Iman_m123
25-08-2010, 15:18
سلام بر دوستان اهل قلم ( :31: )
امیدوارم حال احوا خوب باشه و ایام به به کام : دی
اخیرا شروع کردم به نوشتن یه داستان که الان حدودا 5 صفحه نوشتم و میخوام بزارم اینجا اساتید اگه نظری دارن بدن تا به بهتر شدن هرچه بیشتر این داستان کمک کنه
داستان از زبان اول شخصه و در مورد یه پسریه که توی یه دهکده در زمان گذشته زندگی میکنه . سبک داستانم تخیلی هست .
از دوستان ممنون میشم اگه این چند صفحه رو بخونن و در مورش یه نظری بدن حالا چه در مورد ادامه داستان و چه در مورد اشکالات داستان تا اینجایی که نوشتم. چه در مورد عوض کردن جاهایی از این قسمت هایی که نوشتم و در کل نظرشونو بگن دیگه تا خوشحالمون کنن.
فعلا بخش اول رو نوشتم . ممنونم نظر بدید...
اگر غلت املایی و یا اشتباه تایپی هم بود ببخشید دیگه : دی
بازم ممنون :40: :11:
---------- Post added at 03:11 PM ---------- Previous post was at 03:11 PM ----------
نزدیک به غروب هست . مردم دهکده در حال بازگشت از شکار هستند ولی چنان که به نظر میرسد امروز هم چیزی شکار نکرده اند و با دستهای خالی برگشته اند.
واقعا وضعیت فلاکت باری است . مردم شهر معمولا همه ی روز را گرسنه می گذرانند.دلم برای بچه هایی که شب با شکم خالی میخوابند میسوزد.مگر آنها چه گناهی کرده اند؟! داشتم صورت ناراحت بچه ها را نگاه میکردم که در همین موقع پیش جک رفتم و به او گفتم : فکر میکنم امروز هم باید با شکم گرسنه بخوابیم ...
جک آهی کشید و گفت : آره... درسته...امشبو سر میکنیم شاید فردا چیزی نسیبون شد.
نا امیدانه گفتم : ما که میتونیم صبر کنیم ولی ... ولی ... این بچه ها چی ؟
جک گفت : فعلا که چیزی به ذهنم نمیرسه که بخوایم انجام بدیم .
کمی مکث کردم و گفتم : خودمون هم میتونیم بریم شکارا !
جک قبول کرد و تصمیم گرفتیم فردای همان روز قبل از سپیده صبح به شکار برویم . در مورد نقشه مان با کسی حرفی نزدیم و شب را به هر صورتی بود گذراندیم .
قبل از سپیده صبح با عجله بیدار شدم و وسایل شکار را از داخل انباری پیدا کردم و خنجرم را برداشتم .
یادش بخیر ! این خنجر تنها یادگار پدرم بود... هنگامی که پدرم میخواست به سفری دور برود این خنجر را به من داد و گفت :از امروز تو مرد این خانه هستی! گفتم : مَ...مَ...من ؟
پدرم با غرور گفت : آره ، من به یک سفر تجاری بسیار دور خواهم رفت و در این مدت تو باید از مادرت محافظت کنی.
خب بگذریم !
به سراغ جک رفتم و به او گفتم : هی مرد ! مگه نمیخوای بیدار بشی تا به شکار بریم ؟ هی . جک... داری اعصابمو خورد میکنی! بیدار شو وگرنه حالتو جا میارم .
جک به سختی یکی از چشمانش را باز کرد و گفت : بگذار کمی بخوابم .
من هم که عصبی شده بودم محکم یک سیلی به صورتش زدم . او هم که اصلا نفهمیده بود چه خبر شده گفت: کسی من رو صدا زد ؟!!
با صدای آهسته گفتم : باهوش ، چند دقیقه است که منتظرت هستم .
---------- Post added at 03:12 PM ---------- Previous post was at 03:11 PM ----------
جک که انگار تازه هوش و حواسش سرجاش اومده بود گفت : آها ! تویی باب ؟ چقدر دیر اومدی... من منتظرت بودم .
گفتم : مثل اینکه خواب میدیدی . پاشو که داری چرت و پرت تحویل میدی .
وقتی که جک کاملا بیدار شد ، رفت و وسایل شکارش را که شامل یک کمان و همچنین یک تکه طناب برای حمل حیوانات بود ، برداشت و کنارم آمد. واقعا او در تیر اندازی مهارت خاصی داشت. بعد از این همه دردسری که گذرانده بودم - برای بیدار کردن جک - با کمی تامل به راه افتادیم .
هوا گرگ و میش بود و به سختی میتوانستیم دوردست را ببینیم. من یک دستم به خنجر و دیگری هم یک شلاق بود که البته از جک قرض گرفته بودم و جک هم کمان را آماده نگه داشته بود که اگر احیانا خطری ما را میخواست تهدید کند ، بتوانیم از خودمان دفاع کنیم و یا اگر حیوانی دیدیم شکارش کنیم . آرام و آهسته همین طور که داشتیم به درختی نزدیک میشدیم صدایی از پشت علف ها شنیدیم و من به سرعت به انطرف دویدم و علف ها را کنار زدم که دیدم یک آهوی بزرگ به سرعت فرار کرد ! آه... عجب شانس عالی داریم !
همین موقع جک گفت : باب به نظر من اگر همینجوری پیش بریم ممکنه هیچ چیزی نصیبمون نشه .
منم گفتم : خب استاد ! مگه تو نظری داری ؟ با حالتی متفکرانه گفت : فکر میکنم اگر به بالای همین درخت برویم و از بالا شاهد جنگل باشیم ممکنه من بتونم از این بالا چیزی شکار کنم.
من که از این حرف جک تعجب کرده بودم گفتم : به به ! تو هم فکر میکردی و ما خبر نداشتیم ؟ عجبی . یکبار خودتو نشون دادی ؟ داشتم ازت نا امید میشدم.
