PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : تاپیک اشعار فلسفی و اعتراضی



NaKhoda BiBaK
22-12-2009, 20:55
سلام به همه دوستان عزیز ... !!!

تو این تاپیک میتونند اشعار اعتراضی و فلسفی و شعرهایی که برگرفته از درد و رنج و هق هق و ... است و فضایی مرگ گونه ! حالتی کثیف ! و اعتراضی و در کل شعرهایی که با دیگر اشعار متمایز است و از گفتن کلمه ابایی ندارد و آنچه را در ذهن شاعر میگذرد بدون پرده بیان میکند ، بگذارند !!!

علاقه مندان به اشعار اعتراضی کم نیستند و به امید یزدان پاک هر کس شعر درخور و قابل توجهی داشت ، در این تاپیک قرار بدهد !!!

توجه : حتما نام شاعر را در پایان شعر ذکر کنید !!!
همچنین اگر شعر از خودتون هست ، در پایان شعر بگید !!!

با تشکر - ناخدا :11:


تعریفی از شعر اعتراضی :

شعر اعتراض ; شعر انتظار ; شعر استسار ; شعر استسمار ... !!!

بي هيچ گونه اغراقي بايد گفت كه «شعر انتظار» شعر اعتراض است. شعري كه همواره بر وضع موجود مي شورد و به افق موعود اشاره مي كند. شعر اعتراض شعري است كه داعيه پيكار با ظلم و بي عدالتي، زشتي و پلشتي و نامردي و نامردمي را دارد و به دنبال بسترسازي براي استقرار حاكميت «الله» بر جهان و بنيانگذاري «جامعه توحيدي» است.

و اما لازمه اعتراض به وضع موجود، ترسيم آينده موعود است. اين كه ما بدانيم اكنون در چه نقطه اي قرار داريم و مطلوب ما رسيدن به كدامين نقطه و فتح كدامين قله است؟ مسلما رسيدن به چنين بصيرتي، نيازمند نقد و آسيب شناسي دين و جامعه است.

شاعران رسالت مدار شيعي همواره در طول تاريخ اين دغدغه خجسته را داشته اند و شاخك هاي حساس آنان نسبت به انحراف حاكمان و دولتمردان و خارج شدن آنان از دايره عدالت واكنش نشان داده است. وقتي مي گوييم «عدالت» معناي عام وگسترده آن مورد نظر است، يعني عدالت در همه ابعاد سياسي، اجتماعي، ديني و اقتصادي، از اين منظر فاصله گرفتن از ارزش هاي اخلاقي و فرو غلتيدن در باتلاق عفن «زهد ريايي» و ابتلابه بيماري ايمان كش «نفاق و تزوير» از نظر شاعران شيعي خطرناك ترين آفتي است كه يك جامعه ديني را تهديد مي كند.

آفتي كه حتي از بيماري هايي چون «وبا»، «طاعون» و «سرطان» نيز خطرناك تر و مرگ آفرين تر است. در اين ميان، حضرت لسان الغيب حافظ شيرازي كه از او به حق مي توان به نام شاعر «هنوز و هميشه» نام برد، از معدود شاعراني است كه در عصر فتنه مغول و حكومت نفاق و تزوير، با رندي، قلندري و هنرمندي تمام به نقد و آسيب شناسي جامعه ديني عصر خويش پرداخته و آينه بي غبار روزگار خويش بوده است:

خرقه پوشي من از غايت دينداري نيست
پرده اي بر سر صد عيب نهان مي پوشم
¤¤¤
آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت
حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو
¤¤¤
خدا زان خرقه بيزار است صد بار
كه صد بت باشدش در آستيني
¤¤¤
حافظا! مي خور و رندي كن و خوش باش ولي
دام تزوير مكن چون دگران قرآن را
¤¤¤
فداي پيرهن چاك ماهرويان باد
هزار جامه تقوا و خرقه پرهيز

شعر انتظار، جلوه گاه اعتراض، انتقاد، حركت، تكاپو و بيداري است. شاعران شيعي انتظار را نه در نشستن و ايستايي، بلكه در برخاستن و پويايي معنا مي كنند. شعر انتظار، شعر مردگي و بازدارندگي نيست، شعر زندگي و زايندگي است.

