PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : وحشی‌بافقی



bb
06-10-2007, 20:28
وحشی بافقی
محمد باقر شمس

به‌نام چاشنی‌بخش زبان‌ها حلاوت‌بخش معنی در بیان‌ها
شکرپاش زبان‌های شکرریز به شیرین نکته‌های حالت‌انگیز
«از وحشی»

در دنیای شگفت‌انگیز و سراسر زیبایی و پر افتخار ادب ایران به خاطر وجود و حضور به‌حق و به‌جای نوابغ عجوبه‌ای هم‌چون فردوسی، نظامی، مولوی، سعدی و حافظ در ضمیر و سینه‌ی همه‌ی ایران‌پرستان و ادب‌دوستان و عارفان و عاشقان و رندان، حق بسیاری دیگر از سلسله‌جنبانان این قبیله‌ی انسان‌ساز غوغاگر نادیده گرفته شده، به‌ویژه به‌لحاظ پدیده نوگرایی و تأثیر عمیق اوزان شعر نیمایی و شاگردان و پیروانش از دید جوانان ناشناخته مانده‌اند.

از آن جمله است کمال‌الدین یا شمس‌الدین وحشی بافقی یزدی شاعر قرن دهم هجری معاصر شاه تهماسب صفوی و متوفی سال ۹۹۱ هجری شاعری بالفطره و خوش‌قریحه که می‌سزد بیشتر در حالات و افکار و اشعار او تعمق کرد و او را بهتر شناخت و شناساند.

بخوانیم از قلم هم عصرانش

۱- احمد امین رازی در کتاب هفت اقلیم خود که یازده سال پس از اوقات وحشی آن را به پایان آورده درباره او می‌نویسد:

مولانا وحشی هیچ‌وقت بی‌زمزمه‌ی دردی و سوزی نبوده و پیوسته نشأت عشقی بر مزاجش غالب می‌گشته و نور معنی در سواد شعر اوست. چون سحر در زلف عنبر بارشب»

۲- تقی الدین اوحدی بلیاتی هم زمان دیگر وحشی در عرفات عاشقین که به‌سال ۱۰۲۲ آن را به پایان آورده درباره‌ی وحشی ضمن قلم‌فرسائی فراوان می‌نویسد «الحق هیچ‌کس از متأخرین به شاعری و تازه‌گویی او نبوده مخصوصا غزلیاتش همه عالی است»

۳- ملا عبدالنبی فخر الزمانی قزوینی در تذکره‌ی میخانه که به سال ۱۰۲۸ آن را به پایان آورده می‌نویسد: «اشعارش اکثرا به طرز وقوع است و الحق که این فن را خوب ورزیده و هر چه گفته ناخنی به دل می‌‌زند»

۴- محمد قدرت‌اله گوپای موی هندی در تذکره‌ی نتایج الافکار خود می‌نویسد «اشعار دلاویزش معدن فصاحت است و گفتار شورانگیزش سراسر لطافت. همواره به شغل عشق و عاشقی می‌پرداخت و نرد محبت با نازنینان گل‌اندام می‌باخت، از اینجاست که کلامش چاشنی درد دارد و مستمعان را به تواجد می‌آورد»

۵- لطفعلی آذر بیگدلی در آتشکده‌ی آذر آورده

«الحق سخنانش ملاحتی تمام و حلاوتی مالابه کلام دارد، از مراتب عشق و عاشقی آگاه و غزلیات رنگینش به این معنی گواه.»

و بسیاری دیگر از تذکره‌نویسان پیشین و اساتید به‌نام هم‌عصر ما که درباره‌ی وحشی داد سخن داده‌اند.

آری وحشی عاشقی تمام‌عیار و پاک‌باخته بود و اشعار سوزناک و آتش‌بارش از دل سوخته‌اش برخاسته که بر دل اهل دل می‌نشیند و می‌سوزاند.

پژمان بختیاری شاعر معاصر درباره‌اش سروده:

دل وحشی مگر آتش‌فشانی است
که در هر بیتش از آتش نشانی است

بهتر است از فرزندان خیال و احساس و اندیشه‌ی خودش بیاورم

زبان جان گدازان آتشین است
چو شمعش آتش اندر آستین است

یا:
حدیث عشق آتش بار باید
زبان آتشین درکار باید

یا:
وحشی خموش باش که آتش‌فشان نشد
الا دل چو شعله بر آتش‌نشسته‌ای
عشرت در آن سر است که آید برون از او
هر بامداد چهر به خوناب شسته‌ای

وحشی با آن همه آتش درون و اشک برون که داشته باز هم در مقدمه‌ی مثنوی فرهاد و شیرین که شاهکار اوست، به درگاه خداوند می‌نالد و التماس می‌کند که:

الهی سینه‌ای ده آتش‌افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
دلم پر شعله گردان سینه پر دود
زبانم کن به گفتن آتش‌آلود
به سوزی ده کلامم را روایی
کزان گرمی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
بده گرمی دل افسرده‌ام را
بر افروزان چراغ مرده‌ام را
دلی افسرده دارم سخت بی‌نور
چراغی زو به غایت روشنی دور
هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب از آن آبی ندارد
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو می‌باید دگر هیچ

وحشی با الهام از حضرت حافظ که می‌فرماید:

طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری

حافظانه می‌سراید:

وجود عشق‌کش عالم طفیل است
ز استیلای قبض و بسط و میل است
منادی می‌کند عشق از چپ و راست
که حد هر کمال این‌جاست این‌جاست
کمال این‌جاست دیگر جا چه پویی
زهی ناقص ز دیگر جا چه جویی
اگر این‌جا زن آید مرد گردد
رسد بی‌درد صاحب‌درد گردد
مگر نتوان دوباره زندگانی
که گر عشقت مدد بخشد توانی

یا:خوشا عشق و بلای عشق بازی
دل ما و جفای عشق بازی
خوش آن راحت که دارد زحمت عشق
مبادا هیچ دل بی‌رحمت عشق
در او غم را خواص شادمانی
از او مردن حیات جاودانی
نهان در هر بلایش صد تنعم
به هر اندوه او صد خرمی گم
به جام او مساوی شهد با زهر
در او یکسان خواص زهر و پازهر

در زمان وحشی شاهان صفوی پایه و مایه‌ی سخن و سخن‌وری و ارج و بهای زبان دری را نمی‌دانستند. هم‌چنان‌که شاه تهماسب به جای صله به یکی از ستایش‌گرانش پیغام داد «به او بگویید منقبت ائمه سلام اله علیهم بسازد و از آنان پاداش اخروی چشم دارد» لذا شعرا و نویسندگان ایرانی به دربار شاهان هند رو می‌آوردند که در آن‌جا نوازش‌ها می‌دیدند.

اما وحشی که فردی آزاده، وارسته، بلندنظر، قانع، گوشه‌نشین و دل‌سپرده‌ای پاک‌باز و پرمهر بود هرگز راه دربار شاهان هند یا شاهان صفوی را پیش نگرفت و مانند عنصری، عسجدی و فخری و فرخی و دیگران مداحی پیشه نساخت که به آلاف و الوف برسد. هم‌چنان‌که خاقانی درباره‌ی عنصری گفته

شنیدم که از نقره زد دیگ‌دان
ز زر ساخت آلات خان عنصری

اگر هم وحشی اقدام به مداحی کرده بسیار کم‌رنگ و معقول و مقبول است و بیش‌تر درباره‌ی میر غیاث الدین محمد میر میران نواده‌ی پسری شاه نعمت‌اله ولی می‌باشد که در زمان وحشی حاکم یزد بوده و از او اعمال و نیات خیر به‌منصه‌ی ظهور رسیده و آثار عام‌المنفعه‌ای ایجاد کرده.

در این مدایح هم غلو و اغراق چندانی وجود ندارد، از مقوله‌ی

نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای
تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان زند

که ظهیر الدین فاریابی در مدح قزل ارسلان از اتابکان آذربایجانی گفته. که سعدی در تعریض به او سروده:

چه حاجت که نه کرسی آسمان
نهی زیر پای قزل ارسلان
مگو پای عزت بر افلاک نه
بگو روی اخلاص بر خاک نه

یا:

من آن ستاره‌ی صبحم که از طریق ادب
همیشه پیش رو آفتاب می‌آیم

که منسوب است به شیخ بهایی در مدح شاه عباس صفوی.

وحشی در نهایت تنگ‌دستی به سر می‌برده به طوری که نوشته‌اند اولین شعرش این بیت بوده

اگر که هیچ ندارم سر کلی دارم
چو شب شود به سر خویش مشعلی دارم

که در اثر سرودن همین بیت مورد تشویق دوستانش قرار گرفت و به شاعری روی آورد.

وحشی در مورد فقر خود سروده‌های بسیاری دارد که از آن جمله است

المنه لله که ندارم زر و سیمی
کز بخل خسیسی شوم از حرص لئیمی
شغلی نه که تا غیر برد مائده خلد
باید ز پی جان خود افروخت جحیمی

یا:

دلا اندوه دشمن گر نخواهی
ز درویشی طلب کن پادشاهی
چه خوش گفتند ارباب فصاحت
خوشا درویشی و گنج قناعت

یک شب از فرط تنگ‌دستی برای گرفتن یک شیشه شراب به در خانه‌ی باده‌نوشی رفته و درباره‌ی آن سروده است

بر در خانه‌ی قدح‌نوشی
رفتم و کردم التماس شراب
شیشه‌ای لطف کرد اما بود
چون حروف شراب نیمی آب

حتی استر او همواره بی‌کاه و جو بوده چنان‌که خود گفته

می‌رسم از راه و دارم استری کز فرط جوع
قوت دندان ندارد ورنه قنطر می‌خورد
حرص کاهش هست تا حدی که گر بگذارمش
کهگل دیوار این ده را سراسر می‌خورد

یکی از معانی قنطر پوست گاو است. شاید در این بیت هم به همین معنی آمده.

یا:

ز بی‌کاهی امشب ستور فقیر
به‌جز عون عون کار دیگر نداشت
زشب تا دم صبح بر یاد کاه
نظر از ره کهکشان بر نداشت

یا:
مرکبی دارم و از حسرت یک مشت علف
بر علف‌زار فلک بیند و دندان خاید

وحشی شاعری مردمی و متواضع بوده و هیچ‌گاه چون شاعران دیگر به خودستایی نپرداخته و خود را برتر یا حتی هم‌طراز سرایندگان بزرگ به‌شمار نیاورده. او همواره مردم را به داشتن خصایل پسندیده و فروتنی خوانده و از خودخواهی بر حذر داشته و در این موارد پندها داده است.

