PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : اشعار مناظره اي



paryajigar
29-08-2010, 21:38
به اين فكر افتادم كه تاپيكي از اشعار مناظره اي(البته شروع اين اشعار با من باشه و دوستان ديگه ادامه بدن)رو براي دوستان بذارم
منظور از اشعار مناظره اي اين دو نمونه از اشعاره(ببخشيد ديگه خيلي خلاصه ميگم)

يك:گفتم، گفتي

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآيد
گفتم كه ماه من شو گفتا اگر برآيد

دو: اشعاري كه در جواب اشعار شاعر ديگر مي آيد يا مشابه آن اشعار است

مو لانا مي گه :

بشنو از ني چون حكايت مي كند
از جدايي ها شكايت مي كند
از نيستان تا مرا ببريده اند
از نفيرم مردو زن ناليده اند

امام خميني(ره) در جواب:

مشنو از ني چون حكايت مي كند
بشنو از دل چون روايت مي كند
مشنو از ني، ني نواي بينواست
بشنو از دل، دل حريم كبرياست
ني چو سوزد تل خاكستر شود
دل چو سوزد خانه دلبر شود

منتظر اشعار دوستان شاعر وادبياتي و ادبيات دوست هستم

---------- Post added at 10:38 PM ---------- Previous post was at 10:38 PM ----------

اولی از یزید لعن....

انا المسموم ما عندی بتریاق و لاراق................................. ادرکاسا ونا ولها الا یا ایها الساقی

و حافظ (ره)

الا یا ایها الساقی ادر کا سا و نا ولها ...........................که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها


و
سودی در جواب به حافظ

خواجه حافظ راشبی دیدم به خواب ........................گفتم ای در فضل و دانش بی همال

از چه بستی بر خود این شعر یزید................................... با وجود این همه فضل و کمال

گفت واقف نیستی زین مساله...................................... مال کافر هست بر مومن حلال

ولی کاتب نیشابوری این حرفو قبول نکرده و گفته

عجب در حیرتم از خواجه حافظ....................... به نوعی کش خرد زان عاجز آید

چه حکمت دید در شعر یزید او........................... که در دیوان نخست از وی سراید

اگر چه مال کافر بر مسلمان............................... حلال است و در او قیلی نشاید

ولی از شیر عیبی بس عظیم است........................... که لقمه از دهان سگ رباید


البته شهید مطهری در اخر اثبات میکند که حافظ بنده خدا گناهی نکرده و.....

paryajigar
29-08-2010, 22:01
اما نه ! اجازه بدهید ببینیم شاعران با وجود صدها سال فاصله تاریخی با هم چه نجوا کرده اند :
حافظ فرمود :
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند (۷۰۰ سال پیش)
ملک الشعرای بهار پرسید :
در میخانه نبود بسته چرا حافظ گفت؟
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند؟ (قرن گذشته)
شهریار پاسخ داد :
در میخانه نبود بسته ولی حرمت می
واجب آمد که ملائک در میخانه زدند (معاصر)
در جای دیگر حافظ در آن شاه غزل مشهور خود می فرماید :


اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندوش بخشم سمرقند و بخارا را
صائب تبریزی در پاسخ به حافظ می گوید:


اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
با خال هندوش بخشم سر و دست و دل و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافط که می بخشد سمرقند و بخارا را
این پاسخ بر شهریار گران می‌آید و به جانبداری حضرت حافظ ، شهریار می فرماید :


اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندوش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و دل و پا را
سرو دست و دل و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
پاسخهای زیادی از جدی و حکیمانه تا جفنگ و کوچه بازاری برای این رشته منظره ساخته اند که هیچ کدام ارزش تکرار ندارند. چون هیچ کدارم را نام آوری چون شهریار نسروده است.
اما بگذارید کمی هم دست به دامان طنز شویم ببینیم تلفن خانه شعرای مختلف وقتی خانه نیستند چگونه پیامها را دریافت می کنند !!
پیغام گیر حافظ:


رفته ام بیرون من از کاشانه ی خود غم مخور!
تا مگر بینم رخ جانانه ی خود غم مخور!
بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام
زآن زمان کو باز گردم خانه ی خود غم مخور!

