PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : رمان بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد!!



sepideh_bisetare
25-05-2010, 15:01
این رمانم نوشته خودمه و در حین اینکه تایپ میکنم میذارم توی سایت
------------------------------------------------

قسمت اول

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد
مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد
تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند
سایه در سایه ی آن ثانیه ها خواهم مرد
گم شدم در قدم دوری چشمان بهار
بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد

قلم رو آروم روی میز گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. عینکمو از چشمم برداشتم و با لبخند دستامو در امتداد هم کشیدم و از صدای ترخ ترخی که انگشتام راه انداختن لبخندمو پررنگتر کردم.گوشه لبمو به دندون گرفتم و گفتم:
-اوم. بدک نشد.
بعد دوباره عینکمو به چشمم زدم و دو سمت کاغذ ابر و باد رو با احتیاط گرفتم و بلندش کردم. این بار از سر رضایت همراه همون لبخند سر تکون دادم و دوباره برگه رو روی میز گذاشتم.
عقربه های ساعت شش بعدازظهر رو نشون میداد تابلوی خط و کادو کردم و داخل جعبه شیکی گذاشتم بعد و به نرمی انگاری که جسمی عزیزی رو دارم حرکت میدم روی تختم گذاشتم! صندلی رو داخل میز هل دادم و به سمت در اتاق رفتم. به محض اینکه در باز شد موجی از موزیک شاد به ستم حمله ور شد. سرمو تکون دادم و در رو پپت سرم بستم. به سمت اتاق مهیار رفتم و در همون حال از بالای نرده ها به طبقه پایین نگاهی انداختم. سالن توی سکوت مطلق فرو رفته بود . صدای بلند موزیک نشون دهنده سرخوشی مهیار بود. حتماً امشب خیلی خوشحاله که اینجوری صدای موزیکش رو بلند کرده. دستامو روی در گذاشتم و با ریتم شاد موزیک روی در ضرب گرفتم. چند لحظه بعد صدای موزیک کم شد و پشت بندش صدای پر صلابت مهیار بلند شد.
-پیشی تویی؟
لبخند روی لبم نشست. هنوز هم به عادت بچگی پیشی صدام میزد. مامان و بابا بارها بهش تذکر داده بودن که محبوبه دیگه بزرگ شده و زشته اینجوری صداش میکنی. اما مهیار هیچ زمانی توجه نشون نمیداد و من هنوزم براش همون پیشی کوچولو بودم. اعتراف میکنم که پیشی صدا کردنش رو بیشتر از محبوبخ صدا کردنش دوست داشتم.
دستگیره در رو به سمت پایین کشیدم و داخل اتاقش شدم. روروی آینه وایساده بود و برس به موهای قهوه ای و لختش میکشید. موهایی که درست مثل موی گربه نرم بود. با دیدن من از داخل آینه سرک کشید و با تعجب پرسید:
-چی شده پیشی؟ پس چرا آماده نمیشی؟
به کت و شلوار براق و خوش رنگش که روی تخت انداخته بود نگاه کردم و در همون حال گفتم:
-میترسم.
با تعجب به سمتم چرخید و گفت:
-چی شنیدم؟ گوشام درست شنید؟پیشی من میترسه؟ از چی میترسی؟
نفس بلندی که بیشتر شبیه آه بود کشیدم و گفتم:
-از برخورد کوروش و خصوصاً زنعمو میترسم.
ابروهاشو با شیطنت بالا انداخت و بعد در حالی که ژست مسخره ای گرفته بود برس رو جلوی دهنش گرفت و خوند:
-خودم کردم که لعنت برخوردم باد. خودم کرد که لعنت...
بی حوصله نگاش کردم و گفتم:
-اِ. مهیار توام وقت گیر اوردیا.
در حالی که به سمت آینه میچرخید با لحن جدی گفت:
-بدو برو لباس بپوش دیر میشه!
شونه هامو بالا انداختم و از اتاق بیرون اومدم.
برای آخرین بار داخل آینه نگاه کردم. لباسم آستین بلند بود و بلنداش تا روی زانوهام میرسید.کمربند مشکی و قشنگی هم روی کمر لباسم داشت که قشنگی لباسم رو بیشتر جلوه میداد.ساپورت مشکی پوشیده بودم و کفشای مشکی پاشنه بلندی هم پام بود. اما بازم به نظرم یه چیزی کم داشتم. اووووم.در جعبه ی جواهرمو باز کردم و گوشواره های بلندم رو برداشتم و با گوشواره های کوتاهی که تو گوشم بود عوض کردم. با دستم موهای بلند و پرکلاغیمو که بی شباهت به سیم تلفن نبود رو روی شونه م مرتب کردم و چند بار لبام رو بهم مالیدم تا آثار رژ لب محو تر بشه. با انگشتم مژه های بلند و آرایش شدمو به بالا کشیدم و در آخر لبخندی توی آینه زدم و به سمت در رفتم.
صدای پر از هیاهوی مهرداد از طبقه پایین میومد. با دست آزادم شالمو مرتب کردم و کیف کوچیکم و همراه جعبه هدیه توی دستم جابه جا کردم. پله ها رو با آرامش به سمت پایین میرفتم که صدای مهیار رو شنیدم که رو به مامان با شیطنت میگفت:
-آی دختره ابرو کمون***آی دختره بالا بلند***آی دختر خوب و نجیب***آی دختر گیسو کمند
سرمو به سمت مامان چرخوندم که روی مبل نشسته بود و با لبخند به مهیار و شیطنت هاش خیره شده بود. صدای بابا اجازه شیطنت بیشتر به مهیار نداد.
-پس کجایید بچه ها؟ مهلا چرا نمیایید؟
مهیار بود که بالاخره آروم گرفت و یه جا وایساد و به جای مامان جواب داد:
-منتظر پیشی هستیم با...
همون لحظه بود که من رو دید و ادامه حرفش رو خورد و چند لحظه بعد سوت کشداری کشید و گفت:
-ببین کی اینجاست؟ مامان این همون پیشی خودمونه؟
و بعد خودشو ول کرد و در حالی که دستش رو روی قلبش گذاشته بود روی مبل افتاد. خندم گرفته بود که ،مامان تشر زد:
- پیشی نه، محبوبه! ماشالله دخترم چه ناز شدی! بذار پاشم برات یه زره اسفند دود کنم.
مهیار روی مبل نیم خیز شد و دستشو خیلی جدی بالا اورد و گفت:
-نه مامان وایسا.
مامان با تعجب به سمت مهیار چرخید و گفت:
-اولاً اینقد ورجه وورجه نکن کتت چروک میشه! دوماً چرا؟
مهیار به سمت من چرخید و در حالی که قیافه خنده داری به خودش گرفته بود و گفت:
-یه کیلو دود کن. یه ذره به هیجاش نمیرسه!
بالاخره منم با صدا زدم زیر خنده و به رفتن مامان که میخندید نگاه کردم.
مهیار به سمت پله ها اومد و در حالی که حالت ایستادنش من رو یاد جک بازیگر فیلم تایتانیک انداخته بود، دستش رو برای گرفتن دست من دراز کرد. من هم خیلی جدی انگاری که یه عمر همچین رلی رو بازی کردم دستمو برای گرفتن دستش دراز کردم و با لبخند پله های باقی مونده رو به سمت مهیار طی کردم. وقتی کنارش وایسادم هر دو زدیم زیر خنده و به عادت دیرینه انگشت شصت و اشاره رو گرد کردیم و روبروی هم قرار دادیم.
ادامه دارد...

sepideh_bisetare
26-05-2010, 13:09
قسمت دوم
وقتی وارد منزل عمو شدیم. بی اختیار بدنم شروع به لرزیدن کرد. مهیار که کنارم قدم برمیداشت به سمتم برگشت و پرسید:
-حالت خوبه پیشی؟
سرم و بلند کردم. لبخند مطمئن و صورت پر آرامشش اعتماد به نفس تحلیل رفتم رو نم نمک برمیگردوند. لبخند زدم و مهیار دستم و محکم فشار داد. بعد با آرامش دستش و حلقه کرد و با چشم و ابرو به حلقه بازوش اشاره کرد. همیشه از این کاراش خندم میگرفت. دستم و میون حلقه بازوش گذاشتم و سعی کردم قدمهام و باهاش هماهنگ کنم.
سنگ فرش فاصله در تا ساختمان محل سکونت عموینا رو با تکیه به مهیار عبور میکردم. مامان و بابا دست در دست هم جلوتر از ما حرکت میکردند. مهیار به آرومی کنار گوشم زمزمه کرد:
-سعی کن همه چیز رو درست کنی!
به سمتش چرخیدم و با صدایی که از شدت هیجان می لرزید گفتم:
-خیلی سخته. این اولین دیدارمون بعد از اون ...
میون کلامم پرید و با این کارش استرسم رو بیشتر کرد:
-ببین محبوب، قبول داری که اشتباه از جانب تو بوده؟ درسته تو خواهرمی اما من حق رو به کوروش میدم! اون حق داره از تو برنجه...
نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه چیزی بگم سرمرو تکون دادم. جالب اینجا بود خودمم حق و به کوروش میدادم. چشمام و برای چند ثانیه بستم و سعی کردم غرور خودم و حفظ کنم. با اینکه چیزی ته دلم میلرزید و حس میکردم چیزی از غروری که اونقدر بهش مینازیدم باقی نمونده! لااقل پیش کوروش باقی نمونده!
صدای شاد و پر انرژی عمو باعث شد دیگه فکر و خیالو کنار بزارم! الان وقتش نبود! یا باید نمیمومدم! یا حالا که اومدم دلو بزنم به دریا و برم به جنگ سرنوشتی که خودم دستی دستی تباهش کرده بودم! زمانی کنار در رسیدیم که عمو با لبخند دست مامان و فشرد و گفت:
-منور کردید مهلا خانم!
مامان خنده ریزی کرد و گفت:
-باعث سعادت ماست که دوباره شما رو زیارت کنیم جناب کیوان!
و بعد هر سه زدند زیر خنده. بابا و عمو کیوان تنها یک سال با هم فاصله سنی داشتند و هرسه،یعنی مامان مهلا و عمو کیوان و بابا کیانوش هر سه توی یه دانشکده درس میخوند. از زمانی که یادم میاد هر سه باهم دوست بودند و هیچ وقت کدورتی میونشون پیش نیومده بود. جمع سه نفره اونها رو ورود زن عمو سولماز کاملتر کرده بود! زنعمو یکی از دوستای دوره دبیرستان مامان بود که عمو کیوان به محض دیدنش شیفته محسناتش شده بود و به اصرار از مامان خواسته بود تا نظر موافق زن عمو رو جلب کنه!
-به به ببین کی اینجاست؟
مهیار دست عمو رو محکم بین دستاش فشرد و بعد با علاقه عمو رو بغل کرد. عمو دستش و چند بار به نشونه صمیمت پشت مهیار زد و گفت:
-بی وفا شدی مهیار جان! حتماً باید این جور مراسم ها ببینیمت؟
مهیار با لبخند گفت:
-کم سعادتی از ما بوده عمو جون. شما که خودتون میدونید شرکت تازه تاسیس دردسرش زیاه دیگه!
-میدونم عمو جان. هر جا هستی ما سلامتی و موفقیتت رو میخوایم!
انگاری توی اون جمع هیچ کس حواسش به من نبود! منم که خارج از هر گونه تفکری به چهره مهربون عمو ذل زده بودم، با نیشگون مامان از یه دنیای دیگه وارد همون لحظه شدم و بی اختیار با صدای بلند سلام کردم! عمو به سمتم چرخید و در حالی که هنوز همون لبخند آشنا رو لباش حفظ شده بود با لذت سر تا پامو نگاه کرد و بعد در حالی که صداش رنگ بغض داشت گفت:
-سلام عزیز دل عمو. بیا اینجا ببینمت!
با خجالت به پناهگاه امنش فرو رفتم و بی اختیار اشک روی گونه هام سرازیر شد! خدایا چرا من قدر این آغوش مهربون رو ندونستم؟ چقدر لجبازی کردم و با سرنوشت خودم بازی کردم! چقدر عمو رو رنجوندم تا برخلاف میلش فریاد بزنه و بگه! دیگه برادرزاده ای به اسم محبوبه ندارم.! آخ که چه روزایی بود! چرا اونقدر سرسخت شده بودم؟ با کی لج میکردم؟ چی میفهمیدم از زندگی؟ چرا به حرفشون گوش ندادم؟ و هزارتا چرا و چرای دیگه که ذهن من رو درگیر خودش کرده بود!
-الهی عمو فدات بشه! گریه نکن عزیزم!
صدای مهیار از پشت سر به گوشم رسید که میگفت:
-ایش! گریه نکن بابا زیر چشمت سیاه میشه! اومدیم هوری بلوری ببینم نه جادوگر شب رو!
همه پر صدا خندیدن. بابا با پشت دست آروم روی گونه مهیار زد و گفت:
-آی نبینم به محبوب من توهین کنیا!
-خوب به من چه ربطی داره؟ دختره سر تا پا سیاه پوشیده! اگه صورتش سفید نبود الان با جادوگر شب هیچ فرقی نمیکرد!
مهربونی و آغوش پر مهر عمو مثل سابق بود و هیچ فرقی نکرده بود! گرچه این من بودم که بعد از اون اتفاق خجالت میکشیدم به دیدنشون بیام! وگرنه عمو همیشه با محبت بوده و هست. با راهنمایی عمو وارد سالن بزرگ منزلشون شدیم. از آخرین باری که به منزلشون اومده بودم تقریباً سه سالی میگذشت! یعنی درست قبل این که من اون تصمیم ابلهانه رو بگیرم! راستی با چه رویی اومده بودم اونجا و جلوی روی عمو نشسته بودم و میگفتم که اومدم هدایای کوروش رو پس بدم؟ آخ که چقدر ابله بودم! ای کاش زمان برمیگشت به عقب و من هیچ وقت اون حماقت رو تکرار نمیکردم!
-بفرمایید خیلی خوش اومدید.
تعدادی از مهمانها با ورود ما سکوت کردند که عمو با صدای بلند رو به همه گفت:
-به افتخار خانواده برادرم.
صدای دستها که اول آروم آروم و بعد با ریتم خاصی تند شد باعث شد از فرط خجالت لپهام سرخ شه!حسی از گرما زیر پوستم نشسته بود و من حس میکردم چقدر با گذشته تفاوت دارم! زیر چشمی به مهیار که کنارم وایساده بود نگاه کردم. همون لبخند پر جذبه روی لبش می درخشید و با حرکت سر با افراد حاضر سلام و احوالپرسی میکرد. با اینکه به من نگاه نمیکرد اما با ضربه آرومی که به پشتم زد نشون داد که تمام توجه ش به دیگران نیست و رفتار منم زیر نظر داره. انگار مامور شده بود امروز با تلنگرایی که بهم میزنه من و از اون حالت شوکی که داخلش فرو رفته بودم در بیاره.
زمانی دیگران به کارهای خودشون مشغول شدن چشمم به کوروش افتاد که با وقار و متانت و حرکتی موزون که غرور از نحوه راه رفتنش هم فریاد میزد ، خورد! داشت به سمت ما میومد اما تنها توجه ای که نداشت به من بود که مثل موشی کنار دست مهیار ایستاده بودم! وای خدا این حالت سستی رو ازم دور کن! باورم نمیشه یعنی من همون محبوبه همیشگی هستم؟ هنوز هم تو نگاهش گم شده بودم! کت و شلوار خوش دوختی به تن داشت که فوق العاده برازنده اون قد بلندش بود. لبخند! عضوی جدا نشدنی از صورت کوروش! همون یار قدیمی که اون رو فوق العاده خوش مشرب نشون میداد. چشمای درشت و کهربایی رنگش! صورت استخونی و کشیده ش! فک محکمش که نشون دهنده سرسختی زیادش بود!موهای نیمه بلند و خرمایی رنگش رو با دقت رو به بالا آرایش کرده بود و نیمی از اون روی پیشونیش رها بود!
با ضربه ای که به پهلوم خورد همه وجودم یک صدا آخ گفت! اما قبل اینکه صدام به گوش دیگرون برسه با شنیدن صدای پر محبت کوروش تو نطفه خفه شد!
-سلام سلام. خیلی خوش اومدید.
در تمام مدتی که با مامان و بابا احوالپرسی میکرد سعی کردم به زمین خیره بشم تا باز هم سقلمه ای از مهیار نوش جون نکنم! هنوز هم دردش رو حس میکردم. به نرمی با دستم جای ضربه رو نوازش کردم و به کامیار چشم غره رفتم. چشمکی زد و با چشم و ابرو به کوروش اشاره کرد!
مردونه دست هم رو فشار دادن و همدیگه رو بغل کردن! لذتی وصف نشدنی از دیدن این صحنه همه وجودم رو لبریز کرده بود. خیالم راحت شده بود! چه روزها و شبهایی از فکر اینکه ،کاری که من کردم باعث بهم خوردن دوستی کوروش و مهیار شده بود زجر کشیده بودم! اما کوروش نشون داده بود که جرم من نباید دامن روابطش با خانواده ها رو بگیره! گرچه این از جانب اون و عمو بود زنعمو هیچ زمانی اینطور فکر نمیکرد! شاید،شاید... نمیدونم،واقعاً نمیدونم...
نیم نگاهی به صورت رنگ پریده من انداخت و با همون لبخند آشنا زمزمه کرد:
-خیلی خوش اومدید محبوبه خانم!
یخ کردم! مثل ماست وا رفتم! چقدر غریبه صدام کرد! انگار صداش از فرسنگها فاصله به گوشم رسید! اکوی صداش چندیدن بار توی گوشم زنگ زد! محبوبه خانم... خانم... خانم... خانم...
صدای مهیار باعث شد از اون حالت گیجی در بیام:
-پیشی کوروش با تو بود!
آب دهنم رو که مثل سنگ توی گلوم نشسته بود رو به زحمت قورت دادم و در حالی که پایین رو نگاه میکردم چشمم به جعبه شیک توی دستم افتاد! اونقدر دستشو فشار داده بودم که عرق کرده بود! با لبخند سر بلند کردم و در حالی که جعبه رو به سمتش می گرفتم گفتم:
-قابل شما رو نداره!
از صدای محکم و بدون لرزش خودم شگفت زده شدم! احساس میکردم هنوز هم قادرم به خودم تسلط داشته باشم! هنوز هم میتونم! از روی شونش توجه ام به شپت سرش جلب شد. جایی که مامان و زنعمو سولماز گرم صحبت بودن! اما زنعمو با زیرکی سرک میکشید و توجه ش به ما بود. صدای کوروش من رو از فضولی کردن منع کرد!
-لطف کردی. بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید!
چقدر سرد بود رفتارش! دستش رو روی شونه مهیار گذاشت و در حالی که چشمک میزد گفت:
-از خودن پذیرایی کن اساسی.
بعد با لبخند در حالی که چشمای کهربایی رنگش برق میزد دور میشد. وقتی رفت با مهیار به سمت زنعمو رفتیم برای احوالپرسی! اگه دست خودم بود هیچ راغب نبودم این کار رو بکنم! از نگاه های خصمانه زنعمو تنم می لرزید و برای منی که کم پیش میومد جلوی بلبل زبونیمو بگیرم خیلی سخت بود مدارا کردن در قبالش! با خودم میگفتم یعنی این همون زنعمو سه سال پیشه؟ نه محال بود همون زنعموی مهربون باشه!
ادامه دارد...




----------------------------------------------------

عاليه ولي ميتونستي پي دي افش كني
ممنونم لطف دارید. دوست عزیز من در حین اینکه تایپ میکنم میذارم داخل سایت یعنی رمانی که نوشته شده باشه و بخوام قسمت به قسمت بذارم نیستش

جنبش7
26-05-2010, 13:26
عاليه ولي ميتونستي پي دي افش كني

Miss Artemis
27-05-2010, 09:17
سلام سپیده جون.....خیلی عالیه......ادامه بده که من نمیتونم صبر کنما......:46:

Eshghe_door
27-05-2010, 11:42
سلام عزيز

من به يه چيزي تو قسمت اول نوشته هات برخوردم :

عقربه های ساعت شش بعدازظهر رو نشون میداد

. حتماً امشب خیلی خوشحاله که اینجوری صدای موزیکش رو بلند کرده.

S@nti@go_s&k
27-05-2010, 13:47
احتمالا تو زمستون بوده که هوا زود تاریک میشه...... 6 تاریکه

caca_caca888
28-05-2010, 20:18
آقا اون ششو بكن 9 كه به همه ي فصول بخوره:31: آقا كه نه خانوم

دوستان كسي ميدونه يعني چي؟

تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند



از نظر من فضاسازيش خيلي زياده...از نظر من
ولي قشنگه...
ادامه بده...خيلي خوبه كه ادم نگارشش قوي بشه.

S@nti@go_s&k
28-05-2010, 20:31
دوستان كسي ميدونه يعني چي؟

یعنی اینکه عقربه های ساعت وقتی حرکت میکردن سایه عقربه رو ساعت میافتاده

قبلا چون اون بود سایه نمیافتاد چون طرف کچل بوده کلش نور میداده سایه نمیفتاده :دی

sepideh_bisetare
29-05-2010, 10:16
قسمت سوم
اینبار برخلاف جلوی در پیشدستی کردم و با لبخند سلام کردم. گرچه تنها کسی که فهمید نحوه جواب دادن زنعمو با محبت نبود من فهمیدم. تنها من بودم که متوجه شدم زنعمو حفظ ظاهر میکنه وگرنه من رو با یه تیپا از اونجا بیرون کرد.
-سلام عزیزم خیلی خوش اومدی. ماشالله این لباس چقدر بهت میاد عزیزم.
دستشو فشردم و دیدم که برخلاف همیشه زنعمو هیچ راغب نبود که گونه صورتی رنگش رو ببوسم!
عرصه رو برای عرض اندام مهیار باز گذاشتم و خودم رو کنار کشیدم!لبخند به روی چهره رنگ پریده مامان نشسته بود! انگار مامان هم از نحوه برخورد زنعمو در انظار میترسید. برای از بین بردن ترسش لبخند زدم و به آرومی چشمامو بستم و باز کردم! مامان با آرامش نفسش رو بیرون فرستاد و تنها من و خودش فهمیدیم نفسش در طول احوالپرسی ما حبس شده بود!
با راهنمایی زنعمو به گوشه ای از سالن برای نشستن رفتیم. اطراف سالن دسته دسته صندلی روی زمین نشسته بود و مردم و مهمانها دور هم جمع شده بودند و از هر سمتی صدای خنده به گوش می رسید! دختر و پسرای جوون با اشتیاق به روی دزدانه نظر مینداختند و ریز ریز می خندید!
وقتی روی صندلی جا به جا شدم تازه تونستم به اطرافم با دقت بیشتری نظر بندازم! جایی دورتر بابا همراه عمو و چندیدن مرد دیگه در حال صحبت و خنده بودند! روبروی ما کوروش به همراه چندیدن پسر جوون هم سن و سال خودش در حال گپ زدن بود! پشتش به من بود و نگاه خیره من رو متوجه نمیشد! انگاری آهنربایی بود برای جذب نگاه من! هر چی سعی میکردم نگاه پریشونم رو از اندام ورزیده ش بگیرم نمیتونستم! از برقی که توی نگاه اون پسر جوون دیدم تنم لرزید! بی اختیار سر پایین انداختم و سعی کردم رعشه ای که به وجودم افتاده رو از خودم دور کنم.
-پیشی،پیشی حالت خوبه؟ پیشی...
سرم رو بلند کردم و نگاهم با نگاه نگران مهیار تلاقی کرد!بغض سختی گلومو چسبیده بود!چونم بی اختیار می لرزید و من نمیتونستم هیچ کمکی به احوال پریشون خودم بکنم! دست مهیار و که دور بازوم قفل شده بود چنگ انداختم و سعی کردم نفسم رو بیرون بفرستم! اما نمیشد! بازم یه حمله عصبی و سخت گرفتارم کرده بود. دستم رو برای گرفتن لیوان آب دراز کردم و با کمک مهیار آب رو قلپ قلپ توی گلوی خشکم ریختم! وقتی آب خنک داخل سینه داغم سرازیر شد! انگار راه نفسم باز شده باشه نفس راحتی کشیدم و قطه اشکی که گوشه چشمم جمع شده بود رو با دستم گرفتم! مهیار عصبی و کلافه نشون میداد! بی حوصله دست بین موهای مرتب و آرایش کرده ش می کشید و چند لحظه یه بار حالم رو می پرسید! و من برای راحت کردن خیالش لبخند میزدم و سر تکون میدادم!
-چت شد یهو محبوبه؟
زمانی که اسم خودم رو صدا میزد میفهمیدم حتماً موضوع مهمی ذهنش و مشغول کرده! وحالا این پریشونی احوالم اون رو نگران کرده بود! نگاهش میکردم اما چهره پریشونش روبروی نگاهم می رقصید! حباب های رنگی جلوی چشمام رژه می رفت و چهره نگران مهیار درست مثل موج دریا بالا و پایین میرفت و اسیر جزر و مد میشد! به سختی پلک زدم و قطره های اشک روی صورت سردم ریخت و داغی لذت بخشی روی گونه هام به جا گذاشت! حالا دیگه چهره مهیار اسیر جزر و مد دریای نااروم چشمام نبود! لبام با یه چیزی شبیه لبخند کش اومد ! دستای مهیار رو گرفتم و در جواب سوالش گفتم:
-چیزی نیست داداشی جونم! نگران نشو خوبم
-چرا اینجوری شدی دوباره؟
دوباره گفتنش توی گوشم زنگ زد و زنگ زد و زنگ زد! خوب می دونست چه زمانی درگیر این نوع تنش عصبی میشم! برای اینکه توجه ش رو جلب نکنم سر انداختم پایین و گفتم:
-از بی توجهی کوروش قلبم می لرزه!
نفس عمیقی کشید که بیشتر عصبی بود و در حالی که زیر چشمی می پاییدمش مسیر نگاهش رو دنبال کردم!مرکز توجهش کوروش بود! نگاهمو سریع کنترل کردم تا دوباره با نگاه عصیان زده دوست کوروش برخورد نکنه! از نوع نگاهش وحشت داشتم!این نوع نگاه رو خوب می شناختم!از همون نگاه هایی بود که هستی من رو به باد داد و قلبم رو اینطور مجروح کرد! بازم دستم رو برای برداشتن لیوان آب دراز کردم و سعی کردم دیگه به اون نگاه و به بی توجهی کوروش فکر نکنم!
صدای ملایم موزیکی که پخش میشد احساسات خفته رو تو وجود هر ادمی بیدار میکرد! سرم رو برگردوندم تا مرکز صدا رو پیدا کنم. بعد از دوبار سرک کشیدن چشمم به گروه موسیقی که تنها دو نفر تشکیلش میدادند خورد! و پسری کشیده با چهره ای بور و موهایی که به طلایی میزد پشت ارگ نشسته بود و خانمی شیک با لباسهای مدرن و موهای شینیون شده روبروی پسرک جوون ایستاده بود و میکروفن رو توی دستش بازی میداد! صدای نرم موزیک به دلم می نشست! چشمامو بستم و سعی کردم با شنیدن موزیک خودم رو آروم کنم!
-شب بی من بودنت خوش شعله خاموش دل کُش *** آخرین معجزه ی من شب بی من بودنت خوش
شب بی من بودنت خوش
من به خواستنت دچار و تو به مرگ کوچه سرخوش *** رد پات مونده رو قلبم شب بی من رفتنت خوش
تو سقوط سایه هامو یه افق منظره راهه *** پشت رویای من و تو باد وحشی تکیه گاه
یه طرف کابوس عشقو یه طرف بهت همیشه*** هر چی ابر خون چکیده است تو چشام خلاصه میشه
من به خواستنت دچار و تو به مرگ کوچه سرخوش *** رد پات مونده رو قلبم شب بی من رفتنت خوش
-چرا بیکار نشستید پس؟
چشمامو باز کردم و نگاهم با نگاه کهربایی رنگش تلاقی کرد! بازم نشد و لبخند سرکش تو جنگ با منطقم پیروز شد و روی لبم نقش بست! وقتی دید چشمام باز شد و دارم نگاهش میکنم مسیر نگاهش رو عوض کرد و به مهیار خیره شد! منم به مهیار که سر به زیر به میز نگاه میکرد خیره شدم! خدای من،من مهیار رو با اون حالت عصبی ول کرده بودم و بی توجه سرم رو به موزیک گوش کردن گرم کرده بودم! دستم رو پیش بردم و روی شونه عزیزترینم گذاشتم و مهیار مجبور شد با لبخند و چشمایی که به سرخی میزد نگاهم کنه! میتونستم توی چشماش همه چیز رو بخونم! حسرت!پشیمونی!دلسوزی و مهربونی و پشیمونی و پشیمونی و پشیمونی!
لبخند زدم و گفتم:
-داداشی جونم کجاست؟
دستم رو نوازش کرد و رو به کوروش گفت:
-چرا وایسادی؟ بشین ببینم!
کوروش از خدا خواسته روبروی کوروش نشست و با لبخند پرسید:
-تو هپروتی، مشکلی پیش اومده؟
مهیار سر خم کرد و با شیطنت گفت:
-اینجا چه سوت و کور شده! این خانم سانتال مانتال هم که دپرس میخونه!
کوروش خنده ش رو پشت دستش پنهون کرد تا من ردیف دندونهای صدفیش رو نبینم!کوروش هم مثل مهیار خم شد و با همون صدای زیر ادامه داد:
-میبینی بابا رو چه گروهی دعوت کرده؟ وقتی خودم دیدم چشمام داشت دو دو میزد!
سرم چرخید به سمت همون خانم شیک پوش که به سمت مرد جوون پشت ارگ چرخیده بود و با هم صحبت میکردند! فوق العاده شیک پوش بود! صدای نرمی هم داشت!خصوصاً زمانی که اونطور جذاب کلمات رو میکشید! عمو همیشه تو سورپرایز کردن نقش اول رو داشت! و الحق بهترین سوپرایز کننده بود!
-گمونم این خانم بازار دخترای خشگل مجلس رو کساد کرده!
به سمت مهیار برگشتم که نگاهش به من بود! خندم گرفت! سر تکون دادم و گفتم:
-آدمای خشگل رو باید دید زد دیگه!
کوروش از پشت میز بلند شد و دوباره رو به مهیار گفت:
-میخوام با دوستام آشنات کنم میای؟
مهیار سر خم کرد و رو به من گفت:
-آخه پیشی تنهاست!
کوروش بی حوصله سر به سمتم چرخوند و نگاهی گذرا به صورتم انداخت و بعد انگار که کلمات رو میجوید گفت:
-پرستو دنبالتون میگشت!
از تن حرف زدنش تیره پشتم لرزید! نگاهش عاری از هرگونه مهر و محبت بود و لحن کلامش بوی نفرت و انزجار میداد! چیزی درون وجودم فرو ریخت! چقدر نحوه صحبت کردنش با سالها پیش فرق میکرد! اوه خدای من! اون روزها کجا و الان کجا! اون روزها من اینقدر حقیر در نظرش جلوه نمیکردم!
-محبوب کجا میری؟
به سمتش چرخیدم و در حالی که شیطنت از نگاهم میریخت سرم رو کج کردم و با صدایی لوس گفتم:
-اینجوری صدام نکن کوروش دوست ندارم!
بی صدا خندید و در حالی که راهمو سد کرده بود گفت:
-آدم باید محبوبش رو چه جوری صدا بزنه؟
یه چیزی مثل خجالت زیر پوستم دوید و سر خم کردم و گفتم:
-اِ. کوروش اذیت نکن دیگه!
اینبار با لذت خندید و گفت:
-نگفتی شیطون خانم کجا میری؟
به یادم افتاد که داشتم میرفتم بیرون و کوروش سر راهم سبز شده بود! سرمو بلند کردم و گفتم:
-حواس نمیذاری واسه ادم که! بیا اینور دیرم شد!
در همون حال دست بردم به سمت مقنعه م و به آینه توی راهرو نگاه کردم و مرتبش کردم! در تمام اون لحظه ها کوروش روبروم ایستاده بود و با ذوق و لبخند نگاهم میکرد! دو حس متفاوت هم زمان توی وجودم ریخته بود! حسی مثل خجالت و لذت! لذت از عشقی که هر لحظه بروز میداد و خجالت از نوع نگاه کردنش! کوروش من رو متعلق به خودش میدونست و من سرخوش از این حس تعلق روی ابرها سیر میکردم! علاقه ای که کوروش به من داشت رو با تک تک سلولهای بدنم حس میکردم! حسی آمیخته با غرور که از فریاد زدنش هیچ ابایی نداشتم! همیشه دوستام با حسرت ((خوش به حالت )) رو زمزمه میکردند و من سرخوش میخندیدم! همیشه میگفتم ((کوروش عاشقمه)) ((کوروش من رو مال خودش میدونه)) ((وای خدا کوروش قراره همسرم بشه))
وقتی دیدم کوروش قصد کنار رفتن نداره و تا سوال پیچم نکنه ول نمیکنه! به سمتش چرخیدم و در حالی که دستم رو به کمرم زده بودم نگاهش کردم! چیزی مثل غرور بی پروا توی وجودم شعله کشید و شعله هاش غرور کوروش رو سوزوند و خاکسترش رو به جا گذاشت و من مثل باد از سر راهش گذشتم و خاکسترش رو میون گردباد غرورم از میون بردم!
-وای کوروش چیه اینجوری نگام میکنی؟ خشگل ندیدی؟
باز هم اون لذت ناب توی نگاهش درخشیدن گرفت
-محبوب جونم کجا میری؟
-دستمو به حالت تهدید روبه روش گرفتم و گفتم:
-اینجوری منو صدا نکن این صد دفعه! دوماً به خودم مربوطه کجا میرم! من هیچ خوشم نمیاد به کسی جواب بدم! خصوصاً تو!!!
خصوصاً تو رو جوری تلفظ کردم که صدای شکستن قلب کوروش رو با گوشم شنیدم! اونقدر مست غرور بودم و سرخوش از این حس که هیچ وقت علاقه کوروش به من ذره ای کم نمیشه،متوجه نشدم چطور احساس یه مرد رو زیر پام گذاشتم و بی تفاوت بدون نظر انداختن از کنارش گذشتم! خوب دیدم ابروهای گره کرده و چشمای کهربایی رنگش که به کبودی میزد اما باز هم نفهمیدم چی کار کردم و غرق لذت نگاهش کردم تا شاید این بازی که شروع کرده بودم توسط کوروش ادامه پیدا کنه! انگار قامت کوروش خم شده بود! غرورش رو زیر پاهام له کردم!
از کنارش بی تفاوت گذشتم و دوباره به سمتش چرخیدم و ضربه آخر رو زدم!
-در ضمن لطف کن و اینقدر جلوی این و اون اونجوری عاشقونه و تمسخر آمیز به من نگاه نکن! آبروم میره!
میگفتم و از دورن لذت میبردم که تونستم احساساتش رو قلقلک بدم! دریغ از این باور که دارم اون رو میشکنم و هر بار قلبش رو مچاله میکنم و کوروش بی تفاوت هر بار عاشقانه تر به سمتم میاد و نوازش های پرمحبتش رو از دل سرخوش و بلند پرواز من دریغ نمیکنه!
-وقت کردی یه کم ما رو تحویل بگیر!
سر بلند کردم و وقتی به خودم اومدم متوجه شدم از اون روزها هشت سال گذشته اما من هنوز با خاطراتش دارم زندگی میکنم! حالا میفهمیدم که چه لذتی داشت و من درک نکردم حس علاقه کوروش رو به خودم! دریغ که هیچ وقت نفهمیدم امکان داره عشق کوروش تموم بشه و من اسیر باقی بمونه! اون روزها درک نکردم که چه گوهری رو دارم مفت از دست میدم و حالا دیگه پشیمونی سودی نداشت!
روی صندلی نیم خیز شدم و با پرستو دست دادم و دعوتش کردم روی صندلی بنشینه!چشمای پرستو هم کهربایی رنگ بود و پوست برنزه ای که داشت اون رو بی شباهت به کوروش نشون نمیداد! عجیب بود که تو خانواده پدریم،من تنها کسی بودم که پوست سفید و موهای مشکی سیم تلفنیم و چشمای درشت و مشکیم رو از مامانم ارث برده بودم!
پرستو دخترعمه م بود که تنها دو سال از من بزرگتر بود و بیست و شش سال سن داشت! به تازگی نامزد کرده بود و توی دنیای دیگه ای سیر میکرد! بعد از تعقیب و گریز زیاد و جنگ و دعواهای فراوون بالاخره موفق شده بود به وصال محبوبش برسه! بابای پرستو مردی فوق العاده خشن و خشک بود! تنها کسی که از پس اخلاق عصا قورت داده ش برمیومد عمه کتایون بود! شاید این هم معجزه عشق بود!
-چه خبرا خانم عاشق؟
منحنی زیبایی روی لبش نقش بست و در حالی که دستاشو به هم حلقه کرده بود گفت:
-سلامتی . تو خوبی؟ یه موقع سراغی از ما نگیرایی! من درگیرم تو نباید معرفت داشته باشی؟
خندم گرفت! گفتم:
-من که همیشه سراغتو میگیرم! زنگ میزنم به گوشیت!باور کن یا تو دسترس نیستی یا خاموشی! تقصیر من چیه؟به قول عمه زمانی که پیش فرهاد خان هستی از دسترس خارج میکنی! شبا که باهمید خاموش میکنی!سینما میرید خاموش میشه!پارک میرید از دسترس خارجی!تو که تمام وقت در اختیار فرهادی! وقتی برای ما نمیمونه!
خودشم خنده ش گرفت!با ذوق گفت:
-خوب دوست نداریم کسی مزاحممون بشه!
با صدا خندیدم و گفتم:
-پی بیخودی غر نزن که زنگ نمیزنی و حال احوال نمیکنی!
انگاری بازی رو باخت که بحث رو عوض کرد!
-خوب چه خبرا؟ از مامان شنیدم خواستگارتو رد کردی
به یاد خواستگاری که از سمت عمه برام اومده بود لبخند زدم و گفتم:
-اوهوم!
همین خلاصه و مفید! پرستو گفت:
-اوهومو کوفت! اینو که خودم میدونم!منظورم اینه چرا؟
سرم روبه سمت گروه ارکست چرخوندم و برای عوض کردن بحث گفتم:
-صدای قشنگی داره نه؟
-اره صداش خیلی قشنگه! چهره جذابی هم داره! دخترا رو از سکه انداخت
هر دو خندیدم و پرسیدم:
-پس فرهاد کجاست؟
اه عمیقی کشید!
-فرهادم طفلک شیفت بود!
بی اختیار با صدای بلند شروع به خندیدن کردم! هرکاری هم میکردم جلوی خندمو نمیتونستم نگه دارم! شدت علاقه پرستو به فرهاد به قدری بود که لحظه ای تاب دوریشو نداشت!
-زهرمار به چی میخندی؟
دستشو فشار دادم و گفتم:
-هیچی بابا! پاشو بریم یه دور برقصیم دلم گرفت.
چشمکی زد و دست به دست هم بلند شدیم! اما هنوز آثار خنده تو رفتارم مشخص بود.
ادامه دارد...




