PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : جاده سفيد....يك رمان عاشقانه



حساموند
24-05-2009, 08:51
سلام برای شروع کار نویسندگی رمانی را که نوشته ام اینجا می گذارم و دلم می خواهد به من در مورد کارم و اشکالات نقطه های ضعف و قوت آن بگویید با تشکر

حساموند
24-05-2009, 08:53
به نام خدا

با لاخره تمام شد گوشه ای گرفتم و راحت نشستم .از صبح علی الطلوع که بلند شده بودم تا الان یکریز سرپا بودم.همه اش تقصیر مش محمد بود همین که از شهر آمد تا قضیه را فهمید ترتیبی داد که این هفته که آقای فروزان آمد یک ناهار مفصل دعوتش کنیم بلکه نظرش برنگردد بدبختی اینجا بود که حرفش هم سند بود خیلی ها چشم بسته قبولش داشتند وگرنه تا قبل از این کسی رضایت نمی داداین دفعه که آقای فروزان آمده بود فکر کنم حسابی جا خورده بود فکر کرد اشتباهی آمده و می خواست راه رفته را برگردد مش محمد گفته بود شلوغ نکنند اما دور ماشین را جمعیت زیادی گرفتند و زن ها اسپند دود میکردند و قربان صدقه می رفتند

من تعجبم از این بود که چرا آقای فروزان هنوز سر حرفش مانده بود بارها شاهد بودم که چند دفعه این راه را آمده بود و برگشته بود بی اینکه هیچ نتیجه ای بگیرد آخر این قضیه سود چندانی برایش نداشت فقط به خاطر اینکه لطف ما جبران کرده باشدو کمکی به درآمد اهالی منطقه بکندتصمیم گرفته بود یک کارخانه بسازد سر همین دو راهی که از شهر می آمد آنجا که به قدر کافی به بقیه روستاها نزدیک بود.
نزدیک عصر بود دیگر باید بلند می شدم زن ها ظرف ها را گرفته بودن و دسته دسته می بردند سر رود تا بشویند .چادرم را سر کردم و از خانه کدخدا زدم بیرون .نزدیک پاییز بود و هوا دیگر داشت سرد میشد فصل درو هم داشت به پایان میرسید
اگر همه این ماجراها و داد قیل ها کمی زودتر بودسر اول فصل درو که تازه روستاییها می خواستند محصول یکسال زحمت خودشان را بچینندو خستگی از تنشان به در رود محال بود با هیچ حرف واستدلالی نشست راضیشان کرد و دلیل برایشان آورد که این کارنفع خیلی زیادی برایشان دارد و قانعشان کند حالا خدا را شکر که دیگر همه چیز تمام شده بودو دردسری دنبال نداشت در این ساعت کوچه های ده خالی بودندهمه یا رفته بودند سر زمین یا خانه کدخدا جمع شده بودند زن ها هم سرگرم کارهای باقیمانده بودند...باید سریع می رفتم و خودم را به قهوه خانه می رساندم و بساط را می چیدم

Whansinnig
24-05-2009, 11:24
دوست گرامي سلام !
بي هيچ مقدمه سخن مي گويم زيرا تصور مي كنم پيشترها با يكديگر آشنا شده ايم .

آغاز داستانتان جالب است و خواننده را با خود همراه مي كند ، مخاطب با اين قسمت خود را در فضايي آشنا احساس مي كند ، آشنا نه از اين جهت كه تكراري است و آن را مي شناسد بلكه به دليل توصيفات صورت گرفته ، خود را ميان داستان مي بيند ، اين مورد قوت نوشته هاي شماست ، در مورد سير داستان هم فكر مي كنم بايد چند قسمتي از آن بگذرد تا نظر كلي داده شود ،
اگر نمي رنجيد فكر مي كنم برخي از قواعد نوشتاري و نگارشي در داستانهايتان رعايت نمي شود به طور مثال به يك نمونه اشاره مي دارم :