هميشه منتظرت هستم
بي آن كه در ركود نشستن باشم
هميشه منتظرت هستم
چونان كه من
هميشه در راهم
هميشه در حركت هستم
هميشه در مقابله
(طاهره صفارزاده، طنين بيداري، انتظار، تكا، ص217)

شكل گيري جريان «شعر اعتراض» بعد از پذيرش قطعنامه و در پايان يافتن جنگ تحميلي نيز دقيقا در همين راستا قابل تحليل و ارزيابي است. بعد از پايان يافتن دفاع مقدس، شاعران متعهد و دلسوخته انقلاب كه دلبسته امام و نظام مقدس جمهوري اسلامي بودند، زماني كه احساس كردند شرايط فرهنگي، اجتماعي حاكم بر جامعه در مسيري غير از مسير پاسداشت ارزش ها و آرمان هاي بلند حضرت امام(ره) در حركت است، در مقام يك «مصلح اجتماعي» به صحنه آمدند و با حنجره هاي غيرتمند خويش زبان به اعتراض گشودند، اعتراضي برآمده از بطن مكتب «انتظار»: دسته گل ها، دسته دسته مي روند از يادها
گريه كن، اي آسمان! در مرگ توفان زادها
سخت گمناميد، اما، اي شقايق سيرتان!
كيسه مي دوزند با نام شما، شيادها
(عليرضا قزوه، سوره انگور، غزل11، ص14)

حسين اسرافيلي، شاعر درد آشنا و حماسي سراي انقلاب و از بنيانگذاران حوزه هنري نيز كه همچون ديگر شاعران انقلاب از رخدادهاي ناگزير بعد از پذيرش قطعنامه سخت متاثر و دردمند است، در همان سال ها در غزلي با صلابت، از نامردي ها و نامردمي هايي كه بر نسل او و يارانش رفته گلايه مي كند و زبان به اعتراض مي گشايد:
هر طرف رو مي كنم، باران بهتان است و من
هر طرف سر مي گذارم، سنگ طفلان است و من
باز هم گرگ و بيابان، باز خون و پيرهن
با برادرهاي ياغي، چاه و زندان است و من
باز هم زنجير و تهمت، باده پنهاني زدن
حاليا با محتسب، تشويش پنهان است و من
آتش افروزيد بر من، من خليل آذرم
در ميان شعله ها، شوق گلستان است و من
(حسين اسرافيلي، ردپاي صدا، تقدير توفاني، ص254)

البته نبايد فراموش كرد كه اعتراض برآمده از بطن مكتب انتظار، بايد اعتراضي ايجابي و سازنده باشد، نه اعتراضي تخريبي و بازدارنده. در واقع اعتراضي كه در «انتظار» ريشه دارد، اعتراضي از جنس «امر به معروف و نهي از منكر» است و هدف غايي و نهايي آن «افزايش ظرفيت نقدپذيري» جامعه براي حركت به سمت اصلاحات اصيل اسلامي.

حضرت امام خميني (قدس سره الشريف) با تاكيد بر اين كه نسخه اصلاح جوامع بشري «امر به معروف و نهي از منكر» است، مي فرمايند:
«تمام انبيا از صدر بشر و بشريت، از آن وقتي كه آدم(ع) آمده تا خاتم انبيا(ص)، تمام انبيا براي اين بوده است كه جامعه را اصلاح كنند ... غايت اين است كه مردم قيام به قسط بكنند، عدالت اجتماعي در بين مردم باشد، ظلم ها از بين برود، ستمگري ها از بين برود، ضعفا به آنها رسيدگي شود، قيام به قسط شود.»
(صحيفه امام، ج 51، ص 213)


شعرهای اعتراضی و فلسفی زیباتون رو برای ما بگذارید !!!

R-13
25-12-2009, 18:21
شعری از ارنستو چه گوارا
باز سرایی : سید علی صالحی


کلمه نجات

می توانستم شاعری باشم
ولگردِ قمارخانه های بوينس آيرسمَحفِل نشينِ خواب و زن و امضاء وُ
اعتياد.
نوحه سرايِ گذشته های مُرده
گذشته های دور
گذشته های گيج.

اما تا کی... ؟

از امروز گفتن وُ
برای مردم سرودن
دشوار است،
و ما می خواهيم
از امروز و از اندوهِ آدمی بگوييم
و غفلتی عظيم
که آزادی را از شما ربوده است.

می توانستم شاعری باشم
بی درد، پُرافاده، خودپسند،
پرده بردارِ پتيارگانی
که بر ستمديدگانِ ترس خورده
حکومت می کنند.