مانند

ای علم کبر بر افروخته
تاج تواضع ز سر انداخته
خاک ره مردم آزاده باش
بر صفت خاک ره افتاده باش
خاک صفت راه تواضع گزین
خاکی و از خاک نباید جز این

درباره‌ی شعر خود می‌گوید:

نه آن مقدارها چیزیست دل‌کش
که افتد طبع دانا را به آن خوش
ز صد بیت ار فتد یک بیت پر کار
ز طبع من بود آن نیز بسیار

و اگر تعریفی از خود کرده بسیار بی‌رنگ است:

به ز اقرانم و خواهم که اگر نبود بیش
نبود کم‌تر از اقران خودم قدر و مقام

و بعداً اظهار پشیمانی کرده که:

گزیدم گر طریق خودستایی
بیان کردم سخن‌های هوایی
بنا بر سنت اهل سخن بود
و گر نه آن سخن کی حد من بود
کسی کاین نظم بی‌مقدار خواند
ز صد بیت ار یکی پر کار داند
ز عیب آن دگرها دیده دوزد
چراغ و صف این را برفروزد

وحشی ریاکاران و دو رویان را نکوهش بسیار کرده:

داد از این دیده‌های ظاهربین
ریش و دستار و وضع شاعربین
ریش و دستار هر که به بیند
از همه شاعرانش بگزیند

یا:
موی زنخدان گذرانی ز ناف
نیک بر آن مونشوی موشکاف
پایه از این مایه نگردد بلند
بُز هم از این مایه بود بهره‌مند

یا:
خواهم که شب جمعه‌ای از خانه خمار
آیم به در صومعه زاهد و دین‌دار
در بشکنم و از پس هر پرده زرقی
بیرون فکنم از دل او صد بت پندار
بر تن درمش خرقه سالوس و از آن زیر
آرم به در صومعه صد حلقه زنار

یا:
پیش رندان حق‌شناسی در لباس دیگر است
پس به ما منمای زاهد خرقه پیشنه را

وحشی غالبا از آدم‌نمایان می‌گریخته و منزوی می‌زیسته و به خود می‌گفته

بیا وحشی که عنقائی گزینیم
وطن در قاف تنهائی گزینیم

یا:
دلا برخیز تا کنجی نشینم
ز ابنای زمان دوری گزینیم

یا:
مجو وحشی وفا از مردم دهر
که کار شهد ناید هرگز از زهر
از این عقرب نهادان وای و صد وای
که بر دل جای زخمی ماند و صد جای
به کس عنقا‌صفت منمای دیدار
زمردم رو نهان کن کیمیاوار

این عزلت‌گزینی موجب شده است که از اختیار همسر خودداری کند. شاید هم از تنگ‌دستی اقدامی نکرده چنان‌که خود گفته

یک همدم و هم نفس ندارم
می‌میرم و هیچ‌کس ندارم
گویند بگیر دامن وصل
می‌خواهم و دسترس ندارم
دارم هوس و نمی‌دهد دست
این نیست که این هوس ندارم

یا:
شاعر قانعم مجرد گرد
از همه‌چیز و از همه‌کس فرد

یا:
بر بی‌کسی من نگر و چاره‌ی من کن
زان کز همه‌کس بی‌کس و بیکارترم من

وحشی همان‌طور که در تذکره‌ی میخانه آمده قهرمان صفت وقوع‌گویی است و بیش‌تر حالات درونی و تاثرات عشقی و ماجراهای واقعی زندگی خود را به شعر درآورده که قبول عام یافته است. در این مورد به آوردن چند نمونه بسنده می‌کنم.

گله از بخت:

از کاه کهربای گریزد ز بخت ما
خنجر به‌جای برگ برآرد درخت ما
الماس ریزه شد نمک سوده حکیم
در زخم بستن جگر لخت لخت ما
با این همه خجالت و ذلت که می‌کشیم
از هم فرو نریخت زهی روی سخت ما
زورق گران و لجه خطرناک و موج صعب
ای ناخدا نخست بینداز رخت ما
وحشی تو بودی و من و دل شاه وقت خویش
آتش فکند شعله گلشن به بخت ما

‌حال درون:

ز شب‌های دگر دارم تب غم بیش‌تر امشب
وصیت می‌کنم باشید از من باخبر امشب
مباشید ای رفیقان امشب دیگر ز من غافل
که از بزم شما خواهیم بردن دردسر امشب
مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که می‌بینم
رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب

در عاشقی:

تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیه عشق مجاز است
در عشق اگر بادیه‌ای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است
صد بلعجبی هست همه لازمه عشق
از جمله یکی قصه محمود و ایاز است
عشق است که سر در قدم ناز نهاده
حسن است که می‌گردد و جویای نیاز است
این زاغ عجب چیست که کبک دریش را
رنگینی منقار ز خون دل باز است
این مهره‌ی مومی که دل ماست چه تابد
با برق جنون کاتش یاقوت گداز است
وحشی تو برون مانده‌ای از سعی کم خویش
ور نه در مقصود به روی همه باز است

این غزل را زمانی که معشوقش عاشق دیگری شده سروده است.

می‌نماید چند روزی شد که آزاریت هست
غالبا دل در کف چون خودستم کاریت هست
چونی از شاخ گلت برگی و باری می‌رسد
یا بر این خوش می‌کنی خاطر که گلزاریت هست
در گستانی چو شاخ گل نمی‌جنبی ز جا
می‌توان دانست کاندر پای دل خاریت هست
عشق‌بازان رازداران همند از من مپوش
همچو من بی‌عزتی یا قدر و مقداریت هست
در طلسم دوستی کاندر تواش تاثیر نیست
نسخه‌ها دارم اشارت کن اگر کاریت هست
چاره خود کن اگر بی‌چاره‌سوزی هم‌چو تست
وای بر جان تو گر مانند تو یاریت هست
بار حرمان بر نتابد خاطر نازک دلان
عمر من بر جان وحشی نه اگر باریت هست

این غزل را هم خطاب به معشوق معشوقش سروده است:

ای که دل بردی ز دل‌دار من آزارش مکن
آن‌چه او در کار من کرده است در کارش مکن
هندوی چشم تو شد میبین خریدارانه‌اش
اعتمادی لیک بر ترکان خون‌خوارش مکن
گر چه تو سلطان حسنی داری او هم کشوری
شوکت حسنش مبر بی‌قدر و مقدارش مکن
انتقام از من کشد مپسند بر من این ستم
رخصت نظاره‌اش ده منع دیدارش مکن

جای دیگر دارد او شه‌باز اوج جان ماست
هم‌قفس با خیل مرغان گرفتارش مکن
این چه گستاخی است وحشی تا چه باشد حکم ناز
التماس لطف با او کردن از یارش مکن

آرزوی عشقی هستی سوز

خواهم آن عشق که هستی زسرما ببرد
بی‌خودی آید و ننگ خودی از ما ببرد
خانه آتش زدگانیم ستم گو می‌تاز
آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد
شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند
پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد
دوزخ جور برافروز که من تاقویم
نشنیدم که مرا اخگری از جا ببرد
جرعه پیر خرابات بر آن پیر حرام
که به پیش دگری دست تمنا ببرد
وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنی
ما چه داریم که از ما ببرد یا نبرد

این بود دسته‌گلی از گل‌زار بی‌همتای ادب ایران پیش‌کش به صاحب‌دلان نقل.
""""""""""""""""""""""""""""
پی نوشت :
: الحق سخنانش ملاحتی تمام و حلاوتی مالابه کلام دارد، از مراتب عشق و عاشقی آگاه و غزلیات رنگینش به این معنی گواه.
لطفعلی آذر بیگدلی

وحشی که فردی آزاده، وارسته، بلندنظر، قانع، گوشه‌نشین و دل‌سپرده‌ای پاک‌باز و پرمهر بود هرگز راه دربار شاهان هند یا شاهان صفوی را پیش نگرفت.

منبع: ماهنامه ادبی - اجتماعی - فرهنگی دانشجویان دانشگاه واترلو "کانادا"

F l o w e r
06-10-2007, 20:28
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :


1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



» غــزلــیــات :



فهرست غزلیات بر اساس حرف آخـر قـافیـه جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر کافی ست حرف آخر قافیه آن را در نظر بگیرید .
ا


غزل 1 : آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

غزل 2 : کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 3 : راندی ز نظر، چشم بلا دیدهٔ ما را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 4 : چند به دل فرو خورم این تف سینه تاب را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 5 : تازه شد آوازهٔ خوبی ، گلستان ترا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 6 : من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 7 : طی زمان کن ای فلک ، مژدهٔ وصل یار را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 8 : خیز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 9 : نرخ بالا کن متاع غمزهٔ غماز را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 10 : نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 11 : بار فراق بستم و ، جز پای خویش را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ت


غزل 12 : یار ما بی رحم یاری بوده است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 13 : یاران همه کردند سفر بودن ما چیست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

د


غزل 14 : ملول از زهد خویشم ساکن میخانه خواهم شد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 15 : يار دور افتاده مان حل مراد ما نكرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 16 : آن كس كه دامن از پي كين تو بر زند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 17 : بازم غم بيهوده به هم خانگي آمد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 18 : ملك دل را سپه ناز به يغما آمد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 19 : اغيار را آسان كشد عاشق چو ترك جان كند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 20 : خوش آن روزي كه زنجير جنون بر پاي من باشد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 21 : در اول عشق و جنون آهم ز گردون بگذرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 22 : نشانم پيش تيرش كاش تيرش بر نشان آيد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 23 : هم مگر فيض توام نطق و بياني بدهد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 24 : غم هجوم آورده مي دانم كه زارم مي كشد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 25 : كجا در بزم او جاي چو من ديوانه اي باشد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 26 : باغ تو را نظارگياني كه ديده اند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 27 : عشق گو بی عزتم کن ، عشق و خواری گفته‌اند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 28 : پي وصلش نخواهم زود ياري در ميان افتد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 29 : کسي كز رشك من محروم از آن پيمان شكن گريد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 30 : كاري نشد از پيش و ز كف نقد بقا شد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 31 : پي خدنگ جگر گون به خون مردم كرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 32 : غلام عشق حاشا كز جفاي يار بگريزد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 33 : در آن ديار كه هجران بود حيات نباشد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 34 : هيچكس چشم به سوي من بيمار نكرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 35 : عشق کو تا شحنهٔ حسرت به زندانم کشد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 36 :المنته لله كه شب هجر سر آمد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ز
غزل 37 : گر چه دوری می‌کنم بی‌صبر و آرامم هنوز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

