PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : سروش صحت



smagoli
17-06-2010, 13:22
وی فوق لیسانس آلودگی شیمیایی دریا از دانشگاه آزاد است. با مجموعه «جنگ ۷۷» مهران مدیری در سال ۱۳۷۷ پا به عرصه هنر گذاشت و به شهرت رسید و همزمان در همان برنامه نویسندگی را در کنار بازیگری تجربه کرد. بازی در سینما را در سال ۱۳۷۸ با فیلم «شراره» به کارگردانی سیامک شایقی آغاز کرد.

نویسنده
۱۳۷۷ - جُنگ ۷۷ (مهران مدیری)
۱۳۷۹ - چراغ جادو (مجموعه تلویزیونی)
۱۳۸۱ - زیر آسمان شهر (سری اول و سوم)
۱۳۸۴ - جایزه بزرگ (مهران مدیری)
۱۳۸۴ - شبهای برره (مهران مدیری)
۱۳۸۴ - نوک برج؛ به کارگردانی کیومرث پوراحمد
۱۳۸۵ - باغ مظفر (مهران مدیری)
۱۳۸۶ - ترش و شیرین (رضا عطاران)
۱۳۸۷ - بزنگاه (رضا عطاران)
۱۳۸۸ - نیش زنبور (حمیدرضا صلاحمند)
۱۳۸۸ - پوپک و مش ماشاالله (فرزاد موتمن)

بازیگر
۱۳۷۷ - جُنگ ۷۷ (مجموعه تلویزیونی)؛ به کارگردانی مهران مدیری
۱۳۷۸ -ببخشیدشما! (مجموعه تلویزیونی)؛ به کارگردانی مهران مدیری
۱۳۷۸ - شراره(فیلم سینمایی)؛ به کارگردانی سیامک شایقی
۱۳۷۸ - داستان یک شهر (مجموعه تلویزیونی)؛
۱۳۸۰ - نان، عشق و موتور ۱۰۰۰ (فیلم سینمایی)؛ به کارگردانی ابوالحسن داودی
۱۳۸۰ - کاکتوس (مجموعه تلویزیونی)؛ به کارگردانی محمد رضا هنرمند
۱۳۸۱ - گاوخونی (فیلم سینمایی)؛ به کارگردانی بهروز افخمی
۱۳۸۳ - بازنده (فیلم سینمایی)؛ به کارگردانی قاسم جعفری
۱۳۸۴ - تقاطع (فیلم سینمایی)؛ به کارگردانی ابوالحسن داودی
۱۳۸۵ - تنگنا (فیلم تلویزیونی)؛ به کارگردانی علی‌رضا بذرافشان
۱۳۸۵ - سربلند (فیلم سینمایی)؛ به کارگردانی سعید تهرانی
۱۳۸۷ - مرد هزار چهره (مجموعه تلویزیونی)؛ به کارگردانی مهران مدیری
۱۳۸۷ - بازی (تله‌فیلم)
۱۳۸۸ - شمس العماره (مجموعه تلویزیونی)
۱۳۸۸ - گاوصندوق (مجموعه تلویزیونی)
۱۳۸۸ - طهران تهران (فیلم سینمایی)؛ به کارگردانی داریوش مهرجویی، مهدی کرم پور
۱۳۸۸ - پوپک و مش ماشاالله (فیلم سینمایی)؛ به کارگردانی فرزاد موتمن

====
من نوشته های سروش رو خیلی دوست دارم
به نظرم خیلی جالبن

برای شما هم میزارمشون

امیدوارم خوشتون بیاد




راحتی






جواني که کنارم نشسته بود با موبايلش حرف مي زد. بقيه ساکت بودند. جوان پرسيد؛ «ساعت نه خوبه؟... نه و نيم چي؟... باشه پس نه و نيم منتظرتم.» بعد موبايلش را قطع کرد و تا وقتي که يک ايستگاه بالاتر از تاکسي پياده شد، کسي حرفي نزد. جوان که پياده شد، راننده گفت؛ «حالا تا خود نه و نيم سر حاله.» به پياده رو نگاه کردم، جوان کيفش را روي شانه اش انداخته بود و دور مي شد صورتش را نمي ديدم، اما به نظر من هم سرحال مي آمد. زن مسني که روي صندلي جلو نشسته بود، گفت؛ «خوش به حالش. من خانه برم رفتم، نرم نرفتم... سي ساله نه منتظر کسي هستم، نه کسي منتظرمه.» مردي که کنارم بود به زن مسن گفت؛ «اتفاقاً خوش به حال شما. قدر راحتي تون رو نمي دونيد.» زن مسن گفت؛ «مرده شور اين راحتي رو ببرن.» زن مسن که پياده شد به دور شدنش نگاه کردم. صورت او را هم نمي ديدم.