می دانم!
گلوله را با کلمه می نويسند،
اما وقتی که از کلمات
شَقی ترين گلوله ها را می سازند،
چاره چريکی چون من چيست؟

کلمات
راهگشایِ آگاهیِ آدمی ست
و ما نيز
سرانجام
بر سر ِ معنایِ زندگی متحد خواهيم شد:
کلمه، کلمه نجات!
مردم
ترانه ای از اين دست می طلبند.
:5:

NaKhoda BiBaK
26-12-2009, 12:52
غفلت ... !!!

یک شیشه سرد و چهره های بی بدن
غفلت*...* *...* یک گله که خر شدن
یک*...* زوری ، یک گاو مقدس
یک سرباز ، یک محکوم ، یک زندانی رو به دار و بی کس
یک سر بی مو و یک دست یخ زده
فرار از جواب خائنای *...* با سوال و سفسته
من یک درختم ، ریشم تو خاک و سرم سبزه
سلاح های سرد و گرم سربازای گمنام *...* ، دو قبضه
من یک ایرانم ، من یک عشقم ، من یک آرشم
من بچه کوروش 7000 سالم ، از خون سیاوشم
آره ، شبم تاریک و سرد و عقیدم گناهه
کابوسم سراب و خواب و رویام سیاهه
من یک فمنیستم ، من و نامرد جلوه بده
یک لیبرال ، آزادی خواه غرق شده و غم زده
پیراهن یوسفم و چند قرنه تو چاهم
من یک حیوون ناطقم ، یک خرم یا انسانم؟
فلسفه ام ، ایدئولوژی هویج و چماقه
زندگیم یک ذهن فلج و روح چلاقه
فکرم پر شده از ذنبق هایی ِ که تو تابستون از غصه یخ زدن
یک مردمی که به گلدسته های مقدسشون اخ زدن
گوشم پره از صحبت های یک جانی *...* خون
و *...* آواره و در به در ِ یک لقمه نون
و *...* که پاره تن*...* ماست ( این مصراع زیادی مورد داشت )
کمک های مردمی ملتی خسته ، بی کم و کاست
گم شده تو شان پاسخ به یک فقیر کور
و محرم و جواب نذری های شیرین و شور
رکوع و سجده های نمادین *...* *...* *...*
رفقای پنهانی دجال خر سوار
یارای *...* ، همون رابط های توده ای
آمار زن های*...* ، تو فکر سود دهی
یک *...* گم شده تو لباس *...*
دسته گل های چوبه های دار ِ ول شده تو معابر
هذیان گویی های یک شهر بدون نام
*...* حقوق بگیر و *...* خام

//////////////////

شعر از خودم هست !!!
-------------------------------------------------------
توجه : هر علامت *...* نشانه یک کلمه است که به دلایل قوانین موجود در فروم قرار ندادم !!!
عزیزان اگر شعر به دلشون نشست و متن اصلی رو خواستن ، یک پیغام خصوصی بدن ، واسشون میفرستم !!!

با تشکر

NaKhoda BiBaK
26-12-2009, 13:00
شهید صحافی ...

خوب بد و رذل و کثیف و خون شهید صحافی
شکم و شهوت و شم و شیاد به قد کافی
یک پرنده تو قفس با یک ذهن پر شده از آزادی
نوح منجم ستاره نه ناخدای کشتی بادی
یک زمان کثیف و یک قلب سیاه و یک دل تنگ
آدمای سفید پوش ، سمت خودشون ، پرتاب سنگ
یک زمین ذوب شده تو رویای دریا
ماه تو حسرت و کسوف و انتقام ثریا
یک عشق سرخ با حقانیتی که به اسم دینه
هر چی سگ صفته کار روزگار و این زمینه
پروانه دور شمع و یک شمع سوخته
یک معاویه که تن خودش ردای علی رو دوخته
یک خرمشهر خونین و زنای بی شوهرش
یک پدر ، یک برادر ، یک عشق ، به فکر خواهرش
دزدای سرد و سنگ و سرقت از یتیم خونه
شعار *...* *...* *...* *...* با ذهنی که پر از خونه
ببین مردی شریف با برچسب مشرک و بی اعتقاد
یک *...* آزادی دینی بی انتقاد
با دستی خون مرده و سری به دار هِ
نشونشون حقوق بشر با نماد صلیب مارِ ه
دنیا رو تو سیطره میخوان با منطق یک *...*
فرمانبرداری از یک *...* *...* *...*
سزای پچ پچ و صدای توی گلوه سرکوبه
اسلام محمدیشون ، *...* و *...* و *...* و *...*
آره من خط باطلانم ببین زبون درد و
قلب و فکر و تن سبز و غیرت مرد و
من سرزمینم و خاکم و وطنم و ، من از تبار رستم
من از چکه چکه خون و سکوت صدای شب و غم
من توی صدای هیاهوی بی وفایی *...* یک گله
تو هق هق گریه پدر و ضجه شبانه به فکر غله
من خودم یک دردم بیا فریاد کن من و
بخور ، بدزد ، بکش ، شقه شقه کن این تن و
من از خاک سرزمینی ام که 8 سال بوده تو جنگه
یک ملت که*...* بالا سرش *...* و*...*
آره بزن این *...* و بزن شاید آدم شه
بزن شاید استعاره ای از شعرهای سادم شه
بزن ، تو بزن ، من شک و تردید و تو ذهنم کشتم
بزن ، بزن جلاد با شلاقت به پا و پشتم
بزن من فلسفه زندگیم رو با اشک نوشتم
بزن عاشقم ، من یک درد و دشت و خشتم
این زندگی رو به باد بسپار بدون آزادی
میخوان بزنن ، بکشن تا متروکه شه این آبادی

