PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : منوچهر آتشی



farryad
06-07-2009, 19:20
استاد منوچهر آتشی در روستای "دهرود" دشتستان دیده به جهان گشود. در تاریخ تولد وی روایات مختلفی وجود دارد. مادرش می‌گوید 1312 و شناسنامه بر دوم مهرماه 1310 گواهی می‌دهد. مادرش "پری" خان‌زاده بود و از سادات با فرهنگ و باسواد و پدرش "محمدجعفرخان آتشی" مردی باذوق و دوستدار شعرهای فایز بود.


وی از کودکی با شعرهای فایز و حافظ انس و الفت داشت و این اشتیاق باعث ‌شد که دیوان شعرای کلاسیک و معاصر را با کنجکاوی دنبال کند. غرق در مطالعه‌ی دیوان رودکی بود که دفترش را گشود تا رباعی دلنشینی یادداشت کند. وسوسه‌یِ شعرهای عاشقانه‌ی فایز او را رها نمی‌کرد، با او گفت‌وگو داشت و با پری او احساس آشنایی می‌کرد. دوست داشت که شعر مفصلی برای فایز و عشق پری و دربه‌دری‌های او بسراید و آن را "چند و چونی با فایز" بنامد. طرح کلی شعر را ترسیم کرد و از عشق پری و بی‌وفایی پری و بی‌مهری مردم و زمانه‌ی دون‌پرور و درد هجران و رنج‌ زندگی برای فایز سرود.


اولین شعری که آتشی به چاپ رساند شعر "مار" در مجله فردوسی و پس از آن "اسب سفیدوحشی" در سال 33 تا 35 بود. آتشی پس از سه سال آموزگاری تصمیم گرفت که به دانشگاه برود اما برای شرکت در کنکور، دیپلم کامل متوسطه لازم بود. در سال 36 به شیراز رفت و در امتحان متفرقه شرکت و دیپلم ادبی گرفت. در سال38 "آهنگ دیگر" زیر چاپ رفت که در آن زمان غوغایی به پا کرد:

حافظ نیم تا با سرود جاودانم/ خوانند یا رقصند ترکان سمرقند/ ابن یمینم پنجه‌‌زن در چشم اختر/ مسعود سعدم روزنی را آرزومند.



"آتشی" هنرمندی چندوجهی بود و علاوه بر شعر، ترجمه و روزنامه‌نگاری، در عرصه‌ی تئاتر نیز حضوری ماندگار داشت و نمایش‌نامه‌هایی نیز از وی به چاپ رسید.

منوچهر آتشی پس از پنج دهه حضور درخشان و تأثیرگذار در عرصه‌ی شعر و ادبیاتِ این سرزمین، در 29 آبان‌ماه سال جاری ـ در اندک‌زمانی پس از تجلیل در مراسمِ "چهره‌های ماندگار" ـ در بیمارستان "سینا" بدرود حیات گفت و در بوشهر جوار آرامگاه "شیخ‌حسین‌خان چاهکوتاهی" آرام گرفت.
یاد و نامش گرامی باد.




آثار:

آهنگ دیگر
آواز خاک
دیدار در فل
برانتهای آغاز
گزینه اشعار
وصف گل سوری
گندم و گیلاس
فانتامارا، اثر اینیاتسیو سیلونه
جزیره دلفین‌های آبی‌رنگ
مهاجران
دلاله

farryad
06-07-2009, 20:15
پرسش

این ابرهای سوخته سوگوار
تابوت آفتاب را به کجا می برند ؟
این بادهای تشنه هار و حریص وار
دنبال آبگون سراب کدام باغ
پای حصارهای افق سینه می درند ؟
اکنون درخت لخت کویر
پایان ناامیدی
و آغاز خستگی کدامین مسافر است ؟
مرغان رهگذر
مرگ کدام قاصد گمگشته را
از جاده های پرت به قریه می آورند ؟
ای شب !‌ به من بگو
اکنون ستاره ها
نجواگران مرثیه عشق کیستند
و گاه عصر بر سر دیوار باغ ما
باز آن دو مرغ خسته چرا می گریستند ؟

F l o w e r
06-07-2009, 20:15
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :


1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




اسب سفيد وحشي بر آخور ايستاده گرانسر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
این ابرهای سوخته سوگوار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
با هر چه روزگار به من داد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بر کنده ی تمام درختان جنگلی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تو مثل لاله ي پيش از طلوع دامنه ها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سنگم سنگِ سنگ بی کم و کاست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کنون اگر ننویسم از شقایق نورسته ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نپرسی آب چیست و علف چگونه می وزد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نیزار سبز ساحل رود در خواب بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هنوز آنجا خبرهایی ست هنوز آن سوی کوه آوازهایی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

farryad
07-07-2009, 11:56
ديدار در فلق

تو مثل لاله ي پيش از طلوع دامنه ها
که سر به صخره گذارد
غريبي و پاکي
ترا ز وحشت توفان به سينه مي فشرم
عجب سعادت غمناکي!

farryad
07-07-2009, 22:16
وظیفه شعر عوض کردن جهان نیست.
در تاليف مجموعه هاى اخير خود كه به شعر و شاعرى پنج شاعر مطرح معاصر پرداخته ايد، به چه نكات ناگفته اى توجه داشته ايد و كدام زواياى پنهان مانده از ديد ديگران را كنكاش كرده ايد؟
بايد بگويم هنگامى كه من مصاحبه مى كنم يا چيزى مى نويسم چنان برانگيخته مى شوم كه فكر نمى كنم ديگران در مورد آنچه مى گويم يا مى نويسم چگونه قضاوت خواهند كرد. بنابر اين بدون وقفه كار مى كنم. در مورد اين كتاب ها نيز همين وضعيت پيش آمد تا آنجا كه حتى به هيچ مرجعى هم رجوع نكردم. البته جز در مورد شاملو كه مى دانستم حرف هايم واكنش هايى را برخواهد انگيخت. لذا علاوه بر كتاب هاى خودش، به سراغ مصاحبه هاى او و حتى كتاب هايى كه ديگران در مورد او نوشته اند نيز رفتم. من در اين كتاب با شاملو درگيرى فكرى زيادى دارم.وقتى شاملو معترض است كه چرا ما، در گذشته در برابر اين همه داستان منظوم يك داستان كوتاه يا يك قصه نداريم من بايد به او پاسخ بدهم. مرحوم زرين كوب در كتاب «دو قرن سكوت» با يك نگاه تاريخى اين مسئله را روشن مى كند. زبان فارسى در دويست سال اول هجرى هيچ اثرى از خود به جاى نگذاشته است. اين سكوت دويست ساله خيلى معنا دارد. ما را مجبور كردند كه عربى حرف بزنيم. با اين همه ما مسلمان شديم اما عرب نشديم.نويسندگان ايرانى چنان زبان عربى آموختند كه براى اعراب صرف و نحو نوشتند. حتى به عربى شعر گفتند و ذهنيت ايرانى را وارد شعر عربى كردند و اينجا تازه اعراب متوجه شدند كه با آنها چگونه بازى شده است.بنابراين ما در آن دويست سال هم شعر گفتيم و بر اعراب هم تاثير گذاشتيم و عرب در مقابل ما به زانو درآمد. ما عروض را از عرب گرفتيم ولى اين ديگر عربى نيست ايرانى شده است. به قول «شير كو بى كس» جملاتى مثل «استعمال دخانيات ممنوع» مى بينيم كه آحاد آن عربى است ولى هيچ عربى به آن صورت حرف نمى زند.
به نظر شما شاملو از اين مسائل غافل بوده است.
من معتقدم نه تنها شاملو كه بسيارى از دانشمندان ما از آنچه برگذشته تاريخ و ادبيات ايران رفته است، غفلت كرده اند و مهم ترين مسئله آن شعر و داستان هاى منظوم است. آن دويست سال ترسى كه در جان ما انداختند باعث شد كه نثرى نباشد و تاريخ ادبيات ما با شعر شروع شود. ما نمى توانستيم چيزى بنويسيم و به دست هم برسانيم به همين دليل است كه حروفيه پديد مى آيد و اعضاى آن با رمز گفت وگو مى كردند. يا قرمطى ها از طريق زبان خاصى با هم مراوده داشتند و هنوز هم بعضى ها يك رباعى خيام را به اشتباه و عمداً يا سهواً چنين مى خوانند.«اسرار ازل را نه تو دانى و نه من‎/اين حرف مقرمط نه تو خوانى و نه من‎/هست از پس پرده گفت وگوى من و تو‎/چون پرده برافتد نه تو مانى و نه من» و اين حرف مقرمط يعنى حروفى كه قرمطى ها به كار مى برند و به خاطر فشارى كه روى نويسندگان بوده به استفاده از زبان رمز رايج شده است. بنابراين شاعر ايرانى براى بيان يك ماجراى عاشقانه چاره اى نداشته است جز اينكه اين داستان را منظوم كند. چون شعر حفظ مى شود و در ذهن مى ماند و مردم آن را براى هم نقل مى كنند. ما براى حفظ اين داستان ها مجبور بوده ايم آن را به نظم بكشيم. اين مسائل را يك شاعر برجسته بايد بداند.
در مورد بقيه شاعرانى كه به آنها پرداخته ايد فكر مى كنيد اين كتاب ها كدام خلأ را پر كرده اند؟ به عبارت ديگر از چه زاويه اى به فروغ، نيما، سهراب و اخوان نگاه شده است كه بكر و تازه است؟
من قصد نداشته ام چيزى بگويم كه ديگران نگفته اند يا معجزه اى بياورم. قصد من اين بود كه ديدگاهم را مطرح كنم و اگر كسى ايرادى بر آن دارد مى تواند مطرح كند. اما كسى در مقابل آن چيزى ننوشته است چون اغلب مى دانند من درست تر و دقيق تر نگاه كرده ام. يا دست كم به اندازه بى سوادى ام درست نوشته ام! من تمام قيدها و مسائل خاصى را كه در مورد افراد روى ذهن ما بار كرده اند از مسائل سياسى بگيريد تا شخص پرستى و فردپرستى، دور ريختم و نوشتم. نوشته هاى من عريان تر، واضح تر و روشن تر است. آن دانشجويى كه قلم به دست مى گيرد و شاعر را خيلى خوب و زيبا و محترم مى بيند آيا واقعاً شعرش را هم فهميده است يا به صرف اينكه شاملو يك شاعر سياسى است، آدم بزرگى است.اصلاً چه كسى گفته است كه شعر بايد جهان را عوض كند؟ وظيفه شعر عوض كردن جهان نيست. شعر براى فرديت ها و درون انسان است. چه ربطى به جامعه شناسى دارد؟ اگر هم دارد از طريق تحليل فرديت دارد.در اين كتاب باز بحث درگرفته است و من آنجا به صراحت گفته ام كه معتقد نيستم شعر آنچنان سياسى باشد كه بخواهد كار جهان را يكسره كند. چنين كارى هرگز نكرده و هرگز هم نخواهد كرد. شعر مى تواند مدعاى فردوسى را داشته باشد و بگويد من مى خواهم زبان را نگه دارم اما نمى تواند بگويد كه من مى خواهم بروم افراسياب را بكشم.
در اين كتاب روش هاى مختلفى مورد استفاده قرار گرفته است. به عنوان مثال شعرهاى فروغ فرخزاد را براساس دوره هاى مختلف شاعرى او مورد تحليل قرار داده ايد حال آنكه شعرهاى نيما و شاملو را به صورت موضوعى تحليل كرده ايد. آيا اين تفاوت در روش ها از ضرورتى ناشى شده است؟
اين شاعران با يكديگر فرق هاى اساسى دارند لذا بايد به تفكيك در مورد آنها صحبت كرد. چرا كه هر يك را از زاويه اى متفاوت خواهيم ديد. نيما را به عنوان مبدع شعر نو و از طرفى شاعر نوپردازى كه بر شعر كلاسيك هم تسلط داشته است مى بينيم. او شعر قديم را مى دانسته و توانايى سرودن قصيده، غزل و قطعه را داشته است اما چرا با «افسانه» شروع مى كند؟ و چرا ما «افسانه» را معرف اسم نيما مى دانيم؟ زيرا نيما ديده است كه شعر جهان و خصوصاً شعر فرانسه از رمانتيسم شروع مى شود و اين آغاز شعر واقعى مدرن است. پس او «افسانه» را به عنوان اولين شعر رمانتيك واقعى خلق كرده است. اينكه مى گويند ما در گذشته هم شعر رمانتيك داشته ايم اشتباه است. چر ا كه آن دوره اصلاً دوران رمانتيسم نبوده است. بنابراين نيما را بايد از اين زاويه ديد. من هم بر همين اساس اشاراتى به كارهاى گذشته نيما كردم و به سراغ نيماى بعد از «افسانه» رفتم
•ولى در مورد فروغ بيش تر دوره هاى زمانى را درنظر گرفته ايد
اين مسئله ضرورى بوده است. او كسى است كه بيشتر عمر شاعرى اش را در تاريكى گذرانده است.او كه از سال ۲۹-۱۳۲۸ سرودن شعر را آغاز مى كند تا سال ۱۳۳۷ كتاب هاى «اسير»، «عصيان» و «ديوار» را سروده است. بعد از آن به دلايلى كه نمى خواهم اينجا مطرح كنم او در مسير ديگرى قرار مى گيرد و در فرصتى اندك شعرهايى مى گويد كه واقعاً شعرهاى برجسته و نويى هستند. در بين شاعرانى كه من آنها را مورد بررسى قرار دادم فروغ روشنفكرترين است. نهيليسم او و اگزيستانسياليسم اش روشنفكرانه است. در حالى كه سهراب اين طور نيست او در عالم ديگرى است. ما نمى توانيم مشخص كنيم اولين سروده هاى سهراب بر مبناى شعر مشيرى يا نادرپور بوده است. شايد در ابتدا نگاهى به نيما داشته است. اما در بقيه موارد تحت تاثير اوپانيشادهاى ريگ ودا، شعر ژاپن يا شعر چين بوده است
در بررسى نيما، جدا از بررسى هستى شناسى جديد او عنوان كرده ايد كه نيما جز يكى دو غزل نه چندان مطلوب شعر عاشقانه اى نسروده است. قصد شما اشاره به يك نقطه ضعف بوده است يا يك ويژگى؟
به نظر من در چاپ شعرهاى نيما اصلاً نبايد غزل ها و قصايد و شعرهاى كلاسيك او چاپ مى شد، چه ضرورتى وجود دارد كه بگوييم نيما مى توانسته شعر كلاسيك هم بگويد. لااقل بايد آنها را جدا از شعرهاى نو چاپ كرد. نيما بايد از افسانه شروع شود.شعرهاى كلاسيك نيما آنقدر قدرت ندارد كه به او ارزشى بدهند. ما نيما را در شعرهاى نو او جست وجو مى كنيم. متاسفانه سيروس طاهباز قصايد مدحى نيما را هم جمع كرده است كه هيچ ربطى به شعر ندارد.
در اين كتاب يعنى كتاب نيما به «خانه ام ابرى است» اثر دكتر پورنامداريان اشاره كرده ايد. به نظر شما اين كتاب توانسته است نيما را به خوبى بشناساند؟
آنجا كه من كار ديگران را در مورد نيما خوانده ام حس مى كنم آن كتاب بهتر از ديگران به نيما پرداخته است و خوانش هاى بعضى از شعرهاى نيما در اين كتاب خيلى آگاهانه است.
برگرديم به كتاب شما درباره شاملو كه صحبت هاى زيادى را به دنبال داشته است. لحنى كه در اين كتاب براى تحليل شعرها به كار گرفته ايد با چهار كتاب ديگر متفاوت است و در واقع تند و تيزتر است. چرا از اين لحن استفاده كرده ايد؟



اين ديدگاه را (كه در كتاب هم مطرح شده است) من از سال ۱۳۶۳ نسبت به شاملو پيدا كردم. وقتى مصاحبه او با ناصر حريرى منتشر شد. در حالى كه من در اين انديشه نبودم كه به شاملو با ديد انتقادى تام نگاه كنم اما متوجه شدم كه او آگاهى بسيار اندكى نسبت به ادبيات كلاسيك ما دارد. حافظى كه او تصحيح و منتشر كرد پر از اشكال است كه نه تنها من، بلكه بسيارى از صاحب نظران هم اذعان كردند. يا شاملو حافظ را نمى شناخته يا تعمداً نسخه اى را مرجع كرده است كه با هيچ نسخه ديگرى همخوانى ندارد. در مورد فردوسى هم مى بينيم كار از بيخ خراب است. شاملو مى گويد: «ضحاك ساخته ابوالقاسم خان فردوسى است.» آيا اين حرف جاى هيچ درنگى ندارد؟ در صورتى كه مى دانيم ضحاك همان آژيدهاك است و در اوستا آمده است و ساخته قرن چهارم و پنجم هجرى نيست.يا نظراتى كه در مورد گئومات دارد. يك مطلب تاريخى است كه شاملو آن را به اشتباه مطرح مى كند. من اينها را كه ديدم تند عليه او حرف زدم. خود شاملو با همين لحن عليه نيما حرف زده بود تا بگويد شاگردهاى نيما از او جلوتر رفتند و معلوم است منظورش از شاگردان نيما چه كسى است. من اين را قبول ندارم. هيچ كدام از شاگردان نيما از او جلوتر نرفتند و دلايل اش را بزرگان مى دانند. من با اين نگرش و پس از مطالعه مصاحبه ها و اظهارنظرهاى شاملو در مورد تسلط او بر ادبيات كلاسيك و حتى بر شعر خودش و بر مسائل سياسى اش دچار ترديد شدم.

پس چطور مخاطبان شعر شاملو اينگونه از او اسطوره ساختند؟

بايد برگرديم به دوران شاعرى او كه آغاز يك تحول اجتماعى بود و شعر به آن مفهوم وجود نداشت. شعر شاملو به دكلماسيون عمومى نزديك شد و تاثير مستقيم گذاشت. نه به لحاظ شعريت اش بلكه به خاطر سياسى بودنش. به خاطر صداى بلند سياسى اش اثر مى گذاشت. «شعرى كه زندگى است» شعر نيست بلكه يك بيانيه حزبى و سياسى است. من اين را رك گفته ام و ده بار ديگر هم خواهم گفت.و مطلب ديگر اينكه بهترين شعرهاى شاملو از نظر من، عاشقانه هايش است كه نمى تواند بلند براى مردم بخواند

•شما در بخشى از كتاب گفته ايد «شاملو توده مردم معمولى را از جرگه مخاطبانش طرد مى كند و عنوان مى كند كه شعر من بايد از طريق فرهيختگان شعرشناس به گوش مردم برسد تا آنها را برانگيزاند» و ادامه داده ايد كه «مگر شاملو چه پيام و حرفى دارد كه نياز به چنين واسطه هايى باشد.»

بله، مگر شاملو مى خواهد فلسفه افلاطون و ارسطو را درس بدهد. حرف هاى سياسى اش هم آن قدر سرد و ساده است كه همه مى توانند آن را بفهمند. بحث من، بحث نامربوطى نيست

در مورد شعرهاى عاشقانه هم كه حالا مورد تاييدتان است در كتاب نوشته ايد «معشوقه شعر شاملو خود به يكى از اركان سازنده شخصيت روحى او بدل مى شود و شاملو زير چتر معشوق پا از آن سيكل كذايى بيرون نمى گذارد.»



اتفاقاً اين دقيق ترين و منطقى ترين حرفى است كه من در مورد شاملو گفتم. شاملو عشق را انتخاب مى كند تا آن را كنار سياست قرار دهد. مرحوم مختارى هم گفته بود كه تمام شاخص هاى شعر شاملو عشق و مبارزه است. جدا از شعرهاى فولكلورش مثل پريا كه خودش مى گويد من اين را به سفارش اجتماعى نوشتم. اين چه حرفى است كه مى زنى؟ چيزى كه در اين شعر وجود ندارد سفارش اجتماعى است. چون تكه هايى از آن متعلق به خود مردم است.شيوه مبارزه اى كه شاملو پيشنهاد مى كند تاريخى دارد كه مى دانيم. من با به شعر درآوردن آن مخالف بودم و هنوز هم مخالفم من مى گويم كشورى به ازهم گسيختگى، بزرگى و پهناورى ايران جاى جنگ چريكى نيست. اين كشور آن قدر بزرگ است كه اگر يك چريك زد به كوه بايد آن قدر همان جا بماند تا بميرد و تازه چريك هاى ما روشنفكرانى بودند كه هيچ چيز از زندگى مردم واقعى نمى دانستند و انقلاب ها نشان داده است آنها كه فرار كردند از ميدان روشنفكران بودند و هر كس كه مقابل هجوم ماند و انقلاب را به پيش برد توده مردم بودند. اما نگاه شاملو به توده مردم اين است كه مردم همان بقال ها و دوغ فروش هاى سرگذر هستند و اينها شعر مرا نمى فهمند و يك روشنفكر بايد اين را به آنها بفهماند. به نظر شما اين توهين به مردم نيست؟

با همه اين توصيفات فكر مى كنيد مخاطب شعر شاملو كدام گروه بودند؟


من فكر مى كنم كسانى كه شعر فارسى امروز را خوب مى فهمند نبودند. آدم هايى بودند كه يك فرهيختگى سياسى



اگر اجازه بدهيد برويم سراغ كتابى كه به اخوان مربوط است. در آنجا گفته ايد كه «اخوان حافظه كلاسيك داشت كه هميشه بر او سنگينى مى كرد و نمى گذاشت از پوستين اجدادى به كسوت مدرنيته در بيايد.» آيا منظورتان اين است كه نگاه اخوان به جهان نگاه مدرنى نيست؟

خوان شاعر مدرنى است. آن طور كه در اروپا گفته مى شود يا در مورد شاملو مى گوييم نيست. او در مجموع يك شاعر ايرانى خالص است. شعر كلاسيك او هم چندان قدرتمند نيست. يعنى اگر غزل هايش را ملاك قرار دهيم، مى بينيم كه شاعرانى مثل منزوى بسيار قدرتمندتر از او غزل سروده اند. پس مى ماند شعرهاى نو اخوان، او شگردهاى زيبايى در شعر دارد كه آن ذهنيت سنتى را مى پوشاند. شعر او يك نوستالژى است. گفته مى شود اخوان مرثيه خوان بيست و هشتم مرداد است. اما من فكر مى كنم او مرثيه خوان دوران شكوه گذشته است. به نظر من يك روحيه شبيه صادق هدايت دارد با همان علاقه مندى به ايران كهن و سرزنش ما گوشه گرفته ها.

•آن تنش هاى سياسى اى كه در شعر اخوان مطرح مى شود چه طور؟ مثلاً خيلى صريح در شعر زمستان

آن هم يك نوستالژى است سمبليك نيست مى توان گفت نمادين است. آرزوى ايده آل به دست نيامده كه جاى ديگر به صورت كتيبه مطرح مى شود. با اين همه من اخوان را شاعر بزرگى مى دانم. به خاطر شيرينى شعرش چون ما از شعر، شعريت مى خواهيم و شعريت اخوان خيلى زياد است

جاى ديگرى گفته ايد مو لاى درز بيان اخوان نمى رود و جايى هم براى تحليل و تامل جداگانه باقى نمى گذارد. آيا اين به هويتش ضربه نمى زند؟

نه! منظور من اين است كه شعر اخوان نيازى به تفسير ندارد

! البته اگر اخوان را با نيما در شعر «خانه سريويلى» مقايسه كنيد ما در شعر نيما ده ها روزنه مى توانيم پيدا كنيم و راجع به آن صحبت كنيم. در مورد حافظ و سعدى هم همين طور. كلام حافظ تفسيرپذير است اما كلام سعدى ساده است. با اين حال سعدى شاعر كوچكى نيست همين طور هم ما نمى توانيم اخوان را كوچك كنيم.
•نكته حساسى كه در مورد فروغ مطرح كرده ايد در كتاب چهارم، عدم تسلط او بر زبان است. آنجا كه گفته ايد فروغ تا آخر، شعر را موضوع و مفهوم مى داند و از كاركرد خلاق و همه جانبه زبان بى خبر است.
مسلماً فروغ از زمانى شعر سرود تا رسيد به شعر. فرصت خيلى كوتاهى داشت. در سه كتاب اولش زنى است كه مى خواهد آزادى را تجربه كند و تجربه هم مى كند اما آن را شعر نمى كند. بنابراين آنجا زبان وجود ندارد.اما از «تولد ديگر» به بعد ما با شاعرى مواجهيم كه زواياى پيدا و پنهان و پوشيده زندگى و زمانه و روحيه خودش را مى شناسد و مى تواند بيان كند.از نظر زبان مى دانيم كه فروغ با شعرى كه حداقل عروض نيمايى نداشته باشد مخالف است. و تنها جايى كه شعر بى وزن را قبول مى كند شعر احمدرضا احمدى است و شعر بيژن جلالى و البته اين هم از انصاف فروغ است. چون كارى مى كند كه به نوعى احمدرضا احمدى در بچگى دارد انجام مى دهد.

اما اين احاطه و تسلط فروغ به زبان محاوره كه آن را ويژگى اصلى شعرش قرار داده آيا نشان از آگاهى به زبان و كاركرد خلاقانه آن ندارد؟

من حالا برايم عجيب است كه در مورد بى خبرى فروغ از زبان به اين قاطعيت اظهارنظر كرده باشم. ولى اينكه نسبت به كاركرد گسترده زبان آنچنان تسلطى نداشته قبول دارم. يعنى اندكى اشتباه كرده ام.حرف من اين است كه فروغ شاعر مفهوم است نه شاعر زبان. يعنى از چيزى حرف مى زند و فريادش بلند است كه موضوع جامعه است و موضوع جامعه براى او اين است كه روشنفكران پوسيده اند و خنثى هستند. با اين حال فروغ در نسل خودش شهرى تر از ديگران و روشنفكرتر از ديگران است.

•انتقاد ديگران را نسبت به فروغ و سهراب كه سياسى نيستند چطور تفسير مى كنيد؟

من اين نظر را تاييد نكرده ام. من معتقد نيستم شاعر بايد حتماً يك راه سياسى در پيش بگيرد. در جامعه ما بار روشنفكرى هم روى دوش شاعر است. در حالى كه شاعر روشنفكر نيست اصلاً لزومى ندارد شاعر روشنفكر باشد.در شعر سهراب هم همان تفكر بوديستى و نيمه عرفانى باعث مى شود كه حضور يعنى تنوع ذهنيت انسانى كم مى شود و يك خط يكنواخت بوديستى، يك خط يكنواخت شبه عرفانى بگيرد. من با دكتر شميسا اصلاً موافق نيستم كه شعر سهراب را شعر عرفانى بناميم. من هيچ وقت روى شعر سپهرى، اسم عرفان نمى گذارم. چون اين عرفان نيست. مثل آنچه در شعر مولوى هست و بر شعر سهراب نمى توان عنوان عرفانى گذاشت.
•در مورد سهراب هم نوشته ايد اگر بخواهيم اشكالى از سهراب بگيريم بايد به سراغ زبان او برويم.
بله، خيلى يكنواخت است. در بيشتر شعرهاى سهراب دو سوم متن اضافه است با آن همه تصوير و تصوير پشت سر هم وارد كردن.

•در شعر به قول شما شبه عرفانى سهراب نوشته ايد كه با قحط انسان مواجهيم اين انسان چه جور انسانى است؟

من دقيقاً با فيزيك انسان سروكار دارم. فيزيك انسانى كه صدا دارد. تنوع صدا شعر را غنى مى كند و شعرى كه انسان فيزيكى در آن نيست صداى متنوع هم ندارد.در مورد اينكه در شعر سهراب عرفان نيست بلكه يك نگاه بودايى است نظر دكتر شميسا را در كتاب خود آورده ايد.همانطور كه گفتم من نظر شميسا را قبول ندارم. عرفان ما يعنى حلاج و عين القضات كه به خاطر حرف هايشان آن بلاها را تجربه كرده اند. عرفان با آنچه سپهرى مى گويد مطابقتى ندارد. عرفان يعنى درد و رنج سهروردى كه نيمه فيلسوف و نيمه عارف است با آن مصيبت ها كه ديد. مولانا هم كه خوشبختانه بلايى نديد يك پارچه خروش است ولى در شعر سهراب فقط از يك درخت كاج بالا مى روى. عرفان سير و سلوك وحشتناكى دارد كه دردهايش در غزل هاى مولوى آشكار است.
•جناب آتشى خسته نباشيد. از شما متشكريم.

farryad
08-07-2009, 15:18
هنوز آنجا خبرهایی ست
هنوز آن سوی کوه آوازهایی ساده می خوانند که خورشید
درنگی می دهد از پشت نخلستان
غروب غربت باز بیابان را
هنوز آنجا سوال چشم را در پهندشت بهت
هزاران پاسخ وحشت فزای سرب و آهن نیست
هنوز آنجا سخن اندک سکوت افزون
زمین زندگی کردن فراوان یک وجب خاک زیادی بهر مردن نیست
هنوز آنجا
شقیقه ها سفید از آرد گندم
پسین خستگی وقتی که می ایند
پیاده با قطار قاطران از آسباد دره نزدیک
تنور گرم و بوی نان تازه عالمی دارد
و در شب های مهتابی
به روی ترت گندم نیمه شب ها
شروه خواندن
پای خرمن ها غمی دارد
هنوز ان سوی کوه آوازهایی ساده می خوانند که مهتاب
چمنزاران رویای نجیب باز یاران را
تماشا می کند از کوچه های آب
هنوز آنجا خبرهاییست
به شبهای زمستان می توان تا صبح
سخن از باد و باران گفت
و تیتر موک اگر پاسخ نداد از سال پر برکت
غم دل می توان با ساز قلیان گفت
هنوز آنجا ؟
دلم مشتاق کوچی با تو زین مهمان کش شوم است
که در شب پلنگستان دیزاشکن
پیاده همسفر با آبهای بی وطن باشیم
سوی آن سوی کوه آنجا
شبی مهمان عموهای من باشیم .

farryad
08-07-2009, 23:06
کنون اگر ننویسم از شقایق نورسته ای دراین دهانه ی پل
فردا شاید
بسیار دیر باشد
امروز اگر نگویم آن ستاره ی ناپیدا
چه رازناک
دمساز یاس برکه ی نزدیک است
فردا شاید
بسیار دیر باشد
مدام و مدام
به سنگ پرتاب شده ای فکر می کنم
که می رود که به گنجشک فرود آمدن بیاموزد
کنون اگر بر این شقایق نورسته
اسرار این دهان هیولا را نگشایم
امشب چه دسته گلی بدهم
به آبهای کابوس خود ؟

farryad
09-07-2009, 21:47
اسب سفيد وحشي
بر آخور ايستاده گرانسر
انديشناك سينه ي مفلوك دشت هاست
اندوهناك قلعه ي خورشيد سوخته است
با سر غرورش ، اما دل با دريغ ، ريش
عطر قصيل تازه نمي گيردش به خويش
اسب سفيد وحشي ، سيلاب دره ها
بسيار از فراز كه غلتيده در نشيب
رم داده پر شكوه گوزنان
بسيار در نشيب كه بگسسته از فراز
تا رانده پر غرور پلنگان

اسب سفيد وحشي با نعل نقره وار
بس قصه ها نوشته به طومار جاده ها
بس دختران ربوده ز درگاه غرفه ها
خورشيد بارها به گذرگاه گرم خويش
از اوج قله بر كفل او غروب كرد
مهتاب بارها به سراشيب جلگه ها
بر گردن سطبرش پيچيد شال زرد
كهسار بارها به سحرگاه پر نسيم
بيدار شد ز هلهله ي سم او ز خواب
اسب سفيد وحشي اينك گسسته يال
بر آخور ايستاده غضبناك
سم مي زند به خاك
گنجشك هاي گرسنه از پيش پاي او
پرواز مي كنند
ياد عنان گسيختگي هاش
در قلعه هاي سوخته ره باز مي كنند
اسب سفيد سركش
بر راكب نشسته گشوده است يال خشم
جوياي عزم گمشده ي اوست
مي پرسدش ز ولوله ي صحنه هاي گرم
مي سوزدش به طعنه ي خورشيد هاي شرم
با راكب شكسته دل اما نمانده هيچ
نه تركش و نه خفتان ، شمشير ، مرده است
خنجر شكسته در تن ديوار
عزم سترگ مرد بيابان فسرده است
اسب سفيد وحشي ! مشكن مرا چنين
بر من مگير خنجر خونين چشم خويش
آتش مزن به ريشه ي خشم سياه من
بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خويش
گرگ غرور گرسنه ي من
اسب سفيد وحشي
دشمن كشيده خنجر مسموم نيشخند
دشمن نهفته كينه به پيمان آشتي
آلوده زهر با شكر بوسه هاي مهر
دشمن كمان گرفته به پيكان سكه ها
اسب سفيد وحشي
من با چگونه عزمي پرخاشگر شوم
ما با كدام مرد درآيم ميان گرد
من بر كدام تيغ ، سپر سايبان كنم
من در كدام ميدان جولان دهم تو را
اسب سفيد وحشي !
شمشير مرده است
خالي شده است سنگر زين هاي آهنين
هر دوست كو فشارد دست مرا به مهر
مار فريب دارد پنهان در آستين
اسب سفيد وحشي
در قلعه ها شكفته گل جام هاي سرخ
بر پنجه ها شكفته گل سكه هاي سيم
فولاد قلب زده زنگار
پيچيد دور بازوي مردان طلسم بيم
اسب سفيد وحشي
در بيشه زار چشمم جوياي چيستي ؟
آنجا غبار نيست گلي رسته در سراب
آنجا پلنگ نيست زني خفته در سرشك
آنجا حصارنيست غمي بسته راه خواب
اسب سفيد وحشي
آن تيغ هاي ميوه اشن قلب اي گرم
ديگر نرست خواهد از آستين من
آن دختران پيكرشان ماده آهوان
ديگر نديد خواهي بر ترك زمين من
اسب سفيد وحشي
خوش باش با قصيل تر خويش
با ياد مادياني بور و گسسته يال
شييهه بكش ، مپيچ ز تشويش
اسب سفيد وحشي
بگذار در طويله ي پندار سرد خويش
سر با بخور گند هوس ها بيا كنم
نيرو نمانده تا كه فرو ريزمت به كوه
سينه نمانده تا كه خروشي به پا كنم
اسب سفيد وحشي
خوش باش با قصيل تر خويش
اسب سفيد وحشي اما گسسته يال
انديشناك قلعه ي مهتاب سوخته است
گنجشك هاي گرسنه از گرد آخورش
پرواز كرده اند
ياد عنان گسيختگي هاش
در قلعه هاي سوخته ره باز كرده اند

barani700
10-07-2009, 15:07
مثل شبي دراز

با هر چه روزگار به من داد
با هر چه روزگار گرفت از من
مثل شبي دراز
در شط پاك زمزمه خويش مي روم
با من ستاره ها
نجواگران زمزمه اي عاشقانه اند
و مثل ماهيان طلايي شهاب ها
در بركههاي ساكت چشمم
سرگرم پرفشاني تا هر كرانه اند
همراه با تپيدن قلبم پرنده ها
از بوته هاي شب زده پرواز مي كنند
گل اسب هاي وحشي گندمزار
از مرگ عارفانه يك هدهد غريب
با آه دردناكي لب باز مي كنند
با هر چه روزگار به من داد هيچ و هيچ
با هر چه روزگار گرفت از من
با كولبار يك شب بي ياد و خاطره
با كولبار يك شب پر سنگ اختران
تنها ميان جاده نمناك مي روم
مثل شبي دراز
مثل شبي كه گمشده در او چراغ صبح
تا ساحل اذان خروسان
تا بوي ميش ها
تا سنگلاخ مشرق بي باك مي روم

farryad
11-07-2009, 16:27
بر کنده ی تمام درختان جنگلی
نام ترا به ناخن برکندم
کنون ترا تمام درختان
با نام می شناسند
نام ترا به گرده ی گور و گوزن
با ناخن پلنگان بنوشتم
کنون ترا تمام پلنگان کوه ها
کنون ترا تمام گوزنان زردموی
با نام می شناسند
دیگر نام ترا تمام درختان
گاه بهار زمزمه خواهند کرد
و مرغ های خوشخوان
صبح بهار نام ترا
به جوجه های کوچک خود یاد خواهند داد
ای بی خیال مانده ز من دوست
دیگر ترا زمین و زمان
از برکت جنون نجیب من
با نام می شناسند
ای آهوی رمنده ی صحرای خاطره
در واپسین غروب بهار
نام مرا به خاطر بسپار

farryad
13-07-2009, 13:15
سنگم
سنگِ سنگ
بی کم و کاست
و چنان در آغوش فشرده‌ام خود را
که رهايی را
گريزی جز شکافتن نيست

سنگِ سنگ

با اين همه، ای رود سبز تابستانی!
از فرازم بگذر
ساقه‌های سست آب‌زی
و خزه‌های بلند را
بگريزان از من
و درنگ قزل آلا را
بر گرده‌هايم جاودانی کن

بر سنگم زندگی
خيس و سرايان می‌گذرد
و زندگيم
گوهری است غريب
يکی‌شده با ذرات جهان
چنان‌که يکی شده‌ام با جهان در او
خشک و خاموشم مپندار
پرآواز و خيس و خاموشم
خاموش نه
مدهوشم

ای رود سبزم
از کناره‌هايم بگذر
منقار سخت بارانيت را
بر جداره‌های جان کيهانيم
پياپی فرود آر
همين فردا خواهی ديد
که خواهم ترکيد
و زيباترين شقايق جهان را
ارزانی چشمانت خواهم کرد

farryad
17-07-2009, 10:25
نیزار سبز ساحل رود
در خواب بود
شب بال باز کرده بر بادیه
تصویر ماه بدر مبهوت
مانند شیر دیده گوزنی
در آب بود
شب بال باز می کرد از دشت
آب فلق روانه در بوته زار خشک
آهو چمان به گلگشت
شب بال باز کرد
ما بار باز کردیم
نیزار رود را با های هو تهی
از وحشت گراز کردیم
و قوچ های وحشی
از آبخور رمیده
با بانگ بوی ما به مراتع
باز آمدند
ما صیادهای چابک چارکوتاه
هر ساله سالروز نخستین آواز کومه را
به شکار نی می اییم
اینک اجاق هامان که دشت را
در گرگ و میش صبح مشبک کرده

farryad
21-07-2009, 21:06
نپرسی آب چیست و علف
چگونه می وزد از لای آجر و آهن ؟
پله ها را که می پیمودی
نفس زنان
پنجره ای بود میانه هردو اشکوب
و کرت سبزی
قاب خیال و خاطره
و تپه ای در مه
که شقایقی بر آن می سوخت
و پنجره بالاتر
به رنگ و عبور بازت می گرداند
در آسانسوری مانده ای امروز
بی پنجره و طرح گذرگاهی
که به تکمه ای
سال ها از خیابان دورت می کنند
بی آنکه به آستانه ای نزدیک شده باشی و به سلامی
و بازگشتت
صعودی دوباره است
به ژرفای ظلمت
نپرسی آب چگونه است و علف
چگونه می سراید از میان آجر و آهن؟
و ریشه ها
به سویکدام ژرفای سیراب همهمه می کنند ؟
دریاب
که آفتاب بعدی شصت سال
از کوچه های کودکی دورت خواهد کرد
و پنجره ای نیست تا چراغ شقایقی بیاورد
بر تپه ای
درمه