PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان های كوتاه



صفحه ها : 1 2 3 4 5 6 [7] 8 9

*IN*
22-12-2009, 19:10
دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو دوستان بسیار قدیمى همدیگر بودند.
هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او میرفت.
یک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى میکردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم میشود فوتبال بازى کرد یا نه.»
بهمن گفت: «خسروجان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر میدهم»
چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.

یک شب، نیمههاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شیء نورانى چشمکزن را دید که نام او را صدا میزد: خسرو، خسرو ...
خسرو گفت: کیه؟
منم، بهمن.
تو بهمن نیستى، بهمن مرده!
باور کن من خود بهمنم..

تو الان کجایی؟
بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.
خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
بهمن گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمیهایمان که مردهاند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست. و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست. و از همه بهتر این که میتوانیم هر چقدر دلمان میخواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمیشویم. در حین بازى هم هیچکس آسیب نمیبیند.
خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمیدیدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟

بهمن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاش

siya22
22-12-2009, 23:44
در روزگاري دور حدود قرن پانزدهم ميلادي، در روستايي نزديك نورنبرگ آلمان يك خانواده پر جمعيت 10 نفره زندگي مي كردند. شغل پدر خانواده كفاف زندگي آنها را نمي داد براي همين او شبانه روزي كار مي كرد تا همسر و فرزندانش احساس كمبود نكنند. در بين فرزندان آنها دو پسر دوقلو بودند به نامهاي آلبرت و آبريش. آنها علايق يكساني هم داشتند و دوست داشتند در آينده نقاش يا مجسمه ساز شوند. آنها آكادمي هنر سوئد را براي تحصيل خود انتخاب كرده بودند. سالها گذشت و آنها به سن دانشگاه رسيدند. اما پدر قادر به پرداخت هزينه تحصيل هردوي آنها بطور همزمان نبود. براي همين قرار شد كه قرعه كشي كنند و نفر برنده به سوئد رود و نفر بازنده با كار در معدن كمك خرج تحصيل برادرش باشد. قرعه به نام آبريش افتاد و او به سوئد رفت وبه تحصيل در رشته نقاشي پرداخت. آلبرت هم در معدن كار مي كرد. 4 سال گذشت و حالا آبريش يك نقاش معروف شده بود. او با خوشحالي به خانه بازگشت و از آلبرت خواست تا به سوئد برود. اما دستهاي آلبرت در اثر كار در معدن خراب و ضخيم شده و انگشتانش از حالت طبيعي خارج شده بودند. او گفت: من ديگر با اين دستها قادر به نقاشي نيستم اما دستهاي تو دستهاي من هم هست. مهم اين است تو به آرزويت رسيدي. آبريش اشك ريخت و برادرش را در آغوش گرفت. برادري كه آينده اش را فدايش كرده بود. سالها گذشت و نام آبريش دورر بعنوان بهترين نقاش رنسانس در همه دنيا پخش شد. اما ازميان همه آثارش يك نقاشي بسيار زيبا وجود دارد كه آن را از روي دستهاي برادرش آلبرت كشيده و به او هديه كرده است. يك شاهكار هنري معروف به نام "دستان بهشتي".

siya22
22-12-2009, 23:48
عشق واقعی
از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش تا گوسفند و یک گاو است.

در راه روی بیمارستان یک تلفن همگانی هست. هر شب، مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زند. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کند: "گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. به زودی بر می گردیم...."
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت: اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش...
مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: "این قدر پر چانگی نکن" اما من احساس کردم که چهره اش کمی در هم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیر وقت به بیمارستان برگشت.

مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که نقاب اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد.

روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: "گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود! به شان برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم." نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست.

مرد در حالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن و بلند صحبت کردنها برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت

siya22
22-12-2009, 23:55
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .
عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند
پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند . سپس به او گفتند :"باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه"
پیرمرد غمگین شد ، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .
زنم در خانه سالمندان است .
هر صبح انجا میروم و صبحانه را با او می خورم . نمیخواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر میدهیم.
پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم . او آلزایمر دارد . چیزی متوجه نخواهد شد ! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت ! وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید ، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به ارامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است ...!

kiyarash1001
23-12-2009, 19:31
داستان بخت بیدار
روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می كرد كه همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میكرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد كجا می روی؟"

داستان بخت بیدار
روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می كرد كه همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میكرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد كجا می روی؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
گرگ گفت : "میشود از او بپرسی كه چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناك می شوم؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید كه دهقانانی بسیار در آن سخت كار می كردند.
یكی از كشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد كجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
كشاورز گفت : "می شود از او بپرسی كه چرا پدرم وصیت كرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی كه در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیكند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهكاری است ؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید كه مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به كجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی كه چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاكنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را كه در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف كرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!"
و مرد با بختی بیدار باز گشت...
به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری كه وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یك رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شركت نمی كنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یك زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره كار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج كنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی كه در جنگ ها فرماندهی كند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا كه تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج كن تا با هم كشوری آباد بسازیم."
مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"
و رفت...
به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، كه با وجود آن نه تنها تو كه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."
كشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریك شویم كه نصف این گنج از آن تو می باشد."
مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"
و رفت...
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف كرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یكنواختی خوراك است اگر بتوانی مغز یك انسان كودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"
شما اگر جای گرگ بودید چكار می كردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان كاری را كرد كه شاید شما هم می كردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.

kiyarash1001
23-12-2009, 19:36
دانه ای که سپیدار بود
دانه كوچک بود و كسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچک بود.
دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید ."
دانه ای که سپیدار بود
دانه كوچک بود و كسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچک بود.
دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید ."
اما هیچكس جز پرنده‌ها‌یی كه قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌كردند، به او توجهی نمی‌كرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و كوچكی خسته بود. یک روز رو به خدا كرد و گفت:
"نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌كس نمی‌آیم. كاشكی كمی بزرگتر، كمی بزرگتر مرا می‌آفریدی." خدا گفت:
"اما عزیز كوچكم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فكر می‌كنی. حیف كه هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است كه تو از خودت دریغ كرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی كه می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان كن تا دیده شوی."
دانه كوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاك و خودش را پنهان كرد.
سال‌ها بعد دانه كوچک، سپیداری بلند و با شكوه بود كه هیچكس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری كه به چشم همه می‌آمد

nil2008
26-12-2009, 10:04
مرد ماهیگیر دوباره نفس عمیقی کشید،یا علی مددی گفت و تورشو روی آب پهن کرد تور چرخی خورد و به شکل یک دایره بزرگ آرووم آرووم تو دل آب فرو رفت...بعد از چند دقیقه اونو بالا کشید...اما اینبارهم چیزی بجز چندتا دونه ماهی ریزه که به درد فروش نمیخورد و جلبکها و شاخ و برگ هیچی نبود . مایوسانه سری تکان داد و به فکر فرو رفت ... از وقتی که اخراج شده بود هرروز و هر ساعت این فکر مثل خوره به جونش چنگ مینداخت" باید پیشنهاد سرپرستشو قبول میکرد؟"ای بابا کی میفهمه این ماهیا رو با چی گرفتی ؟یا از کجا گرفتی؟ من واسه خاطر زن و بچه خودت میگم .ببین اصلا" کاری نداره تو فقط این دوتا دونه دینامیتو تو آب منفجر میکنی در عرض یه دقیقه تموم ماهیا میفتن بالا کار ده تا تور رو مثل آب خوردن تموم میکنی تازه پول خوبیم توشه حالا خود دانی."و او قبول نکرده بود میگفت اینجوری ماهیا مسموم میشن اونوقت کسایی هم که ازون ماهیا بخورن مریض میشن .پولشم حرومه .و سرپرست فقط خندیده بود ، ولی وقتی دیگه پاشو از گلیمش بیرون گذاشت و به بقیه همکاراشم گفت که سرپرست ازش چی خواسته ، دیگه زیرآبش زده شد و به بهونه اختلاس از کارخونه کنسرو سازی بیرونش کرده بودن...حالا تردید و شک به جونش چنگ انداخته بود.لعنتی به شیطون فرستاد برای بار آخر جلوتر رفت و ایندفعه با تمام وجود از مولاش کمک خواست وتورش را پهن کرد.بنظرش اومد تور سنگین تر شده برق خوشحالی تو چشماش درخشید آروم و با احتیاط تور رو بالا کشید .واقعا" تورش سنگین بود، تقلاشو بیشتر کرد ولی همچنان تور خیال بالا اومدن نداشت...مجبورشد تو قایق جابجا بشه بازم با تمام قدرت تور رو کشید دو سه بار همینطور با تورش کلنجار رفت که یکدفعه تور از آب دراومد ولی گویا سنگ تیز و بزرگی گوشه تورشو پاره کرده بود...پس آه بلندی از ته دل کشید .مثل این بود که خستگی تموم وجودشو مچاله کرد.روی برگشتن به خونه رو نداشت.تا غروب همونطور نشست تو قایقش .آسمون داشت کم کم از ستاره ها پر میشد که به خودش اومد:"هرچی که خدا بخواد همون میشه..." وقتی به خونه رسید دم در شلوغ بود با خودش گفت :"نکنه کسی طوریش شده؟"و باز دلش لرزید.ستاره دوان دوان خودشو تو بغلش انداخت و با صدای شیرینش پرسید:"بابا چند تا نهنگ واسم آوردی؟"آبه سختی جواب داد:"بابایی نهنگا رفتن مسافرت نتونستم بگیرمشون"سربزیر وارد خانه شد که با صدای صلوات همکاران سابقش غافلگیر شد زنش در حالیکه برق شادی از چشماش میبارید به سمتش اومد و گفت":مژده رسول دیگه فلاکت و بدبختیمون تموم شد.."او که هاج و واج ایستاده بود هنوز نمیدانست چه بگوید ده پانزده نفر از همکاران سابقش دور تادور اتاق کوچکشان نشسته بودند که با ورود او و باحترامش برخاستند و عمو مراد جلوتر از همه با رویی گشاده جلوتر از بقیه به او گفت"برای سلامتی سرپرست جدید مون صلوات..."و مرد بازهم باورش نمیشد که خواب نباشد .عمو مراد گفت":جاخوردی؟جناب سرپرست؟مصیب بخاطر قاچاق ماهی مسموم گیر افتاد بالاخره همون شد که تو گفته بودی دوره سختی تموم شد مبارکت باشه ایشالله ...ومرد ته دلش لرزید و بازهم خدارو شکر کرد...
از دستنوشته های " ناهی ".

nil2008
26-12-2009, 17:28
پسر با حرکتی سریع و ناگهانی پرتش کرد تو آب،هرچه تقلا کرد نتونست بالا بیاد ،پایین و پایین تر رفت .حباب های هوا ،ریز و درشت از اطرافش به سمت سطح آب ،بالا میرفتند.خودشو به اینطرف اونطرف میزد ولی فایده ای نداشت...پسر همچنان با چشمانی تب دار بهش زل زده بود و بی تفاوت نگاهش میکرد...
بالاخره خسته و بی رمق شد،سبک شده بود ...خودبخود آروم آروم به سطح آب رسید...دیگه تقریبا" هیچی ازش نمونده بود...
پسر جلو اومد،لیوان رو برداشت و همه محلول ویتامین ث رو سرکشید.
از دستنوشته های " ناهی "

ssaraa
26-12-2009, 17:46
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .

یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .

می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد . ودر کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .

صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخواست . پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم.

می گویند: از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند�

mohaddese829
28-12-2009, 15:01
پیرمرد و دخترک







فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید،
شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز
کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...

*IN*
01-01-2010, 10:20
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.

معلم گفت:
از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا
با وجودى پستاندار ظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.

دختر کوچک پرسید:
پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟

معلم که عصبانى شده بود
تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد.
این از نظر فیزیکى غیرممکن است.

دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.

معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟

دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.

paiez
01-01-2010, 13:56
ملاقات ما انسان ها با خدا

ظهر يک روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه اي
را ديد که نه تمبري داشت و نه مهر اداره پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش
روي پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را

باز کرد و نامه ي داخل آن را خواند:

« اميلي عزيز،

عصر امروز به خانه تو مي آيم تا تو را ملاقات کنم.

با عشق، خدا»

اميلي همان طور که با دست هاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت، با خود
فکر کرد که چرا خدا مي خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمي نبود. در
همين فکرها بود که ناگهان کابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود
گفت: « من، که چيزي براي پذيرايي ندارم! » پس نگاهي به کيف پولش انداخت.
او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يک قرص
نان فرانسوي و دو بطري شير خريد. وقتي از فروشگاه بيرون آمد، برف به شدت
در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر
کند. در راه برگشت، زن و مرد فقيري را ديد که از سرما مي لرزيدند. مرد
فقير به اميلي گفت: « خانم، ما خانه و پولي نداريم. بسيار سردمان است و
گرسنه هستيم. آيا امکان دارد به ما کمکي کنيد؟ »

اميلي جواب داد:آ« متاسفم، من ديگر پولي ندارم و اين نان ها را هم براي
مهمانم خريده ام. »

مرد گفت:آ« بسيار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روي شانه همسرش گذاشت
و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقير در حال دور شدن بودند، اميلي درد شديدي را در
قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دويد: آ« آقا، خانم، خواهش مي کنم
صبر کنيد. » وقتي اميلي به زن و مرد فقير رسيد، سبد غذا را به آنها داد و
بعد کتش را درآورد و روي شانه هاي زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برايش دعا کرد. وقتي اميلي به خانه رسيد، يک لحظه
ناراحت شد چون خدا مي خواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي
پذيرايي از خدا نداشت. همان طور که در را باز مي کرد، پاکت نامه ديگري را
روي زمين ديد. نامه را برداشت و باز کرد:

اميلي عزيز،
از پذيرايي خوب و کت زيبايت متشکرم
با عشق، خدا

paiez
01-01-2010, 14:02
گوهر و گردو!

می گویند کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از افریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند ، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند .
او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود ، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد .
او به مدت ده سال افریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت ...
به دنبال بی پولی ، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در اقیانوس غرق می کند .

اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود ، روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه میگذشت ، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت . او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد . مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد.
مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند.
مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند ، برای کشف الماس تمام افریقا را زیر پا گذاشته بود ، حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد !

*IN*
01-01-2010, 14:06
پيرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.

دست برد و از جیب کوچک جلیقه‌اش سکه‌ای بیرون آورد.

در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می‌کند،سکه را در جیب انداخت و منصرف شد!!!

*IN*
01-01-2010, 14:11
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند!

زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.

آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.

پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم.

او امروز، هویت دیگری دارد.یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!

*IN*
01-01-2010, 14:12
مرد مسنی به همراه پسر25

ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.


به محض شروع حرکت قطار پسر ٢5ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.

دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد:

پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن.

مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.


کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک 5ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.


ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.


زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.


باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.


او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.


زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟


مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند

*IN*
01-01-2010, 14:15
پدر داشت روزنامه مي خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پيش پدرش رفت و گفت : پدر بيا بازي کنيم پدر که بي حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنيا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن . پسر هم رفت و بعد از مدتي عکس را به پدرش داد . پدر ديد پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسيد که نقشه جهان رو از کجا ياد گرفتي؟ پسر گفت : من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم .
وقتي آدمها درست بشن دنيا هم درست ميشه!!!!

ssaraa
02-01-2010, 09:24
زن در انتظار فرصت مناسب بود ولی مرد مشغول تماشای فوتبال، زن فکر کرد یعنی اولین بچه مون شبیه بهکدام از ما می شود؟ مرد در این فکر بود چرا مربی تیم را عوض نمی کنند؟ زن گفت:" فرهاد ...بچه مون ..."مرد گفت:" هیس ... جای حساس بازی هست ..." زن باز گفت : " اما فرهاد ..." مرد که تیم مخبوبش سه گل عقب بود زن را هل داد. پای زن به پایه میز گیر کرد و روی زمین افتاد و صدای شکستن قلبی کوچک را در بطن خود احساس کرد . حالا بازی تمام شده بود .

ssaraa
02-01-2010, 12:38
بــهــتـــریــــن شمشیرزن کیست؟



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

جنگجويي از استادش پرسيد: بهترين شمشيرزن کيست؟

استادش پاسخ داد: به دشت کنار صومعه برو.

سنگي آنجاست. به سنگ توهين کن.

شاگرد گفت: اما چرا بايد اين کار را بکنم.سنگ پاسخ نمي دهد.

استاد گفت: خوب پس با شمشيرت به آن حمله کن.

شاگرد پاسخ داد: اين کار را هم نمي کنم. شمشيرم مي شکند.

و اگر با دست هايم به آن حمله کنم, انگشتانم زخمي مي شوند، و هيچ اثري روي سنگ نمي گذارند.

من اين را نپرسيدم. پرسیدم بهترين شمشيرزن کيست؟

استاد پاسخ داد:

بهترين شمشيرزن آن سنگ است، بي آنکه شمشيرش را از غلاف بيرون بکشد، نشان مي دهد که هيچ کس نمي تواند بر او غلبه کند!

roza lonely
04-01-2010, 00:07
حکایت شیری که عاشق آهو شد


شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.

شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ی حیوانات دیگر دریده
شود.

از دور مواظبش بود…

پس چشم از آهو برنداشت تا یك بار كه از دور او را می نگریست،

شیری را دید كه به آهو حمله كرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.

دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی

زیبا و طناز داشت.

با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی

ماده شیر شد.

و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…

حکایت شیری که عاشق آهو شد

شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.

شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ی حیوانات دیگر دریده
شود.

از دور مواظبش بود…

پس چشم از آهو برنداشت تا یك بار كه از دور او را می نگریست،

شیری را دید كه به آهو حمله كرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.

دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی

زیبا و طناز داشت.

با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی

ماده شیر شد.

و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…

roza lonely
04-01-2010, 00:13
زوج سالمند ...
· در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند: «نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند .»




([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »
مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.»
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»
پیرزن جواب داد: «بفرمایید.»
- چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟ »
پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــا !»

nil2008
04-01-2010, 00:53
مامان،مامان...بيا اينجا.
مامان ،مامان...كي اين مانتوي منو ميشوري؟
باشه بذار هروقت سبزيها رو پاك كردم،ظر فا رو هم شستم ببينم چي ميشه...
واسه فردا مي خوامش، يادت نره ها!!!
مامان،مامان...
تو ديگه چي مي خواي؟
بيا ...بيا ديگه...
چيه؟
اين پاك كن منو با اون كتاب تاريخمو از تو كمدم مياري برام؟
نميتوني خودت بياري؟
ميتونم ولي شما نزديكتري...
باشه ،بيا
آخر شب كه خسته و كوفته از كار روزمره مي نشيند تا نفسي بكشد از لابلاي خاطراتش ،نوجواني و جواني خود رامرور ميكنه... خواندن درس و شاگرد اول شدن وظيفه دائمي اش بود...جنگ...و بعد از آن مرگ پدر،دستهاي تنهاي مادر ...و او كه هم دختر خانه بود و هم كارهاي پسر نداشته مادر را برايش انجام ميداد... ازبين كارهاي روزمره بيشتر از همه بردن و آوردن نفت و تميز كردن آبگرمكني كه هميشه پر از دوده و آشغال نفت ميشد برايش عذاب اليم بود...و اينكه هيچوقت شكايتي نداشت ...
حالا بزرگترين دغدغه دخترش پاس كردن درس دانشگاه است در حاليكه دست به سياه و سفيد نميزند وبزرگترين مسئوليتي كه پسرش دارد گذاشتن سطل آشغال تا دم در حياط است و باز هم گله دارند كه :شما نسل ما رو نميفهمين ...
و باز مثل هر شب با آه عميقي كه همراه درد از قفسه سينه بيرون ميفرستد، روز را به پايان ميبرد.
از دستنوشه هاي " ناهي "

nil2008
04-01-2010, 10:08
زندگيش به همين سادگي دوباره زير و رو شد...تازه داشت كم كم به ملوك خانوم عادت ميكرد، ملوك خانوم رو مثل مادري كه خيلي وقت بود از دست داده بود،دوستش داشت ومثل خواهر بزرگتري كه هيچوقت نديده بود ازش درس زندگي گرفته بود .بعد از چند سال كه باهاش زندگي كرده بود ،حالا با مرگش، دوباره داغ مادر براش تازه شده بود...از همه بدتر اينكه ديگه جايي رو واسه زندگي نداشت. توي اين شهر بزرگ تنهاشانسي كه آورده بود رضايت نامه اي بود كه ملوك خانوم قبل از مردنش واسه اش نوشته بود و امضا و مهر كرده بود...
زير لب مثل هميشه يك يا علي گفت و رفت توي خونه ،با اولين قدمها بوي كهنگي و خاك به مشامش رسيد و به ياد حرف خانوم كارفرماش افتاد": عزيزم ،تو پنجمين پرستاري هستي كه تو شيش ماه دارن عوض ميكنن..مادر پير و سالمند و پسري كه زيادي ايراد گير ه و كار زياد و سخت ...اين چيزيه كه در انتظارته... خداكنه تا آخرش بتوني اين روحيه خوبت رو حفظ كني..."
و او بيشتر بخاطر اتاق مستقلي كه در طبقه سرايداري بهش ميدادند قبول كرده بود و گفته بود كه از پسش برميايد...
به دهسال پيش فكر ميكرد كه براي اولين بار پرستار زهرا خانوم شده بود كه از كمر به پايين فلج بود. براي سه سال با جون و دل ازش پرستاري كرده بود يا ملوك خانوم كه هفت سال تمام مثل دخترش بود...اين يكي هم توكل به خدا...
وقتي با همه جاي خونه آشنا شد ،از صبح فرداي همون روز كارش رو شروع كرد .پرده ها را شست شيشه ها رو تميز كرد .از بچگي به سختي كار كرده بود و به كار زياد عادت داشت.وقتي همه جا رو ترو تميز كرد ،لبخند رضايت ايران خانوم بهش فهموند كه از كارش راضيه .آخه ايران خانوم نميتونست حرف بزنه...
منتظر اومدن خسرو خان ،پسر ايران خانوم بود كه مادر رو به دستش بسپاره و بره .واقعا" از زور خستگي نميتونست رو پاش وايسه،همونجا روي مبل خوابش برد...باصداي باز شدن در ورودي ،فوري از جا پريد.مردي رو ديد با قيافه اي آراسته وقامت نسبتا" بلند كه پالتو پوشيده بود و مدام اينطرف اونطرف خونه رو وارسي ميكرد حدس زد كي باشه... سلام كرد .مرد بدون آنكه نگاهش كند با قيافه اي سرد و جوابي سردتر گفت: سلام.من خسرو هستم. اگه كار امروزتون تموم شده ، ميتونيد تشريف ببريد... كمي جا خورد، ولي با سرزندگي هميشگي اش جواب سلام رو به گرمي داد و توضيح دادكه براي روزهاي آينده چه برنامه اي براي مادر و خونه در نظر داره. و جواب شنيد كه هركاري لازمه واسه راحتي مادر بكنيد،مسئله اي نيست...
خداحافظي كرد و رفت به سمت اتاق خودش طبقه پايين آپارتمان.هنوز تو فكر بود . برخورد اول ،حتي بدون يك تشكر خشك و خالي ...با چه دقتي همه جا روشسته بود و گردگيري كرده بود...
يكماه از اومدنش پيش ايران خانوم ميگذشت...تو اين مدت بيشتر از ظاهر وارفته خونه كه كاملا" تغيير كرده بود،روحيه ايران خانوم بودكه تحت تاثير محبت هاي بيدريغش عوض شده بود...حتي اين اواخر احساس ميكرد كه نوع نگاه خسرو خان هم جور ديگه اي شده.تو همون چند دقيقه اي كه هرروز همديگر رو مي ديدن نگاهش ديگه مثل سابق سرد و خشك نبود وقدر شناسي درش موج ميزد.
شش ماه بعد كه كارت دعوت عروسي رو ،خودش ،روي ميز كارفرماش گذاشت از ديدن چشماي گرد شده او نتونست جلوي خنده اش رو بگيره.
"دختر تو جادوگري؟چي به سر مجسمه بيروح آوردي؟"و او سرش را به علامت تاييد تكان داد و گفت :از محبت خارها گل ميشود...اين فقط معجزه محبته...
از دستنوشته هاي " ناهي "

Colton
04-01-2010, 23:58
پنج وارونه چه معنا دارد؟
خواهر کوچکم از من پرسید.
من به او خندیدم.
کمی آزرده و حیرت زده گفت:
روی دیوار ودرختان دیدم.
باز هم خندیدم.
گفت:
دیروز خودم دیدم پسر همسایه، پنج وارونه به مینو می داد!
آنقدر خندیدم که طفلک ترسید، بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم: بعدها وقتی غم، سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان می فهمی ، پنج وارونه چه معنا دارد !!

ssaraa
05-01-2010, 15:51
اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد.

هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی

اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟

اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.

من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.

زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.

بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.

اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!

این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.

خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.

اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.

وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:
به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره..

مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.
هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم..
پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.

جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!

نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم.

متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!

روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم.

این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.

روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.

من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.
و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم.. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود.
همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.

من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم,

درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:
من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.


"دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم!

اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟
من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم.

به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.

زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.
زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود


نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.

من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.

من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.
یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.
دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :

از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.


************ ********* ********* ********* **

جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره, مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه, مهم و ارزشمندند.

این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست.

این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند.

پس در زندگی سعی کنید:

زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید.

چیزهایی رو که از یاد بردید, یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه, انجام بدید..

زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه.

این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.




اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نکنید هیچ انفاق نمی افته, اما یادتون باشه که اگه این کار رو بکنید شاید یک زندگی رو نجات بدید .

roza lonely
05-01-2010, 16:54
روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: ‏هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه كافی قوی شوند.. ریشه هایی ‏كه بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏كرد.
‏خداوند در ادامه فرمود: آیا می‏ دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ‏ساختی. من در تمامی این مدت ‏تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم.
‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نكن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنن. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ كنی و قد می كشی!
‏از او پرسیدم : من ‏چقدر قد می‏ كشم.
‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می كند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر كه بتواند.

‏گفت: تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه ‏بتوانی...

sepehr_x50
06-01-2010, 10:31
از مكزيكى پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟
مكزيكى: مدت خيلى كمى !

آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟
مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانواده‌ام كافيه !

آمريكايى: اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟
مكزيكى: تا ديروقت ميخوابم! يك كم ماهيگيرى ميكنم!با بچه‌هام بازى ميكنم! با زنم خوش ميگذرونم! بعد ميرم تو دهكده ميچرخم! با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى !

آمريكايى: من توي هاروارد درس خوندم و ميتونم كمكت كنم! تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى! اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى !
مكزيكى: خب! بعدش چى؟

آمريكايى: بجاى اينكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشتريها ميدى و براى خودت كار و بار درست ميكنى... بعدش كارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميكنى... اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى ...

مكزيكى: اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟
آمريكايى: پانزده تا بيست سال !

مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟
آمريكايى: بهترين قسمت همينه! موقع مناسب كه گير اومد، ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى! اينكار ميليونها دلار برات عايدى داره !

مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمريكايى: اونوقت بازنشسته ميشى! ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك! جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى !
با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا ديروقت با دوستات گيتار بزنى و خوش بگذرونى...

roza lonely
07-01-2010, 00:41
تصادف...

یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری می کنه ...
بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه ...
ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن ...


وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان ، رانندهء خانم بر میگرده میگه - آه چه جالب شما مرد هستید !

ببینید چه به روز ماشینامون اومده !

همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم!

این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!


مرد با هیجان پاسخ میگه:
- اوه … "بله کاملا" …با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه !


بعد اون خانم زیبا ادامه می ده و می گه :
- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملن داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه .مطمئنا خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن كه می تونه شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم !


و بعد خانم زیبا با لوندی بطری رو به مرد میده .


مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیكه زیر چشمی اندام خانم زیبا رو دید می زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن .


زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.


مرد می گه شما نمی نوشید؟!


زن لبخند شیطنت آمیزی می زنه در جواب می گه :
- نه عزیزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم … ! [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

roza lonely
08-01-2010, 01:34
کشاورز...

یكی از كشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه‌ها، جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان كشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همكارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب كارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نكته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند. این كشاورز پس از هر نوبت كِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می‌داد و آنان را از این نظر تأمین می‌كرد. بنابراین، همسایگان او می‌بایست برنده‌ مسابقه‌ها می‌شدند نه خود او!

كنجكاویشان بیش‌تر شد و كوشش علاقه‌مندان به كشف این موضوع كه با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.

كشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همكارانش گفت: «چون جریان باد، ذرات باروركننده غلات را از یك مزرعه به مزرعه‌ دیگر می‌برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می‌دادم تا باد، ذرات باروركننده نامرغوب را از مزرعه‌های آنان به زمین من نیاورد و كیفیت محصول‌های مرا خراب نكند!»

همین تشخیص درست و صحیح كشاورز، توفیق كامیابی در مسابقه‌های بهترین غله را برایش به ارمغان می‌آورد.

گاهی اوقات لازم است با كمك به رقبا و ارتقاء كیفیت و سطح آنها، كاری كنیم كه از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم

roza lonely
08-01-2010, 01:42
كوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد.
رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.
نهالی‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ایستاده‌ بود، مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌بودن‌ و نرفتن؛
درخت‌ زیرلب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروی‌ وبی‌رهاورد برگردی. كاش‌ می‌دانستی‌ آنچه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست...

مسافر رفت‌ و گفت: یك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت.
و نشنید كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسی‌ نخواهددید؛ جز آن‌ كه‌ باید.

مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگین‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود...

به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ كه‌ روزی‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود.
زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید.

مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت.

درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ كن.
مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم.

درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری.اما آن‌ روز كه‌ می‌رفتی، در كوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور كمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت.
حالا در كوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست و قدری‌ از حقیقت‌ را در كوله‌ مسافر ریخت...

دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ وپیدا نكردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی!

درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم ، و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست ...

این داستان برداشتی است از فرمایش حضرت علی
"من عرف نفسه فقد عرف ربه"
آن کس که خود را شناخت به تحقیق که خدا را شناخته است...

paiez
08-01-2010, 13:37
داستان کوتاه: نفرت
معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند . در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود

معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند . پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند

معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند


آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد


این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید
پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟

Colton
08-01-2010, 19:32
پسر جوان پس از مدتها از منزل خارج شد . بیماری روحیه او را مکدر کرده بود . و حالا با اصرار مادرش به خیابان آمده بود . از کنار چند فروشگاه گذشت . ویترین یک فروشگاه بزرگ توجه او را به خود جلب کرد و وارد شد . در بخشی از فروشگاه که مخصوص موسیقی بود چشمش به دختر جوانی افتاد که فروشنده آن قسمت بود . فروشنده دختر ی بود همسن خودش و لبخند مهربانی بر لب داشت . لبخند آن دختر به نظر خودش زیباترین چیزی بود که به عمر دیده بود! دختر نگاهی به او کرد و پرسید :


- می توانم کمکتان کنم؟


در یک نگاه در وجودش علاقه ای را نسبت به او احساس کرد ولی هیچ عکس العملی از خود نشان نداد . فقط گفت :


- من یک لوح موسیقی می خواهم .


یکی را انتخاب کرد و به دست دختر داد دختر لوح را گرفت و با همان لبخند گفت :


- میل دارید این را برایتان کادو کنم؟


و بدون این که منتظر جواب شود به پشت ویترین رفت و چند لحظه بعد بسته کادو پیچ شده را به پسر داد . پسر جوان با کادویی که در دست داشت به خانه رفت و از آن روز به بعد هر روز به فروشگاه می رفت و یک لوح می خرید و دختر نیز لوح را کادو می کرد و به او می داد . پسر بارها خواست علاقه خود را به فروشنده جوان ابراز کند ولی نتوانست . مادرش که متوجه تغییر در رفتار پسر شده بود علت این پریشانی را از او جویا شد و وقتی متوجه علاقه او شد پیشنهاد کرد که این موضوع را به خود دختر بگوید و نظر او را هم بپرسد . ولی پسر نپذیرفت او هر بار که می خواست با دختر صحبت کند نمی توانست و فقط با خرید یک لوح خارج می شد .


بیماری جوان کم کم شدیدتر می شد و او نمی توانست علاقه اش را به دختر ابراز کند . یک روز که به فروشگاه رفت فقط شماره تلفنش را روی کاغذ نوشت و روی ویترین گذاشت و خارج شد! و روز بعد دیگر به فروشگاه نرفت!


چند روز گذشت و دختر از نیامدن پسرتعجب کرد و به یاد شماره تلفن افتاد و با منزل او تماس گرفت . مادر پسر جوان گوشی را برداشت و وقتی متوجه شد که او همان دختر فروشنده است با گریه گفت :


- تو دیر تماس گرفتی!! ... پسر من دو روز پیش از دنیا رفت.


دختر بسیار متاثر شد و از مادر نشانی اش را پرسید تا او را ببیند . وقتی به منزل پسر رسید از مادرش خواهش کرد که اتاق پسر را ببیند . در اتاق پسر انبوهی از لوحهای موسیقی روی هم چیده شده بود که کادوی آنها باز نشده بود!!


مادر یکی از کادوها را باز کرد و با تعجب داخل آن یک یادداشت دید که رویش نوشته بود


" تو پسر مودب و با شخصیتی هستی و اگر مایل باشی می توانیم با هم یک فنجان قهوه بخوریم . "


یادداشت ازطرف دختر فروشنده بود . مادر بسته بعدی را باز کرد و باز هم همان یادداشت!


مادر گفت :


- پسرم به تو گفته بودم که اگر واقعا او را دوست داری احساسات را ابراز کن و بگذار او هم بداند که احساسی نسبت به او داری . ممکن است او هم به تو علا قمند و منتظر تو باشد .

براساس کتاب داستان های کوتاه اثر سباستین لومان

sepehr_x50
08-01-2010, 19:58
مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار

مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید


"ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"


مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی " ۱٨'۲۴ﹾ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱'۲۱ﹾ ۳۷ هستید.


مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید


مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟؟"


مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"


مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.


مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟"


مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند.


اطلاعات دقيق هم به دردتان نميخورد!

nil2008
08-01-2010, 23:31
هميشه پدرم رابخاطر مي آورم در آن روز داغ تابستان كه سيني را از دست مادر گرفت و آن را با چهارتا كاسه پر از بستني رنگارنگ كه مادربراي ما به حياط آورده بود، همانطور كه چشم ما بدنبالش بود و دستمان هم بهش نخورده بود ، بالاي پشت بام خانه مان برد وهمانجا به دست چهار كارگري داد كه همسايه كناري براي آسفالت پشت بامشان اجير كرده بودند...آخر هوا داغ بود و كارگرها همه خسته بودند و عرق از سرو رويشان ميباريد.وبعد با لبخندي به دهان باز مانده از تعجب ما نگاه كردو گفت :"اين بندگان خدا هم گناه دارند توي اين گرما ،انصاف نيست ..."و مادر هم دوباره راهي آشپزخانه شد براي ترتيب دادن يك سيني ديگر براي خودمان...من آنموقع نمي فهميدم معني كار پدر چيست ولي وقت‍ي در اور‍‍ژانس بيمارستان به خون احتياج داشت و در عرض يكساعت اهداكنندگان خون آنهم از نوع كمياب 0منفي از در و ديوارهجوم آوردند و آماده شدند كه خونشان را بدهند در حاليكه ما بيشترشان را نديده بوديم ولي آنها همگي پدر را مي شناختند، فهميدم دوستي با مردم يعني چه...چه لذتي ازين بالاتر كه به همه نيازمندان كمك كني و آنهم بي هيچ مزد و منتي..وقتي با وجود اينكه مي توانست،نخواست از امكاناتي كه در اختيار داشت زياده تر از حقش استفاده كندو در جواب سرزنش نااهلان فقط ميگفت"براي نهادن چه سنگ و چه زر..."من معني حرفش را درك نميكردم ولي حالا كه بزرگ شده ام معني كارهاي پدر را مي فهمم ...اي كاش من هم بتوانم همه را دوست داشته باشم...
از دستنوشته هاي" ناهي "

vorojax
09-01-2010, 00:17
سلام
مــــجـــــســـــمـــه؟
مي گويند در زمانهاي دور پسري بود كه به اعتقاد پدرش هرگز نمي توانست با دستانش كار با ارزشي انجام دهد.
اين پسر هر روز به كليسايي در نزديكي محل زندگي خود مي رفت و ساعتها به تكه سنگ مرمر بزرگي كه در حياط كليسا قرار داشت خيره مي شد و هيچ نمي گفت.
روزي شاهزاده اي از كنار كليسا عبور كرد و پسرك را ديد كه به اين تكه سنگ خيره شده است و هيچ نمي گويد.
از اطرافيان در مورد پسر پرسيد. به او گفتند كه او چهار ماه است هر روز به حياط كليسا مي آيد و به اين تكه سنگ خيره مي شود و هيچ نمي گويد.
شاهزاده دلش براي پسرك سوخت. كنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جاي بيكار نشسستن و زل زدن به اين تخته سنگ، بهتر است براي خود كاري دست و پا كني و آينده خود را بسازي.»

پسرك در مقابل چشمان حيرت زده شاهزاده، مصمم و جدي به سوي او برگشت و در چشمانش خيره شد و محكم و متين پاسخ داد: «من همين الان در حال كار كردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خيره شد.

شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند كه آن پسرك از آن تخته سنگ يك مجسمه با شكوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه اي كه هنوز هم جزو شاهكارهاي مجسمه سازي دنيا به شمار مي آيد. نام آن پسر «ميكل آنژ» بود!

قبل از شروع هر کار فیزیکی بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد. حتی اگر زمان زیادی بگیرد.!

sepehr_x50
09-01-2010, 11:33
در خلال يک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت.
فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان داشت ولي سربازان دو دل بودند.
فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه ای از جيب خود بيرون آورد، رو به آنها کرد
و گفت: سکه را بالا مي‏اندازم، اگر رو بيايد پيروز مي‏شويم و اگر پشت بيايد شکست مي‏خوريم .
بعد سکه را به بالا پرتاب کرد.
سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمين رسيد.
سکه به سمت رو افتاده بود.
سربازان نيروي فوق‏العاده‏ اي گرفتند و با قردت به دشمن حمله کردند و پيروز شدند.
پس از پايان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت قربان، شما واقعاً مي‏خواستيد سرنوشت جنگ را به يک سکه واگذار کنيد؟ فرمانده با خونسردي گفت: بله و سکه را به او نشان داد.
هر دو طرف سکه رو بود!

Gam3r
09-01-2010, 11:54
خيلي داستان هاي توپي بودن مخصوصا چند تا آخري
واقعا تاثير گذار
باز هم بزاريد

vorojax
09-01-2010, 16:26
روزى ملك شاه به شكار رفته بود در قلعه اى اسکان نمود جمعى از غلامان او گاوى ديدند كه صاحب ندارد گاو را كشته و گوشت آن را خوردند. گاو از پيرزنى بود كه با سه يتيم خود از شير آن زندگى مى كرد، وقتى زن با خبر شد كه سربازان ملك شاه گاوش را كشته اند، بسيار اندوهناك گرديد، سحرگاه بر سر پل زاينده رود آمد.
ملك شاه وقتى خواست از پل بگذرد، پيرزن از جاى برخاست و گفت : اى پسر آلب ارسلان داد مرا بر سر اين پل مى دهى يا بر سر پل صراط، خوب فكر كن ببين كداميك برايت بهتر است ملك شاه گفت : سر پل زاينده رود، زيرا طاقت دادخواهى تو را بر سر پل صراط ندارم ، اكنون بگو تو را چه شده تا به آن رسيدگى كنم .
گفت : گاوى داشتم ، غلامان تو آن را كشته اند، در واقع اين ظلم از تو سر زده كه درباريان و اطرافيان را خود سرانه تربيت كرده اى . ملك شاه دستور داد: غلامانى كه اين عمل را مرتكب شده اند، پيدا كنند، طولى نكشيد كه مجرمين را آوردند، ملك شاه آنها را سخت مجازات كرد و در عوض يك گاو پيره زن صد گاو به او داد و گفت : اى پيره زن آيا از پسر آلب ارسلان راضى شدى ؟ عرض كرد، آرى به خدا راضى شدم .
پس از درگذشت ملك شاه پيره زن صورت بر خاك او گذاشته گفت : پروردگارا پسر آلب ارسلان با همه پستى خود درباره من عدالت نمود و سخاوت كرد تو نيز اكرم الاكرمينى ، اگر درباره او تفضل فرمايى و از جزايش ‍ بگذرى دور نيست . در آن ايام يكى از زهاد ملك شاه را در خواب ديد. از حالش پرسيد؟ گفت : اگر شفاعت پيره زن كه در سر پل زاينده رود به دادش ‍ رسيدم ، نبود واى بر من بود

mohaddese829
10-01-2010, 11:14
معنای خوشبختی


دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.



مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد

mohaddese829
10-01-2010, 11:16
دانه‌ كوچك‌

دانه‌ كوچك‌ بود و كسی‌ او را نمی‌دید. سال‌های‌ سال‌ گذشته‌ بود و اوهنوز همان‌ دانه‌ كوچك‌ بود.دانه‌ دلش‌ می‌خواست‌ به‌ چشم‌ بیاید امانمی‌دانست‌ چگونه. گاهی‌ سوار باد می‌شد و از جلوی‌ چشم‌ها می‌گذشت...
گاهی‌ خودش‌ را روی‌ زمینه روشن‌ برگ‌ها می‌انداخت‌ و گاهی‌ فریاد می‌زد و می‌گفت: من‌ هستم، من‌ اینجا هستم، تماشایم‌ كنید.

اما هیچ‌كس‌ جز پرنده‌هایی‌ كه‌ قصد خوردنش‌ را داشتند یا حشره‌هایی‌ كه‌به‌ چشم‌ آذوقه‌ زمستان‌ به‌ او نگاه‌ می‌كردند، كسی‌ به‌ او توجه‌نمی‌كرد.

دانه‌ خسته‌ بود از این‌ زندگی، از این‌ همه‌ گم‌ بودن‌ و كوچكی‌ خسته‌بود، یك‌ روز رو به‌ خدا كرد و گفت: نه، این‌ رسمش‌ نیست. من‌ به‌ چشم‌هیچ‌ كس‌ نمی‌آیم. كاشكی‌ كمی‌ بزرگتر، كمی‌ بزرگتر مرا می‌آفریدی.
خدا گفت: اما عزیز كوچكم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه‌ فكر می‌كنی. حیف‌ كه‌هیچ‌ وقت‌ به‌ خودت‌ فرصت‌ بزرگ‌ شدن‌ ندادی. رشد، ماجرایی‌ است‌ كه‌ تواز خودت‌ دریغ‌ كرده‌ای. راستی‌ یادت‌ باشد تا وقتی‌ كه‌ می‌خواهی‌ به‌چشم‌ بیایی، دیده‌ نمی‌شوی. خودت‌ را از چشم‌ها پنهان‌ كن‌ تا دیده‌ شوی.
دانه‌ كوچك‌ معنی‌ حرف‌های‌ خدا را خوب‌ نفهمید اما رفت‌ زیر خاك‌ و خودش‌ را پنهان‌ كرد. رفت‌ تا به‌ حرف‌های‌ خدا بیشتر فكر كند.

سال‌ها بعد دانه‌ كوچك‌ سپیداری‌ بلند و باشكوه‌ بود كه‌ هیچ‌ كس‌ نمی‌توانست‌ ندیده‌اش‌ بگیرد؛ سپیداری‌ كه‌ به‌ چشم‌ همه‌ می‌آمد .

amirtoty
11-01-2010, 21:02
شکوایه زیبای دکتر علی شریعتی به خدای مهربان :


بسیار زیباست!

ولی فکر میکنم به داستان کوتاه ارتباطی نداشته باشد!

Gam3r
11-01-2010, 21:16
2 تاي آخري تكراري بودن !

mohaddese829
12-01-2010, 11:05
پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت. دختر هابیل جوابش كرد :نه ، هرگز همسری ام را سزاوار نیستی ، تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد. تو همانی كه بر كشتی سوار نشدی . خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را . به پدرت پشت كردی ، به پیمانش و پیامش نیز.



غرورت ، غرقت كرد. دیدی كه نه شنا به كارت آمد و نه بلندی كوه ها !



پسر نوح گفت:اما آن كه غرق می شود ، خدا را خالصانه تر صدا می زند ، تا آن كه بر كشتی سوار است . من خدایم را لابلای توفان یافتم،در دل مرگ و سهمگینی سیل.



دختر هابیل گفت : ایمان، پیش از واقعه به كار می آید. در آن هول و هراسی كه تو گرفتار شدی ،هر كفری بدل به ایمان می شود. آن چه تو به آن رسیدی ، ایمان به اختیار نبود، پس گردنی خدا بود كه گردنت را شكست.



پسر نوح گفت :آنها كه بر كشتی سوارند امنند و خدایی كجدار و مریز دارند كه به بادی ممكن است از دستشان برود. اما من آن غریقم كه به چنان خدای مهیبی رسیدم كه با چشمان بسته نیز می بینمش و با دستان بسته نیز لمسش می كنم. خدای من چنان خطیر است كه هیچ طوفانی آن را از كفم نمی برد.



دختر هابیل گفت:باری، تو سركشی كردی و گناهكاری . گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد.پسر نوح خندید و خندید و خندید و گفت :شاید آنكه جسارت عصیان دارد ، شجاعت توبه نیز داشته باشد.شاید آن خدا كه مجال سركشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد!



دختر هابیل سكوت كرد و سكوت كرد و گفت:شاید. شاید پرهیزگاری من به ترس و تردید آغشته باشد. اما نام عصیان تو دلیری نبود.دنیا كوتاه است و آدمی كوتاه تر. مجال آزمون و خطا این همه نیست.



پسر نوح گفت :به این درخت نگاه كن.به شاخه هایش. پیش از آنكه دستهای درخت به نور برسند، پاهایش تاریكی را تجربه كرده اند . گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریكی عبور كرد. گاهی برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت.



من اینگونه به خدا رسیدم. راه من اما راه خوبی نیست .راه تو زیباتر است ، راه تو مطمئن تر است.



پسر نوح این را گفت و رفت.دختر هابیل تا دور دستها تماشایش كرد و سالهاست كه منتظر است و سالهاست كه با خود میگوید:آیا همسریش را سزاوار بودم!



" برگرفته از كتاب من هشتمین آن هفت نفرم

Gam3r
12-01-2010, 12:42
آخري هم تكراري بود !!! به به !!!

amirtoty
12-01-2010, 13:17
آخري هم تكراري بود !!! به به !!!


