PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : ماجراهای من وپسرم



Mahast Arya
31-05-2010, 14:04
غروب است لطف تو بسيار


آهسته مي رود
اسب بي سوار من در باد
شمع هاي دعا خاموش است
و سوز سردي چهره خشكيده ام را نوازش مي كند

كاش اشك هايم جاري مي شد
كاس دستم خراشي بر مي داشت
كاش آسمان سنگ مي باريد
و كاش آن جمله بي رنگ را نمي گفتم

بر روي نيمكتي نمناك
در كنار درخت پير
با صداي آشفته در باغ هاي گمشده در ديد
من به تو مي انديشم

آشنايي مي رسد از ره
با نقابي مثل مه
زيبا در نگه مهتاب
نزديك تر از نزديك
تا شود رسوا آن چهره روح انگيز

كاش بشود فردا
كاش پرده بر دارد خورشيد
كاش شفاف شود آدم
كاش نباشد هيچ كاش
:40: :40: :40: :40: :40: :40: :40: :40: :40: :40: :40: :40: :40: :40: :40:

اینجا این گوشه دنیا میخوام یه خونه بسازم برای خودم و پسرم.
باید از گذشته ساخته بشه تا فرداهای بی نشون.
سقفش خاطره های خوشمون و زیر پامون خاطره های نا خوش.

گاهی یکی بوده و رفته..گاهی یکی میاد ولی نمیمونه.. گاهی گاهی گاهی من و پسرم تنها میمونیم.
قصه رو یه روز از یه جایی می سازم.
شاید همین فردا...هر روز یه آجراز گذشته و یه امید از فردا.
.................................................. ........................
دوستان!
لطفا اینجا انتظار خووندن داستان عاشقانه و احساسی رو نداشته باشید.
در عین اینکه یک لحظه بی عشق نمیشد ساعتهای اونو گذروند ولی از اینکه بخوام با این جملات رنگ و لعاب به داستان بدم معذورم.
ممنون.

MAHDI 07
31-05-2010, 15:11
پس ماها هم اینجا، این گوشه دنیا...منتظریم دوست عزیز!:20:

Mahast Arya
01-06-2010, 09:14
.................................................. .....................
یکی بود باز یکی بود یکی دیگه ام بود...میشدیم سه تا.

من بودم مامان...اون بود بابا احمد...اون کوچولو علیرضا.
18 سالم بود با احمد در پی یک عشق افلاطونی ،ازدواج کردم.
بگذریم که 4 سال کلی خودمو کشته بودم براش.ولی کسی بجز خواهرم نگار نمیدونست.
تا اینکه یه خواستگار اومد مامان و بابا برای اینکه پیش فامیل حرف در نیاد که فلانی تو خونه کوزه ترشی داره میخواستن سر من و نگارو یه جایی گرم کنن و بفرستنمون خونه شوهر.
من برای کنکور درس میخوندم میخواستم مترجمی زبان انگلیسی بخونم.برنامه ام این بود که مهمان دار هواپیما بشم.
و در کنارش کار ترجمه هم بکنم.
بگذریم از چیزی که نشد.
از ترس اینکه نیوفتم تو چاله افتادم تو چاه.
پسری که برام اومده بود خواستگاری فامیل بابام بود.اسمش وحید ،27 ساله.
خونه توی میدون کاج.ماشین و...
ولی من جای دیگه دل بسته بودم.
خلاصه 4 ماه این بیچاره اومد ورفت و همه فکر میکردن من راضی ام.
بارها به خونواده ام اعلام عدم رضایت کرده بودم .ولی طبق رسوم پیشرفته ی ایرانی حرف فامیل پشت سرمون سنگین در میاد و آبروریزی میشه.
یه هفته مونده بود به نامزدی زدم به سیم آخر ویه دست لباس گذاشتم تو ی کیفم و از خونه زدم بیرون.
تا ایستگاه اتوبوس یه نفس دویدم..................

MAHDI 07
01-06-2010, 13:43
اعتراف میکنم که منتظر بودم از شیطنت های یه پسر بچه ناز کوچولو :40:بشنوم و بخونم...
قضیه اما هیجان انگیز شروع شد!:18:
پس منتظر بقیش میمونم ببینم چی میشه...:20:

Mahast Arya
02-06-2010, 14:04
اول فکر کردم خوبه برم خونه ی ناهید دوست و همکلاسیم.
سوار تاکسی شدم .وقتی رسیدم سر کوچه اصلا نتونستم به راننده بگم که میخوام پیاده بشم.
پیرمرده گفت:دختر!مگه نمیخواستی اینجا پیاده بشی؟رسیدیم.
گفتم:نه،...میخوام برم توپخونه.
.
تصمیمی که توی مغزم اینور و اونور میرفت رو به مرحله عمل رسوندم.
میرم خونه ی خان عمو .
خان عمو ،عموی مامان بود.یعنی بابای احمد.
با خودم گفتم :کسی که دوستش دارم و بخاطرش دارم اینهمه عذاب میکشم باید از حال و روزم خبردار بشه.
باید بدونه که عشق به اون نمیذاره تصمیم درستبرای آینده ام بگیرم.
یا میخواد با من باشه یا نمی خواد و من میفهمم تکلیفم چیه.
.
رفتم رسالت . تا مجیدیه کنار اتوبان قدم زدم.به خودم نهیب زدم که: هی میدونی داری چکار میکنی؟
فرار از خونه.اعتصاب و پیچیدن صحبت این اتفاق توی فامیل.... وااای!
ولی به راهم ادامه دادم.
ساعت 2 بعد از ظهر یه روز جمعه بود.گرمای مرداد هم دیگه داشت کلافه ام میکرد.
رسیدم سر کوچه،خدایا !
چه آشوبی توی دلمه.
زنگ رو زدم.
.
من و نگار و یاسر عاشق خونه عمو بودیم.ته یه کوچه ی بن بست .که بعد از ظهرهای تابستون تو بچه گی با مهدی و الهام و ساناز بازی میکردیم.
لواشک و آلوچه و بستنی یخی.
.
از پله هاآروم بالا رفتم.ساکت بودن خونه یه کم عجیب بود.
یه خونه 2 طبقه و نیم.
یکدفعه خان عمو جلوم ظاهر شد،یه پیرمرد خوش تیپ.با صورت اصلاح شده و لباس راحتیه توی خونه.
.
البته همیشه لباسهای تمیز و اتو کرده ی خان عمو جزو خصوصیت بارزش بود و هر کس اونو توی وضعیتی غیر از این میدید باید به اینکه خان عمو یه چیزش باشه شک میکرد.
خان عمو قبل از اینکه باز نشسته بشه 20 سال توی یک خشکشویی کار میکرده،شاید تاثیر شغلش بوده که اینقدر تمیز باشه.
.
_ سلام عمو
_ سلام .خوبی؟مامانت کجاس؟تنها اومدی؟
زدم زیر گریه.
_ مامانم میخواد به زور شوهرم بده.من دوست ندارم.
_غلط میکنه.تو دختر خودمی.
بعد رفت و صداشو شنیدم که گفت:
_ احمد!.......احمد!
_بله آقا!
این صدای گرم احمد بود.قلبم واستاد.
_بیا بالا کارت دارم.
به عمو گفتم:زن عمو و بقیه کجان؟
_همه رفتن خونه مهری ، سفره ابوالفضل داشت.ما مردا هم موندیم اینجا تا شب بریم خونه مهری برای شام.
احمد اومد توی اتاق.از نگاه تندش به طرفم فهمیدم که اصلاًفکرش هم نمیکیرده من اومده باشم.یا اون چیزی که میبینه درست باشه.