جک با تندی گفت : داری مسخره میکنی ؟
با خنده گفتم : نه پس فکر کردی دارم واقعیت رو میگم ...
با هم به بالای درخت رفتیم . مدتی گذشت ولی حیوونی نیامد که من تصمیم گرفتم به پایین بیایم که گوزنی دیدم و آرام به جک گفتم : هی اونجا ، دقیقا روبروت و جک تیری را با سرعت به طرف گوزن رها کرد و به پای آن حیوان بیچاره خورد و زخمی شد اما نمرد . من چون سرعتم توی دویدن خوب بود به طرف گوزن دویدم و خنجرم را در آوردم و سرش را بریدم و با طنابی که در جیبم بود چهار پای آن حیوان را به هم بستم و آنرا روی زمین کشیدم و با جک در حالی که میخندیدیم و بسیار خوشحال بودیم راه دهکده را در پیش گرفتیم .
---------- Post added at 03:13 PM ---------- Previous post was at 03:12 PM ----------
همین طور که من با جک شوخی میکردم و اورا دست می انداختم ، یکدفعه دیدم قسمتی از علف ها تکان خورد . و گفتم که حتما چند تا حیوان هستند که از وجود ما با خبر شدن و میخوان فرار کنن که من با برنامه ای از قبل تعیین شده دویدم و علف ها را با حرکتی سریع کنار زدم و همان موقع جک تیری رها کرد و به یک خرگوش خورد و دیدم که دو تای دیگر دارند فرار میکنند که جو گیر شدم و با سرعت هر چه تمام تر دویدم و از یکی از خرگوش ها جلو زدم !!!
باورم نمیشد که از خرگوش جلو بزنم . مثل اینکه قدرتی خاص در دویدن داشتم ! این را حس میکردم .نمیدونم فقط در دویدن بود یا شاید از این قدرت میشد در جاهای دیگه استفاده کرد.اگر میشد که خیلی خوب بود.این فکر رو از ذهنم واسه چند لحظه بیرون کردم و جلوی آن خرگوش پریدم و او را با دستم گرفتم . فکر میکنم خرگوش هنوز نفهمیده بود چی شده و داشت همینجوری من رو نگاه میکرد که با چه سرعتی از کنارش رد شدم و فکر میکنم خیلی حال کرده بود از این سرعت شگفت آور.سریع دست به کار شدم و سر خرگوش بیچاره رو بریدم و گوشتشو درون کیسه ای که گوشت گوزن را گذاشته بودیم گذاشتم و با جک به طرف دهکده به راه افتادیم.من در طول راه همش به اینکه تونستم از خرگوش جلو بزنم فکر میکردم و اصلا باورم نمیشد. من فکر میکنم به خاطر مهارت تیر اندازی جک و سرعت من ما تونستیم این 2 تا حیوون رو شکار کنیم و شاید همین باعث برتری ما نسبت به بقیه افرادی که به شکار میرفتند ، شد .
وقتی به دهکده رسیدیم نگهبانی که بر روی برج دیده بانی ایستاده بود فریاد زد : دو نفر از دوردست دارند می آیند و من هم که صدای او را شنیدم سرعت خودم را زیاد کردم تا به او بگویم که مردم روستا را نگران نکند . وقتی او مرا دید گفت : باب. تو اینجا چکار میکنی ؟ چطوری از دهکده خارج شدی ؟
من هم به او گفتم : هنگامی که تو داشتی چرت میزدی من و جک رفتیم بیرون . بهتره که حواست رو بیشتر جمع کنی دوست عزیز .
نگهبان پرسید : اون کیسه چیه ؟
جک مغرورانه گفت : چند تا حیوون شکار کردیم ...
نگهبان هم با خوشحالی فریاد زد : آهای ، مردم . ببینید این دو نفر واسه ما غذا پیدا کردند. همه از خونه هاشون بیان بیرون. آهای ...
---------- Post added at 03:13 PM ---------- Previous post was at 03:13 PM ----------
همین طور که من با جک شوخی میکردم و اورا دست می انداختم ، یکدفعه دیدم قسمتی از علف ها تکان خورد . و گفتم که حتما چند تا حیوان هستند که از وجود ما با خبر شدن و میخوان فرار کنن که من با برنامه ای از قبل تعیین شده دویدم و علف ها را با حرکتی سریع کنار زدم و همان موقع جک تیری رها کرد و به یک خرگوش خورد و دیدم که دو تای دیگر دارند فرار میکنند که جو گیر شدم و با سرعت هر چه تمام تر دویدم و از یکی از خرگوش ها جلو زدم !!!
باورم نمیشد که از خرگوش جلو بزنم . مثل اینکه قدرتی خاص در دویدن داشتم ! این را حس میکردم .نمیدونم فقط در دویدن بود یا شاید از این قدرت میشد در جاهای دیگه استفاده کرد.اگر میشد که خیلی خوب بود.این فکر رو از ذهنم واسه چند لحظه بیرون کردم و جلوی آن خرگوش پریدم و او را با دستم گرفتم . فکر میکنم خرگوش هنوز نفهمیده بود چی شده و داشت همینجوری من رو نگاه میکرد که با چه سرعتی از کنارش رد شدم و فکر میکنم خیلی حال کرده بود از این سرعت شگفت آور.سریع دست به کار شدم و سر خرگوش بیچاره رو بریدم و گوشتشو درون کیسه ای که گوشت گوزن را گذاشته بودیم گذاشتم و با جک به طرف دهکده به راه افتادیم.من در طول راه همش به اینکه تونستم از خرگوش جلو بزنم فکر میکردم و اصلا باورم نمیشد. من فکر میکنم به خاطر مهارت تیر اندازی جک و سرعت من ما تونستیم این 2 تا حیوون رو شکار کنیم و شاید همین باعث برتری ما نسبت به بقیه افرادی که به شکار میرفتند ، شد .
