PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان دنباله دار!!(بياين با هم کاملش کنيم!) (تاپیک دوم)



MrGee
04-04-2010, 20:53
سلام به همه
من نمی دونم چرا دیگه از اون تاپیک زده نشده ولی می خوام این تاپیک رو من بزنم
و دوباره داستان نویسی رو شروع کنیم.

قوانین این تاپیک:
1_هر گونه پست به غیر از ادامه داستان ممنوع.نیاین باز پست بزنین که خیلی خوبه و فلان.یعنی نفر بعدی که پست میده باید بدون هیچ حرف اضافه ای داستان منو ادامه بده.
2_قبل از پست دادن در عنوان پست شماره دنباله داستان رو ذکر کنید.
3_هرگونه مسخره بازی و به کار بردن کلمات رکیک ممنوع.
  4_سعی کنید داستانتون جالب باشه و خواننده رو غافلگیر کنه.
  5_ادامه ی داستان باید دقیقا از اونجایی شروع بشه که نفر قبلی تموم کرده.
  6_ممکنه دو نفر همزمان پست بدن که در این صورت ممکنه دو نفر یه قسمت رو دوبار پست کنن(که خیلی ناجور میشه!)برای جلوگیری از این حالت لطفا اول یه پست خالی بدین و توش بنویسید که تا چند لحظه ی دیگر ادامه داستان رو مینویسم.بعدویرایش پست رو بزنیدو متن رو از توی note کپی paste کنید و تغییرات رو ذخیره کنید.با اینکار نفر بعدی متوجه میشه که یه نفر توی صف هستش و صبر میکنه تا اون پست بده بعد خودش.
8_هدف اینه که داستان هیچ وقت تموم نشه....پس لطفا طوری بنویسید که نفر بعدی بتونه به طرز جالبی ادامش بده.
9_جون هر کی دوست دارید به غیر از پست داستان هیچ پست دیگه ی ندید.
  10_توجه! هر کسی که از این قوانین سرپیچی کنه شناسه کاربریش رو به مسئولین سایت گزارش میکنم.

S@nti@go_s&k
04-04-2010, 21:03
خوب شروع کن داستانو

یکی بود یکی نبود :دی

MrGee
04-04-2010, 21:25
پست اول یه مقدار طولانی شد تا جهت داستان رو بدونید.


شب نزدیکای 11 بود پسرک تنها در حال رفتن به خونه بود تو این فکر که چه جور بهانه ای برا مامانش جور کنه هوا سرد سرد بود باد ملایمی میوزید و دانه های برف روی زمین را با خود بلند میکرد ماه کامل در اسمان می درخشید پسرک از کوچه های تنگ و تاریکی می گذشت ناگهان صدایی شنید برگشت کوچه تاریک بود چیزی ندید دوباره به راه افتاد احساس میکرد که تعقیب میشه باز صدایی شنید این دفعه مسمم تر برگشت کوچه تاریک بود کبریتی روشن کرد ارام به سمت کنار دیوار رفت وقتی به دیوار نزدیک شد موجودی عجیبی دید که بیشتر شبه سک بود حیوان به یک باره تکان خورد وقتی بلد شد ترس تمام بدن پسر را گرفت پا به فرار گذاشت پس از مدتی به پشت نگاه کرد چیزی نبود ناگهان به شئی برخود کرد حیوان(گرگ نما)پسر را برداشت و دندان های خود را در گردنش فرو کرد پسر میخواست داد بزند ولی صدایی از گلویش در نمیامد بالاخره حیوان پسر را رها کرد و پا به فرار گذاشت پسرک غرق در خون رها کرد ...

این خوبه نظر بدین بچه ها داستان خودتون اگه از این بهتره بگه

S@nti@go_s&k
04-04-2010, 21:48
خوب هستش اما به نظرم یه کم رو یه پسرک کار میکردی بهتر بود مثلا یه اسم واسش میزاشتی تا پسرک داستان

یه کم جذاب تر بشه بعدشم ماه کامل میدرخشید با کوچه تاریک تضاد داره میگفتی ماه تو آسمون نبود یا هوا ابر بود ترسناک تر

بودش مثلا اگر از تو جنگل میرفت به سمت خونه بهتر بود

Silver WereWOlf
04-04-2010, 21:58
ماه کامل نباشه که گرگنما نمیاد بیرون
اونم اسم نزاشته که بعدا اسم بزاریم
گوشه های دیوار که تاریک میمونه سایه ی دیوار میوفته

S@nti@go_s&k
04-04-2010, 22:35
ماه کامل نباشه که گرگنما نمیاد بیرون
اونم اسم نزاشته که بعدا اسم بزاریم

آها خوب درست ولی ماه کامل همه جا روشنه :دی

اسمشم بزار جیکوب خوبه؟

Silver WereWOlf
04-04-2010, 23:17
آها خوب درست ولی ماه کامل همه جا روشنه :دی

اسمشم بزار جیکوب خوبه؟

گوشه دیوار که تاریکه

جیکوبم خوبه

S@nti@go_s&k
04-04-2010, 23:22
گوشه دیوار که تاریکه

خوب پس از بغل دیوار باید رد بشه :دی

خوب مستر کراکر بقیشو نمیگی البته از اول شروع کن

یه کم محیطو بیشتر توصیف کن

Silver WereWOlf
05-04-2010, 09:24
جیکوب چشا شو باز میکنه تو بیمارستان بود صدای یه نفر میومد
-بیا بیا چشا شو باز کرد
مامانش بود که ابجیش سارا رو صدا میزد
سارا گفت: الو صدامو میشنوی
جیکوب با سر تائید کرد
-پسر کشتی مارو 2 هفتس خوابیدی چه اتفاقی برات افتاد
-نمیدونم فقط یادم میاد یه چیزی بهم حمله کرد و گازم گرفت
-آره اینو خودم میدونم جای دندوناش افتاده بود ازت تست هاری گرفتن خوشبختانه منفی بود زخمتم بعد 2 روز خوب شد دکترا همشون تو کف مونده بودن
مامان پا برهنه پرید وسط بحث و گفت: بله دیگه پسر منه عینه شیر بزرگش کردم من ناراحتم گکه چرا همون روزه اول خوب نشد
به جای زخم نگا کرد فقط جاش مونده بود
مامان و سارا در حال بحث بودن که جیکوب گفت : حیون رو گرفتن؟
سارا: اره سگه ماله یه مرده بود که هزینه بیمارستانم اون داد
-اون سگ نبود یه هیولا بود
مامان و سارا هردو خندیدند
سارا گفت: پاشو پاشو حتما افتادنی سرت به جایی خرده بلند شو باید یریم خونه

frnsh
05-04-2010, 19:48
دیگه شب شده بود و سه تایی تازه به طرف خونه در حرکت بودن؛ همینطور که جیکوب از شیشه ماشین بیرون رو نگاه میکرد، یک دفعه حرکت بوته های کنار خیابون توجه ش رو جلب کرد! هرچه جلوتر میرفتن حرکت بوته ها هم جلوتر میومد، انگار یک موجودی همزمان با ماشینشون در حرکت بود!
جیکوب جا خورد و با صدای لرزون به سارا گفت: "سارا، سارا، اونجا رو نگا!"
سارا روشو برگردوند و با خونسردی گفت: "مگه چیه؟ دوباره توهم زدی؟"
جیکوب: "نه به خدا، بوته ها دارن تکون میخورن، خب نگاه کن دیگه"
سارا با مسخرگی گفت: " من که چیزی نمیبینم، حالت خوش نیستا؛ رسیدیم خونه استراحت کن تا خوب شی!"

Silver WereWOlf
05-04-2010, 22:46
2 هفته از ماجرا گذشت جیکوب داشت کم کم اون ماجرا رو فراموش میکرد که وقتی از مدرسه داش برمیگشت بوی عجیبی احساس کرد به دنبال بو میرفت همین جور میرفت میرفت به هیچ وجه دقت نمیکرد که کجا میرفت ولی اون بو اونو به خودش جذب میکرد یه هو دید که خارج از شهر شده و به 2 گوسفند مرده رسیده که روی زمین افتادن چند گرگم کنار اون در حال خوردنش بودن هوا سرد بود جیکوب ترسید و پا به فرار گذاشت گرگ ها هم به دنبالش هوا سرد بود جیکوب به سختی میدوید به زمین افتاو یکی از گرگ ها به طرفش نزدیک شد احساس عجیبی داشت پای اورا گاز گرفت ولی این بار ئیگر مثل دفعه ی قبل صدایش در گلویش نماند چنان غرشی کرد که گرگ ها فرار کردند درد عجیبی در سر احساس میکرد نزدیکی های شب بود پس از همان غرش بیهوش شد
صبح بیدار شد در جایی دیگر بود لباسهایش پاره بود و خونی فکر کرد که خونه خودش است به بدنش نگاه کرد اثری از زخم نبود با خود گفت که من قویم زخمام زود خوب میشه بلند شد ؟
اینجا کجا بود؟

frnsh
07-04-2010, 19:25
میگم هیچکس دیگه نیست؟ :31:

ادامه..

همینطور که به قدرتش فکر میکرد از جا بلند شد و دور و برش رو نگاه کرد، کنارش یه صخره خیلی بزرگ بود و اطرافش تا جایی که چشم کار میکرد بیابون بود! خیلی تعجب کرده بود! چون شب قبل آخرین جایی که یادش میومد باشه، کنار خیابون بود، اما الان جز این صخره هیچ چیز دیگه ای وجود نداره!
پس تصمیم گرفت که دور و اطراف صخره رو یه نگاهی بندازه تا ببینه چیزی دستگیرش میشه یا نه! همینطور که دور صخره قدم میزد، متوجه یه سوراخ خیلی بزرگ در قسمت بالای صخره شد که خیلی شبیه غار بود، پس تصمیم گرفت که به داخل غار بره اما در غار خیلی بالا بود...

S@nti@go_s&k
07-04-2010, 19:28
میگم هیچکس دیگه نیست؟ [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

سلام من هستم ولی بخوام بگم داستان طنز میشه :دی

پس استفاده میبریم:46:

frnsh
07-04-2010, 19:34
سلام من هستم ولی بخوام بگم داستان طنز میشه [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](4).gif

پس استفاده میبریم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](45).gif

خب بفرمایین! نمیشه که همه ش داستان خشک باشه!
اصل داستان که جدی هست، اما خب شما همون داستان جدی رو به صورت طنز توصیف میکنین! :11:

*IN*
07-04-2010, 20:41
همینطور که داشت فکر میکرد که چه جوری خودش رو به دهانه غار برسونه با فکر کرد "نکنه دوباره بیهوش شدم و دارم رویا می بینم !"
به دهانه غار نگاه کرد و یه فکری به سرش زد،با خودش گفت "میپرم اگه تو رویا باشم میرسم به دهانه غار اگر هم که همه اینا واقعی باشه چند متر جلو تر میام پایین"
خم شد و تمام نیروش رو جمع کرد و پرید...

Silver WereWOlf
07-04-2010, 21:03
یه هو خودشو تو اسمون دید یه 5 متی میشد درست جلو غار افتاد خیلی تعجب کرد پیش خودش گفت حتما دارم خواب میبینم سعی کرد از زویا در بیاد ولی نشد عینه واقعیات بود گفت باشه میرم تو اینکه رویاست بس چیزی نمیشه یه تیکه از لیاسش که حالا پاره پوره شده بود رو کند و چسپوند به یه چوب با همون کبریتی که اون روز تو کوچه روشن کرده بود روشنش کرد و رفت تو...

MrGee
07-04-2010, 21:44
داخل غار دو نفر رو دید که دارن با هم می جنگن
یکیش شبیه گرگ بود و اون یکی هم شبیه آدم بود ولی با دندون های تیزتر
و چابکی و چالاکیه بیشتر ...

frnsh
08-04-2010, 14:30
با خودش گفت اگه دارم خواب میبینم، پس نباید بترسم! پس جلو رفت و خواست ببینه جریان چیه که یوهو متوجه شد که دونفرشون از دعوا دست کشیدن و به جیکوب نگاه میکنن! دستپاچه شده بود و ...

*IN*
08-04-2010, 15:07
جیکوب:
جوری به من نگاه میکردن که انگار من اینجا اقا عجیبم ،اونی که شکل ادما بود قد بلندی داشت با مو های سفید ی که تا روی شونش میرسید ولی چیزی که باعث شد مطمعن بشم که ادم نیست دندونای بزرگ و تیزش بود، برام خیلی جالب بود که ببینم چه طور دهنش رو میبنده ؛اونیکی دقیقا شبیه اون چیزی بود که دو هفته پیش بهم حمله کرده بود با این تفاوت که بزرگتر و سیاه تر بود.
در حالی که من تو این فکر بودم ادمه گردن گرگرو گرفت و با یک حرکت سریع چرخوند یه صدای شکستن تهوع آور توی غار پیچید و گرگه بی حرکت روی زمین افتاد...

frnsh
09-04-2010, 12:12
مرده وقتی گرگه رو کشت، به جیکوب رو کرد و در یک چشم به هم زدن به طرفش حمله کرد. جیکوب یک دفعه جا خورد و رنگش پرید و بدون اینکه فکری بکنه، شروع به دویدن کرد. از قیافه ش معلوم بود که امیدی به زنده موندن نداره چون دیده بود که اون مرد چقدر قویه! همینطور که میدوید، متوجه سرعت خیلی زیادش شد! هم خیلی تعجب کرده بود و هم خیلی خوشحال شده بود که با این سرعت میتونست جون خودشو نجات بده! همینطور که میدوید....

A.M.D.D.E.V.I.L
09-04-2010, 12:18
ببخشید بالا خره ما نفهمیدیم که این موجود ها گرگ هستند یا موجواتی که توی twilight light 2 new moon بودند؟

ادامه:حواسش پرت شده بود به سریع رفتن که پاش گیر میکنه و ممیفته زمین و همون وقت بود که میبینه تنها خودش نبود که سریع میدوید بلکه اونی که پشتش بود بهش رسیده بود

ms368
09-04-2010, 13:08
دیگر امیدی نمانده بود
اون موجود انسان نما به جیکوب نزدیک میشه و به سرعت ازش میگذره و میره ( درست بعد از دهانه خروجی غار )
!
جیکوب:
یعنی منو ندیده ؟
مگه میشه ؟
شاید بیناییش ضعیفه !
یا شایدم واقعا خوابم ؟
شک جیکوب به خواب بودنش بیشتر میشه و خودشو توی رودخونه ای پر عمق که در نزدیکی غار بود پرت میکنه ..............

MrGee
09-04-2010, 14:34
دیگر امیدی نمانده بود
اون موجود انسان نما به جیکوب نزدیک میشه و به سرعت ازش میگذره و میره ( درست بعد از دهانه خروجی غار )
!
جیکوب:
یعنی منو ندیده ؟
مگه میشه ؟
شاید بیناییش ضعیفه !
یا شایدم واقعا خوابم ؟
شک جیکوب به خواب بودنش بیشتر میشه و خودشو توی رودخونه ای پر عمق که در نزدیکی غار بود پرت میکنه ..............

