PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان هاي من (راز)



raz72592
11-05-2009, 15:14
اين مجموعه،شامل داستانهايي است كه ريشه در واقعيت زندگي من دارد


البته در يك قالب جديدقلم خورده است اميد است بتوانم رضايت خاطرتان را جلب نماييم.

raz72592
11-05-2009, 15:23
سرطان
#1

با صدای زنگ تلفن بیدار شدم مگه ساعت چنده؟


ساعت ۸۳۰ دقیقه صبح رو نشون میدهدامروز از اون روزای پر کار وخسته کننده میتونه واسم باشه آخه منشیم برنامه های سنگینی

رو واسم چیده گوشی هنوزم زنگ می خوره از دفترم است . الو سلام خانم محمدی اتفاقی افتاده تماس گرفتین !؟ نه من کمی

کسالت دارم نه فکر نمیکنم تماس بگیرین وتموم قرارها رو واسه امروز کنسل کنید خانم چقدر سوال می پرسین نه چیز مهمی نیست

من نمی دونم هر طوریکه میدونید همون کار رو بکنید دیگه بای.

وای سرم رو برد اون دختر مهربون دقیق وپر انرژی وبسیارمنظم بیشتر او قات منو یاد مادرم می اندازه راستی خیلی وقت است

خبری از مادر نیست بعد از اون واقعه مسیر زندگیم به سرعت تعغیر کرد و دیگه زندگی به کامم تلخ شد. روزی که لاله منو با تمام

دلتنگی هام تر ک کرد ومن رو با تموم غم های عالم هم خونه کرد و رفت وای که یاد آوریش چقدر سخته هر وقتی آخرین یاداشتی

که واسم گذاشته بودمیبینم حالم حسابی بد میشه : من ازت متتتتتتتتتتتتتنفرم تو بمن دروغ گفتی من تورو گذاشتم توی بلک

لیستم! مثل الان بارونی میشم.

بد جوری امروز پکرم به سختی از تختم پایین میام دیگه حوصله اصلاح روزانه رو ندارم فقط دوش می گیرم وبا حوله دوباره خودم رو

روی تخت ول میکنم اره لاله دختر رویا هام بود فرشته ای که سالها میدیدمش ولی نمتونستم فکر کنم روزی بیاد وقبلم رو توی

دستاش خورد کنه واین جوری ترکم کنه و بره اون واسم امید آرزو وهدف همه چیز بود . چند تاترم دیگه داشت تا تحصیلات

دانشگاهیشو تموم کنه عاشق اینترنت بود ودوستانش مهربان ودوست داشتنی خوش لحن وصدایی بسیار زیبا که توی بد تری ن

شرایط منو آروم میکرد البته ما اختلاف سلیقه زیاد داشتیم ولی همیشه اونیکه کوتاه میومد من بودم خدای پیچوندن وسرکار

گذاشتن بودتمام اوقات رو با تلفن باهم میگذروندیم البته من هیشه پیش گام بودمعاشق رنگ صورتی بود وتمام دنیا رو نیز صورتی

می دید .یک دنده وکله شق هم بود منم بدبختی هام رو با رفتن اون شناختم دیگه نمی خوام چیزی یادم بیاد باید همه اتفاقات رو

فراموش کنم.

raz72592
11-05-2009, 15:28
سرطان
#2


نمی دونم چرا مدتی هست سمت چپ صورتم قسمت پایین فکم یک توده با امتداد اونم کانلا"ملموس پیدا شده باید با

دوست عزیزم وهمکار مهربانم دکتر خسروانی باید مشورت کنم بد جوری نگرانم کرده تماس میگیرم وقرا میشه تو

مسیر رفتن به مطبش سری بهم بزنه لبتابم رو چک میکنم دیگه عادت کردم به نداشتن پیغام فقط میل من رو اون

داشت هنوزم منتظرم صدای زنگ آپارتمان بدجوری غافلگیرم کرد یعنی کی میتونه باشه با عجله خودم رو جمع جور

میکنم آره دکتر هست ولی چرا اینقدر سریع البته اون توی همین آپارتمان مجاور ساکن هست دعوتشون می کنم

وبا هم تا پذیرایی میریم ازش می پرسم دکتر جان من باعث نگرانیتون شدم منو بخشید و تعارفات معمول توی

آشپزخونه هستم قهوه آماده شده واونرو با شیر وشیرینی واسه پذیرایی با وسواس زیاد توی یک سینی زیبا

میچینم به دکتر تعارف میکنم خیره شده به صورتم من نمی تونم این نگاه سنگین رو تحمل کنم دستان دکتر بجای

برداشن فنجان بطرف اون قسمت خاص در حرکت بود دقیقا" موضع رو بین انگشتانش فشرد وپرسید اینجا منم گفتم

آری وامتداداین توده تا اواسط هنجره ام ادامه داره لبخند تلخی زد من معنی این لبخند رو خوب میدونستم اخه

همچین لبخندی رو منم تحویل خیلی لز مرا جعه کنندهام میدادم کفت موقع غذا خوردن تعغیر حجم هم میدهد خندیدم

وجواب دادم نه عزیزم ربطی به اون غدد لنفافی و.... نداره راحت بگو نضرت در مورد این تومور چیه تازه یادش افتاده