Mehran
17-06-2010, 23:33


بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :

1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید


گربه نابغه (forum.p30world.com/showthread.php?t=417271&p=5074200&viewfull=1#post5074200)
از مخبرالدوله تا توپخانه (forum.p30world.com/showthread.php?t=417271&p=5077656&viewfull=1#post5077656)
یك روز كاری (forum.p30world.com/showthread.php?t=417271&p=5094728&viewfull=1#post5094728)
پسر جوان و پيرمرد (forum.p30world.com/showthread.php?t=417271&p=5097285&viewfull=1#post5097285)
رفتني و ماندني (forum.p30world.com/showthread.php?t=417271&p=5105365&viewfull=1#post5105365)
حقیقت بزرگی را کشف کردم (forum.p30world.com/showthread.php?t=417271&p=5105479&viewfull=1#post5105479)
تکراري مثل هميشه (forum.p30world.com/showthread.php?t=417271&p=5111891&viewfull=1#post5111891)
پس چرا...؟ (forum.p30world.com/showthread.php?t=417271&p=5116302&viewfull=1#post5116302)
گفتم مستقيم و پريدم بالا (forum.p30world.com/showthread.php?t=417271&p=5118878&viewfull=1#post5118878)
اشتباه (forum.p30world.com/showthread.php?t=417271&p=5120423&viewfull=1#post5120423)
چروک هاي دور چشم (forum.p30world.com/showthread.php?t=417271&p=5127117&viewfull=1#post5127117)
فکر و خيال (forum.p30world.com/showthread.php?t=417271&p=5133588&viewfull=1#post5133588)
اصل عدم قطعيت هايزنبرگ (forum.p30world.com/showthread.php?t=417271&p=5138863&viewfull=1#post5138863)
دود (forum.p30world.com/showthread.php?t=417271&p=5182216&viewfull=1#post5182216)
اسب (forum.p30world.com/showthread.php?t=417271&p=5187260&viewfull=1#post5187260)

به روز رسانی تا 22#

با تشکر مهران...

smagoli
17-06-2010, 23:33
روی پای خانم مسنی که جلوی تاکسی نشسته بود، سبدی حصیری بود که گربه لاغری وسط آن نشسته بود و به خانم مسن نگاه می کرد. پسربچه یی که با مادرش عقب تاکسی نشسته بود از خانم مسن پرسید «چرا گربه تون اینقدر زشته؟» زن گفت؛ «اینکه خیلی خوشگله، تازه نابغه هم هست.» مادر پسربچه گفت؛ «نابغه است؟» زن مسن با افتخار گفت؛ «بله... جدول ضرب رو حفظه.» پسربچه گفت؛ «دروغ نگو.» زن مسن رو به گربه گفت؛ «دو دو تا؟» گربه چهار تا میو گفت. زن مسن گربه را ناز کرد و گفت؛ «سه دو تا؟» گربه شش بار میو گفت. بچه رو به گربه گفت؛ «چهار دو تا؟» گربه جوابی نداد و فقط به پیرزن نگاه کرد. پسربچه پرسید؛ «پس چرا نگفت؟» خانم مسن گفت؛ «فعلاً فقط دو دو تا و سه دو تا رو بلده... ولی اگه زنده بمونم بقیه اش رو هم یادش میدم.» بچه پرسید؛ «زود یاد می گیره؟» زن مسن گفت؛ «آره خیلی علاقه داره.» بچه رو به گربه گفت؛ «چهار دو تا میشه هشت تا.» گربه به زن مسن خیره شده بود. زن مسن گفت؛ «آخی... نازی.» کمی جلوتر زن مسن با گربه زشت نابغه اش پیاده شدند.» مادر پسربچه گفت؛ «چقدر دلم برای خانمه سوخت.» پسربچه گفت؛ «چرا؟» مادر گفت؛ «چه می دونم... طفلکی زندگی اش همین بود که به گربه اش جدول ضرب یاد بده... خیلی تنها بود.» راننده رادیو را روشن کرد. چند دقیقه یی که گذشت پسربچه پرسید؛ «مامان هفت هشت تا چند تا میشه؟» مادر گفت؛ «پنجاه و شش تا.» گوینده رادیو از نزدیک شدن یک توده هوای سرد خبر می داد.

smagoli
18-06-2010, 21:52
راننده : ايرانسل 5تومني ديده‌بوديم، 3تومني ديده بوديم، ولي ديگه هزارتومني نديده بوديم كه امروز خدا رو شكر اون‌م ديديم! صُب گرفتم از مغازه، حالا تموم شده! جمعاً 4تا تماس بيش‌تر عمر نكرد! نه كه فكر كني چار پنج دقيقه باش حرف زدما. ايناها ...

همان‌طور كه دست چپ‌ش به فرمان است، با دست راست گوشي موبايل‌ش را جوري مي‌گيرد كه من هم صفحه‌اش را ببينم. فهرست تماس‌هاش را مي‌آورد.