آفرین آفرین الان خیلی خوب می شه ادامه ش داد.


ببخشید بالا خره ما نفهمیدیم که این موجود ها گرگ هستند یا موجواتی که توی twilight light 2 new moon بودند؟

منظور ماWereWOlf ها هست که تو این داستان استثنا می تونن هر وقت بخوان به گرگنما تبدیل به شن.

جیکوب جیکوب بلند شو
زود باش بلند شو
چشم هاش رو باز کرد باز هم تو اون غار بود
یه مرد رو دید که کنارش نشسته بود
مرد:حالت خوبه؟
جیکوب: آره, من کجاهستم؟؟
مرد: تو سوراخ موش
جیکوب:کی من رو اینجا آورده؟
مرد: همونی که دیروز به دست اون مرده کشته شد.
جیکوب:چرا؟؟
مرد:چون تو ...

frnsh
09-04-2010, 21:58
مرد: چون تو ...
جیکوب: من چی؟
مرد: دنبالم بیا، کسی هست که این موضوع رو بهتر برات روشن میکنه!
جیکوب به دنبال مرد حرکت کرد، توی راه با حالت تعجب ازش پرسید: مگه اون گرگه که مرد، زنده س؟؟؟
مرد: بله زنده س، یه کم صبر داشته باش!
جیکوب ساکت شد و به فکر فرو رفت: "آخه چطور ممکنه من توی خواب بیدار بشم؟ چرا اینقدر دنیا عجیب شده؟ نکنه دارم توهم میزنم؟"
توی همین فکرها بود که مرد گفت: رسیدیم! و بعد هم با دستش به یک در خیلی بزرگ داخل همون غار اشاره کرد ...

frnsh
13-04-2010, 22:59
این پستو میدم که تاپیک بیاد بالا:

مرده یه دکمه ی مخفی رو کنار دیوار زد و در با یه صدای خیلی بلند باز شد، پشت در یه عالمه پله بود که به جایی زیر زمین منتقل میشد.
جیکوب پرسید: "یعنی باید بریم زیر زمین؟ با این تعداد پله که من میبینم، فکر کنم میرسیم به هسته زمین!"
مرد گفت: "تا حالا چیزی در مورد شهر زیر زمینی شنیدی؟"
جیکوب با تعجب پرسید: "این دیگه چیه؟"
مرد گفت: "حالا میبینی"

چرا هیچکی دیگه نمینویسه؟ [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Silver WereWOlf
17-04-2010, 21:12
سلام ...
چند ردوز نبودم

یه اسانسور قشنگ خلو اونا از زمین ظاهر شد اون مرد و جیکوب سوارش شدن با یه موزیک ملایم و لرزش خفیف به پایین حرکت کرد پس از یه مدت طولانی اسانسور ایستاد از اسانسور پیاده شدن یه سالن بزرگ با یه عالمه صندلی بود هیچ کی اونجا نبود تو این مدت جیکوب حتی اسم اونم نپرسیده بود و به این فکر میکرد که چه جور بهش اطمینان کرده بالاخره پرسید که اسم منو از کجا میدونی ...
تا اینو گفت یه کی از پشت پرده ی سن گفت:اینجا همه تورو میشناسن
صدا اشنا بود وقتی اومد بیرون نیلوفر بود هم کلاسیش
تو دانشگاهشون همش حواسش به اون بود ولی روش نمیشد حتی باهاش حرف بزنه ولی حالا اونجا بود ...

frnsh
17-04-2010, 22:55
جیکوب دهنش از تعجب باز مونده بود، نیلوفر به جیکوب و مرده نزدیک شد و سلام کرد. قبل از اینکه جیکوب چیزی بگه، نیلوفر گفت: "به جنگل خوش اومدی!"
مرد در ادامه ی حرف نیلوفر گفت: "البته جنگل نیست، منظورش جاییه که قانونش مثل قانون جنگله؛ اگه نخوری خورده میشی!"
جیکوب که هنوزم متعجب بود گفت: "این همه صندلی واسه چیه؟"
مرد گفت: "اینجا به دنیای زیر زمینی معروفه، موجوداتی اینجا هست که مطمئنا غیر از تازگی ها هیچ وقت ندیدی!"
جیکوب وسط حرف مرده پرید و گفت: "مثل اون پیرمرده و گرگه؟"
مرده که یه ذره از قطع شدن حرفش ناراحت شده بود گفت: "آره مثل همونا."

Silver WereWOlf
17-04-2010, 23:15
نیلوفر گفت: حالا بیا اینجا رو نشون بدم بعد از یه راهروی دراز و باریک به یه اتاق رسیدند
اینجا اتاق خوابته از این به بد اینجا میمونی
-اینجا من باید برم خونه
-نمیشه
- چرا؟
-میخوای وقتی تبدیل شدی خوانوادتو بخوری؟؟ حس خوبی نداره یه مدت بگذره عادت میکنی ما هم بهشون میگیم منتقل شدی دانشگاه دیگه اینجا هم اتاق منه
به در کناری اشاره کرد
بعد رفتن تو یه اتاق که یه گرگ بود که یه عینک به چشم داشت و داشت به در رو دیوار مشت میزد
این اتاق شبیه سازیه اینجا با توجه به قدرتت بهت ماموریت و وظیفه میدن
-مگه وقتی ماه کامل باشه تبدیل نمیشیم؟
-اره ولی اون تیکه رو میبینی یه سنگ از ماهه که ما از ماه اوردیم با تابش اشعه به اون تبدیل میشیم به خواطر همون به این اتاق میگن شبیه سازی بعد هر دو رفتند...

frnsh
18-04-2010, 00:04
همینطور که توی راهرو قدم میزدن، نیلوفر یه در دیگه رو باز کرد که یه پیرزن پشت میز نشسته بود. وقتی داخل شدن، جیکوب یه ذره از قیافه ی پیرزنه ترسید! آخه یه چشمش خیلی کوچیک بود و دیگری خیلی بزرگ! موهای خیلی بلند و چند رنگه داشت؛ و در یک کلام، موجود عجیبی بود!
روی میز یه گوی بزرگ شیشه ای بود. تا نیلوفر اومد حرف بزنه، جیکوب با حالت تمسخر گفت: "ا مثل این فالگیراس که توی فیلما نشون میدن، فالگیره؟"
نیلوفر گفت: "نه اتفاقا، توی این گوی به جای اینکه آینده رو ببینه...

Silver WereWOlf
18-04-2010, 20:14
می فهمی که کی تو کدوم از سه گروه دنیای ما میوفته
گروه اول شب گرد ها: اینا از لحاظ فیزیکی برتری دارن و ترور ها و ماموریت ها به اونا داده میشه
گروه دوم پشت میزی ها هستن : این گروه مدریت کارها و پزشکی و نگهداری طعمه و این چیزارو به عهده داره فک کنم چون تو هم دانشگاه رفتی تو این گروه باشی
گروه سومم کله گنده هان این گروه هم شامل اونایی میشه که خونشون اصیله کار این گروهم رهبریه
حالا بزار ببینیم تو کدوم گروه میفتی؟

frnsh
19-04-2010, 22:55
پیر زن یه نگاهی به جیکوب کرد و سرشو انداخت پایین و شروع کرد وردهای عجیب خوندن و تمرکز کردن!
بعد از حدود 10 دقیقه سرشو بالا اورد و بدون اینکه حرفی بزنه، با حرکات درستش به نیلوفر چیزی گفت؛
نیلوفر با حالت حاکی از تعجب بهم گفت: "اصلا فکر نمیکردم گروه یک بیفتی!!! جالبه!"
خود جیکوب هم تعجب کرده بود و به نیلوفر گفت: "حالا باید چیکار کنم؟"
نیلوفر گفت: "بیا باید به یه سری معرفیت کنم و اتاقتم نشونت بدم....."

Mahdi/s
19-04-2010, 23:23
جیکوب و نیلوفر باهم وارد اتاق شدن...یه مردی که قد خیلی کوتایی داشت دست جیکوب رو گرفت و بردش یه گوشه از اتاق مرد مرموزی بود..بدون حرف خاصی پراهن جیکوب که از قبل پاره شده بود رو کاملا پاره کرد و با دستگاه بزرگی پشت کمر جیکوب یه جور علامت رو داغ کرد....پوست جیکوب کاملا سوخت..اما جیکوب چیزی نمیگفت....مرد هم بی صدا فقط اشاره ای با سر کرد یعنی اینکه کارش تموم شده......از اتاق که اومدن بیرون نیلوفر به جیکوب توضیح داد که چون تو گروه اول هستی پشت کمرت شماره گروهت رو حک کردیم.......جیکوب چیزی نمیگفت و آروم و بی صدا توی راهروی مجاور اتاق پشت سر نیلوفر قدم بر میداشت......

frnsh
20-04-2010, 00:05
داشت با خودش فکر میکرد حالا باید چیکار کنم؟ چرا نمیتونم پیش خونواده م برگردم؟ چرا زندگیم اینطوری شد؟ آیا ازش خوشم خواهد اومد؟
همینطور که توی این فکرها بود؛ نیلوفر گفت: "باید اعضای دیگه ی گروه یک رو ببینی، من اجازه ندارم تو منطقه شون وارد بشم، کلا اینجا هیچکی نمیتونه وارد منطقه ی گروه دیگه ای بشه، تا در ورودیش همراهیت میکنم."
سوار یه آسانسور شدن و به طرف پایین حرکت کردن، آسانسوره شیشه ای بود و بیرون کاملا معلوم بود، فضای اطرافشون مثل یه تونل عمودی بود، تمام سنگ بود و بعضی جاها نورهایی هم دیده میشد، بس که ارتفاع بلند بود، جیکوب سرگیجه گرفت و همون لحظه نیلوفر گفت: "عادت میکنی!!!"
همینطور آسانسور پایین و پایینتر میرفت ...

Silver WereWOlf
22-04-2010, 22:41
(یه اتفاقای یی تو اسانسور افتاد که سانسور شد ) بعد
اسانسور یه جا ایستاد در باز شد یه در دیگه اونجا بود نیلوفر گفت من بیشتر نمیتونم بیام تو باید خودت بری بعد یه بوس براش فوت کرد(فوت کردااااا) بعد جیکوب شرو به حرکت کرد دسگیره ی در رو چر خوند و در رو باز کرد...

frnsh
22-04-2010, 23:04
در رو که باز کرد، جلوش یه دیوار خیلی بلند آجری بود! مثل یه انباری خیلی کوچیک که فقط یه آدم توش جا میشد! جیکوب جا خورد؛ یه کم گیج شده بود. نمیدونست چیکار کنه، چند دقیقه صبر کرد تا شاید فرجی حاصل بشه! اما نشد! با خودش گفت حتما باید کاری کنم تا باز بشه!
یه کم به دور و اطرافش نگاه کرد، به همه ی آجرها دست زد اما کلیدی در کار نبود! حتی دیگه دکمه ی آسانسور هم نبود! نه راه پیش داشت نه راه پس و مونده توی یه اتاق خفه کننده...

Silver WereWOlf
23-04-2010, 00:38
یه هو سقف اتاق باز شد و نور خیره کننده و سفیدی تمام اتاق رو فرا گرفت جیکوب درد شدیدی تو سرش احساس کرد انگار همین الانه سرش منفجر بشه همه جای بدنش بلند شد و همه لباساش پاره شد 3 متر قد کشید وقتی به کلی تبدیل شد چیز عجیبی دید رو دیوار نوشته بود منو خراب کن ولی قبلا که نگا میکرد چیزی اونجا نبود وقتی با یه مشت خرابش کرد یه دیوار دیگه جیکوب همین جور دیوار ها رو خراب می کرد نز دیک ده تل شد سقف بسته شد و یه در جلوی جیکوب پیدا شد جیکوب درو باز کرد رفت تو...

frnsh
24-04-2010, 00:08
اتاق خیلی بزرگی بود، به نظر خیلی مجلل و رسمی بود و تعداد زیادی رو جا میداد، جیکوب وارد اتاق شد، همینطور آروم راه میرفت که یهو یه صدا از پشت یکی از صندلی ها گفت: "نترس؛ بیا جلو!" جیکوب دنبال صدا رفت و پشت صندلیه ایستاد.
یک دفعه یه گرگ یه کم بزرگتر از خودش از روی صندلی بلند شد و توی چشمای جیکوب نگاه کرد؛ جیکوب یه ذره ترسید، مرده گفت: "من آرتور هستم، رئیس کل قسمت شب گردا؛ به گروه ما خوش اومدی جیکوب!"

Silver WereWOlf
24-04-2010, 22:54
جیکوب خشکش زده بود مونده بود چی بگه
-بیا بشین
رفت نشست بعد ارتور به اون در مورد کارهاشون توضیح داد و بهش گفت اینجا مثل کلنی مورچه هاست یکی کار نکنه کار همه مختل میشه و ما اینجا قانون خودمونو داریم و با فردی که به قوانین ما احترام نزاره طبق اون قانون ها برخورد میکنیم
دشمنای ما بیشترشون خون آشام ها هستن که تو اومدنی یکیشون رو دیدی اونا از نظر سرعت ضربه از ما بالا ترن ولی قدرت ضربه های ما قوی تره و یادت باشه باعی قلب اونارو سوراخ کنی و سرشونو از بدنشون جدا کنی تا کاملا بمیرن دشمن بعدی ما انسان هاست کهبه خون آشاما کمک میکنن اونا به عنوان خائن به حساب می یان و جزاشون مرگه این کارا به عهده ی ماست ...
بعد رفتن و به اون اتاقا و دوستای هم گروهیشو نشون داد اخرسرم گفت برو یکم استراحت کن و به حرفام گوش کن در ضمن اگه نخواستی به ما بپیوندی میتونی بری ولی اون بیرون جای خطرناکیه و اون خون آشامی که دیدی الان ترو میشناسه پس یعنی همشون ترو میشناسن و حتما برات کمین میزارن تصمیم با خودته

frnsh
25-04-2010, 00:46
جیکوب بدون اینکه چیزی بگه به طرف اتاقش حرکت کرد، داشت فکر میکرد که: "آخه یعنی چی؟ آخه من چه اختیاری دارم؟ این کار انجام شده س! مجبورم بمونم! اما اگه بمونم، خونواده م در خطرن! چیکار باید بکنم آخه؟"
توی همین فکرها بود که یهو آرتور که درست پشت سرش پیداش شد، گفت: "هنوزم تصمیم با خودته، میتونی برگردیو از خونواده ت دفاع کنی، اما اونها هم انسان اند و خائن، مطمئن باش روزی میرسه که خودشون نابودت میکنن!"
جیکوب خیلی تعجب کرده بود که آرتور فکرشو خونده بود! گفت: "اونا خونواده منن، چرا باید اینکارو بکنن؟"
آرتور گفت: "دنیای که ما توش زندگی میکنیم یه قانون بیشتر نداره و اونم قانون جنگله! اگه میخوای زنده بمونی باید راه درست و منطقیو در نظر بگیری، به هیچ کس اعتماد نکن، حتی خونواده ت!" آرتور یه لحظه مکث کرد و بعد گفت: "نه انگار تو راضی نمیشی! باید خودت ببینی..."