//////////////////
شعر از خودم هست !!!
-------------------------------------------------------
توجه : هر علامت *...* نشانه یک کلمه است که به دلایل قوانین موجود در فروم قرار ندادم !!!
عزیزان اگر شعر به دلشون نشست و متن اصلی رو خواستن ، یک پیغام خصوصی بدن ، واسشون میفرستم !!!

با تشکر

NaKhoda BiBaK
26-12-2009, 13:00
جواز بهشت ...

شب جاهای من و این زندگی مبتذِل
*...* مدنی ، اوباش و ارذل
کثاقت کاری های حاجی ، بعد از دعای ندبه
*...* بهشتی ، بست نشین های پای *...*
کمرهای پرشده از *...* و افکار شیاطین
مومن های شیعه ! کافرهای سنّی ! 14 قرن جنگ و کین
ظلمت خورشید و درخشش*...* شاهانه
ضجه های خفه در گلو از شور تازیانه
درد هق هق های سیاه و ساکت شده تو نطفه
تصویر کریح یک *...* ، یک الگو و اسوه
فحاشی گله ای که تو وجودش خون خواهیه
چهره زشت آینده ، که پر از سیاهیه
معتادهای خونی و دزدهای مصلحتی
شعرهای ساده من گمشده تو بی صفتی
کجا ؟ جایی که مسیح رو هم کشتن و صلیبش رو دزدیدن
و از مریم و نوح و موسی ، آیینش رو پرسیدن
تو بگو ، بگو من آدم میشه !!! شاید استعاره شه
روزی که دستنویس های من زیر بارون پاره پاره شه
یک جایی برم که معنی انسانیت رو درک کنم
جایی که سیاه چال های وجودم رو ترک کنم
یک جایی که پر از گل و شکوفه و آزادیه
کشورم آزاد بشه ، بگم مملکتم پر از آبادیه
ایرانی ببینم که روی خاکش ، خونی نباشه
زندگی هامون تشبیه عاشقانه های آدم و حوّا شه
آره ، این رو میرسه ، من بهش ایمان دارم
قلبم پرپر شده واقعیت ، روزی که سر به دارم
روزی که زن و *...* نکنن و به بازی نگیرن
روزی که قناری هامون بیرون از قفس بمیرن
یک روزی که جواز بهشت ، با ریش اعطا نشه
روزی که یزید ( ظلم ) بمیره ، دیگه احیا نشه ...

//////////////////
شعر از خودم هست !!!
-------------------------------------------------------
توجه : هر علامت *...* نشانه یک کلمه است که به دلایل قوانین موجود در فروم قرار ندادم !!!
عزیزان اگر شعر به دلشون نشست و متن اصلی رو خواستن ، یک پیغام خصوصی بدن ، واسشون میفرستم !!!

با تشکر

mf.designing
26-12-2009, 13:05
اگه میشه اسم شاعر رو هم بنویسید ! :دی

NaKhoda BiBaK
26-12-2009, 14:04
اگه میشه اسم شاعر رو هم بنویسید ! :دی

اضافه شد !!!