2 تاي آخري تكراري بودن !
خوبه باز یکی رو داریم تشخیص بدن! :31:

Gam3r
12-01-2010, 14:31
جديدا خيلي داستاني تكراري ميزارين ! :دي

shahrokhkian
12-01-2010, 16:19
چوپانی بود که در نزدیکی ده، گوسفندان را به چرا می برد.
مردم ده، همه گوسفندانشان را به او سپرده بودند و او هر روز مشغول مراقبت از آنان بود.چوپان،‌ هر روز که گرسنه میشد، گوسفندی را میکشت. کباب میکرد و خود و بستگانش با آن سیر میشدند.سپس فریاد میزد: گرگ. گرگ. ای مردم. گرگ...
مردم ده سرآسیمه میرسیدند و میدیدند که مانند همیشه، کمی دیر شده و گرگ گوسفندی را خورده است.
مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین و خونخوارترینها.
چوپان به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد.
هنوز چند روزی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند گوسفندی خورده شده است.
یکی از مردم، به بقیه گفت:
ببینید. ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است. هنوز خرده هایی از گوشت سرخ شده گوسفندانمان باقی است.
بقیه مردم که تازه متوجه شدند چوپان، دروغگوست، فریاد برآوردند: دزد. دزد. دزد را بگیرید...
ناگهان چهره مهربان و دلسوخته چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چوب چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم او را همراهی میکردند.
برخی مردم زخمی شدند. برخی دیگر گریختند.
از آن شب، پدرها و مادرها برای بچه ها، در داستانهای خود شرح میدادند که:
عزیزان ، دورغگویی همیشه هم بی نتیجه نیست. دروغگوها میتوانند از راستگویان هم سبقت بگیرند. خصوصاً وقتی پیشاپیش، چوب، گوسفندها و سگهای نگهبانتان را به آنها سپرده باشید.

vorojax
14-01-2010, 01:41
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشكيل داده بودند. روزى باهم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حين صحبتهاشان گفتند: چرا ما هميشه با فقرا و آدمهايى معمولى سر و كار داريم و قوت لا يموت آنها را از چنگشان بيرون مى آوريم ، بيايد اين بار خود را به خزانه سلطان بزنيم كه تا آخر عمر برايمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم كار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممكن را بررسى كردند، اين كار مدتى فكر و ذكر آنها را مشغول كرده بود، تا سرانجام بهترين راه ممكن را پيدا كردند و خود را به خزانه رسانيدند. خزانه مملو از پول و جواهرات قيمتى و...بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلا جات و عتيقه جات در كوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در اين هنگام چشم سر كرده باند به شى ء درخشنده و سفيدى افتاد، گمان كرد گوهر شب چراغ است ، نزديكش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمك است ، بسيار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پيشانى زد بطورى كه رفقايش متوجه او شدند و خيال كردند اتفاقى پيش آمد يا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خيلى زود خودشان را به او رسانيدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او كه آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پيدا بود گفت : افسوس كه تمام زحمتهاى چندين روزه ما به هدر رفت و ما نمك گير سلطان شديم ، من ندانسته نمكش را چشيدم ، ديگر نمى شود مال و دارايى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است كه ما نمك كسى را بخوريم و نمكدان او را هم بشكنيم و...
آنها در آن دل سكوت سهمگين شب ، بدون اين كه كسى بويى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح كه شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند كه شب خبرهايى بوده است ، سراسيمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانيدند، ديدند سر جايشان نيستند، اما در آنجا بسته هايى به چشم مى خورد، آنها را كه باز كردند ديدند جواهرات در ميان بسته ها مى باشد، بررسى دقيق كه كردند ديدند كه دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى كرد و...
بالآخره خبر به سلطان رسيد و خود او آمد و از نزديك صحنه را مشاهده كرد، آنقدر اين كار برايش عجيب و شگفت آور بود كه انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! اين چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنكه مى توانسته همه چيز را ببرد ولى چيزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور كه شده بايد ريشه يابى كنم و ته و توى قضيه را در آورم . در همان روز اعلام كرد: هر كس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بيايد، من بسيار مايلم از نزديك او را ببينم و بشناسم .
اين اعلاميه سلطان به گوش سركرده دزدها رسيد، دوستانش را جمع كرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است ، برويم پيش او تا ببينيم چه مى گويد. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى كردند، سلطان كه باور نمى كرد دوباره با تعجب پرسيد: اين كار تو بوده ؟ گفت : آرى . سلطان پرسيد: چرا آمدى دزدى و با اين كه مى توانستى همه چيز را ببرى ولى چيزى را نبردى ؟ گفت : چون نمك شما را چشيدم و نمك گير شدم و بعد جريان را مفصل براى سلطان گفت . سلطان به قدرى عاشق و شيفته كرم و بزرگوارى او شد كه گفت : حيف است جاى انسان نمك شناسى مثل تو، جاى ديگرى باشد، تو بايد در دستگاه حكومت من كار مهمى را بر عهده بگيرى ، و حكم خزانه دارى را براى او صادر كرد. آرى او يعقوب ليث بود و چند سالى حكمرانى كرد و سلسله صفاريان را تاءسيس نمود

*IN*
14-01-2010, 10:13
پرنده بر شانه‌های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: «اما من درخت نیستم، تو نمی‌توانی روی شانه‌ی‌ من آشیانه بسازی.»
پرنده گفت: «من فرق درخت‌ها و آدم‌ها را خوب می‌دانم. اما گاهی پرنده‌ها و آدم‌ها را اشتباه می‌گیرم.»

انسان خندید و به نظرش این خنده‌دارترین اشتباه ممکن بود.

پرنده گفت، «راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟» انسان منظور پرنده را نفهمید: اما باز هم خندید.

پرنده گفـت: «نمی‌دانی، تو آسمان چه‌قدر جای تو خالیست.» انسان دیگر نخیدید.

انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی‌دانست چیست. شاید یک آبی دور. یک اوج دوست داشتنی.

پرنده گفت: «غیراز تو، پرنده‌های دیگری را هم می‌شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضروری است، اما اگر تمرین نکند. فراموش می‌شود.»

پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.

آن وقت خدا بر شانه‌های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: «یادت می‌آید، تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی، عزیزم، بال‌هایت را کجا جا گذاشتی؟»

انسان دست بر شانه‌هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.

آن وقت رو به خدا کرد و گریست.

shahrokhkian
16-01-2010, 20:25
امت فاکس، نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفته بود برای صرف غذا به رستورانی رفت . او که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود . اما هر چه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمت ها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت . از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند . او با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود نزدیک شد و گفت: ...
من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد .
حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟
مرد با تعجب گفت: ولی اینجا سلف سرویس است. سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید !
امت فاکس، که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت. اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است .
همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیت ها، شادی ها،شادی ها و غم ها در برابر ما قرار دارد. در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد؟
و هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است. سپس آنچه می خواهیم برگزینیم .

Gam3r
16-01-2010, 20:39
جديدا ديگه داستان هاي تكراري نميزارن ! چه عجب ! :دي

Gam3r
17-01-2010, 16:30
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام...

شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.
امیر برگشت و دید هیچکس نیست!
شاهزاده گفت:عاشق نیستی,عاشق به غیر نظر نمی کند...........

ببخشيد وقتي Copy/Paste ميكنيد لطفا فونتش رو هم درست كنيد !!‌

amirtoty
17-01-2010, 20:57
ببخشيد وقتي Copy/Paste ميكنيد لطفا فونتش رو هم درست كنيد !!‌
خوبه باز یکی رو داریم راهنمایی کنن :31:

nil2008
18-01-2010, 07:50
ايش ...بازم بابا جلوي همه آبرومو برد...
چرا عزيز دلم چي شده؟
مگه من نگفته بودم واسم اون تويوتا نقره ايه رو بگيره ؟اين ديگه چي بود ؟يعني بعد از شونصد سالي كه از عمرش گذشته هنوز فرق نقره اي متاليكو با اين رنگاي درپيتي نمي فهمه؟ديگه دارم دق ميكنم از دستش ...ماماني تورو جون هركي دوست داري يه چيزي بهش بگو...
وصداي گريه بازهم بلند و بلندتر ..
لي لي جون گريه نكن دماغت دوباره باد ميكنه، خطر داره ها ... مگه يادت رفته كه دكتر بعد از عمل سومت چقدر سفارش كرد؟
اصلا"فداي سرت عزيزم آخه آدم عاقل واسه ي يه همچين چيزي گريه ميكنه ؟اينا كه تو زندگي مهم نيست...حالا اشكاتو پاك كن برو بشين تا معجون چند ميوه اتو بدم بخوري...امروز دادم واست توش عصاره زنجبيلم بريزن كه مقوي تر بشه...
باشه ماماني ولي فقط بخاطر تو...

از دستنوشته هاي " ناهي "

nil2008
18-01-2010, 08:02
با تشكر از تمام كسانيكه تو اين تاپيك پست زدن و علاقمند به داستانهاي كوتاه هستند،بخاطر اينكه مشكل تكراري گذاشتن داستانها حل بشه يك پيشنهاد داشتم .
دوستاني كه زحمت ميكشيد ،قبل از گذاشتن پست لطف كنيد با گذاشتن وا‍ژه هاي كليدي داستاني كه مي خواين بذاريد در قسمت "جستجو در اين تاپيك" كه در بالاي هر صفحه هست، از تكراري نبودن داستاني كه ميذاريد مطمئن بشيد ،چون تعدادي از دوستان باوجود ابنكه كلي هم زحمت ميكشند ولي ناخواسته داستانشون تكراري هست. با انتخاب گزينه " نمايش رسم " در همون بالاي صفحه و انتخاب گزينه " تغيير به حالت رشته اي " هم ميتونيد چند كلمه اول پستهاي زده شده رو ببينيد.
البته اين پيشنهاد اختياري است و دوستانه...:11:

Gam3r
18-01-2010, 09:55
نه خب كسي كه اهل داستان باشه داستان هاي ديگه رو هم خونده ! مگر اينكه براي افزايش پست بره از وسط تاپيك يه داستان بگيره اينجا Copy/Paste كنه كه مچش رو ميگيرم :دي

nil2008
18-01-2010, 13:10
نه خب كسي كه اهل داستان باشه داستان هاي ديگه رو هم خونده ! مگر اينكه براي افزايش پست بره از وسط تاپيك يه داستان بگيره اينجا Copy/Paste كنه كه مچش رو ميگيرم :دي
دوست عزيز ...بنظر من ممكنه بعضيا، از وبلاگاي ديگه ،داستاني رو ببينن كه بنظرشون زيبا و خوندنيه بعد هم كپي پيستش كنن اينجا .اينكار اشكالي نداره به شرطيكه اول جستجو كنن بعد بذارن داستانو..البته ا كثر داستانهاي اين تاپيك نوشته خود شخص نيست...منم بخاطر علاقه به داستانهاي كوتاه ، اين تاپيكو تا حالا دو سه بار از اول تا آخر خوندم و ميدونم چه داستانهايي تكراريه اما بعضي داستانهاي تكراري هم چون خيلي از وقت پستش گذشته نويسنده اش نميدونسته مال همين تاپيك بوده و اونو گذاشته و ازش تشكر هم شده.به هر حال بهتره تذكرات بطور خصوصي واسه نويسنده فرستاده بشه تا كاربري دلگير و زده نشه ازين تاپيك و روز به روز بهتر پيشرفت داشته باشيم همه مون.با تشكر...
اينم واسه خودش داستاني شد ها!!!

CATALONIA
18-01-2010, 16:07
به نظر من با اين بحث ها بعضي ها فقط دارن اسپم ميدنو بس
بهتره اگه داستاني تكراري باشه تو پروفايل كاربري كه داستان رو كپي كرده و تكراري هست به خودش بگين تا اين كه بعضي ها اين جارو اسپم سرا كنن :41::41:

shahrokhkian
19-01-2010, 13:04
راز زنده ماندن


مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا گرفتار قبیله زنان وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند.
وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی، گفت: زن های وحشی آمازون از هر یک از ما خواستند بعنوان آخرین خواسته و وصیت چیزی را از آنها بخواهیم تا برای هریک از ما انجام بدهند.

هریک از دوستانم تقاضاهای خود را گفتند و آنان خواسته های دو دوستم را انجام دادند وسپس آنها را کشتند.

وقتی نوبت به من رسید بسیار وحشت زده و ترسیده بودم....
که ناگهان فکری به خاطرم رسید و به آنها گفتم:

آخرین خواسته من در زندگی این است که لطفا زشت ترین شما مرا بکشد!


نتیجه اخلاقی : زشت ترین زن دنیا وجود خارجی نداره بخصوص با تکنولوژیهای پزشکی امروزی که بعضا لولو تحویل گرفته و هلو ...

davy jones
19-01-2010, 18:22
در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند.
پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌ و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمی نیک دارد.

در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، او اولین کسی‌ بود که برای اعتراف مراجعه کرد.

نتیجه اخلاقی‌: وقت شناس باشید

vorojax
19-01-2010, 22:31
چه کسی جای چه کسی نشسته؟!
می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت.
در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود دکتر مصدق رفت و روی صندلی انگلستان نشست.
قبل از شروع جلسه یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست اما پیرمرد تحویل نگرفت و روی همان صندلی نشست.
جلسه داشت شروع می شد و هیات نمایندگی انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خودش بنشیند اما پیرمرد اصلاً نگاهشان هم نمی کرد.
جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای انگلستان نشسته اید و جای شما آن جاست.
کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد که مصدق بالاخره به حرف آمد و گفت:خیال می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی انگلیس کدام است؟ نه آقای رییس، خوب می دانیم جایمان کجاست اما راستش را بخواهید چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستن برای خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای ایشان نشستن یعنی چه.
او اضافه کرد که سال های سال است که دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست.

با همین ابتکار و حرکت عجیب بود که تا انتهای نشست فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفت و در نهایت هم انگلستان محکوم شد.

karin
19-01-2010, 23:55
دوستان عزیز
برای چندمین بار ، برای اینکه از تکراری نبودن داستانتون مطمئن بشین یه سرچ کنین
کار سختی هم نیست

باور کنین منم کل تاپیک رو حفظ نیستم سرج می کنم
متاسفانه این اواخر این نوع پست های تکراری خیلی هم زیاد شدن
می بینی تو سه صفحه 3بار یه داستان تکرار شده!
قرار نیست هر کسی هر چی دوست داشت کپی پیست کنه و یه نفر مسئول باشه بررسی کنه
واسه کسانی که از این تاپیک استفاده می کنن هم ناراحت کننده ست
رعایت کنید لطفا : )

hjhma2
20-01-2010, 15:58
خانه اي براي دوست
دوست هميشگي سلام ، سلامي نه مثل هميشه از روي عادت ، اين بار سلامي به گرمي ارادت .
راستش دلتنگت شدم .مدت هاست از توبي خبرم . قبول دارم بازم مثل هميشه اشتباه از من بود اما انگار اين دفعه آخر ديگه قابل تحمل نبودم شايد اگه همون لحظه عذرخواهي كرده بودم مثل دفعات قبل منو مي بخشيدي و مشكل حل ميشد. خوب انگار چاره اي نبود بازم اين غرور بيجا بود كه موفق شد ،غروري كه هر وقت از راه ميرسه همه چيز رو خراب ميكنه. از اون روز تا حالا توي خونه ،توي مهموني ها ، همه جا پيش من جات خاليه. نه اينكه بخوام بگم با نبودنت غذا از گلوم پائين نرفته يا بي اشتها شدم نه ، تازه يه جورايي غذام بيشتر و چربتر هم شده ، اونوقتا وقتي تو كنارم بودي پاي فقرا و مستضعفا هم به سفره ما باز مي شد مثل اينكه اونا بودن كه راه گلومو مي بستن ، توكه بودي توي مجلس و محفلمون كسي راه نداشت اما از اون روز كه رفتي تنهايي هامون فقط سر سفره غذاست ، بين حرفامون همه هستن الا خودمون
چند وقت پيش وقتي اون مشكل برام درست شد ياد تو افتادم ، ياد اون وقتايي كه براي حل مشكلاتم هيچ وقت دست رد به سينم نميزدي. تازه نبودنت رو احساس كردم ،برعكس اون وقتايي كه هيچ وقت بودنت رو احساس نكردم . حالا فهميدم بدون تو نمي تونم زندگي كنم ، تصميم گرفتم دنبالت بگردم . اما نمي دونستم از كجا بايد شروع كنم . از خونه بيرون اومدم توي كوچه و بازار به دنبالت سرگردان بودم. به هر جايي براي پيدا كردنت سر ميزدم از هر كسي سراغت رو ميگرفتم. همه جا حرف از تو بود. همه يه جوري از تو حرف ميزدند كه انگار كنارشون نشسته بودي ، وقتي اين همه ارادت مردم كوچه و بازار رو ديدم حسابي از دست خودم شاكي شدم كه چرا دوست به اين خوبي رو به راحت از دست دادم. اما هرچه جلوتر ميرفتم نگرانتر و نا اميدتر ميشدم چراكه خيلي از اون آدما هم مثل من خبري از تو نداشتن .باورم نميشه كه اون حرفا فقط براي رسيدن به مقاصد شخصي بود. با ديدن اين وضعيت بيشتر مصمم شدم كه پيدات كنم ، ديگه يه لحظه هم حاضر نبودم از فكر پيدا كردنت منصرف بشم. بي حوصله به خونه برگشتم سراغ كتابام رفتم و بي اختيار اون كتاب سبز رو برداشتم. گرد و غبار روي اون رو پاك كردم چند صفحه از اون رو خوندم. بين برگه ها كارت دعوتي رو ديدم كه تو برام فرستاده بودي كارت دعوت رو خوندم ياد اون مهموني افتادم ، آره تو امسال هم مثل سالهاي قبل اسم منو توي ليست مهموناي ساليانت نوشته بودي ، عرق شرم رو پيشونيم نشست باخودم گفتم، شايد اون مهموني فرصتي بود كه ميتونستم بابت گذشته ازت عذرخواهي كنم ولي اونقدر با لطف و محبت با من برخورد كردي كه يادم رفت هزاران عذرخواهي به تو بدهكارم . كتاب رو بستم از اينكه آدرست رو پيدا كرده بودم خوشحال شدم تصميم گرفتم نامه اي برات بنويسم . البته بهتر بود حرفهام رو بي پرده و رو در رو بهت ميزدم ، اما حقيقت اينه كه ،هم فاصلم از تو زياده ، هم خجالت ميكشم .همراه نامه بعنوان هديه ،سند خونه اي رو كه داشتم براي جبران گذشته برات ميفرستم بين صفحات سند يه وكالت نامه محضري هست بهت وكالت دادم كه خونه رو بنام خودت بزني . تا تو برگردي من هم فرصت دارم تاتمام مستاجرها رو از اونجا بيرون كنم. امروز روي سر در خونه مينويسم اين دل ديگر اجاره داده نميشود. اين دل خانه خداست.
اميدوارم هرچه زودتر به خونت برگردي اين يعني اينكه منو بخشيدي

amirtoty
20-01-2010, 19:44
به نظر من با اين بحث ها بعضي ها فقط دارن اسپم ميدنو بس
بهتره اگه داستاني تكراري باشه تو پروفايل كاربري كه داستان رو كپي كرده و تكراري هست به خودش بگين تا اين كه بعضي ها اين جارو اسپم سرا كنن :41::41:
اونجوری پروفایل کاربر مورد نظر اسپم سرا میشه!

sasha_h
20-01-2010, 20:03
مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود. ناگهان پسر 4 ساله اش سنگی برداشت و با آن چند خط روی بدنه ماشین کشید. مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که در دستش داشت، این کار را می کرد!
در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، یکی از انگشتانش را از دست داد.
وقتی پسرک پدرش را دید، با نگاهی دردناک پرسید:
«کی انگشتم دوباره رشد می کند؟!»
مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد. او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که از کرده خود بسیار ناراحت و پشیمان بود، جلوی ماشین نشست و به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:
«دوستت دارم بابایی»

poneღ
21-01-2010, 22:28
دزد و مرد شوخ(بر اساس داستان هاي عاميانه، از كتاب 365 قصه براي بچه هاي خوب):
دزدي در شبي تاريك از كوچه اي مي گذشت.كم كم به ته كوچه رسيد. جلو ديوار خانه اي ايستاد و به دور و برش نگاهي انداخت ، هيچ كس را نديد. سپس با چابكي از ديوار بالا رفت و چند لحظه بر سر ديوار نشست و توي خانه را نگاه كرد.حياط خانه خلوت و تاريك بود . دزد خوشحال شد و توي حياط پريد.كمي اطراف حياط گشت اما چيزي براي دزديدن نديد، بعد از پله ها بالا رفت و وارد اتاق شد.لحظه اي ايستاد تا چشمانش به تاريكي عادت كرد ، ناگهان مردي را ديد كه در كنار اتاق خوابيده بود.
دزد نگاهي به گوشه و كنار اتاق انداخت . مي خواست هر طور شده چيزي براي دزديدن پيدا كند.اما هر چه نگاه كرد چيزي نديد. ديگر داشت نا اميد مي شد كه صاحب خانه توي رختخوابش غلتي زد و با صداي خواب آلود گفت:
اي دزد بد بخت، من در روز روشن در خانه چيزي پيدا نمي كنم حالا تو در شب تاريك مي خواهي چيزي پيدا كني؟!

poneღ
21-01-2010, 22:29
دو درويش (بر اساس داستاني از قابوس نامه):
دو درويش با هم سفر مي كردند.يكي لاغر بود و فقط هر روز يك بار غذا مي خورد و ديگري اندامي قوي داشت و با خوردن روزي سه بار غذا هم سير نمي شد.
آن ها به شهري رسيدند، ماموران شهر كه در جستجوي دو جاسوس مي گشتند آن دو را به اشتباه به جاي جاسوس گرفتند و به زندان انداختند و در را به روي آن ها بستند و به آن ها آب و غذا هم ندادند.
دو هفته گذشت و جاسوس هاي واقعي به دام افتادند و بي گناهي آن دو درويش معلوم شد.ماموران بي درنگ به زندان رفتند و در را گشودند. درويش لاغر و ناتوان زنده مانده و آن درويش قوي پرخور مرده بود.
ماموران خيلي تعجب كردند.آن ها نمي فهميدند چرا درويش لاغر و ناتوان زنده مانده و آن درويش قوي مرده است.
مرد دانايي به آن ها گفت: اگر غير از اين بود بايد تعجب مي كرديد!درويش قوي و پرخور نتوانست دو هفته گرسنگي را تحمل كند و مرد،اما درويش لاغر و كم خور به نخوردن عادت داشت و توانست زنده بماند.

Colton
23-01-2010, 17:37
چرچيل (نخست وزير سابق بريتانيا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفترBBC برای مصاحبه می‌رفت.
هنگامی که به آن جا رسيد به راننده تاکسی گفت آقا لطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم.
راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچيل را از راديو گوش دهم"
چرچيل از علاقه‌ی اين فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و يک اسکناس ده پوندی به او داد.
راننده تاکسی با ديدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچيل! اگربخواهيد، تا فردا هم اين‌جا منتظر می‌مانم"

sadaf00
28-01-2010, 21:11
داستان عاشقانه
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند
و این است عشق واقعی. عشقی زیبا

sadaf00
28-01-2010, 21:17
عشق و دیوانگی
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید
عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد
دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود
حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند...

sadaf00
28-01-2010, 21:22
داستان عشق
در روزگارهاي قديم جزيره اي دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگي مي کردند: شادي، غم، دانش عشق و باقي
احساسات . روزي به همه آنها اعلام شد که جزيره در حال غرق شدن است. بنابراين هر يک شروع به تعمير قايقهايشان
کردند.
اما عشق تصميم گرفت که تا لحظه آخر در جزيره بماند. زمانيکه ديگر چيزس از جزيره روي آب نمانده بود عشق تصميم گرفت
تا براي نجات خود از ديگران کمک بخواهد. در همين زمان او از ثروت با کشتي يا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک
خواست.
“ثروت، مرا هم با خود مي بري؟”
ثروت جواب داد:
نه نمي توانم. مفدار زيادي طلا و نقره در اين قايق هست. من هيچ جايي براي تو ندارم.”
عشق تصميم گرفت که از غرور که با قايقي زيبا در حال رد شدن از جزيره بود کمک بخواهد.
غرور لطفاً به من کمک کن.”
نمي توانم عشق. تو خيس شده اي و ممکن است قايقم را خراب کني.”
پس عشق از غم که در همان نزديکي بود درخواست کمک کرد.
غم لطفاً مرا با خود ببر.”
آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم مي خواهد تنها باشم.”
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالي بود که اصلاً متوجه عشق نشد
ناگهان صدايي شنيد:
بيا اينجا عشق. من تو را با خود مي برم.”
صداي يک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتي فراموش کرد اسم ناجي خود را بپرسد. هنگاميکه به خشکي رسيدند
ناجي به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجي خود مديون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسيد:
چه کسي به من کمک کرد؟”
دانش جواب داد: “او زمان بود.”
زمان؟؟ اما چرا به من کمک کرد؟”
دانش لبخندي زد و با دانايي جواب داد که:
چون تنها زمان بزرگي عشق را درک مي کند.”

hjhma2
30-01-2010, 09:36
ساعت 9.5 شب بود پسرك بهانه غذا ميگرفت .مادر باز هم ظرف پر از آب روي اجاق را با ملاقه بر هم زد و گفت پسرم يه كم ديگه صبر كن تا پدرت بياد غذا هم آماده ميشه .
پسرك گفت مادر غذا چي داريم ؟ مادر با كمي مكث گفت صبر كن خودت ميفهمي . پسرك به در خانه رفت روي پله ها در انتظار پدر خوابش برد .
وقتي پدر به خانه آمد و فرزندش را در آن حال ديد خجل و سرافكنده او را در آغوش گرفت و بوسيد او امروز هم نتوانسته بود كاري پيدا كرده و آذوقه اي تهيه كند پسرش را در رختخواب گذاشت مادر كه پدر خانواده را با دست خالي ديد آستينش را براشك گوشه چشمش كشيد ،شعله اجاق را خاموش كرد ديگر دليلي براي جوشيدن آب داخل ظرف وجود نداشت . مادر بوسه اي بر رخ زرد پسر ش زد در رختخوابش دراز كشيد و در حالي كه بالشتش از اشك چشمانش خيس شده بود خوابش برد
اين سومين شبي بود كه آنها چيزي براي خوردن نداشتن

hjhma2
30-01-2010, 12:16
صاحب نامي در زادگاهش با لباسي ژنده و كهنه در معابر و مجالس حاضر ميشد روزي پس از كلاس درس يكي از شاگردانش به استاد گفت : چرا شما با اين وضعيت در محافل حاضر ميشويد
استاد پاسخ داد در اين شهر كه همگان مرا ميشناسند چه فرقي مي كند من چه پوششي داشته باشم
مدتها گذشت روزي بر حسب اتفاق، شاگرد، استاد را با همان نوع پوشش در شهري ديگر ديد و سوال خود را دوباره تكرار كرد .
استاد پاسخ داد : در اين شهر كه كسي مرا نميشناسد پس چه فرقي ميكند كه من چه بپوشم
شاگرد در انديشه اي ژرف فرو رفت

hjhma2
30-01-2010, 14:26
خيلي جالب بود

nil2008
31-01-2010, 00:17
آورده اند كه بهلول بيشتر اوقات در قبرستان مي نشست ...روزي هارون كه به قصد شكار از آنجا ميگذشت از وي پرسيد:بهلول اينجا چه ميكني؟
بهلول گفت:به ديدن اشخاصي آمده ام كه نه غيبت مردم را مي نمايند ،نه از من توقعي دارند ونه من را آزار ميدهند.
هارون گفت:آيا با ديدن قبرستان ،مي تواني از پل صراط و سؤال و جوابش مرا آگاهي دهي؟
بهلول گفت:در همين محل آتشي بيفروزيد و سيني فلزي بر روي آن نهيد تا داغ شود ،پس به هارون گفت: من با پاي برهنه بر آن مي ايستم و نام خود وهرچه دارم و هرچه امروز خوردم و آشاميدم ذكر مي نمايم ،تو نيز بايد چنين كني...
پس روي سيني ايستاد به سرعت گفت:بهلول و خرقه اي و نان جو و سركه و فوري پايين جست.چون نوبت به هارون رسيد در معرفي نامش آنقدر بر سيني ايستاد كه پايش بسوخت و طاقت نياورد وبيفتاد.آنگاه بهلول گفت: اي هارون اين نمونه دنيوي سؤال و جواب آخرت است.آنها كه درويشند و از تجملات دنيا بهره اي ندارند آسوده از پل صراط بگذرند و آنها كه پايبند دنيا بوده اند ميسوزند و گرفتار ميشوند
از حكايتهاي بهلول

amir 69
31-01-2010, 14:07
جان ادمها برابر نیست / بازی عروس و داماد؛ بلقیس سلیمانی

وقتی فهمید چه کسی قاتل زنش است، همه ی خشمش یک جا فرو نشست. زن پزشک، زیبا، خانواده دار و دوست داشتنی اش را یک ولگرد معتاد ِ روانی کشته بود.همان جلسه ی اول دادگاه قاتل را بخشید. در پاسخ دیگران گفت: جان ادم ها برابر نیست و این توهین به مرده ی رنش است که به ازای جان او، این مردک را بکشد. همان شب به ایینی ترین شکل ممکن خودش را کشت.

paiez
31-01-2010, 14:24
زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟


آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است. زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود.





[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]





روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد.

راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است. ببر کوهستان؟ آن حیوان وحشی؟راهب در پاسخ گفت: بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند و زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت.


نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه ی کوهستان شد آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد از شدت ترس بدنش می لرزید اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد. باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت. هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند.



این مسئله چهار ماه طول کشید تا اینکه در یکی از آن شبها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد. زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر اینگونه گذشت.



طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد به ملایمت به او غذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا آنکه شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شد.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود.


زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید. راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت: ”مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، توئی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی،

در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دور ساز

paiez
31-01-2010, 14:55
نکته ای از انجیل


در Malachi آیه 3:3 آمده است:




« او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست »





این آیه برخی از خانمهای کلاس انجیل خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها نمی‌دانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی می‌تواند داشته باشد. از این رو یکی از خانمها پیشنهاد داد فرایند تصفیه و پالایش نقره را بررسی کند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل خوانی به اطلاع سایرین برساند.


همان هفته با یک نقره‌کار تماس گرفت و قرار شد او را درمحل کارش ملاقات کند تا نحوه کار او را از نزدیک ببیند. او در مورد علت علاقه خود، گذشته از کنجکاوی در زمینه پالایش نقره چیزی نگفت.


وقتی طرز کار نقره کار را تماشا می‌کرد، دید که او قطعه‌ای نقره را روی آتش گرفت و گذاشت کاملاً داغ شود. او توضیح داد که برای پالایش نقره لازم است آن را در وسط شعله، جایی که داغتر از همه جاست نگهداشت تا همه ناخالصی‌های آن سوخته و از بین برود.


زن اندیشید ما نیز در چنین نقطه داغی نگه داشته می‌شویم. بعد دوباره به این آیه که می‌گفت: «او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست» فکر کرد. از نقره‌کار پرسیدآیا واقعاً در تمام مدتی که نقره در حال خلوص یافتن است، او باید آنجا جلوی آتش بنشیند؟


مرد جواب داد بله، نه تنها باید آنجا بنشیند و قطعه نقره را نگهدارد بلکه باید چشمانش را نیز تمام مدت به آن بدوزد.. اگر در تمام آن مدت، لحظه‌ای نقره را رها کند، خراب خواهد شد.


زن لحظه‌ای سکوت کرد. بعد پرسید: «از کجا می‌فهمی نقره کاملاً خالص شده است؟» مرد خندید و گفت: «خوب، خیلی راحت است. هر وقت تصویر خودم را در آن ببینم.»



اگر امروز داغی آتش را احساس می‌کنی، به یاد داشته باش کهخداوند چشم به تو دوخته و همچنان به تو خواهد نگریست تا تصویر خود را در تو ببیند.




این مطلب را منتقل کنید. همین حالا کسی محتاج این است تا بداند که خدا در حال نگریستن به اوست و او در حال گذراندن هر شرایطی که باشد، در نهایت فردی بهتر خواهد بود.

---------- Post added at 02:55 PM ---------- Previous post was at 02:25 PM ----------

توجه

مرد جواني ، از دانشكده فارغ التحصيل شد . ماهها بود كه ماشين اسپرت زيبايي ،پشت شيشه هاي يك نمايشگاه به سختي توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو مي كرد كهروزي صاحب آن ماشين شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه براي هديه فارغالتحصيلي ، آن ماشين را برايش بخرد . او مي دانست كه پدر توانايي خريد آن را دارد .


بلأخره روز فارغ التحصيلي فرارسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش فراخواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبي مثل تو بي نهايت مغرور و شاد هستم و تورا بيش از هر كس ديگري دردنيا دوست دارم . سپس يك جعبه به دست او داد . پسر ،كنجكاو ولي نااميد ، جعبه را گشود و در آن يك انجيل زيبا ، كه روي آن نام او طلاكوبشده بود ، يافت .
با عصبانيت فريادي بر سر پدر كشيد و گفت : با تمام مال ودارايي كه داري ، يك انجيل به من ميدهي؟
كتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر راترك كرد .


سالها گذشت و مرد جوان در كار وتجارت موفق شد . خانه زيبايي داشت وخانواده اي فوق العاده . يك روز به اين فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خيلي پير شده وبايد سري به او بزند . از روز فارغ التحصيلي ديگر او را نديده بود . اما قبل ازاينكه اقدامي بكند ، تلگرامي به دستش رسيد كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكي از اينبود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشيده است . بنابراين لازم بود فوراً خود رابه خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد .


هنگامي كه به خانه پدر رسيد ، در قلبشاحساس غم و پشيماني كرد . اوراق و كاغذهاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي نمود ودر آنجا، همان انجيل قديمي را باز يافت . در حاليكه اشك مي ريخت انجيل را باز كرد وصفحات آن را ورق زد و كليد يك ماشين را پشت جلد آن پيدا كرد . در كنار آن ، يكبرچسب با نام همان نمايشگاه كه ماشين مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روي برچسبتاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .


چند بار در زندگي دعاي خير فرشتگان و جواب مناجاتهايمان را از دست داده ايمفقط براي اينكه به آن صورتي كه انتظار داريم رخ نداده اند ... ؟؟؟!!

iranzerozone
07-02-2010, 11:34
لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند. زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.
از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است.در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است. در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد :گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود.. بزودي برمي گرديم... چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود.. مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند. همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد. روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.
یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست. مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد

paiez
08-02-2010, 13:39
خیلی تنهام...

يه روز بهم گفت: «مي‌خوام باهات دوست باشم؛ آخه مي‌دوني؟ ♥من اينجا خيلي تنهام♥».

بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.♥من هم خيلی تنهام♥».

يه روز ديگه بهم گفت: «مي‌خوام تا ابد باهات بمونم؛ آخه مي‌دوني؟ ♥من اينجا خيلي تنهام♥».

بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.♥من هم خيلي تنهام♥».

يه روز ديگه گفت: «مي‌خوام برم يه جاي دور، جايي كه هيچ مزاحمي نباشه. بعد كه همهچيز روبراه شد تو هم بيا. آخه مي‌دوني؟ ♥من اينجا خيلي تنهام♥».

بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه. ♥من هم خيلي تنهام♥».

يه روز تو نامه‌ش نوشت: «من اينجا يه دوست پيدا كردم. آخه مي‌دوني؟ ♥من اينجا خيلي تنهام♥».

براش يه لبخند كشيدم و زيرش نوشتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.♥من هم خيلی تنهام♥».

يه روز يه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اينجا با اين دوستم تا ابد زندگي كنم. آخه مي‌دوني؟ ».

براش يه لبخند كشيدم و زيرش نوشتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه. ♥من هم خيلي تنهام♥».

حالا ديگه اون تنها نيست و من از اين بابت خيلی خوشحالم و چيزی که بيشتر خوشحالم می کنه اينه که نمی دونه ..

---------- Post added at 01:37 PM ---------- Previous post was at 01:37 PM ----------

مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود. ناگهان پسر 4 ساله اش سنگی برداشت و با آن چند خط روی بدنه ماشین کشید. مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که در دستش داشت، این کار را می کرد!

در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را از دست داد.
وقتی پسرک پدرش را دید، با نگاهی دردناک پرسید:
«کی انگشتانم دوباره رشد می کنند؟!»

مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد. او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که از کرده خود بسیار ناراحت و پشیمان بود، جلوی ماشین نشست و به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:
«دوستت دارم بابایی»

روز بعد آن مرد خودکشی کرد!

عصبانیت و دوست داشتن هیچ حد و حدودی ندارند. دومی را انتخاب کنید تا یک زندگی زیبا و دوست داشتنی داشته باشید. این را نیز به یاد داشته باشید که:
وسایل برای استفاده کردن هستند و انسانها برای دوست داشتن. اما مشکل جهان امروز این است که انسانها مورد استفاده واقع می شوند و به وسایل عشق ورزیده می شود.

بیایید همواره این گفته را به یاد داشته باشیم:
وسایل برای استفاده کردن هستند.
انسانها برای دوست داشتن هستند.

مواظب افکارتان باشید، آنها به کلمات تبدیل می شوند.
مواظب کلماتی که به زبان می آورید، باشید، آنها به رفتار تبدیل می شوند.
مواظب رفتارتان باشید، آنها به عادت ها تبدیل می شوند.
مواظب عادت هایتان باشید، آنها شخصیت شمار را شکل می دهند.
مواظب شخصیت تان باشید، چون سرنوشت شما را می سازد

---------- Post added at 01:38 PM ---------- Previous post was at 01:37 PM ----------

داستان بیسکویت سوخته
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] 7t4&pid=2&fid=Inbox&inline=1


زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذائی که معمولا در صبحانه میخورند را برای شب درست کند. و من به یاد می آورم آن شب بخصوص را وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود. در آن شبی که خیلی از آن گذشته، مادرم یک بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم که ببینم آیا هیچ کسی متوجه شده است!

با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید: که امروز را مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد.

وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که صدای مادرم را شنیدم که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد.

و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت: ((عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم.))

بعداً همان شب، رفتم که پدرم را برای شب بخیر ببوسم ،و از او سوال کردم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت: ((مامان تو امروز روز سختی را در سرکار داشته و خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد![/COLOR]))

زندگی مملو از چیزهای ناقص است و افراد هم دارای کاستی هائی هست. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم، و روز های تولد و سالگرد ها را درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام این است که یاد گیری پذیرفتن عیب های همدیگر– و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های یکدیگر– یکی از مهمترین را ه حل های ایجاد روابط سالم، فزاینده و پایدار می باشد. و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به خدا واگذار کنی. چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر تو نشود.

ما می توانیم این را به هر رابطه ای تعمیم دهیم. در واقع، تفاهم اساس هر روابطی است، شوهر-همسر یا والدین-فرزند یا برادر-خواهر یا دوستی!

« کلید دستیابی به شادی تان را در جیب کسی دیگر نگذارید- آن را پیش خودتان نگهدارید. »

بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید و آره، از نوع سوخته آن حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.!



---------- Post added at 01:38 PM ---------- Previous post was at 01:38 PM ----------

داستان دو‌ دوست ‌صميمي
دو‌ دوست ‌صميمي احمد و محمود دو دوست صميمي بودند كه در دهكده‌اي دور از شهر زندگي مي‌كردند. اين دو پسربچه همسايه ديوار به ديوارند و خانواده‌شان به كشاورزي مشغول بودند. پدر احمد آرزو داشت كه پسرش دكتر شود تا به مردم ده خدمت كند و مادر محمود دعا مي‌كرد كه پسرش مهندس شود تا خانه‌هاي ده را محكم و قشنگ بسازد.

روز اول مهر بود و قرار شد كه اين دو دوست صميمي به مدرسه بروند خيلي خوشحال شدند. هر دو كتاب‌هايشان را جلد كردند و قلم و دفترچه فراهم كردند تا درس معلم را خوب ياد بگيرند و قبول شوند و اتفاقا هر سال جزو شاگردان اول و نمونه بودند. احمد كه پدرش از بيماري مرموزي رنج مي‌برد دلش مي‌خواست زودتر بزرگ شود و به آرزوي پدرش جامه عمل بپوشاند و به مردم ده خدمت كند زيرا دهي كه احمد و محمود در آنجا زندگي مي‌كردند، دكتر نداشت و آنها اگر كوچك‌ترين ناراحتي پيدا مي‌كردند بايد يك فاصله طولاني تا ده ديگر را كه دكتر داشت طي كنند.

هنوز چند ماهي از رفتن احمد و محمود به مدرسه نگذشته بود كه بيماري پدر احمد بدتر شد و متاسفانه يك روز صبح كه احمد آماده رفتن به مدرسه شده بود متوجه شد كه پدرش مرده است.

احمد پس از مرگ پدرش بسيار گريه كرد از طرفي او ديگر نمي‌توانست اين روزها به مدرسه برود و درس بخواند چون با همان سن كم بايد در كشاورزي به مادرش كمك مي‌كرد تا بتواند زندگي خواهر و مادر خود را تامين نمايد.

محمود كه دوست خوبي براي احمد بود وقتي متوجه جريان شد با معلم او صحبت كرد و معلم هم ماجرا را براي مدير مدرسه تعريف كرد و قرار شد كه معلم مهربان شب‌ها به احمد درس بدهد تا او بتواند هم كار كند و هم درس بخواند.

احمد روزها كار مي‌كرد و شب‌ها درس مي‌خواند و هرسال هم قبول مي‌شد و در اين راه محمود به احمد كمك مي‌كرد و هر چه ياد گرفته بود به او مي‌آموخت.

خلاصه ماجراي احمد و محمود به اينجا ختم مي‌شود كه پس از طي ساليان دراز احمد بر اثر تلاش و كوشش دكتر شد و به خدمت مردم ده پرداخت و محمود هم همان طور كه آرزو مي‌كرد مهندس شد و به آباد كردن ده كوچكشان پرداخت.

---------- Post added at 01:39 PM ---------- Previous post was at 01:38 PM ----------

عشق در بیمارستان

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند. زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.

از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است.در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است. در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد :گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود. بزودي برمي گرديم...

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند. همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد. روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.

یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست. مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد.



---------- Post added at 01:39 PM ---------- Previous post was at 01:39 PM ----------

عشق...

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.

پیرمرد گفت....

زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است...!

paiez
08-02-2010, 13:49
عشق...


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.

پیرمرد گفت.... زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است...!

farshadzah
12-02-2010, 01:51
يك من نقره بهتر است يا اسارت
در سال 545 هجرى قمرى تركان چادرنشين غز در نواحى مسير رود سيحون ساكن شدند تا بيعت امير بلخ را پذيرفتند، چندى بعد حاكم بلخ خواست ماليات سنگينى از آنها دريافت نمايد. غزان متعهد شدند كه هر سال بيست و چهار هزار گوسفند براى حوائج مطبخ شاه تسليم نمايند اما ستمگرى و رشوه خوارى ماءموران منجر به قيام عمومى غزان گرديد و حاكم سلجوقى بلخ به مبارزه با آنان برخاست ، آنها با تضرع و زارى تقاضاى بخشودگى نمودند و متعهد شدند كه اگر سلطان از تقصير آنان درگذرد غير از آنچه متعهد شده اند هر خانوار يك من نقره تقديم خواهد نمود. سنجر خواست اين پيشنهاد را قبول كند ولى بعضى از امرا، او را از قبول اين امر باز گرداندند و غزها دست از جان برداشته به مدافعه پرداختند و لشكر سلطان را به سختى شكست دادند و سنجر را با زوجه اش به اسارت گرفتند و پس از آن به غارت شهرها و قتل و كشتار پرداختند. سلطان مدت دو سال و نيم در اسارت غزان بود و پس از مرگ زوجه اش موفق به فرار شد و به مرد آمد اما چون خرابى مرو و اوضاع شهرهائيكه به دست غزان افتاده بود بدانست از كثرت اندوه جان را به جانبخش تسليم نمود.

farshadzah
12-02-2010, 01:52
خدایی یا رفاقتی ؟
شبی راه‌زنان به قافله‌ای شبیخون زدند و اموال ‌آنان را به غارت بردند، بعد از مراجعت به مخفیگاه نوبت به تقسیم اموال مسروقه رسید، همه جمع شدند و هرکس آنچه به دست آورده بود به میان گذاشت، رئیس دزدان از جمع پرسید چگونه تقسیم کنیم ؟ خدایی یا رفاقتی ؟ جمع به اتفاق پاسخ دادند خدایی.

رئیس دزدان شروع به تقسیم کرد، بیش از نیمی از اموال را برای خود برداشت و الباقی را به شکل نامساوی میان سه تن از راه‌زنان تقسیم کرد و به بقیه هیچ نداد، دیگران اعتراض کردند که ما گفتیم خدایی تقسیم کن تا تساوی رعایت شود و همه راضی باشیم این چه تقسیمیست ؟؟؟ رئیس پاسخ داد : خداوند به یکی زیاد بخشیده و به یکی کمتر و به یکی هم هیچ، خود شاهدی بر این ادعا هستید، آن تقسیمی که شما در نظر دارید تقسیم رفاقتی بود که نپذرفتید پس حق اعتراض ندارید…
از وبلاگ برگی از دفترچه ایام

paiez
12-02-2010, 13:36
خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به چندین متر آنطرف تر در درون بیشه زار کنار زمین شد.
خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.
قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. با کمال تعجب دبد که آن قورباغه حرف می زند!
قورباغه ی سخن گو رو به خانم کرد و گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.
خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد.
قورباغه به او گفت: نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!
خانم کمی تامل کرد و گفت: خب. مشکلی ندارد.
آرزوی اول خود را گفت: من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.
قورباغه جواب داد: اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.
خانم گفت: مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.
بعد از آن گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم.
قورباغه جواب داد: ولی در اینصورت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.
خانم گفت: نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.
آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون هیچ چون و چرایی برآورده کرد.
خانم در طلب سومین آرزو گفت: می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!!!

farshadzah
13-02-2010, 12:40
بهره گیری از مشکلات زندگی
کشاورزی الاغ پیری داشت که یه روزاتفاقی میفته تو ی یک چاه بدون آب .
کشاورز هر چه سعی کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بیرون بیاره .
برای اینکه حیون بیچاره زیاد زجر نکشه کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتن چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بمیره و زیاد زجر نکشه .
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای روی بدنش رو می تکوند و زیر پاش می ریخت
و وقتی خاک زیر پاش بالا می آمد سعی میکرد بره روی خاک ها . روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند
و الاغ هم همینطور به بالا اومدن ادامه داد تا اینکه به لبه ی چاه رسید و بیرون اومد.مشکلات زندگی مثل تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما مثل همیشه دو انتخاب داریم
اول اینکه اجازه بدیم مشکلات ما رو زنده به گور کنن و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود

*ALONE*
17-02-2010, 17:01
یک لیوان شیر

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد. او فقط یک سکه نا قابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند .
با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت:هیچ. "مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم." پسرک در مقابل گفت:از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که "هاروارد کلی "نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکو کار نیز بیشتر شد.
تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.

سال‌ ها بعد…

زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند.او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکترهاروارد کلی برای مشاوره در وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید برق عجیبی در چشمانش نمایان شداو بلافاصله بیمار را شناخت مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی وی به کار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید.زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود . او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت جمله ای به چشمش خورد. ”همه مخارج بیمارستان قبلا با یک لیوان شیر پرداخته شده است“. امضا دکتر هاروارد کلی

nil2008
17-02-2010, 19:24
درباره كيفيت محصولات و استانداردهاي كيفيت در ژاپن بسيار شنيده ايد. اين داستان هم كه در مورد شركت آي بي ام اتفاق افتاده در نوع خود شنيدني است. چند سال پيش، آي بي ام تصميم گرفت كه توليد يكي از قطعات كامپيوترهايش را به ژاپنيها بسپارد. در مشخصات توليد محصول نوشته بود: سه قطعه معيوب در هر 10000 قطعه اي كه توليد مي شود قابل قبول است. هنگاميكه قطعات توليد شدند و براي آي بي ام فرستاده شدند، نامه اي همراه آنها بود با اين مضمون «مفتخريم كه سفارش شما را سر وقت آماده كرده و تحويل مي دهيم. براي آن سه قطعه معيوبي هم كه خواسته بوديد خط توليد جداگانه اي درست كرديم و آنها را هم ساختيم. اميدواريم اين كار رضايت شما را فراهم سازد...

nil2008
17-02-2010, 21:20
زن مشغول پاك كردن سبزيهاي سفارشي سوپر سر كوچه بود. اين ده كيلوي آخر رو واسه خورش خواسته بودن ،بايد بعد از خرد كردن ،سرخشون هم ميكرد....صداي ناگهاني زنگ تلفن رشته افكارشو پاره كرد."نكنه باز از مدرسه پسرش باشه،نكنه دوباره حمله آسم بچه اشو نفس گير كرده باشه ؟" با دلهره گوشي رو برداشت:
-الو،بفرماييد
-الو،شهرستان...
-بله،‌با كي كار داشتين؟
-با سرپرست خانواده كار داشتيم
-آقامون سر كارن ،،ساعت يازده شب كارشون تموم ميشه ،اونوقت تماس بگيرين...
- شب كه ما نيستيم خانوم جون.-خوب حالا خودتون كه هستين...، مي خواستم بهتون مژده بدم كه شما جزء بيست تا خونواده اي هستين كه به قيد قرعه از شهرستانتون ،برنده يك دستگاه كمربند ويبره با ژل لاغري ماشدين...البته من از مركز تماس ميگيرم ولي قيمتهاي ما از اونيكه ماهواره ميده ده درصد كمتره و هزينه پستش هم ناقابله...اگه نشوني دقيقتون رو بدين همين فردا واستون ارسال ميكنيم...
زن به هيكل استخوني خودش تو آينه قدي روبرويش نگاه كرد و ساكت ماند.
از دستنوشته هاي " ناهي "

ssaraa
18-02-2010, 14:20
یک آرزو ...
یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد.
نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: خدایا! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى؟
ناگاه، ابرى سیاه آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت: چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت: اى خداى کریم! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم!
از جانب خداى متعال ندا آمد که: اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش تو را بر آورده کنم، اما هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم ته ى اقیانوس آرام را آسفالت کنند؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى؟
مرد مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت: اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست؟
اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که: اى بنده من! آن جاده اى را که خواسته اى، دو باندى باشد یا چهار باندى؟

0015351971
18-02-2010, 15:15
یک ایمیل ساده !!!!!

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه‌ش کرد و تمیز کردن زمین‌ رو به عنوان نمونه کار دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیل‌تون رو بدین تا فرم‌های مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنین و همین‌طور تاریخی که باید کار رو شروع کنین
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمی‌تونه داشته باشه

مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمی‌دونست با تنها 10 دلاری که در جیب‌ش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه‌فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگی‌ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه‌ش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید می‌تونه به این طریق زندگی‌ش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پول‌ش هر روز دو یا سه برابر می‌شد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت
5 سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده‌فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آینده‌ی خانواده‌ش برنامه‌ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه‌ی عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت‌شون به نتیجه رسید، نماینده‌ی بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»
نماینده‌ی بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. می‌تونین فکر کنین به کجاها می‌رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟
مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: آره! احتمالاً می‌شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.

0015351971
18-02-2010, 15:18
ورود ممنوع

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
قیافه ی بعضی ها رو دیدید انگار روی صورتشون یکی تابلو هست که نوشته ورود برای عموم آزاد .این جور افراد با نگاهشون شما رو به حریم شخصی شون و به دلشون دعوت می کنند. ولی بعضی ها رو انگار تابلوئی روی صورتشون هست که نوشته ورود ممنوع این افراد نه تنها اجازه ی ورود نمی دن بلکه یک کتک مفصل هم ازشون میخورید که چرا مزاحم اونا شدید.بازم افرادی وجود دارند که روی صورتشون تابلوئه ورود فقط باداشتن مجوز نوشته و تا مجوزتو نبینن اجازه ی ورود نداری و اون فقط با افرادی که می شناسن رابطه بر قرار می کنند .بعضی ها روی صورتشون تابلوئه محوطه ی نظامی نوشته شده است تا همه چیزتو نفهمن اجازه ی ورود نمی دن که بیش تر اینگونه افراد طرف رو سوال پیچ می کنن که ببینن به درد ازدواج می خوره یا نه اگه سنش کم تر بود یا با روحیاتش تطابق نداشت اجازه ی ورود رو لغو می کنن و می اندازنش تو بازداشتگاه به خاطره وروده غیر مجاز و بیا حالا درستش کن و اگر هم پسندیدند با دوربین و تفنگ مراقب حرکات شما هستن که دست از پا خطا نکنی.
حالا نگاه شما به کدام یک از نگاه های بالا شباهت داره؟

Gam3r
20-02-2010, 16:51
چقدر تكراري !!

#joker#
26-02-2010, 13:11
بالاخره كل تاپيك رو خوندم.:5:داستان هاي خوبي بودن ولي تكرار ي خيلي داشت.حتي اين اواخر توي دو صفحه پشت سر هم چند تا داستان تكرار شدن!!!مثلا صفحه ي 147 رو نيگا كنين.يه داستان رو دو بار گذاشتن.:18:يا مثلا داستان يه پسر بچه كه بستني شكلاتي مي خواد و خدمتكار،انيشتين سر سفره هفت سين،خانم مسن قمار بازي كه حساب بانكي باز ميكنه،جزيره ي احساس ها،دو نجات يافته ي كشتي غرق شده و و و و و و خيلي داستان هاي ديگه شايد 20 بار تكرار شده باشن.تا حالا تاپي160 صفحه جلو اومده.يعني هر داستان هر 7-8 صفحه يك بار تكرار شده!!!!:41:

mehrzad3344
01-03-2010, 21:33
تقصر مدیره انجمنه

ssaraa
02-03-2010, 14:49
راز آفرینش انسان
خدا خر را آفرید و به او گفت: تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد. و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد. خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد.

خدا سگ را آفرید و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد. تو غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی کرد. سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم و خداوند آرزوی سگ را برآورد.

خدا میمون را آفرید و به او گفت: تو از این سو به آن سو و از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد و بیست سال عمر خواهی کرد. میمون به خداوند پاسخ داد: بیست سال عمری طولانی است، من می خواهم ده سال عمر کنم. و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.

و سرانجام خداوند انسان را آفرید و به او گفت: تو انسان هستی. تنها مخلوق هوشمند روی تمام زمین. تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی. و تو بیست سال عمر خواهی کرد. انسان گفت: سرورم! گرچه من دوست دارم انسان باشم، اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است. آن سی سالی که خر نخواست، آن پانزده سالی که سگ نخواست و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده. و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد. و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند! و پس از آن، ازدواج می کند و سی سال مثل خر کار می کند مثل خر زندگی می کند، و مثل خر بار می برد! و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد! و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند؛ از خانه این پسرش به خانه آن دخترش می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند! و این بود همان زندگی که انسان از خدا خواست!

sokotm
03-03-2010, 21:04
تمیستوکل پادشاه یونان در آرزوی کاخی به زیبایی تخت جمشید بود. یکی سرداران خویش که زبان ایرانیان را می دانست فرا خواند و به او گفت شنیده ام سنگ تراشی بنام مازیار و شاگردش بانو گلدیس پرسپولیس را همچون جواهرات تراش داده اند آنهم به گونه ایی که پیک های سرزمینهای دیگر از این همه زیبایی در شگفت شده اند به ایران رو و به هر گونه که امکان دارد این دو را به یونان بیاور می خواهم آنها پرسپولیس زیباتری در آتن بسازند . آن فرمانده یونانی با چند سرباز دیگر با تن پوشی ایرانی به سرزمین ما آمده و پس از چندی با دو هنرمند ایرانی بازگشت . در حالی که دست های آنها بسته ، رویشان زرد و بسیار نحیف و لاغر شده بودند . تمیستوکل دستور داد دست های آنها را باز کنند و به آنها گفت می خواهم هنرمندان یونانی را آموزش دهید و با کمک آنها کاخی باشکوه تر از پرسپولیس برایم بسازید.
مازیار سالخورده گفت نقشی که بر دیوارهای تخت جمشید می تراشیم همه عشق است ما نمی توانیم خواسته شما را انجام دهیم .پادشاه یونان تمیستوکل برافروخت و آن دو را به زندان افکند . مازیار و بانو گلدیس یک سال در بدترین شرایط شکنجه شدند اما برای اجنبی خدمتی نکردند تا اینکه خشایارشاه پس از شکست دادن یونان و فتح آتن آن دو هنرمند دلیر و ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] %2F) میهن پرست ایرانزمین را آزاد و به همراه خود به ایران بازگرداند و به هر دوی آنها هدیه های ارزشمندی داد.
آن هنرمندان نسبت به سرزمین خویش وفادار بودند چرا که پی به قدرت هنر برده بودند به سخن ارد بزرگ اندیشمند برجسته ایرانزمین : در بلند هنگام هیچ نیرویی نمی تواند در برابر فرهنگ و هنر ایستادگی کند.
پادشاه ایران خشایارشا پس از بازگشت از آتن در تخت جمشید نوشت : داریوش را پسران دیگری بودند٬ ولی چنان که اهورامزدا را کام بود٬ داریوش٬ پدر من٬ پس از خود٬ مرا بزرگترین کرد. هنگامی که پدر من داریوش از تخت کنار رفت٬ به خواست اهورامزدا من بر جایگاه پدر شاه شدم. هنگامی که من شاه شدم٬ بسیار ساختمانهای والا ساختم. آن چه را که به دست پدرم ساخته شده بود٬ من آن را پاییدم و ساختمان دیگری افزودم. آن چه را که من ساختم و آن چه که پدرم ساخت آن همه را به خواست اهورامزدا ساختیم.

sokotm
03-03-2010, 21:06
۲۵۰ سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم یه ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم. روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض ۶ ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آمیختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید. روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت… همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود

nicky.westlife
07-03-2010, 16:10
شیطان



به روايت افسانه‌ها روزي شيطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد و وسايلش را با تخفيف مناسب به فروش بگذارد.


او ابزارهاي خود را به شكل چشمگيري به نمايش گذاشت. اين وسايل شامل خودپرستي، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبي و ديگر شرارت‌ها بود.

ولي در ميان آنها يكي كه بسيار كهنه و مستعمل به نظر مي‌رسيد، بهاي گراني داشت و شيطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.





كسي از او پرسيد: اين وسيله چيست؟




شيطان پاسخ داد: اين نوميدي و افسردگي‌ست




آن مرد با حيرت گفت: چرا اين قدر گران است؟




شيطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون اين مؤثرترين وسيلة من است. هرگاه ساير ابزارم بي‌اثر مي‌شوند، فقط با اين وسيله مي‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه كنم و كاري را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم كسي را به احساس نوميدي، دلسردي و اندوه وا دارم، مي‌توانم با او هر آنچه مي‌خواهم بكنم..





من اين وسيله را در مورد تمامي انسان‌ها به كار برده‌ام. به همين دليل اين قدر كهنه است

.::SMS::.
08-03-2010, 22:38
حضرت ابراهیم بسیار مهمان‌نواز و مهمان‌دوست بود. روزی یك پیرمرد مجوسی (آتش یا آفتاب پرست) در مسیر راه خود، به خانه حضرت ابراهیم آمد تا مهمان او شود. حضرت ابراهیم به او فرمود: اگر دین حنیف مرا بپذیری و خداپرست شوی تو را می‌پذیرم و گرنه تو را مهمان نخواهم كرد.
مجوسی از آنجا رفت. خداوند به حضرت ابراهیم وحی فرمود: ای ابراهیم! تو به مجوسی گفتی اگر خداپرست نشود حق ندارد مهمان تو شود و از غذایت بخورد، در حالی كه هفتاد سال ما به او روزی و غذا می‌دهیم، اگر تو یك شب به او غذا می‌دادی چه می‌شد؟!

حضرت ابراهیم از كرده خود پشیمان شد و به دنبال آن مجوسی حركت كرد و پس از جستجوی فراوان او را یافت و با كمال احترام او را مهمان خود كرد. مجوسی راز جریان را از حضرت ابراهیم پرسید.
حضرت ابراهیم موضوع وحی خدا را برای آن مرد بازگو كرد.
مجوسی گفت: آیا به راستی خداوند بر من این‌گونه لطف می‌نماید! حال كه چنین است، دین خود را به من عرضه كن تا آن را بپذیرم و بدین ترتیب موحد شد.

nil2008
09-03-2010, 19:01
اينم از عجايب آمريكاييها!!!
این مکالمه واقعی است.

گفتگوي آمريكايي ها و اسپانيايي ها روي فركانس اضطراري كشتيراني

گفتگويي كه واقعاً روي فركانس اضطراري كشتيراني، روي كانال ۱۰۶ سواحل Finisterra Galicia ميان اسپانيايي‌ها و آمريكايي‌ها در ۱۶ اكتبر ۱۹۹۷ضبط شده‌است.

اسپانيايي‌ها (با سر و صداي متن): A-853 با شما صحبت مي‌كند. لطفاً ۱۵درجه به جنوب بچرخيد تا از تصادف اجتناب كنيد. شما داريد مستقيماً به طرفما مي‌آييد. فاصله ۲۵ گره دريايي.

آمريكايي‌ها (با سر و صداي متن): ما به شما پيشنهاد مي‌كنيم ۱۵ درجه به شمال بچرخيد تا با ما تصادف نكنيد.

اسپانيايي‌ها: منفي. تكرار مي‌كنيم ۱۵ درجه به جنوب بچرخيد تا تصادف نكنيد.

آمريكايي‌ها (يك صداي ديگر): كاپيتان يك كشتي ايالات متحده آمريكا با شما صحبت مي‌كند. به شما اخطار مي‌كنيم ۱۵ درجه بشمال بچرخيد تا تصادف نشود.

اسپانيايي‌ها: اين پيشنهاد نه عملي است و نه مقرون به صرفه. به شما پيشنهاد مي‌كنيم ۱۵ درجه به جنوب بچرخيد تا با ما تصادف نكنيد.

آمريكايي‌ها (با صداي عصباني): كاپيتان ريچارد جيمس هاوارد، فرمانده ناو هواپيمابر يو اس اس لينكلن با شما صحبت مي‌كند. ۲ رزم ناو، ۵ ناو منهدم كننده، ۴ ناوشكن، ۶ زيردريايي و تعداد زيادي كشتي‌هاي پشتيباني ما را اسكورت مي‌كنند. به شما پيشنهاد نمي‌كنم،

به شما دستور مي‌دهم راهتان را ۱۵ درجه به شمال عوض كنيد. در غير اينصورت مجبور هستيم اقدامات لازمي براي تضمين امنيت اين ناو اتخاذ كنيم. لطفاً بلافاصله اطاعت كنيد و از سر راه ما كنار رويد !!!

اسپانيايي‌ها: خو آن مانوئل سالاس آلكانتارا با شما صحبت مي‌كند. ما دو نفر هستيم و يك سگ، ۲ وعده غذا، ۲ قوطي آبجو و يك قناري كه فعلاً خوابيده ما را اسكورت مي‌كنند. پشتيباني ما ايستگاه راديويي زنجيره ديال ده لاكورونيا و كانال ۱۰۶ اضطراري دريايي است. ما به

هيچ طرفي نمي‌رويم زيرا ما روي زمين قرار داريم و در ساختمان فانوس دريايي A-853 Finisterra روي سواحل سنگي گاليسيا هستيم و هيچ تصوري هم نداريم كه اين چراغ دريايي در كدام سلسله مراتب از چراغ‌هاي دريايي اسپانيا قرار دارد. شما مي‌توانيد هر اقدامي كه به صلاحتان

باشد را اتخاذ كنيد و هر غلطي كه مي‌خواهيد بكنيد تا امنيت كشتي كثافتتان را كه بزودي روي صخره‌ها متلاشي مي‌شود تضمين كنيد. بنابراين بازهم اصرار مي‌كنيم و به شما پيشنهاد مي‌كنيم عاقلانه‌ترين كار را بكنيد و راه خودتان را ۱۵ درجه جنوبي تغييردهيد تا از

تصادف اجتناب كنيد.

آمريكايي‌ها: آها. باشه. گرفتيم. ممنون...

nil2008
10-03-2010, 22:30
آروم آروم جلو ميرفت...اصلا" جايي براي تكون خوردنش نداشت بزور بدنش رو كش و قوسي داد...همه جا تاريك بود ولي او همچنان مصمم مي كند و جلو ميرفت ...ديگه حسابي خسته شده بود.يواش يواش از بيرون نوري بهش خورد ... نور هر لحظه بيشتر و بيشتر ميشد كه...با آخرين حركت ،كرم كوچولو تيكه آخر پوست سيب رو خورد و از توي سيب سرش رو بيرون آورد...

از دستنوشته هاي " ناهي "

*ALONE*
12-03-2010, 17:19
غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت.
آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز سارای کوچکش را به او
داد.

زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید. ماشین را روشن کرد و
نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه
بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشت کلید را داخل ماشین جا گذاشته
است.

زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال سارا
هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او
گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را
باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.
هوا داشت كم كم تاریک می شد و بارش باران شدت گرفته بود. زن با وجود ناامیدی
زانو زد و گفت: “خدایا کمکم کن". در همین لحظه مردی ژولیده با لباس های کهنه
به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه ی مرد ترسید و با خودش گفت: خدای
بزرگ من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد …!

زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم مشکلی پیش آمده؟
زن جواب داد: بله دخترم خیلی مریض است و من باید هر چه سریعتر به خانه برسم
ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توام در ماشین را باز کنم.

مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد؟

زن فوراً سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز
کرد.
زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: “خدایا متشکرم”



سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید.
مرد سرش را برگرداند و گفت: “نه خانم، من مرد شریفی نیستم، من یک دزد
اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام.”

خدا برای زن یک کمک فرستاده بود، آن هم از نوع حرفه ای!
زن به پاس جبران مساعدت آن مرد ناشناس آدرس شرکتش را به مرد داد و از او

خواست که فردای آن روز حتماً به دیدنش برود. فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شد، فکرش را هم نمی کرد که
روزی به عنوان راننده ی مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.

attractive_girl
18-03-2010, 00:36
سرچ زدم نديدم!

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




Interview with god

گفتگو با خدا

I dreamed I had an Interview with god


خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم .

So you would like to Interview me? "God asked."

خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟

If you have the time "I said"

گفتم : اگر وقت داشته باشید .

God smiled

خدا لبخند زد

My time is eternity

وقت من ابدی است .

What questions do you have in mind for me?

چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟

What surprises you most about humankind?

چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟

Go answered ….

خدا پاسخ داد ...

That they get bored with childhood.

این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند .

 They rush to grow up and then long to be children again. 

عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .

That they lose their health to make money

این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.

And then lose their money to restore their health.

و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند .

By thinking anxiously about the future. That

این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند .

They forget the present.

زمان حال فراموش شان می شود .

Such that they live in neither the present nor the future.

آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال .

That they live as if they will never die.

این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد .

And die as if they had never lived.

و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند .

God's hand took mine and we were silent for a while.

خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم .

And then I asked …

بعد پرسیدم ...

As the creator of people what are some of life's lessons you want them to learn?

به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟

God replied with a smile.

خدا دوباره با لبخند پاسخ داد .

To learn they cannot make anyone love them.

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد .

What they can do is let themselves be loved.

اما می توان محبوب دیگران شد .

learn that it is not good to compare themselves to others.

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند .

To learn that a rich person is not one who has the most.

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد .

But is one who needs the least.

بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد

To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love.

یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم .

And it takes many years to heal them.

و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد .

To learn to forgive by practicing forgiveness.

با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن .

To learn that there are persons who love them dearly.

یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند .

But simply do not know how to express or show their feelings.

اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند .

To learn that two people can look at the same thing and see it differently.

یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .

To learn that it is not always enough that they are forgiven by others.

یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند .

They must forgive themselves.

بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند .

And to learn that I am here.

و یاد بگیرن که من اینجا هستم .

Always

همیشه






اثری از ریتا استریکلند

mmiladd
18-03-2010, 02:02
دخترک فقیر دکمه ها را از جیب در آورد.
آن ها را روی تن آدم برفی فرو کرد.
عقب ایستاد و به آن نگاه کرد.
لبخند زد:حالا تو ام برای خودت یه دست لباس گرم داری.

---------- Post added at 04:02 AM ---------- Previous post was at 04:01 AM ----------

مرد از آیینه خودرو به زن نگاه کرد و گفت:سلام.اسم من حمید،اسم شما چیه؟
زن گفت: ناهید
مرد نیش خند زد و گفت:اسم واقعی ات رو به ام بگو.
زن زیر چشمی به او نگاه کرد و پرسید:اسم من به چه درد تو میخوره؟می خوای چه کار؟
مرد شانه بالا انداخت:هیچی.همین طوری.دوست دارم بدونم.
زن گفت:لادن.

SADEGH 7
18-03-2010, 12:07
مرد از آیینه خودرو به زن نگاه کرد و گفت:سلام.اسم من حمید،اسم شما چیه؟
زن گفت: ناهید
مرد نیش خند زد و گفت:اسم واقعی ات رو به ام بگو.
زن زیر چشمی به او نگاه کرد و پرسید:اسم من به چه درد تو میخوره؟می خوای چه کار؟
مرد شانه بالا انداخت:هیچی.همین طوری.دوست دارم بدونم.
زن گفت:لادن.
دوست عزیز می شه بگی این مطلب چه نکته ی پند آموزی داشت؟؟؟!!!!

paiez
19-03-2010, 13:33
مجازاتی مشابه!

شیوانابا چند نفر از شاگردان بعد از روزها سفر وارد دهکده‌ای غریب شدند. غروب نزدیک بود و هیچ‌کس آنها را نمی‌شناخت، به همین خاطر در کنار چشمه زیردرختی اطراق کردند و به استراحت پرداختند. کنار چشمه مرد جوانی خسته وزخمی سر و صورت خود را می‌شست. آن مرد وقتی شیوانا را دید از او پرسید: "سوالی دارم! در این دهکده متولد شدم و جز سختی و فقر و تحقیر چیزی ندیده‌ام. آینده روشنی مقابلم نمی‌بینم و امروز هم با پسر ارباب دهکده که همه رعیت او هستیم جر و بحث کردیم و او هم به مباشران و همراهانش گفت مرابا چوب بزنند. به من بگویید چه کنم؟"
شیوانا دستانش را به سمت آسمان و افق دراز کرد و گفت: "به سرزمینی دیگربرو و آنجا زندگی کن. چه اجباری است در اینجا بمانی و تا این حد خواری وذلت را تحمل کنی؟"
مرد جوان با تعجب گفت: "این چه حرفی است می‌زنید. این دهکده اجدادی من است و یک دنیا از آن خاطره دارم. شما می‌گویید به همین راحتی آن را رها کنم وبروم؟"
شیوانا با لبخند گفت: "پس بمان و به خاطر خاطرات شیرینت سختی‌هایش را تحمل کن!"
مرد جوان هاج و واج به شیوانا خیره شد و دیگر هیچ نگفت. در این هنگام ارباب ده همراه جمعی از مزدورانش کنار چشمه آمدند و خواستند به جوان آسیب برسانند که شیوانا و شاگردانش نگذاشتند. ارباب ثروتمند ده عصبانی و خشمگین به شیوانا و همراهان گفتند که حق استراحت کنار چشمه را ندارند و باید شب نشده سریعا از دهکده بیرون بروند. شیوانا با تعجب دلیل خواست و آن مردگفت: "تمام ساکنان این دهکده رعیت و مزدبگیر من هستند و تمام این زمین‌ها هم متعلق به من است. چون مالک بی‌جان‌ها و جاندارهای این دیار من هستم پس این حق را به خود می‌دهم که شما را محکوم کنم از اینجا بروید و دیگر حق ندارید پایتان را در این دهکده بگذارید."
شیوانا با خنده از جا برخاست و مقابل ارباب دهکده ایستاد و گفت: "من هم توو همراهانت را محکوم می‌کنم که تا آخر عمر همین جا بمانید و نگهبان خاک واموالتان در این دهکده باشید و حق ندارید از این دهکده خارج شوید و پایتان را از آن بیرون بگذارید."
سپس بدون هیچ مقاومتی و به آرامی وسایلش را برداشت و به راه افتاد. شاگردان هم پشت سر اوحرکت کردند. آن مرد جوان زخمی هم دنبال شیوانا وشاگردان به راه افتاد و خود را به شیوانا رساند و گفت: "این چه حرکتی بودانجام دادید؟ چرا زود تسلیم شدید؟ و شب‌هنگام خود را آواره ساختید؟ شماترسو هستید و فقط چون او از شما قوی‌تر بود توانست به راحتی شما را بیرون کند و شما به راحتی آن را پذیرفتید. غیر از این است؟"
شیوانا با لبخند گفت: "برعکس این من بودم که او را از جایی که هر لحظه هستم بیرون کردم و این او بود که با تعجب و حیرت این مجازات را پذیرفت. چرا همیشه اصرار داری تیر مجازات را به سمت خود ببینی. به این بیندیش که در دل هر مجازاتی یک رهایی بزرگ نهفته است. چه ضرورتی داشت با این ارباب خودخواه و همراهان بی‌رحمش درگیر شویم؟ آنها را در زمین خودشان زندانی کردیم و خودمان را در زمین خدا آزاد ساختیم. این ارباب فقط در دهکده خودش قدرت دارد. خوب پس او را به اقامت در دهکده‌اش محکوم کن و آزادی خود را درجایی بدون او جست‌وجو کن."
مرد جوان به سمت یکی از شاگردان شیوانا رفت و با تمسخر گفت: "دیدید استادتان چه کرد؟ او تسلیم شد؟"
آن شاگرد با تعجب سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت: "اصلا چنین نبود. او ارباب شما را مجازات کرد و ما را از بلا رهانید. من تسلیمی نمی‌بینم!"
مرد جوان با آزردگی گفت: "اما من موضوع را برعکس به این شکل می‌بینم که همراه شما هستم چون محکوم به اخراج شده‏ ام."
شیوانا دستی بر شانه مرد جوان زد و گفت: "با این گونه نگاه کردن به دنیا،فقط نزد خودت به ارباب قدرت بیشتری می‌دهی و خویشتن را حقیرتر می‌بینی واین همان چیزی است که ارباب آرزو دارد اتفاق بیفتد. برعکس اگر مثل ما فکرکنی خود را قوی‌ترو آزادتر می‌بینی و ارباب را به صورت فرد محکومی می‌بینی که پایش به چند هکتار زمین زنجیر شده است. اگر اولی را انتخاب کنی حتی الان که آزاد هستی و فرسنگ‌ها از دهکده دوریم باز رعیت ارباب هستی. امااگر دومی را برگزینی آزادی و آرامش و اطمینان را صاحب می‌شوی و حتی گه‌گاه دلت هم برای ارباب و بقیه می‌سوزد که چگونه زندانی قفس خودشان هستند. انتخاب با خودت است."

---------- Post added at 01:33 PM ---------- Previous post was at 01:32 PM ----------


نشسته بود روي زمين و داشت يه تيكه هايي رو از روي زمين جمع مي كرد.
بهش گفتم: كمك نمي خواي؟ گفت:نه.
گفتم: خسته مي شي بذارخب كمكت كنم ديگه.
گفت: نه خودم جمع مي كنم.
گفتم:حالا تيكه ها چي هست؟بد جوري شكسته معلوم نيست چيه؟
نگاه معني داري كرد و گفت:قلبم. اين تيكه هاي قلب منه كه شكسته. خودم بايد جمعش كنم
بعدش گفت : مي دوني چيه رفيق؟آدماي اين دوره زمونه دل داري بلد نيستن.
وقتي مي خواي يه دل پاك و بي ريا رو به دستشون بسپري
هنوز تو دستشون نگرفته ميندازنش زمين و مي شكوننش......
ميخوام تيكه ها ش رو بسپرم به دست صاحب اصليش اون دل داري خوب بلده
داره آخه مي دوني اون خودش گفته كه قلبهاي شكسته رو خيلي دوست
ميخوام بدم بهش بلكه اين قلب شكسته خوب شه.
تيكه هاي شكسته ي قلبش رو جمع كرد و يواش يواش ازم دور شد.
و من توي اين فكر كه چرا ما آدما دل داري بلد نيستيم موندم
دلم مي خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو مي سپردي دست هر كسي؟
انگاري فهميد تو دلم چي گفتم. بر گشت و گفت:
دلم رو به دست هر كسي نسپردم اون براي من هر كسي نبود.

paiez
19-03-2010, 13:47
دختر فدا کار
My Wife Navaz Called,

'How Long Will You Be With That Newspaper?

Will U Come Here And Make UR Darling Daughter Eat Her Food?

همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

Far Tossed The Paper Away And Rushed To The Scene.

شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت

My Only Daughter, Ava Looked Frightened; Tears Were Welling Up In Her Eyes.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود
In Front Of Her Was A Bowl Filled To its Brim With Curd Rice.

ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت

Ava is A Nice Child, Very Intelligent For Her Age.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود

I Cleared My Throat And Picked Up The Bowl. 'Ava, Darling, Why Don't U Take A Few Mouthful
Of This Curd Rice?

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

Just For Dad's Sake, Dear'.
Ava Softened A Bit And Wiped Her Tears With The Back Of Her Hands.

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت

'Ok, Dad. I Will Eat - Not Just A Few Mouthfuls,But The Whole Lot Of This.

But, U should....' Ava Hesitated.

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد

'Dad, if I Eat This Entire Curd Rice, Will U Give Me Whatever I Ask For?'

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
'Promise'. I Covered The Pink Soft Hand Extended By My Daughter With Mine, And Clinched The Deal.

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم
Now I Became A Bit Anxious.
'Ava, Dear, U Shouldn't Insist On Getting A Computer Or Any Such Expensive Items.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی

Dad Does Not Have That kind of Money Right now. Ok?'

بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟


'No, Dad. I Do Not Want Anything Expensive'.
Slowly And Painfully,She Finished Eating The Whole Quantity.

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.


I Was Silently Angry With My Wife And My Mother For Forcing My Child To Eat Something That She Detested.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
After The Ordeal Was Through, Ava Came To Me With Her Eyes Wide With Expectation.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد

All Our Attention Was On Her.
'Dad, I Want To Have My Head Shaved Off, This Sunday!'

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه

Was Her Demand..
'Atrocious!' Shouted My Wife, 'A Girl Child Having Her Head Shaved Off?
Impossible!'
'Never in Our Family!'
My Mother Rasped.
'She Has Been Watching Too Much Of Television. Our Culture is Getting Totally Spoiled With These TV Programs!'

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه
'Ava, Darling, Why Don't U Ask For Something Else? We Will Be Sad Seeing U With A Clean-Shaven Head.'

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم

'Please, Ava, Why Don't U Try To Understand Our Feelings?'

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

I Tried To Plead With Her.
'Dad, U Saw How Difficult It Was For Me To Eat That Curd Rice'.

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود

Ava Was in Tears.
'And U Promised To Grant Me Whatever I Ask For. Now,U Are Going Back On UR Words.

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت

It Was Time For Me To Call The Shots.
'Our Promise Must Be Kept.'

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش
'Are U Out Of UR Mind?' Chorused My Mother And Wife.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

'No. If We Go Back On Our Promises She Will Never Learn To Honour Her Own.

نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره

Ava, UR wish Will B Fulfilled.'

آوا، آرزوی تو برآورده میشه
With Her Head Clean-Shaven, Ava Had A Round-Face, And Her Eyes Looked Big And Beautiful.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود

On Monday Morning, I Dropped Her At Her School.
It Was A Sight To Watch My Hairless Ava Walking Towards Her Classroom..
She Turned Around And Waved. I Waved Back With A Smile.

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم

Just Then, A Boy Alighted From A Car, And Shouted,
'Ava, Please Wait For Me!'

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام

What Struck Me Was The Hairless Head Of That Boy.
'May Be, That Is The in-Stuff', I Thought.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه


'Sir, UR Daughter Ava is Great indeed!'
Without introducing Herself, A Lady Got Out Of The Car,
And Continued, 'That Boy Who is Walking Along With Ur Daughter is My Son Bomi.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه

He is Suffering From... Leukemia'.
She Paused To Muffle Her Sobs.
'Harish Could Not Attend The School For The Whole Of The Last Month.
He Lost All His Hair Due To The Side Effects Of The Chemotherapy.

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده
He Refused To Come Back To School Fearing The Unintentional But Cruel Teasing Of The Schoolmates.

نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن
Ava Visited Him Last Week, And Promised Him That She Will Take Care Of The Teasing Issue.
But, I Never Imagined She Would Sacrifice Her Lovely Hair For The Sake Of My Son !!!!!

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه

Sir, You And Your Wife Are Blessed To Have Such A Noble Soul As Your Daughter.'

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین
I Stood Transfixed And Then, I Wept.
'My Little Angel, You Are Teaching Me How Selfless Real Love Is..........

سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی


"The Happiest People On This Planet Are Not Those Who Live On Their Own Terms
But Are Those Who Change Their Terms For The Ones Whom They Love !!"



Think About This

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن

به این مسئله فکر کنین

vorojax
30-03-2010, 22:32
آخرین پیام مادر
همه خاطره های مردم چین از روز دوازدهم مه 2008 (23 اردیبهشت 87) تیره است اما آنان دیگر نمی خواهند وحشت خود در آن زمان را مرور کنند.

زلزله زدگان فقط می خواهند لحظه های جاودان را به یاد بیاورند. نام های قهرمانان بی نشان، معمولی هستند اما یادشان تا ابد در تاریخ چین باقی خواهند ماند.

زندگی آنها در گذشته عادی بود اما پس از فاجعه «سی چوان» خیلی ها تبدیل به قهرمان شدند. شاید این دیگر برای خودشان روشن نباشد که چه کاری انجام دادند، اما حماسه هایی که آفریدند همگی مردم چین را تحت تاثیر خود قرار داده است.

وقتی گروه نجات، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به زمین افتاده، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود.

ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد، سرپرست گروه، دیوانه وار فریاد زد: بیایید، زود بیایید! یک بچه اینجا است. بچه زنده است.

وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه - چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد. نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. او در خواب شیرینش نمی دانست چه فاجعه ای وطنش را ویران کرده و مادرش هنگام حفاظت از جگرگوشه خود قربانی شده است.

مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد: عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت.

M A H 3 A
31-03-2010, 11:48
سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی پیش آوردند،
خوشش آمد و گفت: «بادنجان طعامی خوش است.»
نوکرش درباره خواص و خواص و خوبی بادنجان خیلی تعریف کرد.
روزی دیگر برای سلطان دلمه بادنجان آوردند. سلطان را درد دل شدید عارض شد و گفت: «بادنجان عجب چیز بدی است.»
نوکر باز از مضرات بادنجان سخن ها گفت.
سلطان گفت: «ای مردک قبلا راجع به بادنجان تعریف می کردی.»
نوکر گفت: «من نوکر توام، نه نوکر بادنجان!»

M A H 3 A
31-03-2010, 11:49
روزی ملانصرالدین از یکی از دوستان خود پرسید: فاصله مابین تهران و قزوین چند فرسخ است؟
گفت: بیست و چهار فرسخ
ملا گفت، حال اگر گفتي، فاصله قزوين و تهران چقدر است؟
گفت: آنهم بيست و چهار فرسخ
ملا گفت: نبايد چنين باشد، زيرا ميبينم فاصله عيد قربان تا عاشورا يكماه است، و حال آنكه فاصله بين عاشورا و عيد قربان يازده ماه است !

.::SMS::.
02-04-2010, 18:16
حاج امین در خانه را کاملا باز کرد. تاکسی‌اش را از خانه بیرون آورد. به خیابان اصلی رفت . با حرکت آرام به کناره ی خیابان نگاه می کرد و مسافران را سوار می کرد. مسافرِ اول پیاده شد و گفت : آقا ! چقدر باید بدهم ؟
حاج امین به بالای شیشه ی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر رو کرد و گفت: 100 تومان.
تاکسی پولش را گرفت و حرکت کرد. اندکی بعد، مسافر دوم گفت: «آقا اینجا پیاده می شم. چقدر می شه »
دوباره حاج امین به بالای شیشه ی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر گفت: 125 تومان.
مسافر از قیمت منصفانه اش تعجب کرد. آرام به شیشه‌ ی جلو نگاهی کرد. روی کاغذ ساده‌ ای با خط زیبا نوشته بود:

«امان ز لحظه ی غفلت که شاهدم باشی یا بن الحسن»

SADEGH 7
02-04-2010, 18:35
حاج امین در خانه را کاملا باز کرد. تاکسی‌اش را از خانه بیرون آورد. به خیابان اصلی رفت . با حرکت آرام به کناره ی خیابان نگاه می کرد و مسافران را سوار می کرد. مسافرِ اول پیاده شد و گفت : آقا ! چقدر باید بدهم ؟
حاج امین به بالای شیشه ی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر رو کرد و گفت: 100 تومان.
تاکسی پولش را گرفت و حرکت کرد. اندکی بعد، مسافر دوم گفت: «آقا اینجا پیاده می شم. چقدر می شه »
دوباره حاج امین به بالای شیشه ی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر گفت: 125 تومان.
مسافر از قیمت منصفانه اش تعجب کرد. آرام به شیشه‌ ی جلو نگاهی کرد. روی کاغذ ساده‌ ای با خط زیبا نوشته بود:

«امان ز لحظه ی غفلت که شاهدم باشی یا بن الحسن»
دوست عزیز یعنی به جای اینکه بنویسه :

«خدایا امان ز لحظه ی غفلت که شاهدم باشی»

اون جمله رو نوشته بود؟
بعد اون حاجیه هی می خواست بپیچونه، وقتی به اون کاغذ ساده نگاه می کرد، قیمت رو درست می گفت؟ به نظرت همچین کاری ریا نیست؟ یعنی کسی که حاجی نباشه و از این نوشته ها نداشته باشه همیشه قیمت پرت می گه؟
در ضمن معمولا هروقت قیمت بالا باشه مسافر تعجب می کنه، نه وقتی که قیمت درسته.
خواهشا مطالب پند اموز بنویسید نه داستان های کلیشه ای.
موفق باشی:11:

.::SMS::.
02-04-2010, 20:51
خواهشا مطالب پند اموز بنویسید نه داستان های کلیشه ای.
یعنی میخوای بگی هیچ کدوم از این داستانا کلیشه ای نیستن؟
یا شما به همشون تذکر میدین؟
از مطلبی که نوشتین بسی استفاده کردیم
موفق باشی[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

SADEGH 7
02-04-2010, 21:24
یعنی میخوای بگی هیچ کدوم از این داستانا کلیشه ای نیستن؟
یا شما به همشون تذکر میدین؟
از مطلبی که نوشتین بسی استفاده کردیم
موفق باشی[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بنده همشون رو نخوندم. ولی هروقت ببینم (تذکر نه) ولی انتقاد می کنم. چند تا پست بالاتر از پست شما هم تو پست 1593 از یه نفر دیگه انتقاد کردم. چه خوبه به جای اینکه با دلایل مختلف خودمون رو توجیه کنیم سعی کنیم رفتار خودمون رو درست کنیم. واسه اینکه تاپیک به بحث خودش برگرده یه داستان کوتاه می نویسم:
در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل
مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از
كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد
. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر
نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.
بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار
داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن
سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي
تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد.
موفق باشی:11:

iranzerozone
06-04-2010, 10:57
جلسه محاكمه عشق بود، عقل قاضی ، و عشق محكوم ....



به دلیل تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی



همه اعضا با او مخالف بودند



قلب شروع كرد به طرفداری از عشق



آهای چشم مگر تو نبودی كه هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی؟



ای گوش مگر تو نبودی كه در آرزوی شنیدن صدایش بودی ؟



وشما پاها كه همیشه مشتاق رفتن به سویش بودید حالا چرا اینچنین با او مخالفید ؟



همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند ،



تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت:



دیدی قلب همه از عشق بی زارند ، ولی متحیرم با وجودی كه عشق بیشتر از همه تورا آزرده



چرا هنوز از او حمایت میكنی !؟



قلب نالید و گفت:



من بی وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تكه گوشتی هستم كه هر ثانیه كار ثانیه قبل را



تكرار میكند و فقط با عشق میتوانم یك قلبی واقعی باشم .........!!!!!

mmiladd
06-04-2010, 11:12
گفت : من عمریه که در دایره عشق سرگردونم.
گفتم : منم عمریه که در چند ضلعی زندگی سرگردونم
و مرتب سرِ تیز اضلاعش آزارم می


---------- Post added at 12:12 PM ---------- Previous post was at 12:10 PM ----------


پشت چراغ قرمز ایستاده بود و داشت به ثانیه شمار نگاه می کرد .

سرو صدا و گرما واز همه بدتر انتظار داشت کلافه ش می کرد
حس میکرد با حرکت ثانیه شمار قلبش یه ضربه می زنه
ثانیه شمار رسید به ده و مرد شروع کرد به شمردن
۱۰
۹
۸
۷
۶
۵
۵
سر ۵ ثابت موند
حس می کرد قلبش دیگه نمی زنه
نمی تونست نفس بکشه
چراغ سبز شد ولی ماشینها پشت یه ماشین که داشت بوق ممتد میزد مونده بود

*ALONE*
07-04-2010, 20:31
شاگردی از استادش پرسيد:" عشق چست؟ "

استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی! "

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسيد: "چه آوردی؟ "

و شاگرد با حسرت جواب داد: " هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه های پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهای گندم زار رفتم ."

استاد گفت: " عشق يعنی همين! "

شاگرد پرسيد: " پس ازدواج چيست؟ "

استاد به سخن آمد که : " به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! "

شاگردرفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: " به جنگل رفتم و اولين درخت بلندی را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."

استاد باز گفت:" ازدواج یعنی همین!"

miladng
09-04-2010, 18:53
وقتي سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشي” صدا مي کرد . به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميکرد . آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط “داداشي” باشم . من عاشقشم . اما… من خيلي خجالتي هستم ….. علتش رو نميدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتي کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ? ساعت ديدن فيلم و خوردن ? بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد” .
من با کسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زماني هيچکدوممون براي مراسمي پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمي کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خيلي خوبي داشتيم ” .
يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال … قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ، من به اون نگاه مي کردم که درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلي ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روي شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي ، متشکرم.
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط “داداشي” باشم . من عاشقشم . اما… من خيلي خجالتي هستم ….. علتش رو نميدونم .
نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که “بله” رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فکر نمي کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدي ؟ متشکرم”
سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميکنم که دختري که من رو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه،دختري که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتي ام … نمي‌دونم … هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
اي کاش اين کار رو کرده بودم ……………..”ا

iranzerozone
10-04-2010, 06:58
توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد



كه خيلي مغرور ولي عاقل بود




يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديهآوردند




ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيليساده بود




شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟




و چرا چيزي روي آن نوشته نشده است؟



فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت:



من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد




شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاهباشد




وچه جمله اي به او پند ميدهد؟




همه وزيران را صدا زد وگفت




وزيران منهر جمله و هرحرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد




وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند




ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد




دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل




كشور جمع كنند و بياوند




وزيران هم رفتند و آوردند




شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي




بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت




هر كسي به چيزي گفت




باز هم شاهخوشش نيامد







تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفتبا شاه كار دارم



گفتند تو با شاه چه كاري داري؟



پير مرد گفت برايش يه جمله اي آورده ام



همه خنديدند و گفتند تو و جمله



اي پير مرد تو داري ميميري تو راچه به جمله



خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها را



راضي كند كه وارد دربار شود



شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟



پير مرد گفت



جمله من اينست


"هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفع ماست"


شاه به فكررفت



و خيلي از اين جمله استقبال كرد



و جايزه را به پير مرد داد



پير مرد در حال رفتن گفت ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست



شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟



تو سر من كلاه گذاشتي



پير مرد گفت نه پسرم



به نفع تو هم شد



چون تو بهترين جمله جهان را يافتي







پس از اين حرف پير مرد رفت



شاه خيلي خوشحال بود



كه بهترين جمله جهان را دارد



و دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند



از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد



ميگفت



هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست



تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفنه وآن را ميگفتند



كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست



تا اينكه يه روز



پادشاه در حال پوست كندن سبيبي بود كه ناگهان



چاقو در رفت ودوتا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد



شاه ناراحت شد و درد مند



وزيرش به او گفت



هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست



شاه عصباني شد و گفت انگشت من قطع شده تو



ميگوئي كه به نفع ما شده



به زندانبان دستور داد تا وزير را به زندان



بيندازد وتا او دستور نداده او را در نياورند





چند روزي گذشت




يك روز پادشاه به شكار رفت

و در جنگل گم شد


تنهاي تنها بود



ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او را گرفتند



و مي خواستند او را بخورند



شاه را بستند و او را لخت كردند



اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كه



خورده ميشود تمام بدنش سالم باشد



ولي پادشهدو تا انگشت نداشت



پس او را ول كردند تا برود




شاه به دربار باز گشت

و دستور داد كه وزير را از زندان در آورند


وزير آمد نزد شاه و گفت



با من چه كار داري؟



شاه به وزير خنديد و گفت



اين جمله اي كه گفتي هر اتفاي ميافتد به نفع ماست درست بود



من نجات پيدا كردم ولي اين به نفع من شد ولي تو در زندان شدي



اين چه نفعي است



شاه اين راگفت واو را مسخره كرد




وزير گفت اتفاقاً به نفع من هم شد

شاه گفت چطور؟


وزير گفت شما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد



ولي آنجا من نبودم



اگر مي بودم آنها مرا ميخوردند



پس به نفع من هم بوده است


وزير اين را گفت و رفت

ssaraa
10-04-2010, 10:52
آواز جغد پیغام خداست

جغدي روي كنگره هاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا ميكرد. رفتن و ردپاي آن را. و آدمهايي را مي ديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل مي بندند. جغد اما مي دانست كه سنگ ها ترك مي خورند، ستون ها فرو مي ريزند، درها مي شكنند و ديوارها خراب مي شوند.
او بارها و بارها تاجهاي شكسته، غرورهاي تكه پاره شده را لابلاي خاكروبه هاي كاخ دنيا ديده بود. او هميشه آوازهايي درباره دنيا و ناپايداري اش مي خواند و فكر مي كرد شايد پرده هاي ضخيم دل آدمها، با اين آواز كمي بلرزد.
روزي كبوتري از آن حوالي رد مي شد، آواز جغد را كه شنيد، گفت: بهتر است سكوت كني و آواز نخواني. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگين شان مي كني. دوستت ندارند. مي گويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري.
قلب جغد پير شكست و ديگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت:
آوازخوان كنگره هاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نمي خواني؟
دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدايا! آدمهايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهاي تو بوي دل كندن مي دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ.
تو مرغ تماشا و انديشه اي! و آن كه مي بيند و مي انديشد، به هيچ چيز دل نمي بندد.
دل نبستن سخت ترين و قشنگ ترين كار دنياست. اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره هاي دنيا مي خواند
و آنكس كه مي فهمد، مي داند آواز او پيغام خداست

ارسال از دوست خوبم لیلی الهی مجد

ssaraa
10-04-2010, 11:10
پير عاقل

پيرمردي 92 ساله که سر و وضع مرتبي داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله‌اش به تازگي درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترک کند.





