PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان پنسيلين !



attractive_girl
01-01-2009, 17:35
الكساندر فليمينگ

سالها پيش در ناحيه اسکاتلند كشاورزي زندگي مي كرد كه فلمینگ نام داشت.
يك روز، او در حالي كه به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقي در آن نزديكي صداي درخواست كمك شنید. فليمينگ وسايلش را بر روي زمين انداخت و به سمت باتلاق دوید.. مشاهده كرد پسری وحشت زده که تا كمر در باتلاق فرو رفته است ، فرياد مي زند و تلاش مي كند تا خودش را آزاد كند.
فارمر فلمينگ او را از مرگي تدریجی و وحشتناك نجات می دهد...
روز بعد، كالسكه اي مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسید،ومردي اشراف زاده كه در آن كالسكه بود خود را به عنوان پدر پسري معرفي کرد كه فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.
اشراف زاده گفت: " مي خواهم محبت شما را جبران كنم. شما زندگي پسرم را نجات داده اید".
کشاورز اسکاتلندی جواب داد: " من نمي توانم براي كاري كه انجام داده ام پولی بگيرم".
در همين لحظه پسر كشاورز وارد كلبه شد. اشراف زاده پرسید: " پسر شماست؟"
كشاورز با افتخار جواب داد:"بله"
اشرف زاده گفت: در اين صورت با هم معامله اي مي كنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل كند. اگر شبيه پدرش باشد،يقيناً به مردي تبديل خواهد شد كه تو به او افتخار خواهي كرد...
و به اين ترتيب بود كه پسر فارمر فلمينگ از دانشكده پزشكي سنت ماري در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الكساندر فلمينگ كاشف پنسيلين مشهور شد...
چندي بعد، پسر اشراف زاده به ذات الريه مبتلا شد.
و آيا مي دانيد چه چيزي او نجات داد؟ پنسيلين !