مهیار یا کامیار آخرش؟
+
فک می کنم تک فرزند باشی نه؟ : دی ببخشید اشتباه تایپی بوده:دی نه تک فرزند نیستم


سلام سپیده جون امیدوارم این داستانت هم مثه باغ پاییز معرکه باشه
یه مدت بود رمان نمی خوندم اما دیروز وقتی لینکک رمانت و تو پروفایل بچه ها دیدم نتونستم نخونمش[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
پیش پیش بهت خسته نباشید میگم خانوم گل مرسی عزیز دلم با محبت شما حتماً

قشنگ بود هه هه میگم سروش کجاست نیستش؟

با پاییز رفتن ماه عسل؟ از دست تو:دی

سلام سپیده جون.....خیلی عالیه......ادامه بده که من نمیتونم صبر کنما......[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]سلام هیوا جون. چشم حتماً زود به زود میزارم

عقربه های ساعت شش بعدازظهر رو نشون میداد
. حتماً امشب خیلی خوشحاله که اینجوری صدای موزیکش رو بلند کرده.

احتمالا تو زمستون بوده که هوا زود تاریک میشه...... 6 تاریکه جوابتونو سروش داد دیگه



از نظر من فضاسازيش خيلي زياده...از نظر من
ولي قشنگه...
ادامه بده...خيلي خوبه كه ادم نگارشش قوي بشه. ممنون لطف دارید

بچه ها یه لطفی کنید اینجا پستای بی ربط ندید امکان حذف تاپیک میره بالا. اگه چیزی میخواید بگید. انتقاد جدی دارید اشکال نداره در غیر این صورت پیام خصوصی یا تو پروفایلم نظراتتون رو بگید. ممنون میشم از همکاریتون

majid_potter7
29-05-2010, 23:46
سپیده جون عالی بود...
فک کنم اینجا هم اشکال تایپی بود..:46:

کوروش از خدا خواسته روبروی کوروش نشست و با لبخند پرسید:

منتظریم..

Eshghe_door
30-05-2010, 09:00
دختر و پسرای جوون با اشتیاق به روی دزدانه نظر مینداختند و ریز ریز می خندید!

دورن => درون

پی => پس

خيلي خوبه رفته رفته داره خوشم مياد ادامه بدين حتما

فقط يه سوال، ما اگه اشكالي ديديم بگيم يا نه؟!!!!!

ssaraa
31-05-2010, 12:04
ممنون از تشکرتون و نظراتتون اما از دادن پست اضافه جدا خودداری کنید دوستان زیرا باعث بسته شدن تاپیک میشود
ممنون از سپیده عزیز و مدیران محترم

sepideh_bisetare
31-05-2010, 12:59
قسمت چهارم
هنوز با پرستو در حال رقصیدن بودیم که خواننده ارکست اعلام کرد:
-یکی از این جوونهای اصل حال دلش میخواد با نامزدش تانگو برقصه...
هنوز جمله اش تموم نشده بود که همه شروع به جیغ کشیدن کردن. من و پرستو هنوز هاج و واج اون وسط وایساده بودیم و یه بار خواننده رو نگاه میکردیم یه بار هر کسی که جمله ای محض خنده میگفت! زمانی که با توافق، خواننده آهنگ نازنین مریم رو برای خوندن انتخاب کرد و رقص نور داخل سالن پخش شد! بی اختیار سر گیجه و حالت تهوع بهم دست داد. بازوی پرستو رو چنگ انداختم و سعی کردم با آرامش زمزمه کنم:
-من میرم بیرون!
حتی مختصر فرصتی برای کنجکاوی بیشتر به پرستو ندادم و سعی کردم بدن لرزونم و با نهایت سرعت از ساختمون خارج کنم. رقص نور تو کل سالن پخش شده بود و حرکت دیگرون مثل ربات در نظرم جلوه میکرد! بغض ، سخت به گلوم چنگ انداخته بود. دستم رو به سمت گلوم بردم و به آرومی پوست گلوم و به سمت جلو کشیدم. احساس خفگی می کردم! به سختی نفس میکشیدم و دلم میخواست با صدای بلند جیغ بکشم و فریاد بزنم! این چه سرنوشتی بود؟ خدایا چرا هر بار میخوام فراموش کنم هر اتفاقی که افتاده بازم یاد گذشته میفتم؟ چرا همه اتفاقا باید تکرار بشن؟ انگاری وسط یه فیلم بودم و فیلم رو به عقب برگردونده بودم! حالا بین این همه آهنگ حتماً باید نازنین مریم رو انتخاب میکردند؟ با عصبانیت زیر لب جد و آباد فرنوش رو به فحش کشیدم! فرنوش دخترخاله کوروش بود با صدایی لوس گفت که این آهنگ رو همه میتونن با هم بخونن!
وقتی هوای تازه به صورتم خورد نفسم رو با عصبانیت بیرون فرستادم و بی اختیار به گریه افتادم. با وحشت به دور و برم نگاه کردم که مبادا کسی من رو در اون حال و روز ببینه. سر برگردوندم و از پشت شیشه به داخل سالن نگاه کردم! فضای سالن خاموش و روشن میشد و رنگهای مختلف توس ذوق میزد. بازم بغض گلومو چسبید. هنوز صدای فریاد از داخل سالن به گوشم میرسید.
-جان مريم چشماتو واكن سري بالا كن در اومد خورشيد شد هوا سفيد وقت اون رسيد كه بريم به صحرا آي نازنين مريم
گوشامو گرفتم و با گریه از اونجا دور شدم! به زحمت در حالی که هنوز تنگی نفس آزارم میداد خودم رو به انتهای حیاط رسوندم و توی آلاچیق نشستم! هنوز زمزمه های گنگی به گوش می رسید اما خدا رو شکر چیزی مشخص نبود!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آرامش از دست رفتمو برگردوندم. دیگه گریه نکردم و پشت سر هم نفس های عمیق کشیدم! دستامو به پشت گذاشتم و چشمامو بستم تا دوباره غرق در خاطرات آزار دهنده ای بشم که شده بود کابوس زندگی من توی خواب و بیداری!
اون روز تولد بهترین و صمیمی ترین دوستام گلناز بود! مهیار من رو تا جلوی درشون رسوند و حسابی سفارش کرد که مراقب خودم باشم و با شوخی و جدی بهم توصیه کرد پامو از حد خودم فراتر نذارم! اون روزها هیچ از این همه تعصبی که نسبت به من داشت خوشم نمیومد و دوست داشتم آزاد باشم و راحت بگردم! دلم میخواست منم مث بقیه دوستام آزادنه رفتار کنم و آزادانه بگردم! حالا که فکرشو میکنم می بینم اون روزها منم به اندازه کافی آزادی داشتم و آزادی زیاد از حد باعث میشد پامو از حد خودم فراتر بذارم و این موضوع همیشه باعث آزار روح من میشد که اگه اون شب پامو از حد خودم فراتر نذاشته بودم این اتفاق واسم نمیفتاد! مهیار برای بار آخر زمزمه کرد:
-پیشی خودم میام دنبالت کافیه بهم زنگ بزنی.
با شیطنت چشمکی زدم و گفتم:
-گلناز گفته خودش میخواد ما رو برسونه!
اخمی روی پیشونی بلندش نشست و گفت:
-لازم نکرده! آخر شب، گلنازم گواهینامه نداره و امکان هرخطری هستش! اونم شماها که کنار هم باشید زمین و زمان رو بهم میدوزید!
با اینکه عصبی شده بودم اما سرخوش خندیدم و گفتم:
-خوب باشه بابا! تو بیا دنبالم تا منم تو رو به همه نشون بدم و پز داداش خوشگلم رو به همه بدم!
سرشو تکون داد و بوسی رو که توی هوا واسش فرستادم و با شیطنت توی هوا قایپد و با بوقی کوتاه خداحافظی کرد و رفت!
وقتی مهیار رفت نفس عمیقی کشیدم و سرخوش در حالی که پله های مجتمع گلنازینا رو دو تا یکی بالا می رفتم در همون حال هم به اطراف نگاه میکردم! خونه گلنازینا توی یه مجتمع بزرگ و فوق العاده شیک بود. دور تا دور محوطه گلکاری شده بود و فضای سبزش منظره زیبایی درست کرده بود. ساختمون درست وسط چمن ها بود و حدوداً پونزده طبقه داشت! وقتی وارد لابی شدم نگهبان ساختمون جلومو گرفت و من با همون غروری که همیشه توی رفتارم مشهود بود بهش گفتم که مهمون گلنازینا هستم و اون پس تلفن کردن من رو راهنمایی کرد و من در حالی که خودم راه رو بلد بودم تشکر کردم و به سمت آسانسور به راه افتادم! وقتی آسانسور از حرکت وایساد! نگاه کنجکاومو داخل آسانسور انداختم و با دیدن پسر جوون و فوق العاده شیکی که داخل آسانسور بود یه تای ابرومو بالا بردم و با پرویی گفتم:
-اینجا طبقه اوله! قصد ندارید بیایید بیرون؟
پسره یه نگاهی به اطرافش انداخت و جوری من رو نگاه کرد که انگار آدم فضایی دیده بود! قبل اینکه چیزی بگه گفتم:
-با شما بودما!گفتم قصد ندارید بیایید بیرون؟ مگه اینکه بخواید برید زیر زمین!
و ریز خندیدم! حسمیکردم خیلی خوشمزه بازی دارم در میارم! پسره که مشخص بود کاملاً گیج شده صاف وایساد و گفت:
-متوجه منظورتون نمیشم!
در حالی که پام ما بین در آسانسور بود که مبادا بسته شه! پلاستیکی که توی دستم بود رو زمین گذاشتم و دستامو بهم نزدیک کردم و سعی کردم ادای اون خانمیو که همیشه میدیدم توی بعضی از برنامه ها قسمت پایین صفحه، برای ادمای ناشنوا مکالمه ها رو ترجمه میکنه رو در بیارم! بعد در همون حال فقط لبهامو و باز و بسته میکردم و جمله مو تکرار میکردم! هر لحظه چشمای پسره بیشتر گرد میشد! وقتی دیدم هنوز مثل گیجا داره نگام میکنه! کلافه شدم و از خیر بیرون کردنش گذشتم و در حالی که پلاستیکم رو از رو زمین برمیداشتم نفس عمیقی کشیدم و داخل آسانسور شدم، همون طوری هم زیر لب شروع به غر زدن کردم:
-ای بابا! انگاری دارم عربی باهاش حرف میزنم! الان که من رفتم بالا و دوباره تو مجبور شدی برگردی پایین بهت میگم منظورم چی بود! اوه خدای من! چه آدمایی پیدا میشه!
صدای خنده پسره باعث شد برگردم و بهش نگاه کنم! فاصله کمتری میونمون بود! حالا به خوبی میتونستم چهره شو زیر نظر بگیرم! صورتش تقریباً گرد بود و سفید و چشمای کشیده و مشکی رنگی داشت! ابروهای پرپشت و تمیز شده ای که بالای چشماش رو پوشونده بود! بینی عقابی و نسبتاً کوچیکی که با لبهای گوشتی و کشیده ش تضاد جالبی ایجاد کرده بود! وقتی میخندید کنار گونه سمت راستش چال کوچیکی می افتاد! چونه ش محکم و سرسخت بود و چال کوچیکی هم مرکز چونه ش قرار داشت! موهاش یه چیزی مابین خرمایی و مشکی بود! به حالت شلوغ موهاشو رو پیشونیش ول کرده بود و با چشمای نکته سنج و شوخش منو زیر نظر گرفته بود!
-آشنا در نیومدیم شناسنامه بدم خدمتتون!
تازه متوجه شدم خیلی وقته محو صورتش شدم! یه جورایی دست و پامو گم کرده بودم! همون لحظه یادم افتاد هنوز طبقه ای که میخواستم برم رو انتخاب نکردم! برای همین یه قدم به سمت پسرک برداشتم و از همونجا طبقه دوازدهم رو انتخاب کردم! وقتی کنارش وایساده بودم متوجه شدم قد بلندی داره ! عضلات محکم و قوی داشت که با تیشرت سفید رنگی که تنش بود کاملاً توی ذوق میزد! سعی کردم نگاهش نکنم! از این رو سرمو به سمت آینه کنارم چرخوندم و شالمو با یه دست روی سرم مرتب کردم!
-بذارید حدس بزنم کدوم واحد میخواید برید!
بی حوصله به سمتش چرخیدم و گفتم:
-حدسیاتتون رو واسه خودتون نگه دارید! کسی برای تست هوش از شما اینجا نیومده!
دوباره خندید و گفت:
-خوشم اومد ازت!
با تمسخر سر تا پاشو برنداز کردم و گفتم:
-خیلی خوششون میاد توام روش!
دستشو جلوی دهنش گرفته بود و انگاری که مهیج ترین جک دنیا رو شنیده باشه غش غش میخندید! بی حوصله نگاش کردم و سرمو تکون دادم! تو دلم گفتم:
-پسره الاغ فکر کرده الان میگم تروخدا! شمارتو بده به من!
از این فکر خودمم خندم گرفت و سریع لبمو با دندونم گرفتمم که گفت:
-مطمئنم داری میری منزل احمدی! واحد 2
خداییش تعجب کرده بودم! از اینکه اینطور دقیق متوجه شده بود کج میرم اما سعی کردم بی توجه بهش باشم! داشت سر حرفو باز میکرد! گفتم:
-خوب باز شد منظور؟
با تعجب نگام کرد و پرسید:
-چی باز شد؟
همین لحظه آسانسور با تکون ملایمی که همیشه باعث سرگیجه من میشد وایساد و در به نرمی باز شد! بی توجه از کنارش رد شدم و وقتی از آسانسور خارج میشدم با شیطنت گفتم:
-حالا میتونی برگردی! ممنون از اینکه اسکورتم کردی!
وبا خنده ازش دور شدم!
با ورود به منزل گلنازینا همه چیز یادم رفت! انگار نه انگار پسر جوون و خوش قیافه ای توی آسانسور دیده بودم و کلی سر به سرش گذاشته بودم! حتم داشتم اگه مهیار پیشم بود کلمو میکند که اینقدر بلبل زبونی کرده بودم!
جمع دوستانه ما پر از انرژی بود! مامان گلناز زنی فوق العاده اجتماعی و برخلاف گلناز چهره زیبایی داشت! گلناز چهره ش مخلوطی از چهره مادر و پدرش بود! گندمی بود و چشمای کشیده و ابروهای پری داشت! بینی گوشتی و لبهای قلوه ای! اندامی نسبتاً چاق و قد بلند! موهای مواجی داشت! بدحالت بود! درست شکل نمیگرفت و همیشه از این بابت مینالید میگفت ای کاش موهام مثل موهای تو بود! یا رو به بنفشه دوست مشترکمون میگفت ای کاش موهام مثل موهای تو بود! موهای بنفشه لخت لخت بود! به طوری شونه روی موهاش نمیموند!
اون روز هم تعداد زیادی منزل گلناز جمع بودیم که همه همدیگه رو میشناختیم و از همکلاسیهامون بودن! بعد از اینکه کلی توی سر و کله همدیگه زدیم و رقصیدم روی مبل کنار ناهید ولو شدم و با شیطنت محکم روی پاش کوبیدم! دستشو روی پاش گذاشت و با عصبانیت گفت:
-آخ سوختم! ذلیل شی الهی دردم گرفت!
در همون حال از خنده غش کرده بودم! کمی که گذشت ناهید بی مقدمه پرسید!
-با نامزدت اومدی؟
خندیدم و بی خیال گفتم:
-نه بابا اون که پرید!
با تعجب نگام کرد و گفت:
-یعنی چی اون که پرید؟
ابرومو انداختم بالا و گفتم:
-وا! مگه برات تعریف نکردم؟
-چیو؟
-کوروشو دیگه!
-نه چی شده؟ شما که همدیگه رو خیلی دوست داشتید! آخه چرا بهم خورد؟
از نحوه ناراحتیش غش غش خندیدم و این موضوع باعث کلافگی ناهید شده بود و هی دائم میگفت: ((زهرمار،مرض،کوفت،حناق)) بالاخره زهرمار و کوفت گفتنش اثر کرد و آروم شدم و اون زمان بود که گفتم:
-نه بابا! چی میگی تو؟ کوروش جونش واسه من در میره! مگه به همین راحتی ولم میکنه؟
کلافه گفت:
-زهرمار! دختره از خود راضی، ایکبیری!
نیشگونش گرفتم و گفتم:
-خودتی عمه قزی!
جفتمونم خندیدم که طبق درخواست ناهید ماجرا رو تعریف کردم!
-از وقتی درس کوروش تموم شد عمو اصرار داشت بفرستتش خارج از کشور تا درسشو اونجا ادامه بده! الان دو سالی هست که درس کوروش تموم شده و داشت همینجا درسشو ادامه میداد! اما دوست نداشت بره خارج از ایران! دلیلشو من که نمی فهمیدم! اما مهیار میگفت از ترسِ من دوست نداره بره!
ناهید بین حرفم پرید و گفت:
-گفتی چند سال فاصله سنی دارید؟
به حالت فکر کردن لبامو جمع کردم و گفتم:
-فکر میکنم پنج سال! اوم... آره پنج سال فاصله سنی داریم!
-خوب میگفتی! چرا به خاطر ترس از تو؟
-والا منم نمیدونم! مهیار هم هیچ وقت به این سوالم جواب نداد! اما نمیدونم چی شده که بالاخره راضی شد بره!
-یعنی الان رفته؟
-آره هفته پیش پرید!
-کجا رفت؟
-تورنتو!
ناهید به حالتی متفکر به میز جلوی روش که ماملو از میوه و خوراکی بود خیره شد! با یاداوری کوروش چیزی مث دلتنگی تو وجودم نشست! با بی تفاوتی به عقب تکیه دادم و چشمامو بستم! تن موسیقی شاد روی ضربان قلبم تاثیر گذاشته بود! تند و بی وقفه میزد! شایدم به خاطر دلتنگی کوروش بود!
از وقتی یادم میومد اسم کوروش رو به عنوان نامرد با خودم یدک میکشیدم! وقتی من به دنیا اومده بودم! عمو و بابا برای این رشته های خانوادگی و صمیمیتی که بینشون بود رو بیشتر کنن ناف من رو به اسم کوروش بریدند! اون زمان کوروش فقط پنج سالش بود! مامان برام همیشه تعریف میکرد! منو درست مثل عروسکش میدونسته و همیشه مراقب و نگهبانم بوده! با کسی که اشکمو دار می اورده می جنگیده و با چیزی که ناراحتم میکرده گریه میکرده! مامان میگفت همیشه حامی و پشتیبانم بوده و از همون بچگی منو متعلق به خودش میدونسته! بزرگتر که شده و عقلش که بیشتر کشیده باز هم از این موضوع نرنجیده و برعکس من که وقتی فهمیدم اون همسر آیندمه کلی گریه کردم خوشحال بوده! خوب یادم هست روزی رو که به سن تکلیف رسیدم و عمو و کوروش برام چادر سفید و مقنعه ای رنگی خریده بودند و خونمون اوردند! کوروش با ذوق توی اتاقم اومد و هدیه مو بهم داد و گفت:
-دوست دارم زنم خوش حجاب باشه!
اون روزها وحشت زیادی از این موضوع داشتم و همین موضوع باعث شده بود سال سوم افت شدید تحصیلی پیدا کنم! به هر کسی میگفتم من از الان نامزد پسر عموم هستم با تعجب میگفت:
-وا! دیگه دوره این حرفا سر اومده! کی دیگه الان بدون انتخاب خودش نامزد کسی میشه؟
اما حقیقت چیز دیگه ای بود! من خواه ناخواه نامزد کوروش بودم و اون همسر من! گاهی از کوروش می رنجیدم! از اینکه چرا مخالفتی نمیکنه! چرا با کمال میل درخواست بزرگترها رو اجابت میکنه؟ و این رو وقتی بزرگتر شدم فهمیدم! کوروش به من علاقه داشت! و همین موضوع باعث شده بود غرورم پر و بال بگیره و خودم رو تافته جدا بافته بدونم! فکر میکردم همه عمو و بابا هستن که من رو عزیز ویکی یه دونه بدونن! فکر میکردم همه مهیار هستن که9 من رو پیشی خشگل خودشون بدونن و فکر میکردم همه کوروش هستن که چشمامو جادوی شب و موهامو خوش عطر و زیبا بدونن! اما افسوس که دیر فهمیدم من در نظر همه شاید محبوب باشم! اما تافته جدا بافته نیستم!
کوروش من رو تنها گذاشته بود و قبل از رفتنش توی یه نامه ازم درخواست کرده بود که به عهدمون وفادار بمونمو و بدونم که همیشه دوستم داره و خواهد داشت! ازم خواسته بود تنها اون رو محرم اسرارم بدونم و براش نامه بنویسم و اگر دلتنگش شدم بگم تا با سر به سمتم بیاد! حتی در اخر نامه نوشته بود! میره تا جای خالیش شاید، آره شاید دلتنگم کنه! اما ای کاش نمیرفت و میفهمید با بودنش بیشتر دلتنگش میشدم! من،دختری که تو سن بلوغ بود و تنها شونزده سال سن داشت و از وقتی یادش میاد جز کوروش مرد دیگه ای توی زندگیش نبود! نباید اسیر وسوسه های گندم میشدم و دلمو به حراج میذاشتم! اما افسوس که دختری مثل من با روحیه ای شاد و پر انرژی نیاز به تفریح و سرگرمی داشت و این رو زمانی پیدا کردم که کوروش کنارم نبود! تا یکی دائم کنار گوشم زمزمه کنه من همسر آینده تم!
بعد از اینکه مهمونی تموم شد و همه برای رفتن به خونه از جا بلند شدن! به ساعت نگاه کردم که عقربه ها هشت شب رو نشون میداد! به سمت تلفن رفتم و به مهیار زنگ زدم!
-سلام داداشی!
-سلام پیشی
-کجایی؟ چقد سرو صدا میاد!
-آره بیرونم! تو خوبی؟ خوش گذشت؟
-بد نیستم!کی میای دنبالم؟
-تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم!
-میگم داداشی!
-چیه باز خودتو لوس کردی؟ چی کار داری؟
-اگه سرت شلوغه منم با گلنازینا برم!
-من موندم مامان گلناز با چه جرئتی میخواد بهش ماشین بده؟آخه یه دختر شونزده ساله رو چه به رانندگی؟
با حرص نفسمو فرستادم بیرون و گفتم:
-خوب بابا! منتظرتم زود بیا!
وقتی تلفن رو قطع کردم به سمت گلناز چرخیدم و ابروهامو بالا انداختم!انگار مامان گلناز هم موافق نبود زیاد ماشین رو دست گلناز بده برای همین وقتی دید مهیار هم راضی نیست از فرصت پی اومده استفاده کرد و گفت:
-دیدی گلناز جان؟ مادر جون خطرناکه عزیزم! خدایی نکرده اتفاقی بیفته یه عمر پشیمونی داره! زنگ میزنم آژانس بیاد دنبال بچه ها!
و بدون اینکه منتظر نظری از گلناز باشه به سمت تلفن اومد و شروع به شماره گیری کرد! با گلناز که کلافه نشون میداد به سمت بچه ها رفتیم و گلناز ماجرا رو براشون تعریف کرد! فهمیه که همیشه بیشتر از سنش میفهمید حرف مامان گلناز و مهیار رو تایید کرد و گفت که کار خطرناکی میخواستیم انجام بدیم! از اینکه مثل پیرزنا رفتار میکرد و مثل ما شور و شر جوونی نداشت خوشم نمیومد! دستامو تو هوا تکون دادم و گفتم:
-تا مهیار بیاد طول میکشه! من میرم کمک مامان گلناز!
وقتی آژانس دنبال بچه ها اومد! همراه گلناز به پایین مجتمع رفتیم و همونجا نزدیک در روی نیمکتی نشستیم و گرم حرف زدن شدیم! بیشتر حرفای ما اون زمون حول و حوش کوروش بود! اما با رفتن کوروش به تورنتو این حرفها کمرنگتر شده بود و سعی میکردیم در مورد موضوعات دیگه ای صحبت کنیم! گرم صحبت بودیم که ماشین سفید رنگ و شیکی کمی جلوتر از ما پارک کرد! فاصله ای کمی با ما داشت! نظر کوتاهی به ماشین که صدای ضبطش خیلی بلند بود انداختم و دوباره به سمت گلناز برگشتم! گلناز هنوز به ماشین سرک میکشید و خیره به راننده ش که من بهش دقت نکردم بود! وقتی توجه گلناز رو دیدم به سمت ماشین چرخیدم و پسر جوونی که تیشرت سفیدی داشت رو پشت فرمون دیدم! ماشین سفید با تی شرت سفید! لبخند کجی زدم و دوباره به سمت گلناز برگشتم! اما انگار گلناز توی این دنیا نبود و جای دیگه سیر میکرد! دستمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
-الو! باغ بالایی یا پایین دختر؟
گلناز با لبخند بی حالی نگام کرد و بعد دوباره سریع به سمت همون ماشین چرخید! خیلی تعجب کرده بودم! برای بار اول بود که گلناز رو اینجوری میدیدم! اون لحظه ای هم که به من نگاه کرد انگار وقفه عمیقی بین نگاهش افتاده بود! نوع نگاه کردنش، نگاه به تندیس بلوری و پرستیدنی بود! دوباره با کنجکاوی سرک کشیدم و باز هم همون چیزهایی که بار قبل دیدم رو دیدم، نه بیشتر، نه کمتر! صدای موسیقی بلندش که با صدای مردی که نرم میخوند به گوش میرسید! به نظرم آهنگ خیلی قشنگی اومد! خیلی خیلی خیلی قشنگ!
-جان مريم چشماتو واكن سري بالا كن
در اومد خورشيد شد هوا سفيد
وقت اون رسيد كه بريم به صحرا آي نازنين مريم
جان مريم چشماتو واكن منو صدا كن
بشيم روونه بريم از خونه
شونه به شونه به ياد اون روزها واي نازنين مريم*** واي نازنين مريم*** واي نازنين مريم
باز دوباره صبح شد من هنوز بيدارم
كاش ميخوابيدم تورو خواب ميديدم
خوشه غم توي دلم زده جوونه دونه بدونه
دل نمي دونه چه كنه با اين همه غم
واي نازنين مريم وای نازنین مریم
هنوز محو آهنگ رویایی و زیبایی که پخش میشد بودم که در ماشین باز شد و راننده مرموز از داخل ماشین پیاده شد! دستشو روی در ماشین گذاشت و به روبرو خیره شد! بی اختیار به سمت مسیری که نگاه میکرد چرخیدم! پسری که از دور هیچ چیزش مشخص نبود با قدمهایی آروم به سمت ماشین میومد! دوباره به سمت گلناز چرخیدم و سعی کردم دیگه به اونها نگاه نکنم! گلناز گویی توی این دنیا نبود! این بار با عصبانیت نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم:
-هوی چه مرگت شده تو؟
-ها؟ چیزه! یعنی هیچی!
خندم گرفت!
دوباره زیر چشمی به پسره نگاه کردم! در همین لحظه پسره به سمت ما چرخید و من از چیزی که میدیدم از شدت تعجب خشکم زد! نور لامپهایی که فضا رو روشن کرده بود! صورتش رو نیمه روشن و تاریک نشون میداد! اما اونقدر توی آسانسور نگاهش کرده بودم که بشناسمش! یه حس مرموزی،شاید مث خجالت زیر پوستم نشست و نگامو از صورتش گرفتم و به سمت گلناز برگشتم و نفهمیدم چی شد که گفتم:
-وای مهیار چه دیر کرد! نگرانش شدم!
گلناز ابروهاشو بالا انداخت و زیر گوشم گفت:
-این پسره رو میبینی؟
خندم گرفت! به سمت گلناز چرخیدم و گفتم:
-نه کدومو میگی؟
بعد هر دو زدیم زیر خنده!با شیطنت ادامه دادم:
-ببینم زیر این نیمکت پنهونش کردی؟ یا شاید تو جیبته؟ پاشو تو جیبای شلوارتم نگاه کنم!
گلناز هنوز میخندید و من با شیرین زبونی مزه می ریختم! اصن هم برام مهم نبود اون پسره داره ما رو نگاه میکنه یا نه! کمی بعد هر دو آروم شدیم و دوباره گلناز مث قبل در گوشم وز وز کرد!
-این پسره واحد بغلی ما میشینه!اسمش سپنتاست!
بی اختیار روی نیمکت نیمخیز شدم و با عصبانیت به سمت پسره چرخیدم! حالا دیگه دوستش نزدیکش شده بود و اونها با هم احوال پرسی میکردند!
دوباره روی نیمکت ولو شدم که گلناز پرسید:
-چه مرگت شد یهو؟
بدون اینکه به اون توجه کنم پیش خودم گفتم:
-عجب آب زیر کاهی بود پسره! دید طبقه دوازدهم رو زدم گفت با ما که کار نداره پس حتماً باید خونه گلنازینا بره دیگه! چی فکر کرد؟ فکر کرد الان کلی غش و ضعف میکنم؟
خندم گرفت! دهن باز کردم که به گلناز جریان رو بگم که صدای بوق ماشین مهیارو شنیدم! از رو نیمکت بلند شدم و از همون فاصله به سمت مهیار که چراغ میزد دست تکون دادم و روی گلنازو بوسیدم و بازم تولدشو تبریک گفتم و خداحافظی کردم!
بعد زیر چشمی به سمت ماشین اون پسره که حالا فهمیده بودم اسمش سپنتاست نگاه کردم! ماشینش روشن بود و داشت برای حرکت آماده میشد. نیشخندی زدم و به سرعت به سمت مهیار که اصن حوصله منتظر موندن رو نداشت رفتم.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

سپیده جون عالی بود...
فک کنم اینجا هم اشکال تایپی بود..[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]مرسی مجید عزیز:11:

خيلي خوبه رفته رفته داره خوشم مياد ادامه بدين حتما

فقط يه سوال، ما اگه اشكالي ديديم بگيم يا نه؟!!!!![/
مرسی دوست عزیزQUOTE]
[QUOTE]
ممنون از تشکرتون و نظراتتون اما از دادن پست اضافه جدا خودداری کنید دوستان زیرا باعث بسته شدن تاپیک میشود
ممنون از سپیده عزیز و مدیران محترم
ممنون از سارای عزیزم:11:

بچه ها من یه چیزی بگم! من رمانو مینویسم به دلیل مشغله کاری زیادم دیگه برنمیگردم از اول بخونم و اشکالاتش رو بگیرم! برای همین غلطای نگارشی و املایی توش کم نیست! از اینکه اینقدر خوبید که اشکالتم رو میگیرید ممنون میشم اما اینجا لطف کنید ننویسید! به خودم پیغام بدید تا درستش کنم. ممنونتون میشم! و اینکه به بزرگی خودتون غلطای تایپی و نگارشی رو ببخشید! به خاطر کمبود وقته!

