PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : ادبیات پایداری



farryad
15-06-2009, 11:11
هر نوع نوشته یا سروده ای که مبارزه ملتها در برابر عوامل استبداد داخلی یا تجاوز بیگانگان را نشان دهد در حوزه ی ادبیات پایداری جای می گیرد.اصلی ترین مسائل در حوزه ی ادبیات پایداری دعوت به مبارزه، ترسیم چهره ی بیدادگر ، ستایش آزادی و آزادگی ، نمودن افق های روشن پیروزی ،انعکاس مظلومیت مردم ، بزرگ داشت شهدای راه آزادی و..... است.

شعر و داستان مقاومت مرزهای قومی را می شکافد و مخاطب آن ژرفای وجدان عام بشری است.

به همین سبب چنین آثاری را نمیتوان به صورت یک شعار مستقیم نگریست بلکه بیشتر به مانند تپش قلب آدمیست که به هنگام

باز ایستادنش همه به یک اندازه متاثر می گردند.

از بزرگترین چهره های ادبیات پایداری میتوان به پابلو نرودا، جان اشتاین بک، پل الوار، محمود درویش، یانیس ریستوس،

گارسیا لورکا، ناظم حکمت، احمد شاملو و... اشاره نمود.
در این تایپیک قصد بر این است تا با این گونه آثار و خالقان آن بیشتر آشنا شویم.

farryad
15-06-2009, 11:53
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق جهان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان و نکبت ایام نا گهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عو عو سگان شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمع ها بکشت
هم بر چراغان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویش!
تاثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز آن شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل ز گلستان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده در این خانه مال و جاه
این آی ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد


سیف فرغانی

farryad
19-06-2009, 19:09
مرگ نازلی

نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
نازلی سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
***
نازلی ! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست!

نازلی سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت
***
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود:
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شکست!
و
رفت...

شاملو

amir_rahmani
19-06-2009, 19:23
شاعر : <<<پابلو نرودا>>>
نام شعر : <<<از تو عبور می کنم>>>
مترجم : <<<دکتر شاهکار بینش پژوه>>>


اگر تمام خاک زمین باشی
تنها مشتی از تو کاقی است
برای آنکه تا ابد بپرستمت

از میان صور فلکی
چشمهای تو
تنها نوری است که می شناسم

تنت به بزرگی ماه
و کلامت خورشیدی کامل
و قلبت آتشی است

برهنه پای
از تو عبور می کنم
و تنگ می بوسمت
ای سرزمین من !

amir_rahmani
19-06-2009, 19:24
شاعر : <<<پابلو نرودا>>>
نام شعر : <<<مدوسا (Medusa)>>>
مترجم : <<<دکتر شاهکار بینش پژوه>>>


مجالی نیست تا برای گیسوانت جشنی بپا کنم
که گیسوانت را یک به یک
شعری باید و ستایشی

دیگران
معشوق را مایملک خویش می پندارند
اما من
تنها می خواهم تماشایت کنم

در ایتالیا تو را مدوسا صدا می کنند
(به خاطر موهایت)
قلب من
آستانه ی گیسوانت را ، یک به یک می شناسد

آنگاه که راه خود را در گیسوانت گم می کنی
فراموشم مکن !
و بخاطر آور که عاشقت هستم
مگذار در این دنیای تاریک بی تو گم شوم
موهای تو
این سوگواران سرگردان بافته
راه را نشانم خواهند داد
به شرط آنکه ، دریغشان مکنی

amir_rahmani
19-06-2009, 19:27
شاعر : <<<پابلو نرودا>>>
بانو

تو را بانو نامیده ام
بسیارند از تو بلندتر، بلندتر.
بسیارند از تو زلال تر، زلال تر.
بسیارند از تو زیباتر، زیباتر.
اما بانو تویی.
از خیابان که می گذری
نگاه کسی را به دنبال نمی کشانی.
کسی تاج بلورینت را نمی بیند،
کسی بر فرش سرخ زرین زیر پایت
نگاهی نمی افکند.
و زمانی که پدیدار می شوی
تمامی رودخانه ها به نغمه در می آیند
در تن من،
زنگ ها آسمان را می لرزانند،
و سرودی جهان را پر می کند.
تنها تو و من،
تنها تو و من، عشق من،
به آن گوش می سپریم.

amir_rahmani
19-06-2009, 19:29
شاعر : <<<پابلو نرودا>>>
خنده تو

نان را از من بگیر، اگر می خواهی،
هوا را از من بگیر، اما
خنده ات را نه.
گل سرخ را از من مگیر
سوسنی را که می کاری،
آبی را که به ناگاه
در شادی تو سرریز می کند،
موجی ناگهانی از نقره را
که در تو می زاید.
از پس نبردی سخت باز می گردم
با چشمانی خسته
که دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی،
اما خنده ات که رها می شود
و پرواز کنان در آسمان مرا می جوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم می گشاید.
عشق من، خنده تو
در تاریک ترین لحظه ها می شکفد
و اگر دیدی، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری ست،
بخند، زیرا خنده تو
برای دستان من
شمشیری است آخته.
خنده تو، در پائیز
در کناره دریا
موج کف آلوده اش را
باید برفرازد،
و در بهاران، عشق من،
خنده ات را می خواهم
چون گلی که در انتظارش بودم،
گل آبی، گل سرخِ
کشورم که مرا می خواند.
بخند بر شب
بر روز، بر ماه
بخند بر پیچاپیچِ
خیابان های جزیره، بر این پسر بچه کمرو
که دوستت دارد،
اما آنگاه که چشم می گشایم و می بندم،
آنگاه که پاهایم می روند و باز می گردند،
نان را، هوا را،
روشنی را، بهار را،
از من بگیر
اما خنده ات را هرگز
تا چشم از دنیا نبندم

amir_rahmani
19-06-2009, 19:35
شاعر : <<<پابلو نرودا>>>
به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی و موسیقی طبیعت گوش فرا ندهی
اگر برای خودت ارزشی قائل نباشی
به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
زماني كه خودباوري, عزت نفس را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.
وقتی تمام روزها رو با نفرین به بخت بدت بگذرونی و
از بارون بد شانسی ها که تمومی نداره
به آرامي آغاز به مردنمي‌كنی
اگر برده ‏ی عادات و عقایدت شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر در زندگی هیچ وقت ریسک نکنی ..راههای مختلف رو امتحان نکنی
ورنگ‏های متفاوت به تن نكنی،
یا اگر بادیگران برای آموختن و گسب تجربه صحبت نكنی
به آرامی آغاز به مردن مي‏كنی
اگر قبل از این که کاری رو شروع کنی نسبت بهش بدبین باشی و اونو انجام ندی
اگر درباره ی چیزهایی که نمی دونی پرسش نکنی
اگر به سوالاتی که جوابشون رو میدونی پاسخ ندی
تو به آرامی آغاز به مردن مي‏كنی
اگر از شور و حرارت و هیجان
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به
درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت راتندتر مي‌كنند،
دوری کنی
تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر هنگامی كه با شغلت و یا کاری که انجام میدهی
شاد نيستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگردنبال روياهایت نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگي‏ت ورای مصلحت‌انديشی رفتار کنی . . .

barani700
20-06-2009, 23:05
بر روی دفتر های مشق ام



بر روی درخت ها و میز تحریرم



بر برف و بر شن



می نویسم نامت را.




روی تمام اوراق خوانده



بر اوراق سپید مانده



سنگ ، خون ، کاغذ یا خاکستر



می نویسم نامت را.




بر تصاویر فاخر



روی سلاح جنگیان



بر تاج شاهان



می نویسم نامت را.




بر جنگل و بیابان



روی آشیانه ها و گل ها



بر بازآوای کودکیم



می نویسم نامت را.




بر شگفتی شبها



روی نان سپید روزها



بر فصول عشق باختن



می نویسم نامت را.




بر ژنده های آسمان آبی ام



بر آفتاب مانده ی مرداب



بر ماه زنده ی دریاچه



می نویسم نامت را.




روی مزارع ، افق



بر بال پرنده ها



روی آسیاب سایه ها



می نویسم نامت را.




روی هر وزش صبحگاهان



بر دریا و بر قایقها



بر کوه از خرد رها



می نویسم نامت را.




روی کف ابرها



بر رگبار خوی کرده



بر باران انبوه و بی معنا



می نویسم نامت را.




روی اشکال نورانی



بر زنگ رنگها



بر حقیقت مسلم



می نویسم نامت را.




بر کوره راه های بی خواب



بر جاده های بی پایاب



بر میدان های از آدمی پُر



می نویسم نامت را.




روی چراغی که بر می افروزد



بر چراغی که فرو می رد



بر منزل سراهایم



می نویسم نامت را.




بر میوه ی دوپاره



از آینه و از اتاقم



بر صدف تهی بسترم



می نویسم نامت را.




روی سگ لطیف و شکم پرستم



بر گوشهای تیز کرده اش



بر قدم های نو پایش



می نویسم نامت را.




بر آستان درگاه خانه ام



بر اشیای مأنوس



بر سیل آتش مبارک



می نویسم نامت را.




بر هر تن تسلیم



بر پیشانی یارانم



بر هر دستی که فراز آید



می نویسم نامت را.




بر معرض شگفتی ها



بر لبهای هشیار



بس فراتر از سکوت



می نویسم نامت را.




بر پناهگاه های ویرانم



بر فانوس های به گِل تپیده ام



بر دیوار های ملال ام



می نویسم نامت را.




بر ناحضور بی تمنا



بر تنهایی برهنه



روی گامهای مرگ



می نویسم نامت را.




بر سلامت بازیافته



بر خطر ناپدیدار



روی امید بی یادآورد



می نویسم نامت را.




به قدرت واژه ای



از سر می گیرم زندگی



از برای شناخت تو



من زاده ام



تا بخوانمت به نام:



آزادی.





سروده ی پل الوار



ترجمه ی بامداد حمیدیا

sise
21-06-2009, 00:26
سوگواران خموش

سوگواران تو امروز خموشند همه
که دهان های وقاحت به خروشند همه

گر خموشانه به سوگ تو نشستند رواست
زان که وحشت زده ی حشر وحوشند همه

آه از این قوم ریایی که درین شهر دو روی
روزها شحنه و شب ، باده فروشند همه

باغ را این تب روحی به کجا برد که باز
قمریان از همه سو خانه به دوشند همه

ای هران قطره ز آفاق هران ابر ببار
بیشه و باغ به آواز تو گوشند همه

گر چه شد میکده ها بسته و یاران امروز
مهر بر لب زده وز نعره خموشند همه

به وفای تو که رندان بلاکش فردا
جز به یاد تو و نام تو ننوشند همه

* استاد محمد رضا شفیعی کدکنی

farryad
23-06-2009, 15:19
زنجیر عدل و سگ ها

سگ را
تنها برای گدایان و یاغی ها می بندند
زیرا که بوی ارباب ها همیشه یکی است
و آشنا
از پلکان مداین فرود می ایم
نانی نخواسته بودم
تنها فروغ فسفری عدل
فراز سردر ایوان
چشمان زودباورم را
فریفته بود
و بر کنار دجله
آرام و تلخکام قدم می زنم
-تنها الاغ های فرتوت تن به سلسله ی عدل می سایند
تا خارش جرب را لختی فرو نشانند
و آنگاه
کنج طویله ای و بافه قصیلی
روح فقیر آنها را کافی است
((سگ را
تنها برای گدایان و یاغی ها
از بند می گشایند
وقتی که سگ را البته بسته باشند
زیرا که بوی ارباب ها و الاغ ها همیشه یکی است
و آشنای مشام سگ))


منوچهر آتشی

sise
23-06-2009, 18:02
پیش از شما

بسان شما بی شمارها

با تار عنکبوت نوشتند روی باد:

«کین دولت خجسته ی جاوید زنده باد.»

شفیعی کدکنی

farryad
24-06-2009, 21:28
موجها خوابیده اند آرام و رام،
طبل طوفان از نوا افتاده است
چشمه های شعله ور خشکیده اند
آبها از آسیا افتاده است
در مزار آباد شهر بی تپش
وای جغدی هم نمی آید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان
خشمناکان بی فغان و بی خروش
آهها در سینه ها گم کرده راه ،
مرغکان سرشان به زیر بالها
در سکوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قیل وقال ها .
آبها از آسیا افتاده است ،
دارها برچیده ، خونها شسته اند .
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
بشکبنهای پلیدی رسته اند .
مشتهای آسمان کوب قوی
واشده ست و گونه گون رسوا شده ست
یا نهان سیلی زنان ، یا آشکار
کاسه ی پست گدایی ها شده ست .
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان ،
و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود
این شب است ، آری ، شبی بس هولناک
لیک پشت تپه هم روزی نبود .
باز ما ماندیم و شهری بی تپش
و آنچه کفتار و گرگ و روبه ست .
گاه می گویم فغانی برکشم ،
باز می بینم صدایم کوته ست.
باز می بینم که پشت میله ها
مادرم استاده با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فریادها ،
گویدم گویی که : " من لالم تو کر "
آخر انگشتی کند چون خامه ای ،
دست دیگر را بسان نامه ای .
گویدم "بنویس و راحت شو -"به رمز ،
"-تو عجب دیوانه و خودکامه ای "
من سری بالا زنم ، چو ماکیان
از پس نوشیدن هر جرعه آب .
مادرم جنباند از افسوس سر،
هر چه از آن گوید ،این بیند جواب
گوید " آخر ...پیرهاتان نیز ...هم..."
گویمش "اما جوانان مانده اند "
گویدم "اینها دروغند و فریب "
گویم "آنها بس به گوشم خوانده اند ."
گوید " اما خواهرت ، طفلت ، زنت ...؟"
من نهم دندان غفلت بر جگر .
چشم هم اینجا دم از کوری زند ،
گوش کز حرف نخستین بود کر .
گاه رفتن گویدم نومید وار
و آخرین حرفش -که :"این جهل است و لج ،
قلعه ها شد فتح ؛ سقف آمد فرود ..."
و آخرین حرفم ستون است و فرج.
می شود چشمش پر از اشک و به خویش
می دهد امید دیدار مرا .
من به اشکش خیره از این سوی و باز
دزد مسکین برده سیگار مرا .
آبها از آسیا افتاده ؛لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن
میهمان باده و افیون و منگ
از عطای دشمنان و دوستان .
آبها از آسیا افتاده ؛لیک
باز ما ماندیم و عدل ایزدی ،
و آنچه گویی گویدم هر شب زنم :
" باز هم مست و تهی دست آمدی ؟"
آن که در خونش طلا بود و شرف
شانه ای بالا تکاند و جام زد.
چتر پولادین ناپیدا به دست
رو به ساحل های دیگر گام زد .
در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین ، ما شریفان مانده ایم.
آبها از آسیا افتاده ؛ لیک
باز ما با موج و طوفان مانده ایم .
هر که آمد بار خود را بست و رفت.
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
ز آن چه حاصل ، جز دروغ و جز فریب ؟
زین چه حاصل ، جز فریب و جز دروغ ؟
باز می گویند :فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه ای پیدا نخواهد شد امید !
کاشکی اسکندری پیدا شود

اخوان

omid_3dsmax9
24-06-2009, 21:35
کاوه ای پیدا نخواهد شد امید !
کاشکی اسکندری پیدا شود



اخوان


من این رو هم شنیده بودم:

نادری پیدا نخواهد شد "امید"
کاشکی اسکندری پیدا شود

omid_3dsmax9
24-06-2009, 21:51
به نام گل سرخ

بخوان به نام گل سرخ، در صحاري شب،
كه باغ‌ها همه بيدار و بارور گردند.
بخوان، دوباره بخوان، تا كبوتران سپيد
به آشيانه خونين دوباره برگردند.
بخوان به نام گل سرخ، در رواق سكوت،
كه موج و اوج طنينش ز دشت‌ها گذرد؛
پيام روشن باران،
ز بام نيلي شب،
كه رهگذار نسيمش به هر كرانه برد.
ز خشكسال چه ترسي كه سد بسي بستند؛
نه در برابر آب،
كه در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور ...
در اين زمانه عسرت، به شاعران زمان برگ رخصتي دادند
كه از معاشقه سرو و قمري و لاله
سرودها بسرايند ژرف‌تر از خواب
زلال‌تر از آب.
تو خامشي، كه بخواند؟
تو مي‌روي، كه بماند؟
كه بر نهالك بي‌برگ ما ترانه بخواند؟
از اين گريوه به دور،
در آن كرانه، ببين:
بهار آمده،
از سيم خاردار گذشته.
حريق شعله گوگردي بنفشه چه زيباست!
هزار آينه جاري است.
هزار آينه
اينك
به همسرايي قلب تو مي‌تپد با شوق.
زمين تهي است ز رندان؛
همين تويي تنها
كه عاشقانه‌ترين نغمه را دوباره بخواني.
بخوان به نام گل و سرخ و عاشقانه بخوان:
«حديث عشق بيان كن بدان زبان كه تو داني»

محمدرضا شفيعي كدكني

barani700
24-06-2009, 23:38
گفتن این که : « این جا آزادی فرمان می راند »
چیزی شبیه دیوانگی ست
دروغی بیش نیست.
آزادی ؟

barani700
24-06-2009, 23:59
شعر عاشقانه برای آزادی مجموعه شعری ست از اریش فرید شاعر اتریشی الاصل آلمانی که با ترجمه ی محمد خلیلی و ژیلا مشعشعی از سوی انتشارات مازیار در 2200 نسخه چاپ شده است . درون مایه ی اشعار فرید را عشق و انسانیت و آزادی و سیاست تشکیل می دهد ، سیاست اما در کار او هرگز وجه غالب نیست چنان که شعر او را به اثری سطحی و بی مایه و تاریخ مصرف دار تبدیل کند . فرید چنان که در پیش گفتار همین مجموعه معرفی می شود شاعری ست که تمام عمر خود را صرف مبارزه با فاشیسم و نازیسم کرد و در راه آزادی تلاش زیادی کرد . او در دوران جنگ ویتنام به همراه پتر وایس و گونترگراس با عضویت در گروه 47 مبارزات خود را علیه جنگ ادامه داد.
اشعار این مجموعه ساده و روان ست و در ورای سادگی ژرفایی هست که نشان گر عمق بینش شاعر نسبت به جهان ست. زندگی و جلوه های رنگارنگ و بی شمار آن و طبیعت با تمام زیبایی هایش در اشعار فرید موج می زند و این همه در جهانی چنین سرشار از خشونت و جنگ و مرگ و ویرانی برجستگی خاصی دارد . برای نمونه او در شعری کوتاه و هایکو وار در نهایت سادگی و ایجاز مرگ را با تمام ابعاد پیچیده و فلسفی اش در چند جمله ی ساده و کوتاه چنین بیان می کند :

کودکان برای سرگرمی
به وزغ ها
سنگ پرتاب می کنند
اما وزغ ها
واقعن می میرند.

شعر با واژه ی کودکان که موجوداتی لطیف و معصوم هستند و خود بر فضای شاعرانه می افزاید آغاز می شود اما در سطر بعد ناگهان سر و کله ی وزغ ها با همه زشتی پیدا می شود و از درونه ی این تضاد تصویری مانند سنگ به بیرون پرتاب می شود که حس و حال مخاطب را دگرگون می کند و لطافت و خشونت به هم می آمیزد . در این دگرگونی و آمیزش اضداد این مرگ ست که تمام قد خود می نمایاند و جلوه گری می کند ، در همین بستر ست که مرگ ابعادی بی کرانه به خود می گیرد ، کودکان معصوم عامل خشونت و وزغ های موذی، مظلوم و بی دفاع جلوه می کنند و این چنین ماهیت پیچیده و توبرتو و متناقض نمای زندگی نشان داده می شود . جالب آن که در پس پشت مرگ این زندگی ست که بی وقفه می خروشد و جاری می شود و این نیست مگر به خاطر نگاه سرشار از زندگی و زیبایی شاعر.
یکی از ویژگی های اشعار این مجموعه این ست که به تاریخ و فرهنگ و جغرافیایی خاص محدود نمی ماند ، شعرها همه کاملن بشری هستند و به همه ی انسان ها فارغ از نژاد و مذهب و ملیت و فرهنگ تعلق دارند ، حتا در اشعاری که با صراحت به آلمان یا نازی ها یا مسائل سیاسی روز می پردازد شعر مرزهای فرهنگی و جغرافیایی را در می نوردد و ابعادی جهانی به خود می گیرد . برخی شعرها گاه درون مایه ای کاملن فلسفی به خود می گیرند مانند این شعر :

شک مکن به کسی که
می گوید :
« می هراسم »
بیم از آن کس داشته باش
که می گوید :
-به هیچ چیز هیچ شکی نیست .

فرید در اشعار دیگر به موضوعاتی مانند : فقر ، شعر ، دانش ، خرد ، آگاهی ، پیری و باز هم آزادی و انسانیت می پردازد و از هیچ فرصتی برای بیان عشق نمی گذرد و به هر بهانه ای معشوق را مخطاب قرار می دهد و ناب ترین سروده های عاشقانه را در هنگامه ی سیاست و خشونت و دغدغه های اجتماعی عرضه می کند .
در پایان چند نکته ای هم درباره ی ترجمه ی این مجموعه بگویم و با شعری کوتاه سخن را به پایان برم . ترجمه ی این اشعار که با توجه به بافت زبان و ساختار جمله ها به نظر می رسد ترجمه ای آزاد باشد بی اغراق فوق العاده زیبا و روان و یکدست از آب در آمده . تمام شعر ها ساختی منسجم و در هم تنیده و محکم دارند و می توان بار موسیقایی و طنین آهنگین واژگان و جملات فارسی را به خوبی در آنها حس کرد طوری که اگر نام شاعر بر پیشانی این مجموعه نباشد کسی گمان نمی کند این شعرها ترجمه اند . زبانی که در ترجمه به کار رفته زبانی فاخر و تراش خورده است . تاثیر زبان شاملو در شعرهای خود و هم چنین ترجمه هایش را می توان به خوبی بر این مجموعه دید البته با در نظر گرفتن خلاقیت های ویژه ای که در این شعرها با توجه به ظرفیت های زبان اصلی وجود داشته و بی این که کار به تقلید صرف و خام دستانه بکشد.

حکومت آزاد!

گفتن این که : « این جا آزادی فرمان می راند »
چیزی شبیه دیوانگی ست
دروغی بیش نیست.
آزادی ؟

farryad
25-06-2009, 14:25
من این رو هم شنیده بودم:

نادری پیدا نخواهد شد "امید"
کاشکی اسکندری پیدا شود
آره توی اول نادر بوده ولی بعد خود اخوان گفته چون نادر زیاد پادشاه خوبی نبوده از کاوه استفده کرده.

omid_3dsmax9
25-06-2009, 19:46
آره توی اول نادر بوده ولی بعد خود اخوان گفته چون نادر زیاد پادشاه خوبی نبوده از کاوه استفده کرده.


به نظر حقیر که هر سه تاشون مردان بزرگ این سرزمین بودند: نادر، کاوه و اخوان عزیز که عمرش در آه و حسرت سرنوشت امروزه ی ایران گذشت ..
روحشون شاد...


آب و آتش

آب و آتش نسبتي دارند جاويدان؛
مثل شب با روز، اما از شگفتيها،
ما مقدس آتشي بوديم و آب زندگي در ما،
آتشي با شعله هاي آبي زيبا.

آه،
سوزدم تا زنده ام يادش، که ما بوديم
آتشي سوزان و سوزاننده و زنده.
چشمه بس پاکي روشن،
هم فروغ و فر ديرين را فروزنده،
هم چراغ شب زداي معبر فردا.

آب و آتش نسبتي دارند ديرينه.
آتشي که آب مي پاشند بر آن، مي کند فرياد.
ما مقدس آتشي بوديم، بر ما آب پاشيدند.
آبهاي شومي و تاريکي و بيداد.
خاست فريادي، و دردآلود فريادي.
من همان فريادم، آن فرياد غم بنياد.

هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود،
من نخواهم برد، از ياد :
- کآتشي بوديم بر ما آب پاشيدند -
گفتم و مي گويم و پيوسته خواهم گفت،
ور رود بود و نبودم
[ همچنان که رفته است و مي رود]
بر باد ...

مهدي اخوان ثالث / تهران، فروردين 1335

farryad
25-06-2009, 21:27
تو را چه سود
فخر به فلک بر فروختن
هنگامی که هر غبار راه لعنت شده
نفرينت ميکند
تو را چه سود
از باغ و درخت
که با ياس‌ها به داس سخن گفته‌ای
آنجا که قدم بر نهاده باشی
گياه

از رستن تن می زند
چرا که تو
تقوای خاک وآب را

هرگز
باور نداشتی

فغان! که سرگذشت ما
سرود بی‌اعتقاد سربازان تو بود
که از فتح قلعه‌ی روسپيان باز می‌گشتند
باش تا نفرين دوزخ از تو چه سازد
که مادران سياه‌پوش
ـ داغداران زيباترين فرزندان آفتاب و باد ـ
هنوز از سجاده ها
سر بر نياورده اند.

شاملو

farryad
27-06-2009, 16:38
غافلان
همسازند،
تنها توفان
کودکان ناهمگون مي زايد.
همساز
سايه سانانند،
محتاط
در مرزهای آفتاب
در هيات زندگان
مردگانند.
وينان
دل به دريا افکنانند،
به پای دارنده آتش ها
زنده گانی
دوشادوش مرگ
پيشاپيش مرگ
هماره زنده از ان سپس که با مرگ
و همواره بدان نام
که زیسته بودند،
که تباهي
از درگاه بلند خاطره شان
شرمسار و سرافکنده مي گذرد.
کاشفان چشمه
کاشفان فروتن شوکران
جويندگان شادی
در مجری آتشفشان ها
شعبده بازان لبخند
در شبکلاه درد
با جا پايي ژرف تر از شادی
در گذرگاه پرندگان.
در برابر تندر مي ایستند
خانه را روشن مي کنند،
و مي ميرند.
شاملو

farryad
30-06-2009, 10:59
اول به سراغ یهودی‌ها رفتند
من یهودی نبودم ، اعتراضی نکردم
پس از آن به لهستانی‌ها حمله بردند
من لهستانی نبودم و اعتراضی نکردم
آن‌گاه به لیبرال‌ها فشار آوردند
من لیبرال نبودم ، اعتراض نکردم
سپس نوبت به کمونیست‌ها رسید
کمونیست نبودم ، بنابراین اعتراضی نکردم
سرانجام به سراغ من آمدند
هر چه فریاد زدم کسی نمانده بود که اعتراضی کند!

برتولت برشت

farryad
03-07-2009, 19:29
1

یخبرف دیرمان زمستانی
درگوش صخره های گران پنبه کرده است .

اما چه باک؟
آواز
بیهوده نیست .
بانگ رسای موج
تادورترکرانه سفرخواهدکرد :
(( ماندن نبودن است ،
بودن روانه بودن ...))
گیرم که صخره های نخستین
نشنیدند .

2

دریا هنوزگرم است .
دریا هنوزجاری ست .
دریا همیشه گرم،
دریا همیشه جاری خواهدبود .

3

(( اما...))

(( نگاه کن:
گویی
درسنگ نیزچیزی بیداراست.
آن صخره گران را می بینی ؟
داردشکاف برمی دارد .))

(( آری :
خمیازه ای ست
دررخوت میان دو خفتن ...))

(( نه !
یک روزنه ست
که چترآن مذاب
فواره درخشان، فواره اسیردرخشان
از ژرفنای سنگ و صبوری
وامی کند به سوی شکفتن ...))


اسماعیل خویی

farryad
06-07-2009, 20:18
بر ساحلِ دريا دختركي است؛ دخترك خانواده اي دارد
و خانواده خانه اي دارد با دو پنجره
و يك در ...
در دريا ناوي به شكار مردم وقت ميگذراند
بر ساحلِ دريا: چند نفر
روي شنها ميافتند،
و دخترك دمي نجات مييابد
زيرا دستي از مه ...
دستي كه آسماني مينمود،
او را نجات داد .
دخترك فرياد زد:
پدر!
پدر! برخيز كه بازگرديم،
دريا جاي ما نيست!
پدرش امّا
- كه بر سايه اش غلتيده بود-
او را پاسخي نگفت.
در تند بادِ غروب
خون، ابرها را فرا گرفت
و نخلستان را نيز
فرياد ،
دخترك را از زمين برگرفت
به دورتر از ساحلِ دريا
دخترك در شب صحرا فرياد زد
پژواك را امّا، پژواكي نبود
و او خود فريادي ابدي شد
در خبري فوري
كه ديگر خبري فوري نبود
آن دم كه هواپيماها بازگشتند
تا خانه اي را بمباران كنند
كه دو پنجره دارد
و يك در ....


محمود درویش

farryad
09-07-2009, 18:35
مردی ز باد حادثه بنشست
مردی چو برق حادثه برخاست
آن ، ننگ را گزید و سپر ساخت
وین ، نام را ، بدون سپر خواست


ابری رسید پیچان پیچان
چون خنگ یال اش آتش ، بر دشت
برقی جهید و موکب باران
از دشت تشنه ، تازان بگذشت.


آن پوک تپه ، نالان نالان
برزید و پاگشاد و فرو ریخت
و آن شوخ بوته ، پر تپش از شوق
پیچید و با بهار در آمیخت


پرچین یاوه مانده شکوفید
و آن طبل پرغریو فروکاست.
مردی ز باد حادثه بنشست
مردی چو برق حادثه برخاست.


شاملو

farryad
11-07-2009, 20:01
صبح آمده ست برخیز
بانگ خروس گوید
وینخواب و خستگی را
در شط شب رها کن
مستان نیم شب را
رندان تشنه لب را
بار دگر به فریاد
در کوچه ها صدا کن
خواب دریچه ها را
با نعره ی سنگ بشکن
بار دگر به شادی
دروازه های شب را
رو بر سپیده
وا کن
بانگ خروس گوید
فریاد شوق بفکن
زندان واژه ها را دیوار و باره بشکن
و آواز عاشقان را
مهمان کوچه ها کن
زین بر نسیم بگذار
تا بگذری از این بحر
وز آن دو روزن صبح
در کوچه باغ مستی
باران صبحدم را
بر شاخه ی اقاقی
ایینه ی خدا کن
بنگر جوانه ها را آن ارجمند ها را
کان تار و پود چرکین
باغ عقیم دیروز
اینک جوانه آورد
بنگر به نسترن ها
بر شانه های دیوار
خواب بنفشگان را
با نغمه ای در آمیز
و اشراق صبحدم را
در شعر جویباران
از بودن و سرودن
تفسیری آشنا کن
بیداری زمان را
با من بخوان به فریاد
ور مرد خواب و خفتی
(( رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ))

شفیعی کدکنی

sise
13-07-2009, 11:22
امشب همه غم های عالم را خبر کن !
بنشین و با من گریه سر کن، گریه سر کن !
ای میهن، ای انبوه اندوهان دیرین !
ای چون دل من، ای خموش گریه آگین !
در پرده های اشک پنهان، کرده بالین !
ای میهن، ای داد !
از آشیانت بوی خون می آورد باد !
بربال سرخ کشکرت پیغام شومی است !
آنجا چه آمد بر سر آن سرو آزاد ؟
ای میهن، ای غم !
چنگ هزار آوای بارانهای ماتم !
در سایه افکند کدامین ناربن ریخت
خون از گلوی مرغ عاشق ؟
مرغی که می خواند
مرغی که می خواست
پرواز باشد …
ای میهن، ای پیر
بالنده ی افتاده، آزاد زمین گیر !
خون می چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرها .
ای میهن ! در اینجا سینه ی من چون تو زخمی است ...
در اینجا، دمادم دارکوبی بر درخت پیر می کوبد ،
دمادم، دمادم ...

farryad
13-07-2009, 19:15
کلاخارانس شاعر معاصر اسپانیایی در نامه ای که به مناسبت هشتاد و یکمین سال تولد احمد شاملو به بنیاد این شاعر ایرانی فرستاده بود با استناد به سخنی از گاندی که«شعر مقاومت» را «منفی بی پایانی» خوانده بود گفته بود: «با این سخن، گاندی شعر را یک بار و برای همیشه در متن زندگی اجتماعی جای داد و برخلاف افلاطون، درها را به روی شاعران باز کرد و با خوشرویی به شاعر، امکان های شرکت در زمینه های سیاسی را نشان داد.»
او در ادامه ی نامه اش این عبارت گاندی را عبارتی اتفاقی ندانسته بود بلکه آن را برپایه ی شهودی که جوهره ی حقیقی شعر است معرفی کرده بود و افزوده بود: «اگر شعر می تواند به اسلحه ا برای نبرد بدل شود، نخست به خاطر حقیقت آن است. حقیقتی که حقایق دیگر را در برمی گیرد...»
به عقیده خانس: «از این رو گاندی افزود: شعر فرم پایان ناپذیری است از امتناع، چراکه در جامعه و جهان، همگان خواسته اند که اشیا و دروغ را به زور بر ما تحمیل کنند... شعر در برابر جبر تاریخ قد علم می کند، علیه استثمار مغزها توسط ایدئولوژی ها، علیه جمود مذهبی و علیه تمامی تعصب ها»
به نظر کلارا خانس: این صلابت که مشخصه ی شعر است، پله ی نخستین و محکم مبارزه است.
فرقی نمی کند این حرف های کلاراخانس را قبول داشته یا نداشته باشیم، چون به هر حال توصیفی است از میان ده ها و یا صدها توصیف دیگر که درباره ی شعر مقاومت یا شعر اعتراض داده می شود. به این دلیل فرقی نمی کند که هنوز معیارهای ثابتی برای شناخت ژانر ادبیات مقاومت وجود ندارد و عموماً تعاریفی که از این گونه ی ادبی و مؤلفه هایش می شود کار را به توصیف و مفهوم گرایی صرف می کشاند و آنقدر عام است که می تواند شامل هر نوع شعری با ته مایه اعتراض بشود. ویژگی هایی هم که بیشتر برای این ژانر- اگر بپذیریم که یک ژانر شده است- به کار می برند این هاست:
1- مردمی بودن یا صدای اعتراض مردم بودن
2- ضد دیکتاتوری و ضد امپریالیسم بودن
3- عدالت خواهانه بودن
4- درباره ی آزادی از... به ... بودن
5- حمایت از ارزش های عام انسانی
به هر حال چون بحث ما اینجا درباره ی ویژگی های ادبیات مقاومت نیست و فقط می خواهیم به معرفی چند شاعر سرشناس این نوع ادبیات بپردازیم نقطه اتکای نوشته را از بیان آن ویژگی ها به بیان بیوگرافی شاعران تغییر می دهم. فقط نکته ی جالب توجهی که درباره ی این شاعران وجود دارد سرنوشت های غمبار و اسطوره ای آنهاست که در دوره های مشخص زندگی هایی متفاوت با سایر افراد جامعه داشته اند. در روسیه ی بحران زده ی دهه ی ۳۰، صدها نویسنده و شاعر روشنفکر، زندانی، تبعید و اعدام شدند. ماندلشتام یکی از بزرگترین شاعران روسیه، بعد از سال ها تبعید و زندان و آوارگی در تبعیدگاهی در سیبری از گرسنگی و تیفوس مرد. ایساک بابل که به قول گورکی«تنها امید ادبیات روسیه» بود، تیرباران شد. مایاکوفسکی و یسه نین پس از سرخوردگی خودکشی کردند. بولگاکوف ممنوع الاانتشار شد. در جاهای دیگر هم در همان زمان ها وضع به همین منوال بود. فدریکو گارسیا لورکا شاعر معروف اسپانیایی به دست فاشیست های اسپانیایی به قتل رسید. یا نیس رئیسوس در تبعید به سر می برد. ویکتور خارای شیلیایی پس از کودتای نظامی به شکلی اسف بار کشته شد و نرودا هم چند روز بعد از کودتا بر اثر بیماری و در اوضاعی به هم ریخته چشم از جهان فروبست.
آنها در موقعیت بحرانی ی از تاریخ نیستند و آثاری شگرف هم به وجود آوردند به قول ریتسوس: «بزرگترین نمونه های مقاومت، در زمان بزرگترین ظلم ها به وجود آمده اند.» شاید بتوان گوشه هایی از مشخصه های شعر مقاومت را در شکل زندگی و سرنوشت شاعرانش جستجو کرد. این وضع البته در ایران هم به شکل غم انگیزی وجود داشته و دارد مبارزه ی شاعران و نویسندگان ایرانی با دیکتاتوری حکومت پهلوی و اعلام برخی از آنها و همچنین زندانی شدن برخی دیگر مؤید این نکته در سال های قبل از انقلاب است. اگرچه این وضعیت پس از انقلاب سال ۵۷ وضعی اسف بار تر به خود گرفت و عموم شاعران نویسندگانی که اهل مبارزه و مقاومت بودند یا دچار سانسور شدند یا منزوی شده و خانه نشین شدند و یا مجبور به ترک کشور شده و بالاخره بدتر از همه؛ به شکل عجیبی به قتل رسیدند. به هر حال در این نوشتار قصد بررسی و ویژگی های شعر مقاومت در ایران را هم ندارم وگرنه بدون توجه به خطوط قرمزی که در این زمینه وجود دارد می توان، مقاله ای مفصل و واقع گرایانه از آنچه به سر شعر ایران در اختناق و سانسور سه دهه ی اخیر رفته است به رشته ی تحریر درآورد. اگرچه این کار، کار دشواری ست ولی امیدوارم بتوانم به زودی زخمش را به تن بخرم.

منبع:

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

farryad
14-07-2009, 14:19
چهره های ادبیات مقاومت(ویکتور خارا)
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
می گویند رئیس زندان که سروده های هیجان انگیز ویکتورخارا را شنیده بود، وقتی خارا را به همراه سایر همرزمانش به استادیوم سانتیاگو آوردند تا اعدامشان کنند، به او نزدیک شد و گفت: آیا حاضر است برای دوستان خود گیتار بنوازد و سرود بخواند؟ و وقتی که پاسخ مثبت خارا را شنید، دستور داد تا گیتارش را بیاورند. گروهبان اما تبری با خود آورد و هر دو دست ویکتور را با آن شکست. آن وقت رئیس زندان به طعنه گفت: خوب، بخوان، چرا معطلی؟
ویکتورخارا هم در حالی که دستان خونین و شکسته اش را در آسمان حرکت می داد از همبندان خود خواست که با او همصدا شوند و آنگاه آواز پنج هزار زندانی با خواندن «سرود وحدت» در استادیوم بزرگ سانتیاگو طنین انداز شد:
مردمی یکدل و یکصدا
هرگز شکست نخواهند خورد...
اما هنوز سرود به پایان نرسیده بود که گروهبانان خشمگین، جسم نیمه جان او را به گلوله بستند. این پایان تراژیک و افسانه ای زندگی ویکتور خارا شاعر، آهنگساز و خواننده ی انقلابی شیلیایی بود که در 16 سپتامبر ۱۹۷۳ به دست سربازان اگوستین پینوشه دیکتاتور سابق شیلی به نحوی که آمد کشته شد.
مرگ افسانه ای او در استادیوم سانتیاگو که از سال 2003 به استادیوم «ویکتورخارا» تغییر نام داد او را به نمود و نمادی فعال از مبارزه بر علیه ظلم، و دفاع از آزادی و آزادگی در سرتاسر جهان و بخصوص کشور خودش تبدیل کرده است.
او در ۲۳ سپتامبر ۱۹۳۲ در شهر لاکوئن در نزدیکی سانتیاگو و در خانواده ای فقیر به دنیا آمد. مادرش آماندا زنی مهربان و کارگری سخت کوش بود که آواز هم می خواند. گیتار هم می نواخت. ویکتور با نواختن گیتار و بسیاری از سرودها و نغمه های بومی شیلی را در نوجوانی از مادرش فراگرفت. در سن ۱۵ سالگی به مطالعه ی حسابداری روی آورد اما از دست دادن مادر که تنها پناهگاه روحی اش بود او را بسیار اندوهگین کرد. به همین دلیل از مطالعه حسابداری دست کشید و وارد دنیایی شد که در آن زمان به گمانش مهمترین کار دنیا بود. یعنی کشیش شدن. اما بلافاصله از این کار پشیمان شد و به خدمت ارتش درآمد. پس از حدود ۳ سال خدمت به لاکوئن برگشت و با تشکیل یک گروه موسیقی به طور حرفه ای مشغول کار موسیقی شد. در همین هنگام با ویولتا پارا آوازخوان و هنرمند معروف شیلیایی آشنا شد و از او تأثیرات زیادی پذیرفت.
ویکتور خارا در سال ۱۹۶۶ اولین آلبوم تکنوازی خود را عرضه کرد. در همین سال ها البته کار تئاتر هم می کرد. ضمن اینکه به فعالیت های سیاسی هم روی آورده است.
ترانه های او مملو از عشق و نگرانیهایش درباره ی مردم شیلی است. عشق فراوانی که او به مردم کارگر شهرهای کوچک و روستاهایی کشورش داشت. در بسیاری از ترانه هایش مشهود است. او همیشه به بی عدالتی و نابرابری در جامعه و همچنین رسوائیهای سیاسی حمله می کرد.
کوشش های او در راه آزادی و عدالت، هویتی ضد امپریالیستی به موسیقی اش بخشید. خود او در این باره گفته: «معتقد نیستم که خواننده ی انقلابی بودن، صرفاً مترادف با خواندن سرودهای سیاسی باشد. انقلابی گری یعنی نجات دادن ارزش های مردم از دست امپریالیسم.»
او در سال ۱۹۶۹ تئاتر را کنار گذاشت تا به تمامی به کار موسیقی بپردازد. شعر و موسیقی او ترکیبی بود از موسیقی فولکلور و مواضع سیاسی. ترانه های بومی ای که او در کودکی از مادرش آموخت. چه خودش به آن رسیده بود. ارتباط نزدیکی با گنجینه ی موسیقی مردمی آمریکای لاتین داشت. موسیقی آمریکای لاتین در نقطه اتصال موسیقی های اسپانیایی و قبیله های بومی(مانند آزتک ها و مایاها)، سازهای محلی و نواهای آفریقایی، باعث ترانه هایی شده که به زیبایی و آسانی می تواند زندگی روزمره، امیدها، آرزوها و حسرت های ساکنان این منطقه را بیان و بازگو نماید.
ویکتور خارا در فاصله ی سالهای 73- 1970 روزانه در حدود ۲۰ ساعت کار می کرد و با سفر به سراسر شیلی، کنسرت های بسیاری برای کارگران معدن ها، کارخانه ها، زاغه نشینان و دانشجویان برگزار می کرد.
خود او نوشته: «از زمانی که چشم به جهان گشودم. شاهد بی عدالتی، فقر و بدبختی اجتماعی در کشورم شیلی بوده ام. من معتقدم که به خاطر همین مصائب، آوازخوانی برای مردم در جهت تسکین آلامشان ضروری است. من قویاً معتقدم که انسان در مسیر زندگی اش باید آزاد شود و به خاطر عدالت مبارزه و کار نماید.»
طرفداری او از ایده آل های سیاسی اش را می توان در حمایت همه جانبه ی او از ریاست جمهوری سالوادور آلنده از خوانندگان سرشناس آمریکای لاتین در دفاع و حمایت از آلنده برگزار کردند به خارا شهرتی جهانی بخشید.
پیروزشدن آلنده در انتخابات ریاست جمهوری اگرچه برای همه آزادیخواهان و طرفداران خلق یک پیروزی قابل توجه بود ولی این رؤیای دلنشین زیاد پایدار نبود. چون با کودتای ارتش و مرگ آلنده و بالاخره روی کارآمدن دیکتاتور مخوف پینوشه، همه چیز رنگ دیگری به خود گرفت. قتل ها و قتل عام های زیادی شروع شد. انسان های نازنین زیادی مردند. ویکتور خارا هم در آن روزهای ترایک و غم انگیز در حالی که می دانست اگر به دانشکده فنی برای اجرای مراسم برود اسیر خواهد شد ولی با انتخاب سرنوشت این کار را انجام داد و به همراه ۵ هزار نفر دیگر در ۱۲ سپتامبر سال ۱۹۷۳ به اسارت کودتاچیان درآمد. او در طول چند روزه ی اسارت بارها مورد شکنجه قرار گرفت. زندانیان سیاسی همراه او، گواهی می دهند که مأموران زندان، با ریشخند و تمسخر از او می خواستند برایشان کیتار بنوازد. در حالی که او با استخوان های خرد شده روی زمین افتاده بود. و در نهایت کودتاچیان، او و سایر زندانیان را به استادیوم سانتیاگو، یعنی همان جایی که خارا پیشتر از این در دفاع از آلنده در آن کنسرت برگزار کرده بود، بردند و آن سرنوشت تراژیک و افسانه ای را برای آنان رقم زدند.
جالب اینجاست که درست ۶ روز پس از مرگ ویکتور خارا، یک ستاره شناس بزرگ روسی به نام نیکولا استفانوویچ کرونیک، کهکشان شماره ۲۶۴۴ را که کشف کرده بود به نام «ویکتور خارا» نامگذاری کرد.
پس از مرگ خارا به همسرش «جووانا خارا» اجازه داده شد تا جسد او را که در گودال اجساد گمنام انداخته شده بود برداشته و برای او آرامگاهی درست کند. همسر وی بعد از برگزاری مراسم تدفین ویکتور تمام آثار، نوشته ها و اموال شخصی همسرش را برداشته و پنهانی از شیلی خارج شد.
آخرین آلبوم آهنگ های خارا«مانیفیست» نام داشت که پس از مرگش انتشار یافت. او در ترانه ای که نام آلبوم هم از آن گرفته شده چنین می گوید:
گیتارم نه برای ثروتمندان است
نه برای کاسه لیسان آنها
ترانه هایم
اسکله ای است برای رسیدن به ستاره ها
آله خاندرو گازه لا از شاعران انقلابی آمریکای لاتین در شعری که برای خارا سروده است از او چنین یاد می کند:
او را در پرسه های بی پایان کولی وارش
درمی یابیم
که ترنم زنگ دارش
چون ناقوس شبانگاهی
خوب مسموم قاره را آشفته می کند
ای بومیان پا برهنه
او فرزند بی بدیل خلق لاتین
ویکتور خاراست

farryad
15-07-2009, 21:32
نه برای خواندن است که می خوانم، و نه برای عرضه صدایم
نه ، من آن شعر را با آواز می خوانم که گیتار پر احساس من می سراید
چرا که این گیتار قلبی زمینی دارد و پرنده وار، پرواز کنان در گذر است
و چون آب مقدس، دلاوران و شهیدان را به مهر مهربانی تعمیم می دهد
پس ترانه من آنچنان که ویولتا میگفت هدف یافته است
آری ، گیتار من کارگر است، که از بهار می درخشد و عطر می پراکند
گیتار من دولتمندان جنایتکار را بکار نمی آید که آزمند زر و زوراند
گیتار من به کار زحمتکشان خلق می اید تا با سرودشان آینده شکوفا شود
چرا که ترانه آن زمانی مهنایی می یابد که قلبش نیرومندانه در تپش باشد
و انسانی آن ترانه را بسراید که سرود خوانان شهادت را پذیرا شود
شعر من در مدح هیچ کس نیست، و نمی سرایم که بیگانه ای بگرید
من برای بخش کوچک دوردست سرزمینم می سرایم
که هرچند باریکه ای بیش نیست اما ژرفایش را پایانی نیست
شعر من آغاز و پایان همه چیز است
شعری سرشار از شجاعت، شعری همیشه زنده و تازه و پویا

ویکتور خارا

farryad
18-07-2009, 18:01
چهره های ادبیات مقاومت (شیر کو بیکه س)

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

«شیر کوبیکه س» مطرح ترین شاعر نوپرداز کرد، در سال 1940 در شهر سلیمانیه ی عرق به دنیا آمد. پدرش «فایق بیکه س» از شاعران انقلابی و آزادیخواه کردستان بود که غزل های ملی اش جرقه آزادیخواهی و مقاومت را در ذهن شیرکو جوان شعله ور ساخت. هرچه زمان می گذشت شیرکوبه پیشگویی های زنی مسیحی که در سلیمانیه همسایه ی آنها بود نزدیکتر می شد.
زن پیشگو در کودکی مار سیاهی را دید که بر گردن شیرکوبه حلقه کرده است و به مادرش گفت: «این پسر در آینده زبانی آتشین پیدا خواهد کرد.»
۱۷ ساله بود که اولین شعرش در یکی از هفته نامه ی ادبی سلیمانیه به نام «ژین» چاپ شد و با همین شعر توانست توجه ادب دوستان و منتقدین ادبیات کردی را به خود جلبکند اما این شعر و دیگر شعرهای شیرکوی جوان برخلاف شعرهای کلاسیک پدرش، بدون وزن و قافیه ی معمولی بودند و شیرکو خود را با اشعار نو و زبانی، کاملاً تازه به همگان معرفی کرد.
در سن ۲۴ سالگی به گروه چریکی کردستان پیوست و تفنگ قلم دومش گردید.
در سال ۱۹۸۶ اولین کتاب شعرش به نام «تریفه ی هه لبه ست» (مهتاب شعر) به بازار آشفته ی آن زمان آمد و این همزمان بود با شورش معروف ملت کرد به نام «شورش ایلول» که شعرهای شیرکو در رادیو به گوش رزمندگان کرد می رسید و تهییج کننده ی آنها در مقابله با حزب بعث بود.
بعد از «شورش ایلول» به سلیمانیه برگشت اما او هم مثل هزاران کرد بی خانمان دیگر از سوی دستگاه خفقان حزب بعث رمادی در نزدیکی بغداد تبعید شد.
این تعید هرچند روزهای تاریک و سختی را برای شاعر به همراه داشت اما آتش زبان شیرکو را شعله ور کرد و از این حیث خدمتی تاریخی به ادبیات و زبان کردی نمود.
شیرکو در تبعیدگاه گریه های زنان آواره و پوکه هایی که اسباب بازی کودکان یتیم شده بودند را وارد شعرش کرد اما هیچ گاه از زبان و ساختار شاعرانه اش دور نشد و شعرهای این دوره اش زمان و مکان را در هم نوردید و هنوز هم قدرت ادبی این کارها به خوبی نمایان است.
اما خروج شیرکو از کردستان و راهی شدن او به اروپا اوج فعالیت ادبی و هنری اش به حساب می آید.
شیرکو در خیابان های مه آلود لندن و شب های یخ زده ی استکهلم دربه در به دنبال کوه های سربه فلک کشیده ی کردستان و شانه ی چوبی یارش می گردد؛ مدام از این کافه به آن کافه می رود تا در خلوتی شبانه شاهکارهایی مثل «دره ی پروانه ها» و «صلیب و مار و تقویم شاعر» را بنویسد. شیرکو در این دو کتاب تمام مسائل تاریخی و دردهای ملت زمان خودش را با زبان گویا و توانایی همراه با رمز و رازهایی شاعرانه بازگو می کند.
صفحات زیادی از این دو کتاب و سایر مجموعه های دیگرش یادآور شهدای مظلوم حلبچه است. به اروپا رو می کند و پیش قهرمانان تاریخی و نامی این کشورها گله می کند که فرزندان و گل ها و پرنده های حلبچه با بمب های شیمیایی نوادگان شما که به صدام تقدیم کرده بودند جانشان را از دست دادند.
خطوط زیادی از قصیده ها و رمان- قصیده هایش که نوع ادبی خاص و ابتکار خود شیرکو است به دختران سیه چشم، گل ها و بوته ها و حتی حیوانات سرزمینش اشاره دارد و غم غربت با تمام وجود در این خطوط موج می زنند.
او با اکثر شاعران مقاومت جهان از نزدیک دوستی صمیمانه ای داشت و به همین خاطر اشعار او به اکثر زبان های زنده ی دنیا چاپ شده است.
انجمن قلم سوئد در سال ۱۹۹۱ به دلیل توانایی و قدرت قلم این شاعر غریب جایزه ی معروف توخولسکی که هر سال به شاعری غریب داده می شود را به او می دهند.
در سال ۱۹۹۲ وزیر روشنفکری حکومت محلی کردستان می شود اما خیلی زود از دنیای سیاست و پست و مقام کناره گیری می کند و در سلیمانیه مؤسسه ی فرهنگی- هنری (عصر) را تأسیس می کند که بی نظیرترین کتاب ها و دیوان های شعر شاعران کرد را گردآوری و چاپ می کنند. همچنین سرپرستی و سردبیری دو مجله ی نقد ادبی و فکری فلسفی به نام های (آینده) و (عصر) را در همین مؤسسه به عهده می گیرد.
در شعرهایش به ظلم و جوری که بر تمام ملت های مظلوم و ستمدیده ی جهان رفته اشاره می کند و تنها به ملت خودش نمی پردازد ، شهردار رم، به عنوان شهروند افتخاری رم را به او اعطا کرد.
در ایران چندین کتاب از شیرکو به زبان فارسی ترجمه و در اختیار علاقه مندان به ادبیات مقاومت جهان قرار گرفته است. آخرین مجموعه او را «سید علی صالحی» به نام «سلیمانیه؛ سپیده دم جهان»، همزمان با برگزاری دادگاه صدام حسین بازسرایی کرده است. صالحی در گفتگو با مهر در مورد مضمون اشعار این شاعر کرد گفته: «بیشترین مضمونی که در اشعار وی مشاهده می شود تراژدی های اجتماعی، کشتار مردم حلبچه، انفال و دیگر مسائل مربوط به کردستان است.»
شیرکو تاکنون حدود ۲۰ جلد کتاب از اشعار خودش را روانه ی بازار کتاب کرده که برخی از آنها به زبان های عربی، انگلیسی، روسی، فرانسوی، سوئدی، اسپانیایی و پرتغالی ترجمه شده است.
همچنین وی اشعار زیادی از شاعران انقلابی جهان را به کردی ترجمه و چاپ کرده است.
همچنین او رمان «پیرمرد و دریا» از ارسنت همینگوی را نیز به کردی ترجمه نموده است و اینک قسمت هایی از اشعار او:
تناسخ
اگر در روزی توفانی بمیری
بسا که روحت در تن ببری حلول کند
اگر در روزی بارانی بمیری
بسا که روحت در برکه ای حلول کند
اگر در روزی آفتابی بمیری
بسا که روحت در انعکاس پرتویی حلول کند
اگر در روزی برفی بمیری
بسا که روحت در تن کبکی حلول کند
اگر در روزی مه آلود بمیری
بسا که روحت در دره ای حلول کند
اما بدین گونه که می بینید:
من زنده ام و
شعر برایتان می خوانم
با این همه دیرزمانی است
روحم در تن کردستان حلول کرده است.
پس از کشتار حلبچه سراسیمه می گوید:

گریزت نبود
می بایست با زبانه ی آتش می نوشتی
و دوزخی کع برای ترس و خاموشی است برمی افروختی
پیوسته تیر است که در باد می بارد
پیوسته سیل و شمشیر است و یورش باران
این گیسوی جامانده ی شعر است
یا کاکل خاکی دهی؟
این آینه شکسته از آن آفتاب است یا دختری؟
پس این رودخانه کشته دلداده دشت بود یا پسری؟
پس این جیغ های ریخته از آن من است یا درختی؟
پس این یکی گل پستانی است یا دانه ی گیلاس
این گربه سوخته است یا طفل من؟
پس این سر پدر من است یا گلوره تنور؟
اینها پرهای ریخته پریانند یا کبوتران
پس این گردی چشمان من اند یا دانه های زیتون و انگور؟
نمی دانم من چگونه بازشان شناسم
نمی دانم من چگونه از همشان
نمی دانم من چگونه
نمی دانم من
نمی دانم
نه...!!

farryad
22-07-2009, 14:41
آن‌گاه كه با ساقة تاكی بنویسم
تا كه برخیزم
سبد كاغذم از خوشة انگور پر شده است!
یك‌بار با سر بلبلی نوشتم
برخاستم... لیوان دم دستم لبریز از نغمه بود
روزی با بال پروانه‌ای نوشتم
برخاستم... سر میز و تاقچة پنجره‌ام
لبریز از گل بنفشه بود
زمانی هم
كه با شاخه گیاه دشت انفال و حلبچه بنویسم
همین كه برخیزم...می‌بینم:
اتاقم، خانه‌ام، شهرم، سرزمینم
همه آكنده از جیغ و داد و
از چشم كودكان و
از پستان زنان!

کوبیکه س

farryad
24-07-2009, 17:50
چهره های ادبیات پایداری
لنگستون هیوز
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] DB%8C%D9%88%D8%B2.jpg/200px-%D9%84%D9%86%DA%AF%D8%B3%D8%AA%D9%88%D9%86_%D9%87% DB%8C%D9%88%D8%B2.jpg
هیوز را اولین بار با صدای شاملو شناختیم. نامدارترین شاعر سیاهپوست آمریکا که بیشتر عمرش را در تلاش برای احقاق حقوق سیاهان صرف کرد. او در سال ۱۹۰۲ در چاپلین ایالت میسوری آمریکا به دنیا آمد.
آنطور که در خاطراتش نوشته، تا ۱۲ سالگی به دلیل اینکه پدر و مادرش از هم جدا شده بودند با مادربزرگش زندگی می کرده، پس از مرگ مادربزرگ، همراه با مادرش به ایلیونز رفته و مشغول به درس خواندن می شود. در سال ۱۹۲۱ وارد دانشگاه کلمبیا شده و در نیویورک برای امرار معاش مشغول به کارهای مختلف می شود. حتی مجبور می شود برای کار به سفر برود، جاشوی کشتی بشود و در پاریس در یک باشگاه شبانه به کار آشپزی بپردازد و پس از بازگشت به آمریکا در وارد من پارک هتل پیش خدمت شود. خودش می نویسد: «در همین هتل بود که ویچل لینشری، شاعر بزرگ آمریکایی، با خواندن سه شعر من- که کنار بشقابش گذاشته بودم- چنان به هیجان آمد که مرا در سالن نمایش کوچک هتل به تماشاگران معرفی کرد.»
نوزده ساله بود که نخستین شعرش در مجله ی بحران به چاپ رسید. شعری کوتاه به نام«سیاه از رودخانه ها سخن می گوید» که از شیوی کارل سندبرگ پیروی کرده بود، شیوه ای که سندبرگ رد آن با لحنی عاطفی به بیان احساس گذشته ی دیرینه سال سیاهان پرداخته است.
زمینه ی اصلی آثار هیوز تبعیض نژادی، احساس غربت و در عین حال سخنگویی از غرور و نخوت سیاهان است. با این وجود اصلی ترین کوشش او شاید از میان بردن داوری های نادرست و برداشت های قالبی و اشتباهی بود که درباره ی سیاهان می شود و عمومن از جانب سفیدپوستان نشأت می گرفت. به نحوی که بسیاری از سیاهپوستان نیز آنها را باور می کردند. او تلاش می کرد این مسائل را روشن کند.
انتقاد شدید او از برداشت های قالبی سفیدپوستان از وضع و حال سیاهان در یکی از شعرا مشهورش به نام موضوع انشا درس انگلیسی «ب» به وضوح آشکار است. در این شعر، دانشجوی سیاهی که استاد سفیدپوستش از او می خواهد چیزهایی درباره ی خودش بنویسد به تفاوت میان واقعیت زندگانی سیاهان و برداشت ذهنی نادرست استاد از این واقعیات می اندیشد و همان را هم بر کاغذ آورده و می نویسد. یا در ترانه ای دیگر به نام «صاحبخانه» به طرح ماهیت زندگی سیاهان در محلات فقیرنشین شهرهای بزرگ و رفتاری که با آنان می شود، می پردازد.
مثل فریادی از گلوی مظلومان و ستمدیدگان. شعر صاحبخانه هیوز در همین چند سال پیش- با وجود اینکه سالهاست از مرگ او می گذرد- در شهر بستون جنجالی به پا کرد. چون دستگاه آموزشی این شهر یکی از بهترین دبیران شهر را به دلیل اینکه در یکی از دبیرستان های محله ی سیاهان این شعر را جزو مطالب درسی دانش آموزان منظور کرده بود از خدمت اخراج کرد.
یکی از مهمترین شگردهای شعری هیوز به کارگرفتن وزن و آهنگ و موسیقی آمریکایی- آ‏فریقایی در آثارش است. در بسیاری از اشعار او، آهنگ جاز ملایم، جاز تند و جاز ناب و بوگی ووگی احساس می شود. او حتی در برخی اشعارش چند شگرد را درهم آمیخته و آوازهای خیابانی، جاز و مکالمات روزمره ی مردم را یکجا در فرم شعرش وارد کرده. نخستین دفتر شعر به نام«جاز ملایم خسته» که در سال 1925 منتشر شد سرشار از این کوشش هاست، کوشش هایی برای تلفیق هرچه بهتر شعر و موسیقی و این شاید به این دلیل باشد که او از ۹ سالگی با جاز، جاز ملایم آشنایی و به آن علاقه داشت.
مایه اصلی اشعار این کتاب ترکیبی نامتجانس از وزن و آهنگ، گرمی و هیجان، زهرخند و اشک است. او کوشیده با استفاده از کلمات، همان حالاتی را بیان کرده و به نمایش بگذارد که خوانندگان جاز ملایم با نوای موسیقی، ایما و اشاره و حرکات صورت بیان می کنند.
هیوز، زندگی هنری پرثمری داشت، او ابتدا به سرودن شعر روی آورد. پس از آن نوشتن داستان، قصه و نمایشنامه را هم آغاز کرد. همچنین مقالات ادبی و اجتماعی زیادی هم در روزنامه ها و مجلات به چاپ رساند. برای اپرا و نمایش های برادوی و بازی های رادیو و تلویزیون هم متنهایی تهیه و تألیف کرد. او حتی در زمینه ی ادبیات کودکان هم فعال بود و چند کتاب به رشته تحریر درآورد.
دستمایه ی اصلی تمامی این آثار البته تجزیه، تحلیل، بیان و تشریح حالات و جنبه های گوناگون زندگی سیاهان است. او در پررودن این دستمایه از پیش پا افتاده ترین نیش وکنایه های عامیانه تا زیباترین تنزل های ناب بهره و استفاده می برد.
فرزند توام من، ای سفیدپوست!
یا
گریه ی جانم را نمی شنوی
چراکه دهانم به خنده گشوده است

هیوز به هر حال اکثر زندگی اجتماعی ادبی اش را وقف خدمت به سیاهان و بیان مشکلات زندگی آنان کرد. او به طور مداوم به تربیت، شناساندن و شناختن شاعران و نویسندگان جامعه ی سیاهپوست آمریکا مشغول بود. او همچنین در رنسانس هارلم نقش اساسی ایفا کرد و از صاحب نفوذترین رهبران فرهنگ سیاهان در آمریکا به شمار می آمد. او را ملک الشعرای هارلم یا سیاهان می خوانند.
بگذارید این وطن دوباره وطن شود
بگذارید دوباره همان رؤیایی شود که بود
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید
(این وطن هرگز برای من وطن نبود)
بگذارید این وطن رؤیایی باشد که رؤیاپروران در رؤیای خویش داشته اند.
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن نه شاهان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند نه ستمگران اسباب چینی کنند/ تا هر انسان را آن که برتر از اوست از پا درآورد
(این وطن هرگز برای من وطن نبود)

farryad
28-07-2009, 12:08
می‌شنیدم یه سیا
که با زمزمه‌ی آرومی خودشو تکون می‌داد
آهنگ خفه‌ی گرفته‌ی خواب‌آوری رو می‌زد.
اون شب پایین خیابون «گنوکس»
زیر نور کم‌سوی یه چراغ گاز کهنه
به آهنگ اون آوازای خسته
آروم می‌جمبید
آروم می‌جمبید.
با سر انگشتاش که به آبنوس می‌موند
رو کلیدای عاجی
از یه پیانو قراضه آهنگ درمی‌آورد.
رو چارپایه‌ی تقّ و لقّش
به عقب و جلو تکون می‌خورد و
مث یه موسیقیدون عاشق
اون آهنگای خشن و غمناکو
می‌زد،
آهنگایی که
از دل و جون یه سیا درمیاد.
آهنگای دلسوز.
پیانوش ناله می‌کرد و
می‌شنیدم که اون سیا
با صدای عمیقش
یه آهنگ مالیخولیایی می‌خوند:
«ــ و تو همه دنیا هیچکی رو ندارم
جز خودم هیچکی رو ندارم،
می‌خوام اخمامو وا کنم و
غم و غصه‌مو بذارم کنج تاقچه.»
دومب، دومب، دومب...
صدای پاش تو خیابون طنین مینداخت.
اون وخ
چند تا آهنگ که زد یه چیز دیگه خوند:
«ــ من آوازی خسته دارم و
نمی‌تونم خوش باشم.
آوازی خسته دارم و
نمی‌تونم خوش باشم.
دیگه هیچ خوشی تو کارم نیست
کاشکی مرده بودم.»
تا دل شب این آهنگو زمزمه کرد.
ستاره‌ها و مهتاب از آسمون رفتن.
آوازه‌خون سیا آوازشو تموم کرد و خوابید
و با آوازای خسته‌یی که تو کله‌اش طنین مینداخت
مث یه مرده مث یه تیکه سنگ به خواب رفت.

هیوز

farryad
01-08-2009, 13:42
چهره های ادبیات پایداری( یانیس ریتسوس )
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

پابلو نرودا درباره ی او گفته: «راضی نیستم شعرم با هیچ شعری مقایسه شود مگر اشعار ریتسوس.» این جمله بیانگر خیلی چیزها درباره ی شعر شاعر یونانی یانیس ریتسوس است. وقتی شاعری بزرگ و سرشناسی چون پابلو نرودا چنین حرفی درباره ی او بزند نشان می دهد که یانیس ریتسوس و شعرش اگرچه میزان مورد استقبال عامه ی مردم به آن صورت قرار نگرفته اند ولی در نظر متخصصین ادبیات جایگاهی قابل توجه دارند. لوئی آراگون شاعر بزرگ و انقلابی فرانسه هم سال ها قبل از ریتسوس اینگونه یاد کرده: «بزرگترین شاعر زنده، همین ریتسوس یونانی است.» آراگون این حرف را زمانی زده که بسیاری از شاعران صاحب سبک و مشهور جهان زنده بوده و با آرگون و ریتسوس هم دوستی داشته اند. بیوگرافی او اجمالن اینگونه است. ریتسوس در سال 1907 در روستای «مونموسیا» چشم به جهان گشود. پس از تحصیلات ابتدایی و در سال 1926 به آتن رفت تا با فضاها و فعالیت های جدید آشنا شود. از همان ابتدا هم به مسائل ادبی سیاسی مشغول شد و به تدریج با جریان های انقلابی کشور یونان آشنا شد. در سال 1936 با روی کار آمدن میتاکساس فاشیست، ریتسوس مانند بسیاری دیگران هنرمندان متعهد مورد تعقیب و آزار و اذیت قرار گرفت. به نحوی که مجموعه ی کتاب های این هنرمندان به دستور میتاکساس جمع آوری و سوزانده شد.
این وضعیت نابسامان تا شروع جنگ جهانی دوم ادامه داشت تا اینکه، یونان به دست نازی ها اشغال شد. در این هنگام ریتسوس همراه دیگر مبارزان یونانی به جبهه ی مقاومت پیوست لباس رزم پوشید و در میدان های جنگ رکت کرد. اما مدت زمان زیادی نگذشت که در سال 1942 دستگیر و به جزیره ی لیمونس تبعید شد. در همین جزیره بود که اشعار زیبای زیادی را خلق کرد و حتی روی پاکت سیگار هم به دلیل نبودن کاغذ، شعر می نوشت.
هنگامی که در سال 1944 از تبعید رهایی پیدا کرد، مجدداً به حرکت مقاومت علیه آلمان و سپس انگلیس پیوست و در همین زمان در جریان جنگ داخلی یونان در جناح جبهه ی آزادی بخش ملی فعالیت نیز فعالیت می کرد. به همین دلیل بعد از پایان جنگ داخلی در سال 1949 برای بار دوم بازداشت و این بار به مدت ۴ سال به تبعید فرستاده شد.
پس از دوره ی چهارساله ی اسارت و تبعید و د حالی که اروپا به آرامش پس از جنگ جهانی رسیده بود اما هم به سوی زندگی اجتماعی بازگشت اما همچنان به عقاید سیاسی- ادبی خود پایبند و استوار بود. در سال 1956 دیوان شعرش به نام «سونات مهتاب» را که جایزه جهانی شعر در یونان را به خود اختصاص داد منتشر کرد. اما ظاهرن زبان آتشین و فعالیت او برای سردمداران قدرت در یونان خوشایند نبود چراکه در سال 1967 پس از کودتای نظامی در این کشور، فرماندهان نظامی این کودتا ترجیح دادند که این شاعر بزرگ را برای سومین بار در زندگی اش به تبعید بفرستند. این بار ولی در دو جزیره ی لیروس و ساموس زندانی شد. اما سه سال بعد یعنی در سال 1970 فشر افکار عمومی آزادیخواهان جهان، که بسیاری از آنان شاعران و هنرمندان صاحب نام هم بودند باعث شد ریتسوس آزاد و به زندگی دور از تبعید برگردد. و بقیه زندگی اش را صرف فعالیت ها ادبی سیاسی بکند. او حالا البته به نمادی برای مبارزه، استقامت و خستگی ناپذیری در راه برپایی عدل و برابری شده است. شعرهای او در سال های مقاومت مردم یونان و اروپا در طول جنگ جهانی دوم به سرود. ای مردمی بدل شده بودند که مردم آنها امید و آرزو و شور زندگی گاه از دست رفته ی خود را می دیدند. خاویر پرز دکویتار دبیرکل چند دوره قبل سازمان ملل در پیامی که به مناسبت هشتادمین سال تولد ریتسوس برای او فرستاده بود. از او اینچنین یاد کرده بود: «با ابراز شادمانی، تبریکات خود ا به مناسبت هشتادمین سالگرد تولدتان تقدیم می دارم. شما همچون یک انسان و یک شاعر آزاده، زندگی خویش را وقف ازادی، عدالت و حقیقت کرده اید و همیشه در جستجوی زیبایی بوده اید. توانایی بشر را نیز برای مبارزه و عشق، نشان داده اید. از شما به خاطر اینکه به زندگی ما ارزش و اراده داده و اراده ی ما را در راه مبارزه برای ساختن دنیایی بهتر، تقویت نموده اید، سپاسگزارم.»
قطعه ای از شعر بلند سرودهای رومی(رومیوسینی) او را که در فاصله ی سال های 1947 تا ۴۹ در تبعید سروده شده با هم می خوانیم.
او در این شعر از نبرد مردم یونان در شرایط سخت ؟؟؟ یونان علیه نیروهای آلمانی و پس از آن انگلیسی صحبت می کند. تئودورالیس آهنگساز بزرگ یونانی هم بر روی این شعر آهنگ زیبایی ساخته است. شعر سرودهای رومی در میان مردم یونان مانند سرود ملی آن کشور محبوب و مشهور است:
بی هیچ تردیدی به سوی سپیده رکاب زدند
با نفرتی که مردان گرسنه راست
- در چشمه هایشان که پلکی نمی زد، ستاره ای یخ زده بود-
و بر شانه، تابسنان زخمی را بردند
از اینجا گذشتند، پیچیده در پرچم ها
کینه زیر دندانشان چون بادامی کال فشرده می شد
کفش هاشان پر از سنگریزه های ماه
و گرد زغال شب نشسته بر سرو روشان
درخت به درخت، سنگ به سنگ، جهان را درنوردیدند
و بر بالشی از خار خفتند
تا رود زندگی را با دست های خشکشان بستری بشکافند
در هر قدمی که برمی داشتند سهمی از آسمان را
نصیب خود می کردند
تا به دیگران ببخشند.
در نوبت های نگهبانی، چونان درخت خشک می ایستادند
و چون در میدان به رقص می آمدند، پشت بام خانه ها
می لرزید و ظرف های بلور بر تاقچه ها صدا می کرد...

farryad
06-08-2009, 21:05
اين‏جا
پرنده‏گان نمى‏خوانند
ناقوس‏ها خاموشند
و يونان نيز
لب فرو بسته
با تمامى ِ مرده‏گان ِ خويش
بر خرسنگ‏هاى خاموشى
در كار ِ تيز كردن ِ پنجه‏هاى خويش است
چرا كه يكه و تنها به خود نُويد داده
آزادى را.

یانیس ریتسوس

farryad
10-08-2009, 14:20
چهره های ادبیات پایداری( ولادمیر مایاکوفسکی )

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

ولادیمیر ولادیمیریویچ مایاکوفسکی، نمایشنامهنویس و شاعر فوتوریست روس در هفتم ژوئیه 1893 در روستای کوچکی در گرجستان قفقاز به دنیا آمد. او در کشور ما به اندازه ی کافی شناخته شده و مطرح بوده و هست که نیازی به معرفی نداشته باشد. آرمان ها و آرزوهای شاعرانه چند نسل از شاعران و شعردوستان و حتی سیاسیون ایرانی با خواندن اشعار او برآورده می شده. بسیاری از دانشجویان ایرانی او را بهتر از هر شاعر وطنی خود می شناسند. آن هم به لطف مدیا کاشیگر و حمیدرضا فردوسی که تقریباً همه چیز را درباره مایکوفسکی روشن کرده اند.
پدر ولادیمیر جنگلبان بود و او با خانواده و اقوام در ارتباطی صمیمی و گرم و تا نوجوانی زندگی خوبی داشت.
وی در سال 1905 یعنی زمانی که تنها ۱۲ سال سن داشت با آغاز نخستین نشانه های انقلاب در روسیه به انقلابیون پیوست. در نوجوانی به مسکو رفت و در پی تحقق افکار انقلابی خود با نیروهای مبارز روسی ارتباط برقرار کرد. او سر پرشوری داشت و خیلی زود در ۱۵ سالگی به حزب سوسیال- دموکرات- پیوست اما خیلی زود به سبب فعالیت های سیاسی، دستگیر و به مدت سه سال زندانی شد.
پس از رهایی از زندان در ۱۹۱۱ وارد مدرسه هنرهای زیبای مسکو شد و در همین زمان با فوتوریست هایی چون واسیلی کامنسکی شاعر و داوید بورلیک که شاعر و نقاش بود آشنا شد. در سال ۱۹۱۳ در رادیکالیسم معناشناختی و زیبایی شناختی خود بیانیه «سیلی بر گوش عامه» را نشر داد که باعث درگیری او با شاعران دیگر شد. به همین دلیل نامش خیلی زود بر سر زبان ها افتاد. شاعران رسمی هم به او لقب«مادر سگ» دادند.
اولین نمایشنامه اش را با نام«تراژدی مایاکوفسکی» در سال ۱۹۱۳ نوشت. پس از آن و یک سال بعد در حالی که اعلام آمادگی کرده بود که در جبهه های جنگ شرکت کند. چون هیچ کس حاضر به صدور ضامنت نامه سیاسی برای او نبود، از این کار بازماند.
اما شهرت او و کار اصلی او بیشتر از سال ۱۹۱۶ آغاز شد. یعنی زمانی که شعرهای زیادی درباره جنگ، جهان و انسان سرود به طوری که شیوه ی شاعری او به وسیله ی خیلی از شاعران مورد استقبال قرار گرفت.
او توانست با ذهن خلاق و نگاه بدعتگذار خود در شعر روسی، وزن، تمثیل، استعاره و واژگانی جدید به وجود آورد. خودش گفته: «من شاعرم و شأنم در سرودن شعر است. در این خصوص می نویسم، یا در این باره عاشقم یا قمارباز. و گاه از زیبایی های قفقاز می سرایم و فقط آنگاه که واژه ها بر هم انباشته می شوند.»
البته او برای بیان و انتشار افکار و آثارش کارهای عجیب و زیادی می کرد. می گویند در آن سال هایی که شور انقلابی در تمام روسیه پیچیده بود. ولادیمیر در کوچه ها قدم می زد و برای مردم شعر می خواند. «در سال های جنگ داخلی روسیه او به جبهه جنگ می رفت و در سنگرها، اشعار خود را برای سربازان می خواند، مردم از اشعار او الهام گرفته، بی محابا به جنگ می شتافتند. او با صدایی رسا و پرجوش و خروش در رادیو آثار خود را می خواند و مردم آن را فوراً حفظ می کردند.»
به همین دلیل است که می گویند او نقش قابل توجهی در شورانگیزی و ترغیب مردم به سمت انقلاب سوسیالیستی داشت. به اعتقاد او:«هنر باید با زندگی آمیخته شود یا باید در هم آمیخته شود یا باید نابود بشود.» و بر سر این اعتقاد هم ماند ولی متأسفانه چنانکه سرنوشت تمام آرمانخواهی ها چیزی به جز ناامدیدی و یأس نیست، مایاکوفسکی هم در اواخر عمر سرخورده شده بود چه از انقلاب و چه از آرمان هایی که برایشان مبارزه کرده بود:
گاه می نشیند بر دلم یک سؤال
چرا پایان نبرم جمله هستی ام را
با نقطه ی یک گلوله؟
امروز هرچه باداباد
غزل بدرودم را می سرایم
و او در یک اقدام ناگهانی در سال 1930 به ضرب گلوله ای به زندگی خود پایان داد. ظاهراً پس از خودکشی او شعری در جیبش یافته اند که باید آخرین شعرش هم بوده باشد:
ساعت از نه گذشته
باید به بستر رفته باشی
راه شیری در جوی نقره روان است در طول شب
شتابیم نیست، با رعد تلگراف
سببی نیست که بیدار یا دل نگرانت کنم
همانطور که آنان می گویند پرونده بسته شد
زورق عشق به ملال روزمره در هم شکست
اکنون من و تو خموشانیم
دیگر غم سود و زیان و اندوه و درد و جراحت چرا؟
نگاه کن چه سکونی به جهان فرو می نشیند
شب آسمان را فرو می پوشاند به پاس ستارگان
در ساعاتی این چنین، آدمی برمی خیزد تا خطاب کند
اعصار و تاریخ و تمامی خلقت را.
مایاکوفسکی هم مثل بسیاری دیگر از شاعران انقلابی جهان، شاعری عاشقانه سرا و عاشق بود. شعر بلند «ابر شلوارپوش» او بهترین از شعرهای عاشقانه و مطرح جهان است که نمونه ی خوبی نیز از اجرای اندیشه های زیبایی شناختی فتوریست هاست.

farryad
16-08-2009, 12:56
چهره هاي ادبيات پايداري(پابلو نرودا)
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

نرودا را در کشور ما بیشتر با شعرهای عاشقانه اش می شناسند. با «هوا را از من بگیر خنده ات را نه.»
تو را
«بانو» نامیدم
می دانستم:
زنانی هستند بسیار از تو بلندتر
زلال تر
و زیباتر
اما «بانو» تویی
فقط تو
اگرچه او در عاشقانه سرایی و گونه از اشعار تغزلی شاعری چیره دست بود ولی شاید کمتر کسی از علاقه مندان او بتواند باور کند. نرودایی که چنین عاشقانه های بلندی خطاب به «ماتیلده» سروده، چریکی چپ گرا بوده که توانسته به مقام سناتوری هم برسد و سفیر کشور شیلی در آسیا، آمریکای لاتین، اسپانیا و فرانسه شود.
نفتالی ریکاردو روی یس باسوآلتو که تحت تأثیر اشعار جان نرودا(۹۱- 1834) قرار داشت. وقتی اولین نوشته ی خود را در ۱۹ سالگی به نام پابلو نرودا انتشار داد. تا آخر عمر و برای همیشه به همین نام معروف شد. وی اولین مجموعه ی شعر خود را در سال ۱۹۲۲ منتشر کرد و در مدت زمان چهارساله ی دانشجویی اش (26-1923) در سانتیاگوی شیلی پنج کتاب شعر به چاپ رساند که مهمترین آنها شاید «بیست شعر عاشقانه و یک غم نامه» باشد.
وارد شدن نرودا به جهان سیاست اما موجب تحول در سبک شاعری او شد. خودش این مسأله را اینگونه بیان کرده است: «جهان دگرگون گشته و شعر من نیز به راهی تازه افتاده است» به همین دلیل او شعرش را از حلقه ی شیفتگان شعر و منتقدان ادبی درآورد و به سرودن اشعاری مردمی همت گماشت و خیلی زود مانند هزاران نیروی روشنفکر دهه ی ۳۰ میلادی مجذوب آرمان های مردمی و برای مبارزه بر علیه دیکتاتوری و استثمار انسان ها راهی اسپانیا شد. در آنجا با گارسیالورکا شاعر بزرگ اسپانیایی آشنا شد. به طوری که دوستی عمیقی بین آنها برقرر گردید. شعر «اسپانیا در قلب من» از کارهای برجسته ی آن روزگار است. خود او در کتاب«خاطرات» اش نوشته که چگونه در بحبوحه ی جنگ مادرید، اشعارش با نام «اسپانیا در قلب من» را که کاغذهایش از خمیرکردن کاغذهای باطله و حتی پیراهن سربازان تهیه شده بود در تیراژ ۲۰۰ نسخه چاپ شد و دست به دست در بین مبارزان درون سنگرها می گشت و خوانده می شد.
نرودا مدت زمان زیادی را در مادرید زندگی کرد. شعر «بچه های مادرید» او هنوز هم ورد زبان شعر دوستان پایتخت نشین اسپانیاست.
بعد از مرگ لورکا به دست فاشیست های اسپانیایی او «سرودی برای مبارزان مقتول» را سرود که باعث شد او را از اسپانیا اخراج کنند و وی به ناچار به پاریس رفت. در آنجا هم او بیکار ننشست و مجله ای به نام«شاعران جهان از ملت اسپانیا دفاع می کنند» را پایه گذاری کرد.
یک روز صبح همه چیز به ناگاه می سوخت
و یک روز صبح شراره از زمین بیرون می آمد
او انسان ها را می بلعید
و این آتش بود
باروت بود
خون بود
سنگ هایی که خار خشک می توانست بگزد و تف کند
مارهایی که مارها از آنها نفرت داشتند
در برابر شما
خون اسپانیا را دیدم که بالا می آمد
تا شما را در موج غرور و گاردها
غرق کند
ژنرال های خیانت
به خانه مرده ام نگاه کنید
اما از هر خانه ی مرده
به جای گل
فلزی سوزان بیرون می آید
ولی از هر روزن اسپانیا
اسپانیا بیرون می آید.
پابلو نرودا در سال 1943 به شیلی برگشت اما با برپایی تظاهرات علیه«گونزالس ویدلاس» رئیس جمهور وقت شیلی به مدت دو سال تحت تعقیب قرار گرفت. در سال 1945 به حزب کمونیست شیلی پیوست و در انتخابات آن سال به نمایندگی مجلس سنا برگزیده شد. اما باز به خاطر یک سخنرانی مجبور به ترک کشورش شد. در تبعید هم او آرام ننشست به طوری که در اواخر ۱۹۵۱ در حالی که در کشور محبوبش ایتالیا به عنوان تبعیدی سیاسی به سر می برد از طرف پلیس ایتالیا رسماً از او خواسته که خاک آن کشور را ترک کند. خود نرودا در این باره گفته: «اول باید در رم توقف می کردیم و قطار را به مقصد مرز عوض می کردیم. از پنجره جمعیت عظیمی را دیدم که در ایستگاه جمع شده اند. صدای فریادشان به گوش می رسید. دسته گل هایی به طرف قطار ارزانی شدند و بر فراز رودخانه ای از سرها بانگ رسای پابلو، پابلو به پرواز درآمد.»
مردم ایتالیا با شوق تمام از دیدن پابلو فریاد برآوردند: «نرودا باید بماند.» این حرکت مردمی باعث شد که دولتمردان ایتالیا به اجبار برای او ویزا صادر کنند. نرودا آن شب را در در خانه ی یکی از سیاستمداران ایتالیایی گذراند. فردای آن روز یادداشتی از «سریو» مورخ معروف ایتالیایی دریافت کرد که در آن، سریو ضمن اظهار تأسف از رفتار دولت ایتالیا با نرودا، ویلای خود را در جزیره ی کابری در اختیار او قرار داده بود که تا هر زمانی که می خواهد در آنجا اقامت کند. نتیجه ی این لحظه های پرشور از زبان نرودا، کتابی با نام«آوازهای ناخدا» بود که سال های سال بدون نام در تیراژهای بالا به چاپ می رسید.
در سال های 1952 به شیلی برگشت و یک سال بعد جایزه ی صلح «لنین» به او تعلق گرفت. در سال ۵۶ نیز به عنوان نخستین فرد از آمریکای لاتین از دانشگاه آکسفورد، دکترای افتخاری گرفت. چند سال بعد یعنی در اواخر سال ۱۹۶۹ به عنوان نامزد حزب کمونیست برای انتخابات ریاست جمهوری شیلی معرفی شد ولی به نفع سالوادوره آلنده کناره گیری کرد. اما پس از انتخاب آلنده به ریاست جمهوری به عنوان سفیر کشورش به فرانسه سفر کرد.
نرودا در سال 1971 موفق به دریافت جایزه ی نوبل ادبی شد و بالاخره در ۲۳ سپتامبر ۱۹۷۳ چند روز پس از کودتای پینوشه، در سن ۶۹ سالگی در خانه اش در ایسالنگرا بر اثر بیماری سرطان خون چشم از جهان فروبست.
حاصل عمری فعالیت ادبی او، انبوهی از اشعار عاشقانه و اجتماعی است و همچنین مقالات و ترجمه های بی شماری در زمینه ی ادبیات و سیاست که شامل آثار زیر می شودک:
- بیست شعر عاشقانه و یک غم نامه(1924)
- اقامت در زمین (سه جلد ۳۳- ۱۹۲۵)
- اسپانیا در قلب من(۱۹۳۷)
- سرود همگانی (1950)
- اشعار ناخدا(1952)
- چکامه های بنیادین(1954)
- صد شعر عاشقانه(1979)
- باغ زمستان(1973)
- انگیزه های نیکسون کشی و ستایش انقلاب شیلی(۱۹۷۳)
- کتاب پرسش ها(۱۹۷۴)
پابلو نرودا در کل شاعری جامع الاطراف بود. او به همان لطافتی شعر عاشقانه می سرود می توانست با قدرت، شعر پایداری، جنگ و مقاومت هم بگوید. البته هرکدام با ویژگی های خاص خود، ذهن او آنقدر درگیر اجتماع، میهن و دردهای انسانی بود که وقتی به سرایش اشعار اجتماعی روی می آورد، سیاست و مسائل سیاسی را نه به شکل شعار که به صورت مفهومی شاعرانه و ارزنده که در عرصه ی زندگی انسان ها تأثیری مستقیم دارند در سروده هایش به نمایش می گذاشت. او اگر از سیاست می سرود به خاطر خود سیاست نبود. بلکه به خاطر تأثیری بود که بر زندگی انسان ها می گذاشت. خودش گفته است: «من اهل شیلی هستم و سال هاست که با ناکامی ها و مشکلات حیات ملی سرزمین خود آشنایی دارم و با اندوه و شادی مردم وطنم همراه بوده ام. از میان آنها برخاسته ام و جزئی از آنانم. پیوسته احساس کرده ام که وظیفه من است که آثار و شعرم در خدمت مردم قرار گیرد. تمام زندگی من سرودخوانان در دفاع از آنان گذشته است.»
به همین دلیل زبان او زبانی ساده و صمیمی بود. زبانی که در مقاطع مهم تاریخی، در مقطع مبارزات و انقلاب های مردمی، باید به کار گرفته می شد. تا بتواند با مردم، با وجودآورندگان مبارزه و انقلاب ارتباط برقرار کند. از همین رهگذر بود که نرودا کمتر به دام مغلق گویی های شاعرانه افتاد:
کاشفان شیلی
آورد
از آلما گروی شمالی
قطار، شراره هایش را
و بر فراز سرزمین هایش
در میانه انفجار سکوت
در خورد خمید
روز و شب چنان که بر نقشه ای
سایه خارزار
هاشور خار بن و موم
اسپانیولی پیوست با شکل خشکش
خیره بر رزم آرایی تیره بر خاک
شب، برف و شن
برآوردند ساختار باریکه ی سرزمین را...