشاد شد و تا خواستم برگردم ... دنگ ! فقط برخورد يك جسم سرد و سخت رو با ستون فقراتم احساس كردم و احساس كردم نور لامپ بالاي سرم به شدت زياد ميشه و بعد ناگهان همه جا تاريك شد !


بعد از به هوش اومدن ( 6 ماه قبل )
من كي هستم ؟ چرا اينجام ؟ چه اتفاقي برام افتاده ... ؟
هميشه براي كساني كه بيهوش ميشن در لحظات اول اين اتفاق ميوفته كه هويت خودشون رو به اثبات برسونن، بعد از اينكه فهميدند كي هستند و كجا هستند و چه اتفاقي براشون افتاده، بلافاصله پلك هاشون ميپره بالا و از جاشون بلند ميشن، من هم مثل همه !‌
بلافاصله از روي تخت پريدم بالا و دستم ناخود آگاه به سمت براونينگم رفت ولي جاش خالي بود ! حتما خلع سلاح شده بودم، به ساعتم كه دور مچم بود نگاه كردم و ديدم سر جاشه، خدارو شكر، آخرين تيرم در تاريكي هنوز سرجاش بود، صداي پاهايي ضعيف اومد و بعد يك نفر با رداي سفيد و بلند دكتري داخل اتاقم شد و در حالي كه يك آمپول دستش بود و با آمپول ور ميرفت گفت :
- قرار نبود به اين زودي ها بيدار بشي زاخاروف
- چه اتفاقي برام افتاده ؟ تو كي هستي ؟‌
- من دكتر تام هستم، ببينم، تو همون گروگانگير معروف هستي كه دختر رئيس شركت گالاسماس رو گروگان گرفتي درسته ؟
برق از باسنم پريد ! طرف حسابم هركي بود حتما اطلاعات خيلي زيادي درباره ي من داشت !
- آره خودشم، ميخواي ازم بپرسي وقتي داشتم از دستتون در ميرفتم چه احساسي داشتم ؟‌
- اينجور مواقع هم حس شوخ طبعيتو داري، خيلي خصوصيت خوبيه
- ميدونم، چه اتفاقي براي من افتاد ؟
دكتر با كمي من و من گفت :
- راستشو بخواي باندتون خوابيد، ما از همون وقتي كه داشتي فرار ميكردي دنبالت بوديم و ردتو ميگرفتيم، درضمن اون كار احمقانت با ديناميت چي بود ؟‌
با دهان بسته خنديدم، ادامه داد :
- مجبور شديم به خاطر اون كارت پاي يك نفر رو قطع كنيم، به هر حال، نگرفتيمت تا مارو به رئيستون يا بهتر بگم رئيس هاتون برسوني، تو دم در وايساده بودي داشتي گزارش ميدادي كه تيم ضربت در رو منفجر كرد و ظاهرا همونطور كه برآمدگي پشتت نشون ميده، در باعث بيهوشيت و باعث زنده موندت شد چون تمام كسايي كه اونجا بودن با تيم ضربت درگير شدن و همشون از دم مردند ... حتي وقتي كه يك نفر هم زنده موند يك بمب 3 دقيقه اي رو كه ظاهرا از قبل هماهنگ شده بود زير ميز رئيس هاتون گذاشت و باعث شد نصف مدارك نابود بشه متاسفانه
ادامه دادم :
- و از من نگه داري كرديد تا بقيه اطلاعات رو بگيريد، درسته دُكي ؟
سرش را دوباره از بالا به پايين برد و گفت :
درضمن ساعتت رو ميخواستم براي مداوات در بيارم چون خيلي دست و پا گير بود و ظاهرا قابش خيلي از اندازه ي طبيعي بزرگ تره ولي گفتند كه نبايد به وسايلت دست بزنم
اين بار نوبت من بود كه سرم را دوباره از بالا به پايين ببرم و برگردانم، به پشت دكتر اشاره كردم و گفتم كه :
- اين نگهبانا براي چي دارن ميان داخل ؟
دكتر تام در حالي كه به پشت سرش نگاه ميكرد گفت :
- آقايون من به شما گفتم كه ...

اما حرفش هيچ وقت تموم نشد ! ساعت من در واقع يك ساعت معمولي نبود، يك ساعت عقربه دار وحشتناك بود، اكثر ساعت ها يك دكمه فشاري دارند كه دايره شكله و با فشار دادن اون، صفحه با نور ملايم آبي رنگي روشن ميشه تا در شب بشه ساعت رو خوند و ساعت من هم همين دكمه رو داره ولي با كاري متفاوت، دكتر همين كه از من چشم برداشت بلافاصله با انگشت شصت دست چپم دكمه ي فشاري رو فشار دادم و يك سيم مسي فشرده ي محكم يك متري كه دور قاب ساعت پيچيده بودم 10 سانتي متر بالا پريد و با سرعتي باور نكردي دو سر سيم رو گرفتم و با يك چرخش سريع لوله ي تنفس دكتر تام بسته شد و جمله اش نا تمام موند، انگشت هاي من هم به خاطر برندگي سيم مسي خون ريزي كرد ولي چيز چندان مهمي نبود در قبال آزادي

واقعا كار كثيفي بود ولي هر چيز بهايي داره و بهاي آزادي من هم ظاهرا گرفتن جون اين دكتر بخت برگشته بود، دو نگهبان تا دندان مسلحي كه در دم در وايساده بودند با صداي دكتر صورتشان را برگرداندند و با ديدن صحنه ي خفه شدن دكتر بلافاصله كلاشينكف هايشان را بالا بردند. سرعت عملشان خوب بود ولي نسبت به سرعت عمل من كه وقتي 18 ساله بودم، رشته كوه يخ زده ي هيماليا رو با پاي پياده بالا ميرفتم بسيار بسيار ضعيف بود، با يك جهش سريع نوك هر دو كلاشينكف رو گرفتم و اين اتفاق رو فقط مديون نزديك بودن تختم به در وروي اطاق بودم، نگهبان ها حركت من رو ديدند و چشم هايشان به دستگاه عصبي سراسر بدن دستور شليك داد اما همان 2 ثانيه تا گرفتن دستور و شليك مشكل ساز شد، سر دو كلاشينكف را گرفتم و به سمت خودشون گرفتم و هر دو با يك تير به قلب هم ديگه خودشون رو كشتن، يكي ديگه از شيوه هايي كه استاد تير اندازيم در برخورد با دو مرد مسلح در فاصله ي نزديك بهم ياد داده بود !
قبل از اينكه نگهبان ها بيوفتند و ايجاد سر و صدا كنند يقه شان را گرفتم، هرچند كه شيوه ي محترمانه اي نبود اما جلوي سقوط جسد با سر را به زمين ميگرفت ! ردا ( شنل سفيد رنگ دكنري ) دكتر تام رو پوشيدم و بدون اينكه دكمه هاشو ببندم از اتاق زدم بيرون، از شانس خوبم راهرو خالي بود اما سر و صداهايي كه از اطاق ها ميومد معلوم ميكرد كه چندان هم خالي نيست و هر لحظه امكان بيرون آمدن يك نفر از اطاق ها وجود داره، به انتهاي راهرو رسيدم كه يكي از پشت سرم گفت :
- دكتر تام، چقدر سريع از اتاق زاخاريوف عوضي برگشتيد
تك تك سلول هاي بدنم خشك شده بود، چند لحظه طول كشيد تا بفهمم كه چقدر با آزادي فاصله داشتم و باز هم مشكل آفريده شد تا اينكه با ملايمت برگشتم و گفتم :
- آره،‌ آره ...
اما چشم هاي گشاد شده ي همكار دكتر تام از انگشت هاي خوني ام به لباسم كه اسم دكتر تام روي اون هك شده بود و بعد به چهره ام افتاد، ثانيه ها براي من به كندي يك ساعت شني ميگذشت، بايد هرچه سريع تر تصميم ميگرفتم كه چيكار كنم، همكار دكتر تام انقدر به من نزديك بود كه ميتوانستم خال هاي روي بيني اش را هم بشمرم
- متاسفام
تنها كلماتي كه از گلويم خارج شدند ! بلافاصله دستم را محكم دو طرف گردنش گرفتم، دست هايي كه چند لحظه پيش يك دكتر خوب را كشته بود، گردنش را با يك حركت سريع كمي به راست چرخاندم و بعد با يك حركت بسيار سريع تر به كاملا چپ چرخواندم و نتيجه ي كارم يك صداي قرچ بسيار شديد و بعد ولو شدن يك فرد روي دستم بود
- واو !!