م

غزل 38 : ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 39 : نفروخته خود را ز غمت باز خریدیم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 40 : در آغاز محبت گر وفا کردی چه می‌کردم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ن

غزل 31 : نو بهار آمد ولی بی دوستان در بوستان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ی

غزل 42 : ای آنکه عرض حال من زار کرده‌ای ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 43 : ای مرغ سحر حسرت بستان که داری ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])






» قـصـــایـــد :





قصیده 1 ( ستایش امام دوازدهم ع ) : سپهر قصد من زار ناتوان دارد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])









» مثنــویـــات :





سرآغار : گله‌ای دارم از تو و گله‌ای ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])





» ترکیــبــات :



گله یار دل آزار : ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شرح پریشانی : دوستان شرح پریشانی من گوش کنید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» ربـــاعیـــات :





رباعی 1 : یارب که بقای جاودانی بادا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])






» شیـــریــن و فــرهـــاد :





سرآغاز : الاهی سینه‌ای ده آتش افروز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

حکایت : یکی فرهاد را در بیستون دید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

در ستایش پروردگار : به نام چاشنی بخش زبانها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])








~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این دل که دوستی به تو خون خواره می کند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گر ریخت پرعقابی فر هما بماند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
روز مرگم هر که شیون کند از دور و برم دورش کنید


([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

sheeablo
09-10-2007, 21:29
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا

خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا


رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا

التفاتی به اسیران بلا نیست ترا


ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا

با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا


فارغ از عاشق غمناک نمی‌باید بود
جان من اینهمه بی باک نمی‌یابد بود

همچو گل چند به روی همه خندان باشی

همره غیر به گلگشت گلستان باشی


هر زمان با دگری دست و گریبان باشی

زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی


جمع با جمع نباشند و پریشان باشی

یاد حیرانی ما آری و حیران باشی


ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد
به جفا سازد و صد جور برای تو کشد

شب به کاشانهٔ اغیار نمی‌باید بود

غیر را شمع شب تار نمی‌باید بود


همه جا با همه کس یار نمی‌باید بود

یار اغیار دل‌آزار نمی‌باید بود


تشنهٔ خون من زار نمی‌باید بود

تا به این مرتبه خونخوار نمی‌باید بود


من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست
موجب شهرت بی باکی و خودکامی تست

دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد

جز تو کس در نظر خلق مرا خوارنکرد


آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد

هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد


این ستمها دگری با من بیمار نکرد

هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد


گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مردم ، آزار مکش از پی آزردن من

جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است

بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است


چشم امید به روی تو گشادن غلط است

روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است


رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است

جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است


تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد
چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست

عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست


از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست

خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست


از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست

چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست


شرح درماندگی خود به که تقریر کنم
عاجزم چارهٔ من چیست چه تدبیر کنم

نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است

گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است


جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است

ترک زرین کمر موی میان بسیار است


با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است

نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است


دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند
قصد آزردن یاران موافق نکند

مدتی شد که در آزارم و می‌دانی تو

به کمند تو گرفتارم و می‌دانی تو


از غم عشق تو بیمارم و می‌دانی تو

داغ عشق تو به جان دارم و می‌دانی تو


خون دل از مژه می‌بارم و می‌دانی تو

از برای تو چنین زارم و می‌دانی تو


از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز
از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت

دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت


گوشه‌ای گیرم و من بعد نیایم سویت

نکنم بار دگر یاد قد دلجویت


دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت

سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت


بشنو پند و مکن قصد دل‌آزردهٔ خویش
ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهٔ خویش

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم

از سر کوی تو خودکام به ناکام روم


صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم

از پیت آیم و با من نشوی رام روم


دور دور از تو من تیره سرانجام روم

نبود زهره که همراه تو یک گام روم


کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد
جان من این روشی نیست که نیکو باشد

از چه با من نشوی یار چه می‌پرهیزی

یار شو با من بیمار چه می‌پرهیزی


چیست مانع ز من زار چه می‌پرهیزی

بگشا لعل شکر بار چه می‌پرهیزی


حرف زن ای بت خونخوار چه می‌پرهیزی

نه حدیثی کنی اظهار چه می‌پرهیزی


که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن
چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن

درد من کشتهٔ شمشیر بلا می‌داند

سوز من سوخته داغ جفا می‌داند


مسکنم ساکن صحرای فنا می‌داند

همه کس حال من بی سر و پا می‌داند


پاکبازم هم کس طور مرا می‌داند

عاشقی همچو منت نیست خدا می‌داند


چارهٔ من کن و مگذار که بیچاره شوم
سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم

از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت

چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت


تا نظر می‌کنی از پیش نظر خواهم رفت

گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت


نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت

نیست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت


از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم
لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم

چند در کوی تو با خاک برابر باشم

چند پا مال جفای تو ستمگر باشم


چند پیش تو ، به قدر از همه کمتر باشم

از تو چند ای بت بدکیش مکدر باشم


می‌روم تا به سجود بت دیگر باشم

باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم


خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی
طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی

سبزه دامن نسرین ترا بنده شوم

ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم


چین بر ابرو زدن و کین ترا بنده شوم

گره ابروی پرچین ترا بنده شوم


حرف ناگفتن و تمکین ترا بنده شوم

طرز محبوبی و آیین ترا بنده شوم


الله ، الله ، ز که این قاعده اندوخته‌ای
کیست استاد تو اینها ز که آموخته‌ای

اینهمه جور که من از پی هم می‌بینم

زود خود را به سر کوی عدم می‌بینم


دیگران راحت و من اینهمه غم می‌بینم

همه کس خرم و من درد و الم می‌بینم


لطف بسیار طمع دارم و کم می‌بینم

هستم آزرده و بسیار ستم می‌بینم


خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر
حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگیر

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم

از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم


پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم

همه جا قصهٔ درد تو روایت نکنم


دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم

خویش را شهرهٔ هر شهر و ولایت نکنم


خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است
سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است

M O B I N
30-06-2010, 11:17
کمال‌الدین محمد وحشی‌بافقی


مولانا شمس‌الدین یا کمال‌الدین محمد وحشی‌بافقی یکی از شاعران نام‌دار سده دهم ایران است که در سال ۹۳۹ هجری قمری در شهر بافق چشم به جهان گشود. دوران زندگی او با پادشاهی شاه تهماسب صفوی و شاه اسماعیل دوم و شاه محمد خدابنده هم‌زمان بود. وی در سال ۹۹۱ هجری قمری در شهر یزد درگذشت
آثار وحشی
کلیات وحشی متجاوز از نه هزار بیت و شامل قصیده، ترکیب بند و ترجیع بند، غزل، قطعه، رباعی و مثنوی است.
وحشی دو مثنوی به استقبال از خسرو و شیرین نظامی دارد یکی به نام ”ناظر و منظور“ و دیگری به نام فرهاد و شیرین. مثنوی نخستین به سال ۹۶۶ به پایان رسید و ۱۵۶۹ بیت است و اما مثنوی دوم که از شاهکارهای ادب دراماتیک پارسی است، هم از عهد شاعر شهرت بسیار یافت لیکن وحشی بیش از ۱۰۷۰ بیت از آن را نساخت و باقی آن را وصال شیرازی شاعر مشهور سده سیزدهم هجری (م ۱۲۶۲) سروده و با افزودن ۱۲۵۱ بیت آن را به پایان رسانیده‌است. شاعری دیگر به نام صابر بعد از وصال ۳۰۴ بیت بر این منظومه افزود. مثنوی معروف دیگری که وحشی به پیروی از نظامی سروده ”خلد برین“ است بر وزن مخزن‌الاسرار و مرتب بهشت روضه. مثنوی‌های کوتاهی از وحشی در مدح و هجو و نظایر آنها بازمانده که اهمیت منظومه‌های یادشده را ندارد.


گر چه دوری می‌کنم بی‌صبر و آرامم هنوز

می‌نمایم اینچنین وحشی ولی رامم هنوز

باورش می‌آید از من دعوی وارستگی

خود نمی‌داند که چون آورده در دامم هنوز

اول عشق و مرا سد نقش حیرت در ضمیر

این خود آغاز است تا خود چیست انجامم هنوز

من به سد لطف از تو ناخرسند و محروم این زمان

از لبت آورده سد پیغام دشنامم هنوز

صبح و شام از پی دوانم روز تا شب منتظر

همرهی با او میسر نیست یک گامم هنوز

من سراپا گوش کاینک می‌گشاید لب به عذر

او خود اکنون رنجه می‌دارد به پیغامم هنوز

وحشی این پیمانه نستانی که زهر است این نه می

باورت گر نیست دردی هست در جامم هنوز
_*_*__*_*_*_*_*__*_*_*_*_*__*_*_*_*___*_*_*_


سیری در اشعار


کلیات وحشی بافقی بیشتر از نه هزار بیت است که شامل قصیده، ترکیب بند ، ترجیع بند، غزل، ، مثنوی ، قطعه و رباعی می شود.



ترکیب بند ها و ترجیع بند هایش به خصوص مربع و مسدس آنها، همگی از جمله نظمهای دل انگیز دوره صفوی است.
ساقی نامه ی طولانی او که به شکل ترجیع بند سروده، در نوع خود کم نظیر است که بعد از وحشی توسط شاعران دیگر با همان وزن و همان مضمون بارها مورد تقلید و جوابگویی قرار گرفت. به همین اندازه مسدس ترکیبها و مربع ترکیبهای او در شعر غنایی ارزشمند است و در نهایت زیبایی چنان ساخته شده که کمتر کسی است که تمام یا قسمتی از آن را به خاطر نسپرده باشند. اگر چه وحشی مبتکر این نوع ترکیب بند نیست، اما در این شیوه بر تمام شعرای شعرهای غنایی برتری دارد، به طوری که کسی در مقام استقبال و جوابگویی به آنها برنیامده است.
غزلهای او سرآمد اشعارش است و از نظر ارزش و مقام، جزو رتبه های اول شعر غنایی فارسی است. در اکثر آنها، احساسات و عواطف شدید و درد و تألم درونی شاعر با زبانی ساده و روان و دلپذیر با نیرومندی هر چه تمامتر بیان شده است.