بود که مریضش یک همکار حرفه ای هست گفتم نظرت چیه اون خشکش زده بود وقتی منو میدید به این راحتی از

یک کیس مشکوک به سرطان اینقدر راحت صحبت میشهاونم توسط خود مریض گفت نه باید یک سونو وبعد هم یک

سیتی اسکن بدی بعد میتونیم نظر بدیم گفتم فکر میکنی تا آخر هفته پیشروی اون چقدر باشه ؟ حرفم رو قطع کرد

وبا فریاد گفت رضا بیخیالی اینقدر این مورد اورژانسی هست همین امروز! همین الان دارم به نتیجه سونو نگاه

میکنم اون رو توی یک درمانگاه غریبه انجام دادم اندازه و موقعیتش واسم جالبه همو ن جایی بود که وقتی با لاله

صحبت می کردم گوشی رو بهش فشارمیدادم و
اون رو روی صورتم میفشردم واحساسش نمیکردم واون می گفت این صدای چیه آره اون صدای کلید های گوشی

بود که بخاطر فشار گوشی به صورتم عمل میکرد خب رسیدم به بخش توسط دوستان ، خارج از نوبت سیتی میشم و

آره من حالا هم لاله رو از دست دادم هم زندگی وآینده رو سرم رو میزارم روی فرمان وبا تمام وجود اشک میریزم

وخدا رو شکر میکنم که اون دیگر نیست تا بدونه من دیگه مسافرم کی نمی دونم آخه من یک بیمار م . واسه همین

من یک رازم واسه همین من یک رازم

+ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) نوشته شده توسط رضا م ( راز ) در چهارشنبه نهم اردیبهشت 1388 و ساعت 5:27 بعد از ظهر |

raz72592
11-05-2009, 15:34
راز ( #1)

حضور هیچ کس در مسیر زندگی ما اتفاق نیست. خداوند در هر حضور رازی نهان کرده است برای کمال ماخوشا روزی که دریابیم راز این حظوررا

باران بشدت میبارید. بعد از چند سال خشک سالی وبدون بارونی این اولین نعمت آسمانی مردم را

بد جوری غافلگیر کرده است خب اداره عصر پنج شنبه معمولا"نیمه تعطیل هست وبیشتر کارهای

معوقه روزها قبل رو انجام می دیم بامنزل تمالس گرفتم .سلام .خانوم شما خوبید من خواستم ببینم

برنامه عصر رو کنسل بکنم بد جوری بارون میاد خب خداحافظ گوشی رو گذاشتم تکلیف مشخص بود

اگر بجای باران سنگ هم از آسمان میبارید برنامه سینما درعصرآخرین هفته هرماه نمبایست بهم

بخوره باقسمت پیشفروش بلیط تماس گرفتم متاسفانه دوستم آقای محمدی حضور نداشت همیشه

تهیه بلیط های ما گردن ایشون بود خب راهی نبود باید توی این بارون شخصا" برای تهیه بلیط میرفتم

دقیقا" خلاف مسیر منزل باید میرفتم اونم توی این بارون !

غیر از این اسبهای آهنی هیچ بنی بشری توی خیابون دیده نمیشد کمی جلو تر انگار ماشن هارو بهم

دوخته بودند .ترافیک شده بود با احتیاط اتومبیل رو به کنار پیاده رو هدایت کردم تا از اولین فرعی از

این ترافیک خودم رو رها کنم باهر زحمتی بود دراولین فرعی وارد شدم یک خیابان یک طرفه بود کمی

مسیر دورتر میشد ولی ارزش داشت توقف چند ماشین بشکل قطار توجه هرکسی را بخود جلب

میکردانواع مدل اتومبيل هازيبا از کلاسهای متفاوت واسه سوار کردن یک خانوم بسیار جوان !

من واقعا" متعجب بودم اون خانم اصلا" توجهی به متلک ها وتعارفات اونا نمیکردکاملا"خیس شده بود

و میشد ازاینجا لرزیدنش رو دید تا اومم خودم رو جمع وجورکنم دیدم توی این زنجیره گیر افتادم

بلاجبارتسلیم شدم حالا مقابل او بودم درب عقب رو باز کرد ودرحالی که خودش را روی صندلی عقب


جابجا میکرد با صدايي گرفته گفت: مستقیم. خواهش میکنم.

در مقابل یک عمل انجام شده قرار گرفته بودم.

رضا م ( راز ) در دوشنبه چهاردهم اردیبهشت 1388 و ساعت 5:15 بعد از ظهر

raz72592
12-05-2009, 14:51
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]راز(#2)

خب باید چکار میکردم واقعا"گیر کرده بودم آخه ه به کلاس ماشین ویامن میخورد که مسافر کش باشم !


بطوری که توجه اون رو جلب نکنم با احتیاطازتوی آیینه نگاهی انداختم قیافه ای معصوم وزیبا یی داشت براحتی


میشد غصه واندوه رو توی صورتش میشد دید


بارون حسابی شهر رو رو بهم ریخته بود جعبه دستمال کلینکس از روی داشبرد برداشتم وبطرفش تعارف کردم .


با نگاهی که اشک آدم رو در میآورد بهم نگاه کرد وچند برگ از توی جعبه بیرون کشید .


دیگه واقعا" بارید اونم با صدای بسیار بلند خب باید من چکار میکردم؟

واقعا" چه حکمتی در اینجاست که من از اون بی خبرم ، همسن وسال پسرم متین بود ولی چهره اون حکایت از


تحمل سخترین مصیبت ها رومیداد که اون باید گذرونده باشه .


با صدایی آهسته پرسیدم دخترم میتونم کمکی کنم!


نگاهی خیره به دوردستها داشت .


* گفت: فقط مرگ میتونه منو نجات بده من بدبخترین آفریده خدام ودوباره صدای گریه اون آتش بجانم ریخت .

منم کم کم احساس کردم چشام داره بارونی میشه.

کمی جلوتر یک جای پارک مناسب رو دیدم ماشین رو به اون سمت هدایت کردم. موتور ماشین خاموش کردم.

سرم رو گذاشتم روی رول وعقده دل گشودم احساس کردم این همون دختری هست که من آرزوی اون رو داشتم


وخدا هیچوقت اون رو بمن نداد.

ّ آه , من هیچکاری نمی تونستم واسه اون انجام بدمّ


نوشته شده توسط رضا م ( راز ) در دوشنبه چهاردهم اردیبهشت 1388 و ساعت 5:52 بعد از ظهر


ادامه دارد

raz72592
12-05-2009, 19:18
راز (#3)

بارون شدت گرفته بود انگار اونم صدای گریه های اونو شنیده بود اون طرف خیابون یک تریانسبتا" خلوتی توجه منو

بخودش جلب کرد خودم رو به اونجارسوندم وسفارش قهوه دادم لیوانها بهم اجازه نمی داد تا درب ماشین رو باز کنم پس

باکنار دست چند ضربه آهسته به شیشه زدم متوجه شد ودرب اتومبیل رو واسم باز کردلیوان رو باتشکر از دستم


گرفت واقعا" دختر زیبایی بود ولی درچهرش به وضوح میشد شکستگی وخستگی رو دید به آهستگی لیوان قهوه رو

بطرف دهان خوش ترکیبش نزدیک کرد وجرعه ای از اون رو نوشید گفت :من واسه هرچیزی آماده ام

از لحن کلامش اصلا خوشم نیومد وچهرمو بهم کشیدم.

*گفت: من منظوری نداشتم من واقعا" درمونده شدم.

احساس کردم اینجا فقط سکوت من لازمه.

*ادامه داد من توی این شهر غریبم واز لحظه ورود آرامشی نداشتم همواره در معرض پیشنهاد ها بیشرمانه ویا کنایه

های جیگر سوز بودم.

این رو من بهشون حق میدادم .

با سر حرفاشو تایید کردم.

*من توی شهر خودمون منظورم مشهد توی استانخراسان رضوی دانشجو بودم وخونواده مهربونی داشتم .پدرم


یک شرکت راه وساختمان خصوصی داره و مادرم هم نرس یکی از بیمارستانهای شهرمون هست من یک


خواهرویک برادر بزرگتراز خودم دارم که ازدواج کردن وزندگی خوبی دارند من تنها حاکم مطلق خونه بودم تنها

سرگرمی من با دوستام واینترنت بود ولی با تولد برادرزاده ام سیناحال وهوای خونه رو عوض کرده بود وبه علاقه


مندی هام اضافه شد ه بود.

پرسیدم خب دخترم پس اینجا چکار میکنی مشهد -اینجا

کاشکی زبونم رو مار میگزید ومن بیموقع دهانم رو باز نمیکردم!



ادامه دارد...

raz72592
13-05-2009, 05:48
راز(#4)
ازشدت اندوهش کاسته شده بود به دور دست ها خیره شده بودوغرق در خاطراتش گاهی لبخندی تلخ گوشه لبش رو میگزید ولی خیلی زود محو میشد مانند دریا بیقرار بود و آماده طوفان .

متوجه من شد بانگاهی تلخ به چشمام خیره شد دیگه زیر این سنگینی نگاهش تاب نیاوردم .

سرم رو برگردوندم خدایا من باید الان چکار کنم تکلیف چیست؟

*من باید صحبت کنم دیگه دارم میمیرم از بسکه خون به دلم ریختم وسکوت کردم.

باتعجب نگاهش کردم وگفتم :می تونم سنگ صبورت بشم شاید بتونم کاری انجام بدم مطمئن باش اگه توی این لحظه

نتونم بخندونمت ولی میتونم شونه هام رو واسه دخترم پناه کنم وپا به پات گریه کنم.دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم

خیلی وقت بود بارونی بودن روترک کرده بودم!

*من اسمم سیمین است.قبلا" هم گفتم مشهد زندگی میکردم. دانشجو بودم عزیز ولوس خونه بودم.

تا رضا پیدا شد توی پی سی باهاش آشنا شدم .اونم با یک سوئ تفاهم خنده دار یکروز دیدم توی پروفایلم یک پیام

دارم از راز 72592 داشتم سلام همشهری...

پاسخ شون رو نوشتم سلا م ...راستی شما هم اهل مشهد هستین .

روز بعد واس نوشته بود نه منظورم مشهد نبود من خراسانی نیستم .منظورم پی سی بود.

روابطمون به چند پیام در روز خلاصه میشد تا توی ( یک قسمت توی انجمن بود) که فارق از دنیا ومحدودیتها

هرکسی نقشی خیالی انتخاب میکرد برای خودش هماهنگ با بقیه اعضا بازی میکرد یک روز سر یک اشتباه تایپی

رضا بابقیه بچه ها سوءتفاهمی پیش اومد منم با شناخت نسبی که از رضا داشتم ازش طرف داری کردم اون از رل

رفت وفقط واسم یک پیام خداحافظی ویک عذر خواهی ویک شماره گذاشت!

من خیلی خویشتن داری کردم ولی خیلی تحریک شدم بدونم این راز کیه تماس گرفتم اون پسر بود قطع کردم.

مدتها باهم خارج ازاین دنیا بودیم همیشه تماس میگرفت وساعتها باهم از همه چیز وهم جا صحبت میکردیم تایکروز

دیگه من ازش بدم اومد تردش کردم گفتم دیگه ازت بدم میاد ازت متنفرم تورو گذاشتم توی بلک لیستم! طفلک خیلی

تماس میگرفت واسم همه جاپیام میزاشت من دلتنگی هاش رو می دیدم دیگه واسم بی ارزش شده بود با اینکه

میدیدم مثل مرغ سر کنده بال بال میکنه اما ساده گذشتم .



ادامه دارد . . .

raz72592
14-05-2009, 03:17
راز(‌‌ 5#)


تمامی تماسهاش رو بدون پاسخ میگذاشتم اسمش که میومد احساس میکردم میخوام بالا

بیارم چندبار هم که حسابی کنه شده بود بسیار تند جوابشو دادم ولی حیونی دلم هم براش

کمی سوخت مدام می پرسید آخه من چکاری با تو کردم اون دروغ بزرگ چی هست ؟ دیگه

تماس نمی گرفت ولی مدام برام مسج میداد آخه اون قدیما هر شب واسم شب بخیر با اون

شکلکهای قشنگ اون یکی که گریون هست وبا اونی که بغض کرده برا م می فرستاد نمی

دونم اونام دیگه ارضائم نمیکرد.


مدتها بود دیگه از مسج هاش خبری نبود نمی دونم چرا یهو دلم هواشو کرد. بی جوری هوس

کردم صداشو بشنوم.


واسش میس زدم آخه این یک توافق بینمون بود. اون میگفت سیمین اگه تو میس بزنی من اینجوری برداشت میکنم

که دوستم داری ولی شارژ نداری واگر من میس بزنم یعنی دوست دارم خیلی خیلی دوست دارم واگه راه بدی

میخوام صدات رو هم داشته باشم.


یک میس زدم جواب نداد دومی وچند تای دیگه ! بد جوری خورد توی ذوقم.آ خه اون خیلی مطیع من بود امکان

نداشت در خواستی بکنم واون رو واسم انجام نده. خیلی عصبانی بودم . بدجوری بخودم اطمینان داشتم .

وتحمل این کنفی رو اصلا"نداشتم!

نمیتونستم بی خیال بشم. واسه من این دیگه یک رو کم کنی بود باید به زانو درش می آوردم .

خیلی خیلی کم آورده بودم .

دیگه از زور ناراحتی داشت گریه ام می گرفت!


ادامه دارد . . .

raz72592
14-05-2009, 03:35
راز ( 6 # )



*الو بفرمایید .

قطع کردم رضا نبود صدای دختر جوانی بود ولی بسیار شکسته .

دوباره تماس گرفتم .

*دوباره همون خانوم بو جواب داد وگفت :لطفا" مزاحم نشوید ما توی این خونه مریض داریم اینجا همه غصه دارن خواهش می کنم .

من پاسخ دادم :سلام سیمین هستم با رضا کار دارم (آخه می دونستم توی اون خونه همه منو میشناسن این رو رضا واسم گفته بود) تماس قطع شد.

بد جوری درگیر شدم جریان چی بود !؟ من چیزی دست گیرم نشده بود!

با صدای زنگ گوشی بد جوری جا خوردم خودم رو سریع جمع وجور کردم ,

الو

*سلام .من رو یا هستم خواهر رضا (بغض توی صداش مشخص بود ومن از این وضعیت بد جوری دچار تشویش شده بودم)

سلام خوب هستین چه خبرا ؟ رضا کجاست؟

*رضا توی بیمارستان نمازی شیراز بخش I .C .U بستری هست البته توی وی کما فرو رفته.

توی کما؟

آخه واسه چی!؟

*اقدام به خودکشی؟

خودکشی!؟

کی؟

* امروز پنجمین روز بستری شدنش هست,دکترا میگن امیدی به برگشتش نیست .

اینا تموم چیزایی بود که من از توی هق هق گریه هاش دستگیرم شده بود نمی دونستم حالم روز خودم رو

تماس قطع شد چقدر بی موقع من شارژ تموم کردم با عصبانیت گوشی رو کوبیدم به دیوار چندین تکه شد .

من که دیگه خودم نبودم.

فقط میدونستم خیلی بد کردم حالامی دونستم که این لجبازی با خودم چه جوری خونه خرابم کرد.



ادامه دارد . . .

raz72592
14-05-2009, 14:35
راز(7#)


مقداری پول نقد توی خونه بود ,با مقداری طلا که داشتم ولباس سبک وضروریات مختصر رو ریختم توی یک کیف دستی

کوچیک و روی آینه میز آرایشم با ماتیک صورتی نوشتم دوستون دارم باید میرفتم شاید روز برگشتم .

منی که تا بحال به تنهایی از مشهد پام رو بیرون نذاشته بودم فقط میدونستم من الان باید اونجا پیش رضا باشم باید

میرفتم شیراز !


توی فرودگاه جلوی دفتر ترافیک هوایی غوغایی بود تنها پرواز امروز شیراز تا بیست دقیقه دیگه تیکاف میکرد وتنها دو

مسافر جا مونده توی لیست بود .


با زحمت خودم رو به مسئول ترافیک هوایی فرودگاه رسوندم وخیلی خلاصه وضعیتم رو واسش توضیح دادم دیگه

نمیتونستم تعادلم رو حفظ کنم دنیا داشت دور سرم می چرخیدفقط همین یادم مونده !

احساس خنکی عجیبی کردم چشمام رو باز کردم دیدم خانومی با لباس مهمانداران هواپیما منو توی بغل گرفته کمی

نوشیدنی شیرین بهم دادند .

حالم کمی جااومد واسم توضیح دادن که دچار افت فشار شدم واز حال رفتم بلیطم اوکی شد.

ساعتی بعد توی شیراز بودم . توی تاکسی تمام فکرم پیش رضا بود. وای که شهر شیراز چقدر دلگیر بود واسم. راننده

هم با پر حرفیاش دیگه کلافه ام کرده بود دادی سرش کشیدم که دیگه تا مقصد لام از کام باز نکردجلودرب بیمارستان از

ماشین پیاده شدم واز روی تابلو های راهنا

تونستم بخش مورد نظرم رو پیدا کنم جلو اتفاقات بیمارستان مرد مسنی با یونیفورم مخصوصی که اون رو متمایز

میکرد ،مراجعین رو راهنمایی میکرد .


ازش پرسیدم اطلاعات کجاست ؟ با دست گوشه سالن رو نشونم داد وصداش رو می شنیدم که میگفت تاخاتمه

زمان ملاقات فقط نیم ساعت بیشتر نمونده سریع برگردین .

خب کل اطلاعات من این بود رضا . پنج روز پیش.اقدام به خود کشی,وکما I.C.U



ادامه دارد . . .

raz72592
14-05-2009, 17:50
راز (8#)


توی بخش بودم بااتاقهای شیشه ای

باسرپرست بخش صحبت کردم توی گریه هام داستان رو کاملا" واسشون تعریف کردم خانوم مهربونی بود.

* گفت: دخترم ملاقاتی این بخش فقط بستگان درجه یک یا نمایندگان قانون هستند ولی من بهت اطمینان میکنم میری

سریع بر میگردی واسم مسئوایت داره من بهش اطمینان دادم که سریع بر می گردم.

ازتوی دفتربا مشخصاتی که داد م اونو شناسایی کرد وسایل رو کنار استیشن پرستاری گذاشتم وگان پوشیدم ورفتم

داخل اتاق ، من رضار شناختم آخه من عکسش رو داشتم.

انگار سالهاست که بخواب رفته از گوشه لبش لوله گذاری کرده بودند وتمام علایم حیاتی اون با یک عالمه دستگاه

کنترول میشد اشکام دیگه بی اختیار میریخت رفتم جلوتر اهسته دستم رو گذاشتم روی دستش ودست بیجونش رو بین دستم گرفتم واونو به لبام نزدیک کردم وسیدمش واونرو

به صورتم چسبوندم.

گفتم: سلام رضا منم سیمین مگه نمی خواستی منو ببینی وای احساس کردم صورتم گرم شد من تکان



خوردن انگشت اون رواحساس میکردم روی صورتم واقعا"تکون خورد!


ادامه دارد . . .

raz72592
14-05-2009, 17:58
راز (9#)


لبم رو نزدیک لبش گذاشتم واون روبوسیدم خدایا لرزش لبش روهم میشد احساس کرد با تعجب دیدم حالت لبخند


روی لباش هست با انکه توی دهانش لوله گذاری شده بود !

باگریه گفتم : رضا ، رضا بیمعرفت من هستم ، سیمین همونی که وقتی پشت تلفن بارونی می شدی پا به پات گریه میکرد اونی

که میگفتی همه دنیای توهست منم پس چرا منو نگاه نمی کنی؟

بیمعرفت من بخاطرت پشت پا به همه چیز زدم واومدم اینجا چرا منو نگا نمی کنی؟ مگه منو دوست نداری رضا جون!؟

منوببخش من بد کردم ببین دارم اشک پشیمونی میریزم بگومنو بخشیدی قطره اشکی بنرمی از گوشه چشم رضا سرید!

دیگه احساس نبود واقعا اینجا خیس بود رضای من اشک ریخت اونم واسه من بخاطر من !

این رویای عارفانه خیلی زود به پایان رسید قبل از اونیکه من بتونم لذت نئشگی اونو حس کنم.

تمو م دنیا به هم ریخت سرو صدای دستگاه ها دراومد.


فرشته مرگ اینجا بود من اونرو احساس میکردم تمام بدنم داشت مورمور میشد من سردر نمی آوردم چه اتفاقی

اینجا درحال رخ دادن است!


انقلابی بود .


ادامه دارد . . .

raz72592
16-05-2009, 02:19
راز(10#)

نمدونم یهو چی شد که صدای دستگاه ها دراومد .

من از توی اتاق به بیرون فرستادن وهرچی نرس وپزشک بود بطرف اتاق رضای من میدویدند از پشت دیوار شیشه

میدیدم دارن بهش شوک دی سی الکتریک میدن بی انصاف ها پرده اتاق روهم کشیدن لامپ وارنینگ جلو اتاق که

قرمز بود خاموش شد پرسنل بخش یک یک از اتاق بیرون می اومدند شنیدم دوتا نرس جوان بهم میگفتند :

*دیدی گریه کرده بود!

* لبخند رو گوشه لبش دیدی !

نشستم روی زمین آره من رضاروکشتم اون رو فدای غرور احمقانه خودم کردم ولی رضا که منو بخشید!

مگه نبخشید !؟

اون گوشه بخش یک دخترجوان بی صدا گریه میکرد بااینکه شکسته بود ولی میشد فهمید که این خواهر رضااست.

اومد پیشم منو بغل زد من واون مثل ابر بهاری میگریستیم آره خونه خراب شدیم دیگه رضا نبود دیگه منم نبودم!


اذامه دارد . . .

raz72592
16-05-2009, 20:05
دوستان منو ببخشید ادامه این داستان واسم مقدور نیست نمی دونم چرا؟ /شاید یک تعهد اخلاقی .تا همین جا از م قبول کنید. ممنون اخه ادامه اون منو پیش همسرم شرمنده می کنه من رضا رو کشتم تا دیگه از روی همسرم شرمنده نباشم چون کل ماجرا غیر از مرگ رضا همش واقعی بود بود من اازهمه معذرت میخوام!

raz72592
16-05-2009, 20:10
راز پیرمرد مسافر(1#)

پیر مرد از دور آتش را دید .تازه یادش آمد که هوا چقدر سرد است .

به نزدیکی آتش که رسید جوان برومندی را دید به نظرش آمد اورا خوب میشناسد!

مرد جوان پیرمرد را دعوت بهم نشینی کرددر کنار آتش

* جوان این موقع شب منتظر کسی هستی ؟

جوان: آری سالهاست در انتظارم!

* بلاخره می آید.

ادامه دارد . . .

raz72592
16-05-2009, 20:13
راز پیرمرد مسافر(2#)


آری این را مطمئن هستم

* من نیز شبی را چنین در همین جا به انتظار نشستم دقیقا" همین جا!

اینجا!؟

*منتظر شریکم بودم حدود30 سال پیش .

آیااوآمد؟

* آری او آمد ولی دیگر هرگز باز نگشت.

چرا؟

*آخر او با کسی که من اورا دوست داشتم ازدواج پنهانی کرده بود واین برایم غیر قابل بخشش بود.

خوب چه شد؟

درگیری لفظی بالا گرفت ومن نتوانستم خودم را کنترول کنم اورا با یک دشنه کشتم.

ادامه دارد . . .

raz72592
16-05-2009, 20:14
راز پیرمرد مسافر(3#)

پیرمرد سکوتی کرد ولی با فریاد سوختم این سکوت شکسته شد.

دردی جانکاه تمام وجود پیرمرد را فراگرفت سینه اش میسوخت ودشنه ای تا انتهای تیغه در سینه اش نشسته بود پیر مردآن دشنه رابیاد داشت آن را خوب می شناخت .

جوان گفت: سی سال پیش اینجا کنار این آتش پدرم را بجرم انتخواب کشتی وگریختی !

هرشب مادرم این داستان را دراینجا برایم زمزمه می کرد که وقتی هم که میمرد این بود وصیتش :اینجا بمان هر شب کاری را که من نتوانستم تمام کنم تو انجام بده وانتقام پدرت را

بگیر به همان شکل ومن هم همان کردم که دست تقدیر برایت سر نوشت کرده بود

خون گرم پیر مرد را بشوق آورده بود .


ادامه دارد . . .

raz72592
16-05-2009, 20:22
دیگر انتظار سرآمده بود و زندگی مهنت بار ونکبتی او به پایان خود نزدیک میشد .

اری این بود راز حضور پیرمرد ، جوان وآتش درآن شب. وامشب این راز مرگ ، راز من بود واسه کسی که ادعا ش می شد !

رازم رو تعریف کردم واون رو برد توی پی سی وبه نفع خودش بلندگو کرد وامشب راز منو بر ملا کرد ومنو خورد کرد.

این داستان پیرمرد وآتش داستان دل شکسته خودم هست.

دعا کنید واسه یک آدم سر تا پا گناه شاید خدا به مهربونی تون خیانت کاری منو ببخشه

رضا( راز ) شنبه26.2.1388 ساعت 21:23

shalineh
16-05-2009, 20:27
وامشب این راز مرگ راز من بود واسه کسی که ادعا ش می شد ! رازم
رو تعریف کردم واون رو برد توی پی سی وبه نفع خودش بلندگو کرد وامشب راز منو بر ملا کرد ومنو خورد کردد

و خداوند نعمت مرگ را ارزانی داشت تا بنده هایش را یاد آور شود که به آنچه داریم قانع باشیم. و در حق سایر بندگان خدا ظلم نکنیم، چرا که عاقبت خاک گل کوزه گران خواهیم شد. :41:
زیبا گفتی ، تاثیر گذار بود.

raz72592
17-05-2009, 10:51
حضور هیچ کس در مسیر زندگی ما اتفاق نیست. خداوند در هر

حضور رازی نهان کرده است، برای کمال ماخوشا روزی که

دریابیم راز این حظور را

raz72592
18-05-2009, 14:42
داستان چهارم

انتظار (1#)


مثل هر روز هنگام غروب در کنار صخره عشاق رو به دریا نشسته بود.

همانند روزهای گذشته بازهم انتظار می کشید .


خورشید بدرون دریا فرو رفت ، ولی امید امروز هم نیامد.

دوسال پیش وقتی که امید دستهای شادی را توی دشستاش گرفته بود توی چشماش خیره شد و و قول داد بعد از

این سفر دیگه هیچ چیزی نتونه اونا رو ازهم جدا کنه ودر حالی که به غروب خورشید اشاره می کرد اوت رو به

شهادت گرفت که این آخرین سفر باشد اونجا بود که قرار گذاشتند وقتی امید بازگشت ، وعده آنها هنگام غروب اینجا

کنار این ضخره که میعاد گاه دایمی آنها بود و تمام اهالی شهر اون رو بنام امید وشادی صخره عشاق نام نهاده بودند

دیدار کنند. چرا که تنها مانع واسه ازدواجشون نتیجه همین سفر بود .


ادامه دارد. . .

raz72592
19-05-2009, 18:47
انتظار (2#)


او اشک میریخت بسیار دلشکسته این ابیات رو بیاد امید با اون صدای سوزناکش میخوند که شنیدن اون قلب آدم رو

بدجوری بدرد می آورد.

او شراب بوسه میخواهد زمن

من چه گویم قلب پر امید را

او بفکر لذت وغافل که من

طالبم آن لذت جاوید را . . .


دیگه انتظار وانتظار واسش شده بود یک روتین . مردم اون رو به چشم اله عشق می شناختند پسران جوان اونرو

بعنوان الگو واسه دختران دل پسندشان مثال میزدند آخه این داستان از اون قدیم ها زمانی که شادی دخترکی

خردسال بود بود نقل مجالس آدمای این جزیره بود. خانواده آقای سرمد تازه به این جزیره اومده بودن و تنها فرزند

اونا شادی بود ، این دخترک برخلاف تما م دخترای جنوبی که سبزگی اونا شهره عام وخاصه ، دختری بودبا

موهایی بور با چشمانی برنگ آسمان و صورتی به سفیدی مهتاب وزیبایی مهتاب.

همون روز اول ورودشون به جزیره با پسر همسایه امید داستان خودمون آشنا شد .در طی چند روز آنقدر این دو با

هم قاطی شده بودند که رابطه کودکانه به خونوادهاشون هم سرایت کرد وبهانه ای شد واسه بر قراری یک رابطه

زیبا ، یک دوستی عمیق خانوادگی.



ادامه دارد . . .

raz72592
21-05-2009, 08:42
انتظار (3#)


یک دوستی عمیق خانوادگی.


خانواده آقای سرمد بواسطه یک نقل وانتقال شغلی به این جزیره در دل آب های

نیلگون خلیج همیشه فارس منتقل شده بودند پدر شادی یک پزشک جوان بود که

برای گذراندن طرح خود بایستی مدتی رو در این محل خدمت میکرد (که این بعدها

بنا به در خواست شخصی تبدیل به یک اقامت دائمی میشه)
خیلی زود به محیط کوچیک وصمیمی جزیره وآدم های ساده ،مهربون ودلسوز جزیره خو گرفتند وتوی این مدت تنها هم بازی شادی کوچولو امید بود آخه خانواده امید همسایه مجاور اونا بودند امید پسرکی سبزه نمکی باچشمانی مشکی ودرشت وبسیار نافذ لبانی بسیار خوش ترکیب وسرخ که قالب کوچکش زیبایی خاصی به چهره او بخشیده بود از همان کودکی با تمام بچه ها فرق داشت مثل خروس بی نهایت جنگجو وغیرتی بود وبه همین دلیل تنها دوست شادی فقط امید بود .
آنقدر این دو کودک باهم اجین شده بودند که گاهی اوقات اگر شادی مریض میشد امید هم توی اون یکی منزل همین بیماری رو میگرفت و...

این دلبستگی خیلی زود توی جزیره پیچید واین دلیل محکمی بود واسه یک ارتباط بین تمام اعضاء هر دوخانواده همه به علاقه کودکانه این دو کودک احترام می گذاشتند .

دوران کودکی خیلی زود گذشت وتبدیل به یاد ماند شد.


ادامه دارد . . .

raz72592
21-05-2009, 08:46
انتظار (4#)



دیگه شادی یک دختر زیبا شده بود بسیار زیبا

گاه گدار زمزمهایی واسه پیدا شدن خواستگار های غریبه شنیده می شد واین

ها قلب امید 18 ساله این قصه رو به درد می آورد

امید هم بسیار جذاب شده بود هیبتی مردانه اندامی موزون وپیچیده و ته

ریشی که توی صورتش داشت اون رو خواستنی کرده بود وتمام دخترای جزیره

آرزوی با او بودن رو توی سرشون می پرورو ندن اینو مشد از نگاه ورفتارها شون

فهمید وای باعث تکدر خاطر شادی بود .

تا یکی از غروبها که هردو به افق خیره شده بودند وشادی سرش رو به شونه

امید تکیه داده بود وهر دو غرق در افکارخودشون بودند وتماشای غروب فقط بهانه ای بود واسه سکوت ، چرا که اون ها اونقدربهم نزدیک بودند که نیازی نبود خواسته ها وانتظارا تشون رو به زبون بیارن، هردوشون از دل هم خبر داشتن فقط حجب وحیا نمی گذاشت به زبان بیارن.

دست امیداز پشت تکه گاه بدنش بودناگهان خم شد وامید برو پشت نقش بر

زمین شد وشادی هم نتونست خودش رو نگه داره وبروی سینه امید افتاد

شادی توی همون حالت آروم موند شنیدن صدای قلب امید که داشت از جا کنده

میش واسش مثل لالایی بود که توی کوچیکی شنیده بود ولی یه جورایی لذتش

فرق میکرد امید هم حال غریبی داشت سنگینی سرو بدن شادی روی سینه

درد وجودش رو کم میکرد .



ادامه دارد . . .

raz72592
21-05-2009, 08:54
انتظار (5#)


شادی خواست بلند شه امید هم همین منظور رو داشت.

که توی یک لحظه صورت هردوشون در امتداد هم قرا گرف وبرای چند لحظه کوتاه

وبه ماندگاری عالم لبهای هربروی هم قالب شد.

شادی فقط میدوید و گریه میکرد نمدونست چرا ؟

ولی فقط گریه میکرد.

وامید همانجا به زمین میخکوب شده بود نمیدونست چه اتفاقی افتاده اون شب تا

صبح رو کنار ساحل موند.

نقشه ها واسه آینده می کشید .

امروز سومین روز بود که امید شادی رو ندیده بو به وضوح می شد شکستگی رو

توی چهره اش دید . امید توی خونه واسه مادرش از عشق و علاقه اوون به شادی

گفت ومادر با پدر وپدر فردا صبح توی خانه بهداشت با آقای سرمد صحبت های

مردونه رو کرد ند وقرا برای شب جمعه همین هفته گذاشته شد .


توی پذیرایی همه بودند بجز شادی( آخه رسم نیست که کسی که باید تصمیم

اصلی رو بگیره نظر اون رکن اصل هست توی ای مجلس داییمی باشه وباید

فقط ابدارچی ومانکن خوبی باشه ، چای بیاره واندامی نمایش بده ومترسکی

باشه تا بقیه واسش تصمیم بگیرن ، واقعا"یکی از رسوم مورد دار این مردم

همینه)

گفتنی ها مطرح شد همه توافق شون رو اعلام کردند .

شادی هم اومد پذیرایی کرد ولی یادش رفت واسه امید قند بیاره وامید چای رو

تلخ خورد شیرین ترین شربت تلخی که توی زندگیش نوشیده بودرو اون شب

برای اولین بار تست زد


ادامه دارد . . .

raz72592
06-06-2009, 17:27
سلام . درگيري و مريضي و... باعث شد من مدتي نتونم بيام اينجا قول مي دم

بزودي بقيه اين داستان رو با يك داستان ديگه واسه شما عزيزان يكجا ميگذارم .ممنونم از همتون

sepideh_bisetare
07-06-2009, 11:07
سلام دوست عزیزم
قول داده بودم که وقتی خوندم بیام و نظرم رو بدم.
راجع به داستان اولت باید بگم که خیلی زیبا بود اما گنگ ..... چرا گنگ چون ادامه اش رو نزاشتی .
داستان دومت که راجع به پیرمرد بود بسیار زیبا بود و واقعاً به دلم نشست و خیلی لذت بردم
داستان سوم: امیدوارم زودتر بقیه اش رو بزاری تا بخونیم. خیلی مشتاقم که انتهاش رو بدونم

darkstreet
17-09-2009, 13:23
تاثیر گذار بود
می دونم دیگه اینجا نمیای ولی یه چیز یادت نره رضا
اون زمانی که شما به همسترت خیانت می کردی خدا شاهد تموم این اتفاق ها بود
من نفرینت نمی کنم عشق دامی بود که واسه هممون گسترده شد ولی خداوند به شما اراده داده بود
اراده داده بود تا بتونی خودت رو جلوی یک دختر 20 ساله کنترل کنی
من برای همسرت هم متاسفم تو اون رو با یه عشق دروغی و کثیف 20 ساله عوض کردی
کاری هم که ناخواسته در حق می کردی زیاد مهم نیست
امیدوارم هرجا هستی شاد و موفق باشی

همونم که یه روز گوشی یه خانومی رو جواب دادم و شما رو غافلگیر کردم امضا....ایمان