sepideh_bisetare
02-06-2010, 10:54
قسمت پنجم
اون روزا بعد از رفتن کوروش همه بحث من و گلناز دور سپنتا میگشت! از اینکه چه جور آدمی بود و چه رفتاری داشت! و بارها و بارها و بارها من و گلناز به ماجرای برخوردمون توی آسانسور پر و بال میدادیم و کلی میخندیدم! انگار اون چند دقیقه تونسته بود به راحتی چندیدن ماه ما رو دستخوش هیجانات قرار بده! از اون روز بی اختیار به سمت سپنتا کشیده شده بودم! خصوصاً با نبودن کوروش ذهن من دنبال ماجرایی میگشت برای درگیر بودن! چه کسی بهتر از سپنتا؟ همون پسر جذاب و بانمکی که حسابی حالشو گرفته بودم! رفت و آمد من به منزل گلناز زیاد شده بود و این موضوع باعث تعجب مامان و حتی مهیار شده بود! مهیار با شیطنت میگفت:
-چی شده پیشی این روزا اینقدر درس خون شدی؟ مطمئنم امسال بیستا رو ردیف میکنی تو کارنامه
و من به خوش خیالی برادرم میخندیدم و سرخوش باز هم به بهانه درس به منزل گلناز می رفتم! اما چیزی که در این مدت بیشتر توجهم رو جلب کرده بود! علاقه ای گلناز به سپنتا داشت و سعی داشت این حس رو هر چند قوی هم بود مخفی نگه داره! بارها شده بود زمانی که ازش حرف میزدیم به فکر فرو میرفت و لبخند نمکینی گوشه لبش میشست! گاهی اوقات بغض میکرد و بی اختیار گریه میکرد! گاهی عصبی میشد و قهر میکرد! گاهی بلند بلند میخندید و سپنتا سپنتا میکرد! این حسی که تو وجود گلناز بود برای من خیلی جذاب و شیرین بود! شاید بار اول بود که یه عاشق رو از نزدیک می دیدیم و توی هر لحظه و هر حالش شریک بودم! با خنده هاش میخندیدم و با گریه هاش سر به سرش میذاشتم! در این بین خیلی کم، آره خیلی کم به یاد کوروش میفتادم! اونم زمانی که تلفن میکرد و شاکی از بی مهری من صحبت کوتاهی با هم داشتیم! روزها از پس هم میگذشت و میگذشت تا اینکه...
اون روز خونه گلنازینا بودم و برخلاف همیشه فقط درس خونده بودیم و درس خونده بودیم! اونقدر معادلات ریاضی رو حل کرده بودیم که چشمام همه جا رو تابع و توان و اشکال هندسی میدید! آفتاب ظهر خسته کننده به سر و روی مردم میریخت و عرق هر ادمی رو در می اورد! دسته کیفمو روی دوشم مرتب کردم و عینک دودیمو به چشمم زدم تا بلکه چشمام کمتر اذیت بشه! پله های مجتمع رو دو تا یکی پایین پریدم و سعی کردم خودمو زودتر به خیابون برسونم و با اولین ماشین دست بلند کنم! خسته بودم! روز جمعه دلگیری بود و من بی حوصله! وقتی از محوطه مجتمع میگذشتم صدای بوق ماشینی توجهم رو جلب کرد! بی اختیار سرک کشیدم و از دیدن ماشین سفید سپنتا نفسم بند اومد! پاهام به زمین میخ شده بود و نمیتونستم حرکت کنم! سر خودم غر زدم:
-دِ جون بکن لعنتی! چته تمرگیدی اینجا؟
انگاری تلنگری که به خودم زدم کارساز بود! قدمهام رو برداشتم و سعی کردم همون رفتار عادی همیشگی رو داشته باشم! وقتی در مجتمع باز شد تا ماشین سپنتا از محوطه خارج بشه منم سریع خودمو بیرون کشیدم و از کنار پیاده رو به قدمهام سرعت دادم! وای فردا باید به گلناز بگم سپنتا رو دیدم! راستی چی پوشیده بود؟ حتماً گلناز میپرسه مثل همیشه خوش تیپ بود؟ با شنیدن صدای بوق ماشینی بی اختیار جیغ بلندی کشیدم و وایسادم! دستمو روی قلبم گذاشتم و سعی کردم خومو کنترل کنم! قلبم مثل یه گنجشک توی سینه م می زد و وحشتیانه تپششو به گوشم میرسوند! نفس عمیقی کشیدم و همونم لحظه سرم به سمت خیابون چرخید! از دیدن سپنتا که توی ماشین نشسته بود و غش غش میخندید حرصی شدم و با صدای بلند جیغ زدم:
-مرض! پسره دیوونه! به چی میخندی؟ سکته کردم!
به جای جواب دوباره خندید و من ادامه دادم:
-میدونی اگه سکته میکردم بابام و داداشم بیچاره ت میکردن؟
انگار داشتم مهیج ترین جک دنیا رو براش تعریف میکردم چون بازم می خندید بدون اینکه بتونه جلوی خنده شو بگیره! خیلی حرصی شده بودم! زیر لب گفتم:
-پسره الاغ بیشعور!
خنده شو کنترل کرد و در حالی هنوز صداش رگه های خنده داشت گفت:
-چی گفتی؟ جرئت داری بلندتر بگو!
و بعد دوباره غش غش خندید! عینک دودیمو از چشمم برداشتم و با وقاحت به سمت ماشینش رفتم!
-چته غش غش میخندی؟ خیلی کار قشنگی کردی که اینقدر خوشت اومده؟
رنگ نگاهش عوض شد! میخ شد توی چشمام و دیگه نخندید! یه جوری نگام میکرد که حس کردم ه اتفاقی توی صورتم افتاده! بی اختیار دستمو به سمت بینیم بردم و با انگشت شصت و اشاره م گرفتم و کشیدمش! نه خبری نبود!
سرشو به سمت روبرو چرخوند و بازم شروع کرد به خندیدن! جداً که پسره خل بود!
-چیه میخوای اینجا هم اسکورتم کنی؟ برو رد کارت دیگه!
و بعد پشت کردم بهشو و با صدای نیمه بلندی گفتم:
- خل و چل!خدا بهت عقل بده!
خودمم از کاری که کرده بود خنده م گرفت! وای که فردا برای گلناز چه ماجرایی تعریف کنم! از این فکر با شوق بشگنی زدم و لبو گاز گرفتم!
-الان پسره میگه دختره خل شده!
از این فکر خندیدم و قدمهام رو سریع کردم! هنوز داشت پشت سرم میومد و اینو خوب حس میکردم! بازم تندتر حرکت کردم! چیزی به خیابون اصلی نمونده بود!
-ببین دختره!با تواما! نگام کن! یه اتفاق مهم افتاده!
به سمتش چرخیدم و گفتم:
-بادیگارد به پررویی تو نوبره! تو راهتو بیا چی کار داری صحبت میکنی؟
و بعد دوباره چرخیدم تا خندمو نبینه! سرعت ماشینشو زیاد کرد و درست روبروم شروع به حرکت کرد!
-همیشه اینقدر دعاهات زود میگیره؟
نتونستم جلوی تعجبم رو بگیرم! به سمتش چرخیدم و با تعجب نگاش کردم
-منظورت چیه؟
-حس میکنم همون لحظه که گفتی خدا بهت عقل بده مرغ آمین از بالا سرت رد شده!
بازم دوزاریم نیفتاد!
-خنگی چقد تو! خدا بهم عقل داد و من هم از این فرصت استفاده میکنم تو رو میرسونم خونتون!
-ها ها ها! چقد تو بانمکی! ندزدنت!
خندید و ادامه داد:
-جدی میگم هر موقع دیگه ای بود زیر چرخای ماشین لهت کرده بودم!
عصبی چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
-شتر در خواب بیند پنبه دانه! شتر خان راهتو بکش برو...
-میدونستی زبونت نیش داره؟
-آره خدا رو شکر توام فهمیدی!
خندید و گفت:
-این فرصتو از دست نده! دیگه گیرت نمیادا!
-چقده تو از خود راضی هستی! میری یا یه جور دیگه ردت کنم؟
با یه دستش فرمونو نگه داشته بود و تقریباً خم شده بود تا بتونه من رو ببینه!حالت نگاه کردن و خندیدنش دلربا بود! یه جورایی به گلناز حق دادم از این پسره خوشتیپ خوشش بیاد! راستی گلناز اگه بفهمه اینقدر ازش اطلاعات دارم چه حالی میکنه!
-خوش دارم یه جور دیگه ردم کنی!
وایسادم و به سمتش برگشتم! و با یه تصیم ناگهانی به سمتش ماشینش رفتم و گفتم:
-نگه دار میخوام سوار شم!
حس کردم داره دنبال شاخ رو سرش میگرده! اما همون لحظه ماشینو نگه داشت و من خیلی خونسرد تو ماشینش نشستم و در رو بستم! بعد بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
-خوب راه بیفت دیگه!
هنوز داشت با تعجب نگام میکرد! به سمتش چرخیدم! چشماش گرد شده بود! چند بار پلک زد! با یه لبخند مکش مرگ ما بهش گفتم:
-خواب نیستی! میدونم شاید تو خواب میدیدی همچین پری کنار دستت بشنیه! اما بدون مرغ آمین اون لحظه دعای تو رو هم مستجاب کرده!
یه تای ابروشو بالا انداختو با لحن کشداری گفت:
-بزن بریم! پری از خود راضی!
وقتی وارد خیابون اصلی شد بی خیال به عقب تکیه دادم و گفتم:
-این لگنت کولر نداره؟ آبپز شدم بابا!
شیشه ها رو داد بالا و گفت:
-وروجک چند سالته؟
-بادیگارد فضول رانندگیتو بکن!
بعد برای اینکه بیشتر حرصشو در بیارم گفتم:
-این خیابونو تا تهش میری بعد بقیه آدرس رو بهت میگم!
بعد از داخل پلاستیک روی پام کتاب ریاضیمو در اوردم و شروع به ورق زدن کردم! تقریباً همه کتاب رو حفظ بودم!
-اوووم! گمونم دوم دبیرستانی درسته؟ رشته ت ریاضیه؟
از اینکه خیلی راحت گذاشته بودم حدس بزنه چند سالمه عصبی شدم ! اما سعی کردم بی تفاوت رفتار کنم:
-یه بارم بهت گفتم بازم بهت بگم! آقای دانشمند کسی برای تست هوش پیش تو نیومده!
و بعد به یاد ماجرای اون روز افتادم و به سمتش چرخیدم وگفتم:
-راستی فکر کردی خیلی زرنگی؟ یا فکر کردی با بچه طرفی ؟ یا فکر کردی من میگم وای چه جوون باهوشی؟ یا فکر کردی خودت گیجی؟ یا فکر کردی من نمیفهمم؟ یا فکر کردی؟ اصن چی فکر کردی؟
خندید و گفت:
-چی میگی تو؟ از چی حرف میزنی؟
خودمم خندیدم و گفتم:
-اون روز توی آسانسور و میگم! منزل احمدی! واحد دو!
با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و با شیطنت گفت:
-پس شماها راجع به من حرف هم میزنید؟
خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
-نخیر! فقط من از دوستم پرسیدم این نابغه خونشون تو این ساختمونه؟اونم گفت واحد بغلیشون میشینی!
بعد ادامه دادم:
-بپیچ دست راست!
باقی مسیر رو به چرت و پرت گفتن و خندیدن گذروندیم و در طول اون مدت سپنتا کمی از خودش گفت و من با کمال میل گوش دادم تا اطلاعات جدیدی برای گلناز داشته باشم! وای اگه گلناز میفهمید من اینقدر ازش امار دارم چقد خوشحال میشد!
-اسمم سپنتاست!بیست سالمه منم مثل تو رشته دبیرستانم ریاضی بود! الان هم دانشجو هستم و کیف دنیا رو میکنم!
-بپا زیاد کیف نکنی که واسط مضرره!
-تو باید همیشه ضد حال بزنی؟
-به راننده های زبون درازی مث تو آره! بچه، من کی آمار تو رو خواستم؟ رانند گیتو بکن و حرف نزن که جونم واسم عزیزه!
-نمیدونم چرا اینقدر ازت خوشم میاد! یعنی کلاً از دخترای زبون دراز خوشم میاد!
-اوف! خدای من! چقد تو حرف میزنی؟ پیاده میشما!
-خوب بابا! نمیشه باهاش شوخی کرد اصن!
دوباره بعد مدتی سکوت گفت:
-نظرت نسبت به من چیه؟
-نظری ندارم! البته وقتشو یه خورده زیاد کنن خیلی خوبه!
خندید و گفت:
-پس موافقی وقتشو زیاد کنیم؟
چیزی درونم شروع به لرزیدن کرد! برای اولین بار حس کردم دارم به دوستم خیانت میکنم! اگه تا الان جدی نگرفته بودمش! حال حس میکردم کاملاً داره جدی میشه! سپنتا حرفاش منظور خاصی داشت و من از رفتارم هیچ منظوری نداشتم جز شاد کردن گلناز! وای اگه گلناز میفهمید این داره غیر مستقیم به من پیشنهاد دوستی میده! چی کار کنم خدایا؟
یهو بی ملاحظه وسط حرفش پریدم و گفتم:
-من نامزد دارم!
چنان وسط خیابون گذاشت روی ترمز که قلبم اومد توی دهنم! چیزی نمونده بود سرم با شیشه اثابت کنه! کلافه نگاش کردم و گفتم:
-چه مرگته؟ این چه وضع رانندگیه؟ نزدیک بود به کشتنمون بدی! دیوونه!
خودشو کنترل کرد و در حالی که نفس های بلند و عصبی میکشید مسیر رو ادامه داد! هر راننده ای از کنارمون رد میشد چیزی بار سپنتا میکرد! نمیدونم چرا اما حس کردم از ناراحتیش برخلاف همیشه در رنجم! حس کردم قلبم جریحه دار شده! بی اختیار سعی کردم جبران کنم و گفتم:
-شوخی کردم بابا! چرا اینقدر هول کردی؟
با اخم نگام کرد و در همون حال گفت:
-چه شوخی لوس و بی نمکی بود!
حس کردم خنجر عمیقی توی قلبم فرو رفت و دیگه تا رسیدن به مسیر هیچ کدوم حرفی نزدیم! موقعی که داشتم پیاده میشدم برخلاف سوار شدنم، پیاده شدنم خیلی سرد و تلخ بود! سپنتا به سرعت از جا کنده شد و من بی اختیار به مسیر رفتن اون خیره شدم! نمیدونم چرا، اما حس میکردم چیزی رو توی ماشینش جا گذاشتم! پلاستیک توی دستم رو محکم توی دستم فشار دادم و بغضی که بی موقع گلومو چسبیده بود رو پایین فرستادم!
اون روزها یه طور خاصی بودم! یه طور عجیب و مبهم! برخلاف تصورم فردای اون روز هیچ چیزی از ملاقاتم به گلناز نگفتم! نمیدونم چرا اما بی اختیار از گلناز فاصله گرفته بودم و این برای گلناز که خیلی با هم صمیمی بودیم جای تعجب داشت! یادم نمیره اون روزایی که با عذاب وجدان دست و پا میزدم و از سر استیصال به گریه می افتادم و زار میزدم! دلم هوای کسی رو می کرد که نمیدونستم کی بود! بی جهت سر مهیار داد و بیداد میکردم و اون این رفتار منو به پای دوری از کوروش میذاشت! عجیب این بود اون روزا بیشتر از هر کسی از کوروش گله داشتم! وقتی مهیار ناراحتیمو به کوروش ربط میداد جیغ و داد راه مینداختم و به زمین و زمان و ادمایی که نمیدونستم کی هستن ناسزا میگفتم! ای کاش میفهمیدم دردم چی بوده و هست! اون روزها ایام امتحاناتم بود و نمیتونستم سرمو به درس خوندن گرم کنم و بی توجه به فکر فرو میرفتم! فکر به کسی و به چیزی که شخصیت ثابتی توی ذهنم نداشت! گاهی به خودم و گلناز! نمیدونم چرا اما حس میکردم در حقش خیانت کرده بودم و این موضوع رنجم میداد! و گاهی به سپنتا آره گاهی!
وقتی گلناز دوری کردن من رو دیده بود خودش به خونمون میومد و من همیشه یا حال نداشتم یا خودمو قایم میکردم! کم کم این رفتارم روی گلناز پر محبت تاثیر گذاشت و اون هم رویه ای مث من در پیش گرفت و طولی نکشید که هر دو مث دو تا بیگانه با هم برخورد میکردیم! دروغ نگفتم اگه بگم گاهی پیش میومد احوال هم رو از دیگرون می پرسیدم! دورادور میشنیدم که میگفتن من با گلناز قهر کردم و گلناز طفلک روحشم از این جریان خبر نداره! اما هیچ کس نمیدونست که من از عذاب وجدان و از این حس که... وای حتی گفتن و مرور کردنش برام خیلی سخت بود! یعنی من به سپنتا دل بسته بودم؟ به پسری که جذابیت خاصی توی رفتارش بود و فوق العاده شیک و امروزی بود؟ باورم نمیشد! نباید این اتفاق می افتاد! مرد زندگی من تنها کوروش بود و بس! اما ای کاش این دل لامروت هم درک میکرد و با من بازی در نمی اورد! چه بسا که کوروش جذاب تر و زیباتر و مهربونتر از سپنتا بود! راستی چطوری میشد کس رو که تنها یک یا دو بار دیده بودم با کسی قیاس ببندم که از وقتی یادم میاد اسمشو به عنوان مرد زندگیم یدک می کشیدم؟
روزهای تکراری و پر از هراس و دلهره از پس هم میگذشت بدون اینکه از سپنتاو حتی کوروش خبری باشه! اون هم رویه جالبی رو در پیش گرفته بود! رویه ای که به ضرر هر دوی ما تموم شد!...
ادامه دارد...

sepideh_bisetare
06-06-2010, 14:40
قسمت ششم
تلفن خونه چهار بار زنگ خورد و من که طبقه بالا توی راهرو قدم میزدم و درس میخوندم دستمو به میله ها گرفتم و به سمت پایین خم شدم! با پررویی تمام و صدای نیمه بلندی گفتم:
-مهیار! مگه پایین نیستی؟ بابا اون تلفن خودکشی کرد!
صدای گرفته مهیار بلند شد.
-خودت بیا پایین حالم خوب نیست!
با عصبانیت کتابمو زیر بغلم زدم و پله ها رو با پرش به سمت پایین اومدم! در همون حال که به سرعت حرکت میکردم برگشتم و به مهیار که روی کاناپه ولو شده بود نگاه کردم! قلبم ماچاله شد! الهی بمیرم چه سرمای وحشتناکی خورده بود! و همش هم تقصیر من احمق بود! به محض اینکه دستم به تلفن رسید،تلفن آخرین نفس های خسته شو کشید و دار فانی و وداع گفت.
-بیا اینم از تلفن...
بعد به سمت مهیار چرخیدم! یه دستشو روی پیشونیش گذاشته بود و اونی یکی و روی شکمش و چهره ش از درد جمع شده بود! با قدم های بلند به سمت آشپزخونه رفتم! مامان برای تهیه وسایل سوپ بیرون رفته بود! در یخچال و باز کردم و آب پرتقال و برداشتم و توی لیوان ریختم و در همون حال به مهیار فکر کردم! صدای سرفه های خشکش داخل آشپزخونه میومد! هر چقدر دیشب التماسش کرده بودم خونه نیومده بود و توی حیاط نشسته بود! لبم و به شدت گاز گرفتم و زیر لب هر چی ناسزا بلد بودم به کسی که نمیدونستم کیه دادم و سرمو بلند کردم تا مانع از چکیدن قطره اشکی که توی چشمم جمع شده بود بشم! در همون حال زمزه کردم:
-گلناز این رسمش نبود! خیلی بی رحمی گلناز خیلی!
دوبار جوشش اشک و توی چشمام حس کردم! روی صندلی نشستم و به روبرو چشم دوختم! از دیشب تا به حال ده ها بار این تصاویر جلوی چشمم زنده شده بود! یعنی تقصیر من این وسط چی بود؟ طفلک مهیار! الهی بمیرم واست داداشی عزیزم! گریه هام شدت گرفت! از ترس بلند شدم صدام تند تند نفس های عمیقی میکشیدم تا خودمو آروم کنم!
از آخرین باری که خونه گلنازینا رفته بودم مدتها میگذشت! حتی عید هم برخلاف سالهای پیش به خونشون زنگ هم نزدم و گذاشتم این رابطه تموم بشه و من با شرمندگی به چشمام نگاه نکنم و بگم عشقش رو! سپنتا رو دزدیده بودم! نه اینکه خودم دزیده باشم! دلم دزدیده بودش! تو تب دیدار سپنتا میسوختم و دم نمیزدم! توی بد وضعیتی قرار داشتم! از یه طرف شدیدا! شرمنده گلناز بودم! از یه طرف از کوروش خجالت میکشیدم و از یه طرف از ترس برملا شدن راز قلبیم نیتونستم توی روی خانواده م نگاه کنم! اون روزها وضعیت مناسبی نداشتم و برای فرار از واقعیت خودمو توی کتابهای مدرسه غرق کرده بودم و اونقدر کتابهام رو خونده بودم که به قول مهیار پوست انداخته بودند! ایام عید هم با خانواده عمو به شمال رفته بودیم و قلب من بی جهت بهوونه تهران رو میگرفت و دوست نداشتم کنار خانواده ای باشم که همیشه دوستشون داشتم و این رو خودم تنها می فهمیدم که از خجالت دلم نمیخواد کنارشون باشم! تنهایی به سمت دریا میرفتم و ساعتها روی اون تخته سنگ بلند و بزرگ میشستم و به انتهای دریا چشم میدوختم! دریایی که تا چشم کار میکرد آبی بی همتا بود! آبی پرخروش و کف آلود! دریا همیشه اون روزها طوفانی بود! بارون می بارید و دل من تو هم مچاله میشد! اما نمیدونم چرا قطره اشکی از چشمام نمیومد که درد دلم رو آروم کنه! کوروش چندیدن بار تماس گرفته بود و اون طور که مامان یواشکی بهم گفته بود هیچ مشتاق صحبت کردن با من نبود! همین موضوع من رو جری تر کرده بود! شاید کوروش هم من رو فراموش کرده بود! مطمئناً اون هم دلش رو جایی توی اون شهر غریب بین عروسکهای چشم آبی و مو بلوند ها جا گذاشته بودم! همین موضوع باعث شده بود کمتر احساس عذاب وجدان داشته باشم نسبت به کوروش!بارها مهیار زمزمه کرد که حتی شده یه بار باهاش تماس بگیرم و جویای حالش بشم و من اون روزها نمی فهمیدم که این سیاست برادرم بود برای برگردون مهر کوروش به دل منی که درگیر مهر غریبه ای شده بود که از نظر خانواده من هفت پشت غریبه بودند! جالب بود که اون روزها برام خواستگاری خوبی پیدا شده بود و مامان بابا ندید ردش کرده بودند! چرا؟ کوروش همسر دخترشون بود! دختری که دل به مهر پسری دوخته بود که عشق گلناز بود!
آخرین روز مدرسه رو میگذروندیم و چند روز بعدش امتحانات پایان ترممون شروع میشد! اون روز به محض خداحافظی کردن با دبیر و خداحافظی جزئی کردن با بچه ها توی راهرو توسط گلناز محاصره شدم! وقتی چشمای عسلیش به من خیره شده بود حس کردم چقدر دلم برای بوسیدن و بغل کشیدنش تنگ شده! بی اختیار بدون هیچ تصمیم قبلی دستامو برای بغل کردنش باز کردم و هر دو سر رو شونه هم گذاشتیم و این من بودم که بعد مدتها بغض لعنتیم سر باز کرده بود و بی اختیار اشک می ریختم! چند نفری که توی راهرو بودن با تعجب نگامون میکردن و همکلاسیهای خودمون با لبخند و سر تکون دادن ما رو ترک میکردن! گلناز محکم تر به خودم فشارش میدادم و دلم میخواست با صدای بلند داد بزنم که دوست خطالکارش رو ببخشه! گلناز چند سانتی از من بلندتر و لاغرتربود. وقتی ولم کرد و چشم در چشم هم شدیم از خجالت پلکهام به هم چسبید و صدای گلناز رو شنیدم که زمزمه میکرد:
-خیلی بی وفایی محبوب!
آره من بی وفا بودم! تازه بی معرفت هم بودم! خودم قبول داشتم! اما شرمنده بودم،بیشتر از هر حسی شرمندگی بود که بهم غلبه کرده بود! از اخرین باری که گلناز روبروم وایساده بود صمیمانه با هم صحبت میکردیم ماه ها گذشته بود! انگاری یه سال بود که ازش دور بودم! مسیر مدرسه تا انتهای خیابون رو بیشتر گلناز حرف زد و من توی سکوت گوش کردم و لذت بردم! از همه چیز میگفت! اما اشاره جزئی هم به سپنتا نکرد! من مشتاق هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد و تو هوا می قاپیدم اما دریغ از زمزمه کردن نام سپنتای قصه های من! سپنتا،شاهزاده قصه های پر غصه من! اونقدر مست شنیدن سخنی از جانب سپنتا بودم که متوجه نشدم دارم مسیر خونه گلنازینا رو طی میکنیم! وقتی که روبروی خونشون وایسادیم انگاری برق به بدنم وصل کرده باشن لرزیدم و از بین لبهای شل و وارفتم چیزی به اسم نه بیرون پرید! گلناز دستمو کشید اما پاهام به زمین چسبیده بودند و بدنم قرص و محکم بدون هیچ حرکتی پابرجا وایساده بود! دلم میخواست تمام راه تا خونه سپنتا رو دیوانه وار بدوام! اما دریغ که بدنم قرص و محکم به زمین میخ شده بود! عقل حکم میکرد راه رفته رو برگردم و تا دیر نشده به سمت خونه فرار کنم اما دلم! اون دل بی مروت بود که ساز مخالف میزد و دلش بی تاب دیدن یاری بود که ماه ها از دیدنش محروم بود!خدای من باورم نمیشد یعنی اینقدر بیتاب دیدن سپنتا بودم؟ حالا که بیشتر فکر میکردم می دیدم اون روزها چیزی گم کرده بودم و اون چیز کسی نبود جز سپنتا! نمیدونم چرا بی اختیار به گریه افتاده بودم! جالب اینجا بود که اصن صدای گلناز رو هم نمیشنیدم! انگاری داشت حرف میزد! حرف میزد و حرف میزد و حرف میزد! اما چی میگفت و چی میگفت و چی میگفت؟ من که هیچ چیزی نمیشنیدم! زمان زیادی طول کشید تا تو کشمش بین عقل و دلم دلم برنده بازی بشه و با قدمهای ناموزون و تکیه کردن به گلناز وارد محوطه سبز و دلباز بشیم! گلناز هنوز هم حرف میزد و من بی اختیار با چشمم ساختمون سپنتا رو نگاه میکردم! هر صدایی میومد با دقت گوش میکردم! قدرت شنواییم صد برابر شده بود! اما نمیدونم چرا اصن صدای گلناز رو نمیشنیدم! وقتی پایین پله های ساختمون چشمم به اون خورد! از گوشهام حرارتی بیرون زد و صدای گلناز با بلندترین حد ممکن توی گوشم پیچید!
-وای سپنتا!
بی اختیار وایسادم و دست گلناز رو کشیدم و اونم از حرکت ایستاد! سپنتا پشت به ما با تلفن همراهش صحبت میکرد و ما ایستاده بودیم و هر از پشت به اندام بلند و بازوهای قویش خیره شده بودیم! آب دهنم رو قورت دادم و اون لحظه بود که متوجه نگاه های مشکوک و زیر چشمی گلناز به خودم شدم! نمیدونم اون لبخند لعنتی از کجا روی لبم سبز شده بود! لبم رو به دندون گرفتم و آروم!خیلی آروم پرسیدم:
-بریم؟
دستای گلناز که دور بازوم حلقه شده بود،فشار عجیب و محکمی بهم وارد کرد و من از شدت در پلکهام رو بهم زدم! انگاری نیرویی مضاعف و ماورای طبیعی به وجودم ریخته بودن! از اون سستی چند لحظه پیش تو وجودم خبری نبود! لبخند مرموزم رو هنوز با دندونم گرفته بودم و نگاهم لک های روی سرامیک زیر پام رو از نظر می گذروند! گلناز برخلاف چند لحظه پیش توی سکوت فکر میکرد! وای خدای من! یعنی چیزی فهمیده؟ لعنت به من! لعنت به تو محبوبه! لعنت به عشق و بازم لعنت به من!
هنوز چند پله تا رسیدن به سپنتا مونده بود که به سمتم چخید! تعجب از نگاهش کاملا! مشخص بود! انگار به چمشماش اعتماد نداشت چون چندیدن بار پلک زد و من خوب دیدم غبغبش بالا و پایین رفت! انگار آب دهنش رو قورت داده بود! اونقدر محو چشمهای سیاه و درشتش بودم که متوجه نگاه های خصمانه گلناز نشدم! سرم رو پایین انداختم و بعد از گلناز خیلی آروم سلام کردم و دست گلناز رو کشیدم و هر دو به سرعت به سمت آسانسور رفتیم! صدای قدمهاش رو از پشت سرمون میشنیدم! کنار گلناز ایستاد و پرسید:
-خانواده خوبن؟
از ترس برملا شدن رازم جرئت نداشتم سر بلند کنم! یعنی چی؟ چرا اونجا کنارمون وایساده بود؟ صدای صربان قلبم به حدی زیاد بود که حس میکردم گلناز که هیچی سپنتا هم اون رو شنیده! میخواستم سر بلند کنم و با شجاعت به چشمهای خوش حالتش خیره بشم و تو شب نگاهش غرق بشم! میخواستم اونقدر خیره خیره نگاهش کنم و تصویرش رو به ذهنم بسپارم تا توی روزهای دوری با یاداوریش غرق لذت بشم! اما جای همه اون میخواستم ها سر به زیر دوخته بودم! اونقدر سرم پایین بود که چونه م با سینه م برخورد میکرد! هنوز هم دستای گلناز وحستناک دور دستم حلقه شده بود و فشار می اورد! سرمو کمی کج کردم و قرمزی دست خودم و سفیدی انگشتای گلناز رو از نظر گذروندم! خدای من حتماً گلناز بو برده بود! هنوز داشتن باهم احوال پرسی میکردن که آسانسور با صدای کوتاهی جلوی پامون توقف کرد! با احتیاط سرم رو بلند کردم و به گلناز نگاه کردم! سنگینی نگاه سپنتا رو خوب حس می کردم! خیلی خوب!
-گلناز آسانسور!
صدام محکم بود! هنوز هم سنگینی نگاه سپنتا رو حس میکردم! اما نگاهش نمیکردم! گلناز به سمتم چرخید! لبخند تلخی روی لبش نشست و گفت:
-با اجازه! سلام برسونید به خانواده!
سپنتا لبخند زد و در حالی که هنوز منو نگاه میکرد گفت:
-اگه اشکالی نداره منم میخوام بیام بالا!
دوباره گلناز دستمو محکم فشار داد و با لبخند گفت:
-البته خواهش میکنم!
و خودش جلوتر از من وارد آسانسور شد و دست منو به دنبال خودش کشید!
وقتی در آسانسور بسته شد سپنتا با لبخند پرسید:
-این دوستتون زبونشو جایی جا گذاشته؟
گلناز به من نگاه کرد و با همون لبخند تلخ گفت:
-نه! نمیدونم امروز چرا اینقدر ساکت شده!
سپنتا من رو مخاطب قرار داد و با صمیمتی آشکار پرسید:
-اتفاقی افتاده؟
آب دهنم رو قورت دادم تا بلکه اون سنگی که توی گلوم نشسته بود به پایین بره! اما...
-نه اتفاقی نیفتاده!
نفس راحتی کشید و با شیطنت گفت:
-دلم برای بلبل زبونیت تنگ شده بود!
حس کردم چشمام داره از حدقه بیرون میزنه! وای خدای من... این چه حرفی بود که این... نه نه، احمق نه! این چه حرفی بود که این پسر به زبون اورد! متوجه شدم که گلناز دستم رو ول کرد و بعد دوباره صدای سپنتا بلند شد که رو به گلناز گفت:
-دوستتون ماشالله خیلی پر انرژی هستن! مطمئنم دیدارمون رو برای شما تعریف کردن!
و بعد ریز ریز خندید!
گلناز نگاه پریشونی به صورتم انداخت و زمزمه کرد:
-ماجرای آسانسور!
سپنتا میخندید و من رنگ پریده به گلناز که رفته رفته صورتش قرمزتر میشد نگاه میکردم! سپنتا بی خیال،انگار متوجه هیچی نبود زمزمه کرد:
-افتخار بزرگتری نصیبم شد و من محبوبه رو تا دم خونشون رسوندم!
خدای من، حس میکردم هر لحظه امکان داره قلبم از هیجان وایسه! گلناز به سمتم چرخید و در حالی که توی چشماش اشک پر شده بود زمزمه کرد:
-پس برای همین بود؟
سرمو پایین انداختم و قطره اشکی از چشمام روی کتونی های سفید رنگم افتاد! دوباره مثل ملکه عذا پتکشو توی سرم کوبید و پفت:
-بیچاره کوروش!بیچاره من!
سرمو با غصه بلند کردم و با نفرت نگاهی به سپنتا انداختم و شنیدم که سپنتا بی توجه به حال ما دو تا پرسید:
-کوروش کیه؟
انگار خوشحال کننده ترین خبر دنیا رو به گلناز داده بودند که با ذوق و برقی که توی چشماش سو سو میزد گفت:
-نامزدش!آره کوروش نامزد محبوبه است!
همین حین آسانسور ایستاد و من بی توجه به اون دو تا از آسانسور بیرون پریدم و با بغض پله ها رو با دو به پایین رفتم! دلم از همه عالم و آدم گرفته بود! تقصیر من چی بود؟ تقصیر این دل لعنتی بود! هیچ کس دنبالم نیومد! هیچ کس! حتی سپنتا! من که روز اول گفته بودم نامزد دارم! اما اینها همش حرف بود! صدای شکستن قلبم رو به گوش خودم شنیده بودم و دلم گرفته بود! به جای اینکه به گلناز و آبروی رفتم پیش سپنتا فکر کنم چیزی توی کوچه پس کوچه های ذهنم فریاد میزد! سپنتا رو از دست دادم!
تمام طول مسیر رو گریه کرده بودم و زمزمه کرده بودم: تقصیر من چی بود؟ ای کاش هیچ وقت سپنتا رو نمیدیدم! ای کاش هیچ وقت با کوروش نامزد نبودم! ای کاش گلناز اینقدر بی رحم نبود! گلناز،آخ گلناز! بد کردی دختر! با دل من بد کردی! من که خودمو کشیده بودم کنار! این تو بودی که با اصرار من رو دوباره به سمت خودت کشیدی! دلم میخواست داد بزنم!فریاد بزنم و زمین و زمان رو بهم بریزم! اما به جای داد و فریاد کردن از دورن شکستم و شکسته های وجودم رو با اشک چشم بیرون ریختم! خوب شد اشک رو داشتم! راستی اگه این اشک نبود چه به روز آدمای شکسته دل میومد؟ حتماً اونقدر شکسته های شیشه ی دل توی وجودشون تلنبار میشد تا از شکسته ها سنگین میشدن و دق میکردن!
اون روز تمام مدت توی اتاقم حبس کردم خودمو و زار زدم! مامان با دیدنم با تعجب از گلناز پرسید و از اینکه مگه قرار نبود ناهار اونجا بمونم؟ تازه اونجا بود که فهمیدم گلناز شب قبل به مامان زنگ زده بوده و خواسته بوده من بعد مدرسه به اونجا برم تا با هم درس بخونیم! بدون اینکه جوابی به مامان بدم فقط گفته بودم حوصله ندارم و ناهار هم نمیخورم! خیلی سعی کرده بودم جلوی مامان اشک نریزم و با آرامش بگم که اتفاقی نیفتاده! اما اون یه مادر بود و بیشتر از خودم به زیر و بم رفتارم آگاه بود! هر کسی رو با حفظ ظاهر فریب میدادم مامان رو نمیتونستم فریب بدم!
عقربه ها نه شب رو نشون میداد! از پنجره به بیرون خیره شده بودم که صدای فریاد مهیار بلند شد!
-محبوبه!
نمیدونم چرا بی اختیار تنم شروع به لرزیدن کرد! رعد و برق وحشتناکی زد و دلم لرزید! محال بود مهیار من رو اینجوری صدا کنه! مثل موش می لرزیدم و به دیوار چسبیده بودم! تنه ی درخت در اثر باد و بارون می لرزید و آهسته به شیشه اتاقم اثابت میکرد! انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا بترسم و بلرزم! صدای مامان رو میشنیدم که پا به پای مهیار از پله ها بالا میومد و اون رو دعوت به آرامش میکرد. اما مهیار بی توجه به حرفهای مامان همونطور فریاد میزد و اسمم رو به نام میخوند!
-محبوبه!محبوبه! مگه کری؟ کدوم گوری هستی محبوبه؟
قلبم گواهی بدی میداد! کم پیش میومد!خیلی کم! که مهیار اینطور برآشفته بشه! اما امان از روزی که از چیزی عصبی میشد! حتی من که همیشه میگفت تنها حضور تو آرومم میکنه نمیتونستم آرومش کنم! چرا حس میکردم حالا آروم جونش باعث برآشفته شدنش شده؟ دستام رو روی گوشم گرفته بودم و روی زمین چمبره زده بودم! اشک بود که صورتم رو شستشو میداد! صدای قدمهاشون نزدیک و نزدیک تر میشد! صدای فریاد مهیار بلند شد:
-مامان شما دخالت نکن!
-مهیار! بگو ببینم چت شده؟
دستگیره در اتاقم بالا و پایین رفت و من بی اختیار توی جام بالا پریدم و چشمام رو با وحشت بهم زدم و محکم فشارش دادم! صدای مهیار هنوز بلند بود،انگار داشت مامان رو بیرون میکرد! با وحشت دستام و روی گوشم فشار میدادم و پلکهام و محکمتر!
هنوز صدای التماس مامان و فریاد بلند مهیار رو میشنیدم که در با صدای بلندی بسته شد و من با هق هق به گریه افتادم! هنوز علت داد و فریاد مهیار رو نمیددونستم و نمی دونستم چرا باید مجازات بشم که با کشیده وحشتناک مهیار به گوشه ای پرتاب شدم و چشمام رو باز کردم! اشکم بند اومده بود! اما هنوز چشمام تار میدید! مهیار مهربون من،حالا با چشمایی که حسابی فراخ شده بود و قرمز به من چشم دوخته بود! تیشرت خوش رنگی به تن داشت با شلوار لی روشنی! هنوز از برنداز کردن لباسش خارج نشده بودم که به سمتم هجوم اورد و من رو از رو زمین بلند کرد! اشتباه نکردم! درست دیدم!قطره های اشک رو توی چشمای مهیار دیدم! دومین کشیده که به گوشم خورد دیگه کاملاً ساکت شده بودم و گریه نمیکردم! نمیدونم چرا اما دلم میخواست به قیمت کتک خوردن و ناقص شدنم کسی که بیشتر از خودم دوستش داشتم آروم بشه! حالا به هر قیمتی! مهیار بدون اینکه حرفی بزنه من رو زیر ضربات خودش گرفته بود و جای من اشک می ریخت! صدای فریاد مامان رو از پشت در میشنیدم!
-مهیار وای به حالت اگه دست به محبوبه بزنی! مهیار بابا بیچاره ت میکنه! مهیار بسه کشتیش دیوونه! مهیار!
مهیار مهیار کردن مامان در ضربه هایی که میخوردم بی تاثیر بود! جای کشیده ها روی صورتم میسوخت! حالا پهلوم و قفسه سینم آتیش گرفته بود و در از درد امونم بند اومده بود! اما چیزی که ذهنم رو درگیر کرده بود! عکس العمل بابا در مقابل مهیار بود! به خدا حاضر بودم بمیرم اما بابا به مهیار نگه بالای چشمت ابرو هست! میدونستم دلیل قانع کننده ای داره که اینطور بی رحمانه من رو زیر ضرباتش گرفته! با بغض نگاهش کردم! هنوز اشکاش جاری بود و دل من زخم خورده به خاطر دیدن اشکای عزیزترینم! داداش عزیزم!
وقتی به هق هق افتاد روی تختم افتاد و دستاش رو جلوی صورتش گرفت! شونه هاش می لرزید! روی زمین صاف نشستم و بی توجه به سوزش وحشتناک بدنم به مهیار خیره شدم! گریه هاش داشت آتیشم میزد! عزیز دلم گریه نکن! جرئت نداشتم لب از لب باز کنم! میترسیدم باعث رنجشش بشم! حتی گریه نمیکردم که مبادا روح زخم خورده داداشم بیشتر آسیب ببینه! توی وجودم زمزمه میکردم:
-بلند شو داداشی! بلند شو عزیزم! اگه آروم نشدی محبوبه هنوز اماده اس واسه خالی کردن عقده هات! داداشی مهربونم،عزیز دلم بلند شو اما تروخدا گریه نکن!
اما جرئت نداشتم حتی اسمش رو به زبون بیارم! نفهمیدم چه مدتی به همون حال بودیم و مهیار گریه میکرد و من با بغض خیره خیره نگاهش میکردم! با بلند شدن صدای دو رگه ش قلبم شکست:
-چرا پیشی؟ چرا این کارو کردی؟ چرا با آبروی ما بازی کردی؟ بهم بگو که چرا فک آبروی ما نبودی؟ مگه تو نامزد نداشتی؟ این پسره، سپنتا چی از کوروش بیشتر داشت؟ چرا این کار رو کردی؟
بی اختیار به گریه افتادم! حالا بغضم سر باز کرده بود! خدای من! از چیزی که میترسیدم سرم اومده بود! داداشم،مهربونم،عزیز دلم فهمیده بود خواهر خائنش دل به پسری بسته بود و نامزدش رو فراموش کرده بود! ای خدا... ای کاش جرئت داشتم و میگفتم به خدا دست خودم نبود! ای کاش جرئت داشتم و میگفتم داداشی من بی تقصیرم! این شماها بودید که به اشتباه اسم مردی رو روی من گذاشتید! این شماها بودید که مثل قدیم رفتار کردید در صورتی که من هم آدم بودم و حق انتخاب داشتم! شماها جای من انتخاب کردید و بریدید و دوختید دریغ از اینکه دل من اسیر مردی شده که شاید از کوروش سرتر نباشه اما دل خواهر کوچولوتو برده! این مرد خواهرتو به زنجیر اسارت خودش در اورده! اصن چرا من خیانت کار باشم؟ چرا نمیبینید که کوروش از زمانی که رفته هیچ خبری از نامزد کوچیکش نگرفته! مگه این همون کوروش نبود که زمزمه میکرد عشق محبوب رو به دنیا نمیده؟ داداشی نمیبینی دخترای قشنگ غربی دلش رو بردن و دیگه خواهرت تو دلش جایی نداره؟
نمیدونم چرا بیشتر از کوروش شاکی بودم! نمیدونم چرا؟ اما نتونستم چیزی به زبون بیارم و زمزمه کنم! مهیار هنوزم گریه میکرد و آروم آروم از آبرویی که برده بودم میگفت! فهمیدم مامان با مهیار تماس گرفته و گفته بود که من از وقتی از منزل گلناز برگشتم خودمو توی اتاقم زندونی کردم و مهیار هم به گلناز زنگ زده و گلناز هم بی رحمانه گفته بوده که خواهر خائنش دل به پسری داده که گلناز دوستش داشته! نمیدونم دیگه چیا بهش گفته بود که مهیار اونطور برآشفته بود! میدونستم که هیچ وقت گلناز رو به خاطر این بی رحمیش نمیبخشم! اما من نباید خودم رو میبخشیدم که در حق نامزدم خیانت کرده بودم!
چند لحظه بعد زمانی که آروم شد با نگاهی غمگین در حالی که سرش رو تکون میداد من رو ترک کرد و بعد مامان وارد اتاقم شد وبا اخم نگاهم کرد:
-بببین چی کارش کرده پسره دیوونه!
بعد انگاری که از زمین و زمان شاکی بود گاهی من رو نفرین میکرد گاهی گلناز و گاهی سپنتایی که حتی اسمش رو نمیدونست! و وقتی چشمم به برآمدگی ها و کبودی های بدنم می افتاد با عصبانیت زمزمه میکرد:
-دستت بشکنه پسر! مگه این دختر بی صاحابه که هر غلطی دلت میخواد میکنی؟
دستم رو پانسمان میکرد و با غرش میگفت:
-خجالت نکشیدی محبوبه؟ این چه بی آبرویی بود راه انداختی؟ وای به روزی که عموت و بابات بفهمن! بابا سر به تنت نمیذاره! مهیار ببین چی کار کردی با صورت مثل گل دخترم! خدا ذلیلت کنه دختر...
و من نمیفهمیدم منظور مامان من بودم یا گلناز! وقتی بابا خونه اومد و سراغ من رو گرفته بود و مامان گفته بود که محبوبه و مهیار دعواشون شده! بابا بدون اینکه از جریان مطلع بشه مهیار رو به باد نصیحت و عصبانیت گرفته بود و من توی راهرو بالا گوشه ای که دیده نشم نشسته بودم و گوش میدادم! مهیار سر به زیر صدایی ازش در نمیومد و جز بابا همه میدونستیم حق با مهیاره! بابا اولتیماتوم اخر رو داد و اعلام کر:
-به خدا اگه یه بار دیگه،فقط یه بار دیگه دست روی محبوبه بلند کنی از خونه میندازمت بیرون!
صدای شکستن غرور مهیار رو جز بابا همه شنیدیم! مهیار با آرامشمعذرت خواهی کرد و از اتاق خارج شد! وقتی صدای در راهرو رو شنیدم از جا بلند شدم و دیدم که مهیار بیرون رفتم! با سرعت به سمت اتاقم رفتم و از پنجره به حیاط نگاه کردم! بارون شدید بود و مهیار روی پله ها نشسته بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و باز هم مثل سر شب شونه هاش میلرزید.با بغض به سمت در اتاقم رفتم و در حالی که می لنگیدم از پله ها پایین رفتم! مامان و بابا توی پذیرایی نشسته بودن! آروم سلام کردم! مامان با اخم نگاهم کرد و بعد به سمت بابا چرخید! بابا نگاهم کرد! حالت نگاهش وحشت رو به جونم ریخت!
-علیک سلام.
روم نمیشد جلوی بابا بشینم به سمت در حرکت کردم که صدای بابا در جا میخکوبم کرد:
-من نمیدونم بحث شما دو تا سر چی بوده و دوست هم ندارم بدونم! اما یه چیزی رو میخوام به تو بگم! مهیار بی جهت عصبی نمیشه که رو تو دست بلند کنه! مخصوصاً که خودتم میدونی چقدر دوستت داره! پس به تو میگم،بهتره احترامش رو نگه داری! اون از تو بزرگتره و صلاحت رو میخواد. گوش کردن به حرفهای مهیار به ضررت تموم میشه! فهمیدی؟
فهمیدی رو چنان غلیظ زمزمه کرد که سریع سرم رو چند بار تکون دادم و چشم رو زیر لب زمزمه کردم. صدای بابا بازم بلند شد:
-نشنیدم محبوبه!
-چشم بابا!
-دوست ندارم مهیار رو برنجونی! فهمیدی؟
-بله بابا فهمیدم!
بغض بدجوری توی گلوم نشسته بود و آزارم میداد!
-حالا هم بهتره بری و از دلش در بیاری!
-چشم،با اجازه!
وقتی در راهرو رو پشت سرم بستم بغضم سر باز کرد! خوشحال بودم! بی دلیل و بی اختیار! اگه حرفهای بابا رو به مهیار نمیشنیدم مطمئناً دق میکردم از این همه بی رحمی بابا! اما حالا بابا بهم ثابت کرده بود که هر دو برای او عزیز هستیم و میخواد که مشکلاتمون رو دوتایی حل کنیم.
کنار مهیار نشستم و بارون به سر و صورتم کوبید! موهای مشکی بلندم روی شونه هام پریشون شده بود! با بغض غریبی که هنوز پا برجا بود مهیار رو صدا کردم! اما مهیار به سمتم هم نچرخید به روی خودش نیورد! چند تار موهام رو بین دستام گرفتم و بین انگشتم پیچیدم! سعی میکردم بغضم رو فرو بدم! میدونستم مهیار از دستم خیلی ناراحته!
-داداشی نمیخوای با پیشی ت حرف بزنی؟
-بلند شو برو تو سرما میخوری!
ذوق توی حرکاتم هم مشهود بود. سرعت پیچوندن موهام رو به دور انگشتم بیشتر کردم و با عشق زمزمه کردم:
-اگه تو نیای تو منم اونقدر میمونم اینجا تا از سرما بمیرم!
-گفتم پاشو برو تو!
-داداشی جونم دست خودم نبود! قول میدم دیگه بهش فکر نکنم! باشه؟ تروخدا باهام قهر نکن دیگه!
بازم مهیار خاموش و بی صدا نشسته بود! سرما رو تا مغز استخونم حس میکردم! مطمئن بودماگه چند لحظه دیگه اونجا بشینم سرمای وحشتناکی میخورم! عجیب بود اواخر اردیبهشت همچین بارونی؟ با این چندمین بارونی بود که از عید به این ور باریده بود و حداقل من رو غافلگیر کرده بود! مهیار شوخی میکرد و میگفت:
-خدا دکمه های فصلاشو اشتباهی زده!
بعد با لبخند میگفت:
-خدا جون نوکرتم اگه تابستونم اینجوری باشه خیلی هواخواه داری!
با لبخند گفتم:
-میبینی مهیار چه بارونی میاد؟ بازم خدا دکمه های فصلاشو اشتباهی زده!مگه نه؟
سرش رو بلند کرد و من تو تاریک روشن حیاط اشک رو توی چشماش دیدم! با بغض پرسید:
-خیلی دردت اومد؟
سرمو تکون دادم و در حالی که لب پایینم رو میداد جلو گفتم:
-زورت زیاده ها!
و همون زمان هر دو به گریه افتادیم:
-چرا این کارو کردی محبوب؟
-به جون داداش دست خودم نبود!
سرمو انداختم پایین و نحوه آشناییمون رو به طور خلاصه براش تعریف کردم! در طول مدتی که حرف میزدم در سکوت بدون اظهار نظری گوش میداد! وقتی حرفام تموم شد زیر چشمی نگاهش کردم! نفس عمیقی کشید و گفت:
-برو تو منم میام.
-آخه سرم میخوری!
-میخوام کمی فکر کنم.
-اما...
-گفتم برو تو بگو چشم.
از ترس اینکه دوباره عصبی بشه بلند شدم و بدون اینکه فکر گرسنگی شکمم باشم به اتاقم رفتم و با لباس کردن عوض کردن حوله رو دور موهام پیچیدم و روی تختم ولو شدم! نمیدونم خستگی بود یا ضعفی که از صبح داشتم که به محض چشم هم زدن خوابم برد!
ادامه دارد...

