PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : رمان نوشته خودم به نام : غمها ، شادی ها ، سختی های زندگی و عشق سوفیا



vahidhgh
08-09-2009, 02:53
در حالی که پرتوهای نور خورشید زمستان از لا به لای پرده نیمه کشیده اتاق سرد آنقدر با سماجت روی صورت سوفیا می تابید که چشمان او را وادار به باز کردن می کرد وی سرش را زیر پتو پنهان می کرد که مبادا نور تابیده شده او را مجبور به بیدار شدن کند آنقدر هوا سرد شده بود که دلش نمی خواست جای به آن گرمی را رها کند روزها و شبهای سردی برای شهر کارلین بود شهری بسیار کوچک به وسعت یک دهکدۀ بزرگ در جنوب ایالت نوادا با خانه هایی از جنس چوب که صدها درز و سوراخ در بدنه فرسوده خود جای داده بودند و به زحمت گرما را چند لحظه در خود نگه می داشتند با جاده هایی نیمه خاکی که دیگر دراین سرما و بارش رگه هایی از جنس برف دراین روزها در حال ناپدید شدن بودند ، اهالی آن مردمی یکدست فقیر اما سخت کوش که سوفی و مادرش هم از همین جنس بودند با اینکه سوفیا دختری از طبقه پایین جامعه ای که در آن زندگی می کرد بود ولی چهره ای جذاب و شاداب داشت چهره ای که برای طبقه فقیر و کارگری دهکده یک استثنا به شمار می رفت ظریف وکشیده بود و اگر لباسی گران قیمت می پوشید و کسی پدر و مادرش را نمی شناخت با یک اشراف زاده اشتباه می گرفتش ، صورتی به روشنی سپیده هنگام سحر گونه هایی بر آمده که وقتی می خندید بیشتر خودش را نشان می داد و چشمانی به رنگ نیلی که ابروانی کشیده و کمانی نه زیاد پر پشت را بالای خود می دیدند عمق چشمانش چون ژرفای اقیانوسهای آرام بی مقدار بود و برق نگاهش را هیچ ستاره ای نمی توانست تقلید کند رنگ لبهایش چون گلبرگهای گلهای لاله سرخ بود با موهایی چون آبشاری ریخته به دور گوشش به همان اندازه بلند ولی به رنگ شاه بلوطی سیر آنقدر بلند که اکثر اوقات آنها را جمع می کرد و تا نزدیکی کلاه روی سرش می آورد سوفیا مثل دختر بچه ای بازیگوش وهمچون عاقل زنی باهوش بود حرف زدنش با شتاب و هیجان زده ولی در عین حال دلنشین بود روحش مثل کودکی پاک و زلال و چشمانش برق صداقت می زد و همینها برای متمایز شدنش از بقیه کافی بود ، سوفیا در زیر پتوی خود احساس گرمایی می کرد که حاضر نبود آنرا با دنیایی عوض کند ولی با شنیدن صدای مادرش که اسمش را صدا میزد
دیگر نمی توانست چشمان خویش را نگشاید
(سوفیا بلند شو خورشید وسط آسمان اومده )
سوفیا که آرزو داشت تمام دنیا را بدهد ولی یک ساعت دیگر بخوابد سر پنهان شده اش را از زیر پتوی ضخیم روی خود بیرون آورد تا مادرش ببیند که وی بیدار شده ودیگر بیش از این اسم او را تکرار نکند
( مادر خواهش میکنم نیم ساعت دیگر فقط نیم ساعت دیگر بگذار بخوابم هوای بیرون خیلی سرد است مگربرف بیرون از پنجره را نمی بینی )
سالنمایی که برروی گوشه ای از دیوار با میخ کوچکی وصل شده حاکی از این بود که فقط چند روزی است ماه نوامبر را پشت سر گذاشته و وارد دسامبر شده ایم ولی کلبه های چوبی دهکده را بیش از هر زمانی دیگر برف احاطه کرده بود طوری که ریش سفیدان از بارش آن همه برف در این روزها شگفت زده شده و این چنین بارشی را بی سابقه می خواندند این سرمای سخت برای مردم فقیر بیشتر خودش را نشان می داد سوفیا و مادرش هم متعلق به همین مردم بودند، سوفیا پس از چند باری این دنده اون دنده شدن به هر زحمتی بود پلکهای سنگین شده خود را باز کرد تا مادر را بیش از این منتظر نگذارد مادرش با دیدن سوفیا لبخند زنان گفت
( سوفیا بالاخره بیدار شدی )
سوفیا پس از خمیازه ای بلند دستانش را به اطراف باز و بسته کرد (مگر با صدا زدن شما میشود از جای بر نخواست )
مادر سوفی که فهمیده بود او هنوز از دستش به خاطر اینکه صبح به اون زودی و در اون کولاک برف صدایش کرده دلخور است می خواست به نحوی حرف را عوض کند
(سوفیا از وقتی که پدرت فوت کرده فقط داریم با این پول کم اجاره طویله و سهم محصول زمین سر میکنیم من که با این عصا و این چشمان ضعیف پشت عینک نمیتونم برم سر کار وقتش هست که ...)
سوفیا وسط حرف مادر پرید تا وی را از ادامه دادن به آن منصرف کند و بگوید که خود نیز بی تفاوت به این موضوع نیست
( من خودم هم در فکرش هستم با این پولی که هر ماه می گیریم زندگی مان فلج شده و باید از بسیاری از خواسته هامون بگذریم تا بتونیم ادامه دهیم ، ولی کار کجا بود در این سال سیاه زمستانی سرمای بیرون تا مغز استخوان آدم هم میرسد )
سوفیا با گفتن این حرف از تخت پایین آمد و روی صندلی چوبی کنار میز نشست مادر سینی ای که محتوی نان تست و کره و فنجان بود را روی میز جلوی سوفی گذاشت و در حالی که فنجان خالی را از قهوه پر میکرد سعی میکرد دل او را هم به دست بیاورد
( من قبلا فکرش را کردم امروز یک سری به پدر فرانسیس بزن و موضوع را به او بگو حتما تو را کمک خواهد کرد او تنها کسی است که در این شهر بی در وپیکر داریم )
سوفیا لحظه ای فکر کرد و سپس ادامه داد
(باشه حتما امروز به دیدنش میروم ...مگر چاره ای دیگر هم داریم )

vahidhgh
08-09-2009, 02:58
سوفیا پس از تمام کردن صبحانه پالتو را پوشید و کلاه پشمی را سر گذاشت و از کلبه بیرون آمد میدانست که پدر فرانسیس او را نا امید نمیکند یعنی تا به حال که این اتفاق نیافتاده بود از طرفی پدر موجب اعتبار دهکده و اهالی آن به حساب می آمد موهایش را برای هدایت این اهالی به رنگ سپید در آورده و گرد میانسالی روی چهره اش نشسته بود
سوفیا قدم زنان به کلیسا نزدیک میشد و هر چه جلوتر میرفت از آنچه که میخواست بگوید بیشتر واهمه میکرد درب کلیسا خوشبختانه باز و پدر فرانسیس زانوزنان در حال دعا کردن بود سوفیا گوشه ای بر روی یکی از صندلی های کهنه ولی تازه رنگ خورده نشست تا دعای پدر تمام شود صدای ترق ترق چوبهای کف کلیسا پدر را از وجود فردی آگاه کرد بنابراین او دعایش را به درازا نکشاند و به سمت سوفیا آمد
( سلام فرزندم برای اعتراف کردن به نزد من آمدی )
سوفیا کمی خجالت کشید و نگاهش را به زمین خیره نگه داشت
( سلام پدر ، نخیر کار دیگری داشتم که مزاحمت شده ام )
پدر که کنجکاو شده بود سعی کرد در وهله اول کنجکاوی خود را پنهان کند
( حال مادرت چطور است ؟ )
سوفیا با تاسف ادامه داد
( تعریفی نداره چشمانش که ضعیفتر شده و پایش هم که توان راه رفتن نداره او بود که به من گفت امروز به نزد شما بیایم تا شما...)
زبانش نچرخید تا بتواند حرفش را تمام کند پس خواست که اول دلیل کارش را به پدر بگوید
( راستش پدر دیگر دختر جوانی شده ام و پولی که از اجاره طویله و محصول میگیریم کفاف من و مادرم را نمیدهد من برای خودم آرزوهایی دارم و مادرم هم فکر آینده من را میکند برای همین به سراغ شما آمدم که اگر امکان دارد برای من کاری دست و پا کنید )
پدر دستی به ریش سفید خود کشید و پس از اندکی تامل گفت
( کاری که برای تو سراغ ندارم ...ولی اگر لحظه ای صبر کنی میروم تا قلم و کاغذ بیاورم )
سوفیا که متعجب شده بود از خودش میپرسید قلم و کاغذ را پدر برای چی میخواهد که پدر با کاغذی تمیز و قلمی در دست به کنارش آمد
( من برایت یک توصیه نامه می نویسم فکر کنم بعد از این همه سال دیگر روی من پیرمرد را زمین نیاندازند یعنی امیدوارم ، شرمنده که جز این کار دیگری از دستم بر نمی آید )
سوفیا تشکر کرد و برگه پر شده را از دست پدر گرفت و از کلیسا بیرون زد به هر حال پدر هر کاری که از دستش بر می آمد انجام داد تا سوفی دست خالی کلیسا رو ترک نکند چند خطی که پدر فرانسیس در آن برگه نوشته اصلا مهم نبود ولی نویسنده آن چند خط بود که به آنها اعتبار میبخشید حالا سوفیا مشکل جدیدی داشت و آن هم این بود که نمی دانست کجا برود دقایقی بی هدف در کوچه ها پرسه زد و بالا و پایین کرد تا یاد لویی افتاد لویی مرد میانسالی بود که به همراه همسرش مغازه ای که آن هم از پدرش به او ارث رسیده بود می گرداندند لویی از هر اتفاقی با خبر بود یک جوری آغاز و انتهای هر ماجرای جدیدی که در آن دهکده اتفاق می افتاد به او ختم میشد جلوی مغازه مثل داخلش شلوغ بود در آن مغازه کوچک و تنگ همه چیز پیدا میشد آنقدر در قفسه ها جنس گذاشته بود که در حال افتادن بودند هر آنچه که مردم نیاز داشتند لویی به آنها نه نمیگفت سوفیا درب را آرام گشود و باز کردن درب چشمش به چند نفری که مثل همیشه آنجا بودند خورد بی اعتنا به اونها جلو رفت و به لویی سلام کرد
( سلام خانوم و آقای لویی)
لویی به بالای قفسه ها رفته بود و همانطور که سفارش مشتری را به او میداد نگاهی به سوفیا کرد و ذوق زده فریاد زد
( به آتریس ببین کی اومده سوفی کوچولو )
سوفیا جلوی آن چند نفری که آنجا بودند خجالت کشید و گونه هایش سرخ شد ، لویی چون از کودکی او و خانواده اش را میشناخت هنوز هم در ذهنش سوفیای چندین سال قبل را تصور میکرد زمانی که سوفی دختر بچه ای شیطون و بازیگوش بود و وقتی با مادرش برای خرید می آمدند از سر و کول قفسه ها بالا می رفت و تا همه جا رو به هم نمیزد آروم نمینشست حتی حالا هم با اینکه سوفیا دختر جوانی شده او را همچنان سوفی کوچولو صدا میزد ولی نا خواسته بود و خودش هم نمیدانست که این طور صدا کردنش باعث رنجش سوفیا میشود
لویی هر طوری شده بود میخواست مشتری را از سرش باز کند تا بتواند با سوفیا صحبت کند
( بفرمایید خانوم این هم چهار تا کلاف کاموا اگر چیزی دیگری میخواهید به همسرم بگویید )
لویی از روی چهار پایه پایین آمد و رویش را به سمت سوفیا کرد
( سوفیا چیزی میخواهی ؟ )
سوفیا کمی مننو و من کرد و ادامه داد
( ....راستش دنبال کار میگردم )
چند پیرزنی که در آنجا بودند با شنیدن این جمله نگاهی معنی دار به سوفیا کردند سوفی احساس کرد که باید منتظر حرف در آوردن مردم پشت سرش باشد ولی اصلا برایش مهم نبود این اهالی را خوب میشناخت آنها سرشان برای حرف زدن پشت سر هم درد میکرد
لویی کمی در خودش رفت و تصمیم گرفت رو در وایسی را کنار بگذارد و حقیقت را به سوفیا بگوید
( راستش ...راستش برام سخته که بگم ولی از تو چه پنهون وضع کار و کاسبی اصلا خوب نیست راستش را بخواهی من و به آتریس هم اینجا اضافی هستیم دخل و خرجمون با هم یکی نیست شرمنده ام اگر ناراحتت کردم )
سوفیا ناراحت شده بود ولی تغییری در رفتارش به وجود نیاورد
( نه اصلا مهم نیست فراموشش کن لویی )
سوفیا دلخور در حال ترک مغازه بود و لویی خودش را سرزنش می کرد که نتوانسته کاری برای سوفیا انجام دهد همینطور که توی فکر بود ناگهان سوفیا را دستپاچه صدا زد
( سوفیا یک لحظه صبر کن همین الان یک چیزی یادم اومد دیروز یکی از خدمتکاران خانه شیرهای سنگی برای خرید اینجا آمده بود و می گفت که دنبال یک پرستار برای بچه های کنت هستند اگر عجله کنی فکر کنم بتونی شغلی مناسب پیدا کنی )
سوفیا چشمانش برقی زد و لبخندی روی لبانش نقش بست

vahidhgh
09-09-2009, 01:19
( متشکرم آقای لویی کمک بزرگی کردی )
سوفی بی معطلی از مغازه بیرون آمد ترس از زمین خوردن در زمینهای برف نشسته مانع دویدن او می شد ولی قدمهای سریع او دویدن را جبران می کردند لحظات آنقدر برایش سریع می گذشت که گویی سر ستیز با او دارند گونه هایش از زور سرما کرخت شده و بینی اش به رنگ قرمز در آمده بود خانه شیرهای سنگی که لویی گفته بود متعلق به کنت بود که در غرب دهکده قرار داشت خانه ای که کمتر از یک قصر نبود قصری با شکوه در میان آن همه کلبه چوبی مثل آسمانی با تک ستاره ای بود خانه ای که تعداد اتاقهایش از انگشتان دو دست هم بیشتر می شد کنت به علت بیماری قلبی که داشت مدتها بود که از سر و صدای شهر به آنجا پناه آورده بود علاقه مفرط او به شکار آن هم شیر موجب شده بود که چندین شیر سنگی در محوطه و اطراف خانه نصب کند آنقدر که وقتی هر کسی به جلوی درب آن می رسید می توانست شیرهایی از جنس سنگ را به هر اندازه ای پیدا کند برای همین هم اهالی کارلین از قدیم الایام نام شیرهای سنگی را برای آن خانه انتخاب کرده بودند چون اولین چیزی که از آنجا در ذهنشان خطور می کرد شیر های سنگی بود سوفیا دیوارهای بلند و با پیچک محصور شده خانه را با قدمهایش پشت سر گذاشت تا به درب نرده ای مانند آن رسید نگاهی به نگهبان پشت درب کرد که روی صندلی نشسته وچرت می زد پیش خودش گفت که اگر صدایش کنم ممکن است مانع ورود من شود بنابراین دستش را به آرامی از لای نرده ها به درون آن برد و زبانه درب را کشید در حالی که تمام این مدت چشمانش به پلکهای بسته شده نگهبان دوخته شده بود کمی آهسته قدم برداشت تا صدای قدمهایش در گوش او نپیچد پس از اینکه از نگهبان دور شد پس تا جلوی درب خانه شروع به دویدن کرد هر جا را که نگاه می کرد شیرهایی از جنس سنگ خودنمایی می کردند ستونهایی بلند که سقف خانه ای سفید را به دوش می کشیدند دستگیره های طلایی درب چوبی سفید رنگی زیبا و با عظمت که معرف صاحب ثروتمندش بودند آنرا کوبید تا به رویش باز شد و پیش خدمتی با کت شلواری سیاه رنگ اتوکشیده و پاپیونی به گردن با چهره ای عبوس و جدی از لای درب بیرون آمد و خیلی خشک و رسمی گفت
( بفرمایید خانوم )
سوفیا با دلهره و نگرانی جواب داد
( سلام آقا من ....من می خواهم اینجا کار کنم )
پیش خدمت چهره ای حق به جانب گرفت
( مگر نگهبان جلوی درب نگفت که ....)
در حالی که با سوفیا حرف می زد نگاهی به نگهبان کرد
( آه ....این هم که دایم در حال چرت زدن است به هر حال خدمه این خانه تکمیل هستند )
سوفیا مایوس نشد و ادامه داد
( می دانم ولی به من گفته اند که این خانه به پرستار احتیاج دارد )
پیش خدمت کمی با دست چند تار موی روی سرش را مرتب کرد ولی چیزی به یاد نیاورد
( شما بفرمایید در سالن مطالعه تا من سر خدمه را صدا بزنم ....از این طرف )

vahidhgh
09-09-2009, 01:22
سوفیا وقتی قدم در خانه گذاشت زیبایی خانه او را بهت زده کرد و نتوانست جلوی ذوق خویش را بگیرد همه اهالی دهکده محیط بیرونی خانه را دیده بودند ولی درون آن را هرگز، سالنی بزرگ با مجسمه هایی طلایی تا سقف کشیده شده پرده هایی عریض و سقفی بلند تابلوهایی رنگارنگ که هر کدام دیواری را پوشانده بودند منظره با شکوهی که سوفیا در خواب هم به آن زیبایی ندیده بود ، از تمیزی همه جا برق می زد جوری که سوفی می توانست عکس خویش را حتی در کف سالن ببیند صدای قدمهایش در سالن می پیچید زرق و برق اجسام خانه چشمهایش را نوازش می داد به طرف سالن مطالعه رفت و بر روی صندلی که گوشه ای از سالن را پر کرده بود نشست در حالی که چشمانش در جستجوی چیزهایی بودند که تا به حال ندیده بود سوفی سعی کرد با ورق زدن چند مجله ای که به طور نا مرتب روی میز افتاده بودند خود را سرگرم کند دلش شور می زد یک جور دلهره و اضطراب می گفت که موفق نمی شود تا اینکه صدای تق تق کفشی پاشنه بلند سکوت سالن را شکسته و سوفی را به خود آورد قلبش به تپش افتاده بود جوری که صدایش را می شنید رنگش به سرخی لبانش شده بود با توصیه نامه بازی میکرد تا ذهنش از اطراف منحرف شود صدای پا که نزدیکتر شد سر و وضعش را مرتب کرد و سر جایش ایستاد صدای پا متعلق به خانمی میانسال با کت دامنی به رنگ تیره و موهایی رنگ کرده و آرایشی غلیظ که به شدت توی ذوق میزد بود از طرز برداشتن قدمهایش احساس ترس را در وجود هر کسی بیدار می کرد جلو آمد و رو به روی سوفیا ایستاد نگاهی با خشم به سر تا پای وی انداخت و با طعنه به پیش خدمت گفت
( این می خواهد به عنوان پرستار استخدام شود ؟ )
سوفیا که می ترسید حالا دستپاچه هم شده بود
( بله من می خواهم پرستار شوم توصیه نامه هم دارم )
سوفیا تکه کاغذی را که پدر فرانسیس نوشته بود به او داد و سرخدمه نگاهی به آن انداخت
( این را که پدر فرانسیس نوشته و فقط گفته که حامل نامه شخصی مورد اعتماد است و به دنبال کار می گردد همین .. تو واقعا پرستار هستی )
سوفی با خودش کلی کل انجار رفت تا بتواند حقیقت را بگوید ( راستش نه ... من ...من پرستار نیستم ولی یکشنبه ها گاهی از بچه ها مراقبت می کنم تازه با آنها یک گروه سرود هم تشکیل داده ایم )
سر خدمه عصبانی شد و کاغذ را به سوفیا داد
( آقای جیمز راه خروجی را به ایشان نشان بده )
سوفی نا امید و دلسرد به سمت همان راهی که آمده بود می رفت تا اینکه صدای زنی از روی پله های طبقه بالا جیمز و سر خدمه را سر جایشان میخکوب کرد
( الیزابت ... خانوم الیزابت ...آه شما اینجایید فورأ به طبقه بالا بیایید)
سوفیا سرش را بلند کرد تا صاحب صدا را ببیند چشمش به بانویی زیبا خورد با موهایی طلایی چون آبشار ریخته به دور گوش لباسی زیبا به رنگ چشمانش آبی با جواهراتی پر زرق و برق با آن تاج نگین کاری شده که بر روی موهایش قرار داشت از او یک پرنسس کامل ساخته بود سوفیا پیش خودش گفت که او حتما باید همسر کنت باشد درست هم فکر می کرد وی همسر کنت و مادر بچه هایی بود که درخواست پرستار کرده نگاهی به سوفیا کرد و از سر خدمه پرسید
( این دختر کیست ؟ )

vahidhgh
09-09-2009, 01:25
الیزابت که از هر فرصتی برای نشان دادن قلب سیاه خویش استفاده می کرد این بارهم کم نگذاشت
( این دختر جوان در حال ترک خانه بودند ...درسته دختر خانم )
آخرین راهی بود که پیش پای سوفیا قرار داشت شاید دیگر برایش فرصتی به این خوبی مهیا نشود پس دل را به دریا زد و به سمت همسر کنت رفت و دستش را بین دستانش گرفت
( خواهش می کنم ... من برای پرستاری آمده ام من واقعا به این کار احتیاج دارم خواهش می کنم )
همسر کنت در عین زیبایی انسانی دلرحم و با منطق نیز بود پس رو به الیزابت پرسید
( الیزابت این دختر برای پرستاری به اینجا آمده است ؟ )
الیزابت که دستش رو شده بود سرش را به زیر انداخته و با شرمندگی ادامه داد
( بله خانوم ...)
سپس سرش را بالا گرفت و با تندی و لجاجت گفت
( ولی بانوی من این دختر بی سر و پا لیاقت پرستاری از فرزندان شما را ندارد )
همسر کنت از داخل کیف خود آیینه ای کوچک بیرون آورد در حالی که در آن خود را نگاه می کرد از الیزابت پرسید
( چند روز هست که درخواست پرستار کرده ایم ؟ )
الیزابت خجالت زده و شرمگین گفت
( با امروز می شود ده روز )
( و چند نفر مراجعه کرده اند ؟ )
( تا امروز هیچ کس )
( خوب پس از امروز این دختر جوان پرستار خانه هستند )
الیزابت متعجب و نگران سعی در منصرف کردن همسر کنت داشت ( ولی خانم ...)
همسر کنت آیینه را در داخل کیفش گذاشت و درب آنرا محکم بست در حالی که به طبقه بالا می رفت حرف الیزابت را با قاطعیت قطع کرد ( همین که گفتم... جیمز اتاقش را به وی نشان بده )
سوفیا با شنیدن این جمله هیجان زده فریاد زد
( متشکرم ...متشکرم بانوی من یک دنیا ممنون )
سوفیا که الیزابت را حسابی جلوی همسر کنت سکه یک پول کرده بود سپس نیش خندی هم به او زد تا به وی بفهماند که همیشه بدی برنده نیست چشمان الیزابت از زور خشم در حال بیرون زدن بودند از روی تنفر زیر لب هنوز هم به سوفی بد و بیراه می گفت وبا نگاهش چشم خوره می رفت با عصبانیت تمام رو به جیمز گفت
( جیمز خودم اتاق را به این دختر گستاخ نشان می دهم )
سوفیا را به بدترین اتاق موجود در خانه راهنمایی کرد اتاقی که درست زیر شیروانی قرار داشت البته برای سوفیا همان هم مثل یک قصری بود که در رویاهایش می دید بعد از ایستادن در روی الیزابت خودش را برای چیزهایی حتی بدتر از این آماده کرده بود اتاقی با سقفی قناص با پنجره ای کوچک که خورشید را با آن همه بزرگی به اندازۀ یک قاب عکس کرده بود ، محتویاتش فقط یک تخت و میز کوچکی در کنارش که به روی آن لیوان و پارچی قرار داشت سوفی چمدان لباسهایش را روی تخت گذاشت الیزابت نزدیک او آمد و نگاهی با خشم به او انداخت تا بگوید چقدر از او متنفر است سوفیا به او لبخند میزد در حالی که الیزابت به او دهن کجی میکرد

vahidhgh
09-09-2009, 01:32
سلام به همه دوستان گل پی سی اگه تا اینجا نظری دارین بگین ممنون میشم :20:

vahidhgh
10-09-2009, 02:07
( از امروز اینجا اتاق شماست ، با حقوق ماهی پنجاه دلار و هفته ای یک روز مرخصی به غیر از یکشنبه ها در اینجا ما ساعت شش صبحانه میخوریم و ساعت هفت شب شام تا اواخر فصل بهار که فرزندان کنت به این خانه می آیند تو در اینجا کاری نخواهی داشت ولی باید در این مدت به بقیه خدمه ملحق شوی و کارهای خانه را انجام بدی اگر کاری داشتی می توانی به جیمز بگویی و یک چیز دیگر تو از امروز عضوی از این خانه هستی سعی کن رفتارت مناسب اینجا باشد )
سوفیا منتظر شد که الیزابت درب اتاق را پشت سرش ببندد بعد فریادی از شادی کشید و روی تخت شیرجه زد و مثل کودکی کم سن و سال بر روی آن بالا و پایین می پرید که با صدای چرخیدن دستگیره درب سر جا خشکش زد الیزابت سرش را از لای درب به درون اتاق کرد
( یک چیز دیگر که یادم رفت اینکه لباس کارت داخل آن کمد هست )
و با دیدن سوفی روی تخت با عصبانیت فریاد کشید
( در ضمن از روی اون تخت بیا پایین )
سوفیا حالا به آرزویش رسیده بود ولی باید حواسش را جمع می کرد چون الیزابت منتظر یک اشتباه از سوفی بود تا عذر او را بخواهد پس باید مواظب باشد که بهانه دست او ندهد آن خانه برای سوفیا لذت بخش بود حتی با وجود الیزابت بد عنق و مستبد شاید وجود یکی مثل او در این خانه لازم باشد تا بقیه خدمه حساب کار دستشان بیاید و از یکی فرمان ببرند سوفیا در مدتی که آنجا بود از الیزابت بتی سنگدل ساخته بود ولی بعد از مدتی فهمید که بر خلاف آنچه که ظاهر او نشان می داد وی فرد بدی نیست
بلکه شرایط جامعه اورا این چنین کرده الیزابت خیلی زود دستش برای سوفیا رو شد زودتر از هر زمانی که حتی تصورش را هم نمیکرد شاید برای صداقت و رو راستی ای بود که سوفیا با همه داشت ، از بودنش در آن خانه چند روزی نمیگذشت که در نیمه شب یکی از شبهای پاییزی بود که سوفیا از شدت گرسنگی از جای برخواست و فکر کرد که می تواند در آشپزخانه چیزی برای خوردن پیدا کند پس راهی آنجا شد همه چراغها خاموش و سکوت حکم فرما بود شمعی روشن کرد و مقداری غذا که در ظرف روی اجاق از غذای شب باقی مانده بود را برداشت و کنار شمع روی میز گذاشت که صدای چرخیدن دستگیره درب سکوت را شکست سوفیا ترسید شمع را خاموش کرد و پشت پرده بلند پنجره آشپزخانه پنهان شد آنرا کمی کنار زد تا کسی را که وارد می شود را ببیند با اینکه نور کمی در آشپزخانه سو سو می زد ولی سوفیا بلا فاصله وی را شناخت الیزابت بود که در آن موقع شب به آنجا آمده بود الیزابت بعد از بستن درب آشپزخانه در پشت سرش به سمت میز آمد و ظرفی را که سوفیا روی آن گذاشته بود برداشت و تمام غذاهایی که در بشقابها بود در آن ریخت کمی نان روی غذاها گذاشت و بیرون رفت سوفیا که از کار الیزابت متعجب شد تصمیم گرفت که به دنبال او راه بیافتد و وی را تعقیب کند تا علت این کارش را بفهمد الیزابت از درب خانه خارج شد همه جا تاریک بود و جز نور کم مهتاب نوری به چشم نمیخورد کوچه های شهر را یکی یکی پشت سر هم گذراند تابه مناطق بیرونی آن رسید جایی که سطلهای زباله از دست جویندگان غذا در امان نبود تمام کوچه ها پر از

vahidhgh
10-09-2009, 02:11
کارتن خواب شده بود زشت ترین بخش شهرکه هر کسی از آن گریزان بود ، الیزابت به انتهای کوچه ای رفت و درب نیمه باز خانه ای متروکه را باز کرد و به داخل آن رفت سوفیا کمی می ترسید ولی ادامه میداد تا کار نیمه تمام را تمام کند به دنبال او بدون آنکه وی بفهمد دنبالش رفت در انتهای راهرویی دراز اتاقی نه زیاد بزرگ قرار داشت سوفیا پشت دیواری که مشرف به اتاق بود پنهان شد تا همه چیز را ببیند در گوشه اتاق پیرزنی روی صندلی کنار آتش نشسته بود وچندین کودک کوچک و بزرگ با لباسهای کهنه وکثیف و صورتهایی چرک کنارش بر روی زمین نشسته بودند تا چشم بچه ها به الیزابت خورد به سمتش دویدند و او را در آغوش گرفتند غذا را از دستش درآورده و شروع به خوردن آن کردند پیرزن رو به الیزابت کرد و گفت
( بالاخره آمدی ...نمیدانم اگر تو نبودی به سر ما چه می آمد )
الیزابت کنار پیرزن نشست دست او را در بین دستانش گرفت و سر را بر زانوی او قرار داد
( من باید زودتر بروم الان هوا روشن می شود و اگر به نبود من پی ببرند کارم را از دست می دهم )
سوفیا آنچه را که باید میدید دیده بود پس راهی را که آمده را برگشت تا به انتهای راهرو رسید در کنار درب بر روی نیمکتی شکسته ولی سر پا ، نشست وقتی الیزابت میخواست از خانه خارج شود سوفیا لباس او را کشید تا وی را متوجه خویش سازد الیزابت برگشت تا لباسش را از قید رها سازد که چشمش به سوفی خورد
( چی تو ...تو اینجا چکار میکنی ؟ )
سوفیا با غرور از آنچه که نباید میدید گفت
( من از خانه تا اینجا به دنبال تو بودم ...وهمه چیز را با چشم دیده و فهمیده ام بهتره حقیقت را بگویی )
الیزابت که دستش رو شده بود پس نا امید روی نیمکت کنار سوفیا نشست و با صدایی خسته از اتفاقات روزگار آهی از ته دل کشید و به آرامی شروع به سخن گفتن کرد
( میدانستم روزی رازم بر ملا میشود ولی فکرش را هم نمیکردم که آنقدر زود و تو آنرا بفهمی ...بگذریم راستش داستان زندگی من و اینکه چرا من الان اینجا هستم بر میگردد به خیلی زمانهای قبل وقتی که کودکی بودم آنقدر کوچک که حتی نمیتوانستم به درستی روی پای خود بایستم پدرم که در کارخانه پرس ، کار میکرد در اثر بی احتیاطی دستش به زیر دستگاه رفت آنقدر وضع مالی ما بد بود که نتوانستیم اورا نزد پزشک ببریم مدتی نگذشت که کزاز تمام بدنش را فرا گرفت و عفونت زخم او را از پای درآورد و به هفته نکشید که فوت کرد با مرگش مادرم را بیوه و فرزندانش را که پنج دختر بودند یتیم کرد شکل زندگی ما از همان موقع تغییر کرد مادرم در بیرون از خانه کار میکرد نظافت ، رختشویی ، آشپزی و من از همان موقع مسؤلیت بقیه خواهرانم را به عهده گرفتم من که هنوز در دوران کودکی خود بودم حالا باید نقش مادر را بازی میکردم به هر حال من از همه آنها چند سالی بزرگتر بودم و چاره ای نداشتم وقتی مادرم از کارش به خانه برمیگشت که ساعت از نیمه شب گذشته بود ، فقط مقداری غذا جلوی ما میگذاشت وآنقدر خسته بود که فقط میتوانست به ما بگوید شب بخیر و پس از آن به خواب میرفت چند سالی را به همین شکل گذراندیم تا اینکه از کار زیاد مادرم هم زمین گیر شد همان پیرزنی را میگویم که روی صندلی کنار آتش نشسته بود من و خواهران کوچکترم چاره ای به جز کار کردن نداشتیم با آن سن و سال کم دست به هر کاری میزدیم
از جیب بری گرفته تا گدایی و گل فروشی هر کسی باید شکم خود را به هر طریقی که میتوانست سیر میکرد روزگارمان را به همین منوال میگذراندیم تا وقتی که دختر جوانی شدم تقریباً هم سن وسال تو وقتی حسابی از آب وگل در آمدم روزی به نزد آقای استیون رفتم که قبلا تعریفش را شنیده بودم یک دلال و کار چاق کن بود یک نزول خور که به هر روشی برای پول درآوردن روی می آورد روزی که به نزد او رفتم هرگز فراموش نمیکنم به من گفت که تو چهره زیبایی داری اگر یک کم به سر و وضع خود برسی میتوانم برایت کار خوبی دست و پا کنم وقتی به او گفتم که حتی یک سنت هم پول ندارم دست در صندوقچۀ روی میزش کرد و آنقدر پول به من داد که فقط بتونم یک دست لباس آبرومند بخرم و به من گفت که به خانه کنت بروم و به عنوان پیش خدمت استخدام شوم من اول فکر می کردم که او دلش به حال من سوخته ولی چه فکر خامی بعد از آن ادامه داد هر ماه دوسوم از حقوقی را که میگیری به اینجا می آوری و به من میدهی ، تازه فهمیدم که برای رسیدن به پول بیشتر دست به این کار زده بود بعد از آن روز سخت کار کردم وجان کندم روزها کار میکردم و در نیمه شبها به دور از اهالی خانه دست خورده ها و باقی مانده غذاها را به خانه میبردم تا مادر وخواهرانم را سیر کنم به علت کار زیادی که می کردم در خانه کنت آنقدر پیشرفت کردم که بعد از چندین سال به عنوان سرخدمه کنت مشغول به کار شدم حقم هم بود از همه جدی تر و از همه بیشتر تلاش میکردم شاید..... شاید اگر پدرم را از دست نمی دادم الان اینجا کنار تو نشسته بودم ...)
سوفیا دستانش را زیرصورتش گذاشته بود و نگاه چشمان سرد آبی اش به لبهای الیزابت دوخته شده بود الیزابت غمگین وافسرده نگاهی بغض آلود به آسمان کرد و با صدایی بلند و لرزان گفت

vahidhgh
11-09-2009, 01:39
( سوفیا آسمان را نگاه کن هوا دارد روشن میشود ...عجله کن اگر بیدار شوند هر دوی ما اخراج میشویم... )
الیزابت دست سوفیا را گرفت و او را به دنبال خود میکشید دوان دوان از ترس از دست دادن حقوق کمی که کنت به آنها میداد میدویدند وقتی جلوی درب خانه رسیدند که الیزابت و سوفیا هر دو نفس نفس میزدند
( خدا را شکر هنوز کسی بیدار نشده )
الیزابت این را از چراغهای خاموش اتاقها فهمید سوفی که خیالش راحت شده بود از الیزابت قول گرفت که تا قبل از ظهر به اتاق او بیاید و برایش بیشتر صحبت کند الیزابت هم که دیگر به سوفیا اعتماد داشت به زودی به قولش عمل کرد و به سراغ سوفیا رفت سوفی از فرصت استفاده کرد و تمام سوالاتی که ذهنش را مشغول کرده بودند از او پرسید
( من تمام آنچه را که گفتی را نیز به چشم خود دیدم ولی هنوز یک چیز را نفهمیدم که چرا تو مرا به عنوان پرستار قبول نکردی )
الیزابت سرش را از روی شرمندگی به زیر انداخت
( راستش حالا که سن من زیاد شده می ترسم که کنت روزی عذر مرا بخواهد بنابراین قصد داشتم خواهرم را که حالا دیگر دختر جوانی شده به عنوان پرستار استخدام شود تا بعد از رفتن من از این خانه او سرپرستی مادر وخواهرانش را به عهده بگیرد ...من واقعأ از آن اتفاق متاسفم ...در ضمن از تو میخواهم آنچه را که شب پیش دیدی برای نفری از افراد این خانه بازگو نکنی که که ماندن یا رفتن من حالا به تو بستگی دارد)
سوفی جواب سوالات خود را گرفته بود اما یک موضوع دیگری مانده بود که او را رنج میداد اول میترسید که به الیزابت بگوید که وی نکند او را مورد تمسخر قرار دهد ولی فکرش را که کرد دید بالاخره باید به یکی حرف دلش را بزند
( الیزابت میخواهم حرفی به تو بگویم ولی نمیدونم چه جوری فقط خواهش میکنم مرا مسخره نکنی ...من با تاریک شدن هوا از اتاقی که دیوار به دیوار اتاق من است سر و صداهایی عجیب میشنوم گاهی چیزی شبیه به گریه و گاهی صدای حرف زدن یک زن و بعضی اوقات هم صدای داد و فریاد راستش من میترسم حتی شبهایی از بلندی صدا بیدار هم شده ام تو میدانی که موضوع چیست ؟ )
الیزابت حرف سوفی که تمام شد قدری تامل کرد و گفت
( اتاقی که در کنار اتاق توست نه کسی حق وارد شدن به آنرا دارد و نه کسی اجازه دیدن داخل آنرا درب آن همیشه قفل است خدمه اسمش را اتاق ممنوعه گذاشته اند فقط کلید آنرا خدمتکار مخصوص کنت سیمون دارد و فقط او و کنت به آنجا رفت و آمد میکنند هیچکس حق ورود به آنجا را ندارد و هیچکس هم نمیداند در آنجا چه خبر است فقط گاهی سیمون غذایی مختصر به آنجا میبرد من که چندین سال است در این خانه زندگی میکنم هنوز هم که هنوز است راز این اتاق را نفهمیدم تو هم بهتر است زیاد کنجکاوی نکنی که مورد خشم کنت قرار میگیری اگر هم سر و صدا اذیتت میکند می توانی اتاقت را عوض کنی )
سوفیا از گفته الیزابت به فکر فرو رفت
( گفتی خدمتکار مخصوص کنت سیمون ببینم همونی نیست که لباسش با بقیه خدمتکاران فرق دارد ...کت وشلواری سفید و پیراهنی مشکی به تن دارد با سری از ته تراشیده درشت اندام و پوستی تیره رنگ )
( درسته خودش هست ...او دست راست کنت به حساب میاید یه جوری همه کاره خانواده هست یک آدم رذل تمام عیار ، تو کی او را دیدی ؟ )
( همین دیروز صبح وقتی می خواستم از خانه برم بیرون در پاشنه درب با عجله به سمت خانه اومد و یه تنه به من زد و از پله ها بالا رفت )
الیزابت از دادن مشخصات کامل سیمون تعجب زده شده بود
( ولی سوفیا تو فقط یکبار او را دیدی باید امیدوار باشی بار آخرت باشد که با او برخورد میکنی هر چی از او دوری کنی به نفع توست )
الیزابت با گفتن این حرف به بهانه سر کشی به خدمه سوفیا را تنها گذاشت و بیرون رفت سوفی حالا یک چیزهایی از اتاق کناری میدانست اما دلش آرام نمیگرفت کمتر شبی بود که به اون صداها فکر نکند از آن پس سر و صدای بیشتری به گوشش میرسید جوری که در یکی از شبها بین خواب وبیداری بود که از صدای صحبت بلند بلند از اتاق کناری از جای برخواست و تصمیم گرفت ترس را کنار بگذارد و به آنجا برود پس شمعی روشن کرد و به آرامی درب اتاق را گشود از لای درب چشمش به سیمون خورد که در کنار اتاق ایستاده بود و بعد از چند لحظه کنت با عصبانیت از اتاق بیرون آمد و درب را محکم پشت سرش کوبید و به طبقه پایین رفت سیمون هم درب اتاق را قفل کرد و دنبالش راه افتاد سوفیا از اتاق بیرون آمد در حالی که زیر لب میگفت امشب هر طوری شده باید سر از کار این اتاق در بیاورم با

vahidhgh
30-10-2009, 00:45
قدمهای آهسته خودش را به جلوی درب اتاق رساند گوشش را به درب چسباند و آرام گفت کسی اینجاست صدایی نشنید این بار بلندتر امتحان کرد کسی اینجاست صدایی ضعیف از پشت درب می آمد
( کمکم کن خواهش میکنم ...)
سوفیا روی زانو نشست تا از سوراخ کلید صاحب صدا را ببیند گوشهایش را تیز کرد و ادامه داد
( شما کی هستین ، چرا اینجایید ؟ )
سوفیا منتظر جواب نشسته بود که احساس کرد دستی روی شانه اش سنگینی میکند برگشت تا ببیند پشت سرش چه کسی است که سیمون فریاد کشید ( تو اینجا چکار میکنی دختر فضول )
سوفیا با دیدن سیمون دستش لرزید و شمع از دستش روی زمین رها شد و همه جا دوباره تاریک شد سوفی به اتاق خود دوید و در را پشت سرش بست و به آن تکیه داد نفس نفس میزد حسابی ترسیده و دست و پایش را گم کرده بود از پشت درب سر و صدا و صدای حرف زدن بلند بلند سیمون و چند تا از خدمتکاران می آمد بعد از چند لحظه کمی که سر وصدا آرام شد و هیاهو خوابید همانجا کنار درب نشست و چشمانش روی هم رفت و خوابش برد وقتی چشم باز کرد که هوای روشن از پنجره کوچک اتاق به صورتش برخورد می کرد و صدای تق تق در زدن می آمد سوفیا از جای برخواست و در را گشود الیزابت مضطرب به داخل اتاق آمد وسراسیمه شروع به صحبت کرد
( سوفیا گویا یکی نصف شب به سراغ اتاق کناری رفته کنت خیلی عصبانی شده ویکی یکی خدمه را مورد بازخواست قرار داده مثل اینکه تا سیمون اونجا رسیده او را کنار درب دیده و وقتی او را صدا

vahidhgh
30-10-2009, 00:47
زده شمع از دستش روی زمین افتاده و نتوانسته چهره او را به طور واضح ببیند که کیه.... )
وقتی الیزابت پوسخند سوفیا را دید یک چیزهایی دستگیرش شد
( تو که این کار را نکردی سوفیا ...... سوفیا به من بگو که کار تو نبوده ...)
سوفیا نیشخندی از کار شیطانی که کرده بود زد و گفت
( چرا الیزابت کار خودم بوده ...)
الیزابت با چشمانی از حدقه در آمده عصبانی و متعجب سوفیا را مورد ملامت قرار داد
( دختر دیوانه نگفتی یک وقت گیر می افتی مگه بهت نگفتم از اونجا مراقبت میشه ...)
ولی یک کم که پیش خودش فکر کرد عصبانیتش فرو کش و سوفیا را تحسین کرد
( ...ولی از حق نگذریم کارت عالی بود حالا چیزی هم دستگیرت شد یا نه )
سوفیا سری از روی تاسف تکان داد
( نه تا آمدم جواب سوالم را بگیرم که کیه و اینجا چکار میکنه چشمم به اون هیولا خورد ...ولی هر چی که بود خیلی افسرده شده بود الیزابت اون از من کمک میخواست اون هم با التماس )
الیزابت چهره اش را درهم کشید
( تو که نمیخواهی به اون کمک کنی

vahidhgh
03-11-2009, 14:59
سوفیا محکم جوابش را داد
( چرا هر طور شده کمکش میکنم از تو هم میخواهم به من کمک کنی)
الیزابت سری از روی تاسف تکان داد و گفت
( خدای من ، تو دیوانه ای ! میدانی اگر کنت بفهمد چه عاقبتی در انتظار ماست )
سوفیا دیوانه بود دیوانه تر از آنچه که الیزابت می توانست تصور کند دیوانۀ محبت و کمک کردن
( نمیدانم آخرش چه میشود ولی بالاتر از سیاهی که رنگی نیست در نهایت اخراج میشویم در ضمن خودت گفتی که کنت میخواهد یک سر خدمه جدید استخدام کند پس دیگر نگران چی هستی ؟)
( درسته من گفتم اما ...)
( اما چی ...وقتی صدای او را شنیدم که چگونه التماس میکرد دل سنگ هم برایش آب میشد )
الیزابت گفته های سوفیا را شنید و به سمت پنجره اتاق قدم زد با نگاه کردن به پرنده های در حال کوچ از دهکده عزمش را جزم و تصمیمش را گرفت
( من کمکت میکنم ولی چه جوری میخواهی این کار را بکنی ؟ )
سوفیا تا جلوی پنجره کوچک اتاق که نگاه به دهکده چوبی داشت قدم زد و در کنار الیزابت ایستاد در حالی که کلبه های دهکده را جلوی خویش میدید در سر نقشه میکشید
( چند روز دیگر روز جشن بالماسکه هست ؟ )
الیزابت روزها را شمارش کرد
( سه روز دیگر ...صبر کن ببینم نکنه میخواهی روز جشن بالماسکه او را فراری دهی ولی روز بالماسکه که این خانه از هر زمان دیگری شلوغتر است چون کنت نمیتواند به علت بیماری به شهر برود پس تمام هم رده های خود را به اینجا دعوت میکنه و هر ساله هم افراد زیادی به اینجا می آیند )
سوفیا گویا تازه الیزابت روی حرفهایش صحه گذاشته بود
( عالیه این بهترین موقعیت هستش ما میتوانیم از شلوغی خانه استفاده کنیم تازه سر کنت وخدمه از همیشه شلوغتر هست حتی فکرشان هم به اتاق طبقه آخر نمیرسد )
الیزابت که تازه موضوع را فهمیده بود سری به علامت تصدیق تکان داد
( درسته فکر اینجایش را نکرده بودم حق با توست )
سوفیا از الیزابت کمی مهلت خواست تا نقشه اش را کامل کند پس هر دو قضیه را تا مدتی به دست فراموشی سپردند
در سر میز شام چشمان الیزابت فقط به دنبال سوفیا بودند به او حسادت میکردند و او را تحسین ، هنوز مدت زیادی از آمدنش نمیگذشت ولی میخواست به همه کمک کند الیزابت خود هم میدانست که اگر کسی دیگر غیر از سوفیا رازش را فهمیده بود ماندنش به دو روز هم طول نمیکشید ولی سوفیا با همه فرق داشت سوفی حتی قلب او را هم بدست آورده بود ، سوفیا تمام آن شب را در رختخواب فقط به آن زن و راه نجاتش فکر کرد الیزابت هم که مشتاق شده بود هر چه زودتر نقشه سوفیا را بشنود صبح زود از همه زودتر از خواب بیدار شد و با بیدار

vahidhgh
15-11-2009, 07:13
شدنش به سراغ سوفیا آمد بدون آنکه درب را بکوبد آنرا باز کرد تا نکند با صدای در زدنش بقیه بیدار شوند
( سوفیا بلند شو خورشید وسط آسمان آمده )
سوفیا این جمله را بارها و بارها شنیده بود
( مادر بگذار بخوابم فقط نیم ساعت دیگر )
الیزابت فکر کرد سوفیا دارد خواب میبیند
( مادر دیگه کیه منم الیزابت ....)
سوفیا چشمانش را گشود تا صاحب صدا را ببیند
( تویی فکر کردم مادرم هست آخه هر وقت میخواست مرا بیدار کند همین جمله را میگفت )
سوفیا کمی سر و وضعش را مرتب کرد و از همه جا بیخبر پرسید (چه خبر شده الیزابت ؟ )
الیزابت کنارش روی تخت نشست و ادامه داد
( حواست کجاست ؟ مگر قرار نبود فکرهایت را بکنی و نتیجه را بگویی ؟ ...خوب راهی به نظرت رسید راستش من خیلی فکر کردم شب بالماسکه تمام مهمانان خدمه برای امنیت بیشتر اسمشان در لیستی نوشته می شود اگر یکی کم شود سریع مطلع میشوند و سراغش را میگیرند )
سوفیا به خودش آمد و حاصل بی خوابی دیشب خود را برای الیزابت بازگو کرد
( ...راستش من تمام شب را فکر کردم و تمام راه ها را امتحان کردم الیزابت تو باید برای شب بالماسکه یک دست لباس بدوزی که ماسک هم داشته باشد تا چهره او را مخفی کنیم و بتوانیم او را از خانه خارج کنیم )
الیزابت میترسید و همین ترسش باعث پرسیدن سوال میشد
( ولی چطور میخواهی او را خارج کنی در آن شب وقتی مهمانها وارد میشوند دیگر تا پایان جشن کسی حق خروج ندارد در جلوی درب هم یکی از نگهبانها می ایستد )
سوفیا بی درنگ پاسخ داد
( فکر آنجا هم کرده ام تو باید یک دست لباس مثل همانی که گفتم برای من تهیه کنی من صبح زود قبل از روشن شدن هوا آنرا بیرون میبرم و هنگام شب قبل از پایان مراسم به اینجا می آیم ولی داخل نمیشوم کنار درب ورودی در حیاط خانه پشت بوته ها پنهان می شوم طوری که کسی مرا نبیند من با خودم یک اسب می آورم و منتظر تو و آن زن میمانم از آنجا که نگهبان تو را می شناسد چند دقیقه ای از او برای رفتن به بیرون و برداشتن کیف جا گذاشته اون زن اجازه بگیر وقتی او را بیرون آوردی ما جایمان را با هم عوض میکنیم و از آنجا که هر دو ماسک زدیم کسی متوجه عوض کردن جایمان نمیشود الیزابت تمام گفته های سوفیا را کنار هم گذاشت ولی گویی چیزی را یادش رفته بود با سر در گمی پرسید
( سوفیا تو مهمترین چیز را یادت رفته درب اتاق را چه جوری می خواهی باز کنی ما که کلید نداریم )
سوفیا با خونسردی که از دانستن جواب الیزابت داشت گفت

حساموند
16-11-2009, 13:50
سلام چند نكته مي خواهم بگويم البته اگر اجازه مي دهيد
1-اول اينكه چرا شما در مورد يك دختر مي نويسيد نويسندگان بهتر است از زبان كسي بنويسند كه با دنياي او آشنايي دارند اگر يك شخصيت مرد بود بهتر بود
2-حالا اين چيزي از ارزش داستانتون كم نمي كنه نثر خوبي داريد و خواننده رو با خودتون همراه مي كنيد موفق باشيد
3_يك نكته ديگر هم بگويم كه بهتر است سعي نكنيد از همان اول چهره شخصيت اصلي را مو به مو توصيف كنيد و البته آن هم با چنين زيبايي و جذابيتي! بهتر است خواننده كم كم در طول داستان با چهره و ظاهر او آشنا شود مثلا از زبان ديگران چون اين مورد در داستانهاي جديد يك ضعف به شمار مي رود
با تشكر

vahidhgh
19-11-2009, 00:54
سلام مرسی از توجهت
سعی میکنم رعایت کنم

W216
19-11-2009, 01:35
با تشکر جالب بود ادامه دهید.

موفق باشید دوست گلم

vahidhgh
19-11-2009, 02:58
با تشکر جالب بود ادامه دهید.

موفق باشید دوست گلم

مرسی نا قابل بود
حتما

vahidhgh
19-11-2009, 11:47
( من کلیدی که به گردن سیمون هست دیده ام درست چند شبی هست او را زیر نظر دارم روز یکشنبه وقتی به کلیسا رفتم یک سری هم به لویی زدم و کلیدی شبیه به آنکه سیمون به گردن دارد را خریدم کلید از نظر شکل همانی است که سیمون به گردن دارد تنها فرق کلید ما این است که درب را باز نمیکند به آن همان زنجیر دور گردن سیمون را بستم ...حالا نقشه این است که زمانی که همه جمع شده اند تو وارد سالن میشوی و میگویی کلیدی پیدا کردی کلید را بالا میگیری ونشانش میدهی سیمون فکر میکند کلید خودش است جلو می آید و آنرا میگیرد تا با کلید اصلی دور گردنش مقایسه کند حالا زمانی است که تو باید هنر خویش را نشان دهی با حالتی متعجب هر دو کلید را از او بگیر و و بگو که میخواهی نگاهی به آندو بیاندازی بعد با دستپاچه گی کلید اصلی را روی زمین بیانداز وقتی خم شدی و آنرا از زمین برداشتی جای کلیدها را با هم عوض کن )
الیزابت مات زده فقط سوفیا را نگاه میکرد
( ولی سوفیا شاید من ...شاید من از عهده اش بر نیایم )
سوفیا لبخندی زد و او را تسکین داد
( اگر از تو مطمعن نبودم هرگز نقشه ام را برایت بازگو نمیکردم سیمون آنقدر باهوش نیست که متوجه بازی تو شود تنها نقطه ضعف اون دیو بد ترکیب احمق بودنش هست فقط باید یک کم باور پذیر بازی کنی همین ، تو حتی قادر به انجام کارهای سخت تر از این هم هستی )
الیزابت با اغماض حرفهای سوفی را پذیرفت ولی هنوزم از آینده و کاری که می خواستند انجام دهند می ترسید سوفی همراه با الیزابت کارهایی که برای پیاده سازی نقشه لازم داشتند را انجام داد تا
برای روز جشن آماده شوند روز موعود فرا رسید طبق قراری که با هم گذاشته بودند سوفیا صبح زود بیرون رفت در حالی که لباس دوخته شده را در کیسه ای با خودش حمل میکرد وقتی برگشت که خورشید جایش را به ماه داده بوده و مراسم جشن در اواسط خود به سر می برد اسب تازه نفسی را که همراهش آورده بود پشت بیشه منتهی به حیاط خانه مخفی و خود هم به انتظار الیزابت در گوشه ای نشست در حالی که اضطراب در چهره اش موج می زد نمی دانست الیزابت در چه حال است و تا کجا پیش رفته کلید را توانسته از چنگ سیمون در بیاورد یا نه ، شاید هم اصلا نقشه لو رفته باشد و الیزابت هم گرفته باشند سوالهای بی جواب مثل خوره به وجودش افتاده بودند تا اینکه الیزابت را در جلوی درب خانه که رو به حیاط بود دید و به سراغش رفت با کمک الیزابت اون زن را روی اسب نشاند و اسب را رم داد وقتی خیالش راحت شد شروع به پرس و جو کرد
( الیزابت اتفاقی که نیافتاد )
الیزابت نفسی به آرامی کشید
( اتفاقی نیافتاد ... فقط وقتی او را ازروی پله ها به پایین می آوردم کمی بی حال شد و مجبور شدم زیر شانه اش را بگیرم )
( کسی که مشکوک نشد )
( نمیدانم ...فکر نکنم فقط سیمون زیر چشمی یک نگاهی کرد ولی فکر نمی کنم چیزی دستگیرش شده باشد )
وقتی سوفی والیزابت وارد منزل شدند که جشن در انتهای خود بود هر دو لحظه شماری می کردند که جشن هر چه زودتر تمام شود سعی می کردند خود را خونسرد نشان دهند و با بقیه مهمانها همراه شوند که ناگهان صدای جیغ یکی از خدمه همه نگاهها را به سمت طبقه آخر

vahidhgh
24-11-2009, 03:32
خیره کرد خدمتکار که حسابی ترسیده بود به روی پله ها آمد و فریاد زد درب اتاق ممنوعه باز شده برای چند لحظه سکوتی سرد وسنگین در فضا حاکم شد سوفیا و الیزابت میدانستند جریان از چه قرار هست هر دو سر جایشان خشکشان زده بود صورتشان از ترس بیرنگ و چشمانشان مضطرب شده بود ، سیمون نگاهی به هر دوی آنها کرد تا بگوید همه چیز را می داند سپس سراسیمه بیرون دوید و سوار اسبش شد ازهمه بدتر کنت بود که سر جا خشکش زده بود نمیدانست چه کند و چه بگوید ، جشن به هم خورد و همه خانه را ترک کردند در حالی که کنت گوشه ای نشسته بود و از این رسوایی که به وجود آمده بود از درون خودش را می خورد پس از آنکه تقریباَ همه رفته بودند سیمون از راه رسید در حالی که زنی که الیزابت و سوفیا فراری داده بودند کشان کشان روی زمین می کشید او را به وسط سالن آورد و جلوی پای کنت انداخت و در کنار کنت ایستاد کنت از جای برخواست و ته چکمه ای که به پا داشت را روی گردن زن گذاشت و با فریاد گفت
( حالا کارت به جایی رسیده که فرار میکنی حقش هست که زیر پایم تو را له کنم ...سیمون او را در اتاقش بیانداز تا بعداُ تکلیفش را مشخص کنم )
سوفیا ناراحت بود نه از اینکه نقشه اش بر ملا شده بلکه از این ناراحت بود که زحماتش برای آزادی اون زن بر باد رفته سیمون زن را به داخل اتاق پرت کرد و درب را هم قفل کرد و با کشیدن دستگیره از قفل بودن آن اطمینان حاصل کرد سپس سمت کنت آمد و شروع کرد در گوشی با او حرف زدن کنت پس از شنیدن صحبتهای سیمون به خشم آمد و فریاد زد
( الیزابت را به نزد من در سالن مطالعه بیاور )
سوفیا و الیزابت که کنار هم ایستاده بودند هر دو یکه خوردند سوفیا با بغض زیر لب به الیزابت گفت متاسفم ، الیزابت دستی به صورت او کشید و گفت
( کاری که کردیم درست بود من از کاری که کردیم پشیمان نیستم )
سیمون دست الیزابت را کشید الیزابت با عصبانیت به او پرید
( دستت را بکش خوک کثیف من خودم می آیم )
الیزابت به سالن مطالعه رفت در حالی که همه خدمتکاران خانه پشت درب سالن گوش ایستاده بودند صدای فریادهای کنت حتی از پشت درب هم می آمد سوفیا گوشهای خود را گرفته بود در حالی که چشمانش پر از اشک بود صدای داد و فریادها زیاد شد تا اینکه از سالن صدایی شبیه کشیده زدن و گریه الیزابت آمد سوفی دیگر تاب نیاورد عرقهای سرد روی پیشانی اش و اشکهای روی گونه اش را پاک کرد و درب را گشود و وارد سالن شد تمام شهامتش را یکجا جمع کرد
( به او کاری نداشته باشین تمام این ماجرا تقصیر من بود الیزابت هیچ گناهی نداره من بودم که به او اصرار کردم تا به این کار تن بدهد )
کنت عصبانی بود خشمگین تر هم شد پکی به پیپی که در دستش بود زد و آنرا روی میز انداخت و به سمت سوفیا آمد و گردنش را با کف دستش گرفت
( تو دختر گستاخ چطور جرأت کردی ، تو هم جشن مرا به هم زدی و و هم جلوی مهمانها مرا بی آبرو کردی )
سوفیا با اینکه به سختی نفس میکشید ولی حرف دلش را زد
( اون زن از من کمک خواست و من کمکش کردم همین )

vahidhgh
03-12-2009, 17:53
کنت دست مشت شده اش را بالا آورد تا سوفیا را بزند که همسرش وارد سالن شد دوان دوان جلو آمد و بازوی کنت را گرفت
( تو رو به خدا ولش کن خواهش میکنم او را نزن این دختر فقط قصد کمک کردن داشته فکر کرده با این کار میتواند کمک کند )
کنت کمی آرام شد و سوفیا را رها کرد سوفیا روی زمین افتاد در حالی که از شدت فشاری که به گلویش آمده بود سرفه میکرد همسر کنت او را از زمین بلند و از جلوی چشمان کنت دور کرد و به اتاق خود برد
پس از آن الیزابت هم صدا کرد همسر کنت ابتدا از سوفی والیزابت به خاطر رفتار بد شوهرش عذرخواهی کرد و سپس برای آنها گفت ( شما فکر می کردید که با فراری دادن به او کمک می کنین ولی ابدأ این طور نیست ...حتمآ می خواهید بدونید چرا ؟ خوب راستش قصه اون زن و من یک جورهایی با هم گره خورده ، اینکه چرا اونجاست و اصلأ اون کیه را باید ابتدا از آمدن خودم به این خانه شروع کنم باید بگویم زمانی که الیزابت خدمتکار بود من به این خانه آمدم الیزابت حتمأ یادت هست ، من دختر یکی از کنتهای شرق کشور بودم و بدبختی من هم همین بود که دختر یک کنت باشم چون فرزندان کنت فقط میتوانند با هم ازدواج کنند برای اینکه رده های خانوادگی آنها نزول نکند به هیچ وجه نمی توانند با پایین دستان خود ازدواج کنند ما مجبوریم هر طور که پدرانمان برای ما تصمیم می گیرند عمل کنیم درسته که صاحب پول و مقام هستی ولی زمانی که نتوانی زندگی را با آنکه دوست داری تقسیم کنی پس پول ومقام هیچ ارزشی نداره من به اصرار پدرم همسر کنت شدم در حالی که او از من به اندازه سن خودم بزرگتر بود ، یکی بود شبیه پدرم حتی با همون اخلاق و رفتار ، او را در جشنی شبانه که در منزل ما برگذار شد دیدم و وی همانجا از من تقاضای ازدواج کرد چیزی که در ظاهر بود چون من مجبور به
ازدواج با او شدم ولی کنت قبلأ همسری در اختیار داشت این را از عروسی آن دو که دعوت شده بودم می دانستم بنابراین شرط کردم که او را طلاق دهد چون نمیخواستم آمدن من به این خانه باعث تنگ شدن جای کسی دیگر شود بعد از یک ماهی که به دنبال من آمد که میگفت او را طلاق داده ولی وقتی من به این خانه آمدم به رفتار کنت و ورود و خروجش به اون اتاق طبقه آخر مشکوک شدم پس از کنجکاوی فراوان علیرغم پنهان کاری کنت فهمیدم که همسر اولش را در اون اتاق زندانی کرده چمدانم را بستم که از اون خانه خارج شوم حتی سوار کالسکه هم شدم ولی کنت آمد و مرا پیاده کرد گفت میخواهد حقیقت را نشانم دهد پس مرا پیش اون زن برد وقتی او را دیدم که در جنون به سر می برد به هر کسی حمله می کرد و هیچ کسی را نمی شناخت کنت به من گفت که او از لحاظ عقلی مرده است و فقط جایی را جسمأ اشغال کرده من تحمل ندارم او را از خانه بیرون کنم یا به تیمارستان بفرستم پس بهترین راه در این جا نگه داشتن اوست
(وقتی از کنت سوال کردم که او چرا به این وضع دچار شده و به این حال و روز افتاده چون من روز عروسی آن دو را دیده بودم او بسیار شاد و خوشحال به نظر می رسید لا اقل چهره اش که اینطور نشان می داد کنت به من گفت ؛ اون روز را به خوبی یادم هست تمام اشراف و ثروتمندان جمع بودند و مراسم به خوبی برگذار شد من و او واقعأ به هم علاقه داشتیم علاقه که نمیشه اسمش رو گذاشت عاشق هم بودیم پس از آن چند ماهی گذشت و در این خانه مشغول زندگی شدیم او به من خیلی علاقه داشت حتی بیش از حد ، علاقه زیاد او به من حتی موجب آزار من میشد تا جایی که هر وقت مرا با زنی مشغول صحبت میدید به شدت با من برخورد می کرد حتی من را از رفتن به جشن و مهمانی هم منع میکرد من بارها به او گفتم که شک او نسبت به من بی دلیل است ولی بی فایده بود آنقدر مرا دوست داشت که تحمل دیدن من را با

vahidhgh
07-12-2009, 15:29
کسی دیگر برایش سخت و رنج آور بود من سعی کردم به میل او راه بروم و از بیشتر روابطم چشم پوشی کنم حتی روابط کاری و خانوادگی ولی این کار هم فقط برای مدتی جواب داد تقریبآ وقتی دوسالی از روز ازدواجمون گذشته بود که فهمید بچه دار نمی شود حتی پزشک خانوادگی ما هم او را جواب کرد از آن
موقع بود که رفتارش به شدت جنون آمیز شد فکر میکرد حالا که بچه دار نمیشود حتمأ من با کسی دیگر رابطه دارم و دیگر او را دوست ندارم من بارها و بارها با او صحبت کردم ولی حرفهایم را نمی فهمید تمام خدمه زن را مجبور کرد که موهای خود را از ته بتراشند و لباس بلند بپوشند آنقدر بلند که یک متری روی زمین کشیده می شد برایش پرستاری استخدام کردم ولی به سمت پرستار حمله ور شد و او را به باد کتک گرفت جوری که پرستار را برای بهبودی به شهر فرستادیم من بارها به او گفتم که بچه را فراموش کند ولی فایده ای نداشت تا آخرین باری که خدمتکار زنی را در راهروی طبقه دوم با کارد آشپزخانه مجروح کرد آن هم به جرم آوردن صبحانه برای من ، من خیلی دوستش داشتم ولی نمیتوانستم به او اجازه دهم که تمام خدمه را مجروح کند دوست نداشتم او را زندانی کنم پس نهایت تلاشم را کردم تا به حال عادی برگردد ولی نشد هر کاری که از دستم بر می آمد انجام دادم ولی فایده ای نداشت زمانی که نا امید شدم او را به طبقه آخر و به اتاق زیر شیروانی بردم و وی را زندانی کردم پیش خودم فکر کردم که نکند چیز خور شده باشد ولی دکتر آنرا رد کرد حالش هر روز بدتر میشد تا جایی که دیگر هیچ چیز وهیچ کس را نمیشناخت وقتی به دیدن یکی از هم رده های خود رفتم او از من سراغ همسرم را گرفت وقتی تمام ماجرا را برایش گفتم کمی فکر کرد و گفت شاید جن زده شده باشد به خانه برگشتم و پدر فرانسیس را به بالای سر او آوردم پدر ساعتی کنار او نشست و برایش دعا خواند ولی او گویی در
این دنیا نبود پدر فرانسیس گفت او هیچ علايمی از جن زدگی ندارد چون به آیات انجیل هیچ واکنشی نشان نمی دهد من او را همانجا در آن اتاق نمور و تاریک زندانی کردم در حالی که قلبم همیشه و همیشه در اتاق طبقه آخر زیر شیروانی بود هر روز به او سر میزنم برایش غذا میبرم و برای سلامتیش دعا میکنم ؛ وقتی سخنان کنت را شنیدم خودم را جای او گذاشتم و دیدم او هیچ چاره ای جز این کار نداشته پس حرفهایش رو قبول کردم و دوباره زندگی با کنت را از سر گرفتم )
وقتی حرفهای همسر کنت تمام شد که سوفیا و الیزابت هر دو از کاری که کرده بودند شرمنده بودند سوفیا پرسید
( پس اون زن همسر اول کنت هست ؟ )
( متاسفانه بله )
الیزابت برایش یک چیز عجیب بود
( پس چرا اون شب که به او لباس پوشاندم و از اتاق خارج کردم مثل انسانهای عادی بود ؟ )
همسر کنت لبخندی زد و گفت
( نه انسان عادی نبود ما برای اینکه آرام باشد و بیش از این خود را عذاب ندهد به او آرامبخش تزریق میکنیم با تزریق آرامبخش وی نیروی خود را ازدست می دهد و استراحت می کند مگر در نیمه های شب که اثر دارو تمام میشود که حتمأ سوفیا که دیوار به دیوار اتاق اوست صدایش را شنیده است )
الیزابت روی حرفهای همسر کنت صحه گذاشت
( درسته ، وقتی که او را از پله ها پایین می آوردم چند باری از حال رفت پس اثر دارو بوده )

vahidhgh
12-12-2009, 09:10
همسر کنت نگاهی به هر دوی آنها کرد و وقتی هر دو را متاسف دید گفت
( نگران کاری که کردید نباشید چون شما از این موضوع اطلاع نداشتید و فقط میخواستید کمک کنید من به کنت میگویم که شما را ببخشد و از گناهتون چشم پوشی کند او مردی مغرور است حتمأ برای نشان دادن قدرت خود و اثبات وجودش شما را جریمه ای خواهد کرد )
سوفیا و الیزابت با فهمیدن سرگذشت اون زن و بانوی خانه از اتاق وی بیرون آمدند در حالی که هردو از کاری که کرده بودند تا مدتها سر افکنده بودند ولی چون هدفشان فقط و فقط کمک کردن بود خیلی زود اون ماجرا را فراموش کردند
چندی نگذشت که تمام اهل خانه هم موضوع اون شب را بدست فراموشی سپرده بودند شاید هم آنقدر تحت تاثیر اون زن و اتفاق اون شب بودند که دلشان نمیخواست دوباره درباره او حرفی زده شود ولی در دل همه برایش غمگین و ناراحت بودند روزها و شبهای آخر مارس هم تحت تاثیر اون اتفاق و به یاد اون زن سپری شد ، با باز شدن اولین شکوفه های بهاری بود که سرما هم کم کم از شهر کارلین و آن خانه سرد رفت شکوفه های صورتی درخت گیلاس هر کسی را در شهر به ذوق می آورد با آمدن بهار رنگ زندگی در خانه کنت هم تغییر کرد و از همون اولین روزهای بهار همه منتظر کودکان کنت بودند اما به علت سرمای سخت زمستان اون سال و بسته بودن بسیاری از راهها اواسط فصل بهار بود که فرزندان کنت توانستند به خانه ییلاقی خویش بیایند و سوفیا که پرستاری از آنها را بر عهده داشت تازه کارش را میتوانست آغاز کند ، کنت و همسر جوانش چهار فرزند داشتند جک دوازده سالش بود و از همه بزرگتر شبیه ترین فرد به پدرش گویی پا جا پای پدر خود گذاشته باشد با همان اخلاق و کردار
که مخصوص کنت و کنت زاده ها بود منظم ، مرتب ، مودب ، محکم وکمی هم جدی یا حداقل می خواست به هر شکلی ادای یک کنت را در بیاورد بعد از جک پسری دیگر به نام پیتر وجود داشت هشت ساله ، تپل و مهربانتر از بقیه همسر کنت می گفت که پیتر به مادر و خانواده مادری خود رفته واقعأ هم همینطور بود هم از نظر اخلاق و هم شکل ظاهری بعد از او دختری به نام گلوریا که شش سالش بود کنت که دوست داشت تمام فرزاندانش پسر شوند او را هم چون پسرهایش تربیت کرده بود حتی طرز لباس پوشیدنش ، موهای کوتاهش و طرز صحبت کردنش هم پسرانه بود بعد از گلوریا فرزندی که چند ماهی از عمرش نمی گذشت وجود داشت که هنوز داخل کالسکه زندگی میکرد ، سوفیا در برخورد اول سعی کرد با تمام آنها رابطه برقرار کند با عشقی که نسبت به کارش داشت توانست خود را به عنوان پرستارثابت کند و خیلی زود با همه آنها انس بگیرد ولی مقررات خانه ییلاقی کاملأ خشک و خسته کننده بود درس دادن ، شیوه درست زندگی کردن ، تربیت صحیح و رفتار صحیح انجام دادن را باید به آنها آموزش میداد از همه بدتر اینکه هر روز طبق دستور کنت سوفیا باید سر ساعت مقرر آنها را به پارک می برد و در ساعت معینی آنها را بر می گرداند بدون حتی لحظه ای اتلاف وقت مسـٌولیت چهار فرزند بازیگوش برایش سخت بود مخصوصأ در آن پارک با آن همه درختان بلند و سر به فلک کشیده ولی سوفیا خودش را با تمامی آنها وفق داد و مسـٌولیت برعهده گرفته را به خوبی انجام می داد ، حالا دیگر یک ماهی شده بود که در کنار بچه ها تجربه پرستاری کسب می کرد بر نامه های تکراری خانه هر روز و هر روز برایش یکنواخت تر و کسل کننده تر می شد ، روز دیگری شروع شده بود آن روز هم برای سوفی به ظاهر مثل روزهای دیگر بود ولی به همین سادگی برایش رقم نخورد سوفیا منتظر بود تا ساعت زمان مقرر را برای

vahidhgh
12-12-2009, 19:15
بیرون بردن بچه ها نشان دهد با قرار گرفتن عقربه ها روی ساعت سه بعد از ظهر به همراه چهار فرزند کنت به پارکی که تا خانه بیست دقیقه راه بود حرکت کردند پارک بزرگی که به اندازه یک جنگل کوچک درخت وبه همان اندازه بزرگ بود با برکه ای زیبا در وسط آن، سوفیا جای دنجی نزدیکی های برکه پیدا کرد و روی نیمکتی نشست و مشغول تماشای بازی بچه ها شد سوفیا غرق در بازی آنها شده بود با خندیدن آنها لبخند و دویدنشان را با نگاه دنبال می کرد که صدای گریه کودک درون کالسکه او را نگران کرد کودک شروع کرد در کالسکه حسابی بیقراری کردن سوفیا او را به آغوش گرفت ولی گریه او تمامی نداشت شیشه شیر را از زیر کالسکه پیدا کرد و به جک داد
( جک این شیشه شیر را بشور و پر از آب کن ، پیتر تو کالسکه را بگرد ببین پوشکش را پیدا میکنی )
سوفیا هر چه بلد بود انجام داد تمام سعی خود را برای آرام کردن کودک انجام داد پوشکش را تعویض کرد و شیشه پر از آب را با شیر خشک مخلوط کرد و به دهانش گذاشت تا وی آرام شد و پس از کلی بی قراری بالاخره در آغوش سوفیا خوابش برد و سوفیا توانست نفسی به راحتی بکشد ولی نوزادی که در آغوش سوفیا بود حواسش را از بقیه بچه ها پرت کرد زمانی به خود آمد که گلوریا غیبش زده بود و در دور و اطراف هم اثری ازش نبود ، سوفی به همراه جک و پیتر تمام اطراف را گشتند به هر سمتی میرفتند اسمش را فریاد میزدند ولی خبری نبود انگار آب شده رفته بود توی زمین سوفیا خسته از جستجو روی نیمکت نشست جک گفت من میروم اون سمت شاید آنجا باشد سوفیا با تکان دادن سر رضایت خودش را نشان داد سوفیا میدانست با این احمال کاری حتمأ شغلی را که با هزار زحمت به دست آورده از
دست خواهد داد جلوی گریه اش را نمیتوانست بگیرد پیتر که او را غمگین می دید به کنارش رفت و بر روی نیمکت پهلویش نشست و در حالی که با دستان کوچکش اشکهای روی گونه سوفیا را پاک می کرد با او حرف می زد
( گریه نکن سوفیا من و جک پیدایش میکنیم نمیخواهد غصه بخوری اصلأ تقصیره تو نبوده ....)
پیتر مکثی از روی تعجب کرد و بعد سوفیا را صدا کرد
( سوفیا اونجا رو نگاه کن )
سوفیا به سمتی که پیتر اشاره کرده بود روی گرداند و با تعجب دید گلوریا در آغوش مرد جوانی که جک به همراه اوست به سمت آنها می آیند سوفی جلو دوید ، مرد جوان با دیدن سوفیا که سراسیمه به سمت او می آید گفت
( سلام خانوم این دختر فرزند شماست ؟ )
سوفیا بدون هیچ حرفی گلوریا را از دست مرد گرفت و به آغوش خود چسباند
( گلوریا کجا بودی میدانی چقدر دنبالت گشتیم .... چرا لباسهایت خیس شده ؟ )
مرد جوان کلاهش را از سر برداشت و ادامه داد
( من کنار برکه نشسته بودم و مشغول ماهیگری بودم که با تعجب دیدم این دختر به سمت برکه می آید فاصله اش با من زیاد بود ولی نظر مرا به خود جلب کرد وقتی نزدیک آب شد عکس خود را در آن دید نشست و دستش را در آب کرد و همان لحظه بود که در اون افتاد من بدون معطلی در آب برکه پریدم و شنا کنان او را بیرون کشیدم )

vahidhgh
13-12-2009, 12:49
سوفیا وحشت زده نگاهی به گلوریا کرد
( گلوریا حالت خوبه چیزیت نشده ؟ )
مرد جوان که سوفیا را وحشت زده دید درصدد بود که او را آرام کند
( خدا را شکر چیزیش نشده فقط کمی لباسهایش خیس شده که تا ساعتی دیگر خشک می شود )
سوفیا آهی از ته دل کشید و آرام شد
( ممنونم آقا اگر شما نبودید نمیدونم چه اتفاقی می افتاد )
جک چند بار پشت هم سوفیا را صدا زد ولی سوفیا حواسش به گلوریا که به آغوشش کشیده رفته بود تا اینکه جک لباس سوفیا را کشید تا ساعت زنجیری که در جلیقه کتش بود را به او نشان دهد سوفی با دیدن ساعت هول کرد و هراسان کالسکه را به سمت منزل چرخاند در حالی که می دوید از مرد جوان خداحافظی کرد سوفیا تمام راه را به همراه بچه ها تا جلوی خانه دوید وقتی جلوی درب خانه رسید که جیمز کنار درب ورودی منتظر ایستاده بود با صدای بلند و زننده ای گفت
( سوفیا تا این موقع کجا بودی آقا از دستت خیلی عصبانی هستش به من گفته به محض رسیدن شما را به نزدش در سالن ببرم )
سوفیا نفس نفس زنان به سالن رفت در حالی که رنگ به چهره نداشت چهره اش خیس از عرقی که حاصل آن دویدن و ترس بود شده بود وقتی کنت را دید که از عصبانیت در وجودش در حال قدم زدن از این سر به آن سر سالن بود طرز قدمهایش تن هر کسی را به لرزه می انداخت جرأت میخواست در چشمان او نگاه کردن سوفیا سرو وضع بچه ها را مرتب کرد و کنار آنها ایستاد آب دهانش را به سختی قورت
داد و سرش را بالا کرد کنت نگاهی خشمناک به آنها انداخت و فریاد زد
( تا حالا کجا بودین از نیم ساعت هم بیشتر تاخیر کردید )
سوفیا جوابی برای گفتن نداشت جز آنکه سرش را به زیر بیاندازد کنت که سکوت آنها را دید عصبانی تر شد
( گفتم تا حالا کجا بودید ....جک تو بگو چرا دیر کردید )
جک نگاهی به سوفیا کرد تا از او اجازه بگیرد سوفیا به او گفت که فقط حقیقت را بگوید
جک خودش را از سوفیا و خواهر برادرش با برداشتن چند گامی به جلو رفتن جدا کرد و همه چیز را گفت
( راستش گلوریا در پارک گم شده بود من و پیتر و سوفیا به دنبالش همه جا را گشتیم ، تا او را پیدا کنیم چند ساعتی طول کشید علت دیر آمدنمان همین بود )
پیتر از تصمیمی که پدرش می خواست بگیرد می ترسید جلو دوید و دست پدر را با دو دست در اختیار خود گرفت تا شاید بتواند با این کار دل او را به رحم بیاورد
( پدر خواهش می کنم او را ببخش تقصیره سوفیا نبود گلوریا مقصره اونه که باید تنبیه بشه )
کنت دستش را از بین دستان پیتر کشید
( چی ... گلوریا گم شده بود این نهایت بی شرمی هست پس خانوم شما کجا بودین شما چطور پرستاری بچه های من را قبول کردین که حتی در مراقبت از اونها هم نا توان هستین باید باهمون افتضاح اولی که به

vahidhgh
28-12-2009, 23:24
بار آوردید عذر شما را می خواستم الان هم دیر نشده سریعأ وسایل خود را جمع کنید و از خانه من بیرون بروید )
با شنیدن این حرف پیتر که عاشق سوفیا بود بغض کرد و پای پدرش را گرفت
( پدر خواهش میکنم نذار اون بره سوفیا بی تقصیره )
پدر نگاهی غضبناک به پیتر کرد
( همین که گفتم تا نیم ساعت دیگه باید از این خونه رفته باشه )
جک پیتر را از پدرش جدا کرد و سوفیا بدون آنکه حرفی بزند سالن را ترک کرد و به اتاقش رفت تا وسایل و لباسهایش را جمع کند یکی یکی مشغول تا کردن وگذاشتن آنها در چمدانش بود که صدای گریه ای از پشت سرش روی او را به سمت صدا برگرداند پیتر کنار درب اتاق درحال گریه کردن بود تا نگاه سوفیا را به خود دید جلو دوید و در آغوش او جای گرفت
(سوفیا خواهش میکنم از اینجا نرو من رو تنها نذار )
سوفیا او را روی تخت نشاند و با دستمالی اشکهای ریخته روی گونه اش را پاک کرد
( گریه نکن پیتر به زودی یکی دیگه پرستار شما خواهد شد قول بده با او هم مثل من مهربان باشی )
پیتر با صدای توام با گریه گفت
( من پرستار دیگه نمیخوام من تو رو میخوام سوفیا )
سوفیا او را بوسید خودش هم اندازه پیتر غمگین بود ولی چاره ای جز رفتن برایش نمانده بود صدای الیزابت از پشت سرش می آمد که به
چارچوب در تکیه داده بود و با حسرت به سوفیا و چمدان لباسهایش نگاه می کرد
( می خواهی بروی تازه من به تو عادت کرده بودم )
سوفیا با یک دست ، دست پیتر را گرفت و با دست دیگر چمدانش را برداشت ، دست پیتر را در دست الیزابت گذاشت
( الیزابت در بدو ورودم که چشمم به تو خورد فکر نمیکردم ماندنم هم به ساعتی طول بکشه ولی تو تبدیل به بهترین دوستم شدی که یادت در قلبم سالها خواهد ماند اگر در اون زمانی که آمدم تو را ناراحت کردم مرا ببخش )
الیزابت با صدایی اندوهگین گفت
( من هم تو را فراموش نخواهم کرد من از تو چیزهای زیادی آموختم که هرگز از یاد نخواهم برد )
سوفیا او را میان بازوانش کشید و با عطوفت فشار داد و پس از خداحافظی از الیزابت پله ها را یکی یکی پایین رفت در حالی که اشک از گوشه چشمش سر می خورد و بر روی گونه هایش می ریخت ، جلوی درب همسر کنت منتظر او ایستاده بود وی دستش را روی بازوی سوفی گذاشت و به او گفت
( سوفیا من دیگر نزد کنت اعتباری برای توصیه کردن ندارم بیش از این میترسم من را هم مورد خشم خود قرار دهد )
سوفیا دست دیگرش را روی دست همسر کنت قرار داد تا بگوید نه از او و نه از هیچ کس دیگری گله ای ندارد

vahidhgh
03-01-2010, 01:51
( شما مهربانترین خانومی بودید که من تا به حال دیده بودم من لیاقت توصیه شما را نداشتم اگر بار نخست که به این خانه آمدم شما را نمی دیدم شاید برای همیشه از اینجا رفته بودم )
سوفیا پس از گفتن این حرف از درب خانه بیرون آمد کمی که از خانه دور شد بغض گلویش شکست و اشک چشمانش دوباره جاری شد سوفی با مهربانی همسر کنت وارد خانه واستخدام شده بود و با خشم شوهرش از اون خانه بیرون رفت سوفیا از خانه برای همیشه رفت در حالی که در قلب تمامی اهل خانه باقی مانده بود اون روز ، روز بدی برای خانه کنت واهالی آن بود غم رفتن سوفی را همه در دل داشتند به غیر از کسانی که باعث رفتنش شدند با رفتن سوفی گویی شور وهیجان هم از خانه رفت تا مدتها همه سکوت کرده بودند و کسی حال و حوصله حرف زدن نداشت همه با او انس گرفته بودند و رفتنش مثل یک کابوس بود سوفیا با قدمهایی آرام و با چهره ای خیس از اشک به سمت خانه خود می رفت بی آنکه به فردای خویش بیاندیشد و به آن فکر کند آنقدر غرق در افکار خود بود که گذر زمان را حس نکرد زمانی که سرش را بالا گرفت که به جلوی درب خانه خود رسید اشکهایش را پاک کرد تا مبادا مادرش آنها را ببیند و غصه اش دو چندان شود مدتی مات زده به درب روبه روی خویش خیره شد نمی دانست در بزند یا با کلید خودش آنرا باز کند که تصمیم گرفت در قفل درب کلید بیاندازد ، با باز شدن درب مادرش تعجب کرد و پرسید
( سوفیا امروز که چهارشنبه نیست )
سوفیا آهی کشید
( نه مادر امروز شنبه هست )
( پس اینجا چکار میکنی )
سوفیا با ناراحتی چمدانش را روی تخت گذاشت و ادامه داد
( اخراج شدم مادر )
مادر اول خود نیز از گفته سوفی ناراحت شد ولی وقتی چهره غمگین سوفیا را دید سعی در کوچک کردن غمهای وی داشت پس عینک ضخیمش را از چشم برداشت و در حالی که آنرابا دستمالی که در دست داشت تمیز می کرد گفت
( همان بهتر که اخراج شدی اون کار اصلأ به درد تو نمیخورد با اون دستمزد کمی که در ازای اون همه کار به تو می دادند )
سوفیا وقتی یاد بچه های قد و نیم قد کنت افتاد نتوانست حرف مادر را قبول کند
( من به خاطر دستمزدش در اون خونه کار نمیکردم که اگر اینطور بود همان بار اول که گفتند به درد این کار نمیخوری برای ماندن اصرار نمیکردم من کارم رو دوست داشتم )
مادر به هر دری می زد تا بتواند سوفیا را تسکین دهد
( حالا که دیگه همه چیز تموم شده و کار از کار گذشته بهتره دیگه به آن فکر نکنی ...اتفاقأ چه خوب شد آمدی فردا یکشنبه است و روز جمع آوری اعانه برای مستمندان ، من چند بلوز و یک سبد تخم مرغ کنار گذاشته بودم و در فکر این بودم که چگونه آنها را فردا به کلیسا ببرم که خدا تو را رساند حالا هم بیا اینجا کنار من مثل دخترهای خوب بنشین ، و دیگه اون خونه رو فراموش کن )
سوفیا حرف مادرش را گوش کرد ولی هنوز به ساعتی نکشیده بود که دلتنگ آنها شده بود خودش هم میدانست دستمزدی که آنجا می گیرد ارزش کارش را ندارد اما او فقط به عشق بچه های کنت در آن خانه

vahidhgh
13-06-2011, 12:57
میخوام ادامه بدم
سعی میکنم روزی یک قسمت بذارم

vahidhgh
14-06-2011, 17:53
( من به خاطر دستمزدش در اون خونه کار نمیکردم که اگر اینطور بود همان بار اول که گفتند به درد این کار نمیخوری برای ماندن اصرار نمیکردم من کارم رو دوست داشتم )
مادر به هر دری می زد تا بتواند سوفیا را تسکین دهد
( حالا که دیگه همه چیز تموم شده و کار از کار گذشته بهتره دیگه به آن فکر نکنی ...اتفاقأ چه خوب شد آمدی فردا یکشنبه است و روز جمع آوری اعانه برای مستمندان ، من چند بلوز و یک سبد تخم مرغ کنار گذاشته بودم و در فکر این بودم که چگونه آنها را فردا به کلیسا ببرم که خدا تو را رساند حالا هم بیا اینجا کنار من مثل دخترهای خوب بنشین ، و دیگه اون خونه رو فراموش کن )
سوفیا حرف مادرش را گوش کرد ولی هنوز به ساعتی نکشیده بود که دلتنگ آنها شده بود خودش هم میدانست دستمزدی که آنجا می گیرد ارزش کارش را ندارد اما او فقط به عشق بچه های کنت در آن خانه دوام آورده بود سوفیا به هر زحمتی بود اون شب را پشت سر گذاشت و صبح زود قبل از بیدار شدن مادر سبد تخم مرغ و بلوزها را برداشت و به سمت کلیسا رفت تا اعانه های جمع شده مادر را تحویل بدهد تمام شب قبل را بیدار مانده بود از فکرش آن خانه و کسانی که اونجا بودند بیرون نمی رفت بنابراین خیلی خسته بود ، کلیسای آنروز هم از همیشه شلوغتر شده بود معمولأ روزهای جمع آوری اعانه مردم زیادی می آمدند تا کمک کنند حتی اونهایی که به علت کارزیاد یکشنبه ها فرصت آمدن به کلیسا را نداشتند هر طوری شده خودشان را به مراسم می رساندند ، در روز جمع آوری اعانه صدای ناقوس کلیسا از همیشه زیبا تر نواخته می شد و زندگی رنگ و بوی دیگری می گرفت بعد از خواندن دعا و انجیل بود که اعانه ها را در جلوی درب خروجی و در سبدی بزرگ قرار می دادند موقع خروج صفی
جلوی سبد تشکیل شده بود که تا انتهای کلیسا ادامه داشت صف کم کم جلو میرفت و سوفیا هر لحظه به سبد و درب خروجی نزدیکتر می شد ، تا جایی که فقط یک پیرزن سالخورده بین او و سبد قرار داشت ، پیرزن از درون زنبیلی که به دست داشت چند کلاف کاموای یک رنگ بیرون آورد و در سبد قرار داد جوانی که مســٌول پذیرش هدایا بود با دیدن کلافهای کاموا شروع به قر و لون کردن کرد که آخه من با این کامواها چه کار کنم اینها رو بدم کی ببافه تازه اگر کسی پیدا بشه دو سه هفته ای طول می کشد تا بافتش تموم بشه
سوفیا تا نگاهش به اون جوان افتاد وی را شناخت وی همانی بود که در آن روز نحس گلوریا را در پارک از آب گرفته بود با اینکه چند لحظه ای بیشتر او را ندیده بود ولی چهره اش در خاطر سوفیا نقش بسته بود شاید این به خاطر کمکی که کرده بود باشد سوفیا جلو رفت و تخم مرغ ها و بلوزها را در سبد قرار داد سپس رو به او گفت
( این نخهای کاموا را به من بدهید من آنها را می بافم و سپس به اینجا می آورم )
جوان در نظرش سوفیا آشنا می آمد ولی هر چه سعی کرد یادش نیامد که او را کجا دیده است بنابراین از خودش پرسید
( لطف می کنید ، متشکرم راستی من شما را جایی ندیدم )
سوفیا این دست اون دست کرد که بگوید یا نه ولی دلیلی برای نگفتن پیدا نکرد
( ....اون روز در پارک شما گلوریا را از آب گرفتید و نجاتش دادین )
با گفتن سوفیا تازه همه چیز یادش آمد

---------- Post added at 05:53 PM ---------- Previous post was at 05:50 PM ----------

( اوه درسته حالش خوبه ....دخترتون بود دیگه )
با شنیدن این حرف به سوفیا برخورد و سریعأ جوابش را داد
( نه من فقط پرستاری از آنها را به عهده داشتم )
وی به فکر فرو رفت و زیر لب حرف میزد
( اون روز هم پیش خودم گفتم که سن وسال شما نمیخورد مادر آنها باشید )
سوفیا با اینکه تمام جمله را شنید ولی خواست بگوید که چیزی نشنیده است
( شما چیزی گفتید ؟ )
( نه نه با خودم حرف می زدم در ضمن از لطفی که بابت کاموا می کنید ممنونم )
سوفیا پس از خداحافظی کلافهای کاموا را گرفت تا به خانه بیاورد ولی در راه دایم خودش را ملامت می کرد که چرا این کار را کرده پیش خودش می گفت اگر فردا کار پیدا کند چطور می خواهد آنها را ببافد وقتی به خانه رسید که مادرش از جای برخواسته بود
( سوفیا بالاخره آمدی این کلافهای کاموا چیه با خودت آوردی ؟ )
سوفیا کلافهای کاموا را روی میز گذاشت و میلهای بافتنی رو از درون صندوقچه گوشه اتاق بیرون آورد و کنار آنها گذاشت سپس رو به مادرش گفت

nil2008
15-06-2011, 07:33
دوست عزيز...
من امروز به رمانت برخوردم...قلم بسيار شيوايي داري و خيلي خوب همه چيز رو توصيف ميكني...منتظر ادامه ي داستانت هستم...
موفق و پايدار باشي.ياحق

vahidhgh
15-06-2011, 12:13
دوست عزيز...
من امروز به رمانت برخوردم...قلم بسيار شيوايي داري و خيلي خوب همه چيز رو توصيف ميكني...منتظر ادامه ي داستانت هستم...
موفق و پايدار باشي.ياحق

مرسی ، نظر لطفت هست
چشم ادامه میدم

vahidhgh
15-06-2011, 18:10
( این کلافهای کاموا را به عنوان اعانه به کلیسا داده بودند من هم آنها را گرفتم تا ببافم )
مادر او را تشویق و تحسین کرد
( کار خوبی کردی یک کاموای بافته شده بیشتر به کار یک نیازمند می آید تا یک کلاف کاموا )
و بعد از گفتن این حرف شروع کرد به گله کردن
( خود مردم باید فکر باشند و این طور چیزها رو اعانه ندهند امان از دست این مردم بی فکر، سوفی تو سعی کن به دقت و با حوصله ببافی تا چیز قشنگی از آب درآید این با کامواهایی که قبلآ بافتی فرق داره این رو قراره یه مستحق بپوشه )
سوفیا به مادرش راجع به کامواها دروغ نگفت ولی اصل ماجرا هم تعریف نکرد نگفت که امروز دوباره جوانی را که در پارک به کمکش آمده بود را در کلیسا دیده نگفت کلافهای کاموا را از او گرفته و در آخر نگفت که به او علاقه پیدا کرده شاید هم خجالت می کشید بگوید به هر حال سوفیا مشغول بافتن شد تا بافتن سرگرمش کند و فکرش را از اتفاقات گذشته منحرف کند میل های بافتنی را بالا و پایین می کرد و رج می زد هدفش هر چه زودتر تمام کردن کلافها بود فعلأ آنها فکرش را منحرف از اتفاقات چند روز پیش کرده بودند و روزهای بد را بدست فراموشی سپرده بود وقتی می بافت گذشت زمان را حس نمی کرد وقتی دست از کار کشید که با آن کلافهای درهم پیچیده پلیوری بافته بود و پنج روزی از روز گرفتن آنها گذشته بود سوفی پلیوری که بافته بود را برداشت و کمی زیر و رویش را برانداز کرد و نشان مادرش داد و وقتی وی گفت که عالی شده سپس پالتو را تن و کلاهش را بر سر کرد و راهی کلیسا شد تا امانتی که
حالا شکل وشمایلش عوض شده بود را تحویل صاحبش دهد بر خلاف یکشنبه اینبار کسی دور و ور کلیسا نبود از پله های سنگی بالا رفت و پس از چند لحظه به صدا در آوردن درب منتظر ماند تا پدر فرانسیس آنرا باز کرد
( سلام سوفیا چیزی شده ؟ )
سوفیا با دیدن پدراین پا و اون پا کرد نمی دانست حرف دلش را چه جوری بگوید
( راستش پدر روز یکشنبه که روز جمع آوری اعانه بود کلافهای کاموایی به کلیسا اهدا کردند من دیدم خدا را خوش نمی آید پس آنها را ازجوانی که مسـُول قبول هدایا بود گرفتم تا ببافم امروز کار بافتن آنها تمام شد و با آنها پلیوری بافتم به اینجا آمدم تا به او تحویل بدهم )
پدر فرانسیس تبسمی از روی رضایت کرد و گفت
( ممنونم دخترم تو هم مثل مادرت دستی در کار نیک داری ممنونم ......در ضمن اون جوان الان اینجا نیست فقط بعضی از یکشنبه ها برای کمک به من اینجا می آید )
سوفیا پلیوری را که بافته بود به پدر فرانسیس داد و در حال پایین رفتن از پله ها بود که پدر او را صدا زد
( سوفیا راستی اسم اون جوان جیمی هستش اگر می خواهی او را ببینی یکشنبه به اینجا برگرد )
سوفیا دستی به علامت شنیدن حرف پدر تکان داد و راهش را ادامه داد پدراز نیت قلبی سوفیا با خبر شده بود می دانست که او تنها برای دادن پلیور به آنجا نیامده بود وقتی سوفیا از نظرش دور شد خدایش

nil2008
16-06-2011, 11:00
دوست عزيز...
بدجوري ما رو گذاشتي وسط جمله ...داستانت خيلي جالبه ولي آخه برادر ِمن حداقل جملتو تموم ميكردي...:11:
منتظر ادامه ي داستانت هستم...

vahidhgh
16-06-2011, 12:36
دوست عزيز...
بدجوري ما رو گذاشتي وسط جمله ...داستانت خيلي جالبه ولي آخه برادر ِمن حداقل جملتو تموم ميكردي...:11:
منتظر ادامه ي داستانت هستم...

مرسی دوست عزیز
از ورد کپی کردم
چشم دادا

---------- Post added at 12:36 PM ---------- Previous post was at 12:32 PM ----------

را شکر کرد و زیر لب گفت این دو جوان هر دو نیک کردار هستند خدا من را وسیله رسیدن آنها به هم قرار داده امیدوارم از عهده اش بر بیایم ، سوفیا علاقه اش را به جیمی نمی توانست پنهان کند وقتی به خانه برگشت مادرش متوجه تغییر رفتار او شده بود و می خواست هر طور شده از موضوع سر در بیاورد اول فکر می کرد سوفیا هنوز هم از کاری که از دست داده ناراحت است ولی وقتی نگاه خیره او را به پنجره ای که پرده کاملأ آنرا پوشانده بود دید فهمید که سوفیا در عالمی دیگر است پس دل را به دریا زد و بی مقدمه سوال کرد
( سوفیا حالا کی هست ؟ )
سوفیا حیرت زده مادر را نگاه می کرد
( کی مادر )
مادر با خونسردی ادامه داد
( همونی که نگاه تو را مدتی به این پنجره پرده کشیده خیره کرده است)
سوفیا در دل به مادرش احسنت می گفت ولی نمی دانست او از کجا پی برده
( هیچکس مادر .....از کجا فهمیدی ؟ )
مادر کنار سوفیا نشست و دستی با مهر بر سر او کشید و در جواب دخترش گفت
( درسته که پیر شدم و چشمانم به درستی نمی بیند ولی اگر فرزندی را که سالها بزرگ کردم نشناسم که مادر نیستم ....حالا برایم میگی اون جوان خوشبخت کیه که قاپ دخترک من رو دزدیده یا نه )
سوفی حالا که مادر از راز سر به مهرش با خبر شده بود همه چیز را بازگو کرد تا سبکتر شود و از این سکوت رهایی یابد
( راستش بار اول او را در پارک دیدم وقتی جان گلوریا را نجات داد اون موقع خیلی هول کرده بودم نمی دانستم چه بگویم و چه کار کنم درست نتونستم ببینمش و حرفش رو گوش کنم تا اینکه یکشنبه دوباره او را در کلیسا دیدم به کمک پدر فرانسیس اعانه ها را جمع آوری می کرد او بود که کلافهای کاموا را به من داد )
مادر سوفیا مدتی پلک نزده به گوشه ای خیره شد که این کار نتیجه فکر کردنش در آن لحظه بود بعد در ادامه گفت
( جوان خوبی باید باشد که به پدر فرانسیس کمک می کرده گفتی اسمش چی بود؟)
( جیمی )
( جیمی اسم زیبایی است ولی من نمی شناسمش )
سوفیا فنجان قهوه ای آورد و جلوی مادر گذاشت در حال ریختن شیر وشکر و هم زدن محتویات فنجان با مادرش صحبت می کرد
( مادر تو چطور با پدر آشنا شدی ؟ )
( دخترم بارها وبارها که برایت تعریف کرده ام )
( می دانم ولی امروز از همیشه به آن محتاج ترم خواهش می کنم یک بار دیگه تعریف کن )
مادر تاب نیاورد سوفی را ناراحت کند و از طرفی خودش هم یاد گذشته هایش افتاده بود زمان آشنایی اش و هنگام عاشق بودنش پس وقت را تلف نکرد و شروع کرد به تعریف کردن آن روزها

vahidhgh
27-06-2011, 18:20
برگشتم به زودی آپ میکنم

vahidhgh
28-06-2011, 11:59
( داستان آشنایی من و پدرت بر می گردد به سالهای سال قبل وقتی من و پدرت هر دو جوان بودیم و لبریز از احساس و شور ولی در عین حال خام و بی تجربه ، ما اون زمانها برای گذران زندگی کار می کردیم ما یکجا و یک خانه بودیم ولی نه در کنار هم ، ما هر دو ساکن شهری بزرگ بودیم و در خانه یکی از ثروتمندان کار می کردیم منتهی من در آشپزخانه آشپزی و پدرت در اسطبل اسبها را تر وخشک می کرد من بیشتر روز او را می دیدم چون کار ما یک جوری به هم ربط داشت سفارش اجناسی که آشپزخانه می خواست من به اسطبل می بردم و به او می دادم تا آنها را تهیه کند جوانی کاری و سخت کوش بود ، در اون روزها یادمه که چند باری به من ابراز علاقه کرده بود ولی من سعی می کردم از او دوری کنم چون با ازدواج با هم باید اون خانه را ترک می کردیم یعنی هر کسی ازدواج می کرد دیگر جایی در آن خانه نداشت او به من بارها و بارها گفته بود که به من علاقه مند است من هم با او احساس خوشبختی می کردم ولی چه حیف که باید آنرا از دید همه مخفی نگه می داشتیم معمولأ دیدارها و صحبتهای ما به همان چند دقیقه که به اسطبل می رفتم خلاصه می شد چه روزهایی بود جملاتش رو بعد از سالها هنوزم به خاطر دارم یادمه به من می گفت کاش وقتی اینجایی دقایق از حرکت بایستد تا بتوانم با تو بیشتر صحبت کنم ولی هنوز نیامده ای باید بروی من به اندازه یک دنیا با تو حرف دارم ولی باید در این چند دقیقه از تمام آنها چشم پوشی کنم دوست دارم به جای من تو حرف بزنی تا صدایت تا فردا در خاطرم بماند و با یادت سر کنم سپس با تمام دقت سخنان من را می شنید و آنگاه گله می کرد که از آن خانه خسته شده و چرا باید فقط چند دقیقه با هم صحبت کنیم و چرا مخفیانه ولی خودش هم بهتر میدانست که باید این کار را می کردیم
من به هر بهانه ای بیرون می زدم و به اسطبل می رفتم و او هم به هر شوقی به آشپزخانه می آمد تا همدیگر را ببینیم مردی صاف و ساده ای بود کارش را تمام انجام می داد و مزد بی علت نمی گرفت مگر اینکه برایش کار کرده باشد راست می گفت اگرچه به ضررش تمام می شد این را اون اتفاق که اون روزافتاد و برایت میگویم کاملا تصدیق میکنه یادم هست که یکبار موقع روشن کردن سیگاردر اثر بی احتیاطی کبریتی روی کاه های اسطبل انداخته بود و آنجا را به آتش کشید آنقدر آتش بزرگ شده بود که تا نزدیک سحر یه نفس تمام افراد خونه مشغول خاموش کردنش بودند فردای آن روز خودش پیش ارباب خانه رفت و اصل ماجرا را گفت ارباب هم وی را وادار کرد یکی مثل همانی که آتش زده بود بسازد به هر حال روزها می گذشت و ما از هم جدا زندگی می کردیم همینطور روزهای دور از هم سپری می شد تا اینکه اتفاقی موجب شد سرنوشت ما هم عوض شود یادم می آید فردای روز جشن بود هنگامی که جیغ و فریاد همسر ارباب همه را شوکه کرد گویا در شلوغی جشن صندوقچه جواهرات او را دزدیده بودند و فردای آنروز به نبود آن پی برده بود تازه شانسی که آورده این بود که مقداری از آنها را به همراه داشت و به خود آویزان کرده وگرنه همه را برده بودند ارباب از این اتفاق حسابی ناراحت شد نه فقط برای بردن جواهرات بلکه از این می ترسید که مبادا در خانه دزد وجود داشته باشد پس تمام خدمه را یک به یک بازجویی کرد و همه جا رو گشت ولی چیزی دستش نیامد پس از آن همه را جریمه ای کرد و نا امید از پیدا شدن صندوقچه شد ، موضوع داشت به دست فراموشی سپرده میشد که پدرت به نزد من آمد و مرا به گوشه ای کشاند به من گفت می داند دزدی کار کیست و چه کسی آنها را برداشته ، گویا هنگامی که مشغول استراحت روی

vahidhgh
29-06-2011, 12:06
کاه های اسطبل بوده با صدای دونفری که به درون اسطبل برای بردن اسب آمده بودند بیدار شده وقتی گوشش را تیز می کند بلافاصله صدا را می شناسد صدای مشاور ارباب و دست راستش بوده با یکی از خدمتکاران ، آنها فکر می کردند که کسی در اسطبل نیست بنابراین گرم صحبت شدند ولی غافل از اینکه پدرت داشته حرفهای آنها رو میشنیده ، خدمتکار به مشاور گله می کند که دستش خالی است و درخواست پول از اومی کند و او در جوابش میگوید به زودی جواهراتی که سرقت کردیم را می فروشم و با فروشش پول زیادی به چنگ می آوریم فقط باید یک کم صبر کنی تا آبها از آسیاب بیافته ، پدرت وقتی مطمعن شده بود که آنها از آنجا رفتند از جای برخواسته و پیش من آمده بود ، من به او گفتم اصلأ به آنچه که شنیدی اهمیت نده که حاصلش دردسر خواهد بود ولی او گوشش بدهکار نبود به من گفت مگر خبر نداری که تمام خدمه جریمه شده اند تا دو ماه خبری از حقوق نیست من اجازه نمی دهم تاوان گناه دیگران را ما پرداخت کنیم ما جریمه شویم و آنها جواهرات را فرخته و پولدارتر شوند به من گفت خیال دارد که به نزد ارباب رفته و تمام آنچه را که شنیده تعریف کند من می ترسیدم چون خودش را می خواست با بدجور آدمهایی در بیاندازد ولی به حرف من اهمیت نداد ، آدم لجوج و یک دنده کار خودش رو آخر کرد صبح فردا نزد ارباب رفت و همه چیز را گفت ساعتی نگذشته بود که مشاور ارباب با چندین نفر به همراه ارباب به جلوی درب اسطبل رفتند به دستور مشاور تمام اسطبل را زیر و رو کردند تا اینکه یکی از آنها فریاد زد ، یه انگشتر با نگین الماس پیدا کردم و پس از آن یکی یکی تا تمام جواهرات پیدا شد آنگاه ارباب رو به مشاور گفت دستهای پدرت را به دورتنه درختی که وسط حیاط خانه بود بستند جوری که صورتش رو به تنه درخت باشد
پیراهن او را در آورده و در حالی که همه اهل خانه نگاه میکردند به او شلاق زدند شلاقهایی بود که پیاپی به او می خورد و فریادی بود که پس از هر ضربه از او بلند می شد آنقدر شلاق زدند که از حال رفت و بی هوش شد ، وقتی دستانش را باز کردند با صورت روی زمین افتاد و بی حس شده بود ارباب دستور داد دیگر رهایش کنند پس از آن همگی آنجا را ترک کردند و به درون خانه رفتند جز من که به بالای سرش رفتم ، زمین و بدنش را خون فرا گرفته بود ، بدن در خون غلطیده شده اش را با پارچه ای سفید در میان گرفتم پارچه از شدت خونهای ریخته شده سرخ رنگ شده بود وی را روی زمین کشیدم تا به اسطبل بردم اول زخمهایش را به صورت سطحی بستم تا جلوی خونریزی را فقط گرفته باشم ، در حالی که در تمام این مدت پلکهایش روی هم قرار داشت طوری که گویی مدتهاست مرده است وقتی نگاه به پشتش انداختم از ضربات شلاق جای سالمی نداشت بعضی از آنها به قدری عمیق بود که استخوان را میشد دید پس شروع کردم با نخ وسوزن تمامی آنها را به هم دوختن کاری که از مادرم یاد گرفته بودم سپس روی آنها را بستم و به حیاط رفتم خون آبه های روی زمین را پاک کردم در حالی که در تمام این مدت چشمانم پر از اشک بود ، پس از گذشت چند ساعت مقداری سوپ تهیه کردم و به نزد او رفتم به هوش آمده بود اما فقط می توانست با چشمانش من را تعقیب کند با قاشق مقداری سوپ در دهانش گذاشتم ولی بعد از چند قاشق تمام آنرا با خون بالا آورد جز دیدن و گریه کردن کاری از دستم بر نمی آمد تنها بودم و هر کاری که بلد بودم انجام دادم ولی او بهتر نمی شد رفته رفته و با گذشت زمان و پس از چند روزی زخمهایش بهبود یافت با بهتر شدن حالش تکه چوبی در دهانش قرار دادم تا از شدت درد دندانهایش نشکند سپس نخهایی که با آن زخمها را با هم پیوند زده بودم کشیدم پس از گذشت چند هفته هنوز هم نمی توانست سر پا بایستد که با کمک در و دیوار قدمهایش را بر میداشت آن هم فقط چند قدم و بعدش به زمین می خورد یک ماهی از اون ماجرا گذشت زخمهایش بهبود و حالش خوب شده بود ولی زخم و کینه ای که از آن خانه در عمق دلش داشت هر روز سر باز می کرد دیگر علاقه ای به ماندن نداشت به من گفت که می خواهد اونجا را ترک کند گفت که دیگه تا ابد هم دلش از این آدمها صاف نمیشود ، از من هم خواست که همراه او بروم من اول مخالفت کردم به او گفتم کجا برویم بدون پول و بدون سر پناه در این شهر غریب ، روکرد به من وگفت در بیرون شهر با هم کلبه ای می سازیم مزرعه ای در جلوی آن درست می کنیم با نیروی عشق در آن کار می کنیم و یک لقمه نان با عزت به دست می آوریم با نیروی محبت فرزندانمان را بزرگ می کنیم با سختی ولی با سربلندی زندگی خواهیم کرد ما می توانیم در کنار هم خوشبخت بمانیم و سالهای سال زندگی کنیم گفته هایش مرا بیدار و حرفهایش مرا هوشیار کرد صداقت در سخنانش رو میشد از چشمانش خواند پس من هم دست در دستش گذاشتم و قدم به قدم راه را با او پیمودم به نگاهش زنده بودم و به چشمانش امید داشتم تا راه را با هم به مقصد برسانیم )

nil2008
29-06-2011, 19:05
اينكه دوتا داستان تو يك داستان باشه كار جالبيه وخواننده (مثل خودم)براي خوندن ادامه ي اون داستان بيشتر مشتاق ميشه ...دوست عزيز... داستان راخوب جلو بردي ... پاپوشي كه براي پدر سوفيا درست كردن ، با وجود اينكه حقيقت رو به اربابش گفته بود و شلاقي كه خورد ، و توصيف بخيه زدن جاي زخمها ،توصيف جالبي داشت ...ولي انتظار زيركي بيشتري رو از پدر سوفيا داشتم واينكه بالاخره گفتن حقيقت گرچه دردسر داشت اما اگر راز مشاور رو به نحوي برملا ميكرد ،تلافي شلاقهايي كهناجوانمردانه و بي تقصير خورده بود ،در ميومد...منتظر ادامه اش هستم:11:

vahidhgh
30-06-2011, 01:34
اينكه دوتا داستان تو يك داستان باشه كار جالبيه وخواننده (مثل خودم)براي خوندن ادامه ي اون داستان بيشتر مشتاق ميشه ...دوست عزيز... داستان راخوب جلو بردي ... پاپوشي كه براي پدر سوفيا درست كردن ، با وجود اينكه حقيقت رو به اربابش گفته بود و شلاقي كه خورد ، و توصيف بخيه زدن جاي زخمها ،توصيف جالبي داشت ...ولي انتظار زيركي بيشتري رو از پدر سوفيا داشتم واينكه بالاخره گفتن حقيقت گرچه دردسر داشت اما اگر راز مشاور رو به نحوي برملا ميكرد ،تلافي شلاقهايي كهناجوانمردانه و بي تقصير خورده بود ،در ميومد...منتظر ادامه اش هستم:11:

مرسی دوستم که انقدر موشکافانه میخونی و دنبال میکنی
حتما نظراتت رو اعمال میکنم

vahidhgh
01-07-2011, 12:19
( مادر پشیمان نیستی ؟ )
( چرا پشیمانم ، پشیمانم که چرا زودتر اون خانه را ترک نکردم سعی و پشتکار پدرت مرا هم به ادامه زندگی امیدوار کرد با دست خالی به جنگ خاک رفتیم شب وروز کار می کردیم زخم و پینه دستها نشانی از آن بود پس از مدتی مزرعه محصول داد و با پول فروش آن محصول گله ای گوسفند خریدیم زندگی بدون هیچ سخت بود ولی شیرینی در کنار او بودن تمامی سختیها را از بین می برد حالا دیگر خانه ای داشتیم که با عشق بنا نهاده شده بود و زندگی را هر طوری بود می گذراندیم و هردو با زیاد و کمش می ساختیم راضی بودیم و خدایمان را شکر می کردیم از کنار هم بودن احساس خوشبختی می کردیم ولی انگار روزگار فقط قصد نشان دادن روزهای تاریکش را برای ما داشت مدتی گذشت تا اینکه آن شب شوم از راه رسید شبی که قرص ماه کامل شده بود در حالی که تکه های ابر تلاش بر پنهان کردن آن می کردند شبی سرد با بادی سوزان و ابرهای سیاه از صدای پارس سگ گله بود که من و پدرت بیدار شدیم صدای زوزه گرگ تمام دشت را پر کرده بود پدرت پرده جلوی پنجره را کنار زد تا علت بی قراری و پارس سگ را بفهمد با کنار زدن پرده فریاد کشید(وای خدای من گرگها به گله حمله کردند ) بدون معطلی به سمتی رفت که تفنگ شکاری به دیوار زده شده بود آنرا برداشت لباسش را پوشید و فانوسی به دست گرفت رو به من گفت این گله را با خون دل و تلاش به اینجا رساندم نمی گذارم چند تا گرگ گرسنه تمام زحماتم را نابود کند من دستش را گرفتم تا نگذارم بیرون برود ولی فایده ای نداشت به من گفت این گله آخرین امید ماست جز آن هیچ سرمایه ای ندارم باید از آن دفاع کنم سپس رو به من گفت من که بیرون رفتم پشت درب را بیانداز و پرده ها را بکش هر اتفاقی افتاد بیرون نیا )
پدرت به بیرون از کلبه رفت و صدای شلیک چند تیر پشت هم به گوش رسید پس از آن سکوت همه جا را گرفت چند دقیقه ای ایستادم ولی طاقت نیاوردم آهسته درب را باز کردم وبیرون رفتم سکوت و سیاهی همه جا را گرفته بود فانوس شکسته و روی زمین افتاده بود و کمی آنطرف تر رد خونی روی زمین بود که به پدرت منتهی می شد ، پدرت در خون خودش غلطیده بود دستش را به آرامی بلند کرد در کنارش نشستم و دست پر از خونش را در میان دستهایم گرفتم با دست دیگر لاشه های گرگ را به من نشان داد و با صدای بریده بریده ادامه داد دیدی چگونه یک تنه همه را از بین بردم به او التماس کردم که مرا تنها نگذارد در حالی که نفس نفس می زد از گوشه لبش خون جاری می شد و همراه سرفه های زیاد حرف می زد به من گفت من اگرچه می روم ولی همواره در کنارت هستم هر وقت صدایم کنی و هر موقع به من نیاز داشتی و هر زمان که برای فرزندمان داستان ما را تعریف کنی من آنجا در کنار شما نشسته ام ، من دیگر باید بروم این را گفت و چشمانش را برای همیشه روی هم گذاشت ، برایش غمگین نبودم چون از رنج و درد این سالیان در آخر رهایی یافته بود او را درقبرستان کلیسا به خاک سپردیم و برایش طلب مغفرت کردیم وی اگر چه برای همیشه از جلوی چشمانم رفته بود ولی یادش همیشه با من بود بعد از رفتنش تنها شده بودم و باید آستینهایم رو بالا می زدم تا پول درآرم از آن پس گله را فروختم و مزرعه را به شخصی دادم تا بر رویش زراعت کند و نیمی از محصول را برای خود بردارد و بقیه را به من بدهد با اینکه پدرت در کنارم نبود ولی من کمکش را در همه حال حس می کردم بی او قطعأ نمی توانستم ادامه راه دهم پس از مدتی از اون ماجرا خدا تو را به من داد وقتی تو متولد شدی ، من همان شب پدرت را در خواب دیدم ، در خواب دیدم که همه جا پر از نور شده بود و او کنار درب خانه با دسته گلی ایستاده بود هر چه اصرار کردم به درون خانه نیامد به من گفت من نمی توانم او را ببینم چون دیدنش برایم سخت است که اگر او را ببینم هرگز نمی توانم از او دل بکنم من همیشه حسرت در کنار او بودن را خواهم خورد وقتی که در کنارت بودم چقدر منتظر این لحظه دقایق را میشمردم و حالا..... سرش را پایین انداخت و سکوت کرد سپس گفت نامش را سوفیا بگذار که قبلأ آن را انتخاب کردم با روشن شدن هوا در پشت خانه زیر آن تک درخت کاج را بکن در آنجا گردنبندی برای سوفیا از چوب گردو ساخته ام که اسمش در وسط آن حک شده هنگامی که بزرگتر شد آنرا بر گردنش بیانداز تا یاد مرا همیشه در قلبش همراه داشته باشد )

nil2008
01-07-2011, 23:06
دوست عزيز...
ادامه داستانت رو خوندم و چند نكته بنظرم رسيد كه بهت بگم...جمله ي«با دست خالي به جنگ خاك رفتيم » بنظرم خيلي زيبا بود .توصيف خوبي از «آن شب شوم » داشتي ...«تكه هاي ابر »...« صداي زوزه ي گرگها» ... همه خيلي خوب بود اما صحنه ي حمله ي گرگها به پدر سوفيا رو خيلي بي سرو صدا به مرگ پدر و گرگها منتهي كردي ...در مورد جدال بين گرگها و پدر سوفيا اكر توضيح بيشتري مي دادي ،از نظر خواننده ،منطقي تر ميشد مثلا" «هر چند لحظه يكبار صداي زوزه ي گرگ و حمله ي اونها به پدر به گوش ميرسيد » يا اينكه « پس از شنيدن صداي شليك پياپي تفنگ ،ناگهان صداي فرياد پدر ،به گوش رسيد» و اينجاست كه خواننده مي فهمه با وجود كشته شدن چند گرگ ،يكي از اونا به پدر حمله كرده و اين حدس رو قبل از رسيدن مادر سوفيا به بدن خون آلود پدر مي زنه ...
و يك مورد ديگه اينكه چطور در اون زمان كه هنوز بچه بدنيا نيومده بوده ،پدرش براش گردنبندي با اسم دخترونه ساخته؟ از كجا ميدونسته كه دختره؟؟؟اگه در كنار گردنبند ،يك شيئي ديگه كه بدرد پسرا ميخورد زير درخت كاج ،دفن كرده بود و دوتاييشو به زنش ميداد بيشتر قابل قبول ميشد...البته چون نظر منو خواسته بودي جسارت كردم و گفتم ...در هر حال داستان سير خوبي را در پيش گرفته و به قول معروف روي غلتك افتاده .منتظر ادامه اش هستم ...

vahidhgh
03-07-2011, 13:59
سوفیا با شنیدن این جمله مادر گردنبند در گردنش را در بین دستانش گرفت تا نهایت علاقه پدر نسبت به خودش را درک کند سپس آهی از صمیم قلب کشید و گفت
( مادر این بار که سرگذشت خویش را برایم تعریف کردی با همیشه فرق می کرد نمی دانم شاید من طوری دیگه ای گوش کردم )
( هر وقت که سرگذشتم را برایت میگویم بودن پدرت را در کنارم حس میکنم که به من لبخند میزند و دلداری ام میدهد )
مادر که اشکهای درون چشمهایش مانع شد تا ادامه حرفهایش را بزند از سر میز بلند شد و به آشپزخانه رفت تا سوفیا اشکهایش را نبیند ، امکان نداشت در مورد گذشته صحبت کند و گریه اش نیافتد با تمام شدن حرفهای مادر دوباره سوفی به یاد جیمی افتاد
پس برای دیدنش بی صبرانه روزها را شمارش می کرد تا یکشنبه ای که پدر فرانسیس گفته بود از راه برسد روزهای انتظار گذشت و یکشنبه شد اون صبح یکشنبه زیباترین صبحی بود که سوفیا دیده بود اون صبح می توانست آرزوهای سوفیا را زنده کند ، سوفی پالتو و کلاهی که شب قبل تمیز کرده بود بر تن کرد شالگردنش را به گردن انداخت و چکمه بلند و مشکی اش را پوشید مقداری جلوی آیینه ایستاد و خود را برانداز کرد سپس درب را گشود و به سمت آرزوهای خویش گام برداشت کلیسا مثل هفته پیش پر و شلوغ نبود ولی کم هم نیامده بودند سوفیا بر روی نیمکت کنار درب نشست تا دعا ونیایش تمام شود وقتی همه بر خواستند و به بیرون می رفتند سوفی سر جایش ایستاده بود تا جیمی را ببیند ولی انگار او نیامده بود هر جا را که نگاه می کرد از جیمی خبری نبود پس از آنکه همه رفتند پدر فرانسیس که نگاه کنجکاوانه سوفیا را به مردم دید به نزدش آمد
( سوفیا دنبال جیمی می گردی ؟ )
( سلام پدر راستش ....راستش آره )
( سوفیا اگر وقت داری بنشین روی نیمکت می خواهم کمی با تو صحبت کنم ....نمیدانم چگونه برایت بگویم برای من که سخت است چند روز پیش جیمی اینجا آمده بود تا با من صحبت کند جوان خوب وسر به زیری است تقریبأ از زمان کودکی او را می شناسم و از همون موقع بزرگش کردم از همان موقع که پدر و مادرش را در آن
طاعون سخت از دست داد چه روزهای خوفناکی دقیقآ اون روز را به یاد می آورم از زمین و آسمون بلا نازل می شد جای جای دهکده را آتش روشن کرده بودیم ولی طاعون هر روز بیشتر قربانی می گرفت هرکسی که مبتلا نشده بود را به کلیسا می آوردیم تا در امان باشد وقتی در دهکده به دنبال کسانی که هنوز مبتلا نشده اند بودم جیمی را جلوی درب خانه ای دیدم که روی خاکهای کنار درب نشسته و بازی می کرد اون موقع پنج شش سالش بیشتر نبود از روی زمین بلندش کردم در حالی که با دست به خانه شان اشاره می کرد وقتی درون خانه رفتم که پدر و مادرش از طاعون مدتها بود که مرده بودند جلوی چشمهای جیمی خانه اش را آتش زدیم و از آن روز به بعد بود که جیمی در کلیسا نزد من زندگی کرد مدتی پیش من بود تا اینکه به سنی رسید که بتواند روی پای خودش بایستد ومستقل باشد پس در به در دنبال کار گشت تا در آخر هم پیدا کرد و از اینجا رفت ولی هر یکشنبه هر طور شده خودش رابه کلیسا می رساند تا هم قیم خودش را ببیند و هم دعایی کرده باشد ، آخرین باری که اینجا آمده بود نمیدانم دیروز بود یا روز قبلش درست یادم نیست به من گفت می خواهد راجع به آینده اش صحبت کند کلی با هم حرف زدیم و درد و دل کردیم جیمی گفت که می خواهد ازدواج کند گفت اون دختر را در روز جمع آوری اعانه دیده ولی اسمش را نمیداند بنابراین شروع کرد از خصوصیات و چهره اش برای من گفتن وقتی تمام نشانی هایش را کنار هم گذاشتم فهمیدم چه کسی را می گوید ، سوفیا اون دختر تو بودی )

vahidhgh
03-07-2011, 14:08
دوست عزيز...
ادامه داستانت رو خوندم و چند نكته بنظرم رسيد كه بهت بگم...جمله ي«با دست خالي به جنگ خاك رفتيم » بنظرم خيلي زيبا بود .توصيف خوبي از «آن شب شوم » داشتي ...«تكه هاي ابر »...« صداي زوزه ي گرگها» ... همه خيلي خوب بود اما صحنه ي حمله ي گرگها به پدر سوفيا رو خيلي بي سرو صدا به مرگ پدر و گرگها منتهي كردي ...در مورد جدال بين گرگها و پدر سوفيا اكر توضيح بيشتري مي دادي ،از نظر خواننده ،منطقي تر ميشد مثلا" «هر چند لحظه يكبار صداي زوزه ي گرگ و حمله ي اونها به پدر به گوش ميرسيد » يا اينكه « پس از شنيدن صداي شليك پياپي تفنگ ،ناگهان صداي فرياد پدر ،به گوش رسيد» و اينجاست كه خواننده مي فهمه با وجود كشته شدن چند گرگ ،يكي از اونا به پدر حمله كرده و اين حدس رو قبل از رسيدن مادر سوفيا به بدن خون آلود پدر مي زنه ...
و يك مورد ديگه اينكه چطور در اون زمان كه هنوز بچه بدنيا نيومده بوده ،پدرش براش گردنبندي با اسم دخترونه ساخته؟ از كجا ميدونسته كه دختره؟؟؟اگه در كنار گردنبند ،يك شيئي ديگه كه بدرد پسرا ميخورد زير درخت كاج ،دفن كرده بود و دوتاييشو به زنش ميداد بيشتر قابل قبول ميشد...البته چون نظر منو خواسته بودي جسارت كردم و گفتم ...در هر حال داستان سير خوبي را در پيش گرفته و به قول معروف روي غلتك افتاده .منتظر ادامه اش هستم ...

سلام . مرسی از توجهت
این نوشته خام هست ، هنوز جای ادیت داره ، حتما اعمال میکنم نظراتت رو
هر جا ایرادی دیدی بگو تا تو نسخه ادیت درست کنم ، بازم مرسی :11:

nil2008
04-07-2011, 09:18
دوست عزيز...
در اين قسمت نكات زير رو مورد توجه قراربده :
« مقداری جلوی آیینه ایستاد» از نظر نگارش درست نيست ...بهتره بگي «مدتي جلوي آيينه ايستاد»
« کلیسا مثل هفته پیش پر و شلوغ نبود ...ولی کم هم نیامده بودند»... « نسبتا" شلوغ بود » شامل هردو جمله ميشه.
« وقتی در دهکده به دنبال کسانی که هنوز مبتلا نشده اند ...بودم »...بهتره بگي « وقتی در دهکده به دنبال کسانی که هنوز مبتلا نشده اند ،مي گشتم »
« هر یکشنبه هر طور شده خودش رابه کلیسا می رساند» با جمله ي بعديت كمي تناقض داره...« آخرین باری که اینجا آمده بود نمیدانم دیروز بود یا روز قبلش »اگه هر يكشنبه مياد لزوما" هفته ي گذشته بوده ولي اگه مي خواي جمله ي بعدي درست باشه مثلا" بايد بگي «يكي دو روز پيش ،سرزده براي انجام كاري به اينجا اومده بودوبه من گفت می خواهد راجع به آینده اش صحبت کند.
« همه بر خواستند » صحيح نيست برخاستن به معناي بلند شدن از جا رو بايد « برخاستن »نوشت و اون يكي «خواستن » به معناي چيزي را از كسي خواستن و تمناي دل است .
در مورد گذري كه به گذشته ي جيمي داشتي و اينكه براي خواننده روشن ميشه پدر و مادرش رو در اثر بيماري طاعون از دست داده،شگرد خوبي داشتي ... منتظر ادامه داستان هستم.:10:

vahidhgh
04-07-2011, 12:49
دوست عزيز...
در اين قسمت نكات زير رو مورد توجه قراربده :
« مقداری جلوی آیینه ایستاد» از نظر نگارش درست نيست ...بهتره بگي «مدتي جلوي آيينه ايستاد»
« کلیسا مثل هفته پیش پر و شلوغ نبود ...ولی کم هم نیامده بودند»... « نسبتا" شلوغ بود » شامل هردو جمله ميشه.
« وقتی در دهکده به دنبال کسانی که هنوز مبتلا نشده اند ...بودم »...بهتره بگي « وقتی در دهکده به دنبال کسانی که هنوز مبتلا نشده اند ،مي گشتم »
« هر یکشنبه هر طور شده خودش رابه کلیسا می رساند» با جمله ي بعديت كمي تناقض داره...« آخرین باری که اینجا آمده بود نمیدانم دیروز بود یا روز قبلش »اگه هر يكشنبه مياد لزوما" هفته ي گذشته بوده ولي اگه مي خواي جمله ي بعدي درست باشه مثلا" بايد بگي «يكي دو روز پيش ،سرزده براي انجام كاري به اينجا اومده بودوبه من گفت می خواهد راجع به آینده اش صحبت کند.
« همه بر خواستند » صحيح نيست برخاستن به معناي بلند شدن از جا رو بايد « برخاستن »نوشت و اون يكي «خواستن » به معناي چيزي را از كسي خواستن و تمناي دل است .
در مورد گذري كه به گذشته ي جيمي داشتي و اينكه براي خواننده روشن ميشه پدر و مادرش رو در اثر بيماري طاعون از دست داده،شگرد خوبي داشتي ... منتظر ادامه داستان هستم.:10:

بازم مرسی
بازم چیزی به نظرت اومد بگو :10:

---------- Post added at 12:49 PM ---------- Previous post was at 12:45 PM ----------

سوفیا شوکه شد و زبانش بند آمد نمی دانست چه بگوید که پدر فرانسیس خود به کمکش آمد
( نه سوفیا فعلآ چیزی نگو ، جیمی غیر از من کسی را ندارد پس از من خواست که با تو صحبت کنم اون الان بیرون در پارک جلوی کلیسا منتظر توست تا با خودت صحبت کند برو حرفهایت را بزن و حرفهایش را گوش کن سپس تصمیمت را بگیر )
سوفیا از روی نیمکت بلند شد تا پدر را ترک کند ، پدر وقتی سوفیا داشت از کنارش می رفت به او گفت
( سوفیا من جیمی را از هر لحاظ تایید میکنم )
سوفیا از پله های کلیسا پایین می آمد در حالی که چشمانش اطراف را برای یافتن جیمی جستجو می کرد سوفی پیش خودش فکر می کرد که علاقه او به جیمی یک طرفه است ولی خود جیمی برای ازدواج با او پا پیش گذاشته بود از پله آخر که پایش را روی زمین گذاشت چشمش به جیمی افتاد که روی نیمکتی تنها نشسته بود سوفیا این بار بر خلاف گذشته دقیق تر به او نگاه کرد به چشم کسی که می خواهد سالهای سال با او زندگی کند جیمی سر و وضعی مانند تمام جوانهای دهکده داشت و تیپ و قیافه ای مثل همه همدوره های خودش را ، کت وشلواری پرزدار و تیره به تن کرده بود و کلاه لبه دار بر سر می گذاشت ، صورتی استخوانی ولی یکدست داشت با موهایی روشن و لخت که تا روی گوشش بیشتر نمی رسید و از کناری فرق باز کرده بود چشمانی به رنگ میشی و قدی متوسط از لحاظ سنی چیزی بیشتر از سوفیا سن نداشت ، سوفیا قدمهایش را به سمت او کج کرد جیمی تا نگاهش به سوفیا افتاد از جای برخواست
( سلام سوفیا .....درست گفتم اسم شما سوفیاست )
( و شما هم جیمی )
جیمی دستپاچه بود و سعی در پنهان کردن آن داشت ولی در این امر هرچه هم که میکوشید ناتوان بود
( پدر فرانسیس با شما صحبت کرد )
سوفیا همین جور که جیمی حرف میزد با دقت به او نگاه کرد پلیوری که جیمی در زیر کت به تن داشت برایش آشنا بود انگار همانی بود که خودش بافته
( این پلیور ...)
جیمی با پریدن به وسط جمله سوفیا آنرا قطع کرد
( این همونی هست که شما بافتین آنقدر قشنگ شده بود که دلم نیامد کس دیگری اون رو بپوشه پلیور را از پدر گرفتم و به جایش پول پرداخت کردم )
سوفیا در دل احساس رضایت می کرد که آنچه را که زحمت بافت آنرا کشیده به چشم آمده بود و زحمتش به هدر نرفته وقتی خیالش راحت شد جواب سوالی که جیمی پرسیده بود را داد
( پدر فرانسیس با من صحبت کرد و حرفهایی که شما گفتین را به من گفت )
جیمی خجالت کشید جوری که گونه هایش سرخ شد و با ارتعاش صدایش موقع حرف زدن این خجالت بیشتر خودش را نشان می داد
( من خودم روی گفتن اونها رو نداشتم به جز پدر هم که کسی رو ندارم )
جیمی می خواست حرفهای دلش را به او بزند ولی کلمات را پیدا نمی کرد پس تمام نیرویی که داشت را به روی زبان آورد تا آنچه که در دل سنگینی می کرد را بتواند بگوید ، بگوید چرا اینجاست و برای چی آنقدر بی قرار است
(.... سوفیا راستش با دیدنت برای اولین بار به ناگاه تمام اعتماد به نفسم رو باختم همه تجربه ها و نکاتی که در ذهنم برای انتخاب همسر آینده ام در نظر داشتم ناگهان با دیدنت از ذهنم پاک شد تموم این مدت دوری از تو چهره ات جلوی نظرم بود شاید باور نکنی که در این مدت حتی پلک روی هم نذاشتم و زمانی که چشمانم بسته می شد باز تو رو در خواب و رویا میدیدم سوفیا من تو رو دوست ندارم بلکه از صمیم قلب عاشقتم بعد از اون روز که دیدمت در تنهایی هایم مدام تو رو کنار خود می دیدم ، در بیداری عکست و در خواب رویایت مرا رها نمی کرد دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو نداشتم تمام این مدت یکجا در یک گوشه اتاق به نقطه ای زل زده و از دنیا دور شده بودم ، سوفیا اگر با من ازدواج کنی تنها چیزی که دارم یعنی تمام قلبم را به تو خواهم بخشید و اگر میخواهی به من جواب منفی بدهی بهتره که اصلآ چیزی نگویی که من حتی تحمل شنیدنش رو هم ندارم )

nil2008
05-07-2011, 07:14
دوست عزيز...
توصيف ظاهري جيمي بسيار خوب بود و شكل نسبتا" كاملي از جيمي در ذهن خواننده نقش مي بنده در اين جمله «از لحاظ سنی چیزی بیشتر از سوفیا سن نداشت » بهتره بگي «از لحاظ سني تقريبا" هم سن و سال سوفيا بود» يا «چند سالي بزرگتر از سوفيا بود»...در مورد «خواست » و « خاست » كه بازم رعايت نكردي :19: « از جای برخواست» اشتباهه بايد بگي « از جاي برخاست» عادت كن از نظر نگارش هم درست بنويسي چون حيفه واقعا".
جملات «سوفیا من تو رو دوست ندارم» و «بلکه از صمیم قلب عاشقتم» درست پشت سرهمه و با ضدو نقيضي كه داره اثرش رو دو چندان مي كند .
«در بیداری عکست و در خواب رویایت مرا رها نمی کرد» من دوباره رمان رو مرور كردم ولي اشاره اي به اينكه سوفيا به جيمي عكسشو داده باشه ،نشده بود ...
منتظر ادامه ي داستانتم چون هربار از دفعه ي قبل قشنگ تر ميشه...:10:

vahidhgh
06-07-2011, 20:30
دوست عزيز...
توصيف ظاهري جيمي بسيار خوب بود و شكل نسبتا" كاملي از جيمي در ذهن خواننده نقش مي بنده در اين جمله «از لحاظ سنی چیزی بیشتر از سوفیا سن نداشت » بهتره بگي «از لحاظ سني تقريبا" هم سن و سال سوفيا بود» يا «چند سالي بزرگتر از سوفيا بود»...در مورد «خواست » و « خاست » كه بازم رعايت نكردي :19: « از جای برخواست» اشتباهه بايد بگي « از جاي برخاست» عادت كن از نظر نگارش هم درست بنويسي چون حيفه واقعا".
جملات «سوفیا من تو رو دوست ندارم» و «بلکه از صمیم قلب عاشقتم» درست پشت سرهمه و با ضدو نقيضي كه داره اثرش رو دو چندان مي كند .
«در بیداری عکست و در خواب رویایت مرا رها نمی کرد» من دوباره رمان رو مرور كردم ولي اشاره اي به اينكه سوفيا به جيمي عكسشو داده باشه ،نشده بود ...
منتظر ادامه ي داستانتم چون هربار از دفعه ي قبل قشنگ تر ميشه...:10:

راستش درگیر امتحانات آخر ترمم فقط میتونم بیام آپ کنم حتما ادیت میکنم
در مورد اون جمله منظورم از عکس ، تصویر ذهنی که جیمی در مواقع تنهایی از سوفیا مجسم میکرد بیشتر بود
بازم ممنون

vahidhgh
06-07-2011, 20:38
سوفی وقتی حرفهای جیمی را شنید چند لحظه سکوت کرد تا افکارش را یکجا جمع کند و بعد از آن گفت
( جیمی شاید باور نکنی و شاید هم در دل بگی که تا حرفهای من رو شنید این حرفها رو گفت ولی من همون روز در اون بعد از ظهر که گلوریا رو در آغوش گرفته بودی دوستت داشتم و در اون صبح یکشنبه زمان جمع آوری اعانه در کلیسا عاشقت شدم من در دل تو را لعنت می کردم که چرا این همه عشق من نسبت به خودت را نمی فهمی ، چرا نمی فهمی که دوستت دارم حالا نگو تو عاشق تر از من بودی و من نمی دانستم جیمی من کی باشم که بخوام جلوی این عشق رو بگیرم من برای تو و برای خودم و برای عشق بینمان از ته دل آرزوی خوشبختی میکنم )
جیمی با شنیدن سخنان سوفیا از جای برخواست و بالا پایین پرید گویی مثل پری سبک بر روی آسمان حرکت می کرد در حالی که فریاد می زد خدایا متشکرم من لیاقت این همه لطفت را ندارم سوفیا با دیدن حرکات بچه گانه جیمی به خنده افتاده بود ولی سعی می کرد جلوی او خودش را بگیرد و سنگین و متین نشان دهد ولی در دلش داشت بلند بلند می خندید جیمی بعد از کلی این ور و آن ور رفتن کمی که آرام شد آمد و در کنار سوفی نشست تا بقیه حرفهایش را بزند
(... راستی اون کودک که اونروز در پارک در آب افتاده بود حالش خوبه )
( بله اون روز شما را خدا رساند که او رو نجات بدین )
( وظیفه ام بود هر کسی هم جای من بود همین کار را می کرد اون دختر فرزند کی بود ؟ )
( فرزند کنت ، من پرستار اونها بودم )
( پرستار بودین مگه دیگر نیستین )
سوفیا آهی از روی بد اقبالی و بخت بد کشید
( راستش من چند روزی هست که اخراج شدم )
جیمی با شنیدن این حرف سوفیا بلند بلند شروع به خنده کرد طوری که سوفیا ناراحت شد گمان می کرد جیمی به او و به بی لیاقتی او می خندد عصبانی و ناراحت پرسید
( به چی میخندی جیمی اخراج که خنده نداره )
جیمی در حالی که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد با سوفیا حرف می زد
( اگر برای تو هم بگم می خندی چون اولین تفاهم زندگی مان همین الان به وجود اومد ...من هم همین دیروز اخراج شدم )
سوفی از گفته جیمی لبخندی زد ولی بعدش به فکر فرو رفت
( تو هم اخراج شدی ، آخه چرا ؟ )
جیمی خودش را کنترل و سعی کرد چهره ای جدی به خود بگیرد
( راستش دیگه از اونجا خسته شده بودم منظورم جایی هست که کار می کردم ولی اگه اون اتفاق نمی افتاد شاید الان هم مشغول کار بودم )
سوفیا کنجکاو شده بود دوست داشت حالا که در کنار جیمی ماندن را انتخاب کرده همه چیز رو بداند
( کدوم اتفاق زود باش جیمی همه چیز رو به من بگو )
جیمی اول سر باز زد گفت دیگه گذشته و تموم شده نمیخوام که با گفتنش ناراحتت کنم ولی اصرار و پا فشاری سوفی رو که دید تصمیم گرفت برایش بگوید
( چند سال پیش که از پدر فرانسیس جدا شدم دیگرجوانی از آب وگل در آمده بودم با سفارش پدر سریع کار پیدا کردم خیلی سریع ، از اون موقع تا حالا حدود پنج سالی میگذره که در اون کارگاه چوب بری که نزدیک جنگل شمالی دهکده است کار می کردم کارگاهی بزرگ با چهل یا پنجاه نفری کارگر با دستگاههای چوب بری و دریل و مته برای شکل دهی به الوار و تنه های بزرگ درخت ما اونجا الوارهای بزرگ چوب را به قطعات قابل مصرف تبدیل می کردیم من در اولین روزهایی که به اونجا رفتم به کمک یکی از کسانی که اونجا سابقه کار زیادی داشت خیلی سریع کار را یاد گرفتم اون چند روز از کار خودش زد و کنار من ایستاد تا کار را یادم بدهد که بعدأ هم به بهترین دوستم تبدیل شد سالها بود که اونجا کار می کرد این اواخر رده هایی از سفیدی میشد در موهایش پیدا کرد کارمان سخت و طاقت فرسا بود از زمان روشن شدن هوا تا نزدیکی غروب در اون کارگاه بودیم و سختی کار با سر کارگری که بالای سرمان گذاشته بودند بیشتر هم می شد هیچ وقت با او آبم توی یک جوی نرفت خون کارگران کارگاه رو توی شیشه کرده بود تا بالاخره دیروز که تحملم تموم شد و از کوره در رفتم ، اصلأ دیروز از اولش یه جوری بودم صبحش با کلی این ور اون ور شدن از جای بلند شدم نمیدونم چرا ولی حس خوبی نداشتم و خوب هم نخوابیده بودم وقتی سر کار رفتم دیدم همون کسی که کار را به من یاد داده بود فرزند شش یا هفت ساله اش را به سر کار آورده بود تا از نزدیک سختی های کارش رو به اون نشون بده تا او با دیدن کار به درسش بیشترعلاقه نشان دهد ، مشغول کار کردن و صحبت با فرزندش بود که حواسش به پسرش رفت و یک لحظه از دستگاه غافل شد ، همون یک لحظه کافی بود که رنده با قطعه کار برخورد کند ، هم رنده و هم قطعه کار هر دو شکست جوری که صدایش تمام کارگاه رو پر کرد سر کارگر با شنیدن صدا به سمت اون اومد و بعد از جر و بحث با هم گلاویز شدند سر کارگر به شدت او را مجروح کرد کسی دخالت نمی کرد یعنی جرأت دخالت نداشت نگاهم به چشمهای پسر بچه افتاد که گوشه ای نشسته و بغض کرده و حلقه های اشک در چشمانش نقش بسته بود طاقت نیاوردم به سمت سر کارگر رفتم و او را زیر مشت و لگد گرفتم وقتی روی زمین افتاد منتظر اخراج نشدم دستکش و عینک کار را در آوردم و روی صورتش انداختم و از کارگاه بیرون زدم وقتی بیرون اومدم پسر بچه به سمتم اومد ودستم را کشید در حالی که اشک می ریخت خوب یادم هست که به من گفت
( چرا پدرم مثل تو قوی و پر زور نیست چرا مثل تو شجاع نیست من پدری ترسو نمی خواهم چرا به کمکش رفتی ؟ )
وقتی حرفهاش تموم شد روی زانو نشستم تا هم قد او بشم اشکهایی که از روی گونه هایش به پایین سرازیر میشد رو با نوک انگشتهایم پاک کردم و بهش گفتم
( پدرت رو سالهاست که میشناسم او اصلآ ترسو نیست بلکه قوی ترین و شجاعترین کسی هست که تا به حال دیدم من در حین دعوا کردن چشمان پدرت را دیدم که مدام تو رو نگاه می کرد و اشکهای تو را ، پدرت به خاطر تو و آینده تو او را کتک نزد می دانست که اگر مقاومت کند و سرسختی از خود نشان بدهد از کار اخراج میشه و دیگه نمیتونه برای تو لباسهای نو بخره اونوقت اگر در تن بچه های هم سن وسال خود لباس نو و یا در دستان اونها تیله های رنگی دیدی حسرت داشتن اونها رو میخوری شجاعت فقط ایستادن و مقابله با زور نیست شجاعت یعنی گذشتن ازخواسته هایت به خاطردیگران من حتی ذره ای از نیروی پدرت رو هم ندارم پدرت به خاطر تو و آینده تو در حالی که میتوانست اون مرد را به سزای عملش برساند به خاطر تو صبر کرد و خشمش را نگه داشت کاری که من نتوانستم انجام دهم برو پدرت را در آغوش بگیر و بهش بگو که چقدر دوستش داری ، برو
پسر بچه وقتی گفته هایم را شنید لبخندی زد در حالی که میدانستم حالا دیگر در دل پدرش رو تحسین و به او افتخار میکنه ....اگر اون روز اصلآ سر کار نمیرفتم شاید این اتفاق هم نمی افتاد ولی دیگه گذشته بگذریم....)
جیمی که چهره غمگین و در فکر رفته سوفی رو دید خودش را سرزنش کرد که شاید نباید اینها رو می گفته
( متآسفم سوفیا که ناراحتت کردم نباید اینها رو برایت میگفتم حالا علت خنده ام رو فهمیدی )

nil2008
06-07-2011, 20:56
شجاعت فقط ایستادن و مقابله با زور نیست شجاعت یعنی گذشتن ازخواسته هایت به خاطردیگران
دوست عزيز...
رمانت داره خوب پيش ميره...جمله ي پرمغز و جالبي بود ...اميدوارم در امتحاناتت هم مثل نوشتن رمان موفق باشي ...ايندفعه نتونستم ايرادي ازت بگيرم ...:10:فقط حواست به خواستن و خاستن باشه...:8:

vahidhgh
06-07-2011, 21:11
دوست عزيز...
رمانت داره خوب پيش ميره...جمله ي پرمغز و جالبي بود ...اميدوارم در امتحاناتت هم مثل نوشتن رمان موفق باشي ...ايندفعه نتونستم ايرادي ازت بگيرم ...:10:فقط حواست به خواستن و خاستن باشه...:8:

:31::31::31::31::31:

vahidhgh
07-07-2011, 20:27
سوفیا سری به علامت فهمیدن سخنان جیمی تکان داد ولی هنوز هم دلش برای اون کودک و پدرش می سوخت ، سوفیا غمگین بود غمگینتر هم شد چند ساعتی می شد که کنار جیمی نشسته بود و باید کم کم از او جدا می شد تا مادرش بیش از این نگرانتر نشود ساعتهای با هم بودن برای سوفیا و جیمی به سرعت یک لحظه گذشت آندو آنروز با خداحافظی از هم جدا شدند تا در آینده ای نزدیک برای همیشه به هم برسند سوفیا و جیمی بعد از آن دیدار در پارک قرار ازدواج گذاشتند
سوفیا در این بین به دیدار پدرش در قبرستان کلیسا رفت تا از او هم اجازه بگیرد ، اواخرظهر که به اونجا رسید قبرستان کلیسا خالی از آدم بود ، سوفیا در کنار سنگ قبر ترک خوردۀ پدرش نشست کف دستانش را روی آن سنگ زبر کشید تا گرد و غبار را از روی آن بردارد شاخه گلی که با خود همراه داشت را به روی آن نهاد و با
اشک دیده قبر پدر را شستشو داد و شروع کرد درد و دل کردن از نبودنش و تنها بودنش سپس از او اجازه گرفت تا زندگی را در ادامه با شخص دیگری تقسیم کند بعد از آن لبهایش را بر روی اسم حک شده پدر بر روی سنگ قبر قرار داد و آنرا بوسید پس برخاست که برود در حالی که از آن قبر دور می شد حس می کرد که پدرش او را نگاه می کند و برایش آرزوی خوشبختی می کند وقتی از قبرستان بیرون آمد که احساس سبکی می کرد بعد از اجازه گرفتن از پدر خود را برای جشن ازدواج آماده کرد مقدمات جشن عروسی را در این چند روز باقی مانده به کمک جیمی فراهم کرد تا اینکه یکشنبه آینده هم از راه رسید و مراسم به خوبی اجرا شد پدر فرانسیس پیوند آنها را بر لب جاری کرد و از آن پس حلقه های طلایی در دستان آنها هر دو را به ادامه زندگی در کنار هم متعهد می کرد مراسم هم در آخر تمام شد اما با تمام شدن آن زندگی سوفی و جیمی تازه آغاز شده بود سوفیا و جیمی برای شروع زندگی جدید به کلبه جیمی رفتند شاد بودند و می خندیدند و از زندگی خود راضی اما لحظات خوشی وشادی برای همیشه بین آنها ماندگار نبود و به سرعت گذشت زندگی هرگز آنطوری که سوفیا فکر می کرد ادامه نیافت سیل غمها و جدایی ها بعد از آن بود که به زندگی او سرازیر شد و لحظات سوفیا را پر کرد هنوز یک هفته ای از روز ازدواج در کلیسا نمی گذشت که مادر سوفی فوت کرد هنوز لباس سپید را از تن در نیاورده بود که باید رنگ مشکی می پوشید گویی مادر منتظر دیدن آخرین آرزویش یعنی دیدن سوفیا در لباس عروسی بود آرزویی که پس از آن زیاد زنده نماند و رفت شاید هم دلیلی برای ادامه زندگی نداشت این اتفاق شدیدأ سوفی را متأثر کرد غم رفتن مادر گریه را از دیدگانش جاری کرد ، جیمی فکر می کرد اگر در کنار سوفیا باشد می تواند غمهای او را
سبکتر کند ولی خودش هم نمیدانست وزنه ای برای سنگینی دردهای سوفیا هست جیمی مدتها بیکار بود هر روز صبح برای پیدا کردن کار بیرون می زد و شب دست خالی به خانه برمی گشت اگر پول کمی که پدر فرانسیس به آنها می داد نبود سوفیا دیگر نمیدانست باید چه کار کند بی کاری جیمی و فوت مادر برای سوفیا سخت بود و رنج آور ولی مشکلات او به همینها ختم نشد پس از گذشت یک ماهی جنگ آغاز شد و با شروع شدنش همه چیز را به درون خویش کشید انگار آدمها چهره عوض کردند با شروع شدن آن تمامی قلبها از جنس سنگ شده بود کسی به فکر کسی نبود هیچ کس به کسی کمک نمی کرد همه یک گوشه پنهان شده بودند ، دنیای کوچک مهربان دهکده تبدیل به دنیای بزرگ بی رحمی شده بود هر کس هر چیزی را داشت تنها برای خودش می خواست مغازه دارها فقط به فکر انبار کردن اجناس خود بودند تا به ده برابر قیمت قبلی بفروشند بچه ها سر یه لقمه غذا با هم دعوا می کردند لبخند روی لبها تموم و شادی دیگر حروم شده بود وعلت تمام این بی رحمی ها فقط و فقط جنگ بود ، این جنگ لعنتی تخم کینه و قصاوت را در دل همه کاشته بود چهره شهر عوض شده بود خبری از گلهای سرخ جلوی خانه ها نبود خبری از اتاقهای پر نور درون کلبه ها دیگر نبود همه جا سکوت بود و مرگ ، در این شهر انگار دیگر زندگی وجود نداشت باد سردی شروع به وزش کرده بود که در وپنجره ها را به هم میکوبید صدای زوزه باد در لا به لای درختان حس ترس را به وجود می آورد از زمان شروع جنگ زندگی رنگش عوض شده بود حتی زندگی سوفیا و جیمی که هنوز یک ماه هم از آغاز آن نمی گذشت را هم تحت تاثیر قرار داده بود شهر خالی از مردان شده بود و همه به جنگ اعزام میشدند جیمی هم از این قاعده مستثنی نبود او باید برای دفاع از
کشورش به جنگ می رفت و سوفیا را تنها می گذاشت ولی سوفی نمی خواست جدایی بینشان را بپذیرد جیمی با او صحبت می کرد تا برایش بگوید دوری چقدر برایش سخت است

nil2008
08-07-2011, 15:09
دوست عزيز...
اول از همه از دقت نظرت ممنون« پس برخاست که برود»...
دومين موردي كه توي اين قسمت بطور كل به چشم ميخوره سرعت بيش از حدو شتابيه كه يكدفعه داستان رو با خودش به جلو ميكشونه ...شايد اگر عروسي سوفيا وجيمي رو با آب وتاب بيشتري تعريف ميكردي بهتر بود ...بعد هم مرگ مادرش و شروع جنگ و رفتن جيمي به جبهه ي جنگ خيلي سريع السير پيش اومد...(راستش دلم به حال سوفي سوخت ...دست ِ كمي ازين ستايش ِ خودمون نداره به اين ترتيب...:37:) تعريفت از جنگ و اثري كه بر روح آدما ميذاره و اثر ظاهري بر شهر خوب بود...
«ولی خودش هم نمیدانست وزنه ای برای سنگینی دردهای سوفیا هست » اشاره جالبي به بيكاري جيمي داري و ان رو عامل درد سوفيا دونستي
« در این شهر انگار دیگر زندگی وجود نداشت... باد سردی شروع به وزش کرده بود » در بين دو جمله اگه يك اشاره ي كوچيكي به فصل ميكردي بهتر بود مثلا" بگي:
«در این شهر انگار دیگر زندگی وجود نداشت ... كم كم پاييز هم از راه رسيد...باد سردی شروع به وزش کرده بود »به طوري كه خواننده رابطه ي بين آب و هوا رو با ظاهر شهر بهتر بپذيره ...
ديگه ...همين ...منتظر ادامه اش هستم ...:8:

vahidhgh
08-07-2011, 20:58
دوست عزيز...
اول از همه از دقت نظرت ممنون« پس برخاست که برود»...
دومين موردي كه توي اين قسمت بطور كل به چشم ميخوره سرعت بيش از حدو شتابيه كه يكدفعه داستان رو با خودش به جلو ميكشونه ...شايد اگر عروسي سوفيا وجيمي رو با آب وتاب بيشتري تعريف ميكردي بهتر بود ...بعد هم مرگ مادرش و شروع جنگ و رفتن جيمي به جبهه ي جنگ خيلي سريع السير پيش اومد...(راستش دلم به حال سوفي سوخت ...دست ِ كمي ازين ستايش ِ خودمون نداره به اين ترتيب...:37:) تعريفت از جنگ و اثري كه بر روح آدما ميذاره و اثر ظاهري بر شهر خوب بود...
«ولی خودش هم نمیدانست وزنه ای برای سنگینی دردهای سوفیا هست » اشاره جالبي به بيكاري جيمي داري و ان رو عامل درد سوفيا دونستي
« در این شهر انگار دیگر زندگی وجود نداشت... باد سردی شروع به وزش کرده بود » در بين دو جمله اگه يك اشاره ي كوچيكي به فصل ميكردي بهتر بود مثلا" بگي:
«در این شهر انگار دیگر زندگی وجود نداشت ... كم كم پاييز هم از راه رسيد...باد سردی شروع به وزش کرده بود »به طوري كه خواننده رابطه ي بين آب و هوا رو با ظاهر شهر بهتر بپذيره ...
ديگه ...همين ...منتظر ادامه اش هستم ...:8:

رو چشم حتما دادا
آره قبول دارم یه مقدار روند داستان عجولانه هست

vahidhgh
08-07-2011, 21:04
( سوفیا من هم می خواهم کنارت باشم دوست دارم هرگز از تو دور نشوم ولی چه کنم که باید وظیفه ام را انجام دهم )
( به من گفتی که تا ابد کنارم خواهی ماند ، تا ابد دوستم خواهی داشت ، تا ابد مرا ترک نخواهی کرد حتی با مرگ ولی حالا می خواهی مرا تنها بذاری چه زود حرفهایت را فراموش کردی چه زود از کنارم خواهی رفت چه زود ، من همیشه و همیشه از یک کابوس می ترسیدم آن هم کابوس تنهایی بود و همیشه هم آنرا با چشم دیدم و با دست لمس کردم ، نمی دانم چرا تموم دنیا دست به دست هم داده اند تا مرا شکنجه کنند چرا جیمی چرا تو که ادعای خوشبخت کردن مرا می کردی حالا می خواهی خودت طناب دار من شوی )
سوفیا اشکهای حلقه شده در چشمش را آزاد کرد و جیمی هم بغضش شکست
( سوفیا من مجبورم بروم من بالاخره جزیی از این دهکده هستم باید با بقیه باشم ، در دهکده به جز پدر فرانسیس دیگر مردی باقی نمانده همه رفته اند )
ولی سوفیا اصلآ دلش نمیخواست جیمی او را ترک کند از طرفی هم دلش مثل سیر وسرکه می جوشید و هم هنوز طعم شیرین زندگی مشترک را نچشیده بود جیمی هم در دل دوست نداشت که سوفیا را تنها بگذارد ولی راه چاره ای برایش باقی نمانده بود صدای ناقوس کلیسا پی در پی می آمد این صدای فرا خواندن به سمت ادای وظیفه بود صدای ناقوس سکوت شهر را می شکست و در دل به اهالی
دهکده آرامش می داد این صدای دفاع از میهن بود روزهای سرد تمام شهرها رو در بر گرفته بود و جنگ تمام مناطق کشور را مشغول خود کرده بود حتی در بازیهای کودکان هم اثری از آن می شد دید قحطی و بی خانمانی هم اثرات دیگر آن بودند هنگامه جدایی هر لحظه نزدیکتر می شد و هر لحظه غمها بیشتر ، جیمی وسایل خود را بسته و خود را به نزدیکترین یگان اعزامی معرفی کرد و مهلتی گرفت تا به خانه برود و از همسرش خداحافظی کند جیمی در پاشنه درب ایستاد و آخرین حرفهایش را با سوفیای خویش می زد
( سوفیا قول بده به من قول بده که در نبودنم گریه نخواهی کرد که در نبودنم نه شانه ای برای سر گذاشتن داری و نه دستی برای پاک کردن اشکهایت ، سوفیا اصلآ دوست ندارم تو را تنها کنم ولی تو بی من تنها نخواهی ماند من در قلب تو هستم هر وقت اسم من را روی لبهایت بیاوری ، سوفیا بدان که فقط به خاطر آرامش و آسودگی فردای کودکانمان هست که میروم اگر روزی برگشتم تمام روزهای نبودنم رو جبران میکنم ولی اگر نیامدم...)
سوفیا حرفش را قطع کرد شاید نمی خواست بقیه آنرا حتی بشنود سوفیا می دانست که با رفتن جیمی شاید برای همیشه او را از دست بدهد
( من منتظرت خواهم ماند هر زمان وهر کجا که رفتی بدون که دعای من پشت سرت خواهد بود جیمی دیگر تو تنها برای خودت نیستی خواهش میکنم مراقب خودت باش که حالا چشمهایی به دنبال توست تا این فاصله ها رو کم کنی حالا دیگر کسی هست که برای تو اشک بریزد کسی هست که با بیماری تو بمیرد و با خنده هایت شادی کند )

nil2008
09-07-2011, 18:12
دوست عزيز...
خسته نباشي ...اين بار روند خوبي رو درپيش گرفتي .فقط چند تا نكته ي كوچولو ...

آن هم کابوس تنهایی بود و همیشه هم آنرا با چشم دیدم و با دست لمس کردم
وقتي مي خواهيم در مورد مبحثي كه مادي نيست بحث كنيم ،معمولا" بايد احساسي رو كه داريم بيان كنيم در مورد «كابوس تنهايي» بهتره اينطوري بگي «هميشه با تمام وجودم آنرا لمس كردم» كه ايهامي كه بكار مي بري ،خواننده رو به سمت «حس تنهايي » سوق بده ...
توصيف صحنه ي وداع جيمي و سوفي هم خوب بود و تاثير گذار ...منتظر ادامه ي داستانت هستم...

vahidhgh
10-07-2011, 10:00
دوست عزيز...
خسته نباشي ...اين بار روند خوبي رو درپيش گرفتي .فقط چند تا نكته ي كوچولو ...

وقتي مي خواهيم در مورد مبحثي كه مادي نيست بحث كنيم ،معمولا" بايد احساسي رو كه داريم بيان كنيم در مورد «كابوس تنهايي» بهتره اينطوري بگي «هميشه با تمام وجودم آنرا لمس كردم» كه ايهامي كه بكار مي بري ،خواننده رو به سمت «حس تنهايي » سوق بده ...
توصيف صحنه ي وداع جيمي و سوفي هم خوب بود و تاثير گذار ...منتظر ادامه ي داستانت هستم...

آره همینطوره که میگی
بازم ممنون

vahidhgh
10-07-2011, 10:12
سوفیا گردن بندی که پدرش به او داده بود را از گردن خویش بیرون آورد و به گردن جیمی انداخت و برایش آرزوی سلامتی کرد جیمی بندهای پوتین را تا آخر محکم بست همسرش را در آغوش گرفت و بوسید و کوله پشتی خویش را از روی زمین برداشت و کم کم از سوفیا دور شد در حالی که سوفیا در کنار درب او را با چشمان گریان بدرقه می کرد جیمی توان برگشت و نگاه به سوفی را نداشت ولی صدای گریه او را می توانست بشنود سوفیا به مه غلیظی خیره شده بود که جیمی آرام آرام در عمق آن غرق می شد ، مه با تاریکی غروب هر دو دست به دست هم دادند وجیمی را از جلوی چشمان سوفیا محو کردند جیمی رفت و در مه غلیظ شامگاهی محو شد سوفیا اسم او را فریاد می زد ولی دیگر دیر شده بود هنوز لحظه ای از رفتن جیمی نگذشته بود که حس ترس تمام وجودش را گرفت و خیلی زود تنهایی بر او غلبه کرد با رفتن جیمی تازه فهمیده بود در این دنیا چقدر تنهاست ، سوفیا در دل از آینده می ترسید وقتی با خود فکر برنگشتن او را می کرد به خود تلنگری می زد و فکرش را عوض می کرد حتی فکر کردن به آنچه که دوست نداشت هم برایش سخت و وحشتناک بود با رفتن جیمی سوفی حسابی تنها شد دیگر از آن وقت روزها را با خاطرات و شبها را عکس قاب شده جیمی می گذراند با آن حرف می زد و آنرا نوازش می کرد بی آنکه بداند این انتظار چه وقت پایان خواهد پذیرفت ، فردا یا ماه دیگر یا سالهای سال شاید هم هرگز فقط خدا می دانست آن دو کی دوباره همدیگر را خواهند دید ، پس از مدتی کوتاه اولین نامه جیمی از راه رسید سوفیا از شدت شادی بالا و پایین می پرید و با شادیش همه چیز را شاد می کرد با آن روی ابرها راه می رفت آنرا می بویید و با آن دور خود می چرخید و پرواز می کرد شادی او شاید نه فقط برای رسیدن نامه بود شاید برای آنکه می دانست جیمی هنوز هم سلامت است و رسیدن نامه آنرا تصدیق می کرد روی تخت دراز کشید و نامه را باز کرد تا حواسش جمع نامه شود اول پشت و روی پاکت را حسابی بررسی کرد و سپس برگه ای که در پاکت بود را باز کرد
" زیباترین سلامها به زیباترین همسر دنیا
سوفیا امیدوارم حالت خوب باشد من بعد از ترک تو چند روزی هست که به اینجا رسیدم اینجا یک پادگان نظامی بسیار بزرگ است فعلآ از جنگ خبری نیست نه توپ هست نه تفنگ قبل از رفتن به خط اول باید آموزشهای مقدماتی را دوره ببینیم اینطور که جلو می رویم فکر کنم به یک هفته نرسد که به خط اعزام شویم اینجا همه مثل من عزیزی را تنها گذاشته و آمده اند ولی هیچ کس سوفیای من را ندارد که اینقدر او را دوست داشته باشد و برایش نگران باشد ما خاطراتی با هم داریم نه زیاد ولی شیرین با همان ها وقت را سپری می کنم سوفیا از هر فرصتی برای نوشتن نامه استفاده خواهم کرد تو را هرگز فراموش نخواهم کرد ساعتهای پیش تو نبودن برایم به درازای سالها می گذرد همیشه و همه جا تو را دوست خواهم داشت همیشه ، حتی این راه دور هم جلو دار من نخواهد بود
به امید دیدنت جیمی "

nil2008
11-07-2011, 12:45
دوست عزيز...
داستانت داره قدم به قدم پيش ميره و ازين بابت ...تبريك :10:
غرق شدن جيمي در مه غروب ،صحنه ي زيبايي رو براي خداحافظي در ذهن خواننده بوجود مياره ...
منظورت رو ازين جمله نفهميدم« دیگر از آن وقت روزها را با خاطرات و شبها را عکس قاب شده جیمی می گذراند » بهتره بگي «پس از آن ،روزها را با خاطرات و شبها را به تماشاي عكس قاب شده جيمي مي گذراند»
«با آن حرف می زد و آنرا نوازش می کرد» ...بهتره كه در اينجا استثنائا" عكس جيمي رو مشابه موجود زنده فرض بگيريم و جمله رو به اينصورت بنويسيم «با او حرف ميزد و نوازشش مي كرد»
«و با شادیش همه چیز را شاد می کرد با آن روی ابرها راه می رفت آنرا می بویید و با آن دور خود می چرخید و پرواز می کرد» جمله كمي دستكاري مي خواد...«و با شادیش همه چیز را شاد می ديد ،انگار كه با آن روی ابرها راه می رفت آنرا می بویید و با آن دور خود می چرخید و پرواز می کرد»
فقط همينقدر تونستم موشكافانه بررسي كنم ...:21:
مشتاق خواندن ادامه داستانت هستم...:20:

vahidhgh
11-07-2011, 17:37
دوست عزيز...
داستانت داره قدم به قدم پيش ميره و ازين بابت ...تبريك :10:
غرق شدن جيمي در مه غروب ،صحنه ي زيبايي رو براي خداحافظي در ذهن خواننده بوجود مياره ...
منظورت رو ازين جمله نفهميدم« دیگر از آن وقت روزها را با خاطرات و شبها را عکس قاب شده جیمی می گذراند » بهتره بگي «پس از آن ،روزها را با خاطرات و شبها را به تماشاي عكس قاب شده جيمي مي گذراند»
«با آن حرف می زد و آنرا نوازش می کرد» ...بهتره كه در اينجا استثنائا" عكس جيمي رو مشابه موجود زنده فرض بگيريم و جمله رو به اينصورت بنويسيم «با او حرف ميزد و نوازشش مي كرد»
«و با شادیش همه چیز را شاد می کرد با آن روی ابرها راه می رفت آنرا می بویید و با آن دور خود می چرخید و پرواز می کرد» جمله كمي دستكاري مي خواد...«و با شادیش همه چیز را شاد می ديد ،انگار كه با آن روی ابرها راه می رفت آنرا می بویید و با آن دور خود می چرخید و پرواز می کرد»
فقط همينقدر تونستم موشكافانه بررسي كنم ...:21:
مشتاق خواندن ادامه داستانت هستم...:20:

ادیت هات فوق العادست
ممنون دوستم

---------- Post added at 05:37 PM ---------- Previous post was at 05:33 PM ----------

سوفیا نه یک بار و دوبار بلکه بارها و بارها نامه را از اول تا به آخر خواند و دوباره خواند و هر بار برایش تازه تر از قبل می بود حالا دیگر در نبودنش جز دعا کردن برای سلامتی اون کاری از دستش بر نمی آمد پس هر شب موقع خواب کنار تختش زانو می زد و دستهایش را به هم می فشرد و برای جیمی از صمیم قلب دعا می کرد
( خداوندا تو خود می دانی که به غیر از جیمی کسی را در این دنیایت ندارم او را از من مگیر که من بی او تاب نمی آورم خدایا هر کجا هست حفظش کن و اگر خواستی او را به نزد خود ببری اول مرا ببر که بی او لحظه ای هم نمی توانم زنده باشم ؛ آمین )
فقط بعد از دعا کردن برای جیمی خیالش راحت می شد و می توانست سرش را روی بالش بگذارد ، روزها یکی پس از دیگری سپری می شد حالا دیگر یک ماهی از رفتن جیمی می گذشت و خبری از او نشده بود خانه بدون جیمی سوت و کور بود سوفیا هر روز کارش نشستن کنار پنجره و منتظر پستچی و نامه ای از جیمی شده بود دومین نامه هم به زودی از راه رسید و لبخندی روی لب سوفیا نشاند اگر چه کوتاه و لحظه ای ولی زیبا سوفیا اول نامه را بویید و سپس رو به آسمان گرفت ، به همه چیز و همه کس فخر می فروخت صبر و طاقتش که تمام شد پس سر نامه را پاره کرد تا از دل آن با خبر شود
" سلام سوفیای من
قبل از هر چیزی و هر مقدمه ای بگویم که بیش از همیشه دلم برایت تنگ شده ، امروز سرانجام مراحل مقدماتی را پشت سر گذاشتیم و قرار است به خط اصلی جنگ ملحق شویم هوای اینجا بسیار سنگین و غمناک است ترس و اضطراب را میشود از نگاه تک تک افراد خواند ما را به گروههای کوچک تقسیم کردند سرگروه ما جیمز نام دارد مردی محکم و خودرای در عین حال خشن خیلی به ندرت سخن می گوید و بسیار سخت گیر است همین دیشب یکی از افراد گروه را به دلیل سیگار کشیدن هنگام نگهبانی به انفرادی انداخت امیدوارم هیچ وقت مورد خشم او قرار نگیرم در ضمن دیروز با اسلحه تمرین کردیم با این که بار اولم بود اسلحه دست می گرفتم از ده تا فشنگ حتمآ باورت نمیشود سوفیا هفت تا را به هدف زدم گروهبان که خیلی راضی بود الان در کنار دیگر اعضای گروه پشت کامیونی باری سوار شدیم و در حال حرکت هستیم علت بد خط بودن نامه هم همین است که امیدوارم مرا ببخشی سوفیا یادت باشد که من هرگز لحظه های با تو بودن را با لحظه ای در اینجا ماندن عوض نخواهم کرد و هرگز دقایق با تو بودن را فراموش نخواهم کرد و آنها را با دنیایی عوض نمی کنم
به امید دیدار جیمی "
همین چند خط نامه جیمی به سوفیا توان صبر و انتظار را می داد سوفیا هم او را فراموش نمی کرد ولی در انتظار نشستن را اصلآ دوست نداشت اگر این چند خط نوشته روی کاغذ به اسم نامه نبود او زیر این دوری می شکست سوفیا می دانست جیمی در آنجا راحت نیست به هر حال جنگ بود و در آن هر اتفاقی ممکن بود بیافتد

vahidhgh
12-07-2011, 21:23
سوفی تنها داشته هایش به جیمی خلاصه می شد ، سوفیا به جیمی قول داده بود تا در نبودنش گریه نکند پس هر چی غم داشت در خود می ریخت یا با عکس قاب شده جیمی درد ودل می کرد زندگی هم بدون جیمی برایش متوقف شده بود خونه خالی بود و سوفی غمگین ، خونه سوت وکور بود و سوفی در تنهایی اش غرق شده بود ، روزگارش بدون هیچ اتفاق تازه ای سپری می شد گاهی کنار پنجره مینشست و در خیالش جیمی را در حال شکستن هیزم می دید که او را نگاه می کند و به وی لبخند می زند گاهی او را در باغچه پشت خانه کنار گلها می دید که برای سوفیا دست تکان می دهد چه لحظه ها وچه روزهایی بود ولی حالا سوفیا جز حسرت خوردن اون روزها کاری از دستش بر نمی آمد ، صدای ناقوس کلیسا مرتب و پشت سر هم می آمد با صدای ناقوس دلش آرام می گرفت که هنوز این شهر امن و از جنگ به دور مانده بود ولی تا چه زمانی تا هر وقت که جیمی و هم رزمهای او در حال نبرد و در کنار خانواده های خویش نبودند روزهای سوفیا بی فروغ و شبهایش بی ستاره بودند دیگر وقت رسیدن نامه شده بود سوفیا کنار پنجره نشستن و زل زدن به صندوق پست و انتظار کشیدن برای دیدن پستچی را به هر کاری دیگر ترجیح می داد پستچی خودش هم نمی دانست که دیدنش چقدر در انتظار نشستگان را خوشحال می کند که اگر این را می دانست سریعتر خودش را می رساند بالاخره سر و کله اش پیدا شد سوفیا با دیدنش به بیرون از خانه شتافت پستچی با دیدن سوفیا که به طرف او می دود تعجب کنان پرسید
( باز هم شما انگار برای خواندن نامه خیلی عجله دارید )
( ساعتهاست که منتظر این لحظه ام )
سوفیا با رسیدن نامه باز هم امیدوار ماند و خدایش را شکر کرد و سپس آنرا باز کرد این بار نامه را بوی عجیبی در بر گرفته بود بوی شاخه گلی کوچک که درون پاکت گذاشته شده را گرفته بود سوفیا طاقت نیاورد شاخه گل و نامه را بیرون آورد و در حالی که گل را می بویید نامه را برداشت و شروع به خواندن کرد

" سوفیای عزیزم سلام
حتمآ از دیدن شاخه گل متعجب شدی دیروز وقتی روی شنهای گرم و سوزان سینه خیز می رفتیم این گل تنها را در آنجا دیدم که با سختی شنها را کنار زده بود و تلاش می کرد زنده بماند با خود گفتم که این شاخه گل زیبا لایق دفن شدن در این خاک گرم و سوزان بی مهر نیست پس برای تو چیدم تا آنرا در باغچه کوچکمان قرار دهی ، و اما برایت از این گرداب بی پایان بگویم که هر چه به سمت آن نزدیک می شوی بیشتر در آن فرو می روی بعد از ترک پادگان به این کمپ وارد شدیم کمپی کوچک ولی با امکانات کامل از اینجا خط اصلی را میشود با چشم دید اینجا یک قدمی خط اول برای شروع یا آخرین خط برای انتهاست با هر صدای خمپاره و نارنجک وحشت تا مغز استخوان می رسد به هر نفر پلاکی داده اند تا هویت او را نشان دهد سر گروه جیمز به تمیزی لباس و پوتین خیلی اهمیت می دهد می گوید نظم اولین چیزی هست که به سرباز در جنگ جلوی دشمن کمک خواهد کرد ترس و دلهره در چهره ها موج می زند ما هر لحظه منتظر رفتن به جلو هستیم دلهره و اضطراب برای همه امری عادی شده بیش از هر چیز پیش از هر وقت دیگر به دعایت احتیاج دارم از خدا می خواهم این مدت دوری از تو را که در غربت بوده ام را برایم به حساب عمر ننویسد نمی خوام عمرم بی تو تلف بشود که بتوانم موقع بازگشت بقیه اش را برای تو خرج کنم سوفیای من دیگر چیزی نمانده اینجا هر کسی مشغول کاری هست گوشه ای را سربازان مشغول تمیز کردن اسلحه ها هستند کنار من سربازی درازکش زیر لب آواز می خواند در جایی دیگر گروهی دور هم جمع شده اند و از آرزوهای خود موقع برگشت سخن می گویند راستی میدانی آرزوی من در زمان بازگشت چیست تا موقع دیدنت به تو بازگو نمی کنم
همیشه در قلب منی ، جیمی "

nil2008
13-07-2011, 09:43
ادیت هات فوق العادست
دوست عزيز...
لطف داري ...در واقع ،من بيشتر از نظر دستور زبان فارسي در جملاتت دستكاري مي كنم ولي محتوا و شيرازه ي داستان اونقدر جالب و محكمه كه به دستكاري احتياجي نداره...
توصيف اشتياقي كه هر بار سوفي براي خوندن نامه هاي جيمي داره خوب بود .مخصوصا" قسمتي كه براي جيمي دعا ميكرد و خيلي خوب به خاصيت دعا كه به انسان آرامش ميده و در تمام مذاهب بهش اشاره ميشه ، تاكيد داشتي ...
در دو تا پستي كه گذاشتي چند تا نكته كوچولو بود...
«بارها و بارها نامه را از اول تا به آخر خواند و دوباره خواند» جمله ي «دوباره خواند » بخاطر تاكيدي كه قبلا" داشتي «بارها و بارها» دراين جا اضافه است واحتياجي به اون نيست ...
«و هر بار برایش تازه تر از قبل می بود »نبايد با كلمه ي «قبل» از فعل « مي بود » استفاده كنيم بهتره بگي«و هربار برايش تازه تر از قبل بود»
« اگر خواستی او را به نزد خود ببری اول مرا ببر که بی او لحظه ای هم نمی توانم زنده باشم » ازين جمله ات خيلي خوشم اومد ،دوست داشتن به معناي واقعي ...
« پس سر نامه را پاره کرد تا از دل آن با خبر شود» اين هم اشاره ي جالبي بود ...سر ...دل ...براي موجودي بي جان كه بار معنايي به اون بدي ...
شخصيت جيمز رو هم به خوبي با نشون دادن ديسيپلين شديدي كه داره ،معرفي كردي ...
«سوفی تنها داشته هایش به جیمی خلاصه می شد » شايد بهتر باشه بگي ...«سوفی تنها دارائي اش به جیمی خلاصه می شد » يا « تنها دارايي سوفي در دنيا جيمي بود»
« پستچی خودش هم نمی دانست که دیدنش چقدر در انتظار نشستگان را خوشحال می کند » اين جمله ات خيلي بار معنايي داشت ...
« تعجب کنان پرسید» بهتر ه بگي « با تعجب پرسيد»...شاخه گلي كه در نامه بود نماد زيبايي از وفاداري و عشق است والبته كمي باورش مشكله كه از ميان «شنهاي گرم و سوزان » شاخه گل دربياد.شرح حال كمپ رو قشنگ براي خواننده باز گو كردي به طوريكه آدم فكر ميكنه همونجاست ...
اين هم از اين ...من ممكنه تا بعد از تعطيلات نتونم سر بزنم اگه نظري ازم نديدي دلخور نشي ... فعلا"...يا حق :10:

vahidhgh
14-07-2011, 03:13
دوست عزيز...
لطف داري ...در واقع ،من بيشتر از نظر دستور زبان فارسي در جملاتت دستكاري مي كنم ولي محتوا و شيرازه ي داستان اونقدر جالب و محكمه كه به دستكاري احتياجي نداره...
توصيف اشتياقي كه هر بار سوفي براي خوندن نامه هاي جيمي داره خوب بود .مخصوصا" قسمتي كه براي جيمي دعا ميكرد و خيلي خوب به خاصيت دعا كه به انسان آرامش ميده و در تمام مذاهب بهش اشاره ميشه ، تاكيد داشتي ...
در دو تا پستي كه گذاشتي چند تا نكته كوچولو بود...
«بارها و بارها نامه را از اول تا به آخر خواند و دوباره خواند» جمله ي «دوباره خواند » بخاطر تاكيدي كه قبلا" داشتي «بارها و بارها» دراين جا اضافه است واحتياجي به اون نيست ...
«و هر بار برایش تازه تر از قبل می بود »نبايد با كلمه ي «قبل» از فعل « مي بود » استفاده كنيم بهتره بگي«و هربار برايش تازه تر از قبل بود»
« اگر خواستی او را به نزد خود ببری اول مرا ببر که بی او لحظه ای هم نمی توانم زنده باشم » ازين جمله ات خيلي خوشم اومد ،دوست داشتن به معناي واقعي ...
« پس سر نامه را پاره کرد تا از دل آن با خبر شود» اين هم اشاره ي جالبي بود ...سر ...دل ...براي موجودي بي جان كه بار معنايي به اون بدي ...
شخصيت جيمز رو هم به خوبي با نشون دادن ديسيپلين شديدي كه داره ،معرفي كردي ...
«سوفی تنها داشته هایش به جیمی خلاصه می شد » شايد بهتر باشه بگي ...«سوفی تنها دارائي اش به جیمی خلاصه می شد » يا « تنها دارايي سوفي در دنيا جيمي بود»
« پستچی خودش هم نمی دانست که دیدنش چقدر در انتظار نشستگان را خوشحال می کند » اين جمله ات خيلي بار معنايي داشت ...
« تعجب کنان پرسید» بهتر ه بگي « با تعجب پرسيد»...شاخه گلي كه در نامه بود نماد زيبايي از وفاداري و عشق است والبته كمي باورش مشكله كه از ميان «شنهاي گرم و سوزان » شاخه گل دربياد.شرح حال كمپ رو قشنگ براي خواننده باز گو كردي به طوريكه آدم فكر ميكنه همونجاست ...
اين هم از اين ...من ممكنه تا بعد از تعطيلات نتونم سر بزنم اگه نظري ازم نديدي دلخور نشي ... فعلا"...يا حق :10:

مرسی لطف داری
نه دادا منتظرم ...

vahidhgh
15-07-2011, 12:39
سوفیا می دانست آرزوی جیمی چیست خود جیمی هم می دانست که سوفیا می داند فقط می خواست آنرا به یاد سوفیا بیاورد سوفی امروز هم با این نامه سر کرد ولی تا فردا نمی دانست چه پیش خواهد آمد سوفیا گاهی چندین ساعت به خودش و جیمی فکر می کرد به ساعتهای بودنش به حضورش و به گرمی دستهایش ولی آنها فقط خاطره بودند و هرگز جای اورا برایش پر نمی کردند گاهی در رویایش او را می دید و با هزار شوق از خواب بیدار می شد تا او را حس کند چه رویا و چه حس زیبایی ولی کاش می توانست آنرا لمس کند وباز هم شروع انتظار تا نامه بعدی از سوی جیمی بدون آنکه بداند چه وقت این انتظار تمامی خواهد داشت لحظاتش را در پشت خانه با باغچه ای که با کمک جیمی درست کرده بودند تلف می کرد یکی یکی گلهایی که جیمی با دست خود کاشته بود نوازش می کرد و با بوییدن هر کدام یاد جیمی برایش زنده می شد دوباره روزی را که او اولین گل را به خانه آورده بود را به یاد آورد
( سوفیا ، سوفیا کجایی بیا ببین برایت چی خریدم )
( زود بگو جیمی من طاقت ندارم )
( نه اینجوری که نمیشه اول باید چشمهایت را ببندی )
( بیا بستم من منتظرم )
( خوب حالا آروم باز کن )
( چی یک گلدان پر از رز زرد از کجا میدونستی من عاشق رزم )
( خوب میدونستم )
( عالیه جیمی ... ولی جای این گلها در گلدان خیلی تنگه می ترسم پژمرده بشن )
( فکر آنجاش هم کردم میخوام پشت خانه در حیاط خلوت یک باغچه کوچک درست کنم )
سوفیا آهی کشید و حسرت اون لحظه ها رو خورد خاطراتش را ورق می زد چه روزهایی بود چقدر آنروز با جیمی خاک بازی کردیم جیمی که تا آنروز از این کارها نکرده بود و تازه می خواست جلوی من خودش را از تنگ وتا نیاندازد همه جا رو پر از خاک کرده بود حتی تا توی لباسهایش را بعد گلها رو یکی یکی با دست خودش در باغچه گذاشت و بعدش به سوفیا گفت
( سوفیا هر وقت به این گلها نگاه کردی به یاد من بیافت به یاد روزهای شیرین بین ما به یاد تازگی خاطرات ، هر وقت دلت گرفت هر وقت من کنارت نبودم هر وقت غم واندوه گلویت را پر از بغض کرد )
چه روزهای شیرینی بودند ولی حالا چی ؟ روزها بی هیچ اتفاق تازه ای به دنبال هم می گذشتند و سوفی بدون جیمی حوصله هیچ کاری نداشت از نگاه کردن به در و دیوار هم کلافه شده بود دنیای اطرافش فقط سکوت بود و سکوت بود و سکوت سوفیا امروز بیش از همیشه تنها بود بیش از هر وقت دیگر غصه هایش از چشم لبریز شده بود می خواست با یکی صحبت کند ولی هیچکس را نداشت انتظار برای رسیدن نامه خیلی زود تمام شد چون نامه بعدی زودتر از همیشه
آمد تا سوفیا را از نگرانی نجات دهد

vahidhgh
20-07-2011, 03:15
" سلام به سوفیای مهربانم
سرانجام پس از روزها به درون جهنم پا گذاشتم ساعت بین شب وصبح است هر کس به سنگری رفته و در انتظار فرمان حمله نشسته سکوت مرگباری گروهان را در بر گرفته بعضی ها انجیل می خوانند و بعضی هم دست به دعا برداشتند بعضی ها گریانند و بعضی هم فقط منتظر اینجا مرزی هست بین بهشت و جهنم ، بین دنیا و مرگ تنها این خط فاصله انداخته صدای سرگروه جیمز سربازان را به خود می آورد ؛ امشب شما تنها یک سرباز نیستید شما قهرمانان این سرزمینید نام شما را در کتابها خواهند نوشت و مردم شما را قهرمان می خوانند فرزندانتان به شما افتخار می کنند شما دلیل فخر مردم دیار خود هستین شما چه کشته شوید و چه زنده بمانید پیروز هستید کسی برنده هست که شجاعت دارد ، سربازان من سالهای سال این شب قصه کودکان هنگام خواب خواهد شد پس سرهای خود را بالا بگیرید و با قدرت اسلحه خود را شلیک کنید ؛ حرفهای جیمز خواب آلودگی را از بین برد و گریه ها را تمام کرد استیو یکی از سربازان می گفت افراد دشمن پنج برابر ما نیرو دارند و تجهیزات آنها بی نقص است ولی ما چیزی داریم که آنها ندارند آن هم عشق به سرزمین و میهن خود ؛ سوفیای عزیزم آسمان اینجا تماشایی شده خبری از دود و بوی باروت نیست ستاره ها چشمک می زنند قرص ماه نورانی تر از هر موقع دیگر است و من امیدوارم این آخرین نامه من نباشد من از قبل پیروزم چون تو را دارم سوفیا ، بدان که تو رو دوست دارم و همین دوست داشتن تو به من این قوت قلب را داده است هیچ ترسی با وجود تو به من راه پیدا نخواهد کرد روزی خواهم آمد و تو را در آغوش خواهم گرفت
به امید آنروز ؛ جیمی "
بعد از خواندن نامه اشک در چشمان سوفیا حلقه زد با خواندن آن نگران تر از قبل شده بود جیمی بین مرگ و زندگی دست وپا می زد سوفیا به او افتخار می کرد و او را صدا می زد ولی صدایش را هیچ کس نمی شنید آسمان چشمان سوفیا همان قدر زیبا شده که جیمی آنرا دیده بود فقط برای سوفیا بارانی بود سوفیا نگاهی به حلقه زرد در دستانش انداخت و گریه اش بیشتر شد آنرا چرخی داد و اولین روز آشنایی اش را با جیمی به یاد آورد چه زیبا بود نخستین روز چه کسی فکر می کرد کار به اینجا بکشد فقط تا نامه بعدی چند روزی طول کشید و با آمدنش زنده بودن جیمی را به سوفیا نوید داد
" سلام سوفیا
سوفیا با چشمانی خیس از اشک و دستانی لرزان این چند خط را با رقصاندن قلم روی این کاغذ مچاله می نویسم آنقدر جلو رفتیم که راهی برای بازگشت وجود ندارد چند گامی بیشتر تا پیروزی فاصله نداریم تا چشم کار می کند دود است و سیاهی ، دیشب پس از نوشتن نامه عملیات آغاز شد ؛ چه شبی بود از صدای تانک و مسلسل هنوزم گوشم سوت میکشد فواره های خونی بود که پیاپی به هوا پاشیده می شد زمین زیر پایم از خون رنگین شده و آسمان سرخ رنگ افراد گروه یا تیر خورده اند یا در حال بردن زخمی ها روی دوش خود هستند مثل کابوسی وحشتناک بود ، فشنگها شاهد خونهای ریخته بودند اسلحه ها مأمن گلوله ، خاک آرام کننده بدنهای نا آرام و مرگ پایان انسانهای خسته بود جیمز از گلوله ای که به دستش خورده تمام لباسش خونی شده ولی حاضر به بازگشت نیست وقتی به کنارش رفتم که از گرمای خونش تمام بدنش گرم بود و در تب می سوخت تعداد افراد ما کم بود کمتر هم شده اند از این قوای پشتیبانی لعنتی هم خبری نشد یاران ما به اندازه انگشتان دست و در آن سوی سنگرها افراد تا دندان مسلح ، وقتی حمله کردیم با شجاعت ترس را از بین بردیم هر قدم که بر می داشتیم یکی از ما به روی زمین می افتاد ولی من هر قدمی که بر می دارم تو را در کنارم احساس می کنم و قدم بعدی را مطمعن تر بر می دارم تو حتی نزدیکتر از من به خود من هستی هر چشم که نگاه می کردم از خشم و نفرت لبریز است وقتی جیمز گفت چند قدم تا پیروزی فاصله نمانده تمامی افراد از سنگرها بیرون آمدند و خود را جلوی گلوله سپر کردند در حالی که فریاد می زدند برای پیروزی ، سوفیا جهنم را با چشم دیده ام سربازان اسم اینجا را جهنم زمینی گذاشته اند ، سوفیا هر گام که بر خواهم داشت تو را در کنارم می بینم به هر سو نگاه می کنم تنها تو را می بینم صدای خواندن دعایت را می شنوم و گرمی نفسهایت را احساس می کنم دیدن تصویرت در رویایم به من روحیه می دهد و مرا به ادامه راه تشویق می کند ، سوفیا وقتی خواهم مرد که فریاد زده باشم دوستت دارم وقتی مرا از این جهان می برند که اسم تو را صدا خواهم زد اگر تو را آنقدر دوست داشتم که حتی تو را آزار می داد مرا ببخش ، سوفیا مرا ببخش برای همه چیز برای زندگی و بازیهایش برای فراق و دوری اش برای ظلمهای بی دلیلش ، مرا ببخش اگر باز هم اشکهایم میچکد بر روی نامه ، من لیاقت عشق تو را نداشتم من کمتر از اونی بودم که تو عاشقم شوی اگر آنچنان که لایق تو بود تو را نتوانستم خوشبخت کنم مرا ببخش ، اگر تمام دنیا را داشته باشم ولی بدون تو برایم هیچ است و اگر تو کنارم باشی دیگر نیازی به دنیا نخواهم داشت ، سوفیا وقتی که از تو دور شده ام پس از خدا گله خواهم کرد که خدایا چرا باید او را می دیدم و چرا باید حالا او را ترک کنم می دانی که دل کندن به کسی که با هزار امید به او دل بستم کار ساده ای نیست حتی این فرسنگها فاصله هم نمی تواند جلوی دیدن تو را در رویاهای من بگیرد که تو هر فاصله ای را بی معنی کرده ای ، سوفیا وقتی من کنارت نیستم نگاهت را از عکس توی قاب نگیر که من هر کجا باشم تو را نگاه خواهم کرد تو یگانه دختری بودی که من او را بیش از جان خود دوست داشتم شاید دیگر قسمت نشود تو رو ببینم شاید فقط خاطره بشوند لحظه های تو با من ، سوفیای من اگر روزی تو را دیدم که هیچ و اگر نه تو را به خدا می سپارم و از دنیایی دیگر اینبار من منتظر تو خواهم ماند
همیشه در قلب منی تا انتهای دنیا و تا ابد ، جیمی "

nil2008
21-07-2011, 08:09
دوست عزيز...
سلام .من برگشتم و فوري دو قسمتي رو كه گذاشتي خوندم...اول بگم كه وقتي به خاطرات گذشته ي سوفي و جيمي برميگردي خيلي جالب ميشه (گلكاري تو باغچه) ...ولي بالاخره نگفتي آرزوي جيمي چي بوده ؟
توصيفي كه از خط اول جنگ داشتي خيلي عالي بود و همينطور از اسمي كه گذاشتي(جهنم زميني)خيلي خوشم اومد .
بنظرم يكمي در باره ي رسيدن پشت سر هم نامه به دست سوفي اغراق كردي ،چون توي اون جنگ و جدالي كه اينطوري وصفش شد و تعداد نفرات گروه جيمي كمتر شده بود ،هيچ منطقي رسوندن نامه به پشت خط رو عاقلانه نميدونه و اينكه يكنفرم خودش غنيمته اونجا ...و به يك وقفه احتياج هست كه خواننده منتظر اتفاق جديدي باشه كه ممكنه غير قابل پيش بيني هم باشه و بعد از اون خبر اصلي و مهم رو بدي واين به زيركي وسليقه ي نويسنده برميگرده كه خدا رو شكر هردو رو داري ...خيلي خوب ميتوني ازين موقعيت استفاده كني ...
منتظرم ببينم سرانجام جنگ چي ميشه ...

molaali
21-07-2011, 18:39
دوست عزیز کمی از رمانتون رو خوندم.به نظرم کار قشنگیه.هر وقت کمی وقت کنم! کامل میخونمش.

vahidhgh
23-07-2011, 01:17
دوست عزيز...
سلام .من برگشتم و فوري دو قسمتي رو كه گذاشتي خوندم...اول بگم كه وقتي به خاطرات گذشته ي سوفي و جيمي برميگردي خيلي جالب ميشه (گلكاري تو باغچه) ...ولي بالاخره نگفتي آرزوي جيمي چي بوده ؟
توصيفي كه از خط اول جنگ داشتي خيلي عالي بود و همينطور از اسمي كه گذاشتي(جهنم زميني)خيلي خوشم اومد .
بنظرم يكمي در باره ي رسيدن پشت سر هم نامه به دست سوفي اغراق كردي ،چون توي اون جنگ و جدالي كه اينطوري وصفش شد و تعداد نفرات گروه جيمي كمتر شده بود ،هيچ منطقي رسوندن نامه به پشت خط رو عاقلانه نميدونه و اينكه يكنفرم خودش غنيمته اونجا ...و به يك وقفه احتياج هست كه خواننده منتظر اتفاق جديدي باشه كه ممكنه غير قابل پيش بيني هم باشه و بعد از اون خبر اصلي و مهم رو بدي واين به زيركي وسليقه ي نويسنده برميگرده كه خدا رو شكر هردو رو داري ...خيلي خوب ميتوني ازين موقعيت استفاده كني ...
منتظرم ببينم سرانجام جنگ چي ميشه ...

باشه دادا حتما اعمال میکنم
آرزوی جیمی هم که اشاره نشده دیدن دوباره سوفی هست
متاسفانه این یه خصلت ( عجول بودنم رو ) اگه بتونم بذارم کنار خیلی بهتر میتونم بنویسم ولی نمیدونم چی کار کنم
سریع میخوام برسم به انتهای داستان

---------- Post added at 01:17 AM ---------- Previous post was at 01:16 AM ----------


دوست عزیز کمی از رمانتون رو خوندم.به نظرم کار قشنگیه.هر وقت کمی وقت کنم! کامل میخونمش.

ممنون دوستم نظر لطفته

vahidhgh
23-07-2011, 01:31
سوفیا که روزها را برای رسیدن نامه روزشماری می کرد اینبار از آمدن این نامه زیاد خوشحال نشد چون وقتی تا آخر خواند حس می کرد یک جور وصیت نامه را می خواند گویی آخرین نامه جیمی از راه رسیده بود حدسش هم درست بود و همانطور هم شد این آخرین نامه ای بود که از جیمی به دستش رسید و دیگر هیچ خبری از او نشد تا سوفیا در تنهایی خویش غرق شود بعد از آن روزها می گذشتند و فصلها تکرار می شدند و ماهها ، حالا دیگر سالها از زمان رسیدن آخرین نامه گذشته بود و سالها بود که جنگ تمام شده بود گویی پستچی هم راه خانه را گم کرده بود سوفیا نمی دانست چه کار کند دیگر گلهای باغچه حیاط خلوت هم او را تسلی نمی دادند همه کسانی که خانه های خویش را زمانی ترک گفته بودند به آغوش خانه وخانواده برگشته بودند غیر از جیمی و همین سوفیا را عذاب می داد او باید تاوان جنگی را می داد که اصلآ نمیدانست چرا و برای چی هست بعد از آن سالها چون برق و باد می گذشت در زمستان برفها آب می شدند تا در بهار چشمه ها چشمهایشان باز شود ولی چشمان گریان سوفیا تمام سال پر از اشک بود با پایان جنگ شکل زندگی هم در شهر عوض شد و رنگ و بوی شهر هم دیگر مثل سابق نبود کم کم مردم جدیدی به آنجا آمدند و سکنی گزیدند که یکی از آنها در همسایگی سوفیا بود مرد تقریبآ جوانی که با فرزند کوچکش زندگی می کرد چند باری سوفیا او را دیده بود زمانی که به درب منزلش میامد و خواهش میکرد از کودکش نگهداری کند معمولآ مرد که به سر کار می رفت سوفیا از فرزندش مراقبت می کرد تا اینکه پس از مدتی وی به نزد سوفیا آمد و گفت
( تا حالا ندیده بودم این کودک با کسی اینقدر انس بگیرد پس از مرگ مادرش در اون جنگ لعنتی با کسی حرف نمی زد تا اینکه تو را دید سوفیا من از تو تقاضای ازدواج می کنم و خواهش می کنم به خاطر این بچه آنرا قبول کنی تا هم به من و هم به این کودک کمک کرده باشی )

nil2008
23-07-2011, 05:53
دوست عزيز...
نرسيدن نامه به سوفيا يك انتظار منطقي بود كه بر اي خواننده بخوبي جا افتاد...در اين جمله « بعد از آن روزها می گذشتند و فصلها تکرار می شدند و ماهها » بهتر ه اينطور بيان كني «روزها ،ماها و فصلها پشت سرهم مي گذشت »
يعني از واحدهاي كوچيك به بزرگتر
« سالها بود که جنگ تمام شده بود » پس از اتمام جنگ معمولا" مردم سعي مي كنند به آباداني كشور و رفع خرابي هاي جنگ بپردازند و اگه يكمي بيشتر اين نكته رو مي شكافتي بهتر بود وبنظرم خيلي ناگهاني بدون دادن توضيح كافي درباره ي شخصيت مرد همسايه ،مسئله ي درخواست ازدواجش با سوفي رومطرح كردي ...منتظرم ببينم سر جيمي چه بلايي اومده ...آها راستي يادم رفت بگم ...كسي كه اينقدر ادعاي عشق داره مسلما" بعد ازاينكه ببينه خبري از شوهرش نشده همينطوري دست روي دست نميذاره تا مثلا" پستچي براش خبر بياره بلكه خودشو به آب و آتيش ميزنه تا حتي سرنخ كوچيكي هم كه شده از عاشقش پيدا كنه و اين نكته كم بود تو اين قسمت ...

vahidhgh
24-07-2011, 02:31
دوست عزيز...
نرسيدن نامه به سوفيا يك انتظار منطقي بود كه بر اي خواننده بخوبي جا افتاد...در اين جمله « بعد از آن روزها می گذشتند و فصلها تکرار می شدند و ماهها » بهتر ه اينطور بيان كني «روزها ،ماها و فصلها پشت سرهم مي گذشت »
يعني از واحدهاي كوچيك به بزرگتر
« سالها بود که جنگ تمام شده بود » پس از اتمام جنگ معمولا" مردم سعي مي كنند به آباداني كشور و رفع خرابي هاي جنگ بپردازند و اگه يكمي بيشتر اين نكته رو مي شكافتي بهتر بود وبنظرم خيلي ناگهاني بدون دادن توضيح كافي درباره ي شخصيت مرد همسايه ،مسئله ي درخواست ازدواجش با سوفي رومطرح كردي ...منتظرم ببينم سر جيمي چه بلايي اومده ...آها راستي يادم رفت بگم ...كسي كه اينقدر ادعاي عشق داره مسلما" بعد ازاينكه ببينه خبري از شوهرش نشده همينطوري دست روي دست نميذاره تا مثلا" پستچي براش خبر بياره بلكه خودشو به آب و آتيش ميزنه تا حتي سرنخ كوچيكي هم كه شده از عاشقش پيدا كنه و اين نكته كم بود تو اين قسمت ...

آره داداش حق با توست ....
ولی در حال حاضر گذاشتم فقط منتظر بمونه تا گذشت زمان واسش تعیین کنه که سر جیمی چه بلایی اومده

vahidhgh
26-07-2011, 01:46
سوفیا قبول نکرد و به هیچ وجه زیر بار نرفت با خشم و عصبانیت گفت
( من مطمعنم جیمی زنده هست می توانم آنرا حس کنم و به آن ایمان دارم )
ولی او می خواست هر طور شده نظر سوفیا را به خود جلب کند
( سوفیا واقع بین باش جنگ چندین سال است تمام شده همه به سر خانه و زندگی خود برگشتند اگر جیمی زنده بود در این مدت حداقل نشانی از خود می فرستاد ، شاید هم تو را فراموش کرده تا کی میخواهی تنها باشی و به آتش او بسوزی سوفیا دست بردار زنهای زیادی مثل تو هستند و همه بیوه ماندن را پذیرفته اند و پس از آن زندگی جدیدی تشکیل داده اند )
سوفیا با اینکه به اون کودک دل بسته بود ولی حرفهای اون مرد را قبول نکرد و حتی ذره ای به مردن جیمی هم فکر نمی کرد خودش هم نمیدانست چرا ولی یه حسی به او می گفت جیمی هنوزم زنده است تا اینکه پس از مدتی وقتی در کنار پنجره چشمش را به جاده دوخته بود ناگهان به خواب رفت و با صدای تق تق درب از جای پرید و فریاد زد جیمی ، جیمی بالاخره آمد ، به سرعت به سمت درب رفت و آنرا گشود مردی پشت به او با لباس نظامی ایستاده بود سوفیا فریاد زد ، جیمی این خودت هستی ، مرد وقتی به سمت سوفیا برگشت کلاه از سر برداشت او جیمی نبود حتی شبیه جیمی هم نبود آنچه را که سوفیا خیال می کرد و آنچه را که می دید با هم فرق داشت سرباز آهسته دست در جیب کتش کرد و پلاکی از آن بیرون آورد و به سوفیا داد و تنها یک کلمه روی زبان آورد ( متاسفم ) با این کلمه دیوار انتظار سوفیا شکسته شد سوفیا اسم حک شده جیمی را نگاه کرد و فرو ریخت همانجا کنار درب نشست و گریه می کرد دیگر حتی قدرت ایستادن هم نداشت سوفیا به بن بست خورده بود و گریه تنها راه آرام شدن در آن لحظه بود پلاک را بوسید و به روی قلبش گذاشت دنیا برای سوفی به رنگ سیاه در آمد و نجواهای شبانه اش پایان پذیرفت جیمی او را تنها گذاشته بود به امید روزی برای بازگشت ولی به جای خودش پلاکی با قطرات اشک برای سوفیا به یادگار گذاشت حتی برای درد و دل و اشکهای سوفیا قبری هم وجود نداشت که با آن سخن گوید تنها دارایی او از جیمی یک پلاک و یک عکس خاک خورده روی طاقچه بود سوفیا به درون خانه آمد و در حالی که اشک می ریخت با دیدن عکس جیمی عصبانی شد و پلاک را به سمت قاب عکس پرتاب کرد قاب عکس بر روی زمین افتاد و به هزار تکه تبدیل شد سوفیا به تکه های قاب عکس نگاه کرد و فریاد زد

nil2008
26-07-2011, 15:45
دوست عزيز...
اين دفعه كم كاري كردي ها..دوتا اشكال كوچولو ديدم كه ميگم برات:
اول اين جمله ها:« زنهای زیادی مثل تو هستند و همه بیوه ماندن را پذیرفته اند و پس از آن زندگی جدیدی تشکیل داده اند»بهتره بگي « زنهای زیادی مثل تو هستند و همه بیوه شدن را پذیرفته اند و پس از آن زندگی جدیدی تشکیل داده اند»
اول بايد بپذيرند كه بيوه شدن بعد ازدواج كنن اگه بپذيرن بيوه بمونن يعني اينكه ازدواج رو رد مي كنن.
دومين اشكال در عكس العمل سوفي به خبرمرگ جيمي بود در يك قسمت نوشتي«پلاک را بوسید و به روی قلبش گذاشت » و در جايي ديگه با كمي اختلاف زماني« با دیدن عکس جیمی عصبانی شد و پلاک را به سمت قاب عکس پرتاب کرد » واين دو تا ضد همديگه هستن ...اگه منظورتو توضيح بدي از اين رفتارهاي ضدونقيض سوفي متشكر ميشم ...
در آخر هم بايد بگم خيلي خوشحال شدم كه به اون مرده جواب رد داد ومنتظر ادامه داستانت هستم ...

vahidhgh
27-07-2011, 01:26
دوست عزيز...
اين دفعه كم كاري كردي ها..دوتا اشكال كوچولو ديدم كه ميگم برات:
اول اين جمله ها:« زنهای زیادی مثل تو هستند و همه بیوه ماندن را پذیرفته اند و پس از آن زندگی جدیدی تشکیل داده اند»بهتره بگي « زنهای زیادی مثل تو هستند و همه بیوه شدن را پذیرفته اند و پس از آن زندگی جدیدی تشکیل داده اند»
اول بايد بپذيرند كه بيوه شدن بعد ازدواج كنن اگه بپذيرن بيوه بمونن يعني اينكه ازدواج رو رد مي كنن.
دومين اشكال در عكس العمل سوفي به خبرمرگ جيمي بود در يك قسمت نوشتي«پلاک را بوسید و به روی قلبش گذاشت » و در جايي ديگه با كمي اختلاف زماني« با دیدن عکس جیمی عصبانی شد و پلاک را به سمت قاب عکس پرتاب کرد » واين دو تا ضد همديگه هستن ...اگه منظورتو توضيح بدي از اين رفتارهاي ضدونقيض سوفي متشكر ميشم ...
در آخر هم بايد بگم خيلي خوشحال شدم كه به اون مرده جواب رد داد ومنتظر ادامه داستانت هستم ...

رفعش میکنم
یکم کار داشتم دوستم نرسیدم ....
لحظه اول که پلاک رو دید واسه خاطراتی که باهم داشتند و کسی که به عنوان شوهرش بود دلش سوخت ولی یکم که گذشت یاد تنها ماندنش افتاد و نتوانست تحمل کند

vahidhgh
01-08-2011, 02:59
(چقدر گفتم مرا تنها نذار باز هم کار خودت را کردی دیگه دوستت ندارم جیمی )
از آن پس اشکهایش تمامی نداشت و غم او را رها نمی کرد چند روزی گذشت ولی دیگر گریه هم او را سبکتر نمی کرد وقتی چشمهای معصوم کودک همسایه را به خود دید و عکس هزار تکه جیمی را ، در آخر تصمیمش را گرفت که جواب خیانت به عشقی که جیمی در حقش کرده بود بدهد در حالی که خیلی ها فریاد می زدند و شیون سر دادند تا مسیر زندگی خویش را تغییر دهند و بعضی هم با آنچه دست تقدیر برایشان تقریر کرده بود ساختند ولی سوفیا خودش ادامه راه زندگی را انتخاب کرد و سرنوشت را نوشت وی آینده را دیده بود و خاطرات گذشته را پاک کرد کاری که شاید هیچ کس توان انجام آنرا نداشته باشد جیمی او را تنها گذاشت و سوفیا هم او را بعد از سالها از یاد برده بود سوفی او را فراموش و در ذهنش وی را خاک کرد سوفی برای پاک کردن گذشته از ذهن خود تصمیم گرفت زندگی جدیدی را آغاز کند و پیشنهاد مرد همسایه را قبول کند تا با این کار شاید گذشته بد خود را فراموش کند و زندگی آرامی را در ادامه آغاز کند سوفیا فکر می کرد جیمی در جنگ مرده و نیامدن نامه و پلاکی که در دستش بود فکرش را تصدیق می کردند بنابراین پس از سالها چشمهایش را به سوی زندگی جدیدی باز کرد و با این کار می خواست در ادامه زندگی آرام و با آرامشی داشته باشد ولی چه زود دوباره روزهای گذشته از جلوی چشمانش گذشت هنوز چند هفته ای از ازدواج مجدد او نگذشته بود که صدای کوبیدن درب خانه او را نگران کرد وقتی درب را گشود چشمش به سربازی خورد که دو عصا زیر بغل داشت و یکی از پاهای او تا زانو قطع شده بود چهره اش پر از زخم و خراش بود ولی سوفیا او را خوب می شناخت او جیمی بود دیدن جیمی آنقدر عجیب بود که سوفیا را سر جایش خشک کرد و رنگش مثل گچ شد نمی دانست چه کار کند جیمی که از همه جا بی خبر بود سلام کرد و گوشه ای نشست

vahidhgh
02-08-2011, 02:26
( سلام سوفیا این منم جیمی نمی دانی چقدر منتظر این لحظه بودم ، سوفیا چی شده انگار از آمدنم خوشحال نشدی ، آهان فهمیدم حتمآ این عصاها ناراحتت کرده چیزی نیست کم کم عادت می کنی این عصاها و این پا یادگار جنگ هست )
جیمی فکر می کرد به خاطر پای قطع شده اش هست ولی از دل سوفیا خبرنداشت سوفیا اول گریه کرد و سپس لب به اعتراض گشود تا عقده های چندین ساله اش را بیرون بریزد
( جیمی ! ، تو جیمی هستی کجا بودی بعد از این همه سال می دانی جنگ چند سال است تمام شده همه سربازها به شهر و دیار خود بازگشتند ولی تو ...به من گفتی که برایت نامه می نویسم جز چند عدد دیگر نامه ای از تو ندارم چه ساعتها و روزها وسالهایی که منتظر نامه ای از تو پشت این پنجره زمان را نکشتم کجا بودی وقتی با اشک شبها چشمانم را روی هم می بستم وقتی که در تنهایی در خود می شکستم و دوباره با انتظار خود را پیوند می زدم وقتی با اون عکس لعنتی شب و روز حرف می زدم وقتی هر صبح تو رو لعن و نفرین می کردم و هنگام شب برای سلامتی تو در کنار تخت زانو زده ودعا می کردم ،کجا بودی وقتی سرم را بر روی جای جای این دیوارها تکیه میدادم و برای خودم گریه می کردم ، میدانم لابد آمدی کار مرا یکسره کنی بعد از عمری که در کنارت بودم وقتی نیامدی با هر سختی که بود تو را فراموش کردم دوباره آمدی که مرا عذاب دهی نه من دیگر تحمل این انتظارها و فراموشی ها را ندارم چه روزهایی که نگاهم به در خشک نشد ولی تو برای اون جنگ لعنتی مرا از دیدنت محروم کردی ، آه خدایا این چه بازی و چه سرنوشتی هست که برای من رقم زدی می دانی که من تحمل نداشتم پس چرا من این همه آدم بر روی زمینت داری من یکی دیگر نمی کشم نمی توانم )
صدای هق هق گریه سوفیا ذوق بازگشت جیمی را کور کرد او وقتی حرفهای سوفیا را شنید لب به سخن گشود

nil2008
02-08-2011, 08:27
دوست عزيز...
خسته نباشي...دوقسمتي كه گذاشتي خوندم ولي يكمي تعجب كردم از اينكه داستانت چرا اينجوري پيش رفته؟
«جواب خیانت به عشقی که جیمی در حقش کرده بود بدهد...»منظورت كدوم خيانته؟رفتن به جنگ؟يا برنگشتن از جنگ؟ كه در هردوصورت خيانتي در كار نبوده و اجباري بوده...
« در حالی که خیلی ها فریاد می زدند و شیون سر دادند تا مسیر زندگی خویش را تغییر دهند» منظورت رو نفهميدم ؟؟؟
«وی آینده را دیده بود »...منظورت اين بود:«وی آینده را پيش بيني كرده بود»؟؟؟
«و زندگی آرامی را در ادامه آغاز کند » در اين جمله كلمات «در» و «ادامه» زائد است...«و زندگی آرامی را آغاز کند »
«جیمی آنقدر عجیب بود که سوفیا را سر جایش خشک کرد و رنگش مثل گچ شد نمی دانست چه کار کند جیمی که از همه جا بی خبر بود سلام کرد و گوشه ای نشست» بنظرم عكس العمل جيمي بعد از چند سال دوري وديدن دوباره ي عشق قديميش يكمي زيادي بي تفاوته ...اينكه آدم بطور طبيعي بعد از گذشت چند سال فراق از تنها عشق زندگيش ،با ديدن او فقط سلام كنه و حرف ديگه اي نزنه يكمي عجيبه ...مثلا" اگه در اين قسمت يكمي چاشنيش رو بيشتر ميكردي ...جيمي براي چند لحظه اي فقط به سوفيا خيره شده بود ...خستگي و گرد و غبار راه طولاني بر سر و رويش نشسته بود...يه همچين جملاتي ...بهتر بود.
« سوفیا اول گریه کرد و سپس لب به اعتراض گشود » بهتر بود به جاي اعتراض كلمه ي اعتراف رو ميذاشتي ...
«چه سرنوشتی هست که برای من رقم زدی می دانی که من تحمل نداشتم پس چرا من این همه آدم بر روی زمینت داری من یکی دیگر نمی کشم نمی توانم »متوجه منظورت از اين جمله ها نشدم ...
منتظر جواب سوالاتم هستم ...ممنون

vahidhgh
03-08-2011, 02:36
دوست عزيز...
خسته نباشي...دوقسمتي كه گذاشتي خوندم ولي يكمي تعجب كردم از اينكه داستانت چرا اينجوري پيش رفته؟
«جواب خیانت به عشقی که جیمی در حقش کرده بود بدهد...»منظورت كدوم خيانته؟رفتن به جنگ؟يا برنگشتن از جنگ؟ كه در هردوصورت خيانتي در كار نبوده و اجباري بوده...
« در حالی که خیلی ها فریاد می زدند و شیون سر دادند تا مسیر زندگی خویش را تغییر دهند» منظورت رو نفهميدم ؟؟؟
«وی آینده را دیده بود »...منظورت اين بود:«وی آینده را پيش بيني كرده بود»؟؟؟
«و زندگی آرامی را در ادامه آغاز کند » در اين جمله كلمات «در» و «ادامه» زائد است...«و زندگی آرامی را آغاز کند »
«جیمی آنقدر عجیب بود که سوفیا را سر جایش خشک کرد و رنگش مثل گچ شد نمی دانست چه کار کند جیمی که از همه جا بی خبر بود سلام کرد و گوشه ای نشست» بنظرم عكس العمل جيمي بعد از چند سال دوري وديدن دوباره ي عشق قديميش يكمي زيادي بي تفاوته ...اينكه آدم بطور طبيعي بعد از گذشت چند سال فراق از تنها عشق زندگيش ،با ديدن او فقط سلام كنه و حرف ديگه اي نزنه يكمي عجيبه ...مثلا" اگه در اين قسمت يكمي چاشنيش رو بيشتر ميكردي ...جيمي براي چند لحظه اي فقط به سوفيا خيره شده بود ...خستگي و گرد و غبار راه طولاني بر سر و رويش نشسته بود...يه همچين جملاتي ...بهتر بود.
« سوفیا اول گریه کرد و سپس لب به اعتراض گشود » بهتر بود به جاي اعتراض كلمه ي اعتراف رو ميذاشتي ...
«چه سرنوشتی هست که برای من رقم زدی می دانی که من تحمل نداشتم پس چرا من این همه آدم بر روی زمینت داری من یکی دیگر نمی کشم نمی توانم »متوجه منظورت از اين جمله ها نشدم ...
منتظر جواب سوالاتم هستم ...ممنون

سلام دوستم ...
منظور از خیانت تنها گذاشتن بود
منظورم این بود که خیلی ها برای تغییر سرنوشتشون تلاش کردن
منظورم این بود که آینده اش را دیده بود دیگه . همون پیش بینی کرده بود
حق با توست
آخه جیمی صبر کرد تا سوفی با شکل و شمایل جدیدش آشنا بشه ، عکس العمل سوفی هم آخه ببین . نمیتونستم بعد از بهت سوفیا بگم جلو پرید در آغوشش گرفت و وی را بوسید که ....
به نظرم اعتراض بهتر از اعترافه ها . اعتراف واسه گناه کردن معمولا معنیش توی ذهن میاد ولی اعتراض اینجا به این چند سال بهتره
میتونستم بگم بغضش ترکید
جمله آخر هم رویش به سمت خدا و اعتراض به خدا بود که باهاش بازی کرده ....
بازم اگه سوال داشتی در خدمتم ....

vahidhgh
06-08-2011, 02:23
( سوفیا حق با توست ولی من برایت نامه دادم من برای دفاع از تو و این خانه به اون جنگ رفتم عشق تو مرا وادار به این سفر کرد ، تو اینجا تنها بودی ولی من میان هزاران نفر تنها تر از تو بودم سوفیا من هم به راحتی از تو جدا نشدم کندن چشمی که عادتش نگاه کردن به تو بود و به چشمهایت همانند مردن بود برایم ندیدن تو از مرگ هم سخت تر بود ، درباره سالهای نبودنم هم بگویم که بعد از نوشتن آخرین نامه که در سنگر برایت نوشتم روز آخری بود که در اون منطقه بودیم روز پیروزی و مقاومت ما بود به همراه هم محاصره را شکسته و به سنگرهای دشمن رسیدیم بین دو راهی مرگ و پیروزی ایستاده بودیم این آخرین هجوم ما بود صدای سرگروه جیمز هنوز در گوشم هست که می گفت ( دیگر بازگشتی نیست این طرف پیروزی منتظر ماست و اون طرف ذلت و خواری ) چهره ها از غبار جنگ خسته بودند ولی چشمها برق پیروزی می زدند جیمز تمام پلاکهای گروهان را جمع و به گردن سربازی مجروح که در حال عقب رفتن بود انداخت سپس تمام درجه های روی لباسهای سربازان را جدا کرد تا در خاکی که در اختیار دشمن بود همه یک رنگ باشند همه با دستور فرمانده به سنگرهای دشمن هجوم بردیم بعضی کشته شدند و بقیه هم مجروح ولی من در تمامی آزمونها رد شدم مرا همراه با چند تن دیگر به اسارت گرفتند و به یک اردوگاه نظامی انتقال دادند در آنجا هر روز وهر شب زیر شکنجه بودیم تمام مدت در اتاقی تاریک در زیر زمینی نمور و سرد بدون کوچکترین نور ، معلوم نبود روز است یا شب نه نور خورشید بود نه پرتوی مهتاب ، روز و شبهایم بی معنا بود ولی برایم تفاوتی نمی کرد که روز باشد یا شب بی تو چرخ زندگی ام از کار افتاده بود و جز بازگشتن و دیدنت هیچ هدفی نداشتم ، چه شبهایی که از سوزش زخمهای بدنم تا به صبح بیدار بودم چه روزهایی که از شدت ریختن خون به خواب می رفتم ولی وقتی سرم را از زیر بلند می کردم تو را در کنارم می دیدم گرمی دستانت را روی صورتم احساس می کردم هوای نفست به من آرامش می داد ، سوفیا سیلی های به صورت خورده به خاطر تو تحمل می شدند زخمهای سرباز شده به خاطر تو بسته می شدند به خاطر تو و دیدن تو ، تو سوفیا من بودی من به خاطر تو حاضر بودم با تمام دنیا هم بجنگم ، سوفیا من تمام سالهای اسارت را تمام شکنجه ها را وسختی ها را فقط به دلیل دیدنت تحمل کردم در آن سیاهچال مخوف می توانستد جانم را بگیرند ولی عشقی که به تو در جان من جاری بود را هیچ وقت ، امید دیدن تو مرا وادار به زنده ماندن می کرد و زیر سختی ها زنده نگه می داشت هربار از زنده بودن نا امید می شدم در درون قلبم صدایت را می شنیدم که می گفتی من هنوز هم تو را فراموش نکردم و اینجا در این خانه منتظر و چشم به راه تو نشسته ام که دوباره بیایی به امید روزی که مرا ببینی و خوشحال شوی خودم را سر پا نگه می داشتم ، سوفیا به من نگو که آنها فقط خواب و خیال بوده که من باور نمی کنم به من نگو که سالهای سال به خودم دروغ می گفتم که باورم نمیشه )
سوفیا در حالی که گریه می کرد فریاد زد

nil2008
06-08-2011, 17:21
دوست عزيز...
شرح سختي هايي كه جيمي در اسارت كشيده، با شرح كامل از دست دادن پايش تكميل ميشه ...منتظر ادامه داستان هستم وفقط اين جملات رو درست ننوشته بودي:

کندن چشمی که عادتش نگاه کردن به تو بود و به چشمهایت همانند مردن بود برایم ندیدن تو از مرگ هم سخت تر بود
لطفا" درستشو بذار...ممنون

vahidhgh
07-08-2011, 01:50
دوست عزيز...
شرح سختي هايي كه جيمي در اسارت كشيده، با شرح كامل از دست دادن پايش تكميل ميشه ...منتظر ادامه داستان هستم وفقط اين جملات رو درست ننوشته بودي:

لطفا" درستشو بذار...ممنون

حتما دوست عزیز . ولی الان اگه دست ببرم توش باید تا آخرش رو درست کنم
حتما توی نسخه ادیت این جزییات که گفتی رو فراموش نمیکنم .ممنون

vahidhgh
09-08-2011, 02:07
( به تو گفتم التماس کردم به این جنگ لعنتی نرو من تحمل در انتظار نشستن را ندارم ،هر روز و هر روز لحظه تجسم حضور تو کنارم مرا دیوانه می کرد هر لحظه با شنیدن صدایی فکر می کردم تو برگشتی ولی تمام آنها فقط توهم بودند و فقط برای آزار من ، جیمی خودت را بذار جای من وقتی فقط پلاکی به دستت بدهند و بگویند متاسفم چه حالی پیدا می کنی من در نبودنت زخمی از زبان این مردم خوردم که از تمام زخمهای تو کاری تر است مرا از درون ریز ریز کرد با نگاهشان هر روز به من شلاق می زدند و با زبانشان مرا از درون می کشتند من تو را کنار همون باغچه گلهای رز که کاشتی خاک کردم ، برو خواهش می کنم برو و دست از سر من بردار برو و من را در تنهایی خویش تنها بذار )
جیمی فریادهای اعتراض آمیز سوفیا را شنید تاب نیاورد و آنچه را که دیده بود گفت
( وقتی اون مرد را کنار حصارهای خانه دیدم باید خودم حدس می زدم و می فهمیدم موضوع از چه قرار است دیگر قلبت برای ماندن من آنقدر شلوغ شده که جایی برای من ندارد )
جیمی که فکر می کرد زنده ماندن او باعث زنده ماندن سوفیا می شود خود را زنده نگه داشت ولی نمی دانست که بهتر بود کشته می شد تا بیش از این باعث رنجش سوفیا نشود پس گردن بندی که سوفیا به او داده بود را از گردنش در آورد حلقه زرد درون دستش را از انگشتش جدا کرد و کنار گردن بند روی میز گذاشت عصاهایی که زیر بغلش بود را کنار هم قرار داد و کنار آنها ایستاد با قدمهایی آرام ولی محکم از درب خانه بیرون رفت جیمی در غبار بیرون خانه به گونه ای رفت که گویی هرگز از جنگ باز نگشته نبود جیمی سوفیا را با آینده ای جدیدی که ساخته بود برای همیشه ترک کرد و برای همیشه از اونجا رفت دیگر پس از آن روز نه کسی جیمی را دید و نه کسی از او چیزی شنید
در این دنیای بی رحم تنها آن دو نبودند که به آتش عشق سوختند این دست بی رحم سرنوشت عشقی ربود که بی مانند بود کاش سوفیا می توانست خط سیاهی بر این چند سال بکشد کاش سرگذشت زندگی اش را آنقدر پر رنگ ننوشته بود که حالا هیچ پاک کنی نتواند آنرا پاک کند ، سرنوشت آنها هم در نهایت به این شکل رقم خورد و برگهای دفتر عشق آن دو با بی رحمی روزگار برای همیشه بسته شد .
حالا دیگر پس از ده ها سال هنوز هم داستان سوفیا را اهالی کارلین برای هم تعریف می کنند عده ای می گویند حق با جیمی بوده وعده ای هم حرفها و انتظارات سوفیا را درست می دانند ، کدام درست می گویند و چه کسی این وسط قربانی شده این سوالی است که سالها ذهن مردم شهر را مشغول خود کرده ولی هنوز هم کسی قاطعانه نمی داند حق با چه کسی بوده است .


در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی



پایان

nil2008
09-08-2011, 10:46
سلام دوست عزيز و خسته نباشي ...
پايان داستانت غير منتظره بود و انتظار نداشتم كه به اين زودي تموم بشه...براي داستانهاي بعدت حوادث بيشتري رو در طول داستان در نظر بگير ...ميدوني با اونهمه توصيفي كه از عشق سوزان جيمي و سوفيا داشتي ،خواننده انتظار اين پايان غم انگيز و سرد رو نداره...همه ميگن عشق اول يه چيز بي نظيره ...اونوقت اينطوري كه تو تمومش كردي واقعا" به قول خودت يك افسانه و داستان مثال زدني ميشه ...
در كل داستان توصيف هاي لطيفي بكار بردي كه جاي تحسين داره و از اين جملات خيلي خوشم اومد «کاش سرگذشت زندگی اش را آنقدر پر رنگ ننوشته بود که حالا هیچ پاک کنی نتواند آنرا پاک کند...»
ولي در انتها خيلي با شتاب داستانتو تموم كردي ...
يك نكته رو هم ياد آوري كنم :
دو سه پست قبل نوشته بودي« کم کم عادت می کنی این عصاها و این پا یادگار جنگ هست .جیمی فکر می کرد به خاطر پای قطع شده اش هست و ... » خواننده مي فهمه كه يك پاي جيمي قطع شده ...ولي در پايان داستانت:
«جيمي...عصاهایی که زیر بغلش بود را کنار هم قرار داد و کنار آنها ایستاد با قدمهایی آرام ولی محکم از درب خانه بیرون رفت ...»
اين چه معني ميده؟
به هر حال از خوندن داستانت لذت بردم يادت باشه كه حتما" به نوشتن ادامه بدي و داستانهاتو براي ما هم بذاري ...موفق باشي وياحق:11:

vahidhgh
10-08-2011, 02:53
سلام دوست عزيز و خسته نباشي ...
پايان داستانت غير منتظره بود و انتظار نداشتم كه به اين زودي تموم بشه...براي داستانهاي بعدت حوادث بيشتري رو در طول داستان در نظر بگير ...ميدوني با اونهمه توصيفي كه از عشق سوزان جيمي و سوفيا داشتي ،خواننده انتظار اين پايان غم انگيز و سرد رو نداره...همه ميگن عشق اول يه چيز بي نظيره ...اونوقت اينطوري كه تو تمومش كردي واقعا" به قول خودت يك افسانه و داستان مثال زدني ميشه ...
در كل داستان توصيف هاي لطيفي بكار بردي كه جاي تحسين داره و از اين جملات خيلي خوشم اومد «کاش سرگذشت زندگی اش را آنقدر پر رنگ ننوشته بود که حالا هیچ پاک کنی نتواند آنرا پاک کند...»
ولي در انتها خيلي با شتاب داستانتو تموم كردي ...
يك نكته رو هم ياد آوري كنم :
دو سه پست قبل نوشته بودي« کم کم عادت می کنی این عصاها و این پا یادگار جنگ هست .جیمی فکر می کرد به خاطر پای قطع شده اش هست و ... » خواننده مي فهمه كه يك پاي جيمي قطع شده ...ولي در پايان داستانت:
«جيمي...عصاهایی که زیر بغلش بود را کنار هم قرار داد و کنار آنها ایستاد با قدمهایی آرام ولی محکم از درب خانه بیرون رفت ...»
اين چه معني ميده؟
به هر حال از خوندن داستانت لذت بردم يادت باشه كه حتما" به نوشتن ادامه بدي و داستانهاتو براي ما هم بذاري ...موفق باشي وياحق:11:

ممنون دوستم
داستان اولم بود و خودت میدونی دیگه
منظورم از ایستادن و قدم های محکم همون راه رفتن با عصا بود .نه اینکه با دوپایش این کارها رو انجام داده باشه
خیلی ازت ممنونم دوستم دارم دومی رو مینویسم فعلا درگیرش هستم
واقعا نوشتن تجربه میده به آدم . الان احساس میکنم پخته تر شدم توی نوشتن
ایشالله دومی بهتر از این بشه

vahidhgh
10-08-2011, 03:25
از تمام برو بچه های پی سی هم ممنونم که داستانم رو خوندن
امیدوارم تو نوشته های بعدی کمتر اشتباه و خطا داشته باشم
نمیدونم نیازی به گذاشتن همه داستان در یک فایل هست یا نه ؟ ولی اگه کسی بود بگه واسش بذارم

Mohammad
18-08-2011, 15:58
خسته نباشی وحید جان و ممنون . :20:

بی زحمت کل داستان رو در قالب یه فایل ورد برام بفرست تا بصورت مناسبی به پی دی اف تبدیلش کنم و در تاپیک بصورت پیوست قرارش بدم .
تاپیک برای مدتی باز می مونه تا اگه دوستانی نظری دارن ارایه بدن . بعد قفل میشه .

vahidhgh
18-08-2011, 19:24
خسته نباشی وحید جان و ممنون . :20:

بی زحمت کل داستان رو در قالب یه فایل ورد برام بفرست تا بصورت مناسبی به پی دی اف تبدیلش کنم و در تاپیک بصورت پیوست قرارش بدم .
تاپیک برای مدتی باز می مونه تا اگه دوستانی نظری دارن ارایه بدن . بعد قفل میشه .

منم ممنونم
در اولین فرصت میفرستم محمد جان

Mohammad
27-08-2011, 18:55
دوستان می تونن کل داستان رو در قالب فایل PDF از پیوست دانلود کنن .
با تشکر از vahidhgh عزیز