PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : ◄•► مطالب مفید از دنیای ادبیات و از میان وبلاگها (وب‌سایتهای) شخصی ◄•►



Ahmad
07-12-2009, 22:39
سلام

همانطور که از نام این تاپیک مشخصه هدف نوشتن مطالب ادبی زیبا و مفیدی است که در میان وبلاگهای مختلف به چشممون میخوره و دوست داریم با دیگرون به اشتراک بذاریم.

فقط به این نکات بهتره توجه بشه:

1- حتما منبع مطلب ذکر بشه

2- مطلبی رو اینجا بذاریم که مورد توجه ما قرار گرفته

3- به نظر من هیچ چیزی در یک انجمن و بخصوص در اینگونه تاپیکها بدتر از کپی پیست چشم بسته نیست. پس بهتره مطلبی رو که میخوایم بذاریم رو حتما بخونیم و بعد با توجه به میزان متن به گونه‌ای در اینجا گذاشته بشه ( یعنی با توحه به فاصله گذاری میان پاراگرافها و یا مشخص کردن متنهای مهمتر از نظر خودمون و ... ) تا خواننده تا انتها پست ما رو تعقیب کنه.

4- خبرهای مربوط به دنیای ادبیات در این تاپیک نوشته میشه :
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


:20:

Ahmad
07-12-2009, 22:40
..........................

Ahmad
07-12-2009, 22:41
فرهنگ ادبیات فارسی و نگاهی به واقع مجموع، به ادبیات فارسی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


حدود یک سال از انتشار فرهنگ ادبیات فارسی محمد شریفی می گذرد و کتاب به چاپ سوم رسیده است. البته به چاپ سوم رسیدن یک کتاب مرجعٍ بیست و هفت هزار تومانی در این بازار کتاب، شاید برای کسانی که هنوز فرصت نکرده اند به طور مبسوط با کتاب کشتی بگیرند عجیب به نظر برسد به همین خاطر لازم دانستم به عنوان یکی از کسانی که خریدار یکی از اولین نسخ کار بوده ام و نوع زندگی ام جوری است که بالاجبارمدام با ادبیات فارسی دست و پنجه نرم می کنم، گزارشی از حضور یک ساله ی این کتاب در کتابخانه ام و مراحل ارتباط برقرار کردن با آن را مکتوب کرده و در این صفحه منظور کنم.

1)در روزهای اول که به پیشنهاد استادم کتاب را خریدم متحیر از توماری که پشت جلد به عنوان محتویات کتاب رقم خورده بود. دو دل بودم که آیا هرگز می شود با چنین آش شله قلمکاری ارتباط برقرار کرد یا نه و هر وقت می خواستم بگویم نه یاد مشقهایی که آقای محمدعلی وادارمان کرده بود از روی مدخلهای کتاب بنویسیم می افتادم و می گفتم محال است محمد علی بی دلیل از کاری تعریف کند و به همین خاطر علی رغم میلیم خودم را مجبور می کردم که کتاب را دوست داشته باشم بلکه بتوانم تورقش کنم.


فهرست محتویات کتاب به روایت پشت جلد:


نویسندگان و شاعران و ادبیان

خلاصه داستانها و منظومه های قدیم

معرفی آثار ادبی

خلاصه رمانها و نمایشنامه ها و داستان های کوتاه مشهور

تلمیحات و اشارات ادبی

اصطلاحات و صناعات ادبی

اساطیر ایران و قصص اسلامی

شخصیتها و داستانهای شاهنامه

خلاصه داستانها و نمایشهای عامیانه

عرفا و بزرگان صوفیه

مفاهیم ادبی و عرفانی و اصطلاحات تصوف

شخصیتهای داستانی و افسانه ای




2) در مرحله بعد شروع کردم به فال گرفتن از روی کتاب، یعنی به طور رندوم صفحاتی را گشودم و با مداخلی از قبیل خاله سوسکه، سوررئالیسم، بلقیس یا ملکه سبا، پنجاه و سه نفر ، تحفه الغرایب، حسین سناپور، سلمان فارسی و...مواجه شدم. اما شگفت آور آن بود که با وجود تنوعی که ابتدا بدون هارمونی می نمود به طور غریزی با کتاب ارتباط برقرار کردم . یعنی خواندن هر مدخل برایم به اندازه ای جذابیت داشت که هوس کنم یکی دو مخل پس و پیشش را نیز بخوانم.



3)طبق معمول که از خواندن هر کار خوبی لجم می گیرد(از این بابت که چرا این کار را من ننوشته ام و کس دیگری آنرا نوشته)سعی کردم ایرادی در کار پیدا کنم و در همان ابتدا ذوق زده دو گاف گنده از کار گرفتم. یکی این بود که چرا اسم فلانی و فلانی که نویسندگان خیلی خوبی هستنددر کار وجود ندارد و دیگری این که چرا مثلا به حسین سناپور مدخل داده شده و به حسین آبکنار داده نشده و به مدخلی که به عقرب روی پله های راه آهن اندیمشک داده شده اکتفا کرده اند. اما خوشحالی ام دیری نپایید چون مولف در مقدمه پاسخ هر دو را داده بود. یکی این که در ادبیات معاصر تنها نام نویسندگان و شاعران متولد بعد از سال 1340 آمده است و به غیر از آن نام کتابهایی که به هر عنوان جوایزی به دست آورده اند مدخل قرار گرفته و نام نویسنده ای که بعد از 1340 به دنیا آمده است مثل حسن آبکنار ذیل عنوان کتاب آورده شده است، پس لال شدم.



4)شروع کردم به این که سئوالهایی را که برایم مطرح بود مثلاً آرایه های ادبی یا متون کهن را داخل کتاب پیدا کنم. جالب این است که در فرهنگ ادبیات فارسی مراجع دیگری که می شود اطلاعات جامع تری نسبت به هر مدخل به دست آورد معرفی شده است.



5)به مرور زمان کتابی که در ابتدا به نظرم جمع اضداد می نمود، هارمونی پیدا کرد. یعنی واژه فرهنگ ادبیات فارسی را به عنوان جانِ کتاب مابین مدخلهای مختلف یافتم. چنانچه به قدرت می توان گفت در این کتاب تمام ابزار مورد استفاده ی ادبیات فارسی از اساطیر گرفته تا ادبیات عرفانی و مذهبی، ادبیات و شعر معاصر، اصطلاحات و تعابیر ادبی٬ شخصیتهای مشهور ٬متون کهن و جدید و...گرد هم آمده است.



6)از داشتن این کتاب به خود بالیدم و راههای سوء استفاده از آن را یکی بعد از دیگری کشف کردم که عبارت بودند.

1)استفاده در انواع تحقیقات دانشگاهی خواهرهایم که همیشه به گردن من می افتاد.

2)کادو دادن کتاب به تمام کسانی که بعد از تاریخ آشنایی ام با کتاب تولدشان شد یا ازدواج کردند یا هر اتفاق خوش آیند یا ناخوشایندی برایشان افتاد.

3)خواندن خلاصه کتابهای طولانی و خسته کننده ای که اگر می کشتیم حاضر نبودم بخوانمشان و نخواندنشان هم لکه ننگ بود به پیشانی ام و همیشه شرمنده بودم وقتی توی جمع کسی حرفشان را می زند و من مجبور بودم سکوت اختیار کنم.

4)آشنایی با انواع تم داستانی در ادبیات فارسی به ویژه معاصر در یک کتاب به طور جامع و....



در آخر اینکه به دلیل این که مدام در حال استفاده از آن هستم و هیچ وقت به کتابخانه نمی گذارمش و همیشه یا روی میز کارم است یا روی تخت خواب گاهی به عنوان میز یا بالش هم از آن استفاده می کنم.



در هر صورت یک بار به همه کسانی که ادبیات را دوست دارند پیشنهاد می کنم حتما این کتاب را تهیه کنند اما به کسانی که ادبیات را دوست ندارند صد بار پیشنهاد می کنم، چون با داشتن آن از زیاد خواندن بی نیاز خواهند شد و اطلاعاتی را که حوصله ندارند با مطالعه زیاد کسب کنند در کم ترین زمان ممکن به دست خواهند آورد.


منبع :


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

Ahmad
27-10-2010, 13:56
پنجره‌ی پشتی خوابگرد


یادداشت‌های محمد حسن شهسواری



اشاره: این مطلب در شماره‌ی آبان ۱۳۸۹ همشهری داستان چاپ شده است، اما با حذف دو اسم. اولی اسم سیدرضا شکراللهی که با هماهنگی بود. یعنی به من زنگ زدند که مسئول ممیزی روزنامه گفته اسم این آقا باید دربیاید. به‌شان گفتم خبر می‌دهم. با رضا صحبت کردم، حرفی نداشت. فقط کمی خندیدیم. به هر حال بودنِ مجله‌ی خوبی به نام «همشهری داستان» را بسیار بهتر از نبودنش می‌دانم. رضا هم همین‌طور. حتا اگر قرار باشد اسمی از خوابگرد در آن نباشد یا فردا، خودِ من. می‌دانم که بچه‌های آن‌جا برای روشن نگه‌داشتن همین چراغ چه زحمتی می‌کشند. ممکن است اعلام این نظر بی‌غیرتی باشد یا مماشات با سانسور یا مطرح شدن به هر قیمتی. ممکن است همه‌ی این‌ها با هم باشد. اما همینی ست که هست. ما در ایران زندگی می‌کنیم.

بگذارید حالا که کل مطلب خاطره است، یک خاطره‌ی دیگر هم در همین مقدمه بگویم. دوست روزنامه‌نگار عزیزی برایم تعریف کرد یک روز که کل مطلبم را از صفحه درآوردند. به سردبیر اصلاح‌طلبِ مجله گفتم: پس ما کی می‌توانیم بدون این طور گیردادن‌ها مطلب بنویسیم و چاپ کنیم؟ جواب شنیدم: «بروید خدا را شکر کنید که سیاسیون حواس‌شان به دعواهای خودشان گرم است. واقعاً انتظار دارید (اگر ثبات بود) شما پرونده درباره‌ی احمد شاملو و صداق هدایت دربیاورید؟» چنین مباد.

آها! اسم دیگری که حذف شده، محسن نامجو ست. البته بدون اطلاع که لابد بسیار بدیهی ست.


اما مطلب:

خواهم گفت چرا
کمی خاطره، کمی توصیه، کمی دعا

اولین باری که داستانی در یک جمع حرفه‌ای خواندم، پانزده سالم بود. اولین داستانم که در جایی (روزنامه‌ا‌ی محلی) چاپ شد، هیجده سالم بود. اولین مجموعه‌داستانم در بیست و شش سالگی چاپ شد. اما اولین باری که احساس کردم واقعاً نویسنده شده‌ام (بماند که احساسم چه قدر به واقعیت نزدیک بود) بیست و نه سالم بود. خواهم گفت چرا.

همیشه در اولین لحظاتِ کلاس‌های داستان‌نویسی به بچه‌ها می‌گویم من معلم خوبی هستم چون نویسنده‌ی بدی هستم. (امیدوارم، هم در این کلماتی که در این یادداشت می‌نویسم و هم وقتی آن‌ها را به زبان می‌آورم، خبری از تواضع مزورانه نباشد.) از وقتی یادم می‌آید (مثلا هشت، نه سالگی) دوست داشتم نویسنده باشم و از وقتی خواندن و نوشتن را یاد گرفتم، داستان می‌نوشتم. همین الان در خانه یک کیف‌ابزار دارم (یادگار زمانی که در بخش فنی اداره‌ام، کمک‌مهندس بودم) پر از فصل اول رمان. حداقل ده تا. همیشه می‌نوشتم و یادداشت برمی‌داشتم. هر چند آن زمان تصور درستی از یک نویسنده‌ی حرفه‌ای نداشتم اما دیوانه‌وار می‌نوشتم. تا سال هفتاد و دو تقریباً به اندازه‌ی یک مجموعه، داستان کوتاه داشتم. اما وقتی در سال هفتاد و شش خواستم اولین مجموعه داستانم را سر و شکل بدهم، همه‌ی داستان‌های تا سال هفتاد و دو را دور ریختم. خواهم گفت چرا.

وقتی در سال هفتاد وارد دانشکده شدم، با جمعی از دوستان نویسنده آشنا شدم که ذهنیتم را نسبت به داستان‌نویسی عوض کرد و فهمیدم چه قدر غریزی و به دور از خودآگاهی می‌نوشتم. دوستانی مثل یعقوب یادعلی، محمدرضا کاتب (و بعدها از طریق او حسن بنی‌عامری)، حسن محمودی، سیدرضا شکراللهی و رضا ارژنگ (نویسنده‌ی رمان بسیار خوب «لکه‌های ته فنجان قهوه» که هنوز به نظرم تنها رمان میلان کوندرایی وطنی ست). از میان ما یعقوب از همه حرفه‌ای‌تر بود. الان هم هست. دو داستانش در آدینه چاپ شده بود. البته محمدرضا کاتب شاید تا آن موقع پنج کتاب چاپ کرده بود اما همه در حوزه‌ی کودک و نوجوان. تازگی رمان بزرگ‌سال «پری در آبگینه» را چاپ کرده بود که هیچ وقت زیاد دیده نشد.

این محمدرضا از آن نیک‌های و باحال‌های روزگار است. ولش می‌کردی با دمپایی می‌آمد دانشکده. به استاد معارف می‌گفت معلم دینی و قیافه‌اش، حداقل به نویسنده‌ها نمی‌خورد. یک بار که پری در آبگینه را بهنام بهزادی (کارگردان فیلم تحسین شده‌ی «تنها دو بار زندگی می‌کنیم») پشت ویترین مغازه‌ای دیده بود، و دیده بود نویسنده‌اش همنام هم‌دوره‌ای‌مان، محمدرضا کاتب است، گفت بیا سر به سر محمدرضا بگذاریم. بهنام به او گفت کتاب جدیدت مبارک. محمدرضا هم گفت ای بابا و ما هم خندیدیم که چه باحال، نگاه کن حتی یک ذره هم انکار نکرد. آخر باورمان نمی‌شد این جوان یلخی و خوش‌مجلس، نویسنده‌ی یک رمان چاپ شده باشد. آن روزها محمدرضا بیست و سه سالش بود.

سال هفتاد و شش بود که حسن محمودی، که به تازگی مشاور نشری تازه‌کار به نام «آسا» شده بود، زیر پای‌مان نشست که اولین کتاب‌مان را چاپ کنیم. یک شب من و یعقوب و حسن رفتیم خانه‌ی مجردی کورش اسدی و عنایت پاک‌نیا. این روزها شنیده‌ام عنایت سوئد است. من یکی از داستان‌هایم را خواندم. یادم نمی‌آید کس دیگری هم داستانش را خواند یا نه. کوروش و عنایت از داستان خوش‌شان نیامد. کوروش خیلی خوش‌تیپ بود و عنایت برایمان تخم مرغ با تره‌ی خشک‌شده درست کرد که خیلی چسبید. خانه‌شان نزدیک میدان امام حسین بود.

عنایت با ما همراه شد و همراه با من (کلمه‌ها و ترکیب‌های کهنه)، یعقوب (حالت‌ها در حیاط) و حسن (وقتی آهسته حرف می‌زنیم المیرا خواب است) مجموعه‌داستان «رؤیای خاکی شهر ما» را در همان مجموعه‌ی آسا چاپ کرد. اما کوروش که شاگرد هوشنگ گلشیری بود، ترجیح داد در مجموعه‌ی شهرزاد که زیر نظر گلشیری بود، «پوکه‌باز» را در نشر نیلوفر چاپ کند که هنوز هم مجموعه‌ای روپا و سرزنده است. معلوم شد که کوروش خیلی از ما باهوش‌تر است. خواهم گفت چرا.

سرنوشت مجموعه داستان‌های ما سرگذشتی بود پر آب چشم. بگذارید به کمی عقب‌تر برگردم. در آن سال‌ها (هفتاد و شش) من مسئول یکی از دوشیفت فرستنده‌ی تلویزیونی پرقدرت جزیره‌ی سیری بودم. دو هفته جزیره بودم و دو هفته تهران. حقوقم هم خیلی خوب بود؛ ماهی صد و بیست هزار تومان. برای مقایسه بگویم که دو سال بعد که منتقل شدم تهران، حقوقم رسید به شصت هزار تومان. با کمال شرمندگی، به نسبت سایر بچه‌ها یک مرفه بی‌درد حساب می‌شدم. بگذریم.

آن روزها با سیدرضا شکراللهی، بهنام بهزادی و محمد ارژنگ (دوست بسیار عزیزم که ربطی به رضا ارژنگ ندارد. محمد، مترجم فیلمنامه‌ی «زندگی دوگانه‌ی ورونیک» است) در بلوار فردوس، کوچه‌ی ابراهیمی یک خانه‌ی مجردی داشتیم. حسن محمودی و با دوست دیگرمان مهدی علینقی‌پور، در همان ساختمان ما یک خانه‌ی مجردی دیگر اجاره کرده بودند. خیلی‌ها را برای اولین بار در همان خانه دیدم؛ هوشیار انصاری‌فر، محسن نامجو، فرهاد حیدری گوران و... . از بس حسن روابط عمومی‌اش مثل همین روزها درجه یک بود.

یک عصر اواخر پاییز بود و یک ماهی می‌شد که مجموعه‌مان را سپرده بودیم به حسن. حسن من را یک طور مرموزی کشید بیرون و گفت کارت دارم. طول خیابان ابراهیمی را به سمت بلوار فردوس می‌رفتیم و حسن از سختی کار نشر و پی‌گیرها و گرانی کاغذ و چاپ و فیلم و زینک می‌گفت و من ساکت بودم. از اول هم قرار بود کتاب را با پول خودمان چاپ کنیم. حرف‌های حسن که تمام شد، من گفتم حالا چه قدر پول کم داری. حسن با ترس و لرز (برای یک نجف‌آبادی، ترس و لرز اصولاً چیز کم‌یابی ست) گفت سیصد هزار تومان. بی‌معطلی دست در جیبم کردم (آن روزها چک‌پول‌های ده هزار تومانی و بیست هزار تومانی دست مردم بود) و سیصد هزار تومان نقد درآوردم و بهش دادم. راستش همان اول که صدایم کرد و گفت برویم بیرون کارت دارم، می‌دانستم چه کار دارد. برای همین پول‌ها را همراهم آورده بودم. هنوز برق چشمان حسن را یادم هست. برای این که بگویم سیصد هزار تومان چه قدر زیاد بود، بدانید پول پیش آپارتمان هفتاد متری‌ای که اجاره کرده بویم، چهارصد هزار تومان بود.

پیش از آن دو هفته‌ی‌ای مجوزِ ارشاد را گرفته بودیم و کتاب به ماه نکشیده، زمستان همان سال، چاپ شد. اما این اول بدبختی بود. خواهم گفت چرا.

کتاب در دو هزار نسخه چاپ شده بود و هر یک از ما پانصد نسخه برای خودمان برداشته بودیم. انگار اصلاً حواس‌مان نبود که چاپ کتاب تنها سی درصد از کار است و بقیه (که گمانم هفتاد درصد بشود) پخش است. آن سال‌ها هیچ پخش‌کننده‌ی درست و درمانی نبود که چهار مجموعه‌داستان از چهار داستان‌نویس جوان را پخش کند. (گمانم این روزها هم نباشد.) بنابراین من همین طور بی‌دریغ به دیگران کتاب هدیه می‌دادم. و چون یعقوب هم یاسوج بود، یک جورهایی پخش کتاب او را هم گردن گرفتم. مثلاً اگر یک نفر در شهرستان می‌گفت یک نسخه از کتابت را برایم بفرست، یک کارتن کتاب می‌فرستادم. اما مگر لاکردار تمام می‌شد! مدتی بعد فاجعه مشدد شد. ناشر، نشرش را رها کرد و خواست از وطن برود و گفت بیایید کتاب‌های‌تان را بردارید. حدود هزار نسخه از کتاب‌های من و یعقوب هم اضافه شد به وسایل خانه‌مان. حسن که راه‌های ابتکاری درجه‌ی یکی به ذهنش رسیده بود. مثلاً کتاب‌ها را خیلی شکیل چیده بود روی هم و شده بود میز تلویزیون‌اش. من هم که تازه ازدواج کرده بودم، کتاب‌های عزیزتر از جانم را گذاشته بودم توی انباری و دیگر برای بقیه وسایل جایی نبود. حالا فکر کنید ما مستأجر و هر سال هم یک جای تهران. هی «کلمه‌ها و ترکیب‌های کهنه» و «حالت‌ها در حیاط» به دوش، از این سر شهر به آن سر شهر.

برای همین است که به نویسندگان جوان توصیه‌ی اکید می‌کنم اگر همین هفت، هشت ناشر معروف کتاب‌شان را چاپ نکردند، بی‌خیال انتشار آن شوند. چون اگر چاپ کنند و درست پخش نشود، ضربه روحی‌ای که می‌خورند بدتر از رد شدن کتاب‌شان است. از من پیرمرد قبول کنید.

پیش از آن که برسم به آن چرای اول یادداشت که چرا تا بیست و نه سالگی احساس نویسنده بودن نکردم، بگذارید سرنوشت کتاب‌ها را تا ته بگویم.

تا سال هشتاد و شش که در همین آپارتمانی که الان مستأجر هستیم، ساکن شدیم، کتاب‌ها را مثل صلیب بر دوش می‌کشیدم. البته تقریباً کتاب‌های یعقوب را (چون کمتر بود) همه‌شان را آب کرده بودم اما از کتاب خودم، پانصد نسخه‌ای مانده بود. روزی که می‌خواستیم اسباب‌کشی کنیم، دیگر تصمیمم را گرفتم. چهارصد و پنجاه نسخه‌ی اصل مجموعه‌داستان کلمه‌ها و ترکیب‌های کهنه را به تنهایی گذاشتم کنار سطل آشغال کوچه. بدون هیچ افسوسی. همین.

کتابم را به جز همین ده بیست دوست نویسنده کسی نخوانده بود و اگر خوانده بود هم، من خبر نداشتم. البته حامد یوسفی (که الان گمان کنم برای ادامه‌ی تحصیل رفته است خارجه) و رضا مختاری (که تا چند سال پیش از ازش خبر داشتم، همشهری جوان بود) جلسه‌ای در اصفهان برای کتاب گذاشتند که تقریباً کسی از اعضای آن جلسه از کتاب خوشش نیامد و یادم هست دکتر سعید عباسپور حسابی من را نواختند که این قرتی‌بازی‌ها چیست جوان‌ها این روزها به خوردِ خواننده می‌دهند.

سه سالی از چاپ آن کتاب گذشت. ازدواج کرده بودم و از بخش فنی اداره بیرون آمده بودم. (هیچ وقت مهندس خوبی نبودم. حتا الان هم لامپ خانه‌مان را همسرم عوض می‌کند.) دانشجوی کارشناسی ارتباطات بودم و البته همچنان می‌نوشتم اما دلسرد. حتا رمانی را دست گرفته بودم که خلاف همیشه از فصل اول هم گذشته بود و از دویست صفحه دست‌نویس هم بیشتر شده بود اما خوشم ازش نیامده بود و آن را هم انداخته بودم سطل آشغال. البته من همیشه خودشیفته‌تر از آن هستم که کاری را به تمامی دور بیندازم. اما ببینید وضع روحی‌ام چه طور بود که تنها نسخه‌ی رمانم را ریختم ته سطل آشغال و رویش هم پوست هندوانه انداختم که اگر تا صبح پشیمان شدم، نتوانم آن را بردارم.

همین طور کج‌دار و مریز زندگی می‌کردم و تقریباً با هیچ‌یک از دوستان دوران دانشکده، به جز یعقوب (آن هم تلفنی، هنوز یاسوج بود) ارتباط نداشتم. تا این که یکی ازشب‌های تابستان سال هزار و سیصد و هفتاد و نه بود که تلفن خانه‌ی چهل متری‌مان، پشت زندان قصر، زنگ خورد. کاهلانه رفتم و گوشی را برداشتم و گفتم بله؟ صدای خانمی گفت آقای شهسواری؟ باز گفتم بله. گفت آقایی هستم، فرخنده آقایی. بلند شدم و مؤدبانه نشستم. خانم فرخنده آقایی همان موقع هم نویسنده‌ای بسیار شناخته‌شده‌ بودند و مجموعه‌داستان اول‌شان، «راز کوچک»، جایزه‌ی گردون ادبی را برده بود.

راستش تا آخر صحبت یک ربعی ما، که پر بود از اظهار لطف خانم فرخنده آقایی و این که بعد از خواندن کلمه‌ها و ترکیب‌های کهنه کلی دنبال شماره تلفنم گشته‌اند و چه خوب بوده داستان‌ها و حتماً ادامه بدهم و حتماً نویسنده هستم و ... باور نمی‌کردم واقعاً خودشان باشند. مثل تمام ابله‌ها در تمام طول صحبت‌مان فقط تشکر می‌کردم و دهان بازم را به گوشی تلفن چسبانده بودم. تا صحبت‌های تلفنی تمام شد، زنگ زدم به یعقوب و گفتم یعقوب فکر کنم یک خانمی من را سر کار گذاشته. خودش را فرخنده آقایی معرفی کرد و از داستان‌هایم تعریف کرد. یعقوب هم راهنمایی‌ام کرد از طریق حسن محمودی (که خانم آقایی گفته بود شماره‌ام را از او گرفته) می‌توان به حقیقت پی برد. البته اگر حقیقت بتواند پیش یک نجف‌آبادی زمان زیادی تاب بیاورد!
خبر واقعی بود.