راننده : اولي‌ش كه زنگ زدم به پسرخاله‌م، باش قرار داشتم سرِ سمنگان. يه ثانيه فقط به‌ش گفتم «اومدم» و قطع كردم. دومي‌ش يه تماس ناموفق بوده كه طرف گوشي‌شو ورنداشته. سومي‌ش زنگ زدم خونه. حالا مام كه زنگ مي‌زنيم خونه ديگه حرف آن‌چناني نداريم بزنيم با عيال كه. يه سلام و يه چه خبر؟ و يه سراغ از بچه‌ها كه از مدرسه اومدن يا نه و يه اين‌كه شام ميام يا نه و والسلام. سرجمع يه دقيقه هم نمي‌شه. آخري‌ش هم به پسر بزرگه زنگ زدم كه شب كار دارم. نمي‌تونم سوييچو به‌ش بدم بره رفيق‌بازي. هيچي ديگه. هزار تومن تموم شد رفت.

من : خب آره ديگه. ايرانسل مجبوره اين‌طوري پول از ملت بگيره تا بتونه سرپا باشه. اين كارا رو نكنه كه مث تاليا ورشكست مي‌شه.

راننده : نه آقا!‌ خيلي پول داره. مث چي داره مي‌فروشه. مگه نمي‌بيني چه تبليغات سرسام‌آوري هم مي‌كنه. خب داره كه پول مي‌ده واسه تبليغ.

من : آره خب. اين‌م حرفيه.

راننده : البته مث اين‌كه ديگه دارن سوسه ميان تو كارش. غلط نكنم پول حساب‌شونو نداده، سيبيلا رو چرب نكرده، دارن مي‌ذارن تو كاسه‌ش.

من : چه‌طور مگه؟

راننده : مگه نشنيدي؟ شوراي شهر گير داده به آنتن‌هاش. گفته بايد از كف شهر جمع‌شون كنه. مي‌گن واسه سلامتي مردم ضرر داره! زكي!

من : خب ضرر كه داره. راس مي‌گن.

راننده : نه آقاي عزيز! اين حرفا كدومه. اينا اگه به فكر سلامت مردمن، اگه راس مي‌گن اين‌قد پارازيت نكنن تو [...] ِ مردم!

تعبير جالبي است! راست‌ش تا به حال فكرش را نكرده بودم پارازيت به آن‌جا هم مربوط مي‌شود.

راننده : خدا شاهده همين سه چار ماه پيش يكي از اقوام باجناق ‌ما حامله بوده. مي‌برن‌ش بيمارستان، بچه كه به دنيا مي‌آد مي‌بينن سوراخ مخرج نداره! گرفتي كه چي شد؟

من : بعله. متوجه شدم.

راننده خلاصه مي‌برن‌ش پيش دكتر، مي‌گه بايد عمل‌ش كنن، سوراخ بذارن واسه‌ش. مي‌گن خب اصلاً چرا اين‌جوري شده طفلك؟ دكتره مي‌گه واسه همين پارازيتاس كه الي ‌ماشاءالله تو اين تهرون زياده!

من : نه بابا!

راننده : به خدا!

smagoli
22-06-2010, 21:21
راننده تاكسی، تندتند دنده عوض می‌كرد و پرسرعت می‌راند و زیر لب می‌غرید بابت گرما و كلافه بود و در خیابان بلند و خلوت، پی مسافر می‌گشت و نمی‌یافت ... انگشتان چركش، لای ریش‌های سیاه و ضخیمش را می‌كاوید و عرق از سر و صورتش جاری بود.
از زیر داشبورد، بطری آبی بیرون كشید كه اثر لكه‌های چربی، روی آن مانده بود؛ یكی دو جرعه نوشید و بطری را راند سر جای اولش؛ كلافه بود، با پارچه‌ی چرك‌مرده‌ای، قطره‌های عرق را از روی پیشانی بلندش پاك كرد و آروغ پرصدایی زد ... روی شیشه‌ی روبرو، جابه‌جا، عكس‌های هنرپیشه‌های زن امریكایی را چسبانده بود و دستگاه پخش گران‌قیمت پیكان درب و داغانش، خاموش بود و توی آن خیابان خلوت، صدای اگزوز ماشینش، پخش می شد.
رسید به چهار‌راه؛ غیر از ماشین او، ماشین دیگری پشت چراغ قرمز منتظر نبود؛ راننده تاكسی، به روبرو خیره بود و عبور ماشین‌های تك وتوك را تماشا می‌كرد كه زن جوانی با مانتوی سفید و روسری سرخ، از جلوی تاكسی گذشت؛ راننده نگاهش را از ماشین‌ها گرفت و خیره ماند به پاهای زن كه تا بالای مچش، برهنه بود ...زن از عرض خیلبان گذشت و رفت آن طرف چهارراه و منتظر تاكسی شد؛ ... چراغ برای تاكسی، سبز شد و راننده، راند به طرف زن جوان و كنار زد؛ زن، مسیر را گفت و راننده سر تكاند و بعد، زن، در عقب تاكسی را باز كرد و سوار شد.
راننده، از توی آینهِ، زن را نگاه می‌كرد؛ زن، ماتیك سرخی به لب‌ها كشیده بود و بی‌توجه به نگاه‌های راننده، به بیرون خیره بود ... موهای مشكی‌اش از روسری بیرون زده بود و پخش شده بود روی پیشانی‌اش و صورت سفیدش، نور خورشید را بازمی‌تاباند.
***
زن گفت: «مرسی آقا! پیاده میشم!» و اسكناسی را گرفت طرف راننده؛ ناخن‌هاش لاك صورتی خورده بود و وقتی راننده خواست اسكناس را بگیرد، دستش سایید به دست زن ... ماشین را گوشه‌ای ایستاند و زن پیاده شد و رفت. راننده با نگاه، رفتنش را به قدر یكی- دو ثانیه تعقیب كرد و خواست دنده را جا بزند و حركت كند كه دید دنده جانمی‌رود؛ دنده‌ی بلند ماشین، می‌لرزید و راننده سعی می‌كرد كنترلش كند و جا بیندازدش ... چند بار سعی كرد اما موفق نشد؛ دنده همراه با لرزش ماشین، می‌لرزید؛ عاقبت با قدرت دنده را فشار داد و بالاخره جا خورد ... ماشین حركت كرد و دنده دیگر نمی‌لرزید و تا یكی دو ساعت بعد، عطر زن توی ماشین پخش بود