Iman_m123
27-04-2010, 13:05
سلام اگه اجازه بدید منم یه چیزایی بنویسم

... بعد از اینکه آرتور اینو گفت با دست به جیکوب اشاره کرد که دنبال اون حرکت کنه ، جیکوب هم قبول کرد و دوتایی با هم به سمت آسانسوری رفتن که به جایی میرفت که جیکوب و نیلوفر از اونجا اومده بودن
وقای که به بالا رسیدن ، هردو با هم به سمت اتاق پیزنی که گفته بود جیکوب توی چه گروهی باید باشه رفتن
وقتی وارد اتاق شدن جیکوب گفت من که گروهم رو انتخاب کردم ولی آرتور گفت فقط نگاه کم و هیچی نگو
بعد از سلامی که آرتور با پیرزن کرد ، آرتور گفت که مادربزرگ میخواد به تو نشون بده که خانوادت هم از کسانی هستن که با خون آشام ها رابطه دارن.
مادر بزرگ به جیکوب گفت توی این گوی نگاه کن.
جیکوب وقتی به گوی نگاه کرد باورش نمیشد چی میدید !
پدرش بود که داشت ...

frnsh
27-04-2010, 16:39
پدرش بود که توی یه جایی مثل میدون جنگ با یه سری میجنگید! اوه بله! همشون گرگینه بودن! پدرش با کمک یه سری دیگه داشت گرگینه ها رو میکشت! ااا اونا خون آشام ها بودن!
جیکوب خشکش زده بود و نمیدونست چیزی رو که دید رو باور کنه یا نه!؟ به آرتور گفت: "فهمیدم بابام امثال منو میکشه، اما امکانش هست منم بکشه؟"
آرتور گفت: "ادامه بده، هنوز تموم نشده!"
جیکوب دوباره توی گوی نگاه کرد، قسمت بعدی پدرش بود و یه زنی! یه نوزاد بغل زنه بود و زنه رنگش پریده بود! پدرش میخواست به زور بچه رو از زنه بگیره! وقتی جیکوب دقیقتر نگاه کرد دید بچه خودشه!!! خیلی تعجب کرده بود! بعد از چند لحظه باباش بچه رو از زنه به زور گرفت و زنه رو کشت!
جیکوب داشت فکر میکرد این زنه کیه که آرتور گفت: "این مادر اصلیته..."

Iman_m123
27-04-2010, 20:57
... این مادر اصلیته که وقتی پدرت ، البته بهتره بگم به اصطلاح پدرت و کسی که تو رو بزرگ کرد در یک نگاه به تو علاقه مند شد والبته میدونست که تو در آینده گرگ نما میشی ولی در اون زمان میشه گفت دانشمنداشون یه داوویی رو درست کرده بودن که میشد گرگ نما ها رو به خون آشام مستقیما تبدیل کرد ولی خب پدرت نتونست اون دارو رو به تو بده و تو زودتر به گرگنما تبدیل شدی .

اشک توی چشمان جیکوب جمع شده بود و میخواست بره که همون موقع آرتور گفت حالا بریم سراغ مادر دومت که از تو نگهداری کرده و تو رو بزرگ کرده.

frnsh
27-04-2010, 21:59
همینطور که به گوی نگاه میکردن، تصویر عوض شد و تصویر یه زن جوون بود که جیکوب فهمید جوونیای مادرخوندشه،
گوی جشن عروسیه زنه رو با پدر جیکوب نشون میداد، بعد صحنه ی بعدی قسمتی بود که زنه و پدر جیکوب داشتن میرفتن که دارو رو تهیه کنن و صحنه ی بعدی جایی بود که پدر جیکوب میخواست دارو رو به خورد جیکوب بده اما مادر خوندش نذاشت و گفت: "بذار بزرگتر بشه، الان خیلی براش خطرناکه!"
گوی خاموش شد و آرتور گفت: "امیدوارم مطمئنت کرده باشم!"
جیکوب گفت: "مادر خوندم هم همدست پدرمه؟ آخه اونکه زن خوبیه"
آرتور گفت: "آره، اما آخرش اونم تو گروه اوناس و دشمن ماست، این راهیه که اون انتخاب کرده و تو هم راهتو اینطوری انتخاب کردی، الان دشمنته!"
همینطور که از اتاق میومدن بیرون، آرتور گفت: "برو یه ذره استراحت کن، فردا خیلی کار داریم"

frnsh
03-05-2010, 22:06
شبش جیکوب توی خواب میدید که وسط یه میدون جنگه، گرگینه ها از یه طرف و خون آشامها هم از طرف دیگه دارن به هم حمله میکنن و جیکوب درست وسط معرکه س! خیلی ترسیده بود و دنبال یه جای امن میگشت اما اینقدر شلوغ بود که جیکوب راه فراری نداشت!
دیگه داشت نا امید میشد که متوجه شد یکی دستش رو به طرف جیکوب دراز کرده و میخواد کمکش کنه، جیکوب سرشو برگردوند و دید که اون شخص مادر خوندشه! خیلی تعجب کرده بود؛ اومد چیزی بگه که توی یه لحظه دید به یه جای امن منتقل شده، برگشت به مادرخونده ش چیزی بگه که دید غیب شده.

فرداش وقتی از خواب بیدار شد...


تاپیک بیا بالا!

marvan zhao
08-05-2010, 11:40
دید تو اتقش خوابیده سرش به شدت درد میکرد ناگهان مادرش وارد اتاق شد جیکوب اولش خیلی ترسید اما بعد پیش خودش گفت اونا همش یه خواب بود

frnsh
08-05-2010, 16:41
دید تو اتقش خوابیده سرش به شدت درد میکرد ناگهان مادرش وارد اتاق شد جیکوب اولش خیلی ترسید اما بعد پیش خودش گفت اونا همش یه خواب بود


دوست عزیز؛ ممنون که همراهی کردی، اما انگار داستانو از اول نخوندی. جیکوبی که ما میگیم واقعا توی دنیای تخیلیه و خوابی در کار نیست.


ادامه... plz plz plz کمک کنین!

فرداش وقتی جیکوب از خواب بیدار شد، نور توی صورتش بود، سریع جاشو عوض کرد. اما همه ش به فکر خوابش بود. خیلی براش عجیب نبود! چون ته دلش فکر میکرد که مادرخونده ش هرچند دشمنشه اما آدم بدی نیست. اما هنوزم یه ذره شک داشت و واقعا نمیدونست کدوم نظر درسته!
توی همین فکرها بود که یکی در زد، انگار خدمتکار بود. جیکوب در رو باز کرد، براش صبحونه اورده بودن! خدمتکاره گفت: "چرا ایقدر مضطربی؟ زود باش امروز خیلی کار داریا!"
جیکوب صبحونه ش رو خورد و داشت از اتاق بیرون میرفت که یه تصویر سه بعد بزرگ جلوش ظاهر شد، آرتور بود! جیکوب یه کمجب کرد که آرتور گفت: "بیا پایینترین طبقه، جلوی آسانسور میبینمت..."

marvan zhao
09-05-2010, 12:33
وقتی جیکوب رفت کنار اسانسور ارتور به سرعت اومد کنارش و با اضطراب گفت گوش کن جیکوب من باید واقعیتی رو به تو بگم راستشو بخوای من به تو دروغ گفتم که.....

sepideh_bisetare
09-05-2010, 16:19
جیکوب سری به علامت موافقت تکون داد و پلکهاش رو برای لحظه ای روی هم گذاشت! به محض باز کردن چشمش از آرتور خبری نبود! احساس میکرد ذهنش توان دریافت این همه تصاویر نامعقول رو نداره! از این رو با کلافگی که از شب قبل دچارش شده بود آهی کشید و به سرعت از اتاق خارج شد! باید از همه چیز سر در می اورد. اینکه چه بلایی سر پدر واقعی خودش اومده. اینکه چرا پدرخونده ش مادرش رو کشت و اون رو به فرزندی قبول کرد. اینکه چرا مادرخونده ش دشمنش به حساب میاد و اینکه.... راستی سارا؟ امکان داشت سارا هم دشمنش باشه؟ بی اختیار بغض گلوش رو چسبید. به یاد خاطرات خوشی که با سارا داشت افتاد. به یاد شیطنتهایی که با هم می کردن. سارا خواهر بزرگترش بود و همیشه حامی جیکوب بوده. یعنی امکانش هست که سارا هم فرزند خود پدر و مادر خوانده ش نباشه؟
سرش رو تکون داد و به سمت آسانسور رفت. باید از همه چیز سر در میورد. آسانسور با صدایی نامفهوم و جیغ مانند باز شد و جیکوب تن کسل و ذهن پر آشوبش رو وارد آسانسور کرد...

frnsh
09-05-2010, 20:19
داخل آسانسور شد، با خودش گفت: "یعنی آرتور چه دروغی به من گفته؟ چرا من نه راه پیش دارم نه راه پس؟ دیگه نمیدونم به کی اعتماد کنم! خدایا چیکار کنم؟؟؟"
توی همین فکرها بود که آرتور با خوشرویی جلو اومد. گفت: "فکر نمیکردم پیغامم بهت برسه! آخه میدونی این دستگاهه رو تازه ساختیم که بتونم تصویرم رو همه جا ظاهر کنم!"
جیکوب جا خورده بود؛ آخه همین دو دقیقه پیش بود که آرتور جلوش ظاهر شد و گفت که یه دروغی بهش گفته! شدیدا گیج شد!
آرتور که خنده ش روی لبش خشک شده بود، رو به جیکوب گفت: "چی شده؟ از چی جاخوردی؟ میدونی که تصویر توی ذهنت رو نمیبینم! بگو چی شده؟"
جیکوب میخواست حرف بزنه اما نمیدونست چی بگه! داشت با خودش میگفت: "آیا اون آرتوره یا این؟؟؟"
آرتور که معلوم بود فکر جیکوب رو خونده بود، گفت: "حدس میزدم!!!" و با کمی مکث گفت: "دنبالم بیا.."

marvan zhao
15-05-2010, 11:50
جیکوب همراه ارتور رفت تا اینکه به در بزرگی رسیدن ارتور شروع به خواندن رمز های عجیب و غریبی کرد و در پس از چند لحظه باز شد و دو تایی وارد اتاق شدند در این لحظه جیکوب از فرط تعجب نمی توانست چیزی را که میبیند باور کند در اون اتاق...

frnsh
17-05-2010, 01:08
در اون اتاق تصویر خیلی بزرگی از یه جایی مثل کارخونه بود که پدرش هم اونجا بود. این تصویر تمام حرکات خون آشامها رو از یه زاویه برای گرگینه ها نمایش میداد!
جیکوب داشت از تعجب میمرد چون پدرشو دید که داره با یه دستگاه عجیب غریب کار میکنه و خوب که دقت کرد، دید داره روی تصویری که چند دقیقه پیش جیکوب از آرتور دیده بود و اون دروغ رو شنیده بود، کار میکنه. جیکوب جا خورده بود اما از طرفی احساس خوشحالی میکرد چون فهمیده بود که جهتی که انتخاب کرده درسته!
آرتور بهش گفت: "دستگاه اونا توی این زمینه از ما پیشرفته تره، برای همین اونها در هر جایی که بخوان، میتونن هرکسی رو که بخوان رو فریب بدن! مثل اتفاقی که برات افتاد! همیشه باید مراقب همچین اتفاقهای متضادی باشی!"
جیکوب پرسید: "حب پس چجوری باید بفهمم که کدوم کار شماس و کدوم نیست؟"
آرتور گفت: "اگه دقت کرده باشی، کارهای ما چون مسیر کمتری رو طی میکنه، پررنگ تره! این بهترین راه تشخیصشه! حالا بیا بریم به کارمون برسیم که کلی دیر شده..."

e.khafan!
24-06-2010, 19:37
همونطور كه اونها به سمت مقر گروه حركت ميكردند آرتور توضيحاتي راجع به اولين ماموريت جيكوب ميداد :
" جيكوب، خواهرت سارا يه دو رگست، در واقع اون بيشتر يك گرگنماست تا يه گرگينه اما خصلتهاي گرگينه هارو داره و اين قابل درمانه، اولين ماموريتت اينه كه با ماهون بري و سارا رو بيارين، اون ميتونه به اندازه گرگينه ها درنده باشه و فقط تويي كه ميتوني آرومش كني، درسته كه ما خيلي قويتر از خون آشامهاييم ولي تعدادمون كمتره پس واقعا به سارا و امثال اون نياز داريم، در ضمن ما گرگنماها بر خلاف گرگينه ها نياز به يك جفت داريم، شايد بشه اسمشو گذاشت عشق، ما بدون جفتمون ناقصيم و نميتونيم قدرت كامل يك همنوعمون رو داشته باشيم، بهتره كه قبل از سفرت براي آوردن سارا جفتتو پيدا كني، دور نيلوفرم خط بكش، اون نميتونه براي تو بهترين باشه.."
جيكوب حسابي تو فكر فرو رفته بود و ديگه حرفاي آرتور رو گوش نميداد كه ...

Eshghe_door
25-06-2010, 12:17
يهو نيلوفر رو ديد كه داشت با يه نفر حرف ميزد

اونجا بود كه ديگه آرتور گفت از الان ماموريتت شروع شده و به حرفي كه آخر سر بهت زدم توجه كن و رفت

جيكوب همينطور ايستاده بود و از دور به نيلوفر و كسي كه باهاش حرف ميزد نگاه ميكرد

يهو متوجه شد كه صداي اون دو تا رو به طور مرموزي توي گوشش ميشنوه!

چه جالب! يعني روي هركي زوم كنه صداشو مشنوه، حتي از دور

بيشتر كه دقت كرد ديد :

"نيلوفر : نه نميشه درسته ما جفت همديگه به حساب ميايم ولي...

طرف مقابلش كه اسمشم تيفوس بود : ولي چي؟

نيلوفر : ولي من يكي ديگه رو دوست دارم

تيفوس : كي رو؟

نيلوفر : يكي كه تازه وارد جمع ما شده و ...

e.khafan!
25-06-2010, 22:17
جيكوب پيش خودش گفت : بدرك . مخواهرمو ميخوام فعلا همه چيز خواهرمه ... اصلا شايد اون جفت من باشه .
همينجور كه داشت به سمت كمپ ميرفت پسر زيبا و خوشقيافه اي اومد جلوش ..

frnsh
04-08-2010, 14:37
پسر اومد جلو و گفت: "سلام، من ماهون هستم، توی اولین ماموریتت همراهیت میکنم"
جیکوب گفت: "از آشناییتون خوشبختم، حالا باید چیکار کنیم؟"
ماهون گفت: "اول باید یاد بگیری چطوری مبارزه کنی!"
ماهون به راه افتاد و جیکوبم دنبالش، داخل اتاق شبیه سازی شدن، این اتاق برای جیکوب آشنا بود؛ دوتایی داخل اتاق ایستادن، بعد از چند ثانیه یه نور خیره کننده ای از بالا وارد اتاق شد و هردوشون بعد از چندثانیه به گرگ تبدیل شدن؛
ماهون با حرکت دست به جیکوب فهموند که دنبالش بیاد؛ با هم وارد یه محیط باز شدن، ماهون گفت: "خب حالا منو بزن...!"