مثنویهای وحشی بیشتر به استقبال و در مقام جوابگویی سروده شده است. او به نامهای ناظر و منظور و فرهاد و شیرین به استقبال خسرو و شیرین نظامی است. مثنوی اول او در 1569 بیت و در سال 996 هجری به پایان رسید.

مثنوی دوم او بی شک یکی از شاهکارهای ادبیات در دراماتیک فارسی است که در همان زمان حیات شاعر شهرت بسیار یافت؛ اما وحشی نتوانست بیش از 1070 بیت از آن را بسراید و کار ناتمام او را شاعر معروف قرن سیزدهم هجری، وصال شیرازی با افزودن 1251 بیت به پایان رساند و بعد از وصال، شاعر دیگری به نام صابر، 304 بیت دیگر بر این منظومه افزوده دیگر است.

وحشی همچنین مثنوی معروف دیگری به نام خلد برین دارد که باز هم به پیروی از نظامی و بر وزن مخزن الاسرار است. همچنین از وحشی، مثنویهای کوتاه دیگری در مدح و هجو و مانند آنها باقی مانده که ارزش مثنویهای دیگر او را ندارد.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




مقبره وحشی بافقی در یزد


ویژگی سخن



وحشی بافقی بی شک یکی از شاعران بارز و نام آور عهد صفوی است که اهمیت او در سبک خاص بیان اوست.

مضمونها و ظرایف شاعرانه و بیان احساسات و عواطف و نازک خیالهای او آنچنان با زبانی ساده و روان بیان شده که گاه آنها را با زبان محاوره بیان می کند و گاهی چنان است که گویی حرفهای روزمره اش را می زند و همین به شاعری او ارزش و اعتبار فراوان می دهد.

او سعی می کند از استفاده بیش از حد اختیارات شاعری دوری کند و در عوض کوشش خود را برای بیان اندیشه ها و تفکرات عالی خود که بیشتر به همراه احساسات و عواطف گرم است به کار می گیرد.
او زبانی ساده و پر از صداقت را بر می گزیند و همین دلیلی است که در عهد خود به عنوان تواناترین شاعر مکتب وقوع محسوب می شود.
در اشعار وحشی، واژه های مشکل و ترکیب های عربی بسیار کم دیده می شود؛ اما به جای آن از واژه ها و ترکیب های رایج زمان خود بسیار استفاده کرده است.

وحشی همچنین به صنایع و آرایه های لفظی نیز توجه نمی کرد؛ جز آنکه برای استواری کلامش ضروری بوده باشد. گر چه وحشی در مثنویهایش بیشتر از نظامی و در غزل از غزلسرایان نام آور گذشته استقبال می گرد اما خود نیز طبعی مبتکر داشت چنانکه اکثر غزلهای او بعدها توسط شاعران دیگر مورد استقبال واقع شد.




نما هایی از خانه وحشی بافقی در بافق
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

MoBn
30-06-2010, 19:21
آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ
کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ

MoBn
30-06-2010, 19:59
سلام جا داره من اینجا بگم ایشون شاعر بزرگی بود
انواع قالب های شعری یک شعر دارن ایشون !
غزل - رباعی - قصیده - قطعه - مثنوی -ترجیع بند - ترکیب بند

یک شعر زیباش رو اینجا میزارم




شرح پریشانی
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیم
بستهٔ سلسلهٔ سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهدبود
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست
نغمهٔ بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمهٔ گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیهٔ درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند

Amir..H
08-09-2010, 02:58
[/COLOR]
ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم ، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم و روضه خلد است
انگار که دیدیم ، ندیدیم ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم ، نچیدیم
سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم ، رسیدیم
((وحشی)) سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم

Amir..H
03-12-2010, 17:51
الاهی سینه‌ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز

هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست

دلم پر شعله گردان، سینه پردود
زبانم کن به گفتن آتش آلود

کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد

به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی

دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده

سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب ازو، آبی ندارد

دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو به غایت روشنی دور

بده گرمی دل افسرده‌ام را
فروزان کن چراغ مرده‌ام را

ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی

اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینه‌ی راز

ز گنج راز در هر کنج سینه
نهاده خازن تو سد دفینه

ولی لطف تو گر نبود، به سد رنج
پشیزی کس نیابد ز آنهمه گنج

چو در هر کنج، سد گنجینه داری
نمی‌خواهم که نومیدم گذاری

به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو می‌باید، دگر هیچ

وحشی بافقی

aref16
08-02-2011, 15:53
کمال‌الدین‌ بافقی‌ متخلص‌ به‌ وحشی‌ از شعرای‌ زبردست قرن دهم است‌. وی‌ در اواسط نیمهٔ اول قرن دهم در بافق‌ به دنیا آمد و تحصیلات‌ مقدماتی‌ خود را در زادگاهش‌ طی کرد. او در مدت عمر مانند خواجهٔ شیراز از مسافرتهای دور و دراز احتراز می‌جست و جز به کاشان و عراق سفر نکرد. وحشی‌ بافقی‌ در حدود سال‌ ۹۹۹ هجری‌ قمری ‌درگذشت. مزار وی در محلهٔ سر برج یزد در برابر مزار شاهزاده فاضل، برادر امام هشتم قرار دارد. آثار باقیماندهٔ وی عبارتند از دیوان اشعار، مثنوی خلد برین، مثنوی ناظر و منظور و مثنوی فرهاد و شیرین که این آخری به علت فوت وی ناتمام ماند و قرنها پس از او وصال شیرازی آن را به اتمام رساند.


======


گزیده اشعار_غزلیات
غزل 2_ کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را

کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را

نهاده کار صعبی پیش، صبر بند فرسا را


توام سررشته داری، گر پرم سوی تو معذورم

که در دست اختیاری نیست مرغ بند بر پا را


من از کافرنهادیهای عشق ، این رشک می‌بینم

که با یعقوب هم خصمی بود جان زلیخا را


به گنجشگان میالا دام خود، خواهم چنان باشی

که استغنا زنی ، گر بینی اندر دام ، عنقا را


اگر دانی چو مرغان در هوای دامگه داری

ز دام خود به صحرا افکنی، اول دل ما را


نصیحت اینهمه در پرده ، با آن طور خودرایی

مگر وحشی نمی‌داند، زبان رمز و ایما را

aref16
10-02-2011, 10:37
گزیده اشعار_غزلیات
غزل3_راندی ز نظر، چشم بلا دیدهٔ ما را

راندی ز نظر، چشم بلا دیدهٔ ما را

این چشم کجا بود ز تو، دیدهٔ ما را


سنگی نفتد این طرف از گوشهٔ آن بام

این بخت نباشد سر شوریدهٔ ما را


مردیم به آن چشمهٔ حیوان که رساند

شرح عطش سینهٔ تفسیدهٔ ما را


فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند

این عرصهٔ شطرنج فرو چیدهٔ ما را


هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور

چشم دل از تیغ نترسیدهٔ ما را


ما شعلهٔ شوق تو به صد حیله نشاندیم

دامن مزن این آتش پوشیدهٔ ما را


ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند

خرسند کن از خود دل رنجیدهٔ ما را


با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی

پاشید نمک، جان خراشیدهٔ ما را

---------- Post added at 10:36 AM ---------- Previous post was at 10:34 AM ----------

گزیده اشعار_غزلیات
غزل4_چند به دل فرو خورم این تف سینه تاب را

چند به دل فرو خورم این تف سینه تاب را

در ته دوزخ افکنم جان پر اضطراب را


تافته عشق دوزخی ز اهل نصیحت اندرو

بر من و دل گماشته سد ملک عذاب را


شوق ، به تازیانه گر دست بدین نمط زند

زود سبک عنان کند صبر گران رکاب را


آنکه خدنگ نیمکش می‌خورم از تغافلش

کاش تمام کش کند نیمکش عتاب را


خیل خیال کیست این کز در چشمخانه‌ها

می‌کشد اینچنین برون خلوتیان خواب را


می‌جهد آهم از درون پاس جمال دار، هان

صرصر ما نگون کند مشعل آفتاب را


وحشی و اشک حسرت و تف هوای بادیه

آب ز چشم تر بود ره سپر سراب را

aref16
10-02-2011, 11:35
گزیده اشعار_غزلیات
غزل5_تازه شد آوازهٔ خوبی ، گلستان ترا

تازه شد آوازهٔ خوبی ، گلستان ترا

نغمه سنج نو، مبارک باد، بستان ترا


خوان زیبایی به نعمتهای ناز آراست، حسن

نعمت این خوان گوارا باد مهمان ترا


مدعی خوش کرد محکم در میان دامان سعی

فرصتش بادا که گیرد سخت دامان ترا


باد، پیمان تو با اغیار یارب استوار

گرچه امکان درستی نیست پیمان ترا


صد چو وحشی بستهٔ زنجیر عشقت شد ز نو

بعد از این گنجایش ما نیست زندان ترا

---------- Post added at 11:34 AM ---------- Previous post was at 11:32 AM ----------


گزیده اشعار_غزلیات
غزل6_من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را

به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را


نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل

به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را


چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم

که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را


گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری

شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را


چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری

نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را


ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل

کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را

---------- Post added at 11:35 AM ---------- Previous post was at 11:34 AM ----------

aref16
10-02-2011, 11:49
گزیده اشعار_غزلیات
غزل7 _ طی زمان کن ای فلک ، مژدهٔ وصل یار را
طی زمان کن ای فلک ، مژدهٔ وصل یار را

پاره‌ای از میان ببر این شب انتظار را


شد به گمان دیدنی، عمر تمام و ، من همان

چشم به ره نشانده‌ام جان امیدوار را


هم تو مگر پیاله‌ای، بخشی از آن می کهن

ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را


شد ز تو زهر خوردنم مایهٔ رشک عالمی

بسکه به ذوق می‌کشم این می ناگوار را


نیم شرر ز عشق بس تا ز زمین عافیت

دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را


وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تورا اثر

هست نشانه‌ای دگر سینهٔ داغدار را

---------- Post added at 11:45 AM ---------- Previous post was at 11:44 AM ----------

گزیده اشعار_غزلیات
غزل8_خیز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را

