PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان های كوتاه



صفحه ها : 1 2 3 4 5 6 7 8 [9]

nil2008
04-07-2011, 08:56
بعد از رفتن مادر، فرزندان برای نگهداری از پدر با هم اختلاف داشتند.
پیرمرد به تنهایی در خانه‌اش، قادر به مراقبت از خود نبود. هر یک از فرزندانش به بهانه‌های واهی، بیش از چند روز از او نگهداری نکردند.
چند سالی بود که او را در خانه سالمندان گذاشته بودند. وقتی خبر پیوستنش به مادر را آوردند، بازماندگان پس از خاکسپاری و انجام مراسمش، به سراغ فروش خانه پدری رفتند.
آنها نمی‌دانستند که خانه‌اش را به آسایشگاه سالمندان بخشیده است.
مصطفی چترچی

mostafa 1981
04-07-2011, 09:11
امید










شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر می‌گشت و به عقب خیره می‌شد. ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد... او امید به بخشش داشت









عشق


امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست .شاهزاده گفت:عاشق نیستی !!!!عاشق به غیر نظر نمی کند

nil2008
04-07-2011, 09:21
در حال ورشکستگی بود. مغازه گز و سوهان‌فروشی در کنار جاده بین‌شهری داشت.
شب عید پارچه بزرگی به در مغازه زد. نوشته بود گز و سوهان با 4 ماه خدمات پس از فروش.
مشتریان زیادی برای پرسش در مورد خدمات پس از فروش گز و سوهان به این مغازه مراجعه کردند و او با فروش بالا از ورشکستگی نجات یافت.
علیرضا بصیری

sara_girl
06-07-2011, 13:59
ماجرای لحظاتی تا مرگ ..
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد

unknown47
07-07-2011, 16:18
توي کافه‌ي فرودگاه يکي بود که پشت سر هم سيگار مي‌کشيد؛ يکي ديگه رفت جلو گفت:
- ببخشيد آقا! شما روزي چند تا سيگار مي‌کشين؟
- منظور؟
- منظور اينکه اگه پول اين سيگارا رو جمع مي‌کردين، به اضافه‌ي پولي که به خاطر اين لامصب خرج دوا و دکتر مي‌کنين، الان اون هواپيمايي که اونجاست مال شما بود!
- تو سيگار مي‌کشي؟
- نه!
- هواپيما داري؟
- نه!
- به هر حال مرسي بابت نصيحتت؛ ضمناً اون هواپيما که نشون دادي مال منه .

mostafa 1981
08-07-2011, 10:21
زن در حال قدم زدن در جنگل بود كه ناگهان پايش به چيزي برخورد كرد. وقتي
كه دقيق نگاه كرد چراغ روغني قديمي اي را ديد كه خاك و خاشاك زيادي هم
روش نشسته بود. زن با دست به تميز كردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشي كه
بر چراغ داد طبيعتا يك غول بزرگ پديدار شد ....
زن پرسيد: حالا مي تونم سه آرزو بكنم؟ غول جواب داد: نخير! زمانه عوض شده
است و به علت مشكلات اقتصادي و رقابت هاي جهاني بيشتر از يك آرزو اصلا
صرف نداره، همينه كه هست ..... حالا بگو آرزوت چيه؟
زن گفت: در اين صورت من مايلم در خاورميانه صلح برقرار شود. زن اين را
گفت و از جيبش يك نقشه جهان را بيرون آورد و گفت: نگاه كن. اين نقشه را
مي بيني؟ اين كشورها را مي بيني؟ اينها ..... اين و اين و اين و اين و
اين ..... و اين يكي و اين. من مي خواهم اينها به جنگ هاي داخلي شون و
جنگهايي كه با يكديگر دارند خاتمه دهند و صلح كامل در اين منطقه برقرار
شود و كشورهايه متجاوزگر و مهاجم نابود شون.
غول نگاهي به نقشه كرد و گفت: ما رو گرفتي؟ اين كشورها بيشتر از هزاران
سال است كه با هم در جنگند. من كه فكر نمي كنم هزار سال ديگه هم دست
بردارند و بشه كاريش كرد. درسته كه من در كارم مهارت دارم ولي ديگه نه
اينقدر ها . يه چيز ديگه بخواه. اين محاله.
زن مقداري فكر كرد و سپس گفت: ببين..... من هرگز نتوانستم مرد ايده آل ام
را ملاقات كنم. مردي كه عاشق باشه و دلسوزانه برخورد كنه و با ملاحظه
باشه. مردي كه بتونه غذا درست كنه و در كارهاي خانه مشاركت داشته باشه.
مردي كه به من خيانت نكنه و معشوق خوبي باشه و همش روي كاناپه ولو نشه و
فوتبال نگاه نكنه، ساده تر بگم، يك شريك زندگي ايده آل.
غول مقداري فكر كرد و بعد گفت: اون نقشه لعنتي رو بده دوباره يه نگاهي
بهش بندازم

MobinS
09-07-2011, 14:54
عزیزان .... لطفا بگید که این داستان ها از کدوم کتاب و کدوم نویسنده با ترجمه ی چه کسی هست... ممنون

MobinS
09-07-2011, 15:18
این داستان اثر ادگار آلن پو اولین نویسنده ی داستان کوتاه است... این اثر وی گربه ی سیاه نام دارد و یکی از معروف ترین اثر هایش است. توی این پست در مورد اون و کتاب گربه ی سیاه توضیحی مختصر دادم:


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید



گربه ی سیاه



داستاني را كه مي‌خواهم به روي كاغذ بياورم هم بس حيرت‌انگيز است و هم بسيار متداول. انتظار باور آن را ندارم. انتظار باوري كه حتي حواس خود من نيز حاضر به گواهي آن نباشد، تنها يك ديوانگي‌ست، و من ديوانه نيستم. بي‌گمان خواب هم نمي‌بينم. من فردا خواهم مرد و امروز مي‌خواهم روح خود را آرامش بخشم. مي‌خواهم وقايع را بدون تفسير و چكيده بازگو كنم. وقايعي كه با گذشت هر لحظه‌اش به خود لرزيدم، عذاب ديدم و گامي به سوي نابودي برداشتم. با اين همه كوشش نخواهم كرد همه چيز را بي‌پرده بيان كنم. وقايعي كه جز نفرت و بيزاري برنمي‌انگيزد. البته ممكن است به نظر پاره‌اي بيش از آن‌كه وحشت‌آور باشد، شگرف بنمايد. شايد هم بعدها ذهنيتي پيدا شود و توهمات مرا پيش پا افتاده ارزيابي كند. ذهنيتي آرام‌تر، منطقي‌تر و بسيار ملايم‌تر از ذهنيت من. ذهنيتي كه چنين رويدادهايي را دهشتبار نيابد و آن‌را تنها ثمره يك سلسله عليت‌هاي معمولي و طبيعي ارزيابي كند.
از همان دوران كودكي به خاطر شخصيت فرمان‌بردار و انسان دوستم از ديگران متمايز بودم. رقت قلب بيش از اندازه سبب شده بود تا رفقا تحقيرم كنند. شيفتگي ويژه‌ام به حيوانات، پدر و مادرم را برآن داشت تا اجازه دهند انواع گوناگون آن‌ها را داشته باشم و تقريباً تمام وقت خود را با آن‌ها بگذرانم. خوش‌ترين لحظاتم هنگامي بود كه به آن‌ها غذا مي‌دادم يا نوازششان مي‌كردم. اين ويژه‌گي در شخصيت با رشد سني فزوني مي‌گرفت و زماني كه مرد شدم نيز تنها وسيله سرگرمي‌ام شد.
براي آن‌هايي كه به سگي مهربان و باهوش دل بسته‌اند، نيازي به توضيح درباره كيفيت و ميزان لذت انسان از اين كار نيست. فداكاري حيوان براي جلب رضايت بر قلب كسي مي‌نشيند كه فرصت كافي جهت تعمق پيرامون دوستي ناپايدار و وفاي بسيار اندك انسان‌هاي معمولي را دارد.
من زود ازدواج كردم و از داشتن همسري مهربان احساس خوشبختي مي‌كردم. او با درك علاقه‌ام به حيوانات خانگي براي گرد آوري بهترين آن‌ها هيچ فرصتي را از دست نمي‌داد. ما تعدادي پرنده داشتيم. يك ماهي طلايي. سگي زيبا. چندتايي خرگوش. ميموني كوچك و يك گربه.
اين آخري حيواني بسيار قوي و زيبا بود. يكدست سياه و بسيار با هوش. اما وقتي گفت‌وگو به هوش وي كشيده مي‌شد همسرم كه باطناً خرافاتي بود بيدرنگ به همان اعتقادات قديمي عوام اشاره مي‌كرد و مي‌گفت: گربه‌هاي سياه جادوگراني هستند با ظاهر تغيير يافته. البته نه اين‌كه همواره اين قضيه را جدي بگيرد. و اگر من اشاره‌اي گذرا مي‌كنم تنها بدين سبب است كه هم اكنون به خاطرم رسيد. من پلوتن را –نام گربه پلوتن بود- به ديگر حيوانات ترجيح مي‌دادم. او دوست من بود و تنها از دست من غذا مي‌خورد. به هر كجاي خانه مي‌رفتم او نيز دنبالم بود و به سختي مي‌توانستم مانع وي شوم تا ديگر در خيابان به دنبالم راه نيفتد.
دوستي ما سال‌ها به همين گونه ادامه يافت. سال‌هايي كه با گذشت‌شان اندك اندك مجموعه شخصيت و خوي من –به‌خاطر زياده روي بي‌حد در پاره‌اي كارهاي شرم آور- تغيير كرد. هر روز بيش از پيش گوشه‌گيرتر، زود رنج‌تر و نسبت به احساسات ديگران بي‌توجه‌تر مي‌شدم. به خودم اجازه دادم تا با همسرم تندخويي كنم و خود خواهي‌هاي مبالغه آميزم را به وي تحميل كنم. حيوانات بيچاره هم طبيعتاً چنين تغيير شخصيتي را احساس مي‌كردند. من نه تنها به آن‌ها اعتنايي نمي‌كردم بلكه با آن‌ها به خشونت هم رفتار مي‌كردم. با اين وجود تعلق خاطر به پلوتن هنوز مانع مي‌شد تا با او رفتار بدي داشته باشم. ديگر هيچ گونه احساس ترحمي نسبت به خرگوش‌ها، ميمون، و حتي سگمان نداشتم و اگر از روي دوستي يا تصادفاً در مسير حركتم قرار مي‌گرفتند، وجودم انباشته از شرارت و بدجنسي مي‌شد –و چه شرارتي مي‌تواند با شرارت ناشي از نوشيدن الكل قابل قياس باشد؟_ و سرانجام پلوتن، كه ديگر پير و بنابر اين كمي تندخو شده بود، به شخصيت بد نهاد من پي برد.
يك شب هنگامي كه مستِ مست از پاتوق شبانه‌ام به خانه بازگشتم، احساس كردم گربه از نزديك شدن به من پرهيز مي‌كند. او را كه گرفتم از ترس خشونتم، دستم را گاز گرفت و خراشي جزئي ايجاد كرد. به يك‌باره خشمي اهريمني بر وجودم استيلا يافت و از خود بي‌خود شدم.
گويي روح انساني از كالبدم پر كشيده بود. به سبب زياده روي در شراب‌خواري كينه‌اي شيطاني تار و پود وجودم را انباشت. از جيب جليقه چاقويي بيرون آورد، بازش كردم، گلوي حيوان درمانده را گرفتم و در يك آن، يكي از چشم‌هايش را از كاسه بيرون آوردم!
من از نوشتن اين بي‌رحمي ابليس گونه‌ام سرخ مي‌شوم، مي‌سوزم و مي‌لرزم!
صبح، با از ميان رفتن نشانه‌هاي الكل شب پيش، منطقم بازگشت. به سبب جنايتي كه مرتكب شده بودم احساس پشيماني و نفرتي نيم بند وجودم را فرا گرفت. اما اين احساس بسيار مبهم و ضعيف بود و به روحم لطمه چنداني وارد نياورد. باز به زياده روي در مي‌گساري ادامه دادم و به زودي خاطره جنايتم در پس گيلاس‌هاي شراب گم شد.
گربه آرام آرام بهبود مي‌يافت و گرچه قيافه‌اي ترسناك پيدا كره بود اما به نظر مي‌رسيد زجر چنداني نمي‌كشد. به عادت گذشته در خانه مي‌گشت اما همواره وحشت زده از نزديك شدن به من پرهيز مي‌كرد. ابتدا ته مانده احساس عاطفي‌ام از گريز آشكار موجودي كه پيش از آن، آن همه مرا دوست مي‌داشت، جريحه دار مي‌شد؛ اما اين احساس هم به زودي جاي خود را به كينه داد و ذهنيت تبهكارم در سراشيبي غير قابل بازگشت افتاد. در چنان ذهنيتي ديگر جايي براي فلسفه وجود ندارد. من ايمان دارم تبهكاري يكي از اولين تمايلات جبري بشري است. يكي از اولين كشش‌ها يا احساساتي كه به شخصيت آدمي جهت مي‌دهد. چه كسي از ارتكاب صد باره كار احمقانه يا رذيلانة خود در شگفت نمانده؟ كاري كه مي‌دانسته نبايد مرتكب شود. آيا ما علي‌رغم قوه تميز عالي خود، باز تمايل به تجاوز به آن چه قانون ناميده مي‌شود و ما نيز آن را به عنوان قانون پذيرفته‌ايم، نداريم؟ من اين ذهنيت تبهكار را سبب انحراف نهايي خود مي‌دانم. انحرافي كه مرا به سوي آزار و سرانجام ارتكاب جنايت نسبت به آن حيوان بي آزار كشاند. عشق به شرارت، عطش بي پايان روح است براي خود آزاري.
يك صبح، خونسرد گرهي بر گردنش زدم و از شاخه درختي آويزانش كردم. لحظه‌اي بعد اشك جان‌كاه ندامت چشمانم را پوشانده بود. او را دار زدم چون مي‌دانستم پيش از آن دوستم مي‌داشته. چون مي‌دانستم هيچ كاري كه سبب خشم من شود انجام نداده. دارش زدم چون مي‌دانستم به اين ترتيب مرتكب گناه مي‌شوم. گناهي نابخشودني كه روحم را براي هميشه به رسوايي مي‌كشاند. گناهي آن چنان عظيم كه حتي رحمت بي پايان خداوندي هم –اگر چنين چيزي ممكن باشد- شامل حالش نمي‌شود.
شب همان روز جنايت، به دنبال فرياد «آتش!» از خواب پريدم. پرده‌هاي تخت خوابم در ميان زبانه‌هاي آتش مي‌سوخت. تمام خانه مي‌سوخت. بالاخره به هر ترتيب بود من، همسرم و پيشخدمت‌مان توانستيم جان سالم به در بريم. همه‌جا ويران شده بود. همه چيزم از كف رفته بود. از همان زمان، ديگر در نوميدي غلتيدم. گرچه آن‌قدر ضعيف نيستم تا در پي رابطه‌اي ميان سفاكي خود با آن فاجعه باشم اما وقايع زنجيروار بعدي را هم نمي‌توان ناديده انگاشت.
روز بعد از آتش سوزي، به ارزيابي ويراني پرداختم. ديوارها به جز يكي، درهم فرو ريخته بودند. ديوار پا بر جا به خلاف آن‌هاي ديگر تيغه‌اي بيش نبود و حدوداً ميان عمارت، درست مماس با تختخواب قرار داشت. قسمتي از اين بخش عمارت در برابر آتش سوزي مقاومت كرده بود –سبب آن هم دوباره سازي اخير بود- نزديك ديوار عده زيادي گرد آمده بودند. چندين نفر هم به دقت و با توجهي خاص گوشه و كنار را بازرسي مي‌كردند. عبارات، شگفت‌آور است! عجيب است! و نظاير آن كنجكاويم را برانگيخت. نزديك ديوار رفتم. تصويري برجسته برسطح هنوز سفيد ديوار حك شده بود. تصوير غول آساي يك گربه. دقت تصوير حيرت آور بود. حيوان با رسيماني بلند به دار آويخته شده بود. از ديدن آن هيئت شبح گونه –بي‌گمان جز شبح چيز ديگري نبود- بر جاي ميخكوب شدم. براي چند لحظه وحشت سرتاپايم را فرا گرفت. اما بلافاصله به كمك منطق، قضيه را براي خود حل كردم: من گربه را در باغ دار زده بودم و به دنبال فرياد كمك، جمعيت زيادي وارد باغ شده بود. بنابراين بي شك كسي ريسمان حيوان را باز كرده و از پنجره اتاق به درون پرتاب كرده بود تا مرا از خواب بيدار كند و حيوان بيچاره در همان حال پرواز ميان ديوار ديگر اتاق كه در حال فرو ريختن بود و ديوار سالم له شده بود. تركيب گچ تازه ديوار و آمونياك جسد و گرماي آتش هم سبب ثبات تصوير شده بود.
هر چند بدين ترتيب به سادگي، خودم –اگر نگويم وجدانم- را مجاب كردم، اما به هر رو موضوع تاثير عميقي بر ذهنيتم باقي گذاشت. مدت چند ماه شبح گربه رهايم نمي‌كرد. به نظر مي‌آمد گونه‌اي احساس عاطفي به روحم بازگشته باشد. هر چند بي‌ترديد احساس ندامت نبود. گاه به خاطر از دست دادن حيوان حس دلسوزي نيم‌بندي بر وجودم چيره مي‌شد و حتي تصميم گرفتم به دنبال حيواني با همان هيئت بگردم تا جانشين او كنم.
يك شب كه سرگشته و ملول در يكي از فضاحت خانه‌هاي هميشگي خود نشسته بودم، ناگهان توجهم به سوي جسمي سياه جلب شد. جسم روي چليك بزرگ شراب قرار داشت. چند لحظه خيره نگاهش كردم و حيران ماندم، چون هنوز برايم قابل تشخيص نشده بود. نزديك رفتم و با دست آن را لمس كردم، يك گربه سياه بود –گربه اي فربه و سياه- درست مانند پلوتن. تنها با يك تفاوت: پلوتن حتي يك موي سفيد در تمام بدن نداشت. اما اين يكي روي سينه خود سفيدي نامشخص و مبهمي داشت. هنوز به درستي او را نوازش نكرده بودم كه از جاي برخاست و خرناسي كشيد و خود را بدستم ماليد. گويي مفتون توجهم شده بود. پس موجودي كه مدت‌ها در جستجويش بودم يافته بودم. بلافاصله نزد صاحبش رفتم و پيشنهاد خريدش را دادم. پولي نگرفت، گفت پيش از آن هرگز گربه را نديده است. يك‌بار ديگر نزديك گربه رفتم و او را نوازش كردم. به هنگام بازگشت، او نيز به دنبالم آمد و من هم اجازه اين كار را به او دادم. در راه، گه‌گاه خم مي‌شدم و نوازشش مي‌كردم. وقتي به خانه رسيد، انگار به خانه خود آمده است و خيلي زود دوست وفادار همسرم شد.
به زودي احساس نوعي نفرت از او در وجودم زبانه كشيد و اين دقيقاً خلاف اميدواريم بود. نمي‌دانم چگونه اين حالت به وجود آمد و چرا ملايمت و بردباري او حالم را دگرگون مي‌كرد. نرم نرمك احساس دلزدگي و ملال به نفرتي آشكار تبديل شد. ديگر از او همانند يك طاعوني مي‌گريختم و شايد احساس شرم گونه از خاطره سفاكيم مانع مي‌شد تا با او هم بدرفتاري كنم. چند هفته از آزار و بد رفتاري با وي پرهيز كردم. اما به تدريج و آرام آرام به جايي رسيدم كه نفرتي بيان نكردني نسبت به او وجودم را فرا گرفت و از او هم‌چون دم طاعوني مي‌گريختم.
بي‌گمان يكي از دلايل نفرتم يك چشم بودن او بود. زيرا درست فرداي آوردنش متوجه شدم او نيز مانند پلوتن از داشتن يك چشم محروم است و شايد همين مساله سبب شد تا او به همسرم نزديك‌تر شود و الفتي ناگفتني ميان آن‌ها برقرار شود. ميان او همسرم با آن احساسات لطيفش كه پيش از آن سرچشمه ساده‌ترين و ناب‌ترين لذات من بود. هرچه نفرت من از گربه بيشتر مي‌شد، علاقه او به من بيشتر مي‌شد و با لجاجتي عجيب كه درك آن براي خواننده مشكل است قدم به قدم همراهي‌ام مي‌كرد. هرگاه مي‌نشستم يا زير صندلي‌ام چمباتمه مي‌زد، يا روي زانوانم مي‌نشست و نوازشم مي‌كرد و اگر از جاي بر مي‌خواستم تا قدمي بزنم ميان پاهايم مي‌لوليد و گاه تقريباً سبب مي‌شد سكندري بخورم. و يا با فرو بردن پنجه‌هاي بلند و تيز خود در لباس‌هايم خود را به سينه‌ام مي‌رساند. در چنين لحظاتي آرزو مي‌كردم مي‌توانستم با ضربه مشتي هلاكش كنم. اما هم ياد اولين جنايت و هم بايد اعتراف كنم كه وحشت بي‌اندازه از حيوان مانع اين كار مي‌شد. اين وحشت، وحشت جسماني نبود بازگويي اين هم فراوان رنجم مي‌دهد و شايد اين به دليل شرم از اعتراف باشد. آري حتي در سلول مجرمين نيز اعتراف به سبب وحشت و نفرتي كه حيوان در من بر مي‌انگيخت و نشان از خيالات واهي داشت شرم‌آور است.
همسرم بارها توجه مرا به لكه سفيد روي سينه حيوان جلب كرده بود. همان لكه‌اي كه تنها تفاوت ميان او بود با گربه‌اي كه كشته بودم. بدون ترديد خواننده به ياد دارد كه ابتدا گنگ و نامشخص بود اما آهسته آهسته و به مرور، علي‌رغم كوشش بسيار براي واهي دانستن آن، مشخص و مشخص‌تر مي‌شد. اكنون ديگر آن را آشكارا مي‌ديدم و از ديدن آن برخود مي‌لرزيدم. انگيزه نفرت و وحشتم و اين كه خود را از شر او هم خلاص كنم، درست همين بود. –البته اگر شهامتش را مي‌داشتم- لكه تصوير كريه و شوم چوبة ‌دار! آوخ چوبه وحشتناك دار! چوبة نفرت و جنايت! چوبة عذاب و مرگ!
من ديگر بدبخت‌ترين موجود بشري بودم و سبب اين بدبختي، حيواني وحشتناك بود! كه من با نفرت تمام برادر او را كشته بودم. من، مرد تربيت شده و انساني به تمام معني، گرفتار بدبختي غير قابل تحملي شده بودم! افسوس! ديگر خوشبختي برايم مفهومي نداشت. نه شب و نه روز! در تمام طول روز، آن موجود وحشتناك كه يك لحظه تنهايم نمي‌گذاشت و در خلال شب هم هر لحظه كه كابوس هراسناك مرگ رهايم مي‌كرد، نفس مرطوب و وزن سنگين وي را روي سينه‌ام احساس مي‌كردم! فشار روحي آن چنان در تنگنايم قرار داد كه خوي محزون و ته مانده انسانيت خود را نيز از دست دادم و خبث طينت و نفرت، تنها انديشه دروني‌ام شد. با اين همه، همسرم هرگز لب به شكايت نمي‌گشود و ستم‌هاي روز افزون مرا با شكيبايي دهشتباري تحمل مي‌كرد. از شكيبايي تحمل ناپذير وي روح سركشم گرفتار خشمي توفان‌زا مي‌شد.
يك روز براي كاري روزمره راهي زير زمين عمارت قديمي، كه فقر وادارمان مي‌كرد در آن زندگي كنيم، شدم. همسرم و گربه سياه نيز همراهي‌ام كردند. هنگامي كه از پله‌هاي با شيب تند پايين مي‌رفتيم، گربه به عادت هميشگي پيشاپيش و تقريباً در ميان پاهاي من حركت مي‌كرد و در يك آن، چنان به پاهايم چسبيد كه نزديك بود با سر از پله‌ها سقوط كنم.
خشمي جنون آسا وجودم را فرا گرفت. ترس كودكانه خود را فراموش كردم و با تبر به حيوان حمله بردم. اما پيش از آن كه ضربه را فرود آورم، همسرم مانع شد و همين دخالت، به جنون من نيرويي اهريمني بخشيد. بازوي خود را از دستش رها ساختم و با تبر بر مغز خودش كوفتم. بي‌كمترين ناله‌اي بر زمين افتاد و در دم جان داد. بيدرنگ تصميم گرفتم جسد را پنهان كنم. مي‌دانستم سربه نيست كردن آن در خارج از خانه چه در روز و چه در خلال شب خالي از خطر نخواهد بود. زيرا هر آن ممكن بود همسايه‌ها متوجه شوند. نقشه‌هاي زيادي از ذهنم گذشت. لحظه‌اي به اين فكر افتادم تا جسد را تكه تكه كرده در آتش بسوزانم. بعد خواستم گودالي كف زير زمين حفر كنم. دقايقي كه گذشت تصميم گرفتم آن را در چاه حياط بيندازم. يك لحظه به فكر افتادم جسد را همانند كالايي در صندوق بسته بندي كرده و شخصي را مامور كنم تا آن را به خارج از منزل ببرد. سرانجام چاره‌اي را مناسب‌تر از چاره‌هاي ديگر يافتم. تصميم گرفتم او را مانند كشيشان دوران تفتيش عقايد قرون وسطي درون ديوار زير زمين مدفون كنم.
گويي زير زمين را براي همين كار ساخته بودند. ديوارها كه بدون دقت ساخته شده بودند، به تازگي سفيد كاري شده بودند و رطوبت مانع سخت شدن گچ آن‌ها شده بود. افزون بر اين در بخشي از ديوار برآمدگي مناسبي وجود داشت، شبيه بر آمدگي دودكش بخاري يا اجاق ديواري كه ظاهر ديوار آن هم شبيه ساير قسمت‌هاي زير زمين بود. بي‌گمان مي‌توانستم به سادگي آجرهاي آن قسمت را بردارم؛ جسد را پشت آجرها قرار دهم و دوباره آن‌ها را به گونه نخست روي هم بچينم، بي‌آن كه كوچك‌ترين احتمالي براي كشف جسد وجود داشته باشد. آري در محاسبه‌ام اشتباه نكرده بودم. به كمك ميله‌اي آهنين آجرها را به راحتي يكي پس از ديگري بيرون كشيدم و پس از آن كه جسد را به دقت درون ديوار قرار دادم دوباره آن‌ها را در جاي اول خود چيدم. مدتي زحمت كشيدم تا توانستم گچي درست با همان رنگ سابق تهيه كنم و سطح كنده شده را بپوشانم. نتيجه كار بسيار رضايت بخش بود و اوضاع بر وفق مراد. جاي كوچك‌ترين دست‌خوردگي به چشم نمي‌خورد. با وسواس فراوان پاي كار و گوشه و كنار زير زمين را تميز كردم و نگاهي پيروزمندانه گرداگرد خود انداختم. دست كم براي يك بار زحماتم به ثمر نشسته بود! بيدرنگ به جستجوي حيواني كه سبب آن بدبختي بزرگ شده بود پرداختم. ديگر تصميم گرفته بودم او را هم بكشم. اگر همان لحظه به چنگم مي‌افتاد سرنوشتش روشن بود. اما گويي حيوان حيله‌گر با احساس خطر از حمله اول، آب شده، به زمين فرو رفته بود و مراقب بود تا در چنان حالي پيش رويم آفتابي نشود. نبود آن موجود نفرت‌انگيز، آرامشي ژرف در من به وجود آوردم و آن شب اولين شبي بود كه آسوده خيال به صبح رساندم. آري من با وجود سنگيني بار جنايت در دوشم، آسوده خفتم. دومين و سومين روز هم سپري شد بي‌آن كه از جلاد خبري شود. ديگر مانند انساني آزاد نفس مي‌كشيدم و اهريمن وحشت آفرين براي هميشه خانه را ترك گفته بود! و من ديگر هرگز او را نمي‌ديدم. از احساس خوش‌بختي در پوست نمي‌گنجيدم و جنايت هولناك نرم نرمك به دست فراموشي سپرده مي‌شد. مراستم تحقيقات اوليه به سادگي و به گونه‌اي كاملاً رضايت بخش انجام گرفت و دستور كاوش خانه صادر شد. من با اطمينان از نتيجة روشن كاوش، به زندگي سعادت بار آينده‌ام مي‌انديشيدم.
روز چهارم، گروهي مامور بي‌ آن‌كه انتظارشان را داشته باشم به خانه آمدند و به دقت سرگرم تجسس شدند. اما من با اطمينان كامل به پنهان‌گاه جسد، خم به ابرو نياوردم و از دلهره خبري نبود. به درخواست ماموران، در تمام مدت تجسس، آن‌ها را همراهي كردم. هر جاي مظنون را كاويدند و هيچ گوشه‌اي را ناديده نگذاشتند. سرانجام براي سومين يا چهارمين بار وارد زير زمين شدند. كوچكترين ترسي به خود راه ندادم. قلبم با آرامش طبيعي كار مي‌كرد. در تمام مدت، دست به سينه، آسوده خاطر، درازا و پهناي زير زمين را مي‌پيمودم. ماموران خشنود از جستجوي دقيق بساط خود را برچيدند و آماده رفتن شدند. ديگر ياراي سركوبي شادماني خود را نداشتم. دست كم بايد جمله‌اي به نشانه پيروزي و اين‌كه آن‌ها را از بيگناهي خود مطمئن سازم بر زبان مي‌راندم. وقتي خواستند از پله‌ها بالا بروند تحمل از كف دادم و رو به آن‌ها كردم:
- آقايان! خوشحالم از اين كه سوةظن شما برطرف شده. براي همه شما آرزوي سلامتي مي‌كنم. اميدوارم از اين پس رفتارتان كمي مودبانه‌تر باشد. آقايان! در ضمن لازم است يادآوري كنم كه اين خانه بسيار خوب ساخته شده...
ديوانه‌وار و گستاخانه صحبت مي‌كردم. بي‌آن كه به درستي دريابم چه مي‌كنم:
- ...به جرات مي‌توانم بگويم قابل ستايش است. به ويژه ديوارها... داريد مي‌رويد، آقايان؟ اين ديوارها عجيب محكم ساخته شده‌اند.
و در آن لحظه، با گستاخي خشم آلوده‌اي انتهاي عصاي خود را درست به همان قسمتي كه جسد همسرم را قرار داده بودم، كوبيدم. آه خداوند مرا از چنگال اهريمن حفظ كند. هنوز بازتاب ضربه عصا به درستي سكوت را نشكسته بود كه صدايي از دل ديوار پاسخ داد! صدا نخست ناله‌اي گنگ و بريده بريده بود؛ همانند هق‌هق كودكي، و آن‌گاه آرام آرام بلند و پرطنين و غير انساني شد – زوزه‌وار. فريادي نيم نفرت نيمي پيروزي- صدايي كه تنها از جهنم بر مي‌خيزد. صداي موحشي كه هم، دوزخيان زير شكنجه سر مي‌دهند و هم اهريمنان شاد از عذاب جاويدان. بيان احساساتم در آن لحظات، نشان ناداني‌ست. داشتم بيهوش مي‌شدم. كوشيدم با تكيه بر ديوار روي پا بايستم. ماموران بهت زده و هراسان براي يك لحظه بي‌حركت ماندند؛ آن گاه دستان پولادينشان به ديوار حمله برد. تمام قسمت باز سازي شده، يك‌باره فرو ريخت و جسد بدهيبت آشكار شد. سر از ميان چاك برداشته بود خون اطراف آن دلمه بسته بود و حيوان خبيث با تنها چشم شرربار خود روي جسد چمباتمه زده بود. حيوان حيله‌گري كه مرا به جنايت واداشت و زوزه نابهنگامش به چنگال جلادم افكند. من آن هيولا را نيز درون ديوار مدفون كرده بودم.

mostafa 1981
09-07-2011, 20:12
يك زوج موفق!!!
يک روز از يک زوج موفق سوال کردم: دليل موفقيت شما در چيست؟ چرا هيچ وقت با هم دعوا نمی‌کنيد؟
آقاهه پاسخ داد: من و خانمم از روز اول حد و حدود خودمان را مشخص کرديم و قرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی حق اظهار نظر داشته باشه و من هم به عنوان يک آقا در مورد مسائل کلی نظر بدهم!
گفتم: آفرین! زنده‌باد! تو آبروی همه‌ی مردها را خریده‌ای! من بهت افتخار می‌کنم.
حالا این مسائل جزئی که خانمت در مورد اونها حق اظهارنظر داره، چی هست؟
آقاهه گفت: از روز اول قرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی نظر بده و تصمیم بگیره، مسائل بی‌اهمیتی مثل این که ما چند تا بچه داشته باشیم، کجا زندگی کنیم، کی خانه بخریم، ماشین‌مان چه باشد، چی بخوریم، چی بپوشیم و با کی رفت ‌و‌ آمد کنیم و ...

گفتم: پس اون مسائل کلی که تو در موردش نظر می‌دی، چی‌ هست؟
آقاهه گفت: من در مورد مسائل بحران خاور ميانه، نوسانات دلار، قیمت نفت و اوضاع جاری مملکت نظر می‌دهم

part gah
10-07-2011, 16:42
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !

سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد :

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.

و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست...

mostafa 1981
11-07-2011, 12:19
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .

بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .

زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟

تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید

nil2008
11-07-2011, 13:02
اندیشه‌های طلایی، امکانات نقره‌ای و نتایج برنزی، ولی هیچ رکوردی در هیچ جایی برایم ثبت نشد و در هیچ جایی نامی از من برده نشد.

اول فکر کردم که آدم‌ها درست قضاوت نمی‌کنند ولی وقتی به پایان خط رسیدم فهمیدم که داوری آنها درست بوده.

خواستم که این بار تلاش بیشتری کنم شاید نفر اول یا دوم شوم ولی گفتند که مسابقه زندگی فقط یک بار برگزار می‌شود و تو فرصت را از دست داده‌ای.

حالا ایستاده‌ام و مسابقه دیگران را تماشا می‌کنم.
فاطمه پرسته

Lady parisa
12-07-2011, 08:37
كدام يك از اساتيدم را مي خواهي بشناسي؟!

اساتيد زيادي داشته ام كه هركدام چيزي را به من آموختند و مرا تا هميشه قدرشناس خود كردند.

چطور است آن استادي كه به من قدر شناسي آموخت را به تو معرفي كنم ؟!

سالها پيش مدتي را در جايي بيابان گونه بسربردم و عزيزي چهار ديواري خود را در آن بيابان در اختيار من قرار داد ...

يك محوطه بزرگ با يك سرپناه و يك سگ. سگ پير و قوي هيكلي كه براي بودن در آن محيط خلوت و ناامن دوست مناسبي به نظر مي رسيد...

ما مدتي با هم بودیم و من بخشي از غذاي خود را با او سهيم مي شدم و او مرا از دزدان شب محافظت مي كرد تا روزي كه آن سگ بيمار شد.

به دليل نامعلومي بدن او زخم بزرگي برداشت و هر روز عود كرد تا كرم برداشت. دامپزشك، درمان او را بي اثر دانست و گفت كه نگهداري او بسيار خطرناك است و بايد كشته شود !

صاحب سگ نتوانست اين كار بكند. از من خواست كه او را از ملك بيرون كنم تا خود در بيابان بميرد و من او را بيرون كردم !

ابتدا مقاومت مي كرد ولي وقتي ديد اصرار دارم رفت و هيچ نشاني از خود باقي نگذاشت...

هرگز او را نديدم. تا اينكه روزي برگشت از سوراخي مخفي وارد شده بود، اين راه اختصاصي او بود. بدون آن زخم وحشتناك. او زنده مانده بود و برخلاف همه قواعد علمي هيچ اثري از آن زخم باقي نمانده بود !!!

نمي دانم چكار كرده بود و يا غذا از كجا تهيه كرده بود. اما فهميده بود كه چرا بايد آنجارا ترك مي كرده و اكنون كه ديگر بيمار و خطرناك نبود بازگشته بود در آن نزديكي چهارديواري ديگري بود كه نگهباني داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ ، آن نگهبان را ملاقات كردم و او چيزي به من گفت كه تا عمق وجودم را لرزاند :

او گفت كه سگ در آن اوقاتي كه بيرون شده بود هر شب مي آمده پشت در و تا صبح نگهباني مي داده و صبح پيش از اينكه كسي متوجه حضورش بشود از آنجا مي رفته. هرشب ... !

من نتوانستم از سكوت آن بيابان چيزي بياموزم اما عشق و قدرشناسي آن سگ و بيكرانگي قلبش مرا در خود خرد كرد و فروريخت. او هميشه از اساتيد من خواهد بود !