J.F.K
04-08-2010, 19:13
از اونجایی که جفتشون به گرگ تبدیل شدن و خو ی انسانی رو از دست دادن همدیگرو تیکه پاره کردن و قصه ا به سر رسید

frnsh
05-08-2010, 16:07
از اونجایی که جفتشون به گرگ تبدیل شدن و خو ی انسانی رو از دست دادن همدیگرو تیکه پاره کردن و قصه ا به سر رسید


ممنون که اینجا پست دادین، ولی کاش داستان رو یه بار از اول میخوندین.
با عرض معذرت باید بگم نمیشه داستان رو اینطوری کرد.

sarah313
18-08-2010, 11:41
جیکوب که می دید از نظر جثه از ماهون بزرگتره با اینکه چیزی از مبارزه نمی دونست به خودش امید پیدا کرد و با یه پرش بزرگ به سمت ماهون حمله کردولی درجاخشکش زد چون ماهون ناپدید شده بودوبعدیه درد شدید پشت سرش احساس کرد!خواست برگرده که دید تو یه لحظه رو زمین افتاده و حالتی داشت که انگار دست و پاش تو هم گره خورده بود!وقتی سرشو بالا گرفت ماهون رو دید که لبخند تمسخرآمیزی گوشه ی لبش بودوبا نگاه تحقیر آمیزی بهش نگاه می کرد!ماهون گفت...

frnsh
19-08-2010, 09:18
ماهون گفت: "هنوز خیلی مونده آماده بشی، تازه اول کاری! فقط امیدوارم به موقع این اتفاق بیفته."
بعد هم به جیکوب کمک کرد که از جاش بلند بشه، و دوباره گفت: "این حرکتی که من کردم، تقریبا قویترین حرکتیه که بلدم، حالا بریم از اول شروع کنیم"
و شروع کرد به آموزش دادن حرکات فنی معمولی!
بعد گفت: "خب واسه امروز بسه، برو استراحت کن، فردا باید زمان بیشتری تمرین کنیم. باید آماده باشی."

Bret_Hart
20-08-2010, 02:47
و فردا ماهون زیر قولش زد و نیومد

Silver WereWOlf
20-08-2010, 10:34
و فردا ماهون زیر قولش زد و نیومد

بچه ها يه مدت نبودم sorry
دوسته عزيز داستانو خراب نكنين plz
______________________________________________

فردا نزديكاي صبح بود كه جيكوب با صداي بلندي بيدار شد هنوز خورشيد بيرون نيومده بود جيكوب از اتاق بيرون رفت همين طور كه داشت پايين ميرفت صدا بيشتر ميشد صدا رو دنبال كرد به يه سالن ميرفت انگار زندان بود اونجا ارتورو ديد كه با نيلوفر و اون مرده كه باهاش حرف ميزد واستادن و دارن به اون سلولي كه ازش سروصدا ميومد نگا ميكردن نيلوفر تا جيكوبو ديد با اونا خداحافظي كردو رفت وقتي از كنار جيكوب رد ميشد يه نگاه با اضطراب به جيكوب كرد و چيزي نگفت و رفت وقتي جيكوب تويه اتاقو ببينه از تعجب و خشم نميدونست چي كار كنه اون سارا بود كه اين همه سروصدا رو راه انداخته بود با خشم يه ارتور گفت باهاش چي كار دارين مگه قرار نبود من بيارمش
ارتور گفت : اره حق داري اين قد عصباني باشي ولي جاسوسا گفتن كه خون آشاما ميخواستن اونو بدزدن كه ما زودتر اين كارو كرديم توام كه امادگيه كافي رو نداشتي مجبور شدم اين مامورت رو به نيلوفرو ارژنگ بدم(همون مرده پيش نيلوفر)
ارژنگ لبخند تمسخر اميزي رو لبش ظاهر شد كه همون جا جيكوب ميخواست سرشو از تنش جدا كنه
ارتور ادامه داد : اره برخلاف تصور ما سارا هم مثل تو از اين ماجرا ها خبر نداره ميخواستم اين موضوع رو صبح بهت بگم ولي نميدونم تو چطور فهميدي اومدي
-صداي اون منو بيدار كرد
- امكان نداره اين سلول ها عايق صدا هستن مگه اينكه در راهرو باز باشه
بعد با تعجب پرسيد : اومدني در سالن باز بود
-اره چطور مگه ؟
-امكان نداره ما كه اومديم تو مطمعنم كه درو قفل كردم
بعد زير لب چيزايي به ارژنگ گفت
جيكوب فقط به خواهرش كه داست جيغ ميكشيد نگا ميكرد
ارتور گفت: حالا ماموريت جديده تو اينه كه خواهرتو قانع كني كه از ما بشه
جيكوب با علامت سر موافقت كرد و وارد اتاق شد .....
__________________________________________
sorry كه زياد شد:46:

frnsh
20-08-2010, 16:39
تا جیکوب وارد اتاق شد، سارا بهش حمله کرد!
جیکوب شدیدا جا خورده بود و فقط با دستهاش از خودش دفاع میکرد و فریاد میزد: "من جیکوبم، برادرتم، بسه."
بعد از چند دقیقه، سارا یکدفعه خشکش زد و خودشو عقب کشید. با تعجب به جیکوب نگاه میکرد!
جیکوب گفت: "آروم باش دیگه، من دشمنت که نیستم!"
سارا گفت: "پس این همه وقت اینجا بودی؟؟؟ اگه دشمنم نیستی پس اینجا چیکار میکنی؟"
جیکوب جواب داد: "هیچکس اینجا دشمنت نیست، من مطمئنم که طرف درست رو انتخاب کردم."
سارا: "منظورت از طرف درست چیه؟ طرف دیگه چیه؟"
جیکوب: "داستانش خیلی طولانیه، فقط در همین حد بدون که پدرمون از همون اول بهمون دروغ گفته، اون توی طرف مقابله و برای افزایش گروهش، هرکاری میکنه!"
سارا: "اینا رو از کجا میدونی؟ نکنه حرفهای اونا رو قبول کردی، ها؟ چطور میتونی به این راحتی به هرکسی اعتماد کنی؟ اگه اومدی اینجا که منو راضی کنی با سادگی این حرفارو باور کنم، اشتباه میکنی!"
جیکوب: "کاش میتونستم نشونت بدم، ولی اجازه ندارم تو رو از اینجا بیرون ببرم، ممکنه به کسی آسیب برسونی، فقط میخوام یه سوال ازت بپرسم، چطوری خون آشام شدی؟"
سارا که انتظار همچین سوالی رو نداشت، فقط به چشمای جیکوب زل زد...

Geronimo_AD
20-08-2010, 17:37
... رو به کنج دیوار و پشت به جیکوب ایستاد و زل زد به سنگهای کف سلول ... سینشو فراخ کرد تا نفس عمیقی بکشه ولی مثه اینکه تصمیمش یهو عوض شده باشه برگشت با دهانی نیمه باز که انگار حرفی توش مونده به چشمای منتظر جیکوب نگاه کردو گفت :
ببین تو خیلی ناگهانی وارد این ماجرا شدی...فکرشو نمیکردیم انقدر زود آماده بشی... ولی چیزا اونطور که تو فکر میکنی نیستن.. حتی فکرشم نمیکنی که ممکنه چجور باشه... فعلا همینو بدون که تو نه گرگ نمایی نه خون آشام نه آدم ... تو از مایی... ما خیلی قوی هستیم ولی کم تعداد... به تو هم واقعا احتیاج داریم... چشمای جیکوب نذاشتن سارا بیشتر از این ادامه بده...سارا سلولو با نگاهش ورانداز کرد و گفت: سارپالیو فقط اون میتونه کمکت کنه فقط نمیدونم چجوری....

sarah313
21-08-2010, 11:53
...باید از اینجا بریم بیرون؟چون وقتی داشتن منو میاوردن اینجا کاملا بیهوش بودم!نمیدونم از کجاخوردم!یک دفعه چند نفر بهم حمله کردنو...ول کن فعلا این چیزها مهم نیست!مهم اینه که تو حرفهای من که خواهرتم باور می کنی یا حرفهای این غریبه هارو که تازه باهاشون آشنا شدی؟!
جیکوب سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمی گفت وسارا از سکوتش تردیدشووشاید ترسشو تشخیص داد!
جیکوب احساس بیچارگی و سردرگمی و کلی احساس بد دیگه میکرد!این چه بدبختی بود که سرش اومده بود؟تو این چند روز گذشته عجیبترین وپرتردید ترین روزهای عمرشو گذرونده بود!حالا باید چی کار میکرد؟کدوم طرف رو باید انتخاب می کرد؟
باخودش فکر کرد:واسه اینکه از این جنگ جون سالم به در ببرم باید طرف قدرتمندترو انتخاب کنم!
وحالا قدرتمندترین گروه کدوم بود؟؟!!!!

Silver WereWOlf
21-08-2010, 14:27
بدون اينكه حرفي بزنه از سلول خارج شد وقتي به در سالن رسيد ياده حرفاي ارتور افتاد كاملا گبج شده بود با همين فكرا به اتاقش رفت و تا صبح فكر كرد بلاخره تصميم گرفت سارپاليو رو پيدا كنه وقتي هوا كاملا روشن شد جيكوب از اتاقش بيرون رفت بدون اين كه به كسي چيزي بگه سراغ خانم پيشگو با اون گوي عجيبش رفت وقتي وارد اتاق شد پيشگو پشت پرده هاي حرير اتاق داشت با يه نفر حرف ميزد قيافه ي مرد كامل معلوم نبود ولي از صداي كلفتش به نظر قوي ميومد
پيشگو: هردوتاشونو اوردن اينجا بايد يه كاري كرد نميشه همين جور دست رو دست گذاشت بايد خودمونو معرفي كنيم
مرد: هنوز زوده يه كم ديگه مونده تا رئيس دوباره ازاد شه بايد تا اون موقع صبر كرد اين 2 تا رو هم تا اون موقع اينجا نگه ميداريم فقط تو مراقب باش كسي چيزي نفهمه
دسته جيكوب به كاسه ي مسي ميخوره و روي زمين ميافته مرد همون لحضه تبديل ميشه ...

frnsh
21-08-2010, 17:57
مرد به سرعت تبدیل به گرگ شد و به طرف صدا اومد، جیکوب که از ترس داشت سکته میکرد، خشکش زده بود! اصلا نمیدونست چیکار کنه که مرد بهش رسید و گرفتش.
جیکوب خونسردیشو حفظ کرد و مثل اینکه هیچی نشنیده گفت: "اومدم پیشگو رو ببینم."
مرد که باورش شده بود جیکوب رو ول کرد و گفت: "خب تنهاتون میذارم"
جیکوب که خیالش رات شده بود، نفس عمیقی کشید و داخل شد. سلامی کرد و نشست، پیشگو: "خب خب خب! چی میخوای بدونی؟"
جیکوب یه لحظه مکس کرد، یاد حرفایی که پیشگو و مرده زده بودن افتاد و احساس نا امنی میکرد، پس تغییر عقیده داد و گفت: "میخوام پدرم رو ببینم..."

Geronimo_AD
22-08-2010, 10:12
پیشگو دستشو گذاشت روی گوی...جیکوب نفسش بند اومده بود انگار که تمام گرگهای زمین روی سینش نشسته باشن...وقتی دست پیشگو کنار رفت جیکوب باورش نشد که چی میدید! سارا و پدرش کنار هم بودن!...
یعنی چی؟...یعنی سارا منو فریب داده؟ سارا خواهر من؟..میخاسته منو ببره پیش پدر که از شرم راحت شن؟...امکان نداره...ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم! ما یه خانواده عالی بودیم...جیکوب چشاشو بست، در یک لحظه تمام وجودش پر از نفرت شد: الان میرم به سارا میگم که نقشه هاش نقش بر آب شده...خون آشام عوضی!
با یه خیز بلند به سمت راهرو رفت و با چند قدم محکم وسریع به در سلول سارا نزدیک شد...ولی یه آن یاد حرفایی که دزدکی پشت اتاق پیشگو شنیده بود افتاد و فکری شد: ... بهتره که اول سارا رو امتحان کنم!
ولی سارا دیگه تو سلولش نبود....

frnsh
22-08-2010, 15:57
جیکوب خیلی تعجب کرده بود! با خودش گفت: "آخه مگه همچین چیزی ممکنه؟ چطوری تونسته از اون سلول به این محکمی فرار کنه؟"
توی همین فکرها بود که آرتور از پشت سرش گفت: "توی این دنیا هیچ چیز غیر ممکن نیست! یادت میاد یه بار بهت گفتم دستگاهی داریم که میتونیم در هر لحظه هرجایی تصویرمون رو بفرستیم؟"
جیکوب رنگش پرید و خشکش زد؛
آرتور ادامه داد: "اونا موفق شدن! اونا تونستن دستگاهشون رو خیلی قویتر کنن!" و با اندوه گفت: "حالا ماییم که گول اونا رو خوردیم!"
جیکوب که حالا دیگه مطمئن شده بود گفت: "حالا باید چیکار کنیم؟"
آرتور گفت: ...