خیز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را

چون قد خود بلند کن پایهٔ قدر ناز را

عشوه پرست من بیا، می زده مست و کف زنان

حسن تو پرده گو بدر پردگیان راز را

عرض فروغ چون دهد مشعلهٔ جمال تو

قصه به کوتهی کشد شمع زبان دراز را

آن مژه کشت عالمی تا به کرشمه نصب شد

وای اگر عمل دهی چشم کرشمه ساز را

نیمکش تغافلم کار تمام ناشده

نیم نظر اجازه ده نرگس نیم باز را

وعدهٔ جلوه چون دهی قدوهٔ اهل صومعه

در ره انتظار تو فوت کند نماز را

وحشیم و جریده رو کعبهٔ عشق مقصدم

بدرقه اشک و آه من قافلهٔ نیاز را

---------- Post added at 11:49 AM ---------- Previous post was at 11:45 AM ----------


گزیده اشعار_غزلیات
غزل9_نرخ بالا کن متاع غمزهٔ غماز را

نرخ بالا کن متاع غمزهٔ غماز را

شیوه را بشناس قیمت، قدر مشکن ناز را


پیش تو من کم ز اغیارم و گرنه فرق هست

مردم بی‌امتیاز و عاشق ممتاز را


صید بندانت مبادا طعن نادانی زنند

بهر صید پشه، بند از پای بگشا باز را


انگبین دام مگس کردن ز شیرین پیشه‌ایست

برگذر نه دام، مرغ آسمان پرواز را


حیف از بازو نیاید، دست بر سیمرغ بند

تیر بر گنجشگ مشکن چشم تیر انداز را


بر ده ویران چه تازی، کشوری تسخیر کن

شوکت شاهی مبر حسنی به این اعزاز را


مهر بر لب باش وحشی این چه دل پردازی است

بیش از این رخصت مده طبع سخن پرداز را

aref16
10-02-2011, 15:14
گزیده اشعار_غزلیات
غزل10-نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را

نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را

تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را


کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته

گرداند از تأثیر خود ، سد اختر فیروز را


دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین

ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را


بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن

افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را


کم باد این فارغ دلی کو سد تمنا می‌کند

سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را


با آنکه روز وصل او دانم که شوقم می‌کشد

ندهم به سد عمر ابد یک ساعت آن روز را


وحشی فراغت می‌کند کز دولت انبوه تو

سد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را

---------- Post added at 03:14 PM ---------- Previous post was at 03:13 PM ----------

گزیده اشعار_غزلیات
غزل11_بار فراق بستم و ، جز پای خویش را

بار فراق بستم و ، جز پای خویش را

کردم وداع جملهٔ اعضای خویش را

گویی هزار بند گران پاره می‌کنم

هر گام پای بادیه پیمای خویش را

در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت

هجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش را

هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم

نفرین کنم ارادهٔ بیجای خویش را

عمر ابد ز عهده نمی‌آیدش برون

نازم عقوبت شب یلدای خویش را

وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست

طی کن بساط عرض تمنای خویش را

حنّانه
01-07-2011, 03:30
یــارب کـه بـقـای جـاودانـی بـادا

کــامــت بــادا و کــامــرانــی بـادا

هر اشربه‌ای کز پی درمان نوشی

خــاصــیــت آب زنــدگــانـی بـادا

F l o w e r
04-07-2011, 13:54
شیرین و فرهاد / حکایت



یکی فرهاد را در بیستون دید

ز وضع بیستونش باز پرسید


ز شیرین گفت در هر سو نشانی‌ست

به هر سنگی ز شیرین داستانی است


فلان روز این طرف فرمود آهنگ

فرود آمد ز گلگون در فلان سنگ


فلان جا ایستاد و سوی من دید

فلان نقش فلان سنگم پسندید


فلان جا ماند گلگون از تک و پو

به گردن بردم او را تا فلان سوی


غرض کز گفتگو بودش همین کام

که شیرین را به تقریبی برد نام

part gah
04-07-2011, 14:11
یار ما بیرحم یاری بوده است
عشق او با صعب کاری بوده است

لطف او نسبت بمن این یک دو سال
گر شماری یک دو باری بوده است

تا به غایت ما هنر پنداشتیم
عاشقی خود عیب و عاری بوده است

لیلی و مجنون به هم می بوده اند
پیش از این خوش روزگاری بوده است

میشنیدم من که این وحشی کسی است
او عجب بی اعتباری بوده است

M O B I N
04-07-2011, 14:25
در ستایش پروردگار

به نام چاشنی بخش زبانها
حلاوت سنج معنی در بیانها
شکرپاش زبانهای شکر ریز
به شیرین نکته‌های حالت انگیز
به شهدی داده خوبان را شکر خند
که دل با دل تواند داد پیوند
نهاد از آتشی بر عاشقان داغ
که داغ او زند سد طعنه بر باغ
یکی را ساخت شیرین کار و طناز
که شیرین تو شیرین ناز کن ناز
یکی را تیشه‌ای بر سر فرستاد
که جان می‌کن که فرهادی تو فرهاد
یکی را کرد مجنون مشوش
به لیلی داد زنجیرش که می‌کش
به هر ناچیز چیزی او دهد او
عزیزان را عزیزی او دهد او
مبادا آنکه او کس را کند خوار
که خوار او شدن کاریست دشوار
گرت عزت دهد رو ناز می‌کن
و گرنه چشم حسرت باز می‌کن
چو خواهد کس به سختی شب کند روز
ازو راحت رمد چون آهو از یوز
وگر خواهد که با راحت فتد کار
نهد پا بر سر تخت از سردار
بلند آن سر که او خواهد بلندش
نژند آن دل که او خواهد نژندش
به سنگی بخشد آنسان اعتباری
که بر تاجش نشاند تاجداری
به خاک تیره‌ای بخشد عطایش
چنان قدری که گردد دیده جایش
ز گل تا سنگ وز گل گیر تا خار
ازو هر چیز با خاصیتی یار
به آن خاری که در صحرا فتاده
دوای درد بیماری نهاده
نروید از زمین شاخ گیایی
که ننوشته‌ست بر برگش دوایی
در نابسته احسان گشاده‌ست
به هر کس آنچه می‌بایست داده‌ست
ضروریات هر کس از کم وبیش
مهیا کرده و بنهاده‌اش پیش
به ترتیبی نهاده وضع عالم
که نی یک موی باشد بیش و نی کم
تمنا بخش هر سرکش هواییست
جرس جنبان هر دلکش نواییست
چراغ افروز ناز جان گدازان
نیازآموز طور عشق بازان
کلید قفل و بند آرزوها
نهایت بین راه جستجوها
اگر لطفش قرین حال گردد
همه ادبارها اقبال گردد
وگر توفیق او یک سو نهد پای
نه از تدبیر کار آید نه از رای
در آن موقف که لطفش روی پیچ است
همه تدبیرها هیچ است، هیچ است
خرد را گر نبخشد روشنایی
بماند تا ابد در تیره رایی
کمال عقل آن باشد در این راه
که گوید نیستم از هیچ آگاه

part gah
05-07-2011, 14:40
هيچكس چشم به سوي من بيمار نكرد

كه به جان دادن من گريه بسيار نكرد

كه مرا در نظر آورد كه از غايت ناز

چين بر ابرو نزد و روي به ديوار نكرد

هيچ سنگين دل بيرحم به غير از تو نبود

كه سرود غم من در دل او كار نكرد

روح آن كشته غم شاد كه تا بود دمي

يار غم بود و شكايت ز غم يار نكرد

روز مردن ز تو وحشي گله ها داشت ولي

رفت از كار زبان وي و اظهار نكرد

part gah
06-07-2011, 10:55
در آن ديار كه هجران بود حيات نباشد

اساس زندگي خضر را ثبات نباشد

منادي است ز هجران كه هر كه بندي شد

ز بند خانه ما ديگرش نجات نباشد

مبين به ظاهر بي لطيفش كه هست بتان را

تغافلي كه كم از هيچ التفات نباشد

متاعهاي وفا هست در دكانچه عشقم

كه در سراسر بازار كائنات نباشد

به مذهب كه عمل مي كني و كيش كه داري

كه گفته است كه حسن تو را زكات نباشد

بساط دوري و شطرنج غايبانه به خوبان

به خود فرو شده وحشي عجب كه مات نباشد

sara_girl
06-07-2011, 15:36
سپهر قصد من زار ناتوان دارد
که بر میان کمر کین ز کهکشان دارد

