PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : ژوزه ساراماگو



farryad
01-09-2009, 13:58
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
«ژوزه [خوزه] دو سوسا ساراماگو» (José de Sousa Saramago) در 16 نوامبر سال 1922 ميلادي در روستاي كوچك «آزينهاگا» (Azinhaga) در صد كيلومتري شمال شرق ليسبون، مركز كشور پرتغال، به دنيا آمد. آزينگها در ساحل رودخانه «آلموندا» (Almonda) قرار دارد.
«ساراماگو» نام علفي وحشي است كه در آن دوران، خوراك فقيران بوده است.
خانواده ژوزه ساراماگو كشاورزاني بدون زمين بودند. پدر ژوزه در جنگ جهاني اول، سرباز رسته توپخانه در كشور فرانسه بود. او در سال 1924 ميلادي تصميم گرفت تا براي گشايشي در معيشت خانواده خود، كشاورزي را رها كند و با خانواده اش به پايتخت مهاجرت كند. پدر ژوزه در آنجا پليس شد. چرا كه تنها شغلي بود كه به سوادي بيش از خواندن و نوشتن و دانستن كمي رياضيات نياز نداشت.
چند ماه بعد از استقرار در ليسبون، برادر چهار ساله ژوزه از دنيا رفت. شرايط زندگي خانواده پدري ژوزه پس از مهاجرت كمي بهتر شد اما هيچگاه كاملا خوب نشد.
ژوزه زمان بسياري از دوران كودكي و نوجواني خود را با والدين مادرش در روستا سپري كرد.
ساراماگو در دوران دبستان، دانش آموز خوبي بود. او در كلاس دوم بدون هيچ اشتباهي مي نوشت و موفق شد سال سوم و چهارم را در يك سال بگذراند.
پس از اين دوره، ساراماگو به مدرسه متوسطه اي رفت كه در آن دستور زبان تدريس مي شد. نمرات ژوزه در سال اول عالي بود. در سال دوم، هرچند كه نمرات وي به خوبي سال اول نبود اما از نظر شخصيتي، دانش‌آموزي مورد علاقه دبيران و ديگر دانش آموزان بود. به گونه اي كه در 12 سالگي به عنوان خزانه دار اتحاديه دانش آموزان انتخاب شد.
در همان زمان، پدر و مادر وي به اين نتيجه رسيدند كه به خاطر كمبود منابع مالي، توانايي تامين هزينه ادامه تحصيل ژوزه را ندارند. تنها گزينه جايگزين براي ادامه تحصيل او، فرستادنش به مدرسه فني بود. ژوزه پنج سال در آنجا درس آموخت تا مكانيك شود. اما از قضاي روزگار، در آن دوره، با اينكه مواد درسي كاملا فني بودند اما يك موضوع ادبي، يعني زبان فرانسه را هم شامل مي شدند.
ژوزه 13 يا 14 ساله بود كه بالاخره پدر و مادرش توانستند به خانه خودشان اسباب كشي كنند. خانه اي كه بسيار كوچك بود و خانواده هاي ديگري نيز در آن زندگي مي كردند.
چون ژوزه ساراماگو در خانه كتابي نداشت (تازه وقتي نوزده سالش بود توانست با پولي كه از يك دوست قرض گرفته بود، كتابي را براي خودش بخرد) تنها چيزي كه پنجره لذت خواندن ادبيات را به روي او مي گشود، كتابهاي متن زبان پرتغالي، با اشعار برگزيده شان، بودند. حتي امروز هم، علي رغم گذشت اين زمان طولاني، او مي تواند اشعار اين كتابها را از حفظ بخواند.
پس از پايان درس، او دو سال به عنوان مكانيك در يك تعميرگاه خودرو مشغول به كار شد. در آن دوران، در اوقات فراغت عصرانه، او مكررا به يك كتابخانه عمومي در شهر ليسبون مي رفت. و در آنجا بود كه بدون هيچ كمك يا راهنمايي فرد ديگري، و تنها به مدد حس كنجكاوي شخصي و ميل به ياد گرفتنش، ذائقه ژوزه براي انتخاب كتاب‌هاي خواندني، پيش‌رفت كرد و مهذب شد.
وقتي كه ساراماگو در سال 1944 براي اولين بار ازدواج كرد، مشاغل مختلفي را تجربه كرده بود. آخرين شغل وي در زمان ازدواج، كارمندي يك دستگاه متولي امور رفاه اجتماعي بود.
در آن زمان، همسر اول وي، «ايلدا رئيس» (Ilda Reis)، حروف نگار شركت راه آهن بود. او بعدها به يكي از مهمترين هنرمندان پرتغالي بدل شد. ايلدا رئيس در سال 1998 درگذشت.
در سال 1947، تنها فرزند وي، «ويولانته» (Violante) به دنيا آمد. ساراماگوي 25 ساله، در همان سال، اولين كتاب خود را منتشر كرد. رماني كه خود وي آن را «پنجره» (The Widow) ناميده بود اما براي بازاريابي بهتر و جذب مخاطب بيشتر، به پيش‌نهاد ناشر با عنوان «سرزمين گناه» (The Land of Sin) منتشر شد.
او رمان ديگري را با عنوان «نور آسمان» (The Skylight) نوشت كه هنوز منتشر نشده است. در همان زمان، نوشتن رمان ديگري را آغاز كرد كه البته به جز چند صفحه آغازين آن، ادامه نيافت. اسم اين رمان «عسل و تاول» (Honey and Gall) و شايد «لوئيس پسر تادئوس» (Louis, son of Tadeus) بود. حقيقت امر اين بود كه ساراماگو خودش نوشتن آن رمان را رها كرد چرا كه برايش كاملا روشن شده بود چيزي در چنته ندارد كه ارزش بازگويي داشته باشد.
به مدت 19 سال، يعني تا 1966، كه «اشعار محتمل» (Possible Poems) را منتشر كرد، ساراماگو از صحنه ادبيات پرتغال غايب بود. هرچند كه تعداد كمي مي توانند غيبت وي را به ياد آورند.
به دلايل سياسي، ساراماگو در سال 1949 بي كار شد. اما به واسطه لطف يكي از دبيران پيشين مدرسه فني، توانست در شركت فلزي كه دبير سابقش از مديران آن بود، كار خوبي دست و پا كند.
در پايان دهه 1950 ميلادي، او كار را در يك شركت انتشاراتي با نام «استوديوز كر» (Estúdios Cor)، با سمت مديريت توليد آغاز كرد.
بدين ترتيب او به دنياي كلمات بازگشت اما نه به عنوان يك نويسنده. اين دنيايي بود كه سالها پيش آن را ترك كرده بود.
شغل جديدش به او اين اجازه را مي داد كه با برخي از مهمترين نويسندگان پرتغالي آن زمان آشنايي و رفاقت پيدا كند.
در سال 1955، هم براي افزايش درآمد خانواده و البته بيشتر به خاطر لذت اين كار، ساراماگو اوقات فراغتش را به ترجمه مي گذرانيد. فعاليتي كه تا سال 1981 ادامه يافت.
كولت، پر لاجركويست، جين كاسو، موپاسان، آندره بونار، تولستوي، بادلير، اتين باليبار، نيكوس پولانتزاس، هنري فوسيلون، ژاكوس رومين، هگل و ريموند باير از نويسندگاني بودند كه آثار آنها را ترجمه كرد.
در فاصله ماه مي 1967 تا ماه نوامبر 1968، به طور همزمان به نقد ادبي هم اشتغال داشت. در همان دوران، يعني در سال 1966، ژوزه 44 ساله، كتاب شعر «اشعار محتمل» را چاپ كرد كه به عنوان بازگشت وي به عرصه ادبيات شناخته شد.
پس از آن، در سال 1970، كتاب شعري به اسم «شايد شادماني» (Probably Joy) و مدتي كوتاه پس از آن، به ترتيب در 1971 و 1973، «از اين جهان و آن ديگري» (From this World and the Other) و «چمدان مسافر» (Traveller's Baggage)، دو مجموعه از مقالات وي در روزنامه منتشر شد. منتقدان اين دو كتاب را لازمه فهم كارهاي اخير وي مي دانند.
پس از جدايي از ايلدا رئيس در 1970، او ارتباطي را با «ايزابل دو نوبرگا» (Isabel da Nóbrega)، نويسنده زن پرتغالي آغاز كرد كه تا 1986 ادامه داشت. البته اين رابطه به ازدواج رسمي تبديل نشد.
پس از ترك انتشارات در پايان سال 1971، او دو سال بعد را در روزنامه عصر «دياريو دو ليسبوآ» (Diário de Lisboa) سپري كرد. ساراماگو در اين روزنامه، دبير يك ضميمه فرهنگي بود.
ساراماگو در سال 1974، نوشته‌هايي را با عنوان «عقايد دي ال هاد» (The Opinions the DL Had) منتشر كرد كه نگاهي دقيق به تاريخ گذشته ديكتاتوري پرتغال را ارائه مي داد. حكومت خودكامه اي كه در ماه آوريل سال 1975 در اثر انقلاب سرنگون شد.
ساراماگو در آوريل 1975، به عنوان جانشين مدير روزنامه صبح «دياريو دو نوتيسيا» (Diário de Nóticias) منصوب شد. اما در ماه نوامبر، در نتيجه مسائل سياسي و تبعات انقلاب، اين شغل پايان يافت.
كتاب «سال 1993» (The Year of 1993) و مجموعه مقالات سياسي با عنوان «يادداشت‌ها» (Notes) دو كتابي هستند كه به اين دوره زماني اشاره دارند. «سال 1993» يك شعر طولاني است كه در سال 1975 منتشر شد و بعضي منتقدان آن را طليعه آثاري دانستند كه دو سال بعد، با چاپ رمان «فرهنگ نقاشي و خوش‌نويسي» (Manual of Painting and Calligraphy) انتشار آنها آغاز شد. «يادداشت‌ها» هم مقاله هايي بودند كه در روزنامه اي كه مديريتش را برعهده داشت، منتشر كرده بود.
ساراماگو دوباره بيكار شد و كوچكترين احتمالي براي يافتن شغلي جديد وجود نداشت. اين وضعيت سخت و بي تحملي او نسبت به اوضاع سياسي كشور پرتغال سبب شد تا ساراماگو تصميمي مهم بگيرد. او مصمم شد كه خود را وقف ادبيات كند. حالا زمان آن بود تا بفهمد به عنوان يك نويسنده، چند مرده حلاج است.
در ابتداي سال 1976، ساراماگو چند هفته در دهكده ييلاقي «لاوره» (Lavre) در استان «آلنتجو» ساكن شد. اين دوره، زماني براي آموختن، مشاهده و يادداشت برداري بود كه در سال 1980 ميلادي به تولد رمان «برخاسته از زمين» (Risen from the Ground) انجاميد. شيوه روايت اين رمان، شاخصه كار ساراماگو در مجموعه رمانهايش است.
او در سال 1978مجموعه داستاني را با عنوان «تقريبا يك شيء» (Quasi Object) و در سال 1979 نمايش نامه «شب» (The Night) را منتشر كرد.
او در دهه 80 چند نمايش نامه ديگر نيز منتشر كرد: «من بايد با اين كتاب چه كنم؟» (What shall I do with this Book?) چند ماه قبل از انتشار رمان «برخاسته از زمين» و «زندگاني دوباره فرانسيس اسيسي» (The Second Life of Francis of Assisi) در سال 1987.
اما به استثناي اين چند نمايش نامه، تمام دهه 80 به نوشتن رمان اختصاص داشت: «بالتازار و بليموندا» (Baltazar and Blimunda) در 1982، «سال مرگ ريكاردو ريش» (The Year of the Death of Ricardo Reis) در 1984، «بلم سنگي» (The Stone Raft) در 1986 و «تاريخ محاصره ليسبون» (The History of the Siege of Lisbon) در 1989.
رمان «بالتازار و بليموندا» در سال 1990 توسط آهنگساز ايتاليايي «آريو كورجي» به صورت اپرا درآمد و با نام «بليموندا» به روي صحنه رفت.
زندگي شخصي ساراماگو در سال 1986 با تحول مهمي همراه بود. او در اين سال با روزنامه نگار اسپانيايي، «پيلار دل ريو» (Pilar del Río) آشنا شد و دو سال بعد، در سال 1988 و در سن 66 سالگي، با وي ازدواج كرد.
در سال 1993دولت پرتغال معرفي رمان «انجيل به روايت عيسي مسيح» (The Gospel According to Jesus Christ) ـ كه در سال 1991 منتشر شد ـ به جايزه ادبيات اروپايي را وتو كرد. بهانه دولت پرتغال براي اين اقدام، اهانت آن به عقايد كاتوليكها و موج مخالفتهاي آنان با اين رمان بود. در نتيجه اين اقدام، ساراماگو و همسرش، اقامتگاه خود را به جزيره «لانزاروته» (Lanzarote) در جزاير قناري كشور اسپانيا تغيير دادند. اين جزيره محل اقامت خانواده همسر ساراماگو بود. البته اين كدورت بعدها برطرف شد و اكنون ساراماگو بسياري از اوقاتش را در پرتغال مي گذراند.
ساراماگو در سال 1993، نگارش روزنوشتي را با عنوان «روزنوشتهاي لانزاروته» (Lanzarote Diaries) آغاز كرد كه تا به حال پنج جلد آن منتشر شده است.
او در سال 1995 و در سن 73 سالگي، رمان «كوري» (Blindness) و در سال 1997، رمان «همه نام‌ها» (All the Names) را منتشر كرد.
ساراماگو در سال 1995، برنده جايزه «كامو» شد و در سال 1998 توانست در 76 سالگي جايزه «نوبل» براي ادبيات را از آن خود كند. او اين خبر را از مهماندار هواپيمايي شنيد كه سوار آن شده بود تا در بازگشت از نمايشگاه كتاب فرانكفورت، به مادريد نزد همسرش برود. اين اولين باري بود كه ادبيات پرتغال، جايزه نوبل را از آن خود مي كرد.
ساراماگو در سال 2000، رمان «غار» و در سال 2005 نمايش نامه «دون جيوواني» را منتشر كرد.
او در سال 2005 رمان «مرگ مكرر» را به دست چاپ سپرد. اين كتاب به طور هم زمان در كشورهاي پرتغال، اسپانيا، برزيل، آرژانتين، مكزيك و ايتاليا منتشر شد.
تا به حال حدود سه و نيم ميليون نسخه از آثار ساراماگو به بيش از سي زبان دنيا منتشر شده است.
کتابشناسی ساراماگو
1947ـ رمان «سرزمین گناه»
(The Land of Sin)
1966ـ مجموعه شعر «اشعار محتمل»
(Possible Poems)
1970ـ مجموعه شعر «شاید شادمانی»
(Probably Joy)
1971ـ مجموعه مقالات «از این جهان و آن دیگری»
(From this World and the Other)
1973ـ مجموعه مقالات «چمدان مسافر»
(Traveller’s Baggage)
1974ـ كتاب «عقاید دی ال هاد»
(The Opinions the DL Had)
1975ـ شعر بلند «سال 1993»
(The Year of 1993)
1976ـ مجموعه مقالات سیاسی «یادداشتها» (Notes)
1977ـ رمان «فرهنگ نقاشی و خوشنویسی»
(Manual of Painting and Calligraphy)
1978ـ مجموعه داستان «تقریباً یك شیء»
(Quasi Object)
1979ـ نمایش‌نامه «شب»
(The Night)
1980ـ نمایش‌نامه «من باید با این كتاب چه كنم؟»
(What shall I do with this Book?)
1980ـ رمان «برخاسته از زمین»
(Risen from the Ground)
1981ـ كتاب «سفر به پرتغال»
(Journey to Portugal)
1982ـ رمان «بالتازار و بلیموندا»
(Baltazar and Blimunda)
1984ـ رمان «سال مرگ ریكاردو ریش»
(The Year of the Death of Ricardo Reis)
1986ـ رمان «بلم سنگی»
(The Stone Raft)
1987ـ نمایش‌نامه «زندگانی دوباره فرانسیس اسیسی»
(The Second Life of Francis of Assisi)
1989ـ رمان «تاریخ محاصره لیسبون»
(The History of the Siege of Lisbon)
1991ـ رمان «انجیل به روایت عیسی مسیح»
(The Gospel According to Jesus Christ)
1993ـ كتاب «روزنوشتهای لانزاروته»
(Lanzarote Diaries)
1994ـ رمان «گذرنامه‌ای برای پرتغال» (Passport to Portugal)
1995ـ رمان «كوری» (Blindness)
1997ـ رمان «همه نام‌ها»
(All the Names)
1999ـ كتاب «پرتغال» (Portugal)
1999ـ رمان «قصه جزیره ناشناخته»
(The Tale of The Unknown Island)
2000ـ رمان «غار / دخمه» (The cave)
2004ـ رمان «دوبل» (The Double)
2005ـ نمایش‌نامه «دون جیووانی»
2005ـ رمان «ضربان مرگ / مرگ مكرر»

farryad
01-09-2009, 14:11
متاسفانه هر چی گشتم از این دو تا کتاب چیز بیشتری پیدا نکردم.
کوری
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


قصه ی جزیره ی ناشناخته
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

farryad
02-09-2009, 12:05
همه ی نامها ی ساراماگو

<H3>خلاصه ای از رومانهای ژوزه ساراماگو</H3>

بلم سنگی
در این رمان، شبه جزیره «ایبری» ـ كه كشورهای پرتغال و اسپانیا درون آن قرار دارند ـ از قاره اروپا جدا شده، در اقیانوس اطلس رها می‌شود.

انجیل به روایت مسیح
در رمان «انجیل به روایت مسیح» تصویری دنیایی از حضرت عیسی(ع) ارائه شده است. در این رمان، عیسی(ع)، به طبع امیال بشری خود، با مریم عذرا(س) زندگی می‌كند و سخت بر آن است كه از مصلوب شدن رهایی یابد.

كوری
در شهری بدون نام و زمانی بدون تاریخ، ناگهان مردی پشت یك چراغ راهنمای رانندگی، كور می‌شود. كوری مرد، نه یك كوری سیاه، بلكه نوعی شناوری در مهی روشن است.
دزدی مرد كور را ـ شاید از روی ترحم ـ به خانه‌اش می‌رساند اما خودروی او را می‌دزد.
مرد كور با كمك همسرش، به مطب یك چشم پزشك می‌رود تا بلكه علت نابینایی خود را دریابد. اما چشم‌پزشك هیچ دلیلی برای كوری وی نمی‌یابد. او حتی در كتابهای پزشكی‌اش هم‌چنین نمونه‌ای را نخوانده است.
كوری سفید چون بیماری‌ای واگیردار گسترش می‌یابد. چشم‌پزشك كور می‌شود. كوری دامن بیماران مطب وی را هم می‌گیرد: پیرمردی یك چشم، دختر بدكاره‌ای با عینك دودی و پسركی با چشم لوچ.
چشم‌پزشك زود دولت را خبر می‌كند. واكنش دولت، بازداشت همه كورها و اطرافیان آنها و اسكانشان در تیمارستانی متروك است. تنها اقدام درمانی دولت هم، جداسازی كورها از افراد در معرض كوری و تهدید آنان به مرگ، در صورت خروج از تیمارستان است.
هنگام انتقال چشم‌پزشك، همسر وی به دروغ خود را نابینا معرفی می‌كند تا بتواند با حضور در كنار چشم‌پزشك، او را در رتق و فتق امورش یاری كند. فداكاری‌ای كه تا پایان داستان ادامه می‌یابد.
تیمارستان روزبه‌روز پرتر می‌شود. آدمهایی كه تازه كور شده‌اند، پله‌پله فضیلتهای اخلاقی را از دست می‌دهند. به خاطر غذا به جان هم می‌افتند و هر كجا را كه بیابند، محل قضای حاجت خود قرار می‌دهند.
سربازان ارتش در بیرون تیمارستان موضع گرفته‌اند و هر كس از قرنطینه‌شدگان را كه به دیوارهای دور تیمارستان نزدیك شود، هدف قرار می‌دهند.
در این میان، دسته‌ای اراذل و اوباش به كورها اضافه می‌شوند. آنها با قلدری، كورها را به زیر سلطه خود می‌كشند و ضمن جیره‌بندی غذا و پرداخت آن در ازای دریافت اشیای قیمتی كورها، زنهای آنها را نیز به صورت دوره‌ای، مورد تجاوز قرار می‌دهند.
همسر چشم‌پزشك كه هنوز بیناست، پس از هتك حرمت شدن، مخفیانه خود را به سردسته كورهای چماق‌دار می‌رساند و با یك قیچی، او را می‌كشد.
كشته شدن سردسته اوضاع را عوض می‌كند. كورهای چماق‌دار موضعی تدافعی می‌گیرند و خود را در سالن مقرشان محبوس می‌كنند. سالنی كه پر از مواد غذایی است.
ارتش به كورها غذا نمی‌رساند و چشم‌پزشك و چند نفر دیگر تصمیم می‌گیرند به مقر چماق‌دارها حمله كنند. این حمله ناموفق است و به زخمی شدن چند نفرشان می‌انجامد.
ناگهان زنی مقر چماق‌دارها را به آتش می‌كشد و با آتش گرفتن كل تیمارستان، همه از آن خارج می‌شوند. تازه آنجاست كه با شهر كوران مواجه می‌شوند: همه شهر كور شده‌اند و دولت عملا‌ً از بین رفته است.
همسر چشم‌پزشك رهبری یك گروه كوچك از كوران را بر عهده می‌گیرد: چشم‌پزشك، مرد كور اولی، همسر مرد كور اولی، دختر با عینك دودی، پسرك لوچ و پیرمرد یك چشم.
آنها در شهر به راه می‌افتند و در نهایت، پس از سر زدن به خانه چند نفرشان، در خانه چشم‌پزشك سكنی می‌گزینند.
اوضاع شهر بس نابسامان است. كوران، گله گله و چهارپاوار، برای زنده ماندن دست و پا می‌زنند. اما با گذشت زمان، آنان در حال كنار آمدن با وضعیت تازه هستند و حتی زمزمه‌هایی برای سازماندهی مجدد به گوش می‌رسد.
بحران بی‌آبی در حال جدی شدن است كه در شبی با بارش آسمان، كوران از بی‌آبی نجات می‌یابند. این گروه هفت‌نفره، تن را به آب باران می‌سپارند و از آلودگیها خود را پاك می‌كنند.
این شستشو با باز شدن نطق آنان و حرفهای فلسفی زدن همراه است. چند روز بعد، مرد كور اولی بینا می‌شود و به دنبال او، بقیه هم، یك به یك، بینایی خود را به دست می‌آورند.
پایان داستان، با نگاه همسر چشم‌پزشك به آسمان و یكباره سفید دیدن همه جا همراه است. ترس كوری وجود او را فرا می‌گیرد اما وقتی به پایین می‌نگرد، شهر را استوار بر جای خود می‌بیند.


همه نامها
آقای ژوزه كارمند جزء بایگانی كل سجل احوال است. او به‌عنوان منشی، برگه‌دان‌های ساكنان یك شهر بی‌نام را مرتب می‌كند. درحالی‌كه بایگانی مرده‌ها در فضای تاریك و غبارگرفته قفسه‌ها روی هم انباشته می‌شوند و جایشان را به پرونده‌های جدید زنده‌ها می‌دهند، آقای ژوزه مخفیانه اطلاعاتی درباره صد شخصیت معروف جمع‌آوری می‌كند. روزی او بر حسب تصادف برگه‌دان زنی جوان و ناشناس را كشف می‌كند كه میان همه نامهای دیگر گم شده است. با این‌كه اطلاعات اداری مختصری درباره این شخص در اختیار دارد، به تحقیق درباره او دست می‌زند، سرگذشت او را بازسازی می‌كند و به مردان و زنانی كه او را می‌شناخته‌اند، نزدیك می‌شود.
آقای ژوزه تنها شخصیتی كه اسم دارد ـ همان اسم نویسنده رمان ـ در طول تحقیقش به اشخاصی برمی‌خورد كه نمی‌تواند به وجودشان شك كند و احساسات تمام سرشتها را، از ترس گرفته تا دلسوزی، حس می‌كند.
در این رمان، ژوزه ساراماگو همانند تحقیقی ساده و در عین حال پرماجرای شخصیت خود، به داستانی سرسام‌آور روی می‌آورد كه مثل یك رمان پلیسی و همچنین مثل یك قصه، بی‌درنگ خوانده می‌شود. تحقیق وسواس‌گونه آقای ژوزه، او را به دنیای بیرون پرتاب می‌كند، به دور از بایگانی كل سجل احوال كه در آن نوعی انضباط و ناشناختگی نزدیك به دنیای كافكا حاكم است. او كم‌كم متوجه می‌شود كه هركس به اندازه خود، مقابل سیستم خشك اداری مقاومت می‌كند. یك چیز كاملاً بی‌اهمیت، گرد و غباری اندك روی چرخ دنده‌های ماشین، عكسی كه بیشتر از حد مقرر شده تماشا می‌شود، برای زیر و رو كردن یك زندگی كافی است. كافی است یك پیرزن اسرارش را برای غریبه‌ای فاش كند، یك مرد از قوانین مستبدانه مؤسسه‌ای چندصد ساله تخطی كند و یك چوپان اسامی قبرهای تازه حفرشده گورستانی عظیم را عوض كند تا این مقاومت در مقیاس فردی، قدرتی فوق‌العاده به دست آورد. آقای ژوزه در طول تحقیقش، پیشرفتها و درجا زدن‌های روزانه‌اش را در دفترچه كوچكی یادداشت می‌كند و برای خود تعریف می‌كند، او یك‌صدا پیدا می‌كند و تبدیل می‌شود به سوژه زندگی خودش. به این ترتیب، در این داستان سوم شخص، پرسوناژ تبدیل می‌شود به راوی سرگذشت خود و از «من» استفاده می‌كند. آقای ژوزه ابداع‌كننده این زن ناشناس است، چه او را تصور كرده باشد و چه او را همانند یك گنج در هزار توی ترسناك فراموشی كشف كرده باشد.

قصه جزیره ناشناخته
در «قصه جزیره ناشناخته» ماجرا از این قرار است كه روزی مردی به قصر پادشاهی می‌رود. این مرد حاجتمند چند روز در كنار دری از درهای قصر كه مخصوص دریافت عریضه‌هاست، به انتظار می‌نشیند تا سرانجام زن نظافتچی قصر به دستور پادشاه در را می‌گشاید. مرد یك كشتی می‌خواهد تا با آن به جزیره ناشناخته برود. در ابتدا شاه با سفسطه در فكر رد كردن خواست اوست اما جمعی از دادخواهان كه در پشت در عریضه‌ها، منتظر نوبت خود هستند،‌با مرد حاجتمند همبستگی نشان می‌دهند تا بتوانند زودتر از شرش خلاص شوند.
پادشاه بالاجبار تسلیم خواست او می‌شود و مرد با نامه‌ای از شاه به سراغ رئیس بندر می‌رود. زن نظافتچی كه از زمین‌شویی و نظافت قصر خسته شده، قصر را رها و مرد را تا لنگرگاه تعقیب می‌كند و در طول راه تنها به فكر پاكیزه كردن كشتیهاست. بعد از ورانداز كردن كشتیها یكی را می‌پسندد و آن درست همان كشتی‌ای است كه رئیس بندر، بعد از پرسیدن سؤالاتی آن را به مرد می‌دهد.
این كشتی شبیه ناوچه است و زن نظافتچی از ابتدا آن را متعلق به خود می‌داند. مرد به دنبال خدمه می‌رود اما هنگام بازگشت هیچ ملوانی با او نمی‌آید چراكه همه باور دارند كه دیگر جزیره ناشناخته‌ای وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد، حاضر نیستند آسایش موجود خانه و راحتی كار كردن در كشتیهای مسافربری را رها كنند و خود را در ماجراجویی‌های دریایی گرفتار سازند.
تنها زن نظافتچی با اوست. اما بی خدمه نمی‌توانند به دریا بروند. مرد به این فكر می‌افتد كه كشتی را به شاه پس بدهد اما زن او را منصرف می‌كند. آن شب غذا می‌خورند و می‌اندیشند كه در فصلی مناسب و موقعیتی مناسب راه خواهند افتاد. شب هنگام یكی در كابین راست و دیگری در كابین چپ كشتی به خواب می‌رود. مرد در خواب می‌بیند كه كشتی‌اش با تعدادی ملوان و خدمه زن و همین‌طور حیوانات خانگی و جوانه گیاهان و گلها، بر روی دریاست. اما ملوانان شورش می‌كنند و در جزیره‌ای كه روی نقشه جغرافیایی وجود دارد، به همراه خدمه‌ها و حیوانات پیاده می‌شوند. مدتی بعد درختها و گلها، همه كشتی را چون مزرعه‌ای می‌پوشاند. مرد مشغول درو كردن گندمهاست كه در كنار سایه خود، سایه‌ای می‌بیند. از خواب می‌پرد و زن نظافتچی را در كنار خود می‌یابد. صبحدم با حروف سفید روی كشتی می‌نویسند «جزیره ناشناخته» و به دریا می‌زنند.


دخمه
دخمه» داستان پیرمردی شصت و چهار ساله به نام «سیپریانو الگور» است كه در دهكده‌ای نزدیك شهری بزرگ زندگی می‌كند. در این شهر مكانی وجود دارد به نام مجتمع مركزی كه خود شهری است بزرگ‌تر و مرموزتر. ساكنان بی‌شماری در این مجتمع زندگی می‌كنند كه همه امكانات شهری و رفاهی برایشان فراهم است و آرزوی خیلی هاست كه در این مجتمع زندگی كنند. مجتمعی كه هر كسی اجازه سكونت در آن را ندارد و به وسیله نگهبانان بی‌شماری حفاظت و كنترل می‌شود.
سیپریانو سازنده ظروف سفالینی است كه آنها را در كارگاه سفالگری اجدادی‌اش درست می‌كند و با قراردادی كه با مجتمع مركزی دارد آنها را جهت فروش به ساكنان مجتمع به انبار آنجا می‌برد. از قضا شوهر تنها فرزند سیپریانو یكی از نگهبانان مجتمع مركزی است و انتظار ترفیعی را می‌كشد كه با آن بتواند برای زندگی به یكی از آپارتمانهای كوچك مجتمع مركزی نقل مكان كند. ترفیعی كه داماد سیپریانو و دخترش برای آن لحظه‌شماری می‌كنند و خود سیپریانو در دل از آن بیزار است. همسر سیپریانو مدتی پیش درگذشته است و دخترش می‌خواهد سیپریانوی تنها و پیر را با خود به مجتمع مركزی ببرد.
زندگی سیپریانو زمانی به هم می‌ریزد كه مسئولین مجتمع مركزی با به هم زدن یكطرفه قرارداد دیگر حاضر به خرید سفالهایش نیستند و او مجبور است تنها كاری را هم كه در این دنیا برایش باقیمانده بود، متوقف كند. از سوی دیگر دامادش در آستانه گرفتن ترفیع قرار می‌گیرد و سیپریانو مجبور است همراه آنها به مجتمع مركزی نقل مكان كند كه اگر تا این زمان، تنها از آن خوشش نمی‌آمد، اكنون برای اینكه از آنجا متنفر باشد هم دلیل دارد.
اینجاست كه داستان ساده زندگی روزمره و یكنواخت سیپریانوی سفال‌فروش به دغدغه‌های بیشمار پیرمردی تنها و ناامید تبدیل می‌شود كه نمی‌داند جدال اصلی‌اش بیشتر با خودش و خاطرات گذشته‌اش است و یا با دختر و دامادش و زندگی آینده‌اش در مجتمع مركزی.


مقاله‌ای در باب وضوح
این رمان از آخرین رمانهای ساراماگوست كه موضوع آن، عكس‌العمل یك دولت دست راستی نسبت به انتخاباتی است كه هشتاد درصد آرای مردم در آن، سفید است.

Azad/
22-02-2014, 22:32
فکر نمیکنم ما کور شدیم، فکر میکنم ما کور هستیم اما بینا،کورهایی که میتوانند ببینند اما نمیبینند.

و
ما همان لحظه ای که کور شدیم، کور بودیم؛ ترس ما را کور کرده و همین ترس ما را کور نگه می دارد.



کوری

پی نوشت : با تشکر از پست ندای گرامی در تاپیک عکس فلسفی

بانو . ./
22-05-2014, 17:58
.

مـن عمـرم را بـا نـگاه کـردن در چشـم مـردم گذرانـده ام !
چشـم تنـها جـای بـدن اسـت
کـه شـاید هنـوز
روحـی در آن باقـی باشـد ...!




ژوزه ســـــاراماگو



.