پیغام گیر سعدی:



از آوای دل انگیز تو مستم
نباشم خانه و شرمنده هستم
به پیغام تو خواهم گفت پاسخ
فلک را گر فرصتی دادی به دستم

پیغام گیر فردوسی:


نمی باشم امروز اندر سرای
که رسم ادب را بیارم به جای
به پیغامت ای دوست گویم جواب
چو فردا بر آید بلند آفتاب

پیغام گیر خیام:


این چرخ فلک عمر مرا داد به باد
ممنون توام که کرده ای از من یاد
رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش
آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد!

پیغام گیر منوچهری:


از شرم به رنگ باده باشد رویم
در خانه نباشم که سلامی گویم
بگذاری اگر پیغام پاسخ دهمت
زان پیش که همچو برف گردد رویم!

پیغام گیر مولانا:


بهر سماع از خانه ام رفتم برون.. رقصان شوم!
شوری برانگیزم به پا.. خندان شوم شادان شوم!
برگو به من پیغام خود..هم نمره و هم نام خود
فردا تو را پاسخ دهم..جان تو را قربان شوم!

پیغام گیر بابا طاهر:


تلیفون کرده ای جانم فدایت!
الهی مو به قوربون صدایت!
چو از صحرا بیایم نازنینم
فرستم پاسخی از دل برایت!


وپیغام گیر نیما :


چون صداهایی که می آید
شباهنگام از جنگل
از شغالی دور
گر شنیدی بوق
بر زبان آر آن سخن هایی که خواهی بشنوم
در فضایی عاری از تزویر
ندایت چون انعکاس صبح آزا کوه
پاسخی گیرد ز من از دره های یوش
پیغام گیر شاملو :


بر آبگینه ای از جیوه ء سکوت
سنگواره ای از دستان آدمی
تا آتشی و چرخی که آفرید
تا کلید واژه ای از دور شنوا
در آن با من سخن بگو
که با همان جوابی گویمت
آنگاه که توانستن سرودی است
پیغام گیر سایه :


ای صدا و سخن توست سرآغاز جهان
دل سپردن به پیامت چاره ساز انسان
گر مرا فرصت گفتی و شنودی باشد
به حقیقت با تو همراز شوم بی نیاز کتمان

پیغام گیر فروغ :


نیستم.. نیستم..
اما می آیم.. می آیم ..می آیم
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم.. می آیم ..می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که پیغام گذاشته اند
سلامی دوباره خواهم داد
دم همه شعرا ؛ و همه کسانی که حکت و اندیشه شعرا را بکار می بندند گرم!

---------- Post added at 10:59 PM ---------- Previous post was at 10:58 PM ----------


مناظره ی لامپ با شمع...





" شبی یــــاد دارم که چشمم نخفت "



شنیدم کـه یک لامپ با شمع گفت :



که ای آنکه خامـــــــوش روی رفی



نباشد از این پس تـــــو را مصرفی



به هر خانه ای پرتــــــو افشان منم



به ظلمات شب مــــــاه رخشان منم



ز " نیرو " مـرا برق ارزانی است



از آنرو مــــــرا روی نورانی است



درخشنده چـــــــون اختری روشنم



منم روشنی بخش شبهــــــــــا منم



تو خاموش، از هرکجــــا رانده ای



فــراموش ، در گوشه ای مانده ای



دگر دوره ی تو به سر آمـده است



که لامپی چو من در نظر آمده است



حساب مـن ای شمـع با تو جـداست



که یک لامپ را با تو بس فرقهاست



در این بین تا صحبت از فرق رفت



ز اقبـــــــــال بد غفلتــا ً برق رفت!



چــو تاریک شد خانــــه مانند غــار



سر شمع روشن شد از اضطــــرار



شنیدم که می گفت با لامپ شمــع:



که باشد مرا خاطـــــری جمع جمع



میان من وتــــو بسی فـــرق هست



که نورمن ازخویش وبی برق هست



من ازسوختن می شوم پر زنـــــور



تو از سوختن می شوی سوت وکور



من از غیــــــر باشد حسابم ســـوا



تو وابسته ی سیم وپا در هـــــوا !



به " نیرو " نباشد بسی اعتمــــاد



که کس چون تومحتاج " نیرو" مباد!



ز " نیرو " بود لامپ را کاستی (!)