استاد من آن كسي است كه به من آموخت كه چگونه همه را استاد خويش ببينم…

amirtoty
12-07-2011, 13:16
لطف کنید عنوان داستان بنویسید
تشکر

hts1369
12-07-2011, 20:08
اول در مورد ابن سينا بگم که بي شک بهترين طبيب زمان خودش بوده تا قرن 17 ميلادي اگه تو اسپانيا کسي به ابن سينا توهين ميکرده اعدام ميشده الان اين لباس فارغ التحصيلي که تو دانشگاه هايه اروپا ميپوشن به احترام و يادگاره اونه پس ابن سينا خيلي ادمه کاملي بوده خيلي کارش درست بوده
در زماني که ابن سينا در اوج شهرت بود يکي از شاگرد هاش ازش پرسيد : اي استاد تو با اين هوش با اين شهرت با اين همه مريد و شاگرد چرا ادعايه پيامبري نميکني؟ ابن سينا جواب داد صبر کن يه روز جوابتو ميگم.
چرخ روزگار يه جوري چرخيد که استاد و شاگرد با هم رفتن يه سفر يه روز صبح ابن سينا اين شاگرد رو از خواب بيدار کرد و گفت برو از چاه کمي برام اب بيار تا وضو بگيرم شاگرد جواب داد استاد ولمون کن برو خودت اب بيار وضو بگير من خوابم مياد و خوابيد.
صبح که از خواب پا شدن استاد به شاگرد گفت يادته يه روز از من پرسيدي چرا ادعايه پيامبري نميکنم؟ شاگرد جواب داد اره يادمه ابن سينا گفت : تو که شاگرد مني اين علم منو ميبيني ميبيني که چقدر مريد دارم بهترين طبيب دنيا هستم با اين حال حاضر نيستي برام کمي اب بيارم تا وضو بگيرم حالا ببين حضرت محمد مصطفي (صل الله عليه و اله و سلم) چقدر بزرگ منش بوده چه شخصيتي داشته چقدر بزرگ بوده که بعد از 6 قرن ميليونها مسلمون به عشق اون و بخاطر خدا صبح و ظهر شب و عده اي نيمه شب نماز ميخونن پس ببين من در مقابل حضرت رسول کمتر از قطره اي در مقابل دريا هستم.

nil2008
13-07-2011, 09:57
برای جشن تولد پسرش، دوستان یک سبد گل آوردند، سبدی از گل‌های زیبا، تازه، خوش‌رنگ و معطر.پس از پایان مراسم جشن تولد، به شوهرش پیشنهاد کرد که آن را به خانه یکی از دوستانش که سکته کرده است ببرد. سبد گل، بهترین بهانه برای رفتن به نزد وی است.عصر همان روز، شوهر، سبد گل را به منزل آن دوست برد. همسر دوست سکته کرده، سبد گل را بسیار پسندید و آن را بهترین هدیه برای دختر همسایه پایینی‌شان که در کنکور قبول شده بود، دانست و سبد را به مناسبت آن موفقیت درخشان برای همسایه فرستاد. همسایه پایینی از همدلی همسایه بالایی بسیار خرسند گشت و همان عصر در صدد بودند که به عیادت بیماری در بیمارستان بروند. سبد گل را نزد بیمار بردند.همسر بیمار، سبد گل را ارمغانی خوش برای رسیدن نوروز و بهار پنداشت و آن را به منزل برد. پنجره را باز کرد و در کنار تنگ ماهی و آیینه گذاشت.نسیم خوش فروردین از راه رسید، با عطر گل درآمیخت و به خانه‌ای خالی، خاموش، سرد و بی‌روح، زندگی و طراوت بخشید.
عبدالحمید حسین‌نیا

hamid_diablo
17-07-2011, 12:13
عشق همه چيز نيست...یک داستان آموزنده از دو ازدواج .


ركسانا از اول هم بيشتر از من شانس داشت. با اينكه 36 كيلو اضافه وزن داشت و همچين قيافه اي هم نداشت و حتي ديپلم هم نداشت زودتر از من شوهر كرد. آن هم با يك مهندس جوان خوش تيپ 23 ساله كه كلي هم خر پول بود. ولي من بيچاره كه هم خوشگل بودم و هم خوش هيكل و تازه هم فوق ليسانس داشتم، پنج سال بعد از آن مجبور شدم از آنجايي كه نكند بتُرسم با يك بقال كچل خپل 38 ساله ازدواج كنم. من با غم و غصه هر روز پيرتر شدم و او با ليپوساكشن و عمل زيبايي و كلي آرايش و از اين جور حرف ها هر روز جوانتر. به خاطر همين هم شد كه شوهرم را با 13 ضربه چاقو كشتم.

نتايج اخلاقي داستان:
1- ثروت بهتر از علم است.
2- خوشگلي و خوش هيكلي ملاك ازدواج نيست. عشق و تفاهم مهم است.
3- از اينكه هيكل و قيافه بدي داريد ناراحت نباشيد. پس دكترها چه كاره اند؟
4- مدرك را بگذاريد دم كوزه آبش را بخورد.
5- اگر با زنتان تفاهم نداريد حتما در كلاس هاي دفاع شخصي ثبت نام كنيد.
6- اگر يك مهندس جوان خوش تيپ 23 ساله خر پول هستيد، سر جدتان يك دختر خوشگل و خوش هيكل فوق ليسانس را بگيريد. لطفا رومانتيك بازي در نياوريد. جان انسان ها در ميان است.
7- اميد بزرگترين موهبت الهي است در نتيجه حتما يك پسر مغز خر خورده اي پيدا مي شود كه خودتان را به او بياندازيد.
8- با آنكه كچلي يك بيماري بدخيم و مهلك نيست ولي با اين حال مي تواند عامل مرگ باشد.
9- سواد بالا هيچ تاثيري بر روي قوه چشم و هم چشمي آدمي نمي گذارد.
10- در آخر هم اينكه براي كشتن شوهرتان هيچ دليلي لازم نيست. مردها همه شان سر و ته يك كرباس اند. اگر نكُشيد ممكن است فردا برود و يك زن ديگر هم بگيرد

saman_bv
20-07-2011, 12:16
یه فنجان قهوه!!!

آروم آروم توی خیابون قدم میزنم و دنبال بهانه ای میگردم برای به کار انداختن

سلول های مغزم.

دنبال بهانه ای که با غم و سردی یک غروب پاییزی مبارزه کنم. همین جوری

که به راهم ادامه میدم نگاهم به کافی شاپی که به سمت دیگه خیابونه می

افته.پشت میز نشستم و مقابلم یک فنجان قهوه و یک کیک شکلاتی ،

نگاهم به پنجره می افته و قطره های بارون که شیشه پنجره رو لمس

میکنن.

قطره ها رو دنبال میکنم اما نه تا زمین تا آسمون!

دیگه از زمین خسته شدم بزرگی آسمون رو دوست دارم وقتی به بزرگی

آسمون نگاه میکنم یاد اندازه زندگی خودم می افتم که چقدر کوچیکه.

برای همینه که این روزها احساس خفگی میکنم. شاید زندگیم کوچکتر از

باورم شده.شاید هم اندیشه من کوچکتر از زندگی.حالا من هستم و قهوه

تلخ و سلول های مغزم.

تک تک سلول ها رو به کار می اندازم تا راهی پیدا کنم برای بزرگ کردن

زندگیم ، بزرگ کردن باورهام.

نمیدونم اول به بزرگ کردن اندیشه و باور هام فکر کنم یا به بزرگ کردن

زندگیم. کدوم در اولویته؟

اگر زندگی بزرگ باشه اندیشه هم بزرگ میشه یا نه اگر اندیشه بزرگ باشه

،زندگی هم بزرگ میشه و تا بی نهایت رشد میکنه. اندیشه یا زندگی؟

لحظه ای یاد حرف پیر فرزانه ای می افتم که میگفت:اندیشه تو همان زندگی

توست. پس اندیشه ات را بساز تا زندگی ات ساخته شود.

حالا من هستم و یک فنجان خالی و یک حس قشنگ برای پیدا کردن راهی

برای رفتن تا اندیشه ها!!!

Lady parisa
20-07-2011, 13:22
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد...

دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی...

ملا قبول کرد، شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.

گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است !!!

دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی !

ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید...

دوستان یکی یکی آمدند، اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا ، انگار نهاری در کار نیست ؟!

ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده !

دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود...

ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم...!

دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید؟! دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده !!!

گفتند : ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند ؟!

ملا گفت : چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود. ..

saman_bv
20-07-2011, 13:47
لعنت بر شیطان

گفتم: «لعنت بر شیطان»!
لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می خندی؟»
پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»
پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»
جواب داد:
«نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»
پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز. در ضمن این قدر مرا لعنت نکن!»
گفتم: «پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم؟»
در حالیکه دور می شد گفت: «من پیامبر نیستم جوان...

nil2008
21-07-2011, 07:43
دوست بسیار خوبی بود. از بچگی با هم بودیم. همیشه همراه و همرازم بود.

هیچ گاه حرکت مشکوک از او ندیده بودم. فداکار و دوست داشتنی بود.

بعد از سالیان دراز به واسطه اعتمادی که به او داشتم نقشه‌ام را برای سرقت بزرگ با وی در میان گذاشتم و از آن استقبال کرد.

برنامه، ساماندهی شد و به مرحله نهایی رسید. هنگام اجرای طرح، با ادب کیف جیبی خود را درآورد و کارتی را نشان داد که عکس خودش روی آن نصب شده بود.

کارت اداره آگاهی بود. لحظه‌ای بعد دستگیر شدم.

علیرضا بصیری

nil2008
23-07-2011, 07:12
پنجره روبه خيابان باز مي شد.درگاهي پنجره پهن نبود.با اين حال آنقدر بود كه با بدن كوچك پنج ساله ام به راحتي رويش جا شوم و درگاهي پنجره راحت ترين جاي دنيا بود .ساعتها آنجا مي نشستم و توت خشك مي خوردم.و به خيابان نگاه مي كردم.توتها را دانه دانه در دهان مي گذاشتم.مي جويدم و شيريني خشك و دلچسبشان را فرو مي دادم.مردم را تماشا مي كردم و فكر مي كردم"مردم چرا اين همه راه مي روند ؟ كجا مي روند؟انگار خوشحال نيستند ، چون خسته اند."از راه رفتن دل ِ خوشي نداشتم چون زود خسته مي شدم و مي خواستم بغلم كنند.در پنج سالگي راه رفتن كسل كننده ترين كارها بود.فاصله ها تمام نشدني بودند و بودن در هيچ جابرايم ارزش راه رفتن وخسته شدن نداشت.فكر ميكردم"وقتي كه مي شود روي درگاهي پنجره نشست و توت خورد و تماشا كرد چرا بايد راه افتاد؟وبه جايي نا آشنا و غريب رفت؟كجا بهتر از جايي كه مي شناسمش؟كه به آن عادت كرده ام؟جايي كه بي آنكه لازم باشد نگاه كنم،مي دانم اگر پاهايم را دراز كنم به چندميش كاشي سفيد درگاهي مي رسم.وبي آنكه ببينم مي دانم سرم رابه ديوار گچي كنار پنجره نكيه داده ام.درست به نقطه اي از ديوار كه خيلي وقت پيش با مدادي كه از كيف خواهرم برداشته بودم،شكل كج و معوج گنجشكي را كشيده ام."
توت مي خوردم و با خود عهد مي كردم كه "من هيچ وقت از اين گوشه ي آشنا و راحت به جايي نخواهم رفت...من نمي خواهم درگاهي ام را با كاشي هاي سفيد ترك خورده و ديوار پشت سرم را با شكل نامفهوم گنجشك ترك كنم...گنجشكي كه راز گنجشك بودنش را تنها من مي دانم.مي خواهم همين جا پشت اين پنجره روي در گاهي بنشينم و توت خشك بخورم.مي خواهم هرروز روي نرده ي فلزي پيچ در پيچ پنجره را باچشم خيال دنبال كنم.مي خواهم با نگاه از نرده ها بالا بروم ، پايين بيايم وبا سرانگشت،گردوخاك خيابان رااز لاي پيچ هاي نرده پاك كنم و بعد از پشت نرده هاي بي گرد و خاك ، براي درخت چنار روبروي پنجره دست تكان بدهم."
من و درخت چنار روبروي پنجره با هم دوست بوديم.درخت چنار هم مثل من از رفتن سر در نمي آورد.هميشه از يكديگر مي پرسيديم"آدم ها چرا مي روند؟ دنبال چه مي روند؟ كجا مي روند؟"
درخت چنار مي گفت:اگر تكه زميني باشد كه بشود در آن ريشه دواندديگر غمي نخواهد بود، از زمين مي شود غذا گرفت و براي آب هم به كرم آسمان و جوي مجاور اميد داشت.
ومن گفتم "اگر درگاهي ِ پنجره اي باشد و دوستي چون چنار،ديگر نبايد به فكر رفتن بود ."و درخت چنار از اين كه او را دوست مي خواندم خوشحال مي شد و با وزش اولين نسيم ، شاخه هايش را برايم پس و پيش ميكرد.
ويك روز كه مثل همه ي روزهاي مهم زندگي، خاطره ي گنگ ومبهمي از آن مانده،آسمان غضب كرد و ديگر نباريد...پاكت هاي شير پاستوريزه ،بطري هاي شكسته كوكاكولا و انبوه روزنامه هاي خيس راه آب جوي مجاور را،چند خيابان بالاتر بستندو درخت چنار روزها و روزها بي آب ماند.براي من،ديگر،توت خشكي نبود...مادرم مي گفت : توت گران شده است...
من ِ ‌بي توت ، سعي داشتم بدنم را كه ديگر پنج ساله نبود با زحمت روي درگاهي پنجره جا كنم.گنجشك روي ديوار از شانه ام بالا مي رفت و درخت چنار تشنه ،چشم به آسمان دوخته بودوحوصله ي حرف زدن نداشت.
آدم ها در خيابان راه نمي رفتند ،كه مي دويدندويك روز كه مثل همه ي روزهاي مهم زندگي، خاطره ي گنگ ومبهمي از آن مانده،گردباد عظيمي برخاست و بدن نه ديگر پنج ساله ام را به نرده هاي سياه حصار پنجره كوباند...نرده هاي پيچ در پيچ را شكست و مرا با خود برد...
در آخرين لحظه دست دراز كردم تا شايد با آويختن به درخت چنار ، با گردباد نروم،اما چنار خشكيده بود و تنه ي پير و شاخه هاي سستش،توان نگه داشتن بدن ِ نمي دانم چند ساله ام را نداشتند و من رفتم...رفتم؟ دويدم؟ يا پرواز كردم؟هيچ به ياد ندارم.تا اينكه...زماني در جايي دور از درگاهي پنجره بي حركت ماندم و دو دستم را كه انگار سالها با بادي ناخواسته مشتشان كرده بودم از هم باز كردم...
در برابر چشمانم با بادي كه هيچ نمي دانم از كجا مي وزيدبه جاي دو دستم دو برگ خشكيده ي چنار مي لرزيدند...

زويا پيرزاد

unknown47
24-07-2011, 11:36
از پلنگ های زندگی نترسید!







روزی پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود. شیوانا همراه با تعدادی ازجوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند.

اما پلنگ خودش را نشان نمی داد و دائم از تله شکارچیان می گریخت. سرانجام هوا تاریک شد و یکی از جوانان دهکده با اظهار اینکه پلنگ دارای قدرت جادویی است و مقصود آنها را حدس می زند خودش را ترساند و ترس شدیدی را بر تیم حاکم کرد.

شیوانا با خوشحالی گفت که زمان شکار پلنگ فرا رسیده است و امشب ...

حتما پلنگ خودش را نشان می دهد . ازقضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شکارچیان نشان داد و با زخمی کردن جوانی که به شدت می ترسید ، سرانجام با تیر های بقیه از پا افتاد.

یکی از جوانان از شیوانا پرسید:

”چه چیزی باعث شد شما رخ نمایی پلنگ را پیش بینی کنید؟ در حالی که شب های قبل چنین چیزی نمی گفتید!؟”

شیوانا گفت:

” ترس جوان و باور او که پلنگ دارای قدرت جادویی است باعث شد پلنگ احساس قدرت کند و خود را شکست ناپذیر حس کند. این ترس ها و باورهای ترس آور و فلج کننده ما هستند که باعث قدرت گرفتن زورگویان و قدرت طلبان می شوند.
پلنگ اگر می دانست که در تیم شکارچیان کسانی حضور دارند که از او نمی ترسند هرگز خودش را نشان نمی داد!”

Mohammad
25-07-2011, 23:06
دوستان گرامی ;
در قرار دادن داستان کوتاه بخصوص از این به بعد به این مورد توجه داشته باشید


3. نام نویسنده ی داستان یا نام مترجم و منبع را ذکر نمایید.

ممنون

Comba3
26-07-2011, 23:13
نام داستان: آدم آهنی و شاپرک ، اثر:ويتاتو ژيلينسكاي

اگر چه آدم آهنی قصه ی ما در گوشه ای از سالن نمایشگاه ایستاده بود ، ولی همیشه جمعیت زیادی دورش جمع می شدند وتماشایش می کردند.


وسایل جالب الکترونیکی زیادی در آن جا بود ولی آدم آهنی یکی از بهترین و جالب ترین وسایل بود.

بچه ها و بزرگ ترها چندین مرتبه به طرفش می آمدند و حرکات جالب بازوان آهنیش ، سر جعبه مانندش و تنها چشم نارنجی رنگش را به دقت و با تعجب نگاه می کردند. آدم آهنی سر و بازوانش را تکان می داد. هم چنین می توانست به سوالاتی که از او می شد جواب بدهد. البته نه هر سوالی ، بلکه فقط سوالاتی که از قبل روی دیوار کنارش نوشته شده بود و او برای جواب دادن به آن ها به خوبی طراحی شده بود.

باز دید کنندگان باید از سوال شماره ی یک شروع می کردند:

- اسم شما چیست؟

آدم آهنی با صدای خشن و خرخر مانندی جواب می داد: اسم...من...تروم...است.

دومین سوال این بود: در کجا متولد شده ای؟

- من...در...آزمایشگاه...متولد...ش ده ام.

سومین سوال: در حال حاضر چه کاری انجام می دهی؟

آدم آهنی در حالتی که به نظر می رسید با دهان بسته می خندد ، جواب می داد: " در حال حاضر...در حال جواب...دادن...به...سوال هایی پیش پا افتاده هستم... " و بعد با صدای غریب می خندید.

مردم هم می خندیدند و بعد دوباره سوال های از قبل آماده را ادامه می دادند:

- بیشتر از همه چه چیزی را دوست داری و از چه چیزی اصلا خوشت نمی آید؟

- از...همه بیش تر...روغن چرب را...دوست دارم...و از بستنی با مربای زرد آلو...بدم می آید.

مردم هم دوباره می خندیدند و به فهرست سوال ها خیره می شدند تا سوال پنجم را از آدم آهنی بپرسند: آینده ی روبوت ها چیست؟

- آینده ی ...بسیار خوب و...جالب توجهی...در انتظار...آن هاست...

- شما برای انجام چه کارهایی درست شده اید؟

- من...باید...هر کاری را...که برایش...طراحی و برنامه ریزی...شده ام...انجام دهم...

بعد سوال آخر پرسیده می شد: برای ما بازدید کنندگان از این نمایشگاه چه آرزویی دارید؟

- " برای شما...آرزوی سلامتی و شادی...دارم! " این جمله ی آخر را در حالی که پای چپش را با خوش حالی روی زمین می کوبید و از شدت برخورد آن کف نمایشگاه به لرزه در می آمد ، اظهار می داشت.

حالا دوباره نوبت عده ای دیگر می شد که به زودی جمع می شدند و دوباره همان سوال ها را به ترتیب می کردند. آدم آهنی قصه ی ما هرگز از جواب دادن به این سوال ها خسته نمی شد. به موقع می خندید و پایش را روی زمین می کوبید و به موقع بازویش را تکان میداد و بعضی اوقات هم با چشم نارنجی رنگش ، موذیانه چشمک می زد. او برنامه اش را بدون هیچ اشکالی انجام می داد! خداحافظ. و اگر یکی از این شب ها شاپرک از پنجره به داخل نمایشگاه نیامده بود ، شب ها و روزها به همین ترتیب سپری می شد. شاپرک به طرف نور نارنجی رنگ چشم تروم جلب شد. چشمی که در تاریکی درخشش زیادی داشت ، شاپرک روی شانه ی آدم آهنی نشست ، بالش را بر روی چشم تروم کشید و با ناامیدی گفت: " وای چه نور سردی! " آدم آهنی می خواست بگوید: " این روشنایی نیست چشم من است " ولی فقط توانست جواب شماره ی یک را بگوید: " اسم من...تروم...است. "

شاپرک گفت: " جدا؟ من هم یک پروانه ی شاپرک یا شب پره هستم. اسم من بال بالی است."

آدم آهنی جمله ی بعدی خود را تکرار کرد: " من در آزمایشگاه به دنیا آمده ام."

شاپرک گفت: " آزمایشگاه...باید کشور قشنگی باشد " و بعد شاخک هایش را تکانی داد و گفت: " من هم در یک درخت بلوط جوان به دنیا آمده ام...

آیا تا به حال درخت بلوطی را که تازه به میوه نشسته است دیده ای؟ "

تروم گفت: " در حال حاضر من به سوال های پیش پا افتاده و معمولی جواب می دهم " و بعد با صدای بلند خندید: " هاهاهاها... "

شاپرک خیلی ناراحت شد و رنگ بال هایش پرید و با صدایی آهسته گفت: " لطفا مرا ببخش ، مسلما من خیلی درخشان نیستم. آخر تازه دیروز از شفیره ام خارج شده ام و هیچ کس چیزی را برایم توضیح نداده است. تنها به من یاد داده اند که چگونه از پرنده های شب مخفی شوم ، هم چنین گفته اند باید مراقب خفاش ها هم باشم..."

آدم آهنی با برنامه ی خودش که از پیش طراحی شده بود ، دوباره ادامه داد: " من بیش تر از همه روغن چرب را دوست دارم و از بستنی با مربای زرد آلو خوشم نمی آید. "

شاپرک در جواب گفت: " من بیش تر از همه گاز زدن برگ های جوان درختان بلوط را دوست دارم و تا به حال روغن چرب را نچشیده ام...

آیا تو برگ بلوط دوست داری؟! اگر بخواهی می توانم تکه ای از آن را برایت بیاورم..."

آدم آهنی می خواست بگوید که شاید چشیدن مزه ی چیزهای تازه فکر خوبی باشد ولی ناگهان جواب آماده ی شماره ی پنج به سرعت شروع شد:

- " در آینده روبوت ها وضعیت بسیار خوبی خواهند داشت."

شاپرک آهی کشید و گفت: " تو از کلمات سخت و طولانی استفاده می کنی ، من که گفتم تازه از شفیره ی تنگ بیرون آمده ام و می توانم بگویم هنوز چیزی نمی دانم."

آدم آهنی با سماجت گفت: " من باید هر کاری را که برایش طراحی و برنامه سازی شده ام ، انجام دهم."

شاپرک گفت: " متاسفم! وقت رفتن رسیده ، خداحافظ ، تروم عزیز! "

آدم آهنی با صدای ریز و سنگین ، در حالی که پاهای آهنیش را بر زمین می کوبید ، گفت: " برای تو آرزوی سلامتی و شادی دارم! "

شاپرک گفت: " متشکرم " و بعد خیلی آرام با بالش بوسه ای بر گونه ی آدم آهنی زد و از پنجره به بیرون پرواز کرد.

آدم آهنی با چشم نارنجی رنگش ، رفتن شاپرک را تماشا کرد و برای مدتی طولانی احساس بدی داشت. او با خود فکر می کرد: " بال بالی با همه ی تماشاگران فرق داشت. چیز دیگری بود ، سوال هایی می کرد که در برنامه ی من نبود و همین باعث می شد جواب های من غلط باشد و خوب از آب در نیاید. او حتی یک بار هم مرا تحسین نکرد...هنوز جای بال هایش بر گونه ام به من حالتی خوش آیند می دهد.صدایش بسیار شیرین بود...او مرا تروم عزیز صدا کرد! " این افکار آخری احساس خوبی در او به وجود آورد. آن قدر از ملاقات با شاپرک خوش حال بود که اصلا متوجه باز شدن درهای نمایشگاه و انبوه تماشاگرانی که به داخل آمده بودند نشد ، وقتی انبوه مردم به سراغش آمدند و سوال ها را یکی یکی پرسیدند ، او دو سوال اول را باهم اشتباه کرد و به سوال سوم هم جواب غلطی داد.

- " هاهاها! در حال حاضر من به سوال های پیش پا افتاده ای جواب می دهم! "

یکی از افراد سر شناس و مهم که در حال بازدید کردن از آدم آهنی بود ، در حالی که ناراحت شده بود ، با عصبانیت گفت: " او ما را مسخره می کند! " و به سرعت به طرف سر مهندس آن قسمت رفت تا او را از وضعیت آدم آهنی آگاه کند. ولی آدم آهنی تازه حالش جا آمده بود و جواب های درست و به موقعی می داد و باز هم انبوه تحسین ها بود که از طرف بازدید کنندگان نثارش می شد.

- خداحافظ! برنامه اش تمام شد!

آدم آهنی با ناراحتی فکر کرد:

- کاش بال بالی می توانست مردم را ببیند. اگر بفهمد که چقدر از من تعریف می کنند ، مطمئنم که مرا بیشتر تحسین می کرد! نگرانم ، نمی دانم

آیا امشب هم می آید یا نه...وای! اگر خفاش او را گرفته باشد؟ دل آدم آهنی گرفت. احساسی که تا آن موقع به او دست نداده بود. اما شاپرک آمد و با ساده دلی نجوا کرد: " برای این که روی شانه ات استراحت کنم به این جا آمده ام و بعد هم دوباره پرواز می کنم. این جا آرام و ساکت است! "

صدای غرش مانندی از چانه ی آدم آهنی بیرون آمد: " اسم من تروم است."

شاپرک مودبانه گفت: "اسم تو را فراموش نکرده ام. آیا برادر یا خواهر داری؟ "

آدم آهنی می خواست بگوید: که او در دنیا بی نظیر است ، حتی در سالن نمایشگاه هم دستگاهی مانند او وجود ندارد ، شاید حتی در تمام شهر.

ولی فقط توانست جواب شماره ی دو را بدهد:

- " من در آزمایشگاه به دنیا آمده ام."

شاپرک در حالی که به او یادآوری می کرد ، گفت: " این را به من گفته بودی. راستی چرا بعضی چیزها را مرتبا تکرار می کنی؟

آیا از تکرار خسته نمی شوی؟ خیلی خوب ، وقت رفتن است. من خیلی گرسنه هستم. هنوزتکه ای برگ هم نخورده ام. آن خفاش بد جنس در نزدیکی درخت بلوط من آویزان شده...تا دیدار بعد خداحافظ تروم عزیز! "

شاپرک دوباره بوسه ای بر گونه ی آدم آهنی زد و از پنجره به بیرون پرواز کرد. آدم آهنی تا مدت زیادی به او فکر می کرد. چشمش درخشندگی بیشتری نسبت به قبل پیدا کرده بود. در دل آهنینش زمزمه می کرد: " او دوباره بر می گردد! او مرا دوست دارد. او دوست من است. او دوباره بر می گردد و باز هم به راحتی روی شانه ام می نشیند. آیا می توانم یاد بگیرم به جز کلماتی که از قبل برنامه ریزی شده است چیزی بگویم؟

اگر بتوانم اول از او تشکر می کنم که با من دوست شده است و بعد به او می گویم که اولین کسی است که من با او دوست شده ام. "
چشم نارنجی رنگش با بی صبری به پنجره خیره مانده بود.

شاپرک برگشت اما رفتارش عجیب بود. با شتاب خود را به داخل پنجره پرت کرد و به سرعت به گونه ی آدم آهنی برخورد کرد.

فریاد زد: " او دنبال من است! تروم ، او دنبال من است. "

به راستی ، سایه ی سیاهی نزدیک پنجره بود ، برقی زد و چند لحظه بعد خفاش وارد سالن نمایشگاه شد.

بال بالی در حالی که خود را به گونه ی آدم آهنی چسبانده بود ، با التماس گفت: " نگذار مرا بخورد! او را بزن."

آدم آهنی با شجاعت بادی در گلو انداخت و می خواست بگوید نترس من قوی ترین دستگاه در این نمایشگاه هستم و نمی گذارم کسی به تو آسیب برساند ،

ولی به جای این جمله گفت: " اسم من تروم است."

خفاش چرخی به دور آدم آهنی زد و شاپرک را دید که با او حرف می زند ، شاپرک باز با التماس به آدم آهنی گفت: " مراقب من باش ، تروم عزیز!"

آدم آهنی می خواست با صدای بلندی به خفاش بگوید که از این جا بیرون برو ولی دوباره جمله ای را گفت که از قبل برنامه ریزی شده بود:

" من در آزمایشگاه به دنیا آمده ام."

خفاش دندان هایش را به شکم شاپرک فرو برد ، ولی نتوانست او را ببلعد زیرا شاپرک روی پای آدم آهنی افتاد. خفاش چندین بار دور آدم آهنی چرخید ولی نتوانست بال بالی را پیدا کند و از پنجره بیرون رفت.

شاپرک با ناله گفت: " بالم پاره شده. وای ، تروم چرا از من مراقبت نکردی؟ "

آدم آهنی بی محابا جواب داد: " در حال حاضر من به سوال های پیش پا افتاده ای جواب می دهم هاهاهاها...! "

از جوابی که داده بود از شدت ناراحتی بدنش می لرزید ولی نمی توانست چیز دیگری بگوید.

بال بالی روی زمین می لرزید و بال بال می زد ، سعی می کرد پرواز کند ولی فقط مثل فرفره به دور خود می چرخید.

با ناله گفت: " تو دوست من بودی چرا به من کمک نکردی ، اگر می فهمیدی که چطور به من آسیب رسیده! "

در همین موقع دوباره آدم آهنی با صدای غژ غژ مانندی گفت: "من بیشتر از همه از روغن چرب خوشم می آید ، من بستنی با مربای زرد آلو را دوست ندارم."

شاپرک نفس نفس زنان و بریده بریده و در حالی که باورش نمی شد گفت: " چه می گویی؟ تو دوست من هستی و اصلا برای من ناراحت نیستی؟ "

و در پاسخ شنید: " آینده ی خوبی در انتظار ما آدم آهنی هاست."

بال بالی در حالی که صدایش ضعیف و ضعیف تر می شد ، به آرامی زمزمه کرد:

" چه قدر...بی احساس...و خشن...هستی."

تروم گفت: " من باید کاری را که برایش برنامه ریزی شده ام انجام دهم."

بال بالی که دیگر نمی توانست بچرخد و حرکت کند ، یک بار دیگر بالش را بالا برد و بعد خیلی آهسته پایین آورد و دیگر حرکتی نکرد و بعد به آرامی گفت: " خدا نگهدارت تروم عزیز " و بعد نفس آخر را کشید.

آدم آهنی با صدای غرش مانندی گفت: " من برای شما آرزوی سلامتی و شادی دارم! " و پاهایش را محکم به زمین کوبید ، آن چنان که زمین لرزید و بعد سکوت مرگ باری بر سالن نمایشگاه حاکم شد. شاپرک روی پای آدم آهنی بدون حرکت دراز کشیده بود.

کم کم هوا روشن می شد. درها باز شدند و دوباره بازدید کنندگان کنجکاو وارد سالن شدند و باز دور او جمع شدند.

- اسم تو چیست؟ این سوال شماره ی یک بود...آدم آهنی فکری کرد قلبش از ناراحتی فشرده شد ، گفت: " شاپرک...مرا تروم...عزیز...صدا کرد...هیچ کس...تا به حال مرا...به این نام...صدا نکرده بود..."

سوال دوم: کجا متولد شده ای؟

آدم آهنی که تقریبا داشت گریه می کرد گفت: " بال بالی گفت...که روی درخت... بلوط... متولد... شده... من تا به حال...درخت بلوط...را ندیده ام..."

در حقیقت او هیچ پاسخ درستی به هیچ یک از سوالات برنامه ریزی شده ، نداد. دیگر بازوانش را بلند نکرد و پایش را هم بر زمین نکوبید ، حتی دیگر با چشم نارنجی رنگش چشمک هم نزد.

ملافه ی بزرگ و سفیدی آوردند و آدم آهنی را با آن پوشاندند. روی ملافه اعلان بزرگی زده شد که روی آن نوشته شده بود: " خراب است. "

زیر آن ملافه ی سفید که درست مثل کفن بود ، آدم آهنی ساکت بود. ولی شب ، وقتی باد از بیرون به داخل سالن نمایشگاه می وزید و با خود رایحه ی گل های درخت بلوط و صدای خش خش برگ هایش را می آورد ، صدای شکسته و آهسته ای از زیر ملافه ی سفید می آمد. به نظر می رسید که کسی چیزی یاد می گیرد و دائم میگوید: " بال بالی...بلوط...به او آسیب رسید. "

nil2008
27-07-2011, 20:36
گدايي درستكار در ِ خانه ي مجللي را زد...سر پيشخدمت بيرون آمد و گفت:بفرماييد ،آقا .چه مي خواهيد؟
گدا پاسخ داد:صدقه بخاطر خدا...
بايد به خانم خانه بگويم.سر پيشخدمت با خانم خانه مشورت كرد و او كه زني لئيم بودگفت:جرميا ،به آن مردقرصي نان بده.فقط يكي و در صورت امكان از روز گذشته.جرميا كه در نهان عاشق خانم خانه بود،براي خوشنودي او دنبال نان بياتي گشت،سخت مثل سنگ و آن را به گدا داد.گفت: بفرماييد و ديگر مرد را آقا خطاب نكرد.
گدا گفت: خداوند به شما بركت دهد...جرميا در بزرگ بلوطي خانه را بست.گدا قرص نان را زير بغل زد و رفت.به خرابه اي رسيد كه شب و روزش را آنجا سپري مي كرد.زير سايه ي درختي نشست و شروع به خوردن نان كرد،كه دندانش به جسم سختي خورد و يكي از دندانهاي آسيايش شكست.تعجب كرد وقتي همراه خرده هاي دندان،حلقه اي طلايي با مرواريد و الماس در دستش آمد...به خودش گفت:چه شانسي ،اين را خواهم فروخت و براي مدت زمان زيادي پول خواهم داشت...اما بلافاصله درستكاريش مانع اين فكرشد.. "نه بايد حلقه را به صاحبش برگردانم."
روي انگشتر حروف «ج.ز »كنده شده بود...گدا كه نه كودن بود ونه تنبل،به مغازه اي رفت و دفتر تلفن را نگاه كردو ديد فقط يك خانواده در شهر وجود داردكه نام فاميلش با «ز» شروع مي شود"زوفينا"
با خوشحالي از اين كه مي تواند درستكاريش رانشان دهد،به طرف خانه ي زوفينا راه افتاد.متحير شد وقتي كه ديد اين همان خانه اي است كه نان حاوي حلقه را از آن جا گرفته است.در زد...جرميا در آستانه ي در ظاهر شد و پرسيد: چه خدمتي مي توانم بكنم؟
گدا گفت:اين حلقه را در ناني كه در كمال خوبي مدتي پيش به من داديد،پيدا كردم...
جرميا حلقه را گرفت و گفت : بايد به خانم خانه اطلاع بدهم...با خانم خانه مشورت كرد . او خوشحال و آوازخوان گفت:خوش به سعادت من.انگشتري كه هفته ي پيش در حين خمير كردن آرد گم كرده بودم اينجاست...اين ها حروف اول اسم من هستند."جوسرمينا زوفينا"بعد از يك دقيقه اضافه كرد:برو به آن مرد خوب، هرچه كه خواست به عنوان پاداش بده.البته گران قيمت نباشد...
جرميا دم در رفت و به گدا گفت:بگوييد براي اين كار خوبي كه انجام داديد،چه پاداشي مي خواهيد؟
گدا پاسخ داد:قرصي نان براي رفع گرسنگي...
جرميا كه هنوز عاشق ِخانم ِخانه بود،براي خوشنود ساختنش،قرصي نان بيات به سختي سنگ پيدا كرد و به گدا داد.
- بفرماييد آقا...
- خداوند به شما بركت بدهد...
جرميا در بزرگ بلوطي رابست.گدا قرص نان را زير بغل زد و به راه افتاد.زير سايه ي درخت نشست و شروع به خوردن نان كرد.ناگهان دندانش به جسم سختي خورد و احساس كرد كه دندان آسياب ديگرش خرد شده و با تكه هاي دندان،حلقه ي ارزشمند طلاي ديگري با الماس و مرواريد پيدا كرد...يك بار ديگر حروف «ج.ز» را تشخيص داد و دوباره حلقه را به جوسرمينا زوفينا برگرداند و به عنوان پاداش ،قرصي نان گرفت،كه در آن حلقه ي سوم را پيدا كرد و دوباره پس دادوبه عنوان پاداش ،قرص چهارم نان سخت را گرفت كه در آن...
از آن روز پر سعادت تا روز بد اقبالي مرگش ،گدا با شادي وبدون مشكلات مالي زندگي كرد...فقط بايد هر روز،حلقه اي كه در نان پيدا مي كرد،به صاحبش برمي گرداند.


اثري از فرناندو سورنتينو

nil2008
28-07-2011, 09:08
يكي از شبهاي تابستان بود .ماه نبود .ستاره هم نبود.هوا تاريك تاريك بود.نصف شب بود.سوسكها آواز مي خواندند.صداي ديگري نبود.گربه ي سياهي از آن طرف ديوار مي آمد.سرش را پايين انداخته بود بو مي كشيد و سلانه سلانه مي آمد.گربه ي سفيدي هم از اين طرف ديوار مي آمد سرش را پايين انداخته بود و سلانه سلانه مي آمد.اين ها آمدند و آمدند و درست وسط ديوار كله هاشان خورد به هم...هر يكي يك «پيف ف ف » كرد ويك وجب عقب پريد.بعد نشستند و به هم زل زدند.فاصله شان دو وجب بيشتر نبود.دل هردوشان تاپ تاپ مي زد.لحظه اي همين جوري نشستند. چيزي نگفتند.لنديدند و نگاه كردند.آخرش گربه ي سياه جلو خزيد.گربه ي سفيد تكاني خورد و گفت : مياو.جلو نيا!!!
گربه ي سياه محل نگذاشت ، باز جلو خزيد.زير لب « لند لند» مي كردند.فاصله شان يك وجب شده بود.گربه ي سياه باز هم جلوتر مي خزيد.گربه ي سفيد ديگر معطل نشد.تند پنجولش را انداخت طرف گربه ي سياه .زد و گوشش را پاره كرد.بعد جيغ زد : مياو...پيف ف. ..احمق نگفتم نيا جلو؟
گربه ي سياه هم به نوبه ي خود فرياد كرد:پاف ف...اما او نتوانست حريفش را زخمي كند.خيلي خشمگين شد.كمي عقب كشيد و سرپا گفت :مياوو! راه بده من بروم .اگرنه هرچه ديدي از چشم خودت ديدي!
گربه ي سفيد قاه قاه خنديد .سبيلهايش را ليسيد وگفت : چه حرفهاي خنده داري بلدي تو...راه بدهم بروي ؟ اگر راه دادن كار خوبي است،چرا خودت راه نمي دهي من بروم آن سر ديوار؟
گربه ي سياه گفت : گفتم راه بده من بگذرم.بعد تو بيا و هر گوري مي خواهي برو...
گربه ي سفيد بلندتر خنديد و گفت: اين دفعه اگر حرفم را گوش نكني يك لقمه ات خواهم كرد...
گربه ي سياه عصباني شد و يكهو فرياد زد:مياوو!برگرد برو پشت بام!راه بده من بروم ،موش مردني!
گربه ي سفيد به رگ غيرتش برخورد.خنده اش را بريد .صدايش مي لرزيد.فريادي از ته گلو برآورد: مياو...گفتي موش؟ احمق...پيف ف ...بگير .پيف ف...باز پنجولش را طرف گربه ي سياه انداخت...گربه ي سياه اين دفعه جا خالي كرد و زد بيني او را پاره كرد... خون راه افتاد.حالا ديگر نمي شد جلوي گربه ي سفيد را گرفت...پشتش را خم كرد . موهايش سيخ شد...طوري سر و صدا راه انداخت كه سوسكها صداشان را بريدند و سراپا گوش شدند...يك گل سرخ كه داشت باز مي شد، نيمه كاره ماند.ستاره ي درشتي در آسمان افتاد.
گربه ي سفيد با خشم زيادي گفت:مياو!مگر نشنيدي گفتم برگرد عقب .راه بده من بروم...موش سياه مردني...
اكنون نوبت گربه ي سياه بود كه بخندد.خنديد و گفت:اولش كه موش بيشتر سفيد مي شود تا سياه.پس موش خودتي .دومش اين كه زياد هم سر وصدا راه نينداز كه آدمها بيدار مي شوند و مي آيند هردوتامان را كتك مي زنند.من خودم از سر و صدا نمي ترسم و عقب گرد هم نمي كنم همين جا مي نشينم كه حوصله ات سر برود و برگردي بروي پي كارت...
گربه ي سفيد كمي آرام شد و گفت:من حوصله ام سر برود؟دلم مي خواهد ظهري توي آشپزخانه ي حسن كله پز بودي و ميديدي كه چطور سه ساعت تمام چشم به هم نزدم ونشستم دم لانه ي موش...
گربه ي سياه ديگر سخني نگفت.آرام نشسته بود و نگاه مي كرد.گربه ي سفيد هم نشست وچيزي نگفت.صداي گريه ي بچه اي شنيده شد.بعد بچه خاموش شد...باز صداي سوسكها بود و خش خش گل سرخ كه داشت باز مي شد.دو دقيقه گربه ها تو چشم هم زل زدند.هيچيك از رو نرفت اما معلوم بود كه صبرشان تمام شده است.هريك مي خواست كه ديگري شروع به حرف زدن كند...
ناگهان گربه ي سفيد گفت :من راه حلي پيدا كردم.
گربه ي سياه گفت : چه راه حلي؟
گربه ي سفيد گفت : من كار واجبي دارم...خيلي خيلي واجب ...تو برگرد و برو آخر ديوارمن بيايم رد بشوم ،بعدتو برو...
گربه ي سياه خنده اش گرفت و گفت : عجب راهي پيدا كردي ! من خود كاري دارم بسيار واجب و بسيار فوري .نيم ثانيه هم نمي توانم معطل كنم...
گربه ي سفيد پكر شد و گفت :باز كه تو رفتي نسازي!گفتم كار واجبي دارم !قبول كن و از سر راهم دور شو...
گربه ي سياه بلندتر از او گفت : مياوو!مگر تو چي مني كه امر مي كني؟ حرف دهنت را بفهم!
گربه ي سفيد لنديد،پا شد و داد زد: مياو!من حرف دهنم را خوب مي فهمم.تواصلا" گربه لجي هستي. من بايد بروم خانه ي حسن كله پز...آنجا بوي كله پاچه شنيدم.حالا باز نفهميدي چه كار واجبي دارم؟
گربه ي سياه لنديد وگفت: مياوو!تو فكر مي كني من روي ديوارهاي مردم ول مي گردم؟ من هم آن طرفها بوي قرمه سبزي شنيده ام و خيلي هم گرسنه هستم...اگر باز هم سر راهم بايستي، همچو مي زنمت كه بيفتي پايينو مخت داغون بشود...
گربه ي سفيد نتوانست جلوي خودش را بگيرد و داد زد : مياو!احمق برو كنار !پيف ف !بگير ! و يكهو با ناخن هايش موي سر گربه ي سياه را چنگ زد...موها تو هوا پخش شد...هردو شروع كردند به « پيف پيف »وافتادند به جان هم وبد و بيراه بر سر و روي هم ريختند...
گربه ها سرگرم دعوا بودندكه كسي از پاي ديوار،آب سردي روشان پاشيد...هردو دستپاچه شدند...تندي برگشتند و فرار كردند...هر كدام از راهي كه آمده بود،فرار كرد و پشت سرش را هم نگاه نكرد...
صمد بهرنگي

پي نوشت خودم :
داشتم با خودم فكر مي كردم كه چقدر خوبه از هر داستاني كه ميذاريم و مي خونيم حداقل يك نكته ي آموزنده ياد بگيريم ...لابد با خودتون ميگيد آخه دعواي دوتا گربه هم نكته ي آموزشي داره؟ يكمي فكر كنين ...اين داستان ،شما رو ياد چيزي نميندازه ؟................................................ .............
آره ديگه ...خودشه...وقتي خوب فكر كنين مي بينين بارها و بارها يا حداقل يكبار توي خيابون موقع رفت و آمد،ماشينهايي رو ديديد كه وسط خيابون با هم تصادف كردن و با وجود جزئي بودن خسارت هيچكدوم از رانندگان عزيز نمي پذيرن كه يه خورده گذشت داشته باشن ...راه بندوني درست كردن كه بيا و ببين ...چرا؟ بخاطر اينكه هركدوم از اونا راه رو مال خودشون ميدونن وغرور كاذبشون نميذاره حق رو به طرف مقابل بدن...يا سر چهار راه...براي يك ثانيه زودتر حركت كردن مي خوان همديگه رو بكشن (نمونه اش هم مرگ ِتلخ قويترين مرد ايران !!!) اگه يكمي فكر كنيم و هميشه خودمونو جاي طرف مقابل بذاريم و يك درصد احتمال بديم كه ممكنه طرف ،كار واجبي داشته باشه و راه رو بهش بديم ...نميگم صد در صد ولي خيلي از اين تصادف هاي الكي ديگه پيش نمياد ...
پس بازم يكبار ديگه متن رو بخونين تا ازين دوتا گربه درس عبرت بگيرين (بيشتر با خودم بودم ...لطفا" به كسي برنخوره...ممنون)

Puneh.A
31-07-2011, 18:47
اولین دوست دختر من «دوریس شرمن» بود. واقعاً زیبا بود. موهای فر مشکی و چشمان سیاه براق داشت.
هروقت موقع زنگ تفریح توی ‏زمین بازی مدرسه‌ی روستایی که در آن درس می‌خواندیم، دنبالش می‌کردم، طره‌های بلند مویش بالا و پایین می‌رفت و توی هوا ‏می‌رقصید.
ما هفت سال‌مان بود و دوشیزه بریج مواظب‌مان بود و برای کوچک‌ترین تخلف، کشیده‌ای توی صورت‌مان می‌زد. ‏
به چشم من، دوریس، جذاب‌ترین دختر کلاس بود. کلاس ما ترکیبی ‏بود از دانش‌آموزان کلاس اول و دوم و من به شیوه‌ی هیجان‌انگیز یک ‏پسربچه‌ی عاشق، دلش را بردم.
رقابت بین پسرها برای محبت به دوریس شدید بود. اما من نترس و جسور بودم و عاقبت هم پاداش ‏سرسختی‌ام را گرفتم. ‏

در یک روز لطیف بهاری توی حیاط مدرسه یک نشانه‌ی فلزی ‏پیدا کردم. احتمالاً یک نشانه‌ی انتخاباتی بود.
سطح رویی‌اش هنوز ‏براق و صاف بود، اما پشتش داشت زنگ می‌زد. با اندک تردیدی ‏تصمیم گرفتم این گنج نویافته را به عنوان یادگار عشق به دوریس تقدیم کنم.
موقعی که نشانه را، از روی براقش، کف دستم گذاشتم و تقدیم کردم دیدم که خیلی خوشش آمد. چشمان سیاهش برق زد و به سرعت آن را از دستم گرفت.
بعد، کلماتی به یادماندنی به ‏زبان آورد. صاف توی چشمانم نگاه کرد و با لحنی پرابهت گفت:
«الوین، اگر می‌خواهی من دوست دخترت باشم، از این به بعد هر چیزی را که پیدا می‌کنی باید به من بدهی.»
یادم می‌آید که این موضوع به شدت ذهنم را درگیر کرد. در سال 1935 پیدا کردن یک پنی هم برای بچه‌ای به سن من و شرایط زندگی‌مان، خوش‌اقبالی به حساب می‌آمد،
حالا اگر یک چیز واقعاً ‏مهم مثلاً یک پنج‌سنتی پیدا می‌کردم چه می‌شد؟ می‌توانستم آن را از دوریس مخفی کنم یا می‌توانستم به او بگویم که یک سکه‌ی تک سنتی پیدا کردم
و چهار سنت دیگر را برای خودم نگه دارم؟ آیا دوریس همین قرار را با رقبای دیگر من هم گذاشته است؟ این‌طوری ‏او ثروتمندترین دختر مدرسه می‌شد.

وقتی به همه‌ی این سؤالات فکر کردم از احترامی که نسبت به دوریس قائل بودم کاسته شد. اگر پنجاه درصد می‌خواست، معقول‌تر به نظر می‌رسید؛
اما تقاضای مستبدانه‌اش برای داشتن همه چیز - آن هم در ابتدای دوستی‌مان - همه‌ی تصوراتم را خراب کرد.
‏پس دوریس، هر جای دنیا که هستی و هرچه که شدی، باید به خاطر اولین درسی که در عشق به من دادی از تو تشکر کنم
و مهم‌تر از آن به خاطر این‌که به من آموختی تعادل دشوار میان عشق و پول را چه‌طور حفظ کنم.
ضمناً دلم می‌خواهد بدانی که همیشه توی خواب‌های کوتاهم توی حیاط مدرسه دنبالت می‌دوم تا دستم را توی موهای فر مشکی مواجت فرو کنم.

اسپارتا، نیوجرسی


برگرفته از كتاب:
استر، پل؛ داستان‌هاي واقعي از زندگي آمريكايي؛ برگردان مهسا ملك مرزبان؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر افق 1387.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Puneh.A
03-08-2011, 10:44
نمى‏دانم داستان پيرمردى را شنيده‏ايد كه مى‏خواست به زيارت برود اما وسيله‌‏اى براى رفتن

نداشت. به هر حال يكى از دوستان او، اسبى برايش آورد تا بتواند با آن به زيارت برود. يكى دو روز

اول، اسب پيرمرد را با خود برد و پيرمرد خوشحال از اينكه وسيله‏‌اى براى سفر گير آورده، به اسب

رسيدگى مى‏كرد، غذا مى‏داد و او را تيمار مى‏كرد. اما دو سه روز كه گذشت ناگهان پاى اسب

زخمى شد و ديگر نتوانست راه برود. پيرمرد مرهمى تهيه كرد و پاى اسب را بست و از او پرستارى

كرد تا كمى بهتر شد. چند روزى با او حركت كرد اما اين بار، اسب از غذا خوردن افتاد. هر چه پيرمرد

تهيه مى‏كرد اسب لب به غذا نمى‏زد و معلوم نبود چه مشكلى دارد. پيرمرد در پى درمان غذا نخوردن

اسب خود را به اين در و آن در مى‏زد اما اسب همچنان لب به غذا نمى‏زد و روز به روز ضعيف‏تر و

ناتوان‏تر مى‏شد تا اينكه يك روز از فرط ضعف و ناتوانى نقش زمين شد و سرش خورد به سنگ و به

شدت زخمى شد. اين بار پيرمرد در پى درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستارى مى‏كرد.

روزها گذشت و هر روز يك اتفاق جديد براى اسب مى‌‏افتاد و پيرمرد او را تيمار مى‏كرد تا اينكه ديگر

خسته شد و آرزو كرد اى كاش يك اتفاقى بيفتد كه از شر اسب راحت شود. آن اتفاق هم افتاد و

مردى كه اسب پيرمرد را ديد خواست آن را از پيرمرد خريدارى كند. پيرمرد خوشحال شد و اسبش را

فروخت. وقتى صاحب جديد، سوار بر اسب دور مى‏شد، ناگهان يك سؤال در ذهن پيرمرد درخشيد و

از خود پرسيد من اصلاً اسب را براى چه كارى همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فكر كرد يادش

نيامد اسب به چه دليلى همراه او شده بود! پس با پاى پياده به ده خود بازگشت و چون مدت غيبت

پيرمرد طولانى شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اينكه از زيارت برمى‏گردد، زيارتش را تبريك

گفتند! تازه پيرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفى اسب را همراه برده و اهالى ده هم تا روزها بعد

تعجب مى‏كردند كه چرا پيرمرد مدام دست حسرت بر دست مى‏كوبد و لب مى‏گزد!! بسيارى از ما در

زندگى محدود خود، مانند اين پيرمرد، به چيزها يا كارهايى مشغول مى‏‌شويم كه ما را از رسيدن به

هدف واقعى‏مان بازمى‏دارند ولى تا موقعى كه مشغول آنها هستيم، چنان آنها را مهم و واقعى تلقى

مى‏كنيم كه حتى به خاطر نمى‏آوريم هدفى غير از آنها هم داشته ‏ايم!




برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

Lady parisa
06-08-2011, 11:13
NEED WASHING?


A little girl had been shopping with her Mom in Wal-Mart. She must have been 6 years old, this beautiful red haired, freckle faced image of innocence.

دختر کوچکی با مادرش در وال مارت مشغول خرید بودند. دخترک حدوداً شش ساله بود. موی قرمز زیبائی داشت و کک و مک های صورتش حالت بیگناهی به او می داد



It was pouring outside. The kind of rain that gushes over the top of rain gutters, so much in a hurry to hit the earth it has no time to flow down the spout.. We all stood there, under the awning, just inside the door of the WalMart.
در بیرون باران بسختی می بارید. از آن بارانهایی که جوی ها را لبریز می کرد و آنقدر شدید بود که حتی وقت برای جاری شدن نمی داد. ما همگی در آنجا ایستاده بودیم. همه پشت درهای وال مارت جمع شده بودیم و حیرت زده به باران نگاه می کردیم


We waited, some patiently, others irritated because nature messed up their hurried day.
ما منتظر شدیم، بعضی ها با حوصله، و سایرین دلخور، زیرا طبیعت برنامه کاری آنها را به هم زده بود


I am always mesmerized by rainfall. I got lost in the sound and sight of the heavens washing away the dirt and dust of the world. Memories of running, splashing so carefree as a child came pouring in as a welcome reprieve from the worries of my day
باران همیشه مرا سحر می کند. من در صدای باران گم شدم. باران بهشتی گرد و غبار را از دنیا می زدود و پاک می کرد. خاطرات بارش، و چلپ چلپ کردن بیخیال در باران در دوران کودکی به اندرون من سرریز شد و به تکرار آن حاطرات خوشامد گفتم


Her little voice was so sweet as it broke the hypnotic trance we were all caught in, 'Mom let's run through the rain,'
صدای کم سن و سال و شیرین دخترک آن حالت افسون زدگی که ما را در بر گرفته بود در هم شکست. گفت: مامان، بیا زیر بارون بدویم


she said. 'What?' Mom asked.
مادر گفت: چه؟


'Let's run through the rain!' She repeated.
دخترک تکرار کرد: بیا زیر بارون بدویم


'No, honey. We'll wait until it slows down a bit,' Mom replied.
مادر جواب داد : نه عزیزم. ما صبر می کنیم تا بارون آهسته بشه


This young child waited a minute and repeated: 'Mom, let's run through the rain...
دختربچه لحظه ای صبر کرد و تکرار کنان گفت: مامان، بیا از زیر بارون رد بشیم

'We'll get soaked if we do,' Mom said.
مادر گفت: اگر برویم خیس خواهیم شد

'No, we won't, Mom. That's not what you said this morning,' the young girl said as she tugged at her Mom's sleeves
دخترک درحالیکه آستین مادرش را می کشید گفت این اون چیزی نیست که امروز صبح می گفتی

'This morning? When did I say we could run through the rain and not get wet?'
امروز صبح؟ من کی گفتم که اگر زیر بارون بدویم خیس نمیشیم؟


'Don't you remember? When you were talking to Daddy about his cancer, you said, ' If God can get us through this, He can get us through anything! '


یادت نمیاد؟ وقتی داشتی با پدر در مورد سرطانش حرف می زدی. تو گفتی، اگر خدا می تونه ما رو از این مخمصه نجات بده، پس در هر حالت دیگه ای هم ما رو نجات خواهد داد



The entire crowd stopped dead silent.. I swear you couldn't hear anything but the rain.. We all stood silently. No one left. Mom paused and thought for a moment about what she would say.



تمامی حاضرین سکوتی مرگبار اختیار کردند. قسم می خورم که غیر از صدای باران چیزی شنیده نمیشد. همه در سکوت ایستاده بودند. هیچکس آنجا را ترک نکرد. مادر لحظاتی درنگ کرد و به تفکر پرداخت. باید چه بگوید؟



Now some would laugh it off and scold her for being silly. Some might even ignore what was said. But this was a moment of affirmation in a young child's life. A time when innocent trust can be nurtured so that it will bloom into faith.
ممکن بود یک نفر او را بخاطر احمق بودن مسخره کند و بعضی ها ممکن بود به آنچه او گفته بود بی تفاوت بمانند. اما این لحظه ای تثبیت کننده در زندگی این دختر بچه بود. لحظه ای که باوری سالم می توانست به ایمانی محکم تبدیل شود



'Honey, you are absolutely right. Let's run through the rain. If GOD let us get wet, well maybe we just need washing,' Mom said.
مادر گفت: عزیزم، تو کاملاً درست می گوئی. بیا زیر باران بدویم. اگر خداوند اجازه بده که ما خیس بشویم، خب، فقط به یک شستشو احتیاج خواهیم داشت



Then off they ran. We all stood watching, smiling and laughing as they darted past the cars and yes, through the puddles. They got soaked.
و سپس آن دو دویدند. ما همه ایستادیم و درحالیکه آنها از کنار اتومبیلها می گذشتند تا به ماشین خود برسند و از روی جوی های آب می پریدند نظاره می کردیم. آنها خیس شدند


They were followed by a few who screamed and laughed like children all the way to their cars. And yes, I did. I ran. I got wet. I needed washing
آن دو مانند بچه ها جیغ می زدند و می خندیدند و بطرف اتومبیل خود می رفتند. و بله، منم همین کار رو کردم. خیس شدم. باید لباسهام رو می شستم



Circumstances or people can take away your material possessions, they can take away your money, and they can take away your health. But no one can ever take away your precious memories...So, don't forget to make time and take the opportunities to make memories every day.
شرایط یا مردم می توانند آنچه به شما تعلق دارد را از شما بگیرند، می توانند پول شما، و سلامتی شما را از شما بدزدند. اما هیچکس قادر نیست خاطرات طلائی شما را بدزدد.... پس، فراموش نکنید که وقت بگذارید و از این فرصت های هر روزه خاطراتی شیرین بسازید



To everything there is a season and a time to every purpose under heaven.
برای هر چیزی زمانی هست و برای هر منظوری هم زمانی معین شده است



I HOPE YOU STILL TAKE THE TIME TO RUN THROUGH THE RAIN.
امیدوارم شما هنوز هم وقت برای دویدن زیر باران داشته باشید


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

Mohammad
06-08-2011, 12:41
یاد آوری :

3. نام نویسنده ی داستان یا نام مترجم و منبع را ذکر نمایید.

nil2008
09-08-2011, 10:06
حالت بابا مثل وقتی شد که معلوم بود از چیزی خوشش نیامده ولی مجبور است انکار کند. در این مواقع به صورت طرف مقابلش نگاه نمیکرد ...
-حالا چقدر گرفته نصب کنه؟
مامان گفت :بیست تومن و سریع ادامه داد چایی بریزم؟
بابا گفت: بیست تومن واسه همین فسقله پرده؟
پرده جدید آجری رنگ بود...با راههای کرم و یک ردیف سرمه شیشه ای که از حاشیه دورش آویزان بود و برق میزد. به نظر می رسید مثل پرده های عادی باشد ولی وقتی دکمه کنترلش را میزدی هفت قسمت از پایین جمع می شد و به شکل گل بالا می آمد. من از دکمه پاورش خوشم آمده بود و از مامان خواستم مسئولیت بالا پایین بردنش را به من بسپارد...
نور ملایمی که از پشت حریر گل بهی طبقه زیرین پرده می تابید، فضای پذیراییمان را باشکوه نشان می داد. مثل خانه آدم های پولدار سریالهای تلویزیون...
مامان گفت: جدیدترین مدل پرده است. قشنگه نه؟ خیلی هم به رنگ مبلها میاد...
و وقتی که دید قیافه بابا کج و کوله شد گفت:خوب شد اول رفتم مولوی. همین دیروز از ولیعصر پرسیدم، دو برابر اونجا بود...
بابا گفت: خوب صبر می کردی خودم وصل می کردم...
مامان کنترل پرده را از من گرفت و داد زد: نکن بچه هرز می شه...و با صدای پایین تری گفت: آخه این فرق داره. مثل بقیه پرده ها که نیست. فقط خودشون میتونن نصب کنن.گفتم که جدیده. اسمش چی بود؟….هان، رومن! و نگاهش از پرده ها و مبلمان چرخید تا رسید به تخت مادر بزرگ،که به موازات پنجره بود و همان جا ثابت ماند.میدانستم فکر مامان پر از شکلهای مختلف دکوراسیونی با ترکیب پرده و تخت است و نمی خواهد نگاه دوستان جدید با کلاسش که آخر هفته می آیند بعد از پرده رومن فورا روی مادربزرگ بنشیند.
چشمان مادر بزرگ درست و حسابی پرده را نمی دید. ..یک چشمش آب مروارید داشت و دیگری حسابی نجومی بود ولی دائم می گفت: به سلامتی، با دل خوش، ایشالا به سلامتی استفاده کنید.و هی تکرار می کرد. ..
مامان گفت: یه بار گفتی، همه شنیدن. بسه دیگه ...و بالاخره الگوی تخت، عمود بر پرده را انتخاب کرد و به همراه بابا شروع کرد به جابجایی. ..
بابا خیره به دستای مادرش که لرزشش قطع نمی شد و کنار دیوار ایستاده بود گفت: همون جا کنار پنجره خوب… که مامان نگذاشت کلمه بود از دهان بابا بیرون بیاید و گفت: تنوعه، به خاطر خودش میگم.
ولی از حالت چهره اش معلوم بود از این حالت هم خیلی راضی نیست. شاید می ترسید حضور مادربزرگ در پذیرایی کنار دوستانش همان و لو رفتن خالی بندی هایش همان!!!
در ضمن مادر بزرگ به دلیل جوان مرگ شدن سه تا از عموهایم دچار مرض نگرانی مزمن بود و هر کدام از اعضای خانواده که دیر می کرد، تمام جزئیات تصورات مغزش را از تصادف گرفته تا آمدن آمبولانس و تشییع جنازه و مراسم خاکسپاری را به تصویر می کشید و ممکن بود مهمان ها روان پریش و کلافه شوند...
مامان دو روز بعد بهانه آورد که: مادر بزرگ تو هال باشه بهتره. تلویزیون که روشنه کمتر حوصله اش سر میره...
و مادر بزرگ هر روز، از آن پرده رمانتیک بیشتر فاصله می گرفت...
تا این که دیروز وقتی از مدرسه برگشتم دیدم مادر بزرگ درهال هم نیست... بهانه جدید این بود: بردیمش اتاق تهی. شبا که می خواست بخوابه صدای تلویزیون اذیتش می کرد. اون جا راحت تره.
اتاق تهی بی پنجره بود. تاریک و محو با اثاثیه ای که سایه های خاکستری و درهمشان روی دیوار خاموش جا خوش کرده بود...
رفتم کنار مادربزرگ. مثل همیشه مارپیچ رگ های دستش را دنبال کردم که چطور خط سبز پررنگی از روی چین و چروک ها رد شده بود و بقیه اش درون پیراهن گلدارش رفته بود.
مادر بزرگ داشت نگاه میکرد. ثابت و مستقیم.رو به سقف. شاید خیال می کرد هنوز روز به پنجره است.روبه پرده ندیده زیبای رومن!
زهرا سیادت موسوی

nil2008
17-08-2011, 16:31
دو دوست/ گی دومو پاسان


موسیو ساوژ بلافاصله از روبرو بزمین افتاد. موریسات که بلند قدتر بود کمی* تلو تلو خورد و اینسو و آنسو شد و با چهره ای که بسمت آسمان بود و خون از سوراخی در سینه...پاریس بسیج شده، در گیر و دار قحطی بود. حتی گنجشکها و موشهای توی فاضلاب هم کمیاب شده بودند.* مردم هر چیزی که دم دستشان بود میخوردند.
صبح یک روز روشن ماه ژانویه بود که موسیو موریسات ساعت ساز که در آن هنگام بیکار بود، در حالیکه گرسنه و با شکم خالی دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برده بود و داشت در طول بولوار پرسه می*زد، ناگهان رخ به رخ با یکی از دوستانش بنام موسیو ساوژ که یکی از رفقای زمان ماهیگیری او بود رو برو شد.*
قبل از شروع جنگ، صبح هر یکشنبه موریسات در حالیکه چوب ماهیگیری بامبویی در دست و جعبه*ای حلبی بر پشت داشت عازم ماهیگیری می*شد. او سوار قطار آرژنتوا شده، در کولومب پیاده می*شد و از آنجا پای پیاده و قدم زنان به ایل مارانت می*رفت. او از لحظه ورود به سرزمین رویاهایش، شروع به ماهیگیری کرده و تا شب در آنجا باقی می*ماند.هر یکشنبه او در این منطقه موسیو ساوژ، مرد کوچولوی خپله ای که در "رو نُتردام دِ لورت" تله گذار بوده و در ضمن ماهیگیر زبر و زرنگی هم بود را ملاقات میکرد. آنها غالبا چوب ماهیگیری در دست و پاها در آب نصف روزی را شانه به شانه در کنار هم میگذراندند و دوستی صمیمانه ای بینشان بوجود آمده بود.بعضی روزها بدون آنکه صحبت کنند، به مواضع هم سرک میکشیدند. آنها همدیگر را بدون کمک کلمات درک میکردند. آن دو سلیقه*ها* و احساسات مشابهی داشتند.صبح روزهای بهاری حول و حوش ده صبح، زمانیکه گرمای اولیه خورشید باعث می*شد که رطوبت سبکی در آب شناور شده و به آرامی*پشت دو ماهیگیر علاقمند را گرم کند.* موریسات غالبا به همسایه اش گوشزد میکرد، هوا اینجا خیلی لذت بخش است، اینطور نیست؟*و دیگری در جواب میگفت: من نمی*توانم چیزی بهتر تصور کنم.و این چند کلمه برای آنکه آنها همدیگر را درک و ستایش کنند کافی بود.
پاییزها زمانیکه روز رو به اتمام بود، و خورشید در حال غروب، رنگ سرخ خون رنگی را در آسمان غروب می*پاشید و انعکاس ابرهای لاکی که کل رودخانه را رنگ میکرد به صورت دو دوست می*تابید و درختان را که برگهایشان با اولین تماس سرد زمستانی در حال عوض شدن بودند طلایی می*کرد. موسیو ساوژ گاهی به موریسات لبخند میزد و می*گفت: "چه منظره باشکوهی!"و موریسات بدون آنکه از شناور قلابش توی آب چشم بر دارد می*گفت: "اینجا خیلی بهتر از بولواره، اینطور نیست؟*"بمحض اینکه آنها همدیگر را شناختند صمیمانه با هم دست دادند. آنها تحت تأثیر فکر ملاقات آنهم در چنین شرایط و موقعیت متغیری قرار گرفته بودند.موسیو ساویج آهی کشید و نجواکرد: "روزگار غم انگیزیست.*"موریسات باغم و اندوه سرش را تکان داد.*"و چه هوایی! این اولین روز خوب ساله.*"آسمان درحقیقت آبی روشن و بدون ابر بود. آنها متفکرانه و غمگین دوش بدوش هم قدم زدند و موریسات در حالیکه به ماهیگیری می*اندیشید گفت: چه اوقات خوشی با هم داشتیم.موسیو ساوژ گفت: چه موقع دوباره میتونیم ماهی بگیریم؟*آنها وارد کافه ای شدند، با هم یک نوشیدنی نوشیدند و بعد پیاده رویشان را در طول پیاده رو از سر گرفتند.موریسات ناگهان ایستاد.او گفت: "میشه یه نوشیدنی دیگه بزنیم؟ "موسیو ساوژ گفت: " اگه تو بخوای."و آنها وارد یک مشروب فروشی شدند.وقتیکه از آنجا بیرون آمدند بخاطر تأثیر الکل بر شکمهای گرسنه اشان نسبتا تلو تلو می*خوردند. روز خوب معتدلی بود و نسیم ملایمی*صورتشان را نوازش میکرد.*هوای تازه تأثیر الکل بر موسیو ساوژ را کامل کرد. او ناگهان ایستاد و گفت: موافقی ما اونجا بریم؟*" "کجا؟*" "ماهیگیری.""اما کجا؟*"چرا به محل قدیمی *نریم؟* پایگاهای مرزی فرانسه در نزدیکی کلمب قرار دارند، من کلنل دومولن[7] را می*شناسم و ما براحتی می*توانیم اجازه عبور بگیریم."موریسات از شوق لرزید."عالیه من موافقم.*"و آنها از هم جدا شدند، تا چوب و وسایل ماهیگیریشان را بیاورند. یک ساعت بعد آنها شانه بشانه هم قدم زنان در جاده اصلی به پیش می*رفتند. در این هنگام به ویلایی که تحت کنترل کلنل قرار داشت رسیدند.* او به درخواست آنها لبخند زد و آن را پذیرفت و آنها در حالیکه با یک رمز عبور مجهز شده بودند، پیاده روی شان را از سر گرفتند.
طولی نکشید که پاسگاه مرزی را پشت سر گذاشتند، از مسیر کلمب که عاری از سکنه بود عبورکردند و خودشان را در دامنه تاکستانهای کوچکی که رود سن را احاطه کرده بودند، یافتند.* ساعت حدود یازده بود.
در مقابل آنها دهکده آرژنتوا قرار داشت که از قرار معلوم زندگی در آن از جریان افتاده بود. ارتفاعات اورژمان و سنوا بر دشتهای اطراف اشراف داشتند. دشت بزرگ که تا نانتره ادامه می*یافت خالی بود، نسبتا خالی، برهوتی از خاک قهوه ای رنگ و درختان لخت و برهنه گیلاس.موسیو ساوژ با اشاره به ارتفاعات زمزمه کرد: "پروسی*ها* آنجا اون بالا هستند." مشاهده منظره دهکده متروکه ترس و بیم مبهمی*را در وجود دو دوست پر کرده بود.*
پروسی*ها*! آن دو هنوز آنها را ندیده بودند، اما در طی ماههای گذشته حضورشان را در همسایگی پاریس حس کرده بودند. که مشغول انهدام، غارت و چپاول فرانسه بودند و قتل عام و قحطی و گرسنگی را برای مردم به ارمغان آورده بودند و در حال حاضر به تنفری که آنها نسبت به این ملت پیروز ناشناخته احساس میکردند نوعی ترس خرافی هم افزوده شده بود.موریسات گفت: "فکرشو کردی اگه مجبور شدیم باآنها روبرو شویم، چکار کنیم؟*"
موسیو ساوژ با زنده دلی و خوش قلبی پاریسی که هیچ چیزی در کل نمی*تواند آن را از بین ببرد پاسخ داد: "به اونا ماهی تعارف می*کنیم.*"با اینحال آنها وحشتزده از سکوت مطلقی که بر دشت سایه انداخته بود، از اینکه در فضای باز و بی حفاظ روستا دیده شوند ابا داشتند.*سرانجام موسیو ساوژ با شجاعت گفت:" بیا، دوباره امتحان میکنیم، فقط باید مراقب باشیم.*" و آنها با چشمانی باز و گوش به زنگ راهشان را از میان یکی از تاکستانها از سر گرفتند. دو نفری دولا دولا و خمیده، در زیر پوششی که درختان مو فراهم کرده بودند سینه خیز جلو می*رفتند.
یک تکه زمین لم یزرع باقیمانده بود تا آنها بتوانند از آن عبور کرده به ساحل رودخانه برسند. آنها بحالت دو از این منطقه عبور کردند. بمحض رسیدن به ساحل رودخانه خودشان را در بین نی*ها*ی خشک پنهان کردند.
موریسات گوشش را به زمین چسباند تا در صورت امکان مطمئن شود که صدای پایی به سمت آنها در حرکت نیست. چیزی نشنید، بنظر میرسید کاملا تنها باشند.اطمینان و اعتماد بنفس آنها بازگشت و شروع به ماهیگیری کردند. از سمت روبرو ایل مارانت متروکه و خالی از سکنه، آنها را از ساحل دور پنهان می*کرد. رستوران کوچک بسته بود و بنظر میرسید سالهاست تخلیه شده است.*اولین ماهی را موسیو ساوژ گرفت و موسیو موریسات دومی*را و تقریباً در هر لحظه یکی از آن دو چوب ماهیگیریش را که ماهی نقره ای درخشانی در انتهای آن لول می*خورد را بالا می*آورد. آنها ورزش خوبی داشتند.آنها صیدشان را بآرامی*به داخل کیسه مشبکی که در جلوی پایشان قرار داشت سر می*دادند. شادی سراسر وجودشان را پر کرده بود، شادی زایدالوصف گذران دوباره زمان به شکلی که مدتها از آن محروم بوده اند.خورشید اشعه*ها*یش را بر پشت کمر آنها می*ریخت. نه چیزی می*شنیدند و نه به چیزی فکر می*کردند. آنها بقیه دنیا را نادیده گرفته بودند و داشتند ماهی می*گرفتند.
اما ناگهان صدای غرشی که بنظر می*رسید از دل زمین می*آید زمین زیر پای آنها را لرزاند. غرش توپها دوباره از سر گرفته شده بود.موریسات سرش را برگرداند و توانست در مسیر سمت چپ نگاهش در آنسوی رودخانه نمای ترسناک کوه والرین را که لکه لکه*ها*ی سفید دود از نوک آن بهوا می*رفت را ببیند.لحظه ای بعد لکه*ها* و رد چندین رگه دود یکی پس از دیگری دیده شد و کمی* بعد انفجار تازه ای زمین را لرزاند. شلیک*ها*ی دیگری صورت گرفت و دقیقه به دقیقه کوهستان نفسهای مرگباری کشید و لکه*ها*ی سفید دود که به آهستگی تا دل آسمان صاف و آرام بالا میرفت در بالای قله و بلندی*های کوهستان شناور شد.*موسیو ساوژ شانه*ها*یش را بالا انداخت.*" دوباره شروع کردند."موریسات که با نگرانی شناور قلاب ماهیگیریش را که بسرعت بالا و پایین میشد نگاه می*کرد، ناگهان همچون مرد آرامی*که از کوره بدر رفته و صبر از کف داده باشد از دست دیوانگانی که داشتند شلیک میکردند عصبانی شده و خشمگینانه گفت: "عجب احمقایی هستند که اینجوری همدیگر را می*کشند؟موسیو ساوژ گفت: اونا بدتر از حیوان هستند." و موریسات با یأس و ناامیدی گفت: "و فکر کن تا زمانیکه این حکومت*ها* وجود دارند اوضاع دقیقاً به همین شکل خواهد بود.موسیو ساوژ مداخله کرد: "جمهوری اعلان جنگ نمی*کرد.*" موریسات حرفهای او را قطع کرد: "تحت حکومت شاه ما در گیر جنگ*ها*ی خارجی هستیم،تحتلوای جمهوری جنگ داخلی داریم.*"و آندو بآرامی *با یک حس مشترک عمیق مبتنی بر حقیقت شهروندانی آرام و دوستار صلح شروع به بحث در مورد مسائل سیاسی کردند. و در مورد یک نکته که آنها هیچگاه آزادی نخواهند داشت توافق نظر داشتند. کوه والرین بدون وقفه غرش میکرد و خانه فرانسوی*ها* را با گلوله توپ*ها*یش ویران، و زندگی انسانها را با خاک یکسان، رویاهای شیرین بسیاری را نابود، و امیدهای واهی بسیاری را بر باد داده و شادی آنها را از بین می*برد و ظالمانه بذر غم و اندوه و محنت را در دل همسران، دختران و مادران دیگر مناطق می*کاشت.موسیو ساوژ گفت: عجب زندگی ای!موریسات با خنده پاسخ داد: بهتره بگی عجب مرگی!
اما آنها ناگهان از اخطار صداهای پایی در پشت سرشان بخود لرزیدند و وقتی که برگشتند در نزدیکی*شان چهار مرد بلند قد ریشو را مشاهده کردند که بسان مستخدمین لباس پوشیده و کلاههایی تخت به سر داشتند.* آنها دو ماهیگیر را با تفنگهایشان پوشش میدادند.چوبهای ماهیگیری از دست صاحبانشان سر خورد و توی رودخانه افتاد و بطرف پایین رودخانه توی آب شناور شد.در عرض چند ثانیه آنها را دستگیر کرده، به دستهایشان دستبند زدند و بداخل قایق انداخته و بسمت ایل مارانت بردند.در پشت خانه ای که آنها تصور می*کردند کسی در آن زندگی نمی*کند و خالی از سکنه است در حدود بیست نفری سرباز آلمانی وجود داشت.*
آدم غول پیکر پشمالویی که با پاهای گشاده و باز بر روی یک صندلی لم داده بود و پیپ گلی بلندی میکشید آنها را با زبان فرانسوی سلیس مخاطب قرار داد.خوب آقایان شانس خوبی در ماهیگیری داشتید؟"
سپس یکی از سربازان کیسه پر از ماهی را که با دقت و مراقبت بهمراه آورده بود را در جلوی پای افسر خالی کرد.* افسر پروسی لبخند زد: "می*بینم که بد نیست اما ما چیزای دیگه ای داریم که در باره آنها صحبت کنیم.* بمن گوش بدید و نترسید."" باید بدونید که از نظر من شما دو نفر جاسوسانی هستید که به اینجا فرستاده شدید تا تحرکات من را گزارش کنید. طبیعیه که من شما را دستگیر کرده و تیر باران کنم. شما وانمود میکردید که ماهی میگیرید. بهتره که قصد واقعی تان را بیان کنید. شما بدست من افتادید و باید نتیجه اش را ببینید، این جنگه!"
"اما چون شما از طریق پست*ها*ی دیده بانی پاسگاههای مرزی به اینجا اومدید باید رمز عبوری برای بازگشتتان داشته باشید. اون رمز را بمن بدهید و منم شما را آزاد می*کنم که بروید."دو دوست که تا سر حد مرگ رنگ پریده شده بودند ساکت کنار بکنار هم ایستاده بودند. تنها لرزش مختصر دستهایشان بود که که هیجان و احساسشان را بروز می*داد. افسر آلمانی ادامه داد: "هیچکس از این موضوع با خبر نخواهد شد، شما با آرامش به خانه*ها*یتان بر می*گردید و این راز با شما از بین خواهد رفت. اگر از این موضوع خوداری کنید معناش مرگه، مرگ فوری، انتخاب با شماست."آنها بی حرکت ایستاده بودند و لب از لب باز نمی*کردند.افسر پروسی که کاملا آرام بود با دست به سمت رودخانه اشاره کرد و ادامه داد: "فقط فکر کنید که در عرض پنج دقیقه ته آب باشید، پنج دقیقه. فکر می*کنم قوم و خویشی داشته باشید."والرین کوه هنوز می*غرید. دو ماهیگیر ساکت باقیماندند. افسر آلمانی برگشت و به زبان خودش فرمانی صادر کرد. او سپس صندلی اش را کمی *حرکت داد تا در نزدیکی زندانیها نباشد.* در اینحال یک دوجین مرد تفنگ بدست جلو آمدند. و در بیست قدمی *آنها حالت گرفتند.آلمانی گفت: "من به شما یک دقیقه، نه یک ثانیه بیشتر فرصت می*دم." پس از آن از جایش بلند شد، به سمت دو فرانسوی رفت و بازوي موریسات را گرفت، او را بکناری کشید و با صدایی آهسته به او گفت: "زود باش، رمز عبور، دوستت چیزی نخواهد فهمید، من وانمود می*کنم که پشیمان شده و دلم برحم اومده.*" موریسات یک کلمه هم پاسخ نداد.سپس افسر پروسی موسیو ساوژ را به همان صورت به کناری کشید و پیشنهاد مشابهی ارائه داد.موسیو ساوژ هیچ پاسخی نداد.آنها دوباره شانه بشانه و در کنار هم قرار گرفتند.افسر فرمانی صادر کرد. سربازان تفنگهایشان را بالا بردند.در این هنگام نگاه موریسات به کیسه پر از ماهی که در چند پایی او روی علفها قرار داشت افتاد.
اشعه ای از نور خورشید باعث شده بود که ماهی که هنوز تکان می*خورد مثل نقره برق بزند. قلب موریسات شکست و علیرغم تلاش برای کنترل خودش چشمانش پر از اشک شد. او با لکنت گفت: "بدرود موسیو ساوژ.*"
و ساوژ پاسخ داد: "بدرود موسیو موریسات.*"آنها با هم دست دادند.* بخاطر ترس و وحشتی که خارج از اراده و کنترل آنها بود و وجودشان را فرا گرفته بود. دو ماهیگیر از سر تا به پا میلرزیدند.افسر فرمان داد: "آتش."
دوازده شلیک همزمان مانند اینکه یک گلوله شلیک شده باشد، صورت گرفت.موسیو ساوژ بلافاصله از روبرو بزمین افتاد. موریسات که بلند قدتر بود کمی* تلو تلو خورد و اینسو و آنسو شد و با چهره ای که بسمت آسمان بود و خون از سوراخی در سینه کتش فوران می*کرد بر روی دوستتش افتاد. افسر آلمانی فرمان جدیدی صادر کرد.*
سربازان پخش شدند و بلافاصله با چند تکه طناب و تکه سنگهای بزرگ بر گشتند، آنها را به پاهای دو دوست بستند و سپس آندو را به کنار رودخانه بردند.کوه والرین که قله اش حالا در دود پوشیده و محو شده بود همچنان می*غرید.دو سرباز یکی از سر و دیگری پاهای موریسات را گرفتندو دو نفر دیگر هم همین عمل را با ساوژ انجام دادند. بدنهای آندو را با دستان نیرومند خود با قدرت توی هوا تاب دادند و به فاصله ای دورتر پرتاب کردند، بطوریکه پیکرهای آنها قوسی را شکل داده، با شدت بداخل جریان آب رودخانه افتادند.آب با شدت تمام از هم شکافت و به اطراف پاشیده شده، کف کرد و گرداب کوچکی تشکیل داد و سپس دوباره آرام شد. موجهای کوچک با صدا به ساحل می*خوردند.رگه*ها*یی از خون بر روی سطح آب پدیدار شد.* افسر آلمانی که در تمامی *این مدت آرام بود با شوخ طبعی ترسناکی گفت: "حالا نوبت ماهیهاست.*سپس به سمت خانه راه افتاد.ناگهان نگاه او به تور پر از ماهی افتاد که فراموش شده توی علفها افتاده بود. آن را برداشت و بررسی کرده خنده ای سر داد و فریاد زد: "ویلهلم."سربازی که پیش بندی به تن داشت به احضار او پاسخ داد و افسر پروسی صید آن دو مرد مرده را بسمت او پرتاب کرد و گفت: "این ماهیها را تا زنده هستند فوراً برای من سرخ کن. اونا غذای خوشمزه*ای میشن" و سپس پیپش را دوباره روشن کرد.
منبع:jenopari.com/ عبدالرضا الواری

nil2008
22-08-2011, 22:39
صبح خيلي زود است.زن از پنجره ،حياط را نگاه مي كند.درخت شكوفه كرده است.زن چندطره موي سفيد را از پيشاني پس مي زند.چهل و يكمين بار است كه شكوفه كردن درخت را مي بيند...روبروي پنجره مي ايستد.پيراهن خواب ِ سفيد و كلفتش آستين بلند است و يقه بسته ،با اين حال كمي سردش است.باد شكوفه ها را تكان مي دهد. شكوفه ها انگار هيچ وقت سردشان نمي شود.زن يادش مي آيد اولين باري را كه شكوفه ها را ديد...
با صداي شوهرش از خواب بيدار شد.«پاشو ،بيا ببين !درخت ،شكوفه كرده !»با هم كنار پنجره ايستادند و تماشا كردند.پيراهن خواب سفيد و بلندش بي آستين بود و نازك.دور يقه ي بازش توردوزي داشت.سردش نبود يا شايد شرم بود كه سرما را پس مي زد.يك هفته بود كه عروسي كرده بودندوهنوز صبح ها خجالت مي كشيد به چشم هايشوهر نگاه كند ...
ده باراولين شكوفه ها را با هم تماشا كردند.بار يازدهم ،زن كه پنجره را باز كرد بادسردي از دورها آمد،دور درخت چرخ زد و توي اتاق خزيد.شكوفه اي با خود آورده بود.شكوفه ي سفيد روي سينه ي زن افتادزن نگاهش كرد،مرد نگاهش كرد،نوزاد در آغوش زن آرام خوابيده بود.مرد،انگشتش را روي صورت بچه كشيد كه نرم بود و كرك زردي داشت.گفت: «درست مثل هلو».زن خنديد.به درخت كه نگاه كردحس كرد شكوفه هاي روي درخت مي خندند...
درخت كه براي بار بيست و يكم شكوفه داد ،زن از خواب پريد.انگار كسي صدايش كرده بود،انگار كسي گفته بود:« پاشو ،بيا ببين !درخت ___»زن و دختر بچه در اتاق تنها بودند.دختر ك روي پنجه هاي پا بلند شد و از پنجره حياط را نگاه كرد. باد دور درخت مي چرخيد وشكوفه ها انگار توي اتاق سرك مي كشيدند،انگار دنبال كسي مي گشتند...
درخت سي و يك بار بود شكوفه مي داد.درخت خستگي سرش نمي شد.زن پنجره را باز كرد.دست دراز كرد و شكوفه چيد. دامنش پر از شكوفه شد.شكوفه ها يك به يك بلند شدند،از سوزن نازك و نخ دراز گذشتند،پشت هم رديف شدند و چرخ زدند و دايره درست كردند.زن تاج گل را نگاه كرد.دختر جوان تاج را بر سر گذاشت و چرخيد طرف آينه .خنديد.لباسش بلند بود وسفيد.سرآستين ها و دور يقه اش تور و مرواريد داشت .نور شمع ها آينه را روشن كرد.زن با خودش گفت «بيا ببين شكوفه مان___»...
زن هنوز كنار پنجره ايستاده است . تنها .باد انگار شكوفه ها را قلقلك مي دهد.شكوفه ها حال خنديدن ندارند.شكوفه ها خسته اند...
از « سه كتاب » زويا پيرزاد

nil2008
25-08-2011, 17:29
جنایتکاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود.بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و…. پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم.سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی می خواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت. آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه در مقابل مغازه به چشمش خورد.میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.او ناگهان ایستاد و با کمال تعجب چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : “آن روزنامه را من پیش تو گذاشته بودم، حالا برو پشتش را بخوان”.سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم . هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت...
بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد!
ماخذ:e-pedian.com

nil2008
27-08-2011, 17:18
نوشته توسط حبیب ا... نبی اللهی

سعید دست از بازی کشید و مثل هر روز خسته و کوفته از کوچه به خانه آمد. بعد از شام کتابهایش را توی سالن برد و مشغول نوشتن مشقهایش شد.هنوز چندخطی بیشتر ننوشته بودکه خوابش گرفت.کنارکتاب ها درازکشیدو به خواب رفت.پدر آمد بالای سرش وگفت:
- سعید پاشو مشقاتو بنویس.
بعد با لگد زد توی پایش.
سعید غلتی زد و گفت:
- چی یه؟
پدرگفت:
- مگه قول ندادی از مدرسه که اومدی اول مشقاتو بنویسی بعد بری بازی ، پاشو یه کمی آب بزن صورتت تا خواب چشمات در بیاد.
سعید تکان نخورد اما گفت:
- چشم بابا.
پدرگفت:
- اصلا" پاشو کتاباتو جمع کن برو توجات بگیر بخواب تو درس بخون نیستی!
مادر که ساکت و آرام کنار سماور داشت بافتنی می بافت وقتی عصبانیت همسرش را دید بلند شد دفتر و کتاب سعید را جمع کرد و گوشه ای گذاشت. او را صدا زد و زیر بغلش را گرفت و همانطورخواب آلود بطرف اتاقش برد و روی تختش خواباند و برگشت توی سالن.
پدر نگاهی به او انداخت و گفت:
- همه اش تقصیر توست که می ذاری بره بازی کنه ، خسته بشه و نتونه مشقاشو بنویسه.
- فردا صبح می نویسه.او نو نباید زیاد اذیت کرد.
- اگه می گم درس و مشقشو به موقع انجام بده این اذیته؟
- خب ، می شه اینو با مهربونی و زبون خوش ازش خواست.
- هیچکدوم اینا که تا حالا گفتم زبون خوش نبود؟
- مگه اون دفعه نزدی توی گوشش؟
- اینقدر این بچه رو لوس نکن.فردا بدون تو ، نه می تونه یه لیوان آب بخوره و نه گلیم خودشو از آب بیرون بکشه.
- آخه بازی هم لازمه.
- می دونم ولی مگه به من قول نداده بودکه مشقاشو اول بنویسه بعد بره بازی؟
- چرا. اما از من گفتن.اینطور برخورد روش اثر می ذاره.
***
روز بعدکه سعید از مدرسه به خانه آمد. فورا" سراغ مترسکی که پدر برای ترساندن گنجشک ها توی باغچه حیاط درست کرده بود رفت و جلو آن ایستاد.دست هایش را به کمر گذاشت و بالگد زد توی پای مترسک طوریکه پای خودش درد گرفت. لنگ لنگان درحالیکه غرمی زد آمد توی سالن. مادر از پشت پنجره اتاق این حرکت او را دید و از کارش متعجب شد و رفت توی فکر. سعید از توی سالن صدا زد:
- مامان ، گرسنمه یه چیزی بیار بخورم می خوام برم بازی.
مادر کمی کره و مربا روی نان مالید.آن را پیچید و برایش برد و گفت:
- بیا مادر ، اینو بگیر بخور و بعد مشقاتو بنویس. اونوقت اگه خواستی برو بازی.اوقات بابات تلخ می شه ها.
سعید نان را گرفت و دوباره بطرف باغچه رفت و سیلی محکمی زد توی گوش مترسک.کلاه مترسک از روی سرش افتاد توی باغچه بعد درحالیکه به نانش گاز می زد و می دوید توی کوچه گفت:
- بدقول.
مادر پشت سر او درب حیاط را بست.
پدر وقتی از کار برگشت و وارد خانه شد تا چشمش به سعید افتاد که دوباره روی کتابهایش خوابش برده اخم کرد و گفت:
- بازم که گرفته خوابیده.
مادرگفت:
- بچه م خسته س فردا می نویسه. بذار بخوابه .گناه داره.
- توهم که همش می گی فردا می نویسه.
- حالا لباساتو در بیار تا منم سفره رو پهن کنم و یه چیزی برات بگم.
- چی می خوای بگی ، خب حالا بگو.
- نه ، حالا خسته ای بعد می گم. سپس سفره را انداخت و شام را کشید و گفت:
- امروز دیدم سعید پیله کرده بود به مترسک. هی می رفت و میومد یا تو گوش مترسک می زد یا توی پاش.
پدر با تعجب به حرف اوگوش داد و گفت:
- خب ، که چی؟
- هیچی اونو می زد و می گفت:
- بدقول .
پدرکمی فکرکرد و گفت:
- یه بارم من شنیدم که توی خواب می گفت:
- ای بابای بدقول.
و زد زیرخنده.
مادرگفت:
- چرا می خندی؟
پدرگفت:
- فردا می فهمی!
مادرگفت:
- باشه تا فردا صبر می کنم.
- شام را که خوردند. مادر سعید سفره را جمع کرد.اما هرچه فکرکرد نتوانست بفهمد منظور همسرش از این خنده و فردا می فهمی چه بود تا اینکه فردا عصرکه در را روی سعید باز کرد. سعیدکیفش را به دست او داد و دوباره رفت سراغ مترسک و پایش را عقب برد تا بزند توی پای مترسک که چشمش به دست مترسک افتاد و ساعت مچی را که روی دست مترسک بسته شده بود دید.پایش را پایین آورد.اخمهایش باز شد.لبخندی روی لبانش نشست.فورا" ساعت را از دست مترسک بازکرد. نگاهی به آن انداخت و با خوشحالی رو به مادرکرد و گفت:
- مامان ، بابا کجاست؟
مادر به در سالن اشاره کرد .سعید آنجا را نگاه کرد. پدر دستهایش را بازکرده بود. سعید بطرف او دویدو در بغلش جای گرفت.
پدر او را بوسید وگفت:
- من دیگه به قولم عمل کردم.
سعید هم روی پدر را بوسید و گفت:
- منم دیگه به قولم عمل می کنم.

ماخذ:.shereno.ir

Puneh.A
28-08-2011, 05:48
تمام عمرمان فکر کرديم که آن چوپان جوان دروغ مي‌گفت، حال اينکه شايد واقعا دروغ نمي‌گفته. حتي

فانتزي و وهم و خيال او هم نبوده. فکر کنيد داستان از اين قرار بوده که: گله‌اي گرگ که روزان وشباني را بي

هيچ شکاري، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتي برمي‌آورند که در

پس پشت تپه‌اي از آن جوانکي مشغول به چراندن گله‌اي از خوش‌ گوشت‌ترين گوسفندان وبره‌هایي بود که

تا به حال ديده‌اند. پس عزم جزم مي‌کنند تا هجوم برند و دلي از عزا درآورند. از بزرگ و پير خود رخصت

مي‌طلبند. گرگ پير که غير از آن جوان و گوسفندانش، ديگر مردان وزنان را که آنسوترک مشغول به کار بر

روي زمين کشت ديده مي‌گويد: مي‌دانم که سختي کشيده‌ايد و گرسنگي بسيار و طاقت‌تان کم است، ولي

اگر به حرف من گوش کنيد و آنچه را که مي‌گويم عمل، قول مي‌دهم به جاي چند گوسفند و بره، تمام رمه را

سر فرصت و با فراغت خاطر به نيش بکشيد و سير و پر بخوريد، ولي به شرطي که واقعا آنچه را که مي‌گويم

انجام دهيد. مريدان مي‌گويند: آن کنيم که تو مي‌گويي. چه کنيم؟

گرگ پير باران ديده مي‌گويد: هر کدام پشت سنگ و بوته‌اي خود را خوب مستتر و پنهان کنيد. وقتي که من

اشارت دادم، هر کدام از گوشه‌اي بيرون بجهيد و به گله حمله کنيد؛ اما مبادا که به گوسفند و بره‌اي چنگ و

دندان بريد. چشم و گوش‌تان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفيه‌گاه

برگرديد و آرام منتظر اشارت بعد من باشيد.

گرگ‌ها چنان کردند. هر کدام به گوشه‌اي و پشت خاربوته و سنگ و درختي پنهان. گرگ پير اشاره کرد و

گرگ‌ها به گله حمله بردند.

چوپان جوان غافلگير و ترسيده بانگ برداشت که: «آي گرگ! گرگ آمد» صداي دويدن مردان و کساني که روي

زمين کار مي‌کردند به گوش گرگ پير که رسيد، ندا داد که ياران عقب‌نشيني کنند و پنهان شوند.

گرگ‌ها چنان کردند که پير گفته بود. مردان کشت و زرع با بيل و چوب در دست چون رسيدند، نشاني از

گرگي نديدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خويش گرفتند.

ساعتي از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پير دستور حملۀ بدون خونريزي! را صادر کرد. گرگ‌هاي جوان

باز از مخفي‌گاه بيرون جهيدند و باز فرياد «کمک کنيد! گرگ آمد» از چوپان جوان به آسمان شد. چيزي به

رسيدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پير اشارت پنهان شدن را به ياران داد. مردان چون

رسيدند باز ردي از گرگ نديدند. باز بازگشتند.

ساعتي بعد گرگ پير مجرب دستور حمله‌اي دوباره داد. اين بار گرچه صداي استمداد و کمک‌خواهي چوپان

جوان با همۀ رنگي که از التماس و استيصال داشت و آبي مهربان آسمان آفتابي آن روز را خراش مي‌داد،

ولي ديگر از صداي پاي مردان چماق‌دار خبري نبود.

گرگ پير پوزخندي زد و اولين بچه برۀ دم دست را خود به نيش کشيد و به خاک کشاند. مريدان پير چنان

کردند که مي‌بايست.

از آن ايام تا امروز کاتبان آن کتابها بي‌آنکه به اين «تاکتيک جنگي» گرگ‌ها بينديشند، يک قلم در مزمت و

سرکوفت آن چوپان جوان نوشته‌اند و آن بي‌چارۀ بي‌گناه را براي ما طفل معصوم‌هاي آن روزها «دروغگو» جا

زده و معرفي کرده‌اند.



احمد شاملو

part gah
28-08-2011, 11:07
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، امااگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :
1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.
به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است... .
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
3ـ زندگی شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد.
---------------------------------------------
منبع : مجله اینترنتی مبین روزانه

Puneh.A
04-09-2011, 11:43
روزي مردي نزد بهاء الدين نقشبند آمد و گفت : (( من از يك آموزگار به آموزگاري ديگر سفر كرده

ام و طريقت هاي بسياري را مطالعه كرده ام كه همگي به من مناقع بسيار رسانده و انواع استفاده ها

را از آن ها برده ام . اينك مايلم به عنوان يكي از مريدان شما پذيرفته شوم تا از آبشخور دانش بيش

تر بنوشم و خود را بيش از پيش در طريقت و عرفان پيشرفته سازم . ))

بها الدين به جاي اين كه مستقيما پاسخ دهد , دستور داد تا شام بياورند . وقتي برنج و خورشت

گوشت آورده شد , او بشقاب بشقاب براي ميهمان غذا كشيد . پس از شام , شيريني و ميوه به او داد .

آنگاه دستور داد تا تنقلات بيش تري آوردند و سپس انواع خوراك هاي ديگر از قبيل سالاد , سبزي ,

نقل و شيريني ها را به او خوراند .

در ابتدا ميهمان شاد بود زيرا كه بهاء الدين با اين تعارفات راضي به نظر مي رسيد و هر لقمه اي

را كه او به دهان كي گذاشت با رضايت نگاه ميكرد . پس او تا ان جا كه ميتوانست خورد . وقتي

سرعت خوردن او آهسته شد , شيخ صوفي به نظر آزرده شد و براي رفع ازردگي شيخ , ميهمان بد

اقبال يك وعده ي ديگر نيز خورد .

وقتي كه ديگر نتوانست حي يك دانه برنج ديگر فرو دهد و با ناراحتي بسيار به پشتي تكيه داده بود ,

بهاء الدين به او گفت : (( وقتي نزد من امدي , سرشار از آموخته هاي هضم نشده بودي , همان طور

كه اينك از اين همه گوشت و روغن و سبزي و شيريني و برنج انباشته شده اي . تو ناراحت بودي و

چون با ناراحتي واقعي معنوي اشنايي نداشتي , اين پديده را همچون گرسنگي براي دانش بيش تر

تفسير مي كردي . عارضه واقعي تو سوء هاضمه بوده است .

حالا اگر به من اجازه بدهي , در قالب كارهايي كه به نظر تو مشرف شدن نمي آيد , به تو بياموزم

چگونه آنچه را كه خورده اي هضم كني و ان را به انرژي – و نه به وزن اضافي – تبديل كني . ))

مرد موافقت كرد . او داستانش را ده ها سال بعد , زماني كه خودش يك مرشد بزرگ صوفي به

نام خليل اشرف زاده شده بود براي ديگران بازگو كرد .

برگرفته از كتاب راز
جلد يك – مترجم : محسن خاتمي

nil2008
05-09-2011, 01:03
سلام
من نیکلاس هریسون هستم.چند وقتی هست که از سر کار قبلیم اخراج شده ام.البته بهتربگم من هیچ تقصیری نداشتم.همه اش به خاطر اذیت و آزارهای همکارهام بود و با مشکلاتی که برای من درست می کردند.به خاطرهمین موضوع نامزدم را هم از دست دادم.نمی دانم چرا ،امّا همش به من میگفت بی عرضه.حالا هم بعد ازمدتی بی کاری تونستم یک کاری برای خودم پیدا کنم که البته نه هنوز نه به بار نه به داره.امّا من خوش بینم،به خاطرهمین هم نامزدم از من جدا شد اما خوب،من هنوز خوش بینم.به چی؟معلومه، به انکه اگر فردا تو مصاحبه برنده شم همه چیز تمومه.می تونم دوباره برم پیشه ماریا،پیش نامزدم واز خجالتش در بیام.گرچه نوشت در آن در دست خط آخر که دوستت دارم امّا نه تا آخر.بعدش هم که از من جدا شد زن رئیسم شد.همون رئیسی که من اخراج کرد.من همیشه امید وارم مثلا این لیوان رو نگاه کنید.درست که خالی اما ...ولش کنید.بهتر در مورد کار جدیدم بگم. یه کار دفتری توی یک شرکت که نمی دانم چه شکلی...بزرگه،کوچیکه...هیچی هیچی نمی دونم
فقط یه چیزی به خودم میگم فردا یه روزه متفاوته.برای همین امشب زود تر از همیشه به رخت خواب می رم.
البته اول باید برم دندان هایم را مسواک بزنم.امید وارم اتفاق های عجیبی که برایم می افتاد دیگه تکرار نشه.البته همه به من می گفتن که تو یک بی عرضه ای که عرضه انجام هیچ کاری را نداری.امّا باور کنید هیچی دست من نبود...مثلاً داشتم تو خیابان راه می رفتم که یک دفعه چند تا جوان می ریختن سرم؛یا کتکم می زدند،یا نوشابه می ریختند روم و... این بادمجانی هم که می بینید کنار چشمم هست،هنر همان هاست.اما هرچی فکر می کنم این بادمجان جزء آرزو هام نبود،بود؟البته نمی خوام ناشکری بکنم چون همین شغلی هم که پیدا کردم باید صد مرتبه خدا را شکر کنم.آن هم با این بی کاری و بحران اقتصادی که تو کشور من از همه جا بیشتر.یعنی آمریکا...واقعاً تو آمریکا داشتن یک شغل عادی برای همه به یک آرزو تبدیل شده...حالا که مسواکم رو زدم نوبت این که به اتاق خوابم برم.خب این هم از اتاق خوابم...الآن باید ساعتم را کوک کنم...تعجب نکنید؛حتی این سه تا ساعت هم نمی تونند من را از خواب بیدار کنند.حالا هم میرم به رخت خواب.آن چیزی که روی سقف اتاقم می بینید یک چک یک ميلیون دلاری که خودم با کاغذ باطله درست کردم و آنجا چسباندم.شنیده بودم به هر چیزی که فکر بکنی یه روزی به آن می رسی.مثله ماریا که الآن فقط یه عکس اَزَش مونده. خدایا! یعنی میشه...؟خدایا شب بخیر...حالا هم یک غلت می زنم سمت پنجره اتاقم که همیشه بازه....همه می گن زمین می چرخه...اَمّا من می گم نه...چرا می خندید؟نمی دانم شاید هم حرفهای شما درست باشه اََمّا آن ستاره همیشه همان جاست.
وقتی هم مثل الآن بهش چشمک می زنم آن هم چشمک می زنه...دیدید؟حالا چشماهایم را می بندم یک نفس عمیق می کشم و...اٌف...بازم اشغال ها را نذاشتم جلوی در...میرم اشغال ها را بذارم ...(چند لحظه بعد)
حالا نفس عمیق می کشم و...به به...می خوابم... شب بخیر
روز بعد...
هر سه تا ساعتم شروع به زنگ زدن می کنند امّا این دفعه من زودتر از ساعتهایم بیدار شدم.حالا هم میزنم تو سرشون تا ساکت شن...اوّل نوبت غذا دادن به مگی هست ،گربه امو میگم.مثل همیشه غذاشو توی ظرفش می ریزم و میرم پیشش .هه...ای شیطون...نگاهش کنین...بازم جلوی در خروجی روی دوتا پاهاش نشسته و زبانشرو دور لبش می چرخونه.من خیلی اونو دوست دارم...بیش تر از نامزدم؟ایم...باید بگم آره.من میشینم
کنارش و ظر ف غذا را هم می زارم جلوش.هی صبر کن.دستاتو شستی...؟ببینم...آفرین.حالا نوبت صبحانه ی خودم هست.بلند میشم و می رم طرف آشپزخانه.هی مگی کجا داری می ری؟هی...از وقتی همسایه رو به روی من آن گربه زشت را و بد ترکیب خریده مگی همش غذا شو بر می داره میره پیش آن پسر زشته.همان گربه.
هی بهش می گم گربه ها نمک نشناسن.ولی کو گوش شنوا؟حیوان دیگه.من الآن سر سفره نشستم و برشتوک داخل ظرف شیرم می ریزم و شروع به خوردن می کنم.بعد از اینکه صبحانم تمام شد می رم دندان هایم را مسواک بزنم.چند دقیقه بعد...به به.چه ندانهای تمیزی.حالا نوبت لباس پوشیدنه.الآن هم جلوی آینه وای میستم و کراواتم را درست می کنم.تعریف از خود نباشه امّا من به خوش تیپی معروفم. درست که آدم پول داري نیستم و حقوق چندانی ندارم. ولی هميشه عادت دارم که شیک ترین لباس ها را بپوشم.حالا به سمت میز سمت تختم می رم تا آدامس و ساعتم را از روی آن ور دارم.هی.. روی تختم را نگاه کنید.این چک چرا افتاده؟ هیم..........
ولش کنید.وقت درست کردنش را ندارم.یک آدامس ور می دارم شروع به جویدن می کنم.نگاهی به ساعتم می کنم.اُه...دیگه وقت رفتن.از در خانه بیرون آمدم و در خانه را قفل کردم.هه...خوش به حال این دو تا گربه...هر کی ندونه فکر میکنه تمام دنیا مال آنها است.شاید هم باشه.خدا حافظ مگی...آن پیر زنی که دارد به سمت من می آید همسایه رو به روی من هست.صاحب همان گربه زشته...
همسایه:هی سلام آقای هریسون...امروز خیلی خوش تیپ شدید.
هریسون:سلام...ممنونم...
گفته بودم که به خوش تیپی معروف هستم.هی تاکسی...الآن سوار تاکسی شدم و آدرس را به راننده دادم تا من را به شرکت برساند.
راننده:شما توی این شرکت کار می کنید؟
هریسون:بله...چطور مگه...راننده تبسمی کرد و به رانندگی کردنش ادامه داد.آن موقع منظورش را نفهمیدم.امّا...
هنوزم نفهمیدم.
راننده:بفرمایید رسیدیم.
هریسون:مرسی.پول را به راننده دادم و آدرس شرکت را اََزَش گرفتم و از ماشین پیاده شدم.درست جلوی یک ساختمان خیلی بلند و زیبا.خوش به حال کسانی که توی اینجا کار میکنن. یک پیر زن داشت از کنارم رد میشد.آدرس را بهش نشون دادم تا محل دقیق شرکت را ازش بپرسم.آخه دور و برم پر شرکت های مختلف بود...
هریسون:ببخشید خانوم.
پیرزن:بله.
هریسون:آدرس این شرکت را می خواستم.پیرزن نگاهی به آدرس انداخت.
پيرزن:اُه...شرکت الکترونیک آرتز.شانس امروز با تو جوان...آن شرکت دقیقاً پشت سرته.پیرزن رفت.من خشکم زده بود به طوری که اگر یک ضربه می زدید حتماً می شکستم.من بالاخره برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم.دقیقاً همان شرکت بود.همان ساختمان بلند زیبا.همه چیز برایم به یک رویا تبدیل شده بود.من وارد شرکت شدم.انگار داشتم روی ابرها راه می رفتم و سنگ های کف ساختمان هم مثل ستاره های آسمان می درخشید.
اینجا آدم ها آنقدر خوش لباس بودند که من در مقابل آنها احساس کوچکی می کردم.البته این حس فقط تا مدت کوتاهی با من همراه بود.من الآن درست جلوی میز منشی که برای راهنمایی آنجا گذاشته بودند رفتم.
هریسون:ببخشید خانوم.من کارمند جدید هستم.نمی دان چرا تا این حرف را زدم تقریباً همه ی کسانی که بودند بر گشتن و من را نگاه کردن.منشی هم انگار هیچ چیز نمی شنید.
هریسون:هی خانوم.
منشی:بله...شنیدم.آقای جکسون...جکسون نام یکی از نگهبانان آن شرکت بود.او مردی سیاه پوست بود که تقریباً 42 سال سن داشت و البته چاق.جکسون به طرف ما آمد.
جکسون:بفرمایید.
منشی:ایشان کار مند جدید هستند. باید برای معرفی بروند پیش آقای رئیس.
جکسون اصلا از شنیدن این حرف خوشحال نشد.حتی وقتی من دستم را دراز کردم ، با من دست نداد و گفت دنبال من بیا.جکسون آسانسور را زد و من هم همراه او سوار آسانسور شدم.فکر کنم این جکسون تا حالا تو عمرش نخندیده.البته حق دارید باور نکنید چون شما که او را ندیدید.
جکسون: رسیدم آقای هریسون.من ا ز آسانسور پیاده شدم.امّا یک لحظه صبر کنید.اینجا بیشتر شبیه...
برگشتم و به جکسون که توی آسانسور بود نگاه کردم آن کلا هش را برداشت و به من احترام گذاشت و بعد در آسانسور بسته شد.آنجا شبیه هر جا بود غیر از محل کار رئیس.بیشتر شبیه سرد خانه بود.هوای آنجا هم تقریباً سرد بود.با بخار و مه...
هیس...گوش بدید. این صدای چی؟ایم...فکر کنم صدای سگ...آره...سگ لعنتی ...آخه مگه اینجا باغ وحش.من مجبورم فرار کنم چون آن سگ گشنشه...بیچارهمثل اینکه خیلی وقته چیزی نخورده.حتماً الآن داره من را شبیه یک تیکه گوشت که دارد می دود، مي بيند...لعنتی داره به من می رسد...نه...نه...قِرچ...این صدایی که شنیدید صدای پاره شدن شلوار من بود...البته پاچه شلوارم.باز هم خدا خیرش بدهد که به همین رضایت داد. شلوار را نگاه کن.من فکر کردم امروز روز خوبی هست قرار نیست اتفاقات گذشته دوباره تکرار بشه.
من در حال حاضر روی زمین افتادم و البته نمی دانم چرا زمین دارد زیر پاهایم میلرزد.دیگه قرار چه اتفاقی بیفتد. آ آ آ آ آ...گوپ...من دقیقاً داخل خشكشویی شرکت افتادم.جایی که لباس کارمند ها و دیگر افراد را می شویند.چون اینجا سه شیفته کار می کنند.ومن نیز الآن داخل یکی از سبدهای لباسهای کثیف یا بهتر بگم خیلی کثیف افتادم.
دیگه بهتر است از اینجا بیام بیرون.به اندازه ی کافی لباس هایم بوی گند گرفته و کثیف شده.البته بهتره کسی من را نبینه...چون مطمئنا" من را تحویل پلیس خواهند داد.شما هم که می دانید پلیس های آمریکا به خوش رفتاری معروف اند.دزدی از بچه ها،ضرب و شتم سیاه پوست ها و...حالا با این لباس ها چه طوری می خواهم برم پیش رئیس؟خوب معلوم به سختی.هی آنجا را نگاه کنید.اُن نه.اُن یکی...آن کت و شلوار را می گم که داخل کاور هست.معلوم هست تازه شستن.مثل کت و شلوار پول دارها می ماند.البته من عادت به دزدی ندارم...ولی این بار مجبورم قرضش بگیرم.اگر نتوانم این شغل را به دست بیاورم دیگر هیچ کاری برایم نخواهد بود. و حتماً با این وضع آمریکا از گرسنگی میمیرم.حالا من هیچی مگی بی چاره را بگو.بهتر من برم آن کت و شلوار را بر دارم.البته با اجازه.حالا از سبد پایین می پرم و کت را بر می دارم.حالا نوبت یک جایی هست که بتوانم لباس هایم را عوض بکنم.ببخشید اینجا جای پرو ندارید؟ هه شوخی کردم.فکر کنم بهتر برم پشت آن ملحفه سفید بزرگ.آره آنجا خوبه.
حالا لباس هایم را عوض می کنم.نوبت پوشیدن شلوارم می رسه که یک دفعه یک نفر آن ملحفه را بر می دار.آن یک زن سیاه پوست بود که دقیقاً هم سن جکسون بود.که البته پوست سیاهش در مقابل آن ملحفه سفید که در دست داشت خیلی خود نمایی می کرد.دقیقاً مثل شب و روز.زن بی چاره غش می کند و توی این فاصله من وقت کافی برای بستن دکمه شلوارم و فرار کردن دارم.حالا به سرعتی نزدیک به سرعت مگی از آنجا فرار می کنم.
به سمت آسانسور می رم و تا می توانم دکمه آسانسور را فشار می دم.اَمّا آسانسور خیال پایین آمدن نداره.
برای همین تصمیم گرفتم که از راه پله ها بالا برم سه طبقه ای بیشتر نرفته بودم که دوست مهربانمان را دیدم.آن کسی نبود جز جکسون.برای همین فرار را به قرار ترجیح داده از مهلکه جان خودم و مگی را نجات دادم.چون اصلا دوست ندارم مگی بی سر پرست بشه.حالا به به طبقه دوم می رسم. در آسانسور آن طبقه باز می شود و چند نفر وارد آن می شوند من هم سریع به سمت آن می دوم و خود را به داخل آن پرتاب می کنم.افراد داخل آسانسور از کار من تعجب می کنند و برای این که از فضولی آنها جلوگیری کنم یک معذرت خواهی کردم و قال قضیه را کندم.
تقریباً تمام افراد از آسانسور پیاده شده بودند و فقط من مانده بودم و عکس خودم در آینه ی آسانسور.حالا به طبقه ی آخر می رسم و از آسانسور پیاده می شوم.حالا با وقار یک لاک پشت به سمت منشی رئیس می روم.
هریسون:سلام.من کارمند جدید هستم.
منشی:سلام.آقای هریسون.چرا دیر تشریف آوردید.من نگاهی به ساعتم نگاهی انداختم.اُه.لعنتی.
هریسون:ببخشید یعنی من نمی توانم آقای رئیس را ببینم.
منشی:شما آدم خوش شانسی هستید.یکی از قرار های آقای رئیس لغو شده.شما می توانید بروید داخل.
منشی تلفن را بر داشت و با رئیس هماهنگ کرد.من هم داشتم به داخل اتاق رئیس می رفتم که یک دفعه منشی من را صدا زد.
منشی:بفرمایید آقای هریسون.
آن به من یک عطر داد بزنم و با یک خودکار که توی جیبم بزارم.
منشی:شما واقعاً زیبا هستید.حیفِ که...
هریسون:که...
منشی:آقای رئیس منتظر شما هستند.بفرمایید.
من وارد اتاق رءیس شدم غافل از اینکه خودکار رنگ پس داده بود و عطر بخشی از لباسم را خورده بود.
نمی دانم چی شده؟ اما یه ذره دیر متوجه شدم.الان داخل اتاق رئیسم.
رئیس از من خیلی استقبال کرد و دلیل دیر کردن من و پاره شدن بخشی از لباسم را پرسید.من هم گفتم که اتفاقات عجیبی برای من افتاده.آن هم گفت من عاشق اتفاق های عجیب هستم.رئیس خیلی با من خوب بود و به می گفت که من هم یک کت و شلوار مثل تو دارم البته پاره نیستد.بعد کلی با هم خندیدیم.بنده خدا نمی دانست این کت شلوار خودشه.با اینکه خیلی پیر بود ولی خیلی ازش خوشم اُمد.
بعد هم از من خواست تا اتفاقاتی را که برای من افتاده را برای او تعریف کنم.من هم همه چیز را کامل برای او تعریف کردم.حتی قرض گرفتن کت و شلواری که خیلی شبیه کت و شلوار رئیس بود.یعنی مال رئیس بود.
بعد هم رئیس خیلی ناراحت و عصبانی شد و به من گفت تو خیلی ساده لوح هستی و گفت که کارمند هایش این کار را از قصد انجام دادن.چون من می خواستم کارمند هایم را عوض کنم تا پول کمتری را به آنها پرداخت کنم.
بعد از رئیس هر کسی که بلایی سر من آورده بود از منشی خودش تا جکسون اخراج کرد.من را هم عنوان منشی خودش انتخاب کرد.بعد از مدتی رئیس فوت کرد و از آنجایی که هیچ فرزندی نداشت و اصلاً ازدواج نکرده بود من طبق وصیت نامه اش رئیس کل شرکت های او شدم.بعد از آن موضوع من با منشی رئیس که اخراج شده بود ازدواج کردم و الآن دوتا بچه فسقلی دارم و همین طور مگی که دوتا توله فسقلی داره.
من الآن یکی از پول دار ترین افراد جهان هستم و چیزی بیش تر از آن چک یک ميلیون دلاری رسیده ام.خیلی بیشتر.برای همین من الآن یک مدرسه و چند عدد بیمارستان ساخته ام که نام یکی از آنها جولیا،اسم همسرم و دوتای دیگر به اسم مگی هست.در ضمن از جایی که من خیلی آدم خوبی هستم کسانی را که مرحوم رئیسم اخراج کرده بود را دوباره به سر کار آوردم.
پایان....
اشکان فراهانی

ماخذ:shereno.ir

rami_hemi
05-09-2011, 12:06
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.


سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟


شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا ...


برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .


همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.


سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"


همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود.

منبع :

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

nil2008
06-09-2011, 13:56
باچشمای ورقلمبیده و وزغ مانندش خیره شده بود به ساعت و داشت تیک تاک ساعت را وقتی روی دیوار مغازه دور خودش میگشت نگاه میکرد لحظه ای به این فکرمیکرد که این عقربه ها دیونه نمیشن که اینقدر دارن دنبال خودشون میگردن ، شروع کرد به خندیدن... با صدای بلند میخندید و دستش را به طرف ساعت گرفته بود وباانگشتش به ساعت اشاره میکرد همه مات و مبهوت خندهاش شده بودن و یه جوارایی داشتن با خنده های او شادي میکردند و صحبتها شروع شد مشتر ی های اون رستوران با هم می گفتند:بابا این دیوانست مواظب بچه هاتون باشین...کجای این آدم به دیوانه ها میخوره ؟و همینطور صحبتها در هم پیچید و کلام رد و بدل شد ...دروغ نگم فکر میکنم مواد مصرف کرده که خیلی سر خوشه ! نه بابا احتمالا الکل مصرف کرده ! هر زهر ماری که مصرف کرده فعلا برای ما خطرناکه ! ازکجا معلوم گروگان گیر نباشه؟من فکر میکنم خیلی مسته، پس چرا عربده نمیکشه؟مگه تو اون ساعت چی هست که اینقدر خنده داره؟خب چند لحظه دقت کنید ببینید توش چیه ؟من که چیزی نمی بینم ...جوان بلند شد و شروع کرد به رقص و پای کوبی و هرلحظه ساعت رانگاه میکرد و به طرف آقایون میرفت و اونا را بوس میکرد و توی بغل میکشید... تا اینکه صدای خانمها در اومد ...خدا مرگم بده شما نمیخواین چیزی به این نره غول بگین ؟راس راس داره به شما توهین میکنه ...عجب دوره زمونه لجنی شده ...آقا من که دیگه تحمل ندارم بیا از این رستوران بریم...مرد مواظب بچه باش بهش دست نده تو رو تو آغوش بگیره از قیافش متنفرم ...
خانما همگی به هم ریخته بودن که یه دفعه یه بچه به مامانش گفت :ببین مامان اون ساعت چرا عقربه هاش بر عکسه نگاه کن !خوب دقت کن... ساعت شمارش به جای ثانیه شمار داره کار میکنه و دقیقه شمارش به جای ....
کودک متوجه ناهماهنگی ساعت شده بود وحالا همه داشتن به دیوار و اون ساعت نگاه میکردن که یک دفعه جوان داد زد به خاطر این ساعت همتون امروز مهمون من هستین من خودم حساب میکنم دوباره همه ی نگاهها به طرفش برگشت جوان رو کرد به همه و گفت : سه سال پیش یه نفر بهم گفت که اگر عقربه های این ساعت برعکس شد و جای خودش را عوض کرد اونوقت من قبول میکنم سه سال تمام هر روز اینجا نشستم و به ساعت نگاه کردم تا بالاخره امروز دیدم عقربه هاش جابجاشدن و او داره به من لبخند میزنه...
وحید مداحی
ماخذ:.shereno.ir

Puneh.A
06-09-2011, 21:28
آهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.

پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.

شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.

حاکم پرسید : علت طلاق؟

آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.

حاکم پرسید: دیگه چی؟

آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.

حاکم پرسید: دیگه چی؟

آهو گفت: آبروم پیش همه رفته , همه میگن شوهرم حماله.

حاکم پرسید: دیگه چی؟

آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است.

حاکم پرسید: دیگه چی؟

آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.

حاکم پرسید: دیگه چی؟

آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.

حاکم پرسید: دیگه چی؟

آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها می مونی.

حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟

الاغ گفت: آره.

حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟

الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.

حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.

نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.

نتیجه گیری عاشقانه : مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم هایتان را کور نکند.
__________________________________
منبع :
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

Lady parisa
12-09-2011, 09:14
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.

شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.

سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.

لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.


منبع: عصرایران

Lady parisa
14-09-2011, 11:09
مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.

قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به ١٦٠ کیلومتر در ساعت رسید.

مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است....
مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به ١٨٠ رسید و سپس ٢٠٠ را پشت سر گذاشت، از ٢٢٠ گذشت و به ٢٤٠ رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.

ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت می‎رانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد.

اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. خصوصا اینکه به هشدار من توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی. تنها اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی."

مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت، "می‌دونی، جناب سروان؛ سال‌ها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم، تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی"!

افسر خندید و گفت: "روز خوبی داشته باشید، آقا" و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت:31::21:

منبع : داستانک

Puneh.A
14-09-2011, 17:46
نویسنده وبلاگ "مسئولیت و سازندگی" در مطلبی با عنوان "وقتی خدا به قولش عمل می‌کند" نوشت:
چند روزی به آمدن عيد مانده بود.

بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد بدون هیچ

تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری "صدرا"*.

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی

میز خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد ۵۰ ساله‌مان با آن كت قهوه‌اي سوخته‌اي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره

ای رو براتون تعریف کنم.

"من حدودا ۲۱ یا ۲ سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته،

دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود

ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو"که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در

آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی

خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های

قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می

کشیدم...

اما نسبت به پدرم مثل تمام پدرها هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف

صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می

شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها

عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند

که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، ۱۰۰تومان بود، کل

پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی،

همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها ۱۰ تومان عیدی داد، ۱۰ تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی

میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود! این برای چیه؟

"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید ۱۰۰۰تومان

باشه نه ۹۰۰ تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به

من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام

کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش

گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

"چه شرطی؟"

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی

عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا ۱۰ برابر عمل نیکوکاران به آن ها

پاداش می دهد؟*"

منبع : مجله اینترنتی ترانه ها

Lady parisa
17-09-2011, 11:37
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید: فردا به فلان حمام برو وکار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن.
دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و د ر هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می‌آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است.
به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم‌ها را از مسافت دوری می‌آوری و ..... حمامی گفت: این نیز بگذرد...!

یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دو باره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد.
مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت‌تری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد...!
دو سال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه‌ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه‌ای شده‌ای، حمامی گفت: این نیز بگذرد...!

مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟
چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود.
مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می‌خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می‌دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می‌بینم پادشاه فعلی و حمامی قبلی. گفت: این نیز بگذرد...!
مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد؟!!
ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد.
مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده و نوشته است این نیز بگذرد...!

هم موسم بهار طرب خیز بگــــــــــذ رد
هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــــــذرد
گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد...


منبع: فان پاتوق

Lady parisa
18-09-2011, 08:55
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟

چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟

آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
,شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.

آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد


منبع: داستانک

Puneh.A
19-09-2011, 20:27
زن جوانی بسته‌ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .

در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.

وقتی او اولین کلوچه‌اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.

در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!

هر بار که او کلوچه‌ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.

وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟”

مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!...

زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.

وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچه‌اش، دست
نخورده مانده .

تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه‌اش را از کیفش درنیاورده بود !!!

منبع ندارد

nil2008
24-09-2011, 22:12
نوشته شده توسط ساحل صالحی

بي حوصله بودم عصر دلگيري بود بي هدف توي پياده رو قدم مي زدم روبروي يكي از بزرگترين مجتمع هاي تجاري- تفريحي ايستادم مدتي رفت و آمدها را تماشا مي كردم انگار تمام چهره ها سرد و دلمرده بودند اشتياقي در نگاه ها نبود وارد مجتمع شدم باد خنكي صورتم را نوازش داد اين تنها حس خوشايندي بود كه در كل ساعات روز احساس كرده بودم نگاهي به اطرافم كردم همه چيز لوكس و براق بود و همه در حال تماشا بودند احساس كردم تمام جمعيت حاضر در فروشگاه فقط از سر بي حوصلگي به اينجا آمده اند .
از پله برقي بالا رفتم طبقه ي دوم و سوم .. هيچ چيز جالبي نبود رفتم به بالاترين طبقه .. واحد تفريحي ..
صداي موسيقي شاد و سر و صداي بچه هايي كه مشغول بازي بودند نويد يك محيط شادتر را مي داد . نزديكتر رفتم و سعي كردم در شور و اشتياقشان سهيم شوم اما عجيب اين بود كه در صورتهايشان اثري از شادي نبود
انگار همه خسته و عبوس بودند صورتهاي رنگ آميزي شده و اسباب بازي هاي مهيج و خوردني هاي رنگارنگ اندوه پنهان صورتها را پاك نكرده بود .
كلافه تر از قبل بيرون آمدم طبقه ها را پايين آمدم ، به شادي گم شده در صورتها فكر مي كردم روي پله برقي طبقه ي دوم انگار گم شده ام را پيدا كردم دختركي كه شايد 4 سال يا كمتر داشت با چنان شادابي و هيجاني روي پله پايين و بالا مي پريد و مي خنديد كه انگار تمام شادي هاي گم شده در قلب اين دخترك جمع شده اند
شادي اش به طرزعجيبي شادم كرد
لباس خيلي معمولي كهنه و دمپايي هاي پلاستيكي اش چيزي از زيبايي و معصوميت صورتش كم نكرده بود
مادرش اما غمگين تر از تمام صورتهايي كه امروز ديده بودم ايستاده بود ، چشم از دخترش برنمي داشت و سعي مي كرد تصنعي ترين لبخند را روي لبهايش حفظ كند .
چادر مشكي رنگ و رو رفته اش را چنان دور خودش مي پيچيد انگار مي خواست خودش را از نگاهها پنهان كند.
به در خروجي رسيديم سمت ايستگاه اتوبوس رفتم و روي نيمكت منتظر اتوبوس نشستم
دخترك همراه مادرش به سمت ايستگاه آمدند زن كنار من نشست و دخترك روي سنگفرش پياده رو لي لي مي كرد.
لبخندي زدم و به زن گفتم : "دختر شيرين و زيبايي داريد خدا حفظش كنه "
زن لبخندي زد و تشكر كرد دخترك سمت مادرش آمد و خودش را توي بغل مادرش انداخت و با شيرين زباني گفت :"ماماني بذار بوست كنم تو بهترين مامان دنيايي ،خيلي دوسِت دارم امروز يه عالمه بهم خوش گذشت "
دخترك دستهايش را دور گردن مادرش حلقه كرده بود و مي بوسيدش، مادر با عشق دخترش را به آغوش كشيد و او را بوسيد و گفت : "تو هم بهترين دختر دنيايي عزيزم "
دخترك دوباره مشغول بازي شد
رو به زن گفتم :" چيكار كردي كه اينقدر ذوق زده شده ؟ واسش خريد كردي يا پارك برديش ؟"
حس كردم حرفم كوهي از غم روي قلب زن گذاشت ،ترديد توي نگاهش موج مي زد
دخترك با همان هيجان سمت من آمد و با لحن شيرين كودكانه اش گفت : "مامان مهربون من هفته اي يه بار منو مياره اينجا و سوار پله برقي مي كنه ما باهم همه ي پله ها رو مي ريم بالا و ميايم پايين"
چيزي توي قلبم شكست جرات نكردم به صورت زن نگاه كنم
اتوبوس رسيده بود دخترك در حالي كه همه ي شادي هاي گم شده ي دنيا را توي چشمهاي براقش داشت دست در دست مادرش رفت تا سوار شود و من همانجا روي نيمكت ميخكوب شده بودم ...



nil2008
27-09-2011, 17:57
اصل كل كل از روزي شروع شد كه ابرام پرپري اون كفتر سبز ابلق را خريد. مثل شير، سر تيغه غوغو مي كرد . سينه اش را پف مي كرد و دمش را مثل چتر باز مي كرد و دور خودش مي پيچيد . كفتراي ابرام پرپري وقتي به پرواز در مي آمدن مثل يك ابر سياه متحرك تو آسمون محله مي پريدند .كار ابرام كفتر بازي بود. شغلشم كفتر فروشي . يك چخ بزرك سر محل داشت كه توش از كفتر بغدادي بگير تا پاپري هاي هيكل بزرگ و .....گندم هم مي فروخت و گاه گداري تور هم مي بافت .از بس روي بوم خونش كبوتر، پر داده بود بهش مي گفتن ابرام پرپري و.......در مقابل عباس بغدادي كه كارش پرورش كفتراي بغدادي بود.عباس دو ميدان پايين تر بود . گاهي توي آسمون گله هاي كفتر به تيپ و تاپ هم مي زدن و قاطي پاطي مي شدن و چيزي عايد ديگري ميشد وهمين مي شدمعركه ......بده بستون عباس بغدادي و ابرام پرپري شروع مي شد . هرجا كه مي نشستند از كفتر و مهارتهاي خودشان اختلاط مي كردند.
تو همين هيرو وير بود كه شرط كردن تا دوتا كفتر ازيك مسافتي را ول كنن تا اونا به خونه برگردن . ابرام پرپري كار وشروع كرد و اون كفتر سبز ابلق را اول از وسط ميدان ول كرد و سبز ابلق چرخي زد و دوتا ملق هم زدو دست دست كنان شيوه كرد سر تبغه و نشست لب ديوار بوم ابرا م .بعد ابرام از سر ميدان ول كرد .كفتر ستيغ كرد سينه آسمون و چرخي زدو نشست لب تيغه . ابرام مشتي گند م پهن كرد روي زمين و خودش را مثل كفتر كوچيك كرد و بق بقو كرد. سبز ابلق بادي به سينه انداخته و غوغوكنان نشست رو بوم .يك هفته اي گذشته بود كه حالا ابرام پرپري اون سبز ابلق را از مسافتهاي دورتر رها ميكرد خودش را مي رسوند وسط شهر و كفتر را ميگرفت تو دوتا مشتش و اون را پرتاب ميكرد آسمون و كفتر بعد از چرخي راه را پيدا مي كرد و ابرا پرپري با موتور پاپي اون مي شد و بعد از يكي دو ساعت كه ميرسيد به محله و خونه ابرام .سبز ابلق دوري پيروزمندانه توي آسمون محله مي زد و گلوله ميكرد سمت تيغه ابرام و مي نشست و باز همان آش و همان كاسه .با ز ناز و اطفارهاي كفتر و بغ بغوهاي ابرام و......حالا ابرام پرپري از هرجاي شهر اون سبز ابلق را ول ميكرد زود تر از ابرام مي رسيد خونه و سر تيغه محشري بپا ميشد . انگاري شصت كفتر با خبر شده بود كه داره چه كار ميكنه.
دوروزي به روز قرار با عباس بغدادي نمونده بود كه ابرام پرپري تصميم گرفت كه سبز ابلق را از حرم و اونم حرم امام رضا ول كنه . حرمي كه سرشار از كفتر بود.مي خواست بفهمه سبز ابلق از ميون اون همه كفتر مي تونه راه را پيدا كنه و يا اينكه از شهر بهتر راه خونه رو ياد گرفته يا از حرم و.......اينكه رفت حرم و سمت راست سقاخونه و روبروي پنجره فولا به طوري كه از مشبك هاي پنجره فولاد ضريح آقا پيدا بود . سبز ابلق را وسط دو مشت گرفت و كاكلش را بوسيد.كفتر هاي سفيدآقا اطراف صحن بودن . به چشم ابرام كفتراي آقا چقدر معصوم مي آمدن . رها بودن . بدون تور ...بدون تيغه ....بدون چخ ...بدون.......گرگ و ميش بود و چراغاي حرم روشن ......
ابرام بعد از بوسيدن سبز ابلق هر چه نيرو داشت در دو بازوش خلاصه كرد و سبز ابلق را به آسمون پرت كرد.كفتر بعد از پرتاب به آسمون بالها را واكرد و چرخي توي صحن زد . بعد بلند پروازي كرد و دور گنبد طلاي آقا چرخي زد. نه يك دور نه دو دور ...كه هفت هشت دور چرخ زد تازه توي اين معركه معلق هم مي زد و بعد كه خسته شد پهلو گرفت و روي گنبد طلايي آقا نشست .بيرق سبز گنبد طلا مثل شعري در احتزاز بود . ابرام لب پله هاي سقاخونه نشست و چشم دوخت به گنبد آقا و با خودش گفت : كاش من بال مي داشتم و دور گنبد آقا ميچرخيدم .......ابرام منقلب شده بود و رطوبت به چشمش نشست .
از برگشتن سبز ابلق به خونه نا اميد شد و موتورش را سوار شد و تاخت سمت خونه . فرداي اون روز ابرام كل كفترا رو كيسه كرد و رفت مثل پروانه وسط باغي اونا رو تو صحن سقاخونه اسمال طلا رها كرد .همه دارو ندارش كه كفتراش بود را نذر آقا كرد و.....موتورش را سوار شد و رفت دم درخونه عباس بغدادي و گفت : عباس كفترا رو نذر آقا كردم و هيچي ندارم . من شرط رو باختم و تو بردي......حال هرچه توبگي .......
ابرام موتورش را سوار شد و گازيد سمت خونه . خورشيد دامن طلايي اش رو از روي زمين جمع نكرده بود كه ابرا رسيد خونه و ديد سبز ابلق روي تيغه اس وداره غوغو مي كنه . پف كرده و پراي سينه اش مثل گل واشده بود و تنها لب بوم مي چرخيدو... تا ابرام پرپري را ديد . بال واكرد و به سمت حرم پرواز كرد.


مجتبي اصغري فرزقي (كيان)-مشهدمقدس

joseph.n
27-09-2011, 22:24
کریم خان زند هر روز در ارگ شاهی می نشست برای رسیدگی به مشکلات و شکایات مردم آن ها را به حضور می پذیرفت. روزی مردی را به دربار آوردند که تا چشمش به کریم خان افتاد شروع کرد به گریستن ؛ طوری که نمی توانست صحبت کند. بعد از این که او را آرام کردند مورد دل جویی شاه قرار گرفت و کریم خان از خواسته اش پرسید. مرد گفت: «من از مادر نابینا متولد شدم و سال ها با وضع اسفباری زندگی کردم تا این که روزی خود را به زیارت آرامگاه پدر شما رساندم و متوسل به مرقد مطهر ابوی شما شدم. در آن مزار متبرک آن قدر گریستم که به خواب عمیقی فرو رفتم. در خواب پدر شما را دیدم که به سراغم آمد و دستی به چشمانم کشید و گفت برخیز که تو را شفا دادم ! وقتی بیدار شدم خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد !» مرد که انتظار صله و هدیه داشت، با تعجب دید کریم خان خشمگین شده و دستور داد که دژخیم بیاید و چشمانش را در آورد. پس از این که با وساطت درباریان وکیل الرعایا از این کار منصرف شد، رو به مرد چاپلوس کرد و گفت:«مردک پدر سوخته! پدرم تا وقتی زنده بود در گردنه بیدسرخ خر می دزدید. وقتی شاه شدم عده ای متملق برای خوشایند من و از روی چاپلوسی برایش آرامگاه ساختند. اکنون تو درغگو آمده ای و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی؟! اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند چشمانت را در می آوردم تا بروی و برای بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگیری!»

nil2008
30-09-2011, 09:54
یک سال از پایان جنگ جهانی دوم گذشته بود و من عضو ارتش اشغال گر جزیره ی «اوکیناوا» بودم. چند ماهی بود که در حیاط پایگاه ما دزدی می شد. توری پنجره ی آلونک مرا بریده و وسایلم را برده بودند، اما عجیب بود که دزد فقط چند آب نبات و ماس ماسک برداشته بود و به چیزهای باارزش دست نزده بود!یک بار ردپای گلی برهنه ای را روی زمین و میز چوبی دیدم. کوچک بود؛ انگار که ردپای بچه باشد. مدتی بعد فهمیدم چند بچه ی یتیم در جزیره زندگی می کنند که بی سرپرست اند؛ هرچه دست شان برسد می خورند و هر چیزی که چفت و بست درست نداشته باشد برمی دارند.چندی نگذشت که خودنویس «واترمن» گران قیمتم ناپدید شد که این مسئله خیلی برایم سنگین بود.یک روز صبح، مردی را از محوطه ی زندان آوردیم که بر انجام صحیح کارها نظارت می کرد. قبلاً چند بار او را دیده بودم. آدم آرام و خوش تیپی بود. شق و رق می ایستاد و با دقت به حرف گوش می کرد. با دیدنش پیش خود گفتم درجه اش در ارتش ژاپن هرچه که بوده (احتمالاً افسر) وظیفه اش را خیلی خوب انجام می دهد. اما حالا می دیدم خودنویسم به جیب این مرد متین ژاپنی گیره شده است!باور نمی کردم آن را دزدیده باشد. معمولاً روان شناسی شخصیتم خوب است و این آدم به نظر من آدم قابل اعتمادی می آمد. اما انگار این بار اشتباه کرده بودم. خودنویسم پیش او بود؛ چند روزی هم بود که در محوطه ی ما کار می کرد. تصمیم گرفتم سوءظن خود را جدی بگیرم و احساساتم نسبت به او را فراموش کنم. دستم را پیش بردم تا خودنویس را از جیبش بردارم.با تعجب خود را پس کشید.خودنویس را لمس کردم و با قیافه ای حق به جانب از او خواستم آن را به من بدهد. سرش را به علامت منفی تکان داد. به نظر می آمد کمی ترسیده است ولی با این حال عقب نشینی نمی کرد. نمی خواستم به خودم بقبولانم که دارم اشتباه می کنم. قیافه ی عصبانی به خود گرفتم و اصرار کردم.بالاخره آن را به من داد، اما به شدت ناراحت و افسرده شده بود. هرچه باشد، وقتی نماینده ی ارتش غالب به اسیر دستوری می دهد، او چه کاری غیر از تسلیم از دستش برمی آید؟ در صورت سرپیچی از فرمان، مجازات در انتظارش بود و او هم احتمالاً به قدر کفایت از این ماجراها دیده بود.سه هفته بعد خودنویسم را در اتاقم پیدا کردم. از ظلم و بی رحمیی که نسبت به آن مرد ابراز داشته بودم، شرمنده می شدم. می دانم قربانی شدن چه قدر سخت است؛ از این که کسی ناعادلانه، مافوق تو باشد، از این که ببینی اعتماد و اطمینان با خونسردی سر بریده می شود. هر دو خودنویس ها سبز بودند و راه راه طلایی داشتند اما راه های یکی عمودی بود و دیگری افقی. بدتر از آن این که حالا می فهمم چه قدر به دست آوردن چنین خودنویسی برای او سخت تر بوده تا برای من...حالا پنجاه سال از آن ماجرا می گذرد و من هیچ کدام از آن خودنویس ها را ندارم، اما ای کاش می توانستم آن مرد را پیدا کنم و از او معذرت بخواهم.
رابرت ام. راک
ماخذ:.shereno.ir

nil2008
02-10-2011, 09:14
يك بيني متوسط، يك جفت ابروي معمولي، قدي معادل صدو هفتاد و پنج سانتيمتر، وزن هفتاد و پنج كيلوگرم ويك زندگي روبه راه ازجمله چيزهايي بود كه اوراجزمعمولي ترين آدم هايي نشان مي داد كه تا به حال ديده شده. هميشه ي خدا مي نشست جلوي تلوزيون و به مسابفات لوژ يا اسكي روي آب نگاه مي كردو حسرت مي خوردكه چرا مثل آنها نمي تواند ازاين كارها بكند اما بعدهم به خودش فكر مي كرد كه دراداره هميشه به عنوان يك كارمند نمونه ازاو ياد مي شود ودردفترغيبت ها هميشه درمقابل اسم او يك ضربدرزده شده يعني اينكه هرگز.پس خوشحال مي شد كه هنوزبه خواستگاري زيباترين دخترشهرنرفته است...فرداي روز خواستگاري همه مردم شهررا نگويم همه مردم آن حوالي ديدند باشنيدند كه چه اتفاقي افتاد. كمي صبرداشته باشيد مي گويم چه شد...
اوساعت هشت صبح دريك روزسرد زمستان ازخواب بيدار شدو بدون اينكه صورتش رابشورد وچايي بخورد رفت سركوچه و درانظارعموم يك نخ سيگاروينستون قرمزعقابي خريد و گذاشت روي لبش و همينطور كه داشت سيگار را كاهدود مي كردبا دست ديگرش كيف سامسونتش را در دست گرفته ومثل قلاب سنگ شروع كرد به چرخاندن. اما هيچ كس به او نگاه نكرديا نگاه كردوسريع سرش را برگرداندوبه راهش ادامه داد. اين بارتصميم گرفت دست به كاربزگتري بزند. كيفش رابه بالاي درختي پرت كردو باهمان كت و شلواري كه تنش بودازدرخت بالارفت ووقتي به بالاترين نقطه درخت رسيد صدايش رابالاي سرش گرفت و فرياد زد: آهاي مردم. آي مردم گوش كنيد به صداي يك عاشق دل خسته كه بالاي درخت نشسته و منتظر يك كلمه است:«آري»
من به عنوان يك كارمندنمونه ! نه ! به عنوان يك شهروند نمونه مي خواهم يك ساختارشكن باشم. مي خواهم تمام نظم پستي را كه درزندگي ام جاري شده رادور بريزم. من ديگر نمي خواهم آن كارمند اتوكشيده اي باشم كه هرروز ساعت هفت صبح سركارحاضرمي شودو برخلاف اكثرهمكاران كه به جاي رسيدگي به امور اداره به كارهاي شخصي خودمي پردازدبه كارهاي اداره بپردازم. من ديگر نمي خواهم وقتي كه ازسركار به خانه مي آيم زنگ بزنم به مادرم كه بپرسم چيزي لازم داري يانه؟ كم نمي خواهم هيچ كدام ازاين كارهاي مسخره را انجام بدهم من مي خواهم يك ساختارشكن واقعي باشم.بعدنگاهي به مردم كرد كه آن چنان بي تفاوت قدم برمي داشتند كه گويي يك سوسك نر ، درقهقراي يك چاه عميق ،درجستجوي يك سوسك ماده فرياد مي زند: عزيزم كجايي؟ و آنها روحشان هم ازاين قضيه باخبرنيست.نا اميد نشد و دوباره شروع كرد: مي دانم باورنمي كنيد من همان آدمي باشم كه تاديروز به همه شما سلام مي داد ودراتوبوس به طرز احمقانه اي بلند مي شد تاشما بنشينيد وشما هم مي گفتيد:مرسي . اما اين قول را به شما مي دهم كه نه تنها آن كارهاي مضحك راديگرانجام ندهم بلكه گاهي هم به قهوه خانه بيايم پيش شما و بنشينم دركنارتان . بدون اينكه با پدرم هماهنگ كرده باشم. من ديگرآب دهانم را به آرامي دردستمال كاغذي نمي اندازم بلكه با تمام غلظتي كه داردمي اندازم روي زمين تا همه شما آن را ببينيد مثل يك اطلاعيه فرهنگي بي ارزش. آري من اين هفته با شما به تماشاي فوتبال مي آيم و قول مي دهم مثل تماشاگرهاي بي تعصب يكجا كز نكنم بلكه تمام فحش هايي را كه بلدم نثارجدو آبادحريف كنم.اما صدايي نشنيد و ديدمردم آنچنان قدم برمي دارند كه گويي همه روزه بي تفاوتي گرفته اند. چندنيشگون ازخودش گرفت تا ببيند مبادا خواب بوده باشد. نه او بيدار بود اما اصلا سردرنمي آورد كه چراهيچ كس به اين سخنراني اش اهميت نمي دهد. از ادامه كارصرفه نظركردو كيفش رابرداشت وازدرخت به آرامي آمد پايين. فكربكري به سرش زد.كتش راازتنش درآوردو روي دوشش انداخت. كمي خودش راخميده كرد درست عين معتادها. سيگارديگري روشن كردو گذاشت روي لبش... تلوتلو مي خوردو گاهي هم مثل بازيگرهاي حرفه اي خودش راروي زمين مي انداخت. با اين حال زيرچشمي هواي اطرافش راداشت كه حدس مي زدكه الان كسي زيربغل اورامي گيرد وازاوبخواهد
دركنارخيابان كمي باهم صحبت كنند:(دوست عزيز توهميشه الگوي من ودوستانم بودي. ما هميشه به تو به عنوان يك انسان كامل نگاه مي كرديم اما توداري ما را نااميد مي كني بيا برويم... يك كلينيك مي شناسم كه درعرض دوروز تمام زهر را از تنت بيرون مي كند تو مي شوي همان شهروند نمونه كه بودي . بلند شو نگران پولش نباش. ما اين پول رابه توقرض مي دهيم هروقت داشتي پس بده)اما نه هيچ كسي اهميتي به اونمي داد. سوزهوا بيشتر مي شدو كم كم داشت سردش مي شد. كتش راپوشيد وبه راهش ادامه داد. با ياسي فراوان ازتمام قالب هايي كه درآنها گرفتار شده بودو اجازه نمي داد اوبا زيباترين دخترشهرعروسي كند.چون زيباترين دخترشهرشرطي براي اوتعيين كرده بود:((تو بايد ازاين دنيايي كه به سفارش مامان جونت درست كردي بيايي بيرون تو بايد يك ساختارشكن باشي. يك آدم آزاد و روشنفكر))
اوديگرداشت ازرسيدن به همسر ايده آل خودش نا اميد مي شد. اما غافل بود ازاين كه دنيا پراست ازراه حل هاي شگفت انگيز. بينهايت شگفت انگيز. درتمام سالهايي كه دراداره كار كرده بوديك حساب بانكي داشت كه پول هايش مستقيم مي رفت توي آن حساب به جزپول يك روزنامه دولتي ارزان و دوعدد بليط رفت وبرگشت اتوبوس شركت واحد درهرروز. اين آخرين راه بود كه اسم خودش رابه عنوان ساختارشكن ترين آدم شهردرتمامي سالهاي اخيردرشهربپيچاند. او اين كاررا كردو ترديدي به دل راه نداد. (( سلام من تمام پولم را يكجا مي خوام.))
آري اواين كاررا كرد. اوتمام پولش راگرفت وبرگشت به نزديكترين چهارراهي كه به خانه زيباترين دخترشهر مي رسيد. كيف سامسونتش راكه پول ها رادرآن جاي داده بود را بازكرده و دسته دسته پول ها رابه آسمان پرتاب كرد. مردم همگي به سمت او برگشته بودند هركاري كه داشتند متوقف كرده و به سمت پول ها مي دويدند. باد زمستان پول ها را باخودش به حركت درمي آورد اما آنقدرقوي نبود كه دست مردم را ازپول ها كوتاه كند. پول ها رو به تمام شدند بودندو فريادهاي او بلندترمي شد: من نيازي به اين پول ها ندارم چون يك انسان ساختارشكن هستم. مردم با اينكه دوست داشتند بدانندكه اوچه مي گويد اما كار مهم تري داشتند كه اجازه نمي داد شش دانگ حواسشان به را به او معطوف كنند.پولها تمام شد. مردم به او نگاه مي كردندو به هم مي گفتند((واي چه انسان ساختارشكن نازنيني. يك انسان نمونه.نه ، يك ساختارشكن نمونه. من عاشق انسان هاي ساختارشكن هستم. جدا به عمرم انساني به اين شرافت و مردانگي نديده بودم))و او خرسندازاين استقبال عمومي ديگرچيزي نمي ديدبه جزچشمان زيباي زيباترين دخترشهروصدايي نمي شنيد به جزصداي زيباي او. فرداي آن روز اوبا پيراهن آستين كوتاه، يك كفش با پاشنه خوابيده و يك پيپ روي لب به خواستگاري مجدد رفت. دخترباديدن ظاهراو به شنيده هايش درباره كاري كه او ديروزكرده بود ايمان آورد و گفت: شنيدم ديروز گرد وخاك راه انداختي...اودود پيپ رافوت كرد به صورت دخترو گفت: خواهش مي كنم. قابل نداشت...
آنها خيلي همديگررا دوست داشتندو حسابي عاشق هم بودند و زندگي روبه راهي داشتند و همه انسان ها وفرشته ها به خوشبختي آنها غبطه مي خوردند و تا ابد باهم خوشبخت زندگي مي كردند اگر...
پدرزيباترين دخترشهردرباره ميزان پس اندازبانكي اش ازاوسوال نمي كرد!!!



نوشته شده توسط سهراب سیاوشی
ماخذ:.shereno.ir

Puneh.A
05-10-2011, 14:25
روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم موشک بازی کنند


انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت.



او باید تا 100 میشمرد و سپس شروع به جستجو میکرد.



همه پنهان شدند الا نیوتون ...



نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد، دقیقا در مقابل انیشتین.



انیشتین شمرد 97, 98, 99..100…


او چشماشو باز کرد ودید که نیوتون در مقابل چشماش ایستاده.



انیشتین فریاد زد



نیوتون بیرون( سك سك) نیوتون بیرون( سك سك)


نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت من بیرون نیستم.



او ادعا کرد که اصلا من نیوتون نیستم !!! ...


تمام دانشمندان از مخفیگاهشون بیرون اومدن تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتون نیست ...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام ...



که من رو، نیوتون بر متر مربع میکنه .........



و از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر "یک پاسکال" می باشد بنابراین من "پاسکالم"



پس پاسکال باید بیرون بره (پاسکال سك سك)

به نقل از مجله اینترنتی روزنه ها

nil2008
05-10-2011, 18:46
نوشته شده توسط مهزاد مفرحی

نه!هرچه فکر میکرد میدید این حقش نیست...هر چه فکر میکرد میدید هوس صاحب خانه برای برج ساختن به او ربطی ندارد...می دید او تاوان هیچ را پس میدهد...پس از این همه سال که از سایه اش استفاده میکردند و در هوایی نفس میکشیدند که او دمیده بود و لباس سبز رنگ جانش را زینت میکردند نباید این طور میشداین انصاف نبود...نگاهی به خراش های روی گوشت چوبین تنش انداخت.از طرف سارا،لیلا و زهره!
حالا در این آخرین لحظات از همه متنفر بود.از صاحب آن عمارت متنفر بود...از تک تک دانش آموزانی که روزی در آنجا درس خوانده بودند متنفر بود...از این مردان تبر به دست متنفر بود...از سارا لیلا و زهره هم متنفر بود...از همه متنفر بود.همه به جز...یک نفر!همه به جز بهار!
اولین بار بهار را روز اول مهر دیده بود.با مادرش آمده بود.صدای خنده های بهلر همه جا را پر کرده بود.چقدر خنده هایش آشنا بود.درخت نمیدانست این خنده ها را در کجا شنیده.بهار خیلی آشنا بود و درخت هرچه فکر میکرد نمیفهمید او را کجا دیده.انگار او هم برای بهار آشنا بود!بار ها شده بود که بهار رویش را برگرداند و با لبخندی گرم و چشمانی که از آنها زندگی میبارید تنها او را نگاه کند.روز اول مدرسه اش بهار سر بر میگرداند و او را نگاه میکرد...
هر بار که با دوستانش بازی میکرد رو بهاو می ایستاد و با همان لبخند غریب و آشنا او را نگاه میکرد...هر با ر که میخندید به او چشم میدوخت و با عشق او را نگاه میکرد...آن زمان که از درخت خرمالو بالا رفت و پایش لغزید و افتاد با التماس او را نگاه میکرد...وقتی درخت او را با شاخه هایش نگاه داشت با قدر شناسی به او نگاه میکرد...
روزی که امتحانش را بد داده بود به چشم یک همدرد به او نگاه میکرد...وقتی پس از سالها با دخترش که درست مثل خودش بود بازگشت هم او را از یاد نبرده بود...تنها به او نگاه میکرد...کاش در این آخرین لحظات هم بود و او را نگاه میکرد چون دلش برای نگاه های او تنگ شده بود...باید به تقدیر تن میداد.به تقدیر تلخ سبز..نگاهی به آسمان انداخت اگر میتوانست لبخند میزد فردا که میمرد دلش برای خیلی چیز ها تنگ میشد.فردا که می مرد دلش برای آسمان زمین خاک باد باران خورشید کرم های درختی تنگ میشد.دلش برای بهار تنگ میشد...
نه دیگر متنفر نبود!دیگر از هیچ چیز و هیچ کس متنفر نبود!همه را میبخشید حتی این مردان تبر به دست را!حتی صاحب عمارت را!همه را میبخشید اما به یک شرط!به شرط آنکه جای خالی اش را با سیمان و گچ پر نکنند!به شرط آنکه جایش را با رنگ های سیاه و خکستری پر نکنند!جایش را با سبز پر کنند!جایش درخت بکارند و یا حتی یک بوته گل!درست مثل همانی که...لبخندی برلبش آمد.حالا میدانست که بهار را کجا دیده و چگونه میشناسد!
زمانی که بهار با دخترش از کنار مدرسه ی سابقش عبور میکرد با دیدن جای خالیه مدرسه دلش ریخت!به دیوار تکیه داد و زیر لب خیلی آرام گفت:خرابش کردن...دخترش با بیخیالی گفت:آره!بچه ها میگن صاحبش میخواد برج بسازه!
بهار به آرامی گفت:حتی درختا رو هم...
- آره قطعشون کردن!همشونو!
چیزی درون قلب بهار فرو ریخت...دخترش گفت:آخه اونم یه درخت بود مثل بقیه ی درختا!مگه کجاش خاص بود؟بهار بغضش را به سختی فروخورد و لبخندی بی اندازه تلخ زد و زیر لب گفت:نه...مثل بقیه نبود...فرق داشت...

با صدایی پر از بغض گفت:خودم کاشته بودمش...



ماخذ:.shereno.ir

mohsen_gh1991
06-10-2011, 00:28
دروغهای مادرم

"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت. زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.

مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.
شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:
"پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:
"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:
"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.

درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.

درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
"فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."
و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:
"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.

برگرفته شده از کتاب تو تویی؟!

Puneh.A
09-10-2011, 18:09
دو خلبان نابینا که هردو عینک های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند،در حالی که

یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می کرد.

زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد.

اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت

فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.

در همین حال، زمزمه های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه

برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است.

اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت.

هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می شد چرا که می دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در

انتهای باند قرار دارد، می رود.

هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می داد و چرخ های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به

جیغ و فریاد کردند.

اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در

میان مسافران برقرار شد.

در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری می گوید :

باب، یکی از همین روزا بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن می کنن و اون وقت کار همه مون تمومه
.

منبع : ندارد

nil2008
10-10-2011, 10:56
نوشته شده توسط حميد نجف

در آغوش كاناپه مهربانم نشسته ام و مثل هميشه موهاي سينه ام را با دو انگشتم مي پيچانم تا در هم تنيده شوند و به شكل موشك درآيند. بعد، چند موشك ديگر درست مي كنم تا از لحاظ توان تسليحاتي قوي تر شوم... هر كدام از اين موشكها توان حمل يك كلاهك هسته ايي را دارند...!صداي زنگ آيفون تمركزم را به هم مي زند. نگاهي به مانيتور آيفون مي اندازم و يك زن را مي بينم كه ابلهانه به دوربين زُل زده است. چقدر احمق و آشنا به نظر مي رسد...خداي من! زنم است!...يك ماهي مي شود كه با خاله خان باجي هاي فاميل يك تور ايرانگردي تشكيل داده اند. چقدر زود يكماه تمام شد !مثل هميشه آسانسور لعنتي خراب است و مجبور شدم چمدانهاي سنگين را از پله ها بالا بياورم....وسط اتاق بغلم مي كند. لباسش بوي عرق و دود گازوئيل مي دهد...گونه هايش هم شور است.وقتي به حمام رفت خانه را وارسي ميكنم تا چيز شك برانگيزي بر حسب تصادف اين گوشه كنارها پيدا نكند، چون آنوقت مجبورم كل اين هفته را براي اثبات بي گناهي ام حرف بزنم.يكي از چمدانها را باز مي كنم تا دليل سنگيني بيش از حدش را بفهمم. خدايا! اينجا يك بازار "سيد اسماعيل" كوچك است!...صداي نا مفهومش از حمام به گوش مي رسد كه اين خود دليلي بر آن است كه ديوانه تر شده، چون قبلا با خودش حرف نمي زد.وقتي از حمام بيرون آمد حوله اش را دور سرش پيچيد و خودش را روي كاناپه ام انداخت. هزار با گفته ام كاناپه مثل مسواك، يك وسيله شخصي است و دوست ندارم كسي خودش را روي كاناپه ام پرت كند...اينهمه جا...برود براي خودش يك كاناپه دست و پا كند...اه اه ....مشغول حرف زدن است و من تمام حواسم به آن دسته از موهايش است كه از لاي حوله بيرون افتاده و از نوكش قطره قطره روي كاناپه ام آب مي چكد. مي پرسم برايم چه سوغاتي آورده...موثر بود. مثل پنگوئن به سمت چمدانهاي آنطرف اتاق دويد و من فرصت پيدا مي كنم تا طوري روي كاناپه لم بدهم که ديگر جايي براي دوباره نشستنش باقي نماند... مثل شعبده بازها از داخل چمدانها خرت و پرتهاي رنگي در مي آورد و نشانم مي دهد. به گمانم براي من خريده. وانمود مي كنم كه خيلي ذوق زده شده ام و برايش اطوارهاي عاشقانه در مي آورم. كاش بشود دوباره سفر برود.
حيف من!

***
چقدر زود تمام شد...دوباره مجبورم برگردم در آن خراب شده و هر روز شاهد مردي باشم كه مثل ديوانه ها روي كاناپه كوفتي اش مي نشيند و با موهاي سينه اش موشك درست مي كند.مجبورم بغلش كنم و خودم را ذوق زده نشان بدهم. تنش بوي عرق مي دهد. نگاه كن موهاي سينه اش دوباره فر خورده....شك ندارم قبل از آمدنم حسابي مشغول خل بازيهايش بوده. مايه آبرو ريزي و خجالت ...اصلا در حمام حواسم نبود كه بلند بلند به بخت بدم لعنت مي فرستم، هرچند مي دانم نشنيده چون يا يكي از چمدانها را باز كرده و فضولي مي كند يا خانه را وارسي مي كند تا مدرك جرمي باقي نگذارد. عمدا همه موهايم را در حوله نپيچيدم تا كاناپه اش را خيس كنم. وقتي مثل بچه ها حرص كاناپه بد تركيبش را ميخورد قيافه اش حسابي ديدني است.دلم برايش مي سوزد و مي روم تا سوغاتش را نشانش دهم. نگاه كن خداي من.. كدام احمقي است كه وقتي ببيند بعد از يك ماه برايش يك مايو بنفش راه راه و يك جفت جوراب پشمي سوغات آورده اند اينقدر ذوق كند...
حيف من!

بر گرفته از عصر ایران

nil2008
11-10-2011, 22:20
نوشته شده : توسط ژیلا شجاعی

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...
به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت:مردم چه می گویند؟!...
اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...
بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...
از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...
خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند...

ماخذ:.shereno.ir

mohsen_gh1991
14-10-2011, 22:49
در سال 1968 مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیز ترین مسابقات دو در جهان بود. دوی ماراتن در تمام المپیک ها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر 5 قاره جهان پخش می شود.[
کیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده بود، زیرا آنها 42 کیلومتر و 195 متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش میرفتند. چقدر این استقامت زیبا بود. هر بیننده ای دلش میخواست که این اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طی کردند و یکی پس از دیگری وارد استادیوم شدند.استادیوم مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق کردند.


رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره ... چند قدمی جلوتر از بقیه بود. دونده ها تلاش میکردند تا زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پایان را پاره کرد. استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد و دونده های بعدی یکی یکی از خط پایان گذشتند و بعضی هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین ولو شدند. اسامی و زمان های به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همین حال دوندگان دیگر از راه رسیدند و از خط پایان گذشتند. در طول مسابقه دوربین ها بارها نفراتی را نشان داد که دویدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند. به نظر میرسید که آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است. داوران و مسوولین برگزاری میروند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری کنند جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترک میکنند. اما...

بلند گوی استادیوم به داوران اعلام میکند که خط پایان را ترک نکنند گزارش رسیده که هنوز یک دونده دیگر باقی مانده. همه سر جای خود برمیگردند و انتظار رسیدن نفر آخر را میکشند. دوربین های مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره میکنند. از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند "جان استفن آکواری" است دونده سیاه پوست اهل تانزانیا، که ظاهرا برایش مشکلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش بانداژ شده بود





20 کیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این که از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس میزد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مکث کرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش کنند ولی او با دست آنها را کنار می زند و به راه خود ادامه میدهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترک کنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترک نمی کند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترک نکرده و با جدیت مسیر را ادامه میدهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینکه کم شود زیادتر میشود! جان استفن با دست های گره کرده و دندان های به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حرکت خود به سوی خط پایان ادامه میدهد او هنوز چند کیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او میتواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مکزیکوسیتی غروب میکند و هوا رو به تاریکی میرود.

بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شرکت کننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیک میشود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمیخیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق میکنند و بعد انگار از آن نقطه موجی از کف زدن حرکت میکند و تمام استادیوم را فرا میگیرد نمیدانید چه غوغایی برپا میشود.





40 یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم میشود و دستش را روی ساق پاهایش میگذارد، پلک هایش را فشار می دهد نفس میگیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت میکند. شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده اند وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت. نزدیک و نزدیکتر میشود و از خط پایان میگذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم میبرند نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن کرده است انگار نه انگار که دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند او که دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.

آن شب مکزیکوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن اصالت حرکت، مستقل از نتیجه بود. او یک لحظه به این فکر نکرد که نفر آخر است. به این فکر نکرد که برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی کند. او تصمیم گرفته بود که این مسیر را طی کند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه کنند ارزشی که احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت. فردای مسابقه مشخص شد که جان ازهمان شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است.

او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری که پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی که نفر آخر بودید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت: برای شما قابل درک نیست! و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد:مردم کشورم مرا 5000 مایل تا مکزیکوسیتی نفرستاده اند که فقط مسابقه را شروع کنم، مرا فرستاده اند که آن را به پایان برسانم.





داستان "جان استفن آکواری" از آن پس در میان تمام ورزشکاران سینه به سینه نقل شد.

حالا "آیا یادتان هست که نفر اول برنده مدال طلای همان مسابقه چه کسی بود؟"

یک اراده قوی بر همه چیز حتی بر زمان غالب می آید.

منبع : مجله اینترنتی من

Puneh.A
16-10-2011, 17:53
پرنده بر شانه های انسان نشست .انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :



- اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .پرنده گفت :



- من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .



انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .پرنده گفت :



- راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .پرنده گفت :



- نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .



انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطرات اش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی



دور ، یک اوج دوست داشتنی .پرنده گفت :



- غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک



پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموش اش می شود .



پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشم اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی



نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .




آن گاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :



- یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .



راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی ؟



انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و



گریست .


عرفان نظرآهاری

Puneh.A
19-10-2011, 16:35
مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ،

پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد

دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی

او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه

یک روزمهرداد اوستابه همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی

مخصوص دربار می بیند

مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود. سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه

از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستابه فرانسه می رود

در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود. و در نامه ای از مهرداد اوستامی خواهد

که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید


وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم

شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت

كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم

كي ام، شكوفه اشكي كه در هواي تو هر شب

ز چشم ناله شكفتم، به روي شكوه دويدم

مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم

چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم

چو شمع خنده نكردي، مگر به روز سياهم

چو بخت جلوه نكردي، مگر ز موي سپيدم

بجز وفا و عنايت، نماند در همه عالم

ندامتي كه نبردم، ملامتي كه نديدم

نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل

ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم

جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي

چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم

به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون

گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم

وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم

ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟

منبع : مجله اینترنتی ترانه ها

vahidhgh
19-10-2011, 17:40
غروب يک روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد.
زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد دختر کوچکش را به او داد.
زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکينگ دويد، ماشين را روشن کرد و به نزديک ترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر کوچکش را بگيرد.
وقتي از داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله اي که داشته کليد را داخل ماشين جا گذاشته است.
زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال دخترش هر لحظه بدتر مي شود. او جريان کليد اتومبيل را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعي کند با سنجاق سر در اتوموبيل را باز کند.
زن سريع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت: ولي من که بلد نيستم از اين استفاده کنم.
هوا داشت تاريک مي شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا اميدي زانو زد و گفت: خدايا کمکم کن!
در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي کهنه به سويش آمد. زن يک لحظه با ديدن قيافه مرد ترسيد و با خودش گفت: خداي بزرگ، من از تو کمک خواستم آنوقت اين مرد…!
زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزديک شد و گفت: خانم، مشکلي پيش آمده؟
زن جواب داد: بله، دخترم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريع تر به خانه برسم ولي کليد را داخل ماشين جا گذاشته ام و نمي توانم درش را باز کنم.
مرد از او پرسيد که آيا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز کرد!
زن بار ديگر زانو زد و با صداي بلند گفت: خدايا متشکرم!
سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شريفي هستيد!
مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شريفي نيستم. من يک دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان آزاد شده ام!!!
خدا براي کمک به زن يک دزد فرستاده بود، آن هم يک دزد حرفه اي!
زن آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فرداي آن روز حتما به ديدنش برود…
فرداي آن روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شرکت شد، فکرش را هم نمي کرد که روزي به عنوان راننده مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.
Dastanak.ir

vahidhgh
20-10-2011, 01:42
سه تا رفیق با هم میرن بهشت
نماینده خدا میاد پیششون و میگه هر کدوم از شماها توی دنیا کمتر به زنتون خیانت کرده باشید اینجا ماشین بهتری سوار میشید
نفر اول یه ده باری خیانت کرده بوده و بهش بنز میدن
دومی سه بار خیانت کرده بوده بهش فراری میدن
سومی که خیانت نکرده بوده بهش بوگاتی میدن
... روز بعد این سه نفر باهم نشسته بودن اونی که بنز سوار بود خیلی ناراحت بود
دو تای دیگه بهش میگن چی شده حالا مگه ، بنز هم که بد نیست
اونم میگه نه موضوع این نیست
دیروز زنم رو اتفاقی دیدیم با یک دوچرخه از جلوم رد شد
Dastanak.ir

hamid_diablo
20-10-2011, 21:20
مرد خسیس و طلاهایش

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

در زمانهای دور مردی ژنده پوش بود ، این مرد طلاهای با ارزشی داشت اما بسیار خسیس بود و زندگی فقیرانه ایی برای خود درست کرده بود . طلاها را در کیسه ایی ریخته و هر شب سوراخی حفر می کرد و آنها را در آن پنهان می ساخت و این کار را هر شب تکرار می کرد . بلاخره در یکی از آن شب ها دزدی او را دید و پی به رازش برد و بعد از رفتن مرد خسیس سوراخ را باز کرد و طلا ها را دزدید و برد .
آن شب مرد خسیس کابوس دزدیده شدن طلاهایش را دید صبح زود به طرف سوراخ که در کنار دیوار باغی کنده بود دوید و فهمید کابوس اش حقیقت داشته در کنار سوراخ نشست و گریست فریاد و فغان می کشید مسافری که از آنجا می گذشت علت نالانی مرد خسیس را پرسید و او ماجرا را گفت .
مسافر گفت چرا طلاها را در داخل خانه ات پنهان نکردی تا هر وقت خواستی از آنها برای خرید استفاده کنی .
مرد خسیس فریاد کشید و گفت : مردک من طلاهایم را خرج کنم . مگر آنها را از سر راه یافته ام ! کور خوانده اید من طلاهایم را خرج چیزهای بی ارزش نمی کنم .
مسافر از تغییر حالت و حرفهای مرد خسیس شگفت زده شده بود . حکیم ارد بزرگ می گوید : خسیس خود را بیمار و بیچاره می سازد .
مسافر سکه طلایی به مرد خسیس داد و گفت این را بگیر و سوراخ کندن ، را فراموش کن ، اما مرد خسیس تا روزی که زنده بود این کار را ادامه داد .

Puneh.A
22-10-2011, 14:52
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند


آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند…


…و عاشق هم شدند.


کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم..


بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم»


کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..»


بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.»


ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.


درست مثل هوا که تغییر می کند.


دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.


کرم گفت:«تو زیر قولت زدی»


بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود…من این پا ها را نمی خواهم…


…من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»


کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.»


بچه قورباغه گفت قول می دهم. ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، بچه

قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.


کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»


بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم… من فقط رنگین کمان

زیبای خودم را می خواهم.»


کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را… این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»


ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.


درست مثل دنیا که تغییر می کند.


دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»


بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»


«آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.»


کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.


یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد.. آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند ، همه چیز

عوض شده بود…


اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت

ببخشدش.


بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.


آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.


پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ…»


ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«…سیاه و درخشانم را ندیدید؟»


قورباغه جهید بالا و او را بلعید ، و درسته قورتش داد.


و حالا قورباغه آنجا منتظر است…


…با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند….


…نمی داند که کجا رفته.

جی آنه ویلیس
مجله اینترنتی روزنه ها

Lady parisa
24-10-2011, 16:26
یکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که ورشکست شده بود.

روزی برای تصمیم گیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور بود.

شیوانا از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند.

یکی از شاگردان به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان به مشورتش اعتماد کرد.

شیوانا پاسخ داد : شکست یک اتفاق است. یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه ای نداشته است، هزاران قدم جلوتراست.

او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده است و تارهای متصل به شکست را می شناسد.

او بهتر از هر کس دیگری می تواند سیاهچاله های منجر به شکست را به ما نشان دهد.
وقتی کسی موفق می شود بدانید که چیزی یاد نگرفته است!

اما وقتی کسی شکست می خورد آگاه باشید که او هزاران چیز یاد گرفته است که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد می تواند به دیگران منتقل کند.


وقتی کسی شکست می خورد هرگز نگوئید او تا ابد شکست خورده است!

بلکه بگوئید او هنوز موفق نشده است...



کسی که اشتباه نکند، پیشرفت هم نمی کند. تدی روزولت منبع: نت

F l o w e r
27-10-2011, 23:13
3. نام نویسنده ی داستان یا نام مترجم و منبع را ذکر نمایید.
لطفـا منبـع داستـان رو هم ذکـر کنید در غیر اینصورت پسـت ها پـاک خواهنـد شد .



ممنــون .

nil2008
28-10-2011, 11:01
نشسته بودم تو بوفه دانشکده که یکى از دوستام اومد صدام کرد وگفت بیا که دلدار نازنینتون دارن بیرون بوفه از شوق زیارتتون بال بال میزنن! من که اول فکر کردم سر کارم به یه لبخند که یعنی خر خودتى بسنده کردمو با حالتی رمانتیک مشغول میک زدن آبميوم شدم. دوستم با تاکید گفت: زبل خان! باور نداری از پنجره نگاه کن.لب از لب نی آب میوه برداشتم وبا چشمانی به خماری چشمان همان موجود که بالاتر عرض کردم از پنجره بیرون رو نگاه کردم که...دقیقا مثل همان موجود مظلوم بار کش جفا پیشه که از کوره در میره انگاری از ذوق به جفتک انداختن افتادم وچنان با شوق برای بیرون رفتن از پشت میز بلند شدم که حداقل پنج شش تا شلوار وتی شرت رو به رنگ آبمیوه وچایی درآوردم . مثل ماشینی که ریپ میزنه خودمو رسوندم دم در بوفه که دیدم یار با شرم سلامی کرد و من با ذوق جوابی دادم. عین آدمایی که چهل پنجاه روزه هیچی نخوردن والان یهو خیره شدن به یه مرغ بریان، با دهان باز داشتم نگاش میکردم که همونطوری که سرش پایین بود گفت:بابام...بابام...اجازه داد که امشب بیاین...
هنوز حرفش تموم نشده بود آنچنان دادی زدم که برادران عزیز حراست جهت تربیت اخلاقی حقیر به طرفم اومدن ومن با اندکی چاپلوسی قضیه رو ختم به خیرانیدم!!!هر انچه نقدینگی در جیب داشتم رو از خوشحالی خرج دوستانِ مگسانِ گردِ شیرینیم کردم وهرکدام حداقل دوسه کیلویی رو اون روز بر سایز واندازه ی خندق بلایشان افزودند!به خونه زنگ زدمو خبر مسرت بخش رو به مادرم گفتم.اونم گفت زود خودتو برسون که براشب کلی کار داریم.از ساعت چها تا هشت در حمام مشغول رسیدگی به دکوراسيون جمالمون بودم(جمال داداش عروس خانومم بود ولی اینجا منظور نویسنده!!!صورت کریه خودشان است)شاید بیش از صد وبیست مدل خط ریش رو امتحان کردم تا بالاخره یکی رو به اکراه انتخاب کردم!کت وشلواری رو که تازه خریده بودم پوشیدم وهرچی عطر واسانس وادکلن بود رو به سر وصورت ولباسام زدم وبالاخره حرکت کردیم!!!
لامصب مگه این راه تموم میشد!مادرم رو کرد به پدرمو گفت :یه جانگهدار یه خورده شیرینی بگیریم .منم که دودستی دسته گلی رو که خریده بودیم تو دستم نگه داشته بودم وحالت های مختلف نگه داشتنشو تمرین میکردم یه نگاهی به بابام کردم که اونم نگام کرد وگفت:چیه؟ چش سفید ! حتما میخوای شیرینیم من بخرم؟
از آنجا که ما ژنتیک مشکل ناخن داریم(ناخن خشکیم)!!! حرف پدر چون میخ بر قلبم نشست وبا اکراه سر به زیر انداختم . به ذهنم رسید که به بابا بگم بریم شیرینی فروشی که هرچند وقت یه بار خودم میرفتم و به بهونه شیرنی خریدن دختر جوونی رو که صندوقدار اون شرینی فروشی بود دید میزدم!!(به جون مادرم بی منظور وفقط جهت امر خیر)گفتم : بابا سر همون خیابون نگه دار من برم زود شیرینی بگیرم.بابامم که از خداش بود گفت :چشم شا دوماد(این یعنی خوشحال بود که خودم میخوام شیرینی بخرم).سریع با همون تیپ تر گل وورگل پیاده شدم وخودمو انداختم تو شیرین فروشی. دختره پشت میزش نشسته بود وداشت با یه مرد میان سال جر وبحث میکرد.چند تایی سرفه زدم ولی باوجودی که عین جوراب داشتم پشت ورو میشدم کسی محلمون نذاشت.خودم جلوتر رفتم .دیدم نخیر بدجور پیچیدن به پر وپای هم. با قیافه ی چنگیز وثوقی رفتم جلو وگفتم:سلام عرض شد.دختره با یه لبخند تلخ که حکایت از کلافگیش از دست مرد مورد نظر بود گفت: سلام آقا خوبین خوش اومدین.با همون لحن قیصر گفتم:چاکر شماییم .باس ببخشین چیزی شده؟ یه هو مرد ِ نامرد نه گذاشت ونه برداشت یه دست به سینه من زد وگفت: توچی میگی جوجه فکلی!!
اک هی!!! له شد احساسمون اساسی!!! ما که دیگه داشتیم قاطی مرغا میشدیم ویه جورایی خواستیم جلو اونیکه یه زمانی به دید خریدار نگاش میکردیم کم نیاریم صدارو بلند کردم وگفتم:اوهوی عمو احترام سنتو میگیرم والا این خانوم دستور بدن باهات جوب پیاده رو رو لای روبی میکنم!
بر گشت وآنچنان نگاهی از سر خشم به من کرد که اگه ضایع نبود در میرفتم وپشت سرمم نگاه نمیکردم.اومد جلو دستشو از تو جیبش درآورد که منم به خیال اینکه میخواد بزنه اومدم زرنگی کنم تا اونجایی که جان در بدن داشتم با مشت کوبوندم زیر چشمش !!!
مرد ِ الان نمرده یه ساله مرده! دختر زبون بستم که داشت میمرد هی زود به زود میگفت کشتیش کشتیش...
خدا وکیلی خودم اوضام اونقدر خراب بود که چیزی نمونه بود ریق رحمت رو سر بکشم !! با هر مکافاتی بود خودمو سر پا نگه داشتم وگفتم بابا یکی یه آبی چیزی به صورت این مرد بزنه!! دختره سریع رفت ویه لیوان آب آورد وبه صورت مرد پاشید.مرد بخت برگشته که زیر چشمش شده بود مزرعه ی بادمجان به خودش اومدو یه نگاه به من انداخت تا اومد چیزی بگه من عین مگ مگ! از شیرینی فروشی زدم بیرونو دویدم طرف ماشین.تانشستم به بابا گفتم برو!! گفت:حیف نون یه ساعته رفتی پس شیرینی کو!!گفتم شیرینیش خوب نبود بریم یه جا دیگه.
مخم کار نمیکردو دیگه جفنگیاتی که ابوی گرامم داشت بارم میکرد رو نمي شنیدم.بالاخره شرینی خریدیمو رسیدیم به مقصد! همچین که چشمم به در ب خونه افتاد همه چی یادم رفت از ذوق داشتم ذوق مرگ میشدم زنگ رو زدیم وصدای مادر زن عزیزم آمد که:کیه! همینکه فهمید ماییم درب راگشود!!
وارد شدیم وسلام وحال واحوال ومنم که داشتم تریپ خجالت حمل میکردم سر به زیر و چون آهو تمام حیاط را با درود وسلام به مادر زن جانمان طی کردیم ورسیدیم داخل اتاق که پدر زن جان عزیمان را هم ببینم .
سرم پایین بود که یه صدای آشنا گفت: خوش اومدین... خود پدر زن عزیزم بود ...سرمو بلند کردمو گفتم: قربون.... تاسرمو بلند کردم وپدر زنمو دیدم گل وشیرینی وهمه چی رو پرت کردم طرفشو مثل قرقی فرار رو برقرار ترجیح دادم وپدر نازنینم رو همونجا گذاشتم که اندک کتکی نوش جون کنه!!!اینم از بخت بد من بود که پدر زنم همونی از آب در اومد که زدیم زیر چشمش صیفی جات کاشتیم!!!
یه هفته ای رو خونه آفتابی نشدیم که همه چی به خیر وخوشی تموم شد والبته من هم اندك کتکی از پدر مهربانم تناول نمودم.سه سالی میشه با همون خانوم صندوق دار شیرینی فروشی عروسی کردیم وهر چندوقت این قضیه یادش میفته کلی میخنده!!!
نوشته :هاشم پورمحمدی
ماخذ:.shereno.ir

Lady parisa
29-10-2011, 10:13
داستان از اين قرار است که يک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچه‌اي مي افتد که داشت گريه مي کرد.

کافکا جلو مي‌رود و علت گريه ي دخترک را جويا مي شود...

دخترک همانطور که گريه مي کرد پاسخ مي‌دهد : عروسکم گم شده !

کافکا با حالتي کلافه پاسخ مي‌دهد : امان از اين حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت !!!

دخترک دست از گريه مي‌کشد و بهت زده مي‌پرسد : از کجا ميدوني؟

کافکا هم مي گويد : برات نامه نوشته و اون نامه پيش منه !

دخترک ذوق زده از او مي پرسد که آيا آن نامه را همراه خودش دارد يا نه که کافکا مي‌گويد : نه . تو خونه‌ست. فردا همينجا باش تا برات بيارمش ...

کافکا سريعاً به خانه‌اش بازمي‌گردد و مشغول نوشتنِ نامه مي‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابي مهم است !

و اين نامه‌ نويسي از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه مي‌دهد ؛ و دخترک در تمام اين مدت فکر مي‌کرده آن نامه ها به راستي نوشته‌ عروسکش هستند...

و در نهايت کافکا داستان نامه‌ها را با اين بهانه‌ عروسک که «دارم عروسي مي کنم» به پايان مي‌رساند...

*

اين؛ داستان همين کتاب “کافکا و عروسک مسافر” است.

اينکه مردي مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهاي سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکي کند و نامه‌ها را – به گفته‌ي همسرش دورا – با دقتي حتي بيشتر از کتابها و داستان‌هايش بنويسد؛ واقعا تأثيرگذار است...

او واقعا باورش شده بود. اما باورپذيري بزرگترين دروغ هم بستگي به صداقتي دارد که به آن بيان مي‌شود.

- امّا چرا عروسکم براي شما نامه نوشته؟

اين دوّمين سوال کليدي بود و کافکا خود را براي پاسخ دادن به آن آماده کرده بود ، پس بي هيچ ترديدي گفت : چون من نامه‌رسان عروسک‌ها هستم...!:40::40::40:


منبع:کاوه

nil2008
01-11-2011, 18:50
مدتی بود شب وروز نداشتم .یعنی داشتم ولی شب وروزم شده بود اون.همش جلو چشمام بود. انگار یه لحظه هم نمیتونستم بهش فکر نکنم. همش تو رویا میدیدم که پیشنهادمو قبول کرده وبا هم ازدواج کردیمو میریم ماه عسل و...(ای بابا منتظر چی هستین بقیش خصوصیه!! ناسلامتی رویاست ها!!)اما وقتی به خودم میومدم میدیدم همش خواب وخیال بوده ومن بدبخت بازم باید با خودم کشتی کج کار کنم وخودمو فحش بدم که چرا نمیتونم حرف دلمو بهش بگم.درسایی رو که با هم همکلاس بودیم اصلا نمیفهمیدم، نه که نفهم باشم ها نه ولی وقتی حس میکردم اونم تو همون کلاسه دست خودم نبود خُل میشدم!!! همش زیر چشمی هواشو داشتم .یکی دوبار خواستم برم باهاش حرف بزنم که از بس قلبم تند وتند شروع به زدن کرد ترسیدم جلوش غش کنم و ...
اون روز دیگه دلو به دریا زده بودم باخودم عهد بسته بودم همه چی رو بهش بگم حتی پیش بینی حرفاشم کرده بودم .اگه میگفت نه میگفتم : خودمو میکشم....نه خیلی ضایعست.همتونو میکشم!!! این از اون بد تره من که وجودشو ندارم مگسو از سرم بپرونم حالا کی رو بکشم!!! اصلا میگم اگه با من ازدواج نکنی تو صورتت اسید ....ای بابا من از زخم وخون و این چیزا حالم بد میشه ....خلاصه کلی جواب !!! ردیف کرده بودم بهترین لباسمم پوشیده بودم تریپ خفن مانکنی!!با یه فیگور بیلبوردی کنار راه پله وایساده بودم همچین افه میومدم که انگاری برام خواستگار قراره بیاد!
یه دستی به سرم کشیدم از فرط ژل واین کوفت وزهر ماریا شده بود عینهو شاخه درخت ! خشک وبی حرکت! جیبمو بر انداز کردم هزار وسیصد تومن بیشتر موجودی صندوقم نبود ! تازه اگه میخواستم جورابم بخرم اونم الان نداشتم وبنابر این جوراب سوراخ والبته بوگیر(آخه جوراب من هربویی رو که میگیره دیگه ول نمیکنه!)رو در زیر کفشی بس زیبا والبته قرضی مخفی کرده بودم. حالا مونده بودم اگه طرف میگفت بریم به بستنی با آبمیوه بخوریم چه خاکی بر سر ژلوارم! میکردم.در بین این افکار پوچ وبی ارزش!! بودم که ناگاه قلب بدبختم مثل مگ مگ سرعتشو زیاد کردو چشمام از نورشون کاستن وزانوهام رو ویبره رفتن و تُف در دهنم ملات شد که معشوق زدور نمایان گشت!!به هزار مکافات و نذر ونیاز و تن یکصد وبیست وچهار هزار پیغمبر(کم وزیادش یادم نیست چون اوضام بحرانی بود)رو به زحمت انداختن، رو پاهام وایسادم . نگاهمو مستقیم به رو به روم دوختم اما نمیدونم چرا همه چی رو تاریک میدیدم هرچه دقت کردم دیدم تاریکی مجال دیدار بهتر رو نمیده که به خود آمدم و عینک آفتابی(آفتابی که چه عرض کنم بیشتر شبیه عینک جوشکاری بود)رو برداشتم والهی همتون حاجت روا بشید دیدم جمال یاررا که خندان ونیش تابنا گوش باز به طرف من در حال حرکته...
باورم نمیشد برای اینکه بفهمم خوابم یابیدار دسته ای از مو های فریده(همون فرشده) بر گوشه های سرمو کشیدم که از زبری وچربیش فهمیدم بیدارم.دلدار همچنان آرام آرم وبه ناز در حال طی کردن راهرو وبه طرف من آمدن بود وکماکان لبخند برچهره داشت . من هم تظاهر به لبخند میکردم وسعی داشتم کل بدنم رو از این ارتعاش لامصب نجات بدم که نمیشد.چند قدمی مونده به من برسه که دهان باز کرد وبر همان طریقت ناز فرمودند: خوبی عزیزم!!!
وایییییییی..... قلب اسقاطی به ریپ زدن افتاد...دهن باز کردم که بگم ممنون وفقط صدای مممم...مَ..مَ رو تونستم از خودم در بیارم .....دیگه به راحتی خندشو میدیدم ولی بدنم کاملا بی حس شده بود وبه کمک نرده ی پله ها سر پا ایستاده بودم ...دوسه قدمی مونده بود به من بخت برگشته برسه تمام اعضا وجوارح به یکباره شروع به ساز وتنبک زدن کردند وهرکدام به جهتی مخالف جهت دیگری مشغول رقصیدن شدند!! باز دهان گشود وبا خنده ای شیرین فرمود: الهی فدات بشم...
من....من.... خاک برسر بی جنبه ی من!!!دراز به دراز افتادم وسط راهرو وراه پله ها ودنیای مدور بر گرد سرم رو میدیدم وآخرین چیزی که قبل از کمای عاشقی دیدم گوشی مو بایل معشوق وسیم هندزفری متصل به گوشی والبته متصل به گوش دلبر بود که عشق را به کاممان زهراند...یه ترم دیگه از درسام مونده وهنوز همه ی همکلاسیهایم با من با احترام برخورد میکنند والبته دلسوزی . چرا که بعد از اون قضیه همه منوبه چشم یه آدم غشی میشناسن . البته اون خانوم نه ها .....چون اون ترم بعد رفتش خارجه ومن موندم و...غشی!!


نوشته: هاشم پورمحمدی

ماخذ:.shereno.ir

hts1369
02-11-2011, 20:28
نامه ای به خدا

اين ماجراي واقعي در مورد شخصي به نام نظرعلي طالقاني است که در زمان ناصرالدين شاه طلبه اي در مدرسه مروي تهران بود و بسيار بسيار آدم فقيري بود. آن قدر فقير بود که شب ها مي رفت دوروبر حجره هاي طلبه ها مي گشت و از توي آشغال هاي آن ها چيزي براي خوردن پيدا مي کرد.يک روز نظرعلي به ذهنش مي رسد که براي خدا نامه اي بنويسد.نامه ي او در موزه ي گلستان تهران تحت عنوان "نامه اي به خدا" نگهداري مي شود.
مضمون اين نامه :
بسم الله الرحمن الرحيم
خدمت جناب خدا !
سلام عليکم اينجانب بنده ي شما هستم.از آن جا که شما در قران فرموده ايد: "ومامن دابه في الارض الا علي الله رزقها"
هيچ موجود زنده اي نيست الا اينکه روزي او بر عهده ي من است.»من هم جنبنده اي هستم از جنبندگان شما روي زمين.
در جاي ديگر از قرآن فرموده ايد: "ان الله لا يخلف الميعاد"
مسلما خدا خلف وعده نميکند.
بنابراين اينجانب به جيزهاي زير نياز دارم :
1-همسري زيبا ومتدين.2-خانه اي وسيع.۳-يک خادم.4-يک کالسکه و سورچي.5-يک باغ.6-مقداري پول براي تجارت.7-لطفا بعد از هماهنگي به من اطلاع دهيد.
مدرسه مروي-حجره ي شماره ي ۱۶- نظرعلي طالقاني
نظرعلي بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟
مي گويد،مسجد خانه ي خداست.پس بهتره بگذارمش توي مسجد.
مي رود به مسجد امام در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در يک سوراخ قايم ميکنه و با خودش ميگه: حتما خدا پيداش ميکنه!
او نامه را پنجشنبه در مسجد مي ذاره.
صبح جمعه ناصرالدين شاه با درباري ها مي خواسته به شکار بره.
کاروان او ازجلوي مسجد مي گذشته، از آن جا که به قول پروين اعتصامي
"نقش هستي نقشي از ايوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا يک بادتندي شروع به وزيدن مي کنه نامه ي نظرعلي را روي پاي ناصرالدين شاه مي اندازه. ناصرالدين شاه نامه را مي خواند و دستور مي دهد که کاروان به کاخ برگردد. او يک پيک به مدرسه ي مروي مي فرستد، و نظرعلي را به کاخ فرا مي خواند. وقتي نظرعلي را به کاخ آوردند ،دستور مي دهد همه وزرايش جمع شوند و مي گويد:نامه اي که براي خدا نوشته بودند،ايشان به ما حواله فرمودند.پس ما بايد انجامش دهيم.و دستور مي دهد همه ي خواسته هاي نظرعلي يک به يک اجراء شود

Mehran-King
10-05-2012, 15:27
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. “رضایت کامل”.
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش “زندگی” و “عشق به همنوع” به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.
بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است
همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید… وجود فرشته ها را باور داشته باشید
و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت

part gah
13-05-2012, 15:05
ـ مامان! یه سوال بپرسم؟

زن کتابچه سفید را بست و آن را روی میز گذاشت: بپرس عزیزم.

ـ مامان خدا زرده؟

زن سرش را جلو برد: چطور؟

ـ آخه امروز نسرین سر کلاس می گفت خدا زرده.

ـ خوب تو بهش چی گفتی؟

ـ خوب، من بهش گفتم خدا زرد نیست، سفیدهِ.

مکثی کرد: مامان، خدا سفیدِ؟ مگه نه؟

زن، چشمهایش را بست و سعی کرد آنچه را دخترش پرسیده بود، در ذهن مجسم کند. اما، هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد.
چشم باز کرد: نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیدهِ؟

دخترک چشم روی هم گذاشت. دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم، یه نقطه سفید پیدا میشه.

زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد و دوباره چشم بر هم نهاد.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
سهیل میرزائی

part gah
25-05-2012, 11:22
او ، من ، زیر آفتاب


اینکه آن روز ساعت سه و چهل دقیقه عصر، من احساس می‌کردم زیبا هستم ربطی به گلهای نارنجی دامنم نداشت ویا حتی به رنگ نارنجی روی انگشت‌هایم هم!

به این ربط داشت که مو‌هایم یک رایحه خوب تازه‌ای می‌دادند که مدیون طراحی خلاقانه دانشمندان لابراتوار‌ها و مراقبت دلسوزانه کار‌شناسان بخش کنترل کیفیت کارخانه محترم شوارتزکُف بود.

خب برای من یک زیبایی انسانی، وقتی تجلی دارد که عطر خوش خنک رخوت انگیزی از پوست و مو و گریبان بزند بیرون… و منی که راه می‌رفتم از توی جاده باریک چمن زار، آسمان بالای سرم

جوری بسیار آبی بود که موهای خوشبویم برق می‌زدند و من توی دلم زیبا بودم پس. و چه خوش بودم و چه می‌رفتم یک جای خوبی!!

وسط چمن زار و نرسیده به بخش هموار جاده، یک اندام کوچک سفید پوشی داشت می‌آمد که دست لرزانی داشت و یک عصا و موهای نقره‌ای قطعا بسیار تمیز. عینک نداشت ولی تا دلت بخواهد

چروک داشت و خمیدگی داشت و رگهای برآمده. به من نگاه نمی‌کرد چون خیلی حواسش به عصای بزرگ و سیاه رنگی بود که روی جاذبه سنگین زمین، قدمهای معلقش را متعادل می‌کرد. من به

او نگاه می‌کردم و او به روبرو هرچند که ما هر دو اندامهایی زنانه داشتیم و هر دو آن لحظه از دنیا را با مغزهای زنانه خود درک می‌کردیم. هر چند که ما هر دو از رحم‌هایی‌زاده شده بودیم و در بطن

هر دومان می‌شد که احشا ء مدورمان را نماد گردی زمین و گردی مهتاب و گردی جهان و چرخه باروری و زایش گرفت. من به او نگاه می‌کردم و او به زمین جلوی عصایش و من می‌دیدم که من جوانم

و او سالخورده. که من هنوز می‌توانم از دلشکستگی‌ها و دلتنگی‌ها بسیار بلند گریه کنم و از هدیه‌ها و محبت‌ها و بوسه‌ها بسیار بلند پرواز کنم و بین علف‌ها با گلهای سر به هوای دامنم راه بروم گویی

که می‌رقصم در هر قدم. و او سال‌ها و سال‌ها قبل از من بوی زیبایی در مو‌هایش و شوق رسیدن در ساق‌هایش بوده و اشک می‌ریخته گاهی برای دلش و شاد می‌شده با دلش و درک می‌کرده با دلش

… من می‌دیدم که همه و همه زندگی که امروز جلوی چشم من است، پشت سر اوست…

آخرهای چمن زار، آنجا که دیگر از هم عبور کرده بودیم و پایم رسیده بود به آسفالت براق و صدای یک آبپاش خودکار مرا می‌برد به روزهای خیلی کودکی و خیلی آسودگی در تابستانهای دور پر از چمن و پارک

و پشمک؛ آنجا که دیگر نمی‌دیدمش و او هم مرا نمی‌بیند هرگز، به این فکر کردم که روزگاری نه خیلی دور و بلکه خیلی محتمل می‌رسد که من به روبرو نگاه می‌کنم و دختر جوانی از کنارم می‌گذرد که خود

خود زندگیست و نسیم از روی مو‌هایش خوشبو می‌شود و می‌اید توی دماغ منی که خم شده از هزار سال زندگی با هر چه خوش و ناخوش دیگر دارم می‌روم که برسم و از اویی عبور می‌کنم که هنوز

نیمه نیمه نیمه یک راه روشن است…

--------------------------------------------------------
رگبرگ‌های سقوط - روزبه روزبهانی

rex123
25-05-2012, 22:51
با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم…“ اووه!! معذرت می‌خوام… ”“من هم معذرت می‌خوام دقت نکردم…” ما خیلی مؤدب بودیم، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم. اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می‌کنیم؟!کمی بعد از آن‌ روز، در حال پختن شام بودم. دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همین‌ که برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش، با اخم گفتم: “ اه!! از سر راه برو کنار ”قلب کوچکش شکست و رفت. نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم. وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:“ وقتی با یک غریبه برخورد می‌کنی ، آداب معمول را رعایت می‌کنی، اما با بچه‌ای که دوستش داری بد رفتار می‌کنی. برو به کف آشپزخانه نگاه کن! آنجا نزدیک در، چند گل پیدا می‌کنی، آنها گل‌هایی هستند که او برایت آورده است، خودش آنها را چیده، صورتی و زرد و آبی، آرام ایستاده بود که سورپرایزت کنه! هرگز اشک‌هایی که چشم‌های کوچیکشو پر کرده بود ندیدی! ”در این لحظه احساس حقارت کردم، اشک در چشمانم جمع شد…آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم“ بیدار شو کوچولو، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟ دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم، نمی بایست اون طور سرت داد بکشم.” گفت: “ اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان ”“ من هم دوستت دارم دخترم، و گلها رو هم دوست دارم، مخصوصا آبیه رو ”گفت: “اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن. می‌دونستم دوستشون داری، مخصوصا آبیه رو”آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار می‌کنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می‌آورد؟! اما خانواده‌ای که به جا می‌گذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد… و به این فکر کنید که ما خود را وقف کار می‌کنیم و نه خانواده‌مان، چه سرمایه گذاری ناعاقلانه‌ای!! اینطور فکر نمی‌کنید؟!!

rex123
26-05-2012, 21:13
پسر جوانی وارد مدرسه شیوانا شد و خواست تا او را به شاگردی بپذیرد. شیوانا نگاهی به سر و وضع پسر انداخت و گفت: “هر کس در این مدرسه باید شغلی فرا بگیرد و در آن شغل مشغول به کار شود. به این ترتیب هم کار و مهارتی یاد می‌گیری و هم هزینه‌های خود را تامین می‌کنی.”پسر قبول کرد و با شرم و خجالت گفت: “البته مساله‌ای در مورد گذشته‌ام هست که باید به شما بگویم. و آن این است که من در گذشته زندگی‌ام آدم خوبی نبوده‌ام و…”شیوانا به میان حرفش پرید و گفت:“هیچ کس گذشته‌ خودش نیست. هر انسانی همان چیزی است که همین الان انتخاب می‌کند باشد! تو این همه راه آمده‌ای و می‌خواهی یکی از شاگردان مدرسه باشی. پس تو شاگرد مدرسه‌ای! گذشته تو نه به من و نه به هیچ کس دیگری ربط ندارد.”پسر ساکت شد و هیچ نگفت. شیوانا ادامه داد: “تا وقتی که انتخاب تو شاگرد مدرسه بودن باشد تو شاگرد مدرسه می‌مانی و نزد ما هستی. هر وقت انتخابت عوض شد، بگو تا نسبت به ماندن یا رفتنت تصمیم بگیرم.آن‌چه تعیین کننده و معنابخش هویت توست انتخاب خود توست که مشخص می‌کند الان چه باشی…تو گذشته‌ات نیستی که مجبور به توضیح و توجیه آن باشی!”

rex123
31-05-2012, 16:44
امروز پدر از سر کار برگشت.خیلی خسته بود.عرق از سر و رویش می بارید.روز بشدت گرمی هم بود.در یخچال را باز کرد هیچی نبود نه شربت نه چیزی. یک تکه یخ برداشت با یک لیوان آب سر کشید.گفت چه جهنمی است درست کردید! به من گفت برو پنجره ها رو باز بزار یا کولر رو روشن کن! من هم کفش پایم کردم و گفتم دارم بیرون میرم به کس دیگه بگو و سریع رفتم.گفت چرا حرف گوش نمیکنی! مگه با تو نیستم! کولر رو چرا روشن نکردی! اصلا داری کدوم گوری میری این وقت ظهر! گفتم الان میام دیگه! 2 دقیقه بعد برگشتم بستنی رو که گرفتم به پدرم دادم. یک نگاه چپ بهم کرد بعد گفت بزارشون یخچال! من هم از اینکه رفتم خریدمشون و دلم نیومد هیچی نداشتیم و حالا نمیخوردشون گذاشتمشون توی یخچال و با ناراحتی در یخچال رو محکم بستم و رفتم توی حیاط! آخه توی حیاط یکم وسایل و جعبه های کامپیوتر رو که از انباری ریخته بودم بیرون دنبال وسیله ای رفتم جمع کنم. تقریبا نیم ساعت بود که بیرون بودم و بعد که جمعشون کردم و دوباره برگشتم خونه. پدرمو توی خونه دیدم که بهم گفت نمیخوای بستنی رو بیاری ؟!؟ یک نگاه کردم و توی دلم گفتم حالا چی شده به من گفته! حالا هوس کرده ترسیده به کس دیگه بگه من هم بگم چرا خوردی؟ و رفتم اوردم و بدون اینکه چیزی بگم تا رفتیم بخوریم گفت نمیخواستم اون موقع توی عصبانیتم بستنی رو آب کنم و بخورم! ولی حالا چرا! اون موقع مثل بچه ها گریه ام گرفت و رفتم بلغش کردم موندم چی بگم.گفتم منم خودت رو میخوام! نمیخوام این همه عرق ریختن هاتو ببینم. مثل بچگی ها یک بوسم کرد و شروع کردیم به خوردن! الان تازه می فهمم باز هم که اون موقع بچه بودم! حتی من این رو نفهمیدم این بزرگواری رو زمانی داره میکنه که من خسته ام و از گرمایی که توی حیاط بودم! و من هم مثل تشنه ها و ندید بدیدها دارم فقط میخورم! ...
خاطراتی از دل یک مشت خاطرات اشتباهات بزرگم ...

Ahmad
09-07-2012, 14:40
یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت .

بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت . پرسش این بود :

شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید . از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می ‌گذرید . سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند ، یک پیرزن که در حال مرگ
است . یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است . یک خانم یا آقا که در رویا هایتان خیال ازدواج با او را دارید . شما می‌ توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار
کنید . کدام را انتخاب خواهید کرد ؟ دلیل خود را شرح دهید .

پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید!

قاعدتاً این آزمون نمی ‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد :

پیرزن در حال مرگ است ، شما باید ابتدا او را نجات دهید . هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد .

شما باید پزشک را سوار کنید ، زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می توانید جبران کنید . اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید .

شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید ، زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید .

از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند ، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد .
او نوشته بود : سوئیچ ماشین را به پزشک می ‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویا هایم منتظر اتوبوس می‌ مانیم .



منبع ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

unknown47
09-07-2012, 18:08
پسر روستایی واگن پر از ذرت خود را در جاده سرنگون کرد. کشاورزی که در آن نزدیکی زندگی می کرد ، آمده بود تا ببیند چه اتفاقی افتاده. او با صدای بلند گفت : آهای پسر ، ناراحتی هایت را فراموش کن و به خانه ما بیا و شام را با ما صرف کن. بعد من کمک می کنم که واگن را راستکنی.پسر جواب داد: شما خیلی لطف دارید ، ولی فکر نمی کنم بابام بخواهد من این کار را بکنم. کشاورز با اصرار گفت : آه بیا برویم پسرم. بالاخره پسر موافقت کرد و گفت: بسیار خوب ، باشد ، ولی بابام دوست ندارد. بعد از شام صمیمانه ، پسر از میزبانش تشکر کرد و گفت : حالا حالم خیلیبهتر شده ، اما می دانم بابام واقعا عصبانی خواهد شد. همسایه گفت : من فکر نمی کنم ، راستی بابات کجاست؟ "او زیر واگن است."

part gah
16-07-2012, 19:12
با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد. شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم. از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد،

به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را. تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را می‌باید ببخشی. زن با کمال میل می‌پذیرد. در دفترخانه مرد رو

به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم. لیکن تنها به یک سوالم جواب بده. زن می‌پذیرد. “چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید

مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی‌. زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: طاقت شنیدن داری؟ مرد با آرامی گفت: آری. زن

با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او، تا زندگی‌ واقعی در

ناز و نعمت را تجربه کنم.

مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامه‌ای

در کیفش بود. با تعجب بازش کرد. خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: ”فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر. نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش

وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شمارهٔ همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی. پاسخ

آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت: باور نکردی؟ گفتم فکر نمی کردم اینقدر احمق باشی‌. این روزها می توان با ۱ میلیون تومان

مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند!

Ahmad
26-07-2012, 13:29
سؤال امتحانی شماره‌ی 2

پتر هانتکه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])





مردی یکی از فرزندان خود را که هنوز قادر به راه‌رفتن نیست بازی‌کنان به هوا می‌اندازد و می‌گیرد.

شادی کودک از این بازی موجب می‌شود که مرد عمل خود را تکرار کند.

این‌بار کودک به هنگام فرود، از میان دست‌های پدر به زیر می‌لغزد، به زمین می‌خورد، و می‌میرد.

مرد را به جرم قتل غیرعمد به محاکمه می‌کشند.

قاضی از او می‌خواهد که واقعه را شرح دهد.

مرد به قصد آن‌که گفتار خود را عملا به نمایش بگذارد - و در ضمن دست خود را از هر گناهی بشوید - فرزند دیگر خود را از آغوش همسرش که در دادگاه حضور دارد می‌گیرد، پیش می‌آید، و کودک را به هوا می‌اندازد.

کودک فرود می‌آید، از میان دست‌های مرد به زیر می‌لغزد، به زمین می‌خورد، و می‌میرد.


کتاب: مجموعه‌ی نامرئی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
صفحه‌ی 217

Snow_Girl
06-08-2012, 15:25
مردی مقابل گل فروشی ايستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟
دختر گفت: می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!
مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.
شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن!

part gah
15-08-2012, 05:35
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی .....



ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ،

برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.می گفت نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای

خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.

دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود . صدای اصغر از توی راه پله می اومد

که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر

سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری

که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما

اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. . اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.

گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه

کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم .تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند .وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت

بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی

مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی

داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:» من آدم زمختی هستم». زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها .

حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه

اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه …همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت

درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی.

نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکی اش....

amirsg2012
21-08-2012, 20:51
کلاغ و طوطی هر دو زشت آفریده شده اند طوطی اعتراض کرد و زیبا شد اما کلاغ راضی بود به رضای خداامروز طوطی در قفس است و کلاغ آزاد. پشت هر حادثه ای حکمتی است که شاید هرگز متوجه آن نشوی هیچ گاه به خدا نگو چرا

Iloveu-ALL
01-09-2012, 12:46
دوست من حسن ؟؟؟




حاکمی از برخی شهرها بازدید می کرد و هنگام دیدار از محله ما فرمود: شکایت‌هاتان را صادقانه و آشکارا بازگویید و از هیچ کس نترسید، که زمانه هراس گذشته است!


دوست من ـ حسن ـ گفت: عالی جناب! گندم و شیر چه شد؟ تامین مسکن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ و چه شد آن که داروی بینوایان را به رایگان می بخشد؟ عالی جناب! از این همه هرگز، هیچ ندیدم

حاکم اندوهگنانه گفت: خدا مرا بسوزاند؟ آیا همه اینها در سرزمین من بوده است؟ فرزندم! سپاسگزارم که مرا صادقانه آگاه کردی، به زودی نتیجه نیکو خواهی دید.

سالی گذشت، دوباره حاکم را دیدیم، فرمود: شکایت‌هاتان را صادقانه و آشکارا بازگویید و از هیچ کس نترسید، که زمانه دیگری است!

هیچ کس شکایتی نکرد، کسی برنخاست که بگوید: شیر و گندم چه شد؟ تامین مسکن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ چه شد آن که داروی بینوایان را به رایگان می‌بخشد؟

تنها صدائی ازمیان جمعکه پرسید: عالی جناب! دوستِ من ـ حسن ـچه شد؟

part gah
04-09-2012, 04:14
مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «براي احتياط برید هیزم تهیه کنید»
بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد»،
پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد»،
رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند.
بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!
رییس: «از کجا می دونید؟»
پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!

خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم

Iloveu-ALL
05-10-2012, 20:47
چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدندکه :(( ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر)). رفتم خواستگاری، دختر پرسید: مدرک تحصیلی ات چیست؟ گفتم: دیپلم تمام! گفت: بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه. رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشم، رفتم خواستگاری. پدر دختر پرسید: خدمت رفته ای؟ گفتم : نه هنوز. گفت: مرد نشد نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی. رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم. رفتم خواستگاری. مادر دختر پرسید: شغلت چیست؟ گفتم فعلا کار گیر نیاوردم. گفت: بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار. رفتم کار پیدا کنم گفتند: سابقه کار می خواهیم. رفتم سابقه کار جور کنم. گفتند: باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم. دوباره رفتم کار کنم، گفتند باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم کار کنم گفتند سابقه کار ، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی. گفتند: برو جایی که سابقه کار نخواهد. رفتم جایی که نخواستند. گفتند باید متاهل باشی!. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم جایی که سابقه کار نخواستند ولی گفتند باید متاهل باشی. گفتند باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی. رفتم گفتم: باید کار داشته باشم تا متاهل شوم. گفتند: باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم. برگشتم رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!!!

part gah
07-10-2012, 07:17
زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!
پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟
زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم
ماموران مدرک خواستند،
زن و مرد گفتند نداریم !
ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟!
زن و مرد گفتند …
برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم … !
اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند،
ما دستهایمان از هم جداست !
دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،
ما رویمان به طرف دیگریست !
سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،
ما احساسی به هم نداریم !
چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند،
می بینید که، ما غمگینیم !
پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند،
اما یکی ازما جلوتر از دیگری می رود !
ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،
ما هیچ نمی خوریم !
هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،
ما لباسهای کهنه تنمان است.. !
هشتم، …
ماموران گفتند :
خیلی خوب،
بروید،
بروید،..
فقط بروید … !


منبع :arimanparsi.persianblog.ir

Puneh.A
08-10-2012, 20:52
در یک مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت میکردم وچند سالی بود که مدیر مدرسه شده بودم.
قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.
هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت وگوی همکاران در دفتر مدرسه، به هم نیامیخته بود.
در همین هنگام، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت: با خانم... دبیر کلاس دومی ها کار دارم و میخواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هایی بکنم.
از او خواستم خودش را معرفی کند. گفت: من "گاو" هستم ! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشان متوجه میشوند.
تعجب کردم و موضوع را با خانم دبیر که با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود،درمیان گذاشتم.
یکه خورد و گفت: ممکن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد. یعنی چه گاو؟ من که چیزی نمی فهمم...
از او خواستم پیش پدر دانش آموز یاد شده برود و به وی گفتم:
اصلاً به نظر نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی خیلی هم متشخص به نظر می رسد.
خانم دبیر با اکراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز که در گوشه ای از دفتر نشسته بود، رفت.
مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی کرد: "من گاو هستم!"
- خواهش می کنم، ولی...
شما بنده را به خوبی می شناسید.
من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله ای که شما دیروز در کلاس، او را به همین نام صدا زدید...
- دبیر ما به لکنت افتاد و گفت: آخه، می دونید...
بله، ممکن است واقعاً فرزندم مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق می دهم.
ولی بهتر بود مشکل انضباطی او را با من نیز در میان می گذاشتید.
قطعاً من هم می توانستم اندکی به شما کمک کنم.
خانم دبیر و پدر دانش آموز مدتی با هم صحبت کردند.
گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترک کرد.
وقتی او رفت، کارت را با هم خواندیم.
در کنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود:
دکتر... عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه... !

ask_bl
08-10-2012, 22:50
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کامل
اً مختل شده بود. ا
این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی ۱۰۰۰ تومن به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.»
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ۱۰۰ تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها گفتند: «۱۰۰ تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط ۱۰۰ تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم.» و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.

ask_bl
09-10-2012, 15:16
نقل شده :
وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند . شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هایی کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.

وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام کرد .

...
پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت . بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه های سیرک بودند . معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید. ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.

مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...

بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم .

ثروتمند زندگی کنیم به جای آنکه ثروتمند بمیریم.

Puneh.A
09-10-2012, 21:14
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.بچه ماشین بهش زد و فرار کرد. پرستار:این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.


پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم…


پرستار:با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.


اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.


صبح روز بعد...
همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید...

part gah
16-10-2012, 13:38
دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه می کردند. یکی از دیگری پرسید: «چرا هنگام غروب، رنگ آسمان تغییر می کند؟»
میمون دوم گفت: «اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند، گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطراف می بینی، لذت ببری.»
میمون اول با ناراحتی گفت: «تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیت ها را با منطق بیان کنی» در همین حال، هزارپایی از کنار آنها می گذشت.
میمون اول با دیدن هزارپا از او پرسید: «هزارپا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت می دهی؟»
هزارپا جواب داد: «تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام.»
میمون دوم گفت: «خوب فکر کن، چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی می خواهد.»
هزارپا نگاهی به پایش کرد و خواست توضیحی بدهد: «خوب اول این پا را حرکت می دهم. نه، شاید اول این یکی را... باید اول بدنم را بچرخانم...»
هزارپا مدتی تلاش کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند؛ ولی هرچه بیشتر تلاش کرد، ناموفق تر بود. پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه بدهد، ولی متوجه شد که نمی تواند.
با ناراحتی گفت: «ببین چه بلایی سرم آوردی. آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت.»
میمون دوم به اولی گفت: «می بینی؟ وقتی سعی می کنی همه چیز را توضیح دهی، این طور می شود!»
پس دوباره: به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد.

نویسنده: فهیمه ارژنگی

Puneh.A
09-12-2012, 11:18
دو سال پیش در مدرسه ای به فرزندان کارگران مهاجر درس می دادم.

زمان برگزاری امتحانات فرا رسید و من سوألات ریاضی را برای دانش آموزان سال اول مدرسه طرح کردم یکی از سوألات این بود :"خانه شما پنج نفره است، اگر ده تا سیب داشته باشید، هر نفر چند سیب خواهد داشت؟" فکر کردم این سوأل برای بچه های هفت یا هشت ساله بسیار آسان خواهد بود.
پس از برگزاری امتحان ، ناگهان متوجه یک اشتباه تایپی شدم. عدد "10" اشتباهاً عدد "1" تایپ شده بود . حتم داشتم که بچه ها آن سوأل را پاسخ نخواهند داد.
اما با تعجب دیدم که تقریباً هر کدام از شاگردان جوابی به این سوأل داده اند.
در میان جواب های مختلف ، پاسخی مرا تحت تاثیر قرار داد. دانش آموزی نوشته بود که:

هر نفر در خانه ام یک سیب خواهد داشت. زیرا اگر پدربزرگم این سیب را ببیند، خودش آن را نمی خورد و حتماً به مادربزرگ که اکنون سخت بیمار است خواهد داد. ولی می دانم مادر بزرگم هم آن سیب را نمی خورد و به من که نوه دختری اش هستم و دوستم دارد، می دهد. من این سیب را به مادرم خواهم داد . مادرم هر روز در خیابان روزنامه می فروشد و دلش می خواهد سیب شیرین بخورد. اما مادرم هم این سیب را نمی خورد و به پدرم می دهد. پدرم در کارخانه به سختی کار می کند. هر وقت برای ما غذا می خرد، خودش نمی خورد. بدین ترتیب به هر عضو خانواده یک سیب کامل می رسد.....

Puneh.A
22-12-2012, 11:47
مامور اداره ماليات (آی آر اس) تصميم ميگرد تا پدر بزرگ پيری را حسابرسی بکند و اورا با فرستاده احضاريه ای به اداره ماليات فرامی خواند. حسابرس اداره ماليات شگفت زده می شود هنگامی که می بيند پدربزرگ همراه وکيلش به اداره آمدند. حسابرس می گويد: «خوب آقا؛ شما زندگی بسيار لوکس وفوق العاده ای داريد ولی شغل تمام وقتی هم نداريد، که می تواند گويای اين باشد که شما ميگوييد ازراه قمار اين پولهارا بدست می آوريد. خاطرجمع نيستم اداره ماليات اين موضوع را باور دارد.

پدربزرگ پاسخ میدهد من يک قماربارز ماهری هستم آيا حاضرید آنرا با يک نمايش کوچک ثابت کنم؟
حسابرس فکری میکندوپاسخ میدهد اشکال ندارد.



پدربزرگ میگويد، با شما هزار دلار شرط میبندم که چشم خودم را گاز بگيرم. حسابرس يک لحظه فکر میکند و می گويد. شرط. پدربزرگ چشم شيشه ای خودرا در می آوردو آنرا گاز میگيرد. حسابرس چانه اش از شگفتی می افتد.



پدربزرگ می گويد، حالا با شما شرط دوهزار دلار میبندم که می توانم چشم ديگرم را هم گاز بگيرم. حالا که حسابرس میداند پدر بزرگ نمی تواند از هردوچشم نابينا باشد فوری شرط را می پذيرد. پدربزرگ دندان های مصنوعی اش را درمی آورد و چشم بينای ديگرش را گاز میگيرد. حسابرس همانطور که در شگفتی بود بسيار ناراحت است که سه هزار دلار به اين مرد باخته است و وکيل اين آقا هم شاهد ماجرا است، دراين زمان بسيار ناراحت واعصابش خط خطی است.

پدربزرگ می گويد میخواهی دوبرابر بکنی يا بی حساب بشويم، شش هزار دلار باشما شرط میبندم که اين سوی ميز شما بايستم و از اينجا به آن سبد آشغال ادرار کنم بدون اينکه قطره ای به زمين بين ايندو بريزد. حسابرس که دوبار سوخته بود بسيار محتاط است و با دقت نگاه ميکند و تصميم میگيرد که امکان ندارد اين پيرمرد بتواند چنين هنری را از خود نشان بدهد بنابراين می پذيرد. پدربزرگ در کنار ميز تحرير می ايستد و زيپ شلوار را بازمیکند ولی باوجوداينکه با فشار لازم کاررا انجام میدهدولی نمی تواند جريان را به سبد آشغال برساند وبنابراين تمام ميز حسابرس را حسابی آلوده و مرطوب میکند.


حسابرس نمی تواند از خوشحالی در پوست بگنجد، وباخودمیگويد يک زخم باخت را به يک پيروزی مبدل کردم.


ولی وکيل پدربزرگ را میبيند که سرش را ميان دستهايش گرفته است، میپرسد شما حالتان خوب است؟ وکيل پاسخ میدهد «نه واقعا نه» امروز بامدادان هنگاميکه پدربزرگ به من گفت به منظور حسابرسی احضاريه دريافت داشته بامن 25 هزار دلار شرط بست که به اينجا بيايد و به سرتاسر ميزتحرير شما ادرار خواهد کرد و با اينکارش شما بسيار هم خوشحال خواهيد بود.



من همه اش بشما میگويم! با مردان وزنان پير سربسر نگذاريد.!!

Miss Shirin
11-01-2013, 14:58
در اولین صبح عروسی ، زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند .
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند ، زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند ، اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکرد .

ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند ، زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند ، اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت : نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم ، شوهر چیزی نگفت و در را برویشان گشود . اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت .

سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد . پنجمین فرزندشان دختر بود ، برای تولد این فرزند پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد . مردم متعجبانه از او پرسیدند : علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست ؟

مرد بسادگی جواب داد :چون این همون کسیه که در را برویم باز میکنه !!!

saye
15-04-2013, 03:38
روزی لویی شانزدهم در محوطه ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی راکنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟
سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟
افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم!
مادر لویی که شاهد این صحنه بود او را صدازد وگفت من علت را میدانم، زمانی که تو سه سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز 41 سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند!
فلسفه ی عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!
آیا شما هم این نیمکت را در روان خود ،خانواده و جامعه مشاهده میکنید؟

hossein1285
15-04-2013, 21:11
چندین بار این کتاب را خوانده ام و هنوز میخندم!!

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ][[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]].pdf ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ][[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]].pdf?)

Alinho
25-04-2013, 10:56
درخواست سیانور از داروخانه!‌
خانمی وارد داروخانه می شه و به دکتر داروساز میگه که به سیانور احتیاج داره! داروسازه میگه واسه چی سیانور می‌‌خوای؟ خانمه توضیح می ده که لازمه شوهرش را مسموم کنه. چشم‌های داروسازه چهارتا می شه و میگه: خدا رحم کنه، خانوم من نمی‌تونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکُشید! این بر خلاف قوانینه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد… هر دوی ما را زندانی خواهند کرد و دیگه بدتر از این نمی شه! نه خانوم، نـــه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید و حداقل من به شما سیانور نخواهم داد. بعد از این حرف خانمه دستش رو می بره داخل کیفش و از اون یه عکس میاره بیرون؛ عکسی که در اون شوهرش و زن داروسازه توی یه رستوران داشتند شام می‌خوردند. داروسازه به عکسه نگاه می کنه و می گه: چرا به من نگفته بودید که نسخه دارید؟! *نتیجه‌ی اخلاقی: وقتی به داروخانه می‌روید، اول نسخه‌ی خود را نشان بدهید!*

Atghia
12-05-2013, 22:43
«کوتاه‌ترین داستان جهان» اثر ارنست همینگوی را بخوانید

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]





"For Sale: Baby Shoes, Never Worn"
برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده

نوشته بالا فقط یک جمله نیست, بلکه کوتاه ترین داستان جهان است که توسط «ارنست همینگوی» نوشته شده. گفته میشود «ارنست همینگوی» این داستان ۶ کلمه ای را برای شرکت در یک مسابقه داستان کوتاه نوشته است و برنده مسابقه نیز شده است. همچنین گفته می‌شود که وی این داستان کوتاه را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمی‌توان داستان نوشت، نوشته است.

Raـــــ Hـــــ Za
14-05-2013, 07:51
ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﻧﻮﺟﻮﺍﻥ، ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ
ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﮑﻪ ﯾﮏ ﺩﻻﺭﯼ ﻧﻘﺮﻩ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻧﺎﻡ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ
ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺯﯾﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺑﮕﻮﯾﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺩﻻﺭﯼ ﺭﺍ ﺟﺎﯾﺰﻩ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ .
ﯾﮏ ﭘﺴﺮ ﺧﺮﺩﺳﺎﻝ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ : ﻣﻨﻈﻮﺭﺗﺎﻥ ﻣﯿﮑﻞ ﺁﻧﮋ ﻧﯿﺴﺖ؟
ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺧﯿﺮ، ﻣﯿﮑﻞ ﺁﻧﮋ ﯾﮏ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ، ﻟﮑﻦ
ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺩﯾﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ .
ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺮﺩﺳﺎﻝ ﯾﻮﻧﺎﻧﯽ ﮔﻔﺖ : ﺁﯾﺎ ﺍﺭﺳﻄﻮ ﺑﻮﺩ؟
ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺧﯿﺮ، ﺍﺭﺳﻄﻮ ﯾﮏ ﻣﺘﻔﮑﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﭘﺪﺭ ﻋﻠﻢ ﻣﻨﻄﻖ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ
ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ، ﻣﺤﺴﻮﺏ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ .
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﮏ ﭘﺴﺮ ﺧﺮﺩﺳﺎﻝ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﻭ ﻋﯿﺴﯽ ﻣﺴﯿﺢ ﺍﺳﺖ .
ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﺻﺤﯿﺢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﯾﮏ ﺩﻻﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ .
ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﻗﺪﺭﯼ ﺷﮕﻔﺖ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺯﻧﮓ ﺗﻔﺮﯾﺢ ﺍﻭ
ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﻭﺭﺯﺵ ﯾﺎﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺁﯾﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﻋﯿﺴﯽ ﻣﺴﯿﺢ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ
ﻣﺮﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺩﯾﺪﻩ ؟
ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻪ، ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻣﺎ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ!

ﺑﻪ ﻧﻘﻞ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺍﺻﻞ ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﺎﯾﮑﻞ ﻟﻮﺑﻮﻑ

gipsy2009
13-06-2013, 02:06
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که

مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و

هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با

لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با

لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند

و از پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن

باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای

پسرتان پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم.

امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند !!

fati ghasemi
13-06-2013, 09:48
خجالت بکش
روزی بزرگی برای گردش به کنار دریا رفته بود تشنه اش شد. هر چه گشت ابی برای خوردن نیافت . ناچار چند کف از اب شور دریا خورد ولی تشنگی اش بیشتر شده و به جست و جو پرداخت سرانجام چشمه ای کوچک یافت و خود را با ان سیراب کرد بعد مقداری از ان را برداشت و به کنار دریا رفت و در حالی که اب را به دریا میریخت گفت بی خود موج نزن و افاده نفروش کمی از این اب بخور و از شوری و بی مزگی خود خجالت بکش...

gipsy2009
13-06-2013, 22:36
معلم پسرک را صدا کرد تا انشای خود با موضوع علم بهتر است

یا ثروت را بخواند.پسرک با صدای لرزان گفت ننوشته ام , معلم او

را با چوب تنبیه کرد و گوشه کلاس پادرهوا نگه داشت.پسرک درحالیکه

دستهای قرمز و بادکرده اش را به هم میمالید زیر لب زمزمه کرد :

آری ثروت بهتر است چون اگر داشتم با آن دفتری میخریدم و انشایم را مینوشتم

Atghia
01-07-2013, 23:26
پل
‏پلی بودم سخت و سرد، گسترده به روی یک پرتگاه. این سو پاها و آن‌سو دست‌هایم را در زمین فرو برده بودم، چنگ در گِل ترد انداخته بودم که پابرجا بمانم. دامن بالاپوشم در دو سو به دست باد پیچ و تاب می‌خورد. در اعماق پرتگاه، آبِ سردِ جویبارِ قزل‌آلا خروشان می‌گذشت. هیچ مسافری به آن ارتفاعات صعب‌العبور راه گم نمی‌کرد. هنوز چنین پلی در نقشه ثبت نشده بود. بدین سان، گسترده بر پرتگاه، انتظار می‌کشیدم، به ناچار می‌بایست انتظار می‌کشیدم. هیچ پلی نمی‌تواند بی‌آن‌که فرو ریزد به پل بودن خود پایان دهد.


‏یک بار حدود شامگاه – نخستین شامگاه بود یا هزارمین، نمی‌دانم -، ‏اندیشه‌هایم پیوسته درهم و آشفته بود و دایره‌وار در گردش. حدود شامگاهی در تابستان، جویبار تیره‌تر از همیشه جاری بود. ناگهان صدای گام‌های مردی را شنیدم! به سوی من، به سوی من. – ای پل، اندام خود را خوب بگستران، کمر راست کن، ای الوار بی‌حفاظ، کسی را که به دست تو سپرده شده حفظ کن. بی‌آن‌که خود دریابد، ضعف و دودلی را از گام‌هایش دور کن، و اگر تعادل از دست داد، پا پیش بگذار و همچون خدای کوهستان او را به ساحل پرتاب کن.


‏مرد از راه رسید، با نوک آهنی عصای خود به تنم سیخ زد؛ سپس با آن دامن بالاپوشم را جمع کرد و به روی من انداخت. نوک عصا را به میان موهای پرپشتم فرو برد و درحالی‌که احتمالاً به این‌سو و آن‌سو چشم می‌گرداند، آن را مدتی میان موهایم نگه داشت. اما بعد – در خیال خود می‌دیدم که از کوه و دره گذشته است که – ناگهان با هر دو پا به روی تنم جست زد. از دردی جانکاه وحشت‌زده به خود آمدم، بی‌خبر از همه‌جا. این چه کسی بود؟ یک کودک؟ یک رؤیا؟ یک راهزن؟ کسی که خیال خودکشی داشت؟ یک وسوسه‌گر؟ یک ویرانگر؟ سپس سر گرداندم که او ‏را ببینم. _ پل سر می‌گرداند! اما هنوز به درستی سر نگردانده ‏بودم که فرو ریختنم آغاز شد، فرو ریختم، به یک آن از هم گسستم و قلوه سنگ‌های تیزی که همیشه آرام و بی‌آزار از درون آبِ جاری چشم به من می‌دوختد، تنم را تکه‌پاره ‏کردند.




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Atghia
03-09-2013, 20:15
داستان کوتاه «قلب کوچک»
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.
مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، ‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.

برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ ‌دلم می‌خواهد تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم...
یا... نمی‌دانم...

کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.

خب راست می‌گویم دیگر . نه؟
پدرم می‌گوید:‌ قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...

قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است. برای همیشه ...

خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم اما...

اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...

خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم.
پس، همین کار را کردم.
بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...

فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:
برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...
فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟

اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟
دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف!
با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند...
من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت...
دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...

نویسنده: نادر ابراهیمی

Atghia
08-09-2013, 22:08
داستان کوتاه «متشکرم» اثری از آنتوان چخوف
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

همین چند روز پیش، پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسویه حساب كنم .

به او گفتم: بنشینید می‌‌‌‌دانم كه دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق كردیم كه ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟

- چهل روبل .
- نه من یادداشت كرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه كنید.

شما دو ماه برای من كار كردید.
- دو ماه و پنج روز

- دقیقاً دو ماه، من یادداشت كرده‌‌‌ام. كه می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یكشنبه از آن كسر كرد. همان طور كه می‌‌‌‌‌دانید یكشنبه‌‌‌ها مواظب "كولیا" نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید. سه تعطیلی . . . "یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌كرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.

- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم كنار. "كولیا" چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نكردید و فقط مواظب "وانیا" بودید فقط "وانیا" و دیگر این كه سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.

دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق كنید. آن مرخصی‌‌‌ها؛ آهان، چهل و یك‌ ‌روبل، درسته؟

چشم چپ "یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا" قرمز و پر از اشك شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع كرد به سرفه كردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاك كرد و چیزی نگفت.

-و بعد، نزدیك سال نو شما یك فنجان و نعلبكی شكستید. دو روبل كسر كنید .

فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا كاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی كنیم.

موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما "كولیا" از یك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان

باعث شد كه كلفت خانه با كفش‌‌‌های "وانیا" فرار كند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌كردید. برای این كار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.

پس پنج تا دیگر كم می‌‌كنیم.
در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید...

" یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا" نجواكنان گفت: من نگرفتم.

- امّا من یادداشت كرده‌‌‌ام .

- خیلی خوب شما، شاید?

-از چهل ویك بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند. چشم‌‌‌هایش پر از اشك شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلك بیچاره !

- من فقط مقدار كمی گرفتم. در حالی كه صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.

- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، می‌‌‌كنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یكی و یكی.

-یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .

-به آهستگی گفت: متشكرم!

- جا خوردم، در حالی كه سخت عصبانی شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.

- پرسیدم: چرا گفتی متشكرم؟

- به خاطر پول.

- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت كلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است كه متشكرم؟

- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.

- آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یك حقه‌‌‌ كثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاكت برای شما مرتب چیده شده.

ممكن است كسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟

ممكن است كسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟

لبخند تلخی به من زد كه یعنی بله، ممكن است.

بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را كه برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.

برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشكرم!

پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم:

در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود...

joseph.n
09-09-2013, 00:14
آیا شیطان وجود دارد ؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد ؟
استاد دانشگاه با این سؤال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند...
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد ؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد : بله او خلق کرد!
استاد پرسید : آیا خدا همه چیز را خلق کرد ؟
شاگرد پاسخ داد : بله آقا.
استاد گفت : اگر خدا همه چیز را خلق کرد ، پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست، خدا نیز شیطان است .
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد . استاد با رضایت از خودش خیال کرد ، بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به خدا ، افسانه و خرافه ای بیش نیست .
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت : استاد می توانم از شما سؤالی بپرسم ؟
استاد پاسخ داد : البته !
شاگرد ایستاد و پرسید : استاد، سرما وجود دارد ؟
استاد پاسخ داد: این چه سؤالی است البته که وجود دارد . آیا تا کنون حسش نکرده ای ؟!
شاگردان به سؤال مرد جوان خندیدند .
مرد جوان گفت : در واقع سرما وجود ندارد . مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست . هر موجود یا شیء را می توان مطالعه و آزمایش کرد وقتی که انرژی داشته باشد یا آن را دارا انتقال دهد و گرما چیزی است که باعث می شود بدن یا هر شیء انرژی را انتقال دهد یا آن را دارا باشد . صفر مطلق (460-) نبود کامل گرماست . تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده می شوند . سرما وجود ندارد . این کلمه را بشر برای این که از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد .
شاگرد ادامه داد : استاد ، تاریکی وجود دارد ؟
استاد پاسخ داد : البته که وجود دارد !
شاگرد گفت : دوباره اشتباه کردید آقا ! تاریکی هم وجود ندارد . تاریکی در حقیقت نبودن نور است . نور چیزی است که می توان آن را مطالعه و آزمایش کرد اما تاریکی را نمی توان . در واقع با استفاده از قانون نیوتن می توان نور را به رنگ های مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد .اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید . یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آن را روشن می سازد . شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد ؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا در نظر بگیرید . درست است ؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد به کار ببرد .
در آخر مرد جوان از استاد پرسید : آقا ، شیطان وجود دارد ؟
استاد زیاد مطمئن نبود . پاسخ داد : البته همان طور که قبلاً هم گفتم . ما او را هر روز می بینیم .
او هر روز در مثال هایی از رفتار های غیر انسانی بشر به هم نوع خود دیده می شود . او در جنایت ها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد . این ها نمایانگر هیچ چیز به جز شیطان نیست .
و آن شاگرد پاسخ داد : شیطان وجود ندارد آقا . یا حداقل در نوع خود وجود ندارد . شیطان را به سادگی می توان نبود خدا دانست . درست مثل تاریکی و سرما . کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد . شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست و تاریکی که در نبود نور می آید .
نام آن مرد جوان آلبرت انیشتین بود !

مصطفی
09-09-2013, 19:09
مزاحم
اثر :
خورخه لوئيس بورخس
داستان فیلم غزل ( محصول 1355 ) ساخته مسعود کیمیایی اقتباسی از این اثر بورخس هست
====

آن‌ها مدعي‌اند (گرچه احتمالش ضعيف است) که داستان را ادواردو، برادر جوان‌تر از برادران نلسون، بر سر جنازه کريستيان، برادر بزرگ‌تر، که به مرگ طبيعي در يکي از سال‌هاي 1890 در ناحيه مورون مرد گفته است. مطمئناً در طول آن شب دراز بي‌حاصل، در فاصله صرف ماته[1] کسي بايد آن را از کس ديگر شنيده باشد و آن را تحويل سانتياگودابووه داده باشد، کسي که داستان را براي من تعريف کرد. سال‌ها بعد، دوباره آن را در توردرا جايي که همه وقايع اتفاق افتاده بود؛ برايم گفتند. داستان دوم، که به طرز قابل ملاحظه‌اي دقيق‌تر و بلندتر بود، با تغيير و تبديلات کوچک و معمول داستان سانتياگورا تکميل نمود. من آن را مي‌نويسم چون، اگر اشتباه نکرده باشم، اين داستان مختصر و غمناک، نشان‌دهنده وضع خشن زندگي آن روزها در کناره‌هاي رودخانه پلاته است. من با دقت و وسواس زياد آن را به رشته تحرير مي‌کشم، ولي از هم اکنون خود را مي‌بينم که تسليم وسوسه نويسنده شده و بعضي از نکات را تشديد مي‌کنم و راه اغراق مي‌پويم.
در توردرا، آنان را به اسم نيلسن‌ها مي‌شناختند. کشيش ناحيه به من گفت که سلف او با شگفتي به ياد مي‌آورده که در خانه آن‌ها يک کتاب مقدس کهنه ديده است با جلدي سياه و حروفي گوتيک، در صفحات آخر، نظرش را نام‌ها و تاريخ‌هايي که با دست نوشته شده بود جلب کرده بود. اين تنها کتاب خانه بود. بدبختي‌هاي ثبت شده نيلسن‌ها گم شد همان‌طور که همه چيز گم خواهد شد. خانه قديمي، که اکنون ديگر وجود ندارد، از خشت خام ساخته شده بود، آن طرف دالان، انسان مي‌توانست حياطي مفروش با کاشي‌هاي رنگي و حياط ديگري با کف خاکي ببيند. به هر حال، تعداد کمي به آن‌جا رفته بودند، نيلسن‌ها نسبت به زندگي خصوصي خودشان حسود بودند. در اطاق‌هاي مخروبه، روي تخت‌هاي سفري مي‌خوابيدند؛ زندگي‌شان در اسب، وسائل سوارکاري، خنجرهاي تيغه کوتاه، خوش‌گذراني پرهياهو در روزهاي شنبه و مستي‌هاي تعرض‌آميز خلاصه مي‌شد. مي‌دانم که آنان بلند قد بودند و موهاي قرمزي داشتند که هميشه بلند نگه مي‌داشتند. دانمارک، ايرلند، جاهايي که حتي صحبتش را هم نشنيده بودند در خون آن دو جوش مي‌زد. همسايگان از آنان مي‌ترسيدند، همان‌طور که از تمام مو قرمزها مي‌ترسيدند، و بعيد نيست که خون کسي به گردنشان بود. يک بار، شانه‌به‌شانه، با پليس در افتادند. مي‌گفتند که برادر کوچک‌تر دعوايي با خوآن ايبررا کرده، و از او نخورده بود که، مطابق با آن‌چه ما شنيده‌ايم، کامال قابل ملاحظه است. آنان گاوچران، محافط احشام و گله‌دزد بودند و گاه‌گاهي کلاهبرداري مي‌کردند. به خست مشهور بودند، بجز هنگامي که قمار و شراب‌خواري دست و دل‌شان را باز مي‌کرد. از اعقاب آنان، و آن که از کجا آمده‌اند کسي چيزي نمي‌دانست. آنان صاحب يک ارابه و يک جفت گاو بودند.
از لحاظ جسمي کاملاً از جمعيت گردن‌کلفت محل که نام بدشان را به کوستابراوا وام داده بودند مشخص بودند. اين موضوع، و چيزهاي ديگري که ما نمي‌دانيم، به شرح اين موضوع کمک مي‌کند که چه‌قدر آن دو به هم نزديک بودند؛ در افتادن با يکي از آن‌ها به منزله تراشيدن دو دشمن بود.
نيلسن‌ها عياش بودند، ولي عشق‌بازي‌هاي وحشيانه آنان تا آن موقع به سالن‌ها و خانه‌هاي بدنام محدود مي‌شد. از اين‌رو، وقتي کريستيان خوليانا بورگس را آورد تا با او زندگي کند مردم محل دست از ولنگاري بر نداشتند. درست است که او بدين وسيله خدمتکاري براي خود دست و پا کرد، ولي اين هم درست است که سرا پاي او را به زرو زيورهاي پرزرق‌وبرق آراست و در جشن‌ها او را همراه خود مي‌برد. در جشن‌هاي محقر اجاره‌نشينان، جايي‌که فيگورهاي چسبيده تانگو ممنوع بود و هنگام رقص طرفين فاصله قابل ملاحظه‌اي را حفظ مي‌کردند. خوليانا سيه چرده بود، چشمان درشت کشيده داشت، و فقط کافي بود به او نگاه کني تا لبخند بزند. در ناحيه فقير نشين که کار و بي‌مبالاتي زنان را از بين مي‌برد او به هيچ‌وجه بد قيافه نبود.
ابتدا، ادواردو همراه آنان اين‌طرف و آن‌طرف مي‌رفت. بعد براي کار يا به دليل ديگري سفري به آرسيفس کرد؛ از اين سفر با خود دختري را آورد که از کنار جاده بلند کرده بود. پس از چند روزي، او را از خانه بيرون انداخت. هر روز بد عنق‌تر مي‌شد، تنها به بار محله مي‌رفت و مست مي‌کرد و با هيچ‌کس کاري نداشت. او عاشق رفيقه کريستيان شده بود. در و همسايه، که احتمالاً پيش از خود او متوجه اين امر شده بودند، با شعفي کينه‌جويانه چشم‌به‌راه رقابت پنهاني بين دو برادر بودند.
يک شب وقتي ادواردو ديروقت از بار محله برمي‌گشت اسب سياه کريستيان را به نرده بسته ديد. در حياط برادر بزرگ‌تر منتظر او بود و لباس بيرون پوشيده بود. زن مي‌آمد و مي‌رفت و ماته مي‌آورد. کريستيان به ادوراردو گفت:«مي‌رم محل فارياس مهماني. خوليانا پيش تو مي‌مونه. اگه از اون خوشت مياد، ازش استفاده کن.»
لحن او نيم‌آمرانه، نيم‌صميمي بود. ادواردو ساکت ماند و به او خيره شد، نمي‌دانست چه‌کار بکند. کريستيان برخاست و فقط با ادواردو خداحافظي کرد؛ خوليانا فقط براي او حکم يک شيئ را داشت، به روي اسب پريد و با بي‌خيالي دور شد.
از آن شب به بعد، آن‌ها مشترکاً از زن استفاده مي کردند. هيچ‌کس جزييات آن رابطه پليد را نمي‌دانست، اين موضوع افراد نجيب محله فقير نشين را به خشم‌ آورد. اين وضع چند هفته‌اي ادامه داشت، ولي نمي‌توانست پايدار باشد. دو برادر بين خودشان حتي هنگامي که مي‌خواستند خوليانا را احضار کنند نام او را نمي‌بردند؛ ولي او را مي‌خواستند و بهانه‌هايي براي مناقشه پيدا مي‌کردند. مشاجره آنان بر سر فروش پوست نبود، سر چيز ديگر بود. بدون آن‌که متوجه باشند، هر روز حسودتر مي‌شدند. در آن محله خشن، هيچ مردي هيچ‌گاه براي ديگران، يا براي خودش فاش نمي‌کرد که يک زن براي او اهميت چنداني دارد، مگر به عنوان چيزي که ايجاد تمايل مي‌کند و به تملک در مي‌آيد، ولي آن دو عاشق شده بودند. و اين براي آنان نوعي تحقير بود. يک روز بعد از ظهر در ميدان لوماس، ادواردو به خوآن ايبررا برخورد، خوآن به او تبريک گفت که توانسته است «تکه» خوشگلي براي خودش دست و پا کند. به نظرم، آن وقت بود، که ادواردو او را کتک مفصلي زد. هيچ‌کس نمي‌توانست در حضور او، کريستيان را مسخره کند.
زن، با تسليمي حيواني به هر دو آن‌ها مي‌رسيد، ولي نمي‌توانست تمايل بيش‌تر خود را نسبت به برادر جوان‌تر، که، گرچه به اين قرارداد اعتراض نکرده بود، ولي آن را هم نخواسته بود، پنهان دارد.
يک روز، به خوليانا گفتند که از حياط اول براي‌شان دو صندلي بياورد، و خودش هم مزاحم نشود، چون مي‌خواستند باهم حرف بزنند. خوليانا که انتظار يک بحث طولاني را داشت، براي خواب بعد از ظهر دراز کشيد، ولي به‌ ‌زودي فراخوانده شد. وادارش کردند که تمام مايملکش را بسته‌بندي کند و تسبيح شيشه‌اي و صليب نقش‌دار کوچکي را که مادرش براي او به ارث گذاشته بود از قلم نيندازد. بدون هيچ توضيحي، او را در ارابه گذاشتند و عازم يک سفر بدون حرف و خسته‌کننده شدند. باران آمده بود، به زحمت مي‌شد از راه‌ها گذشت و ساعت يازده شب بود که به مورون رسيدند. آن‌ها او را تحويل خانم رييس يک روسپي خانه دادند. معامله قبلاً انجام شده بود و کريستيان پول را گرفت، و بعداً آن را با ادواردو قسمت کرد.
در توردرا، نيلسن‌ها، همان‌طور که براي رهايي از تار و پود عشق سهمناک‌شان دست‌وپا مي‌زدند (که همچنين چيزي در حدود يک عادت بود) سعي کردند شيوه‌هاي سابق‌شان را از سر بگيرند و مردي در ميان مردان باشند. به بازي‌هاي پوکر، زد و خورد و مي‌خوارگي گاه و گدار برگشتند. بعضي مواقع، شايد احساس مي‌کردند که آزاد شده‌اند، ولي بيش‌تر اوقات يکي از آنان به مسافرت مي‌رفت، شايد واقعاً، و شايد به ظاهر. اندکي پيش از پايان سال برادر جوان‌تر اعلام کرد که کاري در بوئنوس آيرس دارد. کريستيان به مورون رفت، در حياط خانه‌اي که ما مي‌شناسيم اسب خال‌خال ادواردو را شناخت. وارد شد، آن ديگري آن‌جا بود، در انتظار نوبتش. ظاهراً کريستيان به او گفت:«اگه اين طوري ادامه بديم، اسبارو از خستگي مي‌کشيم، بهتره کاري براي اون بکنيم.»
او با خانم رييس صحبت کرد، چند سکه‌اي از زير کمربندش بيرون آورد و آن زن را با خود بردند. خوليانا با کريستيان رفت، ادواردو اسبش را مهميز زد تا آنان را نبيند.
به نظام قبلي‌شان باز گشتند. راه حل ظالمانه با شکست مواجه شده بود، هر دو آن‌ها در برابر وسوسه آشکار کردن طبيعت واقعي خود تسليم شده بودند. جاي پاي قابيل ديده مي‌شد، ولي رشته علايق بين نيلسن‌ها خيلي محکم بود ـ که مي‌داند که از چه مخاطرات و تنگناهايي با هم گذشته بودند ـ و ترجيح مي‌دادند که خشم‌شان را سر ديگران خالي کنند. سر سگ‌ها، سر خوليانا، که نفاق را به زندگي آنان آورده بود.
ماه مارس تقريباً به پايان رسيده بود ولي هوا هنوز گرم نشده بود. يک روز يک‌شنبه (يک‌شنبه‌ها رسم بر اين بود که زود به بستر روند) اداردو که از بار محله مي‌آمد، کريستيان را ديد که گاوها را به ارابه بسته است. کريستيان به او گفت:«يالله. بايد چند تا پوست براي دکون پاردو ببريم. اونا رو بار کردم. بيا تا هوا خنکه کارمونو جلو بندازيم.»
محل پاردو، به گمانم، در جنوب آن‌جا قرار داشت، راه لاس ترو پاس را گرفتند و بعد به جاده فرعي پيچيدند. مناظر اطراف به آرامي زير لحاف شب پنهان مي‌شد.
به کنار خلنگ‌زار انبوهي رسيدند. کريستيان سيگاري را که روشن کرده بود به دور انداخت و با خون‌سردي گفت:«حالا دست بکار بشيم، داداش. بعد لاشخورا کمکمون مي‌کنن. اونو امروز کشتم. بذار با همه خوبياش اين‌جا بمونه و ديگه بيش‌تر از اين صدمه‌مون نزنه.»
در حالي‌که تقريباً اشک مي‌ريختند، يک‌ديگر را در آغوش کشيدند. اکنون رشته ديگري آنان را به يک‌ديگر نزديک‌تر کرده بود، و اين رشته زني بود که به طرزي غمناک قرباني شده بود و نياز مشترک فراموش کردن او.

vahidhgh
14-01-2014, 13:18
وفاداری مرد
روزی زنی نزد شیوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی‌تفاوت شده است و او می‌ترسد که نکند مرد زندگی‌اش دلش را به دیگری سپرده باشد. شیوانا از زن پرسید: “آیا مرد نگران سلامتی او و بچه‌هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می‌کند؟!”  زن پاسخ داد: “آری، در رفع نیازهای ما سنگ تمام می‌گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی‌کند!” شیوانا تبسمی کرد و گفت: “پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده!”
دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شیوانا آمد و گفت: “به مرد زندگی‌اش مشکوک شده است. او بعضی شبها به منزل نمی‌آید و با ارباب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است. زن به شیوانا گفت که می‌ترسد مردش را از دست بدهد.” شیوانا از زن خواست تا بی‌خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد.
روز بعد زن نزد شیوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه‌اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی‌خبر منزل را ترک کرده اند.. شیوانا تبسمی کرد و گفت: “نگران مباش! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست، به شما تعلق دارد.”
شش ماه بعد زن گریان نزد شیوانا آمد و گفت: “ای کاش پیش شما نمی‌آمدم و همان روز جلوی شوهرم را می‌گرفتم. او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه آن است که او دیگر زن و زندگی را ترک کرده است و قصد زندگی با زن پولدار را دارد.”
زن به شدت می‌گریست و از بی‌وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد. شیوانا دستی به صورت خود کشید و خطاب به زن گفت: “هر چه زودتر مردان فامیل را صدا بـزن و بی‌مقدمه به منزل ارباب پولدار بروید. حتماً بلایی سر شوهرت آمده است!” زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق شیوانا به در منزل ارباب پولدار رفتند. ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بی‌اطلاعی کرد. اما وقتی سماجت شیوانا در وارسی منزل را دید تسلیم شد.
سرانجام شوهر زن را درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند. او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض اینکه از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند. شیوانا لبخندی زد و گفت: این مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد.
بعداً مشخص شد که زن بیوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فریب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود. یک سال بعد زن هدیه ای برای شیوانا آورد. شیوانا پرسید: “شوهرت چطور است؟!” زن با تبسم گفت: “هنوز نگران من و فرزندانم است؛ بنابراین دیگر نگران از دست دادنش نیستم!”

vahidhgh
17-01-2014, 02:22
عشق تا پای جان
روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است.
شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟
مرد ثروتمند پاسخ داد: این پسر شیفته‌ی دخترم است و برای ازدواج با او خودش را عاشق و دلداده نشان داده و به همین دلیل دل دخترم را ربوده است. درحالی که پسر یکی از دوستانم، هم نجیب است و هم عاقل، با اصرار می‌خواهد با دخترم ازدواج کند اما دخترم می‌گوید او بیش از حد جدی نیست و شور و جنون جوانی در حرکات و رفتارش وجود ندارد. اما این پسر بیکار هرچه ندارد دیوانگی و شور و عشق جوانی‌اش بی‌نظیر است. دخترم را نصیحت می‌کنم که فریب نخورد و کمی عاقلانه‌تر تصمیم بگیرد اما او اصلا به حرف من گوش نمی‌دهد. من هم به ناچار به ازدواج آن دو با هم رضایت دادم.
شیوانا از دختر پرسید: چقدر مطمئن هستی که او عاشق توست؟
دختر گفت: از همه بیشتر به عشق او ایمان دارم!
شیوانا به دختر گفت: بسیار خوب بیا امتحان کنیم. نزد این عاشق و دلداده برو و به او بگو که پدرت تهدید کرده اگر با او ازدواج کنی حتی یک سکه از ثروتش را به شما نمی‌دهد. بگو که پدرت تهدید کرده که اگر سرو کله‌اش اطراف منزل شما پیدا شود او را به شدت تنبیه خواهد کرد.
دختر با خنده گفت: من مطمئنم او به این سادگی میدان را خالی نمی‌کند. ولی قبول می‌کنم و به او چنین می‌گویم. چند هفته بعد مرد ثروتمند با دخترش دوباره نزد شیوانا آمدند. شیوانا متوجه شد که دختر غمگین و افسرده است. از او دلیل اندوهش را پرسید.
دختر گفت: به محض اینکه به او گفتم پدرم گفته یک سکه به من نمی‌دهد و هر وقت او را ببیند تنبیه‌اش می‌کند، فوراً از مقابل چشمانم دور شد . از این دهکده فرار کرد. حتی برای خداحافظی هم نیامد.
شیوانا با خنده گفت: اینکه ناراحتی ندارد. اگر او عاشق واقعی تو بود حتی اگر تو هم می‌گفتی که دیگر علاقه‌ای به او نداری و درخواست جدایی می‌کردی، او هرگز قبول نمی‌کرد. وقتی کسی چیزی را واقعا بخواهد با تمام جان و دل می‌خواهد و هرگز اجازه نمی‌دهد حتی برای یک لحظه آن چیز را از دست بدهد. اگر دیدی او به راحتی رهایت کرد و رفت مطمئن باش که او تو را از همان ابتدا نمی‌خواسته و نفع و صلاح خودش را به تو ترجیح داده است. دیگر برای کسی که از همان ابتدا به تو علاقه‌ای نداشته ناراحتی چه معنایی می تواند داشته باشد؟

hosseinfsf
01-06-2014, 22:12
چرا اين پست متروكه شده ؟؟؟

Sent from my iPad using Tapatalk HD

نگار بانو
12-03-2015, 14:03
زنجیر عشق
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟"و اسمیت به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم.اگر تو واقعا میخواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:
اسمیت پول دارو ها جور شد نگران نباش همه چیز داره درست میشه..."
برگرفته از: کتاب سوپ جوجه برای روح_جک کانفیلد ، مارک ویکتور هنسن

- Saman -
08-04-2015, 09:38
...


نگران كثيف شدن گاز هستم...لكه‌های بزرگ و سياه...! لكه‌های كوچك و سطحی‌اش را هميشه تميز كرده‌ام! اما اين لكه‌های سياه و بزرگ كه دور تادور سنگ شعله‌ها را گرفته‌اند چهره زشتی به گاز و آشپزخانه داده‌اند. برای تميز كردن‌شان هی امروز و فردا كرده‌ام! مقداری از مايع توی شيشه را اسپری می‌كنم روی لكه‌های سياه و قهوه‌ای و می‌گذار خوب بماند تا كمی نم بكشد!


فكری شده‌ام برای فردا كه مهمان داريم بهانه‌ای جور كنم از زير بار مهمانی شانه خالی كنم. دفعه پيش تجربه خوبی از آمدن و رفتن‌شان نداشتم. دلم از رفتارهای پر نيش و كنايه خانم خانوده مكدر است.


روی لكه‌ها جوش‌شيرين می‌ريزم و با اسكاچ می‌افتم به جان لكه‌ها. تميز نمی‌شود، بايد صبوری كنم! نكند كاملا تميز نشود و همينطوری بماند برای هميشه. اطراف لكه‌های سياه كه قهوه‌ای است كم‌كم زرد می‌شود و اميدوارم می‌كند كه لكه‌های سياه هم بايد همين فرآيند را طی كنند تا تميز شوند و بعد سفيدی لعاب گاز خودش را نشان بدهد; فقط بايد صبور باشم. ياد مهمانی قبل آزارم می‌دهد و صدای خانم خانواده توی سرم می‌پيچد. چرا هيچ‌ وقت نشده كه كنايه كسی را با كنايه بدتری جواب بدهم، بعد كلی كيف كنم از حاضر جوابی خودم، چرا؟! لكه‌های قهوه‌ای، رنگ باز كرده‌اند. كمی ديگر از مايع توی شيشه را روی لكه‌های سياه اسپری می‌كنم. لكه‌ها زير نور هود و روشنايی آشپزخانه، قهوه‌ای روشن ديده می‌شوند; يعنی كه گاز به‌زودی تميز می‌شود. شادمانه لبخند می‌‍زنم. انگار كه لكه‌ای از روحم پاك شده. كسی می‌گويد صبور باش!



رقيه رودسرابی


برگرفته از "همشهری دو" روزنامه همشهری شماره 6504

- Saman -
09-04-2015, 10:17
پسر كوچكم مدت‌ها روی صندلی غذايش می‌نشيند و اعتراضی نمی‌كند تا كمربندش را می‌بندم می‌خواهد بيايد پايين. كمربندش سفت نيست، فقط از اينكه حس می‌كند با چيزی او را بسته‌ام و مانع حركت بالقوه‌اش شده‌ام بدش می‌آيد.


من هم در زندگی‌ام زمانی تن به كمربندهای زيادی داده‌ام بی‌آنكه بدانم. گفتند رسم است، زشت است، خوبيت ندارد، بقيه چه فكر می‌كنند . من هم گوش می‌كردم، خيال می‌كردم رسم است، زشت است، خوبيت ندارد و فكر می‌كردم اجتماعی شدن يعنی همين.


ولی از جايی يك علامت سوال بزرگ گذاشتم جلوی اين قاعده و قانون‌های معروف برای اجتماعی شدن. يك چرای سمج آمد توی زندگی‌ام. از همه بايدهای بی‌دليل فاصله گرفتم. از همه آدم‌هايی كه داشتند برايم ديكته‌اش می‌كردند عصبانی بودم. تصميم گرفتم همه‌شان را زير پا بگذارم تا عصبانيتم خالی شود. گذاشتمشان توی مشتم و فوتشان كردم بروند هوا. همه بايدهای مزاحم و بی‌مبنا را برای خودم از قداست انداختم. ترسيدم كه شايد بعضی‌شان برای زندگی‌ام خوب باشند. اشكالی نداشت اگر لازم می‌شد دوباره می‌ساختمشان; اين بار ميل خودم; با قوانينی كه از درون من آمده‌اند.


مثلا همين سفره هقت سين. يك سال به خودم گفتم «نچينی چی می‌شه؟» يك سال نچيدم، موجود لجباز درونم، موجودی كه از كمربندها بدش می‌آمد آرام شد نشست سر جايش و با تحسين نگاهم كرد. راضی‌اش كرده بودم


همين كه عيد شد و هيچ جای خانه هفت‌سين پيدا نمی‌شد يعنی پيروزی علامت سوال‌ها. ولی سال بعد دلم برای سفره تنگ شد انگار، ظرف قشنگ انتخاب كردن، سنبل خريدن، قدم زدن توی بازار تجريش و به عيد لبخند زدن. عدس سبز كردم در ظرفی كوچك، سنبل خريد، ظرف‌ها را چيدم و برای چيدنشان وقت و انرژی زياد صرف كردم. وقتی تمام شد، وقتی‌ نگاهش كردم، ديدم چقدر دوستش دارم; سفره‌ای كه به ميل خودم گذاشتم. به خاطر اينكه بهار شده.


دلم می‌خواست بهار را بياورم كمج خانه‌مان بچينمش. سبزه سبز كردن را دوست داشتم و بلندی قد ساقه‌ها حالم را جا می‌آورد. دلم برای سفره هفت‌سين داشتن تنگ شده بود. لجباز درونم داشت دوباره لجش می‌گرفت. چپ‌چپ نگاهم كرد. به من گفت: «به همين زودی تسليم شدی؟» تسليم نشده بودم. اين بار همه‌جيز برايم دوست‌داشتنی و خواستنی بود چون فكر می‌كردم بقيه برايم نبريدند و ندوختند. فكر می‌كردم انتخاب خودم است. انتخاب خودم بود واقعا؟ نمی دانم.




مريم كريمی