PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : من بی او



sara_girl
19-08-2009, 19:37
تنها و خسته به دیوار سرد و یخ زده ی اتاقم تکیه زده بودم اشکهایم سرازیر بودند خسته بودم خسته از زندگی از ستاره از شب از او و از او ......
دیگر ادامه ی زندگی برایم هیجانی نداشت دیگر صدای گیتار روح خسته ام را آرام نمیکرد دیگر حوض کوچک مادربزرگ ماهی ای نداشت دیگر شبها به تماشای ستاره ها نمی نشستم دیگر صدای برگهای پاییزی زیر پای رهگذران برایم لذتی نداشت دیگر صدایی نبود دیگر رویایی نبود دیگر آرزویی نبود و دیگر اویی نبود ...
منتظر بودم نمیدانم منتظر چی شاید یک آرامش یک آرامش ابدی آری منتظر بودم منتظر مرگ....
پرنده ی خیالم به سالهای دور گذشته پرواز میکرد به روزهایی که من سرشار از عشق و امید بودم پر از عشق پر از آرزو پر از رویا خدایا چرا آن روزها تمام شدند چرا دیگر از آن آرزوی شاد وپرانرژی خبری نبود چرا تنهای تنها شده بودم ...وای خدایا.....احساس سرمای عجیبی تمام بدنم را دربرگرفت دستانم سرده سرد بودند بی اختیار میلرزیدم پتو را به دورم پیچیدم و به یاد 5 سال قبل افتادم....

sara_girl
20-08-2009, 00:07
-آرزو زود باش دیوونه دیر شد
-ای بابا اومدم چقدر عجولی تو دختر.
بند کفشهایم را بستم و به سرعت به طرف شقایق رفتم و با هم به سمت مدرسه حرکت کردیم.
شقایق یکی از بهترین و صمیمی ترین دوستانم بود از بچگی با او دوست بودم چه روزهای شیرینی رو با هم گذرونده بودیم و چه سختی هایی رو باهم و درکنار هم دست در دست هم تحمل کردیم.شقایق دختری مهربون و زیبا و یک فرشته ی واقعی بود .آن روز اول مهر بود روز اول مدرسه ها.سال سوم میرفتیم سوم دبیرستان.اون روز از وقتی بیدارشدم حس عجیبی داشتم نمیدونستم چیه وچرا ولی به هرحال توجهی نکردم و بی اعتنا به راهم با شقایق ادامه دادم.
-شقایق؟...
-جانم؟
-چقدر توی لباس مدرسه بامزه شدی.
-دیوونه مگه اولین باره منو تو این لباس میبینی؟...
-نه ولی امروز یه جور دیگه شدی..
-چه جوری مثلا؟...
نمیدونم اصلا بیخیال...و هر دو با صدای بلند خندیدیم.
تو راه مدرسه من هوس بستنی کردم و شقایق هم همینطور و با کلی خنده و شوخی و شیطونی بستنی خریدیم و خوردیم.
توی حیاط مدرسه صدا بود امید بود عشق بود خنده بود و آرزو بود.من و شقایق مثل هر سال توی یه کلاس افتاده بودیم و بالاخره اون روز با مدرسه با شادی و خنده گذشت.

-آرزو بیا بریم خونه ی ما.
باز اون حس لعنتی به سراغم اومد. بالحن بامزه ای گفتم..-خونه ی شما مگه چه خبره؟
-هیچی گفتم بیا امروز پیش هم باشیم خوش میگذره.
-قبل از اینکه منتظر جواب من باشه دستمو کشید و با خودش به طرف خونشون رفتیم.شقایق یک خواهر سه ساله به اسم شاپرک و یک برادر بیست ساله به اسم شایان داشت و پدر و مادر مهربونی که من اونارو خالهو عمو صدا میزدم.
شاپرک وقتی ما رو دید با خنده به سمتمون اومد .بغلش کردم و اون با لحن شیرین و بچه گونه اش گفت :خاله برام چی آوردی؟..من همیشه هروقت خونه ی شقایق اینا میومدم برای شاپرک یه چیزی میاوردیم.-بشین عزیزم ببین چه چیزای خوشمزه ای آوردم.از توی کیف کولیم یه مقدار خوراکی درآوردم ..
آخ جون خاله بده
- نه اول بووووووس..
-با شیطنت بوسم کرد و خوراکیهارو گرفت و با خنده رفت پیش عروسکاش.
-به مامانت زنگ زدم و گفتم که امروزو اینجایی.
-وای من که یادم رفته بود و هر دو خندیدیم.
با شقایق به سمت آشپزخونه رفتیم.
-سلام مامی.
-سلام عزیزم.خسته نباشی.
-مامی امروز مهمون داریم.
-کیه؟
من از پشت سر یواشکی رفتمو دستامو روی چشمای خاله یاسمین گذاشتم .خاله که همیشه بوی عطر منو میشناخت گفت:آرزو جان توئی؟
با شیطنت خاله رو بوس کردم و سلام کردم.
-سلام به روی ماهت خوش اومدی. تا شما برین لباساتونو دربارینو یه خستگی بگیرین منم غذارو آماده میکنم.
خونه ی شقایق اینا مثل ما دو طبقه بود و طبقه ی بالا اتاق شقایق و شایان بود.
از پله به سرعت داشتیم بالا میرفتیم که با شایان برخورد کردیم.
شایان سوت بلندی زد و گفت: به به دوقلو های به هم چسبیده. هردو سلا کردیم.
-علیک سلام .چه خبر از این طرفا آرزو خانوم راه گم کردین؟
- ما که همیشه اینجاییم.
-اووووه بله بله. و هر سه از لحن شایان زدیم زیر خنده.

sara_girl
20-08-2009, 01:22
اون روز شایان خیلی سر به سرمون گذاشت البته منو شقایقم جوابشو میدادیم هر وقت من میرفتم اونجا یا برعکس من با شایان کل مینداختم و در آخرم من برنده میشدم شایدم اینجوری میکرد که مثلا من ناراحت نشم یا.. ولی این حس عجیب هر وقت با او و در کنار او بودم به سراغم میومد....خلاصه اون شب بعد از خوردن شام به خونه اومدم خیلی خسته بودم وقتی که رسیدم سریع به طرف اتاقم رفتم کیفم را گوشه ای پرتاب کردم و روی تختم دراز کشیدم...وای که چقدر این تخت و اتاقمو دوست داشتم یک عالمه خاطره یه دنیا عشق یه آسمون آرزو و یه عمر حسرت....

هرشب عادت داشتم قبل از خواب روزی رو که گذرونده بودم و برای خودم مرور کنم وای که چفدر در کنار شقایق بودن رو دوست داشت شقایق مثل یک خواهر واقعی برایم بود چونشاید خواهر نداشتم من بودم و برادر بزرگترم آرمان که همسن و سال شایان بود و دو دوست صمیمی بودند...خدایا شایان و اون احساس عجیب چی بودند چه ارتباطی با هم داشتند چرا قلبم تند تند میزد وقتی آرمان راجع به شایان حرف میزد چرا دوست داشتم سربه سرش بزارم شایان الان داره به چی فکر میکنه به من یا داره صدای قلبشو گوش میکنه یا اصلا تو یه دنیای دیگه ایه با یه عالمه آرزوهای قشنگ ...آرزوهای قشنگ.....
آن شب با آرزوهای طلایی و رویاهای معصومانه و دو تا چشم که همیشه با من بودند و منو میدیدند چشمای مشکی پسری به اسم شایان و یه تپش قلب دیگه که با خودم فرق میکرد و تندتر بود به خواب رفتم ولی افسوس که از بخت سیاه خود خبر نداشتم...

از سرمای بدنم کاسته شده بود خودم را غرق در آن روزها میدیدم انگار داشتم تازه اونا رو بازی میکردم به خاطر آوردن خاطرات گذشته برایم شیرین بود شیرین و تلخ.

روزها و ماه ها به سرعت سپری میشد ومن در اندیشه ی فردا آن روزها را با لذت سپری میکردم....

sara_girl
20-08-2009, 02:11
-آرزو مامان بیدار شو دیرت شد گلم.
-مامان حالم خوب نیست انگار تب دارم.
-بزار ببینم..وای آرزو خیلی داغی.پاشو بریم دکتر.
-پس مدرسه چی؟
-چه جوری میخوای با این وضع بری مدرسه؟
-پس به شقایق بگو که نمیام.
-باشه عزیزم حالا پاشو تا حالت از این بدتر نشده بریم.
به سختی خودمو از تختم جدا کردم تمام بدنم درد میکرد به سمت شیرآب رفتم آب سرد رو باز کردم ودستم را زیر آن گرفتم و تند تند به صورتم پاشیدم وقتی قطرات آب با صورتم برخورد میکرد حس جالبی بهم دست میداد . در آینه نگاه کردم تصویر دختریجذاب و زیبا را دیدم که گونه هایش از شدت تب سرخ شده بود ناگهان دو تا چشم به سرعت از داخل آینه گذشت قلبم شروع به تپیدن کرد باز هم همان حس عجیب وای نه خدایا دوباره چشمان شایان در آینه به من خیره بودند بدون هیچ حرکتی بدون هیچ حسی....

sara_girl
20-08-2009, 03:31
در همین افکار بودم که با صدای مادرم به خودم آمدم
-هنوز که حاضر نشدی آرزو. بدو عزیزم.زود باش.
در چهره ی مادر نگرانی موج میزد از اینکه انقدر نگران من بود هم ناراحت شدم و هم خوشحال قطرات اشک گونه ام را خیس کرد ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم کلاه و شال گردنی که مامان بزرگ برایم بافته بود را سرم کردم و از شدت سرما سویی شرت پوشیدم آخ که چقدر این سویی شرتو دوست داشتم اینو آرمان روز تولدم برام خریده بود اون روز اصلا یادم نبود که تولدمه منی که هر سال از چند روز قبل خودمو برای کادوهای رنگارنگ و شیرینی های خوشمزه ی کاکائویی مامان جون آماده میکردم چرا اونروز یادم رفته بود...
اونروز وقتی از خواب بلند شدم همه یه جور دیگه ای شده بودند ولی من انگار تو یه عالم دیگه ای بودم عالم رویا عالم آرزو....و به این عکس العملها واکنشی نشون نمیدادم.جمعه بود و من خودم رو با خوندن کتاب و دیدن فیلم و گوش کردن به موسیقی سرگرم کرده بودم . توی اتاقم بودم ساعت حدود 7 بعداز ظهر بود که یهو برقامون رفت من خیلی میترسیدم همیشه از تاریکی وحشت داشتم میترسیدم که دیگه هیچ وقت هیچ جا روشن نشه و من نتونم عزیزانمو ببینم اون چشمارو ببینم تصورم خیلی احمقانه بود ولی برای من خیلی جدی بود .همزمان با رفتن برقا صدای زنگ در هم بلند شد و ترسم دوبرابر شد جیغ زددم و آرمانو صدا زدم .آران اومد و گفت:
-باز آبجی کوچولوی من میترسه؟.
یهو نور ضعیفی تو چشم خورد آرمان موبایلشو روشن کرده بود .به سمتم اومد و کنارم نشست و دستمو گرفت و گفت :
-آرزو اون لباستو که من از همه بیشتر دوسش دارمو بپوش.
-با تعجب به آرمان نگاه کردم که گفت:
-خب چیه بپوش دیگه میخوای یه باره دیگه ببینم.
-آرمااااان آخه الان ؟برق که نیست .
-آره الان .موبایل که هست .بپوش دیگه لوس نشو .
آرمان انقدر اصرار کرد که من مجبور شدم بپوشم اونم با چه بدبختی.
-آرزو کفشاتم پات کن.
-آرمان دیوونه شدی؟
-آرهههه وبا صدای بلند خندید.
-کفشای پاشنه بلندمو که با لباسم ست(set)بودو پام کردم .آرمان سوت بلندی زد و گفت حالا شد و بعد دستممو گرفت و با هم به پایین رفتیم.
اصلا دلیل کارهای آرمانو نمیفهمیدم از طرفی عصبی بودم که چرا مجبورم کرده بود توی این بی برقی لباس و کفش بپوشم از طرفی خندم گرفته بود که مثل پرنسسها دست در دست آرمان به پایین میرفتم.وقتی به پایین رسیدم شروع به غر زدن کردم که یهو همه جا روشن شد و صدای جیغ و سوت در فضا پیچید.

sara_girl
20-08-2009, 15:27
از تعجب دهانم باز مانده بود و به آرمان نگاه میکردم که داشت با صدای بلند میخندید یهو همه با هم آهنگ تولدت مبارک رو خوندن و فشفشه ها رو روشن کردند من که تازه فهمیده بودم قضیه از چه قراره با صدای بلند گفتم :-وای امروز تولدمه
همه مهمونا زدن زیر خنده و آرمان گفت تولدت مبارم آبجی کوچولوی من و با لبخند گفتم وای آرمان نمیدونم چی بگم هنوز تو شوکم آرمان با صدای بلند خندید و گفت :-حالا میخوای تا صبح اینجا وایستی برو شمعها رو فوت کن خندیدمو به سمت شقایق رفتم بغلش کردم و گفت:- تولدت مبارک آبجی عزیزم.
-وای شقایق نمیدونی چه احساسی دارم
-میدونم عزیزم میدونم
از شدت ذوق اشک میریختم و با مهخمونا سلام علیک میکردم هر کی به طور خاص و بامزه ای تولدم رو تبریک میگفت دخترها و پسرهای فامیل همه کلاه های تولد با مزه ای گذاشته بودند و دست بچه ها فشفشه بود تمام اتاق پر بود از بادکنک . گل و یک عالمه از وسایل تزیینی دیگه.
-happy birthday خانم
سرم رو بر گردوندم و با دیدم شایان که با کلاه تولد بامزه شده بود خندم گرفت ... وای بازم اون حس عجیب لعنتی بازم تند شدن ضربان قلبم وای خدایا ...........
-مرسی آقای محترم
-مگر اینکه تو تولدت با ادب بشی
شکلک بامزه ای دراوردم و میخواستم جوابشو بدم که مامانم گفت: بیا عزیزم کیکت رو آوردند. یک کیک بزرگ که به شکل قلب بود و هر کی یادگاری چیزی روی اون با خامه و کاکائو نوشته بود خیلی جالب و هیجان انگیز بود وقتی شمعهای 17 سالگیمو فوت میکردم به یاد 17 سالی که گذشته بود افتادم به یاد خاطره هام با شقایق روز اول دبستان ؛ قهر کردنامون که به 2 دقیقه هم نمیکشید و سریع با هم آشتی میکردیم؛ دعواهام با آرمان ؛ تمام روزهای خوب ؛ سیزده بدری که با شقایق اینا رفتیم وای که اون روز چقدر خوش گذشت ؛ قبولی آرمان و شایان تو کنکور و شایان و اون احساس لعنتی که تو همه این سالها با من بود. ولی نمیدونستم که یک وقتی فقط خاطره میمونه و خاطره......
صدای جیغ و سوت و دست زدن مهمونا بلند شد و مامان بزرگ با صدای بلند دعا میکرد برای آرزو آرزوی کوچولوی همیشگیش.همه مشتاق دیدن کادوها بودند و من از همه مشتاق تر . دخترها و پسرها دورم حلقه زدند و شروع به خوندن و سروصداکردند و منم یکی یکی کادوهارو باز میکردم.آرمان برام یک سوئی شرت صورتی خیلی زیبا خریده بود و من که عاشق رنگ صورتی بودم انقدر خوشحال شدم که بی اختیار با صدای بلند گفتم :
-واااااای مرسی داداشی گلم.
آرمان که کنارم ایستاده بود جلوتر اومد تا اونجایی که نفسهاش به صورتم برخورد میکرد و آروم گفت:
-قابلتو نداره عروسک.
مامانم یک انگشتر زیبا ی نقره و بابام یک گردنبند که نگینش مثل یک صدف بود و باز و بسته میشد برایم خریده بودند و منم عکس بابا و مامانمو توی گردنبد گذاشته بودم و همیشه گردنم بود
شقایق یک کت و شلوار شیک از همونایی که همیشه آرزوشو داشتم برام خریده بود و اما شایان ...شایان وقتی میخواست کادومو بده چشماش برق میزد نزدیکم اومد وآروم زیر لب گفت تقدیم به آرزوی همیشگیم لبخندی زدم و تشکر کردم وقتی داشتم کادو رو باز میکردم متوجه سنگینی نگاه شایان رو صورتم میشدم که خیره به من زل زده بود
-وای شایان چه بامزس.یه خرس پشمالو که من عاشقش بودم.
-شایان خندید وگفت فشارش بده.
- i love you . ...خندیدم و گفتم دیگه چیکارا میکنه؟
-همه کار هر چی تو بخوای.
-با خنده گفتم منو به شهر قصه ها میبره.
-شایان جدی شد و گفت آره میبره با هم میریم به شهر قصه ها شهر آرزوها جایی که فقط من و تو باشیم.شایان این جملشو آروم گفت طوری که فقط من شنیدم.
با تعجب گفتم :شایان حالت خوبه؟
-شایان سریع با صدای بلند خندید و گفت نه. و همه خندیدند.
اون شب بهترین شب زندگیم بود خیلی خندیدیم وقتی سر کیک خوردن مسخره باز درمیاوردیم وقتی شاپرک نوشابه رو روی شلوار جین شایان ریخت وقتی نزدیک بود با کفشهای پاشنه بلندم زمین بخورم و با صورت برم تو کیک همش عشق بود رویا بود و آرزو بود.

اون شب وقتی همه رفتند دلم خیلی گرفت خرسی که شایان بهم داده بودو یه لحظه از خودم جدا نمیکردم بوی عطر شایانو میداد.

دوباره سرما تمام بدنمو در برگرفته بود میلرزیدم دندونهایم بی اختیار به هم میخورد دستم سرد بود خیلی سرد پتو را محکم تر به دورم پیچیدم و آرام آرام با خودم زمزمه کردم:
چه تاریک و چه دلگیرم در این شبهای بعد ازتو به زخمی خو گرفتم ، زخم ناپیدای بعد از تو
منم با یک سبد آواز همراهی ؛ تو تنهایی ومن حالا به فکرم ؛ فکر یک تنهای بعد از تو
وشعرم شاخه تنگ قفسهای منه من شد غزل؛ این یار دیرینه که شد آوای بعد از تو
و چون رودی که گم کردم خم دریایی خود را نمیدانم چه باید کرد ؛ فرداهای بعد از تو
تو صبحی در شب تنهای من بودی ؛ ولی اینک چه تاریک و چه دلگیرم در این شبهای بعد از تو

sara_girl
20-08-2009, 19:37
-آرزو یه ساعته داری به چی فکر میکنی؟
از افکارم بیرون آمدم وگفتم:هیچی .
مامانم یک لیوان آب پرتغان به دستم داد و گفت :آرزو جان اینو بخور تا بریم.
هوا سرد بود خیلی سرد به یاد شقایق افتادم که الان داره تو مدرسه یا غر میزنه یا شیطونی میکنه از این فکر خندم گرفت کاش الان پیش من بود خیلی دوسش داشتم خیلی .
وقتی از مطب دکتر خارج شدیم مامانم دیگه خیالش کمی راحت شده بود و دکتر گفته بود یه سرما خوردگی و یه تب کوچولوئه و با استراحت خوب میشه و برای مدرسه 3 روز مرخصی بهم داد
مامانم مثل یه فرشته به من میرسید از آب پرتغال گرفته تا گوشت کباب شده و ...حدودا ساعت 3 ظهر بود که آرمان از دانشگاه برگشت و وقتی منو دید گفت:
-وای وای پاشو الکی ادا درنیار مشقاتو ننوشته بودی یا ریاضی داشتین.
-خندیدم و گفتم : هیچکدوم بامزه.
خلاصه اون روز کلی سربه سرم گذاشت و شقایقم هرروز به دیدنم میومد تا اینکه منم بعد از 5 روز کاملا خوب شدم و دوباره همون آرزوی شاد همیشگی برگشت.

نزدیکای عید شده بود و طبق هر سال خونه تکونی ها شروع شده بود همه چیز خوب و زیبا بود دریا آروم و آسمون پر از ستاره.ولی افسوس که من در رویاها و آرزوهایم غرق بودم و از سرنوشت شوم خودم خبری نداشتم.
کاش هیچوقت اون عید لعنتی از راه نرسیده بود کاش بهار نمیومد کاش درختا شکوفه نمیدادن کاش بابای شقایق اون تصمیمو نگرفته بود کاش دفتر خاطراتم اینجوری تموم نمیشد اصلا کاش هیچوقت با شقایق دوست نمیشدم وای خدایا کمکم کن میخوام بیام پیشت خدا. خدایا منو ببر دیگه نمیخوام کنار این مردم سرد و بی احساس زندگی کنم خدایا....

به سراغ کمدم رفتم کمدی که 5 سال پیش در اونو با عشق باز میکردم ولی حالا دیگه هیچ احساسی نداشتم سرد بودم سرده سرد. دفتر خاطراتمو برداشتم چقدر کهنه شده بود با دستم خاک روی اونو کنار زدم و آروم بازش کردم.
فصل اول :آشنایی من و شقایق و یه دنیا دوستی .
فصل دوم :سیزده بدر وای چه روزی بود.
فصل سوم: قبولی آرمان و شایان توی کنکور.
فصل چهارم:تولد.
فصل پنجم:آرزوهای زیبا و دوست داشتنی.
فصل ششم:آسمون پر از ستاره و یه دنیا خوشبختی.
فصل هفتم:جدایی.
فصل هشتم:تنهایی.
فصل نهم:مرگ و پایان زندگی.

نمیدانم چرا رفتی؟ نمیدان چرا؟ شاید خطا کردم و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی نمیدانم کجا؟ تا کی؟ برای چه؟ ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه میبارید وبعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد .دوباره غرق شدم در خاطرات گذشته روزهای خوب که باد اونا رو برای همیشه برده بود.

sara_girl
21-08-2009, 17:06
دو ساعت به سال تحویل مونده بود خونه تمیزه تمیز بود هر سال شقایق اینا خونمون میومدن و اون روزم میخواستن بیان. داشتم دعا میکردم با خدای خودم خلوت کرده بودم و آروم زمزمه میکردم :
خدایا همیشه با من باش خدایا شکرت من خیلی خوشبختم خدایا خیلی دوست دارم سلامتی و عمر طولانی برای همه آرزو میکنم خدایا به حرفهای آرزو کوچولو گوش کن خدایا خیلی مهربونی خیلی بزرگی خیلی دوست دارم هیچوقت منو تنها نزار خدا امسال و سال خوبی برای همه قرار بده . در همون حال و هوا بودم که یهو صدای زنگ در بلند شد و شقایق اینا اومدن سریع بلند شدم و به طرف آینه رفتم چند دقیقه ای خودم را برانداز کردم دختری زیبا با چشمانی درشت و مشکی و پوستی به سفیدی برف به نشانه ی رضایت لبخندی زدم و به طرف شقایق رفتم .
-سلام شقایق واای دلم خیلی برات تنگ شده بود.
شقایق بغلم کرد و گفت منم همینطور عزیزم.
از آغوش شقایق جدا شدم و به طرف خاله و عمو رفتم
-سلام خاله سلام عمو خوش اومدین بفرمایین.
-سلام عزیزدلم مرسی قربونت بشم. و عمو گفت:
0سلام دخترم ممنونم.
چشمم به شایان افتاد شاپرک تو بغل شایان خوابش برده بود وای چقدر جذاب شده بود قلبم تندتر از قبل تپید و گفتم:
-سلام شایان خوبی؟
-به به سلام . مرسی خانم خشگله شما چطورین؟
با خنده گفتم: از احوال پرسیای شما آقا شایان.
با صدای بلند خندید و گفت:میخوای تا صبح اینجا وایسم.
با شیطنت گفتم:اگه دوست داری میتونی وایسی و براش ادا درآوردم.
با لحن جدی گفت: باشه خودت خواستی.
وای خدای من یعنی حرفمو جدی گرفته بود نه من چیکار کردم.
-نه نه من شوخی کردم.
یهو صدای خنده ی آرمان و شایان بلند شد وشایان با خنده گفت: آخ آخ داشتم میرفتم خوب شد گفتی .
از اینکه احساساتمو به بازی گرفته بود عصبی شده بودم و بدون هیچ عکس العملی به طرف شقایق رفتم.
همه سر سفره ی هفت سین جمع شده بودند هرکسی در فکر آرزوهای خودش بود و من در رویاهای همیشگیم غرق بودم . سکوت قشنگی حکمفرما بود همه با هم دستهایمان را به طرف آسمون بلند کردیم و دعای زیبای تحویل سال و خوندیم . در یک لحظه خونه غرق در شادی و نشاط شد همه با هم دست و روبوسی میکردند و عیدو تبریک میگفتند من و شقایق دقیقه ای در آغوش هم گریستیم و اشک شوق بود اشک خوشبختی وای چقدر زیبا بود.
توی آشپزخانه تنها بودم و داشتم وسایلو آماده میکردم که یهو شایان وارد شد.
-بابا ول کن خسته میشی .
جوابشو ندادم به طرفم اومد خیلی نزدیک شد و آروم گفت:
-میدونم از دستم ناراحتی خب ببخشید باشه؟
-خندم گرفته بود ولی خودم و کنترل کردم و گفتم.
-من ناراحت نبودم .
با خنده گفت: آره معلوم بود بابا اصلا من چرا فکر کردم تو ناراحتی ؟
خندم گرفته بود دیگه نمیتونستم خودموکنترل کنم و با صدای بلند خندیدم شایانم در حالی که داشت آجیل میخورد گفت:
-پس بخشیدی.
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و به طرف پذیرایی رفتم.
اونروز شقایق اینا تا نصف شب خونه ی ما بودند خیلی خوش گذشت کلی آجیل و میوه و شیرینی خوردیم و خندیدیم. بعد از رفتن مهمونا خسته به طرف اتاقم رفتم و نفهمیدم که کی خواب شیرین منو در بر گرفت.
صبح با صدای موبایلم از خواب پریدم .
-علو.
-علو آرزو.
با صدای شایان خواب از سرم پرواز کرد بلند شدم و نشستم
-سلام شایان تویی؟
-سلام آره.خواب بوودی؟
-آره.
-آخ ببخشید عزیزم.
-نه دیگه باید بیدار میشدم.
-آرزو؟
-بله؟
-میخواستم ببینمت.
-منو؟
-آره دیگه.
-خب چرا؟
-بعدا بهت میگم.
-باشه ولی کی کجا؟
-میام دنبالت ساعت 7 بعدازظهر . کاری که نداری؟
-نه باشه.
-پس فعلا خداحافظ.
-خداحافظ.
سرم به شدت درد میکرد وای یعنی شایان چی میخواست بهم بگه ...

answer-3
22-08-2009, 11:53
هههههههههه حالا ادامشو بخون.... وا ! ادامه نداره که ! ولی اگه همینجا بله رو بگه و به خوبی و خوشی زندگی بکنند که حال نمیده ... این رمانش حداقل باید چند هزار صفحه بشه ، اینجوری حال نمیده ... باید اتفاقاتی بیوفته و داستان به همینجا ختم نشه ... خودم کف کردم با این عباراتی که به کار می برم ... عجـــب !!
خوب همینه دیگه .... تا ساعت 4 صبح بیداری می کشید بعد ما که می خیزیم کله سحر(ساعت یازده و نیم :دي) شما نیستید بقیه اش رو بزارید !

راستی ... آدرس این تاپیک رو تو امضات بزار که آدمای بیشتری بیان بخونند ، یا لااقل توی پروفایلت بزار ... باید واسش تبلیغ بکنی دیگه !

sara_girl
22-08-2009, 16:17
تا بعد ازظهر آروم و قرار نداشتم ساعت 6 و نیم بود که بلند شدم تا حاضر بشم شال صورتیمو برداشتم و رفتم جلوی آینه سرم کردم وای چقدر بهم میومد لبخندی زدم و پایین رفتم.
-آرزو کجا میخوای بری؟
-میرم بیرون و زود میام.
-باشه عزیزم مواظب خودت باش.
-حتما مامان.خداحافظ.
-خداحافظ گلم.
کفشهای صورتیمو پوشیدم و جلوی در منتظر آمدن شایان شدم باز اون احساس همیشگی به سراغم اومده بود.
وای یعنی ..اصلا چرا قبول کردم که برم؟ آرزو چرا اینجوری میکنی چرا انقدر هول شدی ؟ آخه آخه..عقلم و احساسم داشتن با هم جدال میکردند که شایان با ماشینش جلوی پام ترمز کرد شیشه ی ماشینو پایین زد و گفت:
-افتخار همراهی میدین خانم؟
-با خنده گفتم:بله....
سوار شدم و گفتم:حالا کجا میخوایم بریم؟
-کافی شاپ خوبه؟؟
-آره.
وای چقدر امروز زیبا شده بود در طول مسیر شایان هیچ حرفی نزد و منم از سکوت برای رسیدن به آرامش استفاده کردم.
-چی میخوری؟
-بعد از کمی فکر گفتم :بستنی شکلاتی
-شایان با لبخند گفت:دوتا بستنی شکلاتی.
-خوب شروع کن.
-چیو؟
-حرفیو که میخواستی بهم بگی دیگه.
-خب چه جوری بگم آرزو ...آرزو من،من...
-ضربان قلبم تند و تندتر شد قلبم با شدت به سینه میکوبید و احساس میکردم که هر لحظه ممکن است از جایش کنده بشود. با صدای گارسن به خودم آمدم .
-بفرمایید.
-ممنون.
-شایان بگو دیگه منو کشتی..
شایان که داشت با بستننی اش بازی میکرد سرشو بلند کرد و گفت:
-آرزو اون خرسیو که موقع تولدت بهت دادم اون چی میگفت ؟
- با خنده گفتم خب میگفت i love you.....
-خب اون جمله احساسم نسبت به تو بوده و هست و خواهد بود آرزو از وقتی که دیدمت از همون موقعی که با شقایق به خونمون اومدی و شقایق تورو به ما معرفی کرد فکر کنم تو 10 سالت بود و من 12 سالم بود همیشه یه احساسی بهت داشتم یه حس عجیب از همون بچگی . یادته یه بار با هم دوچرخه بازی کردیم و تو افتادی زمین و پات شکست من تا وقتی خوب شدی هرشب کارم گریه بود از اینکه تقصیر من بود و این بلا سر تو اومد از اینکه دیگه تا چند روز نمیدیدمت آرزو حالا اون احساس با من بزرگ شده و به یه احساس بزرگتر تبدیل شده به عشق آرزو من عاشقتم من...
دیگه حرفهای شایانو نمیشنیدم وای یعنی اونم احساس منو داشت یعنی اونم مثل من عاشق شده بود خدای من چقدر خوشحال بودم میخواستم لب باز کنم و بهش بگم که منم عاشقتم از همون بچگی هامون همون روزی که شقایق تورو بهم معرفی کرد
ادامه دارد.....

aghamajid1369
22-08-2009, 17:24
این شایان 120% آخرش یا ایدز میگیره یا سکته میکنه یا از خوشحالی میمیره :دي
عمرا که به هم نرسن :دي

sara_girl
25-08-2009, 01:17
ادامه در کافی شاپ
-آرزو نظرت راجع به من چیه؟
سرمو پایین گرفتم و چیزی نگفتم که شایان گفت:
آرزو اگه هیچ احساسی بهم نداری بگو،بگو به خدا میرم ولی اگه ته دلت یه حسی بهت میگه که دوسم داری بهم بگو توروخدا آرزو بگو ...
سرمو بلند کردم گونه هایم خیس شده بود شایان با تعجب بهم نگاه کرد وگفت:
-آرزو داری گریه میکنی؟؟؟
به سختی گفتم :آخه،آخه من....
-تو چی آرزو بهم بگو؟
-منم دوست دارم خیلی بیشتر از اونی که فکرشو میکنی منم وقتی میبینمت قلبم میلرزه همیشه از همون بچگی هامون یه احساسی بهت داشتم ولی تا الان فکر میکردم که این احساس یه طرفست و تو هیچ احساسی به من نداری یعنی تا این حد نداری.
شایان با بغض گفت:آخ آرزو کاش اینو چند سال قبل بهم میگفتی که با تو بودن و کنار تو بودنو بیشتر تجربه کنم اونم با عشق.
از اینکه انقدر باجرات حرفمو زده بودم خوشحال بودم من حرف میزدم و شایان اشک میریخت شایان میخندید و من گریه میکردم.
وای که چقدر اون لحظه ها شیرین بود وقتی قضیه رو برای شقایق تعریف کردم و اون از خوشحالی بال درآورده بود . من و شایان هردو به پدرو مادرامون گفتیم و اونا هم از ته دل برامون دعا کردند و خیلی شاد شدند آرمان که از قبل از علاقه ی شایان به من باخبر بود به شایان گفت:بالاخره مخ آبجی مارو زدیا. و شایانم با خنده گفت : خیلی مخلصیم و همه زدند زیر خنده.
روزهای زیبا و قشنگ به سرعت سپری میشد و من و شایانم با هم عقد کرده بودم البته یه عقد کوچیک خوانوادگی و مراسم مفصل برای بعد از تموم شدن درس شایان بود. توی این مدت من و شایان روزی صد بار با هم تلفنی صحبت میکردیم تا صحبتمون تموم میشد و خداحافظی میکردیم بلافاصله یا من زنگ میزنم یا اون و با خنده میگفتیم دلم واست تنگ شده بود چه روزهای خوب و زیبایی بود که سریع تموم شد چه رویاها و آرزوهایی داشتیم که برباد رفت و من در حسرتش روزها و ماه ها را بدون هیچ هدفی سپری میکردم .
تابستان از راه رسید و با خودش گرمی و محبت را آورد . خانواده هامون تصمیم گرفته بودند که یه هفته ای رو با هم به شمال برویم من و شقایق که عاشق دریا بودیم با خوشحالی قبول کردیم و قرار شد که فردا صبح عازم سفر بشویم.
-سلام خانمی
-سلام شایان چطوری؟
-از این بهتر نمیشم
-چطور؟
-چون قراره با همسر آینده ام سفر برم. تو چطوری عروسک؟
-با خنده گفتم بدتر از این نمیشم چون قراره با همسر آینده ام سفر برم.
با صدای بلند خندید و گفت: طلاقت میدما خانم تخس.
با خنده گفتم:باشه من آمادم.
-علو علو شایان .
آروم گفت: جانم؟
- چی شد یه دفعه؟
-آرزو بهم قول بده که هیچوقت منو تنها نزاری ....ترکم نکن آرزو قول بده؟
-شایان این حرفیا چیه میزنی معلومه که هیچوقت ترکت نمیکنم عزیزم.
-قول؟
-قول.
- شایان با خنده گفت :خب چی میگفتیم؟
خندیدم و گفتم: دیوونه...

sara_girl
25-08-2009, 02:49
دفتر خاطراتم را سرد و بی رمق ورق میزدم بدون هیچ حس و انگیزه ای برای ادامه ی زندگی چشمم به کلماتی برخورد کرد که آنها را پررنگ با قرمز نوشته بودم (شایان،عشق،آرزو) کاش همه چیز مثل روزهای اولش بود چرا خدایا چرا؟ چرا اشکام تمومی ندارن چرا زجه هام قطع نمیشن چرا فقط خاطره مونده یه مشت خاطره که با فکر کردن بهشون آروم میشم ولی دوباره یادم میوفته که گذشته، اون دوران طلایی تموم شده آرزو دیگه همه چی تموم شد همه چی باز در این دنیا تنهای تنها شدی ...آرزو خودتو دیدی چشمهات دیگه برقی ندارن این اشکهایی که سرازیرن اشک شوق نیست ،اشک دوریه، دوری میفهمی؟..چرا نمیتونی فراموشش کنی چرا هر شب میاد تو خوابت چرا ولت نمیکنه چرا دست از سرت برنمیداره چرا خاطراتشو برات گذاشت و رفت چرا خودتو عذاب میدی آرزو چرا بقیه رو عذاب میدی؟.
فصل هشتم:تنهایی من تنها با خاطرات تو زنده می مانم و آنگاه بی رمق با روشنک های خیالی تا سحر بیدار می مانم ..... چه غمگین از این رفتن و از این روزهای سرد تنهایی....دوباره حرفهایم مرطوب شد و چشمانم با ابرهای مهاجر رفتند....

sara_girl
26-08-2009, 01:21
آرمان بیا چمدون منم بزار تو ماشین.
-اووووووووووووه چه خبره عروس خانم.
-خودت که میدونی من از وسایلم نمیتونم دل بکنم اونم یه هفته.
آرمان با خنده گفت : باشه باشه تسلیم.
توی ماشین ما، من و شایان و شقایق عقب نشستیم وآرمان صندلی جلوی ماشین و بابامم راننده بود و توی ماشین شقایق اینا مامان من و مامان شقایق و شاپرک بود و پدر شقایقم راننده بود
-شایان چقدر قشنگه طبیعت .
-آره عزیزم خیلی زیباست مثل تو.
لبخندی زدم و سرم را روی شانه ی شایان گذاشتم و نفهمیدم که کی خوابم برد .
-آرزو جان عزیزم بلند شو گلم رسیدیم سرمو بلند کردم و با دیدن شایان لبخندی زدم .
-خوب خوابیدیا خانمی
باخنده گفتم : مگه تو نخوابیدی ؟
-نه .
-نه؟ پس چیکار میکردی؟
-داشتم نگاهت میکردم تا الان آرزو خیلی دوست دارم اگه من تورو نداشتم چی؟ از این فکر دیوونه میشم زندگی بی تو برام معنایی نداره بدون تو منم میمیرم باور کن آرزو من بدون تو ...
ابرومو بالا انداختم و گفتم : منتظرمونن .
با خنده گفت: ای بابا احساسمو پروندی.
با صدای بلند خندیدم و گفتم بریم و دست شایانو گرفتم و با هم به طرف بقیه رفتیم.
چه روزهای زیبایی رو گذروندیم با هم و در کنار هم ، هرشب من و شایان به ساحل میرفتیم توی تاریکی شب وای چه لذتی داشت اون شبم مثل هرشب رفتیم کنار دریا ، هوا سرد بود خیلی سرد من کلاه و شال گردن و دستکش پوشیده بودم ولی گرمم نمیکردند شاید وجودم از درون سرد بود خدایا چرا چرا دارم میلرزم چرا انقدر دستام سرد شده چرا گرم نمیشم؟ شایان با چوب آتیش درست کرد ولی من هنوز سردم بود....
-آرزو حالت خوبه؟
-آره ولی خیلی سردمه...
شایان سوئی شرتشو درآورد و روی من انداخت یه لحظه گرم شدم ولی دوباره سرما تمام بدنم را در برگرفت.
-شایان کجا میری دیوونه شدی؟
شایان با صدای بلند گفت: آره آخه خیلی باحاله.
-با خنده گفتم:شایان بیا بیرون آب الان خیلی سرده سرما میخوری
-نه عزیزم نگران نباش.
-به به دو تایی خوش میگذره.
سرمو برگردوندم و با دیدن شقایق لبخند زدم و گفتم:بدون آبجیم که اصلا.
شقایق گفت:آره جون خودت. و هردو با صدای بلند خندیدیم.
-شقایق تو به داداشت یه چیزی بگو رفته تو آب .
شقایق با خنده گفت: -چه داداش شجاعی دارم من....

Rahe Kavir
26-08-2009, 08:47
سلام چون قول داده بودم اومدم نظراتموبگم :11:
اولش بگم كه من نه نويسندم نه حتي خيلي اهل رمان هاي عشقولانم اماهي بگي نگي يه چيزايي از فيلمنامه كوتاه سردرميارم :دي
اگه هم بخوام داستان بخونم ترجيح ميدم داستان هاي كوتاه بخونم كه نماهاي تصويري زيادي داشته باشه برام
مثل اين تيكه : پيرزن چارقد گل گليشو جلو كشيد با دستش گيره زير روسريشو سفت تر كرد با دمپايي هاي پارش يه گام ديگه به جلو برداشت پشت سر زناي ديگه توصف ايستاد سرشوكمي چپ وراست كرد ، گوشه يه پله روي صندلي نشست .....................

اما نظراتم

- از نماهاي تصويريش واقعا لذت بردم خوب روش كارشده ادم قشنگ ميتونه تصوركنه واين خيلي خوبه
- درمورد ديالوگ ها بعضي وقتا خيلي اغراق شدس ، ببين عزيزم طرز صحبت يه مادر با طرز صحبت يه خواهر وبرادر با طرز صحبت چندنفرغريبه توخيابون خيلي فرق داره ، حتي شرايط سنيم خيلي متفاوت ميكنه اين قضيه رو
پس روي ديالوگاشون بيشتر فكركن مخصوصا صحبت هاي بين ارمان و ارزو (به عنوان يه خواهر وبرادر ) و ارزو شايان به عنوان دوتاعلاقه مند ، توعشقشونم يه جورايي اغراق شده
- امانكته بعدي متفاوت كردنه زمان گذشته وحال -بايد يه مرزي بين اين دوتامشخص بشه
مثلا بازمامان داره صدام ميكنه از خاطراتم ميام بيرون بلندميشم ببينم چيكارم داره
اين يعني مااز زمان گذشته اومديم توحال !
-امادرمورد مسير داستان
ببين معمولا ته داستان نبايد تعريف بشه براي اينكه مخاطب هرلحظه منتظر باشه ببينه چه اتفاقي مياد بيفته و بيشتر مشتاق شنيدن بشه
و اگه پايان داستان خيلي اهميت داشت واز اول تعريف شد ديگه نبايد مثل قسمت پايين كل داستان تعريف بشه

فصل اول :آشنایی من و شقایق و یه دنیا دوستی .
فصل دوم :سیزده بدر وای چه روزی بود.
فصل سوم: قبولی آرمان و شایان توی کنکور.
فصل چهارم:تولد.
فصل پنجم:آرزوهای زیبا و دوست داشتنی.
فصل ششم:آسمون پر از ستاره و یه دنیا خوشبختی.
فصل هفتم:جدایی.
فصل هشتم:تنهایی.
فصل نهم:مرگ و پایان زندگی.

چون ديگه ارزش شنيدنشو از دست ميده عزيزم ، چون هم پايان داستان مشخصه هم قسمت هاي مختلف مسير داستان ، واگه نوشتار داستان قوي نباشه مطمئن باش كسي وقتي براي خوندنش نميذاره

و نكته اخر اينارو فقط گفتم كه بهتربنويسي اميدوارم باعث ناراحتيت نشه گلم
چون خود نوشتن يه جراتي ميخواد و تو اونو پيداكردي اميدوارم هرروزم ازروز قبل بهتربنويسي
تاميتوني هم رمان وداستان بخون :40:

sara_girl
27-08-2009, 01:28
من و شقایق سرگرم صحبت توی ساحل شدیم و از شایان یادمون رفت . یهو من با استرس بلند شدم و به طرف دریا رفتم شقایقم دنبالم اومد و دستمو گرفت و گفت: چی شده؟چرا انقدر دستات سرده؟
-شایان کو شقایق کجا رفته؟
-نمیدونم عزیزم بیا بریم خونه تو الان حالت خوب نیست.
با فریاد گفتم: شایان من کجاست ؟ چرا نیست؟ مگه اینجا نبود پس کوشش؟
شقایق با گریه گفت: نمیدونم عزیزم به خدا نمیدونم شاید رفته خونه.
صدای گریه ام بلندتر شد و گفتم:پس چرا ما ندیدیمش پس چرا به ما نگفت؟
من و شقایق هر دو به هق هق افتاده بودیم و بلند اسم شایانو صدا میزدیم که آرمان اومد و گفت:
-چی شده چه خبره؟
من در حالی که به شدت میلرزیدم گفتم: آرمان، آرمان شایان نیست کجاست؟...
آرمان فقط نگاهم کرد و من در نگاه مبهوتش تمام حرفهایش را خواندم و از میان اشکهایش سرنوشت رقم خورده خود را دیدم ....سرما تمام وجودم رو گرفت حس کردم که چقدر دلم برای شایان تنگ شده پاهایم دیگر توان ایستادن نداشتند به نفس نفس افتاده بودم و فقط زیر لب شایان را صدا میکردم چشمهایم تو تاریکی دریا دنبالش میگشتن اما پیداش نمیکردند . اشکهای سردم تمام گونه ام را خیس کرده بود دیگر چشمهایم جایی رو نمیدید و گوشهایم حرفها را نمیشنید دوست داشتم با تمام وجودم فریاد بزنم انقدر داد بزنم تا کسی جوابی برای سوالهایم پیدا کند...

شایان رفت برای همیشه رفت، رفت و عشقشو تنها گذاشت رفت و روح آرزو هم باهاش رفت دیگه نمیاد، آرزو دوباره تنها شدی، شایان چرا رفتی مگه قول نداده بودی چرا زیر قولت زدی شایان برگرد فقط یه بار دیگه برگرد و اسم منو به زبون بیار برگرد و منم با خودت ببر من میخوام با تو باشم همیشه با تو ولی تو نخواستی چرا، چرا منو با خودت نبردی چرا برای همیشه تنهام گذاشتی چرا؟ شایان بهم زنگ بزن، زنگ بزن تا من از خواب بپرم و بگو که داشتم خواب میدیدم و بگو که از دست دادنت یه کابوس بود و تموم شد بگو که آرزو برای همیشه پیشت میمونم بگو که هیچوقت تنهات نمیزارم شایان تو رو خدا بگو من بدون تو چیکارکنم ؟؟ چرا رفتی چرا بدون خداحافظی، چرا انقدر سریع رفتی؟ کاش بودی ، آره تو هستی تو هستی شایان بگو که نرفتی بگو که آرزو من همیشه تا هر وقت که بخوای کنارتم، شایان تو که دوست نداشتی آرزوت گریه کنه حالا چرا گریه هاشو نمیبینی چرا دستای سردشو توی دستات نمیگیری تا گرمی وجودت سردی دستاشو از بین ببره شایان رفتی و قلبمم با خودت بردی آره رفتی بی معرفت برای همیشه تا ابد رفتی و منو با یه کوله بار خاطره تنها گذاشتی شایان برگرد و خاطراتتم با خودت ببر برگرد و عشقتم ببر آرزوتم ببر بیا با هم دو تایی بریم با هم پرواز میکنیم و میریم هر جا تو بخوای ولی بیا، بیا شایان.. دیگه شبها با رویا و چشمهای کی بخوابم، صبح ها با صدای کی بیدارشم به امید کی زندگی کنم برای کی زنده بمونم بیا بگو که شوخی کردی و دستاتو روی گونه هام بزار و اشکامو پاک کن و بگو که خواستی دوباره مثل بچگی هامون سربه سرم بزاری بگو که گریه نکن دختر کوچولو من که کنارتم همه جا هم روشنه پس از چی میترسی برا چی گریه میکنی بیا بگو شایان تورو خدا بگو ...دریا چرا شایانمو ازم گرفتی چرا امیدمو زندگیمو رویاهامو عشقمو ازم گرفتی؟ بگو چرا ساکتی جواب بده لعنتی آخه من بدون اون روزها و شب ها رو چه جوری سر کنم شایان بیا، بیا که با تو من در غربت این صحرا در سکوت این آسمان و در تنهایی این بی کسی غرق در شوق و خروشم. بیا که با تو هرشب به تماشای ستاره ها مینشینم و با تو شبهای سرد تنهاییم را با عشق به صبح میرسانم چگونه فراموشت کنم تورا که سالها در خیالم سایه ات را میدیدم و طپش قلبت را حس میکردم و با چشمانی پر از حسرت و آرزو به تو خیره میشدم ...

-آرزو آروم باش تورو خدا آروم باش ....

یک دنیا حرف برای تو دارم ، یک دنیا پر از حرفهای نگفته، یک دنیا پر از بغض های نشکفته. با منی ، هر جا و اینک آمده ام تا مثل همیشه سنگ صبور روزهای دلتنگی ام باشی دلم به وسعت یک آسمان تیره غمگین است . صدایی نیست ، مأوایی نیست ، حتی سایبان روزهای دلتنگی نیز دیگر جوابگوی دلتنگی هایم نیست
من آمده ام! اینجا ، کنار دلواپسی های شبانه ات،‌ کنار شعله ور شدن شمع وجودت ،اما نمی دانم چرا دلم آرام نمی گیرد دلم گرفته، دلم سخت در سینه گرفته، با تمام وجود تو را می خوانم ؛ از تو چیزی نمی خواهم جز دریای بی ساحل وجودت را، جز دستهای مهربانت را، جز نگاه آرامت را که دیرزمانی است در سیل باد بی وفای زمانه گم کرده ام
هر شب حضورت را در کلبه خیال خویش می آورم، وجودت را با تمام هستی باقیمانده در نهانخانه قلبم نهان می کنم ، چشم هایم را باز نمی کنم تا شاید بتوانم تصویرت را بر روی پلک های بسته ام حک کنم ، اما باز هم جای تو خالی است شاید اگر جای تو بودم ؛ کمی، فقط کمی برای مرگ تدریجی نیلوفرهای خاطره اشک می ریختم ، شاید اگر جای تو بودم ؛ طاقت دیدن چشم های خیره و خسته ات را نداشتم، شاید اگر جای تو بودم؛ بلور بغضم را با تلنگری آسان می شکستم تا بدانی، تا بدانی که چقدر دوستت دارم روزی صد بار با هم خداحافظی کردیم اما افسوس معنای خداحافظی را زمانی فهمیدم که تو را به خدا سپردم........شایان رفت و دیگه هیچوقت نیومد حتی جسدشم نیومد که حداقل با دیدنش آروم بگیرم...دیگه نیومد حتی برای خداحافظی...
ادامه دارد........

MohandesMCD
27-08-2009, 01:52
سلام
داستان زیبایی بود تا اینجا
شما نوشتی منم یاد 4 سال گذشتم افتادم یاد بهترین روزهای زندگیم که کناره کسی که از خودم بیشتر دوسش داشتم گذشت.ولی 2 ماه پیش همه چی تموم شد گذاشتو رفت با خودش همه زندگیمو برد.الان حالم درست مثل اخر داستان شما شده
2 ماه ارزوی مرگ
هر شب خوابشو دیدن
قلبم داره میترکه.روهم مرده.جسمم اتیش گرفته
شدم تنها .تنهای تنها
:45: :45: :45: :45:
بابا بیخیال:18:
آرزوی مرگ کیلو چنده؟ برو پی زندگیت مرد حسابی.خرس گنده شدی بچه 16ساله نیستی که از این حرفها میزنی.اون رفته داره به یکی دیگه حال میده تو اینجا نشستی داری گریه میکنی؟

siavash online
27-08-2009, 20:20
بابا بیخیال:18:
آرزوی مرگ کیلو چنده؟ برو پی زندگیت مرد حسابی.خرس گنده شدی بچه 16ساله نیستی که از این حرفها میزنی.اون رفته داره به یکی دیگه حال میده تو اینجا نشستی داری گریه میکنی؟

میدونی دوست عزیز حرفت درسته
اما بزار هر وقت یکیو با تمام وجودت دوست داشتی و زبونم لال ترکت کنه ببینم به همین راحتی همین حرفتو میزنی!؟
اون موقع حالمو میفهمی نه الان که فقط حرفمو شنیدی و پیش خودت می گی چقدر سادست

officer
27-08-2009, 22:33
سلام

من موندم یکی به این نبود بگه اخه تو که شنا بلد نیسی چرا میری تو دریا ؟ مثلا شایان مسئولیت زندگی یکی دیگرم

قبول کرده ؛ جونش بالا میومد از خودش مراقبت میکرد ؟ [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

مرسی سارا خیلی جلب و قشنگ بود ... آباریکلا ... ادامه را میطلبیم ![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

MohandesMCD
28-08-2009, 00:05
میدونی دوست عزیز حرفت درسته
اما بزار هر وقت یکیو با تمام وجودت دوست داشتی و زبونم لال ترکت کنه ببینم به همین راحتی همین حرفتو میزنی!؟
اون موقع حالمو میفهمی نه الان که فقط حرفمو شنیدی و پیش خودت می گی چقدر سادست
دوست عزیز اکثر بچه هایی که اینجا هستن عشق اول رو تجربه کردن و واسه همه هم دردناک بوده.همه هم بعد از رفتن طرف ناراحت شدن و گریه کردن و شب خابشون نبرده و قلبشون درد گرفته و حتی به فکر خودکشی هم افتادن مثل شما
ولی نباید روحیت رو ببازی.تا چند وقت دیگه به این وضع میخای ادامه بدی؟ اگه دوستت داشت چرا گذاشت رفت؟ واقعا فکر میکنی دختر معصوم و پاکی بوده؟ فکر میکنی فرشته بوده؟ نه داداش من.تو این دنیا آدم حسابی پیدا کردی به منم خبر بده.منم تجربه کردم اینو.ولی تموم شد رفت.گور باباش.روانشناسها هم میگن عشق اول هیچوقت از یاد آدم نمیره.ولی یه خرده به خودت بیا.ببین این آدم اصلا ارزش داره واسش گریه کنی؟ کسی که اینقدر ساده پیچوندتت و رفته با یکی دیگه! تو اینجا داری تو درد و غم زندگی میکنی اون اصلا از حال تو خبر نداره و اصلا هم براش مهم نیست تو چه اتفاقی داره برات میفته
من معذرت میخام وسط رمان! اینا رو میگم چون اینجا مطرح شده بود همینجا هم گفتم جواب بدم

amir2011
28-08-2009, 00:23
میدونی دوست عزیز حرفت درسته
اما بزار هر وقت یکیو با تمام وجودت دوست داشتی و زبونم لال ترکت کنه ببینم به همین راحتی همین حرفتو میزنی!؟
اون موقع حالمو میفهمی نه الان که فقط حرفمو شنیدی و پیش خودت می گی چقدر سادست


دوست عزیز اکثر بچه هایی که اینجا هستن عشق اول رو تجربه کردن و واسه همه هم دردناک بوده.همه هم بعد از رفتن طرف ناراحت شدن و گریه کردن و شب خابشون نبرده و قلبشون درد گرفته و حتی به فکر خودکشی هم افتادن مثل شما
ولی نباید روحیت رو ببازی.تا چند وقت دیگه به این وضع میخای ادامه بدی؟ اگه دوستت داشت چرا گذاشت رفت؟ واقعا فکر میکنی دختر معصوم و پاکی بوده؟ فکر میکنی فرشته بوده؟ نه داداش من.تو این دنیا آدم حسابی پیدا کردی به منم خبر بده.منم تجربه کردم اینو.ولی تموم شد رفت.گور باباش.روانشناسها هم میگن عشق اول هیچوقت از یاد آدم نمیره.ولی یه خرده به خودت بیا.ببین این آدم اصلا ارزش داره واسش گریه کنی؟ کسی که اینقدر ساده پیچوندتت و رفته با یکی دیگه! تو اینجا داری تو درد و غم زندگی میکنی اون اصلا از حال تو خبر نداره و اصلا هم براش مهم نیست تو چه اتفاقی داره برات میفته
من معذرت میخام وسط رمان! اینا رو میگم چون اینجا مطرح شده بود همینجا هم گفتم جواب بدم

به شدت موافقم ...
" آکثر ما به خاطر کامل دیدن یک فرد ناکامل عاشق میشیم تا از پیله تنهایی خودمون در بیایم "
به این فکر کن که فردی که تو رو تنها گذاشت هیچ ارزشی نداره که حتی یک لحظه به خاطرش غمگین باشی فکر نکن من از دل خوشم این حرف رو میزنم منم مثل تو این دوران رو حتی بیش از یکبار گزروندم . . .

siavash online
28-08-2009, 01:24
[QUOTE=amir2011;4140187]به شدت موافقم ...
" آکثر ما به خاطر کامل دیدن یک فرد ناکامل عاشق میشیم تا از پیله تنهایی خودمون در بیایم "
به این فکر کن که فردی که تو رو تنها گذاشت هیچ ارزشی نداره که حتی یک لحظه به خاطرش غمگین باشی فکر نکن من از دل خوشم این حرف رو میزنم منم مثل تو این دوران رو حتی بیش از یکبار گزروندم . . .[/QUOTE
ممنون که دلداری میدین
واقعیت هم همینه

sara_girl
28-08-2009, 06:50
سلام

من موندم یکی به این نبود بگه اخه تو که شنا بلد نیسی چرا میری تو دریا ؟ مثلا شایان مسئولیت زندگی یکی دیگرم

قبول کرده ؛ جونش بالا میومد از خودش مراقبت میکرد ؟

مرسی سارا خیلی جلب و قشنگ بود ... آباریکلا ... ادامه را میطلبیم !
خب نمیدونست که اینجوری میشه...ههههههههه....خواهش...با شه....

sara_girl
28-08-2009, 07:02
روزهای بدون شایان و شبهای سرد دلتنگی شروع شده بود مدتها به جایی زل میزدم و نمیدونستم که دیگه از این زندگی چی میخوام رفتن شایان غم بزرگی بود درد سنگینی بود ولی اون منو با این همه مصیبت تنها گذاشت و رفت رفت پیش معشوق همیشگی آدمها پیش خدا و کار من گریه شده بود گریه میکردم برای آرزوهای برباد رفتم برای بخت سیاهم برای عشقم که ترکم کرد برای خودم که دیگه انگیزه ای برای زندگی نداشتم برای خانوادم که غصه ی منو میخوردن و روز به روز پیرتر میشدن برای شقایق که حالش بهتر از من نبود برای پدر و مادرش که تک پسرشونو از دست داده بودن ولی چه صبری داشتن، دلم تنگ شده بود برای خنده، برای روزهای خوب و قشنگ گذشته برای شیطونی های خودم و شقایق برای لبخند پدر و مادرم برای شوخی های آرمان برای خودم اون آرزوی قبلی آره برای آرزوی گذشته دلم تنگ شده بود من عاشق دریا بودم عاشق غروب قشنگش بودم ولی نمیدونستم که یه روزی توی شب سرد پاییزی میخواد عشقمو ازم بگیره میخواد عشقمو با خودش ببره نمیدونستم که باید یه روزی وقتی دارم به دریا نگاه میکنم فقط یاد یه اتفاق لعنتی بیفتم یاد یه دنیا بی کسی، یه عمر دلتنگی ، آخ که چقدر دلم برای ساحل رویاهام تنگ شده بود ساحلی که منو شقایق با خنده و شوخی دنبال هم میکردیم و فریاد شوق سرمیدادیم دلم برای همه ی اون سالها همه ی اون روزها همه ی اون ساعت ها ، دقیقه ها وثانیه ها تنگ شده بود آخه چرا من چرا اون اتفاق لعنتی برای من افتاد مگه من چیکار کرده بودم خدا ، خدایا کمکم کن دیگه بیشتر از همیشه بهت نیاز دارم میخوام باهات حرف بزنم خدا دردودل کنم از رویاهام برات بگم از زیبایی از شایان نه میخوام فریاد بزنم خدا میخوام سرمو روی دامنت بزارم و آروم آروم اشک بریزم و تو آرومم کنی خیلی دلم گرفته خیلی تنها شدم خدایا میخوام بیام پیشت میخوام بیام کنارت منو ببر پیش خودت خدا پیش شایان خدایا الان شایان کجاست پیش توئه داره به حرفام گوش میده؟ سلام شایان منم آرزو خیلی دلم برات تنگ شده بود چرا یهو رفتی بی معرفت کجا رفتی ؟ گفتم نرو تو آب سرما میخوری ولی گوش نکردی چرا اون شب برای همیشه تنهام گذاشتی چرا؟ شاید داشتی باهام بازی میکردی آره داشتیم قایم باشک بازی میکردیم ولی چرا من هرچقدر دنبالت گشتم پیدات نکردم چراااا؟؟؟؟...گریه ام به هق هق تبدیل شده بود مثل دیوونه ها فریاد میزدم و میگفتم شایان جواب بده شایان کجا قایم شده بودی بگو ، بگو منم میخوام اونجا قایم بشم میخوام بیام کنارت بگو شایان بگو....

soheiltaker
28-08-2009, 11:16
دوست عزیز اکثر بچه هایی که اینجا هستن عشق اول رو تجربه کردن و واسه همه هم دردناک بوده.همه هم بعد از رفتن طرف ناراحت شدن و گریه کردن و شب خابشون نبرده و قلبشون درد گرفته و حتی به فکر خودکشی هم افتادن مثل شما
ولی نباید روحیت رو ببازی.تا چند وقت دیگه به این وضع میخای ادامه بدی؟ اگه دوستت داشت چرا گذاشت رفت؟ واقعا فکر میکنی دختر معصوم و پاکی بوده؟ فکر میکنی فرشته بوده؟ نه داداش من.تو این دنیا آدم حسابی پیدا کردی به منم خبر بده.منم تجربه کردم اینو.ولی تموم شد رفت.گور باباش.روانشناسها هم میگن عشق اول هیچوقت از یاد آدم نمیره.ولی یه خرده به خودت بیا.ببین این آدم اصلا ارزش داره واسش گریه کنی؟ کسی که اینقدر ساده پیچوندتت و رفته با یکی دیگه! تو اینجا داری تو درد و غم زندگی میکنی اون اصلا از حال تو خبر نداره و اصلا هم براش مهم نیست تو چه اتفاقی داره برات میفته
من معذرت میخام وسط رمان! اینا رو میگم چون اینجا مطرح شده بود همینجا هم گفتم جواب بدم



اين قسمتو خيلي قشنگ گفتي ، (( البته هستا ولي خيلي كم!)):46:
واقعا راست ميگه ، من شخصه به اين نتيجه رسيدم ، هر كسي لايق دوست داشتن نيست من اينو نميدونستم ولي الان فهميدم ،
من به شما توصيه ميكنم آهنگ با من باش ياسو گوش كنيد
من همين الانشم كه دارم پست ميدم دلم خيلي پره:41:
ولي اگه شما ناراحت باشي ، گريه كني ، افسرده شي فايده داره ، وقتي اون اصلا بت فكر نميكنه شما چرا الكي خودتو ناراحت ميكني؟ اون داره عشقو حالشو ميكنه ، تو چرا داري خودتو داغون ميكني براي كسي كه اصلا نميفهمه...
ببين عزيز ،‌مطمئن باش كسي كه خيلي راحت از اين همه عشق بگذره ،‌خيلي بدبخته!:46::11:

amir2011
28-08-2009, 12:08
كسي كه خيلي راحت از اين همه عشق بگذره ،‌خيلي بدبخته!
به نظر من بدبخت اونه که خودش رو پابند عشقی که اصلا عشق نبوده کنه . . .
میدونی این رو یکجا خوندم واقعا درسته :
" اولین کسی که عاشقش میشی و همه احساست رو بهش میدی دلت رو میشکونه و میره, دومین کسی که عاشقش میشی و میخوای از تجربه اولت برای عشق ورزی استفاده کنی بدتر دلت رو میشکونه و میره بعدش دیگه هیچی واست مهم نیست و تبدیل میشی به اون آدمی که هیچ وقت نبودی ! اگه یه آدم خوب باهات دوست شه دلش رو میشکونی تا انتقام خودت رو بگیری اونوقت اون میره با یکی دیگه . . . اینجوریه که دل همه ادما میشکنه . . ! "

S@nti@go_s&k
29-08-2009, 01:51
وای چقدر منتظر میزاری آدمو

راست میگه دیگه جومونگ تموم شد تو هنوز رمانت تموم نشد ها ها

ولی من گمون کنم شایان رفته روسیه جو گرفتش همین جوری شنا کرده رفته اونور آب

ولی به نظر من بقیشو بزار برای قسمت دوم

ربطش بده انرژی هسته ای مثلا شایان مخ بوده تو این زمینه بعد اینا اومدن شایانو دزدیدن بردن واسشو بمب اتم درست کنه

هه هه :دی چه باحال میشه ها بعدش

من یکی بگه این چی بود من نفهمیدم تو دلش صحبت میکرده مثلا



چرا انقدر سریع رفتی؟ کاش بودی ، آره تو هستی تو هستی شایان بگو که نرفتی بگو که آرزو من همیشه تا هر وقت که بخوای کنارتم، شایان تو که دوست نداشتی آرزوت گریه کنه حالا چرا گریه هاشو نمیبینی چرا دستای سردشو توی دستات نمیگیری تا گرمی وجودت سردی دستاشو از بین ببره شایان رفتی و قلبمم با خودت بردی آره رفتی بی معرفت برای همیشه تا ابد رفتی و منو با یه کوله بار خاطره تنها گذاشتی شایان برگرد و خاطراتتم با خودت ببر برگرد و عشقتم ببر آرزوتم ببر بیا با هم دو تایی بریم با هم پرواز میکنیم و میریم هر جا تو بخوای ولی بیا، بیا شایان.. دیگه شبها با رویا و چشمهای کی بخوابم، صبح ها با صدای کی بیدارشم به امید کی زندگی کنم برای کی زنده بمونم بیا بگو که شوخی کردی و دستاتو روی گونه هام بزار و اشکامو پاک کن و بگو که خواستی دوباره مثل بچگی هامون سربه سرم بزاری بگو که گریه نکن دختر کوچولو من که کنارتم همه جا هم روشنه پس از چی میترسی برا چی گریه میکنی بیا بگو شایان تورو خدا بگو ...دریا چرا شایانمو ازم گرفتی چرا امیدمو زندگیمو رویاهامو عشقمو ازم گرفتی؟ بگو چرا ساکتی جواب بده لعنتی آخه من بدون اون روزها و شب ها رو چه جوری سر کنم شایان بیا، بیا که با تو من در غربت این صحرا در سکوت این آسمان و در تنهایی این بی کسی غرق در شوق و خروشم. بیا که با تو هرشب به تماشای ستاره ها مینشینم و با تو شبهای سرد تنهاییم را با عشق به صبح میرسانم چگونه فراموشت کنم تورا که سالها در خیالم سایه ات را میدیدم و طپش قلبت را حس میکردم و با چشمانی پر از حسرت و آرزو به تو خیره میشدم ...

-آرزو آروم باش تورو خدا آروم باش ....

یک دنیا حرف برای تو دارم ، یک دنیا پر از حرفهای نگفته، یک دنیا پر از بغض های نشکفته. با منی ، هر جا و اینک آمده ام تا مثل همیشه سنگ صبور روزهای دلتنگی ام باشی دلم به وسعت یک آسمان تیره غمگین است . صدایی نیست ، مأوایی نیست ، حتی سایبان روزهای دلتنگی نیز دیگر جوابگوی دلتنگی هایم نیست
من آمده ام! اینجا ، کنار دلواپسی های شبانه ات،‌ کنار شعله ور شدن شمع وجودت ،اما نمی دانم چرا دلم آرام نمی گیرد دلم گرفته، دلم سخت در سینه گرفته، با تمام وجود تو را می خوانم ؛ از تو چیزی نمی خواهم جز دریای بی ساحل وجودت را، جز دستهای مهربانت را، جز نگاه آرامت را که دیرزمانی است در سیل باد بی وفای زمانه گم کرده ام
هر شب حضورت را در کلبه خیال خویش می آورم، وجودت را با تمام هستی باقیمانده در نهانخانه قلبم نهان می کنم ، چشم هایم را باز نمی کنم تا شاید بتوانم تصویرت را بر روی پلک های بسته ام حک کنم ، اما باز هم جای تو خالی است شاید اگر جای تو بودم ؛ کمی، فقط کمی برای مرگ تدریجی نیلوفرهای خاطره اشک می ریختم ، شاید اگر جای تو بودم ؛ طاقت دیدن چشم های خیره و خسته ات را نداشتم، شاید اگر جای تو بودم؛ بلور بغضم را با تلنگری آسان می شکستم تا بدانی، تا بدانی که چقدر دوستت دارم روزی صد بار با هم خداحافظی کردیم اما افسوس معنای خداحافظی را زمانی فهمیدم که تو را به خدا سپردم........شایان رفت و دیگه هیچوقت نیومد حتی جسدشم نیومد که حداقل با دیدنش آروم بگیرم...دیگه نیومد حتی برای خداحافظی...


در آخر اینکه ایول به خودم هه هه

sara_girl
29-08-2009, 08:28
روزها و ماه ها به سرعت سپری میشدن و من هنوز در فراق شایان اشک میریختم نمیتونستم به شرایط جدید عادت کنم یعنی نمی شد هر چه بیشتر میگذشت دل منم بیشتر براش تنگ میشد و جای خالیشو بیشتر احساس میکردم بعضی اوقات شقایق به دیدنم میومد و بالعکس ولی هر بار که با هم میخندیدیم ناخودآگاه خنده هامون به گریه تبدیل میشدن و آخرش با اشک از هم جدا میشدیم یه روز که رفته بودم خونه ی شقایق اینا از شقایق گله میکردم میگفتم چرا چرا با من دوست شدی شقایق چرا کاش روز اول دبستان اصلا تورو نمیدیدم کاش ازت خوشم نمیومد کاش قهرکردنامون طولانی میشد کاش من هیچوقت خونتون نمیومدم کاش عشق وجود نداشت کاش من وجود نداشتم کاش هیچوقت به دنیا نمیومدم کاش تو بچگی می مردم آره کاش می مردم و این روزا رو نمیدیدم شقایق دیگه نمیتونم دیگه نمیتونم لبخند مصنوعی بزنم نمیتونم فیلم بازی کنم خسته شدم خسته میفهمی؟ کاش شایان وجود نداشت کاش قلبم از سنگ بود کاش آخ شقایق کاش من زودتر از شایان میرفتم شقایق که به هق هق افتاده بود با فریاد گفت: بس کن دیگه آرزو میخوای با حرفات عذابم بدی ؟ میخوام دیگه به شایان فکر نکنم ولی تو نمیذاری چرا آرزو چرا هروقت بحث و عوض میکنم یه جوری از آخر به شایان ربطش میدی ؟ تو عاشقش بودی آره ولی منم خواهرش بودم من باهاش بزرگ شدم آرزو میفهمی؟ من از بچگی از وقتی به دنیا اومدم اونو کنار خودم دیدم چرا نمیخوای درک کنی که حال منم بهتر از تو نیست چرا سعی نمیکنی فراموشش کنی ؟ هم من هم تو میدونم هیچوقت نمیتونم فراموشش کنیم ولی حداقل سعیمونو که میتونیم بکنیم چرا عکساشو به دیوار اتاقت زدی چرا یادگاریاشو جلوی چشمت گذاشتی چرا داری خودتو و بقیه رو عذاب میدی من داداشم مرده آرمان بهترین دوستشو از دست داده و مامان و بابام تنها پسرشونو تو هم عشقتو ولی با این کارا دیگه برنمیگرده برنمیگرده...سرمو روی زانوهام گذاشته بودم و بلند بلند گریه میکردم شقایق اومد کنارم نشست و سرمو بلند کرد و با پشت دستاش اشکامو پاک کرد و آروم گفت: طاقت دیدن اشکای خواهرمو ندارما .. یهو هردو خندیدیم و شقایق گفت : داشتی به حرف شایان میخندیدی همیشه میگفت دو قلوهاب به هم چسبیده گفتم : آره...بازم تلپاتی قلبامون....گریه ام شدیدتر شد شقایقم گریه میکرد همدیگرو بغل کردیم و من خودمو خالی کردم گریه کردم فریاد زدم شکایت کردم و شقایقم دلداریم میداد ...آرزو من هر وقت دلم میگیره میرم تو اتاق شایان میخوای بریم ؟ من که بعد از مرگ شایان دیگه اونجا نرفته بودم لبخند زدم و گفتم میخوام تنها برم ....

sara_girl
30-08-2009, 08:38
دستمو روی دستگیره ی در گذاشتم انگار گرمای وجود شایان تمام بدنم را دربرگرفت جای دستای شایانو حس میکردم هنوز دستگیره گرمه گرم بود آخ خدایا یعنی روح شایان هست و داره با خانوادش زندگی میکنه ولی اونا نمیبینن؟ یعنی همیشه میاد میره تو اتاقش مثل همون قدیما؟ شایان الانم اینجایی؟ اگه هستی جواب بده بیا دستامو بگیر و با هم بریم تو اتاقت ، بیا اتاقتو بهم نشون بده بیا تمام خاطراتتو برام تعریف کن ، اشکالی نداره که نمیبینمت ولی بیا ،بیا پیشم شایان ، منو تنها نزار ، بیا شایان بیا...وارد اتاقش شدم بوی عطرش تمام اتاقو پر کرده بود وای چقدر این بو رو دوست داشتم از همون بچگیا. با خنده به طرف پسترهایی که به دیوار زده بودم رفتم همش عکس خودش بود اما با حالتهای مختلف. با خنده گفتم:چه از خود راضی و به طرف قاب عکسی کهروی میزش بود رفتم چشمای شایان تو عکس میدرخشیدند لباش میخندیدن وای خدایا ...قاب عکسو روی قلبم گذاشتم و گفتم : شایان میشنوی ؟ صدای قلبمو میشنوی؟ 2 بار میزنه آره قلب تو هم با منه یعنی همیشه بوده و هست نگران نباش ازش خوب مراقبت میکنم...شایان دلم خیلی برات تنگ شده حداقل شبها بیا تو خوابم چرا نمیای چرا؟ نکنه فراموشم کردی؟ نه تو قول دادی که هیچوقت نه فراموشم کنی و نه تنهام بزاری ولی نه تو تنهام گذاشتی تو به قولت عمل نکردی حالا هم شایان فراموشم کردی شایان منم آرزو همون دختربچه ی 10 ساله همون آرزوی همیشگی تو همونی که یه روزی قلبتو بهش دادی ..چرا تنهام گذاشتی؟ چرا برای همیشه رفتی چرا؟...به طرف تخت شایان رفتم روی اون دراز کشیدم حالا دیگه با تمام وجود حسش کردم سرمو روی بالشتش گذاشتم و گریه کردم وفریاد زدم بالشت خیس ،خیس شده بود شایان میبینی این اشکای منه پس چرا تموم نمیشن چرا خشک نمیشن؟...آهسته بلند شدم و به طرف کمد لباسهایش رفتم در کمدو باز کردم پر بود از انواع لباس ها ، آروم دستو روی تمامشون کشیدم دیگه نمیتونستم تحمل کردم دیگه طاقت نداشتن در کمدو بستم و بهش تکیه زدم و حالا این اشکام بود که بی اختیار سرازیر مشدن از بوی عطر شایان از عکساش از لباساش از همه متنفر بودم با فریاد گفتم : نه آرزو خودتو گول نزن تو عاشقی، عاشق بوی عطرشی ، عاشق عکساشی عاشق لباساشی عاشق اتاقشی... چرا بعد از گذشت 2 سال نمیتونی فراموشش کنی چرا همیشه 2 تا چشم سیاه از مقابلت میگذرن چرا هنوزصدای خنده های شایانو میشنوی و آزارت میده چرا؟ تمام اتاقو با چشمام برانداز کردم میخواستم برم بیرون که یاد دفتر خاطرات شایان افتادم ، اصلا دفتر خاطرات داشت؟ آره حتما داشت تمام اتاقشو گشتم تا دفترخاطراتشو پیدا کنم ناگهان یه چیزی زیر پام احساس کردم نشستم و فرشو کنار زدم دفتر بود دفترخاطرات شایان که روی اون با قرمز نوشته بود دفتر ممنوعه...به طرف تخت رفتم و روی اون نشستم و شروع به ورق زدن کردم تمام خاطرات مهمشو نوشته بود یهو چشمم به کاغذ تا خورده ای که توی دفتر بود خورد برداشتم و بازش کردم و شروع به خواندن کردم...

sara_girl
31-08-2009, 23:11
آرزوی من
هرشب با یادتو، بانام تو، بارؤیای دیدن تو شب تاریک و بی ستاره ام را به صبح انتظار می رسانم تا شاید بتوانم ترا لابه لای صفحات زندگی پرغصه ام پیدا کنم.چشمهایم را که می گشایم بابه خاطر آوردن چهره ی مهربانت لبخند بر لبهایم می نشیند.آری تنها با به خاطر آوردن چهره ی مهربانت وبس........صدایت راکه می شنوم قلبم به طپش می افتد ودردلم غوغایی برپا می شود.گویی ذره ذره ی وجود بی وجودم از شادی شنیدن نغمه ی صدای دلکش و دلنشینت به عرش پر می کشد.پرواز بسوی آسمان بی کران چشمان معصوم و براقت! آخرچشمان سیاهت دنیایی برای خود دارد.حس خوبی دارم. مشامم از عطردل انگیز وجودت پر شده!ترا میخواهم؛برای همیشه!تا ابد!تاوقتی کلاغ قصه ی مادربزرگ به خانه نرسیده،تاوقتی که دختر شاه پریان قطره ی اشکش را که برای شاهزاده ی رؤیاهایش سرازیر کرده بود پیدا کند.تاوقتی که دنیا دلش به آدمهای بی گناه و بی پناه بسوزد.تا وقتی.........چرا سختش می کنم ودنبال واژههای عجیب و غریب می گردم؟اصلا خیلی ساده: عزیزترینم دوستت دارم!و از این ساده تر: دوستت دارم.....
لمس کن کلماتی را که برایت مینویسم تا بخوانی و بفهمی چه قدر جایت خالیست ...تا بدانی نبودنت سخت آزارم میدهد .....لمس کن نوشته هایی را که لمس نشدنیست که از قلبم بر قلم و کاغذ میچکد...لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پر شیار ....لمس کن لحظه هایم را تویی که نمی دانی من که هستم....لمس کن این با تو نبودن ها را لمس کن....
این متنهارو خودم ننوشته بودم....
از شدت گریه به نفس نفس افتاده بودم کاغد از اشکهایم خیس شده بود کاغذو توی دستام مچاله کردم و به گوشه ای پرتاپ کردم دیگه طاقت نداشتم داشتم هلاک میشدم داشتم دیوونه میشدم از زمین و زمان دلگیر بودم قلبم شکسته بود دیگه حتی تحمل خودمم نداشتم میخواستم برم یه جای دور برای همیشه میخواستم برم جایی که دست هیچکس بهم نرسه میخواستم برگردم به گذشته به دوران بچگی به موقعی که هیچ غصه ای نداشتم آروم وبی خیال بودم شبها سریع به خواب میرفتم

siavash online
31-08-2009, 23:41
این حس تنهایی؛دلتنگی؛دوست داشتن ابدی تو این رمان خیلی زیباست.امیدوارم عشق اینگونه تو واقعیتم باشه.خسته نباشی خانوم.
حس شخصیت داستان درست عین حسیه ای که الان دارم؛حسی که 3 ماه از زندگیمو گرفته.
خیلی بده دلتنگ کسی باشی؛قلبت می خواد بترکه اما نتونی ببینیش یا اون نخواد؛به خدا خیلی سخته.

sara_girl
01-09-2009, 01:44
ناگهان چشمهایم تار شدند چیزی شبیه پرده ی سینما جلوی چشمانم نمایان شد صدای گریه ی بچه ای میومد وای چه بچه ی نازی مامانم روی تخت خوابیده اون بچه منم تازه به دنیا اومدم وای بابام چقدر جوون بوده اون پسربچه حتما آرمانه خدای من اینا چی بودن ، جشن تولده 3 سالگیمه وای چقدر مهمون دارم شمع هارو فوت میکنم همه خوشحالن چقدر کادو، دوست دارم بازشون کنم اینجا کجاست ؟ همون مدرسه؟ اینجا اول دبستانم دارم به کی نگاه میکنم ؟ e اون شقایقه دارم میرم پیشش با هم دوست شدیم چه لحظه های شیرینی وای خدای من اینا یعنی چی من کجام؟ دارم میدوئم دارم جیغ میزنم و میخندم وای شقایق داره دنبالم میکنه اینجا حیاط شقایق ایناست وای افتادم دارم گریه میکنم پسربچه ای میاد جلوم این شایانه منو بلند میکنه و میبره تو خونه چرا اینارو دارم میبینم؟ من کجام خدایا؟ ناگهان فیلم زندگیم تند حرکت میکنه آره اینجا سیزده بدره من 16 سالمه دارم مامانمو خاله دارن غذا درست میکنن ، شایان و آرمان دارن آتیش درست میکنن ...منو شقایقم داریم قدم میزنیم و سرگرم صحبتیم....چرا اینها انقدر تند میگذره میخوام همین جا متوقف بشه ولی چرا با سرعت میره منو شقایق تو مدرسه ایم شقایق داره چیزیو برام با هیجان تعریف میکنه و منم گوش میدم و محو شدم وای اینجا تولدمه همون تولدی که برقا رفت همون خرس شایان تلویزیون داره عیدو تبریک میگه آره عیده من دارم یواشکی به آجیلا ناخونک میزنم اومدیم کافی شاپ دارم گریه میکنم شایان دستمو گرفته و داره بهم چیزی میگه سرمو بلند میکنم و به شایان خیره میشم حالا شب شده لب ساحلیم منو شایان چقدر هوا سرده نه نمیخوام این صحنه رو ببینم الان میرم به شایان میگم که نره تو آب ولی داره میره چرا نمیتونم کاری کنم چرا صدام در نمیاد دارم فریاد میزنم ولی کسی صدامو نمیشنوه دارم شایانو هل میدم و با فریاد بهش میگم نرو ولی اون اصلا به من توجهی نمیکنه وای خدا چرا اینجوری شده رفتم پیش خودم پیش آرزو دارم خودمو گرم میکنم دستامو روی آتیش گرفتم و تو فکرم میره جلوی آرزو بهش میگم الان شایان غرق میشه بهش بگو بیاد بیرون ولی اون اصلا منو نمیبینه شقایق داره میاد نه نه خدایا دارم گریه میکنم همه دارن گریه میکنن شایان رفت نه دیگه نمیخوااااااام...

sara_girl
02-09-2009, 06:00
داشتم میرفتم که با همه چیز خداحافظی کنم از بچگی تا الان با هر چیزی که دیدم با هر کسی که آشنا شدم از خانوادم که ارزشمندترین چیز تو زندگیم بودن و هستند با شقایق و خانوادش با خاطرات شایان با مدرسه با تمام روزهای خوب کودکی با تمام خنده هام و گریه هام با تمام اتفاقات زندگیم تا الان با اتاقم با عروسکهای بچگیام میخواستم از همه ی اینها خداحافظی کنم وبرم برم پیش شایان برم پیش خدا... مامانم دلم برات تنگ میشه خیلی تنگ میشه ولی همیشه به یادتم برام دعا کن مامان دعا کن یاد بچگیام بیفت با خاطرات بچگیام زندگی کن مامان وقتی اولین بار صدات کردم وقتی تازه راه رفتنو یادگرفته بودم وقتی گریه میکردم وقتی میخندیدم مامان خوبم با خاطرات آرزو کوچولوت زندگی کن و بخند ، بخند تا منم غصه هامو فراموش کنم بخند تا دنیا بخنده ، مامان منو ببخش اگه یه وقتی ناراحتت کردم اگه دلتو شکوندم منو ببخش خیلی دوست دارم و داشتم ....بابای مهربونم دلم برای حرفهات برای صدات برای خودت دلم برات تنگ میشه خیلی زحمت کشیدی خیلی دوست دارم هیچوقت زحمتایی که برام کشیدیو یادم نمیره هیچوقت، بابا سعی کردم دختر خوبی برات باشم سعی کردم همیشه به حرفت گوش کنم ازم راضی باش و برام دعا کن....
آرمان عزیزم داداش خوبم بدون که خیلی دوست دارم همیشه به یادتم تو هم منو فراموش نکنیا به یاد دعواهامون بیفت و بخند خیلی خاطرات باهم داریم خاطراتمونو به دست فراموشی نده بیا تو اتاقم هرشب اونجا بخواب روحم همیشه با توئه هرجا که باشم بازم سربه سرم بزار باهام شوخی کن و بدون که یکی همیشه به یادته.... خاله و عموی نازنینم همیشه شمارو مثل پدر و مادرم میدونستم خیلی بزرگوارید خیلی خوبید مواظب شاپرک و شقایق باشید و خیلی دوستون دارم منو حلال کنید.....شاپرک نازم خواهرکوچولوی دوست داشتنیم منو یه وقت فراموش نکنیا خاله جون به یاد خوراکیهای خوشمزه ای بیفت که برات میاوردم راه طولانی ای در پیش داری امیدوارم موفق باشی هرجا که هستی....خواهردوقلوی خودم چطوری تو؟ شقایق نمیخواستم از پیشت برم میدونم که تنها میشی خیلی تنها ولی مجبورم و میدونم که درکم میکنی آخ شقایق دوست دارم باهات دردودل کنم دوست دارم گریه کنم فریاد بزنم و تو آرومم کنی من میرم ولی تلپاتی قلبامون همیشه هست، من میرم ولی خاطراتمون همیشه هست خاطرات قشنگ کودکی روزهای زیبا، یادته چه آرزوهایی داشتیم من میخواستم همیشه دو تا بال داشتم و پرواز میکردم و تو دوست داشتی یه قصر شکلاتی داشته باشی آخ که چه روزای خوبی بود ولی حیف که زود تموم شد یادته خنده هامون همیشه معلم ها از دستمون شاکی بودن از بس که میخندیدیم شقایق تو مدرسه همون جای همیشگی تو حیاط بشین و برام باهیجان داستان بگو، فیلمیو که من ندیدم رو برام تعریف کن شقایق یادت باشه تو راه مدرسه حتما بستنی بخریا 2 تا بخر برای منم بخر ولی تو هر دوتاشو خودت بخور خواهر نازنینم هیچوقت خاطراتمون خنده هامون، بازیای کودکیمون، آرزوهای قشنگمون ،حرفهات، دلداریات، صدات، نگاهت ، اون کارت پستال اون شبارو که باهم تا صبح ستاره هارو میشمردیمو یادم نمیره هیچوقت یادم نمیره همیشه هرجا که باشم به یاد خواهرم بهترین دوستم نفس میکشم خیلی دوست دارم شقایق خیلی .....

sara_girl
04-09-2009, 05:03
از شدت گریه به نفس نفس افتاده بودم دل کندن و جداشدن از خانوادم ، خانواده ای که منو با عشق بزرگ کرده بودند سالهای زیادی درکنارشون بودم بهشون عادت کرده بودم دوسشون داشتم خیلی سخت بود.... خیلی سخته وقتی دیگه تو آغوش مادرت نمیتونی پناه بگیری وقتی صدای گرم پدرتو نشنوی وقتی تکیه گاهتو برادرتو دیگه هیچوقت نبینی وقتی از بهترین دوستت خواهرت جدا بشی اونم با کلی خاطره ولی میشه،شایان از همه ی این ها دل کند و رفت، رفت برای همیشه رفت و به گریه های مادرش توجهی نکرد رفت و آه پدرشو نشنید رفت و زجه های خواهرشو ندید رفت و اشک بهترین دوستشو جاری کرد رفت و از گریه ها و تنهاییهای عشقش رد شد رفت و قلب و روح عشقشو که نابود شدو ندید و برای همیشه رفت و خانوادشو، عشقشو، دوستشو با یه عمر خاطره و حسرت تنها گذاشت پس منم حتما میتونم قطعا میتونم صدای وجدانم میگفت آرزو اون غرق شد خودکشی نکرد اون غرق شد خودکشی نکرد اما من گوش نمیکردم یعنی میخواستم گوش نکنم دوست نداشتم به این زندگی لعنتی ادامه بدم و شاهد مرگ تدریجی خودم باشم میخواستم هم خودمو و هم بقیه رو راحت کنم و زمینو از وجودم پاک کنم ... دوباره سرمای عجیبی رو حس کردم شال پشمی سفید رنگمو برداشتم و روی شانه هایم انداختم تا گرم شوم به دفترخاطراتی که توی دستم بود نگاه کردم دیگه ازش متنفر شده بودم به طرف شومینه رفتم و اونو روشن کردم دفترخاطراتمو باز کردم و از صفحه ی اول شروع به پاره کردن کاغذها کردم کاغذهارو دونه دونه پاره میکردم و درون آتش می انداختم برگه ها میسوختن و خاکستر میشدن و خاطرات منم با آنها میسوخت و خاکستر میشد درون آتش خودمو میدیدم که کنار خانوادم خوشحالم و دارم میخندم ولی یهو تصویر آرزویی رو دیدم که خیره بهم زل زده بود و حسی مثل تنفر تو چشماش بود لبخند تلخی زد و محو شد ناخودآگاه اشکهایم سرازیر شدند آتش شعله میکشید و من اشک میریختم خاطراتم میسوخت و من فریاد میزدم فریاد دلتنگی و ترس ، ترس از فرداها ولی دیگر فردایی نبود....از شدت گریه به خواب عمیقی فرو رفتم خوابی عجیب و ترسناک توی خواب خودمو میدیدم که داشتن غسلم میدادن و بعدش کفنم کردند همه گریه میکردند مامانم زجه میزد ولی من خودمو میدیدم که بین زمین و هوا معلق بودم و داشتم فریاد میزدم یهو چشمم به شایان افتاد خیلی ناراحت و عصبانی بود ناگهان چشمهایم با چشمهایش برخورد کرد و من از خواب پریدم عرقی سرد روی پیشونیم نشسته بود پتو را به دورم پیچیدم و به گوشه ی تختم تکیه زدم خیلی ترسیده بودم خدایا این خواب چی بود چه تعبیری داشت حتما ناشی از افکارم بوده ناگهان وجدانم به صدا دراومد و گفت آرزو خودتو گول نزن خودت خیلی خوب میدونی که چی بوده چرا میخوای اینکارو با خودت بکنی؟با فریاد گفتم من میخوام خودمو خلاص کنم همین فقط همین....
ساعت حدودا 12 شب بود از تختم جدا شدم و به اتاقم خیره شدم دیگه وقت خداحافظی بود خداحافظی از همه ی خاطراتم از خانوادم از دوستم و از اتاقم اتاقی که سالهای زیادی رو اونجا گذرونده بودم اتاقی که تک تک وسایلش حتی دیوارشم برام خاطره بود خاطرات قشنگ کودکی روزهای زیبای نوجوانی به تختم نگاه کردم تختی که شبها با عشق و رویا سرم را روی آن میگذاشتم و به خواب میرفتم هرچه بیشتر نگاه میکردم دل کندن از آنها هم برایم سخت تر میشد آماده شدم و نگاهی گذرا به همه ی اتاقم کردم و زیرلب گفتم : خداحافظ کودکی خداحافظ خاطره خداحافظ آرزو خداحافظ آرزو...پایین رفتم همه خواب بودند جرات رفتن به اتاق پدرومادرمو نداشتم نمیخواستم دیگه ببینمشون یعنی نمیتونستم به آرمان نگاه کردم که روی مبل خوابش برده بود یهو اشکهایم سرازیر شدند و به گریه افتادم دستمو محکم جلوی دهانم گرفتم تا بقیه بیدار نشوند به آرمان نگاه کردم و گفتم خداحافظ داداشی خوبم و رفتم سوییچ ماشین آرمانو برداشتم یعنی خودش گفته بود هروقت خواستی بردار و حالا موقش بود .....در طول مسیر فقط خیره به جلو نگاه میکردم در سیاهی شب گم شده بودم ترس تمام وجودمو دربر گرفته بود ولی من مصمم بودم و با سرعت حرکت میکردم ساعت حدود 2 نصف شب بود که رسیدم صدای موجهای دریا در شب تاریک به وحشتم انداخته بود عده ای از پسرهای جوان دور آتشی حلقه زده بودند بدون توجه به راهم ادامه دادم جلوی دریا ایستادم طوری که پاهایم تا مچ درون آب بودند گردنبدم را از گردنم درآوردم و بهش خیره شدم حلقه ای درون زنجیر نقره ای آن بود و در سیاهی شب میدرخشید گردنبند را نزدیک صورتم آوردم آن را بو کردم بوی عطر شایان تمام ریه ام را پر کرد بی اختیار لبخند زدم گردنبند را دور دستم پیچیدم و به راهم ادامه دادم صدای وجدانم هر لحظه بلندتر میشد آرزو اینکارو نکن آرزو زندگیتو پایان نده ولی من دیگر نمیشیدم حالا دیگر تا کمر زیر آب بودم هرچه بیشتر جلو میرفتم به مرگ هم نزدیکتر میشدم چهره ی پدر و مادرم در نظرم نقش بست چشمهایم را بستم به یاد شقایق افتادم یاد خنده هاش یاد چهره ی زیبا و معصومش اشک میریختم و فریاد میزدم و جلوتر میرفتم تا آنجا که رخوت هوس انگیز مرگ مرا دربرگرفت .....

Khashayar King
04-09-2009, 11:12
واییییییییییییییییییییی ! چرا همه رمانایی که به پست من میخوره اینجوری میشه !؟:37:

منم که احساسی ! : دی

ولی خدا میدونه چه قدگریه کردم !:37::37:

سارا جون خیلی قشنگ بود هم از نظر نگارشی هم از نظر صفت هایی که توش بکار گرفته شده بود !

خیلی ممنون که حال و هوای غم انگیزمو بهم برگردوندی :37:

:40::40::40:

Marichka
04-09-2009, 19:36
سلام دوستان

از نویسنده ی عزیزمون تشکر می کنم بابت رمان زیباشون ...

یه نکته اینجا قابل یادآوری هست؛ توی تاپیک های رمان (نه تنها این تاپیک بلکه تمام تاپیک های مشابه) نهایت اظهار نظری که ادیبان اهل فن جایز می دونن نقد محتوای داستان هست تا نویسنده اشکالاتش رو اصلاح کنه و از این راه بر تبحرش توی داستان نویسی اضافه بشه. بر این اساس هر گونه صحبت دیگه از قبیل تشکر، تشویق نویسنده، ... رو لطفا در پروفایل نویسنده یا به صورت خصوصی با ایشون مطرح کنید.

نزدیک به 10 صفحه پست از این تاپیک پاک شد!
دوستانی که پستهای خارج از حیطه در اینجا و تاپیک های مشابه ارسال کنند مشمول بند ب - 2 از قوانین انجمن موضوعات علمی خواهند شد ...

پایدار باشید :)

ALt3rnA
05-09-2009, 08:25
ممنون از دیانلای عزیز
با اجازه در بوته ی نقد مطالبیو عرض میکنم

اولین چیزی که به ذهنم میرسه کلیشه ای بودن داستانه . داستان شما خواسته یک عشق مدرن رو بیان کنه ولی متاسفانه در نوآوری کم گذاشتید . به هر حال کلیشه ای ترین نوع خودکشی همین غرق شدن تو آبه که در رمان های خیلی زیادی دیدم . مثل یاسمین - شادکامان - و...

دومین مطلبی که واقعا رفت روی اعصابم نثر شما بود .بهتر میبود اگه یه بار بخونید از روش بعد پابلیش کنید.
مثال :


تختی که شبها با عشق و رویا سرم را روی آن میگذاشتم و به خواب میرفتم هرچه بیشتر نگاه میکردم دل کندن از آنها هم برایم سخت تر میشد
VS

مامانم دلم برات تنگ میشه خیلی تنگ میشه ولی همیشه به یادتم برام دعا کن مامان دعا کن

یعدش هم یکی از مهمترین چیزا توی رمان سیر وقایع هست که اینجا پس از مرگ اون شایان کل متن میشه شرح احساسات نقش اول که حجم زیادش اصلا متناسب با حجم کلی رمان نیست .

مورد عجیب بعدی عنوان فصل هاست

فصل اول :آشنایی من و شقایق و یه دنیا دوستی .
فصل دوم :سیزده بدر وای چه روزی بود.
فصل سوم: قبولی آرمان و شایان توی کنکور.
فصل چهارم:تولد.
فصل پنجم:آرزوهای زیبا و دوست داشتنی.
فصل ششم:آسمون پر از ستاره و یه دنیا خوشبختی.
فصل هفتم:جدایی.
فصل هشتم:تنهایی.
فصل نهم:مرگ و پایان زندگی
خیلی نامتناسب اند سر فصل ها . یک جا کلاسیک شده و صمیمی یه جا پست مدرن و غم ناک
مثلا آسمون پر ستاره و یه دنیا خوشبختی . سیزده به در چه روزی بود . یه دنیا دوستی
در مقابل
جدایی - تنهایی - تولد
بین سرفصل ها معمولا رابطه ی خیلی عمیقی وجود داره .



ناگهان چشمهایم تار شدند چیزی شبیه پرده ی سینما جلوی چشمانم نمایان شد صدای گریه ی بچه ای میومد وای چه بچه ی نازی مامانم روی تخت خوابیده اون بچه منم تازه به دنیا اومدم وای بابام چقدر جوون بوده اون پسربچه حتما آرمانه خدای من اینا چی بودن ، جشن تولده 3 سالگیمه وای چقدر مهمون دارم شمع هارو فوت میکنم همه خوشحالن چقدر کادو، دوست دارم بازشون کنم اینجا کجاست ؟ همون مدرسه؟ اینجا اول دبستانم دارم به کی نگاه میکنم ؟ e اون شقایقه دارم میرم پیشش با هم دوست شدیم چه لحظه های شیرینی وای خدای من اینا یعنی چی من کجام؟ دارم میدوئم دارم جیغ میزنم و میخندم وای شقایق داره دنبالم میکنه اینجا حیاط شقایق ایناست وای افتادم دارم گریه میکنم پسربچه ای میاد جلوم این شایانه منو بلند میکنه و میبره تو خونه چرا اینارو دارم میبینم؟ من کجام خدایا؟ ناگهان فیلم زندگیم تند حرکت میکنه
متن بالا یک نمونه ی دیگست از عدم تناسب بین متن . کلماتی مثل ناگهان - نمایان شد رو با میومد - وای چه بچه ی نازی - من کجام خدایا و ... میتونید مقایسه کنید

بعدش هم وقایع خیلی در هم گسیخته اند و زمان ها هم قاطی شدن . وای شقایق داره دنبالم میکنه اینجا حیاط شقایق ایناست - وای افتادم دارم گریه میکنم
مرز زمانی کو ؟

به هر حال خسته شد دستم . وگرنه جای خیلی نقد زیاد بود .
ممنون

sara_girl
06-09-2009, 04:39
مرسی از G4meH4ker عزیز که نقد کردی این اولین رمانمه که دارم مینویسم و میدونم اشکالات خیلی زیادی داره و مرسی که اون اشکلاتو بهم گفتی سعی میکنم بهترش کنم......

sara_girl
08-09-2009, 12:00
چشمانم را به سختی باز کردم سرم به شدت درد میکرد چشمانم همه جا را تار میدیدم صداهایی از دوردست میشنیدم من کجا بودم؟ احساس خستگی تمام بدنم را دربرگرفته بود ناگهان گرمی دستی را در دستم احساس کردم چشمانم را چند بار باز و بسته کردم تاریه دیدم بهتر شده بود حالا مادرم را میدیدم با چشمانی گریان و لبی خندان و زیرلب خدارا شکر میکرد آرمان به دیوار تکیه زده بود و مرا نگاه میکرد ناگهان در باز شد و شقایق به طرفم اومد و دستی رو صورتم کشید و گفت خدا تورو دوباره به ما داد از چشمانش معلوم بود که خیلی گریه کرده بود از حرفهایش چیزی سردر نمیاوردم آروم زیرلب گفتم من کجام؟ شقایق گفت تو بیمارستانی عزیزم به مغزم فشار آوردم تا چیزی را به خاطرآورم که مادرم گفت آرزو تو چیکار کردی مادر، میخواستی از پیشمون بری و منو نابود کنی میخواستی بری که چی بشه که ما راحت بشیم نه عزیزم من مادرتم من بدون تو نمیتونم زندگی کنم دخترم چرا با ما میخواستی اینکارو کنی؟ تو این یه هفته ای که تو بیمارستان بودی بابات به اندازه ی 10 سال پیرتر شد آرمان شکست من خورد شدم آرزو خوشحالم که دوباره برگشتی که دوباره میتونم اون چشمای قشنگتو ببینم صداتو بشنوم و تورو در آغوش بگیرم مادرم گریه میکرد و من در افکارم غوطه ور بودم حالا یادم اومده بود از دریا از اون شب از خودکشی پس من نمرده بودم وای خدایا چرا؟ اصلا کی منو نجات داده بود؟ در این افکار بودم که آرمان به طرفم اومد و کنارم روی تخت نشست دستمو گرفت و گفت آرزو چرا؟ ناگهان اشکهایم بی اختیار سرازیر شدند چشمانم را بستم تماس دستی را روی گونه ام احساس کردم دست آرمان بود که اشکهایم را پاک میکرد گریه نکن آبجی کوچولوی من لبخندی زدم و آرمان گفت اون شب اگه دوستام نجاتت نمیدادن ما دیگه آرزو نداشتیم میفهمی؟ ما دیگه تورو نداشتیم آرمان به سختی بغضشو فرو خورد من گیج شده بودم دوستای آرمان؟ منو نجات دادن؟ به سختی گفتم چه طوری منو نجات دادن؟ آرمان لبخندی زد و گفت اون شب تو با ماشین من رفته بودی درسته؟ با سر حرفش را تایید کردم و ادامه داد اون شب دوستام قرار گذاشته بودن برن شمال به منم گفته بودن ولی قبول نکردم وقتی تو رفتی اونا اول تورو نشناختن ولی ماشین منو شناختن و به من زنگ زدن و گفتن تو که میخواستی نیای شمال حالا با دختر میای پس خودت کجایی؟ من که گیج شده بودم بهشون گفتم چی میگین؟ من که شمال نیستم. پس چرا ماشینت هست با یه دختر؟ من یهو به فکرتو افتادم و رفتم تو اتاقت دیدم نیستی و نامتو دیدم و به دوستم گفتم اون خواهرمه تنها اومده و میخواد یه بلایی سر خودش بیاره الان کجاست؟ دوستم گفت اون موقع تو خیلی جلو رفته بودی و یهو رفتی زیر آب و دوستامم تورو نجات دادن....

sara_girl
10-09-2009, 02:26
بعد از چند روز از که از بیمارستان مرخص شدم به خودم قول دادم که به رفتن شایان عادت کنم دیگه باید قبول میکردم و به زندگی برمیگشتم اتاقمو با شقایق رنگ زدم یه رنگ شاد وسایلمو جدید گرفتم و اتاقمو از نو چیدم دفترخاطرات جدیدی برداشتم میخواستم از نو شروع کنم از اول حالا دیدم نسبت به زندگی عوض شده بود راست میگفتن که سختی ها آدمو میسازه حالا من شده بودم آرزو آرزویی که شایان عاشقش بود آرزویی که شاد و مهربون بود و همه از خنده هاش به وجد میومدند خودمو تو آینه نگاه کردم یه چیزی تو صورتم تو نگاهم تغییر کرده بود و من نمیتونستم بفهمم چیه ولی هرچی بود دوسش داشتم به سراغ دفتر خاطرات جدیدم رفتم اونو باز کردمو شروع به نوشتن کردم
شایان عزیزم سلام میدونم الان جای خوبی هستی و داری از اون بالا مارو نگاه میکنی شایان من به زندگی برگشتم شدم همون آرزوی همیشگی همونی که تو دوستش داشتی همونی که سالها با خاطراتش زندگی کردی از بچگی عاشقش بودی شایان من عوض شدم اتاقم عوض شده دفترخاطراتمم عوض شده ولی قلبم و عشقم هیچوقت عوض نمیشه هیچوقت...میخوام با خاطراتت زندگی کنم اتاقت بعد از 5 سال هنوز هم مثل قدیماس هنوز بوی تورو میده خانوادت و من هروقت میریم تو اتاقت آروم میشیم یه جور خاصیه یه احساس عجیبی تو اتاقته انگار هنوز تو زنده ای و داری نفس میکشی شایان اون موقع ها یادته، یادته ما میومدیم خونتون وای چه روزایی بود وقتی مامانت زنگ میزد و مارو دعوت میکرد دل تو دلم نبود تا وقتی میومدم و میدیدمتو آروم میشدم یادته یه روز همگی رفتیم رستوران برای قبولی تو و آرمان تو دانشگاه بعدش یه پسره با چشماش داشت منو میخورد بعد تو فهمیدی و باهاش دعوات شد آخی کتکم خوردی رو زمین افتاده بودی و از بینیت خون میومد من اومدم کنارت و با دستمال خون روی بینیتو پاک کردم وای که چه دورانی بود یادمه یه بار کوچیک که بودم تو سرما خوردی و من خیلی ناراحت شده بودم اونموقع رفتم سر جانمازم و با خدا حرف زدم به خدا گفتم خدای خوب و مهربون میشه شایانو خوب کنی که دوباره بتونه باهام بازی کنه بعد تو فرداش خوب شدی و من انقدر خوشحال شدم که گریه ام گرفته بود و به همون زبون بچگیام از خدا تشکر کردم آخ شایان کاش اون روزا هیچوقت تموم نمیشد ...شایان اینو بدون که من همیشه به یادتم تا آخرین لحظه ی زندگیم تا وقتی نفس میکشم به یادتم و همیشه عاشقتم.......

sara_girl
17-09-2009, 05:49
تو رفتی و ناراحتی ام بیش از این باشد که چرا رفتی این است که چرا آنگونه ناگهان غریب و سرد و رویایی.....تورو به من و من رو به تو، تو پشت به من و من پشت به آرزوهای با تو بودن...همه چیز به مموال عادی میگذشت همه شاد و خوشحال بودند و از اینکه من دوباره به زندگی عادی برگشته بودم خداراشکر میکردند شقایق درس خواندن را دوباره شروع کرده بود و با پشتکار زیادی که داشت روانشناسی در دانشگاه شهیدبهشتی قبول شده بود و منتظر شروع کلاسها بود ولی من به دیپلم اکتفا کرده بودم و حس و حال درس خواندن را نداشتم و بیشتر وقت خود را با خواندن کتابهای مختلف میگذراندم شاپرک حالا 7 ساله شده بود و خودش را برای شروع سال تحصیلی جدید آماده میکرد و برای او هنوز شایان مسافرت بود و شاپرک در انتظار برادرش و خوراکیهای خوشمزه و کلی عروسک روزها را سپری میکرد آرمان درسش تمام شده بود و در شرکتی مشغول به کار بود و پدر و مادرمم در فکر آینده و خوشبختی فرزندانشان بودند و دعای خیرشان را از ما دریغ نمیکردند و مادر و پدر شقایق نیز با صبری که داشتند این غم بزرگ را تحمل میکردند و برای شادی روح فرزندشان دعا میکردند ...یک روز آرمان که از شرکت به خونه اومده بود یه جور دیگه شده بود اخلاقش و رفتارش فرق کرده بود آرمان تو اتاقش بود و در اتاقشم باز بود در چارچوب در ایستادم و با لبخند گفتم مزاحم نمیخوای؟ آرمان نگاهم کرد و گفت بیا تو...روی تخت دراز کشیده بود و مشغول خواندن کتاب بود درو بستم و رفتم لبه ی تخت نشستم کتابو از دستش گرفتم و گفتم آرمان خیلی حواس پرت شدیا حواست کجاست؟ آرمان با حالتی حق به جانب گفت نه چطور مگه؟ آخه کتابو برعکس گرفتی آقای حواس پرت آرمان با صدای بلند خندید و گفت نه میخواستم ببینم اینوریم میشه خوندش. ابرومو بالا انداختم و با اخم نگاهش کردم که آرمان با خنده دستاشو بالا گرفت و گفت تسلیم تسلیم.
خندیدم و گفتم خب حالا بگو چی شده؟
-چیو بگم چی شده؟
-آرمااااان...
-بابا اون قضیه ی کتاب خب حواسم پرت شده بود بیخیال دیگه.
-کاش فقط قضیه کتاب بود آرمان تو حواس پرت شدی اصلا اخلاقت و رفتارت فرق کرده یه جور دیگه شدی بگو آرمان من خواهرتم شاید بتونم کمکت کنم.
-آرمان چند ثانیه سکوت کرد وبعد با لحن خاصی گفت:قضیه لیلی و مجنونه البته فعلا مجنون مجنونه هنوز لیلی خانم نمیدونه.
-آرمان بیشتر بگو یعنی چی ؟
-من عاشق شدم تو یه نگاه مثل یه پری دریایی میمونه آرزو مثل اسمش دریا، دلشم به وسعت دریاست
-با هیجان گفتم : واااای حالا کی هست این دختر خوشبخت که قلب داداشمو دزدیده ؟
-منشی شرکتیه که توش کار میکنم
-وای چه عالی به خودشم گفتی؟
-نه هنوز ولی فردا میخوام بگم.
-خب از کجا میدونی شوهری یا نامزدی یا چه میدونم کسی رو دوست نداره؟
-شوهر و نامزد که نداره غیرمستقیم ازش پرسیدم ولی نمیدونم کسی رو دوست داره یا نه ؟
-آرمان برو فردا ازش بپرس حتما بپرس باید از این چیز مطمئن بشی.
-وای آرزو اگه کسی رو دوست داشته باشه وقرار ازدواج باهاش گذاشته باشه چی ؟ من میمیرم.
-اولا" خدا نکنه ثانیا"امید داشته باش و به خدا توکل کن ایشاا.. همه چیز درست میشه.
-آرزو فعلا" به هیچکسی هیچی نگو تا همه چیز قطعی بشه .
با بغض گفتم: آرمان برات آرزوی خوشبختی میکنم و برات دعا میکنم . سرمو پایین انداختم و ناخودآگاه اشکهایم گونه ام را خیس کردند . آرمان سرمو بلند کرد و گفت:دوست ندارم هیچوقت اشکهاتو ببینم همونجوری که شایان دوست نداشت.
-آرمان میترسم قبلا" وقتی کسی در مورد عشق واینا باهام حرف میزد از ته دلم خوشحال میشدم و مطمئن بودم که بهش میرسه ولی از وقتی اون اتفاق لعنتی تو زندگیم افتاد میترسم میترسم کسی عاشق بشه و بعدش مثل من تنها بشه برای همین همیشه دعا میکنم که خدا هیچ کسی رو از عشقش جدا نکنه دعا میکنم هیچ کسی مثل من نشه هیچکسی تنها نشه.
آرمان با بغض گفت: عزیزم تو تنها نیستی تو خانواده ای رو داری که عاشقونه دوستت دارن تو خدارو داری تو هیچوقت تنها نیستی یعنی نمیزارم هیچوقت احساس تنهایی کنی . آرزو اون روزها یی که تو کارت گریه کردن بود نمیدونی شبهارو چه جوری میگذروندم میومدم پشت در اتاقت و وقتی صدای گریتو میشنیدم داغون میشدم نمیتونستم تورو توی اون وضعیت ببینم آرزو نمیتونستم به صورت مامان و بابا نگاه کنم بابا هیچی نمیگفت ولی هرروز یه چین روی پیشونیش اضافه میشد مامان دیگه دل و دماغ کارکردن نداشت و چشمهای مهربونش بارونی شده بود خیلی تنها شده بودیم خیلی ولی وقتی تو دوباره سعی کردی همون آرزوی شاد بشی که صدای خنده اش توی خونه میپیچید خیلی خوشحال شدم و از ته دلم دعا کردم که دوباره اون زندگیه شاد و آرومو داشته باشیم .آرمان حرف میزد و من گریه میکردم از شدت گریه به هق هق افتاده بودم آرمان دستهایش را روی صورتم گذاشت و گفت : گریه نکن آرزو تورو خدا گریه نکن. گریه ام شدت گرفت و گفتم: آرمان منو ببخش من خیلی بدم من با کارام همه رو عذاب دادم من نزاشتم از زندگی لذت ببرید اون شبهایی رو که با گریه به صبح رسوندی اون غصه هایی رو که تو دلت نگه داشتی همش تقصیر من بود آرمان تورو خدا منو ببخش به بابا و مامانم بگو منو ببخشن آخ آرمان کاش دوستات منو نجات نمیدادن کاش میزاشتن همه رو راحت کنم هم خودم رو و هم شمارو اصلا کاش من به دنیا نمیومدم اونوقت تو یه خواهر دیگه ای داشتی و راحت زندگی میکردی کاش من میمردم و اشکای مامان رو نمیدیدم کاش میمردم و صدای خسته ی بابارو نمیشنیدم کاش میمردم و صدای شکستنو نمیشنیدم آره کاش میمردم و....
-خفه شو آرزو هیچ معلوم هست داری چی میگی؟ تو هیچ کاری نکردی و باعث عذاب ما نشدی تو عشقتو از دست داده بودی منم بهترین دوستمو ما همه نگران تو بودیم اونوقت تو میگی کاش میمردی و دوستام نجاتت نمیدادن اونوقت مطمئن باش ما هم میمردیم تو دوباره همون آرزوی شاد و همیشگی شدی آرزو با این حرفا خودتو عذاب نده تو هیچ تقصیری نداشتی و نداری همه دارن اون روزهای سختو فراموش میکنن تو هم فراموشش کن اصلا من نباید اون حرفارو به تو میزدم آرزو ما تورو خیلی دوست داریم خیلی.....بغض آرمان ترکید و چشمانش بارانی شدند آرمان دستاشو روی صورتش گذاشته بود و گریه میکرد من نیز اشکهایم مثل سیل روان بودند و تمامی نداشتند دستم را روی شونه ی آرمان گذاشتم و گفتم:منو ببخش که ناراحتت کردم بیا دیگه به گذشته فکر نکنیم و درباره ی آینده حرف بزنیم درباره ی دریا.
آرمان نگاه بارانیشو به چشمانم دوخت و لبخند زد و گفت: بیا به هم قول بدیم که دیگه به گذشته فکر نکنیم باشه؟
-باشه آرمان قول میدم.
-قول؟
-قول.
اون شب پنجره ی اتاقمو باز کردم داشت بارون میومد خیلی تند. صندلیم را نزدیک پنجره گذاشتم شالی به روی شانه هایم انداختم و روی صندلی نشستم چشمم به آسمان افتاد آسمونم مثل من ابری بود اشکهایم سرازیر شدند ، با صدای بلند میگریستم و فریاد میزدم قطره های باران به صورتم برخورد میکرد برای همه چیزم گریه میکردم برای عشقی که از دست رفت برای خانواده ای که نادیده گرفتمشون برای اشکهای آرمان برای ناله های مامان برای مظلومیت بابا.....باران تندتر میبارید و صدای گریه ی من هم بلندترمیشد صدای غرش آسمان رساتر میشد و ناله های من بی امان تر...آنقدر اشک ریختم و زار زدم که نفهمیدم خواب کی آغوشش را برایم باز کرد و من در بازوانش پناه گرفتم....با نور خورشید که مستقیم به صورتم برخورد میکرد از خواب بیدار شدم آسمان صاف بود و دل من صاف تر با کسالت از روی صندلی بلند شدم و به طرف پنجره رفتم نفس عمیقی کشیدم بوی نم بارون به ریه هایم نفوذ کرد حس خوبی گرفتم و به طرف تخت خوابم رفتم دراز کشیدم و به سقف اتاق چشم دوختم با خود گفتم آرمان حتما تا الان رفته شرکت به فکر دریا افتادم آخ دریا همونی که عشقمو ازم گرفت و دوباره با آرزوهای قشنگ ویه دنیا تردید به خواب رفتم.

sara_girl
20-09-2009, 02:01
-آرزو جان مامان بیدار شو.
من که دوست نداشتم بیدار بشم کلافه پتورو روی سرم کشیدم و خوابیدم. گرمم شده بود و دیگر خوابم نمیومد بلند شدم و لبه ی تخت نشستم به ساعت روی میزم نگاه کردم 12:30 رو نشون میداد خسته و کسل بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم خودم را توی آینه نگاه کردم دختری 23 ساله با چشمانی سیاه و جذاب کمی آب روی آینه ریختم و روی آینه نوشتم گذشته ...کمی به کلمه نگاه کردم و با دست اونو پاک کردم حالا دوباره چهره ی آرزو خوابالوی خوشگلو میدیدم که خودشو پشت نقاب گذشته پنهان کرده بود لبخندی زدم و گفتم من قول دادم آب به صورتم میزدم و میگفتم من قول دادم نفس عمیقی کشیدم و به طرف آشپخانه رفتم .
ظهربخیر مامی.
-مامانم لبخند زد و گفت : میخوابیدی بازم دختر سحرخیز شدی.
-حالا یه فنجون قهوه بده که خوابم کم بشه .
-باشه عزیزم. راستی آرزو امشب مهمون داریم عموت اینا میان.
-به چه مناسبتی؟
-پسرعموت آریا از خارج اومده درسش تموم شده منم دعوتشون کردن.
وای خدای من آریا میخواد بیاد همون پسر شیطون و تخس که از 17 سالگی رفت لندن برای ادامه تحصیل و قلب کوچیکمم با خودش برد چرا فراموشش کرده بودم نه نه من عاشق شایان بودم و هستم و خواهم بود آریا قبل از شایان بود آرزو همونی که بخاطر تو قید اون شکلات خوشمزه رو زد...وای نه آرزو توی قلبت یه عشق وجود داره اونم شایان تو نمیتونی به کس دیگه ای فکر کنی....ولی آرزو شایان رفت دیگه نیست شایان تنهات گذاشت....آریا همونیه که تو 15 سالگی تنهات گذاشت الان 7 سال رفته و خبری ازت نگرفته ....ولی نه سه سال اول همش بهت زنگ میزد و میگفت منتظرش باشی ولی تو به شایان فکر میکردی....حتما فهمیده بود که تو نامزد کردی و دیگه بهت زنگ نمیزد ....وای آرزو آریا برگشته پسر عموی مهربونت اومده یادته موقع رفتنش گریه میکردی و اونم بهت گفت که زود برمیگرده ولی تو عشق دیگه ای رو تو دلت راه دادی چرا آرزو چرا؟...حتما اونم تا الان ازدواج کرده آره حتما ازدواج کرده...ولی شایدم نه ...وای نمیدونم... خدایا چه جوری بعد از این همه سال باهاش روبرو بشم وقتی از اون سالها پرسید چه جوری بهش بگم که فراموشش کرده بودم و با یه عشق دیگه بودم....وای خدایا کمکم کن...

sepideh_bisetare
20-09-2009, 15:43
یه چیزی بگم؟
سارا به نظرم داستانت بیشتر داره جنبه اغراق پیدا میکنه گلم...

sepideh_bisetare
20-09-2009, 16:24
منظورم اینکه یه جا ابتدای داستان گفتی که از وقتی یادت میاد شایان رو دوست داشتی و حالا میگی که به اریا علاقه داری. اینجا برای من سوال ایجاد شده که این علاقه چه جوریه؟
امیدوارم نرنجیده باشی. چون قصدم کمک کردن بود به نوشتنت. با اینکه میدونم بار اولت که داری مینویسی این رو بهت میگم

ssaraa
27-09-2009, 09:49
سارا عزیزم درسته که رمان دسترنج خودته ولی عزیزم یکم تندتر بزار عزیزم

sara_girl
27-09-2009, 23:02
منظورم اینکه یه جا ابتدای داستان گفتی که از وقتی یادت میاد شایان رو دوست داشتی و حالا میگی که به اریا علاقه داری. اینجا برای من سوال ایجاد شده که این علاقه چه جوریه؟
امیدوارم نرنجیده باشی. چون قصدم کمک کردن بود به نوشتنت. با اینکه میدونم بار اولت که داری مینویسی این رو بهت میگم
خب میخواد بگه که عاشق واقعی میتونه عشق یه نفرو داشته باشه نه چندنفر.....مرسی گلم.....

sara_girl
27-09-2009, 23:05
اون روز تا شب توی یه حال و هوای دیگه ای بودم فکرم به سالهای دور گذشته پرواز میکرد به دوران کودکی به بازی به آریا به موقعی که هنوز شایان تو زندگیم وارد نشده بود ولی پسربچه شیطونی کنارم بود و من درکنارش احساس آرامش میکردم پسری که نمیتونست گریمو تحمل کنه و نمیتونست همبازی دیگه ای رو کنارم ببینه پسری با چشمای مشکی و یه دنیا غرور ولی پشت غرورش یه دریا مهربونی بود و یه آسمون عشق چه دوران قشنگی بود چه روزهایی که بزرگترین غممو با یه آبنبات فراموش میکردم یادمه یکبار با آریا دعوام شد و مقصرم من بودم چون توپشو پاره کرده بودم ولی اون کتک خورد و منم خیلی ناراحت شدم و با همون لحن بچگونه بهش گفتم که منو ببخشه و اونم که غافلگیر شده بود لبخندی از سر غرور زد و سرشو به علامت بخشش تکون داد از اون جریان سالها میگذره ولی من هنوز یادمه اون روزای طلایی اون خاطرات کودکی همه رو یادمه ای خدا میخوام به همون دوران برگردم به همون بچگیای آرزو به آریا میخوام برگردم وموقع رفتن دستای آریارو بگیرم و بگم همیشه منتظرت میمونم میخوام برگردم و قسم بخورم که دور قلبم حصار میکشم تا برگردی و نمیزارم هیچکس و هیچ عشقی مارو از هم جدا کنه میخوام برگردم تا دیگه عاشق شایان نشم و اونم عاشق نکنم ای خدا میخوام برگردم میخوام به گذشته به روزای قشنگ برگردم........به یاد شایان افتادم به یاد اون شب ترسناک و سرد اون شبی که زجه میزدم و از خدا شایانمو میخواستم وای خدایا چقدر خوشبختی کوتاه بود و زیرلب با خودم این شعرو زمزمه کردم.....

تويه ساحل رويه شنها قايقي به گل نشسته يكي با چشمون گريون گوشه ايي تنها نشسته نگاه پر اظطرابش به افق به بي نهايت ساكته اما تو قلبش داره يه دنيا شكايت تو چشاش حلقهء اشكه تويه قلبش غم دنيا منتظر به راه ياره تا بياد امروز و فردا باورش نميشه عشق و همه دنياش زير آبه تنها مونده تويه ساحل زندگي براش عذابه تنهايي براش عذابه خاطرات لب دريا ديگه از يادش نميره همه دنياش زير آب و خودش هم تو غم اسيره دست بي رحم زمونه عشقش رو برده به دريا حالا از خودش ميپرسه ميادش آيا و آيا!!!!! عاشقي كه تنها باشه تويه دنيا نميمونه دل عاشق رو شكستن شده كاره اين زمونه.........

ssaraa
29-09-2009, 11:20
سارا جون مرسی ........خیلی خوب و تاثیر گذار بود
ایشاالله سال دیگه همین موقع قسمت بعدی آره!؟
زودتر بزار دیگه دخترم

sara_girl
29-09-2009, 14:51
سارا جون مرسی ........خیلی خوب و تاثیر گذار بود
ایشاالله سال دیگه همین موقع قسمت بعدی آره!؟
زودتر بزار دیگه دخترم
نظرلطفته عزیزم......باشه سعی میکنم زودتر بزارم.....

AMIR_EVILPRINCE
03-10-2009, 18:22
من نقدم رو از نظر یک خواننده میگم شاید بعضی قسمت ها از خواننده هم فراتر بره ولی ببخشید دیگه:
به نظر من زیاد داستانت فانتزی شده به طوری که دیگه این 2 تا قسمت آخری که گذاشتی رو به زور خوندم(امیدوارم منظورم رو فهمیده باشی)
بعضی قسمت ها رو واقعا بیخودی کش میدی که رو اعصابه خواننده میره در عوض بعضی از قسمت هارو خیلی زیبا و به قول بعضی ها رمانتیک ادامه میدی.
یکی هم که دوستمون اشاره کرد.شما یه قسمت میگی تنها عشقم فلانی الان یکی دیگه اومده که دوباره دارین همون احساسات رو به اون نشون میدین بدون هیچ تفاوتی.
بعضی قسمت ها هم به ویراستاری خفن احتیاج داره که این زیاد به نظرم مهم نیست چون همون مقدار تاثیر رو داره.
یه نظری هم داشتم این که بعضی قسمت ها احساس کردم وقتی زبان مهاوره با زبان رسمی قاطی میشه بیشتر تاثیر میزاره(نظر شما چیه؟)
یه سوال هم داشتم شما از جای خاصی مطلابت رو میگیری(منظورم اینه که بر اصل خاصی از یک کتاب دیگه با حالتی که موضوعش فرق داشته باشه و شما موضوع رو تغییر اساسی داده باشی و مسیر داستان رو به میل خودت تغییر بدی)(صددرصد از این حرفم ناراحت شدی ولی شاید جواب این سوالم رو تو اولین حرفم بگیرم این که داستان جنبه ی فانتزی پیدا کرده)(در ضمن من زیاد اهل کتاب و رمان نیستم ولی یه 2-3 تا رمان ادامه دار خوندم واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم شرمنده که نمیتونم اسم رمان رو بگم آخه رمانی نبود که قابلیت چاپ داشته باشه)
فکر کنم شما اگه بخوای رمانت رو به مرحله ی چاپ برسونی بهت مجوز ندن چون خواننده رو بیش از حد تحت تاثیر قرار میده و به نظر شخصی من این خیلی بده من که داشتم میخوندم به دلیل اینکه امسال کنکور دارم کامپیوتر رو از اتاقم بردن تو یه اتاق دیگه و وقتی داشتم رمان رو میخوندم به صورت یواشکی اشکام رو پاک کردم(بالای 4-5 دور این اتفاق افتاد)از شانس من هم دقیقا سر قسمت های حساسش یه آهنگ خفن غمناک داشت پخش میشد دیگه دووم نیوردم.
ببخشید که پر چونگی کردم فک کنم همین پستم به اندازه ی یه رمان شد.
چند تا سوال هم داشتم که واقعا نیاز دارم بپرسم اگر ایراد نداره بگین همینجا بپرسم.واقعا ممنون.
یا حق.

sara_girl
05-10-2009, 15:33
فردا شب برای شام قرار بود آریا اینا به خونمون بیان از رویارویی با آریا میترسیدم میترسیدم تو چشماش نگاه کنم و بگم که توی این سالها فراموشت کرده بودم و یه عشق دیگه ای رو توی قلبم نگه داشته بودم میترسیدم نگاهش کنم و بگم که زیر قولم زدم و منتظرت نموندم میترسیدم توی چشمای جذابش زل بزنم و قلبم بلرزه از همه ی این افکار وحشت داشتم پس چرا کسی چیزی نمیگفت اونا که از علاقه ی من و آریا باخبر بودناونا که بچگیامونو یادشون نرفته پس چرا کسی حرفی نمیزنه خدای من یعنی چی میشه اصلا شاید همه فراموش کرده باشن و آریا هم منو یادش رفته باشه آره شاید ازدواج کرده باشه ولی نه آرزو اگه ازدواج کرده بود حتما مامان میگفت حتما عمو یه خبری به بابا میداد خدایا خودت کمکم کن.....
-اجازه هست؟
-بیا تو آرمان.
آرمان اومد و کنارم لبه ی تخت نشست و گفت : هنوز نخوابیدی؟
-نه خوابم نمیبره تو چرا نخوابیدی؟
-منم خوابم نمیبره.
-آرزو بگیر بخواب که فردا کلی کار داریم میدونی که؟
-آره میدونم.
-چیزی شده آرزو؟ تو فکری؟
-نه چیز خاصی نیست. چرا داشتم دروغ میگفتم چرا حرف دلمو نمیزدم وای نه نمیتونستم.
-امروز با دریا حرف زدم.
-وای آرمان یادم رفته بود از صبح کلی ذهنم درگیر بود ببخشید حالا چی شد؟
-رفتم بهش گفتم که خیلی دوسش دارم گفتم از وقتی دیدمت آروم و قرار نداشتم گفتم چشمات بالاخره کار دستم داد خلاصه خیلی باهاش حرف زدم ولی انگار دریا منتظر بود چون خیلی آروم داشت به حرفهام گوش میداد توی چشماش یه احساس عجیبی میدیدم که با بقیه ی روزا فرق داشت بهش گفتم که اگه کسی تو زندگیته بگو بگو به خدا از زندگیت میرم دریا آروم درحالی که تو چشماش حلقه ی اشک نشسته بود گفت: آرمان یه چیزی بگم باورت میشه؟ من هرشب تورو توی خواب میدیدم که بهم میگفتی منتظرم باش بزودی میام پیشت من روزها و ماههارو با آرزوی پسری خیالی که فقط توی عالم خواب بود سپری میکردم و منتظرش بودم که یه روزی بیاد من با وجود پسر خیالی هیچکسی رو توی زندگیم راه ندادم چون ایمان داشتم ایمان قلبی که یه روزی میاد و به قولش عمل میکنه وقتی اولین بار به شرکت اومدم و تورو دیدم شوکه شدم قلبم لرزید و دستام شل شدند فکر کردم دارم خواب میبینم از اون شب دیگه اون پسر خیالی تو خوابم نیومد آرمان اون پسررویاهای من تو بودی من منتظرت بودم دریا با گریه حرف میزد و منم با بغض و هیجان به حرفهاش گوش میدادم به دریا گفتم که دیگه مرد رویاهات اومد که تورو به سرزمین قصه ها ببره آرومش کردم و گفتم که عزیزم دیگه خواب نمیبینی دیدی به قولم عمل کردم و اومدم کنارت.
بغضمو به سختی قورت دادم و گفتم: آرمان امیدوارم خوشبخت بشی از ته دلم براتون دعا میکنم امیدوارم با دریا همیشه خوب و آروم زندگی کنی و برای همه ی عاشقا دعا میکنم که به عشقشون برسن.
آرمان در حالی سعی میکرد آروم باشه گفت: خیلی دوستت دارم آرزو خیلی همیشه برام بهترین خواهر بودی بهترین دوست شریک غمهام بهترین همدم با اینکه از من کوچکتر بودی ولی با وجود تو هیچوقت احساس تنهایی نمیکردم تو خیلی خوبی آرزو خیلی.........
سردی اشک را در گونه هایم احساس میکردم آرمانم گریه اش گرفته بود هیچکدام سعی در آروم کردن همدیگر نمیکردم انگار گریه لازم بود تا کمی خودمونو خالی کنیم آرمان به اتاقش رفت دوباره هردو تنها شدیم و توی تاریکی اشک ریختیم از فکر اینکه آرمان میخواد بره و مارو تنها بزاره دلم گرفت یعنی دیگه داداشم متعلق به من نبود و میخواست منو با این همه غم تنها بزاره؟ آرزو آرمان که نمیخواد برای همیشه بره داره ازدواج میکنه درک کن آرزو درک کن.....با مرور خاطرات بچگیم به خواب رفتم...

kharkhoon
05-10-2009, 20:19
"من او" رضا امیرخانی رو خوندید؟

AMIR_EVILPRINCE
05-10-2009, 21:39
"من او" رضا امیرخانی رو خوندید؟

نوچ:31:اگه میشه یه لینکی بده.ممنون:11:

AMIR_EVILPRINCE
05-10-2009, 21:40
من نقدم رو از نظر یک خواننده میگم شاید بعضی قسمت ها از خواننده هم فراتر بره ولی ببخشید دیگه:
به نظر من زیاد داستانت فانتزی شده به طوری که دیگه این 2 تا قسمت آخری که گذاشتی رو به زور خوندم(امیدوارم منظورم رو فهمیده باشی)
بعضی قسمت ها رو واقعا بیخودی کش میدی که رو اعصابه خواننده میره در عوض بعضی از قسمت هارو خیلی زیبا و به قول بعضی ها رمانتیک ادامه میدی.
یکی هم که دوستمون اشاره کرد.شما یه قسمت میگی تنها عشقم فلانی الان یکی دیگه اومده که دوباره دارین همون احساسات رو به اون نشون میدین بدون هیچ تفاوتی.
بعضی قسمت ها هم به ویراستاری خفن احتیاج داره که این زیاد به نظرم مهم نیست چون همون مقدار تاثیر رو داره.
یه نظری هم داشتم این که بعضی قسمت ها احساس کردم وقتی زبان مهاوره با زبان رسمی قاطی میشه بیشتر تاثیر میزاره(نظر شما چیه؟)
یه سوال هم داشتم شما از جای خاصی مطلابت رو میگیری(منظورم اینه که بر اصل خاصی از یک کتاب دیگه با حالتی که موضوعش فرق داشته باشه و شما موضوع رو تغییر اساسی داده باشی و مسیر داستان رو به میل خودت تغییر بدی)(صددرصد از این حرفم ناراحت شدی ولی شاید جواب این سوالم رو تو اولین حرفم بگیرم این که داستان جنبه ی فانتزی پیدا کرده)(در ضمن من زیاد اهل کتاب و رمان نیستم ولی یه 2-3 تا رمان ادامه دار خوندم واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم شرمنده که نمیتونم اسم رمان رو بگم آخه رمانی نبود که قابلیت چاپ داشته باشه)
فکر کنم شما اگه بخوای رمانت رو به مرحله ی چاپ برسونی بهت مجوز ندن چون خواننده رو بیش از حد تحت تاثیر قرار میده و به نظر شخصی من این خیلی بده من که داشتم میخوندم به دلیل اینکه امسال کنکور دارم کامپیوتر رو از اتاقم بردن تو یه اتاق دیگه و وقتی داشتم رمان رو میخوندم به صورت یواشکی اشکام رو پاک کردم(بالای 4-5 دور این اتفاق افتاد)از شانس من هم دقیقا سر قسمت های حساسش یه آهنگ خفن غمناک داشت پخش میشد دیگه دووم نیوردم.
ببخشید که پر چونگی کردم فک کنم همین پستم به اندازه ی یه رمان شد.
چند تا سوال هم داشتم که واقعا نیاز دارم بپرسم اگر ایراد نداره بگین همینجا بپرسم.واقعا ممنون.
یا حق.

دوست عزیز بره نوشتت وقت صرف کردیم بره خوانندت وقت صرف کن:13:

sara_girl
05-10-2009, 23:44
"من او" رضا امیرخانی رو خوندید؟
نه.......

دوست عزیز بره نوشتت وقت صرف کردیم بره خوانندت وقت صرف کن
من خوندم نقدتو برامم خیلی اهمیت داره نظرات ولی وقت نشد جواب بدم شرمنده.....
نه من این داستانو از جایی نخوندم و زمینه ی قبلی هم نداشته .....

بعضی قسمت ها رو واقعا بیخودی کش میدی که رو اعصابه خواننده میره
خب باید یکم کش پیدا کنه دیگه....

فکر کنم شما اگه بخوای رمانت رو به مرحله ی چاپ برسونی بهت مجوز ندن چون خواننده رو بیش از حد تحت تاثیر قرار میده و به نظر شخصی من این خیلی بده من که داشتم میخوندم به دلیل اینکه امسال کنکور دارم کامپیوتر رو از اتاقم بردن تو یه اتاق دیگه و وقتی داشتم رمان رو میخوندم به صورت یواشکی اشکام رو پاک کردم(بالای 4-5 دور این اتفاق افتاد)از شانس من هم دقیقا سر قسمت های حساسش یه آهنگ خفن غمناک داشت پخش میشد دیگه دووم نیوردم.
خب خوبه تحت تاثیر قرار بده خوانندرو یا نه؟؟؟؟؟/....یعنی الان رمان خیلی غمگین بود یا نه؟؟؟

AMIR_EVILPRINCE
06-10-2009, 15:02
نه.......

من خوندم نقدتو برامم خیلی اهمیت داره نظرات ولی وقت نشد جواب بدم شرمنده.....
نه من این داستانو از جایی نخوندم و زمینه ی قبلی هم نداشته .....

خب باید یکم کش پیدا کنه دیگه....

خب خوبه تحت تاثیر قرار بده خوانندرو یا نه؟؟؟؟؟/....یعنی الان رمان خیلی غمگین بود یا نه؟؟؟

جواب های یک نویسنده رو نگرفتم:13:به نظر خودت جواب هایی که دادی منطقی بود؟:13:
:13:

kharkhoon
06-10-2009, 19:53
نه.......
جالبه من تا الان فکر میکردم اسمشو از اون گرفتید!
بخونید بد نیست! مال سال 78 ولی هنوز خیلی پرفروشه و مرتب تجدید چاپ میشه!
کلا نویسنده خوبیه!

sara_girl
07-10-2009, 00:26
جواب های یک نویسنده رو نگرفتمبه نظر خودت جواب هایی که دادی منطقی بود؟
به نظر خودم آره تورو نمیدونم.........

جالبه من تا الان فکر میکردم اسمشو از اون گرفتید!
بخونید بد نیست! مال سال 78 ولی هنوز خیلی پرفروشه و مرتب تجدید چاپ میشه!
کلا نویسنده خوبیه!
_________________
نه اسمشو همینجوری گذاشتم.....باشه مرسی......

AMIR_EVILPRINCE
07-10-2009, 15:38
به نظر خودم آره تورو نمیدونم.........


حق با شماست هر کسی یه مقدار منطق داره.ها ها:31:
مشتاق ادامه ی رمان:40:

peyman-yasi
09-10-2009, 14:02
خیلی زیاده !!! آدم بیکار میخواد بشینه اینارو بخونه . لطفا کوتاه و خلاصه بنویسید . برای بچه های بیکار ادامش بده .موفق باشی . بای

AMIR_EVILPRINCE
10-10-2009, 11:40
خیلی زیاده !!! آدم بیکار میخواد بشینه اینارو بخونه . لطفا کوتاه و خلاصه بنویسید . برای بچه های بیکار ادامش بده .موفق باشی . بای

ببخشید شما معنی رمان رو میدونین؟:31:
یه توهین بزرگ کردی من کوچیک جوابتو میدم.ما بیکاریم رمان میخونیم بهتر از شما هستیم که بیکاری پلی استیشن بازی میکنی:31:
دوست عزیز رمانت خیلی قشنگه بی صبرانه منتظر ادامش هستیم:40:

mosalase_bermoda
10-10-2009, 16:25
عزیزم بقیه رمانتو زودتر بزار مامنتظریم
فقط توصیف فضا و حال و هوای آرزو خیلی زیاده

sara_girl
10-10-2009, 19:50
خیلی زیاده !!! آدم بیکار میخواد بشینه اینارو بخونه . لطفا کوتاه و خلاصه بنویسید . برای بچه های بیکار ادامش بده .موفق باشی . بای
خب رمان باید زیاد باشه دیگه....پس همه ی نویسنده ها و اونایی که میخونن بیکارن واقعا طرز تفکرتون خنده داره ولی به هر حال ممنون........

یه توهین بزرگ کردی من کوچیک جوابتو میدم.ما بیکاریم رمان میخونیم بهتر از شما هستیم که بیکاری پلی استیشن بازی میکنی
دوست عزیز رمانت خیلی قشنگه بی صبرانه منتظر ادامش هستیم
ههههه باحال بود......مرسی باشه میزارم.......

عزیزم بقیه رمانتو زودتر بزار مامنتظریم
فقط توصیف فضا و حال و هوای آرزو خیلی زیاده
باشه عزیز میزارم....آره میدونم ولی باید زیاد باشه دیگه...هههههه

sara_girl
20-10-2009, 00:07
صبح تا ساعت 12خوابیدم خیلی خسته بودم بعد از شستن دست و صورتم به پایین رفتم هیچ خبری نبود همه جا ساکت بود به آشپزخانه رفتم یهو چشمم به خاله سمیه افتاد رفتم کنارش و گفتم
-به به خاله سمیه ی خودم.سلام
-سلام دخترکم خوبی آرزو جان؟ بشین الان برات صبحانه آماده میکنم.
-نمیخواد خاله ساعت 12 کی صبحانه میخوره.
خاله با لبخند گفت:چقدر میخوابی تو دختر .
خندیدم و گفتم خاله مامانم کجاست؟
-رفته بیرون گفت خرید داره.
سمیه خدمتکار ما بود یک خانم مهربون و دوست داشتنی که تقریبا 40 سالش بود و ازدواج نکرده بود از چند سال پیش یکی از دوستای مامانم خاله سمیه رو به مامانم معرفی کرده بود. بیشتر کارای خونه رو مامانم انجام میداد ولی وقتی که مهمون داشتیم و کارها زیاد میشد خاله سمیه میومد و کمک میکرد اخلاق خاصی داشت همیشه میخندید ولی از چشمایش غصه میبارید هیچوقت هیچکس نتونست بفهمه توی دل خاله سمیه چی میگذره خاله سمیه توی طبقه ی اول خانه ی ستاره خانم زندگی میکرد و برای اونا کار میکرد و همیشه زندگیشو مدیون اونا میدونست که بهش کمک کرده بودند وقتی 17 سالش بود پدر و مادرشو توی تصادف از دست داده بود واز فامیل و آشناهاشونم کسی اونو به سرپرستی قبول نمیکرد و مجبور شده بود که درس و مدرسه رو کنار بزاره و کار کنه تا اینکه 20 سالگی با ستاره خانم به طور اتفاقی آشنا شده بود و مسیر زندگیش عوض شد خاله سمیه اصلا دوست نداشت و نداره راجع به گذشته حرف بزنه یادآوری خاطرات گذشته براش سخت و دردناکه و تا مجبور نباشه از گذشته هیچ حرفی نمیزنه و بقیه نیز اونو درک میکنند و ازش چیزی نمیپرسن با صدای خاله سمیه به خودم اومدم.
-آرزو جان عموت اینا امشب میخوان بیان؟
-آره خاله جون پسرشون تازه از خارج اومده و مامانمم دعوتشون کرده.
-پسرشون کی بود یادم نمیاد؟
-آریا همون همبازی بچگیام که برای ادامه تحصیل به لندن رفت.
-آهان یادم اومد از تو بزرگتر بود دیگه ؟آره؟
آره 2 سال ازم بزرگتره .
-چند ساله که ندیدیش؟
-8 ساله که ندیدمش البته 2 سال اول ازش خبر داشتم ولی دیگه....میخواستم بگم که بعد از اون دیگه باهاش سرد برخورد میکردم و هرموقع دلیلشو ازم میخواست با بهونه های الکی از جواب دادن تفره میرفتم میخواستم بگم که آرزو دختریه که احساسات آریارو به بازی گرفت و بعدش نامزد کرد ولی آخه من دوستش داشتم ولی وقتی شایانو دیدم و قلبم لرزید و دستام یخ کرد آریارو هم به دست فراموشی سپردم شایان گفته بود که از وقتی من 10سالم بود یه احساسی بهم داشته ولی من اونموقع به فکر آریا بودم همون همبازی همیشگیم ولی وقتی آریا رفت 2سال بعدش عاشق شایان شدم شاید چون عشقو تازه داشتم درک میکردم آخه عاشق شدن که دست خود آدم نیست من عاشق شایان شده بودم و نمیتونستم بهش فکر نکنم وای خدای من چقدر بازی روزگار عجیبه آریا رفت و شایان تو زندگیم وارد شد حالا شایان برای همیشه از زندگیم رفته و آریا اومده اگه الان شایان زنده بود و آریا میخواست بیاد چی میشد اگه دوباره عاشق آریا میشدم اگه دوباره خاطرات بچگیام زنده میشد چیکار میکردم من عاشق کی بودم شایان یا آریا؟ من عاشق شایان بودم آره عاشق شایان بودم عاشق پسری که حاضر بودم براش بمیرم و طاقت اشکشو نداشتم عاشق پسری که در یک روز رویایی منو دیوونه ی خودش کرد و توی یک شب بارونی منو ترک کرد اونم برای همیشه از رفتنش داغون شدم از اینکه دیگه نبود داشتم دیوونه میشدم نمیتونستم با رفتنش کنار بیام شایان به قولش عمل نکرد مثل آریا ، آریا هم وقتی میخواست بره خارج با گریه بهش گفته بودم که تو به من قول داده بودی که نمیری حالا چرا میخوای بری اونم اشکامو پاک کرد و گفته بود که زودی برمیگرده ولی رفت و حالا بعد 8 سال داره میاد اونموقع من کوچیک بودم و از عشق چیزی نمیدونستم ولی معنی دوست داشتنو به اندازه ی خودم درک میکردم ولی چرا همه به شوخی گرفته بودند عشق من و آریارو؟ چرا نمیخواستن درک کنند که قلب یه دختربچه چقدر لطیفه و احساساتش چقدر پاکه؟ خدایا میخوام فریاد بزنم میخوام گذشتمو فراموش کنم اما نمیشه چون این گذشته انسانهاست که آیندشونو میسازه......
با صدای زنگ مامان به خودم اومدم و رفتم درو باز کنم خوشحال شدم که دیگه مجبور نبودم به سوالات خاله سمیه جواب بدم.
-سلام مامان
-سلام دخترم.بیا اینارو از دستم بگیر عزیزم
وسایلی که مامان خریده بود از دستش گرفتم و با هم به طرف آشپزخانه رفتیم.
-مامان حسابی خودتو خسته کردی
-نه عزیزم همه کارارو سمیه جان انجام داد و مارو شرمنده کرد
-نه خانم جان وظیفمو انجام دادم
چرا خاله سمیه فکر میکرد که کار کردن وظیفشه ؟ شاید چون زندگیشو مدیون خاله ستاره و کمکهای مامانم و بابام میدونست دوست نداشتم دیگه به این مسئله فکر کنم و ذهنمو درگیرش کنم برای همین به اتاقم رفتم و سعی کردم خودمو برای رویارویی با آریا آماده کنم......
دوست دارم وقتی که هیچ وقت نیستم و از تو دور می شوم فراموش میشوم صدایی بیاید که مرا به خاطره هایت بیاورد.بار ديگر روزهاي بهاري را به ياد بياور و رنگ مهرباني را در سر‌تا‌سر زندگي‌ام بيفشان. هميشه با ياد تو و با خاطرات تو زندگي مي‌كنم و سرود زيبايي تو را مي‌سرايم. .

siavash online
26-10-2009, 08:31
سلام خانوم
خسته نباشی
تشکر از رمان زیبات
با اینکه شخصیت داستان یه کم غیر منتظره داره گذشتشو فراموش می کنه،ولی از جایی که به این باور رسیده اون دیگه رفته و زندگی همچنان ادامه داره,و آدم نباید بعد یه شکست زندگیشو نابود کنه همین نکته یاداوری خوبیه برای آدمهای مثل من که حداقل شکستو تو زندگیشون یه بار تجربه کردن.ولی زندگی میدان جنگ و شکست باعث پیروزی میشه.و این داستان داره به خوبی نشون میده که اگه خداوند ز حکمت دریرو ببنده ز رحمت در دیگریو باز می کنه.پس هیچ موقع نباید دلسرد و نا امید شد.
بازم ممنون:11:

sara_girl
09-11-2009, 14:35
میخواستم نباشم کاش میشد نبود کاش میشد زندگی نکرد و عاشق نشد کاش از همون اول توی بهشت خدا میموندیم و توی این دنیای پست و بی وفا نمیومدیم کاش میشد به زمان کودکی برگشت کاش هنوز کودک بودم و هیچوقت بزرگ نمیشدم کوچیک که بودم همیشه دوست داشتم سریع بزرگ بشم ولی کاش هیچوقت این آرزوی احمقانه رو نمیکردم که الان حسرت روزها و ثانیه های کودکیمو بخورم روزهایی که شاد بودم و بیخیال بیخیال از اتفاقاتی که افتاده بود و یا میخواست اتفاق بیفته شبها برای عروسکم لالایی میخوندم و تا صبح کنارم میخوابوندمش باهاش حرف میزدم و اونم ساکت و آروم گوش میکرد بدون هیچ نصیحت و یا سرزنشی هرسال که بزرگتر میشدم دیگه جای عروسکمو آدمای مختلف گرفته بودن و با اونا دردودل میکردم ولی اونا ساکت و آروم گوش نمیکردن اونا سرزنش میکردن نصیحت میکردن اینجا شد که فهمیدم چقدر جای عروسکم خالیه تا با بودنش بهم آرامش بده چه رازهای زیادی باهاش داشتم که هیشکی نفهمید چه آرزوهایی رو بهش گفتم که هیشکی نشنید وای که چقدر دلم برای همدم بچگیام تنگ شده میخوام دوباره برم کنارش و باهاش حرف بزنم میخوام براش لالایی بگم از روزای سختی که اون ندید و از شبهای ترسناکی که به صبح نرسید از دلتنگیام و از بی وفایی ها از شایان از غم رفتنش....
دوباره شب دوباره تپش این دل بی قرارم دوباره تنها شدم دوباره دلم هوای تورا کرده است خودکار را از ابر پر میکنم و برایت از باران مینویسم و به یاد شبی میفتم که تو را در میان شمع ها دیدم دوباره میخواهم به سوی تو بیایی تو را کجا میتوان دید

sara_girl
16-11-2009, 02:26
خیلی استرس و دلشوره داشتم توی دلم حسی بود که منو از رویارویی با آریا منع میکرد همه چیز آماده بود و قرار بود ساعت 7 آریا اینا بیایند انگار داشتم خواب میدیدم خوابی که دوست داشتم هرآن بیدار بشوم در دلم آشوبی بود ولی قلبم آرام بود مثل یه رویا بود ولی نه همه چیز واقعیت داشت و من تا چند دقیقه دیگر باید پسری را میدیدم که همبازی و عشق دوران کودکیم بود و من از این موضوع هراسان بودم سعی کردم به افکارم نظم ببخشم و خودم را به بیخیالی بزنم به سراغ کمد لباسهایم رفتم وبا وسواس یک پیراهن ساتن آبی رنگ و شالی همرنگ آن برداشتم و پوشیدم در آینه خودم را برانداز کردم مثل همیشه زیبا و دوست داشتنی شده بودم و لبخندی از سر رضایت زدم. میخواستم خودم را تا آمدن مهمانها سرگرم کنم تا کمتر فکر و خیال آزارم بدهد به همین دلیل به اتاق آرمان رفتم آرمان که در جلوی آینه مشغول آراستن موهایش بود با دیدن من سوت بلندی زد و گفت:به به خانم خشگله از این طرف؟
از حرف آرمان خنده ام گرفت و با شیطنت گفتم:داشتم رد میشدم دیدم به نظرم آشنایی میشه بگین من شمارو کجا دیدم؟
آرمان با صدای بلند خندید و گفت:وایسا الان بهت میگم منو کجا دیدی
با صدای بلند گفتم عمرا و به سرعت از پله ها پایین اومدم و مثل بچه ها رفتم پشت خاله سمیه وایسادم.
آرمان که داشت دنبالم میکرد گفت:ترسو میخوام جواب سوالتو بدم خب
خاله سمیه که از حرکات ما خنده اش گرفته بود گفت:الان مهمونا میرسن. تا خاله سمیه این حرفو زد صدای زنگ در بلند شد و همه به خنده افتادیم.من به سرعت به سمت اتاقم رفتم قلبم به شدت میتپید و دستهایم سرد شده بودند.....

sara_girl
20-11-2009, 15:35
دیگه لحظه های انتظار داشت نفس های آخرشو میکشید ولی آیا منم منتظر آریا بودم و انتظار میکشیدم؟ شاید اگه همه چیز مثل گذشته بود برای این لحظه لحظه ی وصال لحظه شماری میکردم ولی من دیگه اون آرزوی 10 ساله نبودم که وقتی آریا رفت همبازیش از کنارش رفت گریه میکرد و شبها با عکسش حرف میزد من اون آرزو نبودم که وقتی صدای آریارو از پشت تلفن میشنید از شدت گریه توان حرف زدن نداشت و فقط جمله ی کی میایو از میان هق هق هایش میشد فهمید اون آرزو آرزوی آریا با دیدن اون چشما عوض شد همه چیز مثل یه خواب خواب شیرین گذشت و آریا فراموش شد دیگه آرزو کوچولو گریه نمیکرد دیگه منتظرش نبود و دیگه هیچوقت نفهمید که چه اتفاقی افتاد که فراموشش کرد برای 5 سال....ولی آریا چی؟ توی این مدت چرا دیگه زنگ نزد چرا وقتی فهمید اخلاقم عوض شده و دیگه حتی پشت تلفن بغضم نمیکنم فقط سکوت کرد چرا سرم داد نزد و علتشو نپرسید؟ من باید امشب جواب تمام سوالامو از آریا بپرسم ولی چطوری ؟ من که حتی توان روبه رو شدن با آریارو ندارم...خدایا خودت کمکم کن مثل همیشه.....
صدای سلام و احوالپرسی مهمانهارو میشنیدم ولی نمیتونستم پایین برم توی اتاقم کنار پنجره ایستاده بودم و داشتم بارونو تماشا میکردم یادمه وقتی آریا میخواست بره داشت بارون میومد و اشکامون با بارون یکی شده بود و هق هق گریه هامون با صدای غرش آسمون درهم آمیخته بود برای همین هیچکس اشکامونو ندید و زجه هامو نشنید......

sara_girl
11-12-2009, 20:47
صدای سلام و احوالپرسی مهمانهارو میشنیدم ولی نمیتونستم پایین برم توی اتاقم کنار پنجره ایستاده بودم و داشتم بارونو تماشا میکردم یادمه وقتی آریا میخواست بره داشت بارون میومد و اشکامون با بارون یکی شده بود و هق هق گریه هامون با صدای غرش آسمون درهم آمیخته بود برای همین هیچکس اشکامونو ندید و زجه هامو نشنید درست مثل 5 سال قبل ولی توی این 5 سال خیلی چیزها تغییر کرده بود و عوض شده بود فقط بارون و اشکهامون بودن که تمومی نداشتند و هیچوقت عوض نمیشدند.....در همین افکار بودم که مامانم صدایم زد چند لحظه چشمهایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم و به پایین رفتم لحظات خیلی سختی بود وقتی پایین رسیدم با دیدن عمو و زنمویم سلام بلندی کردم عمویم که مشغول صحبت کردن با پدرم بود با دیدن من از جایش بلند و شد و گفت:به به آرزو خانم چطوری عمو؟ بیا ببینم چقدر بزرگ شدی...به سمت عمویم رفتم و او مرا در آغوش گرفت یاد بچگیام افتادم که وقتی آریا اذیتم میکرد من گریه میکردم و عمو منو بغل میکرد و موهامو ناز میکرد و من آروم میشدم خیلی روزهای خوب و دوست داشتنی ای بود ولی حیف که زود تموم شد خیلی زود....عمو خیلی شکسته شده بود ولی هنوزم شاد و سرزنده بود به طرف زنمویم رفتم و او نیز با مهربانی مرا در آغوش فشرد زنمویم زنی مهربان و زیبا بود و آریا از نظر چهره به زنمویم رفته بود وقتی احوالپرسی تمام شد روی یکی از مبل ها کنار آرمان نشستم پس آریا کجا بود شاید نیامده بود ولی نه این مهمانی برای او بود و او باید حضور میداشت در همین افکار بودم که صدای زنگ در بلند شد ناخوآگاه به طرف در رفتم اصلا به این فکر نکرده بودم که شاید آریا باشد ولی خودش بود با همان غرور همیشگی.....در را باز کردم دستهایم یخ کرده بود و تپش قلبم هر لحظه تندتر میشد پسری در مقابلم قرار داشت که روزی عاشقش بودم دوباره پرنده ی خیالم به سالهای دور گذشته پرواز کرد و مرا به دوران کودکیم برد هر ثانیه ای که میگذشت یک خاطره از مقابل دیدگانم عبور میکرد در چشمانش زل زده بودم و او نیز با اخمی دلنشین چشمان جذابش را به من دوخته بود بدون هیچ کلامی به هم خیره شده بودیم روزها و ماههای کودکی ، دعواها و قهرها همه ی خاطرات زیبا را در چشمان آریا میشد پیدا کرد....موهای لخت و جذابش خیس شده بود و به صورت کج روی پیشانیش ریخته شده بود صدای غرش آسمان هرلحظه بیشتر میشد به یاد آخرین تماس تلفنیم با آریا افتادم که التماس میکردم گوشیو قطع نکنم ولی من بی توجه به درخواست اون با بی رحمی تلفنو قطع کرده بودم و دیگه هیچوقت صداشو نشنیدم هردو مات و مبهوت به یکدیگر خیره شده بودیم آریا بدون هیچ حرکتی ایستاده بود و عصبی مرا نظاره میکرد گاهی چشمانش برق میزد و لبخند زیبایی روی لبهایش مینشست ولی یهو همان اخم و نگاه عصبی جای آن را میگرفت مدتی گذشت که آریا صورتش را مقابل صورتم قرار داد لبخندی تلخ زد و به داخل خانه رفت بدون اینکه حرفی بزند و من مبهوت رفتنش را تماشا میکردم پاهایم دیگر توان ایستادن نداشتند به در تکیه زدم و این اشکهای سردم بود که بر روی گونه های داغم حرکت میکرد چشمانم را بستم هزار سوال بی جواب در ذهنم به حرکت درآمده بودند خدایا توی این مدت به آریا چی گذشته بود چرا اینجوری کرد؟ معنی اون نگاههای عصبی چی بود ؟ چرا انقدر سرد برخورد کرد؟ لبخندش که تلخ تر از زهر بود چه معنی ای میداد؟ آریا تنها اومده بود پس حتما ازدواج نکرده ولی نه شاید زنش خارجه نه آریا اومده که بمونه پس اگه ازدواج کرده بود حتما زنشم میومد نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت خدایا کمکم کن که الان بیشتر از هر وقت دیگه بهت نیاز دارم...

sara_girl
15-12-2009, 02:20
روی یکی از مبلها کنار عمویم نشستم زیرچشمی به آریا نگاه کردم که مشغول صحبت با آرمان بود فرصت خوبی بود که کامل براندازش کنم قیافه ای جذاب داشت چشمها و ابروان مشکی بینی و لب خوش فرم و پوست برنز پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی و براقش او را زیباتر کرده بود خیلی تغییر کرده بود ولی هنوزم همان پسر تخس و مغرور بود با صدای عمویم از افکارم جدا شدم آرزو جان الان مشغول چه کاری هستی ؟ لبخندی زدم و گفتم دارم درس میخونم عمو جون... عمو با حالتی رضایت بخش گفت خیلی خوبه با ذهنم کلنجار میرفتم که سوال کنم یا نه ولی حس مبهمی منو وادار به سکوت میکرد ....از جایم بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم مامانم و زنمو داشتند با هم حرف میزدند کنار زنمویم نشستم وروبه مامان گفتم: بوهایی میاد وای که چقد گشنمه...زنمو با لبخند گفت:نگین جون که همیشه مارو شرمنده میکنن مامانم گفت اختیار دارین شما که سالی یه دفعه میاین با شیطنت گفتم : کاش سالی یه دفعه میومدن با امروز 3 سال و 10 روز میشه که نیومده بودن مامانم و زنمو خندیدند و زنمو دستشو روی دستم گذاشت و گفت:آرزو جون خودت که میدونی آریا اونجا تنها بود ما برای ادامه تحصیل اونو به زور به لندن فرستادیم توی این 8 سال با اینکه اونجا دوستای زیادی پیدا کرده ولی هیچکس مثل خانواده که نمیشه ما مجبور بودیم که پیشش بمونیم تا احساس تنهایی نکنه آخه از اونموقعی که تو ....زنمو دیگر حرفش را ادامه نداد و بحثو عوض کرد یعنی چی میخواست بگه ؟ چه موضوعی بود که به من ربط داشت؟...آرزو جان بابت شایان خیلی متاسفم وقتی شنیدم که چه اتفاقی براش افتاده واقعا ناراحت شدم ببخشید که نتونستیم بیایم...با بغض گفتم: همین که به یادمون بودیم برام کلی ارزش داره...موقعی که شایان غرق شد بابا به عمو اینا خبر داده بود تا بعدا مشکلی پیش نیاد و از دستمون ناراحت نشن اون موقع خیلی ها میومدن و میرفتن از فامیل و آشناهامون گرفته تا بقیه ولی من اصلا حوصله ی ترحم و نگاههای دلسوزانشونو نداشتم برای همین هیچوقت از اتاقم بیرون نمیومدم عمو و زنمو هم چون نمیتونستند بیان زنگ زده بودند ...الان 5 سال میشه که شایان غرق شده و 8 سال که آریا رو ندیده بودم اون پسر 17 ساله الان 25 سالش شده و اون دختر15 ساله حالا 23 سالشه .....خاله سمیه میزو برای شام آماده کرد و همه رو صدا زد ...موقع خوردن شام آریا مقابلم نشسته بود و من سنگینی نگاهشو حس میکردم ولی هرموقع که بهش نگاه میکردم نگاهش عصبی میشد و من دلیل این برخوردشو نمیدونستم وقتی شام خوردم از همه عذرخواهی کردم و توی باغ رفتم اصلا حال خوبی نداشتم از طرفی آریا و از طرف دیگر حرفهای زنمو که منو دوباره به یاد شایان انداخته بود و اون شب ترسناک...هوا سرد بود توی باغ قدم میزدم و فکر میکردم به شایان به آریا به شقایق که یه ماه میشه ندیدمش آخه با خانوادش برای تفریحات به کیش رفته بودند و من خیلی دلم براشون تنگ شده بود روی چمن ها نشستم و به درخت تکیه زدم و هوای تازه را وارد ریه هایم میکردم که صدایی مرا از فکر و خیال جدا کرد صدایی آشنا.......

sara_girl
25-12-2009, 02:33
گفتي مي خوام بهت بگم همين روزا مسافرم
بايد برم) براي تو فقط يه حرف ساده بود)
کاشکي مي ديدي قلب من به زير پات افتاده بود
شايد گناه تو نبود، شايد که تقصير منه
شايد که اين عاقبتِ اين جوري عاشق شدنه
***
سفر هميشه قصه رفتن و دلتنگيه
به من نگو جدايي هم قسمتي از زندگيه
هميشه يک نفر ميره آدم و تنها مي ذاره
ميره يه دنيا خاطره پشت سرش جا مي ذاره
هميشه يک دل غريب يه گوشه تنها مي مونه
يکي مسافر و يکي اين وره دنيا مي مونه
***
دلم نمياد که بگم به خاطر دلم بمون
اما بدون با رفتنت از تن خستم ميره جون
بمون براي کوچه‌اي که بي تو لبريزه غمه
ابري تر از آسمونش ابراي چشماي منه
***
بمون واسه خونه‌اي که محتاج عطر تن توست
بمون واسه پنجره اي که عاشق ديدن توست

به طرف صدا برگشتم خودش بود آریا همان پسرک دوران کودکی و ستاره ی شبهای من همان پسری که دوستش داشتم و دوستم داشت همان پسری که یکبار با رفتنش منو داغون کرد و حالا با اومدنش به درخت تکیه زده بودم نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه را وارد ریه هایم کردم صدای قدمهایش را میشنیدم که هرلحظه نزدیکتر میشد او نیز مانند من به درخت تکیه زد هردو در جهت مخالف یکدیگر نشسته بودیم حالا فاصله ی ما در ظاهر فقط یک تنه ی درخت بود ولی روح و قلبمان خیلی از هم دور بود خیلی دور و غریب هردو سکوت کرده بودیم و به آسمان آبی چشم دوخته بودیم واین دوباره آریا بود که مثل همیشه قفل سکوت را شکست.........
-هوا سرده سرما میخوریا...
-لبخند تلخی زدم و آروم گفتم: مگه برات مهمه؟
-آریا نفس عمیقی کشید و گفت: آرزو من برات دعا میکنم که زود خوب بشی باشه به خدا گفتم که تورو سریع خوب کنه باشه فقط تو دیگه گریه نکنا باشه من ناراحت میشما....
هردو با صدای بلند خندیدیم و من به سالهای دور گذشته رفتم این جمله رو آریا وقتی من سرما خورده بودم بهم گفته بود و میخواست منو اینجوری آروم کنه همیشه وقتی کوچیک بودیم بین حرفهاش صدتا باشه میگفت و حالا هم داشت ادای بچگیاشو درمیاورد
-با بغض گفتم: چقد اون سالها دوره انگار توی خواب و رویا کودکیمون گذشت و من بزرگ شدم اشکهایم آرام روی گونه هایم سرازیر شد و مرا وادار به سکوت کرد
آریا بعد از چند لحظه سکوت گفت: کاش هنوز بچه بودیم کاش هیچوقت بزرگ نمیشدیم و همیشه اون روزا و شبهارو داشتیم و هیچوقت تموم نمیشدن...
به یاد روزهای تنهاییم افتادم و گفتم:-تو باعث شدی که تموم بشه میتونست ادامه داشته باشه اما تو با رفتنت همه چیزو خراب کردی همه چیزو...
-آریا با صدایی بلند که بیشتر شبیه به فریاد بود گفت: من به اصرار بابام رفتم لعنتی فکر کردی من دوست داشتم برم یادت نیست چقدر اصرار کردم ولی نشد و من مجبور شدم که برم مجبورم کردن من بهشون گفتم که میخوام پیش آرزو بمونم ولی اونا اهمیت ندادن و به شوخی گرفتند و گفتند که چون از بچگی باهم بودیم بهم عادت کردیم و حالا نمیتونیم دوری همدیگرو تحمل کنیم اونا به علاقه ی یه دختر15ساله و یه پسر 17 ساله اهمیت ندادن و مارو از هم جدا کردن و من داغون شدم خیلی داغون اینو میفهمی؟..
-ولی بعد تو من خیلی تنها شدم خیلی تو حتی به گریه های منم توجه نکردی من بهت التماس کردم که نری و بمونی گفتم که اگه بری من دیگه با کی بازی کنم گفتم بخاطر ماهی هامون به خاطر ستاره هامون به خاطر من ولی تو رفتی و منو با همه ی اینا تنها گذاشتی...
-آریا که حالا آروم شده بود با بغض گفت: من بهت گفتم که منتظرم بمون گفتم که زود برمیگردم منم با گریه هات گریه کردم منم ماهی هامونو ستاره هامونو و از همه مهم تر تورو دوست داشتم ولی توچی؟ تو چیکار کردی با من لعنتی؟ رفتی و برا خودت یه همبازی جدید پیدا کردی و همه ی اون سالها و خاطراتمونو فراموش کردی تو تمام رویاهامونو خراب کردی و منو تمام حرفاتو که موقع رفتنم زدی همه رو از یاد بردی و همه چیزو تموم کردی...
-من 2 سال منتظرت بودم ولی بعد 2 سال دیگه خسته شدم و تو هی میگفتی یه ماه دیگه 2ماه دیگه من باید تا کی منتظرت میموندم کی این روزای طولانی تموم میشد من بهت گفتم که خسته شدم و دیگه نمیتونم من همه ی اینارو بهت گفتم و تو با حرفات و دادن قولهای الکی میخواستی منو آروم کنی ولی من دیگه آروم نمیشدم و همش این احساسو داشتم که شاید همه ی حرفات دروغه و تو نمیخوای برگردی و فقط داری منو بازی میدی....
-خیلی پستی آرزو خیلی من میخواستم بیام وقتی که دیدم برخوردت با من سرد شده وقتی جواب تلفنامو نمیدادی و وقتی که دیگه منتظرم نبودی ولی یه روز مامانت بهم زنگ زد و گفت که آرزو تازه با رفتنت کنار اومده گفت که دست از سر تو بردارم و فراموشت کنم اونا میخواستن من همه چیزو فراموش کنم همه چیزو و این محال بود آخه من چه جوری میتونستم چه جوری ؟ اون روز پشت تلفن شوکه شده بودم مامانت طوری حرف میزد که انگار داره با یه غریبه حرف میزنه به مامانت گفتم که میخوام با آرزو حرف بزنم ولی گفت اون نمیخواد باهات حرف بزنه... اون روزا من به مامانم و بابام التماس میکردم که با مامانت حرف بزنن ولی فایده ای نداشت تا اینکه با اصرارای من مامانت گفت که آرزو میخواد نامزد کنه و با این حرفش زندگیمو خراب کرد و آریارو داغون کرد .......
مبهوت صحبتهای آریارو گوش میکردم حرفهاش برام تازگی داشت و چیزهایی میگفت که من ازش بی اطلاع بودم با سردرگمی گفتم: مامانم اینارو بهت گفت؟ پس چرا من نفهمیدم من نمیدونستم مامانم به من نگفت که تو زنگ میزدی و میخواستی با من حرف بزنی ...
-یعنی چی آرزو؟ یعنی از هیچی خبر نداشتی؟
-نه...اون موقعی که تو زنگ زدی و من بهت گفتم که خسته شدم گفتم که برگرد و بیا کنارم گفتم که من باید تا کی صبر کنم و تو هم گفتی میام عزیزم خیلی زود میام من چون از این حرفات و قول دادنای الکیت خسته شده بودم میخواستم اذیتت گفتم برا همین گوشیو قطع کردم و میدونستم اگه باهات حرف نزنم تحملشو نداری و میای ولی تو دیگه از اون به بعد زنگ نزدی و من خیلی ناراحت شدم ولی میدونستم که دوستم داری و این باعث شد که خودمو نبازم و زندگیمو با انرژی ادامه بدم و نمیدونم چی شد که یهو عاشق شدم .......
-من موقعی که تو گوشیو قطع کردی از اون به بعد خیلی زنگ زدم ولی کسی تلفنو جواب نمیداد تا اینکه یه هفته بعد مامانت تلفنو جواب داد و اون حرفارو بهم زد و گفت که تو نمیخوای با من حرف بزنی و گفت نیام ایران و یک ماه بعدش خبر نامزدیتو شنیدم و اتفاقی که نباید می افتاد افتاد...
-وای خدای من من اصلا به مامانم نگفته بودم که نمیخوام باهات حرف بزنم من دوست داشتم من فقط میخواستم کاری کنم که تو سریعتر بیای ایران چون دلم برات تنگ شده بود چون دوریت عذابم میداد ولی مامانم با این کارش باعث شد تو و من 8 سال از همدیگه دور بشیم ....
-ولی آرزو تو نباید با من اینکارو میکردی تو بهم قول داده بودی که هیچکسو تو قلبت راه ندی بهم گفته بودی که دور قلبت حصیر میکشی تا من برگردم ولی تو زیرقولت زدی و به من خیانت کردی و با این کارت به من ضربه ی سنگینی زدی.....
- باور کن آریا من تقصیری نداشتم من زیرقولم نزدم من دوست داشتم من و تو از بچگی با هم بودیم من نمیخواستم بهت خیانت کنم من نمیخواستم دوباره عاشق بشم ولی مثل یه حادثه بود یه رویا و من نفهمیدم که چی شد باور کن من نمیخواستم باور کن....گریه ام به هق هق تبدیل شده بود و آریا بی توجه به من گفت...
-وقتی فهمیدم شوکه شده بودم چطوری باید باور میکردم که تو که تو با یه نفر دیگه ای چطوری باید قلبمو راضی میکردم که تو دیگه مال من نیستی و قلبت از من جداست منی که هر شب با صدای تپش قلب تو میخوابیدم چطور میتونستم قبول کنم که دیگه قلبی درکار نیست و روزی هزارتا سوال از خودم میپرسیدم ولی برا هیچکدومشون جوابی نداشتم و اینجوری شد که کابوس های شبهام شروع شد شبها با ترس از خواب میپریدم تمام بدنم یخ میکرد و میلرزیدم فکرت یادت نگات صدات خنده هات حتی یک ثانیه از جلوی چشمام دور نمیشد و منو دیوونه کرده بود هرشب آلبوم عکسهای بچگیامونو میدیدم و آروم میگرفتم شبها با عکست حرف میزدم تمام اتاقم پر بود از عکسها و خاطراتت و من با اینا زندگی میکردم مامان و بابام منو میدیدن و روز به روز پیرتر میشدن تا اینکه شنیدم شایان غرق شده خیلی ناراحت شدم از اینکه تو تنها شدی از اینکه عمر خوشبختیت خیلی کوتاه بوده ولی باور کن من توی تمام این سالها هیچوقت نفرینت نکردم همیشه برات آرزوی خوشبختی کردم و همین خوشبختی تو برا قلب کوچیک من کافی بود و بالاخره با هزارتا دوا و دکتر و مشاوره به زندگی عادی برگشتم الان 1 ساله که دیگه از کابوسهای شبانه خبری نیست و خوب شدم ...وقتی برگشتم میخواستم ازت به خاطر تمام روزهای تنهاییم انتقام بگیرم میخواستم کاری کنم که ازت متنفر بشم ولی وقتی دیدمت وقتی چشماتو دیدم و یاد خنده ها و بازیای بچگیمون افتادم بخشیدمت برای همه چی بخشیدمت.......و آروم زمزمه کرد:
اگه از ياد تو رفتم اگه رفتي تو زدستم
اگه ياد ديگروني ...من هنوز عاشقت هستم
با وجود اينكه گفتي ...ديگه قهري تا قيامت
با تموم سادگي هام گفتم اما به سلامت
شايد اين خوابه كه ديدم ...هر چه حرف از تو شنيدم
قلب ناباور من گفت من به عشقم....نرسيدم!
پيش از اين نگفته بودي ... غير من كسي رو داري
توي گريه توي شادي ….سر رو شونه هاش بذاري
تو رو مي بخشم و هرگز ديگه يادت نمي افتم.... برو زيباي عزيزم ... تو گروني ... من چه مفتم

sara_girl
04-01-2010, 07:58
اشک گونه هایم را خیس کرده بود از جایم بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم دلم خیلی گرفته بود نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه رو وارد ریه هایم کردم به یه همدم احتیاج داشتم به یه دوست که باهاش حرف بزنم و دردو دل کنم به یه کسی که فقط گوش کنه و با نوازشهایش آرومم کنه کاش الان شقایق اینجا بود بهترین دوستم کسی که درکم میکرد و بودنش به من آرامش میداد خدایا چقدر حرفهای آریا تلخ بود اون بدون من چه زجری کشیده بود من هیچوقت فکر نمیکردم که سرنوشت من و آریا اینجوری به بمبست برسه خدایا چرا سرنوشت من اینه چرا دوران خوشبختی انقدر کوتاهه کاش میتونستم به عقب برگردم و گذشتمو از اول شروع کنم کاش یه ساعت زمان داشتم و به عقب برمیگشتم و همه چیزو همونجوری که دوست داشتم میساختم کاش فراموشی میگرفتم و تمام روزای تلخ از یادم میرفت و فقط زیبایی ها میموند کاش اون شب سرد و ترسناک هیچوقت اتفاق نمی افتاد و الان شایان کنارم بود آه شایان نمیدونی که با رفتنت با قلب خستم چیکار کردی نمیدونی که آرزو کوچولوتو برای همیشه تنها گذاشتی و رفتی کاش بدونی که من بی تو خیلی تنهام خیلی خستم خیلی داغونم شایانم برگرد تورو خدا برگرد به خاطر آرزوت به خاطر عشقت بیا و برگرد بیا تا دوباره با هم ستاره هارو بشماریم بیا که دوباره بودنتو احساس کنم و این بهترین احساسه شایان میدونم که الان داری صدامو میشنوی میدونم که از اون بالا داری نگام میکنی آره نگام کن ببین که چقدر تنهام ببین که با رفتنت منو داغون کردی آره خوب نگام کن من هنوز همون آرزوام همون آرزوی 18 ساله و شاد ببین الان چی شده ببین که روزگار با آرزوت چیکار کرد الان 5 سال از رفتنت میگذره و من هنوز بهونتو میگیرم هنوزم میخوام برگردی و همه ی اون سالهایی رو که رفتی رو جبران کنی من بدون تو یه ماهی توی ساحلم من بدون تو تنهام خستم میفهمی؟ شایان حالا که تو نمیای بیا منو با خودت ببر من میخوام بیام پیشت بزار این تنهایی تموم بشه بزار زمین از وجود یه آدمی مثل من خلاص بشه من خیلی بدم شایان، خیلی من به آریا خیانت کردم تمام سالهایی که آریا تنها بود من شاد و خوشحال بودم اون بخاطر من مریض شد و سختی کشید ولی منو بخشید شایان من خیلی بدم خیلی بی رحمم من دیگه نمیتونم توی چشمای آریا نگاه کنم با این همه بلایی که سرش آوردم من باید منتظرش میموندم.... ولی مامانم چرا اینکارو کرد چرا در حق دختر کوچولوش ظلم کرد چرا باعث شد یه پسر از دوری دخترش داغون بشه و چند سال از زندگیشو از دست بده شایان خیلی دلم گرفته خیلی شایان آرزوت هرگز خودشو نمیبخشه ولی تو منو ببخش شایان به خدا بگو که من نمیخواستم اینجوری بشه شایان برا آرزوت دعا کن که جز تو هیچکسو نداره براش دعا کن تا خدا هم منو ببخشه به خدا بگو که آرزو خیلی دوست داره بهش بگو که اگه بنده ی خوبی نبودم منو ببخشه از خدا تشکر کن به خاطر تمام سالهایی که کمکم کرده و منو تنها نزاشته خدایا منو ببخش آرزو رو ببخش شایان خیلی دوست دارم کاش بودی و نمیرفتی شایان حداقل شبها بیا به خوابم آخه دلم برات خیلی تنگ شده بیا تا دوباره اون چشمای قشنگتو ببینم بیا تا دوباره صدای خنده هاتو بشنوم و دستهای گرمتو بگیرم و تو منو با حرفات آرومم کنی بیا که دیگر بعد از تو قلبی برای عاشق شدن ندارم....صدایم بی اراده بالا رفته بود و آریا به طرفم آمده بود بی توجه به او اشک میریختم و او فقط مرا نگاه میکرد از نگاهش کلافه شدم و صورتم را به طرف دیگری چرخاندم با این حرکتم آریا خندید و منم به خنده انداخت آریا نزدیکم شد و دستش را روی گونه هایم گذاشت و گفت: حیفه این مرواریدارو الکی حرومشون کنی....با بغض گفتم:الکی؟؟...آریا لحظه ای نگاهم کرد و بعد گفت: آره الکی آخه دختر خوب چرا خودتو عذاب میدی گذشته رو فراموش کن ...میون حرف آریا پریدم و با فریاد گفتم:فراموش کنم؟ چیو فراموش کنم؟ زندگیمو ؟ تورو؟ شایانو؟؟؟ کدومتونو فراموش کنم؟ آریا بس کن خسته شدم از بس همه شعار دادن همه فقط میگن فراموش کن اونا حتی 1 لحظه 1 لحظه خودشونو جای من نزاشتن و فقط میگه بیخیال شو آخه چه جوری چه طوری؟؟ تو چرا منو فراموش نکردی تو چرا گذشته رو از زندگیت پاک نکردی چرا فقط من باید گذشتمو فراموش کنم؟؟ من با خاطرات گذشتم زندگی میکنم حالا چیو فراموش کنم ؟ تمام اون سالهایی رو که با هم بودیمو؟ همه ی بازیامون قهر و آشتیامونو؟ یا تورو؟؟ یا شایانو یا اون شب سرد و لعنتیو؟ بگو دیگه بگو باید کدومو فراموش کنم تمام اون سالهای تنهاییمو که در نبودن شایان اشک ریختم نه آریا من نمیتونم من نمیتونم چیزیو فراموش کنم برو اینو به همه بگو بگو که آرزو با گذشتش زندگی میکنه بگو اون زندگیشو نمیتونه فراموش کنه نمیتونه....اشک میریختم و فریاد میزدم تمام بدنم یخ کرده بود و بی اراده میلرزیدم آریا کتشو درآورد و روی شانه هایم انداخت و گفت: آروم باش عزیزم تورو خدا آروم باش ...سرمو روی زانوهایم گذاشتم گریه ام به هق هق تبدیل شده بود و آریا با نوازش دستم سعی میکرد منو آروم کنه و من به این آرامش نیاز داشتم.....

sara_girl
11-01-2010, 02:46
چند شبه دیوونه شدم نمیشه باور بکنم
با کابوس نداشتنت زندگیمو سر بکنم
شاید میخوان بین ما رو دیوار ابری بکشن
باید بشینم یه گوشه یه فکر بهتر بکنم
آروم شده بودم دیگه گریه نمیکردم دیگه زجه و فریاد نمیزدم دیگه دلتنگی نمیکردم آره خواب بودم یه خواب شیرین یه خواب رویایی خواب بچگیامو میدیدم خواب میدیدم من و آریا داریم دور حوض میچرخیم و میخندیم و بازی میکنیم شاد بودیم آسمون ابری و صاف بود و دل و قلب ما صافتر و پاکتر و شفافتر همه چیز به خوبی پیش میرفت تا اینکه یهو سیاهی چشمی منو به طرفش جذب کرد و از آریا جدا شدم آریا گریه میکرد و دستشو دراز کرده بود و میگفت نرو ولی یه نیروی جادویی منو به طرف چشمها جذب میکرد و اون چشمها چشمهای شایان بود....با ترس از خواب پریدم روی شانه ی آریا خوابم برده بود نفهمیدم که کی خوابم برده بود سریع سرم را از روی شانه ی آریا بلند کردم و با گیجی به آریا نگاه کردم...
آریا با لبخند گفت:چی شده عزیزم خواب بد دیدی؟
-من کی خوابیدم؟
یه نیم ساعتی میشه....
هوا خیلی سرد بود دستهایم را درون جیب سوئی شرتم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم و به آسمون خیره شدم..
با صدای آریا به خودم اومدم: هوا سرده بیا بریم داخل...سرم را به حالت تایید تکان دادم و از جایم بلند شدم صدای خش خش برگها در سکوت حس جالب و زیبایی داشت و به من هم انرژی اش را منتقل کرد احساس سبکی میکردم انگار تو یه دنیا و کهکشون دیگری بودم دوست داشتم پرواز کنم پروازی زیبا و آزاد حالا دیگر جواب تمام سوالهایم را پیدا کرده بودم و دلیل تمام این سالهای دوری و جدایی حس دلسوزانه ی مادرم بود مادری که دوستش داشتم و دوستم داشت مادری مهربان و زیبا ......

paiez
21-01-2010, 14:17
عزیزم بقیه رمانتو زودتر بزار مامنتظریم

sara_girl
17-02-2010, 01:59
به داخل خانه رفتیم همه مشغول صحبت و سرگرم بودند آریا به طرف آرمان رفت و کنارش نشست و من هم به سمت اتاقم رفتم روی پله ها بودم و داشتم به طرف بالا میرفتم که مامانم صدایم زد و گفت:آرزو جان یه لحظه بیا کارت دارم ... با بی حوصلگی به سمت مامانم رفتم ...او با صدایی آرام گفت: بیا بشین زشته الان میرن...با کلافگی گفتم: مامان تورو خدا ولم کن حوصله ندارم...و با این حرف با سرعت به طرف اتاقم رفتم...روی تختم دراز کشیدم تختی که همیشه به من آرامش میداد ... از زمین و زمان دلگیر بودم از همه چیز... وقتی 6 سالم بود دوست داشتم خیلی زود بزرگ بشم و این اتفاق با آرومی رخ میداد ولی وقتی 16 سالم شد دوست نداشتم دیگه بزرگ بشم دوست داشتم همیشه توی همین سن بمونم ولی برعکس روزها و ساعتها به سرعت میگذشت و من بزرگتر میشدم....سرنوشت همه ی انسانها دست خداست تقدیرشون از همون روز اول نوشته میشه ولی وقتی میان تو دنیا با اعمالشون میتونن اونو تغییر بدن ولی آخه مگه من چیکار کردم که این سرنوشتمه؟ خدایا چرا چرا؟ شاید داری منو امتحان میکنی شاید این یه امتحان الهی باشه ولی چرا انقدر سخت و مبهم خدایا منو ببخش اگه دارم ناشکری میکنم میدونم آدمهایی بدتر از منم هستند ولی بازم راضین و خداروشکر میکنند خدایا منو ببخش منو ببخش....
با برخورد آفتاب به صورتم از خواب بیدار شدم به ساعت روی میز نگاه کردم ساعت 9 صبح بود یه لحظه همه چیز یادم رفته بود ولی یهو یاد دیشب افتادم پس خوابم برده بود از تختم جدا شدم و به طرف آشپزخونه رفتم همه جا سکوت بود پس همه خوابیده بودند به طرف میز رفتم و یه قهوه برای خودم ریختم و نشستم سرم به شدت درد میکرد سرم را روی میز گذاشته بودم و به فنجان قهوه خیره شده بودم که یهو آرمان اومد سرمو بلند کردم و گفتم: سلام صبح خیر...آرمان با لبخند گفت: به به چه عجب زود بلند شدی و علیک....خندم گرفته بود و گفتم : سحرخیز باش تا کامروا شوی...آرمان با لحن بامزه ای گفت: به به شاعرم که شدید ما خبر نداشتیم ...ادای بامزه ای درآودم و به آرمان گفتم: عمو اینا دیشب کی رفتن؟....
عمو اینا؟ مگه دیشب اینجا بودن؟
آرمان لوس نشو کی رفتن؟
ساعت 2 شب چطور مگه؟
.آخه خوابم برده بود....
میدونم وقتی عمو اینا میخواستن برن مامان اومد تو اتاقت دید خوابیدی دلش نیومد صدات بزنه و از عمو اینا عذر خواهی کرد و گفت آرزو خوابیده...
خب اونا چی گفتن؟
اونا یعنی آریا دیگه؟..
.با اخم به آرمان نگاه کردم و سرمو پایین انداختم و مشغول خوردن قهوه شدم...
آرمان با یه فنجون قهوه اومد کنارم نشست و گفت: چه خبرا؟...
با اخم گفتم :منظور؟؟...
.هیچی خب خبری نیست دیگه چرا میزنی؟... .از حرفش خندم گرفت...
آرمان گفت: دیشب 4 ساعت تو باغ چیکار میکردین؟؟
با اخم گفتم: باید چیکار میکردیم خب حرف میزدیم دیگه...
آرمان جدی شد و گفت: راجع به؟؟
به بخاری که از فنجون بلند شده بود خیره شدم و گفتم : آرمان تو از کودکی من چی میدونی؟؟؟
آرمان گفت: منظورت چیه؟
بعد از کمی مکث گفتم: یعنی از کودکی من و اریا چی میدونی؟
آرمان بعد از کمی فکر کردن گفت:خب شما همبازیه خوبی بودین.
فقط همین؟؟
چی میخوای بشنوی آرزو؟
همون چیزی رو که واقعیت داره...
من اونموقع که آریا رفت 18 سالم بود پر از شور و حال و انرژی برای همینم زیاد کاری به این چیزا نداشتم ولی میدونستم که تو آریارو دوست داری و آریا هم همینطور اون از بچگی با تو بود چون همیشه عمو و زن عمو کار داشتند و از صبح نبودن آریا میومد خونه ی ما و میموند همین باعث شد که تو با آریا انس بگیری و وقتی یه روز نمیومد تو تبدیل به یه بچه ی تخس و لجباز میشدی و همش غر میزدی این علاقه یا نمیدونم عادت از بچگی با شما یعنی تو و آریا بود و ولی وقتی بزرگتر شدین این علاقه کمتر که نشد بیشترم شد و تو در سن 15 سالگی و آریاهم در سن 17 سالگی اونقدر همدیگرو دوست داشتین که تحسین برانگیز بود ولی دیگه شماها هنوزم بچه بودین و این باعث میشد که مامان و بابا هرروز بیشتر از روز قبل نگرانتون باشند تا عمو و زن عمو تصمیم گرفتن که آریا رو خارج بفرستند همه میگفتن این عشق نیست عادته میگفتن وقتی آریا بره برای هر جفتشون بهتره و از این موضوع همه خوشحال شدند هم بخاطره آریا که میتونست خیلی پیشرفت کنه و هم بخاطره تو که شاید دوریتون از همدیگه به نفعتون بود و دیگه آریا رفت و رفت....
درحالی که بغض گلویم را سخت میفشرد گفتم: آرمان شماها چیکار کردین ؟ چرا آرمان بگو چرا ؟ چرا وقتی که فهمیدین عشق من و آریا عادت نبوده ما رو بیشتر از هم دور کردین؟ آرمان من و آریا 8 سال از هم دور بودیم میفهمی؟؟....تو چند وقت دیگه با دریا نامزد میکنی اگه کسی اونو از تو بگیره تو چیکار میکنی؟ آرمان من اونموقع که آریا رفت یه دختر 15 ساله بودم سرشار از احساسات پاک من آریارو دوست داشتم خیلی دوستش داشتم وقتی آریا رفت من نتونستم تمام اون روزایی رو که باهاش بودمو فراموش کنم وقتی رفت نتونستم دوچرخه سواریامونو بازیامونو قهرامون آشتیامونو فراموش کنم من تمام اون روزا رو با خاطرات آریا سپری کردم وقتی بارون میومد دوست داشتم آریا کنارم بود تا باهم میرفتیم زیر بارون و تا صبح شاد و خوشحال بودیم ولی آریا نبود و من تنها بودم تنها زیر بارون قدم میزدم و گریه میکردم فریاد میزدم و دعا میکردم که آریا زودتر بیاد ....آرمان اون سالها کنار من شلوغ بود پر بود از آدمای مثلا دلسوز ولی آریا چی؟ من هیچوقت خودمو نمیبخشم آرمان هیچوقت...آریا توی اون کشور غریب تنها بود تنهای تنها اون تمام اون سالهارو به امید اینکه یه روزی میاد و منو با خودش برای همیشه میبره ، میبره به شهر قصه ها به شهر آرزوها سپری کردم ولی وقتی شماها امیدشو عشقشو ازش گرفتین برای همیشه مرد روحش مرد و آریای من توی سالهای گذشته دفن شد.. وقتی مامان به آریا گفت که آرزو دیگه نمیخواد باهات حرف بزنه و چند وقت بعدش خبر نامزدیه منو بهش داد آریا داغون شد نفهمید که چی شده که من تمام اون سالهارو فراموش کردم نفهمید برای قصر آرزوهاش و رویاهاش چه اتفاقی افتاده هرموقع زنگ میزد و میخواست با من حرف بزنه وقتی میخواست دلیلشو از خودم بپرسه میخواست دوستت ندارمو از خودم و با صدای خودم بشنوه شماها نزاشتین میگفتین آرزو نمیخواد باهات صحبت کنه شماها انقدر اطراف منو شلوغ کردین که کم کم آریارو فراموش کنم من از آریا دلگیر بودم چون دوست داشتم سریعتر بیاد ولی نمیومد و هربار قول الکی میداد ولی من هنوزم عاشقش بودم...وقتی ام که آریا میخواست بیاد مامان بهش گفت که نیا چون آرزو دیگه دوستت نداره چون دیگه براش مهم نیستی ولی برام مهم بود خیلی ارزش داشت ...آریا از اون به بعد شب و روزش گریه شده بود تنها از من براش یه عکس مونده بود و یه کوله بار خاطره و هزارتا سوال بی جواب که چی شد ؟ چرا ؟....توی اون هوای غربت توی اون کشور غریب توی اون مه غلیظ آریای من گم شد و برای تمام سالهایی که از من دور بود و به امید دیدن من اون روزهارو میگذروند دلش گرفت و دلتنگ شد شبها تا صبح زیر بارون میرفت و گریه میکرد تا کسی اشکهای یه مرد رو که زندگیشو باخته بود نبینه و صبحا با تب و لرز از خواب بیدار میشد تا اینکه به کمک دکتر و دارو و روانشناس خوب شد و دوباره به زندگی برگشت ولی اون نمیتونه اون سالها رو فراموش کنه اون نمیتونه خاطرات تلخ دوسال پیششو از یاد ببره ...توی تموم اون سالهایی که من و شایان و شماها داشتیم زندگی راحتی میکردیم یه پسر تنها توی یه شهر غریب داشت جون میداد ...آرمان من خودمو نمیبخشم هیچوقت نمیبخشم......
آرمان در حالی که سعی میکرد از ریزش اشکاش جلوگیری کند دستشو آروم روی دستام گذاشت و گفت:آرزوی من خواهر کوچیک دوست داشتنی من تو هیچ تقصیری نداشتی و نداری اگه آریا از تو جدا شد اگه چند سال تورو ندید به خاطر دلسوزیه بقیه بوده... آرزو مامان اینا فکر میکردن که صلاح تو و آریا تو اینه که از هم جدا باشین ولی نبود آرزو مامان اینا هر کاری کردن فقط به خاطر خوشبختی تو و آریا بوده باور کن ....آرزو اگه شایان نمرده بود اگه الان زنده بود و آریا نمیومد ایران تو باز همین حرفهارو میزدی؟؟
با عصبانیت گفتم: آرمان تو چی داری میگی؟؟...من هیچوقت خوشبختیمو با تباه کردن زندگی دیگری نمیخوام...اگه شایان زنده بود و ما داشتیم زندگی میکردیم مطمئن باش که آریا انقدر مرد بود که نیاد ایران ولی من اگه یه روزی میفهمیدم هیچوقت خودمو نمیبخشیدم هیچوقت....ولی من یه چیزیو نمیفهمم چرا من آریارو فراموش کردم من که انقدر دوستش داشتم چی شد که از ذهنم رفت و باعث شد به شایان فکر کنم؟؟؟..
آرمان که انگار یاد چیزی افتاده بود با حالتی جدی گفت: آرزو قول میدی اگه یه رازیو بهت بگم خودتو کنترل کنی و ناراحت نشی؟؟
با ترس گفتم: چه رازی ؟؟...بگو آرمان تورو خوا بگو...
-آروم باش عزیزم...
-من آرومم تو بگو...فقط بگو....
-آرزو وقتی آریا رفت تو خیلی داغون شدی به طوری که همه نگرانت شده بودند یه سال بعد وقتی مامان اینا فهمیدن که تو از دست آریا ناراحت شدی و دیگه از انتظار خسته شدی مامان یک هفته ی تمام همش تو فکر بود و یه روز صبح زود از خونه رفت بیرون و شب اومد اون با خودش یه بسته آورده بود و برای من وبابا توضیح داد که این بسته رو از یه پیرزنی که دوستش معرفی کرده بود خریده مامان گفت که توی این بسته یه داروی گیاهیه مامان گفت این یه نوع داروی فراموشیه هرکسی بخوره برای یه مدتی گذشتشو فراموش میکنه ولی با گذشت زمان کم کم به یاد میاره من به شدت با مامان مخالفت کردم ولی مامان انقدر نگرانت بود که با التماس از من خواست که قبول کنم و گفت که خوشبختی تو توی همینه بابا هم که تحت تاثیر حرفهای مامان قرار گرفته بود قبول کرد و مامان گفت که مطمئنه برای تو هیچ اتفاقی نمیفته و فقط برای یه مدت طولانی گذشتتو فراموش میکنی....آرزو مامان هر روز یه قاشق از اون معجون لعنتیو توی غذات میریخت و این باعث شد که تو بعد از دو هفته دیگه حرفی از آریا نزدی و ما فهمیدیم که دارو اثر خودشو گذاشته و مامان میگفت که تو چون جوونی خیلی موقعیت داری و میتونی دوباره عاشق بشی اونم یه عشق واقعی و آریا هم میتونه برای همیشه اونجا بمونه و زندگی کنه و بقیشم که خودت میدونی...ولی آرزو باور کن...
دستم را روی لبهای آرمان گذاشتم و گفتم که دیگه نمیخوام چیزی بشنوم سرمای عجیبی تمام وجودمو دربرگرفته بود بی اختیار میلرزیدم و توی شوک بودم اصلا چیزیو که آریا میگفت نمیتونستم باور کنم آرمان سعی کرد آرومم کنه ولی من بی توجه به اون سریع به اتاقم پناه بردم اتاقی که همدم شبهای تنهایی من در فراق آریا بود اتاقی که یه سالی عکسهای آریا روی دیوارش بهم لبخند میزد اتاقی که شاهد اشکهای پاک من بود و بی قراری های منو در سکوت نظاره میکرد اتاقی که سالهای دور من و آریا با عشق در آن بازی میکردیم و به فرداهای روشن لبخند میزدیم اتاقی که با شقایق تا صبح حرف میزدیم و رویاهای قشنگمونو میساختیم وای که چقدر دلم هوای اون روزهارو کرده روزهایی که با عشق شروع میشد و با امید به پایان میرسید...

sara_girl
07-04-2010, 14:41
به همین سادگی رفتی بی خداحافظی عزیزم سهم تو شد روز تازه سهم من اشک که بریزم به همین سادگی کم شد عمر گلبوته تو دستم گله از تو نیست میدونم خودم اینو از تو خواستم به جون ستاره هامون تو عزیزتر از چشامی هر جا هستی خوب و خوش باش تا ابد بغض صدامی تو رو محض لحظه هامون نشه باورت یه وقتی که دوست ندارم اینو به خدا گفتم به سختی من اگه دوست نداشتم پای غم هات نمی موندم واست این همه ترانه از ته دل نمی خوندم اگه گفتم برو خوبم واسه این بود که می دیدم داری آب می شی ، می میری اینو از همه شنیدم دارم از دوریت می میرم ؛ تا کنار من نسوزی از دلم نمی ری عمرم نفسامی که هنوزی تو رو محض خیره هامون که نفس نفس خدا شد از همون لحظه که رفتی روحم از تنم جدا شد تو كه تنها نمي موني من تنها رو دعا كن خاطراتمو نگه دار اما دستامو رها كن دست تو اول عشق بپسرش به آخرين مرد مردي كه پشت يك ديوار واسه چشمات گريه مي كرد گريه مي كرد گريه مي كرد


توی حال و هوای خودم بودم بارون غریبی میومد بوی خاک خیس خورده بهم حس عجیبی میداد حسی که متعلق به سالهای دور کودکیم بود عروسک بچگیامو بغل گرفته بودم و مثل همیشه غرق در رویاها و خاطرات کودکیم بودم به فکر آرزوهایی که رفت و تباه شد دعاهایی که مستجاب نشد و قلبی که با رفتن آریا شکست و با مردن شایان خرد شد حالا دارم توی تکه های شکسته ی وجودم نقش بازی میکنم نقش دختری که به نظر شاد و خوشحاله ولی نیست نقش دختری که انگار آرومه ولی نه نیست از نقش بازی کردن خسته شدم از خنده های مصنوعی از روزایی که بدون هدف سپری میشه دوست دارم دوباره همون آرزو بشم همون آرزوی صمیمی و شاد همونی که همه ی کاراش از روی صداقت بود و بوی مهربونی میداد خدایا این دختر چقدر از من دور شده چرا انقدر فاصله چرا انقدر تفاوت این فاصله ها همون حقیقتیه که من میخوام ازش فرار کنم همون خاطرات تلخ و دردناکیه که دارم باهاش زندگی میکنم آه خدای من من خیلی تنهام خیلی کمکم کن کمکم کن...صدای در اتاقم منو از افکارم جدا کرد اشکهایم را پاک کردم و با صدایی آهسته گفتم بیا تو فکر کردم شاید آرمان باشه ولی وقتی در باز شد و چشمم به شقایق افتاد فقط چند دقیقه نگاهش کردم و بعد با صدای بلند گفتم شقایق و به طرفش رفتم برای مدتی در آغوشش تمام غصه هامو فراموش کردم و به یاد خاطرات خوبم باهاش افتادم خودم رو از آغوشش جدا کردم و در حالی که دستاشو محکم توی دستام گرفته بودم گفتم شقایق خیلی دلم برات تنگ شده بود خیلی شقایق لبخندی زد و گفت منم همینطور عزیزم آرزو نمیدونی لحظه شماری میکردم تا اینکه تورو ببینم لبخندی زدم و گفتم بیا بشین ببینم چه خبر؟ خوش گذشت؟ شقایق با خنده گفت: بدون تو که اصلا ...با ادای مخصوصی گفتم : آره تو راست میگی...شقایق با صدای بلند خندید گفت :خیلی جات خالی بود آرزو باور کن ...ولی خیلی خوش گذشت کاش تو هم بودی...لبخند زدم و گفتم : ایشاا..دفعه ی بعد حتما میام..شقایق گفت: حالا تو تعریف کن بگو ببینم اینجا چه خبر بود؟ خندیدم و گفتم:خبرای خوب..گفت: تعریف کن بدو بدو که دارم از فضولی میمیرم...با صدای بلند خندیدم و گفتم : تعریف نمیکنم ..شقایق با اخم گفت: لوس نشو دیگه بگو...تمام ماجرای آریارو و حرفهای آرمانو براش تعریف کردم شقایق شوکه شده بود و خیره فقط به دهن من چشم دوخته بود حرفام که تموم شد با بغض گفتم: اینم از سرنوشت من شقایق...شقایق آروم بغلم کرد و گفت: عزیز دلم مطمئن باش که همه چیز درست میشه باور کن آرزو من خیلی دوستت دارم اینو برای خودت میگم فقط صبر کن و صبور باش همه چیز درست میشه بهت قول میدم...با اخم گفتم: چی میخواد درست بشه دیگه چی مونده که درست بشه شقایق تورو خدا ول کن این حرفارو من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم همه چیز با رفتن شایان تموم شد و رفت .....شقایق عصبانی شد و با صدایی بلند گفت:چی میگی آرزو؟ تمام زندگی تو مگه شایان بوده وهست؟...تو خانواده ای داری که عاشقونه دوستت دارند منو داری از همه مهمتر آریارو داری کسی که تمام زندگی تو بوده...وسط حرفش پریدم و گفتم:هه شقایق خندم میگیره خانواده ی من اگه منو دوست داشتند کاری نمیکردن که من عشقمو فراموش کنم کاری نمیکردن که یه پسر تنها توی غربت بعد از من آرزوی مرگ کنه تو اگه منو دوست داشتی طرف اونارو نمیگرفتی تو....شقایق با عصبانیت گفت: آره دیگه از خوشی زیاده از بس که خانوادت لوست کردن و هرچیزی که خواستی برات فراهم کردن اینجوری شدی عزیز من بس کن دیگه این حرفارو تو هیچوقت نمیخوای قبول کنی که خانوادت بخاطر تو اینکارو کردن من طرف اونارو نمیگیرم اونا کارشون اشتباه بوده درسته ولی دیگه تموم شده با این کارا دیگه نه زمان به عقب برمیگرده نه شایان زنده میشه و نه هیچی فقط زندگیت تموم میشه و میره میفهمی؟ خودمو توی بغل شقایق انداختم و بغضم ترکید در بغل بهترین دوستم هق هق میزدم و شقایقم منو با حرفهای قشنگش آروم میکرد نمیدونم چه مدتی گذشت و آروم شدم شقایق آروم گفت: آرزو من دیگه باید برم عزیزم حرفهایی رو که بهت گفتم فراموش نکن باشه؟ دست شقایق رو گرفتم و گفتم: خوش به حال شایان که خواهری مثل تو داشت ولی...شقایق با اشاره دستش منو به سکوت دعوت کرد و گفت: باشه؟ با لبخند گفتم: باشه...شقایق کیفش رو برداشت و با هم به پایین رفتیم آرمان روی مبل دراز کشیده بود و توی افکار خودش غوطه ور بود که شقایق گفت:خداحافظ آقا آرمان....آرمان که به خودش اومده بود گفت: به سلامت شقایق مواظب خودت باش....مامانم که توی آشپزخونه بود با صدایی بلند گفت: کجا دخترم باید ناهار بمونی مگه میزارم بری؟ شقایق به کنار مامانم رفت و گونه اش رو بوسید و گفت: نه خاله جون به خدا کار دارم وگرنه حتما پیشتون میموندم...مامانم که قانع شده بود با شقایق خدافظی کرد و شقایق رفت...من که خیلی خسته بودم و حوصله ی هیچ چیزی رو نداشتم رفتم توی آشپزخونه و یه فنچون قهوه ریختم و روی مبل نشستم سنگینی نگاه آرمانو حس میکردم ولی اصلا دوست نداشتم نگاهش کنم عصبی شده بودم که یهو دستم خورد به فنجون قهوه و شکست با عصبانیت داشتم تکه های شکستشو جمع میکردم که یه تیکه اش محکم رفت توی کف دستم با صدای بلند گفتم: آخخخ...مامانم با صدای بلند گفت چی شد؟؟ با صدایی زمزمه وار گفتم: مگه برات مهمه...آرمان که حرفو شنیده بود با صدایی دورگه گفت: خفه شو آرزو...من که از سوزش دستم و حرف آرمان عصبی شده بودم ناخوآگاه اشکهایم سرازیر شد آرمان رفت و چند دقیقه بعد با بتادین و اومد و کنارم روی مبل نشست عصبی بتانین و گازو ازش گرفتم و به طرف دستشویی رفتم شیرآبو با فشار باز کردم و دستمو آروم زیر آب گرفتم از سوزش دستم ناخودآگاه اشکهایم سرازیر شد دستمو پانسمان کردم دیگه توان ایستادن نداشتم اشکامو پاک کردم و به طرف اتاقم رفتم روی تختم نشستم سوزش دستم هنوز ادامه داشت عصبی و کلافه شده بودم از دست آرمان ناراحت و عصبی شده بودم دوباره اشکهایم سرازیر شده بود صدای آرمانو از پشت در شنیدم که گفت آرزو بیام تو؟ جوابشو ندادم که در باز شد و آرمان اومد تو اتاق صورتمو چرخوندم که چشمم بهش نیفته و اشکامو نبینه آروم اومد کنارم نشست و چونمو به طرف خودش چرخوند سرمو پایین انداخته بودم آرمان گفت: دستت خیلی درد میکنه؟ با عصبانیت گفتم: نه چطور مگه؟ آرمان با خنده گفت: آخه داری گریه میکنی ...جوابشو ندادم و میخواستم بلند بشم که آرمان گفت: راستی آریا زنگ زد به سرعت برگشتم و گفتم: چی؟؟آرمان با خنده و شیطنت گفت: برو دیگه مگه نمیخواستی بری؟ خندم گرفته بود رفتم کنار آرمان نشستم و گفتم: بگو چی گفت؟ آرمان با شیطنت گفت:نمیگم.... هم عصبانی شده بودم هم خندم گرفته بود گفتم: خب ببخشید بگو دیگه. آرمان نگام کرد و گفت:آشتی؟ گفتم: آشتی حالا بگو...بلند شد و گفت: هیچی گفت بهش زنگ بزنی کارت داره...گفتم :همین؟؟ با خنده و در حالی که داشت فرار میکرد گفت: آره دیگه....با صدای بلند گفتم؟ آرمااااان...خندم گرفته بود همیشه وقتی قهر میکردیم همین کارارو میکرد که یه جوری آشتی کنیم ....حسی درونم به وجود اومده بود که با اسم آریا زبونه میکشید مثل همون حسی که سالهای دور متعلق به پسری با چشمای مشکی بود ..........

mmiladd
07-04-2010, 14:57
بی خداحافظی ؛ رضا صادقی..............

sepideh_bisetare
07-04-2010, 16:53
وای سارا خفمون کردی تو رو خدا یه نمه بیشتر بذار.خخخخخخخخ

ssaraa
08-04-2010, 07:14
راست میگه دخترم به خدا پوسیدیم
یکی این دکمه میلاد بزنه که خاموش بشه هی نیاد بگه بی خداحافظی:31:

S@nti@go_s&k
11-04-2010, 13:25
یا حسین هنوز تموم نشده این رمان :دی

1 سال گذشت

سارا جون بقیه رمانو بزار دلمون ضعف رفت:دی

sara_girl
11-04-2010, 14:21
بی خداحافظی ؛ رضا صادقی......
بچه ها این جقد باهوشه...ههههههههه

وای سارا خفمون کردی تو رو خدا یه نمه بیشتر بذار.خخخخخخخخ
وقت ندارم بنویسم میدونی؟؟...خخخخخخخخخخخخخخ (اسمایل کلاس گذاشتن)

راست میگه دخترم به خدا پوسیدیم
یکی این دکمه میلاد بزنه که خاموش بشه هی نیاد بگه بی خداحافظی
باشه مامی جون....

ا حسین هنوز تموم نشده این رمان

1 سال گذشت

سارا جون بقیه رمانو بزار دلمون ضعف رفت
2سالم میگذره عزیزم ...هههههه....تو اصلا میخونی بچه پررو؟؟/...ههه

S@nti@go_s&k
11-04-2010, 19:08
2سالم میگذره عزیزم ...هههههه....تو اصلا میخونی بچه پررو؟؟/...ههه

از 1 سال بیشتر بشه پولشو میگرم ازت اجاره کردی محل کسب و کاره

پس چی که میخونم

البته از وقتی که شایان رفت تو آب شنا کنه سمت روسیه دیگه ندیدم

سارا چقدر بزرگ شدی هه هه شوشونو

sara_girl
12-04-2010, 14:09
از 1 سال بیشتر بشه پولشو میگرم ازت اجاره کردی محل کسب و کاره

پس چی که میخونم

البته از وقتی که شایان رفت تو آب شنا کنه سمت روسیه دیگه ندیدم

سارا چقدر بزرگ شدی هه هه شوشونو
پولشو نمیدم میخوام ببینم چه جوری میگیری...ههههههه....دیوونه...ه هههه ....اسپم نده ....هههههه

sara_girl
11-05-2010, 22:07
حتی یه لحظه فکر آریا از ذهنم بیرون نمیرفت هزارتا فکرو خیال توی سرم جولان میدادند و من سردرگم شده بودم و فقط به این فکر بودم که آریا با من چیکار داره؟ خاطرات گذشته مدام جلوی چشمانم ظاهر میشد و منو به سالهای دور گذشته میبرد سالهایی که در اتاق مادربزرگ من و آریا میخوابیدیم و اون برامون قصه میگفت قصه هایی که انقدر شیرین و دوست داشتنی بودند که ما تا آخرش گوش میدادیم و پلک نمیزدیم مامان بزرگ همیشه خندش میگرفت که ما انقدر با دقت گوش میدیم و خوابمون نمیگیره همیشه من و آریا هزارتا سوال میپرسیدیم و مامان بزرگ به هزارتا سوالامون با عشق و حوصله جواب میداد و ما غرق شادی میشدیم....هیچوقت بوی اتاق مامان بزرگ بوی تسبیح و جانمازش بوی حرفهای زیبا و عطر تنش دستهای خسته و لرزانش یادم نمیره ...خیلی دلم برات تنگ شده مادرجون خیلی...کاش الان اینجا بودی و بازم برام قصه میگفتی موهامو نوازش میکردی و من چشمای مهربونتو یه بار دیگه میدیدم مادر جون وقتی آریا رفت یک سال بعدش از پیشمون رفت رفت تو آسمون همون آسمونی که شبها باهم ستاره هاشو میشمردیم و اون هیچوقت از اینکار خسته نمیشد همون آسمونی که من دوست داشتم یه تکه از ابرش بردارم و بیارم با خودم زمین همون آسمونی که مادرجون میگفت یه خدای مهربون با هزارتا فرشته از اون بالا به ما نگاه میکنند و همیشه مواظبمونن همون آسمونی که دوست داشتمروی اون پرواز کنم و روی ابرا بخوابم و از اون بالا برای مادر جونم دست تکون بدم همون آسمونی که آریا دوست داشت ما اونجا قایم باشک بازی کنیم و اون بره پشت ابرا قایم بشه و مادرجون بازیمونو ببینه کاش آسمون همیشه برام همون آسمون قشنگ و رویایی بچگیام بود کاش هنوزم فکر میکردم ستاره ها خیلی دوستم دارند و شبا تا صبح بیدارن و مارو میبینن ....حالا مادر جونم سالهای زیادیه که رفته توی اون آسمون ولی هیچوقت برام از روی ابرا دست تکون نداد هیچوقت برام ستاره نیاورد و هیچوقت پیشم نیومد هیچوقت....مادرجونم منو و آریارو تنها گذاشت رفت یادمه خودم این خبرو به آریا گفتم آریا پشت تلفن شوکه شده بود من با صدای بلند گریه میکردم و آریا سکوت کرده بود آریا میخواست برگرده خیلی اصرار کرد ولی نمیشد اوج درسها و امتحاناش بود و بقیه با این حرف که روح مادرجون ناراحت میشه اگه تو درستو ول کنی و بیای اونو دلداری میدادندو از اومدن منصرفش کردن ولی من دوست داشتم آریا بیاد بیاد و یه بار دیگه صورت مهربون و نورانیه مادرجونو ببینه یه بار دیگه دستاشو لمس کنه و برای آخرین بار باهاش وداع کنه واع با قصه های شیرینش جواب دادن از روی عشق و علاقش وداع با اون چشمای مهربون و اون نگاه زیبا و آرامش دوست داشتم تا آریا بیاد و مادرجونشو ببینه که دارن غسلش میدن و خروارها خاک روش میریزن دوست داشتم بیاد و ببینه که توی اون بارون وقتی داشتن مادرجونو دفنش میکردن صدایی رو میشنیدم که میگفت آریای نازنینم خداحافظ پسرم کاش میومد و میدید که با رفتن مادرجون چقدر خونه خالی شده بود کاش میومد کاش میومد و آسمونو میدید که ابری بود و دیگه هیچ ستارهای نداشت میدید که آسمون رویاهامون با مادرجون دفن شد همراه اون همه خاطره اون همه عشق و شادی ولی آریا نیومد و ما تن خسته ی مادرجونو زیر خاک کردیم نیومد و ما وسایل اتاقشو دونه دونه وقف کردیم و آریا نیومد حتی برای وداع آخر....بعد از مرگ مادرجون خونه رو غم و قصه گرفته بود دیگه هیچکسی نمیخندید صدای مادرجون دیگه نمیومد و دیگه قصه نمیگفت ....حال من از همه بدتر بود از صبح تا شب توی اتاق مادرجون بودم و با وسایلش حرف میزدم شبها تا صبح به آسمون نگاه میکردم و اشک میریختم ....کم کم با مرور زمان حال هممون خوب شد و قبول کردیم که مادرجون رفته و دیگه نیست ولی همیشه مواظبمونه....الان 7 سال از فوت مادرجونم میگذره وسایل اتاقشو یک سال بعد از فوتش وقف کردیم ولی من جانمازشو برای خودم برداشتم جانمازی که هنوزم عطرش منو یاد اون روزا میندازه....با صدای مامانم از فکر و خیال مادرجونم بیرون اومدم و سریع رفتم پایین ...
-آرزو آرزو؟؟
-بله مامان اومدم...
-مامانم در حالی که تلفن دستش بود گفت :کجایی تو دختر یک ساعته دارم صدات میکنم بیا آریا پشت خطه
سریع تلفنو گرفتم و به طرف اتاقم رفتم...
-الو؟
-به به آرزو خانم ما از چند نفر باید رد بشیم تا به شما برسیم؟
-خندیدم و گفتم آرمان گفت که زنگ زدی
-خب تو چرا زنگ نزدی؟
- آرمان گفت شما خودتون زنگ میزنید دیگه منم زنگ نزدم حالا کاری داشتید؟
-بله درسته....کار که آره داشتم ولی اینجوری که نمیتونم بگم
-خب؟
-باید ببینمت
-چرا؟
-خب میخوام باهات حرف بزنم
-خب کجا؟
-میام دنبالت بعدا بهت میگم
-کی میاین؟
-میشه خواهش کنم انقدر رسمی حرف نزنی؟
-منم میشه بپرسم چرا؟
آریا با صدایی عصبی گفت :ساعت 8 میام دنبالت اوکی؟
-آخه؟
-آخه و ولی و اما نداره دیگه...انقدر ناز نکن...اوکی دختر خوب؟
-باشه
-پس سی یو ...بای بد اخلاق
-بای

sara_girl
19-05-2010, 22:36
عقربه ها ساعت 7:30 رو نشون میداد من روی تختم نشسته بودم و خرس دوست داشتنی من یادگار شایان در دستانم بود نمیدونم چرا عجله ای به حاضر شدن نداشتم یاد اولین قرارم با شایان افتاده بودم قراری که سرنوشت منو عوض کرد قراری که قلبم با شنیدن جمله ی دوستت دارم از زبون عشقم به تپش افتاد و من همون موقع وجود یه قلب دیگرو تو درونم احساس کردم قلبی که همیشه با من بود نوازش دستی که متعلق به من بود و جسمی که برای همیشه مال من بود ولی اون شب ترسناک اون دریای لعنتی دستها و جسم شایانمو ازم گرفت و با خودش برد تن شایان من روی موجها آروم آروم حرکت میکرد و میرفت و من تنها توی ساحل به دنبالش میگشتم به دنبال عشقم تا دوباره بیاد کنارم و من احساسش کنم تا دوباره دستهاشو بگیرم و اون جمله ی دوستت دارمو به زبون بیاره و منم با اشک بهش بگم که هیچوقت تنهام نزار ولی دیگه شایانم رفت و منو با کلی خاطره تنها گذاشت خاطراتی که من و شایان در کافی شاپ سپری کرده بودیم خاطرات قشنگی که ازش سالها میگذره ولی برای من تازگی داره انگار همین دیروز اتفاق افتاده همین دیروزی که صداش تو گوشمه با صدای مادرم از افکارم جدا شدم افکاری که هیچوقت منو تنها نمیزاشت
-آرزو بیا پایین آریا منتظرته
من که یادم رفته بود یهو با حرف مامانم پریدم و به سرعت آماده شدم تو دلم گفتم الان آریا میگه عجب دختر بدقولیه با این فکر خندم گرفت حاضر شدنم حدود 15 دقیقه طول کشید و من به سرعت به پایین رفتم مامانم گفت: زود باش خیلی وقته منتظرته
-مامانمو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم و تصمیم گرفتم تمام حرفهای آرمانو فراموش کنم و کار مامانمو پای دلسوزیش گذاشتم و بهش حق دادم و برای اولین بار منطقی تصمیم گرفتم....به سرعت بند کفشهامو بستم و رفتم جلوی در ولی نه از آریا خبری بود نه از ماشینش با خودم گفتم: واای دیر کردم حتما رفت با نگرانی دوباره به اطراف نگاه کردم دیگه مطمئن شده بودم رفته میخواستم برم که یهو یه ماشین با سرعت به طرفم اومد و جلوی پام ترمز کرد آریا بود با اخم نگاهش کردم ولی اون داشت میخندید و منم حرصم گرفته بود و به فکر تلافی کردن بودم ....در ماشینو باز کردم و نشستم آریا گفت : چه عجب بالاخره خانوم خشگله حاضر شدند...
میخواستم یکم ناز کنم و اذیتش کنم برا همین با اخم گفتم: ببخشید یادم رفته بود باهاتون قرار دارم دوباره با خنده گفت:آلزاییمر بیماریه همگانی شده ناراحت نباش عزیزم....حرصم گرفته بود میخواستم حرصشو دربیارم با پوزخند گفتم:واقعا؟ پس خوبه هنوز به شما سرایت نکرده ...با خنده گفت: آره خوبه گفتم: شما کجا بودین ؟ فکر کردم رفتین دیگه میخواستم برم....با خنده گفت:داشتم میزان صبوریتو آزمایش میکردم ...با عصبانیت گفتم:حالا که موفق شدین میشه کارتونو بگین؟ من باید زود برم خونه....با خنده و شیطنت گفت: الان به این نتیجه رسیدی که باید زود بری خونه؟ گفتم: نه ولی شما هرجوری دوست دارین میتونین برداشت کنین چون اصلا...ادامه ی حرفمو نزدم سنگینی نگاه آریارو روی صورتم احساس کردم یهو زد کنار و محکم پاشو گذاشت رو ترمز... بلند گفتم: چیکار میکنی؟ آریا اما به حرفم توجهی نکرد و خیلی جدی گفت: اصلا چی؟؟ سرمو پایین انداخته بودم و با بند کیفم بازی میکردم که یهو با صدای بلند گفت: وقتی دارم باهات حرف میزنم به من نگاه کن...گفتم اصلا چی؟؟ با عصبانیت گفتم: اولا سر من داد نزن دوما" حالا هرچی خیلی مهمه؟ چند دقیقه نگاهم کرد و بعد گفت: نه اصلا مهم نیست و پاشو گذاشت روی گاز و به سرعت رفت دیگه یک کلمه هم حرف نمیزد ....کلافه و عصبی شده بودم و خودمو سرزنش میکردم که چرا اون حرفو زدم ولی از طرفیم به خودم حق میدادم و میگفتم حقش بود ...میخواستم این سکوت آزاردهنده رو بشکنم ولی ترجیح دادم حرفی نزنم و سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم...با کم شدن سرعت ماشین چشمامو آروم باز کردم روبه روم یه جای سرسبز و زیبا و پراز درخت بود جلوی در ورودی آریا 2 تا کارت نشون داد و ما داخل شدیم آریا ماشینو پارک کرد و من پیاده شدم و شروع به دیدن مناظر اطراف کردم یه جای بزرگ و سرسبز بود مثل یه باغ زیبا و دوست داشتنی ولی یه جای عمومی بود مردم با خانواده هاشون،بچه هاشون،دوستاشون همه جوره اومده بودند و خوشحال به نظر میرسیدند صدای موسیقی زیبایی طنین انداز شده بود درختها با چراغهای رنگی تزیین شده بودند و زیبایی اونجارو دوچندان میکردند آریا پیاده شد و شروع به حرکت کرد و منم مجبور بودم پشت سرش حرکت کنم وارد یه رستوران بزرگ و زیبای سنتی شدیم بوی انواع غذاها میومد و حسابی منو به هوس انداخت آریا به قسمت مدیریت رفت و چندتا کاغذ نشون داد و به طرف من اومد که هنوز ایستاده بودم و داشتم اطرافو به دقت نگاه میکردم
-قشنگه مگه نه؟
از دستش عصبانی بودم آروم گفتم:آره خوبه و بهش حتی نگاه نکردم...
لحظه ای مکث کرد و بعد با دستش صورتمو به طرف خودش برگردوند و گفت:وای که چقدر تو ناز داری....ببین دختر کوچولوی لوس الان نه وقت قهر کردنه نه تلافی کردن باشه؟
برای لحظاتی چشمام تو چشماش افتاد و نگاهمون به هم گره خورد همون چشمها بود چشمهایی که من برای رفتنشون گریه کرده بودم چرا یادم رفته بود که این پسر تنها پسرعموم نبود پسری بود که یه زمانی همبازی دوران کودکیم بود و بهترین لحظاتمو در کودکی با اون سپری کرده بودم پسری بود که دوستش داشتم عاشقش بودم حالا چرا باهاش اینطوری رفتار میکردم؟چرا با رفتارهای بچگانه به فکر تلافی کردن بودم و چرا اون چشمها دوباره منو عاشق کرد؟.....سرمو پایین انداختم و آروم گفتم:باشه ....آریا لبخند زد و دستمو گرفت و با هم رفتیم

sara_girl
25-05-2010, 11:24
روی یه نیمکت چوبی نشستیم گارسن به طرفمون اومد و با احترام گفت:چی میل دارید؟ به آریا نگاه کردم آریا دفترچه رو به من داد و گفت انتخاب کن من که اصلا میل نداشتم یه سالاد سفارش دادم آریا با خنده گفت:مانکن خانم شما رژیمین؟ با خنده گفتم:نه به خدا اصلا میل ندارم....آریا آروم گفت: باشه عزیزم هرجور دوست داری....آریا برای خودش یه کباب کوبیده سفارش داده بود با کلی مخلفات و غذاهای دیگه....وقتی غذاهارو آوردن من با تعجب گفتم: وای آریا همه ی اینارو میخوای بخوری؟ آریا خندید گفت: اگه تو میخوای نمیخمورما...با خنده گفتم:نه شما بفرمایین میل کنید....آریا بین اون همه غذا و مخلفاتی که سفارش داده بود فقط سالاد خورد و من با خنده گفتم: اینارو چرا نمیخوری؟ آریا با خنده گفت:سوپرمنم انقدر نمیخوره که من بخورم....با اخم گفتم:پس چرا سفارش دادی؟ آریا با شیطنت گفت:خب گفتم شاید اینجا میخوای کلاس بزاری خجالت میکشی بخوری گفتم چندتا ظرف اضافه بگیرم شاید شب گشنت شد خواستی بخوری اونوقت اینارو ببری خونه و بخوریشون.....خندیدم و گفتم:من مثل شما نیستم که بری خونه تازه برای خودت نیمرو درست کنی و بخوری...آریا با صدای بلند خندید و گفت:این زبونو نداشتی میخواستی چیکار کنی؟....حالا پاشو بریم که کلی باهات حرف دارم.....آریا داشت بلند میشد که گفتم:آریا این غذاها اسراف میشه ....آریا باشیطنت گفت:اسراف چیه دیگه؟؟ با اخم گفتم: لوس بازی در نیار دیگه...البته چندسال نبودی بعید نیست اینارو یادت رفته باشه....آریا با خنده گفت:دخترخانم بداخلاق من هرموقع تورو یادم رفت این چیزاهم یادم میره حالا این غذاهارو هم میریزیم تو ظرف یه بار مصرف و میبریم خونه اوکی فرشته ی مهربون؟ خندیدم و گفتم:اوکی ....بعد از هماهنگ کردن غذاها از رستوران خارج شدیم و به طرف آبشاری که اونجا بود رفتیم.....من که از دیدن این فضای زیبا و این همه مردم شاد خیلی هیجان زده شده بودم به سرعت به طرف آبشار رفتم و داشتم آبی که زلالی و شفافیتش منو به وجد آورده بود رو نگاه میکردم که یهو آریا منو هل داد تو آب با صدای جیغ من عده ای که اونجا بودند به طرفم جذب شدند و با خنده به من نگاه میکردند که خیس شده بودم حسابی از دست آریا حرصم گرفته بود و دوست داشتم هرچه سریعتر تلافی کنم آریا عقب وایساده بود و داشت منو با خنده نگاه میکرد که یهو چندتا پسر جوون به طرفم اومدند و یکیشون دستشو به طرفم دراز کرد و گفت:افتخار بلند شدن میدین؟ آتیش شیطنت و تلافی کردن توی وجودم شعله ور شده بود و میخواستم دست پسررو بگیرم که اینجوری کار آریارو تلافی کرده باشم که یهو آریا دستشو دراز کرد و منو بلند کرد و با عصبانیت گفت:بیا بریم
پسرهای جوون تا آریارو دیدند سریع رفتند و منم بلند شدم و با آریا رفتم ....آریا میرفت و منم پشت سرش حرکت میکردم وقتی به ماشین رسیدیم فکر کردم میخوایم برم و خیلی ناراحت شدم ولی آریا از توی ماشین یه پتو درآورد و اونو به من داد ولی اصلا نگاهم نکرد ...من که داشتم میلرزیدم پتو رو به دور خودم پیچیدم و به ماشین تکیه دادم ....آریا خیلی عصبی و کلافه به نظر میرسید و من فهمیدم که نزدیک بود چه کار اشتباهی رو مرتکب بشم...چند دقیقه بعد آریا آروم به طرفم اومد به طوری که من صدای نفسهاشو میشنیدم و دستشو روی ماشین گذاشت چند دقیقه به من نگاه کرد ولی من میترسیدم توی چشماش نگاه کنم شایدم خجالت میکشیدم برای همین سرمو پایین انداختم بعد از چند لحظه مکث آریا گفت:ببین من اومدم اینجا یعنی تورو آوردم اینجا که بهت بگم باهام ازواج کن بهت بگم من تو زندگیم به تو نیاز دارم بهت بگم که اینجا دیگه هیچکسی نیست که بخواد مانع ما بشه بخواد مارو از هم جدا بکنه بهت بگم که من بخاطر تو تمام اون سالها ماهها روزها شبها لحظه ها و ثانیه هارو فراموش میکنم به شرطی که مال من بشی فقط مال خودم....من ....اومدم...اینجا....که....بهت..ب م....عاشقتم...هنوز...مثل....قدی ا....

sara_girl
07-06-2010, 11:31
آریا با عشق و محبت به چشمای من چشم دوخته بود ولی چشمهای من هنوز هم در شوک چند دقیقه پیش سرد و بی فروغ بودند نگاه آریا سرشار از غرور و نوازش بود ولی نگاه من متعلق به روزها و سالهای گذشته بود صدای بچگیهای آریا توی گوشهایم میپیچید و تصویر کودکی در مقابل چشمانم نمایان شده بود و به من لبخند میزد لبخندی تلخ و سرد اولین نگاه آریا اونشب که بعد از 8 سال جدایی به چشمهای من دوخته شده بود صدا و نفسهای گرمش وقتی که سرمو روی شانه اش گذاشته بودم و نوازش های عاشقانش همه و همه جلوی چشمانم مانند پرده ی سینما نمایان شده بودند و رژه میرفتند بغضی عجیب گلویم را میفشرد و اجازه ی خروج میخواست مغزم فرمان هیچ عکس العملی را نمیداد و من فقط نگاه میکردم و منتظر عکس العملی از طرف آریا بودم ولی آریا هم حرفی نمیزد شاید او هم منتظر واکنشی از طرف من بود مونده بودم باید چیکار کنم چی بگم اصلا انتظار اینو نداشتم که آریا به من پیشنهاد ازدواج بده نمیتونستم باورکنم که با اونهمه جریان و بعد از اون همه سال آریا بازم منو عاشقونه دوست داره و میپرسته کاش زمان می ایستاد و من فرصت فکر کردن داشتم باید خوب فکر میکردم ولی زمان فرصت فکر کردن را به من نمیداد و آریا منتظرانه به من چشم دوخته بود و منتظر شنیدن بود شنیدن حقیقتی که متعلق به سالهای دور کودکیم بود حقییقتی که مثل یه رویا بود مبهم و تاریک و دور با چشمهایم به آریا التماس میکردم که حرف بزنه و منو از این تنگنا نجات بده بعد از چند دقیقه آریا راز نگاهمو خوند و گفت: آرزو؟حرف عجیبی زدم؟ درحالی که سعی میکردم بغضمو قورت بدم گفتم:نه ولی؟ چند لحظه مکث کردم و بعد میخواستم بگم که آریا دستشو روی لبهام گذاشت و گفت: ولی تو بعد از این همه سال چه جوری میتونی هنوزم منو دوست داشته باشی؟ درسته؟ اینو میخواستی بگی؟ لبخندی زدم و با تکان دادن سرم حرفشو تایید کردم لبخندی زد و دستمو گرفت و درحالی که نوازشش میکرد گفت: ببین عزیزم من توی اون 8 سال با تو زندگی کردم با یادت با نگات با صدات خنده هات تو همیشه با من بودی توی رویاهام تمام اتاقم پر بود از عکسها و یادگاریای تو من توی اون 8 سال نتونستم به غیر از تو به دختر دیگه ای فکر کنم من تورو به خاطر جسمت نمیخواستم من روحتم میخواستم صداتو نگاهتو اون چشماتو وقتی تو با شایان نامزد کردی دیوونه شده بودم مشروب میخوردم مست بودم هر شب توی پارتی ها و مهمونیای مختلف ولی این چیزا نمیتونست جای خالی تورو برام پر کنه و تا اینکه پسری منو از این وضعیتی که تا خرخره تو لجن فرو رفته بودم و داشتم توی مرداب دست و پا میزدم نجات داد یه شب که پارتی تموم شده بود و من میخواستم برم خونه یه ماشینی جلوم پام ترمز کرد و گفت که سوار شو منم که خیلی خسته بودم بی معطلی سوار شدم یه پسر تقریبا 29 30 ساله بود که گرمی نگاهش از اول منو جذب کرد اونشب منو رسوند خونه بدون اینکه حرفی بزنه ولی روزها و شبها نمیدونم عمدا" یا اتفاقی جلوی رام سبز میشد وتوی یه شب سرد و بارونی منو به خونش دعوت کرد و من اولش ترسیده بودم ولی بعد قبول کردم و رفتم خونه ی گرم و زیبایی داشت و هیچوقت لبخند از روی لبهاش کنار نمیرفت توی اتاقش عکس یه خانوم درکنار 2تا بچه بود که کنار قابش یه رمان مشکی زده شده بود و بعدا" فهمیدم که اون عکس همسر و 2 تا بچه هاش بوده اون 4 سال بعد از ازدواجش توی یه تصادف زن و بچه های 2 ساله و 4 سالشو از دست میده و میشه یه آدمی مثل اونموقع من ولی کم کم با خودش میجنگه و قبول میکنه که با این رویه ای که پیش گرفته هیچ کمکی به خودش نمیکنه که هیج روح خانوادشم عذاب میده اون مرد دوست داشتنی شده بود مثل یه برادر بزرگتر برای من و من تمام جریان زندگیمو براش تعریف کردم و اون بهم کمک کرد کمک کرد که باخودم کنار بیام تا با زندگی لج نکنم اون به من گفت که درسته آرزو دیگه مال تو نیست و کنارت نیست ولی خالق آرزو همیشه باهاته و همیشه کنارته و منو با زندگی آشتی داد و چشمامو روی واقعیتهای زندگی باز کرد و بهم کمک کرد تا باهاشون کنار بیام ... میخواستم دیگه هیچوقت نیام ایران حتی وقتی خبر غرق شدن شایانو شنیدم میخواستم فراموشت کنم و امیدوار بودم که موفق بشم میخواستم دیگه چشماتو نگاهتو صداتو از یاد ببرم و تنها با بهترین دوستم برای همیشه زندگی کنم آره خیلی سخت بود خیلی سخت ولی بهراد گفت برو گفت دیگه لازم نیست آرزو رو فراموش کنی اون حالا تنها شده تو میتونی بری کنارش و اون میتونه با تو باشه ولی همش از این میترسیدم که بیام ایران و ببینمت ولی تو دیگه منو نپذیری و من دوباره با قلب و روحی که دوبار زخم خورده بود برگردم و همه چیز تموم شه یکسال با خودم کلنجار رفتم تا اینکه تصمیم گرفتم بیام و حالا اینجام روبروی تو آرزو باور کن دوریت برام خیلی سخت بود خیلی ولی اگه جوابت منفیه همین الان بگو من میتونم با رفتنت برای دومین بار کنار بیام یعنی سعی میکنم کنار بیام من نمیخوام تو خودتو بخاطر من فنا کنی و به زور به من اوکی بدی من میخوام هرچی تو قلبت هست رو بگی بدون دروغ با صداقت.....

sara_girl
15-06-2010, 07:47
دوباره دلم هوایت را کرده است هوای با تو بودن با تو ماندن و با تو زیستن را بی تو گریستن بی تو ماندن و تنها شدن را تجربه کردم تجربه ای تلخ و طولانی ذلم میخواهد در شبهای بارانی برای تو بنویسم برای تو که بهترین شعرها و غزلها برایت کم است دوباره در کلبه ی خیالم تنها شدم و تنها نشسته ام آری بی تو دفتر کال آرزوهایم را ورق میزنم و به دنبال پژواک صدایت لابه لای خاطراتم میگردم میخواهم برای تو بنویسم تویی که در روزها و شبهایم با من و همراه من بودی تویی که به من اشتیاق زیستن را به من دادی واز شوق و لذت پرواز برایم سخن گفتی میخواهم در روزهای برفی دوباره بیایی تا آدم برفی عشق را با هم بسازیم بیایی تا گلوله های برف را با شادی به طرفم پرتاب کنی و من با خنده و اشتیاق از آن فاصله بگیرم بیا که بدون تو دستهای خسته و منجمدم توان ساختن هیچ آدم برفی ای را ندارد بیا که چشمانم نابینا شد از بس که در فراق تو گریست و از پشت پنجره به باغ خوشبختی خیال زل زد آری بیا اکنون بیا که دیگر نمیتوانم بیا که دوباره باهم در جاده ی خوشبختی حرکت کنیم و از کنار درخت مجنون میوه ی عشق بچینیم من بی تو در این غربت تنهاتر از فاصله هام و دستهایم سرد و چشمانم بی فروغ است بیا دوباره بیا برای ماندن بیا....
از حرفهای آریا شوکه شده بودم بغضی خفه کننده گلویم را میفشرد ولی چشمانم نمیباریدند درستت مثل آدمی منجمد به آریا زل زده بودم و هیچ تکانی نمیخوردم و حرکتی انجام نمیدادم حرفهای آریا برایم قابل حضم نبودند او چه می گفت؟ از گذشته ای صحبت میکرد که زیاد دور نبود گذشته ای که مال او بود و به او تعلق داشت گذشته ای را که بخاطر من نابود شد و روبه فنا رفت اگر در آن زمان بحرانی کسی به آریا کمک نمیکرد چه میشد ؟ چه بلایی بر سر آریا میومد؟ شاید اگر آریا به زندگی عادی برنمیگشت و همان رویه ی غلط را ادامه میداد شایان هم غرق نمیشد شاید این تقدیر تلخ و این سرنوشت ارتباطی عجیب به هم داشته باشند خدای من چه روزهای بد و دردناکی بر من و آریا گذشت روزهایی که آریا در فراغ من و من در فراغ شایان اشک میریختیم روزهایی که هردو برای از دست دادن عشقمان لباس سیاه بر تن کرده بودیم حالا دوباره روبه روی هم و در کنار هم بودیم حالا دیگر شایان نبود ولی آرزو بود با خاطرات شایان و آریا با خاطرات تلخ گذشته حالا هردو روبه روی هم بودیم ولی با کوله باری از غم و گذشته ای تلخ ولی من نمیتونم به جای دستهای شایان دستهای آریا رو بگیرم و لمس کنم به جای چشمهای شایان چشمهای آریا رو ببینم ولی شاید نه شاید میتوانم دوباره عاشق شوم عاشق کسی که روزگاری عاشقش بودم پسری که همبازی دوران قشنگ کودکیم بود شاید اگر به جای آریا کسی دیگر در مقایلم قرار گرفته بود بدون مکث جواب منفی را به او میدادم ولی این آریا بود پسری که وقتی برای اولین بار بعد از 8 سال دوباره دیدمش نتونستم چیزی جز لبخند به لب بیارم پسری که وقتی صداشو شنیدم نتونستم مجذوبش نشم و وقتی چشماشو دیدم نتونستم دوباره عاشقش نشم و این اتفاقی بود که افتاده شایدم باید می افتاد و این تقدیری بود الهی.....
در همین فکر و خیال ها بود که آریا آروم شروع به قدم زدن کرد او به من فرصت داد که فکر کنم ولی من فکرهایم را کرده بودم و اورا آری نمیتوانستم نپذیرم ...آریا بعد از کمی قدم زدن دوباره به کنارم آمد دستهایم را درون دستهایش گرفت و آنهارا نوازش کرد و آرام گفت:عزیز دلم فکراتو کردی؟درحالی که به چشمهای آریا خیره شده بودم گفتم:آریا من من نمیتونم باهات ازدواج کنم من نمیتونم تورو....آریا میخکوب مرا نگاه میکرد و انگار دیگر از حرفهایم چیزی نمیشنید ناگهان چشمهایش بارانی شد و دستهایم را رها کرد به من زل زده بود و اشکهایش جاری شده بودند در چشمهای مرطوبش غم و اندوه را دیدم آریا بعد از مدتی سکوت با لبخندی تلخ زیر لب زمزمه کرد: دیدی دلم دوباره تنها شدیم دوباره تنها شدیم من و تو باهم...دیگر نتونستم طاقت بیارم و بلند گفتم: دیوووونه من عااااشقتم آریا که سرشو پایین انداخته بود با این حرف من سریع سرشو بلند کرد و گفت: چی گفتی؟بلند و شمرده شمرده گفتم: دیووونه من عاشقتمممم با این حرف من چشمهای آریا برق شادی گرفت ولی اخم کرد و گفت:خیلی شوخی بیمزه ای بود و به حالت قهر به طرف دیگری حرکت کرد بلند صداش میکردم آریا آریا؟ ولی بر نمی گشت توی این فکر بودم که چیکار کنم که ناخودآگاه فکری مثل برق توی ذهنم جرقه زد آریا زیاد از من دور نشده بود که من بلند گفتم: ببخشید آقا پسر...بله بله شما...میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم برای خودم حرف میزدم و به آریا نگاه میکردم که ایستاده بود و یهو به طرفم برگشت و تا چشمش به من خورد من بلند بلند خندیدم و ادای بامزه ای براش درآوردم آریا هم که خنده اش گرفته بود به طرفم اومد و گفت: خوشگل خانوم شیرین زبون ایندفعه ترفندت گرفتا اگه یه بار دیگه از این شوخی های بی مزه بکنی واقعا میرما خندیدم و گفتم: پس بهتره از همین الان بری آقائه چون...نذاشت ادامه ی حرفمو بزنم و گفت: چون شوخی های بی مزه ی تو تمومی نداره آره؟ با صدای بلند گفتم: دقیقا" و به حالت فرار از اونجا دور شدم.....

sara_girl
20-06-2010, 12:03
بي تو اين عشق غريب است ، بهارم! برگرد
اين همه فاصله آيد به چه کارم؟ برگرد
آسمان خسته تر از من ، وَ من از رفتن تو
پُرم از ابر ، که همواره ببارم ، برگرد
سهمم از شعر ، فقط گريه شده ، ماه ِغزل !
ها . . . دگر خاطره از خنده ندارم ، برگرد
صبر باراني من را که خزان دزديده ست
قدر اين پنجره من تاب نيارم ، برگرد
من ِققنوس صفت سوختم از تنهايي
تا کجا شعله به دفتر بنگارم؟ برگرد
بي تو اينجا قفسي تنگ تر از خاطره هاست
بي تو اين عشق غريب است ، بهارم! برگرد

همیشه تو را در میان بال فرشته هایی که وسعتی به پاکی آسمان دارند می بینم همیشه حضورت را در کلبه ی خالی قلبم احساس میکنم و همیشه صدایت را در نجوای باد می شنوم ولی تو نیستی و تنها عکست در قبرستان خاطره های خیالم با تمامی آرزوها حک شده است تو نیستی و تن خسته ی من اسیر دنیای مبهم خیال شده است تو نیستی و صدای ناقوس کلیسا هنوز هم در گوشم میپیچد آری تو نیستی ولی سلام مرا به خدای فرشتگان برسان.......

اینجا اسمان ابریست انجا رانمیدانم
اینجا شده پاییز انجا را نمیدانم
اینجا فقط رنج است انجا را نمیدانم
اینجا دلی تنگ است انجا را نمیدانم

اونروز و اون بعدازظهر بهترین و قشنگترین روز زندگیم بود بهترین لحظه ها بهترین دقیقه ها و ثانیه ها و بهترین حرفها که برای همیشه در خاکستر ذهنم ماند و حک شد بهترین لحظه هایی که با آریا بودم و او در کنار گوشهایم زیباترین حرفهای عاشقانه را نجوا میکرد و دست در دست هم در کنار هم راه میرفتیم و قدم میزدیم آریا چند بار با صدای بلند کلمه ی عاشقتمم رو به زبون آورده بود و میخندید و توجه بیشتر آدمهایی که اونجا بودند رو به طرف ما جلب کرد او خیلی خوشحال و شاد بود انگار داشت توی ابرا پرواز میکرد و من ققنوس خیالم به روزهای گذشته پرواز میکرد روزهایی که آریا با چشمهای خیس و مرطوب از پشت شیشه ی هواپیما به پایین نگاه میکرد بالا و بالا هواپیما بالاتر می رفت و می رفت و صدای هق هق آرزو کوچولو هم بالاتر صدای گریه ی دختر کوچولویی که توی فرودگاه با چشمانی مات و مبهوت به تابلویی چشم دوخته بود که خبر از بلند شدن هواپیمای بهترین دوست و همبازیش بهترین پسر زندگی و بهترین عشقش میداد گذشت و گذشت چشمهای آریا به کتابهایی که در دستش بود خیره مانده بود و هیچ اشتقاقی برای خواندنشان نداشت آسمان غربت ابری و بارانی بود و دل آریا ابری تر و چشمانش بارانی تر و چشمهای دختر کوچولوی قصه ی ما که حالا دیگر بزرگ شده بود به یادگاری ها ی باقی مانده از آریا و دوران قشنگ کودکیش بود و بغضی خفه کننده در گلویش گذشت و گذشت چشمان مرطوب و خیس آریا از پشت پنجره ی اتاقش به آدمهای سرد و بی روح خیره مانده بود و هوای گرفته و ابری آسمانی که هیچ عشقی بر فرازش نمیشد دید و آریا پسر قصه ی ما تنهای تنها قدم زنان چشمانش را به خطوط کنار جاده دوخته بود و میرفت و میرفت و در فراق از دست دادن عشقش عشقی که مال او بود آرزویی که دوستش داشت و میپرستیدتش میسوخت حالا آرزوی قصه ما دست در دست پسری که دلش را ربوده بود شاد و خندان میرفت و خوشحال و سرخوش از اینکه قلب پسری با آن چشمان مشکی را تسخیر کرده به دنبال آرزوهای دور و درازش پرواز میکرد غافل از آریا...دوباره زمان سپری شد گذشت و گذشت و پسر قصه با کمک مردی افسانه ای به زندگی عادی اش برگشت زندگی ای که مال او بود و او نباید آن را خراب و تباه میکرد و حالا دختر قصه در شبی سرد و طوفانی عشقش را در دریایی مواج به دست موجها سپرده بود و شایان روی بال موجها آرام و بی صدا خوابیده بود و آرزو در ساحل چشم به راه او بود حالا هردو تنهای تنها دست در دست هم خسته از گذشته ای که همیشه در خاطراتشان حک شده بود کنار هم ایستاده بودند و به دختر 7 ساله اشان که با پسری 8 ساله در حال بازی کردن بود نگاه میکردند و به یاد روزهایی که حالا خیلی از آن فاصله گرفته بودند و دور شده بودند افتاده بودند روزهایی که باهم در حیاط خانه بازی میکردند و روزهایی که خیلی سریع گذشت و جوانی ای که خیلی زود به خاطره ها سپرده شد روزهایی که آرزو شاد و سرحال وغافل از گذر عمر و جوانی ای که به سرعت داشت می گذشت غرق در آرزوها بود روزهایی که سربه سر آرمان تنها برادر دوست داشتنیش می گذاشت دلش برای تمام آن روزها تنگ شده بود روزی که در لباس سفید عروسی در کنار آریا نشسته بود و باغ خانه اشان شلوغ و پر سروصدا بود روزی که خبر بچه دار شدنش را با خوشحالی به آریا گفت و آریا هم با صدایی که همیشه آرزو را مجذوب میکرد گفت: حالا باید 2 تا دخترو دوست داشته باشم یکی تو که همیشه برای من همون دختر کوچولوی 16 ساله می مونی و عشقم به تو حتی یه ذره با اون دوران فرقی نکرده حتی بیشترم شده و دیگری این هدیه ی آسمونی کوچولو.....روزهای قشنگ زندگیش را در کنار مردی که با تمام وجود دوستش داشت گذرانده بود و حالا تنها به فکر ستاره دختر کوچولوی دوست داشتنیش بود که هیچکس نفهمید اسم ستاره رازی بود بین شایان و آرزو رازی قدیمی.....

امشب به سوگ ارزوهايم نشسته ام و در غم نبودنت اشك فراق مي ريزم
امشب شمع حسرت ارزوهاي بر بادرفته ام ذره ذره اب ميشود
امشب براي مرگ ارزوهايم لباس سياه پوشيده ام
كاش امشب كسي براي عرض تسليت به خانه دلم مي امد....كاش
كاش امشب تو بودي و دلداريم ميدادي و دفتر كال ارزوهايم را ورق ميزدي
كاش امشب بودي.....بودي تا سرم را بر شانه هايت بگذارم و ارام گيرم
كاش بودي تا دستهايم را در دستهاي گرمت بفشاري و اشكهايم را از گونه ام پاك كني
دوست دارم تو را در اغوش بگيرم و گريه كنم
كجايي كه دلم هوايت را كرده است
كاش مي ماندي........براي هميشه!
اما..........اما افسوس كه تو نيستي و زندگي بي تو قشنگ نيست

aRThaS_08
22-06-2010, 08:21
آخیییییش. بالاخره تموم شد!

عالی بود! واقعن من متحول شدم الان : دی

معلومه !؟!!؟؟؟

ssaraa
22-06-2010, 08:34
مرسی عزیزم............خسته نباشی
راستش همش تو هول و ولای این بودم که وسط جریان سر و کله شایان پیدا بشه:20:

officer
22-06-2010, 13:19
به سلامتی بعد از قرنی تمومش کردی :دی

خیلی خوشم اومد از رمانت ، خسته نباشی :20:

vahidgame
22-06-2010, 13:25
با اینکه هنوز اونو نخوندم ولی خیلی رمان قشنگیه.
نمیشه PDF اونو درست کنید؟

sara_girl
22-06-2010, 17:58
آخیییییش. بالاخره تموم شد!

عالی بود! واقعن من متحول شدم الان : دی

معلومه !؟!!؟؟؟
مررسی.....آره خیلی خیلی معلومه...خخخخخخخخ

مرسی عزیزم............خسته نباشی
راستش همش تو هول و ولای این بودم که وسط جریان سر و کله شایان پیدا بشه
خواهش میکنم فدات شم......دیدم داستان دیگه خیلی تخیلی میشه بیخیالش شدم....

ه سلامتی بعد از قرنی تمومش کردی

خیلی خوشم اومد از رمانت ، خسته نباشی
اوهوم.....خخخ.....مرسی عزیزمم....

با اینکه هنوز اونو نخوندم ولی خیلی رمان قشنگیه.
نمیشه PDF اونو درست کنید؟
مررررسی.....من بلد نیستم...خخخخخ

hoosein62
01-07-2010, 16:48
با اینکه هنوز اونو نخوندم ولی خیلی رمان قشنگیه.
نمیشه PDF اونو درست کنید؟

من هم با این دوستمون موافقم اگه بتونین پی دی اف این رمان زیبا رو به صورت دانلود قرار بدین خیلی خوب می شه
خب ما توی اداره مون دسترسی همیشه به نتمون کنترل می شه و وقتی پی دی اف بذارین می تونیم در زمان های آف هم مطالعه کنیم و استفاده کنیم از زحمتی که کشیدین
با تشکر

**pishi**
18-08-2010, 23:57
سارا جون تقریبا نصفشو خوندم........
خیلی طول کشید اماهااااااااااااا:31:
وری نایس......
خیلی خوشم اومد با اینکه اصلا با رمانای ایرانی حال نمیکنم:10:

nafas_lovly
24-07-2011, 14:28
ببخشید نویسنده این رمان کیه؟

nil2008
26-07-2011, 20:08
دوست عزيز...
خسته نباشي...رمانت جالب بود و جاي بحث زيادي داره ...اجازه مي خوام چند نكته رو تذكر بدم...روايت آدم ها و توصيفي كه از شخصيت اونا به خواننده ميدي خوبه و قلم وذهن بازي داري ...آرزو ،دختري شوخ و شيطون كه مي خواد با برادر دوست صميمي اش كه اتفاقا" دوست صميمي برادر ِ خودشم هست ازدواج كنه و شرح دلدادگي شايان و آرزو ...تا اينجا داستان روال منطقي داره ،اما ناگهان با غرق شدن شايان ،يكباره همه چي به هم ميريزه همين جا پرانتز باز كنم كه همه ي كساني كه كنار دريا زندگي مي كنند يا براي تفريح اونجا ميرن ميدونن كه در فصل سرد سال كمتر كسي پيدا ميشه كه بخواد با تمايل شخصي خودش (ومثلا" نه براي صيد) حتي نوك انگشت پاشو خيس كنه ،چه برسه به اينكه اونقدر تو آب بره كه جريانهاي گردابي حتي كم عمق اونو بكشن پايين ...به هر حال اگه اين اتفاق توي تابستون ميفتاد كمي قابل قبول تر بود...و آرزو كه عاشق سينه چاك ِ شايان بوده ميره كه بعد از دو سال كه از مرگ شايان مي گذره خودشو غرق كنه درست مثل شايان ...كه نجاتش ميدن ...عشقي كه نميشه فراموشش كرد ...اونوقت چطور ميشه كه يكدفعه با ورود آريا ،اين عشقي كه حتي مي خواسته جون صاحبشو بگيره يكدفعه صدو هشتاد درجه تغيير جهت ميده به سمت آريا ...يعني كسي كه مي فهميم در واقع عشق اول آرزو خانوم بوده...اينجاش يكمي غير قابل قبوله و نميشه به اين راحتي باورش كرد عشقي كه در نوسان بين شايان و آريا است .قسمتهايي از رمانت خيلي برام جالب بود...اينكه اسامي قشنگ و باسليقه اي انتخاب كردي براي شخصيت ها ...آرمان و آرزو...خواهر و برادري كه هركسي رو دوست دارن اونم واسه اشون ميميره...و در جايي كه آرزو خواهر شوهر بودن خودشو كاملا" به نمايش ميذاره...وقتي مي فهمه برادرش مي خواد ازدواج كنه ميگه:ديگه داداشم متعلق به من نيست و مي خواد منو با اين غم تنها بذاره...يا اينكه ساعت 12 ظهر تازه از خواب بيدار ميشه و ميگه صبح به خير...يا جايي كه گفتي : كاش ميشد به زمان كودكي برگشت ...
چند تايي هم اشتباه تايپي داشتي كه درستش اينا بود(منوال-ضجه-بن بست)
در جايي هم كه آريا و آرزو با هم بيرون از خونه حرف ميزنن در حالي كه شبه نوشته بودي به آسمان آبي نگاه مي كنن...و اين جمله ات هم «به ياد آخرين تماس تلفني ام با آريا افتادم كه التماس ميكردم گوشيو قطع نكنم»كه احتمالا" ميم التماس ميكردم اضافه تايپ شده...

nil2008
26-07-2011, 20:14
ادامه ي مطلبم رو توي اين پست مجبور شدم تايپ كنم
و در اين جمله «اشكهاي سردم بر روي گونه هاي داغم...» اگه سرمايي كه گفتي در نظر بگيريم بهتر بود برعكسشو مي نوشتي«اشكهاي داغم بر روي گونه هاي سردم...»
به هر حال چون نظر خواهي كردي منم اگه جسارت نباشه تا جايي كه بنظرم رسيد نكته ها رو گفتم ...بازم با جديت به نوشتن ادامه بده بهت تبريك مي گم چون استعدادت خوبه و در آخر بگم از رمانت خوشم اومد زحمت كشيدي:11:

sara_girl
01-08-2011, 11:35
ببخشید نویسنده این رمان کیه؟
منم عزیزم.....

---------- Post added at 01:35 PM ---------- Previous post was at 01:31 PM ----------


وست عزيز...
خسته نباشي...رمانت جالب بود و جاي بحث زيادي داره ...اجازه مي خوام چند نكته رو تذكر بدم...روايت آدم ها و توصيفي كه از شخصيت اونا به خواننده ميدي خوبه و قلم وذهن بازي داري ...آرزو ،دختري شوخ و شيطون كه مي خواد با برادر دوست صميمي اش كه اتفاقا" دوست صميمي برادر ِ خودشم هست ازدواج كنه و شرح دلدادگي شايان و آرزو ...تا اينجا داستان روال منطقي داره ،اما ناگهان با غرق شدن شايان ،يكباره همه چي به هم ميريزه همين جا پرانتز باز كنم كه همه ي كساني كه كنار دريا زندگي مي كنند يا براي تفريح اونجا ميرن ميدونن كه در فصل سرد سال كمتر كسي پيدا ميشه كه بخواد با تمايل شخصي خودش (ومثلا" نه براي صيد) حتي نوك انگشت پاشو خيس كنه ،چه برسه به اينكه اونقدر تو آب بره كه جريانهاي گردابي حتي كم عمق اونو بكشن پايين ...به هر حال اگه اين اتفاق توي تابستون ميفتاد كمي قابل قبول تر بود...و آرزو كه عاشق سينه چاك ِ شايان بوده ميره كه بعد از دو سال كه از مرگ شايان مي گذره خودشو غرق كنه درست مثل شايان ...كه نجاتش ميدن ...عشقي كه نميشه فراموشش كرد ...اونوقت چطور ميشه كه يكدفعه با ورود آريا ،اين عشقي كه حتي مي خواسته جون صاحبشو بگيره يكدفعه صدو هشتاد درجه تغيير جهت ميده به سمت آريا ...يعني كسي كه مي فهميم در واقع عشق اول آرزو خانوم بوده...اينجاش يكمي غير قابل قبوله و نميشه به اين راحتي باورش كرد عشقي كه در نوسان بين شايان و آريا است .قسمتهايي از رمانت خيلي برام جالب بود...اينكه اسامي قشنگ و باسليقه اي انتخاب كردي براي شخصيت ها ...آرمان و آرزو...خواهر و برادري كه هركسي رو دوست دارن اونم واسه اشون ميميره...و در جايي كه آرزو خواهر شوهر بودن خودشو كاملا" به نمايش ميذاره...وقتي مي فهمه برادرش مي خواد ازدواج كنه ميگه:ديگه داداشم متعلق به من نيست و مي خواد منو با اين غم تنها بذاره...يا اينكه ساعت 12 ظهر تازه از خواب بيدار ميشه و ميگه صبح به خير...يا جايي كه گفتي : كاش ميشد به زمان كودكي برگشت ...
چند تايي هم اشتباه تايپي داشتي كه درستش اينا بود(منوال-ضجه-بن بست)
در جايي هم كه آريا و آرزو با هم بيرون از خونه حرف ميزنن در حالي كه شبه نوشته بودي به آسمان آبي نگاه مي كنن...و اين جمله ات هم «به ياد آخرين تماس تلفني ام با آريا افتادم كه التماس ميكردم گوشيو قطع نكنم»كه احتمالا" ميم التماس ميكردم اضافه تايپ شده...
مرسی عزیزم که خوندی و نظر دادی.....من چون اولین رمانم بود اشباهات زیادی هم داشتم و ممنون که مطرحشون کردی.....

vahidhgh
02-08-2011, 02:39
سلام اگه میشه یه review از داستان بذار
اگه شد پی دی اف هم یادت نره
thanks