Silver WereWOlf
22-08-2010, 16:28
حالا بايد فرار كني بعدا بهت توضيح ميدم صداي آژير بلند شد نگهبانا وارد زندان شدن ارتور قيبش زد دستگيرش كنين ارتور فرار كرد پيشه خودش ميگفت كاش الان گرگ ميشدم اون مرده چه جوري بدون ماه تبديل شد ؟ تو همين فكرا به بمب بست رسيد يه هو همون مرد از ديوار بيرون اومد دست جيكوب رو گرفت با خودش به ديوار فرو برد تو ديوار احساس خفگي ميكرد به اين فكر ميكرد كه اين مرد اونو كجا ميبره از ديوار كه در اومدن به يه اتاقي رسيدن سارا هم اونجا بود سارا اومد و همديگرو بغل كردن(خواهر برادرن!!!) تو اتاق نزديك 20 نفر هم بودن
بعد جي* پرسيد: اينجا چه خبره
- اين ماييم نژاد ما كميم ولي قدرتمند ما 2رگه هاييم هم چابكي و قدرت خون آشاما و گرگمرد هارو داريم هم تو نور ميريم هم هر موقع خواستيم تبديل ميشيم چون خون ها با هم پيوند دادن جاده هم در ما نفوذ كرده ما جادوگرانه دورگه هستيم ولي تا رئيس نيومده نميتونيم خودمو به جهان معرفي كنيم ارتورم از ماست پيشگو رو هم كه ميشناسي اون پيشبيني كرده كه رئيس برميگرده قدرت ما وقتي با هم باشيم بيشتر ميشه واسه همين رئيس 5 ساله كه رفته افراده زيره زمينو بياره وقتي اونا بيان ما قويترين گروه ميشيم
اينا همش نقشه بود كه تورو بياريم اينجا
-من چرا من؟
آخو تو پسر اصليه رئيس بزرگي
_________________________
* جي مخفف جيكوب

frnsh
24-08-2010, 19:30
جیکوب که خیلی تعجب کرده بود پرسید: "خب اگه من مثل شما دورگه م، پس چطوری بدون ماه نمیتونم تبدیل بشم؟"
مرد گفت: "میتونی، صبر داشته باش، باید یاد بگیری."
جیکوب که هنوز خیلی سوال برای پرسیدن داشت، خواست سوالی بپرسه که متوجه ورود آرتور شد. آرتور تا رسید گفت: "خب الان وقتشه!" و با عجله دوباره از لای دیوار رد شد. پشت سرش تقریبا همه از همون دیوار رد شدن.
همون موقع سارا به جیکوب گفت: "زود باش، من تو رو به پایگاهمون میبرم."
جی: "دارین چیکار میکنین؟"
سارا: "توی راه واست توضیح میدم، فقط بهم اعتماد کن و دنبالم بیا." و دستشو به طرف جیکوب دراز کرد.
دوتایی شروع کردن به دویدن و از لای دیوارها رد میشدن. جی که داشت حالش به هم میخورد گفت: "اگه دستتو ول کنم چی میشه؟"
سارا با خنده گفت: "اونوقت لای دیوار جا میمونی! : دی"

AThEisT
25-08-2010, 16:24
جکوب دستان سارا را گرفته در اوج قهقرای نیستی ، خسته از آینده ی خود به جایی نگاه میکرد که همه زندگیش را در دوراهی پوچی تباه میدید !
دستان سارا را رها کرد...
احساس خلاء در تمام مویرگ های بدنش کشیده شد!
قطره اشکی چکید ...
آن ها را دیدی ...

صدایی از گلویش خارج شد اما به هیچ شبیه نبود ! تبدیل دستانش را دید ...
دستان جیکوب به موجودی میماند که حیکوب در روزهای کودکی وقتی مادربزرگ برایش قصه میخواند آن را با خود تصور میکرد ! درست با همان جزییات ...
جکوب از هیچ نترسید ...
وقتی انسان نقطه روشنی در آینده اش نباشد همچنان در پوچی سرگردان می دود و ذره ذره وجودش را فدای افکار اورمانیسمی اش میکند !
جیکوب با انگشتان بلندش که اکنون دراز و باریک و خشک همچون انشگتان حشره افسانه ای درون کتاب های کافکا شده بود دست در جیبش فرو برد و همه محتویات آن را فرو ریخت ...
پاکتی سیگار ، کبریت ، تیغ و تخمه هندوانه !
افکارش چنان سرمست از حضور شیاطین در آن مکان بود که موهای بدنش که همچون پشم پشت کمر گوژپشتی شده بود را سیخ نگه داشته بودند !
سیگار را روشن کرد و در دود آن غرق شد ! تمام خاطرات زندگی اش ! آرزوهایش و رویاهایش را در ورای افسانه های درون کتاب ها میدید !
خود را گم کرد !
دود را که در گلویش فرو برد ! به هیچی رسید !
تیغ را برداشت !
دستانش را برای آزمودن این امتحان سخت چنان محکم نگاه داشته بود که گویی قلب معشوقه اش را همچون مرشد و مارگاریتا ...
تیغ را بر رگ دستش کشید !
هیچکس نبود
در آن جهان خلا
نه رهگذری
نه عابری
نه حتی خدایی

جیکوب بود و جیکوب با یک دنیا آرزو برای آینده اش
احساس جلادی را داشت که در شب بارانی پای جوخه اعدام به گریه می افتد ! فریاد میزد ...
فریاد میزد ...
فریاد ...

قطره اشکش باز بر روی لبانش افتاد و از مزه شور اون به حال تهوع !
دستانش در حال تبدیل به یک چرک بزرگ بودند !
زیر لب زمزمه میکرد :

صدای مرگ
صدای عشق
صدای من

شنیدم همه را ...

به اینجا که رسید به هق هق افتاد !
جیکوب با لبخندی مصنوعی که در تمام این مدت بر لب داشت تیغ را به دستانش زد !
احساس آزادی می کرد ! احساس ...

و (( هیچ )) در لحظه اتفاق افتاد !!!

چیزی نمانده بود جز ته سیگار جیکوب که خاکرهایش تمام تن آن تخم هندوانه را پوشانده بود !
خونی نیامد ! حتی دردی نکشید !

وقتی درد فکر جیکوب به حدی رسید که درد جسمانی را حتی احساس نکرد !

و این پایانی بود بر قصه پسرکی که تمام خواسته اش یک دنیا زندگی معمولی بود ...

و همچنان ته سیگار جیکوب خاکستر می شد ...


پایان ...



پ.ن : من عذرخواهی میکنم که داستانتون رو من به پایان بردم !

امیدوارم تاپیک دیگری باز شود تا داستان جذاب تر و بهتری را با هم به اتمام برسونیم ...

matias _ adler
25-08-2010, 17:00
اما در اخر فهمیدیم جیکوب چون تربیت خوبی نداشت معتاد شد و اخرشم سیل گرفت و مرد !!!

Silver WereWOlf
25-08-2010, 17:21
جکوب دستان سارا را گرفته در اوج قهقرای نیستی ، خسته از آینده ی خود به جایی نگاه میکرد که همه زندگیش را در دوراهی پوچی تباه میدید !
دستان سارا را رها کرد...
احساس خلاء در تمام مویرگ های بدنش کشیده شد!
قطره اشکی چکید ...
آن ها را دیدی ...

........


........پ.ن : من عذرخواهی میکنم که داستانتون رو من به پایان بردم !

امیدوارم تاپیک دیگری باز شود تا داستان جذاب تر و بهتری را با هم به اتمام برسونیم ...

دوستان اول كه داشتم اين پست رو ميخوندم فهميدم كه داره دوستمون تمومش ميكنه يه خورده ناراحت شدم ولي وقتي تا آخر خوندم واقعا خوشم داستان كارهاي زيادي داشت مثلا پدر جيكوب ولي پايانش در هر صورت بايد با مرگ جيكوب تموم ميشد واقعا خوشم اومد دلم نيومد ديگه ادامه بدم بزودي داستان جديدي ميزنم تو اين تاپيك موضوشو بدين ممنون

پايان:11:

frnsh
25-08-2010, 18:35
دوستان اول كه داشتم اين پست رو ميخوندم فهميدم كه داره دوستمون تمومش ميكنه يه خورده ناراحت شدم ولي وقتي تا آخر خوندم واقعا خوشم داستان كارهاي زيادي داشت مثلا پدر جيكوب ولي پايانش در هر صورت بايد با مرگ جيكوب تموم ميشد واقعا خوشم اومد دلم نيومد ديگه ادامه بدم بزودي داستان جديدي ميزنم تو اين تاپيك موضوشو بدين ممنون

پايان[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](17).gif

سلام
سیلور جان نمیشه این کارو نکنیم؟
قبول دارم پست ایشون خیلی قشنگ بود، ولی آخه اینطوری داستانمون خیلی بدجا تموم میشه، درست همونجایی که کل هیجانات تازه شروع میشه!
به نظر من پست ایشون رو نگه داریم و آخر داستان بذاریمش.
بقیه دوستان نظرشون چیه؟

Iman_m123
25-08-2010, 20:04
پست بالا تایید میشه

ببخشیدا که اضهار نظر میکنم ولی این پایانی که AThEisT جان نوشتن اصلا از نظر سبکی با این داستان همخونی نداشت
این جمله ها با این قالب هایی که نوشته شده بیشتر برای داستان های رمانتیک استفاده میشه

اگر بتوننین داستانو به جهتی سوق بدین که آخرش عاشقانه و رمانتیک باشه و آخرش اینجوری تموم بشه فکر میکنم قشنگ بشه

در ضمن اگه دوستانی که تو تاپیک فعالیت میکنن به این تاپیکی که تو امضام هست سر بزنن ( :31: ) و یه نظری راجع به ادامه داستان بدن ممنون میشم
اگر هم دوست دارید با هعم ادامه بدید.

ها ؟ :31:

Silver WereWOlf
25-08-2010, 20:19
نظر دوستان براي من خيلي مهمه اگه دوستان راضي باشن ادامه ميديم

sarah313
26-08-2010, 13:01
به نطر من اگه این پایانش باشه خیلی بد تموم میشه!داستانی که ما می نوشتیم از ژانر فانتزی بود ولی این پایان خیلی اگزیستانسیالیسمی بود!:13:
به نظر من ادامه بدیم و اگه ممکن باشه کسی که تاپیک رو زده یا کسی که بیشترین پست رو تو تاپیک داره پایان داستان رو بنویسه البته به موقع اش!چون حداقل می دونه چه خبره!حالا نه اینکه سریال ایرانی بشه و درس اخلاق هم بده کلی!یه پایان مثل سرزمین اشباح دارن شان مثلا خیلی خوبه!تراژدی تموم میشه ولی اصلا حس نمی کنی علاف شدی!:10:
به نظرمن اگه جمع و جورتر مثل یک داستان واقعی هم بنویسیم خیلی بهتره!خدا رو چه دیدی شاید چاپ شد!!:31:

Silver WereWOlf
26-08-2010, 13:40
دوسته عزيز (AThEisT ) با عرض پوزش نميشه اين پايان رو قبول كرد تازه اوله داستانه در ضمن داستان مال همه نويسندگانشه واسه همين بايد با نظر و مشورت همه به پايان برسه و البته اين اختتاميه شما بيشتر شبيه اخر داستان هاي صادق هدايته واسه همين من يه نمايندگه از طرف دوستان دوباره داستان رو شرو ميكنم
بسم الله
____________________
و اينك ادامه داستان
سارا جيكوب رو با خودش از ديوار رد ميكنه و به خارج از مخفيگاه ميبره همون جايي كه اون گرگا افتاده بودن دنبالش. سارا به جيكوب ميگه : حالا چشماتو ببند تا تلپورت كنيم
- نميشد اين همه راهو تلپورت ميكرديم من حالم داره بد ميشه
- نه چون قدرته ما هنوز به اندازه كافي نيست ممكن نيست تو فضاي بسته تلپورت كنيم ممكنه از تو ديوار دربيايم حالا چشماتو ببند
سارا دسته جيكوب رو ميگيره در ان واحد با يه صداي تق بلند جلو يه پاركينگ قديمي ضاهر ميشن
سارا: اين جا پايگاه موقتي ماست فعلا اينجاييم كسي هم به ما شك نميكنه
يه پاركينگ تو وسط يه شهرك صنعتي قديمي كه انگار شهر كلا ترك شده همه جا پر از كاغذ پاره هايي بود كه روش با خط درشت و قرمز نوشته بود شيطان برگشته
جي :اينا چيه؟
- بيا تو بعدا توضيح ميدم نبايد اينجا ديده بشيم خطرناكه
در باز ميشه و سارا و جي وارد پاركينگ ميشن...

MrGee
26-08-2010, 13:42
به نظر من بهتره به مدیر انجمن بگیم بیاد و پست‌های اضافی رو پاک کنه و ما هم داستان رو تو پست صدم تموم کنیم و تاپیک بسته بشه

نظرتون چیه؟

sarah313
26-08-2010, 13:51
به نظر من بهتره به مدیر انجمن بگیم بیاد و پست‌های اضافی رو پاک کنه و ما هم داستان رو تو پست صدم تموم کنیم و تاپیک بسته بشه

نظرتون چیه؟

پست صدم خیلی کم نیست؟پس باید خیلی جمع وجور تر(از نظر محتوایی) طولانی تر (از نظر تعداد کلمه ها) بنویسیم!بعد ممکنه 1 پست انقدر زیاد بشه که کسی حوصلش نشه بخونه!نه؟!


:11:

Silver WereWOlf
26-08-2010, 13:56
نه دوستان مينويسيم تا هر جا شد خودش تموم ميشه ديگه تعداد نزارين داستان خودش به سوي تموم شدن رفت تمومش ميكنيم

Iman_m123
26-08-2010, 13:57
ما هم داستان رو تو پست صدم تموم کنیم و تاپیک بسته بشه

نظرتون چیه؟

فکر نکنم دقیقا بشه توی پست 100 تمومش کنیم ولی اگه بشه که خوبه
حالا من اگه مشکلی نداشته باشه یه ویراستاری کوچیک کنم و بعد توی یه فایا ورد و یا پی دی اف سیو کنم بعد آپ کنم ها ؟ خوبه اینجوری ؟
اگه خوبه تا اینجای داستان یا بزارم کامل تموم بشه بعد برم تو کار ویراستاری ؟

موفق باشید :40:

sarah313
26-08-2010, 14:01
فکر نکنم دقیقا بشه توی پست 100 تمومش کنیم ولی اگه بشه که خوبه
حالا من اگه مشکلی نداشته باشه یه ویراستاری کوچیک کنم و بعد توی یه فایا ورد و یا پی دی اف سیو کنم بعد آپ کنم ها ؟ خوبه اینجوری ؟
اگه خوبه تا اینجای داستان یا بزارم کامل تموم بشه بعد برم تو کار ویراستاری ؟

موفق باشید :40:

به نطر من تموم که شدبهترمیدونی چی کارش باید بکنی!با اجازه ادامه ی داستان:
گاراژ خیلی بزرگی بود و انتهاش دیده نمیشد!حالا به خاطر این بود که چشمهای جی به تاریکی عادت نکرده بود یا واقعا انقدر بزرگ بود،کسی نمی دونست!!بوی نا مخلوط با یه بوی عجیب که جی رو به اشتها می انداخت و صداهای مسخره ی قل قل و شلپ شلوپ میومد!
تازه جی یادش اومد که خیلی وقته غذا نخورده ولی هیچ اشتهایی هم به غذاهای عادی نداشت!حتی یادشون هم بهش حالت تهوع میداد!ولی پس این بوی اشتها برانگیز چی بود؟!یک کم که جلو رفت یه سری دم و دستگاه شیشه ای دید که توشون یه مایع قرمز جیگری جاری بود وآخرش تو یه بشکه خالی میشد!نزدیک بشکه شد انگشتشو آروم تو مایع فرو برد وازش چشید!طعم های جالبی رو یه دفعه با هم روی زبونش احساس کرد!طعم ها و بوهایی که دوست داشت،همه اونجابودن!دیگه درنگ نکرد و یه لیوان از اون بغلها گیر آورد وقلپ قلپ همشو خورد!وقتی سیر شد،دور دهنشو پاک کردودورو بر نگاه کرد!دید آرتور با لبخند داره نگاش می کنه!جی هم نیشش تا بناگوش باز شد وپرسید:این چی بود؟آرتور بلند خندیدو گفت:تونمی دونستی چیه و این همه خوردی؟اینی که خوردی خون بود...!!!