sepideh_bisetare
10-06-2010, 11:03
قسمت هفتم
-محبوبه جان تو اینجایی؟ کل محوطه رو دنبالت گز کردم دختر!
با صدای عمو کیوان از رویاهای دور و درازم بیرون اومدم و با لبخند سلام کردم. عمو سر تکون داد و در حالی که نزدیکم میشد توی تاریک روشن حیاط به اندام کشیده و چهار شونش نگاه کردم! کوروش بی شباهت به عمو هم نبود! گرد پیری روی موهای عمو نشسته بود و موهای شقیقه ش به سفیدی میزد! موهاش جو گندمی شده بود و به نظر من کاملاً جذاب شده بود! عمو هم درست مثل باقی مردا کت وشلوار خوش دوختی به تن داشت و شاد شاد شاد بود!
وقتی کنارم نشست و دست دور بازوهای نحیف من انداخت حس کردم چقدر آرامش دارم! اما شرمی که بی جهت هم نبود زیر پوستم نشسته بود و باعث میشد معذب باشم! عمو بی توجه به حالت معذب من زمزمه کردد:
-مشکلی پیش اومده که به تنهایی پناه اوردی؟
سر بلند کردم و در حالی که روم نمیشد به عمو نگاه کنم به روبرو خیره شدم و گفتم:
-نه عمو! فقط هوای داخل برام سنگین شده بود! اومدم یه کم هوا عوض کنم!
عمو با خنده گفت:
-دختر پسرا واسه هوای داخل له له میزنن،اونوقت تو اومدی بیرون و تنهایی رو ترجیح دادی؟
لبخند زدم و بدون اظهار نظری ساکت موندم تا ادامه بده!
-کوروش بود که به من گفت خیلی وقته از سالن خارج شدی!
یه حس مرموزی مثل خوشحالی تو وجودم نشست! اما جمله بعدی عمو تمام خوشحالیمو ذائل کرد!
-کوروش گفت مهیار از اون سراغتو گرفته و اونم در جریان نبوده!
نفسی که بیشتر شبیه آه بود از سینه م خارج شد و از رو نیمکت بلند شدم و گفتم:
-بهتره بریم داخل عمو! خوب نیست مهیار بیشتر از این نگرانم بشه!
بی اختیار روی اسم مهیار تاکید کردم و با غلظت اسمشو اوردم که عمو هم با زیرکی متوجه طعنه نشسته تو کلامم شد و گفت:
-صبر داشته باش محبوبه جان! صبر...
با تعجب و چشمایی گرد شده به عمو که بلند شده بود نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که عمو ادامه داد:
-خوب میدونم چقدر از اتفاقی که تو گذشته افتاده پشیمونی! راستشو بخوای وقتی تو بهم گفتی که اشتباه کردیم که بدون در نظر گرفتن نظر شماها،با هم نامزدتون کردیم خیی رنجیدم! اما بعداها تو خلوت به این نتیجه رسیدم که حق با تو بود و ما نباید بدون هماهنگی با تو یا با کوروش همچین کاری میکردیم!
پا به پای هم قدم برمیداشتیم و من کنار عمو ساکت ایستاده بودم و همه تنم خیس از شرم بود! یاد اون روزها خوب توی ذهنم زنده شده بود! یاد بی شرمی و بی باکی که وجودم رو تسخیر کرده بود و میخواستم بی هیچ علتی از عشقی که وجودم رو تسخیر کرده بود دفاع کنم! اگه الان برمیگشتم به اون روزها قسم میخوردم که یه بار هم رو حرف بزرگترهام حرفی نمیزدم و حتی اگه میزدن توی گوشم صدام در نمیومد! حالا میفهمیدم که دختری به سن اون زمان من بیشتر از روی احساسات تصمیم میگیره! احساساتی که مهیار میگفت اقتضای سنم هستش! بیخود نیست که میگن: ((عقل الانم اون موقع کجا بودی؟)) واقعاً اگه یک سوم اون چیزهایی رو که الان درک کرده بودم رو اون زمان می فهمیدم الان این وضعیتم نبود!
-قصد ندارم سرزنشت کنم پس بیشتر دنبال این موضوع رو نمیگیرم! اما ازت میخوام صبوری پیشه کنی و منطقی برخورد کنی!
و برگشت به صورتم نگاه کرد تا تاثیر حرفش رو توی نگاهم بخونه! نمیدونم چی توی نگاهم دید که لبخند شادی روی لباش نشست و دستمو محکم بین دستاش فشرد و منو به داخل دعوت کرد! با ورود به سالن اول از همه چشم به چشمای نگران مهیار افتاد! از همون فاصله لبخند زدم و براش دست تکون دادم! سرشو با تاسف تکون داد و زیر لب چیزی زمزمه کرد! حتماً میگفت این دختره هیچ وقت آدم نمیشه!
چه انرزی داشتن اونایی که اون وسط می رقصیدن! هنوز هم خسته نشده بودن! وقتی کنار مهیار رسیدم با شیطنت گفتم:
-کجایی تو بابا؟
با چشمایی گرد شده از تعجب نگام کرد و بعد خندید و گفت:
-خیلی پرویی پیشی!
با لحن داش مشتی یه ابرومو بردم بالا و گفتم:
-چش مایی!
و هر دو خندیدیم!
تو همین لحظه کوروش نزدیک ما شد و با چشمایی که رنگ نگرانی داشت و کاملاً با لحن صحبتش که بی تفاوت بود متفاوت بود نگاهم کرد و پرسید:
-حال شما خوبه؟ مهیار نگرانتون شده بود!
به مهیار نگاه کردم و بی اختیار لبخند زدم و در همون حال بی توجه به کوروش گفتم:
-بله و معذرت میخوام که نگرانش کردم!
و برگشتم و به صورتش نگاه کردم! لحنم جوری بود که انگار منظورم با اون بود! لبخند تلخی روی لباش نشست و بعد گفت:
-مهیار جان نمیخوای برقصی؟ دیگه مجلس داره تموم میشه ها!
به ساعت مچیم نگاه کردم و از این همه بی اهمیتیش کلافه شدم! میدونستم راه درازی در پیش دارم برای به دست اوردن دوباره دلش!اما واقعاً موفق بودم توی این زمینه؟اگه همونطور که قبلاً گفته فراموشم کرده باشه چی؟ اه خدایا رفتارش که اینطوری نشون میده! بغض توی گلوم سفت و سخت چسبید و سر پایین انداختم و دستمو مشت کردمو و ناخونامو توی دستم فرو کردم! مهیار دستشو نزدیک دستم کرد و دستمو توی دستش گرفت و رو به کوروش گفت:
-میخوام با خشگلترین دختر مجلس برقصم تا چشم همه پسرا در بیاد!
و بعد ریز خندید! بی اختیار نگاهم تو نگاه کوروش قفل شد! برق عجیبی توی چشماش دیدم! شاید برق تحسین! شایدم... نه نه مطمئنم این برق برق شیطنت و تحسین بود که تو نگاهش درخشید
-حتماً همینطوره. خوش باشید!
و با قدمهای بلند از ما دور شد و من و مهیار به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده...
بعد از صرف شام همه دور هم جمع شدن تا هدایای کوروش رو باز کنن! کنار مهیار و مامان و بابا نشسته بودم! دستام رو زیر چونه م زده بودم و به جایی که کوروش ایستاده بود نگاه میکردم! دختر پسرای هم سن و سال خودش دوره ش کرده بودند و گل می گفتن و گل می شنیدن! از زمانی که با مهیار رقصیده بودم بغض سختی گلومو چسبیده بود! نمیدونم کوروش به چه علت! شاید دلیل منطقی داشت که برای من قابل فهم نبود،با یکی از دوستای صمیمی ش که دختری جذاب و تو دل برو بود رقصید و سر تو گوش هم پچ پچ کردن و من هر بار خار نگاهم متوجه چشمان درشت و مخمور اون دختر که بی توجه به نگاه های خصمانه من می رقصید میشد!دلم میخواست میتونستم و جرئتش و داشتم تا چشمای درشتش و در می اوردم تا اونطور به کوروش خیره نشه و دل من رو نلرزونه! هر دو روبروی هم می رقصیدن و دل من توی سینه می لرزید! مهیار وقتی دیده بود حسادت مثل خاری عمیق توی قلبم فرو می رفت من رو از رقصیدن منع کرد و به سمت میز برد و خودش روبروم وایساد تا به خیال خودش مانع دید من بشه! در صورتی که لحظه ای رقص اون دو تا از جلوی چشمام کنار نمی رفت! نمیدیدم اما برای خودم صحنه سازی می کردم و حرص میخوردم!
-خوش به حالش! چه کادوهایی.
برگشتم و به مهیار که این حرف و زده بود نگاه کردم و خندیدم! اصن متوجه نشدم چه زمانی هدایا رو باز کرد و کی چی براش اورده بود! آهی از سر تاسف کشیدم و فکر کردم باز رفتم تو هپروت و از دنیا غافل شدم! مهیار زد به بازومو توی گوشم وز وز کرد:
-کادوی تو رو باز نکرد!
مثل برق گرفته ها نگاهش کردم که سر تکون داد و لبشو دندون گرفت! حس تحقیر شدن توی تک تک یاخته های وجودم پیچید! نگاهم رنگ خشم گرفته بود و دلم میخواست داد بزنم! گرمای وحشتناکی و حس میکردم!
-چته بابا؟ قرمز شدی! خودتو کنترل کن!
برگشتم و با بغض به مهیار نگاه کردم لبخند زد و گفت:
-حتماً خواسته تو خلوت بازش کنه و به به چه چه راه بندازه!
بعد آروم خندید و ادامه داد:
-همون بهتر بازش نکرد چون با اون شعر عاشقانه آبروت پیش همه می رفت!
بعد دستاشو با حالتی نمایشی بهم نزدیک کرد و زمزمه کرد:
-بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد!
از نحوه صحبت کردن و حرکت دستاش خودمم خنده م گرفت! سرمو انداختم پایین و سعی کردم مثل مهیار خوش خیال باشم و دلم و به این خوش کنم که حق با مهیارِ! به یاد شعری که نوشته بودم چیزی توی وجودم لرزید! حتماً از شعرم می فهمید که چه حسی بهش دارم! واقعاً بدون اون توی این غربت و دوری و فراغ می مردم! همون طور که داشتم مرگ رو مزه مزه می کردم!
با رفتن مهمان های غریب و دور خودی ها دور هم جمع شدن و شروع به صحبت کردن! به ساعتم که عقربه هاش دو نیمه شب رو نشون میداد نگاه کردم و اولین خمیازه رو کشیدم! مامان با خنده چندمین خمیازه شو مهار کرد و با شیطنت به بابا خیره شد! بابا خندید و از روی صندلی بلند شد. مهیار کنار گوشم زمزمه کرد:
-کوروش تنهاست! میتونی به بهوونه تبریک تولدش باهاش حرف بزنی!
و بدون اینکه اجازه اظهار نظر به من بده از روی صندلی کنده شد و به سمت عمه کتایون رفت! قلبم مث یه طبل توی سینه م می کوبید و صداش گوشهام رو آزار میداد! نفس های عمیق و متوالی هیچ فایده ای توی حالم نداشت و هر لحظه احساس میکردم الانِ که نقش زمین بشم! وقتی روبروش وایسادم بی اختیار عطر خوشبوشو به ریه هام فرستادم و چشمام رو بستم!
-محبوبه خانم حالت خوبه؟
چیزی مث کشیده شدن تیغ روی پوستم حس کردم! چیزی مث ترک خوردن قلبم حس کردم! چیزی مث شکستن و خرد شدن احساسم حس کردم! چیزی مث...
چشمامو باز کردم و بی اختیار لبخندی به تلخی زهر مار روی لبم نشست! چشماش خسته نشونش میداد! دستشو ب حالت عصبی بین موهای آرایش کرده ش کشید و به چشمام خیره شد! نمدونم تو نگاهم چی دید که سرشو انداخت پایین و زمزمه کرد:
-بابت هدیه ت ممنون! خیلی قشنگ بود!
از اینکه تو خطابم کرده بود دل توی سینه م بی قراری می کرد! انگار دنیا رو بهم داده بودن نگاهش کردم و توی چشمای کهربایی رنگش غرق شدم! حس میکردم زمان ایستاده و من شدم و کوروش! کوروش شده و محبوب! شب شده و درگیری ماه و ستاره! دل بی قرار شده و ستاره ها نور بارون! نگاهم از چشمای کهربایی رنگش به سمت لباش سر خورد! لبهای بی رنگش می لرزید! انگار چیزی رو تو دهنش مزه مزه می کرد برای گفتن! اما به محض باز شدن لبهاش بسته می شد و مهر خاموشی می شست روی لباش! هنوز م نگاهم روی لباش بود که زمان چرخید و چرخید و چرخید و برگشت و برگشت و برگشت!
من بودم و کوروش ! من لجوج و کوروش عاشق! کوروش شیدا و من مغرور! شب بود و ستاره ها توی آسمون نور افشانی می کردن! اون روز هم درست مث الان رودر روی هم وایساده بودیم و هر دو به چشم هم ذل زده بودیم! از نگاه هر دومون شراره های خشم می ریخت! اما نگاه کوروش سرشار از علاقه بود! سرشار از خواستن! سرشار از عشق و نگاه من... نگاه من سرشار از لجاجت و خودسر بودن! چند شبی از برگشتن کوروش می گذشت و عمو یا هر کس دیگه ای ماجرای برهم زدن نامزدی رو بهش گفته بودن که کوروش اونطور پر خشم به سمتم اومده بود! برای اولین بار بود که بعد از برگشتش می دیدمش!حتی برای استقبالشم نرفته بودم و لجوج مخالفت کرده بودم! من پشت بوم خونه تنها بودم که با حضورش غافلگیرم کرد! من به آسمون شب خیره شده بودم و دل توی سینه م با یاد سپنتا می لرزید و توی رویاهای دور و درازم غرق شده بودم که کوروش درست روبروم ایستاد و با صدا کردن اسمم من رو از رویایی ازدواج با سپنتا بیرون کشید و به حقیقت محضی که درونش بودم گره زد! من تنها و دور از سپنتا! درست رودر روی کسی که هنوز از نظرش نامزدم بود و من حق نداشتم بی دلیل قانع کننده ای قلبش رو بشکنم! با دیدنش دلم لرزید! نه از علاقه! از ترس! باورم نمیشد اینطور از حضورش دچار وحشت بشم! شاید تا اون لحظه حس می کردم می تونم با دلیل و منطق قانع ش کنم اما اون لحظه حس میکردم باید یکی به دادم برسه! چشمای کوروش برق میزد! برقی غریب! برق عشق!
-میگن دلت بی خبر ترکم کرده! میگن بی معرفت از آب در اومدی و خط کشیدی روی همه رویاهام! درسته؟
سرم پایین بود و خجالت می کشیدم نگاهش کنم! تن صداش بالا رفت و گفت:
-درسته؟
بی اختیار سر تکون دادم و پیش خودم فکر کردم چرا می ترسم؟ باید شجاع باشم و از حق خودم دفاع کنم! از این رو سر بلند کردم و نگاهش کردم! شیشه های اشک توی نگاهش می درخشید! توی تاریک روشن پشت بوم دلم لرزید! این بار نه از خجالت! بلکه از جذابیت نگاهش! موهاش روی صورتش پخش بود و دلم رو می لرزوند! حس کردم چقدر امشب جذاب به نظر می رسه! پنج سال دوری چقدر چهره ش رو عوض کرده بود! دیگه از اون حالت بچگونه صورتش در اومده بود!
-چرا محبوب؟ تو همه زندگی منی! چرا؟؟؟؟
زنگ صداش من رو به حال خودم برگردوند! جمله سپنتا توی گوشم زنگ زد: ((تو همه زندگی منی عزیزم!)) آه سپنتای عزیزم! چقدر دلتنگش بودم! چند روزی بود که به سفر رفته بود و ازش بیخبر بودم! چشمامو بستم و دوباره باز کردم و گفتم:
-ببین کوروش خان! تو رفتی و از من دور شدی! هیچ خبری ازت نبود و من هم فکر میکردم دیگه به من فکر نمیکنی و از این رو باعث شد که منم فکر تو رو از سرم بریزم بیرون!
-نه نه نه! اشتباه نکن! من روزها و شبها تو انتظار خبری از یار بی وفایی بودم که خبر نداشتم دوری از من اون و به فراموشی ترغیب میکنه! نفهمیدم که وفاداری من هیچ اثری تو دل سنگ تو نداره!نفهمیدم انتظار کشیدن توی اون روزهای سخت تو رو به یاد من که هیچ،به یاد وعده وعید هامون هم نمیندازه!
-صبر کن صبر کن! پیاده شو با هم بریم! کجا تخته گاز داری میری؟ من کی وعده و وعیدی بهت دادم که حالا طلبکار شدی؟ من اون زمان بچه بودم و شماها واسه من بردید و دوختید! جای من تصمیم گرفتید بدون اینکه ازم نظر خواهی کنید! اما حالا من بزرگ شدم و میتونم برای خودم تصمیم بگیرم! چرا باید تاوان اشتباه دیگران رو من پس بدم؟
با بغض از این همه بی رحمی و سنگینی کلامم نگاهم کرد! چونه محکمش می لرزید و چشماش برق میزد! با صدای دورگه ای نزدیکتر شد و زمزمه کرد!
-اما من دوست داشتم تاوان این اشتباه سنگین شیرین و با تو پس بدم!
با حرص نگاهش کردم و خواستم جوابشو بدم که لبام بهم دوخته شد! انگار به بدنم برق وصل کرده بودن! گرمای وحشتناکی توی وجودم حس میکردم! نفس های گرم کوروش روی صورتم می شست و قلبم بی اختیار می لرزید! قدرت هر گونه عکس العملی رو از دست داده بودم! ساکت و صامت مثل چوب خشکی وایساده بودم ونفس هام هر لحظه تند و تندتر میشد! خیسی و داغی لبهای کوروش لبهام رو ملتهب کرده بود و حسی مث لذت و وحشت تو وجودم ریخته بود! قدرت هیچ کاری رو نداشتم! پلکهامو با قدرت تمام بسته بودم تا نگاهم تو چشماش نیفته! دستای کوروش از پشت دورم حلقه شده بود و بوسه هاش عمیق تر و طولانی تر میشد! حس میکردم از دنیای حال جدا شدم و توی آسمونا سیر میکنم! حالت نفسش عادی نبود و این روی نفس کشیدن منم تاثیر گذاشته بود! قلبم بی امان میکوبید و دلم توی سینه می لرزید! چه حس نابی بود! حسی که تا به حال تجربه نکرده بودم! انگار با زمان به عقب پرتاب شده بودم و توی خلا نفس می کشیدم!
-دوستت دارم محبوب! خیلی دوستت دارم محبوب من!باورم کن!
وقتی زیر گوشم زمزمه دوست داشتن رو شروع کرد به خودم اومدم و از اون حالت وا رفتگی بیرون اومدم! با دستام به عقب هولش دادم و با صدای بلند به گریه افتادم! کوروش چند قدم عقب تر ایستاده بود و کلافه نگاهم میکرد! نزدیکم شد و دستشو برای گرفتن دستم دراز کرد که داد زدم:
-به من دست نزن لعنتی!ازت متنفرم! متنفر...
دوباره خواست بهم نزدیک بشه که هولش دادم عقب و همونطور که به سمت پله ها میدویدم داد زدم:
-برو و دیگه برنگرد...
-مطمئنی حالت خوبه محبوبه؟
چشمامو باز کردم و بغض غریبی ته گلوم نشست!
-چیزی گفتی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
-بابت هدیه قشنگت تشکر کردم!
صاف زل زدم توی چشماشو گفتم:
-برای همین بازش نکردی؟
با بهت خیره خیره نگاهم کرد و بعد با لبخندی تلخ و حالتی تمسخر امیز گفت:
-راستش اونقدر قشنگ بود و پر معنی دلم نیومد کس دیگه ای ببینش!
بعد لبخند کجی زد و سرشو تکون داد و ازم دور شد!
شب وقتی روی تختم دراز کشیدم و به یاد جمله آخر کوروش افتادم،قلبم توی سینه بیتاب شروع به تپیدن کرد! چقدر ظریف طعنه زد و من چه ناآگاهانه به روی خودم نیوردم! شاید حق با مهیار بود و نباید اونطور عاشقانه براش شعر مینوشتم! اما نه.. اون باید میفهمید من سرم به سنگ خورده و بد هم خورده!
نفس عمیقی کشیدم و روی تخت غلت زدم! چشمامو بستم و دوباره به گذشته سفر کردم. به همون روزهایی که مهیار جریان سپنتا رو فهمیده بود و سپنتا جریان کوروش رو! و کوروش... و کوروش بی اعتنایی پیشه کرده بود تا من فکر کنم دل به دخترای جذاب دور و برش باخته و این دست آویزی بشه برای ساز مخالف زدنم!
امتحانات شروع شده بود و من هر روز مسیر مدرسه رو با همراهی مهیار طی میکردم و جرئت مخالفت کردن نداشتم! مهیار درس و دانشگاه و قرار و کارش رو به بعد از رسوندن من به خونه موکول کرده بود! صبحای زود همپای من بیدار میشد و من رو به مدرسه میبرد و تا زمانی که من امتحان بدم داخل ماشین منتظرم میموند و به محض تموم شدن امتحانم من رو به خونه می رسوند و به سراغ کارهای خودش می رفت! اون روزها گلناز رو نمیدیدم! کلاسی که داخلش امتحان میداد با کلاسی که من امتحان میدادم فرق میکرد! اون داخل یکی از کلاس های طبقه اول بود و من داخل راهرو طبقه دوم! وجودم از تب دیدار سپنتا میسوخت اما از ترس ناراحتی مهیار مجبور بودم سکوت کنم و از طرفی هم خجالت میکشیدم از سپنتا! از اینکه اون فهمیده بود من نامزد دارم و در نظرش دختری خائن و بی معرفت جلوه میکردم سخت رنجیده بودم و دلم طاقت این رنجش رو نداشت! روزهای امتحان بی حال و حوصله خودمو با درس خوندن مشغول میکردم که یاد سپنتا رو فراموش کنم! اون روزها تلفن های عمو و گله گی هاش از من غوز بالا غوز شده بود! از گوشه و کنار حرفهای مامان و بابا میشنیدم که عمو میگفت محبوبه بی معرفت شده و بعد از رفتن کوروش سراغی از ما هم نمی گیره و چندین بار هم از مهیار شنیده بودم کوروش هم دلگیر بوده و شکایتم رو به مهیار که با هم صمیمت داشتن کرده بوده! شاکی از دست کوروش و خانواده بودم و با همه قهر کرده بودم! دوست داشتم تو خودم باشم و با هیچ کس کاری نداشته باشم! مامان هم مثل مامور وظیفه شناسی خوب مراقبت میکردم ازم که مبادا از خونه خارج بشم! درست حکم زندانی رو داشتم که از قفس طلایی ش به تنگ اومده بود و برای پر کشیدن خودشو به آب و آتیش میزد! شبها به پشت بوم پناه می بردم و ساعتها اشک می ریختم و از خدا سپنتا رو میخواستم! گاهی اونقدر از خودم بیخود میشدم که میخواستم یا من رو بکشه تا عشقی که به سپنتا داشتم از وجودم خارج بشه! یا سپنتا رو به من برسونه تا از این کسلی خارج بشم! اما روزها روال عادی خودش رو بدون در نظر گرفتن سختی ها و نذر و نیازهای من میگذورندن!
ایام امتحانات رو پشت سر گذاشته بودم و طبق نصیحت مهیار برای فرار از بیکاری توی کلاسهای کنکور ثبت نام کردم و شنا ثبت نام کردم! واقعاً بی حوصله بودم و خودمو ماشین پرکار حس میکردم! از خودم کار میکشیدم بدون اینکه استراحتی به خودم بدم! برای فرار از فکر و خیال درس میخوندم و درس میخوندم تا اینکه...
با شروع کلاسهای شنا روحیه م خیلی عوض شده بود! توی استخر با دختری هم سن و سال خودم آشنا شدم به اسم مژده! مژده دختر خیلی شیرین و پر انرژی و فوق العاده مهربونی بود! دختری که امکان نداشت باهاش باشی و بهت خوش نگذره! سال سوم دبیرستان رشته حسابداری میخوند و فارغ از هر گونه فکر و خیالی از زندگی لذت میبرد! یه روز که حسابی با هم گرم گرفته بودیم ماجرای زندگیمو براش تعریف کردم و بی اختیار کلی گریه کردم و از عشقی که وجودمو تسخیر کرده بود نالیدم! از اینکه من این وسط بی تقصیر بودم و خانواده هامون اشتباه کرده بودن که من و کوروش رو اسیر کرده بودن! مژده هم حرفهای من رو قبول داشت! چند روزی از اون جریان گذشت تا اینکه...
پیشنهاد عجیبی بود! باورم نیمشد میتونم این کار رو انجام بدم یا نه! با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-وای مژده من تازه آزادی قبلی خودمو پیدا کردم! میترسم مهیار بفهمه! پوست از سرم میکنه ها!
لبهای پهن و خوش ترکیبش از هم باز شد و ردیف دندونهای صدفیش توی ذوقم زد! نگاهش برق شیطنت داشت گفت:
-خوش دارم این پسری که دل دوست جونی منو برده رو از نزدیک زیارت کنم!
همیشه عادت داشت لوطی وار حرف بزنه! از نحوه صحبت کردنش خوشم میومد و منم بعضی از کلماتش رو توی جمله هام استفاده میکردم و مهیار رو غرق تو تعجب میکردم!
-اما آخه...
-دیگه اما و آخه و اگر نداریم آبجی!مگه نمیگی هلاک دیدنشی؟
سرم رو تکون دادم و مژده تشر زد:
-د بجنبون اون هیکلتو دیگه دختر! زودی تا دیر نشده بریم و برگردیم!
-اما امکان داره سپنتا این ساعت از روز خونه نباشه!
مژده کلافه کوله ش و روی دوشش مرتب کرد و گفت:
-من دارم میرم هر چی عشقته! خواستی دنبالم بیا نخواستی تو رو به خیر و ما رو به سلامت...
و بعد خودش سلانه سلانه و با طمانینه دور شد! برای بار آخر پیش خودم لرزیدم و زمزمه کردم: ((یه بار چیزی نمیشه! برو دختر))
مژده رو صدا کردم و به سرعت نزدیکش شدم! مژده لبخند زیرکانه ای زد و برای تاکسی که رد میشد دست بلند کرد و آدرس رو گفت. وقتی هر توی تاکسی نشستیم مژده خیلی ریلکس از داخل کیفش آینه کوچیک صدفی شکلش رو در اورد و برای بار آخر خودشو برنداز کرد و گفت:
-فکر کنم با من بگردی از راه به در میشی دختر!
و خودش غش غش خندید! منم خنده م گرفت و زمزمه کردم:
-دلم لک زده بود برای یه ماجراجویی جالب!
-خوب بذار اول روشنت کنم که اونجا سه نشه و سوتی ندی ضایعمون کنی!
چشمکی زدم و مشتاق گوش کردم:
-ببین به محض اینکه رسیدیم من زنگ خونشون رو میزنم!
لحظه ای مکث کرد و گفت:
-راسی گفتی آیفونشون تصویریه؟
-آره
-بپکی شانس! خو خیالی نیس! من زنگشونو میزنم و قبل اینکه سه بشه جیم میزنم! امکان داره پسره بیاد پایین و سرو گوش آب بده و امکان داره باباش بیاد...
و بعد دوباره غش غش خندید و ادامه داد:
-بینم گفتی پسره خشگل مشگله؟ پولداره؟
سرمو تکون دادم که ادامه داد:
-باباش اومد دیگه با تو کاری نیست! خیر پیش...
و دوباره ریز ریز خندید! از دست شیطنتهاش دلم غنج میرفت! بعد از چند لحظه جدی گفت:
-اینجوری خیلی ضایع است بابا! لو میریم ضایع بازار میشه! من یه جوری این پسر ژیگولو رو میکشم پایین و بقیه ش با توست دیگه! دیداتو که زدی جیم میشی و منم بعد چند لحظه چرت گفتن میام و باهم برمیگردیم! حله؟
با ترس گفتم:
-اگه نشه چی؟ اگه بفهمه چی؟ وای مژده قلبم داره میاد تو دهنم!
قبل اینکه مژده جوابمو بده تاکسی وایساد و ما مجبور به پیاده شدن شدیم!
روبروی مجتمع وایساده بودیم و به ساختمون نگاه میکردیم! مژده سوتی بلند کشید و گفت:
-بابا دست مریزاد! چه کرده مهندسه! چی ساخته! دمش گرم خداییش!
خندمو مهار کردم و با دستم اشاره به زنگ در کردم و خودمو عقب کشیدم! مژده نزدیک در شد و من خودمو پشت سبزه های بلندی که روبروی ساختمون داخل پیاده رو بود پنهون کردم! قلبم مث گنجشکی بی پروا توی سینه م میکوبید و می لرزیدم! وای عجب کاری کرده بودم! چه دل و جرئتی داشت این دختر! الان میخواد زنگ بزنه چی بگه؟ خدایا خودت رحم کن! اصن اگه چیزی لو رفت میگم میخواستم با گلناز آشتی کنم خودم روم نشد زنگ بزنم به مژده گفتم زنگ بزنه و مژده هم اشتباهی زنگ زده بوده! فقط امیدوارم مژده سوتی نده که نتونتم این دروغ رو سرهم کنم!
با صدای سوت بلندی از جام پریدم و از پشت سبزه ها سرک کشیدم! خودش بود که داشت سوت میکشید! خنده م گرفت و دستمو براش تکون دادم! دستاشو به هم گره زد و چشمکی هم حواله نگاهم کرد و با صدای نیمه بلندی گفت:
-حله!
داشتم از خنده ولو میشدم! آروم روی زمین نشستم و یه دل سیر خندیدم! با خودم میگفتم اگه الان کسی از اینجا رد بشه میگه این دختره دیوونه است! به درک بذار هر کی هر چی دوست داره بگه! مژده رو عشق است! بعد دوباره خندیدم! تقریبا یک سوم جمله هام مثل صحبت کردن مژده شده بود!
از بین سبزه ها به زحمت میشد جایی که مژده وایساده بود رو نگاه کرد! کمی خودم رو جابه جا کردم و به قسمتی که سبزه ها کم تر بودن رفتم تا بهتر بتونم ببینم! چشمام رو تیز کردم و با دیدن سپنتا بی اختیار دستمو گذاشتم روی قلبم و روی پاهام بلند شدم! قلبم چنان میکوبید که حس کردم صداش گوش عالم و آدم رو کر کرده! سپنتا پشت به من ایستاده بود و مژده با دیدن من که سرپا ایستاده بودم چشماش گرد شد و بی اختیار پلک زدم! صدای مژده رو میشنیدم که بلند بلند صحبت میکرد اما سپنتا رو نه1 چون خیلی آهسته صحبت میکرد! دلم برای دیدن اون چشماش تنگ شده بود! حس میکردم نمیتونم بیشتر از این خودمو پنهون کنم! بدون هیچ فکر قبلی از پشت سبزه ها بیرون اومدم و با قدم های آهسته و سست به سمت اون دو تا به راه افتادم...
ادامه دارد...