MAHDI 07
04-06-2010, 19:59
چرا بقیش رو نمیذاری دوست عزیز؟ :20:

Mahast Arya
06-06-2010, 09:11
ببین بعضی وقتها اصلا حوصله ندارم.......:41:

MAHDI 07
07-06-2010, 12:42
درک میکنم... فقط خواستم نویسنده تاپیک بدونه که هر وقت حوصل نوشتن داشته باشه مطلبش خونده میشه :12:

Mahast Arya
12-06-2010, 12:40
_تو اینجا چکار میکنی؟
نگاه طلبکارانه ای نثارش کردم و چشمهای اشکیمو ازش دزدیدم.
همه فامیل در جریان اینکه مامانم برای ازدواج من چه غوغایی بپا کرده بود بودن.
سر اینکه همه میگفتن این پسره و خونواده اش به درد ما نمی خوره مامان با همه حتی دایی و خاله و پدر و مادرش قطع رابطه کرده بود تا مثل همیشه ثابت کنه حرف حرف منه و همیشه درسته.
بابام هم که چون فامیل خودش بود نمیخواست این وسط کدورت پیش بیاد و طبق معمول زن ذلیلی رو خوب معنا کرده بود،خودشو کنار کشیده بود و هر طرف باد ملایم میوزید با کمال احترام خم میشد تا کمر.
خونواده خان عمو هم که کاملا در جریان بودن.
برای همین وقتی اومدمنو اونجا دید ماجرارو تا انتها خوند.
_چی شده ؟حالا چرا رو برمیگردونی؟
ساکت بودم.
عمو گفت:
_احمد حاضر شو ببرش خونه مهری،پیش مامانت اینا.تاما هم شب بیایم ببینم چی شده.
تا احمد میخواست حاضر بشه رفتم توی پاگرد نشستم.
اومد جلوم ایستاد.همینکه داشت پیراهنشو تنش میکرد رایحه ی عطر بستش(best(با حرارت بدن قوی و ورزشکاریش هوش از سرم برد.
نگاهمو ازش گرفتم.
_نیلوفر!نمیخوای بگی چرا اینطور اومدی ؟دیگه دارم نگران میشم.
_فکر میکنی لازمه بگم؟برات مهمه مگه؟همه اش تقصیره توئه.دفعه آخر که اومدی خونه امون بهت گفتم که داره برام خواستگار میاد.مامانم هم بهت گفت .فکر کردی شوخیه!حالا تا اینجا کشیده و مجبور شدم برای اینکه با تو تکلیف رو روشن کنم ازخونه فرار کنم.
ماجرا برای احمد جالب شد.سوییچ رو توی دستش محکم فشار داد و گفت:
_پاشو بریم.
گرسنگی ،گرما،اعصاب داغون خودم یک طرف ،اینکه باز احمد رو میدیدم یه چیزه دیگه بود.

Mahast Arya
12-06-2010, 13:59
از خیابون فرعی که رد شدیم پشت چراغ قرمز فرصتی بود تا احمد دوباره بیشتر بپرسه.
_نیلوفر میدونی از چیه اینکارت خوشم اومد؟اینکه به من ثابت کردی بچه نیستی.مادرت جوری داره رفتار میکنه که انگار هیچ بزرگتری توی فامیل وجود نداره.بابام چند بار میخواست بیاد ببیندش و بهش گوشزد کنهداره اشتباه میکنه.ولی بذار یه چیزایی بهت بگم و دلیلمو برای اینکه جلو نیومدم برات روشن کنم.من از ژاپن برام دعوت نامه اومده که برم دوره ببینم،نمیدونم کی برمیگردم.اصلا نمیدونم که دوباره میخوام بیام ایران یا نه.شاید 10سال دیگه باشه.
همین موقع احساس کردم کاری که کردم چقدر احمقانه بود.خیلی سعی کردم با نگاهم بهش بفهمونم چقدر از دستش ناراحت شدم.
_ببین احمد ،من تا هرموقع تو بخوای صبر میکنم.و اینکه من الان اصلا نمیخوام ازدواج کنم.مامانم منو توی این تور انداخته .من میخوام درسمو بخونم کلی برنامه دارم.فقط میخوام بدونم نظر تو چیه؟!ولی بدوون که دوستت دارم.
گریه ام گرفت،خیلی سخته عشقو اثبات کردن.
_نیلوفر!گریه نکن.بگو ببینم ناهار خوردی؟
_نه بابا توهم،دلت خوشه ها احمد.
_پس ناهار میریم دربند .
هنوز هم گذشت زمان حس دیدن رنگ چشمهای عسلیش رو برام کهنه نکرده.

