مشاهده نسخه کامل
: سید علی صالحی
bidastar
05-12-2007, 23:50
۱۳۳۴/۱/۱ - تولد - روستای مَرغاب، ايذه بختياری، خوزستان.
فرزند سوم خانوادهای چهاردهنفره. پدر: کشاورز، شاعر و شاهنامهخوان. مادر: خانهدار
۱۳۴۰ - شيوع بيماری حصبه در ولايت، مرگومير کودکان، درگذشت برادر کوچکتر (عبدالله) بر اثر بيماری حصبه
کوچ دائمی خانواده به مسجد سليمان و نجات علی از بيماری حصبه.
۱۳۴۱ - ورود به دبستان سعدی در مسجد سليمان
۱۳۴۳ - تاسيس روزنامه ديواری "ناقوس" در دبستان (ماهانه) و درج اولين زمزمههای کودکانه در همين روزنامه.
تصادف شديد با اتومبيل، قطع اميد پزشکان از بازگشت صالحی به زندگی.
صالحی از سال اول دبستان، کار و نانآوری را در کنار تحصيلات تجربه میکند: شاگرد پادو، آبيخ فروشی، تدريس خصوصی همکلاسیهای خود، خرازی فروشی، شاگرد بنايی و فعلگی.
۱۳۴۷ - ورود به دورهی اول دبيرستان - دبيرستان ۲۵ شهريور مسجدسليمان
ادامهی کار تهيه و تنظيم روزنامهی ديواری "ناقوس" در دبيرستان تا دو سال، اما سرانجام به علت درج شعرهای معارض با شرايط، روزنامه ديواری تعطيل میشود.
۱۳۵۰ - معرفی شعر صالحی در راديوهای استان خوزستان (آبادان و اهواز) و حمايت مهدی اخوان ثالث از شعر صالحی. چاپ اشعار ايشان در مجلهی بومی شرکت نفت، به اهتمام ابوالقاسم حالت.
ادامهی مشاغل گوناگون و سخت در ياری رساندن مالی به خانواده.
۱۳۵۱ - شرکت در اولين شب شعر مسجد سليمان در کنار شاعران پيشکوست و دبيران شاعر اهل جنوب و استقبال مردم از شعر صالحی.
پارهای از شعر "شبان" که سال ۱۳۵۰ سروده شد و سال ۱۳۵۱ در شب شعر خوانده شد:
شب،
شرجی،
نان و ستاره و نفت،
حتما
شبانی که شبان آمد
شبان هم رفت.
ورود صالحی به دورهی دوم دبيرستان و انتخاب رشتهی رياضيات.
۱۳۵۲ - احضار صالحی به دفتر دبيرستان که توسط دو غريبه بازجويی میشود و سرانجام از او میخواهند که در شعر و انشاهايی که سر کلاس میخواند، دست از انتقاد و معارضه با شرايط بردارد. صالحی مدتی سکوت میکند.
۱۳۵۳ - احضار مجدد و تنبيه و تهديد از سوی مقامات وقت. صالحی ترک تحصيل میکند.
بازی در نمايشنامهی "چشم در برابر چشم" اثر غلامحسين ساعدی. اين نمايش تنها دو شب در شهر اجرا و سپس گروه را از ادامهی کار بازمیدارند.
استقبال جرايد پايتخت از شعر صالحی.
۱۳۵۴ - به درخواست رئيس دبيرستان و خواهش خانواده، صالحی بر سر کلاس درس بازمیگردد و ديپلم رياضی را میگيرد.
سال ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۴ صالحی همراه تنی چند از شاعران پيشکسوت و همنسل خود جريان "موج ناب" را در شعر سپيد پیريزی میکند. منوچهر آتشی و نصرت رحمانی در تهران از اين جريان پيشرو حمايت میکنند و برای شعر صالحی ويژهنامههايی در مطبوعات جدی و معتبر ادبی منتشر میکنند. (ديدار صالحی با اخوان ثالث، منوچهر آتشی، منوچهر نيستانی، نادر نادرپور و سهراب سپهری در تهران)
اواخر ۱۳۵۴ اعزام به خدمت نظام وظيفه. سه ماه در پادگان لشکرک تهران که به علت نافرمانی، دو ماه آن را صالحی در زندان گذراند. سه ماه خدمت در پادگان صُفه اصفهان که قريب به چهار هفتهی آن را صالحی در زندان گذراند. او در يکی از مصاحبههايش گفته است: "قادر نبودم زور و جور و تحميل بیدليل رنج را تحمل کنم". دو ماه و هجده روز خدمت در قوشچی رضاييه، که در واقع درجهی گروهبان سومی او را حذف کرده و به قوشچی رضاييه تبعيدش کرده بودند. سرانجام پس از سی روز در قوشچی، صالحی به دليل ضعف بينايی و رفتارهای غير قابل کنترل (به زعم فرماندهان) معافيت پزشکی میگيرد و سال ۱۳۵۵ به مسجد سليمان باز میگردد. در تمام اين مدت اشعارش به صورت مستمر در جرايد مرکز به چاپ میرسيده است.
F l o w e r
05-12-2007, 23:50
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :
1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
» هی تراشیده ی باد و بلور ‚ لیموی گس :
- ترانه 1 :
هـ : خودش آمده بود كه بميرد زندگي هميشه منتظر است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
- ترانه 9 :
ز : من وظیفه دارم این واژگان برهنه را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دال : باد از احتیاط پاورچین پرده ها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
» پس پیراهنی دوخته ی هزار عطر آهوکش :
- ترانه 1 :
شین : این وقت شب چهار و چند دقیقه ی بامداد است وهنوز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ر : تو هيچ از خودت پرسيده ای ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
- ترانه 2 :
الف : دست بر نمي دارد نمي رود يك امشب بگذارد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
- ترانه 4 :
شین : مي توانند بعضي ها خواب بعضي ها خلاصه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
- ترانه 5 :
دال : در باز می شود پله ها روشن تر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
- ترانه 6 :
ر : هي شب پره ي بامداد پرست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
- ترانه 9 :
ر : شب خوب است و چقدر شب خوب است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
- ترانه 10 :
شین : به این جایم رسیده از قول و قاعده بیزارم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ز : آب آوردند روی آتش ریختند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
» سمفونی سپیدهدم :
لیلاج : گفت برمیگردم، و رفت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
» آخرین عاشقانه های ر ی را :
15 : من يه جای ديگه بودم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
» هزار و یک ترانه برای تنهایی زنان :
پس پیراهنی دوخته ی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
~~~
ا
آینه : سحر در فصل گل بوی تو آمد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اسم ها،خط خوردگی ها و روزگار حرف عجیب خ :ایلیا افسانه گلبو ستاره و گالیا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اندکی آرامتر : آنقدر اين جوی خفته و اين آب آسيمه بگذرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اشتباه از ما بود : اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
انیس آخر همین هفته می آید : من ساده لوح نیستم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
این جا همه چیز درست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ای کاش یکی بیاید که ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از معجزاتش این بود که ... ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ب
برهنه به بستر بي كسي مردن تو از يادم نمي روي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
به من بگو در اشاره ی ارام تو به راه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
به من بگو در این منزل بی نشان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بعد از تو تنها وظیفه ی من ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
با من از روايت گريهها سخن مگوی. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بیکرانه در کلمات شگفت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پ
پلاک : تو باید بفهمی که خلاص فقط کبوتری خسته ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پرنده ای که از نیزارهای خزانی گذشته است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پس کی می شود شبی دوباره باز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پس تو آرزوهايت را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])کجای اين کوچه جا گذاشتهای، ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بيش مرو، بيش بيا، مژده از آن يار بيار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) / برفِکَن اين پردهی دل، رخصت ديدار بيار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ت
تلخ منم. همچون چای سرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تو را به خدا بگذارید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ج
جهان ، پیرتر از آن است ،که بگویم دوستت می دارم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چ
چترت را كنار ايستگاهي در مه فراموش كن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چقدر برای بستنِ چمدان و خاموشیِ چراغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چارچوب های شکسته ی این کوچه
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ح
حرف توي حرف مي آيد آدم دلش مي خواهد برود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
حالا سالهاست كه هيچ نامه اي به مقصد نمي رسد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خ
خودت ، خودم و فراموشي جهان : مي شناسم ات ، روشن ،درست ، بي كم و كاست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خسته، خود خواه، بی شکیب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
د
دارد یک چیزی یادم می آید : من از عطرِ آهستهی هوا میفهمم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دعای زنی در راه .. که تنها میرفت : تنها برای تو ای مونس آدمی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دردا ... در این دیار
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])ر
رعايت رويا و خواب هفتم عطارد : ديروز را دانسته آمديم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
روحا : از طين طی تا حرف هی حی حيای حوريا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ري را ... صدا ميآيد امشب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ز
زمين نوآباد زيست گاه آدمي است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
س
سلام یعنی برای همیشه خداحافظ : تکليفِ تمام ترانههای من ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سلام : سلام ، حال همه ما خوب است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ک
که پسین یکی از روزهای دی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گ
گاهی حس میکنم روی دست خــــدا مانده ام!! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گاهی آنقدر بدم می آید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفت بر مي گردم، و رفت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
م
مراثی : صدای مصيبت، صدای من است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مصرانه تأكيد مي كنم : وقتي كه تو نيستي دنيا چيزي كم دارد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مسیح : من سايهنشين تکلم عشقم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
متهم : تظاهر میکنم که ترسيدهام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مردان گيسو بافته من با نيزه و سپر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مگر من رانده ی کدام نظر از نماز تو بوده ام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
من نمک پرورده ی همین زخم های از آشنا خورده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
من هم مثل بعضي يك روز يك جايي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
می روم، برمی گردم می ایستم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
من يکی را میشناسم
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])من خودم را به احتیاط ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
من خودم هستم بیخود این آینه را روبروی خاطره مگیر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
من از عطرِ آهستهی هوا میفهمم
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ن
نه من سراغ شعر می روم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نان از سفره کلکه از کتاب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نگران آسمان اخم کردهی بی کبوتر نباش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
و
و تو می دانستی که در این بادیه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
واقعا وقتی که تو نیستی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
و من باز با خودم از یک خیال دور ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
وقتی غبار قند از طراز تکلمت ، ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هـ
هرجا و هر کجای جهان که باشم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هیچ اتفاق خاصی رخ نداده بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هنوز هم در غیاب تو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
همهی روزهای نرفته همین امروز است. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ی
یکی دو پیاله با مولوی : من چه زود می میرم از شنیدن یک لبخند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
یک جمله ساده می آورم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
یعنی میشود یک شب خوابید و ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])صبح از رادیو شنید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
با من از روایت گریه ها سخن مگوی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بیکرانه در کلمات شگفت زاده شدم
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])من از عطر آهسته ی هوا می فهمم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
می شود باز با همین دلخوشی های ساده زندگی ها کرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آسمان آمد وُ در گوش ماه چیزی گفت انگار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گاهی همینطوری از خانه بزن بیرون
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])حوصله کن پایان کتاب را با هم خواهیم خواند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
می دانم که خواسته خواهد شد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شاهد بوده ای ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تو نیستی و ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از سوی صالحی خطاب به نرودا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هزار بارهم که از این شانه به آن شانه بغلتی
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])زندگی کن شازده کوچولو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بيا برويم رو به روی بادِ شمال ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اشتباه میکنند بعضی ها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از اعتمادِ کامل پرده به باد بیزارم
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])همگان به جستجوی خانه می گردند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کاش از پشت اين دريچهی بسته ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بروزرسانی تا پست 112#
bidastar
05-12-2007, 23:54
۱۳۵۵ - تلاش در راه تحکيم موج ناب در شعر.
انتخاب مشاغلی مثل معلمی (تدريس خصوصی)، تدريس رياضيات در سطح دبيرستان و کتابفروشی.
استخدام موقت در شرکت ساختمانی خارج از شهر به عنوان سرنگهبان، مسئول خريد و حسابدار. اعتراض صالحی به سران شرکت اروپايی پرزيسيون به دليل به تعويق افتادن حقوق کارگران و دعوت نگهبانان به اعتصاب. احضار صالحی، محاکمه و کسر سه ماه حقوق.
۱۳۵۶ - دی ماه اين سال نام صالحی همراه با هوشنگ گلشيری در داستاننويسی و پرويز فنیزاده در بازيگری، به عنوان برندهی جايزهی فروغ فرخزاد در شعر اعلام میشود.
صالحی سه روز به تهران میآيد، تقاضای استخدام در مطبوعات از سوی سردبيران را رد میکند و به مسجد سليمان بازمیگردد. اما در کمال تعجب به او گفته میشود که: "تو اخراجی!" صالحی از شرکت ساختمانی اخراج میشود و به تدريس خصوصی فيزيک، شيمی و رياضيات در سطح دبيرستان میپردازد.
۱۳۵۷ - صالحی از گروه "موج ناب" فاصله میگيرد. او در اين باره گفته است: "حس میکردم همهی ما شاعران موج ناب داريم شبيه هم میشويم. درک و دريافتم درست بود. ديگر زبان موج ناب جوابگوی احوال و خلاقيت من نبود. يکی دوبار با دوستان شاعرم دربارهی نقض تقطيع غلط و سطربندی سنتی در شعر سفيد بحث کردم و گفتم اين شيوهی زيرهم نويسی و پراکنده کردن کلمات بر صفحهی سپيد کاغذ درست نيست!"
۱۳۵۸ - يازدهم اردیبهشت اين سال صالحی تصميم میگيرد تا برای اقامت دايمی در تهران، شهر خود را ترک کند. او بر اين باور بود که ماندن در مسجد سليمانِ محروم، دستاوردی جز استمرار محروميت (حتی در خلاقيت) ندارد. بیآن که کسی يا آشنايی در تهران داشته باشد، با صد تومان، مدرک ديپلم و مدرک معافيت از نظام وظيفه، راهی تهران میشود.
بعد از تحمل سختیهای بسيار، پاييز ۱۳۵۸ در کنکور رشتهی ادبيات دانشکده هنرهای دراماتيک قبول میشود، و همزمان با حمايت اسماعيل خويی، غلامحسين ساعدی، نسيم خاکسار و عظيم خليلی به عضويت کانون نويسندگان ايران درمیآيد و در مطبوعات آزاد مشغول به کار میشود.
۱۳۵۹ - در جريان انقلاب فرهنگی، زخمی میشود و سپس در مسجد سليمان محاکمه شده و مورد کيفر قرار میگيرد.
شهريور ۱۳۵۹ صالحی با دشواری توانست مجددا به تهران بازگشته و به کار روزنامهنگاری و شعر خود بپردازد. اما با تعطيلی روزنامهها، او نيز بيکار میشود.
۱۳۶۰ - برای گذران زندگی به مشاغل گوناگونی در تهران روی میآورد: کتابفروشی کنار خيابان، دکهی کبابی، رانندگی و مسافرکشی، کار در مهدکودکهای تهران به عنوان قصهگوی کودکان، مربی شنا و نجات غريق، و چاپ دفاتر شعر و استقبال ناشران و مردم از کتابهای صالحی.
۱۳۶۱ و ۱۳۶۲ - در پی حوادثی، دچار مشکلات عصبی و بيماری، سکوت و گريز از مجامع فرهنگی میشود. اما با حمايت دوستان بیدريغاش، به زندگی طبيعی خود بازمیگردد.
۱۳۶۳ - نقض تقطيع سنتی و سطربندی کلاسيک در شعر سپيد، و پيشنهاد "تقطيع هموار و مدرن" و ايجاد واکنشهای مختلف از سوی شاعران در برابر اين پيشنهاد. اما سرانجام صالحی موفق میشود تا امروز دستاورد او را در سرنوشت شعر سپيد ببينيم. قريب به دو دهه است که کليه آثار و کتب تازه در شعر و يا اشعار مندرج در مطبوعات، به روش صالحی تقطيع میشوند. (رجوع شود به کتاب "شعر در هر شرايطی" و ديگر مصاحبههای صالحی در اوايل دههی هفتاد.)
صالحی در همين سال ازدواج میکند. همسر او که تحصيلکردهی آمريکاست، صاحب و مدير مهدکودک است. صالحی بارها گفته است که بدون حمايت همسرم، شايد حتی شعر را هم کنار میگذاشتم.
۱۳۶۴ - بنيانگذاری "جنبش شعر گفتار" - زبان ساده و فاهمهی صالحی - و حرکت موثر و ملی او در سرنوشت شعر پيشرو پارسی، و پيشنهاد راهی تازه و فراگير در "شعر زبان" (رجوع شود به کتاب "شعر در هر شرايطی") که با آغاز دههی هفتاد به جريانی همگانی بدل و بويژه مورد استقبال نسلهای پوياتر قرار گرفت.
بعد از اين سنتشکنی بود که جريانهای جوان ديگری از دل "جنبش شعر گفتار" به در آمد. صالحی با اين جنبش به يکی از موثرترين شاعران زنده تبديل شده و با کاستِ "نامهها" حقانيت اين راه را تثبيت کرد.
علی صالحی معتقد است که: "ريشهی شعر گفتار به گاتهای اوستا بازمیگردد. معمار نخست آن حافظ است و نيما و شاملو هم چند شعر نزديک به اين حوزه سرودهاند. اما فروغ دقيقا يک شاعر کامل در "شعر گفتار" است. من تنها برای اين حرکت "عنوانی دُرُست" يافتم و سپس در مقام تئوريسينِ مولف، مبانی تئوريک آن را کشف و ارائه کردم. همين!"
۱۳۶۴ تا ۱۳۷۳ - تلاش و پويش در راه تحکيم و توسعهی "جنبش شعر گفتار".
۱۳۶۹ تا ۱۳۷۹ - دبير سرويس ادبی و صفحه شعر مجله "دنيای سخن".
۱۳۷۳ تا ۱۳۸۰ - شرکت در مجامع ادبی و فرهنگی بينالمللی در کانادا، سوئد و آمريکا. سخنرانی و شعرخوانی در دانشگاههای کشورهای ميزبان.
سرآغاز ترجمهی شعر صالحی به زبانهای فرانسه، عربی، آلمانی، انگليسی، ارمنی، روسی و کردی به صورت پراکنده در مطبوعات جوامع نامبرده. ترجمه دو دفتر شعر از صالحی در کردستان عراق (به زبان کردی) و استقبال از شعر او. پيوند و دوستی با "شيرکو بیکَس" شاعر نامدار کردستان عراق و ديگر شاعرانی مثل لطيف هملت، رفيق صابر، عبدالله پَشيو، و ...
۱۳۷۸ - بازگشت و فعاليت مجدد در کانون نويسندگان ايران
۱۳۸۰ - انتخاب صالحی از سوی مجمع عمومی به عنوان يکی از دبيران اصلی کانون نويسندگان ايران که تا هماکنون (۱۳۸۲) اين وظيفه را ادامه میدهد.
او بارها در همين زمينه از سوی مراجع قضايی و دادگاهها احضار و مورد بازجويی قرار گرفته است.
۱۳۸۲ - صالحی به عنوان سردبير، يک شماره مجله "معيار ادبی" را منتشر کرد که متعاقبا ممنوعالمصاحبه و از ادامه کار در مجله محروم میشود.
کارگاههای شعر
صالحی در سال ۱۳۷۵ اولين کارگاه شعر خود را در تهران تاسيس کرد که مورد استقبال دانشجويان و شاعران جوان قرار گرفت. اما پس از سه ماه و در پی دو سکتهی پياپی مغزی و قلبی، کارگاه شعر معيار (در مجله معيار) تعطيل میشود. صالحی پس از ده ماه بستری بودن، دوباره زندگی را آغاز میکند.
در سال ۱۳۷۹ صالحی مجددا کارگاه شعر دنيای سخن (در مجله و دفتر دنيای سخن) را راهاندازی میکند که اين وهله با استقبال پرشوری مواجه میشود. اين کارگاه شعر از حيث حقوقی زير نظر ناشر معتبری است و هنوز نيز در حال فعاليت است.
گفتنی است که تنی چند از شاعرانی که کار جدی خود را در کارگاههای شعر صالحی آغاز کردند، تا هماکنون برندهی چند جايزهی معتبر در رشتهی شعر شدهاند. از جمله: علی آموختهنژاد، مهری رحمانی، محمد آشور، علی اخوان، خانم فريسآبادی و زيبا کاوهای
bidastar
05-12-2007, 23:56
در اينجا به معرفي كتاب هاي منتشر شده از اين شاعر خوب مي پردازيم
يوماآنادا: فاخته بايد بخواند مهم نيست که نصف شب است
شاعر: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ اول - ۱۳۸۴
شمارگان: ۳۳۰۰ نسخه
تعداد صفحات: ۱۷۷ صفحه
شابک: ۴-۵۳-۶۲۰۵-۹۶۴
ناشر: انتشارات ناهيد با همکاری انتشارات نيلوفر
حروفچين: سعيد شبستری
چاپ: گلشن
نام: از آوازهای کوليان اهوازی
شاعر: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ اول - ۱۳۸۲
تيراژ: ۳۰۰۰ جلد
تعداد صفحات: ۱۲۳ صفحه
شابک: ۷-۸-۹۴۶۳۸-۹۶۴
ناشر: انتشارات رامانيوش
طراح و صفحهآرا: راما
ليتوگراف: عروج
چاپ: سارنگ
چون حکايت به اينجا رسيد، آفتابِ عالمتاب از افق سربرآورده بود. "مَلِک شهرباز" به خواب اندر، و شهرزادِ خسته، با هزار و يک حکايتِ خويش، هزار و يک زن را از بندِ مويه و مرگ وارهانيده بود.
پس رسولِ رهايیِ زنان با خود گفت: "هزار و دومين شب را چه کنم؟ هزار و دومين دختر اين سرزمين را چگونه از چنگِ چنين اهريمنی نجات دهم!؟" و باز ماند به روز و بخسبيد، و در خواب ديد که در هزارهای ديگر است، تا سرآغازِ هزار و دومين شبِ بیپايان. پس برآمد و چنگ برگرفت و گفت:
- مَلِکا ...! شبزندهدارِ بیدليل! اکنون موسمی ديگر از هزارهی من و شماست، و من تا رهايیِ تمام زنانِ زمين، زنده میمانم و همچنان ترانه خواهم خواند. اکنون ديده فروبند، وقت، وقتِ من است.
نام: چيدن محبوبههای شب را، تنها به باد ياد خواهد داد
شاعر: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ اول - ۱۳۸۰
تيراژ: ۲۲۰۰ جلد
تعداد صفحات: ۲۲۸ صفحه
شابک: ۱-۶-۹۲۶۳۸-۹۶۴
ناشر: انتشارات ابتکار نو - تهران، خيابان ستارخان، خيابان امام منتظر، کوچه همتيان، پلاک ۲۱
طراح جلد: شهلا دانشمند
ليتوگرافی و چاپ: سروش مهر
عکس: يوسف بايبوردی
حروفچين و صفحهآرا: سهيلا بنايی
شعرهای اين دفتر، از زمان پيدايی حکومت "طالبان" تا حادثهی ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ سروده شده است
نام: دريغا ملا عمر ...
شاعر: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ اول - ۱۳۸۰
تيراژ: ۲۲۰۰ جلد
تعداد صفحات: ۴۷ صفحه
شابک: ۷-۵۲-۷۱۷۴-۹۶۴
ناشر: انتشارات آرويج - تهران، خيابان شريعتی، بالاتر از سهراه
طالقانی، خيابان شهيد کارگر، پلاک ۱۲
ليتوگراف: پاممهر
چاپ: ۱۱۰
bidastar
05-12-2007, 23:59
نام: دعای زنی در راه که تنها میرفت
شاعر: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ دوم - ۱۳۸۰
تيراژ: ۲۲۰۰ جلد
تعداد صفحات: ۹۹ صفحه
شابک: ۰-۱-۹۲۶۳۸-۹۶۴
ناشر: انتشارات ابتکارنو - تهران، خيابان ستارخان، همتيان، شماره ۲۱
حروفچين: سهيلا بنايی
طرح روی جلد: شهلا دانشمند
ليتوگراف: معارف
چاپ: کيميا
نام: آسمانیها
شاعر: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ اول - ۱۳۷۶
تيراژ: ۳۰۰۰ جلد
تعداد صفحات: ۹۶ صفحه
شابک: ۹-۲۵-۵۶۰۹-۹۶۴
ناشر: انتشارات تهران - تهران، صندوق پستی ۴۸۷-۱۹۵۸۵
حروفچين: هاديان
ليتوگراف: ديبا
چاپ: ديبا
نام: روياهای قاصدک غمگينی که از جنوب آمده بود
شاعر: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ اول - ۱۳۷۶
تيراژ: ۳۰۰۰ جلد
تعداد صفحات: ۵۶ صفحه
شابک: ۴-۳۶-۵۶۰۹-۹۶۴
ناشر: انتشارات تهران - تهران، صندوق پستی ۴۸۷-۱۹۵۸۵
حروفچين: هاديان
ليتوگراف: ديبا
چاپ: ديبا
نام: آخرين عاشقانههای ریرا
شاعر: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ اول - ۱۳۷۸
تيراژ: ۳۰۰۰ جلد
تعداد صفحات: ۳۶۴ صفحه
شابک: ۰-۵۵-۵۶۰۹-۹۶۴
ناشر: انتشارات تهران - تهران، صندوق پستی ۴۸۷-۱۹۵۸۵
حروفچين: هاديان
ليتوگراف: ديبا
چاپ: ديبا
نام: سفر بخير مسافر غمگين پاييز پنجاه و هشت
شاعر: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ دوم - ۱۳۷۶
تيراژ: ۳۵۰۰ جلد
تعداد صفحات: ۱۵۲ صفحه
شابک: ۶-۰۳-۶۲۴۶-۹۶۴
ناشر: انتشارات محيط - تهران
حروفچين: ظريفيان
ليتوگراف: اشکان
چاپ: زحل
صحافی: اميرکبير
نام: ساده بودم، تو نبودی، باران بود
شاعر: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ دوم - ۱۳۸۰
تيراژ: ۳۰۰۰ جلد
تعداد صفحات: ۱۷۴ صفحه
شابک: ۴-۰۵-۵۵۶۳-۹۶۴
ناشر: انتشارات دارينوش - تهران، صندوق پستی ۵۱۱۹۳-۱۴۱۵۵
طراح و صفحهآرا: مصطفی معظمی
حروفچين: دارينوش
ليتوگراف: عروج
چاپ: سارنگ
bidastar
06-12-2007, 00:06
اين صبح، اين نسيم، اين سفرهی مُهيا شدهی سبز، اين من و اين تو، همه شاهدند
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند ... يکی شدند و يگانه.
تو از آن سو آمدی و او از سوی ما آمد، آمدی و آمديم.
اول فقط يک دلْدل بود. يک هوای نشستن و گفتن.
يک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن. يک هنوز باهمِ ساده.
رفتيم و نشستيم، خوانديم و گريستيم.
بعد يکصدا شديم. همآواز و همبُغض و همگريه، همنَفس برای باز تا هميشه با هم بودن.
برای يک قدمزدن رفيقانه، برای يک سلام نگفته، برای يک خلوتِ دلْخاص، برای يک دلِ سير گريه کردن ...
برای همسفر هميشهی عشق ... باران!
باری ای عشق، اکنون و اينجا، هوای هميشهات را نمیخواهم
... نشانی خانهات کجاست؟!
نام: نشانیها
شاعر: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ اول - ۱۳۷۴
تيراژ: ۳۰۰۰ جلد
تعداد صفحات: ۴۸ صفحه
شابک:
ناشر: انتشارات دارينوش - تهران، صندوق پستی ۵۱۹۳ - ۱۴۱۵۵
نقاش: حسين بختياری
طراح و صفحهآرا: مصطفی معظمی
حروفچين: پيک سبز
ليتوگراف: پرنگ
چاپ: نيل
bidastar
07-12-2007, 23:02
نام: دير آمدهای ریرا! باد آمد ... / نامهها
شاعر: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ چهارم - ۱۳۸۰
تيراژ: ۳۰۰۰ جلد
تعداد صفحات: ۱۶۰ صفحه
شابک: ۹-۸۷-۵۵۶۳-۹۶۴
ناشر: انتشارات دارينوش - تهران، صندوق پستی ۵۱۱۹۳ - ۱۴۱۵۵
طراح و صفحهآرا: مصطفی معظمی
حروفچين: دارينوش
ليتوگراف: عروج
چاپ: سارنگ
نام: عاشق شدن در دیماه، مردن به وقت شهريور
شاعر: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ دوم - ۱۳۷۵
تيراژ: ۳۰۰۰ جلد
تعداد صفحات: ۱۳۶ صفحه
شابک: ۹-۹۰-۵۵۶۳-۹۶۴
ناشر: انتشارات دارينوش - تهران، صندوق پستی ۵۱۹۳ - ۱۴۱۵۵
نقاش بانو: حسين بختياری
طراح و صفحهآرا: مصطفی معظمی
حروفچين: پات
ليتوگراف: پرنگ
چاپ: نيل
نام: پيشگو و پياده شطرنج
شاعر: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ اول - ۱۳۶۷
تيراژ: ۱۰۰۰ جلد
تعداد صفحات: ۳۲ صفحه
ناشر: انتشارات محيط - انقلاب، اول بهار، شماره ۱۱
*********************************
منم آن مست دهل زن، که شدم مست به ميدان
دهل خويش چو پرچم، به سر نيزه ببستم.
بازسرايیها
منم کوروش، شهريار روشنايیها
تاريخ چاپ: ۱۳۸۲
ناشر: انتشارات ابتکار نو
تعداد صفحات: ۱۵۴ صفحه
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
ترانههای ملکوت
(بازسرايی چهار دفتر از كتاب مقدس)
تاريخ چاپ: ۱۳۸۱
ناشر: انتشارات برسات
تعداد صفحات: ۲۲۱ صفحه
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
اين منم زرتشت ارابهران خورشيد
(بازسرايی يشتهای اوستا)
تاريخ چاپ: ۱۳۸۱
ناشر: انتشارات ابتکار نو
تعداد صفحات: ۳۰۶ صفحه
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
زرتشت و ترانههای شادمانی
(بازسرايی گاتهای اوستا)
تاريخ چاپ: ۱۳۸۱
ناشر: انتشارات برسات
تعداد صفحات: ۱۴۹ صفحه
bidastar
07-12-2007, 23:09
از ميان اسعار اين شاعر شعر " سلام " را بسيار دوست دارم
سلام ، حال همه ما خوب است ،
ملالي نيست جز گم شدن گاه به گاه خيالي دور ،
كه مردم به آن شادماني بي سبب مي گويند .
با اين همه عمري اگر باقي بود ، طوري از كنار زندگي مي گذرم
كه نه زانوي آهوي بي جفت بلرزد نه اين دل ناماندگار بي درمان !
تا يادم نرفته است بنويسم ، حوالي خوابهاي ما سال پرباراني بود .
مي دانم هميشه حياط آنجا پر از هواي تازه بازنيامدن است
اما تو لااقل ، حتي هر وهله ، گاهي ، هر از گاهي
ببين انعكاس تبسم رويا ، شبيه شمايل شقايق نيست !
راستي خبرت بدهم ؛ خواب ديده ام خانه اي خريده ام
بي پرده ، بي پنجره ، بي در ، بي ديوار . . . هي بخند !
بي پرده بگويمت ، فردا را به فال نيك خواهم گرفت
دارد همين لحضه يك فوج كبوتر سپيد ، از فراز كوچه ما مي گذرد
باد بوي نامه هاي كسان من مي دهد
يادت مي آيد رفته بودي خبر از آرامش آسمان بياوري ! ؟
نه ري را جان !
نامه ام بايد كوتاه باشد ، ساده باشد ، بي حرفي از ابهام و آينه ،
از نو برايت مي نويسم
حال همه ما خوب است
اما تو باور مكن !!
خودش آمده بود كه بميرد
زندگي هميشه منتظر است
كه ما نيز زندگاني باشيم
نه خيلي هم
همين سهم تنفسي كافي ست
قدر ترانه اي تمام
طعم تكلمي خلاص
عصر پانزدهمين روز
از تير ماه تشنه بود
پنجره باز بود
خودش آمده بود كه بميرد
بي پر و بال از آب مانده اي
كه انگار مي دانست
ميان اين همه بي راه رهگذر
تنها مرا
براي تحمل آخرين عذاب آدمي آفريده اند
خودش آمده بود كه بميرد
نه سر انگشتان پير من و نه دعاي آب
هيچ انتظاري از علاقه به زندگي نبود
هي تو تنفس بي
ترانه ي ناتمام
تكلم آخرين از خلاص
ميان اين همه پنجره كه باز است به روي باد
پس من چرا
كه پياله ي آبم هنوز در دست گريه مي لرزد ؟
خودش آمده بود كه پر ... كه پرنده
كه پنجره باز بود و
دنيا ... دور
bidastar
07-12-2007, 23:12
سيدعلي صالحي "شاعر نام آشناي معاصر در گفت و گو با خبرگزاري "ايلنا" به مناسبت سالروز بزرگداشت مولانا اظهار داشت دلايل بسياري مرا به ترديد افكنده كه شمس ميتوانسته به مفهوم جنسيتي و بطور كامل " زن" باشدو نسبت همجنس بازي دادن به او دروغي عظيم است.
گفتوگوي مفصل ايلنا را با اين شاعر و منتقد ميخوانيد:
-يكي از دلايل موفقيت يك شاعر آشنايي با ادبيات گذشته خود است؛ و بدون شك اين آشنايي بدون تاثير نيست، شما تاثير آثار مولانا (شعرو نثر ) را بر آثار خودتان چطور ميبينيد؟
صالحي: متاسفانه در طول زندگي فرهنگيام فقط يك با توانستم به طور كامل مثنوي معنوي و ديوان شمس را بخوانم بعد از آن به صورت پراكنده فقط گزينهها و منتخبات محدودي از كلام اين مرموز نويس بشري خواندم.اما اخيرا و آرام آرام در حال مرور غزليات اين حضرت عظما هستم؛ هم به يك دليل خاص و آن هم در كنار دقت روانكاوانه در نامههاي شمس تبريزي.
در مورد تاثير شعر مولانا بر مسووات امروز من، بي شك پاره وسيعي از ضمير ناخود آگاهم در تصرف ضرب آهنگ زرين ذهن اوست،اين سعادت را داشتهام كه در جواني هر دو خرمن آسماني مولوي را با دقت خواندهام و نفوذ خواندهها و داشتهها در دوران جواني تا وقت وفات با آدمي است.
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
-اشاره كرديد به "يك دليل خاص"ديوان شمس" مولوي و "نامههاي شمس تبريزي" دوباره در دست مطالعه داريد. منظور شما از دليل خاص چيست؟
صالحي: در حال حاضر قصد اعلام يك اتفاق جنجالي يا كشف غافل گيرانه در كار نيست، تنها ميخواهم به ترديد شخصي خودم پاسخ بدهم .نثر شمس تبريزي، نگاهش به جهان، روحيه و اژگانش، شوخ طبعيهاي دروني و درايتهاي زير كانه او و همچنين بيخبري از شجره روشن او و دلايل ديگري، مرا به ترديد افكنده كه اين انسان شگفت انگيز ميتوانسته حتي به مفهوم جنسيتي و به طور كامل"زن" باشد كه به علت محدوديتهاي سنتي و ديني و جايگاه پرده نشيني زن در جامعه، ملبس به لباس مردان شد و حتي در نوشتارهاي آشكار از زبان مردان سخن بگويد. اما ذهن او ذهن يك زن است. تظاهر عميق او به"مرد" بودن درعصر سلطه تاريخ مذكر بعيد نيست.
با قيد ترديد عرض ميكنم و در اين ميان ممكن است و حتما و فقط مولوي از راز او با خبر بوده است. چرا مولوي وقتي كه در شور و جنون سرودن فرو ميرفته او را"يار" كه لقبي عاشقانه براي زن است مثل"دلدار" و"هند جگرخوار" خوانده است؟ اما به وقت هوشياري باز راز داري ميكرده و اين را با خلق را ميان خود افشا نميكرده؟
من فقط به يك ترديد اشاره ميكنم و نه يك مساله كاملا اثباتي، ما در تاريخ زنان مردانه و سالار و شگفت انگيز كم نداشتهايم، كه گاه در لباس مردانه هم ظاهر ميشدند؛"سيده سلطان"مگر مقابل تيمور لشكر نكشيد،"طاهره برغاني" مگر در لباس رزم در قلعه "طبرسي" شش ماه با سپاهان قاجار نجنگيد و "گُرد آفريد"شاهنامه؛ آيا دركارزار عرفان و كلام نميتوانسته زني داشته باشيم كه بر مولوي چيره شود؟
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
"شمس" نامي زنانه است. ترديد افكني من، علاقهمندان اين خطه را به بازخواني"غزليات شمس" حضرت مولانا و نامههاي خود شمس ترغيب ميكند، به آن بخشهاي آشكار كه اداي مردان را در رفتار و گفتار تكرار ميكند دقت نكنيد، زيرا تظاهر به مرد بودن كرده است ،پندار دروني و ذهنيت او، حضوريك زن پنهان را به صورتي كمرنگ به نمايش ميگذارد. چرا بنا به افسانه وقتي كه بستگان مولوي، به سحرگاه شمس را ميكشند، بي هوش ميشوند؟ چون مسلمان بودهاند و دريافتهاند كه زني را كشته و خون زن براين خاك خسته، كفر بودو خروج عليه سنت عميق شان ونه مگر مجرد ماندن در عرفان عميق، به معناي حرام شدن همه زندگي است، شمس مجرد ماند به همه عمر. و اين افسانه كه ميگويند شمس و مولانايِ پيامبروش، همجنس باز بودهاند دروغي عظيم است.
تحقيق در اين تدبير تازه و باز جست چنين نكتهاي به عهده محققين است، من تنها ترديد خود را اعلام كردهام. البته شواهد بسياري وجود دارد كه ثابت ميكند"شمس"،مرد بوده است، اما همه بازي رندانه او و راز مشترك ميان ايشان و مولوي بوده است. پس پشت كلام اين دو بزرگ ظرايفي هست كه نميتواند ترديد مرا در اين زمينه مخدوش كند.
- البته اثبات اين نكته همانطور كه گفتيد نياز به تحقيق و ارايه دلايل كافي دارد و اميدواريم محققان ادبي در اين زمينه ديدگاههاي خود را ارايه كنند. برگرديم به تاثير مولانا بر ادبيات معاصر و در بين شاعران و نويسندگان معاصر.
صالحي: جز در سطوح دانشگاهي آن هم در حد آشنايي با اين شريف خبر چنداني ندارم كه كسي را در اين روزگار ياراي هم زا نو نشستن با دو اوين اين دريا باشد.
"حافظ"كم حجم كهكشاني را هم به زور ميخوانند. اين آثار از آن خاصان است ،خاصه به اين چند دهه كه ترجمههاي كابارهاي جاي آيات ملي را غصب كرده است.متاسفم!
عزت آن عزيز شگفت انگيز تا ابد باقي است. اما كجاست نسل خانلريها،محيط طباطباييها ,زريابها , زرين كوبها.
-به نظر ميآيد در اين سالهاي اخير غربيها بيشتر از فارسي زبانان به مولانا گرايش پيدا كردهاند، به نظر شما دليل اين گرايش چه ميتواند باشد؟
صالحي : آنها از او به عنوان روشنفكر، مولا، ملا، دگر انديش و شاعر رومي ياد ميكنند!!
درست همان شعرهايي را از او ترجمه كردهاند كه به غلط نشان ميدهد كه مولوي«همو سكسئوليته» بوده. "مَدونا"(خواننده زن آمريكايي) هم به ترانه بازشان خوانده است. نخست در آمريكا نوار و كاست صداي مدونا و شعر مولوي فراگير ميشود ، سپس همگان حيرت زده به كتاب پير ما يورش ميبرند. عجب استقبالي! از خود ميپرسند قريب به هشت صد سال پيش شاعري در ايران بوده كه چنين و چنان!
و البته وجوه فلسفي كلام مولوي و نظر گاه عميق او به جهان و پي افكندن چراييهاي غريبش درباب حيات و مرگ آن هم در عصري كه نفوذ عرفان سرخ پوستي, بوديزم شرقي, فرق فرا طبيعتگرا و در غلتيده در بيخويشتني عصر پسا مدرنيته نيز خود مولفه هاي ديگري هستندكه روي كرد غربيان را به آرامش شرقي دامن ميزند.
- به گفته مولانا «هركسي از ذن خود شد يار من» و حقيقت اين كه هركسي به دليل خاص خودش به مولانا علاقه نشان ميدهد، آنچه شما را بيشتر مجذوب مولانا كرده چيست؟
صالحي : نميتوانستم باور كنم كه انساني خاكي با همه غرايز معمولياش به چنين جادوي حيرتآوري دركلمه رسيده باشد. مولوي سرتا پا يك چيز بود:"لغت برگزيده"!
در نوجواني و جواني اگر خطايي ميكردم و يكي از نزديكان ميخواست براي صحت يا عدم صحت حادثه مرا سوگند دهد،حاضر بودم به دروغ به هر چيزي قسم بخورم به جز به"آيات مولاناي گرامي"، زيرا براي من حجت محض بود. يكبار و سرانجام پدرم به اين قضيه پي برد؛ من بعد از نيمه شب طاق نصرتها و سينه ريز چراغهاي روشن رنگي بخشي از خيابان را با چوبي بلند خرد كرده بودم، سال جشنهاي دو هزار و پانصد ساله بود، به اشتباه دو نفر از جوانان محله ما كه بيخبر بودند از ماجرا بازداشت شدند ،اما به علت عدم اثبات جرم، دو روز يا سه روز بعد آزاد شان كردند، ساعد دست من بريده بود، براي مخفي كردن موضوع به روستا گريخته بودم، هفته بعدكه به شهر آمدم پدرم بو برده بود، ديوان غزليات مولوي را پيشم گذاشت و گفت : تو باعث شدي كه"عيسي"و"قاسم" چند شب در زندان بخوابند، كارتو بود، قسم بخور! و نتوانستم به دروغ قسم بخورم! پدر سيلي خود را زد و گفت: با خون دل بزرگت نكردهام كه بالاي دار بروي، اول بگذار من بميرم، بعد هر غلطي كه دلت خواست...
و هنوز هم بعد از خواندن پارهاي از پندارآن معظم زندگيساز، احساس ميكنم تنها نيستم و ميتوانم همچنان شاعر باشم.
bidastar
07-12-2007, 23:16
تو هيچ از خودت پرسيدهاي
چرا اين چراغ شكسته
اين همه حوصله نويس شبتاب خسته است ؟
باد اين بي هر كجا وزيده لعنتي بي سواد است
رو به دريا رفتن ياران ما
حتما دليلي داشته است
ورنه من كه مي دانم استعاره ي آسان دريا را
در اوراق كدام كتاب كهنه نوشته اند
بي خود نپرس
غروب آن پنجشنبه ي باران ريز
به روياي كدام سفر از ساحل ستاره گذشته ام
به توچه ؟
منظور اصلي شما
اشاره به آغاز روزي از همين روزهاي روشن است
كه مردمان ما بالاي بالاي كوه رفته اند
بالا بالاي كوه آسمان پيدا نيست
پرنده راه سفر ستاره پيدا نيست
اما يك چيزي
از آن جا يك چيزي پيداست
پيداست
پشت بسته ترين دروازه هاي بي چراغ چه مي گذرد
حالا من از تو مي پرسم
او كه براي رسيدن به صبح
تنها در ايوان خانه ي خويش به خواب رفته است
آيا آفتابي ترين افق هاي دوردست را هم خواهد ديد ؟
bidastar
07-12-2007, 23:20
گروه ادبيات خبرگزاري " مهر ": سيد علي صالحي - شاعر ، كه به تازگي كتاب " كوروش هخامنش ، شهريار روشنايي ها " را منتشر كرده ، گفت : جاي بسي تاسف و شرم است كه مديران جامعه سياسي آمريكا ملت سرزمين كوروش را تروريست مي نامند ، بهتر است يك بار ديگر مفاد حقوق بشر را مرور كنند و آن را با پيامهاي اين ايراني مقايسه نمايند تا دريابند، چيزي كه امروز آنها سنگ آن را به سينه مي زنند، بر آمد مدنيت همين ايران است.
اين شاعر و محقق ادبيات ، در گفت و گو با خبرنگار ادبي " مهر" با بيان اين مطلب گفت : به گواه تاريخ، كوروش بزرگ يكي از مصلح ترين رهبران جهان باستان بوده است كه مرور انديشه هايش آن هم حدودا بعد از دو هزار و پانصد و سي سال شگفت آور است. چوپاني با اين نبوغ خارق العاده و با اين همه عشق به آزادي و عدالت و مدافع صلح و حقوق انساني، شوق آور و افتخار آفرين است. نسل هاي جوان امروز بايد با اين ميراث هاي شگفت آشنا شوند.
صالحي افزود : كوروش نه پادشاه بود و نه كشور گشا و نه سركوبگر، جنگ هاي او، جنگ هاي آزادي بخش بوده است ، اگرچه به گواه تاريخ در مديريت سياسي و اجتماعي با داريوش هخامنش برابري نمي كند ، اما به عكس بايد گفت كه داريوش، بي رحم و جاه طلب بوده است.
سيد علي صالحي : پديده بازسرايي يكي از خلاق ترين شيوه هاي ماندگار در ساحت ادبيات و شعراست كه طي گذشت قرنها به فراموشي سپرده شد.
مولف كتاب " كورش هخامنش ، شهريار روشنايي ها " گفت : وقتي گفتارها ، انديشه ها ولايه هاي پنهان آرمان هاي كوروش را دنبال مي كنيم، حيرت زده درمي يابيم كه چگونه يك بشر خاكي درقريب به دوهزارو پانصد سال پيش از اين حتي مراقب محيط زيست نيز بوده است. راستي و درستي و منش هاي انساني امروز ما، بازمانده همان ميراثي است كه چنين انسانهايي پايه واساس آنرا پي ريزي كردند.
اين شاعربا تاكيد بر اين كه پديده بازسرايي يكي از خلاق ترين شيوه هاي ماندگار در ساحت ادبيات و شعر است كه طي گذشت قرنها به فراموشي سپرده شده ، تصريح كرد : سعي كرده ام كه اين پديده را يك بار ديگردرآغازدهه شصت خورشيدي والبته با زبان و جهان و ذهنيتي نو، موثر و مدرن مطرح كنم .
وي يادآور شد : پديده بازسرايي درحوزه شعر، از سابقه اي كهن در ادبيات و فرهنگ ما برخوردار است و عالي ترين نمونه هاي آن در اعصار گذشته ، شاهنامه كبير فردوسي است كه براساس روايات كتبي وافسانه هاي شفاهي وآيين نامه هاي ملي آفريده شده است ، گفته شده كه كليله و دمنه نيزبه اهتمام رودكي بازسرايي شده است ، همچنين " مثنوي معنوي " مولانا جلال الدين بلخي در واقع بازسرايي قصص " روايات معنوي " حكايات و امثال وحكم اين ملت بوده است.
صالحي اظهار داشت : بازسرايي " گات هاي اوستا" باعنوان زرتشت و ترانه هاي شادماني و سپس بازسرايي " تست هاي اوستا" با نام " اين منم زرتشت " ارابه ران خورشيد و بازسرايي چند دفتر از كتاب مقدس زير نامه " ترانه هاي ملكوت " از دستاوردهاي درخشان روزگار ما در حوزه بازسرايي متون كهن است.
گفتني است " كورش، شهريار روشنايي ها" بازسرايي كتبيه هاي عصر هخامنشي و غالبا گفتارهاي كوروش است كه طي حدود پانزده ماه بازسرايي شده وازسوي انتشارات " ابتكار نو" منتشر شده است . اين دفتر شامل منشورهايي چون : منشور پاسارگاد، منشور پرشيا، منشور شوشيانا و .. است .
سروده هايي از كوروش هخامنش كه توسط سيد علي صالحي بازسرايي شده است :
مردان گيسو بافته من
با نيزه و سپر
از صحاري تفته خواهند گذشت
ما به ساحت آب و آرامش نيلوفران خواهيم رسيد
سپاه من آماده
بر بلندي هاي جهان آرام خواهد گرفت.
ده هزار مرد مزدا پرست من
ده هزارجاودانان من
با جوشن هايشان همه از فلس فلز
و بالاپوشي از كتان و ململ ارغوان
كمند بر شانه و
شمشير شسته به سوهان نور
از كوهستانها بي راه خواهند گذشت
ارابه هاي عظيم
صف به صف
از افق تا به افق
آسمان را گرفته اند.
سلحشوران سرزمين من چنين اند
فرزندان فره منش من چنين اند
و من سربازانم را دوست مي دارم
و من فرزندانم را دوست مي دارم
و من به آنان آموخته ام
كه راست گوي ودرست كردار برآيند
و به آنان گفتم :
بدي مكنيد تا بدي به شما نرسد
نيكي پيش بياوريد
تا نيكي به پيش بازتان بيايد
و بدانيد كه پروردگار
مردمان را در شادي و
شادي را براي مردمان آفريده است
و او كه شادماني را از مردمان بگيرد
بي شك از گماشتگان شيطان است
اينها همه چيزي از من خشنود است
خداوند، آدمي، عقاب، گندم و گوزن
رودها، كوه ها، دامنه ها، درياها
و من شاه شاهانم
جلال دانايي و
منزلت آدمي ام
چراغدارچهارجانب جهان.
من فرزند پاكي ها
بر اين سنگ سرد نوشتم:
هيچ يوغي برازنده انسان نيست
***
زمين نوآباد
زيست گاه آدمي است
گرامي اش مي دارم.
آدمي آبروي زمين است
حرمتش مي دارم.
باشد كه از من و مردمانم راضي باشند.
باشد تا مردمان از من درست كردار
خرسند باشند.
باشد كه شكست خوردگان ازمن درست گفتار
خرسند باشند
بدانيد كه شفاعت كوروش بي كرانه است
پس مهراسيد اي مظلومان
زيرا همه درامان من اند
من هرگز دوستدار ظلمت و اضطراب نبوده ام
چرا كه بخشندگي ، باور من است
و آيندگان بدانند
جزبردشمن لجوج و
جزبرمهاجم جبار
شمشير بر نكشيده ام
به حاكمان هفت اقليم مي گويم:
بر مظلومان و مردمان شمشير نكشيد
زيرا روزي بر شما شمشير خواهند كشيد
بزرگ باشيد
بخشنده باشيد و بي بديل
من هرگز هيچ شكست خورده اي را
تحقير نكرده ام
من هرگز هيچ اسيري را دشنام نداده ام
هميشه، هركجا، همگان را گرامي داشته ام
زيرا مدارا مكتب من است
bidastar
07-12-2007, 23:21
دست بر نمي دارد
نمي رود يك امشب بگذارد
سر سنگين به خواب تو
از فراموشي گريه بميرم
كر مي كنم همين چند خط كهنه
خودش يك شعر كامل است
اما ادامه مي دهم
شب همه شب اين سال و ماه بلند
كارم از شمارش شد آمد دريا گذشته است
ديگر از تقسيم خستگي با خويش نيز خوابم نمي برد
چقدر امشب من
باز شبيه شب پيش از اين شب است
باز براده هاي نور آمده
دارند از درز دريچه
هي لاي همين ملحفه ي بي خواب مي خزند
عيبي ندارد
نور طعم تنفس اولاد مريم است
نشانه ي صبح است
اشياء مرده باز
به حيراني اسامي خويش باز مي گردند
اين سياهه ي روشن چراغ است روي ميز
آن قاب عكسي كهنه از سالي دور
تمام اتاق پيدا نيست
ثانيه شمار ساعت ديواري پيدا نيست
خطوط دست نوشته ي پدر پيدانيست
پس چه مرگ است پسر
بگير بخواب
عجيب است
روزي كه رفت
شبيه پاره اي از همين شب مرده بود
و اين شب مرده نيز
شبيه نه معلوم فرداي ديگري ست
خدايا باز صبح شد
كجا بروم
از كوچه ي پرازدحام اين همه كلمه چطور بگذرم؟
من كه خيلي گشته ام
نام او در هيچ دفتري از شمارش شب بو ها نبوده است
دقيقه ها به من دروغ گفته اند
نگاه كن
صبح كامل است
نور آمده كنار كتابخانه
دارد شب را با سرانگشت خيس واژه هاي من
ورق مي زند
حالا تمام دريچه ها پيداست
خانه پيداست خواب خدا پيداست
بوي چاي دم كشيده مي آيد
آب عروس علف است
نم دارد تنفس هوا
و من ... مست بيداري لاعلاج همينم كه هست
هي شب زنده دار اسامي مردگان ماه
--------------------------------------------------------------------------------
bidastar
07-12-2007, 23:23
سيد علي صالحي معتقد است که جنگ خاورميانه، نحو زبان ملت را نابود مي کند و هيچ به ارمغان نمي آورد جز ويراني. او مي گويد که آزادي هرگز فرزند گلوله نيست و نمي تواند باشد.
خبرگزاري ميراث فرهنگي_کتاب_ مهدي نياکي_ شاعران، پيام آور صلح اند و ارمغان آور کلمات شاد، کلمات تازه و کلمات بلند. اين است که در هر شرايطي جز در زمانه آنان که تنها خود را مي بينند، شاعران را آزاد مي گذارند تا براي همه چيز بسرايند و خوب مي دانند که هيچ بنايي از شعر شاعران فرو نمي ريزد و هيچ ظلي از واژگانشان تيره نمي شود.
سيد علي صالحي از دو موضوع همزمان با ما سخن گفته است. از دربند ماندن کتابهايش در وزارت ارشاد و از موضوع جنگ خاورميانه. در هردو روان مي گويد و درباره هردو از موضع مشرف معقول سخن مي گويد. او معتقد است که جنگ خاورميانه، نحو زبان ملت را نابود مي کند و هيچ به ارمغان نمي آورد جز ويراني. صالحي صريح مي گويد که آزادي هرگز فرزند گلوله نيست و نمي تواند باشد.
_ از کارهاي تازه چه خبر؟ کتابهايتان در چه مرحله اي است؟
* چند تا از کتابهايم در انتظار مجوز است. يکي چاپ دوم مجموعه شعر "يوما آنادا" است. که از ارديبهشت در انتظار مجوز مانده است. ديگري "جهان و سپيده دم سليمانيه" که کتابي است حاوي بازسرايي اشعار "شيرکوبي کس" و سه مترجم کرد ايراني و عراقي و چاپ دوم مجموعه آثارم. کتابي ديگر هم در ارشاد مانده است با عنوان "قصيده اقيانوس" که نوعي بازسرايي است از کتاب عهد عتيق و عهد جديد در پنج هزار صفحه که مولود 6 سال کار است. اين کتاب از سوي انتشارات نيلوفر و ناهيد از 16 ماه پيش به ارشاد ارائه شده است و در اين مورد به طور صريح چاپش ممنوع شده است.
_ مجموعه شعر جديد چطور؟
* مجموعه شعر جديدي دارم در 200 صفحه که آماده چاپ است. اجازه بدهيد نامش را نگويم چرا که هنوز مطمئن نيستم.
_ چرا وضع به اين صورت درآمده است؟
* من فکر مي کنم مجموعه سياستگذاري هاي جديد که تحت تاثير شرايط جهاني و منطقه اي و تفکر گروهي به گرفتاري هاي کنوني دامن زده است و يقينا اين تنگ تر کردن حلقه ها به سود هيچ فرد و هيچ طرفي نيست جز آنکه اگر شرايط به اين صورت پيش برود يقينا ناشران خرده پا از ادامه کار مايوس مي شوند. جندانکه خبر دارم ناشراني وجود دارند که 50 جلد کتاب را در ارشاد دارند و هنوز پاسخي دريافت نکرده اند.
_ نويسندگان و شاعران در اين فضابايد چه کنند؟ آيا نويسندگان و هنرمندان در اين شرايط مقصر نيستند؟
* در هيچ شرايطي _ چه در شرايط فعلي و چه در گذشته_ به باور من هيچ نويسنده اي مقصر نيست. ما فرد نيستيم بلکه با يک سيستم روبرو هستيم. نويسنده اساسا و فطرتا ارائه دهنده آثار و آگاهي دهنده است. اگر اهل قلم بخواهند کنار بکشند به راه نادرستي پاي گذاشته اند با اين همه حوزه کتاب بايد کاملا آزاد باشد. آزادي انديشه و بيان بايد در هر شرايطي وجود داشته باشد. اصل بر مصونيت است نه محدوديت.
_ خود شما در حال حاضر در چه وضعيتي هستيد. آنچه به ديد مي آيد اين است که چيزي از گذشته کم نداريد؟
* گمان مي کنم که آنقدر ايمان و اعتقاد دارم که کارم را انجام دهم. 16 سال پيش در مصاحبه اي با نشريه آدينه در شرايطي مشابه امروز که نوعي محدوديت اقتصادي هم حاکم بود و کتابها به دليل نبود کاغذ چاپ نمي شد، اعلام کردم:« من هرگز مايوس نمي شوم و مي توانم با ناخنهاي شکسته ام روي صخره هاي البرز بنويسم.» من دغدغه شخصي ندارم. براي اهل قلم و فرهنگ شرايط دشواري به وجود آمده است. اين رکود چيزي جز مرگ خلاقيت در پي ندارد. من در همين شرايط هم کار مي کنم. سرودن به نوعي به حيات و تنفس من تبديل شده است. برايم توفيري ندارد که دفتر شعرم به چاپ برسد يا نه. من کارم را کرده ام و چيزي قريب به 2500صفحه شعر منتشر کرده ام که خوشبختانه مورد استقبال مردم و شاعران و مطبوعات واقع شده است. من نگران دو نسل بعد هستم که اگر وضع به اين صورت ادامه يابد مايوس مي شوند. چون محلي براي چاپ آثارشان وجود ندارد.
_ اين روزها جنگ خاورميانه روز به روز ابعاد ويرانگرتري به خود مي گرفت به پايان رسيده است.. شاعران همواره از صلح و آشتي سخن گفته اند و آرزو کرده اند که هرگز هيچ بنايي با بمب و گلوله فرو نريزد و هميشه پيش قدم بوده اند تا هشدار دهند که جنگ در هر شکلي، چيزي جز ويراني و خرابي به بار نمي آورد. شما به اين صحنه خونين و پيامدهاي پس از آن چگونه مي نگريد؟
* آرزوي من پايان پذيرفتن هرچه زودتر اين جنگ لعنتي بود که دامن همه را گرفت و البته پس از اين هم خواهد گرفت. ما اهل قلم مستقل، خواهان صلح براي مردم منطقه خاورميانه هستيم. اميدورام هرکس به خانه اي که به او تعلق دارد، بازگردد. هيچ انسان با شرفي نمي تواند کشتار کودکان را ناديده بگيرد و از کنار ان آسوده بگذرد. هولوکاست ديگري اين بار در لبنان در حال شکل گيري بود. اين بار خدنگ را به سوي مردم بي پناه لبنان گردانده بودند. شرايط جنگي که در خاورميانه رخ داد سرنوشت فرهنگي تمام جوامع را تحت تاثير قرار مي دهد. وقتي که شرايط قرمز جنگ اعمال مي شود نخستين دستاورد غيرانساني آن، کشتار فرهنگي و رماندن تعابير به سوي اختناق است. وقتي جنگ حکم مي راند نه تنها دموکراسي به ارمغان نخواهد آمد بلکه چهره ديگري از استبداد تاريخي را بر مردم منطقه حاکم خواهد شد. خاورميانه جديدي که ساختمان آن از خون و جمجمه زنان و کودکان باشد دقيقا آزادي را هدف قرار داده است و هيچ انسان خردمندي باور ندارد که آزادي فرزند گلوله باشد. چنين فضا و سرنوشتي که براي مردم منطقه رقم زده شده است يقينا اندک نسيمي از آزادي ييان که در اين اقليم مي وزد را به باد مسموم و طوفان مرگ تبديل خواهد کرد.
_ جنگ همواره تاثيرات مخربي بر آينده و حال مردمان و کشورها برجاي گذاشته است. تاثيرات فرهنگي اين جنگ بر چه حوزه و در چه جغرافياي فرهنگي بر جاي خواهد ماند؟
* جنگ دو تاثير عمده دارد. از يک سو، در زمان خود رعب و خودسانسوري و ترس به عنوان بذر استبداد در تمام زمين و در تمام زمينه ها کاشته خواهد شد و ديگر اينکه ادبيات شادماني، ادبيات اميد، ادبيات تغزل و ادبيات عشق را براي چند دهه و جند نسل نابود مي کند و کلام سياه و ادبيات خشن و شعر نفرت جانشين عشق و آزادي خواهد شد. شما در ادبيات و به ويژه شعر برآمده از جنگ اول جهاني يعني از سالهاي 1920 تا 1925 و به ادبيات بعد از جنگ دوم جهاني از سالهاي 1940 تا اوائل جنگ ويتنام نگاه کنيد. چه خيمه سياهي بر روي واژگان افراشته شده و چه جامه تيره اي به تن کلمات کرده اند. اين دو وجه، محوري ترين دستاوردي است که جنگ فعلي به بار خواهد آورد. به اضافه مساله اي ديگري که من از آن به عنوان انحراف فرهنگي نام مي برم. يکي از دلايل تحميل نوعي شعر عاري از هويت و معروف به زبان پريش و اصطلاحا "اسکيزوفرني" در ايران خودمان در دهه 70 دقيقا همين جنگ هشت ساله است. اگر اين جنگ به آرامش نرسد و زيتون و کبوتر جاي بمب و سرنيزه را نگيرد مجددا شاهد ادبيات سياه در منطقه خواهيم بود و در کنار آن ويراني نحو زبان نيز به شکل ديگري رخ خواهد نمود. قربانيان فرهنگي هميشه بعد از پايان جنگ آشکار مي شوند و به چشم مي آيند. درست هنگامي که آزاديخواهان از قاعده "ببخش و فراموش نکن" سخن مي کويند با بحراني روبرو مي شويم که حقيقتا بخشيدن آن کار ساده اي نيست.
--------------------------------------------------------------------------------
bidastar
07-12-2007, 23:24
مي توانند
بعضي ها خواب
بعضي ها خلاصه
مي توانند
شب را مي شناسند به اسم به استعاره
آسمان را مي شناسند به ترانه به تشبيه
تو را مي شناسند به خواب به خلاصه
اما من نمي توانم اي تو تمامه ي من
من نمي توانم
پس كي به خواب خواهم رفت
كي خلاصه خواهم شد
كي شاعر تمام ترانه تشبيه ؟
مي گويند سنگ هم گاهي
به آرامش ستاره حسادت مي كند
به من چه
من اگر ترانه خوان گريههاي تو نباشم
هرگز از الفباي اين همه سادگي
به بي نيازي هفت آسمان پرده نشين نخواهم رسيد
ببين چه كوچك است اين كلمه اين حرف
چگونه مي شود تنها يكي واژه
به جاي تو از خواب توبا و ترانه چيد ؟
هي مولود بي عقد آب و التماس علف
من از بسياري اين همه باران
تشنگي ها آموخته ام
كه ديگر دستم بي پياله
دلم نهاده
كلماتم اين همه بي پرده اند
راستش را بخواهي
عشق همين است
ورنه پروردگار شوخ شاعران
اين همه آفرينش تو را
تا شكستن من
به تعويق آينه نمي انداخت
bidastar
07-12-2007, 23:25
شب خوب است
و چقدر شب خوب است
شب
رازدار واژه خوان من است
فردا كه هوا روشن شد
به كسي نمي گويد
من بر مزار چند بي گور مشرقي
گريه كرده ام
نمي گويد به كسي
سه شنبه چهارم بهمن است
شب خوب است
يك سكوتي دارد شب
پنهانم مي كند از كوچه از احتمال از آدمي
من ظلم كرده ام به ديوار كه ساكت است
به سايه كه اولاد آفتاب است
يا شفاي صبح تمام
كاش مي شد همه هر چه هست
زندگي را تنها در خواب ادامه مي دادند
bidastar
07-12-2007, 23:26
برهنه به بستر بي كسي مردن
تو از يادم نمي روي
خاموش به رساترين شيون آدمي
تو از يادم نمي روي
گريباني براي دريدن اين بغض بي قرار
تو از يادم نمي روي
سفري ساده از تمام دوستت دارم تنهايي
تو از يادم نمي روي
سوزن ريز بي امان باران بر پيچك و ارغوان
تو از يادم نمي روي
تو ، تو با من چه كرده اي كه از يادم نمي روي
حالا سالهاست كه هيچ نامه اي به مقصد نمي رسد
حالا بعد از آنهمه سال ، آنهمه دوري ، آنهمه صبوري
من ديدم از سر صبح آسوده هي بوي بال كبوتر و ناي تازه نعناي نو رسيده مي آيد
پس بگو قرار بود كه تو بيايي و من نمي دانستم .
هي دردت به جان بي قرار پر گريه ام
پس اين همه سال و ماه ساكت من كجا بودي
حالا كه آمدي ، حرف ما بسيار ، وقت ما اندك ، آسمان هم كه باراني ست
به خدا وقت صحبت از رفتن دوباره و دوري از ديدگان دريا نيست
سر به سرم مي گذاري ، ها ؟؟؟
مي دانم كه مي ماني پس لاقل باران را بهانه كن
مگر ميشود نيامده باز به جانب آنهمه بي نشاني دريا برگردي؟؟؟
پس تكليف طاقت اينهمه علاقه چه ميشود ؟؟؟؟
تو كه تا ساعت اين صحبت نا تمام ، تمامم نمي كني ها ؟؟؟
باشد گريه نمي كنم .
گاهي اوقات هر كسي حتي از احتمال شوقي
شبيه همين حالاي من هم به گريه مي افتد
چه عيبي دارد ، اصلا چه فرقي دارد ؛
هنوز باران مي آيد ، باران مي آيد . . .
هنوز هم مي دانم هيچ نامه اي به مقصد نمي رسد
حالا كم نيستند اهل هواي علاقه و احتمال
كه فرق ميان فاصله را تا گفتگوي گريه مي فهمند
فقط وقتشان اندك و حرفشان بسيار و آسمان هم كه باراني ست .
bidastar
07-12-2007, 23:27
هي شب پره ي بامداد پرست
بلكه يكي مثل تو
طبيب اين چراغك تب كرده
كاري كند
ورنه راه كجا و رفتن كي و حوصله كو ؟
خيلي وقت است
روشن است تكليف پشت سر
خيلي وقت است
تاريك است هرچه پيش رو
تو مي گويي چه كنيم؟
چه خاكي بر شانه هاي شكسته ي باد نشسته است
كه نه ارثي از اردي بهشت برده و
نه شباهتي ش به آذرماه است
حالا من
آلوده ي همين خلوت خسته ام
تو چرا ... شب پره ي بي قرار بامداد پرست ؟
باور كن نه چراغ و نه اين وقت شب
تنها پنجره مي داند
فرصت فرار از خواب پرده كي پيش خواهد آمد
نخواهد آمد
خورشيد خوابش امشب سنگين است
ماه را روي ساعت پنج و نيم صبح
كوك كرده بودم
اما نمي دانم چرا
هيچ اتفاقي نيفتاد
bidastar
07-12-2007, 23:32
"ري را"... صدا ميآيد امشب
از پشت "كاچ*" كه بند آب
برق سياه تابش تصويري از خراب
در چشم ميكشاند
گويا كسي است كه ميخواند
اما صداي آدمي اين نيست
بانظم هوشربايي من
آوازهاي آدميان راشنيدهام
در گردش شباني سنگين
ز اندوههاي من
سنگينتر
و آوازهاي آدميان را يكسر
من دارم از بر
يكشب درون قايق دلتنگ
خواندند آنچنان
كه من هنوز هيبت دريا را
در خواب ميبينم
ري را... ري را...
دارد هوا كه بخواند
در اين شب سياه
او نيست با خودش
او رفته با صدايش
خواندن نميتواند
ارادتي كه آقاي سيد علي صالحي به نيما دارد و مخصوصا به اين شعر نيما باعث شده است كه در اشعارش به اين كلمه اشاره كند .
متن مصاحبه ايشان را در مورد علاقه ايشان به اين شعر نيما را بخوانيد .
« شعر" نيما "هرگز به آخر نمي رسد ، شعر نيمايي و دوران آن تمام شده است, اما شعر نيما غنيمت زبان فارسي است و هنوز هم هيچ شاعري نتوانسته است شعري با قدرت و عظمت شعر " ري را " نيما خلق كند. »
" سيد علي صالحي " ، شاعر معاصر ، چگونگي ، چرايي و نحوه آفرينش و بيان شعر نيما را تشريح نموده است . او ، كه اگر چه به گفته خودش ، زماني " خلعلي " ميپنداشتندش ، اما اكنون ، باز هم به گفته اش ، در آن حد ماندگار شده است كه مشتاقان در پياش دوانند و ...
اين گفت و گو را بخوانيد :
گاه حتي اهل قلم حرفهاي ، از سه عنوان شعر نو , شعر نيمايي و شعر امروز به يك تعبير ياد مي كنند , نظر شما همين است؟
نخستين بار است كه چنين پرسش ظريفي مطرح مي شود , دو سال پيش هم به اين تفاوت ضمني و كمرنگ اشاره داشتم ، فرهنگ كلي گويي آفت آزار دهنده اي است كه بيشتر دست پخت اساتيد تنبل است ؛ مثل خود واژه توهين آميز " اساتيد " كه از اساس غلط است. استادهاي تنبل نمي خواهند ، از آشپزخانه " كلان روايت " بيرون بيايند . حتي در سخنراني ها ديده و شنيده ام كه اين سه عنوان را به يك معنا مي آورند . شعر امروزه ؟ غزل حافظ هنوز هم شعر امروز است ؛ و كوه كوه شعر نو خوانده ايم كه ابدا شعر امروز به شمار نرفته و نميرود وكهنه تر از شعر" ابومزقل ابن حاجب" است , شعر نيمايي هم يعني همان كلام موزوني كه در حجم اوزان نيمايي زاده مي شود , اما " شعر نو " باز هم كليتي است كه چندين جريان , موج و جنبش شعري را از نيما تا امروز در بر مي گيرد , همچنين شاعران مستقل از جريان ها هم متعلق به همين معنايند ، "شعر نيمايي"،" سپيد "،" شاملويي"، "حجم" ," موج نو" ," موج ناب" , و" شعر گفتار" , همچنان " نو" ناميده مي شوند البته اين نكات بسيار پيش پا افتاده است.
منظور نيما از " شعر نو" چه بود؟
در آن زمان , يعني گشودن جبههاي در برابر شعر كلاسيك , يعني عبور از صورت و سيرت شعر كهن , وداع با اوزان عروضي و توزين مضاعف مصاديع , و همچنين تغيير مسير اشباع شده سوبژه و ابژه .
بحران شعر معاصر از كجا شروع مي شود, سر چشمهاش كجاست؟
به اتفاقي به نام بحران در شعر و بحران شعر اعتقادي ندارم . شعر فارسي در طول حيات طولاني خود , دور به دور , يا شكوفايي را طي كره يا ركود و اشباع شدگي را . نمي توانم ، از دوره هاي ركود و اشباع شدگي به نام بحران ياد كنم , ركود و اشباع شدگي ادواري , در واقع دوران دورخيز كردن شعر براي رسيدن به افق و گستره تازه تري است . مثلا در اواخر دهه 50 تا اوايل دهه60 , شعر شاملويي و زبان فاخر و فخيم آرام آرام دچار ضربه شدن و نوعي اشباع گريز ناپذير شدكه البته در اواسط دهه 60 , اين ركود به حاشيه رفت و جريانهاي تازه تري عرصه را در مقام يك امكان غالب و فراگير به دست گرفت.
جريان غالب اين دو دهه در شعر ما , با نام جنبش شعر گفتار مطرح شده است . آيا اين جنبش نيز از پيشنهادات نيما بوده است؟
رسيدن به زبان طبيعي , در شعر , پيشنهاد نيماست . اين زبان طبيعي , همين شعر گفتار است.
چرا شعر نيمايي به مفهوم رعايت تمام اسلوبهاي شعري نيما , از تاثير بيرون رفته و خاصه بعد از اخوان ثالث , ديگر هوا خواهي و مخاطبي ندارد؟
در اين 30 سال اخير بنا به آمار رشد جامعه بشري در تمام حوزه ها , به ويژه حوزه علوم , برابر با تحول در 3 هزار سال گذشته است . روزگار ما روز گار شتاب است . حدود 46 سال از آخرين سروده نيما مي گذرد , كم نيست ! اين حدودا نيم قرن يك طرف , و از رودكي تا نيما هم يك طرف , نيما اگر امروز ناگهان از خواب7 هزار ساله برخيزد و حتي موفق ترين و خلاقترين شعرهاي اين دهه را بخواند , از شدت عصبانيت , دوباره به همان غزل و قصيده باز مي گردد . در حالي كه اتفاقي نيفتاده است و تنها آرزوهاي محال آن پيرمرد محقق شده است ، پيشنهادات خود او راه تكامل را پيش گرفته است.
آيا شعر نيما به آخر رسيده است؟
شعر آن عزيز نابغه هرگز به آخر نمي رسد ، شعر نيمايي و دوران آن بله ! تمام شده است , اما شعر نيما غنيمت زبان فارسي است . هنوز هم هيچ شاعري نتوانسته است ، شعري با قدرت و عظمت شعر " ري را " نيما خلق كند.
اگر نيما زنده مي ماند , دو دهه ديگر بيشتر عمر مي كرد , آيا مي توانست مثلا شعر سپيد را تحمل كند و يا بپذيرد ؟
با رجوع به يادداشت هاي نيما , به نظر نمي رسد كه آدمي اهل جمود و تكرار باشد , او قدرت عبور از خود را داشت . زمان شكني ، چون نيما اگر چه عنايتي به شعر نوپاي سپيد نداشت ، اما كيمياي زمان به اضافه نبوغ فردي گاه معجزه مي آفريند.
مولفههاي شعر نيمايي چقدر در دوران اوليه شاعري شما تجلي پيدا كرده بود؟
كارم را در نوجواني با شعر كلاسيك شروع كردم , اما خيلي سريع" فروغ" , و بعد" شاملو" را شناختم , با اين حال ، آن ريتم ذهني و ضرباهنگ دروني شده , راهم را به سوي سر منزل "نيما " هدايت كرد , و چه كوتاه از آن ساخت بريدم , و راه نخست خود يعني " موج ناب" را يافتم , و اوايل دهه60 ، هم كه خود آغاز جنبش شعر گفتار بود.
چرا روي شعر نيمايي توقف نكرديد ؟
مطبوعات دهه پنجاه- خاصه نيمه نخست آن - هنوز هم اردوگاه شعر نيمايي بود , هنوز بحث بي سوادانه و نبرد كهنه و نو ادامه داشت.
سال 1351 در شب شعري در مسجد سليمان شعري نيمايي با عنوان " شبان " خواندم كه مورد استقبال قرار گرفت , اما سال 1353 به اين نوع تجارب شك كردم . در جمع دوستان يك بار گفتم " وزن آشكار خيلي لوس است " دوستي گفت : نظر شاملو هم همين است . واقعا تا آن لحظه جملهاي با اين مضمون از شاملو نخوانده بودم , اما شعرش مصداق همين اراده بود.
شما به عنوان شاعري تاثير گذار , كي از جنبش خود يعني شعر گفتار عبور خواهيد كرد ؟
در دهه اخير ديدم كه " عبور از خود" خيلي " مد " شده است. چه اشتباه خطرناكي , آن هم براي شاعران جا افتاده ، اين عبور از خود نيست , بلكه به تبع ديگران فرار از خود است . موج ها مي آيند و مي روند , اما جنبش " شعر " با آن رگه هاي درخشان گفتاري در شعر ما از اعصار دور تا امروز اتفاقي تفنني و يا نوعي اتود زدن كلامي نيست كه به ورزيدني فصلي قناعت كند ، اين كشف ادامه دارد ؛ و به جاي فرار از خود , تكامل خويش را پي خواهي گرفت . به نظر مي رسد دو سه شاعركه از خود فراركرده بودند, دارند سرجاي سابق خود باز مي گردند .
با يك مقايسه ساده بين شعر دو دهه اخير با دهه هاي پيشين تاثير شعر گفتار , چه در تقطيع و سطربندي و تدوين صورت شعر و چه در روح زباني آن , كاملا آشكار مي شود , اين نكته بر هيچ محقق و منتقد با انصافي پوشيده نيست . آيا خود شما در آغاز اعلام اين جنبش چنين دستاوردهايي را حدس مي زديد ؟
كاملا برگذشته وآينده اين اتفاق اشراف داشتم , چون همان زمان كه تقطيع و تدوين هموار شعر سپيد گفتار را اعلام كردم , نامه ها و نقدهاي تندي دريافت كردم . اما صبوري , صبوري و ايمان به راه خود و كار و كارو كار حقيقت نهايي را ثابت كرد
bidastar
07-12-2007, 23:34
در مورد تلقي هاي نيما از " ري را "
البته تلقي آقاي صالحي از " ري را " متفاوت از تلقي نيما است كه در آن مورد هم بحث خواهيم كرد
پس از يك بار خواندن شعر به اين نكته ميتوان پي برد كه دو نكته محوري، دغدغههاي اصلي ذهن مخاطب براي دستيابي به كليد فهم اثر را تشكيل ميدهد: 1 - "ري را..." كه نام شعر را تشكيل ميدهد و در ساختمان اثر هم به كار رفته چه معنا، نقش و كاربردي دارد؟
2 - مفهوم محوري "خواندن" كه درهر چهار بند شعر به شكلهاي مختلفي به كار رفته و كاربرد و معناي ديگر تعابير چون "شنيدن صدا..." و "خواندن نميتواند..." و نظير آن در گرو درك آن است، جدا از معناي ظاهري، چه مفهوم و هستي نمادين و استعاري در شعر دارد؟
در تفسيرهاي ديگري كه از اين شعر خواندهايم "ري را..." را نام زني دانستهاند و جمله را خطابي فرض كردهاند: "ري را...!" يا اينكه صداي چرخش كليددر قفل دانستهاند. و يا اينكه آن را اسم صورت دانستهاند.
فهم اين نكته به دقت چنداني نياز ندارد كه در شعري چنين جايگاه اعضا و عنصرهاي اصلي و فرعي "جايگاهي تصادفي" نيست و نميتواند باشد. ضمن اينكه كاربرد هيچ كلمهاي و تعبيري صرفا به زيبايي صوتي و شنيداري يا ارزشهاي موسيقيايي و بصري آنها مربوط نميشود. بلكه به راحتي ميتوان دريافت كه چيزي پنهاني - همچون آهنربايي زير صفحه سپيد كاغذ - اجزا و برادههاي روي صفحه را جهت ميدهد و به سمت يك "كليت ذهني" معطوف ميكند. عناصر پراكنده و "در خود" نيستند، ابزار صرف هم نيستند. يعني ضمن داشتن تشخص و هويت زيبايي شناسانه و شعري هر كدام از بندها و سطرها و واژهها در خدمت تعين وشكل دهي به يك پيكره و ساختار فكري / هنري هستند كه فرم منظومه را شكل ميدهد. (منظومه را نه در مفهوم متعارف ادب كلاسيك، بلكه به همان مفهومي به كار ميبريم كه در عبارت "منظومه شمسي" از آن اراده ميكنيم. يعني سيستم.) بنابراين به نظر ميرسد در تاويل و تفسيرهايي كه پيش از اين از اين شعر ارايه شده، تعبيري دلبخواهي و مسامحهآميز از "ري را.." صورت گرفته است، يا دستكم "ناخوانا با منطقي كه شعر ارايه كرده است." چرا كه در اين تفسيرها، معناي در نظر گرفته شده براي تعبير "ري را..." جايگاه، نقش و معنايي متناسب با "منطق دلالي" و "ساختار شعر" ندارد. آيا چه فرقي خواهد كرد اگر "ري را..." را نام زني ندانيم؟ به چه چيزي در شعر لطمه ميخورد؟ مثلا آيا شعري عاشقانه را، غير عاشقانه فرض كردهايم؟ همين طور است كه اسم صوت دانستن آن يا به طور دلبخواهي "صداي باز شدن قفل" فرض كردن آن. اين قفل و كليدش در كجاي شعر يافته ميشود؟ و آيا اصلا چنين تعابيري، كليت يكپارچه و هماهنگ شعر را زير سوال نميبرد؟
دوم اينكه بنا به سنت زباني و ذهني و نيز فرهنگ ديگر شعرهايي كه از نيما خواندهايم ميشود به راحتي متوجه شد كه ميتوان براي يك مضمون محوري همچون "آواز خواندن" جدا از دلالتهاي متعارف و نقشمايههاي نحوي و واژگاني آن، جايگاه و "معناي نقشي" و استعاري قايل شد. يعني مدلول و معناي اوليهي "خواندن" را دال ونشانهاي براي "كنش" يا "واقعيت" ديگري فرض كرد كه در لايههاي پنهانتر شعر براي كشف كردن خواننده، نهفته مانده است.
نظام نشانه شناختي متن كاملا متناسب و متلائم با اين فرض - يا پيش فرض - است كه نيما با اشاره و تاكيد به تمايز "آواز خواندن" و "همهمهاي شبيه خواندن" ميخواهد ما را متوجه چيز ديگري بكند كه "آواز خواند" يا "همسرايي" ميتواند نشانه يا نماد آن باشد. اما بگذاريد براي درخت نگاهي هم به جنگل بيندازيم: كمي دورتر شويم و صحنه را بنگريم:
3
نيما اين شعر را در سال 1331 سروده. سالي كه در تاريخ ما به واسطهي تلاطمها و فراز ونشيبهايش جايگاه خاصي يافته است. مقدماتي كه در سال 32 به نتايج تاريخي و بخصوصي منجر شد در همين سال اتفاق افتاد. حال بيآنكه لزومي داشته باشد كه به اتفاق يا اتفاقات مشخصي اشاره كنيم، توجه كنيم كه شاعر مجموعا 9 شعر در اين سال سروده است (يا دستكم در مجموعه اشعارش زير 9 شعر از شعرها اين تاريخ آمده است). با توجه به روح كلي حاكم بر آنها و مضمونها و دغدغههاي طرح شده در اين اشعارميتوان كمابيش به پس زمينه ذهني و روحيه شاعر در آن مقطع تاريخي به عنوان يك بستر اوليه پي برد. اين كار نه از جهت آگاهي به شرايط اجتماعي و سياسي زمانه او يا روشنگري شعرها در اين زمينه اهميت مييابد، بلكه ميتوان از نسبت و خويشاوندي و همسايگي اين متنها، حتا به گونهي 9 قطعه و پازل مختلف از يك "متن كليدي بزرگتر"، سخن راند. متن كليدي و كليتري شامل "سرايش نيما" در مقطع يك شكست تاريخي، كه مقدمات يك دوره ركود و افول حركتهاي اجتماعي زمينه چيني ميشود. بيآنكه هنوز در اين دوره حركتهاي پراكنده، افراطي، گروهي جدا از مردم و محكوم به شكست يكسره محو شده باشد. و البته شاعر كه طليعهي شكست را ميبيند تفاوت اين گونه تلاشها را با تلاشهاي قبلي حس ميكند و ميداند.
شعر "قايق" او با آن شروع و ترجيع مشهورش: "من چهرهام گرفته / من قايقم نشسته به خشكي" و آن پايانبندي در خور: ".. فرياد من شكسته اگردر گلو، وگر / فرياد من رسا / من از براي خلاص خود و شما / فرياد ميزنم/ فرياد من رسا / من از براي خلاص خود شما / فرياد ميزنم / فرياد ميزنم." در اوايل همين سال سروده شد. در شعرهاي "آهنگر"، "در نخستين ساعات شب" و "خونريزي" نيز دقيقا همين روحيه تسري دارد: "با تنم توفان رفته است / تبم از ضعف من است / تبم از خونريزي." يا شعر داروگ را به ياد بياوريم كه باز در همين سال سروده شده: "خشك آمد كشتگاه من... /... قاصد روزان ابري، داروك كي ميرسد باران؟" و شعر خانهام ابريست نيز چنين شروع ميشود: "خانهام ابريست / يكسره روي زمين ابريست با آن... /.... در خيال روزهاي روشنم كز دست رفتندم... / و همه دنيا خراب و خرد از باد است.../ و به ره ني زن كه دايم مينوازد ني در اين دنياي ابراندود / راه خود را دارد اندر پيش."
در شعر "همه شب" نمادپردازي معطوف به "خود شعر" و شاعر است در جهاني كه گويا جز شعر چيزي براي شاعر باقي نمانده است و شاعر اسير مخلوقي است كه نابگاه اما هر شب به سراغ او ميآيد و شبهايش را بيگريز باقي ميگذارد. در شعر "در كنار رودخانه" و صف نمادين يك سنگ پشت پير را ميخوانيم: (... آفتاب من / روي پوشيده است از من در ميان آبهاي دور / آفتابي گشته بر من هرچه از هر جا / از درنگ من / يا شتاب من / آفتابي نيست تنها آفتاب من / در كنار رودخانه" اين همان ني زن شعر "خانهي ابري" و اسير شعر "همه شب" است كه با وجودي كه هر چه از هر جا بر او آفتابي شده، آفتابي نيست تنها آفتاب او.
پس از اين شعر، نيما تا سال 1337 تنها 13 شعر از خود به جا گذاشته، سالي دو شعر. كه آخرين آنها تاريخ آبان 37 را دارد. و در تمام اين شعرها، ادامه روحيه سال 31 و بدتر از آن: ويژگي خاكستري شدن "اميد / ياس" دوره شكست و تيره روزي در كارهايش منعكس است.
بيخود نيست كه در شعرهيچ شاعري، بسامد واژه "شب" يا معادلهايش و اصولا فضاهاي شبانه چنين وسيع وگسترده نيست. اين واژه از فرهنگ نيما وارد فرهنگ شعري دورهي بعدي شعر فارسي شد كه همچنان هم باقي است.
اما وقتي شعرهاي سال 29 وبخصوص 30 (كه "مرغ آمين"در اين سال سروده شد) را ميبينيم روحيه ديگريست. اگر چه در آن سالها نيز از اينكه "هنوز از شب دمي باقيست" سخن ميگويد اما مرغ آميني وجود دارد كه انعكاس گوياي آرزوهاي مردم است.
اگر مجموعهاي كه گفته شد را يك "فرامتن" بدانيم، اين فرامتن سازنده و در نسبت مستقيم با متن شعر "ري را..." است.
bidastar
07-12-2007, 23:41
آواز خواندن" اين شعر كه باعث شده "شعر / راوي" "هيبت دريا" را از خاطره نبرد، نميتواند استعارهاي از واقعيتي ديگر نباشد. "دريا" و"هيبت آن" نيز كلماتي هستند كه ريشه در همان فرهنگ و نشانهشناسي دارند كه شاعري از تبار نيما و پس از او، چنين به كار ميگيرد:
"دريا نشسته سرد / يك شاخه در سياهي جنگل به سوي نور / فرياد ميكشد" اما آوازها، آوازهايي كه تمام "نظم هوشرباي" شنوندهاش را ميطلبد، تا در "گردش سنگين شبان"، سنگينتر از اندوههاي انسان تنها مانده، ملكه ذهن و مفر رهايي و تاب آوردن اوشود، آوازهايي كه با هم خوانده ميشود: "همخواني" و "همسرايي" همسرايان: "يكشب درون قايق، دلتنگ / خواندند آن چنان كه من هنوز هيبت دريا را / خواب ميبينم."
بيعلت نيست "شاعر / راوي / شنونده" صدايي را كه شنيده با صداي هم آهنگ و دست جمعي همخوانان و همسرايان، كه دل و دينش را ربوده است مقايسه ميكند و آن را شايسته چنين مقايسهاي نميداند. صدايي كه ميخواهد آواز بنمايد محصول تلاش "آشنايي" كه "ميخواهد" آواز بخواند، اما "شنونده / شاعر/ راوي ميداند كه نميتواند، كه آن صدا آواز نيست، همخواني نيست، همسرايي نيست، و براي اينكه آوازهاي "آدميان" را شنيده و از بردارد. يعني حتا "ماهيت انساني" براي اين صورت قايل نيست. و ميداند كه او اين "آشنايي ناآشنا"، "خواندن نميتواند" چرا كه با خودش نيست، از خويشتنش جدا شده و رفته، با صدايش رفته. كجا؟ از خويش، از ساحت انساني و آوازهاي انساني رفته. براي همين هم مقابل شناختن نيست و غريب مينمايد و در عين آشنا نمودنش، راوي ميگويد گويا "كسي" است كه ميخواند. در "كس" بودن او هم شك است. اما چرا صدا از "كاچ" ميآيد؟ قطعه كوچكي از جنگل ميان مزارع. اگر مزارع، نشان از محيط انساني يا انساني شدهي طبيعت است، جنگل نشاني از محيط وحشي و طبيعتي نافرمان و ناانساني دارد. بند آب، هم دستكار انسان و نشانهي حضور اوست. بنابراين صدا از جايي ميان ناشناختگي و طبيعت كه در پس "بند آب" قرار دارد، ميآيد. اما "بند آب" هم در شبي چنين، برق سياه تابي دارد كه تصويري از خراب و خرابي را به ذهن ميآورد. در چنين شب و خرابي، صدا و همهمهاي كه آواز نيست (اما ميخواهد كه آواز باشد و آواز بنمايد) ازآشنايي كه با خودش فراهم نيست و غريبهاي مينمايد كه خواندن نميتواند، چگونه ميتواند بر اندوهان سنگين شاعر/ راوي منتظر، غلبه كند تا سنگين گردش روزگار را سبك كند؟ شبه آوازي كه از هيبت دريا نشاني ندارد چرا كه اگر نشاني داشت، حتا با وجود دلتنگ بودنش در بيداري هوشربا بود و در خواب خيمه ميزد.
اما ري را ...
آيا ري را... چيزي جز صداي تكرار و بازگويي آن صدا و همهمه است؟ انعكاس همههاي كه همسرايي و همخواني خوانندگان نيست اما بدان ماننده است. همخواني اهل دريا نيست، اما ميخواهد چنان باشد چنان بنمايد. چيزي كه "راوي / شاعر" را بر ميانگيزد تا به انكارش برخيزد.
از حيث ظاهر زبان، نيما چنين لحن و روش و سابقهاي را در كارهاي ديگرش دارد: "تي تيك تي تيك، سيوليشه" عبارتي است از شعر سيوليشه، كه واژههاي اول تكرار صداي بالهاي "سيوليشه" - سوسك سياه - يا برخورد او با شيشه است.
يا در شب پرهي ساحل نزديك، تكرار صوت "چوك و چوك" نشان دهندهي حضور مصر شب پره است. يا تكرار صداي نوك پرنده از برخورد با درخت الهام بخش تركيب زباني دودوك دوكا! آقاي توكا! در شعر "توكا" ست يا باز هم تركيب "زيك و زيك، زيك زايي" تكرار نام و صدا و حضور پرندهاي است در شعري ديگر.
بگذريم از مواردي چون تكرار صداي ناقوس (دينگ و دانگ) يا خروس (قوقولي قو) يا پت پت چراغ (پيت پيت) كه همگي به موتيفهاي صوتي و زيبايي شناسانهاي در شعرهاي او بدل ميشوند.
بنابراين در اين نوع نگاه، تاويل و بازخواني از شعرهاي "ري را..." اينكه "ري را..." را تكرار صدايي بدانيم كه شاعر شنيده و يا وهم شنيدنش را دارد؛ واز دور به همهمهي همسرايي عدهاي ميماند كه گويا با هم ميخوانند و انگار حضوري دست جمعي منبع صداست؛ انگيزه سرايش شكل ميگيرد(1) تا شاعر "ساختار نهفته" را در اين مقياس ظاهري به بياني هنري تبديل كند: اين صداي حضور دست جمعي و همسرايي و آوازي انساني نيست كه از دل مزارع به گوش برسد بلكه اين بدل جايگزين تصنعي و خود باختهي كسي يا عدهاي است كه از پشت "كاچ" (قطعه جنگل تك افتاده در مزارع) به گوش ميرسد. از جانبي آشنا "اما مسخ شده" و از خود دور افتاده كه ميپندارند و مينمايند كه همهمه ايشان هُرا و هيبت دريا را با خود به همراه دارد و نشان آن است اما سايهاي از خنياي مبهم و موهوم سمتي پرت و دور افتاده است كه خود سنگيني شبان اندوهبار را سنگينتر ميكند، چرا كه تنهايي شاعر "راوي / شنونده را كمتر نميكند و فريبش ميدهد "(فريبت ميدهد، اين سرخي بعد از سحرگه نيست") انعكاس صداي دريا نيست، انعكاس صداي شاعر نيست، پاسخ انتظار او نيست. و تنهايي و هول و خاطره و بختك اين خراب آباد را به حال خود رها كرده است.
كدام وقايع يا واقعه سال 31 نيما را به بازگويي چنين مقايسه و بياني رسانده كه از قضا در شعرهاي ديگر و بعدتر او هم تكرار ميشود؟
پاسخها متنوع است يا واحد، فرقي نميكند، هر چند كه قطعي نيست. فرق "نماد" و "تمثيل" در همين است. اگر در داستان كنيزك و پادشاه شما طاق به طاق و نعل به نعل به دنبال معادلهايي براي "نفس اماره" و "عقل" و... ميگرديد اينجا مايهها نماينده و سايهاي براي يك چيز مشخص و مثالي نيستند بلكه تشكيل دهنده جهان و نظامي هستند كه در صورت تفهم و تفاهم و مكالمه با آن، در فهم جهاني كه تجربه كردهايم يا ميكنيم و پيش رو داريم نيز قدمي پيشتر گذاشتهايم بيآنكه مشاركت و آزادي خواننده نفي شود، بيآنكه به بهانه اين مشاركت رابطه شعر با جهان و زندگي پيرامون شاعر قطع و تخطئه شود.
تا آنجا كه به "هستي و جان شعر" بر ميگردد، شعر مدرن آن قطعيت نهايي را كه منظور و مقصود يك ذهن ساده انديش ماقبل مدرن است از خواننده دريغ ميكند. اگرچه هر شعر انگيزه سرايش دارد و هر مخاطبي براي اين انگيزه ميتواند مدلولي قايل شود، اما هرگز به طور قطع يك شعر را نميتوان در انگيزهي سرايش آن (حتا اگر به وسيله گوينده اظهار شده باشد) خلاصه كرد و يا "منظور شعر" را در "منظور شاعر" محدود و مختصر كرد. اما هر خوانندهاي حق دارد جانشين و بديلي براي نمادهاي شعر متصور شود. براي سنجش ميزان نزديكي، قرابت و هماهنگي تاويل خواننده با جهان شعر، ميتوان و بايد از جهان نشانه شناختي متن مدد گرفت. به طور مثال نويسنده اين سطور حق اين پرسش از خواننده را دارد كه:
آيا فكر نميكنيد كه: همهمه "اعتراضهاي گروهي"، پراكنده و جدا افتادهاي كه پس از 30 تير 1330 در جامعه به گوش ميرسيد، و ديگر يادآور حقانيت و يكپارچگي حضور مردم در سال 30 و قبل از آن نبود؛ انگيزه اوليه سرايش شعر را تشكيل داده است؟ يا اعتراضي كه عدهاي در سال 31 به نيما، براي شركت در "فراخوان روماني" و همصدايي با گروهي ديگر، كردند كه عاقبت منجر شده به نامه جلال آل احمد در بهار 32 و سپس نامه "نيما" به "جلال" با عنوان "كدخدا رستم" در همان سال و عاقبت پشيماني جلال پس از مرگ نيما در مقاله معروف "پير مرد چشم ما بود" ميتواند مصداقي براي هُرا و سر و صداي بيهيبت عدهاي باشد كه خودرا جايگزين و نماينده مردم (دريا) فرض ميكردند؟
پاسخها هر چه كه باشد، شعر، جهان و متن و نظام خود را دارد و به تعداد خوانندههاي خود مشاركت ميطلبد.آنچه كه در پاسخ شخصي من ميتواند مد نظر قرار گيرد اين است كه نيما بسياري از شعرهاي خودرا با توجه و تكيه به رويدادهاي واقعي ميسرود. مثالهاي مشهور آن شعر "برف"و شعر "خونريزي" است. اما هر چه شعر پختهتر باشد ميتواند از منظور و انگيزه اوليه خود فراتر رود. آن گاه ميتواند براي هر خوانندهاي آينهاي باشد كه تجربههاي خود و زمانهاش را در آن بازيابد. به همين واسطه است كه اگركمي دقت كنيم ما نيز ميشنويم صدايي بيگانه / آشنا را: ري را... ري را... كهصداي آدمي نيست و نشان از هيبت دريا ندارد.
bidastar
09-12-2007, 18:06
دال
در باز می شود
پله ها روشن تر
و حیاط ... خیلی ست
چقدر انار هست
پیچک پرنده خرمالو
چه اردی بهشت لبریزی
یعنی این جا وطن من است ؟
روز است
روزی کاملا کافی
کوچه مناسب
و کیفم ... سبک
ایستگاه خلوت فعله ها
روبه روی آن سوتر است
تا کسی
میرداماد رازان شمالی
هی نه تو مرده ای سید علی
تو مرده ای میان تمام تکلیف ها دقیقه ها
و چند شیی آشنا
حالا در را ببند لطفا
شین
به این جایم رسیده
از قول و قاعده بیزارم
از نام و از نوشتن بیزارم
از ترس دلهره دانایی
بیزارم از چه رفته به باد و
از چه خواهد شد این همه که خواب
هی سیب رسیده
طعم ناتمام به یک بارگی
مرا طواف همان ملائکم بس بود
سجده ی نور و سکوت ستاره ام بس بود
این چه رنج و راز بی آغازی ست
که هی نرفته باز
دامن دریا را به تحفه ی تشنه اش تر کنم ؟
مرا به خانه ی خودم
به خواب همان هزاره ی رویا ریز اینه برگردانید
به طعم ناتمام و نه برکت بوسه
تنها باد است که از فراز خکستر ما می گذرد
بگذارید به خانه ام برگردم
مرا جز آن آرامش تا ابد عجیب
دیگر هیچ آرزویی از ازل نبوده است
ز
این جا همه چیز درست
همه چیز عالی بی نظیر درست
همان کلمه ی درست درست است
در شرف وقوع عمین واژه ها بود
که دیگر هیچ اتفاقی از کتاب کهنه رخ نداد
به قول قدیمی ها
آه ... مغان عالی مقام
تمام زمستان امسال
من یک درختچه ندیدم
که پتوپیچ کوچه ی باد نباشد
شما خبر ندارید
ورنه صغیر و کبیر
سرگرم خوابی خوش از گلستان و گهواره اند
حتی حقوق پشه و
سهم پروانه هم محفوظ است
حالا باد هم فهمیده که پشت هر چینه ای
چراغی هست
آه ... ستمدیدگان نمک نشناس
کفران کلمه که دشوار نیست
حاشا چه می کنید
شب دارد از ظلمت یلدا یاد می گیرد
نور ... فقط یک هجای روشن دارد
دیگر چه مرگتان است
که این همه هی
از چیزی به نام زندگی سخن می گویید ؟
این جا همه چیز درست
همه چیز عالی بی نظیر درست
همان کلمه درست درست است
تنها این ما شاعران بی طناب و ترانه ایم
که دروغ می گوییم
--------------------------------------------------------------------------------
god_girl
08-02-2008, 09:21
هزار و یک ترانه برای تنهایی زنان
پس پیراهنی
دوخته ی هزار عطر آهوکش
تو رازها از قوس قله های ولرم نهان کرده ای
ورنه سرانگشت تشنه به طعم لیموبنان
کی می توانست از لمس بلور برهنه بگذرد ؟
همخوابه ی ابر و
رسیده ی خرما تویی
هوای شمالی ترین نافه های نی
هم در یکی شدن از تشنگی تویی
آبان هر چه اردی بهشت دی
تو ... دختر به هفت آسمان شسته ی من
رازهایی از این دست
دریابان دیدگان من اند
که هنوز
شاعرترین شبانه خوان سحرگاه بوسه ام
چرا چانه می زنی ؟
من هرگز به پرسندگان از چرا شکستن خویش
حساب پس نخواهم داد
بیا ‚ بی خیال
درگاه بسته چه می داند
پس پیراهنی این همه برهنه پوش
آن دو فاخته ی کم رو
سر آسیمه ی آواز کدام علاقه اند
god_girl
08-02-2008, 09:22
دال
باد از احتیاط پاورچین پرده ها
لبریز بازی وزیدن بود
پرنده آمد
کمی رو به پیراهن چهل دانه انار خسته نشست
تشنه بود
خواب انار دیده بود
چیزی نگفت
آن سوتر پشت پنجره
سایه سار قفس ها پیدا بود
پرنده هیچ نپرسید
این منقل روشن و
این سیخ برهنه برای چیست ؟
تنها لبه ی تیز چاقوی کهنه ای
کنار پاشویه
داشت سر به سر ماه سربریده می گذاشت
god_girl
08-02-2008, 09:23
الف
پرنده ای که از نیزارهای خزانی گذشته است
دیگر دیده ه دست این بادهای بی هر کجا
نخواهد داشت
البته ما هم
از این حرفهای عاشقانه بسیار شنیده ایم
حقیقت این است
پرنده ای که به اعتماد یکی پیاله ی آب
آمده بود
میان این همه خانه این همه خواب
هیچ ایوان روشنی از رویای آدمی ندید
god_girl
08-02-2008, 09:23
ز
من وظیفه دارم این واژگان برهنه را
به خانه برگردانم
در ضمن ... خوب هم می دانم
بلکه فروردینی از خواب آن فرشته ی بزرگ
به باغ بی شکوفه ی ما باز اید
ورنه ... هی خود بسته ی قفس نشین
خواب خشت کجا و
علاقه به اینه کجا ؟
کارگاههای شعر
صالحی در سال ۱۳۷۵ اولين کارگاه شعر خود را در تهران تاسيس کرد که مورد استقبال دانشجويان و شاعران جوان قرار گرفت. اما پس از سه ماه و در پی دو سکتهی پياپی مغزی و قلبی، کارگاه شعر معيار (در مجله معيار) تعطيل میشود. صالحی پس از ده ماه بستری بودن، دوباره زندگی را آغاز میکند.
در سال ۱۳۷۹ صالحی مجددا کارگاه شعر دنيای سخن (در مجله و دفتر دنيای سخن) را راهاندازی میکند که اين وهله با استقبال پرشوری مواجه میشود. اين کارگاه شعر از حيث حقوقی زير نظر ناشر معتبری است و هنوز نيز در حال فعاليت است.
گفتنی است که تنی چند از شاعرانی که کار جدی خود را در کارگاههای شعر صالحی آغاز کردند، تا هماکنون برندهی چند جايزهی معتبر در رشتهی شعر شدهاند. از جمله: علی آموختهنژاد، مهری رحمانی، محمد آشور، علی اخوان، خانم فريسآبادی و زيبا کاوهای.
تازهها
آثار سيد علی صالحی در شعر تا امروز به چاپ پنجم هم رسيده و برخی از اشعار او به زبانهای انگليسی، ايتاليايی، آلمانی، فرانسه، سوئدی، ارمنی، عربی، ترکی و کردی نيز ترجمه شدهاند.
گفتنی است که بزودی زندگینامهی صالحی با عنوان "فرستادهی شفانويسِ اردیبهشت" - بخش کودکی، نوجوانی و جوانی تا مقطع ۱۳۶۰ - از سوی "انتشارات ابتکار نو" منتشر خواهد شد.
تازهترين دفتر شعر او به نام "قُمری غمخوار در شامگاه خزانی - هزار و يک هايکوی پارسی" توسط موسسه انتشارات نگاه در سال ۱۳۸۶ منتشر شده است.
سَحَر در فصل گل
بوی تو آمد،
خيال بال و پَر سوی تو آمد.
در اين جمع مبارکْ جانِ مدهوش
به رقص
در آب خواب
روی تو آمد.
مَه نو بسته گيسو، سوی دريا
هزاران موج شب
موی تو آمد.
در اين بُنبستِ باد و بيمِ ديرين
جهان هر سو که ديد
روی تو آمد.
مگر از آبرو کو مانده نامی
که آب و روی دل، جوی تو آمد.
همه خوبان نشستند صف در آواز
به وقتی که گُلِ خوی تو آمد
دف و
تار و
سهتارِ صوت اَعلی،
همه هر سو
سَحَر
هوی تو آمد.
از اين صد سلسله مجنونِ عاشق
نه من تنها
که رو سوی تو آمد.
دو صد ناگفته از ميدان بازی
که در چوگانِ گُل
گوی تو آمد.
بگو ای سرورِ سادات عاشق
که بختِ شعر تَر سوی تو آمد
۱۳۵۲ - مسجد سليمان
از طينِ طی
تا حرفِ هی
حیِ حيایِ حوريا،
بیبوده و بیبوريا.
از طينِ طی
تا نالهزارِ نی به نی
کو او بگو از ماه و می
عطر تمامِ طعمِ کی؟
در خوابِ بلبل، بیدوا
بادا ... چه نوروز است اين
اين ناروا، اين ناروا ...!
سازا، تو رازِ مو به مو،
بالا به زيرِ نی زنی،
تا کی به دی ... بیباغ او
هی بینهايت آينه
هی پشت و روی رو به رو!
عريان به رويا از فنا
تا من ترا تن در تَنا
اينجا همين جا گفتِ من
شب از شنيدِ جُفت من
انگشت گريه بر دو لب
شد روزِ رفته شينِ شب
يعنی که کو تا کی نه اين،
يعنی که کو تا کی نه آن،
از سين و عين و صادِ من
ای فَرِّ بیفرياد من.
اوزانِ بیآواز روز
ياللعجب از اين چرا، از اين هنوز!
صدای مصيبت، صدای من است
چنينم که آتش، همه ميهن است
ز پستان زخمی که خون خورده است
به گهواره نوزادِ گُل مرده است
گرفته بغل در بغل از عذاب
دو خواهر در آغوش ظلمت بخواب
چراغ ستاره که در خانه مرد
شقايق در آغوش پروانه مرد
چه کرد بايد اين زخمهی بیقرار
نه پش مانده ماوا، نه پيش از فرار
چنين فاجعه کس نديده عيان
کجا بايدش، کو نجات جهان
۱۳۵۱ - مسجد سليمان
این وقت شب
چهار و چند دقیقه ی بامداد است وهنوز
تمام هر چه هست
از برای شفای تحمل و خستگی خواب است
درخت پنجره خیابان خواب
و نور
که پابه ماه چراغ
با شب زانو ... چانه می زند
ومن
که از احتمال یک علاقه ی پنهان خوابم نمی برد
تنها پرنده ای که سحرخیز تر از اذان باد و
عطر شبنم است می فهمد
شب زنده دار درمان ندیده ای چون من
از چه خیال یکی لحظه ی خواب شکسته اش
در چشم خسته نیست
کاش کسی می آمد
کسی می آمد از او می پرسیدم
کدام کلمه چراغ این کوچه خواهد شد
کدام ترانه شادمانی آدمی
کدام اشاره شفای من ؟
حالا برو بخواب
ثانیه ها فرمان بر بی پرسش مرگ اند
ساعت چهار وچند دقیقه ی بامداد است هنوز
MaaRyaaMi
04-02-2009, 18:14
چترت را كنار ايستگاهي در مه فراموش كن
خيس و خسته به خانه بيا
نمي خواهم شاعر باشي ، باران باش!
همين براي هفت پشت روييدن گل كافي ست،
چه سرخ،چه سبز و چه غنچه!
من
سايهنشين تکلم عشقم،
گيسوی بريده
بر اين بيم بیخسوف
تا کی؟
در لهجهی ملال
من آن سرخوشِ بیپرسشم
که بغض جهان
در گلوی بريدهاش
گره میخورد.
در اين نشيب شبانه
تنها تنفس يکی فانوس آسمان است
که مسيح مرا
از مويه بر آدمی باز خواهد داشت.
مسيح سايهنشين تکلم عشق!
تنها برای تو ای مونس آدمی
تنها برای ملتِ صبورِ تو ای ترانهی آدمی
تنها برای تو ای پروردگارِ واژه
تنها برای تو
شاعرِ گمنامِ آن سوی پنجره!
من آرزومندم
آرزومندِ آزادیِ شما
بسياریِ عدالت، آينههای پاک
لبخندِ خاصِ خدا ...!
من آرزومندِ هرآنچه بهترينم
هرآنچه برای شماست
از بوده بود، از هست
از بودهاست:
خوبیها، شادمانیها، ياوریها.
همينطور خوب است
شعر ... يعنی چه؟!
دوستت میدارم
دخترِ دورِ هفت دريای آسمان
آسمانیِ نزديک به يکی پيالهی آب!
من تشنهام به خدا
با من گريه کن
جهان بر خواهد خواست.
ما احترامِ شقايق
به اوايلِ اردیبهشتِ امساليم.
عزيزم
درمانبخشِ زخمهای ديرينِ من
رازِ بزرگِ دخترانِ ماه
شفاخوانِ شبِ گريهها
ریرا
آبها همه از تو زندهاند
آدميان همه از تو زندهاند
علف همه از تو سبز
آسمان همه از تو آبیِ عجيب!
پس کی خواهی آمد!؟
من خستهام، خرابم، خُرد و خَرابم کردهاند
ديگر اين کلماتِ ساکتِ صبور هم فهميدهاند!
هی دَر هَم شکنندهی تب من و تاريکیِ مردمان
هی دَر هم شکنندهی ترسِ من و تنهايیِ مردمان
نيکی پيش بياور، بيا
دُرُستی پيش بياور، بيا
عشق پيش بياور، بيا
بيا ... اعتمادِ بزرگ
يقينِ بیپايانِ هر چه زنانگی ...!
MaaRyaaMi
07-02-2009, 12:39
تظاهر میکنم که ترسيدهام
تظاهر میکنم به بُنبَست رسيدهام
تظاهر میکنم که پير، که خسته، که بیحواس!
پَرت میروم که عدهای خيال کنند
اميد ماندنم در سر نيست
يا لااقل ... علاقه به رفتنم را حرفی، چيزی، چراغی ...!
دستم به قلم نمیرود
کلماتم کناره گرفتهاند
و سکوت ... سايهاش سنگين است،
و خلوتی که گاه يادم میرود خانهی خودِ من است.
از اعتمادِ کاملِ پَرده به باد بيزارم
از خيانتِ همهمه به خاموشی
از ديو و از شنيدن، از ديوار.
برای من
دوست داشتن
آخرين دليلِ دانايیست
اما هوا هميشه آفتابی نيست
عشق هميشه علامتِ رستگاری نيست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامشِ عميقِ سنگ حسادت کنم
چقدر خيالش آسوده است
چقدر تحملِ سکوتش طولانیست
چقدر ...
نبايد کسی بفهمد
دل و دستِ اين خستهی خراب
از خوابِ زندگی میلرزد.
بايد تظاهر کنم حالم خوب است
راحتام، راضیام، رها ...
راهی نيست.
مجبورم!
بايد به اعتمادِ آسودهی سايه به آفتاب برگردم.
ديروز را دانسته آمديم
امروز ندانسته عاشقيم
و فردا روز را ... ای رِندِ مانده بر دوراهیِ دريا و دايره
خدا را چه ديدهای!
(به کسی چه مربوط!)
میروم کتابی بخوانم، هر چه که باشد.
میروم از ميان همهی نامها
چيزی، چراغی، چيزی شبيه چراغی بيابم.
هی میرسم کنار ستاره و باز مقصدم جای ديگریست.
بايد به گونهئی از کف هفت دريا و دايره بگذرم
که جای پای مرا توفان و پرگار نبينند،
زور که نيست، نمیخواهم اين صفوفِ ساکت و مغموم
حروفِ سادهی مرا دريابند، آينه لو میرود، ستاره لو میرود،
نرگس و هوای ساعتِ سه،
سرودِ مخفی ماه لو میرود.
هی میرسم کنار دانستگی
اما باز ندانسته عاشقم!
میروم کتابی برای گريز از گمان گريه بخوانم،
میروم از ميان تمام روياها
رازی، آوازی، رازی شبيه آوازی بياورم.
هی میرسم کنارِ خويش و باز سايهسارِ صدای تو جای ديگریست.
زور که نيست، کوتاه بيا دلِ نامسلمانِ منِ خراب!
پنهانگريز قيد و قاعده را اختياری از آبروی آينه نيست،
ترا نيز به انعقاد هر آریِ بیدليل عادت ندادهاند!
آنقدر اين جوی خفته و اين آب آسيمه بگذرد
که ما نباشيم و ديگران بگويند:
- روز است هنوز و روز رازدارِ هنوز است هنوز!
که هنوزهی کوچهی کلمات از اصواتِ استعاره بینام است،
و زمان از قيدِ فعلِ خويش، عبورِ موصوف مرا نمیداند،
که "ف" هميشه حرفِ آخر حرف است،
اما سرآغاز فلسفه نيست!
اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خيالِ پياله میديديم
دستهامان خالی
دلهامان پُر
گفتگوهامان مثلا يعنی ما!
کاش میدانستيم
هيچ پروانهای پريروز پيلگیِ خويش را به ياد نمیآورد.
حالا مهم نيست که تشنه به رويای آب میميريم
از خانه که میآئی
يک دستمال سفيد، پاکتی سيگار، گزينه شعر فروغ،
و تحملی طولانی بياور
احتمالِ گريستنِ ما بسيار است!
مصاحبه با روزنامهی "ياسنو" - ۱۲ مهر ۱۳۸۲
انتشار نامه اتحاديه ناشران به رييس جمهور در رعايت اصل ۲۳ قانون اساسی و لغو سانسور، واکنشهايی را در ميان اهل قلم به دنبال داشته است. ياسنو در اين ستون ديدگاههای اهل قلم را در باره آزادی بيان منعکس میکند.
"خودسانسوری تاريخی" همه ضمير ناخودآگاه و خوابها و روياهای ما را نيز آلوده کرده است: جراحتی مزمن که ريشه در تربيت و ترس روستايی انسان ايرانی دارد. قصه امروز و ديروز ما نيست. تخيل ما را خودسانسوری و حقيقتگويی ما را سانسور دولتی به قربانگاهی برده است که بوی تعفن آن، تاريخ را غيرقابل تحمل کرده است. با اين وضع، در حيرتم چرا هنوز عدهای گلايه میکنند: پس کو ادبيات جهانی ما. و چرا ادبيات امروز اين ملت، جهانی نمیشود؟! نمی شود ... چون صدای خرد شدن استخوانهای آفرينش ما ميان اين منگنه، گوش هر سنگی را کر کرده است.
يک چشم را خود بسته و ديگر چشم ما را ديگری. ما ملت استعارهها و ابهامها هستيم و فراموش کردهايم که ابهام و استعاره و سخن چند پهلو، تنها مفرهايی برای گريز از تيغ سنت و تاريخ مذکور و سانسور و تربيت ترکهای بوده است و حيرت اينجاست که به مرور زمان از اين نوع تقيه به عنوان ارزش ادبی ياد کرده و به ما نيز به ارث رسيده است. پنهانکاری و ريای فرهنگی را شکلی از مبارزه و مقاومت قلمداد کردهاند. در خانه ما را کوروش و رودابه صدا میزنند، اما شناسنامه ما حرف ديگری دارد و اين همه از نفحات رويت روی بامثال حکومتهای جبار و سانسورپرست در طول تاريخ بوده و هست.
يک جامعه بايد تا چه درجهای از تب ترس بيمار شده باشد که در آن واژه "رند" صاحب ارزش شود. در جامعه و ميان ملتی که آزادی نسبی را تجربه کرده است، نيازی به اين خرمهرههای زبانی و شعبدههای کلامی نيست.
اين طاعون تيره خود مولود پاترناليزم درونی (خودسانسوری تحميلی) و ديکتاتوری فرهنگی، سياسی و بيرونی (سانسور دولتی) در طول تاريخ تکهپاره شده ماست.
کتاب، کلمه، فرهنگ و ادبيات ما لبريز از ضربالمثلهای فئودالی، پند و اندرزهای رياکارانه، ترس و بيمهای بیرحم و مباداهای بيماریزاست. چرا من حق نداشته باشم پايم را از گليمم آن سوتر بگذارم. چرا نام بسياری از لذتهای مشروع و انسانی را "گناه" گذاشتهاند. چرا درون خود را تهی دارم تا ...؟ اين امثال و حکم محکوم شده اما حاکم از کجا آمده است. اين ستايش فقر و نيايش نکبت نيست؟!
خودسانسوری طاعون خلاقيت است و سانسور دستوری دولتی نيز بیخويشتنی ملتها، فروريزی فرهنگها و تحقير تمدنها را رقم میزند.
تاريخ (همين تاريخ ظالم نوشته مشکوک) که پيش روی ماست میگويد: هر عصری که اين بیخويشتنی ملی دوام يافته است، راه برای هجوم و تسلط بيگانه هموار شده است. سانسور و خودسانسوری تمرين برای تسليم شدن است.
حالا پرسش من اين است: وجود رو به ازدياد دو ميليون معتاد نگران کننده است، يا وجود رو به کاستی هزار تا سههزار خواننده کتاب و اهل مطالعه؟
حقيقتا اين دو ميليون معتاد با همين هزار نسخه شعر و داستان و ترجمه، خودزن و ويران شدهاند؟ سران شرکتهای مضاربهای دهه شصت که اموال مردم را ربودند و رفتند، تحت تاثير بوفکور "سادغ حدايط" بودهاند؟
نبود کار و نان و عدالت عدهای را ناخواسته خيابانی کرده است يا شعرهای نيما!؟ اين همه زندان مالی، مولود قرائت مزامير ماست؟ کدام يک از سلاطين ريز و درشت مواد مخدر، يکبار در زندگیاش پشت ويترين يک کتابفروشی مکثی کرده است؟ برجهای آسمانخوار تهران با آجرهای آغشته به آه فقيران بالا میرود يا با بلوک کاغذی کتاب؟ کدام بزهکار اقرار کرده است که من پس از مطالعه مبسوط چند کتاب سانسور نشده جلد سفيد قاچاق زيراکسی به اين روز افتادهام؟
شگفتا ... کلمه را از تيغ میترسانند و خبر ندارند از کجا تيغ میخورند. در اين ميان ما چه کنيم؟ سکوت!؟ هرگز! راستی اگر اعمال سانسور به نيت و با هدف حفظ حيثيت اجتماعی و عفت جامعه انجام میگيرد، چرا گرسنگی را سانسور نمیکنيد. چرا گرانی و بیعدالتی را حذف نمیکنيد. کدام کتاب عامل توزيع گوشتهای فاسد در جامعه بوده است. اين باندهای دوزخی، کاروان کتابها را به سوی پاکستان و کشورهای عربی راه انداخته يا کاروان دختران معصومی که میتوانستند مادران شايسته و آينده اين سرزمين باشند؟
من هرچه فکر میکنم که چرا بايد خفه شوم، زبان به دهان بگيرم و سکوت کنم، دليل قانعکنندهای نمیيابم. پرسش من اين است، علاقهمندان به سانسور و دلسوزان عجول به من بگويند: اگر کتاب، مولف و ناشر مسبب فقر قريب به پنجاه ميليون انسان ايرانی شده است، پس چرا تيراژ کتاب در اين سرزمين تا سقف (کف) پانصد نسخه سقوط کرده است؟
نه مگر اين پنجاه ميليون نفوس از طريق کتب سانسور نشده به اين حال و روز افتادهاند؟ پس ما اين همه مخاطب داشتيم و نمیدانستيم!
باری ... نويسنده و اهل کتاب و ناشر، مبشر صلح و آگاهی و عدالت است. به ديوار کوتاه آنان نگاه نکنيد. مردم آنها را دوست دارند و به ياد داشته باشيد که "خيال" را نمیتوان به "تخمين" بست.
-----
منبع: وبسایت رسمی سید علی صالحی
مصاحبه با روزنامهی "اعتماد" - ۱۹ مهر ۱۳۸۲
با سيدعلی صالحی، شاعری که اشعار زيبايش را تمامی علاقهمندان حرفهيی شعر میشناسند، تماس گرفتيم. او به نوعی با اشعارش جريان جديدی را در شعر ايجاد کرد. خودش میگويد: "جنبش شعر گفتار"، شعرهايی که به زبان ساده و به روز سروده شده و در ذهن آدمهای امروزی براحتی نقش میبندد و ماندگار میشود. از صالحی درباره سانسور، لغو سانسور و همچنين تغييراتی که در حوزه فرهنگ به وجود میآورد، پرسيديم.
"سيد" با همان صميميت هميشگی جوابگوی ما بود. توضيحات اين شاعر را در اين مورد بخوانيد:
صالحی: در سرزمين "بايد"های حکومتی و فرامين معروف اجتماعی که مردم ما حيات عاری از سانسور را تجربه نکردهاند، چگونه میشود فضای دوران بعد از لغو سانسور را پيشبينی و تصوير نهايی آن را ترسيم کرد؟ چه در صدر انقلاب مشروطيت چه مدت کوتاهی بعد از خلع رضاشاه، چه عصر صدارت مصدق و چه همين سال ۱۳۵۸ خورشيدی، ما آزادی را تجربه نکرديم. بلکه پشت سر آن پنهان شديم تا خدنگهای رقيب را دفع کنيم و وقتی به خود آمديم که ديديم آزادی را "پيشمرگ" کردهايم. جسد آزادی را در "پستوی خانه" نهان کرديم و خود به خيابان آمديم تا تعريف فردی خويش را برای ديگران توجيه کنيم. بیخبر از آنکه "آزادی" نه دادنی است و نه گرفتنی، به سر همين دو واژه آنقدر چانه زديم تا با چراغ روشن آمدند و پستوی خانه را نيز ...!
از حسنک وزير تا همين دوران ما، "دولتیهای دلسوز و انگشتشماری" بودهاند که بر سر "بخشش آزادی" به مردم، خيال به انتظار سپردند و سربردار و ندانستند که آزادی، دادنی نيست. از راس هرم به قاعده نيست، و در مقابل "قهرمانان" بسياری هم بودند که بر سر کسب آزادی از قدرت حاکم و هديه آن به مردم، جان خويش بر کف اخلاص نهادند که يادشان گرامی باد، اما حرکت از قاعده به سوی راس بود. دکترين چانهزنی از بالا و فشار از پايين، تز شکستخورده تاريخ است. زيرا آزادی فقط فهميدنی است، گوهر سيالی که بايد در خرد جمعی نهادينه شود. آن وقت است که از اساس و نخست، به هيچ قدرتپرستی فرصت "صاحبشدن" نمیدهد که بعد بخواهد خردهآزادی پا در هوا را از او طلب کند.
اميد عظيم و خللناپذير برای رسيدن به روز آزادی، به ما میگويد: "آزادی"، فهميدنی است، دادن و گرفتن، مصدرهای معاملهچیها است.
حالا جامعهيی که هرگز از وزيدن عطر آزادی بيان بهره نبرده و نگذاشتهاند در اين هوا تنفسی عميق بربايد، پيشبينی فضای بعد از وفات سانسور، ساده نيست. حذف سانسور به صورت مرحله به مرحله هم شبيه انتقال دريای خزر به کوير لوت است، توسط يک نفر و با يک قاشق چایخوری! هيولای زايای سانسور هزار دردسر دارد و تنها رهايی کتاب و کلمه از قلعه قيچی نيست. سانسور پيرايشی را بزنند، سانسور آرايشی جای آن را خواهد گرفت و به عکس. کل جامعه بايد آزاد شود و گرنه فرياد زدن زير آب، هيچ ساحلی را به ما نزديک نمیکند. آيا گرانی و نايابشدن کاغذ و فيلم و زينک در نيمه دوم دهه شصت، نوعی سانسور نبود؟ آيا نبود سامانه توزيع کتاب طی پنج دهه اخير، سانسور نبوده و نيست؟ ورشکستگی خزنده و ياس مالی و اقتصادی اکثر ناشرين، سانسور نيست؟ تعويض شغل بعضی ناشرين، مولود سانسور تحميلی نيست؟ معضلات مالی اهل قلم، همان غم نان، چه اسمی دارد؟ نااميدی نسل جوان از عدم چاپ آثارشان، بیآنکه ناشرين مقصر باشند، سانسور نيست؟ تهديد و عدم امنيت و احضار اهل قلم، سانسور نيست؟ اتلاف وقت و سوخت هزينه و راکد ماندن سرمايه ناشر، چه نامی دارد؟ آيا عدم اعتماد اهل مطالعه به آثار سانسور شده، نوعی سانسور تحميلی نيست؟
با اين همه، بگذار نسيم آزادی بيان وزيدن گيرد، تحمل توفانش به عهده همه ما، دستاوردهايش هم برای آيندگان! سانسور بايد از بن و اساس برچيده شود. درمان اين غده مزمن سرانجام بايد جايی و روزی آغاز شود.
اما حذف سانسور در حوزههای هنر و انديشه و ادبيات، معنايش اين نباشد که ارشاد، ناشر و نويسنده را به کارمند بیمواجب خود تبديل کند که البته هيچ ناشر و نويسنده باشرفی زير بار سانسور فاميلی (از سوی خود) نخواهد رفت. و اگر ... و اگر ... سانسور لغو شد، باز تعبيرش اين نباشد که هر "گاز گرفتهيی" برود و از "سگ ولگرد" صادق هدايت شکايت کند. فردا عدهيی راه نيفتند اگر نقطههای کلمهيی مثل "تسپان" جابهجا حروفچينی شد، شکايت کنند. معنايش اين نباشد که اگر اين يکی قيچی را زمين گذاشت، آن ديگری چاقو را بردارد. اگر لغو سانسور با اين هدف باشد که وزارت ارشاد خود را از دست بررسی چهلهزار عنوان کتاب رها کند و در واقع مساله را از سر خود باز کند و ما را به قوه ديگری پاس بدهد، اين شوخی تراژيک لغو سانسور نيست؟
فردا روزی است که برای رسيدگی به پروندههای شاکی و مشکوک در زمينه کتاب، بازپرس و قاضی کم خواهند آورد، آنجاست که به جای سالی ۴۰ هزار عنوان کتاب، صدعنوان دفترچه سفيد چاپ خواهد شد.
همه اين اشارات به آن منظور است که سانسور بايد به صورت ريشهيی به تاريخ سپرده شود، اگر تا حالا زبالهدانیاش پر نشده باشد!
اين سالها، به صورت معدل و به تقريب، هر کتابی برای اخذ مجوز حدود دو ماه ميهمان دايره بررسی کتاب در وزارت ارشاد بوده و هست. هنوز هر سال هم حدود ۴۰ هزار عنوان کتاب چاپ شده است. حقيقتا وزارت نامبرده مگر چند صد بررس کتاب دارد؟ از سوی ديگر ضرب چهلهزار در دو ماه اتلاف وقت، چه رقمی به دست میدهد؟ هشتاد هزار ماه! ناشرين و نويسندگان، البته به صورت سرجمع، سالی هشتاد هزار ماه يعنی هر ماه تا ۶۶۶ سال معطل میشوند. اين فوت وقت، آن وقت میگذارد ميان ما گاليمار و مارکز و فلان ظهور کند؟ اين هزينههای سنگين و همهخواری فرسايشی برای چيست؟
سانسور بايد لغو شود، نه اينکه چنين وظيفه خطيری از اين ساختمان به ساختمان ديگری منتقل شده و صورت مساله شکل ديگری به خود بگيرد.
يقينا لغو سانسور، لغو روح و فرهنگ خردکش سانسور، شکوفايی فرهنگی و يا فعلا و لااقل تمرين نترسيدن و ميل به فرافکنی دردهای چندهزار ساله را تضمين میکند، اما از خود میپرسم آيا بدون تولد و تحکيم نهادهای مدنی و احزاب آزاد و تشکيلات دموکراتيک، که فضا را برای تنفس عاری از اضطرابات مسموم مهيا میکند، پديده "لغو سانسور" دوام خواهد يافت، اگر انجام گرفت، دوام خواهد يافت؟ ما در سرزمين عجايب و ميان حوادث غيرقابل پيشبينی زندگی میکنيم، شايد هم اين بار، خلاف دانش ديالکتيک، لغو سانسور به آزادی احزاب و ... منجر شد. به هر انجام، دير يا زود پرستوی قلم از خيمه عنکبوت سانسور آزاد خواهد شد، بگذاريد اين افتخار به نام اين روزگار ثبت شود.
-----
منبع: وبسایت رسمی سید علی صالحی
barani700
28-03-2009, 02:31
حرف توي حرف مي آيد
آدم دلش مي خواهد برود
برگردد به همان هزاره ي دور از دست
همان كه بعضي ها به آن الست و الازل مي گويند
شما برويد
من هنوز بند كفشم را نبسته ام
barani700
12-04-2009, 23:54
پس پيراهني
دوخته ي هزار عطر آهوكش
تو رازها از قوس قله هاي ولرم نهان كرده اي
ورنه سرانگشت تشنه به طعم ليموبنان
كي مي توانست از لمس بلور برهنه بگذرد ؟
همخوابه ي ابر و
رسيده ي خرما تويي
هواي شمالي ترين نافه هاي ني
هم در يكي شدن از تشنگي تويي
آبان هر چه اردي بهشت دي
تو ... دختر به هفت آسمان شسته ي من
رازهايي از اين دست
دريابان ديدگان من اند
كه هنوز
شاعرترين شبانه خوان سحرگاه بوسه ام
چرا چانه مي زني ؟
من هرگز به پرسندگان از چرا شكستن خويش
حساب پس نخواهم داد
بيا ‚ بي خيال
درگاه بسته چه مي داند
پس پيراهني اين همه برهنه پوش
آن دو فاخته ي كم رو
سر آسيمه ي آواز كدام علاقه اند
من ساده لوح نیستم
ساده ام،فقط سکوت می کنم.
من دست ها و
سنگ های ِ پنهان در استین ِ ادم ها را
بسیار دیده ام.
حواس ام هست!
من دشنام ها خورده،
اما هرگز مزاحم ِ یکی مور خسته نبوده ام.
من
تهمت ها خورده،
اما هرگز مزاحم ِ یکی گزنده نبوده ام.
من سیلی ها خورده،
اما هرگز برای اشاره هم دست ام بالا نرفته است.
با این حال
سوال سختی
بن گلویم را گرفته است:
اگر میل ِ به شعر در من نبود،
سنگ
در دست دیگران چه می خواست؟
" سید علی صالحی "
تو باید بفهمی
که خلاص ِ فقط کبوتری خسته
نجات ِ سایه سار ِ آسمان ِ آبی نیست.
گفتی اول از تو سؤال می شود
که نام نابه هنگام ِ گریستن چیست ؟
و تو تمام ِ ترانه هایی را به یاد می آوری
که از طعم تشنگی
چشم به راه ِ باران اند ،
اما باز از باران سخن نخواهی گفت.
می گویند سکوت
سرآغاز ِ رستگاری ِ تمام رؤیاهاست.
بیرون از بلندی ِ تمام ِ این دیوارها
آیا هنوز باد می آید؟
تو قول داده بودی
اگر آینه از خواب ِ اتفاق بترسد
بسا بعد از شکستن ِ خویش
خاطرات ِ روزگار ِ گریه و گهواره را به یاد آوری !
و تو به یاد می آوری
اما سکوت
سرآغاز ِ رستگاری ِ تمام ِ رؤیاها نیست.
حالا مزارت کجاست کبوتر ِ کوچک بی آسمان ِ ما ... ؟!
.
هیچ اتفاق خاصی رخ نداده بود
فقط شبی ناگهان دریافتم،دریافتم...!
گفتمش انگار می شناسمت
گفتمش بیا در ایوان خاطره سیگاری بگیرانیم
گفتمش برایت چای کم رنگی اورده ام.
داشت نگاهم می کرد
جوری غریب شبیه ری را بود
امد و اهسته از پی چیزی رو به درگاه ِ دریا نشست
بعد ستاره ء گمنامی را نشانم داد
بالای باغ اسمان خبر هایی بود
ملایکی اشنا امده بودند...بال ایوان ِ آینه
یک دفتر سفید و دو سه نی قلم از خواب ِ حافظ اورده بودند
گفتند:بنویس!
گفتم: سواد ِ علاقه ندارم...
گفتند:بنویس!
نوشتم ارامش،نوشتم علاقه،نوشتم ادمی...
بعد خداوند از خواب اسمان اوازم داد:
کلمه؛کلمه،کلمه الکتاب!
دیدی چه ساده شاعر شدم ری را!
(از مجموعه "سفر بخیر")
هرجا و هر کجای جهان که باشم
باز به بستر ِ بی خواب خود برمی گردم،
باز این عطر و اسم توست
که مرا
به مرور واژه ها می خواند.
من از شروع ِ تو بوده
که شب را
برای رسیدن به صبح می خواهم.
و تو
هر جا و هرکجای جهان که باشی
باز به رؤیاهای من باز خواهی گشت.
تو مرا ربوده، مرا کُشته
مرا به خاکستر ِ خواب ها نشانده ای
هم از این روست که هر شب
تا سپیده دم بیدارم.
دشوار است!
کسی باورنخواهدکرد،
اما تو
تکلم ِ خواناترین کلمات را از من ربوده ای،
تو
دل و دیده ی دریا پَرَست ِ مرا از تخیل تشنگی ربوده ای.
حیرت اور نیست
عشق گاهی به شکل ِ دوست می اید
عشق گاهی به شکل ِ ... زبان ام لال!
به من بگو بی انصاف
این چه خوابی ست
که دست از ربودن رؤیاهای من بر نمی دارد!
عشق
همین است در سرزمین من،
من کُشنده ی خواب های خویش را
دوست می دارم.
حالا هزاره هاست
خانه به خانه وُ
کو به کو،
هی می گردم و باز
بازت نمی یابم به این جهان.
جهان
این جهان ِ بی هر کجا
که مرا در مرارتِ کلمات ِ خود
کشته است
(شعری منتشر نشده از صالحی)
تظاهر میکنم که ترسیدهام
تظاهر میکنم به بُنبَست رسیدهام
تظاهر میکنم که پیر، که خسته، که بیحواس!
پَرت میروم که عدهای خیال کنند
امید ماندنم در سر نیست
یا لااقل ... علاقه به رفتنم را حرفی، چیزی، چراغی ...!
دستم به قلم نمیرود
کلماتم کناره گرفتهاند
و سکوت ... سایهاش سنگین است،
و خلوتی که گاه یادم میرود خانهی خودِ من است.
از اعتمادِ کاملِ پَرده به باد بیزارم
از خیانتِ همهمه به خاموشی
از دیو و از شنیدن، از دیوار.
برای من
دوست داشتن
آخرین دلیلِ داناییست
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامتِ رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامشِ عمیقِ سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحملِ سکوتش طولانیست
چقدر ...
نباید کسی بفهمد
دل و دستِ این خستهی خراب
از خوابِ زندگی میلرزد ...
باید تظاهر کنم حالم خوب است
راحتام، راضیام، رها ...
راهی نیست.
مجبورم!
باید به اعتمادِ آسودهی سایه به آفتاب برگردم.
خودت ، خودم و فراموشي ِ جهان
مي شناسم ات ،
روشن ،درست ، بي كم و كاست،
مي شناسم ات
مثل ِماهي كه دريا را ،
مثل ِ علف كه عطر ِ اردي بهشت.
مي شناسم ات ،
درست مثل آفتاب
كه روشنايي ِ صبح را،
روشن مثل پرنده
كه آزادي را ،
بي كم و كاست مثل ِ انتظار
كه ثانيه شمار ِ ساعت را.
مي بيني ؟!
من مي شناسم ات ،
مثل ِ سپيده دم كه خواب نوشين را ،
مثل رود كه رفتن ِ بي سوال اش را.
خودت يادم دادي !
اما پايان راه كجاست ؟
سرانجام ِ اين سفر كدام است ؟
من بالا آمده ام
در آستانه قله ء بلند ايستاده ام
شاعرترينم ،
اما
بي تو اينجا
دارم چه مي كنم ؟
هيچ !
گره به باد ميزنم ،
تا چه شود شبي
شعري شايد !
تو رفته اي و راه ها را
برف پوشانده است،
بايد به كومه ء كلمات خودم برگردم .
ماهي ، علف ، آفتاب ، پرنده ،
سنگ ، ستاره ، انتظار ، رود .
و من
همه
هرچه
هرچه كه هست ،
همه ء ما
فقط حسرت ِ بي پايان ِ يك اتفاق ِ ساده ايم ،
كه جهان را بي جهت
جور ِ عجيبي
جدي گرفته ايم .
( بگذار اينجا
يك ستاره بگذارم،
حرفم ادامه دارد .)
*
فراموشي
فراموشي
فقط فراموشي
سرآغاز ِ سعادت آدمي ست !
من هم مثل بعضي
يك روز
يك جايي
به دنيا آمده ام آخر .
نان ِ گندم را به روشني مي شناسم
الفباءِ زبان ِ مادري ام را
بي كم و كاست بلدم
بلدم تا صد بشمارم
دريا
چهار حرف دارد
و علف
با عين آغاز مي شود ،
و عشق با الف
و الف سر آغاز ِ كامل ِ زن است
حرف ِ ز را تا زندگي هست
معمولا براي زندان به كار نمي برند
زن
هميشه با حرف ِ الف آغاز مي شود
من چه زود می میرم
از شنیدن یک لبخند !
آگاه است او
از او که مثل ِ من است.
از آلودگی به دور ، از تاریکی به دور ، از توطئه به دور ،
چشم ها را یک لحظه ببند
از کلمات ِ ساده ء عجیب و ارزان ِ خودمان بخواه !
آرزو کن ! آرزو کن آن اتفاق ِ قشنگ رُخ بدهد
رؤیا ببارد
دختران برقصند
قند باشد
بوسه باشد
خدا بخندد به خاطر ِ ما !
ما که کاری نکرده ایم.
می افتد !
آرزوهای ما
پشت ِ هر دیوار ِ بلندی که باشد
باز ما را مرور خواهند کرد.
آگاه است او از او،
به قول ِ شاملو : هم از آن راه ...
که راه ... !
رؤیاهای ما راست می آیند
ما روشن آمده ایم
روشن زیسته ایم ، البته گاه کمی تاریک ،
شبیه گرگ و میش ِ صبح .
اگر کسی این قصه را
ده بار به خط خوش بنویسد
برود پنهانی لای در ِ حیاط ِ دیگران بگذارد
فردا صبح زود از خواب برخواهد خاست
شاعر خواهد شد
و خواهد گفت :
ما چقدر حافظ کم داریم !
خدایا خواهش می کنم بیا پایین
یکی از کودکان ِ کوچه ء پایین تر
هی به ماه ِ معصوم ِ آسمان می گوید : ری را !
نمی دانم انتهای این ترانه
به خواب کدام سکوت خواهد رسید ،
ولی دلم روشن است
که آن روز ِ بزرگ ِ بی معنی نزدیک است.
مُردیم از بس که ماه را معنی کردیم
ستاره و دریا را معنی کردیم
منظور از ...؟!
لطفا شما این ترانه را ادامه بدهید،
دایره ء دریا همین نزدیکی هاست،
فانوس ها را روشن کنید!
آگاه است او
از او که مثل من است !
اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خواب سر چشمه را
در خیال پیاله میدیدیــــم.
دستهامان خالی ..
دلهامان پر ..
گفتگوهامان مثلآ یعنی ما .
کاش می دانستیم هیـــچ پروانه ای
پریروزپیلگی خویش را به یاد نمی آورد.
حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریم.
از خانه که می آیی ؛
یک دستمال سفید ،
پاکتی سیگار ،
گزین شعرفروغ
و تحملی طولانی بیاور ....
احتمال گریستن ما بسیار است !
سلام یعنی برای همیشه خداحافظ ...
تکليفِ تمام ترانههای من
از همين اولِ بسماللهِ بوسه معلوم است
سلام، يعنی خداحافظ!
خداحافظ جایِ خالیِ بعد از منِ غريب
خداحافظ سلامِ آبیِ امنِ آسوده
ستارهی از شب گريختهی همروزِ من،
عزيزِ هنوزِ من ... خداحافظ!
همين که گفتم!
ديگر هيچ پرسشی
پاسخ نمیدهم!
هی بیقرار!
نگران کدامِ اشتباهِ کوچکِ بیهوا
تو از نگاه چَپچَپِ شب میترسی؟
ما پيش از پسينِ هر انتظاری حتما
کبوترانِ رفته از اينجا را
به رويایِ خوشترين خبر فراخواهيم خواند.
من ... ترانهها وُ
تو ... بوسهها وُ
شب ... سينهريزِ روشنش را گرو خواهد گذاشت،
تا ديگر هيچ اشاره يا علامتی از بُنبستِ آسمان نمانَد.
راه باز ...، جاده روشن وُ
همسفر فراوان است.
برمیگرديم
نگاه میکنيم
اميدوار به آواز آدمی ...!
آيا شفای اين صبحِ ساکتِ غمگين
بیخوابِ آخرين ستاره مُيسر نيست؟
هميشه همين قدمهای نخستينِ رفتن است
که رازِ آخرين منزلِ رسيدن را رقم میزند.
کم نيستند کسانی
که با پارهی سنگی در مُشتِ بستهی باد
گمان میکنند کبوتری تشنه به جانب چشمه میبَرَند،
اما من و کبوتر و چشمه گول نخواهيم خورد
ما خوابِ خوشی از احوالِ آدمی ديدهايم
از اين پيشتر نيز
فالِ غريب ستاره هم با ما
از همين اتفاق عجيب گفته بود.
ما نزديک آينه نشستيم و شب شکست و
خبر از مسافرِ خوشقولِ بوسه رسيد،
رسيد همين نزديکیها
که صبحِ يک جمعهی شريف
از خواب روشن دريا باز خواهيم گشت.
همه چيز دُرست خواهد شد
و شب تاريک نيز از چراغِ تَرکخورده عذر خواهد خواست.
همين برای سرآغاز روزِ به او رسيدن کافی است،
همين برای نشستن و يک دلِ سير گريستنِ ما کافیست،
همين برای از خود دور شدن و به او رسيدن کافی است.
سلام ...!
سلام يعنی خداحافظ!
خداحافظ اولين بوسههای بیاختيار
کوچههای تنگ آشتیکنانِ دلواپس
عصر قشنگِ صميمی
ماه مُعطرِ اطلسیهای اينقدی، ... خداحافظ!
سلام، سهمِ کوچکِ من از وسعت سادگی!
سايهنشينِ آب و همپيالهی تشنگی سلام،
سلام، اولادِ اولين بوسه از شرمِ گُل و گونههای حلال،
سلام، ستارهی از شب گريختهی همروز من،
عزيزِ هميشه و هنوز من ... سلام!
چقدر برای بستنِ چمدان و خاموشیِ چراغ
بهانه آورده بود!
کليدِ کهنه در دستش بود وُ
باز پیِ چيزی شبيه بستنِ گريه به باران میگشت.
انگار هيچ ميلِ روشنی به امکانِ تشنگی نداشت،
از آبها، آينهها، آدميان وُ
آرزوهای دورشان بريده بود،
نگران مینمود،
يکجوری دلواپسِ گلدانِ ياس و اَبايی و نيلوفر،
هی در مرورِ يکی دو خاطره ... قدم میزد،
حتی قدمهای خستهاش را
تا کنار جدولِ شکستهی کوچه شمرد،
يک لحظه آمد که برگردد
يک لحظه ماند و گمان کرد
عطسهی دورِ ستارهای شنيده است.
انگار چشم به راهِ کسی
پی کتابی
چراییِ چيزی
هنوز نگرانِ گمشدنِ گوشوارههای دريا بود.
اين بار جورِ ديگری روی دريا را بوسيد،
يکی دو آدينه مانده به آخر آبان بود
گفت: با آن که رفتنِ هميشهی ما
با خوابِ نيامدن يکیست،
اما من دوباره نزدِ نزديکترين کسانِ خود برمیگردم.
يک روز، دو روز، سه روز و هنوز ...!
پس کی؟
کی کبوتر غمگين، برادرِ بينا، ستارهی نيمسوز؟
حالا يکی میگويد
هر جا که هست
همين حدودِ آشنا با ماست،
يکی میگويد من خودم ديدم
شبيه کبوتری از بالِ بيد
پَر زد و بالای آسمان رسيد،
و بسياری هنوز بر اين باورند که ديگر تو
برای بستنِ چمدان و خاموشیِ چراغ
بهانه نخواهی آورد.
به من بگو-
در اشاره ی ارام ِ تو به راه،
چه دارویی از دریا،
چه حکمتی از مرگ،
چه مزموری از خاموشی پرده ها
پنهان بود
که پیش از نخستین سفر
از منزل ِ مه گرفته ی افتاب فهمیدم
راه ما دشوار است؟
ما
جان به در بردگان ِ جنگل و رگبار
دشت ها،کوه ها و دریاهای بسیاری را
دور زدیم
تا به امنیت ِ عجیب ِ این دقیقه رسیدیم.
حیرتا،
از من دلیل اثبات ِ خستگی می خواهند
ساده اند،نمی دانند!
من به ان ها گفتم
به همین سنگ ِ بازمانده از ویرانه های وحشت
نگاه کنید
نگفته می شود فهمید
که ما از راه ِ دوری امده ایم
راه ما ساده نبوده است
راه ما اسان نبوده است.
ما به دعوت ِ دریا
به این جا رسیده ایم.
به سنگ نگاه کن
سنگ دارد خواب قله ی ماه را می بیند.
لازم است عده ای
ارام ارام به احتمال ِ ارامش
اعتماد کنند،
روز
روشن خواهد شد
روز
اسامی همه ی اشیا را
به یاد خواهد اورد.
تنفس ِ درخت پر از بوی تاریکی ست
اما نباید از غبار ِ پا در هوای ظلمت بترسیم.
راه،راه است
اشتباه نکنید!
هر کسی که خیره به سرشاخه ای شد
نه به دسته تبر می اندیشد
نه به هیزم زمستانی.
زندگی
چیز دیگری ست،
البته اگر بگذارند از دوست داشتن خویش نترسیم!
تقدیم به ن . . .
Snow_Girl
07-12-2010, 17:51
مگر من
رانده ی کدام نظر از نماز ِ تو بوده ام
که در قنوت ِ نور
به رکعت رویا نمی رسم؟
آخر ِ این پرده آیا
باید
به گهواره ی نخست ِ خود برگردم؟
چقدر تنگ است دقیقه ی این غروب
که سایه از آفتاب گرفته و ُ
نمی گذارد
گفت و گوی انگور و شهد ِ رسیده را بشنوم
تو نمی دانی بر من چه رفته
من چه ها کشیده ام به کوی ِ بی می فروش
خاک در دهان و ُ
خار در دو دیده،
از ظلمت ِ گور ها گذشته به موسمی
که مرگ
کمان از کف ِ کلماتم ربوده است.
گوشه ی چشمی کافی ست
تو هم بپرس
بر می زادگان ِ این خانه چه رفته است
آن تاکستان تا عسل ... پاییز،
آن گل سرخ ِ هزار قوزه ی غزل،
آن دختر ِ از دریا آمده به راه دور
خاموشی آیا
سرآغاز فراموشی است؟
عجیب است،
شرط ِ عبور از تخیل این شب ِ عجیب
تنها تحمل تاریکی ست
(از مجموعه در مسیر بازگشت به کوی مِی فروشان)
سید علی صالحی
وقتي كه تو نيستي
دنيا
چيزي كم دارد،
مثل كم داشتن ِ يك وزيدن ، يك واژه ، يك ماه.
من فكر مي كنم در غياب ِ تو
همهء خانه هاي جهان خاليست
همهء پنجره ها بسته است،
اصلا كسي
حوصله ء آمدن به ايوان ِ عصرِ جمعه را ندارد.
پرده هايي كه پيدايند
يك جوري شبيه ديوار ديده مي شوند.
الان مدت هاست
صفحه ء سفيد نخست ِ همه ء روزنامه ها
سفيد است
سفيد مطلق است
بي عكس
بي عنوان
بي خبر.
ولي دروغ نگويم
تمام ساعت هاي ميادين شهر كار مي كنند.
بعضي كمي عقب
بعضي كمي جلو.
واقعأ
وقتي كه تو نيستي
آفتاب هم حوصله ندارد راه بيفتذ
بيايد بالاي كوه.
اما ديوارها
تا دل ات بخواهد بلندند
سرپا ايستاده اند
كاري به بود و نبود ِ نور ندارند ،
سايه ندارند.
باران هم گاهي مي بارد
بي ابر،
آدمي تعجب مي كند!
اما خيلي زود يادش مي رود ،
براي چه ،چرا ، به كدام دليل
تعجب كرده است.
همه اينها را گفتم
برسم به اين نكته ء باريك:
شب ِ پيش
كاميوني مشكوك در ميدان ِ محله ء ما
كوهي از كليدهاي زنگ زده خالي كرد و ُ
با شتاب گريخت.
همين اتفاق باعث شد
عدهء اندكي از خانه بيرون بيايند
و يادشان برود
من اين چند كلمه را از كجا آورده
مي خواهم با آنها
به كدام جمله ء عجيب نزديك شوم.
من قرار بود
روي همين واقعا
( فقط روي همين واقعا )
تأكيد كنم!
بگويم:
واقعا
وقتي كه تو نيستي
خيلي ها از خانه بيرون نمي آيند،
خيليها
پشت ِ بي اسم ترين سايه ها
سنگر گرفته اند.
سنگر گرفته اند كه صبح ِ زود
پيشتر از ديگران به دستشويي بزرگ شهر برسند.
اما من
باز هم سادگي كردم
گفتم بيايم ميان ِ اين جماعت ِ كفتر باز
پادرمياني كنم.
گفتم به قول ِ بني صدر آرام باشيد ، آرام باشيد!
من برايتان قصيده ء تازه اي سروده ام
شما هم
آن جمله ء " واقعا وقتي كه ... " را فراموش كنيد.
و بعد
بعضي ها با احتياط آمدند
و از كشف ِ اختلاف ِ ميان ِ گندم و سيب
سخن گفتند.
من به آنها عرض كردم آرام باشيد!
در روزنامه ها
در صفحه ء نخست روزنامه ها خوانده ام
كه پيامبري از عهد عتيق آمده
مشغول ِ كاشتن ِ عصا
در آبگيرهاي رود ِ بزرگ ِ نيل است.
مهم نيست هولوكاست يعني چه ،
مهم نيست اساسا
مصريان چگونه به پاپيروس رسيده اند،
زلزله ء بم
اهرام ثلاثه را ويران كرده است.
شما گوش نداريد
چشم كه داريد ، نگاه كنيد!
مردم دارند سرآسيمه
به سوي عصر جمعه ء گرادسيا دمولانا ميگريزند.
واقعا
وقتي كه تو نيستي
من هم
تنهاترين اتفاق ِ بي دليل ِ زمين ام،
چرت مي زنم گاهي پشت ِ ميز ِكار،
گاهي
خيره به ديوار ِ روبرو
با بعضي مردگان ِ گمنام
گفت و گو ميكنم.
. بعد از خودم مي پرسم:
اين همه اتفاق ِ عجيب آيا
علائمي ساده از آمدن ِ بي گاه ِ تو نيست؟
من خسته ام
اما عده اي خيال مي كنند
من به عصر ِ جمعه ء مي كشان مشكوك ام.
مهم نيست!
اين سالها
هر كسي را ديده ام
فقط سخن از سين هاي ساده ء پيش ِ رو مي گويد.
مرده شوي ببرد اين بحث هاي بي دليل ِ مزخرف را.
سياست
مثل استفراغ ِ بز به وقت ِ خوردن ِ ملخ است.
من شاعرم
من شاعر ِ عاشقانه ترين ترانه هاي توام!
و تكرار مي كنم:
واقعا
وقتي كه تو نيستي
من نمي دانم براي گم و گور شدن
به كدام جانب جهان بگريزم!
واقعا
وقتي كه تو نيستي ،
بديهي ست كه تو نيستي !
هي واژه هاي ِ رقت انگيز ِ بي پدر!
در اين جهان
مگر فقط من ام كه گمشده اي داشته ،
گمشده اي دارم ؟
با اين حال
من دست از دوست داشتن ِ بي پدر
برنخواهم داشت.
انيس
آخر ِ همين هفته مي آيد .
Snow_Girl
08-12-2010, 12:27
به من بگو
در این منزل بی نشان
تا کی به اسم آینه از خشت خام
سخن خواهی گفت؟
دیری است دیوار کج از مسیر ثریا
به ویرانی ویل المکذبین رسیده است.
به من بگو،
از این کاروان بی واژه چه می بری؟
جز غارت خیالی،
که خبر از غفلت بی فردای تو می دهد.
تو چه می دانی از اندوه مادران و،
از این شب پر ملال.
به خدا آتش زیر خاکستر است
این خرمن بی خار و
این کبریت کهنه سال.
سیدعلی صالحی
F l o w e r
09-12-2010, 20:08
نه من سراغ شعر می رومـــــــــ
نه شعر از من ساده سراغی گرفته استــــــــ
تنها در تو به حیرت می نگرم ری را
هرگز تا بدین پایه عاشق نبوده امــــــــ
پس اگر این سکوتـــــــــ
تکوین خواناترین ترانۀ من استـــــــــ
تنها مرا زمزمه کن ای ساده ، ای صبور
حالا دیگر دیر است من نام کوچه های بسیاری را از یاد برده ام نشانی خانه های بسیاری را از یاد برده ام و اسامی آسان نزدیکترین کسان دریا را
راستی آیا به همین دلیل ساده نیست که دیگرنامه ای به مقصد نمی رسد ... نه سالها و سالها بود که در ایستگاه راه آهن در خواب و خلوت ورودی شهرها و کوچه ها وجاده ها ومیدانها چشم به راه تو از هرمسافری که می آمد سراغ کسی را می گرفتم . و در غم غروب باز آمدم من می دانستم تو از میان روشنترین رویاهای روزگار تنها ترانه های ساده مرا برگزیده ای. چرا که من هنوز هم خسته ترین برادر همین سادگان زمینم زیرا هر بار که نام تو بر دفتر گریه ها ی من جاری شد مردمانی را دیدم که آهسته می آمدند همانها در سایه سار گریه و بابونه عطر تو را از باغ پروانه و خواب کودکان تو می خواندند. مردمان می فهمند. مردمان ساکت می فهمند. مردمان دیری است از راز واژگان من به معنای بعضی آوازها رسیده اند. این سادگی ،این رسیدن رویا معلوم است بعد از نامها مرا آوازی از تحمل اوقات گریه آموخته اند.!
کجا می روی حالا بیا، هنوز تا نشانی آن کوچه حرف ما بسیار، وقت ما اندک و آسمان هم که بارانی است. اصلا فرض که مردمان هنوز در خوابند. فرض که هیچ نامه ای هم به مقصد نرسید.فرض که بعضی از اینجا دور حتی نان از سفره و کلمه از کتاب، شکوفه از انار و تبسم از لبان ما گرفته اند. با رویا هامان چه می کنند؟؟!!
همین جا نزدیک به همین میل همیشه رفتن، انگار که بادبادکی از یاد رفته بر خواب خوش باور چشم به راه کودکان دبستانی دور بی قرار غروب را تحمل می کنی
اما کمی دورتر از باد نابلد عده ای مشغول چراغانی کوچه تا انتهای آیینه اند انگار شب دیدار باران و بوسه نزدیک است ؟؟
تو ای زلال تر از باران! نازک تر از نسیم دل بی قرار من! رو به آن نیمکت رنگ و رو رفته بال بوته بابونه، همان کنار ایستگاه پنجشنبه همان جا نزدیک همان میل همیشه رفتن، اگر می آمدی می دانستی چرا همیشه رفتن به سوی حریم علاقه آسان و باز آمدن از تصرف دوست دشوار است؟؟؟!!!
راستی! مگر نشانی ما همان کوچه پیچک پوش دریا نبود؟ پس من اینجا چه می کنم؟ از این چند چراغ شکسته چه می خواهم؟ اینجا هیچکدام از اینهمه پنجره پاک بسته غمگین هم نمی دانند کدام ستاره در خواب ما گریان است.
من از بطن آن شب آمدم... آمدم حتی تا همان کاشی لعل آبی آبی ..
تا همان کاشی شب شکسته هفتم، اما جز فال روشنی از راز حافظ و عطرغریبی از گیسوی خیس تو با من نبود. آمدم در زدم بوی دیوار دل آبی دریا می آمد،نبودی و هیچ همسایه ای انگار تو را نمی شناخت دیگر از آن همه کاشی... آن همه کلمه کبوتر و ارغوان انگار هیچ نشانی روشنی نبود...
ترسی از کوچه نمی گذشت، تنها مادری از آواز گریه های پنهانی همان بالای هشتی کوچه می آمد نه شتابی در پیش بود نه زنبیلی در دست فقط انگار چیزی زیر لب میگفت ...خاموش و خسته صبور و بی پاسخ از کنار نادیده ام گذشت
Snow_Girl
12-12-2010, 11:47
و تو می دانستی که در این بادیه
هیچ لبی از راز تشنگی .... تر نخواهد شد
راستی مگر پل زدن از همیشه رفتن ها
تا نفسهای مضطرب من راهی بود
که این همه خورشید از انتظار کسوف
کباده می کشید !؟
دریغا هم به تماشا مردن من رازی ست
که بی دیده ، هیچ توفانیش نخواهد گریست .
سید علی صالحی
ایلیا
افسانه
گُلبو
ستاره و گالیا ...
بچه ها دارند می آیند
بچه ها دارند
دوباره از راه ِ دور ِ آن همه تا به کی
به کوچه های آشنای خودمان برمی گردند.
برخی هاشان برای همیشه می مانند
نمی آیند ، می گویند: تمام !
برخی هاشان باور کرده اند
باید اتفاقی افتاده باشد،
یک اتفاق ِ عجیب، که آرزوی ِ خیلی هاست
خیر است به قول مادرم : - انشاءالله!
اصلا این سطر ِ شکسته
چرا پایان ِ طولانی ترین ترانه است؟
خواستم بگویم : - ترانه ء دریا
دیدم دریا دور است و من
هی نباید تا یادم افتاد به دریا
باز از دریا بگویم و بگویم دریا
که دریا یعنی چه از این همه دریا!
یک چیز ِ دیگر!
جامه دان ها بسته
کفش ها خاک آلود
پیاده ها در پی
و رؤیای بی باوری که به خاطر ِ زمزمه اش
هزار لب ِ تشنه از باران ِ سوزن گذشته است!
حرف است دیگر
ما هم حرف می زنیم
ایلیا اینجا نیست
گلبو دارد گریه می کند
و دیگر از ستاره
هیچ نامه ای نخواهد رسید ;
به گالیا بگو
ما چیزهای قشنگی ...، قشنگ ِ بسیاری
کنار ِ کنج و ترنج ِ آن کوچه ء بی جهت جا نهاده ایم.
بوسه ها، باران ها ، بودنی های بی خیال ...
یادش بخیر
شیر یا خط ِ سکه ای
که اقبال ِ بوسه بود،
یا شرطِ شبی بلند
که تا سحر از آواز ِ مرغ ِ ماه
مست و خراب و خسته به خانه باز نمی آمدیم.
حالا شناسنامه هامان هنوز
پُر از مُهر ِ مجبور به میل ِ همین زندگی ست،
می خواهی بخواه ،
می خواهی نخواه ...!
من که سر ِ سطر برمیگردم
برمی گردم سر ِ سطر
سطر ِ شکسته ء باد ، باد ...
باد ِ اوایل ِ دی ماه که می گویند
گویا کسانی از پستوی احتیاط
آواز مبهمی از مرغ ِ ماه شنیده اند
می گویند گنجشک های خیس ِ خوش باور
به لانه برمی گردند
عجیب است
اگر می خواستند برگردند،
پس دل شان درد می کرد ...!
نه هی دل بی قرار...
تو این طور مگو!
به خدا تمام ِ دنیای بی سؤال ما
روزی پُر از بوی بنفشه و
طعم ِ نازک ِ نماز خواهد شد.
بگذار برگردم سرسطر!
باید ترانه ء طولانی ِ آن سال ها را به یاد آورم
یک سطر مانده به اقبال ِ بوسه
باز باران می آید،
تو شانس ما را نگاه کن!
خط یا شیر ...؟!
هرچه که آمد ، بیاید
هرچه بیاید ، آمده است،
تمام شد!
Maryam j0on
03-08-2011, 13:24
من ؟
نمک پرورده ی همین زخم های از آشنا خورده
آنقدر با خرابی این گریه ساخته ام
که هر کنج این خانه از دست ددیده ام دریاست
حالا که چه یعنی کلمه ؟
شما هم خودتان را معرفی کنید
این سایه های مبهم خاموش
همراه شما چه می خواهند ؟
این سنجاق های منتظر
این کوچه های کنجکاو بی رهگذر
این کلمات کتک خورده ی خراب ؟
حالا که چه یعنی شفا ؟
F l o w e r
04-08-2011, 21:59
آب آوردند روی آتش ریختند
بعد هم باد برخاست
می گویند
وقتی کسی دارد کتک می خورد
درخت پرنده چارپا آدمی
ارکان اربعه
همیشه یکی کم دارد
و آن سنگ است
هی نقطه ی نازنین
فعل آخر جمله را بشکن
تمامش کن..
Elahe Goddess
22-09-2011, 17:34
واقعا
وقتـے کــ ِ تو نیستـے
آفتاب ـهمـ حوصله ندارد راه بیافتد
بیاید بالاے کوه.
اما دیوار ـها
تا دل ات بخواهد بلندند
سرپا ایستاده اند
کارے بــ ِ بود و نبود ِ نور ندارند،
سایه ندارند.
باران ـهمـ گاهـے مـے بارد
بـے ابر،
آدمـے تعجب مـے کند!
اما خیلـے زود یادش مـے رود،
براے چــ ِ،
چرا،
بــ ِ کدامـــ دلیل
تعجب کرده است.
...
(سید علـے صالحـے)
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
diana_1989
13-10-2011, 11:57
تلخ منم. همچون چای سرد.
که نگاهش کرده باشی ساعات طولانی.
وننوشیده باشی.
تلخ منم _
سید علی صالحی
Maryam j0on
17-10-2011, 21:38
من از عطرِ آهستهی هوا میفهمم
تو باید تازهگیها
از اینجا گذشته باشی...
گفتوگویِ مخفی ماه وُ
پردهپوشیِ آب هم
همین را میگویند.
دیگر نیازی به دعای دریا نیست
گلدانها را آب دادهام
ظرفها را شستهام
خانه را رُفت و رو کردهام
دنیا خیلی خوب است،
بیا!
علامتِ خانهبودنِ من
همین پنجرهی رو به جنوبِ آفتاب است،
تا تو نیایی ...
.:: سیـــد علـــی صالحـــی ::.
گفت برمیگردم،
و رفت،
و همهی پُلهای پشتِسرش را ويران کرد.
همه میدانستند ديگر باز نمیگردد،
اما بازگشت
بیهيچ پُلی در راه،
او مسيرِ مخفیِ بادها را میدانست.
سید علی صالحی
part gah
26-05-2012, 14:19
خسته، خود خواه، بی شکیب
از این جهان
فقط همین ها را برایم باقی گذاشته اند
با من مدارا کن
بعد ها
دلت برایم تنگ خواهد شد!
part gah
26-06-2012, 09:49
ای کاش
یکی بیاید که وقت رفتن نرود.
هر کی رو دوست داشتم
دوستم نداشت
هر کی رو دوست نداشتم
میاومد میگفت:
- تشنهت نيست؟
تا يه روز فهميدم همه دنيا با اين همه اِهِن و تِلوپش
فقط دو رویِ يه سکهست،
من سکه رو گرفتم
انداختم تو يه آب رَوون،
رفت که رفت!!!!
من يه جای ديگه بودم
هر کی رو دوست داشتم
دوستم نداشت
هر کی رو دوست نداشتم
میاومد میگفت:
- تشنهت نيست؟
تا يه روز فهميدم همه دنيا با اين همه اِهِن و تِلوپش
فقط دو رویِ يه سکهست،
من سکه رو گرفتم
انداختم تو يه آب رَوون، رفت که رفت!
من يه جای ديگه بودم
هوا يه جور ديگه هوای علاقه بود
يه عده سايهت و میپاييدند،
يه عده خوش به ديدارت نداشتن
اما همون سهتا ... چار تا رفيقِ گُلِت
چقدر گل بودن به خدا
اين طوريام نبود
که حالا يکی باشه، يکی نباشه
حالا يه روز بيا بريم پشت کوه قاف
عَلیرَغمِ هرچی که از دست دادهايم، يه چشمِ سير گريه کنيم
هی لنگهی بیاختيارِ دَر
چندی پُر طاقتی به خدا!
حالا گريه کن هر چی دلت ميخواد
يه ترانه، دو ترانه، سه ترانه ...!
هر چی حرفِ قشنگه رفتن پشتِ چشمای تو
تو اَبرا دارن گريه میکنن
من ميدونم يه روزی به حرف ميان،
ولی مردم يه جوری جابهجا شدهن
که به کلمه ميگن کبوتر
به کبوتر ميگن باد،
نمیدونم من خُل شدم
يا داره يه اتفاقِ بزرگ میافته به خدا،
ببين! يعنی به اين درختِ بالابلندِ خوشکلِ ناز نگاه کن!
قبلا ماه بود تو آسمان، يه شب افتاد تو اين چشمه
فردا مردم اومدن ديدن يه زنِ لخت داره آبتنی ...
يکی عطسه کرد، زنِ ماه هم يههو شد يه درخت،
يه درختِ بالابلندِ خوشکلِ ناز!
با گيسوای بلندترش به خطِ باد
که برام نوشت يه روز ميام،
به خاطرِ تو هم که شده يه روز ميام.
part gah
16-07-2012, 18:02
تو را به خدا بگذارید
هر کسی هر چه دلش خواست
لااقل به خواب ببیند!
part gah
28-07-2012, 04:56
هنوز هم در غياب تو
نماز ملائک قضا می شود...
part gah
28-07-2012, 05:36
می روم، برمی گردم، می ایستم
واژه ای ویرانگرتر از وداع
نخوانده، نشنیده، نگفته ام.
sara_girl
24-09-2012, 23:39
و من باز با خودم
از یک خیال دور
هی در گفت و شنید شب و
مداد و واژه..
پیر می شوم
علی صالحی
شاهزاده خانوم
28-09-2012, 02:34
همهی روزهای نرفته
همين امروز است.
همهی روزهای رفته هم
همين امروز است.
شب که بيايد
شب مجبور است
تمام شکوفههای روشنِ شبتاب را
باور کند.
حالا آوازی بخوان
میدانم اين بادهای گرسنه
از چيدنِ بیهنگامِ نیزارها آمدهاند
اما سرت را که بالا بگيری
يک آسمان مرواريدِ پراکنده آن بالاست.
مهم نيست
آفتاب غايب باشد
رَدِپای کمرنگ همين پرنده تا پُشتِ کوه
يعنی خيلی چيزها.
چراغ را بالاتر بگير!
شاهزاده خانوم
28-09-2012, 02:35
نان از سفره
کلمه از کتاب
شکوفه ازانار
وتبسم از لبانمان گرفته اند
با رویاها مان چه میکنند؟
شاهزاده خانوم
29-09-2012, 23:19
که پسین یکی از روزهای دی
من تو را ازتخیل خداوند ربوده ام
...
من در غیاب تو
با صبح ، با ستارگان ، با سلیمان سخن گفته ام
من در غیاب تو
زخم های بی شمار شب ایوب را شسته ام
...
من طاقت سنگ ام به سرمای زمهریر
و گرنه سال ها پیش از این
در غیاب تو
خدا می دانست که بر من چه رفته بود...
...
و حالا کنار تو را طلب می کنم
کنار تو را
که برهنه تر از تخیل دریا و آدمی ست
...
کنار من ایمن است از اسم تو
part gah
30-09-2012, 08:02
وقتی غبار قند از طراز تکلمت ،
پیراهن من است ،
دیگر چه حاجت به کندوی اردیبهشت عسل .
هر دیگرانی که هست
بگذار
قصه بگویند برای هر دیگرانی که هست ،
به جانخریدهی خوابهای تو
منام .
تو آن ماه نامکشوفی:40:
که تنها من
نشانیات را از آسمان گرفتهام .
نترس !
ستارههای سفر کرده
مزامیر مرا
به فانوسهای شکسته لو نخواهند داد .
من سپردهام
دریاها
به نام تو آرام بگیرند .
تا رسیدن به شرطهی شب
راهی نیست .
تو فقط رد برف را
تا بلوغ کامل گلسرخ بگیر و بیا ،
من با روشنایی واژههای تو
وضو گرفتهام.
من کوچههای بینوشته بسیاری را
رد به رد از عطر پای تو بوسیدهام.
من همینجا میمانم
تا سنگ از اذان اسم تو بگذرد ،
من برای همین آمدهام
تا نور
سرمست امکان وزیدن شود .
من آمدهام
تا عین از حروف الفبا بگریزد
به عشق تو .
تا شین از تولد نوشتن بگریزد
به عشق تو .
تا قاف از قوس آسمان بگریزد
به عشق تو .
شاهزاده خانوم
01-10-2012, 00:30
پس کی میشود شبی دوباره باز
من از حوالیِ همين ايستگاهِ پَرتِ پاييزی
پاکشان و بیباور، پيشبازِ سلام و بوسه بيايم؟
شاهزاده خانوم
01-10-2012, 00:31
نگران ِ آسمان ِ اخم کردهی بی کبوتر نباش
فردا حتما باران خواهد آمد...
شاهزاده خانوم
07-10-2012, 11:41
من يکی را میشناسم
صبحها ليبرال است
ظهرها چپ میزند
و غروب که از کوچهی تاريک میگذرد
زيرِ لب آهسته میگويد: "بسمالله ...!"
سید علی صالحی
پس تو آرزوهايت را
کجای اين کوچه جا گذاشتهای،
که حالا کاشیِ اين همه خانه ... شکسته وُ
دريچهی اين همه ديوار، بسته وُ
ديوارِ اين همه دلِ خسته ... خراب!
پاييز همين است که هست
اول ذرهذره باد میآيد
بعد بار و برگِ بیرويا که به باد!
بعد از بلوارِ حضرت زهرا که بگذری==
گهوارهای اين سویِ خواب وُ
آينهای آن سوی آب ...!
.....
زندگی!؟
مردههامان اينجا و زندههامان جايی دور ...
چارهای نيست
بايد يک طوری دوباره به دريا زد
علاقه ورزيد، عاشقی کرد وُ
بعد هم از چرت و پرتِ پاييزِ خسته گذشت!
بيش مرو، بيش بيا، مژده از آن يار بيار
برفِکَن اين پردهی دل، رخصت ديدار بيار
چند که يار يار کنم، سر به سرِ دار کنم؟
بهرِ دلِ يوسف من، نقدِ خريدار بيار
باز در اين دورِ هوا، ميل پر و بال کجاست؟
حولِ حلول و حاشيه، نقطه و پرگار بيار
نقش در اين پرده ببين، گردش اين دايره را
می طلب و تشنه بيا، نَشئهی اَسرار بيار
قيمت ما، مهرِ مکان، منزل ما، لالِ دهان
باز گِره گشوده را، بستن زُنار بيار
دی چه هراس از اين حواس، مست توييم مستِ تو
باز بيا و قصه را، بر سَرِ بازار بيار
غرقهی عشق لامجاز، همسفرِ حقيقتيم
جان جهان! بَهرِ جان، مژده از آن يار بيار!
شاهزاده خانوم
27-11-2012, 23:24
یک جمله ساده می آورم
هرکسی
کنار آتشی می نشیند
که هیزمش را
خودش آورده باشد.
شاهزاده خانوم
27-11-2012, 23:47
من خودم را به احتیاط
کنار آن حقیقت گمشده می کشم
و می دانم که رفتن به راه مردم
دردهای بسیاری دارد
من هم مثل شما
درد می کشم از بلاهت و
قلیلی کلمات همین طوری...!
...
می روم کمی سکوت و
یکی دو راه نرفته را تجربه کنم
من باران های موسمی را می شناسم
دروغ های معصومانه آسمان و آدمی را نیز...!
شاهزاده خانوم
28-11-2012, 19:00
یعنی میشود یک شب خوابید و
صبــح از رادیو شنید
باد آزاد است از هر کجا که دلش خواست
اگر خواست از جامهی خواب ِ زن و عطـــر آینه بگذرد !؟
چکارمان دارند نمیگذارند با بوسه گفتگو کنیم
شاهزاده خانوم
15-12-2012, 18:56
گاهی حس میکنم روی دست خــــدا مانده ام!!
خسته اش کرده ام.
................
ویرایش:
شعر کامل:
گاهی آنقدر بدم می آید...
که حس می کنم باید رفت!
باید از این جماعتِ پرگو گریخت!
واقعا می گویم...
گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا!
حتی از اسمم! از اشاره، از حروف...
از این جهانِ بی جهت، که مَیا، که مگو، که مپرس!
گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا...
گوشه ی دوری گمنام،
حوالیِ جایی بی اسم...
بی اسمِ خودم اشاره به حرف!
بی حرفِ دیگران، اشاره به حال!
بعد بی هیچ گذشته ای...
به یاد نیاورم از کجا آمده؟ کیستم؟ اینجا چه می کنم؟
بعد بی هیچ امروزی..
به یاد نیاورم، که فرقی هست، فاصله ای هست، فردایی هست!
گاهی واقعا خیال می کنم،
روی دست خدا مانده ام!
خسته اش کرده ام!
راهی نیست...
باید چمدانم را ببندم،
راه بیفتم... بروم...
و می روم..
اما به درگاه نرسیده از خودم می پرسم:
کجا... ؟!
کجا را دارم؟! کجا بروم؟!
part gah
20-12-2012, 05:28
جهان
پیرتر از آن است
که بگویم دوستت می دارم ،
من این راز را به گور خواهم برد.
مهم نیست!
صبح ها گریه می کند کودک ِ همسایه
به جای خودش ،
ظهر ها گریه می کند کودک ِ همسایه
به جای من ،
و شب ها
همچنان گریه می کند کودک ِ همسایه
به جای همه.
حق با اوست
همه ی ما بی جهت به جهان آمده ایم.
جهان
پیرتر از آن است
که این همه حرف ،
که این همه حدیث !
part gah
23-12-2012, 05:39
من خودم هستم بیخود این آینه را روبروی خاطره مگیر
هیچ اتفاق خاصی نیافتاده است
تنها شبی
هفت ساله خوابیدم
و بامدادان
هزار ساله برخواستم.
شاهزاده خانوم
24-12-2012, 21:15
چارچوب های شکسته ی این کوچه
در حقیقت ، داستان یک زندگی ست
چاره ای نیست
می رویم تا در فهمِ فانوس ... خوانا شویم
کمی بخوابیم
و صبح روزی دیگر
دوباره دریابیم که شب احتمالاً
اتفاقی تازه در ادامه ی روز است !
part gah
31-12-2012, 21:21
دردا ... در این دیار
شکایتِ کدام درنده
به درندهی دیگری باید؟
part gah
09-01-2013, 21:13
بعد از تو
تنها وظیفه ی من
تکرارِ همین بعد از تو گفتن است.
من از اَزَل
گروگانِ گریه های تو بوده ام.
ما نباید بمیریم
رؤیاها بی مادر می شوند
شاهزاده خانوم
22-01-2013, 16:21
گفت بر مي گردم،
و رفت،
و همه ی پل های پشت سرش را ويران کرد.
همه می دانستند ديگر باز نمی گردد،
اما بازگشت
... بی هيچ پلی در راه،
او مسير مخفی یادها را می دانست.
شاهزاده خانوم
25-01-2013, 21:24
از مـعجزاتـش این بود كه
آغوشش
عصر جمـعـه نداشت
با من از روايت گريهها
سخن مگوی.
صبحهای مرمرين در پی است،
سواران ستارهپوش در پی است.
گُلگُل شبنم و
لغزش لاله
در نسيمههای نور.
ديگر
نه نامی از دريا،
نه نقشی
که در چشم آدمی.
من رازجویِ آن روايتم
که هنوزش کسی
بازنسروده است.
با من از روايت رازها
سخن بگوی!
بیکرانه
در کلمات شگفت
زاده شدم.
شگفتا که در اين دقيقه
سرشار از کشف اين باد برهنهام.
رودها برمیآيند
کوهها برمیآيند
بادها برمیآيند
و آدمی
هنوز از خيل خوابآلودگانِ زمين است.
شگفتا که من
پيش از تولد خويش
با مرگ به معنا رسيدهام.
بیکرانه
به رويايی پوشيده از حرير نور و
نماز
لبالبِ هوشم در اين دقيقهی دور!
من از عطرِ آهستهی هوا میفهمم
تو باید تازهگیها
از اینجا گذشته باشی.
گفتوگویِ مخفی ماه وُ
پردهپوشیِ آب هم
همین را میگویند.
دیگر نیازی به دعای دریا نیست
گلدانها را آب دادهام
ظرفها را شستهام
خانه را رُفت و رو کردهام
دنیا خیلی خوب است،
بیا!
علامتِ خانهبودنِ من
همین پنجرهی رو به جنوبِ آفتاب است،
تا تو نیایی
پرده را نخواهم کشید
شاهزاده خانوم
10-04-2013, 08:48
می شود باز
با همین دل خوشی های ساده
زندگی ها کرد!
آسمان آمد وُ
آهسته زير گوشِ ماه
چيزی گفت انگار.
ماه آمد وُ
به کوچهی کهنسالِ مُشيری
چيزی گفت انگار.
کوچه
کوچهی بیگفت و بیگذر
رو به روشنترين پنجره چيزی گفت انگار.
چيزی، رازی، حرفی
سخنی شايد
سَربَسته از چراغی
شکستهی هزار پاييزِ بیپايان.
دريغا هزارهی بیحالا،
حالا کوچه، پير
درخت، پير
خانه، پير
من پير وُ گلدانِ بالای چينه
که پُر غبار!
اگر مُردهای، بيا و مرا بِبَر،
و اگر زندهای هنوز،
لااقل خطی، خبری، خوابی، خيالی ... بیانصاف!
شاهزاده خانوم
18-04-2013, 11:50
گاهی همینطوری از خانه بزن بیرون
بیخیال هرچه که هست
و هم هوا از حیرت نمور علف لبریز است
خنکاست
خدایی کن
... عشق همین است دیگر
تو باید از گردنههای بارانگیر بسیاری بگذری
این را پایت نوشتهاند
M O B I N
13-05-2013, 18:59
حوصله کن
پايان کتاب را با هم خواهيم خواند
حالا بخواب
تا فردا صبح
فرصت براي گريستن بر اين روزگار بسيار است !
می دانم که خواسته خواهد شد
به آسانی، آرامش تمام، مثل چکیدن شبنم
می دانم که خواسته خواهد شد
ستاره، لبخند و هرچه را که شما...!
بخواه، خواسته خواهم شد
بخواه، خواسته خواهی شد
بخواه، این دعای من است
من است که از کبریا سخن می گوید
اتفاق خوب قشنگی در راه است!
بگو بشود، شده است، می شود
چنین که هست
چنان که پیش خواهد آمد.
V E S T A
09-10-2013, 00:02
شـاهـد بــوده ای
لحظــه تيــغ نهـادن بر گـردن کبوتـر را؟
و آبـی که پيــش از آن
چه حريصانـه و ابلهـانـه، می نوشـد پرنـده؟
تـو آن لحظــه ای!
تـو آن تيــغی!
تـو آن آبــی!
مـن...
مـن آن پرنـده بـودم!
"سید علی صالحی"
شاهزاده خانوم
09-10-2013, 08:15
تو نیستی وُ
من
گوشهایم را گرفته
از حضورِ واژهها میگریزم
.
از سوی صالحی خطاب به نرودا
"روزی، جایی، سرانجام
به هم خواهیم رسید."
سلسله جبالِ ماچوپیچو
به بلندیهای دماوند
چنین نوشته بود.
دماوند غمگین بود
دماوند به ماچوپیچو نوشت:
"دیر است دیگر، دوستِ من!"
و دماوند
رو به روستایِ پایینِ دره راه افتاد،
هق هقِ یتیمِ کتک خورده ای شنیده بود...
Fеlicity
18-12-2013, 20:26
هزار بارهم که از این شانه به آن شانه بغلتی
این شب صبح نمی شود
وقتی دلتنگ باشی !
بانو . ./
09-05-2014, 15:22
.
زندگی کن شازده کوچولو
دنیا همین طور نمی ماند
من فردا باز پیش تو می آیم
هر دو باز فال می فروشیم
هر دو با هم فال می گیریم:
...چنان نماند چنین هم
برای گذشتن از خواب زهر.
جایی نرو
سیاره ی کوچک ما همین جاست،
گل سرخ،ستاره،جهان.
همه
همین جا چشم به راه تواند:
فیل،کلاه،سلطان،ماه،اگزوپر ی...
.
بانو . ./
10-06-2014, 14:19
.
بيا برويم رو به روی بادِ شمال
آن سوی پرچين گريهها
سرپناهی خيس از مژههای ماه را بلدم
که بیراههی دريا نيست.
ديگر از اين همه سلامِ ضبط شده بر آدابِ لاجرم خستهام
بيا برويم!
آن سوی هر چه حرف و حديثِ امروزست
هميشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقیست
میتوانيم بدون تکلم خاطرهئی حتی کامل شويم
میتوانيم دمی در برابر جهان
به يک واژه ساده قناعت کنيم
من حدس میزنم از آوازِ آن همه سال و ماه
هنوز بيت سادهئی از غربتِ گريه را بياد آورم.
من خودم هستم
بی خود اين آينه را رو به روی خاطره مگير
هيچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابيدم و بامدادان هزارساله برخاستم
.
بانو . ./
18-07-2014, 23:24
.
هرکجای جهان، کودکی کُشته میشود همانجا فلسطین است
.
اشتباه میکنند بعضی ها
که اشتباه نمیکنند!
باید راه افتاد
مثل رودها
که بعضی به دریا میرسند
بعضی هم به دریا نمیرسند.
رفتن
هیچ ربطی به رسیدن ندارد
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از اعتمادِ کامل پرده به باد بیزارم
از خیانتِ همهمه به خاموشی
از دیو و از شنیدن، از دیوار
برای من
دوست داشتن
آخرین دلیل داناییست
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامتِ رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامشِ عمیقِ سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحملِ سکوتش طولانیست
چقدر ...
silver65
10-09-2014, 23:45
همگان به جستجوی خانه می گردند
من کوچه خلوتی می خواهم
بی انتها برای رفتن
سیدعلی صالحی
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کاش از پشت اين دريچهی بسته
دست کم صدای کسی از کوچه میآمد
میآمد و میپرسيد :
چرا دلت پُر و دستت خالی و
سيگارِ آخرت ... خاموش است؟
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ترسم از اين است كه
يك شب بخواهي به خوابم بيايي
و من هم چنان به يادت
بيدار نشسته باشم
green-mind
20-01-2016, 18:07
.
زندگی تمامش خطای دید است
من تو را می بینم تو مرا نمی بینی
تو مرا می بینی من تو را نمی بینم
یک خطای ساده ی بی انتها ...
green-mind
21-01-2016, 22:33
.
کاش می ﺷﺪ
ﯾﮏ صبح
ﮐﺴﯽ ﺯﻧﮓ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻣﺎﻥ ﺭﺍ
ﺑــﺰﻧﺪ، ﺑﮕــﻮﯾﺪ :
ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ِ ﭘـُر ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ …
ﺑﺎ ﻟﺒــﺨﻨﺪ ،
ﺑﺎ ﻗﻠﺐ ﻫﺎﯾﯽ ﺁﮐﻨﺪﻩ
ﺍﺯ ﻋﺸــﻖ ﻫﺎﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ .
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳـــﻮﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎ …
ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﺑﻤــﺎﻧﻢ ﻭ …
ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺮﻭﻡ !!
.
green-mind
25-01-2016, 21:01
.
اگر به کسی نگویید
من برای شب و سکوت و سر درد آینه
شفای نور و
مرهم گفت و گو آورده ام
تمام سر انگشتان سوخته ی من
لبریز از حروف رویا و لمس علاقه اند
نمی خواهم باور کنید !
فقط ... می دانم که می فهمید ،
هنوز هم
از کزکز این تاول چاک چاک و
آماس این دو پای سفر
عطر امید و بوی بلوغ و میل ترانه می آید .
من پیش از این ها می خواستم
طوری پوشیده از شفای نور و
مرهم گفت و گو بگویم ،
اما یکی از میان شما نپرسید :
اصلا تو اینجا چه می کنی
یا این همه اشاره به نقطه چین شکسته یعنی چه ؟
حالا دیگر دیر است
فقط به کسی نگویید !!
.
green-mind
26-01-2016, 23:05
.
از حوالیِ همين روزهای کُندِ بیخودِ طولانی میگذريم
و باد فقط بر سرشاخههای شکسته میوزد.
ما اشتباه میکنيم
که از چراغ، انتظارِ شکستن داريم،
شب ... سرانجام خودش میشکند.
متاسفانه اطرافِ ما
پُر از آواز آدميانیست
که از سرِ احتياط و به تاخير
از دانايیِ سکوت سخن میگويند.
حالا سالهاست
که ما از حوالی انتظار
خوابِ يک روزِ خوش را
از شبِ شکسته میپرسيم.
راستی اين همه چَرت و پَرتِ عجيبِ قشنگ
با ما چه نسبتی، چه ربطی، چه حرفی دارند؟
خدا شاهد است
يک شب از اين همه دريا که من گريستهام
شما تا دَمْدَمای همين دقيقه هم سَر نخواهيد کرد!
اووف از اين روزهایِ کُندِ طولانی ...!
vBulletin , Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.