PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : شیدا



sepideh_bisetare
06-04-2009, 11:39
شیدا

روی تخت دراز کشیده بودم و مقاله ای رو مطالعه میکردم که صدای در بلند شد همون طور که به مقاله زندگی

یا کارنگاه میکردم گفتم:
-بفرمایید
شیما وارد اتاق شد و گفت:
-ای بابا باز که تو این مقاله مذخرفتو گرفتی دستت بسه بابا فهمیدیم که تو این مقاله رو نوشتی نابقه
مقاله رو جمع کردم و گفتم:
-تا چشت در بیاد حالا چی کار داری مزاحمم شدی
-اولاً که مزاحم خودتی نه من دوماً اومدم حالت رو بپرسم سوماً اومدم حافظ رو ازت به امانت بگیرم
در حالی که میخندیدم روی تخت نیم خیز شدم و گفتم:
-پس که اومدی حالمو بپرسی؟
خندید و کنارم لبه تخت نشست و گفت:
-آره بابا حافظ بهانه است
از روی تخت بلند شدم و به سمت کتابخونه رفتم و حافظ رو برداشتم و چشمام رو بستم و تو دلم نیتی کردم و

لای کتاب رو باز کردم که شیما پرید جلو و کتاب رو از دستم گرفت:
-ا نکن میخوام بخونم
- اول باید بگی چه نیتی کردی
- مگه تو فضولی
-بگو دیگه شیدا اذیت نکن هر چند که من خودم میدونم چی نیت کردی
-تو که میدونی پس چرا میپرسی
-آخه وقتی تو با احساس میگی خنده دار تره
-گمشو نکبت حالا بخون ببینم چی نوشته
شیما صندلی رو از جلوی میز کامپیوتر کشید کنار و نشست روش اول زیر لب چیزی زمزمه کرد و بعد با خنده

سینه اش رو صاف کرد و گفت:
-هرچند که پیر و خسته دل و ناتوان شدم هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا بر منتهای همت خود کامران شدم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من در سایه تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود در مکتب غم تو چین نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات میکند هر چند که اینچنین شدم و آنچنان شدم
........
لبخندی زدم و چشمهام رو بستم که شیما با صدای زیباش که چند لحظه قبل با کلام زیبای حافظ آرامشی در

وجودم تزریق کرد
-ببین شیدا خانوم ببین حافظ چی میگه میگه ای خره که خودتو اسیر و ابیر معشوقت کردی دل بکن از این

بیچاره و اینقدر این مامانتو حرص نده
چشمامو باز کردم و گفتم:
-پاشو گمشو بیرون تا قاطی نکردم پاشو شیما
در حالی که میخندید از اتاق بیرون رفت و موقعی که میخواست در رو ببنده از بین در سرشو اورد تو گفت:
-سعی کن که خوب بخوابی که فردا چشمات باد نکنه نگه این دختره دیگه کیه بعد هفت هنوز عاشقمه
بعد محکم در رو بست و بالشی که من پرت کرده بودم خورد به در و افتاد زمین
به ساعت نگاه کردم که عقربه هاش داشت 11 شب رو نشون میداد عینکم رو از چشمم در اوردم و چراغ

خواب رو خاموش کردم و دراز کشیدم تا بخوابم
اما چه خوابی سالها بود که من خواب درستی نداشتم سالها بود که دلم هوای آرامشی رو میکرد که از اون

فرسنگها دور بودم
باورم نمیشد که هفت سال انتظار من به سر رسیده باشه و فردا بتونم که کامران رو دوباره ببینم انگار این هفت

سال برای من چهل یال گذشت اگر میدونستم که کامران هفت سال بعد از رفتنش برمیگرده قطعاً انتظار کشیدن

آسونتر بود اما وقتی من هیچ چیز نمیدونستم چقدر این لحظه ها کشنده بود.
تو این یه هفته ای که فهمیدم کامران قراره بیاد احساس کردم که چقدر انتظار برایم طاقت فرسا بوده ای کاش

این یک هفته رو هم در بیخبری سیر میکرم.
چشمام رو باز کردم و از روی تخت بلند شم دوباره بیخوابیهای من به سراغم اومد و من به سراغ مهتابی که

توی آسمون بود رفتم.انگار در تمام این هفت تنها یاور و مونسم همین مهتاب بود گاهی شبها که هوا ابری بود

ومن نمیتونستم مهتاب رو ببینم بیقرار میشدم و به حافظ پناه میبردم.
انگار همین دیروز بود اونقدر این لحظه ها رو تو ذهنم مرور کردم باورم نمیشه که هشت سال از اون روز داره

میگذره.
دوباره چشمام رو بستم و خودمو به دست خاطره ها سپردم.
خزون بهار تابستون و پاییز همه گذشتند و به هشت سال قبل برگشتم.
در حالی که رو ی صندلی نشسته بودم و مدارکم رو توی دستم بازی میدادم کاملاً اضطراب رو میتونستی از تو

چشمام بخونی ای کاش تا نوبتم نشده به شخصی که مورد نظرشون هست نرسند با عقربه های ساعت درگیر

بودم و با نگاهم التماسشون میکردم که زودتر بگذرند تا نوبت من برسه اما این عقربه ها تنبلتر از اونی بودن

که من حتی فکرش رو بکنم گاهی اونقدر عصبی میشدم که دلم میخواست با دستم عقربه های ساعت رو به جلو

هل بدم همون طور که به عقربه ها با غضب نگاه میکردم یهو خانوم منشی اسمم رو صدا زد انگار یه لحظه از

هوا تهی شدم وشحال شدم و با سرعت از جام بلند شدم و از منشی تشکر کردم و به سمت در رفتم قبل از اینکه

در رو بزنم چند بار نفس عمیق کشیدم تا به حالت عادی برگردم.وقتی صدای جوان مردی رو شنیدم که به داخل

دعوتم کرد
با لبخندی که به روی لب داشتم وارد شدم و سلام کردم و آقایی که لباس شیکی به تن داشت از پست قاب

عینکش بدون اینکه سرش رو بلند کنه جواب سلامم رو داد و گفت:
-بفرمایید
و با دستش مبل رو نشونم داد اما من که نمیتونستم از شدت اضطراب بنشینم گفتم:
-متشکرم اینطور راحتترم
کمی بعد دوباره آقای شیک پوش گفتند بفرمایید و من که اصلاً حالت عادی نداشتم و کنترل ذهنم از دستم خارج

شده بود گفتم:
-متشکرم آقا سرپا راحترم
این بار این آقای شیک پوش سر بلند کرد و نگاه نافذش نگاهم کرد در حالی که لبخندی به لب داشت و من از

این کارش ناراحت و متعجب شدم که آقا فرمودند
-منظورم این بود که خودتون رو معرفی کنید
و منی که تازه متوجه اشتباهم شدم تا بنا گوش سرخ و وحشت کردم و دوباره از دست خودم و این عادت

مذخرفم عصبی شدم و به اون که هنوز لبخندی گوشه لبانش داشت نگاه کردم و گفت:
- من .... من شیدا کلهر هستم و معرف من آقای کامران محبی هستش
این بار لبخند اون آقا پررنگتر شد و خودکاری که تا اون زمان دستش بود رو به روی ورق گذاشت و با نگاهی

سریع سر تا پای من رو برانداز کرد که نزدیک بود من از خجالت آب بشم و بعد هومن طور که میخندید گفت:
-اما بنده شما رو به جا نمیارم
در حالی که از حرفش متعجب شده بودم گفتم:
-بله گفتم که معرف من آقای کامران محبی هستند که ایشون گفتند از دوستان نزدیک شما هستند
این بار آشکارا لبخندی زد که باعث شد من سرم رو پایین بندازم و اون گفت:
-بنده هم فرمودم من شما رو به جا نمیارم چون من کامران محبی هستم
وای وا دادم این دیگه چه گندی بود که زدم این بار دیگه گریم گرفت و اون همچنان میخندید و باعث شده بود که

من بیشتر هول بشم نفس عمیقی کشیدم و در ذهنم به دنبال نام معرفم گشتم که تلنری به ذهنم خورد و گفتم:
-معذرت میخوام من کمی هول شدم معرف من آقای بهادر میری هستند
در حالی که هنوز میخندید گفت:
-بهادر بله ایشون راجع به شما با من صحبت کردند شیدا درسته؟
من از اینکه اسم کوچکم رو صدا میکرد ناراحت شدم و گفتم:
-بله کلهر هستم
موشکافانه نگاهم کرد و گفت:
-خوب میتونم مدارکتون رو ببینم
-البته
-میتونید بنشینید
اینبار جوابش رو ندادم و به صندلی تکیه دادم و در مدت زمانی که محبی داشت برگه هام رو موشکافانه نگاه

میکردم به گندهایی که اول بسم الله زده بودم فکر میکردم که گفت:
-شما ٢٠سالتونه درسته؟
-بله و دانشجوی رشته ...
-بله بله اینجا ذکر شده
از اینکه زد تو پرم ناراحت شدم و دیگه چزی نگفتم تا اینکه پرونده ام رو بست و گفت:
-خانوم کلهر من پرونده شما رو مطالعه کردم و از اونجایی که معرف شما
به اینجای حرفش که رسید لحظه ای مکث کرد و خندید که من یاد اشتباهم افتادم که ادامه داد
-بله داشتم میگفتم از اونجایی که شما معرفتون یکی از هترین همکاران من هست از این جهت شما شرایط مناسبی برای شغلی که ما میخواهیم داریم فقط امیدوارم در شغلتون اسامی معرف ها رو با هم اشتباه نگیرید
این خودم هم لبخند زدم و در حالی که خیلی خوشحال بودم اما به روی خودم نیوردم و گفتم:
-امیدوارم که هر چه سریعتر متوجه بشید که تنها آشنا داشتن دلیلی برای انتخاب من نبوده
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-امیدوارم
-شما از شنبه میتونید بیاید سر کار منتها قبل از رفتن این فرم رو پر کنید و انتهاش رو امضا کنید البته اگر مفاد

قرارداد رو قبول دارید
به زور لبخندی زدم و فرم رو از روی میزش برداشتم و دستش رو که برای دادن قلم به من دراز کرده بود رو

پس زدم وگفتم:
-متشکرم خودم قلم دارم.

ادامه دارد....

sepideh_bisetare
06-04-2009, 11:57
قسمت دوم


-متشکرم خودم قلم دارم.
نیشخندی زد و شونه هاش رو بالا انداخت و من قرار داد رو مطالعه کردم و انتهاش اسمم رو یادداشت کردم و

امضا کردم و در تمام مدت که من داشتم این کار رو میکردم این آقای کامران زیر چشمی تمام حرکات من رو

میپایید و این باعث شده بود که من کمی در خوندن اون قرار داد عجله کنم.
شنبه صبح وقتی از ماشینم خارج میشدم دیدم که آقای مدیر عامل که همون کامران خان بود به سمت درب

شرکت میرفت از این که اینقدر سر وقت به شرکت اومده بود کمی جا خوردم و بعد پیش خودم گفتم که این

نشون دهنده حساس بودنش به کارهاش هست
-سلام من کلهر هستم کارمند جدید شرکت
منشی سرش رو بالا اورد ومن رو نگاه کرد و بعد گفت:
- بله بله خوش آمدید امیدوارم که از کار در این شرکت همانند بقیه لذت ببرید
لبخند زدم و اون از جاش بلند شد و گفت:
-من شما رو به اتاقتون راهنمایی میکنم.
درب اتاقی رو باز کرد و گفت:
-بفرمایید داخل اینجا محل کار شماست منتا تا شما با اتاق کارتون بیشتر آشنا میشید آقای محبی هم تشریف میارند

تا راجع به کار کمی با شما صبت کنند
تشکر کردم و منشی از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست و من با نگاهم شروع به کنکاش در اتاق

کردم و چیزی که اول از همه توجه من رو به خودش جلب کرد وجود پنجره بزرگی در قسمت شمالی اتاق بود

کیفم رو روی صندلی گذاشتم و به سمت پنجره رفتم و اون رو باز کردم و به نمای شهر چشم دوختم. و از

اونجایی که اتاق من طبقه هفتم شرکت قرار داشت احساس زیبایی بهم دست داد و هوا رو با تمام وجود به دال

ریه هام فرستادم و این موضوع باعث شد به سرفه بیفتم.
-فکر نمیکنم هوای این شهر اونقدر پاک باشه که شما چنین با اشتیاق اون رو به داخل ریه هاتون میفرستید.
سرم رو به سمت صدا چرخوندم و دیدم که آقای محبی جلوی در ایستاده و در نیمه باز هست از این که ایقدر بی

مقدمه وارد اتاق شد کاملاً از حرکتش بیزار شدم و اخم کردم
-همچین محو شهر شده بودید که صدای در رو نشنیدید و من مجبور شدم که در رو باز کنم
انگار این پسر قدرت فکر خونی هم داشت سرم رو تکون دادم انگار تازه از شک در اومده بودم
-سلام من حواسم به بیرون بود و متوجه نشدم
-اوه ببخشید سلام اشکال نداره امیدوارم از اتاقتون راضی باشید
-البته
-وبه بدون مقدمه میریم سر کار
و بعد اومد و روبروی من نشست و شروع کرد از شغلش و کارهایی که من باید انجام بدم حرف زد اونقدر دی

حرف میزد که ناخودآگاه من هم ابروانم به هم گره خورد شروع کردم به سوالهای جدی پرسیدن و وقتی سرم رو

بلند کردم دیدم که داره با رضایت به من نگاه میکنه و لبخند میزنه با تعجب گفتم:
-مشکلی پیش اومده؟
-خیر فقط فکر کنم که شما کارتون رو خوب بلد باشید
و با گفتن این جمله از جاش بلند شد و کیف دستی چرم و خوش رنگش رو از روی میز برداشت و گفت:
-به شرکت من خوش آمدید
-ممنونم
-ناهارتون رو میتونید یک ساعت دیگه سروکنید
به ساعت مچیم نگاه کردم و گفتم:
-البته و بابت همه چیز ممنونم
نزدیک به سه ماه از کار کردن من در شرکت محبی میگذشت و روز به روز من در کارم پیشرفت میکردم و این

رضایت محبی رو نشون میداد
یک روز که آخر هفته بود و من در اتاقم مشغول درست کردن پروژه ای بودم در زدند و کامران وارد اتاق شد

از جام بلند شدم و سلام کردم و اون هم با لبخند زیبایی که بر لب داشت جواب سلامم رو داد و روی مبل نشست

و من هم پرونده روبروم رو بستم و منتظر شدم که حرفش رو بزنه اما انگار اون قصد نداشت حرفی بزنه تا

اینکه خودم به حرفم اومدم و گفتم:
-آقای محبی با من کاری داشتید
-نه کارتو انجام بده
-اما...
-به من کاری نداشته باش و کارت رو انجام بده
این اولین بار بود که من روتو خطاب میکرد و این کاملاً باعث تعجب من شده بود دوست داشتم هر چه زودتر

علت اومدنش رو به دفترم اون آخر وقت اداری بدونم اما نمیشد برای همین پرونده رو باز کردم و دوباره شروع

به انجام دادن کارم کردم هر وقت کارم رو شروع به کار میکردم از زمان و مکان غافل میشدم لحظه ای به

خودم اومدم که صداش رو شنیدم که گفت:
-شیدا ساعت اداری تموم شده قصد نداری بری خونه
انگار که منو برق سه فاز گرفت از اینکه ایقدر با من خودمونی شده بود نزدیک بود دو تا شاخ پس کله ام سبز

بشه برای همین اخمهام رفت تو هم و گفتم:
-البته الان آقای محبی
لبخندی زد و از جاش بلند و به سمت پنجره رفت و من سیستمم رو خاموش کردم و پرونده ها رو جمع و جور

کردم انگار این پسره قصد نداشت از اتاق من بیرون بره کیفم رو از روی میز برداشتم و به سمت آینه ای که

توی اتاق بود رفتم و شالم رو مرتب کردم و برگشتم که دیدم با لبخند داره منو نگاه میکنه
وا این پسره چشه اخم کردم و گفتم:
-من دارم میرم با من کاری ندارید؟
-چرا
-بفرمایید میشنوم
اومد سمتو نزدیکم شد و گفت
-ساعت نه و نیم شده دیر وقته من میرسونمت
از کنارش رد شدم و گفتم:
- متشکرم خودم وسیله دارم مزاحم شما نمیشم
-مزاحم نه اما من دوست دارم من برسونمت
-آقای محبی شما حالتون خوبه
-البته
و دوباره نزدیکم شد ترس مثل مار زم خورده ای تمام وجودم رو محاصره کرده بود یک قدم به عقب رفتم که به

دستگیره در اتاق خوردم و نفس راحتی کشیدم
-خانواده ام نگران میشن
و بعد از اتاق خارج شدم اون هم پشت سر من از اتاق خارج شد و به دنبال من اومد
وقتی روبروی ماشینم ایستادم هنوز پشت سرم بود برگشتم و نگاهش کردم و گفتم:
-شب خوبی داشته باشید آقای محبی
-فکر نمیکنم
-بله
-منظورم اینکه شما نمیتونی بره منزلتون
-چرا
-چونکه تایر ماشینتون پنچر شده
چی نه ترو خدا سریع برگشتم و دیدم که دو تا تایر جلوی ماشینم پنچر شده بخشکه این شانس حالا من چی کار

کنم خونسردیم و حفظ کردم و گفتم:
-اشکال نداره با آژانس میرم
لبخندی زد و گفت:
-البته خدانگهدار خانوم کلهر
داشتم شاخ در میوردم رفتم و یر خیابون ایستادم و دو سه تا ماشین از این بچه پرو ها جلوم وایسادن و من

مجبور شدم برم عقب لعنتی الان وقت بارون باریدن بود بارون داشت شدید میشد و این ارازل هم ول نمیکردند

نگاهی به ساعتم انداختم که ده رو نشون میداد و من عصبی شده بودم همون لحظه موبایلم زنگ خورد و مامان

بود
-سلام مامانی
-منم شیما
-ا تویی چی شده شیما
-کجایی پس تو دختر
-پنچر کردم منتظرم ماشین بیاد بیام خونه
-باشه مواظب خودت باش
-ok
-بای
همون لحظه پرادم نوک مدادی رنگی جلوم ترمز کرد و من سرم رو بلند کردم و کامران رو دیم در حالی که

موش آب کشیده شده بودم به اون خیره شدم هنوز اون لبخند مزحکش رو گوشه لبانش داشت درب ماشین رو

باز کرد و من بی اختیار سوار شدم و نگاهش کردم انگار شرمنده بودم
-سلام خانوم خوش آمدید کجا تشریف میبرید؟
سرم رو اوردم بالا و گفتم:
-میدان فاطمی
-البته لطفاً کمربندتون رو ببنید
پخش ماشینش موسیقی زیبایی رو پخش میکرد و من که از گرمای ماشین و از خستگی که از صبح در وجودم

بود چشمام رو بستم
دستی رو روی شونم حس کردم و با لبخند چشمام رو باز کردم و از دیدن کامران شاخ در اوردم و ازش فاصله

گرفتم و اون با لبخندش گفت:
-نگفتی کجای میدون فاطمی منم مجبور شدم اینجا نگه دارم اما دلم نیومد بیدارت کنم هرچند دیدم اگه بخوابی نتا

فردا صبح هم ما اینجا باید بمونیم
وای خدا داشتم از خجالت آب میشدم برای همین سرم رو انداختم پایین و آدرس رو دادم و اون من رو جلو

درمون رسوند وقتی میخواستم از ماشین پیاده شم همون طور که سرم پایین بود گفتم:
-من واقعاً شرمنده ام آقای محبی
بلند خندید و باعث شد من بترسم و به اون نگاه کنم با احتیاط اومد نزدیکتر طوری که به راحتی میتونستم صدای

نفسهاش رو بشنوم و دستم رو گرفت و گفت:
-تو خیلی نازی شیدا
و بعد ازم دور شد و گفت:
-ای کاش فردا جمعه نبود میتونی بری فکر کنم خانواده ات خیلی نگرانتن
و بعد با دستش جایی رو که شیما و مامان ایستاده بودند رو نشونم داد و من با خداحافظی سریع از ماشین خارج

شدم و به سمت اونها رفتم و در یک لحظه صدای رفتن ماشینش رو شنیدم
-سلام ببخشید ماشین خیلی سخت گیر میومد
- بریم تو دخترم سرما میخوری ها
بابا داخل پذیرایی نشسته بود و با دیدن من از جاش بلند شد و من سلامی کرد که بابا گفت:
-بیا خانوم هی گفتم نگران نباش این دختر دختر منه هیچ اتفاقی براش نمیوفته اما گوش نکردی
و بعد به من نگاه کرد و گفت:
-تو که موش آب کشیده شدی بدو لباستو عوض کن ببینم بعد بیا شام بخوریم که مردیم از گشنگی این مامانت به

ما به خاطر تو شام نداد بدو دخترم
رفتم نزدیکش و از گونه اش بوسیدم و سریع از پله ها بالا رفتم و رفتم توی اتاقم و کیفم رو انداختم روی تخت

و لباسم رو عوض کردم.
شب وقتی روی تخت دراز کشیده بودم شیما دوباره بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد و گفت:
-با اجازه صابخونه
روی تخت نیم خیز شدم و گفتم:
-چند بار بگم در نزده وارد جایی نشو شاید من الان لخت بودم
در حالی که میخندید گفت:
-ما که این آرزو رو به گور میبریم شیدا جونم
-گمشو دیونه بیا اینجا بینم
اومد کنارم نشست و من به صورتش نگاه کردم انگار سالها بود که ندیده بودمش شیما از من دو سال کوچکتر

بود و 18 سالش بود ما دو تا جدا از اینکه خواهر بودیم دوستای صمیمی هم بودیم چنان محو صورت سفید و

چشمای بادومی مشکیش شدم که خودم خنده ام گرفت
-چیه نکنه جایی از لباسم پاره است اینقدر هیز شدس
-با دستم بازوشو نیشگون گرفتم و گفتم:
-نه یه لحظه دلم خیلی برات تنگ شد
-ببینم بحث عوض نکن بگو ببینم اون آقا خوشتیپه کی بود
-کی
-همونی که اوردتت دیگه
-آهان آقای محبی مدیر عامل شرکتمون بود
-واو چه مدیر خوش تیپی
-گمشو تو چه جوری اونو دیدی
-من چیزهای دیگه ام دیدم تو حواست نبود
یه لحظه صورتم قرمز شد نکنه شیما وقتی که کامران نزدیکم شد رو دید نکنه یه موقع فکر بد کنه راجع به من
-دیدم که چه ماشین خشگلی داشت مسلماً خودشم خوشگله دیگه
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-حالا کجاشو دیدی اینقدر خشگله که نگو
-خوب چه شکلی
-خوب اون قد بلنده صورت سفید و چشمای عسلی داری با لبخندی که هر وقت میزنه گونه اش چال میوفته
و بعد انگار که چیزی یادم افتاده باشه گفتم:
-چشماش چشماش برق قشنگ و خاصی داره برقی که آدمو محصور میکنه
وبعد ساکت شدم و به یاد برق چشماش افتادم
-ببینم نکنه عاشقش شدی
-نه بابا من و عاشقی
وقتی شیما از اتاق بیرون رفت سرم رو روی بالش گذاشتم و به یاد حرفی که شیما زد افتادم:
-نکنه عاشقش شدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ادامه دارد....

sepideh_bisetare
06-04-2009, 11:59
قسمت سوم

با انرژی کامل وارد دفتر کارم شدم و در حالی که به تصمیمی که گرفته بودم فکر میکردم یهو صدای در اومد و بدون اینکه من اجازه ورود بدم در باز شد و پرهام منشی شرکت با لبخند مستانه ای که به لب داشت وارد شد و سریع روی مبل نشست و به من خیره شد در حالی که از کاری کرده بود خنده ام گرفته بود رفتم و روی صندلیم نشستم و سیستمم رو روشن کردم که پرهام گفت:

-خوب؟

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:

-خوب؟

-میدونی چیه یه خبرهایی شنیدم گفتم بیام راست و دروغش رو از خودت بشنوم

-در رابطه با؟

-با تو دیگه

در حالی که ترس در قلبم مشت میزد نگاهش کردم و گفتم:

-چی شنیدی؟

خندید و گفت :

-شنیدم از بچه های شرکت برات خواستگار اومده

نفس راحتی کشیدم و از یاد آوری مراسم روز جمعه لبخند زدم و در حالی که قصد داشتم کمی سر به سرش بزارم گفتم:

-خوب این که عادیه برای هر دختری خواستگار میاد

-بله بر منکرش لعنت اما مهندس وهابی خواستگاری هر کسی که نمیره

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:

-ایش

خندید و بعد در حالی که از جاش پا میشد گفت:

-شیدا حالا بگو بیینم جواب بله است. بلههههههههههههههه؟

خندیدم و همون طور که چشمم به مانیتور بود گفتم:

- پرهام پاشو برو که الان سر و کله رییس پیدا میشه و میگه((خانوم پرهام چند بار باید بهتون بگم از سر میزتون بلند نشید امکان داره کسی تماس بگیره که کار ضروری داشته باشه))

در حالی که هر دو میخندیدیم پرهام گفت:

-نه. جان من شیدا بگو دیگه آخه میخوام برم حال نوشین رو بگیرم

-نوشین؟چرا؟

-مگه نمیدونی؟

-چیو؟

-آخه نوشین عاشق مهندس وهابیه اما این مهندس یه دفعه هم محلش نذاشته

سرم رو تکون دادم و گفتم:

-نه اذیتش نکن

-ای بابا بگو دیگه.

-ببین پرهام من الان قصد ازدواج ندارم نه با مهندس وهابی که آدم خوبیه و نه با هر کس دیگه ای

-اما خودمونیما مهندس وهابی پسر خوبیه اگه نظر منو بخوای بهش جواب مثبت بده و زنش ....

-خانوم پرهام این تلفن خودش رو کشت من چند بار باید به شما بگم که ...

-ببخشید آقای رییس دارم میرم شرمنده

در حالی که به رفتن پرهام نگاه میکردم یهو دوباره متوجه شدم که محبی در نزده وارد اتاق شده دوباره از اینکه اینقدر راحت وارد شده بود خونم به جوش اومد پسره پرو انگار داره وارد اتاق خوابش میشه که اینجوری سرش رو میندازه پایین و میاد تو

-سلام

-سلام و صبح بخیر

و به سمت مبل اومد و کیفش رو به همراه پرونده ای که در دستش بود رو روی میز گذاشت و من هم سر جام نشستم و در حالی که کاملاً از رفتارش عصبی بودم گفتم:

-آقای محبی میتونم ازتون یه خواهشی بکنم البته اگه ناراحتتون نمیکنه.

در حالی که به من ذل زده بود گفت:

-حتماً

-از اون جایی که کسی توی این اتاق جز من نیست امکان داره گاهی مواقع من روسریم رو از سرم در بیارم برای همین اگه میشه موقع ورودتون به این اتاق در بزنید البته اگه زحمتی نیست

با نیشخند بهم نگاه کرد طوری که مو به تنم سیخ شد و بعد با حرص گفت:

-البته

از نوع نگاهش بدم اومد و سرم رو انداختم پایین

-خوب میتونم کارتون رو ببینم

-البته

پروژه ای رو که درست کرده بودم رو باز کردم و مانیتور رو به سمتش چرخوندم و خودم رفتم مبل روبرویش نشستم تا در مورد کارم توضیح بدم

با دقت و جدیت به پروژه نگاه میکرد و هر از گاهی سوالی میپرسید شدیداض هر دو مشغول کار بودیم که گفت:

-خوب مثل همیشه کارتون عالی و بدون نقص بود اما باید بگم که این پروژه جدید برای من خیلی اهمیت داره و برای همین از شما که در کارتون هیچ شکی ندارم خواهش میکنم که تمام تلاشتون رو روی این کار انجام بدید

از تعریفی که در رتباط با کارم کرده بود احساس غرور کردم و لبخند زدم

-حتماً آقای محبی

پرونده رو جلوی روم باز کرد و شروع کرد به توضیح دادن راجع به مسئله جدید و من با دقت گوش میدادم

- هر دو همزمان با هم دستمون رو برای اجرا کردن پروژه جلو بردیم که ناخودآگاه دستم به دستش برخورد کرد و کامران از قصد دستش رو روی دستم کشید که من دستم رو کشیدم و اون برنامه رو اجرا کرد در تمام مدتی که اون داشت برنامه رو نگاه میکرد من سرم پایین بود تا اینکه

-شیدا

با تعجب از اینکه اسمم رو صدا کرد سرم رو بلند کردم که از جاش بلند شد و اومد روبروم زانو زد و به چشمام ذل زد داخل چشمای عسلیش برق خاصی وجود داشت برقی که من رو سخت متغیر کرد در حالی که داشتم از نگاه نافذش ذوب میشدم گفت:

-چرا اینقدر از من دوری میکنی؟

انگار زبونم قفل شده بود و من نمیتونستم حرف بزنم و فقط به چشماش نگاه میکردم

-میدونی چیه دلم میخواد تو رو به یه شام دعوتت کنم البته اگه بیای که اونم مطمئنم که میای مگه نه؟

دلم میخواست با یه نه محکم بزنم تو دهنش تا اینقدر از خودش مطمئن نباشه اما زبونم قفل شده بود و نمیتونستم چشم ازش بردارم در حالی که لبخند میزد آهسته چشماشو بست و من تونستم در یک لحظه کوتاه چشم ازش بردارم انگار دیگه زبونم باز شده بود دیگه سعی میکردم نگاهش نکنم

-شیدا میای

-آقای محبی لطفاً این کارو نکنید

در حالی که میخندید گفت:

-کدوم کار؟

-ما باید به کارمون برسیم

از جلوم پاشد و بعد رو به من گفت:

-حتماً

و بعد کیفش رو به همراه پروندهاش برداشت و به سمت در رفت و گفت:

-فردا بعد از شرکت جلوی در منتظرتم

و بعد لبخند مرموزی زد و از در بیرون رفت

با حرص از جام بلند شدم و هر چی فحش بلد بودم به خودم نثار کردم از اینکه اینقدر راحت گذاشتم اسمم رو صدا کنه و پرو پرو منو به شام دعوت کنه رفتم جلوی پنجره و به بیرون خیره شدم و از اینکه اینقدر این بشر پرو بود حرص خوردم و بعد پیش خودم گفتم:

-من نشونت میدم بچه پرو تو پیش خودت چی فکر کردی فکر کردی که منم مثل همه اوناییم که دور و برت ریختن

تا آخر وقت نتونستم کار کنم و تمام مدت ذهنم درگیر بود

سر میز شام نشسته بودیم و به همراه بقیه شام میخوردیم که بابا گفت:

-از کارت چه خبر شیدا جان

در حالی که با بی میلی با غذام ور میرفتم گفتم:

-خوبه

-مشکلی که نداری تونستی با محیط کارت کنار بیای

با عشق به قیافه با نگاه کردم و چشمم به موهای جوگندمیش افتاد و تو دلم بهش افتخار کردم وگفتم:

-مگه میشه کنار نیام بابا جون هر چی باشه بزرگ شده شما هستم و اخلاق شما رو دارم درسته؟

در حالی که بابا میخندید رو به مامان گفت:

-میبینی شمیم مثل خودت میمونه زبونش زرنگیش

همه خندیدم و من از جام بلند شدم و در حالی که از مامان تشکر میکردم گفتم:

-منو ببخشید میرم بخوابم امروز خیلی خسته ام

-برو دختر گلم

روی تخت دراز کشیده بودم و به تلوزیون ذل زده بودم اما تمام فکرم مشغول رفتار اخیر کامران بود

شیما در نزده و با شیطنت خاص خودش دوباره وارد اتاق شد و من از کاری که کرد و به خاطر عصبانیتی که از کار کامران در وجودم بود با حرص گفتم:

-باز تو در نزده اومدی تو

-خوبه خوبه انگار وارد اتاق خواب زن و شوهرها شدم حالا مگه چی کار میکردی؟

از روی تخت متکا رو به سمتش پرت کردم و گفتم:

-گمشو بی ادب

اومد و مثل همیشه روی تخت کنارم نشست و گفت

-ببینم تو چت شده؟

من ؟هیچی

-نه تو جدیداً خیلی بهم ریخته شدی

-نه بابا

یرش رو گذاشت روی پام و گفت:

-میدونی امروز چی شد تو دانشگاه

-چی شد

-امروز من و لیلی نشسته بودیم توی کلاس که یهو امیر و آرمان وارد اتاق شدند و رو به ما گفتند که دیگه..

دوباره غرق در اتفاقات اون روز شدم شیما همون طوری مثل همیشه داشت از اتفاقاتی که تو دانشکده براش افتاده بود حرف میزد اما این بار برخلاف همیشه به حرفهاش توجهی نشون نمیدادم

-الو.........

-ها چیه

-کجایی تو

-همینجا

-اگه راست میگی بگو چیگفتم

خنیدیم و بعد انگار که چیزی یادم افتاده باشه گفتم:

-شیما حافظ دست تو؟

-نه بابا داشت تو پذیرایی میخوندش

-برو ببین اگه باهاش کاری نداره بیارش

-برای چی؟

-برو دیگه

وقتی شیما از اتاق بیرون رفت من از جام بند شدم و رفتم روبروی پنجره ایستادم و به حیاط ذل زدم بارون نم نم داشت میبارید خودش رو بر تن عریان گلهای باغچه میک.بید نگاهم به درخت سیبی که روز تولد من کاشته شده بود افتاد چقدر اون درخت رشد کرده بود اون همسن من بود و پر بار

-بیا بابا رفته بود بخوابه

-خوب بیا اینجا یه فال بگیرم

-نیت کن

نیت کردم و شیما دوباره باصدای زیباش مرهمی بر دلم گذاشت تا بار مشکلم رو کم کنه و من رو به عرش ببره در حالی که به درخت سیب چشم دوخته بودم با دقت گوش میدادم.

-شاه شمشاد قدان خسر شیرین دهنان که به مژگان شکنند قلب همه صف شکنان

مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت کفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان

تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهی بود بنهد من شو و بر خور ز همه سیم تنان

......

معشوق شما را با یک غمزه چشم خود جادو کرده است شما با اراده قوی و هوش بیمانند خود تمام نقشه هایی که برای شما کشیده اند را نقش بر آب میکنید و دست بدخواهان خود را رو میکنید و آنها را ناکام میگذارید

در حالی که هنوز به درخت ذل زده بودم زیر لب گفتم:

-میدونم

فردا صبح تازهوارد اتاقم شده بودم و داشتم سیستمم رو روشن میکردم و به تصمیمی که گرفته بودم فکر میکردم که در زدند

-بله

از دیدنش داخل اتاقم خشکم زد باورم نمیشد که اون اومده تو اتاق من

-سلام آقای مهندس

-یلام خانوم کلهر ببخشید مزاحمتون شدم

-خواهش میکنم بفرمایید بنشینید

وقتی روبروش نشستم برای اولین بار با دقت به صورتش نگاه کردم و اون در حالی که استرس زیادی داشت گفت:

-ببخشید از این که مزاحمتون شدم میخواستم سوالی از شما بپرسم که تنها جوابش رو خودتون میتونید بدید

-حتماً بفرمایید من گوش میدم

- البته میدونم که اینجا جاش نیست اما من میخواستم بدونم که چرا به خواستگاری من جواب منفی دادید

به صورت کشیده و سفیدش نگاه کردم و بعد در حالی که اعتماد به نفس قوی در خودم حس میکردم گفتم:

-راستش آقای وهابی اولاً از اینکه اینقدر صریح حرفم رو میزنم امیدوارم من رو ببخشید

- خواهش میکنم من برای همین خدمتتون رسیدم

-بله من اگر جواب منفی به خواستگاری شما دادم دلیلش این نبوده که شما مشکلی داشتید تنها دلیلش این بوده که من برای آینده ام هدفهای زیادی دارم و حالا نمیخوام با ازدواج کردنم جلوی این هدف ها رو بگیرم و از الان خودم رو درگیر مسئولیت زندگی بکنم برای همین هم هست که جواب منفی دادم

-ببیند خانوم کلهر شما با ازدواج هم میتونید به خواسته هاتون برسید و من مانعی برای شما و هدفهاتون نیستم

-بله شما درست میفرمایید اما آقای مهندس من خودم رو بیشتر از هر کسی میشناسم من با ازدواج کردنم خودم رو شدیداَ درگیر زندگی میکنم و دیگه وقتی برای رسیدگی به هدفهام پیدا نمیکنم امیدوارم من رو درک کنید

-البته

و بعد از جاش بلند شد و گفت:

-باز هم شرمنده از اینکه مزاحمتون شدم

-خواهش میکنم

صدای ضربه کوتاهی که به در میخورد شنیدم و بعد بدون اینکه اجازه ورود داده باشم کامران وارد اتاق شد و یهو با مهندس وهابی سینه به سینه شد مهندس خودش رو عقب کشیدو گفت:

-سلام آقای محبی شرمنده

-سلام خوهش میکنم شما باید ببخشید

وقتی مهندس از در خارج شد و کامران وارد اتاق شد زیر لب سلامی کردم و به سمت صندلی رفتم و اون هم همون طور جوابم رو داد و روی مبل نشست و پرونده ای رو جلوی روم گذاشت و گفت:

-این کار جدیدتونه

-ممنون

-این اینجا چی کار داشت

سرم رو بلند کردم و گفتم:

-کی؟

-این پسره دیگه

-آهان منظورتون مهندس وهابیه؟

-بله

-کار خاصی نداشتند با بنده کار داشتند

-میدونم با تو کار داشتند میگم چی کار داشت

در حالی که از عصبانیت رو به انفجار بودم گفتم:

-فکر نمیکنم این موضوع به شما مربوط بشه آقای محبی

از جاش بلند شد و کیفش رو به دستش گرفت:

-بسیار خوب

و از کنارم رد شد و به سمت در رفت موقع خروجش برگشت و با غضب به من خیره شدو من هم عصبی نگاهش کردم و گفتم:

-خدانگهدار

و اون با ضرب در رو کوبید و خارج شد

ادامه دارد....

sepideh_bisetare
06-04-2009, 12:01
قسمت چهارم

پای باکس نشستمو هر چی از دهنم در اومد نثارش کردم پسره مغرور پرو چی فکر کرده پیش خودش فکر کرده من کالای فروشی زیر دستشم که با من اینطور برخورد میکنه یکی نیست بهش بگه آخه بچه …

لا ا… الا ا…

-بله

نوشین وارد اتاقم شد و آهسته زیرلب سلام کرد با نگاهی کنجکاو نگاهش کردم و جواب سلامش رو دادم و اون روی مبل نشست پیش خودم گفتم این دیگه با من چی کار داره که یهو تو ذهنم جرقه ای زد و خنده ام گرفت

-چیه میخندی؟

-آخه جالبه

-چی؟

-تو. اونم اینجا تو این اتاق

-هیچی همینجوری اومدم

-خوش اومدی

-چی کار میکنی

-کار میکنم

-شنیدم که این پروژه جدید خیلی برای رییس مهمه

-آره میدونم خودش شخصاً حسابی بهم سفارش کرده

-میدونی چیه تو خیلی تو کارت پیشرفت کردی با این که نزدیک به 4 ماهه که اومدی اینجا اما هم پروژه های مهم رو به دستت میدند و هم تو دل خیلی ها جا باز کردی.

از نیش زبونش حرصم گرفت و برای اینکه تلافی کارش رو بکنم با حرص گفتم:

-میدونی چیه از قدیم گفتن خلایق هر چه لایق

-اون که بله

-خوب حالا بگو کارت چیه که یادی از ما تازه واردها کردی

از جاش بلند شد و به سمت پنچره رفت و به خیابون ذل زد

-اتاق زیبایی داری

-اوهوم

-اما حیف تنهایی

-مهم نیست اونقدر غرق توی کارم هستم که زمان رو فراموش میکنم و البته خیلی بهتره که تنهام

-چرا؟

-چون که من اصلاً از حرفهای خاله خان باجیها خوشم نمیاد

برگشت رو به من و اومد دو تا دستاشو قائم روی میز گذاشت و با اخم بهم ذل زد

-ببین شیدا میخوام باهات دوستانه صحبت کنم

نگاه مزحکی بهش کردم و گفتم:

-حتماً واقعاً رفتارت هم دوستانه است

به خودش اومد و در حالی که اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:

-من شنیدم که وهابی اومده خواستگاریت درسته؟

یه لحظه دلم براش سوخت

-کی گفته؟

-کل شرکت دارند راجع به این موضوع حرف میزنند

-درسته خوب که چی

-بهش جواب مثبت دادی؟

-خیلی برات مهمه که بدونی مطمئن باش اگه قصد ازدواج داشته باشم اولین کسی که از موضوع باخبر میشه تویی

-ببین شیدا من بیکار نیستم که کارمو ول کنم و بیام اینجا که مزاحم تو هم بشم مطمئن باش مسئله اونقدر برام جدی هست که اومدم اینجا

سرم رو انداختم پایین واقعاً نوشین چه حسی داشت حالا دیگه از اون غرور چند لحظه پیشش خبری نبود انگار اومده بود التماس .سرم رو بلند کردم و به صورتش ذل زدم و توی چشمای مشکی و مژه های بلند و فر خورده اش گم شدم

-شیدا؟

-بله

-جوابم رو ندادی

-ببین نوشین من الان قصد ازدواج ندارم حالا اون شخص هر کی میخواد باشه

شادی گذرایی توی چشماش شست و بعد دوباره گفت:

-پس امکانش هست که بهش جواب مثبت بدی؟

دوباره به صورتش نگاه کردم و به لبهای کوچیک صورتیش رسیدم انگار لبهاش داشت ملرزید و پوست سبزه اش به سفیدی گراییده بود انگار که وحشت کرده بود

-میخوام یه سوالی ازت بپرسم اگه قول بدی بین خودمون میمونه من هم جوابت رو میدم

-آره بگو

-تو به وهابی علاقه داری؟

-نه کی گفته؟

-چیزیه که اگه تا الان از حرفهای بقیه باورم نشده بود از رفتار تو باورم شد

سرش رو انداخت پایین و دو قطره اشک از صورتش چکید و روی میز افتاد

-آره

-ببین نوشین من درکت میکنم...