Mahast Arya
21-06-2010, 09:06
ناهارو خوردیم ومن رو رسوند خونه مهری خواهرش.تا از در رفتم تو همه اومدن به سمتم.
مامان احمد اومد بغلم کردو بوسیدم.
منم زدم زیر گریه و با بغض بهش گفتم:
_زن عمو من شما ها رو دوست دارم.
_ماهم تورو دوست داریم تو عروس خودمون میشی.
رفتیم تو ،مهمون داشتن.
محبوبه و مهری و زهرا و محیا خواهرای احمد دورمو گرفتن و هر کدوم یه سوال میپرسیدن.
_شنیدیم شوهر کردی!
_تو مگه احمد مارو نمیخواستی پس چی شد؟!
_مامانت میدونه اومدی اینجا؟
منم دیدم اگه بشینم همه چیزو تعریف کنم بهتره تابا این سوالها بیشتر اعصابمو خورد کنن.
...........
غروب که شد زنگ زدم خونه خودمون.بابام گوشی رو برداشت خیلی عصبانی بود،بهش گفتم خونه عمو هستم.
گفت که مامانم و اون پسره نامزدم اومدن دنبالم.
سر شام که بودیم صدای زنگ در بلند شد.
فهمیدم مامانه.یه خورده ترسیدم.ولی بعد به خودم اومدم .
مامان اومد تو اتاق.با همه سلام و احوالپرسی کرد و اومد طرفم.
_اومدی خونه ی دشمنای من؟
همه خندیدن،خودش هم خنده اش گرفت.
وحید جلوی درایستاده بود.بهش برخورد فکر که بازی رو باخته.به مامان گفت:
_میخوام با نیلوفر حرف بزنم بگو بیاد بیرون.
رفتم توی حیاط اصلا نگاش نکردم.
_ببین نیلوفر خانم،من دوستت دارم ما با هم نامزد شدیم تو چرا اینکارو کردی؟
_ولی من تصمیم نگرفتم با تو ازدواج کنم.خودتون بریدین و دوختین.

همین موقع احمد اومد و دستم رو گرفت و کشید طرف خودش با صدای بلند گفت:
من نیلوفر رو میخوام حالا هر کی شکایتی داره بگه.
آقای محترم شماهم تشریف ببرید چون نیلوفرتصمیمشو گرفته.
با فریاد احمد سکوت همه جارو گرفت.
مامانم هم دست منو گرفت و یک خداحافظی دست و پاشکسته کرد و گفت:
_هر کی نیلوفر رو میخواد با خانواده اش بیاد خواستگاری من اینطور دختر شوهر نمیدم.
ای ول به مامان،از این حرفش خوشم اومد.برای همین وقتی اومد طرفم و گفت که بریم معطل نکردم.
رفتیم بیرون توی ماشین ناهید دوستم هم بود.
این دیگه اینجا چیکار داشت؟!

Mahast Arya
22-06-2010, 11:00
صبح روز بعد،احمد با خونواده اش اومد تا ثابت کنه حرفی که دیشب زده ورگ غیرتشو ترکونده بود براش بیخود نبوده.
خواهرش زهرا ،من و مامانو مخاطب کرد وگفت:
_ببین نیلوفر جان،دیروز تو اینکارو کردی و اومدی خونه ما.
ماهمه تورو دوست داریم،احمد هم از دیشب یکسره داره میگه که بیام و کاvرو تموم کنیم.ولی تو اول باید تکلیف کسی که باهاش نامزدی رو روشن کنی.
_تکلیفش روشنه آبجی زری،این چاهیه که مامانم منو انداخته توش خودش هم منو در میاره.
(قیافه مامان که جا خورد از حرفم دیدنی شد)
_خوب،یه چیزه دیگه هم هست،میدونی که احمد خیلی اخلاق تندی داره.با هرکسی نمیسازه.
اگه فکر میکنی توی زندگی باهاش نمیتونی بسازی الان بگو تا بیشتر درگیر نشی .
_میدونم که خیلی توی خونه خوش اخلاق نیست.ولی من فکر نمیکنم باهاش مشکل داشته باشم.
احمد با خنده گفت:
_خودم برات مشکل درست میکنم.خودت میدونی که خیلی سگم.
_اتفاقا من از سگ بودنت خوشم میاد.
همه زدن زیر خنده.
..........................
دو هفته بعد مراسم خواستگاری انجام شد .
وحید هم چون فامیل بابا بود با وساطت بابابزرگ و عمو خودشو کنار کشید.
ظلمی که خونواده هامون توی این 3 ماه بهمون کرده بودن با خودرای عمل کردن و کوچک فرض کردن ما دلیلی بود برای خودم که غرور رو بذارم کنار و خیلی محترمانه ازش معذرت بخوام.با اینکه میدونم براش سخت بود ولی قبول کرد.
واقعا نمیتونستم یک عمر بهش دروغ بگم که شاید دوستش داشته باشم و بامن خوشبخت میشه.
........................
26شهریورسال 77 رو روز مراسم عقد انتخاب کردند.
همه داشتن سر مهریه چک وچونه میزدن،من و احمد جدول روزنامه رو حل میکردیم.
اصلا برام مهم نبود چی میگن و چندتاسکه مهریه ام میشه.
......................
6ماه بعد توی تعطیلات عید نوروز خونواده ماو خان عمو رفتیم اراک .بیشترفامیل اونجازندگی میکنن و عید هم بهونه برای دید وبازدید.اینقدر تعدادمون زیاد بود که شبها همه برای خواب تقسیم میکردیم که کی کجا بره و چند نفر باخودش ببره.
همین باهم بودن باعث شد که بیشتر با خصوصیات احمد آشنا بشم و اونم منو بهتر بشناسه.
یک روز که رفته بودیم کوه بهم گفت که تصمیم داره یک کارگاه هنری بزنه.راجع به کاری که میخواست بکنه توضیح کامل داد.
کارش طراحی روی شیشه و آینه بود و در کنارش تبلیغات هم انجام میداد.
فکر خوبی بود.وام گرفتیم،ماشینش رو فروخت.منم طلاهایی که تا اونروز به عنوان کادرو برام خریده بودن رو فروختم و تونستیم یه کارگاه راه بندازیم.
منم یک ماه نشده کار طراحی رو از احمد یاد گرفتم و دوتایی مشغول شدیم.
چه خنده ها و گریه ها و دعواها که نکردیم.
وقتی بیکار بودیم احمد بهم آموزش ورزش رزمی کیوکوشین میداد.
به جایی رسیدم که ضربه های دست و پام واقعا بدنشو درد میوورد و صداش در میومد.

