PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : رمان نفس



sepideh_bisetare
04-07-2009, 14:04
قسمت اول
دست المیرا رو کشیدم و با خودم به سمت طبقه سوم بردم . همون طور که زیر لب غر غر می کرد پله های طبقات رو می شمرد .
-اه . آرومتر بابا . دستم رو از جا کندی .
-خوب تند راه بیا دیگه . ببین روز اولی میخوای آبرومون بره. به اندازه کافی دیر کردیم.
-خوب حالا . چه دیری . تا بچه ها سر کلاس جمع شن طول می کشه .
بی توجه به حرفش ، همون طور که دستش توی دستم بود به دنبال خودم می کشیدمش . وقتی وارد راهرو طبقه سوم شدیم . به ذهنم فشار اوردم تا شماره ی کلاس رو به خاطرم بیارم . اما هر چی فکر کردم یادم نیومد . کلافه از این گیجی خودم رو به المیرا کردم و گفتم:
-شماره کلاس چند بود؟
المیرا دستش رو از دستم بیرون کشید و در حالی که موهاش رو که لجوجانه روی پیشونیش ریخته بود رو داخل مقنعه اش می کرد گفت:
-فکر کنم شماره سیصد و پنج بود .
-آره.
و همون طور به تابلویی که سر در کلاس ها زده بودند نگاه کردم .
المیرا دستم رو کشید و گفت:
-بیا اونجاست .
به مسیر دستش نگاه کردم و شماره ی کلاس رو روی تابلو خوندم .
-بفرمایید .
هر دو با آرامش وارد کلاس شدیم و زیر لب سلام کردیم .
استاد زبان که دختری شیک و مرتب بود نگاهمون کرد و با دستش دو تا از صندلی ها رو نشون داد .
المیرا جلوتر از من رفت و گوشه ای از کلاس روی صندلی نشست . من هم در حالی که کیفم رو روی صندلی خالی کنار دستشم می گذاشتم سرم رو بلند کردم و به بچه های کلاس خیره شدم .
با شنیدن صدای استاد که به زبان انگلیسی ما رو مخاطب قرار داده بود نگاهش کردم .
-خوب خودتون رو معرفی کنید .
المیرا زودتر از من به خودش اومد و گفت:
-من المیرا بدری هستم . بیست و دو سالمه . دانشجوی رشته مدیریت بازرگانی . هدفمم از خوندن زبان اینکه ..... خوب یاد بگیرم دیگه.
بچه های کلاس با شنیدن جمله آخر المیرا زدند زیر خنده و من که همیشه عادت به این بذله گویی های المیرا داشتم تنها لبخند زدم و به استاد که حالا چشمش رو به من دوخته بود تا خودم رو معرفی کنم گفتم:
-منم ترانه راضی هستم . بیست و دو سالمه . دانشجو رشته مدیریت و بازرگانی . به یادگیری زبان هم علاقه زیادی دارم .
استاد سرش رو تکون داد و بعد به کسی که در می زد اجازه ورود داد .
سرم رو بلند کردم و به بچه ها چشم دوختم .
حدود هفت هشت نفر سر کلاس نشسته بودند که پنج نفر از اونها پسر بودند و باقی دختر بودند .
المیرا دستم رو گرفت و گفت:
-حالا وقت واسه چشم چرونی زیاده . اونجا رو نگاه کن.
در حالی که ابروهام رو از حرفش توی هم کشیده بودم گفتم:
-بمیری چه چشم چرونی. حالا کجا؟
در حالی که سرش رو انداخته بود پایین با سر خودکارش طوری که فقط من متوجه می شدم به پسری که گوشه ای از کلاس نشسته بود اشاره کرد .
سرم رو بلند کردم و به اون پسر که تقریباً سی ساله می خورد نگاه کردم .
تی شرت و شلواری همرنگ به تن کرده بود و کتونی هایی شیک و سفید به پا داشت و یکی از پاهاش رو به روی پای دیگه اش انداخته بود و به استاد چشم دوخته بود .
-خوب که چی؟
-خوب و حناق دو ساعته . گفتم ببین چه خوش تیپه . همه لباس هاش مارک داره . اونم مارک های معروف .
خنده ام گرفت و دوباره به پسره نگاه کردم .
-بمیری. حالا نگفتم که بخوریش.
-خفه شو المیرا الان آبرومون رو می بری.
در همین حال که داشتم به پسره نگاه می کردم سرش رو بلند کرد و به ما نگاه کرد . یک لحظه نگاهمون در هم مچ شد . چشم های سبز رنگی داشت و با پوست گندمگون با لب های گوشتی که کاملاً با بینی کشیده اش هماهنگ بود . موهای براق خرمایی رنگی داشت که کمی از اون ها با شرارت روی پویشونیش ریخته بود . با نیشگونی که المیرا از دستم گرفت ، به خودم اومدم . که اون پسره سرش رو با نفرتی که توی چشم هاش کاملاً هویدا بود چرخوند . وا رفتم . این چرا اینطوری کرد؟
-چته بابا ذل زدی بهش....
-خفه شو المیرا . حالا پسره فکر کرد چه خبره .
-غلت کردی . دیدی چه خشگل بود؟ چه قیافه ی جذابی داشت !
-برو ببینم . همچین مالی هم نبود . پسره از خود راضی....
صدای استاد که رو به جمع می خواست که همه خودشون رو دوباره معرفی کنن . ما رو از ادامه حرف باز داشت .
رو کرد به همون چشم های سبز و در حالی که لبخندی روی لبانش بود گفت:
-لطفاً خودت رو کامل معرفی کن .
نمی دونم چرا هر چی سعی می کردم بی تفاوت باشم نمی شد . سرم رو انداخته بودم پایین . اما گوش هام به سمت اون بود .
-اسمم حمیدِ . حمید یزدانی . بیست و نه سالمه .
استاد لبخند زنون به انگلیسی پرسید .
-متاهلی یا مجرد؟ هدفت رو هم از خوندن زبان بگو.
سریع سرم رو بلند کردم و به صورتش خیره شدم .
-هدف خاصی ندارم . به نظر من لازمه . و متاهل هم نیستم .
دوباره سرم رو انداختم پایین . پیش خودم گفتم:
-چقدر صداش زنگ داشت .
با شنیدن صدای نفر بعدی دوباره سرم رو بلند کردم و به حرفش گوش دادم .
-اسمم نیماست .
زنگ استراحت که رسید . سریع از جام بلند شدم و رو به المیرا گفتم:
-المیرا بدو بریم پایین که مردم از گشنگی.
-ای کارد بخوره به اون شکمت . شکمو....
صدای خنده ی کسی باعث شد سر برگردونم وجواب المیرا رو که همیشه در این مورد جواب دندان شکنی برایش داشتم نتونم بدم .
-سلام. ناراحت که نشدی که خندیدم .
لبخند زدم و دستش رو که به سمتم دراز کرده بود فشردم و گفت:
-نه خواهش میکنم....
دستش رو به سمت المیرا دراز کرد و گفت:
-اسمم الهه است . از دیدنتون خیلی خوشحالم .
-ما هم همینطور.
با دستش به سمت یکی از دخترهای کلاس اشاره کرد و گفت:
-نوشین بیا اینجا.....
دختری که الهه به اسم نوشین صداش زده بود به سمت ما اومد و سلام کرد . در حالی که جواب سلامش رو می دادم به صورتش خیره شدم . چشم های درشت عسلی رنگی داشت که قبل از هر چیزی چشم هاش در صورتش به چشم میومد . پوست سفیدی داشت و لب های کشیده و بینی خوش تراشی. در کل صورت جذابی داشت . هم قد من بود و کمی لاغر اندام .
صدای المیرا باعث شد توجه ام بهشون جلب بشه و از صورت نوشین بیام بیرون .
-ببینم اگه اشتباه نکنم تو متاهلی درسته نوشین؟
نوشین سرش رو تکون داد و گفت:
-آره....
- نوشین تو چند سالته ؟
نوشین به الهه اشاره کرد و گفت:
-من و الهه بیست و پنج سالمونه . البته من دو ساله که ازدواج کردم .
صداش رو اورد پایین تر و در حالی که لبخندی به لب داشت گفت:
-اگه برای این الهه خواستگار پیدا کردید بیارید سراغش. بلکه غالبش کنیم .
زد زیر خنده . ما هم خندیدیم . من دوباره به سراغ صورت الهه رفتم . عادت بدی داشتم و اون هم این بود که دوست داشتم بفهمم چهره کسانی که تازه باهاشون آشنا شده بودم به اسمشون میخوره یا نه ......
الهه ابروهای کمونی و کشیده ای داشت که مانند قابی بالای چشمهای کشیده ای که لنز طوسی رنگی به چشم داشت رو پوشونده بود و زیبایی ملیحی به صورتش بخشیده بود . لبهای کوچک . بینی کشیده و خوش تراشش ، صورتش رو با نمک کرده بود . الهه؟؟؟؟؟ اسمش زیبا بود .
قد بلندی داشت و با کفشهای پاشنه بلندی که به پا داشت باعث میشد من هنگام نگاه کردنش سرم رو بالا بگیرم .
-چیه ؟ میخوای یه عکس از صورتش بگیر اینجوری بهتر میتونی براش خواستگار پیدا کنی.....
وقتی المیرا این حرف رو زد همه زدند زیر خنده .من هم خندیدم و گفتم:
-من اگه بیل زن بودم باغچه خودمو بیل میزدم و واسه تو یکی رو پیدا می کردم بلکه از شرت راهت بشم.....
دوباره بچه ها زدند زیر خنده .
نوشین گفت:
-مگه نمی خواستی بری پایین خرید کنی؟
-چرا بریم .
دست المیرا رو گرفتم و به همراه بچه ها از کلاس خارج شدیم .
المیرا دوباره رشته کلام رو در دستش گرفته بود و شروع به حرافی کرده بود . این همیشه عادتش بود و درست یادمه زمانی که ما با هم دوست شدیم من از این اخلاقش خیلی خوشم اومده بود .
-آره من و ترانه نزدیک به هشت ساله که با همدیگه دوستیم . من و ترانه سال اول دبیرستان با هم دوست شدیم و چون هردومون به یک رشته علاقه مند بودیم ، این باعث شد که دوستی ما ادامه پیدا کنه و بعد هم که با هم به یک دانشکده رفتیم و حالا هم هر کاری که می کنیم با هم هستیم . درست به قول داداشم که میگه با اینکه سایه همدیگه رو با تیر می زنید اما کسی جرئت نمی کنه در نبود یکیتون از اون بد بگه .....
و بعد شروع به خندیدن کرد . دستش رو فشردم و گفتم:
-آخه بچه ها ما خیلی از کارهامون بهم شبیه . شاید با هم شوخی کنیم . اما هیچ کس نمیتونه این دوستی و صمیمیت رو از ما بگیره مگه نه المیرا؟
-کی گفته . اصلاً اگه الان نوشین بگه این ترانه رو اینجا سر ببر .میبرم .
و بعد شروع به خندیدن کرد و من هم خندیدم .
-اینجور دوستی ها خیلی پایداره . من و نوشین هم تو دبیرستان باهم آشنا شدیم و درست مثل شما به یه دانشگاه رفتیم . منتها نوشین زود ازدواج کرد . آخه بچه ها بین خودمون باشه آتیشش خیلی تند بود.....
نوشین با دستش زد پشت الهه و زیر لب گفت:
-بی ادب .....
جلوی بوفه ایستاده بودیم که یهو چشمم خورد به حمید . بسمت بوفه میومد . المیرا رو به الهه گفت:
-واه واه هاپو کومار پیداش شد .
نوشین رد نگاه ما رو دنبال کرد و به همراه ما شروع به خندیدن کرد .
الهه رو کرد به من و گفت:
-اون یکی دوستشم خشگله .....
سرم رو چرخوندم و به پسری که کنار دست حمید میومد نگاه کردم و گفتم:
-اسمش چیه؟
-اسمش نیماست .
دوباره سرم رو بلند کردم و به نیما نگاه کردم . ریش پروفسوری گذاشته بود و با شیطنت به دخترها نگاه می کرد . موهای مجعد مشکی داشت که کمی هم از موهای جلوی پیشونیش ریخته بود . هر چه نزدیکتر می شدند چهره اش شفافتر می شد . چشم های قهوه ای رنگی داشت و لبخندی دلنشینی به لب داشت .
سرم رو به سمت الهه چرخوندم و گفتم:
-فکر کنم باید سی ساله باشه درسته؟
الهه سرش رو تکون داد و گفت:
-بیست و نه سالشه و مجرده.....
زدیم زیر خنده و از دست نوشین شیر کاکائوهامون رو گرفتیم .....
ادامه دارد .....

sepideh_bisetare
04-07-2009, 14:05
بچه ها سلام این رمان جدید منه . حتماً نظر بدید . منتظر نظراتون هستم .

sepideh_bisetare
04-07-2009, 14:58
قسمت دوم
روز جمعه بود و صبح زود از خواب بیدار شده بودم . دلم هوای رخت خواب گرم و نرمم رو کرده بود . دوست داشتم بخوابم . در حالی که دستم رو زیر چونه ام گذاشته بودم به استاد خیره شده بودم . اما هیچ چیزی از حرفهاش رو نمی فهمیدم . حواسم جای دیگه ای بود .
یادم باشه رفتم خونه اول یه دوش بگیرم و بعد یه چرت بخوابم . نه نه بهتره یه سر برم برم خونه آبجی ترنم . آره یه سر بهشون میزنم. بعد بعدازظهر میرم بهشت زهرا . آخ . به مامان نگم برم . طفلک اگه دوباره بفهمه ناراحت می شه . با اینکه می دونم هیچ وقت نمی تونه رامین رو فراموش کنه . مگه من تونستم؟ که مامان بتونه . آره بهتره خودم تنهایی برم . به المیرا هم بگم؟ نه دوست دارم با رامین تنها باشم . خیلی وقته باهاش درد و دل نکردم . خیلی وقته که دلم براش تنگ شده ...... چی می شد اگه الان زنده بود . حتماً منتظرم بود ......
- چی شد ترانه؟
سرم رو از روی دستم بلند کردم و گفتم:
-چیه؟
المیرا دستش رو روی صورتم کشید و خیسی رو روی گونه ام حس کردم .
-چرا گریه کردی؟
گریه نمی کردم نمی دونم چی شد ؟
سریع دستم رو روی صورتم کشیدم و اشکم رو پاک کردم.
-باز دوباره یاد چی افتادی؟
آهی کشیدم و درحالی که صاف رو صندلی می شستم گفتم:
-هیچی داشتم فکر می کردم که برم بهشت زهرا.....
-بازم یاد رامین افتادی؟
-مگه می شه یاد رامین نباشم؟
سرش رو تکون داد و به کتابش خیره شد ......
وقتی از بچه ها خداحافظی کردیم با المیرا به سمت ماشینم که جلوی در آموزشگاه پارک کرده بودیم رفتیم .
-من دیگه خودم میرم .....
-خفه شو ببینم . از کی تا حالا اینقدر نجیب شدی؟
-گمشو اومدم کلاس بزارم . اصلاً من نمیام . فکر کردی میزارم همچین افتخاری نصیبت بشه؟
در حالی که می خندیم. در ماشین رو براش باز کردم و گفتم:
-بفرمایید ملکه انگلیس . به این بنده حقیر عنایت کنید تا بنده در رکابتون باشم .
و بعد زدم زیر خنده ....
در حالی که خیلی متین روی صندلی میشست با خنده گفت:
-ای حقیر مرا تا دم منزل برسان تا بعدها از خجالتت در بیایم .....
هر دو با خنده به سمت خونه به راه افتادیم . از ونک که کلاسمون اونجا تشکیل می شد راه زیادی نبود تا به خونمون .
-می خوای منم باهات بیام؟
-کجا؟
-بهشت زهرا؟
-نه عزیزم می خوام با رامین تنها باشم . خیلی وقته تنها نرفتم سر خاکش.....
-با خاله میری؟
المیرا همان طور که من به مامانش خاله می گفتم به مامانم خاله می گفت . تنها فرقمون این بود که من واقعاً خاله ای نداشتم . اما المیرا دو خاله داشت .
-نه بهش نمی گم ....
-در هر صورت اگه خواستی من بیام، جایی نمی خوام برم بی کارم .....
-مرسی عزیزم . اما من تا کی باید با کسی برم سر خاکش؟ تا کی ؟
سرش رو تکون داد و به گوشیش که زنگ خورده بود نگاه کرد ......
-کیه .....
-تو که داری میبینی کیه . پس چرا می پرسی کیه؟
صدای خنده ترنم از پشت آیفون باعث شد من هم بخندم .
-بیا تو آتیش پاره ....
در حالی که بسته ای رو که توی دستم بود رو محکم توی دستم می فشردم وارد حیاط شدم . دوباره مثل همیشه از دیدن این منظره لبخند روی لب هام نشست . من چقدر این حیاط رو دوست داشتم . با همه سادگیش چقدر طرفدار داشت . چشمم به درخت های توت داخل باغچه افتاد . سریع نگاهم چرخید . روی دوچرخه کوچکی که مثل پانزده شانزده سال گذشته به دیوار تکیه داده بود . انگار تمام خستگی تنش رو به روی دیوار می غگذاشت و نفسی تازه می کرد . دوباره نگاهم چرخید به حوض وسط حیاط . حوضی که همیشه از لبه هایش آب به سمت حوض بزرگتری که زیرش بود سرازیر بود . نفس عمیقی کشیدم . چقدر این حیاط رو دوست داشتم . چقدر رامین این حیاط رو دوست داشت . دوباره نگاهم چرخید و به روی درخت سیب افتاد . یادش بخیر . رامین چقدر برایمان سیب می چید .
دوباره نفس عمیقی کشیدم . نگاهم چرخید . به نیمه ی باز شده در راهرو افتاد . قامت رعنا و زیبای ترنم بین دو لنگه در ظاهر شده بود . مثل همیشه می خندید . مثل همیشه ......
نفس عمیقی کشیدم . پا تند کردم . چقدر این خنده های ترنم رو دوست داشتم . چقدر خودش رو دوست داشتم . خواهر مهربانم رو عاشقانه می پرستیدم . همان طور که او را می پرستیدم ......
-سلام وروجک باز که زحمت کشیدی. ببینم اینا چیه خریدی ؟؟؟؟؟
خنده ام گرفت.....
-سلام . تو که از سپهر هم بچه تری......
در حالی که منو محکم توی بغلش می فشرد گفت:
-سپهر چیه . وقتی مامانش اینجاست باید بدی مامانش .....
-خوب مامان شکمو دعوتم نمیکنی داخل؟؟؟؟
-البته عزیزم بفرمایید ......
در حالی که از در راهرو به سمت داخل می رفتم با صدای بلند شروع کردم به صدا کردن سپهر....
-سپهرِ خاله کجاست؟ سلام سپهرِ عزیزم.... بیا که خاله برات کلی خوراکی خریده . سپهر........
صدای گرم و مهربون سیامک باعث شد با خجالت سرم رو پایین بندازم .
-سلام ترانه خانوم . بازم که داری آتیش می سوزونی .....
در حالی که نگاهی محجوبانه به صورتش می انداختم گفتم:
-کی ؟ من؟ من به این خوبی؟ ببین ترنم شوهرت چی میگه....
هر سه به خنده افتادیم که صدای خواب آلود سپهر باعث شد سریع سرم رو بچرخونم به اون نگاه کنم .
-آخ خاله فدات شه . سلام عزیزم .
و سریع به سمتش دویدم . چقدر دوستش داشتم . سریع بغلم کردمش و گونه هاش رو غرق بوسه کردم . در حالی هنوز چشمهاش خواب آلود بود به من نگاه کرد و آروم صورتم رو بوسید . سرش رو از صورتم فاصله دادم و به صورتش نگاه کردم . خدای من چقدر این نگاه رو دوست داشتم . چقدر این چشمها ، این گونه ها و این موها شبیه رامین بود . دوباره بوسیدمش و زیر لب گفتم:
-خدا کنه عمرش مثل رامین نباشه .....
-خاله کی اومدی؟
-همین الان عزیز خاله .... بیا ببین برات چی خریدم ....
گذاشتمش روی مبل و از توی پلاستیکی که همراهم بود سریع یه پفک بیرون اوردم و بعش نشون دادم . لب های نازش به خنده باز شد .
خدای من ، رامین میبینی؟ چقدر شبیه توِ .... همون طور که عاشقونه تو رو دوستت داشتم سپهر رو هم دوست دارم . خدای من این پسر سه ساله اگه نبود چطور میتونستیم جدایی از رامین رو تحمل کنیم . مامان ، من . چقدر به این بچه سه ساله علاقه داریم . نزدیک به چهار ساله که رامین ما رو ترک کرده و راهی دیار باقی شده . اما سپهر عزیزم ، تو با اومدنت غم ما رو کم کردی . خوب به یاد دارم که وقتی به دنیا اومدی مامان با بغض بغلت کرد و زیر لب گفت:
-که چقدر شبیه رامینی.....
دوست نداشتم نگاهت کنم . فکر می کردم اگر به تو هم دل ببازم تو رو هم از دست میدم . آخ سپهر من . چقدر تو زیبایی . چقدر من این چشمان میشی تو رو دوست دارم . سپهرم چقدر موهای لخت و لبخند مهربونت رو دوست دارم ....
-خاله برام پاستیل هم خریدی؟
-ا..... سپهر.
برگشتم و به ترنم که قصد شماتت سپهر رو داشت قیافه گرفتم و گفتم:
-مامانش چی کارش داری . عزیز خاله است . آره عزیزم برات پاستیل هم خریدم ....
بغلش کردم و به سمت مبل رفتم و هر دو کنار هم نشستیم .
خدایا . یکی رو می گیری و یکی رو می دی .
-خوب ، چه خبر ترانه مامان و بابا خوبه؟
سرم رو بلند کردم و به سیامک نگاه کردم . چقدر چهره مهربون سیامک رو دوست داشتم .
-آره پسر عمو . همه خوبند . بابا که مثل همیشه مغازه بود . مامان هم قرار بود با دوستاش بره استخر.....
-خوب خدا رو شکر . دانشگاه چطوره؟
-خوبه .....
در حالی که از جا برمی خواست رو به ترنم کرد و گفت:
-عزیزم من میرم تا یکی دو ساعت دیگه هم برمی گردم .....
رو به من کرد و گفت:
-ترانه جون منو ببخش . من با یکی از دوستام قرار ملاقات دارم باید برم ....
-خواهش میکنم پسر عمو راحت باشید .
با رفتن سیامک سپهر رو بغلم کردم و رو به ترنم گفتم:
-عزیز خاله رو که اذیت نمیکنی؟
سپهر در حالی که لبخند به لب داشت به ما چشم دوخته بود .
-نخیر. این عزیز خاله اش ما رو اذیت میکنه....
به سپهر نگاه کردم که با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و دستهاش رو محکم بهم میزد .
-سپهر جونم مامان رو اذیت میکنی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-نه خاله . من بچه خوبیم .
-خاله فدات شه . یه موقع مامانی رو اذییت نکنی ها وگرنه باهات قهر می کنم.
-چشم خاله ....
-خوب چه خبر خانومی؟
-هیچی سلامتی....
-با بیژن چی کار کردی؟
در حالی نگاهم پر از نفرت میشد . سپهر رو روی مبل گذاشتم و گفتم:
-اه .... ولش کن حرفش رو نزن .
-مامان گفت که چی کار کرده . اگه بدونی چقدر حرص خوردم .
در حالی که به یاد تصویر چندش آور بیژن می افتادم سرم رو تکون دادم و گفتم:
-دیونه فکر کرده بود با این کارش میتونه نظر من رو راجع به خودش عوض کنه ....
-آخه دیونه پیش خودش نگفت این جوری بیشتر خودش رو پیش تو خرابتر می کنه؟
-اون کاری به من نداره که . فقط می خواد خودشو پیش بابا شیرین کنه .
-حالا خوبه بابا خقشو گذاشت کف دستش .
-آره .
چشمام رو بستم و به یاد اون روز لعنتی افتادم .....
ادامه دارد .....

lalehjoon99
04-07-2009, 17:34
مرسی سپیده جان دستت درد نکنه
لطفاً اسم نویسنده اش را بنویس
ممنون میشم

sepideh_bisetare
05-07-2009, 16:59
سلام لاله جونم اسم نویسنده اش سپیده است
هههههههههه
یعنی خودم دیگه

sepideh_bisetare
06-07-2009, 16:21
قسمت سوم
به محض اینکه من و المیرا از آخرین کلاسمون که کلاس دکتر مظاهری بود خارج شدیم . صدای بیژن به گوشم خورد که من رو به نام میخوند .
-ترانه خانوم . چند لحظه صبر کنید .
المیرا محکم دستم رو فشرد و زیر لب گفت:
-اه .... بازم سر و کله خرمگس پیدا شد .
در حالی که از جمله ای که المیرا گفته بود به خنده افتاده بودم سرم رو پایین انداختم .
-سلام خانومها
سرم رو بلند کردم و به بیژن سلام کردم . المیرا محکم دستم رو فشرد و گفت:
-علیک سلام . ببخشید ترانه جون من همینجام حرف هاتون که تموم شد بیا.....
در حالی که نمیدونستم دلیل این همه نفرت المیرا از بیژن چیه سرم رو تکون دادم و به بیژن خیره شدم .
-راستش من مزاحم شدم که بگم .... بگم....
-بگی که چی؟
-بگم که میتونم شما رو بیرون ملاقات کنم؟
-برای چی؟ به چه مناسبت؟
-راستش من میخواستم راجع به موضوعی باهات صحبت کنم که اینجا جای مناسبی برای این کار نیست .
-اما ببخشید ها بیژن خان من دلیلی برای این کار نمی بینم .
در حالی که کاملاً مشخص بود از حرف من به شدت جا خورده سرش رو تکون داد و گفت:
-اما من فکر کردم....
-شما هر چی فکر کردید برای خودتون محترمه . اما من دلیلی نمیبینم با یه پسر غریبه که حالا تصادفاً هم داشنکده ای هستیم ، بیرون قرار بزارم.....
-شما خیلی رفتارتون زننده است ترانه خانوم.....
-اصلاًهم اینطوری که شما میگید نیست . اگه من نخوام با شما بیرون قرار بزارم رفتارم زننده است؟
سرش رو تکون داد و در حالی که به سمت دیگه ای نگاه می کرد گفت:
-شاید من خیلی بی مقدمه این موضوع رو باهاتون در میون گذاشتم . امیدوارم منو ببخشید .
سرش رو انداخت پایین و در حالی که داشت می رفت گفت:
-خداحافظ.....
نمی دونستم چرا اینقدر از رفتار و وَجنات این پسر بدم میومد . برخلاف ظاهر زیبایی که داشت .هیچ زیبایی باطنی نداشت. تا جایی که یادم میاد با همه دخترهای کلاس از همین قرار شروع کرده بود و بعد از چند ماه اونها رو مثل دستمال کاغذی بی مصرفی دور انداخته بود . نفرت من نسبت به بیژن از زمانی شروع شد که با نگاههای خیره اش کفرم رو در اورد . جالب اینجا بود که از این نوع نگاه کردن هیچ ابایی نداشت . از زمانی که با اون همکلاس شدم به یاد دارم که این نگاههای میخکوبش من رو کلافه می کرد .....
-رفت؟
-آره .
-چی کار داشت؟
-هیچی میخواست باهام قرار بزاره....
چشمهای المیرا از تعجب گرد شده بود . با ترس گفت:
-قبول که نکردی؟
-نه بابا مگه خرم؟
نفس راحتی کشید و دستم رو گرفت و به سمت در خروجی کشید .
اون روز بر حسب اتفاق من ماشینم رو نیاورده بودم و المیرا هم همینطور . هر دو به سمت حیاط به راه افتادیم و در حالی که از گزارشی که فردا قرار بود تحویل بدیم حرف میزدیم صدای پسری به گوشمون خورد .
هر دو سر برگردوندیم و با دیدن ایلیا کاملاً تعجب کردیم . ایلیا برادر المیرا بود که جلوی در دانشکده به انتظار ما ایستاده بود . ایلیا پسر بیست و شش ساله ای بود که از لحاظ ظاهری کاملاً شبیه المیرا بود . قد بلند و هیکل چهار شونه ای داشت که با رامین رابطه ی بسیار خوب و صمیمی داشت . هیچ وقت لحظه هایی رو که برای از دست رفتن رامین گریه می کرد رو فراموش نمیکنم . هیچ وقت .
چشمهای قهوه ای رنگی داشت و با موهای مجعد و صاف که مرتب روی سرش شانه شده بود .
هر دو به سمتش رفتیم و سلام کردیم .
-ایلیا تو اینجا چی کار میکنی؟
-راستش دیدم تو امروز ماشین نیوردی . گفتم بیام با هم بریم بیرون . میخوام راجع به یه موضوعی باهات صحبت کنم .
سریع خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
-خوب بچه ها من دارم میرم
لبخندی زدم و رو به ایلیا گفتم:
-ایلیا مواظب المیرا باش ها.....
در حالی که میخندید و دو ردیف دندون سفید و مرتب رو به نمایش میگذاشت گفت:
-کجا؟ من زنگ زدم خونه به خاله گفتم که با ما بعد از ناهار می ری خونه ....
-نه بابا . من مزاحم نمیشم .
المیرا کتفم رو محکم با دستش فشار داد و گفت:
-گمشو بابا . تو که همیشه مزاحمی این بار هم روش .
با صدای خنده ایلیا بیشتر شاکی شدم و گفتم:
-ایلیا نخند .
دستهاش رو به سمت بالا گرفت و گفت:
-تسلیمم.
هر سه با خنده به داخل ماشین رفتیم .
روبروی همدیگه پشت یک میز سه نفره نشسته بودیم و از هر دری سخن می گفتیم . المیرا دستم رو فشرد و گفت:
-بچه ها تا غذا رو بیارن من برم دستهام رو بشورم .
چشمهام رو بستم و باز کردم .
ایلیا در حالی که لبخندی شیرین گوشه لبانش نشسته بود گفت:
-به نظرت کار سختیه؟
-چی ؟
-اینکه میخوای به یه نفر که دوستش داری بگی دوستش داری و ازش تقاضای ازدواج کنی؟
شرمی سریع روی گونه هام نشست و لبخند زدم و گفتم:
-اگه به بعدش که شاید قرار باشه اون رو از دست بدی فکر کنی دیگه سخت نیست .
-راستش برام کمی سخته .
خندیدم و گفتم:
-مگه چی میخوای بهش بگی که سخته؟
-همین که دوستش دارم دیگه ....
فکری به سرعت برق از زهنم گذشت و گفتم:
-میخوای تمرین کنیم؟
لبخند زد و گفت:
-چی کار کنیم؟ اینجا؟
-آره تمرین میکنیم .فکر کن من اونم و تو میخوای از من خواستگاری کنی......
ایلیا نگاهی کشدار به صورتم انداخت و بعد چشمهاش رو برای چند ثانیه بست و در همون حال گفت:
-ای کاش با اون هم همون اندازه که با تو راحتم راحت بودم .
-یالا ایلیا سعی خودت رو بکن .
ایلیا چشمهاش رو باز کرد و بعد از توی گلدون روبروش گلی سرخ برداشت و به سمتم گرفت . چشمهام از شیطنت برق می زد . تا به حال صحنه ای به این مهیجی ندیده بودم . بهتر بگم تا به حال همچین رلی رو بازی نکرده بودم .
همون طور که به گل نگاه میکردم صداش رو شنیدم که گفت:
-من تو رو دوستت دارم . اومدم اینجا تا ازت درخواست ازدواج کنم ........ با من ازدواج میکنی؟
لبخندی به پهنای صورتم زدم و گفتم:
-البته .
هر دو با هم زدیم زیر خنده که صدای کسی باعث شد به جایی که ایلیا چشم دوخته بود نگاه کنم . سرم رو برگردوندم و درست پشت سرم با دیدن چهره ی بیژن قلبم مثل گنجشکی توی سینه ام خودش رو به در و دیوار می زد کلافه ام کرد . صورتم گر گرفت .
-ببخشید مثل اینکه بد موقعی مزاحمتون شدم .....
-نه بفرمایید ....
صدای ایلیا بود که انگار از اعماق چاه می شنیدم . بیژن رو کرد به من و گفت:
-قرار گذاشتن از نظر شما مشکل داشت درسته؟
سرم رو مثل مسخ شده ها تکون دادم و تا اومدم دهن باز کنم سریع سر برگردوند و از میزمون دور شد .
-ترانه کی بود؟
سرم رو چرخوندم و به المیرا که به سمتمون میومد نگاه کردم . لبخندی تصنعی روی لبهام نشست و گفتم:
-فراموشش کن ......
صدای فریاد بابا توی گوشم پیچید . قلبم دیوانه وار خودش رو به سینه ام میکوبید . حرفهای بابا توی سرم سنگینی می کرد .....
-اینه نتیجه اعتماد من به تو ترانه . چرا فکر آبروی من نیستی؟ من باید از دهن بیژن بشنوم که تو رو با یه پسر غریبه توی رستوران در حال هر هر و کر کرد دیده؟ ترانه این چه کاری بود که کردی؟
بغض رها شده اشکها رو به صورتم کشیده بود . قلبم درد میگرفت و صدام میلرزید . چرا بابا این قدر عصبانی بود؟
-بابا اصلاً اینطوری که شما ..... میگید نیست . به خدا بیژن به شما دروغ گفته ..... من ...... اصلاً اون غریبه نبود و من هم تنها نرفته بودم . من هیچ وقت با آبروی شما بازی نکردم بابا ...... بابا به ارواح خاک رامین دروغ نمیگم ..... شما که من رو میشناسید..... اون بیژن لعنتی یهو سر رسید و در صورتی که المیرا هم با من و ایلیا بود و اون موقع رفته بود دستشویی .... بابا به خدا من با پسر غریبه بیرون نرفته بودم و اون ایلیا بود که داشت میگفت به یه دختری علاقه مند شده و میخواد ازش خواستگاری کنه ..... ولی ..... ولی روش نمیشه .... منم بهش میگفتم چی کار کنه بتونه ازش خواستگاری کنه .... به خدا همین بود بابا ...... بابا ......
دستام رو جلوی صورتم گرفتم و با صدای بلند زدم زیر گریه . صدای آشفته مامان رو شنیدم که رو به بابا میگفت:
-مرد چه خبرته؟ چرا اینطوری میکنی؟ تو که از چشمات بیشتر به ترانه اعتماد داشتی. در ضمن ترانه دیگه بچه نیست بزرگ شده . اون حق انتخاب داره . حتی اگه با کسی بیرون بره مطمئن باش من و تو رو در جریان میزاره و من هم از اینکه میخواست با ایلیا و المیرا بره بیرون خبر داشتم چون ایلیا به من زنگ زده بود ......
بابا کلافه کتش رو از روی مبل برداشت و در راهرو رو محکم بهم کوبید و بیرون رفت .....
-خاله پاستیلمو میخوام.....
چشمام رو باز کرد و به سپهر که داشت دنبال پاستیل در پلاستیک می گشت نگاه کردم و لبخند زدم ...
ادامه دارد .....

sepideh_bisetare
07-07-2009, 13:01
قسمت چهارم
-دختر هیچ معلومه کجایی دوساعته اینجا وایسادم؟
نگاهی به صورت المیرا انداختم و با خنده در ماشین رو باز کردم و گفتم:
-سلام بپر بالا تا دوباره دیرمون نشده .....
در حالی که سوار ماشین می شد همون طور هم غر غر می کرد .....
-منو خفه میکنه هی میگه نمیخواد ماشین بیاری و اون وقت خودش دیر میاد و منو میکاره اینجا آخه من از دست تو به کی پناه ببرم؟
-واه واه . چته مثل این خاله پیرزنها غر غر میکنی؟ خوب دیر شد دیگه .... ببخشید .... اصلاً من غلت کردم راحت شدی؟
نگاهم کرد و بعد به طور بامزه ای ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:
-نخیر باید بگی چیز خوردم ......
-خفه شو بی تربیت ......
-با من بودی؟ اصلاًنگه دار میخوام پیاده شم .....
من که شوخیم گرفته بود راهنما زدم و از جلوی ماشینی سریع پیچیدم سمت راست که وایسم . صدای راننده بلند شد که :
-کی به تو گواهینامه داده؟؟؟؟؟
خندیدم و برگشتم به سمت المیرا و گفتم:
-خوب برو دیگه......
با حرص کیفش رو کوبید به پام و گفتم:
-خیلی بیشوری ... غلت کردی فکر کردی من ولت میکنم که بزاری بری سراغ اون دختره بیشعور؟ این همه عمر جون کندم توی اون خراب شده.... نون خالی سق زدم که حالا که تومونت دو تاشده ولم کنی؟؟؟؟؟؟
با دستش محکم میزد به سینه اش و نفرینم می کرد .... در حالی داشتم از خنده می ترکیدم دوباره گاز ماشین رو گرفتم تا دیر به کلاس نرسیم......
***
-سلام......
رو به بچه ها کردم و سلام بلند بالایی کردم و به دنبال المیرا به روی صندلی نشستم ......
استاد هنوز وارد کلاس نشده بود که نوشین و الهه وارد کلاس شدند ..... به سمت ما اومدند و با هم سلام علیک کردیم....
صندلی کناری من دوباره خالی بود ..... کیفم رو برداشتم و گفتم:
-الهه بیا اینجا.....
به نوشین اشاره کرد و من لبخند زدم و کیفم رو روی پام گذاشتم .... المیرا داشت با لحن بامزه ای اتفاق روز قبل رو برام تعریف می کرد و من هر از گاهی صدای خنده ام بالا می رفت .....
در باز شد و یهو اون یا به قول المیرا هاپو کومار اومد داخل ..... سرم رو پایین انداختم که با صدای تقریباً بلندی سلام کرد ......
بوی عطری دیوانه کننده نزدیک و نزدیک تر میشد . سرم رو بلند کردم و با دیدنش که به سمتم میومد بی اختیار لبخندی روی لبم نشست که دوباره با نگاه خشک و پر از نفرتش روبه رو شدم . لبخند روی لبم ماسید و سریع خودم رو جمع و جور کردم.....
نمیدونم در وجود اون چه چیزی این همه کشش داشت که من رو به سمت خودش می کشید ؟
صدای المیرا من رو از عالم هپروت بیرون اورد و بهش نگاه کردم ....
-با توام ها.....
-چیه؟
-میگم رفتی بهشت زهرا؟
سرم رو بالا و پایین کردم و به یاد آرامش دیروز افتادم و گفتم:
-چقدر دلم براش تنگ شده بود ..... المیرا باورت میشه اگه بگم حس می کردم کنارم نشسته و من براش دردو دل می کردم ؟
المیرا سرش رو تکون داد و گفت:
-رامین همیشه خوب بود . اصلاً به خاطر همین خوبیش زود رفت ... مگه نمیدونی که میگن خدا گلچین ِ ......
لبخندی زدم و چهره رامین رو جلوی چشمم مجسم کردم . اون چشمهای میشی که برقی دیوانه کننده داشت رو چقدر دوست داشتم ......
شروع کلاس درس باعث شد که از یاد رامین بیام بیرون..... جو دوستانه ای که در کلاس حاکم بود و خنده های گاه و بیگاه ما و علی الخصوص من و المیرا که بیشتر به خاطر لودگی المیرا و یکی از پسرهای کلاس که سامان نام داشت باعث خنده مان می شد و بیشتر مواقع من با نگاه عاری از احساس و سرد حمید از خنده پشیمون می شدم . هیچ دلیلی برای این همه نفرتی که در نگاه حمید بود پیدا نمی کردم و بیشتر این نگاه عاری از احساسش رو متعلق به خودم می دونستم . نه اینکه بگم با دخترهای دیگه رابطه صمیمانه ای داشت نه بلکه با اونها هم همین طور بود و این نگاهش رو بیشتر من حس می کردم . شاید هم من زیاد بهش حساسیت نشون می دادم و اون با همه ی دخترها مشکل داشت . صدای زنگ داری من رو از دنیای تفکر خارج کرد .
-خودکار اضافه داری؟
حمید خودکارش رو نشونم داد و شونه هاش رو بالا انداخت . یه لحظه هل شدم . برای اولین بار بود که لبخند رو هر چند به زمان کوتاهی روی لبانش می دیدم . خودکاری رو که دستم بود رو به سمتش گرفتم و در حالی که لبخند می زدم به چشمهاش خیره شدم . سریع خودکار رو از دستم گرفت و بهتره بگم قاپید و سرش رو پایین انداخت و زیر لب چیزی مثل تشکر ازش شنیدم .
المیرا دستم رو فشار داد و گفت:
-تو که خودت خودکار اضافه نداشتی چرا فداکاری کردی؟
وقتی نگاه ماتم رو دید خندید و گفت:
-کی گفته حسین فهمیده مرده؟ اون اینجا نشسته و در حال حاضر به هاپو کومار کمک می کنه .....
خنده ام گرفت و سریع لبم رو گاز گرفتم .....
به همراه بچه ها به سمت بوفه رفتیم و نوشین در حالی که سفارشات لازم رو به المیرا می کرد من رو کردم به الهه و گفتم:
-آی خانوم چیه تو فکری؟
الهه سرش رو تکون داد و گفت:
-آره داشتم به نیما فکر می کردم .....
هر سه با تعجب گفتیم:
-نیما!!!!!!!!
الهه شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
-آره نیما چرا تعجب می کنید؟
نوشین سرش رو تکون داد و گفت:
-دیدم زیر گوشت وز وز می کرد حالا چی می گفت؟
هر سه زدیم زیر خنده که الهه قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:
-هیچی در مورد خودش می گفت .....
المیرا بازوی منو نیشگون گرفت و گفت:
-تا اونجا که من می دونم ما به کلاس زبان می ریم نه نبش قبر و میّت شناسی .....
و بعد به پشت من رفت و از دست الهه سنگر گرفت و ما درحالی که می خندیدم به الهه که خودش هم خنده اش گرفته بود و در همون حال برای المیرا خط و نشون می کشید نگاه می کردیم .
-باشه المیرا خانوم نوبت من هم می رسه .....
-عمراً
نوشین به من نگاه کرد و گفت:
-چرا؟
خندیدم و در حالی که دست المیرا رو می کشیدم که از پشتم بیاد کنار گفتم:
-آخه این دختر چیزی به اسم احساس در وجودش نیست .....
صدای پسری باعث شد سر برگردونیم و با دیدن حمید و نیما ساکت شیم .
-نگو اینجوری به نظر من این خانوم فوق العاده احساساتی هستند مگه نه؟
و بعد به المیرا نگاه کرد . من خنده ام گرفت و پیش خودم گفتم الانه که المیرا بهش ضد حال بزنه.... المیرا به من نگاه کردم و هر دو بی اختیار زدیم زیر خنده .....
دوباره صدای اعتراض نیما بلند شد که گفت:
-کجای حرف من خنده دار بود؟
دوباره نگاه من و المیرا در هم گره خورد . المیرا سریع تر به خودش مسلط شد و گفت:
-این خنده ما به خاطر حرف شما نبود و به خاطر تله پاتی من و ترانه بود . مگه نه ترانه؟
با صدایی زیر گفتم:
-درسته .....
صدای حمید بلند شد که گفت:
-این نشون دهنده اینکه شما دو نفر دوستای خیلی صمیمی هستید مگه نه؟
سرم رو بلند کردم و به صورت حمید نگاه کردم . باز هم لبخند به روی لبانش نشسته بود . چشم در چشم همدیگه رو نگاه می کردیم .
یهو ضربه سنگینی به پهلویم خورد و پشت بند اون صدای المیرا بلند شد .
-درسته من و ترانه از دبیرستان با همدیگه دوست بودیم و جدا از اون خانواده هامون هم با هم روابط صمیمانه ای دارند .
دستم رو به روی پهلوم گذاشته بودم و با غضب به المیرا نگاه می کردم . صدای الهه بلند شد .
-شما شغلتون چیه؟
متوجه نشدم مسیر کلامش با کدوم یکی از پسرها بود. اما حدس می زدم که باید نیما رو مخاطب قرار داده باشه .
-من شغل آزاد دارم و توی بازار بزرگ تهران مغازه دارم .
-چه جالب مغازه چی؟
نیما به نوشین نگاه کرد و در حالی که از جمله او متعجب بود گفت:
-لباس زنونه .... اما چیش جالبه؟
-آخه همسر من هم اونجا مغازه داره ......
سرم رو برگردوندم و به حمید نگاه کردم . موهاش رو باد به بازی گرفته بود و به هر طرفی می کشوند . لبخندی ناخودآگاه روی لبام نشست و حمید هم سر برگردوند. انگار که سنگینی نگاهم رو حس کرده بود . بهم نگاه کرد . اما باز هم نگاهی عاری از هر گونه احساس و سرد . نفرت در نگاهش بیداد می کرد .
عینکم رو روی چشمم جا به جا کردم و رو به المیرا گفتم:
-من می رم بوفه . خرید دارم .
از نگاه پر از نفرت حمید بدم اومده بود . دیگه علاقه ای به دیدنش نداشتم . هر چقدر که من نگاهم ساده و بی تکلف بود اون نگاهش سرد و خشن بود .
المیرا سر تکون داد و من از بچه ها جدا شدم . فکرم هنوز روی اون دو چشم سبز خشن بود . خدای من چه رازی نهفته در این چشم های زیبا بود؟ چرا اینقدر سرد و خشن بود؟ حاضر بودم هر چیزی در این دنیا داشتم رو بدم و راز اون نگاه خشن رو بفهمم . خیلی دلم می خواست بدونم برای چی اینقدر به من با نفرت نگاه می کنه. اما اگر تا به الان شک داشتم که نگاه پر از نفرتش فقط منحصر به منه الان یقین پیدا کرده بودم . چرا؟ مگه من چه بدی در حق اون کرده بودم؟ هیچ وقت به یاد نداشتم که پسری با نگاه سرد و عاری از احساس به من چشم بدوزه .....
روبروی بوفه ایستاده بودم . تصویر صورتم روی شیشه صاف ویترین افتاد . نگاهی به صورت خودم انداختم. یعنی در چهره من چه چیزی میدید که باعث نفرتش شده بود؟
-بفرمایید ......
صدای زن فروشنده باعث شد سر از ویترین بردارم و سفارش بدهم .....
-المیرا کارت تموم شد بیا پایین من میرم توی راهرو .....
-باشه تو برو....
کیفم رو برداشتم و کتاب هام رو به سینه ام چسبوندم و به بیرون از کلاس رفتم . با خودم تصمیم گرفته بودم که دیگه به اون چشم های سبز نگاه نکنم. احساس تحقیر شدن رو در هر نگاهش حس می کردم . اون به من با نفرت نگاه می کرد و من با عطوفت . هیچ چیز اینقدر سخت نبود برام . هیچ چیزی از این سختر نبود.....
-ترانه.....
با شنیدن صدای زنگ دارش قلبم به هیجان افتاد .... کتابهام رو محکم به قفسه سینه ام چسبوندم و همون طور که پشتم بهش بود گفتم:
-بله.....
عطرش رو حس می کردم . صدای قدم هاش رو حس می کردم. از پشت سر بهم نزدیک شد . روی پاشنه پام چرخیدم و به سمتش برگشتم .
نگاهم در نگاهش گره خورد . باز هم همون نگاه بی تفاوت . سرم رو پایین انداختم و زیر لب گفتم:
-با من کاری داری؟
خودکارم رو به سمتم گرفت . لبخند زدم . خودکارم دستش بود .
سرم رو بلند کردم و دستم رو برای گرفتن خودکارم دراز کردم . متقابلاً دستش رو نزدیک دستم اورد و در همون حال گفت:
-بوی عطرت حتی به روی خودکارت هم شیرینه.
دهانم از تعجب باز مونده بود . اون چی گفت ؟
خودکار رو به دستم داده بود و بدون تشکر راهش رو گرفت و رفت . ضربان قلبم کلافه ام کرده بود . بارها جمله ای رو که گفت رو در ذهنم تکرار کردم و در آخر لبخندی شیرین روی لبهام نقش بست .....
ادامه دارد ......

sepideh_bisetare
07-07-2009, 13:04
قسمت پنجم

تلفن داخل پذیرایی برای چهارمین بار زنگ خورد . از آشپزخانه خودم رو به تلفن رساندم و جواب دادم .

-بله....

-سلام دختر پس کجایی چرا جواب نمی دی؟

-ا...... سلام تویی الهه جون . آشپزخونه بودم . چه خبرا؟ خوبی؟

-قربونت بد نیستم . ببین ترانه جونم زیاد وقت ندارم برای همین صاف می رم سر اصل مطلب.....

در حالی کنجکاوی احساساتم رو قلقلک میداد لبخندی زدم و گفتم:

-خوب بگو میشنوم .....

-ببین من برای فردا شب یه جشن خودمونی گرفتم آخه تولدمه و زنگ زدم که دعوتت کنم ....

-مبارک باشه ان شالله . به المیرا هم گفتی؟

-آره همه بچه های کلاس رو هم دعوت کرد .....

بدنم گر گرفت . دستم رو روی گوشی جا به جا کردم و گفتم:

-باشه چه ساعتی؟

-من کارتت رو دادم به المیرا . منتهی چون خودت رو ندیدم گفتم زنگ بزنم دعوتت کنم .....

گوشی رو که روی تلفن گذاشتم . پاهام رو با شادی کوکانه ای روی زمین کوبیدم و به سرعت به سمت اتاق خوابم رفتم و کمد لباسهام رو باز کردم . مدتها بود که دیگه مهمونی نرفته بودم . چشمم به قاب عکس رامین روی عسلی کنار تختم افتاد . دستهایم از روی کمد کنده شد و با عشقی وصف ناپذیر به سمت قاب عکس پرواز کرد . خدای من رامین باز هم لبخند میزد . تو این عکس . تو عکس روی شومینه . تو عکس روی دیوار پذیرایی . چقدر این لبخند تصنعیت رو دوست دارم رامینِ من .....

لبه ی تختم نشستم و با عشق گفتم:

-داداشی..... رامین جونم به نظرت برم؟ تو که خودت از همه چیز خبر داری ... من نمیدونم این حسی که توی وجودم داره رشد میکنه اسمش چیه! .... حتماً اگه اینجا بودی می خندیدی و می گفتی ((آبجی کوچولوی من عاشق شده)) ...... نه؟

خنده ای از سر عشق کردم و به چشم های میشیش خیره شدم . تصویر صورتم روی شیشه قاب عکس افتاده بود . لبخند زده بودم . پوست کنار چشمم جمع شده بود . رامین یادته؟ هر وقت می خندیدم میگفتی: ((این چین های کنار چشمت خیلی قشنگت میکنه؟)) یادته هر وقت اینطوری می فتی دست می زاشتم روی چشم هام و از بین انگشت هام نگات می کردم؟ یادته بغلم می کردی و محکم می بوسیدیم؟ آخ رامین بازم میگم به خدا حیف بود بری. چرا؟ تو هنوز جوون بودی..... حتماً اگه اینجا بودی اخم می کردی و می گفتی: ((من نیستم اما خیلی از آدم هایی که رگ و پی من(رامین) تو وجودشونِ اینجا دارن دور و بر ما نفس می کشن)) مگه نه؟

آخ رامین هر وقت دلم برات تنگ میشه . هر وقت با سر خاکت هم اومدن آروم نشدم میدونی کجا میرم؟ آره حتماً میدونی. میرم در خونه ی همونی که قلبت تو سینش هست . رامین میرم سراغ اون مادری که با قلب تو به بچه هاش عشق میورزه . هر وقت میرم سراغش تو بغلش گریه میکنم . دست می کشه روی سرم . درست مثل تو . موهام رو میبوسه و آروم آروم برام حرف میزنه . آروم آروم ..... درست مثل تو .... مهربونه ..... درست مثل اون موقع های تو ..... صداش قشنگه ..... نرمه ..... عاشقونه است .....

آخ رامین خیلی دلم برات تنگ می شه .... خیلی......

قاب عکس رو می بوسم و روی عسلی می زارم . چشمهام رو باز میکنم و به لباسهای داخل کمدم خیره میشم ..... به لباسها؟ نه به لباسها نه ..... به لباسی که خوب میدونم چقدر عاشقش بودی..... به همون کت و شلوار مشکی که رامین برام از پاریس اورد. به سمتش میرم . از بین انبوه لباسها بیرون میکشم . روکشش رو باز میکنم ولباس رو روی تخت میندازم . دو قدم به عقب برمیدارم و بهش نگاه میکنم . رامین تو همیشه با سلیقه بودی. همیشه . نگاهم به یقه هفتش میافته . به نوار سفیدی که دور یقه کشیده شده . به سمتش میرم ......

چشمم به آینه کلید شده . به تک تک زوایای لباس . چقدر این کت و شلوار رو دوست دارم . نگاهم به سمت صورتم کشیده میشه . موهام رو از پشت جمع میکنم و اونها لجوجانه به روی گردنم میریزه . لبخند میزنم . موهای لختم رو چقدر دوست دارم . چون تو دوست داشتی . چون من رو شبیه تو کرده بود .طره ای از اونها به روی پیشونیم ریخته . با دست کنار میزنم و به چشمهام خیره میشم . یادته؟ هر وقت به چشمهام نگاه میکردی میگفتی . انگار آدم تو سیاهیشون گم میشه . نفس عمیقی میکشم و دوباره لبخند میزنم . دوباره گوشه چشمهام چین میفته . چشمهای کشیده ام به تو رفته اما رنگشون؟ نه به تو نرفته به چشمهای مثل شب سیاه بابا رفته . خدای من یادته ؟ میگفتی..... همیشه میگفتی .... (ترانه مژه های تو مثل یه سایبونه برای چشمات . خواهر من عزیز من ...... )) رامین کجایی که از چهره ام تعریف کنی؟ از پوست یفیدم . از لبهای خندونم . تا کی باید بخندم؟ نه این سوال اشتباه .... تا وقتی زنده ام به یاد تو میخندم .... چون تو همیشه عاشق خنده هام بودی...... من همیشه میخندم .... اگه تو نیستی یادت که هست .... اگه صورت ماهت رو نمیبنم سپهر که هست ..... آره تو منو ترک نکردی ... تنها از من دور شدی ......

***

در حیاط رو بستم و به سمت المیرا که داخل حیاط ایستاده بود رفتم . نگاهم به صورت زیباش افتاد . خنده ام گرفت .

-چیه؟

-هیچی . فقط میخواستم بگم صورتت با ارایش خیلی خشگل شده .....

بادی به غبغبش انداخت و دستم رو توی دستش گرفت . خنده ام گرفت . با اون کفشهای پاشنه بلند چقدر قیافه هامون مسخره شده بود . هیچ وقت به یاد نداشتم که من یا المیرا کفش پاشنه بلند رو دوست داشته باشیم . سرم به سمت پایین سرید . نگاهم به شلوارم افتاد که افتاده بود روی کفشم .

-راستی این لباست خیلی خشگله . از کجا خریدی؟

نگاهم به دوردستها سیر میکرد . لبخندی کنج لبم نشست و رو به المیرا گفتم:

-این لباس رو پنج سال پیش رامین برام از پاریس خریده بود .

سرش رو تکون داد و گفت:

-خیلی بهت میاد .....

لبخندی از سر قدر شناسی زدم و دستش رو فشردم .

صدای جیغ الهه باعث شد سر بلند کنیم و مسیر باقی مونده تا در ورودی رو به سرعت طی کنیم . نگاهم به صورتش افتاد . توی تاریک روشن حیاط برقی زیبا داشت . موهای مش شده اش رو به سمتی از صورتش ریخته بود و با شینیونی که کرده بود قشنگ به چشم میومد . برای بار اول بود که چشمهای بدون لنزش رو میدیم . چشمهای قهوه ای روشن . زیبا بود . لبهایی صورتی رنگ و صورتی که غرق در آرایش بود . لبخندی شیرین گوشه لبش نشسته بود . با اون لباس دکلته چقدر شیرین به نظر میرسید . نوع لباس پوشیدنش دور از تصور نبود . اون همیشه با کفشهای پاشنه بلند و مانتوهایی خیلی کوتاه سر کلاس هم ظاهر میشد .

-سلام . وای خدای من اینا رو نگاه چقدر قیافه هاشون عوض شده .....

-سلام

-سلام .برعکس تو که من همچین قیافه ای رو تصور میکردم

دستم رو فشرد و گفت:

-عزیزم چقدر ماه شدی..... بیا تو . بیا ....

هر سه خنده کنان به داخل مجلس رفتیم . صدای موزیک از هر سمتی بلند میشد . انسانهایی با رنگ و لعاب مختلف دور تا دور . کپه به کپه کنار هم ایستاده یا نشسته بودند . دود سیگار با رقص نور داخل سالن مخلوط شده بود و فضایی جالب رو به بار آورده بود . صدای موزیک قطع شد و الهه رو به جمع کرد و ما رو معرفی کرد . گرمی شرم رو روی گونه هام حس می کردم . سرم رو پایین انداخته بودم و به نوک کفشهام خیره شده بودم . برعکس من المیرا سرش بالا بود و با اون لبخند مزحک با همه سلام و علیک می کرد . با کی؟ با کدوم یکی از اونها؟ اونها که هیچ کدوم آشنا نبودند .... صدایی اشنا باعث شد سر بلند کنم ....

-سلام .....

نوشین بود که همراه با مردی که حدس می زدم همسرش باشه به سمت ما نزدیک میشد . کت و دامنی زیبا به رنگ یاسی به تن داشت و موهاش رو خیلی ساده به روی شونه هاش رها کرده بود . آرایشی ملیح که صورتش رو رویایی نشون میداد ......

-سلام نوشین جون چطوری؟

-سلام نوشین .....

نوشین دستش رو به سمت ما دراز کرد و بعد از اخوال پرسی المیرا گفت:

-این آقای خوش تیپ رو به ما معرفی نمیکنی؟

خنده ام گرفت . پیش خودم گفتم الانه که نوشین کله المیرا رو بکنه . به مردی که کنار دست نوشین بود نگاه کردم . لباسی اسپرت به تن داشت و موهایش رو به زیبایی آرایش داده بود . صورتی پبزه داشت و چشمهایی براق و مشکی ...... چهره زیبایی داشت .... بهتره بگم جذاب .....

نوشین سرش رو مغرورانه بالا گرفت و گفت:

-ایشون همسر بنده . کیانوش هستن .....

و بعد رو کرد به ما و ما رو معرفی کرد . دستش رو به گرمی فشردیم و اظهار خوشنودی کردیم .....

احساس کردم صدای سامان رو شنیدم . سر چرخوندم و از دیدنش لبخندی به لب اوردم ....

-وای ترانه چقدر چهره ات بدون عینک عوض شده .....

لبخند زدم و سلام کردم .....

صدای معترض المیرا بلند شد ....

-آی سامان خان باز تو مخ این دوست منو به کار گرفتی؟

سامان چشمکی حواله نگاهم کرد و رو به المیرا گفت:

-من غلت بکنم . خوب اگه دوست داری با مخ تو آبگوشت درست کنم؟

صدای خنده ما بلند شد . خودم رو به کنار کشیدم و به جمع چشم دوختم . سامان کنار المیرا ایستاده بود و با هم صحبت میکردند . نمیدونستم در پی چه چیزی بین آدمها میگردم . اما این رو خوب میدانستم کهبه دنبال نگاهی آشنا و خشن هستم . نگاهی از جنش یخ که احساسات من رو به بازی گرفته بود .

صدای خنده از هر سمتی به گوش میرسید . بوی سیگار سینه ام رو تحریک کرده بود و می سوخت . اما هنوز چشمم در تاریک روشن اتاق به دنبال او میگشت ......

تا اینکه یافت آن چه را که دل میجست ....... لبخندی صورتم رو پوشاند . خدای من چقدر زیبا شده بود . کمی دورتر از من کنار الهه و نیما ایستاده بود و به دیگران نگاه میکرد . نکنه اون هم به دنبال نگاهی آشنا میگشت؟ نگاهم پر از حسرت شد . پر از حسادت .....

لباسی آبی رنگ به تن داشت و شلواری از همان رنگ . موهایش مثل همیشه آزاد و رها به روی سرش ریخته بود و او دستش رو بی مهابا بین آنها میبرد و در پی جمع کردنش بود . وقتی به داخل موهای زیباش چنگ میانداخت و انگار کسی به قلبم چنگ میانداخت . همون طور که دستش به روی موهایش بود . نگاهش ایستاد . خدای من پیدا کرد؟ آشنایش رو پیدا کرد؟ نه اشتباه نمیکنم؟ به من نگاه میکنه؟

لبخند از روی لبم پر بست . چرا؟ دوباره اون نگاه پر از نفرت ..... خدای من . دستش رو از بین موهایش بیرون کشید و با اخمی آشکار به من خیره شد . خودم رو جمع و جور کردم و به سمت دیگری خیره شدم ......

ادامه دارد ......

nika_radi
07-07-2009, 13:21
سپیده جونم مرسی که زیاد گذاشتی خیلی شاد شدم

elima
07-07-2009, 20:42
salam sepide joon
pls pls pls saritar bezr. mer c azizam

sepideh_bisetare
08-07-2009, 10:45
چشم نیکا جونم تند تند میزارم

sepideh_bisetare
08-07-2009, 10:46
امروز دو قسمت میزارم

sepideh_bisetare
09-07-2009, 09:59
قسمت ششم
خیالش مثل سایه ای بود که بر فراز قلبم می نشست و من رو دیوانه می کرد . نمیدانستم در پس اون نگاه بیتفاوت وخشن چه رازی نهفته بود . دوست داشتم بدونم . چه کسی به من در فهمیدن این راز کمک میکرد؟ آیا کسی اونقدر که من مشتاقم مشتاق بود؟
صدای سامان من رو از اعماق رویا بیرون کشید .
-به میبینم که الهه همه بچه ها رو دعوت کرده . میاید بریم احولپرسی؟
المیرا خندان رو به سامان کرد و گفت:
-آره خوب . چرا که نه! همینم مونده من با این همه دبدبه کبکبه برم واسه سلام علیک کردن پیش قدم بشم .
و بعد به من نگاه کرد و چشمکی حواله ام کرد . خندیدم . سامان هم .....
-خیلی خوب مادمازل . الان میرم میگم بیان دست بوسی.....
و بعد با خنده از ما دور شد . نگاهم به سامان بود که به سمت حمید و نیما میرفت .
-بچه باحالیه نه؟
گیج سر تکان دادم و به المیرا نگاه کردم
-سامان رو میگم.....
-آهان . آره پسر بامزه ایه . شوخ و سرزنده ..... درست مثل خودت ......
-اما جدی جدی با مخم آبگوشت درست کرد. چقدر فک زد......
خندید و دندونهای مرتبش رو نشونم داد . دستش رو فشردم و زیر گوشش گفتم:
-بسوزه پدر عاشقی.....
با دستش زد به بازوم و گفت:
-ا...... دیونه.....
با صدای بلند زدم زیر خنده . المیرا هم ....
-همیشه به خنده .....
سر برگردوندم و با دیدن حمید و نیما لبخند زدم . نگاهم به المیرا کشیده شد . باز هم لبخند . خنده مون پررنگتر شد . هر دو زدیم زیر خنده .
صدای حمید بلند شد .....
-باز هم تله پاتی؟
سر برگردوندم و سلام کردم . حمید هم . نیما هم . المیرا هم.
دوباره نگاه پر از نفرتش رو به صورتم دوخت و گفت:
-به نظر من یا آدم باید الکی خوش باشه که اینقدر بخنده .یا واقعاً غمی نداشته باشه و به اصطلاح علی بی غم باشه.....
رنگ نگاهم تغییر کرد . این بار من بودم که از بالا بهش نگاه می کردم . با تحقیر، با نفرت، با حرص . حالم از این جمله اش بهم خورد . اون چه می دونست غم چیه! چه می فهمید غصه چیه..... آره من علی بی غم بودم . الکی خوش بودم . اگه تو هم برادرت ، پاره تنت ، عزیزت جلوی چشمات برای نجات جون تو می میرد ، اگه جلوی چشمات تیکه تیکه می شد و هر تیکه اش تو بدن یکی دیگه جاسازی می شد. الکی خوش بودی دیگه ..... اگه تو هم به خاطر غم از دست دادن برادت افسرده می شدی و از اون بدتر خودت رو تو باعث مرگش می دونستی و یک ماه تمام به دیوار روبروت ذل می زدی علی بی غم می شدی دیگه ..... اگه تو هم .....
لعنت به تو ..... لعنت به این غرور مزحک تو .....
سرم رو با نفرت چرخوندم به سمت المیرا . خنده از لب هام پر بست . نگاه المیرا طوفانی شد . درکم می کرد . تنها کسی که درکم می کرد . خودش بود . المیرا بود.
با چشماش ازم می خواست خودم رو نبازم . با چشمام التماسش می کردم جواب دندون شکنی بهش بده .....
-نظر شما برای خودت محترمه حمید خان نه برای ما......
لبخند زدم . نگاهم رنگ تشکر گرفت . برگشتم و به صورتش نگاه کردم . هنوز هم با نفرت بهم ذل زده بود . چشم هام رو بستم . باید قوای تحلیل رفته ام رو برمی گردوندم . به یاد دکتر محمدی افتادم . به یاد حرفش که روزها با خودم تکرار می کردم ((مشکلات انسان های بزرگ رو متعالی می کنه و انسان های کوچک رو متلاشی ))
بدون اینکه بخوام جمله روی لب هام جاری شد .....
- مشکلات انسان های بزرگ رو متعالی می کنه و انسان های کوچک رو متلاشی.
نگاهش برقی زد . اما مثل ستاره ای کم سو که سریع فروکش می کنه ، نگاهش سریع فروکش کرد . باز هم همون رنگ نفرت رو به چشماش نشوند .
سرم رو به سمت سامان چرخوندم و گفتم:
-با لبخند ، باخنده می شه جلوی مشکلات ایستاد . مشکلات در مقابل ما کوچیکند . ما انسانیم و اشرف مخلوقات . این طبیعته که مشکلات رو سر راهه ما قرار می ده . اما این طبع ماست که باید ایستادگی و مقاومت کنه.....
همه سکوت کرده بودند . سرها به نوعی زیر بود . حتماً حمید از جمله ای که گفته بود پشیمون بود ...... المیرا دستم رو فشرد و با خنده گفت:
-خوب حالا از بالا منبر بیا پایین کم نطق کن.....
همه به خنده افتادند . من هم . این خصلت المیرا بود . نمی تونست مدت مدیدی جدی بمونه . خوش به حالش.....
نیما رو به من گفت:
-این طور که پیداست شما روانشناس خوبی هستید .
لبخند زدم . دهن باز کردم که حرف بزنم که صدای المیرا کلامم رو برید....
-کی گفته؟ هر کی گفته دروغ گفته ..... ترانه روانیه ساکتیه.....
باز هم بچه ها به خنده افتادند . با نوک انگشتانم به بازوش زدم و چشم غره ای بهش رفتم ......
-بی معرفت . نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار......
نزدیکم شد و صورتم رو بوسید ...... خجالت کشیدم .
صدای موزیک لحظه به لحظه بلندتر میشد . سامان دستش رو به سمت المیرا دراز کرد و گفت:
-میشه با من برقصی؟
المیرا لبخندی زد و دست سامان رو گرفت......
حالا تنها مونده بودم . به همراه حمید و نیما . حمید و نیما به هم نگاهی کردند و نیما رو به منمعذرت خواهی کرد و رفت .
از اینکه با حمید تنها بودم ناراحت بودم . دیگه دوست نداشتم نگاهش کنم .نمی دونم چرا دیگه از نگاهش خوشم نمیومد.....
صدای زنگ دارش به گوشم نشست . آرامش عجیبی در کلامش بود.....
-اصلاً قصد نداشتم ناراحتت کنم . معذرت میخوام.....
-نه مشکلی نیست . راحت باش......
روی پاشنه پا چرخید وجلوم ایستاد . در معرض دیدم . گر گرفتم . چیزی در وجودم فرو ریخت . هیجان زده شدم .....
-اما حس میکنم ناراحتی......
چشم به چشمش دوخته بودم . چشماش برق میزد . از نفرت لحظات قبل خبری نبود ...... چرا اینطوری بود این پسر؟
-نیستم.....
با دو تا انگشتش به سمت چشمام اشاره کرد و گفت:
-بدون عینک زیباتری.....
سرم رو پایین انداختم . حرارت نگاهش چشمام رو ذوب می کرد . من همیشه این جمله رو از همه می شنوم . پس چرا این بار اینطوری شدم؟ همیشه دایی ، پسرعمو و حتی ایلیا بهم می گن که چشمام تو پشت قاب شیشه ای بیرحمه . اما زمانی که قاب شیشه ای رو به چشم نمی زارم به حدی چشمام مظلوم میشه که دل هر بیننده ای رو میلرزونه..... اما من خودم هیچ وقت فرقی رو حس نکرده بودم. شاید .....
اما حالا جمله ساده حمید قلبم رو به لرزش انداخته بود . باید حرفی میزدم . سر بلند کردم . چشمم در نگاهش افتاد . خدای من چرا لحظه به لحظه رنگ نگاهش تغییر می کرد؟
آه عمیقی کشیدم و به چشماش خیره شدم . چه رازی در این نوع نگاه کردن بود؟
-چرا هر لحظه رنگ نگاهت عوض میشه؟؟؟؟؟؟
هزاران علامت سوال در سرم ایجاد شده بود.....
-چیزی گفتی؟
سر بلند کردم و سرم رو تکون دادم . ای کاش جرئت داشتم که سوالی که ذهنم رو آشفته کرده بود رو بلندتر میپرسیدم . اما......
خودش رو کنار کشید و با یک معذرت خواهی رفت ......
تا جایی نگاهش کردم که دیگر در تاریکی سالن محو شدم . سر بلند کردم و به المیرا که روبروی سامان میرقصید نگاه کردم . چقدر بهم میومدند . المیرا رو خیلی دوست داستم درست مثل ترنم..... نه بیشتر از ترنم . همان طور که رامین رو دوست داشتم..... آخ خدای من ......
چشمام رو بستم . دوست نداشتم به صحنه اتفاق اون روز فکر کنم. اما دکتر محمدی همیشه می گفت باید بهش فکر کنی. باید .... چرا؟ چون بتونی بفهمی درک کنی که این اتفاق افتاده . باید درک کنی ..... ترانه ، رامین توی تصادف مرد چون سرش به جدول کنار خیابون برخورد کرد نه به خاطر اینکه با تو بحث می کرد ..... دکتر محمدی حرف می زد و من به دیوار روبروم ذل می زدم . چهره رامین ، چهره خونینش لحظه ای از نگاهم دور نمی شد ..... همش به این فکر می کردم که سرش داد کشیدم و به سرعت به سمت خیابون رفتم .اما رامین...... آخ خدای من ای کاش من با ماشین برخورد می کردم. ای کاش سر من به جدول می خورد .آخ رامین چرا من رو نجات دادی که خودت بری؟ اگه اون لحظه از پشت هولم نمی دای ماشین به من می زد و من می میردم و تو سرت به جدول نمی خورد..... ماشین به تو نمی زد و تو زنده می موندی و ضربه مغزی نمی شدی .....خدای من چقدر سخته فکر کردن به اون روز لعنتی.... سراسرش عذابه و بس.......
-بیا تا ولش می کنی میره تو فکر حل مسئله فیثاغورص.....
خندیدم و دست المیرا رو فشردم و پرسیدم :
-چی شد پسندیدی؟
محجوبانه نگاهم کرد و برای لحظه ای چشمانش رو بست و دوباره باز کرد . صورتش رو بوسیدم و گفتم:
-مبارکِ......
ادامه دارد ......

sepideh_bisetare
09-07-2009, 10:01
قسمت هفتم
جلسه آخر ترم بود و ما همگی دور هم جمع شده بودیم . به نظزم جدایی از بچه ها خیلی سخت بود . با اونها نزدیک به دو ماه زندگی کردم . دوستشون داشتم . شیطنت هاشون رو خنده هاشون رو ، همه و همه شیرینی بود .
بعد از مراسم تولد الهه دیگه به حمید فکر نکردم ! واقعاً . نه بهتره بگم سعی کردم فکر نکنم. خودم رو اونقدر در دانشگاه ، سپهر غرق کردم که به یادش نیفتم . به یاد نگاه پر از نفرتش هنگام خداحافظی توی تولد الهه . به کلام زهر آگینش هنگام تحسین من . هنگام نگاه کردنش . خیلی سخت بود .
سرم رو از روی برگه امتحان بلند کردم و برای آخرین بار نگاهی به چهره بچه ها انداختم . لبخند روی لبهام نشسته بود . چشمم ناخودآگاه به سمتش کشیده میشد . مثل آهنربایی که جذبم می کرد . مثل .....
سرش رو بلند کرد . لبخند روی لبم ماسید . بدون اینکه توجه کنم سر چرخوندم و به الهه که کنار دستش نشسته بود نگاه کردم . سر بلند کرد . هنوز هم حمید نگاهم میکرد . چه نگاه سمجی . سعی داشتم با نگاهم بجنگم تا نگاهش نکنم . الهه چشمکی زد و با اشاره ابرو پرسید چی شده؟ لبخند زدم و جواب چشمکش رو دادم . عینکم رو از روی چشمهام برداشتم و برگه رو جلوی دست استاد گذاشتم . لبخند میزد . درست مثل من . درست مثل المیرا که کنار دستم ایستاده بود . صدای المیرا بلند شد .
-استاد پارتی بازی کن باشه.....
استاد در حالی که با دقت به برگه المیرا نگاه می کرد خنده کنان گفت:
-اصلاً . مگه من نگفتم تو کلاس فارسی صحبت نکن ......
خنده روی لب المیرا ماسید و به انگلیسی گفت:
-معذرت میخوام . پارتی بازی نخواستم . نمره خودمو بهم بده......
استاد زد زیر خنده و من برای بار آخر به بچه ها نگاهی انداختم و از کلاس بیرون رفتم .
هر دو نفس عمیقی کشیدیم و به صندلی تکیه دادیم . نگاهمون بهم افتاد و بی اختیار زدیم زیر خنده ......
-خوب دادی؟
-منو تو که برگه هامون مثل همه ......
باز هم زدیم زیر خنده ......
-دلم برای بچه ها تنگ می شه ......
نگاهی موشکافانه به صورتم انداخت ......
-باز تو عینکت رو برداشتی . عاشق شدی؟
خندیدم و گفتم:
-چشمای من قاب و غیر قاب نمیشناسه . اگه بخواد عاشق بشه می شه .....
شونه هاش رو بالا انداخت و در حالی که به آینه توی دستش نگاه می کرد گفت:
-الهه با بچه ها هماهنگ کرده امشب بریم فرحزاد .....
-خوش بگذره ....
-یعنی چی خوش بگذره ؟ تو هم میای .....
سر تکون دادم و داشتم پیش خودم فکر می کردم : (( من بیام چی کار؟ شکاها همتون با جفتتون میرید . تو و سامان . الهه و نیما . پس من بیام اونجا چی کار )) . اما جوابش رو دادم .
-تو که میدونی من جمعه هر جا که باشم باید برم سر خاک رامین .....
نگاهش کردم . آینه رو انداخت روی کیفش و با اشیاق در حالی که داشت دستهاش رو می مالید گفت:
-خوب اصلاً چطوره همه با هم بریم .....
بعد کمی فکر کرد و با لبخند گفت:
-ایول خیلی خوب می شه .....
خنده ام گرفت
-دختر مگه می خوای بری پیکنیک که خوش میگذره؟ حالیت نیست ها میخوایم بریم بهشت زهرا ..... مگه نمی دونی اونجا جای خنده نیست .....
لبخند زد و گفت:
-میدونم دانشمند . راستش من هم دلم برای رامین تنگ شده ..... گفتم بیام و یه فاتحه ای براش بخونم .....
چیزی نگفتم و شونه هام رو بالا انداختم . در حالی که فکر می کردم (( کسی رو نمی خوام ببینم . دوست دارم با رامین تنها باشم . تنهای تنها ))
جلوی آینه داشتم روسری که جدید خریده بودم رو سرم می کردم . داخل آینه برای خودم شکلکی در اوردم و گفتم:
-رامین روسری جدیدمو ببینه خوشحال می شه درست مثل اون موقع ها .....
چشمام رو بستم و به یاد رامین افتادم .
صدای گوشیم بلند شد . خرامان خرامان به سمت گوشی رفتم و جواب دادم .....
-سلام .....
صدای زنگ دارش مثل آب یخی بود که روی بدن گر گرفته ام ریخته شد . با اینکه یک کلمه بیشتر حرف نزده بود . اما من از همون یک کلمه هم صداش رو تشخیص می دادم ......
-الو ترانه.....
با زحمت صدایی از حلقومم بیرون اومد .....
-سلام .
-فکر کردم اشتباه گرفتم . خوبی؟
-ممنون .....
صدای خنده اش گوشم رو نوازش کرد . لبخند روی لبم نقش بست . در حالی که با یک دست گوشی رو نگه داشته بودم با دست دیگه ام یک سمت روسریم رو به دست گرفته بودم و به آینه نگاه می کردم . صورتم قرمز شده بود .....
-من هم خوبم .....
لبم رو به دندون گرفتم و بی اختیار لحنم تلخ شد ....
-خدا رو شکر . با من کاری داری؟
به یاد نگاه پر از نفرتش ، به یاد اخم روز تولد به یاد بی توجهی اش افتادم . دلم می خواست سرش فریاد بزنم . سرش داد بکشم که چرا با نفرت به من نگاه میکنه! دلم میخواست ......
-راستش ما امروز قراره بریم فرحزاد و بچه ها از من خواستن که بهت زنگ بزنم و برای امشب دعوتت کنم .....
-ممنون قبلاً الهه و المیرا هم بهم گفتن . من آماده بودم و داشتم میرفتم بیرون.....
-میتونم بپرسم کجا؟
نمیدونم لحن مهربونش بود و یا کلامش که من رو آروم کرد . حس خوبی داشتم ....
-دارم میرم بهشت زهرا .....
ساکت شد . ساکت شدم . نگاهم به دختر لجوج داخل آینه گره خورده بود . سرسختانه به چشمهای هم خیره شده بودیم . یک تای ابرویم بالا رفت .
-الو......
نفس عمیقی کشید و گفت:
-باشه مزاحمت نمیشم . خداحافظ.....
وبدون اینکه منتظر خداحافظی از طرف من باشه گوشی رو قطع کرد . با تعجب به گوشی و با نفرت به دخترک داخل آینه ذل زدم و زیر لب فحشی نثار خودم کردم و بعد کیفم رو برداشتم و به سرعت به سمت ماشینم رفتم .
مثل همیشه دسته گل یاس رو روی قبرش گذاشتم و با عشقی بی حد شروع به شستن سنگ قبر کردم .
قطره قطره اشکهام بی اختیار از گوشه چشمم به روی گونه هام سرازیر می شد . دستم روی روی سنگ قبر گذاشته بودم و به درختی که پای قبر کاشته بویدم خیره شده بودم . زیر لب فاتحه میخوندم و نگاهم در پی نگاهی آشنا به روی درخت می چرخید .
-سلام رامین .....
لبخند زدم .
-میدونم . حتماً می گی گریه نکن . دلم می گیره آبجب خشگلم رو گریون ببینم .
دستم رو روی سنگ قبر کشیدم و دسته گل رو برداشتم . نگاهم به روی گل ها بود و حواسم به دنبال صدایی آشنا که گوشهام رو نوازش کنه .
-رامین میدونم این حرفها تکراریه . اما به خندا خیلی دلم میگیره . میپرسی چرا؟ خوب معلومه من حتی نتونستم ازت معذرت خواهی کنم . تو از دست من ناراحت بودی و رفتی ... داداشی بگو که از دست خواهر کوچولوت ناراحت نیستی ... بگو که هنوز هم مثل اون موقع ها دوست داری و اشتباهاتم رو می بخشی .....
صدای هق هقم دوباره بلند شده بود . این عذاب وجدان راحتم نمیگذاشت . اگه من احمق اون روز رو بیخود و بی جهت سرش داد نمیزدم الان رامین من زنده بود و من سر روی شونش میزاشتم و گریه می کردم .
-رامین جونم بعد از تو خیلی تنها شدم . خیلی ..... ببین این همه آدم دور وبرم هست اما من هنوز تنهام . هنوز بی کسم .می دونم ، میدونم المیرا هست ، ترنم هست ، مامان ، بابایی . آره همه هستند . اما رامین کی می تونه جای تو رو برای من بگیره؟ کی ؟ رامین من کجاست؟ من رامین خودم رو میخوام . داداشی ماه خودم . ای خدا چی میشد اگه من جای رامین میرفتم .....
سرم رو روی پاهام گذاشتم و با صدای خفه ای شروع به گریه کردم . دلم آشوب بود . نمیخواستم کفر بگم . اما نمیتونستم . به خدا دست خودم نبود . رامین حیف بود . حیف .....
صدایی زنگ دار توی گوشم پیچید .....
-گریه آدم رو سبک می کنه .....
سریع سرم رو بلند کردم و با دیدن حمید و بچه ها تعجب کردم .
المیرا کنارم نشست و در حالی که اشکهای صورتم رو پاک می کرد دستم رو توی دستش میفشرد .
گریه میکرد . آره المیرا هم گریه می کرد . همیشه هر وقت با من میومد سر قبر رامین گریه می کرد . اگه جای دیگه ای می رفتیم . سر خاک کس دیگه . المیرا نمیزاشت گریه کنم . اما اینجا ..... همیشه گریه می کرد .....
دستش رو فشار دادم و در میان گریه لبخند زدم .
بدون اینکه دوباره به بچه ها نگاه کنم به سنگ قبر رامین چشم دوختم و گفتم:
-ممنون از اینکه اومدید . من دوست نداشتم تفریحتون رو بهم بزنید .
هنوز نگاهم به سنگ قبر بود که دسته گلی روی قبر نشست . دستهای ظریف الهه و انگشتهای کشیده اش روی دسته گل خودنمایی می کرد . سر بلند کردم و به صورتش چشم دوختم .
-ازت ممنونم الهه جون.....
سکوت کرده بود . بیقیه هم . شاید حرفی برای گفتن نداشتند . و من چقدر این سکوت رو دوست داشتم .
دستها یکی پس از دیگری به روی سنگ قبر رامین می نشست و پس از مکثی برخاسته میشد و صلوات گویان جای خود رو به دیگری میداد .
المیرا روبه روم نشست . درست بالای سنگ قبر . سرم رو پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم . هنوز هوای گریه داشتم . هنوز حرفهای نگفته زیاد داشتم . دلم برای رامین تنگ بود . تنگ تنگ ....
-رامین در نظر خیلی از ماها یه قهرمانه . همیشه دلم می خواست شجاعتی که رامین داشت رو داشته باشم . بعضی اوقات که دلم می گیره . بعضی اوقات که از همه خسته می شم یاد رامین می افتم . می دونید بچه ها اون قبل از مرگش وصیت کرده بود که اعضای بدنش رو اهدا کنن. شاید برای خانواده رامین خیلی سخت بوده باشه .... اما.... اونها این کار رو کردن ....
سرم رو بلند کردم . چشمام برق زد .... ای کاش نگه .....
المیرا دست به پهلوش کشید و گفت:
-یکی از کلیه های من از بین رفته بود . اون یکی هم نمی تونست جواب نیاز بدنم رو بده .... اگه ..... اگه کلیه رامین نبود . الان من هم زیر خروارها خاک خوابیده بودم . مردونگی و شجاعت رامین هیچوقت یادم نمی ره . یه کلیه اش داخل بدن منه ... اما.... قلب . چشم و خیلی از اعضای بدنی که شاید زیر خاک می پوسید الان زندگی خیلی ها رو نجات داده ......
به من نگاه کرد . لبخند می زدم . المیرا قطره قطره از چشم های قهوه ای رنگش اشک می چکید . راضی به نظر می رسید . راضی ....
جو سنگین بود . بچه ها ساکت بودند . ای کاش کسی حرف نزنه و من از این سکوت لذت ببرم . باد بین موهایم که از زیر روسری بیرون ریخته بود می پیچید . زیر گوشم نجوایی عاشقانه سر میداد و پا به فرار می گذاشت .
ادامه دارد .....

sepideh_bisetare
10-07-2009, 17:11
قسمت هشتم
دو به دو کنار همدیگه نشسته بودیم . از وقتی از بهشت زهرا برگشته بودیم ، جو فوق العاده سنگین بود . کسی دوست نداشت سکوت رو بشکنه .
صدای موزیکی که در فضا طنین انداز شده بود، هر کدوم از ما رو به خلسه ای شیرین فرو برده بود . باید کسی این غول سکوت رو می شکست . اما چه کسی؟
نگاهم به روی تک تک چهره ها سر می خورد . هر کس به نوعی با لیوان چایی خود مشغول بود . نفس عمیقی کشیدم و رو به جمع در حالی که سرم پایین بود گفتم:
-از اینکه باعث ناراحتتیون شدم ، معذرت میخوام . با اینکه چهار سال از رفتن رامین می گذره اما من هنوز نتونستم به خودم بقبولونم که اون نیست . چون حسش می کنم . چون .... راستش عذاب وجدانی که دارم باعث می شه نتونم مرگش رو فراموش کنم . من و رامین بیشتر از خواهر و برادر بودن با همدیگه دوست های صمیمی بودیم . رامین برای من همه چیز بود ، همه چیز .... بعد از رفتنش زندگی خیلی برام سخت شده بود ... خیلی .....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-اما عادت کردم باهاش کنار بیام . عادت ......
لبخند زدم . المیرا سر بلند کرده بود و نگاهم می کرد . خندید و گفت:
-خوب ببینم این دعوت از طرف کی بوده؟
همه با تعجب بهش خیره شدیم. دوباره لبخند زد و گفت:
-چه میزبان خسیسی داریم . قرار نیست به ما شام بده .....
همه زدند زیر خنده . خنده ام گرفت . چه زود همه چیز رو فراموش می کرد ..... حتی زمانی که مریض بود و دکترها به خاطر کلیه اش نگران بودند ، اون همچنان میخندید و با لبخندش به همه امید می داد . برعکس بود .....
لحظه های شیرینی بود . هر کسی با خنده و شیطنت چیزی می گفت و دیگری رو می خندوند . اما کسی که از همون ابتدا سکوت کرده بود حمید بود ......
نگاهم نمیکرد . هر از گاهی که سر بلند می کردم به دنبال نگاه آشنای سردش می گشتم . اما .... اون به سرعت سر به زیر می انداخت و من چیزی از نگاهش نمی فهمیدم .....
سامان در حالی که دود قلیان رو به بازی گرفته بود به بالا نگاه می کرد . همه نگاه ها به سمت دود قلیان که به هوا بر میخواست بود . صدای گوشی حمید بلند شد . همه نگاهی گذرا به صورتش انداختند و بعد هر کسی مشغول حرف زدن با دیگری شد . اما من.... نتونستم نگاهم رو از روی صورت عصبیش بردارم . به شماره نگاه می کرد و دندون هاش رو محکم بهم می فشرد . عضلات صورتش از عصبانیت سخت منقبض شده بود . آهی عمیق کشید و گوشی رو برداشت و نزدیک گوشش کرد .....
-بگو ......
از روی تخت بلند شد و به سمت دیگری رفت . اون رفت و نگاه من هم باهاش رفت . سعی می کردم نگاهش نکنم ، نمی تونستم . المیرا دستم رو فشرد و بعد در حالی که به مسیر نگاهم خیره شده بود گفت:
-جدیش نگیر .....
نگاهش کردم . لبخند اطمینان بخشی زد . جدی نگیرمش؟ مگه می تونستم ؟ دست خودم نبود . برام جدی شده بود . خیلی هم جدی شده بود .
اما باید جلوی این حس لعنتی رو می گرفتم . سرم رو پایین انداختم . نمی دونم توی نگاه پر از نفرتش چی بود . سنگینی نگاهی رو حس می کردم . سر بلند کردم . نیما با لبخند به من خیره شده بود . با اشاره چشم ابرو پرسیدم (چیه؟) لبخندی زد و به حمید که اون سمت هنوز با موبایلش حرف میزد اشاره کرد . از خجالت سرخ شدم . خودم رو به نفهمی زدم و گفتم:
-خوب؟
دوباره لبخند زد و سرش رو تکون داد . باید حواسم رو بیشتر جمع می کردم . داشتم خرابکاری می کردم .
باید مواظب رفتارم باشم . نگاه به ساعت مچی توی دستم انداختم . آخ خدای من زمان چقدر زود میگذره . لحظه ای چند بی تفاوت به صفحه ساعت ذل زدم و با چشمم ثانیه شمار رو دنبال کردم .
-چیه میخوای بعد چهارم رو دست کاری کنی؟
سرم رو بلند کردم و با دیدن سامان خنده ام گرفت.....
-نه بابا اگه ما می تونستیم بعد چهارم رودست کاری کنیم که الان این وضعمون نبود ....
-برای چی میخوای بعد چهارم رو دست کاری کنی؟ یا بهتره بگم برای چی میخوای زمان رو دست کاری کنی؟
سر برداشتم و به صورت آسمونی رنگش خیره شدم . لبخند اطمینان بخشی گوشه لبانش خودنمایی میکرد . اما این هنوز هم نمیتونست اون نگاه پر از نفرتش رو تغییر بده . مسخره است اگه بگم من این نوع نگاهش رو دوست دارم؟ شاید یه نوع تحول باشه .... منی که دور و برم همیشه نگاههای پر از تحسین و مشتاق رو دیده بودم ، این نوع نگاه برایم طور دیگری بود ..... با همه کینه توز بودنش شیرین بود . نگاهش رو می گم . خواستنی بود . برای من .....
سرم رو انداختم پایین . درست کنار من لبه ی تخت نشست . همه منتظر بودند تا ببینند من چی می گم .....
همون طور که سرم پایین بود گفتم:
-الان که به دردم نمیخوره . اما اگه چهار سال پیش این نیرو رو داشتم حتماً رامین رو از مرگ نجات میدادم .
بچه ها هر کدوم به نحوی پچ پچ می کردند . صدای ریزی که خیلی نزدیک به گوشم بود پرسید :
-خیلی دوستش داشتی؟
سر بلند کردم . به مانیتور گوشیش ذل زده بود . دوباره سرم رو به پایین انداختم و در حالی که با بند کیفم ور می رفتم گفتم:
-هنوز هم خیلی دوستش دارم .....
-بهش غبطه میخورم ......
با تعجب نگاهش کردم . سر بلند کرد و به صورتم ذل زد . نگاهش مشتاق بود . لحظه ای ......
دوباره مثل برق اون حس از نگاهش دور شد و باز چشماش پر از نفرت شد . سر به زیر انداختم و گفتم:
-بچه ها با پیاده روی چطورید؟
و خودم بدون اینکه منتظر جواب کسی باشم ، از روی تخت پایین پریدم و بدون اینکه دوباره به بچه ها نگاه کنم . پشت به اونها ایستادم و هوای تازه رو وارد ریه هام کردم .
دستی به شونه ام خورد ، برگشتم . المیرا بود . نگاهمون در هم گره خورد . برای یک لحظه حس کردم که چقدر دوستش دارم . بغلش کردم و در مقابل نگاه متعجب بچه ها گونه اش رو بوسیدم . .وقتی سر از سینه اش برداشتم ، لبخندی زد و با نگاهی که شیطنت از آن می بارید در گوشم گفت:
-عزیزم شب میریم خونه دیگه چرا اینقدر هولی.....
با صدای بلند زدم زیر خنده و بعد دستش رو کشیدم و با خودم به سمت دیگه ای بردم .
الهه هم به ما اضافه شدند . با دیدنشون لبخند معنی داری زدم و الهه با دستش به پشت سرش اشاره کرد و زیر لب گفت:
-بیخیالشون ......
هر سه نفرمون کنار هم راه می رفتیم و سکوت کرده بودیم . هر سه به نوعی در خلسه فرو رفته بودیم .
-بچه ها بریم یه جوری کلاس هامون رو برداریم که دوباره با هم بیفتیم .....
به المیرا نگاه کردم . سر تکون دادم و گفتم:
-الهه یه سوال ازت بپرسم بین خودمون میمونه؟؟؟
الهه با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-معلومه عزیزم .....
-تو در مورد حمید چی میدونی؟ منظورم در رابطه با زندگی خصوصیشه.....
الهه نفس عمیقی کشید و گفت:
-من فقط میدونم که حمید رنج های زیادی تو زندگیش کشیده . نیما زیاد مشتاق نیست راجع به حمید با من حرف بزنه ..... همین چیزهایی که من میدونم به خاطر سماجت خودم بوده وگرنه اون هیچی بهم نمیگه ......
-چی میدونی؟
سرش رو به سمتم چرخوند و در حالی که به عمق چشمهام خیره شده بود گفت:
-نیما می گفت حمید یه آدم شکست خورده است ، برای همین از هر چی دختره بدش میاد .......
المیرا گفت:
-من گاهی متوجه نگاه پر از نفرتش می شم . اما دلیلش رو نمی دونم چیه.
با تعجب سر چرخوندم و گفتم:
-یعنی به تو هم .....؟
-به من هم چی؟
-منظورم اینکه به تو هم با نفرت نگاه می کنه؟
المیرا سرش رو چرخوند به سمت من و با اشاره ابرو چیزی گفت که متوجه نشدم و بعد دوباره به جلو نگاه کرد و گفت:
-اون به همه دخترهای کلاس با نفرت نگاه می کنه ......
و بعد دوباره سر چرخوند و به من نگاه کرد و چشم غره ای بهم رفت . متوجه منظورش نمی شدم . اما هرچی بود دلش نمی خواست من زیاد راجع به حمید بپرسم . سر تکون دادم و به الهه نگاه کردم .
دوباره هر سه برای مدتی سکوت کردیم که الهه یهو بی مقدمه گفت:
-بچه ها به نظرمن حمید متاهله .......
ادامه دارد ......

sepideh_bisetare
11-07-2009, 11:46
قسمت نهم
-بچه ها به نظرمن حمید متاهله .......
من و المیرا هر دو ایستادیم و با صدای نیمه بلندی تقریباً فریاد زدیم و گفتیم:
-چی؟
الهه خندید و اومد جلوی ما وایساد و گفت:
-بابا گفتم به نظر من .....
بعد در حالی که به من نگاه می کرد گفت:
-آخه یکی دو دفعه که ما با هم رفته بودیم بیرون گوشی حمید زنگ خورد و اون با عصبانیت گفت: این لعنتی بازم زنگ زد . و من که از نیما می پرسیدم چیزی نمی گفت. اما من یه دفعه صدای دختره رو شنیدم که بهش می گفت که حمید امشب بیا خونه باهات کار دارم ......
سرم به دوران افتاده بود . خدای من اگه این طور باشه من چی کار کنم؟ اصلاً به من چه..... نه یعنی چی که به من چه! من دوستش ..... نه خدایا من باید جلوی این علاقه رو می گرفتم . هر طور که شده ....
-اما اون که سر کلاس گفت مجرده .....
صدای المیرا نوری رو به قلب تاریکم تابوند و کور سوی امیدی در قلبم روشن شد . نگاه شادم رو به صورت الهه دوختم که شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
-جداً ؟ من نشنیدم ....
-آخه اون موقع که خودشو معرفی می کرد تو سر کلاس نبودی.....
الهه اومد به کنارمون ایستاد و در حالی که سعی می کرد خونسرد باشه گفت:
-هر چیه به نظر من خیلی کینه ایه.....
***
کلاس های ترم بعد زبان با دو هفته تعویق شروع شده بود . جلسه اول رو به کلاس نرفته بودم . چون از شیراز دوست های خانوادگی ماماینا به خونه مون اومده بودند و من مجبور بودم به احترام اونها که تازه اون روز به خونمون رسیده بودند بمونم .
خانواده شفیعی دو فرزند داشتند که یکی از اونها پسر و دیگری دختر بود .سهراب پسرشون بیست و هفت ساله بود وفوق لیسانس حقوق بود و شخصی کاملاً جدی و دخترشون سمانه بیست ساله بود و دانشجوی شیمی بود . از اونجایی که رفت و آمد زیادی با خانواده اون ها داشتیم من خانوم و آقای شفیعی رو خاله و عمو صدا می کردم . با سمانه رابطه صمیمی داشتم و ازش خیلی خوشم میومد . برعکس سمانه از سهراب به هیچ وجه خوشم نمیومد . پسر ساده و بی شیله پیله ای بود . اما من از نوع نگاه کردنش عذاب می کشیدم . طوری به آدم خیره می شد که انگار افکارت رو می تونست توی چشمات بخونه و سریع مچت رو باز می کرد . من هم دوست نداشتم باهاش هم کلام شم . چون هیچی وقت نمی تونستم از زیر نگاه های زره بینی اش فرار کنم و این من رو عصبی می کرد . حس می کردم به من هم به چشم موضوعات پرونده اش نگاه میکنه . خنده دار بود که من رو به چشم قاتل ،تبه کار ، جانی ببینه .....
صدای زنگ تلفن بلند شد و من که کنار تلفن بودم دستم رو دراز کردم و جواب دادم .
-بله بفرمایید .....
-سلام خرس خوش خواب . بسه دیگه پاشو خواب زمستونی تموم شده .....
زدم زیر خنده و رو به الهه گفتم:
-سلام دیونه . چه خوابی؟ چه خرسی؟
-تو دیگه. چرا نیومدی کلاس؟
زیر چشمی به سهراب که روبروی من نشسته بود نگاه کردم و به محض اینکه نگاهش رو متوجه خودم دیدم لبخندی زدم و گفتم:
-دلت برام تنگ شده بود؟
صدای خنده شخصی دیگر به غیر از الهه بلند شد . سریع غریدم که :
-الهه تلفن رو آیفونه؟.....
با صدای که هنوز رگه های خنده در آن پیدا بود گفت:
-اگه گفتی کی اینجاست؟
-تو کجایی؟
-بیرونم .....
-نمیدونم. کی؟
-تلفن رو آیفون نیست اما یه گوش چسبیده به گوشی توی دست من .....
-کی؟
-حدس بزن ....
خنده ام گرفت و گفتم:
-چه می دونم تو ام نکیر منکر می پرسی.....
-خوب بابا چرا می زنی المیراست .....
-شما کجایید خیر ندیده ها .....
-کافی شاپیم و داریم جات خالی آیس بک می خوریم ....
خندیدم و گفتم:
-کوفت بخورید. چشم منو دور دیدید رفتید الواتی ؟ اون بخوره تو سرتون . بدون من می خورید .....
-حالا اگه بگم کی مهمونمون کرده که بیشتر حرص می خوری.....
باتعجب گفتم:
-کی؟
-حدس بزن .....
-اِ..... زهرمار و حدس بزن . چیه رفتی مجری برنامه بیست سوالی شدی؟
با صدای بلند خندید و من گفتم:
-خوب حالا .... تو جیب جا میشه ؟
-تو جیب نه. اما تو بغل چرا .....
خنده ام گرفته بود . پام رو روی پای دیگه ام انداختم و دستم رو روش گذاشتم و دوباره به سهراب نگاه کردم و گفتم:
-بمیری منحرف .... دختره؟ پسره؟
-والا به قیافه اش که می خوره پسر باشه اما هنوز ما تست نکردیم .....
یهو مثل بمب از خنده منفجر شدم . لبم رو گاز می گرفتم که صدام بلندتر از اون حد نشه .... از اون ور هم اون دو تا مرده بودند از خنده . سهراب سرش رو تکون می داد و بدون هیچ لبخندی دوباره به من خیره می شد .
وقتی خوب خنده هام رو کردم گفتم:
-بگو دیگه الهه.....
-خوب حالا گریه نکن میگم. حمید .....
یهو سکوت کردم . سه هفته بود که ندیده بودمش . دلم براش تنگ شده بود . توی این سه هفته خیلی با خودم کلنجار رفته بودم که فراموشش کنم . اما مگه می شد؟ لحظه های پر آشوبی رو می گذروندم و هر بار سعی می کردم با منطق جلوی بیشتر علاقه مند شدنم رو بگیرم.....
-چیه؟ چرا لال شدی..... داری حرص می خوری؟ نترس بابا قول داده برای تو هم بگیره ..... حالا نمی خوای بدونی برای چی بهمون آیس بک داده؟
-دوست داری بگو .....
ناخوداگاه لحنم تلخ شده بود و سهراب با نیشخند نگاهم می کرد . نه به اون خنده های قبل ، نه به این بی حس و حالی .....
-چون تو نیومده بودی خوشحال بود و به همه سور داد . چپ می رفت ، راست می رفت می گفت آخ جون از شر خنده های ترانه راحت شدم ....
بعد لحظه ای مکث کرد و در حالی که من اینور داشتم حرص می خوردم و خون خونم رو می خورد با خنده گفت:
-نمیری حالا پس بیفتی رو دست ننه بابات ؟ شوخی کردم .... این استاد جدیده شرط کرده هر کی سر کلاس فارسی صحبت کنه باید بستنی پیاده شه .... این حمید هم امروز کلی مزه ریخت و آخرش بستنی پیاده شد . راستی یه خبر داغ داغ باید بهت بدم .....
با لبخند گفتم:
-بگو .
-الان نه باید رو در رو ببینمت .....
-نمیری هی . فقط می خواستی منو زجر کش کنی؟ من نمی تونم تو این یه هفته بیام بیرون. آخه .....
به سهراب نگاه کردم و تن صدام رو اوردم پایین و گفتم:
-از شهرستان واسمون مهمون اومده ......
-باشه گلم .می مونی تو خماری تا جمعه .فعلاً
-باشه الهه مگه دستم بهت نرسه .....
خندید و گفت:
-حالا بزار اینو بگم بیشتر بسوزی.... یادته ان روزی تو فرحزاد درمورد حمید حرف می زدیم؟ در مورد اون موضوع می خوام یه خبر داغ بهت بدم .....
-خوب بگو دیگه .....
صدای خنده اش رو شنیدم و پشت بندش سریع خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد .
با خنده گوشی رو قطع کردم و انگشت به دهن موندم که چه خبری می خواد بهم بده؟
صدای سهراب من رو از دنیای تفکر بیرون کشید :
-چیه تو فکری.....
-ها؟ نه بابا .....
نگاهش کردم . باز هم از اون نگاه های مرموز خیره ....
سریع از روی مبل پایین پریدم و به سمت آشپزخونه رفتم . باید می فهمیدم که می خواست چی راجع به حمید بهم بگه .... اون روز ما توی فرحزاد راجع به حمید چی حرف زدیم؟
هفته رو به سختی می گذروندم . از طرفی مهمونداری و از طرفی هم سرما خوردگی سپهر و ترنم داغونم می کرد . منی که حاضر نبودم به پای سپهر خار هم بره حالا داشتم ازش پرستاری می کردم و تن داغش رو پاشویه .
طفلک بدن رنجورش توی تب می سوخت و من هر لحظه بیم این رو نداشتم که نکنه سپهر رو هم از دست بدم ... نکنه بره و تنهام بزاره .... نکنه مثل رامین رفیق نیمه راه بشه ..... نکنه نکنه نکنه .....
این نکنه و شاید و بایدها توان رو ازم گرفته بود . لحظه ای به خودم اومد که روی تخت خیس عرق شده بودم و با وحشت از خواب و بیداری پریدم .
-سلام علیکم .....
چشمام رو محکم بستم و باز کردم . تنم از گرما خیس شده بود . ملافه رو به کناری زدم . موهام به پیشونیم چسبیده بود . گلوم خشک خشک بود . به زور آب دهانم رو قورت دادم و به ترنم نگاه کردم ..... سپهر بغلش خوابیده بود . چشماش بسته بود و لبهاش از هم باز بود . لبخند زدم و دوباره به ترنم نگاه کردم .
-بیا. اومدی از من پرستاری کنی خودت ولو شدی؟ دختر خوب مگه نگفتم اینقدر سپهر رو بوس نکن مریض می شی.... ببین چه تبی کردی.....
دست به پیشونیم کشیدم و از شدت حرارت دستم رو پس کشیدم . لبخند به روی لب هام نشست . سپهر رو بغلم کردم و گفتم:
-حالش چطوره؟
-خوبه . تبش اومده پایین ....
صورتش رو بوسیدم و دادمش بغل ترنم ....
-آخی خدا رو شکر. خیلی ترسیده بودم . می ترسیدم تبش پایین نیاد .
ترنم لبخندی زیبا زد و با خنده گفت:
-بگو خدانکنه .... بعدش من که گفتم یه سرما خوردگی عادیه ... تو غشقرق راه انداخته بودی......
چشمام رو بستم و گفتم:
-خوابم میاد ترنم ......
ترنم از اتاق بیرون رفت .
من در خاموشی اتاق چشم هایم به نرمی یک پر به روی هم افتاد و گرمی خواب مرا در آغوش کشید ..... و چه خواب زیبایی . درست مثل پرنده ها سبک بال و رها . از این سوی دشت به اون سوی دشت . راحت و بی دغدغه . به راستی چه شیرین است این لحظه های بی خیالی . لحظه هایی که سبک و رها دست به دست رویاها به کجاها که نمی ریم . به جایی که همیشه در بیداری حسرتش رو می خوریم و در رویاها به دیدارش می شتابیم .
***
هنوز تنم کرختی سرما خوردگی رو داشت . با تنی رنجور تکیه ام رو به صندلی پشت سرم دادم و چشم هایم رو بستم . سنگینی نگاهی رو حس کردم . چشم باز کردم و با دیدن الهه سر تکان دادم .
-سلام چی شده؟ حالت خوب نیست؟
-سلام . چرا یه کم سرما خوردم . حال ندارم .
-آهان . دکتر رفتی؟
-آره از بچه خواهرم گرفتم . میگن به نوع ویروس جدیده که تا دوره اش تموم نشه خوب نمی شی .....
با تعجب سرش رو تکون داد و کنار المیرا روی صندلی نشست .
هیاهو بچه ها آرامش را از چشمانم ربود . تنم بی حس بود . چشم باز کردم و به استادی که تازه وارد کلاس می شد چشم دوختم .
دختری ریز نقش و ترکه ای با صورتی گرد و چشمانی درشت که موهای مجعدش ساده به روی پیشانی اش ریخته بود و لبخندی دلنشین به لب داشت .
اول از همه مرا مخاطب قرار داد و گفت:
-جدیدی؟
لبخند زدم و گفتم:
-آره .
خوب عزیزم خودت رو معرفی می کنی؟
روی صندلی جابه جا شدم و درست مثل قبل کلمه ها رو که از بر بودم طوطی وار سر هم کردم .
-ترانه راضی ام . بیست و دو سالمه . دانشجو رشته مدیریت و بازرگانی .
سرش رو تکون داد و گفت:
-مجردی یا متاهل؟
شیطنتی در زیر پوستم قلقلکم داد و گفتم:
-متاهل.....
همه نگاه ها به سمتم چرخید بچه های کلاس ترم قبل با تعجب و پسرهای جدید کلاس با لبخندی تمسخر آلود نگاهم می کردند . حتماً پیش خودشون می گفتند نگاه کن زندگی هم شده خاله بازی . آخه دختر تو الان باید عروسک بازی کنه . تو رو چه به شوهر داری ......
شوقی بی قرار در درونم حس می شد . نگاهم به صورت حمید و نیما افتاد . نیما ابروانش رو به سمت بالا داده بود و حمید سر به زیر داشت . حتماً اونها هم پیش خودشون می گن تو این دوهفته ای چه جوری عاشق شد ، چه جوری شوهر کرد که ما خبر نداریم؟
المیرا بازوم رو نیشگون گرفت و رو به استاد گفت:
-دروغ میگه بابا مجرده .....
دوباره نگاه ها و چشم ها متعجب شد . استاد با لبخند گفت:
-بالاخره راست گفتی یا دورغ؟
برگشتم به سمت المیرا. با غضب نگاهش کردم و با کلامی طنز آلود طوری که بچه ها هم شنیدند گفتم:
-ای حسود نمی زاری دو دقیقه هم قاتی مرغا باشیم.....
بچه ها با صدای بلند زدند زیر خنده ....
چشمم به روی حمید ثابت موند . با لبخندی که حاکی از شیطنت بود نگاهم می کرد . نگاهش رنگ نفرت نداشت . رنگ مهربانی هم نداشت .... رنگ هیچ چیزی نداشت ... چقدر بی رنگ بود ،نگاهش ... حیف چشم های سبز رنگت نیست حمید؟
استاد بعد از اینکه خنده اش تموم شد گفت:
-پس مجردی؟
-آره .
ول وله ای در کلاس برپا بود . سرم رو پایین انداختم و با خودکارم مشغول شدم . بی هدف خودکار رو توی دستم بالا و پایین می کردم . از شیطنتی که اول کلاس کرده بودم دلم غنج می رفت . شاد بودم . اما حال و حوصله ای نداشتم . بدنم بی حس و حال بود و من رو بی حس می کرد.
صدای خنده الهه بلند شد و رو به من گفت:
-نمیخوای بدونی اون خبر داغ و دست اول چی بود؟
سریع به سمتش چرخیدم و با اشتیاق به چشماش ذل زدم . لبخند از روی نگاهش به لبهام تراوش کرد . شاد بود و خبر دست اولی داشت . المیرا طوری خاص نگاهم می کرد . شاید با نگرانی ....
-الهه الان وقتش نیست بزار برای بعد....
-نه چی چی وقتش نیست . المیرا بگو.....
المیرا سرش رو نزدیک تر اورد و گفت:
-یادته اون روز تو فرحزاد گفتم به نظرم حمید متاهله ....
سر تکون دادم و با لبخند بهش نگاه کردم ...
-تا حدودی درست حدس زدم . جلسه پیش حمید که داشت خودش رو معرفی می کرد گفت مطلقه است و پنج سال پیش از زنش جدا شده و مثل اینکه .....
ادامه دارد .......

sepideh_bisetare
11-07-2009, 11:48
قسمت دهم
دنیا روی سرم هوار شد . صداها گنگ و گیج شد . نگاه های نگران المیرا کار خودش رو کرد . فقط و فقط لب های الهه رو می دیدم که باز و بسته می شد و با لبخند ماجرا رو توضیح می داد . دستم رو روی سرم گذاشتم و خودم رو به عقب کشیدم . صداها توی سرم هوار شده بود . بم می شد و فشار سنگینی به اعصابم وارد می کرد . یادته فرحزاد چی گفتم؟ حمید زن داره .... حمید زن داشت ؟ ..... حمید از زنش جدا شده .... حمید مطلقه است؟.... حمید یه شکست عشقی خورده ؟ از همه زن ها بی زاره؟ ....
حمید از من بی زار بود ؟ از المیرا؟ .... از همه دخترهای روی زمین بیزار بود ؟ حالا رنگ نگاهش برام آشنا شده بود . نگاهش رنگ نفرت می داد . رنگ نفرت از همه دخترهای روی زمین .... خدای من . اون از من و ......
دستی تکونم داد .
سر بلند کردم و ازمیان قطرات اشک به صورت نگران المیرا خیره شدم ....
-استاد اجازه ....
به سرعت از کلاس بیرون دویدم و کیفم که روی پام بود پرت شد وسط کلاس ......
در دستشویی رو بسته بودم و در حالی که مشت مشت آب به صورتم می پاشیدم گریه سر داده بودم .
نمیدونم برای چی؟ برای کی گریه می کردم؟
به آینه خیره شده بودم و قرمزی چشم هام .....
صدای در بلند شد . دستگیره رو کشیدم و خودم رو تو بغل المیرا انداختم ....
-حالت خوبه؟
نگاهش کردم ...
-چت شد یهو؟
سرم رو از روی شونه اش برداشتم و اشاره کردم که چیزی نگه .... به صندلی داخل راهرو تکیه زده بودم و به دیوار روبه رو خیره شده بودم . نگاهم در خط خط دیوار به دنبال راه چاره می گشت.... به دنبال تنهایی ها و بیکسی ها .....
چه درد بی درمونی دچار شده بودم ؟ عاشق شده بودم ؟ عاشقی دیونه که نمی خواستم بپذیرم که دوستش دارم !!! حالا هم با دونستن این موضوع دنیا هوار شده بود رو سر آروزهام ....
سر خودم داد کشیدم و گفتم: دختر چه مرگته؟ مگه دنیا به آخر رسیده؟ مگه حمید به تو قولی داده؟ چته ؟ چرا زانوی غم بغل گرفتی؟ پاشو .... پاشو ببینم .....
نگاهم به صورت درمانده المیرا افتاد . اشک از میان مژگان پرپشتش به سمت گونه های صافش سرازیر شده بود و به سمت پایین میامد ....
-المیرا چرا گریه می کنی؟
به صورتم اشاره کرد و گفت:
-تو چرا گریه می کنی؟
با وحشت دست به صورتم کشیدم و اشک های روی گونه ام رو پاک کردم .
-می دونستم که کار دست خودت دادی.... می دونستم که منو محرم اسرار خودت نمی دونی و بهم نمی گی....
بغلش کردم . آرامش از دست رفته ام رو به دست اوردم .
-عزیزم تو بهترینی برای من ... چی می گفتم بهت؟ وقتی سر خودم داد می زدم که باید فراموشش کنم؟ چی می گفتم وقتی نگاه پر از نفرتش رو می دیدم و از خودم بدم میومد که دوستش دارم؟ چی می گفتم وقتی همه میگفتن سنگ دلِ و من بهش فکر می کردم؟ چی می گفتم وقتی می دونستم مایی وجود نداره؟ شب و روز برای خودم ما رو بخش می کردم و سر در دیوار آرزوهام ما نوشته بودم. تو بهم بگو المیرا .... بگو دیگه .... چی می گفتم؟ حرفی برای گفتن داشتم وقتی از خودم و رویاهام فراری بودم؟ حرفی برای زدن داشتم وقتی شرمنده چشم های داخل آینه بودم؟ آره داشتم؟ بگو .... تو منی ..... تو برای من منی .... هیچ فرقی با خودم نداری .... وقتی از خودم خجالت می کشم به تو چی بگم؟
منو محکم به خودش فشرد و گفت:
-المیرا برات بمی ره . همه این ها رو می دونم . تروخدا خودت رو داغون نکن . حتماً نباید همه چیز رو بگی..... مگه نمی گی من توام؟ پس من باید خودم می فهمیدم که سر من داره چه بلایی میاد مگه نه؟ .... فهمیدم و این من گردن شکسته از ترس ناراحتیت چیزی نگفت .... فهمیدم و از ترس شکستنت چیزی نگفتم .... درکت کردم و لحظه به لحظه سختیت رو به چشمم دیدم ..... نگاه پر از نفرتش رو وقتی به چشمات دوخته می شد رو دیدم و جای تو سوختم و زجر کشیدم .... آره ... فهمیدم عزیزم .هنوز هم چیزی نشده ..... المیرا هنوز هم حاضره جونش رو برای ترانه بده .... ترانه ، عزیزم هیچی نشده . به خدا روزها زیاده . این عشق یادت می ره .... به خدا یادت می ره عزیزم ... پاشو بریم سر کلاس که الان همه می فهمن .....
دستم رو کشید و با هم به کلاس رفتیم .
به محض دیدن حمید چیزی جز نگاه همیشگی اش رو توی چشماش حس کردم . چیزی بین نفرت و تمسخر . سرم رو چرخوندم و به کیفم که روی صندلیش بود خیره شدم . به سمتش رفتم و بدون کلامی حرف کیفم رو از روی صندلی برداشتم . چقدر سخته نقش بازی کردن . و سختر از اون اینه که ندونی تا کی باید نقش بازی کنی و برای چی باید نقش بازی کنی . ای کاش می دونستم تا کی. ای کاش .....
لبخندی زدم و دوباره به چشم های پر نفرتش که به چشم هام دوخته شده بود خیره شدم . باید عادت می کردم به نگاهش ، به نوع نگاهش.... جالب بود که من عاشق همین نگاه پر نفرت شده بودم . دوباره سر خودم فریاد کشیدم و در حالی که بوی عطرش رو می بلعیدم به سمت صندلیم حرکت کردم .....
***
دستم رو کشید و وقتی کاملاً به طرفش برگشتم گفت:
-چت شده تو ؟
هولش دادم به عقب و به شوخی گفتم:
-go to hell baby
دوباره دو قدم به جلو برداشت و در حالی که خنده اش گرفته بود گفت:
-تو کلاستون حرف های قشنگی یادت میدن . برای همین حرف ها خدا تومن پول بالات خرج کردن؟
یهو خنده ام تبدیل گریه شد . خوشحالیم تبدیل به غم شد . یک قدم به عقب برداشتم و در حالی که از عصبانیت می لرزیدم سرش فریاد زدم . فریادی که خودم از صدای خودم وحشت کردم چه برسه به کاوه پسر عمه ام .
-خفه شو . دست از سرم بردار . برو می خوام تنها باشم ......
کاوه دستهاش رو از هم باز کرد و جلوی سینه اش گرفت یعنی تسلیم . با ناراحتی سر پایین انداخت و گفت:
-بابا یه باخت که دیگه این همه ولوله نداره . اصلاً پشیمون شدم نمی خوام .....
بعد سلانه سلانه از من دور شد و به سمت بقیه رفت . بغض گلوم رو می فشرد . وزنم برای پاهام سنگین بود . تحمل خودم رو نداشتم . خیلی کم ظرفیت شده بودم . چرا باید با کاوه اینطور برخورد می کردم . اون هم فقط به خاطر اینکه توی جمع ازش شکست خورده بودم؟ نه خودم هم خوب می دونم که به خاطر شرط بندی و شکستم نبوده .
روی تخته سنگی نشستم و به روبروم خیره شدم . در دوردستها شاخ و برگ درخت ها در هم گره خورده بود . صدای شر شر آب در گوشم می نشست . چقدر من اینجا رو دوست داشتم . به پایین کوه نگاه انداختم . از اون فاصله زمین کوچکتر از حد معمول بود . رودخونه ای که پایین کوه بود با سر و صدا خودش رو به مسیر اصلی می انداخت و در امتداد راه به حوضچه ای می پیوست . همون طور که به پایین نگاه میکردم به یاد کاوه افتادم . رفتارم خیلی زشت و زننده بود . چشمهام رو بستم و به یاد دو سه ساعت پیش افتادم .
همه با هم به مقصد فشم راهی خانه پدربزرگ شدیم . خانواده بابا همه بودند و دور هم جمع شده بودیم . بساط قلیون به پا شده بود و ما جونها دور هم نشسته بودیم و به رها دخترعمه ام که گیتار میزد نگاه میکردیم . کاوه به سمتمون اومد و درحالی که سی دی رو داخل ظبط می گذاشت گفت :
-بچه ها همه باید برقصید . فکر کنید اینجا کلاس رقص و من هم می خوام ازتون امتحان بگیرم .
همه خندیدند و به نوبت بلند شدند که برقصن . اما من .....
این من بودم که خودم رو عقب کشیدم . یاد طعنه کاوه افتادم . جز من کسی به کلاس رقص نرفته بود . پس دوست داشت که من برقصم و اون دستم بندازه . در صورتی که من اصلاً حوصله نداشتم . تمام مدت مثل افسرده ها نشسته بودم و چشم به گیتار رها که روبروی من به تخته سنگ تکیه داده بود دوخته بودم . انگار سیم های گیتار هم به گریه افتاده بودند . چقد دلم گرفته بود . چقدر باید فرار میکردم؟ چقدر؟ فرار از کی؟ بیشتر از خودم . این رو مطمئن بودم . می خواستم از خودم و از حسم فرار کنم . از حسی که گریبان گیرم شده بود . المیرا دائم زیر گوشم میخوند . تو میتونی . تو باید ......
صدای کاوه من رو از دنیای تفکر بیرون کشید . روبروی من ایستاده بود و در حالی که دست به کمر داشت گفت:
-حالا نوبت توِ باید به اینا نشون بدی که رقص یعنی چی ....
خنده ام گرفت . دستش رو پس زدم و گفتم:
-من حوصله رقصسدن ندارم .
نگاهش کردم نمی دونم چرا اما از دهنم پرید ....
-من فقط تانگو میرقصم . نه این .....
صدای او کشیدن بچه ها و خنده شون بلند شد . کاوه قرمز شد و با همون لحن شاد همیشگی اش گفت:
-خوب تو پاشو همین رو برقص . من که می دونم مثل غورباقه فقط دست تکون می دی.....
شاکی از روی زیر انداز پریدم بالا و در حالی که روبه رش ایستاده بودم و مثل خودش دستهام رو به کمرم زده بودم گفتم:
-برو بینم بابا . هیچ کس ندونه تو که می دونی من چه قشنگ می رقصم .
در صورتی که خودم میدونستم که من رقصم اون قدرها هم خوب نیست . لا اقل به خوبی رها نیست . من به کلاس رقص تانگو رفته بودم و رها به کلاس رقص ایرانی .....
در حالی که دستهاش رو بالای سرش میچرخوند و ادای رقص من رو در میورد و دهنش رو کج و کوله می کرد گفت:
-آره میدونم . اینجوری ....
و بعد پاهاش رو چپ و رراست کرد و به سرعت از جلوی من دور شد . خنده ام گرفته بود . چه موجودی بود این کاوه .
صدای موزیک بلند شد و من درحالی که به سمت بچه ها میرفتم . در دلم احساس ترس میکردم . هیچ وقت از رقصیدن نترسیده بودم . عجیب بود .
کاوه رها رو به وسط هل داد و گفت:
-ببینید هر کی ببازه باید با من تانگو برقصه .....
یورش بردم به سمتش و در حالی که کفشم رو به سمتش پرت می کردم گفتم:
-برو گمشو کی تو رو آدم حساب میکنه اصلاً تو چرا؟
همه میخندیدند و تشویقمون میکردند . صدای ریما دختر عموم بلند شد که می گفت:
-آخه مگه ما تو فامیل پسر دیگه ای هم جز کاوه داریم؟
بعد دوباره همه یکصدا زدند زیر خنده . من هم خنده ام گرفت . کاوه پشت رها خواهرش ایستاده بود و دستهاش رو از هم باز کرده بود . یعنی نمیدونم والا . به سمت رها رفتم و دستش رو کشیدم و در حالی که آروم میگفتم که فقط رها و کاوه بشنوند گفتم:
-من که می دونم میبازم اما با تو نمیرقصم .....
وقتی هر دو ولو شدیم روی زمین رها به سمت گیتارش رفت و من در حالی که به لبخندهای مرموز کاوه خیره شده بودم برایش خط و نشون کشیدم . بچه ها یک صدا گفتند .....
-ترانه ...... ترانه ....
خنده ام گرفت . از جایم بلند شدم . کفش هام رو مرتب کردم . به خیال کاوه می خوام باهاش تانگو برقصم . موزیک زیبایی رو توی پخش گذاشته بود و به من اشاره میکرد .
مثل برق از روی زمین کنده شدم و به سمت کوه فرار کمردم . صدای جیغ و ولوه بچه ها از پشت سرم میومد . خیلی خوشم اومده بود . به نظرم امروز خیلی خوش گذشت . کاوه از پشت سرم جیغ می کشید و به سمتم میومد . مثل زنها نفرینم میکرد و من می خندیدم .....
چشمهام رو باز کردم و نگاهم به سمت پایین کوه کشیده شد . رها روبروی تخته سنگی ایستاده بود و در حالی که دستهاش رو به دور دهنش گرد کرده بود من رو به نام میخوند

ادامه دارد ....

sepideh_bisetare
14-07-2009, 10:36
قسمت یازدهم
جمعه با تنی بی جان و کرخت به کلاس رفتم . حوصله خودم رو هم نداشتم چه برسه به المیرا . بهش زنگ زدم که با خودش ماشین ببره .
وقتی به کلاس رسیدم توی کلاس تنها دو صندلی خالی بود و یکیش رو دخترها کیف هاشون رو انداخته بودند روش و دیگری کنار حمید بود .
خدایا چرا هر چی من می خواستم از حمید فرار کنم سرنوشت من رو سر راهش قرار می داد؟ من باید شجاع باشم. صدایی در ذهنم فریاد زد (آره درست مثل زمانی که مرگ رامین رو پذیرفتی؟) فکر رو از سرم بیرون کردم و سر خودم فریاد زدم بالاخره که پذیرفتم . دیگه از اون مسئله که سختتر نبود .....
به سمت صندلی که بچه ها کیفشون رو گذاشته بودند رو کردم و با صدایی طنز آلود گفتم:
-د.... جمع کنید این چارقدهاتون رو می خوام بشینم .....
بچه ها هر کدوم با خنده کیفشون رو برداشتند و با متلکی سر به سرم گذاشتند . من درست روبروی حمید نشستم . نگاهم در نگاهش گره خورد . نگاهی پر از تمسخر . نگاهی شاکی و سرشار از کینه . پوزخندی زدم و با سر سلامش کردم . سرش رو تکون داد و به سمت نیما نگاه کرد .
المیرا نزدیکم خم شد و گفت:
-بد زدی تو پرش دختر .....
خندیدم . پیش خودم فکر کردم که خودم چقدر بیشتر از این مسئله شاکیم .
با تموم شدن تایم اول کلاس اول ، المیرا خنده کنان پرسید .
-چیه دختر؟ کدوم هاپویی گازت گرفت که هار شدی؟
لبخندی زدم و سرم رو به زیر انداختم و گفتم:
-بگو کی رو گاز گرفتی!
خندید و گفت:
-کیو؟
سرم رو بلند کردم و در حالی که سعی می کردم نگاهم رو مثل آهنربا به سمت حمید کشیده می شد رو کنترل کنم گفتم:
-دیروز سر کاوه داد زدم و از خودم رنجوندمش ....
با تعجب به چشمهام خیره شد و گفت:
-کاوه؟ چرا ؟
-آخه میخواست باهام تانگو برقصه ....
نگاه بچه ها به سمت من کشیده شد . المیرا زد زیر خنده و گفت:
-حتماً تو هم حسابی قاطی کردی؟ حالا چی شده که کاوه با اون غرورش به تو این پیشنهاد بی شرمانه رو داده؟
خندیدم و سرخوش سر بلند کردم و در حالی که کیفم رو روی شونم مینداختم گفتم:
-هیچی شرط بندی کردیم و من باختم .....
خندید و در حالی که کتابهاش رو به سینه اش می فشرد گفت:
-دختر مگه به تو نگفتن شرط بندی حرومه؟
خندیدم و دستش رو کشیدم و با هم از پله ها پایین رفتیم .
صدای حمید باعث شد سر بلند کنم .
-سلام عرض شد خانومها ......
المیرا به من نگاه کرد و سلامش رو پاسخ داد . و من .....
-المیرا می تونم چند لحظه ای وقتت رو بگیرم ؟
دهانم از تعجب باز مونده بود . المیرا هم .... هر دو به هم ذل زده بودیم که من سریع خودم رو کنار کشیدم و با لبخندی به سمت نوشین و الهه که کنار در ایستاده بودند رفتم .....
-ببینم المیرا با حمید چی کار داره ؟
با پرخاش به الهه نگاه کردم و گفتم:
-المیرا نخیر .... این اقا حمید که با المیرا کار داره . بعدشم مگه وقتی تو با نیما کار داری کسی بهت میگه چی کارش داری؟
الهه با دهن باز نگاهم کرد و گفت:
-ببین ترانه .... من ... من فقط قصدم شوخی بود ... همین
سرم رو با کملافه گی چرخوندم و با نگاهی به اون دو تا گفتم:
-معذرت میخوام الهه دست خودم نبود ....
ناخودآگاه من رو در آغوشش گرفت و من از این محبتش تعجب کردم و دستم رو به دور کمرش حلقه کردم ...
در گوشم گفت:
-عزیزم درکت میکنم .....
سر از روی شونه اش بلند کردم که با لبخند مطمئنش دهانم رو بست ....
هر کاری کردم المیرا از حرفی که میانشون رد و بدل شده بود حرفی نزد .....
***
از سر آخرین کلاس دانشکده به بیرون میرفتیم که یکی از پسرهای کلاس سر راهمون سبز شد و با لبخند رو به المیرا گفت:
-خانوم بدری من می خواستم .....
قبل از اینکه محترمانه عذرم رو بخوان راهم رو کشیدم و به سمت حیاط دانشکده رفتم و به بچه هایی که دو به دو با هم به حیاط میومدند نگاه کردم .
سرم رو بلند کردم و به درخت روبروم خیره شدم . شاخ و برگهای زرد درخت حکایت از آمدن پاییز داشت . حکایت آمدن پاییزی دلگیر . همیشه پاییز رو دوست داشتم . همیشه با اومدن پاییز به یاد رامین می افتادم به یاد اون روزهایی که توی حیاط عمو اینا ، خونه ای که الان خونه ی ترنم و سیامک و سپهر عزیزم بود ، می افتادم . چه روزهایی لب حوض می نشستیم و اون با سازش سوز دلش رو به گوشمون می رسوند . چه شب هایی که در پی ناله های سازش با هم زجه می زدیم و رامین و رها همراه هم سمفونی زیبایی رو به همراه صدای شر شر آب حوض اجرا می کردند . چه شب هایی که از آب حوض به روی هم می پاشیدیم و کودکانه می خندیدم . چه روزهایی که به یاد عاشقی رامین سر به سرش می گذاشتم . به راستی الان او کجاست؟ اویی که عاشقانه رامین رو دوست داشت . آیا هنوز هم همانطور عاشقانه دوستش دارد و به یادش است ؟ سرم رو تکون دادم و با خودم گفتم: حتماً اون رو فراموش کرده . حتماً ..... و به یاد روزی افتادم که به خاطر او سرش داد زده بودم و سر رامین عزیز من آن بلای آسمانی آمد و دست بزرگ و قوی روزگار عزیزم رو از من جدا کرد .
آه عمیقی کشیدم و سرم رو به صندلی داخل حیاط تکیه دادم و دوباره به آن درخت بلند دانشکده نگاه کردم و در حالی که لبخندی روی لبم وجود داشت گفتم: خدایا نگاه کن . دست روزگار منو از یک درخت به مرگ عزیزم رسوند !
سرم رو تکون دادم و دوباره با خودم گفتم: نه این روزگار نیست . این پرنده ی خیال منه که به هر سمتی می پرد و بی خیال به یاد همه چیز هست الا تو و احساست . الا تو و دوری و دلتنگیت از رامین ...... آخ رامین کجایی که خیلی تنهام ....
نگاهم رو از درخت گرفتم و به برگهایی که به روی زمین افتاده بود خیره شدم . بچه ها با پا گذاشتن روی آنها با لذت عبور می کردند و با صدای بلند می خندیدند . هنوز هم بودند آدمهایی که با غصه پا روی برگها می گذاشتند و آهی از سینه می کشیدند و به راه خود ادامه می دادند و چه دلگیر بود این شب های پاییزی و این روزهای کوتاهش ..... و با همه دلگیریش چقدر زیبا و دوست داشتنی بود .
از روی صندلی بلند شدم و به سمت درخت رفتم و به آن تکیه دادم . پاهایم رو روی برگها می کشیدم و پیش خودم تکرار می کردم که سالگرد عزیزم نزدیک است و باید دوباره بر سر مزارش بروم . باید با او صحبت کنم .... باید به او بگویم که چقدر دوستش دارم و چقدر محتاج بودنش هستم تا برایم ساز بزند و با صدای شیرینش اشک مرا در آورد .....
باید بهش بگم که تنها اون بود که با یک جمله میتونست آرومم کنه . باید بهش بگم که اگه می تونستم اون لحظه های آخر رفتنش پشیمونش می کردم و از تنهایی هایم بعد از او می گفتم .
سرم رو تکون دادم و گفتم: چقدر حرف های تکراری . از چی بگم ؟ حرف جدیدی ندارم تا برای رامین عزیزم بزنم؟ می دونم اگر بودی حتماً از راز دل خواهر کوچیکت خبردار می شدی و سعی می کردی منطقی باهام برخورد کنی . آه عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم: رامین کاش بودی و می دیدی که چقدر هر روز تنهاتر میشم و ..... کاش زودتر تو رو پیدا می کردم و کاش زودتر باهات صمیمی می شدم . ای کاش و ای کاش و ای کاش ..... رامینم چقدر روزهای با تو بودن خوب بود و چه زود گذتش این خوبی ها .... عزیزم می دونم برای گفتن این حرف ها دیره . می دونم دیره و دیگه تمومه . ولی چی کار کنم که آرزومه که بودی و می دیدی که چقدر دوستت داشتم ..... دوستت داشتم؟ نه هنوز هم دوستت دارم رامین عزیزم . برادر ماهم ....
-باز این انیشتنگ رفت تو فکر .....
سرم رو بلند کردم و به المیرا که روبروم ایستاده بود نگاه کردم . خنده ام گرفت . دوباره گفت ....
-دختر جون انیشتن . نه انیشتنگ ....
دستم رو گرفت و گفت:
-حالا هر چی . انیشتنگ نه انیشتنگ ....
و بعد زد زیر خنده . من هم و کنارش در حالی که پا رو برگ ها می گذاشتم به راه افتادم .
هر دو سکوت کرده بودیم و در حال و هوای خودمون بودیم . من به رامین فکر می کردم و او ..... به راستی اون به چی فکر می کرد ؟
-نمی پرسی مهدی باهام چی کار داشت ؟
سرم رو بلند کردم . داشت با لبخندی مرموز و از گوشه چشمش به من نگاه می کرد . خنده ام گرفت . انگار من با کسی حرف زده بودم و اون مشتاق بود تا بدونه بین ما چی گذشته . لبخندی زدم و گفتم:
-اگه دوست داری بگو ....
با کلاسوری که توی دستش بود محکم زد توی سرم و گفت:
-چه کلاسی میزاره واسه من . جمع کن خودتو ....
با خنده از دستش فرار کردم و او به دنبال من به راه افتاد . او می خندید و زیر لب دشنامم می داد و من از دستش فرار می کردم و .....
سر بلند کردم و صدایی از کمرم بلند شد و پشت بند اون صدای ناله ای ازط دهانم خارج شد . به خودم که روی زمین پهن شده بودم نگاه کردم . سریع از روی زمین نیم خیز شدم و در حالی که نگاهم به المیرا بود که گوشه ای ایستاده بود و زیر زیرکی می خندید قیافه گرفتم . نگاهش کن چقدر بی ملاحظه بود . عوض اینکه بیاد کمک داره می خنده ....
از روی زمین بلند شدم و مشغول تکوندن خاک مانتوم شدم . صدایی غریبه در گوشم پیچید ....
-معذرت می خوام که زدم بهتون .....
تازه سر بلند کردم و یادم افتاد که با شدت به کسی برخورد کرده بودم .
نگاهم روی صورتش میخکوب شده بود . او کجا و اینجا کجا ......
با من و من گفتم:
-شما .....
و بعد ساکت شدم . لبخندی دلنشین زد و گفت:
-مسلماً اون کسی که بهت گواهینامه داده یه شخص ناشی بوده ....
هم خنده ام گرفته بود هم شاکی شده بودم . چی می گفت؟ چه ربطی به گواهینامه داشت ؟ به یاد طعنه ای که در کلامش بود افتادم که معذرت خواهی کرده بود . سرم رو به زیر انداختم و در حالی که گوشه مانتوم رو صاف می کردم گفتم:
-معذرت میخوام که باهاتون برخورد کردم ....
چه معدب؟!!! خودم هم تعجب کردم . لبخندی ناخودآگاه روی لبم سبز شد . لبم رو به دندون گرفتم و نشستم روی زمین تا کلاسورم رو جمع کنم . زیر چشمی دوباره به المیرا که شدت خنده قرمز شده بود نگاه کردم . تو دلم برایش خط و نشون می کشیدم .....
بلند شدم و دوباره به صورتش نگاه کردم . نگاهش شیطنت خاصی رو داشت . دیگه اون نفرت همیشگی توی چشماش نبود . به جاش نوعی .... نمیدونم اما هر چه بود، نوع نگاهش رو می گم . هر چه بود دوستش داشتم . لبم رو به دندون گرفتم و دوباره سر خودم فریاد زدم که مگه قرار نبود فراموشش کنی؟
سرش رو تکون داد و با لخند به المیرا نگاه کرد . شاکی شدم و با لحنی عصبی رو به المیرا گفتم:
-المیرا اگه خنده هات تموم شده بریم ....
لبخندی زد و رو به حمید گفت:
-اینجا چی کار می کنی حمید ؟
سرم رو به سمت حمید چرخوندم و نگاهش کردم .....
-من اومده بودم که یکی از دوستام رو ببینم ....
المیرا با تعجب گفت:
-مگه دوستت اینجا درس می خونه؟
خنده ام گرفت . یه جوری می گفت دوستت که انگار همه دوستای اون رو می شناخت .... حمید نگاهی به صورت من انداخت و در همون حال گفت:
-درس که می خونه اما نه تو این دانشگاه .....
لبخندی زد و دوباره گفت:
-تدریس می کنه ....
لب های به هم دوخته شده ام باز شد و گفتم:
-استاد این دانشگاهِ؟
لبخندی که روی لبهاش بود پررنگتر شد . در حالی که من هنوز به دنبال نوع نگاه همیشگی اش در چشم هاش می گشتم گفت:
-اسمش علی مظاهر.
المیرا جیغ خفه ای کشید و رو به من درحالی که به شدت ذوق زده شده بود گفت:
-استاد مظاهر رو میگه استادِ ......
خنده ام گرفت . چه جالب بود . ما همیشه سر زنگ این استاد به خاطر شیطنتمون مواخذه می شدیم و مطمئن بودیم که به هیچ وجه نمی تونیم این واحد رو پاس کنیم .
-حالا چرا اینقدر ذوق کردی؟
به حمید نگاه کرد و بعد در حالی که از خوشی روی پا بند نبود رو به من گفت:
-خره ذوق هم داره دیگه . اگه تا دیروز نگران این بودیم استاد بهمون صفر بده حالا امیدواریم که بیست و دو میده ....
و بعد با التماس به حمید نگاه کرد . من و حمید هر دو با هم زدیم زیر خنده و المیرا گفت:
-مگه نه حمید .....
حمید به من نگاه کرد . یه لحظه در چشماش به جز حس های همیشگی چیز دیگری دیدم . شراره های از ..... شاید هم من خیالاتی شدم . سرش رو چرخوند و رو به المیرا گفت:
-ماشالله چه خوش اشتها هم هستی ....
ادامه دارد ....

sepideh_bisetare
14-07-2009, 18:12
قسمت دوازدهم
حمید رو کرد به من و گفت:
-صبر کنید تا من برگردم و با هم بریم
یرم رو تکون دادم و در حالی که دست المیرا رو محکم توی دستم می فشردم گفتم:
-ممنون من ماشین اوردم .....
سرش رو برگردوند و در حالی که لبخند شیرینی روی لبهاش نقش بسته بود گفت:
-من میخوام اسکورتتون کنم ....
و بعد زد زیر خنده . المیرا هم .
ابروهام در هم گره خورده بود . گره ای کور که به این آسونی ها باز نمی شد . اون لبخند میزد و من هر لحظه بیشتر عصبی می شدم . به المیرا نگاه کردم . منتظر جواب بود . انگار نه انگار که از حس و حال من باخبر بود . این دیگه چه مسخره بازی بود که المیرا راه انداخته بود .....
-المیرا اگه دوست داری با حمید بری برو من اسراری ندارم .....
المیرا با تعجب نگاهم کرد و در حالی که چشمهاش گرد شده بود گفت:
-یعنی چی؟ من و تو هر جا بریم با هم میریم ....
بعد نگاهی به حمید انداخت و گفت:
-مزاحم حمید هم نمی شیم بره به کارش برسه ....
حمید ابروهاش رو بالا برد و با خنده رو به من کرد و گفت:
-مزاحمتی نیست . سر راه هم میریم یه جایی تا با هم چیزی بخوریم ....
سریع سرم به سمت حمید چرخید . خدای من این چش شده بود؟ نه به اون نگاه های پر از نفرتش سر کلاس و نه به این اسرارش. خدایا کمکم کن . همین الان که پس بیفتم . ببینم نکنه ..... نکنه به المیرا دل بسته؟
صداها مثل توپی به سرم افتاده بود و توی سرم بالا و پایین می پرید. ضربان قلبم تند تر می زد . سرم رو با دستم فشردم و قدم هام رو تند کردم . صدای المیرا از پشت سرم می ومد . قطره های اشک ناخودآگاه از چشمام سرازیر شده بود و صورتم رو شستشو میداد . خدای من ، من طاقت این رو ندارم . خدایا کمکم کن . اگه حمید به المیرا دل بسته باشه چی ؟ نه .... من نمیتونم این رو تحمل کنم ... المیرا می دونه من حمید رو دوست دارم . سرم رو فشردم و با صدای بلند سر خودم داد زدم ....
-نه .....
دوباره به راه افتادم چی نه؟ چرا نه؟ تو حمید رو دوست داری . تو میخوایش . چی رو می خوای با نه گفتنت ثابت کنی؟ این که غُدی؟ نه دختر جون تو حمید رو دوست داری ....
با درماندگی سر جام وایسادم و دستهام رو به صورتم فشردم . صدای المیرا لحظه به لحظه نزدیکتر می شد.....
-عزیزم چت شد یهو؟ حالت خوبه ؟
دستهام رو از روی صورتم برداشتم . به صورت المیرا نگاه کردم . رنگش پریده بود . نگران بود . خدای من چطور باور کنم اینکه باید از المیرا جدا شم ؟ من المیرا رو خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر کنم دوستش داشتم . بغلش کردم و زدم زیر گریه .
المیرا آروم از روی مقنعه موهام رو ناز میکرد .....
-صدای گریه هام توی صدای لطیف المیرا گم می شد . با آرامش دستش رو روی موهام می کشید و در گوشم می گفت:
-ترانه ، عزیز من چرا گریه می کنی؟ چی شد یهو؟ اصلاً اگه دوست نداری باهاش بریم بیرون اشکالی نداره . چرا اینجوری کردی یهو؟ آخه زشته . اون میفهمه ..... ترانه اگه من اسرار دارم بریم برای اینکه فکر نکنه ما تعلق خاطری چیزی بهش داریم . اون که میدونه من با سامانم . ولی .... ولی دلم میخواد اون هم بفهمه که تو بهش هیچ حسی نداری ....
سرم رو از روی شونه اش بلند کردم و با صدایی دو رگه گفتم؟
-بفهمه دوستش ندارم ؟ چی رو بفهمه ؟ من دوستش دارم المیرا چرا نمی فهمی؟ با این دیدار ها من فقط خودم رو عذاب میدم ... لطف کن این دلیل های بچه گونه رو برای من نیار ... خوب؟
صدای زنگ داری توی سرم پیچید .....
-ترانه حالت خوبه ؟
سر بلند کردم و به سمتش نگاه کردم . نگران بود . حسی توی چشماش برق میزد . اما....
وقتی نگاه ثابتم رو روی چشماش حس کرد پلک هاش رو بست و عصبی دستی به داخل موهاش کشید . وقتی چشم باز کرد . دیگه از اون نگاه از اون نگرانی چیزی در چشماش پیدا نبود . چیزی که بود جز تمسخر و نفرت چیزی نبود ....
سرم رو با نفرت چرخوندم و در حالی که اشگهای روی صورتم رو پاک می کردم گفتم:
-ببخشید اگه ناراحتتون کردم . من یهو حالم بد شد .....
المیرا به من نگاه کرد . حمید هم .
-پس بالاخره نگفتید با من میاید بیرون یا نه ....
با تعجب سر چرخوندم و با دیدن لبخند زیباش خنده ام گرفت . المیرا هم . هر سه زدیم زیر خنده . چه لحظه ی قشنگی بود . من تا به حال خنده اش رو به این وضوح ندیده بودم . همیشه هر چی دیده بودم در نگاهش نفرت بود و تمسخر ....
-بریم ترانه ؟
سرم رو تکون دادم و به حمید نگاه کردم . لبخند می زد و به چشمام خیره شده بود .
-پس همین جا باشید تا برم پیش علی بیام ....
پشت کرد به ما که بره . هنوز چند قدم برنداشته بود که صدای المیرا بلند شد .
-حمید ....
حمید روی پاشنه پا چرخید و به المیرا خیره شد ...
-یادت نره سفارش نمره مون رو به علی جون بکنی .....
حمید زد زیر خنده و در همون حال پشتش رو به ما کرد و رفت .... علی جون؟ چه صمیمی شد سریع این المیرا ....
***
هر سه روبروی هم داخل یک کافی شاپ دنج و شیک نشسته بودیم و در سکوتی که تنها صدای موزیکی که پخش می شد آن را می شکست ، هر کدام در فکر بودیم . نمی دونستم به چی فکر می کنم . به چه چیزی . جالب بود که هر لحظه پرنده شیطون فکرم سر در هر کلبه ای می نشست و به صاحب آن می اندیشید . لحظه ای به رامین . لحظه ای به خودم . لحظه ای به سپهر و لحظه ای .... و لحظه ای دیگر به حمید . به اینکه چطور این نگاه مغرور و زیبا رو فراموش کنم . به اینکه چه شد که فهمیدم دوستش دارم . با اینکه از کجا شروع شد . به اینکه چرا حمید یک بار ازدواج کرده و همسرش رو طلاق داده و به اینکه چرا و چرا و چرا ....
چرا ها به علامت سوال بزرگی تبدیل شده بود و جواب تمامی این علامت سوالها درست روبرویم نشسته بود و به لیوان قهوه اش چشم دوخته بود . سر بلند کردم و به المیرا نگاه کردم . سرش پایین بود و با گوشیش ور میرفت . خنده ام گرفت . حتماً داشت با سامان اس ام اس بازی می کرد . سنگینی نگاهش رو حس کردم . سرم رو چرخوندم و بهش خیره شدم . اون هم ... هیچ کدوم دوست نداشتیم نگاه از هم برداریم . من به چشمهای سبز رنگش نگاه میکردم و در پی یافتن نوع نگاهی آشنا بودم و اون .... به راستی به چی نگاه می کرد ؟ به سیاهی چشمهام و به مژه های بلندم ؟ ناخودآگاه به یاد رامین افتادم . به یاد جمله ی همیشگیش . که می گفت ((آدم تو سیاهی چشمات گم میشه)) ببینم نکنه حمید هم .... نکنه اون هم تو سیاهی چشمام گم شده . چرا هیچ حرکتی نمی کنه ... به زحمت پلک هام رو بهم میزنم و آهسته چشم باز می کنم . این بار رنگ نگاهش عوض شده بود . همون نوع نگاه آشنا . نگاهی پر از حسرت . نگاهی پر از نفرت . من عاشق این نوع نگاهش بودم . نفسی میکشم و زیر لب می گم خدایا شکرت . خنده ام میگیره . خدایا شکرت ؟ این دو کلمه غریب چی بود که من گفتم . نه دو کلمه نه ... یک کلمه ... در خدا بودنت هیچ شکی نیست . اما در شکر کردنت . باز هم شکی نیست . اما این که من شاکرت باشم جای تعجب دارد . یاد گرفته بودم . عادت کرده بودم . از بچگی بهمون تلقین کرده بودن که هر چی شد بگو خدایا شکرت ... اما چه فایده که فقط تو سرمون فرو کرده بودند . میگیم خدایا شکرت . اما همه چیز رو قبول داریم . خودم این خود من وقتی رامین مرد من به عظمتت به تقدیرت شک کردم . گریه کردم . هنوز هم گریه میکنم و از تقدیرت شاکیم ... پس چه شکری ؟ چه حرفها میزنم من . چه حرفها و اعمالم ضد و نقیض . چه جالبه که شکرت میکنم و از طظرفی کفر می گم .....
-کجایی؟
سر بلند کردم و به المیرا نگاه کردم .
-رمال شدی؟ توی لیوان قهوه ات به دنبال چی هستی؟
خنده ام گرفت . راستی توی فنجونم به چش خیره شده بودم ....
لیوانش رو به سمتم گرفت . نگاهش کردم . نگاهم کرد . چشماش از شیطنت برق میزد . لبخندی گوشه لبانش نشسته بود . خندیدم . اون هم .
-برام فال میگیری؟
دستش رو پس زدم و گفتم:
-مگه من رمالم ؟
هر سه زدیم زیر خنده ....
صدای زنگ تلفنش که بلند شد . صدای خنده مات قطع شد . با لبخند به مانیتور گوشیش نگاه کرد . در یک لحظه ابروانش در هم گره خورد . گره ای کور ... عظلات صورتش از عصبانیت منقبض شده بود . سر بلند کرد و به صورت متعجبم نگاه کرد . سریع سرش رو پایین انداخت و گوشی اش رو روشن کرد ...
-میشنوم .....
چقدر سرد . چقدر عصبی حرف میزد . سکوت کرده بود و به لیوانش خیره شده بود . از عصبانیت دستش رو مشت کرده بود و عصبی گوشی اش رو به صورتش میفشرد . صدای ضعیفی از اون سوی خط به گوش من می رسید . به حدی ضعیف که نمیشد تشخیص داد که صدا برای زن یا مرد.....
من و المیرا نگاه معنی داری به هم انداختیم و سر تکون دادیم ....
حمید هنوز سکوت کرده بود و گوش میکرد . بعد از لحظه ای گفت:
-برات میفرستم .....
گوشی رو قطع کرد و اون رو آهسته به روی میز پرت کرد . دستهاش رو روی میز گذاشت و سرش رو در آغوش دستهاش . موهای لختش ازمیان انگشتانش که داخل موهاش فرو رفته بود روی دستهای کشیده اش ریخته بود و من از دیدن ناراحتیش در حال مرگ بودم ....
صدای المیرا رو شنیدم که گفت:
-بچه ها بریم ؟ دیر وقته .....
حمید سر بلند کرد و اولین چیزی که دید نگاه نگران من بود . لبخندی خشن زد و گفت:
-بریم من هم دیرم شده ....
ادامه دارد .....

sepideh_bisetare
14-07-2009, 18:13
قسمت سیزدهم
-چی ؟
-چته چرا داد میزنی؟
سر برگردوندم و با تعجب در حالی که عصبی دستهام رو توی هوا تکون می دادم رو به رها گفتم:
-رها . من از دست تو چی کار کنم ؟ این مذخرفات چیه میگی؟
رها شاکی خودش رو روی مبل داخل پذیرایی انداخت و در حالی که یکی از پاهاش رو روی اون یکی مینداخت گفت:
-کدوم مذخرفات ؟ بشین ببینم اصلاً تو چته ؟
نگاهی به پاهای کشیده و سفیدش انداختم و از این همه آرامشش عصبی شدم . در طول پذیرایی شروع به قدم زدن کردم و در حالی که سرم رو با دستم فشار میدادم گفتم:
-چطور به خودش اجازه داده همچین پیشنهادی رو بکنه .....
صدای رها رو شنیدم که می گفت:
-ببینم تو چرا یهو اینقدر شاکی شدی؟ بیچاره گناه که نکرده فقط از من خواسته از تو خواس .....
رو برگردوندم و درحالی که از شدت عصبانیت دستهام رو بهم فشار میدادم فریاد زدم ....
-حرف نزن ببینم . بیخودی طرفش رو نگیر. یعنی چی که گناهی نکرده . اصلاً من نمی فهمم این چه پیشنهاد مسخره ای بوده که داده. ها؟؟؟؟
صدای قدم هایی توی راهرو پیچید . سر بلند کردم و به کاوه که محکم و مغرورانه قدم برمیداشت نگاه کردم . تی شرت سفیدی با شلوار کتانی به همان رنگ به تن داشت و موهایش رو زیبا آراسته بود . با نفرت سرم رو برگردوندم و به رها نگاه کردم . با دیدن کاوه به من نگاه کرد و شونه هاش رو با دستاش به سمت بالا اورد که یعنی نمیدونم . بعد از پذیرایی خارج شد .
با لرزشی که در تک تک سلول های بدنم حس میکردم خودم رو روی مبل انداختم و زیر لب جواب سلام کاوه رو دادم .
چرا اینقدر عصبی شده بودم ؟ چرا ؟ مگه رها چی گفته بود ؟ مگه کاوه گناهی داشت ؟ مگه من آدم نبودم ؟ مگه کاوه دل نداشت ؟ مگه کاوه حق نداشت عاشق شه؟ مگه ....
کلافه با کف دستم به پیشونیم کوبیدم و از روی مبل پریدم . نگاهی به پذیرایی بزرگ عمه انداختم و بعد به کاوه که با لبخندی شیرین به من نگاه میکرد . از دستش حرص میخوردم . چرا ؟ چرا بین این همه دختر من رو انتخاب کرده بود؟
-چرا ؟ چرا کاوه ؟
لبخندی زیبا زد و ابروهاش رو بالا انداخت و بعد با دستش قلبش رو نشون داد و گفت:
-تقصیر من نیست .
خنده ام گرفت . اما به حدی عصبی بودم که به خنده اجازه حضور ندادم . دستم رو تکون دادم و گفتم:
-بین این همه دختری که دوستت دارند چرا اومدی سراغ من ؟ چرا نرفتی سراغ یلدا، یغما، ریما؟
از روی صندلی بلند شد و با آرامشی نسبی که همیشه در پشت چهره شیطونش پنهون شده بود نگاهم کرد . من وسط سالن ایستاده بودم . با دو قدم به من نزدیک شد . کمی نگاهم کرد و بعد شروع به قدم زدن کرد . بعد از اینکه چرخی دورم زد دوباره روبه روم ایستاد و با لحنی خنده دار با دستش به روی سینه اش ضربه ای زد و گفت:
-آهای قلب میشنوی؟ می گه چرا بین این همه دختر ریما ، یغما ، یلدا من ؟
نگاهم به صورتش افتاد . چشماش از شیطنت برق می زد . دستش رو روی گوشش گذاشت و بعد در حالی که انگار داره به صدای ضعیفی رو گوش میده گفت:
-تاپ، توپ، تاپ، توپ .
خنده ام گرفت . نگاهم کرد و دستهاش رو بالا برد و گفت:
-می شنوی؟ میگه ترانه یه چیز دیگه است ....
چرخی زدم و پشتم رو بهش کردم . از دستش خنده ام گرفته بود . اصلاً چرا اینهمه شاکی شده بودم ؟ اون هم قلب داشت . اون هم احساس داشت . اصلاً من چم بود ؟ کاوه من رو دور زد و روبه روم ایستاد . برای بار اول بود که اینطور به اندام کشیده و عضلانی اش نگاه مینداختم . یک سر و گردن از من بلندتر بود . صورت کشیده و استخوانی داشت . با چشمهای مشکی و موهای پرکلاغی لخت . درست مثل خودم . پوست سبزه وگونه های کشیده و چشمانی سرشار از شیطنت .
-آهای خانوم حالا من جواب این تاپ و توپ قلبم رو چی بدم ؟
نگاهم به سمت گرانیت های کف سالن کشیده شد . سر به زیر انداختم و گفتم:
-جواب من منفیه ....
و به سرعت به سمت مبل رفتم و کیفم رو برداشتم . وقتی میخواستم از سالن عبور کنم صدای کاوه رو شنیدم که با لحنی غمگین گفت:
-لااقل بهم بگو بهش بگم به چه جرمی ؟ به خاطر کدوم گناه نکرده به همچین مجازات سختی گرفتار شده ؟
برای لحظه ای پا نگه داشتم . سرم رو انداختم پایین . با نوک انگشتام قطره اشکی سمج رو که به سمت لب هام می رفت رو گرفتم و با صدای زیر گفتم:
-به جرمه اینکه عاشق کسی شده که قلبی توی سینه اش نیست ....
صدام رو پایین اوردم و طوری که فقط خودم می شنیدم گفتم:
-چون قلبش رو تقدیم دو چشم سبز مغرور کرده .....
سریع از ساختمون عمه خارج شدم . هنگامی که توی حیاط سر برگردوندم و به خانه اشرافی عمه نگاه کردم .دلم گرفت . آهی سینه سوز کشیدم و پیش خودم گفتم:
-کاوه معذرت میخوام . اما من لیاقت عشق تو رو ندارم . خیلی ها هستند که لیاقت عشق پاک تو رو دارند . درکم کن کاوه . درکم کن .....
هیچ وقت به کاوه اینطور جدی فکر نکرده بودم . زمانی که یغما یا ریما از اون تعریف میکردند . خنده ام می گرفت و ریما چنان از پسر عمه اش تعریف میکرد که اگه نمی دونستم اون پسر عمه خودمه میگفتم داره دروغ میگه .... یا یغما که همیشه از اون به عنوان شیطونترین و جذابترین پسری که دیده بود یاد میکرد . راستی اگه اونها بفهمیند که کاوه عاشق دختری بی احساس مثل من شده چی میگن؟ پیش خودشون نمیگن که عجب آدم آب زیر کاهی بودم که حرفهای عاشقونه اونها رو می شنیدم و ......
خدای من چرا ؟ مطمئن بودم اگر قلبم گرفتار نبود می تونستم به راحتی کاوه رو بپذیرم . ای خدای من چی کار کنم . این چه مکافاتی بود که من گرفتارش شدم ؟ چرا عاشق کسی شده بودم که چشمهاش رنگ نفرت داشت . چیزی که من هیچ وقت در نگاه دیگری ندیده بودم ....
صدای زنگ ساعت کنار تختم مجبورم کرد چشمهای خسته ام رو باز کنم . تمام شب فکرم مشغول کاوه و پیشنهاد ازدواجش بود . خسته بودم و چشمهام می سوخت .....
باید به کلاس می رسیدم . می ترسیدم دیرم بشه .
بدون اینکه صبحونه ای که مامان برام آماده کرده بود رو بخورم به سرعت به سمت کلاس به راه افتادم .
شیشه ماشین رو کشیدم پایین و با خنده گفتم:
-جیگر اجازه می دی در رکابتون باشیم ؟
المیرا پشتشو به من کرد و با اشفه به سمت ماشین اومد.....
خنده ام گرفت . با اشفه نشسته بود و با دستش خودش رو باد می زد .
-بله . سلام عرض شد تنگ زیبای بلوری . اومدی از راه دوری؟
زد زیر خنده و برگشت و نگام کرد .
-بمیری . چه شاعر پیشه هم هست . خوب جیگری منو کجا می بری؟
این کلمات رو با اشفه و نازی می گفت که خنده ام گرفته بود .
-اختیار داری . کلام همنشین در من اثر کرد .
یهو نگاهی بهم کردیم و با هم زدیم زیر خنده . وقتی ماشین رو روشن کردم تا به راه بیفتم نگاهی به صورت المیرا کردم و گفتم:
-چه خبرا؟
-چه خبرا ؟ خوب از کجا شروع کنم؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
-از هر جا دوست داری....
المیرا لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:
-اوهوم . خبر . شنیدی میگن اشرف خانوم همسایه روبرویمون شوهرش سرش هوو اورده ؟ شنیدی میگن منیره خانوم دخترش با دوست پسرش از خونه فرار کرده ؟ شنیدی میگن قراره برای پسر اقدس خانوم خواستگار بیاد . میبینی خواهر دور و زمونه عوض شده دخترا میرن خواستگاری پسرا.... واه ..... راستی شنیدی میگن این خواننده جیگولیه هست که این شر و ورا رو که نمیدونم اسمش چیه رو میخونه . آهان این رپرِه خوش تیپه هست ! خبر مرگش . مادرش داغش رو ببینه با تهیه کننده ریخته رو هم و سر زنه رو شیره مالیدن و کلی پولش رو بالا کشیدن . حالا نمیدونم ها راست و دروغش پای اونهایی که این خبرها رو میارن ..... دیگه اها اینکه ان شالله به امیدی خدا قراره عزاییل بیاد جون تو رو بگیره و من رو راحت کنه ....
یهو مثل فنر به سمت من که از خنده رو به بیهوشی بودم پرید و گفت:
-خیر ندیده ذلیل شده چه خبری می خواستی باشه . کاوه میاد خواستگاری تو و من باید خبر بدم؟
خنده ام و قورت دادم و در حالی که سعی میکردم به رانندگی مسلط باشم گفتم:
-گمشو دیونه این اراجیف رو از کجا اوردی پشت سر هم بافتی؟
خندید و گفت:
-چی کار کنم بیکاریه دیگه ... خواهر ....
زدم زیر خنده و راهنما زدم و برای پارک کردن به سمت پیاده رو خیابون پیچیدم .
-نگفتی چی جواب کاوه رو دادی؟
برگشتم و با تعجب به صورتش نگاه کردم . خندید و گفت:
-گفتم شاید علقت اون لحظه سر جاش بوده جواب مثبت دادی.....
ماشین رو پارک کردم و گفتم:
-حالا پیاده شو و اینقدر چرت و پرت نگو .....
کتابهام رو به سینه ام فشردم و شانه به شانه المیرا به راه افتادم . هر دومون سکوت کرده بودیم . یهو المیرا دستم رو فشرد و ایستاد . سر بلند کردم و به المیرا نگاه کردم . به جایی خیره شده بود . مسیر نگاهش رو دنبال کردم و سامان رو دیدم که با دختری مشغول صحبت بود . دستش رو کشیدم و به سمت پله ها هولش دادم .
-اینقدر بدبین نباش و اینقد هم تابلو بازی در نیار . بزار فکر کنه ندیدیش.
رنگش سفید شده بود و قدم از قدم برنمی داشت . به زور از پله ها بالا بردمش و برگشتم و پایین پله ها نگاه انداختم . موقعیت سامان جوری بود که ما رو نمیدید . دست دختری رو به دست گرفته بود و دختر با لبخند با اون حرف میزد ....
وقتی هر دو روی صندلی کلاس نشستیم . المیرا سر بلند کرد و با لبخندی مصنوعی به نوشین که تازه وارد کلاس شده بود سلام کرد .
با نشستن نوشین سامان هم وارد کلاس شد . سریع به المیرا نگاه کردم . بی تفاوت سرش رو پایین انداخت و داخل کیفش به دنبال شی ای نامعلوم گشت . سامان به ما نزدیک شد . سر بلند کردم و جواب سلامش رو با سر دادم . به المیرا اشاره کرد و با چشم و ابرو پرسید چی شده . خنده ام گرفت . خیلی پرو بود این سامان . سرم رو تکون دادم و المیرا رو صداش کردم .
سر بلند کرد وبه سامان که سلام میکرد نگاه کرد .
بیخیال و با صدایی که میلرزید اما با لبخندی گرم جواب سلامش رو داد و به این طریق او را پی کار خودش فرستاد . تنها من میفهمیدم که چه حالی داره ....
حمید وارد کلاس شد و با خنده ای که به راستی او را زیبا کرده بود به سمت ما اومد و سلام کرد .
خیلی گرم باهاش سلام و احوال پرسی کردیم . برخلاف انتظارم المیرا خیلی شیطونی میکرد و میگفت و میخندید .
سامان روبه روی ما نشسته بود و به حرفها ما گوش میداد . لبخند المیرا نشون از دردی که اذیتش میکرد داشت . تنها من او را درک میکردم . میخندید . اما چشمهاش .... من خوب با غم این چشمها آشنا بودم . خوب .....
میشناختمش . خوب ....
-راستی تو نگفتی جواب خواستگاری کاوه رو چی دادی؟
سرم رو چرخوندم و به حمید که داشت کتابش رو ورق میزد نگاه کردم . سر بلند کرد و برای لحظه ای نگاهمون در هم گره خورد .
-به نظر من پسر خوبیه . مخصوصاً که میشناسیش بهش جواب مثبت بده ....
سرم رو چرخوندم . تعجب کردم . چرا حرف کاوه رو میزد؟ اون که میدونست من جوابم در هر صورت منفیه . چون به هیچ وجه از ازدواج فامیلی خوشم نمیومد .
-تو نگفتی از کجا فهمیدی کاوه از من خواستگاری کرده .
لبخندی شیرین زد و سرش رو کج کرد و موهاش به روی چشمهاش ریخت . با دستش موهاش رو جمع کرد و گفت:
-ایلیا .....
به فکر فرو رفتم . کاوه و ایلیا با هم دوستای صمیمی بودند و خیلی صمیمی .... یک بار که خانواده المیرا خونه ما بودند خانواده عمه هم به خونه ما اومده بودند و از اون به بعد ایلیا و کاوه با هم دوستای صمیمی شده بودند . نزدیک به پنج سال از عمر دوستی اونها میگذشت .....
-ترانه به نظر من خوب فکر کن . ایلیا میگفت کاوه خیلی دوستت داره .
رو کلمه دوستت داره چنان تاکید کرد که خنده ام گرفت . سرم رو پایین انداختم و از زیر چشمم به حمید که با لبخندی بیجان به من و المیرا نگاه میکرد . سرم رو بلند کردم و رو به المیرا گفتم:
-راستش تو اینکه کاوه خیلی مرد خوبیه شکی ندارم . اما تو که خوب میدونی من از ازدواج های فامیلی هیچ خوشم نمیاد ....
صدای نفس عمیقی توجه ام رو جلب کرد . سر برگردوندم و به حمید که چشمهاش رو بسته بود و سرش رو به دیوار تکیه داده بود نگاه کردم . المیرا هم ....
برای لحظه ای به المیرا نگاه کردم . باز هم تله پاتی ذهنهامون ..... چشمهای المیرا برقی زد . من هم ..... خنده ام گرفت . المیرا هم ....
-بازم میگم که بیشتر فکر کن . کاوه از لحاظ قیافه و تیپ توپه....
بعد زد زیر خنده و گفت:
-وضع مالی خوبی هم داره تا اونجایی که من می دونم خیلی خوش اخلاقه و فهمیده ....
نمی دونم چرا المیرا اسرار داشت اینقدر راجع به کاوه صحبت کنه .....
-باشه عزیزم بیشتر فکر می کنم . رضایت میدی؟
چشمکی بهم زد و سرش رو انداخت پایین .....
صدای گوشیم بلند شد . سرم رو بلند کردم وبه المیرا که به صفحه گوشیم خیره شده بود نگاه کردم و بعد به گوشیم . تعجب کردم . با چشمهایی گرد شده به المیرا نگاه کردم . اون هم . المیراخنده اش گرفته بود . با هم یک صدا گفتیم ....
-کاوه .....
بعد زدیم زیر خنده ....
گوشی رو برداشتم و از کلاس بیرون رفتم ....
-الو ....
-سلام . ترانه ...
-سلام خوبی کاوه؟
-مگه تو گذاشتی واسه من حالی بمونه؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
-به من چه .....
خندید و گفت:
-زیاد مزاحمت نمیشم فقط زنگ زدم بهت بگم ساعت پنج میام باهم بریم بیرون ....
ابرهام رو بالا انداختم و درحالی که به برگه ای که روی برد توی راهرو زده شده بود نگاه میکردم گفتم:
-کجا ان شالله؟
-تو یه باخت به من بدهکاری؟
با صدای نیمه بلندی فریاد زدم ...
-کاوه.....
با صدای بلند زد زیر خنده و گفت:
-شوخی کردم . باهات میخوام حرف بزنم ...
-باشه . فعلاً
-خداحافظ....
گوشی رو قطع کردم و به کلاس برگشتم . سنگینی نگاه بچه ها رو روی صورتم حس میکردم . به سمت المیرا رفتم . خنده اش گرفته بود . پرسید :
-چی گفت؟
روی صندلی نشستم و درحالی که نفس عمیقی میکشیدم گفتم:
-قرار گذاشت که منو ببینه ....
صدای حمید به گوشم رسید که گفت:
-ترانه.....
با تعجب نگاهش کردم .المیرا آروم پاش رو به پام کوبید . خنده ام گرفت . لبم رو گاز گرفتم و به حمید نگاه کردم .
-می شه برگه لکچر جلسه پیشت رو بهم بدی؟
برگشتم و به المیرا نگاه کردم . سرش رو انداخته بود پایین و با کتابش ور می رفت .
-برگه لکچچر مکن چیز بدرد بخوری نداشت .
-اما من از مطلبت خیلی خوشم اومد . البته اگه لازمش نداری
نگاهش کردم . چشمهای خوش رنگش برق میزد . خدای من .... منظورش از این کار چیه؟
-مگه ازت خواستگاری کرده که جوابش رو نمیدی؟
سرم رو برگردوندم و به المیرا که آروم بغل گوشم این جمله رو گفت نگاه کردم .
خنده ام گرفته بود . از دست این المیرا ....
-باشه . بهت میدم .....
المیرا نگاهم کرد و لبش رو گاز گرفت . با کتابم کوبیدم روی دستش و خندیدم . المیرا هم ....
ادامه دارد...

sepideh_bisetare
16-07-2009, 09:59
قسمت چهاردهم
ساعت پنج دقیقه به پنج بود که برای بار آخر خودم رو در آینه نگاه کردم . تا به حال در تمام عمرم تا این حد ساده بیرون نرفته بودم . حماقت بود . می دونستم یه عاشق هیچ وقت به قیافه ساده و یا آرایش کرده عشقش کار نداره . اون خودش رو دوست داره نه ظاهرش رو . پس این حماقت ها کاری رو از پیش نمی بره .
صدای زنگ که بلند شد به سمت در رفتم و همون جا رو به مامان گفتم:
-من رفتم کاوه است .
صدای سپهر بلند شد که گفت:
-خاله منم میام ...
دست هام رو باز کردم و اون خودش رو توی بغلم انداخت . بوسش کردم و گفتم:
-خاله فدات شه الهی . بمون خونه برم برات پاستیل بخرم باشه؟
سپهر خندید و گفت:
-پاسیل یادت نره ...
بوسیدمش و به لحن بچه گانه اش خندیدم .
کاوه در ماشین رو باز کرد و به محض اینکه نشستم درب ماشین رو بست .
خنده ام گرفت . کاوه و این جنتلمن بازی ها .....
وقتی کنار دستم پشت رل نشست با خنده گفتم:
-تو این جنتلمن بازی ها رو از کِی یاد گرفتی؟
نگاهم کرد و خندید ....
-حالا این مادمازل رو کجا می بری؟
چرخید به سمتم و با لبخندی که کنج لبش بود نگاهم کرد ....
-ترانه اینقدر من رو اذیت نکن . باشه ؟
-آخی الهی . از کی تا حالا تو اینقدر مظلوم شدی که من خبر ندارم .. ببینم زبونتو موش خورده ؟
زد زیر خنده و در حالی که زیر لب استغفرالله می گفت به راه افتاد ....
دلم می خواست بگم و بخندم تا بلکه از اشتباه درش بیارم . اون باید می فهمید که تنها پسر عمه من بود و بس نه چیز دیگه ای . مسلماً هیچ دختری با همسر آینده اش اینطور شوخی نمی کرد. اما کاوه که می دونست من چقدر باهاش صمیمی هستم . همیشه بهش می گفتم که اون رو به اندازه رامین دوست دارم . این رو خودش خوب می دونست . پس چرا این درخواست رو ازم کرد ؟ پس چرا ازم خواسته بود که اون رو جور دیگه ای دوست داشته باشم ؟ چرا ؟
اون سکوت کرده بود و من نمی دونستم که باید چی بگم . از چی حرف بزنم .
از شیشه ماشین به بیرون خیره شده بودم . باید عادی رفتار می کردم مثل همیشه . مثل اون موقع ها که کنار دستش تو ماشین می شستم و سر به سرش می زاشتم .
-خوب کاوه خان از ایلیا چه خبر ؟
-خوبه . تو که بیشتر باید ازش خبر داشته باشی ....
-چطور؟
-واسه اینکه خواهرش رو هر روز می بینی ...
-آهان از اون لحاظ .... حالا نمی خوای بگی کجا داریم می ریم ؟
-یه جای دنج....
-یه جای دنج؟
به فکری که توی سرم جرقه زده بود خنده ام گرفت . چرخیدم به سمتش و گفتم:
-بریم یه پارکی که من تاپ سوار شم. باشه؟ ....
کاوه خندید و بعد رو کرد به من و گفت:
-تو هنوز بزرگ نشدی . هنوز بچه ای ....
باید حرف می زدم . باید .....
- اگه رامین بود من رو می برد پارک ساعی و اونجا با هم به حیوون ها غذا میدادیم .... الان دوست دارم با تو برم اونجا .....
سکوت کرد . گره ای بین ابروهاش افتاد . پس تیرم به هدف خورده بود و کاوه منظورم رو درک کرده بود . من باید اون رو متوجه موقعیتش می کردم .... باید قبل از اینکه دیر می شد بهش می فهموندم که من قصد ازدواج ندارم . لااقل با اون ندارم ....
-ببین ترانه فکر نکن با این حرف ها می تونی نظر منو تغییر بدی....
خودم رو به گیجی زدم و گفتم:
-کدوم حرف هام؟
-ببین ترانه فکر کردی من یه احمقم؟فکر کردی با یه بچه طرفی؟ نخیر باید خدمتتون عارض شم این پسری که الان کنار دستش نشستی بیست و نه سالشه . بچه نیست . می فهمی؟ ترانه من سپهر نیستم که به هوای خریدن قاقالیلی سرم رو شیره بمالی.... ترانه تروخدا من رو درک کن . چرا می خوای با این حرف هات من رو برنجونی؟
سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم:
-من نخواستم سرت شیره بمالم . برعکس تصورات تو من تو رو یه مرد کامل تصور می کنم نه یه بچه . دلیلی هم برای شیره مالیدن سرت نمی بینم . من دروغی به تو نگفتم و اصلاً هم قصد رنجوندت رو ندارم . کاوه تو خودت خیلی خوب می دونی که رامین چقدر برای من عزیز بود . این رو هم خیلی خوب می دونی که من همیشه و همه جا گفتم تو رو مثل رامین دوستت داشتم و دارم . کاوه تو بفهم تو درک کن . من تو رو مثل برادر خودم می دونم . چرا تو تصور کردی می تونی چیزی جز این برای من باشی؟
-ترانه درسته تو همیشه من رو به چشم رامین دیدی . اما من همیشه تو رو دوست داشتم . از همون بچگی . عاشق شیطنتت بودم . عاشق قهر کردنت ، اخم کردنت ، غر زدنت . عاشق همه چیت . هر وقت که بهم می گفتی برات مثل رامین می مونم دنیا رو سرم هوار می شد . من نمی خوام برات مثل رامین باشم . من دوست دارم رو من یه حساب دیگه باز کنی . به من نگاه کن ترانه .منو ببین . کاوه رو. نه به چشم یه خواهر. نه به چشم یه دختر دایی. به یه چشم دیگه . نمی گم به چشم یه عاشق . به چشم یه آدم . حداقل اون جوری که من می بینمت ببین ....
دستم رو توی هوا تکون دادم و گفتم:
-اشتباه تو همین جاست که منو به چشم دیگه ای می بینی . من نمی خوام عشقت باشم .من دوست دارم مثل رها باشم .می فهمی؟ ببین کاوه من هیچ وقت ..... اه ... جه جوری بهت بگم . من هیچ وقت تو رو به چشم یه عاشق ندیدم . چون تو همیشه برام یه دوست بودی . اصلاً من نمی تونم این خیانت رو در حقت بکنم چون می دونم تو با من خوشبخت نمی شی.....
-نمی خواد برای من دایه مهربون تر از مادر بشی . فقط سعی کن من رو درک کنی ... اگه نه .....
سکوت کرد و کلافه پاش رو روی پدال گاز فشار داد ....
-اگه نه برام یه دلیل منطقی بیار .....
سرم رو بین دست هام گرفتم و در ذهنم به دنبال جواب گشتم . خدایا من به این پسر چی بگم ؟ بگم برای چی نمی خوامش ؟ بگم قصد ازدواج ندارم . بگم از ازدواج فامیلی خوشم نمیاد . اه ..... اینا همش بهانه های واهی . چی بگم؟ بگم عاشقم . عاشق یکی دیگه؟ ..... بگم که چی؟ اگه پرسید کیه بگم چی؟ اگه پرسید دوستت داره بگم نه؟ بگم اون از من متنفره؟ نه تنها از من بلکه از همه دخترها متنفره ؟ بگم قبلاً ازدواج کرده؟
-من منتظرم ترانه .... من امروز جوابم رو می خوام . تو سه روز تمام وقت داشتی فکر کنی.....
جلوی یک کافی شاپ نگه داشت و در حالی که عصبی بود به سمت در ماشین اومد و در رو برام باز کرد . وقتی از ماشین پیاده شدم نفس عمیقی کشیدم و از خدا کمک طلبیدم . خدایا خودت کمکم کن .لااقل بهم وقت بده تا حمید رو فراموش کنم ..... سریع سر خودم داد زدم که ترانه باز دورغ سر هم کردی؟ تو هیچ وقت نمی تونی اون رو فراموش کنی ...
پشت سر کاوه وارد کافی شاپ شدم . گرمای داخل کافی شاپ به صورتم خورد و احساس کردم که هوای بیرون چه خنک شده .....
صدای موزیک در فضا پخش شده بود . هر دو سر به زیر انداخته بودیم و با افکارمون دست و پنجه نرم می کردیم . هر از گاهی کاوه نفس عمیقی می کشید و من سنگینی نگاهش رو حس می کردم . خدای بزرگ .....
-ببین کاوه . عزیز من ... من نمی دونم بهت چی بگم که به نظرت منطقی بیاد . اما ازت یه خواهشی دارم .درکم کن....
-ترانه چرا تو من رو درک نمی کنی؟ بهم بگو. گناه کردم؟ گناه کردم عاشقت شدم؟ عاشق کسی که به قول خودش قلبی تو سینه اش نیست ....
سر پایین انداخت و با صدایی آهسته گفت:
-گناه کردم عاشق کسی شدم که قلبش همرنگ چشماش سیاهه....
قلبم فشرده شد . انگاری کسی به سینه ام چنگ می کشید . چقدر سخته که کسی بهت افترای سنگدلی بزنه .... چقدر سخته که بدونی سرشار از احساسی و دیگران تو رو قصی القلب بدوننت .... چقدر سخته که آشناست رویای شیرین عاشقی ولی نتونی همسفر باشی...چقدر سخته که زندونی بمونی و نتونی همزبون باشی.... چقدر سخته .... چقدر سخته که چشمات رنگ غم باشه ولی ظاهر پر از خنده.... چقدر سخته که رفتن راه آخر باشه و نتونی راهی اِش باشی .... چقدر سخته دلت پر باشه ساکت شی ولی تو سینه داغون شی ..... چقدر سخته یک دنیا وفا باشی و بی وفا خطاب شی ..... چقدر سخته هیچ کی نتونه بفهمه دلت از چی گرفته .... چقدر سخته هیچ کی نمیدونه که قلبت تا حالا چند دفعه شکسته .... چقدر سخته که دعوت شی و خودت چشم انتظار باشی .... چقدر سخته که سرشار از آرزو باشی و خودت آرزوی یکی دیگه .... چقدر سخته دست هات محتاج باشه و دیگری محتاج دست های تو..... چقدر سخته نباشی تو فالش و تو فال دیگری باشی ..... چقدر سخته بشکنی و شکسته شی ..... چقدر سخته ندونی به چه جرمی می شکنی و شکستی..... چقدر سخته ..... چقدر سخته .... چقدر سخته ..... چقدر سخته هم غریبه باشی و هم آشنا ..... چقدر سخته که دوست داری آشنا باشی نه غریبه .... چقدر سخته که غریبی و غریبه ..... چقدر سخته....
-کاوه ، من ..... من تو رو .....
-می دونم دوستم نداری....
کلافه دستاش رو بین خرمن موهای مشکیش فرو برد و گفت:
-خیلی سنگدلی ترانه .....
با بغض سرم رو به زیر انداختم و در حالی که مروارید های اشک دیده ام رو تار کرده بود گفتم:
-نیستم .من هم دل دارم .من هم حق دارم . چرا سنگدلم؟ چون می گم که من هم آدمم؟
دست گرمش رو روی دست سردم گذاشت و در حالی که انگشتام رو توی دستش می فشرد گفت:
-عزیزم من نگفتم حق نداری . اما بهم بگو چرا ؟ چرا نه.... این حق منه مگه نه؟
سرم رو انداخته بودم پایین و با بغض لبم رو به دندون گرفته بودم ومی جویدم . راست می گفت حقش بود بدونه به چه جرمی داره مجازات می شه. این کمترین حقش بود . باید بهش می گفتم . پس این وسط غرورم چی می شد؟ کدوم غرور؟ مگه ندیدی چه جوری غرورش رو شکست .... کوری؟ نگاه کن این کاوه است . کاوهِ سرشار از غرور . کسی که پشت نگاه مهربونش کوهی از غرور نشسته . اینقدر بچه گونه حرف نزن ترانه .... باید این پلان آخر رو خوب بازی کنی .... تو بازیگر قدری هستی . تو می تونی ترانه .... تصمیم بگیر یا کاوه یا عشق پوشالیت ... چطور دلم بیاد چشم های زیبای حمید رو فراموش کنم ؟ ترانه .... ترانه ....
-ببین کاوه ... راستش اینکه تو هیچ مشکلی نداری . به خدا خیلی ها آرزوی تو رو دارند ... اما من نمی تونم ....
-چرا ترانه؟
-من .... من....
-تو چی؟ ترانه پای کسی دیگه ای وسطه....
-اوهوم
با دستام صورتم رو پوشوندم و از بین انگشتام نگاهش کردم . سرش رو به زیر انداخته بود و عضلات صورتش سخت منقبض شده بود . خدای بزرگ کمکش کن .... نزار بشکنه خدا ....
مدتی هر دو در سکوت سپری کردیم . دست هام رو انداختم پایین و آهسته صداش کردم....
-کاوه....
جوابی نداد . تنها صدای نفس های عصبی اش به گوش می رسید و صدای موزیک غمگین ....
-داری می گذری از من .... داری رد می شی آسون ....حرفی برات ندارم .... بغضم رو کردی پنهون ..... اشکامو در میاری .... ولی انگار نه انگار.... دستامو بگیر تو دستات .... برای آخرین بار....
دستش رو که روی میز بود توی دستم گرفتم و صداش کردم .....
-خیلی دوستش داری؟
نگاهش کردم . چشم های رنگ شبش به خون نشسته بود . چشم های مهربونش عصبی بود .... لب هام رو ورچیدم وسر تکون دادم ....
-اونم همینقدر دوستت داره؟
دوستم داره؟ اصلاً .... شاید .... نمی دونم .... چطور بهت بگم که این عشق یک طرف است؟ .....
-هنوز هم چشماتو می پرستمو ..... بی تو هر لحظه رو درگیر توام ..... تو خیالم دستاتو می گیرمو ..... باز هم احساس می کنم پیش توام .....
دستهام رو محکم فشرد و گفت:
-نمی دونی؟
سر تکون دادم و به گریه افتادم ....
نزدیکم شد و با دستمالی اشک هام رو پاک کرد و گفت:
-چرا گریه می کنی؟ اونی که باید گریه کنه منم نه تو .... حیف این چشم های قشنگت نیست ؟ ببینم تو رو؟ چیه مثل بچه نی نی ها نق نق می کنی؟ می خوای برات قاقالیلی بخرم؟
لبخندی زدم و سر بلند کردم . دستش رو از روی صورتم کشید و آه عمیقی کشید .....
-ترانه آرزوهای زیادی برای خودم ، برای تو داشتم . اما نشد .... شاید دیر اومدم .....
سرش رو تکون داد و گفت:
-حالا هم که اومدم تو اومدی بشکنی .... بشکن .....
نگاهش به روی سینه ام سنگینی می کرد . چرا نیش می زد با حرف هاش .....
سر به زیر انداختم و دستش رو ول کردم ....
-ترانه تحمل می کنم بی تو به هر سختی که شده .... به شرطی که بدونم شاد و خوشبختی . به شرطی که بدونم دوستش داری . هر چند از چشمات معلومه . به شرطی که بدونم کسی که اونجاست.
با انگشتش به سمت قلبم اشاره کرد و با لبخندی ادامه داد....
-شبیه منِ، یه دیونه، یه عاشق که خیلی بیشتر از من قَدرت رو می دونه .... می بینی ترانه؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
-حاضرم به خاطر تو با قلبم هم بی رحم باشم .به شرطی که بخندی . اون وقت این بی رحمی هم شیرینه ....
سرش رو بلند کرد و به چشمام خیره شد . قطرات اشک پشت پلک هاش سنگینی می کرد . لب هام می خندید. کاوه هم . اما چشم هامون..... هر دو اشک می ریختیم .هر دو .....
-به من قول بده ترانه.... قول بده تا راحتر قلبم رو تو سینه مدفون کنم . قول بده ترانه ....
صدای گریه ام به هق هق تبدیل شده بود .
سرم رو تکون دادم ودستش رو که به سمتم دراز شده بود گرفتم و فشردم .
-من غریبه تو غریبه .....
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-نه . خواهر و برادر.... دو تا دوست . چرا غریبه؟
-من که از این به بعد با خودمم غریبم . طفلی این دل که .....
-کاوه ....
-جونم....
-منو ببخش . می دونم که درکم می کنی . تو خیلی خوبی ....
-توی این بازی من شکستم فقط خدا کنه تو نشکنی.....
کلنکسی از روی میز برداشتم و به سمتش گرفتم . خندید و کنکس رو از بین انگشتام بیرون کشید .....
-ولی یادت باشه ها جر زنی کردی . فکر نکن یادم رفته باهام نرقصیدی... هر چند من که می دونم تو رقص بلد نیستی....
زدم زیر خنده و انگشتم و به حالت تهدید به سمتش گرفتم .....
ادامه [/B]

nika_radi
16-07-2009, 10:06
سپیده جونم بیشتر بذار دیگه آفرین

elima
19-07-2009, 13:31
سلام سپیده
خانمی نکنه ما رو فراموش کردی. چون خیلی وقته ادامه رمان قشنگت رو نمی ذاری

sepideh_bisetare
19-07-2009, 13:33
قسمت پانزدهم
-پس که اینطور؟
-آره دیگه بهش گفتم که میام شیراز....
-خوب خره می زاشتی یه ماه از رو اومدنشون بگذره بعد تلافی کنی.....
-نه بهشون گفتم جا باز کنید می خوام بیام آمبرلا شم خونتون....
المیرا زد زیر خنده و دستم رو کشید و به سمت سالن رفتیم ....
-میگم ها المیرا این پسر بد جوری رفته تو نخت ....
المیرا سریع سر چرخوند سمت من و با حالتی بامزه گفت:
-کو؟
در حالی که ریز می خندیدم با نوک انگشتم گوشه ای از سالن ناهارخوری دانشگاه رو که دو تا پسر روی میزی نشسته بودند رو نشونش دادم و سرم رو انداختم پایین و شروع به خندیدن کردم .....
-بمیری . خاک بر سرت . انگار تا حالا هیچ پسری بهش نگاه نکرده . عقده ای.....
با دستش نیشگونی از دستم گرفت و گفت:
-خفه شو . ترانه اون کیه ؟
-کی؟
-همون خشگله دیگه ....
سرم رو چرخوندم و به پسری که میخ المیرا شده بود نگاه کردم .... پسری شیک با تی شرت و شلواری مشکی رنگ که موهاش رو زیبا آراسته بود .
با شوخی گفتم:
-تیپش که قشنگه اما قیافش.... نه المیرا چنگی به دل نمی زنه ....
دستم رو فشرد و با هم به سمت یکی از میزهای خالی سلف رفتیم ....
-چاییتو بخور سرد می شه . تو چی کارش داری؟ ..... چرا اینقدر معذب شدی؟
المیرا دستپاچه دستش رو تکون داد و گفت:
-نمی دونم چرا اینقدر هول شدم .... ترانه ببین هنوز داره نگام می کنه؟
سرم رو برگردوندم و به اون پسره که هنوز به المیرا زل زده بود نگاه کردم . وقتی دید دارم نگاهش می کنم سرش رو به نشونه سلام تکون داد و من هم که خنده ام گرفته بود همونطور جوابش رو دادم .
المیرا زل زده بود به من و رنگش پریده بود . به حدی خنده ام گرفته بود که نمی دونستم چی کار کنم....
-چه مرگته تو ؟
-وای ترانه پاشو بریم. نمی دونم چرا یهو اینجوری شدم ...
-چاییتو بخور می ریم ....
المیرا لیوان رو چایی رو گرفت دستش . همون طور که به من زل زده بود با ترس لیوانش رو فشار می داد . عینکم رو از روی چشمم برداشتم و خندیدم . انگار که داشت از توی شیشه عینکم به اونهایی که اون سمت سالن نشسته بودند نگاه می کرد . این اولین باری نبود که پسری اینطور به من یا المیرا نگاه می کرد اما اینبار قضیه خیلی جدی بود . لیوان چایی ام رو گرفتم توی دستم و به المیرا زل زدم . خنده ای تلخ کرد و لیوانش رو نزدیک لبش کرد ...
-سلام خانوم ها ....
المیرا چایی پرید گلوش و شروع به سرفه کرد . داشتم از خنده می مردم . نمی دونستم جواب سلام پسره رو بدم یا به المیرا برسم . آخر سر همون طور که نشسته بودم سرم رو انداختم پایین و شروع به خندیدن کردم . صدای پسره بلند شد ...
-ای وای چی شد ؟ ترسوندمتون . بگیرید ....
سرم رو بلند کردم و به دستمالی که پسره به سمت المیرا گرفته بود نگاه کردم . المیرا مات به پسره نگاه می کرد و هیچ عکس العملی نشون نمی داد. پیش خودم گفتم الان پسره می گه عجب غلتی کردم اومدم ها این دو تا خل هستند . به زور خنده ام رو قورت دادم و دستمال رو از دست پسره کشیدم و به دست المیرا دادم و در همون حال گفتم:
-سلام . ببخشید . راستش من داشتم برای دوستم یه جک تعریف می کردم که یهو شما اومدید و المیرا .....
پسره سرش رو تکون داد . انگار فهمید من دارم دروغ می گم . در حالی که لبخندی نمکین گوشه لبش بود گفت:
-متوجه ام ... در هر حال من معذرت می خوام ....
رو به المیرا که کمی خودش رو جمع و جور کرده بود کرد و گفت:
-الان بهترید ؟
المیرا لبخندی زد و گفت:
-ممنونم . شما رو ناراحت کردم ....
دوباره خنده ام گرفته بود . سرم رو انداختم پایین و صدای پسره رو شنیدم که گفت:
-می تونم چند لحظه کنارتون بشینم ؟
سرم رو بلند کردم . المیرا در حالی که چشماش گرد شده بود گفت:
-برای چی اتفاقی افتاده ؟
لبم رو به دندون گرفته بودم که یهو نزنم زیر خنده .... از روی صندلی بلند شدم و به صندلی کنار المیرا رفتم و در همون حال گفتم:
-ببخشید آقای .....
اون پسره خیلی مودب سر تکون داد و گفت:
-شایان هستم . شایان عدالت .....
سر تکون دادم و گفتم:
-بله آقای عدالت بفرمایید . راستش این دوست من کمی دچار استرس شده .....
شایان لبخندی دلنشین زد که لب هاش از هم باز شد . انگار که خودش هم فهمیده بود المیرا شدیداً هول کرده .
روبروی ما نشست و بعد در حالی که سرش رو انداخته بود پایین گفت:
-من راستش نمی دونم باید چی بگم .... این اتفاق خیلی .....
خندیدم و در حالی که نمی دونستم چی باید بگم که اون دو تا رو از شُک بیرون بیارم گفتم:
-بهتر نیست خودمون رو معرفی کنیم ؟
شایان سر بلند کرد و لبخندی برای تشکر به صورتم پاشید و گفت:
-البته به نظر من عالیه ....
-اسم من ترانه است . ترانه راضی . بیست و دو سالمه . ترم سه رشته مدیریت بازرگانی .....
به سمت المیرا برگشتم . گیج من رو نگاه می کرد . تو نگاهش یه نوع تشنج وجود داشت . خنده دار شده بود . سرم رو تکون دادم و در حالی که سخت لبم رو به دندون گرفته بودم . دست المیرا رو تکون دادم . انگار از شک بیرون اومد و بعد لبخندی مزحک به لب اورد و گفت:
-اسم منم المیرا بدریِ . منم مثل ترانه .
شایان لبخندی زد و گفت:
-اول اینکه از آشنایی با شما خیلی خوشحالم دوم اینکه سال آخر رشته ریاضیم . توی همین دانشکده هم درس میخونم. الان هم بیست و هشت سال و هشت ماهمه .....
انگار منتظر جرقه ای بودم که خنده های پنهون شده ام رو بیرون بریزم . از بس لبم رو گاز گرفته بودم که نخندم به سوزش افتاده بود. با صدای نیمه بلندی به لحن طنز شایان خندیدم . شایان و المیرا به من نگاه کردند و بعد هر دو با هم شروع به خندیدن کردند . سرم رو بلند کردم و به شایان نگاه کردم . چشم های قهوه ای خوش رنگی داشت که با ابروهای پرپشتی که روی چشمهاش کشیده شده بود قابی زیبا رو در چهره اش به نقاشی کشیده بود. موهایی مجعد وکوتاه به رنگ چشماش داشت و بینی خوش فرم و لب هایی گشاد که با صورتش تناسب زیبایی داشت . اندام ورزیده و کشیده ای داشت .....
نمی دونستم که برای چی روبه روی ما نشسته و هدفش چیه . اما هر چیزی که بود این حس رو در من تقویت کرده بود که المیرا از وجود اون مطلع بوده . حالا چطورش رو نمی دونستم . اما این اضطراب و شُکی که در رفتارش بود کاملاً نشان دهنده این موضوع بود .....
به صورت المیرا نگاه کردم و لبخندی اطمینان بخش زدم و رو به شایان گفتم:
-آقای عدالت.....
شایان سر بلند کرد و بعد درحالی که هنوز لبخندی کنج لبش داشت گفت:
-لطفاً شایان صدام کنید ترانه خانوم....
خندیدم و گفتم:
-البته .... شایان خان چای میل دارید؟
-ای وای این حرف چیه . من میرم چای میگیرم ...
سریع از روی صندلی بلند شدم و در حالی که قصدم این بود که تنهاشون بزارم گفتم:
-نه . شما باشید من میخوام برم تلفن بزنم ....
شایان سر به زیر انداخت و من از میز دور شدم ....
***
-دیگه چی گفت؟
-ببینم ترانه نظرت راجع بهش چی بود؟
-خوب اگه بخوام نظرم رو راجع به چهره اش بگم که خوب بود . اما تو که میدونی زندگی تنها چهره طرف مقابل نیست . باید مسائل دیگه رو هم در نظر بگیری. مثلاً اینکه تحصیلاتش در چه حدِ؟ چه خانواده ای داره . وضع مالیش چطوره ؟ اخلاقش چیه و از همه مهمتر اینکه با عقاید و خواسته های تو هماهنگ هست ! ....
یهو صدای خنده المیرا بلند شد . سرم رو برگردوندم و دیدم دستش رو گذاشته جلو دهنش و داره میخنده . خنده ام گرفت :
-چه مرگته ؟
-ترانه خودمونیم ها چه زود جو گیر میشی؟
-چطور؟
-اینکه یه سوال پرسیدم و دو ساعت توضیح دادی...
خندیدم و در حالی که حواسم رو جمع کرده بودم تا بپیچم توی کوچه المیرا اینا گفتم:
-برو گمشو آدم نیستی که . خره این مسائل در زندگی خیلی مهمه . مسئله یه عمر زندگیِ شوخی که نیست ...
-بله بله ... یادم نبود شما در این مسائل شوخی نمی کنید . برای همونه که کاوه رو ردش کردی ....
سرم رو برگردوندم و در حالی که نفس عمیقی می کشیدم گفتم:
-من قضیه ام با تو فرق می کنه. من .... من ...
-می دونم تو عاشقی ... مگه نمی دونی عاشقی یعنی خریت ! آخه الاغ جون بین این همه خواستگار درست و حسابی رفتی چسبیدی به یکی که از چشماش نفرت می باره ؟ رفته عاشق یکی شدی که قبلاً ازدواج کرده ؟ رفتی عاشق یکی شدی که بهت بی اهمیتِ؟ .... رفتی ....
-المیرا خفه شو . من خودم همه اینها رو می دونم ....
زدم روی ترمز و برگشتم سمتش و گفتم:
-چرا رو زخمم نمک می پاشی؟
المیرا دستش رو دراز کرد و گذاشت روی دستم که روی فرمون بود . لبخندی تلخ زد و گفت:
-چون دوستت دارم ترانه . باور کن من میدونم که میتونی خوشبخت بشی . با هر کسی .....
دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و در حالی که به روبرو خیره شده بودم گفتم:
-برای من دایه مهربون تر از مادر نشو .من خودم به همه اینا فکر کردم . در ضمن من هنوز وقت برای ازدواج زیاد دارم .
نفس عمیقی کشید و در ماشین رو باز کرد و پیاده شد . سرش رو از شیشه ماشین اورد داخل و گفت:
-می دونم از دستم ناراحت شدی . اما همیشه میگن دوست اونیه که بدی هات رو بهت بگه ..... مثل آینه که همه چیز رو راست میگه .
برگشتم سمتش و در حالی که به زور سعی می کردم لبخند بزنم گفتم:
-می دونم عزیزم . مواظب خودت باش .....
پام رو روی پدال گاز فشردم و از کوچه اونها خارج شدم . دلم گرفته بود . باید کاری میکردم . باید ..... انگار من با خودم هم دشمنی داشتم . من خوب می فهمیدم که المیرا چرا ناراحته . چون من رو دوست داشت و یک عمر برام مثل خواهر بود .خوشبختی من رو میخواست و برام حرص می خورد ....
بدون اینکه مانتوام رو از تنم خارج کنم . همون طور روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم . تصویر شایان اومد جلوی چشمم . لبخندی روز لبم نشست و به یاد این دیدار به اصحلاح غیر منتظره افتادم . الان دیگه میدونستم دلیل این همه اضطراب المیرا برای چی بود .
به یاد اون روزی افتادم که مهدی یکی از همکلاسی هامون جلوی المیرا رو گرفته بود . اون روز مهدی به المیرا گفته بود که پسرخاله اش که توی دانشگاه ما درس میخونه از المیرا خوشش اومده و از مهدی خواسته راجع به اون با المیرا صحبت کنه چون خودش مجبور بوده به یک مسافرت کاری برهدیروز هم مهدی با المیرا تماس گرفته بوده و بهش گفته بوده که شایان قراره با اون صحبت کنه ....
-الو .... سلام
-سلام بفرمایید ....
-منم الهه . خوبی؟
-قربونت چطوری؟ چه خبرا؟ چی شده یادی از من کردی؟
-دلم گرفته بود گفتم یه زنگ بزنم و ببینم چی کاره ای؟
-مگه من لوله باز کنم؟ تا اونجایی که من یادمه این شغل شریف متعلق به نیما بوده ....
-گمشو دیونه . دلم برات تنگ شده بود .
لبخند زدم و پیش خودم گفتم حتماً یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست . وگرنه این الهه الکی محبتش قلنبه نشده واسه من ....
-آره خوب .
-کجایی الان ؟ نیم ساعت پیش زنگ زدم خونه مامانت گفت دانشگاهی...
-آره یه پنج دقیقه ای میشه رسیدم .
-اگه جایی کار نداری بریم بیرون یه دور بزنیم .
-کجا بریم ؟
-بریم دربند خوبه؟
-الان؟ این وقت روز؟
-خوب چیه مگه ساعت چهار دیگه . تا تو آماده بشی شده پنج. بیا اینجا . از اینور نزدیکتره .
-باشه . آماده باش تا نیم ساعت دیگه میام .
-با ماشین میای؟
-آره . آماده باش رسیدم بریم .
- .
از روی تخت بلند شدم و به سمت آینه رفتم . چقدر چهره درون آینه برام غریبه بود . به خودم لبخند زدم و حوله ام رو برداشتم و به سمت حموم رفتم .....
-وای از نفس افتادم وایسا دختر ....
برگشتم و به الهه نگاه کردم . صورتش قرمز شده بود و نفس نفس می زد ... ایستادم و نفسی تازه کردم . الهه نزدیکم شد و گفت:
-همین نزدیکی ها یه رستوران شیک. بریم اونجا میخوام باهات صحبت کنم ...
همون طور که ایستاده بودم دقیق به صورتش خیره شدم و پیش خودم گفتم . من که مطمئن بودم یه کاسه ای زیر نیم کاسه است . خدا خودش به خیر کنه ....
-قلیون میکشی؟
نگاهش کردم و لبخند زدم .
-نه ..... حوصله اش رو ندارم ...
سر برگردوند وبه مردی که برای سفارش گرفتن پیشمون اومده بود چیزی گفت . سر چرخوندم و به منظره ای که پشت سرم بود نگاه کردم . دره ای عمیق و ژرف که بوته ها و درختچه های زیبایی اون رو پوشش داده بود . صدای آب از همان نزدیکی ها به گوش می رسید . هوا سرد شده بود . دست هام رو به دور کمرم حلقه کردم و به پشتی پشت سرم تکیه دادم . المیرا نفس عمیقی کشید و گفت:
-هوا خوب خنک شده ها نه؟
همون طور که نشسته بودم سرم رو تکون دادم و چشمام رو بستم .
-ترانه من میخواستم راجع به موضوعی باهات صحبت کنم . فقط قبلش خواهش میکنم از دست من عصبانی نشو و وسط حرفم نپر . من فقط یه میانجیم این وسط . مطمئنم که خودت میدونی میخواستم باهات صحبت کنم . حالا آماده ای؟
چشمام رو باز نکردم و همون طور سر تکون دادم که راحتتر حرف بزنه ...
-نمیدونم باید چه طور شروع کنم و چی باید بگم . اصلاً از اینکه از من خواسته شد که این موضوع رو باهات در میون بزارم خوشحال نیستم . اما چاره ای دیگه هم نداشتم . من یه جور رابطم بین تو و اون ....
چشمام رو باز کردم و با تعجب بهش نگاه کردم .
-لطف کن این جوری نگام نکن . در ضمن ازت خواستم وسط حرفهام حرف نزنی که من راحت بتونم حرفم رو بزنم ...
-خوب بگو دیگه . جون به لبم کردی ....
لبخندی مزحک به لب اورد و در همون حالیکه از پیشخدمت تشکر می کرد جا رو برای سفارشاتمون باز می کرد .
-راستش نمیدونم این قضیه از کجا شروع شد . اما بهتره همه چیز رو از اول برات تعریف کنم .
به دود قلیون که توی هوا بلند شده بود نگاه کردم . دود توی هوا چرخ خورد و چرخ خورد تا اینکه ....
-اون روز با نیما رفته بودیم بیرون که سر و کله حمید هم پیدا شد . انگار از قبل با همدیگه قرار داشتند . من با اینکه تعجب کرده بودم چیزی به روی خودم نیوردم تا خودشون راجع به این قرار توضیح بدن . کمی که گذشت حمید شروع به حرف زدن کرد. هی داشت تعارف تیکه پاره می کرد و مقدمه چینی می کرد . منم کلافه شده بودم و نمی دونستم چی می خواد بگه و الکی سر تکون می دادم . تا اینکه به حرف اومد و گفت و گفت . چیزی راجع به زندگی سابقش نگفت . چیزی راجع به گذشته نگفت .حتی اشاره ای هم بهش نکرد . اما هر چیزی که گفت راجع به آینده بود راجع به فردا و فرداها بود . راجع به عشق و عاشقی بود . راجع به دوست داشتن بود .......
الهه نفس عمیقی کشید و دوباره شروع به کشیدن قلیون کرد . صدای قل قل قلیون که بلند میشد نفس من در سینه ام حبس میشد . قول داده بودم حرفی نزنم بین حرفهاش . اما سوالات مختلفی توی سرم پیچ می خورد و ذهنم پر از علامت سوال بود . پر از چراها و امّاها بود . دلم می خواست الهه زودتر حرف بزنه تا راحت شم . دلم می خواست بدونم ربط من با حمید چیه ! دلم می خواست بفهمم چرا اینجام ! دلم میخواست ....
-می گفت و من سر تکون می دادم . سرش رو انداخته بود پایین و می گفت. می گفت که دل بسته . می گفت که مدتها بود که سعی می کرده دیگه وابسته نشه . می گفت خیلی با خودش و احساسش جنگیده بود . می گفت دیگه اون حس نفرت رو نمی تونست توی نگاهش بریزه . می گفت تو قلبش جز نفرت چیزهای دیگه ای هم حس می کنه . عشق و دوست داشتن .... می گفت عاشق شده . عاشق یکی که سرشار از انرژی و زندگیه . عاشق یکی که تو چشماش عشق و امید موج می زنه . عاشق یکی که جدا از سختی هایی که توی زندگیش کشیده هنوز با امید و آرزوها غریبه نیست. هنوز لبخند از روی لب هاش نیفتاده . هنوز نوع نگاهش به آینده مثل رنگین کمونی می مونه که از حضورش بعد از بارون خبر داره . هنوز دوست داشتن رو خوب می فهمه خوب حس می کنه . هنوز می دونه که زندگی شیرینه و باید با لبخند بره به جنگ سرنوشت .....
الهه حرف می زد و من رو در سکوت فرو می برد . الهه سکوت می کرد و ذهن من آشفته پی هر سوالی می گشت . سوال هایی که تا به امروز در ذهنم ندیده بودم . ذهنم پر شده بود از علامت سوال های کوچیکی که می رفت تبدیل به علامت سوال بزرگی بشه. که کی؟ اون کیه ؟ اون کیه که حمید رو وابسته کرده . اون کیه که رنگ نگاه پر از نفرت حمید رو نمی بینه . چقدر بهش حسودیم شد . چقدر دلم م یخواست اون رو ببینم . چقدر ....
-قشنگ حرف می زد و قشنگ احساسش رو بیان می کرد . می ترسید ... از فرداها . از امّاها ... از شایدها و از بایدها .... می گفت که نمی دونه چه طور باید با خودش کنار بیاد . می گفت می ترسه احساسش رو بیان کنه و طرد بشه . می گفت می ترسه از دیدنش محروم بشه . می گفت می ترسه قلبش مثل چشماش سیاه باشه .... می گفت می ترسه کسی دیگه ای رو دوست داشته باشه . می گفت می ترسه نه بیاره . می گفت مطمئنه که عاشقشه . می گفت .....
برگشت و به صورتم نگاه کرد . به چشمام . انگار نوع نگاهم هم پر از سوال بود .
- می گفت می ترسم این چشم های سیاه که یه بار کار دستم داد دوباره کار دستم بده . می گفت و می گفت که عاشق شدن بد چیزه و خیانت دیدن بدتر ... می گفت عاشق کسی شده بوده که چشماش مثل سیاهی شب بود و بهش خیانت کرده ......
الهه سرش رو به زیر انداخت و گفت:
-من دیدمش . همونی که باعث این نفرت شده بود رو دیدم . همونی که باعث شده بود حمید از هر چی دختره بدش بیاد رو دیدم . ترانه چشماش مثل سیاهی شب بود . برق نگاهش مثل ستاره هایی که توی سیاهی آسمون می درخشند آدم رو از خود بیخود می کرد . حالا می فهمم که چرا حمید اینقدر با نفرت به تو نگاه می کرد . به خاطر رنگ چشمات . به خاطر برق نگاهت . به خاطر شیطنتی که تو چشمات می درخشه . ترانه چشمات درست مثل چشمهای اون بود . درست مثل چشمهای نفس ......
الهه سر برگردوند و به چشمای من خیره شد . نم اشک پشت چشمام نشسته بود و الهه رو در تاریکی اشک می دیدم . پس حالا دلیل اون همه نفرت رو می فهمیدم . حالا دلیل چند رنگ بودن نوع نگاهش رو می فهمیدم . حالا دلیل نفرت و تمسخری رو که توی نگاهش بود رو می فهمیدم . چشم های من؟ .... هیچ وقت فکر نمی کردم کسی اینقدر از چشمام متنفر باشه . همیشه رنگ نگاهم و رنگ چشمهام رو دوست داشتم . چون رامین دوست داشت . همیشه مورد ستایش همه بود . برق چشمام رو دوست داشتم چون رامین دوستش داشت . هیچ وقت فکر نمی کردم که روزی اینقدر از رنگ چشمام بدم بیاد .... هیچ وقت ......
-ترانه . حمید می گفت صداشم مثل اسمش زیباست و پر ترانه . می گفت وقتی صداش رو می شنیدم دوست داشتم گوشهام رو بگیرم تا وابسته اش نشم . می گفت سعی کردم با نفرت بهش نگاه کنم. می گفت وقتی چشماش رو می دیدم سعسی میکردم یاد نفس بیفتم تا وابسته اش نشم. اما .... اما هر بار می فهمیدم که دوستش دارم . می گفت عاشق ترانه شدم و دست خودم نیست . می گفت عاشق نگاهش . عاشق لبخندهاش . عاشق شیطنت هاش . عاشق ..... می گفت اون روزی که سر قبر اشکهاش رو دیدم دلم آشوب شده بود . می گفت دلش میخواست خودش اشکهات رو پاک کنه و ......
الهه نگاهم کرد و گفت:
-عاشقت شده ترانه . حمید عاشق تو و نگاهت شده . عاشق صدات و رفتارت . عاشق شیطنتات و اسمت شده ..... ترانه من چی کار کنم ؟ می چی بهش بگم ؟ از من خواست بیام بهت بگم . گفت می ترسم طرد شم . گفت می ترسم بهم جواب رد بده .
سرم رو روی پاهام گذاشتم و برای اشک هایی که به دنبال فرار از چشمانم بودند راه فرار رو باز کردم . خدای من دیگه چی باید می خواستم ؟ من عاشق. اون عاشق ..... خدای بزرگ اما من چطور می تونستم با این قضیه کنار بیام ؟ اون قبلاً هم عاشق بود . از کجا معلوم نخواد از من تقاص بگیره ؟ از کجا معلوم نخواد از من انتقام بگیره ؟ از کجا معلوم؟ ..... از کجا معلوم باشه که به خاطر رنگ چشم هام که همرنگ چشمهای نفس ..... چه اسم زیبایی .... نفس .....
-ترانه من رو ببخش . من فقط یه واسطه بودم . اگه با گریه سبک میشی اشک بریز . اگه دوست داری من رو فحش بدی بده . اما تروخدا باور کن حمید دوستت داره . می دونم سخته پذیرفتنش . اما ..... ترانه من مطمئنم که تو هم حمید رو دوست داری . تو چشمات عشق موج می زنه . یادته اون روز که گفتم حمید ازدواج کرده بوده ؟ یادت میاد شکستی؟ یاد میاد؟ اون روز فهمیدم که حمید رو دوست داری . یادته اون روزی که رفتیم فرحزاد ؟ یادمه راجع به حمید خیلی کنجکاو بودی . یادته اون روزی که حمید با المیرا صحبت می کرد ؟ یادته ؟ تو نگاهت حسادت رو دیدم . سر من داد زدی و ..... اما باور کن من فهمیدم اینها همه عشق . همه احساسِ . به خودت دروغ نگو من مطمئنم تو حمید رو دوست داری . اون هم تو رو دوست داره ... رنگ نگاهش وقتی التماسم می کرد یادم نمی ره . وقتی ازم می خواست با تو صحبت کنم رو یادم نمی ره . تو چشماش تشویش موج می زد . کلافه بود . کلافه کلافه . عاشق بود . عاشق عاشق ....
ادامه دارد .....

sepideh_bisetare
19-07-2009, 13:35
بچه ها از این قسمت به بعد خیلی حساس میشه . چون که می رسیم به شخصیت اصلی داستان یعنی....
نفسسسسسسسسسسسسسسسسس

sepideh_bisetare
19-07-2009, 15:39
قسمت شانزدهم
سعی میکردم نگاهم رو از نگاهش بدزدم . سعی میکردم رو به روی هم قرار نگیریم . سعی میکردم کمتر باهاش صحبت کنم . سعی میکردم با خودم کنار بیام . قبول کرده بودم که این عشق به درد من نمیخوره . من عشقی رو میخواستم که فقط متعلق به خودم باشه . نمیتونستم خودم رو قانع کنم که حمید عاشقم شده . دیگه رنگ نگاهش اون نوع نگاه پر از نفرت نبود . دیگه با تمسخر و نفرت نگاهم نمی کرد . دیگه نوع نگاهش پر از عشق بود . پر از علاقه بود . دیگه اون نگاه مغرور رو نداشت . ساکت و کم حرف شده بود . کمتر سر بلند میکرد تا نگاهم کنه . الهه هم از هر دوی ما فرار میکرد . وقتی جواب نه رو به الهه دادم . وا رفت . ناراحت گفت با اینکه مطمئنم جواب قلبیت نیست اما امیدوارم در هر صورت خوشبخت باشی . نمیدونستم که به حمید جوابم رو گفته یا نه . اما این رو خوب حس میکردم که از روبرو شدن با حمید فراریه ....
همونطور که من فراری بودم . سعی میکردم عادی رفتار کنم . اما نمیتونستم . دیگه نمیتونستم اونطور بیخیال با المیرا بخندم و سر به سر بچه های کلاس بزارم .
جو کلاس سنگین شده بود . دیگه نه المیرا شوخی میکرد و نه سامان. حس میکردم اونها هم با هم مشکل پیدا کردند . المیرا عصبی بود و با عصبانیت رفتار میکرد . سامان آروم سر به زیر انداخته بود و هیچ حرفی نمیزد .
استاد وقتی دید بچه ها اصلاً حوصله ندارند کلاس رو زودتر تعطیل کرد و خودش رفت ....
بلند شدم و روبه روی المیرا ایستادم ....
=بریم؟
-کجا؟
-وا دیونه بریم خونه دیگه ......
داشت از روی صندلی بلند میشد . هنوز حرکاتش عصبی بود .نیم نگاهی به سامان انداخت و در حالی که دندونهاش رو بهم میفشرد گفت:
-با شایان قرار گذاشتم ....
با چشمانی گرد شده گفتم:
-چی کار کردی؟
یک تای ابرویش رو بالا انداخت و درحالی که نفس عمیقی می کشید گفت:
-امروز قصد دارم جواب خواستگاری اش رو بهش بدم ....
یهو صدای وحشتناکی در کلاس پیچید . از ترس از جا پریدم و برگشتم به سمت صدا . در همون حالی که دستم رو روی قلبم گذاشته بودم به سامان که عصبی کلاسورش رو از روی زمین جمع می کرد نگاه کردم ....
-سامان حالت خوبه؟
المیرا دستم رو فشرد و گفت:
-بعدازظهر بهت زنگ میزنم .....
و دستم رو کشید که از کلاس بیرون بریم . هنوز نگاهم به سامان بود که وسایلش رو از روی زمین جمع میکرد ....
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و در حالی که توی راهرو روبه روش ایستاده بودم گفتم:
-چه مرگته المیرا؟ چی شده؟ چرا سامان اینجوری کرد؟
المیرا اشک توی چشماش جمع شد و گفت:
-هیچی . بعداً برات توضیح میدم ....
بعد به راه افتاد و سریع راهرو رو دور زد و به سمت پله ها رفت ....
-حالا کجا داری میری؟
-دارم میرم خونه ....
-من میرسونمت . البته اگه به شایان زنگ برنی بگی نیاد ....
-شایانی در کار نیست دروغ گفتم.
-چرا؟ برای چی؟
-ترانه خواهش میکنم . بعد ازظهر بهت زنگ میزنم . میخوام تنها باشم ....
-با این حال میخوای بری خونه؟
-با تاکسی میرم ....
-باشه . مواظب خودت باش .رسیدی زنگ بزن .....
دستم رو فشرد و از پله ها پایین رفت .....
برگشتم و در حالی که نفس عمیقی می کشیدم به سمت در رفتم .
-ترانه .... ترانه وایسا .....
با وحشت برگشتم و با دیدن حمید قلبم شروع به تند زدن کرد . دلم تو سینه بی تابی میکرد .لبخندی زورکی زدم و گفتم:
-کارم داری؟
نفسی کشید و گفت:
-میخواستم بگم با هم بریم . یعنی من میرسونمت .....
لبخندی عمیق زدم و گفتم:
-ممنون ماشین اوردم .....
لبخندی مرموز زد و گفت:
-باشه . پس خداحافظ .....
وقتی از کنارم رد شد . همه وجودم شد علامت سوال . وا این چرا اینجوری کرد ؟ چرا؟ چرا بیشتر اصرار نکرد ؟ چقدر مغرور . حالا اگه دو دفعه بیشتر میگفت شاید باهاش میرفتم ..... لبخندی مزخرف به لب اوردم و پیش خودم گفتم ای کاش این همه مغرور نبود ....
سلانه سلانه به ره افتادم و به سوی ماشینم رفتم .
-وای خدای من ..... این چرا پنچر شده ؟
با لگدی محکم به لاستیک جلوی ماشین کوبیدم و به ماشین تکیه دادم . چرا پنچر شده بود ؟ یهو فکری به سرعت برق در ذهنم نشست و خنده ام گرفت .... سر بلند کردم و به سانتافه حمید که سرکوچه پارک شده بود نگاه کردم . در حالیکه عینک دودی اش رو روی چشمش جا به جا میکرد تک بوق کوتاهی زد .....
به سمتش راه افتادم . همون طور لبخند مزحکم رو روی لبم حفظ کردم .
با دیدنم خندید و گفت:
-هنوز هم ماشین داری؟
دستم رو به روی موهایم که از زیر مقنعه ام بیرون زده بود کشیدم و گفتم:
-از کجا فهمیدی پنچره؟
شونه هاش رو بالا انداخت و در ماشینش رو برام باز کرد .....
تنها صدای موزیک سکوت بین ما رو می شکست .....
سر به شیشه تکیه داده بودم و به مناظر بیرون که با سرعت از جلوی چشمم عبور میکرد خیره شده بودم ..... به نظرم اومد که از مسیر اصلی خارج شدیم . سر برگردوندم و به حمید گفتم:
-از اون یکی خیابون باید میرفتی....
-ا..... آخه تو آدرس رو بهم نگفتی. منم ....
-تو هم از فرصت استفاده کردی .....
با صدای بلندی خندید وپاش رو روی پدال گاز فشرد ....
خنده ام گرفته بود گفتم:
-حمید بهتره برگردی . میخوام برم خونه ....
-ترانه .....
مکثی کرد و بعد با حالتی خاص گفت:
-ترانه .... ترانه .....
نفسی عمیق کشید و گفت:
-میخوام باهات صحبت کنم . این اجازه رو به من میدی؟
خندیدم و گفتم:
-الان داری چی کار میکنی؟
-از شوخی گذشته . میخوام راجع به مسئله مهمی باهات صحبت کنم ....
جدی شدم و به صندلی تکیه دادم .
خدای من . نمیخواستم راجع به چیزی باهام صحبت کنم . نمیخواستم احساسی که بهم داشت رو از زبون خودش بشنوم . نمیخواستم که بگه و نمیخواستم که بشنوم . ای کاش چیزی نگه .... من باید حسی رو که بهش داشتم رو پنهون می کردم . حمید باید من رو درک می کرد . نباید بفهمه که شبها ستاره ها شاهد گریه های منند . نباید بفهمه که چقدر دلم برای شنیدن صداش تنگ می شه . نباید بفهمه که روزها و شبها ثانیه ها رو میشمارم تا که از نزدیک ببینمش ... نباید بفهمه که دلم چقدر بیقراره . نباید بفهمه که چقدر سخته که تو بیداری ازش در فرارم و شبها تو رویاهام چشماش رو میبینم ..... نباید بفهمه که دلم برای چشماش تا خود صبح بیداره .... نباید بفهمه برای دیدن اون دیگه این دل آروم نداره .... نباید بفهمه .... نباید بفهمه که من رو به سقوطم . نباید بفهمه این کسی که کنارشه من نیستم ..... نباید بفهمه آسمونم بدون اون بی فروغِ ..... نباید بفهمه این منم خسته و پرشکسته . نباید بفهمه که نمیتونم ... که من ..... اینجا بمونم ......
-ترانه .....
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم .
لبخندی بی رمق زدم و گفتم:
-جلوتو نگاه کن و بگو . میشنوم .....
لبخندی زد و در حالی که به جلو خیره میشد گفت:
-به من احساسی نداشتش . من خودم خبر نداشتم . چشماش رو بست و از من خیلی ساده گذشت .... موندنم براش فرقی نداشتش . بودنم ... نبودنم . فرقی نداشتش .... سر میزاشتم روی شونه اش . گرمی دستاش رو داشتم ... اما حیف .... حیف که من هیچی نداشتم ..... یه همزبون میخواستم ... یه ناجی من میخواستم ... یه مهربون؟ یه همزبون؟ آره حیف .... حیف که من هیچی نداشتم .... دوست داشتن . عشق . علاقه . همه چیزی بود که من میخواستم . حیف .... حیف که اون هیچ حسی به من نداشت .....
نفسی کشید و گفت:
-همش بیست و دو سالم بود که حس کردم عاشق شدم . یه عشق کور و بچگونه . یه دختری تو همسایگی ما زندگی میکرد که ،که .... اون موقع بیست و پنج سالش بود . چهره ای فوق العاده ظریف و خواستنی داشت . با چشمهایی که مثل قلبش سیاه بود . سیاهِ سیاه . بی رحمِ بی رحم . سنگدلِ سنگدل . اندامی ظریف داشت که اصلاً سنش رو نشون نمیداد . حس کردم میخوامش . نفس بود . نفسم شد . نفسی خواستنی . وقتی با خانواده ام به خواستگاریش رفتیم . اولین دروغم رو شد . تا به اون روز به خانواده ام نگفته بودم از من سه سال بزرگتره . از خونه شون زدیم بیرون . مادرم کلافه سرم داد میکشید . پدرم عصبی عصبی بود . خواهرم . اما تنها کسی که فریاد نزد و داد نزد خواهرم بود . حدیثه گفت که حمید این دختر به درد تو نمیخوره . سرش فریاد زدم که چرا این حرف رو میزنه . که چرا مثل بقیه سنتی فکر میکنه . حدیثه که از من دو سال بزرگتر بود با آرامش خاصی که فقط مختص خودش بود گفت که عصر هجری فکر نمیکنه .گفت که سنتی فکر نمیکنه .گفت که من رو دوست داره . گفت اصلاً به سن نفس کار نداره . به خود نفس کار داره . گفت که نفس نفس تو نمیشه . گفت که نفس مثل نفس برای هر کسی نفس میشه . ای کاش انگشتام می شکست و اونطور صورتش رو گلگون نمیکرد . ای کاش حس غرور و تعصبی که به نفس داشتم رو کمی به خواهرم هم داشتم . حدیثه رنجید اما باز لبخند زد و ادامه داد . حمید نفس اون کسی نیست که تو فکر میکنی... چرا تا الان ازدواج نکرده؟ چرا مثل زنها رفتار میکنه؟ چرا پسرها همه ازش فراریند؟ چرا ؟ حمید چشمات رو باز کن و ببین دوروبرت چه خبره . ببین که نفس تو رو نمیخواد . نفس تنش پاک نیست .....
حمید زد روی ترمز و گوشه خیابون ماشین رو پارک کرد . هنوز چشم به بیرون دوخته بود . سرم پایین بود و با انگشتام بازی می کردم .
-کشیده ای دومی که به گوشش زدم ساکتش کرد . برای همیشه ساکتش کرد . دیگه اعتراض نکرد . هیچ کاری هم نکرد . در کنارم نبود . هیچ جا نبود . حدیثه من رو ترک کرد . نه جبهه مخالفم شد . نه جبهه موافقم . وقتی خانواده ام رو راضی کردم که دوباره بریم خواستگاری عقب نشست و گفت که هیچ تمایلی به اومدن نداره . نگاهش رو یادم نمیره . هیچ وقت . با آرامش خاص خودش گفت امیدوارم که خوشبخت بشی.... حس عشق همه چیزم رو از بین برده بود . غیرتم رو به گند کشیده بود .
-ازدواجم با نفس شگفت انگیز بود . این همه اسرار پدر و مادرش رو برای ازدواج زودتر نمی فهمیدم . خانواده ام هم نمی فهمیدند . مادرم به طعنه می گفت که معلومه چرا عجله می کنن . می ترسن خرتر از حمید پیدا نشه بیاد دخترشون رو بگیره .... اما حمید ... اما من ... کر بودند . هر دو .... تنها چیزی که می دیدند و می شنیدند نفس بود . نفس با طنازی در قلبم فرو رفت و نابودم کرد . شب ازدواجم می دیم که چطور تو آغوش هر مردی طنازی می کنه و براشون عشوه گری می کنه .... حرص می خوردم و از ترس ناراحت شدن نفس دم نمی زدم . حرف نمی زدم که امل و فمنیک خونده نشم . لام تا کام نمی گفتم که طرز تفکرم به عصر هجری ها تشبیه نشه ....
-تنها دو شب بعد از ازدواجمون بود که فهمیدم نفس قبل از ازدواج با من نامزد داشته . فهمیدم که نامزدش طردش کرده . فهمیدم که همسرم همسر نبوده . فهمیدم .....
دستش رو روی فرمون کوبید و گفت:
-فهمیدم که زن من زن نبوده ......
لبم رو به دندون گرفتم .
-اما باز هم عشق کورم کرد و خر شدم . نفس راهش رو بلد بود . راه هر چیزی رو بلد بود . با قهرش نفسم رو می گرفت و من نفسم رو می خواستم و نه چیز دیگه ای . روزها رو به عشق دیدنش شب میکردم و به خونه برمیگشتم . انتظار داشتم وقتی به خونه میرسم ، مثل همه خونه های دیگه اولین چیزی که میبینم همسرم باشه. نفسم باشه... اما نفس..... حدیثه راست می گفت نفس نفسِ هر کسی بود جز نفسِ حمید .... نفسم بود اما مال من بود . نفس بود اما دست نیافتنی بود . فقط نفس بود و خواستنی . حمید بود و عشقش به نفس. حمید بود و تحملش ..... هر شب نفس دیرتر از من به خونه می رسید . تنها کاری که نفس خوب بلد بود انجام بده رسیدن به خودش بود . نه می دونست حریم زندگی چیه . نه میدونست مرد وهمسر چیه . نه میدونست زن بودن چیه . فقط از زن بودنش رابطه زناشویی رو بلند بود و طنازی .....
حمید نفس عمیق کشید . زیر چشمی نگاهش کردم آشفته پاکتی سیگار از جیبش بیرون اورد و از داخل پاکت سیگاری خارج کرد .....
شیشه ماشین رو کمی پایین کشیدم . حمید سکوت کرده بود و در خاطراتش فرو رفته بود . ذهنم بسته شده بود و به هیچ چیزی نمیتونستم فکر کنم . به هیچ چیزی ..... تنها چیزی که لحظه ای از ذهنم بیرون نرفته بود نفس بود . نفس ...... همون طور که حمید بهش فکر میکرد من هم به نفس فکر میکردم . در ذهنم اسمش رو حلاجی میکردم و بی اختیار به چهره اش فکر میکردم .....
-ازش بچه میخواستم . نمیخواست . ازش زندگی میخواستم. نمیخواست . تنها چیزی که نفس میخواست پول بود و بس ..... اولین سالگرد ازدواجمون جشنی گرفتم و همه رو دعوت کردیم . اون شب چیزی رو دیدم که ذهنم یارای کمک بهم نداشت . به حدی آشفته بودم که دلم میخواست با دستهای خودم نفس رو خفه کنم . لباسی مشکی رنگ پوشیده بود و موهاش رو زیر دست بهترین آرایشگر شهر اراسته بود . اون شب پسری رو دیدم که جز چهره زیبایی که داشت چیز دیگری برای تحمل کردن نداشت. رفتاری بی نهایت زشت و زننده داشت . اون پسر نوه پسر عمه مادر نفس بود و تقریبا سی ساله بود . میدیدم که نفس چطور به اون میرسه و به سمتش میره . میدیدم که اون پسره احمق که اسمش یاسر بود چطور دستش رو روی بدن نفس میکشه و نفس هم خودش رو بهش میچسبونه . هر بار از نفس میخواستم که سمت اون پسره نره میگفت که من بدبینم و به همه چیز شک دارم . اما چه شکی؟ مگه فقط من شک داشتم ؟اگه حسادتم رو به پای علاقه بی حدّم هم مینوشتم نگاه دیگرون رو به پای چی مینوشتم ؟ نگاه پر از سرزنش پدر و مادرم رو به پای چی مینوشتم؟ حدیثه اون شب به سمتم اومد و در حالی که توی نگاهش ترحم و دلسوزی بیداد میکرد گفت که یادته بهت گفتم نفس میتونه نفس هر کسی باشه ؟ من که به شدت عصبی بودم سعی میکردم خودم رو کنترل کنم . گفتم: تو از نفس چی میدونی؟ با انگشتش یاسر رو نشونم داد و گفت که اون پسر نامزد سابق نفس بوده و وقتی استفاده اش رو از نفس کرده ولش میکنه . اما ... اما نفس هنوز دیونه وار دوستش داره . سر حدیثه فریاد زدم که نفس فقط من رو دوست داره . چشمام واقعیت رو میدید اما انکار میکردم . به نفس که کنار یاسر ایستاده بود و یاسر دستش رو دور کمر نفس انداخته بود نگاه کردم . یاسر سر در گوش نفس فرو برده بود و باهاش حرف میزد و نفس مستانه میخندید . چشمم به سینه باز نفس افتاد . دیگه حس خودم رو درک نمیکردم . فقط میخواستم زودتر اون مهمونی لعنتی تموم بشه . من هیچ وقت نفس رو اینطور شاد ندیده بودم . اون شب بیشتر از اینکه کنار من باشه کنار اون پسره احمق بود ..... بیشتر از اینکه به من برسه به اون میرسید . دیگه حسادت نبود که در وجودم بیداد کنه . دیگه نفرت بود . غیرت بود ....
ادامه دارد ....
:41::41:

sepideh_bisetare
21-07-2009, 13:32
قسمت هفدهم
فریادم عرش خونه که نه آسمون رو لرزوند . نفس کجا بودی؟ ساده و بی پروا نگاهش رو به چشمهام ریخت و گفت که کجا میخواستی باشم با دوستام بودم . با دستم ساعت دیواری رو نشونش دادم و گفتم که ساعت ده شبه و من سه ساعته که خونه ام و منتظر اون .... با لبخندی خَرَم میکنه و خودش رو تو بغلم جا میده . دیگه نمیتونستم . دیگه نمی خواستم باورش کنم همه چیز عوض شده بود . همه چیز . من ..... احساسم به نفس.... باید از همه چیز سر در میوردم .باید میفهمیدم نفس روزها کجا میره که به خونه و زندگیش نمیرسه .
حمید سرش رو تکون داد و پکی عمیق به سیگارش زد و گفت:
-یه روز مثل هر روز از خونه بیرون رفتم و به جای اینکه به شرکت برم توی خیابون یک طرفه خلوت کوچه ماشین رو پارک کردم و منتظر شدم . منتظر و منتظر ..... ساعت ده صبح بود که نفس ، نفس من شیک و قشنگ از خونه بیرون اومد و با ماشینش به راه افتاد . ماشین رو روشن کردم و با فاصله به دنبالش به راه افتادم . هر چه مسیر دورتر میشد پیش خودم میترسیدم . میترسیدم که اون کجا میره . پیش خودم هزار جور فکر کردم . پیش خودم شکستم و شکستم ....تا اینکه توی یه کوچه جلوی یه در شیک و قشنگ ماشینش رو پارک کرد و با کلیدی که از توی کیفش در اورد در رو باز کرد و به داخل رفت . ساعتها توی ماشین نشستم و حرص خوردم . به همه چیز فکر می کردم . دست خودم نبود . حتی بدترین فکرها که روزی مو رو به اندامم سیخ میکرد به سرعت از ذهنم میگذشت . تا اینکه نزدیکهای ساعت دو یک بود که اومد بیرون . باورم نمیشد که چی دارم میبینم . به چشمام هم اعتماد نداشتم . سرم مثل کوره آتشفشان فوران کرده بود و می سوخت . دوست داشتم از این خواب زشت بیدار شم و نفس رو کنارم ببینم . اما واقعیت بود . اون کسی که جلوی چشم من دست مردی رو که به شدت ازش بیزار بودم رو گرفته بود نفس من بود . باورم نمیشد . اما چاره ای نداشتم باید باور میکردم نفس به همراه یاسر . همون پسر احمقی که ولش کرده بود . با هم سوار ماشین یاسر شدند و به راه افتادند . دیگه نمیتونستم وایسم . گاز ماشین رو گرفتم و از اون محل نفرت انگیز دور شدم ....
حمید سرش رو برگردوند و قطره اشکی رو که روی گونه اش غلتیده بود رو پاک کرد و از پنجره ته سیگارش رو بیرون انداخت .....
-خوب آخرش چی شد؟
برگشت و نگاهم کرد . لبخند مزحکی گوشه لبش نقش بست . یه لحظه پیش خودم گفتم که این چه سوال مسخره ای بود که پرسیدم ؟ انگار که تا الان داشتم فیلم سینمایی نگاه میکردم . از خجالت سرم را پایین انداختم که گفت:
-ازش جدا شدم . نفس نفس هر کسی بود جز نفس من . وقتی نفس رفت نفسم رفت . زندگی برام بی معنی شد . هنوز هم بهش علاقه مند بودم . اما بعدها فهمیدم که نفس اشتباهی بود که به خاطرش هفت سال از بهترین سالهای جوونی من رو به باد داد .
همون طور که سرم پایین بود گفتم:
-خوب اینا چه ربطی به من داشت ؟
زد زیر خنده . سر بلند کردم و با چشمهایی که از تعجب گرد شده بود نگاهش کردم ....
وقتی خوب خنده هاش رو کرد نگاهم کرد . هنوز رنگ نگاهش پر از خنده بود .....
-به نظرت چرا برای تو اینها رو گفتم ؟ چیزهایی رو که هیچ کس حتی نیما هم به درستی ازش خبر نداره ..... ترانه چرا ؟
نفسی عمیق کشیدم و مثل آدمهای منگ سر تکون دادم که یعنی نمی دونم .....
-ولی من یادم نمیاد که اسرار کرده باشم که تو برام از زندگی شخصیت چیزی بگی .....
دستش رو روی فرمون ماشینش کشید و گفت:
-من هم نگفتم که تو اسرار کردی .....
مکثی کرد و گفت :
-نفس رفت و ترانه اومد . ترانه حالا نفسهام پر از ترانه ی وجود توِ . ترانه باور کن . من دوستت دارم . میدونم که الهه همه چیز رو بهت گفته . چرا خودت رو به اون راه میزنی؟ ترانه سعی کردم دوستت نداشته باشمت . سعی کردم ازت متنفر باشم همونطور که بعد از نفس از همه متنفر بودم . اما نتونستم در قبال احساس پاکت ، نگاه هات ، خنده های بی باکت ، شیطنتهات ، شوخی هات بی خیال باشم . نتونستم ترانه . هر شب تو خوابمی . تو بیداری از ت در فرار بودم وش بها توی رویاهام میدیدمت ..... ترانه اون روزی بهت گفتم آدمها یا باید الکی خوش باشن یا علی بی غم که بخندند رو یادت میاد ؟ خوب میتونستم حس کنم که دوست داشتی اون لحظه سر به تنم نباشه . ترانه وقتی اومدم سر خاک برادرت و اشکهای بی صدات رو دیدم که مثل مرواریدهای براقی صورتت رو شستشو داده بود ، دلم پر کشید . دلم میخواست اون لحظه خودم میتونستم اون مرواریدها رو از روی صورتت پاک کنم و دستمالش رو تا آخر عمرم کنارم نگه دارم و ببوسمش .... ترانه باز هم سعی کردم بی تفاوت باشم . هر بار که سعی کردم بی تفاوت باشم بیشتر شکست خوردم . خدای من نمیدونم چطور از احساسم برات بگم ترانه . اون روزی که به المیرا گفتی کاوه میخواسته باهات برقصه نمیدونی چه حالی شدم . دلم میخواست بلند شم و همون لحظه گردنت رو بشکنم ....
برگشت و به صورتم نگاه کرد و لبخند زد ....
-اما بیشتر میتونم بگم که دلم داشت آتیش میگرفت از اینکه من دوستت داشتم و تو من رو دوست نداشتی . ترانه وقتی گفتی ازت خواستگاری کرده داشتم دق میکردم . نمیدونی چه حالی بودم هر کلمه ای رو که از دهنت در میومد رو تو هوا می قاپیدم . خدا پدر المیرا رو بیامرزه که حرفهای دل من رو میزد و هی پافشاری میکرد تا تو بیشتر حرف بزنی . وقتی گفتی که ازدواج فامیلی خوشت نمیاد نفس راحتی کشیدم . طوری که تو هم فهمیدی .... با اینکه کلی شاکی بودم اما خیلی خوشحال شدم که تو جوابت منفیه .... اما این شادی زیاد دووم نداشت چون کاوه زنگ زد و ..... وای خدای من وقتی به المیرا گفتی که کاوه زنگ زده و باهات قرار گذاشته دلم میخواست بلند شم و اون گوشیت رو داغون کنم .....
دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
-میبینی ترانه ؟ میبینی با من چی کار کردی؟
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و در حالی که سعی می کردم نگاهم با نگاهش تلاقی نکنه گفتم:
-اما من جوابم رو به الهه داده وبودم ....
-الهه؟ من می خوام جوابت رو خودم بشنوم .
نمی دونستم چی کار کنم . توی بد مصیبتی گرفتار شده بودم . سکوت کردن بهتر از هر چیزی بود .....
-ترانه ..... عزیزم میدونم که من ...... میدونم که لایق بهترینها هستی . اما من قول میدم که خوشبختت کنم . عزیزم . ازت خواهش می کنم .....
سرم رو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم . چشماش رنگ غم داشت . لحنش بوی التماس میداد . نه نمی تونست . این چشمها نمیتونست دروغ بگه . صداقت از کلامش و چشماش می ریخت . باید چی کار کنم ؟ چطور فکر کنم که میخواد از من انتقام بگیره ؟ اصلاً چرا باید از من انتقام بگیره ؟ من چی کاره بودم ؟ نفس .... آه خدای من . چطور می تونم یه عمر با کسی زندگی کنم که نفسش نفسی بوده که بهش خیانت کرده ؟ چطور میتونم تحمل کنم برخوردهای سختش رو ؟ چطور میتونم ؟ اگه بهم شک داشته باشه ؟ نه نمیتونم . من ازاد بودم و آزاد هم هستم . نباید خودم رو در بند اسیر کنم . اما قلبم رو چی کار کنم ؟
صدای ضربان قلبش رو به راحتی میتونستم از اون فاصله بشونم که با سرعت میزد . لبخندی خشک به لب اوردم و از لبهام جاری شد ...
-میتونی بیای خواستگاری .....
حمید نگاهش در نگاهم تلاقی کرد ..... حس عشق در نگاهش موج میزد . دیگه از اون نگاه پر از انتقام خبری نبود . دستش رو روی فرمون گذاشت و با دستش دیگه اش پخش ماشین رو روشن کرد .....
هر دو سکوت کرده بودیم . صدای خواننده محبوبم در فضای ماشین طنین انداز شده بود . گاهی سرعت ماشین رو زیاد می کرد و گاهی چنان آهسته حرکت میکرد که حس می کردم عابران پیاده از ما سریعتر حرکت میکنند .
سکوت رو به هر چیزی ترجیح داده بود ....
-از رخبت و سیاهی به مرز تو رسیدم . یه خط روشن عشق رو آسمون کشیدم . بیا و همیشگی باش . امید زندگی باش . ای قاصد بهاری . تو نور زندگی باش .....
حمید برگشت و به صورتم نگاه کرد . نگاهش بی رنگ تر از همیشه بود . هیچ حالتی رو در چشماش ، نگاهش نمیشد حس کرد ....
-قول میدی همشگی باشی؟ امید زندگیم باشی؟
سرم رو پایین انداختم . گونه هام از حرارت گر گرفته بود . لبخندی روی لبهام نقش بست . عقل و احساس به ستیز پرداخته بودند . این بار هم عقل بازنده این بازی شد .
سر بلند کردم و لبخندی از جنس احساسم روی لبهام نشست . حمید هم .....
خدایا چقدر زندگی زیباست . ای کاش دنیا در همین لحظه می ایستاد و من لحظه هایم رو در نگاه پر از عشق حمید خلاصه میکردم . خدایا چقدر حسرت این لحظه ها رو خورده بودم . چقدر دلم میخواست بشنوم از میان لبهای مغرورش که دوستم داره . چقدر دلم میخواست عشق رو به جای نفرت در نگاه زیباش میدیدم . حالا ... حالا که دارم پس این حس لعنتی چیه که دست از سرم برنمیداره ؟ چرا آرامش ندارم . می ترسم .... از فرداها ، از بایدها ، از شایدها ، از باید ها . درست مثل حمید که از میترسید از .....
چشمم به بیرون شیشه دوخته شده بود . برگهای پاییزی که از درخت سرازیر می شد و زیر پای رهگذران ترانه ای از ناله سر میداد .روزی چند بار پای رهگذر عاشقی به روی این برگها می لغزد ؟ لبخندی ناخوانده مهمان لبهام بود . چقدر زیبا بود این آسمان آبی که مهربانیش رو به روی انسان ها می پاشید و خورشید طلایی اش لبخند پر مهرش رو مهمان تنهای خسته ما می کرد . عابرانی که از کنار هم گذر می کردند و نگاهشون جویای گمگشته ای بود ....... گمگشته ؟ من هم گمگشته ای داشتم که به زودی بر سر مزارش خوانده می شدم . رامین .... رامین عزیزم . چشمهایم رو بستم و در پشت پلکهایم دیدمش . چشمان میشی رنگش شاد بود . لبهایش میخندید و باد گیسوان زیبایش رو به رقص در اورده بود . آه خدای من شاعر شدم . چقدر این حس رو دوست دارم . حس زیبای عاشقی . حسی فراتر از این حس وجود دارد ؟ حسی زیباتر از این حس وجود دارد ؟ آه خدای من .....
باران پاییزی؟ آه خدای من .....
-حمید می شه ماشین رو نگه داری؟
-چرا اتفاقی افتاده ؟
-نه . نگاه کن داره بارون میاد .....
حمید نگاهم کرد و لبخند زد ......
-وای حمید بیا ببین چقدر این بارون قشنگه ....
می خندیدم و زیر بارون چرخ می خوردم . صدای خنده ام بلند شده بود . عابران طوری به من نگاه می کردند که انگار مجنونی دیده اند که خود رو زیر بارون رها کرده .....چرا ؟ چرا مردم اینقدر قصی القلب شدند ؟ هنوز هم قلب عاشقی برای باران می تپد ؟
دستهام رو از هم باز کرده بودم و دور خودم چرخ می زدم و زیر لب خدا رو شکر می کردم .خدای من این عاشقی رو از من نگیر . این حس زیبای وابستگی رو ازم نگیر ....
تمام تنم از بارون خیس شده بود و من غرق در لذت بودم . خدای من چقدر خوبی ..... چقدر مهربونی ......
حمید به جلوی ماشینش تکیه داده بود و دستهاش رو بغل کرده بود . به من نگاه میکرد و لبخندی شیرین روی لبهاش نقش بسته بود .....
به سمتش رفتم و دستش رو کشیدم و هر دو زیر بارون ایستادیم . روبه روی هم ایستادیم و چشم در چشم هم ......
سر به زیر انداختم .....
دستش رو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بلند کرد . نگاهش پر از التماس بود .
-ترانه تروخدا هیچ وقت تنهام نزار . من بدون تو میمیرم .....
لبخند زدم و از دستش فرار کردم و دوباره به زیر بارون چرخ خوردم ....
چرخ می خوردم و چرخ می خوردم . فریاد می زدم و فریاد میزدم ....
-هیچ وقت وهیچ وقت ....
چقدر این بارون زیبا بود . تا به حال اینقدر از بارون لذت نبرده بودم . چرا باید تنهاش بزارم ؟ حالا که عشق و احساس بر عقل و منطق پیروز شده بود .... حالا که نفسم به نفسش بسته بود . چرا باید تنهاش میگذاشتم ؟ لحنم شیرین بود . خودم از صدام که در زیر شر شر بارون طنین انداخته بود لذت میبردم . هیچ وقت تنهات نمیزارم حمید عزیزم . من بی تو میمیرم ..... بی تو میمیرم ..... بی تو میمیرم .....
-ترانه سرما میخوری بسه ....
ایستادم و همونطور که نفس نفس میزدم گفتم:
-نه حمید یه کم دیگه ....
لحنم مثل بچه ای بود که مادرش او رو به پارک برده بود و هنگام رفتن فرا رسیده بود و کودک ساز مخالف میزد . خودم از لحنم خنده ام گرفت . حمید هم ..... هر دو یکصدا می خندیدم و در زیر بارون چرخ میخوردیم .....
عابران دیگر با عشق به ما نگاه می کردند و در خنده هایمان شریک شده بودند . صدای خنده از هر سمتی بلند میشد . اما دنیای من در دو چشم سبز خلاصه شده بود و دستهایم گرمی دستهای مهربونی رو حس میکرد و هر دو چرخ میخوردیم و نگاهمون تنها در پی چشمهای دیگری بود . گوشهامون تنها صدای خنده های دیگری رو میشنید . حالا حس میکردم دنیا به قدری کوچک شده که تنها من هستم و حمید . من هستم و عشق او . من هستم و احساسم به او . من هستم و .....
وقتی ایستادیم از صحنه ای که در اطرافمون میدیدم تعجب کردم . حالا دیگه تنها نبودیم . خیابون بسته شده و دختر و پسرها چتر رو به زمین انداخته بودند و دست در دست هم میچرخیدند و می خندیدند ...... لبخندهایی عاشقونه . صدای زیبای خنده از هر سمتی بلند شده بود . هیچ کس کاری به دیگری نداشت . نگاهم به سمت پیرزن و پیرمردی چرخید که دست هم رو گرفته بودند روبروی هم ایستاده بودند و چتری سیاه کنار پاشون روی زمین افتاده بود . لبخند روی لبهاشون موج میزد و نگاهشون در چشمهای هم خلاصه شده بود ....
دیگه صدای بوق ماشینی بلند نمیشد . انسانها در کنار هم ایستاده بودند و به این صحنه زیبا نگاه میکردند . صدای خنده ها د رمیان صدای پر شر بارون گم میشد و سمفونی زیبایی رو ایجاد کرده بود . عابران همدیگه رو با دست به هم نشون میدادند و عده ای که تنها بودند دستهاشون رو از هم باز کرده بودند و رو به آسمون چرخ میخوردند ... آه خدای من چقدر بین خوشبختی و بدبختی فاصله هست ؟ تنها یک لبخند ..... حالا مطمئن بودم که اگر بهترین و قهارترین نقاشهای عالم جمع میشدند نمیتونستند صحنه ای به این زیبایی رو روی هیچ بومی طرح بزنند . مگه خوشبختی کشیدنی بود ؟ خوشبختی خواستنی است . فقط بخواه .....
حمید دستم رو کشید و در حالی که میخندید گفت:
-بریم شیطون کوچولو. سرما میخوری ها ....
چشمام رو بستم و باز کردم ....
لبخند روی لبهای هر دومون موج میزد .
ادامه دارد ....

sepideh_bisetare
22-07-2009, 09:48
قسمت هجدهم
همه توی سالن سکوت کرده بودند و من قلب توی سینه ام بی تابی میکرد . سرم رو بلند نمی کردم تا مبادا نگاهم با چشم های بابا تلاقی کنه .... تنها صدای نفسهای عصبی مامان که کنار دستم روی مبل نشسته بود بلند میشد و بوی سیگار سیامک بود که بینیم رو می آزرد . ای کاش جرئت داشتم که سر بلند میکردم و بهش میگفتم اون سیگار لعنتی اش رو بندازه کنار .... اما جرئت این رو نداشتم که سر بلند کنم . خدای من چقدر فکر میکردم در تمام این روزها خوشبختم ... اما حالا خوشبختی یا بدبختی من در گرو کلمه ای بود که از دهان بابا خارج میشد ....
ای کاش کسی این سکوت لعنتی رو بشکنه و ..... ای کاش کسی حس من رو درک کنه و از بابا سوال بپرسه . ای کاش کسی بپرسه که تصمیم بابا چیه . ای خدا.... ای کاش من می تونستم مثل خود بابا راحت نظرش رو بپرسم . مثل دیروز که بابا ازم پرسد نظر خودت راجع به حمید چیه ..... و ای کاش بابا درست مثل خودم به راحتی بگه از نظر من اشکالی نداره که قبلاً ازدواج کرده ..... ای خدا ای کاش کسی حرف بزنه و این سکوت مذخرف رو بشکنه ....
زیر چشمی به بابا که کنار سیامک نشسته بود نگاه کردم . سر به زیر انداخته بود و سخت مشغول فکر کردن بود ......
سپهر بغل ترنم به خواب رفته بود و ترنم به آرومی موهای لختش رو نوازش میکرد . ای کاش سپهر بغل من بود که ببوسمش و کمی آرامش پیدا کنم . خدای من چی میشه آخرش؟ ای کاش راحت بشم ... بابا تو رو خدا حرف بزن .... چقدر این لحظه ها سخت و کشدار شده بودند .
همون طور که سرم پایین بود به ساعت مچیم نگاه کردم . تنها پنج دقیقه از اون موقعی که بابا از بیرون اومده بود می گذشت ....
ای کاش می دونستم بیرون بین بابا و حمید چی گذشته .... خدای من چقدر سخته این لحظه های انتظار ... بابا خواهش میکنم حرف بزن ....
انگار مامان بیشتر از اون طاقت نداشت چون سرش رو بلند کرد و رو به بابا گفت :
-خب چی شد ؟
سرم رو بلند کردم و با مهربانی به مامان چشم دوختم . الهی من قربونت برم مامان که اینقدر مهربونی .....
بابا نفس عمیقی کشید و گفت :
-من هنوز تصمیمی نگرفتم . اما ترانه باید بدونه که همه چیز به پای خودشه . این ترانه است که میخواد یک عمر زندگی کنه . این ترانه است که باید خوب و بد زندگی رو بسازه ....
نفس عمیقی کشیدم . حالا خیالم راحت شده بود . از روی شناختی که از بابا داشتم فهمیدم که اگر بابا اینقدر مطمئن داد سخن میداد یعنی با این قضیه مشکلی نداشت و از نظر اون این مسئله حل بود .اما این رو به راحتی میتونستم بفهمم که منظورش این بوده که اگر من جواب مثبت دادم و فردای روزگار در زندگیم مشکلی برام پیش بیاد اونها رو نباید مقصر بدونم و باید بدونم که خودم خواستم .....
سرم رو انداختم پایین که مامان گفت:
-بهت چی گفت ؟ تو ازش چی پرسیدی؟
سر بلند کردم و به بابا که لبخندی به لب داشت نگاه کردم . سیامک سر تکون داد و گفت:
-مامان حمید پسر خوب و فهمیده ای که تنها به خاطر یک حماقت زندگی خودش رو به جهنم تبدیل کرده . از قرار خیلی هم به ترانه علاقه داره .... همه اطرافیانش ازش خوب یاد می کردند . همونطور هم که میدونید وضع مالی خوبی داری و رییس یکی از شرکتهای تجاری خصوصیه .....
بابا رشته کلام رو به دست گرفت و گفت:
-دیشب که در حضور خانواده اش ازش خواستم که باهاش تکی صحبت کنم خیلی تعجب کرده بود و این رو امروز صبح به من و سیامک گفت . اما من راجع به خیلی چیزها ازش پرسیدم و اون تونست من رو متقاعد کنه که زندگی عالی برای ترانه فراهم میکنه . اما امیدوارم که ترانه بتونه از پسش بربیاد ....
سر بلند کردم و با تعجب گفتم:
-متوجه منظورت نمیشم بابا؟
بابا به سیامک اشاره کرد که سیگارش رو خاموش کنه و بعد رو به من گفت:
-ببین ترانه. عزیز من . تو همیشه عزیز من و مامانت بودی و هستی . من و مامانت جز خوشبختی تو چیز دیگه ای نمی خوایم . به جرئت می تونم بگم که حمید مرد خوب و محتاطیِ . در هر زمینه ای می تونه تو رو خوشبخت کنه . اما تمام این ها بستگی به صبر و تحمل تو داره . تو خودت خوب میدونی که حمید قبل از تو یک بار ازدواج کرده و با زن دیگه ای زیر یک سقف زندگی کرده . حالا تمام اینها به کنار. چون آدمهایی زیادی هستند که دو بار ازدواج میکنن . اما ظاهراً قضیه حمید با تمام اونها فرق میکنه .درسته که حمید شکست عاطفی خورده. اما این به کنار . حمید در واقع از تمامی زنها متنفر بوده چون تمامی اونها رو خائن میدیده . چون همسرش بهش خیانت کرده . تو میتونی با این قضیه کنار بیای؟ حمید به نوعی تا مدتی خواه ناخواه به تو هم شک میکنه و من این رو مطمئنم. چه تو این رو قبول کنی و چه نقصش کنی . حمید ممکنه تو رو در مضیقه قرار بده . چیزی که تو اصلاً باهاش حتی آشنایی نداری . ما بیشتر از چشمهامون به تو اعتماد داشتیم و تو رو آزاد گذاشته بودیم . اما حمید این طور نیست . امکان داره که تا مدتی حتی ازت بخواد با پسرهای اقوامت هم به راحتی برخورد نکنی ..... ببین ترانه من دارم این مسئله رو برات باز میکنم . چون میدونم تو داری احساسی برخورد میکنی . اما ترانه خوب فکرات رو بکن و بعد با این قضیه کنار بیا . علاقه ای که حمید به تو داره یک طرف و اون شکی که در وجودش ریشه کرده یک طرف دیگه . یا تو باید به قدری صبور باشی که بتونی باهاش کنار بیای و آروم آروم این شک رو از وجودش بیرون کنی . یا اینکه ..... با اینکه برام سخته گفتنش اما میگم یا اینکه تحملت کم باشه و همون روزهای اول زندگیتون از هم بپاشه ....
بابا دستهاش رو روی پاش زد و گفت:
-خوب . والسلام . این بود اون چیزی که من باید بهت میگفتم . حالا تو می مونی و تصمیمی که باید بگیری .....
از روی مبل بلند شد و در حالی که از اتاق بیرون میرفت رو به سیامک گفت:
-سیامک بابا بیا کارت دارم ....
سیامک از روی مبل بلند شد و به سمت سپهر رفت و در حالی که به ترنم نگاه میکرد بوسه ای بر گونه سپهر زد و از اتاق بیرون رفت .
احساسهای متفاوتی در ذهنم حس میکردم . اما نمیتونستم به افکارم نظم بدم . انگار که ذهنم فلج شده بود . طوری که اصلاً نمیفهمیدم پرنده افکارم به کدوم سمت کشیده میشه .....
صدای مامان من رو از هپروت بیرون کشید ....
-ترانه جونم . مامانم . ببین عزیزم من میدونم که تو به حمید علاقه داری . میدونم که حمید هم به تو علاقه داره . اما تو رو به خدا درست فکر کن . من نمیدونم که حمید و بابات چی باهم حرف زدن که عقیده بابات از دیشب تا حالا صد و هشتاد درجه برگشته . خوب یادمه دیشب که اونها برای خواستگاری اومدند و وقتی بابا فهمید که حمید قبلاً ازدواج کرده کلافه بود . دیشب یک ساعت هم نخوابید . اما ... اما مثل اینکه امروز افکارش عوض شده . حالا عزیز دلم تروخدا . تو رو به ارواح خاک رامین درست تصمیم بگیر . من دوست ندارم بدبختی تو رو ببینم . من دوست دارم تو هم مثل ترنم خوشبخت باشی و طعم خوشبختی رو بکشی ... به خدا مامان کاوه میتونست تو رو خوشبحتت کنه . اون عاشقت بود . کاوه ..... ببین مامان من نمیخوام مجبورت کنم چون هیچ وقت اینطور نبودم . اما بازم فکر کن . به حرفهایی که بابا بهت زد فکر کن . حتی اگه لازمه ده بار دیگه ام با حمید برو بیرون . اما بیشتر فکر کن ...
از روی مبل بلند شدم و به سمت مامان رفتم . جلوی پاش زانو زدم و دستش رو توی دستم گرفتم و بوسیدمش . نگرانی در چشمهاش بیداد میکرد . آره مامان و بابا هر دو نگران من بودند . سرم رو روی پاهاش گذاشتم و چشمام رو بستم . بغضی مزاحم گلوم رو گرفته بود و نمیدونستم چی کار کنم ....
مامان اروم اروم دستش رو روی موهام میکشید . سر بلند کردم و در حالی که سعی میکردم بغضم رو فرو بدم گفتم:
-قول میدم بیشتر فکر کنم . مامان برام دعا کن ....
مامان صورتم رو بوسید و در حالی که آروم آروم اشک میریخت گفت:
-من همیشه برای تو دعا میکنم فدات شم ....
به سمت ترنم رفتم .نگاهش برقی خاص داشت . لبخند زده بود . صبور بود . خوش به حالش . دستم رو فشرد و گفت:
-من مطمئنم که بهترین تصمیم رو میگیری ....
سپهر رو بوسیدم و به سمت اتاقم رفتم ....
چشمهام رو بسته بودم و آروم آروم اشک می ریختم ....
-آه رامینم . رامین عزیزم . ای کاش بودی تا کمکم می کردی . چقدر برام سخته که تصمیم بگیرم . نمیدونم چی کار کنم . ای کاش بودی تا برات حرف دلم رو میزدم . رامین تو خودت خوب میدونی که من چقدر حمید رو دوست دارم . حتی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی . من نمیتونم . نمی تونم . آخه یه عاشق چطوری میتونه به مشکلات معشوقش فکر کنه ؟ رامینم عزیزم بلند شو که الان بیشتر از همیشه بهت نیاز دارم . حالا باید چیکار کنم ؟ حالا که همه تصمیم گیری رو گذاشتند به عهده خودم . حالا باید چی کار کنم ؟ ای کاش عاشقش نبودم . میدونم که همه حرفهایی که بابا میزد راست . خوب می تونستم درک کنم که همه خرفهایی که بابا زد امکان داره اتفاق بیفته . امکان داره از همه جا بریده بشم . امکان داره که حمید.... ای خدا .....
سرم رو از روی قبر برداشتم و به دوردستها خیره شدم . باید تصمیم می گرفتم . به یاد حدیثه افتادم که دیشب کنار دستم نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد . گفت که :
-من مطمئنم که حمید بهترین انتخاب رو کرده .... اینبار خوشبخت میشه . من مطمئنم .....
نگاهش میکردم و در نگاهش به دنبال آرامشی که حمید از اون دم میزد میگشتم . راست میگفت . چقدر نگاهش اروم بود . دختر بچه اش هم مثل خودش آروم و بیصدا کناری نشسته بود و به دیگران نگاه میکرد بدون اینکه از حرفهای بزرگترها چیزی بفهمه .
به چه چیزی شک داشتم ؟ به خودم ؟ به حمید ؟ یا احساساتمون ؟
وقتی شب به خونه رسیدم . دیدم که همه توی پذیرایی نشسته اند . به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم که عقربه هاش یازده شب رو نشون میداد . لبخند زدم و در حالی که به خاطر دیر کردنم عذر خواهی میکردم روی مبل به حالت اماده باش نشستم که حرفم رو بزنم و به اتاقم پناه ببرم . خسته بودم . خسته خسته . اونقدر از صبح فکر کرده بودم که ذهنم دیگه یاریم نمیکرد . چقدر از حمید ممنون بودم که بهم اجازه فکر کردن رو داده بود و تماس نگرفته بود . هیچ کس رو جز رامین در تصمیمی که میخواستم بگیرم دخالت نداده بودم . حتی المیرا ...
این زندگی من بود و من باید تصمیم میگرفتم . من باید خوب و بد رو کنار هم میچیدم و پازل زندگیم رو کامل میکردم .
نگاهها بیتاب به روی چهره ام میشست . سر به زیر انداختم و در حالی که گلهای برجسته فرش رو دنبال میکردم گفتم:
-من تصمیمم رو گرفتم .....
صدا از هیچ کس بلند نشد . انگار همه با سکوتشون التماس میکردند که حرف بزنم . سرم رو بلند کردم و نگاهم به نگاه نگران مامان افتاد . لبخندی شل زدم و دوباره سر به زیر انداختم ...
-خیلی فکر کردم . خیلی بیشتر از اونی که شما بهم گفته بودید فکر کردم . احساسم و منطقم رو به جنگ فرستادم و آخر سر احساسم پیروز شد . من تصمیمم رو گرفتم .
سر بلند کردم و به بابا که لبخند زنون به من نگاه میکرد خیره شدم . رنگ چهره ام پریده بود و این رو مطمئن بودم . دستهام یخ کرده بود .....
-بابا جونم میدونم که مشکلات زیادی سر راهم هست. اما نمیتونم خودم رو بکشم کنار . اگه خودم رو بکشم کنار فردا به احساسم بدهکار میشم ....
نگاهم به سمت ترنم کشیده شد . سرش رو تکون داد و با لبخندی اطمینان بخش کمکم کرد تا ادامه حرفهام رو بزنم . تا بگم که چه احساسی دارم . تا بگم که نمیتونم از حمید بگذرم . حتی اگه به قیمت زندگیم تموم بشه ....
-من جوابم مثبت ِ . امیدوارم که به خاطر این کارم مواخذه نشم . امیدوارم که ناراحتتون نکرده باشم . و در اخر امیدوارم که درکم کنید ....
از روی مبل بلند شدم و به حالت دو به سمت اتاقم رفتم .....
از پشت سرم هیاهویی که در اتاق به پا خواسته بود رو میشنیدم . اما مطمئن بودم که همه درکم میکنند . همیشه همین طور بوده . پدر و مادرم حرفشون رو میزدند و راه و چاه رو نشونم میدادند و در آخر من تصمیم رو میگرفتم ....
***
-خوب پس مبارکه . کی شیرینی میخوریم؟
دست المیرا رو فشردم و درحالی که هر دو به سمت سلف دانشکده میرفتیم گفتم:
-المیرا برام دعا کن . خیلی سخت بود که با خودم کنار بیام اما خدا شاهده که نمیتونم ترسم رو کتمان کنم . میترسم المیرا میترسم ....
المیرا من رو دور زد و جلوم ایستاد و در حالی که نگاهش آرامش بخش بود گفت:
-نگام کن ترانه ....
سرم رو تکون دادم و منتظر ایستادم ...
-دوستش داری؟
لبخندی زدم و اون ادامه داد ...
-با عشقت برو به جنگ ترست . به این فکر کن که میتونی خوشبخت باشی . به این فکر کن که میتونی موفق باشی.... به این فکر کن که حمید دوستت داره ...
-مبارک باشه ترانه خانوم ....
هر دومون سرمون چرخید به سمت صدا . نگاهم در نگاه شایان تلاقی کرد . لبخندی محو زد و سلام کرد . هر دو با سر جواب سلامش رو دادیم ....
وقتی شایان رو به المیرا کرد تا صحبت کنه معذرت خواهی کردم که برم اما المیرا دستم رو محکم تر از قبل گرفت و بعد از مدتی کوتاه با شایان خداحافظی کرد و هر دو به سمت سلف به راه افتادیم .....
-نگاهی به غذای دست نخورده المیرا انداختم و گفتم:
-چرا غذاتو نمیخوری؟
-نمیدونم ....
خندیدم و گفتم:
-نمیدونی؟ یعنی چی؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت :
-راستی من فردا نمیام کلاس .....
-برای چی؟
قاشقش رو برداشت و شروع به غذا خوردن کرد . یهو یاد رفتار اون هفته سامان و المیرا افتادم . قاشقم رو روی میز گذاشتم و گفتم:
-با سامان دعوات شده ؟
سرش رو بلند کرد و یهو بیاراده زد زیر گریه ...
هول شده بودم . پریدم سمتش و سرش رو توی بغلم گرفتم . با بغض گریه میکرد . دلم داشت آتیش میگرفت .یعنی چه اتفاقی برای المیرا افتاده بود ....
-عزیزم تو رو خدا حرف بزن .....
المیرا سرش رو از روی شونه ام برداشت و گفت:
-تو بگو ... تو بگو چی کار کنم . دارم داغون میشم . من سامان رو دوست دارمش . اما ... اما سامان .....
دوباره زد زیر گریه . نشستم روبه روش و دستش رو توی دستم گرفتم . نمیدونستم چه اتفاقی بین سامان و المیرا افتاده بود . اما هر چیزی بود باید به شایان هم مربوط میشد ....
-بگو ببینم چی شده ؟
المیرا سرش رو بلند کرد و در حالی که به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود گفت:
-وقتی به سامان گفتم که دوباره برام خواستگار جدیدی اومده اولش خندید و بعد گفت که بهش جواب منفی بدم . ازش پرسیدم تا کی باید این کار رو بکنم . جاخورد و منظورم رو پرسید . بهش گفتم که سامان دوستت دارم و سامان در حالی که عصبی جلوی روم قدم میزد فریاد زد که میدونه و اون هم من رو دوست داره ولی من رو نمیخواد .....
المیرا سرش رو برگردوند و به صورت من نگاه کرد ...
-میبینی؟ دوستم داره اما من رو نمیخواد . چون از ازدواج گریزونه . از اون اول بهم گفته بود که فقط میخواد با من دوست باشه . نمیخواد باهام ازدواج کنه . من این قضیه رو همونطور که سامان میخواست قبول کردم و به خواستگارهام اجازه رفت و آمد دادم . وقتی از اولین خواستگارم براش حرف زدم داد و بیدادی راه انداخت که نگوو . نفهمیدم منظورش چی بود . از ترس سامان بهش جواب منفی دادم . گذشت و گذشت تا اینکه تصمصم گرفتم به شایان بیشتر فکر کنم . شایان پسر خوبیه . با ایده های من هماهنگ . اما تنها مشکلی که دارم اینکه دوستش ندارم . سامان رو خیلی دوست دارم . ازش خواستم که از هم جدا شیم . سامان رو میگم . داد و بیداد کرد که من رو دوست داره و منم تیر خلاصی رو زدم و گفتم که دیگه نمیخوام ادامه بدم و اگه دوستم داره باید بیاد خواستگاریم ..... اما سامان مثل همیشه ساده از کنار این حرفم گذشت و گفت که حتی فکرش رو هم نکنم . منم عصبانی سرش فریادزدم که میخوام به شایان جواب مثبت بدم و اون .... سامان برام خط و نشون کشید و از کنارم رفت ..... برای همیشه رفت . من سامان رو دوست دارم ترانه . تو بگو چی کار کنم .....
اشکهاش رو از روی صورت مخملی و زیباش پاک کردم . دلم گرفته بود به خاطر المیرا . دلیل این کار سامان رو نمفهمیدم . نمیدونستم که چرا از ازدواج فراریه .... خوب یادمه که وقتی سر کلاس بحث از ازدواج میشد با شوخی و خنده در حالی که مثل آتیش زیر خاکستر بود بحث رو بهم میزد و میگفت که ازدواج یه اشتباه محضِ . چی کار میتونستم برای المیرا بکنم ؟
-حالا میخوای چی کار کنی؟
-به شایان جواب مثبت میدم . من باید برای آینده ام تصمیم بگیرم . بسه هر چی خریت کردم . تا کی باید منتظر سامان وایسم ؟ سامان اصلاً من رو نمیخواد . اگه یه در صد احتمال میدادم که امکان داره نظرش عوض شه حتماً منتظر میموندم .
نفس عمیقی کشید و گفت:
-فردا شب میان خواستگاریم .... برای بار دوم .....
-نظر مامان و بابات چیه ؟
-اونها نظرشون مثبته .
-ایلیا چی ؟
المیرا سرش رو تکون داد و گفت :
-ایلیا هم میگه نظر خودته . اما معلومه که از شایان خوشش اومده . میگه پسر خوبیه ....
چشمام رو بستم و در حالی که افکارم رو نظم میدادم بی اختیار چهره شایان و سامان رو با هم مقایسه کردم .... لبخندی و لبم نقش بست و به این نتیجه رسیدم که من عقل درست و حسابی ندارم ....
ادامه دارد ......

sepideh_bisetare
22-07-2009, 14:25
قسمت نوزدهم
ای کاش لحظه های زیبا همونطور که میخواستی باقی میموند . ای کاش میتونستم زمان رو دست کاری کنم یا نگه اش دارم . ای کاش میشد که بتونم .....
لحظه های زیبایی رو در کنار حمید میگذراندم . دیگه از اون نگاه پر از نفرت هیچ خبری نبود . هر چی بود عشق بود و مهربونی. هر چی بود تمنا بود و زندگی . حس زیبای بودن . حس زیبای خواستن . حسی زیباتر از این است که توسط کسی دوست داشته بشی؟
اون روز مثل هر روز با هم رفته بودیم بیرون . جایی که من با بودن در اونجا من حس زندگی رو بهتر درک میکردم .
-میدونی چیه حمید . هر وقت میام اینجا حس میکنم زندگی اونقدرها هم کم نشون میده سخت نیست . زندگی آسونتر از اونیه که بخوای درکش کنی ......
صدای خنده ریز حمید بلند شد . سر برگردوندم و نگاهش کردم . دستش رو روی فرمون گذاشته بود و چونه اش رو مهمون دستش کرده بود . نگاهش دریایی و مهربون بود . بیقرار بود . لبخندی زدم و گفتم:
-بی چی خیره شدی؟
-به ترانه ای که ترانه صداش زیباترین ترانه عالمه .
خندیدم و گفتم:
-دیونه .....
حمید همونطور مشتاق نگاهم کرد و گفت:
-یادته ترانه ؟
-چی رو ؟
-اون روز رو که با بچه ها رفته بودیم فرحزاد ....
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-چقدر دلم میخواست راز چشمای مهربونت رو بفهمم . چقدر دلم میخواست بدونم چی توی اون نگاه پر از نفرته .....
حمید نفس عمیقی کشید و گفت :
-ترانه تروخدا هیچ وقت تنهام نزار . هیچ وقت ......
دستش رو فشردم و دوباره به منظره روبه روم خیره شدم ... هوای شهر رو به تاریکی میرفت و چراغ های خونه ها یکی پس از دیگری روشن میشد و منظره ای زیبا رو جلوی رومون ترسیم کرده بود . خونه ها مثل لامپهای رنگی بودند که به ترتیب روشن میشدند .
صدای زنگ موبایل حمید بلند شد . گوشی اش رو برداشت و دوباره مثل همیشه عضلاتش سفت و منقبض شد . دستش رو محکم روی فرمون زد و زیر لب گفت :
-لعنتی ....
گوشی رو نزدیک گوشش کرد و با بدخلقی گفت :
-بله .....
در ماشین رو باز کردم و آروم از ماشین پیاده شدم . فکر ناشناسی که پشت خط بود ذهنم رو آشفته کرده بود .
نسیم زیبایی می وزید . دستم رو به میله گرفتم و نفس عمیقی کشیدم . باد به زیر لباسم میچرخید و من رو به وجد میاورد . شوقی ناشناخته روحم رو قلقلک میداد . چقدر دلم میخواست شیطنت کنم . چقدر دلم میخواست با صدای بلند داد بزنم و بگم که چقدر زندگی قشنگه .... چقدر دلم میخواست هیچ کسی دوروبرم نبود تا بچرخم و بچرخم و بچرخم .....
آی زندگی بچرخ تا بچرخیم ....
نفس هام مرتب شد . نفسی کشیدم و بی اختیار به یاد کسی افتادم که اسمش هم هر لحظه در کنارم بود .....
نفس ، آه ای خدای من .... چطور نفس تونست با حمید این کار رو بکنه ؟ زندگی در نظر نفس چطوریه؟ الان نفس از پشت کدوم پنجره داره به خیابون نگاه میکنه ؟ اصلاً مثل من از پاییز لذت میبره ؟ اصلاً مثل من روزها رو با عشق میگذرونه ؟ اصلاً میدونه عشق چیه ؟
خدای من . چقدر این روزها قشنگتر از دیروزه .....
دستی دور کمرم حلقه شد . سر برگردوندم و با دیدن حمید لبخند زدم . سرم رو به شونه اش تکیه دادمو گفتم:
-حمید ببین چقدر منظره شهر از اینجا قشنگه .....
با دستم برج های زیبا رو به حمید نشون میدادم و اون بیصدا کنار گوشم نفس میکشید . آه نفس ... نفس .....
به سمتش چرخیدم و گفتم:
-کی بود تلفن زد ؟
یهو هل شد و کلافه مثل زمانی که عصبی میشد دستش رو بین موهای پریشونش که مورد هجوم باد قرار گرفته بود کشید و گفت:
-هیچکس ... یعنی کسی نبود . یکی از ...
دستم رو روی لبهاش گذاشتم و گفتم:
-ازت یه خواهشی دارم ....
نگاه مشتاقش رو به چشمام ریخت .
-اگه دوست نداری چیزی رو بگی نگو .. اما .... اما هیچوقت بهم دروغ نگو. خوب؟
نوک انگشتانم رو بوسه زد و چشمهاش رو بست و باز کرد .....
چقدر لحظه هایی که در آغوشش هستی شیرینه . آغوش مهربانی خدا .... خدای من چقدر این روزها شیرینه ..... خدایا نگیر از من این روزهای زیبا رو .... خدای من .....
-به چی فکر میکنی خانوم گل ؟
تازه به خودم اومده بودم . خودم رو از بین دستاش بیرون کشیدم و نزدیک میله ها شدم . حسش میکردم حتی بیشتر از چند لحظه قبل .....
حس خجالتی رو در تک تک سلولهای بدنم حس میکردم . حمید نزدیکم شد و نزدیک گوشم گفت:
-عزیزم از چی خجالت میکشی؟ من و تو الان محرم همیم .....
چرخیدم سمتش و برای اینکه حواسش رو پرت کنم گفتم :
-حمید این موتور سوارها نمیترسن این کارا رو میکنن ؟
نگاهم کرد و یهو زد زیرخنده . طوری میخندید که یه لحظه فکر کردم دیونه شده . با دهانی که از شدت تعجب باز مونده بود نگاهش میکردم . از خنده اش خنده ام گرفت . همون طور که میخندیدم گفتم:
-چیه ؟ مگه من چی گفتم ؟
سرش رو تکون داد و وقتی که ساکت شد گفت :
-خیلی خوبی ترانه عزیزم ....
به ساعتش نگاه کرد و گفت :
-بریم برسونمت خونه. من شب باید برم جایی .....
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :
-اما تو گفتی شب میای باهم بریم خونه ترنمینا ....در ضمن ما شام اونجا دعوتیم ....
دستم رو گرفت و گفت :
-عزیز دلم . از قول من ازشون عذر خواهی کن و بگو که باید میرفت جایی....
دستم رو توی هوا تکون دادم و عصبی گفتم :
-اصلاً نمیشه . باید بیای بریم . من به ترنم قول دادم .....
دستم رو گرفت و در حالی که غمی توی چشماش موج میزد گفت :
-اگه نرم امشب نمیتونم بخوابم ....
صداش رو اورد و پایین و زیر لب چیزی زمزمه کرد که اصلاً نفهمیدم چی گفت ....
ناراحت شده بودم و بدون اینکه دیگه چیزی بگم رفتم سوار ماشین شدم و منتظر ایستادم تا حمید بیاد . نباید با من این کار رو میکرد . به من قول داده بود که میاد ..... مخصوصاً امشب که همه هم اونجا بودند . دلم میخواست کاوه و حمید همدیگه رو ببیند .... لبخندی شیطانی روی لبم نقش بست ....
-عزیزم. ترانه جونم قهر نکن دیگه . به خدا نمیتونم بیام. درکم کن ......
خندیدم و گفتم :
-عیب نداره کاوه اونجاست تو نیا .....
یهو همچین زد روی ترمز که وحشت کردم . صدای بوقی ممتد از پشت سرمون بلند شد و پشت بند اون صدای راننده ای که عصبی حمید رو به فحش کشیده بود . لبم رو گاز گرفتم و آروم گفتم :
-حمید اینجا واینسا . خطرناکه .....
صدای نفسهای عصبیش کلافه ام کرده بود . سکوت کرده بود . ای کاش این حرف رو نمیزدم .من دست گذاشته بودم رو نقطه ضعفش و این اصلاً خوب نبود ....
-حمید بریم ....مگه نگفتی جایی قرار داری .....
-اون هم میاد ؟
گیج پرسیدم :
-کی ؟
فریادش گوشم رو کرکرد ....
-کاوه .....
-آره ترنم عمه و عموهام رو دعوت کرده .....
یهو پاش رو گذاشت روی گاز . ماشین چنان از روی زمین کنده شد که اگر کمربند نبسته بودم سرم با شدت به شیشه برخورد میکرد ....
با ترس دستهام رو به لبه های صندلی چسبونده بودم و عصبی پوست لبهام رو میجویدم . ای خدای من ای کاش این حرف رو نمیزدم . هیچ فکر نمیکردم همچین واکنشی نشون بده . با سرعتی سرسام آور پیچهای وحشتناک کوهسار رو می پیچید و من از ترس صدام در نمیومد که حواسش پرت نشه ....
با صدای آرومی گفتم :
-حمید آروم برو .....
انگار صدام رو نمیشنید . کمی بلندتر گفتم :
-حمید باتوام . آروم برو .....
وقتی به مسیر اصلی رسیدم زد روی ترمز . نفسی راحت کشیدم و سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشمام رو بستم . انگار عصبانیتش خوابیده بود . من نمیفهمیدم که وقتی مردها عصبی میشن با سرعت رانندگی میکنن ..... هیچ وقت نفهمیدم .....
-ترانه با من این کار رو نکن ....
سرم رو به سمتش چرخوندم و وقتی قطرات اشک رو توی چشماش دیدم . دلم هری ریخت . انگاری کسی به قلبم چنگ انداخته بود . حسی ناشناخته توی چشماش موج میزد . پلکهاش رو به هم زد و بعد در همون حال گفت :
-باید برم ترانه . عزیزم . من میدونم که تو این حرف رو زدی که من بیام . اما ترانه ازت خواهش میکنم که هیچ وقت این کار رو با من نکن . من طاقتش رو ندارم ....
چشماش رو باز کرد و نگاه طوفانیش رو به چشمام ریخت . آخ خدای من ، من چقدر این جنگل سبز چشماش رو دوست داشتم . چقدر محتاج نگاه مهربونش بودم . چقدر محتاج آرامش چشمانش بودم . آرامش چشمانش برای آهویی رمیده ای مثل من چقدر باارزش بود .....
-حمید من .... من منظوری نداشتم ....
نگاهم کرد و دوباره ماشین رو روشن کرد تا حرکت کنه ....
ای خدا .... ای کاش قطع بشه زبونی که بیموقع باز بشه . حالا که حمید ازم رنجیده بود چی کار باید میکردم ؟ چی باید میگفتم که رنجشش رو از بین ببرم ؟ شاید واقعاً کاری داشت که نمیتونست بیاد . چقدر تو خری آخه ترانه .....
***
با دیدن کاوه داغ دلم تازه شده بود . گوشه ای از اتاق کز کرده بودم و چشمم به فرش دوخته شده بود . ای خدای من چرا این کار رو با حمید کردم . اصلاً نمیدونم چی شد که یهو بچه بازی در اوردم و حمید چه آروم با من برخورد کرد . ای کاش سرم داد میزد تا اینقدر عذاب وجدان نداشتم .
اما با چه .....
صدای کاوه باعث شد سر بلند کنم و نگاهم به نگاه نگرانش تلاقی پیدا کنه ....
-ترانه خوبی؟
لبخندی بیرمق روی لبهام نشوندم و سر تکون دادم .
-چرا این مجنونت نیومده ؟
لبخند از روی لبم پر کشید . توی چشمانش به دنبال حسی میگشتم ... حسی مثل حسادت ... اما در نگاه کاوه هر چیزی پیدا میشد به جز حسادتن ...
نگاهش مثل شخصی بود که نگرانی درونش بیداد میکرد . کاوه بیشتر از اینکه حسادت کنه نگرانم بود . نگران من و فردای من ....
-از رها شنیدم که خیلی خاطرت رو میخواد . راسته ؟
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-منم میخوام ....
لبخندی زد و در حالی که دقیق به چشمهام خیره شده بود گفت :
-پس چرا اینجوریی؟
سرم رو تکون داد و گفتم :
-چه جوریم ؟
-یه جوری انگار شاد نیستی؟
-نه . هستم . فقط یه کم ناراحتم . یعنی از خودم ناراحتم ....
از جاش بلند شد و اومد کنارم روی مبل نشست ...
-چیزی شده ترانه ؟ من میتونم کمکت کنم ؟
نگاهش کردم . چقدر نگاهش مهربون بود . کاوه رو دوست داشتم . مثل رامین . مثل سیامک ....
-نه کاوه . مشکلی نیست . یه کاری کردم که حمید رو ناراحت کرد ....
نگاهی به اطراف انداخت و بعد گفت :
-نیومده ؟
-نه جایی کار داشت رفت ...
کاوه دستم روتوی دستش گرفت و گفت :
-من آرزومه که تو خوشبخت بشی . اینو باور کن ترانه . سعی کن زندگیت رو الکی الکی خراب نکنی
نگاهش کردم . دستم رو نزدیک لبش کرد و آهسته بوسه ای به روی دستم زد و بعد از جاش بلند شد و به سمت رها رفت ...
نفسی عمیق کشیدم و بلند شدم تا به حیاط رویاهام برم . حیاطی که نفسم رو در اون تازه کنم . حیاطی که موج احساس در تک تک گوشه هایش پرسه می زد ... حیاطی که عشق رامین بود . نفس رامین بود . نفس .... نفس .... آه خدای من چرا اینقدر از این اسم بیزارم ؟
مشتهایم رو از آب پر کردم و دوباره خالی کردم . دلم گرفته بود . به وسعت همه دلتنگی هایم دلم گرفته بود.به آب درون حوض خیره شدم .... مهتاب بالای سرم نشسته بود و با مهربانی و عطوفت مهتابش رو نثار آب می کرد ....
به آب که مانند نقره ای فام بود خیره شدم . آه خدای من این دختر کیست که با لبهای خندانش، چشمهای مهربانش ،گیسوانش سیاه و مخملیش به من چشم دوخته ؟
دستم رو به درون آب فرو بردم . موجی از آب چهره را از هم میپاشد . نفسی عمیق میکشم و به یاد میارم . به یاد روزی میافتم که با رامین روی لبه حوض نشسته بودیم و هر دو به چهره هم که در آب افتاده بود خیره شده بودیم .
آره خودش بود .همون ترانه ای که با وجود رامین پر از ترانه شده بود . خوب به یاد دارم این چهره رو . خودش بود ترانه ای که از محبت برادرش سیراب بود ....
صدای لطیفی حس رویا رو از ذهنم پر میکشد .....
-ترانه امشب چرا اینجوریه ؟ اینجا چرا اینجوریه ؟
نگاهش میکنم . رها بود . دلش گرفته بود درست مثل من . سرم رو تکون دادم و دوباره به حوض خیره شدم ....
-تو هم دلت گرفته ؟ مثل من ؟ نمیدونم چرا هر وقت میام اینجا ف هر وقت چشمم میافته به این حوض به اون دوچرخه به اون تخت .... دلم میگیره ... لحظه هام پر میشه از یادش ، از یاد رامین . ترانه میدونم که دوستش داشتی . من هم خیلی کاوه رو دوست دارم .... گاهی اوقات که یاد رامین میافتم قلبم میشکنه . یادم میافته که چقدر چشمهاش مهربون بود ....
سر برگردوندم و نگاهش کردم . به لبه حوض تکیه داده بود و به مهتاب توی اسمون خیره شده بود...
-نگاه کن امشب اسمون هم ابریه ... دلش برای ما گرفته ....
-رها .....
بدون اینکه برگرده جوابم رو داد ...
-میخونی؟ میخوام برام بخونی . همون آهنگی که بیشتر دوستش داری ... دلم خیلی گرفته رها خیلی ....
سرم رو به زیر انداختم و آهسته شروع به پاک کردن اشکام کردم . رها بیصدا ترکم کرد و به همون بی صدایی برگشت .... لبه حوض نشست و در حالی که من نیم رخش رومیدیدم .... میدونستم دلش گرفته . مگه من دلم نگرفته بود ؟
نگاهش کردم . گیتارش رو روی پاش گذاشته بود و با ژستی خاص دستش رو روی سیمها می کشید .... رها .خوش به حالت که مثل اسمت رهایی . میدونم الان میتونی با آهنگ از این دنیا رها شی .....
چرا اینقدر امشب دلم گرفته ؟چرا فکر نفس لحظه ای من رو رها نمیکنه ؟
-آغوشتو بغیر مـــــن به روی هیچکی وا نکن منو از این دلخوشیهــــا آرامشم جدا نکن ......
من برای با تو بــــــودن پر عشق و خواهشم واسه بودن کنـــارت ، تو بگو به هر کجا پر می کشم ......
بلند شدم و رفتم رو به روش روی زمین نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم . خدای من، یعنی اینقدر که من دلم گرفته حمید هم دلش گرفته ؟ یعنی الان کجاست ؟ یعنی الان به من فکر میکنه ؟ نمیدونم چرا امشب این حس رو دارم . گوشه ای ذهنم هم به خودم فکر نمیکنه . نمیدونم چرا همش افکارم دور نفس میچرخه .... نفس دختری که دل حمید من رو لرزونده بود .. دختری که دل حمید من رو شکسته بود .....
-منو تو آغوشت بگیر آغوش تو مقـــدسه بوسیدنت برای مــــن تولّد یک نفسه .....
چشمهای مهربون تو منو به آتیش میکشه نوازش دستهای تو عادتِ ترکــم نمیشه ......
چشمهای مهربون تو منو به آتیش میکشه نوازش دستهای تو عادتِ ترکــم نمیشه ......
سر بلند کردم و به آسمون نیلی دل سپردم . خدای من چقدر دوستت دارم . نمیدونم این روزها چرا این حس رو دارم . اما حس میکنم بیشتر از هر کس و هر چیزی تو رو دوست دارم و دلم نمیخواد با هیچ چیزی عوضت کنم . خوب یادمه که رامین همیشه بهم میگفت ترانه دستت رو جز خدا جلوی هیچ کس دراز نکن .....
دستهام رو رو به آسمون بلند کردم و در همون حال شروع به گریه کردم . خدایا ببین چه غریبم . این حس رو هیچ وقت نداشتم . شادم اما دورم از شادی .... خوشبختم اما فرسنگها از خوشبختی فاصله دارم . چرا امشب این حال غریب رو دارم ؟ چرا امشب انقدر محتاج محبتم ؟نمیدونم عاقبت من چی میشه . رامین ..... رامین چقدر دلم برات تنگه .....
رها صدای گرمت من رو به یاد مهربونی رامین میندازه .میدونم که دوستش داشتی . میدونم تو هم به اندازه من از نبودنش ناراحت بودی . اما نمیدونم هنوز هم مثل من ناراحتی؟
-فقط تو آغوش خــــودم دغدغه هاتو جا بزار به پای عــــــشق من بمون هیچ کسو جای مـــــن نیار ......
مهر لباتو رو تــــــن و روی لـــــب کسی نزن فقط به مـــن بوسه بزن . بــه روح و جســـــم و تن من .....
چشمام رو باز کردم و به رها که گیتارش رو روی زمین میزاشت نگاه کردم . صورتش خیس از اشک بود . در حین خوندش حس میکردم صداش دورگه میشه . اما به صورتش نگاه نکرده بودم ....
-دستت درد نکنه رها .خیلی دلم گرفته بود .....
اهی کشید و در حالی که به آسمون نگاه میکرد گفت :
-خوش به حالت که حداقل خاطرات خوبی ازش داری تا به یادشون اشک بریزی .....
مکثی کرد و گفت:
-اما من چی؟ اون هیچ وقت نفهمید من دوستش دارم . هیچ وقت . ترانه اون مهربون بود خیلی مهربون ....
-چیه عزا گرفتید امشب . پاشو ببین چی کار کردی رها .....
سر برگردوند و به کاوه که روبروی من ایستاده بود نگاه کرد .چشماش قرمز شده بود و اما لبهاش میخندید . با دستش به اون سمت حیاط اشاره کرد . سرم رو کج کردم تا چیزی رو نشون میداد ببینم . با دیدن بقیه اعضای فامیل که همه جلوی در نشسته بودند خنده ام گرفت . همه قیافه ها ناله بود . یکی بینیشو پاک میکرد . یکی بینیشو میکشید بالا . یکی ......
یهو زدم زیر خنده . اونقدر صحنه جالبی بود که خنده ام گرفته بود . همه به من نکاه کردند و بعد زدند زیر خنده . از شدت خنده دلم رو گرفته بودم و میخندیم . به یاد این جمله معروف افتادم که ((اگه دیدی کسی میخنده فکر نکن خوشحاله . بدون داره ناراحتیشو پشت خنده هاش پنهون میکنه))
ادامه دارد ...

sepideh_bisetare
23-07-2009, 11:34
قسمت بیستم
تنها پنج روز به جشن نامزدیمون مونده بود . طبق قراری که خانواده ها با هم گذاشته بودند جشن نامزدی در یکی از هتلهای شهر و روز جمعه که تولد حضرت علی بود برگزار میشد .
با حمید به سمت کوچه برلن میرفتیم که لباسی رو که دیده بودم رو بخریم .حمید اسرار داشت که لباس رو از روی ژورنالهایی که دیده ام انتخاب کنم . اما من هیچ راضی به این شلوغ کاریها نبودم و دلم میخواست که لباسی مناسب و ساده رو انتخاب کنم .
با حمید روبروی مغازه ای که توی پاساژ بود ایستاده بودیم و من با عشق به صورت حمید که دهانش از تعجب باز مونده بود نگاه میکردم .
سرم رو چرخوندم و به لباسی که پشت شیشه بود نگاه کردم . لباسی بلند به رنگ مشکی که یک سمت شونه رو پوشش میداد و سمت دیگر عریان بود و سنگ دوزی هایی زیبا روی سینه اش وجود داشت و در قسمت کمر لباس چینهایی خورده بود و اون قسمت تنگتر از قسمتهای پایینی لباس بود . بلندای لباس به روی مپ پا میرسید و در قسمت انتهایی لباس چینهایی خورده بود و لباس شکل زیبایی پیدا کرده بود .....
-خوشت اومد حمید ؟
-ترانه خیلی قشنگه .....
برگشت به سمتم و نزدیکم شد . در یک لحظه چنان با لبهاش غافلگیرم کرد که از خجالت اب شدم . سرم رو چرخوندم و به اطراف نگاه کردم . از اینکه هیچ کس دوروبرمون نبود خیالم راحت شد . حمید دستم رو کشید و با هم به داخل مغازه رفتیم .....
لباس رو که به تنم پرو کردم حمید اسرار داشت که لباس رو توی تنم ببینه و من دوست داشتم اون رو شب جشن توی سالن ببینه .....
-ترانه اذیت نکن در رو باز کن بزار ببینمت .....
لباس رو از تنم خارج کردم و وقتی به بیرون رفتم درحالی که از قیافه عبوس حمید خنده ام گرفته بود گفتم:
-نترس تو اولین کی هستی که من رو توی این لباس میبینی ....
لبهاش به خنده باز شد و گفت:
-باشه میدونم باهات چی کار کنم ....
هر دو سرخوش از مغازه بیرون اومدیم و به سمت پاساژهای دیگه رفتیم برای باقی خرید هامون .....
لباسم رو روی تختم انداخته بودم و نگاهش میکردم . حسی ناشناخته تنم رو قلقلک میداد که لباس رو به تنم کنم و خودم رو دوباره برانداز کنم . اما نمیخواستم که دوباره این کار رو بکنم .....
لبه تخت نشستم و دستم رو روی پارچه لطیف و ابریشمی لباس کشیدم . گونه هام از حرارت گر گرفته بود . خیلی از لباسم خوشم اومده بود و خودم رو توی اون در حینی که توی ارایشگاه بودم تجسم میکردم .....
صدای زنگ گوشی منو از افکار شیرینم جدا کرد و مجبورم کرد از جا بلند شم و به سمت گوشیم برم . با دیدن شماره که ناشناس بود گوشی رو با همون حس شیرینی که داشتم جواب دادم ....
-سلام .ببخشید ترانه خانوم ؟
لبخندی زدم و د رحالی که داخل آینه به خودم نگاه میکردم گفتم:
-خودم هستم شما ؟
صدای لطیف و شیرین زن برای مدتی قطع شد و بعد با ترسی که در صدایش موج میزد گفت :
-من نفسم .....
چنان هول شدم که گوشی با شدت از دستم به زمین پرت شد . نگاهم به دختر توی آینه ثابت مونده بود . حالا اثری از دختر شاد چند لحظه پیش نبود . نمیدونم چرا یهو اینقدر هول شده بودم .تمام بدنم یخ کرده بود . دیگه از اون حرارت چند لحظه قبل خبری نبود . صورتم به سفیدی گراییده بود . دستم در هوا معلق مونده بود . به زور اب دهانم رو قورت دادم و به سمت گوشی که دوباره زنگ خورده بود شتافتم .
اون قدر بدنم بیحس بود که نمیتونستم سرپا بایستم . همونجا روی زمین ولو شدم و گوشی رو جواب دادم ...
-بله ....
-الو حالت خوبه ؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- گوشی از دستم افتاد .
نفس راحتی کشید و گفت :
-میتونم بپرسم کجایی؟
لبخندی تلخ روی لبهام نقش بست . چقدر حس میکرد با من صمیمی و من رو توخطاب میکرد . در صورتی که من حتی دوست نداشتم صداش رو بشنوم . اما این صدای لطیف چنان مهربون بود که ناخواسته با شنیدنش آروم میشدم .....
-خونه .
-خوب خدا رو شکر ....
لحظه ای هر دومکث کردیم که نفس ادامه داد ....
-میدونم که حتماً خیلی تعجب کردی که من بهت زنگ زدم . اما .... اما باور کن مجبور بودم که بهت زنگ بزنم . هم باریم خودم و .... و هم برای تو .....
بی اختیار گوشم رو به گوشی چسبونده بودم و سر تکون میدادم . انگار که روبه روم نشسته بود و حرکات من رو میدید ....
-ببین ترانه ..... ناراحت که نمیشی که ترانه صدات میکنم ؟
بغضم رو رو خوردم و گفتم:
-نه
جملات به کلمه های کوتاهی تبدیل شده بود که باعث میشد از خودم متنفر باشم ...
-ببین ترانه میدونم که من رو خوب میشناسی . من .... شاید بهتر باشه بازم خودم رو معرفی کنم....
بر سر خودم فریاد زدم که ای کاش معرفی نکنه . من میشناسمش . نمیخوام ..... نمیخوام .... اما صدایی از گلوم خارج نمیشد ....
-من نفسم . همسر سابق حمید .... حتماً حمید از من بهت گفته . از اینکه باهاش چی کار کردم .....
خندید و ادامه داد .....
-نمیدونم تا چه حد بهت راست گفته اما خوساتم که خودت واقعیت رو بدونی ....
-چرا؟
-چی چرا ؟ اینکه میخوام خودم رو معرفی کنم ؟ نمیخوای بدونی مردی که قراره همسرت بشه با چه آدمی زیر یک سقف زندگی میکرده؟
سرم روعصبی تکون دادم و گفتم:
-چرا زنگ زدی؟ زنگ زدی که همه چیز رو خراب کنی؟ برای چی ؟ تو اگه حمید رو دوست داشتی میتونستی نگه اش داری . تو نفسش بودی .....
سکوت کرده بود و به گریه های بی اختیار من گوش میداد ....
-ببین ترانه من نمیخوام اذیتت کنم . من حمید رو دوست نداشتم و الان هم ندارم . میدونم که حمید الان تو رو دوست داره . میدونم که تقصیر خودم بود که زندگیم از هم پاشید . اما من میخوام چیز دیگه ای بهت بگم . من میخوام پرده از رازی بردارم که دونستشنش هم به نفعته هم به ضررت . ببین من قصد ندارم آزارت بدم . اما باید به من و به خودت کمک کنی .....
-چی میخوای بگی؟ من نمیخوام چیزی بشنوم ....
کلافه فریاد زد ....
-ببین دختر جون من هیچ اسراری ندارم . اما قبل از اینکه قطع کنی بهت بگم اگه دوست داشتی بدونی حمید اونطوریها که نشون میده نیست به همین شماره زنگ بزن .....
گوشی رو قطع کرد و من رو متاثر بر جا گذاشت . هجوم افکار گوناگون سرم رو به درد اورده بود . گوشی از دستم به روی دامنم افتاد . سرم رو بین دستهام گرفتم و با صدای بلند زدم زیر گریه . فقط خدا رو شکر میکردم که مامان خونه نیست تا حال من رو ببینه و سوال پیچم کنه .....
نمیتونستم از کنار این قضیه بی تفاوت بگذرم . چون حسی مرموز وادارم میکرد که از این قضیه سر در بیارم . از اون روز همش با دید مشکوکی به حمید نگاه میکردم . هنوز اون تلفن های مشکوکش ادامه داشت و هنوز اون لعنتی گفتنش در این مواقع از لباش نیفتاده بود . هنوز هم سعی داشت من رو قانع کنه با سکوتش. اما متاسفانه نمیتونست با سکوتش چیزی رو ثابت کنه . نمیدونستم پشت این تلفن های موموز چه رازی نهفته ....
سه روز از اون ماجرا گذشته بود و دیگه نفس تماس نگرفته بود . لحظه های من با بحران خاصی می گذشت که هر لحظه به دنبال این بودم که ای کاش نفس دوباره زنگ بزنه . گوشی موبایلم برام حکم طلایی رو داشت که دوست نداشتم هیچ کسی بهش دست بزنه .
اون روز با حمید به منزل مادرش رفته بودیم ......
حدیثه کنارم نشست و در حالی که با اون آرامش خاص خودش شروع به سحبت کرده بود من رو به فکر فرو برده بود . ای کاش میتونستم از حدیثه کمک بگیرم .
-حمید بهم گفت که یه لباس خیلی شیک پسندیدی . بهم گفت که اسرار داشته که تو از روی ژورنالها انتخاب لباس کنی و این کار رو نکردی ......
دستم رو توس دستش فشرد و گفت :
-تو خیلی مهربونی ترانه . نگاهت ، کلامت ، چشمات . همه از مهربونیت حرف میزنن . تو اونقدر قلبت پاکه و اونقدر ظریفی که من میترسم حتی اگه بهت دست بزنم متلاشی شی .....
خندیدم و دستش رو محکم توی دستم فشردم ....
-حدیثه جون میتونم یه سوال ازت بپرسم ؟
-البته عزیزم بهم بگو ....
-من میخوام بدونم نفس چه جور زنی بوده .....
حدیثه نفس عمیقی کشید و بعد در حالی که به چشمام ذل زده بود گفت :
-چرا برات مهمه که بدونی؟
-فکر میکنم این حقه منه....
لبخندی زد و لیوان چاییش رو به دستش گرفت .
-نفس دختر خوب و پاکی بود . هنوز هم هست . نفس به پسری علاقه مند میشه که در حین این دلباختگی ازش ختک حرمت میشه . یاسر برای حفظ آبرو با اینکه هیچ علاقه ای به نفس نداشت به خواستگاریش میاد و با هم نامزد میشن . اما یاسر هیچ علاقه ای به نفس نداشت . نفس زیبا بود . ظریف بود .....
نفسی کشید و در حالی که به دختر کوچیکش که نزدیک ما شده بود نگاه میکرد گفت :
-یاسر بعد از سه ماه نامزدی رو بهم میزنه و نفس میمونه و شکست عشقی که خورده بوده . نفس پاک بود . پاک پاک . اما اون نتونست از پس انتقامی که توی ذهنش بود کنار بیاد . از شانس حمید اولین طعمه ای بود که سر راه نفس قرار گرفت . ازدواج کردند . اما نفس هنوز درگیر یاسر بود . به راحتی با هر مردی گرم میگرفت و میخندید . براش مهم نبود که مردها در موردش چی فکر میکنن تنها فکرش آزار رسوندن به یاسر بود و بس . این موضوع به جایی رسیده بود که زنهای دوستهای حمید بهشون اجازه نمیدادند که اونها به منزل حمید بیان . همه یه نوعی خاص به حمید نگاه میکردند و حمید این نوع نگاه رو حسرت و حسادت میدید تا اینکه .... تا اینکه شب سالگرد ازدواجشون فهمید که چه اشتباهی کرده و نفس رو دید که هنوز به یاسر وابسته است . یاسر هنوز هم مثل قدیم مجرد بود و این برای نفس فرصتی دوباره بود . سعی خودش رو میکرد .....
نگاهش رو به من دوخت و در حالی دستهای یخ زده ام رو توی دستش میفشرد گفت :
-اما حمید طاقت نداشت و ولش کرد ......
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-الان نفس کجاست چی کار میکنه؟
شونه هاش رو بالا انداخت و اظهار بی اطلاعی کرد .
من باید میفهمیدم که این جریان چیه . من باید از هر چیزی سر در میوردم ....
شب هنگامی که داشتم با حمید به خونه برمیگشتم هر دو سکوت کرده بودیم ....
سرم رو به شیشه ماشین تکیه داده بودم و به نفس فکر میکردم . به اینکه چطور جلوی کنجکاویم رو بگیرم و فراموشش کنم .....
-عزیز خشگل من به چی فکر میکنه ؟
سرم رو برگردوندم و نگاهم به نگاه سبز چشماش برخورد کرد . حسی لطیف زیر پوستم دوید . دستم رو روی دستش که روی دنده بود گذاشتم و فشار دادم ....
-ترانه امشب خیلی تو فکر بودی . مشکلی پیش اومده ؟
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-نه فقط کمی دلتنگم. اینروزا یه حسی تو وجودمه . حس اینکه به زودی قراره از پدر و مادرم جدا بشم اذیتم میکنه .....
حمید لبخند زد و گفت :
-خانومی من کی گفته قراره از خانواده ات جدا بشی؟ اولاً که هنوز تو یک سال و نیم درس داری . دوماً اینکه ما ازدواج هم بکنیم همین نزدیکه خونه مامانتینا خونه میخرم که راحت باشی .... بازم دلتنگی؟
لبخند زدم و گفتم :
-تو خیلی خوبی اما باور کن نمیتونم این حس رو کنترلش کنم . دست خودم نیست .....
دستم رو توی مشتش گرفت و نزدیک لباش کرد .گرمی لبهاش حسی شیرین رو به وجودم تزریق کرد . دستم رو از بین دستاش بیرون کشیدم و به بیرون خیره شدم .....
-راستی ترانه تو دلت نمیخواد خونه من رو ببینی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-چرا نمیخوام تو که تا حالا من رو دعوت نکردی ....
خندید و گفت:
-مگه قراره دعوتت کنم خانومی؟ من هر چی دارم مال عزیز دلمِ. اون که ......
صدای زنگ موبایلش باعث شد سکوت کنه و دوباره ......
عضلات صورتش سخت منقبض شده بود . ماشین رو کنار پیاده رو نگه داشت و زیر لب گفت :
-لعنتی .....
نگاهش کردم . به حدی عصبی بود که حد و حساب نداشت .....
-بگو .....
صدایی ظریف از پشت خط شنیده میشد .حمید به سرعت دستش رو روی تکمه های کنار گوشی گذاشت .....
همون صدای ظریف هم قطع شد . از اینکه صدا رو کم کرده بود به شدت عصبی شدم .من باید از این راز پشت خط سر در میوردم ....
-باشه تا نیم ساعت دیگه میام .....
گوشی رو قطع کرد و بی صدا شروع به حرکت کرد . از ترس اینکه سوال بپرسم حرفی نمیزد و خودم از ترس اینکه از عصبانیت منفجر بشم حرف نمیزدم ...
اگه از این موضوع سر در نمیوردم دیونه میشدم ....
وقتی ماشین رو جلوی در پارکینگ نگه داشت بدون اینکه خداخحافظی کنم در رو باز کردم و بعد با شدت بهم کوبیدمش . از شدت عصبانیت دندونهام بهم میخورد . این حمید لعنتی من رو بازیچه دست خودش کرده بود . انگار نه انگار که خودش گفته بود که نمیخواد هیچ رازی بین من و اون بمونه . پس چرا الان بهم چیزی نمیگفت ....
صداش رو از پشت سرم شنیدم که میگفت :
-ترانه صبر کن .....
بی اعتنا بهش در حیاط رو باز کردم و به آرومی از پله ها بالا رفتم تا مبادا مامان و بابا بیدار شن .....
نگاهی به گوشیم انداختم که داشت زنگ میخورد .خاموشش کردم و به روی میز انداختمش. مانتوم رو از تنم کندم و روی زمین پرتش کردم . برگشتم و به لامپ روشن داخل اتاق نگاهی انداختم . بی اختیار به سمت کلید برق رفتم و خاموشش کردم . نفسی عصبی کشیدم و به سمت پنجره اتاقم رفتم .
هنوز هم همونجا کنار ماشینش ایستاده بود . آروم خودم رو کنار کشیدم و پرده جمع شده رو تو دستم فشردم . دوباره نگاهش کردم . مطمئن بودم که اگه دیر وقت نبود زنگ خونمون رو سوزونده بود . نگاهی به ساعت مچیم انداختم و لبخندی شیطنت آمیز روی لبهام نشست . از اینکه تونسته بودم کمی با آزردنش خودم رو راحت کنم اروم شده بودم .
دوباره به چهره درهم و کلافه اش نگاه کردم . بسته ای سیگار از توی جیبش در اورد و سیگارش رو روشن کرد و پنجره اتاقم چشم دوخت . دلم برای چهره اش تنگ شد . در پس دودها چهره معصومش چه زیبا بود . ای کاش ناراحتش نکرده بودم . سر خودم فریاد زدم که حقشه . چرا اینقدر مرموز شده . چشمهای سبزش برق میزد . نم اشک رو روی صورتم حس میکردم .
گوشیش رو نگاه کرد و با حرکتی عصبی به گوشش نزدیکش کرد .....
برای بار اخر به پنجره اتاقم نگاهی انداخت و سیگارش رو زیر پاش خاموش کرد . با دستم اشکهام رو پاک کردم و زیر لب گفتم:
-آره باید بری . میدونم که منتظرتن . اگه منتظرت هم نبودم نمیموندی چون برات اهمیت ندارم که ....
وقتی ماشینش رو حرکت داد پرده رو عصبی کشیدم و به سمت تخت خوابم رفتم .....
***
روی صندلی جا به جا شدم و به چشمهاش که مثل شب سیاه بود نگاه کردم .لبخندی ظریف کنج لبش نشسته بود .
در چهره اش هر چه گشتم اثری از سنش نیافتم . باروم نمیشد که این موجود ظریف و کوچکی که روبه روی من نشسته سی و دو سالش باشه . لبهای غنچه اش به لبخندی مزحک باز شده بود و موهای رنگ شده اش که زیبا آراسته شده بود از شالش بیرون زده بود .پوست سفیدش با رنگ چشماش هماهنگی خاصی داشت . چقدر چشمهامون شبیه هم بود . وقتی به چشماش نگاه میکردم چشمهای خودم رو میدیدم . سرش روکج کرده بود و به من ذل زده بود .همونطور که من این کار رو کرده بودم . هر دو به چشم هوو یا بهتر بگویم رقیب به هم نگاه میکردیم .
لباسی شیک به تنش بود و صورتش رو آرای غلیظی پوشانده بود . به طوری که من او را با تابلوی رنگ و وغن اشتباه گرفتم . از این فکر لبخندی به لبم نشست که نفس گفت :
-میبینم که حمید هنوز هم به چشم سیه ها علاقه داره ....
و بعد با دو انگشتش به چشمهای زیبای خودش اشاره کرد .
لبخندی زدم و گفتم :
-ببین خانوم ....
-فکر کنم اسمم رو بهت گفتم ....
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-حالا هر چی ..... نفس خانوم اینی که الان روبه روت نشسته فردا قراره به عقد حمید در بیاد و بر اساس کنجکاوی که لحظه ای رهاش نکرده اومده اینجا تا از اون رازی که ازش حرف میزدی پرده برداره .....
چشمهاش رو بست و بعد از مکثی کوتاه اونها رو باز کرد و به منوی روی میز اشاره کرد و گفت :
-با بستنی موافقی؟
از این همه ارامشش حالم داشت بهم میخورد . من در اوج اضطراب دست و پا میزدم و اون بستنی ارد میداد .
برای اینکه به اضطرابم پی نبرد لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم .....
ادامه دارد ....

ssaraa
24-07-2009, 08:06
واي سپيده جون تا اينجا خيلي خوب بود.......نميدوني چقدر لذت ميبرم وقتي دست نوشته هاي خودتو ميخونم
وقتي داشتم صحبتهاي بين كاوه و ترانه رو ميخوندم ياد اون شعر احسان خواجه اميري افتادم(چكاركردي كه با قلبم به خاطر تو بيرحمم............)
موفق باشي تند تند بزاربرامون

sepideh_bisetare
25-07-2009, 03:37
سمیرا جونم
مرسی
باید بگم آره خیلی به اون شعر شبیه
من عاشق آهنگهای احسان خواجه امیریم

nika_radi
25-07-2009, 10:12
سپیده جونم بذار دیگه من منتظرم به شدت

sepideh_bisetare
26-07-2009, 13:54
قسمت بیست و یکم
-از وقتی یادم میاد بستنی رو به هر چیز دیگه ای ترجیح میدادم و میدم . شیرینی بستنی من رو به یاد کودکی شیرینی که داشتم میندازه . شیرینی بستنی باعث میشه یادم بره که تو چه جامعه ای زندگی میکنم . خوردن بستنی باعث میشه یادم بره چند سالمه و ......
آهی کشید و گفت :
-من با حمید بد تا کردم . همونطور که یاسر با من بد تا کرد . دوستش داشتم . یاسر رو میگم . اما بهم پشت پا زد و من رو با همه چیزم رها کرد و رفت . نرفت به دنبال زن دیگه ای . نرفت به دنبال عشق دیگه ای . رفت چون ثباتی نداشت . رفت چون عقیده ای به زندگی و چهاردیواری نداشت . رفت چون دوست داشت آزاد باشه و خودش رو اسیر چهاردیواری به اسم زندگی نکنه .....
قاشقی از بستنی اش رو به دهانش گذاشت و چشماش رو بست . انگار که غرق در لذت بود . از دیدن چهره اش که مثل بچه های کوچیک شده بود خنده ام گرفت . نگاهی به ظرف بستنی ام که دست نخورده بود انداختم و دستم رو برای برداشتن قاشقم دراز کردم .
-وقتی با حمید ازدواج کردم سراسر نفرت بودم . سراسر نفرت از جنسی به اسم مرد . مردی که دیگه الان ازش فقط اسم مونده تا مردونگی . حمید خوب بود . مهربون بود . دوست داشتنی .... اما من نمیتونستم خوبی هاش رو ببینم چون دوستش نداشتم ..... چون سراسر نفرت بودم چون عشقی به مرد نداشتم . هر بار که مردی به خونه مون میومد و نگاههای خیره اش رو روی خودم حس میکردم بیشتر به این پی میبردم که چقدر این مردها پست هستند. بیشتر به این پی میبردم که باید انتقام بگیرم . دریغ از اینکه با انتقام گرفتن خودمم نابود میشم . در واقع فقط خودم نابود میشم .
نگاهم رو به روی چشمهای مشکیش انداختم که با حرصی بی وصف به مردی که چند میز اونورتر نشسته بود نگاه میکرد . ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست . راست میگفت مردها .....
-سعی میکردم عوض شم . هر چی به حمید بدی میکردم حمید بیشتر بهم محبت میکرد . داشتم عوض میشدم . داشتم سعی میکردم .میخواستم مهربون باشم . میخواستم همونی که حمید میخواست باشم .حمید نمیخواست من آشپز و رخت شور باشم . همیشه فکر میکردم که مردها به چشم یه کلفت به ما نگاه میکنن . اما این رو بعدها فهمیدم که زنی که به زندگیش عشق بورزه نگاه نمیکنه که مرد به چه چشمی بهش نگاه میکنه . زندگیش رو میخواد . از شستن لباسهای همسرش لذت میبره . از درست کردن غذایی که تو یه محیط گرم صرف بشه لذت میبره . اما حیف ... حیف که اینها رو خیلی دیر فهمیدم ..... آره داشتم عوض میشدم که یهو سر و کله اش پیدا شد . سروکله کسی که وجودم رو به نیستی کشید و ازم برید . سرو کله کسی پیدا شد که این نفرت رو توی وجودم کاشت . هنوز دوستش داشتم . این رو وقتی دوباره دیدمش فهمیدم . این بار یاسر فرق کرده بود . این بار من رو میخواست . این بار دوستم داشت . میخواست که برگرده و باهام باشه .... دیر اومده بود اما اومده بود که بمونه .....
نگاهم کرد که به چشماش خیره شده بودم . لبخندی زد و گفت :
-باور کن بد نیستم . باور کن پست نیستم . آدم بودم . زن بودم . زنی عاشق . زنی که از روی بیعقلی .... از روی حماق به فکر انتقام از کسانی بود که یکی یا دو تا نبودند .فکر میکردم با نابود کردن حمید میتونم ریشه مردها رو بشوزونم . دریغ که این نفرت ریشه زنها رو میسوزنه .... یک روز که رفتم تا با یاسر همه چیز رو تموم کنم حمید دیدمت . بر حسب اتفاق همه چیز اونطور که نباید جلوه میداد جلوه داد . رفته بودم از یاسر بخوام بزاره زندگی کنم . دلم نمی اومد که حمید رو بشکنم .... اما حمید شکست . حمید با دیدن چیزی که واقعی نبود شکست .
دستم رو که روی میز بود توی دستش گرفت و در حالی که داشت نوک انگشتام رو فشار میداد گفت :
-حمید مرد خوبیه ترانه ...... ازت خواستم که بیای اینجا تا کمکم کنی . ازت خواستم تا بیای اینجا هم به من رحم کنی هم به خودت ..... راستش نمیدونم چه جوری بگم که نشکنی . نمیدونم که چی بگم که تو درکم کنی .... میدونم الان به چشم یه زنی که به شوهرش خیانت کرده من رو میبینی . اما باورم کن .من خائن نبودم .
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و کلافه گفتم :
-تروخدا بگو... واقعیت رو بگو ......
چشماش رو بست و گفت :
-حمید من رو ترک کرد اما .... اما ..... اما من رو طلاق نداده . اسم من هنوز توی شناسنامه اش هست .هنوز من قانوناً زنشم و حمید شوهر منه .... من رو طلاق نداد که آزاد نباشم . من رو طلاق نداد که با یاسر ازدواج نکنم ... من رو طلاق نداد که به قول خودش ازم انتقام بگیره .... من رو طلاق نداد که .....
صدایی که بی اختیار از حنجره ام خارج شد بیشتر به ناله شبیه بود تا صدای خودم ....
-دروغ میگی .... حمید گفت که از تو جدا شده ......
لبخندی به تلخی زهرمار روی لبانش نشست و گفت :
-تو ظاهر اینجوریه اما تو باطن اینطور نیست ..... حتماً تا حالا از خودت پرسیدی که اون تلفن های مشکوک مال کیه که به حمید میشه ....حتماً خیلی دلت میخواد بدونی اون کیه که حمید تلگرافی باهاش حرف میزنه؟ آره ترانه؟ اگه آره بگو تا بهت بگم کیه....
نفس عمیق از سر درد کشیدم و درحالی که بغضم رو قورت میدادم گفتم:
-نگو که تویی....
دستم رو گرفت تو دستش و در حالی که کلماش رنگ محبت داشت گفت :
-من نمیخوام اذیتت کنم .نمیخوام برنجونمت .به خدا منم خسته شدم .مطمئنم حمید هم خسته شده .... از هر کلکی که بگی استفاده کردم تا طلاقم بده ..... دو بار رفتم دادگاه اما چاره نداشت .هر سری بعد از کلی دوندگی آخرش نتونستم ازش جدا شم .قانون میگه حتماً یا باید زیر مشت و لگداش له بشی یا خرجی بهت نده تا بتونی ازش جدا شی... اما حمید ..... حمید نه میزنه نه از خرجیم میزنه ..... بارها خواستم به بهانه های مختلف ازش آتو بگیرم ولم کنه، نشد . سعی کردم ازش بیشتر پول بگیرم. بی مناسبت. با مناسبت. نشد . سعی کردم این مدت که با توِ الکی بهش زنگ بزنم تا تو شک کنی ولم کنه .... نشد ....
نفس عمیقی کشید و قطره اشکی رو که روی گونه اش چکیده بود رو با دستش گرفت وگفت :
-خسته شدم ترانه کمکم کن .... ازش بخواه ولم کنه . بخدا منم حق زندگی دارم . چون ازم رنجیده میخواد منو بازی بده . میخواد عذابم بده . اولش میگفتم زود خسته میشه و میره . اما ترانه نشد الان پنج ساله که از هم جدا زندگی میکنیم و هر دومون عذاب میکشیم . هر بار بیشتر از پیش ازم متنفر میشه اما میخواد عذابم بده . میخواد تلافی کنه .....
سرم رو به زیر انداخته بودم و سعی میکردم خودم رو کنترل کنم تا اشکم در نیاد ....
-از کجا باور کنم؟
کلافه سر تکون داد و گفت :
-میتونی شناسنامه اش رو نگاه کنی . مطمئنم که از تو پنهونش کرده ......
باورم نمیشد که حمید من یه همچین آدمی باشه . اصلاً چرا باید به م دروغ بگه ؟ حالا بیشتر به این نتیجه پی میبردم که میخواد از منم انتقام بگیره . به این جرم که منم یه زنم ......
سرم رو بلند کردم و به چشمهای مشکیش که برق میزد نگاه کردم . هاله ای از اشک توی چشماش خودنمایی می کرد . باید چی کار میکردم؟ نگاهی به ظرف بستنی اش انداختم و بی اختیار گفتم :
-بستنی ات رو تموم و غصه نخور . یا من رو از دست میده یا از تو جدا میشه .....
نگاهم کرد و لبخندی به پهنای صورتش زد.
به دنبال آرامش از خیابانها میگذشتم و به هر سمتی نگاه میکردم . ای کاش میشد این آرامشی را که ازش دم میزنیم بشه هر جایی پیدا کرد ......
ساعت پنج بعد ازظهر بود که به خونه رسیدم . در اتاق رو که باز کردم .موجی از سر و صدا به صورتم خورد . بی اختیار ابروهام در هم گره خورد و با قیافه ای سر خورده به داخل رفتم . سلامی بلند کردم که همه سرها به سمتم چرخید . عمه و زنعموهایم به همراه دخترهایشان توی پذیرایی نشسته بودند . با لحنی مهربان جواب سلامم رو دادند و من رو به بین خودشون دعوت کردند .
نگاهم به صورت المیرا و خاله (مامانش) کشیده شد .
روبوسی کردند با هر کدام از اونها دنیای زمان لازم داشت . هر کس به طریقی میخواست در این شادی من سهیم باشه و با شیطنت چیزی رو میگفت که لبخند به روی لب همه می آورد .اما تنها کسی که حرفی نمیزد المیرا بود که با دیدن من لبخند از یادش رفته بود . بی حوصله توی پذیرایی نشسته بودم و به حرفهایی که بین خانومها رد و بدل میشد گوش میکردم . المیرا آهسته کنار گوشم زمزمه کرد ....
-چی شده؟ احتیاج به کمک داری؟میخوای بریم کمیته امداد واسه جمع آوری کمک؟
سر برگردوندم و نگاهش کردم . لبخندی شیرین گوشه لبش نشسته بود ...
-برای چی؟
-آخه کشتیهات غرق شده دیگه . بریم پول جمع کنیم واست کشتی بخریم ....
خندیدم و گفتم :
-کمیته امداد که هیچی . اگه بانک مرکزی هم کمک کنه نمیتونه مشکلات من رو حل کنه ......
لبخند از روی لبانش پر زد و جدی شد . نگاهش به دنبال مشکل در چشمهام میگشت .دستش رو گرفتم و گفتم :
-خوب عروس خانوم از شایان چه خبر؟
اهی کشید و نگاهش رو به دوردستها دوخت ....
-خوبه . زندگی خوبه ......
آره خوبه .اهی که نشان دهنده همه چیز بود . حالا باید چی کار میکردم؟ من چطر باید با حمید حرف میزدم ؟
-میای بریم تو اتاقم ؟ میخوام باهات صحبت کنم ....
سرش رو تکون داد و به دنبال من از جمع خارج شد .....
در اتاقم رو پشت سرش بست و روبه روی من به صندلی که جلوی میز تحریرم بود تکیه داد . نفس عمیقی کشیدم و تنم رو به تکیه گاه امنی همچون دیوار کنار تختم تکیه دادم ....
-مشکلی پیش اومده ترانه؟
-نفس .....
سرش رو تکون داد و گفت :
-چی؟
نگاهش کردم .چقدر نگاهش رو دور میدیدم. چقدر از من و احساسم دور بود . غمی آشنا در کنج چشمانش لونه کرده بود . سعی میکرد بی تفاوت باشه . سعی میکرد همه چیز رو فراموش کنه . ای کاش من هم میتونستم به راحتی قید حمید رو بزنم وبه دنبال فاجعه نرم .میترسیدم از این که طعمه ای باشم برای حمید . به قصد انتقام .....
-رفته بودم نفس رو ببینم .زن سابق حمید ...
سرش رو تکون داد و بعد یهو گفت:
-چی کار کردی؟
-رفته بودم پیشش . حرف داشت .حرفهایی برای گفتن داشت . حرفهایی که قلبم رو مثل مته ای سورا کرده و داره دیونه ام میکنه .... دلم رو شکست با حرفهاش .....
-غلت کرده دختره پرو برای چی رفتی اونجا؟ نباید بهش اجازه همچین غلتی رو میدادی...
دستم رو به سمتش گرفتم و گفتم :
-تند نرو . باید میرفتم . اون چیزی نگفت .حرفهاش تلخ بود .ولی حقیقت بود .حقیقت هم همیشه تلخه ....
کلافه به سمتم اومد و سنگینی تنش رو ری لبه تخت انداخت . نگاه طوفانی اش رو به صورتم دوخت و گفت :
-ترانه حرف بزن .....
نگاهش کردم وسرم رو روی پاهاش گذاشتم . حالا میتونستم به راحتی اشک بریزم . اشکهایی که از صبح پشت چشمانم پنهونشون کرده بودم .اشکهایی که شاید مرحمی برای زخم دلم باشند ....
اشک ریختم و حرف زدم . غصه خوردم و حرص خوردم . المیرا همدردی بود که در تمام عمرم بهترین بود .پا به پای من اشک ریخت . نمیدونستم این اشکها رو برای مرحم زخم دل من میریزه یا برای مرحم زخم دل خودش . لااقل این را خوب میدونست که تنها کسیه که شایان میخوادش . اما من چی؟ نمیدونستم که تا به الان حمید دروغ به این بزرگی به من گفته و من خودم رو به هالویی زده بودم .نفس راست میگفت اگه میخواستم میتونستم از روی اون تلفهنهای مرموز پی به حقیقت ببرم . پی به حقیقتی که اینچنین شوم بود . پی به چیزی که روحیه ام رو تضعیف کرده بود ....
انگشتای گرمش رو روی صورتم کشید و اشکهام رو پاک کرد . نگاه از دیوار دیوار روبرو گرفتم و به صورتش نگاه کردم . لبخندی گرم به روی صورتش نشسته بود ....
-حالا باید چی کار کنم المیرا؟
سرش رو تکون داد و گفت :
-باید با حمید حرف بزنی...
-من باید شناسنامه حمید روببینم .... میدونم چی کار کنم ....
المیرا نگاه مخملی اش رو به صورتم پاشید و گفت :
-ترانه .... اگه نفس راست گفته باشه چی کار میکنی؟
نفس عمیقی کشیدم و درحالی که چشمهایم رو بسته بودم گفتم :
-ازش جدا میشم . دلم نمیخواد یه عمر تو خسرت بسوزم . دلم نمیخواد .....
دستم رو کشید و در حالی که توی نگاهش موجی از حسرت بود گفت :
-بهش فرصت بده .... به خودت فرصت بده .... بزار توضیح بده ....
نگاه از صورتش گرفتم و به سمت لباس جشنم که روی چوب لباسی آویزونش کرده بودم رفتم . دستی به پارچه لطیفش کشیدم و زیر لب آهی کشیدم .....
چشم از آینه روبه رو گرفتمو در حالی که قلبم مالامال از حسرت بود دوباره به آینه نگاه کردم .لباس مشکیم قلبم رو به هیجان واداشته بود . حالا نگاهم همرنگ لباسم شده بود . عاری از هر گونه احساس . دیشب سختترین تصمیم زندگیم رو گرفته بودم . سرم رو بلند میکنم و به موهای مشکیم نگاه میکنم . لبخند میزنم و به یاد حرف آرایشگر می افتم که میگفت : وای این موهات اونقدر لخته که به هیچ وجه نمیتونم بپیچمش ....
دستم رو بلند میکنم و به روی موهای مشکیم میکشم . موهای لختم که مثل گلوله های کوچکی گرد شده بود و یک سمت شونه ام رو که عریان بود پوشونده بود . لبخندم پررنگتر میشه . چین های کنار چشمم هم .... به یاد تو می افتم رامین . رامین من چقدر دلم برات تنگ شده . داداشی کجایی که بیای ببینی خواهر کوچولوت که الان اینجا وایساده بیشتر به عروسکی بی احساس شبیه تا ترانه ی خوب تو ...... تا ترانه ی سرشار از احساس و مهربانی .....
صدای دخترکی شنیده میشه ...
-عروس خانوم آقا داماد اومده ....
سر برمی گردوندم و به دخترکی شیرین که ابروهایش سخت در هم گره خورده بود روبه رو میشم که دوربین بزرگی به دست داره . لبخندی بی احساس میزنم و سلامش رو جواب میدم ....
حمید مثل همیشه شیک و تمیز وارد سالن می شه . این اولین باری بود که اون رو اونطور رسمی میدیدم . حمید توی کت و شلوار طوسی رنگش به شدت زیبا شده بود . نگاهم به چشمهای زاغش کشیده میشه . لبخندی به وسعت دلتنگی هایم روی لبانش نقش بسته و چشمهای سبزش برق میزنه .... تنها برای یک لحظه فراموش میکنم . فراموش میکنم که حمید به من دروغ گفته بود . بوسه اش رو بی پاسخ نمیگذارم و با شیرینی لبخند میزنم .....
صدای دخترک فیلم بردار به گوشم میرسه ...
-آقای داماد نفس عمیق بکش و خودت رو کنترل کن ....
برمیگردم و با تندی نگاهش میکنم . لبخندی به لب داشت . لحنش طنز بود . اما همین جمله اش کافی بود تا همه شیرینی افکارم از بین برود و جایش را به اسمی بدهد که شده بود کابوس لحظه های من .... نفس ....
حمید دستم رو میان حلقه بازویش جا میدهد و به سمت ماشین هدایتم میکند ....
در تمام مدتی که از من میگفت سکوت کرده بودم و به روبرو خیره شده بودم . روبه رو را هم نمیدیدم نفس را میدیدم . دختری را میدیدم که همه رویاهای زیبای من رو با خودش فنا کرده بود .....
-ترانه خانومی حالت خوبه؟
به تندی برمیگردم و نگاهش میکنم . لبخندی میزند و می گوید ...
-خوب بابا چرا میزنی؟
خنده ام میگیرد . از نگاه تهاجمی ام از لحن تدافعی اش خنده ام میگیرد . زیر لب میگویم . بخند آقا حمید بخند که نوبت من هم میشه . از افکار پلیدی که توی ذهنم نشسته بود لبخندی به لب اوردم و سرم رو تکون دادم ...
ادامه دارد .....

sepideh_bisetare
26-07-2009, 13:55
بچه ها ببخشید یه کم دیر شد
قول میدم تا فردا دو قسمت دیگه اش رو هم بزارم

sepideh_bisetare
27-07-2009, 12:44
قسمت بیست و دوم
-چیه بهش شک داری؟
برگشتم و به سیامک که با خنده نگاهم میکرد لبخند زدم .
-نه فقط میخوام ببینمش.....
جدی شد و د رحالی که نگاهم میکرد گفت :
-چرا برنامه فیلمبرداری رو بهم زدی؟ حمید از دستت ناراحت بود ...
خیلی خودم رو کنترل کردم که فریاد نزدم که حمید غلت کرده . سرم رو پایین انداختم و در حالی که به ناخونهای مصنوعی ام که روی دستم خودنمایی می کرد نگاه میکردم گفتم:
-خواهش میکنم ازت سیامک . بیا این برادری رو در حق من بکن . میخوام شناسنامه اش رو قبلاً از اینکه خطبه عقد جاری بشه ببینم .
سیامک سرش رو تکون داد و آمرانه گفت :
-امیدوارم همین طور که می گی باشه ....
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-متوجه نشدم....
-هیچی....
از در اتاق بیرون رفت و من از روی صندلی بلند شدم و به سمت آینه رفتم . دستی به روی صورتم کشیدم و از اینکه این همه آرایش روی صورتم نشسته بود کلافه شدم . من با قیافه ای بالماسکه به آینه خیره شده بودم . جداً این قیافه من بود ؟ این چهره عبوس شیرین چهره ترانه ی ساده بود . ترانه ای که با عشق زندگی میکرد . ترانه ای که زندگی شیرین رو میخواست . عشق رو تنها متعلق به خودش میخواست بود؟
نه به خدا این ترانه ترانه ای نیست که من میشناسمش . این چهره فرسنگها دورتر از ترانه هست ....
صدای در اتاق که بلند شد سرم رو برگردوندم و گفتم:
-بله ....
سیامک سرش رو خندون از لای در داخل اورد و گفت :
-بیا هاپو عصبانی.
لبخند زنون به سمتش رفتم و شناسنامه رو از دستش قاپیدم . سرش رو در حالی که تکون میداد از لای در بیرون برد و من در رو بستم .
به در تکیه داده بودم . قلبم توی سینه بی تابی میکرد .دستم رو با شناسنامه حمید روی قلبم گذاشتم و سعی کردم نفس عمیق بکشم تا از اضطرابم کم کنم ....بی اختیار ابروانم در هم گره خورده بود و همه بدنم یخ کرده بود .... میخواستم آرامش خودم رو حفظ کنم . اما دست خودم نبود . مرتباً نفس عمیق میکشیدم و سعی میکردم که آروم باشم.....
تن رنجورم رو روی صندلی پرت کردم و شناسنامه رو باز کردم .چشمام رو محکم به هم فشردم و بعد آهسته آهسته پلکهایم رو از هم باز کردم دوباره قبل از اینکه نگاهم به صفحه بیفته چشمهام رو بستم . گریه ام گرفته بود . از اینکه اینقدر خودم رو رنجور و ضعیف میدیدم حالم داشت بهم میخورد .
. چشمم به صفحه دوم شناسنامه افتاد ....
لبخند زدم و از روی صندلی بلند شدم . بدون اینکه هیچ شُکی بهم وارد بشه شناسنامه رو گرفتم دستم و از پله ها به سمت پایین سرازیر شدم . همه اعضای خانواده ام توی پذیرایی اتاق نشسته بودند به چز سیامک و حمید . از بالای پله ها به حیاط نگاه کردم و آنها را کنار هم دیدم در حالی که به دیوار روبروی باغچه تکیه داده بودند . نگاهم رو از چهره حمید و سیامک گرفتم و لبخند زنون نگاهم به تاب وسط حیاط افتاد .
در حالی که هنوز لبخندم رو لجوجانه روی لبم حفظ کرده بودم . قدم به پذیرایی گذاشتم . به سمت مامان رفتم.مامان با آشوبی که توی نگاهش بر پا بود نگاهم می کرد ....به سمتش رفتم و پشت سرش پشت مبل ایستادم و دولا شدم و پیشونیش رو بوسیدم . نگاهم به بابا افتاد که سپهر رو به بغل داشت و سعی میکرد نگاهم نکند . نگاهش رو از صورتم می دزدی که .....
-احوال مامان خودم ؟
-ترانه چیزی شده؟ چرا با فیلمبردارا نرفتید؟
بوسیدمش و گفتم :
-مشکلی نیست مامان ....
رو به ترنم کردم و گفتم :
-میشه سیامک رو صدا کنی بیاد داخل . با حمید کار دارم ...
ترنم سر تکون داد و به سمت حیاط رفتم . دوباره نگاهم به صورت زیبای سپهر افتاده بود . سپهر زیبای من در کت و شلواری مشکی رنگ بسیار زیبا شده بود . قلبم توی سینه ام مچاله شد و به یاد رامین افتادم . نگاهم طوفانی ام رو به سختی از سپهر گرفتم وبه قاب عکس روی شومینه نگاه کردم . همون لبخند آشنا . به یاد این شعر ابی افتادم که میگفت : به تو عادت کرده بودم مثل گلبرگی به شبنم . من عاشقی به غربت . مثل مجروحی به مرحم .لحظه در لحظه عذابه .لحظه های من بی تو .....
نگاهم رو از قاب عکس جدا کردم و با لبخندی رو به مامان که توی نگاهش هنوز آشوب وجود داشت کردم و گفتم :
میشه بهم یه لیوان آب بدی مامان ....
مامان به آشپزخونه رفت و من تن خودم رو روی مبلی که مامان نشسته بود انداختم .مبل گرمای لذت بخشی رو در بر داشت . تکیه ام رو به مبل دادم و نفس عمیقی کشیدم . چه خوبه که توی این خونه امن هستم . چه خوبه که اگر نگاهم سردِ نگاه این خونه گرمِ گرمِ. به کفشهای پاشنه بلندم نگاه کردم . تنم رو خم کردم تا کفشهام رو از پام خارج کنم ...
نگاهم رو از روی کفشها برداشتم و به سیامک و ترنم که وارد سالن شدند نگاه کردم . لبخند همچنان روی لبهایم کش می آمد . نگاهم به ساعت پشت سر ترنم دوخته شد ..... عقربه ها روی ساعت دو خودنمایی میکرد ....
از روی مبل بلند شدم و بدون اینکه آبی رو که مامان برام اورده بود بخورم به حیاط رفتم . شناسنامه هنوز توی دستم بود . آرامشی عمیق وجودم رو پر کرده بود ....
حمید روی تاب نشسته بود و آروم آروم تاب میخورد .چشم به زمین دوخته بود . برای لحظه ای نگاهم پر از عشق شد .... چقدر این صحنه برایم آشنا بود . انگار جایی اون رو قبلاً هم دیده بودم .خدایا چقدر این صحنه آشنا بود .....
صدای قدمهام رو که شنید سر بلند کرد . ناراحتی توی چشماش موج میزد . لبهاش رو برچید و نگاهم کرد .دیگه تاب نمیخورد . پاهاش رو محکم روی زمین گذاشته بود و چشمش به روی لباس مشکی ام دوخته شده بود . به یاد حرکتی که در آرایشگاه کرد افتادم .
دستم رو به دستش گرفته بود و در حالی می بوسید بی توجه به دخترک فیلمبردار گفت:
-ترانه زیباترین لحظه عمرمه . ارزو داشتم تو رو توی این لباس ببینم .وقتی اون روز نزاشتی توی اتاق پرو لباس رو تو تنت ببینم یه لحظه یه جوری شدم .دلم میخواست هر طور شده لباست روتو تنت ببینم . راستی راستی خیلی بدجنسی . پیش خودم گفتم کارت رو تلافی میکنم ..... و حالا میدونم که امشب میتونم تلافی کنم ....
لبخندی شیطنت آمیز به لب اورد ومن از خجالت سر به زیر انداختم . دوباره دستم رو بوسید و گفت :
-خانوم میتونه یه دور بچرخه؟
دخترک فیلمبردار در حالی که از خنده رو به بیهوشی بود به من گفت :
-خوش به حالتون . من اولین دامادی هست که میبینم اینقدر با احساس باشه ....
لبخند زدم و به سمتش رفتم ....
شناسنامه اش رو روبه روش گرفتم و نگاهش کردم . رنگ از روش پرید . همچنان لبخندم رو حفظ کرده بودم . دستش رو به سمت شناسنامه دراز کرد و من گفتم :
-حمید بی سر و صدا برو . بذار همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه ....
نگاه مات و بی رنگش رو به چشمام ریخت و گفت :
-هیچ می فهمی چی میگی ترانه ؟ من و تو الان باید توی آتلیه بودیم . اونوقت تو داری به من میگی برو ؟ کجا برم ؟ بدون تو برم ؟ مگه من میتونم بدون تو زندگی کنم . پس اون همه قول و قرار چی میشه ؟ به همین راحتی؟ برم و همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه؟ چه خوبی و خوشی ....
تن صدام رو پایین اوردم . از اینکه این همه سوال پشت سر هم پرسید ومن جوابی برای هیچ کدوم نداشتم کلافه شدم .هنوز روی لبم لبخند داشتم . حالم از هر چی لبخند بود بهم میخورد . مزحکترین صحنه عمرم همین لبخند زدنهام بود . پیش خودم فکر کردم که بیخود نیست که می گن چقدر سخته که چشمات رنگ غم باشه ولی ظاهر پر از خنده. حالا به عمق این مطلب رسیده بودم .
به شناسنامه اش اشاره کردم و گفتم :
-تو هنوز نفس رو داری. جایی برای ترانه توی اون شناسنامه نداری ....
شناسنامه اش رو عصبی توی هوا تکون داد و از نگاهش شراره های خشم میریخت. عصبی و در حالی که کلمات رو میان دندونهاش میجوید گفت :
-کی بهت گفت ؟
سرم رو تکون دادم و به شناسنامه اش اشاره کردم ....
-چرا نزاشتی همه چیز به خوبی وخوشی تموم شه ؟ چرا ؟ من تو رو دوست دارم ترانه خیلی هم دوستت دارم . چرا نمیزاری همه چیز همینجوری که داشت پیش میرفت بره؟ من و تو میتونیم با هم خوشبخت بشیم . من میتونم تو رو خوشبخت کنم . تو میتونی خوشبختم کنی . من عاشقتم ترانه . چرا نمیزاری؟ چرا نمیزاری اونطور که برنامه ریزی کردم همه چیز تموم بشه .
کنترلم رو از دست دادم . دیگه اون لبخند روی لبم نبود . دیگه شوقی به نقش بازی کردن نداشتم . اون همه آرامش چند لحظه پیش جاش رو به طغیان داده بود . از شدت گرما تمام بدنم رو به ذوب شدن بود. انگار نه انگار این همون تنی که تا چند لحظه پیش از شدت سرما مور مور شده بود .... صدام رو بلند کردم و گفتم:
-چی به خوبی و خوشی تموم شه . خریت من؟ آره . تو هنوز اسم اون زن توی شناسنامه ات هست . چرا میخوای از خوبی من سواستفاده کنی؟ چرا ؟
-من میدونم که کار نفسِ . من می دونم که اون بهت گفته .کور خونده . اگه فکر کنه با این طریق میتونه ازم جدا شه کور خونده . اون باید زجر بکشه . همونقدری که من توی این سالها زجر کشیدم . اون باید بسوزه .من طلاقش نمیدم . ترانه نمیدم .
قدمی به سمتم برداشت و با نفرتی که توی چشماش مدهوش بود گفت :
-حتی شده از تو میگذرم اما طلاقش نمیدم ....
انگار سطل آب یخی روی بدنم خالی کردند .دوباره حرارت بدنم جای خودش رو به سرما داد . دندونهام از شدت سرما به هم برخورد میکرد و صداش کلافه ام رکده بود . نگاهش رو از صورتم گرفت و در حالی که به سمت در میرفت گفت :
-با همه خداحافظی کن ...
به دیوار تکیه دادم و نگاهم رو به آسمون دوختم . ابرهای خوشرنگ داخل آسمون . نگاه زرد و طلایی خورشید . باد خنکی که بین موهایم می پیچید . چشمهام رو بستمو در حالی که از اون همه آرامش تعجب میکردم پیش خودم فکر کردم .حالا بدون حمید چی کار کنم ؟ اون من رو رها کرد . گفت که حاضر نیست از نفس بگذره . خدای من . چرا این مرد سراسر نفرته ؟ باید چی کار کنم ؟ حالا چی میشه ؟من نتونسته بودم به نفس کمک کنم . به خودم هم نتونستم کمک کنم . اون گفت حاضره از من بگذره اما از زجر کشیدن نفس لذت ببره . به چه قیمتی؟ اون میخواست به قیمت اذیت کردن به خودش و من آزادی نفس رو ازش بگیره!!!! ..... آه خدای من .چرا اینقدر بی وجدان بود ؟
دستم رو به روی صورتم کشیدم و اشکهام رو پاک کردم .....
دوباره صدای سیامک بلند شد. این بار با لحنی عصبی تر . این بار شاکی تر بود ....
-ترانه این مسخره بازی ها چیه؟چرا این کار رو میکنی؟ چرا به فکر آبروی پدر و مادرت نیستی؟ نمیگی مردم چه حرفهایی میزنن؟ نمیگی چی پیش میاد ؟ ترانه چرا میخوای نامزدی رو بهم بزنی؟
سرم رو بلند کردم و به ترنم که نزدیک سیامک ایستاده بود نگاه کردم . بهش اشاره کردم و رو به سیامک گفتم :
-من دوست ندارم دلیلم رو بهت بگم .
زیر لب ادامه دادم :- نمیخوام آبروش رو جلوی شماها ببرم
صدای فریاد سیامک من رو از روی زمین کند . به دیوار تکیه دادم و نگاهش کردم.
-لوس نشو .این بچه بازی ها چیه داری در میاری؟ بگو من برم چی بگم ؟ میشه دلیل این بی آبروی رو بگی؟ تو که اصلاً فکر آبروی خانواده ات نیستی. بگو برم به فامیل چی بگم؟
عصبی شده بودم . سرم رو بلند کردم و به صورت سیامک نگاه کردم . از شدت عصبانیت صورتش قرمز شده بود .موهاش ژولیده و بهم ریخته بود و سیامک عصبی بینشون تند و تند چنگ میکشید . فریاد زدم:
-بگو ترانه مرد .
سرم رو پایین انداختم و زیر لب زمزمه کردم :
-آره بگو مرد .
نگاهم به ترنم کشیده شد . طبق عادتش که وقتی عصبی می شد لب به دندان گرفته بود . دلم برایش سوخت . رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود .چهره حمید جلوی صورتم نقش بست. با نفرت رو از ترنم برگردوندم و به حمید نگاه کردم و صدایی که از من بعید بود فریاد زدم و گفتم :
-نه برو بگو حمید مرد . برو دیگه ....
صدای ترنم بلند شد . صدایی که با لرزش توام بود ...
-خدا نکنه دختر .چی کار داری به جوون مردم ؟
با صدای عصبی و بلندی زدم زیر خنده . صدای بُرَنده سیامک خنده ام رو قطع کرد .
-به بابات چی بگم ؟مردم هزار جور حرف پشت سرمون در میارن ....
پیش خودم فکر کردم این چه حرفی که سیامک میزنه؟ اونها حاضرن به خاطر حرف مردمی که هر وقت بدبختی داشته باشی نیست میشن من بدبخت بشم؟ چرا ؟ مردم هر حرفی داشون بخواد میزنن . پس به درک بزار بزنن .
-برو بهشون بگو اگه خوشبختی دخترشون رو میخوان به فامیلشون بگن تموم شد . من نمیتونم به خاطر بی آبرو نشدن خانواده ام و به خاطر هزار تا حرف صد تا یه غاز مردم خودم رو بدبخت کنم .....
ترنم به سمتم اومد و همونطور گفت :
-ترانه حمید چی بگه به خانواده اش ....
فریادم لحظه به لحظه بلند تر میشد ...
-حمید بره به درک . اون مشکل خودشه . بره بگه ، بره بگه ....
ای کاش میتونستم فریاد بزنم که بره بگه من زندونی کردن نفس رو به خوشبختی با ترانه ترجیح دادم .
لبم رو به دندون گزیدم و گفتم :
-من نمیدونم اون با خانواده خودش طرفه من هم با خانواده خودم . سیامک اگه میری برو به بابا بگو اگه خوشبختی دخترش رو میخواد بگه ترانه مرد .....
صدای گریه من و ترنم در هم قاطی شده بود . سیامک دست ترنم رو گرفت و در حالی زیر لب غر غر می کرد اون رو از اتاق بیرون برد ....
وقتی که ساکت شدم از جام بلند شم . تمام بدنم درد میکرد . به سمت آینه رفتم . با دیدن چهره ام بیشتر گریه ام گرفت . آرایش صورتم خراب شده بود .زیر چشمم رده های مشکی بود . بینی ام قرمز . زیپ لباسم رو پایین کشیدم و از تنم کندمش .... چقدر دوست داشتم این لباس زیبا رو توی تنم ببینم .چقدر دوست داشتم با این چهره حمید من رو ببینه .... آه خدای من . یعنی اینقدر روزهای خوشی زودگذره؟ یعنی اینقدر بدبختی نزدیکه؟ یعنی فاصله بین آرامش و عذاب اینقدر کمه؟
چقدر گرمای آب بهم آرامش می داد . بخاری که روی آینه حمام نشسته بود رو با دستم گرفتم و تن کرختم روتوی وان انداختم و دوباره ودوباره با صدای بلند زدم زیر گریه .... خوبی آب به این بود که دیگر کسی صدای گریه ام رو نمیشنید . چقدر آروزی این روز شیرین رو داشتم . بارورم نمیشد که این دو روز جهنمی رو گذرونده باشم و دم نزده باشم . خدای من حالا چطور باید با حمید روبه رو بشم؟ چطور توی یه کلاس کنارش باشم و تحمل کنم ؟ الان باید توی سالن به عقد هم در میومدیم . الان باید با هم شیرینی کیکی رو حس میکردیم که به افتخار ما بریده می شد .... الان باید ......
چشمام رو بستم و دوباره باز کردم . نگاهم قلم و کاغذ را نوازش میکرد . لبهای داغ و ملتهبم بی اختیار روی هم میخورد . با زبانم لبهایم رو خیس کردم و زمزمه کردم ...
رفتي و مرا با دلتنگي هايم تنها گذاشتي !
رفتي در فصلي که تنها اميدم خدا بود و ترانه و تو که دستهايت سايه باني بود بر بي کسي هاي این ترانه ...
تو که گمان مي کردم از تبار آسماني و دلتنگي هايم را در مي يابي ، تو که گمان مي کردم ساده اي و سادگي ام را باور داري .
و افسوس که حتي نمي خواستي هم قسم باشي ...
افسوس رفتي ... ساده ، ساده مثل دلتنگي هاي من و حتي ساده مثل سادگي هايم !
من ماندم و يک عمر خاطره و حتي باور نکردم اين بريدنت از من .....
کاش کمي از آنچه که در باورم بودي ، در باورت خانه داشتم !
کاش مي فهميدي صداقتي را که در حرفم بود و در نگاهت نبود .
کاش مي فهميدي بي تو ترانه و صدا تاب نمي آورد ...
رفتي و گريه هايم را نديدي و حتي نفهميدي من تنها کسي بودم که ....
قصه به پايان رسيد و من هنوز در اين خيالم که چرا به تو دل بستم.
و چرا تو به اين سادگي از من دل بريدي ؟!!
که چرا تو از راه رسيدي و شاهزاده ی تک تک اين ترانه های ترانه شدي ؟!!
ترانه هایي که گرچه در نبود تو نوشته میشوند اما فقط و فقط مال تو هستند که سادگي ام را باور نکردي !
گناهت را مي بخشم ! مي بخشمت که از من دل بريدي و حتي نخواستی ببینی که بي تو چه بر سر اين ترانه ها و ترانه خواهد آمد !
نديدي اشک هايي را که قطره قطره اش غصه ي من بود و بغضي که از هرچه بود از شادي نبود !
بغضي که به دست تو شکست و چشماني که از رفتن تو غرق اشک شد و تو حتي به اين اشکها اعتنا نکردي !
اعتنا نکردي به حرمت ترانه هایي که تنها سهم من از جنگل چشمانت بود !
به حرمت آن دستهایی که بی پروا در آغوش دستهایت خانه میکرد !
به حرمت قدمهايي که با هم در آن کوچه ي هميشگي زديم !
به حرمت بوسه هايمان ! نه !
تو حتي به التماس هايم که در نگاهم موج میزد هم اعتنا نکردي !
قصه به پايان رسيد و من همچنان در خيال جنگل چشمان تو ام که ساده فريبم داد !
قصه به پايان رسيد و من هنوز بي عشق تو از تمام رويا ها دلگيرم !
خدانگهدار ... خدانگهدار
سر بلند کردم و در حالی که با پشت دستم اشکهایم رو پاک می کردم برگه رو تا کردم و به میان دختر خاطراتم گذاشتم . دفتر خاطراتی که باید به زودی به پایان میرسید .....
ادامه دارد ...

nika_radi
28-07-2009, 09:49
سپیده جونم گفتی دو قسمت می ذاری پس چرا یه دونه گذاشتی؟

sepideh_bisetare
28-07-2009, 10:57
ببخشید بهار جونم به خدا وقت نکردم
اما قول میدم این دفعه بزارم

sepideh_bisetare
29-07-2009, 11:19
امروز میزارم

sepideh_bisetare
29-07-2009, 13:15
قسمت بیست و سوم
نگاهش بی تفاوت و سرد بود . کسی باورش نمیشد این نگاه ها از آن من و حمید باشد . بچه ها با تعجب به من و حمید نگاه میکردند و الهه و نیما سر تکان میدادند و اما تنها کسی که واقعیت را میدانست المیرا بود . با اینکه غمی وجودش رو می سوزاند سر به سرِ مون میگذاشت و من رو میخندوند . سامان هم .... سامان اما ساکت بود و بی حوصله به کتابی که بی منظور ورقش میزد نگاه می کرد . چرا توی این کلاس رنگ غم نشسته؟ چرا ؟ روزگار این طور با ما بازی میکند؟ چرا هر کسی که روزی به خنده های شاد ما غبطه میخورد امروز سری از افسوس تکان میدهد و دل برایمان میسوزاند؟ چرا؟ یعنی این سکوت سکوتِ ترانه بود؟ ترانه ای پر صدا؟ ترانه ای که آوای خنده اش هر چند ساده از دور گوشها رو نوازش میکرد؟ این بازی غریب روزگار چی بود که یقه ما رو گرفت ؟ چرا نگاه ها طور دیگه ای شده ؟ چرا همه پشت سرمون پچ پچ میکنند و با دیدنمون سر تکون میدند؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چه کسی میتونه جواب این چراها رو بده ؟ چرا باید در مقابل سوال کاوه وا بمونم؟ چرا وقتی بهم گفت چی شد اون همه عشقی که ازش دم میزدی سرم رو پایین انداختم ؟ چرا کاوه نگاهش آتیش به قلبم کشید ؟ چرا این ماسک بی خیالی از نگاه من و حمید نمی افته ؟ چرا رنگ خنده هامون واقعی نیست ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا این پاییز با همه زیباییش تموم نمیشه ؟ چرا همیشه همه اتفاقات بد برای من تو پاییز می افته ؟ مرگ رامین ، جدایی از حمید..... خدای من چرا ؟ چرا هیچ جوابی برای این سوالها پیدا نمیکنم . چرا همش این جمله توی گوشم زنگ میزنه که خود کرده را تدبیر نیست ؟چی شده بود؟ سر ترانه چی اومده بود ؟ سر المیرا چی اومده بود؟
سرم رو بلند کردم و نفسی عمیق کشیدم نگاهم به صورت خسته و ملتمس المیرا افتاد و لبخندی تلخ زدم و دستش رو فشردم . آرامشش رو باز یافت و ساکت شد . سرم رو نزدیک گوشش کردم و گفتم :
-گاهی اوقات نیازه که آدم سرش تو لاک خودش فرو بره ...
نگاه مهتابی اش رو به صورتم ریخت و گفت:
-چقدر بده که من وتو همیشه میخندیم ....
سرم رو چرخوندم و به آفتابی که لجوجانه خودش رو از میان شیشه به داخل انداخته بود نگاه کردم . چشمهام رو بستم و زیر لب زمزمه کردم :
-بتاب ای خورشید عالم تاب . بتاب ....
صدای استاد من رو از دنیای خیال بیرون کشید . سر برگردوندم و پیش خودم فکر کردم از مرگ رامین که سخت تر نیست . رامین پر پروازی بود که با رفتنش پرهام رو شکست . از این فکر لبخندی بی رمق روی لبم نشست و سعی کردم به درس گوش بدم ....
-ترانه ؟
برگشتم و به سامان که با فاصله ای خیلی کم کنارم ایستاده بود نگاه کردم .نگاهش رنگ غم داشت . چشماش خسته بود . لبخندی زدم و منتظر شدم تا حرفش رو بزنه ....
المیرا دستم رو که توی دستش بود رو رها کرد و گفت :
-میرم دو تا آبمیوه بخرم . مثل همیشه ؟
نگاهم رو از صورت سامان گرفتم و به المیرا نگاه کردم .لبهاش میخندید اما چشماش .....
خندیدم و گفتم:
-مثل همیشه .... ترش ترش
چشمکی حواله نگاهم کرد و گفت :
-ترش ترش ، آب انار .....
لبخندی زد و به سمت بوفه رفت ......
نگاهم رو از رفتن المیرا گرفتم و به سامان نگاه کردم .نگاهش در پی رفتن المیرا گره خورده بود . تک سرفه ای کردم و حضورم رو به اطلاعش رسوندم . بدون اینکه نگاهم کند گفت :
-باید باهات حرف بزنم .
-با من ؟
سرش رو برگردوند و گفت :
-راسته که جواب مثبت دادِ ؟
با اینکه میدونستم منظورش چه کسیه گفتم :
-کی؟
نگاهی شل و وارفته به صورتم انداخت و پوزخندی مسخره زد و گفت :
-المیرا ....
-اگه منظورت به شایانِ باید بگم که آره .....
آهی کشید و گفت :
-چرا ؟
-چی چرا ؟
-چرا عجله کرد ؟چرا منتظر نشد ....
نگاهش کردم . دلم نیومد برنجونمش .میدونستم چه دردی می کشه . لبخندی زدم و تا اومدم دهن باز کنم ناخودآگاه با دیدن حمید که از پشت به ما نزدیک میشد لحنم تلخ شد و گفت :
-عجله ؟ چرا باید منتظر می موند ؟ منتظر چی می موند ؟ اون هم آدمه . حق داره . بسه . بسه دیگه تا کی میخوای باهاش بازی کنی .....
تن صدام بالا رفته بود و سامان با چشمانی که از شدّت تعجب گرد شده بود نگاهم می کرد . مسیر نگاهم رو دنبال کرد و با دیدن حمید که پشت سرش با فاصله کمی کنار نیما ایستاده بود لبخندی تلخ زد و به من گفت :
-ترانه من باید باهات حرف بزنم . میدونم المیرا نمیخواد باهام حرف بزنه . اما احتیاج دارم که با ......
هنوز نگاهم چشمهای پر از نفرت حمید رو جستجو میکرد .اما نگاه مغرور و پر از نفرت آشنای حمید ریگ های جلوی پاش رو جستجو می کرد. بدون اینکه به سامان نگاه کنم بین حرفش پریدم و گفتم :
-کجا ؟ کی ؟
سامان سرش رو پایین انداخت و تن صداش رو پایین اورد و صدام کرد .
-ترانه .....
سر برگردوندم و نگاهش کردم . چشماش غمگین بود . بغضی که در گلوم نشسته بود رو قورت دادم و گفتم :
-با خودم میارمش . امشب ساعت هفت توی سفره سرای همیشگی .....
نگاهم کرد . این همون نگاهی بود که تعجب رو از می رسوند . لحظه ای پیش خودم گفتم کدوم سفره سرا ؟ ما که هیچ وقت با هم سفره سرایی نرفته بودیم . از اینکه این حرف رو زدم پشیمون شدم و بعد در حالی که سعی میکردم خودم رو نبازم گفتم :
-منظورم همون سفره سرایی که همیشه با المیرا میرم .
سرش رو تکون داد و گفت :
-المیرا بهم گفته . آقا بزرگ درسته ؟
آهی کشیدم و سرم رو تکون دادم .....
با نزدیک شدن المیرا، سامان نگاهی که به صورتم کرد که با لبخندم مطمئنش کردم . خندید و آهسته دستش رو روی شونه ام گذاشت و بعد رفت .....
ترشی آب انار رو خیلی دوست داشتم . این آب انار خوردن ما از سالها پیش به یادگار مونده بود . خوب یادمه برای بار اول که آب انار خریدیم سال دوم راهنمایی بودیم که با المیرا از مدرسه به خونه میومدیم. چقدر هم سرش خندیدیم و شوخی کردیم .
از اون سال همیشه از همون مغازه و هر روز آب انار میخریدیم . اونقدر این کار رو تکرار کرده بودیم که هر وقت اون ساعت وارد مغلازه میشدیم صاحب مغازه با دیدنمون بدون هیچ پرسش و پاسخی آب انارمون رو روی پستوی مغازه میگذاشت ....
-به چی فکر میکنی؟
نگاه از بسته آبمیوه ام گرفتم و به چشمهای المیرا نگاه کردم . رنگ غم رو در نگاهش میشد حس کرد . همونطور که در نگاه من می شد پیداش کرد . همونطور که در نگاه حمید ......
-هیچی داشتم به این فکر میکردم که از کی این آب انار خوردنمون شروع شد .....
المیرا خندید و به انتهای خیابون چشم دوخت .
نگاهش کردم و گفتم :
-چه دلم گرفته. امشب بریم بیرون ؟بریم سفره سرای همیشگی؟ میز همیشگی؟
نگاهم کرد و گفت :
-چیه ؟ امروز قصد داری نبش قبر کنی؟ آقا بزرگ ، آب انار ....
لبخند زدم و دستش رو توی دستم گرفتم . نگاهش رنگ صمیمیت گرفت . هر دو لبخند به لب اوردیم و با هم زمزمه کردیم ...
-ترانه ، المیرا .....
ساعت شش و نیم بود و ما هر دو پشت میز همیشگی گوشه ای از سفره سرا نشسته بودیم و به اطراف نگاه میکردیم . یادش بخیر چه خاطراتی از این میز داشتیم . یادش بخیر چه روزهایی بود و ما چه کارهایی که نمی کردیم .
-یادته برای اولین بار که اومده بودیم اینجا؟
نگاهم رو از روی میز گرفتم و به صورت المیرا نگاه کردم . با یاد آوری اون روز لبخند روی لبام نقش بست ....
-مثل موش آب کشیده شده بودیم . چه بارونی می اومد اون شب ....
-توی اولین سوراخی که پیدا کردیم چپیدیم ....
-سه دفعه نزدیک بود از پله ها سر بخورم .
-نمیدونستم چی کار کنم . به افتادنت بخندم یا دستت رو بگیرم که با سر نری پایین .
-چقدر خندیدیم . چقدر اون چایی بهمون مزه داد ....
-توی اون سرما و ما که مثل موش اب کشیده بودیم چایی های داغ اقا بزرگ یه چیز دیگه بود .....
-اون کباب بعد از چایی چقدر مزه داد ....
-دو ساعت اینجا نشستیم و اونقدر خندیدیم که از دل درد داشتیم می مردیم ...
-هر کی نگامون میکرد فکر می کرد مستیم ....
صدای خنده المیرا باعث شد من هم خنده ام بگیره ..... خدای من .... دستم رو جلوی دهنم گذاشته بودم و می خندیدم .
با صدای سلامی سر بلند کردیم و با دیدن سامان با ارامش سلام کردم . المیرا با تعجب یک بار به صورت من و بار دیگر به صورت سامان نگاه می کرد . سامان نگاه جذابش رو به صورت المیرا ریخت و در حالی که لبخندی گوشه لبش بود گفت :
-میتونم کنارت بشینم ؟
خنده ام رو قورت دادم و به جای المیرا جواب دادم .
-بشین . خوش اومدی.... پس چرا دیر کردی؟
المیرا سریع سرش برگردوند و عصبی گفت :
-پس بگو چرا امشب دلت هوای اینجا رو کرده بود . منو بگو که چقدر ساده بودم . ترانه از تو دیگه انتظار نداشتم . چرا این کار رو با من کردی؟ چرا ؟ تو که از همه چیز خبر داری .....
دستش رو توی هوا گرفتم و گذاشتم روی میز . همونطور که از زیر چشم به سامان نگاه می کردم گفتم :
-المیرا جونم عزیزم چرا عصبی می شی؟ تو که منو می شناسی . میدونی که .... من فقط به درخواست سامان جواب مثبت دادم . اون ازم خواست که یه قرار جور کنم که با تو صحبت کنه ....
المیرا دستش رو از دستم بیرون کشید و عصبی گفت :
-بیخود . سامان حرفهاش رو خیلی قشنگ زد و من هم همه رو از حفظم ....
نمی دونستم باید چی بگم . در کش می کردم . هم المیرا رو هم و.... نه نه ... نمی تونستم سامان رو درکش کنم . اصلاً چرا باید درکش می کردم . سرم رو پایین انداختم و از زیر میز با نوک پام ضربه ای به پای سامان زدم . انگار که تازه از خواب بیدار شده باشه . نگاهی به صورتم انداخت . با ابرو به المیرا اشاره کردم. سامان سرش رو تکون داد و گفت :
-المیرا عزیزم می دونم از دستم ناراحتی ....
-من عزیز تو نیستم . تمومش کن سامان . هر چیزی که بین من و تو بوده تمومش کن . اینی که الان اینجا رو به روی تو نشسته نامزد یه پسری که خیلی دوستش داره .من نمیتونم به خاطر علایق خودم و اشتباهات خودم کسی دیگه رو گرفتار خودم کنم . بلند شو برو ....
سامان دست المیرا رو توی دستش گرفت که المیرا با سرعت دستش رو پس کشید و گفت :
-نمیری؟ باشه خودم می رم ....
کیفش رو از روی میز برداشت و به سرعت از روی صندلی بلند شد و از سفره سرا به چشم بر هم زدنی بیرون رفت . سامان هنوز روی صندلی نشسته بود . با صدایی که از فرط عصبانیت می لرزید گفتم :
-چرا نشستی؟ بلند شو ...
سامان سر بلند کرد . دیدن چشمهای نمناکش قلبم رو لرزوند . تن صدام رو پایین اوردم و گفتم :
-اگه دوستش داری هنوز هم دیر نشده .برو تا نرفته ...
خنده به روی لبهای سامان نشست . دستم رو فشرد و زیر لب تشکری کرد و بعد از سفره سرا بیرون رفت ...
چقدر سخته که وقتی هدفی نداری بیخود و بی جهت زندگی کنی. چقدر سخته که ندونی تا کی باید ماسک بیخیالی به صورتت بزنی و به زندگیت ادامه بدی . چقدر سخته در مقابل دیگرون نقش بازی کردن. حالا با همه وجودم حس میکنم که بازیگرها چقدر سختی می کشن . وقتی دوست نداری جای کسی باشی مجبوری که اون باشی زندگی دیگه برات معنا نداره . واقعاً چقدرسخته نگه داشتن لبخند روی لبات وقتی که داری تظاهر به خوشحالي میکنی در صورتی که در اوج ناراحتی هستی و چقدر دشوار و طاقت فرساست گذروندن روزهای تنهايي و بي ياوري
درحالي هنوز داری تظاهر مي کني هيچ چيز برات اهميت نداره. اما چه شيرينِ تو خاموشي وتنهايي به حال خودت گریه کنی و کنی ... اما اما..... هیچ وقت یادت نره که زیر لب زمزمه کنی نفرين به تو اي سرنوشت.
چرا این روزها همه سعی میکنن من رو بخندوند؟ چرا این روزها همه سعی میکنن بیشتر من رو ببیند و به قول خودشون دیداری تازه کنند .مگه من همون ترانه نیستم ؟ مگه من همون نیستم ؟
اه خدای من کمکم کن که توی این منجلاب دووم بیارم . همونطور که به خودم قول داده بودم دیگه شاکی نبودم . چرا هیچ کس باور نمی کرد که من عادت کردم ؟چرا همه اونهایی که ازم میخاستند کم به دیدار رامین برم الان این همه سعی می کنن بی دلیل من رو سر قبرش بفرستند ؟ مگه نمیدونند که من عذاب میکشم ؟ مگه نمیدونن که نمیتونم با رامین حرف بزنم . چرا توی نگاه مامان اینقدر غم نشسته ؟ خدایا این چه تئوری که ما همه تو زندگی باهاش روبه رو می شیم ؟ خدایا ....
این روزها تنها چیزی که مرحم دل شکست خورده ام بود دختر خاطراتی بود که قسم خورده بودم با شروع زندگیم شروعش کنم ...
نگاهم روی برگهای سفید دفترم می گشت . به یاد اون روزی افتادم که با حمید از کلاس برمی گشتیم . نگاه حمید شاد بود . قلبم مالامال از عشق بود .
وقتی با انتخاب حمید دفتر رو برداشتم قسمم داد که از اون بنویسم . قسمم داد که تمام صفحاتش از ما باشه .....
ای کاش حالا می اومد و می دید که توی این دفتر از تنها چیزی که حرف نزدم همون ما ِ . ای کاش می اومد و میدید که این دفتر چقدر مثل ترانه تنهاست . تمام این صفحات داره پر می شه از من و من ... بی تو و بی تو .... تنهای تنها...
نفس عمیقی کشیدم و در همون حال که به سیاهی شب نگاه می کردم به تنه ی تاب تکیه دادم .هوای پاییزی چقدر زیبا بود . این روزها شاعر هم شده بودم . شعری که ....
چشمم به تاریکی شب عادت کرده بود . به تنهایی عادت کرده بود . دوباره نگاهم به سوی آسمون پر کشید . چرا هیچ ستاره ای توی اسمون نیست ؟ خدایا ستارا ها کجا رفته اند ؟ نکنه ستاره ها هم کوچ کردند . نکنه دلشون گرفته از اینکه این آدمها اینقدر بی احساسند .....
ستاره ها کجایید ؟ بیاید و ببینید که چقدر دلم گرفته. بیاید و ببینید که دلم تنگِ . دلم اندازه حجم قفس تنگِ. سکوت توی این تنهایی ترانه لبريزِ.ببیایید و ببینید که صدام خيس و بارانیِ. حالا دیگه حتی خودمم نمی دونم چرا توی قلب من پاييز طولاني شده .....
همونطور که تاب میخوردم نگاه از آسمون بی ستاره سیاه گرفتم و قلمم رو توی دستم فشردم و زمزمه کردم ...
عزیزم کجایی که امشب به سوگ آرزوهام نشستم و در غم نبودنت اشك فراق مي ريزم...
عزیزم کجایی که امشب شمع حسرت آرزوهاي بر باد رفتم داره ذره ذره آب ميشه...
عزیزم کجایی که ببینی امشب براي مرگ ارزوهام لباس سياه پوشيدم ...
كاش امشب كسي براي عرض تسليت به خونه دلم ميومد...
كاش امشب تو بودي و دلداريم ميدادي و دفتر كال ارزوهام را ورق ميزدي ...
اما...اما افسوس كه تو نيستي و زندگي هم بي تو قشنگ نيست....
ادامه دارد ....

sepideh_bisetare
29-07-2009, 13:16
بچه ها سعی می کنم تا شب یه قسمت دیگه هم بزارم

nika_radi
30-07-2009, 10:34
سپیده جونم روز شدا بذار دیگه فدات شم

sepideh_bisetare
30-07-2009, 12:02
بچه ها من گفتم سعی میکنم خوب
الان میزارم

sepideh_bisetare
30-07-2009, 12:03
قسمت بیست و چهارم
سینی خرما رو دستش گرفتم و شروع به پخش کردم . به هر کسی می رسیدم نگاهم میکرد و زیر لب تسلیت میگفت . چقدر نگاه ها دور بود . چقدر تسلیت ها تصنعی بود . شاید هم اینطور نبود و اینطور به ذهن آشفته من می رسید . سینی رو دست به دست کردم و رو به کاوه کردم . چقدر توی لباس مشکی جذاب می شد . لبخند زد و سینی رو از دستم گرفت :
-ترانه تو برو خسته شدی .
-نه خسته نیستم .
-برو فاتحه بخون . حس میکنم به این بیشتر نیاز داری ....
لبخندی زدم و بدون اینکه برای بار دیگری نگاهش کنم سرم رو انداختم پایین و به سمت صندلی که کمی دورتر از قبر بود رفتم . تکیه ام رو به صندلی دادم و به زنهایی که نزدیک قبر ایستاده بودند نگاه کردم . اینبار همه در سکوت فاتحه میخوانند . سر بلند کردم و به آخوندی که با تن گیرای صدایش قرآن میخوند نگاه کردم . پیش خودم میگفتم آیا این قرآن خوندنها ارزشش بیشتر از اون کاری بود که برای رامین کردیم ؟ آیا این قرآن خوندها میتونه جای هدیه کردن اعضای بدنش رو بگیره؟ یا هم ارزش اون هست ؟ بدون اینکه به جوابی برسم نگاهم رو به صورت ترنم ثابت کردم . در حالی که آهسته آهسته اشکهاش رو با دستمال کاغذی پاک می کرد زیر لب چیزی زمزمه می کرد . شاید اون هم با رامین درد و دل می کرد . رامین همیشه سنگ صبور بود . گاهی پیش خودم میگم پس سنگ صبور رامین کی بود ؟یهو یاد مطلبی افتادم که چند روز پیش توی یه مجله ای خونده بودم . واقعاً راسته که میگن چه خوبه که همیشه یکی رو داشته باشی که واسش درد و دل کنی اما بدا به حال اون زمانی که همون یکی باشه درد دلت ....
-تنها نشستی؟
سرم رو چرخوندم و به رها المیرا نگاه کردم . نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم براش جا باز کردم .
-از اینکه به بچه ها گفتم ناراحتی؟
نگاهی به سمتی که بچه های کلاس ایستاده بودند انداختم .حمید هم بین اونها ایستاده بود و با نیما صحبت می کرد . نگاهم به سمت سامان کشیده شد لبخندی تلخ لبهای رنگ پریده ام رو پوشوند و گفتم :
-زود تلافی کردی . این به اون در ....
نگاهی به صورت سامان انداخت و بعد اون هم لبخند زد .هر دو به یاد اون روز قرار توی سفره سرا افتاده بودیم .
-ببخشید که از دستت ناراحت شدم .
-از اون روز دیگه سراغی ازم نگرفتی ...
-ترانه میدونم ناراحتی اما باور کن که خیلی سخت بود برام .من سعی می کردک که سامان رو فراموشش کنم . اما با اومدن سامان درد دلم تازه شد ... بدتر از همه اینکه سامان هیچ حرفی برای گفتن نداشت . بیخود و بی جهت میخواست به شایان جواب منفی بدم . یک بار هم تغییر عقیده نداد . نمیدونم که چرا اینقدر از ازدواج فراریه .حاضره از کسی که دوستش داره بگذره اما به ازدواج روی نیاره ....
نگاهم رو به سنگ ریزه های زیر پام انداختم ....
-همیشه پاییز رو دوست داشتم . برگهای رنگیش رو دوست داشتم . قرمز ، زرد ... فصل دوست داشتنی رو باید دوست داشت . اما نمیدونم که چرا توی این فصل رامین رو از دست دادم . هر وقت بهش می گفتم که پاییز رودوست دارم لبخند تلخی می زد و میگفت پاییز خیلی غمگین .... زاست میگفت حالا که به مفهوم حرفش فکر می کنم به واقعیت پی میبرم . پاییز غمگین ... با اینکه امسال چهارمین سالیه که رامین از پیشمون رفته اما هنوز هم به اون روز که می رسم داغ دلم تازه میشه ....
دستم رو فشار داد و گفت :
-کاوه داره صدات میکنه ...
سر بلند کردم و با دیدن کاوه لبخند زدم . اشاره می کرد که بلند شم و به اونجا برم .
از روی صندلی بلند شدم و به سمتش رفتم . به سمتش رفتم . لبخندی گوشه لبش نشسته بود . من هم لبخند زدم و گفتم:
-اتفاقی افتاده ؟
نگاهم کرد و بعد در حالی که دستش رو بین موهای مرتبش فرو میبرد گفت :
-نه اتفاقی نیافتاده می خواستم بگم که اگه میخوای دوستات رو دعوت کنی برای ناهار ادرس سالن رو بهشون بدم ...
خنده ام گرفت . انگار این کار رو خودم نمیتونستم انجام بدم ...
-منظورم این بود که خودت آدرس رو بهشون بدی
لبخندم رو پررنگتر کردم و گفتم :
-ممنون از اینکه یاد آوری کردی . واقعاً یادم نبود ...
به سمت بچه ها حرکت کردم . در قلبم آشوبی به پا بود که نگو ...... با دیدن الهه نفسی عمیق کشیدم و به سمتشون رفتم . الهه نزدیکم شد و گفت :
-عزیزم نمی دونم باید چی بگم . فقط ، فقط .... تسلیت می گم .
دستش رو فشردم و به خاطر محبتش لبخندی زدم و گفتم :
-همین که اومدید یک دنیا برای من ارزش داره .
-نوشین گفت ازت معذرت خواهی کنم مثل اینکه امشب مهمون داشت نمی تونست بیاد ...
لبخندم رو پررنگتر کردم و با هم نزدیک بچه ها شدیم . در حالی که سعی می کردم رفتار و لحنم عادی باشه از همشون به خاطر اومدنشون تشکر کردم و خواستم که برای ناهار بمونن . همه با هم تصمیم گرفته بودند که برن و نمون و در این میان کسی که حتی کلمه ای بر زبان نراند همون حمید مغرور بود . هنوز نگاهش رو دوست داشتم . هنوز نگاهش آتشین بود . اما پر از نفرت .... اما واقعاً این نوع نگاهش زیباتر از همیشه بود . با سامان صحبت می کردم که صدای موبایل حمید افکارم رو هم ریخت . بی اختیار سرم رو به سمتش چرخوندم . نگاهش روی صفحه مانیتور مونده بود . عضلاتش سخت منقبض شده بود . چیزی زیر لب زمزمه کرد .خنده ام گرفت . حتماً گفته بود لعنتی ...... چرا لعنتی؟ اون که از خداش بود . سرم رو چرخوندم و از سامان تشکر کردم . سایه ای رو نزدیک حس کردم . نگاهم رو ب سمت سایه قد بلند چرخوندم .نگاهم با نگاه آرام و سیاه کاوه تلاقی کرد . هر دو لبخندی بر لب روندیم . صدای ایلیا رو شنیدم . سر برگردوندم تا جوابش رو بدم .
-نمیخوای ما رو به دوستات معرفی کنی این المیرا که اصلاً انگار نه انگار ....
لبخندم رو پررنگتر کردم و با دستم رو به کاوه و ایلیا گفتم :
-بچه ها این آقا پسر گل گلاب پسر عمه من کاوه خان . ایشون هم که اینقدر بی تاب آشناییِ کسی نیست جز ایلیا بردار المیرا . از شباهتش فکر کنم بشه به راحتی این رو تشخیص داد ....
سر برگردوندم و رو به بچه ها گفتم :
-خوب ایشون سامان هستند .ایشون نیما و این دختر خانوم خوب هم الهه یکی از بهترین دوستای من و المیرا وایشون هم ......
نگاهم در نگاهش گره خورده بود . لبخندی کج و معوج به لب داشت و گوشی اش رو به دست گرفته بود . نگاهم رو از صورتش دزدیدم و گفتم :
-حمید ....
پسرها با همه دست دادند و من دیگر نایی نداشتم . تن خسته ام رو به بدن المیرا که کنارم ایستاده بود تکیه دادم و نگاهم رو به زمین دوختم ....
نمی دونستم کاوه چرا دوباره اینقدر به پر و پام می پیچید . دلیل این همه رفت و آمدش رو نمیدونستم . نمی فهمیدم چی میخواد از نگاهش از کلامش هیچ چیزی حس نمیکردم . گیج گیج بودم . به یاد کاوه افتادم که برای امشب جور کرده بود دوباره همه بریم فشم منزل پدربزرگ. به یاد اونسری که باهاشون رفته بودم افتادم . خنده روی لبهام نقش بست . یعنی اینبار میخواد چه شرطی برام بزاره ؟
-راستی ترانه شنبه امتحان داریم ها میدونی؟
سرم رو از روی برگه ام بلند کردم و در همون حال سعی می کرم خنده ام روقورت بدم و گفتم :
-امتحان چی؟
به ساعتش اشاره کرد گفت:
-ساعت خواب، امتحان دانشگاه رو میگم . علی مظاهر .....
به گیجی خودم خنده ام گرفت و با التماس نگاهش کردم . دستش رو توی هوا تکون داد و با خنده گفت :
-چیه؟ راست می گن که سلام گرگ بی طمع نیست ...
یهو زدم زیر خنده و دستش رو توی دستم گرفتم .
بوسه ای برام فرستاد و با چشمک گفت :
-میخوام یه کار کنم یه کم بخندیم ....
با تعجب نگاهش کردم که گفت :
-صدای جیلیز و ویلیز بعضی ها رو بشنو ....
هنوز با تعجب نگاهش می کردم که یهو رو کرد به بچه ها و گفت :
-بچه ها یه دقیقه توجه کنید ....
همه سرها به سمت المیرا چرخید که المیرا گفت:
-بچه ها میخواستم از همتون دعوت کنم که برای پنجشنبه این هفته ای که داره میاد تشریف بیارید منزل ما .....
همه با تعجب نگاهش کردند که یهو نوشین گفت:
-برای چی عزیزم ؟
من که تازه دوزاریم افتاده بود که المیرا از قصد این کار رو کرده با لبخند به المیرا نگاه کردم و بعد رشته کلام رو به دستم گرفتم و گفتم :
-اول یه کف بزنید. آخه یکی از ما ها رفت قاتی مرغا ...
همه دستها بالا رفت و با هم به صدا در اومد . نگاهم به سمت سامان چرخید . دندونهاش رو چنان به هم می فشرد که فکش بیرون زده بود . دلم براش سوخت . سرم رو چرخوندم و ناخودآگاه نگاهم درگیر نگاه مهربون و نوازشگر حمید شد . بعد از این یک ماه و نیم این اولین باری بود که حمید اینطور نگاهم می کرد . اب دهانم رو قورت دادم و سریع مسیر نگاهم رو به سمت الهه چرخوندم ...
-پنجشنبه شب جشن نامزدی المیراست با یه پسر خوب ومهربون به اسم شایان .
دوباره دستها بالا رفت مهربانانه بهم کوفته شد . خدای من چقدر مهربون بودند بچه ها . هر کسی چیزی می گفت و مجلس به شوخی گرم شده بود . سرم رو به سمت سامان چرخوندم .انگشتهاش رو محکم بهم میفشرد و سعی می کرد خودش رو کنترل کنه . دستی به شونه سامان خورد . هم من و هم سامان به حمید که کنار سامان نشسته بود نگاه کردیم . سامان لبخندی تلخ به روی حمید زد . حمید سر در گوشش فرو برد و چیزی زمزمه کرد . سامان سرش رو تکون داد و رو به المیرا گفت :
-تبریک میگم ان شالله خوشبخت بشی ....
المیرا با لبخندی بی رنگ نگاهش رو از صورت ساکان دزدید و گفت :
-ممنون ...
نمی دونستم حمید چی تو گوش حمید زمزمه کرده بود که اونطوری تغییر کرده بود. دوباره مثل اون موقع ها می گفت و میخندید اما من به خوبی میفهمیدم که اینها همه تظاهر و بس . درست مثل خود من . منی که توی این یک ماه و نیم از بس نقش بازی کرده بودم بازیگری خبره شده بودم و میتونستم به راحتی هر کسی رو گول بزنم . اما نمیتونستم نوع نگاهم رو تغییر بدم . رنگ نگاهم پر از غم بود . عشق توی نگاهم سو سو می زد .
-می گم المیرا این پسره که کچل نیست ؟
سرم رو بلند کردم و به سامان که با لبخند این جمله رو ادا کرده بود نگاه کردم . چشمام از شدت تعجب گرد شده بود . سرم رو چرخوندم و به المیرا که عصبی شده بود نگاه کردم . تا المیرا اومد دهن باز کنه گفتم :
-چرا فکر میکنی باید کچل باشه؟ اتفاقاً شایان یه پسر فوق العاده شیک و مرتب و صد البته به چشم برادری موهای زیبایی داره ....
با نگاهم به المیرا آرومش کردم . دستم رو توی دستش فشرد و بعد به سامان نگاه کرد ....
-طفلک حالا که نیست خیلی بد شد .....
این بار المیرا با توپی پر گفت :
-چرا؟
سامان زد زیر خنده و بعد با همون لحن شوخ گفت :
-آخه کسی که از اول کچل باشه غصه موهاش رو نمیخوره اما ایشون باید غصه بخوره چون فردای روزگار قراره از دست غر غرهای تو کچل بشه ....
یهو همه پسرها زدند زیر خنده . با عصبانیت نگاهم رو به صورت حمید ریختم که از خنده صورتش قرمز شده بود . سرش رو بلند کرد و وقتی نگاه عصبی من رو دید لبخندش رو پررنگتر کرد و بیتفاوت نگاهش رو به سمت المیرا چرخوند . حرصی که داشتم رو روی برگه زیر دستم خالی کردم و زیر لب چند تا فحش نثار حمید کردم ....
همونطور که با المیرا صحبت می کردیم به سمت ماشین که توی خیابون پارک کرده بودم میرفتیم . المیرا عصبی به سامان و حرفی که زده بود فحش می داد و من به حمید که اینطور بی اعتنایی میکنه .....
یهو هر دومون با دیدن سامان که روبه رومون به تیر برق تکیه داده بود نگاه کردیم و زدیم زیر خنده .لبم رو به دندون گرفتم و به صورت المیرا نگاه کردم . سعی میکرد لبخندش رو پشت دستش پنهون کنه . از اینکه سامان حرفهامون رو نشنیده بود خوشحال شدم و زیر لب خدا رو شکر کردم . سرمون رو انداخته بودیم پایین و از انتهای کوچه به سمت خیابون می رفتیم که صدای آشنایی خون رو به صورتم کشید ....
-ترانه .
بدون اینکه سر برگردوندم دست المیرا روکشیدم و گفتم :
-بریم . زود باش ...
-صبر کن داره صدات میکنه .بزار ببینم کیه ....
دستش رو دوباره کشیدم و اینبار با صدایی بلندتر گفتم :
-المیرا گفتم بریم ....
قبل از اینکه قدمی دیگر بردارم جلوی روم ایستاد و نگاهش رو به صورتم ریخت . از شدت عصبانیت نفسم رو با شدت بیرون فرستادم و نگاهش کردم . چهره اشنایی که کابوس زندگیم شده بود . صدای آشنایی که زندگیم رو بر هم ریخته بود .
-میخوام باهات حرف بزنم ...
دست المیرا رو محکم فشردم و با صدایی شبیه فریاد گفتم :
-من با تو حرفی ندارم ...
المیرا دستم و فشار داد و گفت :
-چی شد ترانه حالت خوبه؟
برگشتم و به صورت المیرا نگاه کردم . نگاهش پر از علامت سوال بود . پر بود از چراها؟ به لرز افتاده بودم .سردم شده بود . زیپ پلیورم رو بالا کشیدم و نگاهم رو بی رمق به صورتش ریختم و گفتم :
-برو . بزار آروم بشم . نمیخوام دیگه چیزی بشنوم .
دست ظریفش رو روی بازوم گذاشت و گفت :
-گوش کن ترانه ...
نگاهم رو به زمین پاشیدم و گفتم :
-نفس برو الان حمید میاد ....
-مهم نیست بزار بیاد . من تا حرفم رو نزنم نمیرم ...
سرم رو بلند کردم و یهو بی اختیار پرسیدم .
-اذیتت که نکرد ؟
رنگ نگاهش مهربون شده بود . از اینکه همچین سوالی پرسیده بودم از خودم بدم اومد . اما من نمیتونستم نقش بازی کنم . می ترسیدم از اینکه بلایی سرش اورده باشه . دستش رو به صورتش کشید و گفت :
-مهم نیست ترانه مهم نیست .
نفس عمیقی کشید و گفت :
-قصد ندارم اذیتت کنم اما اومدم اینجا تا ازت معذرت خواهی کنم . اومدم بگم اگه اونروز اومدم بهت واقعیت رو گفتم فقط و فقط به خاطر این بود که هنوز فکر می کردم منم مثل بقیه میتونم خوشبخت بشم . اما .... اما حالا دیگه هیچ فایده ای نداره . دیگه برام مهم نیست .
اشکی رو که روی صورت مرمریش میغلتید رو پاک کرد و گفت :
-دیگه همه چیز تموم شد اومدم بهت بگم دارم می رم تا دیگه مانع خوشبختی تو با حمید نباشم . یاسر ولم کرد و گذاشت رفت . دیگه خسته شده بود از انتظار برگشت به خارج و من حالا دیگه تنها شدم . به خدا میدونم روزگار وفا نداره . من از اون اول هم شانس خوشبختی رونداشتم. میخوام برم یه بلایی سر خودم بیارم میدونم که حمید حاظر نیست حتی به خاطر عشق خودش دست از سر آزار و اذیت من برداره .فقط تر وخدا من رو حلال کن .....
دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم :
-تروخدا این حرف رو نزن . بچه شدی؟ من دیگه با حمید .....
-نفس
هر سه با وحشت به سمت صدا برگشتیم و من با دیدن چهره عصبی و کلافه حمید رنگ از روم پرید . صدای خشن و دو رگه اش قلبم رو به تلاطم انداخته بود .
-تو اینجا چی کار می کنی؟
خودم رو جلوی نفس انداختم و با وحشت و صدایی که از شدت ترس میلرزید گفتم :
-اومده اینجا با من کار داشت .
خنده ای پر تمسخر کنج لبش نشست .
-همون یه دفعه که با تو کار داشت واسش کافی نبود ؟
دستم رو کشید و من رو از جلوی نفس پس زد .
رو به روش ایستاده بود . نفس با خوشحالی لبخند روی لبم نشسته بود .
-گفتم اومدی اینجا چی کار؟
-با ترانه ....
-تو با ترانه چی کار داری؟ چرا دست از سرش بر نمیداری؟
صدای فریادش گوشهام رو کرد کرده بود . نفس سرش رو بالا گرفت و با عصبانیت گفت :
-چته؟ من نمیتونم زندگیتو بهم بزنم؟ چطور تو میتو....
صدای کشیده ای که به گوش نفس خورد کلامش رو قطع کرد . با عصبانیت حمید رو هول دادم و دست نفس رو کشیدم و شروع به دودیدن کردم . اشک می ریختم و دستش رو میکشیدم . صدای المیرا از پشت سرم می اومد که با صدای بلند میگفت :
-ترانه وایسا .....
با وحشت ایستادم و شروع به نفس نفس زدن کردم . نفس با دیدن چهره رنگ پریده ام خندید و گفت :
-چه شجاعتی .
نگاهی به پشت سرش انداختم و من هم شروع به خندیدن کردم .
به شکمش اشاره کرد و گفت :
-طفلک بچه ام داغون شد ....
دستش رو پس زدم و با وحشت قدمی به عقب برداشتم . از اینکه کمکش کرده بودم از خودم بدم اومد دستم رو به صورتم گرفتم و به ماشین تکیه دادم . صدای خنده نفس بلند شد . دستهام رو روی گوشم گذاشتم و با وحشت به عابرین نگاه کردم . نگاهم رو به صورت نفس دوختم ساکت ایستاده بود و نگاهم می کرد . هنوز صدای خنده اش می اومد . انگار همه عالم و آدم داشتند به من میخندید . با وحشت شروع به گریه کردم .
نفس دستش رو روی صورتم کشید و گفت :
-گریه کن .گریه سبکت می کنه .
دستش رو پس زدم و گفتم :
-بچه واسه حمید؟
نگاهش رو از صورتم دزدبد و گفت :
-حمید پنج ساله که پیش من نمیاد .
-پس برای کیه؟
-یاسر....
با وحشت نگاهش کردم . ایزن چرا اینطور بود ؟ چرا پاک نبود؟ چرا چرا چرا ؟ چرا کثل زنهای دیگر نبود ؟ چرا با شوهرش نبود ؟ چرا با ....
-اونجوری نگام نکن حلاله بچه ام .
باز هم با تعجب نگاهش کردم .
کنارم روی زمین چمبره زد و گفت :
-وقتی حمید به هیچ وجه حاضر نشد طلاقم رو بده یاسر رفت سراغ یه محضر دار اشنا بهش همه چیز رو گفت و ازش خواست ما رو به عقد هم در بیاره . الان نزدیک به یک ساله که به عقد یاسر در اومدم . به هر دری زدم تا ازش جدا بشم نشد . حمید رو میگم . حالا هم یاسر رفته و من موندم و این بچه که تا چند ماهه دیگه با اومدنش بدبختی های من و خودش شروع میشه . میخوام برم همه چیز رو تموم کنم . میخوام برم خودم رو بکشم تا راحتن شدم .
-چرا یاسر رفت مگه نمیدونست ...
-چرا میدونست اما رفت و گفت اگه تونستی بیا ....
با اشک از کنارم بلند شد و گفت:
-ترانه حلالم کن ...
اشکهام رو پاک کردم و همونطور که نشسته بودم سرم رو تکون دادم .
نفس رفت . نفس رفت و نفس رفت . نگاهم رفتنش رو دنبال می کرد . اهسته و بی تفاوت پاش رو بلند میکرد و دیگری رو جایگزین می کرد . نگاهش ب تفاوت بود . سرم به دوران افتاده بود . بارون می بارید . بارون اشک . صورتم رو نم اشک خیس کرده بود . نفس .....
ادامه دارد ...

sepideh_bisetare
30-07-2009, 12:04
ببخشید دیگه

nazila637
31-07-2009, 20:26
سپیده خانوم با اجازتون داستان رو تا این قسمت در دو فاروم کپی کردم ...هر کاری کردم نشد با پیام خصوصی ازتون اجازه کسب کنم..کاش می شد بیشتر در موردتون بدونم و با آثارتون آشنا بشم

حاضرم در تایپ قسمتهاییش اگر اسکن شده داشته باشید کمکتون کنم

ssaraa
01-08-2009, 07:57
سپيده جونم خسته نباشي تا اينجا عالي بود
فقط عزيزم يكم مدل نوشتنت نا مفهومه..... مثلا يك جا تو كلاسن خط بعديش تو يك خونه ان .......اگه يك جوري بشه تفكيكشون كرد فكر كنم بهتره گلم
راستي من نفهميدم مگه ميشه زني كه از شوهرش جدا نشده عقد كسه ديگه اي بشه؟

sepideh_bisetare
01-08-2009, 11:04
سمیرا جونم اون جا نوشتم که با پارتی بازی هزار تا کار میشه کرد .
میشه المثنی جور کرد میشه رشفه داد .
این جواب سوالت
اما این که گفتی نامفهومه باید به تو عزیز دلم بگم همه رمانها اینجوریند . اما من سعی میکنم از *** استفاده کنم .

sepideh_bisetare
01-08-2009, 11:07
سپیده خانوم با اجازتون داستان رو تا این قسمت در دو فاروم کپی کردم ...هر کاری کردم نشد با پیام خصوصی ازتون اجازه کسب کنم..کاش می شد بیشتر در موردتون بدونم و با آثارتون آشنا بشم

حاضرم در تایپ قسمتهاییش اگر اسکن شده داشته باشید کمکتون کنم

سلام نازیلا جونم مرسی ممنون از اینکه بهم گفتی اشکال نداره من به تو اعتماد دارم .
نه متاسفانه من اسکن ندارم همون لحظه تایپ میکنم و برای بچه ها میزارم .
اگه دوست داری رمانهام رو بخونی من توی این سایت شیدا و خاطرات پوسیده رو دارم .

nazila637
01-08-2009, 12:00
سلام نازیلا جونم مرسی ممنون از اینکه بهم گفتی اشکال نداره من به تو اعتماد دارم .
نه متاسفانه من اسکن ندارم همون لحظه تایپ میکنم و برای بچه ها میزارم .
اگه دوست داری رمانهام رو بخونی من توی این سایت شیدا و خاطرات پوسیده رو دارم .

معلومه که دوست دارم ...ممنونم عزیزم...آرزومند آرزوهای قشنگت سپیده ی نازم:40:

sepideh_bisetare
02-08-2009, 00:02
بهار جونم در مورد اون قضیه که گفتی میشه یا نه باید بگم که بهتره ادامه داستان روبخونیم .می خواستم اول نگم اما گفتم الان بعضی ها میگن همچین چیزی نمیشه

sepideh_bisetare
02-08-2009, 11:30
قسمت بیست و پنجم
با اینکه اصلاً حال نداشتم اما به زور با لبخند نشسته بودم و به صحبت اطرافیان گوش می دادم .مدتها بود که با اقوام یک جا نشسته بودم .نگاهم از صورت این به صورت یکی دیگه می پرید . رها کنارم نشست و د رحالی که برام پرتقالی پوست می گرفت گفت :
-ترانه چرا تو هَمی؟ اتفاقی افتاده ؟
به صورتش نگاه کردم . لبهاش می خندید . من هم لبخندی زدم و گفتم:
-توی این مدت اتفاقات زیادی برام افتاده که فکر می کنم همه رو توی خواب دیدم.
-منظورت اتفاقاتیِ که مربوط به حمید میشه؟
نگاهم رو به پوستهای پرتقالی که توی پیشدستی می ریخت دوختم و گفتم :
-پیش خودم دارم فکر میکنم که یه زن چطور میتونه به شوهرش خیانت کنه .
-ببین من خیلی راجع به قضیه نفس فکر کردم پیش خودم میگم نفس قبل از اینکه به حمید ظلم کنه به خودش ظلم کرده بود و با این کارش تنها خودش روسیاه بخت کرده .
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم :
نفس ......
صدای کاوه بلند شد که رو به جمع گفت :
-لیدیز اند جنتلمن .....
همه نگاه ها به سمت کاوه که اون سمت سالن کنار بابا نشسته بود کشیده شد ... صدای خنده از هر سمتی بلند شد من هم لبخند زدم و نگاهش کردم .
کاوه لیوان چایش رو روی میز گذاشت و گفت:
-خانومها و آقایون عزیز که زحمت کشید وتشریف اوردید .اول از همه از پدر بزرگ و مادربزرگ عزیزم تشکر میکنم که قبول زحمت کردند و این بنده های حقیر رو که خودم به شخصه نوکر همشون هستم رو قبول کردند ....
همه زدند زیر خنده .از اینکه کاوه بازار گرمی می کرد خنده ام شدت گرفته بود . نمیدونستم میخواد چه حرف مهمی روبزنه که اینقدر مودب داره فلسفه چینی میکنه ....
کاوه دوباره رشته کلام رو به دست گرفت و گفت :
-همونطور که همتون میدونید امروز بی دلیل اینجا جمع نشدیم .
همه نگاه ها به سمت من چرخید و خنده های زیر زیرکی بود که نشان از این داشت که این موضوع به من ربط داره . با تعجب به کاوه نگاه کردم و پیش خودم گفتم موضوع از چه قرار است که من از اون بی خبرم؟ صدای خنده ریز سپهر که بلند شد به ترنم چشم دوختم .نگاهش شیرین ومهربون بود .دستش رو برام تکون داد و چند بار چشمهاش روبست و باز کرد . من هم لبخند زدم و نگاهم رو به صورت کاوه دوختم تا بلکه از چهره اش بفهمم موضوع از چه قراریه......
-از اون جایی که فردا روز کاری بود و کسی نمی تونست این برنامه شب نشینی رو جور کنه من با همکاری رها خانوم تصمیم گرفتیم ازتون بخوایم که بیایید اینجا و یک شب زودتر این برنامه رو هماهنگ کردیم برای همین شما به بزرگی خودتون ببخشید ...
به من نگاه کرد و من سریع سر برگردوندم و به رها نگاه کردم . خنده ای موذیانه کرد و به کاوه اشاره کرد .
-خوب دیگه مقدمه چینی بسه .اول خودم میخوام این مسئولیت خطیر روبه عهده بگیرم و بزنم به خط مقدم. پس برام دعا کنید که سالم بمونم ....
همه زدند زیر خنده و تنها کسی که نمیخندید من بودم که با نگاه های مشکوکم رفتار همه رو زیر نظر گرفته بودم ...
کاوه از روی مبل بلند شد و آهسته آهسته با لبخندی جذاب که روی لبش بود به سمت من اومد .... خنده ام گرفته بود .وقتی جلوم ایستاد دستش رو دراز کرد و من مجبور شدم از روی مبل بلند شدم و جلوش بایستم .دستم رو توی دستش فشرد و بعد با صدای بلندی گفت :
-ترانه عزیز، من از طرف خودم و تک تک اعضای حاضر در این مجلس تولدت رو تبریک میگم ....
صداش رو پایین اورد و آروم طوری که فقط خودم و خودش می شنیدم گفت :
-حالا چند ساله شدی جوجه کوچولو؟
یهو زدم زیر خنده . با دستم محکم به شونه اش کوبیدم و با این کارم همه زدند زیر خنده .باورم نمیشد که فردا تولدم باشه . کمی چشمهام رو تنگ کردم و یادم افتاد که فردا بیست و پنج آذر بود و تولدم .....
از اینکه کاوه به یادش بود خیلی خوشحال شدم . دلم مالامال از شادی بود .کاوه نزدیکم شد و بسته ای رو از جیبش خارج کرد و به دستم داد .به بسته زیباش نگاه کردم .جعبه ای قلب شکل که با ربانی قرمز گره خورده بود .لبخند زدم و به کاوه نگاه کردم .سرم رو نزدیک صورتش کردم با شوخی گفتم :
-مرسی آقا گاوه .... اِ ببخشید آقا کاوه ...
کاوه به دنبالم دوید ومن هم پا به فرار گذاشتم .درست به یاد کودکی هامون . همیشه توی دعواهامون بهش میگفتم آقا گاوه وکاوه به دنبالم می دوید و تا یک دست کتکم نمیزد و یا موهام رو نمیکشید دست نمیکشید . چه روزهای شیرینی بود .
پشت مبل بابا سنگر گرفتم و کاوه در حالی که برام خط ونشون میکشید به سمت مبلی رفت و نشست. به سمت بابا رفتم و گونه اش رو بوسیدم .بابا تولدم رو تبریک گفت و گفت :
-عزیز دلم ان شالله همیشه خوشبخت باشی و صد سال دیگه عمر کنی ....
صورتش رو دوباره بوسیدم و گفتم :
-بابا جونم میخوام چی کار صد سال عمر کنم ...
به سمت مامان رفتم و بوسیدمش مامان با خنده بسته ای به دستم داد و زیر لب گفت :
-میدونم خیلی ازش خوشت میاد ....
چشمهام از شیطنت برقی زد . از فکر اینکه هدیه مامان همونی که فکر می کردم باشه محکم گونه اش رو بوسیدم و بعد پا به فرار گذاشتم تا دعوام نکنه .....
حالا شده بودم همون ترانه سابق پر از خنده .پر از مزاح .پر از شادی .
روی مبل نشستم و اول از همه هدیه مامان رو از جعبه بیرون کشیدم .نگاهم به روی زنجیر بلند و پلاک زمرد مامان ثابت موند . با خوشحالی از راه دور برای مامان بوسه فرستادم و گردنبند زمرد رو به دستم گرفتم. گردنبندی که از کودکی آرزو داشتم یک بار اون رو به گردنم بندازم و هر بار مامان میگفت که وقتی ازدواج کردی اون رو بهت میدم . این گردنبند زمرد از مادر بزرگِ مادربزرگم به یادگار مونده بود .
رها رو به جمع کرد و در حالی که دستش روبه نشانه سکوت روی بینی اش گذاشته بود به من گفت :
- از همتون خواهش میکنم ساکت باشید چون من هنوز هدیه ام رو به ترانه جونم ندادم .
نگاهم روبه صورت مهتابی اش دوختم که لبخند پر رنگی زد و گفت :
-هدیه من ترانه ای به ترانه جونمِ که میدونم عاشقشه ....
روی مبل با خوشحالی جا به جا شدم وگفتم :
-هایده؟
رها بوسه ای برایم فرستاد و چشمهایش رو بهم زد و بعد گیتارش رو روی پاش جا به جا کرد .
دیگه صدا از کسی بلند نمیشد .با عشق به رها خیره شده بودم. رها دستش رو روی گیتارش کشید و بعد رو به من با خنده گفت :
-فقط به عشق خودت ...
همه با هم خندیدیم .روی زمین چمبره زده بودم و زانوهام رو بغل کرده بودم . یلدا و یغما دو طرفم روی زمین نشسته بودند و ریما به زانوهای یغما تکیه داده بود وجلوش نشسته بود .تنها خدا میدونست من چقدر این آهنگ رو دوست داشتم .نفسی عمیق کشیدم و گوش جان سپردم به ترانه ای که نوای دل رو می نواخت ....
-شبا همش به می خونه میرم من . سراغ می وپیمونه میرم من . تو این می خونه ها خسته ی دردم. به دنبال دل خودم می گردم . تو این می خونه ها خسته دردم. به دنبال دل خودم می گردم . دلم گم شده پیداش می کنم من . اگه عاشقته وای به حالش .رسواش می کنم من .وای به حالش . رسواش میکنم من .
صدای ریز دست زدن حاضرین همچون صدای ریز بارونی بود که به سطح شیشه می خورد و با صدای گیتار رها سمفونی زیبایی رو تداعی کرده بود .چشمهام رو بسته بودم و از شنیدن صدای زیبای رها لذت می بردم.به راستی رها شده بود . رها مثل اسمش رها بود و آزاد .... چقدر صداش شیرین و گوش نواز بود. الحق که رامین استادی رو در حقش به جا اورده بود و رها حق شاگردی روخوب ادا کرده بود . چشمهام رو باز کردم و با رها و بقیه هم صدا شدم .
-یه روز خیمه زدی تو سرنوشتم . منم از عاشقیم واست نوشتم . گمون کردی هنوز پر شر و شورم . هنوز عاشقم و خیلی صبورم . شبا همش به می خونه میرم من . سراغ می وپیمونه میرم من . تو این می خونه ها خسته ی دردم. به دنبال دل خودم می گردم . دلم گم شده پیداش می کنم من . اگه عاشقته وای به حالش .رسواش می کنم من .وای به حالش . رسواش میکنم من .
رها همونطور که گیتار رو با پنجه هاش ماهرانه نوازش میکرد به صورتم نگاه می کرد و لبخند میزد .چشم هام پر از اشک شده بود. اشک شادی .چشمهام رو بستم و با دیدن چهره شیرین رامین لبخندی سر خوش روی لب هام نقش بست .خوب میدونستم که رها هم عاشق این آهنگِ . چون رامین عاشق این آهنگ بود و همیشه وقتی خیلی خوشحال بود این آهنگ رو برامون با گیتار میزد ..... دوباره چشمهام رو باز کردم و در حالی که با نوک انگشتم اشکم روپاک می کردم و به صورت رها خیره شدم ودر همون حال به یاد حمید افتادم و با سوز دل همراهش زمزمه کردم .
-تو که قدر وفام و ندونستی .می شد یه رنگ بمونی نتونستی. گمون نکن تو دستات یه اسیرم .دیگه قلبم و از تو پس می گیرم . شبا همش به می خونه میرم من . سراغ می وپیمونه میرم من . تو این می خونه ها خسته ی دردم. به دنبال دل خودم می گردم . دلم گم شده پیداش می کنم من . اگه عاشقته وای به حالش . دلم گم شده پیداش می کنم من . اگه عاشقته وای به حالش. رسواش میکنم من ......
چه شیرین لحظه های عاشقی . چه شیرین خنده های بی دغدغه .نگاهم در صورت سپهر گره خورده بود .خودش روبرام لوس میکرد و من گونه های مثل عسلش رو غرق در بوسه میکردم . نگاهش رو به صورتم می ریخت و با دستاش من رو از دنیای خیال رها می کرد . از غم رها میکرد . از غصه رها میکرد .خدایا چقدر شباهت .....
کاوه کنارم روی ماسه ها نشست ودر حالی که دستهای سپهر رو توی دستاش گرفته بود گفت :
-از هدیه ات خوشت اومد؟
نگاهم رو از صورت سپهر گرفتم و گفتم:
-هنوز بازش نکردم ...
با تعجب نگاهم کرد و گفت :
-چرا؟
دستم روتوی جیب شلوارم کردم و جعبه قلب شکل رو بیرون کشیدم . نگاه هر دومون روی جعبه ثابت مونده بود . جعبه رو به دستش دادم و گفتم:
-بهترین جشن تولدی بود که در همه عمرم داشتم .ازت ممنونم که توی این اوضاع و احوال به دادم رسیدی .....
کاوه دستش رو روی گونه رنگ پریده ام کشید و گفت :
-برای من امروز و دیروز نداره . تو در همه حال برایم عزیزی .....
نگاهش کردم و گفتم :
-بازش میکنی؟
لبخندی زد و جعبه رو جلوی چشمم گرفت و گفت :
-میخوام ربانش رو تو باز کنی ....
دستم رو از روی شونه سپهر برداشتم و گوشه ربان رو کشیدم و جعبه باز شد . لبخند روی لبهام نقش بست. دستم رو برای برداشتن زنجیر دراز کردم .وقتی زنجیر رو از توی جعبه بیرون کشیدم از دیدنش حسی غریب به جانم چنگ انداخت .نگاهم رو از زنجیر گرفتم و به صورت مهربون کاوه نگاه کردم .لبخند زد و به زنجیر اشاره کرد .مشتم رو باز کردم و به پلاکش خیره شدم . قلبی سیلور رنگ که در میناش خطهای موربی وجود داشت که نشان از شکستگیش بود . دستم رو روی خطهای سیاه وسط پلاک کشیدم و گفتم :
-خیلی قشنگه دستت درد نکنه کاوه .....
خندید و بعد یهو انگار که یاد چیزی افتاده باشه گفت :
-وقتی تو سالن بهم گفتی آقا گاوه یاد بچگی هامون افتادم . یادته چقدر از این کلمه بدم میومد؟
با صدای بلند زدم زیر خنده و گفتم :
-هر بار هم تا یک دل سیر کتکم نمیزدی ولم نمی کردی ....
کاوه خندید و بعد در حالی که به رودخونه چشم دوخته بود گفت :
-اما از وقتی که فهمیدم دوستت دارم دیگه نزدمت . از اون موقع فکر میکردم چقدر شیرینه این کلمه ... باورت میشه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-کاوه تو خیلی مهربون و خوبی .لیاقتت بهترین هاست .....
-انتخابت رو دیدم .پسر مودب و متینی بود .ازش خوشم اومد .
نگاهش کردم . سرش رو پایین انداخته بود و با ماسه های زیر پاش بازی میکرد .
-کاوه نمیدونم چی کار کنم .موندم ....
-تحمل کن ترانه . همون طور که من تحمل میکنم ....
از کنارم بلند شد و به سمت رودخونه رفت .احساس کردم که خیلی در حقش ظلم میکنم .کاوه لیاقت بهترین ها رو داشت .سپهر رو وری پام نشوندم و در حالی که میخواست به داخل بره گفتم :
-الان میریم خاله جون .....
صدای کاوه بلند شد . سرم رو بلند کردم دستاش رو از هم باز کرده بود و رو به آسمون نگاه می کرد .با صدایی بلند و از ته دل فریاد زد .....
-تحمل میکنم .....
با شنیدن صدای فریاد کاوه دخترها از آلاچیقی که نزدیک رودخونه بود بیرون ریختند و به سمت ما اومدند . یغما با سرعت به سمت کاوه دوید و دستش رو روی شونه اش گذاشت . در حالی که اشک می ریختم چشمام رو بستم و از خدا خواستم که کمکمون کنه .هم من و کاوه رو ......

از دست شیطنت های المیرا کلافه شده بودم . از صبح که من رو دیده بود سر به سرم می گذاشت و یه جوری میخواست تولدم رو تبریک بگه . اونقدر شیطنت کرد که همه بچه های کلاس فهمیدند تولدمه و برام دست زدند و اهنگ تولدت مبارک رو برام خوندند . بنیامین یکی از پسرهای شیطون کلاس کیکی رو که تازه از مغازه خریده بود رو به دستم داد و از جیبش یک بسته قوطی کبریت در اورد و بعد از اینکه سنم رو پرسید بیست و دو تا کبریت رو داخل کیک فرو کرد و روشنشون کرد . از شدت خنده دل درد گرفته بودم .
پسرها روی میز ضرب گرفته بودند و می رقصیدند و المیرا و دخترهای دیگه کلاس شوخی می کردند و رقصشون رو مسخره می کردند . با شیطنت آهنگ مبارک باد رو می خوندند و ازم میخواستند که شمع ها رو خاموش کنم . شمعهای کبریتی رو .....
وقتی شمعهای کبریتی رو خاموش کردند صدای دستها بلند شد و من که از اون همه محبت بچه ها غرق در خجالت بودم نمیدونستم چی کار کنم و هی دستم رو روی سینه ام میگذاشتم و تشکر می کردم......
شب قبل و اون روز یکی از بهترین مراسم های تولدم بود . با المیرا به سمت حیاط دانشکده می رفتیم تا به سمت ماشین بریم . و توی حیاط از ماجرای شب قبل برایش تعریف می کردم و هر دو می خندیدیم . المیرا هم از اینکه با شایان رفته بودند در بند تعریف می کرد و هر دو می خندیدم . المیرا سعی کرده بود با این موضوع کنار بیاد و سامان رو به دست فراموشی بسپاره .حاضر نبود خوشبختی اش را خرج حماقت ابلهانه سامان وخودش بکنه و این برای من غیر قابل درک بود که چطور می تونست از سامان که دوستش داره دست بکشه . در مقابل نصیحت هاش می گفتم که نمیتونم حمید رو فراموش کنم . لااقل به این زودی نمیتونم فراموشش کنم . المیرا سعی داشت قانعم کنه تا با کاوه ازدواج کنم و خودم رو خوشبخت کنم . می دونستم کاوه پسر مهربون و خوبی بود . از یک طرف نمیتونستم به خودم و کاوه خیانت کنم چون قلبم هنوز در گرو عشق حمید بود و از طرف دیگه نمیتونستم به یغما و یلدا خیانت کنم . می دونستم اونها عاشقانه کاوه رو دوست دارند . یلدا بیست و چهار ساله بود و یغما بیست و سه ساله دوتا از دختر عموهام که هر دو به کاوه دل بسته بودند.
صدای نرم و زنگداری که بعد از مدتها می شنیدم قلبم رو به هیجان واداشت و دستم رو از میان دستهای المیرا بیرون کشیدم و سر برگردوندم و با دیدن حمید توی حیاط دانشگاه که داشت با استاد مظاهر صحبت می کرد قلبم رو به تلاطم انداخت . هیجانی رو که در وجودم ایجاد شده بود رو قصد سرکوب کردن داشتم اما نمی تونستم . حمید پشتش به ما بود و داشت با استاد مظاهر راجع به موضوعی صحبت می کرد . المیرا بدون اینکه حرفی بزنه کنارم ایستاده بود و دستم رو می کشید که مبادا حمید صدای ما رو بشنوه . استاد مظاهر سر بلند کرد و با دیدن من و المیرا که اونجا ایستاده بودیم با سر سلام کرد . از شدت خجالت که اون اول سلام کرده بود به صدا در اومدم و سلام کردم . حمید با شنیدن صدام به سرعت به پشت برگشت و نگاهمون در هم گره خورد . چقدر دلم برای این جنگل سبز تنگ شده بود. با اینکه تنها یک روز از ندیدنش گذشته بود اما انگار هفته ها بود که ندیده بودمش . چقدر زیبا و شیک بود .و من چقدر این جنگل مغرورو بی اعتنا رو دوست داشتم . ناخودآگاه به یاد این شعر افتادم که می گفت : افسانه چشمان تو غريب است مانند بركه اي نا آرام. و چقدر با چشمان تو همخونی داشت . بی اختیار لبخند مهمون لبهای رنگ پریده ام شد . اما حمید با بی تفاوتی نگاهم می کرد .اما نه چشمانش برق خوشحالی داشت و این از نظر من دور نمی موند ...... صدای المیرا به دادم رسید و من رو از اون سردرگمی نجات داد .....
-خوبید استاد مظاهر؟ با اذیت های ما چی کار می کنید ؟
به صورت استاد مظاهر نگاه کردم . لبخندی زیبا لبهای بزرگ و گوشت آلودش رو از هم باز کرد و رو به المیرا گفت :»
-ممنونم . اگه این اذیت های شما نباشه که کلاس صفایی نداره ....
اینبار من هم مانند المیرا زدم زیر خنده .سعی می کردم خودم روکنترل کنم و نسبت به حمید بی توجه باشم .
حمید سر تکون داد و رو به من و المیرا سلام کرد . و ما هم همونطور . استاد مظاهر با لبخندی مرموز رو به حمید کرد و گفت :
-فکر نمیکنم نیاز به معرفی باشه ؟
حمید لبخندی شیرین زد و حالت نگاهش همان حالت همیشگی شد و گفت :
-علی جان این خانوم ها همونهایی هستند که سفارششون روپیشتون کرده بودم ....
علی نگاهی به من و المیرا انداخت و بعد با لبخند رو به ما گفت :
-بله پس شما همون خانوم های محترم هستید ...
و بعد شروع به خندیدن کرد . من و المیرا بهم نگاهی انداختیم و درست مثل همیشه تله پاتی ذهنمون به دادمون رسید و زدیم زیر خنده .از اینکه علی اینطور بی مقدمه خندیده بود خندمون گرفته بود . وقتی هر سه ساکت شدیم من گفتم :
-خوب با اجازتون مزاحمتون نمیشیم استاد .....
قبل از اینکه علی به حرف بیاد حمید در حالی که هنوز لبخند به لب داشت گفت :
-خوب علی جان من هم میرم . فقط یادت نره فردا شب به حضورت نیاز دارم .
استاد لبخندی به لب اورد و با هر سه ما خداحافظی کرد و بعد به سمت ماشینش رفت تا سوار شود . نگاهم رو از رفتن استاد گرفتم و به صورت المیرا دوختم . المیرا هم همینطور . دست المیرا رو فشردم و نگاهی به صورت حمید انداختم .المیرا لبخندی زد و بعد رو به حمید گفت :
-خوب حمید با ما کاری نداری؟ ما داریم می ریم .
حمید قدمی به جلو برداشت و درست رو به روی من ایستاد و در حالی که نگاهش رو روی کلاسورم انداخته بود گفت :
-المیرا می تونم ازت خواهش کنم امروز ترانه رو برای من بزاری؟
سریع سر بلند کردم و با وحشت به المیرا نگاه کردم و با نگاهم از شالتماس کردم که این کار رو با من نکنه . المیرا آب دهانش رو به سختی قورت داد و بعد رو به من کرد و در حالی که من در نگاهش بلاتکلیفی رو میدیدم گفت :
-برم ترانه ؟
سرم رو تکون دادم و با درماندگی به حمید نگاه کردم . حمید لبخندی ژرف روی لبهاش نشوند و بعد رو به المیرا گفت :
-مطمئن باش اذیتش نمیکنم . فقط میخوام چند کلمه باهاش حرف بزنم .
المیرا نگاهش رو از صورت من گرفت و به حمید نگاه کرد و زیر لب خداحافظی کرد و رفت . و اما من باورم نمیشد که این مجسمه سنگی من باشم که اینطور به دستور او حرکت کرده ام و به سمت ماشینش رفتم و کنارش نشستم .از اینکه قدرت هیچ گونه عکس العملی را نداشتم از خودم بیزار شدم و سرم رو به زیر انداختم .حمید نفس عمیقی کشد وبعد نگاهش رو به صورتم دوخت . سنگینی نگاهش رو به راحتی حس می کردم . اما جرئت اینکه سر بلند کنم نداشتم . تنم مثل قالب یخی شده بود که هر آن امکان فرو ریختنش وجود داشت . سعی می کردم تمام قوایم رو متمرکز کنم و سر بلند کنم . اما اختیار این رو هم نداشتم . سر پایین انداختم از چه بود ؟ دوست نداشتم که فکر کند از خجالت این کار رو کردم . اون کسی که باید خجالت می کشید حمید بود نه من .اما حمید به راحتی کنارم نشسته بود و شاید هم با لبخند نگاهم می کرد .سرم به حدی پایین بود که چونه ام به سینه ام برخورد می کرد . نفس عمیقی کشیدم و به زحمت سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به جلو دوختم . حمید دوباره و دوباره نفسی عمیق کشید و من پیش خودم فکر کردم چقدر این نوع نفس کشیدنش غریب است . چقدر این نوع نفس ها .... نفس ......
-ترانه من رو نگاه کن ....
از اینکه نامم رو به زبون رونده بود قلبم به هیجان افتاده بود و چنان توی سینه ام بی تابی می کرد که نمیدونستم باهاش چی کار کنم . وقتی دید محلش نمی زارم . دستش رو نزدیکم کرد و چونم رو به سمت خودش برگردوند .از تماس دستش با بدنم تن یخ زده ام مانند کوره آتشفشان به حرارت افتاده و گرمم شده بود . لبخند روی لبش رو دیدم و بی اختیار ابروانم با اخم گره خورد و از اینکه اینطور شد خوشحال شدم . دوباره سرم رو برگردوندم و در حالی که سعی می کردم صدام نلرزه گفتم :
-زود حرفت رو بزن میخوام برم ...
ادامه دارد .....

پديده
02-08-2009, 14:10
بقيه ش چي؟

sepideh_bisetare
02-08-2009, 23:16
بقيه ش چي؟
بقیه اش هم توی راهه:11:

elima
03-08-2009, 12:14
سلام سپیده گلم
دستت درد نکنه با این رمان قشنگت. برای من خیلی جالبه که تونستی سه داستان مختلف با موضوع تقریبا یکسانی رو بنویسی( یک مثلث عشقی، البته اگه درست حدس زده باشم) چون در هر سه تا رمانت یک دختر هست و دو پسری که به او علاقه دارند. و خیلی جالب تر اینکه دخترها همیشه از قسمت سخت ماجرا وارد می شوند ؛)
امیدوارم همیشه خوب باشی و سلامت منتظر ادامه داستانت هم هستیم بی صبراننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننه
راستی بهت تبریک می گم چون پیشرفتت تو داستان نویسی خیلی محسوس و قابل مشاهده است. منظورم اینه که داستان به داستان که با خود گلت جلو اومدیم ، طرز نگارش و پختگی داستانت تغییر کرده، و از سمت خیلی خوب به سوی عالی شدن رفته

sara_girl
04-08-2009, 09:46
مرسی سپیده جونم عالی بوووووود....

sepideh_bisetare
04-08-2009, 13:50
سلام سپیده گلم
دستت درد نکنه با این رمان قشنگت. برای من خیلی جالبه که تونستی سه داستان مختلف با موضوع تقریبا یکسانی رو بنویسی( یک مثلث عشقی، البته اگه درست حدس زده باشم) چون در هر سه تا رمانت یک دختر هست و دو پسری که به او علاقه دارند. و خیلی جالب تر اینکه دخترها همیشه از قسمت سخت ماجرا وارد می شوند ؛)
امیدوارم همیشه خوب باشی و سلامت منتظر ادامه داستانت هم هستیم بی صبراننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننه
راستی بهت تبریک می گم چون پیشرفتت تو داستان نویسی خیلی محسوس و قابل مشاهده است. منظورم اینه که داستان به داستان که با خود گلت جلو اومدیم ، طرز نگارش و پختگی داستانت تغییر کرده، و از سمت خیلی خوب به سوی عالی شدن رفته

سلام عزیزم
ممنون از اینکه اینقدر به داستانها توجه میکنی
یه چیزی رو باید اعتراف کنم که خودم تا حالا به این موضوع که گفتی یه دختر هست که دو پسر بهش وابسته میشن تنوجه نکرده بودم . خیلی برام جالب بود .
اما متوجه این نشدم که گفتیدخترها همیشه از قسمت سخت ماجرا وارد می شوند . میشه بیشتر توشیح بدی؟
بازم از لطفت ممنونم .باز هم سعی می کنم تونوشته هام پیشرفت کنم . فقط به عشق افرادی چون تو که ایرادهای کارم روبهم گوشزد میکنن:40::40:

elima
04-08-2009, 18:47
قربونت عزیزم به نظرات همه توجه می کنی. راستش منظورم اینه که دختره اونی رو که دوستش داره رو توجه نمی کنه بعد سراغ کسی می ره که یه کمی سرکارش می ذاره. ولی خودم با این مدل خیلی حال کردم. همیشه پیروز و موفق باشی و داستان های قشنگ و زیبا بنویسی تا ما هم لذت ببریم

mat.xxx
04-08-2009, 23:57
خیلی خیلی جالب بود.مرسی
کی قسمت بعدی رو می ذاری؟؟؟

sepideh_bisetare
06-08-2009, 10:34
قسمت بیست و ششم
دستش رو به سمت صورتم اورد و صورتم رو به سمت خودش چرخوند . کلافه چونه ام روبه عقب کشیدم و گفتم:
-می شه بگی با من چی کار داری؟
نفسی کشید و گفت:
-نمیدونم باید بهت چی بگم . اما این رو خوب میدونم که خیلی دلم برات تنگ شده بود ....
خوشحالی غریبی زیر پوستم دوید و برای اینکه ناخودآگاه لبخند نزنم، گوشه لبم رو به دندون گرفتم . حالا من هم حس می کردم که بی نهایت دلتنگم .دلتنگ بودنش . دلتنگ شنیدن صدای مهربونش . نگاهش رو از روبه رو گرفت و به صورتم دوخت . نمیدونستم باید همین طور سکوت کنم یا حرفی بزنم . نگاهم رو به بیرون از پنجره دوختم و بی اختیار کلمات بر زبانم جاری شد .
-نفس خوبه؟
نفسی عصبی کشید و برای اینکه اعصابش را کنترل کند سیگاری از جیبش خارج کرد و شروع به کشیدن کرد .همون طور که اون سیگار میکشید من هم به بیرون چشم دوخته بودم . به حدی کلافه و بی تحمل شده بودم که انتظار انجام هر کاری رو از خودم داشتم . دست هام رو مشت کرده بودم تا کاری نکنم که باعث شرمندگی خودم بشه . اونقدر ناخن هام رو به کف دستم فشار داده بودم که کف دستم ذق ذق می کرد . نگاهم رو از بیرون گرفتم و به صورتش دوختم . بدون اینکه نگاهم کنه ماشین رو روشن کرد و پا روی پدال گاز فشرد . نفسی عصبی بیرون فرستادم و گفتم:
-فکر میکنم من رو نیوردی اینجا که شاهد سیگار کشیدنت باشم ؟
لبخندی دلنشین زد و در همون حال گفت:
-معلومه که نه...
دوباره با پرخاشگری و عصبانیت گفتم:
-پس هدفت چیه؟
سر برگردوند و برای لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد . چقدر این جنگل سبز در سیاهی شب زیباست .از اینکه این فکر ناخودآگاه در ذهنم جاری شده بود لبخندی زدم .حمید با دیدن لبخندم لبخندش رو که هنوز با سماجت روی لبش حفظ کرده بود پررنگتر کرد و در همون حال نگاهش رو از صورتم گرفت و گفت:
-ترانه نمیدونم باید چی بگم . اصلاً امروز که بلند شدم و به هوای دیدن تو به دانشکده اومدم نمیدونستم برای چی و یا چه هدفی اومدم. وقتی می اودم به این فکر نمی کردم که چرا میام . به این فکر میکردم که باید بیام . باید برای دیدن تو بیام . باید برای شنیدن ترانه زیبای کلامت بیام. وقتی رسیدم با همراه علی تماس گرفتم و ازش خواستم تا کمی با هم صحبت کنیم . با اینکه با علی صحبت میکردم اما حواسم کاملاً به ماشینت بود که نیای و بری و من نتونم توی این روز زیبا ببینمت ....
یهو وسط خیابون چنان زد روی ترمز که به جلو پرتاب شدم . با دستپاچگی نگاهم کرد و زیر لب معذرت خواهی کرد .حس کردم حالت عادی نداره که اینطور کارها رو انجام میده . سرش رو به زیر انداخت .در حالی که سیگارش رو در جاسیگاری ماشین خاموش می کرد به صورتم نگاه کرد .
-راستی تولدت مبارک . ان شالله که صد ساله بشی ....
از اینکه تولدم به خاطرش بود حسی مرموز قلقلکم میداد . لبخند زدم و تشکر کردم . حمید دستم رو که روی کلاسورم بود به دستش گرفت که سریع دستم رو از دستش بیرون کشیدم و به خیابون اشاره کردم . صدای بوق ماشین هایی که عصبی از کنارمون رد میشدند و فحش میدادند باعث خنده هر جفتمون شد .ماشین رو به کنار خیابون کشید و بعد در حالی که دستهاش رو روی فرمون گذاشته بود گفت:
-دیشب همه چیز رو تموم کردم . توی این مدت خیلی با خودم فکر کردم . سعی می کردم یاد تو رو از ذهنم بیرون کنم . سعی میکردم به خیانتی که نفس در حقم کرده بود فکر کنم . سعی میکردم که به انتقام ، به پستی نفس فکر کنم تا علاقه ای که به تو داشتم مانع از حس انتقامم نشه .سعی می کردم همچنان به این فکر کنم که از زجر کشیدن نفس لذت میبرم . اما نشد .هر کاری کردم نشد . دیگه نمیتونم . دیگه طاقت ندارم .دیگه بر خلاف اون روزها از زجر کشیدنش لذت که نمیبرم هیچ کلافه و عصبی هم می شم .اوایل وقتی نفس به دست و پام می افتاد و ازم میخواست تا تکلیفش رو روشن کنم چنان غرق در لذت میشدم که برام انسانیت مفهومی نداشت .تنها چیزی که اون زمان برام مهم بود نفرت و حس انتقام بود که توی تک تک سلولهای بدنم حسش میکردم .دلم میخواست از نفس ، نه ، نه تنها از نفس بلکه از تمامی زنها انتقام بگیرم . حالا که فکرش رو میکنم میبینم من با نفس هیچ فرقی ندارم . من هم مثل نفس فردی بودم سرشار از کینه توزی . نفس هم همین اشتباه رو کرد که هم زندگی خودش و هم زندگی من رو نابود کرد .
حمید نفسی عصبی بیرون فرستاد و بعد در حالی که دوباره سیگاری آتیش میزد نگاهش رو به دود سیگار دوخت و گفت :
-نگاه کن . به این دود خوب نگاه کن . زندگی من ونفس درست مثل همین دود بی هدف آمد و رفت . دیگه خسته شدم ترانه .خسته . نمیدونم نفس چه مذخرفاتی رو توی گوشت فرو کرده اما من دیگه طاقت ندارم . دیشب نزدیک بود خودش رو به کشتن بده . وقتی شب به خونه رفتم اثری ازش نبود . تا اینکه توی حموم پیداش کردم که رگش رو زده بود . به بیمارستان رسوندمش و اونجا فهمیدم که بارداره . دنیا روی سرم خراب شد . من سالها بود که با نفس هیچ رابطه ای نداشتم . در واقع هیچ نیازی بهش نداشتم . باید میفهمیدم که این بچه دوماه از کجا اومده . منتظر شدم تا بهوش اومد . سرش فریاد میزدم و ازش می پرسیدم .نفس انگار که روزه سکوت گرفته باشه گاهی با لبخندی به تلخی زهر نگاهم میکرد و گاهی بی اختیار میزد زیر گریه .....
یهو کلافه برگشت سمت من و با فریاد گفت :
-تو میدونی؟ آره به تو گفت . به من بگو اون بچه ماله کیه؟
چنان فریاد می کشید که بغض به گلوم نشست . سرم رو عصبی تکون دادم و دستهام رو روی گوشم گذاشتم . اصلاً به من چه ربطی داشت؟ من کجای این ماجرا بودم . چرا سر من داد میزد؟ چرا ؟چرا ؟ چرا .....
با لحن ملایم تری در حالی که سیگارش به داخل جا سیگاری می انداخت گفت:
-به من بگو ترانه ترو به خدا .....
و بعد یهو با صدای بلند زد زیر گریه . سرش رو روی فرمون ماشین گذاشت و مثل کودکی معصوم که دیگر چاره ای برای ادامه راه نداشت اشک می ریخت .... بغض من هم سر باز کرده بود و د رحالی که بوی سیگار گلوم رو می آزرد . در ماشین رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم . به در ماشین تکیه دادم و زدم زیر گریه . باد سردی می وزید و ماشین ها با سرعت از کنار خیابون رد میشدند . نگاهم رو به منظره روبه رو دوخته بودم و گریه می کردم . خدای من راه چاره ای پیش پام بزار ...
طاقت من هم تموم شده بود . از اینکه حمید این طور خودش و من رو عذاب میداد کلافه بودم . ای کاش کسی بود تا به ما کمک می کرد .ای کاش میتونستم به نفس ، به خودم یا به حمید کمک کنم ......
برگشتم و به جنگل نگاهش که طوفان زده بود نگاه کردم .نگاهش رو به صورتم میریخت و به قلب یخ زده ام گرما می بخشید .زمستان رو از راه می برد و بهار سبز نگاهش رو جایگزینش می کرد . خدای من چقدر این نگاه مرموز رو دوست دارم . دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-بهم میگی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-میگفت برای یاسر. میگفت که با یاسر یک ساله که محرم هم شدند .میگفت که با یاسر عقد کرده . میگفت که بچه .....
فریادش رو بر سر صدایم کوبید و گفت:
-دروغ گفته . پست فطرت دروغ گفته .
نگاه بی قرارم رو با عصبتانیت به صورتش ریختم و فریاد زدم .
-نه .میگفت زنشه .....
در یک چشم بهم زدن از جلوی چشمم دور شد و رفت . با سرم مسیر نگاهش رو دنبال کردم . توی ماشینش به دنبال چیزی میگشت .
-بیا . بیا ببین .
فریادش لحظه به لحظه بلندتر میشد . توی اون هوای سرد و بادی که میوزید . تنم به لرز افتاد . نگاهم رو از صورتش گرفتمو به شناسنامه ای که توی دستش بود نگاه کردم . به یاد شناسنامه خودش که همه چیز رو بهم زد افتادم . بغضم رو فرو خوردم و دستم رو برای گرفتن شناسنامه اش دراز کردم .
نگاهم روی صفحه دوم شناسنامه نفس ثابت مونده بود . تنها کسی که همسرش بود حمید بود . پس یاسر چی؟ پس اون بچه چی؟
-میبینی؟ اون تنها زن منه . اون نمیتونه زن من باشه و زن کس دیگه ای هم باشه .میفهمی؟ میفهمی؟
روش رو از من گرفت و بافریاد گفت:
-خدای من .......
از اینکه نفس دروغ گفته بود تمام تنم به لرز افتاد . پس تکلیف اون بچه ای که توی شکمش بود چیه ....
ادامه دارد ....

sepideh_bisetare
07-08-2009, 15:37
قسمت بیست و هفتم
-نگاهم کن که من رو به سقوطم . نه این من نیست منی که رو به روتم .بزار همه ببینن آسمونم بی فروغِ . بزار مردم بدونن که ستارشون دروغِ. یه کاری کن . یه کاری کن نگو سهم من این بوده . نزار از هم بپاشم من . از این تکرار بیهوده . یه کاری کن .یه کاری کن که می ترسم از این آوار . یه کاری کن اگه دستات هنوز هم ناجیِ ای یار ......
نگاهم رو از شیشه ماشین گرفتم و به صورتش دوختم . بی خیال رانندگی می کرد و هیچ حسی در نگاهش نبود .حالا که فهمیده بود نفس حتی با وجود او به مرد دیگه ای هم تعلق داره خورد شده بود . از اینکه نتونسته بود با داشتنش لوی اون رو بگیره شکسته بود . همه وجودش در هم خورد شده بود . غرورش . هستیش .مردونگیش .نگاهم پر از اشک بود . نفس نفس می زدم و بی اختیار بینی ام رو بالا می کشیدم .حمید بدون اینکه نگاهم کنه تا من جنگل سبز چشمانش رو توی سیاهی شب غرق کنم به روبه رو خیره شده بود و فکرش آشفته بود .....
-این منم پر شکسته . خسته ی خسته . از خودم بیزار و از هموار شکسته .ببین اسیر بن بست جنونم. نمیتونم نمیتونم که من اینجا بمونم . نمیتونم نمی تونم که من اینجا بمونم . نمی تونم نمیتونم .که من اینجا بمونم .نــــمی تــــــونـــــــم.
سرم رو دوباره به شیشه ماشین تکیه دادم .هوای بیرون رو به تاریکی می رفت .از اینکه کنار حمید بودم احساس آرامش می کردم . ساعتها بود که بی هدف رانندگی می کرد .ساعتها بود که فکر می کرد تا نتیجه ای معقول بیابد . صدای موزیک به روی قلبم خط می کشید و من رو خسته و دلمرده جا می گذاشت . از اینکه با او بودم وهر چند دور خوشحال بودم . با خودم ، با احساسم ، با عقل و منطقم سر جنگ داشتم . اگه دوستش داشتم چرا رهاش کرده بودم؟ اگه نمیخواستمش چرا کنارش آروم نشسته بودم و از وجودش لذت می بردم؟ از اینکه نفس اینقدر در حق حمید و خودش ظلم کرده بود دلم برای خودم میسوخت . نه برای اون دو تا . از اینکه نفس از جنس من بود . از جنس زن ..... شاید راههای دیگری هم وجود داشت .چرا حمید و نفس هر دو سرشار از نفرت بودند؟ چرا این همه احساساتشون با هم تناقض داشت؟ چرا اینقدر حرف ها و اعمالشون ضد و نقیض بود ؟ چرا نفس روزها و ماه ها و سالها به حمید ابراز علاقه کرد، در صورتی که هیچ علاقه ای در وجودش نبود؟ چطور می تونست در آغوش مردی فرو بره که به او هیچ حسی نداشت؟ در آغوش مردی که از جنس او بیزار بود، چطور؟ چطور؟ چطور؟ با اینکه روزها از اون ماجرا گذشته بود اما من هنوز ذهنم پر از سوالهایی بود که برای هیچ کدوم جوابی نمی تونستم پیدا کنم . چشمام رو بستم و به یاد حرفهای حمید که چند ساعت قبل گفته بود ،افتادم .
-دیگه خسته شدم . دیگه برام مهم نیست نفس چی بود و چی کار کرد .بره . میخوام بره به درک ..... میخوام ببخشمش ... میخوام بگذرم .میخوام از این نفرت ها، از این حسرت ها بگذرم .از این وانفسا بگذرم .از اینها که تمام سالهای زیبای زندگی من رو گرفت .....
و به یاد فریادش که چطور خودش روتخلیه میکرد و به یاد غریبی چشمان مظلومش افتادم .چقدر اون لحظه مظلوم و بی پناه به نظرم رسید. اون لحظه از اینکه سرش روتوی آغوشم گرفته بودم هیچ حس گناهی نداشتم . اون لحظه از اینکه درد دلش رو با اشک از جنگل چشمانش به روی شونه هایم میریخت هیچ شکایتی نداشتم . اون لحظه از اینکه فریادش رو من می شنیدم هیچ شکایتی نداشتم .در صورتی که دوست داشتم دنیا تا انتها در همون لحظه ادامه پیدا کنه و حمید کنار من باشه . حمید باشه و من حسش کنم . مظلومیتش باشه و شونه های من که پناه خستگی هاش باشه . حمید باشه ومن . من باشم و حمید ..... بی هیچ نفسی ، بی هیچ نفسی....
نفس عمیقی کشیدم و دوباره به صورتش چشم دوختم .حالا دیگه هیچ اثری از اون پسر مظلوم و بی پناه نبود .حالا کسی که اینجا کنار من نشسته بود و چشم به دنیای تاریک شب دوخته بود حمیدی بود که خالی از هر نوع حسی بود .....
صدای گوشی موبایلم هر دو ما رو از خلسه ای که در آن فرو رفته بودیم بیرون کشید و به حال گره زد .
-بله
-سلام ترانه کجایی؟
-سلام ترنم حون خوبی؟ سپهر سیامک خوبن.....
-همه خوبن پرسیدم کجایی؟
-من بیرونم .چیه چرا اینقدر ناآرومی؟ اتفاقی افتاده؟
-نه چیزی نیست.
-کجایی؟ خونه خودتی؟
-نه من خونه شما ام. پیش مامان .....
لحظه ای مکث کرد و بعد صداش رو پایین اورد و گفت:
-با حمید بیرون رفتی آره؟
با تعجب گفتم:
-آره تو از کجا فهمیدی؟ المیرا زنگ زده؟
-نه .بابا گفت .....
حالا شدت تعجبم بیشتر شده بود . با صدایی که از شدت هیجان میلرزید گفتم:
-بابا؟ بابا از کجا فهمیده بود؟
-مثل اینکه حمید زنگ زده بهش گفته میخوام ترانه رو ببرم بیرون و ازش معذرت خواهی کنم.......
نگاهم رو از روبه رو گرفتم و به صورت حمید دوختم . نگاهش رو از جاده گرفت و به صورتم دوخت . لبخندی روی لبش جان گرفت و زیر لب گفت:
-سلام برسون ....
خنده ام گرفت .همونطور بدون هیچ حرکتی نگاهش می کردم و پیش خودم فکر می کردم که چطور علقش به این کار کشیده که یهو صدای ترنم رو شنیدم که میگفت:
-چیزی شد؟ ترانه حمید که اذیتت نمیکنه؟
لبخندی زدم و گفتم:
-نه چیزی نشد .حمید سلام می رسونه .....
و بعد از اینکه ومطمئنش کردم که به زودی برمی گردم گوشی رو قطع کردم .
نگاه حمید به صورتم دوخته شده بود . سرم رو چرخوندم و با لبخند به چشمهای زیباش نگاه کردم . دستم رو به دستش گرفت و در حالی که روی دنده ماشین میگذاشت گفت:
-ترانه من رو ببخش .توی این مدت خیلی اذیتت کردم . ببین تر و به خدا شب تولدت رو با حماقت های خودم چه جوری خرابش کردم ....
لبخندی به رویش زدم و در حالی که نگاهش صورتم رونوازش میکرد گفتم:
-نه اشکالی نداره . پس دوستی به چه دردی میخوره؟
با تعجب به چشمهام نگاه کرد .خودم از اینکه به راحتی چنین جمله ای رو به زبون اورده بودم تعجب کردم . دستم رو رها کرد و من دستم رو پس کشیدم . کلافه دست داخل موهاش فرو برد و بعد از اینکه نفس عمیقی کشید گفت:
-امشب میخوام یه کاری کنم .....
-چه کاری؟
-دوست دارم کاری کنم که همیشه میگفتی آرزوش رو داری.....
به ذهن آشفته ام فشار آوردم تا به یادم بیاد که چه چیزی رو آرزو داشتم که آن رو به حمید گفتم :
-آماده ای؟
با گیجی پرسیدم :
-برای چی؟
-میخوام ببرمت به یه جایی ....
-کجا؟
لبخندی زد و سرعت ماشین رو بیشتر کرد . با تعجب لب بر هم گذاشتم تا چیزی نپرسم .خیلی کنجکاو بودم که بدونم من رو به کجا میبره . به ساعت توی دستم نگاه کردم . عقربه ها هشت شب رو نشون میداد و هوا تاریک تاریک بود . از شیشه به بیرون خیره شدم .چراغ های روشن منظره خیابون رو روشن کرده بود و شهر در آرامشی ژرف فرو رفته بود . بی اختیار لبخندی روی لبم جان گرفت .دستم رو به سمت ظبط بردم و صداش رو زیاد کردم . از اینکه سلیقه هامون یکی بود غرق در لذت شدم . از شنیدن صدای خواننده مورد علاقه ام احساسی زیبا زیر پوستم دویده بود . سر به شیشه تکیه دادم و گوش جان سپردم به صدای زیبای فرزاد فرزین .
در طول راه هر دومون سکوت کرده بودیم و حرف نمیزدیم . من مست از شنیدن صدای خواننده مورد علاقه ام بودم و حمید سخت در فکر بود .از اینکه این همه ساکت بود استفاده میکردم و آرامش داخل ماشین رو با نفس های عمیقم می بلعیدم و لذت میبردم .
ماشین رو جایی پارک کرد و بعد از اینکه خودش از ماشین پیاده شد به سمت من اومد و درب ماشین رو برایم باز کرد . نگاهی به اطراف انداختم که صدای زنگ دارش توی گوشم پیچید ....
-افتخار همراهی رو به من میدید؟
با لبخند دستش رو گرفتم و از ماشین پیاده شدم .با تعجب به اطراف نگاه کردم و بعد با تعجب گفتم:
-من رو اوردی شهر بازی؟
صدای خنده اش گوشم رونوازش کرد .با تعجب بهش نگاه کردم و بعد با دیدن لبخندش ارامشی عمیق در وجودم نشست . شاد دستش رو فشردم و به سرعت به سمت دیگری رفتم تا حمید درب ماشین رو قفل کنه .....
صدای خنده اش چه زیبا بود . برگشتم و با دیدن صورت خندانش لبخند زدم . چشمانش برق شیطنت داشت . بی اختیار پرسیدم :
-من کی بهت گفتم؟
-چی رو ؟
-اینکه من عاشق اینم که بیام شهر بازی؟
دستم رو توی دستش گرفت و بعد از اینکه نگاه ارامش رو به چشمانم ریخت گفت:
-هیچ وقت نگفتی که عاشق شهر بازی اومدنی . اما یک بار بهم گفتی که .....
نگاهش رو به چشمام دوخت و بعد از اینکه لبخندش روپررنگتر کرد رو به نگاه متعجب من گفت:
-گفتی که آرزو داری که یک بار دیگه سوار رنجر بشی ....
گره دستام شل شد و دستام از دستاش جدا شد . حالا چقدر نگاهش دور بود . چشمام در پس قطره های اشک نشسته بود . بغض غربی ازارم میداد . هنوز نگاه حمید خندان بود و چشمانش سرشار از شیطنت . چشمام رو بستم و بی اختیار به یاد روزی افتادم که به حمید گفته بودم .....
ادامه دارد ....

lili.86
08-08-2009, 12:32
سلام عزیزم
رمانت خیلی قشنگه
ولی یه چیزی میخوام بگم
اونم اینه که
نفس برای اینکه با یاسر محرم باشه نیازی به ثبت در شناسنامه نداره
اون احتمالا تو محضر غیابی از شوهرش جدا شده
و با یاسر عقد موقت کرده
که نیاز به ثبت تو شناسنامه نداره
واینو هر کسی مخصوصا مردا میدونن

sepideh_bisetare
10-08-2009, 22:09
قسمت بیست و هشتم
روی صندلی نشسته بودیم و هر دو غرق در سکوت بودیم . چقدر این سکوت رو دوست داشتم . حمید نگاهش رو به صورتم ریخته بود و من به دوردستها خیره شده بودم . بی آنکه بخوام تمام ذهنم به گذشته پر کشیده بود . از اینکه از این فاصله رنجر دیده میشد ، شوقی مرموز زیر پوستم دویده بود و اشک رو به چشمهام نشونده بود .حمید که با تعجب به صورتم نگاه میکرد پرسید :
-ترانه حالت خوبه؟
بدون اینکه سر برگردونم . بی اختیار کلمات روی لبم جاری شده بود .
-نمیدونی که چقدر اون روزها شیرین بودند و بی تکرار . برای بار اول بود که همراه ترنم و رامین سوار رنجر می شدیم . رامین ما بین ما نشسته بود و من و ترنم از سر شوق جیغ می کشیدم. رامین دستای ما رو محکم بهم میفشرد . چقدر لذت بخش بود زمانی که پول خردای رامین با صدا از جیباش بیرون میریخت و به پایین سرازیر میشد و چقدر شیرینتر بود وقتی که می گفت .
-بچه ها اون چهارراهی که سرش وایسادم مردمش خیلی فقیر بودند ....
چه خنده های از ته دلمون شیرین بود . چه شیرینتر بود که با صدا اسم همدیگه رو فریاد می زدیم و رامین در کنار اون همه فریاد شیطنت میکرد و دست از بذله گویی بر نمیداشت. چقدر خوشحال بود و من چقدر خوشحالتر از اینکه کنار رلمین هستم . چقدر اون شب از شنیدن حرفهاش مسرور بودم و الان دلم میخواست که رامین بود تا بار دیگه مثل اون موقع عاشقانه دستش رو توی دستم بگیرم و سوار رنجر بشیم . ای کاش می دونستم که اون روز اخرین روزی که رامین همراه ما سوار رنجر می شه . ای کاش می دونستم که اون روز آخرین باریه که رامین همراه ما به پارک میاد . ای کاش می دونستم که رامین چهار روز بعد از کنار ما پر میکشه و من رو با دنیایی از تنهایی رها میکنه . اون شب شبی بود که رامین ما رو به پارک برده بود تا به ترنم از علاقه اش به دختری که به تازگی با اون آشنا شده بود حرف بزنه . من که همیشه از راز دل رامین باخبر بودم خنده ام گرفته بود و از اون همه محجوبیت رامین دلم غنج میرفت . بعد از اینکه از رنجر پیاده شدیم . رامین و ترنم به تنهایی قدم میزدند و من هم برای اینکه رامین به راحتی حرف دلش رو به خواهر بزرگتر بزنه و ازش کمک بخواد اونها رو تنها گذاشته بودم . اگه میدونستم اون روزهای با هم بودن خیلی زود تموم میشه لحظه ای از رامین جدا نمیشدم . لحظه ای ....
سر برگردوندم و به حمید نگاه کردم .نگاه مهربونش صورتم رو نوازش کرد و گفت :
-خدا رحمتش کنه .....
-حمید آرزومه یک بار دیگه مثل اون موقع با کسی سوار رنجر بشم که عاشقونه دوستش داشته باشم . با کسی که عاشقونه دوستم داشته باشه و همیشه و در همه حال به فکرم باشه . به فکر آرامش من ... یعنی اون لحظه های شیرین دوباره اتفاق می افته؟
چشمهام رو باز کردم و با اینکه لبخند روی لبم بود اما جوشش اشک رو توی چشمهام حس می کردم .حمید دستم رو فشرد و گفت :
-هنوز آروزت رو یادمه .ترانه اون شب به خودم قول دادم که حتی شده باشه یک روز به عمرم مونده باشه این کار رو برات انجام بدم . حالا که میدونم عاشقونه دوستت دارم و بدون تو نمیتونم زندگی کنم . حالا که میدونم همه فکرم آرامش داشتن توِ . حالا که میدونم چشمهای تو مهربونترین رنگ دنیا رو داره ....
لبخند زدم و دستش رو کشیدم تا با هم به سوی آرزوی شیرین پرواز کنیم .
دیگر هیچ فکری در ذهنم مجال رشد نداشت . دیگر همه چیز عشق بود و عشق . دیگه فکر نمیکردم که نفس ، یا نفسها هستند که بین من و حمید فاصله انداختن . دیگه مهم نبود که پشت سر ترانه وترانه ها چی میگن .... حالا مهم بود که با هم ، من و حمید داریم به سوی شیرین ترین ترانه ای که در ذهنهامون جاری شده میریم ..... حالا دیگه مهم بود که حمید رو عاشقونه دوست دارم و اون هم من رو ....
باورم شده که دوباره می تونم شیرینی لحظه ها روحس کنم . حالا باورم شده که آرزویی که تا دیروز در ذهنم در دوردستها و دست نیافتنی بود حالا چقدر نزدیک و نزدیکه . حالا می فهمم که دور ترین چیزها تنها به اندازه دراز کردن دستمون دور هستند و خوشبختی ها نزدیکن .
از سر شوق اشک می ریختم . چشمهام رو میبستم نگاه رامین رو میدیدم و چشمهام رو که باز می کردم نگاه مهربون حمید .... خدایا چقدر خوشبختم که هر دو را دارم .رامین در تاریکی نگاهم لبخند میزد و حمید در روشنی نگاهم ....
دستهامون رو در دست هم داده بودیم و از سر شوق سکوت کرده بودیم .این نگاهمون بود که حرف میزد . خدایا حالا چقدر این جنگل سبز حرف برای گفتن داشت . خدایا حالا چقدر این شب سیاه چشمانم محتاج مهربانی بود . یادم باشه وقتی رسیدم خونه اولین کاری که میکنم نوشتن سطری از ما باشه توی دفتری که پر از من بود . پر از من بی تو بود ....
هر دو خسته روی صندلی نشسته بودیم و نگاهمون در هم گره خورده بود . بی توجه به هر چیزی نگاهش می کردم و اون هم .... حالا میفهمم که چقدر دلم برای نگاهش تنگ شده بود . چقدر دلم بای دستهای مهربونش تنگ شده بود . دیگه نباید میزاشتم که هیچ نفسی بین من و حمید فاصله بندازه . حالا باید از حقم دفاع می کردم . حالا باید از خودم ، از عشقم دفاع میکردم . نفس اگر میخواست حمید رو داشت . حالا دیگه من بودم و حمید .حمید بود و نگاه سبز چشمانش ....
حمید دستم رو توی دستش گرفت و در حالی که شیرینترین نگاه دنیا رو به صورتم می ریخت گفت:
-ترانه خیلی دوستت دارم ....
دستش رو فشاری خفیف دادم و به منو اشاره کردم وگفتم:
-من هوس یه بستنی خوشمزه کردم تو چطور؟
حمید خندید و خندید . به قدری خندید که من هم خنده ام گرفت .می خندیدیم هر دو .....
از شنیدن صدای خنده سر برگردوندم و با دیدن دختر و پسری که کنارمون نشسته بودن و می خندیدن خنده ام شدت گرفت .حالا دیگه تک نبودیم . تک تک صدای خنده از هر سمتی بلند می شد ... سر به هر سمتی میچرخوندم با دیدن خنده ای گر میگرفتم و بیشتر خنده ام میگرفت . چقدر زیبا بود آوای خنده . چقدر شاد بودند این مردم .چقدر شاد بودم من .... انگار نه انگار که من منی هستم پر از غم ....
حمید دستهام رو با عشق توی دستاش گرفت و در حالی که نگاهش مهربون بود گفت:
-این دومین باریه که مردم رو اینطوری شاد میکنی
لبخندم رو پررنگتر کردم و به یاد روزی افتادم که برای اولین بار با هم بیرون رفتیم . به یاد بارون پاییزی و به یاد دستهای مردم که رو به آسمون دراز شده بود ....
-چقدر روز قشنگی بود اون روز ... دلم میخواد بازم باروم بباره ....
حمید چشمکی زد و گفت:
-راستی مگه هوس بستنی نکرده بودی؟
جلوی دهانم رو گرفتم و بیصدا خندیدم ....
نگاهم که به ظرف بستنی و شکلات روش افتاد بی اختیار یاد نفس افتادم .دستم رو که برای برداشتن قاشق بستنی دراز کرده بودم در هوا نگه داشتم و بغض گلوم رو قورت دادم . نگاهم رو به صورت حمید ریختم و از اینکه من هم مثل حمید از دست نفس رَکَب خورده بودم شاکی شدم .پرسیدم:
-حمید چرا نفس طلاق غیابی نگرفته تا الان ؟
سر بلند کرد و با حسرت نگاهی به صورتم کرد .از این که این سوال رو پرسیده بودم خودم هم خوشم نیومد .لبخندی تلخ زد و گفت:
-برای اینکه ادعای حق و حقوق میکنه . برای اینکه با این همه ظلمی که در حقم کرده انتظار داره که حقش رو از زندگی از من بگیره . میخواد من تقاضای طلاق بدم تا بتونه از من مهریه اش رو بگیره ...
نگاهش رو از صورتم گرفت و در حالی که دندونهاش رو بهم میفشرد گفت:
-خیلی پسته . خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو می کردم .دیگه بریدم . حالا میرم طلاقش میدم تا به هر جهنمی میخواد بره بره . بره گورش رو گم کنه . دلم میخواد سایه نحسش رو از زندگیم برداره و بره . بره به همون جهنمی که یاسر براش به تصویر کشیده .
از اینکه یک زن تا به این حد پست بود از خودم بیزار شدم.چطور میتونست اونقدر راحت برای من فیلم بازی کنه؟ وای که چقدر من احمقم و تا به حال به این فکر نکردم که میتونست به راحتی از حمید جدا بشه . از اینکه با وجود داشتن همسر با کس دیگه ای محرم شده ازش متنفر بودم . از اینکه به یادش افتاده بودم چندشم میشد .اما با همه وجود واسم جای سوال بود که چرا خودکشی کرد؟ اگه اون به خاطر حق و حقوق جدا نمید از حمید چرا داشت خودکشی می کرد؟ این سوال مثل خوره به جونم افتاده بود . یهو انگار که چیزی در ذهنم افتاده باشه به خودم گفتم: وای خدای من نکنه یاسر هم ولش کرده باشه .... از این فکر بر خودم لرزیدم . نگاهم رو از بستنی روی میز گرفتم و به چشم های خوشرنگ حمید ریختم .نگاه کردنم باعث شد ارامش به جانم بریزه و لبخند به لبام بیاد . همونطور که تبسم کرده بودم گفتم:
-حمید بزار بره . قول بده که ازش جدا میشی . هر چی میخواد بهش بده تا از دستش راحت شی....
حمید نگاه مخملیش رو به چشمهام هدیه کرد و گفت:
-به شرطی که تو هم یه قول به من بدی....
لبخندم رو پررنگتر کردم و گفتم:
-باشه ...
-ترانه قول بده هیچ وقت تنهام نزاری . من خیلی دوستت دارم ترانه . خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی ....
دستهام رو جلو بردم و توی دستاش گذاشتم .آرامش به وجودم نشسته بود .آرامشی شیرین .
- اعتماد خونم با عجین شده .میخوام بهم اعتماد کنی و مطمئن باشی که هیچ وقت از این اعتماد سو استفاده نمیکنم . به شرطی که ...
-عزیزم مطمئن باش که تو تنها ملکه زندگی من میمونی ...
و چه زیبا بود شنیدن ترانه عاشقی از لبهای کسی که بینهایت دوستش داری ....
-دوستت دارم ترانه
ادامه دارد ....

sepideh_bisetare
10-08-2009, 22:13
بچه ها داستان توی یک یا دو قسمت دیگه تموم میشه
تا اینجا نظرتون چیه؟
راستی از هموتن به خاطر نظراتون ممنونم
خیلی ماهید از هموتن بلا استثنا ممنونم

سمیرا 66
11-08-2009, 07:41
سلام عزیزم مرسی از رمانت
من یه کم گیج شده البته رمان رو نخوندم و دارم کپی میکنم تا بعدا بخونم ولی آخرین جمله قسمت 27 این جمله است:

چشمام رو بستم و بی اختیار به یاد روزی افتادم که به حمید گفته بودم .

و شروع قسمت 28 این جمله

روی صندلی نشسته بودیم و هر دو غرق در سکوت بودیم . چقدر این سکوت رو دوست داشتم . حمید نگاهش رو به صورتم ریخته بود و من به دوردستها خیره شده بودم . بی آنکه بخوام تمام ذهنم به گذشته پر کشیده بود . از اینکه از این فاصله رنجر دیده میشد

به نظر من ربطی بهم ندارند چون هنوز جمله دختره کامل نیست . چی گفته بود ؟
نظرت چیه؟

sepideh_bisetare
12-08-2009, 12:01
سلام عزیزم مرسی از رمانت
من یه کم گیج شده البته رمان رو نخوندم و دارم کپی میکنم تا بعدا بخونم ولی آخرین جمله قسمت 27 این جمله است:

چشمام رو بستم و بی اختیار به یاد روزی افتادم که به حمید گفته بودم .

و شروع قسمت 28 این جمله

روی صندلی نشسته بودیم و هر دو غرق در سکوت بودیم . چقدر این سکوت رو دوست داشتم . حمید نگاهش رو به صورتم ریخته بود و من به دوردستها خیره شده بودم . بی آنکه بخوام تمام ذهنم به گذشته پر کشیده بود . از اینکه از این فاصله رنجر دیده میشد

به نظر من ربطی بهم ندارند چون هنوز جمله دختره کامل نیست . چی گفته بود ؟
نظرت چیه؟

سلام سمیرا جونم اگه یه کم دقت کنی توی قسمت قبل ترانه می گه (چشمام رو بستم و بی اختیار به یاد روزی افتادم که به حمید گفته بودم .)
و تو قسمت بعد که به یادش افتاده بود رو داره تعریف می کنه . برای همین که من دیگه از اونجایی که خاطراتش شروع شده رو نوشتم.

sepideh_bisetare
12-08-2009, 12:02
این پیچیدگی نفس باعث میشه داستان مهیج بمونه
علاوه بر نویسنده هزاران سوال در ذهن خواننده هم به وجود میاد که توی داستان به اکثر اونها میرسیم.

nika_radi
13-08-2009, 09:09
دوستان می بینید سپیده جونم آخر حرفه ای داستان می نویسه!!!!!!!!!!!111

sepideh_bisetare
13-08-2009, 13:12
الهی من فدای بهار ابجی گل خودم برم
ههههههههه

nika_radi
14-08-2009, 08:58
الهی من فدای بهار ابجی گل خودم برم

خواهش می کنم جیگر

sepideh_bisetare
15-08-2009, 02:24
قسمت آخر
دست باران رو گرفته بودم و سعی میکردم بهش راه رفتن رو یاد بدم . باران با خنده پاهای تپل و کوچکش رو بر میداشت و آروم روی زمین میگذاشت و از ترس اینکه مبادا بیفتد مچ دستهایم رو با ناخن های کوچیکش چنگ می انداخت. یواش یواش دستهام رو از دور دستهاش شل کردم و قدمی به عقب برداشتم . باران قدمی برداشت و بعد چون نتونست تعادلش رو حفظ کنه ، با صدای بلند جیغی زد و روی زمین افتاد . از افتادنش خنده ام گرفت . با ذوق بلندش کردم و گونه هاش رو غرق بوسه کردم . چقدر شیرین بود این هدیه آسمونی . روی دستام بلندش کردم و همونطور که می بوسیدمش به سمت اتاق کار پدرش نزدیک شدیم. دستای باران رو توی دستم گرفتم و در گوشش گفتم:
-مامانی در بزن . عزیزم ...
باران باخنده دستش رو به در کوبید و متقابل با اون صدای حمید از توی اتاق بلند شد ...
-بله ...
در رو باز کردم و بعد همونطور که سرم رو از لای در داخل برده بودم رو به حمید گفتم:
-بابایی من و مامان ترانه اومدیم بهت بگیم من تونستم تنهایی یک قدم بردارم ...
حمید با صدای بلند زد زیرخنده و بعد کتابی رو که در دستش بود رو بست و روی میزگذاشت . در رو کامل باز کردم و با باران عزیزم به داخل رفتیم .
حمید دستهاش رو برای گرفتن باران از بغلم باز کرد و باران با شیطنت خودش رو توی بغل حمید اندخت و گفت:
-بابایی
خنده ام پررنگتر شد . کنار حمید روی مبل نشستم و به چهره خندانش که با باران حرف میزد نگاه کردم . چقدر وقتی با باران حرف میزد مهربون بود . چقدر سخنانش که درست مثل باران آنها رو ادا میکرد شیرین بود . و چقدر باران از حرف زدن با حمید لذت میبرد.حمید داشت با عشق یک قدم برداشتن باران رو بهش تبریک میگفت .درست همونقدری که من راه رفتن باران لذت برده بودم حمید هم لذت برده بود. نگاهش رو از صورت باران گرفت و به صورت من دوخت ....
-ببینم خانم خشگل من نکنه حسودیت شده ؟
و بعد با صدا خندید . باران هم ازخنده حمید سر شوق آمده بود و میخندید . دستم رو روی موهای مشکی باران کشیدم و گفتم:
-هیچ دقت کردی که خیلی بدی؟ مگه آدم به دختر خشگل خودش هم حسادت میکنه؟
خنده حمید پر صداتر شد و در حالی که یک تای ابروش رو بالا می انداخت گفت:
-هر چند خانومی من باید بدونه که واسه قلب حمید تکه....
با خنده از کنارش بلند شدم و باران رو در حرکتی سریع از بغلش بیرون کشیدم و گفتم:
-بابایی بد من و مامان داریم می ریم بخوابیم . شما هم اگه کارت تموم شد بیا بخوابیم ....
با باران از اتاق کار حمید خارج شدیم .باران رو به اتاقش بردم و روی تختش خوابوندم . نگاه باران غرق در شیطنت بود . چشمای زیباش برق میزد . برای صدمین بار پیش خودم فکر کردم که چطور باران زیبای من موهاش مثل رنگ شب سیاهه اما چشماش عسلیه؟ نگاهم رو به صورت باران دوختم و پیش خودم گفتم که خدا چقدر خوب زیبایی هاش رو با هم ادغام کرده بود. چقدر موهای مشکیش در کنار چشنای به رنگ عسلش زیبا بود.. باران دستاش رو به گردن عروسکش انداخت و بعد از اینکه خمیازه ای کشید چشماش روبست. دختر شیرینم امروز به قدری شیطنت کرده بود که خسته خسته بود . بعد از اینکه باران آهسته به خواب رفت . بوسه ای به صورتش زدم ودست از تکون دادن تختش کشیدم و نگاهم رو به صورت مخملیش دوختم. دستهام رو به آسمون بلند کردم و گفتم:
-خدای من این خوشبختی رو از من نگیر .
دوباره نگاهم رو به صورت زیبای باران دوختم. به دخترک یک ساله ام که شیرینتر از عسل بود. دخترکی که بعد از به دنیا آمدنش زندگی من و حمید رو شیرین تر از قبل کرد . دخترکی که با آمدنش مهر و محبتی رو به زندگی ما بخشید که پدر بعد از قهر دو ساله اش که به خاطر ازدواجم با حمید با من قهر بود به منزلمون با جعبه شیرینی اومد و کینه ها رو دور ریخت . چقدر اون لحظه شیرین بود که بابا پیشونیم رو بوسید و برای من وحمید طلب خیر کرد . چقدر روزها در حسرت دعای خیرش مونده بودم و اون روز به یمن وجود دخترکم آرزوم براورده شده بود.چقدر روزها بعد از به دنیا آمدن باران شیرین بود . باران در فصل بهار ، در عروس فصل ها به دنیا اومده بود . بعد از اینکه دوباره صورت سفیدش رو بوسیدم زیر لب زمزمه کردم باران عزیزم خیلی دوستت دارم .
از روی مبل کنار تخت باران بلند شدم و به ساعت دیواری نگاه کردم . عقربه های ساعت ده و نیم شب رو نشون میداد . آهسته از توی اتاق باران بیرون رفتم و به اتاق خوابمون رفتم . حمید هنوز توی اتاق کارش بود . این پروژه جدیدی که در شرکت افتتاح کرده بودند بیشتر وقتش رو می گرفت . خمیازه ای کشیدم و به سمت میز آرایشم رفتم تا آرایشم رو تجدید کنم .
نگاهم رو به موهای سیاهم دوختم و لبخند زدم .موهای سیاه باران به من رفته بود و برق نگاهش و اخلاقش به حمید . نگاهم رو از روی موهام گرفتم و به قاب عکسی که روی میز آرایشم بود دوختم . عکس عروسی من و حمید بود . چقدر اون شب شاد بودم . چقدر حمید زیر گوشم زمزمه عاشقونه سر داده بود .اون شب هر جا مردی رو در کت و شلوار میدیدم حس می کردم رامین هم در جشن حضور داره . اون قدر این حس در من تقویت پیدا کرده بود که یکی دو دفعه کسی رو صدا کرده بودم و هر بار دیده بودم که اشتباه کردم . اما مامان هم همین حس رو داشت و هر بار در حالی که نگاهش پر از اشک بود به سراغم می اومد و میگفت که رامین هم در جشن حضور داره و من هم تایید میکردم . سپهر زیبای من در کت و شلوار خوش دوختی همچون طاووس خرامان خرامان میرقصید و من رو از خود بیخود میکرد . با دیدنش حس میکردم رامین خیلی نزدیک است و لحظه اخر که برای خداحافظی او رو در آغوشم گرفته بودم با صدای بلند گریه کرده بودم و باز هم از خدا شاکی شدم که چرا رامین رو از ما گرفت .که چرا اون گل زیبا رو از شاخه کنده بود.چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم پیش خودم فکر کردم هر چند روزهای اول ازواجم از قهر بابا ناراحت بودم و بهم سخت گذشت اما این روزها چقدر با داشتن باران و پدر بقیه در کنارم برام شیرین شده بود . حالا که بعد از گذشت دو سال به اون زمان بر میگردم میبینم چقدر گذشته ها زود گذشته و تنها خاطراتش رو برامون به جا گذاشته . اگر همون بار اول به حمید جواب مثبت داده بودم شاید حالا این وضع زندگیم نبود . درسته که من بعد از جدایی از حمید خیلی سختی کشیدم اما واقعاً به خوشبختی الانم می ارزید . حالا دیگه دفتر خاطراتم پر بود از ما . دیگه هیچ من بی تو ای توی دفترم نبود . چقدر اون روزها سخت بود و این شیرینی بعد از اون تلخی چقدر می ارزید . خدایا واقعاً نمیدونم چطور شکرت کنم . نفس عمیقی کشیدم و به آینه نگاه کردم . نفسم بخاری روی آینه ایجاد کرد . دستم رو بلند کردم و داخل بخار روی شیشه نوشتم نفس .....
بعد از اینکه حمید با اصرار من مهریه اش رو کامل داد و ازش جدا شد، نفس از ایران رفت. و اونطور که ازش خبر داشتم هیچ زندگی مرفهی نداشته. نفس در تمومی اون سالها باید درک می کرد که یاسر اگر اون رو میخواست می تونست در همون اول که متعلق به خودش بود ولش نکنه . یاسر بعد از رفتنش از ایران با اینکه میدونست نفس از اون بارداره و فرزندی رو در بطنش داره با بیقیدی به خیال اینکه نفس هرگز نمیتونه از ایران خارج بشه با دختری یونانی ازدواج کرده بود و توسط اون دختر به بیماری ایدز مبتلا شده بود و هر لحظه منتظر رسیدن مرگش بود . نفس هم تنها و آواره بعد از اینکه یاسر رو در اون حال دیده بود فرزندش رو سقط کرده و سر از کاباره های اون سر دنیا در اورده بود . هر دو غرق در کثافت شده بودند و از زندگی لجن بارشون منتفر بودند . نفس و یاسر برای گرفتن انتقام خودشون از زندگی کثیفی که برای خودشون درست کرده بودند چنگ به هر ریسمان پوسیده ای می انداختند و زندگی خیلی های دیگه ای رو هم مثل خودشون به گند می کشیدند. و حالا امروز توسط یکی از دوستای حمید شنیده بودیم که نفس چند ماه پیش توی یکی از اون خونه های فساد، با نقشه قبلی توسط زنی که زندگی خودش و همسرش به خاطر نفس به گند کشیده شده بود به قتل رسیده. نفس عمیقی کشیدم و با نفرت فکر نفس رو از سرم بیرون کردم . چقدر حالم از اون بهم میخورد. حالا که فکرش رو میکنم میبینم نفس حتی لایق ترحم من هم نبود . سرم رو تکون دادم و بدون اینکه حوصله تجدید آرایشم رو داشته باشم از روی صندلی بلند شدم .
روی تخت دراز کشیده بودم که حمید در اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد .با اینکه میدونستم حمید هم مثل من تا الان داشته به نفس فکر میکرده اما خودم رو به بی خیالی زدم و بدون اینکه چشمام رو باز کنم گفتم:
-خسته میشی حمید جان اینقدر روی این پروژه کار نکن. فردا رو که ازت نگرفتند، فردا هم روز خداست.
حس کردم که به آرومی روی تخت خزید و نزدیکم شد . نفس گرمش به صورتم میخورد . بعد از مکثی طولانی گفت:
-داشتم فکر می کردم .
چشمام رو باز کردم و به سمتش چرخیدم . نگاهش رو به سقف اتاق دوخته بود . لبخندی که پوشاننده چهره پر آشوبم بود زدم و گفتم:
-به نفس؟
-آره .
مکثی کرد و بعد به سمتم چرخید و گفت:
-امروز که خبر مرگ نفس رو برام اوردند اولش خوشحال دشم . اما خوشحالیم دوومی نداشت ، بیشتر به حالش تاسف خوردم تا اینکه خوشحال بشم . ترانه من اونقدر ها هم که فکر می کردم بد نبودم .اونقدرها هم که فکر میکردم نسبت به نفس تنفر نداشتم . حالا که فکر میکنم میبینم اون همه سال فکر میکردم که دارم با طلاق ندادنش و زجر کشیدنش لذت میبرم، در صورتی که اصلاً اینطور نبوده.ترانه باورم نمیشه که نفس اینطوری با زندگی خودش بازی کرده باشه . از زندگی هیچ لذتی نبرد ترانه . اون فقط....
از اینکه حمید اینطور زجر میکشید خوشحال نبودم .حس موزی به من میگفت که حمید هنوز هم به نفس حسی داره . اما سریع فکر بد رو از خودم دور کردم و با خودم گفتم که نفسی درکار نیست .نفس خودش لیاقت خوشبختی رو نداشت . حمید که نگاه خیره ام رو به صورتش دید لبخندی بی رمق زد و بحث رو عوض کرد و گفت:
-باران خوابید؟
سرم روتکون دادم و بی توجه به اینکه اون بحث رو عوض کرده بود گفتم:
-حمید یادته همیشه بهت می گفتم چوب خدا صدا نداره . وقتی که زد دوا نداره ؟
حمید سرش رو تکون داد و بعد از اینکه یک دل سیر نگاهم کرد من رو در آغوشش گرفت . بوسه ای به روی موهاش زدم و باز دوباره و صد باره خدا رو شاکر شدم که زندگی شیرینی دارم . که حمید و باران رو دارم . که خوشبختی رو دارم حس میکنم. که اگر یکی از عزیزانم رو ازم گرفته بود در قبالش سه عزیز رو بهم داده بود . حمید ، باران و سپهر رو ...
بعد از اینکه حمید به خواب رفت . چشمام رو باز کردم و دیدم که هر کاری می کنم نمیتونم بخوابم . از جام بلند شدم و بدون اینکه کوچکترین صدایی ایجاد کنم از اتاق خارج شدم و پیش باران رفتم . دخترک شیرین من غرق در خواب بود و با نگاهش ستاره های خواب رو میچید . بوسه ای بر گونه اش زدم وهمونجا کنارش نشستم . نمیدونستم چرا خوابم نمی برد. اما حس میکردم که این بی ربط به جریان نفس نیست . امشب بعد از مدتها دوباره بیخواب شده بودم .تکیه ام رو به پشتی مبل دادم و دوباره پرنده خیالم به سمت گذشته پر کشید. به سمت زمانی که به سختی پدر رو راضی کردم که با حمید ازدواج کنم . به سمت زمانی که سیامک سرم فریاد کشید که چرا با آبروی اونها دارم بازی میکنم .چرا نامزدیم رو بهم زده بودم که حالا دوباره برم سراغ حمید. موقعی که همه چیزمهیّا بود خانواده ام با من مخالف بودند . مجبور شده بودم همه چیز رو برای ترنم تعریف کنم . ترنم بعد از دونستن قضیه مخالفتم با سیامک صحبت کرده بود. مامان اصرار داشت که حمید رو فراموش کنم و با کاوه ازدواج کنم . اما بعد از اینکه اشکهای خسته ام رو دید دلش نرم شد و به خاطر محبت مادری به کمک سیامک شتافت تا بابا رو راضی کنه.بابا هم به خاطر سیامک که خیلی براش عزیز بود و برای اینکه روی مامان رو زمین نندازه قبول کرده بود تا حمید دوباره پا پیش بزاره .البته همه بهم خوردن جریان نامزدی ام رو از جانب من میدونستند . اما اونها فکر میکردند که من با برهم زدن جریان نامزدی و حالا دوباره با نامزد کردنم با حمید باعث میشم مزحکه دست اقوام بشم . از اونجایی که هیچ وقت حرف دیگران برام اهمیتی نداشت اما به خاطر بابا و مامان ازدواجمون خیلی سریع اتفاق افتاد . نگاه های کنجکاو افراد فامیل رو در شب عروسیم هنوز به یاد دارم . لحن و لبخند پرتمسخرشون هنوز فراموشم نشده. نگاه و لحن مرموز کاوه که شب عروسی با بغضی که در گلو داشت ، به من گفت که : ترانه امیدوارم اونقدر خوشبخت بشی که هیچ وقت به یاد سختی که من میکشم نیفتی ، امیدوارم اونقدر حمید رو دوست داشته باشی و حمید اونقدر تو رو بخواد که هیچ وقت آه و ای کاش رو به زبون نیاری رو هیچ وقت یادم نمیره . چقدر شیرین بود ماه عسلی که باهم به منزل عمو شفیعی در شیراز رفتیم . وقتی که سهراب با همان اخلاق مرموز خودش و نگاه زره بینی اش به من خیره شد و گفت که اون دفعه آخری که به خونتون اومده بودم حس کردم تو یه چیزیت میشه ها اما فکر نمیکردم اونقدر جدی باشه. چقدر حمید از شنیدن این موضوع خوشحال شده بود و دائماً از من میپرسید که پس تو زودتر از من خوشت اومده بود و من برای اینکه اذیتش کنم میگفتم که سهراب دروغ میگه اصلاً هم اینطوری نبوده . اون اخلاقشه به همه مشکوکه. اما هنوز هم که هنوزه نتونستم متقاعدش کنم که اینطور نبوده و حمید با هر بار دیدن سهراب به یاد اون حرفش می افته و کلی سر به سرم میزاره.
بعد از عروسی من المیرا هم با شایان ازدواج کرد و خوش و خرم راهی زندگی اش شد . چه شب شیرینی بود اون شب که المیرای زیبا و طناز دست در دست شایان می رقصیدند و شاد بودند . اون شب المیرا د رحالی که لب هاش می خندید رو به من گفت که از انتخابش راضیه و خوشحالِ که زندگیش رو به خاطر حماقتی به نام علاقه بر هم نزده . هر چند که من این نوع تفسیر المیرا رو از زندگی قبول نداشتم و در نگاهش حس می کردم که لبهاش داره دروغ میگه . اما از اینکه خودش خوشحال بود من هم خوشحال بودم که انتخاب خوبی داشته و براش آرزوی خوشبختی می کردم . شایان به راستی پسر خوبی و بود و المیرا رو خیلی دوست داشت و این برای من ارزش زیادی داشت. سامان هنوز هم با دیدن من المیرا رو که بعد از ازدواج دیگه به کلاس زبان نمیومد میپرسید . از خوشبختیش، از شایان و از اینکه آیا شایان قدر اون دوستش داره یا نه ؟ چقدر سخت بود وقتی که لحن پر حسرت سامان رو میشنیدم و سخت تر اینکه هنوز هم سامان سر حرفش بود و از ازدواج بیزار بود . هنوز هم بعد از گذشت این همه مدت نفهمیده بودم که چرا سامان اینهمه از ازدواج کرن بیزار و فراریه . و بدتر اینکه بعد از ازدواج المیرا هیچ وقت دوست نداشت کلامی از سامان به اون بگم . اما سامان بعد از اینکه میشنید المیرا خوشبخته لبخندی به تلخی زهر بر لبش می اورد و زیر لب خدا رو به خاطر خوشبختی المیرا شکر می کرد .
بعد از گذشت این همه مدت الهه و نیما هنوز هم با هم دوست بودند و به امید اینکه روزی به تفاهم برسند و با هم وصلت کنند انتظار می کشیدند. اما همه ما می دیدیم که اون تفاهمی که اونها ازش دم میزدند هنوز بینشون ایجاد نشده بود. نیما و الهه اختلاف نظرات زیادی باهام داشتند به طوری که من بعید می دونستم با هم به تفاهم برسند و بدتر اینکه چیزی به نام عشق بینشون وجود نداشت و من حس میکردم فقط برای گذروندن وقتشون باهم هستند. و اما ایلیا بالاخره توانسته بود که به دختر محبوبش اظهار علاقه کنه و با پدر و مادرش به خواستگاریش برند .دختری که گرچه زیبایی ظاهری نداشت اما فوق العاده خوش قلب و مهربون بود . دختری که در همون دیدار اول سخت به دل همه ما نشسته بود . شهگل دختری بود که ایلیا با دیدنش گونه هاش گل می انداخت و لحنش شیدا میشد . و هر دو به امید روزی بودند که شهگل درسش تموم بشه تا با هم ازدواج کنند .
عمه با اصرار فراوون برای کاوه آستین بالا زده بود و یغما رو براش خواستگاری کرده بود . در نگاه یغما عشق رو به راحتی می تونستم بخونم . اما در نگاه کاوه هیچ حسی نبود . بی احساس و سرد بود . به حدی که یغما همیشه از اون گله میکرد . اما یغما از اینکه با اون بود راضی بود . یغما و همه فهمیده بودند که بعد از ازدواج من کاوه دیگه او پسر خوشحال و شاد نبود . کاوه سعی می کرد که نشون بده خوشحاله اما واقعاً نمیتونست . چون چیزی بهنام تظاهر رو بلد نبود و ازش تا به حال استفاده نکرده بود . ریما افسرده سر به زیر می انداخت و با دیدن یغما در کنار کاوه بغض راه گلوش رو می بست . رفتارش با یغما بد شده بود و یغما سعی میکرد اون رو از لاکی که به دور خودش پیچیده بود بیرون بیاره . اما ریما به سختی افسرده شده بود و همه رو ناراحت کرده بود. بعد از به دنیا اومدن باران کاوه به همراه یغما به خونه ما اومده بودند و بعد از اینکه یغما باران رو به اغوشش گرفت و با هم به حیاط رفتند من شاکی سرکاوه فریاد زدم که چرا این رفتار رو با یغما میکنه اما کاوه بی خیال نگاهم کرد و گفت که هیچ حسی نسبت به یغما نداره . و به اصرار عمه به خواستگاری یغما رفته و حتی خود یغما هم میدونسته که کاوه هیچ علاقه ای نسبت بهش نداره . از اینکه یغما با دونستن این موضوع بی فکر جواب مثبت به کاوه داده بود شاکی شدم اما بعد پیش خودم گفتم که عشق ومنطق هیچ وقت در کنار هم شکل نمی گیرند. چقدر دلم برای یغما میسوخت. ای کاش کاوه سرسختانه با عمه مخالفت می کرد و یغما رو که میدونست چقدر دوستش داره رو برای ازدواج انتخاب نمیکرد . این ای کاش ها هیچ تاثیری نداشت . با حسرت نگاهم رو به صورت زیبای یغما که باران رو در آغوشش داشت دوخته بودم در دل رو به خدا فریاد زدم که ای کاش کاوه سر عقل میومد و میفهمید که چرخ روزگار برای همه نمیچرخه . ای کاش میفهیمد راهی که توش قدم گذاشته شیرین نیست . ای کاش میفهمید که روزگار بازی های زیادی رو سر راه انسان قرار میده . ای کاش دیر به علاقه یغما نرسه ... ای کاش ...
-تو هنوز بیداری؟
با وحشت از جام پریدم و به حمید که روبه روی در ایستاده بود نگاه کردم . دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
-حمید سکته کردم این چه وضع صدا کردنه؟
حمید ریز خندید و گفت:
-مگه چه جوری صدات کردم ؟ پاشو خانومی. بیا بریم بخوابیم چیزی تا صبح نمونده ....
خمیازه ای کشیدم و از روی مبل بلند شدم . حمید دستم رو گرفت و هر دو به سمت تخت خواب رفتیم .
سرم رو روی شونه حمید گذاشتم و حمید در حالی که موهایم رو غرق در بوسه کرده بود گفت:
-ترانه من خیلی دوستت دارم .
سرم رو بلند کردم و به چشمهای زیباش نگاه کردم .چشمکی زد و من بوسه ای به روی گونه اش زدم . چقدر این لحظه ها شیرین و دوست داشتنی بود .
دومین خمیازه رو که کشیدم حمید با خنده گفت:
-یعنی میخوای بخوابی؟
خنده ام گرفت و در حالی که با محبت گونه اش رومی بوسیدم گفتم:
-پس قراره چی کار کنیم؟
نگاه طوفان زده اش رو به صورتم ریخت تا من هم مشتاق نگاهش شوم . بوسه ای به روی لبهام زد و من هم درخواستش رو رد نکردم ....
پایان

nika_radi
15-08-2009, 07:32
سپیده جونم
خیلی دستت درد نکنه مثل همیشه قشنگ بود
بازم می خوام یکی دیگه بنویس

sepideh_bisetare
15-08-2009, 10:42
راستش دارم رو یه داستان دیگه ام فکر میکنم
اگه ببینم نظر بچه ها راجع به این رمان خوب بوده اونم مینویسم
چیزی که مظمونش با همه نوشته هام فرق میکنه

elima
15-08-2009, 20:57
سلام سپیده جون
خانم گل خسته نباشی با این رمان قشنگت. خیلی خوشحال شدم که می خواهی یه داستان جدید که ندونسته می دونم اونم خیلی خیلی قشنگه برامون بزاری. منتظریم

maryam_hk
16-08-2009, 17:52
سلام دوست عزیزم...
من تازه عضو شدم...داستان بی اندازه زیبات رو خوندم و واقعا لذت بردم...
منتظر داستان قشنگ بعدیت هستم...
خیلی زیبا مینویسی...
:40:

sepideh_bisetare
18-08-2009, 13:28
ممنون دوست عزیزم لطف کردی خوندی

mahrokh_85
30-08-2009, 14:14
امروز همشو خوندم یعنی اگه نمی خوندم نمی تونستم کار دیگه ای بکنم!!!!!!:40:

خیلی خوب بود !!!!!!!!!!!:11:

جالب اینکه من با هر کدوم از داستانات خاطراتی واسم زنده میشه این یعنی خیلی طبیعی می نویسی!!!:10:

اینکه آخرش خوب تموم شد هم دوست داشتم!!!!!!!:46:

به نظرم این از شیدا واضحتره!!!!!!!

خوب بال و پر می دی و خواننده رو به اصطلاح میخکوب می کنی!!!!!!!!!!

اینکه همیشه مثلث عشقی داری خوبه اما به نظرم بهتره بیشتر نشه یعنی تعداد نره بالا!!!!!!!!
امیدوارم داستان بعدیت تازه تر باشه !!!!!!!!!!
موفق باشی!!!!!!!!:31:

farhad act
23-03-2011, 15:33
سلام
سپيده جان،من اين رمان زيبا رو قبلا خونده بودم
داشتم دنبال نويسندش مي گشتم
مي خواستم ببينم اجازه مي دي فيلمنامه ي رمان نفس رو بنويسم براي ساختن فيلمش؟