پس از چند ساعت انتظار در سرسراي خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پيرمرد لبخندي بر لب آورد، همينطور که عصا زنان به طرف آسانسور مي‌رفت، به او توضيح دادم که اتاقش خيلي کوچک است و به جاي پرده، روي پنجره‌هايش کاغذ چسبانده شده است


پيرمرد درست مثل بچه‌اي که اسباب‌بازي تازه‌اي به او داده باشند با شوق و اشتياق فراوان گفت: «خيلي دوستش دارم


به او گفتم: ولي شما هنوز اتاقتان را نديده‌ايد! چند لحظه صبر کنيد الآن مي رسيم


او گفت: به ديدن و نديدن ربطي ندارد. «شادي» چيزي است که من از پيش انتخاب کرده‌ام. اين که من اتاق را دوست داشته باشم يا نداشته باشم به مبلمان و دکور و... بستگي ندارد بلکه به اين بستگي دارد که تصميم بگيرم چگونه به آن نگاه کنم. من پيش خودم تصميم گرفته‌ام که اتاق را دوست داشته باشم. اين تصميمي است که هر روز صبح که از خواب بيدار مي شوم مي گيرم


من دو کار مي توانم بکنم. يکي اين که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمت‌هاي مختلف بدنم که ديگر خوب کار نمي کنند را بشمارم، يا آن که از جا برخيزم و به خاطر آن قسمت‌هايي که هنوز درست کار مي کنند شکرگزار باشم. هر روز، هديه اي است که به من داده مي شود و من تا وقتي که بتوانم چشمانم را باز کنم، بر روي روز جديد و تمام خاطرات خوشي که در طول زندگي داشته‌ام تمرکز خواهم کرد


سن زياد مثل يک حساب بانکي است. آنچه را که در طول زندگي ذخيره کرده باشيد مي‌توانيد بعداً برداشت کنيد. بدين خاطر، راهنمايي من به تو اين است که هر چه مي‌تواني شادي‌هاي زندگي را در حساب بانکي حافظه‌ات ذخيره کني


از مشارکت تو، در پر کردن حسابم با خاطره‌هاي شاد و شيرين تشکر مي‌کنم. هيچ مي داني که من هنوز هم در حال ذخيره کردن در اين حساب هستم؟

nil2008
11-04-2010, 11:44
دوستان عزيز سلام...
محترما" با اجازه مديريت چند نكته اساسي رو يادآوري ميكنم...
چون پست هاي تكراري بازم تو صفحه آخر زياد شده لازم دونستم دوستانه يادآوري كنم قبل از گذاشتن داستاني كه فكر ميكنيد تكراري نيست در قسمت بالاي تاپيك با كلمات كليدي سرچ بزنيد .در قسمت نمايش رسم (بالاي تايپيك) گزينه رسم خطي رو انتخاب كنيد و بگرديد ببينيد اون داستاني كه ميذاريد واقعا" تكراري نباشه...
در ضمن اگه از متن داستاني خوشتون نيومده يا سوالي راجع به اون دارين در قسمت پيغام خصوصي براي اون شخص سوالتون يا انتقادتون يا پيشنهادتون رو مطرح كنيد كه كاربران عزيز دلزده نشوند... با تشكر:11:

nil2008
11-04-2010, 12:05
نشسته بود واطرافشو بدقت نگاه ميكرد...همه دور و برش پر از چهره هاي ناآشنا بود كه بساطشون رو كنار هم چيده بودن همه انگار اعضاء يك خونواده بودن .بوي آش رشته ،بوي هيزم سوخته با كاج كه تو آتيش انداخته بودن قاطي شده بود و دود غليظي به هوا بلند ميشد... به دنبال سبزه اي بود كه گره بزنه...آخه مامان بزرگ بهش گفته بود هركي سيزده بدر سبزه گره بزنه و چيزي از خدا بخواد همون موقع خدا بهش ميده ...و او گره زدن را تازه از مامان بزرگ ياد گرفته بود،گرچه هنوز نميتونست گره قالي رو بزنه ...با دستاي كوچولوش علف باريكي رو به سختي گره زد...گره ايي كج و كوله ولي پر اميد...
بعدش همون چيزي رو كه مامان بزرگ يادش داده بود زير لب زمزمه كرد:سيزده بدر سال دگر...كمي فكر كرد...يادش اومد امسال اصلا" واسه عيد نرفتن خريد ...يادش اومد چرخ دوچرخه داداشي هنوز پنچره... دستاي مامان بزرگ رو هرشب بايد با روغن پيه چرب كنه تا از تركاي كف دستش كمتر خون بياد و بتونه دار قالي رو زودتر با مامان پايين بيارن...نگاهش راو به آسمون گرفت و كمي مكث كرد... اشك توچشماش جمع شد...آروم گفت:يه كليه ي خوب واسه مامان...و دوباره رفت سراغ يكي ديگه ...فقط يه كليه خداجونم...
از دستنوشته هاي " ناهي "

paiez
11-04-2010, 13:01
ادعای خدایی

می گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست

داشت و می خورد.ابلیس به او گفت: هیچکس می تواندکه این خوشهء انگور را به

مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟ فرعون گفت: .....

نه. ابلیس با جادوگری و سحر، آن

خوشهء انگور را به دانه های مروارید خوشاب تبدیل کرد. فرعون تعجب کرد و گفت:

آفرین بر تو که استاد و ماهری. ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت: مرا با این

استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت چگونه ادعای خدایی می کنی؟

---------- Post added at 12:58 PM ---------- Previous post was at 12:58 PM ----------

روز قسمت

روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.

و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.

در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : ....
من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ‚ نه آسمان ونه دریا. تنها کمی از خودت‚ تنها کمی از خودت را به من بده.

و خدا کمی نور به او داد.

نام او کرم شب تاب شد.

خدا گفت : آن که نوری با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتی اگربه قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.

و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ‚ بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.

هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.

---------- Post added at 12:59 PM ---------- Previous post was at 12:58 PM ----------

پا یا کفش ؟!

کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی!
یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت ؛ مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه ی نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود .
ناگاه! جوانی کنارش ایستاد ، سلام کرد و با خنده گفت :...
چه روز قشنگی ! مرد به خود آمد ، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب ، پا نداشت . پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج ، پاسخ سلامش را داد ؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده ، دور شد .
لحظاتی بعد ، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که : غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی ؛ دیدی آن جوانمرد را که پا نداشت ؛ اما خوشخال بود از زندگی خوشنود !
به خانه که رسید از رضایت لبریز بود...

---------- Post added at 12:59 PM ---------- Previous post was at 12:59 PM ----------

همه امور را به خدا بسپار

مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود . با اینکه از همه ثروتهای مادی دنیا بهرهمند بود قلبش هیچگاه شاد نبود .
او خدمتکاری داشت که ایمان به خداوند درونش موج می زد.
روزی خدمتکار وقتی که دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت " ارباب , آیا حقیقت ندارد که خداوند پیش از به دنیا آمدن شما جهان را اداره می کرده است ؟ "
او پاسخ داد : " بله "....
خدمتکار پرسید " آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آن را اداره میکند . "
ارباب دوباره پاسخ داد "بله"
خدمتکار گفت : "پس چطور است به خداوند اجازه بدهید وقتی که شما در این دنیا هستید او آن را اداره کند؟"
به او اعتماد کن, وقتی که تردید های تیره به تو هجوم می آورد !
به او اعتماد کن , وقتی که نیرویت کم است!
به او اعتماد کن , زیرا وقتی که به سادگی به او اعتماد کنی , اعتمادت سخت ترین چیز ها خواهد بود.
آیا راه سخت و ناهموار است؟.
آن را به خدا بسپار . !
آیا می کاری و برداشت نمی کنی؟
آن را به خدا بسپار.
اراده انسانی خود را به او واگذار .
با تواضع گوش کن و خاموش باش.
ذهن تو از عشق الهی لبریز می شود .
آن را به خدا بسپار !
در این دنیای گذارا دنیایی که چیزها می آیند و می روند , هیچ چیز باقی نمی ماند .پس آیا چیزی ارزش نگران شدن دارد.

---------- Post added at 01:00 PM ---------- Previous post was at 12:59 PM ----------

جان بلا نکارد" از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد وبه تماشاي انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد


. او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ. از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود.


از يک کتابخانه مرکزي فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد که در حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد. دست خطي لطيف از ذهني هشيار و درون بين و باطني ژرف داشت.


در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد :دوشيزه هاليس مي نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.


"جان" بري او نامه ي نوشت و ضمن معرفي خود از او در خواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود. در طول يک سال ويک ماه پس از آن دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند


. هر نامه همچون دانه ي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولي با مخالفت "ميس هاليس" رو به رو شد . به نظر "هاليس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد


. وقتي سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک .


هاليس نوشته بود: "تو مرا خواهي شناخت از روي رز سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراين راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود.



ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنويد: " زن جواني داشت به سمت من مي آمد بلند قامت وخوش اندام - موهاي طلايي اش در حلقه هايي زيبا کنار گوش هاي ظريفش جمع شده بود چشمان آبي به رنگ آبي گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاري مي ماند که جان گرفته باشد.



من بي اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد. ا


ندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به آهستگي گفت "ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟" بي اختيار يک قدم به او نزديک تر شدم و در اين حال ميس هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دختر يستاده بود.


زني حدود 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي چاق بود مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند.


دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرار گرفته ام از طرفي شوق تمنايي عجيب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا مي خواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معني واقعي کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت مي کرد.




او آن جا يستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر به نظر مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد. ديگر به خود ترديد راه ندادم. کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد. از همان لحظه دانستم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود.



اما چيزي بدست آورده بودم که حتي ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستي گرانبها که مي توانستم هميشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم .


با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم بايد دوشيزه "مي نل" باشيد .


از ملاقات با شما بسيار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هماکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست .



او گفت که اين فقط يک امتحان است!

طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد !!!

---------- Post added at 01:00 PM ---------- Previous post was at 01:00 PM ----------

جان بلا نکارد" از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد وبه تماشاي انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد


. او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ. از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود.


از يک کتابخانه مرکزي فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد که در حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد. دست خطي لطيف از ذهني هشيار و درون بين و باطني ژرف داشت.


در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد :دوشيزه هاليس مي نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.


"جان" بري او نامه ي نوشت و ضمن معرفي خود از او در خواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود. در طول يک سال ويک ماه پس از آن دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند


. هر نامه همچون دانه ي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولي با مخالفت "ميس هاليس" رو به رو شد . به نظر "هاليس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد


. وقتي سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک .


هاليس نوشته بود: "تو مرا خواهي شناخت از روي رز سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراين راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود.



ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنويد: " زن جواني داشت به سمت من مي آمد بلند قامت وخوش اندام - موهاي طلايي اش در حلقه هايي زيبا کنار گوش هاي ظريفش جمع شده بود چشمان آبي به رنگ آبي گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاري مي ماند که جان گرفته باشد.



من بي اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد. ا


ندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به آهستگي گفت "ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟" بي اختيار يک قدم به او نزديک تر شدم و در اين حال ميس هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دختر يستاده بود.


زني حدود 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي چاق بود مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند.


دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرار گرفته ام از طرفي شوق تمنايي عجيب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا مي خواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معني واقعي کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت مي کرد.




او آن جا يستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر به نظر مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد. ديگر به خود ترديد راه ندادم. کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد. از همان لحظه دانستم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود.



اما چيزي بدست آورده بودم که حتي ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستي گرانبها که مي توانستم هميشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم .


با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم بايد دوشيزه "مي نل" باشيد .


از ملاقات با شما بسيار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هماکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست .



او گفت که اين فقط يک امتحان است!

طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد !!!

---------- Post added at 01:01 PM ---------- Previous post was at 01:00 PM ----------


یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
نتیجه اخلاقی:
بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم.

attractive_girl
11-04-2010, 14:48
کاش زودتر سال جدید بیاد...
هر سال آرزوم همین بوده .نه برای اینکه بهار رو دوست داشتم ، نه برای تعطيلات عيد و نه براي گرفتن عيدي!
تنها شانسی که داشتم ببینمش   عید دیدنی بوده! خدا خدا میکردم که بیرون نرفته باشه و بتونم ببینمش..
عید بهانه ی خوبی بود تا بعد از یک سال  درست حسابی ببینمش، هرچند خیلی هم درست حسابی نبود ، برادراش ، پدر و مادرش، خونواده ی من... !
 فقط وقتی همه گرم صحبت میشدن میتونستم زیر چشمی نگاش کنم ، همین برام کافی بود...
امشب اما تنهام....
سال جدید اومده وخونوادم رفتن عید دیدنی
من اما نرفتم.....
سخته کسی رو که دوست داری با یکی دیگه ببینی........

Ys

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

   

nil2008
12-04-2010, 07:13
هوا به شدت سرد شده بود.شیوانا در دهکده راه میرفت،جوان افسرده ای را دید که روی سنگی نشسته و با خودش حرف میزند.شیوانا نزد او رفت و روی شانه اش زد و دلیل اندوهش را پرسید.مرد جوان گفت:خانواده ای هستیم بزرگ شامل چندین خواهر و برادر که در کنار هم در یک باغ بزرگ زندگی می کنیم.مشکل اینجاست که برای کار کردن و کسب درآمد به همدیگر نیازمندیم اما از سوی دیگر تقریبا تمام اعضای خانواده به محض اینکه کنار هم قرار می گیرند بی دلیل به جان هم می افتند و دعوا و دردسر بر پا می شود.از یک طرف نمی توانند جدا از هم زندگی کنند ولی از سوی دیگر به محض اینکه فرصتی برای دور هم جمع شدن پیدا میشود جرقه ای کافیست تا مجادله و دردسر شروع شود.شما بگویید چه کنم؟شیوانا با لبخند پرسید:آیا در باغ شما جوجه تیغی هم هست؟
مرد جوان با تعجب گفت:بله!همین امروز صبح چند تایی را دیدم که از سرما تقریبا یخ زده بودند.
شیوانا با تبسم گفت:دو تا از این جوجه تیغی ها را با احتیاط بگیر و نزد جمع ببر و به آنها بگو که این موجودات تیغی وقتی سردشان میشود مجبورند کنار هم قرار بگیرند.ولی وقتی خیلی به هم نزدیک میشوند تیغ هایشان به همدیگر میخورد و در نتیجه مجبورند با فاصله از یکدیگر بایستند.برای همین همیشه سرمایی هستند.شما اهالی خانه هم قبول کنید که برای ادامه ی زندگی مجبورید کنار هم زندگی کنید.پس وقتی کنار هم قرار میگیرید لباسهای تیغ دار را از تنتان درآورید و زبان تیز و گزنده تان را در کام نگه دارید و اجازه دهید که از گرمای در کنار هم بودن کسی یخ نزند و افسرده نشود.در غیر اینصورت فرجامی جز سرنوشت این جوجه تیغی های یخ زده نصیب جمع نخواهد شد.:11:

paiez
12-04-2010, 13:27
زناني كه جايگاه خود را مي شناسند

خانم باربارا والترز كه از مجريان بسيارسرشناس تلويزيون هاي معتبر آمريكاست سالها پيش از شروع مبارزات آزادي طلبانهافغانستان داستاني مربوط به نقشهاي جنسيتي در كابل تهيه كرد. در سفري كه بهافغانستان داشت متوجه شده بود كه زنان همواره و بطور سنتي 5 قدم عقب تر ازهمسرانشان راه مي روند.
خانم والترز اخيرا نيز سفري به كابل داشت ملاحظه كرد كههنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر مي دارند و علي رغم كنار زدن رژيم طالبان،زنان شادمانه سنت قديمي را پاس مي دارند.
خانم والترز به يكي از اين زنان نزديكشده و مي پرسد: چرا شما زنان اينقدر خوشحاليد از اينكه سنت ديرين را كه زماني براياز ميان برداشتنش تلاش مي كرديد همچنان ادامه مي دهيد؟
اين زن مستقيم به چشمانخانم والترز خيره شده و مي گويد: بخاطر مين هاي زميني



نتيجه اخلاقي اين داستان:مهم نيست كه به چه زباني حرف بزنيد و يا به كجا برويد پشت سر هر مردي يك زن باهوشقرار دارد...

---------- Post added at 01:27 PM ---------- Previous post was at 01:26 PM ----------

نجس ترين چيز دنيا


گويند ( من نميگم ) روزي پادشاهي اينسوال برايش پيش مي آيد و مي خواهد بداند که نجس ترين چيزها در دنياي خاکي چيست. برايهمين کار وزيرش را مامور ميکند که برود و اين نجس ترين نجس ترينها را پيدا کند و درصورتي که آنرا پيدا کند و يا هر کسي که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزيرهم عازم سفر مي شود و پس از يکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به اين نتيجه رسيد که با توجه به حرفها و صحبتهاي مردم بايد پاسخ همين مدفوع آدميزاد اشرف باشد.
عازم ديار خود مي شود در نزديکي هاي شهر چوپاني را مي بيند و به خود مي گويد بگذار ازاو هم سؤال کنم شايد جواب تازه اي داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزير مي گويد منجواب را مي دانم اما يک شرط دارد و وزير نشنيده شرط را مي پذيرد چوپان هم مي گويد توبايد مدفوع خودت را بخوري وزير آنچنان عصباني مي شود که مي خواهد چوپان را بکشد وليچوپان به او مي گويد تو مي تواني من را بکشي اما مطمئن باش پاسخي که پيدا کرده اي غلط است تو اين کار را بکن اگر جواب قانع کننده اي نشنيدي من را بکش.
خلاصه وزير بهخاطر رسيدن به تاج و تخت هم که شده قبول مي کند و آن کار را انجام مي دهد سپس چوپان به او مي گويد: " کثيف ترين و نجس ترين چيزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدي آنچه را فکر مي کردي نجس ترين است بخوري" !!!!

.::SMS::.
12-04-2010, 20:16
حدود چهل و اندی سال قبل پس از بروز جنگ جهانی دوم و سرانجام شكست آلمان پیروزی انگلستان (كه جزء متفقین بود) جمعی از معتمدین نقل كردند: مرحوم حاج مهدی بهبهانی كه از تجار و محترمین عراق و سوریه بود به محضر مبارك آیت الله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی شرفیاب گردید، و گفت: سفیر كبیر انگلستان قصد شرفیابی به خدمت شما دارد.
آیت الله اصفهانی فرمودند: مرا به سفیر كبیرانگلستان چه كار؟ مرحوم حاج مهدی بهبهانی عرض كرد: آقا، نمی شود، عواقب وخیم دارد، لطفا اجازه بفرمائید به محضر شما بیایند.
آیت الله اصفهانی (برای حفظ صلاح مسلمین) اجازه داد، ساعت معینی بنا شد نورالسعید (نخست وزیر عراق) همراه سفیر كبیر انگلستان به خدمت آیت الله اصفهانی ، خصوصی مشرف شوند.
آقای اصفهانی فرمود: اجازه می دهم در صورتی كه مانند سایر مردم ، عمومی و علنی به اینجا بیایند، آنها قبول كردند.
مرحوم آیت الله اصفهانی ، علما و بزرگان را به منزل دعوت كرد، و در آن ساعت معین ، نخست وزیر عراق و سفیر انگلستان به خدمت آیت الله اصفهانی در یك مجلس علنی و عمومی شرفیاب شدند. سفیر انگلستان در كنار آقا نشست و پس از تعارفات معمولی و احوال پرسی ، عرض كرد: دولت انگلستان عهد كرده كه اگر در این جنگ (جهانی دوم) به آلمانی ها پیروز گردد، یك صد هزار دینار (معادل دو میلیون تومان آن روز) به خدمت شما تقدیم كنند تا در هر راهی كه صلاح بدانید مصرف نمائید. آیت الله اصفهانی فكری كرد و سپس فرمود: مانعی ندارد (علماء و بزرگان مجلس همه خیره شده بودند و سخت متحیر كه ببینند آقا، در این نیرنگ و دام بزرگ چگونه روسفید بیرون می آید).
سفیر كبیر انگلستان ، چكی معادل صد هزار دینار از كیف خود بیرون آورد و به آیت الله اصفهانی داد، آقا آن را گرفت و زیر تشك گذارد.
(روشن بود كه از این عمل آقا همه حاضران و علماء ناراحت شدند و قیافه ها درهم فرو رفت).
ولی ناگهان لحظه ای بعد دیدند، آقا به سفیر فرمودند: در این جنگ ، بسیاری از افراد (و مسلمین هند و...) آواره شدند و خسارات زیاد به آنها وارد شده ، یك چك صد هزار دیناری از جیب بغل خود درآورد و ضمیمه چك سفیر كرد و به او داد، و فرمود: این وجه ناقابل است از طرف من به نمایندگی از مسلمین به دولت متبوع خود بگوئید این وجه را بین خسارت دیدگان تقسیم كنند و از كمی وجه معذرت می خواهم.

nil2008
13-04-2010, 08:12
نزديك نيمه شب است و من به آرامي در كنار تنهايي خويش مي نشينم و به داستان زندگي مي انديشم...عجب داستاني دارد زندگي...يكي به اولين خطش نرسيده ،داستانش تمام ميشود وديگري را ببين كه دارد صفحه صدوچندم رامي نويسد...
چقدر خوب بود كه دوباره زاده ميشدم...اگر دوباره زاده ميشدم،بادبادكهاي بيشتري به آسمان مي فرستادم ،براي يكبار هم كه شده بيرون آمدن پروانه اي را از پيله اش مي ديدم ،با پاهاي برهنه بر روي علفها مي دويدم ،بدون چتر در زير باران قدم ميزدم و بارها و بارها خورشيد را در لحظه طلوع و غروب دنبال ميكردم...
اگر دوباره زاده ميشدم ....ديگر نگران چيزهايي كه به دست خدا مي سپارم نبودم،نا اميدي را در زير پاهايم له ميكردم و ايمانم را با دردهاي كوچك بدست شيطان نمي سپردم و با چشمان بسته هم خدا را مي ديدم...
اگر دوباره زاده ميشدم...دستان گرم و مهربان مادر بزرگ رابيشتر در دستانم ميفشردم ، دوباره خود را مانند كودكي در آغوش مادرم مي افكندم ،در ژرفاي نگاه پر مهر پدر غوطه ور مي شدم و بارها وبارها به آنها ميگفتم كه:چقدر دلم برايشان تنگ شده است و چقدردوستشان دارم...
اگر دوباره زاده مي شدم...آنان را كه به من بد كردند از صميم قلب مي بخشيدم و به آنها سلام و لبخند هديه مي دادم و با سكوت ،بيشتر از هياهو همنشين مي شدم...
افسوس ...افسوس كه هرگز كسي دوبار ، زاده نمي شود...اما...براي من همين يكبار هم كافيست ...بايد داستانم را ادامه دهم، بي هيچ كم و كاست...آنطور كه ديگران باخواندنش به دهن دره نيفتند...
ديروقت است،تنهايي ام ديگر خوابش برده و من آرام بر مي خيزم تا شب رابا قدمهاي خسته ي خواب به صبح فردا برسانم...
از دستنوشته هاي " ناهي "

iranzerozone
14-04-2010, 09:15
زندگي، قصه مرد يخ فروشي است كه پرسيدند: فروختي ؟
گفت: نه ولي تمام شد......

mmiladd
14-04-2010, 09:17
آخرین جرعه را می‌خورد، سیگارش را روشن می‌کند، چشمانش را می‌بندد تا مثل هرشب به سایه‌هایی که مدت‌هاست از خودش رانده‌، فکر کند. به سایه‌های بی‌ارزشی که برای پول او همه کار می‌کنند. به سایه‌ای که هر چند روز می‌آید پیشش و گریه می‌کند که چرا بیشتر دوستش ندارد, چرا دیگر به خانه بر نمی‌گردد. به سایه‌های سیاه و سفیدی که هر روز صبح, پشت سر او, از بوی مشروب دهانش حرف می‌زنند. به بغضی که هر شب به‌اش می‌گوید:«تا بیرونم نریزی نمی‌گذارم بخوابی.»
اما فقط باید به نزدیک ظهر فکر کند که آمد به‌ش سلام کرد، پرونده‌اش را گذاشت روی میزش و ایستاد روبروش تا او به‌ش اجازه نشستن بدهد.
نباید به او فکر کند. او فقط یک کارمند ساده است.....

10
16-04-2010, 20:13
...جان بلاکارد از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی خود را مرتب کرد و به تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت، دختری با یک گل سرخ! از سیزده ماه پیش بود كه دلبستگی اش به او آغاز شده بود.از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و محسور یافت اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد، دست خطی لطیف از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد "دوشیزه هالیس می نل" با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری به او بپردازد. روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.در طول یک سال و یک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند، هر نامه همچون دانه ای بود که برخاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق بود كه شروع به جوانه زدن می کرد. او انجا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید همراه با چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم! کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد، از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود اما چیزی به دست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود، دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که بر کلامم بود متحیر شدم! من "جان بلاکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه "می نل" باشید، از ملاقات با شما بسیار خوشحالم، ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانوم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست! او گفت که این فقط یک امتحان است! گرچه تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست!!!

mohsen_gh1991
17-04-2010, 11:53
یه روز مردی با ماشینش از جلوی تیمارستانی رد میشد که همون جا لاستیکش پنچر میشه.موقع عوض کردن چرخ ماشین مهره های چرخ میفتن توی جوی آب و گم میشن.مرد با عصبانیت گد محکمی به ماشینش زد و لاستیک رو برداشت و به سمت یه تعمیرگاه رفت.موقع رفتن دیوانه ای که از پشت نرده های تیمارستان به مرد خیره شده بود بهش گفت: به جای اینکه لاستیک رو با خودت به تعمیرگاه ببری میتونی از هر کدوم از لاستیکهای دیگه یه مهره باز کنی و به لاستیکی که پیچ نداره ببندی اینجوری میتونی با ماشین خودت رو تا یه جایی برسونی.مرد که از این حرف دیوانه تعجب کرده بود ازش پرسید :خب تو که اینقد میفهمی چرا اومدی اینجا؟
دیوانه هم در جواب مرد گفت:ممکنه من دیوانه باشم اما احمق نیستم.

ssaraa
18-04-2010, 08:42
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!


نتیجه اخلاقی:
بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم.

mohsen_gh1991
18-04-2010, 16:22
پیرمرد ایستاده بود دم در و پسر جوان را جلوی همه، بلند بلند نصیحت می کرد. وسط حرف هایش هم به مردمی که برای روضه آمده بودند، خوش آمد می گفت. پسر سرش را انداخته بود پایین و به حرف های پیرمرد گوش می داد.

پیرمرد: نمی گویم ننداز، بنداز، ولی آخه این چیه؟ خب حداقل اسم معصومی، قرآنی، دعایی، چیزی می انداختی دور گردنت، نه این. حیف نیست تویی که آمده ای مجلس امام حسین، ادای یه عده اجنبی را در بیاری؟ بچه مسلمان را چه به این رفتارها؟

موبایل پیرمرد زنگ خورد و مشغول صحبت شد. پسر جوان آرام از مجلس بیرون آمد. گوشی ام پی تری پلیر را در گوشش گذاشت. صدای مداحی را زیاد کرد و با چشمی گریان وارد کلیسای آنطرف خیابان شد.

mohsen_gh1991
18-04-2010, 17:07
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود ، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکویت نیز خرید.
او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواند ن کتاب کرد.
در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.
وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت ، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شاید اشتباه کرده باشد.»

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت ، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود ، پیش خود فکر کرد:
«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پررویی می خواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست ، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست ، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!!
از خودش
بدش آمد . . .
یادش رفته بود که
بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد

ssaraa
22-04-2010, 09:43
آیا شیطان وجود دارد ؟؟؟
آيا شيطان وجود دارد؟ آيا خدا شيطان را خلق کرد؟
استاد دانشگاه با اين سوال ها شاگردانش را به چالش ذهني کشاند.
آيا خدا هر چيزي که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردي با قاطعيت پاسخ داد: "بله او خلق کرد"
استاد پرسيد: "آيا خدا همه چيز را خلق کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله آقا"
استاد گفت: "اگر خدا همه چيز را خلق کرد، پس او شيطان را نيز خلق کرد. چون شيطان نيز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمايانگر ماست، خدا نيز شيطان است"
<IMG height=394 width=500 border=0> ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شاگرد آرام نشست و پاسخي نداد. استاد با رضايت از خودش خيال کرد بار ديگر توانست ثابت کند که عقيده به مذهب افسانه و خرافه اي بيش نيست.
شاگرد ديگري دستش را بلند کرد و گفت: "استاد ميتوانم از شما سوالي بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"
شاگرد ايستاد و پرسيد: "استاد، سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "اين چه سوالي است البته که وجود دارد. آيا تا کنون حسش نکرده اي؟ "
شاگردان به سوال مرد جوان خنديدند.
مرد جوان گفت: "در واقع آقا، سرما وجود ندارد. مطابق قانون فيزيک چيزي که ما از آن به سرما ياد مي کنيم در حقيقت نبودن گرماست. هر موجود يا شي را ميتوان مطالعه و آزمايش کرد وقتيکه انرژي داشته باشد يا آنرا انتقال دهد. و گرما چيزي است که باعث ميشود بدن يا هر شي انرژي را انتقال دهد يا آنرا دارا باشد. صفر مطلق نبود کامل گرماست. تمام مواد در اين درجه بدون حيات و بازده ميشوند. سرما وجود ندارد. اين کلمه را بشر براي اينکه از نبودن گرما توصيفي داشته باشد خلق کرد."
شاگرد ادامه داد: "استاد تاريکي وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کرديد آقا! تاريک هم وجود ندارد. تاريکي در حقيقت نبودن نور است. نور چيزي است که ميتوان آنرا مطالعه و آزمايش کرد. اما تاريکي را نميتوان. در واقع با استفاده از قانون نيوتن ميتوان نور را به رنگهاي مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمي توانيد تاريکي را اندازه بگيريد. يک پرتو بسيار کوچک نور دنيايي از تاريکي را مي شکند و آنرا روشن مي سازد. شما چطور مي توانيد تعيين کنيد که يک فضاي به خصوص چه ميزان تاريکي دارد؟ تنها کاري که مي کنيد اين است که ميزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگيريد. درست است؟ تاريکي واژه اي است که بشر براي توصيف زماني که نور وجود ندارد بکار ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسيد: "آقا، شيطان وجود دارد؟"
زياد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز مي بينيم. او هر روز در مثال هايي از رفتارهاي غير انساني بشر به همنوع خود ديده ميشود. او در جنايتها و خشونت هاي بي شماري که در سراسر دنيا اتفاق مي افتد وجود دارد. اينها نمايانگر هيچ چيزي به جز شيطان نيست."
و آن شاگرد پاسخ داد: "شيطان وجود ندارد آقا. يا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شيطان را به سادگي ميتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاريکي و سرما. کلمه اي که بشر خلق کرد تا توصيفي از نبود خدا داشته باشد. خدا شيطان را خلق نکرد. شيطان نتيجه آن چيزي است که وقتي بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبيند. مثل سرما که وقتي اثري از گرما نيست خود به خود مي آيد و تاريک که در نبود نور مي آيد.
نام آن مرد جوان: آلبرت انيشتن

Gam3r
22-04-2010, 12:46
آیا شیطان وجود دارد ؟؟؟
آيا شيطان وجود دارد؟ آيا خدا شيطان را خلق کرد؟
استاد دانشگاه با اين سوال ها شاگردانش را به چالش ذهني کشاند.
آيا خدا هر چيزي که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردي با قاطعيت پاسخ داد: "بله او خلق کرد"
استاد پرسيد: "آيا خدا همه چيز را خلق کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله آقا"
استاد گفت: "اگر خدا همه چيز را خلق کرد، پس او شيطان را نيز خلق کرد. چون شيطان نيز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمايانگر ماست، خدا نيز شيطان است"
<IMG height=394 width=500 border=0> ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شاگرد آرام نشست و پاسخي نداد. استاد با رضايت از خودش خيال کرد بار ديگر توانست ثابت کند که عقيده به مذهب افسانه و خرافه اي بيش نيست.
شاگرد ديگري دستش را بلند کرد و گفت: "استاد ميتوانم از شما سوالي بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"
شاگرد ايستاد و پرسيد: "استاد، سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "اين چه سوالي است البته که وجود دارد. آيا تا کنون حسش نکرده اي؟ "
شاگردان به سوال مرد جوان خنديدند.
مرد جوان گفت: "در واقع آقا، سرما وجود ندارد. مطابق قانون فيزيک چيزي که ما از آن به سرما ياد مي کنيم در حقيقت نبودن گرماست. هر موجود يا شي را ميتوان مطالعه و آزمايش کرد وقتيکه انرژي داشته باشد يا آنرا انتقال دهد. و گرما چيزي است که باعث ميشود بدن يا هر شي انرژي را انتقال دهد يا آنرا دارا باشد. صفر مطلق نبود کامل گرماست. تمام مواد در اين درجه بدون حيات و بازده ميشوند. سرما وجود ندارد. اين کلمه را بشر براي اينکه از نبودن گرما توصيفي داشته باشد خلق کرد."
شاگرد ادامه داد: "استاد تاريکي وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کرديد آقا! تاريک هم وجود ندارد. تاريکي در حقيقت نبودن نور است. نور چيزي است که ميتوان آنرا مطالعه و آزمايش کرد. اما تاريکي را نميتوان. در واقع با استفاده از قانون نيوتن ميتوان نور را به رنگهاي مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمي توانيد تاريکي را اندازه بگيريد. يک پرتو بسيار کوچک نور دنيايي از تاريکي را مي شکند و آنرا روشن مي سازد. شما چطور مي توانيد تعيين کنيد که يک فضاي به خصوص چه ميزان تاريکي دارد؟ تنها کاري که مي کنيد اين است که ميزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگيريد. درست است؟ تاريکي واژه اي است که بشر براي توصيف زماني که نور وجود ندارد بکار ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسيد: "آقا، شيطان وجود دارد؟"
زياد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز مي بينيم. او هر روز در مثال هايي از رفتارهاي غير انساني بشر به همنوع خود ديده ميشود. او در جنايتها و خشونت هاي بي شماري که در سراسر دنيا اتفاق مي افتد وجود دارد. اينها نمايانگر هيچ چيزي به جز شيطان نيست."
و آن شاگرد پاسخ داد: "شيطان وجود ندارد آقا. يا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شيطان را به سادگي ميتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاريکي و سرما. کلمه اي که بشر خلق کرد تا توصيفي از نبود خدا داشته باشد. خدا شيطان را خلق نکرد. شيطان نتيجه آن چيزي است که وقتي بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبيند. مثل سرما که وقتي اثري از گرما نيست خود به خود مي آيد و تاريک که در نبود نور مي آيد.
نام آن مرد جوان: آلبرت انيشتن


خيلي جالب بود
اول همه بهش ميخندن ... بعد براش دست ميزنن !

mohsen_gh1991
22-04-2010, 18:47
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت: ۵٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت : ٣۵ سنت
پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت:
براى من یک بستنی بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود !

sinak3
22-04-2010, 20:27
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت: ۵٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت : ٣۵ سنت
پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت:
براى من یک بستنی بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود !

من زیاد اینجاها نمیام ولی واقعا این زیبا بود..........
چه دنیایی داریم..... آدم باید از بچه ها خیلی چیزا یاد بگیره.

Sharim
23-04-2010, 19:49
از لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند.

زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.

از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است. در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم.

يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است.

در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد: «گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود. بزودي برمي گرديم...»

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند.

همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد. روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست. مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد.

mohsen_gh1991
24-04-2010, 12:49
روزی یک مرد ثروتمند ،
پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند ،
چقدر فقیر هستند.
آنها یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید :
نظرت درباره مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر …
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: فکر کنم.
پدر پرسید : چه چیز از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت :
فهمیدم که ما در خانه ، یک سگ داریم و آنها ۴ تا .
ما در حیاط مان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی نهایت است.
در پایان حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود ،
پسر اضافه کرد:
متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم…

j.moqadam_88
24-04-2010, 21:02
دستان دعا كننده


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]اين داستان به اواخر قرن 51بر مي گردد.
در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با81بچه زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي81ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد. در همان وضعيت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 81بجه) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد.
يك شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصميمي گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده مي بايست براي كار در معدن به جنوب مي رفت و برادر ديگرش را حمايت مالي مي كرد تا در آكادمي به فراگيري هنر بپردازد، و پس از آن برادري كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش حمايت مالي مي كرد تا او هم به تحصيل در دانشگاه ادامه دهد.
آن ها در صبح روز يك شنبه در يك كليسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن هاي خطرناك جنوب رفت و براي 4 سال به طور شبانه روزي كار كرد تا برادرش را كه در آكادمي تحصيل مي كرد و جزء بهترين هنرجويان بود حمايت كند. نقاشي هاي آلبرشت حتي بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصيلي او درآمد زيادي از نقاشي هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود.
وقتي هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر براي موفقيت هاي آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال يك ضيافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ايستاد و يك نوشيدني به برادر دوست داشتني اش براي قدرداني از سال هايي كه او را حمايت مالي كرده بود تا آرزويش برآورده شود، تعارف كرد و چنين گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا مي تواني به نورنبرگ بروي و آرزويت را تحقق بخشي و من از تو حمايت مي كنم.
تمام سرها به انتهاي ميز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازير شد. سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: نه! از جا برخاست و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد به انتهاي ميز و به چهره هايي كه دوستشان داشت، خيره شد و به آرامي گفت: نه برادر، من نمي توانم به نورنبرگ بروم، ديگر خيلي دير شده، ‌ببين چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندين بار شكسته و در دست راستم درد شديدي را حس مي كنم، به طوري كه حتي نمي توانم يك ليوان را در دستم نگه دارم. من نمي توانم با مداد يا قلم مو كار كنم، نه برادر، براي من ديگر خيلي دير شده...
بيش از045سال از آن قضيه مي گذرد. هم اكنون صدها نقاشي ماهرانه آلبرشت دورر، قلمكاري ها و آبرنگ ها و كنده كاري هاي چوبي او در هر موزه بزرگي در سراسر جهان نگهداري مي شود.
يك روز آلبرشت دورر براي قدرداني از همه سختي هايي كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پينه بسته برادرش را كه به هم چسبيده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصوير كشيد. او نقاشي استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاري كرد اما جهانيان احساساتش را متوجه اين شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را " دستان دعا كننده" ناميدند.
اگر زماني اين اثر خارق العاده را مشاهده كرديد،‌ انديشه كنيد و به خاطر بسپاريد كه روياهاي ما با حمايت ديگران تحقق مي يابند

j.moqadam_88
24-04-2010, 21:12
داستان دو‌ دوست ‌صميمي


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]دو‌ دوست ‌صميمي احمد و محمود دو دوست صميمي بودند كه در دهكده‌اي دور از شهر زندگي مي‌كردند. اين دو پسربچه همسايه ديوار به ديوارند و خانواده‌شان به كشاورزي مشغول بودند. پدر احمد آرزو داشت كه پسرش دكتر شود تا به مردم ده خدمت كند و مادر محمود دعا مي‌كرد كه پسرش مهندس شود تا خانه‌هاي ده را محكم و قشنگ بسازد. روز اول مهر بود و قرار شد كه اين دو دوست صميمي به مدرسه بروند خيلي خوشحال شدند. هر دو كتاب‌هايشان را جلد كردند و قلم و دفترچه فراهم كردند تا درس معلم را خوب ياد بگيرند و قبول شوند و اتفاقا هر سال جزو شاگردان اول و نمونه بودند. احمد كه پدرش از بيماري مرموزي رنج مي‌برد دلش مي‌خواست زودتر بزرگ شود و به آرزوي پدرش جامه عمل بپوشاند و به مردم ده خدمت كند زيرا دهي كه احمد و محمود در آنجا زندگي مي‌كردند، دكتر نداشت و آنها اگر كوچك‌ترين ناراحتي پيدا مي‌كردند بايد يك فاصله طولاني تا ده ديگر را كه دكتر داشت طي كنند. هنوز چند ماهي از رفتن احمد و محمود به مدرسه نگذشته بود كه بيماري پدر احمد بدتر شد و متاسفانه يك روز صبح كه احمد آماده رفتن به مدرسه شده بود متوجه شد كه پدرش مرده است. احمد پس از مرگ پدرش بسيار گريه كرد از طرفي او ديگر نمي‌توانست اين روزها به مدرسه برود و درس بخواند چون با همان سن كم بايد در كشاورزي به مادرش كمك مي‌كرد تا بتواند زندگي خواهر و مادر خود را تامين نمايد. محمود كه دوست خوبي براي احمد بود وقتي متوجه جريان شد با معلم او صحبت كرد و معلم هم ماجرا را براي مدير مدرسه تعريف كرد و قرار شد كه معلم مهربان شب‌ها به احمد درس بدهد تا او بتواند هم كار كند و هم درس بخواند. بله بچه‌هاي خوب احمد روزها كار مي‌كرد و شب‌ها درس مي‌خواند و هرسال هم قبول مي‌شد و در اين راه محمود به احمد كمك مي‌كرد و هر چه ياد گرفته بود به او مي‌آموخت. بچه‌هاي خوب خلاصه ماجراي احمد و محمود به اينجا ختم مي‌شود كه پس از طي ساليان دراز احمد بر اثر تلاش و كوشش دكتر شد و به خدمت مردم ده پرداخت و محمود هم همان طور كه آرزو مي‌كرد مهندس شد و به آباد كردن ده كوچكشان پرداخت. شما هم يادتان باشد كه در سايه تلاش و كوشش هم مي‌توان درس خواند و هم كار كرد تا بتوانيم در آينده به كشورمان خدمت كنيم. همان طور كه احمد و محمود خدمت كردند و حالا خوشبخت هستند.

---------- Post added at 10:10 PM ---------- Previous post was at 10:08 PM ----------

به اندازه فاصله زانو تا زمين!
روزي دو مرد جوان نزد استادي آمدند و ازاو پرسيدند:
" فاصله بين دچار يك مشكل شدن تا راه حل يافتن براي حل مشكل چقدراست؟"
استاد اندكي تامل كرد و گفت:

"فاصله مشكل يك فرد و راه نجات او از آن مشكل براي هر شخصي به اندازه فاصله زانوي او تا زمين است!"

آن دو مرد جوان گيج و آشفته از نزد او بيرون آمدند و در بيرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولي گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت اين بوده است كه بايد به جاي روي زمين نشستن از جا برخاست و شخصا براي مشكل راه حلي پيدا كرد. با يك جا نشيني و زانوي غم در آغوش گرفتن هيچ مشكلي حل نمي شود. "

دومي كمي فكر كرد و گفت:" اما اندرزهاي پيران معرفت معمولا بارمعنايي عميق تري دارند و به اين راحتي قابل بيان نيستند. آنچه تو مي گويي هزاران سال است كه بر زبان همه جاري است و همه آن را مي دانند. استاد منظور ديگري داشت."
آندو تصميم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معناي جمله اش را بپرسند. استاد با ديدن مجدد دو جوان لبخندي زد و گفت:

" وقتي يك انسان دچار مشكل مي شود. بايد ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتي است كه انسان در مقابل كائنات و خالق هستي زانو مي زند و از او مدد مي جويد.

بعد از اين نقطه صفر است كه فرد مي تواند برپا خيزد و با اعتماد به همراهي كائنات دست به عمل زند. بدون اين اعتماد و توكل براي هيچ مشكلي راه حل پيدا نخواهد شد. باز هم مي گويم...
فاصله بين مشكلي كه يك انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بين زانوي او و زميني است كه برآن ايستاده است!"

---------- Post added at 10:11 PM ---------- Previous post was at 10:10 PM ----------

عالم فروتن ...

گويند که زماني در شهري دو عالم مي زيستند . روزي يکي از دو عالم که بسيار پرمدعا بود ? کاسه گندمي بدست گرفت و بر جمعي وارد شد و گفت :

اين کاسه گندم من هستم ! ( از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمي از آن برداشت و گفت :

و اين دانه گندم هم فلان عالم است !

و شروع کرد به تعريف از خود .

خبر به گوش آن عالم فرزانه رسيد . فرمود به او بگوئيد :

آن يک دانه گندم هم خودش است ? من هيچ نيستم...

---------- Post added at 10:12 PM ---------- Previous post was at 10:11 PM ----------

ايمان واقعي ...


روزي بازرگان موفقي از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غياب او آتش گرفته و کالا هاي گرانبهايش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتي به او وارد امده است .

فکر مي کنيد آن مرد چه کرد؟!

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و يا اشک ريخت ؟

او با لبخندي بر لبان و نوري بر ديدگان سر به سوي آسمان بلند کرد و گفت : "خدايا ! مي خواهي که اکنون چه کنم؟

مرد تاجر پس از نابودي کسب پر رونق خود ، تابلويي بر ويرانه هاي خانه و مغازه اش آويخت که روي آن نوشته بود :

مغازه ام سوخت ! اما ايمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!

mmiladd
24-04-2010, 21:13
مرد کنار پنجره می ایستد. خیره می شود به سیاهی روبرو. برگه آزمایش را مچاله می کند. صدای باد و صدای گریه بچه یکی می شود. باد شاخه های درخت خیابان را به شیشه ی پنجره می کوبد. زن می آید تو. بچه را در بغل تکان می دهد.
می گوید: بالاخره خوابش برد.
مرد نگاه می کند به دسته چاقو که از پشت قاب بیرون زده. زن بچه را می خواباند و خودش کناربچه دراز
می کشد. مرد می نشیند لب تخت. دکمه پیراهنش را باز می کند. دست می گذارد روی گلویش.
زن می گوید: بگیر بخواب دیگه. چته از سر شب؟
مرد نفس عمیق می کشد.
زن می گوید: نمی خوابی هم چراغو خاموش کن.
زن پشتش را به مرد می کند. مرد چاقو را از پشت قاب بیرون می کشد و بالا می برد. سایه چاقو می افتد پشت گردن زن. زن پتو را روی می کشد روی سرش.
مرد می گوید: می دونی من اصلا بچه دار نمی شم؟ صدایش بالا می رود: ایناهاش... این آزمایشا می گه. بچه بیدار می شود . گریه می افتد.
مرد داد می زند: یه چیزی بگو آخه.
و زن از زیر پتو بیرون نمی آید.

j.moqadam_88
24-04-2010, 21:21
استالین


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] استالین (زیگموند باومن ) (بخش اول )

هراس اداری ، بنیان قدرت سکولار و مشروعیت نیازهای انضباطی اش، مطابق با نظر میخایل باختین ، پس از الگوی هراس کیهانی شکل گرفت که نقش مشابهی را نسبت به قدرت های کلیسایی بازی می کرد .قدرتهایی که خود را به عنوان بیمه و سپری در برابر خطرات ناشی از آینده ی غیر قطعی و ناامنی وجودی عرضه می کنند .با دست کشیدن از حمایت در برابر عدم قطعیت و نا امنی ناشی از بازار آزاد ، قدرت های دولتی دعاوی شان را در مورد فرمانبری سوژه، دوباره بر موضوع امنیت شخصی متمرکز می کنند .

یکی از بیماران ''جهان سرطانی '' الکساندر سولژنیتسن (1) مقام عالی یک حزب محلی است که روزش را با خواندن دقیق سرمقاله ی ''پراودا'' (2) آغاز می کند . در انتظار عمل جراحی است و شانس بقای او در متعادل بودن است - و در عین حال هر روز و تا انتشار بعدی پراودا با یک سر مقاله ی جدید که به اطاق عمومی بیماران تحویل داده می شود ، دلیلی برای نگرانی ندارد. او دقیقا می داند که چه انجام دهد ، چه بگوید و چگونه بگوید و در مورد چه موضوعاتی سگوت را نگاه دارد. در امور با اهمیت و در انتخاب هایی که حقیقتا به حساب می آیند ، آسودگی از قطعیت را احساس می کند . او قادر نیست اشتباه کند .
ممکن است که لحن سرمقاله های پراودا از روزی تا روزی دیگر تغییر کند . حتی نام ها و وظایفی که تا دیروز بر لب ها جاری بودند، ممکن است در طول شب غیر قابل بیان شوند. کردارهای معتبر و موثق روز قبل ، ممکن است امروز اشتباه و نفرت انگیز شده ، در حالی که اعمال غیر قابل تصور دیروز ، امروز اجباری گردند .اما وقتی که تفاوت میان درست و غلط ، اجبار و ممنوعیت مبهم است ، لحظه ای(برای انتخاب) وجود ندارد.اگر تنها گوش دهید و به دنباله روی شنیده ها اکتفا کنید ،شما، قادر به انجام اشتباه نخواهید بود. زیرا ، همانطور که لودویک ویتگنشتاین توضیح داده « فهمیدن » یعنی دانش به چگونه ادامه دادن - شما در برابر کژفهمی تحت الحمایه و در امان هستید ، و امنیت تان در حزب است و استالین ، رهبر آن ( بی شک ،به نام اوست که سر مقاله های پراودا سخن می گویند. ) هر روز به شما می گویند که چه کنید، استالین بار مسوولیت را در ازای تعیین تکلیف آزار دهنده ی فهمیدن برای شما ، از دوشتان بر می دارد. او ، به راستی ،'' دانای کل'' است ، نه فقط همه ی دانستنی ها را می داند بلکه هرچیزی را که نیاز دارید و باید بدانید ،نیز به شما می گوید.و او قدرت مرز کشیدن میان حقیقت و خطا را داراست .