اینقدر سرگرم کاروکارگاه بودیم که یادمون میرفت قراره مراسم عروسی بگیریم.
2سال همینطور گذشت.
دیگه صدای همه دراومد و غرولند خونواده ی احمد رو سرش بلند شد.
اول روزش رو تعیین کردیم که 6 بهمن باشه.روز تولد حضرت معصومه.

narges.
22-06-2010, 14:40
مهست جان فوق العاده نوشتی. خیلی خوب میتونی بیان کنی.:11:
منتظر ادامه اش هستم..............
راستی چرا نیلوفر؟ سعیده هیچوقت رنگی نداشته برات؟

Mahast Arya
23-06-2010, 09:34
مهست جان فوق العاده نوشتی. خیلی خوب میتونی بیان کنی.:11:
منتظر ادامه اش هستم..............
راستی چرا نیلوفر؟ سعیده هیچوقت رنگی نداشته برات؟
مرسی عزیزم دیگه اینقدر هم فوق نیست.
ممنون از حوصله ات.

نه نداشته گلم.:40:

narges.
23-06-2010, 12:57
مهست خانم لطف کن ادامه بده. برای امروز هیچی ننوشتی! از دیروز منتظر ادامه اشیم...
حوصله نداری؟ میتونی متصل همه ی داستانت رو بگی یا اگه وسطش ازت سوال بپرسیم بهت کمکی میشه؟

Mahast Arya
23-06-2010, 15:33
راستشو بگم اصلا پول نداشتیم.کارگاه هم که فقط خرج خودشو گردش و تفریح مارو میداد.
ماهم که یکدفعه از طرف خونواده هامون غافلگیر شده بودیم به چه کنیم چه کنیم افتادیم.
احمد کارگاه رو جمع کرد وسایل رو فروختیم.با همدیگه رفتیم پیش یکی از دوستای قدیمیش که همین کارو انجام میداد شروع به کار کردیم.
صبح ساعت 8سر چهارراه قرار میذاشتیم و با هم میرفتیم یافت آباد.
توی اون کوچه های بی سروته که هر کس هرجایی دوست داشت خونه ساخته بود ته یه کوچه ی تنگ یه خونه بود که کارگاه توی یه زیرزمین بزرگ بود که انتهاش فقط تاریکیه مطلق دیده میشد.
من کاتر میزدم و احمد کاره رنگ رو انجام میداد.
شبها هم ساعت 9 تعطیل میکردیم.
از یافت آباد تا مجیدیه توی ترافیک و سرو صدا دیگه هیچ اعصابی برامون نمیموند.
بعضی شبها که احمد خسته بود میبردمش خونه ی خودمون.
تقریبا میشه گفت هرروز هفته با هم بودیم.
4 ماه تا روز عروسی مونده بود.
تصمیم گرفتیم خونه اجاره کنیم.
نزدیک خونه ما یه جایی پیدا کردیم.طبقه سوم.با یه اتاق 12 متری و سرویس.
40 متری میشد.خیلی نقلی و تمیز بود.بهار خوابش دل احمد رو برده بود.
تصور چیدن جهیزیه ام و زندگی کردن توی اون خونه شور و نشاطمون رو بیشتر کرد.
قراردادوبستیم.و خونه مال ماشد.هر چند مامان و بابا غر میزدن که کوچیکه ووسیله هام توی این اتاق جانمیشه.
برای رنگ کردن و تمیز کردنش فقط جمعه ها وقت داشتیم.
برای اینکه سر خودمونو گرم کنیم 4 بار اتاق رورنگ زدیم.
من، هم توی کارگاه کار میکردم هم وقتی میرفتم خونه باید با مامان دنبال جور کردن وسایلم بودم هم اینکه مامان احمدبعضی کارهای احمد رو داده بود من انجام بدم.اینقدر سرم شلوغ بود و دست تنها که وزنم خیلی کم شد.
همه میگفتن تو میخوای عروس بشی اونوقت عین کلفتها شدی.
یه کم وقت برای خودت بذار.
مامان میدونست که نداشتن پول کافی باعث شده با احمد اینطور کار کنیم.
ولی به بقیه چیزی نگفته بودیم.وهمچنان صورتمونو با سیلی سرخ نگه میداشتیم.
خونواده احمد توی این 2 سال و نیم اصلا به روی خودشون نیووردن که ما نیاز به کمک مالی و حمایتشون داریم.
تا 2 هفته به مراسم همچنان ما سر کار بودیم.
که دیگه من خسته شدم و به احمد گفتم که ادامه نمیدم.
دنبال لباس و تالار و چیزای دیگه رفتیم.
تونستم با قیمت خوب یه لباس خوشگل سفید ساتن وتوربلندوپیداکنم.
یک روز هم برای خرید با مامان و نگار و مهری و محیا و احمد برای خرید رفتیم.
فکر نمیکنم اون روز چیزی به نظر من خریده شد بجز کفشم.که اونم با کنارگذاشتن رودروایسی موفق شدم.
خریدبقیه وسایل هم به دلیل نداشتن کاربرد آنچنانی از طرف خواهرامنتفی شد.
کل خرید من اون روز 90هزارتومن شد.
اصلا دنبال کل کل با کسی نبودم.مامان و نگار صداشون دراومد.پیشنهاد کردم بی خیال بشن.
به احمد گفته بودم که تنها چیزی که برای من از عروسی مهمه،لباسمون،عکس و فیلم واینکه به خودم و خودت خوش بگذره.
برای من نوع غذا، تعداد مهمونا ،...اصلا مهم نیست.
احمد هم قبول کرد.و روی لباسم و هزینه فیلمبرداری اصلا خساست به خرج نداد.
یک شب رفته بودیم خونه خان عمو .به محیا گفتم که:
_آبجی لباس پیدا کردم خیلی نازه.
_چند؟
_با تورو دستکش 25هزارتومن.