جفاى چرخ نه امروز می رود بر من
به ما عداوت دیرینه در میان دارد

به کنج بی کسى و غربتم من آن مرغى
که سنگ تفرقه دورش ز آشیان دارد

منم خرابه نشینى که گلخن تابان
به پیش کلبه ى من حکم بوستان دارد

منم که سنگ حوادث مدام در دل سخت
به قصد سوختنم آتشى نهان دارد

کسى که کرد نظر بر رخ خزانى من
سرشک دمبدم از دیده ها روان دارد

چه سازم آه که از بخت واژگونه من
بعکس گشت خواصى که زعفران دارد

دلا اگر طلبى سایه ى هماى شرف
مشو ملول گرت چرخ ناتوان دارد

ز ضعف خویش برآ خوش از آن جهت که هماى
ز هر چه هست توجه به استخوان دارد

گرت دهد به مثل زال چرخ گرده ى مهر
چو سگ بر آن ندوى کان ترا زیان دارد

بدوز دیده ز مکرش که ریزه ى سوزن
پى هلاک تو اندر میان نان دارد

کسى ز معرکه ها سرخ رو برون آید
که سینه صاف چو تیغ است و یک زبان دارد

چو کلک تیره نهادى که می شود دو زبان
همیشه روسیهى پیش مردمان دارد

ز دستبرد اراذل مدام دربند است
چو زر کسى که دل خلق شادمان دارد

کسى که مار صفت در طریق آزار است
مدام بر سر گنج طرب مکان دارد

خود آن که پشت بر اهل زمانه کرد چو ما
رخ طلب به ره صاحب الزمان دارد

شه سریر ولایت محمد بن حسن
که حکم بر سر ابناى انس و جان دارد

کفش که طعنه به لطف و سخاى بحر زند
دلش که خنده به جود و عطاى کان دارد

به یک گداى فرومایه صرف می سازد
به یک فقیر تهى کیسه در میان دارد

part gah
09-07-2011, 08:06
غلام عشق حاشا كز جفاي يار بگريزد

نه عاشق بلهوس باشد كه از آزار بگريزد

ببر گر بلبلي دردسر بيهوده از گلشن

كه گويد عاشق روي گلم وز خار بگريزد

نباشد بي وفا گل بلكه مرغي بي وفا باشد

كه چون گل را نماند خوبي رخسار بگريزد

بس است اين طعنه از پروانه تا جاويد بلبل را

كه رنگ و بوي گل چون رفت از گلزار بگريزد

چرا از نسبت خود عشق را تهمت نهد وحشي

كسـي كز جور يار و طعنه اغيار بگريزد

part gah
10-07-2011, 14:59
پي خدنگ ، جگرگون به خون مردم كرد

بهانه ساخت كه شنجرف بوده ! پي گم كرد

تبسمي ز لب دلفريب او ديدم

كه هر چه با دل من كرد آن تبسم كرد

چنان شدم ز غم و غصه جدايي دوست

كه ديد دشمن اگر حال من ، ترحم كرد

ز سنگ تفرقه ايمن نشست صاف دلي

كه رفت و تكيه به ديوار دير چون خم كرد

نگفت يار كه داد از كه مي زند وحشي

اگر چه بر در او عمرها تظلم كرد

part gah
11-07-2011, 15:48
كاري نشد از پيش و ز كف نقد بقا شد

اين نقد بقا چيست كه بيهوده فنا شد

اظهار محبت به سگ كوي تو كرديم

گفتيم مگر دوست شود دشمن ما شد

دل خون شد و از ديده خونابه فشان رفت

تا رفته اي از ديده چه گويم كه چه ها شد

با جلوه حسنت چه كند اين تن چون كاه

انوار تجلي است كز آن كوه ز پا شد

رفتيم به خواب غم از افسانه وحشي

او را كه به عشـرتكده ما راهنما شد

part gah
12-07-2011, 11:07
کسـي كز رشك من محروم از آن پيمان شكن گريد

اگر در بزم او بيند مرا ، بر حال من گريد

به بزم عيش بي دردان به جانم ، كو غم آبادي

كه سوزد يك طرف مجنون و يك سو كوهكن گريد

چه مي پرسي حديث درد پروري كه احوالش

كسي هرگز نفهمد بس كه هنگام سخن گريد

نشينم من هم از اندوه و دور از كوي او گريم

غريب و دردمندي هر كجا دور از وطن گريد

برو اي پندگو بگذار وحشي را كه اين مسكين

دمي بنشيند و بر روزگار خويشتن گريد

part gah
14-07-2011, 13:32
پي وصلش نخواهم زود ياري در ميان افتد

كه شوق افزون شود چون روزگاري در ميان افتد

به خود دادم قرار صبر بي او يك دو روز اما

از‌ آن ترسم كه ناگه روزگاري در ميان افتد

فغان كز دست شد كارم ز هجر و كارسازان را

ز ضعف طالعم هر روز كاري در ميان افتد

خوش آن روزي كه چون گويند پيشت حرف مشتاقان

حديث درد من هم از كناري در ميان افتد

part gah
15-07-2011, 11:18
عشق گوبي عزتم كن ، عشق و خواري گفته اند

عاشقي را مايه بي اعتباري گفته اند

كوه محنت بر دلم نه منتت بر جان من

عاشقي را ركن اعظم بردباري گفته اند

پاي تا سر بيم و اميدم كه طور عشق را

غايت نوميدي و اميدواري گفته اند

پيش من هست احتراز از چشم و دل از غير دوست

آنچه اهل تقويش پرهيزگاري گفته اند

راست شد دل با رضاي يار و رست از هجر و وصل

آري آري راستي و رستگاري گفته اند

من مريد عشق گر ارشاد آن شد حاصلم

آن صفت كش نام ، موت اختياري گفته اند

زيستن فرع است وحشي ، اصل پاس دوستي است

جان و سهل است اول حفظ ياري گفته اند

saman_bv
15-07-2011, 11:53
ملول از زهد خویشم ساکن میخانه خواهم شد
حریف ساغر و هم مشرب پیمانه خواهم شد

اگر بیند مرا طفلی به این آشفتگی داند
که از عشق پری رخساره ای دیوانه خواهم شد

شدم چون رشته ای از ضعف و دارم شادمانی ها
که روزی یار با آن گوهر یکدانه خواهم شد

به هر جا می رسم افسانه عشق تو می گویم
به این افسانه گفتن عاقبت افسانه خواهم شد

مگو وحشی کجا می باشد و منزل کجا دارد
کجا باشم مقیم گوشه ویرانه خواهم شد

part gah
16-07-2011, 11:02
باغ تو را نظارگياني كه ديده اند

گفتند سبزه هاي خوشش بر دميده اند

در بوستان حسن تو گل بر سر گل است

در بسته بوده اي و گلش را نچيده اند

اي باد سرگذشت جدايي به گل بگوي

زين بلبلان كه سر به پر اندر كشيده اند

آيا چگونه مي گذرد تلخي قفس

بر طوطيان كه بر شكرستان پريده اند

شكرت به خون رقم شود از سر بري به جور

عشاق را زبان شكايت بريده اند

از بي حقيقتي است شكايت ز مردي

كز بهر ما هزار حكايت شنيده اند

وحشي بيا كه آمده آن بلهوس گداز

زرهاي كم عيار به آتش كشيده اند

M O B I N
20-07-2011, 11:40
ای مرغ سحر حسرت بستان که داری
این ناله به اندازهٔ حرمان که داری
ای خشک لب بادیه این سوز جگر تاب
در آرزوی چشمهٔ حیوان که داری
ای پای طلب اینهمه خون بسته جراحت
از زخم مغیلان بیابان که داری
پژمرده شد ای زرد گیا برگ امیدت
امید نم از چشمهٔ حیوان که داری
ای شعلهٔ افروخته این جان پر آتش
تیز از اثر جنبش دامان که داری
ما خود همه دانند که از تیر که نالیم
این ناله تو از تیزی مژگان که داری
وحشی سخنان تو عجب سینه گداز است
این گرمی طبع از تف پنهان که داری

F l o w e r
20-07-2011, 13:24
ای آنکه عرض حال من زار کرده‌ای

با او کدام درد من اظهار کرده ای


آزاد کن ز راه کرم گر نمی‌کشی

ما را چه بی‌گناه گرفتار کرده‌ای


تا من خجل شوم که بد غیر گفته‌ام

دایم سخن ز نیکی اغیار کرده‌ای


تا جان دهم ز شوق چو این مژده بشنوم

آهنگ پرسش من بیمار کرده‌ای


وحشی به کار غیر اگر شهره‌ای چه شد

نقد حیات صرف در این کار کرده ای

M O B I N
23-07-2011, 18:26
گله‌ای دارم از تو و گله‌ای
که نگنجد به هیچ حوصله‌ای
گله‌ای دود در دماغم از آن
گله‌ای باد بر چراغم از آن

نفروخته خود را ز غمت باز خریدیم
آن خط غلامی که ندادیم دریدیم
در دست نداریم بجز خار ملامت
زان دامن گل کز چمن وصل نچیدیم
این راه نه راهیست عنان بازکش ای دل
دیدی که درین یک دو سه منزل چه کشیدیم
مانند سگ هرزه رو صید ندیده
بیهوده دویدیم و چه بیهود دویدیم
وحشی به فریب همه کس می‌روی از راه
بگذار که ما ساده دلی چون تو ندیدیم

part gah
29-07-2011, 11:39
كجا در بزم او جاي چو من ديوانه اي باشد

مقام همچو من ديوانه اي ، ويرانه اي باشد

چو مجنون تازه سازم داستان عشق و رسوايي

كه اين هم در ميان مردمان افسانه اي باشد

من و شمعي كه باشد قدر عاشق آنقدر پيشش

كه چون خود را بسوزد كمتر از پروانه اي باشد

ميان آشنايان هر چه مي خواهي بكن با من

ولي خوارم مكن چندين اگر بيگانه اي باشد

مگو وحشي كجا مي باشد اي سلطان مهرويان

كجا باشد مقامش ، گوشه ميخانه اي باشد

M O B I N
03-08-2011, 13:06
در آغاز محبت گر وفا کردی چه می‌کردم
دل من برده بنیاد جفا کردی چه می‌کردم
هنوزم مبتلا نا کرده کشت از تیغ استغنا
دلم را گر به لطفی مبتلا کردی چه می‌کردم
نگار آشنا کش دلبر بیگانه سوز من
مرا با خویشتن گر آشنا کردی چه می‌کردم
بجز جور و جفا کردی نکرد آن مه بحمداله
اگر بعد از وفا این کارها کردی چه می‌کردم
شدم آگاه زود از خوی آن بیداد جو وحشی
دلم گر خو به آن شوخ بلا کردی چه می‌کردم

F l o w e r
04-08-2011, 22:16
نو بهار آمد ولی بی دوستان در بوستان

آتشین میلیست در چشمم نهال ارغوان

تا گل سوری بخندد ساقی بزم بهار

ریخت در جام زمرد فام خیری زعفران

غنچه کی خندد بروی بلبل شب زنده دار

گر نیندازد نسیم صبح خود را در میان

بر سر هر شاخ گل مرغی خوش الحان و مرا

مهر خاموشیست چون برگ شقایق بر زبان

غنچه با مرغ سحر خوان سرگران گردیده بود

از کناری باد صبح انداخت خود را در میان

M O B I N
23-08-2011, 15:40
غزل

عشق کو تا شحنهٔ حسرت به زندانم کشد
انتقال عهد فارغ بالی از جانم کشد
بر در میخانه من خواهم که آید غمزه مست
گه میانم گیرد و گاهی گریبانم کشد
پر نگاهی کو که چون بر دل گشاید تیر ناز
از پی هم سد نگه تازد که پیکانم کشد
سرمه‌ای خواهم که جز یک رو نبینم ، عشق کو
تا به میل آتشین در چشم گریانم کشد
گلشن شوقی هوس دارم که رضوان از بهشت
بر در باغ آید و سوی گلستانم کشد
وعده گاهی کو که چون نومید برخیزم ز وصل
دست امید وفای وعده دامانم کشد
در کدامین چشم جویم آن نگاه بردگی
کاشکارا گویدم برخیز و پنهانم کشد
آن غزالی را که وحشی خواهد ار واقع شود
دهر بس نیت که از طبع غزلخوانم کشد