vahidgame
13-06-2010, 14:49
این تاپیکو تازه دیدم واقعا عالیه. مرسی[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
منتظر قسمت های بعدی رمان هستیم:)

aryana.shimi
14-06-2010, 14:36
سلام سپیده جون خسته نباشی...
راستش الان قسمت 4 رو خوندم... الان می خوام بقیه شو بخونم کارت قشنگه و این ابتکار که اینجا بنویسی خیلی قشنگ تر... موفق باشی عزیزم:11:

slawter
14-06-2010, 17:43
مرسی خوبه
امیدوارم به همین خوبی ادامه بدید

جنگل
14-06-2010, 20:00
سلام
نمیخوای ادامشو بگی؟

shs8
15-06-2010, 21:02
واقعا ً قشنگه
ولی یه جورایی مثل فیلم شده که تا قسمت جزاب میرسه یه آگهی بازرگانی پخش می کنه یا مینویسه اداده دارد
ولی خداییش سپیده این بار ترکوندی
خیلی زیبا شده و عالی
ادامه بده

slawter
16-06-2010, 09:56
منتظر ادامش هستم

sepideh_bisetare
16-06-2010, 10:03
بچه ها خیلی از همتون ممنونم!
به خدا مشغله کاریم خیلی زیاد شده
اما قول میدم امروز یه قسمت جدید رو حتماً بزارم

ولی یه جورایی مثل فیلم شده که تا قسمت جزاب میرسه یه آگهی بازرگانی پخش می کنه یا مینویسه اداده دارد
ولی خداییش سپیده این بار ترکوندیهمه جذابیتش به همینه دیگه حسین
مرسی عزیزم لطف داری

مرسی خوبه
امیدوارم به همین خوبی ادامه بدید خیلی ممنون!

راستش الان قسمت 4 رو خوندم... الان می خوام بقیه شو بخونم کارت قشنگه و این ابتکار که اینجا بنویسی خیلی قشنگ تر... موفق باشی عزیزم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]مرسی عزیزم!لطف کردید

Eshghe_door
16-06-2010, 15:14
بچه ها راست ميگن خيلي جذابه

ولي يه ايراد دارا از نظر من "البته نظرا فرق داره"

يخورده زيادي فضايي رو كه توشه شرح ميده مثلا در رو باز كردم رفتم دو قدم برداشتم و اينا!

و يه چيز ديگه

عزيزم اونقد دير دير ميذاري من يادم ميره كجا مونده بوديم بايد برم از يه فصل عقبتر شروع كنم:31:

sepideh_bisetare
17-06-2010, 15:35
قسمت هشتم
حس میکردم دارم رو ابرها راه میرم و نمی فهمم پام و کجا میذارم! چشمام جز سپنتا چیز دیگه رو نمیدید! در حالی که اون رو هم از پشت شیشه ی تار و بارونی میدیدم! نگاهم ابری بود و بغضی سخت گلومو چسبیده بود! نگاه های خیره خیره مژده همچنان به صورتم ادامه داشت و اما همونطور تند تند و بی توجه حرف میزد و از اون نگاه های مات مژده بود که سپنتا حس کرد پشت سرش داره اتفاقاتی می افته! مسیر چند قدمی فاصله بین خودم تا سپنتا در نظرم سرابی طولانی بود! هر چی میرفتم نمیرسیدم!
سپنتا به سمتم چرخیده بود و نگاهم میکرد! چند قدم باقی مونده رو حس کردم بین آسمون و زمین در حال افتادن هستم!سرم گیج رفت و به جای سپنتا لحظه ای آبی آسمون و بعد سیاهی محض در نظرم نشست و تاریکی مطلق!
از برخورد چند قطره آب به صورتم چشمامو باز کردم و اولین کسی که روبروم دیدم مژده بود که با نگرانی تمام به صورتم خیره شده بود و توی دستش شیشه ی آب معدنی بود!با خودم فکر کردم این شیشه از کجا اومد؟ اما به جای جواب چشمم به سپنتا بود که پشت سر مژده با حالتی عصبی وایساده بود و کلافه دستش رو بین موهاش می کشید! مژده به محض چشم باز کردنم با لحن غریبی زمزمه کرد:
-حالت خوبه آبجی؟ چت شد یهو؟ چرا این ریختی شدی؟
چشمام چرخید و توی چشمای مژده قفل شد! لبشو گاز گرفت و بعد با بالا انداختن ابروش چیزی رو گوشزدکرد که متوجه نشدم!
-بینم آبجی جاییت درد مرد نمیکنه؟
وقتی دید مثل ماست وا رفته نگاهش میکنم با دلخوری گفت:
-بینم زبون نداری حرف بزنی؟
بی اختیار خنده م گرفت! مژده قصد داشت غریب نمایی کنه! وقتی لبخندم رو دید با لحن شوخی گفت:
-سر مرت که زمین نخورد نه؟
دستی به مقنعه عقب رفته م کشیدم و بی اختیار کلمات روی زبونم قطار شد:
-مث اینکه نگرانتون کردم! راستش امروز هیچ حال خوشی نداشتم همش فشارم می افتاد پایین!اینجا هم اصن نفهمیدم چطور شد.
بالا و پایین رفتن سینه مژده نشون میداد که خیالش بابت دروغی که بی اختیار از دهنم خارج شده بود راحت شده!
-من با این آقا...
و بعد برگشت و به سپنتا که پشت سرش ایستاده بود اشاره کرد و ادامه داد:
-داشتیم اختلاط میکردیم که یهو شوما عین اجل معلق بین زمین و هوا سبز شدی! شانس اووردی من اینجا بودم! بینم حالا بهتری؟
هنوز نگاهم تو چشمای مرموز سپنتا قفل شده بود!
-اینجا چی کار میکردی؟
سوالی که میترسیدم سرم هوار شد! مژده من رو روی زمین ول کرد و بلند شد کنار سپنتا وایساد! مژده قد بلندی داشت و تقریباً دو یا سه سانت از سپنتا کوتاه تر بود!
-بینم شما همو میشناسید؟
اونقدر جدی و یهویی سوال پرسید که یه لحظه خودمم از شناختن مژده دچار توهم شدم! سپنتا بدون اینکه به مژده توجهی نشون بده دستشو برای بلند کردن من که کنار دیوار روی زمین نشسته بودم دراز کرد! با شرمی دلپذیر که تمام تنم از شدت حرارتش می سوخت دست گرمش و گرفتم و با کمکش از روی زمین بلند شدم! نگاهم توی چشمای مشکیش غرق شده بود! اخمی دلپذیر صورتش رو پوشونده بود! بی اختیار لبخند زدم و زمزمه کردم:
-آره می شناسیم!
سپنتا به سمت مژده چرخید و گفت:
-خوب شما آخرش نگفتید این آقا پسر کی شما میشه ها!
با تعجب به مژده نگاه کردم که لبخند زد و گفت:
-ای باآ!عرض کردیم خدمتت که! این دختره که واحد کناری شوما میشینه!یکی از پسرای اقوام من بد خاطرخواش شده! چون این پسره یه جورایی داداش شیری من حساب میاد اینه که من شدم مفتش! ملتفت شدی یا جور دیگه ملتفتت کنم؟
بی اختیار خنده م گرفت! لبم به دندون گرفتم و پیش خودم گفتم:
-این دیگه کیه بابا!
سپنتا نگاهم کرد و گفت:
-مثل اینکه میخواد در مورد گلناز تحقیق کنه!
سعی کردم خودم و متعجب نشون بدم و بپرسم:
-جدا؟ گلناز؟ اون دوست منه! جریان چیه؟
مژده حالت کلافه به خودش گرفت و گفت:
-مث اینکه خوب موقعی واسه تحقیق نیومدیم! از شانس من معلوم نیس تو از کجا نازل شدی و هوار شدی سر من! من رفتم جای دیگه بلکه دو زار کاسبی کنیم! شوما خوش باشید!عزت زیاد!
بعد در حالی که چشمای من از حدقه زده بود بیرون با قدم های بلند از ما دور شد و به داخل ساختمون سپنتاینا رفت! این دختره چی کار میکرد؟ اونقدر نرمال و قشنگ نقش بازی میکرد که انگار از بچگی بازیگر بوده!
با صدای نرم سپنتا به خودم اومدم:
-حالت خوبه محبوبه؟
دوباره اون حس گرمی توی وجودم بیدار شد! سرم و پایین انداختم و گفتم:
-بهترم! اصن نفهمیدم چی شد!
اینجا جای مناسبی نیست میخوای بریم جای دیگه؟
بی توجه و بی اختیار پرسیدم:
-برای چی؟
لبخند ملیحی صورتش رو پوشوند و سر تکون داد و جلوتر از من راه افتاد! هنوز وایساده بودم و به رفتنش نگاه میکردم! وقتی چند قدم دور شد برگشت و با تعجب نگام کرد و گفت:
-بیا دیگه!
به خودم اومدم و با قدم های بلند خودم رو بهش رسوندم! شونه به شونه هم قدم برمیداشتیم و در سکوت حرکت می کردیم! از هر سمتی و از هر جایی فکری توی سرم ریخته بود و ذهنم و شدید مشغول کرده بود! هر چی سعی میکردم ذهنم و خالی کنم اما نمیشد!
-الان سپنتا به چی فکر میکنه؟ نکنه گلناز ما رو با هم دیده باشه! نکنه مژده جدی جدی کار اشتباهی بکنه! راستی گلناز کجا رفت؟ چی به سپنتا گفته بود؟ انگاری یکی از اقوامش از گلناز خوشش اومده بود! اه چقدر خنگی دختر مژده داشت جو سازی میکرد! خود مژده تا به حال گلناز رو به عمرش ندیده اونوقت چطوری یکی از اقوامش دیده باشه؟ اصن مگه مژده داداش داره؟ مگه خودش نمیگفت از دار دنیا فقط خودش هست و بس؟ مگه نمیگفت پدرش فت کرده و با مادرش،مادرش که نه،نامادریش روزگار می گذرونه؟وای چرا سپنتا هیچی نمیگه؟ اصن کجا داریم میرم! راستی اگه ازم پرسید اینجا چی کار میکردی چی بم؟ خوب میگم اومده بودم گلناز رو ببینم! نه خیلی تابلو میشه دارم دروغ میگم! وای خدا سرم داره میترکه! ای بابا اینا چیه ریخته تو سر من! بسه دیگه ساکت شو!
سرمو با تمام قدر ت تکون دادم! انگار میخواستم با اینکار هر چی فکر بی ربط بود رو از سرم بیرون بریزم! سرم رو برگردوندم و خیلی نرم به صورت سپنتا نگاه کردم! اونم سخت مشغول فکر کردن بود بی اختیار پرسیدم:
-اون دختره کی بود؟
سپنتا انگار از یه دنیای دیگه وارد این دنیا شده باشه با تعجب نگاهم کرد و بعد از مدتی رنگ آشنایی توی چشمای سیاه همچون شبش نشست و بعد با لبخند در حالی که مسیر دیدش رو به جای صورتم به جلو تغییر داده بود گفت:
-میگفت برای برادر ناتنی ش اومده تحقیق در مورد گلناز!
بی اختیار خنده م گرفت! پرسیدم:
-تو چی گفتی؟
-هیچی تا اومدم دهن باز کنم و بگم از اینجا رفتن متوجه شدم تو پشت سرمی!
وایسادم و با صدای نیمه بلند و نفس افتاده ای پرسیدم:
-از اینجا رفتن؟ کی؟ چرا؟
سپنتا شونه بالا انداخت و دستشو دراز کرد و بازومو چسبید و گفت:
-بیا بریم اینجا جای خوبی برای وایسادن نیست!
مث یه بره مطیع کنارش به حرکت در اومدم در حالی که اینبار دستم بین انگشتای نرم سپنتا قفل شده بود! بدنم توی یه حرارت خواستنی می سوخت و حس غریبی سرتا سر بدنم رو گرفته بود! حرکت نرم انگشتای سپنتا روی دستم مث نوازش ملایمی بود که من رو به خوابیدن تشویق میکرد!
بازم بدون هیچ حرفی به دنبال سپنتا وارد یه کافی شاپ شدم و پشت یه میز روبروش نشستم! سپنتا با ملایمت منو رو روبروم گذاشت و با اشاره چشم و ابرو به منو پرسید:
-چی میخوری؟
بدون اینکه به منو نگاه کنم گفتم:
-قهوه!
سپنتا لبخند دلنشینی زد و بعد در حالی که توی چشمام نگاهش قفل شده بود زمزمه کرد:
-میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
بی اختیار سرم افتاد پایین و نگاهم روی دستام که توی هم چفت شده بود نشست! با حالتی مضطرب داشتم انگشتامو بازی میدادم! لاک شیری خوشرنگی روی ناخن های بلند و کشیده م زده بودم که براقیت خاصی به ناخونام داده بود!
-محبوبه نمیدونم چرا اما از وقتی دیدمت حس میکنم پیش تو یه چیزی رو جا گذاشتم!
سرمو بلند کردم و بدون هیچ شرمی به چشماش نگاه کردم و با صدای مطمئنی زمزمه کردم:
-منم همینطور!
لبخندی که رو لبش نشست از چشمام پنهون نموند! کمی به سمتم خم شد و دستامو که روی میز بود بین دستای خودش گرفت و گفت:
-محبوبه حس میکنم یه عمره که می شناسمت! خیلی دوستت دارم! خیلی!
چشمامو بی اختیار بستم و لبمو به دندون گرفتم! یه چیزی توی وجودم فرو ریخت! چه اعتراف شیرینی از لباش شنیده بودم! چقدر لذت بخش بود که این حس من یه طرفه نیست! حسی که من بهش داشتم سپنتا هم به من داشت! هنوز چشمام بسته بود که دستامو ول کردم و با صدای شق و رق و محکمی گفت:
-خسته نباشید!
بی اختیار خودمو جمع و جور کردم و دیدم که برای گرفتن سفارش نزدیکمون شدن! بی توجه به اونها سرمو به اطراف چرخوندم و به تک و توک مشتری هایی که داخل سالن نشسته بودن نگاه کردم! یه دختر جوون تنها نشسته بود و مجله ای دستش بود و با آرامش محتویاتی لیوانی که دستش بود رو میخورد! یه پسر روبروش نشسته بود و در حالی که با آرامش بستنی می خورد و هر از گاهی با کنجکاوی به دختر جوون نگاه میکرد! چند صندلی اونورتر دختر و پسری روبروی هم نشسته بودند و اونقدر گرم صحبت بودن که متوجه بقیه نبودن! دورتین میز رو هم چند پسر جوون اشغال کرده بودن و با صدای بلند حرف میزدن و می خندیدن!
سرم رو برگردوندم و به سپنتا که مشتاق مسیر دید من رو دنبال کرده بود نگاه کردم! بی اختیار لبخندی روی لبم نشست! هنوز داشتم با گردن کج نگاهش میکردم که به سمتم چرخید و نگاه مشتاق من رو غافلگیر کرد! با خجالت سرم و پایین انداختم و صداش رو شنیدم که با لحنی جدی پرسید:
-محبوبه این پسره! اسمش چی بود؟ آها کوروش! کیه تو میشه؟
جمله آخرش به قدری آروم زمزمه شد که حص کردم به زحمت شنیدم! سرمو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم! توی چشماش اشک جمع شده بود! بغض بدی گلومو گرفت! آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
-نامزدم!
نفهمیدم شنید چی گفتم یا نه! اما مطمئن فهمیده بود که رنگ نگاهش اونطور کدر و تیره شده بود!
-یعنی حرفای گلناز حقیقت داشت؟
-کدوم حرفاش؟
نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
-بعد از اون دیدار توی آسانسور دیگه ازت هیچ خبری نشد! سعی کردم همه چیز رو فراموش کنم! فهمیدم که حرف اون روزت توی ماشین بهم دروغ نبود! سعی کردم فکر تو رو که میدونستم متعلق به دیگری هستی از ذهنم بیرون بریزم! سعی کردم فراموش کنم دختری با مشخصات ظاهری و اخلاقی تو جلوی روم ظاهر شده! همه تلاش ها و سعی های من بیفایده بود چون حقیقت چیز دیگه ای بود! تو بودی و تو ذهن من زنده بودی!تو قلب من جریان شدی و تو رویاهام حضور! محبوبه خیلی سعی کردم میفهمی؟ اما نشد! تا اینکه اون روز گلناز اومد سراغم! توی محوطه بودم که گلناز رو دیدم! ازم خواست باهاش تا یه جایی بیام! دنبالش رفتم مشتاق برای شنیدن خبری از سمت تو! وقتی با هم تنها شدیم گلناز همه چیز رو گفت! اینکه چطوری با تو آشنا شده! اینکه تو چطور ادمی هستی! اینکه چی شده کوروش نامزدت شد! اینکه به میل خودت نبوده و اینکه کوروش الان ایران نیست و اینکه هیچ حسی بهش نداری و اینکه...
چند لحظه مکث کرد و بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-اینکه من رو دوست داشته و این موضوع رو تو میدونستی! میگفت فهمیده تو به من علاقه پیدا کردی و برای همین رفت و آمدت رو ب گلناز قطع کردی چون ازش خجالت میکشیدی! میگف تو خیلی دختر ماهی هستی و پشیمون بود از اینکه اون روز توی آسانسور بی اختیار گفته که تو نامزد داری! ازم خواست اگه دوستت دارم قدرت رو بدونم! میگفت تو رو خیلی دوست داره و حاضر شده به خاطر تو از علاقه ای که به من داره دست بکشه! برای همین از مادر و پدرش خواسته خونشون رو خیلی بهش علاقه داشته عوض کنن! گلناز رفت و من رو با خودم و حرفایی که زده بود تنها گذاشت! دلم رو با هر واژه ای که از دهنش در می اومد سوزوند و تنهام گذاشت!
با چشمایی کدر و ابری به سپنتا نگا9 کردم! دستای لطیف سپنتا روی صورتم نشست! با نوک انگشتش اشکای روی صورتم رو گرفت و بعد با لبخند به قطره اشکی که روی ناخنش نشسته بود اشاره کرد و گفت:
-میشه اینو یادگاری بردارم؟
بی اختیار خنده م گرفت و لبخند زدم!
سپنتا هم خندید و گفت:
-محبوبه! چی میشه آخرش؟
-من به داداشم و مامانم گفتم قصد ازدواج با کوروش رو ندارم! بهشون گفتم نمیتونم قبول کنم با کسی که شماها به عنوان نامزد و بدون در نظر گرفتن احساسات من برام انتخاب کردید ازدواج کنم!
سپنتا مشتاق گفت:
-خوب؟
-خیی خوششون نیومد و منطقی با این جریان برخورد نکردن! مامانم میگفت اگه مخالف بودی چرا تا الان چیزی نگفتی! داداشم هم میگفت کسی بهتر از کوروش نمیتونم انتخاب کنم چون کوروش دوستم داره و خیلی پسر مناسبیه!
اخمای سپنتا توی هم رفت و گفت:
-این پسره چند سالشه؟
با تعجب و گیجی پرسیدم:
-کی؟
-کوروش!
-بیست و یک سالشه!
-کی برمیگرده؟
-نمیدونم! شاید برگشتی توی کارش نباشه!
بعد تو دلم گفتم:فعلاً که اصن یاد من نیست و معلوم نیست اونجا چی کار میکنه که یه زنگ خشک و خالی بهم نمیزنه!
وقتی چشمم به ساعت مچیم افتاد با وحشت قهوه رو نصفه نیمه روی نلبعکی ول کردم و از رو صندلی پریدم:
-چی شده؟
-وای سپنتا خیلی دیرم شده!
سپنتا هم بلند شد و گفت:
-صبر کن من میرسونمت
-نه دیر میشه!
-با ماشین می رسونمت!
بعد بدون اینکه منتظر جواب من باشه به سمت صندوق رفت و منم مجبور شدم از کافی شاپ خارج بشم!خیلی دیر کرده بودم و شدیداً نگران بازخواست شدن از سمت خانواده م بودم! خیلی میترسیدم و بدون اینکه اصن یادم بیاد مژده کجاست ودر چه حالیه طبق درخواست سپنتا سر خیابون وایسادم تا با ماشینش برگرده!
لحظه های خیلی قشنگی رو با سپنتا سپری کرده بودم! لحظه های شیرینی که چند وقت پیش توی رویاهای دور و درازم می دیدمشون! سپنتا ازم خواسته بود هر طور شده قید کوروش رو بزنم و منم بهش قول داده همه تلاشم رو برای رسیدن بهش انجام بدم! هر دو می دونستیم روزای سختی در پیش داریم اما قول داده بودیم نذاریم عشقمون رنگ دوری و فراق بگیره! قول داده بودیم برای داشتن هم بجنگیم! البته الان میفهمم که اون روزها جنگجوی اصلی من بودم و سپنتا کسی بود که از بیرون حکم تماشاچی رو داشت! تماشاچی که با حمایت های بی دریغش شکست و سختی رو به کام عزیزش می ریخت!
با صدای زنگ موبایلم از جا پریدم و روی تختم نیم خیز شدم! آفتاب تا وسط اتاقم تابیده بود! چشمامو با دستم مالیدم و به ساعت نیم دایره شکل روبروم خیره شدم! عقربه ها یازده ظهر رو نشون میداد! با تعجب سرمو تکون دادم و با چشمای خسته دستمو دراز کردم و گوشیمو برداشتم!
-pishi cheghad mikhabi? Lenge zohr shod! Pasho bia payin!mage gharar nabod berim didane rokhsar?
مسیج مهیار رو بستم و چشمم به مسج مژده خورد! لبمو گاز گرفتم و سریع بازش کردم:
-Mibinam ke dishab khosh khoshanet bode ta lenge zor velo shodi! De bejonbon on heykalo dokhtare! Mellato gozashti to kafe hozoret!
با وحشت گوشیمو روی تخت پرت کردم و از تخت پریدم پایین! وای خدای من چقد دیر شده بود! مژده سر از بدنم جدا میکرد! سریع از اتاقم بیرون رفتم!
به صورت خیس داخل آینه نگاه کردم! هاله ی سیاهی زیر چشمام نقش بسته بود! به خاطر بیخوابی شب پیش بود! بازم مرور خاطرات! بازم یادآوریشون! راستی اون روزها چقد با همه سختی هایی که داشت شیرین بودن! عشق سپنتا توی رگ و پی وجودم ریخته بود و دلم رو می لرزوند! چشمام رو بستم و پشت پلکهای بسته م چشمای کهربایی کوروش نقش بست! با لبخند چشمام رو باز کردم و سر خوش از این رویای شیرین از دستشویی خارج شدم!
بابا و مامان هر دو سر کار بودن و مهیار پشت به من روی صندلی نشسته بود! از همونجا سلام کردم و تند تند و مسلس وار گفتم:
-وای مهیار ببخشید دیر شد! اصن نفهمیدم دیشب کی خوابم برد! فکر کنم تا دم دمای صبح بیدار بودم! تو کی بیدار شدی؟ ماماینا کی رفتن؟ اوووووم! چه صبحونه ای! پاشو برو آماده شو چقدر میخوری؟
و بعد سکوت کردم و روبروش روی صندلی نشستم و مث قحطی زده ها افتادم به جون نون و کره مربا!
-بابا یکی یکی بپرس چه خبره ته؟ اول صبحی کله پاچه خوردی؟
بی توجه به مهیار تند تند روی نونی که دستم بود کره و مربا می کشیدم و داخل دهنم می ذاشتم! با صدای خنده مهیار به خودم اومدم:
-چته پیشی؟ از قحطی اومدی؟
با دهن پر گفتم:
-خیلی گشنمه!
-اه پیشی حالمو بهم زدی!
خندیدم و لقمه رو خشک بدون چایی قورتش دادم:
-مهیار واسم چایی میریزی؟
ابرو بالا انداخت و گفت:
-باز به روت خندیدم پررو شدی؟
نیشمو باز کردم و گفتم:
-باهات نمیام رخسار و ببینیا!
به شوخی دستشو برای زدنم بلند کرد که با جیغ بلندی از روی صندلی پریدم و با حالت مظلوم و بامزه ای پشت صندلی قایم شدم و گفتم:
-غلط کردم! نزن! آخه بچه که زدن نداره! اصن مگه همیشه خودت نمیگی بچه رو چه بزنی چه بترسونی فرقی نداره؟
مهیار هنوز میخندید و من دلقک بازی در می اوردم! خودمم مونده بودم اول صبحی اون همه انرژی رو از کجا اورده بودم! شاید به خاطر رویای خوشی بود که دیده بودم! هر چند خوابم کوتاه بود اما یه دنیا می ارزید! توی خواب دیدم که جشن تولد کوروش هستیم و کوروش دائماً کنار من بود! مث اون سالها! مث قبل رفتنش! فرقش این بار توی این بود که هر دو شیفته نگاه هم می کردیم و لذت می بردیم!
کنار مهیار توی ماشین نشسته بودم و به روبرو ذل زده بودم:
-پیشی خشگل خودم به چی فکر میکنی؟
برگشتم و به صورتش نگاه کردم! عینک دودی سیاهی به چشم زده بود !نیم رخ جذابی داشت!بینی کشیده ای داشت! صورتش برنزه و جذاب بود! گفتم:
-به اینکه چقده جذاب شدی!
با ذوق به سمتم برگشت و نگاهم کرد:
-حالا ذوق نکن میکشیمون!
دوباره به روبروش نگاه کرد و من گفتم:
-مردم شانس دارنا! خوش به حال رخسار خانم!
و بعد ریز ریز خندیدم!
-هوی! ورپریده از الان خواهر شوهر بازی در نیار!
برگشتم سمتش و گفتم:
-خوبه توام! حالا نه به باره نه به داره! چه خواهر شوهر بازی در بیارم؟ دختره اصن نگاتم نمیکنه! تو رو چرا جو گرفته؟
مهیار پر صدا خندید و گفت:
-ببین پیشی امروز میخوام باهاش حرف بزنم!
-نه پس این همه راهو منو کشوندی اینجا که نگاش کنی؟
-اصن منو ببین رو دیوار کی یادگاری می نویسم!
-نه جداً منو واسه چی اوردی؟
-خوب تو باشی بهتره! میتونی بکشیش طرف خودت و بعد من سر حرف رو باز میکنم دیگه!
خندیدم و دستامو هم کوبیدم و گفتم:
-من میمیرم واسه این کارا!
-بعدش هم ما رو تنها میذاری
زدم زیر خنده و گفتم:
-نخود سیاه ها رو تو خونه جا گذاشتم!
هر دو شروع به خندیدن کردیم! از شیشه به بیرون خیره شدم و سعی کردم چهره رخسار رو پیش خودم مجسم کنم! رخسار خواهر مادر ناتنی مژده بود! محل زندگیشون توی شیراز بود و چند ماهی میشد به تهران اومده بود و با موافقت مژده کنار اونها زندگی میکرد! هنوز رابطه م رو با مژده حفظ کرده بودم! مژده یکی از بهترین دوستایی بود که داشتم! در واقع تنها دوست صمیمی که داشتم همین مژده بود! چند ماه پیش بود که مژده زنگ زد و ازم دعوت کرد به نمایشگاه تابلو باهاش برم! اون روز برای اولین بار بود که رخسار رو دیدم! دختر فوق العاده خجالتی بود! آروم و کم حرف! به قول مژده همه حرفایی رو که تو سینه ش داشت روی بوم می ریخت و می کشید! در تمام مدتی که کنارش بودم فقط در مورد تابلوهایی که طرح زده بود صحبت کرد و چیز اضافه ای به زبون نمی اورد! کافی بود از تابلویی تعریف میکردم تا رنگش مث لبو سرخ میشد و با خجالت زیاد تشکر میکرد و از سبکش توضیح میداد! فقط زمانی که در مورد تابلوهای طراحی شده توضیح میداد حال خوشی داشت و قرمز نمیشد و صداش برخلاف صحبت های عادیش تن بلندی داشت! ازش خوشم اومده بود! دختر ریز نقشی بود! طبق گفته های مژده باید بیست و پنج ساله می بود و به تازگی درسش رو تموم کرده باشه!
برای بار دومی که به نمایشگاه رفتیم از خانواده هم خواستم شرکت کنن!مهیار که از هنر چیز زیادی و تقریباً میتونم بگم چیزی سرش نمیشد بی حوصله گفت:
-من ترجیح میدم با دوستام برم سینما
و اینطوری شد که بابا هم ادامه صحبت مهیار رو گرفت و گفت:
-من هم میخوام سری به داداش بزنم!
و من و مامان به دیدن نمایشگاه رفتیم! مامان هم فوق العاده از رخسار خوشش اومده بود و بیشتر به جای اینکه به تابلوها توجه کنه به چهره رخسار توجه میکرد و من و به خنده و رخسار رو به خجالت می نداخت! حتی یه بار ازم خواست با مژده از اونها دور بشیم تا زمینه صحبت برای مامان فراهم بشه! وقتی از اونها دور شده بودیم مژده با شیطنت گفت:
-بینم محبوب این آق داداش تو چند سالیش میشه؟
با خنده از این همه زیرکی مژده گفتم:
-بیست و هشت سالش! چطور مگه؟
-آخه مامانت بدجوری رفته تو نخ رخسار!
هر دو خندیدم و من در جوابش گفتم:
-آره فکر کنم مامان چشمم رخسار رو برای مهیار گرفته! اما به نظر من این دو تا اصن بهم نمیخورن؟
-چرا؟ چطوریاس مگه؟
-درسته تا به حال مهیار رو از نزدیک ندیدی و باهاش برخورد نداشتی اما برات که گفتم! مهیار فوق العاده پر انرژی و شیطون یعنی درست برخلاف رخسار و این موضوع به نظرت جور در میاد؟
مژده به جایی که مامان و رخسار ایستاده بودن نگاه کرد! منم همین کار رو کردم! رخسار سر پایین انداخته بود و با حالتی معذب دستاشو به هم می پیچوند و باز میکرد!
-خوب این موضوع هم هست! والا نمیدونم!
بعد از اون جریان بود که مامان اونقدر تو گوش مهیار خوند رخسار تا اینکه مهیار هم مشتاق دیدن رخسار شد و من یه روز با هماهنگی مژده به منزلشون رفتیم و اونجا بود که مهیار و رخسار با هم روبرو شدن! نمیدونم اثر حرفای مامان بود یا برخورد و منش رخسار که مهیار رو شدید درگیرش کرد! تا چند شب بعد از اون ماجرا مهیار سخت تو خودش فرو رفته بود و حتی به من هم اجازه ورود به خلوتش رو نمیداد! حالش رو درک میکردم! درست حال روزایی که من برای اولین بار حس کردم از سپنتا خوشم اومده رو داشت! کم حرف و ساکت شده بود! حضورش زیاد توی خونه حس نمیشد! خودشو غرق کارش کرده بود تا اینکه بالاخره با احسا تازه شکفته توی وجودش کنار اومد و دست به دامن من شد! چندین بار دیگه هم من سعی در برقراری رابطه کردم منتهی رخسار توی این دیدار ها شرکت نمیکرد و هیچ کس هم علتش رو نمیدونست! مژده میگفت احتمالاً از خجالتش هست اما من میگفتم از چی باید خجالت بکشه و این موضوع فرار و تعقیب و گریز رخسار و مهیار باعث شد مهیار بیشتر از قبل به رخسار دل ببنده! گاهی اوقات من رو شریک رویاهای دور و درازش میکرد و از چشم های بادومی و کشیده ی رخسار حرف میزد! اونقدر رویا پردازی میکرد که من جدی لذت می بردم! رویاهای شیرینی که توی موج گیسوی رخسار و چشم های قهوه ای رنگش خلاصه میشد! راستی این چه عشقی بود؟
-پیشی بیدار شو رسیدیم!
وقتی چشمام رو باز کردم با تعجب متوجه شدم خوابم برده! نگاهی به اطرافم انداختم و وقتی متوجه شدم روبروی نمایشگاه نقاشی های رخسار هستیم کش و قوسی به بدنم دادم و به چهره م داخل آینه نگاه کردم! مهیار تشر زد!
-خیلی زود رسیدیم حالا تو ام لفتش بده!
از این همه اشتیاقش خنده م گرفت! سریع از ماشین بیرون پریدم و از هوای خنک پاییزه ای که به صورتم خورد لذت بردم!
ادامه دارد...