smagoli
23-06-2010, 13:57
با پسري جوان و پيرمردي که با گوشي موبايلش ور مي رفت عقب تاکسي نشسته بوديم. پسر جوان از پيرمرد پرسيد؛«مي خواهيد پيامک بفرستيد؟»
پيرمرد گفت؛«پيامک چيه؟» پسر گفت؛«اس ام اس» پيرمرد گفت؛«بله.»
پسر گفت؛«کمک مي خواهيد؟» پيرمرد گفت؛«چه کمکي؟» پسر گفت؛«منظورم اينه که بلديد اس ام اس بفرستيد؟» پيرمرد گفت؛«اس ام اس فرستادن که کاري نداره.» پسر پرسيد؛«با کي اس ام اس بازي مي کنيد؟»
پيرمرد لبخندي زد و گفت؛«نمي تونم بگم.» جوان گفت؛«نه، جدي...»
پيرمرد گفت؛«با دوستم.» جوان پرسيد؛«لاو ترکوندين؟» پيرمرد گفت؛«تو سن و سال ما ديگه نمي ترکه.» جوان پرسيد؛«واقعاً؟» پيرمرد گفت؛«چه مي دانم، شايد هم بترکه.» هنوز لحظه يي نگذشته بود که جواب اس ام اس رسيد. جوان گفت؛«ماشاالله دستشون هم تنده.» پيرمرد گفت؛«اول ها تند نبود ولي تازگي ها خوب شده.» بعد اس ام اس را خواند و پرسيد؛«always يعني بيشتر وقت ها؟»
جوان گفت؛«يعني هميشه، For ever.» پيرمرد لبخند زد و مشغول جواب دادن شد.
جوان پرسيد؛«چند سالشونه؟» پيرمرد گفت؛«sixty two» جوان گفت؛«very good به خدا very good.»

smagoli
25-06-2010, 14:36
سه روز پيش همين که سوار تاکسي شدم مردي که جلو نشسته بود، گفت؛ «امروز بيستمين سالگرد فرو ريختن ديوار برلينه.» راننده گفت؛ «بله؟» مرد گفت؛ «20 سال از خراب کردن ديوار بين دو آلمان گذشت.» راننده گفت؛ «چند سال؟» مرد گفت؛ «20 سال.» راننده گفت؛ «عمر عين برق و باد مي گذره...، چشم به هم بزنين 20 سال ديگه هم گذشته.» مرد گفت؛ «مثل اينکه شما متوجه اهميت موضوع نيستيد.» راننده پرسيد؛ «کدوم موضوع؟» مرد گفت؛ «خراب شدن اين ديوار پايان يک دوره بود... با ريختن اين ديوار دوران جديدي شروع شد. جهان کوچک تر شد و آدم ها نزديک تر شدن.» راننده پرسيد؛ «گفتيد چند ساله اين ديوار رو خراب کردن؟» مرد گفت؛ «20 سال.» راننده گفت؛ «من شنيده بودم اين ديوار تو چين بوده.» مرد گفت؛ «اين ديوار اون ديوار نبود، خيلي با هم فرق داشتن.» راننده پرسيد؛ «فرق شون چي بود؟» همين که مرد خواست توضيحاتش را شروع کند اس ام اسي به من رسيد که متن آن اين بود؛ «مهدي سحابي مترجم، نقاش و نويسنده بزرگ کشورمان درگذشت.» بعد از رسيدن اين پيام ديگر کسي حرف نزد و نوشته ستون اين هفته که قرار بود درباره بيستمين سالگرد تخريب ديوار برلين باشد، ناتمام ماند

ScKAT LeFT
25-06-2010, 15:01
زیبا بود !!! :11:

میشه آدرس بلاگشون رو بذارید ؟؟

ScKAT LeFT
25-06-2010, 15:06
حقیقت بزرگی را کشف کردم
" در انتظار پرشدن ماشین در ایستگاه معطل بودیم که مرد میان­سالی کنار پنجره آمد و گفت: « ببخشید مزاحم می شوم، من گدا نیستم، از خودم کامیون داشتم ولی 7 ماه پیش تو جاده بهبهان چپ کردم، بیمه­ام هم تمام شده بود، دار و ندارم را هم باخته­ام ، شب عیدی مجبور شدم که ... ببخشید اگه ممکنه یک کمکی به من بکنید. »
دروغ می­گفت. راننده یک پانصد تومانی به مرد داد. مرد گفت: « دعا می­کنم هیچ وقت درمانده و محتاج بقیه نشوید» .
راننده گفت: « ان شاء الله » . شاید هم دروغ نمی­گفت من هم 200 تومان به مرد دادم. سه چهار روز بعد دوباره در یک ایستگاه معطل پر شدن ماشین بودیم که مرد آمد و سرش را نزدیک پنجره آورد.« آقایان سلام، خیلی عذر می­خوام وقت تان را می­گیرم، تو کرج تحویل دار بانک­ام، یعنی بودم، معاون بانک با رییس زد و بند کردند، بعدش هم با کاغذسازی همه­ی کاسه کوزه­ها را سر من و یکی دیگر شکوندند... الان هم هر جا می روم می­گویند سابقه­ی سوء استفاده­ی مالی داری­، بهم کار نمی­دهند... » بقیه حرف­های مرد را گوش نکردم اعصابم خرد بود که چرا دفعه ی قبل با آن که مطمئن بودم دروغ می گوید کلک خورده بودم. مهم 200 تومان نبود ، مهم این بود که مثل یک بچه کلاه سرم رفته بود، مثل احمق­ها رفتار کرده بودم . و حالا خون خونم را می­خورد . همین موقع راننده دست کرد و یک 500 تومانی به مرد داد. مرد گفت :« ان شاء الله هیچ وقت محتاج بقیه نشوید. » راننده گفت :« ان شاء الله » به راننده گفتم این همانی بود دو سه روز پیش هم آمد. راننده گفت: « بله » گفتم: « دفعه قبل یک چیزهای دیگری گفت » راننده گفت :« بله ، ولی این دفعه قصه­اش جالب تر شده بود.»
سروش صحت

smagoli
26-06-2010, 12:31
زیبا بود !!! :11:

میشه آدرس بلاگشون رو بذارید ؟؟


والا من ادرس وبلاگشو ندارم، اینا رو هم دوستام تو یه سایت جامعه مجازی برام میفرستن و من ازشون خوشم اومد گفتم اینجا هم بزارم شاید شما هم خوشتون بیاد :20:

Macushla
27-06-2010, 01:12
بچه رو به گربه گفت؛ «چهار دو تا میشه هشت تا.»

نميدونم چرا اين قسمت اشكم رو درآورد . :37:

خيلي زيبا بودن ، ممنون :11:

smagoli
27-06-2010, 01:19
عقب تاکسي نشسته بودم و از پنجره بيرون را نگاه مي کردم. پياده رو شلوغ بود. آدم ها راه مي رفتند و بعضي هايشان به ويترين مغازه ها نگاه مي کردند. بيشتر مغازه ها شلوغ بودند. ماشين ها از کنار هم مي گذشتند، گاهي بوق مي زدند و گاهي جلوي هم مي پيچيدند. همه چيز مثل هر روز بود. به مسافرهاي توي تاکسي نگاه کردم. مثل همه مسافرهاي توي تاکسي ها بودند. مردي که بغلم نشسته بود، پرسيد؛ «چيزي شده؟» گفتم؛ «همه چي تکراري نشده؟» مرد گفت؛ «حالا خوبه که همه چي تکراري شده يا بده؟» گفتم؛ «معلومه که بده، خيلي هم بده.» همان موقع سوار تاکسي شدم و کنار خودم و مرد ديگري که عقب تاکسي نشسته بود، نشستم. اول نفهميدم يکي از آن مردها خودم هستم و پهلوي خودم نشسته ام، اما تا چشم من به من افتاد، يک لحظه هر دو خشک مان زد. نزديک بود از ترس سکته کنم. مي خواستم پياده شوم ولي قبل از اينکه من پياده شوم، آن يکي به من گفت «من پياده ميشم» و با چنان سرعتي خودش را از ماشين پايين انداخت و دور شد که باورم نمي شد. مردي که کنارم نشسته بود، پرسيد؛ «برادرتون بود؟» جواب ندادم. مرد گفت؛ «چيزي شده؟» گفتم؛ «حالم خوب نيست.» مرد گفت؛ «ديگه چرا؟

smagoli
27-06-2010, 01:42
نميدونم چرا اين قسمت اشكم رو درآورد . :37:

خيلي زيبا بودن ، ممنون :11:

جالبی نوشته های سروش اینه که یه جورایی open sours هستن
یعنی هرکس هر برداشتی میتونع داشته باشه

یکی ممکنه بگه ایم مزخرفات دیگه چیه
و بر عکس
ممکنه اشک یکیو در بیاره :46:

smagoli
27-06-2010, 23:13
مردي که عقب تاکسي نشسته بود گفت؛ «دلم خيلي گرفته... غروب ها دلم مي گيره... مخصوصاً اگه هوا ابري باشه، ماشين هم توي ترافيک گير کنه.» ظهري آفتابي بود و يک لکه ابر هم در آسمان نبود و خيابان هم خلوت بود و ماشين ها هم راحت مي آمدند و مي رفتند. گفتم؛ «الان که غروب نيست، هوا هم که گرفته نيست، ترافيک هم که نيست.» مرد گفت؛ «پس چرا دل من گرفته؟»

smagoli
28-06-2010, 16:24
مسافران سرگردان کنار خيابان را پر کرده بودند. هر ماشيني که مي رسيد هنوز ترمز نکرده پر مي شد. فرصت تعيين مسير نبود. بايد مي گفتيم «مستقيم» و مي پريديم بالا. يک تاکسي رسيد. گفتم «مستقيم.» و پريدم بالا. تاکسي بلافاصله پر شد و راه افتاد. صف مسافراني که مانده بودند را نگاه کردم و خوشحال بودم که روي صندلي جلوي تاکسي جايم گرم و نرم است... هر دو طرف خيابان پر از ماشين بود و خيابان کيپ کيپ. زني که عقب نشسته بود، گفت؛ «ماشين که گيرت نمياد. سرما مي خواد بکشتت. گير که مياري ترافيک مي خواد خفت کنه.» مردي که کنار زن نشسته بود، گفت؛ «يه کم جلوتر باز ميشه.» کمي جلوتر راه باز شد و ماشين مان سرعت گرفت. زن گفت؛ «خدارو شکر مثل اينکه نجات پيدا کرديم.» همان موقع راننده ترمزي ناگهاني گرفت و گفت؛ «اين ديگه چيه؟» ديوار بلندي ته خيابان را بسته بود. زن گفت؛ «اً، يعني چي؟» راننده گفت؛ «نمي دونستم ته اين خيابون ديواره.» مرد عقبي گفت؛ «حالا چي کار کنيم؟» زن گفت؛ «بايد برگرديم.» راننده گفت؛ «من دور نمي زنم، همين جا پياده شين.» زن گفت؛ «براي چي پياده شيم؟» راننده گفت؛ «ديوار رو نمي بيني؟ چطوري رد شم؟» زن گفت؛ «به ما ربطي نداره.» راننده گفت؛ «به منم ربطي نداره.» آن طرف خيابان را نگاه کردم، ديدم غلغله است. مسافراني که مي خواستند برگردند صف کشيده بودند و ماشين کم بود. نبايد براي گوش کردن به جر و بحث راننده با زن وقت را تلف مي کردم. پياده شدم و با عجله دويدم آن طرف خيابان و خودم را در اولين تاکسي که رسيد پرت کردم. خوشحال بودم که خيلي معطل نشده بودم. کمي جلوتر راننده روي ترمز زد. ديوار بلندي خيابان را بسته بود. پياده شدم و با عجله دويدم آن طرف خيابان...

smagoli
28-06-2010, 22:54
صبح ها قبل از اينکه از خانه بيرون بيايم آسمان را نگاه مي کنم، ولي فايده يي ندارد. روزهايي که لباس گرم مي پوشم هوا هم گرم مي شود و ظهر گرما خفه ام مي کند و روزهايي که کم لباس مي پوشم هوا هم سرد مي شود و دم غروب سرما استخوان هايم را مي ترکاند، هميشه اشتباه مي کنم... عقب تاکسي نشسته بودم، آفتاب توي صورتم مي خورد و من که کلي لباس پوشيده بودم داشتم از گرما مي مردم که سوار تاکسي شد... بيست سال بود که نديده بودمش. بيست سال. بيست سال بود که نديده بودمش. نفسم بالا نمي آمد. داشتم مي مردم، مي خواستم حرف بزنم ولي صدايم در نمي آمد. تمام جان مانده در تنم را جمع کردم و گفتم؛ «سلام.» گفت؛ «سلام.» گفتم؛ «خودتي؟» نگاهم کرد. طولاني. خيلي طولاني و گفت؛ «آره.»... آفتاب توي صورتم مي خورد و داشتم مي مردم. نمي دانم چرا با اينکه قبل از بيرون آمدن از خانه آسمان را نگاه مي کنم ولي باز هم اشتباه مي کنم. هميشه اشتباه مي کنم

A.M.D.D.E.V.I.L
28-06-2010, 23:02
مگه اینا برای در آوردن اشک انسان هاست؟ من که نفهمیدم:31: بابا دیگه حس انسانی توی ما کشته شده حالا شدیم terminator
میشه بگی چرا گرییدی چون من مثل گاو فقط خوندمشو چیزی حالیم نشد

smagoli
30-06-2010, 13:10
دختر جواني که عقب تاکسي نشسته بود با صدايي آرام با موبايل حرف مي زد و براي اينکه مطمئن باشد کسي صدايش را نمي شنود، دستش را جلوي دهانش گرفته بود. تاکسي توي ترافيک گير کرده بود و تکان نمي خورد. زن ميانسالي جلوي تاکسي نشسته بود. چين و چروک هاي صورت زن عميق شده بود، اما زن هنوز زيبا بود. زن رو به راننده گفت؛ « مرده شور اين موبايلو ببرن... از صبح تا شب دستشون رو مي گيرن جلوي دهنشون با موبايل حرف مي زنن.» راننده که مرد مسني بود چيزي نگفت. زن ميانسال به ماشين هاي بيرون نگاه کرد و گفت؛ « معلوم نيست اين همه آدم تو خيابون چي کار دارن ؟ ... نصف بيشترشون، الکي تو خيابونن.» راننده باز هم چيزي نگفت. دختر جوان همچنان مشغول صحبت بود و گاهي لابه لاي صحبت هايش صداي خنده اش شنيده مي شد. زن برگشت نگاهي به دختر کرد و دوباره به ماشين هاي بيرون خيره شد. موبايل زن زنگ زد. زن گوشي اش را از کيفش درآورد. « الو... سلام... ترافيکه... باشه، خداحافظ.» زن موبايل را توي کيفش گذاشت و مدتي طولاني سکوت شد. دختر جواني که هنوز داشت حرف مي زد اين بار بلندتر خنديد. زن از جلوي کيفش کرمي بيرون آورد، دور چشم هايش ماليد و گفت؛ « مرده شور اين ترافيک رو ببرن

smagoli
01-07-2010, 18:40
مرد چهل و سه، چهار ساله يي که موهايش همه سفيد شده بود عقب تاکسي کنار پنجره نشسته بود و بيرون را نگاه مي کرد. کفش و کت اسپورت قهوه يي رنگ مرد به پوست آفتاب سوخته اش مي آمد. من وسط نشسته بودم و روزنامه ورق مي زدم و مرد ميانسالي که کلي ميوه و سبزي خريده بود هم آن طرف من نشسته بود. مرد ميانسال که دائم زيرچشمي به مرد موسفيد نگاه مي کرد پس از مدتي پرسيد؛ «شما خودتي؟» مرد موسفيد گفت؛ «چي؟» مرد ميانسال پرسيد؛ «ما جايي با هم نبوديم؟» مرد موسفيد گفت؛ «نه» و دوباره به بيرون خيره شد... مرد موسفيد که پياده شد، مرد ميانسال گفت؛ «شش سال پيش يک دوره يي ما افسرده شده بوديم، خانواده مون ما را بردن ديوانه خانه، اين بابا هم اونجا بود... اونجا هم همين جوري صبح تا شب مي نشست از پنجره بيرون را نگاه مي کرد.» راننده گفت؛ «قيافه اش مثل ديوانه ها نبود.» مرد ميانسال گفت؛ «ديوانه ها بيشترشون مثل ديوانه ها نيستن... بعضي هاشون قيافه شون از من و شما هم عاقل تره.» راننده پرسيد؛ «اين چرا ديوانه شده بود؟» مرد گفت؛ «فکر و خيال... اين دوتاس که آدم رو ديوانه مي کنه. هم فکر بده، هم خيال. ديوانه هم که بشي ديگر عاقل شدن يا نشدن ات با خداس.» راننده گفت؛ «شما عاقل شدي؟» مرد گفت؛ «من ديوانه نبودم. افسرده بودم.» راننده گفت؛ «ديوانه ها به چي فکر مي کنن؟» مرد گفت؛ «به همان چيزهايي که عاقل ها فکر نمي کنن.» همه خنديديم. من دوباره مشغول روزنامه خواندن شدم. مرد ميانسال موزي پوست کند و خورد. راننده يک مسافر ديگر سوار کرد

smagoli
02-07-2010, 20:55
با خانمي ميانسال و جواني لاغر که صورتي استخواني داشت عقب تاکسي نشسته بوديم، شيشه جلو پايين بود و باد خنکي به صورت مان مي خورد. يکدفعه يک گنجشک از پنجره وارد تاکسي شد، يکي دو بار بال بال زد، به شيشه خورد و بعد از همان پنجره يي که آمده بود پر کشيد و رفت. گفتم؛ «چقدر عجيب بود.» زن ميانسال گفت؛ «حالا اينکه چيزي نيست، من يه بار سوار تاکسي بودم، يه خروس از پنجره اومد تو، قوقولي قوقوي مفصلي هم کرد و رفت.» پسر جوان گفت؛ «حالا اينکه چيزي نيست، ما يه بار داشتيم مي رفتيم يه شير از پنجره اومد تو تاکسي، راننده را خورد و رفت.» خانم ميانسال گفت؛ «اينجا که شير نداره.» پسر جوان گفت؛ «اينجا نبود، آفريقا سوار تاکسي شده بودم، تازه اينجا هم شير داره ولي شيرهاش کم هستن.» راننده گفت؛ «کلاً ايران مملکت کم شيريه.» خانم ميانسال گفت؛ «اصلاً شير از پنجره تاکسي رد نميشه.» جوان گفت؛ «شيره يه دفعه يي خودش را لاغر کرد، نازک شد که بتونه از پنجره رد شه، شيرها بلدن خودشون رو لاغر کنند.» راننده گفت؛ «بعد از اينکه شير راننده را خورد ماشينتون تصادف نکرد؟» پسر جوان گفت؛ «نزديک بود بريم زير کاميون ولي من از عقب تاکسي پريدم پشت فرمون، همه را نجات دادم.» راننده گفت؛ «ماشاءالله به تو جوون.» پسر جوان گفت؛ «ولي تا حالا براي هر کي تعريف کردم باور نکرده.» زن گفت؛ «براي اينکه باورکردني نيست، من اون خروسي هم که گفتم اومد تو تاکسي دروغ بود، چه برسه به اينکه شير بخواد بياد تو تاکسي.» تاکسي در حال رد شدن از کنار يک پارک بود يکدفعه يک شير بدو بدو آمد پريد هوا، توي هوا خودش را لاغر کرد و از پنجره وارد تاکسي شد و در چشم به هم زدني راننده رو خورد و رفت لابه لاي درخت ها گم شد. يک کاميون داشت از بغل مان رد مي شد، تاکسي بي راننده ما نزديک بود زير کاميون برود که پسر جوان از عقب پريد جلو و با يک فرمان تاکسي را کشيد کنار خيابان و جان ما را نجات داد. زن ميانسال گفت؛ «براي هرکي تعريف کنم امروز چي شد باور نميکنه.» پسر جوان گفت؛ «مگه اينکه شير تو تاکسي خودشون هم بره

Kurosh
12-07-2010, 19:22
عالیه ...

سروش فوق العاده است ...
ادامه بدید لطفاً ... :11:

smagoli
15-07-2010, 23:57
جلوي تاکسي نشسته بودم و از ترس دستگيره بالاي سرم را محکم فشار مي دادم.

خانمي که عقب نشسته بود به راننده گفت؛ « چرا آنقدر تند ميريد؟» راننده گفت؛ «نترسيد، منم 30 سال راننده جاده بودم، يه دفعه هم تصادف نکردم.»

همان موقع تاکسي ما به پيکاني که از خيابان بغلي پيچيد خورد و راننده مرد

smagoli
18-07-2010, 14:06
ظهرهاي داغ تابستان هم تاکسي کم است، هم مسافر. مدتي طولاني زير تيغ آفتابي که به کله ام مي خورد، کنار خيابان ايستادم تا بالاخره يک تاکسي رسيد و سوار شدم. دختر جواني جلو نشسته بود و من تنها سرنشين صندلي عقب بودم. راننده گله داشت که توي اين گرما فقط با دو مسافر مي رود و مي گفت؛ «اين جوري کار کردن نمي صرفه.» به مقصد که رسيديم، پياده شدم. يک اسکناس هزار توماني به راننده دادم و منتظر بقيه پول ايستادم. راننده 200 تومان پس داد و مي خواست حرکت کند که در ماشين را باز کردم و گفتم؛ «200 تومان دادين.» راننده گفت؛ «خب.» گفتم؛ «کرايه اين مسير 500 تومنه.» راننده گفت؛ «کرايه اش 800 تومنه.» گفتم؛ «من هر روز اين مسير را مي يام.» راننده گفت؛ «اگه تو روزي يه بار اين مسير را مي ري من روزي 10 بار اين مسير را مي رم و برمي گردم. از همه هم 800 تومن مي گيرم.» گفتم؛ «شما چون مسافر بهت نخورده داري دولاپهنا حساب مي کني.» راننده عصباني شد و گفت؛ «من 17 ساله راننده تاکسي ام، اگه مي خواستم از کسي کرايه اضافه بگيرم الان به جاي اين قراضه، يه ماشين نو زير پام بود.» گفتم؛ «اين 300 تومن مهم نيست ولي يادت باشه حق ات نبود.» در را محکم به هم کوبيدم. راننده هم حرکت کرد. هنوز حرصم خالي نشده بود و فرياد زدم «براي همينه که تا آخر عمرت بايد عين اسب بدويي، آخرش هم به هيچ جا نمي رسي.» راننده رو کرد به دختر جوان و گفت؛ «عجب بي تربيتي يه ها خودش و اون هيکلش اسبن، اونوقت به من مي گه اسب. بي شعور.» دختر جوان گفت؛ «ببخشيد شما الان ديگه نمي تونيد اين چيزها را بگيد، چون راوي پياده شده.» راننده گفت؛ «راوي چيه؟ من هر وقت دلم بخواد حرف مي زنم.» دختر گفت؛ «آخه نمي شه اين ماجرا راوي اش اول شخص بوده، براي همين وقتي اينجا نباشه ديگه نمي شه ماجرا را ادامه داد.» راننده گفت؛ «من هر روز اين مسير را 800 تومن مي گيرم، راوي اش هم اول شخص باشه يا دهم شخص برام هيچ فرقي نداره. اسب هم خود بي تربيتش بود.» دختر که ديد راننده خيلي عصباني است، ديگر چيزي نگفت و کرايه اش را آماده کرد.