part gah
27-08-2011, 10:01
غم هجوم آورده مي دانم كه زارم مي كشد

وين غم ديگر كه دور از روي يارم مي كشد

مي كشد صد بار هر ساعت من بد روز را

من نمي دانم كه روزي چند بارم مي كشد

گريه كن بر حسرت و درد من اي ابر بهار

كين چنين فصلي غم آن گلعذارم مي كشد

شب هلاكم مي كند انديشه غمهاي روز

روز فكر محنت شبهاي تارم مي كشد

گفته خواهم كشت وحشي را به صد بيداد زود

دير مي آيد مگر از انتظارم مي كشد

part gah
28-08-2011, 08:45
هم مگر فيض توام نطق و بياني بدهد

در خور شكر عطاي تو زباني بدهد

آن جواهر كه توان كرد نثار تو كم است

هم مگر همت تو بحري و كاني بدهد

چشمه فيض گشا خاطر فياض شماست

وه چه باشد كه به ما طبع رواني بدهد

وحشي از عهده شكر تو نيايد بيرون

عذر اين خواهد اگر عمر اماني بدهد

टीડીમીડીજ
29-08-2011, 10:43
یاران همه کردند سفر بودن ما چیست؟


ای همنفسان بودن و آسودن ما چیست
یاران همه کردند سفر بودن ما چیست
بشتاب رفیقا که عزیزان همه رفتند
ساکن شدن و راه نپیمودن ما چیست
ای چرخ همان گیر که از جور تو مردیم
هر دم المی بر الم افزودن ما چیست
گر زخم غمی بر جگر ریش نداریم
رخساره به خون جگر آلودن ما چیست
وحشی چو تغافل زده از ما گذرد یار
افتادن و بر خاک جبین سودن ما چیست

part gah
03-09-2011, 12:53
نشانم پيش تيرش كاش تيرش بر نشان آيد

كه پيشم از پي تير خود آن ابرو كمان آيد

مگوييدش حديث كوه درد من كه مي ترسم

چو گوييد اين سخن ناگه بر آن خاطر گران آيد

از آنم كس نمي پرسد كه چون پرسد كسي حالم

به او گويم غم دل آنقدر كز من به جان آيد

بيا اي باد خاكم بر سر هر رهگذر افكن

كه دامانش بگيرم هر كجا دامن كشان آيد

ز شوق او نرفتم سوي بوستان ، بهر آن رفتم

كه شايد نخل من روزي به سوي بوستان آيد

تو دمساز رقيباني چنين معلوم مي گردد

كه چون خواني مرا ، نام رقيبم بر زبان آيد

صبوحي كرده مي آمد ، بسي خون كرده رفتارش

بلي خونها شود جايي كه مستي آنچنان آيد

مگو وحشي چرا از بزم او غمناك مي آيي

كسي كز بزم او بيرون رود چون شادمان آيد

part gah
05-09-2011, 17:56
در اول عشق و جنون آهم ز گردون بگذرد

آغاز كارم اين چنين ، انجام آن چون بگذرد

ليلي كه شد مجنون از او دور از خرد صد مرحله

كو تا ز عشق روي تو صد ره ز مجنون بگذرد

اي آن كه پرسي حال من وه چون بود حال كسي

كز ديده هر دم بر رخش صد جدول خون بگذرد

از دل برآيد شعله اي كاتش به عالم در زند

هر گه كه در خاطر مرا آن جامه گلگون بگذرد

وحشي كه شد گوهر فشان در وصف عقد گوهرش نبود

نبود عجب كز نظم او از در مكنون بگذرد

part gah
06-09-2011, 10:28
خوش آن روزي كه زنجير جنون بر پاي من باشد

به هر جا پا نهم از بيخودي غوغاي من باشد

خوش آن عشقي كه در كوي جنونم خسروي بخشد

جهان پر لشكر از اشك جهان پيماي من باشد

هوس دارم دگر در عشق آن شب زنده داري ها

كه در هر گوشه اي افسانه سوداي من باشد

خوش آن كز خار خار داغ عشق لاله رخساري

جهاني لاله زار چشم خون پالاي من باشد

مرا ديوانه سازد اين هوس وحشي كه از ياري

مهي را گوش بر افسانه شبهاي من باشد

part gah
07-09-2011, 14:40
اغيار را آسان كشد عاشق چو ترك جان كند

هر كس كه از جان بگذرد بسيار خون آسان كند

اي دل به راه سيل غم جان را چه غمخواري كني

اين خانه اندوه را بگذار تا ويران كند

جان صرف پركاري كه او چون رو به بازار آورد

بازار خوبان بشكند نرخ بالا ارزان كند

از بي سر و سامانيم ياران نصيحت تا به كي

او مي گذرد تا كسي فكر سر و سامان كند ؟

شد كعبه دل از بتان بتخانه ، وحشي چون كنم

داغ رقيبانش اگر آتشگه گبران كنم

part gah
19-09-2011, 09:32
ملك دل را سپه ناز به يغما آمد

ديده را مژده كه هنگام تماشا آمد

تا چه كرديم كه چون سبزه ز كويي ندميم

گل به گلزار شد و لاله به صحرا آمد

پرتو طلعت يوسف مگرش خواهد عذر

آنچه بر ديده يعقوب و زليخا آمد

غمزه اش كرد طمع در دل و چونش ندهم

خاصه اكنون كه تبسم به تقاضا آمد

مژده عمر ابد مي رسد اكنون ز لبش

صبر كن يك نفس اي دل كه مسيحـا آمد

منع دل زين ره پر تفرقه كردم نشنيد

رفت با يك حشر طاقت و تنها آمد

باش آماده فتراك ملامت وحشي

كه تو در خوابي و صياد ز صد جا آمد

part gah
11-10-2011, 19:04
بازم غم بيهوده به هم خانگي آمد

عشق آمد و با نشاط ديوانگي آمد

اي عقل همانا كه نداري خبر از عشق

بگريز كه او دشمن فرزانگي آمد

خوش باش اگر كنج غمت هست كه اين دل

با رخنه ديرينه به ويرانگي آمد

دارد خبري آن نگه خاص كه سويم

مخصوص به صد شيوه بيگانگي آمد

اي شمع به هر شعله كه خواهيش بسوزان

مرغ دل وحشي كه به پروانگي آمد

part gah
14-10-2011, 13:47
آن كس كه دامن از پي كين تو بر زند
بر پاي نخل زندگي خود تبر زند
گر كوه خصمي تو كند انتقام تو
آن تيغ را به دست خودش بر كمر زند
از لشكر توجه تو كمترين سوار
تازد برون و يك تنه بر صد حشر زند
قهر تو چون بلند كند گوشه كمان
هر تير را كه قصد كند بر جگر زند
شكر خدا كه خصم تو را بر جگر نشست
آن تيرها كه خواست تو را بر سپر زند
مرغي كز آشيانه خصم تو بر پريد
الا به خون خود نتواند كه پر زند
آنجا كه باطن تو كشد تيغ انتقام
از دور ايستد اجل و الحذر زند
تو در گلو فشاري خصمي و جان او
در بند فرجه اي است كه از تن به در زند
در راه سير كوكب اقبال تو سپهر
در ديده ستاره بد نيشتر زند
فتحي نموده اي دگر از نو كه بر فلك
اقبال ، طبل نصرت و كوس ظفر زند
وحشي كجاست منكر او تا چو ديگران
خود را به تيغ قهر قضا و قدر زند

part gah
06-11-2011, 21:38
يار دورافتاده مان حل مراد ما نكرد

مدتي رفتيم و او يك بار ياد ما نكرد

مجلس ما هر دم از يادش بهشتي ديگر است

گر چه هرگز ياد ما حوري نژاد ما نكرد

بر سر صد راه داد ما به گوش او رسيد

يك ره آن بيدادگر گوشي به داد ما نكرد

دل به خاك رهگذارش عمرها پلهو نهاد

او گذاري بر دل خاكي نهاد ما نكرد

اعتماد ما يكي صد شد به وحشي زين غزل

كيست كو صد آفرين بر اعتقاد ما نكرد

part gah
23-06-2012, 13:03
المنته لله كه شب هجر سر آمد

خورشيد وصال از افق بخت برآمد

صد شكر كه زنجيري زندان جدايي

از حبس فراق تو سلامت بدر آمد

شد نوبت ديدار و زدم كوس بشارت

يعني كه دعاي سحري كارگر آمد

جان بود ز هجر تو مهياي عزيمت

اين بود كه ناگاه ز وصلت خبر آمد

بيخود شده بود از شعف وصل تو وحشي

زو در گذران گر به درت ديرتر آمد

part gah
16-08-2012, 03:47
روز مرگم هرکه شیون کند از دور و برم دور کنید

همه را مست و خراب از می و انگور کنید

مزد غسال مرا سیر شرابش بدهید

مست مست از همه جا حال خرابش بدهید

بر مزارم مگذارید بیاید واعظ

پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ

جای تلقین به بالای سرم دف بزنید

شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید

روز مرگم وسط سینه من چاک زنید

اندرون دل من یک قلم تاک زنید

روی قبرم بنویسید وفادار برفت

آن جگر سوخته ی خسته از این دار برفت

part gah
25-09-2012, 06:48
گر ريخت پر عقابي ، فر هما بماند

جاويد سايه او بر فرق ما بماند

رفت آنكه لشكري را در حمله اي شكستي

لشكرشكن اگر رفت كشور گشا بماند

ماه سپهر مند ، شد از صف كواكب

مهر ستاره خيل ، گردون لوا بماند

عباس بيك اعظم كز بار احترامش

تا انقراض عالم گردون دو تا بماند

خان ضعيف پرور كز بهر حفظ جانش

بر چرخ عالمي را دست دعا بماند

خورشيد خادم او ، گردون ملازم او

تا حشر اين بزرگي ، وين كبريا بماند

گردون ذخيره سازد گرد سم سمندش

كز بهر چشم گردون اين توتيا بماند

گر دست تيغ فتنه گردون بلند سازد

خشك از تهيب عدلش اندر هوا بماند

گر جان گذاشت خالي از نخل رسيده او

اين هر دو تازه نخلش او را به جا بماند

اين را به باغ دولت و آنرا به گلشن بخت

يارب كه تا قيامت نشو و نما بماند

تو جاودان بماني گر او نماند باقي

اقبال تو جهان را تا انتها بماند

وحشي هميشه ماند اين زبده زمانه

تا هيچ كس نماند تنها خدا بماند

part gah
25-09-2012, 06:50
اين دل كه دوستي به تو خون خواره مي كند

خصمي بخود نه ، با من بيچاره مي كند

بد خويي ات به آخر ديدن گذاشته است

حالا نظر به خوبي رخساره مي كند

اين صيد بي ملاحظه غافل از كمند

گردن دراز كرده چه نظاره مي كند

اين شيشه ضعيف كه صد جا شكسته بيش

اين اختلاط چيست كه با خاره مي كند

فردا نمايمش كه سوي جيب جان رود

وحشي كه جيب عاريتي پاره مي كند

V E S T A
16-10-2013, 01:38
دوستـان شرح پریشـانی من گــوش کنیـد

داستان غــم پنهـانی من گــوش کنیــد

قصــه بی سر و سامانـی من گوش کنیـد

گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید


شرح این آتـش جان سـوز نگفتـن تا کـی
سوختـم سوختـم این راز نهفتــن تا کی


روزگـاری من و دل ساکـن کویـی بودیـم

ساکـن کـوی بـت عربـده‌جویـی بودیـم

عقل و دین باخته، دیوانـهٔ رویی بودیـم

بستهٔ سلسلهٔ سلسله مویـی بودیـم


کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتـار از ایـن جمـله که هستنـد نبود


نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت

سنبـل پرشکنـش هیـچ گرفتـار نداشت

اینهمه مشتری و گرمـی بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیـچ خریدار نداشت


اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعـث گـرمی بازار شـدش من بودم


عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او

داد رسوایـی من شهــرت زیبایـی او

بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او

شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او


این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد


چاره اینست و ندارم به از این رای دگر

که دهـم جای دگر دل به دل‌آرای دگـر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر

بر کف پای دگر بوســه زنم جـای دگر


بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهدبود


پیـش او یار نو و یـار کهـن هر دو یـکی‌ست

حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست

قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکـی‌ست

نغمهٔ بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست


این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود


چون چنین است پی کار دگر باشم به

چند روزی پـی دلـدار دگر باشـم به

عندلیب گل رخسـار دگر باشم به

مرغ خوش نغمهٔ گلزار دگر باشم به


نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش


آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست

می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست

از من و بنــدگی من اگرش عـاری هست

بفروشد که به هر گوشه خریداری هست


به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی


مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است

راه صد بادیــهٔ درد بریدیـم بــس است

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است

اول و آخر این مرحله دیدیم بس است


بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر


تو مپنـدار که مهـر از دل محـزون نرود

آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به صد افسانه و افسون نرود

چه گمان غلط است این ، برود چون نرود


چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود


ای پسر چند به کام دگرانت بینم

سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم

مایه عیش مدام دگرانت بینم

ساقی مجلس عام دگرانت بینم


تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند


یار این طایفه خانه برانداز مباش

از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش

می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش

غافل از لعب حریفان دغا باز مباش


به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را


در کمین تو بسی عیب شماران هستند

سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند

داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند

غرض اینست که در قصد تو یاران هستند


باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری


گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت

وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت

با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت


حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند

V E S T A
18-10-2013, 12:50
ای همنفسان بودن وآسودن ما چیست


یاران همه کردند سفر بودن ما چیست




بشتـاب رفیقــا که عزیـزان همـه رفتنـد


ساکن شـدن و راه نپیمودن ما چیست




ای چرخ همان گیر که از جور تو مردیم


هر دم المی بر الم افزودن ما چیست




گر زخــم غمــی بر جــگر ریش نداریـم


رخساره به خون جگر آلودن ما چیست




وحشـی چو تغـافل زده از ما گـذرد یـار


افتادن و بر خاک جبین سودن ما چیست

Demon King
18-10-2013, 17:13
سراغاز


زهی نام تو سر دیوان هستی
ترا بر جمله هستی پیش دستی
زکان صنع کردی گوهری ساز
وزان گوهر محیط هستی آغاز
به سویش دیده قدرت گشادی
بنای آفرینش زو نهادی
ازو دردی و صافی ساز کردی
زمین و آسمان آغاز کردی
به روی یکدگر نه پرده بستی
ثوابت را ز جنبش پا شکستی
به تار کاکل خور تاب دادی
لباس نور در پیشش نهادی
به نور مهر مه را ره نمودی
نقاب ظلمتش از رخ گشودی
نمودی قبلهٔ کروبیان را
گشودی کام مشتی ناتوان را
به راه جستجو کردی روانشان
به سیر مختلف کردی دوانشان
جهان را چار گوهر مایه دادی
سه جوهر را از او پیرایه دادی
تک و پوی فلک دادی به نه گام
زمین را ساز کردی هفت اندام
شب و روزی عیان کردی جهان را
دو کسوت در بر افکندی زمان را
طلب کردی کف خالی زعالم
ز آب ابر لطفش ساختی نم
وز آن گل باز کردی طرفه جسمی
برای گنج عشق خود طلسمی
چو او را بر ملایک عرض کردی
ملک را سجده او فرض کردی
یکی را سجده‌اش در سر نگنجید
به گردن طوق دار لعن گردید
در گنجینه احسان گشادی
در آن ویرانه گنج جان نهادی
نهادی در دلش سد گنج بر گنج
وزان گنجش زبان کردی گهر سنج
به ده کسوت نمودی ارجمندش
به تاج عقل کردی سر بلندش
نهادی گنج اسما در دل او
ز لطفت رست این گل از گل او
به او دادی دبستان فلک را
نشاندی در دبستانش ملک را
به گلزار بهشتش ره نمودی
در آن باغ بر رویش گشودی
چو حورش برد از جا میل دانه
به عزم دانه چیدن شد روانه
ز بهر خوشه کردن ساخت چون داس
به رخش راندنش بستند قسطاس
بسان خوشه کاه افشاند بر سر
ز بی برگی لباس برگ در بر
حدیث نا امیدی بر زبان راند
قدم از روضه رضوان برون ماند
نوای ناله بر گردون رسانید
به عزم توبه اشک خون فشانید
که یارب ظلم کرده بر تن خویش
ببخشا تا نمانم زار از این بیش
از آن قیدش به احسان کردی آزار
به خلعت‌های عفوش ساختی شاد
اگر آدم بود پرورده تست
و گر عالم پدید آوردهٔ تست
تویی کز هیچ چندین نقش بستی
ز کلک صنع بر دیبای هستی
ز تو قوس قزح جا کرد بر اوج
وز او دادی محیط چرخ را موج
به راهت کیست مه رو بر زمینی
چو من دیوانه گلخن نشینی
به گلخن گرنه از دیوانگی زیست
به روی او ز خاکستر نشان چیست
فلک را داغ خور بردل نهادی
ز بذرش پنبه بهر داغ دادی
بلی رسم جهانست اینکه هر روز
بود کم پنبهٔ داغ از دگر روز
درون شیشه چرخ مدور
ز صنعت بسته‌ای گلهای اختر
ز شوقت کوه از آن از جا نجسته
که او را خارها در پا نشسته
تو بستی بر کمر گه کوه را زر
صدف را از تو درگوش است گوهر
ترا آب روان تسبیح خوانی
پی‌ذکر تو هر موجش زبانی
صدف را خنده در نیسان تو دادی
دهانش را ز در دندان تو دادی
فلک را پشت خم از بار عشقت
دل مه روشن از انوار عشقت
نهی درج دهان را گوهر نطق
دهی تیغ زبان را جوهر نطق
به کنهت فکر کس را دسترس نیست
تویی یکتا و همتای تو کس نیست
به نام تست در هر باغ و بستان
به کام جو زبان آب جنبان
که جنبش داد مفتاح زبان را
وزان بگشود در گنج بیان را
سرای چشم مردم روشن از چیست
در این منظر فتاده سایه از کیست
زهی آثار صنعت جمله هستی
بلندی از تو هستی دید و پستی
منم خاکی به پستی رو نهاده
به زیر پای نومیدی فتاده

Demon King
18-10-2013, 17:13
نظر اعتبار بر صورت عالم گشودن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



ایا مدهوش جام خواب غفلت
فکنده رخت در گرداب غفلت
ازین خواب پریشان سر برآور
سری در جمع بیداران در آور
در این عالی مقام پر غرایب
ببین بیداری چشم کواکب
تماشا کن که این نقش عجب چیست
ز حیرت چشم انجم مانده بر کیست
که می‌گرداند این چرخ مرصع
که برمی‌آرد این دلو ملمع
که شب افروز چندین شب چراغ است
که ریحان کار این دیرینه باغ است
چه پرتو نور شمع صبحگاه است
چه قوت سیر بخش پای ماه است
چه جذب است این کزین دریای اخضر
به ساحل می‌دواند کشتی خور
چه لنگر کوه را دارد زمین گیر
فلک را هست این سیر از چه تأثیر
ز یک جنسند انگشت و زبانت
به جنبش هر دو از فرمانبرانت
زبان چون در دهان جنبش کند ساز
چه حال است این کز او می‌خیزد آواز
چرا انگشت جنبانی چو در مشت
نیاید چون زبان در حرف انگشت
ترا راه دهان و گوش و بینی
یکی گردد بهم چون نیک بینی
چرا بینی چو گیری نشنوی بوی
چرا نبود چو لب گوشت سخن گوی
چرا چون گوش گیری نشنوی هیچ
حکایت گوش کن یک دم در این پیچ
برون از عقل تا اینجا کسی هست
که او در پرده زینسان نقشها بست
درین پرده که هر جانب هزاران
فتاده همچو نقش پرده حیوان
بیا وحشی لب از گفتار دربند
سخن در پرده خواهی گفت تا چند
همان بهتر که لب بندی ز گفتار
نشینی گوشه‌ای چون نقش دیوار

V E S T A
24-10-2013, 00:00
از تنــدی خــوی تــو گهــی یـاد نکـــردم

کز درد ننالیــــدم و فریـــاد نکـــردم




پیش که رسیــدم، که ز اندوه جدایــی

نگریستــم و حرف تو بنیــاد نکـــردم




با اینهـــمه بیــداد که دیدم ز تــو هرگــز

دادی نـــزدم نالــه ز بیــداد نکــردم




گفتی چه کس است این ، چه کسم، آن که ز جورت

جــان دادم و آه از دل ناشــاد نکـــردم




وحشی منــم آن صیــد که از پا ننشــستم

تا جــان هــدف ناوک صیــاد نکــردم