بچه ها راست ميگن خيلي جذابه
ولي يه ايراد دارا از نظر من "البته نظرا فرق داره"
يخورده زيادي فضايي رو كه توشه شرح ميده مثلا در رو باز كردم رفتم دو قدم برداشتم و اينا!
و يه چيز ديگه
عزيزم اونقد دير دير ميذاري من يادم ميره كجا مونده بوديم بايد برم از يه فصل عقبتر شروع كنم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]خوب به نظر من اینجوری رمان جذاب تر میشه!
ببخشید دیر شد! سعی میکنم دوباره از هفته دیگه همون یه روز در میون رو بذارم!

منتظر ادامش هستم
اینم ادامه ش عزیز دلم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Advanced Ali-001
18-06-2010, 10:52
سپیده الان رمانتو خوندم احساس گناه میکنم.....

shs8
18-06-2010, 20:26
فقط میگم که عالیه

Eshghe_door
19-06-2010, 17:19
سپيده جون يه خواهش ازت دارم

نميدونم منطقي يا نه

ولي من خيلي برام سخته كه تطبيق بدم الان موضوع چيه

آخه هي از اين قضيه به اون قضيه پرتاب ميشه

نميدونم اصلش كجا بود و كجا جاش گذاشتم (محبوبه رو)

مثلا ميگي رو تخت دراز كشيده بودم و به فكر رفتم بعد ديگه يادم ميره رو تخت جا مونده بود!!

اگه ميشه يخورده كم كن اين قضيه رو من خيلي اذيت ميشم

S@nti@go_s&k
20-06-2010, 09:39
اااااااااااا این رمانو من چرا ندیده بودم چقدر قشنگه خیلی


مثلا ميگي رو تخت دراز كشيده بودم و به فكر رفتم بعد ديگه يادم ميره رو تخت جا مونده بود!!کدوم قسمتشو میگی؟:31:

چون تو داستان تخت زیاد بود اصلا کل داستان رو تخت بود

کلا تختشو دوست داشته تخت جادویی بوده تا میفتاده روش هی به زمان های دیگه سفر میکرده

vahidgame
20-06-2010, 16:14
اااااااااااا این رمانو من چرا ندیده بودم چقدر قشنگه خیلی

کدوم قسمتشو میگی؟:31:

چون تو داستان تخت زیاد بود اصلا کل داستان رو تخت بود

کلا تختشو دوست داشته تخت جادویی بوده تا میفتاده روش هی به زمان های دیگه سفر میکرده
تو چرا فراموشی گرفتی.جزو اولین نفراتی بودی که در مورد اون نظر دادی بعد میگی اونو ندیدم:31:
مثل اینکه یادت رفته که می گفتی یکی از بهترین رمان هایی هستش که توی عمرت خوندی.

shs8
20-06-2010, 18:52
سپیده نمی خوای ادامه بدی؟؟؟؟؟؟؟؟
بابا من الان قسمت هایی که خوندم قاطی میکنم
بزار دیگه

vahidgame
20-06-2010, 19:02
سپیده نمی خوای ادامه بدی؟؟؟؟؟؟؟؟
بابا من الان قسمت هایی که خوندم قاطی میکنم
بزار دیگه
عجله نکنید. عجله کار شیطونه.
قسمت قبلی سه روز پیش گذاشته شده.
سپیده هر دیقه که نمی تونه رمانشو بنویسه. بالاخره کارهای دیگه هم داره...

S@nti@go_s&k
20-06-2010, 19:08
تو چرا فراموشی گرفتی.جزو اولین نفراتی بودی که در مورد اون نظر دادی بعد میگی اونو ندیدم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مثل اینکه یادت رفته که می گفتی یکی از بهترین رمان هایی هستش که توی عمرت خوندی. ایول

آخه از بس سپیدهو بهار فعالن هی از خودشون رمان در میکنن آدم یادش میره :دی

از تذکر شما هم ممنونم بیا بریم دریا کنار

4MaRyAm
20-06-2010, 19:09
سپیده جون کارت واقعا عالیه، همیشه موفق باشی خانم گل :11:

shs8
21-06-2010, 08:49
بیا انتقال پیدا کرد ولی بازم قسمت جدید نرسید
باب سپیده بسه اینقدر فیلم های مردمو چیدی بسه
بیا رومانتو بنویس

sepideh_bisetare
21-06-2010, 22:05
قسمت نهم

مهیار با عجله ماشین و قفل کرد و به سمتم اومد و بعد با حالتی دستپاچه پرسید:
-خوب، من خوبم؟
سرمو تکون دادم و با ذوق گفته هاشو تصدیق کردم! برق عشق توی چشمای مهیار و برق اشک توی چشمای من نشسته بود! مهیار بی توجه به حس غریبی که من دچارش شده بودم پشتو به من کرد!پله های نمایشگاه و به سرعت طی میکرد! ومن دنبالش!
نمایشگاه توی یه موسسه نقاشی تاسیس شده بود! همه چیز نمایشگاه نشون از سلیقه و هنر هنرجویان داخل نمایشگاه داشت! رخسار یکی از استادای نقاشی اون موسسه به شمار می رفت و هر چند ماه یه بار اثر هنری خودش و هنرجوهای دیگه ش و در معرض نمایش عموم میگذاشت و پولی که از فروش تابلوها نصیبشون میشد و به نفع بچه های بی سرپرست به موسسات نگهداری از اونها میسپرد! فوق العاده خوش قلب و مهربون بود و این و هر کسی توی همون برخورد و آشنایی اول متوجه میشد!
زمانی که وارد سالن شدیم تعداد کمی داخل نمایشگاه بودن و اکثراً کنار صندوق در حال خرید بودن! با یه نگاه میشد متوجه شد نمایشگاه مدت زیادیی که به اتمام رسیده! آه عمیقی کشیدم و همون لحظه صدای زنگ موبایلم بلند شد!
-جونم!
-اوقور به خیر دوشیزه محبوبه!
با لبخند گفتم:
-علیک سلام مژده خانم! حال شریف؟
-چشمم به جمالت روشن شه حال شریفی نشونت بدم که مرغای آسمون به حالت نوحه سرایی کنن و ملائک سینه بزنن برات!
در حالی که از حرفهای مژده خنده م گرفته بود با نگاهم دنبالش میگشتم!
-خوب بابا! عوض خط و نشون کشیدن بگو کجایی؟
-خبر مرگت پشت سرت!
گوشی به دست برگشتم و به مژده که کمی دورتر از ما وایساده بود نگاه کردم!گوشیمو خاموش کردم و براش دست تکون دادم!حالا مهیار هم به سمت مژه چرخیده بود و با نگاهش دنبال کسی میگشت که بی شک رخسار بود!
-سلام مژده خانم!
-سلام از ماست مهیار خان! خوب هستین ایشالله؟
-خیلی ممنون! شما خوبید؟ مامان خوبن؟ رخسار خانم چطوره؟
مژده با خنده گفت:
-سلام دارن خدمتتون! اتفاقاً پیش پای شوما سراغتون رو میگرفتن!
جمله ها بین مهیار و مژده پاسکاری میشد و نگاه منم بی اختیار بینشون به گردش در اومده بود!وقتی جمله مژده تموم شد با دقت به صورت مهیار ذل زدم تا عکس العملشو به خاطرم بسپرم! چشمای مهیار برق قشنگی زد و محجوبانه سرشو پایین انداخت! دستمو گذاشتم جلوی دهنم و در حالی که قصدم شیطنت بود با خنده گفتم:
-وای نگو مژده جون دخترمون خجالت کشید!
مهیار سقلمه ای به پهلوم زد و من و مژده زدیم زیر خنده!
- دست مریزاد باآ!خیلی زود رسیدی حالا مزه هم میپرونی ورپریده؟
-نمایشگاه تموم شد نه؟
-آره! ملت دارن خریدشون و انجام میدن! نبودی بازار شام بود!فک من جا رخسار درد گرفت بس که توضیح داد!
با مهیار و مژده به سمت رخسار و خواهرش که گوشه ای در حال صحبت بودن رفتیم و در همون حال مژده حرف میزد و سر به سر من و مهیار میذاشت! تمام حواسم به مهیار بود که هر لحظه به رنگی در می اومد! حالات رفتاریش فوق العاده برام جالب بود! حس میکردم که شدیداً گرفتار رخسار شده وگرنه این اون مهیاری نیست که میشناسم! مگه همین دیشب نبود که توی مهمونی کوروش با دخترا دل میداد و قلوه میگرفت و با صدای بلند قهقه میزد؟ پس چطور شده اینقدر نجیب و سر به زیر دائماً مثل آفتاب پرست رنگ عوض میکنه!هنوز چند قدمی با رخسار و رویا خانم فاصله داشتیم که مسیر نگاهمو به سمت رخسار عوض کردم! اونم به محض دیدنمون سرشو پایین انداخت و با حالتی عصبی تند تند دستاشو به هم گره میزد و باز میکرد!
-سلام خاله رویا!سلام رخسار جون!
در همون حال که مشغول روبروسی با مامان مژده بودم حواسم به مهیار هم بود که سر به زیر و با حیا در حال احوالپرسی از رخسار بود! وقتی احوالپرسی خیلی کوتاه رخسار و مهیار تموم شد به سمت رخسار رفتم و از قصد صورتشو بوسیدم و به خاطر تاخیرمون عذر خواهی کردم!
-باید ببخشی رخسار جون! ما دیشب تا دیر وقت مهمونی بودیم و ساعت یازده بود که مهیار منو با مشت و لگد بیدارم کرده وگرنه این آقا داداشم از صبح خروس خون بیدار و آماده بود!
همه از شیطنتی که کرده بودم به خنده افتادن و نگاه پرمعنی بی رخسار و رویا خانم رد و بدل شد! به مهیار که چپ چپ نگام میکرد لبخند زد و حدس زدم که اگه میتونست همون لحظه سرم رو از تنم جدا میکرد،اما به جای این کار با کمی ملامتی که توی صداش بود گفت:
-محبوب!
مژده در حالی که هنوز میخندید گفت:
-به خدا ایول داری مهیار خان!
از دست این مژده! چه حرفایی میزدا!دوباره به مهیار نگاه کردم و در حالی که سعی میکردم کاملاً خودمو لوس کنم و مظلومانه حرف بزنم تا مهیارو تحت تاثیر قرار بدم گفتم:
-خوب دروغ میگم مگه داداشی؟
بعد به سمت رخسار چرخیدم و ادامه دادم!
-میدونی رخسار جون بس که به این داداش من به هنر علاقه داره! از نظر من که اشکالی نداره آدم برای دیدن چیزی که بهش علاقه داره صبح زود بیدار شه مگه نه؟
عجب جمله ی دو پهلویی گفته بودم! رخسار لبشو ریز گاز گرفت و با لبخند محوی دوباره سرشو انداخت پایین!برگشتم و به مهیار نگاه کردم اونم سرشو انداخته بود پایین و رنگش مث لبو قرمز شده بود! زیر لبی زمزمه کردم:
-آره جون خودت! یکی تو به هنر علاقه مندی یکی کمال الملک!
مژده که صدای من رو شنیده بود با صدای بلند زد زیر خنده و گفت:
-بسه دختره ورپریده! چقد آتیش میسوزنی؟
-وا چی کار کردم مگه؟
دستمو گرفت و رو به بقیه گفت:
-با اجزه(اجازه)بزرگترا! من و این دختره یه کم اختلاط کنیم برمیگردیم!
و دستمو کشید و به سرعت از اونجا دورم کرد!هنوز نیشم از شیطنتی که کرده بودم باز بود و ته دلم غنج میرفت! امروز حس شادابی میکردم! به نظرم با این کارم و جمله دو پهلویی که به رخسار گفته بودم از علاقه مهیار پرده برداشته بودم و از این موضوع بی نهایت خوشحال بودم!یه جورایی کار مهیارم آسمونتر کرده بودم!
وقتی خوب از جمع سه نفره اونها دور شدیم!مژده دستمو ول کرد و روبروم وایساد! وقتی چهره پر از شیطنت من رو دید زد زیر خنده و باعث شد منم با صدای بلند فارغ از سرزنش مهیار بخندم!مژده گفت:
-پس خان داداشت خیلی به هنر خیلی علاقه مند تشریف دارن؟
پشت چشم نازک کردم و گفتم:
-خان داداشم به رخسار هنرمند علاقه مند تشریف دارن!
دوباره هر دومون خندیدم! مث بازی دو تا بچه کوچیک! انگاری جمله ها رو به هم پاسکاری میکردیم و بی معنی غش غش می خندیدم! مژده که حس میکرد این شادی امروز من دلیل خاصی داره دستمو کشید و روی صندلی پشت سرش نشستیم و با اشتیاق نگاهشو به صورتم ریخت و گفت:
- موقور میای یا بزنم ناخوشت کنم؟
با اینکه خوب میدونستم مژده دلش میخواد از اتفاقاتی که دیشب فقط توی رویاهای خودمون افتاده براش تعریف کنم، اما خودمو زدم به اون راه و گفتم:
-از چی حرف میزنی؟
- خودت بیتر(بهتر) میدونی چی میگم!
راست میگفت خودم بهتر از هر کسی میدونستم منظورش چیه!ای کاش واقعا! رویا پردازی های من و مژده واقعیت پیدا میکرد! اما حقیقت چیز دیگه ای بود!درست مثل خنجری میموند که قلبمو زخمی کرده بود!چطوری باید به مژده میگفتم که هیچ اتفاق خوش آیندی بین من و کوروش نیفتاده بود! واقعاً باید میذاشتم توی رویاهای خوشی که برامون داشت غرق باشه؟ نه تنها کسی که درکم میکرد مژده بود!پس نباید هیچ زمانی بهش دروغ میگفتم!نفس عمیقی کشیدم و با ناراحتی گفتم:
-چیز شنیدی ندارم برات بگم مژده!
-بینم! این جنازه کیه اینجا درازه؟جمع کن خودتو!خوش ندارم این ریختی ببینمت!شیر فهم شد؟
لبخند تلخی روی لبم نشست!صاف نشستم و با آرامش نگاش کردمو و شمرده شمرده گفتم:
-کوروش اصن تحویلم نگرفت! اونقدر خشک و رسمی محبوبه خانم خطابم میکرد که اگه نمیشناختمش حس میکردم داره با یه دختره غریبه احوال پرسی میکنه!
-صبر کن بینم! یعنی میخوای بگی؟ملتفت نشدم یه بار دیگه تعریف کن بینم!
نفسمو با حرص بیرون فرستادم و قطره اشک مزاحمی که روی گونه م ریخته بود رو با نوک انگشتم گرفتم و دوباره گفتم:
-آره دقیقاً میخوام همونی که فهمیدی رو بگم!درسته من هیچ رد آشنایی تو نگاهش ندیدم! باورت میشه مژده اگه بگم کوروش حتی هدیه تولدی که براش برده بودم رو باز نکرد!
مژده روی صندلی وا رفته بود! دستمو که توی دستش بود ول کرد و با کلافگی روی ریش هرگز نداشته ش کشید و گفت:
- چهارتایی میگی نه؟
سرمو تکون دادم و با حسرت گفتم:
-چه انتظاری داری مژده؟! اون منو فراموش کرده! منم اگه جای اون بودم رفتاری بهتر از این نداشتم!
- عجب شانس زپرتی داریم ما!من گفتم دیشب کلی ور دل هم حال کردید!
همیشه از لحن صحبت کردنش خنده م میگرفت! خصوصاً با شنیدن بعضی از کلمه های جالبی که به کار میبرد!با خنده گفتم:
-مث اینکه فیلم هندی زیاد نگاه میکنیا!
مژده با دیدن خنده روی لب من گل از گلش شکفت و سریع از روی صندلی بالا پرید و گفت:
-ول کن این کوروشو باآ!پاشو بریم که سوژه اصلی اون وره!
با تعجب پرسیدم:
-منظورت چیه؟
-به! چقده خری تو دختر! رخسار و خان داداشت رو میگم دیگه!
چطور شده بود که برای لحظه ای مهیار و رخسار رو فراموش کرده بودم؟مشتاق بالا پریدم و گفتم:
-وای اصن یادم نبود! آخ جون چه فیلم رمانتیکی در راه داریم امشب!
مثل دو تا بچه دبستانی ذوق زده به سمت جایی که رخسار و مهیار تنها وایساده بودن رفتیم! با تعجب از مژده پرسیدم:
-پس مامانت کو؟
مژده ضربه آرومی به سرم زد و گفت:
-حقا که تو اینجا پهن پر کردن جای مخ! خوب خره رفته پی نخود سیاه دیگه!
-ا.دیوونه چرا میزنی خوب؟
مژده بی توجه به من گفت:
-تو مرام ما فال گوش وایسادن نیس!بهتره بریم از نزدیک مراسم معارفه شونو خراب کنیم!
خندیدم و در حالی که پشت سر مژده جا میگرفتم، گفتم:
-نه بابا! مهیار کله جفتمون و میکنه!بی خیال!
مژده بی هیچ اظهار نظری جاشو تنظیم کرد و با دقت به روبرو خیره شد!منم با اشتیاق به مهیار که روبروی رخسار وایساده بود نگاه کردم! سرش پایین بود و هر ازگاهی با احتیاط نیم نگاهی به رخسار می نداخت! رخسار هم که اصن سرشو بلند نمیکرد و فقط هر از گاهی در جواب صحبت های مهیار که نمیدونستم چیه سر تکون میداد و با کلمه های کوتاه جواب میداد!با اینکه چیزی نمیشنیدیم اما هر دو در سکوت کامل به تصویرشون خیره شده بودیم!شاید مژده هم مث من توی ذهنش رویا سازی میکرد! هنوز محو تماشای رخسار و مهیار بودیم که صدای پسر جوونی ما رو از جا پروند!
-خانم ها!
با وحشت پریدم بالا!حس کردم قلبم از حرکت ایستاده!چشمامو که از شدت وحشت بسته بودم باز کردم و به پسر جوونی که روبرومون ایستاده بود نگاه کردم!جوونک طوری نگاهمون میکرد که انگار همون لحظه از آسمون جلوی روش سبز شده بودیم!هنوز قلبم وحشتناک توی سینه م می کوبید! انگار در حین عمل خطایی مچمو گرفته باشن می لرزیدم!هنوز به خودم نیومده بودم که مژده با همون لحن جاهل مابانه ش گفت:
-خوف کردم باآ!چته حاجی؟نزدیک بود بی اشهد راهی بفرستیمون تنگ آقام!
چشمای پسرک هر لحظه فراخ تر میشد و با تعجب بیشتری نگامون میکرد! خصوصاً با لحن صحبت کردن مژده!بهش حق دادم تعجب کنه! اما از اینکه اونطور بی مقدمه ترسونده بودمون و نزدیک بود به قول مژده بی اشهد راهی اون دنیامون کنه خیلی ازش حرصم گرفته بود!خصوصاً اینکه مث ماست وایساده بود و محض رضای خدا معذرت خواهی هم نمیکرد!از این همه گیجی پسره کلافه شده بودم!برای همین تصمیم گرفتم کمی سر به سرش بذارم! نفسمو که تازه جاش اومده بود،با حرص بیرون فرستادم و به تقلید از لحن مژده گفتم:
-چیه داداش؟جن دیدی؟ریختشو نگاه تروخدا! البت باید ببخشیدا ترسوندیمتون!
پسره آب دهنش رو با ترس قورت داد و به من نگاه کرد! مژده هم با تعجب زل زده بود به صورتم!خیلی نرم طوری که توجه پسره رو جلب نکنم به مژده چشمک زدم و مژده که همیشه توی این موارد شاخک های تیزی داشت نیمچه خنده ای کرد و رو به پسره گفت:
-یوهو!چرا تو ماتی؟
خودم داشتم از شدت خنده منفجر میشدم! به پسرک نگاه کردم که با کلافگی بین موهاش دست کشید و خیلی خیلی مودب گفت:
-من واقعاً عذر میخوام خانم ها! انگار ترسوندمتون!
لحن صحبت کردنش باعث شد بی اختیار به خنده بیفتم! مژده هم که انگار منتظر جرقه ای برای قهقهه زدن بود به خنده افتاد!پسرک هنوز همون طور با تعجب نگاهمون میکرد! خودمو جمع و جور کردم و این بار مثل همیشه با لحن خودم حرف زدم و گفتم:
-اشکالی نداره! ما هم بد جایی وایساده بودیم!
میتونم قسم بخورم پسره حسابی تعجب کرده بود و چیزی نمونده بود دو تا شاخ روی سرش سبز بشه!
-بب...ببخش... یعنی با اجازه!
و بعد بدون گفتن جمله دیگه ای فرار رو به قرار ترجیح داد! با دور شدنش من و مژده با تعجب به هم نگاه کردیم!مژده در حالی که چشماش از حالت معمولی خیلی درشت تر به نظر میرسید گفت:
-میگم جون تو چه فازی میده ملت در خود بیخود شدن!
در حالی که می خندیدم برگشتیم و دوباره به مسیری که اون پسرک رفته بود خیره شدیم!در کمال تعجب دیدم پسرک راه رفته رو برگشت و در حالی که هنوز نگاهش رنگ کلافگی داشت به ما نزدیک شد!واقعاً مژده راست میگفت بیچاره در خود بیخود شده بود! پسرک نگاهی سر سری و اجمالی به هر دومون انداخت و گفت:
-واقعاً منو ببخشید!راستش گیج شدم!
و بعد بی توجه به ما، دو تا از پایه های تابلوهای نقاشی رو بلند کرد و دوباره سر به زیر زمزمه کرد:
-بازم به خاطر اینکه ترسوندمتون عذر میخوام خانما! با اجازه!
پشتشو به ما کرد و میخواست از ما دور بشه که با تعجب شنیدم مژده مخاطب قرارش داده:
-حاجی!
پسره برگشت و با تعجب رو به مژده گفت:
-با من بودید؟
مژده دست راستشو به کمرش زد و در حالی که حالت طلبکار آ رو به خودش گرفته بود گفت:
-مگه جز ما و شوما کسی دیگه ای هم هست اینجا؟
پسرک صاف وایساد و کاملاً مشخص بود که کم کم داره اعتماد به نفس تحلیل رفته شو به دست میاره!
-خوب امرتون؟
مژده نیم نگاهی به من انداخت و رو به پسرک گفت:
-من شوما رو تا حالا زیارت نکردم! از مشتری ها هستین؟
پسرک که دیگه کاملاً اعتماد به نفسشو به دست اورده بود با لبخند گفت:
-من یکی از هنرجوهای رخسار خانم هستم!
مژده با خنده گفت:
-پس اینطوریاست!اما چطوریاست که افتخار زیارت شوما تا حالا نصیب بنده نشده؟
پسرک با لبخند ملیحی که به صورتش آرامش می بخشید یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:
-صد در صد کم سعادتی من بوده خانم! در هر حال من سعید محمدی هستم!
بعد که خودشو معرفی کرد با تعجب به ما نگاه کرد! نحوه نگاه کردنش طوری بود که انگار انتظار داشت ما هم خودمونو معرفی کنیم!مژده هم با همون لبخند پر اطمینان گفت:
-خوب از زیارتتون کلی مستفیض شدیم! میتونید به کارتون برسید!
پسره با اینکه از بی ادبی مژده بدش اومده بود اما لبخند زد و نیمچه تعظیمی جلوی ما کرد و بعد با قدم های مطمئن ازمون دور شد! به محض رفتنش به مژده نگاه کردم و با خنده گفتم:
-چرا اینجوری کردی با این بدبخت؟
-این یه بارم بر ما روا دار خشگله!
-پسر بانمکی بود! یعنی اونم هنرمنده؟
مژده چپ چپ نگام کرد و با لحن طلبکاری گفت:
-چرا لغز میگی دختر؟
خودمو جمع و جور کردم و با لحن خودش گفتم:
- دست مریزاد بابا!حال کردم لوطی!
با صدای بلند زدیم زیر خنده! واقعاً این مژده بی همتا بود و من خیلی دوستش داشتم!
-چتونه شما دو تا؟ سالن رو گذاشتید روی سرتون؟
برگشتم و به مهیار که نزدیکمون ایستاده بود نگاه کردم! خودمو جمع و جور کردم و با چشمک پرسیدم:
-میبینم که شیری پهلوون!
با خنده مخفی در کلامش گفت:
-از چی حرف میزنی؟
قری به سر و گردنم دادم و گفتم:
-رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون!
مژده پرسید:
-کو پس رخسار؟
مهیار به پشت چرخید و جایی رو نگاه کرد و گفت:
-رفت به حساب و کتاب ها رسیدگی کنه!
و بعد دوباره به سمت ما چرخید و گفت:
-قراره ناهار رو با هم صرف کنیم شما هم میایید دیگه؟
به مژده نگاه کردم و گفتم:
-این یعنی اینکه خیلی مودبانه داره عذرمون رو میخواد!
-مهیار خان اینه معرفتتون؟ بابا دمت گرم لوطی!
مهیار دستپاچه گفت:
-وای نه به خدا! از دست این پیشی! شما قدمتون روی چشمای منه!
-چش مایی داداش!
و بعد به سمتم چرخید و گفت:
-برم پی مامان بینم کجا جیم شده ازش خبری نیست!
و بعد من و مهیار و تنها گذاشت! با دور شدن مژده به سمت مهیار چرخیدم و با ذوق پرسیدم:
-چی شد مهیار؟
گونه مو نیشگون گرفت و گفت:
-یه پیشی بسازم از بغلش صد تا موش بیرون بزنه! دختره ورپریده چرا با آبرو من بازی میکنی آخه؟
-آی آی! ولم کن دیوونه دردم گرفت به خدا! مهیار!
مهیار گونه مو ول کرد و با لبخند نگاه مخملیش رو به صورتم ریخت و من تو نی نی چشماش شعله های عشق رو دیدم! زیر لب زمزمه کردم:مبارکت باد این احساس عزیز من! نفس عمیقی کشیدم و بی اختیار از مهیار دور شدم! غم عمیق و مزاحمی روحم رو به صلابه کشیده بود و نمیتونستم ازش خودمو خلاص کنم! چونه م می لرزید و دلم میخواست قدرت این رو داشتم که تا بی نهایت فریاد بزنم! خدای من چرا این حس وحشتناک گریبانم و گرفته بود! سعی میکردم با نفس های متوالی اون تنگی نفسی که دوباره به سراغم اومد بود و از خودم دور کنم! کمی دورتر از مهیار روی صندلی سفید پلاستیکی که کنار گلدان پایه بلندی قرار داشت نشستم و چشمام و بستم! نقش چشمهای کهربایی رنگی پشت پلکهام نشست و قطره های گرم اشک روی صورتم سر خورد و دلم رو لرزوند!پس غم بی موقعی که اسیرم کرده بود یاد کوروش بود! ای کاش من هم میتونستم به راحتی توی دلش جا باز کنم! اما نه! من مستحق این سختی کشیدن بودم! ای کاش اون روزها به حرف دیگران گوش میکردم! جمله مامان هنوز توی گوشم زنگ میزد((محبوبم تب تند همیشه زود عرق میکنه!))اون روزها معنی حرفهای مامان رو نمیفهمیدم اما حالا خوب درک میکردم که منظور مامان از تب تند چی بود! حسی که من به سپنتا داشتم حسی گذرا بود! نه حسی که الان اسیرش شده بودم! حسی که به سپنتا داشتم نشعت از دوران بلوغم میگرفت! دوست داشتم منم درگیر حسی خاص باشم! منم از ماجراجویی خوشم می اومد در حال که اگه با کوروش بودم این ماجراجویی نصیبم نمیشد! شاید واقعاً باید این اتفاق می افتاد تا قدر کوروش رو همیشه بدونم وگرنه هنوز هم مث اون موقع ها حس میکردم به خاطر مصلحت خانواده ها کوروش رو انتخاب کردم! اما افسوس که دیگه کوروش اون حس سابق رو به من نداشت!
همه کنار هم دور میز نشسته بودیم و در حال غذا خوردن بودیم! بین مژده و مهیار نشسته بودم و رخسار و رویا خانم روبرومون نشسته بودن! سر میز رخسار بی اندازه ساکت بود و تنها با غذای روی میز بازی میکرد!تنها کسی که سر میز با اشتها غذا میخورد رویا خانم بود! همیشه همینطور خوش اشتها بود و با نگاه کردم به اندام درشت و فربه ای که داشت میشد تشخیص داد چقدر برای شکم و خورد و خوراکش ارزش قائل میشه! هر چی سعی میکردیم با مژده فضا رو عوض کنیم نمیشد! مژده با همون لحن شیرین خودش جک های بامزه ای تعریف میکرد و تنها لبخند رو به روی لبهای رخسار می اورد و عجیب اینجا بود که مهیار هم هیچ گونه تلاشی برای عوض کردن فضا نمیکرد! اونم سخت توی خودش فرو رفته بود و تنها به بشقاب روبروش خیره شده و بود و هر از گاهی سر بلند میکرد و با لبخند نگامون میکرد و دوباره سر به زیر به بشقابش خیره میشد! نمیدونم شاید علاقه این حس سکوت رو تو طرف مقابل به وجود میاره! هر چیزی بود به نظر من سکوت مهیار کاملاً بی موقع و بی دلیل بود!
مژده کنار گوشم زمزمه کرد:
-اون پسره بهم شماره داد!
از جمله ای که شنیده بودم خیلی تعجب کردم به طوری که نوشابه ای که میخوردم خیلی بی مقدمه به گلوم پرید و شروع به سرفه های متوالی و پشت سر هم کردم! مژده با کلافگی به پشتم میکوبید و هر ازگاهی صدای بقیه رو میشنیدم که با دستپاچگی حالمو میپرسیدن!مهیار دستمو گرفته بود و با آرامش صدام میکرد!
-وای چی شدی؟
-محبوبه جان؟
-چیزی نیست نگران نشید! نوشابه پرید گلوش!
--بهتری پیشی؟
-آخه چرا اینجوری میکنی دختر؟
-به جون مامان من خبطی نکردم!
به رویا خانم که مژده رو مواخذه میکرد نگاه کردم و گفتم:
-مژده بی تقصیره!
-بهتر شدی عزیزم؟
چند تا سرفه خشک کردم و گفتم:
-آره بهترم!
اما گلوم شدید می سوخت! کمی بعد که بهتر شدم کنار گوش مژده پچ پچ کردم:
-کدوم پسره رو میگی؟
مژده با چشم غره نگام کرد و گفت:
- خوش کردم یه نسخه دبش واست بیپیچم!
با خنده و چشمایی نم دار به خاطر سرفه های متوالی گفتم:
-خوب چی کار کنم خیلی غیر منتظره بود! حالا کدوم پسره رو میگی؟
-سعید!
چه خلاصه؟ سعید کی بود دیگه؟ با تعجب همین جمله رو پرسیدم!
-اصن میدونی چیه؟ فضولو بردن کشتاره گاه گفت چاقوشون کنده!
ریز ریز می خندیدم! اما مژده هنوز سر به زیر غذاشو میخورد و به من توجه ای نشون نمیداد! دوباره پرسیدم:
-ببینم نکنه همون پسره تو نمایشگاه رخسارو میگی؟
مژده به جای هر حرفی فقط سر تکون داد!انگار از زجر کش کردنم خوشش می اومد برای اینکه حرصشو در بیارم سرمو تکون دادم و منم مث خودش بی توجه شروع به غذا خوردن کردم!اما یه چیزی مث خوره افتاده بود به جونم که بفهمم قضیه از چه قراره؟ برای همین بدون اینکه قاشقو به دهنم نزدیک کنم فقط توی بشقاب پس و پیشش میکردم که صدای آهسته مژده کنار گوشم نشست:
-مادام کوری چی می جوری؟
با اخم گفتم:
-برو بابا!
-خوب حالا قهر نکن عمه قزی!فعلاً بذار این غذا رو بزنیم تو رگ!
با اینکه دیگه میلی به غذا نداشتم اما به حرف مژده گوش دادم و شروع به غذا خوردم کردم!هنوزم بقیه نگرانم بودن و حالمو میپرسیدن!در کمال تعجب دیدم رخسار بیشتر از هر کسی نگرانم شده و دائماً با نگاه های نگرانش منو غرق خوشی کرده بود!
ادامه دارد...
-------------------------------------

سپیده الان رمانتو خوندم احساس گناه میکنم.....
چرا؟

فقط میگم که عالیه تو لطف داری حسین جان!