با لاخره تمام شد گوشه ای گرفتم و راحت نشستم .از صبح علی الطلوع که بلند شده بودم تا الان یکریز سرپا بودم.همه اش تقصیر مش محمد بود همین که از شهر آمد تا قضیه را فهمید ترتیبی داد که این هفته که آقای فروزان آمد یک ناهار مفصل دعوتش کنیم بلکه نظرش برنگردد بدبختی اینجا بود که حرفش هم سند بود خیلی ها چشم بسته قبولش داشتند وگرنه تا قبل از این کسی رضایت نمی داداین دفعه که آقای فروزان آمده بود فکر کنم حسابی جا خورده بود فکر کرد اشتباهی آمده و می خواست راه رفته را برگردد مش محمد گفته بود شلوغ نکنند اما دور ماشین را جمعیت زیادی گرفتند و زن ها اسپند دود میکردند و قربان صدقه می رفتند

من تعجبم از این بود که چرا آقای فروزان هنوز سر حرفش مانده بود بارها شاهد بودم که چند دفعه این راه را آمده بود و برگشته بود بی اینکه هیچ نتیجه ای بگیرد آخر این قضیه سود چندانی برایش نداشت فقط به خاطر اینکه لطف ما جبران کرده باشدو کمکی به درآمد اهالی منطقه بکندتصمیم گرفته بود یک کارخانه بسازد سر همین دو راهی که از شهر می آمد آنجا که به قدر کافی به بقیه روستاها نزدیک بود.
نزدیک عصر بود دیگر باید بلند می شدم زن ها ظرف ها را گرفته بودن و دسته دسته می بردند سر رود تا بشویند .چادرم را سر کردم و از خانه کدخدا زدم بیرون .نزدیک پاییز بود و هوا دیگر داشت سرد میشد فصل درو هم داشت به پایان میرسید
اگر همه این ماجراها و داد قیل ها کمی زودتر بودسر اول فصل درو که تازه روستاییها می خواستند محصول یکسال زحمت خودشان را بچینندو خستگی از تنشان به در رود محال بود با هیچ حرف واستدلالی نشست راضیشان کرد و دلیل برایشان آورد که این کارنفع خیلی زیادی برایشان دارد و قانعشان کند حالا خدا را شکر که دیگر همه چیز تمام شده بودو دردسری دنبال نداشت در این ساعت کوچه های ده خالی بودندهمه یا رفته بودند سر زمین یا خانه کدخدا جمع شده بودند زن ها هم سرگرم کارهای باقیمانده بودند...باید سریع می رفتم و خودم را به قهوه خانه می رساندم و بساط را می چیدم


مي بينيد چند تا" كه " درون داستان تان وجود دارد ، پيوسته ها را با رنگ صورتي جدا كردم و مابقي را با رنگ قرمز ؟ فكر نمي كنيد اگر از تعداد آنها مي كاستيد، نوشته ي روان تري مي داشتيد ؟

دوست گرامي ! اميدوارم رنجيده خاطر نشده باشيد ، من نيز آشنايي چنداني با شيوه هاي داستان نويسي و قواعد نگارشي ندارم . آنچه گفتم گمانم بود از آنچه شايد ، روان بودن متن را بزدايد .

پيروز باشيد .

حساموند
24-05-2009, 11:38
عججججب اشتباهي:18:
دست شما درد نكنه اصلا متوجه نشده بودم اما راستش وقت نوشتن يه حسي داشتم كه اين طرز گفتار قهرمان داستان حساب بشه يك طور حالت بي قيدي
ممنون از نكته اي كه گفتي
قبلا تو بحث نويسندگان عزيز بياييد داستان بنويسيم آشنا شده ايم

حساموند
24-05-2009, 11:59
ديگر كاري نداشتند و فقط مانده بود يك استكان چاي گرم بنوشندو خستگي امروز از تنشان به در رود.پيش خودم فكر مي كردم حالا قرار است همين روزها ساختن كارخانه جديد شروع شود و بعد اين منطقه را از حال و هواي سكوت و رخوت بيرون آورد رفت و آمد بيشتر مي شد و زندگيمان رونق مي يافت .چه خيالاتي در سر داشتم حال آنكه بايد عجله مي كردم و زودتر مي رسيدم .اوايل اصلا خوشم نمي آمد و حوصله اين جار و جنجالها را نداشتم ....فكر مي كردم اگر قرار است هر روز اين سروصداها باشد چه فايده اي خواهد داشت و بلكه به نتيجه كار هم خوش بين نبودم. فوقش مي گفتم سرمان خيلي شلوغ خواهد شد و از شهر يكريز آدم به اينجا مي آيد ديگر يكذره هم آرامش نداريم .اما حالا قضيه فرق ميكرد جدا از آنكه به اين موضوع عادت كرده بودم حالا كه حسابي فكر مي كردم چه ماجراها كه در عالم خيال نمي ديدم .حالا كجاي اين قضيه به من مربوط مي شد بماند..در همين حال و احوال بودم كه از دور متوجه اتوموبيل سياه رنگ آقاي فروزان شدم زير درختي توقف كرده بود جلوتر كنارش ايستادم كسي آن دور و اطراف نبود

Whansinnig
24-05-2009, 12:14
دوست گرامي !

خوب پيش مي رويد ،

نگاهي به قسمت قرمز شده بياندازيد قطعا ايراد آن را در مي يابيد . پوزش اگر ايراد مي گيريم ، بر اين باورم كه بسيار شيواتر مي توانيد بنويسيد .

يك توصيه : مي دانم آنچه آدمي را به نوشتن ترغيب مي دارد ، احساس آدمي است و همان است كه سير نوشته ها را روشن مي كند و ... ، اما اگر مي خواهيد احساس تان ياري تان نمايد و ... بهتر است آن را با قالب هاي نوشتاري و قواعد نگارشي آشتي دهيد .



ديگر كاري نداشتند و فقط مانده بود يك استكان چاي گرم بنوشندو خستگي امروز از تنشان به در رود.پيش خودم فكر مي كردم حالا قرار است همين روزها ساختن كارخانه جديد شروع شود و بعد اين منطقه را از حال و هواي سكوت و رخوت بيرون آورد رفت و آمد بيشتر مي شد و زندگيمان رونق مي يافت .چه خيالاتي در سر داشتم حال آنكه بايد عجله مي كردم و زودتر مي رسيدم .اوايل اصلا خوشم نمي آمد و حوصله اين جار و جنجالها را نداشتم ....فكر مي كردم اگر قرار است هر روز اين سروصداها باشد چه فايده اي خواهد داشت و بلكه( البته ) به نتيجه كار هم خوش بين نبودم. فوقش مي گفتم سرمان خيلي شلوغ خواهد شد و از شهر يكريز آدم به اينجا مي آيد ديگر يكذره هم آرامش نداريم .اما حالا قضيه فرق ميكرد جدا از آنكه به اين موضوع عادت كرده بودم حالا كه حسابي فكر مي كردم چه ماجراها كه در عالم خيال نمي ديدم .حالا كجاي اين قضيه به من مربوط مي شد بماند..در همين حال و احوال بودم كه از دور متوجه اتوموبيل سياه رنگ آقاي فروزان شدم زير درختي توقف كرده بود جلوتر كنارش ايستادم كسي آن دور و اطراف نبود .


مويد باشيد .

حساموند
25-05-2009, 10:17
نقدت خيلي كمك كرد ممنون

بنابراين اينبار با خيال راحت (چون دفعه هاي قبل پيش نيامده بود تا نگاهي دقيق بيندازم)به ورانداز كردن اين پديده عجيب و غريب پرداختم تا آنموقع يكبار هم سوار چنين وسيله اي نشده بودم البته تعريفش را مي شنيدم ...حسرتش در دلم بود كه سوار بشوم وبا آن هر جا دلم خواست بروم ...البته دور از نظر هم نبود مي توانستم با اتوبوسي كه هر روز صبح از جاده خارج از ده به شهر مي رفت به چنين هدفي برسم هر چند تا بحال پيش نيامده بود دليلش را نمي دانستم. بابا هيچ وقت به من اجازه چنين كاري را نمي داد خودش خيلي كم به شهر مي رفت هر چه سفارش داشت به هر كس كه مي خواست برود مي داد.بنابراين حتي اين مسئله پيش نمي آمد كه من از او خواهش كنم مرا با خودش ببرد ...دست كم تمتم دختر هاي اين حوالي وضعيتي مثل من داشتند اما من خودم را يك سر و گردن از آنها بالاتر مي دانستم و خود را محق مي دانستم كه اين اجازه به من داده شود در حضور آنها مسخره مي شدم و آنها هم من را مثل خودشان محكوم به چنين وضعي مي دانستند
اما در واقع همين نبود ...من مثل آنها نبودم كه جرات نداشته باشند حتي حرفي در اين مورد بزنند و يا در فرض گفتن هم به شدت توبيخ مي شدند:دختر را چه به اين حرفها....
ولي بارها و بارها شده بود كه به بابا جلال اصرار كنم بي اينكه كمترين اشكالي بگيرد تنها در جوابم مي گفت:مگه شهر چه چيزي داره كه تو اينقدر اصرار داري كه بري...يا:اونجا خيلي بزرگه مي ترسم بري و گم بشي .
در هر صورت نتيجه يكي بود.و يكي از مواردي كه باعث شد به اين ماجراي كارخانه علاقه مند شوم همين بود
در آن محل ايستاده بودم و فكر مي كردم هنوز وقت باقيست يكلحظه با بي فكري تمام نگاهي به داخل ماشين انداختم تا شايد چيز جالبي پيدا بشود تاريك بود در همان حالت مانده بودم كه يكدفعه صدايي از پشت سرم شنيدم :دنبال چيزي مي گردي ؟ سريع برگشتم و نگاهي انداختم كه ببينم چه كسي مرا در اين حال ديده است
دنبال چهره اي آشنا مي گشتم اما عقل و هوشم كه به سر جاش برگشت متوجه مردي غريبه شدم كه درست كمي آنطرفتر از من ايستاده بود و معلوم بود كاملا متوجه كار من شده است

حساموند
25-05-2009, 10:57
كسي اطلاعاتي در مورد هزينه چاپ يك كتاب داره ؟مي گن ناشر ها خيلي سختگيري مي كنند .حالا حتما بايد داستان تايپ شده باشه نميشه دفتر دست نويس شده رو بفرستيم با تشكر

Whansinnig
25-05-2009, 17:37
دوست گرامي ،


زيبا مي نويسيد. و همانطور كه گفتم داستان هم خوب پيش مي رود . ادامه دهيد .



نقدت خيلي كمك كرد ممنون

خواهش مي كنم لطف داريد اميدوارم انتقادهايم مايوس كننده نبوده باشد .

تنها دو نكته ي ديگر :

نگاهي به قسمت مشخص شده در متن تان بياندازيد .شايد بتوانيد با جابه جايي لغات به جمله ي بهتري برسيد .

و ديگر آنكه وقتي با زبان روزمره صحبت مي كنيد ، شايد بهتر باشد كلمات و توصيفات شما نيز با همان زبان باشند تا احساس نشود آن كلمات يا توصيفات زايد است .


بنابراين اينبار با خيال راحت (چون دفعه هاي قبل پيش نيامده بود تا نگاهي دقيق بيندازم)به ورانداز كردن اين پديده عجيب و غريب پرداختم تا آنموقع يكبار هم سوار چنين وسيله اي نشده بودم البته تعريفش را مي شنيدم ...حسرتش در دلم بود كه سوار بشوم وبا آن هر جا دلم خواست بروم ...البته دور از نظر هم نبود مي توانستم با اتوبوسي كه هر روز صبح از جاده خارج از ده به شهر مي رفت به چنين هدفي برسم هر چند تا بحال پيش نيامده بود دليلش را نمي دانستم. بابا هيچ وقت به من اجازه چنين كاري را نمي داد خودش خيلي كم به شهر مي رفت هر چه سفارش داشت به هر كس كه مي خواست برود مي داد.بنابراين حتي اين مسئله پيش نمي آمد كه من از او خواهش كنم مرا با خودش ببرد ...دست كم تمتم دختر هاي اين حوالي وضعيتي مثل من داشتند اما من خودم را يك سر و گردن از آنها بالاتر مي دانستم و خود را محق مي دانستم كه اين اجازه به من داده شود در حضور آنها مسخره مي شدم و آنها هم من را مثل خودشان محكوم به چنين وضعي مي دانستند
اما در واقع همين نبود ...من مثل آنها نبودم كه جرات نداشته باشند حتي حرفي در اين مورد بزنند و يا در فرض گفتن هم به شدت توبيخ مي شدند:دختر را چه به اين حرفها....
ولي بارها و بارها شده بود كه به بابا جلال اصرار كنم بي اينكه كمترين اشكالي بگيرد تنها در جوابم مي گفت:مگه شهر چه چيزي داره كه تو اينقدر اصرار داري كه بري...يا:اونجا خيلي بزرگه مي ترسم بري و گم بشي .
در هر صورت نتيجه يكي بود.و يكي از مواردي كه باعث شد به اين ماجراي كارخانه علاقه مند شوم همين بود
در آن محل ايستاده بودم و فكر مي كردم هنوز وقت باقيست يكلحظه با بي فكري تمام نگاهي به داخل ماشين انداختم تا شايد چيز جالبي پيدا بشود تاريك بود در همان حالت مانده بودم كه يكدفعه صدايي از پشت سرم شنيدم :دنبال چيزي مي گردي ؟ سريع برگشتم و نگاهي انداختم كه ببينم چه كسي مرا در اين حال ديده است
دنبال چهره اي آشنا مي گشتم اما عقل و هوشم كه به سر جاش برگشت متوجه مردي غريبه شدم كه درست كمي آنطرفتر از من ايستاده بود و معلوم بود كاملا متوجه كار من شده است

مويد باشيد .

Whansinnig
25-05-2009, 17:41
كسي اطلاعاتي در مورد هزينه چاپ يك كتاب داره ؟مي گن ناشر ها خيلي سختگيري مي كنند .حالا حتما بايد داستان تايپ شده باشه نميشه دفتر دست نويس شده رو بفرستيم با تشكر

ضمن احترام ،

متاسفانه در اين مورد اطلاعات چنداني ندارم ، شايد دوستان ديگر بهتر بتوانند ياريتان نمايند ، اما گمان مي كنم نوع ، موضوع ، نگارش داستان براي ناشران مهم باشد ، در مورد تايپ شده بودن يا دست نويس بودن هم اطلاعي ندارم گرچه گمان مي كنم بايد تايپ شده باشد .

مويد باشيد .

حساموند
26-05-2009, 09:09
ميخواستم طوري بنويسم كه شخص اول داره گذشته رو تعريف مي كنه و خوب البته الان ديگه زندگيش و طرز تفكر و لحن حرف زدنش فرق كرده ولي نقل قولهايي كه از بقيه شخصيتها ميكنه همان عاميانه است و حتي گفته هاي خودش هم عاميانه ميشه چون مربوط به گذشته هستند حالا اين تيپ قشنگي در مياد يا نه؟

حساموند
26-05-2009, 12:07
سر و وضعش مي خورد كه از دوستان آقاي فروزان باشد.هنوز گيج بودم يك طرف چادر را روي سرم كشيدم عقب رفتم و معذرت خواستم به صورتش كه نگاهي انداختم معلوم بود خيلي اعصابش به هم ريخته من از كجا مي دانستم ك اين اطراف كس ديگري هم باشد اصلا فكر مي كردم آقاي فروزان تنها آمده باشد همين را شنيده بودم حالا چه آبروريزي پيش آمد ميخواستم بروم خوش نداشتم لحظه اي بيشتر آنجا بمانم برايم ديگر مهم نبود او چه فكري مي كند و يا خبرش را در همه جا بپيچد اما قبل از اينكه به راه بيفتم و قدمي از قدم بردارم او پرسيد :خيلي خوب حالا چيزي كه مي خواستي پيدا كردي؟صورتم داغ شد فكر كردم مي خواهد مرا مسخره كند با ناراحتي گفتم:نه آقا...من...من فقط داشتم نگاهي مي انداختم همين _كه اينطور... اين را كه گفت جلو آمد و از نزديك من گذشت و به ماشين تكيه اي داد عقب تر رفتم و فاصله را بيشتر كردم_حالا نظرت در موردش چيست؟و اشاره اي به اتوموبيل كرد...يكلحظه گيج شدم تا بحال نشده بود با مرد غريبه اي تنها باشم قلبم به تپش افتاده بود او را نمي شناختم بايستي از آنجا مي رفتم خيلي دير شده بود چند قدمي عقب رفتم و گفتم :آقا شما دوست آقاي فروزان هستيد ؟آلان داره مي ياد قهوه خانه ..من بايد برم .اين را كه گفتم سريع به راه افتادم قلبم هنوز به تندي مي تپيد و رنگم پريده بود از كجا معلوم آن مرد همراه آقاي فروزان بود شايد رهگذري بود كه از اينجا مي گذشت به چه جرات ايستادم و با او همكلام شدم
خيلي ترسيده بودم عجله كردم تا زودتر به قهوه خانه برسم دير وقت بود.

Whansinnig
26-05-2009, 19:19
ميخواستم طوري بنويسم كه شخص اول داره گذشته رو تعريف مي كنه و خوب البته الان ديگه زندگيش و طرز تفكر و لحن حرف زدنش فرق كرده ولي نقل قولهايي كه از بقيه شخصيتها ميكنه همان عاميانه است و حتي گفته هاي خودش هم عاميانه ميشه چون مربوط به گذشته هستند حالا اين تيپ قشنگي در مياد يا نه؟


دوست گرامي ، تصور مي كنم خوب است ، اگر اشاره تان به توصيه اي بود كه گفتم، مقصود در باب ديگري بود كه درصورت برخورد با آن با نهايت احترام مشخصا اعلام مي دارم .




سر و وضعش مي خورد كه از دوستان آقاي فروزان باشد.هنوز گيج بودم يك طرف چادر را روي سرم كشيدم عقب رفتم و معذرت خواستم به صورتش كه نگاهي انداختم معلوم بود خيلي اعصابش به هم ريخته من از كجا مي دانستم ك اين اطراف كس ديگري هم باشد اصلا فكر مي كردم آقاي فروزان تنها آمده باشد همين را شنيده بودم حالا چه آبروريزي پيش آمد ميخواستم بروم خوش نداشتم لحظه اي بيشتر آنجا بمانم برايم ديگر مهم نبود او چه فكري مي كند و يا خبرش را در همه جا بپيچد اما قبل از اينكه به راه بيفتم و قدمي از قدم بردارم او پرسيد :خيلي خوب حالا چيزي كه مي خواستي پيدا كردي؟صورتم داغ شد فكر كردم مي خواهد مرا مسخره كند با ناراحتي گفتم:نه آقا...من...من فقط داشتم نگاهي مي انداختم همين _كه اينطور... اين را كه گفت جلو آمد و از نزديك من گذشت و به ماشين تكيه اي داد عقب تر رفتم و فاصله را بيشتر كردم_حالا نظرت در موردش چيست؟و اشاره اي به اتوموبيل كرد...يكلحظه گيج شدم تا بحال نشده بود با مرد غريبه اي تنها باشم قلبم به تپش افتاده بود او را نمي شناختم بايستي از آنجا مي رفتم خيلي دير شده بود چند قدمي عقب رفتم و گفتم :آقا شما دوست آقاي فروزان هستيد ؟آلان داره مي ياد قهوه خانه ..من بايد برم .اين را كه گفتم سريع به راه افتادم قلبم هنوز به تندي مي تپيد و رنگم پريده بود از كجا معلوم آن مرد همراه آقاي فروزان بود شايد رهگذري بود كه از اينجا مي گذشت به چه جرات ايستادم و با او همكلام شدم
خيلي ترسيده بودم عجله كردم تا زودتر به قهوه خانه برسم دير وقت بود.


زيباست ، ادامه دهيد ،

تنها يك توصيه ي ديگر سعي كنيد در بين نوشته هايتان از علائم نگارشي چون ( ، . : " ‍؛ و ... ) نيز استفاده نماييد . :46:

nika_radi
01-06-2009, 19:11
سلام می خواستم به بهانه تشکر شمارو به کارتون تشویق کنم امیدوارم مایه دلگرمی شده باشه!
موفق باشید!
در ضمن کسی که داره نوشته را نقد می کنه بی نهایت لحن نوشته هاشون ادبی است .خیال می کنم یک کتاب داره پیغام
می ذاره!!!!!

sansi
10-06-2009, 22:20
چند وقتی می شه که دنباله ی رمانتون رو اینجا نذاشتید.............
مشتاقانه منتظر خوندن ادامه ش هستم.........................
یه سوال ؟؟
شما این رمان رو در حال حاضر دارید می نویسد یا قبلا نوشتید و برای اطلاع از نظر دیگران در موردش دارید اینجا میزارید ؟