نمی‌خواهم بگویم فقط آن تلفن باعث شد من نویسندگی را جدی بگیرم. برای کسی که در ذات نویسندگی را جدی نمی‌گیرد، حتی اگر هر ظهر جمعه با خود داستایفسکی هم آبگوشت بخورد و ایشان با دست‌های مبارک‌شان نخود و لوبیاها و گوشت و سیب‌زمینی را بکوبد، باز هم نویسنده نمی‌شود. اما بدون شک تشویقی که من از آن یک ربع صحبت تلفنی شدم، سرعت و اشتیاق من را برای نوشتن بسیار زیاد کرد. من که تا یادم می‌آمد آرزو داشتم داستان‌نویس شوم و حداقل چهارده سال بود که می‌نوشتم، جدی هم می نوشتم، آن شب برای اول بار احساس کردم نویسنده شدم. خیلی جدی از هفته‌ی بعد رمان پاگرد را شروع کردم و بسیار منظم، ظرف یک سال آن را تمام کردم. وقتی سه سال بعد این رمان چاپ شد، دست به سینه رفتم پیش خانم آقایی و کتاب را تقدیم‌شان کردم و صفحه‌ی اولش نوشتم نمی‌دانید این کتاب چه قدر مدیون شماست. این چیزها را هیچ وقت به‌شان نگفتم. یعنی اصلاً برای کسی نگفتم و این برای اولین بار است که از ‌آن یاد می‌کنم.

بگذارید برای آخر کار، دعایی بکنم. گفتم که چرا.
این یادداشت شاید در نظر اول برای نویسندگان جوان نوشته شده که البته شاید بدشان هم نیاید اما مخاطب اصلی این یادداشت، نویسندگان جاافتاده‌ی ممکلتم هستند. آقایان و خانم‌های عزیز، اگر لطف می‌کنید و داستان کوتاه و یا رمانی از یک نویسنده‌ی جوان می‌خوانید، لطف‌تان را کامل کنید و اگر می‌شود یادداشت کوتاهی درباره‌ی او بنویسید و اگر اهل یادداشت‌نویسی نیستید، کمی به خودتان زحمت بدهید و شماره‌ی طرف را پیدا کنید و یکی دو جمله‌ی تشویق‌آمیز بهش بگویید. نمی‌دانید چه تاثیری دارد. از دوستان داستان‌نویس برجسته‌مان شنیده‌ام ول‌شان کن پررو می‌شوند و برای خودشان خوب نیست به این زودی روی‌شان زیاد شود. من می‌گویم اگر قرار است به خاطر دو جمله‌ی شما نویسنده‌ی بدی شوند یا نویسندگی را جدی نگیرند، اتفاقا بهتر است این اتفاق زودتر بیفتد. اگر طرف واقعا نویسنده باشد همین جمله‌های شما می‌تواند برایش سرنوشت‌ساز باشد اگر نه هم که چه اشکالی دارد، یک نویسنده‌ی تقلبی کمتر.

یک زمانی احمد غلامی این طوری بود اما حالا این قدر گرفتاری‌هایش زیاد شده که فرصت این کارها را ندارد. استاد عزیزمان، فتح‌الله بی‌نیاز هم یک زمان‌هایی از این لطف‌ها می‌کردند. اما مدتی است به خاطر معذوریت‌های دبیری جایزه‌ی مهرگان، نمی‌توانند. از این لحاظ علی خدایی بی‌نظیر است. انگار اصلاً کتاب‌های جوان‌ها را می‌خواند تا بعدش بیفتد دنبال شماره تلفن‌شان و به‌شان زنگ بزند. و من دیده‌ام که حرف‌های محبت‌آمیزش چه تاثیر جادویی‌ای دارد.

اما آن دعا: «خدایا علی خدایی ِ وجود همه‌مان را اندکی زیاد کن.»



....................
پ.ن.س:

1- قسمتهای آبی جایی است که لینک داده شده. یعنی :

شماره‌ی آبان ۱۳۸۹ همشهری داستان
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

و

همشهری داستان
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


2- میتونین مجله رو که بنظرم مجله خوبیه بخرین و قسمتهای حذف شده رو ببینین.

3- "س" در "پ.ن.س" علامت جمع بوده و به معنی "ها" می‌باشد.




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Ahmad
04-09-2011, 14:12
همه‌ی رمان‌ها درباره‌ی گذشته‌اند

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


سعید کمالی‌دهقان؛ نیویورک:

به‌واسطه‌ی دوست مشترکی ادگار لورنس دکتروف پذیرفت که بروم دیدنش برای یک گفت‌وگوی حضوری. دوشنبه‌ی نسبتا خنک و بارانی‌ای بود و یک ساعت زودتر رسیده بودم سر قرار. دکتروف که حالا با مرگ سلینجر و جان آپدایک شاید در کنار فیلیپ راث یکی از معدود غول‌های زنده‌ی ادبیات آمریکا باشد، خواست که چند دقیقه‌ای طبقه‌ای پایین منتظر شوم و بعد بروم طبقه‌ی بالا به اتاق کارش که در منطقه‌ی اعیان‌نشینی واقع است در وسط منهتن شهر نیویورک. روی صندلی که نشستم روبروی آقای نویسنده، ناخودآگاه چهره‌ی نجف دریابندی آمد توی ذهنم. مترجمی که «رگتایم» و «بیلی‌باتگیت»، دو شاهکار دکتروف را به فارسی برگردانده. هر دوی‌اشان تاسند، سفید مویند، هم‌سن‌و‌سال‌اند با این تفاوت که دکتروف جوان‌تر است، فقط دو سال. در آن لحظه همه چیز، این دو پیرمرد ادبیات آمریکا و ایران را شبیه هم می‌کرد، عینک‌های گردشان، لباس‌های زرشکی رنگ و مهربانی خارج از وصف هر دو و حتی نحوه‌ی ایستادن‌اشان. پیش از گفت‌وگو، دکتروف از رضا براهنی یاد کرد، از روزهای پیش از انقلاب که براهنی را دستگیر کرده بودند و دکتروف به‌واسطه‌ی یک ناشر آمریکایی برای کتابی از او مقدمه نوشت. شروع که کردیم به گفت‌وگو، به دستگاه ضبط من نگاهی انداخت و ‌گفت: «مطمئنی ضبط می‌کند؟ چراغش خاموش است.» روشن که کردم تا خاموشی بعدی، یک ساعتی و نیمی طول کشید.


نویسنده‌‌ی سبک‌گرایی نیستید. هر یک از کتاب‌هایتان سبک خودش را دارد. یادم می‌آید که جایی گفته بودید همینگوی در سال‌های آخر زندگی، نویسنده‌ی موفقی نبود چون شیفته‌ی سبکش شد.
همینگوی صدای خودش را شنید و این برایش شد مثل یک زندان. من این‌طور فکر می‌کنم. همینگوی مشکلات زیادی داشت، تنها مشکلش آثارش نبود، سال‌های زیادی از جسمش سوءاستفاده کرد،‌ مدام تصادف می‌کرد و کلی زخمی شد. مرتب مسافرت می‌رفت، حتی به آفریقا سفر کرد، بیش از اندازه می‌نوشید و همچنین پدری داشت که خودکشی کرده بود، چیزهایی زیادی بود که باعث شد آن حرف را بزنم، منظورم این نبود که همینگوی فقط به این خاطر خودکشی کرد که به محدودیت‌های شخصی‌اش پی برده بود، محدودیت‌هایی که گریبان خودش را هم گرفت اما محدویت‌های شخصی هم حتما نقشی داشته. اما دوست دارم این طور فکر کنم که هر کتابم سبک خودش را داشته. کتاب‌هایم با یک تصویر یا یک عبارت، یا یک جمله یا حتی یک آوا شروع می‌شود. با چیزی شروع می‌کنم به نوشتن که مرا بکشد به سوی خودش، که تشویقم کند برای ادامه دادن. کتاب‌های من همینطور شروع می‌شود، از نیازی به فکر کردن. هیچ وقت طرحی کلی برای داستان‌هایم ندارم،‌ گاهی گمانه‌هایی می‌زنم که چه کار می‌خواهم بکنم در نهایت اما چون این‌طوری می‌نویسم، صداهای درون کتاب‌هایم با یکدیگر متفاوتند و سبک‌های آن‌ها هم با هم تفاوت دارند. به همین خاطر بعضی از کتاب‌هایم روایت خطی دارند و بعضی‌ها در ساختار کولاژند. خیلی از مواقع از روایت اول شخص استفاده می‌کنم، چون تصورم این است که ابزار بسیار مفیدی است، چون به این شکل راوی بخشی از خود داستان می‌شود. اما تصورم این است که هیچ صدای مشخصی به نام صدای دکتروف وجود ندارد، یا اینکه سبکی وجود ندارد که بشود به آن گفت سبک دکتروف. به همین خاطر نمی‌شود صفحه‌ای را باز کنید و بگویید که حتما این متن نوشته‌ی دکتروف است.نویسنده‌هایی هستند که اگر نوشته‌هایشان را بخوانید، می‌توانید بفهمید که نوشته‌ی کیست، مثل هنری جیمز. اما دلم می‌خواهد که این طوری باشد که هر یک از کتاب‌هایم سبک و لحن خودش را داشته باشد. و خودم نامرئی باشم در کتاب. شاید این‌ها وهم و خیال من باشد و در واقع موفق نشده باشم که این کار را بکنم اما خیلی خوب می‌شود که خودتان را نشناسید در کتاب خودتان. اگر بشناسید، توی همان چاهی می‌افتید که همینگوی درش افتاد، در جایی که همینگوی انعکاس صداهای پیشینش را می‌شنید. شاید این‌ها توهم من باشد اما به عنوان یک نویسنده تلاشم این است که صادق باشم.


پس با توجه به چیزی که شما فکر می‌کنید، به خاطر سبک نویسندگی‌اش بود که موفق نشد یا سبک زندگی‌؟
همینگوی به انبوهی از آشفتگی تبدیل شده بود. شخصیت جنگجویی داشت. یادم می‌آید که از کالج آمده بودم بیرون و داشتم کنار دکه‌ی روزنامه راه می‌رفتم که عناوین خبرها نظرم را جلب کرد: «همینگوی خودکشی کرد.» به نظرم می‌آید که همینگوی در سال‌های پایانی عمرش داشت تلاش می‌کرد که همینگوی نباشد. و کتابی هم منتشر شد بر اساس دستنوشته‌ا‌ی ناتمام و طولانی. همینگوی توی این کتاب تقلا کرده بود که از غرایز همیشگی‌اش فاصله بگیرد و کمی مازوخیست نباشد. اما وقتی این کتاب را بر اساس دستنوشته‌هایش گردآوری کردند، در نهایت هم معلوم بود که کار، کار همینگوی است، تنها کمی کمتر. همینگوی در آغازین سال‌های نویسندگی‌اش برای خودش یک استراتژی معین کرد و طبق آن استراتژی، می‌فهمید که چطور یک داستان را ساختاربندی کند و طبق همان استراتژی، محور اصلی داستانش را خیلی واضح و مبرهن بیان نمی کرد. توی داستان‌های همینگوی، طبق همان استراتژی پیش از نوشتن، موضوع اصلی داستان طوری بود که شخصیت‌های داستان می دانستند ماجرا از چه قرار است اما شما به عنوان خواننده نمی‌دانستید و باید خودتان آن را کشف می‌کردید که به هر حال چیز خیلی هوشمندانه‌ای هم بود. جویس هم یک کم از این کارها کرد، خصوصا توی «دوبلینی‌ها». این طوری است که در یک زمان مشخصی هستید و شخصیت‌ها دارند به طور مشخصی عمل می‌کنند اما به شما به عنوان خواننده توضیح داده نمی‌شود که ماجرا از چه قرار است. جویس گفته بود که قصد دارد به داستان‌هایش یک‌کم حالت وحی و تجلی بدهد، طوری که وقتی خواننده داستان را تمام کرد همه چیز برایش واضح هست اما چون موضوع اصلی درباره‌ش حرف زده نشده و توضیحی داده نشده، در نهایت آن موضوع به شکل قوی‌تری به خواننده منتقل می‌شود. و البته به همراه یک سری صحنه‌های دراماتیزه شده. همینگوی تا جایی پیش رفت که این استراتژی‌ را در کتاب «ناقوس‌ها برای که به صدا در می‌آیند» هم به کار برد، طوری که ساختار کتاب یک کم ضعیف از کار درآمده. استراتژی همینگوی استراتژی‌ای نبود که شما بتوانید همه‌ی عمرتان بهش تکیه کنید. این را هم بگویم که همینگوی در اوجش، نویسنده‌ی بزرگی بود.