Iman_m123
26-08-2010, 14:08
به نطر من تموم که شدبهترمیدونی چی کارش باید بکنی!با اجازه ادامه ی داستان:

چشم هرچی دوستان بگن . فقط میخواستم که داستان حداقل به یه جا برسه و بی هدف نباشه. شاید به عنوان کتاب p30world !!!

AThEisT
26-08-2010, 16:22
ok دوستان !
من عذر خواهی میکنم که سرخود داستان رو به پایان بردم !

مدیرتاپیک هر تصمیمی بگیرد ما هم تابعیم ...

پس من هم اگر اجازه ای باشه به ادامه داستان کمک میکنم ...

AThEisT
26-08-2010, 19:45
ادامه :

صدای جیکوب بلند شد ...
لرزش تارهای صوتی اش لرزه بر اندام موش های دیوار و ملخ های سرگردان درون گاراژ می انداخت !
ظرف های کثیف و چرکین درون گاراژ مانند میخی بر ذهن جیکوب فرود می آمد !
تا حالا اینقدر احساس نفرت از وجود نداشت ! وجودی که برای او چیزی جز خودهیچی نبود !
در قلبش احساس ترس بود که رخوت کرده و در ذهنش تنفس مزه گس خرمالو های جنگل های دور را احساس میکرد !
همه چیز به سوی ذهنش فرود آمده بود اما هرگز نخواست و نتوانست چیزی را درک کند !
آرتور را همچون مگسی میپنداشت که هر لحظه خون اون را می مکید !
مزه خون و عفونت زیر زبونش به شدت قدرت نمایی میکرد !

و در یک لحظه ...
دیگر هیچ نفهیمد ...

....

چشمانش را باز کرد ! بوی نم هوا را پوشانده بود ! هنوز قوه مخیله اش درست کار نمیکرد ! تمام بدنش از شرجی زیاد در آن منطقه خیس بود ! خواست از جا بلند شود اما ناگهان سوزش عجیبی در کمرش احساس کرد !
سرش را برگرداند و پشتش را نگاه کرد ! پوست بدنش از عرق زیاد به زمین چسیبده بود !
هر چه تقلا کرد نتوانست بلند شود !
خود را آماده هر زجری می کرد !
در واقع خود را لایق هر زجری میدانست !
نفس هایش به شماره افتاد
زیر لب چیزی زمزمه میکرد
یک ...
دو ...
سه ...

و ناگهان با شدت بلند شد ! فریادی کشید از سر درد ! و پشت سرش را نگاه کرد که پر از خون شده بود !
پوست کمرش کامل کنده شده بود ! از شدت درد ناخن هایش را در گوشت دستش فرو میبرد و سرش را به دیوار میکوبید !
بوی تند ادرار در هوا پیچیده بود و جیکوب هرگز فکر نکرد که ادرار خودش است که از فرط درد ناخواسته بیرون آماده !!!
چنان کمرش سوزشی را به درون مغرش می فرستاد که جیکوب نه چیزی میفهمید و نه میتوانست به چیزی فکر کند !!!

فقط یک لحظه در باز شد و صدایی مهیب ...

و باز هم هیچ نفهمید و از هوش رفت ...

ادامه دارد ...


یک درخواست از یک عوض کوچک تاپیک : دوستان لطفا فضا سازی داستان رو بهتر کنید ! روی اتفاقاتی که قراره در قسمتی که مینوسید بیفته فکر کنید و جذاب بنویسید ! که خواننده با خوندن سطر اول همش دلهره خوندن سطر دوم رو داشته باشه !
کمی با دقت تر و مصورتر بنویسید !
با تشکر ... :11:

Silver WereWOlf
27-08-2010, 09:54
دوسته من داستان به سبكه تخيلي نوشته شده ولي اين سبكي كه شما مينويسيد اصلا به داستان نميخوره اصلا من نفهميده تو اين قسمتي كه شما نوشتيد چه اتفاقي افتاد

AThEisT
27-08-2010, 16:00
ok دوستان !
من عذر خواهی میکنم !
شاید سبک نوشتنم به این تاپیک نمیخوره :11:

اصلا قصد نداشتم تاپیکتون رو خدایی نکرده خراب کنم ...
اما اگر قصوری صورت گرفت به بزرگی خودتون ببخشید !

خداحافظ همگی ... :11:

sarah313
28-08-2010, 13:57
فکر کنم بد تموم کردم کسی نمی تونه ادامه بده!پس یک کم دیگه پیش می رم با اجازتون!
جی واسه چند لحظه نتونست حرف آرتورو هضم کنه و با دهن باز چند دقیقه مات بهش نگاه کرد!باورش نمیشد که بتونه انقدر راحت خون بخوره!واسه توجیه اش آرتور اضافه کرد:نترس خون انسان نبود!ماکه نسل برتر که مخلوط گرگ نما ها و خون آشام هاهستیم،مسلما به خون واسه بقا احتیاج داریم پس خون حیوون های کوچیکی که شکار کردیم رو با علم کیمیا گری و جادویی که داریم مغذی می کنیم و می خوریم تا قدرتمون رو از دست ندیم!خیال جی یک کم راحت شد!آرتور دستهاشو به هم کوبید وگفت دیگه برگردیم سر کار:توضیح ماموریت!

frnsh
28-08-2010, 15:58
جی گفت: "خب الان باید چیکار کنیم؟"
آرتور جواب داد: "خب، اولا معذرت میخوام واسه اینکه جریانو از اول کامل بهت نگفتم، خودت هم میدونی چرا نمیتونستم؛ و اما الان، تو یکی از عضوهای مهم ما هستی چون از اونجایی که پدرت رئیس و قویترین ماست، تو جانشین اون و بعد از یه ذره تمرین، میتونی قویترین ما هم باشی، پس واقعا بهت نیاز داریم، پس باید خیلی مواظب خودت باشی."
بعد هم به جیکوب اشاره کرد که دنبالش بیاد، توی راه بهش گفت: "اولین و مهمترین چیزی که باید یادبگیری، اینه که بدون ماه تبدیل به گرگ بشی. من اینو بهت یاد میدم."
بعد وارد راه پله هایی شدن که در قسمت دیگه ی پارکینگ بود و به طرف پایین حرکت کردن. هرچی پایینتر میرفتن، نور کمتری داخل میومد و سنگ دیوارها بزرگتر میشد. بعد هم وارد یه راهرویی شدن که شبیه راهروهای زندانها بود. انتهای راهرو یه در بود. آرتور گفت: "ببین، پشت این در، یه خرس خیلی بزرگه و به خاطر اینکه گشنشه، تا در رو باز کنم، به اولین موجودی که میبینه حمله میکنه."
و دستشو روی دستگیره در گذاشت.
هنوز هیچ حرکتی نکرده بود که...

sarah313
30-08-2010, 12:20
پس چرا کسی چیزی نمی نویسه؟طبق قانون تاپیک من اجازه ندارم وگرنه می نوشتم!:19:

Silver WereWOlf
30-08-2010, 13:47
ديوار كنار رفت و ارتور پشت ديوار موند حالا جي مونده بودو آقا خرسه. خرسه به نظر كور ميومد چون همش داشت بو ميكشيد وقتي بوي جي رو احساس كرد به طرف اون اومد در قفس باز شد ديگه خرس تقريبا به جي رسيده بود جي هم خشكش زده بود هر كاري مي كرد تبديل نميشد
به خودش ميگفت: تمركز تمركز تو ميتوني الان تبديل ميشه زود باش پسر ....
ولي هيچ اتفاقي نيوفتادخرس ديگه به جي رسيده بود نفس هاشو حس ميكرد خرس دستشو بالا اورد و ضربه ي محكمي به جي زد و اونو اون طرف پرت كرد بازوي دست چپ جي جراهت شديدي برداشت و باز شد خون زيادي از بدنش ميرفت پيش خودش فك ميكرد كه كارش تمومه خرس 2باره به طرفش اومد دستشو بالا برد جي ميتونست ناخون هاي اونو ببينه چشماشو بست ديگه فك ميكرد كارش تمومه در همين لحظه صداي كسي از پشت خرس اومد و وردي زير لب خوند خرس كه بلند شده بود بيهوش شد كم مونده بود روي جي بيوفته ولي اون ادم دست جي رو كشيد بعد رو به ديوار داد زد:
-اون هنوز برا اين ضعيفه تمومش كن
يه هو همه چيز تغيير كرد ديوارا كنار رفت پشت ديوار ارتور با حالت عصبي ايستاده بود ادم كه جون جي رو نجات داده بود شنل خودشو برداشت اون يه زن 40 45 ساله بود
به ارتور گفت هنوز واسه اون زوده اين كارا خودت اين كارا رو تو يه ماه ياد گرفتي يادت رفته
-ولي اون فرق ميكنه اون پسر رئيس اون بايد بتونه اون بايد بعد رئيس رهبر ما بشه
-اونم به موقش
جي كه داشت هاج و واج به اونا نگاه ميكرد و از درد دستش ميناليد به خودش اومد از رو زمين بلند شد به طرف خانوم رفت و گفت ممنون كه جونه منو نجات دادي ميتونم بپرسم شما كي هشتين
ارتور گفت: ايشون ...
خانوم حرف اونو قطع كرد و لپ جي رو كشيد بعد زير لب وردي خوند دست جي كاملا خوب شد بعد گفت : حالا ديگه منو نميشناسي ؟
جيكوب كه هم ناراحت شده بود گفت : ميشه ديگه لپ منو نكشي ؟ من نميشناسمت
خانوم: بچه كه بودي تو بغل خواهرم اين كارو ميكردم اعبراض نميكردي منم خالت جي كوچولو...
________
ببخشيد زياد شد يه كمم سرم شلوغه دارم سرزمين اشباه ميخونم يه كم دير دير ميام

frnsh
30-08-2010, 19:20
پس چرا کسی چیزی نمی نویسه؟طبق قانون تاپیک من اجازه ندارم وگرنه می نوشتم![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](25).gif


چرا اجازه نداری؟
من که میگم فقط پستها پشت سر هم نشه، وگرنه یکی درمیون میشه نوشت، اینطوری داستان زودتر تموم میشه.
دوستان موافقین؟

Geronimo_AD
30-08-2010, 21:36
یک لحظه جیکوب همه گرگها و خونها رو فراموش کرد و احساس امنیت عجیبی کرد...
آرتور جیکوبو بلند کرد و وارد یه جای لابی مانندی شدند....دورگه های زیادی اونجا بودن که تا خاله جیکوب رو دیدن با خوشحالی دورش حلقه زدن مثه دانشجوهای کنجکاو که دور استادشون جمع میشن....

جیکوب با یه حالت مسخره : ببینم آرتور... رده سازمانی این خاله ما چیه؟؟...فول پروفسوره؟
آرتور طبق معمول غیبش زده بود!...

جیکوب کنجکاو شد ببینه این همه دورگه چرا دور این خانوم که ادعا میکنه خاله جیکوب بوده جمع شدن!...گوشاشو که تیز کرد احساس کرد که دارن به اسم "سارپالیو " صداش میکنن...

: یعنی این همونه که قرار بود سوالای منو جواب بده!!!...کاش میتونستم یه جا تنها گیرش بیارم و بپرسم که ماجرای پدر من و رئیس و خود تو چیه!!!...

تو همین فکرا بود که نفس سنگین یکی رو پشت سرش احساس کرد...

frnsh
30-08-2010, 23:51
جیکوب سریع سرش رو برگردوند تا ببینه کی پشت سرشه، خیلی براش عجیب بود که اون شخصیت رو نمیشناخت! پس با تعجب فقط بهش زل زد.
مرد گفت: "معلومه که نباید منو بشناسی!" و با یه لبخند ادامه داد: "حتی نیاز به خوندن فکرت هم نبود!"
جیکوب همینطوری به چهره مرد نگاه میکرد و منتظر جواب بود که آرتور گفت: "اینقدر گیجش نکن دیگه رئیس! بگو باباشی!"
همون لحظه جی چشماش گرد شد! انتظار نداشت اینقدر زود بتونه ببینتش! میخواست چیزی بگه ولی انگار صداش تو گلو گیر کرد!
مرد که معلوم بود خیلی فروتن تر از یه رئیسه با صدایی که یه ذره غم داشت گفت: "با اینکه من توی زندگیت نقش چندانی نداشتم و وظیفه م رو به عنوان یه پدر برات انجام ندادم، ولی بدون که همیشه زیر نظرت داشتم، فقط نمیتونستم...

borzeh
03-09-2010, 06:01
جیکوب وسط حرفش پرید
نمی خوام بشنوم .... بسه ... در حالی که بغض بسته ای که از بچگی فراموشش کرده بود داشت سر باز می کرد چرخید و پشتشو به جمع کرد
مرد: اما تو ، تو این مدت باید فهمیده باشی که ....

frnsh
06-09-2010, 23:35
باید فهمیده باشی که دنیای دورو برت چطوریه، باید فهمیده باشی که آدم خیلی موقعها مجبور میشه یه کارایی رو بکنه که شاید زیاد خوش آیند نباشه ولی در آخر، به نفع همه باشه."
جیکوب که دیگه نمیتونست خشمش رو کنترل کنه، یه نفس عمیق کشید و همینطوری که اخم کرده بود گفت: "یعنی تو مجبور شدی منو تنها بذاری واسه ی اینکه یه روزی مثل امروز برای اولین بار اونم توی این وضعیت جلوم ظاهر بشی و بگی مجبور بودی؟ فقط میخوام بدونم چه اجباری توی این کار بود؟ چرا نمیتونستی منو از همون اول نگه داری؟"
مرد که انگار قلبش شکسته بود، با ناراحتی گفت: "بیا توی اتاقم حرف بزنیم، چیزی که میخوام بهت بگم باید بین خودمون بمونه." و رو کرد به بقیه و گفت: "ما رو ببخشین." و به جی اشاره کرد که دنبالش بره.

mohamad h
07-09-2010, 16:22
جی با عصبانیت به دنبال پدرش رفت پدری که سال ها اونو تنها گذاشته بود
وارد اتاق شدن جی بلافاصله سوالی که از چند دقیقه پیش تو ذهنش افتاده بود رو پرشید چرا این همه سال منو تنها گذاشتی ؟پدرش که پشیمانی تو چشماش موج میزد گفت:دورگه ها حق ندارند بچه دار بشن چون دورگه ها قدرتشون بسیار زیاده و اگه بچه بیاورند به علت قدرت فرا طبیعی که دارند تبدیل به غولی میشوند که برای همه موجودات اعم از انسان ها خون اشاما ... میشوند مجبور بودم ترکت کنم میفهمی...
جی دیگه بقیه حرفا رو نمیشنید یعنی اون تبدیل میشه به یک...

3pid71
07-09-2010, 18:37
اون شب سرد و تلخ به اندازه هزار شب برای جیکوب طول کشید تا بالاخره خورشید نمایون شد.جیکوب اطلآ شب نتونسته بود بخوابه چهره ی اون درنده لحظه به لحظه تو نظرش بود از همه بدتر این بود که هیچ کی باور نمیکرد که جیکوبو یه هیولا گاز گرفته نه یه سگ.!
تق تق..
کیه؟؟:18:
منم سارا
(اووفف)بیا تو
چی شده چرا رنگت پریده
سارا یه چیزی بگم باور میکنی؟
اره داداش کوچولو :40:
سارا من مطمئنم یکی میخواد منو بدزده!
سااراااااااااا
چیه مامان؟؟جیکوب جان تو خیالاتی شدی من کار دارم .به مامانم از این حرفا نزن فک میکنه خل شدی گناه داره بشین تا برات صبحانه بیارم

frnsh
08-09-2010, 07:46
دوست عزیز، ممنون که همراهی کردی، ولی این که شما نوشتی مال اوایل داستانه، شما باید پست قبلیتون رو ادامه بدین.
خوشحال میشیم همراهی کنین. :11:

========
ادامه:

جی همون موقع تبدیل به گرگ شد، خیلی تعجب کرده بود و همینطور مات مونده بود که پدرش گفت: "نگران نباش، از عصبانیت زیاده." و دستش رو روی شونه ی پشمالوش گذاشت و جیکوب دوباره تبدیل به انسان شد.
جی که هنوز هم از اینکه چیزی دستگیرش نشده بود عصبانی بود گفت: "خب پس اگه قراره اینطور باشه، الانم که من پیشتم باید غول بشی..."
پدرش نذاشت حرفشو تموم کنه و گفت: "نه الان نه!" و حرف بعدیشو قورت داد، انگار دوست نداشت توضیح بیشتری بده.
جیک گفت: "اگه منو میشناسی، حتما درجه ی کنجکاویمم میدونی، مخصوصا توی این موارد به این مهمی! پس تا وقتی جوابمو ندادی، همینجا میمونم!"

mohamad h
08-09-2010, 12:26
پدر جی با شرمساری به زمین نگاه میکرد و گفت :ببین بچه هایی که از دورگه ها زاده میشوند شب هایی که قرص ماه کامل میشه تبدیل به یه غول تمام عیارمیشن که اگه جلوشونو نگیرند میتونن تو یه شب نصف یه شهرو داغون کنن
جی متحیر به اینده ی تباحش فکر می کرد

mohamad h
09-09-2010, 11:49
چرا کسی نمینویسه؟

frnsh
10-09-2010, 03:01
جی همینطور که از آینده ش میترسید، با تعجب پرسید: "خب یعنی الان قابل کنترلم؟"
پدرش گفت: "خیلی تند نرو، الان بهتری ولی قابل کنترل نیستی! اکثر افراد بچه دار گروهمون، مجبور شدن همینکارو بکنن تا وقتی که بچه هاشون به سن تو برسن. این موقع، یه سن متعادل داری و به احتمال زیاد میتونی کنترل کردنش رو یاد بگیری، هرچی بزرگتر بشی، کنترل کردنش راحتتر میشه."
جی که خیلی قاطی کرده بود، داشت به تمام چیزایی که باید خیلی سریع یاد بگیره فکر میکرد و حرصش در اومده بود که چرا اینقدر یهو سرش شلوغ شده! توی همین فکرها بود که پدرش گفت: "میدونم خیلی مشغله ی فکری پیدا کردی! همه تو شرایط تو همینطوری بودن! یکیش همین سارا! خواهر ناتنیت!"
جی یک دفعه جا خورد ولی از چیزی که شنیده بود خوشحال بود! چون فکر میکرد با چیزایی که فهمیده، سارا اصلا خواهرش نیست! حتی ناتنی! پس پرسید: "سارا واقعا خواهرمه؟"

peymansh
10-09-2010, 16:38
سلام من تازه اومدم و داستان رو از اول خوندم باید بگم واقعا ذهن خلاقی دارین !
اگر اجازه میدین من هم وارد جمع شما بشم و ادامه داستان رو با هم پیش ببریم !
اگه به نظر شما این ادامه خوبه من ادامه میدم ! :10:


.... پدرش گفت : " بله سارا واقعا خواهر توئه! "
جیک که خیلی از این حرف جا خورده بود یکهو در دلش احساس عجیبی نسبت به خواهرش پیدا کرد !
جیک گفت : " من میخوام برم و خواهرم رو ببینم. "
پدرش جواب داد : " نگران خواهرت نباش اون حالش خوبه فعلا کار های مهمتری داریم! "
" ما باید به تو و همینطور همه عضو های جدیدمون روش های جنگیدن رو یاد بدیم! "
"جنگ با خود آشام ها نزدیکه و همیونطور که میدونی اونا اسلحه های پیشرفتی ایی در اختیار دارند که ما باید خودمون رو برای مقابله با اسلحه های اونها آماده کنیم!"
فعلا مهمترین کار ما اینه که به تو یاد بدیم چه جوری بدون نور ماه تبدیل به گرگ شی چون عملا ما بدون گرگ شدن هیچ شانسی در مقابل خون آشامها نداریم! "
این کار خیلی آسونه تو فقط باید به کسی که دوستش داری فکر کنی یعنی همون کسی که بعدا جفت تو خواهد شد! "
تو اول برای این کار احتیاج داری که یک جفت انتخاب کنی و من فکر میکنم تو قبلا این کارو کردی."
و بعد با اشاره به او گفت که دنبالش برود.
سپس پدرش در اتاقی را باز کرد که در آن نیلوفر استاده بود و انتظار او ( جی ) را میکشید.....

mohamad h
10-09-2010, 21:21
جی متحیر وارد اتاق شد حالا که به اینجا رسیده بود با خودش فکر کرد واقعا دوست داره نیلوفر جفتش باشه ؟اون همیشه نیلوفرو به عنوان یه دوست معمولی می خواست
ولی حالا قضیه فرق میکرد قضیه زندگی با او بود
نیلوفر رشته ی افکار اونو پاره کرد وگفت : چیه توفکری؟
...

frnsh
10-09-2010, 21:33
جی که یه ذره دست پاچه شده بود گفت: "هیچی...هیچی!" و یه نفس عمیق کشید تا بتونه حرف بزنه و گفت: "میدونی واسه چی اینجام؟"
نیلوفر گفت: "آره، پدرت بهم گفت. حتما به تو هم گفته." و یه لحظه مکس کرد و با حالت دوستانه گفت: "ولی انگار هردومون زیاد مطمئن نیستیم؛ شاید احتیاج به زمان داریم نه؟"
جیک که انگار خیالش راحت شده بود، با خودش فکر کرد چه باحال فکرمو خوند! جواب داد: "آره فکر کنم! تا اون موقع باید چیکار کنیم؟"

peymansh
10-09-2010, 22:45
..... بعد رفتن تو کارهای +۱۸ ( متاستفانه اینجا سانسور میشه و از شرح وقایع معذوریم !!! )
بعد از اینکه از اتاق بیرون آمدند پدر جی که منتظرشان بود و کمی رنگ پریده به نظر میرسید به نیلوفر گفت : " ببخشید ولی باید به جی یه کم آموزش بدم و از اینجا به بعد باید تنها بریم. "
سپس جی و نیلوفر از هم خداحافظی کردند و جی به دنبال پدرش به سمت اتاقی با در های مشکی راه افتاد.
هردو وارد اتاق شدند و پدر جی در را بست. اتاق خیلی تاریک بود و جی نتها صدای پدرش را میشنید و میفهمید که او دارد دور یک دایره به دور جی میچرخد.
سپس پدر از او پرسید : " خب جیک عزیزم وضعیت سلاح های دفاعی رو چجوری ارزیابی میکنی؟ "
جی گفت : " فکر کردم میخواهی به من آموزش بدی که چطور با اختیار خودم تبدیل به گرگ بشم! "
پدر گفت : " بله ولی تا موقعی که اتاق آماده شود وقت داریم گپی با هم بزنیم! "
جی گفت : " من اولین باری هست که اومدم اینجا و فرصت زیادی نداشتم که اطراف رو ارزیابی کنم​. "
پدر گفت : " تو چطور حدس میزنی ؟ آیا آرتور چیزی بهت گفته؟ "
جی گفت : " بله آرتور یه چیزایی راجع به.......... "
ناگهان صدایی آمد.....
صدای در بود....
دری که به شدت کوبیده میشد و صدای های " جی و جیکوب " از پشت در می آمد......
ناگهان در با ضربه ای باز شد و پدرش از در وارد شد.......
جی که گیج شده بود پرسید : " این جا چه خبره پدر ؟ یه لحظه با من صحبت میکنی و لحظه بعد اینجوری از در اتاق میای تو ؟ "
پدر گفت : " متاسفانه میبینم که خیلی بی دقتی ! فکر کنم آرتور بهت راجع به دستگاه خون آشامها و اینکه اونا موقع شبیه سازی کمرنگ تر از حالت عادی هستند هشدار داده بود! "
پدر ادامه داد : شانس آوردی که نیلوفر موقع رفتن تو به اون مرد مشکوک شد وگرنه معلوم نبود چه چیز هایی رو به اون روح شبیه سازی شده میگفتی و یا اینکه اون چه بلایی سرت می آورد! "
لطفا بیشتر دقت کن.
و سپس جی رو یه نیلوفر کرد و از خجالت سرش رو پایین انداخت. هنوز باورش نمیشد که نیلوفر او را نجات داده است.............
:31::31::31::31::31::31::31::31:
یه کم داستان رو رمانتیک کنیم به نظرم بد نیست ! :دی

Silver WereWOlf
11-09-2010, 00:26
پدر جي رو به جي گفت:برا امروز كافيه تو خيلي خسته اي با نيلوفر برو اتاقت رو نشونت بده
جي و نيلوفر به راه افتادند جي ياد اولين باري كه نيلوفر رو تو كوه ميديد افتاد اون موقع هم نيلوفر اتاقش رو نشون ميداد
زير لبي خنديد
نيلوفر نيز فهميد به چي فك ميكرد هر دو با هم گفتند : يادش بخير اون موقع....
بعد هر دو زدند زير خنده
وقتي به اتاق رسيدند از هم خدا حافظي كردند و يه قسمت جزعي كه سانسور ميشه
نيلوفر موقع رفتن به جي گفت : فردا صبح بيدار شدي يادم بنداز تورو با يه نفر آشنا كنم

جي وارد اتاق شد يه تخت كوچك و يه كمد لباس و يه ميز و يه حمام و دستشويي
اتاق خلوتي بود جي تو نگاه اول ازش خوشش اومد وارد رخت خوابش شد به ماجرا هايي كه برايش پيش امده بود فكر ميكرد به گرگنما ها به خون آشاما به دورگه ها به باباش سارا و نيلوفر ...
تو همين فكرا به خواب رفت
صبح روز بعد با صداي در از خواب بيدار شد نيلوفر بود
-اومده بودم بيدارت كنم بريم صبحونه بخوريم
-باشه بزار آماده بشم
بعد 2تايي با هم رفتند
وقتي غذا را آوردند جي خيلي گرسنه بود شرو كرد به خوردن بعد از كمي خوردن و نوشيدت خون كه حالا برايش عادي شده بود پرسيد اين چيه؟
-آّگوشت موش
جي بشقاب رو كنار گذاشت
نيلوفر گفت: قبل از اينكه بدوني خوب داشتي ميخوردي اينجا فقط موش پيدا ميشه بايد بخوري تا قوي بشي
-مرسي سير شدم
خوب حالا بريم پيت رو بهت نشون بدم
اونا رفتند به اتاقي كه پر از وسايل عجيب غريب بود
نيلوفر به پسري كه داشت با يه موشك كوچك ور ميرفت گفت: پيت چي داري برامون
-سلام نيلوفر بعد رو به جي گفت تو ام حتما بايد جي باشي در بارت شنيدم خب من يه چيزي برا تودارم جي
و يه بطري كوچيك از كشو در آورد و گفت
آدرنالين مخصوصه تازه واردا فقط كافيه تو دستت فشارش بدي بعد يه هو بوممممم تبديل ميشي به يه غول
البته استفاده زياد عوارض داره بعد كي از انها را به جي داد و چشمكي بهش زد
اينم برا تو نيلوفر لباس كشي مناسب كه موقع تبديل پاره نميشه تازه ضد گلوله هم هست با چاغو هم پاره نميشه امكاناتش زياده دفترچشو برات ميزارم
بعد كمي گفتگو آنها رفتند كه وسايل پيت رو امتحان كنند...

frnsh
11-09-2010, 04:25
اونا وارد یه فضای باز خلوت شدن که برای این شیطنت بازیا بهترین جا بود!
نیلوفر رفت پشت یه درخت تا لباسش رو امتحان کنه، جی هم مونده بود از این بطری استفاده کنه یا نه! با خودش گفت یه وقت اگه اینکارو بکنم، نمیفهمم دارم چیکار میکنم و نیلوفر رو تیکه رو پاره کنم!
توی همین فکرها بود که نیلوفر اومد بیرون و گفت: "عجب لباس راحتی! پیت همیشه وسایلی بهمون میده که واقعا به درد میخوره!" و رو کرد به جی و گفت: "خب میخوای امتحانش کنی یا نه؟"
جی گفت: "تو تا حالا اینو امتحان کردی مگه؟"
نیلوفر: "معلومه که نه!"
جی: "پس چطور انتظار داری..."
همون موقع آرتور که یکدفعه بینشون ظاهر شد گفت: "فکر کنم باید یکی هم بذارم تا شما تازه واردا رو کنترل کنه! این چه وضعشه؟" و با حالت شوخی به جی گفت: "حالا میخواستی غول شی که پایگاهمونو نابود کنی یا نه؟ : دی"
جی با شرمندگی سرشو پایین انداخت. نیلوفر گفت: "پیت این بطری رو بهش داد!"
آرتور گفت: "خب اون همیشه یه وسایلی به آدم میده واسه روز مبادا! نه یه لحظه بعد!!!!"
مشغول حرف زدن بودن که پدر جیکوب به جمعشون اضافه شد و گفت: "بذار اونم امتحان کنه!"
تا این حرف رو زد، جی و نیلوفر و آرتور همینطور با تعجب بهش زل زدن...

peymansh
11-09-2010, 11:56
..... اونها بعد از کشمکش هایی که بر اثر این حرف پدر جی بین جیسون ( پدرجیکوب ) و آرتور بوجود آمد با اشاره جیسون به سمت اتاق شبیه سازی راهی شدند و با این وجود معلوم شد که آرتور درمقابل جیسون کاری از پیش نبرده !
بعد از این که اونها وارد اتاق شدند پدر راجع به اینکه استفاده بی رویه از این ماده میتونه خیلی خطرناک باشه به جیک هشدار داد.
سپس در حالی که جیک روی صندلی قرار میگرفت تا ماده توسط آرتور بهش تزریق بشه آماده شنیدن توضیحات از پدرش شد.
- من و آرتور به این نتیجه رسیدیم که مقدار کمی از این ماده رو بهت تزریق کنیم تا ببینیم تو قدرت کنترل خودت رو داری یا نه.
ما این اتاق رو ترک میکنیم و فقط نیلوفر اینجا میمونه......
ناگهان جی فریاد زد : " چی ؟ چون اگه واسه اون اتفاقی بیافته واستون مهم نیست ؟ من این کار رو انجام نمیدم! "
- پدرگفت : " نه !اینطور نیست ! ما تو رو با زنجیر به دیوار وصل میکنیم طوریکه تو هیچ جوره نمیتونی به اون برسی! فقط میخوایم تو تمرین کنی که خودت رو کنترلکنی! "
جی بر خلاف اینکه نمیخواست این کارو بکنه , با اکراه قبول کرد.
سپس آرتور آمپول رو به او تزریق کرد و با جیسون فورا اتاق را ترک کردند.
جی همینطور بزرگ و بزرگتر میشد تا اینکه به اندازه ای ثابت رسید.........
نیرویی درون او وجود داشت که انگاراو را احاطه کرده بود و کنترل جی را ازش گرفته بود.
این نیرو با تمام قدرت بر او غلبه کرد و او را به جلو میراند جایی که نیلوفر قرار داشت........
او به طور ناگهانی با یک پرش بلند به سمت او پرید ولی زنجیر ها مانع او شدند......
بر خلاف اینکه جی نمیخواست این کار رو انجام دهد ولی قدرت غلبه بر آن نیرو رو نداشت........
هیولا با قدرت زیادش زنجیر ها را کند و خود را به نیلوفر که با چهره وحشت زده در کنج اتاق گیر افتاده بود رساند. وحشت در چهره او مشخص بود.........
هیولا نیلوفر را گرفت که همین موقع چندین نفر از در اتاق وارد شدند.......
با وجود اینکه هیولا و آن نیرو میخواست نیلوفر را از هم بدرد ولی جی با فشارآوردن به خود و تمرکزی که هرگز در عمرش نکرده بود توانست کنترل خود را به دست آورد........
سپس جیسون وارد شد و گفت : " مثل اینکه این ماده تو رو قویتر از اونی که ما فکر میکردیم میکنه ولی خوشبختانه تو تونستی اون رو کنترل کنی! "
سپس جی فریاد زنان گفت : " اگه من نمیتونسم خودم رو کنترل کنم و به نیلوفر آسیب می زدم چه کار میکردی ؟ "
جیسون گفت : " بله از هر دوی شما عذر میخوام و سپس درحالیکه آن دو ( نیلوفر و جیکوب ) یکدیگر را در آغوش گرفته بودند آنها را ترک کرد ..............

( فراموش نکنیم که در قسمت های قبلی صیغه عقد رو خونده بودند و الان دیگه زن و شوهرند بنابر این نیازی به سانسور کردن نیست! )

peymansh
12-09-2010, 16:28
چرا کسی نمینویسه ؟

frnsh
14-09-2010, 06:49
چرا کسی نمینویسه ؟

فکر کنم باید به این موضوع عادت کنین! :31: چون دوستان زیاد سرنمیزنن.

===

وقتی جیسون از اتاق بیرون رفت، نیلوفر که هنوزم بدنش از ترس داشت میلرزید گفت: "میدونی که جیسون عمدا منو گذاشت تو این اتاق! چون در حال حاضر من تنها کسی بودم که در مقابلش میتونستی خودتو کنترل کنی!"
جی: "از کجا اینقدر مطمئن بود؟ من که هنوز از دستش عصبانیم!"
نیلوفر: "اون یه رئیس کامل و باهوشه، و از این گذشته، خیلی وقته داره اینکارو میکنه! اون فقط یه نگاه به کسی بندازه، میتونه بفهمه که طرف میتونه خودشو کنترل کنه یا نه!"
جی که قانع شده بود، عصبانیتش رو کنترل کرد و آروم شد. بعد گفت: "خب یعنی کسایی که اولین بار تونستن خودشونو کنترل کنن کم هستن؟"
نیلوفر گفت: "تا اونجایی که من میدونم تو بی رقیبی!"
جی که معلوم بود ذوق کرده، لبخندی زد و تو دلش خودشو تحسین کرد! بعد هم دوتایی از اتاق خارج شدن.

frnsh
19-09-2010, 21:13
سلام
میبینم که این دفعه بدجوری تاپیک خوبیده! نکنه من بدجا تمومش کردم؟

===
ادامه :

وقتی از اتاق بیرون اومدن، آرتور جلوشون ظاهر شد، جیکوب که این دفعه دیگه تشخیص داده بود این فقط یه تصویره منتظر شد تا آرتور چیزی بگه، که گفت: "امیدوارم هنوز عصبانی نباشی! بهت تبریک میگم! تو این مرحله رو به طرز خیلی عجیبی به سرعت به پایان رسوندی!" و رو به نیلوفر گفت: "ممنون میشم جی رو پیش الیزا ببری." و غیبش زد.
جی گفت: "الیزا دیگه کیه؟"
نیلوفر که انگار میلی به انجام این کار نداشت گفت: "اون زن یکی از اساسی ترین عضو های گروهمونه! فقط کسایی رو که بخواد میبینه، زیاد با کسی حرف نمیزنه و وقتی هم حرف بزنه، همه ش زخم زبون میزنه! من که ازش اصلا خوشم نمیاد و از کاراش سردرنمیارم!!!" و به جی اشاره کرد که دنبالش بره.
همینطور که میرفتن جیکوب گفت: "خب چرا منو میخواد ببینه؟ چون پسر رئیسم یا دلیل دیگه ای داره؟"
نیلوفر گفت: "فکر بد نکن! اینجا کسی پارتی بازی نمیکنه!" و یه لبخند زد و ادامه داد: "به احتمال زیاد به خاطر مهارتی که داری میخواد ببینتت، اون معمولا کسایی رو که با بقیه فرق دارن رو احضار میکنه و چیزایی بهشون میگه که خیلی سریعتر پیشرفت کنن!"

اونها تمام راهرو رو رفتن و از تعداد زیادی پله پایین رفتن تا به یه در خیلی کوچیک رسیدن که یه آدم به زور میتونست ازش رد بشه!
جی گفت: "از اوصاف تو و جایی که زندگی میکنه، معلومه خیلی شخصیت جالبی داره! خیلی دوست دارم سریعتر ببینمش!"
اونها همینطور پشت در ایستادن، که جی گفت: "چرا در نمیزنی پس؟"
نیلوفر گفت: "خودش میفهمه ما اینجاییم، از صدای زیاد متنفره؛ حتی صدای در...!"

peymansh
20-09-2010, 23:22
جی تنها وارد اتاق شد و همان چیزی را دید که منتظرش بود !
پیرزنی زشت و کریه المنظر که مانند جادوگران با یک شنل بلند و مشکی رو به آتش و پشت به جی نشسته بود !
جی گلویش را صاف کرد و گفت : " سلام "
- " من وقتم بیشتر از جواب سلام دادن به تو ارزش داره ! "
- " آها بله ! ببخشید ! "
- " من توانایی تو رو تحسین میکنم ! تو از اون چیزی که من فکرش رو میکردم قوی تر هستی ! تو این توانایی رو داری که تبدیل به بهترین سلاح گرگینه ها در مقابل خون آشام ها بشی ! "
جی که گیج شده بود حرفی نزد و منتظر حرف های دیگر الیزا بود تا بیشتر سر دربیاورد !
- " تو خیلی خیلی قوی تر از اون چیزی هستی که خودت و حتی بقیه راجع به تو فکر میکنند ! تو فقط به یک چیز برای کامل شدن قدرتت نیاز داری و اون هم چیزی نیست جز ......... "
جی که خیلی حول کرده بود پرسید : " یعنی چی ؟! من نمیفهمم ! یعنی چی که بهترین سلاح و قدرت و ........... "
- " خیلی خلاصه بگم ! تو باید یک خون آشام رو بکشی و خون اون رو بمکی هرچقدر بیشتر خون خون آشام ها رو بمکی قوی و قوی تر میشی ! "
...........

frnsh
21-09-2010, 19:07
جیکوب که هنوز درست متوجه حرفای الیزا نشده بود، یه ذره فکر کرد تا چیزایی که شنیده بد رو بررسی کنه، بعد گفت: "یعنی چی من میشم قویترین سلاح؟ یعنی میگین از پدرم هم جلو میزنم و بهترین میشم؟"
الیزا که انگار از سوالای جی حوصله ش سر رفته بود، با بی حوصلگی گفت: "چقدر موضوع رو واسه خودت سخت میکنی! چرا اینقدر این واقعیت از ذهنت دوره؟ تو پسر قدرتمند ترین عضو مایی، اونوقت انتظار نداری یه روزی حتی از اونم بهتر بشی؟"
جی تازه داشت حرفای زن رو حضم میکرد؛ از این خوشحال بود که میتونه مایه افتخار پدرش بشه ولی با ناراحتی پرسید: "من همیشه شنیدم هرچقدر قویتر باشی، حتما دشمنت هم قویتره و کارت سختتره! به نظرتون من آماده ی مواجه شدن با همچین چیزی هستم؟"
الیزا گفت: "تو باهوشتر از اونی هستی که فکرشو میکردم! ممکنه الان آماده نباشی، ولی آماده خواهی شد، حتی خیلی زودتر از وقتی که بهت نیاز دارن! من راهشو بهت گفتم، دیگه خودت میدونی!"
جی که هنوز خیلی سوال برای پرسیدن داشت با عجله پرسید: "پس بهم بگو اون خون آشام کیه؟"
الیزا که داشت در رو برای جیکوب باز میکرد گفت: "خودت میدونی باید کجا پیداش کنی، دیگه نیازی به من نداری!"
و به جی اشاره کرد که از اتاق بیرون بره و وقتی خواست در رو پشت سرش ببنده گفت: "تو برای ما خیلی ارزشمندی، ما نمیخوایم از دستت بدیم!" و در رو بست.

peymansh
21-09-2010, 20:50
جی وقتی از اتاق بیرون اومد مات و مبهوت روی زمین نشست و به فکر فرو رفت.
در همین حال بود که یهو نیلوفر از راه رسید و ازش پرسید : " چی شده ؟ الیزا چیزی بهت گفته ؟ باید با بقیه مشورت کنیم ! "
سپس اون رو به یه اتاق برد و گفت : " اینجا بشین تا من برم بقیه رو هم بیارم ! "
نیلوفر بعد از چند دقیقه به همراه سه نفر دیگه وارد اتاق شد. جیسون و آرتور و مردی قوی هیکل و درشت اندام !
مرد قوی هیکل با اشاره جیسون به سمت جی آمد و دست اون رو محکم فشرد و گفت : " اسم من جانه ! من وزیر جنگ گرگینه ها هستم ! ولی تا حالا افتخار دیدار شما رو نداشتم ! از آشناییتون خوشبختم ! "
جیسون که خیلی خیلی گیج بود جوابی نداد و فقط با اشاره اون ها رو دعوت به نشستن به دور میز کرد !
بعد از بازگو کردن چیزهایی که الیزا به او گفته بود همه به فکر فرو رفتند !
سپس بعد از چند دقیقه سکوت جان شروع به سخن گفتن کرد : " به نظر من میتونیم این کار رو انجام بدیم ! همونطور که همه مون میدونیم خون آشامها هم مثل ما گرگینه ها چندین و چند پایگاه در نقاط مختلف جهان دارند ! طبق خواسته ی جناب رئیس ( جیسون ) ما خیلی وقته شروع به تحقیق در مورد این پایگاه ها کردیم و به یه نتیجه هایی رسیدیم ! ما میدونیم که از حدود 100 پایگاهی که اونها در کل دنیا دارند حدود 10 پیاگاهشون استاندارد های لازم رو ندارند و خیلی ضعیف هستند و به راحتی نابود میشن. ما میتونیم با یک حمله غافلگیر کننده به یک و حتی چندتا از پایگاه ها اوها رو از پا در بیاریم و همینطور جیکوب هم میتونه کاری رو که باید برای قوی تر شدن انجام بده به انجام برسونه و اونوقت ما به بهترین پایگاه گرگینه ها و مقعر فرماندهی تبدیل میشیم ! همینطور هم میتونه تمرین خوبی برای گرگینه های تازه آموزش دیده باشه تا بتونن خودشون رو محک بزنن تا برای جنگ اصلی آماده بشن ! "
...................

frnsh
23-09-2010, 10:09
چرا دیگه بقیه دوستان سر نمیزنن؟

===
جیکوب که هنوز یه ذره گیج میزد گفت: "فکر نمیکنین همین حمله ی کوچیک باعث بشه اونا با ارتش قویشون به ما حمله کنن؟ ما فقط آتیش اونا رو شعله ور میکنیم!"
جیسون گفت: "فکر همه جاشو کردیم! وقتی پایگاهی رو نابود میکنیم، تمام ارتباطش با پایگاههای دیگه رو در کنترل میگیریم و وانمود میکنیم که هیچ اتفاقی نیفتاده! اینطوری تا یه مدت خیلی زیادی میتونیم گولشون بزنیم!"
جیکوب که هنوز هم مثل قبل کلی سوال نپرسیده داشت، از جیسون پرسید: "شما هم همینکارو کردین که قوی شدین؟"
جیسون گفت: "اینجا هرکسی برای قوی شدن یه نوع کار میکنه! کاری که الیزا بهت گفت، بهترین راه برای توهه! با اینکه من پدرتم و خون من تو رگهاته، ولی راه من با تو فرق میکنه. ممکنه حتی بیشتر از 100 راه وجود داشته باشه و ممکنه هیچ کسی راهش با تو یکی نباشه!"
جی که دوباره داشت احساس افتخار میکرد گفت: "خب کسایی که یه راه رو باید برن، خصوصیات مشترک دارن؟"
جیسون که با نگاهش هوش جیک رو داشت تحسین میکرد گفت: "به احتمال خیلی زیاد بله! کسایی که راه قوی شدنشون مثل توهه، به احتمال زیاد خصوصیات اخلاقیشون، شرایطشون و حتی قدرت بدنیشونم میتونه مثل تو باشه!"
جی از اینکه دید ممکنه رقیبی مثل خودش داشته باشه یه ذره دلخور شد تا آرتور بهش گفت: "نگران نباش! من توی این سالهای خدمتم، کسی که اینطوری قوی بشه رو ندیده بودم! این خیلی خشن به نظر میاد!"
همون لحظه یکی از نگهبانا با عجله داخل شد و گفت: "رئیس، وضعیت قرمزه...."