در ''سوگند ''،فیلمی از چیارلی، شخصیت اصلی - «مادر » روس ، عصاره ی همه ی مبارزات سخت وشجاعانه و کار طاقت فرسا- که همیشه عاشق استالین است و معشوق ملت روسیه ی استالین، روزی با استالین دیدار می کند و از او می خواهد که به جنگ پایان دهد .مردم روسیه رنج بسیاری می برند ، او می گوید، آنها از این ایثار ناگوار خسته اند ، چه بسیار زنان که شوهرانشان را ازدست داده اند و چه بسیار کودکان ، که پدرانشان را - باید بر این همه رنج پایانی باشد- ...استالین پاسخ می دهد ، آری ، مادر ، زمان پایان جنگ فرا ر سیده است ... و او به جنگ پایان می دهد.
استالین نه فقط دانای کل ،بل '' قادر مطلق'' است .کافی است بخواهد به جنگ پایان دهد ، می دهد .اگر آنچه آرزو می کنید یا حتی از او طلب می کنید ، انجام نمی دهد ، نه به خاطرفقدان قدرت یا فوت وفن ( به فرمانبری )واداشتن ، بلکه ازاین رو ست که روی هم رفته باید دلایل مهمی برای تعویق یا خودداری از آن عمل وجود داشته باشد.( به یاد آر ! اوست که میان درست وغلط مرز می کشد )شما می توانید مطمئن باشید که هر آنچه ایده ی خوبی است، به وقوع خواهد پیوست.شاید شما در کشف ، فهرست بندی و محاسبه ی همه ی موافقین و مخالفین امر بی عرضه باشید اما استالین شما را از نتایج منطقی وحشتناک جهل تان محافظت می کند. و بنابراین اهمیتی ندارد که در پایان ، معنا و منطق آنچه پیش می آید از شما بگریزد. آنچه برای شما توده ای از رخدادهای ناهماهنگ و پیشامدهای تصادفی و اتفاقی به نظر می آید - واجد منطق ، طراحی ، نقشه و سازگاری است .واین واقعیت که شما نمی توانید با چشمانتان هماهنگی را ببینید ، دلیلی مضاعف است (شاید تنها دلیلی که نیاز دارید ) براینکه چه قدر فراست استالین برای امنیت تان تعیین کننده است و تا چه اندازه به خاطر فرزانگی و اشتیاقش به تقسیم ثمرات با شما ،به او مدیون هستید.
در فاصله ی این دو داستان ،برای کشف راز قدرت استالین بر ذهن و قلب سوژه های ( انسانی ) اش راه طولانی ای وجود دارد. راهی اما نه به اندازه ی کافی دور....
سوال بزرگی که نه تنها پاسخ داده نشده بلکه حتی پرسیده نشده ، این است که چرا نیاز سوژه ها به اطمینان( این بیمه ی ثانوی ) ، این قدر طاقت فرسا ست که آنها را وا می دارد که اذهانشان را به خاطر آن قربانی کنند و قلوبشان را برای مقبول افتادن ایثارشان ، از سپاسگذاری پر کنند؟ برای حصول اطمینان به در خور نیاز ، میل و رویای عالی بودن ، اول باید ( آن نیاز ، میل ،...)'' ناپیدا ''باشد . مفقود یا ربوده شده.

میخاییل باختین ، یکی از بزرگترین فیلسوفان قرن گذشته ، برای حل معمای قدرت زمینی انسان ، با تعریف « هراس کیهانی » آغاز کرد- احساسات انسان ،انسان زیادی انسان ، بوسیله ی شکوه غیر زمینی و غیر انسانی جهان بر انگیخته می شود ،گونه ای ترس که بر قدرت مصنوع بشر مقدم است و آن را به عنوان بنیاد ، ماده المواد و الهام (3) به کار می گیرد. هراس کیهانی در کلام باختین ،وحشتی است:

....در برابر عظمت بی حد و قدرت بی کران، در برابر عرش پرستاره ، حجم مادی کوهها ،دریا و هراس از انقلاب کیهان و فجایع بنیادی .... هراس کیهانی اساسا و لزوما ، رمز آلود نیست ( بل هراس در برابر عظمتی مادی و قدرت توصیف ناشدنی و مادی می باشد )

شالوده ی هراس کیهانی ، مواجهه ی ناموجودیت ِ وجود وحشت زده و رنگ پریده و فانی با عظمت ازلی جهان است؛ ضعف مطلق ، عجز در مقاومت و '' آسیب پذیری'' ناشی از کالبدی نیم بند و نحیف که جلوه ی « عرش پرستا ره » و « حجم مادی کوهها » فاش می سازد و همچنین درک اینکه انسان قدرت به چنگ آوردن ، دریافتن و جذب ذهنی آن نیروی هیبت آور را ، که خودش را در پزرگنمایی علی حده ی جهان آشکار می کند، ندارد.چنین جهانی از هر فهمی که اغراض ناشناخته ای دارد و مر حله بعدی اش غیر قابل پیش بینی است ، اجتناب می کند و اگر طرح یا منطقی پیشا موجود در کردار آن وجود داشته باشد،بی شک از آستانه ی توانایی فهم انسان می گریزد. و چنین، هراس کیهانی وحشت از ناشناخته است : دهشت از '' عدم قطعیت'' .
آسیب پذیری و عدم قطعیت دو کیفیت از وضعیت انسان هستند که بواسطه ی آن دو ، « هراس اداری » قالب ریزی می شود: هراس از قدرت انسان ، از قدرت مصنوع و محفوظ توسط انسان . این « هراس اداری » متعاقب الگوی غیر بشری قدرت که در هراس کیهانی بازتاب می یافت ( یا ، بیشتر ، از آن ناشی می شد ) بر ساخته شده است .
به نظر باختین تمام نظام های مذهبی از هراس کیهانی استفاده می کردند و تصویر خدا به عنوان فرمانروای بزرگ جهان و ساکنانش، بواسطه ی احساس آشنای ترس از آسیب پذیری و لرز از عدم قطعیت غیر قابل نفوذ و جبران ، شکل گرفته است . هر چند باید خاطر نشان کنیم ، با باز شکل گیری( خدا ) در اصول مذهبی ،هراس کیهانی بکر و بدوی اولیه دستخوش یک دگردیسی سرنوشت ساز می شود.


در حالت بکر آن ، هراس که به صورت خود انگیخته زاییده ی یک نیروی ''بی نام ''و ''بی جان'' است، جهان را به وحشت می اندازد ،بی آنکه سختی بگوید. تقاضایی ندارد. دستورالعملی صادر نمی کند. نمی تواند دلواپس آنچه انسانهای آسیب پذیر هراسان مایلند انجام دهند یا از انجامش خودداری کنند ، باشد.راهی برای گفتگو با عرش پرستاره ،کوهها یا دریا وجود ندارد. آنها نخواهند شنید و گوش نخواهند داد، حتی اگر بشنوند ، پاسخ را بی خیال شوید .راهی برای طلب بخشش و رحمت از آنها وجود ندارد.آنها توجهی نخواهند کرد. گذشته از این ، علی رغم نیروی شگرفشان ،حتی اگر توجه می کردند ،نمی توانستند تمنای توبه کاران را اجابت نمایند.مساله فقدان چشم ، گوش ، ذهن و قلب نیست بل فقدان توانایی انتخاب و قوه ی تشخیص و بنابر این فقدان توانایی عمل بر مبنای اراده است ، نا توانی در سرعت بخشیدن یا کند کردن ،متوقف نمودن یا نگه داشتن آنچه به هر صورت روی می دهد . اقدامات آنها نه فقط برای انسان ناتوان بلکه برای خودشان نیز مرموز است . آنها ، مثل خدای کتاب مقدس در ابتدای مکالمه اش با موسی، « آنها، هستند »ـــــ ایست کامل!
« منم آنچه منم» اولین کلماتی بودند که توسط منشا مافوق بشری هراس کیهانی در آن برخورد فراموش نشدنی بر قله ی کوه طور به زبان آورده شدند. به محض جاری شدن این کلمات ، چون کلمه بودند لاجرم گفته شدند ، آن مشاء فوق بشری ،اگرچه از حوزه ی کنترل و درک انسان بیرون ماند، از بی نام بودن دست شست . هیچ چیز در مورد آسیب پذیری و عدم قطعیت انسان بیمناک تغییرنکرد - اما چیزی فوق العاده مهم در مورد منشا هراس کیهانی روی داد .او بر هدایت گری اش نظارت یافت. اکنون می توانست مهربان یا قهار باشد ، پاداش دهد یا مجازات کند.اکنون می توانست چیزی را طلب کند و وابسته به اینکه در خواست هایش اطاعت شده اند یا نه ، سیره اش را تغییر دهد. نه تنها سخن می توانست بگوید بل طرف سخن نیز می توانست باشد، طرفی خوش مشرب یا خشم گین .
و چنین نه فقط ،به طرز عجیبی، آن دگردیسی شگرف کون و مکان به خدا ، همزاد با دگردیسی و بازجعل موجودات وحشت زده به بردگان فرامین یزدان است ، بل با تنفیذ غیر مستقیم قدرت به انسان نیز همراه می باشد .از این پس انسانها باید رام و مطیع و فرمانبدار باشند - اما همچنین می توانند کارهایی انجام دهند تا مطمئن شوند که آن بلایای مهیبی که به هراسشان واداشته ، حداقل به شکل اساسی ، آنها را دچار نخواهد کرد...اکنون می توانند در عوض روزها ی سرشار از تسلیم ، از نعمت شب هایی بدون کابوس بهره مند شوند
« تندر و آذرخش بود ، و ابری تیره بر فراز کوه ....و سرتاسر کوه بسی به لرزه درآمد » «پس تمامی مردمانی که در خیمه ها بودند به رعشه افتادند.» لیک میان آن همه غوغا و هیاهوی دهشتناک و سرگیجه آور ، صدای خدا شنیده می شد: « اینک همانا اگر ندای مرا اجابت کنید و پیمان مرا نگاه دارید ،از میان همه مردمان ، شما قوم برگزیده ی من خواهید بود.» « و مردم همه یک صدا جواب دادند و گفته شد ، آنچه پروردگار از ما خواسته انجام می دهیم » (خروج تورات ، 19: 8 )(4) آشکارا خوشنود از سوگند راسخ فرمانبرداریشان ، خداوند به ایشان وعده داد تا به « سرزمینی که شیر و عسل در آن جاری است »( خروج تورات ، 33 : 3 ) راهنمایی شان کند.
می توان گفت اگر این ، همان طور که باختین اشاره می کند ، به آن معنی باشد که داستان هراس کیهانی به هراس اداری بازچرخ خورده است ، داستان هنوز پایان یافته و راضی کننده نیست .آن ( داستان ) بیان می کند که ازین پس آن قوم، نفس خویش را مطابق شریعت مهار کردند ( به طور واضح و با جزییات دقیق توضیح داده شده است که آنها با امضا کردن چک سفید میثاق تسلیم به آمال خدا ، توان دست یابی به آمال خویش را پیدا کردند )اما علاوه بر آن نشان می دهد که ازین پس خدا نیز- که حالا منشا هراس اداری است- به واسطه ی فرمانبرداری مردمانش مقید و محدود می شود. خدا اراده و بصیرت کسب کرده بود تنها بدین خاطر که ( آن ) را دوباره به آنها واگذار کند. مردم ، همان طور که مصلحت موجودات رام است ، می توانستند خدا را وادارند تا بخشنده باشد . بدین وسیله حق انحصاری داروی ضد آسیب پذیری را به دست آورند و از شر شبح عدم قطعیت خلاص شدند. مشروط بر رعایت قانون می توانستند از شکنجه و آسیب عدم قطعیت در امان باشند.اما بدون آسیب پذیری و عدم قطعیت ، هراسی در کار نخواهد بود و بدون هراس ، قدرتی ...
و چنین علی الحساب، افسانه ی خروج تورات در مورد خواستگاههای قدرت اداری که با نیروی وحشتناک الگوی کیهانی برابری کند ، احتیاج به متمم دارد.و آن این است - کتاب راهنمای کار.کتابی که امضای پیمان کوه طور را با یک قرارداد یک طرفه و تعهدی مورد قبول طرفین را با فسخ یک جانبه ی آن تعویض می کند.

---------- Post added at 10:21 PM ---------- Previous post was at 10:19 PM ----------

داستان زیبای شيطان ونمازگزار


مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
لباس پوشيد و راهي خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه به مسجد و
در همان نقطه مجدداً زمين خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش
را عوض کرد و راهي خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد.
مرد پاسخ داد: (( من ديدم شما در راه به مسجد دو بار به زمين افتاديد.))،
از اين رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر مي کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد
ادامه مي دهند. همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ بدست
در خواست مي کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري مي کند.
مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود.
مرد اول سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.)) مرد اول با شنيدن اين جواب جا خورد.
شيطان در ادامه توضيح مي دهد:
((من شما را در راه به مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم.))
وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهمان به مسجد برگشتيد،
خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم
و حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بيشتر به راه مسجد برگشتيد.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر
باعث زمين خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد.
بنا براين، من سالم رسيدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
نتیجه:
کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد
چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختي هاي در حين تلاش به انجام کار خير
دريافت کنيد. پارسائي شما مي تواند خانواده و قوم تان را بطور کلي نجات بخشد.
اين کار را انجام دهيد و پيروزي خدا را ببينيد.

mmiladd
24-04-2010, 21:25
زنش در را باز كرد آشغالها را بيرون بگذارد كه او را ديد پشت در خوابش برده.
گفت:((تو دوباره حشيش كشيده اي؟))
گفت:((نه خانم اشتباه گرفته اي.))
گفت:((بلند شو بيا تو.))
گفت:((نه خانم اشتباه گرفته اي.))

j.moqadam_88
24-04-2010, 21:29
اوهوي ! با توام !!!


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]آهاي كجايي؟ باتوام چي كار ميكني؟ كجا سير مي كني؟ حواست كجاست ؟ تو آسمونا سير ميكني .... آره بيا رو زمين .... بيا رو زمين زنده گي كن.
اصلا تو مي فهمي زنده گي يعني چي ؟ هاا؟ نه ! تو هيچي نمي فهمي ! تو فقط مي فهمي روزي 3 ساعت بايد جلو آينه وايسي و با موهات ور بري ... آخرم فقط به خاطر اينكه يكي از موهات سر جاش نيست قاطي كني و شونه رو بكوبوني به ديوار . حالا چرا ؟ آخه براي چي ؟ كه ميخواي بري مدرسه !حالا خوبه كه.... استغفرالله! اصلا تو آره با توام ، تو واسه چي ميري مدرسه ها؟ تويي كه فقط بلدي روز هاتو با مسخره بازي و پيچوندن كلاسا بگذروني.... تويي كه فقط بلدي از كلاسا جيم شي و واسه معلمت شاخ بازي دربياري! تويي كه هر سال با ده تا تعهد تو مدرسه ثبت نام ميشي ... تويي كه عادت كردي هر ماه قبض شهريه رو ببري بذاري كف دست بابات و باباتم عادت كرده پولاشو هدر بده . اصلا باباي خسته ات كه به اميد يه استكان چايي مياد خونه رو نميبيني فقط ميگي پول! بقيش اصلا مهم نيست فقط واست مهم اينه كه روزي 3 ساعت با اون دوستاي مجازي خل تر از خودت چت كني . كه بايد همه جلدهاي هري پاتر و داشته باشي - كه هفته اي دوتا فيلم بگيري و....اصلا فك ميكني كي هستي ؟
يه آدم دانشمند ؟ يه فيلسوف اديب ؟ يه آدم كه جز كتاباي گنده گنده و اسمهاي اجق وجق هيچي از زنده گي نمي فهمه. كه تو لايبر نت و مجله ها ميگرده كه ذهن كوچولوشو با چند تا اسم پر كنه و آخرشم اينقدر از سوسياليسم و اگزيستانسياليست و نازيسم و اينا بگه كه مخاطب بيچاره مخش به ايسم ايسم بيفته . كه فك ميكنه كتاب خوندن يعني خوندن خلاصه و پز دادن جلو بچه هاي ديگه كه چيو ثابت كني؟ بشيني فلسفه ببافي كه من متفاوتم و به خودت تلقين كني كه من خاصم...؟
بقيه به روزمره گي ها عادت كردن اما من نه. ديگه چه خبرته! زنده گي يعني همين روزمره گيها « زنده گي شستن يه بشقاب است » آره « زنده گي تكرار است » اينو يادت باشه! همممم... چي شد سرت درد گرفت ؟ ميدونم تو دلت داري ميگي اين ديوونه از كجا پيداش شد .... آره حقم داري... من ديوونم كه واسه تو حرف ميزنم ..... آره با توام.....خود تو ....
تويي كه تو آينه به من زل زدي!

---------- Post added at 10:29 PM ---------- Previous post was at 10:28 PM ----------

بعد از آن روز هيچ کس کرگدن را نديد


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
داستان عجيب کرگدن را فقط مارمولک مي دانست. کرگدن که تا آخر عمرش پوست کلفت گردنش را پيش روي هيچ کس خم نکرد، هر شب يواشکي پشت يک تخت سنگ بزرگ در آنسوي مرداب زار زار گريه مي کرد. اگر به خاطر اين مگسهاي سمج روي مرداب نبود مارمولک هم مثل بقيه هيچ وقت گريهء او را نمي ديد. بعد از آن هر شب سر همان ساعت زير تخته سنگ مي نشست تا کرگدن بيايد و اشکهايش را زير تخته سنگ بريزد و برود، ولي سالها طول کشيد تا بالاخره يک شب جرات کرد از کرگدن علت گريه هايش را بپرسد.

کرگدن آرزو داشت دمش را ببيند، و چون مطمئن بود تا آخر عمرش نمي تواند آنقدر کمرش را خم کند تا پشت خودش را ببيند مي دانست هيچ وقت به آرزوي ديدن کامل خودش نمي رسد، و هر شب در حسرت آرزوي عبث خودش هق هق زار مي زد. مي گفت دلش مي خواهد بداند در انتهاي هيبت وجودش چيست، و اين آرزوي بزرگي نيست. مارمولک از شنيدن درد دل کرگدن قوي هيکل دلش گرفت، و به فکر چاره افتاد.

ابتدا سعي کرد دم کرگدن را آنقدر به پايين بکشد تا او بتواند دمش را از لا به لاي پاهاي عقبش ببيند، اما به جايي نرسيد. کمي هم سعي کرد تا بلکه آنقدر دم کرگدن را از بغل خم کند تا او بتواند از گوشهء چشمهايش آن را ببيند، ولي پوست کلفت گردن کرگدن اجازه نمي داد حتي يک درجه به سمت عقب برگردد. در کش و قوس حالتهاي مختلف خم کردن دم کرگدن ناگهان مارمولک از پشت او لغزيد و زير پايش افتاد و کردگدن با دست پاچگي پاهايش را جابجا کرد و ناگهان دم مارمولک زير پنجهء پرزور کرگدن کنده شد. کرگدن ابتدا ترسيد و نفسش از کاري که کرده بود بند آمد، ولي مارمولک بلافاصله به او دلداري داد که چيزي نيست و به زودي دم ديگري در مي آورد و لازم نيست نگران چيزي باشد.

چشم کرگدن ناگهان درخشيد. تخته سنگ را با پاهايش به عقب کشيد و آن را به هيکل تنومندش تکيه داد. ناگهان با يک حرکت سريع پاهايش را کنار کشيد و تخته سنگ را روي دم کوچکش رها کرد تا کنده شود. کرگدن، بالاخره دم قطع شده اش را ديد.

بعد از آن روز هيچ کس کرگدن را نديد، و چون دوستان زيادي هم نداشت کسي هم متوجه غيبت کرگدن در بيشه زار نشد. مارمولک تنها کسي بود که مدتي دنبال او گشت، ولي او هم به جايي نرسيد. عده اي معتقد بودند در مرداب غرق شده است. عده اي مي گفتند به يک گله کرگدن مهاجر پيوسته است و به جنگل سبز رفته است. عده اي هم مي گفتند حتما کلکي در کارش هست که ناگهان گم شده است. مارمولک هم هيچ وقت نفهميد که آيا دمش دوباره سر جايش روئيد يا کرگدن تا آخر عمرش بي دم شد. هيچ کس نفهميد کرگدن بالاخره از ديدن کامل خودش و اينکه بالاخره به آرزوي ديرينه اش رسيد چقدر خوشحال شد. هيچ کس نفهميد کرگدن چه بهايي براي شناختن دمش پرداخت. هيچ کس، حتي مارمولک هم نفهميد. هيچ کس نفهميد

mohsen_gh1991
25-04-2010, 20:19
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند

mmiladd
25-04-2010, 20:22
زنگ زد به شوهرش، ولي نمي دانست چي بگويد.
گفت:((زنگ زدم حالت را بپرسم.))
گفت:((چيزي شده؟))
گفت:((نه. همينطوري زنگ زدم حالت را بپرسم.))
گفت:((راستش را بگو.))
پرسيد:((من بدون آرايش غير قابل تحملم نه؟))
گفت:((شروع نکن. وقت ندارم. بيا از همكارم بپرس.))
گفت:((راستی همكارت الان از محل كارت زنگ زد و كارت داشت.))
گفت:((براي همين زنگ زدي ببيني من كجا هستم نه؟))
گفت:((نه بخدا. فقط زنگ زدم حالت را بپرسم.))

Sharim
26-04-2010, 18:48
روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت وگفت:آقای شاو ! وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی افتاده است برنارد شاو هم سریع جواب میدهد : بله ! من هم هر وقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما هستید!

---------- Post added at 07:48 PM ---------- Previous post was at 07:46 PM ----------

روزي نويسنده جواني از جرج برنارد شاو پرسيد:«شما براي چي مي نويسيد استاد؟» برنارد شاو جواب داد:«برای یک لقمه نان»نویسنده جوان برآشفت که:«متاسفم!برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم!»وبرنارد شاو گفت:«عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم!»

*ALONE*
28-04-2010, 16:07
سالها پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا .
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم .
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض ۶ ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود .
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت .
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند ، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید
روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : گل صداقت …
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود .

S0R3N4
28-04-2010, 22:14
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل".

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش "زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید.. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یك استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است !


همین امروز گرمابخش قلب یکنفر شوید ...

وجود فرشته ها را باور داشته باشید

S0R3N4
28-04-2010, 22:23
هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست

توی کشوری پادشاهی زندگی میکرد که خیلی مغرور ولی عاقل بود ، یه روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند ولی روی نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود ، شاه پرسید این چرا اینقدر ساده است ؟ و چرا چیزی روی آن نوشته نشده است ؟

فردی که آن انگشتر را آورده بود گفت : من این را آورده ام تا شما هر آنچه که میخواهید روی آن بنویسید

شاه به فکر فرو رفت که چه چیزی بنویسد که لایق شاه باشد و چه جمله ای به او پند میدهد ؟

همه وزیران را صدا زد و گفت : وزیران من هر جمله و هر حرف با ارزشی که بلد هستید بگویید

وزیران هم هر آنچه بلد بودند گفتند ولی شاه از هیچکدام خوشش نیامد . دستور داد که بروند و عالمان و حکیمان را از کل کشور جمع کنند و بیاورند ، شاه جلسه ای گذاشت و به همه گفت که هر کسی بتواند بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد گرفت .

هرکسی یه چیزی گفت ، باز هم شاه خوشش نیامد

تا اینکه یه پیر مردی به دربار آمد و گفت با شاه کار دارم

گفتند تو با شاه چه کار داری ؟ پیرمرد گفت برایش یه جمله ای آورده ام همه خندیدند و گفتند تو و جمله

ای پیرمرد تو داری میمیری تو را چه به جمله

خلاصه پیرمرد با کلی التماس توانست آنها را راضی کند که وارد دربار شود

شاه گفت تو چه جمله ای آورده ای ؟ پیرمرد گفت : جمله من این است

هراتفاقی که برای ما می افتد به نفع ماست

شاه به فکر رفت و خیلی از این جمله استقبال کرد و جایزه را به پیرمرد داد

پیرمرد در حال رفتن گفت دیدی که هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست

شاه خشمگین شد و گفت چه گفتی ؟

تو سرمن کلاه گذاشتی

پیرمرد گفت نه پسرم به نفع تو هم شد چون تو بهترین جمله جهان را یافتی

پس از این حرف پیرمرد رفت

شاه خیلی خوشحال بود که بهترین جمله جهان را دارد و دستور داد آن را روی انگشترش حک کنند از آن به بعد شاه هر اتفاقی که برایش پیش می آمد میگفت : هر اتفاقی که برای ما می افتد به نفع ماست تا جایی که همه در دربار این جمله را یاد گرفته و آن را میگفتند تا اینکه یه روز پادشاه در حال پوست کندن سیبی بود که ناگهان چاقو در رفت و دوتا از انگشتان شاه را برید و قطع کرد

شاه ناراحت شدو دردمند ،وزیرش به او گفت : هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست

شاه عصبانی شد و گفت انگشت من قطع شده تو میگویی که به نفع ماشده

به زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان بیاندازند و تا او دستور نداده او را در نیاورند

چند روزی گذشت ، یه روز پادشاه به شکار رفت و در جنگل گم شد تنهای تنها بود ناگهان قبیله ای به او حمله کردند و او را گرفتند و می خواستند او را بخورند ، شاه رابستند و اورا لخت کردند

این قبیله یک سنتی داشتند که باید فردی که خورده میشود تمام بدنش سالم باشد ولی پادشاه دوتا انگشت نداشت پس اورا ول کردند تا برود .

شاه به دربار باز گشت ودستور داد که وزیر را از زندان در آورند

وزیر آمد نزد پادشاه و گفت با من چه کار داری ؟

شاه به وزیر خندید و گفت :این جمله ای که گفتی هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست درست بود ، من نجات پیدا کردم ولی این به نفع من شد ولی تو در زندان شدی

این چه نفعی است

شاه این را گفت و اورا مسخره کرد ، وزیر گفت اتفاقاً به نفع من هم شد

شاه گفت چطور؟

وزیر گفت شما هر کجا که میرفتید من را هم با خود میبردید ولی آنجا من نبودم اگر می بودم آنها مرا میخوردند پس به نفع من هم بوده است وزیر این را گفت و رفت .

نکته اخلاقی : هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست

S0R3N4
28-04-2010, 22:37
چـــیــزهـــای کـــوچـــک زنـــدگـــی !

بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فروریختن برج های دو قلوی معروف آمریکا شد، یک شرکت از بازماندگان شرکت های دیگری که از این حادثه جان سالم به در برده بودند خواست تا از فضای در دسترس شرکت آنها استفاده کنند.
در صبح روز ملاقات مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و همه این داستان ها در یک چیز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچک بود:
چیزهای کوچک
- مدیر شرکت آن روز نتوانست به برج برسد چرا که روز اول کودکستان پسرش بود و باید شخصا در کودکستان حضور می یافت.
- همکار دیگر زنده ماند چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخرد
- یکی از خانم ها دیرش شد چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزد!
- یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد.
- یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباس تاخیر کرد.
- اتومبیل یکی دیگر روشن نشده بود.
- یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد.
- یکی دیگر بچه اش تاخیر کرده بود و نتوانسته بود سروقت حاضر شود.
- یکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود.
- و یکی که مرا تحت تاثیر قرار داده بود کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما قبل از اینکه به برج ها برسد روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد.
و به همین خاطر زنده ماند!

به همین خاطر هر وقت، در ترافیک گیر می افتم، آسانسوری را از دست می دهم، مجبور برگردم تا تلفنی را جواب دهم ...
و همه چیزهای کوچکی که آزارم می دهد، با خودم فکر می کنم
که خدا می خواهد در این لحظه من زنده بمانم.

دفعه بعد هم که شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است
بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند
نمی توانید کلید ماشین را پیدا کنید
با چراغ قرمز روبرو می شوید
عصبانی یا افسرده نشوید
بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست

S0R3N4
28-04-2010, 22:42
[/COLOR]دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد

S0R3N4
28-04-2010, 22:56
چاک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاک آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.»

چاک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.»

مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم..»

چاک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»

مزرعه‌دار گفت: «می‌خوای باهاش چی کار کنی؟»

چاک گفت: «می‌خوام باهاش قرعه‌کشی برگزار کنم.»

مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه‌کشی گذاشت!»

چاک گفت: «معلومه که می‌تونم. حالا ببین. فقط به کسی نمی‌گم که الاغ مرده است.»

یک ماه بعد مزرعه‌دار چاک رو دید و پرسید: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»

چاک گفت: «به قرعه‌کشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم و ۸۹۸ دلار سود کردم.»

مزرعه‌دار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟»

چاک گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»

Sharim
29-04-2010, 18:30
رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن مینمایند، هر شمع یک هفته میسوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع میسوزند، شمعها نیز برای خود داستانی دارند.
امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلبتان ریشه دواند.

شمع ها به آرامی می سوختند، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبتهای آن ها را بشنوی.

اولی گفت: من صلح هستم! با وجود اين هيچ کس نمی تواند مرا برای هميشه روشن نگه دارد.
فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت.
سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بين رفت.

دومی گفت: من ايمان هستم! با اين وجود من هم ناچارا مدتی زيادی روشن نمی مانم، و معلوم نیست تا چه زمانی زنده باشم، وقتی صحبتش تمام شد نسيم ملايمی بر آن وزيد و شعله اش را خاموش کرد.

شمع سوم گفت: من عشق هستم! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم.
مردم مرا کنار می گذارند و اهميت مرا درک نمی کنند، آنها حتی عشق ورزيدن به نزديکترين کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد.

ناگهان ... پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را ديد و گفت: چرا خاموش شده ايد؟
قرار بود شما تا ابد بمانيد و با گفتن اين جمله شروع کرد به گريه کردن.

سپس شمع چهارم گفت: نترس تا زمانی که من روشن هستم می توانيم شمع های ديگر را دوباره روشن کنيم.
من اميد هستم!

کودک با چشمهای درخشان شمع اميد را برداشت و شمع های ديگر را روشن کرد.

چه خوب است که شعله اميد هرگز در زندگيتان خاموش نشود.
هر يک از ما می توانيم اميد، ايمان، صلح و عشق را حفظ و نگهداری کنيم.
------------------------

کاش هیشکی از زندگی نا امید نشه ...



---------- Post added at 07:22 PM ---------- Previous post was at 07:19 PM ----------

معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند.
او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند.
در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده.
به علاوه ، آنهایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.
پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.

معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید.
بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید.
حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید.
پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟!

----------

دشمنات به قدری ارزش ندارن که به خاطرشون خودت رو اذیت کنی .


---------- Post added at 07:23 PM ---------- Previous post was at 07:22 PM ----------

درخشش کاذب!


یك روز صبح به همراه یكی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان «موجاوه» قدم می زدیم كه چیزی را دیدیم كه در افق می درخشید.
هرچند مقصود ما رفتن به یك «دره» بود، برای دیدن آن چه آن درخشش را از خود باز می تاباند، مسیر خود را تغییر دادیم.
تقریباً یك ساعت در زیر خورشیدی كه مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگامی كه به آن رسیدیم توانستیم كشف كنیم كه چیست.
یك بطری نوشابه خالی بود.
غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود.

از آن جا كه بیابان بسیار گرم تر از یك ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت «دره» نرویم.
به هنگام بازگشت فكر كردم چند بار به خاطر درخشش كاذب راهی دیگر، از پیمودن راه خود باز مانده ایم؟
اما باز فكر كردم: اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم چطور می فهمیدیم فقط درخششی كاذب است؟
«پائولو كوئیلو»

پس نتیجه می گیریم كه هر شكست لااقل این فایده را دارد، كه انسان یكی از راههایی را كه به شكست منتهی می شود می شناسد.



---------- Post added at 07:27 PM ---------- Previous post was at 07:26 PM ----------


براي اينکه تشخيص دهيد کارمندان جديد را بهتر است در کدام بخش به کار بگماريد، مي توانيد به ترتيب زير عمل کنيد:
400 عدد آجر در اتاقي بگذاريد و کارمندان جديد را به آن اتاق هدايت نماييد.
آنها را ترک کنيد و بعد از 6 ساعت بازگرديد.

سپس موقعيت ها را تجزيه و تحليل کنيد:
* اگر دارند آجرها را مي شمرند، آنها را در بخش حسابداري بگذاريد.
* اگر از نو (براي بار دوم) دارند آجرها را مي شمرند، آنها را در بخش مميزي بگذاريد.
* اگر همه اتاق را با آجرها آشفته کرده اند، آنها را در بخش مهندسي بگذاريد.
* اگر آجرها را به طرزي فوق العاده مرتب کرده اند، آنها را در بخش برنامه ريزي بگذاريد.
* اگر آجرها را به يکديگر پرتاب مي کنند، آنها را در بخش اداري بگذاريد.
* اگر در حال چرت زدن هستند، آنها را در بخش حراست بگذاريد.
* اگر آجرها را تکه تکه کرده اند، آنها را در قسمت فناوري اطلاعات بگذاريد.
* اگر بيکار نشسته اند، آنها را در قسمت نيروي انساني بگذاريد..
* اگر سعي مي کنند آجرها ترکيب هاي مختلفي داشته باشند و مدام جستجوي بيشتري مي کنند و هنوز يک آجر هم تکان نداده اند، آنها را در قسمت حقوق و دستمزد بگذاريد.
* اگر اتاق را ترک کرده اند، آنها را در قسمت بازاريابي بگذاريد .
* اگر به بيرون پنچره خيره شده اند، آنها را در قسمت برنامه ريزي استراتژيک بگذاريد.
* اگر بدون هيچ نشانه اي از تکان خوردن آجرها با يکديگر در حال حرف زدن هستند، به آنها تبريک بگوييد و آنها را در قسمت مديريت قرار دهيد!

---------- Post added at 07:30 PM ---------- Previous post was at 07:27 PM ----------

روزی مرد جوانی نزد شری راما کریشنا رفت و گفت: میخواهم خدا را همین الآن ببینم!!!
کریشنا گفت : قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی.
او آن مرد را به کنار رودخانه گنگ برد و گفت: بسیار خوب حالا برو توی آب.
هنگامی که جوان در آب فرو رفت، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت.
عکسالعمل فوری مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند.
وقتی کریشنا متوجه شد که آن شخص دیگر بیشتر از این نمیتواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود.

در حالی که آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس میکشید، کریشنا از او پرسید: وقتی در زیر آب بودی به چه فکر میکردی؟ آیا به پول، زن، بچه یا اسم و مقام و حرفه؟!!

مرد پاسخ داد: نه به تنها چیزی که فکر میکردم هوا بود.
کریشنا گفت: درست است.
حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید.

از کسانی که ادعای خداشناسی میکنن کسی رو میشناسید که اینطور باشه ؟! جواب منفیه ، چون تمامش ریا و فریب و دروغه !

mohsen_gh1991
29-04-2010, 20:06
نامه ای به خدا
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود :
خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد . دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید . این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم . یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام.
اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم . هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد . نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند . در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند . عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت ، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود : نامه ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند . مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم ، چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم . من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند ... !!!

Sharim
30-04-2010, 10:11
چاله وبیمارستان

چاله ای دریکی ازخیابانهای شهروجودداشت و مردم از وجود این چاله گله داشتند زیرابدلیل تاریکی خیابان بعضی وقتاآدمهای اون محل توی اون چاله می افتادند وبه شدت زخمی می شدند

بنابراین همگی تصمیم گرفتند روبروی فرمانداری شهرجمع شوندواعتراض خودشان روبگن
باکلی شعار وهیاهو بالاخره فرمانداروشهردارونماینده شهردرمجلس بیرون اومدن وپشت تریبون قرارگرفتن.

ابتدافرماندارشروع به سخنرانی کرد وهمه ساکت شدن.فرماندارگفت من راه حل بسیارخوب دارم واون اینه که ما یه مرکز فوریتهای پزشکی درنزدیکی اون چاله ایجادکنیم تاهرموقع کسی دراون چاله افتادسرعا اونو باآمبولانس به بیمارستان برسونه.مردم همگی خوشحال کف میزدندوایول میگفتن

تااینکه شهردار پاشدوروبه فرماندار کردوگفت این یه راه حل مسخره است چون شاید تاآمبولانس اون زخمی روبرسونه بیمارستان طرف بمیره ، بنابراین من پیشنهادمیکنم که یک بیمارستان رودرنزدیکی اون چاله ایجادبشه که اگه کسی تواون چاله بیفته سریع برسه بیمارستان وموردمداواقرار بگیره واینجوری شانص زنده ماندش بیشتره.

دیگه مردم سرازپانمی شناختن کلی خوشحال شدن که صاحب یه بیمارستان جدید میشوند

ناگهان نماینده شهر گفت که نه فرماندار عقل داردنه شهردار.
چون ساخت یه بیمارستان حداقل2سال زمان میبرد ومابرای الان چاره می خواهیم
مردم همگی ساکت شدن که آقای نماینده چه راه حلی داره
که نماینده گفت مااین چاله راپرمیکنیم ودرکناربیمارستان شهر یه چاله میکنیم اینجوری هم سریعتره وهم ارزانتر.

---------- Post added at 11:11 AM ---------- Previous post was at 11:10 AM ----------



داستانهای کوتاه
امید

شخصی را به جهنم می‌بردند. در راه بر می‌گشت و به عقب خيره میشد. ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببريد.

فرشتگان پرسيدند چرا؟ پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد ..... او اميد به بخشش داشت.
عاشق

امیری به شاهزاده گفت: من عاشق توام. شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.

امیر برگشت و دید هیچکس نیست. شاهزاده گفت: عاشق نیستی ! عاشق به غیر نظر نمی‌کند.
زیبایی

دخترک طبق معمول هر روز جلوي کفش فروشي ايستاد و به کفش‌هاي قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته‌هاي چسب زخمي که در دست داشت خيره شد و ياد حرف پدرش افتاد: اگر تا پايان ماه هر روز بتوني تمام چسب زخم‌هايت را بفروشي آخر ماه کفش‌هاي قرمز رو برات مي‌خرم." دخترک به کفش‌ها نگاه کرد و با خود گفت: يعني من بايد دعا کنم که هر روز دست و پا يا صورت ١٠٠ نفر زخم بشه تا ..... و بعد شانه‌هايش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: نه ..... خدا نکنه ..... اصلآ کفش نمي‌خوام.
عملیات

پنج بار دیگه نقشه رو مرور کرد. منتظر فرصت مناسب بود. دیگه موقع عملی کردنش بود. حرکت کرد و آروم آروم از بین چند تا مانع رد شد. کسی نبود بلاخره رسید. تا دستش رو دراز کرد ..... اون سیب‌زمینی‌ها مال شامه، ناخنک نزن بچه. عملیات لو رفته بود.
یاد دوران

چارده سال است که می‌خندی در این قاب ..... هنوز جوان مانده‌ای! چارده سال است که می‌گریم بر این قاب ..... چه قدر پیر شده‌ام!
دوران کودکی

دوچرخم رو در زیرزمین قایم کردم تا هیچکی نتونه اونو بدزده مداد رنگیم رو در جامدادی گذاشتم که گم نشه. لباسم رو در گنجه گذاشتم و درش رو قفل کردم که دست کسی به اونا نرسه توپم رو تو کیسه توری گذاشتم و به دیوار زدم تا هیچکی اون رو بر نداره. سال‌ها و سال‌ها از اونا مواظبت کردم ولی نمی‌دونم چه وقت، کی، از کجا اومد و روزای کودکیم رو برد.
خجالت

می‌خوام ببرمت آسایشگاه، جایی که پیر پاتالای همسن و سال خودت هستن همشون مثل خودت دندون شیری‌هاشون افتاده. منم دیگه مجبور نیستم عذاب دیدن صورت چروکیده‌ات رو تحمل کنم. اما من هر وقت تو رو نگاه کردم، لحظه تولدت رو به یاد آوردم و از داشتنت به خودم بالیدم. نبینمت دلم می‌گیره ...
خیانت

دیدم، فهمیدم، سرم گیج رفت اما ایستادم. دید، فهمید، ترسید. جلو رفتم: گل من، باغچه نو مبارک

Sharim
01-05-2010, 20:59
اینو حتما بخونید :


خاطره ی پروفسور حسابی و انیشتین



پروفسور حسابی چند نظریه مهم در علم فیزیک داشتند که مهم ترین وآخرین آن ها نظریه بی نهایت بودن ذرات بود، در این ارتباط با چندین دانشمند اروپایی مکاتبه و ملاقات می کنند و همه آنها توصیه می کنند که بهتر است که بطور مستقیم با دفتر پروفسور انیشتین تماس بگیرد بنابراین ایشان نامه ای همراه با محاسبات مربوطه را برای دفتر ایشان در دانشگاه پرینستون می فرستند بعد از مدتی ایشان به این دانشگاه دعوت میشوند و وقت ملاقاتی با دستیار انیشتین برایشان مشخص میشود پس ازملاقات با پروفسور شتراووس به ایشان گفته می شود که برای شما وقت ملاقاتی با پروفسور انیشتین تعیین می شود که نظریه خود را بصورت حضوری با ایشان مطرح کنید.

پروفسور حسابی این ملاقات را چنین توصیف می کنند:
وقتی برای اولین بار با بزرگترین دانشمند فیزیک جهان آلبرت انیشتین روبرو شدم ایشان را بی اندازه ساده، آرام و متواضع یافتم و البته فوق العاده مودب و صمیمی! زودتر از من در اتاق انتظار دفتر خودش، به انتظار من نشسته بود و وقتی من وارد شدم با استقبالی گرم مرا به دفترکارش برد و بدون اینکه پشت میزش بنشیند کنار من روی مبل نشست، نظریه خود را درارتباط با بی نهایت بودن ذرات برای ایشان توضیح دادم، بعد از اینکه نگاهی به برگه های محاسباتی من انداختند، گفتند که ما یکماه دیگر با هم ملاقات خواهیم کرد.

یکماه بعد وقتی دوباره به ملاقات انیشتین رفتم به من گفت : من به عنوان کسی که در فیزیک تجربه ای دارم می توانم به جرات بگویم نظریه شما در آینده ای نه چندان دور علم فیزیک را متحول خواهد کرد باورم نمی شد که چه شنیده ام، دیگر ازخوشحالی نمی توانستم نفس بکشم، در ادامه اما توضیح دادند که البته نظریه شما هنوز متقارن نیست باید بیشتر روی آن کار کنید برای همین بهتر است به تحقیقات خود ادامه دهید من به دستیارم خواهم گفت همه امکانات لازم را در اختیار شما بگذارند، به این ترتیب با پیگیری دستیار و ارسال نامه ای با امضا انیشتین، بهترین آزمایشگاه نورآمریکا در دانشگاه شیکاگو، با امکانات لازم را در اختیار من قرار دادند و درخوابگاه دانشگاه نیز یک اتاق بسیار مجهز مانند اتاق یک هتل در اختیار من گذاشتند،اولین روزی که کارم را در آزمایشگاه شروع کردم و مشغول جابجایی وسایل شخصی بر روی میزم و کشوهای آن بودم، متوجه شدم یک دسته چک سفید که تمام برگه های آن امضا شده بود در داخل یکی از کشوها جا مانده است، بسرعت آن را نزد رئیس آزمایشگاه بردم و مسئله را توضیح دادم، رئیس آزمایشگاه گفت این دسته چک جا نمانده متعلق به شما است که تمام نیازمندیهای تحقیقاتی خود را بدون تشریفات اداری تهیه کنید این امکان برای تمام پژوهشگران این آزمایشگاه فراهم شده است، گفتم اما با این روش امکان سوءاستفاده هم وجود دارد؟ او در پاسخ گفت درصد پیشرفت ما از این اعتماد در مقابل خطاهای احتمالی همکاران خیلی ناچیز است.

بعد از مدتها تحقیق بالاخره نظریه ام آماده شد و درخواست جلسه دفاعیه را به دانشگاه پرینستون فرستادم و بالاخره روزدفاع مشخص شد، با تشویق حاضرین در جلسه، وارد سالن شدم و با کمال شگفتی دیدم انیشتین در مقابل من ایستاد و ابراز احترام کرد و به دنبال او سایر اساتید و دانشمندان هم برخواستند، من که کاملا مضطرب شده و دست و پای خود را گم کرده بودم با اشاره ی پروفسور انیشتین و نشتستن در کنار ایشان کمی آرام تر شده، سپس به پای تخته رفتم شروع کردم به توضیح معادلات و محاسباتم و سعی کردم که با عجله نظراتم را بگویم که پروفسور انیشتین من را صدا کرده و گفتند که چرا اینهمه با عجله؟ گفتم نمی خواهم وقت شما و اساتید را بگیرم ولی ایشان با محبت گفتند خیر الان شما پروفسور حسابی هستید و من و دیگران الان دانشجویان شما هستیم و وقت ما کاملا در اختیارشماست.

آن جلسه دفاعیه برای من یکی از شیرین ترین و آموزنده ترین لحظات زندگیم بود من در نزد بزرگترین دانشمند فیزیک جهان یعنی آلبرت انیشتین از نظریه خودم دفاع می کردم و مردی با این برجستگی من را استاد خود خطاب کرد و من بزرگترین درس زندگیم را نیز آنجا آموختم که هر چه انسان وجود ارزشمندتری دارد همان اندازه متواضع، مودب و فروتن نیز هست. بعد از کسب درجه دکترا انیشتین به من اجازه داد که در کنار او در دانشگاه پرینستون به تدریس و تحقیقاتم ادامه دهم

ssaraa
02-05-2010, 12:34
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد. آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین...













نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!

*ALONE*
02-05-2010, 16:41
یه پسری بود که دوره دبیرستانش رو به اتمام بود خیلی پسر خوب و مودب و آقایی بود که تاحالا به هیچ دختری نگاهم نکرده بود یه روز که داشت از مدرسه بر میگشت با یه دختری روبه رو میشه که یه جورایی حالش عوض میشه بغض میکنه دست و پاش شروع میکنن به لرزیدن دیگه نای رفتن نداشت و قلبش شروع میکنه به تند تند زدن اما به روی خودش نمیاره و میره خونه فرداش دوباره اون دخترو میبینه بازم دیگه نمیتونه راه بره و وای میسته به تماشای دختر خوشکل قصه ی ما اما بازم میره خونه ولی اون شب سخت ترین شب زندگی پسر ما بود چون احساس میکنه دلش واسه دختر تنگ شده و بی اراده شروع میکنه به گریه کردن وتصمیم میگیره فردا با دختره صحبت کنه که باهم دوست شن فردا تا میخواد با دختره حرف بزنه هول میشه و بی اراده بر میگرده خونه و دوباره گریه میکنه اما تمام شجاعتشو جمع میکنه تا فردا با دختره حرف بزنه فردا میره و حرف میزنه و دختر قبول میکنه و اونا باهم دوست میشن اما دختر بی وفای قصه ما پسر و تنها میذاره و میره و پسر دلشکسته وتنها میشه و تصمیم میگیره که با دخترایی دوست شه و بشه مثل بقیه بعد با یه دختری دوست میشه که هیچ علاقه ای بهش نداره اما دختره عاشق پسره بوده و خوشحال از اینکه دوستن تصمیم میگیره که نذاره پسر اونو تنها بذاره
اما چند سال بعد توی یه مراسم عروسی دختر و پسر همدیگرو میبینن حالا پسر قصه ما یه مهندس بود و کار خوبیم داشت تصمیم میگیره بره و از دختره خواستگاری کنه میکنه اما دختره قبول نمیکنه و پیره با زهم دلش میشکنه و با دختری که دوست بوده ازدواج میکنه روز عروسی باز هم پسره از دختر خواستگاری میکنه اما وقتی پسره داشته گریه میکرده دختره اشکاشو پاک میکنه و میگه منتظرم بمون
2سالی میگذره و پسره نمیخواد بچه دار شن اما عشقش ازدواج میکنه و علاقه ی پسره نه تنها کم نمیشه بیشترم میشه و با شوهر عشقش رابطه برقرار میکنه تا عشقشو ببینه ولی عشقش مادر میشه اما بازم نمیخواد پدر بشه و هنوزم منتظره
تا اینکه بچه دار میشن چند سال میگذره و 2تا خانواده میرن شمال بچه پسره میره تو دریا که داشته غرق میشده که دختر قصه ما نجاتش میده اما خودش غرق میشه حالا پسره تنها میشه دیوونه میشه چند سالی تو دیوونه خونه میمونه بعدشم بعد 2سال که شب و روز که سر قبر دختره بوده میمیره ولی همسرش با همسر سابقش ازدواج میکنه و بچه هاشونم باهم ازدواج میکنن و این 2گل قصه ما پرپر شدن ...

*ALONE*
02-05-2010, 16:48
روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.




مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'

*ALONE*
02-05-2010, 17:08
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهردوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.›› قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود

*ALONE*
02-05-2010, 17:27
زندگی هم سلف سرویس است!
مرد جواني ، از دانشكده فارغ التحصيل شد . ماهها بود كه ماشين اسپرت زيبايي ،پشت شيشه هاي يك نمايشگاه به سختي توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو مي كرد كهروزي صاحب آن ماشين شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه براي هديه فارغالتحصيلي ، آن ماشين را برايش بخرد . او مي دانست كه پدر توانايي خريد آن را دارد .
بلأخره روز فارغ التحصيلي فرارسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش فراخواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبي مثل تو بي نهايت مغرور و شاد هستم و تورا بيش از هر كس ديگري دردنيا دوست دارم . سپس يك جعبه به دست او داد . پسر ،كنجكاو ولي نااميد ، جعبه را گشود و در آن يك انجيل زيبا ، كه روي آن نام او طلاكوبشده بود ، يافت .
با عصبانيت فريادي بر سر پدر كشيد و گفت : با تمام مال ودارايي كه داري ، يك انجيل به من ميدهي؟
كتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر راترك كرد .
سالها گذشت و مرد جوان در كار وتجارت موفق شد . خانه زيبايي داشت وخانواده اي فوق العاده . يك روز به اين فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خيلي پير شده وبايد سري به او بزند . از روز فارغ التحصيلي ديگر او را نديده بود . اما قبل ازاينكه اقدامي بكند ، تلگرامي به دستش رسيد كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكي از اينبود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشيده است . بنابراين لازم بود فوراً خود رابه خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد .
هنگامي كه به خانه پدر رسيد ، در قلبش حساس غم و پشيماني كرد . اوراق و كاغذهاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي نمود ودر آنجا، همان انجيل قديمي را باز يافت . در حاليكه اشك مي ريخت انجيل را باز كرد وصفحات آن را ورق زد و كليد يك ماشين را پشت جلد آن پيدا كرد . در كنار آن ، يكبرچسب با نام همان نمايشگاه كه ماشين مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روي برچسبتاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .
چند بار در زندگي دعاي خير فرشتگان و جواب مناجاتهايمان را از دست داده ايمفقط براي اينكه به آن صورتي كه انتظار داريم رخ نداده اند ... ؟؟؟!!

*ALONE*
02-05-2010, 17:46
قـصـاب :
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود "لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدین"
۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید.
با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.
صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید.
اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟
این سگ یه نابغه است.
این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی عاقل اندر صفی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟
این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

*ALONE*
02-05-2010, 17:53
یک آرزو ... ( شوخی ) :
یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد.
نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: خدایا! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى؟
ناگاه، ابرى سیاه آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت: چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت: اى خداى کریم! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم!
از جانب خداى متعال ندا آمد که: اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش تو را بر آورده کنم، اما هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم ته ى اقیانوس آرام را آسفالت کنند؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى؟
مرد مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت: اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست؟
اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که: اى بنده من! آن جاده اى را که خواسته اى، دو باندى باشد یا چهار باندى؟

Sharim
02-05-2010, 20:08
درسی بزرگ از بودا

می گويند بودا هر گاه با بی احترامی يا بد رفتاری کسی مواجه ميشده...از او تشکر می کرده است! وقتی علت را می پرسيدند.. بودا می گفته است: زندگی آينه ای است که ما خود را در آن می بينيم. نوع رفتار ديگران با ما نشانه وجود منشاء آن نوع رفتار در خود ماست که بعنوان همسان جذب شده است. و بدینگونه می توان عیوب خود را یافت. اگر مخالفان خود را به‌ پای چوبه‌ی اعدام می کشانی ! بدان‌ صاحب عقلی هستی بسان طناب . و اگر مخالفان خود را به‌ زندان می فرستی! بدان صاحب عقلی هستی بسان قفس . و اگر با مخالفان خود به‌ جنگ درمی افتی! بدان صاحب عقلی هستی بسان چاقو . و اما اگر با مخالفان خود به‌ بحث و گفتگو می پردازی و آنها را متقاعد می سازی و به‌ سخنان حق آنها قناعت می کنی! بدان صاحب عقلی هستی‌ بسان عقل !!

Sharim
02-05-2010, 20:16
مزدای قرمز



مزدا 323 قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد. خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ایستاد، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی دختر جوان قرار گرفت. این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد، اما هریک از آنها با بی توجهی دختر جوان، به راه خود ادامه می دادند .



دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی به تن کرده بود که چند انگشتی از یک پیراهن بلند تر بود. شلواری هم که تن دخترک بود،همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا چند سانتی پایین تر از زانو را می پوشاند. به نظر می آمد که شلوار به خودی خود کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهمیتی به مزدای قرمز رنگ ندهد . سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :" بفرمایید؟" .



مزدا مسافری نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به چشم داشت . پسر جوان بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت : " خوشحال میشم تا جایی برسونمتون". دختر جوان گفت : " صادقیه میرما". پسر جوان بی درنگ سرش را به نشانه تائید تکان داد و پاسخ داد : " حتماً، بفرمایید بالا ". دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلی عقب را برای نشستن انتخاب کرد .چند لحظه ای از حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان ، در حالی که روسری کوچک و قرمز خود را عقب و جلو می کشید و موهای سرازیر شده در کنار صورتش را نظم می داد ،گفت :" توی ماشینت چیزی برای گوش کردن نیست "



- البته .



پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد . صدای ترانه ای انگلیسی زبان به گوش رسید . از آینه به دختر جوان نگاهی انداخت و با همان لبخند ضریفش که از ابتدا بر لب داشت گفت :"کریس دبرگ هست ، حالا خوشتون نمیاد عوضش کنم ". دخترک با شنیدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آمیزی سر داد .



- ها ها ها ، این که اریک کلاپتون . نمیشنوی مگه ، انگلیسی می خونه . اصلا کجاش شبیه کریس دبرگ .



- اِه ، من تا الان فکر می کردم کریس دبرگ . مثل اینکه خیلی خوب اینا رو می شناسید ها .



دخترک ، قیافه ای به خود گرفت و ادامه داد:" اِی ، کمی "



- پس کسی طرف حسابمه که خیلی موسیقی حالیشه . من موسیقی رو خیلی دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهنی دارم که حال و حوصله موسیقی کار کردن رو ازم گرفته .



دخترک لبخندی زیرکانه زد و با لحنی کش دار گفت:" ای بابا، بسوزه پدر عاشقی . چی شده ، راضی نمیشه ؟"



- نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسی رو پیدا نکرده ام که عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبی پیش بیاد ، از عاشقی هم بدم نمیاد . اصل قضیه اینه که، قبل از اینکه با ماشین بزنم بیرون و در خدمت شما باشم ، توی خونه با بابام دعوام شد .



- آخی ، سرچی؟ لابد پول بهت نمی ده.



- نه ، تنها چیزی که میده پول . مشکل اینجاست که فردا دارم می رم بروکسل، اونوقت این آقا گیر داده بمون توی شرکت کار داریم .



با گفتن این جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اینکه سعی می کرد به چهره اش هویدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحنی کنجکاوانه پرسید: "



اِه، بروکسل چی کار داری؟ "



- دایی ام چند سالی هست که اونجاست . بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، می خواستم برم اونجا یه استراحتی بکنم؟



دخترک بادی به غبغب انداخت و سریع پاسخ داد:



- اتفاقا من هم یک هفته پیش از اسپانیا برگشتم.



- اِه، شما هم اونجا فامیل دارید؟ کدوم شهر.



- فامیل که نداریم ، برای تفریح رفته بودم ونیز.



پسر جوان نیشخندی زد و گفت : اصلا ولش کن بابا ، اسم قشنگتون چیه؟



- من دایانا هستم. اسم تو چیه، چند سالته؟ چه کاره ای؟



- چه خبره؟ یکی یکی بپرسید، این جوری آدم هول میشه ... اولاً این که اسم خیلی قشنگی دارید ، یکی از اون معدود اسم هایی که من عاشقشونم . اسم خودم سهیل ، 25 سالمه و پیش بابام که کارگزار بورس کار می کنم . خوب حالا شما .



دخترک با شنیدن این حرفهای سهیل ، چهره اش گلگون شد و به تشویش افتاد .



- من که گفتم ، اسمم دایاناست . 23 سالمه و کار هم نمی کنم . خونمون سمت الهیه است و الان هم محض تفریح دارم می رم صادقیه . تا حالا بوتیک های اونجا نرفته ام . با یکی از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتیک هاش رو ببینیم و اگه چیز قشنگی هم بود بخریم .



- همین چیزایی هم که الان پوشیده اید خیلی قشنگه ها.



دایانا ، گره کوچک روسریش را باز کرد و بار دیگر گره کرد . سپس گفت:



- اِی ، بد نیست . اما دیگه یک ماهی هست که خریدمشون . خیلی قدیمی شده اند ... . ولش کن ، اصلا از خودت بگو ، گفتی موسیقی کار نکرده ای و دوست داری کار کنی ، آره؟



- چرا ، تا چند سال پیش یه مدتی پیانو کار می کردم.



دخترک ، سعی می کرد دلبرانه سخن وری کند ، اما ناگهان به جوشش افتاد ، طوری که منقطع صحبت می کرد و کلمات را دستپاچه بیان می کرد.



-ای وای، من عاشق پیانو ام . خیلی دوست دارم پیانو کار کنم ، یعنی یه مدتی هست که کلاسش رو می رم ، اما هنوز خیلی بلد نیستم . ... اصلا اینجوری نمیشه، نگه دار بیام جلو بشینم راحت تر حرف بزنیم .



سهیل ، بی ردنگ خودرو را متوقف کرد . دایانا هم سریع پیاده شد و به صندلی جلو رفت .



-دایانا خانوم ، داریم می رسیما .



- دایانا خانوم کیه؟ دایانا ... . ولش کن ، فعلا عجله ندارم . بهتره چند دقیقه دیگه هم با هم باشیم . آخه من تازه تو رو پیدا کرده ام . تو که مخالفتی نداری ؟



- نه ، من که اومده بودم حالی عوض کنم . حالا هم کی بهتر از تو که حالم رو عوض کنه . فقط باید عرض کنم که الان ساعت نه و نیمه ، حواست باشه که دیرت نشه .



دخترک با شنیدن صحبت های سهیل، وقتی متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالی که لب خود رابا اضطراب می گزید ، گفت:



-آره راست میگی ... پس حداقل یه چند دقیقه ای ماشینت رو دور فلکه نگه دار ، باهات کار دارم .



سهیل ، با قبول کردن حرفهای دایانا ، حوالی میدان که رسید ، خودرو را متوقف کرد . روی خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکیه داد . عینک دودی را از چشمانش برداشت .چهره ای نسبتا گیرا داشت . ته ریشی به صورتش بود و موهایی ژولیده داشت که تا گوشش را می پوشانید . پخش خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندی که بر لب داشت گفت :



- بفرمایید.



دیگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک می شد پی به هیجانش برد.



- موبایلت ... شماره موبایلت رو بده، البته اگه ممکنه .



پسر جوان لحظه ای فکر کرد و سپس گوشی همراه خود را از روی داشبورد- پشت فرمان برداشت . آن را به سمت دایانا دراز کرد.



- بگیر ، زنگ بزن گوشی خودت که هم شماره تو روی موبایلم ثبت بشه و هم شماره من روی موبایل تو بیفته . فقط صبر کن روشنش کنم ... اونقدر اعصابم خورد بود که گوشی رو خاموش کردم .



دایانا ، به محض دیدن گوشی گران قیمت سهیل به وجد آمد . اما سریع شوق خود را کتمان کرد و فقط به گفتن"کوشی خوبی داری ها" قناعت کرد .



- قابلت رو نداره . اتفاقا باید عوضش کنم ، خیلی یوغره.



- خوب ، ممنون . فقط بگو کی می تونیم همدیگه رو دوباره ببینیم .



- ببینم چی میشه . اگه فردا برم بروکسل که هیچ، اما اگه تهران بودم یه کاریش می کنم . اصلا بهم زنگ بزن .



- باشه ... پس من می رم .فعلا خداحافظ .



- خوشحال شدم،...خداحافظ . ... زنگ یادت نره .



دختر جوان ، درحالی که احساس مسرت می کرد ، با گامهایی لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد . هر چند قدمی که بر می داشت ،سرش را برمی گرداند و مزدا را نگاه می کرد و دستی برای سهیل تکان می داد . پس از دور شدن دایانا ، سهیل از داخل خودرو پیاده شد و طوری که دایانا متوجه نمی شد، او را تعقیب کرد .



حوالی همان میدان بود که دایانا روی صندلی های یک ایستگاه اتوبوس نشست . سهیل ، گوشه ای لابلای جمعیت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دایانا را نظاره می کرد . دایانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تایی که از داخل داده بود را باز کرد . شلواردیگر کوتاه نبود . از داخل کیفی که بر روی دوشش بود مقنعه ای بیرون آورد و در لحظه ای کوتاه آنرا سر کرد و از زیر مقنعه ، تکه پارچه ای که بر سرش بود ، بیرون کشید . از داخل همان کیف ، آینه کوچکی خارج کرد و با یک دستمال کوچک ، از آرایش غلیظی که روی صورتش بود کاست . موهای خرمایی رنگش را که روی صورتش سرازیر شده بود ، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولین اتوبوس ، از محل خارج شد . سهیل در طول دیدن این صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن دایانا، سهیل به سمت مزدا حرکت کرد . به خودرو که نزدیک می شد زنگ موبایلی که همراهش بود ، به صدا در آمد. سهیل بلافاصله پاسخ داد:



- بله؟



صدای خواهش های پسر جوانی از آنسوی گوشی آمد .



- سلام ، آقا هر چی می خوایی از تو ماشین بردار ، فقط ماشین رو سالم بهم تحویل بده . تو رو خدا ، بگو کجاست بیام ببرم ...



- خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشی و در ماشینت رو برای آب هویج گرفتن باز نزاری ... ببینم به پلیس هم زنگ زدی ؟



- نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشین رو بده .



- جون من قسم نخور ، من که می دونم زنگ زده ای ...ولی عیبی نداره ، آدرس می دم بیا ... فقط یه چیزی ، این یارویی که سی دیش توی ماشینت بود کی بود؟



- کی ؟ اون خارجیه ؟ ... استینگ بود ، استینگ .



- هه هه ... یه چیز دیگه هم می پرسم و بعدش آدرس رو می دم ؛ ونیز توی اسپانیاست ؟



- ونیز؟ نه بابا، ونیز که توی ایتالیاست ... آقا داری مسخره ام می کنی ، آدرس رو بده دیگه ...



- نه ، داشتم جدول حل می کردم . مزدای قرمزت ، ضلع جنوبی صادقیه پارک شده . گوشیت رو می زارم توی ماشین ، ماشین رو هم می بندم و سوییچ رو می اندازم توی سطل آشغالی که کنار ماشینته . راستی یه دایانا خانوم هم بهت زنگ می زنه ، یه دختر خوشگل،... برو حالش رو ببر ، برات مخ هم زدم ،... خداحافظ

Zende
03-05-2010, 20:45
بيسکويت
زني در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد.
او برروي يک صندلي دسته‌دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد...
در کنار او يک بسته بيسکويت بود و مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند.
وقتي که او نخستين بيسکويت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکويت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.
پيش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد»
ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکويت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اين کار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنش نشان دهد.
وقتي که تنها يک بيسکويت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد: «حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرين بيسکويت را نصف کرد و نصفش را خورد.
اين ديگر خيلي پررويي مي‌خواست!
او حسابي عصباني شده بود.
در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت ورودي اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه ي بيسکويتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

---------- Post added at 09:35 PM ---------- Previous post was at 09:34 PM ----------

مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند ؛ براي پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد .
سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد .
روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او با شكوه تمام ، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد .
عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : « اين كيست ؟»
همسايه اش پاسخ داد : « اين يك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زميني هستيم. »
عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا فكر مي كرد يك مرغ است .

---------- Post added at 09:35 PM ---------- Previous post was at 09:35 PM ----------

وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.

شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:« چند عدد بلیط می خواهید؟» پدر جواب داد: « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.»
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:« ببخشید، گفتید چه قدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: « ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!»
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:« متشکرم آقا.»
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.

---------- Post added at 09:35 PM ---------- Previous post was at 09:35 PM ----------

کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد:« پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!»
راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از این که می دید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!
راهب به آرامی گفت:« خشم تو نشانه ای از جهنم است.»
سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.
آنگاه راهب گفت:« این هم نشانه بهشت!»

---------- Post added at 09:35 PM ---------- Previous post was at 09:35 PM ----------

مردی برای اصلاح سر و صورتش به ارایشگاه رفت در حال کار گفت وگوی جالبی بین انها در گرفت انها در باره ی موضوعات و مطالب مختلف صبحت کردند وقتی به موضوع خدا رسیدند ارایشگر گفت: من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد!
مشتری پرسید چرا باور نمیکنی؟
کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد!
به من بگو اگر خدا وجود داشت ایا این همه مریض می شدند بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟
اگر خدا وجود می داشت،نباید درد و رنجی وجود داشته باشد
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه میدهد این چیز ها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد،اما جوابی نداد،چون نمی خواست جروبحث کند.
ارایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض اینکه از اریشگاه بیرون اماد،در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.
ظاهرش کثیف و ژولیده بود.مشتری برگشت و دوباره وارد ارایشگاه شد
میدانی چیست،به نظر من ارایشگر ها هم وجود ندارند!
ارایشگر با تعجب گفت چرا چنین حرفی میزنی؟من اینجا هستم،من ارایشگرم.
من همین الان موهای تورا کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت:نه ارایشگر ها وجود ندارند،چون اگر وجود داشتند،هیچ کس مثل مردی که ان بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد!
او گفت:نه،ارایشگرها وجود دارند،موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند
مشتری تایید کرد:دقیقا نکته همین جاست!خدا هم وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد

---------- Post added at 09:36 PM ---------- Previous post was at 09:35 PM ----------

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

---------- Post added at 09:39 PM ---------- Previous post was at 09:36 PM ----------

عشق واقعی

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

---------- Post added at 09:42 PM ---------- Previous post was at 09:39 PM ----------

روزي يک مرد ثروتمند،پسر بچه يکوچکش را به يک ده برد تا به او نشان دهد مردمي که در آنجا زندگي مي کنند،چقدر فقير هستند.آن دو يک شبانه روز در خانه ي محقر يک روستايي مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پايان سفر،مرد از پسرش پرسيد:((نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟))
پسر پاسخ داد::((عالي بود پدر!)) پدر پرسيد::((آيا به زندگي آنها توجه کردي؟))
پسر پاسخ داد:((بله پدر!)) و پدر پرسيد:((چه چيزي از اين سفر يادگرفتي؟))
پسر کمي انديشيد و بعد به آرامي گفت:((فهميدم که ما در خانه يک سگ داريم و آنها چهار تا.ما در حياطمان يک فواره داريم و آنها رودخانه اي دارند که نهايت ندارد.ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني دارم و آنها ستارگان را دارند.حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود،اما باغ آنها بي انتهاست!))
باشنيدن حرفهاي پسر،زبان مرد بند آمده بود.پسر بچه اضافه کرد :((متشکرم پدر،تو به من نشان دادي که ما چقدر فقير هستيم!))

---------- Post added at 09:44 PM ---------- Previous post was at 09:42 PM ----------

پسر بچه اي وارد يک بستني فروشي شد و پشت ميزي نشست.پيشخدمت يک ليوان آب برايش آورد.پسر بچه پرسيد:((يک بستني ميوه اي چند است؟))پيشخدمت پاسخ داد:((50 سنت)).پسر بچه دستش را در جيبش برد و شروع به شمردن کرد.بعد پرسيد:((يک بستني ساده چند است؟))در همين حال،تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند.پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد:((35 سنت)).پسر دوباره سکه هايش را شمرد و گفت :((لطفا يک بستني ساده.))پيشخدمت بستني را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نيز پس از خوردن بستني،پول را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتي پيشخدمت بازگشت،از آنچه ديد،حيرت کرد.آنجا در کنار ظرف خالي بستني،2 سکه ي 5 سنتي و 5 سکه ي 1 سنتي گذاشته شده بود-براي انعام پيشخدمت

---------- Post added at 09:45 PM ---------- Previous post was at 09:44 PM ----------

فرگون زیباترین زن زمانه خویش بود و همسر ملک شاه . در مجلسی زنانه ، زنی از خاندان نزدیک همسرش گفت فرگون خانم ! شنیده ایم هیچ خدمتکار ایرانی به کاخ خویش راه نمی دهی ؟
بانوی اول ایران پاسخ داد : ایرانی خدمتکار نمی شناسم !
آن زن سماجت کرد و گفت : چطور ؟ اعتماد نمی کنید ؟ !
فرگون زیبا گفت : من نیازی به کمک دیگران ندارم هم نژادانم را هم برتر از آن می دانم که آنها را به خدمت بگیرم . زنان رومی و چینی و یونانی را هم که می بینید پیشکش سرزمین های دیگرند به پادشاه ایران و من تنها مواظب آنانم تا آسیب بیشتری به آنها نرسد .
زن دیگری می پرسد : مگر پیشتر چه آسیبی دیده اند ؟
فرگون زیبا می گوید دوری ! دوری از شهر و دیار شان ! این بزرگترین آسیب است .
آن زن دست به گیسوی فرگون می کشد و می گوید حالا می فهمم برای چه همه تو را دوست دارند .

*ALONE*
04-05-2010, 19:14
در یک جزیرهء سر سبز و خرم تمامی صفات نیکو و پلید انسان با هم زندگی می کردند
صفاتی چون: دانایی غرور ثروت شهوت عشق و ... .
در روزی از روزها دانایی همهء صفات را در یکجا جمع کرد و گفت قرار است سیل عظیمی در جزیره جاری شود
و هر کس لوازم ضروری خود را بردارد و در قایقش بگذارد و آماده سیل شود. همه این کار را کردند
و باران شدیدی شرو ع به باریدن کرد و سیل بزرگی براه افتاد. همه در قایق خودشان بودند
تا اینکه صدای غرق شدن و کمک خواستن یکی از صفات آمد. آن محبت بود.
عشق بی درنگ به کمک محبت شتافت و قایق خود را در اختیار محبت گذارد
ولی چون قایق جای یک نفر را بیشتر نداشت محبت سوار شد و عشق در سیل گیر افتاد.
به دورو بر خود نگاه کرد ثروت را در نزدیکی خود دید از او کمک خواست ولی ثروت در پاسخ گفت:
آنقدر طلا و جواهر در قایق دارم که دیگر جایی برای تو نیست و قایق سنگین است.
عشق نا امیدانه به اطراف نگریست غرور را دید و از غرور کمک خواست.
غرور در جوابش گفت: تو خیس هستی و اگر من به تو کمک نمایم خود و قایقم خیس میشویم.
آب همینطور بالا می امد و عشق بیشتر در آب فرو میرفت. دانایی و بقیه در دور دست بودن و کسی صدای عشق را نمیشنید
تا اینکه شهوت به نزدیکی عشق رسید . عشق از او کمک خواست ولی شهوت گفت :
چندین سال است که منتظر یه همچین لحظه ای بودم تا از بین رفتن تو را ببینم.
هر جا که تو بودی جایی برای من نبود و همیشه تو برتر از من و موجب تحقیر من بودی.
عشق دیگر نا امید از زندگی آنقدر آب خورد که از حال رفت.وقتی چشم باز کرد دیگر از سیل خبری نبود و خود را در خانه دانایی یافت.
دانایی به او گفت الان دو روز است که بیهوشی .سیل تمام شده و آرامش به جزیره بازگشته است.
عشق بدو ن توجه به این حرفها در پی این بود که بداند چه کسی نجاتش داده است از دانایی پرسید و دانایی در جوابش گفت:
زمان آری فقط زمان است که میتواند عظمت و جلال عشق را درک کند

*ALONE*
04-05-2010, 19:47
دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.استاد پرسيد:"آيا در اين کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟".کسی پاسخ نداد. دوباره پرسید:"آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ "دوباره کسی پاسخ نداد.استاد برای سومین بار پرسید:"آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟" برای سومین بارهم کسی پاسخ نداد.استاد با قاطعیت گفت:"با این وصف خدا وجود ندارد."
دانشجو به هیچ وجه با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند.استاد پذیرفت.دانشجو از جایش بر خواست و از همکلاسیهایش پرسید:"آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟"همه سکوت کردند."آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟"همچنان کسی پاسخ نداد.
ایا وقتی برای سومین بار کسی پاسخ نداد دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.

*ALONE*
05-05-2010, 10:11
در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.


یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود .


اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.


آنها ساعتها با یکدیگر صحبت می کردند. از همسر. خانواده . خانه . سربازی یا


تعطیلاتشان با هم حرف می زدند.



هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش در کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.


بیماردیگردرمدت این یک ساعت.باشنیدن حال وهوای دنیای بیرون.روحی تازه
می گرفت.مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز می شد می گفت.
این پارک دریاچه زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان
با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن منظره ی زیبایی به آنجا
بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد.
مرد دیگر نمی توانست آنها را ببیند. چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن
خود مجسم می کرد و احساس زندگی می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد.
یک روز صبح پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود. جسم بی جان مرد کنار
پنجره را دید که در خواب و در کمال آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد
و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را برایش
انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.
آن مرد به آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به
دنیای بیرون از پنجره بیاندازد. حالا او میتوانست زیباییهای بیرون پنجره را با چشمان
خودش ببیند. هنگامی که از پنجره به بیرون نگاه کرد .
با کمال تعجب با یک دیوار بلند آجری مواجه شد .
مرد پرستار را صدا زد و از او پرسید : چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده تا
چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند ؟
پرستار پاسخ داد : شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.
چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست آن دیوار را ببیند

*ALONE*
05-05-2010, 10:17
مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر ۴ ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!
در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید …
با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد..
او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان
بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:

«دوست دارم بابایی»

…..

…..

روز بعـــــد آن مــــــــرد خودکشـــــــــــی کــــــرد!!

*ALONE*
05-05-2010, 10:23
دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، امانمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:
“من هستم، من اینجاهستم، تماشایم کنید .”
اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:
“نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی[بزرگتر مرا می‌آفریدی.”
خدا گفت:
“اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی.”
دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.
سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد.

*ALONE*
05-05-2010, 10:30
چند روز به کریسمسمانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!”



زن این را گفت و سپس به قسمتدیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟” پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا”
پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.”
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است ”
من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!”
پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”
بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟”
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:” بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.”
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.”
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.”
اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسرمربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

Zende
05-05-2010, 12:27
معلم
معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .



---------- Post added at 01:26 PM ---------- Previous post was at 01:26 PM ----------
فوتبالیست
در تمام تمرين‌ها سنگ تمام مي‌گذاشت اما چون جثه اش نصف ساير بچه‌هاي تيم بود تلاش‌هايش به جايي نمي‌رسيد. در تمام بازي‌ها ورزشكار اميدوار ما روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست اما اصلا پيش نمي‌آمد كه در مسابقه اي بازي كند. اين پسر بچه با پدرش تنها زندگي مي‌كرد و رابطه ويژه اي بين آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه هميشه هنگام بازي روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست اما پدرش هميشه در بين تماشاچيان بود و به تشويق او مي‌پرداخت. اين پسر در هنگام ورود به دبيرستان هم لاغر ترين دانش آموز كلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشويق مي‌كرد كه به تمرين‌هايش ادامه دهد. گرچه به او مي‌گفت كه اگر دوست ندارد مجبور نيست اين كار را انجام دهد. اما پسر كه عاشق فوتبال بود تصميم داشت آن را ادامه بدهد. او در تمام تمرين‌ها تلاشش را تا حد نهایت انجام میداد به اميد اينكه وقتي بزرگتر شد بتواند در مسابقات شركت كند. در مدت چهار سال دبيرستان او در تمام تمرين‌ها شركت مي‌كرد اما همچنان يك نيمكت نشين باقي ماند. پدر وفا دارش هميشه در بين تماشاچيان بود و همواره او را تشويق مي‌كرد. پس از ورود به دانشگاه پسر جوان تصميم داشت باز هم فوتبال را ادامه دهد و مربي هم با تصميم او موافقت كرد زيرا او هميشه با تمام وجود در تمرين‌ها شركت مي‌كرد و علاوه بر آن به ساير بازيكنان روحيه مي‌داد. اين پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامي‌تمرين‌ها شركت كرد اما هرگز در هيچ مسابقه اي بازي نكرد. در يكي از روزهاي آخر مسابقه‌هاي فصلي فوتبال زماني كه پسر براي آخرين مسابقه به محل تمرين مي‌رفت مربي با يك تلگرام پيش او آمد. پسر جوان آرام تلگرام را خواند و سكوت كرد. او در حالي كه سعي مي‌كرد آرام باشد زير لب گفت: پدرم امروز صبح فوت كرده است. اشكالي ندارد امروز در تمرين شركت نكنم؟ مربي دستش را با مهرباني روي شانه‌هاي پسر گذاشت و گفت: پسرم اين هفته استراحت كن. حتي براي آخرين بازي در روز شنبه هم لازم نيست بيايي. روز شنبه فرا رسيد. پسر جوان به آرامي ‌وارد رختكن شد و وسايلش را كناري گذاشت. مربي و بازيكنان از ديدن دوست وفادارشان حيرت زده شدند. پسر جوان به مربي گفت: لطفا اجازه بدهيد من امروز بازي كنم. فقط همين يك روز را. مربي وانمود كرد كه حرف‌هاي او را نشنيده است. امكان نداشت او بگذارد ضعيف ترين بازيكن تيمش در مهم ترين مسابقه بازي كند. اما پسر جوان شديدا اصرار مي‌كرد. مربي در نهايت دلش به حال او سوخت و گفت: باشد مي‌تواني بازي كني. مربي و بازيكنان و تماشاچيان نمي‌توانستند آنچه را كه مي‌ديدند باور كنند. اين پسر كه هرگز پيش از آن در مسابقه اي بازي نكرده بود تمام حركاتش به جا و مناسب بود.

تيم مقابل به هيچ ترتيبي نمي‌توانست او را متوقف سازد. او مي‌دويد پاس مي‌داد و به خوبي دفاع مي‌كرد. در دقايق پاياني بازي او پاسي داد كه منجر به برد تيم شد. بازيكنان او را روي دستهايشان بالا بردند و تماشاچيان به تشويق او پرداختند. آخر كار وقتي تماشاچيان ورزشگاه را ترك كردند مربي ديد كه پسر جوان تنها در گوشه اي نشسته است. مربي گفت: پسرم من نمي‌توانم باور كنم. تو فوق العاده بودي. بگو ببينم چه طور توتنستي به اين خوبي بازي كني؟ پسر در حالي كه اشك چشمانش را پر كرده بود پاسخ داد: مي‌دانيد كه پدرم فوت كرده است. آيا مي‌دانستيد او نابينا بود؟ سپس لبخند كم رنگي بر لبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچي در تمام مسابقه‌ها شركت مي‌كرد. اما امروز اولين روزي بود كه او مي‌توانست به راستي مسابقه را ببيند و من مي‌خواستم به او نشان دهم كه مي‌توانم خوب بازي كنم.

---------- Post added at 01:26 PM ---------- Previous post was at 01:26 PM ----------
مهر مادری

مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یك روز اون اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟

به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم

روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یك چشم داره!

فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم.
كاش زمین دهن وا میكرد و منو ، كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد

روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟!!!

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی عصبانی بودم.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی

از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم

تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو

وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند
و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا اونم بی خبر

سرش داد زدم، چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!
گم شو از اینجا! همین حالا


اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.
مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد

یك روز، یك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
برای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم

بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی كنجكاوی

همسایه ها گفتن كه اون مرده

ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم

اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن

ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام.
منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا

ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تو رو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی، تو یه تصادف، یك چشمت رو از دست دادی

به عنوان یك مادر، نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو


برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه

با همه عشق و علاقه من به تو

مادرت

---------- Post added at 01:27 PM ---------- Previous post was at 01:26 PM ----------

ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...! پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . !

Sharim
06-05-2010, 09:54
انسان بودن، بدون نمک و فلفل!
این داستان واقعیست.


يكي از جانبازان جنگ كه پس از مجروح شدن به علت وضع وخيمش به ايتاليا اعزام شده بود و در يكي از بيمارستانهاي شهر رم به مداوا مشغول بود.
از قضا متوجه ميشود كه خانم پرستاري كه از اومراقبت مي كند نام خانوادگي اش 'مالديني' است ابتدا تصور ميكند كه تشابه اسمي باشد اما در نهايت از او سوال ميكند كه آيا با پائولو مالديني ستاره شهير تيم ميلان ايتاليا نسبتي دارد؟
و خانم پرستار در پاسخ مي گويد كه پائولو مالديني برادر وي مي باشد ، دوست جانباز نيز در حالي كه بسيار خوشحال شده بود از خانم پرستار خواهش مي كند كه اگر ممكن است عكسي از پائولو مالديني برايش به يادگار بياورد و خانم پرستار قول مي دهد كه برايش تهيه كند.

صبح روز بعد دوست جانبازهنگامي كه از خواب بيدار مي شود كنار تخت خود مالديني را مي بيند كه با يك دسته گل به انتظار بيدار شدنش نشسته است.
مالديني از شهر ميلان واقع در شمال غربي ايتاليا به شهر رم واقع در مركز كشورايتاليا كه فاصله اي حدودا ششصد كيلومتری دارد آمده تا از اين جانباز جنگي كه خواستار داشتن عكس يادگاري اوست عيادت كند.

Sharim
06-05-2010, 10:21
خیانت و خدمت


جک و دوستش باب تصميم مي گيرند برای تعطيلات به اسکي برند.
با همديگه رخت و خوراک و چيزهای ديگرشان را بار ماشين جک مي کنند و به سوی پيست اسکي راه مي افتند
پس از دو سه ساعت رانندگي، توفان و برف و بوران شديدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور مي بينند و تصميم مي گيرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند.
هنگامي که نزديکتر مي شوند مي بينند که آن خانه در واقع کاخيست بسيار بزرگ و زيبا که درون کشتزار پهناوريست و دارای استبلي پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طويله ای با صدها گاو و گوسفند است.
زني بسيار زيبا در را باز مي کند.
مردان که محو زيبايي زن صاحبخانه شده بودند، توضيح مي دهند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذيرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند.
زن جذاب با صدايي دلنشين گفت: همانطور که مي بينيد من در اين کاخ بزرگ تنها هستم، اما مساله اين است که من به تازگي بيوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسايه ها بدگويي و شايعه پراکني را آغاز مي کنند.

جک پاسخ داد: نگران نباشيد، برای اين که چنين مساله ای پيش نيايد ما مي تونيم در اصطبل بخوابيم.
سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بيدار کردن شما راه خود را به طرف پيست اسکي ادامه خواهيم داد.
زن صاحبخانه مي پذيرد و آن دو مرد به اصطبل مي روند و شب را به صبح مي رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه مي افتند

حدود نه ماه بعد جک نامه ای از يک دادگاه دريافت مي کند در آغاز نمي تواند نام و نشاني‌هايي که در نامه نوشته بود را به ياد آورد اما سر انجام پس از کمي فشار به حافظه مي فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که يک شب توفاني به آنها پناه داده بود.
پس از خواندن نامه با سرگرداني و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسيد: باب، يادت مياد اون شب زمستاني که در راه پيست اسکي گرفتار توفان شديم و به خانه ی آن زن زيبا و تنها رفتيم؟
باب پاسخ داد: بله
جک گفت: يادته که ما در اصطبل و در ميان بو و پشگل اسب و قاطر خوابيديم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حديثي در نيايد؟
باب اين بار با صدايي لرزانتر پاسخ داد: آره.. يادمه
جک پرسيد: آيا ممکنه شما نيمه شب تصادفي به درون کاخ رفته باشيد و تصادفي سری به آن زن زده باشيد؟
باب سر به زير انداخت و گفت: من ... بله...من...

جک که حالا ديگر به همه چيز پي برده بود پرسيد: باب ! پس تو ... تو تو اون حال و هوا خودت رو جک معرفي کرده ای؟؟ ... تا من ... بهترين دوستت را ...
جک ديگر از شدت هیجان نمي توانست ادامه دهد ...
باب که از شرم و ناراحتي سرخ شده بود گفت ... جک ... من مي تونم توضيح بدم ... ما کله مون گرم بود و من فقط مي خواستم ... فقط ... حالا چي شده مگه؟
.
.
.
.
.
جک احضاريه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلک به تازگي مرده و همه چيزش را برای من به ارث گذاشته!

mehran_96
06-05-2010, 12:39
شکلات تلخ!
چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
حسودی می کردم به دخترک
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
آرام تر شد
قطره های اشکش کوچکتر شد
احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد
دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم
گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد
احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
- آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...
هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد ,
با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار
- گریه نکن دیگه , خب ؟
- خب ...
زیبا بود ,
چشمانش درشت و سیاه
با لبانی عنابی و قلوه ای
لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیده
گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد ,
- اسمت چیه دخترکم ؟
- سارا
- به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی
او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود
او, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنش
امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ,
و من , نه بغضم را شکسته بودم ,
که اگر می شکستم , کار هردو تامان خراب میشد
و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
باید تحمل می کردم ,
حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد
و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمان
باید صبر می کردم
- خب , کجا مامانتو گم کردی ؟
با ته مانده های هق هقش گفت :
- هم .. هم .. همینجا ..
نگاه کردم به دور و بر
به آدم ها
به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت
همه چیز ترسناک بود از این پایین
آدم ها , انگار نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند
بلند شدم و ایستادم
حالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم ها
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را
- نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟
دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد که : نه
منهم نمی دانستم
حالا همه چیزمان عین هم شده بود
نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا
هر دو مان انگار , همین الان , از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
- ببین سارا , ما هردوتامون فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگل
برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان , لبخند زد
یک لبخند کوچک و زیر پوستی ,
و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده
قدم زدیم باهم
قدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست داشتنیست
آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر است
حتی اگر حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,
هدفمان یکی بود ,
من , پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ,
- آدرس خونه تونو نداری ؟
لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت
- یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟
- چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه
خنده ام گرفت
بلند خندیدم
و بعد خنده ام را کش دادم
آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد , باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کند
سارا با تعجب نگاهم می کرد
- بلدی خونه مونو ؟
دستی کشیدم به سرش
- راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره ... هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش
لبخند زد
بیشتر خودش را بمن چسبانید
یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
کاش این دخترک , سارا , دختر من بود ...
کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
کاش میشد من و ..
دستم را کشید
- جونم ؟
نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
خندیدم
- ای شیطون , ... ازینا ؟
- اوهوم ...
- منم از اینا دوست دارم , الان واسه هردومون می خرم , خب ؟
خندید ,
- خب , ازون قرمزاشا ...
- چشم
...
هردو , فارغ از حس مشترک تلخمان , شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم
سارا شیرین زبانی می کرد
انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات , آب کرده بود
- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره , همش مارو میبره شمال , دریا , بازی می کنیم ...
گوش می دادم به صدایش , و جان هم
لذتی که می چشیدم , وصف ناشدنی بود
سارا هم مثل یک شوکولات شیرین , روحم را تازه کرده بود
ساده , صادق , پر از شادی و شور و هیجان , تازه , شیرین و دوست داشتنی
- خب .. خب ... که اینطور , پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
- آآآآآره تازشم , عروسک بازی , قایم موشک , بعدشم امم گرگم به هوا ..
ما دوست شده بودیم
به همین سادگی
سارا یادش رفته بود , گم کرده ای دارد
و من هم یادم رفته بود , گم کرده هایم
چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او , دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش
نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم , بلند , و مثل من بی دلیل , می خندید
خوش بودیم با هم
قد هردومان انگار یکی شده بود
او کمی بلند تر
و من کمی کوتاهتر
و سایه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم میزدند و می خندیدند
- ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
دستم را رها کرد
مثل نسیم
مثل باد
دوید
تا آمدم بفهمم چی شد , سارا را دیدم در آغوش مادرش
سفت در آغوش هم , هر دو گریان و شاد , هردو انگار همه دنیا در آغوششان است
مادر , صورتش سرخ و خیس , و سارا , اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من
قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود
او گم کرده اش را یافته بود
و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بود
نمی دانم چرا , ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
- ایناهاش , این آقاهه منو پیدا کرد , تازه برام شکولات و آدامس خرید , اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟
صورت مادر سارا , روبروی من بود
خیس از اشک و نگرانی ,
- آقا یک دنیا ممنونم ازتون , به خدا داشتم دیونه میشدم , فقط یه لحظه دستمو ول کرد , همش تقصیر خودمه , آقا من مدیون شمام
- خانوم این چه حرفیه , سارا خیلی باهوشه , خودش به این طرف اومد , قدر دخترتونو بدونین , یه فرشته اس
سارا خندید
- تو هم فرشته ای , یه فرشته سبیلو , خودت گفتی ...
هر سه خندیدیم
خنده من تلخ
خنده سارا شیرین
- به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم , سارا , تشکر کردی ازعمو ؟
سارا آمد جلو ,
- می خوام بوست کنم
خم شدم
لبان عنابی غنچه اش , آرام نشست روی گونه زبرم
دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
- تموم شد دیگه
و باز هر دو خندیدیم
نگاهش کردم , توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
- نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟
لبخند زدم ,
- نه عزیزم , خودم تنهایی پیداش می کنم , همین دور وبراست
- پیداش کنیا
- خب
....
سارا دست مادرش را گرفت
- خدافظ
- آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار
- خواهش می کنم , خیلی مواظب سارا باشید
- چشم
همینطور قدم به قدم دور شدند
سارا برایم دست تکان داد
سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
داد زد
- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که
خندیدم
.....
پیچیدم توی کوچه
کوچه ای که بعدش پسکوچه بود
یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد , آدرسشو نگرفتم که
هراسان دویدم
- سارا .. سار ... ا
کسی نبود , دویدم
تا انتهای جایی که دیده بودمش
- سارااااااااا
نبود , نه او , نه مادرش , نه سایه شان
....
رسیدم به پسکوچه
بغضم ارام و ساکت شکست
حلقه های دود سیگار , اشک هایم را می برد به آسمان
سارا مادرش را پیدا کرده بود
و من , گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم
گم کرده ای که برایم , عزیزتر شده بود از تمامی شان
....
پس کوچه های بی خوابی من , انتهایی ندارد
باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان
خو گرفته ام به با خاطرات خوش بودن
گم کرده های من , هیچ نشانه ای ندارند
حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم , نزدیکشان نیست
من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام
کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و , هیچوقت , تمام نمی شوند
کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ,
خودت هم می شوی , جزو گم شده ها ....

mehran_96
06-05-2010, 12:52
دخترك نزد مادرآمد و برگه ای به اوداد كه در آن چنین نوشته بود:


جمع كردن اسباب بازی هایم...................1000تومان
تمیز كردن اتاقم..................................1000 تومان
مرتب كردن تختخوابم..........................1000 تومان
نگهداری از برادر كوچكترم....................500 تومان
چیدن میزغذا...................................... 1000تومان
كمك برای گردگیری خانه.......................500 تومان
جمع كل...........................................600 0 تومان


مادر برگه را با دقت خواند، سپس زیرآن نوشت:


نه ماه نگهداری از تودر بدنم....................مجانی
نگهداری از تو بعد از تولد......................مجانی
خواندن لالایی برای تو...........................مجانی
غذا دادن به تو......................................مجان ی
پرستاری ازتودرزمان بیماری..................مجانی
بردن و آوردن تو از مدرسه.....................مجانی


و برگه را به دختر برگرداند.دختر برگه را خواند، كمی فكر كرد و زیرآن با مداد قرمز نوشت: تسویه شد

neko_24
06-05-2010, 13:41
پنج آدمخوار به عنوان برنامه نويس در يك شركت كامپيوتري استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگويي رئيس شركت مي گويد: شما همه جز تيم ما هستيد.شما اينجا مي توانيد حقوق خوبي بگيريد و مي توانيد به غذاخوري شرركت رفته و هر مقدار غذا كه دوست داريد بخوريد.بنابراين فكر كاركنان ديگر را از سرخود بيرون كنيد. آدمخوارها قول مي دهند كه با كاركنان شركت كاري نداشته باشند.
چهار هفته بعد رئيس شركت به آنها سر مي زند و مي گويد: شما خيلي سخت كار مي كنيد و من از همه شما راضي هستم . يكي از خانم هاي برنامه نويس ما ناپديد شده است. كسي از شمامي داند كه چه اتفاقي براي او افتاده است؟
آدمخوارها اظهار بي اطلاعي مي كنند. بعد از اينكه رئيس شركت مي رود رهبر آدمخوارها از بقيه مي پرسد:كداميك از شما نادونا اون خانم برنامه نويس رو خورده؟
يكي از آدمخوارها با ترديد دستش را بالا مي آورد. رهبر آدمخوارها مي گويد: اي احمق طي اين چهار هفته ما رهبران مديران و مديران پروژه ها را خورديم و هيچ كس چيزي نفهميد و حالا تو اون خانم رو خوردي و رئيس متوجه شد. پس از اين به بعد لطفا افرادي را كه كار مي كنند نخوريد.

neko_24
06-05-2010, 13:47
پنج آدمخوار به عنوان برنامه نويس در يك شركت كامپيوتري استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگويي رئيس شركت مي گويد: "شما همه جزو تيم ما هستيد. شما اينجا مي توانيد حقوق خوبي بگيريد و مي توانيد به غذاخوري شركت رفته و هر مقدار غذا كه دوست داريد بخوريد. بنابراين فكر كاركنان ديگر را از سر خود بيرون كنيد." آدمخوارها قول مي دهند كه با كاركنان شركت كاري نداشته باشند.چهار هفته بعد رئيس شركت به آنها سر مي زند و مي گويد: "شما خيلي سخت كار مي كنيد و من از همه شما راضي هستم. يكي از خانم هاي برنامه نويس ما ناپديد شده است. كسي از شما مي داند كه چه اتفاقي براي او افتاده است؟" آدمخوارها اظهار بي اطلاعي مي كنند. بعد از اينكه رئيس شركت مي رود، رهبر آدمخوارها از بقيه مي پرسد: "كدوم يك از شما نادونا اون خانوم برنامه نويس را خورده؟"يكي از آدمخوارها با ترديد دستش را بالا مي آورد. رهبر آدمخوارها مي گويد: "اي احمق! طي اين چهار هفته ما رهبران، مديران و مديران پروژه ها را خورديم و هيچ كس چيزي نفهميد و حالا تو اون خانوم را خوردي و رئيس متوجه شد. پس از اين به بعد لطفاً افرادي را كه كار مي كنند نخوريد."

Sharim
06-05-2010, 18:14
همه زیبا هستند



روزی یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:" استاد چگونه است که هر انسانی یک شغل و قیافه خاصی را زیبا و قشنگ می پندارد! یکی قد بلند و ابروی باریک را دوست دارد و دیگری ابروهای پرپشت و چشمان درشت را می پسندد و فردی دیگر به تیپ و قیافه کاملا متفاوتی دل می بندد. دلیل این همه تنوع در تفسیر زیبایی چیست؟ و از کجا بدانیم که همسر آرمانی ما چه شکل و قیافه ای دارد!؟"

شیوانا پاسخ داد: " موضوع اصلا شکل و قیافه نیست. موضوع خاطره خوش و اثرگذار و مثبتی است که آن شخص در زندگی کودکی و جوانی خود داشته است. همه اینها بستگی به این دارد که آن شخص یا اشخاصی که به انسان توجه داشته اند و با او صمیمی شده اند قیافه شان چه شکلی بوده است. در واقع وقتی انسان به چهره ای خیره می شود در لابلای رنگ چشم و شکل ابرو و اندام فرد محبت و شور و شوق و مسرتی را جستجو می کند که در ذهن خود قبل از آن از صاحب چنان هیبتی تجربه نموده و یا در خاطره اش حک شده است. انسان ها همه شبیه همدیگرند و هیچ کسی زیباتر از دیگری نیست. این ذهن ماست که در لابلای شکل و قیافه و رفتار و حرکات آدم ها به دنبال گمشده رویاهای خود می گردد و آن را به چشم زیبا و تیر مژگان ترجمه می کند!"

آنگاه شیوانا لختی سکوت کرد وسپس لبخندی زد و گفت: "خوب در اطراف خود دقیق شوید! مردی را می بینید که از سرزمینی دور همسری را برای خود انتخاب کرده است. در چهره آن دختر دقیق شوید! می بینید که شباهت هایی غیر قابل انکار با همشهریان و اهل خانواده و فامیل آن مرد دارد. در واقع او این شباهت ها را در قیافه آن زن دیده است و همه خاطرات خوبی که در کودکی با صاحبان چنین مشخصاتی داشته را به یکباره در چهره ان زن دیده است و به او دلباخته است. برای همین است که زیبایی مورد اشاره دیگران برای شما عادی جلوه می کند و اهالی یک قبیله خاص ، اشخاص با شکل و قیافه ثابت و مشخصی را زیبا و جذاب می پندارند. در واقع هیچکس زیباتر از دیگری نیست. این خاطرات متصل به شکل و چهره و ادا و اطوار هاست که توهم تفاوت زیبایی را در ذهن ها ایجاد می کند."

Sharim
06-05-2010, 18:28
دوشیزه پریم برای مردم دهکده گفت :


همه ما افسانه معروفی را در مدرسه شنیده ایم : افسانه شاه میداس.
مردی که با خدا ملاقات کرد و خدا به او گفت هر چه بخواهد به او می دهدومیداس مرد بسیار ثروت مندی بود اما باز
هم پول می خواست و آرزو کرد هر چه را لمس بکند به طلا تبدیل شود.
بگذارید به یادتان بیاورم چه شد :
اول میداس ، اثاثیه ، قصرش و هر چیزی را در اطرافش به طلا تبدیل کرد و توانست باغی زرین ، درختانی زرین و
پلکان های زرین بسازد.ظهر گرسنه شد و خواست غذا بخورد.اما همین که ران گوسفند چرب و نرمی را لمس کرد که
خدمتکارش برای او آورده بود ، ران گوسفند هم به طلا تبدیل شد.یک جام باده برداشت آن هم طلا شد.
با نومیدی به طرف زنش دوید و از او کمک خواست اما بی درنگ فهمید چه خطایی کرده ، همین که بازوی همسرش
را لمس کرد ، زن به یک مجسمه زرین تبدیل شد خدمه هراسان از این که همین بلا سر آنها نیاید ، دوان دوان از انجا
فرار کردند ، در کمتر از یک هفته ، میداس ، غرق طلا ، از گرسنگی و تشنگی مرد . “


---------- Post added at 07:28 PM ---------- Previous post was at 07:24 PM ----------

خدایا چرا من؟‎

درسی که آرتوراشی به دنیا داد

قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خون‎ آلوده ای که درجریان یک عمل جراحی درسال ۱۹۸۳دریافت کرد به بیماری ایدز مبتلا شد
ودربسترمرگ افتاد او ازسراسر دنیا نامه هائی از طرفدارانش دریافت کرد‎
:یکی از طرفدارانش نوشته بود
چراخدا تورا برای چنین بیماری دردناکی انتخاب کرد؟
آرتور در پاسخش نوشت
.دردنیا ۵۰ میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند
وآن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم
هرگز نگفتم خدایا چرا من؟
وامروز هم که ازاین بیماری رنج می کشم هرگز نمی توانم بگویم خدایا چرا من؟ ۵میلیون یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند ۵۰۰هزارنفر تنیس رادرسطح حرفه ای یادمی گیرند ۵۰هزارنفر پابه مسابقات ‏می گذارند ۵هزارنفر سرشناس می شوند ۵۰ نفربه مسابقات ویمبلدون راه پیدامی کنند ۴ نفربه نیمه نهائی می رسند و دونفر به فینال
وآن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم
هرگز نگفتم خدایا چرا من؟
وامروز هم که ازاین بیماری رنج می کشم هرگز نمی توانم بگویم خدایا چرا من؟

mohsen_gh1991
06-05-2010, 21:10
داستانك گلفروش
دربست!


زد روي ترمز. با خستگي پرسيد: كجا؟


بهشت‌زهرا.


با خودش فكر كرد: «اگه داداش باهام راه بياد و بازم ماشينش رو بهم بده، با دو سه شب مسافركشي تو هفته، شهريه اين ترمم جور مي‌شه.»
پايش را روي پدال گاز فشرد. ماشين پرواز كرد. اتوبان، بي‌انتها به نظر مي‌رسيد. در گرگ و ميش آسمان، رويايي دراز پلك‌هايش را سنگين‌تر كرد. صداي پچ‌پچ مسافرهاي صندلي عقب، مثل لالايي نرمي در گوش‌هايش ريخت.
يكباره صداي برخورد جسمي سنگين، او را از خواب پراند. ناخودآگاه ترمز كرد. مثل كابوس‌زده‌ها، از ماشين بيرون پريد. وسط جاده، پسري هم‌قد و قواره خودش، مچاله افتاده بود و هنوز نيمي از گل‌هاي رز و مريم را در دست داشت.

Sharim
07-05-2010, 11:12
دریا باش!


روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس به یاد موندنی بده
راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه.
شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت.

استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگرد پاسخ داد : ... " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "

پیر هندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه.
رفتند تا رسیدن کنار دریاچه.
استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه.
شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید.
استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود. "

پیر هندو گفت :
رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب.


پ.ن:همیشه مشکلات بزرگتر از ظرفیت ما هستن

*ALONE*
09-05-2010, 15:31
زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با ريش هاي بلند جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با ريش هاي بلند جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهر گفت:« چه خوب، ثروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
عروس خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست!

neko_24
09-05-2010, 16:58
يكي بود. يكي نبود. در جزيره اي سه تا جهانگرد كه از مال دنيا دو تا چمدان داشتند، خيلي گرسنه شان بود و چون خيلي وقت بود كه توي راه بودند و چيزي گيرشان نيامده بود بخورند و از قضا توي آن جزيره قيمت همه چيز قد قيمت باباي بشريت بود، تصميم گرفتند يكي از ميان خودشان را آب پز كنند و بعد روي آتش داغ بپزند و بخورند.اين سه تا جهانگرد كه يكي چاق، يكي متوسط و يكي لاغر بود تصميم گرفتند براي انتخاب فرد خورده شونده قرعه كشي كنند؛ اما از آنجا كه چاقه بين آنها خيلي بلا بود، به جاي اسم خودش اسم لاغره را توي تغار قرعه كشي انداخت و از بين دو كاغذ لاغر نوشته يك متوسط نوشته، قرعه به نام لاغره درآمد. لاغره هم رفت آماده شود تا دوستانش او را بخورند كه ناگهان يك بابايي شناكنان از توي اقيانوس درآمد و در گوشش گفت: همانا، تو خيلي ساده اي دوستانت سر تو كلاه گذاشته اند و فلان و بهمان.لاغره رفت قرعه ها را نگاه كرد ديد، اي دل غافل آن بابا راست گفته بعد موضوع را به دو جهانگرد ديگر گفت و كلي هم شاكي شد و پيشنهاد داد كه چون تقلب از جانب جهانگرد چاق صورت گرفته، خودش هم خورده شود. اما چاقه دبه كرد ]توضيح آنكه دبه كرد به معناي «ناسزا گفت و زيرش زد» به كار مي رود [و پيشنهاد داد، رأي بگيرند كه كي خورده بشود. قبل از رأي گيري سه نفري شروع كردند يك مقدار در مورد خودشان صحبت كردن.متوسطه: دوستان! متأسفانه من مادرزادي رماتيسم دارم و گوشتم تلخ است. ظاهراً چند وقتي هم هست كه «HIV» گرفته ام و «GLX» بدنم هم بدجوري به روغن سوزي افتاده و دچار چند بيماري ديگر هم هستم كه اگر بگويم حالتان بد مي شود، پس نمي گويم.چاقه: دوستان جهانگرد عزيز! همان طور كه مي بينيد گوشت من از فرط خستگي و تراكم شل ولهيده شده و حتم دارم مزه ماست خاكي مي دهد. ضمن اينكه ما پشت اندر پشت آدمهاي گوشت تلخي بوده ايم و با يك تحقيق الكي هم مي توانيد صحت اين موضوع را متوجه شويد.لاغره: دوستان عزيزم! گوشت بدن من اصلاً قابل پختن نيست و سر هم نيم كيلو مفيد هم از آن درنمي آيد.بعد از اين توضيحات، جهانگردان رأي شان را توي تغار ريختند. اما چاقه تقلب كرد و به جاي يك رأي دو برگ به نام لاغره انداخت توي تغار. هنوز آرا شمارش نشده بود كه يك بابايي از توي آسمان افتاد وسط جزيره و در گوش لاغره يك چيزي گفت: لاغره هم برگه ها را درآورد و ديد يك رأي چاق، يك رأي متوسط و دو تا رأي به نام او درآمده و همان وقت يك حساب الكي كرد ديد سه نفر كه نمي توانند چهار تا رأي داده باشند و همان موقع انتخابات را ابطال كرد.چاقه كه ديگه خيلي گرسنه اش شده بود، عصباني شد و گفت: حالا كه همانا از راه آدميزاد نمي شود، به شيوه خودمان عمل مي كنيم. بعد زير لنگ لاغره را گرفت و بلند كرد تا او را ببرد توي آب اقيانوس بشويد و براي پختن آماده كند. در اين هنگام يك پري دريايي از پشت درختها آمد و به متوسطه گفت: جهانگرد سومي چرا بيكار نشسته اي اگر الان شما دو تا لاغره را بپزيد همه اش به اندازه يك وعده گوشت براي خوردن داريد و مطمئن باش كه اين چاقالوي شكمو فردا تو را براي ناهارش مي خورد. اما اگر تو و لاغره اين چاقالو را بگيريد نه تنها مي توانيد خودتان را كاملاً سير كنيد، بلكه تا يك ماه ديگر و رسيدن كمك هم وقت و غذاي كافي خواهيد داشت!متوسطه هم كه ديد پري دريايي به رغم بيرون آمدنش از پشت درختان - به جاي اقيانوس - بي راه نمي گويد، يك قطعه سنگ بزرگي برداشت ] ... اين بخش از داستان به دليل وجود خشونت زياد توسط قيچي آقاي ارزياب بريده شده است. خيلي هم خوب است(84-)[بدين ترتيب متوسطه و لاغره يك هفته اي توي جزيره ماندند تا اينكه كمك رسيد و نجات پيدا كردند.ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه اگر خواستيم جهانگرد بشويم بهتر است يك جعبه خرما از سوپر ماركت محله مان بخريم و با خودمان ببريم. لازم مي شود.

*ALONE*
10-05-2010, 19:25
دو تا دانه توی خاک حاصلخيز بهاری کنار هم نشسته بودند ...




دانه اولی گفت : " من ميخواهم رشد کنم ! من ميخواهم ريشه هايم را هرچه عميق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هايم را از ميان پوسته زمين بالای سرم پخش کنم ... من ميخواهم شکوفه های لطيف خودم را همانند بيرق های رنگين برافشانم و رسيدن بهار را نويد دهم ... من ميخواهم گرمای آفتاب را روی صورت و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگ هايم احساس کنم " و بدين ترتيب دانه روئيد .
دانه دومی گفت : " من می ترسم . اگر من ريشه هايم را به دل خاک سياه فرو کنم ، نمی دانم که در آن تاريکی با چه چيزهايی روبرو خواهم شد . اگر از ميان خاک سفت بالای سرم را نگاه کنم ، امکان دارد شاخه های لطيفم آسيب ببينند ... چه خواهم کرد اگر شکوفه هايم باز شوند و ماری قصد خوردن آن ها را کند ؟ تازه ، اگر قرار باشد شکوفه هايم به گل نشينند ، احتمال دارد بچه کوچکی مرا از ريشه بيرون بکشد . نه ، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصيبم شود . و بدين ترتيب دانه منتظر ماند .

مرغ خانگي که برای يافتن غذا مشغول کندوکاو زمين در اوائل بهار بود دانه را ديد و در يک چشم برهم زدن قورتش داد

mohsen_gh1991
10-05-2010, 20:47
معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .

ID3H
11-05-2010, 00:48
پسرک اخمهایش توی هم رفته. قرار است محاکمه ام کند. ولی او بیشتر ترسیده تا من.
نگاهش خیره میشود به قاشقه توی قهوه و آرام هم اش می زند. به من فرصت می دهد مرور کنم. شب قبل را. خودم را پر هیجان در حال برانداز کردن پسرک هیز آن سوی سالن. او را گرم صحبت با میزبان. خودم را توی یک فرصت کوتاه ، توی اتاق بالا، در آغوش پسرک. و تصویر او را توی آینه ی رو به روی در با همین اخمها.
می دانم که معاشقه ام را با دیگری دیده باز.
می داند برایش هیچ توضیحی نخواهم داد.
می دانم اولین بارم نخواهد بود.
میداند برایم مثله تمام معشوقه هایم تا وقتی جالب است که آشفته ام نکند.
میدانم دوستم دارد.
میداند چرای اول را که بپرسد از پشت آن میز لعنتی بلند میشوم.
خسته می شوم. نگاهش میکنم که یعنی بگو !
نگاهم می کند، آرام لبخند میزند: دیشب گرم صحبت شدم متوجه نشدم کی رفتی. وقتی اومدی پایین از پله ها دیدمت. ببخشید.
!...!



ایده/ شهریور 88

ssaraa
11-05-2010, 07:50
انديشه هاي خود را شکل ببخشيد

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
---
مردي در کنار جاده، دکه اي درست کرد و در آن ساندويچ مي فروخت.
چون گوشش سنگين بود، راديو نداشت، چشمش هم ضعيف بود، بنابراين روزنامه هم نمي خواند.
او تابلويي بالاي سر خود گذاشته بود و محاسن ساندويچ هاي خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش مي ايستاد و مردم را به خريدن ساندويچ تشويق مي کرد و مردم هم مي خريدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زيادتر کرد.
وقتي پسرش از مدرسه نزد او مي آمد .... به او کمک ميكرد.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار راديو گوش نداده اي؟ اگر وضع پولي کشور به همين منوال ادامه پيدا کند کار همه خراب خواهد شد و شايد يک کسادي عمومي به وجود مي آيد.
بايد خودت را براي اين کسادي آماده کني.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار راديو گوش مي دهد و روزنامه هم مي خواند پس حتماً آنچه مي گويد صحيح است.
بنابراين کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوي خود را هم پايين آورد و ديگر در کنار دکه خود نمي ايستاد و مردم را به خريد ساندويچ دعوت نمي کرد.
فروش او ناگهان شديداً کاهش يافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادي عمومي شروع شده است.

آنتوني رابينز يک حرف بسيار خوب در اين باره زده که جالبه بدونيد: انديشه هاي خود را شکل ببخشيد در غير اينصورت ديگران انديشه هاي شما را شکل مي دهند. خواسته هاي خود را عملي سازيد وگرنه ديگران براي شما برنامه ريزي مي کنند.
--

iranzerozone
11-05-2010, 10:27
*هنگامی که فرانسوا میتران در سال 1981م زمام امور فرانسه را بر عهده گرفت،از
مصر تقاضا شد تا جسد مومیایی شده فرعون برای برخی آزمایشها و تحقیقات از مصر به
فرانسه منتقل شود . *

**

*هنگامی که هواپیمای حامل بزرگترین طاغوت تاریخ در فرانسه به زمین نشست،بسیاری
از مسئولین کشور فرانسه و از جمله رئیس دولت و وزرایش در فرودگاه حاضر شده و از
جسد طاغوت استقبال کردند
پس از اتمام مراسم،جسد فرعون به مکانی با شرایط خاص در مرکز آثار فرانسه انتقال
داده شد تا بزرگترین دانشمندان باستانشناس به همراه بهترین جراحان و کالبد
شکافان فرانسه،آزمایشات خود را بر روی این جسد و کشف اسرار متعلق به آن شروع
کنند . *

*رئیس این گروه تحقیق و ترمیم جسد یکی از بزرگترین دانشمندان فرانسه بنام
پروفسور موریس بوکای بود که برخلاف سایرین که قصد ترمیم جسد داشتند،*
*او در صدد کشف راز و چگونگی مرگ این فرعون بود .تحقیقات پرفوسور بوکای همچنان
ادامه داشت تا اینکه در ساعات پایانی شب نتایج نهایی ظاهر شد بقایای نمکی که پس
از ساعتها تحقیق بر جسد فرعون کشف شد دال بر این بود که او در دریا غرق شده و
مرده است و پس از خارج


کردن جسد او از دریا برای حفظ جسد،آن را مومیایی کرده اند . اما مسئله ی غریب و
آنچه باعث تعجب بیش از حد پروفسور بوکای شده
بود این مسئله بود که چگونه این جسد سالمتر از سایر اجساد باقی مانده است در
حالی که این جسد از دریا بیرون کشیده شده است.

پروفسور موریس بوکای در حال آماده کردن گزارش نهایی در مورد کشف جدید (مرگ
فرعون بوسیله غرق شدن در دریا و مومیایی جسد او بلافاصله پس از بیرون کشیدن از
دریا ) بود که یکی از حضار در گوشی به یادآور شد که برای انتشار نتیجه تحقیق
عجله نکند،*

* چرا که نتیجه تحقیق کاملا مطابق با نظر مسلمانان در مور غرق شدن فرعون است.

ولی موریس بوکای بشدت این خبر را رد کرده و آن را بعید دانست. او بر این عقیده
بود که رسیدن به چنین نتیجه ی بزرگی ممکن نیست مگر با پیشرفت علم و با استفاده
از امکانات دقیق و پیشرفته کامپیوتری.
در جواب او یکی از حضار بیان کرد که قرآنی که مسلمانان به آن ایمان دارند قصه
غرق شدن فرعون و سالم ماندن جثه‌ی او بعد از مرگ را خبر داده است. *

*حیرت و سردرگمی پروفسور دوچندان شد و از خود سوال می‌کرد که چگونه این امر
ممکن است با توجه به اینکه این مومیایی در سال 1898م و تقریبا درحدود دویست سال
قبل کشف شده است، در حالی که قرآن مسلمانان قبل از 1400 سال پیدا شده است؟
چگونه با عقل جور در می آید در حالی که نه عرب و نه هیچ انسان دیگری از مومیایی
شدن فراعنه توسط مصریان قدیم آگاهی نداشته و زمان زیادی از کشف این مسئله
نمیگذرد؟ *
**

*
موریس بوکای تمام شب به جسد مومیایی شده زل زده بود و در مورد سخن دوستش فکر
میکرد که چگونه قرآن مسلمانان درمورد نجات جسد بعد از غرق سخن می‌گوید در حالی
که کتاب مقدس آنها از غرق شدن فرعون در هنگام دنبال کردن موسی سخن میگوید اما
از
نجات جسد هیچ سخنی بمیان نمیآورد.. و با خود میگفت آیا امکان دارد این مومیایی
همان فرعونی باشد که موسی را دنبال میکرد؟ *

*و آیا ممکن است که محمد هزار سال قبل از این قضیه خبر داشته است؟


او در همان شب تورات و انجیل را بررسی کرد اما هیچ ذکری از نجات جسد فرعون به
میان نیاورده بودند.

پس از اتمام تحقیق و ترمیم جسد فرعون، آن را به مصر باز گرداندند ولی موریس
بوکای خاطرش آرام نگرفت تا اینکه تصمیم به سفر

کشورهای اسلامی گرفت تا از صحت خبر در مورد ذکر نجات جسد فرعون توسط قرآن
اطمینان حاصل کند. یکی از مسلمانان قرآن را باز کرد و این آیه را برای او تلاوت
نمود:

{فَالْیَوْمَ نُنَجِّیکَ بِبَدَنِکَ لِتَکُونَ لِمَنْ خَلْفَکَ آیَةً وَإِنَّ
کَثِیراً مِنَ النَّاسِ عَنْ آیَاتِنَا لَغَافِلُونَ} [یونس:92]

**امروز فقط بدن تو را نجات میدهیم تا برای افراد پس از خودت درسی باشد. هر چند
خیلی از مردم از آیات ما غافلند...**
*

*این آیه او را بسیار تحت تآثیر قرار داد و لرزه بر اندام او انداخت و با صدای
بلند فریاد زد:

من به اسلام داخل شدم و به این قرآن ایمان آوردم.

موریس بوکای بار تغییرات بسیاری در فکر و اندیشه و آیین به فرانسه بازگشت و
دهها سال در مورد تطابق حقائق علمی کشف شده ذر عصر جدید با آیه های قرآن تحقیق
کرد و حتی یک مورد از آیات قرآن را نیافت که با حقایق ثابت علمی تناقض داشته
باشد.*

*وبر ایمان او به کلام الله جل جلاله افزوده شد (لا یأتیه الباطل من بین یدیه
ولا من خلفه تنزیل من حکیم حمید).

حاصل تلاش سالها تحقیق این دانشمند فرانسوی کتابی بود بنام( قرآن و تورات و
انجیل و علم بررسی کتب مقدس در پرتو علوم جدید.



امام صادق عليه السّلام مىفرمايد: هر كه نعمتى بر او رخ نمود بسيار بگويد «الحمد للَّه»، و هر كه را هم حزن بسيار بدو روى آورد بايد طلب آمرزش كند، و هر كه فقر و تهيدستى گريبانش گرفت بسيار بگويد: «لا حول و لا قوّة إلّا باللَّه العلىّ العظيم» كه اين فقر را از او بزدايد

Sharim
11-05-2010, 17:06
اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.
آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ ناز نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، "خواهش می کنم اجازه بده برم خونه..."
یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، "میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام." همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، "چرا این کار رو می کنی؟" پسر پاسخ داد، "وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند." همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره... بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند....هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.
بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، " عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم--- قوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم... حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قوه نمکی رو دوست ندارم، چه عجیب بد مزه است... اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.
اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، " مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد "شیرینه"

mmiladd
11-05-2010, 19:37
داستان پير مرد



يک پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديکي يک دبيرستان خريد. يکي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش مي رفت تا اين که مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي کلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالي که بلند بلند با هم حرف مي زدند، هر چيزي که در خيابان افتاده بود را شوت مي کردند و سروصداى عجيبي راه انداختند. اين کار هر روز تکرار مي شد و آسايش پيرمرد کاملاً مختل شده بود. اين بود که تصميم گرفت کاري بکند.
روز بعد که مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين که مي بينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همين کار را مي کردم. حالا مي خواهم لطفي در حق من بکنيد. من روزي 1000 تومن به هر کدام از شما مي دهم که بيائيد اينجا و همين کارها را بکنيد.»
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد،پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و من نمي تونم روزي 100 تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالي نداره؟
بچه ها گفتند: «100 تومن؟ اگه فکر مي کني ما به خاطر روزي فقط 100 تومن حاضريم اينهمه بطري نوشابه و چيزهاي ديگه رو شوت کنيم، کورخوندي. ما نيستيم.» و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگي ادامه داد

ID3H
13-05-2010, 01:41
بعد از کلي گشتن بعد از کلي اشتباه گرفتن و بعد از کلي انتظار بالاخره پيداش ميکني.
10% ! پُري از کنجکاوي و هيجان.
30%! کم کم حوصله ات سر ميره. چشمات خواب آلود ميشه. ميخواي بيخيال شي اما پس تکليف اونهمه گشتن چي ميشه؟ اونهمه وقتي که گذاشتي ؟ حواست بهشه اما سرت رو جاهاي ديگه هم گرم ميکني.
دوباره نگاش ميکني. 49%! ذوق زده ميشي. داره به نيمه ميرسه! اما هنوز لبخندت کامل نشده که دوباره حالت گرفته ميشه!
50%! به نيمه ميرسه! يعني تمام انتظاري که کشيدي رو دوباره بايد بکشي! يعني بيخوابيه دو برابر! يعني دردسرها تازه نصف شده!
ميخواي بيخيال شي و کنسل کني که 51%! خب حالا بيشتر راه رو رفتي! همين 1%! هم کلي مهمه! واسش از آرامش و آسايش و استراحتت گذشتي! يه کاري جور ميکني و سر خودت رو گرم ميکني. حالا بيشتر بي تاب و هيجان زده اي که ببيني آخرش چي ميشه...!
70%! کم کم اشتياق تو وجودت شعله ميزنه. خستگي رو فراموش ميکني. مرتب به خودت گوش زد ميکني که حتما ارزشش رو داره. خودت رو دلداري ميدي که در عوض بعد از تموم شدن کار ميتوني با خيال راحت استراحت کني. حتي ميتوني روياهاي قشنگ داشته باشي. اميد تو دلت جرقه ميزنه. يه جور شور و اشتياق پيدا ميکني ...
80%! ذل ميزني به حرکت کاغذها از اين پوشه به اون پوشه و ميري تو فکر. به اينکه تو اين لحظه ها چي گذشت. به اينکه بعدش به چه آرامشي ميرسي. به اينکه تمام توانت رو روي اينکار گذاشتي و شايد ديگه قادر نباشي تکرارش کني.
90%! حالا اون حس کنجکاوي و دو دلي جاي خودش رو به حس مالکيت ميده.
97%! موضوع تموم شده اس! حتي ميتوني وجود قلبت رو توي سرت حس کني. داغي گونه هات و يه احساس سرخوشيه مطلق تو اوج خستگي.
99%! آماده ميشی تمام غصه ها رو فراموش کني تمام سختيهاشو ،تمام دردهاشو ،تمام انتظارها و بيخوابي ها رو . حتي اگه شده واسه يه مدت کوتاه...
يه اتفاق ساده همه چيز رو به هم ميزنه. يه اتفاق ساده تر از قطع شدن برق. کوچيکتر از پايين اومدن ناگهاني سرعت اينترت. مسخره تر از اينکه پات به کليد ريست بخوره!
مهم نيست چطوري. مهم اينه که باعت ميشه روياي 99 درصدي تو 100% نشه.
مهم اينه که اميدت بخار ميشه. مهم اينه که وسط روياي شيرينت يه کدوي هالووين ظاهر ميشه و کل رويات توي شعله هاي سرد ميسوزه. مهم اينه که توو اوج کنجکاوي و نياز و هيجان، خسته تر از اوني که حتي تکون بخوري و احساس سرما کرختت ميکنه. مهم اينه که احساس ميکني از بلندترين قله ي ممکن با مخ روي زمين اومدي.
مهم اينه که تا آخر عمر تو مي موني و خاطراتت و وحشت از شروع دوباره .....

اينايي که خوندي داستان دانلود کردن فايل نبود ... من بهش می گم :


My Love Story ….!





ایده/آذر 85

mmiladd
13-05-2010, 10:16
زنگ آخر بود . از کلاس فرار کردم، از امتحان جبر!
در گوشه ای از حیاط ،خودم را گم و گور کردم. اما دلهره ی امتحان و جواب ندادن
به سوالات جبر و نمره صفر ..
اکنون چند سال از آن روز می گذرد اما باز هم دلهره ی امتحان جبر آن روز را با
خود دارم. به پسرم گفتم: «اگه بلد نیستی،اگه خواستی سر جلسه امتحان
حاضر نشی، اشکالی نداره، یه راست بیا خونه، توی حیاط مدرسه نمون،
یه وقت غصه نخوری بابا!»
پسرم با غرور در جوابم گفت: «نه بابا، مطمئن باش، با مجید، همکلاسیم،
قرار گذاشتیم که جواب سوالات رو به همدیگه برسونیم.»
حال چند ساعت از رفتن پسرم به مدرسه می گذرد اما دلهره ی جلسه ی امتحان
رهایم نمی کند!

mmiladd
15-05-2010, 11:04
زندگی داستان كوتاه كوتاهی است كه می توان از لحظه تولد تا مرگ درباره آن حرف زد و اندیشید.

mmiladd
16-05-2010, 09:26
آخرین تکه را از داخل جعبه خارج کرد و در مشتش گرفت . با درخشش خاصی که در
چشمان اش بود به سمت پیرمرد رفت و آخرین تکه را به او داد . پیرمرد سرش را بلند
کرد و دخترک در لابه لای آدم ها ناپدید شد .
پیرمرد از روی صندلی شکسته اش بلند شد و به سمت پسرکی که در گوشه ای از خیابان
مشغول واکس زدن بود ، رفت و آخرین تکه را به او داد . پسرک سرش را بلند کرد و
پیرمرد در لا به لای آدم ها ناپدید شد .
پسرک واکسی پس از تمام شدن کار اش آخرین تکه بیسکویت را به دهان برد .. و در
میان انبوه آدم ها ناپدید شد .

Mehr.Iman
16-05-2010, 10:47
چوپاني گله را به صحرا برد. به درخت گردوي تنومندي رسيد.
از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت.
خواست فرود آيد، ترسيد.
باد شاخه‌اي را كه چوپان روي آن بود، به اين طرف و آن طرف مي‌برد.
ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند.
در حال مستاصل شد.
از دور، بقعه‌ی امامزاده‌اي را ديد و گفت:
اي امامزاده! گله‌ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم.

قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه‌ی قوي‌تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت.
گفت: اي امامزاده! خدا راضي نمي‌شود كه زن و بچه‌ی من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه‌ی گله را صاحب شوي. نصف گله را به تو مي‌دهم و نصفي هم براي خودم...

قدري پايين تر آمد.
وقتي كه نزديك تنه‌ی درخت رسيد گفت: اي امامزاده! نصف گله را چطور نگهداري مي‌كني؟ آنها را خودم نگهداري مي‌كنم؛ در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي‌دهم.

وقتي كمي پايين‌تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم كه بي‌مزد نمي‌شود. كشك‌ش مال تو، پشم‌ش مال من به عنوان دستمزد.

وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد، نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابي چه كشكي؟ چه پشمي؟
ما از هول خودمان يك غلطي كرديم. غلط زيادي كه جريمه ندارد.

---------- Post added at 11:47 AM ---------- Previous post was at 11:45 AM ----------


ماجراهای جالب مدیریتی

"مصاحبه شغلی"
در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شركتی، مدیر منابع انسانی شركت از مهندس جوان صفر كیلومتر ام آی تی پرسید: « برای شروع كار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»
مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینكه چه مزایایی داده شود.»
مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز تعطیلی با حقوق، بیمه كامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیك و مدل بالا چیست؟»
مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: شوخی می‌كنید؟
مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع كردی.

"كارمند تازه وارد"
مردی به استخدام یك شركت بزرگ درآمد. در اولین روز كار خود، با كافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یك فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با كی داری حرف می ‌زنی؟»
كارمند تازه وارد گفت: «نه»
صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شركت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با كی حرف میزنی، بیچاره.»
مدیر اجرایی گفت: نه
كارمند تازه وارد گفت: خوبه و سریع گوشی را گذاشت.

"اشتباه موردی"
كارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: «معنی این چیست؟ شما 200 دلار كمتر از چیزی كه توافق كرده بودیم به من پرداخت كردید.»
رئیس پاسخ می دهد: «خودم می‌دانم، اما ماه گذشته كه 200 دلار بیشتر به تو پرداخت كردم هیچ شكایتی نكردی.»
كارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش كنم.

تصمیم قاطع مدیریتی
روزی مدیر یكی از شركت های بزرگ در حالیكه به سمت دفتر كارش می رفت چشمش به جوانی افتاد كه در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میكرد.
جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌كنی؟»
جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از كیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، تو اخراجی !
ما به كارمندان خود حقوق می‌دهیم كه كار كنند نه اینكه یكجا بایستند و بیكار به اطراف نگاه كنند.»
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از كارمند دیگری كه در نزدیكیش بود پرسید: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟
كارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: او پیك پیتزا فروشی بود كه برای كاركنان پیتزا آورده بود.

زنگ تفریح
مردی به یك مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یك طوطی كرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره كرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»
مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»
صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.»
مشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌
صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینكه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای كه در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد.»
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: ‌ ۴۰۰۰ دلار.
مشتری: این طوطی چه كاری می تواند انجام دهد؟
صاحب فروشگاه جواب داد:‌ «صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند

***Spring***
16-05-2010, 11:39
سلام ...



مرد روشن‌دل ...



روزی مرد روشن‌دلی روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: « من روشن‌دل هستم لطفا کمک کنید. »




روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت ؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود... او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد روشن‌دل اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد...




عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد روشن‌دل پر از سکه و اسکناس شده است. مرد روشن‌دل از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ ... روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.




مرد روشن‌دل هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می‌شد:




« امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! »




وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین‌ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید ( بعضی وقتها ) هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.


حتا برای کوچکترین اعمالتان از دل ، فکر، هوش ، قلب و روحتان مایه بگذارید ؛ این رمز موفقیت است.... لبخند بزنید!










.

Samba
16-05-2010, 12:30
دختر بیچاره دیگه طاقت نداشت !

تمام اثاثیه خونه رو فروخته بود تا خرج دوا ودکتر مادرش رو بده

البته حق هم داشت ، هیچ کس رو نداشت که کمکش کنه ، نه پدری، نه برادری ....

باید برای ادامه زندگی پول جور می کرد

تصمیم رو گرفتهبود !

هوا تاریک شده بود ، خیلی پیاده رفت تا رسید به خیابون اصلیهنوزتردید داشت ، می ترسید ،اولی و دومی رد شدن ، هنوز ته دلش ...

احساس شرم میکرد ، داشت با نجابتش کلنجار می رفت !
.
.
.
.
.
.
.
.
.


ماشین سومی رسید و بوق زد ........

Samba
16-05-2010, 12:36
سر کلاس همش داشت با موبایل آخرین مدلش بازی می کرد .
وقتی که کلاس تموم شد صبرکرد که بیشتر بچه ها به دم در دانشکده برسن !
اون وقت با تمام سرعت خودش رو به دم در رسوند و صدای دزد گیر بنز آخرین سیستمش توجه
بچه ها رو جلب کرد . آخه دیروز خریده بود ، باید همه می فهمیدن !
با احساس غروری سوار ماشین شد و استارت زد و صدای ضبط رو تا آخر بالا برد
سر راه یه دکه روزنامه فروشی دید که چند نفر آدم جلوش ایستاده بودن
هوس کرد بنزش رو به رخ اون ها هم بکشه !


رفت و یه روزنامه برداشت ، یه ۵۰۰ تومانی داد به روزنامه فروشه و گفت باقیشماله خودت !
صفحه اول روزنامه یه عکس انداخته بود !
با خوشحالی داد زد : عکس پاپام رو تو روزنامه انداختن ، ایول ل ل پاپا !
پائین عکس پدرش نوشته شده بود :
دستگیری کلاه بردار حرفه ای ، کلیه کسانی که از نامبرده شکایتی دارند ........

Samba
16-05-2010, 12:48
بلافاصلهبعد از اينکه زن پيتر از زير دوش حمام بيرون اومد پيتر وارد حمام شد… همونموقع زنگ در خونه به صدا در اومد… زن پيتر يه حوله دور خودش پيچيد و رفتتا در رو باز کنه…

همسايه شون -رابرت- پشت در ايستاده بود… تا رابرت زنپيتر رو ديد گفت: همين الان ۱۰۰۰ دلار بهت ميدم اگه اون حوله رو بندازيزمين!…

بعد از چند لحظه تفکر ، زن پيتر حوله رو ميندازه و رابرت چند ثانيهتماشا مي کنه و ۱۰۰۰ دلار به زن پيتر ميده و ميره…

زن دوباره حوله رو دورخودش پيچيد و به حمام برگشت… پيتر پرسيد: کي بود زنگ زد؟

زن جواب داد: رابرت همسايه مون بود…

پيتر گفت: خوبه… چيزي در مورد ۱۰۰۰ دلاري که به منبدهکار بود گفت؟!

Samba
16-05-2010, 12:54
يه مرد ۸۰ ساله ميره پيش دكترش براي چك آپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده:
هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه. نظرت چيه دكتر؟
دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خب… بذار يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه. اون هيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده. يه روز كه مي خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل. همينطور كه ميرفته جلو يهو از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش. شكارچي چتر رو مي گيره به طرف پلنگ و نشونه مي گيره و ….. بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته روي زمين!
پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره! حتما” يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده!
دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقا” منظور منم همين بود.

Samba
16-05-2010, 14:04
مسیحی می نمود. فهمیده بود مسلمان هستم و شیعه. جلو آمد و گفت: می خواهم علی را در یک جمله تعریف کنی.
یک جمله از جرج جُرداق مسیحی به ذهنم رسید:" علی آن اقیانوس بی کرانیست که قطره اشک یتیمی طوفانیش می کند"
احساس کردم زیر لب چیزی می گوید مثل: اشهد ان...
...اما نه!
سرش را به زیر انداخت و رفت.شا نه هایش اما تکان می خورد.

بعد ها فهمیدم یتیم بوده!

mohsen_gh1991
16-05-2010, 19:12
مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یك روز اون اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟

به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم

روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یك چشم داره!

فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم.
كاش زمین دهن وا میكرد و منو ، كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد

روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟!!!

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی عصبانی بودم.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی

از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم

تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو

وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند
و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا اونم بی خبر

سرش داد زدم، چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!
گم شو از اینجا! همین حالا


اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.
مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد

یك روز، یك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
برای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم

بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی كنجكاوی

همسایه ها گفتن كه اون مرده

ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم

اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن

ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام.
منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا

ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تو رو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی، تو یه تصادف، یك چشمت رو از دست دادی

به عنوان یك مادر، نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو


برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه

با همه عشق و علاقه من به تو

مادرت

ssaraa
18-05-2010, 09:29
تصویری از کوروش بزرگ در برابر اجساد پانته آ و آبراداتاس ::..

بدون شک تابلویی که در زیر می بینید روایت کننده ی یکی از جذاب ترین و دراماتیک ترین داستان های تاریخ ایران می باشد. این تابلو اثر وینسنت لوپز هنرمند اسپانیایی قرن 18 می باشد.
[/URL]
[URL="[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]"][ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
داستان از این قرار است که مادی ها پس از برگشت از جنگ شوش غنایمی برای خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به نزد کوروش آوردند. از آن جمله زنی بود بسیار زیبا که گفته می شد زیباترین ه زنان شوش به حساب می آمد و پانته آ نامیده می شد وشوهر او به نام آبراداتاس برای ماموریتی از جانب پادشاه خود به ماموریت رفته بود.
چون وصف زیبایی زن را به کوروش گفتند و نیز از آبراداتاس نام بردند کوروش گفت صحیح نیست که این زن شوهردار برای من شود و او را به یکی از ندیمان خود سپرد تا او را نگه دارد تا هنگامی که شوهرش از ماموریت بازگشت او را به شوهرش بازسپارند.
در این هنگام اطرافیان کوروش با توصیف زیبایی های این زن به او گفتند لااقل یک بار او را ببین شاید که نظرت عوض شد! اما کوروش گفت : نه , می ترسم او را ببینم و عاشقش بشوم و نتوانم او را به شوهرش پس بدهم …
ندیم کوروش که مردی بود به نام آراسپ و پانته آ را به او سپرده بودند عاشق این زن شد و خواست که از او کام بگیرد. به ناچار پانته آ از کوروش درخواست کمک کرد و کوروش نیز آراسپ را سرزنش کرد و زن را از دست او نجات داد و البته آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای آن کار به دنبال آبراداتاس رفت (از طرف کوروش) تا او را به سوی ایران فرا بخواند.
سپس آبرداتاس به ایران آمده و از ما وقع اطلاع حاصل یافت. پس برای جبران جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.
می گویند در هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: قسم به عشقی که من به تو دارم و عشقی که تو به من داری… کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.
خلاصه اینکه در جنگ مورد اشاره آبراداتاس کشته می شود و پانته آ به بالای جسد او می رود و به شیون وزاری می پردازد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش می کند که مواظب باشند کاردست خودش ندهد . شیون و زاری این زن عاشق هنوز در گوش تاریخ می پیچد و تن هر انسانی را به لرزه در می آورد که می گفت : افسوس ای دوست باوفا و خوبم ما را گذاشتی و در گذشتی … به درستی که همانند یک فاتح در گذشتی
پس از آن در پی غفلت ندیمه چاقویی که همراه داشت را در سینه خود فرومی کند و در کنار جسد شوهرش جان می سپاردهنگامی که خبر به کوروش می رسد ندیمه نیز از ترس خود را می کشد برای همین است که در تایلو جسد زنان دو تا است . و باقی داستان که در تابلو مشخص است . آری چنین است که بزرگمردی به نام کوروش در تاریخ جاودانه می شود.
در لغت نامه دهخدا ذيل عنوان "پانته آ" و نيز در "کوروشنامه گزنفون" اين داستان نقل شده است.

mmiladd
18-05-2010, 09:44
.. مشغول بازکردن آخرین قوطی کنسرو ماهی بود.
.. من هم در گوشه ای از سنگر منتظر بودم تا تکه ی کوچکی از گوشت بدن ماهی را
به خانه ببرم.
.. چند لحظه بعد، سوت خمپاره ای به گوش رسید .. به همراه تکه های کوچک و بزرگ
گوشت، در حوضچه ی خون، شناور بودم.

ssaraa
18-05-2010, 11:09
زن ها فرشته اند !!


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

حدود چند ماه قبل CIA شروع به گزینش فرد مناسبی برای انجام کارهای تروریستی کرد. این کار بسیار محرمانه و در عین حال مشکل بود؛ به طوریکه تستهای بیشماری از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتی قبل از آنکه تصمیم به شرکت کردن در دوره ها بگیرند، چک شد.

.

.

پس از برسی موقعیت خانوادگی و آموزش ها و تستهای لازم، دو مرد و یک زن ازمیان تمام شرکت کنندگان مناسب این کار تشخیص داده شدند. در روز تست نهایی تنها یک نفر از میان آنها برای این پست انتخاب می گردید. در روز مقرر، مامور CIA یکی از شرکت کنندگان را به دری بزرگ نزدیک کرد و در حالیکه اسلحه ای را به او می داد گفت :

.

.

"- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرایطی اطاعت می کنی، وارد این اتاق شو و همسرت را که بر روی صندلی نشسته است بکش!"

.
مرد نگاهی وحشت زده به او کرد و گفت :

.

.

" – حتما شوخی می کنید، من هرگز نمی توانم به همسرم شلیک کنم."

.
مامور CIA نگاهی کرد و گفت : " مسلما شما فرد مناسبی برای این کار نیستید."

.

.
بنا براین آنها مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حالیکه اسحه ای را به او می دادند گفتند:

.

.

"- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. همسرت درون اتاق نشسته است این اسلحه را بگیر و او بکش "

.

.
مرد دوم کمی بهت زده به آنها نگاه کرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. برای مدتی همه جا سکوت برقرار شد و پس از 5 دقیقه او با چشمانی اشک آلود از اتاق خارج شد و گفت:

.
.
" – من سعی کردم به او شلیک کنم، اما نتوانستم ماشه را بکشم و به همسرم شلیک کنم. حدس می زنم که من فرد مناسبی برای این کار نباشم،"
.
.
کارمند CIA پاسخ داد:
.
.
"- نه! همسرت را بردار و به خانه برو."
.
.
حالا تنها خانم شرکت کننده باقی مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند:
.
.

" – ما باید مطمئن باشیم که تو تمام دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. این تست نهایی است. داخل اتاق همسرت بر روی صندلی نشسته است .. این اسلحه را بگیر و او را بکش."
.
.
او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد. حتی قبل از آنگه در اتاق بسته شود آنها صدای شلیک 12 گلوله را یکی پس از دیگری شنیدند. بعد از آن سر و صدای وحشتناکی در اتاق راه افتاد، آنها صدای جیغ، کوبیده شدن به در و دیوار و ... را شنیدند. این سرو صداها برای چند دقیقه ای ادامه داشت. سپس همه جا ساکت شد و در اتاق خیلی آهسته باز شد و خانم مورد نظر را که کنار در ایستاده بود دیدند. او گفت:
.
.
"- شما باید می گفتید که گلوله ها مشقی است.
.
.
من مجبور شدم مرتیکه را آنقدر با صندلی بزنم تا بمیرد

mosafereshomali
18-05-2010, 16:41
داستان قشنگی بود ولی خیلی باورپذیر نبود

neko_24
19-05-2010, 11:59
آمريكامردی دارد در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم میزند که ناگهان میبیند سگی به دختر بچه ای حمله کرده است.مرد به طرف آنها می دود و با سگ درگیر می شود ..سرانجام سگ را می کشد و زندگی دختربچه را نجات می دهد.پلیسی که صحنه را دیده بود به سمت آنها می آید و می گوید:« تو یک قهرمانی »فردا در روزنامه ها می نویسند :" یک نیویورکی شجاع ، جان دختر بچه ای را نجات داد "آن مرد میگوید :« اما من نیویورکی نیستم »پس روزنامه های صبح مینویسند :" آمریکایی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد "آن مرد دوباره میگوید :« اما من آمریکایی نیستم »« خوب ، پس تو اهل کجا هستی ؟ »« من ایرانی هستم ! »فردای آنروز روزنامه ها اینگونه می نویسند :« یک تندروی مسلمان ، سگ بی گناه آمریکایی را کشت ! »

Samba
20-05-2010, 12:45
خسته نباشی جالب بود یکی هم از من

درس تمام شده بود و معلم کلاس اول - پیر دختر پنجاه ساله- داشت امتحان بچه‌ها را تصحیح می‌کرد.
یکی از بچه‌ها بلند شد و پرسید: «خانم بچه‌ها از کجا میان؟»
معلم کمی قرمز شد و من منی کرد و گفت:« بچه‌ها... بچه‌ها...... کی میدونه؟»
سارا نگاهی پر افاده به مینا انداخت و گفت: «خانم اجازه؟ باباها یه کلید دارن که میندازن تو شکم مامانا و درش را باز می‌کنن و نی نی کوچولو‌ها را در میارن.»
معلم رو به مینا که دستش بالا بود کرد و گفت:« تو بگو ببینم!» مینا با تحقیر نظری به سارا انداخت و گفت: « خانم اجازه‌، وقتی باباها و مامانا تنها می‌شن، گریه می‌کنن، بعد یه فرشته میاد، یه نی‌نی کوچولو میاره براشون، تا دیگه گریه نکنن.»
زنگ خورد. معلم در راه فکر می‌کرد که بچه‌ها از کجا میان.

Samba
20-05-2010, 12:50
مرد توی رودخانه افتاد. در حال غرق شدن، فریاد می زد و کمک می خواست.
چند جوان موبایل به دست با شنیدن صدای مرد، کنار رودخانه امدند .
چندروز بعد بلوتوث «غرق شدن واقعی یک ادم» سوژه ی خنده و تفریح شب نشینی ها شد.

Samba
21-05-2010, 10:29
* هی پسر اونجا رو باش !
-- کجا ؟
* اه اه اه تو که اینقدر خنگ نبودی اون دختره رو می گم داره گل می فروشه !
-- اوه اوه این گل فروشه یا جنیفرلوپز ؟
* عجب تیکه ایه ! بریم مخشو بزنیم ؟
سلام میشه یه گل ازم بخرین ؟
-- چنده ؟
۵۰۰ تومن
* همه گل هاتو با هم چند می دی ؟
۳۰۰۰ تومن
-- گل خودت چنده ؟
گل خودم ؟ من که از خودم گل ندارم !
* چرا عزیزم ! داری خوبشم داری می خوای بدونی چه شکلیه ؟
آره
-- بیا سوار شو !
* همه گل هاتو با هم می خرم هم ۱۰.۰۰۰ تومن هم واسه گل خودت بهت می دم .
آخه نمیشه باید این گل هارو بفروشم .....
* تو بیا سوار شو ! هم همه گل هاتو با هم می خرم دیگه هم اینکه ۱ ساعت دیگه برمی گردیم .
باشه خب کجا داریم می ریم ؟؟!

Samba
21-05-2010, 10:57
با لبه آستینش عرق سرد پیشانیش را پاک کرد. حریف با خنده تحقیرآمیزی گفت:
- آخرین تاس زندگیت رو بریز شازده! «جفت شیش» نیاری، غیر از شلوارت همه چیت رو باید بذاری بری.
همه زدند زیر خنده. چشم‌هایش را بست. توی خیالش مقابل خدا به خاک افتاده بود و با گریه التماس می‌کرد: «فقط یه بار دیگه کمکم کن. قول میدم تا آخر عمر دست به تاس نزنم». با ناامیدی تاس‌ها را رها کرد. صدای تحسین از هر طرف بلند شد:
- دمت گرم!
- ایول داره!
- بابا تخته‌باز!
حریف با صدایی آرام‌تر از بقیه گفت:
-بر پدرت لعنت که اینقدر شانس داری
چشمهایش را باز کرد. «جفت شش». خنده بلندی کرد و گفت:
- شانس کدومه بچه! حاجیت بیشتر از عمر بابات تخته بازی کرده.
- اگه جیگرش رو داری یه دست دیگه بزنیم. سر هرچی داشتی و هرچی بردی
مغرورانه نگاهی به حریفش انداخت و گفت:
- امشب تا همه زندگیت رو نگیرم ولت نمی‌کنم. بچین تخته رو

mmiladd
21-05-2010, 14:52
با تکانی خود را ازلابه لای سوراخ های تور رها کرد و در دریا شناور شد ؛ با خود
گفت:« ازمرگ حتمی نجات یافتم ، بیچاره ماهی هایی که در تور ماهیگیراسیرند ..
اگر آنها هم به مانند من زرنگ و باهوش بودند ، اگر به مانند من تلاش می کردند و
اگرازشانس خوبی برخوردار بودند ... »
مرغی دریایی که درحال چرخیدن در آسمان بود با شیرجه ای ، ماهی آزاد سفید را
همراه خود به آسمان برد . در همین لحظه موجی سهمگین ، ماهیگیر را به همراه
تورش به داخل دریا کشاند

mohsen_gh1991
21-05-2010, 22:28
شخصي مشغول تخريب ديوار قديمي خانه اش بود تا آنرا نوسازي كند. توضيح اينكه منازل ژاپني بنابر شرايط محيطي داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند.

اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.

دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد خيلي تعجب كرد ! اين ميخ چهار سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود !

اما براستي چه اتفاقي افتاده بود ؟ كه در يک قسمت تاريک آنهم بدون كوچكترين حرکت، يك مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنين موقعيتي زنده مانده !

چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است. متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.

در اين مدت چکار مي کرده ؟ چگونه و چي مي خورده ؟

همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد !
مرد شديدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. و این است عشق ! يك موجود كوچك با عشقي بزرگ !

mmiladd
24-05-2010, 21:12
ناجی

کبوتری که بالش زخمی شده ، بر بالای تیرک تلگراف می نشیند .
این خبربه سرعت به تمام نقاط دنیا مخابره می شود . چند شاهین
از کشوری دیگر برای نجات او داوطلب می شوند !

ssaraa
25-05-2010, 07:07
خاطره ی پروفسور حسابی و انیشتین
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

پروفسور حسابی چند نظریه مهم در علم فیزیک داشتند که مهم ترین وآخرین آن ها نظریه بی نهایت بودن ذرات بود، در این ارتباط با چندین دانشمند اروپایی مکاتبه و ملاقات می کنند و همه آنها توصیه می کنند که بهتر است که بطور مستقیم با دفتر پروفسور انیشتین تماس بگیرد بنابراین ایشان نامه ای همراه با محاسبات مربوطه را برای دفتر ایشان در دانشگاه پرینستون می فرستند بعد از مدتی ایشان به این دانشگاه دعوت میشوند و وقت ملاقاتی با دستیار انیشتین برایشان مشخص میشود پس ازملاقات با پروفسور شتراووس به ایشان گفته می شود که برای شما وقت ملاقاتی با پروفسور انیشتین تعیین می شود که نظریه خود را بصورت حضوری با ایشان مطرح کنید.

پروفسور حسابی این ملاقات را چنین توصیف می کنند:
وقتی برای اولین بار با بزرگترین دانشمند فیزیک جهان آلبرت انیشتین روبرو شدم ایشان را بی اندازه ساده، آرام و متواضع یافتم و البته فوق العاده مودب و صمیمی! زودتر از من در اتاق انتظار دفتر خودش، به انتظار من نشسته بود و وقتی من وارد شدم با استقبالی گرم مرا به دفترکارش برد و بدون اینکه پشت میزش بنشیند کنار من روی مبل نشست، نظریه خود را درارتباط با بی نهایت بودن ذرات برای ایشان توضیح دادم، بعد از اینکه نگاهی به برگه های محاسباتی من انداختند، گفتند که ما یکماه دیگر با هم ملاقات خواهیم کرد.

یکماه بعد وقتی دوباره به ملاقات انیشتین رفتم به من گفت : من به عنوان کسی که در فیزیک تجربه ای دارم می توانم به جرات بگویم نظریه شما در آینده ای نه چندان دور علم فیزیک را متحول خواهد کرد باورم نمی شد که چه شنیده ام، دیگر ازخوشحالی نمی توانستم نفس بکشم، در ادامه اما توضیح دادند که البته نظریه شما هنوز متقارن نیست باید بیشتر روی آن کار کنید برای همین بهتر است به تحقیقات خود ادامه دهید من به دستیارم خواهم گفت همه امکانات لازم را در اختیار شما بگذارند، به این ترتیب با پیگیری دستیار و ارسال نامه ای با امضا انیشتین، بهترین آزمایشگاه نورآمریکا در دانشگاه شیکاگو، با امکانات لازم را در اختیار من قرار دادند و درخوابگاه دانشگاه نیز یک اتاق بسیار مجهز مانند اتاق یک هتل در اختیار من گذاشتند،اولین روزی که کارم را در آزمایشگاه شروع کردم و مشغول جابجایی وسایل شخصی بر روی میزم و کشوهای آن بودم، متوجه شدم یک دسته چک سفید که تمام برگه های آن امضا شده بود در داخل یکی از کشوها جا مانده است، بسرعت آن را نزد رئیس آزمایشگاه بردم و مسئله را توضیح دادم، رئیس آزمایشگاه گفت این دسته چک جا نمانده متعلق به شما است که تمام نیازمندیهای تحقیقاتی خود را بدون تشریفات اداری تهیه کنید این امکان برای تمام پژوهشگران این آزمایشگاه فراهم شده است، گفتم اما با این روش امکان سوءاستفاده هم وجود دارد؟ او در پاسخ گفت درصد پیشرفت ما از این اعتماد در مقابل خطاهای احتمالی همکاران خیلی ناچیز است.

بعد از مدتها تحقیق بالاخره نظریه ام آماده شد و درخواست جلسه دفاعیه را به دانشگاه پرینستون فرستادم و بالاخره روزدفاع مشخص شد، با تشویق حاضرین در جلسه، وارد سالن شدم و با کمال شگفتی دیدم انیشتین در مقابل من ایستاد و ابراز احترام کرد و به دنبال او سایر اساتید و دانشمندان هم برخواستند، من که کاملا مضطرب شده و دست و پای خود را گم کرده بودم با اشاره ی پروفسور انیشتین و نشتستن در کنار ایشان کمی آرام تر شده، سپس به پای تخته رفتم شروع کردم به توضیح معادلات و محاسباتم و سعی کردم که با عجله نظراتم را بگویم که پروفسور انیشتین من را صدا کرده و گفتند که چرا اینهمه با عجله؟ گفتم نمی خواهم وقت شما و اساتید را بگیرم ولی ایشان با محبت گفتند خیر الان شما پروفسور حسابی هستید و من و دیگران الان دانشجویان شما هستیم و وقت ما کاملا در اختیارشماست.

آن جلسه دفاعیه برای من یکی از شیرین ترین و آموزنده ترین لحظات زندگیم بود من در نزد بزرگترین دانشمند فیزیک جهان یعنی آلبرت انیشتین از نظریه خودم دفاع می کردم و مردی با این برجستگی من را استاد خود خطاب کرد و من بزرگترین درس زندگیم را نیز آنجا آموختم که هر چه انسان وجود ارزشمندتری دارد همان اندازه متواضع، مودب و فروتن نیز هست. بعد از کسب درجه دکترا انیشتین به من اجازه داد که در کنار او در دانشگاه پرینستون به تدریس و تحقیقاتم ادامه دهم

ssaraa
26-05-2010, 07:43
مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی
روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش،
کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید،
کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش.

خیابان ساکت بود،
فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد.
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود، دستهایش سردتر،
مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد.

صدای گام هایی آمد و .. رفت،
مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد،
خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش.
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند،
مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت،
معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید،
به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر.

گفته بود: - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام ...
فاطمه باز هم خندیده بود.

آمد شهر، سه ماه کارگری کرد،
برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدار،
تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید.

آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت،
رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،
مثل فروختن یک دانه سیب بود.

حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی.

پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد.
یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید،
پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد.

صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست.

- داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود، جوان اخم کرد.

نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرم.

چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام .

صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- بیچاره ،
- پولات چقد بود؟
- حواست کجاست عمو؟

پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های روی کمرش سوخت.

برگشت شهر، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود.
...

- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،
خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد.

در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند.

- داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،
فرصت فکر کردن نداشت ،
با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.
- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...

جوان شناختش.

- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
افتاد روی زمین.

جوان دزد فرار کرد.
- آییی یی یییییی

مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- چاقو خورده ...
- برین کنار .. دس بهش نزنین ...
- گداس؟
- چه خونی ازش میره ...

دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش
دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،
سرش گیج رفت ،
چشمهایش را بست و ... بست .

نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ،
همه جا تاریک بود ... تاریک .
.........
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین...

هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شد
مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی.

بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،
شاید فاطمه هم مرده باشد ،
شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،

کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .

sara_girl
27-05-2010, 12:08
شيطان

ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن کرده بود؛ فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌بودند،‌هياهو مي‌کردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند. توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌جاه‌طلبي و ... هر کس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تکه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و بعضي‌پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي آزادگيشان را. شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد. دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من کاري با کسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا مي‌کنم. نه قيل و قال مي‌کنم و نه کسي را مجبور مي‌کنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق مي‌کني.تو زيرکي و مومن. زيرکي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند. از شيطان بدم مي‌آمد. حرف‌هايش اما شيرين بود. گذاشتم که حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا اين که چشمم به جعبه‌اي عبادت افتاد که لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار يک بار هم شده کسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يک بار هم او فريب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،‌نبود! فهميدم که آن را کنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. مي‌خواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغي‌اش را توي سرش بکوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود. آن وقت نشستم و هاي هاي گريه کردم. اشک‌هايم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم که صدايي شنيدم، صداي قلبم را. و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شکرانه قلبي که پيدا شده بود

saye
27-05-2010, 23:28
گويند روزي پادشاهي اين سوال برايش پيش مي آيد و مي خواهد بداند که نجس ترين چيزها در دنياي خاکي چيست.
براي همين کار وزيرش را مامور ميکند که برود و اين نجس ترين نجس ترينها را پيدا کند و در صورتي که آنرا پيدا کند و يا
هر کسي که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزير هم عازم سفر مي شود و پس از يکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به اين نتيجه رسيد که با توجه به
حرفها و صحبتهاي مردم بايد پاسخ همين مدفوع آدميزاد اشرف باشد.

عازم ديار خود مي شود در نزديکي هاي شهر چوپاني را مي بيند و به خود مي گويد بگذار از او هم سؤال کنم شايد
جواب تازه اي داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزير مي گويد من جواب را مي دانم اما يک شرط دارد
و وزير نشنيده شرط را مي پذيرد چوپان هم مي گويد تو بايد مدفوع خودت را بخوري وزير آنچنان عصباني مي شود که
مي خواهد چوپان را بکشد ولي چوپان به او مي گويد تو مي تواني من را بکشي اما مطمئن باش پاسخي که پيدا کرده اي غلط است
تو اين کار را بکن اگر جواب قانع کننده اي نشنيدي من را بکش.

خلاصه وزير به خاطر رسيدن به تاج و تخت هم که شده قبول مي کند و آن کار را انجام مي دهد
سپس چوپان به او مي گويد: " کثيف ترين و نجس ترين چيزها طمع است
که تو به خاطرش حاضر شدي آنچه را فکر مي کردي نجس ترين است بخوري" !!!!

mmiladd
28-05-2010, 15:29
پستچی نامه ای دیگر در داخل صندوق انداخت و رفت .
نامه بر روی دیگر نامه های داخل صندوق افتاد .
به سفر دوری رفته بود .
چه وقت ؟ کجا ؟ و چرا به این سفر رفته بود ؟ هیچ کس نمی دانست .
مرگ تنها دلیلش بود !

mohsen_gh1991
28-05-2010, 20:14
غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد ساراي كوچكش را به او داد.
زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد، ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر كوچكش را بگيرد. وقتي از داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است.
زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال سارا هر لحظه بدتر مي شود. او جريان كليد اتومبيل را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعي كند با سنجاق سر در اتوموبيل را باز كند.
زن سريع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت: «ولي من كه بلد نيستم از اين استفاده كنم.»
هوا داشت تاريك مي شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا اميدي زانو زد و گفت: «خدايا كمكم كن!»
در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي كهنه به سويش آمد. زن يك لحظه با ديدن قيافه ي مرد ترسيد و با خودش گفت: «خداي بزرگ، من از تو كمك خواستم آنوقت اين مرد...!»
زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزديك شد و گفت: «خانم، مشكلي پيش آمده؟»
زن جواب داد: «بله، دخترم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريع تر به خانه برسم ولي كليد را داخل ماشين جا گذاشته ام و نمي توانم درش را باز كنم.»
مرد از او پرسيد كه آيا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز كرد!
زن بار ديگر زانو زد و با صداي بلند گفت: «خدايا متشكرم!»
سپس رو به مرد كرد و گفت: «آقا متشكرم، شما مرد شريفي هستيد.»
مرد سرش را برگرداند و گفت: «نه خانم، من مرد شريفي نيستم. من يك دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان آزاد شده ام!»
خدا براي زن يك كمك فرستاده بود، آن هم يك حرفه اي! زن آدرس شركتش را به مرد داد و از او خواست كه فرداي آن روز حتما به ديدنش برود. فرداي آن روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شركت شد، فكرش را هم نمي كرد كه روزي به عنوان راننده مخصوص در آن شركت بزرگ استخدام شود.

mmiladd
30-05-2010, 23:04
بادبادک را برداشتم و با عجله از پله ها بالا رفتم . به پشت بام که
رسیدم باد سرعتش بیشتر شده بود . پیت های حلبی با زوزه های
باد می لرزیدند و رخت های آویزان به طناب از شادی بالا و پایین
می پریدند .
با اشتیاق فراوان ازهم جدا شدیم . او دُم تکان می داد و من دست .
هرچه بیشتر دُم تکان می داد فاصله ام را با او بیشتر می کردم ..
تا اینکه به انتهای قرقره رسیدیم . حالا او از من خیلی دوراست

mmiladd
02-06-2010, 11:41
هیچ وقت دریا رو ندیده بود . حتی یه برکه رو هم.
وقتی اولین بار دریا رو دید با خودش گفت: مثل کویر خودمونه
حتی صداش حتی موجهاش.

@R3Z
04-06-2010, 10:23
عشق و مرگ

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

mmiladd
05-06-2010, 20:55
دفتر به دست اومد پیش مادرش و گفت : مامان چی بنویسم

مادر گفت: بنویس علم اگه دو کلاس سواد داشتم که وضعم این نبود...
رفت پهلوی عموش و گفت :چی بنویسم؟
عمو گفت : بنویس ثروت . حیف از این همه درس که خوندم....
به پدر بزرکش گفت چی بنویسم آقا جون؟
سری تکون داد و گفت: جوونی .......

Samba
06-06-2010, 14:23
آن روزها، در «بيمارستان نجميه» وقتي «ماما» خبر آورد که «سميه» صحيح و سالم به دنيا آمده است، مادر نخنديد. اشکش از شوق به دنيا آمدن سميه نبود، واقعا داشت گريه مي‌کرد، ضجه مي‌زد، آخر دقايقي پيش، از راديو، با همين گوش‌هاي خودش، که آن زمان «سمعک» نداشت، خبر شهادت همسرش را شنيد؛
پس اين روزها، تنها سالگرد عمليات کربلاي پنج، در زمستان 65 نيست، سالروز تولد سميه خانم هم هست، و سميه در همان روزي به دنيا آمد، که پدرش «محمد»، در «سه‌راهي شهادت»، به شهادت رسيد. جشن تولد سميه، سال‌هاست که در کنار مزار پدر برگزار مي‌شود، به صرف خرما، شمع، اشک، چفيه، پلاک و يک مشت خاک از يک سرزمين پاک. مادرش مي‌گويد خوردن کيک سر خاک پدر شگون ندارد. سميه ديروز وارد بيست‌وچهارمين سال زندگي‌اش شد و پدرش‌ تنها 23 سال از خدا عمر گرفت، و با اين «غبار»، گرد يتيمي از صورت سميه، پاک نخواهد شد، و ديروز جشن تولد سميه بود.
مادرش، کارت دعوت فرستاد به همه مسوولان، که در ترافيک «بزرگراه شهيد اشرافيت انگليسي» گير کرد و به دست شان نرسيد. باز هم جشن تولد سميه، در «قطعه 26»، غريبانه بود، و باز هم «مترو» به «بهشت زهرا(س)» نرسيد و در ايستگاه «جوانمرد قصاب» خراب شد، و ياران را چه غريبانه قال گذاشت. گلزار شهدا BRT ندارد، و تاکسي‌ها فقط «دربست» سوار مي‌کنند. بي‌معرفت، 7 هزار تومان از سميه و مادرش کرايه گرفت، و تازه، از «حرم امام (ره)» هم جلوتر نرفت. گفت: اگر داخل بهشت‌زهرا (س) بروم، هزار تومان بيشتر مي شود، اما محمدآقا، با 70 تومان رفت شلمچه، و گلوله خورد به قلبش، و به عکس امام که روي سينه داشت، اما عکس امام پاره نشد، فقط يک مقدار از خون محمد، روي عکس امام لخته شد، و چقدر آرزو داشت اين شهيد، که نخستين فرزندش را ببيند.
نام سميه را، خودش انتخاب کرده بود. خانواده ي شهيد کريمي، خاندان «هزار شهيد»‌اند، خب يک عده چطور هزار فاميل‌اند، ما يک عده هم داريم هزار شهيد، به همين راحتي. سميه با پسر همرزم پدرش ازدواج کرده، و محسن، پدرش در مرصاد، عمويش در بدر، آن يکي عمويش در والفجر مقدماتي، و دايي‌اش در کربلاي چهار به شهادت رسيدند.
سميه ماه عسل به شلمچه رفت، و ديد در قتلگاه پدرش، پارک درست کرده‌اند، و روي پلاکارد به جاي آنکه بنويسند اينجا قدمگاه شهيدان است، با وضو وارد شويد، نوشته‌اند: از نشستن روي چمن خودداري فرماييد، آب، آشاميدني نيست، گل‌ها را پرپر نکنيد. کاش پرپر نکردن لاله‌ها، يکي از بندهاي بيانيه حقوق بشر بود، و کسي روي درختي که محمدآقا کاشت، و با خونش، آن را آبياري کرد، براي برنده جايزه نوبل يادگاري نمي‌نوشت.
خدا رحمت کند شهيد «سعيد شاهدي» را، به شلمچه مي‌گفت «شلم»، و تکيه کلامش اين بود: «برادر، شلم کجا بودي؟!». «علي مطهري» شلم نبود. استاد شهيد مي‌گفت: جهاد در راه خدا، لياقت مي‌خواهد. بعضي‌ها ماندند در تهران، تا ذخيره‌اي باشند براي فرداي انقلاب، تا در روز مبادا به بازي بيايند و سردار جبهه فرهنگي باشند! چه بسيار که قرار بود به‌عنوان «ذخيره طلايي» به بازي بيايند، اما بازي خوردند. و به جاي گل زدن به بي‌بي‌سي، نقش «غضنفر» را بازي کردند، و در شرايطي که دروازه‌بان ما، يکي از دست‌هايش را، در مرحله اول عمليات بيت‌المقدس، از دست داده بود، توپ را درون دروازه خودي کردند، تا بي‌طرفي‌شان را، به «فيفا» ثابت کنند. اين روزها، بازيکن بي‌غيرت فقط در «استقلال» و «پيروزي» نيست، در «تيم انقلاب» هم هستند بازيکناني که کم‌کاري مي‌کنند، و اخبار تيم را، مي‌گذارند کف دست «جورزاليم پست»

mmiladd
07-06-2010, 08:45
دو تایی اون بالا نشسته بودن و داشتن به پایین نگاه می کردن. دختر سکوت رو شکوند و گفت :«حالا لازم بود این کارو بکنیم؟» . پسر گفت:«آره نتیجه ش اینه که با همیم». دختر گفت :«به این قیمت ؟ ما که یه روح بودیم تو دو بدن». پسر جواب داد:«الان دو روحیم تو یه بدن.» . دو تایی یه نگاه به پایین کردن و رفتن بالا تر..

اون پایین مردم دور ماشین مچاله شده ته دره بودن. وقتی ماشینو در آوردن همه از دیدن صحنه روشون. برگردوندند. جنازه دو تا جوون بوذ که کاملا تو هم فرو رفته بود.

ssaraa
07-06-2010, 12:38
دست های دعا كننده

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

The Praying Hands


Praying hands by Albrecht Durer


در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با 18 فرزند زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي 18 ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد.

در همان وضعيت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد.

يك شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصميمي گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده مي بايست براي كار در معدن به جنوب مي رفت و برادر ديگرش را حمايت مالي مي كرد تا در آكادمي به فراگيري هنر بپردازد، و پس از آن برادري كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش حمايت مالي مي كرد تا او هم به تحصيل در دانشگاه ادامه دهد.

آن ها در صبح روز يك شنبه در يك كليسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن هاي خطرناك جنوب رفت و براي 4 سال به طور شبانه روزي كار كرد تا برادرش را كه در آكادمي تحصيل مي كرد و جزء بهترين هنرجويان بود حمايت كند. نقاشي هاي آلبرشت حتي بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصيلي او درآمد زيادي از نقاشي هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود.

وقتي هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر براي موفقيت هاي آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال يك ضيافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ايستاد و يك نوشيدني به برادر دوست داشتني اش براي قدرداني از سال هايي كه او را حمايت مالي كرده بود تا آرزويش برآورده شود، تعارف كرد و چنين گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا مي تواني به نورنبرگ بروي و آرزويت را تحقق بخشي و من از تو حمايت ميكنم .

تمام سرها به انتهاي ميز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازير شد. سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: نه! از جا برخاست و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد به انتهاي ميز و به چهره هايي كه دوستشان داشت، خيره شد و به آرامي گفت: نه برادر، من نمي توانم به نورنبرگ بروم، ديگر خيلي دير شده، ‌ببين چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندين بار شكسته و در دست راستم درد شديدي را حس مي كنم، به طوري كه حتي نمي توانم يك ليوان را در دستم نگه دارم. من نمي توانم با مداد يا قلم مو كار كنم، نه برادر، براي من ديگر خيلي دير شده...
بيش از 450 سال از آن قضيه مي گذرد. هم اكنون صدها نقاشي ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاري ها وآبرنگ ها و كنده كاري هاي چوبي او در هر موزه بزرگي در سراسر جهان نگهداري مي شود.

يك روز آلبرشت دورر براي قدرداني از همه سختي هايي كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پينه بسته برادرش را كه به هم چسبيده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصوير كشيد. او نقاشي استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاري كرد اما جهانيان احساساتش را متوجه اين شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا كننده" ناميدند.

Parisa-007
08-06-2010, 15:56
نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق -ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!

mmiladd
09-06-2010, 11:04
گفتم:«این چه کاری بود که کردی؟»

جواب نداد
گفتم :«یعنی منو دیگه دوست نداری؟»
باز هم سکوت کرد
گفتم:« می خوای از هم جدا شیم ؟ »
هنوز ساکت بود
گفتم:« سکوت علامت رضایته؟»
باز هم سکوت کرد
....
سکوت علامت رضایته اما یه قطره اشک اونو باطل میکنه
دستشو گرفتم وبا هم رفتیم

molaali
09-06-2010, 12:28
قيمت معجزه:

وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند.
فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند.
پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد.
سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد.
قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.
جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود.
دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد
بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!
دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد
من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟

مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد.
مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟
دکتر لبخندي زد و گفت: فقط 5 دلار.

آری خداوند بندگان درمانده اش را همواره یاری می کند.

.::SMS::.
09-06-2010, 14:59
روزی حضرت موسی(ع) به عبادتگاه خویش می رفت. رندی او را دید و گفت به خدایت بگو فلانی گفت تا كی تو را نافرمانی كنم و مجازاتم نكنی؟!
موسی(ع) پیام را رساند. ندا آمد به آن مرد پاسخ بده تا كی تو را مجازات كنیم و تو درنیابی؟!

farshadzah
09-06-2010, 22:22
آرام آرام - به کجا می روی چنین شتابان !!!!!

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض 30 دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت.

از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند.

سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد.
از سرعت قدمهایش کاست و چند ثانیه ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد
.
یک دقیقه بعد، ویلونزن اولین انعام خود را دریافت کرد.

خانمی بی آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.
چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت سر تکیه داد، ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد.
کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان به همراه می برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلونزن پرداخت،
مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیبتکرار شد، و والدینشان بلا استثنا برای بردنشان به زور متوسل شدند
.
در طول مدت 30 دقیقه ای که ویلون زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند.
بیست نفر انعام دادند، بی آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون زن شد.
وقتیکه ویلون زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد
.
نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت
.

هیچکس نمیدانست که این ویلون زن همان”جاشوا بل” یکی از بهترین موسیقی دانان جهان است، و نوازنده ی یکی از پیچیده ترین قطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار،میباشد.
جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تئاتر های شهر بوستون، برنامه ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود
.

این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت های مردم بود
.

نتیجه: آیا ما در شرایط معمولی و ساعات نامناسب، قادر به مشاهده ودرک زیبایی هستیم؟
لحظه ای برای قدردانی از آن توقف میکنیم؟
آیا نبوغ و شگرد ها را در یکشرایط غیر منتظره میتوانیم شناسایی کنیم؟

یکی از نتایج ممکن این آزمایش میتواند این باشد،
اگر ما لحظه ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون است، گوش فرا دهیم ،چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم.

بر گرفته شده از سايت
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

molaali
10-06-2010, 08:58
سرنوشت پسر يك كشيش:

كشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند.
پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چيزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت.

يک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد.
به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد : يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب.

کشيش پيش خود گفت : « من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد . آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر می‌دارد ..»
اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست.
اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست.
امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.

مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت.
در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد.

با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند .
کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد.
سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد .....

کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت : « خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سياستمدار خواهد شد! »

mohsen_gh1991
10-06-2010, 20:44
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ...
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند

mmiladd
11-06-2010, 15:46
دو سال و ده ماه و بیست و یک روز. حالا بعد از این مدت همه چیز تموم شده بود. حلقه رو از انگشتش در آورد . حلقه رو گداشت رو گردنش و خودش رو ول کرد . بیست و چهار سال و پنج ماه و یازده روز تموم.

mohsen_gh1991
11-06-2010, 23:34
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و
گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید
و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو (ب.ش)
لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد
آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

ssaraa
13-06-2010, 09:05
.
چند لحظه باید اندیشید ...
حکایتی واقعی از هولناکترین خصلت انسانی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

(این داستان واقعی است)

ساعت نزدیک شش صبح بود، زنگ تلفن بصدا درآمد، دخترم گوشی را برداشت بعد از چند لحظه آمد داخل اتاقم. داشت گریه میکرد. صدایش میلرزید، بسختی حرف میزد، رنگ از رخسارش پریده بود، نفس نفس میزد،

- مامان، خاله.

- خاله چی؟ چی شده؟

- تصادف کرده، حالش خیلی بده.

سه خواهرم در آلمان زندگی میکنند، دو برادرم یکی انگلیس یکی ایران، خودم هم ایران. صاحب شرکت نسبتاً بزرگی هستم. با وجود زن بودنم خیلی خوب از پس تجارت برآمده ام. چند ده نفر آقا و خانم در این شرکت کار میکنند، عاشق کارم هستم و بسیار نکته بین و دقیق. وضعیت مالی خوب، درآمد بالا، خانه ای بزرگ و مجلل با استخر، سونا و جکوزی، بهترین وسایل، ویلای شمال، اتومبیل گران، مسافرتهای پر هزینه، لباسهای رنگارنگ، کارگر خانه. دو دختر دارم. دخترانم صاحب اتومبیل هستند، پول هفتگی خوبی میگیرند، شیک لباس می پوشند، باشگاه، گردش، تفریح، رقص، زندگی خوبی دارند. از شوهرم جدا شده ام. همسر جدیدم مهربان است.

خواهر بزرگم صاحب سه فرزند بود. دو پسر که سوی زندگی خود رفته بودند و یک دختر معلول که از بدو به دنیا آمدنش برای نگهداری از او رنج بسیار تحمل کرده بود. از جدایی شوهرش دو سالی میگذشت. او با دخترش در شهری کوچک در آلمان زندگی میکرد. همچون پرستاری شبانه روز از دخترش نگهداری میکرد. تمام وقت و ذهنش درگیر او بود.

آن روز زمانی که به همراه دخترش درحال برگشت به خانه بود کنترل اتومبیل را به ناگاه از دست میدهد و از بخت بد با تانکر بنزینی که در کنار بزرگراه متوقف شده بود برخورد میکند. در اثر این تصادف و برخورد جسمی به سرش به شدت دچار خونریزی مغزی شده و به بیمارستان منتقل گردید. دخترش خوشبختانه آسیب زیادی ندید.

بعد از شنیدن این خبر نمی دانستم چه کنم، اشک می ریختم و از خدا کمک خواستم و دعا کردم. بدنم می لرزید. خواهر کوچکم میگفت دکترها قطع امید کرده اند، فقط قلبش میتپید، مغرش علائم حیاتی نداشت. چه باید میکردم؟ چه میتوانستم بکنم؟ فقط دعا، اشک و بی تابی. یاد خاطراتش می افتادم. عکسهایش را پیدا کردم و ورق زدم. اشک، اشک، اشک، افسوس، دریغ.

روز بعد خبر دادن که تمام شد! خواهرم مرد. چگونه باور میکردم؟ چطور ممکن است؟ یعنی خواهرم دیگر در این دنیا نیست؟ یعنی نمی توانم هرگز او را ببینم؟ مگر می شود؟ نکند خواب می بینم؟ ولی حقیقت داشت، او رفت. یکی از پسرانش در اسپانیا بود. وقتی رسید بر بالین مادرش، بعد از چندین دقیقه، قلبش نیز از تپیدن باز ایستاد. گویی منتظرش بود.

به همراه پدر و برادرم بلیط گرفتیم و راهی آلمان شدیم. مدت کمی بود که عمل زیبایی کرده بودم، بدنم پر از بخیه بود، بشدت درد داشتم، حالا باید چه کنم درد رفتن او یا درد جسمم را تحمل کنم؟ معده ام بخاطر تنشهای عصبی زیاد به شدت درد گرفته بود. اشک می ریختم، کدام درد را تحمل کنم؟ خدایا چرا؟ وقتی هواپیما فرود می آمد بی اختیار گریه ام گرفت، مسافران تعجب کرده بودند. کجایی خواهرم؟ چگونه باور کنم که دیگر نیستی؟

مقدمات انجام شد. دو روز بعد در مراسمی او را به خاک سپردیم. قبل از دفن، چهره اش را دیم، زیبا بود. هیچ اثری از تصادف نبود. گویی خواب است، او را صدا می زدم که بیدار شو، جای تو اینجا نیست، اما خوابش ابدی بود و جواب نمی داد. وداعی دردناک، همچون کابوسی وحشتناک، ولی حقیقت داشت. این رسم زندگی است که هر چه داری روزی از دست خواهی داد.

روز بعد به خانه اش رفتم، حس غریبی بود، وارد خانه که شدم گریه ام گرفت. هنوز بوی او می آمد. گویی هنوز زنده است. خانه ای کوچک، اساسیه ای اندک و معمولی، به سراق کمد لباسهایش رفتم. لباسهایی کهنه و قدیمی. همان لباسهایی بود که من زمان مسافرتهایش به ایران به او داده بودم. اشکهایم بیشتر جاری میشد. اثری از زرق و برق نبود. فقط سادگی و بی آلایشی، خدایا این زندگی خواهر من بود؟ منی که این همه آدم از قبالم می برند؟ منی که اینگونه خرج میکنم؟ چرا ارزش کل وسایل خواهرم به اندازه خرجی که من در یک سفر میکنم نیست؟

یاد آمدنش به ایران افتادم. به در طول اقامتش خانه من بود. همیشه با دخترش می آمد. وقتی ایران بود بیشتر اوقات در خانه می ماند و من به مشغولیات خود می رسیدم. همیشه میگفت چرا کم به من بها میدهی؟ چرا تحویل نمیگیری؟ دوست داشت زمانی که ایران است او را برای تفریح و گردش بیرون ببرم. ولی من به خاطر کارم و گرفتاری زیادم قادر نبودم. همیشه چمندانش پر از سوغاتی برای من و خانوده ام بود. برای خود زیاد خرج نمیکرد و بیشتر می بخشید. او سخاوتمندانه می بخشید و فقط از من انتظار کمی توجه و محبت داشت. ولی گویی که او را نمی دیدم. بیشتر غرق زندگی خود بودم.

این افکار بسیار عذابم میداد. عذابی که راه جبرانی ندارد و همیشه با من خواهد بود. اشک می ریختم و اشک می ریختم. چرا به او توجه نمی کردم؟ چرا کمکی به او نکردم؟ می توانستم پول زیادی که اکنون برای مراسم خاکسپاریش خرج کردم، در زنده بودنش به او بدهم. کاش زنده میشد تا جبران کنم، تا محبت کنم، تا اهمیت دهم، تا او را ببینم، خواهرم را، ولی افسوس، دریغ... هرگز برنخواهد گشت.

اکنون سراسر درد و پشیمانیم. دیگر چگونه می توانم از زندگی لذت ببرم. چگونه خاطراتش را فراموش کنم؟ او سرشار شوق به زندگی بود. برای خود امیدها و برنامه ها داشت. می خواست از زندگی لذت ببرد. در زندگی مشکل زیاد داشت ولی مثل شیر با آنها مبارزه میکرد. چگونه میتوانم با خود کنار بیایم که چرا وقتی میتوانستم کمکش کنم، نکردم. پشیمانی چه سود؟

من چگونه میتوانستم چنان زندگی مرفهی داشته باشم در صورتی که خواهرم در رنج و مشقت بود. چگونه میتوانستم سوار ماشینی گرانقیمت شوم در حالی که او اتومبیلی بسیار ارزان و ابتدایی داشت. چگونه میتوانستم از زندگی لذت ببرم در صورتی که او نمی برد؟ لباسهایی فاخر برتن کنم درصورتی که او بر تن نمی کرد؟ خرجهای آنچنانی و بی مورد؟ مگر او خواهر من نبود؟ مگر همخون من نبود؟ چرا اکنون که دیگر نیست چنین می اندیشم؟

با خود فکر کردم. این روزها انسانها بشدت غرق در خواهش ها و خواسته های خود هستند، تمام تلاشها و تکاپوها فقط به این خاطر انجام میشود که به آرزوها و تمایلات خودشان دست پیدا کنند. در این راه فقط خود را می بینند و فقط به یک نکته فکر میکنند: "چگونه به خواسته هایم برسم؟" پس دیگران چه؟ برخی آنقدر در روزمرگی و مشغله خود گرفتار هستند که حتی نزدیکترین کسان خود را نمی بینند و فراموش میکنند. داشته هایشان را فقط برای خود می خواهند. برای لذت بیشتر و رفاه بیشتر خود. گویی دیگرانی اصولاً وجود ندارند و اموالشان را برای لذت بیشتر برای خود حفظ میکنند. با خرید اتومبیل گران فخر فروشی میکند و زندگی مجلل خود را مایه اعتماد به نفس میدانند. حتی از محبت کردن دریغ می ورزند و خساست میکند. مشکل اساسی همین "خود" است.

اگر خودخواهی نبود و آنقدر برآوردن هوای نفس معیار زندگی محسوب نمی شد، اکنون شاهد دنیایی بسیار زیباتر بودیم. چرا داشته هایمان را در زمان توانگری با دیگران تقسیم نکنیم؟ چرا به آنها محبت نکنیم؟ دیگرانی که در همین نزدیکی ما هستند ولی وجودشان احساس نمیشود. دیگرانی که بعضاً عزیزان ما هستند. چرا کمی از حق خود نگذریم برای شادی و رفاه دیگران. چرا همه چیز را فدای زیاده خواهی خود کنیم. اکنون که هستند و می توانیم، عمل کنیم چرا که شاید فردا ممکن است یا ما نباشیم یا آنها. بیاد داشته باشیم که جبران برخی اشتباهات هرگز عملی نخواهد شد

Mahdi/s
13-06-2010, 23:18
عمه عطار...
چندی پیش دوستم تعریف می کرد که برادرزاه ی دبستانی اش هیجان زده از مدرسه به خانه می آید و می گوید که سر صف اعلام کردند که هر کس که بهترین تحقیق راجع به زندگی عمه عطار بکند و تا پایان هفته به مدرسه بدهد جایزه تعلق می گیرد.
همه خانواده به اصرار برادرزاده به تکاپو افتادند تا راجع به عمه عطار تحقیق کنند اما دریغ از یک خط که در مورد خانواده پدری عطار در کتابها نوشته شده باشد و معلوم نبود آیا عطار عمه هم داشته است یا نه؟
به هر کسی که دستی در ادبیات داشت رو انداختند و همه متعجب بودند که این دیگر چه جور مسابقه ای است؟ باز اگر راجع به خود عطار بود یک حرفی اما عمه عطار؟!!!
خلاصه آخر هفته مادر بچه تصمیم می گیرد به مدرسه برود و با مسئولین آن صحبت کند که این چه بساطی است که راه انداخته اند و تحقیق محال از بچه ها خواسته اند.
فکر می کنید چه جوابی به وی داده اند؟
مدیر مدرسه پاسخ می دهد: که اصلا موضوع این مسابقه تحقیق در مورد زندگی "عمه عطار" نبوده بلکه تحقیق در مورد زندگی "ائمه اطهار" بوده است.

mohsentanha
14-06-2010, 00:03
پسر زشت!

موسي مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهير آلماني، انساني زشت و عجيب الخلقه بود. قدّي بسيار كوتاه و قوزي بد شكل بر پشت داشت. موسي روزي در هامبورگ با تاجري آشنا شد كه دختري بسيار دوست داشتني به نام فرومتژه داشت. موسي در كمال نااميدي، عاشق آن دختر شد، ولي فرمتژه از ظاهر و هيكل از شكل افتاده او منزجر بود. زماني كه قرار شد موسي به شهر خود بازگردد، آخرين شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرين فرصت براي گفتگو با او استفاده كند. دختر حقيقتاً از زيبايي به فرشته ها شباهت داشت، ولي ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسي از اندوه به درد آمد. موسي پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساري پرسيد:

- آيا مي دانيد كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته مي شود؟

دختر در حالي كه هنوز به كف اتاق نگاه مي كرد گفت: بله، شما چه عقيده اي داريد؟

- من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسري مقرر مي كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامي كه من به دنيا آمدم، عروس آينده ام را به من نشان دادند، ولي خداوند به من گفت:
- «همسر تو گوژپشت خواهد بود.»

درست همان جا و همان موقع من از ته دل فرياد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن براي يك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چي زيبايي است به او عطا كن.»

فرومتژه سرش را بلند كرد و خيره به او نگريست و از تصور چنين واقعه اي بر خود لرزيد.
او سالهاي سال همسر فداكار موسي مندلسون بود

---------- Post added at 01:03 AM ---------- Previous post was at 01:01 AM ----------


بهترین راه حل


در يك شركت بزرگ ژاپني كه توليد وسايل آرايشي را برعهده داشت ، يك مورد تحقيقاتي به ياد ماندني اتفاق افتاد :

شكايتي از سوي يكي مشتريان به كمپاني رسيد . او اظهار داشته بود كه هنگام خريد يك بسته صابون متوجه شده بود كه آن قوطي خالي است .




بلافاصله با تاكيد و پيگيريهاي مديريت ارشد كارخانه اين مشكل بررسي ، و دستور صادر شد كه خط بسته بندي اصلاح گردد و قسمت فني و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تكرار چنين مسئله اي اتخاذ نمايد . مهندسين نيز دست به كار شده و راه حل پيشنهادي خود را چنين ارائه دادند :



پايش ( مونيتورينگ ) خط بسته بندي با اشعه ايكس



بزودي سيستم مذكور خريداري شده و با تلاش شبانه روزي گروه مهندسين ،‌ دستگاه توليد اشعه ايكس و مانيتورهائي با رزوليشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهيز گرديد . سپس دو نفر اپراتور نيز جهت كنترل دائمي پشت آن دستگاهها به كار گمارده شدند تا از عبور احتمالي قوطيهاي خالي جلوگيري نمايند .



نكته جالب توجه در اين بود كه درست همزمان با اين ماجرا ، مشكلي مشابه نيز در يكي از كارگاههاي كوچك توليدي پيش آمده بود اما آنجا يك كارمند معمولي و غير متخصص آنرا به شيوه اي بسيار ساده تر و كم خرجتر حل كرد :



تعبيه يك دستگاه پنكه در مسير خط بسته بندي



Always look for simple solutions

nil2008
14-06-2010, 07:29
دو سال و ده ماه و بیست و یک روز. حالا بعد از این مدت همه چیز تموم شده بود. حلقه رو از انگشتش در آورد . حلقه رو گداشت رو گردنش و خودش رو ول کرد . بیست و چهار سال و پنج ماه و یازده روز تموم.
دوست عزيز،سلام .داستان كوتاهت يا بهتر بگم داستان ميني ماليستي كه گذاشتي خيلي جالب بود مخصوصا" اين نكته ايهام كه بين حلقه ازدواج و حلقه طناب دار مخصوص خودكشي ...من براي اولين بار متوجه نشدم و مجددا" كه نوشته ات رو خوندم فهميدم ...خيلي جالب بود .اينم گذاشتم براي اونايي كه متوجه نشدن.:8:

nil2008
14-06-2010, 08:35
شب بخير گفت ...همسرش روي مبل لم داده بود و داشت تند و تند تخمه مي خورد و بدون توجه به بشقاب جلويش ،پوست هاي آن را به اطراف مي پاشيدوزل زده بود به صفحه مانيتور 42اينچي پلاسمايي كه برخلاف ميل او ،فقط بخاطر ديدن بازيهاي جام جهاني گرفته بود ...
گفتم شب بخير...بازهم جوابي نشنيد ...ميرفت كه بخوابد...نگاهي به ساعت انداخت تازه چند دقيقه از يازده گذشته بود. از كنار در آشپزخانه كه رد شد يادش آمد لباسهاي توي ماشين را هنوز پهن نكرده...با وجود خستگي زياد لباسها را يكي يكي درآورد و روي طناب بالكن خانه پهن كرد...داشت به آشپزخانه برميگشت كه ديد دخترش دم در اتاق با چشماني خواب آلود ايستاده ...نگران شد...
_چي شده ؟
_هيچي مامان... صداي تلويزيون خيلي بلنده نميذاره بخوابم...
_باشه به بابات ميگم يواشش كنه...
_عزيزم صداي تلويزيونو يه خورده كم ميكني؟
و جواب همسرش رو با غر غر فراوون شنيد كه:"اي بابا گير دادي ها!!! "باشه اينم صدا..."
_مامان يادت باشه فردا ناهار ميبرم ...تا بعدازظهركلاس كنكورم طول ميكشه ها...
تكاني خورد ...اصلا" يادش نبود ولي لبخندي زد و گفت باشه عزيزم...
_ممنون ..شب بخير...
_شب بخير ...
سريع مشغول كار شد...وقتي ساندويچ غذاي دخترشو بسته بندي ميكرد يادش افتاد كه قبض آب و برق رو پرداخت نكرده و امروز هم آخرين مهلتشه...نگاهي به ساعت انداخت هنوز ده دقيقه تا دوازده باقي مونده بود...تلفن رو برداشت و با عجله ، قبض ها رو پرداخت كرد و وقتي كه تلفن رو سرجاش گذاشت، شنيد كه ضربه هاي ساعت ،دوازده بار نواخته شد ...نفس راحتي كشيد.
شب بخير.من رفتم بخوابم...
_پيرهن سفيد من واسه فردا حاضره؟
نه ،حاضر نبود...رفت سراغ لباسهايي كه براي اتو كنار گذاشته بود...
_پيرهنتو گذاشتم رو جالباسي...شب بخير
_چند دفعه ميگي شب بخير ؟خوب شب بخير برو بخواب ديگه...
نگاهي به ساعت انداخت ...دوازده و نيم بود...خودشو تا رختخوابش كشوند ...تازه داشت پلكهاش گرم ميشد كه با صداي دست زدنهاي همسرش از خواب پريد ...نفهميد چطور خودشو به پذيرايي رسوند .دخترش هم هاج و واج دم در اتاقش ايستاده بود...
_چي شده؟؟؟
_ببين اين آلمان چيكار كرد.طوفان به پا كرده ...آخه چند تا گل...ايول دمت گرم به اين ميگن تيم...ديدي ،ديدي...چهار هيچ تموم شد...به اين ميگن بازي...
خوب ديگه ...من رفتم بخوابم.فردا زودتر از نه ،نه و نيم بيدارم نكني ها...شب بخير...
ودر حاليكه مادر و دختر هنوز توي شوك بودن يكراست به اتاق خواب رفت و دو سه دقيقه بعد هم صداي خر و پفش بلند شد ...

از دستنوشته هاي " ناهي "

M O B I N
14-06-2010, 08:47
آلفرد نوبل

از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از
مردن، آگهی وفاتش را بخواند! زمانی که برادرش
لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع
دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را
می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و
مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ
این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و
پیشرفت‌های صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل،
جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم. او
امروز، هویت دیگری دارد.


:40:یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!:40:

M O B I N
14-06-2010, 13:09
عشق بي منتخانه های ژاپن با دیوار هایی ساخته شده است که دارای فضای خالی هستند و آن را با چوب می پو شانند.در یکی از شهر های ژاپن ، مردی دیوار خانه اش را برای نو سازی خراب می کرد که مارمولکی دید. میخ از قسمت بیرونی دیوار به پایین کوبیده شده و به اصطلاح مارمولک را میخکوب کرده بود.مرد چشم بادامی ، دلش سوخت و کنجکاو شد.وقتی موقعیت میخ را با دقت بررسی کرد. حیرتزده شد و فهمید این میخ 10 سال پیش هنگام ساخت خانه به دیوار کوبیده شده اما... در این مدت طولانی چه اتفاقی افتاده است ؟چگونه مارمولک در این 10 سال و در چنین موقعیتی زنده

مانده ؛ آن هم دچنین چيزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است!شهروند ژاپنی متحیر این صحنه ، دست از کار کشید و به تماشای مارمولک نشست.این جانور در 10 سال گذشته چه کار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده؟محو نگاه به جانور اسرارآمیز شده بود که سر و کله مارمولک دیگری پیدا شد.این مارمولک، تکه غذایی به دهان گرفته و برای جفتش برده بود .مرد ژاپنی ، ناخواسته انگشت به لب گذاشت و به خود گفت : 10 سال مراقبت بی منت ؛ چه عشق قشنگ و بی کلکی.چطور موجودی به این کوچکی می تواند عشقی به این بزرگی داشته باشد اما خیلی وقتها ما انسانها از هم
گریزانیم؟ر یک فضای تاریک و بدون حرکت ؟