وقتی با دوبلینی‌ها مقایسه کردید؛ همین مقایسه را مثلا با کتاب «نه داستان» سلینجر می‌شود کرد؟ سلینجر هم همین ترفند را به کار نبرده؟
خب سلینجر دوست همینگوی بود. با همدیگر تماس داشتند. برایم خیلی جالب است که همینگوی هیچ وقت نتوانست برای همیشه با یک نویسنده دوست بماند. مرد حسودی بود. دوس پاسوس دوستش بود اما سلینجر یک نویسنده‌ی جوانی بود که همینگوی را می‌پرستید و همینگوی هم به همین خاطر به او پاسخ می‌داد، اما بله، بعضی‌ از داستان‌های سلینجر هم همینگونه هست. به شما به عنوان خواننده زیاد توضیح داده نمی‌شود که ماجرا از چه قرار است. که دارد چه اتفاقی می‌افتد. اما فکر نمی‌کنم که سلینجر در همان سطح و سطوح بوده باشد.


فکر می‌کنید که برای همینگوی این استراتژی و سبک تبدیل به یک تله شد؟ به نظر شما همینگوی شیفته‌ی کلمات خودش شد با وجودی که می‌دانیم چقدر به کلمات حساس بود و ساعت‌ها وقت می‌گذاشت برای کلمات مناسب و حتی با وجودی که اعتقاد داشت باید جملاتی که شیفته‌ی آن شده‌اید را دور بیاندازید؟
در زمان خودش همینگوی نویسنده‌‌ای انقلابی بود. اگر با گذشت زمان، ادبیاتش کمرنگ‌تر شود، خودش اما به عنوان یکی از مهم‌ترین چهره‌های تاریخ ادبیات ماندگار خواهد ماند. چون زبان‌بازی‌ها و گزافه‌گویی‌ها را کنار زد و تلاش کرد جملات ساده بنویسد.جملات تمیز. جملات سرراست و تلاش می‌کرد از صفت‌ها و قیدها دوری کند و جمله‌ را به همان شکل ساده به درجه‌ای از قدرت و گیرایی برساند. البته در آخر برای خودش مشکل ایجاد کرد همین قضیه.


و این قضیه باعث شد خیلی‌ها هم از همینگوی الگوبرداری کنند؟
تاثیر زیادی روی خیلی‌ها گذاشت، مثلا روی یک سری نویسنده‌ی داستان‌های اسرارآمیز. داشیل همت و آن کسی که خواب بزرگ را نوشت، اسمش چه بود؟ [ریموند چندلر]. خیلی از نویسنده‌های اسرار آمیز بودند که بدون همینگوی وجود نداشتند.



از همینگوی فاصله بگیریم. کتاب‌های شما درباره‌ی وقایع تاریخی هستند، چه شد به جای اینکه بروید سراغ تاریخ، رفتید سراغ رمان و به جای آنکه مورخی باشید که درباره‌ی تاریخ بنویسد، ترجیح دادید رمان‌نویسی باشید که درباره‌ی تاریخ می‌نویسد؟
من هیچ وقت متوجه نشده بودم که دارم درباره‌ی گذشته می‌نویسم تا اینکه ناشرم بعد از کتاب رگتایم به من گفت که این کتاب درباره‌ی گذشته است، درباره‌ی تاریخ است. من فکر نمی‌کنم که رمان‌ تاریخی می‌نویسم. من هیچ پیشوند و پسوندی را به کلمه‌ی رمان‌نویس نمی‌پذیرم. من یک رمان‌نویس هستم و نه یک رمان‌نویس نیویورکی و نه یک رمان‌نویس تاریخی یا یک رمان‌نویس پست‌مدرن. چرا من تاریخ‌نویس نشدم؟ چون از بچگی دلم می‌خواست که داستان بنویسم و رمان بخوانم. از کتاب‌های کمیک گرفته تا سوپرمن و بت‌من و رمان‌های ورزشی و رمان‌های ماجراجویانه و بعدها هر جور رمانی که جالب به نظر می‌رسید. رمان‌هایی از سروانتش و داستایفسکی و دیکنز. کلی کتاب داشتیم توی خانه‌. همه‌ی کتاب‌های مارک تواین را داشتیم و من هم همه‌ی آن‌ها را خواندم. من همیشه به داستان علاقه‌مند بودم و نه به کتاب‌های تاریخی. موقع خواندن «کونت دو مونت کریستو» یا «جنگ و صلح» به کلی شخصیت‌ تاریخی بر می‌خوردم. آدم‌هایی که می‌شناختم‌اشان. آدم‌های قابل تشخیص تاریخی. مثل ناپلئون. وقتی رگتایم را می‌نوشتم تصور نمی‌کردم که من هم دارم همین‌کار را می‌کنم، البته رگتایم کتاب بدیعی بود در نوع خودش، طوری که مردم ممکن بود تصور کنند که چیز جدیدی است که قبلا همچین چیزی منتشر نشده. اما من یک فرضیه دارم و آن این است که همه‌ی رمان‌ها درباره‌ی گذشته‌اند. همه رمان‌ها. رمان‌هایی درباره‌ی گذشته‌ی نزدیک و رمان‌هایی درباره‌ی گذشته‌ی دور. چطور تشخیص می‌دهیم که یک رمان تاریخی است؟ وقتی که آدم‌های معروف و شناخته شده توی آن باشد؟ رئیس‌جمهورها و ژنرال‌ها یا هرکس دیگری. یک کتاب نوشتم به نام «نمایشگاه جهانی». برای شخصیت‌های آن کتاب از خانواده‌ی خودم استفاده کردم و حتی از اسم‌هایشان. اما کتابی تاریخی محسوب نمی‌شود. هیچ فرقی نمی‌کند چه از آدم‌هایی استفاده کنید که همه می‌شناسند و چه از آدم‌هایی استفاده کنید که تعداد اندکی می‌شناسند. به این نمی‌گویند کتاب تاریخی. مثلا همین دوست شما ارنست همینگوی، کتاب «ناقوس‌ها برای که به صدا در می‌آیند» را زمانی نوشت که جنگ داخلی اسپانیا هنوز تمام نشده بود. مثل آندره مالرو که کتاب «امید» را وقتی نوشت که هنوز جنگ تمام نشده بود. بعضی از این کتا‌ب‌ها زمانی نوشته شد که جنگ هنوز تمام نشده بود اما نویسنده‌هایشان این‌ طور وانمود کردند که تمام شده. وقتی به آن کتاب‌ها اشاره می‌شود، کتاب تاریخی هستند؟ در آن‌ کتاب‌ها، از آدم‌هایی نام برده شده که هنوز مشغول جنگیدن بودند.وقتی که کتاب می‌نویسید، می‌توانید به هر زمانی سفر کنید و با هیچ مرزی روبرو نباشید. هیچ مرز جغرافیایی یا روحی یا زمانی نیست که شما را محدود کند. زمان معنایی ندارد. زمان تنها یک وسیله است برای روایت یک داستان. ویلیام فاکنر یک قلمروی خیالی داشت به نام «یوکناپاتافا» و آن قلمرو به یک چارچوب تبدیل شد برای کارهایش. چیزی که من در «کتاب دانیل» و بعدها در «رگتایم» کشف کردم این بود که می‌شود رمان نوشت و ساختارش را بر زمان بنا کرد و نه بر مکان. ویلیام فاکنر یک قلمرو در می‌سی‌سی‌پی دارد و من اولین دهه‌ی قرن بیست را داشتم و آن دهه چهارچوب رمان من شد. دلیل دوم که من مورخ نیستم این است که اصلا اهل تحقیق کردن نیستم. من محقق خوبی نیستم. از من می‌پرسند که برای نوشتن کتاب‌هایت چقدر تحقیق می‌کنی و من می‌گویم به قدر کافی. نویسنده‌های زیادی را می‌شناسم که آن‌قدر تحقیق می‌کنند که نمی‌توانند در نهایت درباره‌اش بنویسند چون زیاده از حد می‌دانند. اگر در حالی که می‌نویسید بخواهید نگاه هم بکنید که نمی‌شود. اگر دنبال چیزی باشید به نحوی پیدایش می‌کنید، به شکل مخصوص خودش. البته در کتاب «رژه» من یک کم بیشتر از کتاب‌های دیگرم تحقیق کردم. من داشتم تحقیق می‌کردم بدون اینکه خودم بدانم دارم تحقیق می‌کنم. داشتم خاطرات «ژنرال شرمن» و ژنرال‌های دیگری را می‌خواندم و اصلا به فکرم هم نمی‌رسید که بعدها بخواهم درباره‌اشان کتابی بنویسم. وقتی شروع به نوشتن کتاب کردم دیدم که چیزهایی در مغزم هست که آن‌ها را می‌دانم. واقعیت این است که تاریخ‌نگاری اصلا مرا خوشنود نمی‌کند.


درباره‌ی نوشتن «رگتایم» یک‌جایی گفته‌اید که به عکسی از «جی پی مرگان» نگاه کردید و شروع کردید به نوشتن. اینکه منبع شما درباره‌ی مرگان همان عکس بوده. نمی‌ترسیدید از اینکه حق مطلب را ادا نکنید؟
وقتی از شخصیتی استفاده می‌کنید که کار مهمی در زندگی کرده، مثلا یک آدم شناخته شده، دارید همان کاری را می‌کنید که نقاش می‌کند در کشیدن یک پرتره، وقتی نقاشی پرتره‌ی شما را می‌کشد، آن پرتره با خود شما فرق می‌کند، قضاوت و دید نقاش است از شما که روی بوم آمده. یک طور واکنش به حضور شما در آن نقاشی است و آن پرتره، شما نیستید. در واقع دو چیز هست، یکی شما و دیگری آن پرتره. این همان کاری است که نویسنده می‌کند، یک شخصیت تاریخی را تاویل می‌کند و فکر می‌کنم که کار اشتباهی نباشد. آدم‌های مشهور برای تخیل ما مفید هستند. آدم‌های مشهور اغلب موارد سعی می‌کنند یک داستان خیالی از خودشان به جهان ارائه کنند، یعنی آن چیزی که خودشان از خودشان ارائه می‌کنند اصولا یک‌کم خیالی است، این‌ها همه پیش از آن است که یک نویسنده برود سراغ‌شان. بگذارید یک چیز خنده‌دار بگویم، اگر می‌خواهید بهترین رمان را درباره‌ی «جی پی مرگان» بخوانید، بروید زندگی‌نامه‌ی رسمی مرگان را بخوانید. اینجا رسم است که سیاست‌مداران پس از اتمام خدمت یک کتاب می‌نویسند تا بگوید که مثلا فلان‌طور بوده‌اند، از شما می‌خواهند تا پرتره‌ای که خودشان از خودشان ارائه می‌دهند را بپذیرید، و اصولا آن چیزی که ارائه می‌دهند، خیلی خیالی است. مثلا «هنری کسینجر» کتاب‌های زیادی نوشته و ادعا می‌کند که جانب بی‌طرفی را رعایت کرده درباره‌ی دست‌آوردهای به ‌اصطلاح مهم‌اش.


کتاب «رژه» در جنگ داخلی آمریکا می‌گذرد، «رگتایم» در دهه‌ی نخست قرن بیستم اتفاق می‌افتد. به‌نطر می‌رسد که از شخصیت‌ها یا همان‌طور که گفتید از بازه‌های زمانی استفاده می‌کنید برای پوشش دادن بخشی از تاریخ آمریکا. وقتی کتاب «هومر و لنگلی» را نوشتید، می‌خواستید کتابی بنویسید درباره‌ی هومر و لنگلی چون شیفته‌ی شخصیت‌شان شده بودید یا تصمیم داشتید از داستان آن دو برادر استفاده کنید برای توصیف نیویورک در دهه‌ی چهل و پنجاه قرن گذشته‌؟ کدامیک مقدم بوده، داستان هومر و لنگلی یا آن برهه‌ی تاریخی؟
مقدم‌ترین چیز در کتاب من نخستین جمله‌ی کتاب است. «من هومر هستم، برادر کوره» و وقتی این را می‌نوشتم اصلا تصور نمی‌کردم که چنین کتابی بشود، یعنی کتابی درباره‌ی هومر و لنگلی. عاشق آن جمله بودم. شروع خوبی بود، آن جمله مرا مجبور می‌کرد که ادامه دهم. درباره‌ی هومر و لنگلی می‌دانستم از قبل. اسطوره‌های نیویورک بودند برای سالیان سال و روزنامه‌ها نقش داشتند در اسطوره کردن آن‌ها. برادرانی که عاشق جمع کردن آت و آشغال بودند و هیچ کس آن موقع از نظر انسان‌شناسی برای رفتار این دو نامی نداشت. مثل اختلال رفتاری یا نوعی از وسواس. آن‌ها به افسانه‌های نیویورک تبدیل شده بودند. من به گوشه‌گیری آن‌ها علاقه‌مند نبودم و یا به آن جنبه از شخصیت‌اشان که علاقه داشت به گردآوری اشیاء، من به این علاقه داشتم که چطور شد که این‌ها این طور شدند؟ هومر و لنگلی از خانواده‌ی ثروتمندی آمده بودند، پدر پزشکی داشتند و مادر قابل احترامی و خیلی هم با جامعه‌ی شهر نیویورک ارتباط داشتند و خانه‌ی خوبی در محله‌ی خوبی داشتند اما وقتی پدر و مادرشان رفتند، این دو برادر درهای خانه را به روی همه بستند و تا جایی که می‌توانستند خودشان را جدا کردند از جامعه‌ی بیرون و من در کتابم آن‌ها را به متصدیان یا موزه‌داران زمان و ذهن خودشان تبدیل کردم. به آدم‌هایی که مثل موزه‌داران در حال جمع‌آوری تکه‌های متفاوت زمان و ذهن زندگی خودند. خانه‌اشان مثل موزه شده بود.


و البته هومر و لنگلی کتاب شما با هومر و لنگلی واقعی فرق‌هایی هم می‌کند، مثلا سن‌هایشان را تغییر دادید. چه شد که این کار را کردید. مثلا یک‌دفعه تصمیم گرفتید که خب من سن‌های این دو را تغییر بدهم؟
من اصلا قصد نداشتم که زندگی این دو را مستند کنم. یا اینکه بیماری این‌ها را مستند کنم. من به این دو به عنوان افسانه علاقه داشتم. وقتی سراغ اسطوره‌ها می‌روید، زندگی آن‌ها را تفسیر می‌کنید برای خودتان. من هم آن دو را تفسیر کردم به روش خودم. خانه‌ی اصلی آن‌ها مثلا در منطقه‌ی شمالی‌تری در نیویورک واقع بود و من جایش را تغییر دادم و آوردم کمی پایین‌تر. باید به یاد داشته باشید که وقتی دارید درباره‌ی چیزی می‌نویسید که در گذشته اتفاق افتاده، در اصل درباره‌ی گذشته‌ی خودتان هم دارید می‌نویسید. چرا من رفتم و درباره‌ی هومر و لنگلی نوشتم؟ منتقدی می‌گفت که رمان «هومر و لنگلی» درباره‌ی آنتروپی [اصطلاحی در فیزیک به معنای افت و رکود] است. این که انرژی در حال کاهش و کم شدن است. یکی گفت به شکلی نشان‌دهنده‌ی زندگی امروز آمریکا است. این‌ها تفسیر بقیه‌ی آدم‌هاست. آدم‌ها این‌طوری می‌گویند، یا واکنش نشان می‌دهند، چون طبیعتا هر آدمی در گذشته مشکلات خودش را داشته به عنوان یک انسان. مثلا مشکلات شخصی. یا مشکلات اقتصادی و رکود اقتصادی. فقط داستان‌نویس‌ها نیستند که درباره‌ی گذشته حرف می‌زنند، سیاست‌مدارن هم سراغ گذشته می‌روند.



«هومر و لنگلی» یک طور واکنش به سیاست‌های «جورج بوش» هم بود؟ یک جور به سخره گرفتن همه‌ی چیزهایی نبود که توی این سال‌ها برای آدم‌ها ارزشمند شده؟
شما همیشه در حال واکنش به زمان خودتان هستید و این واقعیت دارد. مردم تاریخ را می‌نویسند تا نیازهای امروز جامعه برطرف شود یا مشخص و معین شود. «رژه» را بعد از آن نوشتم که «جورج بوش» ما را برد به جنگ. تنها کتابی بود که آن موقع می‌توانستم بنویسم.


تاریخ همیشه درباره‌ی حقیقت است و رمان‌ها درباره‌ی ماجراهای خیالی یا دروغین. بعضی‌ها می‌گویند رمان‌نویس‌ها دروغ‌گوهای خوبی هستند.
وقتی رمانی را بر می‌دارید بخوانید، مطمئنید که خیالی است اما وقتی یک سیاست‌مدار حرف می‌زند، ادعا می‌کند که خیالی حرف نمی‌زند. سیاست‌مداران هم مثل نویسنده‌ها به خوبی می‌دانند که به راحتی می‌شود واقعیت‌ها را تغییر داد. می‌شود آن‌ها را تغییر دارد یا شکل‌شان را عوض کرد، به هر شکل ممکنی. هر دو این قضیه را به خوبی می‌دانند و به همین خاطر است که سیاست‌مدارها همیشه با داستان‌نویس‌ها مشکل دارند. هنری جیمز می‌گوید رمان‌نویس خودش را با نوشتن داستان سرگرم می‌کند، تا حقیقت نادیده را ببیند. برای دیدن حقیقت نادیده شاید مجبور شوید که بعضی چیزهای را عوض کنید یا تغییر دهید اما حقیقت خودش آنجاست و تغییر نمی‌کند. حقیقت را نمی‌شود تنها بواسطه مجموعه‌ای از واقعیت‌ها دید، این نظر رمان‌نویس است. اینکه حقیقت‌های بزرگتری وجود دارد. با نوشتن جملاتی که واقعیت ندارد، از حقیقت محروم نمی‌شوید. هنری جیمز در هنر رمان‌نویسی به همین قضیه اشاره می‌کند که رمان‌نویس درک و هوشی دارد که می‌تواند از ناکجاآباد مطلب بگیرد و آن را روی کاغذ بیاورد. موهبت جمله‌ای که بر اساس واقعیت‌ها نباشد، این است که می‌تواند در دامنه‌ی تخیلات سیر کند تا حقیقت بزرگتری را بیابد. مثلا تولستوی در ناپلئون چیزهایی می‌دید که مورخان آن‌ها را ندیدند. مثلا ناپلئون را در حالتی توصیف کرد که با ژنرالی حرف می‌زد و شانه‌هایش از خشم می‌لرزید، کدام مورخ حاضر است همچین چیزی بنویسد؟ و اینکه نمی‌توانست به خوبی اسب دوانی کند و اینکه شخصیت خودپسندی داشت. نویسنده چیزهایی را در داستان‌اش اضافه می‌کند و از چیزهایی چشم پوشی می‌کند و این طور است که در نهایت حقیقت نمایان می‌شود.


جان آپدایک جایی گفته بود که شما با این سبک نوشتن وقایع تاریخی را به یک جور بازی تبدیل کردید در نوشتن کتاب‌هایتان. این طور نوشتن و این‌طور رفتار کردن با شخصیت‌ها و وقایع تاریخی، بازی است برای شما؟
نه بازی نیست. من آپدایک را دوست داشتم، اما من و آپدایک خیلی باهم تفاوت داشتیم. آپدایک خیلی فلسفی می‌نوشت و خیلی محافظه‌کار بود به عنوان یک نویسنده. اما قبول ندارم که این‌ها برای من بازی است. آپدایک منظورش احتمالا این بوده که من با شخصیت‌های کتابم خیلی حال می‌کردم. برای آپدایک کتاب من یک‌کم دست چپی بود، آپدایک یک‌کم دست راستی بود نسبت به من. در آمریکا وقتی درباره‌ی طبقه‌ی کارگر حرف می‌زنید شما را دست چپی حساب می‌کنند، در تاریخ این کشور کتاب‌های خیلی کمی هست که درباره‌ی طبقه‌ی کارگر نوشته شده باشد. کتاب‌های خوب کمی داریم درباره‌ی موضوع کسب و کار. در آمریکا، بیشتر رمان‌های خوب درباره‌ی طبقه‌ی متوسط جامعه است. در این کشور رمان سیاسی زیاد محبوب نبوده. منتقدهایمان هم زیاد اهل رمان سیاسی نیستند. وقتی یک رمان سیاسی در کشور دیگری نوشته می‌شود، منتقدهای ما به انتشار آن واکنش نشان می‌دهند و نقدش می‌کنند. مثلا استقبال می‌کنند از کتاب‌هایی که نویسندگان سفیدپوست آفریقای جنوبی نوشته‌اند درباره‌ی آپارتاید. اما همین آدم‌هایی که رمان‌ سیاسی کشورهای دیگر را دوست دارند، رمان‌ سیاسی آمریکایی را نمی‌پسندند یا دوست ندارند اینجا رمان سیاسی نوشته شود.



درباره‌ی آن تصویری حرف زدیم که با دیدنش شروع کردید به نوشتن درباره‌ی شخصیت «جی پی مرگان» در کتاب رگتایم. فکر نمی‌کنید رگتایم آلبوم عکسی باشد از شخصیت‌های تاریخی آن دوره‌ی آمریکا؟
همچین توصیفی درباره‌ی کتابم نشنیده بودم تا به حال. اما توصیف جالبی است. آن طوری که من آن کتاب را نوشتم خیلی خود به خود بود. یعنی خودش خودش را به وجود آورد. مثلا شخصیت سیاهپوست کتاب یا همان «کلهاس واکر»، من در خلق کردن آن از یک نویسنده‌ی آلمانی الهام گرفتم، نویسنده‌ای به نام «هاینریش فون کلایست»، که اوایل قرن نوزده میلادی می‌نوشت،‌ و رمان کوتاه زیبایی نوشت به نام «میشائیل کلهاس» [نشر ماهی؛ ترجمه: محمود حدادی]، کلهاست یک دلال اسب است و اسب‌ها را می‌برد برای فروش اما به او می‌گویند که باید عوارض بدهد و او هم که زیر بار عوارض نمی‌رفته، می‌رود برای پرس و جو و در این بین اسب‌هایش مورد آزار و اذیت قرار می‌گیرند و بعد به دنبال حق‌طلبی می‌رود و در نهایت به شخصیتی انقلابی‌ تبدیل پیدا می‌کند. این آدم الهامی شد برای شخصیت «کلهاس واکر» رمان رگتایم. از من می‌پرسند که فلان و بهمان چیز واقعا برای کلهاس، موسیقیدان سیاه‌پوست، اتفاق افتاده و من می‌گویم که یادم نمی‌آید که اتفاق افتاده باشد اما سال‌ها بعد از نوشتن رگتایم یک عکسی را دیدم از یک آدم سیاه‌پوستی در کنار ماشینش که غارت شده بود [همان تصویری که دکتروف در رگتایم آورده]. منظورم همچنین چیزی است وقتی می‌گویم نویسنده در داستان خیالی به نحوی حقیقت را در می‌یابد. آلبوم عکس؟ نمی‌دانم، آدم‌ها می‌گویند که کتاب‌های من خیلی تصویری و سینمایی هستند و تا به حال هم چندین فیلم بر اساس کتاب‌هایم ساخته شده و کارگردان‌ها به من گفته‌اند که چقدر سخت‌ا‌شان بوده که رمانم را فیلم کنند. تا به حال نشینده بودم که یکی بگوید آلبوم عکس. توصیف خوبی است.


چقدر بیلی کتاب «بیلی باتگیت» به خود شما و خصوصا آرمان‌ها و آرزوهایتان در جوانی شباهت دارد؟
وقتی جوان بودم خیابان‌های زیادی را پشت سر می‌گذاشتم تا به یک کتاب‌خانه‌ی عمومی برسم و در این مسیر از منطقه‌ی «برانکس شرقی» رد می‌شدم، که محله‌ی خشنی بود و زیاد هم برای جوانی به سن و سال من مناسب نبود که آنجا تنهایی بپلکد. ممکن بود چاقو بگذارند بیخ گلویم و پول‌هایم را بقاپند اما در گوشه و کنارهای آن محله گنگستر معروفی به نام «داچ شولتز» سال‌ها قبل زندگی می‌کرده ،که قبل از به دنیا آمدن من مرده بود اما هنوز طرفداران خودش را داشت. وقتی این کشور قوانین ضد الکل داشت، این آدم نوشیدنی الکلی قاچاق می‌کرد و همچین چیزهایی. وقتی از آن محله رد می‌شدم با خودم می‌گفتم: «پسر! یک روزی داچ شولتز« اینجا زندگی می‌کرده»، اما اینکه آیا مثل بیلی جاه‌طلب بودم؟ باید بگویم که نه.


واقعا مشکل است که آدم بگوید که «بیلی باتگیت» در چه ژانری است، نه گانگستری است به آن معنا و نه شاید مدرن، اما آدم را یاد «هاکلبری فین» می‌اندازد هر چند که ژانر «هاکلبری فین» را ندارد.
حق با شماست. ماجرای هاکلبری فین در سال‌های ۱۸۳۰ می‌گذرد در حالی که در حدودهای ۱۸۷۰ نوشته شده، و آن را رمان تاریخی نمی‌نامید. هاکلبری فین هم برای خودش و نسبت به زمان خودش رمان مدرنی است. اما اگر بیلی باتگیت را هاکلبری فینی مدرن می‌نامید، این لطف شماست. با این وجود باید بگویم که به نظرم پایان هاکلبری فین یک شکست است. یعنی نویسنده کتاب را خوب تمام نکرده.

چرا؟
فکر می‌کنم که «تواین» آخرهای رمان مسیر خودش را گم کرد. این که تام سایر می‌آید و هاکلبری فین به پس زمینه می‌رود یا اینکه تام شوخی‌های بی‌مزه‌ای می‌کند. در واقع تواین یک مدت طولانی‌ای کتاب را گذاشت کنار و نیمه رها کرد و بعد هفت سال بار دیگر رفت سراغش و داستان را آن طوری تمام کرد که می‌دانیم. فکر می‌کنم کل داستان را خراب کرد با این کار. اینکه شخصیت هاکلبری فین را کم کم ناپدید کرد. اما بعضی‌ها این پایان را دوست دارند و تواین را نویسنده‌ی پست‌مدرنی می‌نامند به خاطر همین کارش اما من چنین اعتقادی ندارم.



برادران کوئن هم انگار همین کاری را می‌کنند توی سینما که شما در ادبیات می‌کنید. آن‌ها مثلا فیلم‌های متفاوتی ساخته‌اند از برهه‌های متفاوت تاریخ آمریکا. شما هم همین کار را کردید در ادبیات. نمی‌دانم آن‌ها را می‌شناسید؟ برادران کوئن، دکتروف در عالم سینما هستند؟
تا به حال نشنیده بودم یک نفر همچنین چیزی بگوید. جالب است. یعنی بروم و از آن‌ها شکایت کنم؟ [می‌خندد] برادران کوئن آدم‌های عجبیی هستند، از فیلم «ای برادر، کجایی؟» خوشم آمد. به نظرم فیلم اخیرشان «بی‌باک»، خیلی ساده‌انگارانه بود. اما هیچ وقت ارتباطی بین فیلم‌های آن‌ها و کارهای خودم ندیده‌ام.



از فیلم‌هایی که با اقتباس از کتاب‌هایتان ساخته‌ شده، راضی هستید؟
از همه‌شان بدم می‌آید. همه‌اشان شکست خوردند. در بین آن‌ها، قسمت‌هایی از فیلم «کتاب دانیل» خوب بود. «کتاب دانیل» به نظرم بهترین راهی بود که می‌توانستم داستان رشد رادیکالیسم را در آمریکا توضیح بدهم، همچنین فرق بین راست و چپ. و همچنین چپ قدیم و چپ جدید. فیلمی درباره‌ی این کتابم ساخته شد توسط «سیدنی لومت» که من فیلم‌نامه‌اش را نوشتم. فیلم موفقی نبود اما صحنه‌های قشنگی داشت،‌ می‌شود بهش گفت یک شکست با افتخار. مطمئن نیستم که تقصیر کارگردان بوده یا تقصیر من. شاید تقصیر هر دوی ما. اما آن فیلم تنها فیلمی است که برایش احترام قائلم. سینما دنیای دیگری است. وقتی کتاب می‌خوانم،‌ می‌توانم دنیا را با ذهن آدم دیگری ببینم. از ذهن بیلی یا کس دیگری. اما این کار را نمی‌شود توی سینما کرد چون شما همیشه دارید از بیرون به آدم‌ها نگاه می‌کنید، در حالی که در کتاب دارید دنیا را از دورن می‌بینید. به همین خاطر است که وقتی از دنیای کتاب به دنیای سینما می‌روید، فیلم‌های خوب بر اساس کتاب‌های خوب ساخته نشده، استثنا هم هست، مثلا «دکتر ژیواگو» به نظرم فیلم موفقی است یا فیلم‌هایی که بر اساس «آنا کارنینا» ساخته شده یا فیلم‌های انگلیسی‌ای که بر اساس کتاب‌های «جین آستین» درست شد، خوب هستند، عمدتا کتاب‌های قرن نوزدهم. اما در کل، فیلم‌های خوب فیلم‌هایی هستند که به مدیوم دیگری وابسته نباشند. من یک دفعه با یک کارگردان هم کلام شدم که به من گفت وقتی که صحنه را آماده می‌کند و بر بازیگران لباس می‌پوشاند و موهایشان را درست می‌کند و موسیقی اضافه می‌کند، نود و پنج درصد آن صحنه قبل از آنکه کلمه‌ای از زبانشان بیرون بیاید، به تماشاچی ارائه شده، فیلم‌ها درباره‌ی کلمات نیستند، و فیلم‌هایی که بر اساس رمانی ساخته شده باشند، خیلی پرحرفند. فیلم‌های امروزی معمولا کم‌حرفند.



آخرین سئوال، توی رویاهایتان چه می‌بینید؟ کابوس‌هایتان چیست؟
طبیعیت خواب‌ها و کابوس‌ها این‌ است که در روز روشن دیگر به‌یادشان نمی‌آورید اما اگر منظور این است که چه چیزی مرا نگران می‌کند، نسل بعدی مرا نگران می‌کند. منظورم از نسل بعد فرزندان من و نوه‌های من است. چه دنیایی به آن‌ها به ارث می‌رسد؟ به چه دنیایی پا می‌گذارند؟ انگار داریم به عقب می‌رویم. مثل اینکه زمان مثل حلقه‌ای است که به دورش می‌چرخیم. یک دور زده‌ایم و حالا داریم بر می‌گردیم به آن زمانی که قرن نوزدهم آن طور بود در این کشور. خشونت به کار رفته و جنون در بعضی جوامع امروزی مثل این است که انگار در قرن سیزدهم زندگی می‌کنیم. انگار که بشر هیچ چیزی بستش نیست. دولت‌هایی داریم که روی مردم خودشان آتش می‌گشایند، در لیبی مثلا. یا در چین. همه جا هست. مگر فقط قرار بود که آدمی را علم کنیم و به او پول و قدرت بدهیم؟ این بود نظریه پشت دولت‌ها؟ بعضی از اتفاقاتی که در جهان امروز رخ می‌دهد، متعلق است به قرن هشتم و سیزدهم اما هنوز این چیزها در حال اجراست. مثلا مسائلی مثل سلاح‌های هسته‌ای یا انکار گرم‌شدن جهان. آدم‌هایی هستند که خودخواهانه گرم شدن زمین را نادیده می‌گیرند و حتی انکارش می‌کنند، به خصوص آدم‌هایی که در صنعت نفت کار می‌کنند. مثلا بعضی کشورها که می‌خواهند بمب اتمی بیشتری بدست بیاورند. ایده‌ی تخریب جهانی، این است که مرا نگران می‌کند. فکر می‌کنم این روزها تخریب جهانی بیشتر رونق داشته باشد چون وحشیگیری بیشتری هست و سلاح‌های پیشرفته‌تری هم به‌کار می‌رود.


ممنون.
می‌شود یک چیزی اضافه کنم درباره‌ی کپی‌رایت.


حتما. بفرمایید.
می‌خواهم انتقادی کنم از دولت ایران به خاطر نپیوستن به «کنوانسیون بین‌المللی حق‌مولف». می‌خواهم این سئوال را بپرسم از دولت ایران که می‌دانم دولتی مذهبی است، که قرآن درباره‌ی دزدی چی می‌گوید؟ این سئوال را از وزارت فرهنگی می‌پرسم که اجازه‌ی نشر می‌دهد به کتاب‌هایی که بدون اجازه حق مولف منتشر می‌شوند. می‌شود یک نسخه از ترجمه‌ی کتاب‌هایم به فارسی برایم بفرستید؟ حاضرم پولش را هم بدهم.



بخوانید:
صفحه‌ی ویژه‌ی «دکتروف» در سیب گاززده | منتشر شده در روزنامه‌ی اعتماد؛ مرداد ۱۳۹۰



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



..................
پ.ن.ها:

1- بخشهای آبی رنگ، قسمتهایی هستند که به نظرم مهمترند و برای کسایی گذاشتم که متن رو ندیدن و شاید دلشون بخواد بخونن و میبینن زیاده و فرصت و یا حوصله ندارن همه رو بخونن. البته میدونم تعداد این دسته از کاربران و یا مهمانان خیلی کمه و همه هفتصد هشتصد هزار نفر کاربر و چند صد هزار نفر مهمان کامل میخونن متن رو. البته اگه قبلا نخونده باشن.
(خداییش دو نفر هم بخونن خودش کلیه. کلیه نه. کلیه.(با تشدید رو حرف ل))


2- قسمتهای سبز جایی هستند که لینک داده شده است:

صفحه‌ی ویژه‌ی «دکتروف» در سیب گاززده
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

منتشر شده در روزنامه‌ی اعتماد؛ مرداد ۱۳۹۰
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

3- ابتدای مصاحبه با همینگوی شروع شد. همینگوی‌ـی که "مارکز" با نام "استاد" از اون یاد میکنه. و با "تواین" و با یکی از معروفترین آثارش یعنی هکلبری تموم میشه. هکلبری‌فین‌ـی که بر سر اینکه چرا تواین پایان کتاب رو آنگونه نوشت صحبت زیاده و دکتروف هم به اون اشاره می‌کنه. حالا که با هکلبری صحبت به انتها نزدیک میشه بد نیست پست بعدی که مرتبط با این کتابه از نظر همون تعداد انبوه اشاره شده در شماره 1 و البته در صورت تمایل گذرونده بشه.

4- "ها" در "پ.ن.ها" علامت جمع بوده و به معنای همان "ها" می‌باشد.

Ahmad
04-09-2011, 14:22
حسین جاوید:

اغلب شما شاه‌کار «مارک توين» را خوانده‌ايد و‌ يا دست‌کم فيلم و سريال‌هايي را ديده‌ايد که بر اساس اين کتاب ساخته‌اند.
شايد جالب باشد بدانيد اين کتاب در دهه‌ي بيست شمسي، براي اولين بار به فارسي ترجمه و منتشر شد و مترجم آن کسي نبود جز «ابراهيم گلستان» دوست‌داشتني.
بعدها مترجمان و ناشران ديگري هم سراغ اين کتاب رفتند.
«هکلبري فين» از محبوب‌ترين کتاب‌هاي من است و چهار چاپ مختلف از آن را در کتاب‌خانه‌ام دارم.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

ترجمه‌ي ابراهيم گلستان/ انتشارات آگاه /چاپ اول ۱۳۲۸ (کتاب حاضر: چاپ سوم/ ۲۵۳۶)



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

ترجمه‌ي هوشنگ پيرنظر/ شرکت سهامي کتاب‌هاي جيبي/ چاپ اول ۱۳۳۹ (کتاب حاضر: چاپ سوم/ ۱۳۵۰)


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

ترجمه‌ي هوشنگ پيرنظر/ شرکت سهامي کتاب‌هاي جيبي/ چاپ اول ۱۳۳۹ (کتاب حاضر: چاپ پنجم/ ۱۳۵۳)


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

ترجمه‌ي نجف دريابندري/ شرکت سهامي انتشارات خوارزمي/ چاپ اول ۱۳۶۶ (کتاب حاضر: چاپ اول/ ۱۳۶۶)




«هکلبري فين» يکي از آثاري‌ست که در سلسله يادداشت‌هاي «۲۰۰ کتاب که بايد پيش از مرگ خواند » معرفي خواهم کرد. به‌زودي...



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



«۲۰۰ کتاب که بايد پيش از مرگ خواند » :



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Ahmad
30-09-2011, 16:07
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



رمان «آس‌و پاس‌ها» روایتی نزدیک به زندگی این‌جایی و اکنونی است. هرچند ماجراي اين داستان در سال 1933 روایت می‌شود اما آن‌جایی که نویسنده دارد از مسافرخانه‌ی«سه گنجشک» در کوچه‌ی «خروس طلایی» پاریس حرف می‌زند و آدم‌هایی که در آن جهنم بودند را توضیح می‌دهد،مي‌بيني شباهت نزديكي دارد با وضعيت آدم‌هايي كه در پانيسون‌‌هاي خصوصي تهران سال 1390 (2011) زندگي مي‌كنند.



جایی از روایت، جورج اورول از دوستش بوریس حرف می‌زند این دوست راوی روسی‌تبار پیشخدمت یک رستوان در پاريس است؛ بوریس در جایی به جورج می‌گوید«شغل پیش خدمتی در کافه‌ها و رستوران‌ها را اختیار کن، این کار درخور تو است، روزی صد فرانک عایدی و داشتن یک رفیقه زندگی مطلوب و رضایت‌بخش است. به نویسندگی علاقه داری و می‌خواهی از این راه تامین معاش کنی ولی این قبیل مشاغل درآمدی ندارند و کاری بی‌فایده است فقط از یک راه می‌توان با نویسندگی پول درآورد و آن ازدواج با دختر ناشر است !»

جورج اورول، اين رمان را بر اساس تجربه‌هاي زيست‌اش در محله‌هاي تو‌سري خورده و فقيرنشين پاريس اوائل قرن بيستم نوشته است، در حالي كه براي هم‌دردي با مردم بدبخت دست از خدمت كردن در دستگاه استعماري بريتانيا‌ مي‌كشد و براي جبران رفتاري كه نكوهيد مي‌دانست تن به زندگي در ميان بي‌خان‌مان‌ها و بدبخت‌ها مي‌دهد.

روزهاي اولي كه به تهران مهاجرت كرده بودم ناگزير مدتي را در پانسيون‌هاي خصوصي حوالي ميدان انقلاب گذراندم، اتاقي كوچك با دوازده تخت،آدم‌هاي مختلفي از جا‌به‌جاي ايران را در آن پانيسون مي‌شد پيدا كرد. آدم‌هايي كه به همين دليل ساده‌ي بي‌پولي تن به زندگي در آن شرايط نكبت‌بار داده بودند. در ميان آن‌ها مردي ميان سال را به خاطر مي‌آورم كه از سر شب تا دير وقت در كار برنامه‌ريزي براي فعاليت‌هاي روز بعدش بود و بعد فرداي آن روز كه مي‌رسيد تا مثلا برنامه‌هايش را دنبال كند تا ساعت دو بعدازظهر بر سر تخت‌ش طاق‌باز مي‌افتاد سي‌گار چاق مي‌كرد و اين عادت هر شب و روز آن مرد بود. يا پيرمردي را كه دندان كش تجربي بود مي‌گفت دندان پزشك است و سال‌ها در بلاد فرنگ بوده است و حالا ترجيح مي‌دهد براي اين كه بيشتر با مردم باشد و تنهايي خانه‌ي بزرگ و ويلايي‌اش در شمال شهر آزارش ندهد به اتاقي چهار تخته آمده است، هر هفته جمعه عصر اتانول (الكل سفيد خوردني) مي‌گرفت و مست مي‌كرد؛ به دنيا بد و بيراه مي‌داد و گاه هم شيشكي مي‌بست به آدم‌هاي دوبرش كه يكي‌شان هم من بودم.

وكيل پايه دو دادگستري بود كه با پيرمردي هم‌اتاق بود، در اتاقكي جمع‌جور كه دو تخت داشت و سر آخر هم پيرمرد آقاي وكيلي را تلكه كرد و پولش را بال كشيد و فلنگ را بست، رمان «آس و پاس‌ها» را كه مي‌خواندم ياد آن روزها و افتادم آن «آس‌و پاس‌ها» كه يكي‌شان هم من بودم.



حسن همایون


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Ahmad
28-10-2011, 01:42
علیرضا مجیدی:

به شخصه، پست‌های معرفی کتاب را خیلی دوست دارم، اگر این پست‌ها باعث شوند که از هر کتاب معرفی‌شده تنها ۱۰ جلد بیشتر فروخته شود، بهترین پاداش را دریافت کرده‌ام.

در ساعاتی که وضعیت دسترسی‌ام به اینترنت تعریفی نداشت با خودم گفتم که بهترین کار آفلاین‌نویسی است و معرفی تازه‌ترین کتاب‌هایی که دیده‌ام. آفلاین بودن اجباری هم گاهی، توفیق اجباری است!

در این پست ۱۰ کتاب که بیشتر آنها جدید هستند به شما معرفی خواهم کرد تلاش کرده‌ام که کتاب‌هایی متنوع، مناسب با سلیقه‌های گوناگون را معرفی کنم.


۱- داستان‌های لس‌آنجلس:
کتاب داستان‌های لس‌آنجلس، تلاشی است واقع‌گرایانه، صمیمی و به دور از تبلیغات «پرفروش‌ترین‌ها». این مجموعه به لس‌آنجلس و لس‌آنجلسی‌ها می‌پردازد که توسط برخی از سرشناس‌ترین نویسندگان آمریکایی (برخی به هنگام اقامت خود در این شهر) نگارش یافته است. این داستان‌ها دوره خاصی از تاریخ مردم این شهر را دربرمی‌گیرد. یعنی از سال‌ها ۱۸۰۰ تا ۱۹۸۰٫



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


در این کتاب می‌توانید داستان‌های کوتاهی از نویسندگان بزرگی مانند اسکات فیتس جرالد، سم شپرد، ریموند چندلر، هنری میلر، چارلز بوکوفسکی را که داستانشان در محیط شهر لس‌آنجلس می‌گذرد، بخوانید.
این کتاب را نشر نشانه در ۲۷۲ صفحه با ترجمه ن. خواجوی نوری با قیمت ۶۸۰۰ تومان منتشر کرده است.

۲- فاشیسم:
نشر ماهی در ادامه‌ کار انتشار کتاب‌های به صورت سریال و مجموعه‌‌ای، سری کتاب‌های «مختصر-مفید» را به بازار کتاب ایران فرستاده است. این مجموعه نگاهی آکادمیک به مخاطبی عام‌تر را در دستور کار خود قرار داده است. زبانی که کتاب‌ها دارند، زبانی ساده و مفهوم، درباره موضوعی است که در حال بحث آن هستند. کتاب‌های این مجموعه همگی در قطع پالتویی و حدود ۲۰۰ صفحه دارند و ۳ هزار تومان قیمت دارند.

عنوان دهمین جلد این سری کتاب‌ها، «فاشیسم» است، اصطلاحی که ما بارها شنیده‌ایم، اما بیشتر ماها نه تعریف درست و علمی‌ای از آن می‌شناسیم و نه چیزی در مورد تاریخچه آن می‌دانیم.



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


کتاب نخست، می‌کوشد، تعریفی از فاشیسم به دست بدهد و بعد تاریخچه فاشیسم را با بردن شما به فرانسه و ایتالیا و آلمان بررسی می‌کند.

این کتاب که توسط علمی معظمی ترجمه شده است، بدون احتساب نمایه و قسمت معرفی منابع، ۲۲۳ صفحه دارد و قیمت‌اش ۴۵۰۰ تومان است.

۳- گربه‌های آدمخوار:
نشر نیکو با ترجمه «مهدی غبرایی» مدتی است که کتابی از هاروکی موراکامی با عنوان «گربه‌های» آدمخوار وارد بازار کتاب کرده است. این کتاب ۱۳۲ صفحه دارد و متشکل از ۶ داستان کوتاه است. دنیای موراکامی دنیایی است که در عین این ‌که در ژاپن امروز می‌گذرد، با تخیل و فانتزی هم سر و کار فراوان دارد و داستان‌های این مجموعه هم چنین قالبی دارند.



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


۴- سه‌شنبه‌ها با موری:
احتمالا فیلم سه‌شنبه‌ها با موری با بازی «جک لمون» را که از تلویزیون ایران هم پخش شده، دیده‌اید. اما خواندن این کتاب لطف دیگری دارد.

کتاب «سه شنبه‌ها با موری»، رمانی واقعی، نوشته شده توسط نویسنده آمریکایی با نام میچ آلبوم می باشد، این کتاب در تاریخ ۱۹۷۷ به انتشار رسید و چندین سال در فهرست پرفروش‌ترین کتاب ها قرار داشت، این کتاب، داستانی واقعی از ارتباط میچ با استاد پیشین خود، به نام موری شوارتز می باشد.

داستان از این قرار است که میچ که سال‌هاست، از استاد خود خبری ندارد، در واپسین لحظه های زندگی موری، پس از مشاهده تلویزیون، متوجه بیماری مرگ‌بار استاد خود شده و تازه به یاد قول چند ده ساله خود می‌افتد، حال موری به بیماری ALS دچار است و تنها چند ماه با مرگ تدریجی خود فاصله دارد و میچ می‌خواهد از این لحظه‌ها کمال استفاده را ببرد، حال این مرشد چه چیزی یاد می‌دهد؟



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


«سه شنبه‌ها با موری»، از تأثیرگذارترین و پر‌فروش‌ترین انتشارات نیویورک‌تایمز است که از اکتبر ۱۹۹۷ تاکنون همواره در صدر جدول پرفروش‌ترین کتابهای سال قرار داشته است.

۵- زخم نامرئی:
این کتاب را که مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه است، واقعها دوست دارم و توصیه می‌کنم.

این کتاب چاپ مجدد مجموعه داستان کوتاهی است که من سال‌ها پیش خوانده بودم و خیلی خوشحالم که دوباره بازنشر شده است. داستان‌های کوتاه این مجموعه که از کلاسیک‌های ادبی هستند، همه جالب و سرگرم‌کننده هستند.

اگر خیلی سرتان شلوغ است و فرصت نمی‌کنید رمان بلند بخوانید، می‌توانید با خواندن یک داستان از این مجموعه در شب‌ها، کلی لذت ببرید.



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


ری برادبری، فرانک اوکانر، آلبرتو موراویا، ماکسیم گورکی، فئودور داستایوسکی، لئو تولستوی، گی دو موپوسان، انوره دو بالزاک، ادگار آلن پو، ارنست همینگوی و … نویسندگان معروفی هستند که از هر کدام یک داستان در این مجموعه آورده شده است.

کتاب را حسن نامدار ترجمه کرده است و انتشارات فکرآذین آن را در ۲۷۰ صفحه با قیمت ۶۵۰۰ تومان منتشر کرده است.

۶- الفبای تقلب:
الفبای تقلب، مجموعه ۳۷ داستان کوتاه و طنز سورئال و فانتزی از نام آوران این حوزه است. کتاب را به مینیمال‌نویس‌ها و مینیمال‌خوان‌ها توصیه می‌کنم.



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


کتاب را انتشارات مروارید در ۱۷۷ صفحه و ۳۷۰۰ تومان منتشر کرده است.

۷- سرزمین‌های شبح‌زده:
این کتاب ارزشمند را تینا روزنبرگ نوشته و برای همین کتاب برنده پولتزر هم شده است.

کتاب به طرز زیبا و هنرمندانه‌ای مشکلات و دردسرهای کشورهایی همچون لهستان، چکسلواکی و آلمان را بعد از سقوط دیکتاتوری کمونیستی بررسی می‌کند و نشان می‌دهد که در راه گذار از دیکتاتوری به دموکراسی، چه کارهایی باید انجام داد و برای پرهیز از سقوط از چاله به چاه باید از چه کارهایی احتراز نمود.



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


این کتاب در ۵۶۴ صفحه توسط نشر ثالث با ترجمه فروع پوریاوری منتشر شده است. قیمت کتاب ۸۵۰۰ تومان است.

تصور نکنید که کتاب نثر جامعه‌شناسانه یا سیاسی سنگین دارد، نه! کتاب بسیار پرکشش نوشته شده است و در آن با ذکر مکرر مثال‌هایی عینی، شما با شرایط مردم جوامع ذکر شده پس از پایان دیکتاتوری آشنا می‌شوید.

۸- قصه‌های یک دقیقه‌ای:
این کتاب را ایشتوان ارکنی نوشته است و نشر چشمه در۳۸۵ صفحه با قیمت ۸ هزار تومان منتشر کرده است.



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


تصور می‌کنم خواندن این داستان‌های کوتاه هم برای مینیمال‌نویس‌ها و مینیمال‌خوان‌ها خیلی جذاب باشد. ارکنی، سبکی قابل احترام دارد و از عاشق موجزنویسی است.

۹- خاطره‌ای از کریسمس:
این کتاب از کارهای مهم و کلاسیک ترومن کایوتی است. کاپوتی را لابد از روی فیلم «صبحانه در تیفانی» باید بشناسید. خاطره‌ای از کریسمس، مجموعه‌ای از سه داستان است که دو شخصیت اصلی آن ثابت هستند: پسرکی هفت‌ساله که شباهت زیادی به کودکی خود کاپوتی دارد و پیردختری دوست‌داشتنی.



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


این داستان در دوره اوج کاپوتی، عنی در دهه ۶۰ میلادی نوشته شده است. این کتاب را انتشارات مروارید در ۹۵ صفحه به قیمت ۲۷۰۰ تومان منتشر کرده است. مهدی فاتحی مترجم این کتاب است.

۱۰- ذن در هنر نویسندگی:
ری بردبری، نویسنده مشهور ژانر فانتزی و علمی – تخیلی با آن جهان‌بینی مثال‌زدنی‌اش، حالا ۹۰ ساله است. بسیاری از آثار او به فارسی ترجمه شده‌اند، بسیاری هم نه.



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


اما انتشارات جهان کتاب، کتابی از او به نام ذن در هنر نویسندگی با ترجمه «پرویز دوائی» در۱۰۹ صفحه منتشر کرده است که حاوی بسیاری از نکات و ظرائف پیرامون نویسندگی و تجربه‌های نویسندگی خود اوست.
این کتاب را به همه مشتاقان نویسندگی به صورت عام و آنهایی که عاشق این نویسنده‌اند، توصیه می‌کنم.


.................................................. ............
ترومن کاپوتی:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Ahmad
24-08-2012, 23:42
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




به‌آرامی آغاز به مُردن می‌کنی
... اگر کتابی نخوانی.

پابلو نرودا، به فارسیِ احمد شاملو




سال‌های کودکی‌اش به خواندن و دیدن گذشت. گاهی خانه می‌ماند و بی‌اعتنا به درس و مدرسه بالزاک و استاندال و هوگو را برای چندمین‌بار می‌خواند و گاهی که حوصله‌اش از درس‌های بیهوده‌ی معلّم سر می‌رفت، از پنجره‌ی کلاس بیرون می‌پرید و سر از سینمایی درمی‌آورد که آن‌وقتِ روز خلوت بود. بعدها در نامه‌ای به اریک رومر نوشت «گریزی از خواندن نیست. بدونِ کتاب همیشه چیزی در این زندگی کم است و آدمی که هر روز کتاب نخوانَد مُردنش بهتر از زندگی‌ست. من اگر روزی یک کتاب نخوانم حس می‌کنم مُرده‌ام.»

اصلاً عجیب نیست که با خواندنِ فارنهایت 451 ری بِرَدبِری وسوسه‌ی ساختنش به جانِ فرانسوا تروفو افتاد. چه می‌شود اگر روزگاری کتاب را از آدمی بگیرند؟ چه می‌شود اگر روزگاری کتاب‌خوانی ممنوع باشد و کتاب‌ها را بدل کنند به خاکستر؟ دنیا جهنّم است آن‌روز؛ روزی که مأمورانِ آتش‌نشانی درست مثلِ اجلِ معلّق از راه برسند و خانه‌ای را آن‌قدر بگردند که بالأخره کتاب‌هایی را که گوشه‌وکنارِ خانه پنهان شده پیدا کنند.

کارِ آتش‌نشان مواجهه با موقعیت‌های سختی‌ست که آدمی را از پا درمی‌آورد؛ خانه‌ای که آتش گرفته، کودکی که در ارتفاع گیر افتاده و هر حرکتی شاید مرگش را نزدیک کند. کارِ آتش‌نشان دور کردنِ این سختی‌هاست از آدمی و فرصتِ دوباره‌ای به او بخشیدن تا بیش‌تر زنده بماند. امّا در این دنیای آینده‌ی فارنهایت 451 وظیفه‌ی آن‌ها چیزِ دیگری‌ست: دور کردنِ کتاب از آدم‌ها و سوزاندن‌شان.

آدمی را نمی‌شود از گذشته‌اش جدا کرد و هیچ آدمی حتّا اگر بخواهد گذشته‌اش را فراموش نمی‌کند و گذشته‌ی آدمی انگار نسبتی عمیق با کتاب دارد؛ با چیزی که باید آن‌را خواند؛ چیزی که نوشته می‌شود به نیّتِ خوانده‌شدن. کتاب است که گذشته‌ی آدمی را یادآوری می‌کند؛ سرگذشتِ دیگرانی را که پدرانِ آدمیانِ هر دوره‌ای هستند. کتاب را آدمی می‌نویسد تا دیگران بخوانند؛ آدم‌هایی شبیه او؛ یا آدم‌هایی متفاوت. نکته شاید همین شباهت‌ها و تفاوت‌هاست؛ این‌که آدم‌ها در عینِ شباهت تفاوت‌های عمده‌ای با هم دارند و کتاب‌ها، چیزهایی که نوشته‌ می‌شوند، انگار همین شباهت‌ها و تفاوت‌ها را یادآوری می‌کنند.

امّا در دنیای فارنهایت 451، در این شهری که همه‌چیز شبیه هم هست و همه‌ی شهر انگار لباس‌های یک‌دست به تن دارند هر تأکیدی بر تفاوت‌ها مایه‌ی دردسر است. کسی قرار نیست بیش‌تر بداند، کسی قرار نیست جورِ دیگری باشد، کسی قرار نیست از تفاوت‌ها سر درآوَرَد و کتاب همه‌ی این‌ها را یک‌جا در اختیارِ آدمی می‌گذارد که از سرِکنجکاوی به جست‌وجوی دنیای دیگر (دنیای بهتر) برمی‌آید. امّا دنیای فارنهایت 451 دنیای سکون است و هر حرکتی رو به جلو محکوم به نابودی‌ست. هر آدمی که دنیای دیگر (بهتر) را می‌خواهد خطر را به جان خریده و خطرْ نابودیِ کامل است.

آتش‌نشان‌هایی که کارشان سوزاندنِ کتاب‌هاست جامه‌هایی به تن می‌کنند که شباهتِ بی‌حدّی به جامه‌ی کشیشان دارد؛ کشیشانی که در قرنِ شانزدهم، در محکمه‌های انکیزیسیون، به پشتوانه‌ی پاپ، مردمانی را که به قرائتِ کلیسای کاتولیک باور نداشتند شکنجه کردند. این جامه‌ای‌ست مخصوصِ آتش‌نشان‌های دنیای فارنهایت 451، لباسِ کارشان است و البته مونتاگِ آتش‌نشان وقتی شبی از شب‌ها بیدار می‌شود تا در تاریکیِ شب کتاب بخواند و درباره‌ی دنیای دیگر (بهتر) بیش‌تر بداند جامه‌ای به تن می‌کند که انگار جامه‌ی راهبان است؛ جامه‌ای مخصوصِ نیایش انگار. کتاب را رو به صفحه‌ی سفیدِ تلویزیون می‌گیرد؛ تلویزیونی که آن ساعتِ شب برنامه‌ای ندارد غیرِ برفک. نورِ تلویزیون است که فرصتی برای خواندن فراهم می‌کند. در غیابِ برنامه‌های تلویزیون است که می‌شود کتاب خواند. تلویزیون صرفاً چراغِ مطالعه است در چنین ساعتی.

امّا چه می‌شود اگر روزگاری کتاب‌خوانی ممنوع باشد و کتاب‌ها را بدل کنند به خاکستر؟ آن‌روز انگار هر آدمی که کتاب را شناخته باشد و لذّتِ آن دنیای دیگر (بهتر) را چشیده باشد، بدل می‌شود به کتاب. کلمه را برای آدمی نوشته‌اند و آدمی کلمه را از بر می‌کند. آدمی کتابی‌ست اگر میلِ به دانستن را در وجودش زنده نگه دارد؛ یکی اُدیسه‌ی هومر است و یکی سرخ و سیاهِ استاندال. کتاب‌ها بی‌شمارند و فناناپذیر...

فارنهایت 451 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])




محسن آزرم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

Ahmad
25-04-2013, 23:38
بارها برایم پیش آمده که در نمایشگاه کتاب یا در کتابفروشی آقایی به سراغم آمده و از من امضا خواسته و این را هم اضافه کرده که: "برای همسرم می خواهم، یا برای دختر جوانم، یا برای مادرم."

و من هم بلافاصله از او پرسیده ام "خودتان چی؟ اهل مطالعه نیستید؟"

پاسخ همیشه یکی است: "چرا، کتاب خواندن را دوست دارم، اما می دانید، خیلی خیلی گرفتارم."

این پاسخ را دهها بار شنیده ام.

این مرد و هزاران هزار مرد مثل او آنقدر کارهای مهم، آنقدر وظیفه و آنقدر مسئولیت دارند که نمی توانند اوقات ذی قیمتشان را با خواندن رمانی، یا مجموعه ی شعری یا مقاله ای ادبی به هدر بدهند.

در نظر این گونه آدم ها ادبیات فعالیتی غیر ضروری است، فعالیتی که بی تردید ارجمند است و برای پرورش احساس و آموختن رفتار و کردار مناسب ضرورت دارد، اما اساسا نوعی سرگرمی است، چیزی تجملی است و تنها درخور افرادی که وقت اضافی دارند. چیزی است در شمار ورزش، سینما، بازی شطرنج و در اولویت بندی وظایف و مسئولیت هایی که در کشاکش زندگی بناگزیر پیش می آیند، می توان بی هیچ دغدغه ای از آن چشم پوشید.

در همه جا وضع کم و بیش همین است.

من افسوس می خورم به حال میلیون ها انسانی که می توانند بخوانند اما عزم جزم کرده اند که نخوانند.

ادبیات برای آنان که به آنچه دارند خرسندند، برای آنان که از زندگی بدان گونه که هست راضی هستند، چیزی ندارد که بگوید.

ادبیات خوراک جان های ناخرسند و عاصی است، زبان رسای ناسازگاران و پناهگاه کسانی است که به آنچه دارند خرسند نیستند.


"از مقاله ی (چرا ادبیات): ماریو بارگاس یوسا/ عبدالله کوثری"



منبع: تادانه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

Ahmad
16-08-2013, 20:52
مطمئن ام که در تمام طول زندگی ام، حتا یک کلمه هم از داستایفسکی نخوانده بودم.
شاید به این دلیل که از ادبیات سرد و اتوکشیده ی روس، خوشم نمی آید.
هرچند بر خلاف آنچه که همیشه با خودم می پنداشتم( تنفر از ادبیات روس) بالغ بر پانزده جلد کتاب روسی در قفسه ی کتابخانه ام وجود دارد که از خواندنشان غرق لذت شده ام.
شاید باید قسمت مربوط به جنگ جهانی و بلشویک ها را از بخش تنفرم کسر کنم تا این معادله جور دربیاید.
اما داستان داستایفسکی فرق داشت.
او را زیاد از حد روس می دیدم.
با تمام ظواهری که یک روس می تواند داشته باشد.
می توانستم چشم های ریز و لهجه و تکلم بورژوازی و دستمال گردن او را تصور کنم که چگونه سیخ و راست به سمت درشکه اش می رود! برای همین ماه های زیادی از قرار گرفتن " ابله و جن زدگان" بر روی قفسه ی کتاب خانه ام می گذشت و من حتا حاضر نبودم لحظه ای آن را لمس کنم. ( این دو کتاب را هدیه گرفته بودم.)
با این حال باور کردنی است که من نشسته ام به خواندن ابله! تنها دلیل این کار هم شدت بی پولی و فقر مالی بنده برای تهیه ی کتاب جدید و همین طور نداشتن کتابی برای خواندن بود.
درست مثل یک معتاد به الکل که هنگام نیاز ممکن است به الکل سفید ضد جوش داروخانه ها هم رو بیاورد!
برای من که معتاد به کتاب هستم داستایفسکی چیزی مثل الکل سفید ضد جوش داروخانه ها بود!
با تمام این اوصاف انتهای جلد اول این کتاب بودم که با صفحه ای روبه رو شدم که من را سخت به فکر وا داشت:" من این صفحه را جایی خوانده ام! بیش از حد آشناست!"
با خودم فکر کردم که حتما این صفحه را در خواب خوانده ام!
اما نه. من مطمئن بودم که حتا بندی از داستایفسکی را در تمام طول عمرم هم نخوانده ام.
حتا در خواب. هرچقدر بیشتر بازخوانی کردم، مطمئن تر شدم که این صفحه برای من بیش از حد آشناست!
اولش گمان کردم هنگامی که داستایفسکی مشغول نوشتن آن صفحه بوده، روح تکامل نیافته ی من بی آنکه بداند به کجا می رود، لی لی کنان به خانه ی او رفته و آن را از روی دست نویسنده خوانده. اما در آن زمان شاید من در جهان هستی یک الکترون بیش نبوده ام و هنوز روحم هم از روحم باخبر نبوده!
اگر مادرم داستایفسکی را می شناخت شک نمی کردم که هنگامی که درون شکم او پشتک وارون می زدم این صفحه را با صدای مادرم شنیده ام که مشغول خواندنش بوده.
اما شوروی برای مادر من یعنی کمــو نیست و کمــو نیست یعنی گناه کبیره!
چند ساعتی از این درگیری مضحک من با صفحه ی مذکور می گذشت که ناگهان چیزی از جهان فرامادی بر قلب من نفوذ کرد و حقیقت را بر من آشکار ساخت.
حقیقت این بود: هنگامی که خدا مشغول گـِـل بازی با پیکیره ی بی جان بی چاره ی من بوده، قاری او کنار دستش برایش ابله داستایفسکی می خوانده!


نسرینــآ رضایــــی

new-nr.blogfa.com


و سایت دوشنبه