یکباره محیا اسپندرو آتیش شد و با لحن تندی گفت:
_ارزونتر هم پیدامیشد برو پس بده من برات مجانی پیدا میکنم.
خیلی بهم برخورد.ارزونترین لباس اون موقع 70تومن بود و من به زحمت تونسته بودم با این قیمت پیداکنم.
همینکه داشت کفگیر رو لب قابلمه برنج میکوبید وغر میزد احمد رسید از توی راهرو شنیده بود که محیا چی میگه.
خودشو رسوند به ماو یه سیلی محکم خوابوند توی گوش محیا.
شنیده بودم این دو تا دست بزنشون رو هم خوب کار میکنه.
از اینکه گذاشته بودم محیا برنده باشه و حرفاشو بزنه خوشحال بودم.و خوشحالتر شدم که احمد هم شنید.
مانتوموپوشیدمو احمد روکه داشت داد میزد کشون کشون بردم توی پله ها.
مهدی داداش کوچیکتراحمد وفرهادشوهرمحیاو مامانش و باباش هم اومدن.
چه دعوایی شد.
مهدی با احمدگلاویز شد ،اصلا نمیدونست چی شده فقط حمله میکرد.
فرهاد مهدی رونگه داشته بودمنم احمد رو.
مامان و محیا هم که یه چیزایی میگفتن که برام مهم نبود.
فهمیدم که دلشون از چیزای دیگه پره و سر ما دارن خالی میکنن.
با دستم جلوی دهن احمد رو گرفتم که دادنزنه.
در رو باز کردم و بردمش توی کوچه.
از عصبانیت سیاه شده بود وکوچه رو سرش گذاشته بود.
هرچند زیاد ازاین دادزدنها ازش دیده بودم ولی اینبار دیگه آخرش بود.
رفتیم خونه ما.
نمیدونم چرا اون شب اینقدر نحس شده بود.
مامانم داشت خیاطی میکرد دید که ماآشفته ایم ولی به روش نیوورد،ماهم چیزی نگفتیم.
2 ساعتی گذشت ...احمد با مامان در حال صحبت بود که صداشون رفت بالا.
سر چی؟
اینکه مامان گفته بود :
_احمد من دارم جهیزیه خوب میدم توهم باید عروسیه خوب بگیری.
احمد هم که قبلا قاطی کرده بود گفت:
_من نمیخوام عروسی بگیرم .میریم مسافرت.
کار به جای حساس کشید و باز از خونه ی ماهم رونده شدیم.
رفتیم خونه خودمون.
هنوز بوی رنگ میداد توی راهرو که موکت بود نشستیم .احمد زد زیر گریه ،منم بغضم ترکید.

Mahast Arya
23-06-2010, 15:40
مهست خانم لطف کن ادامه بده. برای امروز هیچی ننوشتی! از دیروز منتظر ادامه اشیم...
حوصله نداری؟ میتونی متصل همه ی داستانت رو بگی یا اگه وسطش ازت سوال بپرسیم بهت کمکی میشه؟
من دوست دارم نظرهارو بدونم.
آخر داستان جالب میشه...باید عیبهای نوشتاریموبرطرف کنم تا بهتر بنویسم.
کمک کنید لطفا!

_LOVE_CODER_
23-06-2010, 19:51
من دوست دارم نظرهارو بدونم.
آخر داستان جالب میشه...باید عیبهای نوشتاریموبرطرف کنم تا بهتر بنویسم.
کمک کنید لطفا!
زیاد حساس نشو کلیت داستان رو قشنگ بیان میکنی و ادم درگیر میکنه
کارت درسته
حرف نداری
بنویس :11:

Mahast Arya
24-06-2010, 14:54
دیگه داشتیم نا امید میشدیم ،10روز مونده بود تا 6 بهمن و ماهنوز با خونواده هامون قهر بودیم.
هرچند من میرفتم خونمون ولی احمد اصلا .
تا اینکه یکی از دامادهاشون پادر میونی کرد و یک شب من و احمد رو دعوت کرد خونشون تا باما صحبت کنه.
به این نتیجه رسیدیم با این هزینه هایی که کردیم باید منت کشی کنیم .
فردا شبش با یه جعبه شرینی و گل رفتیم خونه خان عمو.
مامانش مریض بود و خوابیده بود با دسته گل رفتم بالای سرش و خم شدم و بوسیدمش .بیدار شد نگاه حق به جانبی بهم انداخت.
گفتم:
_اگه منو از در بیرون کنید از پنجره میام تو .
اونم بغلم کرد و بوسیدم.
بعد هم احمد اومد و همه با هم آشتی کردن.همون شب از روی اجبار قبول کردیم که خونه ی محیا هم بریم و احمد ازش معذرت خواهی کنه .
محیا هم بعدا پیغام داده بود که چون عروسیشون بوده دلش سوخته و قبول کرده.
حالا فقط یک هفته وقت داشتتیم.
جهیزیه ام رو نچیده بودیم.یکشنبه بعد از ظهر خانواده من و احمد با هم اسبابهارو بردیم خونه و تا اخر شب در حال جابجا کردنشون بودیم.
توی این گیرو دار با فیلمبردار هم قرار گذاشته بودیم که بریم آخرین برنامه ریزیهامونو انجام بدیم و نصف مبلغ دستمزدش رو پرداخت کنیم.
ساعت 12 شب برگشتیم خونه همه وسایل تقریبا چیده شده بود.
.............
چهار شنبه حنابندون بود و من هنوز لباس برای اون شب پیدا نکرده بودم.صبحش با مامان و احمد رفتیم جمهوری .
احمدماشین حسین دوستش که بی ام دبلیو آبی متالیک دو در بود رو برای عروسی قرض کرده بود.
همیشه به خود حسین هم میگفتم که عاشق ماشینشم .اونم برای کادوی عروسی بهمون قرض داد بعلاوه تزیینش.


یه لباس نباتی با دامن حریرو پرچین دیدم.رنگشو خیلی دوست داشتم.همون رو انتخاب کردم.
مامان رو گذاشتیم خونه و احمد منو برد آرایشگاه .خواهرش محیا زودتراز مارسیده بود قرار بود با من باشه.
قرعه همراه بودن یکی با من بنام کی هم افتاده بود.


خانم آرایشگر خیلی خوش برخورد بود با حوصله کارهامو انجام داد و من ساعت 4 بعد از ظهر حاضر بودم.
به احمد تلفن زدیم و اونم نیم ساعت بعد رسید.
چقدر با مزه شده بود.پیرهن آبی و شلوار سرمه ای .با موهای جوگندمیش مثل مردهای سی چهل ساله اش کرده بود
از یک ماه قبل بهش گفته بودم که حق نداره صورتشو اصلاح کنه و شب حنابندون باید با ته ریش باشه.
اون موقع احمد 29 سالش بود و من یک ماه بود که رفته بودم توی 21.


اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.من رسوند خونه امون و خودش برگشت تا با خانواده اش بیاد

Mahast Arya
24-06-2010, 15:33
چه خبر بود خونه ی ما،همه فامیلها و دخترخاله و دختر عموهام که تا منو دیدن دست و سوتشون بلند شد.
و همه اومدن وسط اتاق و با صدای موزیکی که بلند بود قر کمر رو ریختن.

حدود یک ساعت بعدهم خانواده ی داماد اومدن و با سبدهای کادو که رو سرشون وتوی دستاشون بود به جمع کسانی که مشغول رقص بودن اضافه شدن.
وقتی همه از خستگی یکی یکی کنار کشیدن مهری اومد کنار منو احمد تا مراسم حنابندون رو انجام بده.
اول حرف اسمهامون رو با حنا توی دست هم نوشتی Nو A
بعد کادوها و خریدهای خودشون برای من رو نشون دادن، یکی بعد از دیگری.
از مهمونها پذیرایی شد و تصمیم گرفتن که بقیه مراسم خونه خان عمو باشه.

من و احمد با هم رفتیم خونه شون.توی راه سکوت بود بینمون.
ماشینهای همراه با صدای بوقهای بلند جای گفتن و شنیدن حرفی رو نمیذلشت.
ماکه رسیدیم نیم ساعت بعد فامیلهای من با بزن و بکوب و سر و صدا رسیدن.
همه جلو میومدن وبه احمد و من تبریک میگفتن.
احمد در عین جذبه ی اخلاقی که داشت ولی توی فامیل یک پسر فوق معاشرتی بود و همه دوستش داشتن.

یکی از خصوصیت خوبش احترام به بزرگترها بود.و همیشه هم اینو با رفتارش به من یاد داده بود.
برای همین اطراف ما اصلا خالی نمیشد و تا جای یکه نفس داشتیم مارو وسط میدون رقص نگه داشتن.

ساعت 2 نیمه شب دیگه همه اعلام خستگی کردن و ترجیح دادن بقیه انرژی شون برای فردا شب که عروسی بود باقی بمونه.
بعد از رفتن مهمونها و عوض کردن لباسهامون ،من ترجیح دادم خونه خان عمو بمونم تا فردا برای رفتن به آرایشگاه راحت باشم.
احمد اومد توی اتاقی که بودم.
شاید اونم حس منو داشت احساس میکردم دارم از یه پیله در میام.
فکر میکردم باید چیزی بهم بگیم و پیمانی با هم ببندیم ولی ترجیح دادیم سکوت کنیم.
من خوابیدم و احمدرفت تا کارهای فرداشو با بقیه هماهنگ کنه.
چشم که باز کردم ساعت 10بود .قرار شده بود 9 آرایشگاه باشم.با عجله دوش گرفتم و احمد رو بیدار کردم تا حاضر بشه منو برسونه.مثل دیروز محیا هم همسفرمون شد.



.................
خانم آرایشگراول لاکم رو زد.تا ساعت 3باید حاضر میشدم لباسم رو که آوردن دیدم تور و تاج رو اشتباه فرستاده.
دوباره فرستادیم اونایی رو که سفارش داده بودم رو آوردن.
وقتی آرایشم تموم شد،لباس رو تنم کردم.دلم برای خودم توی آینه داشت غش میکرد.فقط دوست داشتم احمد زودتر بیاد منو ببینه.
محیا که هر کاری روی من انجام شده بود رو طلب کرده بود موقع حساب کتاب حسابی کم آورد و قبل از اینکه احمدپاشو بذاره توی آرایشگاه یه نمه افتاده بود توی قرض ومجبور شد به احمد رو بندازه .

narges.
24-06-2010, 23:34
مهست جان جدا از حوصله ای که برای بیان داستانت به خرج میدی ممنونم. داستان زندگی ات تا اینجا که واقعا خوندنی بود...............:40:

neda_traveler
25-06-2010, 10:06
سلام مهست جونيييي
داستانت واقعا زيبا هست
من تا اينجا همشو با دقت خوندم
منتظر ادامه اش هستممممم
پس بازم برامون بنويسس
مرسيييييي:11:

mohsen_gh1991
25-06-2010, 11:25
مرسی خیلی جالب بود...با این که اصلا به مطالعه متنهای طولانی علاقه ندارم ولی اینو تا تهش خوندم....:11:

MAHDI 07
26-06-2010, 14:12
منم بالاخره وقت کردم لا به لای این روزای کنکوری همشو بخونم مهست عزیز
پس کو بقیش؟! :11:

Mahast Arya
27-06-2010, 08:20
ممنون از:
مهدی
نرگس
ندا
محسن
سعی مو میکنم بهتر بشه.
نقد یادتون نره.منتظرم.:40:

IceLord
27-06-2010, 10:13
با اینکه از داستان های عشق و عاشقی خوشم نمیاد ولی این یکی خیلی خوب شروع شده.
امیدوارم با همین دقت و قدرت ادامه بدی.

منتظر ادامه داستان زیبات هستم...