به هرلحظه ای کاو دلش خواستی



از آنرو از این پرتــــــــو گاه گاه



بیاید مرا خنــــــــــــــده ی قاه قاه!



نبیند یقینـــــــا ً از این بیش خیــر



کسی که چو تو متکی شد به غیــر



چونورم نه از لطف دیگــرکس است



ازآنرو مـــرا کور سویی بس است...

[/URL]

---------- Post added at 11:00 PM ---------- Previous post was at 10:59 PM ----------


مناظره ی لامپ با شمع...





" شبی یــــاد دارم که چشمم نخفت "



شنیدم کـه یک لامپ با شمع گفت :



که ای آنکه خامـــــــوش روی رفی



نباشد از این پس تـــــو را مصرفی



به هر خانه ای پرتــــــو افشان منم



به ظلمات شب مــــــاه رخشان منم



ز " نیرو " مـرا برق ارزانی است



از آنرو مــــــرا روی نورانی است



درخشنده چـــــــون اختری روشنم



منم روشنی بخش شبهــــــــــا منم



تو خاموش، از هرکجــــا رانده ای



فــراموش ، در گوشه ای مانده ای



دگر دوره ی تو به سر آمـده است



که لامپی چو من در نظر آمده است



حساب مـن ای شمـع با تو جـداست



که یک لامپ را با تو بس فرقهاست



در این بین تا صحبت از فرق رفت



ز اقبـــــــــال بد غفلتــا ً برق رفت!



چــو تاریک شد خانــــه مانند غــار



سر شمع روشن شد از اضطــــرار



شنیدم که می گفت با لامپ شمــع:



که باشد مرا خاطـــــری جمع جمع



میان من وتــــو بسی فـــرق هست



که نورمن ازخویش وبی برق هست



من ازسوختن می شوم پر زنـــــور



تو از سوختن می شوی سوت وکور



من از غیــــــر باشد حسابم ســـوا



تو وابسته ی سیم وپا در هـــــوا !



به " نیرو " نباشد بسی اعتمــــاد



که کس چون تومحتاج " نیرو" مباد!



ز " نیرو " بود لامپ را کاستی (!)



به هرلحظه ای کاو دلش خواستی



از آنرو از این پرتــــــــو گاه گاه



بیاید مرا خنــــــــــــــده ی قاه قاه!



نبیند یقینـــــــا ً از این بیش خیــر



کسی که چو تو متکی شد به غیــر



چونورم نه از لطف دیگــرکس است



ازآنرو مـــرا کور سویی بس است...

([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

---------- Post added at 11:00 PM ---------- Previous post was at 11:00 PM ----------

ليلي گفت: موهايم مشکي ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج،

دلت توي حلقه هاي موي من است.

نمي خواهي دلت را آزاد کني؟

نمي خواهي موج گيسوي ليلي را ببيني؟



مجنون دست کشيد به شاخه هاي آشفته بيد و گفت: نه نمي خواهم،

گيسوي مواج ليلي را نمي خواهم.

دلم را هم.



ليلي گفت: چشمهايم جام شيشه اي عسل است، شيرين،

نمي خواهي عکست را توي جام عسل ببيني؟

شيريني ليلي را؟



مجنون چشمهايش را بست و گفت: هزار سال است عکسم ته جام شوکران است، تلخ.

تلخي مجنون را تاب مي آوري؟



ليلي گفت: لبخندم خرماي رسيده نخلستان است.

خرما طعم تنهايي ات را عوض مي کند.

نمي خواهي خرما بچيني؟



مجنون خاري در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوستتر دارم.



ليلي گفت: دستهايم پل است. پلي که مرا به تو مي رساند. بيا و از اين پل بگذر.



مجنون گفت: اما من از اين پل گذشته ام. آنکه مي پرد ديگر به پل نيازي ندارد.



ليلي گفت: قلبم اسب سرکش عربي ست.

بي سوار و بي افسار.

عنانش را خدا بريده، اين اسب را با خودت مي بري؟



مجنون هيچ نگفت.



ليلي که نگاه کرد، مجنون ديگر نبود؛ تنها شيهه اسبي بود و رد پايي بر شن.



ليلي دست بر سينه اش گذاشت، صداي تاختن مي آمد.

