مشاهده نسخه کامل
: عباس معروفی
MaaRyaaMi
21-01-2009, 21:29
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
عباس معروفی به سال ۱۳۳۶ خورشیدی در تهران متولد شد. فارغ التحصیل هنرهای زیبای تهران در رشته هنرهای دراماتیک است و حدود یازده سال معلم ادبیات در دبیرستانهای تهران بودهاست.
نخستین مجموعه داستان او با نام «روبه روی آفتاب» در سال ۱۳۵۹ در تهران منتشر شد. پیش و پس از آن نیز داستانهای او در برخی مطبوعات به چاپ میرسید اما با انتشار «سمفونی مردگان» بود که نامش به عنوان نویسنده تثبیت شد.
در سال ۱۳۶۹ مجله ادبی «گردون» را پایه گذاری کرد و بطور جدی به کار مطبوعات ادبی روی آورد. سبک و روال وی در این نشریه با انتظارات دولت ایران مغایر بود و موجب فشارهای پی در پی و سرانجام محاکمه و توقیف آن شد.
معروفی در پی توقیف «گردون» معروفی ناگزیر به ترک وطن شد. او به آلمان رفت و مدتی از بورس «خانه هاینریش بل» بهره گرفت. اما پس از آن برای گذران زندگی دست به کارهای مختلف زد؛ مدتی به عنوان مدیر یک هتل کار کرد و پس از آن «خانه هنر و ادبیات هدایت» را که کتابفروشی بزرگی است در خیابان کانت برلین، بنیاد نهاد و به کار کتابفروشی مشغول شد. و کلاسهای داستان نویسی خود را نیز در همان محل تشکیل داد و در حال حاضر از طریق این کارها روزگار میگذراند.
تازه ترین اثر چاپ شده معروفی، «فریدون سه پسر داشت» نام دارد و اکنون مشغول نوشتن رمانی است با نام «تماما مخصوص». > او سردبیر نشریه ادبی گردون بود که توقیف شد و خود عباس معروفی زیر فشار دولت ایران، سرانجام از کشور خارج شد.
وی اکنون در برلین زندگی میکند.
رمان
سمفونی مردگان (۱۳۶۸)
سال بلوا (۱۳۷۱)
پیکر فرهاد
فریدون سه پسر داشت (۱۳۸۲)
مجموعه داستان
پیش روی آفتاب (۱۳۵۹)
آخرین نسل برتر (۱۳۶۵)
عطر یاس (۱۳۷۱)
دریاروندگان جزیره آبیتر (۱۳۸۲)
آن شصت هزار، آن شصت نفر
نمایشنامه
تا کجا با منی (۶۲-۱۳۶۱)
ورگ (۱۳۶۵)
دلی بای و آهو (۱۳۶۶)
آونگ خاطرههای ما (سه نمایشنامه) (۱۳۸۲)
جوایز
جایزه«بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سور کامپ»، ۲۰۰۱
:: به نقل از ویکی پدیا ::
MaaRyaaMi
21-01-2009, 21:30
ما بلد نيستيم از خدا
استفاده کنيم
مثلاً گلدانش را آب بدهيم
موهاش را نوازش کنيم
لبهاش را ببوسيم
دستش را بگيريم در خيابان
نازش کنيم شبها
تا آرام بگيرد
برای دوزار
خرجش میکنيم
قهر میکند
میرود ...
F l o w e r
21-01-2009, 21:30
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :
1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ا
از اين تنهايی هزارساله خستهام
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])ب
با بودنت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بوی تنت را
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])با منطق رويا در آغوش من خفتهای ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بخواب تا نگاهت کنم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بخواب آقای من چقدر خورشيد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ت
تا حالا کسی انگشتهاش را گذاشته توی جيب تو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تنم را بکشم به لبهات میسوزم؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تو انتخاب من نبودی ؛ سرنوشتم بودی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تو می دانی از مرگ نمی ترسم
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چ
چرا وقتی میروی همه جا تاریک می شود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خ
خيال کردم من مردهام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
د
در خاطراتم دست می برم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دريا دريا مهربانیات را میخواهم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دیگر سیبی نمانده نه برای من نه برای تو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دستهات را که باز کنی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دوستت دارم را در دستانم میچرخانم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ع
عزیز دلم، می دانی سیم آخر چیست؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عاشقت باشم میمیرم یا عاشقت نباشم؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ک
کسی که بخواهد هستیاش را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گ
گفتم که! راه رفتنت را دوست دارم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
م
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])ما بلد نيستيم از خدا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرا با این بالش و این دو تا ملافه و این سه تا شکلات ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرسی که هستی، و هستی را رنگ میزنی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
میدانی که آخرين بار به فاصلهی نفسم در رويا بودی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
میدانی میدانی چرا بند نمیآید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
میگویند خدایان را که میبینی باید بگریی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
من مسلمان به امید دیدنت در کلیسا شمع روشن میکنم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
میان من و تو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ن
نمیدانم چرا هر وقت میروی سفر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نه از شکوفه و سبزه و گياه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
و
و تو انگار کن که هرگز نبودهای و من هرگز به نبودن تو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ه
هرصبح
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])هیچوقت تو را ترک نمیکنم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
همچو یک پیانو کنارت آرمیده ام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هی، آدم در تنهایی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
~~~~~~~~~~~~
سرو دلخسته ی من! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
و این منم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اگه یکروز صبح خیلی خوشحال از خواب بیدار شدی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
همچو یک ساز
وقتی نیستی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
منتظر نشسته ام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ادبیات ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
داشتم نگاهت می کردم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
میان من و تو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تا به حال کسی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
این روزها دیده ای؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
او که رفت باید می رفت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رساله ی عشق این روزگار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بودنت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
جامعه با من و تو آغاز می شود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
و من در تو می دوم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
می خواستم با صدا و حرف و نگاه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
وقتی که حرف می زنی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در فاصله ی دو نگاه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
می شود قلبت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
"دهانت را می بویند" ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گاهی وقت ها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
این که ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تا از راه می رسی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شادی داشتنت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
برام نوشته بود: ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کریستال می شوم که مثل نور از من عبور کنی، ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هر بلایی سر حافظه بیاید درست در دالان خاطره میآید. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
این عید سعید هم گذشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پا به پا ميكني ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چرا یاد من به وسعت همه تاریخ است؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کاش میتوانستم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تو به دستهای من فکر کن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قشنگی زندگی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دنبال وجهی می گردم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
MaaRyaaMi
21-01-2009, 21:31
مرا با این بالش و این دو تا ملافه و این سه تا شکلات
روی میزت راه می دهی؟
میشود وقتی مینویسی
دست چپت توی دست من باشد؟
اگر خوابم برد
موقع رفتن
جا نگذاری مرا روی میز !
از دلتنگیت میمیرم
وقتی نيستی
میخواهم بدانم چی پوشيدهای
و هزار چيز ديگر
تو بگو
چطور به خودم و خدا
کلافه بپیچم
تا بيایی؟
خندههای تو
کودکیام را به من میبخشد
و آغوش تو
آرامشی بهشتی
و دستهای تو
اعتمادی که به انسان دارم
...
چقدر از نداشتنت میترسم ...
MaaRyaaMi
21-01-2009, 21:34
با منطق رويا
در آغوش من خفتهای
میبينم که خفتهای
خدا میآيد و میگويد:
داری چکار میکنی؟
بهش میخندم و میگويم:
ديدی باز نفهميدی که ما دو نفريم؟
به نگاهت راضیام
به صدات
به بودنت
آنقدر راضیام
که تکههای خوشبختیام را
پيدا میکنم؛
يک سنجاق سر
يک دگمه
يک آينه
يک پنجره
و يک گنجشک
که در آغوش تو
خواب تو را میبيند...
MaaRyaaMi
21-01-2009, 21:34
تنم را بکشم به لبهات
میسوزم؟
يا آب میشوم؟
بگذار برات کتاب بخوانم
بنشين اينجا
کتاب را بگير توی دستهات
ورق بزن
دستم را دورت حلقه میکنم
از بالای شانهات
کتاب
نفس میکشم
لای موهات
ورق بزن.
اگر توی گوشت گفتم
دوستت دارم
و فرار کردم چی؟
از پلههای کودکی
بالا میآيم
تاب میخوری در تنهايی من
عاشقت میشوم
نگاهت مرا مرد میکند.
دلتنگیام را
به کی بگويم وقتی نيستی؟
تا کجا راه بروم تا تمام شوم؟
مثل يک جاده
...
نيستی که!
من هم عادت نمیکنم
آقای من!
همين.
کتاب را بالا بگير ببينم
گاهی هم برگرد و بوسم کن.
حواست به داستان هست؟
نه
بيا از اول شروع کنيم.
ديدی؟
ديدی باز عاشقت شدم؟
MaaRyaaMi
21-01-2009, 21:40
نمیدانم چرا
هر وقت میروی سفر
زندگی من
گم میشود.
مثل لحظهای
که گفتی برام سيب بخر
جای من
در آغوش تو
امنتر میشود
با هر نگاهی
لبخندی
حرفی...
شهر به شهر تنم
فتح شده
با کلمات توست.
حالا
زندگیام را
قد و قوارهی تو
میبرم و میدوزم.
خواب بهانه است
که باشی
در بستری
که تو را نفس میکشد
میدرخشی
لای ملافهها
پيدات نمیکنم.
با دستهام
با چشمهام
هر بار
تو را کشف میکنم.
MaaRyaaMi
22-01-2009, 17:50
دريا دريا مهربانیات را میخواهم
نه برای دستهام
نه برای موهام
نه برای تنم
برای درختها
تا بهار بيايد.
و تو فکر میکنی
زندگی چند بار اتفاق میافتد؟
و تو فکر میکنی
يک سيب چند بار میافتد
تا نيوتن به سيب گاز بزند
و بفهمد
چه شيرين میبود
اگر میتوانستيم
به آسمان سقوط کنيم؟
چند بار؟
راستی
دريای دستهات
آبی زمينی است؟
میدانی
سياه هم که باشد
روشنی زندگی من است.
و تو فکر میکنی
من چند بار
به دامن تو میافتم؟
...
من فکر میکنم
جاذبهی تو از خاک نبوده
از آسمان بوده
از سيب نبوده
از دستهات بوده
از خندههات
موهات
و نگاه برهنهات
که بر تنم میريخت.
MaaRyaaMi
22-01-2009, 17:55
مرسی که هستی،
و هستی را رنگ میزنی.
هيچ چيز از تو نمیخواهم؛
فقط باش،
فقط بخند،
فقط راه برو.
نه. راه نرو
میترسم پلک بزنم
ديگر نباشی....
MaaRyaaMi
22-01-2009, 18:00
گفتم که!
راه رفتنت را دوست دارم
روخوانی میکنم
که در زندگیام راه بروی.
...
میشود برگردی از اول بيايی؟
بگو آ...
barani700
27-03-2009, 00:56
ممنون از مطالبی که گذاشتی.جالب بود.
فقط 2 سوال:
این شعرها و دلنوشته ها برای جناب معروفیه.
مگه ایشون شعر هم میگن.مجموعه شعر هم دارن آیا؟
من کتاب فریدون سه پسر داشت رو کمی خوندم.یعنی در حال خوندنشم.تموم شه نظرمو میزارم اینجا.
دوستان اگه اطلاعات دیگه ای دارد بزارن اینجا ممنون میشم.
موفق باشید.
عباس معروفي: «زماني رسيده است که ما اهل قلم تعيين کننده نيز خواهيم بود. عصر انفورماتيک است و ما روزنامهنگاران به احترام واژه، به احترام آزادي، و به احترام انسان، در جمهوری قلم دولت تعيين ميکنيم.»
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
:: اول از همه ميخواهيم روايت معروفي را ازعباس معروفي بدانيم كه چيست؛ كودكي، خانواده، سير زندگي و چگونگي ورود به فضاي ادبي؟
عباس معروفي، متولد ارديبهشت ۱۳۳۶، بازارچهي نايب السلطنه تهران، در خانوادهاي مرفه و بيدرد به دنيا آمد و کودکياش در تنهايي گذشت، کلاس اول دبستان بود که پدر و مادرش به خانهي جديد رفتند و او را که پسر سربهراهي بود در زادگاه جا گذاشتند که مادربزرگش تنها نباشد و خانه يکباره خالي نشود. و شايد از همان جا بود که اين بچهي مرفه، رفته رفته در تنهايي دردمند شد و آنقدر سايهها را اندازه گرفت، آنقدر درز آجرها را شمرد، آنقدر به آب انبار نگاه کرد و آنقدر کلاغها را بر شاخههاي بلند کاج نشانهگذاري کرد که بچه گربهها هم فهميدند پسرک خيلي تنهاست. شاگرد اول بود، و به کلاس پنجم که رسيد مدير مدرسهاش به مغازهي پدرش رفت و از او خواست که اين پسر بيخود در کلاس پنجم نشسته، بهتر است برود کلاس ششم و امتحانات هر دو کلاس را با هم بگذراند. وقتي پدر قبول کرد، پسرک هم رفت کلاس ششم. پدر چند تا مغازه داشت، و لابد داشت نقشه ميچيد که هر چه زودتر او را به بازار کار بکشد و بخشي از بارش را به دوش او بگذارد.
تمام دبيرستان را شبانه خواند، و روزها در يکي از مغازههاي پدرش کار ميکرد. براي همين است تقريباً همه کاري بلد است، اما نميداند در اين دنياي مدرن تخصصي به چه دردش ميخورد که مثلاً عطاري بلد باشد يا امورات خشکشويي، يا طلاسازي، يا نجاري، يا هر کار ديگري که نويسندگي نيست!
ديپلم رياضي گرفت، چون ادبيات براي خانوادهي آنها افت داشت. پيش از انقلاب به سربازي رفت، و پس از انقلاب به دانشگاه و رشتهي مورد علاقهاش راه يافت؛ ادبيات دراماتيک، دانشکده هنرهاي دراماتيک.
در سال ۱۳۵۴ با محمد محمدعلي آشنا شد و اين آشنايي لحظه به لحظه او را با فضاي حرفهاي نوشتن آشناتر کرد. اولين داستانش در سال ۱۳۵۵ در مسابقهي قصهنويسي جوانان کيهان چاپ شد، و پس از آن داستانهايش اينجا و آنجا به چاپ ميرسيد. تا اينکه در سال ۱۳۵۹ اولين مجموعهداستانش روبهروي آفتاب با تيراژ ده هزار نسخه از سوی نشر انجام کتاب انتشار يافت و خيلي زود ناياب شد.
وقتي چهارده پانزده ساله بود داستان هاي چخوف را کپي ميکرد و با تغيير نامها و شهرها و گاهي سير قصه، ده بار آن را با خط زيبا پاکنويس ميکرد.
در سال ۱۳۵۸ با گلشيري آشنا شد. چقدر دنبالش گشت تا تلفنش را پيدا کند، و روزي که در پستوي يک کتابفروشي روبهروي هم نشسته بودند و او داشت داستاني برای گلشيری ميخواند، ميلرزيد و منتظر بود که آقای گلشيری نظرش را بگويد، و بگويد برای نويسنده شدن چه بايد کرد. اما وقتی داستان را شنيد گفت: «تو داستاننويس نميشوی. برو لحافدوزي.» جوانک دنبال گلشيری راه افتاد و از او کمک می خواست. گلشيری گفت: «بيسوادي. بيخود داستان مينويسي. ول کن. برو وردست پدرت (کمي با وضعيتش آشنا بود) کاسب شو.» جوانک دنبالش راه افتاده بود و در ته نااميدی روزنی میجست. گلشيری گفت:«اگر ميخواهي داستاننويس بشوي بايد دو هزار تا کتاب بخواني.»
و او از آن پس ديگر ننوشت. فقط خواند و خواند و خواند، تا اين که روزی داستانی نوشت و باز برای گلشيری خواند. آقای گلشيری گفت: «آفرين. اين داستان خوبيست. میخرمش. چند؟» و از آن پس گاه گاهی سراغ جوانک را می گرفت، و بعد او را به جلسات داستاننويسي کانون نويسندگان پذيرفت. اما کانون در تابستان ۶۰ بسته شد. آقاي گلشيري با هيئت داوران وقت تصميم گرفتند که اسناد و کتابها و صورتجلسهها را از کانون بيرون بکشند. معلوم نيست چرا آنها براي نجات اسناد کانون، عباس معروفی را انتخاب کرده بودند. درهای کانون به وسيلهي دادستانی انقلاب پلمب شده بود. شکستن قفل و پلمب دادستانی و ربودن اسناد در تابستان ۶۰ کار واقعا دشواری بود اما همان کار شايد برای اين نويسندهي جوان زمينهای از درک و وفاداری به منشور کانون فراهم می کرد.
سال ۱۳۵۸ با سپانلو آشنا شد. در دانشکده هنرهاي دراماتيک استادش بود، محسن يلفانی و محمد مختاري و سمندريان و خيليهاي ديگر استادش بودند. اما سپانلو اين جوان را از جمع ديگر دانشجويان برداشت و براش وقت گذاشت. خيلي چيزها به او آموخت. آن وقتها حوصلهي فراخناکي داشت، با هم در خيابانهاي تهران راه ميرفتند و او با آن قدمهاي بلند مدام جوان را جا ميگذاشت. سر هر کوچهاي ميايستاد ميگفت: «نگاه کن! در تهران هر جا باشي، سر هر کوچهاي باشي، کوه شميران را ميبيني. اين يکي از مختصات تهران است.» و راست ميگفت. کوه برای کسی که تابستان های کودکياش را با پدربزرگ در سنگسر ميگذراند معنايي خاص داشت. و سپانلو اين را میدانست. ادبيات و تاريخ و رنج و کار و داستان و خيابان و زندگی با هم پيش می رفت.
جلسات دورانساز گلشيري که با زراعتي، محمدعلي، صفدري، منيرو، جولايي، طاهري، روبين و خيلي هاي ديگر در خانهي اعضا و يا در دفتر دوستی ادامه داشت، آرام آرام به بار مینشست و حاصل جمعی میداد.
سال ۶۳ سال شروع سمفوني مردگان بود. چهار سال و هفت ماه گذشت و او با اين که دبير ادبيات بود، روزانه و شبانه ميدويد، سرانجام زير رمان را امضا کرد. به موازات جلسات داستان گلشيري او هم جلساتي به توصيهي گلشيري با جوانترها راه انداخته بود که مثلا رويا شاپوريان حاصل آن دوره است. يک بار در تابستان شصت و هفت که سپانلو مهمان جلسهشان بود، پس از جلسه پشت ميز او نشست و رمان را خواند. گفت: «اين شاهکار است، فقط توصيه ميکنم يک دور نثر کلاسيکهاي پس از مشروطه را بخوان، و بعد کتابت را بده براي چاپ.» سه چهار ماهي با نثر مينوي و فروزانفر و سعيدي و اقبال آشتياني و زرين کوب و ديگران دوش گرفت و بعد که پاکنويس نهايي را مينوشت تازه ميفهميد که سپانلو چه خدمتي به او کرده است.
در اين فاصله مجموعهداستان «آخرين نسل برتر» و نمايشنامههاي: «دلي باي و آهو»، «ورگ»، و «تا کجا با مني» چاپ شده بود. نشر گردون هم تاسيس شده بود، با سابقهاي از «دشت مشوش» خوان رولفو و کتابهاي ديگر. «سمفوني مردگان» را هم همين انتشارات چاپ کرد و با تيراژ يازده هزار نسخه به پيشخان کتابفروشیها فرستاد. اين خودش ده سال از عمر او پس از انقلاب بوده است.
:: تصور عمومي از جايگاه شما جايي ميان ادبيات و سياست است، هرچند در سالهاي اخير، چنين تصوري درحال رنگباختن است. تابلويي كه از سالهاي نخست حضور شما در خارج از كشور ترسيم شده، آكنده است از فعاليتهاي سياسي اما آثار شما ميل شديد دارند كه شما را يك نويسندهي ذاتي معرفي كنند، آيا شما خودتان اين تعريف را ميپذيريد؟ اساسا كدام يك از اين دو وجهه را قبول داريد؟
من هرگز کار تشکيلاتي و سياسي نکرده ام. اما در کشوري که بيرون ماندن طرهاي از موي يک زن، و آستين کوتاه پوشيدن کار سياسي محسوب ميشود، من کار سياسي شديد کردهام. من با سانسور جنگيدهام، براي آزادي بيان مبارزه کردهام، فلسفهاي را تاييد کردهام و به سياستي تاختهام، بحث کانون نويسندگان را در مجلهام آغاز کردهام، جايزهي ادبي دادهام، به بزرگان ادبيات احترام گذاشتهام، جوانان را ديدهام و آنان را پرواز دادهام، همه و همه کار فرهنگيست.
تيرگي هاي جامعه را در سال شصت و نه، هفتاد و پس از آن تا جايي که بودهام نشان دادهام، از پوسيدگي دندان جامعه عکس گرفتهام، و لت و پار شدهام. آنقدر اهانت شنيدهام، آنقدر کار کردهام، و آنقدر کتک خوردهام که دندانهاي فک بالاي من کاملا از بين رفته است. دو تايش را شکستهاند و بقيهاش را لق کردهاند. حتا اگر فيزيک چهرهام تغيير نکند، مشت و لگدها که از يادم نميرود.
با اين حال من نويسندهام و نويسنده باقي خواهم ماند. هيچ چيز نميتواند حقطلبيام را فرو بريزد. مگر اين که خدا را در کوه تور ببينم و او به من بگويد که همه چيز شوخي و مسخره بوده است، ول کن، سخت نگير. بعدش ميدانم به چه قيمتي و کجا خودم را بفروشم.
:: شما تحت حمايت بنياد هاينريش بل قرار داريد. فعاليت اين بنياد چگونه است؟ و آيا شما نيز تعهدي نسبت به اين موسسه داريد يا خير؟ آيا خانهي هدايت هم كه شما در برلين راه انداختهايد، ارتباطي به فعاليتهاي اين موسسه دارد؟
وقتي وارد آلمان شدم دو پيشنهاد داشتم. يکي اين که تحت حمايت پن (PEN) سوئيس مادامالعمر در شهر برن در خانهاي بزرگ به زندگي ادامه دهم، و ديگري شش ماه مهمانی در خانهي هاينريش بل. البته دومي را پذيرفتم و پس از آن، مدت يک سال هم به عنوان مدير خانهي هاينريش بل آن جا کار کردم. مسئوليتم اين بود که براي مهمانان هنرمند کوبايي، روسي، نيجريهاي، الجزايري، چيني و ايراني نمايشگاه نقاشي ترتيب بدهم، به پزشک برسانمشان، ببرمشان ادارهي اقامت و گاهي مثلاً نيمه شب از اداره پليس ايستگاه قطار به خانه برسانمشان و همين کارها. از فرودين ۱۳۷۸ که کارم در آن جا خاتمه يافته، فقط يک ارتباط دوستي با خانهي هاينريش بل برايم مانده است. نه حمايتي در ميان است و نه سعادتي براي همکاري بيشتر. درضمن حکايت خانه هاينريش بل و بنياد هاينريش بل فرق دارد.
بعدش هم کاري در آلمان شرقي پيدا کردم که پيرم کرد و دمارم را درآورد؛ مديريت شبانهي يک هتل بزرگ در کنار درياچهي واندليتز. دو سال و اندي مجبور به اين کار بودم که تقريباً در اين مدت هيچ چيزي ننوشتم، چون شب تا صبح اسير بودم، و فقط شبها ميتوانم بنويسم. در اين مدت روزها يا خواب بودم و يا خواب بودم. تا چشم باز ميکردم هشت شب بود و من ميبايست راه ميافتادم. يک ساعت راه بود و يک ساعت نفرين و يک ساعت در تنهايي به اين فکر کردن که چقدر مرگ را دوست دارم. هر شب براي من آخرين شب زندگيام بود.
الآن که خانه هنر و ادبيات هدايت را در برلين راه انداختهام باز هم خودم هستم و خودم. کتابفروشي بزرگيست که پنج کلاس هنري، ادبي، فرهنگي در آن برقرار است. واقعا يک آکادمی هنريست که به هيچ شخص و جايي ارتباط ندارد. مال خودم است. روزي يازده ساعت در آن کار ميکنم، اهميتی هم نمیدهم حتا اگر فکر کنند که مثلا سازمان سيا دارد کمکش ميکند. همچنان که بازجويم در دادستانی انقلاب مدام ميپرسيد: «گردون را با کمک کجا اداره ميکني؟»
آنقدر خستهام که اگر اينجا را ازم بگيرند، براي هميشه ميروم تو زيرزمين يک کليسا. جايي که هم از آينه محروم باشم و هم از... چه بگويم؟
:: هنرمندان بسياري بودهاند كه تحت شرايط خاص سياسي و فرهنگي ناگزير به اقامت در بيرون كشور شدهاند. شما اما از معدود كساني هستيد كه عليرغم زندگي در بيرون، همچنان و حتا بيشتر از گذشته در عرصهي فعاليت خود موثر هستيد. زندگی در خارج از کشور، جدايی از محيط بومی و برخورد نزديک با تفکرات مدرن چه تغييراتی در ديدگاه و جهان داستانی شما داده است؟
راستش من نتوانستم مهمان خوبی برای گروههای سياسی خارج کشور باشم. با دنبک هيچ کدامشان رقصم نمیآمد. احساس میکردم يکجورهايی خارج میزنند. مدتها حتا منزوی بودم و ستونهای اخبار ويژه و ستون های مشابه، و سنگ پرانیهاشان هر به ايامی بهراه بود. هم جاسوس ايران خوانده میشدم، هم جاسوس آلمان، و هم آمريکا. جوری که فهميدم زندگی در تبعيد دشوارتر از زندانی کشيدن است. هموطنان من اينجا معمولا آنقدر نويسنده را میزنند تا فرو بريزد و وقتی به سطح خودشان رسيد، باهاش مهربان می شوند. به همين خاطر با من نامهربان بودند.
تقريباً با زندگي و کار نويسندگان تبعيدي جهان آشنا هستم. من واقعاً الگويي برای کار و يا نوشتن ندارم. هميشه به دلم نگاه کردهام و راه رفتهام. با سبک و فرم خودم نوشتهام. از ايرانيان ديگر هم اطلاعات چندانی ندارم، برام مهم نيست که مثلاً فلاني چهکار ميکند. رابطهي نزديکي با برخی از نويسندهها و روشنفکران دارم که برای من کافیست.. براي من مرزي وجود ندارد. هنرمند هنرمند است، و ميزان همان لحظههاييست که آدم مثل اکسيژن به ريه می کشد. آنچه مرا با زندگی پيوند می دهد، در حال حاضر کارهای ادبی و فرهنگیست که امروز يا فردايی به ايران سرريزش کنم. ما اينجا هر درختی میکاريم ريشهاش را در آب میگذاريم تا روزی در خاک ميهن بکاريمشان. بنابراين دشوارتر زندگی میکنيم. يک نويسنده اگر در کشورش صد باشد، در تبعيد يک و يا دو است.
اين سالها بيشتر بر معماری رمان کار کردهام. میخواهم ببينم چقدر میتوان ساختار و معماری را دگرگون کرد، آن هم در ابعاد اينجا. در رمانهاي تازهام به فرمهاي تازهتری دست پيدا کردهام که يکياش را خواندهايد و ديگري را به زودي خواهيد خواند. در فريدون سه پسر داشت ابتدا رمان را نوشتم و بعد با يک روکش سياسي پوشاندمش. اطمينان دارم که با گذشت زمان پردهبرداري خواهد شد.
در رمان تماماً مخصوص به تمها پرداختهام. چهل و هشت فصل است، با چهل و هشت تم، همه به هم زنجير شده، همه منتظر همديگر، و همه تقريبا ناتمام، چرا که انسان موجوديست ناتمام. شخصيت اول رمان يا راوي، «عباس ايراني» روزنامهنگار است. فيزيک خوانده، مدتي در موزائيکسازي کار ميکرده، و بعد مدير شبانهي يک هتل ميشود. سفري به قطب شمال دارد، با دوست آلمانياش، دو سورتمه، و بيست و دو سگ. از نيمهي رمان فضا تقريباً در لابهلاي ابرها ميگذرد. در فضايي کاملاً رويا گونه، يا سوررآليستي. عباس آدميست معمولي. کودکياش در تنهايي وحشتاک گذشته، مادرش همهي عمر در خياطي زنانه کار کرده، و پدرش کارگر آسفالتسازي بوده و معلوم نيست چه جوري در جادهها سر به نيست شده است. عباس دو بار در عمرش سفر کرده، يک بار فرار به پاکستان، و پس از مدتي پرواز به آلمان، و سفر دومش سفريست به قطب شمال. هر دو سفر، سفرهايي هستند تماماً مخصوص. عباس همه ی عمرش عاشق بوده، اما هرگز زندگی نکرده، و خيال کرده که دارد زندگی می کند. «عباس ايرانی» شخصيتيست تماماً مخصوص، شايد همان است که بر پيشاني رمان نوشتهام: «و آن مرغيست که کنار شط از تشنگي هلاک ميشود، از بيم آن که اگر بنوشد آب شط تمام شود.»
:: بهتر است وارد مباحث ادبي شويم. در اين سالها که شما اين امكان را داشتهايد كه از نزديک با فرمهای مدرن ادبی آشنا شويد، فکر می کنيد زبان فارسی با آن ساختار سنتی خود تا چه حد توانايی دريافت فرمهای ادبي مدرن در دنيا را دارد؟
زبان فارسي را من غنيتر از زبان آلماني ميدانم. آلماني زبانيست محکم و قوی، ولي فارسي بسيار غنيست. جاي بازيها دارد که مثلاً بسياري از زبانهاي ديگر ندارد. برخی از منتقدان ما يک صد سال تنهايی خواندهاند و با همان متر از رئاليسم جادويي آمريکای لاتين سخن میگويند، و با همان متر اندام رمان معاصر را اندازه میزنند. ديگر آيا از تذکرهالاوليا جادوييتر ميخواهيد؟ يا از هفت پيکر، يا چه ميدانم، پر است. فقط اگر عمری باقی باشد دلم می خواهد محض نمونه يک بار رماني در اين فرم بنويسم که جادوييتر از رئاليسم جادويي باشد، و رئاليستيتر از رئاليسم اجتماعي. دلم می خواهد اين ناباوری قبيلهای در کشورم فرو بريزد که آدمها به کار و تلاش ايمان پيدا کنند.
الآن به ترتيب سه رمان را بايد از روي ميزم جمع کنم. تماماً مخصوص، طبل بزرگ زير پاي چپ (که اولين رمانم است و در سال ۶۲ نوشتم و به دلائلي هرگز چاپ نشد.) و نام تمام مردگان يحياست که کپي آن را عدهاي دارند و خواندهاند. فقط دلم ميخواهد آن را يك بار ديگر بازنويسي کنم.
اما رمان جادويي من در زمان قاجاريه ميگذرد. نميدانم نامش چيست، فقط ميخواهم به نسل بعدي بگويم روي ميز امروز بنشينند و لقمه لقمه از سفرهی گذشته بردارند و بر ميز امروز بگذارند، در حالي که رو به پنجرهي آينده دارند.
رماني ديگر در سرم دور برداشته که نميتوانم ازش چشم بپوشم. موضوع و شخصيت و ماجراها در دستهام است اما در انتظار همديگر ميسوزيم و کاري هم نميتوانيم بکنيم، وقت کم میآوريم. حکايت من حکايت بازرگان سعدي است، همان که در جزيرهي کيش مرا به حجره خويش...
زبان مادری ما فارسی است و چيزی کم ندارد تا نتوانيم آثار جاودانه خلق کنيم. مسئله فقط در حوزهی خودمان آسيبپذير شده است.
:: بخش غالب ادبيات ما با مشكل جهانشمولنبودن روبهروست. شما ريشهي اين بيماري مزمن را در چه ميدانيد؟ آيا خود شما به معيارهايي براي رها شدن از اين مشكل دست پيدا كردهايد؟
ما ياد گرفتهايم هميشه گناه را به گردن ديگران بيندازيم. با تبر همهي سرها را قطع ميکنيم و آن را به دوش بت اعظم مياندازيم تا بگوييم که او جنايتکار اصلي است.
در اينجا فهميدم که بخش اعظم جامعهي من، جامعهايست حسود، بخيل، چشمتنگ، شفاهی و بيمعرفت. بسياري از دوستان و همکارانم در نبود من، در تخريب شخصيتم تلاشها کردهاند و هفت سالي وقت داشتهاند که هر دو روي سکهشان را رو کنند، اما راستش را بخواهيد ديگر جز لبخند چيزي براي گفتن ندارم. آن که صفحهي نشريهاش را از جواني دريغ ميکند، براي تخريب من دو سه نمره کوچک است. اگر روزي به ايران برگردم فقط به خاطر اين جوانها ممکن است گردون را راه بيندازم، و نه براي مطرح کردن اديبان بزرگمان!
ادبيات ايران جهاني نشده، چون قبيلهای بوده، چون جهاني فکر نکرده است. اگر يکي از مشخصههاي جهان، بزرگي باشد، پس جهاني فکر کردن هم بزرگي ميخواهد. مگر ميشود تو قبيلهاي فکر کني و جهاني بشوي؟ مگر ميشود تو به خودت فکر کني و صدات به خيابان بغل دستيات برسد؟ ما اگر روزي راه بيفتيم و ادبياتمان را به افغانستان، عراق، ترکيه، آذربايجان، تاجيکستان و پاکستان ببريم، میتوانيم روز ديگر به فتح قارهاي بينديشيم. اما راستش ما هنوز در منطقه قابل شناسايي نيستيم. علاوه بر آن نمیدانم چرا ايرانیها اين همه مرعوب غرباند! در تمام زمينهها عرض میکنم.
راه ديگرش اين است که در تمام کشورها يک حزب توده راه بيندازيم و از کا گ ب حکومتمان بخواهيم که ما را به شهرت برساند. مطمئن باشيد که شولوخوف و ماکسيم گورکيمان برندهي نوبل هم خواهند شد. واقعاً که مسخره است. شوخيست. شايد زندگي همهاش يک شوخيست. يک حزب قراضهي سياسي مثل حزب توده که تا بن دندان وابسته به وزارت اطلاعات شورويست، پنجاه سال براي ادبيات مملکت تو تصميم بگيرد و آشغال به خوردت بدهد، حالي که تو هنوز اوليسس را نخواندهاي، و تنسي ويليامز را به درستي نميشناسي.
بايد به اين جملهي ايزاک مک ماينر ايمان آورد: «حکومتي که در پستوهاي وزارت اطلاعات اداره شود اپوزيسيون ناباب ميپرورد.» ايزاک مک ماينر کيست؟ چرا ذهينت من بر زبان او جاري ميشود؟ چرا مرز بين من و او برداشته نميشود؟ چه بايد کرد؟ دوازده سال پيش نوشتم که من منتظر يک جوان بيست و پنج ساله هستم که بيايد و ما را از اين واماندگي نجات دهد. باور کنيد به اين مسئله مثل خدا اعتقاد دارم. دنبال پنجهي عقاب ميگردم که بيايد و ما را از زمين بکند. بيشک او جواني بيست و چند ساله خواهد بود.
مسئله مهم ديگري که راه ما را به جهان بسته، کپيرايت است. ما بايد به کپيرايت گردن نهيم. دلم نميخواهد ما را راهزن فرهنگي بنامند. چرا يک آمريکايي يا انگليسي ما را راهزن فرهنگي ميداند؟ چون بدون اجازه و حق کپيرايت، کتابهايشان را در ايران ترجمه و منتشر ميکنيم؟ مگر حقالتاليف چقدر است؟ اگر هر هزار تومان يک يورو باشد ناشران بابت هر کتابي بايد مثلا دويست دلار به نويسنده بپردازند، و چون همين دويست دلار را نميپردازند کليه ناشران ايراني دزد و راهزن خطاب ميشوند. اگر غرور انساني اجازه دهد ميتوانند ادامه دهند، وگرنه، باور کنيد نويسندگان و ناشران حرفهای دنيا حاضرند معادل اين پول را بپردازند تا کسي احترامشان را نشکند. نه مارکز نيازمند دويست دلار است و نه ايزابل آلنده. مائيم که نيازمند انتخابايم. ميتوانيم سرافراز و لبخندزنان جلو ميوهفروشي بايستيم و انتخاب کنيم. يا نه، همين که سر ميوهفروش گرم شد از همان جلو يکي دو تا کش برويم و موقع خوردن بفهميم که يکياش کرموست.
همه چيزمان با هم به قامتمان راست ميآيد. باور کنيد چون راهزن فرهنگي هستيم اصلاً ما را نميبينند. بهشان حق بدهيم که ما را نبينند و حالمان را نپرسند. تا زماني که به قاعدهي بازي توجه کنيم، احترام بگذاريم و احترام ببينيم. از آن پس به سراغمان خواهند آمد، ما را خواهند خريد، و در بازار نشر جهاني، ما نيز رنگي خواهيم بود.
حالا با اين مقدمهچينيها به سئوال شما چنين پاسخ ميدهم: به دليل نگشتن آب، آب ميگندد. اگر جاري باشيم جهانشمول خواهيم شد. نه مشکل سوژه داريم، نه مشکل تکنيک. فقط راکد شدهايم. نبايد به انتظار دولت و حکومت بنشينيم. اين مسئله را نويسندگان، ناشران و مترجمان حل خواهند کرد. هر مترجمي که بدون اجازهي مولفش اثري را به انتشار ميسپارد يک راهزن فرهنگيست نه يک روشنفکر. هرچند که يک ليسانس داشته باشد.
:: امروزه با انتشار آثار نويسندگان مهاجر در ايران مرزبندي كاذب ميان نويسندگان خارج و داخل در حال فروپاشیست. خيلي مايل هستيم ديدگاهتان را دراينباره بدانيم و نيز ارزيابي شما را دربارهي جايگاه فعلي ادبيات داستاني ايران.
وقتي شما ادبيات روسيه و فرانسه و آفريقا و آمريکا و فلسطين را به آسودگي، سالها خواندهايد و هنوز ميخوانيد، چطور نميبايستي توليد ادبي نيمهي ديگر پيکر خود را بخوانيد؟ اين يک مسئلهي سياسي بوده و سياست همه چيز را نمیتواند تخريب کند. اين سياست گاهي با مرگ نويسندهای تغيير يافته ، مثل ساعدي، گاهي با عبور از يک دورهي فطرت، مثل هدايت. هرچه هست بيماريست. رابطهی «سمفوني مردگان» با جامعهاش هشت سال قطع بوده، و من هرگز نفهميدم چرا!
با اين حال جاي تبريک دارد که ما داريم به آساني همديگر را ميخوانيم و باز هم انسانهاي صبور و نجيبي هستيم که جيغ نمیکشيم. حالا به سادگي ميتوانيم اثري را در اينترنت بگذاريم و از نظر ميليونها خواننده بگذرانيم. در ماه گذشته سايت شخصي من دوازده هزار بازديدکننده داشته که چهل درصدش از ايران بوده است. رمان فريدون سه پسر داشت با بيش از سيصد مورد اصلاحی پس از مردود شدن حالا روي سايت قابل دسترسي است. مجاناً هر کسي ميتواند چاپ کند يا بخواند. فقط حقالتاليف نويسنده به باد رفته است.
به تخم هر پرندهاي نگاه کني هزار اعجاب ميبيني. چه اهميت دارد؟ من با واژه بازي ميکنم و از لايهاي به لايهاي ديگر ميروم. بنابراين حقالتاليفم را مثل جوانيام به جوانان وطن هديه ميکنم، نامم را هديه ميکنم، جانم را. چه ميدانم. من که چيزي ندارم. آدمي هستم عاشق آزادي، ادبيات، ايران، زندگي، جوانان و عشق.
ادبيات داستاني معاصر ايران پر از حرف و فرم و صداست. و راستي که ادبيات ايران از پس آن همه شفاهيات و شعر و نقاب و دروغ و شايعه تازه دارد مکتوب ميشود، دارد به متن وارد ميشود، آدم کيف ميکند. ميبايستي که پس از هزار سال نقاب شعر را پس ميزديم و وارد متن ميشديم، ميبايستي جامعه از شفاهي بودن و شايعهپراکنی نجات مي يافت، از دست آنان که ميخواستند مولانا، حافظ، شاملو، فروغ، نظامي و بسياري ديگر باشند، و هيچ نشدند. پس درود ميفرستم به انسان مکتوب. و دارم به دستهاي ابوالفضل بيهقي نگاه ميکنم و «من» او در دنياي مدرن امروز.
:: دلبستگي شديد و مشهور شما به هدايت از كجا ناشي ميشود؟ اعتقاد به جايگاه برتر هدايت در ادبيات ايران به مرور زمان هالهاي از تقدس پيدا كرده است و شايد شما توضيحي در باب دلبستگيتان داشته باشيد كه فارغ از شيدايي محض باشد؟
زماني که پيکر فرهاد را نوشتم، چهرهي هدايت را برابر «زن اثيري» گذاشتم تا تقدسش فرو بريزد. بالاخره زن اثيري بايد به حرف در می آمد. هدايت، بوف کور، و؟ آيا هدايت جز بوف کور کيست؟ آيا داستان قابلتوجهي دارد؟ آيا کليه داستانهاي کوتاه او در برابر يک داستان کوتاه صادق چوبک نمره قبولي ميآورد؟ بنابر اين هدايت است و بوف کور و ذهني از پيش آماده براي نوشتن آن. کسي ميگفت فلان پيامبر خربزه را دوست ميداشت. اما نميدانيم که قاچهاي خربزه را با دو انگشت ميخورد يا سه انگشت. در اين مسئله ماندهايم. شناسنامهي کتاب داروخانه معنوی را نگاه کنيد. چاپ بيست و پنجم، و با تيراژ سیهزار نسخه.
حکايت هدايتشناسان هم از اين قرار است. ما ملت فقاهتايم. اين که مگس طلايي يعني چه و قصاب چه معنايي دارد، هر هدايتشناسي حرفي زده است. اما اگر خودش زنده بود با همان سمبولها پدرش را درميآوردند و پوستش را غلفتي ميکندند. حکايت مردهايست و مشتي روضهخوان سرقبرها، اگر حرفي هست همان است که م. ف. فرازنه و اسماعيل جمشيدی و يکي دو نفر ديگر گفتهاند تا بقيه ول کنند و بروند دنبال کارشان. بوف کور شده ناندانی يک عده، چون فعلا هدايت مد شده، و خيلی ها فکر می کنند اگر از هدايت بنويسند، مهم می شوند.
چرا هيچکس از ابراهيم گلستان حرف نميزند؟ ميدانيد که او يکي از دورانسازان مهم ادبيات داستاني ماست؟ شايد کسی به اندازهي ابراهيم گلستان دورانساز نبودهاست. فروغ حاصل دوران اوست، فروغ. باور کنيد هيچ شاعري به اندازهي فروغ در قرن اخير اهميت نداشته است. و صد سال بعد همه خواهند دانست که فروغ شاعريست که نقاب شعر را برداشته و وارد متن شدهاست.
در رمان پيکر فرهاد میخواستم فروغ را به مصاف هدايت ببرم تا يکيشان به حرف بيايد. رماني که يکي آن را ميبافت و ديگري باز ميکرد، يک ضد رمان به تمام معنا. در رمان تازهام، تماماً مخصوص مواظب بودهام که ضدرمان ننويسم، هرچند که هر فصل و هر موضوعي ناتمام ميماند، در پيکر فرهاد اما هيچ فصلي ناتمام نيست، بلکه همه چيز شکل ميگيرد تا فرو بريزد، زني عاشق از عشق ميگويد تا متولد شود و با ديدن مردسالاري صدای گريه خود را بشنود. در «تماماً مخصوص» همه چيز ناتمام است. مثل يک کابوس يا رويا، يا يک واقعيت. دقيقاً مثل عمر آدميزاد که هميشه ناتمام است.
:: يکی از نکاتی که در سال بلوا بسيار به چشم میآيد نوع و جنس ذهنيت شخصيت زن داستان (نوشآفرين) است. مسايل جنسی اگر نگوييم وجه غالب ذهن نوشآفرين را اشباع کردهاند، لااقل از جايگاه ويژهای در تفکرات او برخوردارند. شما بهعنوان نويسنده مطمئنا هدف مهمی را از اين نوع شخصيتپردازی دنبال میکردهايد، اين طور نيست؟
زني بيست و دو ساله، فارغ از مسايل جنسي، به عنوان راوی يک رمان عاشقانه، پس از کشته شدن حتا اگر از مرگ کلامي نگويد از زندگي حرفها خواهد زد. انسان وقتي پاي مرگ ميرود، به زندگي فکر ميکند. به اين موضوع بارها به ويژه در سال بلوا پرداختهام، اما در سفرم به قطب شمال آن را به تمامي درک کردم. رفتم پاي مرگ و هنوز هم در شگفتم که چه جوري زنده ماندم. با منطق رياضي جور در نميآيد، و به همين خاطر، خاطرهاي از واقعيت را در تماماً مخصوص آوردهام که هرگز نتوانستهام بگويم چه برمن گذشت.
مسايل جنسی برای نوشآفرين مسايل ثانویست. او عاشق است، و زمانی با خود -لااقل با خود- به اعتراف مینشيند که زندگی از دستش گريخته است. و چقدر نوشا در جهان وجود دارد که پيش از کشته شدن يا مردن، با زندگی تدريجی به کام مرگ میروند. زندگی تدريجی از مرگ تدريجی غم انگيزتر است. آن هم در جامعهای که «جنسيت» حرف نخست را شليک میکند، منتها با صدا خفه کن؛ پوپ، و تمام.
سال بلوا رمان زندگی و عشق و «وحدت وجود» است. رمان بلاگردانیست. رمان نگاه زرتشتی به آتش و آب و اسب و هر چيز ديگر. زرتشت آبپرست بود، آتشپرست، گلپرست، و اين نگاهیست عاشقانه به زندگی. تو اگر کوزهگری تنها را بپرستی، با خدا عشق ورزيدهای. از نگاه آن رمان بقيه يعنی کشک. رضا شاه رفته و شاه ديگری آمده است. در شهری که هرچه به تعداد پليسش افزوده میشود، آمار تجاوز و جنايت و مرگ بالا میرود، عشق جذام است، تنفروشی رونق يافته، دلالی رشد میکند، دلال ها و ميدانیها و لاتها قدرت را در دست دارند، و آدميت از سکه میافتد. از اين لحظه است که غارت آسان میشود و آغاز میشود. نوشا غارت شده، فقط دارد به خودش اعتراف میکند که چگونه. غمانگيزترين تنفروشیها، تنفروشی به تقدير است.
آلاحمد می گفت: اگر مردم تنشان را بفروشند، روحشان را که نمیفروشند! زمانی اين حرف را قبول داشتم، ولی حالا ردش می کنم. تا روحت را نفروخته باشی، امکان ندارد به تنت دست پيدا کنند. سه سال پيش در انگلستان بحثی در دادگاهی بالا گرفته بود که سر انجام اين نظريه را ثابت می کرد؛ وکيل مدافع متهم به تجاوز ثابت کرد که تجاوز به زنی که شلوار جين به تن دارد غير ممکن است مگر آن که خودش همکاری کرده باشد. قاضی دادگاه پذيرفت و حکم را صادر کرد و اين حکم، قانون شد.
نوشا تن فروشی نکرده، اما از روحش «بی خيال» شده، جنسيت و تن و عمرش را يکجا به باد داده است. و من اعتراض کردهام. همين.
:: وحشت، اضطراب و گريز از خود و جامعه در آثار شما (خصوصا سمفونی مردگان و مجموعه عطر ياس) نقش چشمگيری دارند. شما در غالب آثارتان در سالهای پايانی دههي شصت و اوايل دههي هفتاد، زندگی مردمی سرخورده و تنها را روايت میکنيد. میخواهيم بدانيم اين ياس و سرخورگی ناشی از باورهای نويسنده است و يا تاثير محيط بر او؟ دربارهي زمينههاي انديشگي چنين رويكردي برايمان بگوييد.
هر رماننويسي طبيعتاً با پنج نوع زمان درگير است؛ زمان دراماتيک، زمان داستاني، زمان فيزيکي، زمان رواني، و مهمترينش، زمان تپش. وقتي پيکاسو «گرنيکا» را ميکشيد و سپس ميگريخت، با زمان تپش خود درگير بود. او نه شب قبل ميتوانست چنان اثري خلق کند، و نه شب بعد. مطمئن باشيد که در آن شرايط زندگي، پيکاسو در لحظهي تپش و خلق گرنيکا هرگز نميتوانست «دوشيزگان آوينيون» را بکشد. من سعي کردهام نشان دهم که خاستگاهم کجا بودهاست. چنانچه بعدها در فريدون سه پسر داشت تيمارستان برجسته ميشود، مجيد، شخصيت اصلي رمان سقوط ميکند، و برادرکشي انسانهاي نخستين که غريزي بود، ناگاه پيرنگ و ساختار پيدا ميکند تا شکل ايدئولوژيک بگيرد. برادر کمونيست تنها آرزويش اين است که برادر مسلمانش را به تير چراغ برق خيابان پهلوي آويزان کند، و برادر بازجو همهي سياستش را به کار ميگيرد تا برادر کمونيستش را به جهنم بفرستد. همهشان شبيه هماند.
اما با همهي اين شقاوتها، من نااميد نيستم. همهاش فکر ميکنم که بايد کار کنيم و مملکتمان را با دستهامان بسازيم، نه با بولدوزر. کشور من بايد از تعداد تعطيلات سالانهاش بکاهد. هيچ کشوری در دنيا به اندازهی ايران روزهای تعطيل ندارد. چرا فکر میکنيم که در روز عزای فلان شخصيت بزرگ اگر کار کنيم میرويم توی جهنم؟ چرا شبانهروز بيست و پنج ساعت نيست؟ چرا در اين زندگی نکبتی تکنوبتی همهاش خوابيم؟
:: دربارهي پيكر فرهاد سخن بگوييم. شما در کتاب عنوان کردهايد که پيکر فرهاد را تحت اثر جنونی که آهسته روحتان را میجويده خلق کردهايد، درحاليکه هدايت به گفتهي خود، بوف کور را به صورت کاملا حساب شده و از پيش تعيين شده خلق كرده است. اين تغيير رويه ميان اين دو اثر که به موازات هم قرار دارند تقابل ايجاد نمیکند؟
رمان پيکر فرهاد در جنون يک روزهاي سرتاسر جغرافياي ذهنم را اشغال کرد که چهارده ماه زير سلطهاش بودم. اما من هرگز براي هيچ رماني طرح مشخص و از پيش تعيين شده نداشتهام. رمان براي من کشف يک غار است. ابتدا بايد بروم توي غار، آرام آرام چشمهام عادت کند تا آدمهايي که به ديوارهها سنگ شدهاند به حرکت درآيند و خودشان را روايت کنند و داستان پيش برود. ته رمان را هم معمولاً نميدانم، بايد خودش پيش برود. رفتن به غار «بوف کور» البته سادهتر بود، بسياري جاها را از قبل ميشناختم. به همين خاطر «پيکر فرهاد» تکنيکيتر از بقيه رمانهايم شد. راوي ميتوانست از روياي مخاطبش به ديدار معشوق برود، و به نوعي ميخواستم ستيزم را با آنها که ميگويند هشت نوع زاويه ديد وجود دارد، آشکارتر کنم.
در «سمفوني مردگان» زاويهديد (دوربين) دو ذهني يا مرکب وجود داشت، اما در «پيکر فرهاد» دوربين چهارذهني شد؛ «راوي»، «شما»، «او» که به روياي مخاطب ميآيد، و «مخاطب». ميخواستم ببينم چگونه ميتوان با آن دستورالعملهاي کهنه پاسخگوي ذهن انسان پيچيدهي امروز بود؟ من هدفم شکستن يخ حوض بود. و ميخواستم بگويم اگر هدايت انحطاط جامعه و انسان را ثبت کرده تا فيلسوفان و جامعهشناسان بروند دلايلش را و چرايی اش را بيابند، اما من زن خموش بوف کور را به زمان حال آوردم تا او خودش را در زمانهي من نيز روايت کند. اين زن نميتوانست از جاي خالي سلوچ يا شازده احتجاب و يا هر رمان ديگري جز بوف کور آمده باشد. خودش بايد به حرف ميآمد تا بگويد که از کجا آمده است.
:: اينکه زن روی جلد قلمدان به حرف میآيد از جنبهي اثيری اين شخصيت میکاهد و به نظر میرسد که کتاب شما – که با حضورش ديگر نمیتوان بوف را بدون توجه به آن خواند – تا حدی از رمزگونگی دلچسب و هولناک بوف کور کاسته است. آيا در اين مساله عمد داشتهايد؟ چرا؟
اگر جامعهاي بخواهد رمز يک رمان را به عنوان رمز با خود بکشد، و نخواهد که آن رمز را بگشايد، مسلماً من بيتاب ميشوم، و با آن رمز آنقدر ور ميروم تا بازش کنم. راز تا زماني که در سينه باشد راز است، وقتي به ديگري گفتي ديگر راز نيست. در غير اين صورت حتماً هدايت بابت هر رمزي يک راز با خود دارد که به کسي نگفته است. پس بنابراين آنچه هدايتشناسان نوشتهاند، بايد بريزند توي کوزه و درش را بگذراند! کدام رمز؟ کتاب فرزانه را بخوانيد، اين موجود نازنين، اين هدايت بزرگ بلد نبوده يک نيمرو براي خودش درست کند. علاوه بر آن در زمان خودش، بزرگان ادب و فضل نامش را به زبان نميآوردهاند. هر وقت راجع به او صحبتي بوده به لفظ «پسره» قناعت ميکردهاند. به راستي که مرگ، به ويژه خودکشي در غربت، هزاران رمز با خود ميسازد.
هر چند که من سنتشکني و تقدس شکني و بتشکني را ارج مينهم، امٌا در برابر بوف کور کلاه از سر بر ميدارم و به آقاي صادق هدايت سلام ميکنم. او در زمانهاي کوتاه يکي بود، يکي نبود را به بوف کور ارتقا داده است، هرچند که بلد نبوده باشد يک نيمرو براي خودش درست کند.
:: رمان پيکر فرهاد در پايان به نوعی سرهم بندی حوادث دچار شده و خواننده با انبوهی از سوالات در مورد زن طرح روی جلد قلمدان که شايد يکی از محوریترين شخصيتهای زن ادبيات داستانی معاصر باشد، رها میشود و ابهامات فراوانی در مورد او باقی میماند. حال آنکه در بوف کور علیرغم سکوت اين شخصيت، ابهام پيچيدهای در داستان وجود ندارد. دربارهي اين موضوع توضيح بدهيد.
بوف کور از خموشی انسان تمام شده در جامعهاي منحط سخن ميگويد. پيکر فرهاد از حضور و صدای انسان در همان جامعه. براي همين هدايت ناچار است او را قطعه قطعه کند و در چمدان بگذارد و در شهر ری دفن کند تا به طور اتفاقی تصويرش را بر گلدانی راغه بيابد. پيکر فرهاد در ساختار به اتفاقات ناگهانی و تقديرهای چاق شده اعتقاد ندارد. تقدير بايد رآليستی باشد، نه بر اساس توجيهات کار رج کنها. بنابراين هنوز به همان زن اثيري اميدوار است. او را به سخن ميآورد که ديگران ببينند چرا اينجوري شد. تفاوت ديگاه هدايت و من در همين است. او جامعه را منحط ميداند. زن اثيرياش را در شهر ري به خاک ميسپارد، گلدان راغهاي مييابد و با تصوير و تصورش ادامه ميدهد. حال آن که زن اثيري پيکر فرهاد از تصوير بيرون ميآيد تا زندگي کند. او ميتواند فرشتهاي باشد که از آسمان آمده و عاشق شده، عاشق صادقِِ صادق هدايت شده و ميخواهد زندگي کند، امٌا نميگذارند. جامعه، حالا خشن هم شده، جنسي و انتقامجو هم شده، و کار اين زن دشوار ميشود هنگامي که بايد دستهايش را ضربدري جلو سينهاش بگيرد و گوشهاي کز کند.
از اين گذشته، چرا زن اثيري بايستي خاموش ميماند، مگر رجالهها و لکاتهها کم حرف زده بودند؟ چرا يک زن اثيري لب به سخن نگشايد؟ چرا زن اثيري پيکر فرهاد نگويد: «و اين منم.»؟
:: اساسا چرا فکر کردهايد برای ادای دين به بوف کور زن روی طرح جلد قلمدان بايد به سخن بيايد؟ چرا از زن لکاته به عنوان مثال بهره نبرديد؟
گفتم که لکاتهها سخن بسيار گفتهاند. اما دلم ميخواست بگويم که زن اثيري عاشق صادق هدايت بود. به اين امر سخت وفادار بودم. مردي که از روياي مخاطب، در تقابل با زن اثيري قرار ميگرفت. پلي شدم بين عاشق و معشوق، و باور کنيد من صداي اين زن را ميشنيدم. صداي نفسهاش را ميشنيدم، صداي ضجههاش را، صداي پارس سگها را در سکوت شب، و حالا اگر بين همهی صداها از من بپرسند، تون صداش را ميشناسم که پس از آن همه ضجه و گريه ميگفت: «آيا ميتوانم سرم را بر شانههاي شما بگذارم تا...»
:: در آثار معروفی رجوع به افسانه فراوان وجود دارد. در سال بلوا ذکر افسانهها فضای دلپذيری را در داستان بهوجود میآورد اما به نظر میرسد عادت شما کمی با ساختار پيکر فرهاد که از بوف کور تاثير پذيرفته ناهمخوانی دارد، اينطور نيست؟
بيمرزي واقعيت، تخيل، رويا و افسانه را از سمفوني آغاز کردهام، و اين فرم را تا تازهترين کارم ادامه دادهام. در پيکر فرهاد افسانهها تعدادشان از حد خارج ميشود. افسانهی بچه خياط و پادشاه و دختر پادشاه که تصويريست از دوران نوجواني خسرو و شيرين و فرهاد، يا ماهي طلايي و پادشاه کور که از بچههاش ميخواست دريا را به توبره بکشند تا او بينا شود، يا... هيچ کدام از رمانهام به اندازهي پيکر فرهاد با افسانه بيمرز نيست. لطفاً يک بار ديگر براي کشف افسانهها آن را بخوانيد.
علاوه بر افسانه، ده شخصيت واقعي در پيکر فرهاد وجود دارند که مثلاً يکيشان مرتضي کيوان است؛ «پدرم روزنامهنگار بود، گذاشتندش سينه ديوار...» بقيه را هم مثل افسانهها پيدا خواهيد کرد. مثل خوانندهي «روزگار نقش و نگاران»
:: كمي هم دربارهي اينروزها: با خبر شديم كه فريدون سه پسر داشت را در اينترنت منتشر كردهايد. گويا قرار بود اين كتاب هم در ايران منتشر شود، چرا نشد؟ مميزيها بيشتر به چه مواردی مربوط ميشد؟
کتاب را ناشرم سال گذشته حروفچيني کرد و به ارشاد ارائه داد، اما گويا بيش از سيصد مورد حذفي داشته که اگر بخواهم تن بدهم، همان شير بييال و دم و اشکم خواهد بود. گذاشتمش روي سايت تا همه به راحتي بخوانند. حاضر نيستم حتا يک موردش را حذف کنم. بنابراين به آساني حقالتاليف من حذف ميشود. و مهم نيست. من که روزي يازده ساعت کار ميکنم، يک ساعت هم بيشتر کار خواهم کرد، و در اين يک ساعت مقالهاي خواهم نوشت براي نشريات آلماني تا آگاهانه حقالتاليفم جبران شود. ايرانیها رمان را ميخوانند و آلمانیها مقالهي جديد را. رمان بعدي را هم اگر دچار مميزي شود ميگذارم روي سايت. و باور کنيد با تمام امکانات چنين خواهم کرد که هر کس با هر تکنيکي بتواند باز کند و بخواند.
زماني رسيده است که ما اهل قلم تعيين کننده نيز خواهيم بود. عصر انفورماتيک است و ما روزنامهنگاران به احترام واژه، به احترام آزادي، و به احترام انسان، در جمهوری قلم دولت تعيين ميکنيم.
:: آيا از بازتاب انتشار اينترنتي آن خبر داريد؟ منظورم شمار خوانندگان آن است.
از وقتی فهميدهام که سايتم چقدر بازديد کننده دارد، دچار وسواس در نوشتن شدهام. دختر جواني از ايران برايم ايميل فرستاده بود که چرا نوشتهايد: «ما جهان را جور ديگري ميبينيم. واژههاي ما با واژههاي شما فرق دارد. شما سال ها از ايران دور بودهايد و نسل ما را نميشناسيد، ما حالا خدا را هم رنگ ميکنيم...» باور کنيد يخ زدم. اينترنت نظم نوين جهاني را هم بر هم خواهد زد.
:: نام شما به عنوان داور يك مسابقهي داستاننويسي اينترنتي در كنار ديگر داوران آمده، كه اين مسابقه از داخل ايران برگزار ميشود. ميتوانم بپرسم شما كه خودتان زماني يك جايزهي معتبر ادبي را برگزار كردهايد، نگاه فعليتان به اين جور فعاليتها چگونه است و چطور شد كه داوري اين مسابقه را پذيرفتيد؟
روزي روزگاري که ما جايزه ادبي ميداديم، سعيد امامي پشت پرده بود و عدهاي رذل شب و روز امثال مرا سياه کردهبودند. ديشب موقع غذا خوردن يکي ديگر از دندانهاي لق شدهام آمد توي دهنم، وقتي غذا را با دندان بيرون ميريختم ناخودآگاه داشتم گريه ميکردم. تيرماه ۷۴ من آنقدر کتک خوردم که هنوز دارم گريه ميکنم. علتش همان جايزهها بود. حالا که فضا عوض شده و بسياري دارند جايزه ميدهند و ميگيرند، از طرح مسابقهی داستاننويسي بهرام صادقي باخبر شدم. بهخصوص وقتي ديدم بانيان جايزه جوانهايي هستند که جانشان را به کف گرفتهاند و حالا سيصد و پنجاه و چهار نفر شرکت کننده در مسابقه، همه برنده مسابقهاند.
کاش ميتوانستم بليط سفر همهشان را به سوي يک مرکز ادبی فراهم کنم تا همه همديگر را ببينند. آخر امسال در نمايشگاه بينالمللي کتاب فرانکفورت ۱۵۰ نويسنده روسي يکباره در آلمان آثارشان منتشر شد. و پوتين هزينهي سفر همهشان را پرداخت. تنها تفاوت من و او اين است که او يکي از اعضا کا گ ب بوده، و من عضو هيچ جايي جز انجمن جهانی قلم نيستم.
:: و سوال آخر: اگر روزي به ايران برگرديد، اولين كاري كه ميكنيد، چيست؟
آدمي که داريد باهاش حرف ميزنيد تکه پاره شده است. خسته، بيمار و بيحوصله است. هميشه غمگين است، تقريباً هر روز صبح وقتي از خواب بيدار ميشود، گريه امانش را ميبرد، و نميداند چرا. گاهي فکر ميکنم براي نويسنده بودن بايستي آيا اينچنين بهايي پرداخت؟
تمام سالهاي جواني من صرف خواندن ادبيات کلاسيک ايران و ادبيات معاصر جهان شد. آگاهانه ميخواندم و ميگذشتم، و آگاهانه ناخودآگاهم را رها ميکردم که مثل اشک بريزد و صفحه را پر کند، امٌا نميدانم چرا اينجوري شد. من هرگز در عمرم فعاليت سياسي نکردهام، گرچه انسان بيسياست آب نميخورد. هميشه مستقل بودهام و شايد اشکال در همين بودهاست. نميدانم. حالا آدمي هستم که راحت نميتوانم تصميم بگيرم. در آرزوي ايران آب ميشوم و نميدانم اگر به ايران بيايم چه خواهم کرد. آيا در همان ماه اول گردون ادبي را به کيوسک مطبوعاتيها خواهم فرستاد؟ آيا به گوشهاي پناه خواهم برد تا بقيهاش هم تمام شود؟ و آيا سرنوشت ديگري در انتظارم است؟ باور کنيد نميدانم.
------
منبع: پایگاه اینترنتی خوابگرد
الاهه بقراط
کتابگزاری / کیهان (لندن) شماره...
پس از یک افسانه مذهبی (سمفونی مردگان) و افسانهای بومی (سال بلوا) عباس معروفی برای جدیدترین رمان خود افسانهای ملی از شاهنامه فردوسی را بر میگزیند: فریدون و پسرانش.
«فریدون سه پسر داشت» زندگی یک خانواده مرفه را در دوران انقلاب تصویر میکند و با چرخشهایی آن را در گذشته میجوید و در امروز پی میگیرد. در این رمان همه هستند؛ از شاه و خمینی و بنیصدر و لاجوردی و ناطق نوری و خامنهای و اطلاعاتیها و پاسداران گرفته تا سازمان مجاهدین، حزب توده، فداییان اکثریت و اقلیت، م. آزاد و پرویز قلیچخانی و...
خود نویسنده در آغاز کتاب یادآوری میکند که «کلیه شخصیت های رمان واقعی هستند و شباهت آنها با حوادث و شخصیتهای شناخته شده اصلاً تصادفی نیست.»
داستان حول خانواده «فریدون امانی» میچرخد با چهار پسر و یک دختر به نامهای ایرج، مجید، سعید، اسد و انسی. راوی مجید است. یک مبارز سیاسی نامدار چپ که پس از مهاجرت و پناهندگی از یکی از تیمارستانهای آلمان سر در میآورد. رمان در چهار بخش تنظیم شده است. مؤخرهای هم به شکل نامه دارد که عباس معروفی آن را خطاب به دوست آلمانی خویش «هانس اولریش مولراشوفه» نوشته است. در همین نامه نویسنده توضیح میدهد: «چهار فصل (من، تو، او، ما) به شکل چهار منحنی نوشته شده که تکهای از هر منحنی، در بازی با زمان، زیر دیگری محو میشود، و منحنیها مجموعا یک نیم دایره را میسازند.»
هر فصل رمان با یک «شاید» شروع میشود. فصل «من» با «شاید همه چیز با مرگ ناصری آغاز شد»، فصل «تو» با «شاید همه چیز با یک عکس آغاز شد»، فصل «او» با «شاید همه چیز با یک سوء تفاهم آغاز شد»، و آخرین فصل «ما» نیز با جمله «شاید همه چیز با یک افسانه سنگسری آغاز شد» پیش میرود. در فاصله بین فصلها هر بار با جملهای مشابه، تخم تردید و تجدید نظر در دل خواننده کاشته میشود: «شاید همه چیز با نان آغاز شد، شاید همه چیز با اعدام تو آغاز شد، شاید همه چیز با رؤیای ناصری آغاز شد»، و «رؤیا» دختر همان «ناصری» است که دوست صمیمی مجید (راوی) است و اگر نه «همه چیز» ولی رمان با مرگ او آغاز میشود. دختری همسن و سال «لولیتا»ی جنجالی ولادیمیر نابوکوف با همان رفتار شوخ و شنگ و بی پروا که راوی که دوست و همسن و سال پدرش است، عاشقش میشود و به گفته نویسنده در مؤخره همین کتاب «بی آنکه به او عشق بورزد، بهش تجاوز میکند». ولی چه چیز میتوانست با رؤیای ناصری یا اعدام ایرج و یا لاستیک بی.اف.گودریچ آغاز شود؟ «چرا از هم پاشیدیم و هر کدام مان به نقطه ای پرتاب شدیم؟ چرا به این روز افتادیم؟»
در یک نمودار بسیار ساده، پدر سابقاً کارخانهدار و شاهدوست بوده و بعد از انقلاب، بازاری و «مسلمان» شده است. مادر و دختر زایندگان پسرانی هستند که جز رنج و درد ارمغانی ندارند. پسران، هر یک کمونیست و مجاهد و حزب اللهی شدهاند. و «ایرج، الگوی محبوب همه چپهای جهان» که مادر عاشق اوست، کتاب میخواند، اندیشمند است، میداند که فاجعهای در حال وقوع است و هشدار میدهد. فقط نام اوست که شاهنامهای است. نام برادرهای دیگر «اسلامی» است. ایرج همان است که فریدون در شاهنامه ایران را به او سپرد و برادران از شدت رشک و حسد در یک توطئه او را از بین بردند. ولی در این رمانِ انقلاب ایران، جان همه بر باد میرود حتا آنها که ظاهراً جان از دست کسانی به در بردهاند که تنها راه حل را اعدام و توبه میدانند.
در یک گفتگوی خانوادگی اسد برادر حزباللهی میگوید: «گوش کن مامان، ببین من کجای حرفم اشتباه است. مصاحبه آقای لاجوردی را که خوانده است. برود اعلام کند که اکثریتی است و قال قضیه را بکند. ما را هم به زحمت نیندازد».
مامان به من نگاه کرد: «خب، برو اکثریت، مامان. اصلاً دوتاییتان بروید. هم تو، هم سعید. اگر نظر مرا بخواهید، فداییان اکثریت از همه این گروهها اسم و رسم دارتر است» من و سعید زدیم زیر خنده.
مادر که شاید هرگز درنیابد چه دستی خانوادهاش را بدون آنکه وی نقشی در آن داشته باشد در هم ریخت و عزیزانش را چند پاره کرد، در پاسخ پدر که داستان سه پسر فریدون را از شاهنامه باز میگوید، پرخاش میکند: «فردوسی هم مزخرف گفته. فریدون شاهنامه چهار پسر داشت، ولی همه میگویند سه تا. معلوم نشد چه بلایی بر سر آن یکی آمد... فردوسی هم مثل تو مزخرف گفته، فریدون. راستش را بخواهی فریدون چهار پسر داشت: ایرج و اسد و مجید و سعید. یک دختر هم داشت، انسی.»
همین دختر، که به گمان مادر فردوسی از او نامی نمیبرد، است که یک ماه پیش از انقلاب پسری به دنیا میآورد و گویا به آرزوی پدر نامش را فریدون میگذارند. ولی «فریدون دوم» یک «جانور» است که «پیشانی» ندارد و «درست شبیه بچه شمپانزه» است که حتا مادرش نیز از دیدن او غش میکند. ولی همین کودک بی پیشانی استثنایی از آب در میآید. جهشی درس میخواند و به دانشگاه میرود: «از صورت بدون پیشانیاش او را شناختم. حتم داشتم که کله کوچولوی خودمان است، پسر انسی. اما جرأت نکردم ازش بپرسم. مثل پدرش داود قد بلند بود و موهای سیخ سیخ سیاهش در ابروهاش ختم میشد، با چشمهای ریزی که زیر آن ابروها برق میزد. لحظهای ایستادم و نگاهش کردم. هیکل درشتی داشت، با دستهای کشیده، اما قیافهاش چندشآور بود. مهدوی [بازجو] گفت: «این گل سرسبد ماست، جوهرهی انقلاب.»
مجید امانی که چند صباحی در خارج نیز «فعالیت» میکرده مجبور است به مبارزه با تنگ نظریهای هموطنان خویش حتا برای گرفتن یک اتاق آن هم در تیمارستان بپردازد: «نه برادر، ما انقلاب نکردیم، ما منفجر شدیم. و چه مسیری طی شد تا من به این بیغولهی تاریخی پرتاب شدم. برای به دست آوردن همین اتاق تنهایی، آه، خدا پدر همه شما را بیامرزد. من جانم به لبم رسید، هزار بار دست به دامن این و آن شدم، چند تا گواهی دکتر بردم، اما نمیتوانستم قانعشان کنم. مسخره است، سه ماه طول کشید تا سمپاشیهای یکی دو تا از هموطنان خودم را خنثی کنم. در بخش هفت زندگی میکنند، اما مثلا اگر من در بخش چهار، یک اتاق خصوصی داشته باشم انگار خواهر آنها گاییده میشود.»
مجید به گفته روزنامههای کیهان و جمهوری اسلامی «سیزده سال» به نام های مستعار بصیر پیروزیان، منصور رهبر، عباس سماوات، بکتاش گیلانی و شیدا برفابی در آلمان علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی دست به اقداماتی زده بود، پس از چهار سال زندگی در یک تیمارستان قدیمی در شهر آخن...» ولی او در تیمارستانی در آلمان همچنان به افکار خود مشغول است: «چهار سال کم نیست، تازه با آن نه سال میشود سیزده سال. خودش یک عمر است، پدر، مادر ما متهمیم. این جمله مال کی بود؟ علی شریعتی. چقدر ازش بدم میآید. جنبش چپ را به تعویق انداخت، انقلاب را به انحراف کشاند، ما را هم به اینجا پرتاب کرد. وگرنه کسان دیگری باید اینجا باشند و خایهی ما را دستمال کنند که به مملکت راهشان بدهیم.» فاجعه است که انسان راه حل را در جابجایی حاکم و محکوم بجوید.
زبان رسا و ورزیدگی در کاربردِ روایت «تو در تو» خواننده را به آسانی در زمان و مکان جابجا میکند: از آلمان به ایران، از تیمارستان به زندان، از خانهی پدر به باغ میگون و از امروز به دیروز، از لذت به اندوه، از امید تا فاجعه، از آرمان تا شکستی هیولایی...
ظرافتهای زبانی نیز به خدمت این نوسان گرفته میشوند: با فعل «برگشتن» است که خواننده مجیدِ دربند را که پشت به بازجویان نشسته است در هراس برگشتن به سوی آنان، مجیدِ کوچک را در باغ میگون در دلهره و کنجکاوی و برگشتن به سوی پدر و مادر که در رختخواب به معاشقه مشغولند، مجیدِ مبارز را که از عقیدهاش «برگشته است، مجیدِ نادم را که میخواهد به سوی نظام (یا به آلمان) برگردد، همراهی میکند.
«فریدون سه پسر داشت» تجربهای تازه و داستانی حزین از تاریخ چند ساله ما در ایران و در مهاجرت است.
barani700
28-03-2009, 01:04
نه از شکوفه و سبزه و گياه
نه در روشنای ماه
نه از چرخش ماهی دريای آرام
نه در تيک تاک ساعت و سفيدی موهام
نه از شمايل بلند آفتاب
نه در خندههای آب
از هيچ کسی
سراغ بهار را نمیگيرم
عادت کردهام
که نوروز را از دور تماشا کنم
و خوشبختی و سبزه را
با نگاه گره بزنم.
نوروز 1388 برلين
barani700
29-04-2009, 22:49
اين صداها
...
دراز کشيدم و به شب کوير خيره شدم، به آن پردهی سياه که کشيده بودند روی همه چيز تا خدا نبيند چه بلايی دارد سرمان میآيد.
صداي سگ آزاردهنده بود. جوری در سرم میپيچيد که آروارههام را قفل میکرد. دلم میخواست از آن تکهی آخر بیدغدغه بگذرم، و نمیشد. خدايا، اين صدا از کجاست؟ سگي دنبالمان كرده که ما را از خاك پدري بيرون كند و بعد آرام بگيرد؟
گفتم: «میدانستی در مرزها صدای سگ میآيد؟»
گفت: «يعنی خيلی فاصله داريم؟»
«نمیدانم. فقط شنيدهام که برای تعيين خط مرزی به صدای سگهای مرز گوش میدهند؟ آنجا که صدا کمرنگ شود مرز است. سيم خاردار میکشند و اسمش را میگذارند مرز.»
کلافه بودم. صدای سگ در سرم هياهو میشد، و در شقيقههام میکوبيد.
barani700
29-04-2009, 22:51
از زبان معروفی:
در سال 2005 خانم بتينا شتهشر (Bettina Stecher) برای پاياننامهی دانشگاهی خود که روی رمان سمفونی مردگان و تم برادرکشی کار کرده بود، مصاحبهای با من انجام داد که تا امروز فرصت نکرده بودم بازخوانیاش کنم. جزو همان کارها و داستانهای منتشر نشده گوشهی کامپيوتر خوابيده بود. برای انتشارش بعد از سه سال و خرده ای شايد هيچ مناسبتی وجود ندارد اما فکر کردم ممکن است به درد برخی از خوانندگان سمفونی مردگان بخورد يا دانشجويانی که روی ادبيات معاصر کار میکنند.
1 - بتينا شتهشر: آنطور که من خواندهام، برادرکشی در فرهنگ اسلامی، جوری که در بين اروپايیها مرسوم است، پسنديده نيست. چه عاملی محرک شما برای پرداختن به اين موضوع بوده؟
عباس معروفی: تاريخ پر از برادرهايی است که به دست برادر کشته شدهاند. و تاريخ بشری مختص يک منطقه يا کشور نيست، متعلق به تمامی جوامع بشری است.
برادرکشی در فرهنگ ايران و اسلام نقش پررنگی دارد. اسطورهی هابيل و قابيل چنان در ذهن جامعه نقش بسته است که کودک به محض تولد آن را از پدر و مادرش میشنود. اين خاطرهی تلخ بين برادرها همواره جزو حافظهی جمعی بشر بوده است، و مختص غرب يا شرق نيست، يک درد بشری است برای تمام اعصار.
در تورات و انجيل و قرآن اسطوره پسران "آدم" با قدرت هنری بيان شده تا با اين هشدار انسان دستش را به خون برادر آلوده نکند، و همين يک داغ را به عنوان ارثيه تا آخر عمر مثل يک جسد در چمدانی بر دوش بکشد، شوربختانه اما داغ بر داغ انباشته میشود.
تاريخ اسلام سراسر برادرکشیهای بیصداست، به همين خاطر اسطورهی برادرکشی را از تورات و انجيل وامدار است.
هرچه حسادت پررنگتر باشد، جنايت فجيعتر رخ میدهد. هرچه در شاهی مقتدرتر بودهاند، برادر را عجيبتر کشتهاند. تاريخ ايران را نمیتوان برابر با تاريخ اسلام شمرد، گرچه اسلام هم در تاريخ ايران عبور کرده، اما گذشتهی ايران بسيار گسترده و پرشکوه است.
حضرت "آدم" به عنوان انسان نخستين در ايران باستان مردی است به نام کيومرث (آن که می ميرد)، اما او دارای دو فرزند به نام های هابيل و قابيل نيست، و اسطورهی برادرکشی ايران ربطی به اسلام ندارد. غمنامهی پسران فريدون است در شاهنامهی فردوسی که از اسطورهی پسران آدم کم ندارد. فقط شکلش متفاوت است، برادرکشیاش اما فرقی ندارد.
فريدون سه پسر داشت: ايرج و سلم و تور، كه جهان را بين آنان تقسيم كرد. ايران را كه بهترين بخش بود به ايرج سپرد، يونان و روم و شام را به سلم داد، و تورانزمين را به تور. اما سلم و تور به ايرج حسد بردند، دوستانه او را دعوت كردند، و در جنگي از پاي درش آوردند.
تاريخ را مینويسند که آيندگان عبرت بگيرند، و بدانند چه بر گذشتهی آنان رفته است. ما بر ميز امروز رو به سوی آينده مینويسيم، و گاهی لقمهای از گذشته میآوريم که آن را سر ميز امروز بخوانيم. اتوموبيل را شايد بر اساس همين ساختهاند؛ با شيشهای بزرگ به سوی جادهی مقصد، و چند آينه برای ديدن گذشته.
وقتی بچه بودم در دبستان با داستان غمانگيز ديگری از تاريخ ايران آشنا شدم که به شدت مرا تحت تأثير قرار داد. داستان کشته شدن برديا به دست برادرش کمبوجيه.
کمبوجيه شاه شد، اما به قيمت کشته شدن مخفيانهی برادرش برديا. اين داستان غمانگيز پسران کورش شديداً مرا آزار میداد، هنوز وقتی به آن فکر میکنم بر اين باورم که شايد با همين قتل بود که سرنوشت کشور ما تغيير کرد، شايد هم با کشته شدن ايرج ما به تيرهبختی افتاديم.
2 – برايم بسيار جالب است که شما از يک انگيزه منسوخ و قديمی استفاده میکنيد تا قصهای مربوط به قرن بيستم بنويسيد. در اين مورد چه میگوييد؟
انگيزهی منسوخ؟ تاريخ، درازای فرهنگ بشر را با خون برادرها رنگين کرده است. در تاريخ آنقدر برادرها خون همديگر را ريختهاند که نمیتوان از بين کشتگان تصوير برادر را از برادر باز شناخت. آدمها به خصوص مسلمانها آنقدر همديگر را برادر خطاب کردهاند و آنقدر همديگر را کشتهاند که فلسفهی برادری مخدوش شده است. ما در زمان جنگ ايران و عراق با چشمان خود ديديم که چگونه برادرها کمر به قتل فجيع همديگر بسته بودند، و آتش انتقام فرو نمینشست.
انگيزهی نوشتن رمان سمفونی مردگان هم خبری بود که در روزنامه خواندم: برادری به خاطر سی و چهار هزار تومان (حدود 34 يورو) سر برادرش را بريد. به همين سادگی؟
3 – آيا از قصهی هابيل و قابيل تورات هم الهام گرفتهايد؟
تورات، انجيل، و قرآن هميشه برای من کتاب مرجع بودهاند. بجز قصهی مريم و عيسی که در قرآن به شکل ديگری روايت شده، و بجز تفاوت برخی نامها، روايت اسطورهها معمولاً نزديک به هم است. جوری که میتوان آنها را از هم بازشناخت.
در تورات، سفر پيدايش باب چهارم آمده است: «و آدم زن خود حوا را بشناخت، و او حامله شد و قائن را زاييد، و گفت مردی از يهوه حاصل کردم. و بار ديگر برادر او هابيل را زاييد. و هابيل گلهبان بود، و قائن کارگر زمين. پس از گذشت ايام قائن هديهای از محصول زمين برای خداوند آورد، و هابيل نيز از نخستزادگان گلهی خويش و پيه آنها هديه آورد، و خداوند هابيل و هديهی او را منظور داشت. اما قائن و هديهی او را منظور نداشت. پس خشم قائن به شدت افروخته شد و سر خود را به زير افکند. آنگاه خداوند به قائن گفت چرا خشمگين شدی و چرا سر به زير افکندی؟ اگر نيکی میکردی آيا مقبول نمیبودی؟ و اگر نيکی نکردهای پس گناه بر درگاه در کمين است و مشتاق تو. اما تو بر آن مسلط شوی. و قائن با برادر خود هابيل سخن گفت و وقتی در صحرا بودند قائن بر برادر خود برخاست و او را کشت...»
اسطوره هابيل و قابيل در روايتهای مختلف اسلامی دراماتيکتر است و با عناصر زندگی نزديکتر. به خصوص که پای زن هم به ميان میآيد، و با حسادت که جزو خصلتهای بشری است ساختار باورپذيری میسازد. مثلاً در کتاب حبيبالسير چنين میخوانيم:
«قابيل با خواهر توأم خود "اقليما" متولد گرديد، و پس از وی هابيل و خواهر توأمش "لبودا" زاده شدند. پس از آنکه آنان به حد بلوغ رسيدند، آدم اقليما را نامزد هابيل کرد، و لبودا را نامزد قابيل.
قابيل از قبول اين امر سرپيچی کرد و گفت: من هرگز در مفارقت خواهر همزاد خود، اقليما که در حسن و جمال يگانه است، از پای ننشينم. سرانجام آدم هابيل و قابيل را گفت که قربانی کنند و قربانی هريک قبول افتد، اقليما او را باشد. قربانی قابيل مورد قبول واقع نشد. اين امر خشم او را بيشتر نمود و هابيل را به کشتن تهديد کرد. هابيل گفت: خداوند قربانی را از پرهيزگاران میپذيرد، و اگر تو به آهنگ کشتن من دست بهکار شوی، من دست نگاه میدارم، زيرا از خدا میترسم. قابيل همچنان در کمين هابيل بود تا روزی او را بر سر کوهی خفته يافت. سنگی برداشت و او را با ضربهی سنگ از پای درآورد. سپس جنازهی او را برداشت و حيران و سرگردان به اين طرف و آن طرف میکشيد و نمیدانست که با آن چه کند. ناگاه دو کلاغ پيش چشم او به نزاع مشغول شدند، يکی از آن دو، ديگری را کشت، و با منقار خويش زمين را گود کرد و لاشهی کلاغ مرده را زير خاک پنهان ساخت. قابيل از مشاهدهی اين صورت درسی فرا گرفت و به دفن جسد برادر پرداخت.»
4 – نقل قول از قرآن در اورتور رمان سمفونی مردگان کامل نيست. آيا با اين کار میخواستيد انگيزهی اصلی رمان را نشان دهيد؟
کافی بود يک قطره از اين درد ازلی در اين سمفونی بچکانی تا هر چهار موومان اين رمان را رنگی کند. مثل يک ملودی که درد را در تمامی اثر منتشر میکرد، تنها به عنوان اورتوری برای برادرکشی همين مزهی کوچک کافی بود. چيزی که با آن بگويم باور مردم سرزمين من از برادرکشی چيست. همين.
5 – آيا قصد شما از توصيف "تراژدی خانوادگی" بيان نمونهای از بسياری خانوادههای ديگر در ايران است؟
نهاد خانواده هنوز در ايران محکمترين نهاد اجتماعی است. گرچه پايههای اين نهاد در لجن فرو رفته و عنقريب بناهای بسياری را به کام میکشد، اما شايد میخواستم از همان سالهای جوانی هشدار داده باشم که برادر تخمهفروش برادر شاعر را کشت. و بعدها هوشنگ گلشيری مقالهای نوشت با عنوان «چه کسی برادر شاعر را کشت؟» و از اين درد ناليد و کمی هم از وضعيت رمان و ادبيات داستانی ايران حرف زد.
شايد از همان سالهای جوانی میخواستم به جامعه بگويم که پايههای زندگی خانوادگی متزلزل است، هرچند پيوندهای عاطفی هنوز سر در گردن هم دارند، هرچند مادرها تلاش میکنند خانواده نپاشد، اما ريشهها آفت زده است. و توفانی به سرزمين ما افتاده که تا درختها را بیبرگ و بیبر نکند، و ريشهها را از خاک در نياورد، دست از سر ما بر نمیدارد. ما میمانيم و تنههای شکسته و شاخههای خردشده و تخمهفروشهای برادرکش.
6 – شما خود را يک نويسندهی سياسی میدانيد؟
هرگز نويسندهی سياسی نبودهام. اما در ژورناليسم سياسی حضور داشتهام.
7 – خود را چه نوع نويسندهای میبينيد؟
من در ادبيات داستانی بيشتر به ترکيب ادبيات کهن با فرمهای امروزی وفادارم؛ ترکيبی بين زبان آرکاييک و آرگو، و ساختن واقعيتی بين تخيل و رويا و افسانه.
8 – برای نوشتن اين رمان محرک معينی داشتيد؟
اين رمان هم مثل بقيهی کارهايم محرکهای خودش را داشته است. نمیدانم.
9 – آيا تنها تخيلات است که در کار رمان دخيل است يا قدری اتوبيوگرافی هم در آن وجود دارد؟
هر نويسندهای در نهايت خودش را تعريف میکند. با اينحال رماننويس هرچه کمتر حرف بزند، چشم و گوشش را باز کند، تصويرها و صداها را در ذهنش مرور کند پختهتر عمل میکند.
من تمام عمر ادبیام را با اين چشمانداز طی کردهام که واقعيتی بين تخيل و رويا و افسانه بسازم. برخی از تصويرهای "سمفونی مردگان" خوابهای من است، خوابی ديدهام و آن را عيناً نوشتهام، اما خواننده نمیتواند دريابد که کدام تصوير از رمان واقعيت است، کدام تکه خواب است، و کدام بخش تخيل. بیمرز کردن اينها کاری است که عمرم را به پاش صرف کردهام. و اينکه خوانندهی کتابم از تصويری به تصويری ديگری قدم بگذارد بیآنکه خستگی مسير را حس کند. انگار از رويايی به رويای ديگر میغلتد، بیآنکه از خواب بيدار شود. تلاشم را کردهام، حالا چقدر موفق بودهام، اين را به خوانندگانم وامیگذارم.
10 – من تا به حال رمان فارسی مثل اين نخوانده بودم. فکر میکنم که سر نخ بسياری از بازیهای شما را نگرفتهام. آيا فکر میکنيد که رمان شما (شايد هم به دليل نوع ديگری از روايت) در خارج از ايران طور ديگری فهميده شود؟
وقتی اثری به زبانی ديگر ترجمه می شود، چيزهايی را از دست می دهد. طبيعی است که بسياری از بازیهای زبانی و تداعیهای تصويری در زبان آلمانی ديده نشود. مثلاً جملهای در سمفونی مردگان بارها تکرار شده که از نظر موسيقايی با آنچه در آلمانی میخوانند متفاوت است.
«کلاغ های سياه خدا میگفتند برف، برف!» برف در زبان ترکی يعنی غار، و کلاغ ها میگويند: غار، غار. اين در يک فرم موسيقی بازی و تداعی با ملودی اصلی کار است، يعنی همانجا که کلاغی برادرش را کشت و زير خاک پنهانش کرد. اما در زبان آلمانی برف يعنی شنه (Schnee). و يادتان باشد هيچ کلاغی تا به حال نگفته (Schnee).
11 – واکنشها در برابر اين رمان در ايران چطور بود؟
سمفونی مردگان يکی از بداقبالترين رمانهای ايران بوده که من میشناسم. بارها اين کتاب به خاطر اسم من توقيف بوده يا اجازهی انتشار نداشته. بارها قرار بوده فيلمی از آن ساخته شود، (مثلاً داريوش مهرجويی چند سال روی اين رمان کار کرد، و قرار بود بدون فيلمنامه آن را بسازد، يعنی از روی کتاب بگيرد، هم برای سريال و هم برای فيلم سينمايی. اما به اسم من حساس بودند و اجازه ندادند.) حکومت همواره نام و اثر آدمهايی مثل مرا میسوزاند، حتا اگر به دستش بيفتم خودم را هم میسوزاند، شايد چون سرکش بودهام، و با دلم و برای دلم کار کردهام، نه بر اساس مصلحتها و مقتضيات.
من آدمی هستم ضد جنگ و صلحجو، آدمی بسيار آرام، نظير شخصيت آيدين، اما ضايع شدن حقوق بشر را در کشورم بر نمیتابم، برادرکشی را تاب نمیآورم، حمله به کتابفروشی و دفتر مجله را تحمل نمیکنم، جيغ میکشم، حتا اگر موجب شلاق خوردن و سوختن و حذفم شود.
از سويی سمفونی مردگان موضوع پايان نامهی دانشگاهی بسيارانی بوده است، و متأسفم که بايد بگويم اگر هندی يا آلمانی بودم رمان و ادبياتم با اقبال ديگری مواجه میشد. ايرانیام و همراه بقيهی مردم کشورم دارم به رعشههای پايانی يک حکومت ايدئولوژيک نگاه میکنم و درد میکشم.
با اين حال واکنش خوانندگان سمفونی مردگان را از خوشان بپرسيد، از مردم ايران.
12 – و چرا آلمان را به عنوان تبعيدگاه انتخاب کرديد؟
و چرا آلمان را به عنوان تبعيدگاه انتخاب کردم. می دانيد؟ تبعيدگاه مثل عشق فرصت انتخاب نمیدهد. برای مهاجرت يا ازدواج فرصت هست که آدمی مطالعه کند، خود را وفق دهد، و راه بيفتد. برای کفش خريدن و ازدواج کردن و بسيار چيزها حق انتخاب وجود دارد، اما برای فرار و رسيدن به يک جای امن، آنهم در فرصت کوتاهی که من داشتم، دقيقاً پذيرفتن از سر ناچاری بود. تنها راه بود. تبعيدگاه مثل مرگ امری است محتوم. مثل عشق، حادثه ای است گريزناپذير.
عجيب اينجاست که تبعيدگاهم را دوست دارم، و از مرگ میگريزم هنوز، به ويژه حالا در اين روزها به شدت از مرگ میگريزم. دليلش را روزی برايتان خواهم گفت.
13 – در حال حاضر روی چه موضوعی کار میکنيد؟
اين روزها مشغول ويرايش نهايی رمان «تماماً مخصوص» هستم. رمان چهار بستر دارد؛ ايران، پاکستان، آلمان، و سوئد. يک رويا هم دارد؛ عشق. درد هم دارد؛ تنهايي.
«تماماً مخصوص» رمانی است که از نگاه يک روزنامهنگار به نام عباس ايرانی در برلين روايت میشود. فضا سالهای تلخ سرکوب گروههای سياسی است و فرار و سفر و تنهايي. انسان ميگريزد اما به کجا؟ گزيری نيست، مرگ در آستانه نگاه ميکند، و عشق دستهاش را کاسهی صورت کرده که زندگی را تماشا کند، و گريزی نيست. اين رمان در چهل و هشت فصل از زبان عباس ايرانی روايت ميشود. پايانش را هنوز ننوشتهام. هميشه فصل آخر را در نسخهی نهايی مينويسم. هيجان اين کشف را دوست دارم.
دیگر سیبی نمانده
نه برای من
نه برای تو
نه برای حوا و آدم
...
ببین!
دیگر نمیتوانی چشمهام را
از دلتنگی باز کنی.
حتا اگر یک سیب
مانده باشد
رانده میشوم.
...
سیب یا گندم؟
همیشه بهانهای هست.
شکوفهی بادام
غم چشمهات
خندیدن انار
و اینهمه بهانه
که باز خوانده شوم
به آغوش تو
و زمين را کشف کنم
با سرانگشتهام.
زمين نه،
نقطه نقطهی تنت.
...
بانوی زیبای من!
دستهای تو
سیب را
دلانگیز میکند
---------- Post added at 11:50 PM ---------- Previous post was at 11:45 PM ----------
...
با بودنت
بهشت را ديدم
حالا خدا
دنبال سیب سرخی میگردد
تا از بهشت آسمان
رانده شود
टीડીમીડીજ
29-08-2011, 10:10
می دانی؟
میدانی که آخرين بار
به فاصلهی نفسم در رويا بودی
و حالا به وضوحِ بهشت
در دستهای من؟
يادم باشد به رسم مردمان مغلوب
تاريخ فتح تو را بنويسم
که ديگر جنگی در نگيرد.
میدانی تنم نبودنت را
گریه میکند؟
پيکرت را نمینويسم
میتراشم با دست
و آنقدر صيقلش میدهم
که چيزی بندش نشود.
اگر نباشی
آنقدر نفس نمیکشم
که بگويم
آتش در نبود هوا
نيست میشود.
دم صبح خواب ديدم
داشتی از درخت چيزی میخريدی
که تنم کنم
و من در آب
منتظر بودم لباسم را بياوری.
टीડીમીડીજ
30-08-2011, 08:40
واقعه
میگویند خدایان را
که میبینی باید بگریی
از دیدن توست که گریه میکنم؟
یا سنگینی کاه؟
«پدر! کسی فریاد میزد...»
«خواب بد دیدی؟»
«نه، "جرس" را دیدم.
پدر! صدای قلم نی بر کاغذ
نمیدانی از جنس چیست؟»
«نه، حالا نه
فردا حافظ میخوانیم.»
چرا پنهان کنم؟
راز آن است که
کس نداند
اما خدا میداند.
و تو هنوز نمیدانی
که من
چقدر دوستت دارم.
«واقعهی خود را به کس مگو!»
تو که فریاد نمیزنی!
هر چه شمع میدانستم
فوت کردم که داد نزنی
اینجا شمع را فقط
بر مرده روشن میکنند.
...
بر مردهی خورشید
چشم که باز کردم
نداشتی فوتم میکردی؟
شعلهی چند هزار شمع
بر تنم میرقصيد
يا تب داشتم و
میسوختم؟
يادم باشد اينبار
رد نگاهت را بگيرم.
از بهشت آمدهای؟
پس چرا لباست
از جنس فریب نیست؟
این نرگسهای من
برای توست تا
پیشمرگ جوانیات شوند.
شمع روشن کنم دیده شوی؟
در غروب سرخ گونهات
آنجا که خورشيد و ماه
در اقيانوس
غرق میشوند
هنگامی که نگاهت را میدزدی
در بیمرزی ملکوت
هنگامی که سرت را
در بغلم پنهان میکنی
تاريک روشنای صبح
هنگامی که تنم را نفس میکشی
ديدنی میشوی.
هر چقدر بعید
باز تو خدای منی
هر چقدر بعید
باز بر تنت
گل به گل جوانه میزنم
تا تمام شوی
تا تمام شوم.
...
از شیرهی جان تو مکیدن
تا کجا میبرد مرا؟
راه نمیروم که
میدوم
خسته نمیشوم که
اين راه
خاکستری هم باشد
در مقصدش
تو ايستادهای
بلندبالای من!
فقط بگو
کجای زمين
میرسم به تو.
Lady parisa
13-09-2011, 11:41
هميشه دلم میخواسته در بارهی سکوت حرف بزنم.
سکوت..... همان که بر زندگی آدمی حاکم است. مثل ماری چمبره زده روی کول زندگی و خيره نگاه میکند.
سکوت...... همان که در موسيقی اگر نباشدکمر ساز میشکند. پردهها دريده میشود. بشر از کرهی زمين کوچ میکند. و صدای خدا هم در میآيد.
سکوت..... همان که هست و تو خيال میکنی که نيست.. و گاهی نيست و تو فکر میکنی که هست. وقتی نيست صداهای عوضی آدم را عاصی میکند... وقتی هست صدایش چنان تو را میبلعد که انگار در قعر اقيانوس از خواب پريدهای و نمیدانی کدام سو را بگيری تا به زندگی بازگردی. همهی راهها به نيستی ختم میشود.... و همهی توان تو دست و پا میزند تا بر هراس خود سوار شوی و تصور کنی که زنده ماندهای.
بارها به نبودن فکر کردهام..... و بیآنکه ياد زندگی باشم..... بیاختيار به بودن ادامه دادهام. و بارها به زندگی فکر کردهام.... و ناچار با مرگ راه رفتهام. غذا خوردهام.حرف زدهام.عکس يادگاری گرفتهام و خوابيدهام... بیآنکه به نبودن انديشيده باشم.
نبودن... سکوتِ بودن است. ايستگاه آخر زندگی. اما هيچ نسبتی با آن ندارداز جنسی ديگر است بيگانهای که بیوقت در خانهات را میزند و پيش از آنکه عدد بعدی را بشمری نفس قبلیات را بريده است.
صبحها که بيدار میشوم گذشتهام خواب آشفتهای بيش نبوده و شبها که میخوابم....آيندهام صبحی آشفته است از پس خوابی آرام.
در خواب جهانم سنجيده و بهاندازه و بیمرز و مطلوب من است... و خوب میدانم که عمر کوتاه خوابم مثل زندگی يک پروانه زود تمام میشود... و ناچار بايد به زندگی برگردم و باز در اين آشفته بازار به مرگ فکر کنم به زندگی به بودن يا نبودن.
اصلاً چه فرقی میکند؟ بال پروانه باز باشد يا بسته چه فرقی میکند؟ فقط اين اهميت دارد که بدانم يک پروانه در طول عمر کوتاه خويش چند بار بالهایش را از هم میگشايد و میبندد. و نيز بدانم سکوت موسيقی عميقتر است يا سکوت بال پروانه؟
اين مهم است. واقعاً مهم است. به اندازهی راه رفتن تو، يا خواب ديدن من. کاش میدانستی چقدر راه رفتنت را دوست دارم. آنقدر که جايی دور از چشم تو پشت پنجرهی مهگرفتهای مینشينم شيشه را به اندازهی کف دستم پاک میکنم.......... و جرعه جرعه راه رفتنت را مینوشم.
من مسلمان
به امید دیدنت
در کلیسا شمع روشن میکنم.
همین را میخواستی؟
لازم نيست
مرا دوست داشته باشی
من تو را
به اندازهی هر دومان
دوست دارم
F l o w e r
21-09-2011, 17:58
بـودن
و تو انگار کن که هرگز نبودهای
و من هرگز به نبودن تو
بودن را
چنين حقير نه انگاشتهام.
با سرانگشت
لبهام را ببوس
بگذار بين پرستش و عشقبازی
آونگ شوم
در خاطرهی بشر
چون زنگ کليسا
در بلندای هستی
من به گريه التماس میکنم
يا گريه به من؟
و تو انگار کن از آغاز بودهای
مثل خدا
و مرا آفريدهای
مثل نگاهت
يا خندههات
شاهزاده خانوم
30-09-2011, 03:26
این واقعا زیباست
چرا وقتی میروی
همه جا تاریک می شود؟
انگار از اول مرده بودم
و ترسیده بودم
و تو هم نبودی
... ...
نه اینکه گریه کنم، نه
فقط دارم تعریف میکنم چرا بغض کرده بودم
و آرام نمیگرفتم.
چه آرزوی دلانگيزیست!
نوشتن افسانهای عاشقانه
بر پوست تنت
و خواندن آن
برای تو
...
چه آرزوی شورانگيزیست!
تملّک قيمتیترين کتاب خطی جهان
ورق ورق کردنش،
دست به آن کشيدن،
و همين نوازش ساده
که زير نگاهم لبخند بزنی.
...
چه افسانهی قشنگی
به تنت مینويسم
بانوی من!
چه قشنگ به تنت افسانه میخوانم
سراسيمه آمدن
و دستپاچه بوسيدن
با تو
زير نگاهت افسون شدن
با من.
میدانی؟
حتا صدای قلبم هم نمیآمد
انگار همهاش را برای نفسهات شمرده باشم
حالا تمام شده بود
...
نه اینکه ترسیده باشم، نه
فقط میخواستم بگويم چرا نصف شب پاشدم
و رفتم زیر تخت خوابیدم که خدا مرا
بی تو نبیند.
دستهای تو
مرا به خدا میرساند
و دستهای من
مرا به تو.
پله پله بر میشوم
از خودم
از تنم
ساغری میشوم
به دستت
نگاهت را برتنم بريز
و بنوش.
نه اینکه دلتنگ نشده باشم، نه
فقط میخواستم بدانی
آره!
انگار که ساعت از همان اول
بی قرارتر از من بود
که نفهمیدم چرا یکباره
معنیاش از زندگی من افتاد
...
نه اینکه تقصیر من باشد
نه به خدا
از همان اول هم که آمدی
روزها را رنگی رنگی میکردم
که زودتر بیايم توی بغلت
میخواهی با خيالت زندگی کنم؟
دستت را بگيرم
ببرمت رستوران مکزيکی؟
چی سفارش بدهم
که بيشتر از من دوست داشته باشی؟
يک لقمه بگذارم دهن تو
يک لحظه نگاهت کنم؟
چی مینوشی؟
می دانی؟
هیچ کدام از اینها را که گفتم
اصلاً نمیخواهم
فقط باش
همین.
عباس معروفی
شاهزاده خانوم
01-10-2011, 19:06
عاشقت باشم میمیرم
یا عاشقت نباشم؟
نمیدانم کجا میبری مرا
همراهت میآیم
تا آخر راه
و هیچ نمیپرسم از تو
هرگز.
عاشقم باشی میمیرم
یا عاشقم نباشی؟
این که عاشقی نیست
این که شاعری نیست
واژهها تهی شدهاند
بانوی من!
به حساب من نگذار
و نگذار بی تو تباه شوم!
با تو عاشقی کنم
یا زندگی؟
در بوی نارنجی پیرهنت
تاب میخورم
بیتاب میشوم
و دنبال دستهات میگردم
در جیبهام
میترسم گمت کرده باشم در خیابان
به پشت سر وا میگردم
و از تنهایی خودم وحشت میکنم.
بی تو زندگی کنم
یا بمیرم؟
نمیدانم تا کی دوستم داری
هرجا که باشد
باشد
هرجا تمام شد
اسمش را میگذارم
آخر خط من.
باشد؟
بی تو زندگی کنم
یا بگردم؟
همین که باشی
همین که نگاهت کنم
مست میشوم
خودم را میآویزم به شانهی تو.
با تو بمیرم
یا بخندم؟
امشب اسبت را میدزدم
رام میشوم آرام
مبهوت عاشقی کردنت .
با تو
اول کجاست؟
با تو
آخر کجاست؟
از نداشتنت میترسم
از دلتنگیت
از تباهی خودم
همهاش میترسم
وقتی نیستی تباه شوم.
بی تو
اول و آخر کجاست؟
واژه ها را نفرین میکنم
و آه می کشم
در آیینهی مهآلود
پر از تو میشوم
بی چتر.
من
بی تو
یعنی چی؟
غمگین که باشی
فرو میریزم
مثل اشک.
نه مثل دیوار شهر
که هر کس چیزی بر آن
به یادگار نوشته است.
تو بیشتر منی
یا من تو؟
در آغوشت
ورد میخوانم زیر لب
و خدا را صدا میزنم.
آنقدر صدا میزنم که بگویی:
جان دلم!
از : عباس معروفی
part gah
11-10-2011, 18:02
تا حالا کسی
انگشتهاش را گذاشته توی جيب تو؟
اگر اين کار را بکنم
هرقدر خيابان شلوغ باشد
گم نمیشوم.
part gah
14-10-2011, 15:05
خيال کردم
من مردهام
و تو
ديگر نيستی.
Atefeh.N
25-10-2011, 13:08
تو انتخاب من نبودی ؛ سرنوشتم بودی ...
تنها انگیزه ی ماندنم در این زندگی بی اعتبار... !
part gah
27-10-2011, 21:07
کسی که بخواهد هستیاش را
با دلش خاموش کند
خودش هم ناگزير میسوزد؟
و اگر من بخواهم بسوزم
آقای تنهايیام!
چکار کنم؟
Maryam j0on
29-10-2011, 14:28
میدانـــی
میدانـــی چــرا بنـــد نمیآیـــد
ایــن بــاران؟
خـــدا از خجـــالت آب شــده!
.::. عباس معروفـــی .::.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
part gah
13-06-2012, 21:43
بخــواب تــا نگــاهــت کنــم
و بــرای هــر نفـــــ:40:ـــــس تــو،
بــوســهای بنشــانــم بــه طعــم
هــر چــه تــو بخــواهــی . . .
part gah
08-07-2012, 20:43
دستهات را
که باز کنی ،
به هیچ جا بند نیستم ،
سقوط میکنم
part gah
16-07-2012, 18:57
"دوستت دارم" را
در دستانم میچرخانم
از اين دست به آن دست.
پس چرا
هروقت میخواهم
به دستت بدهم نيستی؟
چرا اينجا نيستی
تا "دوستت دارم" را
از جنس خاک کنم،
از جنس تنم،
و با بوسه بپوشانمش بر تنت ؟
بگذار "دوستت دارم" را
از جنس نگاه کنم
از جنس چشمانم
و تا صبح به نفسهای تو بدوزم.
part gah
28-07-2012, 04:39
همچو یک پیانو کنارت آرمیده ام
و انگشتانت
نقطه نقطه ی تنم را
به صدا در می آورد
کسی اینجا پیکر فرهاد رو خونده ؟ کارش دارم:31:
part gah
25-09-2012, 07:17
بخواب آقای من!
چقدر خورشيد را انتظار میکشم
تا چشمانت را باز کنی
شاهزاده خانوم
28-09-2012, 21:46
تو می دانی
از مرگ نمی ترسم
فقط
حیف است
هزار سال بخوابم
و خواب تو را نبینم
part gah
11-10-2012, 06:59
هیچوقت تو را ترک نمیکنم
حتی اگر
توی این دنیا نباشم
هروقت
به دوستداشتن فکر ميکنم
ابديت
و تمامي شبها
با نام تو
بر سينهام
سنجاق ميشود.
ميداني ؟
ميداني از وقتي دلبستهات شدهام
همهجا
بوي پرتقال و بهشت ميدهد ؟
هرچه ميکنم
چهار خط براي تو بنويسم
ميبينم واژهها
خاک بر سر شدهاند
هرچه ميکنم
چهار قدم بيايم
تا به دستهايت برسم
زانوهايم ميخمد .
نه اينکه فکر کني خستهام ،
نه اينکه تاب راه رفتن نداشته باشم
نه .
تا آخرش همين است
نگاهت به لرزهام مياندازد.
بوی تنت را
خدا
در دست های من می جُست
از رد پای تو
به خوابم آمده بود.
تنهاتر از همیشه
نام تو را
بر لبان من کشید و گفت:
عشق من!
چقدر لاغر شده ای؟
لاغر و دلتنگ.
شاهزاده خانوم
25-11-2012, 18:40
در خاطراتم دست می برم
کاری می کنم که از اول باشی!
از روزی که عشق را شناختم..
شاهزاده خانوم
26-11-2012, 18:33
از اين تنهايی هزارساله خستهام
از بس تنهايی غذا خوردهام
تا لقمهای نان به دهن میگذارم
باران شروع میشود
و من چتر ندارم
میدانی؟
میدانی چرا بند نمیآيد اين باران؟
خدا از خجالت آب شده
عباس معروفی
شاهزاده خانوم
27-11-2012, 00:09
میان من و تو
همیشه از بهار تا اینجا
یک تابستان
آتش می گیرد
از تب می سوزد
...
دختر فصل سوم!
تو در پاییز دست هام
سبز می شوی
و من در بهار تنت نارنجی.
تابستانت را تنم کن
عشق من!
زمستان سختی در پیش است.
part gah
04-01-2013, 13:46
هی! آدم در تنهايی است كه می پوسد و پوك می شود و خودش هم حاليش نيست. می دانی؟
تنهايی مثل ته كفش می ماند؛ يكباره نگاه می كنی می بينی سوراخ شده. يكباره می فهمی كه يك چيزی ديگر نيست.
بيشتر آدمهای دنيا در هر شغلی كه باشند از خودشان هرگز نمی پرسند چرا چنين شغلی دارند.
چيزهای ديگر هم هست كه آدم دنبال دليلش نمی گردد. يكيش مثلاً تنهايی است ...
تماماً مخصوص - عباس معروفی
شاهزاده خانوم
23-01-2013, 14:17
هرصبح
مرا از خودم می دزدی
و هرشب
به خودم مرا
پس می دهی.(
با بودنت
خدا هم هست
و زمين میچرخد به دور خورشيدی
که تويی.
شاهزاده خانوم
05-03-2013, 14:50
عزيز دلم ، می دانی سیم آخر چیست ؟
همه خيال می کنند که سيم آخر ساز است .
حتی يک نوازنده بی سواد روی صحنه زد به سيم آخر تارش گفت : اين هم سيم آخر. اما سيم آخر يعنی وقتی
می رفتند قمار، سکه زرشان را که می باختند، جيب شان را می گشتند ، آخرين سکه ی سيم را هم به قمار می زدند
می زدند به سیم آخر، به اميد بردن همه هستی،
... يا به باد دادن آخرين سکه ی نيستی ...
من هم دلم می خواست در این قمار بزنم به سیم آخر ،
اما گلستان به من گفت : « ببین زری که باختی اصل بود؟ »
رفتم توی فکر ...
شاهزاده خانوم
11-03-2013, 21:36
هر کس که از نظر عاطفي نيروي بيش تري مي گذارد بيشتر درد ميکشد.طبيعي ست که بيشتر هم جيغ بزند
تماما مخصوص.
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 15:42
سرو دلخسته ی من!
امشب رفيق جان جانيت می گفت ببين چيزی براش نگذاشتی طفلکی می رود بهانه از گذشته های دور پيدا می کند می گردد به زور شاهدی می سازد تو را منفور پيدا می کند.
هفت سال تا بخواهی خورشید در قلبم شکفته با دست های تو تصویر در ذهنم به یادگار مانده با صدای تو اکسير به جانم نشسته با نفس های تو می توانم زندگی کنم هزار سال با همین ثروت بی کران.
گفتی نمی خواهمت دلی شکست لبخندی پايان يافت کودکی مرد به دل نگير تو زندگی کن و لذت ببر بگو که خوشبختی از چشمهات پروانه می بارد ضمانت خورشید به تمامی از آن تو.
گاهی آدم حواسش پرتاب می شود يادش می رود بگويد «هروقت دلتنگ تو باشم برای چشمهام سيب می خورم.» یکباره بی دليل می گويد: «لياقتم را نداری برو بمیر.» گل قشنگم مگر خانه سازی بر آب می شود؟
هفت سال سراسيمه به هر فروشگاهی سر کشيدم تا قامتت را در لباسی زنده کنم گاه بودی گاه ناچار می شدم دلتنگ تو در خيالم يکی يکی لباسها را برازنده کنم.
حالا در سایه های سنگ یکی به قامت خودم تراش می دهم در هراس خواب کنده می شوم مدام کابوس نشسته کنارم اين کودک تنها و گمشده جهان دبنگ را بدرقه می کند
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 15:43
آن که رفتنی ست به هيچ قيمتی نمی ماند. نمی توانی به چهارميخش بکشی. بگذار برود. اصرار نکن. پيش از آن که غرورت را به باد بدهی از فکرت بيرونش بينداز، و تا حد کافری انکارش کن. حتا اگر خدا باشد. -
رمان خواهر پاپ،
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 15:43
و این منم
صورت مسئله ای بغرنج
که زود پاکش کردی.
می توانستی به سادگی به مهر
مثل همیشه
در آغوشت مرا حل کنی
عاشقانه دلپذیر و پاک
مثل باران بر خاک.
حالا از این مسئله
تنها همین صورت برجاست
... با چشم هایی که تا ابد
خاطرات تو را می ریزد و
خوشبختی تو را
می نوشد.
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 15:45
عادت کرده ایم هر روز دوش بگیریم، اما یادمان می رود که ذهن مان هم به دوش نیاز دارد. گاهی با یک غزل حافظ می توان دوش ذهنی گرفت و خوابید؛ یک شعر از فروغ، تکه ای از بیهقی، صفحه ای از مزامیر، عبارتی از گراهام گرین، جمله ای از شکسپیر، خطی از نیما، ولی غافلیم.
شبانه روز چقدر خبر و گزارش و مطلب آشغال می تپانیم توی کله مان؟ بعد هم با همان کله ی بادکرده به رختخواب می رويم و توقع داریم در خواب پدربزرگ مان ر...ا ببینیم که یک گلابی پوست کنده و با لبخند می گوید بفرما. آفتاب یک ور می تابد و ماهی های چشمه ی آن باغ هم از شادی پشتک می زنند.
غافلیم که دیگر خبری از این خوش خیالی ها نیست، وضع روزگار از جنس اعتماد نیست، هر چیزی یکجا بماند کرم می گذارد و آدم هم از این قاعده مستثنا نیست. نیست. نیست. شوخی نیست. موضوع جدی ست. گاهي چيزي كوچك ميتواند با سرنوشت آدم بازي كند، گاهي آدم نامهاي را بيدليل حفظ ميكند كه بعدها همان نامه سند محكوميتش ميشود.
محاصره شده ایم. در یک صفحه ی مانیتور و جعبه ای که هزاران عکس و نامه و خاطره و نوشته و فیلم و موزیک را بلعیده و هروقت بخواهیم بالا می آورد محاصره شده ایم.
ژاپنی ها می گویند هر چیزی که یکماه در کشویی مانده و سراغش را نگرفته ای دورش بینداز. و من می گویم هر چیزی هم که شاخت می زند دورش بینداز. و این چند روز بیش از سی گیگ عکس و مطلب از کامپیوترم بیرون ریختم. عکسهایی که نسبتی با من نداشت، نامه ها و مطالبی که دیگر نمی خواستم، ای میل هایی که روی هم تلمبار شده بود، و چند داستان و رمان نیمه تمام. سبک شدم. تمیز و مرتب شدم. حالا احساس یک مسافر سبکبار را دارم. پسر خوب و آقا
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 15:46
اگه یکروز صبح خیلی خوشحال از خواب بیدار شدی
و دیدی همه چیز خیلی خوبه...
نه غمی هست
نه دردی...
بدون که دیشب تو خواب مردی!!!
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 15:47
دیشب با هانس اولریش و همسرش سوزانه رفتیم یک رستوران شیک، و غذاها و دسرهایی خوردیم که قبلاً مزه نکرده بودم. در این پاییز ستم سالار سرد این هفتمین بار است که به دادم می رسد.
زنگ می زند، قرار می گذارد، می آید دنبالم، صبر می کند تا حاضر شوم و همراهش راه بیفتم. دوبار هم همینجوری آمد پیشم، بی قرار قبلی. کمی نشست، چای و شیرینی خوردیم، حرف زدیم، از بکت، از جوانان بی خدا، از کریستا ولف، از داستان تازه ام،... از خودش، تو، من، و خیلی چیزها. موقع رفتن گفت: بهتری؟ آره، بهترم. آره، بهتر باش.
این روزها سخت نگرانم است. هر بار که می آید یک چیزهایی هم در کیسه اش برایم دارد. کتابی، کیکی، قلمی، نانی، عکسی، فیلمی. و اولین بار که دیدمش تازه از تهران به این غربت تنها پاگذاشته بودم. برای رونمایی "سمفونی مردگان" به دفتر سورکامپ دعوت شده بودم، کنفرانس مطبوعاتی داشتم، بعد از برنامه با هم به یک رستوران ایتالیایی رفتیم غذا خوردیم و بعد او مرا تا دم قطار همراهی کرد. در آخرین لحظه اولین هدیه اش را داد؛ کلید خانه اش را توی دستم گذاشت: تا وقتی در آلمان هستی...
دوستی ما در این شانزده سال همینجور ادامه یافت، شانزده سال است که عید نوروز یک بسته از پست دریافت می کنم. شانزده سال است برایم کیک مخصوص کریسمس می پزد و می فرستد. من هم "رمان فریدون سه پسر داشت" را به او تقدیم کردم. آخر من که چیزی ندارم. دارایی ام همین نوشته هاست. اما آدم رمانش را، شیره ی جانش را که به هر کسی تقدیم نمی کند.
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 15:50
همچو یک ساز
در آغوشمی
می نوازمت نرم و آرام
در نفس هات می چرخم
و لایه لایه اوج می گیرم.
همچو یک پیانو کنارت آرمیده ام
و انگشتانت
نقطه نقطه ی تنم را
به صدا در می آورد
گل به گل ورق می خوری
... لبریز می شوی
نارنجی من!
بگذار این راز
در آسمان بماند
و هیچ کس نداند
که آه تو کدام بود
و بوسه های من کدام.
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 15:50
وقتی نیستی
در شهرها در خیابانها
دنبالت می گردم
گل قشنگم!
و هر تکه ات را در زنی می یابم
همه ی نام ها تویی
... همه ی چهره ها تویی
تمام صداها از توست.
دیروز چشم هایت را
در قطاری دیدم
که نگاهم کرد و گذشت
امروز حوله بر تن
در راهرو ایستاده بودی
با موهای خیس و همان خنده ها
فردا لب هات را پیدا می کنم
شاید هم دست هات.
مثل تکه های پازل
هر روز بخشی از تو رو می شود
گونه ای، رنگی، رویی،
دستی، لبخندی، مویی،
نگاهی...
گاهی عطر تنت
می پیچد در سرم
دلم می ریزد
در هر کس نشانه ای داری
همه را نمی توانم در یکی جمع کنم
همه را یکجا می خواهم
اصلاً
تو را می خواهم.
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 15:52
منتظر نشسته ام
می دانم که می آیی
وقتی ماه کامل شود می آیی
آنگاه که خورشید
شعله ور و داغ
تنش را در آب فرو می برد
... تا جانش آرام گیرد
آنگاه که شهر امن می شود
آنگاه که تشت شغال
از بام می افتد
و زوزه اش
در یاد باد می دود
آنجا که دلت
به هزار راه می رود
تو یک راه بیش نداری
عشق من!
خسته ترین رود دنیا هم که باشی
عاقبت جای تو
آغوش دریاست
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 15:53
ادبیات
همین با نگاه تو
آغاز می شود
قصه ی دلسپاری ام
با تو
اما تمام نمی شود
... در صدای تو
شکل می بندد
بانوی زیبای من!
تو
با همان انگشت کوچکت
می توانی فصلی از رمانم را
تغییر دهی
یک لبخند تو
سرنوشت داستانم را
عوض می کند
برهنه در سرم می چرخی
از هیجان
خواب ندارم
عشق من!
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 15:54
داشتم نگاهت می کردم
نگاهت می کردم
گفتم وای!
چه زیبا شده ای!
بانوی من!
دستم را گرفتی
... خدا گفت؛
چه لحظه ی باشکوهی!
شماها عشقبازی کنید
من هم خدا می شوم.
و...
خلقت جهان را شروع کرد
سه روزش صرف اندام تو شد
سه روزش خرج دست های من
روز هفتم
صدای تو را
جوری درآورد
که تا ابد دلم بریزد.
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 15:55
میان من و تو
همیشه از بهار تا اینجا
یک تابستان
آتش می گیرد
از تب می سوزد
دختر فصل سوم!
... تو در پاییز دست هام
سبز می شوی
و من در بهار تنت نارنجی.
تابستانت را تنم کن
عشق من!
زمستان سختی در پیش است.
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 15:55
حدود چهارده ماه پیش یک خوک به دوستش! می گفت: «زنها مثل اتوبوسن. اگه به موقع توی ایستگاه باشی معمولاً هر پنج دقیقه یه اتوبوس میاد. ولی یادت باشه نذاری بفهمن آخرین یا تنها اتوبوسن. باید جوری رفتار کنی که بفهمن اتوبوس بعدی داره میاد. قواعدی دا...ره که باید رعایت کنی... بلیت نشون بدی و خیلی چیزا. تو توی اروپا بزرگ نشدی و اینو بلد نیستی...» و می خندید. من هم می شنیدم و چیزی نمی توانستم بگویم.
چهارده ماه این توهین را توی ذهنم چرخاندم و حالا آن را توی صورت همان خوک تف می کنم.
در یک آن آدم می تواند از یک نفر متنفر شود. فقط در یک آن. اما این درد تا آخر عمر باهات خواهد ماند که چرا به یک خوک احترام می گذاشتی، باهاش حرف می زدی، و نمی توانستی نقابش را پس بزنی.See More
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 15:56
تا به حال کسی
تو را با چشم هاش نفس کشیده؟
آنقدر نگاهت می کنم
که نفس هام
به شماره بیفتد
بانوی زیبای من!
... جوری که از خودت فرار کنی
و جایی جز آغوش من
نداشته باشی
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 15:57
این روزها دیده ای؟
آدم ها از پایان جهان می ترسند
عشق من!
وفتی زمین به آرزویش نرسیده هنوز
مگر می شود زمان بایستد؟
باید از تو پسری بسازم
که نگاهش
پر از خنده های تو باشد
که در پلک زدن هاش
تا آخر خیال خدا
... تکرار شوی
می دانی؟
فقط وقتی تو نباشی
دنیا تمام می شود.
@
میان نارنج و آلبالو
تاب می خورم
همین حوالی
بین واژه ها و نگاهت سرگردانم
همیشه
بین کلمه ها و موهات
دست و پام را گم می کنم
شب و روزم به هم ریخته
انگشتت را ماهی خطاب می کنم
به پرتقال می گویم نارنجی
به تو می گویم چشم روشنی
و باز در تو
دنبال کودکانه هام می گردم
شادی هام
می بینی؟
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 15:57
او که رفت باید می رفت
و او که باید می آید.
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 15:59
رساله ی عشق این روزگار
----------------------------
عشق همانی نیست؟ که به ناخن هاشان می مالند فوتش می کنند
بعد می روند مهمانی؟
«چی خیال کردی؟ خب همینه دیگه واه ه»!
عشق همان ها نیست؟ که به نخ می کشند و در دست می چرخانند؟ «تف بر این دنیای نکبت»!
اصلاً عشق پله های یک نردبان نیست؟ که ازش بروند بالا
سر از پشت بام این و آن درآورند؟
به قول مادربزرگه: «ایکبیری یه دونه گوز داره، می خواد رو صد تا پشت بوم بد...ه»!
عشق چیزی نیست که زیر پای آدم ها قرچ قرچ می کند؟
گاهی هم به درد یک قل دوقل می خورد؟
«هرچی خاک اونه، عمر شما»!؟
عشق آن نیست که طوطی وار خبری تئاتری بر صحنه ها چشم بسته گزارش کنند؟ فصیح تر از طوطی حسی تر از اتللو اپرایی تر از پاواروتی:
«ای زیباترین آفریده ی روزگارر! اول شمعو می کشم، بعدش فوتت می کنم، ها ها هاخ! زندگی زیباست»!
عشق همان ها نیست که در جیب شلوار پیداش می کنند و باهاش بیلیارد جیبی می زنند؟
«خدا دوتا ازینا داده که اگه گفتم به تخمم و یکیش ترکید، بازم دارم»!
عشق آن نیست که با چهار بار رفت و آمد نفخش می خوابد و یکی از طرفین زخمی می شود؟
«دودره ش کردم رفت»!
عشق آن نیست که عاشقانه در آغوشت بگیرند و مثل جیب برها قلبت را بزنند و فرار کنند؟
«خوب شد نفهمید. عجب خری بود»!
این روزها عشق در همین مایه ها (مایعات) می چرخد نازنین! «اینجوریاس داداش! نره تو پاچه ت! سرتو بدزد آبجی! نره تو چشات»!
---
اینها را با چشم های خودم دیده ام، عزیز ماه پیشانی من! خواستم تو هم بدانی.
کور شوم اگر دروغ بگویم...
کور شوم اگر دروغ بگویم...
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 15:59
بودنت
زندگی را معنا می کند
لازم نیست کاری انجام دهی
سرو روان من!
همین که راه می روی ساز می زنی
می گویی می شنوی می خندی
... همین که دگمه هام را باز می کنی می بندی
یعنی همه چیز
لازم نیست بر عاشقی کردنت خیال ببافی
همین شرمی که با خنده ات می خیزد
پولک هایی که از چشم هات می ریزد
همین که دستت
توی دستم عرق می کند
همین شیرین زبانی هات
همین که بوی قورمه سبزی نمی دهی
یعنی همه چیز
گفته بودم؟
گفته بودم همین که نگاه نارنجی ات
به زندگی ام می تابد
یعنی همه چیز؟
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 16:00
جامعه با من و تو آغاز می شود؛ وقتی بهم راست بگوییم جامعه دروغگو، دورو، دودره باز، و چندچهره نمی شود.
و هنگامی که به دست هایمان ایمان داشته باشیم، جامعه به تن فروشی نمی افتد؛ حتا مصلحتی، حتا موقت.
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 16:01
و من در تو می دوم
می دوم
آنقدر می دوم
تا دستانم را به آخر دنیا بکوبم
و پیروز از این تجربه ی تنانه برگردم
ولی ته ندارد این مستی
... هرچه می دوم نمی رسم
سرو روان من!
جایی آن سوی مرزهای غیب
به دل ریزش غریبی
سقوط می کنم
و خدا
مرا در حلقه ی بازوانت
حفظ می کند
می دانم می دانم
خدا به من رحم می کند.See More
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 16:02
می خواستم با صدا و حرف و نگاه
خواب را از تنت دربیاورم
نمی دانستم چی تنت کنم
که سردت نشود
دنبال یک پرتقال می گشتم
نمی دانستم که تو
... باغ پرتقالی
نمی دانستم از شاخه های تو
نارنج های آفتابی نورس
چشم هام را خیره می کند
پیش از آمدنت نمی دانستم
و حالا
دست هام بوی نارنج گرفته است.
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 16:02
وقتی که حرف می زنی
در صدای تو
گم می شوم
یعنی چقدر دوست داشتن؟
مگر غیر از صدات
جایی هست
... که در آن گم شوم؟
بلندبالا!
وقتی که در خوابم
گمت می کنم
و تا صبح برای پیدا کردنت
در به در
تمام ملافه های دنیا را
زیر و رو می کنم
یعنی چقدر دوست داشتن؟
مگر غیر از تنت
تنی هست
که کشف کنم؟
تمام دیشب
در خواب گمت کرده بودم
نارنجی من!
می شود در آغوشم باشی
و من در به در
دنبالت بگردم؟
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 16:03
در فاصله ی دو نگاه
یک فصل در چهره ات
عوض می شود
و تو هیچ خبر نداری
پاییز شرم
بر گونه هات ورق می خورد
بهار شادی
گوشه ی لب هات می خندد
سبز آبی کبود من!
در فاصله ی دو نگاه
... رنگ های عجیب
در تو می دود
چیزهای قشنگ اتفاق می افتد
تو خبر نداری هیچ
و من می بینم
در فاصله دو نقس
به دادم برس
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 16:04
می شود قلبت
از سینه ات بزند بیرون؟
به سوی من پر باز کند
پرنده شود؟
من اینجا بنشینم
روی تخته سنگ تنم
به پرنده های آسمان نگاه کنم؟
می شود؟
از امروز
همه ی پرنده ها
قلب توست.
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 16:04
"دهانت را می بویند"
می خواهند از کار تو سر دربیاورند
به دست هات نگاه می کنند
به گل های ریز موهات
به خنده هات
به گریه هات
به همه چیزت کار دارند
زیر زبانت را می کشند
می خواهند تو را عریان کنند
و بعد شلاق
... سی و پنج ضربه...
بخاطر نوشتن نامه های عاشقانه
و می شمارند...
آخ!... آخ!...
قلب تو را
کسی جز من
بو نمی کند
بوی گل قلبت
فقط به مشام من می رسد
نفس بکش نارنجی!
نفس بکش
به شماره بیفتم
آخ!...
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 16:05
گاهی وقت ها
باید شانه ای باشد که آرامت کند
توی رختخواب
روی مبل
یا در راه، زیر باران.
باران شانه می خواهد
... سبز آبی کبود من!
می بارد
که شانه های من و تو را پیدا کند
من در راه تو
خورشید پیدا کرده ام
ببین!
خورشید در دست هام
دوتا جوجه گذاشته
جوجه ها را می گذارم روی سینه ات
می شود بر شانه هات ببارم؟
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 16:06
ین که
تا از راه می رسی
مثل یک کودک
در تو می آویزم
و می خواهم باهات بازی کنم
یعنی دوستت دارم؟
... این که
آغوش تو
امن ترین جای دنیاست
راحت می چرخم
و گل هات را نفس می کشم
یعنی شعرهای من لب های توست؟
عشق را به قامت آدم می دوزند
باید قد و قواره اش بود
و مگر جز تو
بلندبالایی هست؟
نارنجی من!
کجایی؟
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 16:06
شادی داشتنت
شادی بغل کردن سازی ست
که درست نمی شناسمش
درست می نوازمش
نت به نت
نفس در نفس
تو از همه جا شروع می شوی
و من هربار بداهه می نوازمت
از هر جای تنت
سبز آبی کبود من!
... لم بده رها کن خودت را آب شو در آغوشم
مثل عطر یاس فراگیرم شو
بگذار یادت بگیرم
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 16:09
برام نوشته بود: درخت ها پر از شکوفه شده، وقتی راه میرم بی اختیار لبخند می زنم... تو که نمی دونی چه حسیه وقتی جای دو نفر نفس بکشی... بخندی... نگاه کنی...!
برام نوشته بود: عشق صدای فاصله هاست...
برام نوشته بود: من از کتاب هات چندین نسخه دارم، به پسر ها آیدین کادو میدم به دختر ها نوشا...
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 16:13
کریستال می شوم که مثل نور از من عبور کنی،
گمت می کنم مدام.
"اینسو و آنسوی متن"
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 16:14
هر بلایی سر حافظه بیاید درست در دالان خاطره میآید.
کتاب "اینسو و آنسوی متن"
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 16:15
این عید سعید هم گذشت
تو نیامدی
برف بارید و
موهای آینه از سفید هم گذشت
تو نیامدی.
شاهزاده خانوم
25-03-2013, 16:34
پا به پا ميكني
خستهاي
اما بايد بروي
ميداني كه
بزرگترين سفر زندگيات را هم
زماني خواهي رفت
كه از هميشه خستهتري
شاهزاده خانوم
26-03-2013, 02:06
چرا یاد من به وسعت همه تاریخ است؟
چر آدمها در یاد من زندگی میکنند
و من در یاد هیچکس نیستم؟
- سال بلوا
شاهزاده خانوم
29-03-2013, 00:52
کاش میتوانستم
صدای تو را بنویسم
سراسیمه و دلتنگ...
شاهزاده خانوم
01-04-2013, 16:33
تو به دستهای من فکر کن
من به تنت
هرجا که باشم
دستهام گُر میگیرد
شعلهور میشود
... تو به چشمهای من فکر کن
من به راه رفتنت
هرجای این دنیا باشی
میآیی
نارنجی من!
سراسیمه و خندان میآیی.
تو به خورشید فکر کن
من به ماه
زمانی میرسد که هردو
در یک آسمان ایستادهاند
روبروی هم
به شبی فکر کن
که نه ماه دارد، نه خورشید
تو را دارد.
شاهزاده خانوم
06-04-2013, 21:45
قشنگی زندگی
یکیش موهای توست
گل من!
نه این که راه بروی
باد را پریشان کنی
... نه!
در آغوشم بخوابی
که موهات را نفس بکشم
آرام
در باغ روحت بچرخم
در بهشت پرتقال و نارنج
و قشنگی بودنت را
به تنت بگویم.
شاهزاده خانوم
09-04-2013, 18:06
دنبال وجهی می گردم
که تمثیل تو باشد
زلالی چشم هات
بی پایانی آسمان
مهربانی دست هات
نوازش گندمزار
و همین چیزهای بی پایان.
نمی دانستم دلتنگیت
قلبم را مچاله می کند
نمی دانستم وگرنه
... از راه دیگری
جلو راهت سبز می شدم
تمهیدی، تولد دوباره ای، فکری
تا دوباره
در شمایلی دیگر
عاشقت شوم.
گفته بودم دوستت دارم؟
شاهزاده خانوم
09-10-2013, 10:36
گفته بودم زير باران بودم تا ديروقت؟
ترسيدم گمت کرده باشم.
کاش خيالت کنار من بند میشد!
گفته بودم باش تا معنی معجزه را ببينی؟
بودنت معجزهای بالاتر از طاقت من است.
گفته بودم چنان دوستت خواهم داشت که معنی دوست داشتن را عوض کنند
.
silver65
24-12-2013, 23:57
ایـن مـنـم کـه گـم شـده م یـا
تـویـی کـه پـیـدا نـمـی شـی ؟
raha bash
20-01-2014, 10:44
وقتی خدا می خواست تو را بسازد،
چه حال خوشی داشت،
چه حوصــله ای !
این مـوهــا، این چشم هــا ....
خودت می فهمــی؟
من همه اینها را دوست دارم.
عباس معروفی
Demon King
22-01-2014, 16:35
عشق من
بارها با نفسهام
به نقطه نقطهی تنت گفتهام:
دوست داشتن تو
گفتنی نیست
تماشایی ست
دستهام شاهدند...
از: عباس معروفی
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نمیدانم از دلتنگی عاشقترم
یا از عاشقی
دلتنگتر!
فقط میدانم
در آغوش منی
بی آنکه باشی
و رفتهای
بی آنکه نباشی
با تشکر مهران...
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تا به حال کسی را
به اندازه ای دوست داشته ای
که نخواهی خوابش را بیاشوبی با صدای نفس؟
بانو . ./
25-04-2014, 15:24
.
ما ساده بودیم
هرچه در دل داشتیم رو کردیم.
ولی دوره عوض شده.
قدیمها مردم همدیگر را دور میزدند
این روزها از روی هم رد می شوند
انگار سادگــــی
این روزها مُدرن ترین نوع خودکشی ست ...!
.
بانو . ./
28-04-2014, 19:53
.
زیباترین لباست را بپوش
موهات را اینجوری کن
لبخند بزن
جایی - نمیدانم کجا - قاب شو
که قلم از دستم بیفتد
مرا از پشت این میز نجات بده
دستم را بگیر و ببر به جایی
که من
من نباشم
نام و نشانم را تو یادم بیاور
دستم را بگیر و ببر به جایی
که من
من نباشم در تنت بنوازم این نتهای بینواییام را
بیا ببین چی برای چشمهات نوشتهام
شور زندگی!
و اینجاش را هم بخوان
برای دستهات
ببین چه تصویری شده
دلهرهی من!
اینجاهاش را هم بخوان
موهات لبهات نفسهات...
ورق بزن...
.
.
بانو . ./
13-05-2014, 20:12
.
آدم در تنهايی است كه می پوسد و پوك می شود و خودش هم حاليش نيست. می دانی؟ تنهايی مثل ته كفش می ماند؛ يكباره نگاه می كنی می بينی سوراخ شده. يكباره می فهمی كه يك چيزی ديگر نيست.
بيشتر آدمهای دنيا در هر شغلی كه باشند از خودشان هرگز نمی پرسند چرا چنين شغلی دارند. چيزهای ديگر هم هست كه آدم دنبال دليلش نمی گردد. يكيش مثلاً تنهايی است.
تماما مخصوص/
green-mind
09-04-2017, 18:25
.
خدا اگر بودم تورا به کسی نمیدادم
تورا برای خودم برمیداشتم و از کاینات میزدم بیرون
- - - Updated - - -
.
خدا اگر بودم تورا به کسی نمیدادم
تورا برای خودم برمیداشتم و از کاینات میزدم بیرون
vBulletin , Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.