وقتی به دهکده رسیدیم نگهبانی که بر روی برج دیده بانی ایستاده بود فریاد زد : دو نفر از دوردست دارند می آیند و من هم که صدای او را شنیدم سرعت خودم را زیاد کردم تا به او بگویم که مردم روستا را نگران نکند . وقتی او مرا دید گفت : باب. تو اینجا چکار میکنی ؟ چطوری از دهکده خارج شدی ؟
من هم به او گفتم : هنگامی که تو داشتی چرت میزدی من و جک رفتیم بیرون . بهتره که حواست رو بیشتر جمع کنی دوست عزیز .
نگهبان پرسید : اون کیسه چیه ؟
جک مغرورانه گفت : چند تا حیوون شکار کردیم ...
نگهبان هم با خوشحالی فریاد زد : آهای ، مردم . ببینید این دو نفر واسه ما غذا پیدا کردند. همه از خونه هاشون بیان بیرون. آهای ...
---------- Post added at 03:15 PM ---------- Previous post was at 03:13 PM ----------
وقتی که با جک داشتیم وارد دهکده میشدیم دیدیم همه ایستاده اند و برای ما دست و سوت میزنند و خیلی خوشحال هستند و یکی از دوستانمان که در آشپزی تخصص داشت، آمد و آهو و خرگوش ها را از دست ما گرفت و گفت : ما مردم این دهکده به شما افتخار میکنیم . شما این دهکده را از نابودی و مرگ نجات دادید.
ساعاتی گذشت و غذا آماده شد و همه با خوشحالی غذا ها رو خوردند و برای رفتن به خانه هایشان و خوابیدن ، از دوستانشان خداحافظی کردند و رفتند. عده ای هم پس مانده غذا ها را جمع کردند و برای حیوانات خود بردند .
من و جک هم که خیلی خسته بودیم زودتر از همه به اتاق هایمان رفتیم وخوابیدیم ولی نمیدانم چرا خوابم نمیبرد. نسبت به قدرتم فکر میکردم و اینکه شاید بتونم از این قدرت در بعضی جاها استفاده کنم . خیلی دلم میخواست این کار رو انجام بدم و از این قدرت به یهترین نحو استفاده کنم . از تخت بلند شدم و شمع اتاق رو روشن کردم تا ببینم چه کاری میتونم انجام بدم. کاغذی برداشتم و در فاصله تقریبا 2 متری از خودم گذاشتم و همه پنجره های اتاقم رو بستم که جریان بادی وجود نداشته باشه . تمرکز کردم که کاغذ رو حرکت بدم. آخه چطور میتونستم برم سراغ کاغذ و بگم میتونم اونو حرکت بدم . با چه امیدی ؟! هرچه زور زدم کاغذ هیچ حرکتی نکرد . خیلی سعی کردم اما نشد . خیلی نا امید شدم . گفتم شاید نشه از این قدرت مرموز در موقعیت های دیگه غیر از دویدن استفاده کنم ولی خود این هم یه برتری بود. نسبت به افراد هم سن و سال خودم و یا شاید افراد بزرگتر از خودم. در این فکر بودم که آیا جک هم قدرتی داره ؟ آیا اون هم از قدرتش استفاده میکنه که میتونه به اون خوبی تیر اندازی بکنه ؟ دوست داشتم یکی باشه که به همه سوالاتم پاخ بده ولی آخه کی ؟ با چه کسی میتونم این موضوع رو در میون بزارم ؟ در همین حال و هوا بودم که دیدم چشمام داره سنگین میشه و خواب به سراغم داره میاد و به یه خواب عمیق فرو رفتم.
همه جا تاریک و سیاه بود و هیچ چیزی معلوم نبود و نمیشد تشخیص داد که کجا هستم و با کی هستم و چرا اونجا هستم . فقط یه صدا بود که داشت چیزی رو زمزمه میکرد ! صدا میگفت تو میتونی ! اگر بخواهی میتونی استفاده کنی.خودتو بسنج و ببین که چه کارهایی میتونی انجام بدی. قدرت از من و ازآن توست.به فکر استفاده از آن باش.تو میتونی... ازش پرسیدم : تو کی هستی ؟ کجایی ؟ از چی میتونم استفاده کنم ؟ بیشتر توضیح بده. صدا گفت احمق! نمیدونستم اینقدر احمق هستی . اگه اینو میدونستم هیچ وقت باهات یکی نمیشدم. من به تو و استعدادهایت اعتماد کردم.امیدوارم که نخوای اعتماد به تو رو از دست بدم.داد زدم : بیشتر توضیح بده. خواهش میکنم . من باید بدونم درباره چی حرف میزنی.وقت برای توضیح زیاد هست... یهو از خواب پریدم . از عرق خیس شده بودم . این خواب ذهنمو حسابی مشغول کرده بود. هوا روشن شده بود و مردم هم در حال رفت و آمد درون دهکده بودند. از تخت بلند شدم به به آشپزخانه رفتم . مامانم صبحونه آماده کرده بود و روی میز گذاشته بود . صبحانه رو خوردم و از خونه اومدم بیرون تا چرخی توی دهکده بزنم...
---------- Post added at 03:18 PM ---------- Previous post was at 03:15 PM ----------
ضلع جنوبی وست ادمونت ( (West Edmont رودخونه ای به اسم مونتلی ( Montly ) وجود داره که الآن عرض اون حدودا 15 متر هست و بعضی اوقات در سال آب در اینجا بسیار جریان دارد و عرض رودخانه به 25 تا 30 متر هم میرسد اما در فصلهای تابستان و اوایل پاییز به علت کمبود آب ، عرض رودخانه کاهش میابد و گاها به 10 متر هم میرسد.عمق رودخانه هم نسبتا زیاد است و معمولا نیاز به غذای دریایی افراد مثلا ماهی از طریق این رودخانه و دریاچه ی مونتلی فراهم میشده که الآن تعداد ماهی ها بسیار کاهش یافته و رییس دهکده دستور داده که مردم از صید ماهی خودداری کنند که به تولید مثل ماهی ها کمک کند.
