PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : سنایی غزنوی



t.s.m.t
16-08-2009, 12:58
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


ابوالمجد مجدود‌ بن آدم سنایی غزنوی، یا حکیم سنایی از بزرگ ‌ترین شاعران قصیده‌ گو و مثنوی سرای زبان فارسی‌ست، که در سدهٔ ششم هجری‌ می‌زیسته است.


زندگی
حکیم سنائی در سال (۴۷۳ هجری قمری) در شهر غزنه (واقع در افغانستان امروزی) دیده به‌جهان گشود، و در سال (۵۴۵ هجری قمری) در همان شهر چشم از جهان فروبست. نام او را عوفی مجدالدین آدم السنایی و حاجی خلیفه آدم نیز نوشته اند. محمد بن علی الرقا از معاصران او در دیباچه حدیقة‌الحقیقه نام او را "ابوالمجدودبن آدم السنائی" نوشته است. این حاکی از آن است که نام های دیگری که بر روی او نهاده اند غلط می‌باشد. دردیوان سنایی ابیاتی به چشم می‌خورد که در آن سنایی خود را "حسن " خوانده است. در این بیت سنایی می‌گوید:
حسن اندر حسن اندر حسنم
تو حسن خلق و حسن بندهحسن
به خاطر این بیت بعضی از محققان می‌گویند که نام او در اصل حسن بوده و وی بعد ها نام "مجدود" را برای خود انتخاب کرده است. در ابتدا سنایی طبق عادت آن زمان به دربار سلاطین روی آورد و به دستگاه غزنویان راه پیدا نمود. او در ابتدا به مداحی پرداخت تا اینکه یکباره شیدا شد و دست از جهان و جهانیان شست. سنایی جند سالی از دوران جوانی را در شهرهای بلخ وسرخس و هرات و نیشابورگذراند. می‌گویند در زمانی که در بلخ بود به کعبه رفت. بعد از اینکه از مکه بازگشت مدتی در بلخ ماند. در سال ۵۱۸ ه.ق به غزنین برگشت. یادگار پر ارزش سفرهایش مقداری از قصاید وی می‌باشد. بعد از بازگشت به غزنین می‌گویند که خانه‌ای نداشت و یکی از بزرگان غزنین بنام خواجه عمید احمدبن مسعود به او خانه‌ای بخشید و سنایی تا پایان عمر در غزنین در عزلت به سر برد. و در این ایام مثنویحدیقة‌الحقیقه را نوشت.
نصایح و اندرز‌های حکیم سنایی دلاویز و پر‌تنوّع، شعرش روان و پر‌شور و خوش بیان، و خود او، در زمرهٔ پایه‌گذاران نخستین ادبیاتمنظوم عرفانی درزبان فارسی به‌شمار‌آمده است (صفحهٔ ۴۲، حافظ‌نامه، شرح الفاظ، اعلام، مفاهیم کلیدی و ابیات دشوار حافظ.)
او در مثنوی،غزل وقصیده توانائی خود را بوضوح نشان داده است.
سنائی دیوان مسعود سعد سلمان را، هنگامی که مسعود در اسارت بود، برای او تدوین کرد و با اهتمام سنایی، دیوان مسعود سعد همان زمان ثبت و پراکنده شد و این نیز از بزرگواری سنایی حکایت می‌کند.


مضامین عرفانی
بسیاری از مفاهیمو مضامین بلند اخلاقی و عرفانی، برای نخستین بار، با سحر و سادگی سخن دل‌نشین، زلال، و از جان برخاستهٔ حکیم سنایی به ادبیات کهن فارسی وارد شد.



این سخن تحفه‌ایست ربانی
رمز اسرارهای روحانی
خاطر ناقصم چو کامل شد
به سخن‌های بکر حامل شد
هر نفس شاهدی دگر زاید
هر یک از یک شگرف ‌تر زاید
شاهدانی به چهره همچوهلال
درحجاب حروف زهره جمال
در مقامی که این سخن خوانند
عقل وسحر مطلقش دانند
قدسیان خرقه‌ها در اندازند
طریق‌التحقیق



همین بذرهای اولیهٔ سخنان روحانی و عرفانی‌ست که سنایی پراکنده کرد، و عطار و مولویو حافظ وجامی و جز آنان، در طول بیشتر از سه قرن، آن ها را به اوج پختگی، صلابت، روانی، و پر معنایی رسانیدند.


سنائی و مولانا
معانی و الفاظ نو ظهور عرفانی در شعر و سخن سنائی در اشعار و اندیشه‌های دیگر استادان سخن فارسی همچون مولانا تأثیر گذارده و در مواردی بازتاب مستقیم داشته‌اند.
مولانای بلخی‌، عطار نیشابوریو سنایی غزنوی را به منزلهٔ روح و چشم خود می‌دانست‌:


عطار روح بود و سنایی دو چشم او
ما از پی سنایی و عطارآمدیم


آثار سنایی
قصاید، غزلیات، رباعیات، قطعات و مفردات سنایی در دیوان اشعار وی گرد آمده است. جز دیوان، آثار دیگر او عبارت‌اند از:
[حدیقة‌الحقیقه این منظومه که در قالب مثنوی سروده شده است، محتوای عرفانی دارد. این منظومه را الهی‌نامه سنایی نیز خوانده‌اند. کار سرودن حدیقةالحقیقه در سال ۵۲۵ هجری قمری پایان یافته است.
طریق‌التحقیق منظومه دیگری در قالب مثنوی است که به وزن و شیوه حدیقة‌الحقیقه سروده شده است و کار سرودن آن در سال ۵۲۸ ه.ق سه سال بعد از اتمام حدیقة‌الحقیقه، تمام شده است.
سیرالعباد الی المعاد شامل هفتصد بیت است و در آن از موضوعات اخلاقی سخن رفته است. سنایی در این اثر به طریق تمثیل، از خلقت انسان و نفوس و عقل‌ها صحبت به میان آورده است. سنایی آن را در سرخس سروده است.
کارنامهٔ بلخ هنگام توقف شاعر در بلخ سروده شده و حدود پانصد بیت است و چون به طریق مزاح سروده شده، آن را مطایبه‌نامه نیز گفته‌اند.
عشق‌نامه: شامل حدود هزار بیت در قالب مثنوی است و در چهار بخش حقایق، معارف، مواعظ و حکم گرد آمده است.
عقل‌نامه: منظومه‌ای است که در سبک و وزن عشق‌نامه در قالب مثنوی سروده شده است.
مکاتیب: نوشته‌ها و نامه‌هایی از سنایی است که به نثر فارسی نوشته شده و از آن با نام مکاتیب یا رسائل سنایی یاد می‌شود.


برگرفته از ویکی

F l o w e r
16-08-2009, 12:58
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :


1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


» غزلیـــات :



ا

غزل 1: احسنت و زه ای نگار زیبا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 2: جمالت کرد جانا هست ما را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 3: بندهٔ یک دل منم بند قبای ترا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 4: باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 5: باز تابی در ده آن زلفین عالم سوز را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 6: می ده ای ساقی که می به درد عشق آمیز را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 7: جاودان خدمت کنند آن چشم سحر آمیز را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 8: انعم‌الله صباح ای پسرا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 9: ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 10: در ده پسرا می مروق را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 11: چند رنجانی نگارا این دل مشتاق را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 12: مرد بی حاصل نیابد یار با تحصیل را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 13: ساقیا دل شد پر از تیمار پر کن جام را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 14: ساقیا دانی که مخموریم در ده جام را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 15: من کیم کاندیشهٔ تو هم نفس باشد مرا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 16: نیست بی دیدار تو در دل شکیبایی مرا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 17: ای به بر کرده بی وفایی را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 18: مرحبا مرحبا برای هلالا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 19: ای همه خوبی در آغوش شما ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 20: ای ز عشقت روح را آزارها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ت

غزل 21: عشق رخ تو بابت هر مختصری نیست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 22: تا گل لعل روی بنمودست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 23: ای لعبت صافی صفات ای خوشتر از آب حیات ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 24: دوش مرا عشق تو ز جامه برانگیخت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 25: این رنگ نگر که زلفش آمیخت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 26: از عشق روی دوست حدیثی به دست ماست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 27: ماهرویا در جهان آوازهٔ تست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

د

غزل 28: هر دل که قرین غم نباشد



» رباعیــات :


ا

رباعی 1 : عشقست مرا بهینه‌تر کیش بتا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 2 : در دست منت همیشه دامن بادا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 3 : عشقا تو در آتش نهادی ما را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 4 : آنی که قرار با تو باشد ما را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 5 : ای کبک شکار نیست جز باز ترا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 6 : هر چند بسوختی به هر باب مرا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 7 : چون دوست نمود راه طامات مرا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی8 : در منزل وصل توشه‌ای نیست مرا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی9 : در دل ز طرب شکفته باغیست مرا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی10: اندوه تو دلشاد کند مرجان را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ب

رباعی 11: زان سوزد چشم تو زان ریزد آب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

د

رباعی 12: هجر تو خوشست اگر چه زارم دارد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 13: از روی تو دیده‌ها جمالی دارد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 14: با هجر تو بنده دل خمین می‌دارد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 15: ای صورت تو سکون دلها چو خرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 16: گه جفت صلاح باشم و یار خرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 17: من چون تو نیابم تو چو من یابی صد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 18: روزی که بود دلت ز جانان پر درد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 19: گر خاک شوم چو باد بر من گذرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 20: بر رهگذر دوست کمین خواهم کرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 21: از دور مرا بدید لب خندان کرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 22: در دیدهٔ خصم نیک روی تو مباد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ق

رباعی 23: جز من به جهان نبود کس در خور عشق ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 24: تحویل کنم نام خود از دفتر عشق ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 25: جز تیر بلا نبود در ترکش عشق ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 26: گویند که کرده‌ای دلت برده‌ی عشق ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 27: کی بسته کند عقل سراپرده‌ی عشق ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 28: چشمی دارم ز اشک پیمانه‌ی عشق ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 29: خورشید سما بسوزد از سایه‌ی عشق ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 30: آن روز که شیر خوردم از دایه‌ی عشق ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ک

رباعی 31: کردی تو پریر آب وصل از رخ پاک ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])رباعی 32: ای آصف این زمانه از خاطر پاک ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ی

رباعی 33: با من دو هزار عشوه بفروخته‌ای ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 34: در جامه و فوطه سخت خرم شده‌ای ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 35: ای آنکه تو رحمت خدایی شده‌ای ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 36: تا نقطه‌ی خال مشک بر رخ زده‌ای ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 37: هر چند به دلبری کنون آمده‌ای ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 38: در حسن چو عشق نادرست آمده‌ای ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 39: خشنودی تو بجویم ای مولایی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 40: چون نار اگرم فروختن فرمایی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 41: گفتم که ببرم از تو ای بینایی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رباعی 42: ای سوسن آزاد ز بس رعنایی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» قصایـــد :




ا

قصیده 1 - در مدح امین الملة قاضی عبدالودودبن عبدالصمد: ای چو نعمان‌ بن ثابت در شریعت مقتدا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 2 - در تفسیر چند سوره و نعت رسول اکرم و مدح قاضی عبدالودود:کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 3 - این قصیده را عارف زرگر در مدح سنایی گفته: ای نهاده پای همت بر سر اوج سما ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 4 - در پاسخ قصیدهٔ عارف زرگر: تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 5 - در نعت رسول اکرم و مدح عارف زرگر: ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 6 - در شکایت روزگار و بی‌وفایی مردم: منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 7 - در مقام اهل توحید: مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 8 - در مدح قاضی یحیا صاعد: ای بنام و خوی خوش میراث دار مصطفا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 9 - در توحید: آراست جهاندار دگرباره جهان را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 10 - در تواضع اهل حق: شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 11 - در مدح بهرامشاه: دیده نبیند همی، نقش نهان ترا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 12 - در نصیحت و ترک تملق از خلق گوید: تا کی ز هر کسی ز پی سیم بیم ما ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 13 - این توحید به حضرت غزنین گفته شد: ای در دل مشتاقان از عشق تو بستانها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ب

قصیده 14 - در مدح بهرامشاه: او کیست مرا یارب او کیست مرا یارب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 15 - در مدح خواجه مسعود علی‌بن ابراهیم: عربی‌وار دلم برد یکی ماه عرب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 16 - در مدح سید عمید سیدالشعرا ابوطالب محمد ناصری علوی: بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ت

قصیده 17 - در مذمت اهل روزگار: مرد هشیار در این عهد کمست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 18 - در جواب قصیدهٔ علی‌بن هیصم: سنایی کنون با ضیا و سناست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 19 - در مدح بهرامشاه از زبان او: مردی و جوانمردی آئین و ره ماست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

د

قصیده 20 - در تغییر احوال مردم و دگرگونی روزگار : ای مسلمانان خلایق حال دیگر کرده‌اند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])




» قصــایــد و قطعــات :




ا

شماره 1 - قصیده: امتحان واجب نیامد سفتن الماس را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ب

شماره 2 - در مدح نظامی: صدر چرخ ثانی از فضل تو پندارم قصب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ت

شماره 3 : همچو هفت آبا تو دربایی و چون چار امهات ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 4 - در مذمت دنیا: خرد ما بدو نظر کردست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 5 : خانهٔ خویش مرد را بندست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 6 : دست وزارت در آن بلند مقامست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 7 : آن تو کری نه سخن باریکست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 8 - در هجای علی سه بوسش: مردمست آن روسبی زن مردمست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 9 - در مذمت بخیلی گوید: مطبخ او ز دود پاکیزه‌ست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 10 - در رثای منصور سعید:تازگی جهل ز پژمردن اوست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 11 : وی عفو تو ز غایت رحمت پناه دوست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 12 : نبیره دوست من دشمن نه نیکوست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 13 : هر جا که ناله‌ایست دردیست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 14 : هر کرا از خرد و هش یاریست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 15 - شکایت از روزگار: کو دل آزاده‌ای کز تیغ او مجروح نیست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 16 : که مرا برگ پارسایی نیست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 17 : بنشین و برافگن شکم قاقم بر پشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 18 : دوستی ویم به کاری نیست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 19 : حقا که مرا همچو تو مهمان دگری نیست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 20 - در توحید: چون جهان ناپایدار آمد جهان چون خوانمت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 21 : مانده در کار خویشتن مبهوت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ث

شماره 22 - در ذم مردم بلخ: می باز ندانند مذکر ز مونث ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ج

شماره 23 : به تو اسرار هر دلی محتاج ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

خ

شماره 24 : پاسخ شنو ار چند نه‌ای در خور پاسخ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])





د

شماره 25 - در رثای امیر معزی: زینجا به فلک بر دو قبای ملکی داد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 26 : تا نیفتی ز پایهٔ امجاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 27 : دادیم و هیچ گه نشدیم از زمانه شاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 28 : کافران کشت و قلعه‌ها بگشاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 29 : نعمت داده از تو بستاناد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 30 :به نامه‌ای ز من آن قوم را نیامد یاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 31 - در رثای زکی الدین بلخی: گام چو در کوی طریقت نهاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 32 : گر چه صورت به خاک تیره سپرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 33 : صد و پنجه مسافر خشک بفشرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 34 - در مدح مسعود سعد سلمان: سیرت و صورتت چو بستان کرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 35 - در جواب هجای یکی از معاندان: شبه از لعل پاکتر باشد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 36 : چون سکندر سفرپرست نشد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 37 : شاید ار زیر کی فرو ماند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 38 : چو سرش درد کند دشمنان دژم گردند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 39 - در هجای «معجزی» شاعر: نزد هر زیرکی کم از خر بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 40 : تا چون هوات بر همه کس قادری بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 41 : هر زمان بر رادمردی سفله‌ای مهتر شود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 42 : کانکه ز تو زاد بلندان شود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 43 - در حادثهٔ زهر خوردن سرهنگ محمد خطیبی و انگشتری فرستادن سلطان مسعود رحمةالله علیه گوید و او را ستاید: که خطبه‌ها همی از نام تو بیاراید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 44 - در رثای زکی‌الدین بلخی: تا یکی به ز ما قرین جوید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 45 : عهد بشکست و جاودانه نماند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ر

شماره 46 : کرکسان گرد او هزار هزار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 47 :درست گرددت این چون بپرسی از بیمار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 48 : زین پس اندر عهد ما نه پود ماندست و نه تار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 49 - در صف خانگاه محمد منصور واقع در سرخس که وی در آن داروخانه و کتابخانه برای فقرا و درویشان بنیاد نهاد: خانگاه محمد منصور ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 50 : منه بر گردن چون سیم سنگور ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ز

شماره 51 : تا بیابی ز جود ایشان چیز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ش

شماره 52 - در رثای یکی از بزرگان: لیک محبوس مانده در تن خویش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 53 : بد مکن بر رهی کمانی خویش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ع

شماره 54 : هزاران سان عنا و درد جامع ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ف

شماره 55 : که نشناسد مقفا را ز مردف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

گ

شماره 56 : خواجه خیاطی از سر فرهنگ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ل

شماره 57 : ظهور ماه معالی بر آسمان جلال ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

م

شماره 58 : من از آمیزش این چار گهر خویش توام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 59 : لیک این دو گوی را به یک اندیشه پهنه‌ام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 60 : و آن شربها که دادی بر یاد تو بخوردم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 61 : رو تو همی گویی که من نستهم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 62 : چرا ازین و از آن خویشتن ز پس دارم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ی

شماره 63 : نروم جز به همان ره که توام راه نمایی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شماره 64 : ای کاشکی ز مادر گیتی نزادمی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


» مسمطات :



ای کودک زیبا سلب سیمین بر و بیجاده لب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
المستغات ای ساربان چون کار من آمد به جان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
حادثه‌ی چرخ بین فایده‌ی روزگار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


» ترکـیبــات :



آتش عشق بتی برد آبروی دین ما ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گر شاخ بدسگال آرایش بستان شود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ای سنایی بگذر از جان در پناه تن مباش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


» ترجیعــات :



ای پیشرو هر چه نکوییست جمالت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ای قوم ازین سرای حوادث گذر کنید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


» طریق التحقیـق :



بسم الله الرحمن الرحیم : ابتدای سخن به نام خداست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دع نفسک و تعال : بگذر از نقش عالم گل تو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تا جهان است کار او این است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

t.s.m.t
16-08-2009, 13:00
احسنت و زه ای نگار زیبا
آراسته آمدی بر ما

امروز به جای تو کسم نیست
کز تو به خودم نماند پروا

بگشای کمر پیاله بستان
آراسته کن تو مجلس ما

تا کی کمر و کلاه و موزه
تا کی سفر و نشاط صحرا

امروز زمانه خوش گذاریم
بدرود کنیم دی و فردا

من طاقت هجر تو ندارم
با تو چکنم به جز مدارا

t.s.m.t
16-08-2009, 13:01
جمالت کرد جانا هست ما را
جلالت کرد ماها پست ما را
دل آرا ما نگارا چون تو هستی
همه چیزی که باید هست ما را
شراب عشق روی خرمت کرد
بسان نرگس تو مست ما را
اگر روزی کف پایت ببوسم
بود بر هر دو عالم دست ما را
تمنای لبت شوریده دارد
چو مشکین زلف تو پیوست ما را
چو صیاد خرد لعل تو باشد
سر زلف تو شاید شست ما را
زمانه بند شستت کی گشاید
چو زلفین تو محکم بست ما را

t.s.m.t
16-08-2009, 13:01
بنده‌ی یک دل منم بند قبای ترا
چاکر یکتا منم زلف دو تای ترا
خاک مرا تا به باد بر ندهد روزگار
من ننشانم ز جان باد هوای ترا
کاش رخ من بدی خاک کف پای تو
بوسه مگر دادمی من کف پای ترا
گر بود ای شوخ چشم رای تو بر خون من
بر سر و دیده نهم رایت رای ترا
تیر جفای تو هست دلکش جان دوز من
جعبه ز سینه کنم تیر جفای ترا
بار نیامد دلم در شکن زلف تو
گر نه به گردن کشم بار بلای ترا
بنده سنایی ترا بندگی از جان کند
گوی کلاه ترا بند قبای ترا

t.s.m.t
16-08-2009, 13:02
باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را
باز بر خورشید پوش آن جوشن شمشاد را
باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان
آن نکو دیدار شوخ کافر استاد را
ناز چون یاقوت گردان خاصگان عشق را
در میان بحر حیرت لولو فریاد را
خویشتن بینان ز حسنت لافگاهی ساختند
هین ببند از غمزه درها کوی عشق آباد را
هر چه بیدادست بر ما ریز کاندر کوی داد
ما به جان پذرفته‌ایم از زلف تو بیداد را
گیرم از راه وفا و بندگی یک سو شویم
چون کنیم ای جان بگو این عشق مادرزاد را
زین توانگر پیشگان چیزی نیفزاید ترا
کز هوس بردند بر سقف فلک بنیاد را
قدر تو درویش داند ز آنکه او بیند مقیم
همچو کرکس در هوا هفتاد در هفتاد را
خوش کن از یک بوسه‌ی شیرین‌تر از آب حیات
چو دل و جان سنایی طبع فرخ‌زاد را

t.s.m.t
16-08-2009, 13:03
باز تابی در ده آن زلفین عالم سوز را
باز آبی بر زن آن روی جهان افروز را
باز بر عشاق صوفی طبع صافی جان گمار

آن دو صف جادوی شوخ دلبر جان دوز را
باز بیرون تاز در میدان عقل و عافیت
آن سیه پوشان کفر انگیز ایمان‌سوز را
سر برآوردند مشتی گوشه گشته چون کمان
باز در کار آر نوک ناوک کین توز را
روزها چون عمر بد خواه تو کوتاهی گرفت
پاره‌ای از زلف کم کن مایه‌ای ده روز را
آینه بر گیر و بنگر گر تماشا بایدت
در میان روی نرگس بوستان افروز را
لب ز هم بردار یک دم تا هم اندر تیر ماه
آسمان در پیشت اندر جل کشد نوروز را
نوگرفتان را ببوسی بسته گردان بهر آنک
دانه دادن شرط باشد مرغ نو آموز را
بر شکن دام سنایی ز آن دو تا بادام از آنک
دام را بادام تو چون سنگ باشد گوز را

t.s.m.t
16-08-2009, 13:03
می ده ای ساقی که می به درد عشق آمیز را
زنده کن در می پرستی سنت پرویز را
مایه ده از بوی باده باد عنبربیز را
در کف ما رادی آموز ابر گوهر بیز را
ای خم اندر خم شکسته زلف جان آمیز را
بر شکن بر هم چو زلفت توبه و پرهیز را
چنگ وار آهنگ برکش راه مست انگیز را
راه مست انگیز بر زن مست بیگه خیز را

t.s.m.t
16-08-2009, 13:04
جاودان خدمت کنند آن چشم سحر آمیز را
زنگیان سجده برند آن زلف جان آویز را
توبه و پرهیز کردم ننگرم زین بیش من
زلف جان آویز را یا چشم رنگ آمیز را
گر لب شیرین آن بت بر لب شیرین بدی
جان مانی سجده کردی صورت پرویز را
با چنان زلف و چنان چشم دلاویز ای عجب
جای کی ماند درین دل توبه و پرهیز را
جان ما می را و قالب خاک را و دل ترا
وین سر طناز پر وسواس تیغ تیز را
شربت وصل تو ماند نوبهار تازه را
ضربت هجر تو ماند ذوالفقار تیز را
گر شب وصلت نماید مر شب معراج را
نیک ماند روز هجرت روز رستاخیز را
اهل دعوی را مسلم باد جنات النعیم
رطل می‌باید دمادم مست بیگه خیز را
آتش عشق سنایی تیز کن ای ساقیا
در دهیدش آب انگور نشاط‌انگیز را

t.s.m.t
16-08-2009, 13:04
انعم‌الله صباح ای پسرا
وقت صبح آمده راح ای پسرا
با می و ماه و خرابات بهار
خام خامست صلاح ای پسرا
با تو در صدر نشستیم هلا
در ده آواز مباح ای پسرا
خام ما خام تو و پخته‌ی تست
تو ز می دار صراح ای پسرا
عاقبت خانه به زلف تو گذاشت
صورت فخر و فلاح ای پسرا
چشم بیمار تو ما را ببرید
ز صحیح و ز صحاح ای پسرا
از پی عارض چون صبح ترا
به نکورویی و راح ای پسرا
همه تسبیح سنایی این است
کانعم الله صباح ای پسرا

t.s.m.t
16-08-2009, 13:05
ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را
تا زمانی کم کنم این زهد رنگ آمیز را
ملکت آل بنی آدم ندارد قیمتی
خاک ره باید شمردن دولت پرویز را
دین زردشتی و آیین قلندر چند چند
توشه باید ساختن مر راه جان آویز را
هر چه اسبابست آتش در زن و خرم نشین
بدره‌ی ناداشتی به روز رستاخیز را
زاهدان و مصلحان مر نزهت فردوس را
وین گروه لاابالی جان عشق‌انگیز را
ساقیا زنجیر مشکین را ز مه بردار زود
بر رخ زردم نه آن یاقوت شکر ریز را

t.s.m.t
16-08-2009, 13:06
در ده پسرا می مروق را
یاران موافق موفق را
زان می که چو آه عاشقان از تف
انگشت کند بر آب زورق را
زان می که کند ز شعله پر آتش
این گنبد خانه‌ی معلق را
هین خیز و ز عکس باده گلگون کن
این اسب سوار خوار ابلق را
در زیر لگد بکوب چون مردان
این طارم زرق پوش ازرق را
گه ساقی باش و گه حریفی کن
ترتیب فروگذار و رونق را
یک دم خوش باش تا چه خواهی کرد
این زهد مزور مزیق را
یک ره به دو باده دست کوته کن
این عقل دراز قد احمق را
بنمای به زیرکان دیوانه
از مصحف باطل آیت حق را
بر لاله مزن ز چشم سنبل را
بر پسته منه ز ناز فندق را
بیرون شو ازین دو رنگ و این ساعت
همرنگ حریر کن ستبرق را
مشکن به طمع مرا تو ای ممسک
چونان که جریر مر فرزدق را
گر طمع میان تهی سه حرف آمد
چار است میان تهی مطوق را
در تخته‌ی اول ار بنوشتی
بی شکل حروف علم مطلق را
کم زان باری که در دوم تخته
چون نسخ کنی خط محقق را
در موضع خوشدلان و مشتاقان
موضوع فروگذار و مشتق را
شعر تر مطلق سنایی خوان
آتش در زن حدیث مغلق را

t.s.m.t
16-08-2009, 13:07
چند رنجانی نگارا این دل مشتاق را
یا سلامت خود مسلم نیست مر عشاق را
هر کرا با عشق خوبان اتفاق آمد پدید
مشتری گردد همیشه محنت مخراق را
زآنکه چون سلطان عشق اندر دل ماوا گرفت
محو گرداند ز مردم عادت و اخلاق را
هر که بی اوصاف شد از عشق آن بت برخورد
کان صنم طاقست اندر حسن و خواهد طاق را
ذره‌ای از حسن او در مصر اگر پیدا شدی
دل ربودی یوسف یعقوب بن اسحاق را
گر سر مژگان زند بر هم به عمدا آن نگار
پیکران بی جان کند مر دیلم و قفچاق را
هر که روی او بدید از جان و دل درویش شد
زر سگالی کس ندید آن شهره‌ی آفاق را

t.s.m.t
16-08-2009, 13:08
مرد بی حاصل نیابد یار با تحصیل را
جان ابراهیم باید عشق اسماعیل را
گر هزاران جان لبش را هدیه آرم گویدم
نزد عیسا تحفه چون آری همی انجیل را
زلف چون پرچین کند خواری نماید مشک را
غمزه چون بر هم زند قیمت فزاید نیل را
چون وصال یار نبود گو دل و جانم مباش
چون شه و فرزین نباشد خاک بر سر فیل را
از دو چشمش تیز گردد ساحری ابلیس را
وز لبانش کند گردد تیغ عزراییل را
گر چه زمزم را پدید آورد هم نامش به پای
او به مویی هم روان کرد از دو چشمم نیل را
جان و دل کردم فدای خاکپایش بهر آنک
از برای کعبه چاکر بود باید میل را
آب خورشید و مه اکنون برده شد کو بر فروخت
در خم زلف از برای عاشقان قندیل را
ای سنایی گر هوای خوبرویان می‌کنی
از نخستت ساخت باید دبه و زنبیل را

t.s.m.t
16-08-2009, 13:08
ساقیا دل شد پر از تیمار پر کن جام را
بر کف ما نه سه باده گردش اجرام را
تا زمانی بی زمانه جام می بر کف نهیم
بشکنیم اندر زمانه گردش ایام را
جان و دل در جام کن تا جان به جام اندر نهیم
همچو خون دل نهاده ای پسر صد جام را
دام کن بر طرف بام از حلقه‌های زلف خویش
چون که جان در جام کردی تنگ در کش جام را
کاش کیکاووس پر کن زان سهیل شامیان
زیر خط حکم درکش ملک زال و سام را
چرخ بی آرام را اندر جهان آرام نیست
بند کن در می پرستی چرخ بی آرام را

t.s.m.t
16-08-2009, 13:09
ساقیا دانی که مخموریم در ده جام را
ساعتی آرام ده این عمر بی آرام را
میر مجلس چون تو باشی با جماعت در نگر
خام در ده پخته را و پخته در ده خام را
قالب فرزند آدم آز را منزل شدست
انده پیشی و بیشی تیره کرد ایام را
نه بهشت از ما تهی گردد نه دوزخ پر شود
ساقیا در ده شراب ارغوانی فام را
قیل و قال بایزید و شبلی و کرخی چه سود
کار کار خویش دان اندر نورد این نام را
تا زمانی ما برون از خاک آدم دم زنیم
ننگ و نامی نیست بر ما هیچ خاص و عام را

t.s.m.t
16-08-2009, 13:09
من کیم کاندیشه‌ی تو هم نفس باشد مرا
یا تمنای وصال چون تو کس باشد مرا
گر بود شایسته‌ی غم خوردن تو جان من
این نصیب از دولت عشق تو بس باشد مرا
گر نه عشقت سایه‌ی من شد چرا هر گه که من
روی بر تابم ازو پویان ز پس باشد مرا
هرنفس کانرا بیاد روزگار تو زنم
جمله‌ی عالم طفیل آن نفس باشد مرا
هز رمان ز امید وصل تو دل خود خوش کنم
باز گویم نه چه جای این هوس باشد مرا
چون خیال خاکپایت می‌نبیند چشم من
بر وصال تو چگونه دست رس باشد مرا

t.s.m.t
16-08-2009, 13:10
نیست بی دیدار تو در دل شکیبایی مرا
نیست بی‌گفتار تو در دل توانایی مرا
در وصالت بودم از صفرا و از سودا تهی
کرد هجران تو صفرایی و سودایی مرا
عشق تو هر شب برانگیزد ز جانم رستخیز
چون تو بگریزی و بگذاری به تنهایی مرا
چشمه‌ی خورشید را از ذره نشناسم همی
نیست گویی ذره‌ای دردیده بینایی مرا
از تو هر جایی ننالم تو هر جایی شدی
نیست جای ناله از معشوق هر جایی مرا
گاه پیری آمد از عشق تو بر رویم پدید
آنچه پنهان بود در دل گاه برنایی مرا
کرد معزولم زمانه گاه دانایی و عقل
با بلای تو چه سود از عقل و دانایی مرا

t.s.m.t
16-08-2009, 13:11
ای به بر کرده بی وفایی را
منقطع کرده آشنایی را
بر ما امشبی قناعت کن
بنما خلق انبیایی را
ای رخت بستده ز ماه و ز مهر
خوبی و لطف و روشنایی را
زود در گردنم فگن دلقی
برکش این رومی و بهایی را
چنگی و بربطی به گاه نشاط
جمله یاری دهند نایی را
با چنان روی و با چنان زلفین
منهزم کرده‌ای ختایی را
آتشی نزد ماست خیز و بیار
آبی و خاکی و هوایی را
بار ندهند نزد ما به صبوح
هیچ بیگانه‌ی مرایی را
چون بود یار زشت پر معنی
چکنم جور هر کجایی را
چو شدی مست جای خواب بساز
وز میان بانگ زن سنایی را

t.s.m.t
16-08-2009, 13:11
مرحبا مرحبا برای هلالا
آسمان را نمای کل کمالا
چند ازین پرده ز آفتاب برون آی
جان ما را بخر ز دست خیالا
اندر آی اندر آی تا بشناسیم
از جمال تو حال را ز محالا
ای همه روی بر خرام به منظر
تا رهد دیده زین شب همه خالا
اشهب صبح در گریزد از شرم
چون بجنبد ز ابلق تو دوالا
روشنی را نشان به اوج شرف بر
تیرگی را فگن به برج و بالا
ای ز پرده زمانه آمده اینجا
مرحبا مرحبا تعالی تعالا
عقل و دینمان ببر تراست مباحا
جان و دلمان ببر تراست حلالا
تا سنایی چو دید گوید ای مه
حبذا و جهک المبارک فالا

t.s.m.t
16-08-2009, 13:12
ای همه خوبی در آغوش شما
قبله‌ی جانها بر و دوش شما
ای تماشاگه عقل نور پاش
در میان لعل خاموش شما
وی امانت جای چرخ سبز پوش
بر کران چشمه‌ی نوش شما
آهوان در بزم شیران در شکار
بنده‌ی آن خواب خرگوش شما
آب مشک و باد عنبر برد پاک
بوی شمشاد قصب پوش شما
کار ما کردست در هم چون زره
جوشن مشکین پر جوش شما
چند خواهد گفت ما را نوش نوش
آن لب نوشین می نوش شما
چندمان چون چشم خود خواهید مست
ای به بی هوشی همه هوش شما
صد چو او در عاشقیها باشدی
همچو او حیران و مدهوش شما
حلقه چون دارند بر چشمش جهان
ای سنایی حلقه در گوش شما
چون سنایی عاشقی تا کی بود
با چنین یاری فراموش شما

t.s.m.t
16-08-2009, 13:12
ای ز عشقت روح را آزارها
بر در تو عشق را بازارها
ای ز شکر منت دیدار تو
دیده بر گردن دل بارها
فتنه را در عالم آشوب و شور
با سر زلفین تو اسرارها
عاشقان در خدمت زلف تواند
از کمر بر ساخته زنارها
نیستم با درد عشقت لحظه‌ای
خالی از غمها و از تیمارها
بر امید روی چون گلبرگ تو
می‌نهم جان را و دل را خارها
تا سنایی بر حدیث چرب تست
غره چون کفتار بر گفتارها
دارد از باد هوس آبی بروی
با خیال خاک کویت کارها

t.s.m.t
16-08-2009, 13:14
ای در دل مشتاقان از عشق تو بستانها
وز حجت بی‌چونی در صنع تو برهانها
در ذات لطیف تو حیران شده فکرتها
بر علم قدیم تو پیدا شده پنهانها
در بحر کمال تو ناقص شده کاملها
در عین قبول تو، کامل شده نقصانها
در سینه‌ی هر معنی بفروخته آتشها
بر دیده‌ی هر دعوی بر دوخته پیکانها
بر ساحت آب از کف پرداخته مفرشها
بر روی هوا از دود افراخته ایوانها
از نور در آن ایوان بفروخته انجمها
وز آب برین مفرش بنگاشته الوانها
مشتاق تو از شوقت در کوی تو سرگردان
از خلق جدا گشته خرسند به خلقانها
از سوز جگر چشمی چون حقه‌ی گوهرها
وز آتش دل آهی چون رشته‌ی مرجانها
در راه رضای تو قربان شده جان، و آن گه
در پرده‌ی قرب تو زنده شده قربانها
از رشته‌ی جانبازی بر دوخته دامنها
در ماتم بی‌باکی بدریده گریبانها
در کوی تو چون آید آنکس که همی بیند
در گرد سر کویت از نفس بیابانها
چه خوش بود آن وقتی کز سوز دل از شوقت
در راه تو می‌کاریم از دیده گلستانها
ای پایگه امرت سرمایه‌ی درویشان
وی دستگه نهیت پیرایه‌ی خذلانها
صد تیر بلا پران بر ما ز هر اطرافی
ما جمله بپوشیده از مهر تو خفتانها
بی رشوت و بی‌بیمی بر کافر و بر مومن
هر روز برافشانی، از لطف تو احسانها
میدان رضای تو پر گرد غم و محنت
ما روفته از دیده آن گرد ز میدانها
در عرصه‌ی میدانت پرداخته در خدمت
گوی فلکی برده، قد کرده چو چوگانها
از نفس جدا گشته در مجلس جانبازی
بر تارک بی‌نقشی فرموده دل افشانها
حقا که فرو ناید بی‌شوق تو راحتها
والله که نکو ناید، با علم تو دستانها
گاه طلب از شوقت بفگنده همه دلها
وقت سحر از بامت، برداشته الحانها

t.s.m.t
16-08-2009, 13:15
ای چو نعمان‌بن ثابت در شریعت مقتدا
وی بحجت پیشوای شرع و دین مصطفا
از تو روشن راه حجت همچو گردون از نجوم
از تو شادان اهل سنت همچو بیمار از شفا
کس ندیده میل در حکمت چو در گردون فساد
کس ندیده جور در صدرت چو در جنت وبا
بدر دین از نور آثار تو می‌گردد منیر
شاخ حرص از ابر احسان تو می‌یابد نما
هر که شاگرد تو شد هرگز نگردد مبتدع
هر که مداح تو شد هرگز نگردد بی‌نوا
ملک شرع مصطفا آراستی از عدل و علم
همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا
بدعت و الحاد و کفر از فر تو گمنام شد
شاد باش ای پیشکار دین و دنیا مرحبا
تا گریبان قدر بگشاد، چرخ آب گون
پاک دامن‌تر ز تو قاضی ندید اندر قضا
گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم
پیش ازین، لیکن ز فر عدلت اندر عهد ما
آن چنان شد خاندان حکم کز بیم خدای
می‌کند مر خاک را از باد، عدل تو جدا
شد قوی دست آنچنان انصاف کز روی ستم
شمع را نکشد همی بی امر تو باد هوا
روز و شب هستند همچون مادران مهربان
در دعای نیک تو هم مدعی هم مدعا
دستها برداشته، عمر تو خواهان از خدای
از برای پایداریت اهل شهر و روستا
چون به شاهین قضا انصاف سنجی‌گاه حکم
جبرئیل از سد ره گوید با ملایک در ملا
حشمت قاضی امین باید، درین ره بدرقه
دانش قاضی امین زیبد، درین در پادشا
رایت دین هر زمان عالی همی گردد ز تو
ای نکو نام از تو شهر و ملک شاهنشه علا
هر کسی صدر قضا جوید بی‌انصاف و عدل
لیک داند شاه ما از دانش و عقل و دها
گرگ را بر میش کردن قهرمان، باشد ز جهل
گربه را بر پیه کردن پاسبان، باشد خطا
از لقا و صدر و باد و داد و برد ابر دو ریش
هیچ جاهل کی شدست اندر شریعت مقتدا
علم و اصل و عدل و تقوی، باید اندر شغل حکم
ور نه شوخی را به عالم، نیست حد و منتها

t.s.m.t
16-08-2009, 13:15
دیده نبیند همی، نقش نهان ترا
بوسه نیابد همی، شکل دهان ترا
حسن بدان تا کند جلوه گهت بر همه
پیرهن هست و نیست، ساخت نهان ترا
در همه‌ی هست و نیست، از تری و تازگی
نیست نهانخانه‌ای ثروت جان ترا
زان لب تو هر دمی گردد باریک‌تر
کز شکر و آب کرد روح لبان ترا
هیچ اگر بینمی شکل میانت به چشم
جان نهمی بر میان شکل میان ترا
بوسه دهد خلد و حور، پای و رکیب ترا
سجده کند عقل و روح دست و عنان ترا
چون تو به آماج‌گاه تیر نهی بر کمان
تیر فلک زه کند تیر و کمان ترا
پرده‌زنان روز و شب حلقه‌ی زلف ترا
غاشیه کش چرخ پیر بخت جوان ترا
برد دل و گوش و هوش بهر جواز لبت
نام شکر گر شدست کام و زبان ترا
قبله‌ی خود ساخت عشق از پی ایمان و کفر
زلف نگون ترا روی ستان ترا
فتنه جان کرد صنع نرگس شوخ ترا
انس روان ساخت طبع سرو روان ترا
پیشروان بهشت بر پر و بال خرد
نسخه‌ی دین خوانده‌اند سیرت و سان ترا
دیده‌ی جانها بخورد نوک سنانت ولیک
جان سنایی کند شکر سنان ترا
از پی ضعف میان حرز چه جویی ز من
خدمت خسرو نه بس حرز میان ترا
سلطان بهرامشاه آنکه به تایید حق
هست بحق پاسبان خانه و جان ترا
هیبتش ار نیستی شحنه وجود ترا
جان ز عدم جویدی نام و نشان ترا

t.s.m.t
16-08-2009, 13:17
آراست جهاندار دگرباره جهان را
چو خلد برین کرد، زمین را و زمان را
فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد
خورشید بپیمود مسیر دوران را
ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را
کاید حسد از تازگیش تازه جوان را
هر روز جهان خوشتر از آنست چو هر شب
رضوان بگشاید همه درهای جنان را
گویی که هوا غالیه آمیخت بخروار
پر کرد از آن غالیه‌ها غالیه‌دان را
گنجی که به هر کنج نهان بود ز قارون
از خاک برآورد مر آن گنج نهان را
ابری که همی برف ببارید ببرید
شد غرقه‌ی بحری که ندید ایچ کران را
آن ابر درر بار ز دریا که برآید
پر کرده ز در و درم و دانه دهان را
از بس که ببارید به آب اندر لولو
چون لولو تر کرد همه آب روان را
رنجی که همی باد فزاید ز بزیدن
بر ما بوزید از قبل راحت جان را
کوه آن تل کافور بدل کرد به سیفور
شادی روان داد مر آن شاد روان را
بر کوه از آن توده‌ی کافور گرانبار
خورشید سبک کرد مر آن بار گران را
خاکی که همه ژاله ستد از دهن ابر
تا بر کند آن لاله‌ی خوش خفته ستان را
چندان ز هوا ژاله ببارید بدو ابر
تا لاله ستان کرد همه لاله ستان را
از رنگ گل و لاله کنون باز بنفشه
چون نیل شود خیره کند گوهر کان را
شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق
وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را
آن لکلک گوید که: لک الحمد، لک الشکر
تو طعمه‌ی من کرده‌ای آن مار دمان را
قمری نهد از پشت قبای خز و قاقم
اکنون که بتابید و بپوشید کتان را
طاووس کند جلوه چو از دور به بیند
بر فرق سر هدهد، آن تاج کیان را
موسیجه همی گوید: یا رازق رزاق
روزی ده جانبخش تویی انسی و جان را

t.s.m.t
16-08-2009, 13:17
شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه را
ز آبرو آبی بزن درگاه شاهنشاه را
نعل کن چون چتر او دیدی کلاه چرخ را
چاک زن چون روی او دیدی قبای ماه را
چون کله بر سر نشین دزدان افسر جوی را
چون خرد در جان نشان رندان لشکرگاه را
از برای عز دیدار سیاوخشی و شش
همچو بیژن بند کن در چاه خواری جاه را
عافیت را سر بزن بهر کمال عشق را
عاقبت را دم بزن بهر جمال راه را
هم به چشم شاه روی شاه خواهی دید و بس
دیده اندر کار شه کن کوری بدخواه را
آه غمازست اندر راه عشق و عاشقی
بند برنه در نهانخانه‌ی خموشی آه را
از سر آزاد مردی تیغی از غیرت بزن
هم شفاعت جوی را کش، هم شفاعت خواه را
درد عشق از مرد عاشق پرس از عاقل مپرس
کگهی نبود ز آب و جاه یوسف چاه را
عقل بافنده‌ست منشان عقل را بر تخت عشق
آسمان عشاق را به ریسمان جولاه را
گر سپر بفگند عقل از عشق گو بفگن رواست
روی خاتون سرخ باید خاک بر سر داه را
پیش گیر اندر طلب راه دراز آهنگ و تنگ
گو دل اندر شک شکن، صبر زبان کوتاه را
درد موسی‌وار خواهی جام فرعونی طلب
باده‌های عافیت سوز و ملامت کاه را
هر غم و شادی که از عشقت هم عشقست از آنک
بار عندالله باشد تخم عبدالله را
کاه گرداند وفای عشق تا برجانت نیز
حکم نبود عقل شغل افزای کارآگاه را
باد کبر از سر بنه در دل برافراز آتشی
پس برآن آتش بسوزان آبگون درگاه را
چون شدی کاهی سنایی گردکاهی گرد و بس
زان که کاهی به شناسد قدر و قیمت کاه را

t.s.m.t
16-08-2009, 13:19
کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا
نیست دارالملک جز رخسار و زلف مصطفا
موی و رویش گر به صحرا نا وریدی مهر و لطف
کافری بی‌برگ ماندستی و ایمان بی‌نوا
نسخه‌ی جبر و قدر در شکل روی و موی اوست
این ز «واللیل» ت شود معلوم آن از «والضحا»
گر قسیم کفر و ایمان نیستی آن زلف و رخ
کی قسم گفتی بدان زلف و بدان رخ پادشا
کی محمد: این جهان و آن جهانی نیستی
لاجرم اینجا نداری صدر و آنجا متکا
رحمتت زان کرده‌اند این هر دو تا از گرد لعل
این جهان را سرمه بخشی آن جهان را توتیا
اندرین عالم غریبی، زان همی گردی ملول
تا «ارحنا یا بلالت» گفت باید برملا
عالمی بیمار بودند اندرین خرگاه سبز
قاید هر یک وبال و سایق هر یک وبا
زان فرستادیمت اینجا تا ز روی عاطفت
عافیت را همچو استادان درآموزی شفا
گر ز داروخانه روزی چند شاگردت به امر
شربتی ناوردشان این جا به حکم امتلا
گر ترا طعنی کنند ایشان مگیر از بهر آنک
مردم بیمار باشد یافه گوی و هرزه لا
تابش رخسار تست آن را که می‌خوانی صباح
سایه‌ی زلفین تست آنجا که می‌گویی مسا
روبروی تو کز آنجا جانت را «ما و دعک»
شو به زلف تو کزین آتش دلت را «ما قلا»
در دو عالم مر ترا باید همی بودن پزشک
لیکن آنجا به که آنجا، به بدست آید دوا
هر که اینجا به نشد آنجا برو داروش کن
کاین چنین معلول را به سازد آن آب و هوا
لاجرم چندان شرابت بخشم از حضرت که تو
از عطا خشنود گردی و آن ضعیفان از خطا
دیو از دیوی فرو ریزد همی در عهد تو
آدمی را خاصه با عشق تو کی ماند جفا
پس بگفتش: ای محمد منت از ما دار از آنک
نیست دارالملک منتهای ما را منتها
نه تو دری بودی اندر بحر جسمانی یتیم
فضل ما تاجیت کرد از بهر فرق انبیا
نی تو راه شهر خود گم کرده بودی ز ابتدا
ما ترا کردیم با همشهریانت آشنا

t.s.m.t
16-08-2009, 13:20
ای نهاده پای همت بر سر اوج سما
وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقتدا
بر سریر حکمت اندر خطه‌ی کون و فساد
از تو عادل‌تر نبد هرگز سخن را پادشا
مشرق و مغرب ز راه صلح بگرفتی بکلک
ناکشیده تیغ جنگی روز کین اندر وغا
لاجرم ز انصاف تو، روی ز من شد پر درر
همچو از اوصاف تو، چشم زمانه پر ضیا
گوی همت باختی با خلق در میدان عقل
باز پس ماندند و بردی و برین دارم گوا
نی غلط کردم که رای صایبت با اهل عصر
کی پسندد از تو بازی یا کجا دارد روا
چون زر و طاعت عزیزی در دو عالم زان که تو
با قناعت همنشینی با فراغت آشنا
سیم نااهلان نجویی زان که نپسندد خرد
خاکروبی کردن آن کس را که داند کیمیا
شعر تو روحانیان گر بشنوند از روی صدق
بانگ برخیزد ازیشان کای سنایی مرحبا
حجتی بر خلق عالم زان دو فعل خوب خویش
شاعری بی‌ذل طمع و پارسایی بی‌ریا
عیسی عصری که از انفاس روحانیت هست
مردگان آز و معلولان غفلت را شفا
بس طبیب زیرکی زیرا که بی‌نبض و علیل
درد هر کس را ز راه نطق می‌سازی دوا
نظم گوهربار عقل افزای جان افروز تو
کرد شعر شاعران بوده را یکسر هبا
معجز موسی نمایست این و آنها سحر و کی
ساحری زیبا نماید پیش موسی و عصا
هر که او شعر ترا گوید جواب از اهل عصر
نزد عقل آنکس نماید یافه گوی و هرزه لا
زان که بشناسند بزازان زیرک روز عرض
اطلس رومی و شال ششتری از بوریا
شاعران را پایه بی‌شرمی بود تا زان قبل
حاصل و رایج کنند از مدح ممدوحان عطا
صورت شرمی تو اندر سیرت پاکی بلی
با چنان ایمان کامل، این چنین باید حیا
شعر و سحر و شرع و حکمت آمدت اندر خبر
ره برد اسرار او چون بنگرد عین‌الرضا
کاین چهارست ای سنایی چار حرف و یافتند
زین چهار آن هر چهار از نظم و نثر اوستا

t.s.m.t
16-08-2009, 13:21
تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا
دست نتوانند زد در بارگاه مصطفا
خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر حق
خون روان گشتست از حلق حسین در کربلا
از برای یک بلی کاندر ازل گفتست جان
تا ابد اندر دهد مرد بلی تن در بلا
خاک را با غم سرشت اول قضا اندر قدر
غم کند ناچار خاکی را بنسبت اقتضا
اهل معنی می‌گدازند از پی اعلام را
زهره نی کس را که گوید از ازل یک ماجرا
نیم روز اندر بهشت آدم عدیل ملک بود
هفتصد سال از جگر خون راند بر سنگ و گیا
لحظه‌ای گمشد ز خدمت هدهد اندر مملکت
در کفارت ملکتی بایست چون ملک سبا
بیست سال اندر جهان بی‌کفش باید گشت از آنک
پای روح‌الله ازین بر دوخت نعلین هوا
دانه‌ی در، در بن دریای الا الله درست
لاالهی غور باید تا برآرد بی‌ریا
از کن اول برآرد شعبده استاد فکر
وز پی آخر درآرد تیر مه باد صبا
دیده گوید تا چه می‌جوید برون از لوح روح
نفس گوید تا چه می‌خواند برون دل ذکا
آنچه بیرونست از هندوستان هم کرگدن
و آنچه افزونست از ده هفتخوان هم اژدها
روح داند گشت گرد حلقه‌ی هفت آسمان
ذهن داند خواند نقش نفخ جان چون انبیا
گر کوه دجله آن گردد که دارد مردوار
در درون مجنون محرم وز برون فرهاد را
کار هر موری نباشد با سلیمان گفتگو
یار هر سگ‌بان نباشد رازدار پادشا
بابل نفس‌ست بازار نکورویان چین
حاصل روحست گفتار عزیزان ختا
تا ز اول برنخیزد از ره ابجد مسیح
شرح مسح سر نداند خواند بر لوح صبا
دور باید بود از انکار بر درگاه عشق
کانچه اینجا درد باشد هست دیگر جا دوا
آن نمی‌بینند کز انکارشان پوشیده ماند
با جمال یوسف چاهی ترنج از دست و پا
نقل موجودات در یک حرف نتوان برد سهل
گر بود در نیم خرما چشم باز و دل گوا

t.s.m.t
16-08-2009, 13:23
ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا
عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفا
هیچ مندیش از چنین عیاری ابرا بس بود
عاقله عقل ترا ایمان و سنت خون بها
مصطفا اندر جهان آن گه کسی گوید که عقل
آفتاب اندر فلک آن گه کسی گوید سها
طوقداران الاهی از زبان ذوق و شوق
عل را در شرع او خوانند غمخوار و کیا
در شریعت ذوق دین‌یابی نه اندر عقل از آنک
قشر عالم عقل دارد مغز روح انبیا
عقل تا با خود منی دارد، عقالش دان نه عقل
چون منی زو دور گشت آن گه دوا خوانش نه دا
عقل تا کو هست او را شرع نپذیرد ز عز
باز چون که گشت گردد شرع پیشش کهربا
در خدای آباد یابی امر و نهی دین و کفر
و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا
چون نباشی خاک درگاه سرایی را که هست
پاسبان بام روح‌القدس و دربان مرتضا
دی همه او بودی و امروز چون دوری ازو
تا جوانمردی بود دی دوست امروز آشنا
«رحمة للعالمین» آمد طبیبت زو طلب
چه ازین عاصی وز آن عاصی همی جویی شفا
کان شفا کز عقل و نفس و جسم و جان جویی شفا
چون نه از دستور او باشد شفا گردد شقا
کان نجات و کان شفا کارباب سنت جسته‌اند
بوعلی سینا ندارد در «نجات» و در «شفا»
ناشتا نزدیک او شو زان که خود نبود طبیب
مفتی ذوق و دلیل نبض جز در ناشتا
مسجد حاجت روا جویی مجو اینجا که نیست
راه سنت گیر و آن گه مسجد حاجت روا
گر دعاهای تهی‌دستان بر آن در بگذرد
باز گردد زاستان با آستین پر دعا
چنگ در فتراک او زن تا بحق یابی رهی
سنگ بر قندیل خود زن تا ز خود گردی رها
کانکه رست از رسم و عادت گوید او را سنتش
کای قفس بشکسته اینک شاخ طوبا مرحبا
این یکی گوید به فرمان «استجیبواللرسول»
و آن دگر خواند ز ایمان «یفعل الله مایشا»
تا بدانجایت فرود آرد که باشد اندرو
ناوک اندازانش قهر و خنجر آهنجان بلا

t.s.m.t
16-08-2009, 13:23
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
گشته‌ست باژگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا
هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن
هر فاضلی به داهیه ای گشته مبتلا
آنکس که گوید از ره معنی کنون همی
اندر میان خلق ممیز چو من کجا
دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار
بیگانه را همی بگزیند بر آشنا
با یکدگر کنند همی کبر هر گروه
آگاه نه کز آن نتوان یافت کبریا
هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش
هرک آیتی نخست بخواند «ز هل اتی»
با این همه که کبر نکوهیده عادتست
آزاده را همی ز تواضع بود بلا
گر من نکوشمی به تواضع نبینمی
از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا
با جاهلان اگرچه به صورت برابرم
فرقی بود هرآینه آخر میان ما
آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز
از دوستان مذلت و از دشمنان جفا
قومی ره منازعت من گرفته‌اند
بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها
بر دشمنان همی نتوان بود موتمن
بر دوستان همی نتوان کرد متکا
من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا
با من همه خصومت ایشان عجب ترست
ز آهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها
گردد همی شکافته دلشان ز خشم من
همچون مه از اشارت انگشت مصطفا
چون گیرم از برای حکیمی قلم به دست
گردد همه دعاوی آن طایفه هبا
ناچار بشکند همه ناموس جاودان
در موضعی که در کف موسا بود عصا
ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی
تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا

t.s.m.t
16-08-2009, 13:25
مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا
قدم زین هر دو بیرون نه نه آنجا باش و نه اینجا
بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا
گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ
نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا
نبود از خواری آدم که خالی گشت ازو جنت
نبود از عاجزی وامق که عذرا ماند ازو عذرا
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامی
همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا
نیابی خار و خاشاکی در این ره چون به فراشی
کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا
چو لا از حد انسانی فکندت در ره حیرت
پس از نور الوهیت به الله آی ز الا
ز راه دین توان آمد به صحرای نیاز ار نی
به معنی کی رسد مردم گذر ناکرده بر اسما
درون جوهر صفرا همه کفرست و شیطانی
گرت سودای این باشد قدم بیرون نه از صفرا
چه مانی بهر مرداری چو زاغان اندرین پستی
قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا
عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی
که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا
بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی
که از شمشیر بویحیا نشان ندهد کس از احیا
چه داری مهر بد مهری کزو بی جان شد اسکندر
چه بازی عشق با یاری کزو بی‌ملک شد دارا
گرت سودای آن باشد کزین سودا برون آیی
زهی سودا که خواهی یافت فردا از چنین سودا
سر اندر راه ملکی نه که هر ساعت همی باشی
تو همچون گوی سرگردان و ره چون پهنه بی‌پهنا
تو در کشتی فکن خود را مپای از بهر تسبیحی
که خود روح‌القدس گوید که بسم‌الله مجریها
اگر دینت همی باید ز دنیا دار پی بگسل
که حرصش با تو هر ساعت بود بی‌حرف و بی‌آوا

t.s.m.t
16-08-2009, 13:25
تا کی ز هر کسی ز پی سیم بیم ما
وز بیم سیم گشته ندامت ندیم ما
تا هست سیم با ما بیمست یار او
چون سیم رفت از پی او رفت بیم ما
آیند هر دو باهم و هر دو بهم روند
گویی برادرند بهم سیم و بیم ما
ای آنکه مفلسیست بلای عظیم تو
سیمست ویحک اصل بلای عظیم ما
بهتر بدان که هست تمنای تو محال
سیمست گویی اصل نشاط و نعیم ما
گر ما همه سیاه گلیمیم طرفه نیست
سیم سپید کرده سیاه این گلیم ما
ای از نعیم کرده لباس خود از نسیج
هان تا ز روی کبر نباشی ندیم ما
گر آگهی ز کار و گرنه شکایتست
این دلق پاره پاره و تسبیح نیم ما
گویی برهنه پایان بر من حسد برند
هر گه که بنگرند به کفش ادیم ما
در حسرت نسیم صباییم ای بسا
کرد صبا نسیم و نیارد نسیم ما
امروز خفته‌ایم چو اصحاب کهف لیک
فردا ز گور باشد «کهف» و «رقیم» ما
عالم چو منزلست و خلایق مسافرند
در وی مزورست مقام و مقیم ما
هست این جهان چو تیم فلک همچو تیم بدار
ما غله‌دار آز و امل هم قسیم ما
تیمار تیم داشتن از ما حماقتست
تیمار دارد آنکه به ما داد تیم ما
ما از زمانه عمر و بقا وام کرده‌ایم
ای وای ما که هست زمانه غریم ما
در وصف این زمانه‌ی ناپایدار شوم
بشنو که مختصر مثلی زد حکیم ما
گفتا: زمانه ما را مانند دایه‌ایست
بسته در و امید رضیع و فطیم ما
چون مدتی برآید بر ما عدو شود
از بعد آنکه بود صدیق و حمیم ما
گرداند او به دست شب و روز و ماه و سال
چون دال منحنی الف مستقیم ما
ز اول به مهر دل همه را او به پرورد
مانند مادران شفیق و رحیم ما

t.s.m.t
16-08-2009, 13:27
ای بنام و خوی خوش میراث دار مصطفا
بر تو عاشق هر دو گیتی و تو عاشق بر سخا
ای چو آب اندر لطافت ای چو خاک اندر درنگ
وی چو آتش در بلندی و چو باد اندر صفا
رشوت از حکمت چنان دورست کز گردون فساد
بدعت از علمت چنان پاکست کز جنت وبا
برفکندی رسم ظلم و اسم رشوت از جهان
تا شدی بر مسند حکم شریعت پادشا
ای که بر صحرا نزیبد جز برای خدمتت
هیچ هدهد را کلاه و هیچ طوطی را قبا
دوست رویی آن چنان کز پشت ماهی تا به ماه
بر تو هر موجود را عشقی همی بینم جدا
گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم
پیش از این لیکن ز فر عدل تو در وقت ما
آن چنان شد خاندان حکم کز انصاف و عدل
می‌کند مر خاک را از باد عدل تو جدا
جز دعای تو نمی‌گویند شیران در زئیر
جز ثنای تو نمی‌خواهند مرغان در نوا
ای در حکمست و این دعوی که کردم راست بود
گر نداری استوارم بگذرانم صد گوا
عقل اندر کارگاه جان روایی خواست یافت
از برای خدمت صدرت نه از بهر بها
ناگهان دیدم که گردان گشت بر گردون نطق
بیست و نه کوکب همه تاری ولیک اصل ضیا
بغضی از وی چون بنات النعش و بعضی چون هلال
بعضی از وی چون ثریا بعضی از وی چون سها
شکلهاشان در مخارج نقش نفس ناطقه
ذاتهاشان بر منابر شرح شرع مصطفا
چشم من چون گوش گشتی چون ندیدی بر زمین
گوش من چون چشم گشتی چون شدندی بر سما
ترجمان کفر و دین بودند و جاسوس ضمیر
قهرمان عقل و جان بودند و فرزند هوا
عقل چون در یافتن شد این همه گرد آمدند
نزد او از بهر عز سرمد و کسب بقا
عقل عاجز شد ازیشان زان که ریشه‌ی آن ردا
این یکی گفتی: مرا ساز آن دگر گفتی : مرا
عقل چون مرسیرتت را چاکریها کرده بود
کرد چون خلقت امید هر یکی زیشان روا
مبهم و رمز از چه گویم چون نگویم آشکار
نه کسی اینجای بیگانه‌ست ماییم و شما

t.s.m.t
16-08-2009, 13:28
بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب
شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب
کرشمه‌ای گر ازو بیند آب و آتش هیچ
شود ز چشمش بی‌شک معبهر آتش و آب
ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من
نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب
لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد
ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب
ز آه من نشگفت وز چهرش ار گیرد
سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب
میار طعنه اگر عارض و لبش جویم
از آنکه جست کلیم و سکندر آتش و آب
ز خطرت دل و چشم وی اندرین دل و چشم
بسان ابر بهاری ست مضمر آتش و آب
بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده
ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب
ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای
چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب
به دل گرفت به وقتی نگار من که همی
کنند لانه و باده بدل بر آتش و آب
ببین تو اینک بر لاله قطره‌ی باران
اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب
بطبع شادی زاید ز زاده‌ای کو را
پدر صبا و زمین بود مادر آتش و آب
ز برق و باد به بینی بر آسمان و زمین
حسام‌وار شدست وز ره در آتش و آب
پدید کرد تصاویر مانی ابر و زمین
برآورید تماثیل آزر آتش و آب
مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت
اگر بزاید از پشم و مرمر آتش و آب
چو طبع سید گردد چمن به زینت و فر
چو عدل سید گردد برابر آتش و آب
سر محامد سید محمد آنکه شدست
بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب
مهی که گر فکند یک نظر به لطف و به خشم
شود بسوی ثری و دو پیکر آتش و آب
به نور رایش گشته منور انجم و چرخ
به ذات عونش گشته معمر آتش و آب
به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار
به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب

t.s.m.t
16-08-2009, 13:28
او کیست مرا یارب او کیست مرا یارب
رویش خوش و مویش خوش باز از همه خوشتر لب
داده لب و خال او را بی‌خدمت کفر و دین
کرده رخ و زلف او را بی‌منت روز و شب
منزلگه خورشیدست بی‌نور رخش تیره
دولتکده‌ی چرخ است از قدر و قدش مرکب
از بهر دلفروزی جان گهر و ارکان
وز بهر جانسوزی دست فلک و کوکب
بر هر مژه‌ی چشمش بنبشته که: لا تعجل
در هر شکن زلفش برخوانده که: لا تعجب
بی بوالعجبی زلفش کاشنید که سر بر زد
مهر از گلوی تنین ماه از دهن عقرب
میگون لب شیرینش بر ما ترشست آری
می سرکه بخواهد شد چندان نمک اندر لب
دیدی رسن مشکین بر گرد چه سیمین
کو آب گره بندد مانند حباب و حب
ورنه برو و بنگر از دیده‌ی روحانی
در باغ جمال او زلف و زنخ و غبغب
کافر مژگانش از بت بر ساخت مرا قبله
نازک لب او در تب بگداخت مرا قالب
در پنجره‌ی جز عین موسی چکند با بت
در حجره‌ی یاقوتین عیسی چکند با تب
جزعش همه دل سوزد لعلش همه جان سوزد
شوخی و خوشی را خود این ملک بود یارب
مژگانش همی از ما قربان دل و جان خواهد
های ای دل و هان ای جان من یرغب من یرغب
مدح ملک مشرق بهرامشه مسعود
آن بدر فلک رتبت و آن ماه ملک مشرب
گاو ز می از لطفش چو گاو فلک در تک
شیر فلک از قهرش چون شیر زمین در تب
عدل از در او گویان با ظلم که: لا تامن
جود از کف او گویان با بخل که:لا تقرب
بخل و ستم کلی از درگه و از صدرش
جز این دود گر هرچت آن هست هوالمطلب
گر عدل عمر خواهی آنک در او بنشین
ور جود علی جویی اینک کف او اشرب
در جمله سنایی را در دولت حسن او
در دست بهین سنت مدحست مهین مذهب
بر آخور او بادا دوبارگی عالم
در دولت و پیروزی هم ادهم و اشهب

t.s.m.t
16-08-2009, 13:29
عربی‌وار دلم برد یکی ماه عرب
آب صفوت پسری چه زنخی شکر لب
کله بر گلبن او راست چو بر لاله سواد
مژه بر نرگس او راست چو بر خار رطب
ناصیت راست چو بر تخته‌ی کافورین مشک
یا فراز طبق سیم یکی خوشه عنب
یا بود منکسف از عقده یکی پاره ز شمس
یا شود متصل روز یکی گوشه ز شب
ابر و جبهت او راست چو شمس اندر قوس
کله و طلعت او راست چو مه در عقرب
عجمی‌وار نشینم چو ببینم کز دور
می‌خرامد عربی‌وار بپوشیده سلب
آسمان‌گون قصبی بسته بر افراز قمر
ز آسمان و ز قمرش خوبتر آن روی و قصب
چو کمان ابرو و زیرش چو سنانها غمزه
چو مهش چهره و زیرش چو هلالی غبغب
گه گه آید بر من طنز کنان آن رعنا
همچو خورشید که با سایه در آید به طرب
هر چه پرسمش ز رعنایی و بر ساختگی
عربی‌وار جوابم دهد آن ماه عرب
می نیفتم بیکی زان سخن ای خواجه چه شد
روستایی که عرابی نبود نیست عجب
گفتم: از عشق تو ناچیز شدم گفت: نعم
انا بحر و سعیر انت کملح و خشب
گفتم: از عشق تو هرگز نرهم گفت که: لا
انت فی مائی و ناری کتراب و حطب
گفتم: آن زلف تو کی گیرم در دست بگفت:
ادفع الدرهم خذمنه عناقید رطب
گفتم: آن سیم بناگوش تو کی بوسم گفت:
ان ترد فصتنا هات ذهب هات ذهب
گفتم: این وصل تو بی رنج نمی‌یابم گفت:
لن تنالوالطرب الدائم من غیر کرب
گفتم: ای جان پدر رنج همی بینم گفت:
یا ابی جوهر روح نتجت ام تعب
گفتم او را: چو فقیرم چکنم گفت: لنا
هبة الشیخ من‌الفقر غناء و سیب
خواجه مسعود علی بن براهیم که هست
از بقاء محلش سعد و معالی به طرب
آنکه تازاد بپیوست به اوصاف وجود
بابها را ز چنو پور ببرید نسب

t.s.m.t
16-08-2009, 13:30
مردی و جوانمردی آئین و ره ماست
جان ملکان زنده به دولت‌کده‌ی ماست
روزی ده سیاره بر کسب ضیارا
در یوزه‌گر سایه‌ی پر کله ماست
گر چه شره هر چه شه آمد سوی شرست
از دهر برافکندن شرها شره ماست
برگ که ما از که بیجاده نترسد
که تابره‌ی کاهکشان برگ که ماست
آنجا که بود کوشش شطرنج تواضع
در نطع جهان هر چه پیاده‌ست شه ماست
و آنجای که بخشایش ما دم زد اگر تو
در عمر گنه بینی آن گه گنه ماست
حقا که نه بر زندگی و دولت و دینست
هر عزم که در رغم سفیهان تبه ماست
هر عارضه کید ز خداوند بر ما
در بندگی آنجا که آن عامه مه ماست
ما خازن نیک و بد حقیم ز ما نیست
آنجا که «بگیر» ما و آنجا که «نه» ماست
المنة لله که بر دولت و ملت
اقلیم جهان دیده و عیوق گه ماست
چشم ملکان زیر سپیدیست ز بس اشک
از بیم یکی بنده که زیر شبه ماست
آنکس که ملوکان به غلامیش نیرزند
در خدمت کمتر حشم بارگه ماست
بهر شرف خود چو مه چارده هر روز
پر ماه نو از بوس شهان پایگه ماست
از بهر زر و سیم نه بل کز پی تشریف
سلطان فلک بنده‌ی زرین کله ماست
گرچه مه چرخ آمد خورشید ولیکن
آن مه که به از چشمه‌ی خورشید مه ماست
باشد همه را بنده سوی عزت و ما را
زلف پس گوش بت ما بنده ره ماست
از بهر دویی آینه در دست نگیریم
زیرا که در آیینه هم از ما شبه ماست
راندند بسی کامروایی سلف ما
آن دور چو بگذشت گه ماست گه ماست
بهرامشه ار چه که شه ماست ولیکن
آنکو دل ما دارد بهرامشه ماست

t.s.m.t
16-08-2009, 13:31
سنایی کنون با ضیا و سناست
که بر وی ز سلطان سنت ثناست
بدین مدح بر وی ز روح‌القدس
همه تهنیت مرحبا مرحباست
اگر خاطرش را به خط خطیر
همی عالم عقل خواند سزاست
که جز عالم عقل نبود بلی
که بر وی چنو خواجه‌ای پادشاست
علی‌بن هیصم که این هفت حرف
سه روح و چهار اسطقسات ماست
سه حرفست نامش که در مرتبت
سه روحست آن نطق و حس و نماست
زه‌ای واعظ صلب همچون کلیم
که وعظ تو کوران دین را عصاست
به وعظت اگر مبتدع نگرود
همان وعظ بر جان او اژدهاست
کسی کو الف نیست با آل تو
همه ساله چون لام پشتش دوتاست
در اقلیم ادراک احیای او
خرد را و جان را ریاست ریاست
تو فوق همه عالمانی به علم
که این فوق در علم بی‌منتهاست
خصال و جمال تو در چشم عقل
همه صورت و سیرت مصطفاست
همه صیت و صوت امامان دین
به پیش کمال و کلامت صداست
تو از فوق و جسم و جهت برتری
که فوق تو نقش خیالات ماست
ز دیوان خلق تو مر خلق را
همه کنیت و طبعشان بوالوفاست
به تصحیف آن مذهبم کرده‌ای
که تصحیف آن مصحف اصفیاست
مرا ماه خواندی درستست از آنک
تو مهری و از مهر مه را ضیاست
چگویم که کار همه خلق را
همه منشا از حضرت «من تشا»ست
تو دانی که بر درگه لایزال
در برترین الاهی رضاست
به من مقعد صدق گفتی هری ست
هری کیست کاین نام بر من سزاست

t.s.m.t
16-08-2009, 13:32
مرد هشیار در این عهد کمست
ور کسی هست بدین متهمست
زیرکان را ز در عالم و شاه
وقت گرمست نه وقت کرمست
هست پنهان ز سفیهان چو قدم
هر کرفا در ره حکمت قدمست
و آن که راهست ز حکمت رمقی
خونش از بیم چو شاخ به قمست
و آن که بیناست درو از پی امن
راه در بسته چو جذر اصمست
از عم و خال شرف مر همه را
پشت دل بر شبه نقش غمست
هر کجا جاه در آن جاه چهست
هر کجا سیم در آن سیم سمست
هر کرا عزلت خرسندی خوست
گر چه اندر سقر اندر ارمست
گوشه گشتست بسان حکمت
هر که جوینده‌ی فضل و حکمست
دست آن کز قلم ظلم تهیست
پای آنکس به حقیقت قلمست
رسته نزد همه کس فتنه گیاه
هر کجا بوی تف و نام نمست
همه شیران زمین در المند
در هوا شیر علم بی‌المست
هر که را بینی پر باد ز کبر
آن نه از فربهی آن از ورمست
از یکی در نگری تا به هزار
همه را عشق دوام و درمست
پادشا را ز پی شهوت و آز
رخ به سیمین برو سیمین صنمست
امرا را ز پی ظلم و فساد
دل به زور و زر و خیل و حشمست
سگ پرستان را چون دم سگان
بهر نان پشت دل و دین به خمست
فقها را غرض از خواندن فقه
حیله‌ی بیع و ریا و سلمست
علما را ز پی وعظ و خطاب
جگر از بهر تعصب به دمست
صوفیان را ز پی رندان کام
قبله‌شان شاهد و شمع و شکمست

t.s.m.t
16-08-2009, 13:33
ذات رومی محرم آمد پاک دل کرباس را
امتحان واجب نیامد سفتن الماس را
تو کمان راستی را بشکنی در زیر زه
تیر مقصود تو کی بیند رخ برجاس را
موج دریا کی رسد در اوج صحرای خضر
در بیابان راه کمتر گم کند الیاس را
گر هوا را می‌نخواهی دیبه را بستر مکن
دانه‌ها را می نسنگی سنگ بر زن طاس را
از یکی رو ای اخی پیش ریاست می‌روی
وز دگر سو ای ولی می‌پروری ریواس را
بر مخندان بر درر آب رخ لبلاب را
بر مگریان بر خرد چشم سر سیواس را
از برای پاکبازی چاک بر زن پیله را
وز برای خاکبازی خاک برزن پاس را
تا گران حنجر شوی در صومعه‌ی تحقیق باش
چون سبک‌سر تر شوی لاحول کن خناس را
گر هوا را چون سکندر سد همی سازی چه سود
چون سکندر هر زمان در سینه کن احواس را
بی بصر چون نرگس اندر بزم نااهلان مشو
رتبت مردم نباشد مردم اجباس را
رو آن داری که از بر بربیاری یک زمان
آن گروه بد که غارت می‌کنند انفاس را
رنگرز را گر کمال جهد و جد باشد رواست
که به کوشش مدتی احمر کند الماس را
چون ضمانی می‌دهی در حق خود مشهور ده
و آنچه ثابت می‌کند حجت بود قرطاس را
از برای کشتنی می‌کند بینی پای را
وز برای خوشه دزدی تیز داری داس را
تا تهی باشد به پیش پردلان خالی مباش
آتش افزایی چو خالی می‌کشی دستاس را

t.s.m.t
16-08-2009, 13:34
ای که چون اندر بنان آری قصب هنگام نظم
صدر چرخ ثانی از فضل تو پندارم قصب
کوکب معنی تو در سیر آوری بر چرخ طبع
وانگه از نوک قصب روز اندر آمیزی به شب
در یکی بیتت معانی روشنی دارد چنانک
صد هزاران آفتاب روشن اندر یک ذنب
شعر تو ناگفته مانند عروس پردگیست
تن نهان در پرده و رخسار در زیر قصب
خاطر و وهم تو چون از پرده بیرون خواندش
خازن رایت ز گنج معرفت آرد سلب
چون به تخت حکمتت بر، جلوه کردی صورتش
دیده داران خرد را لعبتی باشد عجب
شاید ار سلطان همی خواند نظامی مر ترا
چون منظم کرده‌ای هر پنج حس را از ادب
آنکه در هر فن ز دانش ره برد با طبع شعر
جای انصافست اگر باشد نظام او را لقب
قاصد حلم تو از روحانیان دارد نژاد
تا برید حلمت از یونانیان دارد نسب
مدح پاک تو سبب شد مر سنایی را چنانک
مر روان پاک را شد علت اولا سبب
مهترا کهتر که باشد چون تو آیی در خطاب
زان زبان در فروش و خاطر گوهر طلب
پیشت آوردن سخن ترک ادب کردن بود
زشت باشد تازی بغداد بردن در عرب
پرده‌دار عیب کار چاکرت کن خلق خوش
چون دهان را پرده‌دار عیب دندانست و لب
تا بود عقل از ره دانش‌پرستان اصل غم
تا بود جان از پی بی‌دانشان اصل طرب
شخص تو باد از طرب چون تندرستان از غذا
روی بدخواهت ز غم چون روی بیماران ز تب

t.s.m.t
16-08-2009, 13:35
ای که هفت اقلیم و چار ارکان عالم را به علم
همچو هفت آبا تو دربایی و چون چار امهات
هفت ماه آمد که از بهر تقاضای صلت
کرده‌ام بر درگهت چون دولت و دانش ثبات
بارها در طبعم آمد کان چو گوهر شعرها
از زکات شعر گیرم تا مگر یابم نجات
باز گفتم کابلهی باشد که در دیوان شرع
چون مجرد باشد از زر نیست بر گوهر زکات
تا بیابی گر بخواهی از برای حج و غزو
در مناسک حکم حج واندر سیر رسم غزات
گرتیر فلک داد کلاهی به معزی
تازان کله اینجا غذی جان ملک ساخت
او نیز سوی تیر فلک رفت و به پاداش
پیکان ملک تاج سر تیر فلک ساخت

t.s.m.t
16-08-2009, 13:35
گنده پیریست تیره روی جهان
خرد ما بدو نظر کردست
به سپیدی رخانش غره مشو
کان سیاهی سپید برکردست

t.s.m.t
16-08-2009, 13:36
قدر مردم سفر پدید آرد
خانه‌ی خویش مرد را بندست
چون به سنگ اندرون بود گوهر
کس نداند که قیمتش چندست

t.s.m.t
16-08-2009, 13:36
عرش مقاما زر کن کعبه‌ی جاهت
دست وزارت در آن بلند مقامست
کز شرف او به روز بار نداند
شاه فلک اوج خویش را که کدامست

t.s.m.t
16-08-2009, 13:37
آن تو کوری نه جهان تاریکست
آن تو کری نه سخن باریکست
گر سر این سخنت نیست برو
روی دیوار و سرت نزدیک‌ست

t.s.m.t
16-08-2009, 13:37
پیش ازین گفتم سه بوسش را همی
مردمست آن روسبی زن مردمست
باز از آن فعل بدش گفتم که نه
سگ دمست آن روسبی زن سگ دمست
گوید از سختی ور امیر سرخس
پر خمست آن روسبی زن پر خمست
باز گویم نی که پر خم زن بود
کژدمست آن روسبی زن کژدمست
کفته بادا سرش زیر پای گاو
گندمست آن روسبی زن گندمست

t.s.m.t
16-08-2009, 13:38
دیگ خواجه ز گوشت دوشیزه‌ست
مطبخ او ز دود پاکیزه‌ست
خواجه چون نان خورد در آن موضع
مور در آرزوی نان ریزه‌ست

t.s.m.t
16-08-2009, 13:38
خواجه منصور بپژمرد ز مرگ
تازگی جهل ز پژمردن اوست
عالمی بسته‌ی جهلند و کنون
زندگی همه در مردن اوست

t.s.m.t
16-08-2009, 13:39
ای جود تو ز لذت بخشش سوال جوی
وی عفو تو ز غایت رحمت پناه دوست
بیم و امید بنده ز رد و قبول تست
یک شهر خواه دشمن من گیر خواه دوست

t.s.m.t
16-08-2009, 13:39
به مادرم گفتم ای بد مهر مادر
نبیره دوست من دشمن نه نیکوست
جوابم داد گفتا دشمن تست
نباشد دشمن دشمن بجز دوست

t.s.m.t
16-08-2009, 13:40
هر جا که روضه‌ایست وردیست
هر جا که ناله‌ایست دردیست
گیتی همه سر به سر کلوخی ست
قسم تو از آن گلوخ گردیست
هر کز تو به خرقه‌ای فزونست
کم گوی که بختیار مردیست

t.s.m.t
16-08-2009, 13:41
به همه وقت دلیری نکنند
هر کرا از خرد و هش یاریست
زان که هر جای بجز در صف حرب
بد دلی بیش بود هشیاریست

t.s.m.t
16-08-2009, 13:41
ضربت گردون دون آزادگان را خسته کرد
کو دل آزاده‌ای کز تیغ او مجروح نیست
در عنا تا کی توان بودن به امید بهی
هر کسی را صابری ایوب و عمر نوح نیست

t.s.m.t
16-08-2009, 13:42
جان من خیز و جام باده بیار
که مرا برگ پارسایی نیست
ساغر و می به جان و دل بخرم
پیش کس می بدین روایی نیست

t.s.m.t
16-08-2009, 13:42
برخیز و برافروز هلا قبله‌ی زردشت
بنشین و برافگن شکم قاقم بر پشت
بس کس که به زردشت نگروید و کنون باز
ناکام کند روی سوی قبله‌ی زردشت
بس سرد نپایم که مرا آتش هجران
آتشکده کرد این دل و این دیده چو چرخشت
گر دست نهم بر دل از سوختن دل
انگشت شود بی‌شک در دست من انگشت
ای روی تو چون باغ و همه باغ بنفشه
خواهم که بنفشه چنم از زلف تو یک مشت
آنکس که ترا کشت، ترا کشت و مرا زاد
و آنکس که مرا زاد مرا زاد و ترا کشت

t.s.m.t
16-08-2009, 13:43
پسر هند اگر چه خال منست
دوستی ویم به کاری نیست
ور نوشت او خطی ز بهر رسول
به خطش نیز افتخاری نیست
در مقامی که شیر مردانند
در خط و خال اعتباری نیست

t.s.m.t
16-08-2009, 13:43
ای ماه صیام ار چه مرا خود خطری نیست
حقا که مرا همچو تو مهمان دگری نیست
از درد تو ای رفته به ناگه ز بر ما
یک زاویه‌ای نیست که پر خون جگری نیست
آن کیست که از بهر تو یک قطره ببارید
کان قطره کنون در صدف دین گهری نیست
ای وای بر آن کز غم وقت سحر تو
او را بجز از وقت صبوحی سحری نیست
بسیار تو آیی و نبینی همه را زانک
ما برگذریم از تو ترا خود خبری نیست
آن دل که همی ترسد از شعله‌ی آتش
والله که به جز روزه مر او را سپری نیست
بس کس که چو ما روزه همی داشت ازین پیش
امروز به جز خاک مر او را مقری نیست

t.s.m.t
16-08-2009, 13:44
ای همه جانها ز تو پاینده جان چون خوانمت
چون جهان ناپایدار آمد جهان چون خوانمت
ای هم از امر تو عقل و جان بس اندر شوق و ذوق
در مناجات از زبان عقل و جان چون خوانمت
هر چه در زیر زمان آید همه اسمست و جسم
من ز من بی هیچ عذری در زمان چون خوانمت
آسمانها چون زمین مرکب دربان تست
با چنین اجلال و رتبت آسمان چون خوانمت
آنکه نام او مکان آمد ندارد خود مکان
پس تو دارنده‌ی مکانی در مکان چون خوانمت
آنچه در صدرست در لولوش کسی می ننگرد
من برون چون لولیان بر آستان چون خوانمت
چون تویی سود حقیقی دیگران سودای محض
پس چو مشتی خس برای سوزیان چون خوانمت
علم تو خود بام عقل و کعبه‌ی نفسست و طبع
من چو حج گولان به زیر ناودان چون خوانمت
«این» و «آن» باشد اشارت سوی اجسام کثیف
تو لطیفی در عبارت «این» و «آن» چون خوانمت
آنچه دل داند حدوث است آنچه لب گوید حروف
من ز دل چون دانمت یا از زبان چون خوانمت
از ورای «کن فکان» آمد پس از تخییل خویش
در مناجات از فضولی «کن فکان» چون خوانمت
بی‌زبان چون تیر خواهی تا ترا خوانند بس
من سنایی با زبانی چون سنان چون خوانمت

t.s.m.t
16-08-2009, 13:45
ای شده پیر و عاجز و فرتوت
مانده در کار خویشتن مبهوت
داده عمر عزیز خویش به باد
شده راضی ز عیش خویش به قوت
متردد میان جبر و قدر
غافل از عین عزت جبروت
ملکوت جهان نخست بدان
پس خبر ده ز مالک ملکوت
مگذر از حکم «آیةالکرسی»
سنگ بفگن چو یافتی یاقوت
آل موسی و آل هارون را
چون ز لاهوت دان جدا ناسوت
نشنیدی که چون نهان گردد
سر حق با سکینه در تابوت
جز سنایی که داند این حکمت
با چنین حکمت سخن مسکوت

t.s.m.t
16-08-2009, 13:46
از بس غر و غر زن که به بلخند ادیبانش
می باز ندانند مذکر ز مونث
بلخی که کند از گه خردی پسران را
برکان دهی و دف زنی و ذلت لت حث
زان قبه لقب گشت مر او را که نیابی
در قبه بجز مسخره و رند و مخنث

t.s.m.t
16-08-2009, 13:46
ای دل نیک مذهب و منهاج
به تو اسرار هر دلی محتاج
بر فلکها به کشف ماه ترا
از حقیقت منازل و ابراج
مبطلم گشت از حقیقت حق
در ظهور نمایش معراج
متواریست وقت شاد مباش
ایمن از قبض و مکر و استدراج
بر گذرگاه باز روز شکار
آمن از قبض کی بود دراج
روز روشن منورست ولیک
در پی اوست ظلمت شب داج
یاد کن ای سنایی از اول
گر چه بر بد ترا نهاد مزاج
آخر تست جیفه‌ی مطروح
اول تست نطفه‌ی امشاج
گر هوایی مطهری ز صفات
ور خرابی مسلمی ز خراج

t.s.m.t
16-08-2009, 13:47
گفتی که بترسد ز همه خلق سنایی
پاسخ شنو ار چند نه‌ای در خور پاسخ
جغد ار که بترسد بنترسد ز پی جنس
آن مرغ که دارند شهانش همه فرخ
آن مست ز مستی بنترسد نه ز مردی
ور نه بخرد نیزه‌ی خطی شمرد لخ
در بند بود رخ همه از اسب و پیاده
هر چند همه نطع بود جایگه رخ
نز روی عزیزیست که چون مرکب شاهان
رایض نکند بر سر خر کره همی مخ
گویی که نترسم ز همه دیوان آری
از میخ چه ترسد که مر او را نبود مخ
بیدار نه‌ای فارغی از بانگ تکاتک
بیمار نه‌ای فارغی از بند اخ و اخ
ایمن بود از چشم بد آن را که ز زشتی
در چشم کسان چون رخ شطرنج بود رخ

t.s.m.t
16-08-2009, 13:48
تا چند معزای معزی که خدایش
زینجا به فلک بر دو قبای ملکی داد
چون تیر فلک بود قرینش به ره آورد
پیکان ملک بر دو به تیر فلکی داد

t.s.m.t
16-08-2009, 13:49
بی‌طمع باش اگر همی خواهی
تا نیفتی ز پایه‌ی امجاد
زان که چون مرغ دشتی ز ره طمع
کرد آهنگ دانه‌ی صیاد
ناشده حلق او چو حلقه‌ی دام
همچو حرف طمع شدش ابعاد
که مصاریع گنج خانه‌ی فضل
در کف مالکست یا حماد
راه رو تا به عقل بشناسی
خاک زرگر ز خانه‌ی حداد
گر نخواهی ز نرگس و لاله
چهره گه زرد و گه سیه چو مداد
در جهان همچو سوسن عاشق
چهره زیبنده باش و طبع آزاد
زندگی ضعف یک دو روزه‌ی تو
آتش فتنه در جهان افتاد
تا ابد بیش ذات پاک ترا
از جهان هیچ کار بد مرساد

t.s.m.t
16-08-2009, 13:49
یک نیمه عمر خویش به بیهودگی به باد
دادیم و هیچ گه نشدیم از زمانه شاد
از گشت آسمان و ز تقدیر ایزدی
بر کس چنین نباشد و بر کس چنین مباد
یا روزگار کینه کش از مرد دانشست
یا قسم من ز دانش من کمتر اوفتاد

t.s.m.t
16-08-2009, 13:50
گر چه شمشیر حیدر کرار
کافران کشت و قلعه‌ها بگشاد
تا سه تا نان نداد در حق او
هفده آیت خدای نفرستاد

t.s.m.t
16-08-2009, 13:50
من نگویم که قاسم‌الارزاق
نعمت داده از تو بستاناد
بلکه گویم که هیچ بخرد را
حاجتومند تو نگرداناد

t.s.m.t
16-08-2009, 13:51
مرا به غزنین بسیار دوستان بودند
به نامه‌ای ز من آن قوم را نیامد یاد
مگر که جمله بمردند و نیز شاید بود
خدای عزوجل جمله را بیامرزاد

t.s.m.t
16-08-2009, 13:51
روح مجرد شد خواجه زکی
گام چو در کوی طریقت نهاد
خواست که مطلق شود از بند غیر
دست به انصاف و سخا بر گشاد
داده‌ی هر هفت فلک بذل کرد
زاده‌ی هر چار گهرباز داد

t.s.m.t
16-08-2009, 13:52
صدر اسلام زنده گشت و نمرد
گر چه صورت به خاک تیره سپرد
در جهان بزرگ ساخت مکان
هم بخردان گذاشت عالم خرد
پس تو گویی که مرثیت گویش
زنده را مرثیت که یارد برد

t.s.m.t
16-08-2009, 13:53
به گرمای تموز از سرد سوزش
صد و پنجه مسافر خشک بفشرد
رهی رفت و غلام برده برده
زهی قسمت رهی و ژاله شاکرد
زه ای پستت بمانده ماه بهمن
زهی زنگی زن کیسه کج افسرد
ای شده خاک در تواضع و حلم
زیر پای که و مه و زن و مرد
آز ما گرسنه‌ست سیرش کن
کار را خاک سیر داند کرد

t.s.m.t
16-08-2009, 13:53
ای عمیدی که باز غزنین را
سیرت و صورتت چو بستان کرد
باز عکس جمال گلفامت
حجره‌ی دیده را گلستان کرد
باز نطق زبان در بارت
صدف عقل را در افشان کرد
خاطر دوربین روشن تو
عیب را پیش عقل عنوان کرد
خاطر دور یاب کندورت
عفو را بارگیر عصیان کرد
آنچه در طبع خلق خلق تو کرد
بر چمن ابرهای نیسان کرد
و آنچه در گوش شاه شعرت خواند
در صدف قطره‌های باران کرد
چون بدید این رهی که گفته‌ی تو
کافران را همی مسلمان کرد
کرد شعر جمیل تو جمله
چون نبی را گزیده عثمان کرد
چون ولوع جهان به شعر تو دید
عقل او گرد طبع جولان کرد
شعرها را به جمله در دیوان
چون فراهم نهاد دیوان کرد
دفتر خویش را ز نقش حروف
قایل عقل و قابل جان کرد
تا چو دریای موج‌زن سخنت
در جهان در و گوهر ارزان کرد
چون یکی درج ساخت پر گوهر
عجز دزدان برو نگهبان کرد
طاهر این حال پیش خواجه بگفت
خواجه یک نکته گفت و برهان کرد
گفت آری سنایی از سر جهل
با نبی جمع ژاژطیان کرد
در و خرمهره در یکی رشته
جمع کرد آنگهی پریشان کرد
دیو را با فرشته در یک جای
چون همه ابلهان به زندان کرد
خواجه طاهر چو این بگفت رهیت
خجلی شد که وصف نتوان کرد
لیک معذور دار از آنک مرا
معجز شعرهات حیران کرد

t.s.m.t
16-08-2009, 13:54
سرخ گویی همیشه غر باشد
شبه از لعل پاکتر باشد
این چنین ژاژ نزد هر عاقل
سخنی سخت مختصر باشد
لعل مصنوع آفتاب بود
شیشه مصنوع شیشه‌گر باشد
سرخ اگر نیست پس بر هر عقل
سخن مرتضا دگر باشد
چون به یک جای رسته سرخ و سیاه
سرخ پیوسته بر زبر باشد
من چه گویم که خود به هر مکتب
کودکان را ازین خبر باشد
چون که سرخ‌ست اصل عمر به دوست
جایش اندر دل و جگر باشد
چون سیه گشت هم درین دو مکان
اصل دیوانگی و شر باشد
زیر لعلست لاله را سیهی
دودکی خوشتر از شرر باشد
علم صبح سرخ آمد از آنک
بر سپاه شبش ظفر باشد
سیهی بی‌نهاد و بی‌معنی
زان ز تو خلق بر حذر باشد
نزد ما این چنین سیه که تویی
مرد نبود که ... خر باشد
روز کزین فعل زشت روز قضا
نامت از تو سیاه‌تر باشد
پشک چون تو بود چو خشک شود
مشک چون من بود چو تر باشد

t.s.m.t
16-08-2009, 13:54
هیچ کس نیست کز برای سه دال
چون سکندر سفرپرست نشد
پایها سست کرد و از کوشش
دولت و دین و دل به دست نشد

t.s.m.t
16-08-2009, 13:55
از جواب و سوال ما دانی
شاید ار زیر کی فرو ماند
گرد گفت محال را چه عجب
کاینه‌ی عقل را بپوشاند
زان که خورشید را ز بینش چشم
ذره‌ای ابر تیره گرداند

t.s.m.t
16-08-2009, 13:55
چرا نه مردم دانا چنان زید که به غم
چو سرش درد کند دشمنان دژم گردند

t.s.m.t
16-08-2009, 13:56
معجزی خود ز معجز ادبار
نزد هر زیرکی کم از خر بود
خود همه کس برو همی خندید
زان که عقلش ز جهل کمتر بود
زین چنین کون دریده مادر و زن
ریشخندش نیز درخور بود

t.s.m.t
16-08-2009, 13:57
چون خاک باش در همه احوال بردبار
تا چون هوات بر همه کس قادری بود
چون آب نفع خویش به هر کس همی رسان
تا همچو آتشت ز جهان برتری بود

t.s.m.t
16-08-2009, 13:57
دور عالم جز به آخر نامدست از بهر آنک
هر زمان بر رادمردی سفله‌ای مهتر شود
آن نبینی آفتاب آنجا که خواهد شد فرو
سایه‌ی جوهر فزون ز اندازه‌ی جوهر شود

t.s.m.t
16-08-2009, 13:58
چون تو شدی پیر بلندی مجوی
کانکه ز تو زاد بلندان شود
روز نبینی چو به آخر رسد
سایه‌ی هر چیز دو چندان شود

t.s.m.t
16-08-2009, 13:58
زهی سزای محامد محمدبن خطیب
که خطبه‌ها همی از نام تو بیاراید
چنان ثنای تو در طبعها سرشت که مرغ
ز شاخسار همی بی‌ثبات نسراید
ز دور نه فلک و چار طبع و هفت اختر
به هر دو گیتی یک تن چو تو برون ناید
کسی که راوی آثار و سیرت تو بود
بسان طوطی گویی شکر همی خاید
شنیدمی که همی در نواحی قصدار
ستاره از تف او در هوا بپالاید
شنیدمی که ز نا ایمنی در آن کشور
ستاره بر فلک از بیم روی ننماید
کنون ز فر تو پر کبوتر از گرمی
نسوزد ار فلک شمس را بپیماید
کنون شدست بد انسان ز عدل و حشمت تو
که گرد باد همی پر کاه نرباید
چو ایزد و ملک و خواجه نیکخواه تواند
بلا و حادثه بر درگه تو کی پاید
نه دامن شب تیره زمانه بنوردد
چو دور چرخ گریبان صبح بگشاید
درین دو روزه جهان این عنا نمودت ازان
که تا ترا به صبوری زمانه بستاید
ز نکبتی که درین چند روز چرخ نمود
بدان نبود که جانت ز رنج بگزاید
مرادش آنکه به اعدا نمود جاه ترا
که زهر قاتل جان ترا نفرساید
چه نوش زهر بخوردی بدان امید و طمع
که تا روان تو زین رنجها برآساید
تو اژدهایی در جنگ و این ندانستی
که اژدها را زهر کشنده نگزاید
چو جوهر فلک از تست روشن و عالی
ز آسیای فلک جوهر تو کی ساید
ز دود زنگ ز روح تو زهر در عالم
که دید زهری کو زنگ روح بزداید
چو زهر خوردی و زنده شدی بدانکه همی
زمانه را چو تو آزادمرد می‌باید
یقین شناس که از بعد ازین دهان اجل
به جان پاک تو تا روز حشر نالاید
چنان بپخت همه کارهات زهر که هیچ
به پیش شاه کسی از تو خام ندراید

t.s.m.t
16-08-2009, 13:59
ای برادر زکی بمرد و بشد
تا یکی به ز ما قرین جوید
تا ز آب حیات آن عالم
تن و جان از عدم فرو شوید
من ز غم مرده‌ام که کی بود او
باز از آنجا به سوی من پوید
پس تو گویی که مرثیت گویش
زنده را مرده مرثیت گوید

t.s.m.t
16-08-2009, 13:59
ای دریغا که روز برنایی
عهد بشکست و جاودانه نماند
از زمانه غرض جوانی بود
لیک از گردش زمانه نماند
آب معشوق را زمانه بریخت
و آتش عشق را زبانه نماند
ای سنایی دل از جهان برکن
بر کس این دور جاودانه نماند

t.s.m.t
16-08-2009, 14:00
این جهان بر مثال مرداریست
کرکسان گرد او هزار هزار
این مر آن را همی زند مخلب آ
ن مر این را همی زند منقار
آخرالامر برپرند همه
وز همه باز ماند این مردار

t.s.m.t
16-08-2009, 14:00
ز جمله نعمت دنیا چو تندرستی نیست
درست گرددت این چون بپرسی از بیمار
به کارت اندر چون نادرستیی بینی
چو تن درست بود هیچ دل شکسته مدار

t.s.m.t
16-08-2009, 14:01
مردمان یک چند از تقوا و دین راندند کار
زین پس اندر عهد ما نه پود ماندست و نه تار
این دو چون بگذشت باز آزرم و دین آمد شعار
گر منازع خواهی ای مهدی فرود آی از حصار
باز یک چندی به رغبت بود و رهبت بود کار
ور متابع خواهی ای دجال یک ره سر بر آر
در شهر مرد نیست ز من نابکارتر
مادر پسر نزاد ز من خاکسارتر
مغ با مغان به طوع ز من راست‌گوی تر
سگ با سگان به طبع ز من سازگارتر
از مغ هزار بار منم زشت کیش‌تر
وز سگ هزار بار منم زشت کارتر
هر چند دانم این به یقین کز همه جهان
کس راز حال من نبود کارزارتر

t.s.m.t
16-08-2009, 14:01
لب روح الله ست یا دم صور
خانگاه محمد منصور
که ز درس و کتاب و دارو هست
از سه سو دین و جان و تن را سور
زین بنا ایمن از دو چیز سه چیز
تن و جان و دل از قبور و فتور
تعبیه در صدای هر خم اوست
لحن داوود با ادای زبور
از تحلیش تیره چهره‌ی تیر
وز تجلیش طیره توده‌ی طور
در تن ار علتی‌ست اینجا خواه
حب مرطوب و شربت محرور
در دل ار شبهتیست اینجا خوان
لوح محفوظ و دفتر مسطور
کتب اینجاست ای دل طالب
دارو اینجاست ای تن رنجور
عیسی اینجاست ای هوای عفن
خضر اینجاست ای سراب غرور
پس ازین زین ستانه خواهد بود
دولت و رحمت و قصور و حبور
صفت و صورتش گه ادراک
برتر از گوش روح و دیده‌ی حور
چون بدو چشم نیک درنرسد
چونش گویم که چشم بد ز تو دور
مجد او داشت مر سنایی را
در نثای سنای خود معذور

t.s.m.t
16-08-2009, 14:02
اگر چون زر نخواهی روی عاشق
منه بر گردن چون سیم سنگور
جهان از زشت قوادان تهی شد
که حمال فقع باید همی حور

t.s.m.t
16-08-2009, 14:02
ای سنایی به گرد حران گرد
تا بیابی ز جود ایشان چیز
نزد نادیدگان و نااهلان
کی بود بذل و همت و تمییز
کودک خرد بی‌خرد بدهد
زر سی دانه را به نیم مویز
بی‌نوا سوی بی‌سخا نشوی
غر نگردد به گرد آلت حیز

t.s.m.t
16-08-2009, 14:03
گوهر روح بود خواجه وزیر
لیک محبوس مانده در تن خویش
چون تنش روح گشت تیز چنو
باز پرید سوی معدن خویش

mf.designing
16-08-2009, 14:03
بابا ، همه ی اینا رو میشد تو یه پست هم دادها !! :دی

t.s.m.t
16-08-2009, 14:04
گر مقصر شدم به خدمت تو
بد مکن بر رهی کمانی خویش
بهترین خدمتست آنکه رهی
دور دارد ز تو گرانی خویش

t.s.m.t
16-08-2009, 14:05
ز تو ای چرخ نیلی رنگ دارم
هزاران سان عنا و درد جامع
نه تنها از تو بل کز هر چه جز تست
به من بر هست همچون سیف قاطع
مرا زان مرد نشناسی تو زنهار
که گردم از تو اندر راه راجع
طمع چون بگسلم از خلق از تو
مرا خوا یار باش و خوا منازع
چو بی‌طمعی و آزادی گزیدم
دلم بیزار گشت از حرص و قانع
بر آزادمردان و کریمان
گرانتر نیست کس از مرد طامع
ازین یاران چون ماران باطن
خلاف یکدگر همچون طبایع
بسان نسر طایر راست باشد
به پیش و پس بسان نسر واقع
عدو بسیار کس کو هر کسی را
نماند حقتعالی هیچ ضایع
چو عیسی را عدو بسیار شد زود
ببرد ایزد ورا در چرخ رابع
خسیسان را چرا اکرام کردیم
بخیلان را چرا کردیم صانع
همیشه خاک بر فرق کسی باد
که نشناسد بدی را از بدایع
حذر کن ای سنایی تو از اینها
ترا باری ندانم چیست مانع
ببر زین ناکسان و دیگران گیر
«کثیرالناس ارض الله واسع»

t.s.m.t
16-08-2009, 14:06
ثنا گفتیم ما مر خواجه‌ای را
که نشناسد مقفا را ز مردف
عطارد در اسد بادش همیشه
یکی مقلوب و آن دیگر مصحف

t.s.m.t
16-08-2009, 14:07
گفت بر دوخته مرا شعری
خواجه خیاطی از سر فرهنگ
معنی او چو ریسمان باریک
قافیت همچو چشم سوزن تنگ

t.s.m.t
16-08-2009, 14:07
طلوع مهر سعادت به ساحت اقبال
ظهور ماه معالی بر آسمان جلال
نتیجه‌ی کرم و مردمی و فضل و هنر
طلیعه‌ی اثر لطف ایزد متعال
خجسته باد و همایون مبارک و میمون
به سعد طالع و بخت جوان و نیکوفال

t.s.m.t
16-08-2009, 14:08
تو مرا از نسب و جان و خرد خویش منی
من از آمیزش این چار گهر خویش توام
تو همه روزه بیاراسته چون دین منی
من همه ساله برهنه شده چون کیش توام
پیش من حسن همانست که تو پیش منی
نزد تو عیب چنانست که من پیش توام

t.s.m.t
16-08-2009, 14:08
هر چند در میان دو گویم زمین و چرخ
لیک این دو گوی را به یک اندیشه پهنه‌ام
در دیده‌ی سخای تو پوشیده مانده‌ام
زان پیش تو چو نور دو چشمت برهنه‌ام

t.s.m.t
16-08-2009, 14:09
آن حور روح فش را بر عقل جلوه کردم
و آن شربها که دادی بر یاد تو بخوردم
یاقوت نفس کشتم زان گوهر شریفت
کازاد کرد چون عقل از چرخ لاژوردم
گردم به باد ساری گردی همی ولیکن
باران تو بیامد بنشاند جمله گردم
گفتی جواب خواهم شرط کرم نبود این

بگذاشتی چو فردان در زیر خویش فردم
گر قطعه خوش نیامد معذور دار زیرا
هم تو عجول مردی هم من ملول مردم
من توبه کرده بودم زین هرزه‌ها ولیکن
چون حکم تو بدیدم زین توبه توبه کردم

t.s.m.t
16-08-2009, 14:09
زشت همی گویی هر ساعتم
رو تو همی گویی که من نستهم
روی نکوی تو چکار آیدم
شاعرم ای دوست نه من کان دهم

t.s.m.t
16-08-2009, 14:10
چو بر قناعت ازین گونه دسترس دارم
چرا ازین و از آن خویشتن ز پس دارم
خدای داند کز هر چه جز خدای بود
ازو طمع چو ندارم گرش به کس دارم

t.s.m.t
16-08-2009, 14:10
ای پیشرو هر چه نکوییست جمالت

وی دور شده آفت نقصان ز کمالت


ای مردمک دیدهٔ ما بندهٔ چشمت

وی خاک پسندیدهٔ ما چاکر خالت


غم خوردنم امروز حرامست چو باده

کز بخت به من داد زمانه به حلالت


ای بلبل گوینده وای کبک خرامان

می خور که ز می باد همیشه پر و بالت


زهره به نشاط آید چون یافت سماعت

خورشید به رشک آید چون دید جمالت


شکر چدن آید خرد و جان ز ره گوش

چون در سخن آید لب چون پسته مقالت


دل زان تو شد چست به بر زان که درین دل

یا زحمت ما گنجد یا نقش خیالت


هر روز دگرگونه زند شاخ درین دل

این بلعجبی بین که برآورده نهالت


جان نیز به شکرانه به نزد تو فرستم

خود کار دو صد جان بکند بوی وصالت


پیوند تو ما را ز کف فقر نجاتست

گویی که مزاج گهرست آب خیالت


ای یوسف مصری که شد از یوسف غزنین

چون صورت پاکیزهٔ تو صورت حالت


آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

در ده می اسوده که امروز برآنیم

کاسباب خرد را به می از پیش برانیم


زانگونه می صرف که چون یک دو سه خوردیم

در چشم خود از بی‌خبری هیچ نمانیم


با کام خرد کام نگنجد به میانه

بی کام خرد کام خود امروز برانیم


آنجا برسانیم خرد را که از آنجا

گر سوی خود آییم به خود راه ندانیم


از پند تو ای خواجه چه سودست چو ما را

هر نقش که نقاش ازل کرد همانیم


تا آن خورد اندوه که از دوست بماندست

ما در بر معشوق به اندوه چه مانیم


گر میل کند جنس سوی جنس به گوهر

پس باده جوان آر که ما نیز جوانیم


در علم جان آب عنب دان غذی ما

نی ما چو تو در هر دو جهان در غم نانیم


مست‌ست جهان از پی تقدیر همیشه

ما مست عصیریم که فرزند جهانیم


از بهر سماع و می آسوده نه اکنون

دیریست که مولای مغنی و مغانیم


نی نی که شدستیم ز بس جود و لطافت

مولای تو ای خواجه که احرار جهانیم


آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

ترکان پریوش به دو رخ همچو نگارند

وز ناز به باده چو گل و سرو ببارند


سرمایهٔ عیشند چو بر جام برآیند

پیرایهٔ نازند چو در خدمت یارند


ترکان سپاهی و فروزنده سپاهند

حوران حصاری و گشاینده حصارند


از چشمهٔ پیکان به کمان آب برانند

در آتش شمشیر به صف دود برارند


زنگار ز مس بگذرد و زنگ ز آهن

ز آن تیر و سنان از مس و آهن بگذارند


از چین و ختا و ختن و کاشغر آیند

از تبت و یغما و زخر خیز و تتارند


المنةلله تعالی که ازیشان

در لشکر سلطان عجم بیست هزارند


بهرامشه مسعود آن شاه که او را

شاهان جهان باج ده و ساو گذارند


آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

بی کوشش اجرام هنر کرد منیرش

بی گردش ایام خرد کرد خطیرش


گر ملک خرد ملک امیر تن او شد

نشگفت که تایید الاهیست وزیرش


بر چرخ عجب نیست گر از روی تفاخر

ناهید مغنی شود و تیر دبیرش


آن کز اثر کینهٔ او با دم سردست

هرگز نکند ز آتش خود گرم اثیرش


آنکو به بقای تن او شاد نباشد

ادبار فنا هم به بقا کرد ز حیرش


بخشد غرض خلق بدانگونه که گویی

صاحب خبر آز و نیازست ضمیرش


در قلزم اگر بنگرد از دیدهٔ همت

از روی بزرگی نشمارد به غدیرش


از شرم همه خوی شدم آن روز چو دریا

کامد خرد و گفت که دریاست نظیرش


این بی خردی بین که خرد کرد ولیکن

دانم که هوا کرد به ناگاه اسیرش


اکنون سوی عذر آمد و اسلام پذیرفت

یارب به دروغی که خرد گفت مگیرش


آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

آن خواجه که در قالب اقبال روان اوست

نزد عقلا تحفهٔ اسرار نهان اوست


پیداست به رادی و نهان از کرم خویش

در عالم پیدایی پیدا و نهان اوست


در محفل پیران و جوانان به لطافت

با تجربت پیر و به اقبال جوان اوست


وقت نظر و عقل به تعلیم مهان را

چون نرگس و سوسن همه تن چشم و زبان اوست


آن مرد که باشد گه بخشایش و بخشش

سوی همگان سود و سوی خویش زیان اوست


آن کس که نداند که جهان بر چه نمودست

در عاجل امروز نمودار جنان اوست


از گوهر او نور همی گیرد خورشید

چون به نگری پس مدد مایهٔ کان اوست


یک روز گرانجان و سبکسار نبودست

آنکس که مر او را سبک انگاشت گران اوست


در مجلس عشرت ز لطیفی و ظریفی

خورشید شکر پاش و مه مشک فشان اوست


از لطف چنانست که گر هیچ خرد را

پرسند که جان کیست خرد گوید جان اوست


آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

ای باز پسین زادهٔ مصنوع نخستین

در بخشش و بخشایش و در دانش و در دین


محروم چنانست حسودت که گه خشم

بر وی نکند هیچ کسی جود به نفرین


گر طمع کند بوی خوش از باد صبا هیچ

هم باد صبا پرده شود پیش ریاحین


چون دست تو می‌سود عجب نیست که با جان

شاهی شود از فر تو زین جاه تو فرزین


آن قوم که بودند پراکنده‌تر از نعش

گشتند فراهم ز سخای تو چو پروین


اصلی‌ست سخای تو بر آن گونه که هرگز

نه کم شود از سایل و نه بیش ز تحسین


در چشم سر و دیدهٔ سر مر همگان را

باطنت به گل ماند و ظاهرت به نسرین


هرگز تو برابر نبوی ظاهر و باطن

با آنکه همی نقش نگارد صنم چین


پیدا و نهانش چو نگارد به حقیقت

پیداش چو گل باشد و پنهانش چو سرگین


در عقد محاسب چو ببینی دل و کونش

دل عقد نود باشد و کون عقد ثلاثین


چست ست علوم و از درت ای حیدر ثانی

ختم‌ست سخا بر کفت ای حاتم غزنین


آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

ای دولت کلی ز مکان تو ممکن

وی حکمت جز وی ز بیان تو مبین


با روی تو تابنده نه ماهست و نه خورشید

با خوی تو آزاد نه سروست و نه سوسن


از دست قضا گردن او شد چو گریبان

کو پای تو بگرفت گه آز چو دامن


بر سیم و زر از دست و دلت داغ به کتابه ست

کازاد بمانی به گه مکرمت از «لن»


از همت عالیت سزد در همه وقتی

پای تو سر اوج زحل را شده گرزن


بدگوی تو گر زان که بدت خواند خدایش

داغیش نهد ز آتش و طوقیش به گردن


بی داغ تو و طوق تو بدگوی ترا هست

جانش ز تنش منهزم و سرش ز گردن


شد خاطر تو پاسخ منصوبهٔ شطرنج

شد فکرت تو حاصل آرایش معدن


ای جان به فدایت که ببردی تو ز ما جان

ای تن به فدایت که بر آیی ز در تن


گر باد و بروتم بجز از خاک در تست

چون شانه تو خود سبلت و ریشم همه بر کن


آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

ای مدحت تو نامهٔ ایمان عطایی

وی طالع تو قبلهٔ احسان خدایی


بوم از بر بام تو نپرد که نه با خود

از لطف تو همراه کند فر همایی


گفتمت یکی شعر دو هفته به سه ماهه

از تقویت حسی و نطقی و نمایی


دارم طمع از جود تو هر چند نیرزد

پیراهن و دستار و زبرپوش و دو تایی


نطق از تو لطف خواهد و نامی ز تو نعمت

حس از تو بها خواهد و ما از تو بهایی


از صدر تو باید که من آراسته زایم

نشگفت ز خورشید و مه آراسته زایی


تو داده شعاری به من و یافته شعری

آن یافته جاویدی و این داده فنایی


دانی که امیر سخنم خاصه به مدحت

میری چکند پیش تو با دلق گدایی


من لفج پر از باد ازین کوی بدان کوی

وز خلعت تو نزد همه شکر سرایی


آوازه در افتاد به هر جا که به یک شعر

امروز چنین داد فلانی به سنایی


او یافته از دولت و از عون و بزرگیت

از رنج و غم و محنت و ادبار رهایی


آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

چشم تو ز بس حور چو بتخانهٔ چین باد

وز خشم تو در ابروی بدخواه تو چین باد


چونان که تو در دایرهٔ چرخ نگینی

بر چشمهٔ خور نام تو چون نقش نگین باد


در عشق فنا واعظ عقل تو خرد باد

در راه بقا قبلهٔ جان تو یقین باد


در مجلس دین گوش دلت پند شنو باد

در عالم جان چشم دلت نادره‌بین باد


آن دل که به اقبال تو چون جان نبود شاد

اندر رحم قالب ادبار جنین باد


روی تو گه رای سوی گوهر نارست

چشم تو گه چشم سوی مرکز طین باد


خلق تو به نور کرم و لطف و تواضع

چون آتش و چون باد و چو آب و چو زمین باد


هر زاده که دم جز به رضای تو برآورد

آن دم که نخستین بودش بازپسین باد


در عالم جان و خرد آثار بزرگی

چون گوهر خورشید جهانتاب مبین باد


این شعر که در مدح تو امروز بخواندم

حقا که چنین بود و چنانست و چنین باد


آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

ای کوکب عالی درج، وصلت حرامست و حرج

ای رکن طاعت همچو حج، الصبر مفتاح الفرج


تا کی بود رازم نهفت، غم، خانهٔ صبرم برفت

لقمان چنین در صبر گفت، الصبر مفتاح الفرج


تا کی کشم بیداد من، تا کی کنم فریاد من

روزی بیابم داد من، الصبر مفتاح الفرج


ایوب با چندین بلا، کاندر بلا شد مبتلا

پیوسته این بودش دعا، الصبر مفتاح الفرج


یعقوب کز هجر پسر چندین بالش آمد بسر

قولش همی بد سر به سر الصبر مفتاح الفرج


یوسف که اندر چاه شد کام دل بدخواه شد

از چاه سوی جاه شد الصبر مفتاح الفرج


وامق به عذرا چون رسید عروه به عفرا چون رسید

اسعد به اسما چون رسید الصبر مفتاح الفرج


تا جانم از تو خسته شد تا دل به مهرت بسته شد

گفتار من پیوسته شد الصبر مفتاح الفرج


از توبه دل آزرده‌ام چون تن کناغی کرده‌ام

از پیش دل آورده‌ام الصبر مفتاح الفرج


دردم که باشد در جهان باغم نماند جاودان

روزی سرآید اندهان الصبر مفتاح الفرج


پند سنایی گوش کن غم چون رسد رو نوش کن

چون شادی آید هوش کن الصبر مفتاح الفرج

t.s.m.t
16-08-2009, 14:12
ای قوم ازین سرای حوادث گذر کنید

خیزید و سوی عالم علوی سفر کنید


یک سر بپر همت ازین دامگاه دیو

چون مرغ بر پریده مقر بر قمر کنید


تا کی ز بهر تربیت جسم تیره‌روی

جان را هبا کنید و خرد را هدر کنید


جانی کمال یافته در پردهٔ شما

وانگه شما حدیث تن مختصر کنید


عیسا نشسته پیش شما و آنگه از هوس

دلتان دهد که بندگی سم خر کنید


تا کی مشام و کام و لب و چشم و گوش را

هر روز شاهراه دگر شور و شر کنید


بر بام هفتمین فلک بر شوید اگر

یک لحظه قصد بستن این پنج در کنید


مالی که پایمال عزیزان حضرتست

آن را همی ز حرص چرا تاج سر کنید


خواهید تا شوید پذیرای در لطف

خود را به سان جزع و صدف کور و کر کنید


این روحهای پاک درین توده‌های خاک

تا کی چنین چو اهل سقر مستقر کنید


از حال آن سرای جلال از زبان حال

واماندگان حرص و حسد را خبر کنید


ورنه ز آسمان خرد آفتاب‌وار

این خاک را به مرتبه یاقوت و زر کنید


دیریست تا سپیدهٔ محشر همی دمد

ای زنده زادگان سر ازین خاک برکنید


در خاک لعل زر شده هرگز ندیده‌اید

در گور این جوان گرامی نظر کنید


خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
میر و امام امت سیف المناظرین

میری که تا بر اهل معانی امیر بود

ز ایمانش تاج بود وز عقلش سریر بود


رایش نه رای بود که صدر سپهر بود

رویش نه روی بود که بدر منیر بود


با خصم اعتقاد زبانش چو تیغ بود

در راه اجتهاد گمانش چو تیر بود


نفسش چو فعل عقل معانی نمای بود

طبعش چو ذات نفس معانی‌پذیر بود


در قبض و بسط لطف سیاست به راه دین

چون مرکز محیط و هوای اثیر بود


در شرع چون بنفشه دو تا بود و راست رو

در عقل چون شکوفه جوان بود و پیر بود


بازوی خصم پیش زبان چو خنجرش

بی زور چون به برج کمان جرم تیر بود


در حل و عقد نکته در حد شرع و شعر

آنجای اوقلیدس و اینجا جریر بود


یک چند اگر ز جور زمین در گزند بود

یک روز اگر ز دور زمان در زحیر بود


زین جا غریب رفت گر آنجا قریب بود

زین جا اسیر رفت گر آنجا امیر بود


اندر طویل احمقئی بود از آن سبب

عمرش چو دست و چو امل او قصیر بود


برشد بر آن شجر که به بستان غیب بود

شد سوی آن ثمر که به جوی ضمیر بود


بی کام او زمانه و با کام او زمین

بستان سیر بود نه پستان شیر بود


از دست خود زمانه مر او را به مکر و فن

لوزینه داد لیک درون سوش سیر بود


خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
میر و امام امت سیف المناظرین

از نکبت زمانه و حال و محال او

تا چند گویم ای مه دی ماه و حال او


خود در کمال چرخ نه بس آب و روشنیست

ای خاک تیره بر سر چرخ و کمال او


خون فنا بریخته کو ریخت خون او

دست عدم شکسته که او کند بال او


بی برگ ماند دین چو فرو ریخت شاخ او

بی میوه گشت جان چو نهان شد جمال او


خو با کمال او و شریفا کلام او

سختا فراق او و عزیزا وصال او


غبنا و اندها ز وثاق و وثیق او

دردا و حسرتا ز فراق جمال او


تا زنده بود قابل دین بود شخص او

چون رفت گشت قابل ایمان خیال او


بنوشت بر صحیفهٔ روز از سواد شب

مسرع‌ترین دبیر فلک یک مجال او


چون دید کین سرای نیرزد به نیم جو

زان چون خران عصر نشد در جوال او


عین محمدیش الف‌دار شد به اصل

این جا بماند میم و ح و میم و دال او


در عالم نجات خرامید و باز رست

از ننگ نفس ناطقه و قیل و قال او


آزاد گشته روح لطیفش چو عاشقان

از عقل و قال او وز افلاک و حال او


تنها شدن ازین هم تن‌ها چه غم چو هست

با روح او چو حور نشسته خصال او


چرخ ار فرو شکست صدف را فرو شکست

او را چو دست بر گهر لایزال او


خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
میر و امام امت سیف المناظرین

ای بنیت تو طعمهٔ صرف زمان شده

وی تربت تو سرمهٔ چشم روان شده


ای در سرای کسب خرامیده مردوار

از هفت خوان گذشته و در هشت خوان شده


از بی امل شدنت هنر بی عمل شده

وز بی روان شدنت روان بی زبان شده


از جور خیل آتش و آب و هوا و خاک

تیغت نیام گشته و تیرت کمان شده


مویت چو مورد بود کنون نسترن شده

رویت چو لاله بود کنون زعفران شده


در پیش فر سایهٔ حکم آمده به عشق

او را همای خوانده و خود استخوان شده


ای پار اثیر بوده و امسال اثر شده

وی دی بهار بوده و اکنون خزان شده


ای جسم جان‌پذیر تو خوش خوش ز روی لطف

هنجار جان گرفته و چون جان نهان شده


و آنگه ز بالکانهٔ روحانیان چو دل

جای روان بدیده و با دل روان شده


ای بوده حبس در قفس طبع وز خرد

ناگه قفس شکسته و زی آشیان شده


جان را چو شمع افسر سر کرده و چو شمع

تن را بخورده جانت و بر آسمان شده


بی منت سوال گمانت یقین شده

بی زحمت خیال جنانت جنان شده


از رتبت و جلالت و از مجد و از سنا

روحت چنانکه عقل نداند چنان شده


هر مشکلی که بوده ترا در سرای عشق

بی طمطراق عقل فضولی عیان شده


خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
میر و امام امت سیف المناظرین

ای بر نخورده بخت تو از روزگار خویش

برده به زیر خاک رخ چون نگار خویش


ای کبک خوش خرام به بستان شرع و دین

باز قضات کرده بناگه شکار خویش


در شاهراه حکم الاهی به دست عجز

ببریده پای و کنده سر اختیار خویش


ای شاخ نو شکفته که از بیم چشم بد

ناگه نهاده در شکم خاک بار خویش


ای گلبن روان پدر ناگه از برم

گل برده و بمانده درین دیده خار خویش


زان دیدهٔ چو نرگس از خون گلی شده

بنگر یکی برین پدر سوگوار خویش


تا در میان ماتم خود بینی آن رخش

پر خاک و خون شده چو لب آبدار خویش


تا بر کنار گور خودش بینی از جزع

از خاک گور فرق سرش چون عذار خویش


کی نان و آب خودش خورد آن مادری که او

در خاک ره نهد چو تو سرو از کنار خویش


دیریست تا ز سوگ تو اندر سوم فلک

بنهاد زهره بر بط و چنگ از جوار خویش


دیریست تا ز مرگ تو در عالم قضا

گشت زمانه گشت پشیمان ز کار خویش


چرخ از میان خاک چو بیند جمال تو

شرم آیدش ز گردش ز نهار خوار خویش


ای باد کرده عمر خود از دست چشم بد

و آتش زده ز مرگ خود اندر تبار خویش


کرده سفر بجای مقیمان و پس به ما

داده فراق و حسرت و غم یادگار خویش


آزاد باش تا ز همه رنج خوش بوی

کازاد رفته‌ای به سوی کردگار خویش


خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
میر و امام امت، سیف المناظرین

ای تیر آسمان ز کمان چون خمیده‌ای

وی زهرهٔ زمین ز طرب چون رمیده‌ای


مانا که گوهری ز کف تو نهان شدست

پشت از برای جستن آن را خمیده‌ای


از ظلمتت آنکه چشم تو دید ای ضیاء دین

دانم که مثل آن ز کسی کم شنیده‌ای


یارب که تا چه دید دلت آن زمان که تو

جان داده آن ظریف جهان را به دیده‌ای


گر بی‌رخ پسر سر جان و جهانت نیست

نشگفت از آنکه پسر از سر بریده‌ای


گر دلت خون شود چه شود کان بزرگ را

در خردگی به خون جگر پروریده‌ای


بر مرگ آن جوان‌تر و تازه از خدای

فضلی بزرگ دان که چنین آرمیده‌ای


دانی که تا چه شاخ بر آتش نهاده‌ای

دانی که تا چه روی به خاک آوریده‌ای


دانی که در کفن چه عزیزی نهفته‌ای

دانی که در لحد چه شهی خوابنیده‌ای


صبرت دهاد ایزد و خود صابری از آنک

ز ایزد بلای جان به دو عالم خریده‌ای


زین درد غافلند همه کس چو مار، گر

تو زار نال زان که تو کژدم گزیده‌ای


ور گه گهی ز دست درافتی شگفت نیست

زین کافریدگار نه‌ای آفریده‌ای


ای بر پسر گزیده رضای ملک پسر

احسنت و شاد باش، که نیکو گزیده‌ای


زین پس بکن حدیث پسر چون خلیل‌وار

او را به پیش حضرت جلت کشیده‌ای


خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
میر و امام امت سیف المناظرین

t.s.m.t
16-08-2009, 14:13
ای کودک زیبا سلب سیمین بر و بیجاده لب
سرمایه‌ی ناز و طرب حوران ز رشکت در تعب
زلف و رخت چون روز و شب زان زلفکان بلعجب
افگنده در شور و شغب جان و دل عشاق را
زیبا نگار نازنین رخ چون گل و بر یاسمین
پاکیزه چون حور معین پیرایه‌ی خلد برین
بادا بر املاق آفرین کاید چو تو زان حور عین
فخرست بر ما چین و چین از بهر تو املاق را
عیار یار دلبری با غمزه و جان دلبری
کردی ز جانم دل بری زان چشمکان عبهری
در سحر همچون ساحری سنگین دل و سیمین‌بری
دارم فزون ای سعتری در دل دو صد مرزاق را
داری تو ای سرو روان بر لاله و بر ارغوان
از مشک و عنبر صولجان از عشقت ای حور جنان
گشتم قضیب خیزران سرندر جان و جهان
چندین چه داری در غمان مر عاشق مشتاق را
از هجرت ای چون ماه و خور کردی مرا بی‌خواب و خور
بسته دل و خسته جگر لب خشک دارم دیده تر
عهدی که کردی ای پسر با من تو ای جان پدر
زنهار بر جانم مخور مشکن تو آن میثاق را

t.s.m.t
16-08-2009, 14:14
حادثه‌ی چرخ بین فایده‌ی روزگار
سیر ز انجم شناس حکم ز پروردگار
نیز نباشد مدام هست چو بر ما گذار
حسرت امشب چو دوش محنت فردا چو دی
اسب قناعت بتاز پیش سپاه قدر
عدل خداوند را ساز ز فضلش سپر
یافه‌مگوی و مبین از فلک این خیر و شر
سایق علم‌ست این منتهی و مبتدی
حال فلک را مجوی سیر ملک را مگوی
سلک جواهی مگیر بر ره معنی بپوی
نادره شعری بگوی حسن سعادت بجوی
نزد ظریفی خرام چون حسن اسعدی
آنکه ز الماس عقل در معانی بسفت
سوسن اقبال و بخت در چمن او شکفت
عقل چون آن حال دید در سر با خود بگفت
دیر زیاد آنکه شد در ره من مهتدی
حاجت عقل اندرو گشت روا ای عجب
ساخت هم از بهر خویش از دل و طبعش سلب
نزد همه کس سخنش گشت روا زین سبب
عقلش چون مقتداست طبع ورا مقتدی
او سبب عز دهر یافته از بخت خویش
ساخته بر اوج چرخ همت او تخت خویش
عالم علوی کشد خاطر او رخت خویش
دیده مجال سخن در وطن مفردی
خط سخنهای خوب یافت ز گنج کلام
بحر معانی گرفت همت طبعش تمام
نزدش باز آمد او کرد چو آنجا مقام
گویی بر اوج ساخت جایگه عابدی
آفت ادبار و نحس کرد ز پیشش رحیل
سعد نجوم فلک جست مر او را دلیل
عاجز او شد حسود دشمن او شد دلیل
دید چو در دولتش قاعده‌ی سرمدی
حد و کمال دو چیز خاطر و آن همتش
ساحت آن عرش گشت مسکین این فکرتش
نیست عجب کز فلک از قبل رفعتش
نازد بر همتش حاسد آن حاسدی
ای شده اشکال شعر از دل و طبعت بیان
ساخته از عقل و فضل بر تن و جان قهرمان
عین سعادت چو گشت طبع ترا ترجمان
دیوانها ساز زود ز آن همم فرقدی

t.s.m.t
16-08-2009, 14:14
المستغات ای ساربان چون کار من آمد به جان
تعجیل کم کن یک زمان در رفتن آن دلستان
نور دل و شمع بیان ماه کش و سرو روان
از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس
ای چون فلک با من به کین بی مهر و رحم و شرم و دین
آزار من کمتر گزین آخر مکن با من چنین
عالم به عیش اندر ببین تا مر ترا گردد یقین
کاندر همه روی زمین مسکین‌تر از من نیست کس
آرام جان من مبر عیشم مکن زیر و زبر
در زاری کارم نگر چون داری از حالم خبر
رحمی بکن زان پیشتر کاید جهان بر من به سر
بگذار تا در رهگذر با تو برآرم یک نفس
دایم ز حسن آن صنم چون چشم او بختم دژم
چون زلف او پشتم به خم دل پر ز تف رخ پر ز نم
اندوه بیش آرام کم پالوده صبر افزوده غم
از دست این چندین ستم یارب مرا فریاد رس
چون بست محمل بر هیون از شهر شد ناگه برون
من پیش او از حد برون خونابه راندم از جفون
کردم همه ره لاله‌گون گفتم که آن دلبر کنون
چون بسته بیند ره ز خون باشد که گردد باز پس
هر روز برخیزم همی در خلق بگریزم همی
با هجر بستیزم همی شوری برانگیزم همی
رنگی برآمیزم همی می در قدح ریزم همی
در باده آویزم همی کاندهگسارم باده بس

t.s.m.t
16-08-2009, 14:17
آتش عشق بتی برد آبروی دین ما

سجدهٔ سوداییان برداشت از آیین ما


لن ترانی نقش کرد از نار بر اطراف روی

لاابالی داغ کرد از کبر بر تمکین ما


شربت عشقش هنی کردست بر ما عیش تلخ

مایهٔ مهرش عطا دادست ما را کین ما


یک جهان شیرین شدند از عشق او فرهاد او

او ز ناگه شد ز بخت نیک ما شیرین ما


خط شبرنگش معطر کرد مغز عقل را

لعل خوش رنگش چو گوهر کرد حجلهٔ دین ما


آن گهرهائی که بر وی بست مشاطهٔ مزاج

لولو لالاست قسم چشم عالم بین ما


لابد این زیبد نثار فرق ما کز راه دین

هم به ساعت کرد کفر عاشقان تلقین ما


می در افکند از طریق عاشقی در رطل و جام

کرد گرد پای مستان جهان بالین ما


آتش می درزد اندر عالم زهد و صلاح

لشکرش را غارتی بر ساخت ز اسب و زین ما


مجلسی برخاست زینسان پس به پیش ننگ و نام

ضرب کرد آخر شعار جنبش و تسکین ما


عشق خوبان این چنین باشد نه مه داند نه سال
هر کجا عشق آمد آنجا نه خرد ماند نه مال

آبروی ما فراق ماهرویی باد کرد

حسن او ما را ز بند عشق خویش آزاد کرد


لعل رخسار از برای آن شدم کز بهر ما

یاد او بر مسند اقبال ما را یاد کرد


رای هجران از پی آن کرد تا از گفتگوی

وقت ما را چون نهاد حسن خویش آباد کرد


یار کرد از ناز عین عشق را با غین غم

تا بدین یک مصلحت کو دید ما را شاد کرد


سنگ بر قندیل ما زد تا به هنگام صلاح

جان ما را از خرد عریان مادر زاد کرد


نعمتی بود آنکه ما را دوست ناگه زین بلا

در جهان روز کوری حجره‌ای بنیاد کرد


جوهر خودکامگی زینگونه از ما یافت کام

دولت بیدولتی زینگونه با ما داد کرد


مهرش اندر شهر ما را پاکبازی چست کرد

عشقش اندر دهر ما را جانفروشی راد کرد


این نه بس ما را ز عشقش کز پی یک حقشناس

لحن او در بلخ ما را شاعری استاد کرد


لفظ بر ما خلعتی بخشید بهر چاکری

یادگار عمر خواجه بصره و بغداد کرد


آفتاب شرق و غرب آن سرور نیکو نهاد
کز جمال روی خوب او بود مه را جمال

شمسهٔ دنیا و شمس دین ز تاثیرش منیر

آنکه چون شمسش نیابی در همه عالم نظیر


روی او دل را چنان چون پیر را در دست قوت

لفظ او جان را چنان چون طفل را در کام شیر


عز او خواهد ز ایزد مرغ از آن سازد نوا

مدح او راند به کاغذ کلک از آن دارد صریر


عون او عیش پدر را چون روان دارد هنی

وعظ او جان جهان را چون خرد دارد خطیر


تیغ و خشمش چون به زخم آید جهان گردد جدید

لطف و حلمش چون به کار آید حجر گردد حریر


شاد گشت از مهر او زان بینی آب اندر بحار

یار شد با کین او زان یابی آتش در اثیر


رای را در وقت کوشش چشم بخشد شاخ شاخ

مال را در وقت بخشش دل چشاند خیر خیر


فاضلان را از عطا عمر کهنشان کرد نو

حاسدان را از عنا عمر جوانشان کرد پیر


الف دارد جان برو زان ذات جان دارد قرار

مهر دارد دل برو زان چشم دل باشد قریر


لاف ما از چاکریش این بس که اندر هیچ وقت

دشمنش را کس علی هرگز نخواند بی‌صفیر


نیک وقت از نام او شد صبح و شام و روز و شب
نیک بخت از عمر او شد حین و وقت و ماه و سال

یاد او از عمر شیرین‌تر کند ایام را

بخت او ز آغاز او خالی کند فرجام را


مهتر راه شریعت اوست کاکنون چون سراج

نور او روشن همی دارد ره همنام را


تیغ خشمش تا به خون لعل دشمن یافت راه

مایهٔ خونی نماند اندر جگر ضرغام را


ضبط کرد احکام دین چندان که زو تا روز حشر

حاصل آمد با بقای او بقا احکام را


یک خصال از وی به غزنین عقل بر من کرد یاد

من چنان گشتم که در من ره نماند آرام را


آمدم ز آن بیش دیدم خلق و رفق و حلم او

دولتی مردم اگر یابم ز جودش کام را


لاله یاقوتین برآرد فر او بر طرف که

تا که او که را نماید لعل گوهر فام را


سایهٔ او روز کوشش خاره گرداند چو موم

همت او روز بخشش صبح بخشد شام را


لاف عز و چاکری او میزند هر جا جهان

اینت اقبال تمام از چاکریش ایام را


مایهٔ فضلش به دست آورد تیر چرخ را

رایت رایش شکست آرد کمان سام را


زآنکه بر چرخ چهارم بهر خدمت آفتاب
پیش روی همچو بدرش پشت خم آمد هلال

فر او گاه وزیدن گر به سنگ آرد نسیم

یک سخندان را ز یک معطی نه زر باید نه سیم


خیر ازو زینت همی سازد چو اجسام از لباس

فضل از او قوت همی گیرد چو ارواح از نسیم


روی او در چشم ما همچون به دور اندر صدور

یاد او در شعر ما همچون کلیم اندر گلیم


آب حلمش در گران رفتن بگرید بر فرات

آتش خشمش ز کم سوزی بخندد بر جحیم


لعنت دینست گوش بدسگالش را نصیب

لعبت چینست چشم نیکخواهش را ندیم


سیم بخشد شاعران را همتش بی‌گفتگوی

دوست دارد زایران را سیرتش بی‌ترس و بیم


نور داد از جود او تا عکس بر گیتی فکند

جور چون دین شد غریب و بخل چون در شد یتیم


تافته هرگز نبینی میم و را و دال را

یک زمان در چاکریش از بهر دال و را و میم


شاید ار بر جان او لرزان شود هر شیخ و شاب

کاسمان هرگز نیارد بر زمین چون او کریم


چون دلش را در سلامت دین ز دلها یافت پیش

نیز یک دل را نخواهد جز دل ما را سلیم


آنچنان دل دارد اندر بر که نبود هرگزش
نه به کسب مال میل و نه ز کار دین ملال

ای همیشه بوده راه دین احمد را قوام

همچنان چون پیش ازین ملک ملکشه را نظام


عفو تو خط درکشد هر جا که بیند یک خطا

اسم تو گردن نهد آنجا که بیند یک تمام


آسیای فتنه فرق دشمنت را کرد آس

روزگار پخته کار حاسدت را کرد خام


لوح قسمت را ز نقش سیرتت بفزود جاه

ابر طوفان را ز بذل وافرت کم گشت نام


دوستان خاص ما را از تو هست اسباب قوت

عامیان شهر ما را از تو هست انعام عام


یافه‌گویان را ز راه لطف بدهی آب و نان

مهرجویان را ز روی جودسازی کار و کام


جود چون دست تو بیند پوشد از حیرت لباس

یمن چون پای تو گیرد یابد از دولت مقام


نکتهٔ یک دانشت را مشتری سازد کلاه

وعدهٔ یک بخششت را آسمان باشد غلام


وقت بار اصفیا رضوان که پیش آید ترا

لفظش این باشد که: پیش آی ای امام بن امام


رو که چرخ پیر نیز از بهر نفع عام و خاص

یک جوان هرگز چو تو بیرون نیارد والسلام


در دها و در سخا و در حیا و در وفا
در جمال و در کمال و در مقال و در خصال

ای چو گل در باغ دین خشبوی و نورانی جمال

لفظ تو چون حاسدت بشنید شد چون لاله لال


لشکر خلق تو تا آورد سوی خلق رخ

یمن در اسم صبا شد یسر در نام شمال


همتت را در نیابد گر فلک گردد بساط

فکرتت را برنتابد گر جهان گیرد سوال


دیر پاید ز ایران را با نوالت کار و بار

یافه باشد شاعران را بی‌قبولت قیل و قال


تا ذکاء سیرتت فارغ شد از محو صفات

آفتاب دولتت بیرون شد از خط زوال


ا زجمال نام تو نشگفت اگر از مهر باز

سیم بد زرین شود از میم و حاء و میم و دال


لعنتت بر دشمنان چون وام باشد بر گدا

همتت بر حاسدان چون سنگ باشد بر سفال


یافتی علمی چو نفس ذات کلی بی‌کران

اینت علمی بی‌نهایت وینت فضلی با کمال


از تو بگریزد خطا چونان که درویش از نیاز

در تو آویزد عطا چونان که عاشق در وصال


لعل رخسار از پی آنی که آب روی تو

گوهرت را از سواد سود شست و میل مال


لاجرم هر جا که دست زر فشانت روی داد
بخل بربندد نقاب و حرص بگشاید جمال

دل نگیرد بوی ایمان تا نباشد آن تو

لب نیاید بوی جنت تا نیابد خوان تو


وقتها آنروز خوش گردد که بخرامی به درس

یک جهان در گیرد از یک لفظ در باران تو


لون دشمن همچو زر گردد به غزنین چون به بلخ

لولو شکر نثار جان کند مرجان تو


تیرگی هرگز نبیند جانش از گرد فنا

آنکه روشن دیده گشت از گرد شادروان تو


یافه از کین تو ماند جرم چرخ و جسم ماه

روشن از مهر تو باشد جسم ما چون جان تو


نجم دینی لیکن از مهر تو بر چارم سپهر

مهر چون ماه نوست از غیرت دربان تو


تا قیامت ماند باقی زان که اندر مدحتت

دفتر از جان ساختست امروز مدحت خوان تو


ای محمد خلق یوسف خلقت اندر صدر تو

حسن خلقت کرد چون ما چرخ را ز احسان تو


جام احسان تو تا گردان شد اندر وقت تو

مست احسان تو و خوان تواند اخوان تو


این شرفمان در دو گیتی بس که ناگاهان طمع

یافت ما را در غریبی یک زمان مهمان تو


هم کنون بینی که آوازه درافتد در جهان
کان فلان را از در بهمان گشن شد پر و بال

لوح انعام تو خواند هر چه در عالم نبیل

داغ احسان تو دارد هر که در گیتی اصیل


فهمهای زیر کان کندست با تو گاه علم

گفتهای قایلان سستست بی تو گاه قیل


رخ که گرد سم اسبت یافت گردد مقتدا

لب که بوی مدح خلقت یافت گردد سلسبیل


یافت عز دین کسی کز خاک پایت شد عزیز

یافت ذل تن کسی کز رشک دستت شد ذلیل


قاعدهٔ کارت محمدوار باشد خلق خوب

آیت مدحت همی بر سدره خواند جبرییل


یک جمال از جودت و صد فرق خاکی بر مراد

یک شراب از لطفت و صد ربع مسکون پر غلیل


نعمت دنیا نباشد چون تو بخشی مستعار

راحت کلی نباشد گر تو گویی مستحیل


آفت دوران ز سعی دولتت یابد رفات

عرصهٔ گردون به چشم همتت باشد قلیل


بد سگالت را ز تاثیر قضا از درد زخم

یافت چشمش رود نیل و گشت جسمش کان نیل


وقتهای روشنت را هست بی‌طمعی قرین

وعده‌های صادقت را هست بی‌صبری دلیل


اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست
باش تا خورشید جاهت را فزون گردد جلال

ای که تا طبع سنایی نامهٔ مدحت بخواند

لولو مدح ترا بر ساحت گردون نشاند


لب نهال قوت جانداشت گویی آن زمان

کانچه گوش از لب همی بگرفت بر جانها فشاند


مادحان را بس تو نیکو دار کز بهر کرم

نیز در عالم فلک را چون تو فرزندی نماند


فتح باب جودت اندر خشکسال آز و طمع

موج احسان ترا بر مرکز کیوان رساند


اینک از بهر چنین نامی سنایی را ز شهر

روز نیک و طبع خوب و بخت خوش سوی تو راند


خواند اینک لاجرم شعری که از روی شگفت

آسمان اندر شمار ساحران نامش براند


رحمتی کن تا نگوید دشمنی کاندر دلش

عقل را بر تارک اندیشه بی‌حکمت نشاند


محنت و راحت همی در حضرتت بازند نرد

من چنان دانم که محنت چون همه مردان نماند


حرص آن معنی که تا در حضرت غزنین و بلخ

ابتدا جامهٔ تو پوشد کابتدا مدح تو خواند


این چنین شعری تراکاول ز روی فال گفت
فالش از خلعت نکو گردان که نیکت باد فال

دیده را دایم ضیا از نور دیدار تو باد

لعل را پیوسته از عکس رخسار تو باد


بوی عنبر همتک اخلاق خوشبوی تو شد

بار شکر همره الفاظ در بار تو باد


نعمت گیتی بهر وقتی چو نیکودار تست

رحمت ایزد بهر حالی نگهدار تو باد


مشتری را سعد کلی از نثار نظم تست

آسمان را قدر کلی هم ز گفتار تو باد


حفظ ایزد سال و مه بر ساقهٔ کام تو باد

عون گردون روز و شب در کوکبهٔ کار تو باد


مسند اقبال دنیای برون از ملک دین

هر چه افسردار دارد زیر افسار تو باد


در غریبی از برای پادشاهی نام و ننگ

بر سر و فرق سنایی تاج و دستار تو باد


جان او از این قبل پیوسته اندر روز و شب

آرزوی حضرت عالی و دیدار تو باد


عقل او زان پس برای شکر چندین موهبت

نقش بند نام نیک و خلق و کردار تو باد


لعبت چین را حیات از لطف گفتار تو بود

هیئت دین را بقا از خیر بسیار تو باد


یار دنیا نیستی پس بهر دین در آخرت

احمد مرسل شفیع و فضل حق یار تو باد


دولت و اقبال دنیایی و دینی را مدام
تا قیامت با تو بادا اتفاق و اتصال

t.s.m.t
16-08-2009, 14:18
گر شاخ بدسگال آرایش بستان شود
هم وی اصل چشم زخم ملک تابستان شود
از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را
زان که کامل بهر آن شد چیز تا نقصان شود
شاخها از میوه‌ها گر گشت چون بی زه کمان
غم مخور ماهی دگر چون تیر بی‌پیکان شود
چون چنان شد بر فلک خورشید کز نیروی فعل
بیم آن باشد که شیر بیشه زو بریان شود
دل ز نور و نار او آن وقت مگسل بهر آنک
سخته بخشد نار و نور آنگه که در میزان شود
دشتها عریان همی گردند ز اسباب بهشت
تا همی شمع روان زی خوشه‌ی گردان شود
گر به سوی خوشه آدم وار خورشید آمدست
از چه معنی شاخ چون آدم همی عریان شود
تا به سامان بود بستان شاخ در وی ننگریست
چون همی هنگام آن آمد که بی‌سامان شود
از برای آنکه تا پرده‌ش ندرد باد مهر
هر زمان بر صحن او از شاخ زر باران شود
شاخ پنداری بدان ریزد همی بی طمع زر
تا چو ایرانشه مگر آرایش بستان شود
تا در ایران خواجه باید خواجه ایران شاه باد
حکم او چون آسمان بر اهل ایران شاه باد

t.s.m.t
16-08-2009, 14:20
ای سنایی بگذر از جان در پناه تن مباش

چون فرشته یار داری جفت اهریمن مباش


همچو شانه بستهٔ هر تارهٔ مویی مشو

همچو آیینه درون تاری برون روشن مباش


هر زمان از قیل و قال هر کسی از جا مشو

گر زمانه همچو سندان شد تو چون ارزن مباش


همچو طوطی هر زمانی صدرهٔ دیبا مپوش

پیش ناکس همچو قمری طوق در گردن مباش


گر سر نیکی نداری پایت از بدها بکش

تاج را گر زر نباشی بند را آهن مباش


پیش دانگانه همه سر چشم چون سوزن مشو

بندهٔ هر بنده نام آزاد چون سوسن مباش


عاشق جانی به گرد حجرهٔ جانان مگرد

با جعل خو کرده‌ای رو، طالب گلشن مباش


صحبت آن سینه خواهی نرم شو همچون حریر

طاقت پیکان نداری سخت چون جوشن مباش


مکمن قرآن به جز صدر مکین الدین مدان

تا همی ممکن شود جز در پی ممکن مباش


سید آل نظیری آن امام راستین
پیشوای راستان صاحب کلام راستین

ای دل اندر راه عشق عاشقی هشیار باش

عقل را یکسو نه و مر یار خود را یار باش


چند گویی از قلندر وز طریق و رسم او

یا حدیث او فرونه یا قلندروار باش


یا بسان بلبل و قمری همه گفتار شو

یا چنان چون باز و شاهین سر به سر کردار باش


یا بیا کن دل ز خون چون نار و نفع خلق شو

ورنه رخ را رنگ ده بی نفع چون گلنار باش


گرت خوی شیر و زور پیل و سهم مار نیست

همچو مور و پشه و روباه کم آزار باش


ور همی خواهی که دو عالم مسلم باشدت

یک زمان بر وفق صاحب عور و صاحب عار باش


با صفای دل چه اندیشی ز حس و طبع و نفس

یار در غارست با تو غار گو پر مار باش


سینهٔ فرزانگان را کین چه گردی مهر گرد

دیدهٔ دیوانگان را گل چه باشی، خار باش


ای سنایی گرت قصد آسمان چارمست

همچو عیسا پیش دشمن یک زمان بر دار باش


مدح خواجه‌ست این قصیده اندرین دعوی مکن

خواجه این معنی نکو داند تو زیرک‌سار باش


آفتاب اهل فضل و آسمان شاعری
قرة العین جهان صاحب قران شاعری

ای دل ار بند جانانی حدیث جان مکن

صحبت رضوان گزیدی خدمت دربان مکن


زلف او دیدی صفات ظلمت کفران مگوی

روی او دیدی حدیث لذت ایمان مکن


کفر و ایمان هر دو از راهند جانان مقصدست

بر در کعبه حدیث عقبهٔ شیطان مکن


چون عطارد گر نخواهی هر زمانی احتراق

چون بنات النعش جز در گرد خود جولان مکن


گر زحیزی خیره گردی روی زی نادان میار

چون بضاعت زیره داری روی زی کرمان مکن


سر این معنی ندانی گرد این دعوی مگرد

راستی بوذر نداری دوستی سلمان مکن


مل چو زان لب خواستی جز سینه مجلسگه مساز

گل چو زان رخ یافتی جز دیده نرگسدان مکن


بر یمین و بر یسار تو دو دیو کافرند

چون فرشته خو شدی این هر دو را فرمان مکن


اندرین ره با تو همراه ست پیری راست گوی

هر چه گوید آن مکن، ز نهار زنهار آن مکن


صحبت حور ارت باید کینهٔ رضوان مجوی

تخت ری خواهی خلاف تاج اصفاهان مکن


تا چنو تاجی بود بر فرق اصفاهان مدام
چون خرد در سر، درو سازند پس شاهان مقام

آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخدای

آنکه مر اهل عجم را اوست حالی رهنمای


هست هم خلق کسی کز مهر او آمد به دست

هست هم نام کسی کز بهر او دارد به پای


هشت خلد و هفت کوکب شش جهات و پنج حس

چار طبع و هر سه نفس و هر دو عالم یک خدای


زو گزیده‌تر نبیند هیچ کس معنی گزین

زو ستوده‌تر نیابد هیچ کس مردم‌ستای


شعر او پرورده باشد همچو ابروی چگل

قافیتها دلربای و تنگ همچون چشم فای


مادح و ممدوح را چون او ندیدم در جهان

در سخن معنی طراز و در سخا معنی فزای


نیست گردد بی گمان از خاطر او حشو و لحن

آب گردد استخوان ناچار در حلق همای


شعر او بینی جهانی آید اندر چشم تو

همچنین بودست آن جامی که بد گیتی نمای


معنی و الفاظ او همچون کبابست و شراب

این یکی قوت فزای و آن یکی انده زدای


خوش نباشد با تکلف شعر ناخوش چون دواج

شعر او بس چابکست و بی تکلف چون قبای


شعرهای ما نه شعرست ار چنان کان شاعریست
شاعری دیگر بود نزدیک من آن ساحریست

دی در آن تصنیف خواجه ساعتی کردم نظر

لفظها دیدم فصیح و نکته‌ها دیدم غور


عالمی آمد به چشم من مزین وندر او

لشکر تازی و دهقان در جدل با یکدگر


در یکی رو رودکی و عنصری با طعن و ضرب

وز دگر سو بو تمام و بحتری در کر و فر


اخطل و اعشی در آن جانب شده صاحب نفیر

شاکر و جلاب ازین جانب شده صاحب نفر


از قفای بحتری از حله در تا قیروان

بر وفای رودکی از دجله در تا کاشغر


مرکبانش وافر و کامل، سریع و منسرح

ساختهاشان وافر و سالم، صحیح و معتبر


معنی اندر جوشن لفظ آمده پیش مصاف

خود بر سر همچو کیوان تیغ در کف همچو خور


از نهیب شوکت ایشان ز چرخ آبگون

زهره و مریخ مانده کام خشک و دیده تر


هر زمان گفتی خرد زین دو سپاه بیکران

مر کرا باشد ظفر یا خود که دارد زین خبر


مر خرد را خاطر من در زمان دادی جواب

من ندانم خواجه داند تا کرا باشد ظفر


آنکه اندر هر دو صف دارد مجال سروری
بیش ازین هرگز کرا باشد کمال سروری

شعر او همچون سلامت عالم آراید همی

نکتهٔ او چون سعادت شادی افزاید همی


نکته و معنی که از انشاء و طبع او رود

گویی از فردوس اعلا جبرییل آید همی


مادر بد مهر گفتستند عالم را و من

این نگویم ز آنکه چونین من خلف زاید همی


کس نیدی اندر سخن شیرین سخنتر زو ولیک

هجو او چون زهر افعی زود بگزاید همی


هر که مدح او ببیند گر چه خصم او بود

از میان جان و دل گوید چنین باید همی


سر فرازان جماعت گر چه بدگوی منند

مر مرا باری بدیشان دل ببخشاید همی


آب روی و آتش طبع مرا زان چه زیان

گر به خیره بادپایی خاک پیماید همی


زین شگفتی من خود از اندیشه حیران مانده‌ام

تا چرا معنی بدینسان روی بنماید همی


گر مرا نادان بنستاید چه عیب آید از آن

چون به عالم هر که دانایست بستاید همی


در سعادت همچنین آسوده بادی سال و ماه
از بزرگان و ز بزرگی مر ترا اقبال و جاه

t.s.m.t
18-08-2009, 15:44
عشقست مرا بهینه‌تر کیش بتا
نوشست مرا ز عشق تو نیش بتا
من می‌باشم ز عشق تو ریش بتا
نه پای تو گیرم نه سر خویش بتا
* * *
در دست منت همیشه دامن بادا
و آنجا که ترا پای سر من بادا
برگم نبود که کس ترا دارد دوست
ای دوست همه جهانت دشمن بادا
* * *
عشقا تو در آتش نهادی ما را
درهای بلا همه گشادی ما را
صبرا به تو در گریختم تا چکنی
تو نیز به دست هجر دادی ما را
* * *
آنی که قرار با تو باشد ما را
مجلس چو بهار با تو باشد ما را
هر چند بسی به گرد سر برگردم
آخر سر و کار با تو باشد ما را
* * *
ای کبک شکار نیست جز باز ترا
بر اوج فلک باشد پرواز ترا
زان می‌نتوان شناختن راز ترا
در پرده کسی نیست هم آواز ترا
* * *
هر چند بسوختی به هر باب مرا
چون می‌ندهد آب تو پایاب مرا
زین بیش مکن به خیره در تاب مرا
دریافت مرا غم تو، دریاب مرا
* * *
چون دوست نمود راه طامات مرا
از ره نبرد رنگ عبادات مرا
چون سجده همی نماید آفات مرا
محراب ترا باد و خرابات مرا
* * *
در منزل وصل توشه‌ای نیست مرا
وز خرمن عشق خوشه‌ای نیست مرا
گر بگریزم ز صحبت نااهلان
کمتر باشد که گوشه‌ای نیست مرا
* * *
در دل ز طرب شکفته باغیست مرا
بر جان ز عدم نهاده داغیست مرا
خالی ز خیالها دماغیست مرا
از هستی و نیستی فراغیست مرا
* * *
اندوه تو دلشاد کند مرجان را
کفر تو دهد بار کمی ایمان را
دل راحت وصل تو مبیناد دمی
با درد تو گر طلب کند درمان را
* * *
هجر تو خوشست اگر چه زارم دارد
وصل تو بتر که بی‌قرارم دارد
هجر تو عزیز و وصل خوارم دارد
این نیز مزاج روزگارم دارد
* * *
از روی تو دیده‌ها جمالی دارد
وز خوی تو عقلها کمالی دارد
در هر دل و جان غمت نهالی دارد
خال تو بر آن روی تو حالی دارد
* * *
با هجر تو بنده دل خمین می‌دارد
شبهاست که روی بر زمین می‌دارد
گویند مرا که روی بر خاک منه
بی روی توام روی چنین می‌دارد
* * *
ای صورت تو سکون دلها چو خرد
وی سیرت تو منزه از خصلت بد
دارم ز پی عشق تو یک انده صد
از بیم تو هیچ دم نمی‌یارم زد
* * *
گه جفت صلاح باشم و یار خرد
گه اهل فساد و با بدان داد و ستد
باید بد و نیک نیک ور نه بد بد
زین بیش دف و داریه نتوانم زد
* * *
من چون تو نیابم تو چو من یابی صد
پس چون کنمت بگفت هر ناکس زد
کودک نیم این مایه شناسم بخرد
پای از سر و آب از آتش و نیک از بد
* * *
روزی که بود دلت ز جانان پر درد
شکرانه هزار جان فدا باید کرد
اندر سر کوی عاشقی ای سره مرد
بی شکر قفای نیکوان نتوان خورد
* * *
گر خاک شوم چو باد بر من گذرد
ور باد شوم چو آب بر من سپرد
جانش خواهم به چشم من در نگرد
از دست چنین جان جهان جان که برد
* * *
بر رهگذر دوست کمین خواهم کرد
زیر قدمش دیده زمین خواهم کرد
گر بسپردش صد آفرین خواهم گفت
نه عاشق زارم ار جز این خواهم کرد
* * *
از دور مرا بدید لب خندان کرد
و آن روی چو مه به یاسمین پنهان کرد
آن جان جهان کرشمه‌ی خوبان کرد
ور نه به قصب ماه نهان نتوان کرد
***

جز من به جهان نبود کس در خور عشق
زان بر سر من نهاد چرخ افسر عشق
یک بار به طبع خوش شدم چاکر عشق
دارم سر آنکه سر کنم در سر عشق
* * *
تحویل کنم نام خود از دفتر عشق
تا باز رهم من از بلا و سر عشق
نه بنگرم و نه بگذرم بر در عشق
عشق آفت دینست که دارد سر عشق
* * *
جز تیر بلا نبود در ترکش عشق
جز مسند عشق نیست در مفرش عشق
جز دست قضا نیست جنیبت کش عشق
جان باید جان سپند بر آتش عشق
* * *
گویند که کرده‌ای دلت برده‌ی عشق
وین رنج تو هست از دل آورده‌ی عشق
گر بر دارم ز پیش دل پرده‌ی عشق
بینند دلی به نازپرورده‌ی عشق
* * *
کی بسته کند عقل سراپرده‌ی عشق
کی باز آرد خرد ز ره برده‌ی عشق
بسیار ز زنده به بود مرده‌ی عشق
ای خواجه چه واقفی تو از خرده‌ی عشق
* * *
چشمی دارم ز اشک پیمانه‌ی عشق
جانی دارم ز سوز پروانه‌ی عشق
امروز منم قدیم در خانه‌ی عشق
هشیار همه جهان و دیوانه‌ی عشق
* * *
خورشید سما بسوزد از سایه‌ی عشق
پس چون شده‌ای دلا تو همسایه‌ی عشق
جز آتش عشق نیست پیرایه‌ی عشق
اینست بتا مایه و سرمایه‌ی عشق
* * *
آن روز که شیر خوردم از دایه‌ی عشق
از صبر غنی شدم به سرمایه‌ی عشق
دولت که فگند بر سرم سایه‌ی عشق
بر من به غلط ببست پیرایه‌ی عشق
* * *
کردی تو پریر آب وصل از رخ پاک
تا دی شدم از آتش هجر تو هلاک
امروز شدی ز باد سردم بی‌باک
فردا کنم از دست تو بر تارک خاک
* * *
ای آصف این زمانه از خاطر پاک
همچون ز سلیمان ز تو شد دیو هلاک
ای همچو فرشته اندری عالم خاک
آثار تو و شخص تو دور از ادراک
***

با من دو هزار عشوه بفروخته‌ای
تا این دل من بدین صفت سوخته‌ای
تو جامه‌ی دلبری کنون دوخته‌ای
این چندین عشوه از که آموخته‌ای
* * *
در جامه و فوطه سخت خرم شده‌ای
کاشوب جهان و شور عالم شده‌ای
در خواب ندانم که چه دیدستی دوش
کامروز چو نقش فوطه در هم شده‌ای
* * *
ای آنکه تو رحمت خدایی شده‌ای
در چشم بجای روشنایی شده‌ای
از رندی سوی پارسایی شده‌ای
اندر خور صحبت سنایی شده‌ای
* * *
تا نقطه‌ی خال مشک بر رخ زده‌ای
عشق همه نیکوان تو شهرخ زده‌ای
طغرای شهنشاه جهان منسوخ‌ست
تا خط نکو بر رخ فرخ زده‌ای
* * *
هر چند به دلبری کنون آمده‌ای
در بردن دل تو ذوفنون آمده‌ای
آلوده همه جامه به خون آمده‌ای
گویی که ز چشم من برون آمده‌ای
* * *
در حسن چو عشق نادرست آمده‌ای
در وعده چو عهد خویش سست آمده‌ای
در دلبری ار چند نخست آمده‌ای
رو هیچ مگو که سخت چست آمده‌ای
* * *
خشنودی تو بجویم ای مولایی
چون باد بزان شوم ز ناپروایی
چون شمع اگر سرم ز تن بربایی
همچون قلم آن کنم که تو فرمایی
* * *
چون نار اگرم فروختن فرمایی
چون باد بزان شوم ز ناپروایی
زیر قدم خود ار چو خاکم سایی
چون آب روانه گردم از مولایی
* * *
گفتم که ببرم از تو ای بینایی
گفتی که بمیر تا دلت بربایی
گفتار ترا به آزمایش کردم
می بشکیبم کنون چه میفرمایی
* * *
ای سوسن آزاد ز بس رعنایی
چون لاله ز خنده هیچ می‌ناسایی
پشتم چو بنفشه گشت ای بینایی
زیرا که چو گل زود روی، دیر آیی

pouriamolaei
30-05-2011, 11:33
حکیم ابوالمجد مجدودبن آدم سنایی غزنوی، و نیز حکیم سنایی از بزرگ ترین شاعران زبان پارسی در سده ششم هجری است. او در سال (473 هجری قمری) در شهر غزنه (واقع در افغانستان امروزی) دیده به جهان گشود و در سال (545 هجری قمری) در همان شهر چشم از جهان فروبست.

چکامه ای از ایشان:
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی


نروم جز به همان ره که توام راهنمائی


همه درگاه تو جویم، همه از فضل تو پویم


همه توحید تو گویم که به توحید سزائی


تو زن و جفت نداری، تو خور و خفت نداری


احد بی‌زن و جفتی، ملک کامروایی


نه نیازت به ولادت، نه به فرزندت حاجت


تو جلیل‌الجبروتی، تو نصیرالامرایی


تو حکیمی، تو عظیمی، تو کریمی، تو رحیمی


تو نماینده فضلی، تو سزاوار ثنایی


بری از رنج و گدازی، بری از درد و نیازی


بری از بیم و امیدی، بری از چون و چرایی


بری از خوردن و خفتن، بری از شرک و شبیهی


بری از صورت و رنگی، بری از عیب و خطایی


نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی


نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی


نبٌد این خلق و تو بودی، نبود خلق و تو باشی


نه بجنبی نه بگردی، نه بکاهی نه فزایی


همه عزی و جلالی، همه علمی و یقینی


همه نوری و سروری، همه جودی و جزایی


همه غیبی تو بدانی، همه عیبی تو بپوشی


همه بیشی تو بکاهی، همه کمی تو فزایی


احدّ لیس کمثله، صمدّ لیس له ضدّ


لِمَن ‌المُلک تو گویی که مر آن را تو سزایی


لب و دندان «سنایی» همه توحید تو گوید


مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی

Help118
02-06-2011, 02:42
چکیده ای از زندگینامه حکیم سنایی:

ابوالمجد مجدود بن آدم متخلص به سنایی شاعر و عارف بزرگ و نامدار نیمه ی دوم سده پنجم و نیمه ی اول سده ی ششم هجری است. وی در سال 463 یا 473 هجری قمری در غزنین دیده به جهان گشود. چنانچه از شعر سنایی بر می آید او به تمام دانشهای زمان خود آگاهی و آشنایی و در برخی تبحر و استادی داشته است. وی در سال 525 یا 535 هجری قمری در سن 62 سالگی درگذشت. از آثار وی غیر از دیوان قصیده و غزل و ترکیب و ترجیع و قطعه و رباعی، مثنویهای وی معروف و بدین قرارند: مثنویهای حدیقة الحدیقه، طریق التحقیق، کارنامه ی بلخ، سیر العباد الی المعاد، عشق نامه و عقل نامه، سه مکتوب و یک رساله ی نثر نیز به وی نسبت داده اند.

Help118
02-06-2011, 03:01
یکصد و هجدهمین غزل از دیوان اشعار:

هر دل که قرین غم نــباشد
از عشق بر او رقم نــباشد
من عشق تو اختیار کـــردم
شاید که مرا درم نـــباشد
زیرا که درم هم از جهانست
جانان و جهان بهم نــباشد
با دیدن رویت ای نــگارین
گویی که غمست غم نـــباشد
تا در دل من نشسته بــاشی
هرگز دل من دژم نــــباشد
پیوسته در آن بود سنــایی
تا جز به تو متهم نــباشد

Help118
02-06-2011, 03:12
بسم الله الرحمن الرحیم از ظریق التحقیق:

ابتدای سخن به نام خــــداست
آنکه بی مثل وشبه وبی همتاست
خالق الخلق و باعث الامـــوات
عالم الغیب سامع الاصـــــوات
ذات بیچونش را بدایت نـــیست
پادشاهیش را نهایت نـــــیست
نه در آید به ذات او تغــییر
نه قلم وصف او کند تــــحریر
زآنکه زاندیشه‌ها بــرونست او
بری از چند و چه و چـونست او

Help118
03-06-2011, 22:07
یکصد و هجدهمین رباعی

در دیدهٔ خصم نیک روی تو مــــباد
بر عاشق سفله نیک خوی تو مـــباد
چون قامت من دل دو توی تو مــباد
جز من پس ازین عاشق روی تو مـباد

حنّانه
07-06-2011, 23:00
زان سـوزد چـشـم تـو زان ریزد آب

کاندر ابروت خفته بد مســت و خراب

ابــــروی تـو مـحراب و بســوزد به عذاب

هـر مـســـــت کـه او بـخســبد اندر محــراب

حنّانه
12-06-2011, 15:48
تـا جـهـان اسـت کـار او ایـن اسـت *** نـوش او نـیـش و مـهـر اوکـین است

انـــدر ایــن خــاکــدان افــســرده *** هـیـچ کـس نـیـسـت از غم آسوده

آنـچـنـان زی درو کـه وقـت رحیل *** بـیـش بـاشـد بـه رفـتـنـت تـعجیل

رخــت بـیـرون فـکـن زدار غـرور *** چــه نــشـیـنـی مـیـان دیـو شـرور؟‌

حــســد و حـرص را بـه گـور مـبـر *** دشـــمـــنـــان را بـــه راه دور مــبــر

دو رفیقند هر دو ناخوش و زشت *** بـاز دارنـدت ایـن و آن زبـهـشـت

پــیــشـتـر زآنـکـه مـرگ پـیـش آیـد *** از چــنــیــن مــرگ زنــدگــی زایــد

بـه چـنـیـن مـرگ هـر کـه بـشـتـابـد *** از چــنــیــن مــرگ زنــدگــی یــابـد

تــا از ایــن زنــدگــی نــمــیــری تـو *** در کــف دیــو خــود اســیــری تــو

نـفـس تو تابدیش عادت و خوست *** بـه حـقـیقت بدان‌که دیو تو اوست

مــرده دل گــشــتــی و پــراکــنـده *** کــوش تــا جــمــع بــاشــی و زنـده

حنّانه
01-07-2011, 03:13
دع نفسک و تعال
بــگــذر از نــقــش عــالــم گـل تـو /// ره تـــو و راهـــروتـــو مـــنـــزل تــو
رهــروی‌، روسـخـن زمـنـزل گـوی /// هــمــره و هـمـنـشـیـن مـقـبـل جـوی
چـون تـو غـافـل نـشـیـنی از کارت /// نـــبـــود لـــطـــف ایـــزدی یـــارت
در ســـرای اثــیــر خــواهــی بــود /// جـفـت رنـج و زحـیـر خـواهـی بـود
جــهــد کــن کــز اثــیــر درگـذری /// بـه سـلـامـت مـگـر تـو جـان ببری
زیــن جــهــان جــهــان تــبــرا کـن /// رو بــه بــســتـان جـان تـمـاشـا کـن
کان جهان زین جهان شریفترست /// خــاک او از هــوا لــطــیــفـتـرسـت
رخـت بـیـرون فـکـن از این ماوی /// خـیـمـه زن در فـضـای آن صـحـرا
چـشـم بـگـشـای تـا جـهـان بـیـنی /// وان جـهـان را به چشم جان بینی
زانـکـه زادراک حس بیرون است /// آســتــانــش ورای گــردون اســت
خــاک او عــنــبـر آب او تـسـنـیـم /// مـحـنـتـش عـافـیـت سـمـوم، نسیم
پــایــهٔ عــرشــش‌ از هــوان فـارغ /// چــمــن بــاغــش از خــزان فــارغ
بــدر گـردونـش از خـسـوف ایـمـن /// قـرص خـورشیدش ازکسوف ایمن
ســـاکــنــانــش مــســبــح و ذاکــر /// هــمــه یــکــرنـگ بـاطـن و ظـاهـر
حــاصــل جــمــلــه دولـت سـرمـد /// مـــایـــهٔ عــمــرشــان بــقــای ابــد
گــر بــکــوشــی زخـود بـرون آیـی /// چــون بــدانــجــا رســی بـیـاسـایـی
بـــلــبــل بــوســتــان انــس شــوی /// هــمــدم ســاکــنـان قـدس شـوی
حــضــرتــی بـیـنـی از ورای مـکـان /// فـــارغ از اســـتـــحـــالــت دوران
آنــچــنــان حـضـرتـی و تـو غـافـل‌! /// تــن زده ایــنــت ابــلــه و جـاهـل‌!
عـاشـقـانـی چـو آدم و چـو کـلـیم /// چـون حـبـیـب و مـسیح و ابراهیم
از پــی وصــل دلــســتــان هـمـه را /// ســر بــر آن فــرخ آسـتـان هـمـه را
هــر کــه یــابــد بــر آسـتـانـش بـار /// نـــــتـــــوانــــد زدن دم اســــرار
نــطــق را بــارگــیــر لــنــگ شـود /// عــرصــهٔ مــاجــراش تـنـگ شـود
وهـــم کــآنــجــا رســد فــرومــانــد /// ابـــجـــد ســر نــخــوانــد، نــتــوانــد

F l o w e r
01-07-2011, 16:42
ای لعبت صافی صفات ای خوشتر از آب حیات

هستی درین آخر زمان این منکران را معجزات


هم دیده داری هم قدم هم نور داری هم ظلم

در هزل وجد ای محتشم هم کعبه گردی هم منات


حسن ترا بینم فزون خلق ترا بینم زبون

چون آمد از جنت برون چون تو نگاری بی برات


در نارم از گلزار تو بیزارم از آزار تو

یک دیدن از دیدار تو خوشتر ز کل کاینات


هر گه که بگشایی دهن گردد جهان پر نسترن

بر تو ثنا گوید چو من ریگ و مطر سنگ و نبات


عالی چو کعبه کوی تو نه خاکپای روی تو

بر دو لب خوشبوی تو جان را به دل دارد حیات


برهان آن نوشین لبت چون روز گرداند شبت

وان خالها بر غبغبت تابان چو از گردون بنات


بر ما لبت دعوت کنی بر ما سخن حجت کنی

وقتی که جان غارت کنی چون صوفیان در ده صلات


باز ار بکشتی عاجزی بنمای از لب معجزی

چون از عزی نبود عزی لا را بزن بر روی لات


غمهات بر ما جمله شد بغداد همچون حله شد

یک دیده اینجا دجله شد یک دیده آنجا شد فرات


جان سنایی مر ترا از وی حذر کردن چرا

از تو گذر نبود ورا هم در حیات و هم ممات


ای چون ملک گه سامری وی چون فلک گه ساحری

تا بر تو خوانم یک سری «الباقیات الصالحات»

F l o w e r
19-07-2011, 19:41
دوش مرا عشق تو ز جامه برانگیخت

بی عدد از دیدگانم اشگ فرو ریخت


دست یکی کرد با صبوری و خوابم

آن ز دل از دو دیده یکسر بگریخت


باد جدا کرد زلفکان تو از هم

مشک سیه با گل سپید برآمیخت


مشک همی بیخت زلف تو همه شب دوش

اشگ همی بیختم چو مشک همی بیخت


بس بود این باد سرد باده نخواهم

کش دل مسکین به دام ذره در آویخت

F l o w e r
20-07-2011, 13:35
این رنگ نگر که زلفش آمیخت

وین فتنه نگر که چشمش انگیخت


وین عشوه‌نگر که چشم او داد

دل برد و به جانم اندر آمیخت


بگریخت دلم ز تیر مژگانش

در دام سر دو زلفش آویخت


افتاد به دام زلف آن بت

هر دل که ز چشمکانش بگریخت


بفروخت دل من آتش عشق

وانگاه بدین سرم فرو ریخت


بر خاک نهم به پیش آن روی

کین عشق مرا چو خاک بر بیخت

saman_bv
20-07-2011, 13:43
ای مسلمانان خلایق حال دیگر کرده‌اند
از سر بی‌حرمتی، معروف، منکر کرده‌اند
در سماع و پند و اندر دیدن آیات حق
چشم عبرت کور و گوش زیرکی کر کرده‌اند
کار و جاه سروران شرع در پای اوفتاد
زان‌که اهل فسق از هر گوشه سر بر کرده‌اند
پادشاهان قوی بر دادخواهان ضعیف
مرکز درگاه را سد سکندر کرده‌اند
ملک عمرو و زید را جمله به ترکان داده‌اند
خون چشم بیوگان را نقش منظر کرده‌اند
شرع را یکسو نهادستند اندر خیر و شر
قول بطليموس و جالینوس باور کرده‌اند
...
ای دریغا مهدی‌ای کامِروز از هر گوشه‌ای
یک جهان دجال عالم‌سوز سر بر کرده‌اند
ای مسلمانان دگر گشته است حال روزگار
زان ‌که اهل روزگار احوال دیگر کرده‌اند

F l o w e r
21-07-2011, 12:38
از عشق روی دوست حدیثی به دست ماست

صیدیست بس شگرف نه در خورد شست ماست


میدان مهر او نه به کام سمند ماست

درع وفای او نه به بالای پست ماست


دیریست تا به یادش می نوش می‌کنم

کس را نگفت او که فلان مرد مست ماست


با پاسبان کویش در خاک می‌رویم

هر چند فرق فرقد جای نشست ماست


چون مات برد ماست همه کس حریف ماست

وانجا که نیستیست همه عین هست ماست

F l o w e r
04-08-2011, 23:07
ماهرویا در جهان آوازهٔ تست

کارهای عاشقان ناساخته از ساز تست


هر کجا نظمیست شیرین قصه‌های عشق تست

هر کجا نثریست زیبا نامهای ناز تست


باز عشقت جمله باز آن را چو تیهو صید کرد

هست عالی همت آن بازی که صید باز تست


صدهزاران دل فدا بادا دلی را کو ز عشق

سال و ماه و روز و شب مشغول شاهد باز تست


دلبرا دلهای مردان جمله ملک غنج تست

گلرخا جانهای پاکان جمله ملک ناز تست


آسمان تند و سرکش زیر دست و رام تست

روزگار تند و توسن دایهٔ انباز تست


هر کجا چشمیست بینا بارگاه عشق تست

هر کجا گوشیست والا عاشق آواز تست

F l o w e r
13-08-2011, 15:30
تا گل لعل روی بنمودست

بلبل از خرمی نیاسودست


دیرگاهست تا چو من بلبل

عاشق بوستان و گل بودست


روز و شب گر بنغنوم چه عجب

پیش معشوق کس بنغنودست


من غلام زبان آن بلبل

کو گل لعل روش بستودست


ساقیا وقت گل چو گل می ده

وقت گل تو به کس نفرمودست

M O B I N
23-08-2011, 15:53
عشق رخ تو بابت هر مختصری نیست
وصل لب تو در خور هر بی خبری نیست

هر چند نگه می‌کنم از روی حقیقت
یک لحظه ترا سوی دل ما نظری نیست

تا پای تو از دایرهٔ عهد برون شد
در هستی خویشم به سر تو که سری نیست

بر تو بدلی نارم و دیگر نکنم یاد
هر چند که آرام تو جز باد گری نیست

در بند خسی وین عجبی نیست که امروز
اسبی که به کار آید بی داغ خری نیست

خصم به بدی گفتن من لب چه گشاید
من بنده مقرم که خود از من بتری نیست

بسیار جفا هات رسیدست به رویم
المنة الله که ترا دردسری نیست

بسیار سمرهاست در آفاق ولیکن
دلسوزتر از عشق من و تو سمری نیست

بسیار گذر کرد در آفاق سنایی
افتاد به دام تو و از تو گذری نیست

part gah
30-09-2011, 11:36
ای کاشکی ز مادر گیتی نزادمی

یا پس چو زاده بودم جان را بدادمی


چون زادم و ندادم جان آن گزیدمی

کاندر دهان خلق به نیکی فتادمی


نیکو چو نیست یافتمی باری از جهان

آخر کسی که رازی با او گشادمی


امروز بس زدی پس و بسیار بدترم

فردا مباد گر بود او من مبادمی