PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : ناظم حکمت



t.s.m.t
12-01-2009, 20:21
ناظم حکمت شاعر برجسته ی ترک

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Mehran
12-01-2009, 20:25



بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :

1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید






خوش آمدی، چون دست بریده شده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تو زیر تابش آفتاب با چشمان سبزت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از یک سیبب نیمی ما نیمی دیگر دنیای بزرگ ما ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
باران مانند گنجشک ها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قدرت چشم هایت را هدر می دهی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تو را دوست دارم چون نان ونمك ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چشم هایش مثل دریاهایی سبز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
زیباترین دریاها آنی است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در خواب دیدم محبوب زیبای خویش را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
جانان من! چشم فروبند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سرم ابر کف‌آلود، درون و برونم دریا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دنیا را به بچه ها بدهیم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ما را به بند کشيده اند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خانه ها مي توانند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دوستان اگر آن روز قسمت نشد كه شما را ببينم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
استخرها مي توانند باشند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
درختـان پرشکوفه ی بادام را دیگر فرامـوش کن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
حسرت روزهای رفته را نمیخورم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چانه ات را میان دستانت نگیر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خسته ی خسته ام کاپیتان، منتظر من نمان. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تنهایی چیزهای زیادی به انسان می آموزد اما ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
درختان پر شکوفه بادام را دیگر فراموش کن، اهمیتی ندارد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
می خواهم نباشم کاش سرم را بردارم و برای یک هفته ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
همین که عشق باشد آن هم در حوالی تو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


بروز رسانی تا 38#

t.s.m.t
12-01-2009, 20:25
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


«ناظم حکمت» شاعر ترقي‌خواه ترک، در بيستم ژانويه‌ي سال 1902 در شهر «سالونيک» در تر کيه به‌دنيا آمد. او در خانواده اي هنرمند رشد و پرورش يافت. مادر، نقاش بود و پدر بزرگ، اديبي شاعر. در چنين خانواده‌اي و در جمع دوستاني اهل ادب و فرهنگ بود که او با شعر آشنا شد.

در هفده‌سالگي اولين مجموعه شعر خود را به چاپ رساند. ناظم جوان، سبک پدر بزرگ را در سرايش اشعارش نمي‌پسنديد و اعتقاد داشت:
« من شعرهاي او را هرگز به‌درستي نفهميدم زيرا در قالب اوزان عروضي کهن بود و پر از واژه‌هاي عربي و فارسي».

ناظم حکمت اما در سرودن اشعارش، قالب‌هاي شعر کهن را درهم ريخت و شعر نو ترکيه را بنيان نهاد. دريافت او آن بود که آن قالب‌ها کلام او را زنداني وزن و قافيه‌هاي دشوار مي‌سازد. با اين کار، او گستره‌ي وسيع‌تري را فراروي خود قرار داد که از مرزهاي کشورش فراتر مي‌رفت و جهاني را دربر مي‌گرفت.

«ناظم حکمت» را به جرأت مي‌توان پدر شعر نو ترکيه دانست. او در فضاي نوسرايي شعر ترکيه از «ماياکوفسکي» شاعر درام‌نويس روسي تأثير پذيرفت و آن را در کشور خود رواج داد. محتواي انساني و آزادي‌خواهانه‌ي اشعارش و سبک و زباني را که براي سرودن برگزيده بود، شعر او را به فراسوي مرزهاي ترکيه کشاند و محبوبيت او را دوچندان ساخت.
ناظم، پس از خاتمه تحصيلات، وارد دانشكده افسری استانبول شد و در رشته افسری نيروی دريايی فارغ‌التحصيل گشت، اما در سال 1921 از ارتش اخراج شد. حكمت، پس از اخراج از ارتش به مسكو رفت و در رشته اقتصاد سياسي به تحصيل پرداخت. در سال 1924 پس از به پايان رساندن تحصيلاتش به تركيه بازگشت و از سال 1931 تا 1936، به كار روزنامه نگاری روی آورد. در سال 1938 عده ای از افسران جوان و انقلابی مدرسه نظام در استانبول، قصد قيام بر عليه مصطفی كمال پاشا‌(آتاتورك) را داشتند، پس از اين كه اين قيام شكست خورد ناظم حكمت، در ارتباط با اين قيام دستگير و به بيست و هشت سال و چهار ماه زندان محكوم شد. او، پس از اين كه 12 سال از عمر خود را در زندان‌های استانبول، بورسا و چانكری گذرانيد، در سال 1950 با استفاده از عفو عمومی از زندان آزاد گرديد. در سال 1951 به دليل تعقيب و تهديدهای پليسی، استانبول را مخفيانه ترك كرد و همان سال از تابعيت تركيه اخراج شد.
ناظم حكمت، يك شاعر انترناسيوناليست و سوسياليست بود، كه با شعرها و مقالات خود، دولت تركيه و همچنين استثمار و نابرابری را در جهان، به نقد كشيد و از آزادی و حرمت انسان دفاع كرد. ناظم، در سال 1957، كمونيسم روسي را مورد انتقاد قرار داد. اما هم‌چنان تا آخر عمرش برای تحقق آمال و آرزوهای انسانی و سوسياليستی، براي رسيدن به يك جامعه آزاد و برابر، تلاش و مبارزه كرد.
سازمان علمي و فرهنگي سازمان ملل‌(يونسكو)، سال 2002(بزرگداشت صدمین سال زاد روز ناظم) را به خاطر جايگاه والای ناظم حكمت در ادبيات جهانی، سال ناظم حكمت، اعلام كرد .
عزيز نسين، طنزنويس چپ و مدرن تركيه، در مورد ناظم حكمت می‌نويسد: «من هم مانند اكثر نويسندگان، نويسندگی را با شاعری شروع كردم. ناظم حكمت شاعر عالی‌قدر ما، در هنگام اعتصاب غذايش، شعرهای مرا خوانده و گفته بود: ـ شعرهای بدی می‌گويد بهتر است به نويسندگی بپردازد ـ اين حرف‌های گوهربار ناظم حكمت در من اين احساس را به وجود آورد كه شايد حسوديش می‌شود! البته بگويم بعدها كه شعر و شاعری را رها كردم، به علت احترام فراوان من به شعر بود و نمی‌خواستم آن را درهم بريزم. متاسفانه فعلا شعرای زيادی در سراسر كشورمان داريم كه چون احترامی برای شعر قائل نيستند هم‌چنان به سرودن شعر ادامه می‌دهند .»‌(1)
«... عامل اصلی اين اعتراضات عليه هفته نامه، مثل باقی اعتراضات عليه نشريات مترقی، حكومت سركوبگر حزب جمهوری خلق (CHP) بود كه تحمل گرايش‌های چپ و مخالف را نداشت. هر چند عامل اصلی دولت بود اما يكی از مقالات مرا به نام «ای فاشيست ترك» بهانه اعتراض كرده بودند. آن نوشته را در زندان، به خاطر نطق آتاتورك خطاب به جوانان، به قلم آورده بودم. در آن سال‌ها با تحريك «CHP» مركز انتشاراتی ما تخريب می‌شد؛ ماشين‌های چاپ شكسته می‌شد؛ توزيع كنندگان روزنامه‌ها، روزنامه‌های مخالفين دولت را توزيع نمی‌كردند؛ روزنامه فروش‌ها آن‌ها را نمی‌فروختند؛ به زور روزنامه‌ها را جمع می‌كردند و در ميدان‌های عمومی به آتش می‌كشيدند؛ دفاتر روزنامه‌های «روزنامه جوان نو» و «تان» و سايرين را ويران كرده و ماشين‌های چاپ‌شان را شكسته بودند. ناظم حكمت، به دنبال ويران ساختن دفاتر اين روزنامه‌ها و دو موسسه مركز كتاب، در همان روز، يعنی 6 آوريل 1945، شعری به نام « آنان دشمنان اميدند، عشق من»، سروده بود:

آنان دشمنان اميدند. عشق من
دشمنان زلالی آب
درخت پربار.
دشمنان زندگی در تب و تاب.
چرا كه مرگ
مهرش را بر پيشاني شان كوفته است:
ـ با دندان‌هايی
پوسيده و گوشتی فاسد ـ
و برای هميشه رفتنی‌اند.
آری عشق من.
پيش می‌روند با مشت‌های گره كرده و جامه‌های پر افتخارشان:
كارگران!
و آزادی نغمه بر لب
در جامه نوروزيش
باز و گشاده رو می‌آيد
آزادی در اين كشور ...
با تحريك و سازماندهی حزب جمهوری خلق كه مصطفی كمال آتاتورك بنيان‌گذار آن بود، دفاتر روزنامه‌ها را ويران و ماشين‌های چاپ را خرد می‌كردند. متجاوزين چماق به دست با ميله‌های آهنی و چوب دستی‌هايی كه CHP در اختيارشان گذاشته بود، به اين اماكن يورش می‌بردند. سازمان‌دهي اين تحريكات توسط حزب حاكم، آن‌قدر آشكار بود كه ديگر راهی برای سرپوش گذاشتن بر آن باقی نمانده بود. من سعی كرده بودم كه اين وقايع را در مقاله كوتاهی تحت عنوان «ای فاشيست ترك» نشان بدهم.
آنان به بهانه مقاله «ای فاشيست ترك» چنان فضای رعب و وحشتی آفريدند كه ديگر هيچ موسسه و انتشاراتي حاضر نشد هفته نامه را چاپ نمايد. اگر اشتباه نكنم بعد از گذشت زمان «آيبار» مجددا اين هفته نامه را در خارج از مناطق حكومت نظامی در «ازمير» انتشار داده بود .‌‌(2)
ناظم، در سال 1918 نخستين مجموعه شعرش را در «ينی مجموعه» انتشار داد. او، در سال 1921، به آناتولی رفت تا به مبارزان بپيوندد؛ در آن‌جا با اسپارتاكيست‌های ترك آشنا شد كه از آلمان برای پيوستن به مبارزان آتاتورك بازگشته بودند.
او در سال 1923، از مسكو به لنينگراد رفت و در كنفرانس‌های كامتيف، زينويف، رادك و بوخارين شركت كرد. ناظم حكمت، از جمله كسانی است كه در سال 1924، تابوت لنين را بر دوش خود به آرامگاه ابديش حمل نمود.
او، در سال 1925 به تركيه برگشت و همكاری با مجله چپ «كلاوته» را آغاز كرد. ناظم مجددا به طور پنهانی از تركيه خارج شد و به مسكو رفت. دولت تركيه، او را غيابا محاكمه كرد و به 15 سال زندان محكوم ساخت. در سال 1927، شعرهايش در شوروی چاپ شد و به ويژه در آذربايجان مشهور گرديد.
حكمت، در سال 1928، قصد ورود به تركيه را داشت كه در مرز بازداشت شد و حدود 7 ماه را در زندان آنكارا گذراند. او، در سال 1931 مجموعه شعری به نام «شهری كه صدايش را از كف داده است» منتشر كرد. مقامات حكومت، محتوای اين اشعار را «تحريك آميز» خواندند و او را بازداشت و سپس آزاد كردند. او، در سال 1932 محاكمه شد و دادستان برايش تقاضای مرگ كرد، اما در دادگاه تجديدنظر به 5 سال زندان محكوم شد. در سال 1935، با اعلام عفو عمومی، از زندان آزاد شد. او مجموعه شعر تحت عنوان «تصويرها» و نمايشنامه «انسان فراموش» را به چاپ رساند. سال 1938 او، دادگاهي و به 15 سال زندان، محكوم شد. در سال 1939، دادگاه تجديدنظر او را به 20 سال زندان محكوم كرد.
ناظم حكمت، علاوه بر سرودن شعر، نوشتن رمان و نمايشنامه‌هايی مانند «يوسف و زليخا»، «شيرين و فرهاد»، «صباحت» و «منور» را نوشت و «جنگ و صلح» تولستوی را هم ترجمه كرد.
در سال 1950، مطبوعات برای آزادی شاعر كمپينی راه انداختند. چرا كه ناظم در زندان دست به اعتصاب غذا زده بود. حكمت شعر معروفي به نام «روز اعتصاب غذا» دارد. روشنفكران همه كشورها و از آن جمله‌(آراگون، تزارا و ديگران) نيز برای آزادی ناظم تلاش‌های فراوانی كردند. ناظم، به بيمارستان استانبول منتقل شد. در اين دوره بحث عفو عمومی در ميان است. ناظم، برای دومين بار دست به اعتصاب غذا زد. مادرش در اعتراض به حكومت، در خيابان‌ها تظاهرات كرد. سه شاعر بزرگ، اورهان ولی، مليح جودت و رفعت، در همبستگي با ناظم حكمت، دست به اعتصاب غذا زدند. فعالين سياسی چپ، دانش‌آموزان، دانش‌جويان و روشنفكران به حمايت از حكمت برخاستند و در هفدهمين روز اعتصاب غذای او، اعلاميه افشاگرانه‌ای را امضاء كردند و خواستار آزادی او شدند. از سوی ديگر از ناظم، درخواست كردند كه به اعتصاب غذايش پايان دهد و در انتظار عفو عمومی باشد. ناظم، اعتصاب غذای خود را شكست، عفو عمومی تصويب شد و او آزاد گرديد.
ناظم، در سال 1951 مخفيانه از كشور خارج شد. او، در سال 1952 با نرودا آشنا شد و در همين سال جايزه صلح را دريافت كرد. سال 1955 در كنگره صلح هلسينكی شركت نمود.
حكمت، سال 1956 نمايشنامه «آيا ايوان ايوانويچ وجود داشته است» را نوشت كه در تئاترهای مسكو، چكسلواكی و جمهوری دمكراتيك آلمان بر صحنه آمد و ترجمه آن در مجله «عصر جديد» فرانسه 1958 چاپ شد. او، در سال 1958 در كنفرانس نويسندگان آسيايی در تاشكند، حضور يافت. در همين سال در اقامتش در وين و پراگ و پاريس، با آراگون، آلزاتريوله، مرسناك و ديگران آشنا شد.
در 1962، به كنگره جهانی خلع سلاح مسكو، دعوت گرديد. در همين سال به آفريقا سفر كرد و شعر بلندی به نام «گزارش از تانكانيكا» را نوشت.
ناظم حكمت، در سوم ژوئن 1962 در مسكو، چشم از جهان فرو بست. او در مجموع بيش از 14 كتاب مجموعه شعر و يازده نمايش نامه نوشت و آثارش به بيش از 43 زبان دنيا برگردانده شد. ناظم، به جز شعر و نمايش‌نامه، دو رمان نيز به نام‌های «خون سخن نمی‌گويد» و «برادر زندگی زيباست»، نوشت. رمان «خون سخن نمی‌گويد» در تركيه، نخست با نام مستعار «اورهام سليم»، به صورت پاورقی منتشر گرديد كه بعد از مرگش به صورت كتاب چاپ و توزيع شد. رمان «برادر زندگی زيباست»، آخرين اثر ناظم حكمت است، كه حدود يك سال قبل از مرگش نوشته است. حكومت تركيه، دو سال بعد از مرگ حكمت، يعنی در سال 1964، پس از 28 سال ممنوعيت اجازه انتشار آثار او را داد.
برخی از مقامات حكومت تركيه، با تزوير و ريا از او ياد می‌كنند و مراسمی نيز به ياد او برپا می‌دارند. بحث انتقال جنازه او از مسكو به تركيه و بنا كردن مجسمه‌اش می‌كنند؛ در حالی كه حكومت اين كشور، هنوز سلب «تابعيت» او را لغو نكرده است. حكومت وقت تركيه، در سال 1951، مدتي بعد از پناهندگی ناظم به شوروی، از او سلب تابعيت كرد.
آن‌چه آمد گوشه‌هايی از مبارزه خستگی‌ناپذير ناظم حكمت را شامل می‌شود. حكمت، چهره‌ای جهانی است. او، در مورد درد و رنج مردم آسيا، آفريقا و آمريكای لاتين اشعار و نوشته‌های فراوانی دارد.
ناظم، در شعری به نام «آن روی سكه آزادی» چنين می‌نويسد:
نگاه تان خطا می‌رود.
درست ديدن هم هنر است، درست انديشيدن هم هنر است.
دستان هنر آفرين تان گاه بلای جان تان می‌شود.
خميری فراوان ورز می‌دهيد اما لقمه‌ای از آن را خود نمی‌چشيد،
برای ديگران بردگی و بيگاری می‌كنيد و فكر می‌كنيد آزاديد
غنی را غنی‌تر می‌سازيد و اين را آزادی می‌ناميد.
از لحظه به دنيا آمدن تان.
در گردا گردتان آسيابی بر پای می‌دارند كه دروغ آرد می‌كند.
دروغ‌هايی که تا پايان عمر با شماست.
فكر می‌كنيد كه وجدان آزاد داريد حال آن كه وجدان شما را خريده‌اند.
پيوسته در حال تاييد و تكريم‌ايد
با سرهای فرو افتاده كه گويی از كمر به دو نيم شده‌ايد
و بازوان افتاده، ول می‌گرديد
با آزادی بيكار بودن و آزادی گزينش شغل.
...
اما اين آزادی
آن روی سكه آزادی است .‌(3)
با خواندن آثار حكمت، صدها هزار جوان به خصوص در تركيه، به مبارزه سوسياليستی روی آورده‌اند و هنوز هم اين آثار، عامل تحرك و مبارزه انسان‌های بی‌شماری است. هم‌چنان كه شاملوها و عزيز نسين‌ها نيز هرگز فراموش نخواهند شد. بنابر اين بی‌جهت نيست كه حكومت‌های بورژوازی، خصومت و دشمنی‌شان را با شخصيت‌های سياسی و فرهنگی چون ناظم حكمت، بعد از مرگ آنان نيز مخفي نمی‌كنند. مسلما، يادگارهايی كه ناظم حكمت، از خود به جاي گذاشته آثار و اسناد ادبی و هنری گران‌بهای جهان شمولی هستند كه با علم و جهان‌بينی عميقا انسانی و مساوات‌طلبانه انترناسيوناليسم پرولتری و سوسياليستی، در نقد جامعه سرمايه‌داری و برعليه هرگونه ظلم و ستم و استثمار نگاشته شده است. در اشعار و نوشته‌های ناظم عشق به انسان و عشق به مبارزه رهايی‌بخش برای ساختن يك جامعه آزاد و برابر و شاد موج می‌زند.
روایت یک دوست از ناظم حکمت
« ناظم حكمت را آوردند!...» در زندان «پاشا قاپوسى» خبر مثل بمب منفجر شد. يك روز آفتابى بهارى. اولين روزهاى ماه مه. سال ۱۹۵۰. دويدم طرف اتاق رئيس زندان. پله ها را يك نفس بالا رفتم. درست جلوى در رسيده بودم كه در باز شد: ناظم... يكديگر را در آغوش كشيديم. ناگهان ناظم گفت: «چه خوب كردى كمونيست شدى.» گفتم: «مواظب باش! ديوار گوش دارد.» خنديديم.
لحظه اى با اين تصور كه ناظم را به بند ما خواهند داد، اميدوار شدم. هر چند مى دانستم اميد بيهوده اى است. طبيعى بود ناظم را به بند كمونيست ها بفرستند. پله ها را پائين آمديم. زندانبان منتظر بود. بند تقريباً همان جا قرار داشت. صحنه هاى خوشبختى دوباره جان گرفت. دوستان ناظم تختخواب او را هم آماده كرده بودند.
گاه من به سلول ايشان مى رفتم، گاه ناظم به سلول ما مى آمد. از با هم بودن مان احساس خوشبختى مى كرديم. اگر چه مجلس ملى به خاطر برگزارى انتخابات در تعطيلى به سر مى برد، ناظم تصميم داشت اعتصاب غذايى كه در زندان «بورسا» شروع كرده بود را، ادامه بدهد. بدين ترتيب اعتصاب او فاقد مخاطب مى شد. اما همان قدر كه ناظم مى كوشيد رفتارش در افكار عمومى عاملى براى تفسير غلط نباشد، به همان اندازه نيز مصمم بود براى فشار به مجلس جديد و حكومت، اعتصاب خود را هر چه سريع تر از سربگيرد. آهن تا تفته است چكش مى خورد. او حق داشت، ما هم مى ترسيديم او را از دست بدهيم. ما هم حق داشتيم.
ناظم اعتصابش را از سر گرفت. فقط آب مى نوشيد و سيگار مى كشيد... به او مى گفتم بخوابد. اهميتى نمى داد. مدام به ملاقاتش مى آمدند. اگر بگويم روزهاى اول را در اتاق رئيس زندان گذراند، دروغ نگفته ام. از خوشحالى كاملاً سرحال بوده اما با گذشت روزها انگار حركت هايش كندتر مى شد. پيشنهاد كردم اعتصابش را زير نظر پزشك ادامه دهد. گفت: «تو ديگر شروع نكن» اطلاع داشتم دوستان ملاقات كننده از او خواسته اند در بيمارستان بسترى شود. گفتم: «من از زاويه سياسى به مسئله نگاه مى كنم، تو بزرگ ترين برگ برنده چپ تركيه هستى، حق ندارى بميرى.» خنديد، گفت: «مبالغه نكن .»
اعتصاب ناظم بازتاب هاى گسترده اى يافته بود. روزنامه ها در اين خصوص خبرهايى منتشر مى كردند. بيگناهى ناظم براى مردم مشخص شده بود. جوانان دانشجو مجله اى با نام «ناظم حكمت» منتشر ساختند. برخى روشنفكرها براى آزادى او امضا جمع مى كردند و مادر ناظم با تابلويى در دست از مردم مى خواست تا به آزادى پسرش كمك كنند. نشريه هاى خارجى هم خبرهايى منتشر كرده بودند. اعتصاب ناظم به حادثه روز بدل شده بود... با گذشت روزها، وضعيت ناظم رو به وخامت مى گذاشت. آخر سر رفتن به بيمارستان را پذيرفت. او را به بيمارستان «جراح پاشا» بردند. پزشك شرايط او را بحرانى اعلام كرد و سرانجام دو نفر از دوستان نزديكش (والا و ذكريا) با يادآورى اين كه، به دليل تعطيلى مجلس، مرگ او هيچ ثمرى در پى نخواهد داشت، باعث شدند ناظم دست از اعتصاب بردارد. پس از مدتى، حزب دموكرات به قدرت رسيد و عفو عمومى اعلام شد و بدين ترتيب، رنج و عذاب سيزده ساله ناظم نيز پايان يافت.

پس از آزادى از زندان، ناظم در شركت «ايپك فيلم» شروع به كار كرد، البته او سناريوهايش را با نام مستعار مى نوشت. منزل من فاصله چندانى با محلى كه ناظم با همسر و مادرش در آن زندگى مى كرد، نداشت. مرتب همديگر را مى ديديم. «منور» (همسر ناظم) باردار بود... پسرى به دنيا آورد. اسمش را «محمد» گذاشتند. خوشبخت بودند...
اگرچه ناظم در جوانى به دليل بيمارى از نيروى دريايى اخراج شده و در سال هاى زندان نيز، دچار گرفتگى دريچه قلب و بيمارى كبد شده بود و مسئولان دادگسترى و زندان از اين مسئله آگاه بودند، اما چندى بعد ناظم را براى گذراندن دوره سربازى فراخواندند. فراخوانى ناظم بيمار به اجبارى، اين ترديد را دامن مى زد كه احتمالاً شرايط پيشين در حال بازگشت است.
ناظم به دايره نظام وظيفه مراجعه و وضعيت خود را شرح داد. رفتار رئيس شعبه طورى بود كه انگار شرايط ناظم را درك كرده، او قول همكارى به ناظم داده بود. چند ماهى از اين ماجرا گذشت و خبرى نشد. همه مان خوشحال بوديم. اما دوباره ناظم را به دايره نظام وظيفه خواستند. دستور از مقام هاى بالا صادر شده بود. مى خواستند او را به يكى از استان هاى شرقى بفرستند. يك هفته براى اعزام به او مهلت دادند. همه گيج شده بوديم. ناظم گفت: «نمى توانم دو سال دوام بياورم». اما آنچه همه ما را به تامل وامى داشت، اهداف نهفته در پشت اين احضار بود. مى توانستند با دو شاهد دروغين، دوباره ناظم را زندانى كنند يا گلوله اى كه از سر تقدير...
در همان روزها ناظم گفت: «مى روم.» جوانى از خويشاوندان پدرى ناظم، قصد داشت او را با قايق به درياى سياه رسانده و در ميان آب، وى را سوار كشتى بكند... گفتم: «ريسك بزرگى است». گفت: «بله. ريسك است، اما چاره ديگرى ندارم.» همديگر را در آغوش كشيديم و از آن پس ديگر نتوانستم ببينم اش.

t.s.m.t
12-01-2009, 20:27
آنچه که شخصيت او را در نزد ديگر مردم جهان برجسته مي‌ساخت، باور به اصل آزادي، حرمت و ارزش انساني بود که او آن را به عنوان يک اصل خدشه‌ناپذير در زندگي، حق هر فرد و امري ضروري براي زيستن مي‌دانست. او بر اين باور بود که با نبود چنين اصلي در زندگي ، در آن سوي ميله‌هاي زندان که آزاديش مي‌نامند، باز هم بند است و قفس. اما بند و قفسي از نوع ديگر.

ما را به بند کشيده‌اند
زنداني‌مان کرده‌اند
مرا در اين درون
و تو را در آن بيرون
اما چيزي نيست اين
ناگوار هنگامي‌ست که برخي
دانسته يا ندانسته
زندان را در درون خود مي‌پرورانند








ناظم حکمت در رندان


او با وجود سال‌هاي دشوار و طاقت فرساي در بندبودن، نه تنها در باورهايش نسبت به عشق و زندگي خللي واردنيامده بود بلکه بر اين اصل باورمند مانده بود که عشق نيز درگستره‌ي احترام به شرف و حرمت انساني و داشتن آزادي است که مي‌تواند ببالد و به بار نشيند.

در انديشه‌ي او، داشتن هر تفکر و باوري بدون عشق به انسان‌ها بي‌معني است. براي او شعر و عشق، هميشه پديده‌هاي ارزشمندي بوده‌است:

زندگي يعني اميد، عشق من!
زيستن، مشغله‌اي جدي‌ست
درست مثل دوست داشتن تو

محتواي شعر«ناظم حکمت» زبان حال همه‌ي کساني است که زنده‌اند، اما زندگي نمي‌کنند و رنج مي‌برند. خود او مي‌گويد:
«در شعر از عشق، صلح، انقلاب، زندگي، مرگ، شادي، اندوه، اميد و نااميدي سخن مي‌گويم. مي‌خواهم هرآنچه که ويژه‌ي انسان است، ويژه‌ي شعر من نيز باشد».


«ناظم» با شاعران، نويسندگان و هنرمندان متعهد و مبارز بسياري چون «آراگون»، «پابلو نرودا»، «نيکلاس گيلين» و «سارتر» باب دوستي و آشنايي گشوده بود. زندگي و اشعار او در جهان حس احترام و همدردي بسياري را نسبت به او برانگيخت. از همين رو زماني که در بند بود، تلاش زيادي براي آزادي او صورت گرفت.

در ايران نيز او در ميان شاعران و نويسندگان پيشرفته جايگاه ارزشمندي داشت. گفته مي‌شود که «نيما» او را شناخت، سبک شعرش را پسنديد و آن را نمونه‌ي مناسبي براي ساختار شعر نو در ايران که دوران کودکي خود را مي گذراند، قرار داد.

«ناظم» در جواني، آکادمي نيروي دريايي ترکيه را برگزيد اما پس از جنگ جهاني اول، شغل خود را رها کرد و براي کار تدريس به شرق ترکيه رفت. بعدها به کار روزنامه‌نگاري پرداخت و به فعاليت هاي سياسي نيز کشيده شد. در قيامي که عليه «آتاتورک» صورت گرفت، شرکت کرد و از طرف نيروهاي دولتي دستگير و به بيست و هشت سال و چهار ماه زندان محکوم گرديد. در حالي که دوازده سال از بهترين سال‌هاي زندگي خود را در زندانهاي ترکيه گذرانده بود با استفاده از عفو عمومي، آزاد شد.

او در سال 1951، مخفيانه استانبول را ترک کرد و همان سال نيز دولت ترکيه از او سلب تابعيت کرد. در مجموع هفده سال از عمرش را در زندان گذراند و سال‌هاي پاياني عمر را در تبعيد. در آغاز در کشور بلغارستان زندگي مي‌کرد و سپس تا زمان مرگ در شوروي سابق زيست.

او در سال 1952 با «پابلو نرودا» آشنا شد و در همين سال جايزه‌ي صلح را نيز دريافت کرد و در 1955 در کنگره‌ي صلح «هلسينکي» شرکت کرد.





در فستیوال 1951

شعر زير را «پابلو نرودا»، پس از مرگ «ناظم حکمت» در اندوه از دست دادن او سروده‌است:

چرا مُردي ناظم!
اينک بي‌سروده‌هاي تو چه کنيم؟
کجا جويم چشمه‌اي را که در آن
لبخندي باشد؟
که به گاه ديدارمان، در چهره‌ي تو بود
نگاهي همچون نگاه تو،
آميزه‌اي از آب و آتش
مالامال از ملال و شادي و رنج

***
اينک دسته‌گلي از گل‌هاي داوودي شيلي
نثار تو باد!
بي‌تو در جهان چه تنهايم
از دوستي‌ات که برايم نان بود،
و نيز فرو نشاننده‌ي عطشان ما،
و به خونم توان مي‌داد،
بي‌نصيب ماندم.

قدرت حاکمه و نيروهاي محافظه‌کار ترکيه از شعر او، به سبب نيروي برانگيزاننده و ويژگي قوي مردمي و انساني آن هراس داشتند و هنوز هم دارند. زيرا پس از گذشت اين همه سال از مرگ او، اثري از اشعارش در کتاب‌هاي درسي و آموزشي ترکيه ديده نمي‌شود.

بخشي از آثار او بيانگر درد دوري از ميهن و کاشانه‌ي اوست. اين حسرت دروني را در يکي از شعرهايش بازتاب داده و خواسته که پس از مرگش، او را در دهکده‌‌اي در آناتولي به خاک بسپارند. دريغا چنان نشد که او آرزو مي‌کرد.

«ناظم حکمت» در سحرگاه روز سوم ژوئيه 1963 در مسکو، در سن 61 سالگي چشم از جهان فرو بست و صدايش که ترانه‌خوانِ اميدها و آرزوهاي آينده‌ي انسان‌‌هايي بود که براي نان، آزادي، برابري و حرمت انساني مبارزه مي‌کردند خاموش شد.

سازمان علمي و فرهنگي سازمان ملل (يونسکو) سال 2002 ميلادي را که بزرگداشت صدمين سال تولد او بود، به جهت جايگاه ارزشمند او در ادبيات متعهد جهان، سال «ناظم حکمت» اعلام کرد.

t.s.m.t
12-01-2009, 20:29
تعدادی از آثار معروف ناظم حکمت


ابر دلباخته، برادر زندگی زیباست، خون سخن نمی‌گوید، شمشیر داموکلس، طغیان زنان، رمان رمانتیک‌ها، فریاد وطن، شهری که صدایش را از کف داده‌است، جمجمه، خانه آن مرحوم، خون خاموشی می‌گیرد، نام گم کرده، حماسه شیخ بدرالدین، چشم اندازهای انسانی کشور من، تبعید چه حرفه دشواری است، از یاد رفته، تصویرها، شیخ بدرالدین پسر قاضی، سیماونا، چشم اندازهای آدمی، شیرین و فرهاد صباحت، مهمنه بانو و آب سرچشمه کوه بیستون، یوسف و زلیخا، حیله، آیا ایوانوویچ وجود داشته‌است، گاو، ایستگاه، تارتوف، چرا بنرچی خودکشی کرد، چهره‌ها تلگرافی که در شب رسید، نامه‌ها به تارانتا بابو، شهر بی نام، پاریس گل من، آدم فراموش شده، فرهاد و شیرین و عوضی...

t.s.m.t
12-01-2009, 20:30
نگاهتان خطا مي‌رود،
درست ديدن هم هنر است،
درست انديشيدن هم هنر است.
دستان هنرآفرينتان گاه بلاي جانتان مي‌شود
خميري فراوان را ورز مي‌دهيد، لقمه اي از آن را خود نمي‌چشيد،
براي ديگران بردگي مي‌کنيد و فکر مي‌کنيد آزاديد،
غني را غني‌تر مي سازيد و اين را آزادي مي‌ناميد!

t.s.m.t
12-01-2009, 20:31
شعر زير را هوشنگ ابتهاج (هـ. ا. سايه)براي ناظم حکمت سروده‌است:

به ناظم حکمت

مثل يک بوسه‌ي گرم،
مثل يک غنچه‌ي سرخ،
مثل يک پرچم خونين ظفر،
دلِ افراخته‌ام را به تو مي‌بخشم،
ناظم حکمت!
و نه تنها دل من،
همه‌جا خانه‌ي توست:
دل هر کودک و زن،
دل هر مرد،
دل هر کس که شناخت
بشري نغمه‌ي اميد تو را، که در آن هر شب و روز
زندگي رنگ دگر، طرح دگر مي‌گيرد.

***
زندگي، زندگي
اما، نه بدينگونه که هست
نه بدينگونه پليد
نه بدينگونه که اکنون به ديار من و توست،
به دياري که فرو مي‌شکنند
شبچراغي چو تو گيتي‌افروز
وز سپهر وطنش مي‌رانند
اختري چون تو، پيام‌آور روز.
ليک، ناظم حکمت!
روي کاغذ زکسي
وطنش را نتوانند گرفت.
آري، اي حکمت: خورشيد بزرگ!
شرق تا غرب ستايشگر توست،
وز کران تا به کران، گوش جهان
پرده‌ي نغمه‌ي جانپرور توست.
جغدها
در شب تب‌زده‌ي ميهن ما،
مي‌فشانند به خاک
هر کجا هست چراغي تابان،
و گل غنچه‌ي باغ ما را
به ستم مي‌ريزند
زير پاي خوکان.
و به کام خفاش
پرده مي‌آويزند
پيش هر اختر پاک
که به جان مي‌سوزد،
وين شبستان فروريخته مي‌افروزد.

***
ليک جانداروي شيرين اميد
همچو خون خورشيد مي‌تپد در رگ ما.
و گل گم‌شده سر مي‌کشد از خاک شکيب.
غنچه مي‌آرد بي‌رنگ فريب،
و به ما مي‌دهد اين غنچه نويد
از گل آبي صبح
خفته در بستر خون، خورشيد.

***

نغمه‌ي خويش رها کن، حکمت!
تا فروپيچد در گوش جهان
و سرود خود را
چو گل خنده‌ي خورشيد، بپاش
از کران تا به کران!
جغدها، خفاشان
مي‌هراسند ز گلبانگ اميد
مي‌هراسند زپيغام سحر....

بسرائيم و بخوانيم، رفيق!
نغمه‌ي خون شفق
نغمه‌ي خنده‌ي صبح.
پرده‌ي نغمه‌ي ماست
گوش فرداي بزرگ.
و نوابخش سرود دل ماست
لب آينده‌ي پاک...

t.s.m.t
12-01-2009, 20:33
دیدار با «ورا» همسر ناظم حکمت

این دیداربه بهانۀ کنگرۀ جهانی زن درمسکوبا «ورا ولادیمیرونا تولیاکووا»*،همسرناظم حکمت،به عمل آمد
کناردرورودی ساختمانی کهربایی ،با پنجره هایی مشرف به حیاطی وسیع،لوحی با این جمله به چشم می خورد:«ناظم حکمت،شاعربزرگ ترک،ازسال 1952 تا 1963 دراین مکان اقامت داشت.»برای ورودبه خانه باید ازحیاط وسیعی عبورکردوازیک دررمزدارگذشت.اکنون ما به طبقۀ سوم می رویم."ورا"،که زنی است نسبتاً چاق،با موهای بور وچهره ای خندان به محض دیدن ما می گوید:«این جا خانۀ خودتان است،راحت باشید.»درست مثل این است که وارد یک موزۀ شخصی وخصوصی شده ایم؛با یک ایوان،سه مبل،گلدانی بزرگ با دسته گلی خشکیده درکنج اتاق ویک میزغذاخوری انباشته ازنان هایی که به صورت خاصی طبخ شده ...
دراین خانه،"ورا" به همراه دختروداماد ونوۀ سه ساله اش زندگی می کند.اشخاص زیادی به این خانه رفت وآمددارند.آن ها درواقع برای دیداربا ناظم می آیند.وبرای همین نوۀ سه سالۀ اوجای مناسبی برای بازی پیدا نمی کند،علاوه براین،دختروداماد ِ"ورا"نیزاحساس می کنندزندگیشان دریک موزه سپری می شود.دسته گل خشکیدۀ توی گلدان را ناظم درسال 1963 با خودمی آورد.بعدها ،درسپتامبر1987،تلویزیون مونیخ فیلمی اززندگی ناظم تهیه می کندکه بخشی ازآن درهمین خانه فیلم برداری می شود.ونام فیلم گویا "دسته گل ابدی"بوده.
********
" ورا" دو،سه هفته بعد ازمرگ ناظم،درخفا،شروع می کندبه نوشتن گفتگوهای خودبا ناظم.بعدها همۀ نوشته هایش به یک کتاب هزارصفحه ای تبدیل می شود.عزیزنسین برای عنوان کتاب «گفتگویی با ناظم پس ازمرگ ناظم »را به او پیشنهاد می کند.(اما این کتاب 22 سال اجازۀ چاپ نیافت وبین سال های 1963-1970 هیچ کتابی درمورد ناظم منتشرنشد.)
" ورا "به محض این که کتاب خودرا برای چاپ آماده می کند(1965)به دیدن " واردوسکی"،ویراستار مجلۀ میرودوست خوب ناظم، می رود.واردوسکی ازاو می پرسد چرا درمورد ناظم چیزی نمی نویسد."ورا"بلافاصله درجواب او می گوید:«نوشته ام.»واردوسکی حرفش را باورنمی کند وازاومی خواهد کتابش را نشان دهد."ورا" بخش پانصد صفحه ای کتاب را با عنوان «به یاد آنان که هنوززنده اند» دراختیاراو می گذارد.واردوسکی کتاب را می پسندد ومسئولیت چاپ وانتشارآن را به عهده می گیرد.اما سه سال بعد بعدازجدا شدن ازمجله،اوضاع به کلی دگرگون می شود واوبا اظهارعجزوناتوانی کتاب را پس می دهد ومی گوید:«این را به دلیل ثبت اسامی بعضی ازکسانی که هنوز زنده اند نمی شودچاپ کرد.»واضافه می کند:«چیزی منتشر نکنید،فعلاً صبرکنید.»تا دوماه پیش هم درترکیه اجازۀ چاپ نداشت.تا این که بالاخره" رفیق اردوران" توانست اجازۀ چاپ آن را بگیرد.(مدت ها قبل ازاو هم"اوغوز آغ قان" موفق به گرفتن مجوز شده بود اما به دلیل مرگش کارچاپ نا تمام مانده بود.)
********
- بسیارخوب،حال ببینیم چه مانعی سدراه انتشارکتاب " ورا" بوده.
شاید بتوان بخشی ازجواب این سؤال را ازطریق ملاقات با " ورا"دریافت.ابتدا نویسنده ها با تأکید فراوان ازاو می خواهند روابط عاشقانه اش رابا نظم بنویسد.اما " ورا "درجواب آن ها می گوید:«جداکردن بخش کوتاهی ازیک زندگی کامل وهمه جانبه ناممکن است.»واضافه می کند:«من درکتابم همۀ آن چیزهایی را که درطول پنج سال ونیم دیدم وفهمیدم ثبت کرده ام.» من حافظۀ بسیارخوبی دارم.زمانی که قسمت های مربوط به دوستان نزدیکم را برایشان خواندم،نزدیک بودازتعجب شاخ دربیاورند.حتی چندنفرازآن ها گفتند:«تو انگاراین ها را روی نوارضبط کرده ای.»شوخی های زیادی کردند.راستش من نمی توانستم این صحبت هارا رونوارضبط کنم،به دلیل این که ضبط صوت ما 37کیلوست!روزهایی که وقتم صرف نوشتن کتابم می شد،بیش ترازاین می ترسیدم که نتوانم ناظم را آن طورکه بود بشناسانم.بایست طوری می نوشتم که هیچ لطمه ای نزند؛به دلیل این که ناظم انسان بزرگی بود.وهمان طور که می دانید این کتاب لااقل برای خودمن ورای سایرکتاب هاست.این کتاب،درواقع برای من بعدازمرگ او زنده کردن تمامی لحظه ها وخاطره ها ونهایتاً زندگی دوباره ای بود؛آن هم درخفا ودورازچشم دیگران.
اسم تعدادی زیادی ازافراد سرشناسی که درطول زندگی مشترک ما با ناظم حشرونشر داشتند،دراین کتاب ثبت شده است؛این گفتگوها دربارۀ موضوعات مختلف وبااهمیتی است.شاید هم بیش تربه همین خاطراست که عده ای ازدوستان قدیمی ،که هنوززنده اند،ازچاپ بخش های مربوط به خودشان واهمه دارند.وبه احتمال قوی نارضایتی آن ها دلایل خاصی دارد.تمامی این ها،به طورکلی، عاملی است بازدارنده که نوشته هایم را دردل تاریکی نگهداشته است.اما به اعتقادمن به زودی زود همۀ کارها روبراه خواهدشد...بله اوضاع بهترخواهد شد.
- از" ورا "خواهش می کنیم به سال های اول زندگی مشترکش با ناظم برگردد.
اولین بارناظم را درهمین اتاقی که الان نشسته ایم دیدم(1955).این درحالی بود که اوچهارسال دراین خانه زندگی کرده بود وآدم سرشناسی بود.آن روزها من دراستودیوی فیلم های کارتونی کارمی کردم.وآن روز هم من با یک زن بسیارمسنی،که کارگردان هم بود،این جا آمده بودیم.دوساعت بعدش که به استودیوبرگشتیم دیدیم همۀ کارمندها منتظرما هستند.همه درموردناظم سؤال می کردند.دوست داشتند همه چیزرا بدانند.
آن روزها که ناظم مثل یک شهاب ازآسمان روی خاک این سرزمین افتاده بود،همه چیز سردوغم انگیزبودوهمه جا ساکت.ولی ناظم با شورواشتیاق وصف ناپذیر دربارۀ موضوعات مختلف دادسخن می داد می نوشت وشعرهای تازه ای می سرود.علاقۀ زیادی به لنین داشت و درنظراولنین ازهمه برتربود.تحت هرشرایطی دائم دربارۀ او حرف می زد.ناظم غیرازمن همۀ آدم های دوروبرش را سراین قضیه امتحان کرد.دلش می خواست معلومات واطلاعات آن ها را بسنجد.سال های 1917-1918 برای ناظم اهمیت فوق العاده زیادی داشت.درآن روزها جوان ها به درستی نمی توانستند تمامی گفته های ناظم را درک کنند،اما نوشته ها وحرف های اورا با حیرت وهیجان فراوان دنبال می کردند...
بیش تراگربخواهم ازاولین سال های زندگیمان برایتان تعریف کنم،باید بگویم تنها کسی بود که تقریباً درهرموضوعی می خواست نظرم را بداند.ازیک طرف دائم چیزهای تازه ای را ازعمق وجودم کشف می کرد وازطرف دیگر سعی می کرد آدم به درد بخوری باشم.گاهی سرموضوعی ازکوره درمی رفت وگاهی هم احساس خوشحالی می کرد.زندگی با اوبسیارزیبا و،درعین حال،خیلی پویا بود؛به دلیل این که دائم درحال طرح سؤال بود وهمیشه دنبال پاسخ درست می گشت.موقعی که خسته می شدم ،فوراً این را می فهمید وحرفهایش را قطع می کرد...برای مثال،روزی ازمن خواست اسم شاعرمورد علاقه ام را به اوبگویم.وقتی درجوابش گفتم:«پوشکین.»انگاررنجید.ا ن را ازعکس العمل خاصی که نشان دادفهمیدم.بلافاصله دربارۀ پوشکین ازمن سؤال کرد.به نظرم عکس العمل او نسبت به جواب من ازحسادتش ناشی می شد.بعدها فهمیدم که نباید به یک شاعربزرگ چنین جوابی داد.
درتمام عمرم فقط یک باربامردی مثل ناظم آشنا شدم.او انسان واقعی بود.با شوروشوق دربارۀ ادبیات،هنر،نقاشی وسیاست حرف می زد.متفکربزرگی بود وبا بیان اندیشه هایش هرمخاطب تشنه ای را سیراب می کرد.هیچ کس مثل اونبود.همه یا فقط درموردسیاست حرف می زدند یافقط دربارۀ هنر.
- ترس ازمرگ،بی خوابی، وعلاقۀ مفرط به یک زندگی پویا.
ناظم بااین که داروهای خواب آورزیادی مصرف می کرد،نمی توانست بیش ترازچهار،پنج ساعت چشم روی هم بگذارد وبخوابد.این بی خوابی ها تماماً ناشی ازشب های بی خوابی اودربیمارستان ها بود.معمولاً شب ها احساس بدی داشت.بیش ترازاین می ترسید که توی خواب بمیرد.درلحظاتی که بیداربود به خوبی می توانست به خودش مسلط باشد ودربرابرمرگ ایستادگی کند.اودلواپسی واضطراب شدید زن ها وکلاً همۀ دلبستگی های زندگی ودرنهایت مرگ مایاکوفسکی وپوشکین را ،که می توان زندگی آن دورا درام بزرگی نامید،با دقت تمام بررسی می کرد.درکتاب خودم تمامی احساسات ناظم را به طورکامل نوشته ام.بین مادونفرمرگ حضورمداوم وپررنگی داشت.او دائم به مرگ می اندیشید،ودرعین حال با شتاب تمام پیش می رفت وزندگی می کرد.سیروسفر جزء لاینفک زندگی اش شده بود.وقتی هم که جایی نمی رفت،مدام درکنفرانس ها شرکت می کرد وخانۀ ما همیشه محل اجتماع دوستان بود،حتی شب ها بعدازخوابیدن یا رفتن دوستان ویا همیشه بعدازتمام کردن کارهای روزانه اش دوست داشت باهم بیرون برویم.آخرسر، نیمه های شب،یعنی موقعی که بایست استراحت می کردیم،روی این ایوان درازمی کشید وبا من ترکی حرف می زد.
ناظم می گفت زندگی روستایی مردم دوکشور روسیه وترکیه شباهت زیادی به هم دارد.غذای آن ها سیب زمینی وبرنج است ومردمان بسیارساده ای هستند.درنظراوبیش تربه همین خاطر کشورترکیه حتی ازامریکا هم وسعت وقدرت بیش تری داشت.رادیویی را که این جا می بینید فقط به خاطرناظم ساخته بودندش.ناظم با آن صدای ترکیه را گوش می کرد.شب ها همیشه ازترکیه،خانواده ،دوستان وخصوصاً ازاستانبول می گفت.
حالا دیگرمن هم سال هاست که حس می کنم دارم دراستانبول زندگی می کنم.ناظم به من می گفت باید به استانبول بروی.من هم خیلی دلم می خواهد استانبول را ازنزدیک ببینم ولی الان نمی توانم.باید همۀ حرف هایم را با ناظم بزنم ،واین موقعی است که کتاب من را درترکیه بخوانند.زندگی ما شبیه یک کوه یخ شناوربود.من هم درکتابم بیش ترآن بخش مهمی را که زیرآب مانده ثبت کرده ام.»
- اوقات تلخی شدید "ماتیلدا "، همسرپابلونرودا، با " ورا "
ناظم ازمن خواست کارتمام وقت آژانس خبری را رها کنم ویک کارنیمه وقت برای خودم دست وپا کنم.من هم دست ازکارکشیدم ویک سال تمام کارنکردم.بعدها یک عده آدم سرشناس موسسه ای راه انداختند که من هم باآن ها همکاری کردم.این کاربرایم به مراتب آسان ترازکارقبلی ام بود،به دلیل این که خانۀ ما اغلب محل اجتماع همین آدم ها بود." ارنبورگ "،"نروداها"،"آراگون" و"السا".ازدوستانی بودند که دائم همدیگررا می دیدیم.
یک روزعصر،ازسرکارکه برگشتم،دیدم "نروداها" برای شام به خانۀ ما آمده اند.درست موقعی که داشتم ظرف های غذارا می چیدم،زن "پابلونرودا" برگشت عین یک رئیس محکمه سرزنشم کرد."ماتیلدا"با صدای بلند وخیلی عصبی به من گفت که توحق نداری کارکنی.باید وقت خودت کاملاً وقف ناظم بکنی."پابلو"هم داشت سرش را به نشانۀ تأیید تکان می داد...
- تنها خاطره ای که برای اولین بار نوشته می شود.
اواخرسال 1952 پیش ازسکتۀ قلبی اش زیاد این ورآن ور می رفت،درسخنرانی هایی که دراستادیوم ها برگزارمی شد شرکت می کردوکارهای زیادی انجام می داد،عاقبت درپایان این راه طاقت فرسابود که آنفارکتوس اورا ازپا انداخت ومجبورشد تا چهارماه دربیمارستان بستری شود.درزمان مرگ استالین ،ناظم هنوزدربیمارستان بستری بود.کشوریکپارچه دریأس وماتم فرورفته بود.همه هاج وواج مانده بودند.همه ازهم می پرسیدند چکاربایدکرد؟اول خبرمرگ استالین را به ناظم نگفتند.ولی بالاخره بایست به اومی گفتند.دوهفته بعدش از"کنستانتین سیمونف"،دوست خوب ناظم ،خواسته شد ناظم را درجریان بگذارد.به اوتأکید شد که درگفتن این خبردقت لازم را بکند.دراین میان تیم پزشکی بیمارستان حاضروآماده بودندتا درصورت لزوم واردعمل شوند.سیمونف شروع کردبه گفتن خبر:«اتفاق وحشتناکی تو کشورمان افتاد.»ناظم یکدفعه دستپاچه شد.سیمونف گفت:«مایک آدم همه چیزفهم وکاری را ازدست دادیم،حالا چکارباید بکنیم؟»ناظم اول زیرزیرکی وبعدیکمرتبه شروع کردبه خندیدن.همه ترسیدند،خیال کردند جنون آنی به او دست داده.دکترها بلافاصله دست به کارشدند.ناظم فوراً ساکت شد،پزشک ها را ازاتاق بیرون کردوبه سیمونف گفت:«اگربه قول خودت آدمی را ازدست دادیم که جای همه فکرمی کرد ،چه بهترکه گورش را گم کرد.»
ناظم همیشه حرف هایی را که درمورداستالین برزبان می آمد خونسردانه گوش می کردوازآزادی بیان دفاع می کرد.درسال 1956 درکنگرۀ ×× با "بابایف"بودیم.بابایف اسنادو مدارک مربوط به افشاگری را ترجمه می کرد.وناظم به طورمداوم دربارۀ راه حل های پنهانی فکرمی کرد.اودرمورداستالین به نویسنده ها وروزنامه نگارهایی که برای جمع آوری بدگویی وغیبت پیش او می آمدنداعتمادنمی کرد وچیزی نمی گفت اما مصرانه ازکتابی که دربارۀ استالین به صورت جدی واساسی بایست نوشته می شد دفاع می کرد ومعتقدبود انتشار چنین کتابی دراتحاد جماهیرشوروی ضروری است.
-ناظم:«باقلوای آذری را دوست ندارم؛باقلواهای خودمان خوب است.»
درشصتمین سالگرد تولد ناظم ،" آنا"،مجسمه سازآذربایجانی ،که ما خیلی دوستش داشتیم با دوچمدان بزرگ پرباقلوا آمد.به محض این که ناظم گفت:«باقلوای آذری را دوست ندارم،چون شکرش روی دندان ها می ماسد،و{خلاصه این که}بلد نیستید درستش کنید.»،آنا زدزیرگریه وهمان طورکه داشت گریه می کرد،گفت:«استاد،پدرناظم،چه هدیه ای می توانم تقدیمتان کنم؟»ناظم درجوابش گفت:«موهای ورا را درست کن!»من را به زوربه حمام بردند.این مجسمۀ نیمتنه را هم آنا درهمان زمان ها ساخته بود.ناظم مجسمه را که دید خیلی خوشحال شد وبه آنا گفت:«بگوازمن چی می خواهی؟!»آنا چیزی خواست که فکرش را هم نمی کردیم.یک خانۀ دوخوابه درآذربایجان.ناظم یک بارقولش را داده بود،ناچاربا مسئولین آن جا صحبت کرد.همه چیزرا همان طورکه بود توضیح داد؛مدت ها بعد آنا تلفن زد وگفت که آن ها یک خانۀ سه خوابه دراختیارش گذاشته اند.»
********
درپایان این گفتگوبلندشدیم ومکانی را که مدت دوازده سال محل زندگی ناظم بود به دقت نگاه کردیم.درست درمقابل در ورودی فرشی روی دیوارنصب شده بود.این فرش هدیۀ حکومت لهستان به ناظم بودکه لهستانی های مستقردرکمپ ها با فته بودند.برروی همۀ دیوارها هدایایی ازنقاشان بزرگ به چشم می خورد.تابلوی اولی ازپیکاسوبود.اتاق ناظم با تمامی وسایلش باقی است؛ماشین تحریرو...نوشته ای بالای میزکارش دیده می شود:«ناظم حکمت-مسکو».نامه های رسیده داخل ظرفی دیده می شود." ورا"می گفت به زودی این خانه موزه می شود واوباید درفکرخانۀ دیگری باشد.پیش ازرفتن ،هدیه ای به ما می دهد.این هدیه گلدانی است بافته شده ازپرهای طاووس که بسیارموردعلاقۀ ناظم بوده.به هنگام خداحافظی درچشم های "ورا"اندوه وشادی در هم آمیخته بود.حرف های آخرما این بود:«روابط ما بسیارزیبا وطبیعی است؛دردل هریک ازما آمیزه ای ازاندوه وشادی وجوددارد؛خوشبختم واین را هرگزفراموش نمی کنم.»

t.s.m.t
12-01-2009, 20:34
خوش آمدی!
چون دست بریده شده
جای خالی ات بر شانه هایمان بود...

خوش آمدی!
فراق دیر زمانی پایید.
دلتنگ شدیم.
چشم به راه ماندیم...

خوش آمدی!
ما
همانطوریم که ترکمان کردی
فقط کمی ماهرتر شده ایم
در خرد کردن سنگ ها،
در تمیز دادن دوست از دشمن...

خوش آمدی!
جایت حاضر است.

خوش آمدی.
گفتنی ها و شنیدنی ها بسیارند.
فقط زمانی برای حرف های طولانی نداریم.
برویم ...

t.s.m.t
12-01-2009, 20:36
تو زیر تابش آفتاب
با چشمان سبزت
..............
خواهی خوابید
من خمیده بر رویت
همچون تماشای هولناک ترین حادثه های کائنات
به تماشایت خواهم نشست.



Sen güneşin altında yeşil gözlerinle
……………. Yatacaksın

Ben üstüne eğilip senin

Ben kâinatın en müthiş hadisesini

Seyreder gibi seyredeceğim sen


EKİM 1945

t.s.m.t
12-01-2009, 20:39
از یک سیبب نیمی ما
نیمی دیگر دنیای بزرگ ما
از یک سیب نیمی ما
نیمی دیگر مردم ما
از یک سیب نیمی تو
نیمی من
هر دوی ما...



Bir elmanın yarısı biz


Yarısı bu koskoca dünya.


Bir elmanın yarısı biz


Yarısı insanlarımız.


Bir elmanın yarısı sen


Yarısı ben


İkimiz...

t.s.m.t
12-01-2009, 20:40
باران مانند گنجشک ها
به تکه های نان
که پاشیده ام بر ایوان تُک می زند
تُک تُک تُک
باران مانند گنجشک ها

ژوئن ١٩٥٨ پراگ






YİNE YAĞMUR ÜSTÜNE








Serçe kuşları gibi yağmur


Çinko dama serptiğim


Ekmek kırıntılarını


Yiyor telâşlı telâş, tıkır tıkır,


Serçe kuşları gibi yağmur.

t.s.m.t
12-01-2009, 20:43
جهان رؤياهاى شاعر، جهانى است پنهان، جهانى كه نمى توان آن را به سادگى ديد، لمس كرد يا بر آن نامى گذاشت. اما نمودهاى اين «جهان» وقتى در نوشتار (شعر) او حس و ديده مى شود، ديگر دور از دسترس نيست، رؤياهاى ما، دلگرمى ها و اميدهاى ما هستند و دريچه هايى كه مى توانيم با آن به اطراف بنگريم و اميدوار باشيم. اما جهان شاعر، هميشه به يك شكل پديد نمى آيد، رويدادها و حوادث، غم ها و شادى ها، بودها و نبودها، حسرت ها و... مجموعه عواملى هستند كه بخش هايى از جهان شاعر را تشكيل مى دهند. در جهان شعر معاصر و در همسايگى سرزمين مان شاعرى متولد مى شود كه روزگار زيستن اش را صرف رسيدن به هدفش مى كند، او مى نويسد براى آزادى و استقلال سرزمين اش.
استعمار و استبداد، سلطه فاشيزم، ديكتاتورى و فضاى خفقان كشورش را اشغال كرده اند و ناظم حكمت نمى تواند از اين پديده ها به آسانى بگذرد و آن را ناديده بگيرد. پس مى نويسد و اين نوشتن حوصله زمامداران وقت سرزمين اش را سرمى برد. از اين به بعد بارها او را به دلايل مختلف دستگير مى كنند. در يكى از اين بازداشت ها كه متعلق به زمانى است كه او بيكار بوده و تازه در مجله «ماه مصور» كارى پيدا كرده بود او را به اعدام محكوم مى كنند. ناظم حكمت از زندان، نامه اى به خواهرش مى نويسد و مى گويد كه در ادعا نامه دادستان برايش حكم اعدام تقاضا شده اما جرم هايى كه به او نسبت داده اند به او ربطى ندارد. در واقع مسأله اصلى همان است كه يك روز «ناظم حكمت» به مادرش مى گويد. ناظم در نامه اى به مادرش مى نويسد: «بزرگترين مشكل اين است كه نام من «ناظم حكمت» است، اما من به اين نام افتخار مى كنم.» آرى اين گونه است كه نام ناظم حكمت ديگر اين قدر اعتبار اجتماعى دارد كه دولت كشورش نمى تواند او را ناديده بگيرد. ناظم حكمت هم شاعرى نيست كه با استعمار و استبداد كنار بيايد.
«حكمت» ۲۷ ساله با دو حبس ۲۰ و ۱۵ ساله به ۳۵ سال زندان محكوم مى شود. بدون جرم قطعى و معلوم! سرانجام با تغييرات در حكم و جابه جايى قوانين اين احكام تا ۲۸ سال تقليل مى يابد و ناظم حكمت شاعر آزادى به زندان مى رود. او در اين ايام روزگار سختى را مى گذراند اما چاره اى نيست پس جهان رؤياهايش را از زندان و ديوارهاى بلندش به بيرون مى فرستد و آزادانه در جهان خارج به كند و كاو و زيستن ادامه مى دهد. پس از مدتى اما با به پايان رسيدن جنگ جهانى دوم كه دنيا شكل ديگر مى يابد و فاشيزم در دنيا به نابودى كشيده مى شود در حالى كه ديگر دشمنان «ناظم حكمت» از مرده متحرك شدن او يقين حاصل كرده اند و در جهان خارج هم به ظاهر نامى از او نيست.گروه هاى مختلفى تلاش مى كنند تا پرونده او را دوباره به جريان بيندازند و اين اتفاق هم مى افتد. سرانجام با اتفاق هايى كه در مجلس تركيه رخ مى دهد، لايحه اى تصويب مى شود كه به همه مجرمان عفو عمومى بخورد و واضح است كه ناظم حكمت هم شامل اين عفو خواهد شد، با اين كه دشمنان شوكه شده او مشكلاتى بر سر تصويب اين لايحه ايجاد كردند اما سرانجام «ناظم حكمت» پس از ۱۳ سال از زندان آزاد شد همراه با بيمارى قلبى و ذات الريه اى كه سال ها او را عذاب مى داد.
در اين سال ها ناظم حكمت شعر سرود، شعرهايى براى آزادى و انسانيت. روزگارى كه او در زندان بود وقتش سراسر صرف شنيدن حرف هاى انسان هايى شد كه به دلايل گوناگون در زندان به سر مى بردند، آنهايى كه حرف هاى زيادى براى گفتن داشتند و نمى دانستند چگونه بايد آن را به گوش همگان برسانند، ناظم حكمت حرف آنها را مى شنيد و در جهان رؤياهايش آن را براى ذهن هاى آگاه ديگر مى سرود. دغدغه ضداستعمارى «حكمت» و درون مايه هاى مردمى اى كه شعر او از آنها برخوردار بود، وضعيتى براى نوشته هايش پديد مى آورد كه هم عوام را علاقه مند مى كرد هم خواص را.
يكى از ريشه هاى مردمى شعر «حكمت» ترانه هايى بود كه «عاشيق»هاى ترك مى خواندند، اين عاشيق ها كه بخشى از فرهنگ فولكلور تركيه محسوب مى شوند تأثير بسزايى در شعر «حكمت» داشتند و اين تأثير در شعر او بر مردم عوام است كه نشانه هاى خود را به منصه ظهور مى رساند. بخش ديگرى از تأثيرگذارى شعر «حكمت» بر سبك و سياق ادبى او وابسته است. شعرى كه او مى سرايد ادامه سنت ادبى ادبيات تركيه نيست يا دست كم ادامه تام و تمام آن نيست و سنت ادبى تركيه به نوعى درگير مستقيم با ادبيات ايران و عرب بوده و وجه تمايز قابل توجهى نداشته است اما ناظم حكمت به شعر تركيه تشخص ادبى ويژه اى مى دهد و به نوعى نگاه معاصر جهان شعر را به ادبيات شعرى تركيه تغيير مى دهد. ناظم حكمت شاعرى كه فرهنگ سرزمين اش را با نگاه دقيق و موشكافانه و در عين حال متعهد بارورتر كرد پس از آزادى از حبس دانست كه او را اين گونه آزاد نخواهند گذاشت.
پس از آزادى اش به او گفتند بايد به خدمت نظام وظيفه برود و او كه حدود پنجاه سال داشت، دانست كه اين دسيسه اى است براى از بين بردنش و چون در آن سن و سال نه توان مقابله داشت نه حوصله درگيرى، تصميم گرفت از سرزمين اش كوچ كند. دسيسه دشمنانش اين بود كه او را به خدمت سربازى در منطقه اى بد آب و هوا ببرند و در آنجا او را از بين ببرند يا شايد او خود به خود به دليل بيمارى هايش از بين برود. ناظم حكمت كه در پليس دريايى تركيه خدمت كرده بود و ديگر خدمت سربازى براى او قانونى نبود از همسر و پسرش - محمد - خداحافظى كرد و از تركيه مهاجرت كرد. سفر او سيزده سال به طول انجاميد، سفرى كه از دريا شروع شده بود و سپس با يك كشتى رومانيايى به روسيه ختم شده بود. ناظم حكمت در اين ۱۳ سال به كشورهاى زيادى رفت، شعر خواند و سخنرانى كرد در همين ايام بود كه در فستيوال جوانان برلين با «پابلو نرودا» شاعر شيليايى آشنا شد همو كه پس از مرگ ناظم حكمت مرثيه اى دردناك براى او سرود، سرانجام شاعر آزادى سرزمين تركيه در سال ۱۹۶۳ در مسكو درگذشت و شعرش سرود جاودانگى او را تا هميشه در جان ها خواهد دميد.

ناظم حکمت، شاعر آزاديخواه جهان سومی است که با کمک بخش فرهنگی کشورهای بلوک شرق سابق، شاعری جهانوطن نام گرفت و دهها جايزه دريافت نمود و درصدها کنفرانس صلح و عدالت و آزادی خواهی شرکت نمود. ودرحاليکه در اروپا خيابانها و مکتبها به نامش گذاشته شد ، تاچند ماهی قبل ازمرگ، دارای مليت خاصی نبود و مجبورشد درآخرين لحظات، برای خود و پسرخردسالش از کشور لهستان تقاضای مليت و پاسپورت نمايد.
اودر مقدونيه زمان دولت عثمانی از پدری ترک و مادری با اجداد اروپايی بدنيا آمده بود. سه نسل پيشين مادری وی ريشه : لهستانی، آلمانی و فرانسوی داشتند. ناظم حکمت همچون نيمايوشيج پدر شعر نو ترکيه بود، - همچون صمد بهرنگی کوشيد تا در روستاها به آگاهی نسل جوان بپردازد، - همچون بيژن جزنی، يکی از زندانيان مقاوم، مبارز و روشنگر زندانهای مخوف ترکيه بين سالهای ۱۹۳۸- ۱۹۵۰ گرديد، - و همچون بزرگ علوی، نماينده ادبيات بخشی از رنجبران خاورميانه در کشورهای بلوک شرق سابق شد؛ گرجه او بسيار فعالتر، مشهورتر و مستقيما سياسی تر از علوی بود،- او همچون پاره ای از توده های جهان سوم، بارها ساختمانهای نرم و گرم مسکو را ترک نمود و برای ادامه مبارزه به ترکيه برگشت، و خطر و تحمل زندان، شکنجه و اسارت نمود، و سرانجام براثر ناگواری های سالها ی دوران اسارت، در سن ۶۱ سالگی در تبعيد درگذشت. گرچه اودر نيروی دريايی ترکيه، دوره ناخدايی ديده بود، با اطاعت کورکورانه ارتش غيرمردمی، همکاری ننمود.اودر سال ۱۹۰۲ درشهر سالونکی بدنيا آمد و در ۲ سالگی به شهر آله پو در ترکيه امروزی رفت، جايی که پدر بزرگش، محمدناظم پاشا، فرماندار ايالتی بود. پدر او ، حکمت ناظم بای يا( بيگ)، کارمند وزارت امورخارجه دولت عثمانی دراستانبول بود. نام تنها خواهر او ، سميه و نام مادرش ، سليله يا جليله بود. مادر وی آنزمان يک پلانتاژ درخت های بيد و سپيدار به ارث برده بود. درسال ۱۹۰۸ جنبش “ترکهای جوان“ خلاف خواسته عبدالحميد دوم،پادشاه وقت، موفق شدند که قانون مشروطه ۱۸۷۶ را دوباره عملی نمايند.بعداز سقوط عبدالحميد دوم در سال ۱۹۰۹، پدربزرگ ناظم حکمت، بازنشسته و به استانبول فرستاده شد. ترکهای جوان بعد از دوسال شکست خورده و حکومت رااز دست دادند.
ناظم حکمت اولين اشعارش را در سن ۱۱ سالگی سرود. از ديگر حوادث دوران کودکی او جنگ جهانی اول و پيروزی انقلاب اکتبر ، و جدايی پدر و مادراش از همديگر بودند.اودر۱۶ سالگی وارد نيروی دريايی ترکيه شد ولی بدليل بيماری و سرکشی، دائم تحت نظر بود. اولين مجموعه شعر او ( جنگل سروها)درسال ۱۹۱۸ منتشر شد. در اين سال ترکيه از طريق نيروهای خارجی تقسيم گرديد و دولت عثمانی تا سال ۱۹۱۹ قدرت خودرا از دست داد. در اين سال آنکارا به تسخير مصطفی کمال آتاتورک درآمد.و در سال ۱۹۲۰ نخستين نمايشنامه اويعنی ( کرسی) منتشر گرديد. در همين سال اولين گنگره حزب کمونيست ترکيه به رهبری مصطفی صوفی در باکو تشکيل شد.بعد از آشنايی ناظم حکمت با کمونيستها، او از طريق ترابوزان و باکو به مسکو رفت و در دانشگاه “ زحمتکشان خاورميانه“ به تحصيل پرداخت.
در ۲۸ ژانويه همين سال، مصطفی صوفی و ۱۴ عضو حزب کمونيست ترکيه در دريای ترابوزان از طرف ماموران دولت ترکيه بقتل رسيدند. در سال ۱۹۲۲ يونان در جنگ با ترکها شکست ميخورد و مرزهای امروزی ترکيه تثبيت ميگردند، و آخرين سلطان عثمانی يعنی محمد ششم، از کاربرکنارميشور. حزب کمونيست ترکيه از آن تاريخ تاکنون يعنی ازسال ۱۹۲۲ ممنوع اعلان ميشود. درسال ۱۹۲۴ از ناظم حکمت دعوت ميشود که بعنوان نماينده خلقهای خاورميانه بطور سنبليک چند روزی به نگهبانی از جسد لنين بپردازد. در بازگشت به ترکيه او با زنی بنام نزهت آشنا ميشود. کتاب “ترانه خورشيد نوشان “ او منتشر ميگردد.با آغاز اصلاخات مصطفی کمال آتاتورک، نظام خليفه گری ممنوع اعلان ميشود. ناظم حکمت بدليل خطرهای ترور و دستگيری به شوروی فرار ميکند و بعد از آشنايی با ماياکوفسکی و ديگر فوتوريستها، ۲ نمايشنامه خود يعنی : ۲۸ ژانويه و اهرام را منتشر مينمايد. دوستی او با زنی بنام لنا آنوشکا آغاز ميشود. در سال ۱۹۲۸ حين بازگشت ناطم حکمت به ترکيه،او در مرز دستگير شده و۸ ماه درزندان بسر ميبرد. نامزد او لنا آنوشکا چون ويزا دريافت نميکند در آنطرف مرز براثر ابتلا به بيماری وبا ميميرد.
درباکو اولين مجموعه شعر ناطم حکمت منشر ميگردد. در بين سالهای ۱۹۲۹- ۱۹۳۱ نمايشنامه “اسکلت سر“ و دو کتاب: شهر لال و ۸۳۵ جمله ،از او منتشر ميگردند. . در سال ۱۹۳۲ بعد از مرگ پدر،او با زنی بنام پيرايه ازدواج ميکند. دو کتاب “ چرا بنريه خودکشی نمود؟“ و “ تلگراف شبانه“ و نمايشنامه “ خانه مرده“ او به زير چاپ ميروند.او درسال ۱۹۳۳ مجددا دستگير وتاسال ۱۹۳۵ در زندان مشهور بورسا، به بند کشيده ميشود . کتاب شعر حماسی او يعنی “ شيخ بدرالدين، مبارز و عدالتخواه “ منتشر ميشود. ۱۹۳۵ بر اثر عفو عمومی آزاد ميشود . سه کتاب : نمايشنامه فراموش شده ، نامه هايی به تارانتا- بانو ، و خون سکوت ميکند ، به زير چاپ ميروند. ناظم حکمت در سال ۱۹۳۷ بدليل جنگ داخلی اسپانيا به حمايت و گردآوری کمک برای مبارزان جمهوريخواه ميپردازد .و در سال ۱۹۳۸ دستگير و به اتهام پخش اشعارش درميان ملوانان نيروی دريايی، به ۲۸ سال زندان! محکوم ميشود .
او تا سال ۱۹۵۰ در زندانهای گوناگون : استانبول، چانکيری، و بورسا، بسر ميبرد. و سرانجام با کمک يک افشاگری مطبوعاتی جهانی از خارج و اعتصاب غذای مرگ و زندگی او در داخل، بعد از ۱۲ سال از زندان آزاد ميگردد.او بعد از آزادی با زنی بنام منور، يعنی يکی از خويشاوندانش، همخانه ميشود که از سال ۱۹۴۸ به ملاقات او در زندان ميرفته.
او در اين سال از پيرايه طلاق گرفته و از منور صاحب پسری بنام محمد ميشود.با اينکه ناظم حکمت به بيماری قلبی دچار است، دعوت به ارتش ميشود و لی حکمت احتمال توطئه ای برای قتل خود را درآن دعوتنامه ميبيند و واز طريق دريای سياه دوباره به شوروی فرار ميکند، دولت ترکيه از او سلب مليت نموده و در شوروی از او به عنوان قهرمان خلقها و زندانهای مرگ آورآسيا، استقبال ميشود. اودر شهر پراگ به دريافت جايزه صلح مفتخر ميشود و در چند کنگره ادبی، فرهنگی و صلح خواهی شرکت مينمايد. درسال ۱۹۵۳ نمايشنامه “آدمی عجيب“ او جايزه صلح لنين را از آن خود ميکند.
او در سال ۱۹۵۸ به پاريس سفر مينمايد؛ جايی که قبلا پاره ای از اشعارش منتشر شده و سارتر و آراگون اورا ميشناسند. قبل از فرار از ترکيه، کتابهای : حماسه جنگ آزادی بخش، کتاب ۵ جلدی چهرههای انسان، نمايشنامه افسانه عشق، يوسف در مصر، و ترجمه جنگ و صلح تولستوی، از او منتشر شده بودند. ناظم حکمت در سال ۱۹۵۹ با زنی بنام ورا تولياکوا ازدواج ميکند. نمايشنامه شمشير دموکلس او در اين سال به زير چاپ ميرود.در سال ۱۹۶۳ او رمان اتوبيوگرافيک “ آدم رمانتيک“ را به پايان ميرساند. بعد از مرگ در اين سال ،اورا در قبرستان مشاهير تاريخ، در مسکو به خاک می سپارند.

t.s.m.t
12-01-2009, 20:45
قدرت چشم هایت را هدر می دهی
توان بی نظیر دست هایت را
و خمیری که برای ده ها نان کافی است
ورز می دهی،
آز آن تو در نهایت مزه چشکی است نه لقمه ای.
تو آزادی که برده دیگران باشی-
تو آزادی که دیگران را ثروتمندتر کنی.
از لحظه میلادت
آسیابهایی برافراشتند
آسیابهایی که دروغ می سایند.
دروغ هایی که برای تو همه عمر می مانند.
در آزادی بزرگ ات،
انگشت بر شقیقه،
مدام فکر می کنی
تو آزادی، که وجدان آزاد داشته باشی.
سرت در گریبان،
چنان که گویی از قفا بریده شده
دست ها دراز و آویزان،
در آزادی بزرگ ات،
ویران و سرگردان،
تو آزادی، که بیکار باشی.
وطنت را دوست داری،
چنان چون عزیزترین چیز.
اما یک روز؛ مثلا
سندش را به قباله آمریکا می زنند.
و تو همچنان
در آزادی بزرگ ات
تو آزادی، که یک پایگاه هوایی شوی.
شاید معتقد باشی،
آدم باید زندگی کند،
نه مثل ابزار نه مثل شماره، یا یک پیوند
بلکه بعنوان یک انسان.
بعد یک دفعه به دستهات دستبند می زنند.
تو آزادی که دستگیر ، زندانی یا حتی اعدام بشی.
در این دنیا
هیچ پرده آهنی نیست ، یا پرده چوبی یا حایل ابریشمی،
لازم نداری آزادی را انتخاب کنی.
تو آزادی.
اما این نوع آزادی،
یک قصه سرد است زیر آسمان پر ستاره

t.s.m.t
12-01-2009, 20:46
تو را دوست دارم
چون نان ونمك
چون لبان گر گرفته از تب
كه نيمه شبان درالتهاب قطره اي آب
برشير آبي بچسبد.


تورا دوست دارم
چون لحظه ي شوق، شبهه ، انتظار و نگراني
در گشودن بسته ي بزرگي
كه نمي داني در آن چيست.



تو را دو ست دارم
چون سفر نخستين باهواپيما
بر فرازاقيانوس
چون غوغاي درونم
لرزش دل ودستم
در آستانه ي ديداري در استانبول
تورا دوست دارم چون
گفتن‌
«شكر خدا زنده ام.»

t.s.m.t
12-01-2009, 20:48
چشم هایش
مثل دریاهایی سبز
وبا آن موهای سفید
انگار کپه ای برف بود
دندان هایی از صدف
دهانش را آراسته بود
و نگاهی مدهوش داشت
انگار به روح می نگریست
دوستش می داشتی
فریب می داد و فرار می کرد
نوازشش می کردی
ناگهان پنجه میگشود
غرور یک زن
در او بود
از چشم های سرمه کشیده اش
ریا میچکید.

t.s.m.t
12-01-2009, 20:50
زیباترین دریاها



آنی است



که در آن نرانده ایم.



زیباترین فرزندانمان



هنوز



زاده نشدهاند.



زیباترین روزها راهنوز



نزیسته ایم



و زیباتر کلامی



که میخواهم با تو بگویم را



هنوز بر زبان نرانده ام.

t.s.m.t
12-01-2009, 20:51
در خواب دیدم


محبوب زیبای خویش را


که بر فراز شاخه ها آشکاره بود و


چون ماه می گذشت


از پاره ابری به پاره ای دیگر


او می رفت و من به دنبالش...


من می ایستادم


و او می ایستاد.


من می نگریستمش


و او می نگریستم.


و همه چیز بدین سان


به پایان می رسید.

t.s.m.t
12-01-2009, 20:52
جانان من!



چشم فروبند



آرام آرام



وبدانسانی که در آب فرو می روند



در رویا غوطه ور شو.



برهنه وسپیدپوش.



زیباترین رویاها



تو را به پیشباز خواهدآمد.



جانان من!



چشم فروبند



آرام آرام



و خود را در کمان بازوان من



رهاکن.



لیکن در رویای خویشم



از یادمبر



آرام آرام



چشم فروبند،



دیدگان قهوه ای رنگترا



که در آن، شعله ای سبز رنگ



جان مرا می سوزاند.

t.s.m.t
12-01-2009, 20:53
سرم ابر کف‌آلود، درون و برونم دریا
من درختگردویی هستم در پارک گولهانه
درخت گردویی پیر، پاره پاره و گره در گره
نه تو متوجه این هستی و نه پلیس

من درخت گردویی هستم در پارک گولهانه
برگ‌هایم در آب همچون ماهی چست و چابک
برگ‌هایم همچون دستمال ابریشم، نرم ولطیف
از چشمانت گلم، پاک کن اشکت را
برگ‌هایم دستانم هستند، من یکصدهزاردست دارم
با صدهزار دست به تو می‌پیچم، به استانبول می‌پیچم
برگ‌هایم چشمانم هستند، با شگفتی نگاه می‌کنم
با صدهزار چشم تو را تماشا می کنم،استانبول را تماشا می‌کنم
همچون صدهزار قلب می‌تپند، برگ‌هایم می‌تپند
من درخت گردویی هستم در پارک گولهانه
نه تو متوجه این هستی و نه پلیس

t.s.m.t
12-01-2009, 20:58
Dünyay Verelim Çocuklara

Dünyayı verelim çocuklara hiç değilse bir günlüğüne

allı pullu bir balon gibi verelim oynasınlar
oynasınlar türküler söyliyerek yıldızların arasında
dünyayı çocuklara verelim
kocaman bir elma gibi verelim sıcacık bir ekmek somunu gibi
hiç değilse bir günlüğüne doysunlar
bir günlük de olsa öğrensin dünya arkadaşlığı
çocuklar dünyayı alacak elimizden
ölümsüz ağaçlar dikecek





دنیا را به بچه ها بدهیم ،

دست كم براي يك روز.
دنيا را به بچه ها بدهيم،
مانند بادكنك رنگارنگي به دستشان دهيم بازي كنند.
آواز خوانان در ميان ستارگان بازي كنند...
دنيا را به بچه ها بدهيم،
مانند يك سيب درشت،
يك قرص نان ٍ گرم،
دست كم يك روز،شكمشان سير شود.
دنيا را به بچه ها بدهيم،
براي يك روز هم كه شده،
دنيا با دوستي آشنا شود.
بچه ها دنيا را از ما خواهند گرفت و
درختان جاودان بر آن خواهند كاشت...





زندگي شوخي نيست جدي بگيرش

کاري که في المثل يکي سنجاب ميکند
بي اينکه از بيرون و آنسو ترک انتظاري داشته باشد
تو را جز زيستن کاري نخواهد بود

t.s.m.t
12-01-2009, 21:00
ما را به بند کشيده اند

زنداني مان کرده اند
مرا در اين درون
و تو را در آن بيرون
اما چيزي نيست اين
ناگوار هنگامي ست که برخي
دانسته ياندانسته
زندان را در درون خود مي پرورانند

vahide
18-01-2009, 01:21
خانه ها مي توانند
هم يك طبقه داشته باشند هم صد طبقه
كافي است كوچه ها را خراب نكنند
كافي است به ديده ي حقارت به ما ننگرند
ديوارهاي عريان را قشنگ و دل انگيز نمي دانم
پنجره هاي تنگ
گيوتين را به خاطرم مي آورند
پنجره ها بايد مثل حرفهاي دوست
دلگشا و جانبخش باشند
آسفالت بدون درخت را دوست ندارم
نئون ها را جدي نمي گيرم
اگر در بالا شادماني كنند و
آرزوها را گنگ و مبهم به يادم بياورند

ناظم حکمت

vahide
18-01-2009, 01:26
دوستان!
اگر آن روز قسمت نشد كه شما را ببينم
يعني اگر پيش از مرگم مُردم
مرا برداريد و به آناتولي ببريد
و آنجا در گورستان دهكده اي دفن كنيد
بگذاريد در يك طرفم «ايرقات عثمان» بخوابد
همان كه او را «حسن بيك» كشته است
و در طرف ديگر «عايشه» باشد
كه پيش از چهل سالگي اش شهيد شد
و بچه هايش را در خاك به دنيا آورد
بگذاريد
از پايين گورستان آوازها سوار تراكتور بگذرند
و در روشناي صبح بوي انسان سرحال و بنزين سوخته پيچيد
مزارع سبز و قنات ها پر آب باشد
البته ما نمي توانيم اين آوازها را بشنويم
مرده ها زير خاك كور و كر و لالند
زير خاك دراز به دراز خوابيده
مثل شاخه هاي زمين مي پوسند
اما من اين آوازها را خوانده ام
قبل از آنكه دوباره خوانده شوند
من از بوي بنزين سوخته سير شده ام
حتي قبل از آنكه تراكتورها شخصي شوند
تا يادم نرفته بگويم
پيش از اينكه اينجا بيايم
شهيد عايشه و ايرقات عثمان
شايد حتي فكرش را هم نمي كردند كه با هم همسايه مي شويم
وگرنه وقتي زنده بودند، آن همه حسرت نمي كشيدند
دوستان!
اگر پيش از آن روز مُردم
مرا در گورستان دهكده اي در آناتولي دفن كنيد
اگر مناسب ديديد
بگذاريد بالاي سرم چناري باشد
آن وقت ديگر به سنگ قبر نيازي نيست

* * *
به من گفت بيا
به من گفت: بمان
به من گفت: بخند
به من گفت: بمير
آمدم
ماندم
خنديدم
مُردم

vahide
18-01-2009, 01:30
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

به جاي اينكه بنشينم واستراحت كنم، تقريباً چهل سال از شصت سال عمرم را شعر نوشتم. در خانه، كوچه، زندان، ترن و هواپيما. حاصل چهل سال شاعري ام را روي ميز گذاشتم و خواندم. دوست دارم به خواننده هايم حساب پس بدهم . آيا من كه شاعرم با اين حساب پس دادن رو سفيد خواهم بود؟
سال ۱۹۲۵ ميلادي است. من در دانشگاه مسكو درس مي خوانم: آنجا شعر «از دهان يك عصيانگر» را مي نويسم.در همان سال به تركيه بر مي گردم. رعب و وحشت بيداد مي كند. باز «امپرياليسم» مثل هميشه بلاي جان انسانهاست و بايد ديوارش را خراب كرد. شعر «آن ديوار» را مي نويسم.
سال ۱۹۴۱ ميلادي است. جنگ جهاني دوم شروع شده است. سه سال است من در زندان هستم. در سلولي در بورصه داستان جنگ مقدس ملتم را مي نويسم.
جنگ جهاني دوم به پايان مي رسد. من هنوز در زندان هستم. به روزهاي گذشته مي انديشم.
مي دانم كه بايد بيدار شد. «امپرياليست» ها باز هم مي خواهند «ممد» هاي كوچولو را مثل پولي سياه وتقلبي خرج كنند. من شعر «سرباز بيست و سه سنتي» را مي نويسم.
سال ۱۹۵۰ ميلادي است. از زندان آزاد مي شوم قرار است بچه ام به دنيا بيايد. براي نخستين بار مي فهمم كه پدر بودن چقدر سخت است.
سال ۱۹۶۳ ميلادي است. به «تانگانيا» مي روم. از آسمان كشورم مي گذرم. بعداز سيزده سال دوباره سرزمينم را مي بينم. در ارتفاع هشت هزار متري در آسمان آناتولي هستم. هشت هزار متر پايين در زير ابرهاي زمستاني سياه در خاك كشورم اتراق كرده است. مدتي است راه دهكده ها بسته شده است.
هركدام با دشت هاي برفي شان در گوشه اي تنها افتاده اند. در دهكده ها آش بلغور، بي روغن است و دود تاپاله هاي خشك سبب مي شود، چشم، چشم را نبيند. در دهكده ها نوزادان مي ميرند، پيش از آنكه تنشان را شپش بگيرد ومن در ارتفاع هشت هزار متري روي ابرها پرواز مي كنم.
نمي دانم براي فهم هموطنانم و تمامي انسان ها آن حساب را كه مي خواستم پس بدهم دادم يا نه؟ و بعد آيا اين حساب مي تواند يك جور قانع كننده باشد يا نه؟
البته در دنيا شاعران ارزشمندي هستند كه خيلي بهتر از من مي توانند حساب پس بدهند. شاعراني كه براي صلح، آزادي و استقلال مبارزه كرده اند.
خواننده هاي عزيز و دوست داشتني ! حساب مبارزات من اندك است. با اين همه اگر شما مرا شاعري بدانيد كه در اين دو جنگ ـ كه جنگ انسان ها بود ـ به وظيفه خودش عمل كرده است، خوشبخت خواهم بود.

--------
منبع: روزنامه ایران

vahide
18-01-2009, 01:31
در پارك ها


استخرها مي توانند باشند
و در استخرها، قوها
در پارك ها
گاه به گاه حتي دسته ي موزيك هم مي تواند باشد
«مانكن» ها را دوست ندارم
كه مثل آوازخوان «اپرا»
دست هاي بي روح خود را احمقانه باز مي كنند
انسان هاي سنگي و برنزي را دوست ندارم
اگر نتوانند از جاي خود پايين بيايند و در ميان ما بگردند
بانك ها را دوست ندارم
شهرهايي را كه دوست دارم
شهرهايي هستند كودك من
كه به خانه هاي سالم خود افتخار كنند
به باغچه هاي خود افتخار كنند


ناظم حکمت

vahide
18-01-2009, 01:43
يدالله رؤيايي(شاعر ـ منتقد)

وقتي از «ناظم حكمت» حرف مي زنيم نه از كسي كه به جايي تعلق دارد و نه از كسي كه به چيزي تعلق دارد كه از انسانيت و از چيزي انساني حرف مي زنيم. از شاعري كه به تمام مردم روي زمين تعلق دارد.
«مثل بذر واژه هايم را روي زمين افشانده ام
يكي در خاك اودسا، يكي در استامبول و آن ديگري در پراگ
ميهن محبوب من تمام زمين است
و به هنگامي كه نوبت من فرا برسد
بر گور من تمام زمين را بگذاريد»
حرفي اگر از او خوانده ام از اين سه حرف خارج نيست. آزادي، زندگي و شعر. «ناظم حكمت» امكانات و استعدادهاي شاعرانه شدن زبان ترك را كشف و ارائه كرد.
پيش از او شعر تركيه وسيله اي بود در خدمت گروهي «ممتاز» كه ذهن مردم واقعي را سهمي در آن نبود. زبان ترك هنوز طعم شاعرانه خود را نيافته بود، زباني بود منجمد و مرده كه در حقيقت از طبيعت عثماني اش دورافتاده بود و شدت و قدرتي را كه خاص زبان جامعه ترك ا ست، به كارنگرفته بود. در چنين زماني هنوز استادان بزرگ شعر ترك شناخته نشده بودند و از «يونس عمره»، «كاراجا اوغلان» و «پير سلطان» صحبتي نمي شود و كسي حتي تصور نمي كرد كه تركي تا چه درجه مي توانست زباني شاعرانه و لطيف باشد.
انتشار اشعار «ناظم حكمت» ناگاه موجي از حيرت برانگيخت. زباني تازه و پربار كه از نيرويي جادويي برخوردار بود و به كمك شيوه هاي بياني جديد و خلق فرمول هاي تازه زباني كه ناظم در شعر تركي وارد كرد، شاعران و نويسندگان نسل هاي بعد و روشنفكران ترك توانستند به زيبايي نهفته زبان خودشان پي ببرند.
«ناظم حكمت» طنين كلمات تركي و فولكلور مردم ترك را كشف كرد و اين دو را در استتيكي تازه به هم آميخت. دهقان ترك مصرع او را زمزمه مي كند و اعتقاد دارد كه از اجدادش سينه به سينه به او رسيده است.
در سال۱۹۴۳ دانشجوي جواني براي گردآوري اشعار عاميانه و ترانه هاي بومي به يكي از دهات كوهستاني تركيه مي رود تا از دهان روستاييان، جوانها و پيرها و بچه ها چيزهايي ضبط كند. دهكده اي باچهل خانوار، با بامهاي كوتاه و پنهان در ميان تخته سنگ و فقر و پرت، آنچنان كه ۱۴ساعت پياده روي را از ميان راه باريكه هاي مشكل وخطرناك مي طلبد. فولكلوريست جوان را در گرماگرم كارش دختري دهاتي صدا مي كند:
«من هم ترانه هاي زيبايي از يك شاعر بزرگ بلد هستم كه بلندترين كوهها و سخت ترين صخره ها را نرم مي كند» و شروع به خواندن مي كند. اما دانشجو با حيرتي تمام درمي يابد كه دختر، شعرهاي «ناظم حكمت» رامي خواند. مي پرسد: «شاعر اين شعرها كيست؟ و روستائيان جواب مي دهند: اين حرفها مال شاعر بزرگي است كه بين ما دهان به دهان گشته، پدران و پدربزرگهاي ما آنها را زمزمه كرده اند. اينها از اجداد به ما رسيده است. ما چه مي دانيم كي آنها را ساخته است؟ و دختر دهاتي با اطمينان تأكيد مي كند كه آنها را از مادربزرگش شنيده است.
دانشجو به شدت كنجكاو مي شود تا دريابد از چه راهي «ناظم حكمت» به اين ده دور افتاده رسوخ كرده است. او يكي از شعرهايي كه اهالي آبادي زمزمه مي كردند را به خوبي مي شناخت: «بشتابيد/ من شما را به ذوب كردن سرب دعوت مي كنم.»
عجب! شعري كه «ناظم حكمت» در زندان «بورسا» ساخته است چگونه در اندك مدتي توانسته است با قديم ترين ترانه هاي قرنهاي پيش قاطي شود. دانشجو سرانجام به اين اعتقاد مي رسد كه «ناظم» مثل آبهاي زيرزميني، نفوذي پنهان و نامرئي در ميان دلها و خواهش هاي مردم، معلم ها، دهقان ها و فروتنان جامعه ترك داشته است. او زبان اين مردم را آنچنان در شعرش به كار گرفته كه گويي در گذشته هاي دور اين مردم زندگي كرده است.

--------
منبع: روزنامه ایران

vahide
20-01-2009, 02:02
رمان ـ شعر «بنرجي چرا خودكشي كرد»
اثر: ناظم حكمت
مترجم: رسول يونان
نشرمينا ۱۳۸۱

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

درايران هنوز از قالب (رمان ـ شعر) تعريف درستي دردست نيست. اين ژانر ادبي در دنيا طرفداران بي شماري دارد. نويسنده رمان ـ شعر ضمن وفاداري به ساخت رمان، عناصر خاص شعر را نيز به خدمت مي گيرد. اين ساخت شكني و يا به نوعي ساخت در ساخت علاوه بر جسارت، مهارت خاص خود را مي طلبد. نمونه برجسته اين قالب «پدروپارامو» اثر «خوان رولفو» است.
«پاييز پدرسالار» اثر «گابريل گارسياماركز» نيز چنين ساختي دارد.
در رمان ـ شعر «بنرجي چرا خودكشي كرد» گاهي شعر بر رمان مي چربد و گاه برعكس است. اما نكته شگفت انگيز اينكه اين رمان در هفتاد و چندسال پيش توسط نويسنده اي سي ساله به نگارش درآمده است.
«پلي فونيك» يا همان چندصدايي در اين رمان به شكل خلاقانه اي استفاده شده است. شايد بعدها كساني چون «جيمزجويس» و... رانندگان خوبي شده باشند. اما «ناظم» اين «رانه» را به شكل شايسته اي آماده حركت كرد.
در اين اثر گاه «متن» و «فرامتن» چنان با هم گره مي خورند كه تفكيك آنها از هم محال به نظر مي رسد. «فرامتن» اين رمان در پيشبرد قصه نقش دارد و گاه چنان با «بنرجي» همذات پنداري مي كند كه گويي هيچگاه از او جدانبوده است.
فاصله گذاري هاي اين رمان حيرت انگيز است. «اديت»هايي كه در متن صورت مي گيرد به رمان حالت زنده تري داده است.
ساخت هاي نحوي در اين رمان پياپي مي شكنند و ساخت جديدي جاي ساخت پيشين را مي گيرد. فضاهاي بكر و دست نيافتني اين اثر هنوز سرمشق داستان نويسان جهان است.
يكي از ويژگي هاي مثبت اين رمان اين است كه هر كاراكتري با زبان خودش حرف مي زند و همين نكته باورپذيري متن را آسان تر مي كند.
اگر رمان «بنرجي چرا خودكشي كرد» همين حالا نوشته مي شد مسلماً با واكنش هاي بسياري از سوي منتقدين روبرومي شد.
برش كوتاهي از اين رمان را با هم مرور مي كنيم.
ماه شب چهارده را ولگردي گرسنه در پاريس ديد و گفت: امشب ماه مثل ديگي است كه ته اش از قلع باشد.
ماه شب چهارده را سارقي حرفه اي ديد و گفت: امشب ماه مثل پنجره اي باز در آسمان است. اگر مي توانستم به داخل بپرم سرويس نقره اي مادرمقدس را مي دزديدم.
ماه شب چهارده را يك پليس ايرلندي ديد و گفت: ماه شبيه فانوس دزدي است كه براي دزديدن بهترين ستاره ها از آسمان بالارفته است.
ماه شب چهارده را «صالح زكي» شاعرديد. آن را به شعر خودش تشبيه كرد و پسنديد.
ماه شب چهارده سرخ شد. ماه سرخ شب چهارده را يك «پاريا»ي هندي ديد و گفت: ماه شبيه خون برادري است كه روي گنگ چكيده و درآن پخش شده است.
ماه شب چهارده. اين بار ماه شب چهارده را خود بنرجي ديد با چشمهاي گودافتاده اش.
ماه، يك مزرعه چاي بود در جوار شهر كلكته، دورش ديوارداشت و خانه اي در وسط آن بود.

vahide
20-01-2009, 02:04
مجموعه شعر «يك كاسه عسل»
اثر: ناظم حكمت
مترجم: رسول يونان
نشر مينا۱۳۸۱

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

«ناظم حكمت» را در يك كلام مي توان شاعر «حسرت هاي دور» ناميد. «يك كاسه عسل» گزينه اي از شعرهاي «ناظم» است كه بسياري از قطعات آن براي نخستين بار به فارسي برگردان شده است. صحبت از شعر پرطرفدارترين خواننده ترك كار آساني نيست. اما مي شود مختصري در باب ويژگي شعر او سخن گفت.
شعرهاي «ناظم» به شيوه سهل و ممتنع سروده شده است و از اين لحاظ به «سعدي» شباهت بسياري دارد. شعر او در نگاه اول تاحدودي سطحي به نظر مي رسد. اما در نگاه بعد تقليد ناپذيري شعرهايش غيرقابل انكار است. ساخت شعر «حكمت» چندلايه دارد و شكافتن هر لايه «فرامتن» را به كشفي تازه مي رساند و لذت هنري درك اثر را در پي دارد.

«ناظم حكمت» از بومي سرايي ابايي ندارد و شايد همين ويژگي قدمهاي او را در جهاني شدن سريع تر كرده است. وي اختصاصات بومي را در شعرهايش دروني مي كند. به گونه اي كه مخاطب به سادگي به پذيرش آنها تن مي دهد. متأسفانه ظرفيت هاي زبان فارسي و شيوه نگارش و موسيقي كلام زبان تركي امكان برگردان صددرصد اثر را به هيچ مترجمي نمي دهد. تاكنون مترجمان بزرگي همچون: رضا سيدحسيني، جلال خسروشاهي و از جوانترها احمد پوري و رسول يونان و... دست به ترجمه آثار او زده اند، اما همه اين عزيزان اعتقاد دارند كه انتقال بار عاطفي و احساسات و تكنيك هاي زباني و ساخت شعر ناظم حكمت به طور كامل، غيرممكن است.
شعرهاي «ناظم حكمت» سروده هاي يك تبعيدي در وطن خويش غريب است. محدوده فرهنگ واژگان او خيلي وسيع نيست واين ارتباط با مخاطب را بيشتر مي كند: «ناظم» در اكثر شعرهايش اسير هراسي ناشناخته مي شود و در پايان به آرامشي كم نظير مي رسد.

مترجم اين اثر به زبان تركي استانبولي تسلط كامل دارد وخود از شاعران تثبيت شده معاصر است. بنابراين مخاطبان اين اثر مي توانند اطمينان داشته باشندكه با ترجمه اي شاعرانه و كم نقص روبرو خواهند بود.

vahide
20-01-2009, 02:10
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

برتولد برشت، پابلوپيكاسو، ژان پل سارتر و بسياري از چهره هاي جهاني ديگر درباره ناظم حكمت، گفته اند و نوشته اند. اما سروده «پابلونرودا» شاعر برجسته شيلي طعم ديگري دارد. منور (همسر ناظم حكمت): «تو به ما ياد دادي كه چگونه انسانها را دوست بداريم و ما اكنون براي تو مي جنگيم».

نديم گورسل (شاعر و منتقد ترك): «به رغم همه فشارها و كينه دشمنان انديشه كه زجر دادن به ملت ترك، ملت من وشكنجه دادن به جوانان سرزمين مرا ادامه مي دادند، ناظم لحظه اي از آواز خواندن باز نايستاد.»

پابلو نرودا:

چرا مردي ناظم؟ حالا چكار كنيم
بدون سروده هاي تو
كجا پيدا كنم چشمه اي را كه در آن
همان لبخند باشد كه به هنگام استقبال از ما در چهره تو بود
نگاهي مانند نگاه تو
آميزه اي از آب و آتش
آكنده اي از رنج و شادي
نگاهي كه ما را به حقيقت مي خواند، كجا پيدا كنيم؟
برادر من
چنان احساس هاي تازه و انديشه ها در من آفريدي
كه اگر باد تلخي بوزد، آنها را بربايد
همچون ابري، همچون برگي مي لغزند
و به جايي مي روند و برخاك دوردستي مي افتند
كه تو در زندگي برگزيده بودي
و پس از مرگ نيز پناهگاه توست
اينك براي تو يك دسته از گلهاي داوودي «شيلي»
براي تو، نور سرد ماه برفراز «درياهاي جنوب»
و صداي خفه طبل هاي اندوهبار سرزمين من
برادر من، بي تو در دنيا، چقدر تنهايم
در حسرت چهره تو ماندم
كه مثل درخت گل كرده گيلاس، طلايي بود
از دوستي تو كه برايم نان بود. كه برايم رفع عطش بود
و به خونم نيرو مي داد، محروم ماندم
باتو نخستين بار هنگامي روبرو شدم كه از زندان درآمده بودي
نشانه ظلم را در دست هاي تو ديدم
تيرهاي كينه را در نگاههاي تو جستم
اما قلبي صاف داشتي
حالا من چكار كنم؟
آيا مي توان دنيا را بدون گلهايي تصور كرد كه تو همه جا كاشته بودي؟
چگونه مي توان زيست، بي آنكه تو سرمشق باشي؟
ناظم، چرا مردي؟ حالا چه كسي براي ما شعر خواهد گفت؟

شاهزاده خانوم
03-10-2012, 00:17
درختــان پرشکوفه ی بادام را دیگر فرامـوش کن

اهمیتی ندارد.

در این روزگار

آنچه را که نمی توانی بازیابی به خاطـــر نیـــاور

مــوهایت را در آفتــاب خشک کن

عطــر دیرپای میــوه ها را بر آن بزن

عشق من، عشق من

فصـــل

پائیـــز است



ناظم حکمت

شاهزاده خانوم
04-10-2012, 00:07
حسرت روزهای رفته را نمیخورم
جز یک شب تابستان
که حسابش جداست...

ناظم حکمت

شاهزاده خانوم
07-10-2012, 00:08
چانه ات را میان دستانت نگیر

خیره به دیوار نمان

خیره به دیوار نمان!

چانه ات را میان دستانت نگیر!

برخیز!

به سوی پنجره بیا!

نگاه کن!

بیرون، شب مثل دریای زیبای جنوبی

می کوبد امواجش را بر پنجره هایت...

بیا

بشنو نغمه ها را ...

نغمه ها

مسیر صداهاست

نغمه ها

پر از صداهاست...

صدای خاک

صدای آب

صدای ستارگان

و صداهای ما...

به سوی پنجره بیا

گوش به نغمه ها بسپار:

صــدایمان پیش تـــوست

صــدایمـان بــا تـــوست!

شاهزاده خانوم
10-10-2012, 23:42
خسته ی خسته ام کاپیتان، منتظر من نمان.

بگو دفتر وقایع سفر را دیگری بنویسد.

بندری ست نیلگون، پر از گنبد و چنـــار.

که تو نمی توانی مرا به آن بندر برسانی...

ناظم حکمت

شاهزاده خانوم
15-01-2013, 19:56
تنهایی
چیزهای زیادی
به انسان می آموزد
اما تو نرو
بگذار من نادان بمانم ...

ツツツ
17-01-2013, 01:55
درختان پر شکوفه بادام را دیگر فراموش کن، اهمیتی ندارد

در این روزگار
آنچه را که نمی توانی بازیابی به خاطر نیاور
موهایت را در آفتاب خشک کن
عطر دیرپای میوه ها را بر آن بزن
عشق من، عشق من

فصل پاییز است...

شاهزاده خانوم
11-03-2013, 21:44
می خواهم نباشم
کاش سرم را بردارم و برای یک هفته
در گنجه ای بگذارم
و قفل کنم!
... در تاریکی یک گنجه خالی.
و روی شانه هایم،
در جای خالی سرم
چناری بکارم.
و برای یک هفته،

ツツツ
23-03-2013, 01:39
همین که عشق باشد
آن هم در حوالی تو
هر چقدر هم که پاییز باشد
بهاری‌ترین هوا سهم من است ....

Йeda
27-01-2014, 23:45
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




آنقـــدر

بر شيشه هاي بخار گرفتــه شــهر

حرف اول نام تو را
نوشته ام


ديگر مردم شهر مي دانند

نام زيباي تـــــو
با کدام حرف شروع مي شود....!!!




»ناظــم حکــمت

Demon King
09-02-2014, 21:23
چشمان ام در چشم ات عشق را نمی خواند
از آنها تمنایی در دل ام نمیگذرد
روح ام را خسته کردم ،کمی هم تو خسته کن.
,چونکه فکر میکنم تونیز مانند ِهرکس دیگری
گر چه دیشب چشم براه ات بودم تا بیایی
امروز خود ام را از تو پنهان میسازم
دل ام را که با دقت به تماشا نشستم
فهمیدم تو نیز مانند هرکس دیگری

توراکاملا فراموش کردم این را خوب میدانم
قولی که داده بودم حالا به گذشته پیوسته
کینه ای هم از تو در دل ندارم
فکر می کنم تو هم مثل دیگرانی

" ناظم حکمت "

بانو . ./
17-05-2014, 10:57
.



دوازده سال است
حسرت تورا مي كشم
و اين يعني ديگر جانم به لب رسيده

وقتي از تو مي گويم
استانبول به يادم مي آيد
وقتي از استانبول مي گويم
تو...

تو به اندازه ي شهرم زيبايي!
و شهرم به اندازه ي تو
تلخ و غم انگيز











.

Ahmad
12-04-2015, 23:12
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


ﻣﻦ ﻫﻨوزﮔﺎﻫﯽ

ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﻢ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ

ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ

ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ

ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

m_kh111
11-09-2015, 20:43
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

نه ترانه اي عاشقانه
نه انديشه اي خردمندانه
نه دوست داشتن و نه دوست نداشتن
دست من در انديشه تنِ معشوقه ام
دستِ انساني غارنشين است...

ناظم حکمت
ترجمه: احمد پوري

green-mind
18-04-2016, 22:57
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]






با علم نیامدنش , انتظارش را کشیدن
دیوانگی نیست , عشقه ..َ.



green.mind






.