---------- Post added at 11:01 PM ---------- Previous post was at 11:00 PM ----------

مناظره ی خسرو و فرهاد

نخستین بار گفتش کز کجائی

بگفت از دار ملک آشنائی


بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند

بگفت انده خرند و جان فروشند


بگفتا جان فروشی در ادب نیست

بگفت از عشقبازان این عجب نیست


بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟

بگفت از دل تو میگوئی من از جان


بگفتا عشق شیرین بر تو چونست

بگفت از جان شیرینم فزونست


بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب

بگفت آری چو خواب آید کجا خواب


بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک

بگفت آنگه که باشم خفته در خاک


بگفتا گر خرامی در سرایش

بگفت اندازم این سر زیر پایش


بگفتا گر کند چشم تو را ریش

بگفت این چشم دیگر دارمش پیش


بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ

بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ


بگفتا گر نیابی سوی او راه

بگفت از دور شاید دید در ماه


بگفتا دوری از مه نیست در خور

بگفت آشفته از مه دور بهتر


بگفتا گر بخواهد هر چه داری

بگفت این از خدا خواهم به زاری


بگفتا گر به سر یابیش خوشنود

بگفت از گردن این وام افکنم زود


بگفتا دوستیش از طبع بگذار

بگفت از دوستان ناید چنین کار


بگفت آسوده شو که این کار خامست

بگفت آسودگی بر من حرام است


بگفتا رو صبوری کن درین درد

بگفت از جان صبوری چون توان کرد


بگفت از صبر کردن کس خجل نیست

بگفت این دل تواند کرد دل نیست


بگفت از عشق کارت سخت زار است

بگفت از عاشقی خوشتر چکار است


بگفتا جان مده بس دل که با اوست

بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست


بگفتا در غمش میترسی از کس

بگفت از محنت هجران او بس


بگفتا هیچ هم خوابیت باید

بگفت ار من نباشم نیز شاید


بگفتا چونی از عشق جمالش

بگفت آن کس نداند جز خیالش


بگفت از دل جدا کن عشق شیرین

بگفتا چون زیم بیجان شیرین


بگفت او آن من شد زو مکن یاد

بگفت این کی کند بیچاره فرهاد


بگفت ار من کنم در وی نگاهی

بگفت آفاق را سوزم به آهی


چو عاجز گشت خسرو در جوابش

نیامد بیش پرسیدن صوابش


به یاران گفت کز خاکی و آبی

ندیدم کس بدین حاضر جوابی


به زر دیدم که با او بر نیایم

چو زرش نیز بر سنگ آزمایم


گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد

فکند الماس را بر سنگ بنیاد


که ما را هست کوهی بر گذرگاه

که مشکل میتوان کردن بدو راه


میان کوه راهی کند باید

چنانک آمد شد ما را بشاید


بدین تدبیر کس را دسترس نیست

که کار تست و کار هیچ کس نیست


به حق حرمت شیرین دلبند

کز این بهتر ندانم خورد سوگند


که با من سر بدین حاجت در آری

چو حاجتمندم این حاجت برآری


جوابش داد مرد آهنین چنگ

که بردارم ز راه خسرو این سنگ


به شرط آنکه خدمت کرده باشم

چنین شرطی به جای آورده باشم


دل خسرو رضای من بجوید

به ترک شکر شیرین بگوید


چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد

که حلقش خواست آزردن به پولاد


دگر ره گفت ازین شرطم چه باکست

که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست


اگر خاکست چون شاید بریدن

و گر برد کجا شاید کشیدن


به گرمی گفت کاری شرط کردم

و گر زین شرط برگردم نه مردم


میان دربند و زور دست بگشای

برون شو دست برد خویش بنمای


چو بشنید این سخن فرهاد بیدل

نشان کوه جست از شاه عادل


به کوهی کرد خسرو رهنمونش

که خواند هر کس اکنون بی ستونش


به حکم آنکه سنگی بود خارا

به سختی روی آن سنگ آشکارا


ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش

روان شد کوهکن چون کوه آتش


بر آن کوه کمرکش رفت چون باد

کمر دربست و زخم تیشه بگشاد


نخست آزرم آن کرسی نگهداشت

بر او تمثالهای نغز بنگاشت


به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ

چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ


---------- Post added at 11:01 PM ---------- Previous post was at 11:01 PM ----------

مناظره ی خسرو و فرهاد

نخستین بار گفتش کز کجائی

بگفت از دار ملک آشنائی


بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند

بگفت انده خرند و جان فروشند


بگفتا جان فروشی در ادب نیست

بگفت از عشقبازان این عجب نیست


بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟

بگفت از دل تو میگوئی من از جان


بگفتا عشق شیرین بر تو چونست

بگفت از جان شیرینم فزونست


بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب

بگفت آری چو خواب آید کجا خواب


بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک

بگفت آنگه که باشم خفته در خاک


بگفتا گر خرامی در سرایش

بگفت اندازم این سر زیر پایش


بگفتا گر کند چشم تو را ریش

بگفت این چشم دیگر دارمش پیش


بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ

بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ


بگفتا گر نیابی سوی او راه

بگفت از دور شاید دید در ماه


بگفتا دوری از مه نیست در خور

بگفت آشفته از مه دور بهتر


بگفتا گر بخواهد هر چه داری

بگفت این از خدا خواهم به زاری


بگفتا گر به سر یابیش خوشنود

بگفت از گردن این وام افکنم زود


بگفتا دوستیش از طبع بگذار

بگفت از دوستان ناید چنین کار


بگفت آسوده شو که این کار خامست

بگفت آسودگی بر من حرام است


بگفتا رو صبوری کن درین درد

بگفت از جان صبوری چون توان کرد


بگفت از صبر کردن کس خجل نیست

بگفت این دل تواند کرد دل نیست


بگفت از عشق کارت سخت زار است

بگفت از عاشقی خوشتر چکار است


بگفتا جان مده بس دل که با اوست

بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست


بگفتا در غمش میترسی از کس

بگفت از محنت هجران او بس


بگفتا هیچ هم خوابیت باید

بگفت ار من نباشم نیز شاید


بگفتا چونی از عشق جمالش

بگفت آن کس نداند جز خیالش


بگفت از دل جدا کن عشق شیرین

بگفتا چون زیم بیجان شیرین


بگفت او آن من شد زو مکن یاد

بگفت این کی کند بیچاره فرهاد


بگفت ار من کنم در وی نگاهی

بگفت آفاق را سوزم به آهی


چو عاجز گشت خسرو در جوابش

نیامد بیش پرسیدن صوابش


به یاران گفت کز خاکی و آبی

ندیدم کس بدین حاضر جوابی


به زر دیدم که با او بر نیایم

چو زرش نیز بر سنگ آزمایم


گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد

فکند الماس را بر سنگ بنیاد


که ما را هست کوهی بر گذرگاه

که مشکل میتوان کردن بدو راه


میان کوه راهی کند باید

چنانک آمد شد ما را بشاید


بدین تدبیر کس را دسترس نیست

که کار تست و کار هیچ کس نیست


به حق حرمت شیرین دلبند

کز این بهتر ندانم خورد سوگند


که با من سر بدین حاجت در آری

چو حاجتمندم این حاجت برآری


جوابش داد مرد آهنین چنگ

که بردارم ز راه خسرو این سنگ


به شرط آنکه خدمت کرده باشم

چنین شرطی به جای آورده باشم


دل خسرو رضای من بجوید

به ترک شکر شیرین بگوید


چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد

که حلقش خواست آزردن به پولاد


دگر ره گفت ازین شرطم چه باکست

که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست


اگر خاکست چون شاید بریدن

و گر برد کجا شاید کشیدن


به گرمی گفت کاری شرط کردم

و گر زین شرط برگردم نه مردم


میان دربند و زور دست بگشای

برون شو دست برد خویش بنمای


چو بشنید این سخن فرهاد بیدل

نشان کوه جست از شاه عادل


به کوهی کرد خسرو رهنمونش

که خواند هر کس اکنون بی ستونش


به حکم آنکه سنگی بود خارا

به سختی روی آن سنگ آشکارا


ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش

روان شد کوهکن چون کوه آتش


بر آن کوه کمرکش رفت چون باد

کمر دربست و زخم تیشه بگشاد


نخست آزرم آن کرسی نگهداشت

بر او تمثالهای نغز بنگاشت


به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ

چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ
[URL="[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]"] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])