-چه درکی تا حالا عاشق شدی؟ من دوساله تمامه که دیونشم شبا خوابشو میبینم هر روز به عشق دیدنش میام سر کار و به عشق دوباره دیدنش ساعتها رو میگذرونم میتونی اینو درک کنی من برای بودنش نفس میکشم برای دیدنش زنده ام

-ببین نوشین خواهش میکنم خودتو کنترل کن من هرگز به اون جواب مثبت نمیدم

-چرا؟

-چون دوست ندارم تو رو تو این وضع ببینم

-ببین شیدا من و تو هر دو بیست سالمونه همدیگه رو خوب درک میکنیم ازت خواهش میکنم...

-نیازی به خواهش کردن نیست حمید((وهابی))اصلاً با خواسته های من جور در نمیاد

-یعنی تو میخوای بگی که بهش...

آره جواب منفی دادم.

از اون سمت میز دولا شد روی میزم و گونه ام رو بوسید.

ساعت هشت از شرکت خارج شدم و به سمت ماشینم رفتم که صدای بوق اتوموبیلی رو شنیدم اما بی توجه سوار ماشین شدم و روشنش کردم و به راه افتادم تازه از محوطه شرکت خارج شده بودم که ماشینی با سرعت از کنارم رد شد و بوق زد اما چون هوا تاریک شده بود تشخیص ندادم که کی بود

نزدیک خیابون خونمون شده بودم که یهو ماشینی ازم سبقت گرفت و جلوم ایستاد با تعجب ماشین رو نگه داشتم و به اون که از ماشین پیاده شده بود و به سمت من میومد نگاه کردم یه لحظه حس کردم که کامران سادسیم داره و از این موضوع ترس وجودم رو در بر گرفت.

نشست روی صندلی و به من که با تعجب نگاهش میکردم گفت:

-فکر کنم امشب شام جایی دعوت بودی

با همون تعجب گفتم:

-من؟

-بله و فکر کنم من شما رو به شام دعوت کرده بودم

تازه یاد قراری که گذاشته بود و فال حافظ افتادم و گفتم:

-ولی من یادم نمیاد که قول مساعدی به شما داده باشم

با عصبانیت دستم رو تو دستش گرفت و گفت:

-چرا؟

سعی کردم که دستمو از دستش خارج کنم اما نمیشد لبخندی به لبش نشست و گفت:

-وقتی عصبی میشی قیافه ات خواستنی تر میشه

-لطفاً دستم رو ول کنید و از ماشین من پیاده شید امکان داره کسی ما رو اینجا ببینه و این برای من خیلی بد میشه.

باز با چشمای جادویش به چشمام ذل زد و گفت:

-دوست دارم شام امشب رو با هم بخوریم دلم میخواد کمی با هم صحبت کنیم قبول میکنی؟

دوباره زبونم قفل شد هر وقت اینطور مظلومانه با من صحبت میکرد چیزی تو دلم تکون میخورد و سست میشدم انگار جادوی چشماش من رو اسیر کرده بود ناخودآگاه سرم رو تکون دادم و موافقت کردم. دستم رو ول کرد و از ماشینم پیاده شد و گفت:

-ماشینت رو پارک کن و بیا

و وقتی به سمت ماشینش رفت من تازه فهمیدم چه غلطی کردم و دلم میخواست بزنم خودم رو له کنم اما نمیشد ای کاش میتونستم برم خونه وکمی استراحت کنم اما نمیشد گوشیم رو از کیفم در اوردم و شماره خونه رو گرفتم:

-بله

-سلام شیما خوبی

-مرسی تو خوبی کجایی؟

-خوبم مامان هست؟

-نه با بابا رفتند بیرون

-باشه وقتی اومد بگو من شام نمیام خونه جایی دعوت دارم

-با کی ان شالله

-یکی از بچه های شرکت دعوتم کرده

-ببینم نکنه مهندسه؟

-نه بابا بعداً برات تعریف میکنم کاری نداری؟

-نه مواظب خودت باش

وقتی تلفن رو قطع کردم توی آینه به خودم خیره شدم واز توی داشبرد شال سورمه ای رنگم رو برداشتم

وقتی روی صندلی جلو جا گرفتم ناخودآگاه نگاهش کردم با تعجب ابروش را بالا انداخت و گفت:

-ببینم چند لحظه پیش مقنعه سرت نبود؟

به آینه سمت پنجره خیره شدم و از دیدن خودم در آینه لبخند زدم موهای خرمایی رنگم رو که ریخته بود روی صورتم کنار زدم و دوباره برگشتم سمتش و گفتم:

-من زیاد وقت ندارم

دستش رو اورد جلوی صورتم و موهام رو دوباره ریخت جلوی چشمم حس کردم بند بند وجودم داشت ذوب میشد حس سنگینی بهم دست داده بود

موهام رو دوباره از جلوی چشمم کنار زدم و گفتم:

-میشه عجله کنید؟

زیباترین بخندی که در تمام عمرم دیده بودم رو زد و گفت:

-حتماً

جلوی رستوران زیبایی توفق کرد و از ماشین پیاده شد و به سمت من اومد و در رو برام باز کرد و دستم رو گرفت تا پیاده شم



از اینکه کسی داخل رستوران به اون بزرگی نبود تعجب کردم و پشت سرش که داشت به سمتی میرفت به راه افتادم

-بفرمایید بنشینید

به مستخدمی که صندلی رو برام کنار کشیده بود نگاه کردم و نشستم و تشکر کردم وقتی کامران روبروم نشست به اطرافم نگاه کردم و از چیزی که میدیدم تعجب میکردم وقتی وارد محوطه باز رستوران شدیم درگه به اطرافم نگاه نکرده بودم تاریکی شب و وجود ماهی زیبا در آسمان فضایی رویایی پدید آورده بود و درختانی که در گوشه و کنار به چشمم میخورد من رو محصور میکرد

دستش رو روی دستم احساس کردم و به سمتش چرخیدم و دستم رو از دستش جدا کردم و دیگه به اطراف نگاه نکردم

-ببخشید آقا براتون چی بیارم

- برای من میگو و برای خانوم

مکثی کرد و پرسید

-عزیزم چی میخوری

با حرص از اینکه اینقدر با من خودمونی شده بود سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم که گفت:

-برای خانوم هم میگو بیارید

چقدر این بشر پرو بود وقتی مستخدم رفت با حرص نگاهش کردم و گفتم:

-دلیل این همه صمیمیت برای من هنوز مجهول آقای محبی

با صدای بلندی خندید که من با ترس به اطرافم نگاه کردم و از اینکه کسی اونجا نبود خدا رو شکر کردم

-آخ عزیزم تو شیرینترین دختری هستی که من در تمام عمرم دیدم همه دخترها آرزو دارند که من یک بار اونها رو اینجوری خطاب کنم اما تو

و بعد دوباره خندید دلم میخواست میتونستم بزنمش اما این قدرت رو در خودم نمیدیدم

-شما در رابطه با من چی فکر کردید و نه اصلاً در رابطه با خودتون چی فکر کردید که منو به اینجا دعوت کردید و حالا هم این کلمات مسخره رو به کار میبرید اگه راست میگید که خیلی خها آرزوی این کمات مزحک رو دارند همون ها رو به شام دعوت کنید

کیفم رو از روی صندلی برداشتم و از جام بلند شدم که برم که یهو دستم رو کشید و من رو به سمت خودش کشید و وقتی صورتم رو برگردوندم بی اختیار لبهام به لبهاش که حالا سر پا ایستاده بود برخورد کرد خودم رو ازش جدا کردم که گفت:

-من تو چیز زیادی نمیخوام تنها میخوام کمی با من راحتر از این برخورد کنی به نظر تو خواسته زیادیه؟

و بعد با چشماش نگاهم کرد و بهم نزدیکتر شد دلم میخواست اون لحظه زمین دهن باز میکرد و من رو میبلعید با انگشت اشاره آروم صورتم رو نوازش کرد و دستش رو به نرمی روی لبهای رژ زده ام کشید و بعد آروم دستم رو رها کرد و گفت:

-همراهیم میکنی؟

بی اختیار رفتم و روی صندلی نشستم و اون هم روبروم نشست از اینکه من اینقدر بی اختیار شده بودم از خودم بدم میومد اما کاری نمیتونستم بکنم

وقتی دم خونه ماشین رو نگه داشت برگشتم و به سمتش و گفتم:

-بابت شام متشکرم شب خوبی داشته باشید

طوری نگاهم میکرد که بدنم سست میشد کمی نزدیکتر شد و گفت:

-شب خوبی داشتم امیدوارم بتونم راحت بخوابم

لبخند زدم و گفتم:

-حتماً همینطوره

باز هم نزدیکم شد و گفت:

-نه اگه تو کنارم بودی راحتر میخوابیدم

-آقای محبی

-کامران

-بله آقا کامران

-کامران

-کامران

-جانم

اصلاً یادم رفت که چی میخواست بهش بگم دستم رو محکم توی دستش گرفت و بعد دستم رو نزدیک لبش کرد و آهسته لبش رو روی دستم کشید و بوسه ای نرم به دستم زد

ادامه دارد....

omid2020-com
06-04-2009, 12:06
کمتر پیش میاد من داستان بخونم اون هم توی نت
ولی وقتی چند خط از داستانتون رو خوندم تا آخرش ادامه دادم
امیدوارم ادامه ش هم جالب باشه
برای ادامه بازم سر میزنم فقط اگه زود به زود بنویسید

sepideh_bisetare
06-04-2009, 16:38
قسمت پنجم
شب هر کاری میکردم خوابم نمیبرد باورم نمیشد که کامران اینقدر با احساس باشه و یا نه باورم نمیشد که من اینقدر ضعیف و نفس باشم یعنی این ممکنه نه خدایا نباید اینجوری میشد یعنی من بهش علاقه مند شدم نه دوست ندارم که اینجوری بشه یعنی سخته باور کردنش من هیچ وقت دوست نداشتم اینجوری عاشق بشم ای خدا من هزار و یک هدف دارم برای زندیگیم حالا این عشق من رو از پا در میاره من مطمئنم
روزها از پی هم میگذشت و کامران سعی میکرد ارتباطش رو با من نزدیک کنه اما من برخلاف اینکه به این باور رسیده بودم که دوستش دارم اما سعی میکردم که بهش این اجازه رو ندم که بهم نزدیک بشه روز پنجشنبه بود من در پروژه مهم شرکت موفق شده بودم کامران به همراه مسئول این پروژه مهم وارد دفترم شده بودند و ازم تشکر میکردند که فرهاد خان که یکی از دوستان صمیمی کامران بود رو به من گفت:
-خوب خانوم کلهر از اونجایی که ما رو در به ثمر رسوندن این امر مهم یاری کردید واقعاً از شما سپاسگزارم و دوست دارم که شما ما رو در جشنی که به افتخار موفقیتمون گرفتیم همراهی کنید امیدوارم که دست رد به سینه ما نزنید
-من کاری نکردم فرهاد خان تنها وظیفه ام رو به نحو احسن انجام دادم امیدوارم که این آخرین همکاری شما با شرکت ما نباشه
فرهاد و کامران با صدا خندیدند و کامران با نگاهی تشکر آمیز به من خیره شد و لبخند زد
-اما شما جواب من رو ندادید
-در ارتباط با چی؟
-اینکه دعوت ما رو قبول میکنید یا خیر؟
-البته خیلی دلم میخواد در این جشن حضور داشته باشم اماباور کنید که من نمیتونم
-جشن ما روز جمعه است
-بله اطلاع دارم اما ....
-خواهش میکنم اما اگر نیارید تشریف بیارید دیگه
کامران نگاهم کرد و بعد گفت:
-فرهاد جان شما نگران نباش میان
وقتی اونها از اتاقم بیرون رفتند من از دست کامران به شدت عصبی شدم اون چه حقی داشت راجع به من تصمیم بگیره؟ کیفم رو برداشتم و رفتم داخل دستشویی و لباسم رو مرتب کردم و اومدم برم از شرکت بیرون که یهو کامران وارد اتاقم شد و من هم بی توجه به اون به سمت در رفتم که توی راه کامران دستم رو طوری کشید که بی اختیار توی بغلش افتادم وقتی سرم رو بلند کردم کامران لباش رو روی لبهام گذاشت احساس آرامشی میکردم که تا به حال حسش نکرده بودم اما باز هم غرورم مداخله کرد و به زور لبهام رو ازش جدا کردم و با حرص گفتم:
-دفعه آخرت باشه که این کار رو کردی
دوباره صورتش رو نزدیک صورتم کرد و این بار به چشمام ذل زد و گفت:
-عزیزم بابت همه چیز ازت متشکرم تو بی نظیری
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
-به تو کی اجازه داده که به جای من تصمیم بگیری؟
-قلبم
-بیخود مگه من خودم زبون ندارم
-عزیزم اینقدر بی انصاف نباش ما دوست داریم که تو هم کنارمون باش کسی که باعث این موفقیت شده
-ببین کامران خان
-جااااااااااااااااااانم
دوباره اون ضعف به سراغم اومد خوب بلد بود من رو رام کنه
-کامران چند بار بگم اینجوری نگو جانم
-جان چشم عزیزم
-حالا ولم کن
-چشم
وقتی ولم کرد راه افتادم به سمت در که ظشت یرم اومد و من رو که نزدیک در رسیده بودم گرفت و هلم داد به سمت دیوار
-ا چرا همچین میکنی؟
-عزیزم اجازه هست
-برای چی؟
نزدیکم شد طوری که گرمی نفسهاش رو روی صورتم حس میکردم باورم نمیشد که اون اینقدر داغ و پر حرارت باشه با اینکه منظورش رو فهمیده بودم گفتم:
-اگه میخوای بگی بیام مهمونی نه نمیام
-اون رو که مطمئنم میای من برای چیز دیگه ای اجازه گرفتم:
-برای چی؟
-شیدا میزاری من از شهد وجودت سیراب بشم؟
صدای سیلی که به گوشش زدم گوش خودم رو آزار داد نگاهش کردم و گفتم:
-خیلی پرویی تو در مورد من چی فکر کردی؟
از کنارش عبور کردم و از اتاق خارج شدم احساس غرور میکردم از اینکه روشو کم کده بودم لذت میبردم اما از طرفی بیقرار بودم که خیلی محکم زدمش درد رو خودم حس میکردم
صبح جمعه بود و با شیما توی پذیرایی نشسته بودیم که مامان هم به جمع ما اضافه شد و گفت:
-بچه ها من و بابا داریم میریم بیرون کمی خرید کنیم تا دو سه ساعت دیگه برمیگردیم
وقتی ماماینا رفتند شیما رفت توی آشپزخونه وبا دو تا لیوان آب هویج برگشت و روبروم نشست و گفت:
-بیا بخور چشمات کم سو شده
-یعنی چی؟
-آخه ما رو نمیبینی
-گمشو دیونه منظورت چیه؟
-منظورم اینکه کم فکر این کامران رو بکن ولش کن
از تعجب دو تا شاخ روی سرم سبز شد
-چی میگی تو تو از کجا فهمیدی
-از کجا فهمیدم از بس که تو خواب اسمشو صدا میکنی همه همسایه هم میدونند کامران کیه
-جان من راست میگی؟
-راستش دیشب که اومدم تو اتاق خوابت خواب بودی
-کی؟
-ساعت دوازده
-تو اتاق خواب من چی کار داشتی
-هیچی اومده بودم بخورمت
-گمشو میگم تو اتاق خابم چی کار داشتی
-اومده بودم حافظ رو بردارم
-خوب
-هیچی داشتی خواب میدیدی و هی اسم کامران رو صدا میکردی هر چی هم صدات کردم متوجه نشدی و آخر سر که آروم شدی از اتاقت اومدم بیرون
کمی فکر کردم تا یادم بیاد که دیشب چه خوابی میدیدم اما هر چی فکر کردم چیزی یادم نیومد
-حالا این کامران کی هست؟ نکنه همونیه که با ماشین رسوندتت
-آره خودشه
-خوب
-خوب؟
-خوب درد خوب و مرض دیدی میگم آب هویجتو بخور چشمات کم سو شده
-چه ربطی داره
-ربط داره دیگه اونوقتها هر چی میشد به من میگفتی اما حالا
-باشه بابا الان برات تعریف میکنم کامران ریسس جایی که من توش کار میکنم اون.....
تمام اتفاقاتی که تو اون مدت افتاده بود رو برای شیما تعریف کردم و اون هر از گاهی با خنده متلکی میانداخت و هر از گاهی میگفت چه پرو تا اینکه صدای در اومد و شیما رفت تا در رو باز کنه
-کی بود
-پستچی
-چی کار داشت
-هیچی اومده بود حالمونو بپرسه
-بیمزه میگم چی کار داشت
-خوب پستچی با آدم چی کار داره اومده بود نامه بده
-نامه؟
-آره گفت از طرف آقایی به اسم فرهاد یه نامه برای تو داره
-فرهاد؟
-آه ای شیرین من شیرین شیرین من کجایی که ببینی از فراغت برایت نامه مینوسم آه ای شیرین من
خندیدم و گفتم:
-زهر مار این همون مردی که برات گفتم که دعوتم کرده مهمونی
-اوه بله همون آقا خوش تیپ؟
-من همچین حرفی زدم
-ای بابا چند تا چند تا برای ما هم یه...
-بیار اینجا بینم دیونه
وقتی بسته رو از دست شیما گرفتم و بازش کردم کارت دعوتی بود که تاریخش امشب بود و پایینش آدرس اون محل نوشته شده بود
-چی نوشته
-کارت دعوت برای امشب
-منم میام
گمشو تو که دعوت نیستی
-مگه تعداد زده اونجا
-نه
-پس منم میام
کمی فکر کردم و گفتم:
-حالا اگه من رفتم تو بیا
-چه بهتر تو نیا من میرم
خندیدم و گفتم
-یعنی بریم
-آره چرا که نه
جلوی آینه ایستاده بودم وآرایش میکردم که شیما گفت:
-این لباس مناسبه
برگشتم و نگاهش کردم که کت و شلوار شیکی به تن کرده بود که در تنش میرقصید لبخندی زدم و گفتم:
-اون شال کرمت رو هم سرت کن
-حتماً
دلم نمیخواست برم اما کاری نمیتونستم بکنم بعد از دعوای ظهر با کامران از دیدنش خجالت میکشیدم ای کاش نمیزدمش اما کار خوبی کردم حقش بود اون باید میفهمید که نباید پاشو فراتر از اونی که هست بگذاره
-تو که هنوز اماده نیستی؟
-چی بپوشم
-اوم صبر کن
رفت سمت کمد لباسهام و کمی نگاه کرد و بعد کت و دامن مشکی رنگم رو از داخل کمد خارج کرد و گفت:
-بیا اینها رو بپوش
-مگه دارم میرم پارتی این دامنش کوتاه
-با اون بوت بلندهات بپوش
-اما
-ا گوش دیگه به حرف در ضمن زود باش دیر میشه
برای بار آخر خودم رو داخل آینه ماشین نگاه کردم و شالم رو کمی جلوتر کشیدم و از ماشین پیاده شدم
-اینه
-تو کارت که اینجوری نوشته
شما رفت جلو ساختمان و زنگ رو فشرد و در بیصدا روی پاشنه چرخید و ما با هم وارد ساختمون شدیم
-واو چقدر اینجا زیباست
-بابا جان خودت رو کنترل کن عزیزم
با دستش جایی از منظره باغ رو که آلاچیق زیبایی بود رو نشون داد و گفت:
چه قشنگه شیدا
-شیما جان کسی داره میاد طرفمون لطف کن خفه شو
-بی تربیت
-به به سلام حال شما چطوره خیلی خوش آمدید
دست فرهاد رو که به سمتم دراز شده بود رو فشردم
-سلام ممنون
وبعد رو به شیما کردم و گفتم:
-ایشون خواهرم هستند شیما و ایشون هم فرهاد خان
-سلام عرض شد خانوم بسیار خوش آمدید مجلس ما رو منور کردید بفرمایید
شیما دستش رو فشرد و زیر لب چیزی گفت و بعد گفت:
-متشکرم آقای فرهاد ممنون از این همه لطفی که دارید
-ببخشید من جلوتر میرم راهنماییتون کنم
-خواهش میکنم
به دنبالش به راه افتادیم که شیما بازوم و گرفت و با خنده گفت:
-چه زبون باز
لبمو گاز گرفتم و گفتم:
-هیس میشنوه
وقتی وارد محوطه شدیم از شلوغی جمعیت جا خوردم که فرهاد رو به همه جمع کرد و گفت:
-دوستان عزیز خواهش میکنم
همه برگشتند به سمت ما که بین جمعیت کامران رو در لباسی بسیار شیک دیدم که در کنار دختری ایستاده بود و به ما نگاه میکرد
-دوستان عزیز من میخوام که یک نفر رو که باعث این موفقیت بزرگ شده رو به شما معرفی کنم
و بعدبرگشت سمت من و گفت:
-شیدا خانوم یکی از کسانی هستند که ما موفقیتمون رو مدیون ایشون هستیم
همه شروع کردند کف زدند احساس شرمندگی میکردم وگرمم شده بود وقتی همه ساکت شدند از همه تشکر کردم که کامران رو دیدم که به همراه همون دختر به سمتم اومد و گفت:
-سلام خیلی خوش امدید
-سلام ممنونم
با تعجب رو به شیما خیره شد که من گفتم:
-ایشون خواهرم هستند شیما
-اوه بله حال شما خیلی از دیدنتون مسرور شدم شیما خانوم درسته؟
شیما با لبخند دستش رو فشرد و گفت:
-متشکر از ممنون بله شیما هستم
-ایشون هم یکی از دوستان خوب بنده سایه خانوم هستند
با کنجکاوی دختری رو که معرفی کرده بود نگاه کردم دختری با قامتی بلند و موهای بلوند که به طرز زیبایی آنها را آراسته بود و چشمهای میشی زیبایی داشت اما افاده در تمام اعضای بدنش خودنمایی میکرد لبخند زدم و اعلام خوشحالی کردم و شیما هم هم مانند من گفت:
-از آشنایی با شما خوشحالم
سایه رو به من گفت:
-پس شما کسی هستید که باعث این موفقیت شدید
-من عضوی از این گروه بودم نه باعثش
-بله
فرهاد نزدیک ما شد و گفت:
-خوب اگه مشکلی نیست میخواهم شما رو به نوشیدنی دعوت کنم ؟
شیما زودتر از من گفت:
-البته
هردومون به سمت او به راه افتادیم و از کامران و سایه جدا شدیم
فرهاد و شیما با هم گرم گرفته بودند و سایه و کامران با هم به آرومی نوشیدنیم رو میخوردم که فرهاد گفت:
-شیدا جان اگه مشکلی نیست ما بریم در هوای آزاد
به شیما نگاه کردم و گفتم:
-خواهش میکنم بفرمایید
به رفتن اونها نگاه میکردم که گرمی دستی رو روی شونه ام حس کردم یرم رو برگردوندم و از دیدنش کاملاً متعجب شدم
-سلام
-یلام شما هم اینجایید
-بله من هم عضوی از این قسمت پر کار بودم
-باور کنید خیلی متعجب شدم
خندید و گفت:
-چرا
-من فکر میکردم که شما فقط...
-کارهای داخلی رو انجام میدم
-بله
-نه من کارهای خارجی شرکت رو هم نظارت میکنم
-مهندس وهابی من واقعاً از اینکه شماها من رو در موفقیت این پروژه همراهی کردید ممنونم
-ما وظیفه مون رو انجام دادیم
کامران به ما نزدیک شد و رو به وهابی گفت:
-خوب آقای مهندس من به شما یه تشکر بدهاکارم
-نه من وظیفه ام رو انجام دادم
صدای موزیک اونقدر بلند بود که صدای دیگری نمیشنیدم کامران در آغوش سایه میرقصید و من هم با شیما صحبت میکردم که وهابی نزدیکم شد و گفت:
-میتونم با شما برقصم
با تعجب به کامران که حالا داشت من رو نگاه میکرد خیره شدم و بعد لبخند معنی داری زدم و گفتم:

sepideh_bisetare
07-04-2009, 15:55
قسمت ششم
گفتم:
-با رقص نه اما با کمی قدم زدن موافقم
شیما با تعجب نگاهم کرد و من هم نگاهش کردم و طوری که مهندس متوجه نشد چشمکی بهش زدم و گفتم:
-تو هم با ما میای
-نه ترجیح میدم داخل بمونم
-باشه
وقتی با هم بیرون میرفتیم ناگهان چشمم به کامران افتاد که هنوز با سایه داشت صحبت میکرد اما کاملاً معلوم بود که تمام حواسش پیش منه و من هم لبخند مرموزی به لب اوردم و آهسته دست حمید ((مهندس وهابی )) که دستم رو گرفته بود فشردم
-هوای خیلی زیباییه
-و البته باغ زیباییه
-بله همین طوره
-موافقید بشینیم
-هر طور شما راحتید
وقتی من روی صندلی نشستم حمید روبروی من ایستاد و کمی به اطراف نگاه کرد که من گفتم:
-شما نمیشینید
-ترجیح میدم سرپا باشم
-که به موقع بتونید فرار کنید
با صدای بلندی خندید و گفت:
-اوه نه ترجیح میدم بایستم چون بهتر میتونم مخاطبم رو ببینم
-هر طور میلتونه
کمی سکوت بینمون حکمفرما شد که گفت:
-پروژه سختی بود
-نه اتفاقاً به نظر من خیلی هم ساده بود
-چطور
-میدونید چیه این پروژه زمان بیشتری نسبت به پروژه های دیگه نیاز داشت اما حساسیت کاری زیادی نمیخواست من در پروژه های دیگه حساسیت بیشتری به خرج داده بودم
-متوجه منظورت نمیشم
-خوب شاید بشه کمی واضحتر راجع به این موضوع صحبت کرد ببینید از اونجایی که صاحب این پروژه فردی بود که وضع مالی مناسبی داشت و اسمش میون تمام اسم و رسم دارهای این شهر آشناست برای همینه که همه فکر میکردند که با چه پرژه عظیمی روبرو هستند در صورتی که به نظر من پروژه ای آقای جمالی اورد اون ارزش بیشتری داشت که روش کار بشه تا این پروژه
-کدوم آقای جمالی
-نمیدونم که اسمش رو شنیدید یا نه یه آقایی بود که تقریباً بیست و پنج سالش بود و ماه پیش اومده بود و طرحی بسیار خوب دستش بود اما یه مشکل عمده داشت اونم این بود که فقط طرح داشت هیچ سرمایه ای برای این کار نداشت
-آهان همون پسره رو میگید که طرح اهدایی رو داشت
-بله
-خوب
-بله اون اومد و وقتی با آقای رییس صحبت کرد و آقای محبی چنان جوابی بهش داد که منی که شش هفت متر اونورتر از اون ایستاده بودم صدای شکستن غرور و آرزوهاش رو شنیدم اما آقای محبی نشنید حتماً میپرسید چرا چون اون جوون گفت طرح از من و سرمایه از شما در قبال 30 هفتاد به نفع آقای محبی در صورتی که همه ما میدونیم 70 30 به نفع کسی هست که طرح رو داره اما آقای محبی به راحتی دست رد به سینش زد
-واقعاً از این موضوع متاسفم اما چیزی هست که واقعیت داره یه سرمایه گذار نمیتونه چنین ریسکی بکنه احتمال این هست که اون طرح به فروش نرسه
-این حرف شما رو قبول دارم نه همشو با دیدن اون پروژه همه چیز حل میشد
-اما من شنیدم که روی طرح اون سرمایه گذاری شد
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-بله اون هم به اسرار من بود
-چرا ؟
-وقتی من اون روز حال اون جوون رو دیدم ناخودآگاه تصمیم گرفتم بهش کمک کنم برای همین دنبال موضوع رو گرفتم و به فهمیدم که این جوون فوق لیسانس نقشه کشی داره و فارغ تحصیل دانشکده شریعتی و خانواده ای مریض داره و برای اینکه به خودش ثابت کنه که میتونه روی پای خودش بیاسته اون طرح رو میکشه و وقتی من برای بار اول اون طرح رو دیدم چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که تصمیم گرفتم به ناچار به دروغ متوسل شم و بگم که اون جوون از آشنایان من هست و آقای ریسس روی طرحشون سرمایه گذاری کرده
-جالبه و من شنیدم که روی اون طرح کلی سود کرده
-بله همین طوره
-هیچ فکر نمیکردم که شما هم از این دسته از آدمها باشید
-چطور مگه ما انسان نیستیم مگه همه ما تن واحده نیستیم پس این حرفتون هیچ معنی نداره
دستاشو بالا برد و با لبخند گفت:
-من تسلیمم
خندیدم و گفتم:
-فکر کنم کمی قدم بزنیم بهتر باشه
تا اومدم از جام بلند شم صدای آشناش رو شنیدم حس کردم قلبم به شدت میتپه نمیخواستم به خودم بقبولونم که دوستش دارم اما نمیتونستم جلوی بروز احساساتم رو بگیرم
-حمید خان اینجایید کل سالن رو به دنبالتون گشتیم
ارواح عمت تو که دیدی اومدیم بیرون
-چطور مگه کارم داشتید
-بله فرهاد میخواست کمی باهات صحبت کنه و توی سالن منتظرتونه
-بسیار خوب من میرم داخل
برگشت به سمت من و لبخندی زد و معذرت خواهی کرد و به داخل رفت و من هم روم رو برگردوندم که به سمت دیگه ای برم که گفت:
-هوای اینجا انگار بهتر از داخله
محلش ندادم و بیتفاوت به راه خودم ادامه دادم که صدای قدمهاش رو شنیدم که به دنبالم میومد روبروم درخت بزرگی بود که جلوش رو سبزه های زیادی پوشونده بود ومن باید از اون مسیر میگذشتم تا بتونم به داخل برم و یا باید برمیگشتم و از روبروی کامران میگذشتم که ترجیح دادم راه مستقیم خودم رو برم که کامران بهم نزدیک شد و روبروم ایستاد نگاهش کردم و اون هم با چشمای عسلیش به من ذل زد آخ که چقدر بیتاب میشدم وقتی اینجوری نگاهم میکرد به کت و شلوار خردلی که تنش بود نگاه کردم و ناخواسته لبخند زدم که گفت:
-چیه لباسم نامرتبه؟
سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
-از سر راهم برو کنار میخواهم رد شم
کمی خودش رو کنار کشید و گفت:
-خوب رد شو عزیز دلم
اخم کردم و اومدم از جلوش رد شم که دستم رو محکم گرفت برگشتم و نگاهش کردم که گفت:
-امشب خیلی زیبا شدی
-ولم کن
-چرا؟
-ببین کامران با زبون خوش ولم کن وگرنه
لبخند مزحکی زد و گفت:
-وگرنه؟
و یک قدم اومد جلو از فشاری که به دستم وارد میشد دردم گرفت
-اخ ولم کن
دوباره نزدیکم شد این بار روبروم ایستاده بود و چشم در چشم بودیم و من با اون بوتهای پاشنه بلند هم قدش شده بودم
-عزیزم چرا ولت کنم ولت کنم تو رو از دستم در میارن
سرش رو اورد جلوی صورتم و دستم رو آروم اورد بالا و نوک انگشتای کشیده ام رو بوسید و گفت:
-دیگه هیچ وقت اینجوری به کسی سیلی نزن انگشتات درد میگیره
حس کردم چیزی در وجودم شکست و ناخودآگاه اشکی از روی گونه ام سر خورد خیلی جلوی خودم رو گرفتم وگرنه کم مونده بود اون لحظه کنترلم رو از دست بدم و بغلش کنم
همون طور که دستم تو دستش بود دستم رو نزدیک لباش کرد و آروم دستمو روی لبش کشید دستمو از دستش کشیدم و با تحکم گفتم:
-دست از سر من بردار با این کارا میخوای چی رو ثابت کنی
-شیدا تو مال منی
با لحن مزحکی اداشو در اوردم و گفتم:
-مگه به خواب ببینی که من مال تو باشم
-چرا مگه من در حق تو چه بدی کردم
لبخند زدم و گفتم:
-تو در مورده خودت چی فکر کردی؟ که هر چیزی رو بخوای میتونی داشته باشی؟
-آره
-اما محض اطلاعت باید بگم من اون چیز نیستم من آدمم و میتونم انتخاب کنم
-حتماً انتخابت این پسر؟
-کدوم؟
-حمید
از اینکه به حمید حساس بود لذت بردم و گفتم:
-اون یا هر کس دیگه ای به تو مربوط نیست
دستم رو محکم گرفت و آروم گونه ام رو بوسید و گفت:
-اینو یادت باشه تو فقط مال منی
ادامه دارد....

sepideh_bisetare
08-04-2009, 12:22
قسمت هفتم:
نزدیک به شش ماه بود که توی شرکت کامران کار میکردم و اون هر روز سعی میکرد تا به من بیشتر نزدیک بشه حالا دیگه به یقین رسیده بودم که دیونه وار دوستش دارم و نمیتونم ازش دل بکنم اما با این حال سعی میکردم که کامران از این موضوع بویی نبره اما امان از روزی که به دلیلی به شرکت نمیومد و به دیدنم نمیومد دلم میخواست به هر دلیلی بهش زنگ بزنم و حالشو بپرسم سرم رو با کار گرم میکردم اما نمیتونستم و در آخر پیش نوشین میرفتم و با هم راجع به کامران و حمید صحبت میکردیم دیگه نوشین میدونست که من چقدر کامران رو دوست دارم و ما برای همدیگه جدا از اینکه همکار بودیم دوستای خوبی هم بودیم
-چی کجا رفته؟
-گفتم که رفته تایلند
-کی چرا اینقدر بیخبر؟
-دیشب ساعت هشت شب پرواز داشته
-تو از کجا فهمیدی؟
-ببین شیدا خودتو کنترل کن
-بگو کی بهت گفت؟
-من از دهن پرهام شنیدم
دستمو کشید و گفت:
-کجا داری میری دارم میرم ازش بپرسم
-دیونه شدی؟ تو پرهام رو نمیشناسیفردا همه شرکت میفهمند که تو کامران رو دوست داری
-آخه نوشین تو که منو درک میکنی چرا اینقدر بیخبر رفت پس چرا به من نگفت: حالا کی برمیگرده؟
-من نمیدونم عزیزم
یک هفته از رفتن کامران به تایلند برای انجام کاری میگذشت و من نمیتونستم بر غرور لعنتیم غلبه کنم و بهش زنگ بزنم اما میدونستم که دارم از درون داغون میشم به هر طریقی سعی میکردم راجع به کامران خبری بگیرم برای همین دست به دامن شیما شدم
-شیما تروخدا
-شیدا من برم به فرهاد چی بگم دیونه اون دو تا با هم صمیمی هستند اگه من حرفی بزنم میفهمه که بهش علاقه مند شدی
-خوب تو یه جوری بپرس که متوجه نشه
-چی میگی شیدا من همینجوری سعی میکنم زیاد باهاش روبرو نشم و باهاش حرف نزنم اون موقع تو میگی یه کاره برم ازش بپرسم که کامران کجا رفته اون نمیگه که چی شده که من دارم یه همچین سوالی میپرسم؟
-اه شیما پس من چی کار کنم
-بابا برمیگرده دیگه سفر قندهار که نرفته
-پس کی الان یه هفته است که رفته و من ازش هیچ خبری ندارم
-خوب چرا بهش زنگ نمیزنی
-برای چی زنگ بزنم
کنارم نشست و دستمو توی دستاش گرفت و گفت:
-من میدونم که خیلی دوستش داری اما باید بهش ثابت کنی که دوستش داری اون بیچاره که همش داره دنبالت میاد و تو براش ناز میکنی اگه دوستش هم نداری...
-شیما تو که میدونی من خیلی دوستش دارم
-پس بهش زنگ بزن
-نمیتونم
-چرا
-چون هنوز مطمئن نیستم ازش
-از چیش مطمئن نیستی
-از این که منو دوست داره
-یعنی چی منظورت چیه
-ببین شیما فرهاد تا حالا چند بار به تو گفته دوستت داره؟
خندید و به شوخی گفت:
-از اون شب مهمونی دقیقاً دویست بار بهم گفته
-شوخی نمیکنم دارم باهات جدی حرف میزنم
-خب باشه
-منظورم اینکه واقعاً دوستت داره
سرشو تک.ن داد و گفت:
-اره
-اما کامران تا حالا یک بار هم به من ابراز علاقه نکرده من همیشه پیش خودم فکر میکنم اون منو به خاطر ارضای هوسهاش میخواد نه منو برای خودم اون همیشه به من به چشم کالا نگاه میکنه و میگه تو مال منی فقط مال من اما یک بار هم بهم نگفته دوستم داره این چه عشقیه که الان بعد از یک هفته یه زنگ نزده حال منو بپرسه
-یعنی تو فکر میکنی اون دوستت نداره
-نمیدونم
اشکام امونم رو بریده بود دیگه طاقت دوریش رو نداشتم سرمو روی شای شیما گذاشتم و به یاد اون شب مهمونی افتادم که به افتخار موفقیت کامران و فرهاد برگزار شده بود از اون شب فرهاد به شیما ابراز علاقه کرده بود و در هر زمانی انتظارش رو میکشید باورم نمیشد که فرهاد عاشق شده باشه نمیدونم چقدر فرق بین کامران و فرهاد هست اما فرهاد که یه پسره بیست و سه ساله بود و پنج سال از شیما بزرگتر بود چنان بهش ابراز علاقه میکرد که گاهی اوقات حسرت میکشیدم
نه روز در بیخبری از کامران سپری شده بود و من بیحالتر از همیشه به سرکار رفته بودم و توی دفتر کارم نشسته بودم و با پروژه جدید ور میرفتم اما اصلاً حوصله کار کردن نداشتم از جام بلند شدم و رفتم جلوی پنجره ایستادم و به بیرون خیره شدم عقربه های ساعت دوازده ضرب رو زد و من بیحال بهش نگاه کردم و دوباره به بیرون خیره شدم چقدر دلم برای کامران تنگ شده بود دیگه نمیتونستم طاقتم طاق شده بود تصمیم گرفتم که بهش زنگ بزنم و صداش رو بشنوم وقتی از جلوی پنجره برگشتم یهو به کسی برخورد کردم و نزدیک بود که بخورم به شیشه که دستای مهربونش منو محکم در آغوش گرفت باورم نمیشد که کامران باشه احساس میکردم دارم خواب میبینم اما نه این خواب نبود آهسته با ناخونهام پشتش رو چنگ زدم که منو از خودش جدا کرد مست عطر تنش شده بودم خودش بود بعد از این همه انتظار بالاخره دیدمش اخ که چقدر دلم برای نفسهاش تنگ شده بود انگار زبون به دهنم نبود با بهت به صورت شادابش نگاه میکردم
-سلام به چی نگاه میکردی
دوست نداشتم جواب بدم دوست داشتم نگاهش کنم اگر تا الان هم در دوست داشتنم شک داشتم امروز دیگه یقین پیدا کردم که دیونه وار میپرستمش عاشقشم
-جواب سلام واجبه ها!
با صدایی که بیشتر به ناله شبیه بود سلام کردم
-سلام به روی ماهت
منو روی دستاش بلند کرد و برد روی مبل نشوند دلم نمیخواست مانعش بشم دوست داشتم تو بغلش باشم و به صورتش به چشماش نگاه کنم
-ما رو نمیبینی خوشی
آروم روی صورتم دولا شد گرمی نفسهاش آتیشم زد داشتم دیونه میشدم بی اختیار سرش رو توی آغوشم گرفتم وگونه اش رو بوسیدم
این اولین بوسه ای بود که در تمام این مدت بر گونه اش میزدم سرش رو بلند کرد و با چشمای متعجب به من خیره شد انگار دیگه هوشم برگشته بود سر جاش دوباره اون غرور لعنتی به سرزنشم به پا خواست و دعوام کرد سعی کردم از روی پاهاش بلند شم که مانعم نشد و به راحتی بلند شدم و در حالی که پشتم بهش بود گفتم:
-معذرت میخوام دست خودم نبود
و به سمت آینه گوشه اتاق رفتم تا روسریم رو مرتب کنم
از پشت بغلم کرد که گفتم:
-کامران ولم کن
از دستش خیلی شاکی بودم دوست نداشتم منو اینجوری توی بیخبری بزاره برای همین اخمام رفت توی هم و بیتفاوت شروع کردم به ساز مخالف زدن
منو برگردوند سمت خودش و با چشمای جادوییش به من ذل زد
-تو منو بوسیدی؟ باورم نمیشه حس میکنم خوابم شیدا باورم نمیشه
-گفتم که دست خودم نبود
-پس دست کی بود
-ا اذیت نکن
-چیه؟ دلت برام تنگ شده بود
-نه
-دروغ نگو دلت برام تنگ شده بود
-گفتم که نه
دوباره منو روی دستاش بلند کرد که گفتم:
-بزارم زمین وگرنه جیغ میزنما
لبخند شیرینی به لب اورد و گفت:
-جیغ بزن
-کامران
-جان کامران
-بزارم زمین
-تا نگی دلت برام تنگ شده بود نمیزارمت زمین
به چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم:
-چرا دلم باید برات تنگ میشد؟
-چون دل منم برات تنگ شده بود
-دروغگو
-به جون شیدا دلم برات تنگ شده بود
-پس چرا بهم زنگ نزدی
-مگه تو بهم زنگ زدی
-من که دلم برات تنگ نشده بود
-در حالی که روی دستاش بودم چرخید و با خنده گفت:
- بزار این لبات دروغ بگن چشمات که دروغ نمیگه
چشمامو بستم و اون منو روی مبل خوابوند خودش اومد روم و در گوشم گفت:
-چشماتو باز کن عزیزم
-نمیخوام من عزیز تو نیستم
-شیدای من
-....
-شیدا جونم
-....
-شیدای کامران
همون طور که چشمام بسته بود گفتم:
-جونم
-دردت به جونم عزیزم بگو دلت برام تنگ شده بود
هنوز چشمام بسته بود
-آره تنگ شده بود خیلی هم تنگ شده بود
بعد چشمامو باز کردم و با لبخند گفتم:
-اما نه برای تو برای اینکه بیای و بهت بخندم
اخماشو کشید توی هم و گفت:
-بهم بخندی
-آره
-چرا
-برای اینکه بهت بگم دارم ازدواج میکنم
انگار یه سطل آب یخ ریختند روی بدنش نمیدونم چرا یهو این حرف رو زدم اما از گفتنش پشیمون نبودم میخواستم ببینم واقعاً دوستم داره یا نه
همون طور بهم ذل زده بود و نگاهم میکرد دیگه نمیخندید ومن هم داشتم نگاهش میکردم که یهو از روم بلند شد و گفت:
-ببخشید داشتم باهات شوخی میکردم
و بعد از اتاق بیرون رفت
باورم نمیشد که اینقدر راحت با موضوع کنار اومده باشه و بدون اینکه چیز دیگه ای بپرسه از اتاق بیرون بره پس حدسم درست بود اون منو دوست نداشت سرم رو بین دستام گرفتم و گریه کردم
چشمام رو باز کردم نفهمیدم کی خوابم برده بود اما انگار گرمی اشکهام کار خودش رو کرده بودم سرم داشت از درد منفجر میشد به ساعت دیواری اتاق که نه شب رو نشون میداد خیره شدم و با وحشت از جام بلند شدم شرکت یک ساعته که تعطیل شده کیفم رو برداشتم و رفتم جلوی آینه ایستادم و صورتم رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم توی راهرو بودم که گوشیم زنگ خورد مامان بود که نگرانم شده بود:
-سلام
-سلام شیدا کجایی
-مامانی جونم سرکارم یه خورده کارم طول کشید دارم راه میافتم
-عزیزم یه خبر میدادی نگرانت شدیم
-ببخشید مامان جون سرگرم کار شدم
-باشه زود بیا مهمون داریم
-کیه؟
-آقای وهابی
-حمید وهابی
-بله زود بیا خداحافظ
با تعجب گوشی رو قطع کردم و به از اطرافم نگاه کردم که هیچ کس توی سالن نبود یهو از دیدن کامران جلوی در اتاقش تعجب کردم و یرم رو انداختم پایین و از جلوش رد شدم که دستمو گرفت توی دستش ضربان قلبم تند شده بود و دستام یخ کرده بود
-دیر وقته من میرسونموتن
-متشکرم با آژانس میرم
از شانس اون روز ماشینم خراب بود و نیورده بودمش.منو سمت خودش کشید وگفت:
-در هر حال بهتون تبریک میگم مهندس وهابی آدم خوبیه
اونقدر بغض داشتم که با یه تلنگر اشک سرازیر بشه وقتی اشکام رو دید بغلم کرد و گفت:
-عزیزم چرا گریه میکنی
دیگه بیشتنر از این طاقت نداشتم
-کامران
-جانم
-تو منو دوست داری؟
-منظورت چیه؟
-جوابمو بده
-با دستاش محکم پشت کمرم رو فشار داد و گفت:
-به اندازه همه دنیا دوستت دارم عزیزم
سرم رو توی شونش فشار دادم وگفتم:
-منم خیلی دوستت دارم
سرم رو بلند کرد و گفت:
-اما تو گفتی....
-دروغ گفتم میخواستم ببینم تو چقدر دوستم داری
صورتم و بوسید و گفت:
-اخ شیدا اگه بدونی چقدر اذیتم کردی
نگاهش کردم و گفتم:
-چقدر؟
خندید و گفت:
-الان بهت میگم
منو روی دستاش بلند کرد و منم جیغ آرومی زدم
ادامه دارد....

sepideh_bisetare
12-04-2009, 03:57
چرا عزیزم ادامه هم داره حالا چرا میزنی؟

sepideh_bisetare
12-04-2009, 04:00
قسمت هشتم:

-بله بفرمایید
-تو هنوز بیداری
نگاهی به ساعت دیواری اتاقم انداختم که عقربه ها داشت 3 رو نشون میداد برگشتم به سمت شیما و با لبخند گفتم
-نه هنوز بیدارم
اومد نزدیکم و دستم رو گرفت و گفت:
-بسه شیدا به خدا خودتو داغون کردی لااقل امشب رو بخواب خواهر من
دستشو فشردم و به بیرون خیره شدم و گفتم:
-داشتم خاطراتم رو مرور میکردم
-دوباره؟
-صد باره این کار هر شبه منه
از جاش بلند شد و پشتش رو به من کرد و بعد از مدت کوتاهی با لبخند برگشت سمتم و گفت:
-بگیر بخواب دلم نمیخواد فردا کامران تو رو با چشمای قرمز ببینه
خندیدم و گفتم:
-باشه تو برو
وقتی شیما از اتاق بیرون رفت قطره اشکی رو که روی گونه ام چکید رو پاک کردم و چشمام رو بستم
پنج ماه بهترین لحظه های عمرم رو کنار کامران با عشق گذروندم یک روز کامران که داخل اتاقم نشسته بود و ما با هم در ارتباط با پروژه ای صحبت میکردیم ناخودآگاه گفت:
-اگه من بیام خواستگاریت بابات تو رو میده به من؟
خندیدم و گفتم:
-معلومه که نه
اخماش رفت تو هم و گفت:
-چرا؟
خودمو لوس کردم و گفتم:
-واسه دختر خشگلش رو بده به یکی مثل تو
سرش رو انداخت پایین و بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
-ولی من تو رو میخوام به هر قیمتی
-کامران تو واقعاً منو میخوای؟
از جاش بلند شد و اومد سمتم و گفت:
-آره عزیزم من و تو تا ابد کنار هم زندگی....
صدای موبایلش مانع شد تا ادامه حرفش رو بزنه
-بله
-سلام مامان جون خوبی ممنون مرسی پدر خوبه؟
کمی مکث کرد و گفت:
-اوه کی این اتفاق افتاد؟
از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم دوست نداشتم فکر کنه که من به حرفهاش گوش میدم
وقتی یه ربع بعد به اتاق رفتم کامران توی اتاق نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود رفتم نزدیکش که سرش رو بلند کرد و گفت:
-کجا رفتی؟
-همینجا بودم اتفاقی افتاده
-نه عزیزم
دستمو کشید و منو روی پاش نشوند و گونه ام رو بوسید با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-چرا چشمات قرمزه کامران؟
-چیزی نیست هانی
-بگو گریه کردی؟
-نه فقط ...
-فقط چی؟
-هیچی پدرم
-اتفاقی براش افتاده تروخدا بگو دارم پس میافتم
-سکته کرده
با تاسف سرم رو انداختم پایین و گفتم:
-متاسفم ان شالله خوب بشه
بوسیدتم و گفت:
-ممنونم هانی
کمی مکث کرد و گفت:
-عزیزم من باید برم یه جایی
-کجا؟
-باید برم امریکا
انگار یک سطل آب یخ ریختند روی بدنم من برام خیلی جدایی از کامران سخت بود اون هم خارج از کشور میخواست بره اما با همه مخالفتم گفتم:
-کی؟
-فردا باید برم حال بابا اصلاً خوب نیست دکترها جوابش کردند
-کی برمیگردی؟
سرشو تکون داد
از روی پاش بلند شدم و رفتم سمت پنجره و اشکی که روی صورتم چکید رو پاک کردم من نباید تو این وضعیت به فکر خودم باشم اون باید میرفت پیش مادرش که تنها بود و پیش پدرش که هیچ حالش خوب نیست
همون طور که داشتم بیرون رو نگاه میکردم گفتم:
-سلام من رو برسون
-میخوام راجع به تو با مامان صحبت کنم
-الان تو این وضعیت مناسب نیست بهتره بزاری برای یه وقت دیگه
-ok
وقتی برای اخرین بار توی فرودگاه دستش رو فشردم و ازش خداحافظی کردم اشکم سرازیر شد و اون بغلم کرد رو به شیما گفت:
-مواظبش باش
شیما خندید و گفت:
-آقا پسر قبل از شما ما هم مواظبش بودیم
کامران لبخند زد و گفت:
-آخه الان دیگه باید جای منم ازش مواظبت کنی
-خوب خیلی ناراحتی بردار با خودت ببر
-من از خدامه
کامران با عشق نگاهم کرد و گفت:
-اگه نتونستم باهات تماس بگیرم برات میل میذارم زود به زود چکش کن
-مواظب خودت باش
فرهاد دخالت کرد و گفت:
-حالا انگاری داره میره سفر قندهار برمیگردی دیگه بیا برو پرواز منتظر تو نمیمونه ها
دست فرهاد رو محکم فشرد و گفت:
-فرهاد شیما رو اذیت نکنی ها
شیما خندید و گفت:
-کامران من بلدم از خودم دفاع کنم تو کلاه خودتو بگیر باد نبره
فرهاد در حالی که داشت پشت کامران پنهان میشد با خند ه گفت:
-بله این خودش بلده
شیما محکم زد به بازوی فرهاد و گفت:
-چیه دوستتو دیدی شیر شدی
-بابا من بدبخت که چیزی نگفتم تازه چه شیری دیدی که پشتش قایم شده بودم
-سپر بلا پیدا نکردی به این بدبخت چسبیدی این یکی رو میخودا سپر بلای خودش بشه
خندیدم و به کامران که داشت میخندید نگاه کردم دوباره صدای پیجر توی سالن پیچید صداش مثل ناقوس مرگ بود برای من خوب میدونستم که فرهاد و شیما از قصد دارن شیطونی میکنن که ما ناراحت نشیم اما چی میتونست جای کامران رو برای من بگیره
-خوب دیگه بچه ها مواظب خودتون باشید
-رسیدی بهم زنگ بزن
-من به تایم اینجا ساعت 3 میرسم امریکا
-باشه بهم زنگ بزن
دستم رو فشرد و به چشمام نگاه کرد و گفت
-دوستت دارم منتظرم باش
شیما دخالت کرد و دستمو از دست کامران بیرون کشید و گفت:
-هوی این کارا رو جلو بچه ها (داشت به فرهاد اشاره میکرد)نکن بد آموزی داره
همه خندیدم و فرهاد دست کامران رو گرفت و گفت:
-بیا برو دیگه شرت کم
وقتی کامران رفت انگار قلب من هم با خودش برد تا جایی که میتونستم نگاهش کردم تا زمانی که از جلو چشمام محو شد با صدای بلند زدم زیر گریه شیما دستمو گرفت و گفت:
-شیدا چرا گریه میکنی برمیگرده دیگه
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-دست خودم نیست
فرهاد با خنده گفت:
-یاد بگیر شیما من اگه برم زیر ماشینم تو اینجوری برام گریه نمیکنی
شیما چشم غره ای بهش رفت و گفت:
-گمشو دیونه الان وقت شوخی کردنه؟
خندیدم و گفتم:
-ولش کن شیما چی کارش داری
بدون کامران زمان برام سخت میگذشت و دلواپسی من داشت دیونه ام میکرد
یه هفته از رفتن کامران میگذشت که برای اولین بار باهام تماس گرفت چون تا به اون موقع برام میل میفرستاد و من تمامی میلهاش رو داشتم وقتی صدای گرمش پشت گوشی پیچید اشکم سرازیر شد و حتی نتونستم جواب سلامش رو بدم
-چطوری عزیزم دلم برات یه ذره شده
-بیمعرفت الان وقت زنگ زدنه؟
-گلم نمیتونستم به خدا این مدت سرم خیلی شلوغ بود گرفتار بیماری پدر بودم
-حالشون چطوری؟
-مامان خوبه اما بابا تعریفی نداره
-بیماری قلبی سخت از پاش انداخته دیگه نه میتونه جایی رو ببینه و نه به درستی میشنوه و دکترها میگن دو تا سکته پشت سرهم کرده
-برای چی؟
-راستش هیچی
-چرا؟
-میگم شیدا امشب قراره راجع به تو با مامان صحبت کنم
-به نظرت زمان مناسبی که بخوای راجع به من باهاش صحبت کنی؟
-نمیدونم اما اگه دیر بجنبم برام استین بالا میزنند
و بعد با صدای بلند خندید و گفت:
-اون وقت دیگه کامران رو نداری ها
-گمشو کامران حوصله ندارم باهام شوخی نکن
اون شب تا دو ساعت باهاش صحبت کردم و کمی حالم بهتر شده بود باورم نمیشد که یک هفته است که ازش دورم دلم برای شیطنهاش تنگ شده بود دلم برای اون بوسه های گرمش تنگ شده بود ای خدا کی برمیگرده جرئت نکردم ازش بپرسم که کی برمیگرده چون طاقت این رو نداشتم که زمان طولانی رو بیان کنه دوست داشتم توی بیخبری بمونم به نظرم این کار بهتر بود
-پاشو آماده شو بریم بیرون فرهاد اومده دنبالمون ببرمتمون بیرون
-اومده تو رو ببره نه منو
-مگه نمیدونه؟
-چیو؟
-اینکه تو سر جهازی منی
خندیدم و گفتم:
-برو منتظرش نذار
-بابا پاشو دیگه چیه دو هفته است چسبیدی به این اتاق ولش نمیکنی نکنه مراد میده
رفت به سمت دیوار اتاقم و دستش رو روی دیوار کشید و زیر لب چیزی گفت
-چی کار میکنی
-ا تنها تنها ما هم حاجت داریم ها
صدای بوق ماشینی بلند شد
-د پاشو دیگه
-شیما من نمیام
-بیخود پاشو ببینم تو که میدونی تو نیای من نمیرم پس پاشو
-آخه
-آخه و زهرمار
دوست نداشتم که با وجودم بین اونها مانعی باشم اما مطمئن بودم که اگه من نرم شیما هم نمیره دلم برای فرهاد میسوخت بدجوری به شیما دل بسته بود اما شیما هیچ وقت باهاش رو راست نبود و دادماض سعی داشت که سر به سرش بزاره اما گاهی مواقع از میان حرفهاش میفهمیدم که بهش علاقه داره اما نمیدونستم چرا اینقدر باهاش کل کل میکنه
-به چی فکر میکنی شیدا
-ها من
-آره دیگه مگه نشنیدی گفت شیدا نگفت شیما که
-به هیچی
شیما رو به فرهاد کرد و گفت:
-به نظرت به چی فکر میکنه
فرهاد کمی از بستنیش رو خورد و گفت:
-یوسف گمگشته باز آید به کنهان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
خندیدم و گفتم:
-فکر نمیکردم که اهل شعر هم باشی
-نبود از وقتی عاشق من شد اهل ادب شد
فرهاد نگاه معنی داری به شیما کرد و گفت:
-تو جز زد حال زدن کار دیگه ای بلد نیستی؟
شیما شونه هاشو بالا انداخت و با خنده گفت:
-نه دروغ میگم مگه؟
فرهاد پشتشو به شیما کرد و رو به من گفت:
-ولش کن داشتیم چی میگفتی آهان با ر بده
خندیدم و گفتم:
-الحق که مثل هم جفتتون هم خلید
شیما:- ا نشد قرار شد از ر بدی عیب نداره من از د میدم ((دیدی بستنیم آب شد))
از جام بلند شدم و گفتم:
-من الان بر میگردم
-کجا میری؟
-میام الان
فرهاد به سمت شیما برگشت و من هم از اونجا دور شدم کمی توی پارک قدم زدم و بعد تنهایی رفتم روی صندلی نشستم که یهو گوشیم زنگ خورد
-بله بفرمایید
-سلام بیمعرفت هیچ معلومه تو کجایی
-سلام چطوری ببخشید یه مدت حالم مساعد نیست چه خبر خوبی
-خوبم هیچ نمیگی نوشینی هم هست یا نه حالا چرا سرکار نمیای
-بدون کامران دست و دلم به کار نمیره
-ای مجنون بیابون گرد چی شد اون شعارهایی که میدادی که عشق و عاشقی شعاره چی شد اون نصیحتهایی که به من میکردی تو که خودت دیونه تر شدی
-دست رو دلم نزار که خونه توی اون دفتر هر جا چشم میندازم کامران رو میبینم
-کی برمیگرده
-نمیدونم
-کی باهاش حرف زدی
-2 روز پیش
-پس چرا برنمیگرده الان نزدیک یک ماهه رفته
-آره میگه گرفتار مریضی باباشه دکترها جوابش کردن و اون مجبوره پیش مادرش بمونه
-ای وای الهی بمیرم برات دلت براش تنگ شده
-اوهوم چه خبرا از حمید چه خبر
-چه خبر میخواستی باشه مثل همیشه ازش باخبرم اما اون بیتفاوتتر از همیشه
-هنوز نتونستی فراموشش کنی؟
-بعضی ها بهم میگن اگه ازدواج کنم میتونم فراموشش کنم
-حالا کو شوهر
خندید و گفت:
-فردا شب قراره برام خواستگار بیاد شنبه حتماً بیا سرکار میخوام باهات حرف بزنم
-باشه میام راستی موفق باشی
-ممنون
-بهش جواب مثبت بده دیگه کسی خر نمیشه بیاد خواستگاریتها
-گمشو
-خداحافظ
دو روز دیگه میشد یک ماه که کامران از ایران رفته بود توی این یک ماه من سه دفعه بیشتر باهاش صحبت نکرده بودم بیشتر به هم میل میزدیم ای کاش میتونستم باهاش تماس بگیرم
-پاشو ببینم ای شمع نیمه جون چیه تنهایی اینجا نشستی
-پس کو فرهاد؟
-تیشه به دست رفته به جنگ کوه
خندیدم و دستشو که به سمتم دراز بود رو گرفتم و دوشادوش هم رفتیم سمت ماشین فرهاد
-راستی شیدا دیشب کامران بهم زنگ زد
-کامران؟پس چرا زودتر نگفتی
-آخه دلم راضی نبود تا اینکه شیما گفت که بهت بگم
-چی میگفت:
-راستش باباش فت کرده بود و حالش خیلی بد بود خیلی پکر بود
-آخی الهی واسه دلش بمیرم راجع به من چیزی نگفت:
شیما:-ببین شیدا میخوای یه زنگ بهش بزنی حالشو بپرسی
-فرهاد نگفتی
-نه چیزی راجع به تو نگفت
احساس کردم که چیزی در درونم فرو ریخت و حس بدی بهم دست داد
-میشه همینجا نگه داری؟
فرهاد:-برای چی؟
--میخوام به کامران زنگ بزنم
-باشه
دستام برای گرفتن شمارش یاریم نمیکرد چندین بار شماره اش رو روی صحفه اوردم تا بالاخره تونستم شماره اش رو بگیرم
-بله
-ا... ال.... الو
- تویی
-سلام کامران
-سلام
-خوبی؟
-آره تو خوبی؟
-چه خبر؟
-سلامتی
-چرا صدات گرفته؟
-چیزی نیست
-راستش فرهاد بهم راجع به پدرت گفت واقعاً متاسفم امیدوارم غم آخرت باشه
سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت حس کردم داره گریه میکنه انگار میخواست با حرفهام تسکین دردش باشم
-کامران منو تو غم خودت شریک بدون عزیزم
-ممنونم
-حال مادرت چطوره؟
-تعریفی نداره
دلم میخواست ازش بپرسم حالا کی برمیگرده اما نمیتونستم دلم این اجازه رو بهم نمیداد دوست نداشتم فکر کنه که من مغرورم و به خودم فکر میکنم
-خیلی تنهام
-مگه من مردم
-خدا نکنه
صدای ظریف زنونه ای به گوشم رسید که به کامران چیزی میگفت و کامران هم بر خلاف دفعات قبلش خیلی سرد باهام حرف میزد
-کسی کنارته کامران؟
-آره
-کیه؟
-یکی از دوستام
بی اختیار جمله ای به ذهنم رسید جمله ای که هر لحظه با خودم تکرارش میکردم
-کی میشه دوباره باز موعد دیدار برسه این همه فاصله ها جدایی ها تموم بشه
-دلم برات تنگ شده
-دارم آتیش میگیرم تو این کویر لعنتی کی میشه دست نوازش تو رو گونه هام حس بکنم
-دلم میخواست اینجا کنارم باشی
- کی میشه دوباره باز موعد دیدار برسه این همه فاصله ها جدایی ها تموم بشه
-میخوام بهت یه چیزی بگم
-ضربان قلب من مشتاق دیاره تو این دقایق کی تموم میشه ....
-من من راجع به تو با مامان صحبت کردم
اینبار من بودم که سکوت کردم
-اون با ازدواج من و تو مخالفه
دنیا دور سرم چرخید میدونستم که کامران به مادرش علاقه شدیدی داره و روی حرفش حرف نمیزنه
-اما شیدا من همه سعیم رو میکنم بهت قول میدم
-برای چی داری بهم قول میدی
-تو مال منی فقط مال من
کامران کی برمیگردی؟
-خیلی زود خیلی زود منتظرم بمون عزیزم
-الو الو
شارژ این لعنتی تموم شده بود و دیگه نتونستم باهاش صحبت کنم به شیما که روبروی من ایستاده بود و اشک میریخت نگاه کردم یه لحظه به خودم اومدم و دیدم که صورتم خیس اشکه رفتم سمتش و اون منو تو بغلش گرفت و با دستای مهربونش اشکام رو پاک کرد

ادامه دارد...

sepideh_bisetare
12-04-2009, 04:09
قسمت نهم:
-چیه مثل این روحهای سرگردون نشستی اینجا هیچ معلوم هست داری با خودت چی کار میکنی؟
-نوشین تروخدا برو بزار راحت باشم
اومد طرفم و به زور از روی مبل بلندم کرد و بردتم جلوی پنجره و پنجره رو باز کرد و گفت:
-نگاه کن
سرم هنوز پایین بود و داشتم گریه میکردم
-گفتم نگاه کن
-به چی
-نگاه کن ببین زندگی جریان داره ببین اون پرنده رو ببین صدای جیک جیکشو میشنوی این درخت رو ببین سایه هاشو میبینی تونست از فصل زمستون به بهار برسه میبینی شیدا؟
دستشو پس زدم و برگشتم و روی مبل نشستم
-جریان داشته باشه که چی؟ دیگه همه چیز برای من به بن بست رسیده
-شیدا داری با خودت چی کار میکنی خوب کامران نشد یه خر دیگه از قدیم گفتن این خر نشد یه خر دیگه میدوزم براش پالونه دیگه
-خفه شو نوشین بهتره احترام خودتو نگه داری و راجع به کامران من اینطوری حرف نزنی
با صدای بلند خندید و گفت:
-آره چرا که نه؟ کامران تو!کجایی دختر که ببینی اون ممه رو لولو برد. چرا حالیت نیست آخه تو گفته دیگه تو رو نمیخواد گفته دیگه برنمیگرده واقعاً حالیت نمیشه؟
داد زدم و گفتم:
-چرا اینا رو حالیم میشه آره خودم گفتم که گفته دیگه برنمیگرده دیگه منو نمیخواد نتونسته رو حرف اون مادر لعنتیش حرف بزنه اما نوشین اون هیچوقت نگفته که دیگه منتظرش نمونم گفته ؟
نوشین سرش رو تکون داد و در حالی که پا به پای من اشک میریخت گفت:
-خیلی خری شیدا خیلی اون دیگه برنمیگرده
-از کجا میدونی اون هیچین حرفی نزده زده؟
اومد نزدیکم و اشکهامو پاک کرد و گفت:
-تو فقط خودتو داغون نمیکنی به شیما فکر کن مامان و بابات هم آرزوهایی برای تو دارن الان دو ساله که تو خودتو توی این اتاق حبس کردی تا کی میخوای با خودت اینکار رو کنی چرا به دیگران فرصت نمیدی که ثابت کنن که تو رو میتونن خوشبختت کنن چرا به کسای دیگه اجازه نمیدی تا نشون بدن از کامران بهترن
دستاشو گرفتم و گفتم:
-نوشین تو رو قسمت میدم به جون بچت تمومش کنی
-اما تو اینجوری خودتو...
-قسمت دادم
نوشین از جاش بلند شد و نگاهی به شکمش کرد وبعد در حالی که اشکهاشو پاک میکرد گفت:
-اگه من تونستم تو هم میتونی شیدا میتونی
و از اتاقم بیرون رفت
سرم رو بین دستام گرفتم نوشین به راحتی تونسته بود حمید رو فراموش کنه با یکی دیگه ازدواج کنه کسی که شاید به مراتب از حمید بهتر بود و حالا فرزندی رو در بطن خودش داشت بزرگ میکرد که تعلق به عشق نو و عزیزی داشت
از جام بلند شدم و رفتم سمت مانیتور و سریع سیستمم رو روشن کردم
برای بار هزارم ایمیل آخری رو کامران بهم زده بود رو باز کردم و خوندم:
-سلام شیدا
نمیدونم که الان چه ساعتی هست که داری این میل رو میخونی هر چند دوست ندارم بهش فکر کنم که بعد از خوندن این میل در ارتباط با من چه فکری میکنی حتماض منو بیمعرفت قلمداد میکنی یا کسی که با احساساتت شدیداض بازی کرد و در نهایت با یک خداحافظی ساده همه چیز رو تمومش کرد
بهت گفتم که در ارتباط با تو با مامان صحبت کردم و مامان در ارتباط با ازدواج ما باهم مخالفه و برای خودش یک سری دلایل خاص داره و اون دوست داره با کسی ازدواج کنم که اون دیده باشه و پسندیده باشه و تو این رو خوب مبدونی که چقدر حرفهای مامان برای من مهمه و حالا که بعد از پدر اون تنها ترین کسمه
شیدا جان من خیلی باهاش صحبت کردم که در ارتباط با خودمون راضیش کنم اما اون قبول نکرد من تنها چیزی که میتونم بگم اینکه شدیداً متاسفم
امیدوارم که بعد از من بتونی زندگی راحتی داشته باشی هر چند این رو هم میدونم که هستند کسانی که تو رو بیشتر از من خوشبخت کنن
دیگه چیزی برای گفتن ندارم جز اینکه من دیگه برنمیگردم
تنها چیزی که دوست دارم در اخر بگم اینکه تو میتونی در رابطه با من هر فکری بکنی اما سعی کن من رو درک کنی.
دوباره و صد باره چشمام پر از اشک شد و گریه کردم برخلاف فکری که کامران کرده بود من هیچ فکر بدی راجع به اون نکرده بودم اما تنها چیزی که من رو خیلی آزار میداد این بود که چطوری توقع داشت من اون رو درک کنم
باز هم میگم اون منو ترک کرده بود اما نگفته بود که هیچوقت منتظرش نباشم
زندگی بدون کامران برام خیلی سخت بود و سختر این بود که هر روز برایم خواستگارهای متعددی مییومد و من بدون دیدن اونها اونها رو رد میکردم دوست نداشتم مامان رو ناراحت کنم اما کاری از دستم برنمیومد چون مامان هر سریع با رد کردن هر خواستگاری از دستم ناراحت میشد
دوست داشتم در این موقعیت اونها من رو درک کنن اما تنها کاری که اونها نمیکردند درک کردن من بود مامان همیشه میگفت با مرور زمان اون رو فراموش میکنم اما حالا با گذشتن دو سال فهمیده بود که من نمیتونم کامران رو فراموش کنم چطور میتونستم اون عشق آتشین خودم رو فراموش کنم
کامران وقتی این میل رو به من زده بود که دیگه تمام املاکش رو به خصوص شرکتش رو در ایران فروخته بود و تمامش رو تبدیل به دلار کرده بود در واقع ما درگه بیکار شده بودیم تا اینکه فرهاد یک روز سر زده به خونمون اومد
تازه از اتاق بیرون رفته بودم که دیدم فرهاد همراه مامان و شیما روی کاناپه نشستند خیلی از دیدنش تعجب کردم
-سلام شیدا خوبی
-سلام ممنون شما کجا اینجا کجا
-ما که همیشه هستیم این شمایید که احوالی از ما نمیپرسید
شیما کنار دستم نشست و با حرص رو به کامران گفت:
-تمام اینها رو دعاگوی جناب کامران خان دوست شفیق شما هستیم
با غضب به صورت شیدا نگاه کردم که فرهاد در حالی که سرش پایین بود گفت:
-من شرمنده ام اما من چند بار باید بهت بگم شیما من هیچ اطلاعی از این موضوع نداشتم...
-بهتره تمومش کنید فرهاد خان شیما خانوم با شما هم بودم کامران کاری رو کرده که به صلاحش بوده
شیما با ناراحتی گفت:
-حتماً تو هم کاری رو میکنی که به صلاحته درسته
مامان در حالی که داشت با پر روسریش اشکش رو پاک میکرد گفت:
-تمومش کنید بچه ها ما مهمون داریم
مدتی به سکوت گذشت که فرهاد گفت:
-راستش من اومده بودم اینجا یه خبر خوشی رو بهتون بدم به خاطرتون هست که کامران شرکتش رو فروخته بود؟
شیما:-آره
فرهاد:-چند روز پیش این کسی که این شرکت رو از کامران خریده بود اومد سراغ من و گفت میخواد شرکت رو بفروششه و من هم از این حرفش استقبال کردم و شرکت رو ازش خریدم و حالا هم اومدم اینجا که از شما بخوام که منو توی این شرکت کمک کنید قبول میکنید؟
شیما با خنده رو به من گفت:
-این که خیلی خوبه نه شیدا؟
در یک تصمیم ناگهانی قبول کردم و ما از اون روز به بعد تصمیم گرفتیم با هم کار کنیم بالاخره هر چیزی که بود خوبیش این بود که من با یاد و خاطراتم سر میکردم
صدای زنگ ساعت باعث شد که چشمام رو باز کنم و با بیحالی خاموشش کردم و از جام پا شدم و رفتم سمت حموم.
سالها بود که این کار به من آرامش میداد شیر آب رو باز کردم و زیر قطرات آب گرم خودم رو به بیخیالی سپردم با این که میدونستم این لذت لحظه ای شده وبعد دوباره همون حزن قدیمی مهمون لحظه های منه
-سلام مامان صبح بخیر
-سلام عزیزم
روی صندلی نشستم و مامان لیوان چایی روجلوم گذاشت و کنارم نشست
-باز دوباره دیشب نخوابیدی؟
-خوابم نبرد مامان هر چند دو ساعتی رو خوابیدم
-ببین شیدا با خودت تو این هفت سال چی کار کردی بعضی اوقات باورم نمیشه که تو همون شیدا سابق باشی شیدایی که با خودش طراوت رو به هر جایی میبرد خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه
هر بار که مامان کامران رو مقصر میدونست انگار با خنجر به قلبم فرو میکرد اوایل سر این موضوع باهاش بحث میکردم اما حالا دیگه براش بس بود دوست نداشتم که درد و رنجش رو از اونی که بود بیشتر کنم
-شیما کجاست
-الان میاد
-شیدا
-جانم؟
-تو مطمئنی که میخوای این کار رو بکنی؟
-چاره دیگه ای ندارم مامان هفت سال انتظار برام کافیه باید تکلیف خودم رو روشن کنم
-تو انتظار داری الان چه چیزی رو ببینی
واقعاً انتظار داشتم کامرانی رو که بعد از هفت سال میبینم چه جوری باشه اما حالا که میدونستم اون داره به خاطر من برمیگرده باید تمومش میکردم
-نمیدونم مامان اما انتظار دارم کامران رو که بعد از هفت سال برگشته به خاطر من رو ببینم
صدای شما رو شنیدم که گفت:
-اما اگه بدونی اون به خاطر تو برنگشته
سرم رو برگردوندم به طرفش و گفتم:
-پس برای چی برگشته؟
-اگه بدونی اینها همه نقشه بوده و کامران از وجود تو کاملاً بی اطلاعه چی؟
شیما چی میگفت چرا داشت اینها رو بهم میگفت نه محال بود خودش بهم گفت که کامران داره برمیگرده اما.... اما... نه محال بود من از هیچ کس نپرسیده بودم که کامران برای چی برمیگرده آره ای خدا یعنی حقیقت داشت
-پس چرا اینهمه مدت بهم نگفتی که به خاطر من برنمیگرده چرا گذاشتی الکی خوش باشم؟
-شیدا من و فرهاد هر کاری کردیم به خاطر تو بوده...
-ساکت شو شیما شما ها منو فریب دادید من هیچ احتیاجی به کمک شما نداشتم
از آشپزخونه بیرون رفتم و رفتم داخل حیاط و بدنم افسرده ام رو انداختم روی تختی که توی حیاط بود باورم نمیشد که این همه مدت من فریب خورده باشم حالا که فکرشو میکنم دارم میفهمم که اونها من رو فریب دادند و تمام اینها زیر سر شیما بود اون بوده که فرهاد رو مجبور به این کار کرده
همیشه شیما با فرهاد بد رفتاری میکرد خوب مبدونستم که فرهاد دوستش داره و چندیدن بار برای خواستگاری قدم پیش گذاشته و اما هر بار شیما گفته که تا شیدا ازدواج نکنه من ازدواج نمکنم و حالا بود که میفهمیدم فرهاد خودش رو مسئول میدونست حتی چندیدن بار سعی کرد که برای من خواستگار بیاره هر بار با توپ و تشر من پشیمون شد حتی خوب یادم میاد که شش ماه پیش فرهاد به من زنگ زد بارها پیش میومد که به موبایلم زنگ بزنه و با هم راجع به اوضاع شرکت شحبت کنیم اما اون بار خوب متوجه شدم که کارد به استخونش رسیده که مجبور شده به من زنگ بزنه
-ببین شیدا میخوام راجع به شیما باهات صحبت کنم راستش دیگه خسته شدم میدونم که کارم درست نیست که به تو زنگ زدم اما امیدوارم که منو و شرایط من رو درک کنی تو خودت خوب میدونی که من چقدر شیما رو دوست دارم اما اون انگار اصلاً هیچ علاقه ای به من نداره
-نه فرهاد اصلاًاینجوری نیست من خودم بارها از زبونش شنیدم که گفته به تو علاقه داره
-اگه اون هم منو دوست داره پس چرا با من یه همچین رفتاری میکنه؟ اون فکر میکنه چون کامران با تو یه همچین کاری کرده من مقصرم و همش میگه که اون دوست تو بوده و تو از این قضیه خبر داشتی من درک میکنم که اون به تو خیلی علاقه داره اما باور کن دیگه من از این وضعیت خسته شدم من الان سی سالمه در صورتی که ما باید پنج سال پیش باهم ازدواج میکردیم اما اون دائماً میگه تا تو ازدواج نکنی اون هم ازدواج نمیکنه اما من بارها بهش گفتم که تو شاید اصلاً نخوای ازدواج کنی تو به من بگو من باید چی کار کنم باور کن خسته شدم خانواده ام شدیداً منو تحت فشار قرار دادند که ازدواج کنم اما من واقعاً شیما رو دوست دارم
-ببین فرهاد باور کن من همیشه اون رو تشویق به ازدواج میکنم اما اون خودش قبول نمیکنه
-میدونی چیه اونقدر توی این مسئله تو و کامران خودم رو مسئول میدونم که حتی به سرم زد که پیداش کنم حتی این کار رو هم کردم و فهمیدم که اون توی آلمان شرکت زده و داره کار میکنه حتی میدونی چیه حاضرم اگه بدونم که شیما واقعاً به من علاقه داره برم آلمان پیش فرهاد و باهاش صحبت کنم
در حالی که داشتم آهسته اشک میریختم گفتم:
-من همه تلاشم رو میکنم فرهاد ببخشید اگه شیما یه همچین کاری داره با تو میکنه
باورم نمیشد که فرهاد واقعاً یه همچین کاری کرده باشه حالا میفهمیدم که اونها از کامران خواستند که برگرده
گرمی دست شیما رو روی شونم حس کردم
-چرا این کار رو با من کردی شیما
-شیدا تو خواهر منی عزیز منی من حاضرم برای تو هر کاری بکنم
-چس چرا گذاشتی من خوش باشم که اون به خاطر من برمیگرده
-دوست نداشتم شادیت رو ...
-بگو کامران برای چی برمیگرده
کنارم نشست و دستم رو توی دستاش گرفت و گفت:
-فرهاد با کامران ارتباط برقرار کرده تا با شرکت اون همکاری کنه البته این رو خوب میدونم که فقط به خاطر تو اینکار رو کرده و حالا قراره کامران بیاد ایران تا با کار ما از نزدیک آشنا بشه اون حتی نمیدونه که فرهاد هنوز با من رابطه داره
بغضم ترکید و گفتم:
-شماها منو داغون کردید
-شیدا من هر کاری کردم به خاطر تو بوده عزیزم تو عزیزترین کس منی
بغلش کردم و باهم گریه کردیم شاید من نباید اینقدر به اون دل میبستم که فکر میکردم الان داره به خاطر من برمیگرده من باید میفهمیدم که اون من رو فراموش کرده آیا اشتباه از من بوده که هفت سال تموم زندگیم رو به خاطر اون حروم کردم سالهای زیبای جوونیم رو به خاطر کامران حروم کردم آیا واقعاً اشتباه کرده بودم
-جلوی آینه ایستاده بودم و به صورتم نگاه میکردم سالها بود که با آینه قهر بودم و باهاش رابطه صمیمی برقرار نکرده بودم انگار دوست عزیزی رو پیدا کرده بودم به خودم در آینه نگاه میکردم
- ا تو که هنوز آماده نشدی؟
شیما رفت سر کمد لباسهام و یه دست لباس رو از اون تو برداشت و انداخت روی تخت و من هم داشتم از توی آینه نگاهش میکردم
-پاشو شیدا الان آژانس میدا زود آماده شو در ضمن خواهر خشگلم کاری کن که فکر نکنه این همه سال منتظرش بودی
لبخند تلخی زدم و از جام پاشدم
هر لحظه که به فرودگاه نزدیک میشدیم احساس میکردم خطی روی قلبم میکشیدن
صدای موسیقی که داشت پخش میشد قلبم رو آتیش میزد
-بی تو برام هوا کمه تموم گریه ها کمه
دنیا برام یه ماتمه دیگه بریدم از همه
بی تو همش بیداریه ساعت و بیقراریه
تو دست من از تو فقط یه عکس یادگاریه
اگه یه روزی من تو رو دیدم اگه دوباره به تو رسیدم
دیگه تو رو از دستت نمیدم
بی تو یه آهم یه چشم به راهم
به خط جاده مونده نگاهم
بی تو یه دردم یه آه سردم
کاشکی چشاتو گم نمیکردم
دلم سوخته صدام سوخته
تموم گریه هام سوخته
دل سنگ تو رفت اما دل دنیا برا سوخته
-خوب شیدا بس کن دیگه
سرم رو بلند کردم و دیدم که شیما داره نگاهم میکنه
-باشه باشه
-اشکاتو پاک کن داریم میرسیم
از توی کیفم آینه ام رو برداشتم و خودم رو نگاه کردم و بعد کمی پنکک زدم
باورم نمیشد که تا یه چند لحظه دیگه کامران رو میبینم هوا برام خیلی سنگین به یاد روزی افتادم که داشت میرفت و من اینجا اومده بودم تا بدرقه اش کنم یادمه گفت که خیلی زود برمیگردم حالا کجاست که ببینه همون زودش شده بعد هفت سال که اومدم برای استقبالش اما این بار به خاطر من برنمیگشت
شیما دستم رو کشید و من رو برد داخل سالن انتظار صدای پیجر دوباره پخش شد و صدایی که برای من اون سریع حکم ناقوص مرگ رو داشت حس گنگی داشتم دوست نداشتم که زمان بگذره
-شیدا متله اینکه دیر رسیدیم هی بهت گفتم زود باش
-خوب من چی کار کنم ترافیک بود
-همینجا وایسا الان میام
رفت سمت مخالف من و من هم سرم رو چرخوندم و به تلوزیون خیره شدم
ای خدا من با این حسه گنگ چی کار کنم انگار دیگه دوست نداشتم که ببینمش اما نه اصلاً کامران چه شکلی شده بعد از این هفت سال الان باید سی سالش شده باشه یهو یادم افتاد که توی ماه تیر هستیم و 12 خرداد تولدش بوده ناخوداگاه لبخند به لبم نشست یادم اومد که توی اون شش سال براش یه میل نوشته بودم اما هیچ وقت براش سند نکرده بودم
-شیدا بیا دیگه الان باید پیداشون بشه دعا کن کارهای گمرکیشون طول کشیده باشه
روم رو برگردوندم سمت شیما و گفتم:
-شیما من دوست ندارم ببینمش
-چرا؟
-نمیدونم یه حس گنگی دارم من میخوام برگردم خونه
-اما شیدا اینها همه به خاطر تو بوده وگرنه فرهاد هیچ نیازی به این همکاری نداره
-ببین شیما میدونم اما الان حس بدی دارم میترسم گند بزنم وقتی دیدمش باید چی.....
نگاهم به جایی که قفل شد باورم نمیشد خودش بود کامران کامرانی که بعد هفت سال حالا برگشته بود شیما برگشت به سمت نگاه من و در یک لحظه کامران با دیدن ما ایستاد و با تعجب به ما نگاه کرد.....
ادامه دارد....
:40::41::11::40:

sepideh_bisetare
13-04-2009, 11:41
قسمت دهم
سعی کرد خودش رو کنترل کنه و بعد لبخندی به لب آورد و برگشت به پشت سرش نگاه کرد و بعد....
انگار دنیا دور سرم چرخید سرم گیجرفت و نزدیک بود بیفتم که شونه شیما رو فشردم شیما هم چیزی رو که میدید باور نداشت با این حال لبخندی زد و گفت:
-شیدا آماده شو این جنگ تو باید از پسش بر بیای
دستم رو گرفت و من هم آروم در حالی که سعی میکردم خودم رو رو آماده مبارزه سختی بکنم به راه افتادم و وقتی کامران دید که داریم نزدیکش میشیم به شدت تعجب کرد سعی کردم خودمو عادی نشون بدم و بیخیال با اینکه میدونستم نمیشه
وقتی رسیدیم جلو چشم در چشم کامران شدم با تعجب بهم خیره شده بود که شیدا به دادم رسید و گفت:
-سلام خیلی خوش اومدید اقای محبی
با تعجب همون طور که به من نگاه میکرد
-سلام ممنون
برای اینکه آماده مبارزه بشم سرم رو کردم اون سمت و به دختر زیبایی که همراه کامران بود سلام کردم:
-خیلی خوش اومدید از دیدنتون خیلی خوشحالم
و بعد رو به کامران کردم و گفتم:
-همین طور از دیدن شما
کاملاً هویدا بود که تعجب کرده باز هم شیما به دادم رسید و گفت:
-آقای محبی ما از طرف فرهاد خان اومدیم
کامران نفس راحتی کشید و گفت:
-بله هیچ انتظار دیدن شما رو نداشتم
-نمیخواید ایشون رو معرفی کنید
-البته البته
بعد رو کرد به اون دختر و گفت:
-فاخته جان اینها از طرف فرهاد اومدند
فاخته:-بله خیلی از آشنایی با شما خوشوقتم
شیما رو کرد به فاخته و گفت:
-من شیما هستم و ایشون((دستش سمت من بود))خواهرم شیدا که یکی از بهترین مهندسهای شرکت ما که البته به جرئت میتونم بگم تهران هستند
دستمو به سمت فاخته دراز کردم و اون هم باهام دست داد کامران در تمام این مدت زیر چشمی من رو میپایید
-بهتره بریم شرکت فرهاد خان منتظرن شیما جان آژانس...
-بله هماهنگ کردم بفرمایید
جلوتر راه افتادم و اونها هم به همراه ما اومدند
-آقای محبی این ماشین متعلق به شماست و شما رو به شرکت میبره من و خواهرم که کمی جلوتر میرسیم
-البته ممنون
وقتی به همراه شیما سوار ماشین شدم و به راه افتادیم نفسی عمیق کشیدم شک عمیقی بهم وارد شده بود شیما دستم رو گرفت:
-حالت خوبه؟
-اوهوم
-دیدی آسون بود
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:
-آسون بود داشتم پس میفتادم
مکثی کردم و گفتم:
-باورت میشه زن گرفته
-دوست ندارم چیزی بهت بگم که ناراحتت کنه اما شیدا مثله اینکه تو باور نکردی اون هفت سال پیش ترکت کرده این تو بودی که زندگیتو به پای این احمق حروم کردی حالا هم خودت باید با این همه رویا کنار بیای
سرم رو بین دستام گرفتم و به فکر فرو رفتم من چطوری خیلی راحت همه خواستگارامو رد کردم
-من میرم خونه نمیام شرکت دوست ندارم ببینمش
-این جنگ تو
-میدونم
-خداحافظ
دوباره سوار ماشین شدم و آدرس خونه رو دادم وقتی داشتیم از پارکینگ خارج میشدیم ماشینی رو دیدم که کامران اینا رو رسونده بود یک لحظه نگاهمون در هم گره خورد به سختی روم رو به سمت دیگری کردم
سخت بود لحظه هام و حالا سختتر بود باورم نمیشد که این همه وقت در انتظار کسی باشم که بدون من راحتر بوده
با دیدن مامان انگار که تمام این صحنه ها در این هفت سال جلوی چشمم رژه رفت با بغض بغلش کردم و شروع به گریه کردم چرا اینجوری شد؟
-دیدی مامان دیدی تمام این هفت سال انتظار من بیهوده بود؟
دستشو روی موهام کشید و با بغض گفت:
-دیدیش؟
-آره مامان زن گرفته با زنش اومده بود
به سختی رفتیم داخل ساختمون و مامان من رو برد توی اتاقم و رفت از اتاق بیرون روی تختم نشستم و پاهام رو توی بغلم تا کردم
-شیدا چرا داری با خودت این کار رو میکنی توی این چهار هزار تا برات خواستگار اومده آخه چرا بدون دیدنشون بدون هیچ دلیل منطقی اونها رو رد میکنی ؟
-مامان چرا درک نمیکنی من دوست ندارم ازدواج کنم؟
-یعنی چی که دوست ندارم ازدواج کنم تا آخر عمرت که نمیشه به عنوان دختر تو خونه بابت مجرد بمونی؟
-چیه؟شما از چی ناراحتید جاتون رو تنگ کردم یعنی توی این خونه بزرگ جایی به اندازه من نیست ؟
با کشیده ای که محکم مامان زد توی صورتم به خودم اومدم و با بغض گفت:
-خفه شو دیگه نشنوم این حرف رو بزنی تو دختر منی و من دوست دارم عروسی تو رو ببینم حالا نشد پنج سال دیگه اما به شرطی که بدونم تو واقعاً قصد ازدواج داری
-مامان درکن تروخدا چرا نمیخواید بفهمید من هنوز کامران رو دوست دارم و نمیتونم به جز اون با کس دیگه ای زندگی کنم من چه طوری میتونم با کس دیگه ای ازدواج کنم در صورتی که هنوز فکرم پیش کس دیگه ای هست میشه اینو بهم بگی؟
مامان با ناراحتی از اتاقم بیرون رفت دیگه روم نمیشد حتی توی چشماشون نگاه کنم بابا که از دستم حسابی کلافه بود و دیگه باهام درست و حسابی هم حرف نمیزد و منو بیمنطق قلمداد میکرد
مامان با یه لیوان آب اومد توی اتاقم و کنارم روی تخت نشست
-تو چرا برگشتی پس؟
-نمیتونستم ببینمش طاقتشو نداشتم
-دخترم تو انتظار داشتی که ازدواج نکنه اون خودش بهت گفته بود که دیگه برنمیگرده این تو بودی که خودتو اسیر و ابیر اون کرده بودی و در حالی که تو بهترین موقعیتها رو برای ازدواج از دست دادی اصلاً مگه همین حمید وهابی چشه بیچاره هنوز هم منتظره تو مونده اما تو...
-مامان میشه ازت خواهش کنم تنهام بزاری میخوام کمی فکر کنم
-الان دیگه تو فکراتو باید همون هفت سال پیش میکردی
با ضرب در رو کوبید و از اتاق بیرون رفت لیوان آب رو سر کشیدم و از جام بلند شدمو رفتم به سمت پنجره و بیرون رو نگاه کردم مامان راست میگفت من توی این هفت سال خیلی ها رو از خودم رنجونده بودم
-باورم نمیشه من چند بار باید به شما جواب رد بدم تا شما بری پی زندگی خودت حمید خان
دستشو توی موهای خوش فرمش فرو برد و گفت:
-شیدا خانوم شما هر دفعه دلایل واهی برای رد خواستگاری من اوردید و تا وقتی که من یه دلیل منطقی از سوی شما برای رد خواستگاریم نبینم به کارم ادامه میدم
-چرا شما متوجه نیستید من دوست ندارم ازدواج کنم حالا چه با شما چه با کس دیگه ای واقعاً درک این موضوع سخته
پاشو روی برگهای پاییزی که روی زمین افتاده بود گذاشت و اومد کنارم روی صندلی نشست و بعد گفت:
-من بارها به شما گفتم که علاقه من به شما یه علاقه سطحی نیست اما ش...
-علاقه پس شما میدونید علاقه چیه چرا درک نمیکنید من هم عاشقم حمید خان...
از جام بلند شدم و از توی پارک قدم زنان به سمت ماشینم رفتم و حمید پشت سرم به راه افتاد همون طور که داشتم میرفتم به سمت ماشینم گفتم:
-امیدوارم که این آخرین دیدار ما باشه
-امیدوارم که شما سرتون به سنگ بخوره
با حرص برگشتم سمتش و گفتم:
-خداحافظ شما
صدای زنگ موبایلم منو به خودم اورد
-بله
-ای بابا پس کجا رفتی تو دختر
-فرهاد تویی
-اومدم خونه
-پس چرا نمیای
-راستش کمی برام سخته دیدن کامران در کنار....
-بله بله ما آماده ایم شما بیای و پروژه هاتون برای ما به نمایش بزاری
-چی میگی؟
-منتظرت هستیم
-الو فرهاد...
انگار در گیر شدن در این میدان جنگ سختر از اونی بود که من فکرشو میکردم
لباسم رو مرتب کردم و از اتاقم خارج شدم
-کجا میری شیدا؟
-دارم میرم شرکت
-موفق باشی
برگشتم سمت مامان و نگاهش کردم که لبخندی گوشه لبش بود و چشماش برق خاصی میزد در یک لحظه اونقدر از خودم متنفر شدم که با بغض سرم رو برگردوندم و گفتم:
- خداحافظ
وقتی از پله های شرکت بالا میرفتم با خودم عهد بستم که همه چیز رو تمومش کنم همه این بازی مسخره رو که هفت سال آزارم داد
وقتی وارد اتاق شیما شدم اونجا نبود. داخل اتاق شیما یه در بود که اون در به اتاق فرهاد باز میشد نزدیکتر که شدم صدای آشنای کامران رو شنیدم ضربان قلبم کلافه ام کرده بود و داشت خودشو دیونه وار به سینم میکوبید بی اختیار به سمت در کشیده شدم و گوشهام رو تیز کرد تا صداش رو واضحتر بشنوم
خدای من این خودش بود باورم نمیشد که دارم صداش رو اینقدر نزدیک میشنوم بعد از هفت سال برام شنیدن صداش واقعاً یه معجزه بود انگار که بهم شک وارد شده بود باورم نمیشد اون داشت راجع به من با فرهاد حرف میزد
-خوب فرهاد شیدا چی کار میکنه اینجا؟
-اون هم اینجا کار میکنه. خوب تعریف کن ببینم اونجا چه خبرا بود؟
-زندگی اونجا سختی های خاص خودش رو داره اگر باهاش نسازی له میشی تو غربت
-مجبور نبودی بمونی که...
-باور کن خیلی دوست داشتم اما از این میترسیدم که چه جوابی باید به شیدا بدم.
-بابت چه موضوعی تو باید به شیدا جواب پس بدی؟
-ببینم فرهاد تو حالت خوبه؟
-آره بابا شیدا رو ولش کن راستی اون دختره کیه؟
-اسمش فاخته است
-برای چی با خودت اوردیش؟
-راستش اون تو همه امور با من شریکه...
دیگه نشنیدم که چی میگفت یعنی دوست نداشتم که راجع به اون دختره حرف بزنه عوضش دوست داشتم راجع به خودم بشنوم مگر اینکه دستم به این فرهاد نرسه که هی اون هر چی از من میپرسه این فرهاد بحث رو عوض میکنه امیدوارم برای این کارش یه دلیل منطقی داشته باشه
اما نه من چه طوری میتونستم بهش بگم که شما داشتید راجع به من حرف میزدید.یه لحظه به خودم اومدم و دیدم که مثل این دزدها دارم استراق سمع میکنم باورم نمیشد که من دارم این کار رو میکنم.
-خوب فرهاد تو چه جوری هنوز با شیما ارتباط داری؟
-من ازش درخواست ازدواج کردم و اون هم قبول کرده.
-جداً یعنی شما هم با هم نامزدید؟
-آره نزدیک به پنج ساله
-پس چرا ازدواج نمیکنید؟
-منتظر بودیم که شیدا ازدواج کنه بعد
-فرهاد میخوام ازت یه چیزی رو بپرسم امیدوارم این بار بحث رو عوض نکنی
-بپرس
-شیدا...
-فرهاد شیدا رو فراموش کن همونطور که اون سالها پیش تو رو فراموش کرد و به فکر زندگیش افتاد و الان هم نامزد داره!!!!!!!!!!!!
-نامزد کرده؟
-بله پس انتظار داشتی همچنان منتظر تو بمونه که با یه بچه برگردی پیشش؟
-اما...
-اما نداره کامران تمومش کن
با شنیدن صدای شیدا قلبم از جاش کنده شد و با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم:
-اه چه مرگته سکته کردم
-چی کار داری میکنی؟
از کنار در رفتم کنار و به شیما هم اشاره کردم که دنبالم بیاد
وقتی وارد اتاقم شدم و شیما هم نشست روی صندلی با عصبانیت داد زدم و گفتم:
-این چرندیات چیه که فرهاد داره راجع به من به کامران میگه؟
-چی شده شیدا بگو ببینم اون چی گفته؟
-اصلاً نمیفهمم که این چرندیات رو از کجا در اورده در مورد من به کامران گفته؟
-اه داری عصبیم میکنی ها بگو ببینم چی....
-میخوای بدونی چی گفته؟
-آره
-گفتش که من سالها پیش کامران رو فراموش کردم و الان هم نامزد دارم باورت میشه؟
شیما خنده ریزی کرد و گفت:
-حتماً یادش رفته بگه که چقدر ما رو حرص دادی تا بالاخره قبول کردی نامزد کنی
-داری منو مسخره میکنی؟
-شیدا جان مطمئن باش که فرهاد برای این کارش دلیل خوبی داشته و من هم حرفی رو که زده قبول دارم و میگم کار درستی کرده
-یعنی چی کار درستی کرده؟
-چرا درست بوده کارش؟میخوای بدونی باشه بهت میگم نکنه دوست داشتی که اون بفهمه همه این سالها مثل احمقها منتظر یه پیامی از طرف اون بودی دوست داری بفهمه که هر وقت خواستگار برات میومد مثل دیونه ها جواب رد بهش میدادی میخوای بدونه که بدون اون دوست نداشتی زندگی کنی؟
سرم رو بین دستهام گرفتم و با بغض گفتم:
-بسه شیما بسه تمومش کن
اومد نزدیکم و بغلم کرد و گفت:
-شیدا جان مطمئن باش کارش درست بوده
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-باشه
دستمو گرفت و گفت:
-حالا هم بیا بریم که کلی کار داریم
-بله بفرمایید
وقتی با شیما وارد اتاق شدیم فرهاد با لبخند از کنار ما رد شد و ما رو دعوت به نشستن کرد
وقتی نشستیم شیما پرسید
-پس آقای محبی فاخته خانوم کجا رفتند؟
کامران سرش رو بلند کرد و مستقیم به شیما که روبروی من نشسته بود ذل زد و گفت:
-زیاد با هواپیما نمیتونه مسافرت کنه برای همین حالش خوش نبود رفت هتل تا استراحت کنه
شیما:-هتل؟
کامران:-بله
شیما:-بله
فرهاد هم روبروی کامران نشست و رو به من گفت:
-خوب شیدا من با کامران صحبت کردم و قرار بر این شد که چند مورد از کارهای جدیدتون رو به کامران نشون بدید و بعد تصمیم گیری رو به عهده ایشون بزاریم و البته شما هم از طرف ما وکیل هستید که نمونه کارهایی رو که فردا فاخته خانوم میارند رو ملاحظه کنید و جوابتون رو به ما بگید
لبخند زدم و در حالی که داشتم به فرهاد نگاه میکردم گفتم:
-البته.امیدوارم که بتونیم همکاری مفیدی رو با شرکت آقای محبی داشته باشیم
بعد برگشتم و به کامران نگاه کردم و همون طور که لبخند به لب داشتم گفتم:
-درست میگم؟
-البته بزرگترین آرزوی من همکاری با شماست
سرم رو تکون دادم و برگشتم سمت فرهاد که داشت راجع به مسائل کاری صحبت میکرد
از جایی که من نشسته بودم به راحتی میتونستم فرهاد رو زیر ذره بین نگاهم قرار بدم و ببینمش اما اگر اون سرش رو برمیگردوند همه کاملاً متوجه دید زدنش میشدند برای همین من هم با لذت نگاهش کردم چهره ای رو زیر زره بین گذاشتم که هفت سال بود ندیده بودمش و تنها توی رویاهام باهاش رابطه داشتم و لمسش میکردم
یهو یاد اون آهنگی افتادم که همیشه زیر لب زمزه میکردم
-من روبروتم و تو روبرومی شاید ندونی که تو آرزومی
تو ماهی و فرشته ای یا خوابی خودت بگو بگو کدومی
طاقت چشمای تو رو ندارم دیگه نمیتونم دووم بیارم
نگاه نکن اینطوری خیره خیره نگاه نکن قلبم داره میگیره
یه حالتی داری توی نگاهت آدم میخواد پیش چشات بمیره
چشماتو از چشماتو یه لحظه بردار وایمیسه نبضم نمیبینی انگار
کار من از عاشق شدن گذشته دارم میمیرم کمی دست نگه دار
با ضربه ای که به پام خورد به خودم اومدم و دیدم که شیما داره چپ چپ نگاهم میکنه سرم رو انداختم پایین که یه لحظه صدای گوشیم منو به خودم اورد سرم رو بلند کردم و دیدم که همه دارن به من نگاه میکنن معذرت خواهی کردم و رفتم اونور تا موبایلم رو جواب بدم
-الو
-سلام چطوری بی معرفت همیشه من باید زنگ بزنم حال توی نامرد رو بپرسم؟
-سلام چطوری نوشین ببخشید تو که خودت میدونی من چقدر سرم شلوغه
ادامو در اورد و گفت:
-خودت که میدونی چقدر سرم شلوغه.گمشو ببینم چه غلطی میکنی که سرت شلوغه؟
-هیچی بیخیال چه خبر دخمل گلت پری چطوره؟ محسن چطوره؟
-قربونت همه خوبن پری هم سلام میرسونه میخواد باهات حرف بزنه
-گوشی رو بده بهش
-باشه
-سلام خاله جون
-سلام پری خانوم چطوری؟خوبی؟
-مرسی خاله جون چلا نمیای اینجا؟
با اینکه پنج سالش بود اما هنوز هم بهضی از کلماتش رو نمیتونست درست تلفظ کنه با خنده گفتم:
-خاله قربون اون شیرین زبونیت میام خاله زود میام حالا گوشی رو بده مامان
-باشه خاله خدافظ
-خدافظ عزیزم
-خوب چیه امروز شادی؟
-چیه چشم نداری شادی منو ببینی؟
-گمشو من از خدامه تو ناراحت نباشی
-خوب دیگه چی کار میکنی؟
-میدونی کی اومده؟
-کی؟
-حدس بزن
-نمیونم بگو
-کامران
-نه
-به خدا
-گمشو داری دروغ میگی
-نه
-واسه چی اومده؟
کمی با نوشین صحبت کردم و با لبخند برگشتم سر میز نشستم و ناخودآگاه به کامران نگاه کردم و با لبخند مرموزی بهم نگاه میکرد سریعاً رومو برگردوندم و به فرهاد خیره شدم که داشت دوباره حرف میزد
باورم نمیشد که اینقدر قیافه اش تغییر کرده باشه موهای مشکی روی شقیقه هاش جوگندمی شده بود اما هنوز هم زیبا بود دیگه عینک نمیزد چشمای عسلیش زیباتر از همیشه برق میزد و کمی لاغرتر شده بود و زیباتر انگار که اونجا خیلی بهش خوش گذشته بوده
-خوب شیدا خانوم شما آماده ای؟
-بله من آماده ام
-کامران خان؟
-بله من هم آماده ام
-خوب شیدا جان شما با کامران خان به دفترتون برید و کمی از اون پروژه های خودتون رو بهش نشون بدید.
-بله
از جام بلند شدم و جلوتر از کامران به راه افتادم
وقتی وارد اتاق شدم یک لحظه به یاد اون روزهایی افتادم که هر روز میومد تو اتاقم تا کارها رو باهم چک کنیم وقتی سرم رو برگردوندم دیدم داره در رو میبندهو فقط من و اون تو اتاق تنها هستیم
ادامه دارد....

sepideh_bisetare
14-04-2009, 16:23
قسمت یازدهم
باورش کمی برام سخت بود که من و اون الان دوباره توی یه اتاق هستیم یکی از پروژه های موفق شرکت رو اجرا کردم و مانیتور رو به سمتش چرخوندم و خودم از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم تا بیرون رو نظاره کنم
-اگه سوالی داشتید میتونید بپرسید
با نگاهش بدرقه ام کرد و من پشتم رو بهش کردم و به بیرون ذل زدم
بغضی مزاحم صد گلوم شده بود و هر لحظه سعی داشت که خودشو رو آزاد کنه آهی آهسته کشیدم و به دختر گل فروشی که داشت به پسری گل میفروخت خیره شدم.
-هنوز هم دیدن منظره رو از ارتفاع دوست داری؟
با وحشت برگشتم سمتش و ناخودآگاه جیغ کوتاهی زدم
-چیه چرا جیغ میزنی؟
-آقای محبی منو ترسوندید کارتون...
-شرمنده نمیخواستم بترسونمت دیدم همچین محو تماشایی که چند بار صدات زدم نشنیدی
از اینکه هنوز به راحتی لفظ تو رو به کار میبرد حرصم در اومد هنوز هم پرو بود و عوض نشده بود با حرص برگشتم و رفتم روی صندلیم نشستم و گفتم:
-بفرمایید سوالتون رو
-باورم نمیشه که بعد از هفت سال دارم از این اتاق و از این پنجره به بیرون نگاه میکنم
داشت با حرفهاش آزارم میداد از جام بلند شدم و با عصبانیتی که کاملاً در صدام هویدا بود گفتم:
-این شما و این هم پنجره
و از اتاق بیرون رفتم
توی راهرو به شیما برخوردم و با عصبانیت گفتم:
-پسره پرو خجالت نمیکشه
-چی شده
-هیچی آقا فیلش یاد هندستون کرده
خندید و گفت:
-مگه چی کار کرده؟
-هیچی دیگه چی کار میخواستی بکنه رفتم پروژه رو براش اجرا کردم تا نگاه کنه اونوقت خودم رفتم لب پنجره ایستادم اومده پرو پرو میگه هنوز دوست داری از ارتفاع بیرون رو تماشا کنی ؟
شیما در حالی که از عصبانیت من خنده اش گرفته بود سعی میکرد جلوی خنده اش رو بگیره و بعد گفت:
-تو چی کار کردی
-اومدم بیرون تا آقا بیرون رو تماشا کنه آخه میگفت فکر نمیکردم دیگه بتونم از این اتاق بیرون رو تماشا کنم.دلم میخواست میزدم سرش رو میشکوندم
شیما دستم رو گرفت و گفت:
-بابا بیخیال تو باید عادت کنی یادت نرفته که این جنگ تو.تو باید کاری کنی که اون فکر کنه که سالهاست که بهش فکر نمیکنی نه اینکه با یادآوری خاطرات این حرکات رو انجام بدی
دیگه زده بودم به سیم آخر من دوستش داشتم و هیچ کسی حرفهام رو باور نداشت
-شیما چرا درک نمیکنی من هنوز اون رو دوست دارم
-شیدا آرومتر صدات رو میشنوه
-اه به درک بزار بشنوه خسته شدم از بس توی این هفت سال بهم گفتید فراموشش کنم حالا هم که اومده باید تو خودم بریزم همه این شکایتها رو همه درد و دلهام رو ای کاش میتونستم برم بهش بگم که چقدر نامرده که منو تنهام گذاشته و حالا برگشته و داره با حرفهاش آتیش به قلب بیقرار من میکشه ای کاش میتونستم برم بهش بگم که به دلم آتیش زدی حتماً دلش خنک شده
آره خودش بود باورم نمیشد که اومده به سراغم حالا اینجا دوست نداشتم که بیاد اما آروم و بیصدا قدم بین ما گذاشت و با اولین حرکتش صورتم به گرمی نشست همون همدم تنهایی ها و همون همدم رویاهام بود آره اشک بود
شیما بغلم کرد و گفت:
-الهی من بمیرم برای اون چشمات که بیقراری میکنه
اشکامو پاک کردم و آروم وارد اتاقم شدم.روی مبل نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود هنوز هم موهاش افشون و بلند و زیبا بود گفتم:
-ببخشید مزاحمتون شدم اما من وقت اداریم داره تموم میشه اگه میشه زودتر بریم سر اصل مطلب
سرشو بلند کرده بود و داشت به من نگاه میکرد چشمای عسلیش برق میزد سرش رو تکون داد و گفت:
-ممنون از اینکه بهم فرصت دادی تا تنها باشم
لبخند مزحکی زدم و فتم سر جام نشستم و پروژه رو باز کردم و بدون اینکه منتظر اعلام نظرش باشم شروع کردم به توضیح دادن
بی اختیار باهاش هم کلام شده بودم و آروم و بیخیال به سوالهاش جواب میدادم
صدای زنگ موبایلش باعث شد تا برنامه رو در حالت مکث قرار دادم و خودمو مشغول نشون دادم خیلی سعی میکردم به حرفهاش گوش ندم اما همین که گفت:
-عزیزم منم همین طور
انگار دنیا دور سرم چرخید ناخودآگاه زیر لب زمزمه کردم
-چرا برگشتی پیشم دیگه طاقت نگاهاتو ندارم آخه جز غصه و غم تو دلم از تو دیگه یادی ندارم
سرش رو برگردوند سمتم و گفتم:
-چیزی گفتی
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-نه
سرم رو انداختم پایین و با بغضی که در گلو داشتم کلنجار رفتم ای کاش میتونستم بغضم رو فرو بدم
اومد روی صندلی نشست و گفت:
-خوب ادامه میدیم
وقتی دستم رو بردم جلو تا برنامه رو اجرا کنم گرمی دستش رو روی دستم حس کردم.گرمی دستی که سالها بود فقط توی رویاهام حسش میکردم سرم رو بلند کردم و با قیافه متعجب نگاهش کردم که لبخندی زد و معذرت خواهی کرد
برنامه رو اجرا کرد و من دیگه ساکت شدم گرمای دستش تا اعماق قلبم نفوذ کرد اگر تا به این لحظه سعی کرده بودم با احساسم بجنگم دیگه نمیتونستم اون داشت بی خیال برنامه رو نگاه میکرد و من در سکوت سرم رو انداخته بودم پایین و داشتم فکر میکردم یهو پرسید
-راستی از فرهاد شنیدم نامزد کردی گفتم من هم تبریک بگم
سرم رو بلند کردم و لبخند تلخی زدم و تشکر کردم اون همچنان داشت به برنامه نگاه میکرد میدونستم که از قصد این کار رو کرده بود تا عکس العمل من رو ببینه اما اونقدر از این حرفی که زد بدم اومد که دلم میخواست همونجا سرش داد میزدم و باهاش دعوا میکردم
وقتی پروژه تموم شد گفتم:
-خوب فکر میکنم برای تصمیم گیریتون کافی باشه من باید برم خونه امشب مهمون دارم
همونطور که مشتاقانه نگاهم میکرد و لبخندی به لب داشت گفت:
-بله فکر کنم کافی باشه
-پس....
-من میخوام کمی داخل این اتاق بمونم
با تعجب گفتم:
-برای چی؟
از جامون بلند شده بودیم و روبروی هم ایستاده بودیم دستش رو به سمتم دراز کرد و من هم بی اختیار دستش رو گرفتم و اون فشار خفیفی به دستم وارد کرد و گفت:
-برای جبران گذشته هام میخوام دنبال مقصر بگردم
لبخند مذخرفی زدم و دستم رو به شدت از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-امیدوارم موفق باشید آقای محبی
از پشت میز اومدم اینور و ازجلوش رد شدم و به سمت در رفتم که با شنیدن اسمم از زبونش در جا خشکم زد
-شیدا
نای برگشتن نداشتم و دلم میخواست زمان در همون لحظه متوقف بشه و نگذره چقدر سالها آرزوی شنیدن اسمم رو از زبونش داشتم چقدر سالها مشتاق اون نگاههاش بودم ای خدا چرا برگشت؟ برگشت که من رو دیونه کنه؟
-من ازت یه خواهشی دارم لطفاً خواهشم رو رد نکن
هنوز پشتم بهش بود اهسته دستم رو به سمت صورتم بردم تا اشکهایی که پهنای صورتم رو پوشونده بود رو پاک کنم اه خدایا چرا اینقدر من ضعیف بودم دوست نداشتم جوابش رو بدم دلم میخواست مثل اونموقع ها وقتی قهر میکردم بیاد و نازم رو بکشه و نوک انگشتش صورتم رو نوازش کنه و آهسته روی لبم رو ببوسه و در گوشم بگه چقدر دوستم داره و من هم لبخند بزنم و اون رو ببخشم
اما اینها دیگه محال بود. هنوز نمیتونستم حرفی بزنم دوباره گفت:
-جوابم رو ندادی؟
دلم میخواست با تمام وجودم داد بزنم و بگم عزیزم هر چیزی که باشه با جون و دلم قبول میکنم. همون طور که پشتم بهش بود گفتم:
-البته اگه خواسته معقولی داشته باشید
-لطفاً اینقدر با من رسمی صحبت نکن
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم برگشتم و با عصبانیت گفتم:
-برای چی باید باهات صمیمی حرف بزنم؟ باید بگم؟ عزیزم؟ مهربونم؟ دلم برات یه ذره شده بود؟ باید بگم یار وفادارم چقدر طول کشید تا برگردی؟ باید بگم با وجود بیمعرفتیت من همه این سالها منتظرت بودم؟
با بغضی که تو چشماش کاملاً معلوم بود نگاهم کرد سریع خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
-اما باید بهت بگم من سالهاست که تو رو از یادم بردم هم تو، هم بیمعرفتیت رو. برای همین هم تو برای من یه غریبه هستی همین
روم رو برگردوندم و سریع دستگیره در رو چرخوندم و از در خارج شدم در حالی که با عجله راه میرفتم و سعی میکردم اشکهام رو پاک کنم یهو پنان دری توی پام احساس کردم که حتی توان جیغ زدن رو ازم گرفت و چنان محکم خوردم زمین که درد رو در تمام سلولهای بدنم حس کردم
اه مردشورت رو ببرن اونقدر اشک توی چشمام جمع شده بود که همه جا رو تار میدیدم هی پلک میزدم که بتونم راحت ببینم اما نتونستم
گرمی دستی رو روی شونم حس کردم برگشتم و دوباره تار میدیدم
پلک زدم و وقتی چشمام رو باز کردم این کامران بود که جلوم نشسته بود و داشت به صورتم نگاه میکرد دوباره بغض اومد به سراغم با نوک انگشتش اشکهام رو پاک میکرد و نگاهم میکرد اونقدر نگاهم کرد که بی اختیار شدم اونقدر با اون چشمای جادویش بهم خیره شد که توانم رو از دست دادم دلم میخواست فریاد بزنم اما دیگه نه اشکی میریختم و نه فریادی میزدم
بیاختیار بی اختیار شده بودم دوست داشتم زمان در همون دقایق بمونه و تکون نخوره اما اما بی فایده بود و من نمیتونستم یه همچین کاری بکنم.
-شیدا چی شده؟
سرم رو به طرف صدا برگردوندم که دیدم شیما ایستاده و با کمال تعجب به ما زل زده کامران از جاش بلند شد و به جای من جواب داد
-پاش پیچ خورد و افتاد زمین و من چون پشت سرش بودم اومدم تا کمکش کنم
شیما انگار که حرفهای کامران رو باور نکرد و برگشت و به من نگاه کرد و من برای اینکه خیالش رو راحت کنم گفتم:
-آره پام پیچ خورد و ایشون لطف کردن و کمک کردند
-پس اگه ایشون لطف کردند چرا شما هنوز نشستی؟
لبخند زدم و از جام بلند شدم و حالا دیگه شیما به ما نزدیک شده بود برگشت رو به من پرسید
-حالا دیگه حالت خوبه؟
-آره فقط پام یه کمی درد میکنه
-چطوری چی شد
-نمیدونم یهو پام پیچ خورد و افتادم دیگه
-خیل خوب بریم؟
-آره بریم
کامران به شیما نگاه کرد و گفت:
-راستی شیما خانوم میخواستم نامزدیتون رو با فرهاد تبریک بگم خیلی دلم میخواست در چشنتون حضور داشتم
انگار که به شیما برق دو هزار وات وصل کردند و با تعجب به کامران زل زده بود و بعد با عصبانیت گفت:
-کی یه همچین حرفی زده؟
من که میدونستم چرا فرهاد یه همچین دروغی گفته میونجیگری کردم و گفتم:
-آقای محبی شیما اصلاً انتظار نداشت که شما از این موضوع خبر داشته باشید انگار شیما فراموش کرده که شما با فرهاد دوست هستید
شیما برگشت و نگاهم کرد و انگار که منظورم رو درک کرده بود لبخندی زد و گفت:
-راستش فکر نمیکردم شما اطلاع داشته باشید برای همین تعجب کردم در هر صورت ممنونم
کامران با قیافه متعجب سرش را تکان داد
-باورم نمیشه چرا باید فرهاد یه همچین دروغی گفته باشه
با کلافه گی و از درد پا توی ماشین نشستم و گفتم:
-مگه خودت نگفتی حتماً برای این کارش دلیل قانع کننده ای داشته؟
-اما آخه
-آخه و اما اگه نداره اون مجبور بود این دروغ رو بگه چون نمیدونست واقعاً در باره ارتباطش با ما چیز دیگه ای بگه
-امیدوارم اینطور که تو میگی باشه وگرنه من میدونم و اون
سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشمام رو بستم
-شیدا
-هوم
-کامران بهت چی گفت
-کی؟
-توی راهرو
-هیچی
-هیچی؟
-آره باور نمیکنی؟
-چی بگم والا
-حتماً آدما نباید با کلامشون چزی بگن که
-وا
لبخندی به لبم اوردم و به یاد چشمای جادویش افتادم باورم نمیشد که در اون لحظه هنوز عشق رو تو چشمش دیدم
روزها از پس هم میگذشت و دو هفته از آمدن کامران و فاخته به ایران میگذشت که کامران و فرهاد قرار داد رو بستند و جشنی در هتل بزرگی گرفتند
باورم نمیشد که به این راحتی یک هفته رو هر لحظه در کنارش گذرونده بودم و بیخیال با فاخته رابطه ای صمیمی برقرار کرده باشم اما نمیتونم از این موضوع چشم پوشی کنم که هر وقت فاخته و کامران با هم رابطه برقرار میکردند سعی میکردم من اون جا نباشم چون نمیتونستم جلوی حسدم رو بگیرم و این برای من دردناکترین لحظه بود با اینکه در تمام مدت این دو هفته خیلی سعی کردم که کامران رو فراموش کنم اما هر بار چیزی که نصیبم شد این بود که دیوانه وار تر از پیش میپرستیدمش
کامران در طول این دو هفته حتی یک بار هم سعی نکرد به من نزدیک شود و من در تمام ظول این دو هفته به موضوع فکر میکردم که اون چه چیزی رو میخواست به من بگه که نتونست بگه و این موضوع من رو شدیداً عذاب میداد
-خوب به به به به میبینم که حسابی تر گل ور گل کردی و آماده ای!
-بله دیگه مگه امشب جشن نداریم
-البته خواهر گلم راستی ه چرخ بزن ببینم
لبخندی زدم و دو طرف دامنم رو گرفتم و چرخیدم و چرخیدم و با صدای بلند به همراه شیما خندیدیم
-چتونه سر اوردید به چی میخندید؟
ایستادم و با اینکه سرم گیج میریفت دستم رو به دیوار زدم و با لبخندی که هنوز به لب داشتم به مامان نگاه کردم و گفتم:
-هیچی مامان خل شدیم
دستشو تکون داد و گفت:
-از دست شما دیونه ها
وقتی مامان از اتاق بیرون شد من و شیما زدیم زیر خنده که شیما گفت:
-شیدا نمیتونم حتی تصورش رو کنم که توی این دو هفته تو چی کشیدی اما باید بهت یه خبری رو بدم
-چی؟
-کامران فردا برمیگرده آلمان
خیلی سعی کرده بودم با این قضیه کنار بیام اما انگار باز هم نتونستم سرم گیج رفت لبخند تلخی به لبم اوردم و گفتم:
-بالاخره باید میرفت چه فردا چه یه ماه دیگه
-خوشحالم که با این قضیه کنار اومدی
-ممنونم اما باور کن که کار دیگه ای از دستم برنمیومد
شیما نزدیکم شد و دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:
-یادت نره که امروز روز آخره
-روز آخر؟
سرش رو تکون داد و از اتاقم بیرون رفت
روز آخر یعنی اینکه من باید با رفتن کامران همه چیز رو فراموش کنم و به زندگی عادی برگردم ای کاش اون روز به مادر قول نداده بودم که با رفتن کامران من هم برگردم به سمت زندگی خودم و دیگه حتی به اون فکر نکنم اما من نمیتونستم چون هنوز نتونسته بودم اون رو فراموش کنم مگه من میتونستم این کار رو کنم؟
تمامی کارمندان شرکت توی هتل جمع بودند و جشن شادی رو برگزار کرده بودند معاون امور مالی شرکت آقای مهندس پرهام رادپور نزدیکم شد و در حالی که دستش لیوانی مملو از نوشابه بود نگاهم کرد و گفت:
-اجازه میدید؟
-البته
-امروز روز شادیه
-البته چرا که نه
سعی میکرد از چیزهایی حرف بزنه که من هیچ علاقه ای به شنیدنش نداشتم و سعی میکردم از دستش راحت بشم که صدای موسیقی داخل سالن پر شد که رادپور گفت:
-این افتخار رو به بنده میدید؟
با تعجب نگاهش کردم و بعد به سالن خیره شدم که یه لحظه کامران رو در حالی که فاخته رو در آغوش داشت و با هم میرقصیدند دیدم انگار حسادت در تک تک اعضای وجودم رخنه کرد لبخندی زدم و دستم رو به سمت رادپور دراز کردم و اون هم آروم بوسه ای به روی دستم زد و گفت:
-ممنونم
وقتی با رادپور به صحنه رقص رفتم اصلاً دوست نداشتم که باهاش برقصم اما وقتی نگاه پر از حسرت کامران رو دیدم مصمم شدم که این کار رو باهاش بکنم با اینکه بار اول بود که با رادپور اینقدر راحت داشتم ارتباط برقرار میکردم اما سعی کردم کمی نرمتر باهاش برخورد کنم وقتی نگاهش رو که اون طور عاشقونه بر روی چشمام ثابت میموند رو میدیدم دلم برای خودم میسوخت دلم برای تمام این سالهایی که میتونستم بهترین موقعیت ها رو داشته باشم و الکی از دستشون دادم میسوخت
-میدونم الان وقت مناسبی برای گفتن این حرفها نسیت اما شیدا خانوم من سالهاست که به شما علاقه خاصی دارم
وقتی داشت این حرفها رو در گوشم میگفت سرش رو برده بود نزدیک شونم تا صورتش رو نبینم و من هم راضی بودم
نمیدونستم باید بهش چی بگم برای همین سکوت که ادامه داد
-بارها خواستم ازتون خواستگاری کنم و حتی این موضوع رو با فرهاد خان هم در میون گذاشتم اما ایشون هر دفعه میگفتند که جواب شما منفیه
سرش رو اورد جلو و به چشمام نگاه کرد و گفت:
-اینبار خواستم که از خودتون جوابم رو بگیرم
صدای موزیک قطع شد و من دست رادپور رو رها کردم و گفتم:
-سعی میکنم راجع به این موضوع فکر کنم
لبخندی زد و سرش رو کمی برام خم کرد و من هم از کنارش رد شدم و در حالی که غرق افکارم بودم از مستخدمی که داشت پذیرایی میکرد یک لیوان آب خواستم و رفتم نزدیک پنجره و از اونجا به خیابون ذل زدم
-به چی فکر میکنی؟
سرم رو برگردوندم و به قیافه فاخته خیره شدم او آنقدر زیبا شده بود که لحظه ای از جواب دادن درنگ کردم و به صورتش خیره شدم چشمان طوسی رنگش که با آرایش دیوانه کننده شده بود و لبهای گوشی و زیبای اون که هنگام حرف زدن چنان برقی میزد که هر کسی رو به سمت خودش مجذوب میکرد در دلم شکست رو پذیرفتم و آهی از سر حسرت کشیدم و گفتم:
-نمیدونم
لبخند زیبایی زد و موهاش رو که ریخته بود جلوی صورتش رو به کنار زد و گفت:
-اینم شد جواب؟
جوابی نداشتم که بدم شونه هام رو بالا انداختم و به سمت خیابون خیره شدم و گفتم:
-معاون امور مالی شرکت ازم خواستگاری کرد
-جداً
-بله
همون طور که هنوز داشت من رو نگاه میکرد گفت:
-وقتی داشتی باهاش میرقصیدی کامران چند بار نگاهت کرد و من هم که کنجکاو شده بودم نگاهت کردم و به چهره پسره خیره شدم راستش باید به صراحت بگم یه کمی بهت حسودیم شد آدم زیبایی هست
برگشتم سمتش و در حالی که لبخند مزحکی گوشه لبم داشتم گفتم:
-راست میگی؟
-البته
-راستش آره قیافه اش زیباست و اون طور که خودش میگفت بارها ازم خواستگاری کرده اما...
-اما چی؟
-مگه تو نمیدونی که من نامزد دارم؟
-جداً؟
-آره
-من از این قضیه اطلاعی نداشتم
-یعنی محبی بهت نگفته؟
-ما زیاد باهم در رابطه با کسی صحبت نمیکنیم
لبخندی از روی حسادت زدم و گفتم:
-معلومه این جور عاشقا باید بیشتر راجع به خودشون صحبت کنند
با تعجب ابروهاش رو به سمت بالا برد و گفت:
-منظورت چیه؟
-منظورم؟
-آره از این که گفتی عاشقا
-وا دروغ میگم
-دیگه جلوی کسی این حرف رو نزنی ها
-چرا؟
-برای اینکه اون فقط برادر منه
انگار دنیا روی سرم خراب شد ضعف کردم فاخته داشت چی میگفت؟کامران برادرش بوئ اما نه تا به حال کامران راجع به این موضوع باهام حرفی نزده بود اون هیچ خواهری نداشته حتماً داره سر به سرم میزاره
-چی میگی فاخته؟
-من خواهر ناتنی کامرانم و نه عشقش
سرم رو برگردوندم به سمت کامران که پشت فاخته ایستاده بود و داشت با فرهاد صحبت میکرد
یه لحظه سرم گیج رفت
ادامه دارد....

sepideh_bisetare
04-05-2009, 16:19
قسمت دوازدهم
دستم رو به سرم گرفتم و چشمام رو بستم
- شیدا حالت خوبه؟
سکوت کردم و چشمام رو محکمتر بهم فشردم باورم نمیشد
- شیدا با تو ام
چشمام رو باز کردم و گفتم:
- آره خوبم
- چی شد یهو؟
- هیچی سرم یهو درد گرفت ببخشید نگرانت کردم؟
- آره ترسیدم الان خوبی؟
- آره خوبم خوب چی میگفتی؟
- چه میدونم یادم رفت
- داشتی میگفتی که تو خواهر ناتنی محبی هستی ما تا الان فکر میکردیم نامزدشی
فاخته با صدای دلنشینش خندید و گفت:
- نه بابا راستش پدر کامران سالها پیش با مادر من ازدواج کرد اما تا وقتی که پدرمون فت کنه خانواده کامران از این موضوع اطلاعی نداشتند تا اینکه وقتی وصیت نامه رو میخونند میبینند که یه سری از ملک و املاک پدر به نام من و مادرمه و همین طور شرکتی که الان تاسیس کردیم هر دومون توش سهیمیم برای همینه که من هم همراهش اومدم
احساس میکردم قلبم داره تیر میکشه خیلی دلم میخواست ازش میپرسیدم که همسر کامران کجاست اما از پرسیدنش واهمه داشتم برای همین به سختی دلم رو به دریا زدم پرسیدم
- پس همسر کامران چی؟
- همسرش؟
- آره
- کامران هنوز ازدواج نکرده
دیگه نمیتونستم اینهمه حرف رو قبول کنم با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:
- چرا؟
- من اطلاع زیادی راجع به این موضوع ندارم اما مثل اینکه با مادرش سر موضوعی اختلاف داره برای همین هنوز ازدواج نکرده اما من باهاش دارم صحبت میکنم که ازدواج کنه و حتی شخص خاصی هم براش در نظر گرفتم که خیلی....
- ببخشید خانومها مزاحم که نشدم؟
سرم رو به طرف صدا برگردوندم که یکی از مهندسهای شرکت که پسر فوق العاده زیبایی بود داشت با ما حرف میزد اسمش مهرداد راد بود که چشمای زیبای سبزی داشت که بسیار صریح بود نگاهش کردم و لبخندی زدم که فاخته گفت:
- اختیار دارید چه مزاحمتی
- من راستش...
وقتی دیدم رو به فاخته داره صحبت میکنه فرصت رو غنیمت شمردم و آهسته دست فاخته رو فشردم و معذرت خواهی کردم و اومدم اینور
سرم به شدت داشت گیج میرفت باورم نمیشد که کامران هنوز ازدواج نکرده باشه پس هنوز با مادرش اختلاف داره باورم نمشه یعنی اون هنوز به من علاقه داره؟
- ورپریده خشگل شدی تحویل نمیگیری؟
لبخندی زدم و رو به شیما که ماکسی زیبایی به تن داشت خیره شدم و به چشمای زیباش نگاه کردم و گفتم:
- از شما که خشگل تر نشدم
- گمشو دلبری میکنی دیگه
- کی؟ منو دلبری؟
- آره
- چطور مگه؟
- تا الان دو تا خواستگار واست پیدا شده
- برو گمشو تو هم حوصله داری؟
- به جون تو راست میگم حتی یه بار نزدیک بود جلو کامران صوتی بدیم اگه بدونی با چه مکافاتی راست و ریسش کرده بودیم حسابی شک کرده بود
- شیما
- جانم؟
- میدونی فاخته خواهر کامرانه نه زنش
انگار که شیما هیچ تعجبی نکرده بود اما لحن شادش برگشت و سرش رو انداخت پایین و گفت:
- کی بهت گفت؟
- فاخته
- من میدونستم
- اینم میدونستی که کامران هنوز ازدواج نکرده؟
شیما سرش رو بالا اورد و با حرص گفت:
- به درک که ازدواج نکرده بیا بریم شیدا کی به کامران اهمیت میده؟
دستشو کشیدم و گفتم:
- من به کامران اهمیت میدم من
ابروش رو بالا انداخت و بعد دستم رو محکم فشرد و گفت:
- این جنگ تو نه من
با کلافه گی سرم رو تکون دادم و گفتم:
- اه چه جنگی چه کشکی مگه ما با هم دعوا داریم که این جنگ منه؟
- شیدا یادت نره که تو به مامان قول دادی از فردا دیگه به کامران فکر نکنی
از دست شیما کلافه شده بودم دستشو ول کردم و گفتم:
- چرا منو درک نمیکنی؟الان بهترین موقعیت من هفت سال منتظر این موقعیت بودم
- اگه کامران هنوز هم تو رو میخواست یک لحظه رو هم از دست نمیداد
شاید حق با شیما بود سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- باشه. تمومش کن
شیما نزدیکم شد و دستم رو گرفت و گفت:
- ببین خواهر من....
- ولم کن شیما، باشه؟
از کنارش رد شدم و به داخل محوطه رفتم.
هوای تازه رو مستقیم به ریه هام فرستادم و به دیوار تکیه دادم ای خدای من حالا من باید چی کار کنم. تو این دو هفته با این وجود که فکر میکردم زن داره نتونستم فراموشش کنم حالا چطوری میتونم فراموشش کنم ؟وقتی میدونم زن نداره.
باورم نمیشه من چطور می تونستم خودم رو گول بزنم و فراموشش کنم؟
با صدای بلند سرم رو، رو به آسمون گرفتم و گفتم:
- خدایا چرا من؟
صدای گرمی لرزه به کل وجودم انداخت باورم نمیشد که صدای خودش باشه سرم رو چرخوندم سمتش و با وحشت نگاهش کردم. این خود کامران بود که هنوز با عشق اسمم رو صدا میزد.
- چرا تو چی شیدا؟
نمیتونستم آروم باشم دلم میخواست باهاش حرف بزنم تا آروم شم .
بی اختیار دستم بالا رفت و با صدای وحشتناک سیلی که به گوشش زدم به خودم اومدم باورم نمیشد که من این کار رو کردم. دستم توی هوا خشکش زده بود و نگاهم به چشمای عسلی کامران. صورتش رو به سمتم چرخوند و با دستش صورتش رو نوازش کرد. آخ که چقدر دلم میخواست من این کار رو بکنم اما افسوس نمیتونستم.
دستم رو انداختم پایین و اومدم از کنارش رد شم که مچ دستم رو محکم توی دستش گرفت و منو به سمت خودش کشید خدایا چرا داره با من این کار رو میکنه؟
- ولم کنید آقای محبی
- جوابم رو ندادی؟
اون چه جوابی از من میخواست که اینطور حتی بعد از سیلی که به گوشش زدم مصمم بود تا جوابش رو بگیره؟
- گفتم ولم کن کامران....
بی اختیار اسمش رو به زبون اوردم.نگاهم در چشماش گره خورد باورم نمیشد اینقدر چشماش مهربون باشه دوباره جادوی چشماش اسیرم کرد .
میترسیدم که شیما سر برسه و من رو تو اون موقعیت ببینه هر کاری کردم که دستم رو از دستش رها کنم نتونستم با التماس گفتم:
- لطفاً ولم کنید آقای مح....
وای خدای من این چیزی بود که من سالها در رویاهام میدیدم؟ این همون گرمی بود؟این همون گرمی و شیرینی لبهای کامران بود، که لبش رو روی لبم گذاشته بود؟
دوست نداشتم لبش رو از روی لبام برداره. اون لبام رو میبوسید و من چشمام رو بسته بودم هیچ عکس و العملی نمیتونستم انجام بدم. کامران منو محکم به خودش میفشرد و لبام رو گاز میگرفت و ناله ریزی هم میکرد.
دیگه نمیتونستم بیشتر از این جلوی احساساتم رو بگیرم .ای خدای من کمکم کن که بتونم.
هولش دادم اون ور و با بغض نگاهش کردم دستش رو بین موهاش کشید
از اینکه حس می کردم من باز هم بازیچه دستش شدم تا نیازش رو برآورده کنم از خودم متنفر شدم حس خیلی بدی بهم دست داد که دوست نداشتم بیانش کنم لبم رو محکم به دندون گرفتم و نگاهش کردم اومد نزدیکم و گفت:
- عزیزم...
- خفه شو و برو اونور. حالم ازت بهم میخوره.
دستم رو محکم گرفته بود و ساکت بود دلم میخواست بغلش کنم. اما فقط فحشش میدادم و سعی میکردم از دستش خلاص بشم.
اما اون آروم منو به دیوار چسبونده بود و دستام رو محکم توی دستاش گرفته بود و نگاهم میکرد
یک لحظه ساکت شدم و سرم رو بلند کردم و به چشماش خیره شدم...
اشک نمیزاشت که صورتش رو درست ببینم هاله اشک بود که چشمام رو پوشونده بود هنوز همون طور بی خیال نگاهم میکرد سرم رو به دیوار تکیه دادم و گفتم:
- ازت خواهش میکنم با اعصاب من بازی نکنی و بزاری برم
- شیدای من. عزیزم. بزار سیر نگاهت کنم. دلم برای تو و اون چشمای خشگلت تنگ شده بود
مکثی کرد و گفت:
- شیدا دوست دارم با من برقصی. دوست دارم اون بدن زیبات رو من توی دستام بگیرم و لمسشون کنم.شیدا. آخ اگه بدونی چقدر دلم برای شیرینی لبات تنگ شده بود.
تمام حرفهایی که میزد شیرین بود. به شیرینی مزه لبانش. اما دوست نداشتم اونها رو الان بهم بزنه و فردا بره و دوباره من بمونم و یه دنیا عذاب.
چشمام رو بستم اما نمیتونستم کاری بکنم حرفهاش من رو حسابی تحریک میکرد.
لبانش رو نزدیک صورتم کرد و اون رو روی گونه ام کشید و بعد گونه ام رو بوسید و در گوشم گفت:
- شیدا هنوز هم دوستم د اری؟
با شدت تمام هولش دادم اونور و با صدای بلندی گفتم:
- از تو و از تموم خاطراتت متنفرم
و به سرعت از کنارش دور شدم و به دستشویی رفتم.
توی آینه به خودم نگاه کردم و با صدای بلند زدم زیر گریه .
وقتی که آروم شدم یک مشت آب به صورتم زدم و از داخل کیفم پنککم رو برداشتم تا آرایشم رو تجدید کنم.
چشمام قرمز شده بود و کاملاً مشخص بود که گریه کردم. مدادی به داخل چشمم کشیدم که زیبایی چشمم رو دو برابر کرد .اسپری محبوبم رو از داخل کیفم برداشتم و به گردن و موهام زدم و موهام رومرتب کردم و از دستشویی خارج شدم .
وقتی وارد سالن شدم کیک رو روی میز گذاشته بودند و کامران و فرهاد داشتند نگاهش میکردند و بقیه هم براشون کف میزدند. به کامران نگاه کردم که عاشقانه نگاهم میکرد با تنفر سرم رو برگردوندم و به سمت دیگری از سالن رفتم و روی صندلی نشستم
اون حتی یک بار هم نگفت که آیا هنوز هم منو دوست داره یا نه اون فقط دوست داشت نیاز خودش رو برطرف میکرد و موفق هم شد از خودم بدم میومد و سرم رو به صندلی تکیه داده بودم و چشمام رو بسته بودم که حس کردم سایه ای روی صورتم افتاد و عطر خوشی به مشامم خورد چشمام رو باز کردم و دیدم که فرهاد داره با غضب نگاهم میکنه لبخند زدم و گفتم:
- چیه؟
- چی شده این چه قیافه ای که گرفتی؟
- سرم درد میکنه همین
دستم رو گرفت و بلندم کرد کیفم رو روی دستم مرتب کردم و گفتم:
- این جشن مسخره کی تموم میشه؟
- اگه از نظر تو مسخره است از نظر بقیه اینطور نیست
نگاهش کردم که لبخند زد و شیما رو نشونم داد که داشت کمی کیک میخورد
تشکر کردم و به سمت اون رفتم و کمی برای خودم کیک برداشتم
- شیدا به نظر من رادپور پسر زیبا و برازنده ایه
- نگاهش کردم و گفتم:
- منظورت چیه؟
انگشتش رو جلوی بینیش گرفت و گفت:
- آرزوم برگرد نگاهش کن ببین چه جوری با عشق داره نگاهت میکنه
خندیدم و سرم رو برگردوندم که رادپور با دیدن من لبخند زیبایی زد و سرش رو برام تکون داد و من هم همین کار رو کردم و برگشتم به سمت شیما و گفتم:
- حالا اینو کجای دلم بزارم؟
شیما خندید و گفت:
- همون جایی که منو گذاشتی
لبخند زدم و در گوشش چیزی گفتم که با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
- بیتربیت مگر اینکه چششم به این مامان جون نیفته و ببینم چطوری به تو ادب یاد داده
در حالی از حرص خوردنش میخندیدم گفتم:
- حالا زیاد حرص نخور شیرت خشک میشه
- ه ه نخند بابا بانمک شدی؟
- بودم جیگرم
با تعجب و چشمای گرد شده به من که داشتم اینطور باهاش شوخی میکردم خیره شد و گفت:
- چه منحرف شده دختره پرو همون دیگه جنبه نداری من اگه دستم به این رادپور برسه
با صدای بلند زدم زیر خنده و کمی از کیکم رو خوردم
شیما دستم رو فشرد و گفت:
- شیدا
- جانم
و با دستش سمت دیگری از سالن رو نشون داد و من هم کامران رو دیدم که با فاخته گرم صحبت بود و فاخته هم ما رو نگاه میکرد و با تعجب سرش و تکون میداد
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- شیما این مهندس رادپور چند سالشه؟
- فکر میکنم سی سالش باید باشه
بعد با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- مورد قبول واقع شد؟
- باید راجع بهش فکر کنم به نظرم بانمک میاد
- بله بله چرا که نه
دوباره صدای موزیک بلند شد و دوباره دو به دو همه به وسط میرفتند
فرهاد نزدیکمون شد و گفت:
- به به میبینم که دو تا خواهر با هم حسابی گرم گرفتند
شیما:- کور بشه اونی که نمیتونه ببینه
فرهاد:- بله کی گفته نمیتونه ببینه ان شالله همیشه خوش باشید
خندیدم و گفتم:
- فرهاد جون برشدار بر قصه تعریف نکن
فرهاد خندید و چشمکی به من زد و دست شیما رو گرفت و با هم به وسط رفتند
من هم ایستادم همون جا و نگاهشون کردم
یاد جمله کامران افتادم که تو حیاط بهم گفت که دوست داره با من برقصه و بدن من رو لمس کنه
با چشمام دنبالش میگشتم اما نتونستم پیداش کنم چشمم رو بستم و آه عمیقی کشیدم و دوباره چشماما رو باز کردم
- تنها وایسادید شیدا خانوم
برگشتم به سمت صدا و رادپور رو دیدم و لبخندی زدم و گفتم:
- شیما الان اینجا بود
- بله دیدم
کنارم ایستاد و گفت:
- شما اهل نوشیدنی نیستید؟
نگاهش کردم و گفتم:
- نه متاسفانه
- منظور خاصی نداشتم فقط دیدم در طول جشن حتی به طرف نوشیدنی ها نرفتید
- گفتم که
- بله
هر دومون سکوت کرده بودیم و داشتیم به کسانی که وسط بودند نگاه میکردیم که فاخته و کامران نزدیکمون شدند و فاخته رو به رادپور گفت:
- آقای رادپور درسته؟
- بله شما هم فاخته خانوم باید باشید درسته؟
کامران نگاهم میکرد و من هم با لبخند ساختگی به فاخته نگاه میکردم که کامران رو به من گفت:
- شیدا خانوم افتخار به بنده میدی؟
دلم میخواست بزنم تو سرش و بگم نه اما وقتی دیدم فاخته و رادپور ساکت شدند و دارن ما رو نگاه میکنند حس کردم خیلی بی ادبیه که حالشو جلوی اونها بگیرم لبخندی به تلخی زهر زدم و گفتم:
- برای چی؟
نگاهی مشتاق به من کرد و نزدیکتر شد و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
- برای رقص
دیگه موندم چی بگم که فاخته چشمکی به من زد و من هم گفتم:
- البته
وقتی با کامران به وسط رفتیم یهو برقها خاموش شد و صدای خواننده ارکست رو شنیدم که گفت:
- به افتخار تمام عزیزانی که در این جمع حضور دارند
- گل گلدون من شکسته در باد تو بیا تا دلم نکرده فریاد
باورم نمیشد حالا که من اومد برقصم باید یه همچین آهنگی بزنند و برقها خاموش بشه؟
گرمی دستهای کامران که روی بدنم کشیده میشد منو به خودم اورد و سرم رو بلند کردم و کمی که چشمهام به تاریکی عادت کرد دیدمش نور کمی که دور و برمون میتابید قلبم رو به لرزه در اورده بود صدای نفسهاش رو نزدیک گوشم میشنیدم و ضربان قلبم با هر نفسش تندتر میشد چشماش برق خاصی داشت که من تا به اون روز به یاد نداشتم که دیده باشم
سرش رو نزدیک صورتم کرد و در گوشم همراه ارکست گفت:
- اگه باد از سر زلف تو نگذره من میرم گم میشم تو جنگل خواب
خدایا احساس میکردم این من نیستم که دارم توی دستای کامران میرقصم و اون با وجد تمام بدنم رو لمس میکنه احساس میکردم تمام اینها از همون رویاهایی که توی اون هفت سال دیدم.
اما وقتی با عشق دستش رو روی بدنم میکشید و از پشت موهام رو نوازش میکرد میفهمیدم که بیدارم صورتش رو نزدیک صورتم کرد و لبش رو نزدیکتر و بوسه ای طولانی بر لبم زد
خوب جایی من رو به گیر انداخته بود چون میدونست نمیتونم کاری کنم
باهاش همکاری نمیکردم اما جلوگیری هم نمیکردم
به هر کسی میتونستم دروغ بگم الا به خودم. چون واقعاً عاشقش بودم و اینو خودم میدونستم
- به چشمام نگاه کرد و گفت:
- شیدا عزیزم میخوام جوابم رو بدی
صدای من که نبود بیشتر شبیه ناله بود که گفتم:
- بگو
- اون روز هم تو دفترت ازت خواستم اما تو جوابم رو ندادی
سکوت کرده بودم و به برق چشمای عسلیش خیره شده بودم
لبش رو نزدیک گوشم کرد و منو محکم به خودش فشرد و گفت:
- میخوام قسمِت بدم به جون مامانت که میدونم خیلی دوستش داری که بهم بگی تو واقعاً نامزد داری؟
با غضب سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- به تو ربطی نداره
کمرم رو محکم به خودش فشرد و چرخی زد و با صدای ضعیفی همچین گفت آخ که همه وجودم لرزید و یه جوری شدم
- شیدای من عزیزم بگو
سعی میکردم ازش فاصله بگیرم اما طوری به من چسبیده بود که نفسم داشت بند میومد
دوباره سرش رو نزدیک گوشم کرد و همراه خواننده گفت:
- تو که دست تکون میدی به ستاره جون میدی میشکفه گل از گل باغ
وقتی اون جملات رو در گوشم تکرار میکرد از خودم بیخود میشدم و حس غریبی بهم دست میداد و دوست داشتم همونجا گونه اش رو ببوسم اما خیلی سعی میکردم جلوی خودم رو بگیرم.
دوباره صورتش رو نزدیکم کرد و گونه اش رو به گونه ام مالید و گفت:
- بگو شیدای من
بغض راه گلوم رو بسته بود اون میدونست من هنوز دیونه اش هستم
برای همین خواستم که هم خودمو راحت کنم هم خودشو بنابراین گفتم:
- آره دارم
اینو به خوبی احساس میکردم که دستاش سست شد و داره با تعجب نگاهم میکنه.
این صدای خواننده بود که مثل ناقوص مرگ تو گوشم پیچید.
- میسوزه شقایق از داغ
برقها روشن شد و من هم بلافاصله از آغوشش بیرون اومدم و اون هم خودشو جمع و جور کرد و به کناری رفت.
شیما دستم رو گرفت و منو به سمت خودش کشید و گفت:
- توهیچ معلومه داری چی کار میکنی؟
- آره معلومه. همه چیزو تموم کردم. حالا دست از سرم بردار.
- شیدا صبر کن کجا داری میری؟
- میرم خونه تو با فرهاد بیا
- شیدا صبر کن ببینم
وقتی لباسم رو از مستخدم گرفتم سریع به پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم بدون اینکه منتظر شیما بمونم
خیلی عصبی بودم دوست نداشتم اون لحظات زیبا رو اونجوری سپری کنم دوست داشتنم مثل هفت سال پیش باشیم شاد و خوشحال دوست داشتم بهم بگه که هنوزم دوستم داره
با سرعت سرسام آوری توی اون وقت شب توی خیابون میروندم و عصبی بودم و اشک میریختم صدای خواننده ای که ضبط داشت آهنگش رو پخش منو به خودم اورد و گوشه خیابون ماشین رو پارک کردم و سرم رو روی فرمون گذاشتم و با صدای خواننده هم ناله شدم اون میخوند و من با اشکها و هق هقهام براش ساز میزدم
- چرا برگشتی پیشم دیگه طاقت نگاهات رو ندارم آخه جز غصه و غم تو دلم از تو دیگه یادی ندارم
- ای خدای من بهم بگو چی کار کنم دیگه طاقت ندارم دارم دیونه میشم من دوستش دارم چرا اینو هیچ کس نمفهمه؟
- اونی که اومدی واسه دیدن چشماش، اون از گناه تو گذشت رفت پی درداش. دیگه واسه چی میخوای دستاشو بگیری؟ اون دیگه مرده توی خاک دو تا دستاش. اون لحظه هایی که میرفت منو صدا کرد، واسه دو تا چشمای تو، نذر و دعا کرد. میگفت حالا که من میرم، تنهاش نزاری. اونو توی غصه و غم بیکس نذاری. چرا برگشتی پیشم؟
- دارم دیونه میشم ای خدا. من کامران رو دوست دارم. کمکم کن دارم خل میشم .
- چرا برگشتی پیشم آخه اون روزهایی که تو رو میخواستم توی غصه های دنیا فقط از چشمای تو شادی میخواستم چرا...
ضبط رو خاموشش کردم و توی آینه ماشین به خودم خیره شدم و گفتم:
- من میخوام کمکم میکنی؟ باور کن دیگه طاقت ندارم.
چشمای توی آینه گریون نگاهم کرد و سرزنشم کرد.
سرم رو انداختم پایین و ماشین رو روشن کردم با سرعت میرفتم که توی یکی از چهار راهها چراغ قرمز شد نمیخواستم وایسم اما صدای زنگ موبایلم مجبور کرد بایستم و جواب بدم.
- بله؟
- شیدا خوبی؟
- شیما تویی؟
- آره کجایی من خیلی دلم شور میزنه.
به چراغ نگاه کردم و گفتم:
- شور نزنه .
- کجایی؟
صدای ضبط ماشینی که کنارم ایستاد باعث شد سرم رو برگردونم و به راننده نگاهی بندازم و در همون حال بگم:
- زیر پوست آبی آسمون
راننده ماشین که پسر جوان و زیبایی بود صدای ضبط رو کم کرد و با شنیدن جمله ام لبخندی زد که ردیف دندونهای مرتب و سفیدش مشخص شد.
- شاعر شدی؟
- عاشقی و شاعری عزیزم.
پسره همچنان داشت نگاهم می کرد. ابروش رو با تعجب بالا می برد و همچنان لبخند می زد.
- شیدا برگرد بیا .
- نه مجلس بزمتون رو خراب نم یکنم.
دلم نمیومد چشمام رو از صورت شیطون پسره بردارم و اون هم همچنان داشت نگاهم می کرد.
- شیدا هیچ معلومه چته؟ اون از رقصیدنت با کامران، این هم از این بازی هات.
پلک زدم و گفتم:
- اگه بدونی با اون رقص چی شدم؟ اگه بدونی کامران باهام چی کار کرد؟ تموم این دردهای هفت سال رو به یادم اورد. بی مروت یه بار هم نگفت اونی رو که باید میگفت.
پسره با تعجب نگاهم کرد و اخماشو کشید توی هم سرم رو برگردوندم و به چراغ نگاه کردم.
- چی رو باید بهت می گفت؟
- از توی آینه عقب رو نگاه کردم و آماده حرکت شدم و گفتم:
- هنوز دوستم داره.
گاز دادم و مستقیم حرکت کردم و گفتم:
- میخوام تنها باشم کاری نداری؟
- دیونه بازی در نیار برگرد بیا.
- خونه میبینمت.
- شیدا...
- خواهش میکنم .
- باشه مواظب خودت باش.
- خداحافظت.
گوشی رو قطع کردم و انداختم روی صندلی کنارم و از توی آینه عقب رو نگاه کردم که همون پسره بانمک رو دیدم.
لبخندش منو یاد کامران و چشماش منو یاد حمید انداخت.
ای خدا ای کاش حماقت نکرده بودم و الان با حمید ازدواج میکردم.
سرعتم رو بیشتر کردم و منتظر فرصت بودم
نزدیکم شد و گفت:
- فکر کنم داری با سرعت غیر مجاز رانندگی میکنی.
با تعجب به سرعت شمار ماشین نگاه کردم که صد رو نشون میداد.
نگاهش کردم و گفتم:
- فکر کنم سرعت شمار خودت خرابه.
با صدای بلند خندید و سرعتش رو کم کرد. از من خیلی عقب موند من هم سرعتم رو کم کردم تا جایی که نزدیکش شدم.
اومد و کنارم شروع به رانندگی کرد و با لبخند گرمی گفت:
- از آشنایی با خانوم شاعری که زیر پوست آبی آسمون با سرعت غیر مجاز رانندگی میکنه خوشحالم.
خندیدم و گفتم:
- من هم از آشنایی با همیار پلیسی که سرعت شمار ماشینش خرابه خوشبختم.
هر دو با هم خندیدم .
نزدیک پارکی ماشین رو متوقف کرد و من هم بی اختیار ایستادم و ماشینم رو کنار ماشینش پارک کردم از ماشینش پیاده شد و اومد سوار ماشین من شد.
اون قدر بیخیال بود که حتی حوصله تعجب کردن هم نداشتم.
- سلام عرض شد.
نگاهش کردم و دستم رو به سمتش دراز کردم و دستش رو فشردم و سلام کردم
آروم دستم رو به سمت لبش برد و بوسه ظریفی به دستم زد و گفت:
- میتونم اسمتون رو بپرسم؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- شیدا
چشماش برق خاصی زد و دستم رو ول کرد و گفت:
- من مانی هستم
چشمام رو بستم و باز کردم که صدای موبایلم ما رو به خودمون اورد
گوشیم رو برداشت و داد دستم و من هم تشکر کردم
شماره ناشناس بود جواب دادم
-بله؟
- سلام
سکوت کردم
- نمیخوای جواب سلامم رو بدی؟
- سلام
- کجایی؟
- کاری داری؟
- میخوام باهات صحبت کنم
به مانی نگاه کردم که با لبخند نگاهم میکرد.
سرم روتکون دادم و گفتم:
- من و تو حرفهامون رو تو آخرین دیدارمون زدیم.یادت میاد تو قول دادی زود برگردی و من قول دادم منتظرت بمونم.
مکثی کردم و گفتم:
- اما تو بی وفایی کردی و بعد از هفت سال برگشتی و اونم نه به خاطر من.منم بی وفایی کردم و منتظرت نموندم.
- شیدا ازت خواهش میکنم به حرفهام گوش بده.
- من همه حرفهاتو تو آخرین ایمیلت خوندم.
و تو دلم گفتم:خوندم و صد بار در خودم شکستم
- عزیزم
- من دیگه عزیز تو نیستم
- من ازت معذرت میخوام. من مجبور بودم.
- میدونم من هم همون روز ی که ایمیلتو خوندم بخشیدمت
- به همین راحتی؟
قطره اشکی روی گونم سر خرد و من گرمیش رو حس کردم
مانی دیگه لبخند نمیزد و با کنجکاوی نگاهم میکرد
- آره به همین راحتی انتظار دیگه ای داشتی؟
- شیدا ازت خواهش میکنم منو درک کنی
تن صدام رو بلند کردم و گفتم:
- درکت کنم و دوباره بعد از هفت سال بشم بازیچه دستت؟
- نه بزار من حرفم رو بزنم...
- من که بهت همونجا گفتم یادت نمیاد؟ لحظه ای که داشتم بدنم رو تو دستای بیرحمت حس میکردم بهت گفتم که من نامزد دارم.
سکوت کرده بود واین من بودم که با بغض داشتم حرف میزدم.
- عشق تو افسانه ای بود که منو تنها گذاشت. با تموم گریه هاش با همه ی دلتنگیهاش.
- شیدا من ....
- برای همیشه خداحافظ کامران
گوشی رو گذاشتم و چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
باورم نمیشد
زیر لب گفتم:
- برو ای غم که مهمون دارم امشب حال و روزی چو مجنون دارم امشب
- چیزی گفتی؟
سرم رو برگردوندم سمت مانی و نگاهش کردم اون هم من رو با تعجب نگاه میکرد اشکهای باقی مونده روی صورتم چکید و من رو در دریای غم غوطه ور کرد.
- نه
- اتفاقی برات افتاده امشب؟
- امشب؟
- آره از همون لحظه که پشت تلفن اون طوری حرف زدی حس کردم خیلی ناامیدی.
- ناامیدم؟
- حالت خوبه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- از همه خسته و دلگیرم و از خودم فراری
ادامه دارد...

sepideh_bisetare
04-05-2009, 16:22
قسمت سیزدهم
مانی با تعجب به حرفهام گوش میداد و بعشی اوقات سرش رو تکون میداد و حرفهام رو تایید میکرد و بعضی اوقات به حالم افسوس میخورد اما اینها برای من فایده ای نداشت. مونده بودم حالا باید با کامران چی کار کنم من تنها یازده ساعت وقت داشتم که با خودم کنار بیام چون کامران فردا ساعت یازده صبح از ایران خارج میشد.
- ببین شیدا میخوام یه موضوعی رو بهت بگم
- بگو
- کامران یه مرده خیلی براش سخته که هر بار غرورش رو بشکنه و باز هم با مخالفت تو مواجه بشه
- یعنی چی منظورت اینکه من تمام این هفت سال رو زجرهایی که کشیدم و نادیده بگیرم و برم سراغش؟
تنها نگاهم کرد
ازش بدم اومد اون هم یک مرد بود، از همون های دیگه .کلافه شدم سرم درد میکرد نمیدونستم باید چی کار کنم چرا از من این انتظار رو داشت؟
- تا کی میخوای صبر کنی؟ به خودت هم داری دروغ میگی، تو هنوز هم کامران رو دوست داری.
دلم میخواست سرش داد بزنم و بگم خفه شه اما نمیتونستم. من واقعاًنمیتونستم با خودم و این هفت سال عذاب کنار بیام؟ اون بی معرفت در طول این چند روز از من معذرت خواهی هم نکرده بود
- تو میخوای کامران چی کار کنه؟ چی باید بگه که تو قبولش کنی؟
- من....من....
- تو چی ؟
- نمیدونم واقعاً برام سخته
- پس فراموشش کن
ناله ای کردم و گفتم:
- این هم سخته
- درکش کن
- نمیتونم
- پس میخوای چی کار کنی؟
دستم رو روی فرمون ماشین گذاشتم و سکوت کردم.
صدای بسته شدن در ماشین رو شنیدم سرم رو برگردوندم و دیدم مانی از ماشین پیاده شده و داره نگاهم میکنه.
دوست نداشتم بره اما...
همیشه همین بوده هر کسی رو دوست داشتم بره رفته.
- امیدوارم موفق باشی
سرم رو تکون دادم و کارتش رو که به سمتم دراز کرده بود گرفتم و گفتم:
- ممنون از اینکه دلداریم دادی
لبخندی زد و گفت:
- خداحافظ
وقتی رفت ماشین رو روشن کردم
وقتی داشتم از کنار ماشینش رد میشدم براش بوق زدم و به سرعتم افزودم.
صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم و به ساعت نگاه کردم که عقربه هاش هشت صبح رو نشون میداد
به حموم رفتم.وقتی قطرات آب بر بدنم میریخت حس میکردم که جان تازه ای میگیرم و زندگی رو به طرز دیگه ای میبینم.
قطرات آب از روی صورتم سر میخورد و به روی گردنم میریخت و من حس تازه ای بهم دست میداد حس غیر قابل وصف.
سر میز نشسته بودم و با مامان صحبت میکردم حس میکردم میخواد چیزی بهم بگه اما روش نمیشه
- مامان چیزی شده؟
- نه عزیزم نه
- 0آخه...
- نه نگران نباش صبحونه ات رو بخور
- راستی شیما کجاست؟
- ساعت هفت صبح رفته شرکت
- چرا؟
- نمیدونم
به فکر فرو رفتم اما وقتی به نتیجه نرسیدم بیخیال شدم و رفتم تا لباس بپوشم و به محل کارم برم.
توی راه نگاهی به کارت مانی کردم و بی اختیار شماره موبایلش رو گرفتم.
- بله؟
- سلام
- سلام بفرمایید
- منم شیدا
- به به حالت چطوره هیچ انتظارش رو نداشتم.
- من همه کارام غیر منتظره است
زیبا خندید و گفت:
- منم از همین آدما خوشم میاد
- یعنی از من خوشت میاد؟
خندید و بحث رو عوض کرد
تا وقتی به شرکت برسم باهاش صحبت کردم و خندیدم
وقتی وارد شرکت شدم احساس کردم جو طور دیگه ای
از مانی خداحافظی کردم و به سرعت بالا رفتم .
وارد اتاق شیما شدم
سرش رو روی میز گذاشته بود. نزدیکش شدم و دستم رو روی دستش گذاشتم.
- سلام
- خوابیدی؟
- نه سرم درد میکرد.کی اومدی؟
- همین الان
- اوهوم
- اینجا چه خبره؟
- چطور؟
- جو مثل همیشه نیست
- نه چیزی نیست
- تو چرا اینقدر زود اومدی شرکت؟
- آخه کامران داره برمیگرده و منم زودتر اومدم تا با فرهاد باشم
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
- من میرم توی اتاقم کاری داشتی خبرم کن
سرش رو تکون داد و من از در خارج شدم
از بی کاری حوصله ام سر رفته بود. بلند شدم و رفتم جلوی پنجره و به بیرون ذل زدم. مردم سخت مشغول کار بودند. دختر بچه ای بسته ای از شکلات دستش بود و جلوی هر کسی رو میگرفت و ازش میخواست که شکلات بخره.
وقتی کسی به اون توجه ای نمیکرد زیر لب چیزی میگفت و لبهاش رو گاز میگرفت و میرفت به سمت کس دیگه ای.
صدای در اتاق رشته افکارم را پاره کرد
- بله بفرمایید
- منم فاخته
برگشتم به سمت در و گفتم:
- بفرمایید
فاخته در اتاق رو باز کرد و اومد داخل.نگاهی بهش کردم و سلام کردم و اون هم جوابم رو داد و اومد به سمتم
دستش رو فشردم و گفتم:
- حالت چطوره؟
- مرسی تو خوبی؟
- ای بد نیستم
- مزاحم که نشدم؟
- نه اتفاقاً از بیکاری حوصله ام سر رفته بود. خوب کاری کردی اومدی
- راهنماییش کردم و هر دو روی مبل نشستیم
- دیشب چرا یهویی رفتی؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- حالم خوب نبود
- میخوام راجع به یه موضوعی باهات صحبت کنم مشکلی نداره؟
نگاهش کردم و در ذهنم به تمام سوالهای بی جوابم نهیب زدم و از جام بلند شدم و گفتم:
- نه چه اشکالی داره
بعد رفتم پشت میزم نشستم و صدای موزیک رو کمی کم کردم و همونجا نشستم و گفتم:
- چی می خوری بگم برامون بیارند؟
- قهوه
تلفن رو برداشتم و دو تا لیوان قهوه خواستم و بعد گفتم:
- خوب من آماده ام تا حرفهات رو بشنوم.
- راستش نمیدونم چطور باید شروع کنم و از کجا باید بگم
نگاهی به صورت زیباش کردم. خیلی راحت میشد اضطراب رو از توی نگاهش خوند. برای اینکه حرف زدنش رو راحت کنم گفتم:
- از هر جا که دوست داری. اصلاً میخوای خودم کمکت کنم؟
لبخندی زد و گفت:
- البته، اما از کجا میخوای حدس بزنی؟
با خودم کلنجار می رفتم که آیا فکرم رو بهش بگم یا نه ....
- خوب دیگه
خندید و کنجکاوانه گفت:
- کیه؟
- کیه؟!
- آره دیگه کیه؟
- نه چیه؟
- نه چیه،چیه ؟کیه؟
خندیدم و گفتم:
- خوب کیه؟
- کامران
صدای خواننده آهنگ با پتک روی سرم نشست.
- اونی که مدعی بود عاشقته .....
چشمام رو بستم و باز کردم و گفتم:
- خوب؟
- وقتی دیشب از جشن برگشتیم، برای اولین بار در طول این مدت با کامران راجع به مسائل خصوصی زندگیمون صحبت کردیم.گفتم که من و اون زیاد در این رابطه با هم صحبت نکردیم. در تمام این شش سال ما به سختی با هم رابطه برقرار می کردیم،در واقع قبول کردن من برای کامران خیلی سخت بود.
مکثی کرد و گفت:
- اما دیشب توی بالکن اتاق نشسته بود، براش چایی بردم و پرسیدم که چرا نمی خوابه و اون سرش رو تکون داد و به ماه توی آسمون خیره شد و گفت:
- خیلی سخته نمیتونم فراموشش کنم.
منم مثل این گیجا کنارش نشستم و گفتم:
- چی میگی کامران؟
کامران تا اون موقع انگار که داشت با خودش حرف میزد تکونی خورد و گفت:
- کی اومدی؟
با تعجب به آسمون خیره شدم. دلم میخواست راجع به خودم باهاش حرف بزنم.حس میکردم واقعاً مثل یه برادر واقعی دوستش دارم.من هیچ وقت درست بابامو نمیدیدم و نمیتونستم باهاش صحبت کنم. اما کامران رفتارش مثل بابا بود. برای همین گفتم:
- امشب یکی از مهندس های شرکت فرهاد ، ازم خواستگاری کرد.
کامران از جاش بلند شد و روبروم ایستاد وگفت:
- کی؟
- مهرداد راد
با تعجب ابروشو بالا انداخت و گفت:
- مهرداد؟
- آره میشناسیش؟
- زمانی که ایران بودم توی چندین پروژه با هم همکاری داشتیم.
لیوان چایی رو از روی میز برداشتم و گفتم:
- به نظر من که آدم جالبی اومد. خواستم نظر تو رو هم جویا شم.
از اینکه داشت حاشیه می رفت کلافه شدم،دلم میخواست بره سر اصل مطلب. اون گفت میخواد راجع به کامران با هام حرف بزنه اما الان داشت در مورد مهرداد حرف میزد. سرم رو بین دستام گرفتم و با بی ادبی بین حرفش پریدم و گفتم:
- اما این چیزا....
- می دونم ببخشید، اما احتیاج داشتم که موضوع رو یه جوری باز کنم،حالا یه کمی راحترم.
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- خوب؟
- هیچی خلاصه اینکه با هم حرف زدیم و کامران هم برای اولین بار راجع به خودش با من صحبت کرد. انگار که من رو همدرد خودش می دید که اون طور صادقانه برام از...
فاخته مرموز نگاهم کرد و گفت:
- ازعشق و علاقه ی سابقش و همین طور دلیل ناکام موندن اون رو برام گفت.
صدای موزیک روی نروم بود و داشت داغونم می کرد.خفش کردم و گفتم:
- شکست عشقش؟
- آره.حتی گفت که اون عشق تو بودی شیدا ، راست میگه؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- عشق اونه از من می پرسی؟
- شما به هم خیلی علاقه داشتید نه؟
- من خیلی داشتم.
- داشتی؟
- آره.
- یعنی دیگه نداری؟
- ازش متنفرم
- چرا؟
انگار که کامران روبروم نشسته بود و داشت سوال جواب می پرسید. دستام رو محکم زدم روی میز و گفتم:
- چرا؟ معلومه. قلبمو زیر پاش له کرد و حالا برگشته ، تا با لاشه ی قلب بی قرار من کبله ای واسه عشق خودش بسازه؟
- عزیزم من منظوری نداشتم.نمی خواستم ناراحتت کنم.
به خودم اومدم و گفتم:
- معذرت میخوام. واقعاً دست خودم نبود.
- اشکالی نداره.
هر دومون سکوت کرده بودیم و سر به زیر انداخته بودیم.
پرسید:
- ما امروز پرواز داریم میای فرودگاه؟
آروم اشک هامو از صورتم پاک کردم و گفتم:
- آره میام
- شیدا
- جان
- کامران هنوز هم دوستت داره.
با غضب نگاهش کردم که گفت:
- مجبور بوده که ترکت کنه.
بلند خندیدم یه خنده عصبی ، گفتم:
- آره مجبور بوده ، که خنجر به قلبم بزنه و تیکه تیکش کنه و حالا بیاد و بگه متاسفم.
مکث کردم و گفتم:
- بهش بگو چینی شکسته رو سال هاست که دیگه بند نمی زنن.
از جاش بلند شدو گفت:
- ببخش اگه ناراحتت کردم ، قصد بدی نداشتم.
به سمت در راه افتاد و همون طور که پشتش به من بود گفت:
- تصمیم بگیر ، قبل از اینکه دیر شه.
- میبینمت تو فرودگاه
برگشت و لبخند زد و از در بیرون رفت.
ساعت ده و نیم بود که به سمت فرودگاه حرکت کردیم
تو ماشین فرهاد بودیم و من پشت نشسته بودم و به بیرون خیره شده بودم.
- شیدا امروز خیلی ساکت بودی؟
به فرهاد که از توی آینه ماشین نگاهم میکرد نگاه کردم و گفتم:
- کمی بی حوصله ام.
لبخندی زد و گفت:
- شیما شما دو تا با هم قهرید؟
به شیما نگاه کردم که بی حال سرش رو به سمت فرهاد چرخوند و گفت:
- نه . فقط موضوع اینجاست که شیدا فکر می کنه من بدشو می خوام.
فهمیدم که شیما از رفتار دیشب من ناراحته .حوصله ناز کشیدنش رو نداشتم .اما دلم نیومد بزارم همونجوری بمونه و بهم کم محلی کنه.
- شیما جونم
همون طور که به بیرون نگاه می کرد گفت:
- بله؟
- آجی جونم با من قهری؟
- خودتو لوس نکن خرس گنده.
خندیدم و گفتم:
- فرهاد تو یه چیزی بگو.
فرهاد گفت:
- والا من می ترسم خانوم با منم قهر کنه. تازه یه هفته است با ما سر لطف اومده.
خندیدم و گفتم:
- وای شیما با این فرهاد چی کار کردی که به همین اخلاق گندت هم راضیه.
برگشت به سمت فرهاد و گفت:
- تو غلت کردی من که همیشه با تو خوبم.
فرهاد:- البته جز اون سیصد و شصت و چهار روز.
هر دومون خندیدم که شیما با خنده گفت:
- باشه فرهاد خان من و تو با هم تنها می شیم دیگه.
فرهاد رو به من گفت:
- بیا نگفتم کار میدی دستمون
هر سه زدیم زیر خنده
لحظه ی جدایی منو به یاد لحظه هایی انداخته بود که خودم کامران رو راهی دیاری میکردم که میخواست برای خداحافظی با پدرش بره. چقدر یادآوری اون لحظه ها ، برای من سخت و طاقت فرسا بود. کنار شیما ایستاده بودم و به حرفهای اون گوش می کردم. در واقع گوش نمیکردم و فقط به حرکت لبهاش چشم دوخته بودم. هر کاری میکردم ذهنم رو متمرکز کنم ، نمیتونستم. ذهنم مثل یه پرنده به همه چیز سرک می کشید و من بیچاره فرمانبردار ذهنم شده بودم ، و عنان اختیار از دستم خارج شده بود.
- هوی کجایی تو؟
پلک زدم و گفتم:
- همینجام بگو.
- می گم لحظه ای که منتظرش بودی رسید.
با گیجی گفتم:
- چی میگی تو؟
با دستش کامران رو نشونم داد و گفت:
- این تو و این هم لحظه آخر
و از کنارم رد شد و رفت
خدای من چقدر تصمیم گیری برای من در اون لحظات سخت بود. نمیدونستم باید چی کار کنم.
قبل از اینکه من حرکتی انجام بدم. فاخته به همراه کامران نزدیم شدند. سعی میکردم ذهنم رو متمرکز کنم. اما....
- 0خوب شیدا جون لحظه های قشنگی رو در کنارت گذروندم و این هفده ، هیجده روز برام خیلی شیرین و سریع گذشت. امیدوارم که بازم بتونم به ایران بیام و شما رو ببینم. میدونی چیه احساس میکنم که توی این چندین روز بهتون شدیداً عادت کردم.
لبخدی مزحک به لبم نشوندم و سرم رو تکون دادم. انگار که زبونم قفل شده بود و من نمیتونستم کلمه ای به زبون بیارم.
- راستی بازم خودمو مسئول می دونم که بابت رفتار صبح ازت معذرت خواهی کنم چون فکر میکنم هنوز ازم دل چرکینی.
کامران به هر دوی ما نگاه پرسشگری کرد و سرش رو تکون داد حتماً پیش خودش فکر میکرد که من از هر دوی اونها دل چرکینم.
- نه عزیز دلم اصلاً اون طوری که تو می گی نیست. من باید از تو معذرت خواهی کنم. به خاطر رفتارم. راستش اون لحظه اصلاً ذهنم درست کار نمی کرد و کنترل رفتارم دست خودم نبود . در هر صورت امیدوارم ازم ناراحت نباشی.
- قطعاً همینطوره که تو می گی .
- روزهای خوبی رو در کنارت گذروندم. امیدوارم که هر چه زودتر دوباره تو ایران ببینمت.
دستش رو به گرمی فشردم و بغلش کردم و در گوشش چشزی گفتم که خیلی وقت بود توجهم رو جلب کرده بود.
سریع خودش رو از من جدا کرد و با نگاهش مشتاقانه جایی رو که بهش گفته بودم رو نگاه کرد و بعد لبخندی زیباتر از همیشه به روی لبش نشوند و گفت:
- ای ناقلا ، چرا زودتر نگفتی؟
شونه هام رو بالا انداختم و به مهرداد راد خیره شدم.
برام دستی تکون داد و به سمت مهرداد رفت.
حالا من مونده بودم و کامران. حس گنگی داشتم. دوستش داشتم اما ازش متنفر بودم.
باورم نمیشد که ....
- لحظه سختیه....
- جدایی همیشه سخته....
- اما برای ما سختر از بقیه است....
- برای ما نه....
- یه دروغ همیشه باعث میشه که آدم پشت سر هم دروغ بگه. برای همینه که دروغ گفتن گناه داره...
- گاهی وقتها همین دورغها هستند که آدم رو از دست خیلی چیزها نجات میدن....
- واقعاً مسخره است.....
- چی؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
- روزهای خوبی رو برات آرزو میکنم....
- امیدوارم زندگی برات پلی بسازه از موفقیت ، اما یاد ت باشه که گاهی وقتها آدما نیاز دارن راه رفته رو برگردن. پس پلت رو پشت سرت خراب نکن.
- گاهی اوقات هم لازمه که اون پل پشت سرت خراب بشه حتی اگه به قیمت خیلی چیزهای با ارزش تموم بشه.
حرفهای هر دومون پر از نیش و کنایه بود و هر دو برای اینکه خودمون رو تبرئه کنیم جمله هایی که به زبون میوردیم که مطمئن بودیم روی دیگری شدیداً تاثیر میزاره.
صدای زنگ موبایلم باعث شد که از جمله ای که میخواستم بگم بگذرم و به موبایلم نگاه کنم.
شماره موبایل مانی بود.
- الو سلام. مانی جان من خودم باهات تماس میگیرم
- باشه عزیزم. فعلاً
نگاه تند و تیز کامران آزارم میداد. به یاد روزی افتاده بودم که حمید رو توی اتاقم دیده بود و اون رفتار ازش سر زد. می دونستم چقدر به من حساسه. اما الان؟
الان قضیه فرق می کرد. حتماً اون فکر میکرد که نامزدمه که باهام تماس گرفته.
- معذرت میخوام. شما چی می گفتین؟
- چیزی نمی گفتم. از اینکه به ما توی این پروژه کمک کردی ممنونم. برات بهترین آرزوها رو دارم. خداحافظ
و بدون اینکه منتظر جواب من باشه به سمت فرهاد به راه افتاد.
آه خدای من. اگه تا الان هم انتظار داشتم که دوباره به دستش بیارم ، دیگه هیچ انتظاری نمیتونستم داشته باشم. چون اون دیگه منو دوست نداشت.

ادامه دارد.....

sepideh_bisetare
04-05-2009, 16:24
برین حالشو ببرین امروز دو قسمت گذاشتم.
اما بچه ها خدایی خیلی بی معرفتید ها
این همه بازدید کننده هیچ نظری ندادید
واقعاً که دیگه دارم پشیمون میشم اصلاً چطوره دیگه ادامه اش رو نزارم مثل اینکه خوشتون نیومده
آره دیگه باید بی خیال شم

rezaete
04-05-2009, 18:16
به نظر من بهتره واسه اینکه همه ی قسمت ها به هم پیوسته باشن ، بعد از پایان داستان دوستان نظراتشون رو بدن ...

sepideh_bisetare
06-05-2009, 12:17
قسمت چهاردهم
انگار که دوباره سالها بود ازش بی خبر بودم. تنها سه روز بود که برگشته بود و من در این سه روز مثل مرغ پرکنده خودم رو به در و دیوار می کوبیدم و نمی تونستم در مقابل شادی مامان حرفی بزنم.
تو خونه خودم رو شاد نشون میدادم تا دل بی ریا مامان و بابا رو نشکونم.
همه در تب و تاب خواستگاری بودند که میخواست برای دیدن من بیاد.
و من در درون می سوختم و چیزی بروز نمی دادم. خدایا دیگه نمی تونستم بهونه ای برای ازدواج نکردنم بیارم. ای خدای من بی خود نیست که می گن خود کرده را تدبیر نیستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت تتتتتتتتتتتتتتتتتت.
توی اتاقم قدم میزدم و مدام به ساعت دیواری نگاه میکردم و بهونه می گرفتم. خدایا چی کار کنم خودت یه راهی جلوی پام بزار.
فکری به سرعت نور از ذهنم گذشت و من با بغض گفتم:
-نه این محاله
به آینه نگاه کردم
-این تنها راه
-نه آخه چطور یه همچین چیزی بشه؟
-تو امتحانش کن.
-یعنی برم بهش بگم که من دختر....
-آ ره مگه چه اشکالی داره
-دیونه میدونی اگه خبر به گوش ماماینا برسه چی میشه؟
-چی میشه؟
-دیونه میشن....
-یعنی از الان تو دیونه تر میشن؟
-گمشو ببینم
رومو برگردوندم به سمت دیوار و دیگه به آینه نگاه نکردم.
این فکر مثل خوره افتاده بود تو ذهنم و تمام سلولهای مغزم رو داشت درو میکرد.
صدای زنگ موبایلم باعث شد برگردم و دوباره به خودم توی آینه نگاه کنم. اما نه اینبار دیگه خودم بودم. قیافه زارم توی آینه داد می زد. به خودم شکلکی در اوردم و به سمت موبایلم رفتم.
-بله
-سلام خانومی
-سلام مانی خوبی؟
-قربونت. چیه یاد من دیگه نمی افتی؟
-نه بابا تو که از حال و روزم خبر داری.
-چی کار کردی؟
-هیچی دارم دیونه میشم.
-با مادرت صحبت کردی؟
-نه میترسم بیچاره این دفعه سکته می کنه از دست این دیونه بازیهای من.
-آخه دختر خوب مادرت حق داره
-مانی تروخدا تو دیگه شروع نکن میدونی که چه حالیم.
-آخه من نمیدونم از دست تو چی کار کنم. هر چی بهت گفتم بگو هنوز هم میخوایش گوش نکردی.
-چی کار کنم بالاخره منم یه غروری دارم.
-مگه اون نداشت؟
-خودش کرده بود.
- اما...
-ببین آره من گفتم اگه یه بار دیگه ازم بخواد باهاش می مونم... اما اون چیزی نگفت.
-چی بگم والا
-دارم دیونه میشم.
-ولش کن اصلاً یادم رفت بگم برای چی زنگ زدم.
-ببخشید من همیشه واسه تو ناراحتی به بار میارم.
-نه بابا این چه حرفیه که میزنی بالاخره دوستا به درد یه همچین زمانی میخورن.
-ممنونم.
-خواهش میکنم. میگم امشب خونه یکی از بچه ها مهمونی دعوتم. گفتم تو هم بیای با هم بریم. من تنها نرم
-اما من....
-اما و آخه و اگر نیار که ناراحت میشم.
-آخه....
-شیدا اذیت نکن دیگه....
-باشه عزیزم میام.
-مرسی. ساعت نه آماده شو میام دنبالت.
-نه اینجا نیای ها....
-چرا؟
-نمی خوام بهونه دست بابا بدم
-باشه پس کجا؟
-میام میدون ....
-باشه پس ساعت نه منتظرتم اونجا.
-میبینمت
-بای گلم.
تلفن رو قطع کردم و روی تختم دراز کشیدم.
ای خدای من دیگه واقعاً دیونه شدم. بارها خواستم برم جلو و با مامان حرف بزنم. اما وقتی به یاد چشمهای اشکی اون میافتادم پشیمون میشدم. دیگه حتی روم نمی شد با شیما و یا فرهاد حرف بزنم. فرهاد خوشحال بود که اگه من این خواستگار رو قبول کنم. شیما باهاش ازدواج می کنه ای خدای من حالا چی کار کنم . دیگه طاقتم طاق شده نمیتونم تحمل کنم.
دوباره اون فکر لعنتی افتاد تو سرم. ای وای اگه من یه همچین حرفی رو بزنم دیگه برای خانواده ام آبرویی نمی مونه. پس چی کار کنم آخه چی کار کنم.
باید بهش حقیقت رو می گفتم . باید می فهمید که در قلب من عشق کس دیگه ای جایگزین شده و من نمی تونم به اون دل ببندم. اگر آدم منطقی باشه منو و احساساتم رو درک می کنه و می ره پی کارش. اما اگه نبود چی؟
از روی تخت بلند شدم و بی حال از اتاقم بیرون رفتم. مامان کنار خاله گیتی نشسته بود و با هم حرف میزدند. لبخندی زدم و به آشپزخونه رفتم که خاله گفت:
-شیدا جون ان شالله دیگه شیرینی عروسیت رو می خوریم خاله؟
لبخندی زورکی زدم و گفتم:
-تا چی پیش بیاد خاله جون.
-بسه دیگه خاله جون دیشب اتفاقاً با کیارش حرف تو بود.
نگاهی به خاله کردم و به یاد کیارش پسرش افتادم و گفتم:
-خیره خاله...
-خیره که چه عرض کنم خاله جون. کیا خیلی ناراحت تو بود. می گفت نمیدونم چرا ازدواج نمی کنه. که شما هم با آقا فرهاد وصلت کنه.
مثل اسپند روی آتیش یه لحظه گر گرفتم و به خاله گفتم:
-من نیازی ندارم کسی برای من دلسوزی کنه. در ضمن من کاری با شیما ندارم شیما هر وقت خواست میتونه ازدواج کنه . اونه که خودشو بی خودی معطل کرده. اصلاً شاید من نخوام تا آخر عمرم ازدواج کنم.
از خیر لیوان آب گذاشتم و با بی احترامی به سوی اتاقم راه افتادم. صدای خاله رو پشت سرم شنیدم که رو به مامان گفت:
-یعنی این پسره اینقدر ارزش داشت که شیدا به خاطرش اینطوری بیقراری می کنه؟
لحظه به لحظه اعصابم داغونتر میشد. و بی قراریم افزون تر
ساعت هشت و نیم بود که از اتاقم خارج شدم به قصد بیرون رفتن که توی پذیرایی کیارش رو دیدم. یه لحظه به یاد حرف ظهر خاله افتادم و دوباره آتیشی شدم
جواب سلامش رو به سردی دادم و رو به مامان گفتم:
-مامان من میرم بیرون.
-مهمونی دعوتی مامان؟
-از کجا فهمیدی؟
کیارش گفت:
-چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.
و با دستش لباسم رو نشون داد .
من و کیارش از بچه گی با هم خیلی صمیمی بودیم. و همه ما رو زن و شوهرهای آینده می دونستن. اما من هیچ وقت به چشم همسر آینده به کیارش نگاه نکرده بودم و اون رو فقط به عنوان یه برادر دوست داشتم. اما اون نه....
شاید اگه پای کامران وسط نمیومد روزی با کیارش ازدواج می کردم.
-آره یکی از دوستام گفت که جایی دعوته و برای اینکه تنها نره از من خواهش کرد که به همراهش برم.
-خوش بگزره
-ممنونم
وقتی از در اتاق خارج میشدم نگاهی به آینه قدی کنار در انداختم و با دیدن گوشواره های گرد و بزرگم که از کنار شالم پیدا بود فهمیدم که کیارش پی به این موضوع برده.
شب زیبایی بود. مردم همه دست در دست هم میرقصیدند و خوشحال بودند. کنار مانی وایساده بودم و مردم خوشحالی که حوصله شون رو نداشتم نگاه می کردم. گرمی دست مانی رو روی شونه ام حس کردم.
-شیدا یه امشب رو مال من باش.
نگاهش کردم و با تعجب گفتم:
-منظورت چیه؟
-منظورم اینکه یه امشب رو به فکر کامران نباش.
‘گرمی دستش رو روی شونه عریانم حس می کردم. کاملاً به سمتش چرخیدم و گفتم:
-با اینکه سخته اما باشه.
-یه شب به فکرت مرخصی بده بابا.
خندیدم و گفتم:
-چشم
-همینجا وایسا الان میام.
-کجا میری؟
-الان میام.
لیوان شربتی از روی میز برداشتم و به دختری که بین دو پسر زیبا و جذاب می رقصید نگاه کردم.
-بیا اینجا خانومی.
-کجا رفتی؟
-رفتم گفتم موزیک مورد علاقه من رو بزنه.
-موزیک مورد ع.....
صدای موزیک توی سالن پخش شد و در حین اون خواننده گفت:
-این آهنگ رو هم به افتخار مانی گلمون میزنم.
و بعد چشمکی به مانی زد.
مانی دستم رو کشید و من رو به وسط سالن برد.
-بیا کنارم سرو ناز بی تاب بیا کنارم زیر طاق مهتاب عطش ببازیم به نسیم دریا غزل برقصیم تا طلوع فردا
با غضب نگاهش کردم ، که دستم رو گرفت و در یک حرکت سریع دستش رو به دور کمرم پیچید و در گوشم گفت:
-قرار نشد که اذیت کنی.
-از دست تو مانی
- عزیزم. من فقط می خوام تو رو شاد ببینم.
-تو دیونه ای دیونه..
دستم رو چرخوند و من هم توی دستاش چرخی زدم و دوباره برگشتم و با نگاهم به چشماش خیره شدم. لبخند دیونه کننده ای زد که من گفتم:
-میدونی که لبخندت خیلی شبیه به خنده های کامران؟
اخمی کرد و گفت:
-تو نمی خوای بی خیال این کامران بشی؟
سرش رو به پیشونیم چسبوند و گفت:
-تن حریرت جوی عطر جاری صدای گرمت غیرت قناری بذار بگیرم مثل تور دریا تو رو در آغوش ، ماهی فراری
سرم رو ازش فاصله دادم و گفتم:
-مانی چی کار داری می کنی؟
لباش رو نزدیک گوشم کرد و گفت:
-دیونه تو باید بدونی که خیلی های دیگه هستند که لیاقت تو رو دارند. که می تونن تو رو بیشتر از کامران دوست داشته باشن.
سعی می کردم ازش فاصله بگیرم اما اون من رو سفت در آغوشش گرفته بود و زیر گوشم اهنگ رو زمزمه می کرد.
-باورت میشه؟
-.....
- خیلی ها هستند.
-....
-شیدا ازت خواهش می کنم که کامران رو فراموش کن.
بغضم رو قورت دادم و تو دلم به بخت مزحک خودم لعنت فرستادم. چرا هیچ کس من رو درک نمی کرد. همه ازم میخواستند به زندگی عادی برگردم اما من دیونه اسیر کسی بودم که با یادش روحم و با رفتنش قلبم رو داغون کرده بود. پس چطور می تونستم بی خیالش بشم؟
دستش رو به پشتم کشید و گفت:
- اگه بدونن ابر و باد و بارون چه دلنوازه این شب مهربون هجوم می آرن روی چرت کوچه صدای شهر رو می برن آسمون
-مانی ازت خواهش می کنم. من فکر می کردم لا اقل تو یکی من رو درک می کنی. اما مثل اینکه اشتباه کردم.
مانی با عصبانیت نگاهم کرد و خواننده گفت:
-هنوز یه نیمه مونده از شب ماااااااااااااااااااااااا ااااااااا
ازش جدا شدم و به سرعت رفتم داخل اتاقی که لباسهام رو عوض کنم و برگردم. از دست مانی عصبی بودم. تا الان فکر می کردم که اون می تونه کمکم کنه که این لحظه های سخت و طاقت فرسا رو فراموش کنم. اما انگار این هم یه بازی جدید بود.
وقتی وارد اتاق شد با عصبانیت رو کردم بهش و گفتم:
-ازت توقع نداشتم مانی....
-توقع داشتی چی کار کنم ؟ توقع داشتی من هم مثل تو بشینم به یاد اون لعنتی گریه کنم؟ توقع داشتی که کمکت کنم سر این خواستگار لعنتیت رو با هم زیر آب کنیم ؟ توقع داشتی بزارم تمام لحظه های قشنگ زندگیت رو مثل این هفت سال توی اون شرکت و اون اتاق لعنتی به یاد خاطرات یک ساله ات با کامران بیفتی و گریه کنی؟ آره شیدا این توقع ها رو ازم داشتی؟ اما لعنتی من دوست ندارم تو رو مثل یه مرده متحرک ببینم.
با صدایی که بیشتر به ناله شبیه بود گفتم:
-مرده متحرک؟
مانی با صدایی بلندتر از قبل گفت:
-آره مرده متحرک. تو شدی مثل یه مرده متحرک که از هیچ چیزی خبر نداره.
و بعد از اتاق بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید.
صدای موزیک لحظه به لحظه بیشتر از قبل آزارم می داد و من مثل دیونه ها گوشه اتاق چمبره زده بودم و گوشهام رو محکم گرفته بودم.
تنها سه ساعت به اومدن خواستگار جدیدم که اسمش سام بود مونده بود و من مثل پرکنده یه لحظه به سراغ بابا و یه لحظه به سراغ مامان میرفتم اما زبون در دهانم نمی چرخید و من بیشتر از پیش عصبی می شدم. ای خداااااااااااااااااااا
با صدای شیما از جام پریدم و گفتم:
-چی شد اومدند؟
شیما اومد کنارم و دستم رو کشید و کنارم ایستاد. من هنوز هم بی اختیار داشتم با تعجب نگاهش میکرد. لباس شیکی تنش بود و با آرامشی که تا حالا تو نگاهش ندیده بودم نگاهم کرد و گفت:
-نه هنوز نیومدند اما میان عزیزم
انگار که تمام بدنم سست شد و با ضرب افتادم روی مبل. فشار عصبی به حدی روی حرکاتم تاثیر داشت که همه فهمیده بودند.
-شیدا ترو خدا این بار روی این خواستگارت بیشتر فکر کن. لااقل اگه ازش خوشت نیومد با دلیل منطقی ردش کن. به خدا اینبار دیگه دور از جونش بابا سکته میکنه.
-ولم کن شیما ترو خدا ولم کن.
-باشه باشه.
هر دو لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:
-از مانی خبری نداری؟
-نه مثل اینکه باهام قهره.
-معلومه که باهات قهر می کنه این اخلاقی که تو داری...
-ولم کن شیما.
صدای زنگ در که اومد ، از جام پریدم. بابا که اون لحظه از اتاقش اومده بود بیرون با دیدن من در اون حال سرش رو تکون داد و رفت تا در رو باز کنه.
سریع رفتم توی اتاقم و در رو بستم و به در تکیه دادم.
-شیدا بیا بیرون زشته دختر جون الان میان.
نگاهی به آینه انداختم و گفتم:
-اومدم مامان
صدای قر و قر مامان رو شنیدم. شالم رو مرتب کردم و در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون. همه به احترام از جاشون پاشدند و من.....
وقتی روبروی سام نشستم. چیزی در دلم فرو ریخت. آره این حسی بود که قبلاً هم زیاد حسش کرده بودم. خدایا چطوری این کار رو کنم.
چهره سبزه و نگاه مهربونش و زیبایی لبخندش من رو آزار میداد.
سام سرش رو بلند کرد و وقتی متوجه نگاههای خیره من شد لبخندی به لب اورد و کمی خودش رو جمع و جور کرد.
صحبت های معمولی روزانه که تموم شد پدر سام رشته کلام رو در دست گرفت و شروع به صحبت کرد.
مامان چایی ها رو پخش کرد و کنار خواهر کوچیک سام نشست و در جواب نگاه خیره من آهسته لبش رو به دندون گزید.
باورم نمیشد که اینقدر گیج شده باشم. هر کاری می کردم که نگاهم رو کنترل کنم نمی شد. حتماً الان اونها پیش خودشون می گفتند این دختره خله. چرا اینجوری ما رو نگاه میکنه.
لبخندی به لب اوردم که از چشمای تیز بین مادر سام دور نموند و نگاه برازنده ای به قدو بالای پسرش انداخت و زیر لب قربون صدقه اش رفت.
این باعث شد بیشتر خنده ام بگیره و سرم رو بندازم پایین.
صدای خواهر سام مثل پتک خورد تو سرم که می گفت:
-آقای کلهر با اجازه شما و با اجازه خانواده خودم ازتون میخوام که لطف کنید که این دو تا جوون با همدیگه صحبت کنند. بالاخره هر چی باشه مهم این دو نفر هستند.
بابا لبخندی زد و گفت:
-البته از نظر من اشکالی نداره
و بعد به من نگاه کرد و لبخندی زد. در پشت نگاه آرومش دریایی طوفانی بر پا بود که من به راحتی تونستم آن را تشخیص بدم. از جام بلند شدم و اجازه ای از بزرگترها گرفتم و جلوتر از سام به راه افتادم.
به حیاط رفتم و قبل از اینکه سام برسه روی صندلی نشستم.
-از اونجایی که ما تقریباً از هم هیچ شناختی نداریم ترجیح میدم ابتدا خودمون رو برای هم معرفی کنیم.
لبخندی زدم که گفت:
-خوب من همونطور که دیدین دو تا خواهر دارم که من فرزند دوم خانواده هستم و سی و یک سالمه و فوق لیسانس ادبیات هستم. و برخلاف رشته تحصیلیم داخل شرکتی که پدرم برام تهیه کرده مشغول کارم.
-خوب من هم فرزند اولم و تنها یه خواهر دارم. بیست و هفت سالمه و برخلاف شما من دقیقاً مطابق با رشته تحصیلیم داخل شرکتی که صاحب آن یکی از آشنایانمونه مشغول کارم.
-شیدا خانوم میتونم از شما سوالی بپرسم؟
-البته.
-خیلی ببخشید که یه همچین سوالی میپرسم اما خیلی کنجکاوم که دلیل این سوالم رو بدونم.
-بفرمایید. تا جایی که بتونم جوابش رو بهتون میدم.
-ممنونم. راستش می خواستم بدونم شما که دارای چهره زیبا و خانواده ای متین هستین چرا تا به الان ازدواج نکردید؟
ای خدا چطوری بتونم راست این موضوع رو بهش بگم؟
-البته شما لطف دارید.راستش جواب این موضوع طوری نیست که من بتونم به شما راحت توضیحش بدم.
سرش رو انداخت پایین و گفت:
-من حس میکنم شما به کسی علاقه مندید؟
-راستش بله.. شما درست حدس زدید. من سالها قبل یعنی تنها وقتی بیست سالم بود شیفته مردی شدم که هنوز هم که هنوزه نتونستم فکرش رو از سرم بیرون کنم.
-راستش من متوجه منظورتون نمیشم.
-البته کمی درکش سخته اما....
وقتی خانواده سام رفتند منتظر یه دعوا درست و حسابی بودم. اما ....
باورم نمیشد که اینقدر راحت با این قضیه کنار بیان اما مثل اینکه اونها باور کرده بودند که من دیگه قصد ازدواج ندارم.
بابا رو به شیما گفت:
-شیما بابا به فرهاد بگو هفته دیگه جمعه میتونن بیان خواستگاری
همه با تعجب به بابا نگاه کردیم که شما گفت:
-اما بابا....
-بابا بی بابا همین که گفتم.نکنه تو هم می خوای مثل این دختره دیونه بشی؟
-نه بابا منظور من این نیست اما من دوست دارم بعد از شیدا عروسی کنم.
-شیدا قصد ازدواج با هیچ کسی رو جز اون پسره دیونه نداره.
انگار خنجری به قلبم فرو کرده بودند . چنان درد وحشتناکی رو در تمام اعضای بدنم حس می کردم که حد نداشت. راست می گفتند من دیگه قصد ازدواج نداشتم . اگه واقعاً داشتم با کامران آشتی می کردم.
دو هفته از اومدن خانواده سام میگذشت و هفته قبل خانواده فرهاد با خوشحالی جواب مثبت از طرف بابا و شیما گرفته بودند. فرهاد در پوست خودش نمیگنجید و من هم خوشحال بودم.
شیما هر از گاهی ازم میخواست دست از سر کامران بردارم. اما فایده نداشت. واقعاً نمیتونستم فراموشش کنم چون دوستش داشتم.
ادامه دارد....

sepideh_bisetare
07-05-2009, 12:29
قسمت پانزدهم
از صبح خیلی در تحرک بودم. همه ما دوست داشتیم این مراسم به نحو احسن برگزار بشه. به همراه شیما به آرایشگاه گیتی رفته بودم. شیما در لباس سپید عروسی به قدری زیبا شده بود که دلم نمیخواست چشم ازش بردارم.
با صدای معترضش به خودم اومدم
-چیه اینجوری ذل زدی به من دیونه؟
-شیما نمی دونی که چقدر خشگل شدی
خندید و گفت:
-راست میگی؟
نگاهی به آینه روبروم کردم و گفتم:
-وای اگه فرهاد اینجا بود همین الان ....
با دستش زد به آرنجم و گفت:
-هیس خره زشته.
بلند خندیدم و گفتم:
-شیما خیلی دوستت دارم.
نزدیکم شد و منو تو بغلش گرفت.
نم اشک رو توی چشمام حس می کردم.
-دلم می خواست اول عروسی تو رو ببینم بعد خودم عروسی کنم اما تو خر .....
-شیما چه فرقی داره. به خدا اگه بدونی چقدر خوشحالم.
-شادی ما که برات مهم نیست.
از خودم جداش کردم و با انگشتم اشکهاشو از صورت مهتابی و زیباش پاک کردم و گفتم:
-گریه نکن آرایشت خراب می شه ها
لبخندی تلخ زد و بعد با دستش محکم زد به آرنجم و با ناز و مثل بچه ها گفت:
-دیونه باهات قهرم.
خندیدم و صورتش رو بوسیدم.
صدای زنگ سالن آرایشگاه بلند شد و من و شیما هر دو برگشتیم به سمت مستخدمی که رفت تا در رو بزنه.
-بله شیما خانوم آماده اند.
هر دو به هم نگاه کردیم و زیر گوش شیما گفتم:
-عزیزم ان شالله خوشبخت بشی
-اولین دعایی که سر سفره عقد می کنم ازدواج تو آبجی گلم
لبخندی زدم و رفتم تا مانتوم رو تنم کنم.
مامان کنارم نشست و گفت:
-میبینی شیدا الان تو باید با شوهرت اینجا ....
-مامان خواهش کردم ازتون.
-از دست تو من چی کار کنم؟
-بزار امشب رو خوش بگذرونم.
از کنارم پاشد و در حالی که زیر لب قر قر می کرد رفت.
به شیما و فرهاد که وسط جمعیت می رقصیدند نگاه می کردم که نوشین اومد و دستم رو کشید و گفت:
-چیه تمرگیدی بیا بریم برقص ببینم.
-بابا خسته شدم بزار بشینم
-پاشو خره
به همراه نوشین رفتیم وسط و ...........
-تو اول صف وایسا شیدا
-برو بابا . اصلاً تو چی می گی اینجا؟ تو برو اونور
-ا مگه متهلا دل ندارن.
-چشمم روشن الان میرم به محسن((شوهر نوشین)) می گم
-برو دیونه. باشه بابا من رفتم.
خندیدم و می خواستم از صف برم بیرون که کیارش دستم رو گرفت و گفت:
-مثل اینکه جداً قصد ازدواج نداری
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
-بهش اعتقاد ندارم.
-لااقل می تونی دل خواهر و مادرتو شاد کنی. فکر نکنم سخت باشه.
برگشتم و به شیما که داشت با خنده با بچه ها حرف میزد نگاه کردم و سرم رو تکون دادم و همونجا کنار کیارش ایستادم.
خواننده رو به شیما و فرهاد گفت:
-عروس و داماد گلمون بیاین اینجا وایسید.
و بعد رو به جمعیت گفت:
-بچه ها از هزار می شماریم آماده اید؟؟؟؟؟؟
-ببببببببببببببببببببببببب بببببله
-نهصد و نود و نه نهصد و نودو هشت نهصد و نود و هفت نهصد و نود و شش نهصد و نود و پنج
صدای جیغ بچه ها گوشم رو کر کرده بود و خنده رو به لبام اورده بود. مثل بی خیال ها همونجا ایستاده بودم و نگاه می کردم. دوباره خواننده گفت:
-نه نشد اینجوری بی حال نمی خوام اگه من جای عروس خانوم بودم اصلاً گلو پرت نمی کردم نه عروس خانوم؟
شیما خندید و گفت:
-بله
دوباره خواننده گفت:
-پس بچه ها همه آماده اید؟
-آرههههههههه
-عمو سبزی فروش
-بلههههه
-سبزی کم فروش
-بلهههههه
-سبزی گل داره؟
-بلهههههههه
-درد و دل داره؟
-بلههههههه
- عمو سبزی فروش
-بلهههههههه
-من ترب می خوام
-بلههههههه
-تو رو یه ربع می خوام
-بلههههههه
-موزیک و تا صبح می خوام
-بلههههههههه
- همه منتظرن پشت سرت خودتو نکن لوس پرت کن گلو تا سیاره ی ونوس و ارانوس از پنج و تا یک ما میشماریم شمارش معکوس حالا پنج چهار سه دو یک
بدون اینکه هیچ حرکتی کنم دسته گل شیما افتاد بین دستای من و همه با جیغ و صوت بهم طعنه میزدند.
همچنان مثل این گیجها همونجا ایستاده بودم که ........
دسته گل رو دادم به شیما و بغلش کردم و با خنده بهش گفتم:
-جرزنی کردی شیمااااااا
بوسیدتم و گفت:
-امشب شب عشق و حاله
شب خیلی قشنگی بود و من بی خیال هر نوع فکر و خیالی میرقصیدم و تا آخر شب هر لحظه کنار شیما بودم. حس می کردم واقعاً جدایی ازش سخته اما وقتی خنده رو به روی لبهاش سرخش میدیدم فراموش می کردم که بعد از شیما چقدر تنها میشم.
لحظه های جدایی برای همه ما دردناک بود با اینکه خنده از کنج لبامون نمی افتاد اما همه غم عجیبی توی چشمامون موج میزد. هر بار که نگاه بابا به چشمام گره می خورد سرزنش رو به وضوح تو نگاهش می دیدم و حس می کردم که چقدر از دست من ناراحته.
شیما منو محکم تو بغلش گرفته بود و ولم نمی کرد. فرهاد سعی داشت با شیرین کاریهاش ما رو بخندونه اما کاملاً معلوم بود که اون هم دل و دماغ خنده نداره.
خستگی توی چشماشون موج میزد.
-آبجی جونم برات بهترین آرزوها رو دارم.
رو به فرهاد کردم و گفتم:
-اگه آبجیمو اذیت کنی همه پروژه هاتو خراب می کنم.
با صدای بلند خندید و گفت:
-من چاکر آبجیت هم هستم. آبجیت ما رو اذیت نکنه من که باهاش کاری ندارم.
مامان کنارمون ایستاد و با بغضی که تو صداش داشت گفت:
-کی از ماه عسل برمی گردید؟
شیما گفت:
-تا یه ماه دیگه بر می گردیم.
فرهاد از بابا اجازه گرفت تا شیما رو ببره. با رفتن شیما به سمت میعادگاه عشقش انگار تکه ای از وجود من رو با خودشون بردند. تا رسیدن به درب وردوی شیما چندین بار برگشت و به ما نگاه کرد. لبخندی که روی لباش بود آرامش رو به من برگردوند.
همه ایستادیم تا وقتی که اون دو نفر وارد ساختمون ویلایی خودشون شدند و ما هم برگشتیم به سمت منزل.
بدون شیما خونه ما خیلی سوت و کور شده بود. همیشه اون بود که خنده رو به لبهای ماتم زده ما می اورد. هر کاری توی خونه می خواستیم بکنیم مامان و بابا یاد شیما می کردند. حتی مامان وقتی که غذای مورد علاقه ی شیما رو میزاشت نم اشک رو توی چشماش حس می کردم و می گفت:
-واقعاً جای شیما خالیه. دلم براش تنگ شده.
دوری از شیما حتی در شرکت هم سخت بود.
دو هفته ای از رفتن اونها به ماه عسل می گذشت و من تنها به شرکت می رفتم و کارهای دفتری رو چک می کردم. در نبودن فرهاد تمامی کارها به دوش من و مهندس راد و مهندس رادپور بود. خدا پدرشون رو بیامرزه اگه اونها نبودند من یکه و تنها کاری نمیتونستم از پیش ببرم.
حضور دائمی مهندس رادپور در کنار من باعث شده بود که بیشتر بهم توجه کنه و هر از گاهی سخنی غیر مستقیم از علاقه خودش به من بزنه. دوست نداشتم جز کار در رابطه با مسئله دیگه ای باهم حرف بزنیم اما نمیتونستم جلوی رفتارش رو بگیرم.
یک روز جمعه که توی خونه بی کار بودم و حوصله ام سر رفته بود گشیم رو برداشتم و بی اختیار شماره موبایل مانی رو گرفتم. می دونستم که هنوز از دست رفتار من ناراحته چون بعد از برنامه مهمونی باهام تماسی نداشت و هر وقت هم که زنگ میزد سریعاً قطع می کرد.
-بله
با شنیدن صدای ظریفی پشت تلفن هل شدم و تلفن رو قطع کردم.
روی تخت دراز کشیدم و پیش خودم فکر کردم که حتماً مانی هم ازدواج کرده.
یه لحظه با فکر کردن به این موضوع قلبم تیر کشید و ناراحت شدم. برام جای سوال بود که چرا باید از این موضوع ناراحت بشم....
-بله
-سلام
-سلام مانی تویی؟
-آره کاری داشتی زنگ زدی؟
-فکر کردم اشتباه گرفتم
-نه عزیزم اشتباه نگرفتی.
-کی بود به تلفن جواب داد؟
-هستی بود
-هستی؟
-آره. نگفتی کاری داشتی؟
-مانی هنوز از دست من ناراحتی؟
-نه نیستم
-اما رفتارت چیز دیگه ای رو ثابت می کنه.
-شیدا وقتی تو دوست داری ناراحت باشی و با یاد کامران لحظه های باقی مونده زندگیت رو خوش باشی مشکل من چیه؟
-این طوری که تو میگی نیست.
-هست شیدا خودت رو گم کردی سرت رو بین برف کردی فکر می کنی کسی نمیبینتت؟
-باشه حق با تو اما من احتیاج به زمان دارم. تا فراموشش کنم.
-احتیاج به زمان؟ می دونی چیه من مطمئنم که تو دیگه کامران رو دوست نداری اگه دوستش داشتی وقتی ایران بود دوباره باهاش رابطه برقرار می کردی. تو فکر می کنی که دوستش داری در صورتی که تو به فکر کردن به اون عادت کردی
-نه اینطوری نیست
-چرا همینطوریه. الان هشت سال از اون رابطه می گذره اما تو هنوز هم....
-مانی من زنگ نزدم باهات دعوا کنم من زنگ زدم....
-من وقتی با تو صحبت می کنم که مطمئن بشم دیگه به کامران فکر نمی کنی .
-واقعاً که اصلاً پشیمون شدم که بهت زنگ زدم.
-شیدا فکراتو بکن. داره دیر میشه.
-خداحافظ
گوشی رو گذاشتم و سرم رو بین دستام گرفتم. داشتم کلافه میشدم.
شاید مانی راست می گفت من به کامران عادت کرده بودم. شاید واقعاً دیگه دوستش نداشتم. اگه دوستش داشتم چرا وقتی اومد دوباره اسیر چشمای جادوییش نشدم؟
بالاخره انتظار طولانی ما به سر رسید و شیما و فرهاد از ماه عسل برگشتند. دلم نمی خواست ولش کنم. هر دو همدیگه رو سفت در آغوش گرفته بودیم و گریه می کردیم. هر دو دلمون برای هم لک زده بود. شیما در گوشم می گفت که چقدر دلش برام تنگ شده و هر جایی که می رفته من رو یاد می کرده.
فرهاد به زور ما رو از هم جدا کرد و گفت:
-وای شیدا این شیما منو کشت. هر جا می رفتیم، می گفت جای شیدا خالی ،جای شیدا....
-فرهاد باز تو چقولی کردی؟
همه زدیم زیر خنده و کنار هم روی مبل نشستیم. بابا گفت:
-خوب فرهاد جان چه خبرا ؟خوش گذشت؟
-جای شما خالی بابا جون خیلی عالی بود. ان شالله سفر بعدی حتماً با هم می ریم.بلکه به منم خوش بگذره.
بابا با خنده گفت:
-چطور مگه پسرم؟
-هیچی پدر جان این شیما کشته من و، از بس گریه کرده. همش می گفت ،شیدا شیدا. اصلاً نمی گفت، فرهادی هم هست...
و بعد زد زیر خنده.
شیما هم خندید و رو به بابا گفت:
-بابا جون دروغ می گه به خدا ،فقط بعضی اوقات دلتنگی می کردم.
لحظه های شادی رو با هم با خنده گذروندیم.وقتی شیما برامون سوغاتی ها رو باز کرد و بهمون داد کلی ذوق کرده بودم و مثل این بچه کوچیکا هر کدومشو می دیدم می خندیدم و شیما برام می گفت که هر کدومو و از کجا خریده وکلی تعریف راجع به اون شهر می کرد.
خلاصه کلی سر اون سوغاتی ها خندیدیم.
-خوب شیدا خانوم ما نبودیم برشکست که نشدیم؟
-ای بابا دستت درد نکنه دیگه ما رو دست کم گرفتی؟
-آهان یادم نبود مهندس پرهام و راد هم هستند.
-خیلی پرویی به خدا فرهاد. اگه بدونی چقدر تو این مدت خسته شدم.
-پس یادم بنداز شغلتو از سمت مهندسی به سمت آبدارچی ارتقاع بدم.
از روی مبل لنگه کفشی رو که شیما برام سوغاتی اورده بود برداشتم و پرت کردم سمتش و گفتم:
-باید پنج دانگ شرکت رو به نامم کنی چی می گی تو؟
لنگه کفشو رو هوا قاپید و گفت:
-بیا شیما خانوم هی گفتم زود برگردیم اینا شرکت رو تصاحب می کنن گوش نکردی.
شیما در حالی که دلش رو گرفته بود و می خندید گفت:
-شیدا جون لااقل می زاشتی سه دانگش هم به نام من بشه.
فرهاد در حالی که می خندید رو به بابا گفت:
-می بینی بابا این خواهرهای سیندرلا چه دست به یکی کردند میخوان منو از شرکت بندازن بیرون.
بابا خندید و گفت:
-تنت سلامت باشه بابا جون.
مامان رو به من و شیما گفت:
-اینقدر این فرهاد منو اذیت نکنید دخترا.
منو شیما به هم نگاه کردیم و یهو با هم زدیم زیر خنده
شیما گفت:
-چه دادمادشو تحویل می گیره.
فرهاد:-چیه چشم نداری ببینی حسود؟
شیما اون یکی لنگه کفش رو از روی مبل برداشت و گفت:
-میزنم ها فرهاد.
فرهاد دستاشو به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
-غلت کردم بابا. اصلاً کل شرکت به نام شما دو تا. اگه کمه خونه رو هم به نامتون می کنم.
صدای خنده در خانه بلند شد.
روزهای بی هدف از پس هم می گذشت و من در آستانه ی ورود به بیست و هشت سالگی بودم. دیگر خواستگارها رو ندیده رد می کردم چون بقیه هم می دونستند که من قصد ازدواج ندارم. کیارش در آستانه ازددواج با یکی از هم دانشکده ای هاش بود و هر بار که من رو می دید شروع به نصیحت کردن می کرد که همیشه هم در انتها با جر و بحث حرفهاش رو تموم می کرد.شش ماه از ازدواج شیما و فرهاد می گذشت که یک روز شیما وارد اتاقم شد و در حالی که نم اشک رو در چشماش و بی قراری رو در رفتارش حس می کردم گفت:
-شیدا تر و خدا دیگه این بازی موش و گربه رو تمومش کن. بسه دیگه.
بی قرار کنارش ایستادم و گفتم:
-چی شده شیما ؟چرا اینقدر مضطربی؟
-امروز صبح وقتی از پیش دکترم بر می گشتم .آهسته رفتم توی اتاق کارم که خیر سرم خوشحالش کنم و مثبت بودن جواب آزمایش بارداریم رو بهش بدم که صدای فرهاد رو در حالی که داشت با موبایلش حرف میزد رو شنیدم.ناراحت بود و به حدی توی خودش فرو رفته بود که متوجه ورودم نشد . سرش رو با یه دستش گرفته بود و داشت با کسی صحبت می کرد. حرفهاش مرموز بود . گوشم رو تیز کردم که شنیدم می گفت:
-آقای دکتر چقدر وقت داره؟
-.......
-شما مطمئنی؟
-.....
-آقای دکتر باور کنید برای من خیلی سخته که این موضوع رو با خانواده همسرم در میون بزارم.
-......
-بله متوجه ام. یعنی هیچ راهی نداره؟
-...
-عمل و یا پیوند هم نمیتونه ایشون رو از مرگ نجات بده؟
به اینجای حرف فرهاد رسید حس کردم قلبم داره از دهنم بیرون میاد . فرهاد پس از کمی صحبت های دیگه که از بس اضطراب بهم هجوم اورده بود هیچ کدومش رو نشنیدم خداحافظی کرد و گوشی رو پرت کرد روی میزش و سرش رو بین دستاش گرفت و با خودش گفت:
-آخه من چطوری به شیما بگم که باباش تا یه سال دیگه از بین ما میره؟
اشک پهنای صورتم رو تر کرده بود.نمی فهمیدم که شیما چی داره میگه. باورم نمیشد که بابا تنها تا یک سال دیگه در بین ما هست. باورم نمیشد. دستش رو محکم فشردم و گفتم:
-شیما دروغ نگو. ترو خدا چرا داری اذیتم میکنی؟
از جاش بلند شد و با فریاد گفت:
-چرا باید به تو بی احساس دروغ بگم؟ تویی که فقط به فکرخودتی و یه لحظه هم به فکر خانواده ات نبودی. حالا بدون که بابا داره به خاطر از بین رفتن کلیه هاش میمیره و آرزو به دل هم میمیره. به خاطر خود سریهای تو.....
با صدای سیلی که به صورتش زدم هر دومون به خودمون اومدیم.
لبهاش می لرزید و با نم اشکی که توی چشمش بود به من خیره شده بود.
هر دو همدیگه رو بغل کردیم و با صدای بلند زدیم زیر گریه.
ادامه دارد...

sepideh_bisetare
13-05-2009, 17:09
قسمت شانزدهم:
-مذحکترین چیزی که در تمام عمرم شنیدم همین حرفی بود که تو زدی.
-می گی پس چی کار کنم؟ حالا من از کجا یه خواستگار گیر بیارم.
-یعنی شیدا تو اینقدر ذلیل شدی که می خوای بری به حمید بگی بیاد خواستگاریت؟ فکر می کنی اون اونقدر ببو هست که حالیش نشه به خاطر بابات داری این کار رو می کنی؟
این حرفها رو نوشین که در کنارم روی نیمکت پارک نشسته بود می گفت و من با دستمال کاغذی که در دستم بود اشکام رو پاک می کردم و باهاش کل کل می کردم.
-من تصمیمم رو گرفتم میخوام آخرین آرزوی بابا رو بر آورده کنه
-حتی اگه به قیمت خودت تموم بشه؟
-آره برای من دیگه فرقی نمی کنه. من باید این کار رو بکنه
-خوب لااقل صبر کن شاید یه مرد خوب تو این مدت اومد خواستگاریت.
-مرد خوب حالا از کجا پیدا کنم من؟
-اما اگه این کار رو بکنی واقعاً احمقی
-نوشین تو می گی چی کار کنم؟
نوشین تکیه اش رو به نیمکت داد و به پری که دو قدم جلوتر از ما داشت تاپ بازی می کرد نگاه کرد و گفت:
-صبر کن
عصبی شدم از دستش و با ناراحتی گفتم:
-من میگم بابا یه سال بیشتر پیش ما نیست و اون وقت تو می گی صبر کن؟
دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
-عزیزم ببین داری خودت رو داغون می کنی. لااقل به مهندس رادپور جواب مثبت بده.
-از رادپور خوشم نمیاد بابا. چه طوری بگم؟ با حمید راحتترم.
-آخه شیدا تو الان نزدیک به سه ساله از حمید خبر نداری مثل اینکه یادت رفته بار آخر چه جوری دست رد به سینه اش زدی؟
-تکیه به صندلی دادم و چشمامو بستم و گفتم:
-نه یادم نرفته. بهش گفتم امیدوارم این آخرین دیدارمون باشه و اون هم گفت امیدوارم که سرت به سنگ بخوره.
آه عمیقی کشیدم و گوشیم رو برداشتم و شماره موبایلش رو گرفتم.
نفسم تو سینه حبس شده بودو نوشین با بهت بهم نگاه میکرد. حتماً پیش خودش می گفت من چه خریم دیگه.
بعد از اینکه دو بار بوق خورد تلفن رو جواب داد. هنوز صداش نرم و زیبا بود.
-سلام
-سلام بفرمایید.
-خوبی حمید خان؟
-متشکرم اما شما؟؟؟؟؟؟؟
-من... من شیدا
-شیدا؟
-بله شیدا.
-آه بله حال شما چطوره شیدا خانوم سه سالی میشد که صداتون رو نشنیده بودم.
-بله. من از شما عذر می خوام اما باور کنید که فراموش کردن کامران کمی برام سخت بود و سالها طول کشید.
-چطور؟
-راستش حمید خان من باید با شما صحبت کنم.
-در رابطه با چه موضوعی؟
نوشین سرش رو تکون می داد و با کف دستش اهسته به پیشونیش میزدو زیر لب قر میزد.
نفس عمیقی کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-باید شما رو ببینم.
-میشه همین الان بگید.
لحن سردش حالم رو گرفت دلم میخواست تلفن رو قطع کنم. اما........
-می خواستم بپرسم.....
-بگید گوش میدم.
-راستش کمی برام گفتنش سخته.
-مگه در ارتباط با چه موضوعی؟ اتفاقی افتاده شیدا خانوم؟
-نه نه راستش من می خواستم بگم که.....
-حمید عزیزم بیا دیگه داره دیر میشه ها ماماینا منتظرند.
-الان میام عزیزم
صدای ظریف زنی که از پشت خط تلفن شنیدم که حمید رو مخاطب قرار داده بود. قلبم رو لرزوند. خدای من باورم نمیشد. حمید ازدواج کرده بود. عجب غلتی کردم ای کاش زنگ نمیزدم. حالا چی بگم؟.....
-الو الوووو
-بله
-چیزی شد؟
-نه .راستش میخواستم بپرسم که شما هنوز سر حرفتون هستین؟
-کدوم حرفم؟
-درخواست ازدواج؟
لحظه ای مکث کرد و بعد با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود گفت:
-دیر به فکر افتادی شیدا خیلی دیر.
-چرا؟
-من دو ساله که ازدواج کردم.
انگار دنیا روی سرم خراب شد. تلفن از دستم افتاد و بغضم رها شد. نوشین خیلی هول کرد. گوشی رو از روی پام برداشت و گفت:
-شیدا چی شد؟
با صدای بلند زدم زیر گریه.
-چی گفت بهت؟
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و گفت:
-الو
-......
-سلام. چی گفتید بهش؟
-.....
-وقت سرزنش کردن نیست حمید خان. خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد. می دونستم که اون هم احساساتی شده.
-نگفتم بهت زنگ نزن. پسره پررو میگفت که گفته بودم سرت به سنگ می خوره.
در میان هق هق گریه ام گفتم:
-چی کار کنم حالا نوشین؟
-خدا بزرگه شیدا نا امید نشو
سرم رو روی شونش گذاشتم و گریه کردم.
با دیدن بابا در اون حال زار قلبم میگرفت و ناراحت بودم.
وقتی بابا و مامان شنیدند که شیما بارداره به حدی خوشحال شدند که نمی تونم توصیف کنم. شیما تو بغل بابا گریه می کرد و بابا هم آهسته موهاشو ناز می کرد و به من نگاه می کرد و افسوس می خورد.
هنوز نتونسته بودیم که مامان رو در جریان این اتفاق بزاریم. مامان نمی دونست که بابا بیشتر از چند ماه در بین ما نیست و اما خود بابا از این قضیه خبر داشت. ما طوری وانمود می کردیم که انگار از چیزی خبر نداریم.
فرهاد با شوخی هاش سعی می کرد که ما رو بخندونه اما خوب میدونستم که خودش هم ناراحته.
پنج ماه هم به سرعت برق و باد گذشت.شیما روز به روز شکمش بزرگتر میشد و دیگه نمی تونست بیاد سر کار. با اینکه هفت ماهش شده بود اما باز همحال روحی مساعدی نداشت و فرهاد از هر طرفی به مشکل برخورده بود. نمیتونست کاری کنه و این بیشتر عذابش میداد. سرکار با من درگیر بود. سعی میکرد حال روحی من رو عوض کنه و تو خونه با شیما در گیر بود. دلش نمی خواست که بچه اش افسرده و ناسالم به دنیا بیاد. اما کاری از دستش بر نمیومد. خودش هم حالش زیاد مساعد نبود اما برای اینکه جلوی ما ناراحت نباشه خودش رو کنترل می کرد. اما همیشه رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون. من میدیدم که چشماش قرمزه . اما تنها لب هاش میخندید. بابا روز به روز پژمرده تر از قبل میشد و ما هم بی تابتر. در مقابل سوالهای مامان می گفتیم که بابا کمی ناراحتی کلیوی داره که ان شالله خوب میشه. اما..........
یک روز جمعه غروب که بی حوصله کنار پنجره دلتنگی های اتاقم نشسته بودم وموزیکی گوش می دادم. تلفنم زنگ خورد.
-بله
-سلام........
تعادلم رو از دست دادم و سرم گیج رفت و به زور دیوار رو گرفتم که به زمین نخورم.
-شیدا منم کامران صدام رو میشنوی؟
بغض راه گلومو بسته بود و من بی طاقت بودم.
-الو شیدا
-بله میشنوم.
-حالت خوبه؟
-مرسی
-ببخشید که مزاحمت شدم. هر چی شماره موبایل فرهاد رو گرفتم تو دسترس نبود کار واجبی باهاش داشتم. زنگ زدم شماره خانومش رو ازت بگیرم.
-باشه.
-بگو
-091211125...
-ممنون
-خواهش میکنم.
-راستی ...
-چیه؟
-من میخواستم بابت ازدواج شیما و فرهاد بهت تبریک بگم. ببخشید میدونم دیره. اما من همیشه دیر ....
-تو همیشه دیر میکنی.
-چیزی گفتی؟
-نه بگو....
-همین ببخشد مزاحمت شدم
-بیا دیگه
-اومدم
-ببخشید شیدا جون باید برم. خداحافظ
گوشی از دستم افتاد روی زمین و زیر لب گفتم خداحافظظظظظظظظظظظظظظظظظظظ ظظ
روزها از پس هم میگذشت و من دیونه شده بودم از اینکه نمیتونستم کاری برای بابا انجام بدم. به هر دکتری سر میزدیم ناامیدمون می کردند.
تنها یک ماه به فارغ شدن شیما مونده بود. که مامان میخواست براش سیسمونی تهیه کنه.
این بیشتر من رو عزاب میداد. حوصله بیرون رفتن نداشتم. اما مجبور بودم که جلوی مامان خودم رو کنترل کنم. بلکه شاید این موضوع باعث میشد کمی وضعیت روحیم بهتر بشه.
تمام مغازه ها رو زیر پا می گذاشتیم و مامان از هر وسیله ای که میدید برای فرزاد ((پسر شیما)) می خرید. واقعاً که با دیدن این وسایل کودکانه لبخند به لبم میومد.
-مامان شما برو خونه من برمیگردم اینو عوض میکنم. برو خونه شام درست کن
-زود بیا
-باشه خداحافظ
مامان رو جلو در پیاده کردم و خودم با ماشین برگشتم تا لباسی رو که خریده بودم عوضش کنم.
وقتی وارد مغازه شدمو لباس رو عوض کردم. صدای آشنایی گوشهام رو نوازش کرد. سرم رو برگردوندم و حمید رو دیدم . انگار که سنگینی نگاهم رو حس کرد و برگشت به سمتم. اون هم با دیدن من خشکش زد.
-عزیزم این قشنگه؟
حمید برگشت به سمت صدا و من برگشتم و زنی رو دیدم که .....
دختری زیبا با گونه های برجسته و چشمان مشکی رنگ که برق چشم هاش از هیچ نگاهی دور نمی ماند. لبخندی زدم و در مقابل نگاه متعجب زن رفتم جلو سلام کردم.
دستم رو در کمال تعجب فشرد و گفت:
-من شما رو میشناسم؟
-شما نه اما من سالها پیش با همسرتون همکار بودم.
-جداً؟
به حمید که هنوز متعجب من رو نگاه میکرد نگاه کرد و گفت:
-عزیزم چیزی راجع به ایشون نگفته بودی؟
من که تازه نگاهم به شکم بر آمده اون جلب شده بود لبخندی چهره ام رو پوشوند و گفتم:
-شاید فراموش کردند. راستی انشالله قدمش براتون مبارک باشه.
زن زیبا دستی به شکمش کشید و لبخند نمکینی زد و گفت:
-ممنونم ان شالله قسمت شما.
بعد با تعجب نگاهی به دستم کرد و گفت:
-شما ازدواج کردید؟
-نه هنوز قسمت نشده.
بعد دوباره دستش رو فشردم و خداحافظی کردم و از مغازه بیرون اومدم.
برعکس چند ساعت پیش آرامشی وجودم رو پر کرده بود که نمی تونم توضیحش بدم.
لباس رو داخل ماشین گذاشتم و به سرعت از اونجا دور شدم. دلم میخواست کمی با خودم خلوت کنم. احتیاج به آرامش داشتم.
به آینه داخل ماشین نگاه کردم و با دستم موهام رو مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم و به سمت پارک رفتم.
سوز سردی میومد. هوای زمستونی داشت به انتها میرسید و در شرف رسیدن فصل بهار بودیم. دستام رو در جیب مانتوم کردم و به روبروم نگاه کردم. قدم هام رو تندتر کردم و به راه افتادم و از پله ها بالا رفتم.
روی صندلی خالی نشستم و پام رو روی پام انداختم و چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
از اینکه حمید ازدواج کرده بود خوشحال بودم. لااقل اون مثل من احمق نشد که به پای یه عشق مسخره بشینه و زندگیش رو نابود کنه. ای خدای اگه من هم الان ازدواج کرده بودم دور رو برم رو بچه هام گرفته بودند.صدای ظریف بچه ای منو به خودم اورد
-دایی بریم توپ بازی؟
چشمام رو باز کردم و سرم رو به سمت صدا چرخوندم. از دیدن منظره جلوم جیغ کوتاهی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
صدای خنده هاش باعث شد من هم بخندم و آروم بگیرم.
هر دو بی اختیار میخندیدیم و دختر بچه ای که صداش باعث شد چشمام رو باز کنم با تعجب به ما نگاه میکرد.
-دیونه ترسوندی منو
-همچین چشماتو بسته بودی که اگه یکی اینجا کیفتو میزد نمیفهمیدی.
-دایی مانی این خانومه کیه؟
نگاهی به اون دختر کردم که موهاشو خرگوشی بسته بود و توپ کوچیکی دستش بود.
-عروسک دایی این خانوم یکی از دوستای خوب منه. سلام نمی کنی مهشید.
دختره یه نگاهی به من کرد و بعد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
-سلام دوست دایی مانی
دستش رو فشردم و من و مانی زدیم زیر خنده.
-سلام مهشید خانوم.
-اسمت چیه؟
-اسم من شیداست.
-شیدا؟
-آره.
-منم یه دوست دارم تو مهدکودک که اسمش شیداست. انقدر دختره خوبیه که نگو.
مانی کنار من نشست و گفت:
-مهشید جون همه شیدا ها خوبن
بعد به من نگاه کرد و گفت:
-مگه نه؟
لبخندی زدم و گفتم:
-مهشید خانوم تو چند سالته؟
-مامانم میگه من چهار سالمه.
-مامانت میگه؟
-آره .
توپشو گرفت جلوی من و گفت:
-میای بریم توپ بازی؟
مانی به جای من جواب داد.
-مهشید جون تو اینجا بازی کن من میخوام با دوستم کمی حرف بزنم باشه؟
-باشه دایی
مانی نگاهم کرد و گفت:
-شیدا تو با خودت چی کار کردی چرا اینقدر لاغر شدی؟
-روزگار خیلی داره بهم سخت میگیره خیلی.
دستم رو تو دستش گرفت و گفت:
-ببین شدی پوست استخون. هنوز هم داری به کامران فکر میکنی؟
آهی کشیدم و گفتم:
-دیگه نه. دیگه به اون فکر نمی کنم. چون حالا فهمیدم که تنها به دوست داشتنش عادت کرده بودم. حالا میفهمم که همه این سالها جوونیمو به خاطر یه عادت از بین بردم.
-پس چرا اینجوری شدی؟
همه ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم و گفتم. مانی نگاهم میکرد و گاهی سرش رو تکون میداد و به حالم افسوس میخورد. وقتی جریان زنگ زدنم رو به حمید براش تعریف کردم چنان از کوره در رفت که باورم نمیشد.
با ناراحتی سرم داد کشید و گفت که کار احمقانه ای کردم.
احساس می کردم کمی آرومتر شده بودم از اینکه با مانی درد و دل کرده بودم.
از اون روز به بعد من و مانی روابطمون مثل سابق شد و هر اتفاقی برام می افتاد به مانی می گفتم و بعد از اینکه به درد و دل هام با آرامش گوش می داد راه درست رو جلوی پام می گذاشت.
ساعت پنج بعد از ظهر شده بود و با شیما داشتیم از پیش دکتر برمی گشتیم که صدای گوشیم بلند شد.
-بله
-سلام شیدا کجایید پس؟
-سلام داریم میایم مامان ترافیکه.
-زود بیاید شب مهمون داریم.
-کیه؟
-تو چی کار داری بیا
-باشه.
شیما دستش رو روی دستم که روی دنده بود گذاشت و گفت:
-میبینی چه زشت شدم؟
نگاهش کردم و خندیدم و گفتم:
-هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم وایمیسه خشگلم.
-ما اگه این خربزه رو نخوایم کی رو باید ببینیم.
-تو غلت میکنی. خالش فدای اون خربزه شه.
هر دو با هم زدیم زیر خنده .
-این یه ماهه آخر هم تموم بشه دارم کلافه میشم.
-حالا شانس اوردی که وسط زمستون بود وگرنه تو با این گرمایی بودنت هم ما رو هم اون بچه رو کلافه میکردی.
شیما دستی به شکمش کشید و گفت:
-وقتی صدای قلبش رو میشنوم نمیدونی چه حسی میشم که.
-حس قشنگیه نه؟
-یه حسی مثل زندگی .واقعاً قشنگه شیدا واقعاً
بعد دستش رو گذاشت زیر شکمش و گفت:
-آخ ببین داره لگد میزنه.
با صدای بلند خندیدم.
ادامه دارد.....

sepideh_bisetare
13-05-2009, 17:16
قسمت هفدهم
وقتی با شیما وارد ساختمون شدیم. از دیدن حمید اونجا نزدیک بود شاخ در بیارم.خیلی وقت بود که دیگه رفت و آمدش رو به خونه ما قطع کرده بود.
با دیدن ما از جاش بلند شد و به سمتمون اومد. شیما که از من جلوتر بود باهاش دست داد و سلام علیک کرد.
-ممنون ان شالله یه روز پدر شدن شما رو ببینیم.
حمید با لبخندی دلنشین به من نگاه کرد و گفت:
-مگه شیدا خانوم براتون نگفتند؟
شیما با تعجب به من و بعد به حمید نگاه کرد و گفت:
-نه. چی رو باید به من میگفته؟
رفتم جلو و زیر لب سلامی کردم و گفتم:
-شیما جون تا دو یا سه ماهه دیگه ایشون پدر میشن.
مامان و شیما هر دو با هم همزمان گفتند:
-چی؟
احساس می کردم که چقدر از شنیدن این خبر تعجب کردند. اما چرا؟
-بله من تا دو ماهه دیگه پدر میشم.
مامان با لکنت گفت:
-مبا .... مبارک باشه ان شالله...
معذرت خواهی سریعی کردم و به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم. در آینه به خودم خیره شدم. گونه هایم گر گرفته بود. دستم رو روی گونه هام گذاشتم و لبخندم رو به لبانم پاشیدم.
-بله. این شد که من مزاحمتون شدم.
-راستش حمید خان من نمی تونم در این مورد رضایتی بدم. شیدا سالها ست که دیگه هیچ خواستگاری رو قبول نمی کنه.....
از پشت دیوار خودم رو بیرون کشیدم و به جمع اونها پیوستم. پس اومده بود تا برام خواستگار بیاره. چیه احساس گناه می کنی؟ چرا باید احساس گناه کنی؟ ای کاش می دونستی که من هنوز عاشقم. یه عاشق دل شکسته.چیه مامان چرا اینجوری بهم ذل زدی؟ ای خدا ای کاش میتونستم از زیر بار این نگاه ها فرار کنم. نه نمی شه دارن کلافم میکنن. اما ........
آره من به خاطر بابا هم که شده باید این کار رو بکنم. نباید بزارم که بابا ناامید بشه. باید به آخرین آرزوش اون رو برسونم. ای خدا ای کاش در تمام این سالها من این همه سر خود نبودم . چه فرقی داره الان هم دارم رو عشقم ، رو قلبم پا می زارم . واقعاً ای کاش همون چند سال پیش این کار رو می کردم.
-خوب حمید خان خانومتون خوبن؟ راستی اسمشون چی بود؟
-لیلی
-زیباست. جداً که برازنده چهره زیباشونه
نگاهی بُران به من کرد و تشکر کرد.
از جاش بلند شد و گفت:
-خوب ببخشید از اینکه مزاحمتون شدم.
-کجا حمید خان تشریف داشته باشید.
-نه ممنون شیما خانوم به فرهاد جان هم سلام من رو برسونید.
شیما لبخند شیرینی زد و تشکر کرد.
-به لیلی سلام برسونید.
برگشت و به چشمام خیره شد. نه اشتباه می کنم این نبود. پلک هاش رو بهم زد و زیر لب خداحافظی کرد و رفت. نه دوست نداشتم که این طور باشه. خدایا هنوز هم شراره های عشق رو تو نگاهش می دیدم. نه ای کاش که اشتباه کرده باشم. اون .........
برگشتم و روی مبل نشستم و روزنامه رو از روی میز برداشتم و بهش خیره شدم. ای خدای من دیگه چی کار می تونم بکنم . من به مانی گفته بودم که دیگه کامران رو دوست ندارم اما حالا.....
-چیه مامان چرا اینجوری نگاهم می کنی؟
-هیچی
شیما نگاهی به مامان کرد و گفت:
-شیدا می دونی برای چی اومده بود اینجا؟
-کی؟
-حمید.
-نه برای چی؟
-راستش اون بر ات خواستگار پیدا کرده...
-غلت کرده که برای من ....
-شیدا بسه دیگه
به شما که از روی مبل بلند شده بود نگاه کردم و یادم افتاد که بابا....
سرم رو انداختم پایین و زیر لب گفتم:
-مامان بگو بیاد.
مامان از جاش بلند شد و اومد سمتم و با بغض گفت:
-چی گفتی؟
-گفتم بگو بیاد.
دستم رو توی دستش گرفت و زد زیر گریه. با دست بی قرارم موهای مامان رو که سرش رو روی دستم گذاشته بود نوازش کردم و زیر لب میگفتم:
-باشه قبوله من تسلیمم
لحظه های سختی بود باورم نمیشد که این بار باید به کسی که حتی هیچ شناختی نسبت بهش ندارم باید جواب مثبت بدم.
تنها و بی کس بودم و نمی تونستم راز م رو به کسی بگم. نوشین هم حق رو به دیگران می دادو من رو سرزنش می کرد.
ای خدای من چرا باید این اتفاق برای بابا بیفته؟
ای خدا چرا اصلاً باید این اتفاق برای من بیفته؟
قطره های باران که به شیشه اتاقم خورد چشم هام رو باز کردم و به ساعت دیواری نگاه کردم. رعد و برق رنگ اتاق رو روشن کرد و چند لحظه بعد....
همیشه از صدای رعد و برق واهمه داشتم . از جام بلند شدم و به سمت شیشه رفتم و بیرون خیره شدم.
نگاهم به چیزی که در حیاط میدیدم ثابت موند.
این بابا بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
توی حیاط زیر بارون نشسته بود و دو طرف دلش رو گرفته بود و از درد به خود میپیچید. گاهی سر بر آسمان بلند می کرد.
به سرعت از اتاقم خارج شدم و پتو م رو از روی تختم کشیدم و به سمت حیاط رفتم .....
وقتی نگاه بابا به من افتاد هول شد و دستش رو از روی کمرش برداشت و نگاهم کرد.
با بغضی که توی گلوم داشتم رفتم نزدیکش و بدون اینکه حرفی بزنم پتو رو انداختم روی دوشش و کنار پاش روی زمین نشستم. نگاه بابا به صورتم مونده بود. رنگ به رو نداشت و از درد به خود می پیچید و با هر دردی که میکشید بی اختیار ابروانش به هم گره می خورد.
-بابا اینجا سرده چرا اومدی اینجا؟
دستش رو به موهام کشید و گفت:
-کمی دلم درد میکرد و اومدم بیرون هوا بخورم.
-آخه اینجا
-ترسیدم مامان صدای ناله هامو بشنوه و از خواب بیدار بشه....
نم اشک راه دیدم رو بست و بی اختیار سرم رو روی پای بابا گذاشتم و گریستم.
آری ببار ای آسمان. ببار به همراه دل پر درد من . می بینی این منم که اینطور حقیر و نادام هستم. ابرها ببارید و با بارشتان ندامت را از نگاه بشویید......
صدای غرش ابرها تنم را لرزاند . سرم رو بلند کردم و بابا رو دیدم. صورت مهربونش.
-چرا گریه می کنی بابا؟
چطور می تونستم بهش بگم....
-بابا من رو می بخشی؟ من خیلی شما رو اذیت کردم با اشتباهاتم هفت سال شما رو ....
-بسه عزیز بابا الان وقت این حرفها نیست....
پس کی وقتش می شه بابا؟ چند ماه دیگه که از پیش ما رفتی ؟ من چطور میتونم تحمل کنم؟ آخ خدایا چطور؟
-بریم تو بابا سرما میخوری
-بریم بابا بریم....
دستش رو گرفتم و با هم رفتیم داخل.
هر دومون موش آب کشیده شده بودیم.
بابا دستم رو فشار داد و گفت:
-برو از تو اتاق من حوله و لباس برام بیار. اگه اینجوری بیام تو فردا مامانت میکشتمون.
لبخندی تلخ زدم و به سمت اتاقش رفتم....
-چی گفتی؟ الان داری به من می گی؟
-گوش کن ببین چی می گم آخه من ....
-حرف نزن شیدا. این مسخره بازی ها چیه راه انداختی .
-چه مسخره بازی؟ تا الان خودت ازم میخواستی همه چیز رو....
-من خواستم فراموش کنی نه اینکه خودتو تباه کنی.
-من نمی تونم چاره ی دیگه ای ندارم..
-ببینم الان کجایی؟
-شرکتم.
-همین الان پاشو بیا کافی شاپ همیشگی میخوام ببینمت.
-نمیتونم کارم خیلی زیاده
-گفتم پاشو بیا.
-گفتم نمیتونم.
-شیدا من همین الان منتظرتم.
-آخه...
-خداحافظ
-الو....
گوشی رو کوبیدم روی میز و با صدای بلند گفتم:
-اههههههههههه
در اتاقم باز شدو مستخدم با ترس گفت:
-خانم کلهر اتفاقی افتاده؟
نگاهش کردم و با عصبانیت گفتم:
-نخیر
بیچاره ترسید و معذرت خواهی کرد و رفت.
نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداختم که عقربه هاش داشت سه بعد از ظهر رو نشون میداد. عجب غلتی کردما ای کاش الان هم بهش نمی گفتم و میزاشتم این شب لعنتی هم تموم می شد و بعد....
خدایا...
خیلی کلافه و عصبی بودم. محکم با دستم کوبیدم روی میز و با صدای بلند زدم زیر گریه.....
صدای زنگ موبایلم شدیداً روی نروم می رفت و من رو داشت داغون می کرد. سرم رو بلند کردم و به صفحه گوشیم نگاه کردم و برای بار چندم رد تماس کردم و دوباره سرم رو گذاشتم روی دستم....
اما انگار دست بردار نبود....
-الو....
-شیدا این دیونه بازیها چیه در میاری؟ چرا رد تماس میکنی؟
-ولم کن حوصله ندارم.
-تو هیچ معلومه چه مرگته؟ تا الان که داشتی به خاطر اون کامران لعنتی....
با عصبانیت سرش فریاد کشیدم و گفتم:
-اه. بس کن دیگه. چیه این کامران رو کردی چماغ و دائماً میکوبی تو سرم. چرا تمومش نمی کنی؟
-من تمومش نمی کنم؟
-آره دیگه انگار این لعنتی نمی خواد دست از سر زندگی من برداره. اصلاً چی میگی من می خوام ازدواج کنم. چیه؟ حتماً باید عاشق باشم؟ به درک بزار هر خری می خواد باشه باشه.....
زدم زیر گریه و گوشیم رو پرت کردم. گوشی خرد به دیوار و صد تیکه شد.
صدای هق هقم به آسمون بلند شده بود و من همچنان به گوشی خرد شده ام نگاه می کردم و گریه می کردم.....
در با شدت باز شد و نگاهم به صورت وحشت زده مانی خیره موند.
با دیدنش از ترس از جام بلند شدم. هر دو خیره بهم نگاه می کردیم. بینیم رو بالا کشیدم و اشک هام رو از صورتم پاک کردم. با عصبانیت قدم ها ش رو سنگین بر میداشت و به سمتم میومد.
چشم در چشم هم خیره بودیم و حرفی نمی زدیم. نفهمیدم که چقدر به چشمهاش خیره موندم که بی اختیار روم رو از نگاهش چرخوندم و گفتم:
-چی می خوای که پاشدی اومدی اینجا؟
و دوباره نگاهش کردم.
هنوز نگاهم میکرد. وقتی اینطوری نگاهم می کرد بی تاب میشدم بدون اینکه دلیلیش رو بفهمم.
کلافه بودم و این بی تابی داشت دیونه ترم می کرد. سرش داد کشیدم و گفتم:
-چرا اینجوری نگاهم می کنی؟
دستش رو بالا اورد و به جای اینکه جوابم رو بده کشیده ای محکم به گوشم زد و با نفرت گفت:
-خودخواه
دستم رو روی گونه ام گذاشتم. سوزش شدیدی رو نه در گونه ام بلکه در قلبم حس می کردم. این چه کاری بود که مانی کرد؟ سرم رو چرخوندم سمتش. جوشش اشک رو در چشمام حس می کردم. غرورم دوباره به سراغم اومده بود. به چشماش که از شدت عصبانیت قرمز شده بود ذل زدم و با حرص دستم رو از روی صورتم برداشتم و با فریاد گفتم:
-از اتاق من برو بیرون.
نگاهش رو به دستم که روی هوا معلق بود انداخت و گفت:
-تو ....
بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه از پشت میزم بیرون اومدم و در اتاقم رو باز کردم و با همون عصبانیت گفتم :
-بیرون
از کنار میز اومد به سمت من و وقتی روبروم ایستاد نگاهش به گوشی خرد شده ام افتاد و بعد از مکثی کوتاه دوباره نگاهم کرد و سرش رو تکون داد و از اتاقم بیرون رفت.
باورم نمیشد که مانی این حرکت رو انجام داده باشه.
کلافه به سمت میزم رفتم و به ساعت نگاه کردم که چهار و نیم بود. کیفم رو برداشتم و از اتاقم بیرون زدم.
-کجا داری می ری شیدا هنوز وقت اداری .....
برگشتم و با عصبانیتی که توی نگاهم بود به فرهاد خیره شدم که بدبخت حرفش رو خرد و گفت:
-چیزی شده؟
-نخیر. فقط .... فقط بیحوصله ام
-باشه برو خونه
-شب میبینمت
سرش رو تکون داد و وارد اتاقش شد. برگشتم و به راه خودم ادامه دادم.
حوصله جو خونه رو نداشتم. یعنی اصلاً حوصله هیچ جا رو نداشتم. با کلافگی به سمت ماشینم رفتم.
نگاهی به اطرافم کردم و به سمت مغازه راهی شدم.
-سلام خانم بفرمایید.
نگاهی به صاحب مغازه انداختم و از لبخند کج و ماوجی که روی لبش بود خنده ام گرفت و گفتم:
-یه گوشی می خوام
لبخندش رو پررنگتر کرد و گفت:
-چه مدلی؟
-نوکیا
-چه کارایی داشته باشه؟
حوصله سوال جوابهاش رو نداشتم و گیج نگاهش کردم که خندید و گفت:
-اصلاً به این نگاه کنید.
تشکری کردم و به دفترچه نگاه کردم.
انواع و اقسام گوشی ها با کارایی های مختلف توجه ام رو جلب کرده بود. به یاد گوشی بیچاره خودم افتادم و دستم رو روی گوشی ..... گذاشتم و گفتم:
-آقا از این مدل گوشی دارید؟
مرد نگاهی به انتخابم کرد و ابروش رو بالا انداخت و لبخندی زد و گفت:
-البته خانوم
و بعد با دستش داخل ویترین رو نشونم داد. و دوباره خندید. انگار عادت داشت که لبخند کج و کوله اش رو در هر شرایطی بزنه.
-قیمتش چقدر میشه؟
-قابل شما رو نداره
-ممنون
وقتی گوشی رو داخل ماشین گذاشتم نگاهی به آینه انداختم و به قیافه افسرده خودم لبخندی زدم و به راه افتادم.
سر راهم به گل فروشی بزرگ و زیبایی رفتم و بی اختیار به گلها خیره شدم.
-میتونم کمکتون کنم؟
نگاهی به پسر جوانی که پشتم ایستاده بود انداختم و گفتم:
-یه دسته گل میخوام
-چه جور دسته گلی؟
-نمیدونم
-برای کی میخوای؟
بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم:
-برای خودم.
پسره هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
-برای بار اولی که کسی میاد و برای خودش گل میخواد.
خندیدم و به یاد مقاله زندگی یا کارم افتادم و گفتم:
-دو تا گل رز و یه گلایل ......
وقتی دسته گل رو ازش گرفتم لبخندی پهنای صورتم رو پوشونده بود و دیگه از اون عصبانیت چند ساعت پیش در وجودم خبری نبود.
در اتاق رو که باز کردم نگاهم به صورت رنگ و رو رفته مامان افتاد و لبخندی که روی لبم بود ماسید.
-سل.....
-شیدا من از دست تو چی کار کنم آخه؟
-چی شده مگه؟
-چی شده؟
برگشت سمت شیما و با گریه گفت:
-می بینی تازه میگه چی شده.
بعد دو تا دستاش رو بلند کرد و به سقف چشم دوخت و گفت:
-ای خدای من من رو بکش از دست این راحت شم.
با تعجب نگاهش می کردم و سر از کار هاش در نمی اوردم.
-شیدا کجا بودی تو؟
به شیما نگاه کردم و بیخیال گفتم:
-بیرون بودم.
-نمی گی ما نگرانت میشیم؟
اینبار از کوره در رفتم و گفتم:
-یعنی چی؟ این حرفها چیه میزنید؟ مگه من یه دختر بچه شانزده ساله ام. بابا شما ها چرا نمی فهمید من دیگه بیست و هشت سالمه.....
-هر چقدر هم که بزرگ شده باشی هنوز بچه مایی....
برگشتم و به صورت بابا که روی مبل نشسته بود نگاه کردم. یه لحظه از خودم متنفر شدم. بغض گلوم رو می فشرد . به مامان نگاه کردم و دسته گل رو به سمت مامان گرفتم و گفتم:
-مامان جون به خدا رفته بودم بیرون هوا بخورم چرا نگرانم شدی؟
-هر چی موبایلت رو می گیرم تو دسترس نیستی .ساعت هفت شده خوب معلومه که نگرانت میشم.
به یاد گوشیم افتادم و یه لحظه به خودم اومدم و گفتم:
-وای مامان من رو ببخش به خدا اصلاً یادم نبود بهت زنگ بزنم بگم که گوشیم از دستم افتاد و شکست.
مامان نگاهی عصبی به من کرد و گفت:
-واقعاً که
و از کنارم رد شد و به سمت بابا رفت.....
-چی شده بود شیدا؟
نگاهی به شیما که دوباره مثل عادت همیشگیش در نزده وارد شده بود کردم و خندیدم و گفتم:
-تو باز در نزده وارد شدی مزاحم؟
شیما هم بی اختیار مثل من زد زیر خنده و در رو پشت سرش بست و به اومد کنارم لب پنجره نشست.
دستش رو توی دستام گرفتم و گفتم:
-یادت میاد شیما چقدر سر این در نزدنت باهات دعوا می کردم؟
محکم دستم رو فشرد و گفت:
-همیشه قول می دادم و بازم یادم می رفت.
-صد دفعه می گفتم بابا اگه تو اتاق لخت باشم چی؟
- منم می گفتم من این آرزو رو به گور می برم.
هر دو با هم زدیم زیر خنده و در حالی که دستامون توی دست هم بود به هم نگاه می کردیم.
نگاهم رو ازش گرفتم و به درختی که توی باغچه بود خیره شدم که شیما گفت:
-هنوز هم شبا اینجا میشینی و به مهتاب نگاه می کنی؟
-اوهوم. هنوز هم شبا منتظرم تا تو بیای توی اتاق و برام از خاطرات دانشکده بگی.
و بعد خیره نگاهش کردم و گفتم:
-از اون موقع که تو رفتی خیلی دلم برات تنگ میشه. حتی دلم برای در بی خبر اومدنات توی اتاقم تنگ میشه.
-دیونه من که همش اینجام.
لبخندی شیطانی زدم و گفتم:
-اما من دوست دارم شبا اینجا باشی.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-شیدا نکنه.....
با صدای بلند زدم زیر خنده که گفت:
-امشب پیشت میمونم میخوام تا صبح دو تایی به این خواستگارت بخندیم.
لبخندی زدم و گفتم:
-دو تایی نه سه تایی.
دستی به شکمش کشید و گفت:
-پاشو لباساتو عوض کن که الان میان.
نگاهی به ساعت دیواری انداختم و گفتم:
-امروز با مانی دعوام شد
دوباره کنارم نشست و گفت:
-سر چی؟
-بهش گفتم میخاد برام خواستگار بیاد و من هم میخوام قبولش کنم. اون هم الم شنگه ای راه انداخت که نگو.
-چرا؟
-بهم گفت بیا جای همیشگی اما من نرفتم و اون با عصبانیت اومد شرکت و .....
-خوب؟
نگاهش کردم و گفتم:
-سرش داد زدم و اون هم زد تو گوشم.
شیما با تعجب ابروهاش رو کشید بالا و گفت:
-وا......
و بعد لبخند زیبایی به لبش اورد و گفت:
-پس که اینطور....
-وا من می گم اون من رو زد و تو داری میخندی؟
از جاش بلند شد و به سمت کتابخونه رفت و گفت:
-حافظ کجاست؟
نگاهی بیقرار بهش کردم و گفتم:
-نمیدونم
-یعنی چی نمیدونی؟
-یه سالی میشه که سراغش نرفتم. یعنی بعد از عروسی تو سراغش نرفتم
برگشت نگاهم کرد و گفت:
-چرا؟
-چون دیگه تو نبودی برام بخونیش.
سرش رو تکون داد و در کتابخونه به تکاپو برداخت.
نگاهم رو ازش گرفتم و به آسمون شب زل زدم و زیر لب گفتم:
-خدایا خودت مهر این پسره رو به دلم بنداز.
-زود باش یه نیت کن....
برگشتم و نگاهش کردم و گفتم:
-ولش کن شیما....
-خفه شو اصلاً بزار من از طرف تو نیت کنم.
شونه هام رو بالا انداختم و نگاهش کردم.
-دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید تا بگوید به حریفان که چرا دوری کرد
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق راه مستانه ز دو چاره مخموری کرد
شیما با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و گفت:
-بیا اینم از حافظ.....
-وا چته تو؟
صدای زنگ در که بلند شد شیما از جاش پرید و گفت:
-پاشو که اومدن.
در حالی که کنار شیما نشسته بودم کنجکاو نگاهی به تمامی اعضای خانواده اش کردم.
وقتی نگاهم در نگاه پسره گره خورد لبخندی به لب اوردم و .....
ادامه دارد....

sepideh_bisetare
19-05-2009, 09:51
قسمت هجدهم
سرم رو پایین انداخته بودم و آهسته نوک دمپاییم رو روی موزاییک حیاط میکشیدم که صداش رو شنیدم.
صداش به حدی برای گوشم غریبه بود که احساس می کردم وقتی داره حرف می زنه با کس دیگه ای صحبت می کنه.
اما سعی می کردم به حرفهاش قشنگ گوش بدم. به حرفهای کسی که باید تا عمر داشتم بهش گوش میدادم. نگاهی به صورتش انداختم و از خودم پرسیدم میتونم؟
صورتش کم سن و سال نشونش میداد.اما واقعیت چیز دیگری بود. کسی که الان روبروی من نشسته بود و داشت از خودش برام می گفت سی و سه سال سن داشت و .....
شاید مسخره بود اما برایم اصلاً مهم نبود که چه مدرک تحصیلی دارد و یا چند سند خونه به اسمش هست تنها چیز دیگری که برایم اهمیت داشت رنگ چشمانش بود.
از اینکه این چنین خیره نگاهش می کردم قرمز شده بود و نمیتونست به راحتی تکلم کنه. بین حرفش پریدم و گفتم:
-اینها چیزهایی هستند که بالاخره دیر یا زود می فهمم.
با تعجب نگاهم کرد و حتماً پیش خودش می گفت کی میخواد اینها رو بفهمه؟
-پس با این حساب من حرفی ندارم اما اگه شما....
دوباره با بی ادبی بین حرفش پریدم و گفتم:
-نه حرفی ندارم.
به راحتی می تونستم عمق تعجب رو تو چشماش بخونم. به راستی در مورد من چی فکر میکرد؟
شیما رو کنار کشیدم و گفتم:
-بهشون بگو من نظرم مثبته.
با تعجب نگاهم کرد و در حالی که می دونستم می دونه که دارم دروغ می گم گفت:
-الان بگم؟
-آره دیگه برای چی کشش بدم؟
-خره لااقل می گیم یه هفته بهمون وقت بدن تا فکر کنیم.
بی خیال شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
-هر کاری می کنید بکنید فقط زود اینا برن که حوصله شون رو ندارم.
در مقابل چشمهای از حدقه در اومده یشیما از کنارش رد شدم و پیش بابا نشستم.
با رفتن خانواده ی امید همه دور توی پذیرایی نشسته بودیم که مامان گفت:
-از نظر من خانواده ی خوبی میان.
فرهاد گفت:
-بافرهنگ بودن و این از همه مهمتر
هر کس از باب تعریف از خانواده امید چیزی می گفت و من بدون اینکه حرفهای اونها رو بفهمم فقط سرم رو از دهان هر کسی که حرف می زد به دهان نفر بعد میچرخوندم.
-نظر تو چیه؟
نگاهی به بابا کردم و اومدم تا دهنم رو باز کنم و بگم که قبوله شیما وسط حرفم پرید و گفت:
-بابا شیدا از پسره خوشش اومده منتهی از شما می خواد که یه هفته بهش وقت بدید تا فکراشو بکنه....
با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهش میکردم. ای بیشعور من کی یه همچین حرفی بهت زدم؟ چرا داری دروغ میگی؟ من کی وقت خواستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
در مقابل ذهن پر سوال من بابا لبخندی شیرین به لب اورد و گفت:
-باشه عزیز من خوب فکراتو بکن نمیخوام عجولانه تصمیم بگیری....
نگاهی به بابا کردم انگار که داشت به یه دختر هیجده ساله می گفت که زود تصمیم نگیر. انگار نمیدونست که من هنوز هم راضی به این .....
-سعی میکنم خب راجع بهش فکر کنم.
و از زیر میز لگدی به پای شیما زدم که یهو جیغ کشید و همه برگشتن سمتش....
-چی شد شیما؟
-شیما؟
-خوبی؟
بهش قیافه گرفتم که اصلاض نمیتونه جلو دهنش رو بگیره حالا چی میخواد بگه؟
نگاهی خشن به من کرد و رو به بقیه گفت:
-خوبم چیزی نیست.
فرهاد از جاش بلند شد و گفت:
-خوب دیگه ما رفع زحمت میکنیم....
شیما نگاهی شیرین به فرهاد انداخت و گفت:
-عزیزم من امشب اینجا می مونم.
نگاه ملتمس فرهاد بود که روی چهره پف کرده شیما ثابت موند. لبخندی به لب اوردم و گفتم:
-خوب فرهاد هم می مونه دیگه یعنی چی تو تنها بمونی؟
فرهاد نگاه تحسین آمیزی به من کرد و بدون اینکه حرفی بزنه دوباره به شیما نگاه کرد.
شیما قیافه ای به من گرفت و گفت:
-نمیدونم اگه دوست داری بمون.
فرهاد به من نگاه کرد و در گوشم گفت:
-یعنی می گه غلت میکنه بمونه
خنیدیم و گفتم:
-نه بابا....
-باشه من میرم تو بمون.
-مواظب خودت باش.....
شب که با شیما توی اتاق تنها شدم سریع بهش توپیدم که چرا یه همچین حرفی به بابا زده؟
-خره اگه میگفتم تو الان راضی هستی بابا میفهمید که تو دروغ گفتی میخواستی اینجوری بشه؟
روم رو به سمت پنجره کردم و گفتم:
-مگه نمیدونه....
-خیلی مغروری به خدا....
-برو بابا....
به سمت بسته ای که روی میز تحریرم گذاشته بودم رفت و اون رو برداشت و گفت:
-این چیه؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
-گوشی
-گوشی؟
-آره بعدازظهر که با مانی دعوام شد پرتش کردم خورد به دیوار شکست منم رفتم یکی دیگه خریدم....
-بیا بازش کنیم....
نیمه های شب با صدای ناله شیما از خواب بیدار شدم.
توی رخت خوابش نشسته بود و ناله میکرد. چراغ خواب رو روشن کردم و چشمهایم رو مالیدم
صورتش از شدت عرق خیس شده بود.
-چی شده شیما؟
با صدایی که از ته چاه در میومد گفت:
-مردم......
با وحشت از جام پریدم و رفتم کنارش نشستم و دستش رو توی دستم گرفتم:
-حالت خوب نیست؟
-بچم
نگاهش کردم و گفتم:
-بچه چی شیما؟
چنان جیغ بلندی کشید که از ترس وحشت کردم و به سرعت از جام بلند شدم و به سمت اتاق ماماینا دویدم.
از صدای جیغش مامان از خواب بیدار شده بود و داشت به سمت اتاق من میومد
-چی شده؟
-نمیدونم حال شیما خیلی بده..
-وای خدا مرگم بده...
-چی شده مامان؟
-برو به اورژانس زنگ بزن زود باش
توی سالن انتظار نشسته ایستاده بودم و راهرو رو هی بالا و پایین میرفتم. انتظاری سخت و کشنده به سراغمون اومده بود. شیما اصلاً حالش خوب نبود. دکتر گفت بچه داره زود به دنیا میاد. فرهاد بیقرار سرش رو به دیوار تکیه داده بود و هر از گاهی زیر لب اسم خدا رو به زبون میورد.
چشمای گریونم رو بستم و به یاد حرف دکتر افتادم....
-امیدتون به خدا باشه. ما هر کاری از دستمون بر بیاد براتون میکنیم. اما اگه خدا نخواد...
با صدای فرهاد چشمام رو باز کردم و به دکتر خیره شدم. مامان و بابا دور دکتر رو گرفته بودند و فرهاد هم با اضطراب میگفت:
-آقای دکتر حالش خوبه؟
-خواهش میکنم خونسردیتون رو حفظ کنید
بعد رو کرد به فرهاد و گفت:
-من معذرت میخوام، باور کنید که من هم از این قضیه ناراحتم. اما باید یه چیزی رو بهتون بگم.
-بگید آقای دکتر.
-راستش اومدم اینجا که ازتون بپرسم....
صدای آشفته مامان بود که بین حرف دکتر پرید و گفت:
-آقای دکتر دخترم حالش خوبه؟ برای بچه اش که اتفاقی نیافتاده؟
-حال دخترتون خوبه. البته فعلاً.
با شنیدن این جمله انگار دنیا روی سرم هوار شد. با قدم های سنگین خودم رو به دکتر رسوندم که گفت:
-فرهاد خان میخواستم بدونم که شما زنتون رو میخواید یا بچتون رو؟؟؟؟؟؟
وای خدای من این چه حرفی بود که دکتر میزد؟ منظورش چی بود؟ یعنی برای شیمای من ، خواهر من اتفاقی افتاده بود؟
نگاهم به چهره بی رنگ فرهاد افتاد که یک لحظه انگار جون از بدنش خارج شده بود. لبهاش تکون میخورد، اما صدایی نداشت که کلامی رو به زبون بیاره. همه ما نگاهمون به لبهای به هم چسبیده فرهاد بود. مامان با وحشت گفت:
-فرهاد چرا جواب دکتر رو نمیدی؟
بابا ملتمسانه شونه دکتر رو گرفت و گفت:
-منظورتون از این سوال چیه دکتر؟معلومه که شیما برای ما از همه چیز مهمتره.
دکتر نگاهی غمگین به بابا کرد و عینکش رو از چشمش در اورد. از این همه خونسردی دکتر داشت حالم بهم میخورد. با دستم بازوی فرهاد رو گرفتم و گفتم:
-بگو فرهاد....
فرهاد نگاهم کرد و گفت:
-آقای دکتر بچه....
انگار دنیا روی سرم خراب شد. گوشام چی میشنید؟ آیا واقعا ًاین همون فرهاد عاشق بود؟ نه این امکان نداره. فرهاد دنیا رو با شیما عوض نمیکنه. حالا بیاد شیما، شیمای عزیز من رو با یه بچه عوض کنه؟ اصلاً اون چه حقی داشت؟ من اصلاً نمیزارم یه همچین اتفاقی بیفته. بزارم عزیز منو با دستای خودشون بکشن به خاطر یه بچه؟
بازوش رو با ناخونهام خراش دادم . در عمق عصبانیت فرو رفته بودم، دهنم رو باز کردم که فحشی نثار فرهاد کنم که گفت:
-نمیخوام. من زنم رو سالم میخوام.....
صدای فریاد مامان بلند شد که در حین خنده و گریه گفت:
-فرهاد نزدیک بود من رو سکته بدی....
فرهاد مامان رو تو آغوشش گرفت و با هم هم ناله شدند....
دکتر سرش رو تکون داد و به سمت دیگه ای رفت....
توانی توی پاهام نمیدیدم. اما مصمم شدم که حرکت کنم، به سمت دکتر
بی صدا گفتم:
-دکتر هیچ امیدی به زنده موندن بچه نیست؟
نگاهم کرد و بی تفاوت تر از قبل گفت:
-امیدتون به خدا باشه. من باید قبل از عمل جواب شما رو میدونستم. امیدوارم که هر دو سالم بمونن. اما قول نمیدم عمل موفقیت آمیزی داشته باشیم.در غیر این صورت فقط یکی رو میتونم بهتون سالم برگردونم....
لبخندی به تلخی زهر به روی لبم نشست و گفتم:
-ما همه شیما رو سالم میخوایم.
سرش رو تکون داد و به سمت اتاق عمل رفت....
نگاهم به چراغ قرمز بالای ساعت دیواری ثابت مونده بود. ای خدای بزرگ خودت کمکش کن تنها تو قادر و رحمانی.
صدای آرامش دهنده مامان رو شنیدم که کتاب دعاش رو توی دستش گرفته بود و ناله میکرد.
بابا مردانه دست روی شونه فرهاد گذاشته بود و با نگاهی قدرشناسانه باهاش همراهی میکرد.
از جام بلند شدم. کسی حاسش به من و اضطراب من نبود.
دستام رو به جانماز کشیدم و زیر لب دعایی خوندم و در حالی که شرمسار بودم از نگاه کردن به بالا گفتم:
-خدایا، ای که رحمان و رحیمی. میدونم که من روسیاهم. میدونم این صحنه رو بارها و بارها دیدی، که یه بنده بیاد و ازت یلب بخشش کنه و بخواد که عزیزش رو ازش نگیری. اما من نیومدم که این رو ازت بخوام. میدونم . قبول دارم که همه ما بعد از مردن میایم پیش تو. بارها از خودم پرسیدم مگه میریم جای بدی؟ چرا باید زار بزنیم. اما نمیتونم خدای من. همیشه مرگ عزیزان رو برای دیگرون میدیدم. هیچ وقت مرگ عزیزی رو به این نزدیکی حس نکرده بودم. خدای من بابا که مریضه و میدونم که اگه نخوای بمونه میبریش و من هم کسی نیستم که ازت بخوام بزاری بمونه. اما خدای بزرگ خدای رحمان من. ازت میخوام که اینبار به این بنده روسیاهت نگاهی بندازی و خواهرم و بچش رو به سالم برگردونی. خدای من ازت خواهش میکنم.....
شیما همیشه آرزو داشت که بعد از مرگش هیچ کسی ضربه نبینه. اما این جوری نمیشه با رفتن خودش و یا بچش ما همه ضربه میبینیم. خدای من ازت میخوام که رحم کنی و یه فرصت دیگه ای به اون و بچش بدی.....
چشمام رو بستم و سرم رو روی جانماز گذاشتم.....
ادامه دارد....

sepideh_bisetare
19-05-2009, 09:52
من همچنان منتظرم....

sepideh_bisetare
19-05-2009, 11:30
قسمت نوزدهم
فرسنگها از صداها دور بودم. صداهای ضعیفی به گوشم میخورد.سرم سنگینی میکرد.
-هنوز یه کار نیمه تموم داشتم که قول داده بودم انجامش بدم.
پلکهای سنگینم رو باز کردم. همه جا تار بود و چیزی نمیدیدم. صداها هنوز شفاف نبود و من نمیتونستم صاحب صدا رو تشخیص بدم سرم مثل توپ فوتبال سنگین شده بود.
چند بار پلک زدم و بعد زیر لب مامان رو صدا زدم و دوباره چشمام رو بستم
-شیدا جان عزیزم خوبی؟
دوباره صداها برام دسنگین بود.
-براش آرامبخش تزریق کردم تا چند لحظه دیگه بهتر میشه.
گرمی دستی رو روی دستم حس کردم. سعی میکردم چشمام رو باز کنم اما نمیتونستم. سرم سنگین بود و زبونم خشک. تشنه یک قطره آب بودم. به زور اسم آب رو به زبون اوردم.
-آ....آ....ب.... آب
وقتی خنکی آب رو روی لبهای خشکم حس کردم. لبهام رو از هم باز کردم و با عطشی سیری ناپذیر شروع به نوشیدن کردم. وقتی چشمام رو باز کردم.....
-سلام....
از فرط تعجب داشتم شاخ در میوردم. حس کردم دارم خواب میبینم. چشمام رو بستم و دوباره باز کردم.
صدای خنده اش باعث شد بفهمم که بیدارم و این واقعیته
-خوب مانی خان اینم آبجی ما
سرم چرخید و با دیدن شیما روی تخت کناریم حس کردم زیر پام خالی شد.
لبخند شیما و صدای خنده جمع باعث شد به خودم بیام..
-شیدا جونم من زایمان کردم تو دو روزه ولویی....
دوباره صدای خنده جمع بلند شد. نگاه گیجم از روی تک تک چهره های شادو آشنا خانواده ام میگذشت.
صدای فرهاد بود که گفت:
-شیدا نمی خوای بچه آبجیت رو بغلت بگیری؟
با دهانی باز از تعجب با صدای بلند زدم زیر گریه.....
خدایا بزرگ از اینکه حاجتم رو دادی ازت ممنونم. واقعاً ازت ممنونم.
بین اشکهام رو به فرهاد گفتم:
-سالمه؟
فرهاد هم که مثل من از خوشحالی گریه اش گرفته بود گفت:
-مثل دسته گله. ببینش.
نگاهم به صورت کوچولوی اون ثابت موند. به سرعت اشکام رو با پشت دستم پاک کردم و گفتم:
-خیلی نازه چیه؟
فرهاد با لبخندی زیبا که روی لباش نقش بسته بود گفت:
-پدر سوخته. فرزاد باباشه.
همه زدند زیر خنده و من فرزاد رو از دستای فرهاد بیرون کشیدم و به صورت سفیدش نگاه کردم. با قیافه ای گرفته ابروهاش رو توی هم کشید. نوک انگشتم رو توی دستش گذاشتم و دستم رو با حرص فشار داد. چشماش رو باز کرد و با دیدن من لبخندی ÷هنای صورتش رو پوشوند. منی که تا اون لحظه لبخند میزدم با دیدن لبخندش محکم صورتش رو بوسیدم. طفلک فرزاد به گریه افتاد و من هم در حالی که با گریه میزدم پشتش به شیما نگاه کردم.
لبخند میزد و اشک توی چشماش حلقه زده بود.
-خوشحالم که هر دو تون رو سالم می بینم.
-عزیزمی شیدا. من هنوز اینجا کار داشتتم رفتنی نبودم.
بعد به مانی نگاه کرد و گفت:
-مگه نه؟
مانی لبخندی به لبش نشوند و رو به من که داشتم فرزاد رو به فرهاد می دادم گفت:
-بابت رفتار اون روزم ازت معذرت می خوام.
منم خودم رو زدم به خنگی و گفتم:
-بابت کدوم رفتارت؟
نگاهم در چشمای زیباش گره خورد. لبخندی به روی لبش نشست و صدای بابا گوشهام رو نوازش کرد:
-مانی تو رو از من خواستگاری کرده.
همون طور که با تعجب به مانی چشم دوخته بودم گفتم:
-چی کار کرده؟
-خواستگاری کردم.
-تو خیلی....
حرفم رو قطع کردم و زیر لب فحشی نثارش کردم.
فرهاد جلو اومد و گفت:
-ببین شیدا خانوم این شیما امروز مرخص شده ها. اگه جنابعالی اجازه می دید بریم خونه.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :
-منظورت چیه؟
-منظورم اینکه امروز رو لنگ تو بودیم تا بهوش بیای.
با خنگی پرسیدم :
-مگه من چم بود؟
مامان نزدیکم شد و در حالی که گونه ام رو میبوسید گفت:
-تو نمازخونه پیدات کردیم. از حال رفته بودی. از صبحش هم چیزی نخورده بودی. برای همین تا امروز بیهوش بودی.
هنوز سستی تو بدنم حس می شد. روی زمین کنار شیما نشستم و گفتم:
-خره تو به مانی چی گفتی؟
انگشت اشاره اش رو روی بینیش گذاشت و گفت:
-هیس پاشو برو تو اون اتاق فرزاد خوابیده....
یه نگاه به صورت زیبای فرزاد کردم و زیر لب فحشی بهش دادم و بعد با خنده گفتم:
-خالش قربونش بشه...
دلا شدم تا بوسش کنم که شیما هولم داد و گفت:
-بمیری بچم رو سوراخ سوراخ کردی اینقدرکه بوسش کردی....
-به تو چه
صدای مانی بود که از پشت سرم می گفت:
-شیدا می یای کارت دارم.
از جام بلند شدم و گفتم:
-من که بهت گفتم من زن تو نمیشم می فهمی؟
با بهتی که از چند دقیقه پیش تو صورتش بود نزدیکم شد و رو به شیما گفت:
-شیما تو بهش بگو که من می ترسیدم که از دستش بدم.
تا شیما اومد حرفی بزنه بین حرفش پریدم و گفتم:
-بیخود. چون می ترسیدی از دستم بدی باید سرم داد بزنی و روم دست بلند کنی؟
صورتش رو جلو اوردو با انگشتش گونه اش رو نشون داد و گفت:
-خوب بیا بزن
نگاهش کردم و بی تفاوت از کنارش رد شدم.
کلافه پشت سرم وارد اتاقم شد و در رو پشت سرش بست.
همون طور که پشتم بهش بود و داشتم از شیشه حیاط رو نگاه میکردم گفت:
-همه راضین. راضی کردن این از همه سختره ......
- تو میخوای با من عروسی کنی یا همه؟
نزدیکم شد و از پشت دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:
-قبول کن که از شدت علاقه ام به تو مجبور شدم اون کار رو بکنم. وقتی تو گفتی می خوای به اون پسره جواب مثبت بدی دیونه شدم.
برگشتم و به صورتش نگاه کردم و گفتم:
-اما من اون رو دوست نداشتم....
-من رو چی؟
به نگاه قشنگش و به لبخند شیطنت بارش خیره شده بودم. دیگه لبخندش من رو یاد کامران نمی انداخت.
-دوستت که ندارم اما....
-اما چی؟
پشتم رو کردم بهش و گفتم:
-باشه زنت میشم.
من رو کشوند سمت خودش و با عشق به چشمام خیره شد و گفت:
-راست میگی؟
از سر شیطنت نوک بینیش رو با انگشتم فشار دادم و گفتم:
-البته
انگار زمان هم برای برپایی مراسم ما عجله داشت. نمی دانم این چه حس نویی بود که در وجودم حس می کردم.
نمیتونستم که قبول کنم که دوستش دارم اما واقعاً هم نمی تونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم.
ادامه دارد....

sepideh_bisetare
19-05-2009, 11:32
قسمت بیستم
هر روز برای خریدی با هم بیرون میرفتیم. برای شنیدن صداش بی تاب بودم. وقتی ساعت از زمانی که باهم صحبت می کردیم می گذشت حس می کردم که چیزی گم کردم و بی تاب می شدم.
-می دونی یاد چی افتادم؟
به آینه نگاه کردم و گفتم:
-به یاد چی؟
-به یاد اون روزی که من جای تو ایستاده بودم.
لبخندی روی لبهای صورتی رنگم نشست و گفتم:
-حسودیت شد؟
با دست به شونم زد و گفت:
-گمشو دیونه...
نگاهم از چشمهام به لبهای روشنم رسیده بود. دستی به تور روی موهام کشیدم و گفتم:
-شیما تو بهترین خواهر دنیایی.
همون طور که از توی آینه نگاهش می کردم پشتش رو به من کرد و گفت:
-حالا وقت اون رسیده که راز رو بهت بگم.
مشتاقانه چرخیدم به سمتش و گفتم:
-اما تو می گفتی به موقعش....
-خوب الان اون موقع رسیده.
صندلی رو کنار کشیدم و روش نشتم و گفتم:
-بگو
-اون روز حالم هیچ خوب نبود. باورت می شه اگه بگم صدای دعاهای تو رو میشنیدم....
وقفه ی کوتاهی بین کلامش ایجاد شد و گفت:
-آسمون آبی به روم چشمک میزد و من سبکی غیر قابل توصیفی رو به روم حس میکردم. لحظه های زیبایی رو حس میکردم. برای رفتن به بالا بی تابی می کردم. اما صدای دعاهای تو نمیذاشت. دستم رو به سمت آسمون دراز کرده بودم و با شنیدن صدای تو برمی گشتم و به پشتم نگاه میکردم. یهو همه چیز محو شد و من حس کردم از بلندی به پایین پرت شدم. وقتی به هوش اومدم صدای گریه فرزاد به گوشم خورد. نا آشنا بود برام اما وقتی چشمم رو باز کردم و فرهاد رو بالای سرم دیدم. یادم اومد که من اون شب خیلی حالم بد شده بود.
برگشت به سمتم و نگاهم کرد.
-وقتی شنیدم توی نمازخونه از هوش رفتی. دلم یه جوری شد. حالت بدی پیدا کردم و چشمام رو بستم. ناخودآگاه قیافه مانی جلوی چشمم اومد. وقتی چشمم رو باز کردم.جریان اتفاقاتی که تا به حال بین تو و مانی افتاده بود رو برای بقیه تعریف کردم و از فرهاد خواستم که از مانی بخواد که بیاد بیمارستان.
- تو اتاق هر دومون تنها بودیم و مانی با شنیدن اتفاقی که برای تو افتاده بود انگار که دنیا روی سرش خراب شد. برام گفت که تو رو دوست داشته و وقتی که تو گفتی میخوای به خواستگارت جواب مثبت بدی حس کرده که واقعاَ تو رو داره از دست میده. ازش پرسیدم که اگه دوستت داشته چرا تا به حال بهتن نگفته بوده و اون دلیلش رو عادت کردن تو به کامران ذکر کرد. دوست داشته زمانی از تو خواستگاری کنه که به کسی فکر نکنی و اون بتونه تو رو برای خودش بدونه.
نگاهم به روی دسته گل ثابت مونده بود و سرم پایین بود. هنوز حرفهای شیما توی سرم شنیده می شد. صدای زیبای مانی من رو به خودم اورد.
-عزیزم قصد نداری من رو به یه رقص دعوت کنی؟
سرم رو بلند کردم و تو چشمای قهوهای رنگش گم شدم.
صدای خواننده ارکست بود که گفت:
-این آهنگ رو تقدیم می کنیم به داماد عزیزمون
-بیا کنارم سرو ناز بی تاب بیا کنارم زیر طاق مهتاب ....
با دستم آهسته پشتش رو نیشگونی گرفتم و هر دو با هم به یاد اون روز زدیم زیر خنده....
-بگو دیگه مانی وگرنه قهر می کنما.....
سرش رو نزدیک گوشم کرد وگفت:
-باشه می گم.
دستم رو گرفت و من توی دستش چرخی زدم که گفت:
-نه لحظه اول که دیدمت عاشقت نشدم. اون موقع حس کردم که تو چقدر قیافه شیرینی داری. حس کردم که میتونیم با همدیگه دوستهای خوبی باشیم.
مکثی کرد و به چشمام نگاه کرد و گفت:
-بار اول که باهام رقصیدی و بهم گفتی که لبخندم تو رو یاد کامران میندازه. حس کردم که چیزی درونم فرو ریخت. اون روز بود که فهمیدم این علاقه من به تو یه علاقه عادی نیست. سعی کردم کمکت کنم که از یاد کامران بیای بیرون. در تمام مدتی که باهام قهر بودی سر اون جریان خیلی با خودم کلنجار رفتم که به خودم بفهمونم که دوستت ندارم. اما وقتی اون روز توی پارک دیدمت.....
گونه ام رو بوسید و سرش رو نزدیک گوشم کرد و در گوشم گفت:
-وقتی چشمای زیبات رو باز کردی حس کردم که نمیتونم بدون تو زندگی کنم. اون وقت بود که عاشقت شدم.
از شنیدن حرفهایی که در گوشم میزد احساس رضایت میکردم و شیرینی خاصی توی کلامش موج میزد.
من رو روی دستهاش بلند کرده بود و از پله ها بالا میبرد. توی صداش عشق و حسرت موج میزد. این نوع صحبت کردنش من رو جادو میکرد. ازم خواسته بود چشمام رو ببندم و تا زمانی که من رو زمین نذاشته بازش نکنم.
من رو روی تخت گذاشت و بعد چرخی توی اتاق زد و گفت:
-به کلبه ی حقیر من خوش اومدی.
از دیدن منظره زیبای اتاق خواب حس دلپذیری همه وجودم رو فرا گرفته بود. عطر گلهای یاس اتاق رو پر کرده بود و من رو دیونه می کرد. نور هالوژن اتاق رو روشن کرده بود و عشق در اتاق موج میزد. به دور تا دور اتاق نگاه کردم.
تخت خواب درست وسط اتاق گذاشته شده بود و جز یه میز توالت چیزی در اتاق نبود. دور تا دور اتاق پر بود از گلهای یاس. و فرش زیبایی اتاق رو مفروش کرده بود. نگاهم به قاب عکسی که روبروی تخت به دیوار زده شده بود ثابت موند. با دیدن عکس خودم تعجب کرده بودم. چشمام رو بستم و به یاد روزی افتادم که مانی این عکس رو ازم انداخته بود. توی حیاط خونمون داشتم باهاش صحبت میکردم که یهو بارون گرفت و من با عشق دستهام رو از هم باز کردم و همون طور که سرم بالا بود چشمهام رو بسته بودم.
چشمهام رو باز کردم. از روی تخت پایین اومدم و گفتم:
-بی انصاف برای همین نذاشتی تا حالا بیام و خونت رو ببینم.
انگشت اشاره اش رو روی لبهام گذاشت و گفت:
-خونمون عزیزم.....
لبخندی روی لبهام نشست و به اتاق پذیرایی رفتم. مانی پشت سرم به راه افتاده بود. اولین چیزی که در پذیرایی خونه توجه ام رو جلب کرد حضور پنجره ای بزرگ بود. به سرعت به سمت پنجره رفتم و پرده توری اش رو کنار زدم. وای خدای من چقدر منظره زیبایی بود. برخلاف انتظارم خونه مانی باغ نبود و یه آپارتمان خیلی شیک در بالای شهر بود. همون طور که با تعجب به منظره شهر که چراغهای تمامی خونه ها روشن بود خیره شده بودم گفتم:
-اینجا طبقه چندمه؟
گرمی دستهاش رو دور کمرم حس کردم. خودش رو از پشت به من چسبونده بود و سرش رو روی شونم گذاشته بود. سرم رو برگردوندم و به صورت زیباش خیره شدم. لبخندی جادویی زد و گفت:
-بیست و هفتم
دهنم از تعجب باز مونده بود. سرش رو چرخوند و بعد با دستش جایی رو نشون داد و گفت:
-اونجا رو ببین.....
هر دو کنار هم روی تخت دراز کشیده بودیم و به سقف خیره شده بودیم. باد پرده اتاق رو به رقص در اورده بود و خنکای زیبایی به ارمغان اورده بود . صدای موسیقی و عطر گلهای یاس چیزی بود که من رو جادو میکرد. روی کمرم چرخیدم و به مانی خیره شدم. نگاهش رو از سقف گرفت و گفت:
-دوست ندارم امشب تموم بشه.....
-چرا؟
-حس میکنم همه اینها خوابه.....
دستم رو روی گونه اش کشیدم و گفتم:
-اگر هم خوابه چه خواب.....
میون حرفم پرید و کاملاً به سمتم چرخید و گفت:
-دوست ندارم خواب باشه....
دوباره به همون حالت اول روی تخت خوابیدم.
با شنیدن صداش چشمام رو باز کردم.
-به من قول میدی که همیشه مال من بمونی؟
چشمام رو باز کردم دو دستش رو دو طرف بدنم گذاشته بود. درست روبروی چشمام بود. عطر نفسهاش به گردنم میخورد. لبخندی زدم و گفتم:
-قول میدم
نزدیکم شد و در گوشم گفت:
-اجازه میدی؟
گونه هام گر گرفت و گرمای دلپذیری رو توی بدنم حس کردم. باورم نمیشد. مانی از من چی میخواست. بوسه های گرمش من رو تشنه کرده بود. سرش رو بلند کرده بود و منتظر جواب بود.
چشمهام رو بستم و پیش خودم گفتم که همه چیز داره تموم میشه. من از فردا دیگه متعلق به خودم نیستم. چشمام رو باز کردم و گفتم:
-بهت قول دادم.
لبخندی که به روم پاشید رضایت رو نگاهم ایجاد کرد.
خنکای باد به بدنم میخورد. گرما رو با بوسه های آتشین مانی حس میکردم. صدای موسیقی با موسیقی کلام زیبای مانی که هر لحظه نغمه عشق رو سر می داد مخلوط شده بود. لبهای داغ و بی قرار مانی روی بدنم کشیده میشد و من از شدت گرما کلافه شده بودم. چشمهای بیقرارم به روی هم فشرده میشد. عطر تن مانی بینیم رو نوازش میکرد.دستم به روی ملافه ای که روی تخت بود کشیده میشد و با حرص ملافه رو میان انگشتانم فشار میدادم. همچنان باد میوزید و همچنان من از گرما میسوختم.
صدای مانی توی گوشم پیچید که با خستگی که در کلامش موج میزد گفت:
-تو برای همیشه مال خودم شدی......

پایان

sepideh_bisetare
19-05-2009, 15:30
دیگه تموم شد دیگه نظری ندارید؟

sepideh_bisetare
19-05-2009, 15:31
من منتظرتونم ها

sepideh_bisetare
06-06-2009, 17:56
خوب انگار توي زمان نا مناسب وارد شدم

مزاحم نمي شم :دي

فقط خواستم بگم خسته نباشي كار جالبي بود البته متن داستانتون رو ميگم.!:دي
مرسي . .موفق باشي:دي


ممنون از نظرت اما نه این فقط یه رمان بود چرا وقت بد؟

elima
23-07-2009, 23:02
سلام سپیده جان.
دستت درد نکنه و زحمت تایپ این داستان رو کشیدی. اما با اجازت نظرم رو هم بدم: راستش من کمی گیج شدم چطور که چطور کسی می تونه هفت سال منتظر باشه تازه بعد از آنکه فهمید عشقش هم ازدواج نکره این ادا ها رو در بیاره و از طرف دیگه اینکه این دختر که اونجور عاشق کامران بود به سرعت انتظار طولانی مدتش رو رها می کنه به ازدواج کسی در میاد که به تازگی باهاش آشنا شده؟
اما در کل می تونم بگم داستان جالبی بود
خوب باشی و سلامت
راستی داستان نفست یه چیز دیگه است:)