Mahast Arya
27-06-2010, 12:14
در سالن آرایش که باز شد اول یه دسته گل رز سرخ و گل مریم دیده شد. و بعد احمد ...
خدایا هرروز این پسر برای من تازه گی داشت و هیچ وقت برام چهره ی تکرار نمی گرفت.
بارها توی مراسمهای زیادی که با هم رفته بودیم به اینکه اون یه مرد باوقار و نجیب و خوش تیپه به خودم میبالیدم.
وحالا توی کت وشلوار طوسی رنگ دامادی احمد جلوه ی دیگه ایی توی چشمم پیداکرده بود. اونم تا منو دید خنده ی ملیحی زد.
جلو اومد و دسته گل رو بهم داد ،گونه امو بوسید و گفت:
میدونستم فرشته ای!
مثل همیشه تعریف و تمجید از من توی حرفاش بود.
بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم.
از شب قبل بعد از مراسم حنابندون برف سنگینی گرفت.هر کسی جای من بود و روز عروسیش همچین برفی میومد از غصه دق میکرد.ولی من یه حس بی تفاوتی نسبت به برف داشتم.
مامانم گفته بود که شبی که بدنیا اومده بودم هم برف زیادی بارید.و حالا شب عروسیم که دیگه نوبرش بود.
توی ماشین کلی دیگه با احمد از خوشگلیه هم تعریف کردیم و شوخی هم چاشنیش شده بود.
فیلمبردار با یه ماشین پشت سرمون راه افتاد.
قراربود بریم جنگلهای سرخه حصار برای گرفتن عکس و فیلم.
رسیدیم بالای جنگل دیگه داشت هواتاریک میشد .توی برف عکسهامون خیلی رویایی شد.
به عکاس گفتم که ار ژست گرفتن زیاد خوشم نمیاد و بذاره هر طور خودمون راحتیم عکس بگیره.
توی بیشترشون هم من و احمد در حال برف بازی و شیطنت بودیم.
تا اینکه واقعا با اون لباس و برفهایی که احمد روم ریخته بود من احساس سرما کردم و تمومش کردیم.
دیگه تاریک شده بود و با عجله رفتیم تالار.
اول مراسم عقد رو برگزار کردیم و بعد از خالی کردن جیب فامیل به عنوان کادو روانه ی سالن شدیم.
وقتی من و احمد با هم وارد شدیم و پرده ی آلبالویی رنگ سالن کنار رفت همه از جاشون بلند شدن و دخترها و بچه ها اومدن جلو شروع به رقصیدن کردن.
چشمم هیچ چیزی رو بجز صورت احمد و خنده ی روی لبهاشو نمیدید.
تور بلندم زیر پای دختر بچه هایی که دنبال مون میومدن لگد مال میشد .
تا اینکه فریماه دختر 5 ساله ی محیابا اون موهای طلاییه بلندش که توی بچه ها دردوونه ی من بود اومد جلو وباناز گفت:
_زندایی میذاری من تورتو بگیرم رو زمین نباشه؟
_الهی قربونت بشم،آره عزیزم بگیر.
باتک تک مهمونا سلام و خوش آمدگویی کردیم ورفتیم روی مبلی که روی سکوبود نشستیم.
مراسم شام وپذیرایی و رقص تموم شد و آماده رفتن به خونه شدیم.
شدت بارش برف زیادتر شده بود و جوونها تصمیم گرفته بودن گشتمون تو شهر رو طولانی تر کنن.
ساعت 2 نیمه شب بود که رفتیم خونه خان عمو ،جلوی در بوی اسپند و صدای خانمهای فامیل که کل میکشیدن گوسفند بیچاره ایی که قرار بود قربونی بشه رو حسابی گیج کرده بود.
دیگه سردیه هوا واقعا برام طاقت فرسا شده بود و از زیر تور به احمد التماس میکردم که زودتر بریم تو .
مراسم بزن و برقص تا ساعت 4 صبح ادامه داشت که دیگه فیلمبردار پیغوم قرستاد که هنوز عکسهای آتلیه مونده و باید بریم .
ماهم مراسم رو جمع و جور و با همه خداحافظی کردیم.
اینقدر خسته بودم که یک لحظه به کله ام زد که عکس رو بیخیال بشیم.
ولی احمد گفت که حیفه و همه مزه عروسی و یادگاریش عکسایی هست که میندازیم.
پیشنهادم همچین جدی هم نبود ولی احمد برای اینکه اشتیاقم بیشتر بشه و خستگیم در بره درباره فواید عکس توضیح مفصلی داد و با شوخی و خنده بی حوصله گیمو پروند.
رسیدیم و کار عکاسی تا 7 صبح ادامه داشت.
توی راه برگشت به خونه خودمون همه کسانی که توی خیابون بودن با تعجب به یه ماشین عروس که جلوی کله پاچه ایی پارک کرده بود نگاه میکردن.
من با لباسه تور واحمدبا کت شلوار دامادی پشت یه میز نشستیم و لقمه های نون سنگک داغ و کله پاچه رو با ولع تموم میخوردیم.
ترجیح دادیم اصلا اهمیت ندیم و کارخودمون رو بکنیم.ولی تبریک مشتریها و گارسونهای مغازه این اجازه رو نمیداد.
خیلی خوش گذشت.ساعت 9 رسیدیم خونه،خستگی ،سرما و سنگینیه صبحانه ی مفصل اولین چیزی رو که میطلبید خواب بود.
ساعت دیواری هنوز باطری نداشت ،گوشی تلفن هم فرصت نکرده بودیم بخریم ،هوا هم برفی...وقتی بیدار شدم نمیتونستم تشخیص بدم چه موقع از روزه.
احمد رو بیدار کردم .
_احمد پاشو بابا،بعد از ظهر پاتختیه.اصلا نمیدونم ساعت چند هست !پاشو دیر شده.
زنگ اف اف یهو دلمو ریخت.
_کیه؟
نگار بود.صدای زهره و زهرادخترای عموم هم که با خنده و تندتند بالا میومدن هم شنیده میشد.
_ بلند شید دیگه ساعت 4 بعدازظهره.ای بابا،شما که حاضر نیستید!؟
_خسته بودیم ساعت 9 اومدیم خونه.صبر کن تا حاضر بشیم با هم بریم.
_اومدیم بیدارتون کنیم.همه جلوی در منتظرن.ما میریم شماهم زودتر راه بیوفتین.
_واای،خدایا احمد پاشو الان صدای مامانت دراومده دیگه.تا حاضر بشیم دیره بخدا.
.................
اونروز هم با مهمونی و مراسم شام خونه ی مامان من،تموم شدو استارت زندگیه مشترک منو احمد از شنبه 7بهمن 79 زده شد.

narges.
27-06-2010, 15:21
سلام مهست خانم. تورو خدا ادامه بده. زجرمون ندی، هرطوری بنویسی قشنگ و جذاب میشه، دوسه روزه که نبودی الان بیشتر بنویس........................................ ..................
مهست باور میکنی من و زهرا نمی تونیم باور کنیم این یک داستان واقعی باشه. دائم میگیم باور نکردنیه. ولی خودمون میدونیم که فقط به این خاطره که خودمون هنر نگارش رو نداریم. ولی جدا اعتقاد دارم چون توی طراوت 17 18سالگی بودی اینقدر خوب ضبط میکردی و با قلبت تموم لحظه ها رو حفظ کردی. داستانت از نظر من هیچ انتقادی رو نمیپذیره.........................:40:

Mahast Arya
27-06-2010, 15:29
سلام مهست خانم. تورو خدا ادامه بده. زجرمون ندی، هرطوری بنویسی قشنگ و جذاب میشه، دوسه روزه که نبودی الان بیشتر بنویس........................................ ..................
مهست باور میکنی من و زهرا نمی تونیم باور کنیم این یک داستان واقعی باشه. دائم میگیم باور نکردنیه. ولی خودمون میدونیم که فقط به این خاطره که خودمون هنر نگارش رو نداریم. ولی جدا اعتقاد دارم چون توی طراوت 17 18سالگی بودی اینقدر خوب ضبط میکردی و با قلبت تموم لحظه ها رو حفظ کردی. داستانت از نظر من هیچ انتقادی رو نمیپذیره.........................:40:
سلام
من وقتی سر کارم اینارو مینویسم .