دریاچه ی مونتلی که در جنوب غربی دهکده وجود دارد محلی است که آب رودخانه مونتلی که از شرق و از کوهستان ادمونت سرچشمه میگیرد به آن میریزد البته آبی که از چشمه های کوهای دایموند هم سرچشمه میگیرند به این دریاچه نیز میریزد که باعث پر آبی آن شده است.کوهستان دایموند که به علت وجود معادن الماس دایموند نام گذاری شده در شمال غربی دهکده واقع شده است.
در قسمت غرب دهکده ، جنگل کاریکت (Kariket ) وجود دارد که معمولا کسی به درون جنگل نمیرود و مردم همون حیواناتی رو که در آغاز جنگل باشن شکار میکنن چون چند سال پیش افرادی به اون جنگل رفته بودند و دیگه بر نگشتند . مردم میگن اونها مُردن و از اون به بعد کسی به اونجا نرفته ، اما زمان های گذشته مردم به علت کنجکاوی به اونجا میرفتند که بعضی مواقع بر نمیگشتند یا اگه بر میگشتند دیوانه شده بودند و کسی نمیفهمید چه اتفاقی براشون افتاده و پس از مدتی میمردند. من هم کمی کنجکاو شدم برم اونجا اما مادرم اجازه نمیده و میترسه اگر برم ، بر نگردم و اون از غصه نبون من دق کنه .
شمال تنها قسمتی هست که میشه از دهکده خارج شد یا میشه به دهکده حمله کرد پس دیواری بسیار بزرگ و قوی و یک دروازه بسیار بزرگ بنا شده تا دهکده در امنیت باشه. از نظر جغرافیایی دهکده ما در منطقه بسیار خوب و بهتره بگم بهترین مکان ممکن بنا شده و و از حیث حمله ی افراد و حیوانات بسیار مقاوم هست. دهکده ما حدود 700 نفر جمعیت داره که همچنان داره به تعداد ساکنان افزوده میشه ؛ چه بوسیله ی مهاجرت و چه بوسیله ی زاد و ولد.
در نزدیکی دهکده ما 2 دهکده دیگر وجود دارد که یکی در شمال ما و دیگری در شرق و پشت کوهستان ادمونت دهکده ما واقع شده است که ما خوشبختانه با دو دهکده روابط دوستانه ای داریم.
پدر بزرگ من قبلا رهبری این دهکده رو به عهده داشت و وقتی مُرد ، پدرم جایگزین اون شد اما به خاطر اینکه میخواست به سفر دوری بره برای زمان موقتی رهبری رو به آنتوان وایت ( antwan White ) سپرد و قرار شد تا وقتی که من بزرگ شدم او رهبری رو به عهده داشته باشه تا بعد از اون من رهبر قبیله یا دهکده بشم. به همین جهت مردم نگاه ویژه ای روی من داشتند . نمیدونم چرا ؟!
بعد از این توصیف تقریبا طولانی که از دهکده داشتم میریم گشت و گذاری توی دهکده بزینیم و ببینیم دنیا دست کیه ! معمولا این موقع روز خانم ها مشغول کار توی خونه هستند یا تعداد کمی از اون ها مشغول کار کشاورزی در زمین های اطراف هستند. از نظر مساحتی ، دهکده و زمین های اطراف؛ از جنگل کاریکت تا کوهستان ادمونت بسیار وسیع هست و زمین های کشاورزی در اطراف دهکده باعث شده که مردم قسمتی از نیازهای خودشونو از طریق کشاورزی تامین کنند ولی اخیرا به علت کم آبی رودخانه، باغ ها محصولات خوبی ندارند و باعث شده دهکده برای مدتی در گرسنگی دست و پا بزنه.
---------- Post added at 03:18 PM ---------- Previous post was at 03:18 PM ----------
پس از یه پیاده روی تقریبا طولانی دارم به خونه نزدیک میشم. واسه این پیاده روی چون من هنوز اسبی ندارم که بتونم سوارش بشم و این ور و اون ور برم. البته تمام اکثر بچه های هم سن و سال من اسب ندارند ، ولی خب من با بقیه کمی فرق میکنم ! چه از نظر قدرت بدنی و چه از نظر مقام . نا سلامتی من رییس آینده این قبیله هستم. دوست دارم اسب داشته باشم ولی اگر در این سن و سال سوار اسب شود نوعی بی حرمتی به سنت های قبیله بشه ولی چرا ؟ چه مزخرف! حق من و بچه های هم سن و سال من اینه که آزاد باشن ! چه دیپلماتیک ! ولی به هر حال من یه اسب خوشچیل (!) واسه خودم پیدا میکنم. هرکی هم میخواد بهم گیر بده ، اصلا برام مهم نیست.یهو یه صدا تو گوشم میگه آره تو باید ازاد باشی. این حق توئه. دور و برم رو نگاه میکنم ولی کسی نیست . بعد یاد اون خواب و اون صدا میفتم . یکم میترسم ولی بازم صدا میگه نترس. من لولو خورخوره نیستم ! میگم تو کی هستی ؟ چی از من میخوای ؟ بهتره بگم چی از جون من میخوای. من به تو آزاری نمیرسونم . چون تو میزبان من هستی و من توی بدن تو ساکن شدم. تو از طرف ما انتخاب شدی. ما ؟ منظورت از ما کیه ؟ مگه شما چند تایید ؟ فعلا وقت واسه پاسخ دادن به این سوالات زیاده. اصلا نترس. دنبال اسب باشششش ... هرچه داد زدم تو کی هستی ؟ هیچ صدایی نیومد و منم با ترس راهی خانه شدم .
پایان بخش اول
امیدوارم حال احوا خوب باشه و ایام به به کام : دی
اخیرا شروع کردم به نوشتن یه داستان که الان حدودا 5 صفحه نوشتم و میخوام بزارم اینجا اساتید اگه نظری دارن بدن تا به بهتر شدن هرچه بیشتر این داستان کمک کنه
داستان از زبان اول شخصه و در مورد یه پسریه که توی یه دهکده در زمان گذشته زندگی میکنه . سبک داستانم تخیلی هست .
از دوستان ممنون میشم اگه این چند صفحه رو بخونن و در مورش یه نظری بدن حالا چه در مورد ادامه داستان و چه در مورد اشکالات داستان تا اینجایی که نوشتم. چه در مورد عوض کردن جاهایی از این قسمت هایی که نوشتم و در کل نظرشونو بگن دیگه تا خوشحالمون کنن.
فعلا بخش اول رو نوشتم . ممنونم نظر بدید...
اگر غلت املایی و یا اشتباه تایپی هم بود ببخشید دیگه : دی
بازم ممنون :40: :11:
---------- Post added at 03:11 PM ---------- Previous post was at 03:11 PM ----------
نزدیک به غروب هست . مردم دهکده در حال بازگشت از شکار هستند ولی چنان که به نظر میرسد امروز هم چیزی شکار نکرده اند و با دستهای خالی برگشته اند.
واقعا وضعیت فلاکت باری است . مردم شهر معمولا همه ی روز را گرسنه می گذرانند.دلم برای بچه هایی که شب با شکم خالی میخوابند میسوزد.مگر آنها چه گناهی کرده اند؟! داشتم صورت ناراحت بچه ها را نگاه میکردم که در همین موقع پیش جک رفتم و به او گفتم : فکر میکنم امروز هم باید با شکم گرسنه بخوابیم ...
جک آهی کشید و گفت : آره... درسته...امشبو سر میکنیم شاید فردا چیزی نسیبون شد.
نا امیدانه گفتم : ما که میتونیم صبر کنیم ولی ... ولی ... این بچه ها چی ؟
جک گفت : فعلا که چیزی به ذهنم نمیرسه که بخوایم انجام بدیم .
کمی مکث کردم و گفتم : خودمون هم میتونیم بریم شکارا !
جک قبول کرد و تصمیم گرفتیم فردای همان روز قبل از سپیده صبح به شکار برویم . در مورد نقشه مان با کسی حرفی نزدیم و شب را به هر صورتی بود گذراندیم .
قبل از سپیده صبح با عجله بیدار شدم و وسایل شکار را از داخل انباری پیدا کردم و خنجرم را برداشتم .
یادش بخیر ! این خنجر تنها یادگار پدرم بود... هنگامی که پدرم میخواست به سفری دور برود این خنجر را به من داد و گفت :از امروز تو مرد این خانه هستی! گفتم : مَ...مَ...من ؟
پدرم با غرور گفت : آره ، من به یک سفر تجاری بسیار دور خواهم رفت و در این مدت تو باید از مادرت محافظت کنی.
خب بگذریم !
به سراغ جک رفتم و به او گفتم : هی مرد ! مگه نمیخوای بیدار بشی تا به شکار بریم ؟ هی . جک... داری اعصابمو خورد میکنی! بیدار شو وگرنه حالتو جا میارم .
جک به سختی یکی از چشمانش را باز کرد و گفت : بگذار کمی بخوابم .
من هم که عصبی شده بودم محکم یک سیلی به صورتش زدم . او هم که اصلا نفهمیده بود چه خبر شده گفت: کسی من رو صدا زد ؟!!
با صدای آهسته گفتم : باهوش ، چند دقیقه است که منتظرت هستم .
---------- Post added at 03:12 PM ---------- Previous post was at 03:11 PM ----------
جک که انگار تازه هوش و حواسش سرجاش اومده بود گفت : آها ! تویی باب ؟ چقدر دیر اومدی... من منتظرت بودم .
گفتم : مثل اینکه خواب میدیدی . پاشو که داری چرت و پرت تحویل میدی .
وقتی که جک کاملا بیدار شد ، رفت و وسایل شکارش را که شامل یک کمان و همچنین یک تکه طناب برای حمل حیوانات بود ، برداشت و کنارم آمد. واقعا او در تیر اندازی مهارت خاصی داشت. بعد از این همه دردسری که گذرانده بودم - برای بیدار کردن جک - با کمی تامل به راه افتادیم .
هوا گرگ و میش بود و به سختی میتوانستیم دوردست را ببینیم. من یک دستم به خنجر و دیگری هم یک شلاق بود که البته از جک قرض گرفته بودم و جک هم کمان را آماده نگه داشته بود که اگر احیانا خطری ما را میخواست تهدید کند ، بتوانیم از خودمان دفاع کنیم و یا اگر حیوانی دیدیم شکارش کنیم . آرام و آهسته همین طور که داشتیم به درختی نزدیک میشدیم صدایی از پشت علف ها شنیدیم و من به سرعت به انطرف دویدم و علف ها را کنار زدم که دیدم یک آهوی بزرگ به سرعت فرار کرد ! آه... عجب شانس عالی داریم !
همین موقع جک گفت : باب به نظر من اگر همینجوری پیش بریم ممکنه هیچ چیزی نصیبمون نشه .
منم گفتم : خب استاد ! مگه تو نظری داری ؟ با حالتی متفکرانه گفت : فکر میکنم اگر به بالای همین درخت برویم و از بالا شاهد جنگل باشیم ممکنه من بتونم از این بالا چیزی شکار کنم.
من که از این حرف جک تعجب کرده بودم گفتم : به به ! تو هم فکر میکردی و ما خبر نداشتیم ؟ عجبی . یکبار خودتو نشون دادی ؟ داشتم ازت نا امید میشدم.
جک با تندی گفت : داری مسخره میکنی ؟
با خنده گفتم : نه پس فکر کردی دارم واقعیت رو میگم ...
با هم به بالای درخت رفتیم . مدتی گذشت ولی حیوونی نیامد که من تصمیم گرفتم به پایین بیایم که گوزنی دیدم و آرام به جک گفتم : هی اونجا ، دقیقا روبروت و جک تیری را با سرعت به طرف گوزن رها کرد و به پای آن حیوان بیچاره خورد و زخمی شد اما نمرد . من چون سرعتم توی دویدن خوب بود به طرف گوزن دویدم و خنجرم را در آوردم و سرش را بریدم و با طنابی که در جیبم بود چهار پای آن حیوان را به هم بستم و آنرا روی زمین کشیدم و با جک در حالی که میخندیدیم و بسیار خوشحال بودیم راه دهکده را در پیش گرفتیم .
---------- Post added at 03:13 PM ---------- Previous post was at 03:12 PM ----------
همین طور که من با جک شوخی میکردم و اورا دست می انداختم ، یکدفعه دیدم قسمتی از علف ها تکان خورد . و گفتم که حتما چند تا حیوان هستند که از وجود ما با خبر شدن و میخوان فرار کنن که من با برنامه ای از قبل تعیین شده دویدم و علف ها را با حرکتی سریع کنار زدم و همان موقع جک تیری رها کرد و به یک خرگوش خورد و دیدم که دو تای دیگر دارند فرار میکنند که جو گیر شدم و با سرعت هر چه تمام تر دویدم و از یکی از خرگوش ها جلو زدم !!!
باورم نمیشد که از خرگوش جلو بزنم . مثل اینکه قدرتی خاص در دویدن داشتم ! این را حس میکردم .نمیدونم فقط در دویدن بود یا شاید از این قدرت میشد در جاهای دیگه استفاده کرد.اگر میشد که خیلی خوب بود.این فکر رو از ذهنم واسه چند لحظه بیرون کردم و جلوی آن خرگوش پریدم و او را با دستم گرفتم . فکر میکنم خرگوش هنوز نفهمیده بود چی شده و داشت همینجوری من رو نگاه میکرد که با چه سرعتی از کنارش رد شدم و فکر میکنم خیلی حال کرده بود از این سرعت شگفت آور.سریع دست به کار شدم و سر خرگوش بیچاره رو بریدم و گوشتشو درون کیسه ای که گوشت گوزن را گذاشته بودیم گذاشتم و با جک به طرف دهکده به راه افتادیم.من در طول راه همش به اینکه تونستم از خرگوش جلو بزنم فکر میکردم و اصلا باورم نمیشد. من فکر میکنم به خاطر مهارت تیر اندازی جک و سرعت من ما تونستیم این 2 تا حیوون رو شکار کنیم و شاید همین باعث برتری ما نسبت به بقیه افرادی که به شکار میرفتند ، شد .
وقتی به دهکده رسیدیم نگهبانی که بر روی برج دیده بانی ایستاده بود فریاد زد : دو نفر از دوردست دارند می آیند و من هم که صدای او را شنیدم سرعت خودم را زیاد کردم تا به او بگویم که مردم روستا را نگران نکند . وقتی او مرا دید گفت : باب. تو اینجا چکار میکنی ؟ چطوری از دهکده خارج شدی ؟
من هم به او گفتم : هنگامی که تو داشتی چرت میزدی من و جک رفتیم بیرون . بهتره که حواست رو بیشتر جمع کنی دوست عزیز .
نگهبان پرسید : اون کیسه چیه ؟
جک مغرورانه گفت : چند تا حیوون شکار کردیم ...
نگهبان هم با خوشحالی فریاد زد : آهای ، مردم . ببینید این دو نفر واسه ما غذا پیدا کردند. همه از خونه هاشون بیان بیرون. آهای ...
---------- Post added at 03:13 PM ---------- Previous post was at 03:13 PM ----------
همین طور که من با جک شوخی میکردم و اورا دست می انداختم ، یکدفعه دیدم قسمتی از علف ها تکان خورد . و گفتم که حتما چند تا حیوان هستند که از وجود ما با خبر شدن و میخوان فرار کنن که من با برنامه ای از قبل تعیین شده دویدم و علف ها را با حرکتی سریع کنار زدم و همان موقع جک تیری رها کرد و به یک خرگوش خورد و دیدم که دو تای دیگر دارند فرار میکنند که جو گیر شدم و با سرعت هر چه تمام تر دویدم و از یکی از خرگوش ها جلو زدم !!!
باورم نمیشد که از خرگوش جلو بزنم . مثل اینکه قدرتی خاص در دویدن داشتم ! این را حس میکردم .نمیدونم فقط در دویدن بود یا شاید از این قدرت میشد در جاهای دیگه استفاده کرد.اگر میشد که خیلی خوب بود.این فکر رو از ذهنم واسه چند لحظه بیرون کردم و جلوی آن خرگوش پریدم و او را با دستم گرفتم . فکر میکنم خرگوش هنوز نفهمیده بود چی شده و داشت همینجوری من رو نگاه میکرد که با چه سرعتی از کنارش رد شدم و فکر میکنم خیلی حال کرده بود از این سرعت شگفت آور.سریع دست به کار شدم و سر خرگوش بیچاره رو بریدم و گوشتشو درون کیسه ای که گوشت گوزن را گذاشته بودیم گذاشتم و با جک به طرف دهکده به راه افتادیم.من در طول راه همش به اینکه تونستم از خرگوش جلو بزنم فکر میکردم و اصلا باورم نمیشد. من فکر میکنم به خاطر مهارت تیر اندازی جک و سرعت من ما تونستیم این 2 تا حیوون رو شکار کنیم و شاید همین باعث برتری ما نسبت به بقیه افرادی که به شکار میرفتند ، شد .
وقتی به دهکده رسیدیم نگهبانی که بر روی برج دیده بانی ایستاده بود فریاد زد : دو نفر از دوردست دارند می آیند و من هم که صدای او را شنیدم سرعت خودم را زیاد کردم تا به او بگویم که مردم روستا را نگران نکند . وقتی او مرا دید گفت : باب. تو اینجا چکار میکنی ؟ چطوری از دهکده خارج شدی ؟
من هم به او گفتم : هنگامی که تو داشتی چرت میزدی من و جک رفتیم بیرون . بهتره که حواست رو بیشتر جمع کنی دوست عزیز .
نگهبان پرسید : اون کیسه چیه ؟
جک مغرورانه گفت : چند تا حیوون شکار کردیم ...
نگهبان هم با خوشحالی فریاد زد : آهای ، مردم . ببینید این دو نفر واسه ما غذا پیدا کردند. همه از خونه هاشون بیان بیرون. آهای ...
---------- Post added at 03:15 PM ---------- Previous post was at 03:13 PM ----------
وقتی که با جک داشتیم وارد دهکده میشدیم دیدیم همه ایستاده اند و برای ما دست و سوت میزنند و خیلی خوشحال هستند و یکی از دوستانمان که در آشپزی تخصص داشت، آمد و آهو و خرگوش ها را از دست ما گرفت و گفت : ما مردم این دهکده به شما افتخار میکنیم . شما این دهکده را از نابودی و مرگ نجات دادید.
ساعاتی گذشت و غذا آماده شد و همه با خوشحالی غذا ها رو خوردند و برای رفتن به خانه هایشان و خوابیدن ، از دوستانشان خداحافظی کردند و رفتند. عده ای هم پس مانده غذا ها را جمع کردند و برای حیوانات خود بردند .
من و جک هم که خیلی خسته بودیم زودتر از همه به اتاق هایمان رفتیم وخوابیدیم ولی نمیدانم چرا خوابم نمیبرد. نسبت به قدرتم فکر میکردم و اینکه شاید بتونم از این قدرت در بعضی جاها استفاده کنم . خیلی دلم میخواست این کار رو انجام بدم و از این قدرت به یهترین نحو استفاده کنم . از تخت بلند شدم و شمع اتاق رو روشن کردم تا ببینم چه کاری میتونم انجام بدم. کاغذی برداشتم و در فاصله تقریبا 2 متری از خودم گذاشتم و همه پنجره های اتاقم رو بستم که جریان بادی وجود نداشته باشه . تمرکز کردم که کاغذ رو حرکت بدم. آخه چطور میتونستم برم سراغ کاغذ و بگم میتونم اونو حرکت بدم . با چه امیدی ؟! هرچه زور زدم کاغذ هیچ حرکتی نکرد . خیلی سعی کردم اما نشد . خیلی نا امید شدم . گفتم شاید نشه از این قدرت مرموز در موقعیت های دیگه غیر از دویدن استفاده کنم ولی خود این هم یه برتری بود. نسبت به افراد هم سن و سال خودم و یا شاید افراد بزرگتر از خودم. در این فکر بودم که آیا جک هم قدرتی داره ؟ آیا اون هم از قدرتش استفاده میکنه که میتونه به اون خوبی تیر اندازی بکنه ؟ دوست داشتم یکی باشه که به همه سوالاتم پاخ بده ولی آخه کی ؟ با چه کسی میتونم این موضوع رو در میون بزارم ؟ در همین حال و هوا بودم که دیدم چشمام داره سنگین میشه و خواب به سراغم داره میاد و به یه خواب عمیق فرو رفتم.
همه جا تاریک و سیاه بود و هیچ چیزی معلوم نبود و نمیشد تشخیص داد که کجا هستم و با کی هستم و چرا اونجا هستم . فقط یه صدا بود که داشت چیزی رو زمزمه میکرد ! صدا میگفت تو میتونی ! اگر بخواهی میتونی استفاده کنی.خودتو بسنج و ببین که چه کارهایی میتونی انجام بدی. قدرت از من و ازآن توست.به فکر استفاده از آن باش.تو میتونی... ازش پرسیدم : تو کی هستی ؟ کجایی ؟ از چی میتونم استفاده کنم ؟ بیشتر توضیح بده. صدا گفت احمق! نمیدونستم اینقدر احمق هستی . اگه اینو میدونستم هیچ وقت باهات یکی نمیشدم. من به تو و استعدادهایت اعتماد کردم.امیدوارم که نخوای اعتماد به تو رو از دست بدم.داد زدم : بیشتر توضیح بده. خواهش میکنم . من باید بدونم درباره چی حرف میزنی.وقت برای توضیح زیاد هست... یهو از خواب پریدم . از عرق خیس شده بودم . این خواب ذهنمو حسابی مشغول کرده بود. هوا روشن شده بود و مردم هم در حال رفت و آمد درون دهکده بودند. از تخت بلند شدم به به آشپزخانه رفتم . مامانم صبحونه آماده کرده بود و روی میز گذاشته بود . صبحانه رو خوردم و از خونه اومدم بیرون تا چرخی توی دهکده بزنم...
---------- Post added at 03:18 PM ---------- Previous post was at 03:15 PM ----------
ضلع جنوبی وست ادمونت ( (West Edmont رودخونه ای به اسم مونتلی ( Montly ) وجود داره که الآن عرض اون حدودا 15 متر هست و بعضی اوقات در سال آب در اینجا بسیار جریان دارد و عرض رودخانه به 25 تا 30 متر هم میرسد اما در فصلهای تابستان و اوایل پاییز به علت کمبود آب ، عرض رودخانه کاهش میابد و گاها به 10 متر هم میرسد.عمق رودخانه هم نسبتا زیاد است و معمولا نیاز به غذای دریایی افراد مثلا ماهی از طریق این رودخانه و دریاچه ی مونتلی فراهم میشده که الآن تعداد ماهی ها بسیار کاهش یافته و رییس دهکده دستور داده که مردم از صید ماهی خودداری کنند که به تولید مثل ماهی ها کمک کند.
دریاچه ی مونتلی که در جنوب غربی دهکده وجود دارد محلی است که آب رودخانه مونتلی که از شرق و از کوهستان ادمونت سرچشمه میگیرد به آن میریزد البته آبی که از چشمه های کوهای دایموند هم سرچشمه میگیرند به این دریاچه نیز میریزد که باعث پر آبی آن شده است.کوهستان دایموند که به علت وجود معادن الماس دایموند نام گذاری شده در شمال غربی دهکده واقع شده است.
در قسمت غرب دهکده ، جنگل کاریکت (Kariket ) وجود دارد که معمولا کسی به درون جنگل نمیرود و مردم همون حیواناتی رو که در آغاز جنگل باشن شکار میکنن چون چند سال پیش افرادی به اون جنگل رفته بودند و دیگه بر نگشتند . مردم میگن اونها مُردن و از اون به بعد کسی به اونجا نرفته ، اما زمان های گذشته مردم به علت کنجکاوی به اونجا میرفتند که بعضی مواقع بر نمیگشتند یا اگه بر میگشتند دیوانه شده بودند و کسی نمیفهمید چه اتفاقی براشون افتاده و پس از مدتی میمردند. من هم کمی کنجکاو شدم برم اونجا اما مادرم اجازه نمیده و میترسه اگر برم ، بر نگردم و اون از غصه نبون من دق کنه .
شمال تنها قسمتی هست که میشه از دهکده خارج شد یا میشه به دهکده حمله کرد پس دیواری بسیار بزرگ و قوی و یک دروازه بسیار بزرگ بنا شده تا دهکده در امنیت باشه. از نظر جغرافیایی دهکده ما در منطقه بسیار خوب و بهتره بگم بهترین مکان ممکن بنا شده و و از حیث حمله ی افراد و حیوانات بسیار مقاوم هست. دهکده ما حدود 700 نفر جمعیت داره که همچنان داره به تعداد ساکنان افزوده میشه ؛ چه بوسیله ی مهاجرت و چه بوسیله ی زاد و ولد.
در نزدیکی دهکده ما 2 دهکده دیگر وجود دارد که یکی در شمال ما و دیگری در شرق و پشت کوهستان ادمونت دهکده ما واقع شده است که ما خوشبختانه با دو دهکده روابط دوستانه ای داریم.
پدر بزرگ من قبلا رهبری این دهکده رو به عهده داشت و وقتی مُرد ، پدرم جایگزین اون شد اما به خاطر اینکه میخواست به سفر دوری بره برای زمان موقتی رهبری رو به آنتوان وایت ( antwan White ) سپرد و قرار شد تا وقتی که من بزرگ شدم او رهبری رو به عهده داشته باشه تا بعد از اون من رهبر قبیله یا دهکده بشم. به همین جهت مردم نگاه ویژه ای روی من داشتند . نمیدونم چرا ؟!
بعد از این توصیف تقریبا طولانی که از دهکده داشتم میریم گشت و گذاری توی دهکده بزینیم و ببینیم دنیا دست کیه ! معمولا این موقع روز خانم ها مشغول کار توی خونه هستند یا تعداد کمی از اون ها مشغول کار کشاورزی در زمین های اطراف هستند. از نظر مساحتی ، دهکده و زمین های اطراف؛ از جنگل کاریکت تا کوهستان ادمونت بسیار وسیع هست و زمین های کشاورزی در اطراف دهکده باعث شده که مردم قسمتی از نیازهای خودشونو از طریق کشاورزی تامین کنند ولی اخیرا به علت کم آبی رودخانه، باغ ها محصولات خوبی ندارند و باعث شده دهکده برای مدتی در گرسنگی دست و پا بزنه.
---------- Post added at 03:18 PM ---------- Previous post was at 03:18 PM ----------
پس از یه پیاده روی تقریبا طولانی دارم به خونه نزدیک میشم. واسه این پیاده روی چون من هنوز اسبی ندارم که بتونم سوارش بشم و این ور و اون ور برم. البته تمام اکثر بچه های هم سن و سال من اسب ندارند ، ولی خب من با بقیه کمی فرق میکنم ! چه از نظر قدرت بدنی و چه از نظر مقام . نا سلامتی من رییس آینده این قبیله هستم. دوست دارم اسب داشته باشم ولی اگر در این سن و سال سوار اسب شود نوعی بی حرمتی به سنت های قبیله بشه ولی چرا ؟ چه مزخرف! حق من و بچه های هم سن و سال من اینه که آزاد باشن ! چه دیپلماتیک ! ولی به هر حال من یه اسب خوشچیل (!) واسه خودم پیدا میکنم. هرکی هم میخواد بهم گیر بده ، اصلا برام مهم نیست.یهو یه صدا تو گوشم میگه آره تو باید ازاد باشی. این حق توئه. دور و برم رو نگاه میکنم ولی کسی نیست . بعد یاد اون خواب و اون صدا میفتم . یکم میترسم ولی بازم صدا میگه نترس. من لولو خورخوره نیستم ! میگم تو کی هستی ؟ چی از من میخوای ؟ بهتره بگم چی از جون من میخوای. من به تو آزاری نمیرسونم . چون تو میزبان من هستی و من توی بدن تو ساکن شدم. تو از طرف ما انتخاب شدی. ما ؟ منظورت از ما کیه ؟ مگه شما چند تایید ؟ فعلا وقت واسه پاسخ دادن به این سوالات زیاده. اصلا نترس. دنبال اسب باشششش ... هرچه داد زدم تو کی هستی ؟ هیچ صدایی نیومد و منم با ترس راهی خانه شدم .
پایان بخش اول