ولي من خيلي برام سخته كه تطبيق بدم الان موضوع چيه
آخه هي از اين قضيه به اون قضيه پرتاب ميشه
دوست عزیز اول به خاطر اینکه لطف داری و رمان رو میخونی ممنون دوم در مورد انتقادی که کرده بودی((این رمان اینجوری پی ریزی شده که مابین زمان حال به گذشته برگرده و خاطراتش رو مرور کنه! یه جورایی زمان موازی!
اما با کمی دقت متوجه میشی ببین من اگه بخوام زمانو برگردوندم به گذشته یا حال صد در صد یا میره تو قسمت جدید یا یه جورایی ذکر میکنم! مثلاً همون لحظه که رو تخت بوده محبوبه عنوان کردم که میخواد خاطراتشو مرور کنه! با کمی دقت متوجه میشی به خدا![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بچه ها ببخشید قسمت جدید با تاخیر آپ شد! باور کنید منم گرفتاریهای خاص خودمو دارم و حالا این به کنار دوست ندارم رمانم آبکی از آب در بیاد برای همین میذارم زمانی تایپش کنم که واقعاً حس نوشتن داشته باشم و خودم هم ازش لذت ببرم![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

sepideh_bisetare
21-06-2010, 22:12
ویرایش شد[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Advanced Ali-001
22-06-2010, 08:29
سپیده چقدر میتونی گریه آدمو دربیاری ممنون رمانات مثل خودت خیلی قشنگن من هر دفعه میخونم یه حس گناه منو میگیره گریم میگیره.....
راستی تو این رمانت یه نقش هم نداری به ما بدی؟:31::د ی
ارادتمندت علی.:10:

---------- Post added at 09:29 AM ---------- Previous post was at 09:28 AM ----------


سپیده الان رمانتو خوندم احساس گناه میکنم.....
نمیدونم یه حسی دارم شاید واسه........

ehsan_wwe
22-06-2010, 11:25
الان نشستم تا قصمت 8 تشو خوندم ( بعد 5 سال اولين متن طولاني فارسي بود كه خوندم )
تبريك ميگم براي ذهن خلاقت
هميشه قصه هايي خسته كننده ميشن كه رو يك روال و رو يك موضوع پيش ميرن
اما قصه زيباي شما با تغير و تحول تو سبك تو اشخص دوم داستان باعث جذابيت هرچي بيشتر رمانتون مشيه
بسيار عالي و جذاب :11:
احساساتتو مشيه به گل بنفشه تشبيه كرد

nika_radi
23-06-2010, 21:52
سپیده گلم خسته نباشی...منتظر ادامه اش هستم ......

ehsan_wwe
24-06-2010, 03:04
چرا ادامه نميدي حساس شد :31:

ali-07
24-06-2010, 03:22
عالي بود ،اما تا ادامشو نذاري دست بردار نيستيم
:11:

ghasedagh
24-06-2010, 19:26
واقعاعاليه لطفاادامشو زودتربنويس ديگه نميتونم صبر كنم:41:فريبا:11:]

ghasedagh
24-06-2010, 19:31
واقعاعاليه لطفازودترادامشوبذارديگه نميتونم صبركنم:41:

Advanced Ali-001
26-06-2010, 09:43
سپیده مردم زود باش خیلی قشنگه جون تو همشو پرینت گرفتم منتظر بقیشم زوباش دیه....
جون تو پرینتامو دلم نمیاد منگنه بزنم....:19:

sepideh_bisetare
26-06-2010, 13:30
قسمت دهم
بعد از اینکه ناهار رو دور هم خوردیم و از رستوران خارج شدیم،با مژده تبانی کردیم که هر طور شده رخسار رو بفرستیم تا با ماشین مهیار بیاد تا من برم داخل ماشین رویا خانم!
تنها کسی که از این پیشنهاد استقبال نکرد خود رخسار بود! گرچه رویا خانم ترجیح داد اظهار نظری نکنه و در سکوت به جملاتی که بین من و مژده پاسکاری میشد گوش میکرد! برق خوشحالی و قدردانی تو چشمای مهیار دیده میشد! با محبت به من و مژده نگاه میکرد! مژده از من بیشتر اصرار داشت رخسار رو به ماشین مهیار بفرسته از این رو گفت:
-رخسار بین دو تا فنچ بهت فاز نمیده!بیتره بری ور دل مهیار خان!
-مژده من کاری به شما ندارم که،شما عقب بشینید!
-نوچ!باآ مگه مهیار خان خودش نفرمود که به هنر علاقه داره؟
بی اختیار پقی زدم زیر خنده که با سقلمه مژده خفه شدم!
-رخسار میره تو ماشین مهیار خان!عرایض تمام!
بعد پشت به ما کرد و بدون اینکه اهمیتی به چهره متعجب و رنگ پریده رخسار بده به سمت ماشین رفت!برگشتم و به مهیار که سرشو پایین انداخته بود و لبخند روی لبش بود نگاه کردم! رخسار صدام کر:
-محبوبه جون تو یه چیزی بهش بگو!
شونه هامو بالا انداختم و به سمت مژده برگشتم و گفتم:
-مژده میگم...
نذاشت حرفم تموم شه و دست راستشو اورد بالا و با لحن جدی و صدای بلند رو به همه گفت:
-مرد میخوام رو حرفم نه بیاره!
از جمله ای که گفته بود به قدری به خنده افتادم که حد و حساب نداشت! بقیه هم دست کمی از من نداشتند!
من خیلی ادبیات صحبت کردن مژده رو دوست داشتم! همیشه جوری صحبت میکرد که من بی اختیار به یاد مردای قدیمی ای می افتادم که دستمال یزدی دور گردنشون مینداختن و پاشنه کفششونو می خوابوندن و موقع راه رفتن کف شو رو زمین می کشیدن و به قول مژده همیشه خدا یه تیزی تو جیبشون بود!
مردایی که واقعاً مردونگی داشتند! مردایی که پای ناموس و زندگی و رفاقت جون می دادند و حرمت زندگی ها رو حفظ می کردند! اما افسوس که الان از اونا تو این دوره و زمونه عادت های بد، سر کوچه وایسادن و زاغ سیاه زن مردمو چوب زدن برای پسرای جوون مونده! از اونا یه تسبیح دور انگشتای دست چرخوندن و عربده کشی های بی جهتشون مونده!
وقتی کنار مژده توی ماشین نشستم رویا خانم از آینه به مژده نگاه کرد و با همون لحن جدی خاص خودش گفت:
-مژده رفتارت درست نبود! فکر کنم رخسار رنجید!
مژده با لبخند به چشمهای عسلی رویا خانم نگاه کرد و گفت:
-جون مامان در حقش لطف کردم! باآ این دختره خیلی خجالتیه!خوش ندارم این ریختی ببینمش!
رویا خانم سرشو تکون داد و بدون اینکه چیز دیگه ای بگه ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد!
به مژده نگاه کردم و گفت:
-خوب دختره! زود باش بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟
مژده با لبخند نگام کرد و گفت:
-چیه؟خیال کردی این ریختی کنی قیافتو موقور میام؟
با شیطنت زدم روی بازوشو گفتم:
-د حرف بزن دیگه!
مژده دستاشو به حالت تسلیم بالا اورد و گفت:
-خرتم باآ!چرا فیوز می پرونی؟
قری به سر و گردنم دادم و گفتم:
-همینه که هست حرف میزنی یا...
وسط حرفم پرید و گفت:
-دیگه دور برندار!خودم گویمت!قضیه اینه که این داداشمون سعید خان از وجنات من خوشش اومد! موقعی که شوما رو تنگ خان داداشت ولت کردم و رفتم پی مامان رویا،سعید خان جلوم ظاهر شد و خیلی مودبانه با اون لحن مکش مرگ منش شماره شو داد بهم و درخواست دوستی کرد و گفت از آشنایی با ما خجسته احوال شده!
ریز خندیدم و گفتم:
-توام خیلی راحت قبول کردی؟
-چیه؟ نکنه واس ما خیطی داره این حرفا!
-خوب نه! اما یه جورایی برام جای تعجب داره که با این پسره سعید دوست بشی!
-خوب خودش گفت اون دل لامصبش گیره!
و بعد شروع به خندیدن کرد! منم پا به پاش می خندیدم!مژده ساکت شد و گفت:
-ختم کلوم اینکه از این پسره خوشم اومد!این تن بمیره یه جورایی رفت تو دلم!
دستشو گرفتم و با لبخند گفتم:
-پسره مقبولی هم به نظر می اومد! حالا چطوری میخوای باهاش دوست باشی؟ یعنی منظورم اینه رابطه تون رو چه ...
-بی خیال بابا!دور من یکی رو خیطی بگیر! منو اسباب ضایع بازی نکن تروخدا!
-چرا؟ مگه چی شده؟
-بینم مگه منو نمیشناسی؟ خوش ندارم اسمم سر زبونا بیفته!
-پس میخوای چی کار کنی؟
-شماره شو دادم دستشو گفتم میزنی به چاک یا نه؟ بدبخ خوف کرده بود! گفتمش من اهل این قرتی بازی ها نیستم!ما رو خر گیر اوردی؟جمع کن بینم داداش فکر کردی با دختر ساده و هالو طرفی که با یه دوستت دارم خرت بشه و ازش سواری بگیری؟ میدونی محبوب وقتی اینا رو بهش میگفتم سرش پایین بود و لک و پیس های موزاییکا رو شمارش میکرد!صداش کردم و گفتم رو خطی داداش؟ متوجه عرایضم شدی؟با مطلومیت نیگام کرد و گفت:من قصد جسارت ندارم!چیقده جلف حرف میزد باآ این یارو!منم نامردی نکردم و گفتم داشتی یا نداشتی به بنده توهین کردی!حالا هم برو رد کارت که من بی کار نیستم!
-یعنی به همین راحتی ولش کردی؟
-همچین توفیری هم نکردا!
-چطور؟
-بازم پی ام اومد و منم گفتم واس چی دنبالمی؟سرتو درد نیارم ختم کلوم این شد یه چند جلسه ای دیدار کنیم و اگه از هم خوشمون اومد واس خواستگاری خانم والده شو بفرسته خونمون!
دستامو پر صدا بهم کوبیدم و بی توجه به رویا خانم که با تعجب از آینه بهمون نگاه میکرد با سر و صدا گفتم:
-جون من راست میگی؟
مژده از بازوم نیشگون محکمی گرفت و گفت:
-هوی چته؟ مگه عروسی آقاته دختره؟
-گمشو دیوونه!
لبخند پهنی زد و رو به رویا خانم کرد که با حیرت از ما پرسید:
-بچه ها چتونه؟
-خیالی نیست مامان!ما با هم خیلی رله ایم!
بعد محکم بغلم کرد و هر دو با هم زدیم زیر خنده! رویا خانم هم با لبخند سرشو تکون داد و گفت:
-خوب اگه سخنرانیت تموم شد میتونم صدای ضبط و زیاد کنم؟
-چش مایی قربون!هر چی عشقته عشق منم هس!
به صندلی تکیه دادم و از شیشه به بیرون خیره شدم! رفتار صمیمی مژده با نامادریش باعث تعجب هر کسی میشد و من هم از این قائده مستثنی نبودم! اما با این حال خوبم میدونستم که رویا خانم از یه مادر واقعی برای مژده چیزی کم نداره! خوب یادمه چندین سال پیش همون روزایی که با مژده تو کلاس شنا آشنا شده بودم یه روز طبق درخواست مژده به خونه شون رفتم تا از نزدیک با مامانش آشنا بشم! مژده همیشه اون رو مامان خطاب میکرد و من حتی فکرشم نمیکردم که نامادریش باشه تا اینکه...
وقتی با رویا خانم روبرو شدم از دیدن یه خانم جوون و فوق العاده تعجب کردم! سوای اندام درشتی که داشت به راحتی از چهره ریز نقشش میشد حدس زد که سی سال بیشتر نداره! خیلی جای تعجب داشت که چطور خانمی که تنها سی یا شایدم سی یک سال داره دختری به سن مژده داشته باشه! هر چی پیش ذهن خودم براورد میکردم بازم به نتیجه مطلوبی نمیرسیدم و اونقدر این موضوع روی ذهنم تاثیر گذاشته که به محض تنها شدنم با مژده این سوال رو ازش پرسیدم! مژده روی صندلی گهواره ای که گوشه اتاقش روبروی تراس بود نشست و لبخند شیرینی روی لباش نشست! ازم دعوت به نشستن کرد و با همون لحن بانمکش گفت:
-این قصه سر دراز داره! فر میکنی حس شنفتنش رو داشته باشی؟
و من که حسابی بعد از شنیدن جمله مژده کنجکاو شده بودم با ذوق و بدون فوت وقت گفتم:
-آره خیلی دوست دارم بدونم!
برای همین روبروی مژده نشستم و مژده اینطور برام تعریف کرد:
-یادم نیست که ننه مو دیده باشم یا نه! بهم گفتن وقتی دنیا اومدم ناکس تو بیمارستان ولم کرده و رفته پی کیف ش!دنیای رنگی کوچیکی توی غم و غصه های بابا سیاه سفید میشد و من کوچیکی و توی دستای پر محبت لوطی ترین مرد دنیا طی کردم تا وقتی که هفت سالم شد و بایس میرفتم مرسه(مدرسه)!سال اول یه موعلمی داشتیم که خیلی با محبت بود و من خیلی خراب معرفتش بودم! خصوصاً از زمانی که ملتفت شده بود ننه ندارم خیلی هوامو داشت و منو از محبتش محروم نمیکرد!شبا که بابا می اومد خونه کارم شده بود تعریف کردن از موعلم مون(معلممون)!اونقدر ور دل بابام نشستم و ازش گفتم و گفتم تا اون راغب به دیدن کسی شد که اینطوری دختر کوچولوش هوا خواهش شده!دیدارشون مساوی شد با گیر کردن دل بابام پیش موعلمم!اون شب و هیش وخت(هیچ وقت) یادم نمیره! مرد گنده نشسته بود توی اتاق و عینهون(عین)ننه مرده ها زار میزد!این دل لامصبم طاقت دیدن هر مصیبتی و داش الا زجه بابا!مث یه آدم بزرگ نشستم تنگش و گفتم چته لوطی؟ چرا زار میزنی؟ منو گرفت بین دستاشو چونه شو گذاشت روی موهام و زار زار گریه کرد و گفت!گفت که دل بی مروتش جا مونده پیش موعلمم! اون شب بود که فهمیدم بابا برای بار دوم دلباخته شده! ازش پرسیدم خوب چته؟ این که گریه نداره!خودم واست میرم خواستگاری! یه لبخند تلخ زد و انگاری که از غم روزگار به تنگ اومده باشه سفره دلشو برام باز کرد و از بی مروتی زنش گفت! وقتی اسم ملیحه رو میبرد،ننه مو میگم! چنان ارواره هاشو به هم قفل میکرد که دلم میلرزید!البت هنوزم تو چشاش رنگ محبت دیده میشد!گفتش که چطور خرابش بوده و ننه م دلش گیر یه بچه مزلف بوده!آخرشم تاب نیورده و رفته تنگ همون بچه مزلف!بعدشم که موعلم منو دیده دلش لرزیده و خاطرخواش شده!یه ذره بچه بودما اما از فرداش رفتم رو مخ موعلمم و یه جورایی خفن خودمو تو دلش جا کردم. سرتو درد نیارم که بالاخره بابای ما از موعلمم رخصت گرفت و رفت خواستگاریش و تو نمیری تو همون جلسه اول بله رو گرفت و رویا شد زن بابای من! از این ور و اور می شنفتم که میگفتن دختره حتماً یه عیب و ایرادی داره که زن این مرده شده! خو خوش نداشتم که پشت سر رویا چیزی بلغور کنن واس همین پا پی قضیه شدم و بالاخره چند سال بعد دستگیرم شد که رویا بچه دار نمیشه! این جوریا بوده که رویا شده زن بابای من!
شنیدن جریان زندگی مژده اونم با زبون بانمک خودش به قدری هیجان انگیز بود که انگار داشتم فیلم سینمایی نگاه میکردم! خیلی دوست داشتم بدونم مژده این لحن ادبیاتش رو از کجا یاد گرفته و همین موضوع باعث شد ازش این سوالو بپرسم:
-مژده چرا مثل مردم عادی صحبت نمیکنی؟
نفس عمیقی کشید و بعد از روی صندلی گهواره ای بلند شد و به سمت تراس رفت! باد خنکی می وزید و موهای کوتاه مژده رو تکون میداد!به سمتم چرخید و در حالی که با دستاش موهاشو پشت گوشش میزد گفت:
-اولدنش اینجوری یاد اون خدا بیامرز تو قلب من و رویا زنده میمونه!دویمدنش اینکه این ریختی حرف زدن رو بیشتر دوست دارم!
حس کردم دستم داغ شد! چشمامو باز کردم و به خودم اومدم! دیدم کنار مژده روی صندلی عقب نشستم و مژده از اون نیشگونهای وحشتناکش از دستم گرفت!پوست دستم میسوخت! با ناراحتی به مژده نگاه کردم و گفتم:
-چته بابا؟ کندی دستمو!
-یه کاره!دختره رفتی تو هپروت؟کجایی تو؟
چشمامو با کلافگی بستم و دوباره باز کردم تا آرامشمو به دست بیارم
-هیچی یاد گذشته افتاده بودم!یاد اون روزی که برای اولین بار از زندگی پدرت برام تعریف کردی!
مژده لبخند زد و بعد به سمت دیگه چرخید و گفت:
-غصه نخور عزیزم صد در صد قرصاتو پشت رو خوردی!
و بعد زد زیر خنده!سرمو تکون دادم و به رویا خانم که جلوی درمون ماشین رو نگه داشته بود نگاه کردم و گفتم:
-خاله رویا بفرمایید بریم بالا!
-نه عزیزم! به مامان سلام برسون و از مهیار خان هم برای ناهار تشکر کن!
-آخه اینجوری که زشته!بفرمایید بالا یه چایی شربتی چیزی!
-مرسی عزیز دلم باشه یه وقت دیگه! خودت میدونی که از صبح زود بیداریم و فوق العاده خسته! الان دیگه باید رخسار هم رسیده باشه خونه!
با یاد اینکه رخسار و مهیار با هم تنها بودم لبخند زدم و با خداحافظی کوتاهی از مژده و رویا خانم پیاده شدم!
اونقدر جلوی در وایسادم تا ماشینشون از رد نگاهم خارج شد!
لیوان نسکافه رو توی دستم گرفتم و روی صندلی نشستم و به دیوار روبرو ذل زدم! مهیار هنوز خونه نیومده بود و من نیم ساعتی از برگشتنم می گذشت! با لبخند به عکسش که روی دیوار قاب گرفته بودم لبخند زدم و چشمامو بستم! امیدواربودم این دیدارشون مسرت بخش باشه برای هردوشون!
با یادآوری مژده و رفتاری که در قبال سعید از خودش نشون داده بود بی اختیار لبمو به دندون گرفتم و اخم کردم! دلم لرزید و پیش خودم گفتم: ((ای کاش منم همین رویه رو جلوی سپنتا داشتم تا الان وضعیتم این نبود!))اما من چی کار کرده بودم؟ بعد اینکه شماره سپنتا رو گرفته بودم سر از پا نمیشناختم و به قدری خوشحال بودم که به قول مهیار دنیا رو رنگی میدیدم!ای کاش منم طرز تفکر مژده رو داشتم تا الان به جای اینکه اینجا تنها روی صندلی بشینم و به یاد گذشته آه بکشم،توی خونه ای که متعلق به من و کوروش بود نشسته بودم کنارش و با هم فیلم نگاه میکردیم! راستی اگه الان با کوروش ازدواج کرده بودم چه وضعیتی داشتم؟ شونه هامو بالا انداختم و چشمامو باز کردم! به بخاری که از لیوان بلند میشد خیره شدم و دستامو محکمتر دورش حلقه کردم! جوری فشارش میدادم که انگار همه عقده های روانی این مدت رو میخواستم سر لیوان بدبخت خالی کنم!
دوباره پرنده خیالم فکر پریدن تو بام گذشته رو کرده بود و من بدون هیچ اختیاری افکارمو سپردم دست اون پرنده بی پروا که بی ملاحظه به هر جا که دلش میخواست سرک میکشید!گاهی تو گذشته بود و گاهی اینده! گاهی سر در خانه کوروش و گاهی سر در خانه سپنتا! گاهی ناله میکردم و گاهی میخندید!امان از این فکر بی پروا که هیچ چیزی برای من باقی نذاشته بود!حتی اختیار...
دوستی من و سپنتا از اون روز آغاز شد و گرچه با ترس و لرز و وحشت از لو رفتن همراه بود اما باز هم شیرین بود و من دوستش داشتم! اونقدر غرق لذت بودم که گاهی از درسا فارغ میشدم و در حالی که کتابم جلوی روم باز بود به خیالات دور و درازی پناه میبردم که خیل شیرین و لذت بخش بود! گاهی خودمو کنار سپنتا میدیدم و سرخوش و دور از همه سختی ها با هم در حال خنده بودیم و گاهی هم ضمیر ناخودآگاهم منو درگیر حقیقت محضی که تو زندگیم بود میکرد و با اشکام رویاهای قشنگی که تو ذهنم نشسته بود رو میشستم!
اون روزا لذت و ترس یار جدا نشدنی زندگی من بودم! توی هر شرایطی هر دو رو کنار همدیگه داشتم و هر وقت میخواستم از یکیش چشم پوشی کنم باز هم نمیتونستم انگار هر جفتشون سرسختانه در قبال هم مقاومت میکردن تا مبادا یکی از میدون به در بشه و من احساس راحتی کنم!
دوستی من و سپنتا بیشتر به صحبت تلفنی کشیده میشد تا دیدار و گردش با هم! سپنتا بیشتر اوقات وقت آزاد داشت و برای منی که بیشتر اوقات درگیر کنکور بودم و کلاس های تفریحی که میرفتم خیلی سخت بود! اون دوست داشت بیشتر با هم باشیم و از تابستون و با هم بودنمون لذت ببریم اما من از ترس رسوایی و برملا شدن رازمون نمی تونستم باهاش موافقت کنم و این موضوع بیشتر درگیری های ما میشد!
تقریباً یک ماهی از دوستی ما میگذشت که سپنتا اصرار کرد برای دیدنم بیاد و من هم بدون هیچ فکر قبلی و خسته از اصرارهاش قبول کردم و ساعت ملاقاتمون و درست بعد از کلاس شنا تنظیم کردم و اون هم قول داد که میاد جلوی استخر منتظرم میمونه و من هم سرخوش از اینکه بالاخره بعد از یک هفته میتونم از نزدیک ببینمش به استخر رفتم! اون روز بهترین لباسم رو پوشیده بودم و دلم میخواست بهتر از همیشه به نظر برسم!
مدتی از شروع کلاس میگذشت اما هنوز مژده نیومده بود و من هم برای اینکه شادی هم به خاطر دیدن سپنتا داشتم رو از دست ندم سعی کردم خودمو درگیر افکار بیهوده نکنم و از تایم کلاسم استفاده مفید داشته باشم!
نیم ساعتی از شروع کلاس میگذشت که مژده با چهره ای دمغ و افسرده داخل آب شد و بی توجه به احوالپرسی من سلام خشک و خالی کرد و گفت:
-این تن بمیره یه امروزو دور من خیطی بکش که اصن حالم خوش نیست!
چون از اخلاقش خبر داشتم سرمو بدون هیچ مخالفتی تکون دادم و گذاشتم تو دستای آب آرامشی که از دست داده رو به دست بیاره!
وقتی تایم کلاس تموم شد و به رختکن برای عوض کردن لباسم رفتم مژده بی حوصله به من که مشکوک نگاهش میکردم نگاه کرد و قبل اینکه من چیزی بخوام بگم گفت:
-چیه؟نشناختی سه جل بیارم خدمتت!
بعد پشتشو کرد به من و در حالی که حوله رو دور موهاش می پیچید زیر لب گفت:
-یه کاره!
خنده م گرفت! اما از رفتارش کفری شده بودم! پشتمو بهش کردم و زیر لب غر زدم:
-معلوم نیست امروز از کدوم دنده بلند شده!
بعد بی توجه به مژده کیفم رو برداشتم و برای آرایش کردن به سمت آینه رفتم!باید امروز خشگلتر از همیشه به چشم می اومدم! پوست صورتم از سفیدی برق میزد! چشمام به خاطر کلر آب قرمز شده بود برای همین بیشترین وقتم رو سر آرایش چشمام گذاشتم!
وقتی آماده شدم کیفمو روی دوشم انداختم و به اطراف نگاه کردم تا بلکه اثری از مژده پیدا کنم! اما داخل رختکن نبود! از بچه ها خداحافظی کردم و از استخر خارج شدم!
مژده داخل محوطه روی صندلی سبز رنگ و رو رفته نشسته بود و آرنجاشو روی زانوهاش گذاشته بود و سرشو به دستاش تکیه داده بود! هر کسی از دور میدیدش متوجه میشد از چیزی دلش گرفته و این کلافگی که مژده دچارش شده بود برای من خیلی تعجب آور بود! مژده همیشه سرشار از انرژبود و من تا به حال ندیده بودم اینطور دمغ و بی حوصله باشه! سعی کردم در نقش یه دوست خوب ظاهر بشم برای همین لبخند زدم و نزدیکش شدم!
وقتی کنارش روی صندلی نشستم سرشو بلند کرد و گفت:
-چقده لفتش دادی!
بعد با تعجب به صورتم نگاه کرد و گفت:
-غلط نکنم یه کاسه ای زیر نیم کاسه ت هس!چیه بزک دوزک کردی؟
با خنده دستشو گرفتم بین دستامو گفتم:
-چی شده مژده چرا ناراحتی؟
یه تای ابروشو با تعجب بالا برده بود و همونطور منو زیر نگاه موشکافانه ش قرار داده بود!
-بادممجون واکس نمیزدما!پرسیدم واس چی بزک دوزک کردی؟
-خوب با کسی قرار دارم! نگفتی چرا ناراحتی؟
مژده از روی صندلی پرید و من هم به دنبالش بلند شدم!
-نه باآ!ندیده غیب گفتی! خوب خره،ننه بزرگ منم تو رو اینریختی ببینه شصتش خبردار میشه،قرار داری!
-پس چی میگی؟
-چقده پرتی تو دختر!میگم با کی قرار داری؟
بی حوصله پشتمو بهش کردم و گفتم:
-با همون ننه بزرگ تو!
مژده دنبالم افتاد و هی کنار گوشم وز وز کرد! با عصبانیت ساختگی گفتم:
-نیست تو منو محرم اصرارت میدونی؟ میگم چته ناراحتی شونه خالی میکنی و حرف نمیزنی!اونوقت چطور انتظار داری من همه حرفامو برات بزنم؟
همون طور که کنار هم قدم میزدیم مژده برخلاف چند لحظه قبل سکوت اختیار کرد!منم ساکت شدم تا ببینم این آرامش قبل طوفانه مژده ست یا نه واقعاً میخواد سکوت کنه!
-عینهون مته میری رو اعصابم ورپریده!خوش ندارم این ریختی باهام رفتار کنی!خب گوش بگیر ببین چی میگم تا دیگه سوال نپرسی و خنگ بازی در نیاری!
سرمو به طرفش چرخوندم و با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
- فدایی داری
خندید و گفت:
-البت هنو یوخوده(یه خورده)کار داری تا عینهون خودم شی!
و بعد غش غش خندید و منو هم به خنده انداخت!
-انگاری دیشب شوم (شام)زیاد لومبونده بودم که خوابای هچلفت دیدم!جون تو گرخیده بودم!خواب دیدم تو یه جای نمور و تاریکم و جز صدای وز وز یه مگس که هی دم پر گوشم میچرخید چیز دیگه ای نمیشنفتم!چند بار با صدای بلند پرسیدم:کی اینجاس؟ اما جز صدای خودم که به گوشم برگشت چیز دیگه ای نشنفتم!خلاصه ش کنم سرتو درد نیارم!بعد چن لحظه سکوت صدای خنده های چندش آور یه زنیکه بلد شد!یه کم این پا و اون کا کردم و ترس و گذاشتم کنار و رفتم پی خنده! اوووف!خوب شد خواب بود و بیداری نبود!چشمم ییهو خورد تو چشای زنیکه ورقلمبیده که عینهون این زنای ولگرد خیابونی افتاده بود تنگ یه غول تشم مث خودش!چم دونم(چه میدونم)قیافه ش مو نمیزد با عسکی که تو آلبوم از ننه م داشتم! همیچ صداش زدم که از صدای خودم گرخیدم! بلند شد سرپا!جون تو نباشه جون خودم رنگش شد عینهون میت سیفید!همچی نیگا نیگام میکرد که انگاری جن دیده!پرسیدم این لندهور کیه ور دلش تمرگیدی؟ دهن باز کرد چیزی جز خر خر نشنیدم!هیچی دیگه بازار شامی شده بود تو خوابم!درگیر شدیم و هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم و آخرشم با گریه از خواب پریدم و رویا رو بالا سرم دیدم!بدبخ خوف کرده بود من چه مرگم شده! همچی تنگ بغلش کردم که خودم باورم نمیشد! بعدشم خودم به خودم گفت دختر گریه واس تو افت کلاس داره و رویا از حرفم غش غش خندید!
با بغض نگاهش کردم و روبروی در ساختمون وایسادم و دستاشو توی دستام گرفتم و بی اختیار بغلش کردم و گفتم:
-الهی بمیرم نبینم اشکاتو دختره گل!
مژده خودشو از بغلم بیرون کشید و گفت:
-خوب بسه دیگه کم قربونم برو!
خندیدم و گفتم:
-دیوونه ای تو دختر! تو نباید با این چیزا فکرتو درگیر کنی! هر چی بوده تموم شده رفته! میدونم چقدر از یادآوری اینکه مامانت چه ظلمی در حقت کرده ناراحتی،اما باور کن با غصه خوردنت نه مادرت برمیگرده نه چیزی تغییر میکنه!پس سعی کن اونجوری که هستی باشی و سعی نکنی چیزی رو تغییر بدی!این قانون طبیعته!
مژده بی حوصله نگام کرد و با لحن شوخی گفت:
-سر تا پای این قانون من در اوردی ایراد داره دختر خانم!
بعد با خنده گفت:
-حیف که رفیقمی وگرنه نشونت میدادم یه من ماست چقده کره میده
و بعد دوباره خندید! دستشو ول کردم و همونجور که ساعت مچیمو نگاه میکردم، گفتم:
-گمشو روانی! مگه چی گفتم؟
-واعظان کین جلوه در محراب و منبر میکنن چون به خلوت میرون ان کار دیگر میکنند
خداییش راست میگفت یکی نیست به من بگه تو که خودت دیگرون رو نصیحت میکنی چرا زندگیتو اون جوری که هست قبول نمیکنی و قصد داری سرنوشتت رو تغییر بدی؟ اما الان زمان مناسبی برای فکر کردن به این موضوع نبود! نفس عمیقی کشیدم و انگشت اشاره و شصتمو کنار هم حلقه کردم و روبروی مژده که به تقلید از من این کار رو کرده بود گرفتم و خداحافظی کردم!
وقتی از مژده دور میشدم با صدای نیمه بلندی گفت:
-حرف نداری به مولا!
به پشت برگشتم و با خنده توی هوا واسش بوس فرستادم و دوباره به روبرو رو نگاه کردم تا ماشین سپنتا رو ببینم!
بعد از چند لحظه نگاه کردن اون رو روبروی ساختمون که به در ماشین تکیه داده بود پیدا کردم،با خوشحالی از همونجا براش دست بلند کردم و به سمتش رفتم!
-سلام!دیر که نکردم!
سپنتا بدون هیچ لبخندی با اخم نگام کرد و گفت:
-نه دیر نکردی!
نمیدونم اون بغض لعنتی یهو از کجا پیداش شد که راه گلومو سد کرد،بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
-سلام کردم!جواب سلام واجبه ها!
با صدای خشن و بلندش بی اختیار لرزیدم:
-من بازیچه دست توام لعنتی؟
ادامه دارد...
--------------------------------------------





احساساتتو مشيه به گل بنفشه تشبيه كرد
مرسی احسان جان شما لطف دارید[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

سپیده گلم خسته نباشی...منتظر ادامه اش هستم ......

چرا ادامه نميدي حساس شد

واقعاعاليه لطفازودترادامشوبذارديگه نميتونم صبركنم

سپیده مردم زود باش خیلی قشنگه جون تو همشو پرینت گرفتم منتظر بقیشم زوباش دیه....
چشم!اینم قسمت جدید![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

sepideh_bisetare
26-06-2010, 13:39
بچه ها قسمت جدید هم به زودی میذارم:11:[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Eshghe_door
26-06-2010, 17:48
بازم آگهي بازرگاني داد حساس ترين نقطه!

از دست تو سپيده!

خيلي ايران نگاه ميكني؟

ولي جدا خيلي نازه رمانت! متنفاوته

حالا يه سوال

اينو همون اولش رو نت تايپ ميكني

يا نه اول رو كاغذ مينويسي بعد مياي ميذاريش رو نت؟

جنگل
27-06-2010, 12:54
سلام
تو رو خدا بقیشو زود بذار

ehsan_wwe
28-06-2010, 10:19
بسيار مسسرور ميشويم ود هنگام خواندن اين روايت

shs_micro2
30-06-2010, 19:10
سلام
سپیده ببین اگه خیلی کارت سخته بیایم کمکت
بلکه کارات کمتر بشه این رو مانو بنویسی هی پیام بازرگانی پخش نکنی

mohsen.ghasemi
01-07-2010, 10:07
داستان قشنگی بود...مرسی.