ولی چشم سعی خودمو میکنم.
قربونت برم من.
تو و زهرا لطف دارین.
:10:

Traceur
27-06-2010, 17:47
من که تازه اومدم ولی تبریک میگم ...
و آرزو میکنم زندگی خوب و مملو از شادی رو داشته باشید ...
:11:

neda_traveler
27-06-2010, 20:06
نوشته هات واقعا زيبا هستن
ادم وقتي ميخونه ميتونه اونها رو راحت مجسم كنه
مراسم ازدواجتونم خيلييييييي قشنگ بوده مخصوصا برف بازي
من تا حالا نشنيده بودم و از همه جالب تر گرفتن عكس اونم تا 7 صبح و خوردن كله پاچه
واقعا خاطرات زيبايي داري كه خدا به هر كسي نميده
ممنون از نوشته هات:11:

Mahast Arya
28-06-2010, 08:21
نوشته هات واقعا زيبا هستن
ادم وقتي ميخونه ميتونه اونها رو راحت مجسم كنه
مراسم ازدواجتونم خيلييييييي قشنگ بوده مخصوصا برف بازي
من تا حالا نشنيده بودم و از همه جالب تر گرفتن عكس اونم تا 7 صبح و خوردن كله پاچه
واقعا خاطرات زيبايي داري كه خدا به هر كسي نميده
ممنون از نوشته هات:11:
مرسی ندا جان.
:40:

neda_traveler
29-06-2010, 20:11
مهست جونييييي پس چرا ديگه نمي نويسيييييي
مامنتظريمم

moh3n_gh1991
30-06-2010, 18:00
مهست خانوم پس کو بقیش؟

هشت بهشت
01-07-2010, 12:38
امیدوارم زودتر مهست خانوم پیش دوستاش برگرده و ادامه این خاطرات شیرین را برامون تعریف کنه ( البته اگه یادآوری این خاطرات براش سخت نباشه )

امیدوارم
:40:

Mahast Arya
04-07-2010, 20:06
سلام
بزودی ادامه داستان..................:31:

Hasan.M
19-07-2010, 10:25
سلام
بزودی ادامه داستان..................[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](4).gif
چه دير زود ميشه:31:

شاهزاده خانوم
31-08-2010, 02:35
کماکان منتظریم:دی

neda_traveler
01-09-2010, 11:33
مهست خانوم پس چي شد ادامه اين داستان:41:

son of the sun
07-09-2010, 10:46
من همه شو خوندم. تا به حال شروع یک زندگی عادی و معمولی بود. شاید باورت نشه اما زندگی من هم تقریبا همین طوری شروع شده. هیچ چیز هیجان انگیز و جدیدی توش نمی بینم. یه زندگی معمولی مثل تمام زندگی های ایرونی. با آدمای معمولی و اتفاقای معمولی. اما قلم خوبی به کار بردی. شیرین و دل پذیر شده. من هنوز منتظر ماجراهای تو و پسرت هستم. چون خودمم دو تا پسر دارم. دلم می خواد ببینم ماجراهای تو و پسرت چقدر شبیه ماجراهای من و پسرامه. تو اون قسمتش حتما بیشتر می شه چیزهایی گفت.

narges.
27-09-2010, 16:50
مهست جووووووووووونیییییییییییی ی کجایی؟ مگه نگفتی داستانت رو نوشتی و میخوای بیای اینجا بذاریش، چرا دیگه نیومدی؟

گل مریم
28-09-2010, 12:39
وای عزیزم بهت تبریک میگم به خاطر قلم روان وگیرایی که داری
دوست دارم زودتر بقیشو بخونم

موفق باشی

Mahast Arya
28-10-2010, 21:14
وای عزیزم بهت تبریک میگم به خاطر قلم روان وگیرایی که داری
دوست دارم زودتر بقیشو بخونم

موفق باشی
مرسی .
دوستم میدونن که سر من واقعا شلوغه .
شاید هر 2 ماه یکبار اینجا سر بزنم.
قسمت دوم رو نوشتم فقط باید بذارمش اینجا.
اگه وقتم اجازه بده.
ممنونم گلم.:40:

Mahast Arya
27-12-2010, 18:41
من همه شو خوندم. تا به حال شروع یک زندگی عادی و معمولی بود. شاید باورت نشه اما زندگی من هم تقریبا همین طوری شروع شده. هیچ چیز هیجان انگیز و جدیدی توش نمی بینم. یه زندگی معمولی مثل تمام زندگی های ایرونی. با آدمای معمولی و اتفاقای معمولی. اما قلم خوبی به کار بردی. شیرین و دل پذیر شده. من هنوز منتظر ماجراهای تو و پسرت هستم. چون خودمم دو تا پسر دارم. دلم می خواد ببینم ماجراهای تو و پسرت چقدر شبیه ماجراهای من و پسرامه. تو اون قسمتش حتما بیشتر می شه چیزهایی گفت.
مرسی از وقتی که گذاشتین.
بقیه داستان حاضره ولی فرصت نکردم یه نگاه بندازم و بذارمش اینجا.
زندگیه همه آدمها شبیه همه و لی وقتی داستان میشه و کلمه هایی روی کاغذ .میبینی که دنیاها و برداشتهای متفاوتی از گذران عمرشون دارن.
من همیشه میگم آدمها هر کدوم یه جور بزرگ میشن.و معمولا با یه حادثه و اتفاق به خودشون میان.
و از روند عادی زندگی به در میشن تا یاد بگیرن که برای چی اومدن و قراره چی یاد بگیرن.
حالا میبینی که من یاد میگیرم عشق و دوست داشتن واقعی یعنی چی و به کجاها میرسونه منو.
به امید روزهای روشن برای همه اونایی که تنهان ...
:11: