PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : پایان لحظه تلخ



عــــلی
06-05-2010, 15:30
«بسم الله الرحمن الحیم»

سلام:10:.
نویسنده: .... !!!!:46:

دوستان میتونن نظراتشونو بگن...البته خواهشاً ایراد نگیرید.. چون خودم ایراداشو میدونم.داستان کامله سعی میکنم هر چند روز یه قسمتشو بزارم چون اگه همشو بزارم هیجانی نمیشه.ممنون.

پایان لحظه ی تلخ... (قسمت اول)

تنها بودم در اتاقم و روی صندلی آرام و آرام تاب میخوردم...از پنجره به بیرون نگاه میکردم..ماه کامل و نورانی بود و ستارگان در کنارش به من چشمک میزدند...ناگهان احساس کردم چیزی روی گونه هایم تکان میخورد و به پایین سرازیر میشود...ترسیدم...انگشت کوچکم را رویش کشاندم...دیدم اشک است...احساسی به من میگفت آرزویی کن...منم بی اختیار و بدون اینکه فکری کنم صدایی از لابلای حنجره ام آرام گفت:همدم میخواهم.
بعد که به خودم آمدم دیدم استرس تمام وجودم را فرا گرفته است...نمی توانستم نفس بکشم...گفتم خدایا آرامم کن...بدتر شدم...و همینطور بیشتر خدا را صدا میزدم...گویی او از این بازی خوشش آمده بود... لبخندی بر لبانم جاری شد... خود را روی تخت پرتاب کردم.احساس کردم کسی مرا در آغوش گرفته است...مثل نسیم آرام گرفتم و روی تخت دراز کشیدم...پلک زدم، صدایی شنیدم:پسرم پاشو صبح شده است باید به مدرسه بروی. آخر آن روز اول مهر ماه بود و مدرسه ها تازه باز شده بود...منم 16 سال داشتم و تازه انتخاب رشته کرده بودم.با ذوق و شوق فراوان بلند شدم و به سوی مدرسه روانه شدم.اولین سالی بود که به این مدرسه میامدم و کسی را نمیشناختم.
پای سمت راستم را آرام جلو بردم متوجه سایه شخصی شدم، سرم را بالا بردم،جوانی رعنا و سپید روی را دیدم...او اولین کسی بود که چشمانم روی مردمک چشمش قفل کرده بود، احساس خوبی بهم دست داد.سلام کردم و صدای گرم سلام را شنیدم گویی انرژی تازه گرفته ام.
به جلو رفتم چندتا از بچه ها را که میشناختم، موقعیت وی را جویا شدم...گفتند:در فلان جا خانه دارند و بچه ی فلان کس است و رشته اش برق است.و چون رشته من کامپیوتر بود خوشحال نشدم از اینکه وی از من جدا باشد،دوست داشتم که وی اولین کسی باشد که با او دوست می شوم، برای همین با کسی دست دوستی نمی دادم.
هر روز در حیاط مدرسه به چهره زیبایش نگاه میکردم و به امید اینکه به من نگاهی بیاندازد حیاط مدرسه را اندازه میگرفتم.
روزی در کلاس خود متوجه این موضوع شدم که در کنارم نشسته است...جا خوردم اول فکر کردم خواب میبینم ولی کمی که دقت کردم دیدم خودش است..پرسیدم: مگر رشته تو برق نیست؟پس چرا در کلاس کامپیوتر آمدی؟گفت:تغییر رشته داده است!!از خوشحالی و هیجان بال در آوردم.بی اختیار گفتم:با من دوست میشوی؟چشمانش گرد شد و گفت:مگر دوست نیستیم؟منم سرخ شدم و از او و زندگیه شخصی اش سوال می پرسیدم.هر سوالی که می پرسیدم هیجانم بیشتر میشد و یک علامت تعجب بر روی سرم به جای سوالهایم می نشست.با خود گفتم معجزه شده است...چون تمام مشخصات ما شبیه هم بود.از تاریخ تولد گرفته تا گروه خون...طرز صحبت کردن و شخصیتمان هم مثل هم بود...انگار که دو نمیه را از هم جدا کرده باشی.جالبتر از همه این بود که هر اتفاقی که برای من می افتاد برای وی هم می افتاد...و همینطور بلعکس...
دوستی مان روز به روز شدت می گرفت، آنقدر به هم نزدیک شده بودیم که ده روز من خانه ایشان در کنارش بودم و ده روز وی...هر شب تا صبح بیدار بودیم با هم گریه میکردیم و با هم خنده میکردیم و یکدیگر را در آغوش می کشیدم.خانواده هایمان دیگر کامل مارا می شناختند، طوری که من مادر وی را مانند مادر خودم صدا میکردم.دیگر جزئی از خانوادشان شده بودم...وی موتور سوار خوبی بود من هم همیشه ترکش بودم اصلاً هم اهل لایی نبود..موهایش بلند بود وقتی گاز میداد صورتم را به داخل موهایش می بردم و بازی میکردم.
روزی دیدم ناگهان به منزلمان آمد و گفت: که مهمان دارند و به کامپیوتر من احتیاج دارد...منم وی را آوردم بالا با اینکه عجله داشت..کمی چای خوردیم و سیستم را به وی دادم و حرکت کرد و یه خداحافظی گرم نثارش کردم...
ده دقیقه بعد گوشی مبایلم زنگ خورد.....
یکی از همکلاسی هایم بود.... خبر تصادف دوستم را داد...یه بقض به اندازه مشت دستم گلویم را گرفت.وقتی گوشی را قطع کردم.گریه تمام وجودم را فرا گرفت و با آنکه کیلومتر ها با منزلشان فاصله داشتم خودم را دوان دوانو موتور و ماشین در پنج دقیقه رساندم...همینطور که اشک میریختم ناگهان دیدم...
(ادامه دارد)
:40:

hobab1987
06-05-2010, 19:35
سلام
خوبي دوستم؟
داستان خودته؟ واقعيه؟
به هر حال منتظر ادامه‌ي داستانت هستم.

عــــلی
07-05-2010, 19:24
پایان لحظه ی تلخ... (قسمت دوم)
دیدم که غرق خون روی زمین و داخل جوی آب افتاده است...پاهایم توان راه رفتن نداشت...آرام آرام به جلو رفتم و دیدم بلند شد...دست خود را به طرف من گرفت و گفت:سلام،سپس به آغوشم چسبید و از هوش رفت...فریاد زدم خدایا...خواهش میکنم...!
با کامیون تصادف کرده بود...چیزی از موتورش نمانده بود... همه جمع شده بودند و فقط گریه کردن مرا نگاه میکردند...دلم میخواست همه آنها را یکجا بکشم...ناگهان متوجه شدم جوانی دستش را روی شانه هایم گذاشت...لبخندی روی لبانم جاری شد...وقت را تلف نکردم....بیمارستان نزدیک بود آنقدر خدا خدا و بلند بلند گریه کردم که رسیدیم به بیمارستان...
دیگر نفهمیدم چه شد...تا اینکه متوجه فریاد های بسیار بلندی که گوشم را کر میکرد شدم...صدای مادرش بود...تمام خانواده اش آمده بودند و خانواده من هم جمع شده و احساس همدردی میکردند...بیمارستان پر جمعیت شده بود...روز تلخی بود...فقط چند نفرمان داخل بیمارستان ماندیم و بقیه به بیرون رفتند...
وقتی قدم میزدم انگار پاشنه های کفشم نامش را صدا می کرد...هیچ صدایی جز صدای زجه های مادرش شنیده نمیشد...قلبم از فشار و استرس در حال ترکیدن بود...یادی از روزهای قدیم کردم...چه دریا و جنگلی که دوتایی میرفتیم...یادم میامد که یک گنجشک کوچک که توان بال زدن نداشت را از روی زمین برداشتیم و تمام آن روز را دوتایی به دنبال لانه اش گشتیم وقتی آن گنجشک را به لانه اش باز گرداندیم متوجه شدیم که مادرش به روی سرمان پرواز میکند و دورمان می چرخد.هیچ موجودی را جز خودمان نمیدیدیم و همیشه عاشق و دلباخته هم بودیم.
بینی های خودمان را به هم میچسباندیم و به چشمان هم خیره میشدیم وقتی خنده میکردیم از خنده و شادی دل درد میگرفتیم.
شبهایی که غم داشتیم چندتا شمع در اتاق میگذاشتیم و به صورت هم خیره می شدیم و بی اختیار از چشمانمان اشک سرازیر میشد.همان لحظه یک آرزو میکردیم و پی برآورده کردن آن بودیم.
در همین افکار بودم که ناگهان در سی سی یو باز شد و صدای کفش دکتر سکوت سالن را در هم شکست...
مادرش به جلو رفت و پرسید:
چی شده دکتر؟حالش خوبه؟
دکتر گفت: تصادف سختی بود وی در شرایط خوبی نیست برایش دعا کنید....
من هم که دیگر کنترل خودم را از دست داده بودم... جلو رفتم و به دکتر گفتم:اگه بلایی سرش بیاد کاری میکنم که...
کمی فکر کردم و دوباره گفتم:دکتر خواهش میکنم هر کاری میتوانید بکنید باور کنید اگه اتفاقی برایش بیافتد...خواهش میکنم دکتر... .
دکتر گفت:شما برادرشی؟فقط براش دعا کن...اون داره با مرگ دست و پنجهنرم میکنه...
بعد هم رفت.
و من ماندم و احساس پوچی...
(ادامه دارد)



سلام
خوبي دوستم؟
داستان خودته؟ واقعيه؟
به هر حال منتظر ادامه‌ي داستانت هستم.
سلام دوست عزیز.
مرسی.
آره خودم نوشتم.
همش واقعیت نیست فقط یکمشو از داستان زندگی خودمه:46:.

ssaraa
09-05-2010, 07:55
اخ اشک ما رو در آوردی...............راستی میشه بیزحمت با فونتای درشت تر بزاری

sepideh_bisetare
09-05-2010, 15:46
من یه جورایی گیج شدم:دی
داستان قشنگیه. موفق باشی

عــــلی
09-05-2010, 17:50
سلام.

اخ اشک ما رو در آوردی...............
راستش اشک خودمم در اومد وقتی مینوشتم!!!!

راستی میشه بیزحمت با فونتای درشت تر بزاری
ok


من یه جورایی گیج شدم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
داستان هنوز به جای حساسش نرسیده...توی فسمت بعدی جالب میشه.
اینم به دوستان بگم که این داستان 7 قسمت بیشتر نیست.

---------- Post added at 06:50 PM ---------- Previous post was at 06:49 PM ----------

پایان لحظه ی تلخ... (قسمت سوم)
دیگر شب شده بود و اشک چشمانم خشک و پاهایم خسته شده بود.رفتم که یک گوشه ای بنشینم که دکتر آمد و گفت....
گفت....
خدا رو شکر خطر رفع شده است.میتوانید او را ملاقات کنید...فقط خواهشاً شلوغ نکنید.
از خوشحالی داشتم بال در میاوردم.دست دکتر را گرفتم و یک ماچ آبدار هدیه اش کردم.یک علامت تعجب هم روی سر دکتر ایجاد شد که من با دستم آن را ترکاندم!
به سرعت خود را به اتاقش رساندنم...دیدم بیچاره تمام سرو صورتش باند پیچی شده و پایش هم شکسته بود.بعد از اینکه مادر و خانواده اش را دید...نام مرا جویا شد...منم خودم را نشان دادم...لبخندی بر لبانش جاری شد که دلم را لرزاند.
بعد از کمی وقت تلف کردن دکتر گفت:فقط یکی از شماها میتواند شب پیشش بماند...قبل اینکه کسی فکر کند من از مادرش اجازه گرفتم و پیشش ماندم...
آن شب را تا صبح برایش جک گفتم و او فقط خندید و پشت هر خنده ای دوباره می خندید...آن زمان ما 18 سال سن داشتیم و سال قبل دیپلم را گرفته بودیم و بیکار بودیم. چند روز بعد تولدمان بود و ما چون روز تولدمان شبیه هم بود قرار بر این شد که هر سال را با هم جشن تولد بگیریم.
و اما داستان من تازه شروع شده بود و من غافل از اینکه همه این اتفاقات فقط مقدمه ای برای شروع داستان من بود بودم.
من فقط پدر و مادر دوستم را میشناختم و کاری به خانواده اش نداشتم و تا به حال هم خواهر و برادرانش را ندیده بودم.
دوستم نمیتوانست راه برود و روی تخت در حال استراحت بود چون پایش شکسته بود.من هم هر روز پیشش بودم و ازش مراقبت میکردم و مادرش برایمان غدا میاورد تا بخوریم.
در یکی از همین روزها که در حال صحبت کردن با وی بودم...ناگهان صدای نازک و دلنشین دختری 16 ساله را شنیدم که دوستم را صدا میکرد و دوستم چون مثل قبل نمی توانست حرکت کند به من گفت که جواب بدهم.سرم را از در انداختم بیرون چهره ای را دیدم که انگار تو عمرم داشتم همچین صورت زیبایی را در ذهنم نقاشی می کردم.دلم لرزید و تمام بدنم سوزن سوزن شد.آن دختر از دیدن این حال من خنده اش گرفت و گفت:ناهار آماده است به مادر بگویم که برایتان بیاورد؟منم که زبانم بند آمده بودو نمی توانستم حرف بزنم با سر اشاره کردم که بله.همین که سرم را برگرداندم چهره اش از یادم رفت و فقط یه تصویر کوچک از صورتش در ذهنم ماند که من هرچه دقت میکردم نمیتوانستم به یاد بیاورم.هر چه دوستم صدایم میکرد نمی شنیدم...محو و مات مانده بودم و به یک نقطه خیره شده بودم به هیچ چیز نمیتوانستم فکر کنم.که متوجه شدم دوستم پیراهن مرا میکشد و میگوید: مادرم ناهار را آورده برو بیار که من خیلی وقته شکممو صابون زدم تو چطور؟گفتم: من...من...من سیرم.با تعجب گفت:چیزی شده؟چرا رنگت پریده؟و مادرش را صدا زد و از او آب قند خواست تا برایم بیاورد.من دیگر نمیتوانستم فکر کنم...انگار تمام اندام های حسی ام از کار افتادن...تا بحال همچین حسی نداشته ام... من عاشق شده بودم...:40:
(ادامه دارد)

عــــلی
11-05-2010, 18:06
پایان لحظه ی تلخ... (قسمت چهارم)
سلام:40:.
کمی داستان رو از حالت نوشتاری به گفتاری تغییر میدم تا کمی جذاب تر بشه البته به دلیل اینکه ادبیاتم زیر صفره:31:....
اون روز دیگه برام روز نبود...انگار میخواستم خودمورها کنم یا بشینم تمام سلول های بدنمو بشمارم، دلم میخواست تمام کره زمین روبا انگشتم بلند کنم و فریاد بزنم...خدایا تو بهترینی...
از دوستم خداحافظی کردم و راهیه خونه شدم...خیلی خوشحال بودم...به خودم گفتم خدایا ای کاش همیشه عاشق باشم چرا زودتر این حسو بهم ندادی؟داشتم دیوونه می شدم...تمام دورو برم گل و سبزه بود...پروانه های سفید دور سرم میچرخیدن انگار همه مثل من عاشق شده بودن...وقتی رسیدم خونه یادم رفت به مادر پدرم سلام کنم...همه مات منو نگاه می کردن ولی من هیچکدومو ندیدم...به اتاقم رفتم و یک آهنگ شاد گذاشتم...و اما شب شد...
همینطور تو فکررفتم...فکرای عجیب و غریب...اگه بهش نرسم...اگه ازدواج کرده باشه...اگه عاشق کسی باشه...اگه از من بدش بیاد...اگه دوستم بفهمه...اگه پدر و مادرش راضی نباشن...اگه پدر و مادرم راضی نباشن و ... .
اشکم در اومد...تازه اولین شبی بود که دلتنگی رو احساس می کردم و دوست داشتم که کنارم باشه و اشک هام رو پاک کنه... ولی همش فکرو خیال بود...به خدا گفتم...خدایا ازت خواهش میکنم...اگه اون همون کسیست که من لایق اون هستمو اگر صلاح میدونی برام نگهش دار...خدایا این حس رو ازم نگیر...
گریه و زاری و خدا خدا کردن کار هر شب من شده بود...دیگه مثل قبلاً شاد نبودم...همش تو فکر خودم بودم...شبها اونقدر گریه میکردم که چشمهام خسته می شد و بعد می خوابیدم...میدونستم خدا خیلی منو دوست داره...واسه همین یه نور امید ته دلم همیشه روشن بود...
یه روز به سرم زد،خواستم برم و به دوستم بگم که اون دختره کی بود؟ من عاشقش شدم...تمام ریتم زندگیم به هم ریخته لطفاً کمکم کن...اما نگفتم...رابطمو باهاش بیشتر کردم... و به دوستم نزدیک و نزدیک تر شدم تا اینکه یه روز دیدم دوستم صداش میکنه...آبجی ناهار حاضره؟تمام بدنم لرزید تو دلم گفتم وای اون خواهرشه...دیگه ناامید تر از قبل شدم...چون میدونستم که اگه دوستم بفهمه من عاشق خواهرش شدم ناراحت میشه...
تمام روح و تنم صداش میکرد، شده بودم یک آدم سرشار از احساسات که اگر اراده میکردم راحت بیست بیت شعر عاشقانه میگفتم.تا 19 سالگیم همینطور عاشق و دلباخته بودم...یک سال بود که فقط صداشو میشندیم...و دیگه چهرشو ندیدم...دیگه به دوستم سر نمیزدم...همش به خونه شون زنگ میزدم و چون خواهرش گوشی رو بر میداشت من انرژی تازه ای میگرفتم...دیگه به من عادت کرده بود...امسال وقتی که سال تحویل شد به خونه شون زنگ زدم گوشی رو برداشت و بدون اینکه من حرفی بزنم سلام کرد و سال نو رو بهم تبریک گفت من تمام دلم تاپ تاپ میزد و داشتم از خوشحالی دیوونه میشدم...اون شب تصمیم گرفتم زنگ بزنم و باهاش موضوع رو در میان بذارم.پدرم اومد داخل و گفت برو بیرون این لیست رو خرید کن...منم رفتم... وقتی برگشتم پدرم گفت:خواهر دوستت زنگ زده بود باهات کار داشت...تمام بدنم سوزن سوزن شد...احساس کردم که میخواد بهم بگه که چه حسی نسبت بهم داره...منم وقتو تلف نکردم و بهش زنگ زدم...
(ادامه دارد)

mmiladd
11-05-2010, 19:38
کلشو تو یه pdf بیار.....

عــــلی
11-05-2010, 19:59
کلشو تو یه pdf بیار.....
سلام.
اگه میخواستم بیارم که دیگه اینجا نمیگفتم باشه ان شاالله وقتی همه قسمتاشو گفتم.
کسی تا حالا این داستانو نخونده...
البته آخرین قسمتشو هنوز کامل نکردم.

ssaraa
12-05-2010, 07:32
من که نخوندم و بیصبرانه منتظرم..........زود زود

عــــلی
13-05-2010, 17:29
سلام.
پایان لحظه ی تلخ... (قسمت پنجم)
وقتی داشتم بهش زنگ میزدم قلبم از دونده مسابقات دو هم تندتر میزد...اما پدرش گوشی رو برداشت...حال و احوالشو جویا شدم و سال نو رو تبریک گفتم بدون اینکه خودم بخوام گفت که خانواده هم بیرون رفتن...منم خداحافظی کردم...یک خداحافظی که هر کس که پشت تلفن بود دلش میگرفت...
بازم دلم گرفت...می ترسم از تنهایی دق کنم...آخه کی تو عمرش اینقدر تنها بود که من دومیش باشم...خدایا کمکم کن...دوستش دارم...کمکم کن بیشتر دوستش داشته باشم...اگه دلم بشکنه دیگه درست نمیشه ها...پس یکم از اون بارونه رحمتت روی دلم ببار...
چند روزی گذشت...تا اینکه تصمیم گرفتم یه سری به دوستم بزنم...رفتم و چند شبی پیشش موندم...دیگه از اون موقع کمتر با هم تا میخوردیم ولی هنوز مثل قبل همو دوست داشتیم...شب آخر ساعت 3 نصفه شب تصمیم گرفتم برم دستشویی...دیگه دوستمو بیدار نکردم...رفتم و در حال برگشت بودم که یهو خواهرش جلوم سبز شد...اول ترسیدم....یه گوشه وایستاد و بهم نگاه میکرد...منم فقط یه لحظه تو چشاش نگاه کردم...دوباره دلمو برد...
من بعد اون روز دوباره مثل قبل تصمیم گرفتم که با دوستم بیشتر از قبل باشم...شبی دوستم یکی از معلم هامونو دعوت کرد به منزل منم اون شب اومدم پیشش...زنگو زدم گفت بیا بالا،داشتم میرفتم که نمیدونم چی شد برگشتم دیدم لب پنجره داره نگام میکنه...ولی اشتباه نکنم اونم عاشقم شده بود،رفتم تو همین لحظه که دوستم با معلمم گرم صحبت بود اومد و دوستمو صدا کرد که بیاد میوه ها رو بگیره...دوستم که مشغول صحبت کردن بود بهم گفت که برم میوه ها رو بگیرم،منم از خدا خواسته رفتم وقتی دیدمش انگار یک فرشته روبروم وایستاده بود یه نگاه بهم انداخت و گفت:خوب بیا بگیر دیگه دستم خسته شد...گفتم:ببخشید،ظرف میوه هم که اونقدر کوچیک بود که نمیدونم چی شد دستم خورد به دستش،تمام ریتم بدنم بهم ریخت و ظرف افتاد...
خیلی ترسیده بودم، تمام دست و پام میلرزید، گفتم ببخشید واقعاً نمیخواستم اینجوری بشه، آروم بهم گفت: دستو پا چلفتی، بعد خندید و رفت...منم با اون حرفش بهم بر خورد...دوستم اومد گفت:چی شده؟ یه میوه خواستی واسمون بیاری ها،خلاصه همه چی رو جمع کردیم و گرم صحبت با معلم شدیم،همین که در حال صحبت کردن بودیم متوجه شدم که از لای پنجره داره بهم نگاه میکنه،منم لو ندادم که بفهمه من دیدمش،تیریپ گرفتم و با شخصیت صحبت میکردم.گفتم الان بهترین فرصته که من دلبری کنم.ولی متاسفانه نمیدونستم چطوری این کارو بکنم،شروع کردم از خودم تعریف کردن، اونم مسقیم داشت نگاه میکرد و گوش میداد،حرفم که تمام شد یه نگاه دیگه انداختم دیدم فهمید دارم میبینمش...رفت.
اون شب، واقعاً شب من بود چون انگار به اندازه یک عمر دیدمش...خیلی خوشحال بودم،ولی همراه با استرس شدید بود،چون خیلی دوست داشتم بدونم که در مورد من چی فکر میکنه، تو همین افکار بودم که دوستم اومد تو و بهم گفت....
بهم گفت:دو هفته ی دیگه عروسیه خواهرمه میخوام اون شب باهم مجلسو بچرخونیما...من اصلاً مات موندم...نمی دونستم گریه کنم یا فرار کنم یا خودمو بکشم یا داد بزنم یا...
گفتم جدی میگی؟گفت:آره چطوره مگه؟گفتم:هیچی...خوب مبارک باشه...
(ادامه دارد)

عــــلی
15-05-2010, 19:47
سلام.
پایان لحظه ی تلخ... (قسمت ششم):40:
خلاصه...الان تمام عاشقا میدونن که چه حسی دارم، رو به آسمان کردمو گفتم...خدایا این حق من نبود...من گناهی نکردم که باید اینجوری شکنجه بشم...من که اصلاً تا حالا سمت خلاف نرفته بودم از اون شب تصمیم گرفتم بزنم به سیم آخر و دیگه هر بلایی که میخوام سر این جسم بیچاره ام بیارم...یعنی من تو این دو هفته خدا رو کاملاً فراموش کردم...در حالی که اون همیشه به فکرم بود و من از خدای خودم غافل بودم...
هفته آخر فرا رسید و من یه مشروب تو دستم داشتم تمرین میکردم که عروسی رو هر جور شده بهم بزنم...مهم نیست که چه بلایی میخواد سرم بیاد ولی بهمش میزنم...
شب عروسی فرا رسید...تمام دوستان اومده بودن با کد و شلوار و تیریپ خفن...منم یه لباس کهنه تنم کردم مثل درویشا....وقتی دوستم بهم نگاه انداخت خیلی ناراحت شد گفت این چه وضعیه بیا بریم خونه بهت لباس بدم...منم گفتم:تو رو جونه مامانت بی خیال اصلاً حال ندارم...فهمید مشروب خوردم صدام میلرزید...گفت:خیله خوب،راحتی تو راحتیه منه،رفتیم تو مجلس عروس و دوماد منم عصبانی و از خدا بی خبر مست و بی جان رفتم وسط و منتظر عروس و دوماد شدم...همینکه عروس و دوماد اومدن وسط رفتم جلوی عروس خواستم بگم بی معرفت...
خواستم بگم بی معرفت...
که اشکم در اومد...اون...
اون خواهر بزرگتر دوستم بود...دست کردم تو جیبم دیدم پولی ندارم...یکی دستمو از پشت گرفت و یه پنج هزار تومانی بهم داد..برگشتم دیدم دوستمه...گفت:حالت خوبه؟گفتم آره ممنونم.پولو دادم و یه ماچ آبدار به دوماد دادمو به عروس خانوم گفتم مبارک باشه...
چشم همه به من بود...بعضی ها پچ پچ میکردن که این کیه با این وضع تو عروسی...
سرم گیج میرفت و دلم تیر میکشید...استرس شدیدی برم داشت....داشتم دیوونه می شدم...نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت...
در حالی که هیچکس نمیدونست اون شب چی تو دلم میگذشت...نا خودآگاه برگشتم و خواهر کوچیکشو دیدم که داره بهم نگاه میکنه...چشاش پر اشک بود...یه سر تکون داد و چند قطره از اشکش روی زمین افتاد همین طور به هم نگاه میکردیم که اون یه دسمال گرفت جلوی صورتش و گریه کنان رفت...
انگار یکی شمشیر تو قلبم فرو کرده بود...نمیتونستم نفس بکشم....افتادم...گفتم خدایا منو ببخش...
لحظه ی تلخی بود...
(ادامه دارد)

ssaraa
16-05-2010, 06:34
جالب بود.............ولی عزیزم یک سوال
خیلی عجیب و غریب که یک نفر تو خونه زندگی دوستش رفت و آمد داشته باشه ولی اینقدر بی اطلاع باشه:18:

hobab1987
17-05-2010, 16:03
به خير گذشت!!!

عــــلی
17-05-2010, 16:16
سلام دوستان.
قسمت آخر آماده شده ان شالله فردا یا پس فردا شب میزارم باید کمی ویرایشش کنم.

خیلی عجیب و غریب که یک نفر تو خونه زندگی دوستش رفت و آمد داشته باشه ولی اینقدر بی اطلاع باشه
شخصیت قصه ما کسی بوده که همیشه و همه جا سرش پایین بوده و به هیچ عنوان دوست نداشته که از چیزی که نمیخواد سر در بیاره.
موفق باشید.

mosafereshomali
18-05-2010, 17:03
داستانت قشنگه ولی تو نوشتن یه کم ضعف داری موفق باشی

عــــلی
18-05-2010, 19:01
سلام.
پایان لحظه ی تلخ... (قسمت آخر)
روی زمین افتاده بودم که چندتا از دوستام اومدن منو بلند کردن بردن یه گوشه و هی توی صورتم میزدن و میگفتن حالت خوبه؟چی شده؟معلوم هست با خودت چی کار کردی این چه وضعیه واسه خودت درست کردی؟
منم زیر لبم هی اسمشو صدا میکردم بلند شدم و محکم همه رو زدم کنار و رفتم دنبالش ببینم کجا رفته تا داستانو بهش توضیح بدم دیگه هیچی برام مهم نبود حتی جلوی دوستمم باهاش حرف میزدم.تو این فکرا بودم که چی بگم و از کجا شروع کنم که دیدم جمعیت همه یه جا جمع شده بودن یه دردی توی قلبم احساس کردم و کاری نداشتم که چرا اونجا جمع شدن رامو گرفتمو داشتم میرفتم که دوستم با سرعت به سمت جمعیت رفت و گفت....
گفت: آبجی...
اصلاً فلج شدم یعنی روی زمین راحت نشستم چشام از بس که اشک ریخته بودم سرخ شده بود. به یک وضعی خودم و بلند کردمو به جمعیت رسوندم تا برسم اونو برده بودن بیمارستان...وضعیتو جویا شدم دیدم یکی میگه خودکشی میخواسته بکنه که اینجوری شده....با سرعت خودشو روی ماشین پرت کرده...نمیدونم ماشین چقدر سرعت داشته....
با خودم گفتم چی کار کردی بی معرفت اگه امروزو صبر میکردی این همه اتفاق بد نمی افتاد.دیگه از این بدتر نمیشد.عروسی بهم خورده بود نمیدونم چرا همه این حسو داشتن که بهم ریختن عروسی دست من بوده. چند نفر از آشناهای داماد اومدن چندتا زدن منو بعد دوستام اومدن جدا کردن.
حرکت کردم به سمت بیمارستان چون دیگه طاقت نداشتم ببینم چی شده آخه خیلی تحت فشار بودم.همین که رسیدم دم در بیمارستان دیدم داماد اونجا وایستاده و منتظرمه...رفتم جلو که دیدم به سرعت داره به طرفم نزدیک میشه گفتم الانه که بزنه داغونم کنه....
یه دفعه یه احساس درد و سوزش شدید رو قلبم احساس کردم...یه لحظه جم نمیتونستم بخورم که سرمو فقط آوردم به سمت پایین دیدم چاقو درست وسط سینم فرو رفته...دیگه نفهمیدم چی شد...
چشمامو باز کردم دیدم کلی دمو دستگاه بهم وصل کردن انگار فلج شده بودم هیچ یک از اجزامو نمیتونستم تکان بدم.خواستم تکان بخورم که یه دفعه دکتر گفت:تکان نخور....سعی نکن حرکت کنی...
دکتر میگفت لحظه ای که چاقو خوردی درست زیر و کنار قلبت اثابت کرده...کسی که چاقو رو بهت زده بدون شک قصد کشتنتو داشته.....
خلاصه از دکتر خواستم بپرسم ببینم خواهر دوستم چی شده حالش خوبه یا نه... که یه دفعه دوستم اومد تو و حالمو جویا شد....منم که نمیتونستم حرف بزنم...آروم زیر لب یه چیزایی میگفتم و اونم میفهمید که چی میگم....از اون اتفاق یه چند روزی گذشته بود....از چشاش میخوندم که خیلی ناراحته و میخواد یه چیزی بهم بگه....
اومد جلوتر طوری که راحت رگهای چشماش معلوم میشد....یکم ترسیدم....بهم گفت......
گفت دوستش داری؟
منم گفتم آره.....بعد به خودم اومدم گفتم:چی؟کیو دوست دارم؟منو چه به دوست داشتن داداش....خلاصه پیچوندمش....که دیدم یه دفع دستش رفت عقب مشت شد...
تا اومد بیاد طرفم یکی از دوستام دستشو گرفت و اونو برد بیرون....خیلی ناراحت شدم...یکی دو ساعتی همینطور تو فکرش بودم که دیدم دوباره دوستم اومد توی اتاقم...گفت میدونی الان تو کماست؟دیگه کاری نمیشه کرد...اون قبل اینکه بره تو کما اسم تو رو صدا میزد و از صداش معلوم بود که چقدر دوستت داره...
حالا تو میگی دوستش نداری و انگار برات اهمیتی نداره...
همینطور که حرف میزد اشک از چشام همینطور میومد....
که زبونم باز شد و با یه بغز بزرگ توی گلوم گفتم به خدا دوستش دارم....
اومد کنارم نشست و گفت:میدونستم دوستش داری و از من پنهون کرده بودی...ولی ببین پنهون کاری تو چه بلایی سرت آورده....
بهم گفت اگه خواهرم یه چیزایی کم داشته باشه بازم حاضری باهاش زندگی کنی؟ترسیدم ولی مصمم بهش گفتم آره...
که گفت اون بعد از تصادف پاهاشو از دست داده یعنی فلج شده...دیگه گریه هام بلند شد...تا اینکه همه وارد اتاق شدن...و دکتر همه رو بیرون کرد....
خیلی پژمرده شده بودم....بعد چند روز از حالت کما در اومد و منم دیگه روی تخت نبودم... بعد اینکه همه ملاقاتش کردن دوستم همه رو بیرون کرد و خودشم بیرون رفت...
فقط من موندمو عشقم...
نشستم کنار صندلی و فقط به صورت زیباش نگاه میکردم و اونم درست تو چشمام نگاه میکرد....تا یک ربع ساکت بودیم...بعد من گفتم چرا این کارو کردی؟اونم بلافاصله گفت تو چرا این کارو کردی؟
خلاصه جواب سوالامونو بعد هفت سال کنار هم زندگی کردن فهمیدیم...
یه سال رفتیم مشهد پیش امام رضا...و اونم از امام رضا شفا گرفت و دیگه میتونست روی پاهاش راه بره....
و این بود داستان زندگیی که عشق رو راحت میشد از اون فهمید و درک کرد.

از همه شماها ممنونم که تا اینجای داستان منو همراهی کردین.
برای همتون آرزوی خوشبختی میکنم.
نوشته شده در تاریخ 1389/2/27.
موفق و سربلند باشید:10::11:.

ssaraa
19-05-2010, 08:19
وای ممنون عزیز
جالب بود خدا رو شکر که هیچ کدوم نمردن

hobab1987
19-05-2010, 09:47
قسمت اخرش خيلي هيجاني بود
خسته نباشي
موفق باشي

b3st.programmer
25-05-2010, 11:02
سلام علی جان خوبی داداش؟
داستانت رو خوندم خیلی خوب بود.منتظر داستان های بعدیت هستیم.
موافقی داستانت رو به صورت جاوا برای گوشی های موبایل دربیاریم؟؟ نویشنده های زیادی توی نت هستند که نوشته ها و داستان های خوب و نویی رو می نویسند.
مسئول بخش جاوا هادی هست.
من هم تقریبا پاتوق ام اونجاست.:46:
H.VIKE


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
بهش می گم که باهات هماهنگ کنه.

قربانت
ســــــــپهر:10:

عــــلی
26-05-2010, 17:59
سلام علی جان خوبی داداش؟
سلام سپهر داداش عزیز.

ممنونم داداش نظر لطفته.


موافقی داستانت رو به صورت جاوا برای گوشی های موبایل دربیاریم؟؟ نویشنده های زیادی توی نت هستند که نوشته ها و داستان های خوب و نویی رو می نویسند.
هر جور دوست داری داداش من ازتون خیلی ممنونم واقعاً دست همتون درد نکنه.
موفق باشی و سلامت.

Hadi King
28-05-2010, 02:11
سلام دوستان بنا به درخواست دوست خوبم سپهر جان و تاييد كردن نويسنده داستان براي تبديل به جـاوا من اينكار رو انجام دادم و داستان رو به جاوا تبديل كردم دوستان ميتونن اين داستان رو تو موبايل خودشون هم داشته باشــن و داستان قشنگ علي جان رو براي دوستان و ... معرفي كنن :46: تو برنامه قسمت درباره سازنده همه چي رو نوشته ام تا داستان به اسم كس ديگه اي زده نشـــه كتاب رو با برنامه Magic درست كردم و رو همه گوشي هاي جاوا قابل نصبــه :11:
موفق باشيد!:40:

MosaferJade
28-03-2011, 20:09
سلام داداش علی
سال نو مبارک
امیدوارم سال پر از خیر و برکت برات باشه
راستی خیلی داستان قشنگی بود . خیلی قشنگ تعریف کردید
می خواستم با اجازه شما من هم یه داستان تعریف کنم البته آخر داستان هنوز معلوم نیست ولی فکر می کنم بی ربط به این تایپیک نباشه . من مثل شما نمیتونم با کلمات بازی کنم شاید بهتر باشه داستان را براتون تعریف کنم و شما به شیوه خودتون در این تایپیک قرار بدید .
براتون پیام خصوصی می دم
موفق باشید

neda_traveler
05-08-2011, 18:03
سلام به علي گل
داستانت خيلي قشنگ بود
از خوندنش لذت بردم
اميدوارم بازم برامون بذاري از اين داستان هاي زيبايي كه مينويسي

Mr Mohabat
05-08-2011, 18:23
آره خیلی زیباست
هوس کردم برم یه بار دیگه بخونم