sepideh_bisetare
01-07-2010, 17:09
قسمت یازدهم
سرمو بلند کردم و نگاش کردم. رنگ صورتش به کبودی میزد. به راحتی میشد تشخیص داد که چقدر عصبانیه. اما من اصلاً دلیلی برای این عصبانتیش پیدا نمیکردم! یعنی من کار اشتباهی انجام داده بودم؟اما هر چی بیشتر فکر میکردم کمتر دستگیرم میشد! من که خطایی انجام نداده بودم که الان مستحق شنیدن همچین فریاد عصبی از سپنتا باشم!یه جورایی تنگی نفس گرفته بودم!وحشت رو خوب حس میکردم!نگاه سپنتا هر لحظه بیشتر به سمت عصبانیت میرفت و من هر لحظه بیشتر می ترسیدم و بدنم مور مور شده بود حس احمقانه ای داشتم و فکر میکردم دست و پام و جایی گم کردم! تمام تنم بی حس شده بود!به زحمت آب دهنم و قورت دادم و تا اومدم دهن باز کنم دوباره فریاد سپنتا مثل پتک روی سرم نشست.
-مگه با تو نیستم؟
-چ...چی... چی میگی تو؟
-چی فکر کردی تو پیش خودت؟ فکر کردی با یه خر طرفی؟ فکر کردی من یه هالو هستم که هر کاری کردی باور کنم؟
نفهمیدم اون قطره اشک مزاحم از کجا روی گونه م سر خورد! سپنتا نگام میکرد و بدون هیچ ترحم یا دلسوزی شعله های خشم از چشماش بیرون میزد! از نوع نگاهش وحشت کرده بودم! این اون نگاهی نبود که همیشه توی چشماش می دیدم! اون همیشه نگاهش نوازش بخش بود! همیشه جوری نگام میکرد که لذت میبردم و حس میکردم عاشق ترین مرد دنیا به چشمام خیره شده! اما حالا چیزی که میدیم کاملاً با اون حس قشنگی که از چشماش داشتم متفاوت بود! نمیتونستم این نوع نگاهش رو تحمل کنم! یه چیزی مثل خنجر توی قلبم فرو میرفت و وجودم رو می سوزوند! حتی تیزی خنجر رو توی سینه م حس میکردم! پشتمو بهش کردم تا دیگه اون نگاه آزار دهنده رو تحمل نکنم! دستمو بالا اوردم و اشکایی که صورتم و خیس کرده بود رو پاک کردم و نفسمو بیرون فرستادم! نفسم داغ داغ بود و حرارتش دستم رو سوزوند! هر وقت از چیزی به شدت می ترسیدم یا حس ناخوشایندی درگیرم میکرد نفسم همینقدر داغ و سوزنده میشد!
-چرا این کار رو با من کردی محبوبه!
هنوز با صدای بلند حرف میزد! نفس عمیقی کشیدم تا جلوی احساساتی شدنم رو بگیرم!خدا رو شکر میکردم که اون موقع روز اون محوطه خلوت بود و کسی نبود که با تعجب به رفتار مرموز سپنتا دقت کنه و به حال من که مثل بید می لرزیدم دل بسوزونه! بی اختیار سرم و بلند کردم و به روبرو چشم دوختم!از چیزی که جلوی چشمام می دیدم آه از نهادم بلند شد!وای خدای من!چطور به عقل خودم نرسید؟ یه چیزی مث یه گردو توی گلوم بود و هر کاری میکردم پایین نمیرفت!هنوز نگام به روبرو قفل شده بود!کلافه از اشتباه و حماقتی که به خرج داده بودم توی دلم خودمو ملامت میکردم اما نگاهم مثل نگاه حیوون بی پناهی بود که اسیر چنگال حیوون درنده ای شده!
-هیچ وقت حتی فکرشم نمیکردم که بخوای بازیم بدی! لعنتی هر حسی که بهت داشتمو نابودش کردی!
ناخونامو کف دستم فشار دادم و بدون هیچ فکر قبلی به سمتش چرخیدم و گفتم:
-سپنتا همه چیز رو برات توضیح میدم!
بی ملاحظه داد زد:
-چیو میخوای توضیح بدی؟
سرمو انداختم پایین و با بغض گفتم:
-داد نزن سرم!
کف دستم وحشتناک می سوخت اما هنوز ناخونامو کف دستم فشار میدادم!
سپنتا فاصله ای که بینمون بود رو با یه قدم بلند پر کرد و با دستش چونه مو گرفت و بالا کشید! اونقدر محکم انگشتاش و روی چونه م فشار داد که با خودم گفتم فکم از جا کنده شد!جرئت نمیکردم به چشمای پر غضبش نگاه کنم! چشمامو بستم اما فشاری که به چونه م اورد مجبور کرد چشمامو باز کنم و نگاش کنم! چشماش پر از خشم بود!میترسیدم از نوع نگاهش!بدتر از اون این بود که هنوز انگشتاش به فکم فشار می اورد! بالاخره بی طاقت شدم! دستمو اوردم بالا و روی دستش گذاشتم و با بغض گفتم:
-دردم گرفت سپنتا!
هنوز نگاهش به چشمام قفل بود! هیچ حرکتی انجام نمیداد!با نوک انگشتام فشار کمی به دستش وارد کردم و اونو به خودش اوردم! نگاهش و با کلافگی از چشمام گرفت! دستشو انداخت و با عصبانیت فریاد زد:
-اه!
دستمو روی چونه م گذاشته بودم و سعی میکردم با نوازش کردنش از دردی که رفته رفته بیشتر میشد جلوگیری کنم! سپنتا به سمتم برگشت! از خودم بدم می اومد! حالم رقت آمیز شده بودم! واقعاً عشق با آدم چی کار میکرد! پیش خودم گفتم که اگه کوروش یه همچین کاری باهام میکرد اینقدر ساکت وایمیسادم و از خودم دفاع نمیکردم؟ بعد خودم در جواب گفتم:محال بود! مطمئن بودم بلایی به سرش می اوردم که دیگه هوس همچین کاری نکنه! یاد کوروش به دلم چنگ انداخت! خدا لعنتم کنه که اینقدر سر خود بودم!
سپنتا وقتی دید که سرم پایینه و نگاهش نمیکنم،بدون اینکه اهمیتی به درد کشیدن من بده به سمت ماشینش رفت و در عرض چند ثانیه سوار ماشینش شد و در سمت من رو باز کرد و با همون لحن عصبی اما محکم و قاطع که جای هیچ گونه بحثی لااقل برای من که خودمو خار کرده بودم نمیذاشت گفت:
-سوار شو!
برای بار آخر برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم! مژده هنوز روبروی در ورودی استخر وایساده بود و به دیوار تکیه داده بود! وقتی دید دارم ملتمسانه نگاش میکنم دستشو اورد بالا و با نگرانی کنار سینه ش تکون داد! پیش خودم تصور کردم مژده هم فهمیده که من بیچاره شدم!لبمو گاز گرفتم و خیلی سریع برای مژده به نشونه خداحافظی دست تکون دادم و به سمت ماشین رفتم!
هنوز در رو کامل نبسته بودم که ماشین به سرعت از جا کنده شد و به حرکت در اومد! هیچ صدایی جز تنفس عصبی سپنتا بلند نبود!اونقدر وحشت داشتم که حتی نمیتونستم مث بچه آدم نفس بکشم!سعی میکردم آروم باشم اما یه حس موذی و مرموزی اجازه این کار رو بهم نمیداد! سپنتا سکوت کرده بود و برخلاف سکوتش، وحشتناک رانندگی میکرد! به قدری با سرعت حرکت میکرد و از بین ماشین ها لایی میکشید که با ترس دسته کنار در رو چسبیده بودم و توی دلم خدا خدا میکردم !
بالاخره اون سکوت لعنتی با صدای آهسته سپنتا شکست:
-محبوب چرا این کارو با من کردی؟
برگشتم و نگاهش کردم!هنوز به روبرو خیره شده بود و با سرعت رانندگی میکرد!از آهسته صحبت کردنش استفاده کردم و با محبت گفتم:
-عزیزم یه کم آهسته رانندگی کن!خطرناکه...
بدون اینکه اهمیتی به حرفی که زده بودم بده با لحن محکمی گفت:
-پرسیدم چرا محبوب؟
نفسمو با کلافگی بیرون فرستادم و گفتم:
-اصلاً یه جا وایسا تا با هم صحبت کنیم!اینجوری نمیشه!
برگشت و نگام کرد! سرشو تکون داد و با یه حرکت سریع ماشین و به کنار خیابون کشید و توقف کرد! کامل به سمتم چرخید و ذل زد توی صورتم!نمیدونم چرا اینقدر اون لحظه از چشماش می ترسیدم!یه حالت خاصی نگاهم میکرد! یه حالتی که تا به حال تو نگاه هیچ کسی ندیده بودم! نه نه دیده بودم! درست همون روزی که مهیار از رابطه من و سپنتا بو برده بود! من این نوع نگاه رو تو چشمای مهیار هم دیدم!اوه خدای من!
همون طور که خیره خیره نگاهم میکرد دستشو دراز کرد و دست منو که روی پام بود بین دستاش گرفت! اما ذره ای حالت نگاهش تغییر نکرد!با همون نگاه عجیب و ترسناک گفت:
-محبوب امیدوارم واسه این کارت دلیل منطقی داشته باشی وگرنه... وگرنه مطمئن باش که ضرر میکنی!
اصلاً از تهدیدی که کرده بود خوشم نیومد!اصلاً از نوع نگاه کردنش هم خوشم نمی اومد! اصلا... اصلاً ! حتی نمیتونستم به فکر کردنم سر و سامون بدم! احمقانه بود که هم زبونم از کار افتاده بود هم فکرم مسیر درستی نداشت! همه فکرام بی سر و ته بود و اگه هم چیز مناسبی توی ذهنم می اومد نصفه کاره ولش می کردم! از خودم خیلی حرصم گرفته بودم!حالت نگاه پسنتا مثل یه مته توی سرم فرو می رفت! زیر ذره بین نگاه مرموزش داشتم ذوب میشدم! یه حس موذی بهم میگفت همه عشقی که بهش دارم یه طرف و تحقیری که دارم زیر نگاهش و کلماتش میشم یه طرف!با همه وجودم اون حس موذی رو رد کردم و سعی کردم منطقی برخورد کنم! پیش خودم گفتم که اگه خودم م بودم رفتاری بهتر از رفتار سپنتا نداشتم و چه بسا از فکر اینکه مدتها مسخره دست دو تاپسر بودم رفتار بدتری هم بروز میدادم!اما نه! من اینقدر بی منطق نبودم! خوب اگه بخوام انصافانه برخورد کنم شاید رفتارم خیلی بدتر از سپنتا بود! من برای غرورم ارزش زیادی قائل بودم!
سپنتا که از نگاه خیره من و خودش کلافه شده بود از بین دندونای به هم کلید شده ش گفت:
-حرف بزن دیگه لعنتی...
-آروم باش سپن...
با یه حرکت خیلی سریع دستمو ول کرد و محکم دو تا دستشو روی فرمون کوبید! جوری که من خفه شدم! نفسم به طور خودکار وایساده بود!
-آخه چطوری؟بگو ببینم خودت بودی ساکت میشدی که انتظار آروم بودن رو ازم داری؟وای خدای من چقدر احمقانه ست! حتی فکرش داره آزارم میده! دو تا بچه سرکارم گذاشتن! مذخرفتر از این...
همه جملاتش رو با صدای بلند و عصبی تکرار میکرد و پشت سر هم با یه حالت عجیب که فقط از یه دیوونه بر می اومد دستشو روی فرمون می کوبید!
-بهت گفتم سر من داد نزن!
وقتی به خودم اومدم دیدم منم مثل خودش بدون اینکه بفهمم چرا با صدای بلند جمله مو گفته بودم! دهن سپنتا از شدت تعجب باز بود و من از شدت گرما داشتم تباه میشدم! صورتم گر گرفته بود و می سوخت!آب دهنمو قورت دادم و سرمو انداختم پایین و به دستام که با عصبانیت مشت کرده بود نگاه کردم!وای خدای من چه کار احمقانه ای کرده بودم! همه چیزو خرابتر کرده بودم! اصن نفهمیدم چطور شد که اختیار خودم و از دست دادم.
-محبوب چرا این کارو کردی؟
سرمو بلند کردم و به چشماش که هنوز با تعجب به من خیره شده بود نگاه کردم و تصمیم گرفتم حقیقت رو اونجوری که هست براش تعریف کنم!نباید میذاشتم بیجهت پیش خودش فکرای ناجور بکنه!
-به مژده گفته بودم که تو رو دوست دارم!مژده م وقتی بی تابی منو برای دیدنت دید،پیشنهاد کرد که با هم بیاییم جلوی درتون و تا من بتونم برای چند لحظه ببینمت! سپنتا به جون خودت قسم من حتی تا قبل اینکه تو بهم بگی موضوع چی، نمیدونستم مژده میخواد درباره چه موضوعی باهات حرف بزنه!باور کن مژده م فقط قصدش کمک کردن به من بود! اون تونست با این کارش دل منو آروم کنه!
یه نفس حرف زده بودم و حالا نفس کم اورده بود!ساکت شدم و نفس عمیقی کشیدم و دوباره رو به سپنتا که حیرت زده نگاهم میکردم گفتم:
-دوست نداشتم هیچ وقت اینا رو بهت بگم! اما حالا که تو برداشت بدی از اون روز داری حقیقت رو بهت گفتم!حالا هم امیدورام درک کنی که ما به هیچ وجه قصد نداشتیم اذیتت کنیم یا سر به سرت بذاریم!
-اما شماها!تو و اون دوستت این کار رو با من کردید!
-سپنتا! اینقدر غیر منطقی برخورد نکن! من دارم حقیقت و بهت میگم!
سپنتا بازم بی توجه به عجز و لابه های من با همون لحن عصبی که حرص منو در اورده بود گفت:
-راستشو بگو محبوب! چقدر نشستید و به ریش من خندیدید؟ ها؟
با ناباوری تموم زمزمه کردم:
-سپنتا...
-وای خدای من!حتماً جک یه ماهتون فراهم شده بود دیگه!آره؟آره میدونم!حتماً تو و اون دختره پیش هم نشستید و گفتید که چقدر پسره ابله بود که به راحتی آب خوردن رفت سر کار و بعدش غش غش خندیدید!
واقعاً باورم نمیشد که از ماجرای اون روز اینقدر خیال بافی کنه! یعنی قسم و آیه من هم براش اهمیتی نداشت؟یعنی اینقدر من رو دروغ گو به حساب می اورد که باورش نمیشد وقتی جون خودش رو قسم خوردم؟ای کاش واقعاً ماجرا اون جوری که سپنتا تعریف میکرد بود تا من اینقدر نمی سوختم! اومدم دهن باز کنم و دوباره قسم بخورم تا شاید باورم کنه اما قبل اینکه چیزی بگم دوباره مثل یه مریض سادسیمی ادامه داد:
-وای خدای من! آخه من چقدر میتونم احمق باشم؟ اصلاً تو باورم نمیگنجه که یه بچه به این راحتی منو بذاره سر کار!
نگاهشو ازم گرفت و دوباره و صد باره با عصبانیت دستشو کوبید روی فرمون و بلندتر از هر بار فریاد زد:
-ازت متنفرم لعنتی! از کسی که بازیم میده متنفرم!
برگشت سمت من که ناباورانه نگاهش میکردم و پیش خودم التماس میکردم که ای کاش خواب باشم و وقتی بیدار میشم ببینم کابوسی بیشتر نبوده که اینقدر آزارم داده، و با همون صدای آزار دهنده ش فریاد زد:
-فهمیدی؟
معلوم بود که فهمیدم! فهمیدم بیدارم و اسیر کابوسم! وای که چقدر عذاب آوره بیدار باشی و اسیر تلخترین کابوس زندگیت باشی! بس بود هر چی خرفتی در اوردم! بس بود هر چی سعی کردم آرومش کنم تا با حقیقت کنار بیاد! بس بود هر چی کوتاه اومدم تا هرچقدر دلش خواست با فریادهاش من رو بشکنه و خودشو آروم کنه! اشکامو پاک کردم و برخلاف خودش با صدای خیلی آرومی گفتم:
-خیلی بی منطقی! ای کاش میفهمیدی با حرفا و رفتارت با من و احساسم چی کار کردی!
وقتی حرفم تموم شد بدون اینکه لحظه ای مکث کنم در ماشین رو باز کردم و خیلی سریع پیاده شدم!نفسم دوباره گرفته بود و به سختی بالا می اومد!نفس عمیقی کشیدم و وقتی داشتم درو میبستم گفتم:
-دیگه نمیخوام هیچ وقت،آره هیچ وقت هیچ وقت چشمم بهت بیفته!به آدم بی منطقی مثل تو!
و در ماشین رو کوبیدم تا بلکه کمی خودمو آروم کنم! وقتی پشتمو به ماشین و سپنتا کردم! اشکام روی صورتم سرازیر شد!صدای حرکت وحشتناک ماشین توی گوشم پیچید! وایسادم و سر جام برگشتم و به جای خالی ماشین نگاه کردم!وای خدای من باورم نمیشد که پسنتا بدون اینکه حتی لحظه ای مکث کنه و به فکر این باشه که من رو وسط اتوبان تنها گذاشته گاز ماشین رو گرفته و رفته! حالا میفهمیدم که اون علاوه بر بی منطق بودن آدم فوق العاده بی معرفتی هم هست! باورم نمیشد که دوستم داشته باشه!اگه دوستم داشت اینجوری ولم نمیکرد!به قدری دلم از حرفاش گرفته بود که حد و حساب نداشت!چرا باید اینقدر غیر منطقی با این جریان برخورد کنه؟و بدتر از اون اینکه بی جهت بهم بگه ازم متنفره!مگه چه جرمی مرتکب شده بودم که جزاش این بی انصافی و بی معرفتیش بود؟ دلم بدجوری گرفته بود! یاد آخرین دیدارمون قبل از این اتفاق افتادم! اون روزی که توی کوچه دستامو با محبت گرفته بود و با چشمای مخمور و قشنگش به چشمام خیره شده بود و عاشقونه زمزمه میکرد دوستم داره! صداقت رو توی چشماش میخوندم و حتی لحظه ای به این فکر نمیکردم که امکان داره دروغ گفته باشه! اما گفته ها و رفتار امروزش کاملاً عکس اون روز بود! اون روز عشق رو تو چشماش دیدم و امروز نفرت رو...
از وقتی از سر قرارم با سپنتا برگشته بودم خودمو توی اتاقم زندونی کرده بودم!مامان توی آشپزخونه سخت مشغول بود و مهیار هم داخل اتاقش بود و برخلاف همیشه که ساعت رفت و برگشتم و چک میکرد از اتاقش بیرون نیومده بود و منم از خدا خواسته بوسه تندی از گونه مامان گرفتم و در جواب سوالش که پرسید چرا چشمام قرمزه؟زاد بودن کلر آب و فراموش کردن عینک شنام رو بهونه کردم و به سرعت ازش دور شدم و توی راه پله ها شنیدم که با صدای بلند میگفت:
-محبوب برو حموم و یه دست لباس مناسب بپوش که شب مهمون داریم!
و من هم با همون صدای بلند گفتم:
-کیه مامان؟
و جوابی از سمت مامان شنیده نشد و منم چون بی حوصله بودم پی حرفش رو نگرفتم!اما چند ساعت بعد وقتی هنوز روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف اتاقم چشم دوخته بودم مهیار وارد اتاقم شد! بدون اینکه در بزنه! با دیدنش سریع روی تخت نیم خیز شدم و به سرعت دستمو به چشمام کشیدم تا اشکامو پاک کنم!
-ببینم پیشی خانم چرا خودتو اینجا زندونی کردی؟
بی اختیار بینی مو بالا کشیدم و گفتم:
-سرم درد میکنه!
لبه تخت نشست و ذل زد توی چشمام و پرسید:
-این مرواریدا چیه داری هدرش میدی؟
لبخند زدم و گفتم:
-چشمام می سوزه!فکر کنم دارم سرما خوردم!
مهیار یه چشمشو تنگ کرد و با تعجب پرسید:
-گوشام دراز شد؟
و بعد دست کشید به گوش هاش و گفت:
-یعنی عر عر؟
بی اختیار خندیدم و مهیار ادامه داد:
-بچه جون من خودم ذغال فروشم منو سیاه نکن!
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم:
-اشکالی نداره! هر وقت حس کردی دلت میخواد واسه کسی درد و دل کنی گوشای من همیشه برای شنیدن مشکلات پیشی خشگلم شنواست!
بغلش کردم و سرمو گذاشتم روی سینه پهنش و شروع کردم به گریه کردن! مهیار بدون هیچ حرفی موهای بلندمو نوازش میکرد و حلقه های موهامو بین انگشتاش می پیچید و باز میکرد! هیچ حرفی نمیزد تا من خودمو آروم کنم و از اون احساس خفه کننده نجات پیدا کنم!بعد از مدتی که هق هق هام تبدیل به گریه های آروم تر شد صدای مهیار رو شنیدم که با خنده گفت:
-ببینم دختر چشمات به سد کرج شعبه داره؟
آروم خندیدم که ادامه داد:
-محض رضای خدا موهاتو شونه میکردی اینقدر کرک شده!
-مدلشه خوب...
-چه مدل ضایع ای داره موهات!
بعد منو از خودش جدا کرد و دستشو با عشوه بین موهاش کشید و گفت:
-دلت آب شه ببین چه موهای نازی دارم!
بعد دستشو انداخت زیر موهای خیالی و بلندش و با عشوه قشنگ و خنده دار تکونش و داد و با صدای زیر و زنونه ای گفت:
-وای مردم از این همه قشنگی.
وقتی صدای خنده بلند منو شنید از روی تخت بلند شد و گفت:
-خوب پیشی پاشو دست و صورتتو یه آب بزن منم برم لباسمو عوض کنم که خیس شده!
و بعد به تی شرتش اشاره کرد که خیس شده بود.
وقتی از اتاقم بیرون رفت تازه یادم افتاد که ازش تشکر نکردم و خیلی آروم شده بودم! از روی تخت بلند شدم و لباسام و با یه حوله برداشتم و به سمت حموم رفتم تا با یه دوش آب سرد روحیه م رو بهتر کنم!
حوله رو دور موهام پیچیدم و داخل آینه به صورت سفیدم نگاه کردم و لبخند تلخی زدم و از اتاقم خارج شدم! عقربه های ساعت توی راه پله ها نه شب رونشون میداد! اصلاً یادم نبود که مامان گفت مهمون داریم برای همین با همون لباس راحتی و حوله پیچیده دورسرم پله ها رو پایین رفتم که صدای خنده و صحبت به گوشم رسید! با کمی دقت متوجه شدم صدای خنده صدای کسی نیست جز عمو کیوان! لبمو به شدت به دندون گرفتم و با خودم گفتم:وای خدای من امشب همین یکی رو کم داشتم! با یه فکر سریع روی نوک پا چرخیدم و خیلی آروم سعی کردم پله ها رو همونطور که اومدم پایین برم بالا که صدای آهسته مهیار از پشت سرم بلند شد!
-ناماسته مادمازل!کجا تشریف می برید؟
هر چی فحش بلد بودم و نثار در و دیوار کردم و دوباره برگشتم و از دیدن مهیار که پایین پله ها وایساده بودم با قیافه ای در هم گفتم:
-مهیار جون من سر و صدا نکن بذار برم بالا!
مهیار یه پله اومد بالا و گفت:
-بری بالا که چی بشه؟
-خوب عموینا اینجان!
-ا؟جداً؟خوش اومدن!خوب تو چرا داری در میری؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
-مسخره نشو مهیار حوصله ندارم!
مچ دستمو گرفت و با لحن قاطعی گفت:
-همین الان میای میریم تو سالن!عمو تو رو دیدش زشته برگردی بالا!
از پشت پله ها سرک کشیدم به جایی که بقیه نشسته بودند!عمو داشت نگاهمون میکرد ! بی حوصله و از سر اجبار لبخند زدم و سرمو به حالت احترام تکون دادم و به سمت مهیار چرخیدم و گفتم:
-اینا اینجا چی کار میکنن؟
مهیار اخم کرد و گفت:
-اومدن مهمونی اشکالی داره؟
و بعد بدون اینکه اجازه اظهار نظری بهم بده دستمو کشید و مثل مامان بزرگا کنار گوشم پچ پچ کرد:
-مثل خانمای موقر میای و احوالپرسی میکنی و بعد معذرت خواهی میکنی و میری بالا لباساتو عوض میکنی و زودم برمیگردی فهمیدی پیشی؟
دستمو به زور از بین دستاش جدا کرد و غریدم:
-بله!امر دیگه ای نبود؟
مهیار به قیافه عصبی من لبخند زد و بعد ازم دور شد و با صدای بلند رو به جمع گفت:
-آقایون خانم ها این شما و این هم....
بعد برگشت سمت من و با لبخند و چشمک گفت:
-پیشی هندی ما!
با قدم های شل و ول به سمت جمع رفتم و با صدای بغض آلودی سلام کردم و به زنعمو که اول از همه تو مسیرم بود دست دادم و با اکراه روبروسی کردم! بعد با بابا و که کنار مامان نشسته بود روبوسی کردم و آخر سر نوبت به عمو که دستاشو برای بغل گرفتنم باز کرده بود رسیدم!بغض داشت خفه م میکرد! احساس بد و معذبی داشتم تو بغل عمو! عمو صورتمو بوسید و با شیطنت دستی به حوله روی سرم کشید و گفت:
-چطوری عزیز عمو؟
بغضمو قورت دادم و یواش زمزمه کردم:
-خوبم!
بعد بدون اینکه اجازه حرف دیگه ای به عمو بدم با صدای نیمه بلندی گفتم:پ
-برم لباسمو عوض کنم الان میام!
و با دو از پذیرایی خارج شدم و وقتی به راه پله ها رسیدم بغضم باز شد و شروع به گریه کردم!حس بد عذاب وجدان داشت خفه م میکرد!اصلاً انتظار دیدن عمو و زنعمو رو توی این موقعیت نداشتم! نمیتونستم مثل سابق با عمو راحت باشم و متاقانه توی آغوش امنش برم و با شیطنت سر به سرش بذارم! حالا دیگه ازشون خجالت میکشیدم و یه جورایی از دستشون ناراحت بودم! اونا بودن که طوق اسیری رو به گردن من انداختن تا من الان از رابطه م با سپنتا در عذاب باشم و یه روز خوش نبینم! دلم میخواست اونقدر جرئت داشتم که با فریاد بازخواستشون میکردم و میخواستم که بهشون بگم چه ظلمی در حق من کردن! میخواستم بگم اون از پسرشون که رفته یه جایی و معلوم نیست سرش با کدوم دختر فرنگی گرم شده که اصلاً یاد من بدبخت نمی افتاده و اون وقت من اینجا باید به همه توضیح بدم و هزار تا صغری کبری بچینم تا دست از سرم بردارن و بدونن راضی نیستم به این وصلت نامیمون!اصلاً همش تقصیر این کوروش لعنتیه! خدا بگم چی کارت کنه که منو اسیر خودت کردی! مرده شوره تو ببرن که این طوق رو انداختی گردنم! اصلاً نمی فهمم کی به این احمق گفته که من ازش خوشم میاد که همه جا جار زده من نامزدش م!پاهامو می کوبیدم روی پله ها و با گریه بالا می رفتم!دلم میخواست داد بزنم و هر چی فحش بلدم نثار کوروش لعنتی بکنم که منو بدبخت کرده که الان روم نشه تو چشمای عمو نگاه کنم! عوض داد زدن در اتاقم رو با حرص کوبیدم و خودمو روی تخت انداختم و با مشت و لگد له تخت کوبیدم و اونقدر سرمو توی بالشم فرو بردم که دوباره تنگی نفس به سراغم اومد و مجبور شدم بلند شم و سعی در آروم کردن خودم کنم!
لباس بهتری تنم کردم توی چشمام مداد کشیدم تا قرمزی چشمام توی ذوق نخوره و بعد به خیال خودم که آروم آروم شدم از اتاقم بیرون رفتم!
عمو به محض دیدنم کنار خودش جا برام بازکرد و منم به سمتش رفتم و کنارش نشستم! به محض نشستم صدای زنعمو به گوشم رسید:
-سایه ت سنگین شده محبوبه جون!حالا کوروش نیست تو نباید به عمو و زنعموت سر بزنی؟
حس میکردم صورتم داره گر میگیره! عمو با خنده گفت:
-وای الهی ببین چه خجالتی کشید دخترم!
از این فکر عمو که از شدت خجالت قرمز شدم پوزخند زدم و پیش خودم گفتم که چه زنعمو خوش خیاله که فکر میکنه به خاطر نبودن پسرش به اونجا نمیرم!
-نه زنعمو جون این حرفا چیه؟ شما که میدونید سال دیگه کنکور دارم برای همین دارم خودمو آماده میکنم!
عمو با تشویق به صورتم نگاه کرد و قبل زنعمو گفت:
-آره عزیزم بابا گفت که سخت مشغول درس خوندنی! الهی که موفق باشی! موفقیت تو آرزوی قلبی ماست!
سرمو با خجالت پایین انداختم و از این همه محبت عمو دلم گرفت!ای کاش پای کوروش وسط نبود تا با عشق و مثل سابق عمو رو می بوسیدم و بهش ابراز علاقه میکردم!از کنار عمو بلند شدم و با خجالت به آشپزخونه رفتم تا کمی آب بخورم!
توی آشپزخونه بودم که مامان وارد آشپزخونه شد و با چشم غره پرسید:
-چته محبوبه؟
سرمو بالا گرفتم تا قطره های اشکی که پشت سد چشمام قطار شده بودند بیرون نریزن و در همون حال گفتم:
-یه کم سرم درد میکنه! چیزی نیست!
مامان به سمت قابلمه های غذا رفت و زیر لب غر زد:
-آره جون خودت! فکر کرده من احمقم که حرفاشو باور کنم! من که میدونم روت نمیشه تو چشمای عموت نگاه کنی! معلومه که روت نمیشه! مگر اینکه چقدر وقیح باشی که از عموت حیا نکنی!
بی اختیار گفتم:
-تمومش کن مامان! نه خجالت نیست! هیچ کدومشون رو دوست ندارم!همینا بودن که طوق اسیری رو گردن من انداختن!از دست شما ها هم دلخورم! شماها که منو جزو آدم حساب نکردید و بدون نظرخواهی ازم منو مثل یه کالا فروختنی زدید به نام کسی که هیچ دلبستگی بهش ندارم! همین شماها بودید که برای عزیز کردن خودتون پیش اون یکی منو اسباب تفریحتون کردید! شماها هستید که نفهمید من کالای دستتون نیستم که روم قیمت بذارید و برای محکم تر شدن روابطتون احساساتم رو نادیده بگیرید!
کشیده مامان که توی صورتم نشست! دهنمو بست و نذاشت حرفایی که تو دلم تلنبار شده بود و حالا سر باز کرده بود بیرون بریزه و آروم بشم!
-خفه شو دختره بی حیا! هیچ میفهمی چی داری میگی؟ ما خیر و صلاحت رو میخوایم و تو اونقدر نفهم و خیره سری که این رو نمیفهمی! کوروش بهتری کسی هستش که میتونه آدمی مثل تو رو خوشبخت کنه! بفهم اینو و به جای بچه بازی و افکار احمقانه مثل آدم باش و منطقی فکر کن!
دستمو روی گونه م گذاشته بودم و باورم نمیشد مامان این کار رو باهام کرده باشه! با بغض گفتم:
-چرا شماها منطقی فکر نمیکنید؟ شماها دل ندارید؟احساس ندارید؟
-چرا ماها هم دل داریم هم احساس!اما احساسات ما خام نیست مثل احساسات تو! این راهی که تو پی گرفتی به ترکستانه محبوبه! من مادرتم تو پاره تن منی! با خون دل بزرگت کردم و به اینجا رسوندمت!حالا چطوری بهت اجازه بدم با ندونم کاری هات خودتو بدبخت کنی؟
-بیخودی حرف نزنید مامان!شما منو دوست ندارید!اگه داشتید به جای اینکه سیلی بزنید تو گوشم مثل مادرای دیگه میشستید پای درد و دل دخترتون و میفهمیدید از اون مردی که براش انتخاب کردید دل خوشی نداره!
-اتفاقاً چون دوستت دارم نمیشینم پای درد و دلت !من میدونم تو الان اسیر احساسات زود گذر شدی!همیشه گفتن تب تند زود عرق میکنه! من منطقی برخورد میکنم! ببین محبوبه!این روز رو یادت باشه!من میدونم خیلی زود سرت به سنگ میخوره! خیلی زود!اما امیدوارم اون روز روزی نباشه که هیچ راه جبرانی رو به جا نذاشته باشی!
و بعد بدون اینکه حرفی بزنه از بشقاب هایی که روی میز ناهار خوری گذاشته بود رو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت!نفس عمیقی کشیدم و حرف مامان بی اختیار توی گوشم زنگ زد!(( خیلی زود سرت به سنگ میخوره)) صدای زنعمو رو شنیدم که با مامان حرف میزد و به سمت آشپزخونه می اومد!سریع به سمت روشویی رفتم و صورتم رو شستم!
-دیگه چی کار میکنی محبوب جون!
برگشتم و نگاهش کردم!هر کاری میکردم نمیتونستم لبخند بزنم!حتی یه چیزی مث لبخند روی لبم پدیدار نمیشد!عضله های صورتم سخت منقبض شده بود و حس تکون خوردن نداشتم!
-دعا به جونتون میکنم!
زنعمو ریز خندید و بعد دسته ای از ظرفها رو برداشت تا به اتاق ببره،پیشدستی کردم و ظرفها رو از دستش گرفتم و با همون قیافه عبوس گفتم:
-شما همینجا به مامان کمک کنید من می برمشون!
و بدون هیچ حرف دیگه ای آشپزخونه رو ترک کردم!دلم از دست مامان خیلی گرفته بود!رفتارش پسندیده نبود!از اینکه اونطور توی گوشم زد دلم شکست!یه حسی میگفت من هم زیادی تند رفته بودم!اما من حقیقت رو گفته بودم!اونا با سرنوشت و آینده من بازی کرده بودند بدون اینکه نظر من براشون مهم باشه!
سر میز شام بودیم که بابا رو به زنعمو پرسید:
-زن داداش از کوروش چه خبر؟ آخرین بار کی تماس گرفته؟
زنعمو لبخند تلخی زد و گفت:
-یه مدتی هست که خیلی کم تماس میگیره!
-حتماً درگیر درساشه!
-نه مهیار جان درسا اونقدر سنگین نیست که کوروش و از یاد پدر و مادرش غافل کنه!
عمو برخلاف چند لحظه پیش که با اشتها غذاشو میخورد،با بی میلی قاشقشو توی ظرف غذا پس و پیش کرد و با دلخوری مشهودی گفت:
-دو هفته ای میشه ازش خبر نداریم!سه روز پیش باهاش تماس گرفتم گفت کلاسش داره شروع میشه و بعداً خودش تماس میگیره، اما هنوز همونه که تماس بگیره!
سکوت محضی ایجاد شده بود!حتی صدای قاشق و چنگال هم دیگه نمی اومد!صورت تک تک اعضای حاضر رو از نظرم گذروندم و با لحن خیلی جدی و تلخی گفتم:
-اینکه ناراحتی نداره حتماً اونجا درگیر دخترای مو بلوند و چشم آبی شده که از یاد خانواده ش غافل شده!
صدای برخورد قاشق به بشقاب بلند شد و من به سمت صدا برگشتم و از دیدن زنعمو که با دهن باز از تعجب نگاهم میکرد متوجه شدم قاشق از دستش توی بشقاب افتاده!زیر نگاه ملامت بار و پر از تعجب حاضرین داشتم ذوب میشدم که مهیار با صدای بلندی زد زیر خنده و چند لحظه بعد بقیه هم شروع به خندیدن کردن!تنها کسی که فقط لبخند تلخی روی لبش بود عمو بود که حالا داشت با نگاه مرموزی منو می پایید!
-میبینی عمو!چه میکنه این حسادت با خانما!
و دوباره غش غش خندید!با حرص به مهیار نگاه کردم و لبمو محکم گاز گرفتم تا سرش داد نزنم و آبرو ریزی نکنم! مهیار هنوز می خندید و همه رو به خنده انداخته بود!با نگاهم از مهیار میپرسیدم تو دیگه چرا؟ تو که میدونی هیچ دل خوشی از کوروش ندارم! مگه نمیدونست حسادت فقط زمانی منطقی میشه که به یکی عشق بورزی نه به کسی که ازش متنفری و میخوای سر به تنش نباشه! اونقدر از این فکر که، مهیار هم با ماماینا در انتخاب درست برای من موافق بود،حرصی شدم که قاشقمو توی ظرفم انداختم و با دلخوری به عقب تکیه زدم!عمو هنوز مرموزانه نگام میکرد و زنعمو راحت همراه مامان میخندید! فقط من میفهمیدم که پشت نگاه آروم و بی خیال مامان چه طوفان عصبانیتی به پاست!با چشماش داشت برام خط و نشون می کشید و منو بیشتر عصبی میکرد!
شب بعد از رفتن عموینا خودمو توی اتاقم زندونی کردم و با صدای بلند شروع به گریه کردم! همه پایین بودن و صدای گریه من به گوش کسی نمیرسید!گرچه اگه هم میرسید فایده ای نداشت!انگار همه توی گوشاشون پنبه گذاشته بودن و صدای التماس های منو نمیشنیدم!دلم خیلی پر بود و هر بار با کلافگی جیغ میکشیدم و حرصمو سر بالشم خالی میکردم و با مشت بهش می کوبیدم!ای کاش کسی صدای داد و فریادهامو می شنید و بهشون میگفت مگه زوره؟دوستش ندارم!نمیخوام باهاش ازدواج کنم!ازش بدم میاد!ازش متنفرم!از این سرنوشت اجباری که برام رقم زدید متنفرم! اما افسوس که هیچ کسی جز عروسکای توی اتاقم شاهد عجز و لابه هام نبودن!ای کاش این عروسکا جون داشتن و میتونستن از صاحبشون دفاع کنن!ای کاش کسی بود که ازم دفاع کنه!روی مهیار و مامان که خط قرمز کشیده بودم و بابا هم محال بود با وجود مخالفت مامان لحظه ای دل به دلم بده! از این همه بی کسی دلم وحشتناک گرفته بود!سرمو به دیوار تکیه دادم و با خودم گفتم:چقدر امشب دلم گرفته!این مشکل امشب و تازه ای نیست!مدتهاست که دارم با این مشکل دست و پنجه نرم میکنم!یه چیزی تو وجودم فریاد کشید این ناله ها به خاطر درگیریم با سپنتاست نه اون مشکل لاینحل قدیمی!با یادآوری اینکه سپنتا قدر بی رحمانه باهام رفتار کرده بود گریه هام شدت گرفت و روی تختم دراز کشیدم و دوباره گریه رو از سر گرفتم
دو روزی از اون ماجرا گذشته بود و من درست مث افسرده ها شده بودم و در طول اون دو روز لام تا کام با کسی حرف نزدم حتی مهیار،توی اتاقم میشستم و ساعتها با عروسک خرسی روی تختم حرف میزدم!خودم حس میکردم دیوونه شدم!با صدای هر زنگی از جا میپریدم و به سمت تلفن پرواز میکردم اما دریغ از صدای آشنایی که با من کار داشته باشه یا خبری از سپنتای من برام بیاره!از مژده هم خبری نداشتم و این موضوع بیشتر اذیتم میکرد!لحظه شماری میکردم تا شنبه برسه و بتونم مژده رو ببینم!دوست داشتم کسی باشه که باهاش درد و دل کنم و مث عروسکام ذل نزنه تو چشمامو و نگام کنه! کسی باشه که درکم کنه و با حرفاش آرومم کنه!
ادامه دارد...
------------------------------------

اينو همون اولش رو نت تايپ ميكني
يا نه اول رو كاغذ مينويسي بعد مياي ميذاريش رو نت؟
نه همون زمان تو نت تایپ میکنم!رو کاغذ نمینویسم!


سلام
تو رو خدا بقیشو زود بذار وای تروخدا چرا قسم میدی؟یه جوری شدم!:(

سپیده ببین اگه خیلی کارت سخته بیایم کمکت
بلکه کارات کمتر بشه این رو مانو بنویسی هی پیام بازرگانی پخش نکنی :31:

داستان قشنگی بود...مرسی. این داستان ادامه داردا!

hoosein62
01-07-2010, 17:17
وای تروخدا چرا قسم میدی؟یه جوری شدم!:(

من قسمت نمی دم
ولی لطف کن بقیه اش رو زودتر بذار

داستان قشنگی بود...مرسی.
ما هم همچنین آیا :31:
تشکرات ویژه از سفیده ی جان می شود پیشاپیششش :27:

Vahid_1990
01-07-2010, 19:52
خیلی خوشحالم این تاپیک رو پیدا کردم.واقعا رمان بسیار زیبایی هستش:40:

shs_micro2
01-07-2010, 20:53
این قسمت هم مثل قبلی ها عالی بود
منتظریم ببینیم دیگه قراراه چه بلا هایی بر سر این محبوبه ه بیاری
دیگه برامون عادی شده از وقتی روماناتو میخونیم
هههههههههههه:

Eshghe_door
02-07-2010, 12:46
واااااااااااي

سپيده جون كم كم بنويس تند تند بنويس

پير شدم تا بخونمش!

Vahid_1990
03-07-2010, 15:43
رمان های سپیده واقعا خوندن داره. همیشه فوق العاده هستن:40:

sh@yan
06-07-2010, 08:59
مرسی از رمانت
واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم

sokootekhamoosh
06-07-2010, 10:09
سلام.ممنون از نوشته قشنگت.زیباییش به بیدار کردن احساسی بود که حتی با گذر زمان هم میبینیم جرقه ای میتونه شعله ورش کنه.امیدوارم این شانس رو داشته باشم که ادامش رو زودتر ببینم.

FireShot
06-07-2010, 12:44
سلام
واقعا زیبا هستش.منتظر قسمت بعدی هستیم.
زود تر بنویس دق کردیم :دی

Miss Artemis
09-07-2010, 18:41
خب تا اینجا خیلی قشنگ بود.....مطمئنا خیلی قشنگ تر هم میشد....ولی متاسفانه انگار همه سرکاریم.....