NaKhoda BiBaK
28-12-2009, 22:27
وقت من با شما تمومه
اوضاع خوبی ندارم
نشستم و چای نعنا می‌نوشم
زندگی را از خودم رها می‌کنم
من یک پادشاه شکست خورده‌ام
این‌طور می‌تونم برای همیشه نفس بکشم
به من در آن دنیا لئونارد کوهن بده
من خیلی خستم و نمی‌تونم بخوابم
من یک دروغ‌گو و دزدم
نشستم و چای نعنا می‌نوشم
من یک پادشاه شکست خورده‌ام
من شیر داغ و با داروی مسهل می‌خورم
به همراه قرص معده درد با طعم گیلاس
----------
کرت دونالد کوبین

NaKhoda BiBaK
28-12-2009, 22:28
تجاوز کن به من
تجاوز کن به من دوست من
تجاوز کن به من دوباره
فقط من یکی نیستم
از من متنفر باش
بکن دوباره همیشه و همیشه
دور بریز منو
امتحان کن منو

من اعماق درونم رو ترجیح می‌دم
من زخم‌های باز تو رو می‌بوسم
من در برابر نگرانی‌هات تعظیم می‌کنم
تو همیشه یه متقلب می‌مونی
----------
کرت دونالد کوبین

hosseinmusicmaster
28-12-2009, 22:53
هوا بارانی است و فصل پاییز
گلوی آسمان از بغض لبریز

به سجده آمده ابری که انگار
شده از داغ تابستانه سر ریز

هوای مدرسه بوی الفبا
باز صدای زنگ اول محکم و تیز

جزای خنده های بی مجوز
و شادی ها و تفریحات ناچیز

برای نوجوانی های ما بود
فرود خشم و تهمت های یک ریز

رسیده اول مهر و درونم
پر است از لحظه های خاطر انگیز

کلاس درس خالی مانده از تو
من و گلهای پژمرده سر میز

هوا پاییزی و بارانیم من
درون خشم خود زندانیم من

چه فردای خوشی را خواب دیدیم
تمام نقشه ها بر آب دیدیم

چه دورانی چه رویای عبوری
چه جستنها به دنبال ظهوری

من و تو نسل بی پرواز بودیم
اسیر پنجه های باز بودیم

همان بازی که با تیغ سر انگشت
به پیش چشم های من تو را کشت

تمام آرزوها را فنا کرد
دو دست دوستیمان را جدا کرد

تو جام شوکران را سر کشیدی
به ناگه از کنارم پر کشیدی

به دانه دانه اشک مادرانه
به آن اندیشه های جاودانه

به قطره قطره خون عشق سوگند
به سوز سینه های مانده در بند

دلم صد پاره شد بر خاک افتاد
به قلبم از غمت صد چاک افتاد

بگو آنجا که رفتی شاد هستی ؟
در آن سوی حیات آزاد هستی ؟

هوای نوجوانی خاطرت هست ؟
هنوزم عشق میهن در سرت هست ؟

بگو آنجا که رفتی هرزه ای نیست ؟
تبر ، تقدیر سرو و سبزه ای نیست ؟

کسی دزد شعورت نیست آنجا ؟
تجاوز به غرورت نیست آنجا ؟

خبر از گورهای بی نشان است ؟
صدای زجه های مادران هست ؟

بخوان همدرد من هم نسل وهمرا
بخوان شعر مرا با حسرت و آه

دوباره اول مهر است و پاییز
گلوی آسمان از بغض لبریز

من و میزی که خالی مانده از تو
و گلهایی که پژمرده سر میز


هیلا صدیقی

NaKhoda BiBaK
29-12-2009, 22:21
نقض ، ناقض ، تناقض

آنچنان میگویی و

اینچنین جاودانگی بخار می گردد

ضد ، تضاد ، متضاد

خروشت جز این مباد

و آیینت شدن و باشیدن و باشنده شدن


پس آنگاه که دانستیم بودی نیست

نابود گشتیم

متناقض شدی

آتش گرفتیم

شد شدی

بودن را شدیم

چرا که

ما و بودن را

آتشیدی!


برزخی ما را زیاده بود

و زندگیمان گاو باشی

وحی ایدی ثبات کو؟

"سکون فریفته شد"

چرا که عقل ِ حس ما حواس ِ معقول تو نبود

پنداشتیم بیداریم

و در بهشت

خروش تو رویایمان را شکافت

زرتشت گونه نیچه شدی

که حقیقت:

دوزخ است

و

نفرین ِ خدایان...

-----------
هراکلیتوس

NaKhoda BiBaK
29-12-2009, 22:23
شعری از نیزار قبانی

من توان تغيير تو را ندارم
يا توان تشريح روشهايت را
هرگز باور نكن كه مردي بتواند
زني را تغيير دهد




اين مردان، مدعياني دروغگويند
كه مي پندارند از يكي از دنده هاشان
زن را آفريده اند!
زن از دنده مرد پديد نيامده است ، حاشا!
اين اوست كه از بطن زن زاده مي شود
چونان ماهي كوچكي كه از اعماق آب سر بر مي آرد !
و همچون نهري كه از رودساري مشتق مي شود

اين اوست كه گرد خورشيد زن مي چرخد
و گمان مي برد كه بر جاي ايستاده است!

من توان رام كردن تو را ندارم
توان اهلي كردنت را
يا توان تعديل غرايز نخستينت را
مي آزمايم هوش خويش را بر تو
چنانكه حماقتم را



هیچ يك را با تو كاري نيست
نه راهنمايي و
نه وسوسه
اصيل بمان
چنانكه هستي




من توان شكستن عاداتت را ندارم
20 سال اينگونه بوده اي
توان تغيير طبيعتت را ندارم
كتابهايم سودي برايت ندارد
و عقائد من متقاعدت نمي كند



تو
ملكه آشوبي و
ديوانگي
كه به هيچكس تعلق ندارد.
بر همين طريق بمان




تو
درخت زنانگي هستي
برآمده از تاريكي
بي نياز از آفتاب و آب
پري دريايي اي
كه به همه مردان عشق مي ورزد
اما عاشق هيچ يك نيست






تو
بانويي اساطيري هستي
كه با تمام قبايل رفت
و باكره بازگشت

بر همين طريق بمان!

Leyth
30-12-2009, 17:26
اگر به مرگ من
امید بسته‌ای،
تا نهایت نشاندنت به خاک؛
زندگانی‌ام
دراز باد.

بر چهار سوی باغ آرزوی من؛
هر چه در،
دریچه،
باز باد!

بیرق امید و شادمانی‌ام،
با نسیم درک زندگی
در اهتزاز باد.

گر فنای من امید توست،
تا نهایت نشاندنت به خاک،
زندگانی‌ام دراز باد.

-=-
مینا اسدی
-=-

Makan_noor
31-12-2009, 01:20
سلام
شعری از برتولت برشت که در بهبوهه جنگ جهانی دوم سروده شد.به یاد تمامی دوستان و آزادگان دربند!
-----------------
اعتراض

اول سراغ یهودیان رفتند; من یهودی نبودم; اعتراض نکردم

سپس به لهستان حمله کردند; من لهستانی نبودم; اعتراض نکردم

آنگاه لیبرال ها را تحت فشار قرار دادند; من لیبرال نبودم; اعتراض نکردم

بعد از آن نوبت به کمونیست ها رسید; من کمونیست هم نبودم; اعتراض نکردم

و سرانجام سراغ من آمدند; هر چه فریاد کردم و کمک خواستم; کسی باقی نمانده بود که اعتراض کند

////////////////////
-----------------
و چگونه این شعر شد حال و روز ما:

و آنگاه که سراغ هموطنم آمدند; من ایرانی نبودم; اعتراض نکردم

NaKhoda BiBaK
31-12-2009, 11:51
ما سه تن بوديم

که راهي شديم

و راه بانان ديار درد

از سايه هاي ما فراري شدند

تو هم نبودي اگر

راهي مي شديم

در اين غم زار جاودانه ي جنون

بر پيشخوان منحني داغ

ما خوابيده ايم در بيداري زمان

مرده ايم در لحظه هاي ميعاد

يادگاري هايمان را بر تابوت هاي تنگ خويش

حک کرده ايم




به ميخانه التجا برديم

پياله ترک برداشت

در معبر نسيم نشستيم

توفان به پا خاست



ما مرده ايم در خاطرات بلند ياد

تو هم برو

تو هم که نباشي

پاهايم

با کوره راه وحشت و جنون

گلاويز مي شوند

گيرم که تا نيمروز حادثه

تا پيشخوان مرگ

سه نوبت سوار و پياده شويم

ولي فکر مي کنيم ايستاده ايم

ساکن نمي شويم مگر در باد

آرام نمي گيريم مگر در خاک

در چهره ام ببين مرگ را

ما مسافران تقديريم

سر روي زانوهاي عشق نهاديم

بي سر شديم

پا در گذرگاه يار نهاديم

بي پا شديم

دستي به گيسوان باد کشيديم

بي دست شديم

ولي هستيم

مي رويم

تا نا کجا

تا گم شدن در کوچه هاي خلوت خاک

تا هر چه بوي کافور و سدر

تا نقش فرياد بر لب هاي سکوت

اين گونه تا خلسه ي جاودان عشق

تا بي کران جاده ي زمين

خويش را بدرقه مي کنيم



تا نفس داريم

بهتر است فکري براي جواز دفن کنيم

زنده ماندن مان خلاف قانون است

يادت نرود

ما سه تن بوديم...
-------------
شاعرش نمیدونم کیه !!!

NaKhoda BiBaK
31-12-2009, 11:53
نمی دانم . نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد .
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت .
ولی بسیار مشتاقم که از خاکه گلویم سوتکی سازد ،
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
واو یک ریزو پی در پی دمِ خویش را در گلویم سخت بفشارد .
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد .
تا صداهای خفه در گلویم از پی دم آن کودک هم که شده ، مجال آزادی پیدا کند
و بدین گونه بشکند هر دم سکوت مرگبارم را ... !
-----------
از خودم

NaKhoda BiBaK
31-12-2009, 11:55
پیراهنی ز رنگ به تن کرده
با قلب خون فشان
این لاله های شهری
از گودهای جنوب شهر
می ایند
این لاله های شهری
از نان و از رهایی
حرف می زنند
این لاله های شهری ایا
در توپخانه
در جاده قدیم شمیران
در اوین
پژمرده می شوند ؟
نه
این لاله های شهری می گویند
باید مواظب هم باشیم
نام مرامپرس
بگذار از تو من
زیاد ندادنم
پیراهنی ز رنگ به تن کرده
با قلب خون فشان
این لاله های شهری
از گودهای جنوب شهر
می آمدند
--------------
خسرو گلسرخي

NaKhoda BiBaK
31-12-2009, 11:56
چنگ می زنم به خاک
به سایه سرو بلند
به خشت کلوخهای ريز و درشت
به سنگریزه های سیاه و سفید پراکنده
در کهکشان بی انتهای زمین

چنگ می زنم به خاک
می رسم به قطاری از مورچگان خميده کمری
که ریلهای غریزه را در تونلهای در هم گم؛ مقدسانه دنبال می کنند
و به کرمهای خاکی سرگردانی
که در برخورد با اکسيژن هوا به پیچ و تاب می افتند
بوی نمناک چشمه را - اکنون-
با نوک انگشتانم لمس می کنم
سمفونی برخورد آب را با سنگها
به دهليزهای شنوا يی می سپرم
و حس زلال هستی را
در کشمکش بی پایان ايمان با فلسفه نقد می کنم

چنگ می زنم
و در قلب سبززمين
به ريشه های تو می رسم
انبوه و زنده و شاداب
عميق و ستبر و وسيع
نشسته به سينه سروتنت
-------
از خودم

NaKhoda BiBaK
31-12-2009, 11:57
ترس غروبی نيست مرا
و هراس از آمدن شبی بی پايان - در پی آن
آنگاه که جسم سرد و خاموش من
سفرهُ جشنی رويايی برای خاکزيان زمين گردد

مرا از مرگ باکی نيست
آنگاه که به آوای محزون مرثيه خوان پير
و در انبوه فرياد پر خراش خيل سياه پوش
آراسته در ردای سپيد
خفته در دامان زمين
طعم خشک و آشنای خاک را به لبانم و
سايهُ وزين سنگ سياه را به گونه هايم حس کنم

رستاخيز را با وحشت انتظاره نميکشم
با دوزخ و بهشتی رقم خورده در سرنوشت من
تقدير هستی را در گرو تغيیر فصول ميدانم
و ديرينه راز جاودانگی را
در بستر زمين و زمان می جويم
و اعجاز آفرينش را
در قداست آب و خاک-


نه سيب سبزی و
نه مار اهرمن سرشتی و
نه برگ انجيری
------------
از خودم

NaKhoda BiBaK
31-12-2009, 11:58
جوانه های یخزده ام
در زمستان تاریک تنم
چون آوارگان سرگردان
نور وجود تو را می جویند و

ساقه های مرده ام
با آوند های نیمه جان و
شاخه های افراخته درآسمان
به امید رستاخیزی دیگر
به آوای دلنشین تو همه گوش به زنگ اند و

ریشه های خشکیده ام
به خیال واهی سیراب شدن
در اعماق سرد خاک این تبعید گاه
چشمهُ زلال جان تو را جستجو میکنند.

***

آفتاب وجودت را در من بتابان و
آتش جان بخشت را
در خاکستر سرد و بی رمق تن من بد مان

بگذار که روح افسون شدهُ من
دگر باره جادوها را در هم بشکند و
دروازه های بلند این دژ سیاه را
در هم بکوبد.

بگذار که سنگ نوشته های تنم
دگر باره حماسه ای بیافرینند
به زیبایی تو

بگذار که در دشت بی همتای وجودت
چونان بلوط کهنه ای
یکٌه و تنها،
پر برگ و سر افراز
پرندگان نشاط تو را پناهی باشم و
ریشه های در هم پیچ خورده ام
در جویبار تنت
ماهیان سرخ تو را
فراغت گاهی.
--------------
از خودم

alireza fatemi
10-01-2010, 14:14
آزادی

ای شادی آزادی
روزی که تو بازایی
با این دل غم پرورد
من با تو چه خواهم کرد ؟
غم هامان سنگین است
دل هایمان خونین است
از سر تا پامان خون می بارد
ما سر تا پا زخمی
ما سر تا پا خونین
ما سر تا پا دردیم
ما این دل عاشق را
در راه تو آماج بلا کردیم
وقتی که زبان از لب می ترسید
وقتی که قلم از کاغذ شک داشت
حتی حتی حافظه از وحشت در خواب سخن گفتن می آشفت
ما نام تو را در دل
چون نقشی بر یاقوت
می کندیم
وقتی که در آن کوچه تاریکی
شب از پی شب می رفت
و هول سکوتش را
بر پنجره فروبسته فرو می ریخت
ما بانگ تو را با فوران خون
چون سنگی در مرداب
بر بام و در افکندیم
وقتی که فریب دیو
در رخت سلیمانی
انگشتر را یکجا با انگشتان می برد
ما رمز تو را چون اسم اعظم
در قول و غزل قافیه می بستیم
از می از گل از صبح
از اینه از پرواز
از سیمرغ از خورشید
می گفتیم
از روشنی از خوبی
از دانایی از عشق
از ایمان از امید
می گفتیم
آن مرغ که در ابر سفر می کرد
آن بذر که در خک چمن می شد
آن نور که در اینه می رقصید
در خلوت دل با ما نجوا داشت
با هر نفسی مژده دیدار تو می آورد
در مدرسه در بازار
درمسجد در میدان
در زندان در زنجیر
ما نام تو را زمزمه می کردیم
آزادی آزادی آزادی
آن شبها آن شب ها آن شب ها
آن شبهای ظلمت وحشت زا
آن شبهای کابوس
آن شبهای بیداد
آن شبهای ایمان
آن شبهای فریاد
آن شبهای طاقت و بیداری
در کوچه تو را جستیم
بر بام تو را خواندیم
آزادی آزادی آزادی
می گفتم
روزی که تو بازایی
من قلب جوانم را
چون پرچم پیروزی
برخواهم داشت
وین بیرق خونین را
بر بام بلندتو
خواهم افراشت
می گفتم
روزی که تو بازایی
این خون شکوفان را
چون دسته گل سرخی
در پای توخواهم ریخت
وین حلقه بازو را
در گردن مغرورت
خواهم آویخت
ای آزادی بنگر آزادی
این فرش که در پای تو گسترده ست
از خون است
این حلقه گل خون است
گل خون است
ای آزادی
از ره خون می ایی اما
می ایی و من در دل می لرزم
این چیست که در دست تو پنهان است ؟
این چیست که در پای تو پیچیده ست ؟
ای آزادی ایا با زنجیر
می ایی ؟
//////////
هوشنگ ابتهاج

NaKhoda BiBaK
12-01-2010, 20:47
وقتی کلاغ راهنمای کبوتر است

فریاد من از آه تو هم بی صداتر است

حافظ! تمام خاک پر از کاسه لیس شد

پنداشتی که فارس فقط سفله پرور است؟





روزی که شهر تیره نویسان شلوغ بود

خورشید خانم ده ما بی فروغ بود

ابلیس قبل آدم از او پرده ها درید

افسانه ی بکارت حوا دروغ بود





مریم! سر عشق بی کلاه است این بار

عیسای تو میوه ی گناه است این بار

نومیدی من عجیب نومیدانه ست

پایان شب سیه، سیاه است این بار





"نمی دانم" نمی دانی چه ها کرد

"نمی فهمم" مرا پر کرد از درد

"نمی بینم" مرا در من فرو برد

"نمی خواهم" مرا از پا در آورد

--------
علی اکبر یاغی تبار کتاب جوانمرگنامه ( پیشنهاد میکنم حتما بخونید این کتاب زیبا رو ... )