اين ديگه كي بود ! انگار بدبختي هر ثانيه نازل ميشد، به دور و برم نگاه كردم و در پشت دكتر تام، با فاصله ي 3 متر يك پسر رو ديدم كه يك كلاه كج شده روي سرش گذاشته بود و با حيرت به من چشم دوخته بود، انگار نيروي ماورا الطبيعه اي به بازوهاي ضخيم من پمپاژ شده بود، يقه و كمربند جسدي كه در بقلم بود رو گرفتم و با تمام قدرتي كه داشتم به صورت افقي به سمت پسري پرتاب كردم كه رو به رويم بود و با حيرت به من چشم دوخته بود، جسد از اطاق يك مريض بيدار با سرعت گذشت و بعد به كله ي پسرك برخورد كرد و با هم بر روي زمين افتادند، سرعت اين اتفاقات انقدر سريع بود كه ابتدا به نظر رسيد كه كسي يك كيسه زباله را در راهرو پرتاب كرده است و بعد فهميدند كه آن يك كيسه زباله نبوده بلكه يك جسد يك جراح معروف بوده است !

در زماني كه مردم از راهروي پشت سر جيغ ميكشيدند من داشتم در در 2 راه رو آنورتر با تمام سرعت ميدويدم و رداي دكتري تقلبيم پشت سرم مانند رداي يك قهرمان خاكستري به هوا رفته بود و پيچ و تاب ميخورد و در همان لحظه نقشه ي ساختمان را روي ديوار ديدم همزمان با دويدن يك نگاه به نقشه انداختم، خوشبختانه سمت راستم يك راهرو بود كه آخرين راهرو ميشد و بعد از آن به در خروجي پشتي مي رسيد، در راهرو را باز كردم و برخلاف آنچه كه تصور ميكردم راهرو پر از مريض هايي بود كه براي هواخوري لب پنجره ها وايساده بودند و اينور و اونور ميرفتند و با هم دست ميدادند، با صداي كلفت و ضخيم و محكمي كه داشتم و بهش افتخار ميكردم نعره زدم :
- با همه ي شما صحبت ميكنم،

چند لحظه صبر كردم تا صداي محكمم در كل راهرو پيچيد و همه ي سرها چرخيدند و با نگاه هايي پرسش گرانه به من نگاه كردند و سكوت محض برقرار شد، صحنه كاملا نمايشي بود و فقط يك موسيقي متن كم داشت، صورتي خشن با دستاي خوني و رداي دكتري ! تركيبي كه به هيچ وجه به هم نميان
- همين الان كه من دارم اينجا وقتم رو تلف ميكنم، بهم خبر دادند كه يك دختر بچه با يك خودرو تصادف كرده و وضعش بسيار وخيمه، از همتون خواهش دارم كه به اطاق هايتان برگرديد چون تا دقايق ديگه آمبولانس به اين دري كه در پشتتونه ميرسه و يك تخت بسيار بزرگ بايد از اينجا رد بشه و اگه شما اينجا باشين، با تاخيري كه ايجاد ميكنين باعث ميشين اون دختر بميره و مرگش به گردن شماست
يكي از پشت سر بقيه با ترس و لرز گفت :
- ولي اينجا در خروجيه و از اينجا مريض وارد نميكنند آقاي دكتر
و بلافاصله نگاهش از چشم هايم به دست هاي خونيم افتاد كه خون چكه ميكرد و بر خودش لرزيد
اه ... لعنت به تو ! احمق همه جا پيدا ميشه ! با چند قدم سريع به سمتش رفتم و دماغم كه دو بريدگي روي آن بود در نيم ميلي متري دماغش از حركت ايستاد، با صدايي كه خطرناكتر و هولناكتر از صداي رها شدن صدها فشنگ باديگارد هاي مافيا بود گفتم :
- سالون ورودي بسيار شلوغه و نميشه از اونجا واردش كرد و چون وضعش بسيار وخيمه تصميم گرفتند كه از اين در واردش كنند، حالا اگه شما اجازه بديد بايد مقدمات رو آماده كنم، لطفا بفرماييد داخل اطاق هاتون

كمي من و من كرد و با ديدن چشم هاي من به برق شرارت درش ميدرخشيد، با شونه هاي پايين افتاده به سمت اطاقش رفت و با رفتن اون، بقيه كه شجاعتي از حرف اون گرفته بودند، بلافاصله به اطاق هايشان رفتند، اين بيمارستان هاي مدرن هم با اين زنگ هاي تفريح براي بيمارانشان مسخرشو در آورده بودند، به راه رفتن ادامه دادم و صداي كفش هاي دكتر تام روي زمين تلق تلق مرموزي ايجاد كرده بودند، در فاصله ي يك متري در خروجي پشتي بودم كه يك مرد كهنسال با سيگاري روشن و تازه گوشه ي لبش وارد سالون شد، با ديدن صورت پر از پريدگي من كمي جاخورد و حدقه ي چشمم تنگ شد ولي بلافاصله خودش رو جمع و جور كرد، با ديدن سيگار گوشه ي لبش ياد سيگار هاي برگ معروف خودم افتادم و گفتم :
- ممنونم
در حالي كه همچنان راه ميرفتم و يك قدم با در فاصله داشتم نوك سيگار برافروخته رو گرفتم و از بين لبهاش بيرون كشيدم و بين لب هاي خودم گذاشتم و پكي به آن زدم و با پا گذاشتن به بيرون بيمارستان و وزيدن اولين نسيم به صورتم، به صورت حلقه اي دود سيگار را از بين لبانم خارج كردم، اين صحنه هم كاملا نمايشي بود و فقط يك موسيقي متن كم داشت، كلا انگار تمام صحنه هاي زندگي من پر از هيجان بود ! صداي مرد كهنسالي كه فقط يك نخ سيگارش را دزديده بودم از پشت سرش شنيدم كه فرياد زد :
- خواهش ميكنم، چيز ديگه اي ميل نداريد ؟‌
خواستم برگردم و به خاطر بي احتراميي كه به من كرد به ذرات مينياتوري تقسيمش كنم ولي كارهاي مهم تري داشتم كه انجام بدم ... آره ... مخصوصا بعد از سرنگوني باند 5 رئيسه ي مافياي روسيه كارهاي مهم تري داشتم ...



ادامه دارد ... :21:
نظراتتون رو هم حتما بگيد تا خط داستاني بهبود پيدا كنه

َalireza
21-09-2010, 14:03
عالی بود.
کم کم دارم شک میکنم که اینارو خودت نوشتی:46:
100 از 100:5:

Gam3r
23-09-2010, 13:58
مثل اينكه داستان خيلي چرتي بود :دي

AThEisT
23-09-2010, 14:36
خوبه !
حس آرایه آمیزی و توصیفات الحاقی رو بسته به شرایط نوستالوژیک داستانت بیشتر کن ...
توی این موضوع خیلی ضعیف عمل میکنی ...
اما استعدادت خوبه ...
میتونی بهتر بنویسی ...

تو یک نویسنده خوب میشی اگر بخوای یک روز این کار رو ادامه بدی ...
اما هیچ وقت یک روزنامه نگار خوب نمیشی ... :11:

پس دنبال نویسندگی باش ...
------
الان با خودت میگی من کی گفتم میخوام روزنامه نگار بشم یا یک روزنامه نگار خوبم ... ؟
نگفتی ...
اما اینو بهت گفتم تا شرایط دستت بیاد و بتونی بهتر عمق نویسندگی رو درک کنی ( هر چند مطمئنا بهتر از خود من یا هر کس دیگه ای بهش رسیدی )

به هر حال ...
موفق باشی ...
بهت سر میزنم ...

-------------------
پ ن : نمیدونم چرا تاپیک این دوست عزیزمون ! با داستان های بسیار زیباش ! نظرات زیادی هم از کاربران داره !
اما داستان های مینیمالیستی من با وجود بازدید های زیادی که داره و میبینم ! نظرات زیادی نداره ...

