PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : يك رمان زيبا : شمعهــاي روشــن



حساموند
07-11-2009, 09:54
اين يك رمان نوشته خودمه كه تمامش كرده ام دلم مي خواهد شما آن را بخوانيد نظرتان را هم راجعش بگوييد

حساموند
07-11-2009, 09:55
با سلام قبل از هر كار يك عذر خواهي بدهكارم نسيت به چند نفر كه قبلا بزرگوارانه در مورد كارم نظر مي دادند اميدوارم مرا ببخشند

حساموند
07-11-2009, 10:06
نام داستان:شمعهاي روشن
اواخر ماه ژوئن مري به همراه مادرش به خانه جديدي كه بايد در آن شروع به كار مي كرد رفتند .سفر طولاني بود و وقتي رسيدند زمينهاي سرسبز و زيبايي را مشاهده كردند كه عمارت سفيد و بزرگي ميان آن واقع شد بود خال سارا جلوي درازه منتظر انها بود وقتي از كالسكه پياده شدند احوالپرسي گرمي با آنها كرد و به خواهرش اليزابت گفت از اين به بعد به خاطر خواهرت هم كه شده بايد سري به اينجا بزني سپس به طرف خانه به راه افتادند تمام مناظر زيبا و وجد برانگيز بودند وقتي فهميدند تمام اين زمينها متلق به آقاي ليندبرگ مرحوم است كه الان به دو پسرش تعلق گرفته اليزابت پرسيد :همان دو پسري كه مري بايد به آنها درس بدهد؟خاله سارا با شنيدن اين حرف نتوانست جلوي خنده خود را بگيرد و با وجود اينكه براي خواهرش احترام فوق العاده اي قائل بود با اين حال گفت :ليزي چه حرف مضحكي زدي اما بعد به خود امد و با ديدن ناراحتي خواهرش اظهار تاسف كرد و گفت:نه البته كه نه دو پسر آقاي ليندبرگ الان حدود 40 سالي دارند و اين دو بچه دختر و پسر از همسر مرحوم آقاي ويليام ليندبرگ هستند.

حساموند
07-11-2009, 12:11
همسرش چند سالي هست كه مرده و چون اين دو برادر خيلي با هم صميمي هستند بيشتر اوقات را در اينجا كنار هم مي گذرانند .مري پرسيد :اينجا دو ارباب دارد؟_مي شود گفت بله البته اينجا به آقاي ويليام ارث رسيده و آقاي توماس ملك ديگري را در نقطه ديگري به دست آورد بعد دارايي خود را فروخت و به آمريكا رفت اما بيشتر اوقات با همسرش به اينجا مي ايد.البته او بيشتر اهل سفر و ماجراجويي است اما آقاي ويليام بايد بگويم با متانت خاص خودش واقعا ارباب بي نظيري است از مرگ همسر ش علاقه اش به زندگي كم شده و بيشتر دوست دارد در تنهايي خودش باشد اي كاش واقعا چيزي پيدا مي شد تا او را از آن تنهايي در بياورد اما وقتي اين دو برادر با هم هستند مي توانم بگويم بهترين لحظاتي است كه در عمرم دارم ..از اين گفتگو مري چيز زيادي نفهميدبلكه همه حواسش متوجه زيبايي هاي اطراف بود كمي بعد به جلوي خانه رسيدند و داخل شدند_اين عمارت فيدلتي است ...آهسته قدم مي زدند و نگاهي مي انداختند خانه از تميزي برق مي زد وارد سرسرا شدند در همان نگاه اول مشخص بود كه دكوراسيون قديمي است و به طرز جديدي كه آن روزها خانه ا ا تزيين مي كردند نبود خاله به طرف آشپزخانه رفت و خدمتكاري را صدا زد و گفت:برو به ارباب بگو ميل دارد كه پرستار و مادرش را كه هم الساعه رسيده اند براي آشنايي بپذيرد. خدمتكار رفت و زود برگشت و جواب مثبت داد خاله نگاهي به سر و وضع آنها انداخت و با رضايت چند جمله در رابطه با آداب عمارت فيدلتي گفت سپس با هم به طبقه بالا رفتند دري را زده و وارد شدند .آقاي ليندبرگ در حاليكه كتابي در دستش بود سرش را بالا آورد و به تك تك آنها نگاهي كرد .وقتي معرفي شدند به آرامي جملاتي گفت و آنها از اتاق خارج شدند همانطور كه خال گفته بود او مردي متين و آرام بود و چيز بيشتري در موردش نمي شد اضافه كرد.

حساموند
07-11-2009, 12:41
سپس به اتاقي كه قرار بود مري در ان بماند رفتند تا كمي استراحت كنند خاله سارا زنگ زد تا برايشان نوشيدني بياورند بعد رو به اليزابت كرد و گفت:خوب...حالا خيالت راحت شد ؟ _اوه اينجا بزرگتر از آني است كه انتظارش را داشتم ..مري واقعا خوش به حالت !چون اوقات خيلي خوبي را اينجا مي گذراني ..مري به دقت اطرافش را زير نظر گرفته بود و تنها گفت :اميدوارم .سارا از اين لحنش كمي ناراحت شد ولي به روي خود نياورد .مري متوجه چيزي شد و گفت آن بچه هايي كه بايد پرستارشان باشم كجا هستند ؟ _الان رفته اند بيرون ..اين گردش صبحگاهي شان است وقتي برگردند مي بيني خانه چقدر شلوغ خواهد شد يك دختر 7 ساله به اسم " آن " و پسري كه هفته قبل پنج سالش تمام شده به اسم " جيمز " .انها واقعا بچه اي دوست داشتني هستند . _رابطه ارباب با بچه هايش چطور است ؟ _در واقع آنها را به حال خود رها كرده و برايش فرقي ندارد ..او آنها را به من سپرده است
كمي پس از اينكه ساعت 11 بار زنگ زد صداي خنده بچه ها به گوش رسيد خاله بلند شد و گفت:دنبالم بيا. و خود سريع از اتاق خارج شد صدايش آمد:بچه ها بياين اينجا ساكت باشين پدرتون الان كار داره ..مري نگاهي به مادرش انداخت و با هم از اتاق خارج شدند .خاله سارا برگشت و گفت :بيا اينجان ..دختر كوچك را جلو كشيد و گفت :اين " آن " است .مري دست كوچك ا را گرفت و سلامي كرد ..دختر بچه سرش را پايين انداخت ...آهسته به خاله سارا گفت:سارا اين كيه؟ _اين پرستار جديد تو و جيمز است .دخترك موهايي به رنگ بور و چشماني عسلي رنگ داشت و خيلي را مي شد گفت به پدرش رفته است اما پسر كوچكتر موهايي قهوه اي رنگ و چشماني آبي داشت جلو آمد و گفت:اسم شما چيست خانم ؟ اما خاله سارا به آنها گفت كه الان بايد بروند لباسهايشان را عوض كنند بعدا در اين مورد صحبت مي كنند..مري بعد از اينكه آنها در پاگرد پله ها ناپديد شدند گفت:اينها تا الان پرستاري نداشته اند؟ _نه.آنها همه وقت پيش من بودند اما چند وقت قبل يكي از خدمتكاران كه كمك دست من بود و زن پير و خيلي خوبي بود فوت كرد ..و من مجبور شدم به جاي او هم كار كنم تا يكي ديگر بياوريم با اين حال بهتر ديدم كه يكنفر را پيدا كنم كه بيشتر به اين بچه ها برسد مي داني...اين آقا اصلا به فكر بچه هايش نيست و اگر من نباشم معلوم نيست چه بر سرشان مي آيد هر چه باشد تو هم جوان هستي هم تحصيلات داري...خيلي خوب به نظرت اينجا چطور است ؟

حساموند
07-11-2009, 13:59
اگر رمان خارجي دوست نداريد بگيد كه تاپيكو حذف كنم يا لا اقل يه اشاره اي بديد كه دلگرم بشم چون دلم مي خواد كارم پيشرفت كنه قبلا اين كتابو براي چاپ فرستاده بودم اما بيشتر دوست داشتم راجع به كتاب و نحوه نگارشش بدونم تنها چيزي كه فهميدم اين بود: كتاب خوبيه هيچ مشكلي نداره لطفا هزينه شو بپردازيد تا چاپش كنيم ... تا ته قضيه رو گرفتم بيشتر دوست دارم بدونم نقاط قوت و ضعف داستانم چيه ؟بازم ممنون

حساموند
07-11-2009, 14:32
پيش از ساعت يك بعد از ظهر خانم ويلكينز از آنها خداحافظي كرد و با كالسكه اي كه خاله سارا براي او آماده كرده بود آنجا را ترك كرد.
مري با رضايت به وضع جديدي كه براي او پيش آمده بود مي نگريست اين اولين باري بود كه در چنين جاي بزرگ و اشرافي سكونت مي كرد .در ان موقع كه در اتاق تنها نشسته بود منتظر لحظه اي بود تا بتواند بيشتر با بچه ها آشنا شود آن دو در آن موقع خواب بودند .عصر لباس سفيد و مرتبي پوشيد و به طبقه بالا رفت در زد و وارد شد .بچه ها با نگاه هاي كنجكاو به او خيره شده بودند در را بست و نگاهي به هر دو انداخت و گفت:سلام ...هيچكدام جوابي ندادند بنابراين گفت:وقتي كسي از در وارد مي شود بقيه بايد به او سلام كنند ..حالا شما دو تا هم بايد به من سلام كنيد .در نتيجه هر دو سلام كردند .به كنار آنها رفت و گفت :بچه ها شما مرا مي شناسيد مگر نه ؟..امروز صبح خاله سارا ما را به هم معرفي كرد ..من پرستار شما هستم از اين به بعد به جاي خاله من با شما بازي مي كنم ..با هم بيرون مي رويم و هر كاري كه او مي كرد من به جاي او انجام مي دهم .جيمز قيافه اش در هم رفت و گفت:چرا ؟مگر او چكار كرده؟.._فعلا كه مي بينيد سرش خيلي شلوغ است البته هر وقت بتواند مي آيد و با شما بازي هم مي كند ولي مگر شما دوست نداريد چيزهاي جديدتري ياد بگيريد ...هيچكدام جوابي ندادند _بهر حال ..من پرستار مري هستم شما مي توانيد به من بگوييد مري...همه مرا به همين اسم صدا مي زنند ..حالا دست بدهيد.دست آنها را گرفت و فشار داد معلوم بود هيچ ميلي از خود نشان نمي دهند .مري آهي كشيد:من هر وقت خاله توانست از او مي خواهم جاي مرا بگيرد ..موافق هستيد؟ ..مي دانيد خاله سارا خاله من هم هست يعني همانطور كه خاله شماست و به او مي گوييد خاله سارا او خواهر مادر من هم هست و خاله ساراي من هم مي شود ." آن " گفت:اون خاله ما نيست ما بهش مي گيم سارا _بهر حال من دختر خوانده او هستم و شما نبايد فكر كنيد من آدم غريبه اي هستم ..خيلي خوب بچه ها چرا اينقدر ناراحت هستيد اگر چند روزي گذشت و از من خوشتان نيامد مي توانيد از سارا بخواهيد كه با اردنگي مرا از خانه بيرون كند . جيمز خنديد و مري آهي از رضايت كشيد _خيلي خوب شما اين موقع عصر....در اين هنگام در باز شد و سارا دم در ديده شد _اوضاع چطوره؟ مي بينم كه هنوز راضي نيستند. _نه بيا تو شايد حرفهاي تو كمي آنها را عوض كند ..راستي شما عصرها چه مي كنيد؟ سارا به داخل اتاق آمد و گفت : "آن " دوست دارد نقاشي كند مگر نه آني؟ پس چرا تا الان كارت را شروع نكرده اي؟ متاسفانه نقاشي من اصلا خوب نيست قرار بود او را به مدرسه بفرستم تا آن موقع ياد بگيرد اما تو كه بلد هستي مگر نه؟ " آن " نگذاشت حرفش تمام شود و گفت:شما بلديد نقاشي كنيد اوه پس چه خوب !سپس دستش را گرفت و به گوشه اي از اتاق برد كه وسايل نقاشي اش را آنجا گذاشته بود و نقاشي ها را نشان داد و در موردشان توضيحي هم داد :اما سارا اون هيچ بلد نيست نقاشي كند و به من كمك نمي كند ..وقتي از او مي خوام به من ياد بدهد چطور درخت بكشم نگاه كنيد چطور مي كشد .مري خم شد و با دقت به نقاشي خاله اش نگاهي انداخت و با خنده گفت:خاله جان اين چه طرز نقاشي كشيدن است؟...زن چاق ابروهايش را در هم كشيد و با حالتي تصنعي گفت:هنوز دو دقيقه نگذشته منو فراموش كردي آني؟..حالا ديگر مرا مسخره مي كني ؟ نشست و صداي گريه از خودش در آورد اما دختر كوچك به طرفش دويد و كنارش نشست در حاليكه مرتب عذرخواهي مي كرد سعي كرد دستهاي او را از صورتش بردارد سارا ناگهان دستهايش را برداشت و او را بغل كرد و بوسيد جيمز هم با ديدن اين صحنه به طرفش دويد.مري متوجه بود با وجود سارا شايد خيلي سخت بتواند نظر اين دو بچه را به خود جلب كند كمي بعد خدمتكار پير آنها را تنها گذاشت ..مري چند طرح نقاشي به " آن " داد تا از روي آن بكشد اما جيمزمعلوم نبود چه چيزي دوست دارديكبار كنار آنها آمد تا نقاشي كند بعد از مري خواست برايش قصه بگويد و وقتي از او پرسيد دوست داري پيانو ياد بگيري ؟ شانه هايش را با بي تفاوتي تكان داد

Hamid110
07-11-2009, 15:22
سلام . .

دوست عزیز ممنون از زحماتت اما چرا اینجوری . . 7 تا پست پشت سر هم دادی . .

رمانت رو توی یک فایل ورد یا Pdf بزار و بد لینکش رو برای دانلود بزار . .

ممنون . .

karin
07-11-2009, 23:47
سلام . .

دوست عزیز ممنون از زحماتت اما چرا اینجوری . . 7 تا پست پشت سر هم دادی . .

رمانت رو توی یک فایل ورد یا Pdf بزار و بد لینکش رو برای دانلود بزار . .

ممنون . .

سلام

منم با نظر این دوستمون موافقم

یا حداقل اگر می خواهید به تدریج رمانتون رو قرار بدید یه مقدار بیشتر! یه فصل در یه پست مثلا
این طوری پاراگراف پاراگراف سالها و میلیون ها پست طول میکشه

ممنون : )

پ.ن: نام رمان رو به عنوان تاپیک اضافه کردم ;)

حساموند
08-11-2009, 13:34
دوست عزيز خيلي ممنون كه اسم تاپيكو گذاشتي و همانطور كه خودت هم اشاره كردي مي خوام رمانو كم كم اين جا بگذارم تا از نقاط قوت و ضعف داستانم با خبر بشم و اگر كسي واقعا بخواد چشم مقدارشو بيشتر مي كنم

حساموند
08-11-2009, 14:00
حالا همينو مي گذارم تا بعدا بقيشو پست كنم

در آخر از او خواست كه هر كاري دوست دارد بكند اما جيمز سرش را پايين انداخت و با دستهايش بازي كرد مري مي خواست به طرفش برود اما " آن " گفت :اين كارها را مي كند كه جلب توجه بكند ...پسره لوس..جيمز با دلخوري گفت:نخير هيچم اينطور نيست. در اين موقع ساعت شش شد و مري پرسيد:شما ساعت چند شام مي خوريد بايد اين موقع باشد مگر نه؟ " آن " در حاليكه وسايلش را جمع مي كرد گفت:بله و دست برادرش را گرفت تا با هم به طبقه پايين بروند .مري در اتاق ماند "آن " نگاهي به او كرد و گفت:شما نمي آييد با شام بخوريد؟ _نه من ..من پيش سارا مي روم. _وقتي سارا جاي تو بود سر ميز با ما غذا مي خورد. _واقعا؟! جيمز گفت:پدر از او خواسته...او حوصله ما را ندارد. خواهرش گفت:چرا دروغ مي گويي؟.._نخير من دروغ نمي گم ..همه حرفهايش را شنيديم . آن دستش را كشيد و به طبقه پايين برد.
وقتي در آشپزخانه سارا را پيدا كرد در اين مورد از او سوال كرد سارا وقتي شنيد بچه ها آن حرفها را به او زده اند تعجب كرد و گفت:بله همين طور است ..از من مي خواهد سر ميز شام باشم تا بچه ها اذيت نكنند و ساكت شامشان را بخورند ..البته وقتي به تو عادت كردند بهتر است اين وظيفه را به جاي من انجام دهي .مري با دستپاچگي گفت:نه..نه تو خدمتكار قديمي اين خانه هستي و او را بهتر مي شناسي ...من با بقيه..._ارباب موقع شام هيچ حرفي نمي زند .اصلا از صحبت كردن خوشش نمي آيد مخصوصا با غريبه ها ..تنها كاري كه تو بايد بكني اين است كه وجودش را كاملا ناديده بگيري.
در ساعت 5 صبح فردا يعني اولين روز رسمي كه كارش را شروع مي كرد بيدار شد همه جا در تاريكي كامل بود به طرف پنجره رفت پرده را كنار زد شب با قدرت تمام بر چمنزار اطراف حكمراني مي كرد هيچ صدايي از هيچ جاي خانه بر نمي خاست مري هميشه عادت داشت صبحهاي خيلي زود از خواب بلند شود در خانه كوچك خودشان هميشه اين مواقع به قدم زني مي پرداخت حالا كه مي ديد فكر اينجايش را نكرده بود .چه معني داشت اگر خدمتكاري در اين موقع صبح از خانه بيرون مي زد و در حياط به گردش مي پرداخت؟ چند دقيقه اي را به نگاه كردن به بيرون گذراند كم كم به اين فكر افتاد كه چطور است آرام بيرون برود و به محض طلوع خورشيد دوباره برگردد ..مطمئنا هيچ كس نمي فهميد

حساموند
09-11-2009, 09:33
آرام به طرف در رفت و در را باز کرد راهرو تاریک بود اما خوب که گوش داد مثل این که صدای پای شخصی بود که در ساختمان قدم می زد ...در را بست و روی تخت نشست ...با خود گفت:یعنی خدمتکارها این موقع بیدار می شوند ؟ اما صدا در طبقه بالا به دری ختم شد که باز و بسته شد و دیگر صدایی نیامد . یک لحظه فکر کرد که چقدر این کار او غیر معقول و از روی بی فکری بوده است باید حداقل یکی دو ماهی از آمدن او به اینجا گذشته باشد چون ممکن است کسی او را نشناسد و او را در آن وضع در حیاط ببیند سر و صدایی به پا می شد و آن وقت چقدر اوضاع بد می شد .
وقتی اولین طلایه های خورشید از میان جنگل انبوه سر بر آورد اولین صدا که نشان از آغاز فعالیت کاری روز بود صدای باز شدن درها و صدای قدم هایی بود که در خانه پیچید .کمی بعد در باز شد و سارا از پشت در نمایان شد وقتی دید بیدار شده تعجب کرد و گفت:به این زودی بیدار شده ای؟فکر می کردم حداقل روز اول تا ظهر خواب بمانی . مری لبخندی زد بلند شد و به کنار پنجره رفت آن منظره ای که دیشب هیبت خوفناکی داشت اکنون با طراوت و زیبا بود ._مثل اینکه هنوز دلت پیش خانه است اما عادت خواهی کرد ..من باید برم اگر خواستی میتونی بیای آشپزخانه. بعد از صبحانه همراه بچه ها از خانه خارج شد تا کمی در هوای آزاد گردش کنند.بچه ها هر دو شادی کنان به طرفی دویدند. مری فریاد زد:صبر کنید بچه ها ...کجا می روید؟ اما وقتی به آنجا رسید فهمید که به اصطبل رفته اند و از مهتر می خواهند اسب هایشان را آماده کنند مهتر کار خود را از قبل کرده بود اسب ها را از اصطبل بیرون آورد نگاهی به مری کرد و گفت:شما پرستار جدید هستید؟ _بله همین طور است او سری خم کرد و به کارش که یراق کردن اسبی قهوه ای و زیبا بود ادامه داد بچه ها به کمک مری سوار بر دو اسب کوتوله شدند و او به دنبال آنها به راه افتاد در حالیکه به چهار موجود کوچکی که جلوی رویش در حرکت بودند نگاه می کرد به محوطه باز رسیدند کمی بعد مهتر هم به آنها ملحق شد مری به کناری رفت تا آنها سوار کاری کنند بعد از ساعتی که گذشت مهتر متوجه او شد و گفت: شما اسب سواری بلد هستید؟ _متاسفانه خیلی وقت است که تمرینی نداشته ام . چطور؟ _ همین طوری پرسیدم .. ودیگر حرفی بین آنها رد و بدل نشد. بعد از سواری وقتی خسته بر می گشتند نزدیکیهای خانه آقای لیندبرگ را دیدند که جلوی ایوان به انتظار ایستاده بود بچه ها با دیدن او به طرفش دویدند و او وقتی متوجه آنها شد نگاهی به پایین انداخت و خم شد و به سوالات آنها جواب داد سپس دستی به سر جیمز کشید و نیشگونی از " آن" گرفت وقتی اسب حاضر شد که همان اسب قهوه ای بود به کنارش آورده شد بلند شده از آنها خدا حافظی کرد و سوار اسب شد فقط برای آخرین بار چند لحظه ای نگاهش روی مری خیره ماند مری که تقریبا نمی دانست چه باید بکند تنها لبخندی زد بعد از آن آقای لیندبرگ به طرف دروازه عمارت پیش رفت.
برای ناهار آقای لیندبرگ برنگشت بنابر این مری ترجیح داد که با بچه ها غذا بخورد .جیمز از پدرش و عمویش صحبت های زیادی می کرد و هر چه " آن " به او گوشزد می کرد حرفش را گوش نمی داد .مری دریافت که اینها اسرار خانوادگی آنهاست که این پسر کوچک از آنها صحبت می کند بنابراین سعی کرد موضوع را عوض کند بدین ترتیب گفت :راستی جیمز تو امروز سوار آن اسب سفید خوشگل شدی به من در این مورد چیزی نگفته بودی اسمش چیست؟ _ولی اسب من اسمی ندارد _ندارد؟ _مال من هم همینطور...کسی روی اسبش اسمی نمی گذارد. مری گفت:ولی من وقتی بچه بودم اسبی که مال پدرم بود و گه گاه سوارش می شدم اسم خیلی جالبی برایش انتخاب کرده بودم و وقتی صدایش می کردم به سمت من می آمد._راستی؟ _بله می خواهید بدانید اسمش چه بود ؟ _........._لانی..._یعنی چی؟ _نمی دانم ولی از آن خوشم می آمد و بقیه هم همینطور صدایش می زدند ..خوب نظر شما چیست ؟ جیمز گفت:ولی من نمی دانم چه اسمی بگذارم . _هر چیزی که دوست داری _مثل غذا؟ _البته که نمی شود اما می توانی فوپی بگذاری و تو " آن " دلت می خواهد برونا باشد؟..." آن " خندید . _اینها هیچکدام هیچ معنی نمی دهند اما در عوض مطمئن هستید که کس دیگری از آنرا استفاده نمی کند . سپس آنها را از سر میز بلند کرد و به طرف اتاقهایشان فرستاد
در فرصتی که ضمن استراحت بعد از ظهر به دست آمد مری پیش خاله اش رفت تا کمی با او حرف بزند صدای جیر و جیر دو بچه کوچک مدام در سرش بود سارا در اتاق روی صندلی نشسته بود در را بست و به کنار پنجره آمد .سارا نگاهی به او انداخت و گفت:به این زودی خسته شدی؟ _نه اینطور نیست وقتی با آنها هستم دیگر فرصتی برای کارهای دیگر ندارم همیشه از بچه ها خوشم آمده ...وقتی با آنها حرف می زنی.._دل پاکی دارند. _بله....شما یکبار گفتید ...نه ..من خیلی کم در مورد شما می دانم هر وقت که به خانه ما می آمدید فرصت نداشتم از این چیزها بپرسم ...آنطور که از مادرم شنیدم..اصلا خودتان تعریف کنید. _چیز زیادی برای گفتن ندارم عزیزم....من هیچوقت فرصت زیادی برای زندگی نداشتم یکبار ازدواج کردم که شوهرم پنج سال بعد از آن فوت کرد ..در آن موقع هیچ راهی نداشتم جز اینکه با یک بچه 4 ساله پیش پدر و مادرم برگردم راستش هیچ میلی نداشتم و رویم نمی شد آقای لیندبرگ مرحوم هم به من گفت که اگر بخواهم می توانم در این خانه بمانم چون شوهرم خدمتکار همین خانه بود ....پسرم را در 11 سالگی از دست دادم چون کارم باعث می شد هیچ وقتی برای او نداشته باشم و او بیشتر روز به حال خود رها بود و یا پادویی می کرد گاهی اوقات که نمی توانستم او را خوب نصیحت کنم یا وقتش را نداشتم به باد کتک می گرفتمش ..همین قدر برای تربیت او وقت می گذاشتم .با این حال یکروز ناپدید شد و چندی بعد هم جسدش را توی رودخانه پیدا کردند ...او زیاد به آنجا می رفت وقتی مراسم خاکسپاری اش تمام شد و بقیه سر کارهای خود رفتند کم کم فهمیدم چه بر سرم آمده...سام بیچاره من ..اغلب اوقات خوابش را می بینم که تنها و بی پناه به دنبالم می دود و صدایم می زند اما کمکش نمی کنم و این خیلی عذابم می دهد....._آن موقع چند سال داشتید؟ _27 سال ...می بینی چقدر کوتاهی کردم از آن به بعد به چیز دیگری فکر نکردم و فقط به کارم رسیدم آقای لیندبرگ از من خواست که بعضی اوقات با بچه ها باشم فکر می کرد با این کار مرگ بچه ام را فراموش می کنم ..آن موقع آقای توماس 15 سال داشت و آقای ویلیام 12 ساله بود همسن و سال سام .._شما نباید به خود سخت بگیرید زندگی روی خوشی به شما نشان نداده بود ..هنوز هم از آن خواب ها می بینید؟ _خیلی کم شده شاید هر چند ماه یکبار ..میدانی دیگر نخواستم به پشت سرم نگاه کنم ... کارم... این خانواده و خواهرم و مخصوصا تو و جان کوچک از آن به بعد جای خانواده خودم را گرفتید.
آن شب مری تا مدتی به زندگی خاله اش فکر می کرد یادش می امد هر وقت خاله اش هر سال به خانه شان می آمد ...هیچ موقع خبر خوشی برای آنها نبود مخصوصا اینکه مادرش بعد از رفتن او فکر می کرد که او می خواهد با تعریف خانه اش و محل زندگی خود زندگی فقیرانه آنها را تحقیر کند اما ماجرا کاملا فرق داشت چقدر در مورد او اشتباه فکر کرده بود از افکاری که نسبت به او داشت احساس شرم می کرد.
وقت گردش بعد از صبحانه دو بچه کوچک در حالیکه با خوشحالی افسار اسب خود را گرفته بودند هر کدام اسمی را که انتخاب کرده بودند با صدای بلند می گفتند به محوطه رسیدند جیمز گفت :چرا شما با ما اسب سواری نمی کنید؟ چرا با ما تمرین نمی کنید .._من فقط پرستار هستم این کار از عهده من خارج است .._اما مگر بلد نیستید؟...پدر با این کار مخالفتی ندارد .._نه مدتی هست که یادم رفته.(این اتفاق مربوط به خیلی وقت پیش بود که از اسب افتاده بود وخاطره تلخی که از آن داشت جرات دوباره سوار شدن را از او گرفته بود اما حالا با مشاهده تفریح بچه ها می فهمید که چه کار ابلهانه ای کرده ...و این که چرا پدرش بارها و بارها او را دوباره تشویق کرده بود ..اما افسوس که دیگر دوران فراغتش گذشته بود). "آن" گفت:می دانی بابا وقتی اسم اسبها را شنید چی گفت؟ _نه چه گفت؟ _گفت:چه کسی این اسم های مسخره را به شما یاد داده؟ مری با عجله گفت:شما چه جواب دادید؟.._گفتیم شما بعد از آن جواب داد :خوب اسم های خوبی هستند _شما کار بدی کردید نباید...باید می گفتید کار خودتان بوده شما بچه اید و من این اسم های بچه گانه را مناسب سن خودتان قرار دادم.._یعنی دروغ می گفتیم؟ _نه نه....اصلا هر کس در این مورد پرسید بگویید ...بگویید این یک راز است چون هر چیزی که بین ما رد و بدل می شود را که نباید به بقیه گفت .بچه ها موافقت کردند چون این مساله خیلی برایشان هیجان انگیز بود در این لحظه مهتر که مری حواسش به او نبود و کاملا از یاد برده بودکه او به همه حرفهایشان داشته گوش می داده جلو آمد و گفت:من از ارباب اجازه می گیرم که شما هم بتوانید با بچه ها تمرین داشته باشید _نه این کار لزومی ندارد..._چه اشکالی دارد بعد از چند بار شما خودتان می توانید به آنها برسید و من هم به کارهای دیگرم می رسم چون واقعا سرم شلوغ است مری در نهایت موافقت کرد
وقت شام وقتی که مری منتظر بود خاله اش پیش بچه ها برود یکدفعه سارا برگشت و گفت :هنوز هم منتظر من هستی؟ایندفعه تو باید بروی من که دیگر حوصله سر و کله زدن با آن بچه ها را ندارم مری رنگش پرید و گفت:اوه نه خاله من نمی توانم ...سارا کمی عصبانی شد:مری این کارهای مسخره چیست که می کنی ؟ مگر خودت را از ارباب پنهان می کنی ؟ هر کس نداند فکر می کند او می خواهد از تو خواستگاری کند که اینقدر پریشان می شوی او به پرستار بچه ها چه کار دارد؟ _اوه خاله..... اما سارا او را به طرف اتاق غذا خوری روانه کرد .."آن" و جیمز با دیدن او از جایشان بلند شدند و گفتند:مری...بیا... بیا با ما شام بخور وقتی نشستند مری سرش پایین بود تا اینکه آقای لیندبرگ هم وارد شد همانطور که سارا گفته بود او آرام و بی صدا نشست و شب به خیری گفت ..سر شام بچه ها مدام حرف می زدند مری هر چه سعی می کرد تا بر آنها غالب شود و ساکتشان کند گوش نمی دادند جیمز گفت:مری...مری..زود باش به او بگو .._چه چیزی؟ _در مورد اسب ....از او بخواه به تو اجازه بدهد اسبی داشته باشی..مری آرام گفت: نمی شود این کار شماست.. "آن" گفت:ما به او گفتیم اما او فکر کرده ما به زور از تو خواسته ایم..او گفت اگر از زبان تو بشنود قبول می کند.._نمی شود.._مری..مری...._بچه ها الان موقع شام است وقتی دیگر ...مری که دیگر نمی توانست آنها را ساکت کند ناگهان از آن سوی میزشنید: از عهده آنها بر نمی آیی؟...مری رنگش سرخ شد و متوجه شد آقای لیندبرگ با او صحبت می کند با دستپاچگی گفت:نه..نه..آنها بچه های خوبی هستند .._وقتی سارا بودآنها از ترس حتی نمی توانستند یک لیوان آب بخواهند اما می بینم که با تو خیلی صمیمی هستند...گمان میکنم به دلیل دیگری خواسته بودم پرستار هم سر میز حاضر باشد ..مری سرش را پایین انداخت و گفت:معذرت می خواهم آقا در حالیکه با ناراحتی به آن دو بچه نگاه می کرد آن دو مثل اینکه متوجه اشتباهشان شده بودند در سکوت به شامشان ادامه می دادند مری فکر می کرد با این حساب چه خواهد شد ؟حتما فکر می کند چه پرستار بی عرضه ای است ..اما چند لحظه بعد آقای لیندبرگ گفت :شنیده بودم که می خواهی موقع اسب سواری بچه ها با آنها شریک شوی ..البته من حرف بچه ها را باور نکردم و از آنها خواستم که خودت برایم بگویی...واقعا این خواسته تو هم بوده؟ مری با عجله جواب داد:بچه ها امروز صبح از من خواستند و مهتر هم راضی بود..چیز بیشتری در کار نیست _نظر خودت چیست؟ _ آقا من فقط یک پرستارم و هر چه برایم در نظر بگیرند قبول می کنم _پس مخالفتی با این کار نداری ..بسیار خوب من هم اشکالی در این کار نمی بینم..سپس بلند شد و از اتاق بیرون رفت بچه ها بعد از رفتن او با شادی به همدیگر نگاه کردند و سر و صدا به راه انداختند اما مری آنها را با عجله از اتاق بیرون برد.

حساموند
09-11-2009, 11:44
مي دونم رمان خارجي تو ايران طرفداري نداره مخصوصا اگه نويسنده اش هم خودش ايراني باشه چون تعدادبازديدش خيلي كم بوده قبلا كه يك داستان ايراني گذاشته بودم با اين كه خيلي كم مي نوشتم اما خواننده بيشتري داشت

حساموند
11-11-2009, 10:29
عجب استقبالي:41::5:

تا موقع خواب فرصت نکرد تا با خاله اش در این باره صحبت کند در حالیکه تمام فکرش به موقع شام برمی گشت سارا به او گفته بود ارباب حتی یک کلمه حرف هم نمی زند اما او باعث شده بود او خیلی زود اتاق را ترک کند برای اینکه آن پیشامد را فراموش کند سعی کرد به چیز دیگری فکر کند و یادش آمد باید به خانه نامه ای بنویسد قلم و کاغذی برداشت و وقتی اولین خط نامه اش را میخواست بنویسد ساعت 9 بار زنگ زد :
پدر و مادر عزیزم سلام
حالتان چطور است در این مدت کم که از شما دور بوده ام دلم برایتان بسیار تنگ شده است .در اینجا کار روزانه ام و پرستاری از بچه ها وقت مرا به کلی می گیرد اما با این حال از این وضع راضی هستم .مادر همانطور که خودتان دیدید خانه وضع خوبی دارد و ارباب و خدمتکاران هم مهربان هستند و در مورد خاله سارا باید بگویم دربار او خیلی اشتباه فکر می کردیم حالا که از نزدیک با کار روزانه اش آشنا هستم و می بینم چطور در اینجا به دور از هر خویشاوندی می باشد در میان افرادی غریبه هر چند سالهاست که با آنها آشنا است می توانم درک کنم هر وقت فرصتی پیدا می کند تا پیش شما بیاید چقدر خوشحال می شود .من حالا نسبت به گذشته بیشتر با او مانوس شده ام .و اما پدر جان یک خبر اینکه قرار شده من هم در اینجا تمرین سوارکاری داشته باشم نمی دانم بعد از این همه مدت از این خبر خوشحال می شوید یا نه .بهر حال هنوز هیچ چیزی معلوم نیست .سلام مرا به جان برسانید و بگویید در نامه از وضع تحصیلی اش حتما به من خبر دهد.
دوستدار شما دخترتان
مری ویلکینز


هفته ها از اقامت او در فیدلتی می گذشت هر روز صبح صدای پای شخصی در عمارت می پیچید که به طبقه دوم منتهی می شد در سوار کاری مهارت زیادی پیدا کرده بود به طوری که خود به تنهایی با دو بچه به محوطه می رفتند و مهتر از این وضعیت جدید بسیار راضی بود . یکروز آقای لیندبرگ به طور اتفاقی به محل تمرین آنها آمد در واقع یکساعتی از آمدن او می گذشت و مری که سرگرم تفریح با بچه ها بود وقتی می خواست سوار شود با دیدن او که گوشه ای ایستاده بود و به آنها نگاه می کرد دستپاچه شد و روی هوا به پایین سر خورد .آقای لیندبرگ گفت:معذرت می خواهم که باعث ترساندن تو شدم ..می توانی به کارت ادامه دهی...چیزی که نشد؟ مری بلند شد و دامنش را تکاند و گفت:می بخشید آقا ولی شما باید می گفتید که اینجا هستید من اصلا حواسم به شما نبود...معذرت می خواهم.. _نیازی نیست.من نمی خواستم متوجه من بشوید. آمده بودم بیرون و دیدم چطور با علاقه مشغول بازی هستید... "آن" در حالیکه افسار اسب را گرفته بود فریاد زد:پدر اینطرف نگاه کن...ببین من می توانم از روی آن مانع بپرم ...و سپس فرمانی به اسب کوچکش داد و با سرعت به طرف مانع رفت و با یک جهش از روی آن پرید ..برگشت و به پدرش نگاهی کرد در حالیکه آثار شادی در صورتش پیدا بود اما پدرش گفت:تا زمانی که نتوانسته ای از روی یکی مثل آن نیمکت چوبی بپری در نظر من هیچ ارزشی ندارد. "آن" با لجاجت گفت:نوبت آن یکی هم می شود ..مری خودش این قول را به من داده .._بسیار خوب تا آن موقع. سپس دستی تکان داد و از آنجا رفت. مری نگاهی به "آن" انداخت . با یک نگاه فهمید که او هر لحظه ممکن است زیر گریه بزند ..و طولی نکشید که این اتفاق هم افتاد و اشکهایش سرازیر شدند .فوری به طرفش رفت و او را از روی اسب پایین آورد و سپس کمی نوازشش کرد .دخترک در میان هق هق گریه اش گفت:جیمز راست می گوید او پدر خوبی نیست....او به ما اهمیتی نمی دهد .مری نمی توانست چیزی بگوید چون رفتار آن مرد چیز دیگری غیر از این نبود ای کاش می توانست او را متوجه اشتباهش بکند.
بعد از آن روز آقای لیندبرگ کم کم آن سکوت تلخ و اجباری را که بینشان بود با سوالهایی که می کرد می شکست البته در این لحظات چهره ای در هم رفته و بی حوصله داشت و نشان می داد به جواب آنها زیاد علاقه ای ندارد .هر چند گاه با شنیدن چیزی توجهش جلب می شد .مری خود از این که این صحبت ها پیش می آمد ناراضی بود و ترجیح می داد همه چیز در سکوت باشد .به نظر می رسید او دنبال مطلبی می گردد که مورد علاقه اش باشد اما به ندرت چنین اتفاقی می افتاد .به تدریج این رفتارها هم عوض شد و نسبت به گذشته وضع بهتری پیدا می کرد اما آنچنان نبود که مورد توجه قرار بگیرد و مری زود آنها را فراموش می کرد چیزی که بیشتر توجه او را به خود جلب می کرد این بود که بالاخره فهمیده بود که جیمز به چه چیزی علاقه دارد جیمز همه روز یا مدام بهانه گیری می کرد یا مزاحم کار آن دو نفر می شد یکروز بالاخره خواهرش با او حسابی دعوا کرده بود و گفته بود دیگر حق ندارد به وسایل نقاشی او دست بزند .بعد از این مشاجره مری به او پیشنهاد کرد که برای رقابت خواهرش هم که شده می تواند خودش به دنبال چیز دیگری برود در یکی از اتاق ها پیانوی بزرگی بود که کمتر مورد استفاده قرار می گرفت جیمز ابتدا خوشش نیامد اما چون چاره دیگری نداشت با اکراه قبول کرد بعد از مدتی به این کار علاقه پیدا کرد وقتی به آهنگهایی که مری می نواخت گوش می کرد دلش می خواست آنها را تکرار کند "آن" که تا بحال با پیانو تمرینی نداشت حالا می دید که چقدر دوست دارد خودش هم امتحانی بکند و به تدریج جایی کنار آن دو نفر پیدا کرد البته "آن" و جیمز لحظه ای نمی توانستند با هم تنها باشند و با هم گلاویز می شدند از این رو مری آنها را از هم جدا کرده و خود بینشان می نشست و با جدیت آنها را به نظم وادار می کرد. دلیل دیگر علاقه مری این بود که تا بحال با آن پیانوی بزرگ که صدای خیلی خوبی هم داشت تمرینی نکرده بود و حالا چنین فرصتی پیدا کرده بود حتی می توان گفت به اندازه بچه ها خوشحال به نظر می رسید رفتار مری با بچه ها باعث می شد آنها روز به روز بیشتر از پدرشان فاصله بگیرند و با او انس بیشتری پیدا کنند .مری از این ماجرا ناراحت بود چون می دانست در آینده این کار عاقبت خوشی نخواهد داشت . الان که او مرد جوانی بود و دردسر تحمل بچه ها را نمی خواست اما بعدها که احتیاج به آنها پیدا می کرد مسلما او یک روزی پیر و زمین گیر می شد و آن وقت افسوس دیگر فایده ای نداشت.
یک شب سارا وارد اتاق شد و نگاهی به او انداخت و گفت:عجیب به نظر می رسد ..اما این مدت رفتار آقای ویلیام عوض شده و به جرات می گویم تو باعث این کار شده ای . مری گفت:اگر منظورتان صحبت های موقع شام است بله آن را می توان یک تغییر به حساب آورد ولی این که چیز مهمی نیست. _برای تو که با رفتار کسل و خسته کننده او آشنایی نداری بله شاید تغییری به حساب نیاید اما حالا مثل اینکه برای خودش هم صحبتی پیدا کرده. _اوه خاله این حرفها چیست که می زنی؟ فقط مواقعی که او را می بینم چند سوال بی اهمیت می پرسد. تو می خواهی بگویی با هیچکدام از شما چنین رفتاری ندارد؟ _پس اگر تو چنین نظری نداری درباره این چه می خواهی بگویی؟ ...آقای ویلیام همین الان از من خواست به تو بگویم برای صرف چای پیش او بروی....مری رنگش سرخ شد و گفت: آه خاله...من که نمی توانم چنین کاری انجام دهم فقط به خاطر بچه ها است که بعضی اوقات می خواهم به سوالهای او جوابی بدهم.اما مسلما این که یک پرستار با پدر بچه ها صحبت کند آن هم...نه چنین چیزی قبول نیست..._با این حال خود او از تو خواسته ..تو که نمی خواهی جواب منفی بدهی ..._خاله سارا من واقعا خجالت می کشم و حرفی برای گفتن ندارم . _یعنی نمی خواهی بیایی؟...من چه جوابی به او بدهم؟.._به او بگو...به او بگو من پرستار بچه های ارباب هستم و به خودم این جرات را نمی دهم... یک طوری به او بگو...خاله سارا ابروهایش را بالا برد و گفت:هر طور میل خودت است اما عواقب این کار را خودت خواهی دید. و از اتاق بیرون رفت اما مری چند لحظه بعد بلند شد در را باز کرد تا بتواند حرفهای آنها بشنود . وقتی سارا جواب مری را تکرار کرد آقای لیندبرگ با صدای بلند خندید و سپس گفت: که اینطور ...اما من به عنوان صاحبخانه این اجازه را به او داده بودم ...بسیار خوب من کمی حوصله ام سر رفته بود و می خواستم چند لحظه ای را به صحبت بگذرانم حالا که او جراتش را ندارد من اصراری ندارم. یکلحظه مری از این کارش خجالت کشید و از اینکه چنین جوابی داده بود پشیمان شد اما در هر حال هنوز هم فکر می کرد که جرات چنین کاری را در خود ندارد.
بعد از ماجرای آن شب مری دیگر رویش را نداشت تا سر راه آقای لیندبرگ ظاهر شود می ترسید سوال کند و او نتواند جوابی بدهد .اما آقای لیندبرگ دیگر به آن موضوع اشارهای نکرد ...در عوض مواقعی که مری با بچه ها تمرین می کرد گاهی اوقات می آمد و کناری می نشست و آنها را نظاره می کرد و یا به کتاب خواندن مشغول می شد این حالت تازه و عجیبی بود و برای هر سه نفر انها مایه حیرت بود .مثل این بود که واقعا برای اینکه حوصله اش سر نرود به این کار می پردازد چون واقعا هیچ علاقه ای به کار بچه ها نشان نمی داد . در این مورد هم دستپاچگی مری کمتر شده بود چون در کنار بچه ها احساس راحتی بیشتری می کرد و هم رفتار خشک و به دور از انعطاف آقای لینبرگ از بین رفته بود و بحث هایی که داشتند بیشتر به درازا می کشید .

در واقع مری از این فرصت استفاده می کرد تا روزی بتواند موضوعی را که مدتها در موردش نگران بود بیان کند و این فرصت هفته های بعد به دست آمد اما نه به راحتی بلکه هم رفتار آنها و هم شرمی که هنوز در دل داشت مانع می شد .اما یکروز که مری و آقای لیندبرگ در گوشه ای نشسته بودند و به تمرین موسیقی دو بچه کوچک نگاه می کردند آن مرد اظهار داشت که رفتار این دو بسیار تغییر کرده و بعد گفت که خوشحال است می بیند آنها به حال خود رها نشده اند و خیالش از این بابت راحت است و در پایان اضافه کرد:دوشیزه ویلکینز شاید مایه خنده باشد اما موقعی که سارا نگهداری از آنها را به عهده داشت مانند دو جوجه مرغ بودند که به جای مادرشان سارا را دیده اند و مدام به دنبالش می رفتند... مری در سکوتی که پیش آمد وقت را مغتنم شمرد و گفت:آقای لیندبرگ..شما در مورد این دو بچه چه فکری در نظر دارید؟ گویا می خواهید آنها را به حال خود رها کنید آیا می دانید با این کارتان چه فاصله عمیقی بین خودتان ایجاد کرده اید؟..آیا اینکه الان از همه چیز کناره گرفته اید باعث می شود در برابر آنها هیچ مسئولیتی نداشت باشید؟.. آقای لیندبرگ سرش را بلند کرد و به او نگریست مری یک لحظه خیال کرد زیاده روی کرده است..._چه کسی به تو گفته من از همه چیز کناره گرفته ام؟منظورت این است که افسرده هستم ؟نه من خودم می دانم که آدم بی حوصله و سردی هستم و در حال حاضر خیلی سخت چیزی می تواند مرا خوشحال سازد ..اما اشتباه نکنید من از آنها غافل نیستم در واقع در مورد این دو خیلی نگران بودم و تصمیم داشتم هر دوشان را به مدرسه بفرستم .دوست داشتم قبل از آن پرستاری به مراتب بهتر از سارا بود تا قبل از مدرسه رفتن آنها را تربیت کند ..مری دریافت که او به سوالش به دقت گوش داده است اما با این حال اضافه کرد:اما فکر نمی کنید رفتار خشک و بی اعتنایی که نسبت به آنها گرفته اید این نظر را در ذهنشان ایجاد کند که شما به آنها هیچ علاقه ای ندارید ؟در نتیجه آنها هم از شما روی گردان شوند ..من خیلی راحت می دانم که آن دو نسبت به شما چه دیدی دارند شما به جای تشویق احساسات آنها را سرکوب می کنید...._اگر واقعا اینطور باشد من سعی خواهم کرد رفتارم را با آنها عوض کنم . و بحث آنها خاتمه یافت . از آنروز به بعد "آن" و جیمز شاهد تغییر رفتار محسوسی در پدرشان شدند به تدریج رفتار سرد آنها هم عوض شد مری از این وضعیت زیاد خوشحال نشد چون می توانست بفهمد این رفتارهای او جنبه واقعیت زیادی ندارند و بیشتر تصنعی است اما همین که نظر بچه ها را تغییر داده بود خوشحال بود آقای لیندبرگ گاهی سر زده به اتاقشان می آمد و در مورد نقاشی های آن صحبت می کرد و یا در مورد کار جیمز می پرسید در میدان اسب سواری گاهی با آنها مسابقه می داد و یا سر میز به هر دوی آنها فرصت حرف زدن و اظهار نظر می داد این تغییر رفتار گرچه کم پیش می آمد اما کار خود را کرده بود و مری جز این که راضی باشد کار دیگری از دستش بر نمی آمد.
در اواسط ماه سپتامبر خبر رسید که آقای توماس لیندبرگ می خواهد به خانه برگردد آقای ویلیام بعد از نامه ای که توسط برادرش رسیده بود به سارا دستور داده بود کارها را برعهده گیرد و تا هفته بعد فرصت دارد که تمامی خانه را از نو گردگیری کند به خصوص اتاق شخصی آقای توماس را که خودش حسابی بر آن تاکید کرده است .خاله سارا که حسابی ذوق کرده بود و مثل اینکه پسر خودش در حال برگشتن بود مدام همه جا سرک می کشید و حسابی مواظب بود همه چیز به خوبی انجام گیرد و از پا نمی نشست از مری هم خواسته بود کمکش کند خانه کار زیادی نداشت اما چون آقای توماس ماهها بود که به خانه برنگشته بود نگران بودند که مبادا وضع مورد دلخواهش نباشد بهر حال خانه در وقت مقرر به نحو دلخواهی مرتب شد و دکوراسیون خانه را به طور کلی عوض کردند .آقای ویلیام از وضع خانه اظهار رضایت کرد و همه چیز مهیا شد برای ورود.روزی که آقای توماس به خانه رسید فقط برادرش به انتظار او ایستاده بود در واقع سه روزی می شد که همه خدمتکارها به انتظار او ایستاده بودند و کارهایشان را رها کرده بودند اما در آخر ارباب گفت که این آقا ممکن است یک ماه دیگر هم برنگردد .بهر صورت وقتی که برگشت همه با خبر شدند و جلوی در عمارت به صف ایستادند .کالسکه جلوی در توقفی کرد و سپس آقای لیندبرگ با ظاهری آراست از آن پیاده شد و پشت سر او همسرش .همه به استقبال رفتند مری از همانجایی که ایستاده بود خیلی خوب او را می دید .آقای توماس ظاهرش شیک و برازنده بود نسبت به برادرش موهای تیره ای داشت .چهره ای آفتاب سوخته داشت که نشان از سفرهای زیادی که کرده بود داشت چهره اش در اثر تفریح و خوشگذرانی شاداب بود و قیافه ای جذابتر از برادرش داشت .همسرش زنی زیبا روی و بلند قامت بود

حساموند
15-11-2009, 09:42
آقای توماس در حالیکه به خانه قدم می گذاشت نگاهی به اطرافش کرد و گفت:به چه سرعتی توانسته ای اینجا را تغییر بدهی ویلیام؟ به من نگو به دستور خودت بوده است...آقای ویلیام آرام گفت:نه آقای عزیز همانطور که خودت گفته خواسته بودی در حد ممکن عوضش کرده ایم. مری سعی کرد به نوعی خود را نشان خاله اش بدهد خاله سارا که چشمانش را اشک گرفته بود نگاهش به او افتاد به کنارش رفت و گفت:حالا فکر می کنم خانه روح پیدا کرده است
سر و صدای اهل خانه که با خوشحالی و خنده همراه بود در سراسر خانه می پیچید آقای توماس و همسرش بعد از اینکه وسایلشان را داخل اتاق گذاشتند با بقیه به کتابخانه رفته بودند
برای شام هر دو ارباب با هم بودند تا صحبت های نگفته را بگویند و اما دو بچه را بیرون کرده بودند تا در اتاقشان شام بخورند وقتی آنها وارد آشپزخانه شدند و از سارا خواستند شام بدهد در حالیکه صورت هر دوشان نشان می داد دلخور شده اند مری پیشنهاد کرد که با هم به اتاق اوبروند جیمز بلافاصله قبول کرد و آن هم با کمی تردید بالاخره حاضر شد هر دو بچه در ابتدا خیلی ناراحت بودند اما بعد یاد حرفهای عمو توماس افتادند که چه سوغاتیهای قشنگی برای آنها می آورد خاطره ای که از سفرهای قبلی داشتند با اشتیاق تعریف می کردند تا مدتی به وراجی پرداختند و صپص اتاق مری را از نظر گذراندند مری چیز خاصی در اتاقش نداشت وسایل خیاطی اش را به آنها نشان داد و بعد برایشان داستان کوتاهی تعریف کرد بچه ها هیجان زده بودند و قادر نبودند بخوابند اما عاقبت در ساعت 9 به همراه آنها به اتاقشان رفت و بعد از اینکه دعایشان را خواند از اتاق بیرون آمد صدای خنده هنوز هم از کتابخانه می آمد و او حالا می توانست بفمد که خاله اش قبلا چه می گفت
وقتی بیدار شد ساعت از 10 هم می گذشت وحشت زده از جایش بلند شد و روی تخت نشست؛نمی دانست علت اینکه این همه مدت در خواب بوده را در یابد ...چرا کسی به سراغش نیامده بود تا بیدارش کند گلویش کمی می سوخت و احساس ضعف می کرد دیشب کمی بی احتیاطی کرده بود و در آن سرما ساعت 5 صبح هوس کرده بود توی هوای آزاد گردشی بکند اهالی خانه تا پاسی از شب بیدار مانده بودند و بنابراین او احتمال می داد دیگر از آن صدای پا خبری نخواهد بود چون احتمال می داد این شخص خود آقای ویلیام بود اما در هر حال در این موقع خیلی ناراحت بود از اتاق بیرون زد هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود خانه در سکوت هر روزه اش بود به آشپزخانه رفت خاله سارا با دیدن او گفت:پس بالاخره بیدار شدی!بهتر بود تا بعد از ظهر کمی استراحت می کردی ...حالت بهتر شده؟_خاله جان چرا مرا بیدار نکردید؟نمی دانم چرا این همه مدت خواب بودم..بچه ها کجا هستند؟_آنها به همراه پدر و عموشان رفته اند بیرون ..آمدم اتاقت دیدم هنوز خواب وقتی صدایت کردم فهمیدم که ناخوشی و رنگت پریده ،دیدم امروز کاری نداری و بهتر است کمی استراحت کنی...عزیزم چرا بی احتیاطی کردی؟بگو ببینم آیا گلو درد هم داری؟
اهالی خانه تا بعد از ظهر برنگشتند معلوم شد به منزل یکی از آشنایان رفته بودند هنگامی که برگشتند آن و جیمز سراغ مری را از سارا گرفتند و به اتاقش آمدند چهره های هر دو آنها سرخ و هیجان زده بودمری نگاهی به آنها کرد و گفت:خوب خوب می بینم پرستار قدیمی تان را فراموش کردید...جیمز گفت:اوه مری چه کار خوبی کردی که خوابیده بودی..وقتی پدر و عمو می خواستند بیرون بروند پدر اول به ما اجازه نداد اما وقتی فهمید شما هنوز بیدار نشده اید به ما هم اجازه داد همراهشان برویم ...مری ..مری..بیا..بیا ببین سوغاتی عمو توماس را..بیا داخل اتاقمان است.سوغاتی که برایشان آورده شده بود یکدست لوازم نقاشی مرغوب برای آن بود و برای جیمز هم مجموعه ای از مجسمه های چوبی حیوانات بود .مری مدت یکفته در اتاقش ماند ولی دلیل اصلی اش مریضی نبود بلکه بچه ها اصلا یک لحظه پیش او بند نمی شدند و از درس و کار معاف بودند ..اما بالاخره بعد از یکهفته از آنها خواست به سر کارهای قبلی خود برگردند بچه ها که این مدت را به خوشی سپری کرده بودند خیلی تنبلی نشان می دادند اما کم کم به روال عادی خود برگشتند .آن خیلی دلش می خواست که با وسایل نقاشی جدیدش کار بکند اما چون نقاشی اش هنوز خوب نبود مری دلش نمی خواست دفتر نقاشی زیبای او خراب شود تقریبا هر روز که دخترک از نقاشی خسته می شد می خواست که با دفتر جدیدش کار بکند،مری در نهایت تسلیم او شد و تصمیم گرفت این کار را همین روزها عملی کند اما هنوز تصمیمش را به او نگفته بود عصر همان روز این قصد را داشت اما همان موقع قبل از اینکه وقت بکند و به اتاق بچه ها برود در زده شد و آن وارد اتاق شد _اوه آن تو هستی؟چرا اینجا آمده ای من الان می خواستم پیش شما بیایم .آن با دودلی گفت :عمو توماس با شما کار دارد ..._چرا؟..اوسرش را پایین انداخت و گفت:من نمی دانم _چه کسی به تو گفت؟ _خودش _راست می گویی آن تو واقعا نمی دانی او با من چکار دارد؟ آن آهسته گفت :نه و سعی کرد خود را بی اعتنا نشان دهد اما معلوم بود که ترسیده و چیزی را پنهان می کند مری به پیشش رفت صورتش را گرفت و بالا آورد و از او خواست راستش را بگوید اما او که دیگر تاب تحمب نگاههای او را نداشت در حالیکه از اتاق بیرون می رفت گفت:خودتان بروید بپرسید ..به من ربطی ندارد .و به طرف اتاقش دوید .مری متوج شد قضیع از چه قرار است آرام به طرف کتابخانه رفت در زده و وارد شد آقای توماس و همسرش گوشه اتاق روی مبل های راحتی نشسته بودند و مشغول صحبت بودند مری در را بست و همانجا ایستاد و سپس گفت:با من کاری داشتید آقا؟ آقای توماس برگشت و او را دید و گفت:بله لطفا کمی نزدیکتر بیایید مری با تردید جلو رفت زیر چشمی نگاهی به آقای ویلیام انداخت او مثل همیشه در سکوت او را نظاره می کرد.مری که دیگر تحمل این نگاهها و سکوت را نداشت گفت:فکر می کنم شما به خاطر قضیه ای که آن گفته بود مرا احضار کرده اید _بله درست حدس زده اید دوشیزه ویلکینز شما پرستار بچه ها هستید نه کارگزار امور مالی خانه ..پس فکر نمی کنم حق آن را داشته باشید که بخواهید او را از سوغاتی که برایش آورده بودم محروم کنید چه فکری کرده بودید اینکه او دیگر نخواهد توانست یکی دیگر داشته باشد ؟..مری آرام گفت:بله..من پرستار آنها هستم و می دانم که نباید نسبت به او سختگیری می کردم..اما برحسب وظیفه ام بهتر دیدم مدتی بگذرد و وقتی مهارت پیدا کرد در دفتر جدید شروع به کار کند ..من باید آنها را با نظم و قاعده پیش ببرم آقای ویلیام گفت:حق با اوست توماس مری جرات کرد و ادامه داد من ابتدا قصد داشتم که او بتواند استفاده ی خیلی بهتری از این دفتر ببرد اما با اصرار او تصمیم من عوض شده بود و همین امروز هم می خواستم به او اجازه بدهم _چطور؟این اجازه در دست شما بود؟ باید متوجه باشید که شما از حد یک پرستار معمولی پایتان را فراتر گذاشته اید و مانع استفاده این بچه از حق شخصی خودش شده اید این سوغاتی گرانبها مخصوص خودش بود و مجاز بود هر طور دلش می خواهد از آن استفاده بکند شما با این کارتان دختر برادر دلبند مرا ناراحت کرده اید چه حرفی در این مورد دارید؟ مری به فکر فرو رفت یعنی واقعا آن تا این حد ناراحت شده بود ؟شاید فکر اینجا را نکرده بود این بچه با عمویش خیلی راحتتر بوده و پرستار جدید هم نمی توانست مانع او شود که اسرارش را فاش نکند ..قبل از اینکه جمله مناسبی پیدا کند آقای توماس برگشت و گفت:میدانی که در آمریکا این اختیارات به پرستارها داده نمی شود و به محض کوچکترین خطایی عذرشان خواسته می شود فکر نمی کنی چنین کسی حقش این است که اخراج شود؟ آقای ویلیام لبخندی زد و گفت:روا نیست پرستار به این خوبی به خاطر چنین کاری اخراج شود اما اگر تو بخواهی چرا که نه. مری یک لحظه نفمید که آنها شوخی میکنند و یا او را تحقیر می کنند در حالیکه چهره اش نشان می داد ناراحت شده است گفت:اگر واقعا فکر می کنید من پرستار نالایقی هستم همین امروز از اینجا خواهم رفت آقا. آقای توماس برگشت و به او نگاهی انداخت ریشخندی بر لبش بود مری از همانجا که ایستاد بود می توانست بفهمد که آنها قصد مسخره کردن و تفریح داشته اند گیج بود و نمی دانست چه عکس العملی نشان دهد آقای ویلیام گفت:چنین کاری لازم نیست دوشیزه ویلکینز به کارتان برسید مری برگشت و از اتاق خارج شد و در همان لحظه آن را دید که در حال فرار از پله ها بود وقتی به اتاق بچه ها رسید آن را دید که در گوشه ای ناراحت ایستاده بود ،جیمز گفت:چرا اینقدر دیر کردی مری؟کجا بودی ؟ _معذرت می خواهم جیمز دیگر تکرار نمی شود آنی می توانی از دفتر جدیدت استفاده بکنی _چرا مری مگر چه شده؟_خودت را به آن راه نزن من دیدمت که فرار کردی و لازم نیست موضوع را عوض کنی اگر کمی صبر می کردی به تو می گفتم که از دوشنبه می توانی با آن کار کنی من این را به خاطر خودت می خواستم وگرنه فکر می کردی آن دفتر نقاشی نصیب من می شد؟ گریه نکن من که گفتم از دستت ناراحت نیستم و حالا می فهمم کمی اشتباه کرده بودم اما به شرطی تو را می بخشم که دیگر هیچ وقت این عملت را تکرار نکنی ..باشد؟ آن من می دانم که آنچه مال توست حق استفاده از آن را داری اما به عنوان یک بزرگتر می خواستم تو را راهنمایی کنم ،اگر فکر می کنی از توصیه های من خوشت نمی آید می توانی از عمو توماس بخواهی که تو را راهنمایی کند و آن وقت من دیگر با تو کاری نخواهم داشت . آن وقتی اشکهایش را پاک کرد گفت:من نمی خواهم از آن دفتر استفاده کنم اما مری به او گفت می تواند چون قرار است باز هم عمویش از آن ها برایش بیاورد .در واقع خود مری از آن پیشامد خیلی ناراحت بود و سعی می کرد آن دو را متقاعد بکند از آن به بعد چنین کاری را تکرار نکند .
فصل پاییز از راه می رسیدو باغ زیبای عمارت فیدلتی رنگ سبز و شاداب و زیبایش را به رنگهای خزان می داد اما برای مری دختری که در پاییز به دنیا آمده بود وضع فرق می کرد چهره چمنزار زیبا و رنگارنگ برای او جلوه دیگری داشت و او بیشتر از همیشه وقت خود را به گردش در هوای آزاد و گوش دادن به صدای خش خش برگهای خشک می داد ، بیشتر وقت آنها در هوای آزاد می گذشت و از فضای خانه دوری می جست اما نمی توانست بیشتر از یک هفته از اکتبر با بچه ها بیرون بماند بنابراین دوباره به اتاق همیشگی خود برگشتند
در همین روزها سارا یکبار دیگر به او گفت که ارباب می خواهد تو با بچه ها سر میز باشی .مری تعجب کرد و وقتی از او پرسید آیا قبلا با حضور آقای توماس بچه ها با شما غذا می خوردند؟سارا جواب منفی داد از او علت کار آنها را پرسید اما سارا با تعجب گفت :چه اشکالی می تواند داشته باشد مری؟ و از اتاق بیرون رفت . نمی دانست هدف آنها از این کار چیست اما آرزو می کرد مثل دفعه قبل نباشد این همه مدت سعی کرده بود بهانه ای به دستشان ندهد و چنان توبیخی دوباره نشنود . در طول صرف شام هر سه نفر مشغول صحبت و خنده بودند و توجهی نسبت به او نداشتند مری تمام مدت در اضطراب بود که چه پیش خواهد آمد وجودش کاملا بی فایده بود و خیلی راحت نادیده گرفته می شد بغضش گرفته بود ولی هر لحظه بچه ها بر می گشتند و او را مخاطب قرار می دادند شام که تمام شد مری نفس راحتی کشید که این یک احضار معمولی بوده است همه بلند شدند که آنجا را ترک کنند اما در همان لحظه آقای توماس که مشغول صحبت با برادرش بود رویش را برگرداند و گفت :خانم ویلکینز از شما استدعا دارم برای صرف چای در کتابخانه به ما ملحق شوید البته اگر رویتان نمی شود تنها بیایید از یکی از آن بچه ها کمک بگیرید توجیه خوبی خواهد بود و از آنجا خارج شد خوشبختانه بچه ها از آنجا رفته بودند و حرفهای آن مرد را نشنیده بودند
وقتی به اتاقش برگشت خیلی مضطرب بود و آرام و قرار نداشت دلش می خواست بهانه ای بیاورد و به آنجا نرود اصلا با آن جمع بیگانه بود و به هیچ وجه احساس خوبی نداشت مگر یکبار نگفته بود که نمی خواهد برود آقای ویلیام که می دانست .زمان خیلی زود می گذشت خود را مرتب کرده بود و سعی کرد سر وقت مقرر برود نمی خواست بهانه ای به دستشان بدهد وقتی وارد شد هر سه کنار بخاری نشسته بودند آقای ویلیام با همان متانت خودش رو به او کرد و از او خواست روی یک صندلی بنشیند مری ابتدا جا خورد اما چاره ای ندید روی یکی از صندلیها که نزدیک میز چای بود نشست .آقای توماس گفت:شما را برای این صدا نزدیم که برای ما چای بریزید خانم عزیز لطفا بیایید روی این صندلی بنشینید و به صندلی که کنار آنها بود اشاره کرد بلند شد و نزدیک آنها نشست پیدا بود مضطرب است و از این وضعش چندان راضی نیست آقای توماس با دیدن حال او پوزخندی زد و گفت :مثل اینکه فکر کرده ما امشب هوس کرده ایم او را بخوریم .همسرش گفت:سر به سرش نگذار توماس اگر یکبار دیگر از او بخواهی نزدیکتر بیاید مطمئنا پا به فرار خواهد گذاشت هر دو بنای خنده را گذاشتند اما آقای ویلیام آنها را وادار به سکوت کرد

حساموند
16-11-2009, 13:40
لحظه ای بعد آقای توماس که حالا به پیشخوان بخاری تکیه داده بود و مدتی در سکوت سراسر اتاق را زیر نظر داشت گفت:دوشیزه ویلکینز شنیده ام زمانی که من اینجا نبوده ام این شما بودید که جای مرا گرفته بودید ،فکر می کنم اگر چند ماه دیگر هم سفر من طول می کشید ویلیام اصلا متوجه نمی شد ..مری زیر لب نگاهی انداخت و در سکوت پیش آمده جواب داد:اما فکر نمی کنم اینطور باشد ایشان هیچکس را به شما ترجیح نمی دهند.._باید بگویم همین طور بوده من از بیشتر خدمتکاران که پرسیدم این تغییر را حس کرده اند؛ و اضافه کنم که مراقب خودتان باشید چون من برادر کوچکترم را خیلی دوست دارم و نمی خواهم کس دیگری جای مرا درقلبش بگیرد ...هر وقت که می خواهم برگردم همیشه نامه ای برایش می فرستم برای اینکه می ترسم اگر سرزده وارد خانه شوم از خوشحالی سکته کند ! خندید و دستی به شانه ویلیام زد و گفت:اینطور نیست ویلیام عزیز ؟ مری با خودش فکر کرد این اخلاق آقای توماس است و او نسبت به همه همینطور است آقای ویلیام در حالیکه به صندلی تکیه ای می داد در جوابش گفت:چرا اینطور نباشد وقتی که تو مرا در این ملک وسیع تنها می گذاری و به این فکر نیستی که من در این تنهایی به چه چیزی دلخوش کنم توقع نداشته باش که ورودت به این خانه برای من بی تفاوت باشد. _من تو را مجبور کرده ام به این زندگی راهبانه تن در دهی؟ چه کسی تو را از خوشیها منع کرده از خودت لیاقتی نشان بده و به زندگیت سر و سامانی ببخش از این زندگی خشک و غیر قابل تحمل به در آی در این حوالی دختران زیبا و برازنده شأن و مقامت کم نیستند اگر هم میلت نکشید می توانی به دور و اطرافت نگاهی بیندازی و بدون در نظر گرفتن شجره خانوادگیت به یک ازدواج ساده ولی با سعادت راضی شوی...آن لبخند کنایه آمیز از لبانش دور نمی شد آقای ویلیام که به نظر می رسید از این صحبت های برادرش راضی نیست رو به مری کرد و گفت:می شود از شما خواهش کنم چایی برای من بیاورید . مری بلند شد و در مدتی که فنجان چای را پر می کرد آنها به صحبت با هم پرداخته بودند وقتی برگشت موضوع گفتگو عوض شده بود _عذر می خواهم که اینگونه راجع به شما کنجکاوی می کنم اما به واقع مدت مدیدی است که این خانه از مصاحبت یک خانم جوان محروم مانده بود و ورود شما البته خالی از لطف نیست و شما نمی توانید جلوی حرفهایی که پیش می آید را بگیرید و می دانید که بیشتر سرگرمی خدمتکاران به چه کاری می گذرد بنابراین از چیزهایی که در این بین به گوش ما رسیده نباید زیاد تعجبی بکنید حالا بگویید ببینم شما از منچستر می آیید می دانم که راه خیلی درازی است و برای شما که البته هنوز خیلی جوانید و دوری از خانواده برایتان کمی ناگوار است تعجب می کنم که چطور به این راحتی دوری از خانواده را تحمل کرده اید و در اینجا مشغول کار شده اید با توجه به این که از وضع ظاهر و منش شما به نظر می آید که به خانواده خود دلبسته هستید .مری به آرامی گفت :این وضعیت برای من آسان نیست ولی من که نمی توانم تا ابد نزد خانواده ام بمانم و علاوه بر این شخصا از تجربه های جدید استقبال می کنم . _صحیح لطفا این موضوع را حمل بر جسارت من ندانید اما با این حال فکر می کنم هنوز یکی از عادتهایتان را فراموش نکرده باشید این که هنگام سپیده دم در هوای آزاد به گردش بپردازید و یا اینکه در اصل در این محیط جدید این هوس به سرتان زده است؟ و به دقت به او خیره شد مری جا خورد و با تعجب به او نگریست آقای ویلیام هم همین حالت را داشت خانم لیندبرگ گفت:اوه توماس تو از کجا خبر داری؟...مری از شرم سرخ شده بود و واقعا همین سوال را داشت چطور ؟ از کجا با خبر شده بود؟ آقای توماس جواب همسرش را خطاب به مری داد:باید بگویم همانطور که شما به سپیده دم و هوای آزاد علاقه دارید من و ویلیام هم گاهی اوقات از این گردش صبحگاهی استقبال می کنیم ...حالا به سوال من جواب دهید آیا همیشه این عادت را داشته اید یا اینکه این محیط شما را به اینکار وادار ساخته است؟ مری خود را آرام کرد سرش را به زیر انداخت و گفت:نه...من این عادت را داشته ام..فکر می کردم که در اینجا ضرری نداشته باشد ..اما..اگر خلاف مقررات باشد ...من..آقای ویلیام حرفش را ادامه داد :نه دوشیزه ویلکینز این کار هیچ اشکالی ندارد. آقای توماس گفت:البته که هیچ اشکالی ندارد اما از این به بعد برای خروج از خانه از در استفاده کنید نه اینکه مانند دزدها راه پنجره را انتخاب کنید. قهقهه ظريف خانم لیندبرگ به هوا رفت :اوه توماس تو خیلی بدجنسی ... .مری در حالیکه بغض راه گلویش را بسته بود در صدد جواب دادن بر آمد:من..برای اینکه کسی بیدار نشود و سر و صدایی نباشد ...و نتوانست بقیه حرفش را ادامه دهد. در این لحظه در زده شد هر چهار نفر برگشتند جیمز وارد اتاق شد و وقتی به آنها رسید به مری گفت:مری..امشب می آیی برای ما دعا بخوانی یا ما خودمان دعا را بخوانیم؟ آقای توماس به او گفت:بله الان می آید برو به سارا بگو که جای هیچ نگرانی نیست خواهر زاده اش اینجا در کتابخانه است ..برو پسر کوچک بدون اینکه بتواند جوابی بدهد از اتاق خارج شد مری با خود فکر کرد کاش سارا بهانه بهتری جور می کرد..در این حال خانم لیندبرگ از او خواست چای بیاورد مری بلند شد و بدون هیچ حرفی رفت و دو فنجان چای ریخت وقتی چای را به دستان آقای توماس داد آقای لیندبرگ نگاهی به او انداخت و گفت: امیدوارم از این شوخی من نرنجیده باشید من شما را از حد یک دختر معمولی بالاتر دیده ام به طوری که نظر مرا جلب کرده اید و نمی توانم راجع به شما بی تفاوت باشم من اینطور که شنیده ام ویلیام به جای اینکه یک مربی اسب برای بچه ها استخدام کند شما را برای این کار انتخاب کرده است و به جرات می گویم انتخاب شما خیلی به نفع او تمام شده است خیلی جالب است پرستاری که مهارت خوبی در اسب سواری هم دارد مری در حالیکه اعصاب خود را به زحمت کنترل می کرد روی صندلی نشست نمی دانست واقعا قصد او ازپیش کشیدن همه زندگیش چه بود آیا می خواست قدرت تحمل او را ببیند ؟ دیگر تحملی برایش نمانده بود دلش می خواست هر چه زودتر اجازه پیدا کند و از حضور آن سه نفر مرخص شود خودش را آرام کرد و مصمم جواب داد :با اسب پدرم مواقع بیکاری تمرین می کردم ..._که اینطور ...اما مثل اینکه مدتی طول کشیده که مهارت خود را بدست بیاورید ._بله چون مدتهای زیادی بود تمرین نکرده بودم ._پس باید دلیلی داشته باشد .با این حساب بگویید چه اتفاقی باعث این قضیه بوده؟شاید پدرتان آن اسب را فروخته بود .من خیلی کم می شناسم دخترانی از طبقه شما را که به اسب سواری علاقه داشته باشند و شما هم از این دسته هستید حالا واقعا ماجرا چه بوده که باعث شده وقفه ای در کارتان بیفتد..مری از این ناراحت بود که ظاهرا او قصد داشت باز هم او را مورد تحقیر و هدف سرگرمی خود قرار دهد جراتی در خود دید و گفت:نه آن اسب هنوز پیش ماست و مسئله ای شخصی باعث شد من دیگر نتوانم تمرینی داشته باشم _می دانم خوب چه مسئله ای مری با حرارت گفت:مسئله مهمی نبود اما من این اختیار را دارم که به شما نگویم مسئله شخصی است و به شما ارتباطی ندارد. آقای توماس به پشت یکی از صندلی ها تکیه ای داده بود اما از این جسارت او جا خورد راست ایستاد و لحظه ای خیره نگریست :پس در این صورت من هم این اختیار را دارم که بگویم آن مادیان زیبایی که شما هر روز با آن به گردش می پردازید یکی از آن اسبان اصیل و تربیت شده ای است که در تملک شخصی من هستند مری با چشمان از تعجب گرد شده به او نگریست: من...من ازقضیه اطلاعی نداشتم . _البته که شما در این امر تقصیری ندارید چون این کار ویلیام برادر عزیزم است که نمی دانم چه مقصودی داشته است نگاهی به ویلیام انداخت:جدا که تو خیلی بدجنس هستی ...تو می دانستی که هیچ کس حق استفاده از این حیوانات تربیت شده را نداشت من آنها را به امانت به تو سپرده بودم مگرنه؟فراموش کرده بودم که مهتر تازه کار است اما واقعا خجالت آور خواهد بود اگر دوستانم بفهمند یکی از این اسبان مخصوص و نازنین مرا برای تمرین اسب سواری به یک پرستار سپرده اند صورتش بر افروخته شده بود و لحنی تلخ گرفته بود با ناراحتی به او خیره ماند مری به تته پته افتاد و گفت:..من...من ..واقعا معذرت می خواهم ..از ماجرا....آقای ویلیام حرف او را فوری قطع کرد:توماس شوخی می کند آن اسب فقط یک اسب معمولی است .مری با چشمانی ناراحت و متعجب حرف خود را فرو خورد و به آنها نگریست این وضع او آقای توماس را به شدت به خنده واداشت و گفت:اوه که چه دختر ساده لوحی ! خیلی راحت مایه تفریح قرار می گیرد ...در این هنگام ساعت 7ضربه نواخت مری فورا از جای خود بلند شد و گفت:فکر می کنم بهتر است از اینجا بروم .._البته که باید این اجازه را به شما بدهم چون نزدیک است از ترس ضعف کنید و به طرف صندلی اش برگشت .مری به سرعت از اتاق خارج شد صورتش داغ بود و نزدیک بود گریه اش بگیرد

حساموند
17-11-2009, 09:58
این ماجرا برای او یک حسن داشت و آن اینکه دیگر مجبور نبود پنهانی از پنجره وارد حیاط شود و هیچ ترس و واهمه ای نداشت در هوای سرد و مه آلود یک روز پاییزی قدم می زد دلش گرفته بود و هوای گریه داشت درست بود که در زندگی اش دلخوشی زیادی نداشت و در فقر و سادگی بی نهایتی بزرگ شده بود اما اینطور هم نبود که زیر دست و حقیر بار بیاید هیچ کس حق نداشت از گل نازکتر به او بگوید پدرش او را خیلی دوست می داشت و نمی گذاشت کسی روی حرف او حرفی بزند البته او گستاخ وبی پروا بار نیامده بود اما تحمل این را نداشت که کسی با او درشتی بکند خاله سارا متوجه این موضوع نبود اما رفتار دیشب آن مرد را هرگز در زندگی خود مشاهده نکرده بود ..مدتی بعد آرام شد و فکر کرد:بی معنی است ..آن دوره دیگر گذشته است او پیش خانواده اش زندگی نمی کرد اینجا محیطی بیگانه بود و کسی به میل او رفتار نمی کرد .چقدر دلش برای خانه تنگ شده بود آخرین نامه ای که از آنها داشت این بود که حال همه خوب است اما خانه بدون حضور او لطفی ندارد کم کم این فکرها را از ذهنش پاک کرد به سکوت صبح درختان میان مه و آسمان می نگریست دیگر آرام شده بود کمی بعد افق روشن می شد و باید به اتاقش بر می گشت.
این آرامش خیال تا چند روز ادامه داشت ...چون دو روز بعد شنید که قرار است در خانه میهمانی برپا شود .در واقع بعد از برگشتن آقای توماس و دیدار از اقوام حالا او هم به عهد خود وفا کرده بود .همه خانه برای ورود میهمانان آماده شده بود .صبحی که آنها وارد خانه شدند مری به اتاقش رفت تا شب تنها دو سه بار از آنجا خارج شد چون کاری نداشت و بچه ها هم پیش او نبودند در تمام روز خانه شلوغ بود و مری فکر می کرد تا پایان روز میهمانی به پایان میرسد اما فردا صبح متوجه شد میهمانان قصد اقامت کرده اند این وضع خسته کننده بود به آشپزخانه پیش خاله اش رفت و کنارش نشست:خسته نباشی.._ممنون حتما حوصله ات سر رفته _نه زیاد...اینها تا کی قرار است اینجا بمانند ؟ _نمی دانم ولی ممکن است چند روز طول بکشد _پس با این حساب بچه ها از فردا باید بیایند سر درس _نه فکر نکنم بیایند فردا قرار است عده دیگری سر برسند .._همه آنها می خواهند بیایند!؟ _نمی دانم ولی خودت که می دانی آقای ویلیام اهل این میهمانی ها نیست اما وقتی آقای توماس اینجا باشد اصلا به فکر خرج و زحمت تقبل این کار نیست پس ممکن است این میهمانی چند روز ادامه داشته باشد مری آهی کشید و گفت:بنابراین تا چند روز من در این بلا تکلیفی خواهم ماند و باید منتظر بمانم. _کجای این قضیه بد است من و هلن و بقیه هر وقت فرصت بکنیم از گوشه سالن نگاهی می اندازیم مری با بی تفاوتی گفت:نه...من که خوشم نمی آید سارا بازوی او را گرفت و گفت:عزیزم تو چرا تمام وقت توی اتاقت نشسته ای امروز حتما باید بیایی و یم نگاهی بیندازی سرت هم گرم می شود
بعد از ناهار بالاخره او را راضی کردند تا در آشپزخانه بماند در مواقعی که خدمتکاران سینی های شربت را به داخل می بردند صدای میهمانها بلندتر به گوش می رسید بعضی وقت ها خدمتکارانبه راهرو می رفتند تا از آنجا سرکی بکشند یکبار خاله اش دست او را گرفت و به راهرو برد تا او هم نگاهی بیندازد او اسم اکثر میهمان ها را می دانست و نام می برد ...زن ها و شوهرهایشان در گوشه ای و دختران و پسران جوان در گوشه ای دیگر بودند آقای توماس محبوب زن های آن مجلس بود و هر وقت کسی فرصت می کرد هم صحبتی با او را ترجیح می داد با وجود اینکه زنش اغلب تنها مانده بود و با عده ای از زنان مسن گرم گرفته بود همه کسانی که آنجا بودند کم و بیش زیبا بودند آن مجلس کم از یک مهمانی اشرافی نبود و مانند یک تابلو بود اما مری نظر دیگری داشت نمی خواست به آنها نگاهی بیندازد از این تعجب می کرد که زنان چگونه در آن مجلس احساس راحتی و آسودگی می کردند...میدید که آقای توماس در آنجا به تفریح و عیش و نوش مشغول است ..وقتی یکلحظه فکر کرد که او را هم مانند این زنان مخاطب قرار داده بود نفرتی در دلش پدید آمد و صورتش به سرخی گرایید از خودش شرم داشت ...نگاهش را به جانبی دیگر گرفت آقای ویلیام را دید که با چهره ای آرام و رفتاری آداب منشانه به دیوار تکیه ای داده بود و مشغول صحبت با زوجی جوان بود با دیدن او خشم و نفرتش کمی کاسته شد و به طوری آسودگی در دلش پدید آمد مثل اینکه او برادرش است و از بابت او خیالش راحت است
فردای آن روز باز هم میهمانان دیگری سر رسیدند مری حوصله اش سر رفته بود خاله سارا که بی تابی او را دیده بود به او پیشنهاد کرد که سری به خانواده اش بزند این پیشنهاد چنان او را خوشحال کرد که یک مرتبه بلند شد و با هیجان پرسید :راستی! آیا این کار ممکن است _بله البته در صورتی که سعی کنی زود برگردی .._اوه خاله سارا خواهش می کنم برو ازآقای لیندبرگ اجازه را بگیر . مری تا موقعی که خاله اش برگشت یک لحظه آرام و قرار نداشت و چشم به در دوخته بود وقتی سارا برگشت با رضایت گفت:بله عزیزم تو می توانی بروی اما فقط سه روز فرصت داری که بروی و برگردی ...می توانی؟ -بله خاله حتی اگر یک دقیقه باشد سارا مجبور بود او را همراه یکنفر بفرستد چون راه دوری بود چون خودش کار داشت هلن را همراه او راهی کرد در ساعت 11 صبح به راه افتادند.
اما مری نتوانست به خانه برسد چون در پیچ جاده ای که از شهر خارج می شد کالسکه که زیاد هم نو نبود لغزید و اسب به پشت افتاد یکی از چرخها جدا شد و بدنه آن به درختی برخورد کرد و همه اینها بیش از یک دقیقه طول نکشید مری وقتی به هوش آمد متوجه شد در خانه یکی از دهقانان آن اطراف بستری شده است و وقتی با عجله خواست بلند شود که به راهشان ادامه دهند با ناراحتی فهمید که مدت چند روزی هست که آنجا مانده اند هم خدمتکار دیگر هم راننده جراحاتی بر داشته بودند کالسکه داغان و اسب بیچاره هم مرده بود ..آنقدر ناراحتی او شدید بود که نمی توانست از دهقان به خاطر اینکه جان او را نجات داده بود تشکر کند وقتی توانستند آماده حرکت شوند مقدار کرایه و پولی که همراه داشت را به عنوان کمکی برای خسارت به راننده دادند مری قول داد اگر بتواند پول بیشتری جور می کند و برای او می فرستد اما راننده همه پولهای او را پرت کرد وگفت که به کمک او نیازی ندارد ....با همه غصه ای که داشت جراحتی که برداشته بود ندیدن خانواده اش و آن همه تاخیر با ناراحتی می دید که این یکی هم تقصیر خود اوست چون خودش از راننده خواسته بود اگر بتواند سریعتر براند تا وقت بیشتری با خانواده اش داشته باشد به ناچار نامه ای برای خواهرش نوشت و از او خواست مقداری پول هم همراه خودش بیاورد .خاله سارا وقتی رسید خیلی آشفته بود ولی با دیدن سلامتی همه آرام شد
خاله سارا به همراه خود مقداری پول آورده بود و به همراه کرایه به دهقان سپردند تا بعد از بهبودی کالسکه چی به او بدهد برای تشکر از آن مرد روستایی هم مبلغی به او پرداختند و از او تشکر کردند و راهی خانه شدند . در طی راه مری نمی توانست ساکت بنشیند و همه ماجرا را برای سارا تعریف کرد و مدام یک جمله را تکرار می کرد:همه اش تقصیر من بود ..سارا هم وجدان او را راحت نمی گذاشت و می گفت:بله دختره کله شق من به تو گفته بودم فرصت کافی داری ...چرا اینقدر عجله کردی ؟ و با ناراحتی اضافه می کرد:دست شکسته هلن هم تو مسئولش هستی..مری با لجاجت و رنجش همه حرفهای خود را پس گرفت و از خود رفع اتهام کرد سر آخر هم ساکت شد و به بیرون خیره ماند آن موقع سارا سرش را روی شانه خود گذاشت این کار موثر واقع شد و او دلش آرام گرفت و گریه اش کاهش یافت از هلن هم عذر خواهی کرد و گفت:مادامی که دست شکسته او جلویش باشد وجدانش آرام نمی گیرد .خاله سارا گفت: معلوم نیست که دستش شکسته باشد من به دکتری که آن مرد دهاتی آورده بود اعتمادی ندارم باید دکتر دیگری آن را معاینه کند آنها دیگر تا پایان راه حرفی نزدند و به منظره بیرون چشم دوختند
وقتی به خانه رسیدند شب شده بود سارا او را به اتاقش فرستاد و دکتر را خبر کرد ..بعد از معاینه دکتر اظهار کرد دست هلن شکسته و نیاز به استراحت دارد و ضربه ای که به سر مری خورده خطرناک بوده ولی شکر خدا او جان سالم به در برده است و خطر رفع شده است اما بهتر است برای احتیاط جنب و جوش زیادی نداشته باشد ...آن شب بالاخره تمام شد و همه نقشه ها و خوشحالیها و سختی های آن ماجرا به پایان رسید این بود یک سفر دیدار از خانواده .
فردای آن روز ساعت 10 صبح بیدار شد وقتی سارا به دیدارش آمد از لای در سرکی کشید و با دیدن او گفت:اِ...بیدار شده ای ؟ گرسنه هستی _نه زیاد میل ندارم .._با این حال باید چیزی بخوری . وقبل از اینکه او مخالفتی بکند از اتاق بیرون رفته بود وقتی برگشت مری لباسهایش را عوض کرده بود و لبه ی تخت نشسته بود پرسید:حال هلن چطور است؟ _خوب است نگران او نباش حالش بهتر از تو است _منظورت چیست خاله؟ _ تو سرت صدمه دیده و می دانی این چقدر بد است من واقعا نمی دانم کالسکه چی چطور به حرف تو گوش کرده بود ؟ تو هم حتما با پول وسوسه اش کرده بودی چقدر قرار بود بدهی؟ _به او گفتم بعدا با هم کنار می آییم ..گفت دو برابر می گیرم من هم حرفی نزدم ..._حالا که به خاطر این کار هم کالسکه اش را از دست داد و هم اسبش را..._راستی خاله آن پول چقدر بود مرا شرمنده کردی بعدا به تو پس می دهم.._لازم نیست نگران چیزی باشی پول آن را من ندادم آقای ویلیام داده بود فکر می کنم این به نفع آن درشکه چی بود .
_ مگر چقدر بوده؟ _نمی دانم ولی فکر نمی کنم برای او زحمت زیادی داشته باشد که یکی دوباره تهیه کند ..._اما او از کجا با خبر شده بود؟.._وقتی به او گفتم نگران شده ام و تو هنوز برنگشته ای جواب داد که اشکالی ندارد احتمالا برایش سخت است از خانواده اش جدا شود من گفتم ولی من او و هلن را به راه دوری فرستاده ام و این اذیتم می کند پرسید:مگر با کالسکه کرایه ای رفته اند؟ وقتی جواب دادم :بله چون فکر می کردم به کالسکه خود نیاز داشته باشید او عصبانی شد به طوری که من هم تعجب کردم گفت:این چه کار مسخره ای بود که کردی سارا ؟ اگر می دانستم قصد چنین کاری را داری هرگز این اجازه را نمی دادم ...بهر حال بگویم که او مرا مثل مادرش می داند و از اینکه چنین کاری کرده بودم ناراحت شده بود وقتی نامه تو به دستم رسید او را در جریان گذاشتم و او هم پول را داد مری گفت:چقدر بد شد ای کاش این اتفاق نمی افتاد و یا تو چیزی در این مورد به کسی نمی گفتی. _نگران نباش آقای ویلیام همیشه از این کارها می کند _خاله جان چه خوب شد که به خانواده ام نامه ای ننوشتم _من هم از این بابت خوشحالم چون چند بار خواستم این کار را بکنم اما نتوانستم ترسیدم نرسیده باشی و آنها نگران شوند نمی دانستم واقعا چه کار کنم خدا را شکر که همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد _اما قرار بود من دیداری با پدر و مادرم داشته باشم نه اینکه این همه مصیبت بار بیاید..._ بهر حال تو باید خدا را شکر کنی که سالم هستی و می توانی منتظر فرصت دیگری باشی.

حساموند
21-11-2009, 09:51
خوب با اين استقبال كم من بي خيال بقيه داستان مي شم وبهتره تاپيكو ببندم

mohaddese829
31-12-2009, 13:42
سلام، من داستان شمارو تا اينجا خوندم موضوع داستان خوب وجالبه اما مشكلي كه داره توي نگارش اونه، شما ميتونستيد مناظر و حوادث و شخصيت هاي داستان رو بيشتر وبهتر توصيف كنيد مثلا خونه اي كه مري توي اون كار ميكنه رو بهتر وبيشتر توصيف كنيد بيشتر راجعبش توضيع بدين درحاليكه شما فقط در حد دو سه جمله توضيح دادين. در كل حوادث توي داستان شما خيلي زود تموم ميشند و به جزييات اونا خوب نپرداختين . نوع صحبت مري با بچه­ها خيلي رسميه بهتر بود خودموني باشه. موضوع داستانتون قشنگه وآدم دوست داره دنبالش كنه .
راجع به اينكه كسي درباره داستان شما نظر نذاشته خيلي زود نا اميد شديد واين براي يه نويسنده خوب نيست توي اين سايت تاپيكهاي زيادي هست نميشه كه به همه­ي اونا سر زد بهتر نااميد نشينو ادامه داستانو بذاريد.
يه سوال داشتم اگه خواستين جواب بدين چرا سراغ داستان خارجي رفتين ويه داستان ايراني ننوشتين؟
موفق باشيد.:20: