PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : شعر زیبا



مصطفي آقايي
06-09-2009, 21:52
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
اینم یه شعر زیبا. من خیلی خوشم اومد امید وارم شماهم خوشتون بیاد.

Snow Days
13-09-2009, 22:02
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این ؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه می کنی ؟ اگر او را که خواستی یک عمر ...
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کنی , برود , از دلت جدا باشد
به آن که دوست ترش داشته , به آن برسد
رها کنی بروند و دوتا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که ... نه , نفرین نمی کنم , نکند
به او که عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند فقط زودتر آن زمان برسد

لطفا این تاپیک رو حذف نکنید و البته ما می تونیم در مورد شعرها صحبت کنیم نظرهامونو بگیم یا حتی نوشته های خودمونو بزاریم و به نقد بکشیم و همچنین در مورد عروض قافیه و اوزان شعر بحث کنیم

این شعر که در بالا نوشتم از خانم نجمه زارع است کهبه زیبایی یک داستانی رو به تصویر کشیده که برای خیلی از افراد اتفاق می افته و و با خواندن این شعر ادم احساس می کنه که شاعر خود نیز این درد رو لمس کرده و به زیبایی آن را تفسیر کرده که یک خواننده می تواند با خواندن آن این احساس درد را بفهمد و با شعر و شاعر همدرد شود .

Snow Days
15-09-2009, 22:40
آمدی تا قصه ی شیرین شوی
یا نشاط این دل غمگین شوی
مهربانی ازتو معنا می گرفت
آمدی تا خسته را تسکین شوی

مصطفي آقايي
06-10-2009, 12:24
این یه شعر با حال از اخوان ثالث:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

فتاده تخته سنگ آنسوی تر،انگار کوهی بود.
وما اینسو نشسته، خسته انبوهی.
زن و مرد و جوان وپیر،
همه با یکدگر پیوسته، لیک از پای ،
و با زنجیر.
اگر دل میکشیدت سوی دلخواهی
به سویش میتوانستی خزیدن ، لیک تا آنجا رخصت بود،تا زنجیر.

ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان،
ویا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدم.
چنین میگفت:
-(( فتاده تخت سنگ آنجا،از پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است،هر کس طاق ، هر کس جفت...))
چنین میگفت چندین بار
صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد زخود در خامشی می خفت.
و ما چیزی نمی گفتیم.
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم.
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شک وپرسش ایستاده بود.

شبی که لعنت از مهتاب می بارید ،
و پاهامان ورم می کرد و می خارید،
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود،
لعنت کرد گوشش را و نالان گفت :))باید رفت.((
و ما با خستگی گفتیم:(( لعنت بیش بادا
گوشمان را چشممان را نیز،باید رفت.))
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود.
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
_((کسی راز مرا داند که ازاین رو به آنرویم بگرداند.))
و ما با لذتی بیگانه این راز غبار آلود را
مثل دعایی زیر لب تکرار میکردیم.
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب.

هلا، یک ... دو ... سه... دیگربار
هلا یک، دو، سه ،دیگر بار.
عرقریزان ، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم.
هلا، یک، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار.
چه سنگین بود امّا سخت شیرین بود پیروزی.
و ما با آشانتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال،
ز شوق و شور مالامال.

یکی از ما که زنجیرش سبک تر بود،
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
(و ما بی تاب)
لبش را با زبان تر کرد (ما نیز آنچنان کردیم )
و ساکت ماند.
نگاهی کرد سوی ما و ساکن ماند.
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد.
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری،ما خروشیدیم:
_ ((بخوان !)) او همچنان خاموش.
_ ((برای ما بخوان !)) خیره به ما ساکت نگا می کرد،
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا میکرد،
فرود آمد.گرفتیمش که پنداری که می افتاد.
نشاندیمش.
به دست ما و دست خویش لعنت کرد.
_ (( چه خواندی ، هان؟))
مکید آب دهانش را و گفت آرام:
_((نوشته بود
همان،
کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند.))
نشستیم و
به مهتاب و شب روشن نگه کردیم.
و شب شط علیلی بود.

jigar-tala
06-10-2009, 13:07
معیری


اشکم،ولی بپای عزیزان چکیده ام

خارم،ولی بسایۀ گُل آرمیده ام

بایادرنگ وبوی تو،ای نوبهارعشق

همچون بنفشه سربگریبان کشیده ام

چون خاک،درهوای توازپافتاده ام

چون اشک،درقفای توباسردویده ام

من جلوۀ شباب ندیدم بعمرخویش

ازدیگران حدیث جوانی شنیده ام

ازجام عافیت ،می نابی نخورده ام

وزشاخ آرزو،گل عیشی نچیده ام

موی سپیدرا،فلکم رایگان نداد

این رشته رابه نقدجوانی خریده ام

ای سروپای بسته،بآزادگی مناز

آزاده من،که ازهمه عالم بریده ام

گرمیگریزم ازنظرمردمان،رهی

عیبم مکن،که آهوی مردم ندیده ام

Snow Days
08-10-2009, 18:49
من از این فاصله دور کمی می ترسم
من از این لحظه ناجور کمی می تزسم
تو چنان بافته ای رج به رج این حادثه را
که من از بازی این تور کمی می ترسم