فکر میکنم مردم ما هنوز مینیمال رو ادبیات نمیدونن !!! :41:

َalireza
23-09-2010, 17:50
داستان های شما کجاست بگو من تا تهشو میخونم + نظر

حساموند
28-09-2010, 00:34
مشخصه که خیلی اهل فیلم و کتاب هستی .. به علاوه جنبه شوخ طبعی که به کار می بری باعث میشه خواننده به راحتی با داستانت همراه بشه . موفق باشی

َalireza
29-09-2010, 18:36
داستان بعدی رو نمیبینم
نکنه چشم بصیرت میخواد؟:دی

Gam3r
29-09-2010, 19:22
بايد اهل دل باشي :دي

mohamad h
15-10-2010, 13:14
عالی بود تمام داستانتو قطره به قطره خوندم فقط چند تا اشکال موچولو داشتی: تو داستان اول یه جا گفتی رقمی نداشت که رمق درستشه
داستان دو ایرادی نداشت سومی هم با شصت راستش باید دکمرو فشار بده چون ساعتو تو دست چپ می بندن:12:
بازم داستانات عالی بود 100از 100:11:

Gam3r
15-10-2010, 13:44
خيلي ممنونم عزيزم لطف داري ...

َalireza
21-10-2010, 17:42
فکر کنم داری یه شاهکار میسازی یا فیلمنامه مینویسی که اینقدر طول کشیده :دی

Gam3r
21-10-2010, 18:07
آخه استقبال نشد منم ناميد شدم ... :دي

َalireza
22-10-2010, 15:29
تو اگه نویسنده نشی دیگه کاری پیدا نمیکنی.:دی
ادامه بده من پشتتم

Arash4484
22-10-2010, 16:15
اولین روز دبیرستان خیلی جالب بود. اما من همیشه احساس دیگری از اولین روز مدرسه ام داشتم. خیلی خوشحال بودم. همیشه اولین روز مدرسه برام خوشایند بود. هر چند که بقیه روزها سخت می گذشت. معمولا روزهای دوشنبه یا سه شنبه هر هفته سخت ترین روزهای درس و مدرسه از آب در می اومد. اما هیچ وقت با اولین روز مشکل نداشتم. چون معمولا درسی داده نمی شد و دیدار دوستان بهترین اتفاق این روزها بعد از سه ماه بی خبری از آنها بود.
اما کلا خوب نوشتی. اگه بقیه داستانهای کوتاهت همین طوری هستند حتما آنها را اینجا بگذار. مشتاق خواندنشان هستم.
چرا در ایران همیشه نامادریها نامهربان و ناپدریها چاق و بی احساس هستند. کاشکی یک نامادری زیبا و مهربان و ناپدری قابل احترام هم در ایران تصویر می شد. من که نمی تونم بپذیرم تو ایران هیچ نامادری و ناپدری خوبی نداشته باشیم.

چرا نیست؟!خوبم هست؛ تو اتوبوس آبی ر.(رجب علی) اعتمادی, یک فروند:

نامادری زیبا و مهربانپیدا میشه کرد-بسیار جالب!:31::27:

Arash4484
22-10-2010, 16:20
Gam3Rضمن تبریک به شما برای علاقه به ادبیات, چون خودت نظر خاستی ,باید بگم باید خاند و خاند و خاند.متنوع وهمه جوره هم خاند تا آدم سرریز کند. شما پتانسیلش رو داری/راستی رشته درسیت رو که میری انسانی با این حساب, نه؟نری مثل ما فنی بدبخت سیم وچیپ و لحیم وکد بشی!

Gam3r
22-10-2010, 18:37
تو اگه نویسنده نشی دیگه کاری پیدا نمیکنی.:دی
ادامه بده من پشتتم
دارم سعي ميكنم ادامه بدم :چشمك

Gam3Rضمن تبریک به شما برای علاقه به ادبیات, چون خودت نظر خاستی ,باید بگم باید خاند و خاند و خاند.متنوع وهمه جوره هم خاند تا آدم سرریز کند. شما پتانسیلش رو داری/راستی رشته درسیت رو که میری انسانی با این حساب, نه؟نری مثل ما فنی بدبخت سیم وچیپ و لحیم وکد بشی!
نخير،‌ رشتم رياضي و فيزيك هست اما به ادبيات هم علاقه مندم :31:

Arash4484
22-10-2010, 19:29
نخير،‌ رشتم رياضي و فيزيك هست اما به ادبيات هم علاقه مندم :31:


دیدی گفتم! فنی مهندسی کجا -ادب وهنر کجا:31:؟
شوخی میکنم تو هر رشته ای که دوستش داری موفق باشی

mohamad h
23-10-2010, 13:05
آخه استقبال نشد منم ناميد شدم ... :دي
امیدتو از دست نده ادامه بده ما باهاتیم:46: