PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : محمد علی جمال زاده



bidastar
26-05-2009, 23:36
سید محمد علی جمال زاده در سال 1309 هجری قمری در اصفهان متولد شد . پدرش سید جمال الدین واعظ اصفهانی دائما برای وعظ و سخنرانی در سفر بود و گاه محمد علی را نیز همراه خود می برد . جمال زاده در 1321 ه- ق به تهران رفت . دو سه سالی نگذشت که پدر فرزندش را که 12 سال بیشتر نداشت برای تحصیل به بیروت فرستاد . در همین زمان محمد علی شاه مجلس را به توپ بست و سید جمال در همدان به دست عمال دولتی مقتول شد . چندی بعد جمال زاده برای تحصیلات دانشگاهی به فرانسه رفت . یک سال بعد به سفارش یکی از دوستان به لوزان سویس رفت و دیپلم خود را در رشته حقوق گرفت . جنگ جهانی اول او را به کمیته ملیون ایرانی (برای مبارزه با روس و انگلیس) کشاند . وی سپس به برلین رفت و تا سال 1930 دراین شهر ا قامت گزید . او در سال 1931 به دفتر بین المللی کار وابسته به جامعه ملل پیوست و در سال 1956 بازنشسته شد . در طول این مدت وی 5 بار به ایران سفر کرد , گرچه مدت اقامتش کوتاه بود . وی تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته حقوق ادامه داد .

گر چه هرگز از آن استفاده ای نبرد . محمد علی در سراسر عمر با ایران می زیست . هر روز کتاب فارسی می خواند و بی وقفه به دوستان ایرانی خود نامه می نوشت . خانه اش آراسته به قالی و قلمکار و قلمدان و ترمه و تافته بود . نخستین کتاب او یکی بود یکی نبود در سال 1300 ه . ش به چاپ رسید .



آثار سید محمد علی جمال زاده :

1. نگارش های پژوهشی :

جمال زاده در زمینه ادبی تاریخی مقاله های فراوانی دارد که تعداد آن ها از 300

در می گذرد . پیشینه تاریخی ایران , روابط ایران و روس , اوضاع اقتصادی

اجتماعی و سیاسی ایران از موضوعات مقالات و کتب وی است . برجسته ترین

کتاب های تاریخی او عبارت اند از : گنج شایگان , بانگ نای , فرهنگ لغت عوامانه

اندک آشنایی با حافظ و...

2. نگارش های داستانی :

جمال زاده داستان نویسی را شغل خود می دانست و همواره بر آن مداومت می ورزید .

آثار وی توسط بسیاری از ادیبان زمان مورد پسند واقع شد . شماری از داستان های

وی به زبان های انگلیسی فرانسه روسی آلمانی ایتالیایی ژاپنی و ... ترجمه شده

است . سازمان ملل مجموعه داستانی از او را در سال 1959 با عنوان Choix Des Nouvelles

منتشر کرد . از مهمترین آثار داستانی وی می توان به دارالمجانین , صحرای محشر

راه آب نامه , معصومه شیرازی , کهنه و نو , آسمان و ریسمان و قصه ما به سر رسید

اشاره کرد .

3. نگارش های اجتماعی سیاسی :

جمال زاده پس از دهه بیست کمتر مقاله های سیاسی می نوشت . اگر هم درباره ایران می نوشت جنبه های اجتماعی تاریخی آن را مورد توجه قرار می داد . از مجموعه آثار او در این سبک می توان آزادی و حیثیت انسانی , خاک و آدم , خلقیات ما ایرانیان , تصویر زن در فرهنگ ایران را نام برد .

4. نگارش های ترجمه ای

وی پس از ترجمه کتاب قهوه خانه سورات از برناردن دو سن پیر فرانسوی از ترجمه دست کشید . اما پس از تاسیس بنیاد ترجمه و نشر کتاب آثار زیادی از نویسندگان بزرگ دنیا را ترجمه نمود . ویلهلم تل ( شیللر) خسیس , دون کارلو ( مولیر) دشمن ملت ( ایبسن) از ترجمه های او هستند .

5. نوشته های خاطراتی :

جمالزاده در این زمینه آثار متعددی دارد . برخی از آنها مربوط به خاطرات هم روزگاران او و گروهی نیز به خاطرات خود و پدرش اختصاص دارند . کتاب هایی چون حاج میرزا یحیی دولت آبادی , عارف قزوینی و اشرف الدین نسیم شمال از آثار او در این مجالند .

6. انتقاد و معرفی کتاب :

جمال زاده در باره هر کتبی که می خواند نظرات خود را یادداشت می کرد . بیش از 80 مقاله در این سبک از وی به یادگار مانده است .



--------------------------------------------------

اشاره : محمد علی جما ل زاده در سال 1255 طبق قرار دادی که با دانشگاه تهران به امضا رسانید

تمام حقوق ناشی از انتشار آثار خود را به این دانشگاه واگذار کرد .

سود حاصل از فروش کتاب های وی طبق موافقت نامه به به مصارف زیر می رسد :

* خرید کتاب های مفید برای کتاب خانه دانشگاه تهران

* کمک به دانشجویان علاقه مند و بی بضاعت تحت عنوان بورس تحصیلی

* کمک به مراکز خیریه اعم از یتیم خانه یا خانه سالمندان در شهر اصفهان

bidastar
26-05-2009, 23:37
شاید نادرست نباشد که گفته شود که سال های زندگی او در ایران فقط سیزده سال از عمر دراز او بوده است. نود و چند سال را بیرون از ایران زندگی کرد اما بیش از هر چیز دیگری در زندگی خود و بیشتر از هر کسی، یک ایرانی بود. او که تاریخ تولدش مجهول است و از اسرار مگو... ولی یقین دارد که تاریخ وفاتش روشن است و به گفته خودش، شاید نتیجه ی آشنایی اش با قلم و قرطاس همین باشد... .

زندگی نامه محمد علی جمالزاده
به روایت ایرج افشار:

سید محمد علی جمالزاده در یکصد و شش سالگی درگذشت. زادنش به سال 1309 قمری در شهر اصفهان روی داد و مرگش روز هفدهم آبان 1376 در شهر ژنو – کنار دریاچه ی لمان – فرا رسید. پدرش سید جمال الدین واعظ اصفهانی نام داشت. محل اقامت او شهر اصفهان بود، ولی غالبا برای وعظ به شهرهای مختلف می رفت. در ده سالگی او، سید جمال اقامت در تهران را اختیار کرد و دو سه سالی بیش نگذشت که فرزند خود محمد علی را برای تحصیل به بیروت فرستاد(1908).
جمالزاده در بیروت بود که اوضاع سیاسی ایران دگرگون شد. محمد علی شاه مجلس را به توپ بست و هر یک از آزادی خواهان دچار سرنوشتی شد.سید جمال نیز در شهر بروجرد طناب انداخته و مقتول شد. جمالزاده پس از چند سال متمایل به تحصیلات دانشگاهی اروپایی شد در سال 1910 قصد عزیمت به اروپا کرد. تا سال 1911 در سوئیس بود. در این سال به فرانسه آمد و دیپلم علم حقوق خود را در دانشگاه شهر دیژون گرفت. در سال 1915 به دعوت کمیته ی ملیون ایرانی، به برلن آمد و تا سال 1930 در این شهر زیست. جمالزاده پس از ورود به برلن، مدت درازی نگذشت که به ماموریت از جانب کمیته ملیون به بغداد و کرمانشاه اعزام شد بعد از شانزده ماه به برلن بازگشت و برای همکاری به مجله کاوه دعوت شد و تا تعطیلی آن با مجله کار می کرد. پس از آن مدت هشت سال سرپرست محصلین ایرانی بود و به خدمت محلی سفارت ایران در آمد. بعد به جامعه ملل پیوست و در سال 1953 بازنشسته شد و به ژنو مهاجرت کرد. وی در این دوران هفت بار به ایران سفر کرد ولی در هر یک از این سفر ها مدت کوتاهی در ایران بیش نماند. اما در سراسر این مدت با ایران می زیست. هر روز کتاب فارسی می خواند. هر چه تالیف و تحقیق کرد درباره ایران بود و اگر هم درباره ی ایران نبود به زبان فارسی و برای بیداری و گسترش معارف ایرانیان بود. لذت می برد از اینکه فارسی حرف بزند و خانه اش آراسته به قالی و قلمکار و قلمدان و ترمه و تافته و برنجینه های کرمان و اصفهان و یزد بود.
جمالزاده در رشته حقوق درس خواند ولی در آن مباحث یک سطر هم به قلم نیاورد. باید قبول کرد که دانشگاه واقعی او دوره ی همکاریش با مجله کاوه در برلن بود. وی از هم سخنی با ایرانیان دانشمند و مستشرقان نامور، دریافت های سودمند کرد. استفاده از کتاب خانه خاص و بزرگ کاوه و شرکت در جلسات خطابه های علمی و تحقیقی، موجب بسط یافتن دامنه معرفت و بینش جمالزاده شد.
جمالزاده فعالیت فکری و نویسندگی را با پژهش آغاز کرد و پیش از آنکه در داستان نویسی آوازه بیابد، نویسنده ی مباحث تاریخی و اجتماعی و سیاسی به شمار می رفت.
نوشته های جمالزاده را در شش گروه می توان شناخت:
الف) نگارش های پژوهشی:
در این رسته مهم تر از همه گنج شایگان(1335) یا تاریخ اقتصادی ایران است.و هنوز هم واجد اعتبار و مرجع اصلی عموم کسانی است که به تحقیق در این زمینه می پردازند.
تاریخ روابط ایران و روس تالیفی است که درباره آن نوشته اند:
راستی آقای جمالزاده عجب فاضل متقن با esprit اروپایی از آب در آمده است. هیچ کس گمان نمی کرد که این جوان کم و سن با این کوچکی جثه این قدر مملو و سرشار و لبریز از هوش و روح و نقادی به طرز اروپایی باشد.
فرهنگ لغات آمیانه کتابی است که شالوده ی آن از روزگار نگارش داستان های یکی بود و یکی نبود گذاشته شد که محتوی هفت هزار واژه و اصطلاح و ترکیب می باشد.
فهرست کتاب های تالیفی او در زمینه تاریخ و ادبیات چنین است:
گنج شایگان
تاریخ روابط روس با ایران
پند نامه سعدی یا گلستان نیک بختی
قصه ی قصه ها
بانگ نای ( داستان های مثنوی مولانا)
فرهنگ لغات عوامانه
طریقه نویسندگی و داستان سرایی
سرگذشت حاجی بابای اصفهانی
اندک آشنایی با حافظ
ب) نگارش های داستانی:
اکنون ناموری جهانی جمالزاده به مناسبت پیشگامی او در نوشتن داستان کوتاه به اسلوب اروپایی است. فارسی شکر است نخستین نوشته اوست که هفتاد و پنج سال پیش به چاپ رسید. کتاب یکی بود و یکی نبود وی موجب تحسین و تمجید همگان و نوشتن ستایش نامه هایی درباره آن شد.
از داستان های جمالزاده نمونه هایی به زبان های انگلیسی، فرانسه، آلمانی، روسی، ایتالیایی و ژاپنی و ...ترجمه شده است.
گر چه توفیق نوشته های بعدی او به مرز یکی بود و یکی نبود نرسید اما وی قطعات زیبا و ماندگاری را خلق کرده است. که شهرت جهانی یافته و در کشور های متعدد چاپ شده است. فهرست کتاب های او در این رشته به ترتیب نگارش چنین است:
یکی بود و یکی نبود
دار المجانین
عمو حسینعلی
صحرای محشر
قلتشن دیوان
راه آب نامه
معصومه شیرازی
سر و ته یک کرباس
تلخ و شیرین
شاهکار (دو جلد)
کهنه و نو
غیر از خدا هیچ کس نبود
آسمان و ریسمان
قصه های کوتاه برای بچه های ریش دار
قصه ما به سر رسید

ج) نگارش های اجتماعی- سیاسی
آنچه جمالزاده در مباحث سیاسی نوشت مقاله هایی است که به هنگام همکاری با مجله کاوه در راه مبارزه با نفوذ روس و انگلیس در مجله مذکور منتشر کرده و پس از ان، از نوشتن گفتار های سیاسی دست کشید. که به ترتیب نگارش چنین است:
آزادی و حیثیت انسانی
خاک و آدم
زمین،ارباب،دهقان
خلقیات ما ایرانیان
تصویر زن در فرهنگ ایران
د) نگارش های ترجمه ای:
ترجمه های جمالزاده دو نوع است. قسمتی آنهاست که پیروی از متن را الزامی دانسته مانند آثار مولیر و شیللر. قسمتی دیگر انهاست که برای مناسب ساختن متن با ذوق خواننده ایرانی در آنها دست برده و به آرایش زبانی و تعبیراتی آنها پرداخته. مانند کتاب قنبر علی جوانمرد شیراز اما به گفته خودش، چیزی از روح و مغز داستان نکاسته و فقط شاخ و برگ آن را افزوده است.
قهوه خانه سورات یا جنگ هفتاد و دو ملت (برناردن دو سن پیر)
ویلهلم تل ( شیللر)
داستان بشر (هندریک وان لون)
دون کارلوس (مولیر)
خسیس (مولیر)
داستان های برگزیده از چند نویسنده خارجی
دشمن ملت ( ایبسن)
داستان هفت کشور
بلای ترکمن در ایران قاجاریه
قنبر علی جوانمرد شیراز (آرتور کنت دوگوبینو)
سیر و سیاحت در ترکستان و ایران (هانری موزر)
جنگ ترکمن (آرتور کنت دوگوبینو)

هـ ) نوشته های خاطراتی:
نوشته های خاطراتی او دو گونه اند: قسمتی به سرگذشت دوستان و هم روزگارانش اختصاص دارد. مانند صادق هدایت، امیر مهدی بدیع، غلامحسین یوسفی و ....
قسمتی دیگر از نوشته های خاطراتی او عبارت است از آنچه مرتبط با سرگذشت پدرش و خودش می شود. که به صورت پراکنده در مجلات مختلف چاپ شده است.
و)نوشته های تفننی:
مقصود کتاب هایی است که بریده ها و چیده های مطالبی از کتاب ها و روزنامه های گوناگون و شنیده های افواهی را در آنها گرد آمده است.
هزار بیشه
کشکول جمالی(دو جلد)
صندوقچه ی اسرار(دو جلد)
یکی دو کتاب کوچک هم برای نوجوانان نوشت مانند اصفهان.
ز) انتقاد و معرفی کتاب:
جمالزاده تقریبا هر کتابی را که دریافت می کرد می خواند و در حاشیه آن یادداشت های ذوقی یا انتقادی می نوشت که برای مولف آن کتاب می فرستاد و یا به صورت مقاله در مجله ها چاپ می کرد. شاید نزدیک به هشتاد مقاله از این گونه داشته باشد که مهم ترین آنها در مجله راهنمای کتاب چاپ شده.

جمالزاده زمستان 1376 در ژنو درگذشت. او پنجاه و سه سال پیش از آن(خرداد 1323) در پایان کتاب سر و ته یک کرباس نوشت:
" در این آخر عمری تنها آرزویی که دارم این است که در همان جایی که نیم قرن پیش به خشت و خاک افتاده ام همان جا نیز به خاک بروم و پس از طی دوره ی پر نشیب و فراز عمر، خواب واپسین را در جوار زاینده رود دل نواز سر به دامان تخت فولاد مهمان نواز نهاده دیده از هستی پر غنج و دلال و پر رنج و ملال بربندم."
اما ای بسا آرزو که خاک شده است. او به جای آرمیدن بر کناره ی زاینده رود کنار دریاچه ی لمان به خاک رفت.

برگرفته از ضمیمه ی کتاب قصه های کوتاه برای بچه های ریش دار.

bidastar
26-05-2009, 23:43
بعضی از آثار جمالزاده رو میتونید از اینجا دانلود کنید :


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

bidastar
28-05-2009, 12:07
شاید خیلی از شما این داستان رو بارها در کتاب ادبیات دبیرستان خوانده اید و بارها خندیدید ، واقعا" قلم جمالزاده جادویی هست

==================

شب عيد نوروز بود و موقع ترفيع رتبه. در اداره با همقطارها قرار و مدار گذاشته بوديم كه هركس اول ترفيع رتبه يافت، به عنوان وليمه يك مهماني دستهجمعي كرده، كباب غاز صحيحي بدهد دوستان نوش جان نموده به عمر و عزتش دعا كنند.

زد و ترفيع رتبه به اسم من درآمد. فورن مسالهى مهماني و قرار با رفقا را با عيالم كه بهتازگي با هم عروسي كرده بوديم در ميان گذاشتم. گفت تو شيريني عروسي هم به دوستانت ندادهاي و بايد در اين موقع درست جلوشان درآيي. ولي چيزي كه هست چون ظرف و كارد و چنگال براي دوازده نفر بيشتر نداريم يا بايد باز يك دست ديگر خريد و يا بايد عدهى مهمان بيشتر از يازده نفر نباشد كه با خودت بشود دوازده نفر.

گفتم خودت بهتر ميداني كه در اين شب عيدي ماليه از چه قرار است و بودجه ابدن اجازهي خريدن خرت و پرت تازه نميدهد و دوستان هم از بيست و سه چهار نفر كمتر نميشوند.


گفت يك بر نرهخر گردنكلفت را كه نميشود وعده گرفت. تنها همان رتبههاي بالا را وعده بگير و مابقي را نقدن خط بكش و بگذار سماق بمكند.
گفتم ايبابا، خدا را خوش نميآيد. اين بدبختها سال آزگار يكبار برايشان چنين پايي ميافتد و شكمها را مدتي است صابون زدهاند كه كبابغاز بخورند و ساعتشماري ميكنند. اگر از زيرش در بروم چشمم را در خواهند آورد و حالا كه خودمانيم، حق هم دارند. چطور است از منزل يكي از دوستان و آشنايان يكدست ديگر ظرف و لوازم عاريه بگيريم؟

با اوقات تلخ گفت اين خيال را از سرت بيرون كن كه محال است در ميهماني اول بعد از عروسي بگذارم از كسي چيز عاريه وارد اين خانه بشود؛ مگر نميداني كه شگون ندارد و بچهي اول ميميرد؟
گفتم پس چارهاي نيست جز اينكه دو روز مهماني بدهيم. يك روز يكدسته بيايند و بخورند و فرداي آن روز دستهي ديگر. عيالم با اين ترتيب موافقت كرد و بنا شد روز دوم عيد نوروز دستهي اول و روز سوم دستهي دوم بيايند.

اينك روز دوم عيد است و تدارك پذيرايي از هرجهت ديده شده است. علاوه بر غاز معهود، آش جو اعلا و كباب برهي ممتاز و دو رنگ پلو و چندجور خورش با تمام مخلفات رو به راه شده است. در تختخواب گرم و نرم و تازهاي كه از جملهي اسباب جهاز خانم است لم داده و به تفريح تمام مشغول خواندن حكايتهاي بينظير صادق هدايت بودم. درست كيفور شده بودم كه عيالم وارد شد و گفت جوان ديلاقي مصطفىنام آمده ميگويد پسرعموي تني تو است و براي عيد مباركي شرفياب شده است.

مصطفي پسرعموي دختردايي خالهي مادرم ميشد. جواني به سن بيست و پنج يا بيست و شش. لات و لوت و آسمان جل و بيدست و پا و پخمه و گاگول و تا بخواهي بدريخت و بدقواره. هروقت ميخواست حرفي بزند، رنگ ميگذاشت و رنگ برميداشت و مثل اينكه دسته هاون برنجي در گلويش گير كرده باشد دهنش باز ميماند و به خرخر ميافتاد. الحمدالله سالي يك مرتبه بيشتر از زيارت جمالش مسرور و مشعوف نميشدم.

به زنم گفتم تو را به خدا بگو فلاني هنوز از خواب بيدار نشده و شر اين غول بيشاخ و دم را از سر ما بكن و بگذار برود لاي دست باباي عليهالرحمهاش.
گفت به من دخلي ندارد! مال بد بيخ ريش صاحبش. ماشاءالله هفت قرآن به ميان پسرعموي دستهديزي خودت است. هرگلي هست به سر خودت بزن. من اساسن شرط كردهام با قوم و خويشهاي ددري تو هيچ سر و كاري نداشته باشم؛ آنهم با چنين لندهور الدنگي.

ديدم چارهاي نيست و خدا را هم خوش نميآيد اين بيچاره كه لابد از راه دور و دراز با شكم گرسنه و پاي برهنه به اميد چند ريال عيدي آمده نااميد كنم. پيش خودم گفتم چنين روز مباركي صلهى ارحام نكني كي خواهي كرد؟ لذا صدايش كردم، سرش را خم كرده وارد شد. ديدم ماشاءالله چشم بد دور آقا واترقيدهاند. قدش درازتر و پك و پوزش كريهتر شده است. گردنش مثل گردن همان غاز مادرمردهاي كه در همان ساعت در ديگ مشغول كباب شدن بود سر از يقهي چركين بيرون دوانده بود و اگرچه به حساب خودش ريش تراشيده بود، اما پشمهاي زرد و سرخ و خرمايي به بلندي يك انگشت از لابلاي يقهي پيراهن، سر به در آورده و مثل كزمهايي كه به مارچوبهي گنديده افتاده باشند در پيرامون گردن و گلو در جنبش و اهتزاز بودند.

از توصيف لباسش بهتر است بگذرم، ولي همينقدر ميدانم كه سر زانوهاي شلوارش_ كه از بس شسته شده بودند بهقدر يك وجب خورد رفته بود_ چنان باد كرده بود كه راستيراستي تصور كردم دو رأس هندوانه از جايي كش رفته و در آنجا مخفي كرده است.

مشغول تماشا و ورانداز اين مخلوق كمياب و شيء عجيب بودم كه عيالم هراسان وارد شده گفت خاك به سرم مرد حسابي، اگر ما امروز اين غاز را براي مهمانهاي امروز بياوريم، براي مهمانهاي فردا از كجا غاز خواهي آورد؟ تو كه يك غاز بيشتر نياوردهاي و به همهي دوستانت هم وعدهي كباب غاز دادهاي!

ديدم حرف حسابي است و بدغفلتي شده. گفتم آيا نميشود نصف غاز را امروز و نصف ديگرش را فردا سر ميز آورد؟
گفت مگر ميخواهي آبروي خودت را بريزي؟ هرگز ديده نشده كه نصف غاز سر سفره بياورند. تمام حسن كباب غاز به اين است كه دستنخورده و سر به مهر روي ميز بيايد.

حقا كه حرف منطقي بود و هيچ برو برگرد نداشت. در دم ملتفت وخامت امر گرديده و پس از مدتي انديشه و استشاره، چارهي منحصر به فرد را در اين ديدم كه هرطور شده تا زود است يك غاز ديگر دست و پا كنيم. به خود گفتم اين مصطفي گرچه زياد كودن و بينهايت چلمن است، ولي پيدا كردن يك غاز در شهر بزرگي مثل تهران، كشف آمريكا و شكستن گردن رستم كه نيست؛ لابد اينقدرها از دستش ساخته است. به او خطاب كرده گفتم: مصطفي جان لابد ملتفت شدهاي مطلب از چه قرار است. سر نازنينت را بنازم. ميخواهم نشان بدهي كه چند مرده حلاجي و از زير سنگ هم شده امروز يك عدد غاز خوب و تازه به هر قيمتي شده براي ما پيدا كني.

مصطفي به عادت معهود، ابتدا مبلغي سرخ و سياه شد و بالاخره صدايش بريدهبريده مثل صداي قلياني كه آبش را كم و زياد كنند از نيپيچ حلقوم بيرون آمد و معلوم شد ميفرمايند در اين روز عيد، قيد غاز را بايد به كلي زد و از اين خيال بايد منصرف شد، چون كه در تمام شهر يك دكان باز نيست.

با حال استيصال پرسيدم پس چه خاكي به سرم بريزم؟ با همان صدا و همان اطوار، آب دهن را فرو برده گفت والله چه عرض كنم! مختاريد؛ ولي خوب بود ميهماني را پس ميخوانديد. گفتم خدا عقلت بدهد يكساعت ديگر مهمانها وارد ميشوند؛ چهطور پس بخوانم؟ گفت خودتان را بزنيد به ناخوشي و بگوييد طبيب قدغن كرده، از تختخواب پايين نياييد. گفتم همين امروز صبح به چند نفرشان تلفن كردهام چطور بگويم ناخوشم؟ گفت بگوييد غاز خريده بودم سگ برده. گفتم تو رفقاي مرا نميشناسي، بچه قنداقي كه نيستند بگويم ممه را لولو برد و آنها هم مثل بچهي آدم باور كنند. خواهند گفت جانت بالا بيايد ميخواستي يك غاز ديگر بخري و اصلن پاپي ميشوند كه سگ را بياور تا حسابش را دستش بدهيم. گفت بسپاريد اصلن بگويند آقا منزل تشريف ندارند و به زيارت حضرت معصومه رفتهاند.

ديدم زياد پرتوبلا ميگويد؛ خواستم نوكش را چيده، دمش را روي كولش بگذارم و به امان خدا بسپارم. گفتم مصطفي ميداني چيست؟ عيدي تو را حاضر كردهام. اين اسكناس را ميگيري و زود ميروي كه ميخواهم هر چه زودتر از قول من و خانم به زنعمو جانم سلام برساني و بگويي انشاءالله اين سال نو به شما مبارك باشد و هزارسال به اين سالها برسيد.

ولي معلوم بود كه فكر و خيال مصطفي جاي ديگر است. بدون آنكه اصلن به حرفهاي من گوش داده باشد، دنبالهي افكار خود را گرفته، گفت اگر ممكن باشد شيوهاي سوار كرد كه امروز مهمانها دست به غاز نزنند، ميشود همين غاز را فردا از نو گرم كرده دوباره سر سفره آورد.

اين حرف كه در بادي امر زياد بيپا و بيمعني بهنظر ميآمد، كمكم وقتي درست آن را در زوايا و خفاياي خاطر و مخيله نشخوار كردم، معلوم شد آنقدرها هم نامعقول نيست و نبايد زياد سرسري گرفت. هرچه بيشتر در اين باب دقيق شدم يك نوع اميدواري در خود حس نمودم و ستارهي ضعيفي در شبستان تيره و تار درونم درخشيدن گرفت. رفتهرفته سر دماغ آمدم و خندان و شادمان رو به مصطفي نموده گفتم اولين بار است كه از تو يك كلمه حرف حسابي ميشنوم ولي بهنظرم اين گره فقط به دست خودت گشوده خواهد شد. بايد خودت مهارت به خرج بدهي كه احدي از مهمانان درصدد دستزدن به اين غاز برنيايد.

مصطفي هم جاني گرفت و گرچه هنوز درست دستگيرش نشده بود كه مقصود من چيست و مهارش را به كدام جانب ميخواهم بكشم، آثار شادي در وجناتش نمودار گرديد. بر تعارف و خوشزباني افزوده گفتم چرا نميآيي بنشيني؟ نزديكتر بيا. روي اين صندلي مخملي پهلوي خودم بنشين. بگو ببينم حال و احوالت چهطور است؟ چهكار ميكني؟ ميخواهي برايت شغل و زن مناسبي پيدا كنم؟ چرا گز نميخوري؟ از اين باقلا نوشجان كن كه سوغات يزد است...

مصطفي قد دراز و كجومعوش را روي صندلي مخمل جا داد و خواست جويدهجويده از اين بروز محبت و دلبستگي غيرمترقبهي هرگز نديده و نشنيده سپاسگزاري كند، ولي مهلتش نداده گفتم استغفرالله، اين حرفها چيست؟ تو برادر كوچك من هستي. اصلن امروز هم نميگذارم از اينجا بروي. بايد ميهمان عزيز خودم باشي. يكسال تمام است اينطرفها نيامده بودي. ما را يكسره فراموش كردهاي و انگار نه انگار كه در اين شهر پسرعموئي هم داري. معلوم ميشود از مرگ ما بيزاري. الا و لله كه امروز بايد ناهار را با ما صرف كني. همين الان هم به خانم ميسپارم يكدست از لباسهاي شيك خودم هم بدهد بپوشي و نونوار كه شدي بايد سر ميز پهلوي خودم بنشيني.

چيزي كه هست ملتفت باش وقتي بعد از مقدمات آشجو و كباببره و برنج و خورش، غاز را روي ميز آوردند، ميگويي ايبابا دستم به دامنتان، ديگر شكم ما جا ندارد. اينقدر خوردهايم كه نزديك است بتركيم. كاه از خودمان نيست، كاهدان كه از خودمان است. واقعن حيف است اين غاز به اين خوبي را سگخور كنيم. از طرف خود و اين آقايان استدعاي عاجزانه دارم بفرماييد همينطور اين دوري را برگردانند به اندرون و اگر خيلي اصرار داريد، ممكن است باز يكي از ايام همين بهار، خدمت رسيده از نو دلي از عزا درآوريم. ولي خدا شاهد است اگر امروز بيشتر از اين به ما بخورانيد همينجا بستري شده وبال جانت ميگرديم. مگر آنكه مرگ ما را خواسته باشيد...

آنوقت من هرچه اصرار و تعارف ميكنم تو بيشتر امتناع ميورزي و به هر شيوهاي هست مهمانان ديگر را هم با خودت همراه ميكني.

مصطفي كه با دهان باز و گردن دراز حرفهاي مرا گوش ميداد، پوزخند نمكيني زد؛ يعني كه كشك و پس از مدتي كوككردن دستگاه صدا گفت: "خوب دستگيرم شد. خاطر جمع باشيد كه از عهده برخواهم آمد."

چندينبار درسش را تكرار كردم تا از بر شد. وقتي مطمئن شدم كه خوب خرفهم شده براي تبديل لباس و آراستن سر و وضع به اتاق ديگرش فرستادم و باز رفتم تو خط مطالعهي حكايات كتاب "سايه روشن".

دو ساعت بعد مهمانها بدون تخلف، تمام و كمال دور ميز حلقه زده در صرفكردن صيغهي "بلعت" اهتمام تامي داشتند كه ناگهان مصطفي با لباس تازه و جوراب و كراوات ابريشمي ممتاز و پوتين جير براق و زراق و فتان و خرامان چون طاووس مست وارد شد؛ صورت را تراشيده سوراخ و سمبه و چاله و دستاندازهاي آن را با گرد و كرم كاهگلمالي كرده، زلفها را جلا داده، پشمهاي زيادي گوش و دماغ و گردن را چيده، هر هفت كرده و معطر و منور و معنعن، گويي يكي از عشاق نامي سينماست كه از پرده به در آمده و مجلس ما را به طلعت خود مشرف و مزين نموده باشد.
خيلي تعجب كردم كه با آن قد دراز چه حقهاي بهكار برده كه لباس من اينطور قالب بدنش درآمده است. گويي جامهاي بود كه درزي ازل به قامت زيباي جناب ايشان دوخته است.

آقاي مصطفيخان با كمال متانت و دلربايي، تعارفات معمولي را برگزار كرده و با وقار و خونسردي هرچه تمامتر، به جاي خود، زير دست خودم به سر ميز قرار گرفت. او را به عنوان يكي از جوانهاي فاضل و لايق پايتخت به رفقا معرفي كردم و چون ديدم به خوبي از عهدهي وظايف مقررهي خود برميآيد، قلبن مسرور شدم و در باب آن مسالهي معهود خاطرم داشت بهكلي آسوده ميشد.

بهقصد ابراز رضامندي، خود گيلاسي از عرق پر كرده و تعارف كنان گفتم: آقاي مصطفيخان از اين عرق اصفهان كه الكلش كم است يك گيلاس نوشجان بفرماييد.
لبها را غنچه كرده گفت: اگرچه عادت به كنياك فرانسوي ستارهنشان دارم، ولي حالا كه اصرار ميفرماييد اطاعت ميكنم.اينرا گفته و گيلاس عرق را با يك حركت مچدست ريخت در چالهي گلو و دوباره گيلاس را به طرف من دراز كرده گفت: عرقش بدطعم نيست. مزهي ودكاي مخصوص لنينگراد را دارد كه اخيرن شارژ دافر روس چند بطري براي من تعارف فرستاده بود. جاي دوستان خالي، خيلي تعريف دارد ولي اين عرق اصفهان هم پاي كمي از آن ندارد. ايراني وقتي تشويق ديد فرنگي را تو جيبش ميگذارد. يك گيلاس ديگر لطفن پر كنيد ببينم.

چه دردسر بدهم؟ طولي نكشيد كه دو ثلث شيشهي عرق بهانضمام مقدار عمدهاي از مشروبات ديگر در خمرهي شكم اين جوان فاضل و لايق سرازير شد. محتاج به تذكار نيست كه ايشان در خوراك هم سرسوزني قصور را جايز نميشمردند. از همهي اينها گذشته، از اثر شراب و كباب چنان قلب ماهيتش شده بود كه باور كردني نيست؛ حالا ديگر چانهاش هم گرم شده و در خوشزباني و حرافي و شوخي و بذله و لطيفه نوك جمع را چيده و متكلم وحده و مجلسآراي بلامعارض شده است. كليد مشكلگشاي عرق، قفل تپق را هم از كلامش برداشته و زبانش چون ذوالفقار از نيام برآمده و شقالقمر ميكند.

اين آدم بيچشم و رو كه از امامزاده داود و حضرت عبدالعظيم قدم آنطرفتر نگذاشته بود، از سرگذشتهاي خود در شيكاگو و منچستر و پاريس و شهرهاي ديگر از اروپا و آمريكا چيزها حكايت مي كرد كه چيزي نمانده بود خود من هم بر منكرش لعنت بفرستم. همه گوش شده بودند و ايشان زبان. عجب در اين است كه فرورفتن لقمههاي پيدرپي ابدن جلو صدايش را نميگرفت. گويي حنجرهاش دو تنبوشه داشت؛ يكي براي بلعيدن لقمه و ديگري براي بيرون دادن حرفهاي قلنبه.

به مناسبت صحبت از سيزده عيد بنا كرد به خواندن قصيدهاي كه ميگفت همين ديروز ساخته. فرياد و فغان مرحبا و آفرين به آسمان بلند شد. دو نفر از آقايان كه خيلي ادعاي فضل و كمالشان ميشد مقداري از ابيات را دو بار و سه بار مكرر ساختند. يكي از حضار كه كبادهي شعر و ادب ميكشيد چنان محظوظ گرديده بود كه جلو رفته جبههي شاعر را بوسيده و گفت "ايوالله؛ حقيقتن استادي" و از تخلص او پرسيد.
مصطفي به رسم تحقير، چين به صورت انداخته گفت من تخلص را از زوائد و از جملهي رسوم و عاداتي ميدانم كه بايد متروك گردد، ولي به اصرار مرحوم اديب پيشاوري كه خيلي به من لطف داشتند و در اواخر عمر با بنده مألوف بودند و كاسه و كوزه يكي شده بوديم، كلمهي "استاد" را بر حسب پيشنهاد ايشان اختيار كردم. اما خوش ندارم زياد استعمال كنم.

همهي حضار يكصدا تصديق كردند كه تخلصي بس بهجاست و واقعن سزاوار حضرت ايشان است.
در آن اثنا صداي زنگ تلفن از سرسراي عمارت بلند شد. آقاي استاد رو به نوكر نموده فرمودند: "همقطار احتمال ميدهم وزيرداخله باشد و مرا بخواهد. بگوييد فلاني حالا سر ميز است و بعد خودش تلفن خواهد كرد." ولي معلوم شد نمره غلطي بوده است.

اگر چشمم احيانن تو چشمش ميافتاد، با همان زبان بيزباني نگاه، حقش را كف دستش ميگذاشتم. ولي شستش خبردار شده بود و چشمش مثل مرغ سربريده مدام در روي ميز از اين بشقاب به آن بشقاب ميدويد و به كائنات اعتنا نداشت.

حالا آشجو و كباببره و پلو و چلو و مخلفات ديگر صرف شده است و پيشدرآمد كنسرت آروق شروع گرديده و موقع مناسبي است كه كباب غاز را بياورند.
مثل اينكه چشمبهراه كلهي اشپختر باشم دلم ميتپد و براي حفظ و حصانت غاز، در دل، فالله خير حافظن ميگويم. خادم را ديدم قاب بر روي دست وارد شد و يكرأس غاز فربه و برشته كه هنوز روغن در اطرافش وز ميزند در وسط ميز گذاشت و ناپديد شد.

ششدانگ حواسم پيش مصطفي است كه نكند بوي غاز چنان مستش كند كه دامنش از دست برود. ولي خير، الحمدالله هنوز عقلش به جا و سرش تو حساب است. به محض اينكه چشمش به غاز افتاد رو به مهمانها نموده گفت: آقايان تصديق بفرماييد كه ميزبان عزيز ما اين يك دم را ديگر خوش نخواند. ايا حالا هم وقت آوردن غاز است؟ من كه شخصن تا خرخره خوردهام و اگر سرم را از تنم جدا كنيد يك لقمه هم ديگر نميتوانم بخورم، ولو مائدهي آسماني باشد. ما كه خيال نداريم از اينجا يكراست به مريضخانهي دولتي برويم. معدهي انسان كه گاوخوني زندهرود نيست كه هرچه تويش بريزي پر نشود. آنگاه نوكر را صدا زده گفت: "بيا همقطار، آقايان خواهش دارند اين غاز را برداري و بيبرو برگرد يكسر ببري به اندرون."

مهمانها سخت در محظور گير كرده و تكليف خود را نميدانند. از يكطرف بوي كباب تازه به دماغشان رسيده است و ابدن بي ميل نيستند ولو به عنوان مقايسه باشد، لقمهاي از آن چشيده، طعم و مزهي غاز را با بره بسنجند. ولي در مقابل تظاهرات شخص شخيصي چون آقاي استاد دودل مانده بودند و گرچه چشمهايشان به غاز دوخته شده بود، خواهي نخواهي جز تصديق حرفهاي مصطفي و بله و البته گفتن چارهاي نداشتند.

ديدم توطئهي ما دارد ميماسد. دلم مي خواست ميتوانستم صدآفرين به مصطفي گفته لب و لوچهي شترياش را به باد بوسه بگيرم. فكر كردم از آن تاريخ به بعد زيربغلش را بگيرم و برايش كار مناسبي دست و پا كنم، ولي محض حفظ ظاهر و خالي نبودن عريضه، كارد پهن و درازي شبيه به ساطور قصابي به دست گرفته بودم و مانند حضرت ابراهيم كه بخواهد اسماعيل را قرباني كند، مدام به غاز عليهالسلام حمله آورده و چنان وانمود ميكردم كه ميخواهم اين حيوان بي يار و ياور را از هم بدرم و ضمنن يك دوجين اصرار بود كه به شكم آقاي استاد ميبستم كه محض خاطر من هم شده فقط يك لقمه ميل بفرماييد كه لااقل زحمت آشپز از ميان نرود و دماغش نسوزد.

خوشبختانه كه قصاب زبان غاز را با كلهاش بريده بود، والا چه چيزها كه با آن زبان به من بي حياي دو رو نميگفت! خلاصه آنكه از من همه اصرار بود و از مصطفي انكار و عاقبت كار به آنجايي كشيد كه مهمانها هم با او همصدا شدند و دشتهجمعي خواستار بردن غاز و هوادار تماميت و عدم تجاوز به آن گرديدند.

كار داشت به دلخواه انجام مييافت كه ناگهان از دهنم در رفت كه اخر آقايان؛ حيف نيست كه از چنين غازي گذشت كه شكمش را از آلوي برغان پركردهاند و منحصرن با كرهي فرنگي سرخ شده است؟ هنوز اين كلام از دهن خرد شدهي ما بيرون نجسته بود كه مصطفي مثل اينكه غفلتن فنرش در رفته باشد، بياختيار دست دراز كرد و يك كتف غاز را كنده به نيش كشيد و گفت: "حالا كه ميفرماييد با آلوي برغان پر شده و با كرهي فرنگي سرخش كردهاند، روا نيست بيش از اين روي ميزبان محترم را زمين انداخت و محض خاطر ايشان هم شده يك لقمهي مختصر ميچشيم."

ديگران كه منتظر چنين حرفي بودند، فرصت نداده مانند قحطيزدگان به جان غاز افتادند و در يك چشم به هم زدن، گوشت و استخوان غاز مادرمرده مانند گوشت و استخوان شتر قرباني در كمركش دروازهي حلقوم و كتل و گردنهي يك دوجين شكم و روده، مراحل مضغ و بلع و هضم و تحليل را پيمود؛ يعني به زبان خودماني رندان چنان كلكش را كندند كه گويي هرگز غازي سر از بيضه به در نياورده، قدم به عالم وجود ننهاده بود!

ميگويند انسان حيواني است گوشتخوار، ولي اين مخلوقات عجيب گويا استخوانخوار خلق شده بودند. واقعن مثل اين بود كه هركدام يك معدهي يدكي هم همراه آورده باشند. هيچ باوركردني نبود كه سر همين ميز، آقايان دو ساعت تمام كارد و چنگال بهدست، با يك خروار گوشت و پوست و بقولات و حبوبات، در كشمكش و تلاش بودهاند و ته بشقابها را هم ليسيدهاند. هر دوازدهتن، تمام و كمال و راست و حسابي از سر نو مشغول خوردن شدند و به چشم خود ديدم كه غاز گلگونم، لختلخت و "قطعة بعد اخرى" طعمهي اين جماعت كركس صفت شده و "كان لم يكن شيئن مذكورا" در گورستان شكم آقايان ناپديد گرديد.

مرا ميگويي، از تماشاي اين منظرهي هولناك آب به دهانم خشك شده و به جز تحويلدادن خندههاي زوركي و خوشامدگوييهاي ساختگي كاري از دستم ساخته نبود.

اما دو كلمه از آقاي استاد بشنويد كه تازه كيفشان گل كرده بود، در حالي كه دستمال ابريشمي مرا از جيب شلواري كه تعلق به دعاگو داشت درآورده به ناز و كرشمه، لب و دهان نازنين خود را پاك ميكردند باز فيلشان به ياد هندوستان افتاده از نو بناي سخنوري را گذاشته، از شكار گرازي كه در جنگلهاي سوييس در مصاحبت جمعي از مشاهير و اشراف آنجا كرده بودند و از معاشقهي خود با يكي از دخترهاي بسيار زيبا و با كمال آن سرزمين، چيزهايي حكايت كردند كه چه عرض كنم. حضار هم تمام را مانند وحي منزل تصديق كردند و مدام بهبه تحويل ميدادند.

در همان بحبوحهي بخوربخور كه منظرهي فنا و زوال غاز خدابيامرز مرا به ياد بيثباتي فك بوقلمون و شقاوت مردم دون و مكر و فريب جهان پتياره و وقاحت اين مصطفاي بدقواره انداخته بود، باز صداي تلفن بلند شد. بيرون جستم و فورن برگشته رو به آقاي شكارچي معشوقهكش نموده گفتم: آقاي مصطفيخان وزير داخله شخصن پاي تلفن است و اصرار دارد با خود شما صحبت بدارد.

يارو حساب كار خود را كرده بدون آنكه سرسوزني خود را از تك و تا بيندازد، دل به دريا زده و به دنبال من از اتاق بيرون آمد.

به مجرد اينكه از اتاق بيرون آمديم، در را بستم و صداي كشيدهي آبنكشيدهاي به قول متجددين طنينانداز گرديد و پنج انگشت دعاگو به معيت مچ و كف و مايتعلق بر روي صورت گلانداختهي آقاي استادي نقش بست. گفتم: "خانهخراب؛ تا حلقوم بلعيده بودي باز تا چشمت به غاز افتاد دين و ايمان را باختي و به مني كه چون تو ازبكي را صندوقچهي سر خود قرار داده بودم، خيانت ورزيدي و نارو زدي؟ د بگير كه اين ناز شستت باشد" و باز كشيدهي ديگري نثارش كردم.

با همان صداي بريدهبريده و زبان گرفته و ادا و اطوارهاي معمولي خودش كه در تمام مدت ناهار اثري از آن هويدا نبود، نفسزنان و هقهق كنان گفت: "پسرعمو جان، من چه گناهي دارم؟ مگر يادتان رفته كه وقتي با هم قرار و مدار گذاشتيم شما فقط صحبت از غاز كرديد؛ كي گفته بوديد كه توي روغن فرنگي سرخ شده و توي شكمش آلوي برغان گذاشتهاند؟ تصديق بفرماييد كه اگر تقصيري هست با شماست نه با من."

بهقدري عصباني شده بودم كه چشمم جايي را نميديد. از اين بهانهتراشيهايش داشتم شاخ درميآوردم. بياختيار در خانه را باز كرده و اين جوان نمكنشناس را مانند موشي كه از خمرهي روغن بيرون كشيده باشند، بيرون انداختم و قدري براي به جا آمدن احوال و تسكين غليان دروني در دور حياط قدم زده، آنگاه با صورتي كه گويي قشري از خندهي تصنعي روي آن كشيده باشند، وارد اتاق مهمانها شدم.

ديدم چپ و راست مهمانها دراز كشيدهاند و مشغول تختهزدن هستند و شش دانگ فكر و حواسشان در خط شش و بش و بستن خانهي افشار است. گفتم آقاي مصطفيخان خيلي معذرت خواستند كه مجبور شدند بدون خداحافظي با آقايان بروند. وزيرداخله اتومبيل شخصي خود را فرستاده بودند كه فورن آن جا بروند و ديگر نخواستند مزاحم اقايان بشوند.

همهي اهل مجلس تأسف خوردند و از خوشمشربي و خوشمحضري و فضل و كمال او چيزها گفتند و براي دعوت ايشان به مجالس خود، نمرهي تلفن و نشاني منزل او را از من خواستند و من هم از شما چه پنهان با كمال بيچشم و رويي بدون آنكه خم به ابرو بياورم همه را غلط دادم.

فرداي آن روز به خاطرم آمد كه ديروز يكدست از بهترين لباسهاي نو دوز خود را با كليهي متفرعات به انضمام مايحتوي يعني آقاي استادي مصطفيخان به دست چلاقشدهي خودماز خانه بيرون انداختهام. ولي چون كه تيري كه از شست رفته باز نميگردد، يكبار ديگر به كلام بلندپايهي "از ماست كه بر ماست" ايمان آوردم و پشت دستم را داغ كردم كه تا من باشم ديگر پيرامون ترفيعرتبه نگردم.

dorhato
29-07-2019, 14:33
کتاب‌شناسی
تاریخ و ادبیات


گنج شایان (چاپ برلین، ۱۳۳۵ ه‍.ق)
تاریخ روابط روس با ایران (چاپ برلین، چاپ تهران ۱۳۷۲)
پندنامهٔ سعدی یا گلستان نیکبختی (۱۳۱۷)
قصه قصه‌ها (از روی قصص‌ المعمای تنکابنی، ۱۳۲۱)
بانگ نای (داستان‌های مثنوی معنوی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] D9%88%DB%8C)، ۱۳۳۷)
فرهنگ لغات عوامانه (۱۳۴۱)
طریقهٔ نویسندگی و داستان‌سرایی (۱۳۴۵)
سرگذشت حاجی‌بابای اصفهانی (۱۳۴۸)
اندک آشنایی با حافظ (۱۳۶۶)

داستان‌ها


یکی بود، یکی نبود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] %DB%8C_%D9%86%D8%A8%D9%88%D8%AF_(%D9%85%D8%AC%D9%8 5%D9%88%D8%B9%D9%87%E2%80%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8% AA%D8%A7%D9%86)) (۱۳۰۰)
عمو حسینعلی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) (جلد اول شاهکار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])) (۱۳۲۰)
سر و ته یه کرباس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] DB%8C%D9%87_%DA%A9%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B3&action=edit&redlink=1) (۱۳۲۳) (۱۹۴۴)
دارالمجانین ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] 9%86%DB%8C%D9%86_(%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D 9%86)) (۱۳۲۱) (۱۹۴۲)
زمین، ارباب، دهقان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] %A7%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%A8%D8%8C_%D8%AF%D9%87%D9% 82%D8%A7%D9%86&action=edit&redlink=1)
صندوقچه اسرار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] 86%D9%87_%D8%A7%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D8%B1&action=edit&redlink=1) (۱۳۴۲) (۱۹۶۳)
تلخ و شیرین ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] %D9%86) (۱۳۳۴) (۱۹۵۵)
شاهکار (دوجلدی) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) (۱۳۳۷)
فارسی شکر است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] %D8%A7%D8%B3%D8%AA)
راه‌آب‌نامه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] 9%86%D8%A7%D9%85%D9%87)
قصه‌های کوتاه برای بچه‌های ریش‌دار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87_%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8 C_%D8%A8%DA%86%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D 8%B1%DB%8C%D8%B4%E2%80%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B1) (۱۳۵۲) (۱۹۷۳)
قصهٔ ما به سر رسید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] 8%A8%D9%87_%D8%B3%D8%B1_%D8%B1%D8%B3%DB%8C%D8%AF&action=edit&redlink=1) (۱۳۵۷) (۱۹۷۸)
قلتشن دیوان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] %AF%DB%8C%D9%88%D8%A7%D9%86&action=edit&redlink=1) (۱۳۲۵) (۱۹۴۶)
صحرای محشر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] D8%B1)
هزار پیشه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] %8C%D8%B4%D9%87&action=edit&redlink=1) (۱۳۲۶) (۱۹۴۷)
معصومه شیرازی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] 87_%D8%B4%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D8%B2%DB%8C&action=edit&redlink=1) (۱۳۳۳) (۱۹۵۴)
هفت کشور ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصه‌های کوتاه قنبرعلی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] D8%A7%DB%8C_%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87_%D9%82% D9%86%D8%A8%D8%B1%D8%B9%D9%84%DB%8C&action=edit&redlink=1) (۱۳۳۸) (۱۹۵۹)
کهنه و نو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] 9%86%D9%88&action=edit&redlink=1)
یاد و یاد بود
غیر از خدا هیچ‌کس نبود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] 8%AE%D8%AF%D8%A7_%D9%87%DB%8C%DA%86%E2%80%8C%DA%A9 %D8%B3_%D9%86%D8%A8%D9%88%D8%AF&action=edit&redlink=1) (۱۳۴۰) (۱۹۶۱)
شورآباد(کتاب) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] A7%D8%AF(%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8)&action=edit&redlink=1) (۱۳۴۱) (۱۹۶۲)
خاک و آدم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] 8%AF%D9%85&action=edit&redlink=1)
آسمان و ریسمان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] %88_%D8%B1%DB%8C%D8%B3%D9%85%D8%A7%D9%86&action=edit&redlink=1) (۱۳۴۳) (۱۹۶۴)
مرکب محو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] %AD%D9%88&action=edit&redlink=1) (۱۳۴۴) (۱۹۶۵)

سیاسی و اجتماعی[ویرایش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] 84%DB%8C_%D8%AC%D9%85%D8%A7%D9%84%E2%80%8C%D8%B2%D 8%A7%D8%AF%D9%87&action=edit&section=11)]


آزادی و حیثیت انسانی (۱۳۳۸)
خاک و آدم (۱۳۴۰)
زمین، ارباب، دهقان (۱۳۴۱)
خلقیات ما ایرانیان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] %D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C%D8%A7%D9%86) (۱۳۴۵)
تصویر زن در فرهنگ ایران (۱۳۵۷)

ترجمه


قهوه‌خانه سورات یا جنگ هفتاد و دو ملت (برناردن دو سن پیر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] C_%D8%A8%D8%B1%D9%86%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D9%86_%D8%A F%D9%88_%D8%B3%D9%86%E2%80%93%D9%BE%DB%8C%D8%B1)) (۱۳۴۰ق)
ویلهلم تل (شیللر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] DB%8C%D9%84%D8%B1)) (۱۳۳۴)
داستان بشر (هندریک وان لون ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] A9_%D9%88%D8%A7%D9%86_%D9%84%D9%88%D9%86&action=edit&redlink=1)) (۱۳۳۵)
دون کارلوس (شیللر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] DB%8C%D9%84%D8%B1))
خسیس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) (مولیر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]))
داستان‌های برگزیده
دشمن ملت (ایبسن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] D8%B3%D9%86))
داستان‌های هفت‌ کشور (مجموعه)
بلای ترکمن در ایران قاجاریه (بلوک ویل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] %8C%D9%84&action=edit&redlink=1))
قنبرعلی، جوانمرد شیراز (آرتور کنت دو گوبینو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] %D9%88%D8%A8%DB%8C%D9%86%D9%88))
سیر و سیاحت در ترکستان و ایران (هانری موزر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] %85%D9%88%D8%B2%D8%B1&action=edit&redlink=1))
جنگ ترکمن (آرتور کنت دو گوبینو)
کباب غاز

سایر


کشکول جمالی
صندوقچهٔ اسرار

نام‌گذاری خیابان جمال‌زاده در تهران و اصفهان
در سال ۱۳۵۳ ابراهیم صهبا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] D9%87%D8%A8%D8%A7) پیشنهاد نام‌گذاری خیابانی در تهران ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) (که نام قدیمی آن خیابان جمشیدآباد بوده) و اصفهان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) به نام جمال‌زاده را به اسدالله علم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] D9%84%D9%85) (نخست‌وزیر وقت) می‌دهد که به خاطر نوشتن مقالاتی در خصوص اصلاحات ارضی بوده‌است که جمال‌زاده در اروپا نوشته و برای صهبا فرستاده‌است.

منبع: ویکی پدیا