PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان های كوتاه



صفحه ها : 1 2 3 [4] 5 6 7 8 9

M A R S H A L L
07-04-2008, 17:13
انعکاس زندگی
پسری و پدری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر
به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید آآآی ی ی!
صدایی از دور دست آمد آآآی ی ی ی!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد کی هستی ؟
پاسخ شنید کی هستی ؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد ترسو!
باز پاسخ شنید ترسو!
پسرک با تعجب از پدر پرسید په خبر است
پدرد لبخند ی زد و گفت پسرم توجه کن و
بعد با صدای بلند فریاد زد تو یک فهرمان هستی
صدا پاسخ داد تو یک قهرمان هستی
پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدرش تو ضیح داد
مردم می گویند که این انعکاس کوه است ولی این درحقیقت انعکاس زندگی است هر چیزی
که بگویی یا انجام دهی زندگی عینا به تو جواب می دهد
اگر عشق را بخواخی عشق بیشتر ی در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال
موفقیت باشی آن را حتما به دست خواهی آورد هر چیزی را که بخواهی
زندگی همان را به تو خواهد داد

M A R S H A L L
07-04-2008, 17:14
سال ها پیش زاهدی که بعدها به نام ساون قدیس معروف شد در یکی از غارهای ويسكوز زندگی می‌کرد. در آن دوره ویسکوز فقط یک قصبه مرزی بود که اهالی‌اش راهزنان گریزان از عدالت، قاچاقچی‌ها، روسپی‌ها، ماجراجویانی که در جست و جوی همدست به این جا می‌آمدند و قاتلانی بودند که بین دو جنایت این جا استراحت می‌کردند.

شریرترین آنها مرد عربی به نام آحاب بود که دهکده و حواشی آن را تحت سلطه داشت و مالیات‌های گزافی بر کشاورزانی تحمیل می‌کرد که هنوز اصرار داشتند شرافت‌مندانه زندگی کنند.

یک روز ساون از غارش پایین آمد، به خانه آحاب رفت و از او خواست برای گذراندن شب جایی به او بدهد. آحاب خندید و گفت: نمی‌دانی من قاتلي هستم که تاکنون سر آدم‌های زیادی را در زمين‌هام بریده‌ام؟ و زندگی تو برای من هیچ ارزشی ندارد؟

ساون پاسخ داد:می‌دانم اما از زندگی در آن غار خسته شده‌ام دلم می‌خواهد دست کم یک شب این جا بخوابم.

آحاب از شهرت قدیس خبر داشت که کم تر از خودش نبود و این آزارش می‌داد، چون دوست نداشت ببیند عظمتش با آدمی این قدر ضعیف تقسیم می‌شود. برای همین تصمیم گرفت همان شب او را بکشد تا به همه نشان بدهد تنها مالک حقیقی آن جا کیست.... کمی گپ زدند. آحاب تحت تاثیر صحبت‌های قدیس قرار گرفت اما مردی بی‌ایمان بود و دیگر هیچ اعتقادی به نیکی نداشت. جایی برای خواب به ساون نشان داد و بدخواهانه به تیز کردن چاقوش پرداخت....

ساون پس از این که چند لحظه او را تماشا کرد چشم‌هاش را بست و خوابید. آحاب نيز تمام شب چاقوش را تیز کرد.

صبح وقتی ساون بیدار شد او را اشک‌ریزان کنار خود دید. آحاب گفت: نه از من ترسیدی و نه درباره‌ام قضاوت کردی اولین بار بود که کسی شب را کنار من گذراند و به من اعتماد کرد. اعتماد کرد که می‌توانم انسان خوبی باشم و به نیازمندان پناه بدهم، تو باور کردی که من می‌توانم شرافت‌مندانه رفتار کنم پس من هم چنین کردم.

می‌گویند آنها پیش از خواب کمی با هم گپ زدند. هر چند از همان لحظه ورود ساون قدیس به خانه آحاب، آحاب شروع کرده بود به تیز کردن خنجرش، از آن جا که مطمئن بود جهان بازتابی از خودش است، تصمیم گرفت او را به مبارزه بطلبد و پرسید اگر امروز زیباترین روسپی شهر به این جا بیاید، می‌توانی تصور کنی که زیبا و اغواگر نیست؟!

قدیس جواب داد: نه. اما می‌توانم خودم را مهار کنم....

آحاب دوباره پرسید: و اگر به تو پیشنهاد کنم مقدار زیادی سکه طلا بگیری و در ازایش کوه را ترک کنی و به ما ملحق بشوی می‌توانی طلاها را مشتی سنگریزه ببینی؟

قدیس گفت: نه. اما می‌توانم خودم را مهار کنم....

آحاب دوباره پرسید: اگر دو برادر سراغت بیایند، یکی از تو متنفر باشد و دیگری تو را یک قدیس بداند، می‌توانی هر دو را به یک چشم نگاه کنی؟

قدیس پاسخ داد: هر چند رنج می‌برم اما می‌توانم خودم را مهار کنم و با هر دو یک طور رفتار کنم....

می گویند این گفتگو مهم‌ترین عاملی بود که باعث شد آحاب ایمان بیاورد.



برگرفته از کتاب شيطان و دوشيزه پريم
نوشته: پائولو کوئليو

flying
07-04-2008, 21:31
كروسوس پادشاه لوديه تصميم گرفت به ايرانيان حمله كند.با اين حال خواست كه با پيشگويان معبد دلفي يونان مشورت كند.پيشگو گفت:"مقدر شده است كه امپراتوري بزرگي به دست تو ويران شود."
كروسوس با شادماني اعلان جنگ كرد.پس از دو روز نبرد،لوديه مغلوب ايرانيان شد،پايتختش قلع و قمع شد و كروسوس نيز به اسارت درآمد.او خشمگين از سفيرش خواست تا به يونان برود و به كاهنان معبد دلفي بگويد كه در پيشگوييش چقدر به خطا رفته است.
كاهن به سفير گفت:"نه،آن كه اشتباه مي كرد تو بودي.تو امپراتوري بزرگي را نابود كردي:لوديه."


كوئيلو

flying
10-04-2008, 23:32
*ملائكه و شياطين اغلب به ديدارم مي آيند.
به زودي ياد گرفتم چگونه خود را از آنها برهانم.
براي فرشتگان دعايي طولاني مي خوانم ، تا حوصله شان سر رود.
و براي شياطين ،گناهي حقير مرتكب مي شوم ، آنها نيز مي گريزند.


*بچه سر راهي ،طفلي است كه مادر او را در ميانه ي عشق و ايمان باردار شده.و در هنگامه ترس و جنون مرگ ، زاده است.
مادر ، او را در تكه پاره هاي دلش پيچيده و در كنار يتيم خانه گذاشته ، سپس با سري كه زير بار سنگين صليبش خم شده ، او را ترك كرده.
آنگاه من و تو براي اينكه مصيبت او را تكميل كنيم با گوشه و كنايه گفته ايم:"آه ، از اين رسوايي ، داد از اين بي آبرويي!"


جبران خليل جبران

eng.mehrdad
11-04-2008, 02:44
سعید : سلام ننه ، قربونت برم ، ببخش دیر کردما ، همش نقصیر ترافیکه . بیا دواهات ننه ...
گل اندام بانو : سلام مادر جان ، خدا حفظت کنه ، ما که آفتاب لب بومیم .
سعید : خدا نکنه ننه ، شما تاج سر مایی ، هرچی داریم از شما داریم .
گل اندام بانو : سعید از عروس گلم چه خبر؟
سعید با لپ های گل انداخته : امروز رفته بودم پیشش ، خیلی حالتو پرسید گفت میاد به دیدنت این روزا ، گفت یه خورده سر پا بشی ، انشا الله هفته بعد بساط عروسی برپاست .
گل اندام بانو : انشاالله؛نمیدونی تمام عمرم منتظر روزی بودم که دوماد شدن تک پسرم رو ببینم. خدایا منو تا اون موقع زنده نگه دار .
سعید : این چه حرفیه ننه جون ، شما حالا حالا ها سایت بالا سرمونه انشاالله ...
گل اندام بانو با نگاهی با مهر و محبت همراه با بغض : الهی قربونت بشم پسرم ، یعنی هفته بعد من داماد شدنتو میبینم ، مادر فدات بشه .
سعید : ننه خیلی دوست دارما ، به خدا فکر نکن زن گرفتم دیگه بیخیالتما ، نه نوکریتو میکنم ... حالا بخواب ننجون ، بخواب خوب استراحت کن قوه بگیری ...
گل اندام بانو در حال دراز کشیدن : ننه به قربونت بشه ...
چراغ ها خاموش میشود ، سکوت حکم فرماست ...
در خیابان :
عروسی یک خانواده به پایان رسیده و آشنایان عروس و داماد سوت زنان و بوق کشان به دنبال ماشین عروس هستند.
حسن : رضا خیلی امشب حال کردیم ، آقا چع آب شنگولی نازی بود ، دارم میخورم به درو دیوار ...
رضا : آره دادا ، داماد کدوم طرفی رفت؟
حسن : احمق جلومونه ...
رضا : آها ، دادا پاتیلم به مولا ... حسن این لگن تو بوق نداره، خوابم داره میبره بابا شادی کن ...
حسن : دیوونه ساعت ۳ نصفه شبه ...
رضا : به درک ، بابا دربیار صدای لا مصبو ، ۴۰ تومن دادی بوق تریلی بستی که چی ؟ واسه همین موقع ها خوبه دیگه ...
حسن : باشه دادا ، گوشاتو بگیر ...
صدای بوق مهیبی تمام منطقه را فرا میگیرد ...
سعید : لا مصبای ****،استغفر الله ... (و دوباره میخوابد)

صبح روز بعد :
سعید : خدا نگهدار ننه من برم دنبال یه لقمه نون ...
صدایی از گل اندام بانو شنیده نمیشود ...
سعید : ننه ، بابا نمازت که قضا شد ، پاشو ننه ...
و دوباه سکوت ...
سعید : ننه،(مادر را تکان میدهد) یا حضرت عباس ننه چرا اینقدر سردی ، یا علی ننه جون من جواب بده، ننه ی سعید جواب بده ، عمر من جواب بده ، ای خدا نه ، خدایا نه ... خدااااااااااااااااااااااا ا
گزارش دکتر علیمرادی :
گواهی میشود بانو گل اندام تهرانی در ساعت ۳ بامداد تاریخ ....
علت مرگ : ایست قلبی به علت شوک شدید عصبی ،
با توجه به سکته اخیر نامبرده، پس از ۲۴ ساعت نگهداری برای احتیاط امید به احیا در سردخانه ، نسبت به تحویل جسد به خانواده نامبرده اقدام شود ...

magmagf
13-04-2008, 12:48
یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف بدی می کنه .بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه .ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برند.وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان اون خانم بر میگرده میگه .آه چه جالب شما مرد هستید... ببینید چه بروز ماشینامون اومده !همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم .این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و زندگی مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم ! مرد با هیجان پاسخ میگه:"بله کاملا" با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه !"بعد اون زن ادامه می ده و می گه :"ببین یک معجزه دیگه. ماشین من کاملا" داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه .مطمئنا" خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن رو جشن بگیریم !بعد زن بطری رو به مرد میده .مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه.بعد بطری رو برمی گردونه به زن .زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.مرده می گه شما نمی نوشید؟! زن در جواب می گه : نه . فکر می کنم باید منتظر پلیس بشم

malakeyetanhaye
14-04-2008, 17:11
باز هم او. در تمام این سال‌ها فکر می‌کردم باز هم او را خواهم دید؟ در چه شرایطی؟ چه می‌کنم؟ نمی‌دانستم که او را نه فقط خواهم دید که حرف هم خواهیم زد و... در این شرایط. تصمیم نداشتم از او با تو بگویم. شاید اگر این دیدار پیش نمی‌آمد، هیچوقت به تو چیزی ‌نمی‌گفتم. همانطور که مدتهاست به او فکر نکرده بودم. مدتهاست؟ نه... از وقتی فهمیدم تو هستی و قسمتی از وجود من، به تو تبدیل خواهد شد. از آن به بعد تصمیم گرفتم دیگر به او فکر نکنم. سخت بود، بعد از تمام آن اتفاقات ولی در مقابل تو احساس مسئولیت داشتم، و دارم. امروز هم نمی‌دانم چرا می‌نویسم. شاید برای عذرخواهی. عذرخواهی از تو. که وقتی دیدم وارد دفتر شد و من حتی لحظه‌ای شک نکردم که شاید کس دیگری باشد و مثل همیشه یخ زدم، سعی کردم خودم را پنهان کنم. نه من، که سعی کردم تو را نبیند. فکر کردم چرا لباس گشادتری نپوشیدم. فکر کردم اگر از جایم بلند نشوم، دیده نمی‌شوی. من را ببخش. ببخش که وقتی من را دید، و تو را، و لبخند زد و تبریک گفت و سر تکان داد که چه زندگی.... و من جمله‌اش را سعی کردم کامل کنم که غیرمنتظره‌ای و گفت نه! اجتناب‌ناپذیری! فقط سر تکان دادم و از تو دفاعی نکردم. باید می‌گفتم تو را دوست دارم و تو به دلیل اجتناب‌ناپذیر بودن زندگی به دنیا نمی‌آیی. که تو خواسته من بودی. خواسته ما. که بعد از تمام آن سال‌ها، تمام آن اتفاقات، من دوست داشتم کسی را داشته باشم از جنس خودم. کسی که مثل من به زندگی ادامه بدهد. کسی که از من باشد و با من. و منی که تا امروز تمام فکرم این بود که چطور مادر خوبی باشم، به همین زودی به تو خیانت کردم. شاید لغت خیانت زیاده‌روی باشد در نام‌گذاری احساس و کار من ولی احساس من همین است. اینکه در مقابل او، اویی که سعی کرده بودم وجودش را انکار کنم و ندیده بگیرم، از تو دفاع نکردم و تنهایت گذاشتم. من را ببخش...

از نوشته پیش، یک ماه می‌گذرد و نمی‌دانم که چرا دوباره برایت می‌نویسم. این کاغذ را بین نامه‌ها و دستورکارهای مختلف روی میزم پیدا کردم. از الان عادت کن که مادر شلخته‌ای داری! در این مدت به تو خیانت نکردم. گرچه نمی‌توانم با افتخار این را برایت بگویم چون اصلا موردی پیش نیامد که من بخواهم بین خیانت کردن یا نکردن به تو تصمیمی بگیرم و انتخاب کنم. همه چیز عادی بوده. او آمده و برای یک ماه در دفتر ما مشغول به کار است و معلوم نیست تا کی می‌ماند. تو بزرگ‌تر شده‌ای و دیگر تکان‌هایت را هم حس می‌کنم. وقتی مدت طولانی پشت میز بنشینم، با نارضایتی در وجود من تکان می‌خوری و لابد انتظار داری مدتی دراز بکشم. ولی من فقط می‌توانم چند دقیقه راه بروم و باید دوباره به پشت میزم برگردم. و هر بار باید بر وسوسه صحبت کردن با او غلبه کنم، باید مسیر راه رفتنم را طوری انتخاب کنم که او را نبینم. و هر بار که اتفاقی او را می‌بینم... نه! حقیقت این است که هر بار نمی‌توانم بر این وسوسه غلبه کنم و گاهی مسیرم از کنار میز او می‌گذرد و او هر بار با خوشحالی از این موضوع استقبال می‌کند و چندین دقیقه طلایی می‌توانم با او صحبت کنم. از همه چیز می‌پرسد. از اینکه تمام این سال‌ها چه کردم، اینجا چه می‌کنم، راضی هستم یا نه و حتی بار پیش، که همین چند دقیقه پیش بود گفت اگر کارم را دوست ندارم می‌تواند کمک کند تا کار دیگری، جای بهتری پیدا کنم. هنوز هم همانطور است، مثل قبل. من چقدر عوض شدم؟ من از کی عوض شدم؟

این بار هم نمی‌دانم برای چه اینجا می‌نویسم، گرچه بعد از اتفاق دیشب فقط به نوشتن در این برگه فکر می‌کردم. وقتی با پدرت دعوا کردم و می‌دانستم دلیل دعوا کردن، بداخلاقی و بی‌حوصلگیم احمقانه است و پدرت ‌بی‌تقصیر است. می‌دانستم مقصر من هستم و باز حرف نمی‌زدم و به پدرت بی‌اعتنایی می‌کردم. پدرت مثل همیشه بود، هیچ کاری که من را ناراحت کند، نکرده بود. از سرکار برگشتیم، غذا درست کردم، در چیدن میز شام و جمع کردنش کمکم کرد و بعد چای سبز درست کرد. وقتی مثل همیشه پرسید کار چطور بود و اینکه به اندازه کافی میوه خورده‌ام یا نه، من عصبانی شدم و می‌دانستم نباید. پدرت نگران من و تو است، و بدون دلیل عصبانی شدم، که فکر می‌کند بیشتر از من مواظبم است و بیشتر از من نگران توست. فکر می‌کردم بچه نیستم و به کسی که مراقبم باشد نیازی ندارم و در عین حال می‌دانستم عصبانیتم بی‌دلیل است. یا شاید دلیلی دارد و من سعی می‌کنم به آن فکر نکنم، باور نکنم و آن را پس بزنم. با تمام وجودم در حال تلاشم که به تو خیانت نکنم ولی من چه؟ اگر قرار باشد روزی بین تو و خودم، بین خیانت به تو و خیانت به خودم یکی را انتخاب کنم، باید کدام را انتخاب کنم؟ من کدام را انتخاب خواهم کرد؟

این بار می‌دانم برای چه اینجا می‌نویسم. نه برای تو است و نه برای خودم. شاید فقط برای این برگه سفید باشد تا بداند آخر داستان من چه شد. به یاد و در فکر درختان سبز و بلندی که روزی می‌خواستند به خورشید برسند و تبری آن‌ها را قطع کرد و بعد از تحمل درد، به این برگه سفید تبدیل شدند و من... من اینجا نوشتم و نوشتم و این بار بعد از نوشتن، با قیچی زردم، برگه را تکه تکه خواهم کرد. من مجبور به انتخاب نشدم. حالا که می‌دانم این برگه قرار نیست خوانده شود، بگذار اعتراف کنم که اصلا از خودم مطمئن نبودم. از انتخاب خودم. از اینکه چه خواهم کرد و چه خواهد شد. من خوش‌شانس بودم که اصلا در موقعیت انتخاب قرار نگرفتم اگرنه.... این برگه را تکه تکه خواهم کرد و بعدها فکر می‌کنم من به تو خیانت نکردم، نه به تو، نه به پدرت، نه به زندگی مشترک سه ساله‌مان و نه به قراردادهای اجتماعی. من یک مادر خوب، یه همسر خوب، یک دختر،خواهر و یک زن خوب ماندم. کاش تو دختر نباشی. کاش هیچوقت مجبور به انتخاب نشوی. کاش اصلا در موقعیتش قرار نگیری. و من چه خوشبختم که مجبور نشدم برگه امتحانم را برای تصحیح به کسی تحویل بدهم، برگه را پاره خواهم کرد و تمام. و سال‌ها بعد، شاید اصلا این امتحان را، این برگه و قیچی زردی که نجاتم داد را فراموش ‌کنم و برای تویی که بیست و چند ساله شده‌ای و عاشق، در مورد منطقی بودن و کنار گذاشتن عشق و احساسات سخنرانی کنم. کاش پسر باشی تا حق انتخاب همیشه با تو باشد و مجبور نباشی صبر کنی تا دیگری برای حرف زدن با تو پیشقدم شود و مجبور نباشی روزی با آرایش کردن و روزی با لبخند زدن و با مژه‌های بلند ریمل کشیده‌ات آرام پلک زدن، دل کسی را به دست بیاوری. مجبور نباشی عشقت را پنهان کنی چون دختری که عشقش را ابراز می‌کند، حتما دختر خوبی نیست! مجبور نباشی روزی کسی که زمانی عاشقش بوده‌ای را ببینی که دست زنی را می‌بوسد و سوار ماشینی می‌شود که زمانی به بهانه نداشتنش گفته بود نمی‌تواند با تو ازدواج کند، چون تو لایق بهترین‌ها هستی و تو نمی‌توانی به او بگویی که هیچ‌چیزی نمی‌خواهی جز او را چون عشق یک رویا است و با رویاها نمی‌توان زندگی کرد. من، مثل تمام مادران، آن روز این برگه را فراموش می‌کنم و به تو می‌گویم به یک زندگی منطقی فکر کن و برای اویی که تو را نمی‌خواهد صبر نکن و به خواستگار خوبی که داری جواب مثبت بده. من.... نه! کاش می‌توانستم فراموش کنم، آن لحظه خیانت به تو را، وقتی از تو دفاع نکردم، عذاب‌وجدانم را، وقتی قول دادم تا آخر عمر از تو دفاع کنم، بی‌حوصلگیم را و وقتی به لحظه انتخاب فکر کردم و تصمیم گرفتم نه به تو خیانت کنم و نه به خودم. چطور می‌توانم به تو، تویی که قسمتی از منی خیانت کنم؟ تو را همراه می‌بردم، هر جا که لازم بود.... کاش واقعا با تکه کردن این کاغذ می‌توانستم همه چیز را فراموش کنم، تمام خیالات و رویاهای این مدتم را. نمی‌توانم فراموش کنم و روزی به تو خواهم گفت که به خودت خیانت نکن، زمان و شرایط همیشه با تو همراه نیست، امروز که می‌توانی به خودت وفادار بمان که فردا حتی حق انتخاب هم نخواهی داشت برای خیانت کردن یا نکردن. باید تکه‌های این کاغذ را هم در یک سطل‌زباله نیندازم. امروز در راه برگشت تکه تکه‌هایش را در سطل‌های مختلف سر راهم می‌اندازم، برای پدرت گل می‌خرم و شیرینی و نمی‌گذارم در کارها هم کمکم کند.پس این قیچی کو؟ .....باورت می‌شود؟ روی میز اوست. باز هم او

Rap0251
15-04-2008, 16:49
دو همشهرى به سفر مى رفتند . يكى هيچ نداشت و ديگرى پنج دينار با خود آورده بود . آن كه هيچ با خود نداشت ، هر جا كه مى رسيد، مى نشست و مى خفت و مى آسود و هيچ بيم نداشت . آن ديگر، پيوسته مى هراسيد و يك دم از همشهرى خود جدا نمى شد.
در راه بر سر چاهى رسيدند .جايى ترسناك بود و محل حيوانات درنده و دزدان . صاحب دينارها، نمى آسود و آهسته با خود مى گفت : چكنم چكنم ؟ از قضا، صداى او به گوش همراهش كه آسوده بود، رسيد . وى را گفت :اى رفيق !دينارهاى خود را دمى به من ده تا بنگرم . دينارها به دست او داد . دينارها را گرفت و همان دم در چاه انداخت و گفت : اكنون آسوده باش و ايمن بخسب و بيم به دل راه مده . صاحب دينارها، نخست بر آشفت و خواست كه رفيق راه را عتاب كند و غرامت بخواهد؛ اما چون به خود آمد، آرامشى در خود ديد كه بسى ارزنده تر از آن دينارها بود . پس ‍ سنگى به زير سر گذاشت و آسوده بخسبيد.

Rap0251
15-04-2008, 16:51
مردى روستايى ، گاو خود را در آخور بست و به سراى خود رفت . شيرى آمد، گاو را خورد و در جاى او نشست . مدتى گذشت . مرد روستايى به آخور آمد تا گاو را آب و علف دهد . آخور چنان تاريك بود كه روستايى ندانست كه در جاى گاو، شيرى درنده نشسته است . بر سر شير آمد و دست بر پشت او مى كشيد و مى نواخت .
شير در زير نوازش هاى دست روستايى ، به خنده افتاد و پيش خود گفت : راست است كه مى گويند آدميان ، دوست مى رانند و دشمن مى نوازند . اگر مى دانست كه چه كسى را مى نوازد، زهره اش پاره مى شد و جان مى داد.
آرى ، آدمى گاه آرزوى چيزى يا كسى را مى كند كه اگر حقيقت آن چيز يا كس ‍ را مى دانست و مى شناخت ، مى گريخت ، و چون دشمن خويش را نمى شناسد، گاه عمر خود را در خدمت او صرف مى كند، و در همه عمر عاشق او است !

Rap0251
15-04-2008, 16:52
در جزيره اي دورافتاده در دامنه هاي صاف خليج بارنتوك، خانواده اي ماهيگير زندگي مي كردند به نام پروت. هفت نفري مي شدند و تنها ساكنان جزيره بودند. با كنسرو و ذرت و كنسرو گوجه فرنگي، قورمه گوشت اردك، نان تمام گندم، گوشت لاك پشت، برنجك، خرچنگ، پنير، زيتون درشت و مرباي خانگي انگور روزگار مي گذراندند. بابا پروت هم گه گاه [...] و همه لبي تر مي كردند.افراد خانواده پروت جزيره را دوست داشتند و با ميل آنجا را براي زندگي انتخاب كرده بودند. زمستان ها كه كار و بار چنداني نبود، مثل بسياري از خرس ها، شبانه روز مي خوابيدند. تابستان ها، صدف خوراكي صيد مي كردند و با روشن كردن چند گردونه آتش، روز چهارم ژوئيه را گرامي مي داشتند. هرگز سابقه نداشت كه كسي از خانواده پروت به آپانديس حاد مبتلا شده باشد و وقتي يكي از پروت ها، دردي در پهلويش حس مي كرد، هرگز به اين فكر نمي افتاد كه درد در پهلوي راست است يا در پهلوي چپ و همين طور منتظر مي ماند تا درد خوب شود و خوب هم مي شد.
يك زمستان بسيار سخت، خليج بارنتوك سراسر يخ بست و خانواده پروت در جزيره تك و تنها ماندند. نه مي توانستند با قايق به مركز ايالت بروند، چون لايه هاي يخ ضخامت زيادي داشت و نه قادر بودند تا آن سوي ساحل روي يخ قدم بردارند، چون لايه هاي يخ بسيار نامطمئن و خطرناك بودند. اما از آنجا كه هيچ يك از پروت ها با آن سوي ساحل كاري نداشت، به جز البته دريافت نامه هاي پستي (كه تماماً نامه هاي معمولي و غيرسفارشي بود) بود و نبود يخبندان فرق چنداني نمي كرد. در خانه ماندند، خودشان را گرم كردند و غذاي سيري خوردند، و وقتي كار واجب تري نبود كه بكنند، نشستند و به بازي يك قل و دوقل مشغول شدند. زمستان به آرامي مي گذشت اگر البته بنده خدايي در مركز، به ياد نمي آورد كه پروت ها، آنجا در يخ و يخبندان خليج گرفتار آمده اند. اين خبر دهان به دهان گشت و در سراسر ايالت پخش شد و عاقبت به گوش رئيس پليس ايالت رسيد كه او هم في الفور به خبرگزاري «پاته» و ارتش ايالات متحده خبر داد.
ارتش اول از همه به آنجا رسيد، با سه هواپيماي بمب افكن از پايگاه لنگلي كه با ارتفاع كم روي جزيره به پرواز درآمدند و بسته هايي از برگه خشك زردآلو و گرداله هاي كوچك گوشت و سبزي نمك سود روي جزيره ريختند كه پروت ها آنها را خيلي هم دوست نداشتند. بعد هواپيماي گروه فيلمبرداري خبري رسيد كه كوچك تر از هواپيماهاي بمب افكن بود و مجهز به چوب هاي اسكي و روي منطقه اي پوشيده از برف در مرز شمالي جزيره فرود آمد. در اين اثنا، سرگرد بالك، رئيس پليس ايالتي كه با خبر شده بود يكي از بچه هاي پروت آپانديس دارد و بايد براي او كاري كرد، ترتيباتي داد تا گروهي همراه چند سگ آزموده با هواپيما از لاكونيا در ايالت نيوهمپشاير به محل اعزام شود و همچنين ترتيباتي داد تا جوخه اي از افراد پليس به محل بروند بلكه بتوانند براي عبور از يخبندان و باز كردن راهي به جزيره چاره اي بينديشند. غروب ريزش برف آغاز شد، و در طول شب، سه تن از گروه نجات در فاصله نيم مايلي از ساحل جانشان را از دست دادند چون سعي مي كردند از يك قطعه يخ به روي قطعه اي ديگر بپرند.
هواپيمايي كه سگ هاي سورتمه را حمل مي كرد، ديگر به آسمان نيوانگلند جنوبي رسيده بود كه بال هايش منجمد شد و تا خلبان خواست براي فرودي اجباري چرخي بزند، تكه استخوان درشتي كه يكي از سگ ها با خود آورده بود، در حفره جعبه تقسيم كنترل مركزي فرو رفت و هواپيما شيرجه اي سراشيبي زد و به پهلوي يك نيروگاه اصابت كرد و خلبان و همه سگ ها در دم كشته شدند و والتر رينگ استد، پلاك ۷ از شماره ۳۴۵۲ خيابان گاردن ويو، استنفورد، كانكتيكات به طرز مهلكي زخمي شد.
چيزي به نيمه شب نمانده بود كه خبر آپانديس به خانه خود پروت ها رسيد، وقتي كه يك هلي كوپتر از نوع اتوجيرو از سرويس خبرگزاري بين المللي هرست، در دل توفان فرود آمد و خبرنگاران به جناب پروت خبر دادند كه پسر بزرگش، چارلز مريض است و لازم است او را براي يك عمل اضطراري به بالتيمور ببرند. خانم پروت مخالفت كرد اما چارلز گفت كه بله، پهلويش قدري درد مي كند و ماجرا با سوار شدن او بر اتوجيرو فيصله يافت.
بيست دقيقه بعد هواپيماي ديگري رسيد كه يك جراح، دو پرستار آزموده، و آقايي از شركت خبرپراكني ملي را آورد، و پسر دوم پروت، چستر را در آشپزخانه منزل پروت با پخش جزئيات آن از شبكه آبي رنگ، تحت يك عمل جراحي اختصاصي قرار دادند. اين جوان در همان روزهاي اول بعد از بيماري، بر اثر خوردن برگه هاي خشك زردآلو به رحمت ايزدي پيوست، اما چارلز، آن پسر ديگر، بعد از يك دوره نقاهت طولاني بهبود يافت و در روزهاي گرم اول فصل بهار به جزيره برگشت.چارلز متوجه شد كه در جزيره دگرگوني هاي زيادي رخ داده است. خانه به كلي ويران شده بود، در سومين و آخرين شب عمليات نجات، وقتي كه فشفشه منوري از يكي از هواپيماهايي كه قصد بازگشت داشته، فرو مي افتد و در درون سطل زباله اي كه در ايوان خانه بوده جا مي گيرد و خانه به آتش كشيده مي شود. بعد از آتش سوزي، جناب پروت، گويا خانواده اش را به يك پناهگاه فوري و اضطراري مي برد كه گويندگان راديو در آنجا برپا كرده بودند و آنها در آنجا تحت شرايط سخت زندگي مي كنند تا شبي كه همه اعضاي خانواده بر اثر نوشيدن محلولي آميخته با ده درصد اسيدكربوليك كه جراح از خود به جا گذاشته بود و بابا پروت آن را به جاي الكل طبي اشتباه گرفته بود، همگي يكسره نيست و نابود مي شوند.خليج بارنتوك از ديد چارلز جاي متفاوتي به نظر مي رسيد و پس از آن كه مراسم تدفين آبرومندانه اي براي افراد فاميل برگزار كرد، جزيره آبا و اجدادي اش را ترك گفت و رفت تا در مركز ايالت به زندگي اش ادامه دهد.

منبع ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

Rap0251
15-04-2008, 16:53
خفه کرد اینقدر زنگ خونه رو زد. شلوارمو پوشیدم و رفتم جلوی در . بازم اخطاریه برای بابا. پرتشون کردم روی میز وسط اتاق.
بلوزمو پوشیدم ، کتری رو گذاشتم روی گاز. تا ساعت دوازده داشتم تو روزنامه ها دنبال کار می گشتم.صدای تلفن اومد. سینا بود ، آدرس یه آژانس و داد گفت شاید برادرش یه کارایی بتونه برام بکنه.
حاضر شدم. از خونه زدم بیرون .یه شخصی نگه داشت.یه مسافتی رو رفتیم باید سوار یه ماشن دیگه می شدم.عقب نشستم از تو جیبم پول در آوردم و دادم راننده. آدرس آژانس و بهش دادم گفت :" می خوای کار کنی؟ " گفتم : "آره."
- چرا شخصی کار نمی کنی؟
-" ماشین ندارم "
-پس آشناست"
گفتم : می شه
گفت " گواهینامه که داری؟
-" رانندگی بلدم. راننده خندید : "خیلی وقت بیکاری؟ " گفتم: " آره،" بغل دستیم گفت : " نمی زارن، آژانس و می گم. "راننده گفت :" آشناست" بغل دستیم گفت : "پس چتو یکهو ؟ می شد زودتر بری سر کار، نه؟" چقدر فوضولن، گفتم :"آخه می خواستم استراحت کنم." راننده از تو آینه به بغل دستیم نگاه کرد می خواست بهش بفهمونه که یارو یه چیزیش هست.فکر کرد من نگاهشو ندیدم اما مطمئنم بغل دستیم منظورشو نگرفت!

مثل دخمه بود. تو کوچه پس کوچه های تاریک بدتر از کوچه ی خونه ی ما بود.سینا و داداششو دیدم. با سرعت رفتم طرفشون گفتم :" اینجاست؟ سینا گفت :"انتظار داشتی شمال شهر تو یه آژانس با کلاس کار کنی؟ اونم بدون گواهینامه؟ اونم بدون ماشین؟ اونم با سابقه ای که تو داری؟ " گفتم : "خفه شو دیگه." داداشش گفت : "بدون مجوز." گفتم: " فهمیدم، غیر این بود جای تعجب داشت. "سعید جلو رفت، سینا منو گرفت و آروم در گوشم گفت:" معنیش این نیست که هر غلطی خواستی بکنی ها! "
با هم رفتیم تو.
توش تمیز بود. صاحبش به ظاهر آدم خوبی به نظر می اومد به من مثل دوستام و آشناهام نگاه نکرد مثلاً به دستم نگاه نکرد آخه اولین برخورد همه اینه، فکر می کنن دستمو بریدن!
سعید آقا رو معرفی کرد، شاه چراغی و بعد منو. نمی دونستم سعید همه چی رو بهش گفته یا نه. پرسید :" چند سال زندان بودی؟ " فهمیدم همه چی رو نگفته. به سینا و سعید نگاه کردم خندیدم و گفتم:" کلاً ؟ ... -سینا به من چپ چپ نگاه کرد سریع خنده ام رو جمع کردم-... چهار سال... فکر کنم.
سعید گفت :" همش به یه جرم بودا ! "شاه چراغی سرشو تکون داد:" گفته بودین. "
چند لحظه سکوت بود گفتم : " حقوقش؟" سعید به من نگاه کرد.
با خودم گفتم چیه ؟ انگار جرم کردم پرسیدم . مگه یه آدمی مثل من نباید برا کاری که می کنه پول بگیره؟
سینا گفت : "می خواین ماه اول رو پول ندین اونوقت اگه کارش خوب بود از ماه بعد حقوق بدین."
از در زیر زمین اومدم بیرون.
سینا دنبالم اومد:" باز چیه؟" گفتم :" مثل اینکه آدم کشتم؟!" سینا گفت :" نمی دونستم روحیت اینقدر حساس شده! "
گفتم :" خودم می گردم یه کاری جور می کنم. "
از کوچه های تنگ که فقط جای یه ماشین بود در اومدم رفتم خونه. وقتی نبودم بابا اومده بود خونه از چند تا هزاری که روی میز گذاشته بود فهمیدم.

flying
15-04-2008, 20:59
*زورو هرچه سوت زد ،اسب باوفايش نيامد.دلش را به دريا زد.
و علامت معروف" Z" را هم روي شكم گروهبان گارسيا انداخت.
تا اسب برسد و اورا نجات دهد ولي از اسب خبري نشد.
نا اميد ، سوار الاغي شد و از مهلكه گريخت...
بعد ها با خبر شد : اسب با وفايش ، عاشق اسب گروهبان گارسيا شده.


*از مرد سلماني سراغ پرستويي را گرفتم كه چند وقت پيش زخمي به دام او افتاده بود.
گفت:" مرده!"
پرسيدم:" مرده؟"
جواب داد :" 40 روز پيش من بود ولي چيزي نمي خورد.پرستوها مرغ هاي قفسي
نيستند.آنقدر گرسنگي مي كشند كه يا آزاد بشند يا بميرند.پرستوها انگار به هوا زنده اند."
بعدا فهميدم ، او راست مي گويد ،در پرنده فروشي ها هيچ پرستويي را نمي توان يافت.


مجتبي گيوه چي

دل تنگم
16-04-2008, 05:35
صدای بسته‌شدن در که می آید، صبر می‌کنم تا صدای به هم خوردن در جا کفشی هم بیاید. صدای پایش که می‌پیچد توی راه‌پله‌ها، پتو را از روی صورتم کنار می‌زنم؛ نفس راحتی می‌کشم. باید کار را، امروز یک‌سره کنم. به خودم جرات می‌دهم؛ می‌گویم: «می‌تونم، می‌تونم، می‌تونم.» در این یک سال، سه‌بار تصمیم گرفته‌ام از خانه بروم ولی زود منصرف شده‌ام. دیشب، وقتی که از خواب پریدم، تصمیم گرفتم به این زندگی خاتمه دهم.
اولین کاری که باید بکنم بستن چمدان لباس‌ها است. می‌روم سراغ کمد لباس‌ها. کمد را باز می‌کنم؛ ازهمان گوشه‌ی پنجره سرک می‌کشم به بیرون. می‌خواهم مطمئن شوم که جهان رفته سر کار! کوچه خلوت است. «حتما رفته.» بر می‌گردم سراغ کمد لباس‌ها. چند دست لباس بر دارم؟ دو دلم. نگاهم از کمد لباس‌ها می‌افتد به تخت‌خواب. لکه‌‌ی پایین تشک به چشمم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. رو بر می‌گردانم ولی لکه، دست از سرم بر نمی‌دارد. توی سرم شروع می‌کند به رشد کردن؛ لکه، آن‌قدر بزرگ می‌شود که داد می‌زنم: «نه، نه، نه. لعنتی!» لکه‌های پا جای‌شان را به لکه‌های دست می‌دهند. گوشه‌ی پتو را می‌کشم تا پایین تخت، لکه‌های پا را می‌پوشانم. بعد دست می‌برم لای چوب‌رختی‌ها. سرم را به کمد لباس‌ها گرم می‌کنم. این جوری شاید لکه‌ها دست از سرم بردارند. اول کت و دامن صورتی‌ام را بر می‌دارم، بعد تاپ مشکی و چند دست پیراهن و سوتین... دیگر نمی‌دانم باید چه بردارم؟ بعد از بستن چمدان کجا بروم؟ فکر این جایش را نکرده‌ام! به غیر از خانه‌ی مادرم جای دیگری ندارم. تصمیم می‌گیرم اول زنگ بزنم خانه‌ی مادرم.
گوشی را برمی‌دارم. هر دفعه به بهانه‌ای جا زده‌ام. شماره می‌گیرم. این بار نمی‌خواهم جا بزنم. می‌تونم. چند بار تکرار می‌کنم: «می‌تونم. می‌تونم.» مادرم گوشی را بر می‌دارد.
«خونه‌ای مامان؟»
می‌پرسد: «چطور؟»
«می‌خواستم ببینمت.»
مادرم کمی مکث می‌کند و بعد می‌پرسد: «چیزی شده؟»
«چطور؟ نه.»
«آخه این وقت صبح! می‌دونی الان ساعت چنده؟»
نگاه به دیوار رو به رو می‌کنم. یک ربع مانده به هفت.
«هیچ چی. همین‌جوری دلم هوات رو کرد.»
گوشی را می‌گذارم. دوباره عجله کردم. می‌روم سمت دستشویی. صورتم را می‌گیرم زیر شیر آب. حالم کمی جا می‌آید. از خودم بدم می‌آید. دست و رو نشسته زنگ زده‌ام به مادرم که چه بشود؟
اصلا فکر نمی‌کردم روزی کارم به این‌جا برسد. خود خوری می‌کنم. نمی‌توانم حتی حرفم را به مادرم بزنم. خودم را مقصر می‌دانم. در این پنج سال، حتی یک بار، به مادرم اشاره نکرده‌ام که دارم چه می‌کشم. از اول چیزی پیدا نبود که بگویم خودشان می‌بینند یا دیده‌اند. اصلا فکرش را نمی‌کردم. اصلا فکر نمی‌کردم چیزی به این کوچکی بتواند زندگی‌ام را خراب قرار کند. هرچه می‌خواهم گناه این زندگی را به گردن جهانگیر بیاندازم، نمی‌توانم. هر چند که او باعث و بانی است. می‌دانم که او مقصر نیست. وقتی بهش می‌گویم از این وضع خسته شده‌ام می‌گوید دست خودم نیست! می‌دانم وقتی به مادرم بگویم، می‌گوید هر چه عیب و ننگه مال زنه.
تلفن زنگ می‌زند. دارم پیراهن‌ها را می‌چینم توی چمدان. با ترس و لرز گوشی را برمی‌دارم. مادرم است. می‌پرسد: «چی شد؟»
«چی چی شد؟»
«صب به این زودی زنگ می‌زنی که داری می‌یایی خونه و گوشی رو قطع می‌کنی؟ دلم هزار راه رفت دختر. حالت خوبه؟»
«کجای این کار عیب داره! اگه دختر بخواد بره دیدن مادرش.»
«هیچ کجاش عیب نداره. اومدن زنگ می‌خواد؟»
«نه.»
بغض گلویم را می‌گیرد. اگر حرف دیگری بزنم کار را خراب‌تر می‌کنم.
«الو. الو.»
«بله مادر.»
«با جهان حرفت شده.»
«اگه نارحتی نمی‌یام خونه.»
«حرفو عوض نکن...»
طاقت نمی‌آورم. گوشی را می‌گذارم سر جایش. از ته دل فریاد می‌زنم: «ترسو. ترسو.» به خودم لعنت می‌فرستم که چرا زنگ زده‌ام خانه. چرا مادرم را انداخته‌ام تو هول و ولا. دل‌دل می‌کنم اگر دوباره زنگ بزند چه جوابش را بدهم. برای همین، دو شاخه‌‌ی تلفن را می‌کشم.

وقتی دیدم جهان این طوری است به رویش نیاوردم. خیلی عادی. انگار نه انگار که چنین چیزی هست. گفتم شاید ایراد از من باشد. اگر زن دیگری باشد، حتما با او می‌سازد. هر شب، کمکش می‌کنم تا پارچه‌ها را عوض کند. موقع خواب، اول او را تر و خشک می‌کنم، بعد خودم می‌خوابم. دیگر برایم عادی شده. (نمی‌دانم چند وقت است؟) گفتم عادت می‌کنم. کم‌کم دیدم در نبودش هم دارم حضورش را حس می‌کنم. وقتی که کنارم بود، عادی بود. کافی بود توی خواب، بی‌هوا دستم بخورد به دستش، یا پنجه‌ی پایش. تنم، مور مور می‌شد. انگار که شاخک زبر سوسک، گرفته باشد به دستم. از خواب می‌پریدم. سرم درد می‌گرفت و می‌نشستم توی جام و به زندگی‌ام فکر می‌کردم؛ به این که تا کی باید این پاپوش‌ها و دست‌کش‌های نخی را تحمل کنم. صبح که می‌خواست برود سر کار، بیدارم نمی‌کند. می‌پرسیدم چرا بیدارم نکردی. می‌گفت دیدم خوابی، حیفم آمد بیدارت کنم. موقع بیرون رفتن از خانه، می‌گفت ببخشید! دست خودم نیست، طبیعتم شده.
وقتی که جهان نیست، پاپوش‌ها و دست‌کش‌ها را می‌اندازم روی بند رخت تا خشک شود. پارچه‌ها، از عرق، لکه‌لکه شده‌اند. جهان از راه که می‌رسد، اول پاپوش‌ها و دست‌کش‌های اداره‌اش را در می‌آورد، پهن می‌کند روی بند رخت، بعد پارچه‌های خشک‌شده را جمع می‌کند می‌گذارد توی کیفش. بند رخت همیشه پر است. هر کجا که می‌رود، چند جفت اضافه از این لیف‌ها را با خودش می‌برد. نمی‌خواهد با دست عرق کرده با دیگران دست بدهد. به من که می‌رسد، اول پارچه‌های خیس را عوض می‌کند بعد یک پاپوش تمیز به پا می‌کند تا روی سرامیک‌ها لیز نخورد. بعد دست‌کش‌های خشک‌شده‌اش را دست می‌کند و می‌نشیند رو به روی من؛ عین یک مترسک. این‌طوری جلوی عرق سردی را که از دست و پایش می‌ریزد برای چند لحظه‌ای می‌گیرد. چندین بار دکتر رفتیم. گفتند عیب از غدد داخلی است. چند تا اسم گفتند که یاد نگرفتم. گفتند، کاری نمی‌شود کرد؛ باید ساخت. انگار تازه از سونا آمده باشد بیرون. دست و پرش، همیشه خیس است. تمام لباس‌های زیرش خیس است. مدام عرق می‌کند؛ عرق سرد، عرق بی‌بو. هر وقت که نگاهش می‌کنم، با دستمال خشکی دارد می‌کشد به پیشانی، زیر چشم‌ها، روی چانه‌اش. هر وقت که به صورتش نگاه می‌کنم، قطره‌ای عرق، منگوله بسته نوک دماغش. تمام زندگی‌ام شده این قطره. قطره‌ای که می‌خواهد بیفتد، ولی نمی‌افتد. تمام روز در حال فکر کردن به این قطره هستم. عذاب‌آورترین لحظه‌ی روز، لحظه‌ای است که می‌خواهم بروم طرف رخت‌خوابم. وقتی که دست دراز می‌کنم طرف پتوها، چشمم را می‌بندم. نمی‌خواهم چشمم بیفتد به آن لکه‌ها. دیگر از دست این لکه‌ها خسته شده‌ام. یاد مادرم می‌افتم، نکند راه بیفتد، بیاید خانه‌ام، یا زنگ بزند محل کار جهان. اگر جهان بفهمد چه می‌کند؟ الان نشسته پشت میزش، دارد تلفن‌ها اداره ارتباط می‌دهد. دو شاخه‌ی تلفن را وصل می‌کنم. گوشی را بر می‌دارم، شماره‌ی مادرم را می‌گیرم. روی زنگ سوم، مادرم گوشی را بر می‌دارد. می‌پرسم:
« کجایی؟ چرا گوشی رو دیر برداشتی؟»
نمی‌تواند حرف بزند. هق‌هق امانش نمی‌دهد. چند بار قاتی هق‌هق‌ها اسمم را صدا می‌زند. فریبا، فریبا...
می‌پرسم: «چیزی شده؟»
نمی‌تواند صحبت کند. این بار اوست که گوشی را قطع می‌کند.
خودش می‌گوید، مربوط به سال‌ها قبل می‌شود. جزیره‌ی مجنون. در نبودش، نقشه‌ی ایران را پهن می‌کنم کف اتاق. شروع می‌کنم به گشتن. چند بار، دست به سر و گوش این گربه‌ی کوچولو می‌کشم، شاید بتوانم روی سینه یا دست و پاهای این گربه ردی از مجنون پیدا کنم. چشمم به چنین اسمی نمی‌خورد. حتی به جنون یا جُبون. خودش می‌گوید، آن‌جا شدم. جزیره‌ای با این اسم، روی نقشه پیدا نمی‌کنم. ولی او می‌گوید، هست. منم می‌گوید حتما هست. به خاطر اسم قشنگش، حتما هست. می‌گوید همان‌جا، چند تایی گاز شیمیایی قاتی هم خورده. چند نفر بوده‌اند، نمی‌داند؟ از آن عملیات، فقط جاده‌های باریک و گلی‌اش، در یادش مانده. جاده‌ای که در پیچاپچ نی‌زارها می‌چرخیده و آن‌ها دور خودشان می‌چرخیدند. همه جور بویی می‌آمده. بوی سیب، بوی علف تازه‌چریده، بوی سیر تازه. تا برسد به بیمارستان از هوش می‌رود. تا سال‌ها تنگی نفس داشته. نمی‌توانسته راه برود. با دوا و دکتر، تنگی نفسش خوب می‌شود؛ بعد از عروسی، عرق‌کردنش یک دفعه شروع می‌شود. عرق سرد. از تمام تنش عرق شروع کرد به جوشیدن. بعد از مدتی عرق بدنش کم شد. تنش، گاه‌گاهی عرق می‌کرد ولی کف دست‌ها و پاها، ادامه پیدا کرد.عرقی بی‌بو؛ طوری که هر چه سر و صورتش را خشک می‌کرد، عرق بند نمی‌آمد. برای همین، همیشه دستمالی توی دستش است؛ دستمالی خیس. به خانه یا اداره‌اش که می‌رسد نفس راحتی می‌کشد و کیسه‌های نخی را در می‌آورد. برای همین، هیچ کجا میهمانی نمی‌روم. شب‌ها، جایی نمی‌توانیم بمانیم. اداره‌ی جهان یا بد خوابی من را بهانه می‌کنیم تا نمانیم. وقتی که مجبور هستیم برویم شهرستانی دور، چند دست پارچه‌ی اضافه بر می‌دارد. به قول خودش "لیف فراموش نشه." کیسه‌ها را می‌گذارد توی کیف من. بغل آینه‌ی دردار و روژ لب و کرم و پودرها. وقتی می‌پرسم «تا کی این وضعیت ادامه دارد؟»،‌ می‌گوید: «زیاد طول نمی‌کشد، فقط تا لب گور.» وقتی نگاهم را به بند رخت می‌بیند، سرخ و سفید می‌شود و می‌گوید: «هر وقت تو بگی، من حاضرم.» چه دارم که بگویم؟ نمی‌توانم حرف بزنم. بگویم چه؟
تلفن زنگ می‌زند. مادرم است.
می‌گوید: «ببخشید دست خودم نبود، دلم هزار جا رفت.»
می‌پرسم: «حالا کجایی؟»
می‌خندد و می‌گوید: «خونه‌ام. چه‌طور؟"»
«می‌خوام بدونم چه فکرهایی کردی؟»
نمی‌گوید. هر چه اصرار می‌کنم، جواب نمی‌دهد.
می‌گوید: «نپرس.» می‌گوید زنگ زده به جهانگیر. او از هیچ چیز خبر نداشته. می‌گوید نکند بین‌تان اتفاقی افتاده باشد. می‌پرسد: «حالا کی می‌آیی؟»
می‌گویم: « هیچ وقت.»
می‌گوید: «خر نشو دختر! پاشو بیا.»
می‌گویم: «می‌خواستم حالت بپرسم که خدا رو شکر خوبی.»
هر چه مز‌مز می‌کنم که چیزی بگویم، نمی‌توانم. می‌بینم حتی نمی‌توانم به مادرم حرف دلم را بزنم.می‌خواهم بگویم من شب‌ها کنار یک مترسک می‌خوابم، ولی نمی‌توانم. اصلا مگر می‌شود این حرف‌ها را به کسی گفت؟
تشکر می‌کنم و گوشی را می‌گذارم.

flying
17-04-2008, 13:08
ستاره شناس

من و دوستم مرد نابينايي را ديديم كه در سايه ي معبد تنها نشسته است.
دوستم به من گفت:
اين داناترين مردي است از قبيله ي ما.
دوستم را رها كردم و نزديك آن مرد نابينا شدم و به او سلام كردم و در كنارش نشستم و
سرگرم گفتگو شديم.
اندكي گذشت و سپس از او پرسيدم :آقا ! از كي نابينا شده اي؟
پاسخم داد و گفت:
فرزندم! از هنگامي كه زاده شده ام!
گفتم: چه دانشي را دنبال مي كني؟
پاسخ داد و گفت:
من يك ستاره شناس هستم!
آنگاه دستهايش را بر سينه ي خود نهاد و بر سخن خود افزود و گفت:من اين خورشيد ها
و اين ماه ها و اين ستارگان را رصد مي كنم!


جبران خليل جبران

دل تنگم
18-04-2008, 00:13
سال ها پیش مرد فروشنده ای که از شهر خارج شده بود، پس از بازگشت متوجه شد که در غیاب وی، خانه، زندگی و فروشگاهش آتش گرفته و سوخته، بدین صورت تمام دارائی خود را از دست داده بود.
اما او، لبخندی زد و چشمانش را به سوی آسمان گرفت و گفت:خدایا، خدایا خدایا، میخواهی چکار کنم؟
روز بعد لوحی را بر ویرانه های خانه اش آویخت که روی آن نوشته شده بود: فروشگاهم سوخت، خانه ام سوخت ،کالایم سوخت اما، ایمانم نسوخته است فردا شروع بکار خواهم کرد.

دل تنگم
18-04-2008, 00:15
گویند : در بنی اسرائیل عابدی بود ، شنید در آن نزدیکی درختی است که مردم آن را می پرستند ! عابد در خشم شد و از بهر خدا و تعصب در دین تبر بر دوش نهاد و رفت که درخت را ببرد ! ابلیس به صورت پیری بر او ظاهر شد و پرسید کجا می روی ؟ گفت : برای بریدن فلان درخت ، ابلیس گفت : برو به کار عبادتت مشغول باش ، تو را چه کار به این کار ؟ عابد سخت بر او آویخت و او را بر زمین زد و بر سینه او بنشست ، ابلیس گفت : دست از من بدار تا تو را سخنی نیکو گویم ، دست از وی بداشت ، ابلیس گفت : این کار ، کار پیغمبران است نه تو ! عابد گفت : من از این کار بازنگردم و دوباره با ابلیس دست به یقه شد و او را به زمین زد . بار سوم ابلیس گفت : تو مردی درویش هستی این کار را به دیگران واگذار ، من روزی دو دینار زیر بالین تو گذارم که هم هزینه خود کنی و هم به دیگر عابدان دهی ، عابد پیش خود گفت : یک دینار آن صدقه دهم و دینار دیگر خود به کار برم و این کار بهتر از درخت برکندن است که مرا بدان نفرموده اند و من پیغمبر نیستم !
دیگر روز دو دینار زیر بالین خود دید و برگرفت ! تا روز سوم که هیچ دیناری بر بالین خود ندید ، تبر برداشت و عازم بریدن درخت شد . ابلیس در راه رسید و به او گفت : ای مرد این کار ، کار تو نیست و باهم در آویختند ، ابلیس او را بر زمین زد و بر سینه او نشست ، عابد پرسید : چه شد که آن دوبار من تو را بر زمین زدم و این بار درماندم ؟ گفت : آن دوبار بهر خدا درآویختی و این بار بهر دینار ! اول برای خدا به اخلاص آمدی و از جهت دین خدا خشم گرفتی ، خداوند تو را نیرومند ساخت ، اکنون بهر طمع خویش آمدی و از بهر دنیا خشم گرفتی و پیرو هوای نفس خود شدی ، لاجرم ناتوان شدی !

دل تنگم
18-04-2008, 00:19
در حدود پنجاه سال پيش در جايي در فرانسه، پيرمرد پنجاه ساله اي از اهالي ترکيه، زندگي مي کرد که ابراهيم نام داشت، و يک خواربار فروشي را اداره مي کرد.
اين خواربار فروشي در آپارتماني واقع بود که خانواده اي يهودي در يکي از واحدهاي آن زندگي مي کردند. اين خانواده پسري داشتند به نام “جاد” که هفت سال بيشتر نداشت.
جاد عادت داشت که هر روز براي خريد مايحتاج منزل به مغازه عمو ابراهيم مي آمد، وهر بار هنگام خروج از مغازه از فرصت استفاده مي کرد وقطعه شکلاتي را مي دزديد.
يک روز جاد فراموش کرد که طبق معمول از مغازه شکلات بردارد، اينجا بود که عمو ابراهيم او را صدا زد وبه او يادآوري کرد که شکلاتي را که هر روز بر مي داشته، فراموش کرده است.
جاد که حسابي شوکه شده بود، گمان مي کرد که عموابراهيم از دزديهاي او چيزي نمي داند، لذا از او خواهش کرد که او را ببخشد، وبه او قول داد که ديگر اين کار را تکرار نکند.
عمو ابراهيم گفت: نه، بشرطي تو را مي بخشم که به من قول بدهي که هر گز در زندگيت دزدي نکني، ودر مقابل مي تواني هر روز از مغازه من يک شکلات برداري.
جاد با خوشحالي اين شرط را قبول نمود… سالها گذشت، و عمو ابراهيم براي جاد يهودي بمانند پدر، مادر ودوست بود.
هر وقت جاد با مشکلي برخورد مي کرد، ويا از حوادث روزگار به تنگ مي آمد، به نزد عمو ابراهيم مي آمد، ومشکل خود را براي او مطرح مي کرد.
عمو ابراهيم هم کتابي را از کشو ميز مغازه بيرون مي آورد، وبه جاد مي داد، واز او مي خواست، صفحه اي از کتاب را باز کند.
وقتي جاد کتاب را باز مي کرد، عمو ابراهيم دو صفحه اي از کتاب را مي خواند، وسپس کتاب را مي بست، وبدين ترتيب مشکل جاد را حل مي کرد. جاد وقتي از مغازه بيرون مي آمد، احساس مي کرد ناراحتي اش برطرف شده، خيالش راحت شده، ومشکلش حل شده است.
سالها گذشت، و رابطه جاد با عمو ابراهيم، آن پيرمرد مسلمان تحصيل نکرده تُرک اين چنين سپري شد!
بعد از هفده سال، جاد به سن بيست وچهار سالگي و عمو ابراهيم به سن شصت وهفت سالگي رسيد….
عمو ابراهيم دار فاني را وداع گفت، وقبل از وفاتش صندوقي را براي فرزندانش بجا گذاشت، او در صندوق کتابي را نهاده بود، که هميشه جاد آنرا در مغازه مي ديد. او به فرزندانش وصيت کرد تا کتاب را به جاد آن جوان يهودي هديه بدهند.
وقتي فرزندان عمو ابراهيم صندوق را به جاد دادند، او از مرگ عمو ابراهيم باخبر شد، از شنيدن اين خبر جاد بسيار ناراحت گرديد،چرا که عمو ابراهيم يار وياور او در حل همه مشکلات بود.
روزها گذشت…
روزي از روزها براي جاد مشکلي پيش آمد، وبياد عمو ابراهيم وصندوقي که به او هديه داده بود افتاد. صندوق را پيدا کرد، وآنرا باز نمود، ناگهان ديد که در صندوق همان کتابي است که هميشه آنرا در مغازه عمو ابراهيم باز مي کرد، وعمو ابراهيم آنرا مي خواند! جاد صفحه اي ازکتاب را باز کرد، اما کتاب به زبان عربي بود، واو از زبان عربي چيزي نمي دانست.
او بنزد همکاري از اهالي تونس رفت، واز او خواهش کرد تا دو صفحه از کتاب را برايش بخواند، واو نيز خواند. پس از اينکه جاد مشکلش را براي همکار تونسي اش شرح داد، تونسي راه حلي را براي مشکلش پيدا کرد! جاد شگفت زده از او پرسيد: اين کتاب چيست؟
تونسي گفت: اين قرآن کريم کتاب مسلمانان است!
جاد گفت: چگونه مي توانم مسلمان شوم؟
تونسي گفت: کافي است شهادتين را بگويي، واز شريعت پيروي کني!
جاد گفت: أشهد ألا إله إلا الله وأن محمداً رسول الله
جاد الله مسلمان
جاد مسلمان شد، وبخاطر بزرگداشت اين کتاب نام خود را “جاد الله قرآني”گذاشت، وتصميم گرفت باقيمانده عمر خود را وقف خدمت به اين کتاب بزرگ کند… جاد الله قرآن را فرا گرفت، وآنرا فهميد، و در اروپا شروع به دعوت ديگران کرد، تا آنجا که تعداد زيادي يهودي ومسيحي را مسلمان نمود.
روزي از روزها در حالي که جاد الله اوراق قديمي خود را زير و رو مي کرد، قرآني را که عمو ابراهيم به او هديه داده بود باز کرد، ناگهان در اول قرآن نقشه ي جهان را ديد، بر روي آن نقشه ي قاره افريقا توجهش را جلب نمود، چرا که روي آن امضاي عمو ابراهيم نقش بسته، ودر زير آن اين آيه نوشته شده بود: (ادْعُ إِلِى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ) [النحل : ۱۲۵] يعني: با حکمت و اندرز نيکو (ديگران) را به راه پروردگارت دعوت کن.
جاد الله پي برد که اين وصيت عمو ابراهيم است، وتصميم گرفت آنرا عملي نمايد… لذا براي دعوت بسوي دين خدا، اروپا را به قصد کشورهاي افريقايي ترک گفت، گفته مي شود که کارش آنقدر مبارک وموفقيت آميز بود که بدست او مليونها نفر مسلمان شدند.
پايان مسير
جاد الله قرآني، اين مسلمان واقعي ودعوتگر الهام يافته، سي سال از عمر خود را تماماً براي دعوت بسوي خدا در افريقا سپري کرد، ومليونها انسان بدست او مسلمان شدند…
جاد الله قرآني در سال ۲۰۰۳م-۱۳۸۲ش در افريقا بخاطر بيماريهايي که در راه دعوت به اسلام به آن دچار شده بود، از دنيا رفت. او در هنگام وفات ۵۴ سال بيش نداشت، که سي سال آنرا در راه دعوت بسوي خدا صرف کرده بود.خداوند او را غريق آمرزش و قرين رحمت خود بگرداند
داستان هنوز تمام نشده است
مادريهودي جاد الله قرآني که استاد دانشگاست، فقط دو سال پيش در سال ۲۰۰۵م -۱۳۸۴هـ ش يعني دو سال بعد از وفات پسرش در سن هفتاد سالگي مسلمان شد.
مادرش مي گويد: در طول اين سي سالي که پسرش مسلمان شده بود، او دائما در حال جنگ وجدال با او براي بازگرداندنش به دين يهوديت بوده است. ولي با وجود تجربه واطلاعات کافي وقدرت استدلال، نتوانست پسرش را از اسلام بازگرداند، در حالي که عمو ابراهيم، آن پيرمرد مسلمان تحصيل نکرده، توانست قلب فرزندش را شيفته اسلام کند.
چرا جاد الله قرآني مسلمان شد؟
جاد الله قرآني ميگويد: در مدت هفده سالي که با عمو ابراهيم ارتباط داشتم، حتي يکبار هم به من نگفت”اي كافر” يا “اي يهودي” ، يا حتي به من نگفت “مسلمان شو” …
تصورش را بكنيد، هفده سال عمو ابراهيم دندان روي جگر گذاشت، ونه در باره اسلام و نه در باره يهوديت چيزي به او نگفت! واقعا عجيب است که چگونه يک پيرمرد تحصيل نکرده، دل يک پسر بچه را شيفته قرآن مي کند.
يک بار در يکي از ملاقاتها از او سؤال شد که چه احساسي دارد وقتي مي بيند مليونها انسان بدست او مسلمان شده اند؟ درجواب گفت: او هيچ احساس افتخاري نمي کند، چرا که او بگفته خودش بخشي از خوبيهاي عموابراهيم را جبران مي کند.
دکتر صفوت حجازي يکي از دعوتگران مشهور مصري مي گويد: در کنفرانسي در شهر لندن پيرامون مسئله دارفور، وراههاي کمک به مسلمانان نيازمند وحمايت آنها از خطر تبشير و جنگ، با يکي از رؤساي قبايل دارفور ملاقات کردم. در گرماگرم صحبت از او پرسيدم: شما دکتور جادالله قرآني را مي شناسيد؟ رئيس قبيله بلند شد واز من پرسيد: مگر شما او را مي شناسيد؟ گفتم: بله! زماني که در سوئيس براي معالجه آمده بود، من با او ملاقات کردم.
رئيس قبيله بر روي دستهايم خم شد، وبه گرمي آنرا بوسيد!! به اوگفتم: چکار مي کني؟ من کاري نکرده ام که سزاوار اين همه محبت باشد!
گفت: من دست شما را نمي بوسم، بلکه دستي را مي بوسم که دست جاد الله قرآني را گرفته است!!
از او پرسيدم:مگر تو بدست جاد الله قرآني مسلمان شده اي؟
رئيس قبيله گفت: نه! من بدست مردي مسلمان شده ام، که او بدست جاد الله قرآني مسلمان شده است!!!

دل تنگم
18-04-2008, 02:53
گل اگر شبنم خونین بیاشامد تا ابد با طراوت و زیبا باقی ماند چه بهتر اینکه این چشم خونین از دل درمند عاشق چون من سرچشمه گیرد پس تو ای گل بدان راز حیات را کشف نکردی بلکه زندگی جاودانه تو به قیمت مرگ و نیستی دل و حساس و رنجدیده نویسنده ای تمام شد !



گل زیبا می رفت تا در آغوش ظلمت شبانه با ناز و غمزه فراوان بخواب رود بلبل از راه دور بادلی پر از طپش می شتافت تا قبل از آنکه گل بخواب رود خود را بپای پر خار معشوق برساند و ناله سردهد و آنچنان بفریاد و فغان آید که گلستانی را از خواب برانگیزد و از جفای معشوق به عالمیان شکوه و شکایت کند ...

اما معشوق جفا کار و سنگ دل در قبال آنهمه عشق و محبت چند نیش از خارهای خود را در دل دردمند بلبل فرو برد پرنده تیر روز خود را با آغوش گل افکند و با خون دل که قطره قطره می چکید بدن لطیف گل را سرخ فام ساخت و با شستن جسم با طراوتش به او حیات ابدی و جاودانه بخشید صبگاهان دختر زیبای صاحب خانه که دل و دین از من ربوده بود از کنار گل گذشت نگاهی به زیبایی گل افکند و بدون اینکه بجسد بی جان بلبل شوریده حال بیامد لبخندی زد و گذشت ولی غافل از این که او نیز چون همان گل پرخار روز با خون دل من استحمام کرده و حیات جاوندانی بدست خواهد آورد !؟

توجه من از خط سیر دختر زیبا که چون کبک میخرامید به طرف باغبان پیر که بسوی گلستانش میرفت جلب شد پیرمرد زیر لب زمزمه میکر د

چون نسیم سحری پرده گل باز کند

باغ را بلبل خوش نغمه پرآواز کند

کاشکی مطرب ما نیز به هنگام صبوح

خیزد از خواب و نوای طریبی سازد

بی نیازی است زعشق منو جان بازی غیر

نازنینی است که برجان و جهان ناز کند

ناگهان آوای پرنشاط باغبان نیمه تمام ماند و ناله او از حنجره اش بگوشم رسید که به سختی و دردمندی میگریست دانستم که از مرگ بلبل عاشق اطلاع یافته و در غم او نوحه سرائی پرداخته دست بردیده نهادم تا آن منظر بچشم نه ببنم قطراتی از اشکهای گرم بر صورتم چکید اندیشیدم درد بلبل ناکام پیرمرد باغبان بود و بتلخی میگریست اما در پی من و برجسد من کسی خواهد بود که چند قطره اشگ از دیده بفشاند...

دل تنگم
20-04-2008, 00:05
روي تخته سنگي نوشته شده بود :
اگر جواني عاشق شد چه کند؟...
من هم زير آن نوشتم:
بايد صبر کند...
براي بار دوم که از آنجا گذر کردم
زير نوشته ي من کسي نوشته بود:
اگر صبر نداشته باشد چه کند؟...
من هم با بي حوصلگي نوشتم:
بميرد بهتراست...
براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم.
انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد.
اما.............
زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم

دل تنگم
20-04-2008, 01:19
روزی نابینا به ماه گفت: " دوستت دارم! "
ماه با تعجب گفت: " تو که مرا نمي بيني ... ! چگونه مرا دوست داري؟ "
نابينا گفت: " اگر مي ديدمت عاشق زيباييت مي شدم، اما اکنون عاشق خودت هستم. "

دل تنگم
20-04-2008, 01:43
زیبا ماشین را روشن کرد و حرکت کردند
_ سمیرا بالاخره تصمیمت چیه؟ وحید یا ناصر؟
سمیرا نگاهی به زیبا کردو با لبخند گفت: فکر کنم تو هم بدونی به ناصر علاقه مندم. (ناصر را درجشن عروسی یکی از دوستانش دیده بود، یک هفته بعد با درخواست ازدواج او مواجه شد)حرف های شیرین ناصر را به خاطر آورد؛ سمیرا من خیلی دوستت دارم. قول می دم خوشبختت کنم و همیشه کنارت باشم. بدون تو زندگی من معنا نداره. من میخوام با هم مثل دو تا مرغ عشق پرواز کنیم و خوشبخت زندگی کنیم.
لبخندی به لب آورد . برای لحظه ای یاد وحید افتاد. با او کاملاًََََ اتفاقی در بازار آشنا شده بود، کمی بعد متوجه دوستی وحید و پسر عمویش شد همین دوستی زمینه ساز دیدارهای بعدی آنها و علاقه مندیه وحید به سمیرا شد.
_سمیرا خانوم من بهتون علاقه دارم و دلم میخواد خوشبختی رو درکنار شما تجربه کنم البته با اجازتون. من از مال دنیا چیزی ندارم اما مطمئنم که با داشتن یه همسر خوب و دلسوز میتونم وسایل آرامش زندگی مشترکمون رو فراهم کنم و امیدوارم شما درخواست ازدواج منو قبول کنید.
برای سمیرا پول و ثروت خیلی مهم نبود اما فکر میکرد حرف های ناصر بیشتر به دلش نشسته است. سمیرا هم چنان در فکر بود که صدای وحشتناکی بلند شد و بعد از آن ، خون و فریاد و . . . . خدایااااااا

*****************
_سمیرا جون عزیزم سه ماه از اون تصادف میگذره. تو باید خدا رو شکر کنی که زنده هستی
سمیرا غمگین مادرش را نگریست: بله مادر یک زنده ی فلج!
مادر اشکش را پاک کرد و گفت: دخترم تو نباید نا امید باشی، زندگی متوقف نشده.صدای زنگ تلفن مادر را به سمت اتاق پذیرایی کشاند. سمیرا چشمانش را بست. در آن تصادف وحشتناک زیبا فوت کرد و سمیرا از دو پا فلج شد.
سه ماهه گذشته برای سمیرا به انتظار دیدن ناصر سپری شده بود، اما دیروز شنیدن خبر نامزدی قریب الوقوع ناصر، سمیرا را بیشتر اندوهگین وافسرده کرده بود. از دست دادن پاهایش یک طرف و بی معرفتیه ناصر از طرف دیگه قلبش را می فشرد، اما در دلش به او حق می داد که نخواهد با همسری فلج زندگی کند. در فکر بود که مادر با لبخندی شیرین کنارش نشست
_سمیرا عزیزم شب مهمون داریم
_کیه مادر؟
مادر دستان سمیرا را گرفت و گفت: وحید و خانوادش برای خواستگاری میان
سمیرا بهت زده مادر را نگریست

*******************
_سمیرا خانوم من منتظرم.
سمیرا آرام گفت: اما وضع پاهای من... و نتوانست حرفش را کامل کند. وحید گفت: خودتون برای من مهمید. سمیرا با اندوه گفت: اما داشتن یه همسر فلج گرمی و نشاط زندگیه شما رو کم می کنه من حاضر نیستم باعث ناراحتیتون باشم. وحید شمرده و محجوب گفت: قبلا بهتون گفتم من می خوام خوشبختی رو با شما تجربه کنم برای من خودتون مهمید و نجابتتون برام اهمیت داره می خوام تو مسیر زندگی همراهم باشید و کمکم کنید. حاضرید گرما و نشاط زندگیه من باشید؟ و با نگرانی به سمیرا نگریست. سمیرا اشکش را پاک کرد در دلش شوری بود که میدانست معنای عشق می دهد، رو به وحید لبخند زد و آرام و متین گفت: بله

malakeyetanhaye
20-04-2008, 12:32
شبي که تنهايش گذاشتند

خوان رولفو


فليثيانو روئلاس(1)‌‌ از کساني که جلوتر‌از او بودند، پرسيد : "چرا اينقدر يواش مي‌رويد؟ اين‌طوري خوابمان مي‌گيرد. مگر نبايد زود آن‌جا برسيد؟"
گفتند: "فردا کلة سحر مي‌رسيم آن‌جا."
اين آخرين حرفي بود که از دها‌ن آن‌ها شنيد. آخرين حرف آن‌ها. اما اين را فقط بعد، روز بعد، به‌ياد آورد. سه تن از آنان جلو مي‌رفتند، چشم دوخته بر زمين، هم‌چنان‌که مي‌کوشيدند تا از خرده روشنايي شبانه بهره گيرند.
اين را هم گفتند، کمي زودتر، يا شايد شب پيش، که: "چه به‌تر که تاريکست. اين‌طوري ما را نمي‌بينند." يادش نمي‌آمد کي گفتند. زمين زير پا‌يش فکرش را پريشا‌ن مي‌کرد.
حالا که بالا مي‌رفت، دوباره زمين را مي‌ديد. احساس کرد که به‌سوي او مي‌آيد، محاصره‌اش مي‌کند، مي‌کوشد خسته‌ترين جاي تنش را بيابد و بالاي آن قرار گيرد، روي پشتش همان‌جا که تفنگ‌ها‌يش را آويخته است.
آن‌جا که زمين هموار بود، تند گام بر مي‌داشت. به سر بالايي که رسيدند، عقب ماند، سرش پايين افتاد، آهسته‌تر و آهسته‌تر، هم‌چنان‌که گام‌هايش کوتا‌ه‌تر مي‌شد. ديگران از او جلو افتادند، حالا ديگر خيلي از او جلوتر بودند. با سري منگ از خواب که تکا‌ن تکا‌ن مي‌خورد، در پي‌شان مي‌رفت.
کم کم خيلي عقب مي‌افتاد. جاده پيش رويش، کم و بيش هم‌سطح چشم‌ها‌يش بود و سنگيني تفنگ‌ها، و خواب که در انحناي پشتش بر او غلبه مي‌کرد.
مي‌شنيد که صداي گام‌ها فرو مي‌ميرد- آن تق تق خالي پاشنه‌ها که خدا مي‌داند چه شب‌هاي درازي به آن گوش داده بود. فکر کرد: "از لاماگدالنا(2) تا اين‌جا، شب اول، بعد ازاين‌جا تا آن‌جا، شب دوم؛ و اين‌هم شب سوم، شب‌هاي زيادي نيست. فقط اگر روز خوابيده بوديم. اما آن‌ها راضي نمي‌شدند. گفتند: "ممکنست توي خواب گيرمان بيندازند. ديگر از اين بدتر نمي‌شود بلايي سرمان بيايد."
" بدتر براي کي؟ "
حالا داشت در خواب حرف مي‌زد: "به آن‌ها گفتم صبر کنيد: بيا‌ييد امروز را استراحت کنيم. فردا قبراق‌تر راه مي‌افتيم. اگر لازم شد بدويم، قوت بيشتري داريم. شايد مجبور بشويم بدويم."
با چشم‌ها‌ي بسته ايستا‌د. گفت: "ديگر طاقت آدم طاق مي‌شود. عجله کردن چه فايده‌ا‌ي دارد؟ فقط يک‌روز بعد ازاين‌همه روز که از دست داديم، به‌زحمتش نمي‌ارزد." سپس بي‌درنگ فرياد کشيد: "حالا کجاييد؟"
و بعد با خود‌ش: "خب، پس برو، يالله برو!"
به تنة درختي تکيه داد. زمين سرد بود و عرقش سرد شد. اين بايد همان کوهستاني مي‌بود که حرفش را با او زده بودند. آن پا‌يين زمين گرم؛ و اين بالا، اين سرما‌يي که تا زير بالا پوشش مي‌خزيد. " انگا‌ر پيراهنم را کنده بودند و دست‌هاي يخي‌شان را روي پوستم مي‌کشا‌ندند."
ميان خزه‌ها فرو رفت. دست‌ها‌يش را از هم باز کرد، گويي مي‌خواست شب را اندازه بگيرد. هوايي را که بوي سقز مي‌داد، فرو داد. بعد روي گياه کوچا‌ل(3)، در حا‌لي‌که احساس مي‌کرد بدنش از سرما خشک و چغر شده است، به‌خوا‌ب رفت.
سرما‌ي سپيده‌دم از خواب بيدارش کرد � خيسي شبنم.
چشم‌ها‌يش را باز کرد. ستاره‌ها‌ي شفاف رادر آسماني روشن بالاي شاخه‌هاي تيره ديد. فکر کرد: "دارد تاريک مي‌شود." و دوباره خوابش برد.
وقتي صداي فرياد و تق‌تق تند سم‌ها را بر سنگ‌فرش خشک جاده شنيد، از خواب بيدار شد. نور زردي حاشية افق را روشن مي‌کرد.
قاطر سواران از کنارش گذشتند، نگاهش کردند. سلامش گفتند: "صبح بخير!" اما او پاسخي نداد.
به‌خاطر آورد که چه با‌يد مي‌کرد. حالا روز بود و او مي‌بايستي براي پرهيز از گشتي‌ها، شبا‌نه از کوه مي‌گذشت. بي خطرترين راه همين بود. آن‌ها چنين گفته بودند.
تفتگ‌ها‌يش را برداشت و بر شانه‌اش انداخت. از جاده بيرون رفت و به کوه زد و به‌سوي جايي که خورشيد برمي‌آمد، روانه شد. از پستي و بلندي‌ها پايين و بالا رفت و رشتة په‌ها را پشت سرگذاشت.
گويي صداي قاطرسواران را مي‌شنيد که مي‌گفتند: "آن‌جا ديديمش. اين شکلي‌است و يک عالم اسلحه با خودش دارد."
تفنگ‌ها را دور ريخت. بعد خود را از شر فانسقه‌ها رها کرد. احساس کرد خيلي سبک شده است و پا به‌د‌و گذاشت، گويي مي‌خواست پايين تپه قاطرسواران را به باد کتک بگيرد.
بايد "بالا رفت، به جلگه رسيد و بعد پايين رفت." او هم همين کار را کرد. هر چه خدا بخواهد همان مي‌شود. همان کاري را مي‌کرد که آن‌ها گفته بودند بکند، اما نه در همان ساعاتي که گفته بودند.
به لبة دره‌هاي عميق رسيد. د‌شت خاکستري بزرگ را از دور ديد.
فکر کرد: "بايد آن‌جا باشند. حالا باخيا‌ل راحت در آفتاب لميده‌اند." در شيب دره غلتيد، بعد دويد، بعد دوباره غلتيد.
گفت: "هر چه خدا بخواهد همان مي‌شود." و باز تند و تندتر به پا‌يين غلتيد.
هم‌چنان صداي قاطر‌سواران را که به او گفتند: "صبح بخير!" مي‌شنيد. احساس مي‌کرد که چشم‌ها‌يشان فريب‌کار بوده است. به اولين گشتي که برسند خواهند گفت: "ما او را فلان جا ديديم. طولي نمي‌کشد که به اين‌جا مي‌رسد."
نا‌گهان بي‌حرکت و خاموش بر جا ايستاد.
گفت: "يا مسيح!"و نزد‌يک بود داد بزند: "زنده باد مسيح، خداوند گار ما!" اما جلو خود را گرفت. تپا‌نچه‌اش را از غلاف بيرون کشيد و درپيراهنش فرو برد تا آن‌را نزديک گوشت خود حس کند. اين کار به او قوت قلب مي داد. با گام‌هاي بي‌صدا به خانه‌هاي آگوآ- ثارکا(4) نزديک شد و به جنب و جوش پر سر و صداي سربازان که خود را کنار کپة آتش‌هاي بزرگ گرم مي‌کردند، نگريست.
به نردة اصطبل رسيد و توانست آن‌ها را بهتر ببيند و چهره‌هاشان را تشخيص دهد: عموها‌يش تا‌نيس(5) و ليبرا‌ذو(6) بودند. در همان حا‌ل که سربازان دور و بر آ‌تش مي‌پلکيدند، آن‌ها تاب مي‌خوردند، آويخته از کهوري در ميا‌نة اردوگا‌ه. گويي ديگر از دودي که از کپة آتش‌ها بر مي‌خاست و چشم‌هاي بي حا‌لت‌شا‌ن را تيره و تار و چهره‌هاشا‌ن را سيا‌ه مي‌کرد، ناراحت نمي‌شدند.
کوشيد تا ديگر نگاه‌شا‌ن نکند. خود را از نرده بالا کشيد و گوشه‌اي مچاله شد تا تنش دمي بياسايد، گرچه احساس مي‌کرد کرمي در معده‌اش مي‌لولد.
از با‌لاي سرش شنيد که کسي مي‌گويد: "چرا پا‌يين‌شا‌ن نمي‌کشيم، منتظر چه هستيم؟"
" منتظرآن يکي هستيم. مي‌گويند که سه تا بوده‌اند، پس بايد سه تا بشوند. مي‌گويند که سومي يک پسر بچه ست، اما هر چه باشد، همان بوده که براي ستوان پارا(7) کمين کرده و افرادش را سر به نيست کرد. او هم حتماً مثل اين‌ها که بزرگ‌تر و با تجربه‌تر بودند، از همين راه مي‌آيد. مافوقم مي‌گويد اگر اين بابا امروز فردا پيدايش نشود، اولين کسي را که گذرش اين طرف‌ها بيفتد، به درک مي‌فرستيم تا دستور را تمام و کمال اجرا کرده باشيم."
"بهتر نيست برويم د‌نبا‌لش بگرديم؟ اين‌طوري حوصله‌مان سر نمي‌رود."
"لازم نيست. مجبورست از اين راه بيايد. همه‌شان به‌طرف سيرا‌ کومانخا(8) روانه شده‌اند تا به نيروهاي کاتورث(9) بپيوندند. اين‌ها آخري‌هاشان هستند. فکر خوبيست که آدم بگذارد آن‌ها رد شوند تا بتوانند با رفقاي ما توي کوه‌ها بجنگند."
"فکر خوبيست. اگر اين‌طور بشود، شايد ما را هم آن‌جا بفرستند."
فليثيا‌نوروئلاس آن‌قدر صبر کرد تا پروانه‌هايي که در دلش احساس مي‌کرد، آرام گرفتند. بعد گويي مي‌خواهد در آب شيرجه برود، هوا را بلعيد؛ و خود را روي زمين پهن کرد؛ و هم‌چنا‌ن‌که با د‌ست تنش را پيش مي‌کشاند، خزان خزان دور شد.
وقتي به لبة آب‌راهه رسيد، سرش را بلند کرد و بعد پا به دو گذاشت و راهش را از ميا‌ن علف‌هاي بلند باز کرد. تا زماني که احساس کرد آب‌راهه با د‌شت يکي شده است. به پشت سرش نگاه نکرد و دست از دويدن بر نداشت. بعد ايستاد. لرزان و نفس زنان، نفس عميق کشيد.


برگرفته از کتاب دشت مشوش

malakeyetanhaye
20-04-2008, 12:33
آخر دنيا


تنهايي را زماني خوب احساس مي كني كه همه ي زندگي بر ضد تو باشد ؛ تمام هرچه خارج
از تو مي جنبد . آدميان دور و برت را مسخ شده مي بيني ! حقيقت پيرامونت را فقط خودت
مي فهمي! سالها بود مردم وقتي به گورستان مي آمدند، پيرمردي را مي ديدند كه در زير كپري در ميان قبرها رفت و آمد مي كرد.
نمي توانست حوادثي را كه جريان سيال زندگي برايش به وجود آورده بود بفهمد. اگر ذره اي از اين بازي را بلد بود ، شايد دلتنگ نمي شد. افكارش پاره پاره و بي مفهوم شده بود. اشباحي كه درونش را مي خوردند باعث مي گشت تا احساس خفگي كند. تمام اتفاقاتي كه خارج ازاو مي گذشت ، مستقيم بر او اثر مي گذاشت . حالا نوبتش رسيده بود تا ازدنياي دور و برش انتقام بگيرد اما نمي دانست چگونه بايد اين كاررا بكند. گويي روحش را كشيده و حالا ول كرده ا ند.
وارد پزشك قانوني شد. نگهبان از پشت اتاقك شيشه اي صدايش كرد: « آقا،آقا، شما ؟»
چرخيد برپاشنه اي كه تمام بي كسي را بر روي آن داشت. شبح دو پايي را ديد كه به او اشاره مي كند . چيزي نتوانست بگويد. نگهبان داخل قفس، دوباره با حركت عضلات صورت و دستهايش اشاره كرد: «آقا كجا، كاري دارين، كاري دارين پدر جان ؟»
فراموش كرد براي چه آن جاست . سعي كرد افكارش را كنارهم جمع كند:
« راستي راستي ، مرده ؟ گمون نكنم، نه ، زنده س . خدا كنه من مرده باشم !»
هرچه بيشتربه مغزش فشارمي آورد تهي تر مي شد:
« اما شهرزاد من ، چند روزي بيشترنيست كه به دنيا آمده بود. زندگي اش تازه بود. پس، پس اواين جا چه مي كند؟ چرا او را به اين جا آوردن؟!»
خالي بودن مغزش از آنچه بر او غلطيده و رفته بود، باعث شد تا احساس آرامش كند. نگهبان ازاتاقك خود بيرون آمده بود. بازوي ياشار را تكان داد، گفت:
« حاج آقا، طوري شده، كسي اينجا دارين؟ پس همراهت ، همراهتون كجاس؟»
به بيرون نگاه كرد شايد يكي ديگر را بيابد كه به پيرمرد شباهتي داشته باشد ! دل ياشار، با صدايي يكنواخت ضرب آهنگي مثل صداي قلب درخت كهنسالي كه آخرين برش اره اي آن را از ريشه جدا مي كند، در سينه اش مي تپيد . شايد در سينه اش اصلن دلي نبود . بالاخره خودش را جمع و جوركرد و گفت:
« آمدم پي دخترم . دخترم اينجاس. گفتن بيام اينجا دنبالش. البته بوي او را مي فهمم! اين بو مال دخترمه .»
انگشت سبابه اش را به نوك دماغش زد و دوباره بو كشيد. بو كه مي كشيد چشمانش بسته بود. نگهبان سعي كرد تا ازچشمان او، راهي به درونش بيابد، نتوانست. براي همدردي دستي بر
شانه ي او زد. پيرمرد روحش درد مي كرد از بس كه به روزگار كوبيده بود ! شايد اين دردها باعث مي شد تا دوست داشتني شود. معصوميتي در او پديد آمده بود كه ديگران را به سوي خود
مي كشيد. پيكرش سست بود اما بوي پخته گي خاك را مي داد. دوست داشتني شده بود. نگهبان گفت: « ببخشيد پدرجان خدا صبرت بده . همين يك دختر را داشتي؟»
ياشار، نفهميد. نگاه كرد . نگهبان به ته راهرو اشاره كرد : « برو آنجا، دفتر اونجاس.»
به ته راهرو حركت كرد.
بوي نمناكي را كه با كافور قاطي شده بود استشمام كرد. لرزيد. درونش سرد شد و يخ زد . چشمهايش را باريك كرد و نوشته ي روي پلاك در را خواند. دستگيره را چرخاند، وارد شد.
مرد جواني با لباس سفيد از آن طرف ميزي كه در وسط اتاق قرار داشت سرش را بالا آورد:
« بفرمائيد پدرجان ؟ »
ياشار، قلبش فشرده شد. دوباره فراموش كرد براي چه آمده . لحظه اي خشكش زد و ماند بدون آنكه چيزي بگويد. مردي كه دستكش سفيدي را به دستش كرده بود گفت:
«آقاي دكتر، فكر كنم از فك و فاميل همون دختره س.»
دكتر از پشت ميزش بلند شد. به طرف ياشارآمد. گفت: « كسي همراه شما نيس؟»
« نه ، كسي را ندارم. ما را رها كرده اند. به هركس رو انداختم نيامد. گفتند خطرناك است. دخترت آبروي ما را هم برده ... ترسيدند بيايند. از زندگيشون ترسيدند. شايد حق داشتند،
نمي دونم!»
مردي كه دستكش داشت سرش را تكان داد و گفت:
« البته كه حق دارن . خب مواظب خانواده ات نباشي همين مي شه. بچه داشتن، اونم دختر، البته كه مواظبت مي خواد.»
دكتر با سر به او اشاره كرد. مرد ساكت شد. صندلي جلوي خود را نشان داد :
« پدرجان بيا، بيا اينجا بشين . بايد چند تا امضاء بكني. »
ياشار بر لبه ي صندلي چوبي نشست . كف دست ها را روي زانوهايش تكيه داد و به دكتر كه به طرف فايل چوبي و تر و تميزگوشه ي اتاق مي رفت خيره شد . فايل را كشيد و پي چيزي
گشت . پوشه اي به رنگ قرمز بيرون آورد و آن را باز كرد. داشت برگه هاي داخل آن را مي خواند كه به طرف ياشار آمد. پشت ميز و رو به روي او نشست . ياشارعينكش را برانداز كرد. قلبش لرزيد. كفتري را تا به حال در مشت هايت گرفته اي ؟ اين بار قلب او مانند دلِ كفترِ ميان مشت هايت بود. دكتر گفت : « ظاهراً دانشجوي حقوق بوده ، چي شد كه كشتنش؟»
شانه هايش را به سختي بالا داد :
« باش زياد حرف زدم . اون ديگه بزرگ شده بود و حرفاي مرا نمي فهميد . به حرفاي من
مي خنديد آقا . گفتن خرابكاره . گفتن خلافكاره . گفتن، رضا را اون كشته ! نامزدش بود آقا . عاشقش بود آقا . خيلي سعي كردم راضيش كنم اما خب شهرزادم اونو دوست نداشت . نمي دونم آقا نمي دونم ! اما اون قرار بود به مردم خدمت كنه. اون نمرده ، مگه نه ؟ »
ديده اي ، گاهي اوقات دوست داري يك چيزي را باور كني؟ خودت مي داني كه حقيقت ندارد اما دوست داري كه باورش كني! دكترسرش را تكان داد. نفس عميقي كشيد. مي دانست كه پيرمرد سالم است. پريشان است اما سالم است . دو برگ از ميان پوشه بيرون كشيد. دستهاي ياشار را به آرامي ميان دستهايش گرفت و فشرد . ياشار احساس كرد يكي اورا در بغل گرفته و صميمانه مي فشارد. پس از مدتها، اين اولين باري بود كه چنين حسي دوباره به سراغش آمده بود. دوست داشت هميشه دستهايش در ميان پنجه هاي دكتر جوان باقي بماند. بالاخره دستهاي ياشار رها شد. پايين برگه ها را نشان داد : « اينجا را امضاء كنين.»
ياشارسرش را به طرف جايي كه نشانش داده بود نزديك كرد. خط سياهي روي كاغذ كشيد. مردي كه دستكش دستش بود گفت :
« آقاي دكتر، من برم آماده اش كنم تا شما كارتون تموم بشه . »
ياشار وقتي پاي آخرين برگه را خط كشيد، رنگش مثل گچ سفيد شده بود. دوباره به چيزي فكر نكرد. صداي حركت چرخ هايي كه لاشه ي سبكي را حمل مي كرد از سالن گذشت و بر سر ياشار خراب شد. نفهميد چطور از روي صندلي بلند شده بود . ملافه را كنار زد . دستش را بر گونه هاي او كشيد:
« چقدر سرد شده اي دختر! چقدر به ت گفتم خودتو خوب بپوشون سرما نخوري !»
مردي كه كشوي سردخانه را كشيده بود، دوباره آن را به جلو سر داد و كيپ كرد .
« تا نيم ساعت ديگه مي فرستيمش واسه شستشو . مي توني بري و دم غسالخونه منتظرش
وايسي .»
شهرزاد را مي شستند. انگار پنج خال سياه در سينه ي او، و دو سوراخ در استخوان زير گلويش ديده مي شد. لحظه اي بيشترطول نكشيد كه مرده شورها، در نُه ملا فه ي سفيد بسته بنديش كردند. ياشار به او ذل زده بود ؟ احساس كرد اولين باري ست كه اورا مي بيند. زيرلب زمزمه كرد:
« چقدر قشنگ شده اي، شهرزاد!»
بي اختياربه ياد زنش افتاد. نفس بلندي كشيد :
« ترگل ، چقدر خوبه كه زنده نيستي . »

malakeyetanhaye
20-04-2008, 12:35
به خودم می گویم باید یاد او را در دلتان زنده نگه دارم. حتما از خودتان می پرسید از چه کسی حرف می زنم. جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید. انتهای این متن مرا به کجا می برد؟ آیا او می داند؟ آیا سطرها جواب را در خود دارند؟ یادم هست برف می بارید. دانه های برف روی صورتم می ریخت و سپیدی موهایش را به یادم می آورد. حالا دیگر او نیست اما در این متن با من حرف می زند. ما بچه ها پاهایمان را زیر کرسی قایم کرده ایم تا سرما را حس نکنیم و نگاه گرم او و قصه هایی که برایمان می گوید بیشتر گرممان کند. مادرم به مادرش نگاه می کند و ما به دستهای چروکیده او. راستی او وقتی جوان بود چه کار می کرد؟ جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید

انگار که برف هایی که آن روز روی صورتم می ریخت حالا این کاغذ را پوشانده و شما که جواب ها را در چند سطر بعدی پیدا می کنید به کاغذ برفی من عادت کرده اید. حالا فرش تبریز زینت خانه های ایرانی ست و گاه آن را برای دوستان خارجی به عنوان سوغاتی می برند. دستهایش را به سرعت به زیر تار و پودهای آن می برد نیمه تمام رو به رویش است و او به تمام کردنش فکر می کند. یک نفر آمد. دو نفر شدند. سومی هم پیدایش شد. حالا ازدحام زیادی در خیابان هست. چشم های کنجکاو به آن پسر بچه خیره شده و مغزهایی که هزار سئوال بی جواب را در خود می چرخاند. نگاهم به صورتش خیره می ماند. معلوم است که خیلی در زندگی زجر کشیده. میمون زنجیرش را می کشد اما فایده ندارد و مرد با خشونت او را به سمت خودش می کشد. قرار است پشتک و وارو زدن میمون را با پرتاب کردن توپ ها در هوا و چرخاندن آنها با دو دست به حاضران نشان دهد. میمون کارش را شروع می کند و پشتک وارو می زند. چند بار که تکرار می کند خسته می شود و می رود یک گوشه و به حاضرین کنجکاوانه نگاه می کند. مرد پسر را صدا می کند. اما پسر حرفی نمی زند. از خودتان می پرسید چرا؟ جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید

کارش را شروع می کند. توپ ها را در هوا می اندازد و به سرعت آنها را با دو دستش می گیرد و دوباره می چرخاند. هوا خیلی گرم است و دانه های عرق بر پیشانی اش نشسته اما با بی تفاوتی ادامه می دهد. من که تحمل گرما را ندارم شیشه آبی از کوله پشتی ام درمی آورم آن را باز می کنم و آب را با حرص به صورتم می ریزم. قدری خنک می شوم. با حرکت دست با پسر که کارش تمام شده و نگاهم می کند حرف می زنم. او مثل من است و این ما را یکی می کند. منظورم را می فهمد و سرش را به علامت منفی تکان می دهد. در شیشه آب را می بندم و آن را در کوله ام می گذارم. کار آنها تمام شده و پسر کلاهش را جلوی مردم می گیرد و پول جمع می کند. قرار است آقای زمستان با خانم بهار ازدواج کند. هنوز پاییز است ونمی دانم چند نفر را برای جشن ازدواجشان دعوت کرده اند. جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید

به نقشه جهان نگاه می کنم. گربه ما عجب خوب جایی ایستاده بقیه کشورها حسادتش را می کنند. چهار اقلیم آب و هوایی خودش نعمت بزرگی ست. کلمات را جمع کرده ایم تاریخ را تا کرده ایم و حالا کاغذ پاره های گذشته را نگاه می کنیم. روح بزرگان ما را ملامت می کند. نصف جمعیت زمین منتظر شروع شدن مراسم اند. از شادی ضربان قلبم مرا صدا می کند. قلبم می گوید که این ازدواج برای همیشه است برخلاف ازدواج ما آدم ها که گاهی چند ماه هم طول نمی کشد! خیلی انتظار کشیدم تا در این مراسم شرکت کنم. آخر می دانید آقای زمستان خیلی وقت بود به خانم بهار پیشنهاد ازدواج داده بود. پایش را روی صخره ای می گذارد. از پایین نگاهش می کنم. با احتیاط میخ را در صخره محکم می کند و بالا می رود. من هم آهسته دنبالش می کنم. دیگر ارتفاعی نمانده تا چند دقیقه دیگر روی قله خواهیم بود. این اولین باری ست که قله یک کوه را همراه یک گروه فتح می کنم. حتما از خودتان می پرسید ما چند نفر هستیم؟ جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید

آفتاب به سرمان می تابد. حسابی عرق می ریزیم و بالا می رویم. خیلی هیجان دارم. می خواهم بدانم از آن بالا البرز چه شکلی ست. می خواهید بدانید کدام قله البرز است؟ جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید

یک نفس بالا آمده ایم. ما گروه مشتاق فتح مرگ فقط برای خوردن غذا وقدری استراحت توقف کرده ایم. نصف گروه بعد از من می آیند و بیست نفر قبل از من به قله رسیده اند. من نفر وسطی جوان ترین فرد گروه هستم. به نظر مسئول گروهمان من از همه اشتیاقم برای فتح قله بیشتر است. بقیه بار دوم یا چندمشان است اما همیشه اولین بار هیجانی متفاوت دارد. البرز مثل مادری پر غرور به بلند قد ترین فرزندش نگاه می کند. کلمات هم انگار مثل سنگ های کوه به شما نگاه می کنند. می خواهید قله این متن را فتح کنید. می خواهید بدانید از چه کسی آخرین سئوال را خواهید پرسید. جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید

فصل ها در این متن طی شد. دست شما دست کلمه ها را فشرده است. صدای باران را می شنوید؟ چشمی هست که با این متن به آینده اشک می ریزد. آینده فتح قله های ناشناخته. آینده پسرهای کولی بیچاره. آینده نویسنده هایی که در متن حضور ندارند. دلی هست که فضای کلمه ها را به عشق این آینده مجهول آمیخته. دلی هست که لابه لای این متن می
تپد. از خودتان می پرسید منظورم دل چه کسی ست؟ چند سطر بعدی سطر اول این داستان نیمه کاره است. جواب را در چند سطر بعدی پیدا کنید

دل تنگم
21-04-2008, 00:01
از فکری که تو سرش افتاده بود زد بیرون.

این فکر باید عملی می شد.

بالاخره از یه جایی باید شروع می کرد.

پیاده رو اولین انتخابش بود.

جدول ها رو یکی یکی به حالت بر عکس طی کرد.

رسید به پل، پل رو هم به همین حالت پشت سر گذاشت.

وقتی دریا رو خلاف آب شنا کرد حتی به فکر غرق شدن هم نبود.

حتی دوست داشت سایه اش رو هم بر عکس ببینه.

همه فکر می کردن دیوونه شده.

ولی تموم تلاشش به هدر رفت، چون اون چیزی که می خواست میسر نمی شد.

در ظاهر همه ی این چیز ها بر عکس تصور می شد، ولی بر عکس تصور کردن زندگی غیر ممکن بود.

فقط خیالش ممکن بود.
پس خیالش رو برعکس کرد و زندگی رو با همه ی بالا و پائینش پذیرفت.

دل تنگم
21-04-2008, 00:31
خواجه امام مظفر حمدان در نوقان یک روز می گفت که کار ما با شیخ بوسعید هم چنان است که پیمانه ارزن، یک دانه شیخ بوسعید است باقی منم.
مریدی از آن شیخ بوسعید آن جا حاضر بود، از سر گرمی برخاست و پای فراز کرد و پیش شیخ آمد و آن چه از خواجه امام مظفر شنیده بود ، با شیخ شکایت کرد.
شیخ گفت:
برو و خواجه امام مظفر را بگوی که آن یکی هم تویی، ما هیچ چیز نیستم.

malakeyetanhaye
21-04-2008, 16:30
می توانستی خطوط روی چهره تکیده و حلقه کبود زیر چشمانش را با نوک انگشت دنبال کنی. خطوطی عمیق و تیره که هرکدام شاید نشان از دردی داشتند. لبهای خشک و تشنه اش را روی هم می فشرد.
دستهایش را که بالا گرفته بود، روی رگهای برجسته و کبودرنگش که با زشتی خودنمایی می کردند می شد جای بی رحم سوزن ها را دید.
جثة پسرکی ده، دوازده ساله داشت. گرچه سن و سالش گم شده بود میان آن همه تیرگی و خطوط عمیق و نگاهش، سرد و دور انگار که از من می گذشت . . .
چشمان خشک من اما اشکی نداشت تا برایش بریزد.
عکس را برگرداندم:
انجمن حمایت از بیماران ایدزی

malakeyetanhaye
21-04-2008, 16:32
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
از تاکسی پیاده شدم. وقتی از صبح در حال دویدن باشی ـ شرکت و دانشگاه و . . . ـ دورنمای متر کردن انقلاب به دنبال کتابی که اصلا نمی دانی وجود خارجی دارد یا نه چندان جالب و روشن به نظر نمی رسد. نگاهی به فوج مردم که با شتاب از کنار هم رد می شدند، به هم تنه می زندند و چشمانشان ویترین مغازه ها را می جست پاهایم را سست کرد.
احساس غریبی که همیشه اینجا بهم دست می داد، میان این همه که اینطور با چشمان باز بسته از کنار هم رد می شدند احساس غربت بهم دست می داد .
بطری آبی خریدم و پاهایم را دنبال خودم کشیدم. اما حتی نگاه به آن همه پله های سرد پل عابر باعث شد پاهایم درد بگیرند. سرم را پایین انداختم و پا روی اولین پله گذاشتم.
ـ خانوم. خانوم یه دونه فال بخر . . .
چرا این موجودات همیشه وقتی که حوصله نداری پیدایشان می شود؟ رویم را برگرداندم و دسته کیفم را چنگ زدم.
ـ بخر دیگه
ـ بچه برو. نمی خوام.
ـ نمی خری؟
ـ نه!
ـ اون بطری آب رو می دی من؟
نگاهش کردم. نگاه تحقیرآمیزش خیلی سرد بود، سردتر از پله ها. بطری آب به طرفش دراز کردم. . .

malakeyetanhaye
21-04-2008, 16:37
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
صدای خنده های شاد توی مغزش طنین می انداخت. چشمانش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت .تمام چهره های آشنایی که پنج سال با آنها هم مسیر بود، هزاران خاطره و خنده و اشک ازشان به همراه داشت. با اینحال احساس غربت می کرد میان این همه آشنایی . . .
اتگار که تاریکی و تلخی و نحوست یک شب، سالها و سالها فاصله انداخته بود بینشان، و تمامی آن صمیمت و آشنایی را به یغما برده بود.
برای یک لحظه گمان کرد بوی دود و هرم آتش را احساس می کند. صدای فریادها توی گوشش پیچید. سکوت و سرمای روزهای تنهایی دوباره احاطه اش کرد. دردی به قلبش چنگ زد.
سرش را که بلند کرد، نور سالن چشمانش را که به سالها پیش برگشته بودند زد. دستی روی شانه اش خورد: بابا چته این قیافه رو گرفتی؟ ناسلامتی مهمونی فارغ التحصیلیه. بخند بابا . . .
با صدای بلند خندید.

دل تنگم
22-04-2008, 01:23
قطره، دلش دريا مي خواست، خيلي وقت بود به خدا گفته بود. هر بار خدا مي گفت : از قطره تا دريا راهي ست طولاني، راهي از رنج و عشق و صبوري. هر قطره را لياقت دريا نيست.
قطره عبور كرد و گذشت، قطره ايستاد و منجمد شد، قطره روان شد و راه افتاد و به آسمان رفت. هر بار چيز تازه از رنج و عشق و صبوري آموخت.
تا روزي كه خدا گفت : امروز روز توست، روز دريا شدن. و خدا قطره را به دريا رساند. قطره طعم دريا چشيد و طعم دريا شدن را.
روز ديگر قطره به خدا گفت: از دريا بزرگتر، از دريا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: آري هست،
قطره گقت: پس من آن را ميخواهم. بزرگترين را، بي نهايت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اين بي نهايت است.
آدم عاشق بود و دنبال كلمه اي مي گشت كه عشقش را توي آن بريزد.
اما هيچ كلمه اي توان سنگيني عشق را نداشت. قطره از قلب عاشق عبور كرد. آدم همه عشقش را توي يك قطره ريخت. وقتي قطره از چشم آدم چكيد، خدا گفت: حالا تو بي نهايتي،
چون كه عكس من در اشك عاشق است.

دل تنگم
22-04-2008, 14:24
ذوالنون حكيم، مردى را بر ساحل دريا، اندوهگين ديد كه بر دنيا غم مى خورد.
حكيم او را گفت: بر دنيا غم مخور.
اگر در نهايت توانگرى، در كشتى بودى و كشتيت در دريا شكسته بود، و در حال غرق بودى، آيا نهايت آرزوى تو آن نبود،
كه نجات يابى و همه ثروت را از دست بدهى؟
حكيم ادامه داد: اگر بر دنيا فرمانروايى داشتى و همه پيرامونيانت قصد كشتن ترا داشتند، آيا آرزوى تو نجات يافتن از دست آنان نبود؟ حتى به بهاى از دست رفتن هر آن چه دارى ؟
مرد گفت: بلى.
حكيم گفت : تو اكنون همان توانگرى و اينك همان پادشاه.
مرد به سخن او آرام شد.

دل تنگم
23-04-2008, 06:02
صبحي آفتابي و دلپذير بود. هزارپايي شاد و آوازخوان، از هواي صبحگاهي سرمست شده بود. قورباغه اي كه در آن نزديكي نشسته بود، از اين حالت هزارپا متعجب شد. قورباغه كه احتمالا يك فيلسوف بود، از هزارپا پرسيد:‌«‌ صبركن! تو معجزه مي كني. هزارپا داري. چطور مي تواني هزار پا داشته باشي و آنها را به موقع حركت دهي؟ اول كداميك را برمي داري؟‌ بعد از آن كدام پا را؟ ‌آيا گيج نمي شوي؟‌ اين كار براي من غير ممكن به نظر مي رسد. » ‌هزارپا گفت: «‌من هرگز به اين موضوع فكر نكرده ام. بگذار درباره اش خوب فكر كنم. »‌هزارپا در حاليكه آنجا ايستاده بود، شروع به لرزيدن كرد و به زمين افتاد. خود او هم گيج شده بود؛ ‌هزار پا .. چطور مي توانست آنها را اداره كند؟

دل تنگم
23-04-2008, 06:46
دختر جوان

مزدا 323 قرمز رنگ، تا به نزديکي دختر جوان رسيد به طور ناگهاني ترمز کرد. خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ايستاد‌ راننده، خودرو را به عقب راند، تا جايي که پنجره جلو دقيقا روبروي دختر جوان قرار گرفت. اين اولين خودرويي نبود که روبروي دختر توقف مي‌کرد‌، اما هريک از آنهابا بي‌توجهي دختر جوان‌، به راه خود ادامه مي‌دادند‌. دختر جوان، مانتوي مشکي تنگي به تن کرده بود که چند انگشتي از يک پيراهن بلند‌تر بود‌. شلواري هم که تن دخترک بود‌، همچون مانتويش مشکي بود و تنگ مي‌نمود که آنهم کوتاه بود و تا چند سانتي پايين‌تر از زانو را مي‌پوشاند‌. به نظر مي‌آمد که شلوار به خودي خود کوتاه نيست و انتهاي ساق آن به داخل تا شده .دختر جوان نتوانست اهميتي به مزداي قرمز رنگ ندهد‌. سرش را به داخل پنجره کرد و به راننده گفت‌: بفرماييد؟‌. مزدا مسافري نداشت‌. راننده آن پسر جوان و خوش چهره‌اي بود که عينک دودي ظريفي به چشم داشت‌. پسر جوان بدون معطلي و با بياني محترمانه گفت‌: خوشحال ميشم تا جايي برسونمتون.
دختر جوان گفت‌: " صادقيه ميرما". پسر جوان بي درنگ سرش را به نشانه تائيد تکان داد و پاسخ داد‌: حتماً، بفرماييد بالا. دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلي عقب را براي نشستن انتخاب کرد‌. چند لحظه‌اي ازحرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان‌، در حالي که روسري کوچک و قرمز خود را عقب و جلو مي‌کشيد و موهاي سرازير شده در کنار صورتش را نظم مي‌داد،گفت‌: توي ماشينت چيزي براي گوش کردن نيست؟

- البته
پسر جوان‌، سپس ضبط خودرو را روشن کرد. صداي ترانه‌اي انگليسي زبان به گوش رسيد‌. از آينه به دختر جوان نگاهي انداخت و با همان لبخند ظريفش که از ابتدا بر لب داشت گفت‌: کريس دبرگ هست‌، حالا خوشتون نمياد عوضش کنم‌.دخترک با شنيدن حرف پسرجوان‌،خنده تمسخر‌آميزي سر داد.

- ها ها ها، اين که اريک کلاپتون .‌نميشنوي مگه‌، انگليسي مي‌خونه‌. اصلا کجاش شبيه کريس دبرگ .
- اِه ، من تا الان فکر مي‌کردم کريس دبرگ‌. مثل اينکه خيلي خوب اينا رومي‌شناسيد‌ها .
دخترک ، قيافه اي به خود گرفت و ادامه داد: اِي ، کمي
- پس کسي طرف حسابمه که خيلي موسيقي حاليشه . من موسيقي رو خيلي دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهني دارم که حال و حوصله موسيقي کار کردن رو ازم گرفته .
دخترک لبخندي زيرکانه زد و با لحني کش دار گفت:" اي بابا، بسوزه پدرعاشقي . چي شده ، راضي نميشه ؟"
- نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسي رو پيدا نکرده ام که عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبي پيش بياد ، از عاشقي هم بدم نمياد
اصل قضيه اينه که، قبل از اينکه با ماشين بزنم بيرون و در خدمت شما باشم، توي خونه با بابام دعوام شد
- آخي ، سرچي؟ لابد پول بهت نمي ده.
- نه ، تنها چيزي که ميده پول . مشکل اينجاست که فردا دارم مي رم بروکسل، اونوقت اين آقا گير داده بمون توي شرکت کار داريم
با گفتن اين جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اينکه سعي مي کرد به چهره اش هويدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحني کنجکاوانه پرسيد:اِه، بروکسل چي کار داري؟

- دايي ام چند سالي هست که اونجاست . بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، ميخواستم برم اونجا يه استراحتي بکنم؟
دخترک بادي به غبغب انداخت و سريع پاسخ داد: اتفاقا من هم يک هفته پيش از اسپانيا برگشتم.
- اِه، شما هم اونجا فاميل داريد؟ کدوم شهر.
- فاميل که نداريم، براي تفريح رفته بودم ونيز.
پسر جوان نيشخندي زد و گفت: اصلا ولش کن بابا، اسم قشنگتون چيه؟
- من دايانا هستم. اسم تو چيه، چند سالته؟ چه کاره اي؟
- چه خبره؟ يکي يکي بپرسيد، اين جوري آدم هول ميشه... اولاً اين که اسم خيلي قشنگي داريد، يکي از اون معدود اسم هايي که من عاشقشونم . اسم خودم سهيل، 25 سالمه و پيش بابام که کارگذار بورس کار مي کنم. خوب حالا شما.
دخترک با شنيدن اين حرف هاي سهيل، چهره اش گلگون شد و به تشويش افتاد
- من که گفتم، اسمم داياناست. 23 سالمه و کار هم نمي کنم. خونمون سمت الهيه است و الان هم محض تفريح دارم مي رم صادقيه. تا حالا بوتيک هاي اونجا نرفته ام. با يکي از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتيک هاش روببينيم و اگه چيز قشنگي هم بود بخريم
- همين چيزايي هم که الان پوشيده ايد خيلي قشنگه ها.
دايانا، گره کوچک روسريش را باز کرد و بار ديگر گره کرد. سپس گفت: اِي ، بد نيست. اما ديگه يک ماهي هست که خريدمشون. خيلي قديمي شده اند... ولش کن، اصلا از خودت بگو، گفتي موسيقي کار نکرده اي و دوست داري کار کني ، آره؟
- چرا، تا چند سال پيش يه مدتي پيانو کار مي کردم.
دخترک، سعي مي کرد دلبرانه سخن وري کند، اما ناگهان به جوشش افتاد ،طوري که منقطع صحبت مي کرد و کلمات را دستپاچه بيان مي کرد.
-اي واي، من عاشق پيانو ام . خيلي دوست دارم پيانو کار کنم ، يعني يه مدتي هست که کلاسش رو مي‌رم ، اما هنوز خيلي بلد نيستم... اصلااينجوري نمي شه، نگه دار بيام جلو بشينم راحت تر حرف بزنيم.
‌سهيل، بي ردنگ خودرو را متوقف کرد. دايانا هم سريع پياده شد و به صندلي جلو رفت.
-دايانا خانوم، داريم مي رسيم‌ها
- دايانا خانوم کيه؟ دايانا... ولش کن، فعلا عجله ندارم. بهتره چند دقيقه ديگه هم با هم باشيم. آخه من تازه تو رو پيدا کرده ام . تو که مخالفتي نداري؟
- نه، من که اومده بودم حالي عوض کنم . حالا هم کي بهتر از تو که حالم رو عوض کنه . فقط بايد عرض کنم که الان ساعت نه و نيمه ، حواست باشه که ديرت نشه.
دخترک با شنيدن صحبت هاي سهيل، وقتي متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالي که لب خود رابا اضطراب مي گزيد ، گفت:
-آره راست ميگي... پس حداقل يه چند دقيقه اي ماشينت رو دور فلکه نگه دار، باهات کار دارم.
سهيل، با قبول کردن حرف هاي دايانا، حوالي ميدان که رسيد، خودرو را متوقف کرد. روي خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکيه داد. عينک دودي را از چشمانش برداشت. چهره اي نسبتا گيرا داشت. ته ريشي به صورتش بود و موهايي ژوليده داشت که تا گوشش را مي پوشانيد. ضبط خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندي که بر لب داشت گفت: بفرماييد.
ديگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک مي شد پي به هيجانش برد.
- موبايلت ... شماره موبايلت رو بده، البته اگه ممکنه
پسر جوان لحظه اي فکر کرد و سپس گوشي همراه خود را از روي داشبورد- پشت فرمان برداشت. آن را به سمت دايانا دراز کرد.
- بگير، زنگ بزن گوشي خودت که هم شماره تو روي موبايلم ثبت بشه و هم شماره من روي موبايل تو بيفته. فقط صبر کن روشنش کنم... اونقدر اعصابم خورد بود که گوشي رو خاموش کردم.
دايانا، به محض ديدن گوشي گران قيمت سهيل به وجد آمد. اما سريع شوق خودرا کتمان کرد و فقط به گفتن"گوشي خوبي داري ها" قناعت کرد
- قابلت رو نداره. اتفاقا بايد عوضش کنم، خيلي يوغره.
- خوب، ممنون. فقط بگو کي مي تونيم همديگه رو دوباره ببينيم
- ببينم چي ميشه. اگه فردا برم بروکسل که هيچ، اما اگه تهران بودم يه کاريش مي کنم . اصلا بهم زنگ بزن
- باشه ... پس من مي رم .فعلا خداحافظ.
- خوشحال شدم،...خداحافظ . ... زنگ يادت نره
دختر جوان، درحالي که احساس مسرت مي کرد، با گام هايي لرزان از شوق ازخودرو خارج شد. هر چند قدمي که بر مي داشت، سرش را برمي گرداند و مزدا را نگاه مي کرد و دستي براي سهيل تکان مي داد. پس از دور شدن دايانا، سهيل از داخل خودرو پياده شد و طوري که دايانا متوجه نمي شد‌‌ او را تعقيب کرد. حوالي همان ميدان بود که دايانا روي صندلي هاي يک ايستگاه اتوبوس نشست. سهيل، گوشه اي لابلاي جمعيت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دايانا را نظاره مي کرد. دايانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تايي که از داخل داده بود را باز کرد. شلوار ديگر کوتاه نبود. از داخل کيفي که بر روي دوشش بود مقنعه اي بيرون آورد و در لحظه اي کوتاه آنرا سرکرد و از زير مقنعه، تکه پارچه اي که بر سرش بود، بيرون کشيد. از داخل همان کيف، آينه کوچکي خارج کرد و با يک دستمال کوچک، از آرايش غليظي که روي صورتش بود کاست. موهاي خرمايي رنگش را که روي صورتش سرازير شده بود، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولين اتوبوس، از محل خارج شد. سهيل در طول ديدن اين صحنه ها، همچنان لبخند بر لب داشت. با رفتن دايانا، سهيل به سمت مزدا حرکت کرد. به خودرو که نزديک مي‌شد زنگ موبايلي که همراهش بود، به صدا در آمد. سهيل بلافاصله پاسخ داد:

- بله؟
صداي خواهش هاي پسر جواني از آنسوي گوشي آمد.
- سلام، آقا هر چي مي خوايي از تو ماشين بردار ، فقط ماشين رو سالم بهم تحويل بده. تو رو خدا، بگو کجاست بيام ببرم
- خوب بابا، چه خبرته. تا تو باشي و در ماشينت رو براي آب هويج گرفتن باز نزاري... ببينم به پليس هم زنگ زدي؟
- نه، به جون شما نه، فقط تو رو خدا ماشين رو بده
- جون من قسم نخور، من که مي دونم زنگ زده اي ...ولي عيبي نداره ، آدرس مي‌دم بيا... فقط يه چيزي، اين يارويي که سي ديش توي ماشينت بود کي بود؟
- کي ؟ اون خارجيه؟... استينگ بود، استينگ
- هه هه ... يه چيز ديگه هم مي پرسم و بعدش آدرس رو مي دم ؛ ونيز توي اسپانياست ؟
- ونيز؟ نه بابا، ونيز که توي ايتالياست ... آقا داري مسخره ام مي کني ،آدرس رو بده ديگه ...
- نه، داشتم جدول حل مي کردم. مزداي قرمزت ، ضلع جنوبي صادقيه پارک شده. گوشيت رو مي‌زارم توي ماشين، ماشين رو هم مي بندم و سوييچ رو مي اندازم توي سطل آشغالي که کنار ماشينته. راستي يه دايانا خانوم هم بهت زنگ مي زنه، يه دختر خوشگل،... برو حالش رو ببر، برات مخ هم زدم ،... خداحافظ

دل تنگم
23-04-2008, 07:34
جلسه محاكمه عشق بود



و قاضي عقل.

عشق محكوم به تبعيد به دورترین نقطه مغز شده بود،

يعني فراموشی.

قلب تقاضای عفو عشق را داشت، ولی همه ی اعضا با او مخالف بودند.

قلب شروع كرد به طرفداري از عشق: آهاي چشم مگر تو نبودی كه هر روز آرزوی ديدن اونو داشتي! اي گوش مگر تو نبودی كه در آرزوي شنيدن صدايش بودي! و شما پاها كه هميشه آماده رفتن به سويش بوديد! حالا چرا اين چنين با او مخالفيد؟
همه اعضا روي برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك کردند.

تنها عقل و قلب در جلسه ماندند...


عقل گفت: ديدي قلب همه از عشق بيزارند؟؟ ولي من متحيرم كه با وجودي كه عشق بیشتر از همه تو را آزرده، چرا هنوز از او حمايت مي كني!؟
قلب ناليد: كه من بدون وجود عشق ديگر نخواهم بود... و تنها تكه گوشتی هستم كه هر ثانيه كار ثانيه قبل را تکرار مي كند و فقط با عشق مي توانم يك قلب واقعی باشم. پس من هميشه از او حمايت خواهم كرد حتی اگر نابود شوم...

saye
23-04-2008, 11:23
به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می خندی؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»
پرسیدم: «مگر چه كرده ام؟» گفت: «مرا لعنت می كنی در حالی كه هیچ بدی در حق تو نكرده ام»

با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!«
جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است كه آن را رام نكرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.«
پرسیدم: «پس تو چه كاره ای؟«
پاسخ داد: "هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز".....!!!!

saye
23-04-2008, 11:30
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی

پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم

پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است

پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است

پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:

پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم

بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند

پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است

بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است

بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود

پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم

مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!

پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!

مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد

و معامله به این ترتیب انجام می شود

نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید

چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید.

malakeyetanhaye
23-04-2008, 11:47
استعفاء


بدين وسيله من رسما از بزرگسالي استعفا ميدهم و مسؤوليت‏هاي يك كودك 8 ساله را قبول ميكنم.
ميخواهم يك ساندويچ‏فروشي بروم و فكر كنم كه آنجا يك رستوران 5 ستاره است.
ميخواهم فكر كنم كه شكلات از پول بهتر است، چون ميتوانم آنرا بخورم!
ميخواهم زير يك درخت بلوط بزرگ بنشينم و با دوستانم بستني بخورم.
ميخواهم درون يك چله آب بازي كنم و بادبادك خود را در هوا پرواز دهم.
ميخواهم به گذشته برگردم، وقتي همه چيز ساده بود، وقتي داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهاي كودكانه را ياد ميگرفتم، وقتي نميدانستم كه چه چيزهايي نميدانم و هيچ اهميتي هم نميدادم.
ميخواهم فكر كنم كه دنيا چقدر زيباست و همه راستگو و خوب هستند.
ميخواهم ايمان داشته باشم كه هرچيزي ممكن است و ميخواهم كه از پيچيدگي‏هاي دنيا بي خبر باشم.
ميخواهم دوباره به همان زندگي ساده خود برگردم، نميخواهم زندگي من پر شود از كوهي از مدارك اداري، خبرهاي ناراحت كننده، صورتحساب، جريمه و ...
ميخواهم به نيروي لبخند ايمان داشته باشم، به يك كلمه محبت آميز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، به ...
اين دسته چك من، كليد ماشين، كارت اعتباري و بقيه مدارك، مال شما.
من رسما از بزرگسالي استعفا ميدهم.
اگر ميخواهيد بيشتر از اين با من بحث كنيد، بايد بتوانيد مرا بگيريد، چون ...!

دل تنگم
24-04-2008, 14:00
نقل است روزي شيخ نيشابوري سوار بر الاغ خويش به همراه مريدانش ميرفت.در ميانه راه ناگهان شيخ نعره اي زد و به شدت گريست و گريبان چاك كرد و از جمعيت جدا شد.
بعد از مدتي مريدان وي را در گوشه اي پريشان يافتند.علت را از وي جويا شدند.
شيخ گفت:
آن هنگام ناگهان در ذهنم خطور كرد كه من با اين همه مريد و طرفدار و پيرو چه مقام والايي دارم و از چه هيبت و عظمتي برخوردارم و خدا نيز از من راضي و خشنود است.
ناگهان از خر من بادي خارج شد و رشته افكارم را پاره كرد و مرا متوجه توهمات و خيالات خويش نمود و چنان شد كه ديديد.
در عجبم خري بتواند چنين تنبيهي بر دل وارد كند و من عبرت نگيرم.

دل تنگم
24-04-2008, 15:23
‎‎شخصي را به جهنم مي بردند . در راه بر مي گشت و به عقب خيره مي شد . ناگهان خدا فرمود : او را به بهشت ببريد . فرشتگان پرسيدند چرا ؟ پروردگار فرمود : او چند بار به عقب نگاه کرد ... او اميد به بخشش داشت.

دل تنگم
24-04-2008, 15:28
لبخند زد و تموم خستگی هاشو تکوند پشتدر،دستشو فرو کرد توی جيبشو گذاشت انگشتاش گرمای کليد صميمی خونه رو برای چندلحظه حس کننحتی با چشای بسته هم می تونست کليد خونه رو از بين يه عالمه کليدپيدا کنه.در رو باز کرد و عطر خونه رو با تموم وجود نفس کشيد.سلام , مناومدمچند لحظه تامل کرداون صدای مهربون و گرم مثل هميشه , مثل هرروزجوابشو ندادنگران شد.
امکان نداشت که اون از در خونه بره تو و سلام کنه وصدای مهربون عشقش با يه موسيقی شاد به استقبالش نياد.ياسمن .. خونه ای ؟زن پشت ميز نشسته بودچشاش سرخ بودچيزی شده ؟ ياسمن ... اتفاقیافتادهدل توی دل مرد نبود , حس می کرد اگه همين الان کسی جوابشو نده دلش ازسينه می زنه بيرونکيفشو انداخت روی زمينبا توام ؟ چيزی شده ؟زننگاهش کرد , با چشايی که توش هزاران سئوال بود.چشايی که خبر از شکستن يه چيزیمی داد , يه چيزی شبيه يه دل .چطور تونستی مسعود ؟ چطور تونستی با من اين کاروبکنی ؟نمی فهميد .. اصلا نمی فهميد چه چيزی ممکنه اتفاق افتاده باشهگيجشده بود. من ؟ مگه من چيکار کردم ياسی؟ من نمی فهمم. زن صورتشو بين دستاشپنهون کردآره ... نمی فهمی .. نمی فهمی که ... نگاه مرد روی جعبه بزرگپستی روی ميز ثابت موندرفت جلوروی کارت سفيدی که روی جعبه بود با خط مشکیدرشت نوشته شده بود:
" برای عزيز ترين کسی که دوسش دارم برای عشق هميشگيم , مسعود عزيزم" جعبه رو سريع برگردوندقسمت فرستنده رو نگاه کردنوشتهشده بود : همون کسی که دلتو دزديدهگيج شده بودياسمن اين چيه ؟زن نگاهش کرد :از من می پرسی ؟ از من ؟ فکر می کردم من بايداين سوالوازت بپرسم ... فکرشم نمی کردم .. گريه نذاشت بقيه حرفشو بزنهزن بلند شد ودويد به سمت اتاقشمرد دنبالش رفتزن در اتاق رو قفل کرددر رو بازکن ياسی .. مطمئنم که اشتباهی پيش اومده ... تو حق نداری راجع به من اينطوری فکرکنی .. من خودمم گيج شدم .. ياسی ... صدای گريه ای که از توی اتاق می اومدآتيشش می زدخواهش می کنم در رو باز کن ... ولی در باز نشددستگيرهدر رو ول کرد وبرگشت طرف ميزحتی تصورشم نمی کرد که يه روزی يه بسته از راهبرسه و زندگی عاشقانه اون و ياسمن را اونطور خراب کنهبه ذهنش فشار آورد کهحداقل يه نفر بياد توی ذهنش که امکان فرستادن اون جعبه از طرف اون ممکن باشهولی واقعا هيچکس نبودهيچکس به جز ياسمن توی زندگيش نبوداجازه ندادهبود کسی وارد زندگی و حريم شخصيش بشهعشق اون حقيقتا فقط ياسمن بودجعبهروبرداشتسنگين بودرفت لب پنجره و خواست پرتش کنه بيرونولی يه حسکنجکاوی مرموز نذاشت اين کارو بکنهبرگشت طرف ميزدلش می خواست بفهمه اينکارو کی می تونه کرده باشهشايد واقعا اشتباه شدهکاغذ روی جعبه رو باز کرديه جعبه قرمز رنگ زير کاغذ بود که يه روبان درشت سبز دور ش بسته شده بود. زير روبان يه کارت بود که روی اون نوشته شده بود : "دوستت دارم عشق من " کارت رو سريع برداشت و با يه حالت عصبی توی جيبش قايم کردروبان رو باز کرددر جعبه رو
برداشتتوی جعبه يه جعبه کوچيکتر سبز با يه روبان قرمز رنگ بودزير روبان قرمز يه کارت سفيد بود که روی اون نوشته بود : "راستشو بگو , چقدردوستم داری ؟ " زير لب گفت : ديوونه ... کارت رو برداشت و نگرون از اينکهمبادا ياسمن يهو از راه برسه و اونو ببينه گذاشت توی جيبش بغل همون کارت قبلیجعبه سبز رو برداشت و رمان قرمز رو باز کرددر جعبه رو برداشتاين بارنفس حبس شده توی سينه شو با عصبانيت داد بيرونيعنی چی ؟توی جعبه سبز يهجعبه بنفش بود با يه روبان زردزير روبان زرد يه کارت سفيد بود که روی اوننوشته شده بود " مواظب دل من باش , شکستنيه ها " دستشو محکم به صورتش کشيدنمی تونست به هيچ چيز فکر کنهاون کارت رو هم برداشت و انداخت توی جيبش .روبان زرد رو باز کرد و به اميد اينکه اين بار ديگه جعبه ای توی کار نباشه درجعبه رو باز کردوای ي ي ي ي...کلافه شده بوددر عين حال ته دلش حس میکرد داره از اين کار خوشش ميادتوی اون جعبه , يه جعبه کوچيکتر زرد بود , با يهنوار بنفشزيرروبان بنفش يه کارت سفيد بود که روی اون نوشته شده بود "بخندديگه , می دونی که عاشق خنديدنتم " ناخود آگاه يه لبخند کوچيک صورت گرفته شوباز کردنمی دونست بايد چه واکنشی از خودش نشون بدهحس می کرد خلع سلاح شدهکارت رو برداشت و دوباره گذاشت توی جيبشروبان رو باز کرد و در جعبه روبرداشتبازم يه جعبه ديگهيه جعبه آبی با يه روبان صورتیو يه کارتسفيد ديگه که روی اون نوشته شده بود" آره ... تو عشق منی " کارت رو برداشتنشست روی صندلیبه در بسته اتاق نگاه کردبه اون فکر کرد که چقدر دلششکستهدوباره صورتش پر از چين و چروک شد و دلش گرفتتوی دلش گفت بهش ثابتمی کنم که اشتباه می کنهروبان صورتی رو باز کرددر جعبه رو برداشتوبازم يه جعبه ديگهيه جعبه صورتی با يه روبان قهوه ایو بازم يه کارت سفيدديگهو بازم يه نوشته "منم نگم دلم ميگه تالاپ تولوپ ( ينی دوست دارم)" ديگه داشت به خودش شک می کردنکنه ... نکنه کس ديگه ای هم تویزندگيش بودهو فراموشش کرده ؟قلبش تند تند می زدکارت رو برداشتروبان قهوه ای روبا عجله باز کرددر جعبه رو برداشتخدای منننننننننن ... ديگه واقعاحس می کرد کم آوردهيه جعبه ديگه!! يه جعبه نقره ای کوچيک با يه روبانطلايیو يه کارت کوچيک سفيدروی کارت نوشته شده بود "آره .. مال خودته .. مثه من... که مال خودتم " کارت رو برداشت و چند لحظه بهش نگاه کردخط ايننوشته با بقيه کارتا فرق می کردخط به نظرش آشنا اومدکارتو گذاشت روی ميزروبان طلايی رو با دقت باز کردجعيه نقره ای رنگ خيلی ظريف بوددرشوآروم باز کردديگه جعبه ای در کار نبوديه ساعت خيلی شيک با بند طلايی رنگتوی جعبه خود نمايی می کردو يه کارت آبی رنگ که روی اون نوشته شده بود:"هر وقت بهش نگاه کردی يادت باشه تيک ينی دوستت .. تاک ينی دارم ... روزی هشت بار میبوسمت ساعت دوازده , ساعت سه و ربع , ساعت شش , ساعت يه ربع به نه .. چه پيشم باشی , چه نباشی ... بند ساعت اگه دستای من باشه .. خب معلومه که مچ دستت مثه کمرت هميشهاسير دستامهنمی ذارم فرار کنی مهربونم , هميشه بهش نگاه کن , که يادت باشههميشه بهت نگاه می کنم , زودتر بيا خونه .. چون هميشه منتظرتم ... تولدت مبارکعزيزم ... ياسمن تو "
توی چشاش اشک جمع شده بودنمی تونست سرشو بلند کنهاحساس آدمی رو داشت که از بين يه کوه يخ يهو بندازنش توی يه استخر آب ولرمنمی دونست داد بزنه يا بخندهيا شايد بهتر بود گريه کنهسرشو بلند کردکه .. ياسمن جلوش واستاده بود .. توی دستش يه شاخه گل سرخ .. توی چشاش ( کههنوز سرخ بود ) يه دنيا عشقگونه هاش گل انداخته بود آروم گفت : مسعود ... معذرت می خوام ... نمی خواستم اذيت بشی ... تولدت مبارکشاخه گل و گرفت.مسعودنمی دونست چی بگههم دلش می خواست بغلش کنه , هم دعواش کنه , هم واسش بميره , هم داد بزنه دوستت دارمتو منو کشتی .. ولی ... فقط توبلدی چطور منو بکشی و دوباره زنده کنیته دلش آتيش روشن شده بوددوستتدارممنم دوست دارمولی خيلی شيطونی .. خيلی ... گفتم که معذرتمی خوام .. اينجا رو ببينياسمن با چشای درشت و پر از خنده به دور وبر مرد نگاهکرد .دور و برش پر شده بود از جعبه های رنگارنگهردوشون با هم زدن زير خنده.
مرد دستشو برد توی جيبش و انگشتاشو کشيد به هفتتا کارتی که توی جيبش بودکليد خونه بين هفت تا کارت قايم شده بود.

malakeyetanhaye
24-04-2008, 17:13
تصميم مهم


در يكي از روستاهاي ايتاليا، پسر بچه شروري بود كه ديگران را با سخنان زشتش خيلي ناراحت ميكرد. روزي پدرش جعبه‏اي پر از ميخ به پسر داد و به او گفت: هر بار كه كسي را با حرفهايت ناراحت كردي، يكي از اين ميخ‏ها را به ديوار طويله بكوب. روز اول، پسرك بيست ميخ را به ديوار كوبيد. پدر از او خواست تا سعي كند تعداد دفعاتي كه ديگران را مي‏آزارد، كم كند. پسرك تلاشش را كرد و تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار كمتر و كمتر شد. يك روز پدرش به او پيشنهاد كرد تا هربار كه توانست از كسي بابت حرفهايش معذرت خواهي كند، يكي از ميخها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت تا اينكه يك روز پسرك پيش پدرش آمد و با شادي گفت: بابا، امروز تمام ميخ‏ها را از ديوار بيرون آوردم!
پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طويله رفتند، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت آفرين پسرم! كار خوبي انجام دادي. اما به سوراخ‏هاي ديوار نگاه كن. ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست. وقتي تو عصباني ميشوي و با حرف‏هايت ديگران را مي‏رنجاني، آن حرفها هم چنين آثاري بر انسان‏ها مي‏گذارند. تو مي‏تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري، اما هزاران بار عذرخواهي هم نميتواند زخم ايجاد شده را خوب كند.

malakeyetanhaye
24-04-2008, 17:13
پيرمرد و پسرك واكسي



پيرمرد هر بار که مي خواست اجرت پسرک واکسي کر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسکناس مي نوشت. اين بار هم همين کار را کرد. پسرک با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را که پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسکناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسکناس نگاه کن. پسر با تعجب و کنجکاوي اسکناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه کند. پشت اسکناس نوشته شده بود: کلک، تو که هنوز پولدار نشدي!
پسرک خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد.

malakeyetanhaye
24-04-2008, 17:15
فقرا امانت منند


خسته و تنها ، گرسنه و تشنه ، با دستاني که از سرما قرمز شده بود، در گوشه اي از پارک نشسته بود . تنها چيزي که شايد حيات را در پيکر سرمازده او به جريان مي انداخت انتظار بود؛ انتظاري که از ساعتها قبل با چند بسته آدامس در دستش شروع شده بود؛ که شايد کسي پيدا شود و بخرد .
به طرفش رفتم و در چند قدميش ايستادم. هيچ حسي بين ما نبود. اما ناگهان گويي فاصله ميان ما محو شد و چيزي در مقابل چشمانم ديدم که هرگز تا کنون نديده بودم؛ دريچه اي رو به دنيايي ديگر! دنيايي از درد و رنج، ذلت و بيچارگي، دنيايي از گرسنگي؛ دنيايي پر از مردمي که شايد هرگز با شکم سير نخوابيده اند.
آه خداي من ! هيچ گاه حتي در خيال خود، چنين دنيايي را با اين همه بد بختي نميديدم . آري، چشمان درشت و زيبايش بود؛ چشماني که براي چند لحظه کوتاه مجراي ورود من به دنيايي ديگر بودند. ناخودآگاه نزديکتر شدم. در حالي که هنوز با نگاه پر التماسش به چشمانم مي نگريست، دستش را به طرفم دراز کرد. نمي دانم چرا ترسيدم؟! پسرک بيچاره، دستهايش ترک ترک شده بود؛ ناخنهايش کبود بود؛ بي حس و بي رنگ با قلبي زخم خورده از روزگار. بي اراده دستش را گرفتم و روبرويش نشستم . همچنان به چشمانم مي نگريست. احساس کردم او هم در چشمانم دنياي درون مرا ميبيند. از خودم خجالت کشيدم . تا حال کجا بودم؟ اين همه بدبختي در کنار من و من از همه ي آنها بي خبر! بي خبر که نه، بي توجه، بي تفاوت! تا کنون بارها از کنار چنين کودکاني گذشته بودم اما آنها را هيچ گاه نمي ديدم. امروز هم اگر در انتظار دوستم نمي بودم او را نمي ديدم.
در کنارش نشسته بودم. چند دقيقه اي گذشت. همچنان دستش در دستم بود و نگاهش در نگاهم گره خورده بود. با تمام اعتماد به نفسم، آنقدر قدرت در خود حس نميکردم که کلمه اي به زبان بياورم. از خودم شرمنده بودم. چطور مي توانستم کمکش کنم؟ در همين افکار بودم که مردي بلند قد و درشت اندام، با چهره اي عبوس و خشن و چشماني شرور، به طرفمان آمد. دست پسرک را از دستم جدا کرد و با عصبانيت رو به او کرد و گفت:" بلند شو بچه برو پي کارت وگرنه امشب هم بايد توي خيابون بخوابي ." و همين طور که دور مي شدند شنيدم که مي گفت:" حيف نون که آدم بده ..." تا به خودم آمدم ، آنقدر دور شده بودند که ديگر چشمانم قادر به ديدنشان نبود. من ماندم و دنيايم و دنيايش.

malakeyetanhaye
24-04-2008, 17:15
خانم نظافتچي


در امتحان پايان ترم دانشكده پرستاري، استاد ما سؤال عجيبي مطرح كرده بود. من دانشجوي زرنگي بودم و داشتم به سؤالات به راحتي جواب ميدادم تا به آخرين سؤال رسيدم،
نام كوچك خانم نظافتچي دانشكده چيست؟
سؤال به نظرم خنده‏دار مي‏آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندين بار اين خانم را ديده بودم.
ولي نام او چه بود؟!
من كاغذ را تحويل دادم، در حالي كه آخرين سؤال امتحان بي‏جواب مانده بود.
پيش از پايان آخرين جلسه، يكي از دانشجويان از استاد پرسيد: استاد، منظور شما از طرح آن سؤال عجيب چه بود؟
استاد جواب داد: در اين حرفه شما افراد زيادي را خواهيد ديد. همه آنها شايسته توجه و مراقبت شما هستند، بايد آنها را بشناسيد و به آنها محبت كنيد حتي اگر اين محبت فقط يك لبخند يا يك سلام دادن ساده باشد.
من هرگز آن درس را فراموش نخواهم كرد!

eng.mehrdad
25-04-2008, 21:31
سلام دوستان
این فیلم نامه رو خودم نوشتم ، به نظر شما چطوره ، نظر بدید لطفا که آیا خوبه که بسازیمش ؟
ما یه گروه فیلم دانشجویی هستیم ، من نویسندش هستم .
--------------------------------------------------------------------------

به نام خدا

پسر در اتاق نشسته است، به دیوار نگاه میکند ، {تابلو وین یکاد روی دیوار آویزان است کمی کج شده}
به دیوار کناری نگاه میکند ، عکس بزرگ از یک خواننده رپ روی دیوار است.
به پنجره اتاق نگاه میکند ، خیابان خلوت را میبیند { حس مرده ای در خیابان حاکم است }
پوزخندی میزند و بلند میشود ، پشت کامپیوتر مینشیند ، بعد از جند ثانیه صدای موسیقی رپ به گوش میرسد.
پسر همراه موسیقی شعر را تکرار میکند ...

پدر در اتاق دیگری در حال دیدن اخبار خسته کننده ای است ، مانند یک مجسمه نگاه میکند ، { خسته و در مانده اسن }
صدا را میشنود سرش را به سمت در میچرخاند ، نگاهی به در بسته میکند .
- پسره احمق ، جای این که درس بخونه ... {سرش را تکان میدهد}

مادر در اتاقی چادر نماز به سر دارد ، نشسته و در حال خواندن مفاتیح است،دعا ها را میخواند ، {کاملا معلوم است که چیزی از دعایی که میخواند نمیفهمد} وبدنش را در حال خواندن تکان میدهد .
با شندیدن صدای موسیقی :
- صدای اون رو ببر دارم دعا میخونم ، با اون صدای آب نکشیدش ... { باصدایی رسا و قاطع}

پسر {با دلخوری} صدای موسیقی را قطع میکند ، پشت میز تحریرش مینشیند و به پنجره ای که رو به خیابانی خلوت و مرده باز میشود خیره میماند . انگار میخواهد فریاد بزند ، ولی نمیتواند ...
موسیقی را با خودش تکرار میکند ... آرام روی میز میکوبد ...


صبح :
مادر بالای یر فرزند آمده و او را بیدار میکند :
مادر:فرهاد پاشو ، مدرست دیر میشه ها . فرهاد پاشو مادر ، { فرهاد با بی اعتنایی بر میگردد و دوباره میخوابد}
مادر : پاشو ببینم ، خرس گنده ناز میکنه ، پاشو دیر شد . پاشو دیگه {با دست پسر را تکان میدهد}

پسر با بی میلی بلند میشود ، { انگارمیخواهد گریه کند } روی تخت میکوبد
مادر : زهر مار ، انگار دارم میفرستمش به جنگ اژدهای دوسر ، پاشو ببینم ، مردم هم پسر دارن صبح پا میشه میره نون میخره بعد همه رو بیدار میکنه ، زود تر از همه هم میره سر مدرسش ما هم پسر داریم ، بیا، ما همه چیز برات حاضر کردیم ، تو پنبه بزرگت کردیم ...
پسر فقط نگاه میکند ، در مانده است. انگار هزار سال است که فقط همین حرف ها را شنیده ...
به دست شویی میرود ، دست و صورتش را میشوید ، در حالی که صورتش را وارسی میکند .
- آره تو پنه بزرگم کردی ، منتها قاطی پنبه کلی خوار بود ...

بیرون می آید و پشت میزصبحانه مینشیند ، همه در حال خوردن هستند ، کسی به او توجهی ندارد . او هم شروع میکند { حس حیوانی که انگار میز صبحانه آبشخور است}

بلند میشود ، به سمت اتاقش میرود ، { پسر در حال ژل زدن و حالت دادن به موها دیده میشود }
کیفش را وارسی میکند وبرنامه امروز را در کیف میگذارد .

بیرون می آید، پدر او را میبیند ؛
- پسر مگه داری میری عروسی؟ این چه وضعه مو هست ؟ خسته شدم از بس واسه اون مو ها منو کشوندن مدرستون . یه خورده به درسات برس به جای این کارا ، کارت شده بازی کردن با موهات ، از کارای اصلیت افتادی ، فقط صبح به صبح اون لامصبا رو میکنی تو کیفت میندازی دوشت میبری و میاری ول میکنی تو اتاق ، مگه با هزار بد بختی نبردمت نونشتمت تو غیر انتفاعی؟ کلی منتت رو کشیدم نوشتمت تو قلم چی، مگه پشتیبانت نگفت درس هر روز رو همون روز بخونید؟ چی شد پس؟ مگه یادت نیست گفت روزی 7 ساعت حد اقل باید بخونی؟ خستم کردی ... اه !
پسر نگاهی به پدر میکند :
- قلم چی خودش بشیه 2 ساعت این مزخرفات رو بخونه ، اگه تونست من روزی 25 ساعت میخونم . گفتم که دکونه من دوست ندارم ، به زور بردی ثبت نام کردی منو ... نمیخوام درس بخونم آقا چی میگی؟
پدر از کوره در میرود، مادر میگوید:
- برو مدرست دیرشده ، برو ببینم واستاده بلبل زبونی میکنه واسه من ، پر رو ...
پسر میرورد ، در را محکم میکوبد ...


مدرسه :
معلم درس دینی سر کلاس است ، کلاس با پنجره های رنگ شده به رنگ زنگ آهن ، صدای نیمکت های فرسوده به گوش میرسد ، کلاس ساکت نیست . معلم روی میز میزند ،
- آقایون ساکت ، مگه اومدی حموم زنونه ؟ هرکس نمیخواد بره بیرون ...
کسی نمی رود و کسی هم نمیخواد ، دانش آموزان با هم پچ پچ میکنند و میخندند .
پسر افسرده نشسته و به زمین خیره شده ، هم میزی اش با او حرف میزند ، او جواب نمیدهد ...

- فرهاد امروز میای بعد مدرسه بریم دخی بازی؟ بابا در بیا از لک ، باز حسن چیزی گفته ؟
خدا بگم این حسن آقا رو چه کنه ، فرهاد دیروز فریبا Sms زد ، گفت امروز ساعت 6 بریم تیراژه ، اونام میان ، بیا بابا برات کانال کاری میکنم از تنهایی در بیای ، اوی با تو هستما !

- فرهاد : ولمون کن بابا ، بعدا حرف میزنیم ...

معلم : بله ، همانطور که نوشته اگر شما خدایی نکرده با چشم ناپاک به کسی نگاه کنید ، شیطان در دل شما نفود میکنه و آینه صاف پاکیزه قلب شما رو لکه دار و کدر میکنه و ...
{ فرهاد سرش را تکان میدهد و پوزخندی میزند}
معلم : بچه ها شما نظری ندارین ؟
یکی از بچه ها :
- آقا ما همه رو به چشم خواهری نگاه میکنیم ،خواهرا ما رو به چشم برادری نگاه نمیکنن ... { خنده بچه ها}
البته به چشم برادری بعضی هاشون ... بگذریم ... { کلاس از خنده منفجر میشود}

معلم : گم شو بیرون الدنگ،کثافت هیز ، آشغال جامعه ...
فرهاد : آقا شما که جنبه نظر شنیدن ندارید چرا میپرسید ؟
معلم : تو هم گمشو بیرون ، آشغال ... برید پیش آقای ایران دوست .

دفتر مدرسه در حضور آقای ایراندوست :
آقای ایراندوست مدیر مدرسه است . ریشی پرپشت و در هم دارد و همیشه یک تسبیح در دست دارد . عینک قدیمی با شیشه های بزرگ و فتو کرومیک بر چشم دارد. در دفتر مدرسه یک عکس بزرگ از کربلا نصب کرده است
- واسه من بلبل زبونی میکنی تو کلاس ؟ آدم شدی؟ { کشیده به صورت فرهاد }
{ فرهاد با خشم و بغض نگاه میکند }
موهات چرا اینطوریه ؟ ها؟ مگه قرار نشد مثل بچه آدم موهات رو کوتاه کنی ؟ با تو هستم گوساله ...
حیف اون پدر ... تو اینجا چیکار میکنی ؟ { خطاب به شاگرد همراه فرهاد }
تو چرا آدم نمیشی ؟ آخه احمق جون ذله کردی همه رو . چرا موهات اینطوریه؟ ها ؟
- آقا غلط کردم ، از فردا درست میکنم ...
- گم شو بیرون ، فردا اینطوری ببینمت نه من نه تو ...
ولی شما آقا فرهاد ، زنگ بزن بابات بیاد .
فرهاد : بابام سرکاره ...
مدیر : زنگ بزن سرکارش
فرهاد : شمارش رو بلد نیستم { با قاطعیت }
مدیر : گم شو بیرون واستا تا خودم تکلیفت رو مشخص کنم . { با کینه ...}
فرهاد بیرون میرود، { زنگ تفریح خورده و بچه ها مثل زندانیان فراری از کلاس ها بیرون میریزند ...}
دوست فرهاد پیش می آید،
- فرهاد چیکارت کرد ؟
- کاریم نکرد، یعنی نمیتونه کاریم کنه ، مرد تیکه ... اگه عطر مشهدش خفم نکنه خودش کاری نمیتونه بکنه
{ با عصبانیت }
- خود ایراندوست بود؟
- آره بابا خود شاهدوست بود .
- کی دوست؟
- شاهدوست،این یارو قبل انقلاب فامیلش شاهدوست بوده بعد انقلاب رفته یه دسمال تحویل گرفته فامیلشم کرده ایراندوست . بابام باهاشون همسایه بوده ...
- جدی میگی؟ { با تعجب }
- بله ! ولی بین خودمون بمونه ها ...
- باشه . من رو که میشناسی ...
- چون میشناسم میگم بین خودمون بمونه ...
{ هر دو میخنندند ، گویی برای لحظاتی زندگی شیرین میشود و درد ها کنار میروند}

مدیر دوباره نامه دعوت اولیا برای فرهاد مینوسد و به او میدهد،
مدیر : فردا قبل کلاس ها با پدر اینجایی وگرنه سرکلاس نمیری ...
فرهاد : لطف بزرگی میکنید.
مدیر : لطف بزرگ رو هسته تربیتی اداره میکنه اگه فردا نیاد بابات ...
فرهاد چیزی نمیگوید ، بیرون میرود ، در راه :

فرهاد : مردتیکه دسمال کش منو تهدید میکنه ، دارم برات ...
فردا که اون پرشیای نازت رو با روغن ترمز شستشو دادم میفهمی ...
- من که نباید مقل این ها کینه ای باشم ، چته فرهاد ؟ {باخودش حرف میزند}
آدم باش ، ولش کن بابا ، این بنده خدام نونش از این راه در میاد ...


مدرسه تعطیل میشود ، همه خوشحال بیرون میآیند :
فرهاد با چند نفر از دوستان در خیابان حرکت میکنند ، حرف میزنند و میخنندند .
دوست فرهاد : اونور خیابون رو ببین ، پسرچه چیزه ...
فرهاد محکم پشت سر دوستش میزند .
فرهاد : آدم شو بچه ، دوست داره این شکلی اومده بیرون ، به تو چه ؟ مسخره ...
دوست فرهاد : واسه چی اینطوری اومده بیرون ؟ میخواست نیاد .
فرهاد : واسه چی تو اینقدر موهات رو سیخ میکنی ؟ واسه چی ابروت رو برداشتی؟ ها ؟
دوست فرهاد : خب میگی چرکولک باشم حاجی؟ خب میخوام باشم، دیده شم ... بابا جوونیم خیر سرمون ، هیچ سرگرمی که نداریم ، این یه قلم رو هم تو بزن تو حالمون .
فرهاد : اون هم همینطور ، پس دیگه اونطوری درباره کسی حرف نزن ، خوشت اومده برو جلوش مثل آدمیزاد بهش پیشنهاد بده ... لا اقل پیش من رعایت کن .
دوست : باشه بابا تو هم حالا ما یه غلطی کردیم ، بفرما بشین رو سرمون ، راحت باش ...
{همه میخندند ...}


در خانه :

فرهاد خطاب به مادر: مامان این رو دادن بدم به شما ...
مادر : بازم ؟ پسر تو منو پیر کردی ... بابات این رو ببینه دیگه سکنه میزنه ، خودم میام فردا ...
آخه مگه ما چی کم گذاشتیم برات ؟ ها؟ چرا اینطوری میکنی با ما؟
چرا آدم نمیشی؟ بابات صبح تا شب جون میکنه که منو تو راحت باشیم، اینه جوابش؟
فرهاد بی تفاوت به سمت آینه میرود و به خود خیره میشود ، متوجه یک موی سفید روی سرش میشود ، پوزخند میزند .
-مطمئنی من شما رو پیر کردم؟
به سوی اتاقش میرود ، در را میبندد ، به پنجره خیره میشود . اشک میریزد بیصدا و با حالتی مردانه ، به سرعت اشک هایش را پاک میکنه ، انگار از خودش شرم میکند ...
دور بین به پشت در اتاق میرود ، صدای موسیقی بلند میشود ، کم کم صفحه سیاه میشود ...

دل تنگم
26-04-2008, 01:47
شيطاني به شيطان ديگر گفت: "به آن مرد مقدس متواضع نگاه كن كه در جاده راه مي رود,
در اين فكرم كه به سراغش بروم و روحش را در اختيار بگيرم."
رفيقش گفت: "به حرفت گوش نمي دهد او تنها به چيزهاي مقدس مي انديشد."
اما شيطان,به همان روش مشتاق و متعصب هميشگي اش، خود را به شكل ملك مقرب، جبريل در آورد و در برابر مرد ظاهر شد و به او گفت: "آمده ام به تو كمك كنم."
مرد مقدس گفت: "بايد من را با شخص ديگري اشتباه گرفته باشي زيرا من در زندگي ام
كاري نكرده ام كه سزاوار توجه يك فرشته باشم."
و مرد مقدس به راه خود ادامه داد، بدون اين كه هرگز بداند از چه چيزي گريخته است.

دل تنگم
26-04-2008, 01:52
مهمان پيری شدم در ديار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی. شبی حکايت کرد مرا به عمر خويش بجز اين فرزند نبوده است. درختی درين وادی زيارتگاه است که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند. شبهای دراز در آن پای درخت بر حق ناليده ام تا مرا اين فرزند بخشيده است. شنيدم که پسر با رفيقان آهسته همی گفت: چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدر بمُردی. خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت است.

سال ها بر تو بگذرد كه گذار
نكنى سوى تربت پدرت
تو به جاى پدر چه كردى، خير؟
تا همان چشم دارى از پسرت

دل تنگم
26-04-2008, 02:00
مردی از بایزید بسطامی پرسید و گفت: هرگز چیزی حجاب عارف و پروردگار تواند شد؟
بایزید گفت: ای بیچاره آنکه خود حجاب خویشتن است، چه چیزی حجاب او خواهد شد؟
و گفت: زاهد راستین آن است که چون در او بنگری هیبت او تو را بگیرد و چون از او جدا شوی، کار او بر تو سهل آید و عارف آنست که چون در او بنگری هیبت او تو را بگیرد و چون ازو جدا شوی همچنان در هیبت او باشی.
و گفت: خوشا کسی که او را یک همت است و دل خویش را بدان چه چشمانشان می بیند
و گوش هاشان می شنود مشغول نمی کند. هر که خدای را شناخت، از هر چه او را از حق بازدارد، کناره گیرد.
بایزید گفت: نزد عاشقان، بهشت را حظی نیست، که اهالی عشق، به خاطر عشق خویش از بهشت، در حجاب اند

دل تنگم
26-04-2008, 02:01
مادرم خواب دید که من درخت تاکم.
تنم سبز است و از هر سرانگشتم،
خوشه های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.
فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم
باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم.
و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم،
ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.
و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت:
همه عالم می روند و همه عالم می دوند،
پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم:
اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
او گفت:
هر کس اما به نوعی می دود.
آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم.
از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر.
زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم.
همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.
وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم.
وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم
و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم.
تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم.
هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید.
هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.
و سرانجام رسیدیم.
و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید.
و سرانجام هر غوره، انگوری شد.
من از این رسیدن شاد بودم،
تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت:
تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری.
و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی.
و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛
همه دار و ندار تابستان مان را.
***
مادرم خواب دید که من تاکم.
تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت.
فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد
و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه.
و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت
و به نرمی گفت:
خدا سلام رساند و گفت:
مبارکت باد این شولای عریانی؛
که تو اکنون داراترین درختی.
و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی
که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!

دل تنگم
26-04-2008, 02:08
پشتش سنگين بود و جاده هم طولاني.
آهسته آهسته مي خزيد, دشوار و كُند و دورهاهميشه دور بود.
سنگ پشت از تقديرش متنفر بود.
و سرنوشت را به اجبار بر دوش مي كشيد.
پرنده اي در آسمان پر زد.
سنگ پشت رو به خدا كرد و گفت:
« اين عدل نيست. اين عدل نيست.
كاش باري بر پشت نداشتم , رسيدن هيچ گاه نخواهد رسيد ...»
در لاك سنگي خود خزيد و مايوسانه ادامه داد.
پس او را از زمين بلند كردند و زمين را نشانش دادند .
كره اي كوچك بود, در فضايي نا متناهي.
به اوگفت:
نگاه كن. ابتدا و انتهايي نيست .
از رسيدن شروع نكن.
به رفتن بيانديش.
هر بار كه ميروي, رسيدي
و باور كن آنچه كه روي دوش توست تنها لاكي سنگي نيست.
تو پاره اي از هستي را بر دوش ميكشي.
پاره اي از مرا.
خدا سنگ پشت را روي زمين گذاشت.
ديگر نه بارش سنگين بود و نه راهها دور و بي انتها.
سنگ پشت به راه افتاد و گفت: « رفتن, رسيدن است»
بعد هم پاره اي از او را با عشق به دوش كشيد.

دل تنگم
26-04-2008, 02:09
جوانمردی در صحرایی می گذشت .
سنگی را دید که به سان قطره های باران پیوسته ازو اشک همی چکید .
ساعتی در آن نظر می کرد ...
رب العالمین از کرامتِ آن دوست ٬سنگ را به آواز آورد .
سنگ گفت :
هزاران سال است که خداوند مرا بیافرید و از بیم قهر ِ او و سیاست خشم او
چنین می ترسم و اشک حسرت همی ریزم ...
آن جوانمرد گفت :
بار خدایا ! این سنگ را ایمن گردان .
جوانمرد برفت ، چون باز آمد همچنان قطره ها می ریخت .
در دل او افتاد که مگر ایمن نگشت از قهر ِ خدا !
سنگ به آواز آمد که :
ای جوانمرد !
مرا ایمن کرد ،
اما در اول اشک همی ریختم از حیرت و بیم عقوبت
و اکنون همی ریزم از ناز و رحمت...

دل تنگم
26-04-2008, 02:10
روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد.
با خود عهد کرد تازمانی که انسانی نیابد که
بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد.
نیم دو جین روح را در خورجین ریخت.
نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
رفت و رفت و رفت.
هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش جوانه بست
که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.
در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ تنابنده ای
که توجه او را جلب کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد.
دیگر داشت خسته می شد.
تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم،
که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان داشت،
هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند.
دلسرد و نا امید و افسرده در سایه درختی ایستاده بود
که رهگذری گرما زده با کیفی بر دوش کنار او ایستاد.
کمی که استراحت کرد خواست به رفتنش ادامه دهد.
مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد،
به او گفت:"تو شیطان هستی!"
ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!"
" از روی تجربه ام گفتم.
ببین من فروشنده دوره گردم.
خیلی سفر می کنم و مردم را خوب می شناسم .
در نتیجه در همین ده دقیقه ای که اینجا هستیم، تو را شناختم.
چون:
مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !
از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !
به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !
به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !
از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !
حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن،
نه محترم، نه فضول پس آدمیزاد نیستی !
هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !"
شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.
مرد با دست به پاهایش زد و گفت:
"خوبه! تازه، شاخ هم که داری!"

دل تنگم
26-04-2008, 02:13
در خبر است که در بنی اسرائیل مردی بود ،
گناه بسیار از وی در وجود آمده بود .
آن مرد ، پیغمبر آن زمانه را گفت :
گناه کرده ام . چه باشد که مرا شفیع باشی ؟
آن پیغمبر آن سخن را با حق سبحانه و تعالی بگفت .
گفت : بگوی او را که بیامرزیدم .
دیگر باره در گناه افتاد .
بار دیگر نیز پیش آن پیغمبر آمد و گفت :
بار دیگر در گناه افتادم .
دیگر باره بگفت .
خدای عز و جل گفت : بیامرزیدم .
چون دیگر باره گناه کرده آمد ،
خود به صحرا بیرون آمد و گفت :
ای بار خدای ! شرم می دارم که نیز عذر خواهم ،
تا عمر باشد همین خواهم کرد که پیشه من است .
ندایی شنید که گفت :
چون پیشه تو گناه کردن است و پیشه من گناه آمرزیدن است
و چون تو از پیشه خود توبه نمی کنی من با خدایی خود ،
کی روا دارم که پیشه خویش بگذارم .
تو گناه می کنی و من می آمرزم و می آمرزم...


ماخذ "روضه المذنبین"

دل تنگم
26-04-2008, 02:13
روزی،
ازچراغ راهنمایی ای که در میلان و در میدان کلیسای جامع شهر قرار دارد،
کار عجیبی سر زد.
ناگهان تمام چراغهایش آبی شدند و مردم دیگر نمی دانستند چه کار باید بکنند.
"عبور کنیم یا نکنیم؟ بمانیم یا برویم؟"
از تمام چشم های چراغ راهنمایی و در تمام جهات،
نور آبی غیر عادی ای پخش می شد.
نور چنان آبی بود که آسمان میلان هم هرگز چنان رنگی را ندیده بود.
رانندگان ماشین های سواری فریاد می کشیدند، بوق می زدند،
موتور سوارها با اگزوزهایشان سرو صدا راه انداخته بودند.
پیاده های پیر و پول دارتر فریاد می زدند:
" شما می دانید با چه کسی طرف اید؟
"خلاصه همه کلافه شده بودند و کسی از چیزی سر در نمی آورد.
آنهایی که حال و حوصله ی لودگی داشتند،می گفتند:
"حتما افسر راهنمایی چراغ سبز را بالا کشیده تا با آن
ویلای کوچولوی سر سبزی در خارج از شهر بسازد."
"حتما با چراغ قرمز ماهی های پارک را رنگ کرده اند."
"می دانید با رنگ زرد چه کار می کنند؟
قاطی روغن زیتون می کنند تا زیاد شود"
تا اینکه ماموری از راه رسید.
وسط چهار راه ایستاد تا گره ترافیک را باز کند.
مامور دیگری هم دنبال جعبه ی فرمان چراغ راهنمایی می گشت
تا اشکالش را بر طرف کند.
به همین خاطر جریان برق را قطع کرد تا کارش را انجام دهد.
چراغ راهنمایی، قبل از خاموش شدن با تعجب پیش خود گفت:
"من که به آنها علامت دادم راه آسمان باز است و می توانید بروید.!
چرا نفهمیدند چه می گویم؟!
بیچاره ها !
اگر منظورمرا می فهمیدند،
همگی می توانستند پرواز کنند.
خب شاید هم این کار شهامت می خواست که آنها نیافتند."

دل تنگم
26-04-2008, 17:41
پیامبری و درختی و جوانی کنار هم بودند.
پیامبر ، نامش یوشع بود.
درخت، نامش سرو و جوان ، نامی نداشت. او شهیدی گمنام بود.
پیرزنی دوان دوان به سمتشان آمد.
سراسیمه خودش را روی مزار پیامبر انداخت (بی آنکه او را بشناسد) و به زاری گفت:
پسرم را از تو می خواهم شفایش را.
و به شتاب آبی روی سنگ شهید پاشید(بی آنکه نامش را بداند) و به گریه گفت: پسرم را.
و به چشم بر هم زدنی دستمالی بر دست درخت بست(بی آنکه بداند چرا) و به التماس گفت: شفایش را.
پیرزن با همان شتابی که آمده بود رفت.
او می دانست که فرصت چقدر اندک است.
پیرزن در جستجوی استجابت دعا می دوید.
پیرزن دور شد و پیامبر و درخت و شهید او را می نگریستند.
درخت به پیامبر گفت:
چقدر بی قرار بود ! دعایی کن ای پیامبر پسرش را و شفایش را.
وپیامبر به شهید گفت:
چقدر عاشق بود ! دعایی کن ای شهید پسرش را و شفایش را.
و هر سه به خدا گفتند:
چقدر مادر بود! اجابتی کن ای خدا دعایمان را و پسرش را و شفایش را.
فردای آن روز پیرزنی را بر روی دست می بردند، مردم.
با گام هایی شمرده ، بی هیچ شتابی.
و آن سوتر پسری آرام دستمالی را از دست درختی باز می کرد ،
سنگ قبر شهیدی را با گلاب می شست و خاک روی مزار پیامبری را پاک می کرد.
پسر اما نمی دانست چه کسی دستمال را بر دست درخت بسته است
و نمی دانست چرا سنگ شهید خیس است
و نمی دانست این جای پنج انگشت کیست که بر مزار پیامبر مانده است.
پسر رفت و هرگز ندانست که درخت و پیامبر شهید برایش چه کرده اند.
پسر رفت و هرگز ندانست که مادرش برای شفایش تا کجاها دویده بود.

دل تنگم
27-04-2008, 01:42
غنچه کوچک تازه متولد شده بود.... قامت کوچکش در بلندای گل های مجاور پنهان بود... چقدر در مقابل دنیا کوچک به نظر می رسید!
با خود می اندیشید: "این آبی بی نهایت دور چیست که سقف این خانه را تشکیل می دهد؟"
و با خود گفت: "اگر روزی بسان گل ها ببالم و رشد کنم حتما آن آبی دلنشین را لمس خواهم کرد." و این، چه رویای شیرینی بود!
روز تمام شد و تاریکی شب فرا رسید. حال تنها سوسوی اندکی از نور بود که تن غنچه را نوازش می کرد، با خود اندیشید: "حتما آبی من چشمانش را بسته است که همه جا را تاریکی فرا گرفته. حال آنقدر منتظر می مانم تا بیدار شود، چشمانش را بگشاید و دوباره به من لبخند بزند. نور آن زیبایی، از نور چشمان زیبای اوست که مرا به وجد می آورد و این چنین در رویای شیرین نزدیک شدن به آبیش، به خواب فرو رفت."
روزها از پی هم می گذشتند و غنچه کوچک تبدیل به گل جوانی می شد که خود را هر لحظه به آبی دوست داشتنیش نزدیکتر می یافت. چه شور عجیب و احساس دلنشینی بود! احساس نزدیک شدن به معشوق، به او که وجودت را وابسته به وجودش می دانی!
روزها از پی هم می گذشتند تا روز موعود فرا رسید. گل زیبا و جوان چشمانش را گشود تا روز دیگری را در انتظار پر از عشقش آغاز کند، گویی نمی دانست که عمر انتظار پایان یافته است
نگاهی به اطراف انداخت، امروز او بود که بدون واسطه و بالاتر از همه آبی دوست داشتنیش را نظاره می کرد. آبی کوچکی که طولی به اندازه بی نهایت و و سعتی بیکران یافته بود! گویی دنیا چیزی جز وجود آن آبی بیکران نبود! غرق در شکوه و عظمت آسمان، مست در نگاه او، به بیکران دلنشین، چشم دوخته بود و به چشمان کوچک و دل کوچکترش می اندیشید که چگونه این بی کران را، آبی کوچک و محدودی در حد کوچکی دید خود، می پنداشت!
آن گاه که عاشقانه سر می چرخاند تا تمام وسعت محبوبش را لمس کند، تلالو طلایی گونه ای چشمانش را خیره ساخت. شگفتا! آنچه را می دید باور نمی کرد، گوی درخشان و نورانی خورشید چنان مجذوبش ساخت که دیگر جز انوار گرم و نورانیش، هیچ نمی دید. آن گاه، آسمان لبخند زد، گل زیبا را در آغوش کشید و آرام گفت: "گل من، آنچه را که تو تا کنون از دریچه ی دل عاشقت، روشنی چشم من می پنداشتی، تنها ذره ای از بیکران تلالو، این منبع نور بود!"
گل لبخندی زد و در آغوش آسمان و حضور گرم خورشید تنها هدیه زندگیش، گلبرگ هایش، را تقدیم کرد و برای همیشه، آرام گرفت. آسمان نیز به پاس عشق پاکش رنگین کمانی از گلبرگ ها پدیدار آورد تا یاد گل عاشق هیچ گاه فراموش نشود...


شگفتا که کوچکیم و کوچک می بینیم، اما بزرگ می پنداریم! چه بسا! وجود هزاران خورشیدی که ما تنها آن ها را یکی می دانیم ...

دل تنگم
28-04-2008, 01:07
پسرک با خودش میگفت: خدایا کمکم کن چرا هر وقت میبینمش نمیتونم حرفهامو بهش بگم. سپس با خودش میگفت فردا حتما بهش میگم و این قولی بود که هر شب به خودش میداد ولی فردا که باهاش روبرو میشد طبق معمول قلبش شروع میکرد به تپیدن و نمیتوانست در برابرش سرشو بالا بگیره و تو چشماش نگاه کنه و حرفشو بزنه وقتی کنارش بود تو قلبش داد میزد که دوستت دارم و با خودش میگفت کاش او هم میشنید.دخترک او را پسری مودب و سر به زیر میدانست با هم دوستای صمیمی بودن و دخترک همیشه او را برادر میخواند و این کلمه برای پسر همانند خنجری بود بر قلبش همیشه با خودش میگفت کاش مرا برادر نمیخواند در این صورت راحتتر میتوانستم بگویم چه احساسی نسبت بهش دارم.پسرک در عشق دخترک میسوخت و میساخت .یه روز دخترک با او تماس گرفت و او را به جشن عروشیس دعوت کرد و از او خو است شاهد عقدش باشد پسرک داشت دیوانه میشد اگه بهش گفته بود الان اوضاع جور دیگری بود میخواست نرود ولی دخترک او را به عنوان برادر و شاهد عقدش دعوت کرده بود.پسرک رفت و شاهد عقد عشقش شد. پسرک گاه گاهی او را میدید و همیشه به خاطر این که کوتاهی کرده و باعث شده بود عشقشو از دست بده ناراحت بود . روزگار گذشت دخترک از شوهرش جدا شد وبعد از جدایی بیشتر همدیگر رو میدیدن دخترک با او به عنوان یک برادر درد دل میکرد.و این کار او را سختتر کرده بود چون میبایست به عنوان یک برادر رفتار کند.دخترک دیگر ازدواج نکرد و پسرک هم به دیدن او راضی بود وقتی دخترک از او در مورد ازدواج میپرسید پسرک چیزی نمیگفت و دخترک با خودش میگفت حتما به خاطر کسی که دوستش داره تا حالا صبر کرده و چیزی نمیگفت.حالا هر دو به سن میانسالی رسیده بودن روزی به پسرک خبر دادند که دخترک در اثر بیماری که داشته مرده است.پسرک این بار به مراسم تشیع جنازه عشقش رفت و با دستان خودش عشقش را برای همیشه خاک کرد.بعد از مرگ عشقش دیگر کاملا تنها شده بود و روزگار را با یاد و خاطره او میگذراند .روزی در خانه نشسته بود در زدند ،در را که باز کرد پستچی بود جعبه ای به او داد روی جعبه نوشته شده بود )به دست برادرم برسد) جعبه را که باز کرد وسایل دخترک بود که وصیت کرده بود به پسرک بدهند.در بین وسایل دخترک ، پسرک دفتر خاطرات دخترک را یافت آن را باز کرد در اولین صفحه آن که مربوط به زمان جوانی اش بود چنین نوشته شده بود:خیلی دوستش دارم احساس میکنم نمیتوانم بدون او زندگی کنم کاش او مرا دوست داشت و مرا خواهر خود نمی پنداشت....

دل تنگم
28-04-2008, 22:52
کشاورزی الاغ پيری داشت که روزی به درون چاه بدون آبی افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از چاه بيرون بياورد. براي اين که حيوان بيچاره زياد زجر نکشد کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بميرد و زياد زجر نکشد. مردم با سطل روی سر الاغ خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را مي تکاند و زير پایش می ريخت و هنگامی که خاک زير پایش بالا می آمد سعی ميکرد بر روی خاک ها بایستد. روستايی ها به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه می دادند و الاغ هم به همین شیوه به بالا آمدن ادامه می داد، تا اين که به لبه ی چاه رسيد و بيرون آمد.

eng.mehrdad
28-04-2008, 23:03
این داستان رو بعد از خودکشی یکی از دوستام نوشتم ، اون نمرد ، ولی گفت میخواد تو داستان بمیره ...
-----------------------------------------------------
دستانش میلرزید ، نمیدانست چرا ، سوال او زیاد پیچیده نبود ولی جوابش را خدا هم نمیدانست . چرا اینگونه ؟
روزگاری را در ذهن میگذراند که نبود ، دنیایی در ذهن داشت که وجود نداشت، و ... و دلیلی برای زندگی داشت که حالا دیگر نبود ...
در دنیا چیزی را بیش از سیگارهایش دوست نداشت ، از همه چیز گذشته بود الی همین سیگارها ...
داستان ساده ای داشت : یکی را دوست میداشت و او ، دیگری را برگزید ...
خوب و بد معنی نداشت ، دوستانش ، مادر ، پدر،اجتماع ...
همه کلمانی بی انتها بودند در دریچه هوشیاری او ، کلماتی زجر آور که در میانشان اسمی به او دهن کجی میکرد ...و او خسته بود ، میخواست بخوابد ، به اندازه ابد خسته بود و میل داشت به اندازه خستگیش بخوابد .
میخواست دریچه را ببندد، آرام دراز بکشد ، آرام بخوابد ، آرام بمیرد ...
دنیا را دوست نداشت، و حق داشت ، اگر او گاه گاهی مست بود ، دنیا همیشه بد مستی میکرد .
همه دنیا را میستودند و او دوباره نمیدانست چرا؟
راهی ساده تر از داستانش برگزیده بود، مرگ ... و چه راه سختی !
هزاران بار خیالش را در ذهن پروانده بود ، کار آسانی مینمود ولی کاری بس دشوار بود ...
اینبار خود را آماده کرده بود ، شاید خود را آرامتر میافت اگر ...
به هر سختی که بود ، او قرص خرید ، از همین فرص های آرام بخش ، و چون میخواست تا ابد آرام باشد ، تا توانست قرص خرید...
در خانه تنها بود ، تنها ترین لحظات تنهاییش را میگذراند ، شاید گریه میکرد و شاید میخندید . چه فرقی برای او داشت ، گریه و خنده برای او یک طعم داشت ، تلخ ...
دوباره به عشقش تلفن زد، و دوباره اشتباه کرد ؛ دوباره همان حرف ها ، دوباره زجر ، دیگر تحمل نداشت ، لبخند زد و او را به خدا سپرد ، او را ترک کرد ، قبل از آن عشقش را به خدا هم نمیسپرد ...
وقت آن رسیده بود که خودش را هم ترک کند ... در را از پشت فقل کرد ، نمیخواست مهمانی ناخوانده خلوت ابدیش را به هم بزند ، ایستاد ، به بلندی خدا ، لبخندی زد به تلخی دنیا ...
قرص ها را از زر ورق هاشان در آورد و در آب حل کرد ، آخرین شربت عمرش ، شیرین ترین شربت شاید!
بی تردید ترین لحظات عمر ، عمری کوتاه ، چشمانش را بست و سرکشید .
روی صندلی نشست و سیگاری روشن کرد ، کم کم سرش گیج میرفت . احساس کرد که باید به موسیقی مرگش گوش فرا دهد ، پس ساکت بود ...
حالت رنج آوری داشت ، رنج پایانی و چه رنج خوشایندی بود ...
سیگار به پایان رسید ، سرش گیج میرفت ، سیگار بعدی ، سیگاری بعدی ...
وقت آن بود که با محبوب ترینش وداع کند ، پس سیگار آخر را روشن نکرد ، با او وداع کرد .
به سختی خود را به سمت رخت خواب میکشاند ، وقت خواب بود ، لالایی های مادرش در گوشش تکرار میشد ، خوابی عجیب و رعب آور به سراغش آمده بود ، با خود اندیشید شاید عزرائیل همین خوابست ...
به رخت خواب رفت ، یاد مادرش افتاد ، احساس کرد مادر بالای سرش در حال لالایی خواندن است ، ناخود آگاه اشک از چشمانش سرازیر شد ...
" آه مادر کاش بودی و میدیدی مرا؛ که چگونه کودکت آرام میخوابد ، آرام تر از همیشه دوران ... "
احساس کرختی سنگینی وجود نه چندان تنومند او را فرا گرفته بود ، آرام بود ، آرام تر از همیشه ، سکوتی سنگین تر از همیشه ، سکوتی که همه انسان ها آن را میشناسند ، سکوت مرگ ...
خواب همه وجودش را فرا گرفته بود ، پیامی را که از قبل آماده کرده بود فرستاد ، سلام فلانی ، هم اکنون که این پیام را میخوانی من مرده ام ... آخرین حرکت ، فشاری بر دکمه تلفن همراه ...
پیام به او رسید ، بر خود لرزید ، هرطوری که بود همه را خبر کرد ، دیگر دیر شده بود ، مرد آرام بود ، به آرامی مرگ... و او در سکوت ابدیش عشقش را در آغوش گرفته بود ...

مهرداد - اردیبهشت ماه 1387

دل تنگم
29-04-2008, 01:16
خواهر کوچکم از من پرسید: "پنج وارونه چه معنا دارد؟"
من به او خندیدم...
کمی آزرده و حیرت زده گفت: "روی دیوار و درختان دیدم!"
باز هم خندیدم...
گفت: "مهران؛ پسر همسایه، پنج وارونه به مینو می داد!"
بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم:

"هر زمان بارش بی وقفه ی درد، سقف کوتاه دلت را خم کرد، بی گمان می فهمی پنج وارونه چه معنا دارد!"

Iman_m123
30-04-2008, 11:50
سلام به دوستان عزیز و گرامی:40:

در این تاپیک داستان های کوتاه و پند آموز قرار میدیم و امیدواریم که دوستان هم من را یاری کنند و بتوانیم یک تاپیک عالی بسازیم:27:


یا علی مدد و شروع میکنیم :11:

Iman_m123
30-04-2008, 11:51
یکی بود ، یکی نبود



یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

Iman_m123
30-04-2008, 11:51
داستان درویش و افراد کشتی

درویشی همراه جمعیتی به کشتی در آمد . او از مال و ثروت چیزی نداشت ، بلکه ثروت و توانگری او غنای روحی و معنوی بود . او در گوشه ای از کشتی به خواب رفته بود که ناگهان سر و صدایی بلند شد . کیسه زری به سرقت رفته بود . همه اهل کشتی را وارسی کردند و سپس به سراغ آن درویش آمدند . درویش از این گمان بد دلشکسته شد و به بارگاه الهی عرضه داشت: پروردگارا بنده ات را متهم کرده اند ، هر چه صلاح می بینی عمل کن . در این اثنا صدها هزار ماهی سر از آب دریا بیرون آوردند و هر یک مرواریدی گرانبها بر دهان داشتند . آن درویش ، چند دانه از آن مرواریدها را بگرفت و در کف کشتی انداخت و سپس بر هوا پرواز کرد . فضا برای او همچون تختی روان شده بود و به همان ترتیب از آن کشتی دور شد و همانطور که از آنها دور می شد به اهالی کشتی گفت : کشتی مال شما و حق از آنِ من .

Iman_m123
30-04-2008, 11:52
داستان ابراهیم ادهم و غلامش

ابراهیم ادهم ضمن سیر و سیاحت به لب دریایی رسید، و آنجا نشست و به دوختن پاره های خرقه اش مشغول شد . در این اثنا امیری که در سالهای پیشین غلام او بود از آنجا گذر می کرد . همینکه چشمش به ابراهیم افتاد او را شناخت . ولی با کمال تعجب اثری از شاهزادگی و امارت در او نیافت ، بلکه او را درویشی بی پیرایه و خاکسار یافت . پیش خود گفت: پس کو آن حکومت و سلطنت و حشمت و جلال ؟ چرا اینقدر خاکسار و ژولیده حال شده است ؟ ابراهیم که عارفی کامل بود و بر ضمایر اشخاص ، واقف بود در همان لحظه فکر او را خواند و برای قانع کردن وی سوزن خود را به دریا افکند و چیزی نگذشت که صدها هزار ماهی سر از آب بیرون آوردند در حالی که در دهان هر یک ، سوزنی از طلا بود . ماهیان به ابراهیم خطاب کردند: ای عارف حقیقی همه این سوزنها از آنِ توست ، بگیر . ابراهیم رو به امیر کرد و گفت: ای امیر ، حکومت بر دل ها مهم تر است یا حکومت بر تخت ها ؟ امیر از تماشای این صحنه شگرف به وجد و شور دچار شد و گفت : وقتی ماهیان از روح عارف خبر دارند ، وای به حال کسی که از او بی خبر باشد .

Iman_m123
30-04-2008, 11:52
داستان قبر پولدار و خانه فقیر

جمعی تابوت پدری را بر دوش می بردند، و کودکی همراه با آن جمع ، نالان و گریان می رفت و در خطاب به تابوت می گفت :آخر ای پدر عزیزم ، تو را به کجا می برند ؟ تو را می خواهند به خاک بسپرند . تو را به خانه ای می برند که تنگ و تاریک است و هیچ چراغی در آن فروزان نمی شود، آنجا خانه ای است نه دری دارد و نه پیکری و نه حصیری در آن است و نه طعام و غذایی . پسرکی فقیر به نام جوحی که با پدرش از آنجا می گذشت و به سخنان آن کودک گوش می داد به پدرش گفت: پدر جان ، مثل اینکه این تابوت را دارند به خانه ما می برند . زیرا خانه ما نیز نه حصیری دارد و نه چراغی و نه طعامی .

Iman_m123
30-04-2008, 16:29
داستان ابراهیم ادهم و غلامش

ابراهیم ادهم ضمن سیر و سیاحت به لب دریایی رسید، و آنجا نشست و به دوختن پاره های خرقه اش مشغول شد . در این اثنا امیری که در سالهای پیشین غلام او بود از آنجا گذر می کرد . همینکه چشمش به ابراهیم افتاد او را شناخت . ولی با کمال تعجب اثری از شاهزادگی و امارت در او نیافت ، بلکه او را درویشی بی پیرایه و خاکسار یافت . پیش خود گفت: پس کو آن حکومت و سلطنت و حشمت و جلال ؟ چرا اینقدر خاکسار و ژولیده حال شده است ؟ ابراهیم که عارفی کامل بود و بر ضمایر اشخاص ، واقف بود در همان لحظه فکر او را خواند و برای قانع کردن وی سوزن خود را به دریا افکند و چیزی نگذشت که صدها هزار ماهی سر از آب بیرون آوردند در حالی که در دهان هر یک ، سوزنی از طلا بود . ماهیان به ابراهیم خطاب کردند: ای عارف حقیقی همه این سوزنها از آنِ توست ، بگیر . ابراهیم رو به امیر کرد و گفت: ای امیر ، حکومت بر دل ها مهم تر است یا حکومت بر تخت ها ؟ امیر از تماشای این صحنه شگرف به وجد و شور دچار شد و گفت : وقتی ماهیان از روح عارف خبر دارند ، وای به حال کسی که از او بی خبر باشد .

Iman_m123
30-04-2008, 16:30
مردی عاقل، سوار براسب از چمنزاری می گذشت. ناگهان مردی را زير سايه درختی در حال خواب مشاهده کرد و ديد که ماری در حال خزيدن به داخل دهان اوست. مرد با شتاب به فرد خفته نزديک شد، ولی ديگر کار از کار گذشته بود.

عاقلی بر اسب، می آمد سوار / در دهان خفته ای، میرفت مار
آن سوار، آن را بديد و میشتافت / تا رماند مار را، فرصت نيافت

سوار چون فرد عاقلی بود اول چند کشيده جانانه بر فرد خوابيده زد.

چونک از عقلش فراوان بد مدد / چند دبوسی قوی بر خفته زد

خوابيده با تعجب بيدار شد که چرا اين کشيده ها را خورده ولی تا به خودش بجنبد با ضربات پياپی سوار رو به رو شد که با تحکم و زور او را به زير يک درخت سيبی کشانيد که در زير آن سيب های پوسيده بسياری ريخته شده بود. سوار گفت که ازين سيب های پوسيده بخور و گرنه بيشتر تنبيه می شوی! و مرد ناچاراً چندان خورد که ديگر معده اش تاب و توان نداشت و سيب های پوسيده از دهانش بيرون میريخت .

اسيب چندان مرد را، در خورد داد / کز دهانش، باز بيرون می فتد

مرد بدبخت دائم نفرين میکرد که: « ای مرد سوار، تو از وضعت پيداست که آدم با شخصيتی هستی، من به تو چه کردم که اين طور بلا بر سرم می آوری، اقلاً يکباره تيغ بردار و هلاکم کن! خدايا، تو خودت اين مرد را هلاک کن و مکافاتش را بده » و از اين حرفها ... که سوارکار گفت: " الان وقتش رسيده که در اين صحرا بدوی تا نفست در بيايد! "

هر زمان میگفت او، نفرين نو / اوش میزد، کاندرين صحرا بدو

مرد میدويد و سوارکار هم سوار بر اسب با تازيانه او را وادار به دويدن بيشتر میکرد. مرد بدبخت چندين بار افتاد و بلند شد و در صحرای پر از خار هزاران زخم ديد ولی چارهای نداشت، چون ايستادن با چوب خوردن يکی بود. مرد آن قدر دويد تا از نفس افتاد، در اين هنگام حالت قی بر او غالب شد و در نتيجه هر چه که خورده بود همراه با آن مار از معدهاش بيرون زد. مرد چون آن مار را ديد همه ماجرا را فهميد و به سوارکار عاقل سجده نمود.

چون بديد از خود، برون آن مار را / سجده آورد، آن نکو کردار را

مرد به خاطر این کار از لطف امیر تشکر کرد و از او به خاطر تمام نفرینها و اعتراض هایی که کرده بود، معذرت خواست، ولی يک راز را به عنوان سوال مطرح کرد که: " ای سوار عاقل، چرا تو از اول ماجرا را برای من نقل نکردی که من بدانم قضيه چيست تا خودم با کمال ميل با تو همکاری بکنم و اينقدر هم به تو توهين نمی شد؟ "

شمه ای زين حال، اگر دانستمی / گفتن بيهوده، کی تانستمی
ليک خامش کرده، می آشفتی / خامشانه، بر سرم می کوفتی

مرد عاقل پاسخ داد: " اگر من میگفتم که مار، در معده تو است تو خودت سکته می کردی و ترس قاتل جانت میشد و ديگر تاب و توانی برای اين همه تلاش و کوشش نداشتی، پس من ناچار به پرورش ناگفتنی تو بودم . "

گفت اگر من گفتمی، رمزی از آن / زهره تو آب گشتی، آن زمان
گر ترا من گفتمی، اوصاف مار / ترس از جانت، بر آوردی دمار

اين حکايتی است که از سوی مولانا در دفتر دوم مثنوی معنوی (1945 - 1890) نقل شده است، داستان " رنجانیدن امیری خفته ای را که مار در دهانش رفته بود ". من از اين داستان ياد گرفتم که هميشه در مقابل " پيران دانا " صبور باشم. امکان ندارد آنان بی دليل دستوری بدهند.
نه! نه! نگوئيد امروزه قصه " پيران راهنما " ديگر به سر آمده است. بله، بله، بايد گشت و " پير " را يافت، البته حاصل تمام گشتن من در طول زندگيم اين بوده که: اين " پير " است که ما را پيدا می کند نه اين که ما او را پيدا کنيم به عبارتی ما بايد چنان شويم که او به دنبال ما بيايد. ما جوان هستيم و تجربه لازم را نداريم ولی او " پير دانا " ست و اگر ببيند ما استعداد لازم را داريم از ما دريغ نمیکند. پس به اميد " پيدا شدن ".

دل تنگم
30-04-2008, 23:17
گفته اند كه: در كوهى از لبنان، زاهدى، دوراز مردم در غارى مى زيست. روزها روزه مى داشت و هر شب براى او گرده نانى مىرسيد كه نيمى از آن را به هنگام گشودن روزه مى خورد و نيم ديگر را به هنگام سحر. واين حال، روزگارى دراز پاييد و مرد از كوه به زير نيامد تا اين كه چنين شد كهدر شبى از شب ها، نان از او برگرفته شد و گرسنگى شدت يافت و خواب از چشم زاهد رفت. پس نماز گزارد و آن شب را در اميد خوردنى، بيدار ماند، تا گرسنگى بدان دفع كند. اما غذايى نرسيد. در پايين آن كوه، روستايى بود كه ساكنان آن، بر دين عيسىبودند و هنگامى كه بامدادان زاهد به نزد آنان رفت و خوردنى خواست، پيرمردى از آنان، دو گرده نان جوين او را داد. زاهد دو گرده نان را گرفت و به بسوى كوه روانه شد. ودر خانه آن پيرمرد، سگى بود لاغر و به بيمارى گرى دردمند. كه به زاهد در آويخت و براو بانگ كرد و به دامن جامه او آويزان شد.
مرد زاهد، يكى از آن دو نان را به سگداد، تا از او دست بردارد. سگ نان را خورد و بار ديگر به زاهد در آويخت و عوعو كردو زوزه كشيد. زاهد نان ديگر را جلوى او انداخت. سگ نان را خورد و براى سومين باربه زاهد در آويخت و زوزه خود را بلندتر كرد و دامن جامه او را به دندان گرفت و پارهكرد.
زاهد گفت: سبحان الله! من، سگى از تو بی حياتر نديده ام. صاحب تو دونان بيشتر به من نداده است، و تو هر دو را از من گرفته اى. اين زوزه و عوعو وجامه دريدنت چيست؟آنگاه پروردگار، سگ را به سخن آورد. و گفت: من بى حيا نيستم.در خانه اين مسيحى پرورده شدم. گوسفندانش را نگهبانى مى كنم، خانه اش را پاس مىدارم. و به لقمه نانى يا پاره استخوانى كه به من مى دهد؛ بسنده مى كنم، و چهبسيار كه مرا از ياد مى برند و روزها گرسنه مى مانم. گاه، او، براى خود نيز چيزىنمى يابد. با اين همه، خانه اش را رها نمى كنم. از آن گاه كه خود را شناخته ام،به در خانه بیگانه اى نرفته ام. و شيوه من، همواره اين بوده است، كه اگر غذايىيافته ام، شكر كرده ام و اگر نه، شكيبا بوده ام. اما تو، همين كه يك شب گردهنانى از تو قطع شد، بردبار نبودى و چنان شد كه از در خانه روزى دهنده بندگان بهخانه مردى مسيحى آمدى. از پروردگار خويش، روى برتافتى و با دشمن رياكارش در ساختى. حالا بگو! كدام يك از ما بى حياست؟ من؟ يا تو؟ زاهد همين كه چنين شنيد دست خويش به سر كوفت و بيهوش به زمين افتاد.

دل تنگم
30-04-2008, 23:23
در بنى اسرئيل عابدى بود كه دنبال كارهاى دنيا هيچ نمى رفت و دائم در عبادت بود،ابليس صدايى از دماغ خود در آورد كه ناگاه جنودش جمع شدند، به آنها گفت :چه كسى از شما فلان عابد را براى من مى فريبد؟
يكى از آنها گفت: من او را مى فريبم .
ابليس پرسيد: از چه راه ؟ گفت : از راهزنها.
شیطان گفت: تو اهل او نيستى و اين ماءموريت از تو ساخته نيست ، او زنها را تجربهنكرده است.
ديگرى گفت: من او را مى فريبم. پرسيد: از چه راه بر او داخل مى شوى ؟
گفت : از راهشراب،
گفت: او اهل اين كار نيست كه بااينها فريفته شود.
سومى گفت: من او را فريب مى دهم، پرسيد: از چه راه؟
گفت: ازراهعمل خير و عبادت.
شيطان گفت: برو كه تو حريفاويى و مى توانى او را فريب دهى .آن بچه شيطان به جايگاه عابد رفت و سجاده خودرا پهن كرده، مشغول نماز شد، عابد استراحت مى كرد، شيطان استراحت نمى كرد. عابد مىخوابيد، شيطان نمى خوابيد و مدام نماز مى خواند، بطورى كه عابد عمل خود را كوچكدانست و خود را نسبت به او پست و حقير به حساب آورد و نزد او آمده، گفت : اى بندهخدا به چه چيزى قوت پيدا كرده اى و اينقدر نماز مى خوانى ؟ او جواب نداد، سؤ ال سه مرتبه تكرار شد كه در مرتبه سوم شيطان گفت: اى بنده خدا من گناهى كرده ام و از آننادم و پشيمان شده ام؛ يعنى توبه كرده ام، حال هرگاه ياد آن گناه مى افتم به نمازقوت و نيرو پيدا مى كنم .
عابد گفت : آن گناه را به من هم نشان بده تا من نيز آنرا مرتكب شوم و توبه كنم كه هر گاه ياد آن افتادم بر نماز قوت پيدا كنم.
شيطان گفت: برو در شهر فلان زن فاحشه را پيدا كن و دو درهم به او بده و با او زنا كن.
عابدگفت: دو درهم از كجا بياورم؟ شيطان گفت: از زير سجاده من بردار. عابد دو درهم رابرداشت و راهى شهر شد.
عابد با همان لباس عبادت در كوچه هاى شهر سراغ خانه آن زنزناكار را مى گرفت. مردم خيال مى كردند براى موعظه آن زن آمده است، خانه اش رانشان عابد دادند. عابد به خانه زن كه رسيد، مطلب خود را اظهار نمود.
آن زن گفت: توبه هيئت و شكلى نزد من آمده اى كه هيچ كس با اين وضع نزد من نيامده است جريان آمدنترا برايم بگو، من در اختيار تو هستم. عابد جريان خود را تعريف نمود.
آن زن گفت: اى بنده خدا! گناه نكردن از توبه كردن آسانتر است وانگهى از كجا معلوم كه تو توفيق توبه را پيدا كنى، برو، آن كه تو را به اين كار راهنمايى كرده شيطان است.
عابدبدون آن كه مرتكب گناهى شود برگشت و آن زن همان شب از دنيا رفت، صبح كه شد مردمديدند كه بر در خانه اش نوشته كه بر جنازه فلان زن حاضر شويد كه اهل بهشت است! مردم در شك بودند و سه روز از تشييع خوددارى كردند، تا خدا وحى فرستاد به سوى پيامبرى از پيامبرانش كه برو بر فلان زن نماز بگزار و امر كن مردم راكه بر وى نماز گزارند. به درستى كه من او را آمرزيده ام، و بهشت را بر او واجب گردانيدم؛ زيرا كه او فلان بنده مرا از گناه و معصيت بازداشت

دل تنگم
30-04-2008, 23:25
گويند: كافرى از ابراهيم (ع) طعام خواست . ابراهيم گفت: اگر مسلمان شوى، تو را مهمان كنم و طعام دهم . كافر رفت . خداى عزوجل وحى فرستاد كه اى ابراهيم!ما هفتاد سال است كه اين كافر را روزى مى‏دهيم و اگر تو يك شب، او را غذا مى‏دادى و از دين او نمى‏پرسيدى، چه مى‏شد؟
ابراهيم در پى آن كافر رفت و او را باز آورد و طعام داد . كافر گفت: چه شد كه از حرف خود، برگشتى و پى من آمدى و برايم سفره گستردى؟ ابراهيم (ع) ماجرا را بازگفت . كافر گفت: (( اگر خداى تو چنين كريم و مهربان است، پس دين خود را بر من عرضه كن تا ايمان بياورم و مسلمان شوم.))
گفتنى است در روايات نيز وارد شده است كه مهمان را اكرام كنيد، هر چند كافر باشد.

دل تنگم
30-04-2008, 23:26
از منبر پايين آمد و مردم، مجلس را ترك مى‏گفتند . شيخ ابوسعيد ابوالخير امشب چه شورى برپا كرد!همه حاضران، محو سخنان او بودند و او با هر جمله كه مى‏گفت: نهال شوق در دل‏ها مى‏كاشت . اما من هنوز نگران قرضى بودم كه بايد مى‏پرداختم . وام سنگينى برعهده داشتم و نمى‏دانستم كه چه بايد كرد . پيش خود گفتم كه تنها اميدى كه مى‏توانم به آن دل ببندم، ابوسعيد است . او حتما به من كمك خواهد كرد . شيخ، گوشه‏اى ايستاده بود و مردم گرد او حلقه زده بودند .ناگهان پيرزنى پيش آمد. شيخ به من اشاره كرد . دانستم كه بايد نزد پيرزن روم و حاجتش را بپرسم. پيرزن گفت: كيسه‏اى زر كه صد دينار در آن است، آورده‏ام كه به شيخ دهم تا ميان نيازمندان تقسيم كند . او را بگو كه در حق من دعايى كند . كيسه را گرفتم و به شيخ ابوسعيد سپردم. پيش خود گفتم كه حتما شيخ حاجت من را دانسته و اين كيسه زر را به من خواهد داد . اما ابوسعيد گفت: اين كيسه را بردار و به گورستان شهر ببر. آن جا پيرى افتاده است؛ سلام ما را به او برسان و كيسه زر را به او ده و بگوى: اگر خواستى، نزد ما آى تا باز تو را زر دهيم .
شبانه به گورستان رفتم . بين راه با خود مى‏انديشيدم كه اين مرد كيست كه ابوسعيد از حال او خبر دارد، اما نياز من را نمى‏داند و بر نمى‏آورد . وقتى به گورستان رسيدم، به همان نشانى كه شيخ داده بود، پيرى را ديدم كه طنبورى زير سر نهاده و خفته است .به او سلام كردم و سلام شيخ را نيز- طنبور، يكى از آلات موسيقى است كه در آن ايام، جزو آلات لهو و لعب و گناه، محسوب مى‏شد.- رسانيدم . اما ترس و وحشت، پير را حيران كرده بود . سخت هراسيد . خواست كه بگويد تو كيستى كه من كيسه زر را به او دادم و پيغام ابوسعيد را نيز گفتم . پير همچنان متحير و ترسان بود . كيسه را گشود و دينارهاى سرخ را ديد . نخست مى‏پنداشت كه خواب است، اما وقتى به سكه‏هاى طلا دست كشيد و آن‏ها را حس كرد، دانست كه خواب نمى‏بيند . لختى به دينارها نگريست، سپس سر برداشت و خيره خيره به من نگاه كرد . ناگهان به حرف آمد و گفت: مرا نزد شيخ خود ببر. گفتم برخيز كه برويم .
بين راه همچنان متحير و مضطرب بود . گفتم: اگر از تو سؤالى كنم، پاسخ مى‏دهى؟ سر خود را به پايين انداخت. دانستم كه آماده پاسخگويى است . گفتم: تو كيستى و در گورستان چه مى‏كردى و ابوسعيد، اين كيسه زر، به تو چرا داد؟ آهى كشيد و غمگينانه گفت: مردى هستم فقير و وامانده از همه جا. پيشه‏ام مطربى است و وقتى جوان بودم، مردم مرا به مجالس خود مى‏خواندند تا طنبور زنم و آواز بخوانم و مجلس آنان را گرم كنم. در همه جاى شهر، هرگاه دو تن با هم مى‏نشستند، نفر سوم آنان من بودم. اكنون پير شده‏ام و صدايم مى‏لرزد و دستم آن هنر و توان را ندارد كه از طنبور، آواز خوش برآرد . كسى مرا به مجلس خود دعوت نمى‏كند و به هيچ كار نمى‏آيم. زن و فرزندم نيز مرا از خود رانده‏اند .
امشب در كوچه‏هاى شهر مى‏گشتم . هر چه انديشيدم، ندانستم كه كجا مى‏توانم خوابيد و امشب را سر كنم . ناچار به گورستان آمدم و از سردرد و شكسته دلى، گريستم و با خداى خود مناجات كردم و گفتم: خدايا!جوانى و توش و توانم رفته است . جايى ندارم. هيچ كس مرا نمى‏پذيرد . عمرى براى مردم طنبور زدم و خواندم و محفل آنان را آراستم و اكنون به اين جا رسيدم . امشب را مى‏خواهم براى تو بنوازم و مطرب تو باشم . تا ديرگاه مى‏نواختم و مجلسى را كه در آن خود و خدايم بود، گرم مى‏كردم . مى‏خواندم و مى‏گريستم تا اين كه خوابم برد.
ديگر تا خانه شيخ راهى نمانده بود . پير همچنان در فكر بود و خود نمى‏دانست كه چه شده است .به خانه شيخ رسيديم . وارد شديم.ابوسعيد، گوشه‏اى نشسته بود . پير طنبور زن، بى‏درنگ به دست و پاى شيخ افتاد و همان دم توبه كرد. ابوسعيد گفت: ((اى جوانمرد!يك امشب را براى خدا زدى و خواندى، خداوند رحمت تو را ضايع نكرد و بندگانش را فرمان داد كه تو را دريابند و پناه دهند .)) طنبور زن، آرام گرفت. ابوسعيد، روى به من كرد و گفت: (( بدان كه هيچ كس در راه خدا، زيان نمى‏كند. حاجت تو نيز برآورده خواهد شد .))
يك روز گذشت، شيخ از منبر و مجلس فارغ شده بود. در همان مجلس، كسى آمد و دويست دينار به من داد و گفت: اين را نزد ابوسعيد ببر. وقتى به خدمت شيخ رسيدم، گفت: اين دينارها را بردار و طلبكارانت را درياب!

دل تنگم
30-04-2008, 23:27
روباهى در هنگام سحر به كنار درختى رفت ، ديد بالاى درخت خروسىاذان مى گويد، روباه به او رو كرده ، گفت : آيا پايين نمى آيى تا با هم نماز جماعتبخوانيم ؟ خروس گفت : امام جماعت در زير درخت خوابيده است ، او را بيدار كن تا باهم نماز جماعت بخوانيم ، روباه نظر كرد سگ را ديد پا به فرار گذاشت خروس به او گفت : آيا نمى آيى با هم نماز جماعت بخوانيم ، روباه گفت : مى روم تجديد وضو كنم وبزودى بر مى گردم .

دل تنگم
30-04-2008, 23:28
نقل است : كه شخصى را يك شبىاتفاقى حاجت به خانه دوستى افتاد دوست را آواز داد، اما چون صاحب خانه صداى يار خودشنيد و شناخت ، شمشيرى حمايل خود كرده ، و كيسه زرى در دست و كنيز زيبائى در پشتسر، در خانه اش بگشود و با او معانقه نمود رفيقش ‍ پرسيد كه كيسه زر و شمشير و كنيزبهر چيست ؟ گفت : با خود فكر كردم كه دوست من بى وقت بدرخانه من آمده خالى از سهحال نيست .
يا دشمنى با او آغاز خصومت كرده كه به حمايت من نيازمند است .
يافقر و فاقه بر او غلبه كرده كه به زر محتاج است .
يا از تنهائى دلتنگ شده بهمونسى مشتاق است .
و من هر سه را قبل از طلب حاضر ساختم كه به هر كدام اشارهنمايد از عهده برآيم

دل تنگم
30-04-2008, 23:29
زنى بود از اهل عبادت بنام باهيه، هنگام مرگ عرض كرد: (خدايا) اى ذخيره (و اميد) من اى تكيه گاه من در زندگى و مرگ، مرا هنگام مرگ وامگذار (كمكم كن ) و در خانه قبر دچار وحشت مگردان .
پس از فوتاو پسرش هر شب و روز جمعه بر سر قبر مادر مى آمد، مقدارى قرآن مى خواند و براى مادرو اهل قبرستان دعا ميكرد. روزى اين جوان مادرش را در خواب ديد سلام كرد، و عرض كرد: حال شما چطور است ؟ و بر شما چه مى گذرد؟باهيه گفت : پسرم ، مرگ داراى سختيها ونگرانيهاست ولى من بحمدالله در جائى هستم كه از سبزه فرش شده و به حرير آراستهگرديده است .
جوان گفت : مادر آيا حاجتى دارى ؟ مادر گفت : از تو مى خواهم كه ازديدن و زيارت و دعا خواندن و قرائت قرآن براى ما دست برندارى ، من به آمدن تو در شبو روز جمعه مسرور و خوشحال مى شوم ، پسرم وقتى تو مى آيى ، اموات به من مى گويند: باهيه پسرت (دارد) مى آيد و من به اين مژده خوشحال مى شوم ، امواتى هم كه در اطرافمن هستند به آمدن تو مسرور مى شوند.
آن جوان گويد: من در هر شب و روز جمعه بهزيارت قبر مادرم رفته مقدارى قرآن مى خوانم و اينگونه دعا مى كنيم :
خداوند وحشتشما (اموات ) را انس و همدم باشد و بر غربت شما ترحم كند و از گناهانتان بگذرد ونيكيهاى شما را قبول نمايد.
گويد: يك شب در خواب مشاهده كردم جمعيت زيادى به طرفمن آمدند! پرسيدم ، شما كيستند و چه حاجتى داريد؟ گفتند: ما اهل قبرستان هستيم ،آمده ايم از تو تشكر كنيم و بخواهيم كه قرائت قرآن و دعا كردن را از ما قطع نكنى.

دل تنگم
01-05-2008, 01:00
ديروز با يک دسته گل آمده بود به ديدنم.
با يک نگاه مهربون!
همون نگاهي که سال ها آرزویش داشتم و از من دريغ مي کرد!
گريه کرد و گفت دلش برام تنگ شده است،
ولي من...

... فقط نگاهش کردم ...


...وقتي رفت سنگ قبرم از اشکش خيس شده بود...

malakeyetanhaye
01-05-2008, 12:37
دخترک روی ایوان کنار پنجره نشسته بود و به حیاط نگاه می‌کرد . ماهی کوچولوهای قرمز در حوض آب بازی می‌کردند و گویا مانند پرگاری دایماٌ به دور خود دایره می‌کشند . درخت کهنسال باغچه شاخ و برگ‌َش را بروی حوض آویزان کرده بود و گویا انگار نمی‌خواست خورشید خانم روی ماهی‌ها را ببیند‌. خورشید خانم هم که دید درخت پیر به او اجازه نمی‌دهد با ماهی کوچولوها بازی کند عصبانی شد اخمی کرد به خود تکانی داد قهر کرد و آهسته آهسته به پشت کوه رفت‌. خورشید خانم که رفت حیاط کم کم سرد شد و گویا باد هم از این وضعیت استفاده کرد مثل فرفره جادو از راه رسید برسردرختان و گل‌های باغچه فریادی کشید و تمام برگ‌هایی را که مادر آب و جارو کرده بود و در گوشه حیاط جمع کرده بود پخش و پلا کرد‌. ماهی‌ها ترسیدند و در گوشه حوض به هم چسبیدند‌. بعد که حسابی از همه زهله چشم گرفت دور حیاط یک چرخی زد و بعد ناپدید شد . سارا کوچولو که بازهم از انتظار نتیجه‌ای نگرفته بود غمگین به حیاط پشت کرد و به سمت اتاق چرخید‌. مادربزرگ یک پایش را کنار جانماز سبزش دراز کرده بود ودر حالی که تسبیحش را در دست گرفته بود زیرلب ذکر می‌گفت‌. نگاهی به چشمان معصوم و غمگین سارا انداخت‌ . گویا چشمان درشت سارا وقتی که غمگین بودند زیباتر می‌شدند . انگار گل‌های قرمز روی پیراهنش هم از غصه او غصه دار شده بودند و پژمرده بودند‌. سرش را به یک طرف گردن خم کرد و در حالی که زیر چشمی به مادر بزرگ نگاه می‌کرد گفت : عزیزجون امروز هم که قاصدکی نیومد‌. مادر در حالی که سینی چای در دست داشت و سراپا سیاه پوش بود از آشپزخانه پا به اتاق گذاشت و گفت کدوم قاصدک سارا جون . سارا گفت عزیزجون چند روز پیش گفته اگه دلت برای بابات تنگ شده یک قاصدک پیدا کن بعد هرچی که دوست داری به بابات بگی زیر گوش قاصدک خانوم بگو بعد فوتش کن تو هوا بعد قاصدکه میره حرفای تورو به بابات می‌گه بعد میاد و هرچی که بابات به اون گفته به تو می‌گه . منم به قاصدکه گفتم به بابام بگه زود‌تر برگرده . بیاد پیش من دلم براش تنگ شده ولی تا امروز هرچی منتظر شدم نیومد‌. سارا عادت داشت که موقع صحبت کردن زیاد از کلمه بعد استفاده کند گویا موقع حرف زدن دهانش بجای اینکه باز شود غنچه‌تر می‌شد‌. مادر به سارا گفت پس برای همین است که از صبح کنار پنجره نشستی و تکان نمی‌خوری . حالا دختر گُلم اگر حوصله‌ات سر رفته برو و با دختر نرگس خانم بازی کن بالاخره از بابات یک خبری میاد‌. سارا که اتاق را ترک کرد مادر نگاه معنی داری به مادربزرگ انداخت گویا در دل او را سرزنش می‌کرد که چرا به سارا وعده بیخود داده . مادر بزرگ که معنی نگاه او را فهمیده بود آهی کشید و گفت چاره‌ای نداشتم . دیروز که تو خانه نبودی بدجور دلتنگی می‌کرد . ناچار شدم این طوری دل خوشش کنم . می‌ترسم اگر بفهمد طاقت نیاورد‌. خلاصه آن روز هم گذشت و سارا بدون اینکه لب به شام بزند به رختخواب رفت‌. نزدیک سحر هوا تاریک روشن بود . سارا با صدای قرآن مادربزرگ ناگهان از خواب بیدار شد‌. در اتاق تا نیمه باز شد‌. عزیز جون شمایید‌. ناگهان در برابر چشمان حیرت زده سارا پدر وارد اتاق شد و اتاق سراپا غرق در نورشد‌. سارا کوچولو مات مانده بود‌. ناگهان به خود آمد و جستی زد و در آغوش پدر پرید‌. در حالی که دست‌های کوچکش را دور گردن او حلقه کرده بود صورت او را غرق در بوسه کرد‌. بعد که از بوییدن پدرش سیر شد پایین آمد و گفت بابایی پیشم میمونی‌. پدر پاسخ داد نه عزیزم نمی‌توانم باید بروم‌. ولی هر وقت که دلت تنگ شد به قاصدک بگو من خودم را می‌رسانم‌. سارا کوچولو جواب داد کدام قاصدک بابایی‌. پدر کوله پشتی‌اش را برزمین گذاشت در آن را باز کرد و ناگهان اتاق پرشد از هزاران قاصدک که در اتاق می‌چرخیدند و نور افشانی می‌کردند‌. سپس دربرابر چشمان سارا و در میان قاصدک‌ها پدر آهسته آهسته از در بیرون رفت و ناپدید شد‌. فضای اتاق هنوز پر بود از بوی عطر پدر

malakeyetanhaye
01-05-2008, 12:38
خیابان بلوار مانندی که از در ورودی تا میدان اصلی پارک به صورت شمالی جنوبی کشیده شده است، چندان شلوغ نیست. تک و توک مرد و زن، تنهایی یا دو نفری در حال رفت و آمدند. هنوز نشانه‌هایی از همهمه و ازدحام جمعه خانواده‌ها بر روی چمن‌ها و زیر درختان باقی مانده است و رفتگران نتوانسته‌اند همه سطل‌های زباله را خالی و پاره پاکت های بستنی و پفک نمکی و چیپس‌ها را جمع کنند. الان همه چیز آرام است و باد خنکی از شمال می‌وزد و برگ‌های سبز بهاری درختان را به حرکت در می آورد. هرچند بهار هم به روزهای آخر خود رسیده است، آلودگی هوای شهر هم هنوز نتوانسته بر سبزی و درخشندگی برگ ها غلبه کند. این نقطه پارک به اندازه ای از خیابان های پیرامونی دور است که صدای زوزه موتور و بوق ماشین ها به گوش نمی رسد. صدای ریزش مداوم آب فواره وسط حوضچه میدان اصلی پارک، سکوت را در هم می‌شکند. اگر این صدا هم نبود، آرامشی کسل کننده بر فضا حاکم می‌شد.
در این بلوار، دو پسر نوجوان ساعتی است دارند دوچرخه سواری می کنند. آرام و رها، بی خیال و آزاد پیکر بشاش و دوچرخه‌های خود را به دست هوای مطبوع آخرین روزهای بهاری داده اند. گاهی فرمان‌ها را رها می‌کنند و با چرخشی که به تن نرمشان می‌دهند، از موانع ریز و چاله‌های کوچک عبور می‌نمایند. مانند جویباری صاف و زلال هستند که پر پیچ و تاب از میان سنگ‌ها راه می‌گشاید و پیش می رود. با این تفاوت که جویبار را برگشتی نیست. مدام می رود. سر زنده و خروشان. اما اینها، راه رفته را باز می گردند و چند باره پایان را به آغاز و سرآغازشان را به پایان مسیر متصل می کنند. بی آنکه کمترین نشانی از خستگی در صورت های سرخ عرقناک شان بروز نماید. رکاب می زنند و به هم نزدیک یا از یکدیگر دور می شوند. آنی نمی کشد مسیر رفت را با برگشت عوض می کنند. در سرازیری هنگامی که دست ها را از آرنج به هم قلاب می کنند و به شتاب بر تعداد رکاب ها می افزایند، عابران بی حال را به نشاط می آورند. اما برگشت شان کمی سخت است. یکی پیش می افتد و آن دیگری به زحمت تعقیب اش می کند. جلویی دکمه های پیراهن آبی آستین کوتاهش را باز کرده، سینه بی موی گوشتالویش را در معرض خنکای باد شمالی داده است. بخاری که از چاک پیراهنش به هوا بر می خیزد و با بوی ادکلن می آمیزد، شامه زنان رهگذر را تحریک می کند. به طمئنینه پای بر رکاب می فشارد و با هر حرکت، دوچرخه لمبر می خورد و او را به میدان نزدیک می کند. دومی اما هر قدر هم تلاش می کند و با شتاب بیشتر رکاب می زند، بر فاصله خود فائق نمی آید. پشت خم می کند و گردن بر فرمان می خواباند و تمام زورش را احضار می کند و به بازوان پاهای لاغر خود می سپارد. اما دریغ که انگار فاصله آن دو قرار نیست پر شود. فاصله، عین تیرک چوبی زمختی است که با هیچ ضربه ای سر شکستن ندارد. این رفتن ها و برگشتن ها تا کی ادامه خواهد یافت؟ تا زمانی که خورشید بر بلندای کاج ها و صنوبرها غالب گردد و توان اندوخته در ساق پاهای شان ته کشد و نفس به شماره بیافتد؟ نمی دانیم. شور است و جوانی؛ شوری که با سرمستی رهایی از سنگینی و کسالت باری نه ماه درس و مشق عجین گشته و می خواهد داد خود را از زمانه بستاند. آن دو خوب می دانند روز تعطیلی واقعی شان از امروز آغاز شده است. جمعه های خدا که همیشه تعطیل است. دیروز را مثل تمام تعطیلات تکراری، حتماً تکرار کرده اند. اما امروز آمده اند لحظه ها را بنوشند و با خود باشند و به خود پردازند. آمده اند با نسیم بیامیزند. رکاب بزنند و زمان را پس پشت اندازند.
آن یکی که الان کمی عقب مانده و ما داریم صدای له له او را از این فاصله می شنویم، تمام بعد از ظهر و شب گذشته اش را به مهیا نمودن اسباب عیش کنونی تباه کرده است. دوچرخه گرد و خاک گرفته و عزلت گزیده در کنج انباری را بیرون کشیده و گردگیری و روغن مالی نموده است. جامه و پای پوش اش را زیر سر نهاده و شب را به خواب های رنگارنگ خوش بوده است.
پرواز از این سر شهر تا بدان سر. سوار بر شاهینی تیز پرواز. برج ها و آسمانخراش ها با تمام بلندی هاشان کوچک می نمایند. نرم و نازک، شده اند عین بوته های بیابانی. به کمترین بادی خم می شوند و راست. و آنگاه که از بال بال او تند بادی بر می خیزد، رقصندگانی می شوند به شور و حرارت باله می روند. کف زدن های ممتد تماشاگران و سوت های گوش خراش آنان نگاه تیز شاهین را به خود جلب می کند. در می ماند به چشم گرد ازرق گون آن بنگرد یا نگران زلزله ای باشد که به شهر خاموش افتاده است و دارد ساختمان ها را پیاپی می رقصاند. او بالا می رود و بالاتر. شاهین از سفر باز می ماند. یکه و تنها. بی رقیب فضا را می شکافد و پیشتر می رود. خنکای هوا دارد جایش را با سرمای فرحبخشی عوض می کند. این گونه بهتر است. ماهیچه ها در سرما منقبض تر می شوند و او راحت ترگام می زند. اما نه. دیگر قابل تحمل نیست. به خود می پیچد و دردی خفیف در عمق ساق هایش احساس می کند. درد سریان می یابد و وجودش را می انبارد. این درد نیست. سوز سرماست ظاهراً. باید در خود رفت. به خود پیچید. پاها و دست ها در هم قلاب می شوند. مچاله می شود درون بستری که در کنارش نور آباژور در سپیده صبح لحظه به لحظه کم سوتر و کم سوتر می شود.
خنکای بهاری اواخر خرداد از درز پنجره کوچک اتاق وارد شده، هوای آن را خوشبو ولی کمی سرد کرده بود. هر چند خیلی وقت بود بیدار شده و داشت برای تعطیلاتش هزار و یک فکر جورباجور می کرد، جرأت نداشت سرش را از لحاف بیرون بیاورد تا لااقل کلید آباژور را بزند. به پهلو خوابیده و پاها را توی شکم جمع کرده بود. گاه گداری از پذیرایی، سر و صدایی به گوش می رسید و رشته افکارش را می بُرید. مادر او از آن زن هایی است که می توان واژه کدبانو را بدون هیچ نگرانی درباره اش به کار برد. هر روز، سپیده صبح، از سر سجاده برمی خیزد و یکراست می رود نانوایی سر کوچه و دو عدد بربری داغ می خرد. داشت بساط سفره پدر را می چیید. بوی بربری تمام خانه حتی اتاق او را هم پر کرده بود. درِ اتاق کیپ بود. ولی بو با سماجت خود را از منفذ تنگ کلید گذرانده و راست و مستقیم دو سوراخ دماغ او را نشانه رفته بود. دِماغش را از کار انداخته و دیگر هر چه سعی می کرد نمی توانست خودش را سوار بر دوچرخه در کنار دوستش تصور کند. پهلو به پهلو می شد و به جنگ سائقه گرسنگی که با بوی بربری به شدت قوت گرفته بود، می رفت. آنچه او را در این مبارزه می توانست پیروز کند، تصور مسابقه پیاپی دونفره ای بود که در سربالایی و سرازیری خیابان خلوت پارک، به کرّات به اجرا در می آمد.
با گرم شدن هوا یکی یکی لباس هایشان را خواهند کند. هرچه در سربالایی عرق کنند، در دور برگشت هنگامی که فرمان را رها کنند و دستان را عین بال های دو پرنده دور پرواز بگشایند، خشک خواهد شد. اما عرق ، عرق است و فرقی نمی کند از تن لطیف پسر بچه ای چالاک یا بدن چروکیده و خش دار مردی رو به موت تراوش کرده باشد. چند روز پیش قبل از شروع امتحان ریاضی در حالی که مانند سرباز های آماده باش با گونیا و پرگار و پاک کن و برگی چرک نویس روی صندلی های چوبی نشسته بودند، راه چاره ای اندیشیدند. دوستش گفته بود شب، حمام یادت نرود. او هم گفته بود تو نیز ادکلن مادر را فراموش نکن. زیر لحاف چندک زده بود، به این فکر می کرد که او حتماً جربزه کش رفتن آن را خواهد داشت. « جونور همیشه کارای سخت رو خودش گردن می گیره. می دونم چه جوری نقشه می کشه. انگشتاشو می کنه لای موهای بلند آبجیش و لپّاشو دو سه بار ماچ می کنه. اونم پلکای سفیدش رو با مژه های برگشته سیاهش آهسته می خوابونه رو هم و یواشکی می پّره می ره اتاق مامانش. اما نمی دونم چه جوری شیشه ادکلن توی اون دستای کوچولو جا می شه. حتماً می ذاردش زیر پاچین لیموییش و می آره بیرون. » حق با اوست. حمام رفتن که کاری ندارد. تازه خودش هم باید برود.
از هر دری که وارد می شود تا خود را حتی یک بار برنده ببیند، نمی تواند. نه در سربالایی ها و نه سرازیری ها. سربالایی ها را خودش قبول دارد که هرگز نمی تواند ببرد، اما نمی داند چرا در دور برگشت ها هم همیشه بازنده می شود. قرار همیشگی شان است که سرازیری ها را اصلاً رکاب نزنند. با آنکه دوچرخه او از مال دوستش نو و گرانتر است، باز عقب می ماند.
اگر تا چاشتگاه هم همچنان در بستر به این خیالات ادامه دهد و قرار ساعت شش را فراموش کند، مانند روزهای قبل، مادر به سراغ اش نخواهد آمد. لذت بخش ترین لحظه های زندگی او همان وقت هایی است که مادر به آرامی در اتاق را باز می کند و می آید می نشیند کنار تخت. با آنکه بیدار است، خودش را به خواب می زند تا مادر بیشتر قربان صدقه اش برود و مانند کفتری که بال ها را روی جوجه هایش پهن می کند، بازوانش را تکیه گاه اندام نرم و لطیف خود کند و بخوابد روی او و پس از چند بوسه آبدار از بستر جاکَنَش کند. امروز دیگر به انتظار مادر نخواهد بود. همین که احساس کند دارد دیرش می شود، جلدی بلند می شود و چیزی خورده یا ناخورده جامه هایش را تن می کند و می زند بیرون.
او هرچه تندتر رکاب می زند و بر ماهیچه های پا فشار بیشتری وارد می کند، بر فاصله اش فائق نمی آید. انگار بعضی از فاصله ها برای همیشه پر ناشدنی باقی می مانند. عین فاصله ای که بین دو چنارک نو پای آن سوی خیابان است. فاصله ها می مانند تا بر پیشتازی یکی و واپس ماندگی دیگری صحه بگذارند؟ این تعقیب و گریز تا کجا خواهد بود؟ میدانگاه؟ مگر چندین بار همین امروز نرسیده اند؟ رسیده اند، اما نمانده اند. مهم این است. ادامه یافته اند با رکاب زدن های خود. ادامه یافته اند تا فاصله ها را اثبات کنند؟ کج می شود و راست. دندان بر هم می فشارد و به غیظ پنجه بر پنجه رکاب می کوبد. بیهوده است. پیشتاز، همیشه پیشتاز است. بی هوا، هوا را می شکافد و پیش می رود. پروایش نیست از اینکه دارد فاصله اش را با آن دیگری کش می آورد. حالا دیگر، فاصله شده است همچون نی سبز بهاری که به کوچکترین بهانه ای بند است. ببرد و رابطه ها را از هم بگسلد. گسسته خواهد شد؟ حتماً گسسته خواهد شد.



نه، اغراقی در کار نیست. یک ساعت، دقیقاً یک ساعت گذشته است. شانه به شانه هم نشسته اند روی صندلی رنگ و روی رفته ای که چوب هایش با ترک های ریز و درشتی پوشیده شده است. موریانه ها درون و بیرون ترک ها دارند به سوی مقصدی نامعلوم حرکت می کنند.. بعضی به راست بعضی به چپ، بی هیچ نظمی. و حتی بی هیچ علامتی از برقراری ارتباطی. آنها را چه می شود؟ چرا رو در روی هم نمی ایستند تا شاخکی بتکانند و علیکی بگیرند؟ اما نه. همینکه می جنبند کفایت می کند. اگر آنها هم حرکت نمی کردند و با برگهای تابستانه غبار گرفته دو چنار روبروی این دختر و پسر جوان هم نوا می شدند، چه می شد؟ پسر شلوار جین آبی و پیراهن اسپورت راه راه قهوه ای به تن دارد و با پنجه دستان مردانه اش، محکم زانوان سطبر خود را گرفته و رو به افق، نگاهش را به مقصدی نامعلوم دوخته است. بی آنکه پلکی بزند، سیاهی چشمانش آیینه زلالی شده است که تصویر رهگذران را به خود می خواند. تصویرها با تندی و شتاب می آیند و می روند. بی هیچ مکثی. تا اعصاب بینایی بیایند پیغامی به مغز برسانند، چندین تصویر آمده است و رفته. به چه می اندیشد؟ به آن همه سال که با هم بوده اند؟ کودکی هاشان؟ کوله بر پشت، در راه مدرسه تا خانه مسابقه دادن هاشان و همیشه خدا بازنده بودن خودش؟ سر به سر ناظم مدرسه گذاشتن ها و اخراج شدنها و پرسه زدنهاشان در خیابانها؟ به پارک آمدنها؟ و بعدها بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم. همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم ها را خواندن را ؟ دو سال اضطراب، که تب آن هر دوی شان و تمام خانواده ها را گرفته بود و بیچاره پدرها که برای کاستن از حرارت آن، مؤسسه ای نبود که اسم شان را ننوشته و جزوه و تستی که نخریده باشند؟ به زمانی در همان با هم بودن ها که آن کوچولوی ملوس و چشم آبی داشت بزرگ می شد؟ به آن روزی که داشتند مثلثات می خواندند، برای اولین بار او برای آنها چای و میوه آورد و نقطه ای شد بالای یک خطی که در دو سویش، آن دو نشسته بودند و با ورودش مثلث پدید آمد؟ مثلثی که خود را تا پنجاه روز گذشته کشیده بود و اکنون به پاره خطی بدل شده بود که یک سر آن دختر قرص و محکم نشسته بود و پسر، درباره نشستن ِ بر آن سر دیگرش مردد بود؟ به عرق کردن های لو دهنده اش در آن هوای معتدل اتاق دوستش در تعطیلات نوروزی؟ به چه می اندیشد؟ باز هم خجالت می کشد مگر؟ شبی که به اصرار، پدر را راضی کرد تا جشن مشترک قبولی شان در دانشگاه در خانه آنها بر گزار شود. دختر که همه شور و حرارت نوجوانانه اش را با بلوز عنابی چسبانش به رخ می کشید، شلتاخانه از روی مبل برخاست و در برابر دیدگان همه جلو آمد و سیخ ایستاد و گفت: « خوشحالم که بالاخره قبول شدین.» بعد از آنکه آنها رفته بودند، شب را به صبح رساند با توجیه و تأویل همین جمله به ظاهر ساده ای که همچون مشتی نیرومند قلبش را گرفته بود و می چلاند و خونش را تا آخرین قطره می گرفت. قید بالاخره را برای چه به کار برده بود؟ مگر بار اول شرکت اش در کنکور نبود؟ شاید می خواسته با این کلمه کند ذهنی او را به رخش بکشد. و یا اینکه اصلاً مقصودی نداشته و همین طور از دهان کوچش پریده بود.
دختر اما، مثل همیشه خود را به کمال آراسته بود. مشتی از کاکل مویش از روسری حریرِ فسفری بیرون زده بود و گاه به گاه مژه های ریمل کشیده تابدارش را بر هم می خواباند و به نوک نرم زبان، لبان سرخگونش را طراوت می داد. اگر ناخن های دراز رنگ شده اش نبود که با آنها بازی کند، در این یک ساعت به کلافه می افتاد. دیشب همه را خواب کرده بود و افتاده بود به جان ناخن ها که از آخرین سوهانکاری شان روزها گذشته بود. امروز صبح هم با صلابت تمام در برابر نگاه های پرسشگرانه مادر ایستاد و به خود پرداخت. عصر دیروز همه چیز را تازه خریده بود. به کارشان گرفت تا بی نظیرترین آرایش اش را کرده باشد. مانتوی کرم کوتاهی به تن داشت که جامه سیاه زیرش را به درستی پنهان می کرد. پای بر پای دیگر نهاده بود تا او سر سخن باز کند. انتظار کشنده بود و انگار قرار نبود به انتهای خود برسد. طاقتش طاق شد و بی آنکه به او نگاه کند، گفت:
- چرا نیومدی؟
- نتونستم.
- من...یعنی ما....انتظار ممن ...
- چیزی نمی تونم بگم.
- ولی من اومدم برا شنیدن.
- شنیدن چه؟
- اینکه این مدت کجا بودی؟
- جایی نبودم.
پسر دیگر نتوانست خودش را نگهدارد. اشک ها پیاپی جاری شد. بی صدا بود و آرام. شانه ها بود که تنها بالا و پایین می رفتند. سر در پیش، صورت به میان دو دست گرفته بود و می گریست. دختر زیپ کیفش را کشید. برگه ای از دستمال را چهار لا کرد و به لای انگشت او چسباند.
- توی این مدت تا دلت بخواد گریه شنیده ام. بگو. حرف بزن. و خیالت هم راحت. منو نمی تونی گریه بندازی. دوس داری با هم گریه کنیم؟ خب به موقعش چرا نیومدی؟ به خدا جون میداد واسه با هم گریه کردن. اصلاً صدام در نیومد. نه وقتی بهم زنگ زدن بیام اینجا و نه ...
- کی بهت گفت؟
- چه فرقی می کنه. اینجور وختا بالاخره یکی پیدا میشه.
- من خواستم زنگ بزنم بهت ولی..
- حتماً اون موقع هم نتونستی؟
- اره. نتونستم. تو بودی چی؟ می تونستی؟
- نمی دونم. داشتم می گفتم. صدام در نیومد. همه صداهامو گذاشته بودم با تو در بیارم. تو که...
- یعنی تو اصلاً ...
- چرا وختی از اومدنت ناامید شدم. اما دیگه کار از کار گذشته بود. صدای زنگ آشناهای دور هم دیگه قطع شده بود. اون موقع بود که تازه من شروع کردم. مامان می دونس چرا من سکوت کرده بودم. بابا رو نمی دونم. ولی فامیلا همه شون تا بخوای پشت سرم صفحه گذاشتن. من فقط نگاه می کردم. می دونی فقط...
- اون روز تا نزدیکیای مسجد هم اومدم. باور کن پاهام قفل شد. می دونی چسبید به کف خیابون. زور زدن های منم فایده نداشت. تازه اگه می تونستم بکنمشون و بیارم اونجا، چه جوری می تونستم...
- تخصیر تو که نبود. تموم شده بود. دیگه نمی تونس. همون بهتر که ...
- نه. منم بی گناه نبودم. همون سال اولی که رفتیم دانشگاه اگه...
- اگه چی؟ می خوابوندی در گوشش؟
- نه. می تونستم جلوشو بگیرم.
- که تغییر رشته نده؟
- نه. خودشو درگیر جلسات و سخنرانی های مثلاً فیلسوف مآبان نکنه.
- اون خودشو درگیر نکرد. خارخار دونستن بود که عین خوره افتاده بود جونش. می رفت تا بدونه. مسأله هاشو حل کنه. از همون وختا یه چیزی رو تو چشاش می خوندم. چیزی مث یه عطش، یه عطشی که قرار نیس سیراب بشه. سیراب نشد و تشنه...
- باهات حرف زده بود؟
- با خودت چی؟
- نه. بعد یکی دو باری که قبل از تغییر رشته باهاش جر و بحث کردم، بحثای جدی رو دیگه باهام مطرح نمی کرد. انگار برگشته بودیم به دوره کودکی و جوونی هامان. اگه گفتن خاطرات مون نبود، رابطه مون از هم می پاشید. می دونی ما دیگه عوض شده بودیم. انگار اصلاً از دو دنیای متفاوت اومده بودیم که فقط چهره همدیگه رو می شناختیم. من از درونش هیچی نمی دونستم.
- ولی به من همه چیزشو می گفت. ساعت ها می نشست و می گفت. طرح هامو تفسیرشون می کرد. می دونی تو همه طرحایی که کشیدم انگار حضور داره. چیزایی که اون می دید. بعضی وختا که دیگه خیلی فلسفی می شد و بهش می گفتم قدرت درکشون رو ندارم سیخ وای می ایستاد و نگام می کرد. بعدش می رفت تو اتاقشو می زد زیر گریه. من که رفتم شهرستان...
- آره تنها شد. تو این دوسال یه بار هم به سراغم نیومد. من بودم که باید پی اشو می گرفتم. خیلی وختا هم بهم راه نمی داد.
دختر به آرامی دستش را از روی کیف بر می دارد و روی دست پسر می گذارد. گرمی و سردی دست دختر یکجا از لا به لای سلول های پوست دست پسر همچون آب ولرمی عبور می کند و به سرعت به رگ های خون او راه می یابد. گرما و سرما سوار بر گرده سلول های خون راه قلب را در پیش می گیرند. پسر می تواند مسیر عبورشان را به راحتی تشخیص دهد. از هر نقطه ای که می گذرند سوزشی لذت بخش و دلهره آور ایجاد می کنند. به قلب که برسند، غوغایی به پا خواهد شد. تکانی می خورد تا بتواند در برابر رعشه های احتمالی و تپیدن های پیاپی قلب مقاومت کند. دختر کمی بر فشار دست می افزاید و گرمی و سردی دستش را بیشتر بر دست پسر منتقل می کند. پسر اما، به دست دیگر، دیدگانش را از اشک پاک می کند.
- اون حق نداشت با ما این کارو بکنه
- با ما نکرد با خودش کرد. اگه هر کس دیگه هم بود همین کارو می کرد.
- تأییدش می کنی؟
- آره خب.
- پس خودت چرا به پیشبازش نمی ری؟
- بهش نیاز ندارم. من هنوز...
- هنوز چی؟ هنوز مسأله نداری؟
- نه. هنوز تو رو دارم.
دختر این را که گفت باز هم بر فشار دست خود افزود. پسر برای اولین بار نیم نگاهی به صورت او انداخت. مات و مبهوت خیره شده بود به دو درخت چنار بلند بالایی که روبروی شان و در آن سوی خیابان پارک قرار داشتند. پلک نمی زد. سیاهی مژه ها زمینه آبی چشمانش را بیشتر نمایان می کرد. همنوایی رنگ ها، نگاه پسر را بلعید. هر چه کرد نتوانست چشم از آن بدزدد. زل زد به هر دو چشم. دو در برابر دو. چهار دیده مقابل هم. در یکی شرم و عشق لانه کرده بود و در دیگری زیبایی و حزن. چه می کردند؟ چشمخانه ها محل اضداد نبود. باید کار را یکسره می کردند. یکی از زیبایی و عشق پر می شد و آن دیگری حزن و شرم را به جان می خرید. معامله انجام شد. آب زلالی که در صفحه چشم های آبی دختر جمع آمده بود، گردید و موج زد و از راه˙ آب گوشه های چشم به گونه طلایی او افتاد. پسر، خم شد و شرم را به باغ چهره او فرستاد تا به زبان خشک خویش قطره ها را بنوشد.






مرد با صورت اصلاح كرده و عينك دودي، جوانتراز سن‌اش نشان مي‌دهد. اما شكم برآمده از زير كت خاكستري‌اش ، تا حدي سن و سال او را بر ملا مي‌كند. موهاي روعن مالي‌ خود را به پشت خوابانده و معلوم است براي خارج شدن از منزل، به وسواسي كه به مردان اصلاً نمي‌آيد، جلو آينه ايستاده و به شانه و سر انگشتان، آنها را غشو كشيده‌است. رنگ سياه دو روز پيش، تك دانه‌هاي سفيدِ موهايش را پنهان كرده است. زن اما، ساده و بي‌هيچ نشاني از تكلف دوشادوش او دارد مي‌آيد. مانتو شيري پوشيده و نيمي از موهاي تازه مش كرده‌اش از روسريِ سيرِ روشن، بيرون مانده‌است. حرفي بين آنها رد و بدل نمي‌شود. شايد مثل همه آمده‌اند هوايي بخورند و چاشتگاه خود را به ظهر برسانند. هوا مطلوب است و هنوز پاييز، آن چنان نيرو نگرفته تا بتواند بر گرماي به جا مانده از تابستان غلبه كند. اگر رنگ و روي برگ درختان چنار نبود، ممكن بود با يك روز تابستانِ بعد از بارانكي خرد، اشتباه گرفته شود. چمن‌ها نيز به تمام نيرو در برابر تغيير رنگ مقاومت كرده‌اند. از دور كه نگاه‌شان مي‌كني، سبزِ سبز به نظر مي‌آيند. معلوم است كارگران پارك نيز نمي‌خواهند آمدن پاييز را باور كنند. تك و توك در ميان درختان و بر روي چمن‌ها بيلچه به دست در رفت و آمدند. يكي از آنها چكمه‌هاي سياه پلاستيكي به پا كرده و براي راحتي، آنها را از نيمه تا نموده است. مثل همه كارگرها، لباس سبز آرم‌داري هم به تن دارد و سر شلنگ آب را گرفته و به پاي دو چنار تنومند آن طرف خيابان مي‌كشد.
پنج شش قدم مانده به صندلي، مرد با دست اشاره مي‌كند و زير لب چيزي مي‌گويد كه شنيدنش مشكل است. اما زن ملتفت فرمايش او شده است. هر دو همزمان به راست مي‌چرخند و روي صندلي مي‌نشينند. كارگر، دست چپش را به كمر زده و با دست راست سر شلنگ را گرفته و آب دارد با فشار به پاي دو چنار سرازير مي‌شود. زن خير خير به او نگاه مي‌كند. شادي مرموزي از ژرفاي چشمان او بر مي‌آيد و با نگاهش مي‌آميزد. انگشتان دو دست را در هم قلاب مي‌كند و به سختي در هم مي‌فشاردشان؛ به گونه‌اي كه حلقه و انگشتر نقره‌اي به يكديگر سابيده مي‌شوند و درد خفيفي از بند سوم انگشتانش شروع و به سرعت به مغز مي‌رسد. اعتنايي نمي‌كند گردي دستان در هم قلاب شده را لاي پاهايش مي‌گذارد و باز هم مي‌فشارد. هر چه بر فشار آنها مي‌افزايد، خوشحالي چشمانش بيشتر آفتابي‌تر مي‌شود. مرد اما به چيز خاصي نگاه نمي‌كند. تندِ تند رهگذراني را كه از مقابل‌شان عبور مي‌كنند، تعقیب مي‌كند و همين كه چند قدم از آنها فاصله گرفتند، پيِ يكي ديگر را مي‌گيرد. اگر قرار باشد زن چيزي نگويد، بنده خدا دردِ گردن خواهد گرفت. هر چه باشد سني ازش گذشته و امكان دارد براي سلامتش مضر باشد. زن نگاهش را از كارگر مي‌دزدد، دست‌ها را از هم مي‌گشايد و گردن بالا مي‌گيرد تا بلنداي دو درخت را كه سال‌هاست در كنار هم ايستاده‌اند، ورانداز كند. گردن به نرمي و آهستگي بالا مي‌رود؛ چين و چروك زير چانه صاف مي‌شود. گردي چشم‌ها تا جايي كه امكان دارد، به سمت بالا چرخيده‌اند. از پايين كه نگاه كني، ديگر رنگ آبی مردمكها ديده نمي‌شوند. چشم‌ها شده‌اند سفيدِ سفيد. مژه‌هاي مورب و زيبايش كاملاً به نرمه پلك‌ها چسبيده‌اند. نگاه را به زور تا بالاترين شاخ و برگ درخت‌ها برده‌است. حالا وقت فرود آمدن است. ولي انگار چندان هم ميلي به فرود ندارد. اين است كه به تأني نگاهش را به تك تك شاخه‌هاي هر دو درخت مي‌چسباند و يكي يكي از نظر مي‌گذراند. در يكي از شاخه‌هاي مياني درخت سمت راست، دو گنجشك آرام و بي‌صدا نشسته‌اند. نگاه زن، در سكوت آنها فرو مي‌رود. مرد، اما ظاهراً حوصله‌اش سر رفته‌است. تا كي مي‌خواهند صمٌ بكمٌ بنشينند و لام تا كام چيزي نگويند؟ او همچنان كه رهگذران را رهگيري مي‌كند، در خيالش به غريب‌ترين راه حل‌ها نيز فكر كرده و به نتيجه‌اي نرسيده‌است. چرا زن نمي‌خواهد قبول كند؟ مي‌داند و انكار مي‌كند؟ انگار آتش به جان گرفته بود كه كار را يكسره كند. اينها را با خود مي‌گويد.
از وقتي كه دختر هفده سالگي‌اش را پسِ پشت گذاشت، زن عوض شد. او بيشتر با پدر بود و اين زن را كلافه‌ مي‌‌كرد. انگار، دنيايي ساخته‌ بودند كه او را در آن راهي نبود؛ دنيايي سرشار از شور و حرارت. دختر، او را از يك طرف خط جاكنش كرده بود. آن دو مست لحظه‌هاشان بودند. خنده‌هايي از اعماق وجودشان بر‌مي‌آمد و موج‌وار تا فرسنگ‌ها مي‌رفت. به كوچكترين بهانه‌اي بساط عيش و شادماني مي‌چيدند و پدر چنگ بر سينه مي‌فشرد و دختر به ترنّم ، نغمه ساز مي‌كرد. زن گاهي به صد كرشمه و ناز به ميانه در مي‌آمد و رقصي جانانه مي‌كرد. مي‌چرخيد و مي‌چرخيد و با موهاي افشانش در فضاي عطرآگين اتاق، دايره‌اي سياه مي‌بافت. به زحمت مانند نهالي تازه خم مي‌شد و راست مي‌شد و هر چه مي‌كرد آن دو را از رو ببرد، نمي‌توانست و مغموم، ميدان را خالي مي‌كرد و مي‌رفت به اتاق خلوت خود و تنهايي‌اش را به بوم و رنگ مي‌سپرد. نقش‌ها از پس يكديگر زده مي‌شد. تا اينكه عاجز آمد و بعد از پنج شش سال تنهايي شكنجه‌آور، به تلاطم افتاد تا بار ديگر بر سر خطي بنشيند كه مرد در سوي ديگر آن براي هميشه نشسته بود. به ايما و اشاره چيزها گفت و رفت و آمدها را به منزل بستگان و آشنايان دور زياد كرد. هر چه بافت، پدر و دختر به تمسخر رشته كردند.
- عينِ باهار مي‌مونه.
اين را زن گفت بعد از آنكه نگاهش را از بالاي درختان چنار پايين آورد. مرد جواب نداد. چند پلك پشت سر هم و يك نفس عميق تنها عكس العمل او بود. زن روي صندلي جا به جا شد.
- اينقده سخت نگير. يكي دو روزه برات عادي ميشه.اين همه آدم. ما هم يكيشون. دنيا كه به آخر نرسيده. رسيده؟
مرد باز هم چيزي نگفت. پا رو پاي ديگر نهاد و نفس عميقش را به آهي كشيده تبديل كرد. زن صلاح نديد ادامه دهد. ذوب شدن يخ سكوت را به زمان واگذاشت. تا كي مي‌توانست تاب بياورد؟ به دختر و پسر جواني چشم دوخت كه دوش به دوش هم به تاخت مي‌آمدند. با اين عجله كجا مي‌رفتند؟ اگر دانشجو باشند بايد الان سر كلاس‌شان باشند. دانشجو بودند. بعد از اينكه آمدند و جلدي از برابرشان گذشتند، اين را فهميد. نشانه‌اي با خود نداشتند اما قيافه‌شان داد مي‌زد بايد از كلاس درس زده باشند تا گوشه خلوتي براي چند كلام داشته باشند. زن با چرخش نرم گردن، آن دو را تعقيب كرد. چون در لا به لاي رهگذران گم‌شان كرد، آهي كشيد و نيم نگاهي به مرد انداخت.
- خيلي خوشحالي؟
- چطو مگه؟
- كار خودتو كردي. بايد هم...
- چرا نمي خواي قبول كني؟ كار من نبود. خودش...
- خودش...خودش... خودِ...خسته شدم از بس تو اين هفده هيجده ماه اينو شنيدم.
- تخصير خودت بود. مي خواسّي اونقده بهش...
- جاي تو رو تنگ كرده بود؟
- نه.
زن اين نه را به گونه‌اي ناشيانه گفت كه هر كودك خردسالي هم به تصنعي بودنش مي‌توانست پي ببرد. مرد برگشت به طرف زن. چهره در چهره شدند. گوشت‌هاي نيمه آويزان صورت مرد داشت مي‌لرزيد. چند بار دندان‌ها را به هم سابيد و لب‌ها را به هم فشار داد. زن اما، آرام بود. از اينكه مردش به حرف آمده بود، احساس شادماني بيشتري مي‌كرد. هر چند به مصلحت نمي‌دانست آن را بروز دهد. اين بار سكوت او مي‌توانست كارساز باشد. بايد به او اجازه مي‌داد خودش را تخليه كند. به همين دليل اصلاً مرد را كشانده بود اينجا. يك ماهي مي‌شد مرد ريخته بود به هم. مي‌دانست ديشب را هم پيش آن همه دوست و آشنا آبرو داري كرده است. شب را هم كه تنها گرفته بود خوابيده بود به زور قرص‌هاي آرام بخش.
- تو كردي. تو. اونو من بزرگش كرده بودم. از حرف من نمي گذشت. پا روي وجود من نمي‌ذاشت. تو كرديش. از قصد هم اون جهنمو براش در نظر گرفتي. يه شهر كويري. بي دار و درختي حتي. خوبه. خانم! خوبه. نقش‌ات رو خوب بازي كردي. خوب. فكر مي كردي نمي‌دونسم عين هوو بهش نگا مي‌كردي؟ شده بود برات عينهو آيه عذاب. فرستاديش تا از شرش راحت شي؟ باشه. راحت هم شدي. خب حالا بلن شو. بلن شو پيروزيت رو جشن بگير. رقصات كه يادت نرفته؟ رفته؟ نترس. بلن شو. كف زدنشم با خودم. تو بردي. برنده رو بايد تشويق كرد. مي‌كنم. جونم هم درآد. چرا نكنم؟ ياللا بلن شو ديگه معطل چي هستي؟ دِ بلن شــ...
زن، دست مردش را گرفت به ميان دو دستش. حركت تند نبض انگار داشت كف دستش را قلقلك مي‌داد. بدون آنكه چيزي بگويد، شروع كرد به مالش دادن دست مرد. مرد اما مثل تنور تازه الو زده، داشت گرمتر و گرمتر مي‌شد. هميشه خدا آرام و بي‌صدا بود. عين خاكستر مرده در كف اجاقي سرد. چند بار اين‌گونه از كوره در رفته بود؟ هر چه خاكستر زمان را واپس زد و خاطرات با او بودنش را زير و رو كرد، چيزي به يادش نيامد. ترسيد. نكند جوش بزند و خود را بسوزد؟ دست راستش را بالا برد و شانه مرد را ماليد. مرد چيزي نمي‌گفت. زن هم بي‌صدا در كار مالش شانه هاي او بود. چند رهگذر توجه‌شان به آنها جلب شد. نگاهي گذرا كردند و گذشتند.
- آروم باش عزيزم. از خونه رفته از دنيا كه نرفته. هر وختم كه اراده كنيم ميريم ديدنشون. يا اصلاً ميگم برداردش بياردش اينجا. خب دنيا همينه ديگه. برا هميشه كه نميشه پيش هم بود. ميشه؟ تو بايد تازه خوشحال باشي.
- خوشحالم. نمي‌بيني مگه. كيفورِ كيفورم. تو كه بلند نشدي. مي‌خواي عوض تو هم برقصم؟ باشه مي‌رقصم.
مرد خواست بلند شود. زن تقريباً بغلش كرد. اگر بلند مي‌شد، زورش به او نمي‌رسيد. خم شد و از پيشاني داغش بوسه‌اي برداشت. سرماي لب‌هاي زن، از پوست و گوشت كم لايه گذشت و ماسيد به استخوان سر مرد. هيكل مرد لرزيد. رعشه تندتر شد. زن عقب كشيد. كارش را كرده بود. مطمئن بود تنور رو به خاموشي مي‌رفت. لبخندي زد و برخاست. مرد، نشسته، قامت او را به نگاه ملتمسانه از نوك پا تا فرق سر ورانداز كرد. به چشم‌ها كه رسيد، سر در پيش كرد.



سعي مي‌كرد پا بر جاي پاهاي هم‌اندازه خودش بگذارد. جاي پاها بزرگ و كوچك، منظم و نامنظم تمام راه را پر كرده بود. رونده و آينده، مستقيم و كج و كوژ. با پاشنه و بي‌پاشنه، هريك نشاني از رهگذري. خوبيش در اين بود كه از خطر لغزش رهايي مي‌يافت هرچند در اين صورت اثري از قدم‌هاي او بر جاي نمي‌ماند. نمانَد. برايش مسأله‌اي نبود. الان گويي زمان ايستاده است. همه چيز بي‌جنبش، انگار دنيا به خوابي رخوتناك فرو رفته‌ است. اما اينگونه نمي‌ماند. مي‌ماند؟ زمان، باز اسب خود را زين خواهد كرد. مي‌دانست. اين را تا كنون هفتاد و سه بار آزموده بود. مي‌آمد. از بالا به پايين. حق داشت اين همه محتاط باشد. زمستان بود و راه يكپارچه برف و يخبندان. درختان كاج زير بار برف دو روز پيش داشت كمرشان مي‌شكست. به وسواس جايي براي نوك عصا مي‌يافت و نيمي از وزن خود را به آن مي‌سپرد. پالتو سياهي به تن داشت و كلاه پشمي را تا بناگوشش كشيده بود. نفس‌هاي به شماره افتاده‌ كه از دهانش خارج مي شد، چهره‌اش را غير قابل رويت مي‌كرد. سر به زير افكنده بود و بي‌اعتنا به اطراف داشت مي‌آمد. با وجود اين سرما، به راستي چه چيزي او را از خانه گرم بيرون كشيده بود؟ بي‌هيچ گفتگو، لم دادن روي كاناپه در اتاق نشيمن و از پنجره به بيرون نگريستن، جذابيت بيشتري دارد از اينكه خطرات احتمالي را به جان بخرد و در اين سوز سرما راهش را بكشد بيايد اينجا و يكي دو ساعتي بنشيند روي صندلي چوبي خيس يخ‌زده و به معدود رهگذراني چشم بدوزد كه خودشان هم نمي‌دانند براي چه اينجا آمده‌اند.
هنوز چند گامي فاصله داشت ولي به خوبي مي‌شد ضرباهنگ نفس‌هايش را شنيد. راهش را كج كرد سمت صندلي و از اينكه به سلامت به اينجا رسيده بود، برق كم رمق شادي از چشمان بي‌سويش ساطع مي‌شد. آمد و در گوشه سمت چپ صندلي كه به نسبت خشك بود، نشست. عصا را تكيه داد به گوشه صندلي و نفس عميقي كشيد.
- كسي نيست. بازم كسي نيست.
- انتظار داشتي كه باشد مگر؟ تو اين هواي سگ مذهب كه بيرون می آید؟
- هيچ كس. البته كه هيچ كس.
- نمي‌دانم مردم تو خانه‌هاشان چه مي‌كنند؟
- چه مي‌كنند؟ حرف مي‌زنند با اهل و عيال‌هاشان.
- از چه؟ خسته نمي‌شوند؟
- مگر من خسته مي‌شدم كه آنها خسته بشوند؟
ديگر ادامه نداد. نمي‌خواست با يادآوري گذشته اوقات خودش را تلخ كند. چرا بايد اين كار را مي‌كرد؟ اين همه مردم مثل او بودند. تك و تنها داشتند زندگي‌هاشان را مي‌كردند. كله سحر بيدار مي‌شدند و در صف نانوايي و شير هر كه را كه مي‌خواستند ببينند، مي‌ديدند و مي‌آ‌مدند و مي‌نشستند سر سفره و باز فردا همين ماجرا را تكرار مي‌كردند. از ‌آخرين باري كه با مغازه‌دار صحبت كرده بود، سه روزي مي‌گذشت. گردن كج كرد به سمت پايين خيابان. كسي نمي‌‌آ‌مد. چشمان بي‌حوصله دنبال چيزي مي‌گشتند انگار. گروه كوچك گنجشكان گرسنه در پاي تك چنار روبرو خوراك بدي البته نبود تا مدتي را به جست و خيز ‌آ‌نها چشم بدوزد و ذهن را از چاه‌هاي خطرخيز نجات دهد. چيزي گيرشان ‌آ‌مده يا نيامده حريصانه اين سو و‌آ‌ن سو مي‌پريدند. بي‌سبب يكي از ‌آ‌نها ‌پريد و بر اولين شاخه عريان چنار ‌نشست. نگاه مرد بي‌آ‌نكه خود خواسته باشد، ‌آ‌ن را تعقيب كرد. نشسته بود و داشت منقار كوچكش را به پوسته سطبر شاخه مي‌ماليد.
- گنجشک ها هم با هم نمی پرند.
- وقتش برسد البته خواهند پرید.
- بله. وقتی وقتش برسد.
- آن وقت کی خواهد بود، خدا می داند.
- خدا می داند؟
- بله خدا می داند.
سوزش سرما و رطوبت صندلی از پارچه ضخیم شلوار می گذشت. چندبار جا به جا شد. ولی بی فایده بود. با نوک کفش شروع کرد به بازی با برف های یخ زده. چند ضربه پی در پی مغاکی در دل برف ایجاد کرد. گنجشک ها پر کشیدند و رفتند. چیزی نبود جز سرما. مغاک بزرگتر شد. مرد وسوسه اش گرفته بود که خود را به اندازه ای کوچک کند تا در درون آن جا بگیرد. هر چه بود از سوزش سرما محافظتش می کرد.
- از هیچ بهتر است.
- برای خوابیدن جای بدی نباید باشد.
- به شرط آنکه مزاحمتی در کار نباشد.
- تنهایی را تاب بیاوری، مزاحمتی در کار نخواهد بود.
مرد آهی کشید و ابری در برابر صورتش شکل گرفت. با حرکت دست خواست آن را بتاراند. ابر پخش شد و پیرامونش را پر کرد. برخاست تا از ابر خود ساخته بگریزد. پای بر مغاک خویش گذاشت و بی صدا سقفش به زیر آمد. ابر متورم شد و فضا را انباشت. مرد سر بلند کرد تا قامت لخت چنار را نظاره کند. مه غلیظ داشت از آخرین شاخه های آن بالا می رفت. دیگر چشم، چشم را نمی دید.باید راه می افتاد. جای ماندن نبود. به عضلات پا تکانی داد. عصا بر نقطه های کور می آمد و مرد را به سمت در خروجی می راند. دستی سفید آمد و دست دیگر مرد را گرفت. سیاهی پالتو، هر لحظه داشت رنگ می باخت و با هر وزش سرد نسیم، بخشی از آن را می کند و با خود می برد.
- خیلی وقت بود منتظرت بودم.
- من هم همین طور.
- که اینجا بیایم؟
- که مه بیاید. پرواز گنجشکان در هوای مه آلود به چشم نمی آید.

دل تنگم
02-05-2008, 01:15
جوانی نزد حکيمی در يونان باستان رفت تا حکمت بياموزد.
مرد حکيم به او گفت که برود و به مدت سه سال به هر که به او دشنام داد پول بدهد . جوان تعجب کرد اما رفت و مشغول اين کار شد .
سه سال گذشت و پيش حکيم برگشت . مرد فرزانه نگاهی به او انداخت و گفت برو که اينک همه شهر از آن توست .
جوان به شهر آتن رفت .در ابتدای دروازه پير مردی بود که به تمام تازه واردين دشنام مي داد .جوان هم از دشنام های او بی نصيب نماند .اما با شنيدن حرف هاي رکيک پير مرد او شروع به خنديدن کرد .
ديگران شگفت زده شدند که چرا او به جای عصبانی شدن می خندد !
او گفت که سه سال تمام مجبور بوده برای فحش هايي که به او می دادند پول بدهد اما اينک به رايگان فحش و دشنام می شنود و مجبور به پرداخت هيچ پولی نيست ...

دل تنگم
02-05-2008, 01:18
سالكی از پيری كه در كوهستان زندگی می كرد پرسيد: "راه چيست؟"

پير در پاسخ گفت: "اين كوهستان چه زيباست."

سالك گفت: "من از كوه نپرسيدم، از راه پرسيدم."

پير گفت: "پسرم، تا ماورای كوه را درنيابی نمی توانی راه را بيابی..."

malakeyetanhaye
03-05-2008, 16:24
کوهها نیز می گریند

از سنگلاخی می گذشتیم که پدر گفت : "ریز مرد،چرا گریه ؟ بیفتیم افتادیم و دیگر رو پا نخواهیم بود ." گریه ها را پنهان کردم و پدر کول ام کرد . خوابم برد ودیدم با کتابها و گاوها مان تو باتلاقی جان می کَنَم.بالا سرم کرکسی می پرد و تو منقارش لخته های خون است . معلم کلاسمان نیز، افتاده به جان نیمکت های سوخته ومادر صدایی شکسته دارد .

ازخواب که پریدم عرق سردی روپیشانیم بود و ستاره ای در دورترها سوسو میزد. تنها نبودیم . خیلی ها بودند . دربدر و خانه به دوش . جای امنی می جستند . خبر جنگ همه جا پیچیده بود .

تو یک قطار باری ، سر پا و فشرده میان ازدحام ، دور می شدیم که پدر گفت : " تحمل کن نازنین ! "

روزها می گذشتند و جز سقفی و آبی و جیره ای غذا ، هیچ نبود . پدر ، مرد صحرا بود و دل اش گرفت . تفنگی برداشت ورفت . من ماندم ، تنها و بی یاور. سرگشته ای تو غربت . درمدسه ای که شب وروزم را آنجا بودم. پدر،گاهگاهی سر میزد و تلفنی سراغ ام را می گرفت . همیشه امید می داد و اما روزی بغض اش ترکید وبه نجوا گفت :" دلگیر نباش !هستند لحظاتی که نه تنها مردان بلکه کوهها نیز می گریند ."

سالها رفتند و اما او، این بار را جوری دیگرآمد . زخم داشت و راه که میرفت، سنگینی یکی از پاهایش روتفنگ اش بود. می گفت :" دیگه برمی گردیم! منطقه رو پس گرفته ایم."

خاک مادر تو آغوش ام بود که پدر جا کن ام کرد . یکی سراغ اش آمده بود . رفتیم مدرسه . غیر از ما عده ای هم بودند. برای پدر راهی باز کردند . گویی همه منتظرش بودند و او چنین گفت : "حالا از عزیزی یاد می کنیم که جنگ ، اورا هم ازماگرفت . معلمی که روزی شانه هایش، خاکریزی بودند وسنگری . .."

چشمانم غرق اشک ، تابلویی را رودیوار مدرسه می پایید که نامی آشنا تو سینه اش داشت .معلمی که هر وقت می دید قهریم، فوری آشتی مان می داد ویک بارهم به خوابم آمده بود .

malakeyetanhaye
03-05-2008, 16:33
ديد و بازديد كفشها

خانه ما در يك مجتمع آپارتماني 5 طبقه قرار دارد. و ما تازه به اين جا رفته‌ايم و هنوز خيلي از همسايه‌ها را خوب نمي‌شناسيم. ديروز عصر وقتي از پله‌ها بالا مي‌رفتم متوجه شدم كه جلوي در خانه طبقه دوم يك جفت كفش اسپرت مردانه و يك جفت كفش خيلي قشنگ پاشنه بلند زنانه قرار دارد. در طبقه چهارم هم دو جفت كفش بود. يك جفت كفش گيوه مردانه كه معلوم بود مال يك پيرمرد است و يك جفت كفش پيرزنانه.

دلم براي آنها سوخت. آخر براي پيرمرد و پيرزن سخت است كه اين همه راه را بالا برود، فكري به نظرم رسيد. كفش‌هاي آن‌ها را برداشتم و به سرعت برگشتم پائين و جاي كفش‌ها را عوض كردم.

حالا خيلي خوب شده بود. اگر صاحبان اين كفش‌ها هم جايشان را عوض كنند همه چيز درست مي‌شود. احترام به پيرمرد‌ها و پيرزن‌ها واجب است. كمي بعد وقتي براي خريدن نان به كوچه رفتم چهار نفر را ديدم كه با هم دعوا مي‌كنند، پيرزني كه كفش‌‌‌هاي قشنگ پاشنه بلند پايش بود و پيرمردي كه اسپرت پسرانه پوشيده بود. همين طور يك مرد جوان كه گيوه كهنه‌اي پوشيده بود و خانم جوان و شيك پوشي كه كفش‌هاي كوچك پيرزنانه به پايش بود، ترسيدم كتك‌كاري بشود رفتم جلو و گفتم:

خوب چه مي‌شود اگر شما جايتان را عوض كنيد. براي پيرمردها سخت است كه اين همه پله را بالا بروند. اين را گفتم و به طرف نانوايي فرار كردم.

برگشتني با ترس و لرز وارد آپارتمان شدم. به در خانه طبقه دومي كه رسيدم ديدم همه چهارجفت كفش جلوي در است و از داخل خانه صداي خنده مي‌آيد. خوشحال شدم و با خودم گفتم خوب شد اگر جوان‌ها بالا نرفتند حداقل پيرها پائين آمدند.

malakeyetanhaye
03-05-2008, 16:35
دو دوست در بيابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا كردند. يكي به ديگري سيلي زد. دوستي كه صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هيچ حرفي روي شن نوشت: « امروز بهترين دوستم مرا سيلي زد».
آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه اي رسيدند و تصميم گرفتند حمام كنند.
ناگهان دوست سيلي خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.
او بر روي سنگ نوشت:« امروز بهترين دوستم زندگيم را نجات داد .»
دوستي كه او را سيلي زده و نجات داده بود پرسيد:« چرا وقتي سيلي ات زدم ،بر روي شن و حالا بر روي سنگ نوشتي ؟» دوستش پاسخ داد :«وقتي دوستي تو را ناراحت مي كند بايد آن را بر روي شن بنويسي تا بادهاي بخشش آن را پاك كند. ولي وقتي به تو خوبي مي كند بايد آن را روي سنگ حك كني تا هيچ بادي آن را پاك نكند.»

دل تنگم
04-05-2008, 00:20
فردی نزد موشه دکوبرين روحانی رفت و گفت :
روزگارم را چگونه بگذرانم تا خداوند از اعمال من راضی باشد ؟
روحانی پاسخ داد : تنها يک راه وجود دارد : زندگی با عشق .
چند دقيقه بعد شخص ديگری نزد او رفت و همين سوال را پرسيد .
روحانی پاسخ داد : تنها يک راه وجود دارد : زندگی با شادی .
شخص اول تعجب کرد :
اما به من توصيه ديگری کرديد استاد !
روحانی گفت : نه دقيقا همين توصيه را کردم .

دل تنگم
04-05-2008, 03:19
روزي، وقتي هيزم شكني مشغول قطع كردن يه شاخه درخت بالاي رودخونه بود ، تبرش افتاد تو رودخونه
وقتي در حال گريه كردن بود يه فرشته اومد و ازش پرسيد: چرا گريه مي كني؟
هيزم شكن گفت كه تبرم توي رودخونه افتاده. فرشته رفت و با يه تبر طلايي برگشت. " آيا اين تبر توست؟" هيزم شكن جواب داد: " نه
فرشته دوباره به زير آب رفت و اين بار با يه تبر نقره اي برگشت و پرسيد كه آيا اين تبر توست؟ دوباره، هيزم شكن جواب داد : نه
فرشته باز هم به زير آب رفت و اين بار با يه تبر آهني برگشت و پرسيد آيا اين تبر توست؟
جواب داد: آره. فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هيزم شكن خوشحال روانه خونه شد
يه روز وقتي داشت با زنش كنار رودخونه راه مي رفت زنش افتاد توي آب. (هههههههه
هيزم شكن داشت گريه مي كرد كه فرشته باز هم اومد و پرسيد كه چرا گريه مي كني؟
اوه فرشته، زنم افتاده توي آب فرشته رفت زير آب و با جنيفر لوپز برگشت و پرسيد : زنت اينه؟
هيزم شكن فرياد زد " آره "
فرشته عصباني شد. " تو تقلب كردي، اين نامرديه
هيزم شكن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. ميدووني، اگه به جنيفر لوپز " نه" ميگفتم تو ميرفتي و با كاترين زتاجونز مي اومدي. و باز هم اگه به كاترين زتاجونز "نه" ميگفتم تو ميرفتي و با زن خودم مي اومدي و من هم ميگفتم آره . اونوقت تو هر سه تا رو به من مي دادي اما فرشته، من يه آدم فقيرم و توانايي نگهداري سه تا زن رو ندارم، و به همين دليل بود كه اين بار گفتم آره...

دل تنگم
04-05-2008, 11:17
ذهنش آشفته بود و نمی دونست چه کار کنه. هیچ دست آویزی نداشت. مشکل بزرگش رو هر لحظه بزرگتر تصور می کرد. هیچ امیدی نداشت.
چند سالی می شد که با هیچ کس راز دل نگفته بود و سفره دلشو حتی پیش زن و بچش هم باز نکرده بود.
به این فکر می کرد که آخه من زنمو دوست دارم و دلم می خواد باهاش حرف بزنم. اما اون ...
اون یه آدم سخت و بی احساس بود و حتی به این لحظه یعنی بدترین شرایط هم که رسیده بود یه ریزه تلاش نکرده بود که شریک زندگیش رو نجات بده. البته دیگه هیچ کس دلش نمی خواست به یه آدم ... کمک کنه چه برسه به زنش که زخم زبون این و اون رو هم شنیده بود و همه رو پشت گوش می انداخت و یه وقتایی یواشکی گریه می کرد.
اما از حق هم نباید گذشت، صبر و تحمل اون قابل تحسینه.
نمی دونه اصلا کِی بوده که کنار خانوادش با آرامش خوابیده. و آخرین باری که دخترش با خیال راحت و بدون ترس به خواب رفته کی بوده؟ .
به این فکر افتاد که چند روز پیش بود؟ چند هفته پیش؟ اصلا نمی دونه کی بود که این حرف رو از خواهرش شنید «داداش دخترت می گه وقتی بابام نیست می ترسم بخوابم. دلم می خواد دستشو بگیرم و به خواب برم.»
پیش خودش فکر کرد چرا هیچ کاری نکردم. چرا اون روز که دخترم یه نامه داد دستم و بهم گفت «معلممون گفته یه انشا با موضوع نامه ای به پدر بنویسید. منم نوشتم ببین خوبه؟» چرا اون موقع نفهمیدم که انشایی در کار نیست و این حرف دلش بوده.
همینطور اشک می ریخت و فکر می کرد و لحظات زندگیش رو مرور می کرد.
یکسره به بچه هاش فکر می کرد و اینکه اونا الان با امید داشتن به اون زنده اند و اون داره امید اونارو ناامید می کنه. به یادش افتاد که ناامیدی اونو به اینجا کشونده نکنه بچه هام ...؟؟!!
خودشو کنار کشید و بعد از پله های اون ساختمون بی قواره آروم آروم پایین اومد. یه نور امیدی تو دلش روشن شد.
بچه هام.

دل تنگم
04-05-2008, 11:22
اول خیال کرد گرد و غبار است. دستی به آینه کشید، اما آینه تمیز بود و هیچ خاکی آن را در آغوش نکشیده بود. مبهوت ماند!
این منم؟؟؟!
با خودش غریبی می کرد. انگار چهره اش را از یاد برده بود. در این مدت اصلا رغبتی به ایستادن جلوی آینه و دستی به سروصورت کشیدن نداشت.
یادش افتاد که پارسال وقتی تصادفی یکی از دوستانش را در گل فروشی نزدیک قبرستان دیده بود، دوستش او را به خاطر نیاورد. چقدر دلش شکست؛ با خودش گفته بود که عجب دوستای بی وفایی دارم. حالا وقتی به خودش زل زده بود به دوستش حق می داد که اونو نشناسه.
و حالا بعد از 13 سال به خودش خیره شده بود. دلش گرفت. اشک تو چشماش حلقه زد، دوباره با ناباوری دست آرومی به آینه کشید. انگار به آینه التماس می کرد که خاکی باشه.
با خودش گفت: کاش این آینه رو هم مثل همه اونای دیگه شکسته بودم.
آخه دیروز که سلطان خانم اومده بود برای تمیز کردن خونه، خودش ازش خواست که آینه و شمعدون عروسیش رو بیاره و بذاره کنار اتاق. اما حالا پشیمون شده بود.
همونجا نشست و چند قطره اشک ریخت؛ آینه رو برداشت که بشکنه اما یه دفعه یاد خواب دیشبش افتاده بود.
خواب علی رو دیده بود. داشت موهاشو شونه می زد، جلوی همین آینه. وقتی رفت طرفش علی روشو از اون برگردوند و رفت. از خواب که پرید تصمیم گرفت آینه رو تمیز کنه و بذاره کنار اتاق.
توی این 13 سال هر شب خواب می دید، اما توی همه خواباش علی باهاش قهر بود و ازش رو می گردوند.
حالا با خواب دیشبش دیگه تصمیم گرفته بود عوض بشه. تصمیم گرفته بود هر چیزی رو که کنار گذاشته بیاره و سر جاش بذاره. مثل قاب عکسای عروسیش با علی.
بغض گلوشو گرفته بود. اصلا دلش نمی خواست جلوی آینه باشه. اما به خودش قول داده بود. یه دستی به سرو صورتش کشید.
موهاشو که شونه می زد با تعجب دید که دیگه از اون موهای سیاه و براق و آبشاری خبری نیست و جاش رو یه مشت موی سفید گرفته. اما دیگه ناراحت نشد. این چیزی بود که خودش خواسته بود. توی این سال ها هر کس بهش می گفت این کارو با خودت نکن. از اون دلخور می شد و ارتباطش رو با اونا قطع می کرد. حالا بعد از سال ها دورش خالی شده بود.
یاد پدرش افتاد که 5 سال پیش از غصه اون دق کرد و مرد.
- شاید بابا نتونسته تو اوج جوونی پیری منو ببینه.
یاد مادرش افتاد که تو این سال ها تنها همدم اون بوده و بعد از دوبار عمل قلب حالا خونه نشین شده.
داداش محمدش هم وقتی دید اون به حرفش گوش نمی ده و تغییری تو وضعیتش ایجاد نمی کنه دیگه نیومد پیشش.
مادرش می گفت محمد اومده بوده پیش منو همش حرف تو رو می زد و می گفت دلم برای مریم یه ریزه شده کاش می شد برگردیم به اون روزای شاد.
شاید اون روزایی رو می گفته که تو باغ آقاجون سوار تاب می شدن. مریم همیشه خودمو لوس می کرد و از دل نازکی محمد سو استفاده می کرد، و محمد همیشه مجبور بود زود از تاب بیاد پایین و بده به اون.
همیشه با هم بودن. خیلی محمد رو دوست داشتم، و محمد بیشتر از اون مریم رو. آخه مریم بزرگتر بود.
یادش به خیر.
بعد از اون تصادف لعنتی دیگه همه چیز به هم ریخت.
شب تولدش بود. سال اول زندگیش با علی بود. روزهای خوشی با هم داشتت. اونقدر همدیگرو دوست داشتن که همه غبطه می خوردن.
اون عزیز دردونه بود. تک دختر مامان و بابا و نوه اول آقاجون و عزیز و تنها نوه دختر اونا بود. همه دوستش داشتن.
علی می خواست اولین تولدش توی خونه اون جاودانه بشه و تو خاطرش بمونه. همه رو دعوت کرده بود.
اردیبهشت بود و هوا بهاری. علی کیک رو به شیرینی فروشی سرکوچه سفارش داده بود. داداش محمد داشت می رفت کیک رو بگیره؛ اما علی گفت خودم باید برم. هر چی بهش اصرار کرد که بذار محمد بره گفت کار دارم توی ماشین چیزی جا گذاشتم باید برم بیارم، از اونجا هم تا شیرینی فروشی می رم دیگه. می خوام خودم همه کارارو بکنم.
وقتی رفت. قلب اونن رو هم از جا می کند ومی برد. همیشه همینطور بود. وقتی می رفت سرکار دل اونم باهاش می رفت. دست خودش نبود.
اما این دفعه با همیشه فرق داشت. یه حسی بود. نگران بود.
...
هیچ وقت به اون شب به این دقیقی فکر نمی کرد. نگرانی ها و اضطراب و دیر اومدن علی و رفتن محمد و مشکوک شدن بابا و آقاجون بعد از تلفن محمد و مهربونی بیش از حد مهمونا و درد گرفتن قلب مامان و....
...
ساعت 2 شب بود که بالاخره مریم رو بردن بیمارستان و جنازه علی رو گذاشتن جلوش.
دیگه هیچ چیز یادش نیست از اون روزا.
فقط می دونه که علی وقتی از ماشین پیاده شده بره اون طرف خیابون یه ماشینی که انگار حالت عادی نداشته زده بهش و اونم درجا تموم کرده.
...
با خودش می گفت:
تنها چیزی که برام از اون روزا مونده یه مشت قرص اعصاب و ماهی یکبار پیش دکتر رفتنه. و یه چیز دیگه ...
یک هفته از چهلم علی گذشته بود که اون با داد و فریاد و التماس آوردن خونشون. محمد گفت پیشش می مونم اما بیرونش کرد و گفت نیاز به ترحم ندارم. نذاشت هیچ کس پیشش بمونه. بعدا فهمید محمد بیچاره تا صبح پشت در خونه توی ماشین مواظبش بوده.
وقتی رفت تو خونه وسایلی علی رو دید که کنار اتاق بود. از اون شب دیگه ماشین علی رو ندیده بود. گویا گذاشته بودن برای فروش که اون دیگه نبیندش اما کیفش رو از تو ماشین گذاشته بودن تو اتاق. هنوز باز نشده بود. یه جعبه کادوی کوچیک توش بود. بازش کرد. یه قلب کوچیک که روش نوشته بود «عزیزترینم دوستت دارم.»
از اون لحظه بود که دیوونه شد و همه چیزو نابود کرد. نتونست توی آینه به خودش نگاه کنه. خودشو گناهکار می دید.
- اگه من نبودم، اگه اون تولد نبود، علی من هنوز زنده بود.
اون شب اصلا نخوابید، فرداش همه آینه ها رو شکست جز این یکی رو. آخه فقط توی این آینه علی رو می دید. اما این رو گذاشت کنار. چون علی هیچ وقت توی اون بهش نگاه نکرد. باهاش قهر بود. ولی اون هیچ وقت خودشو نمی بخشید. به خاطر همین دست از دنیا کشید و حالا
...
حالا بعد از 13 سال تصمیم گرفت زنده باشه و زندگی کنه. دیگه تحمل قهر علی رو نداشت. می خواست امروز مثل اون روز تولدم بره دیدنش.
تصمیم گرفت که بره پیش خانواده علی. آخه اونا بوی علی رو می دن. از اون روزها چون خودش رو مقصر می دید اونا رو هم از خودش رونده بود. البته می دونست اونا دورادور ازش خبر داشتن.
لباس آبی رنگی پوشید و شالی رو که علی دوست داشت سرش کرد. اون قلب کوچیک رو از تو صندوقچه جواهراتش در آورد و به گردنش آویخت و با یه دسته گل مریم به دیدن علی رفت.

دل تنگم
04-05-2008, 12:00
پادشاهی حکيم شهرش را فرا خواند و از او خواست جمله ای برای او بنويسد که در همه لحظات آرامش بخش و سازنده روحش باشد. حکيم انگشتر پادشاه را خواست و نوشته ای را درون انگشتر پادشاه قرار داد و با او شرط کرد " فقط زماني آن را باز کن که احساس کردی به آن نيازمندی".
چندی بعد جنگی ميان آن شهر و شهر همسايه درگرفت .جنگی سخت که بايد به سختی از پس آن بر می آمدند. متاسفانه جنگ رو به شکست می رفت و پادشاه درگير جنگ خسته و درمانده بالای تپه ای به دام افتاد در اوج نا اميدی به ياد انگشترش افتاد آن را گشود و ديد که در آن نوشته:
" اين نيز بگذرد "
با خواندن اين جمله جان تازه ای گرفت و با تمام وجود به نبرد ادامه داد و سربلند و پيروز از جنگ بيرون آمد زمان بازگشت به شهرش مردم جشني برايش بر پا کردند و او را غرق در سرور و گل و شادی کردند. پادشاه در پوست خود نمي گنجيد و در همين حال که احساس بزرگی و غرور او را فراگرفته بود باز به ياد انگشترش افتاد آن را گشود و بار ديگر:
" اين نيز بگذرد"

دل تنگم
04-05-2008, 23:49
نوآموزی نزد استاد جوشو ( Joshu ) آمد و گفت:
من تازه به گروه راهبان پيوسته ام و بی تابانه می خواهم اولين اصل ذن را بياموزم.
جوشو پرسيد: شامت را خورده ای؟
شاگرد: بله خورده ام.
جوشو: ظرفت را بشوی.

دل تنگم
05-05-2008, 00:05
دست و پاهام درد گرفته، چقدر تو خودم مچالـه بمونـم؟
بال هام چروک شد، حيف اين بال های قشنگ نيست که نتونه جلوه کنـه؟
ديگه خسته شدم، جام تنگ و خفقـان آوره
مي خوام برم بيرون، مي خوام خودم باشم، تا کی ادای کرم ها رو دربيارم؟
اين پيله کهنه رو بشکافم، "من بايـد پــرواز کنــم".

دل تنگم
05-05-2008, 00:09
پرواز کردم، از عشقت، پـر گرفتم، به اوج رفتـم، بالا، بالای بالا
هر لحظه می انديشيدم که تو هم با من هستی، با مـن
بالای ابرها، جائی که فرشتگان عريان چنگ و عود می نواختند، هر چقدر نگاه کردم تورا نديدم
هيچکس به غير از من و فرشتگان ( و خداوند که شاهد همه ماجراهاست ) آنجا نبــود.
از آن بالا پايين را نگريستم، روی زمين، تو را ديدم، قلبم لرزيــد، صدايت کردم،
تو را فرياد کشيـدم، تو به کار خود مشغول بودی، من را نشنيـدی.
تمام هستي ام به يکباره دوران کرد و فرو ريخت،
ازآن بالا سقوط کردم، سقــوط

دل تنگم
05-05-2008, 00:13
بعد از ظهر بود و هوا ابری، باران ريزی هم می باريد. اون نشسته بود لب بوم و محو تماشای نسترن، کار هميشگي اش.
تعجبی نداشت حتی گربه ها هم ديگه کاری به کارش نداشتن و قصه اش شده بود ورد زبونها.
سر ظهر کلاغه بيخ گوشش خونده بود که پاييز اومده و نسترن رفتنيه از اونوقت تا حالا بغ کرده بود، بغض داشت، کز کرده و سرما زده لب بوم زير بارون نم نم نشسته بود، رفتن نسترن را باور نداشت.
دم دمای عصر لب بوم داشت با دلش و خاطره هاش کلنجار ميرفت که يهو يه تگرگ وحشی باريدن گرفت و چشم پر اشک گنجشک افتادن اولين گلبرگ نسترن رو ديد، با چه حالی بالهای خيس و سست از سرمايش را باز کرد و زير اون تگرگ پر زدو رفت بالای سر نسترن، اونقدر بال بال زد که شايد بالهای کوچکش سقفی بشن برای گلش.
هر دونه تگرگ مثل تيری بود که به بدنش فرو ميرفت، ديگه چشماش جائی رو نميديد حتی نسترن رو، اونقدر بالا و پايين پريده بود که ديگه نايی براش نمونده بود و داشت جون ميداد. نفهميد چطور شد که روی خاک نرم باغچه افتاد، ولی نه، نرمی از خاک نبود از گلبرگهای پرپر شده نسترن زير رگبار تگرگ بود.
رگبار تموم شده و شبنم روی برگهای گياهان توی باغچه به هوای لطيف و نجوای جوی پر آب کوچه همگی حس بودن داشتند، گربه هه که داشت از سر ديوار رد ميشد با بی اعتنايي بدن خيس و بی جون گنجشک را که توی بستر صورتی نسترن خوابيده بود وراندازی کردو دمی چرخاند و رفــت ، کلاغ بالای کاج پير وسط ميدون نشسته بود و با دل راحت غار غار می کرد.

malakeyetanhaye
05-05-2008, 10:10
بز ريش سفيد


شنيدم كه در همين ده خودمان روزي بز حاجي مهدي آقا گر شد و آن را ول كردند توي صحرا، بعد بره ي خل ميرزا كدخداي ده ديگر، بعد سگ حاجي قاسم خودمان و بعد هم گوساله ي مشهدي محمد حسن. اين چهار تا وسط بيابان همديگر را پيدا كردند و رفيق شدند. اينجا و آنجا خوردند و خوابيدند و حسابي چاق و چله شدند، گري هم رفت پي كارش.

شبي توي مزرعه ي «داشلو» نشسته بودند حرف مي زدند. ديدند از دور روشنايي مي آيد. بز كه ريش سفيدشان بود گفت: آخ!.. كاشكي قلياني چاق مي كرديم!..

ديگران گفتند: اين كه كار سختي نيست. آقا سگ آب مي آورد، آقا گوساله تنباكو، آقا بره آتش، آنوقت قليان را چاق مي كنيم.

آقا بره پاشد رفت دنبال آتش. رفت و رفت و نزديك روشنايي كه رسيد، ديد اوهو، دوازده تا گرگ دوره زده اند و نشسته اند خودشان را گرم مي كنند. ترس برش داشت. سلام، عليك السلام! گفتند: رفيق بره، تو كجا و اينجا كجا؟

بره ترسان گفت: آمدم از شما آتش بگيرم تا براي رفيق بز قليان چاق كنيم.

گرگها گفتند: حالا بيا بنشين، خستگي در كن...

بره رفت و نشست. يكي گفت معطل چه هستيم، ديگران گفتند كه صبر كن، يكي ديگر هم مي آيد.

آقا بز هر چه صبر كرد ديد آقا بره نيامد. گفت: آقا گوساله تو پاشو برو ببين آقا بره چه بلائي سرش آمده.

آقا گوساله پا شد آهسته آهسته آمد، نزديك گرگها كه رسيد ديد دوازده تا گرگ بيچاره آقا بره را وسطشان گرفته اند و نشسته اند. از ترس شروع به لرزيدن كرد. اما به روي خودش نياورد و سر بره تشر زد: پدر سگ، آمدي اينجا چكار! آتش بياري يا با آقايان بنشيني و حرف بزني؟ يا الله، پاشو بيفت جلو، برويم. وقت قليان رفيق بز مي گذرد.

گرگها گفتند: خونت را كثيف نكن، رفيق. حالا بيا كمي بنشين خستگي در كن...

گوساله هم از ترس چيزي نگفت و رفت نشست وسط گرگها. يكي گفت كه حالا ديگر معطل چه هستيم؟ ديگران گفتند كه عجله نكن، رفيق. الان يكي ديگر هم پيدايش مي شود.

آقا بز باز هر چه صبر كرد از بره و گوساله خبري نشد. گفت: آقا سگ پاشو برو دنبالشان.

سگ پاشد آمد. نزديك كه رسيد ديد دوازده تا گرگ، آقا بره و آقا گوساله را دوره كرده اند و نشسته اند حرف مي زنند. از ترس لرزيد و كنده ي زانوهايش به هم خورد. اما به روي خودش نياورد و تشر زد: آهاي با شما هستم، بره ، گوساله! مگر رفيق بز شما را براي شب نشيني آقايان فرستاده كه نشسته ايد و خوش خوش بگو بخند مي كنيد؟ هيچ حيا نمي كنيد؟ پاشيد بيفتيد جلو برويم، وقت قليان رفيق بز مي گذرد.

گرگها گفتند: رفيق سگ، بيخودي عصباني مي شوي. اين بيچاره ها گناهي ندارند. حالا تو هم بيا كمي بنشين خستگي دركن...

آقا سگ هم از ترس چيزي نگفت و رفت نشست كنار رفيقهايش.

آقا بز وقتي كه ديد از سگ هم خبري نشد، خودش پا شد راه افتاد به طرف روشنايي گرگها. سر راه لاشه گرگي پيدا كرد. شاخ محكمي زد به لاشه و آن را روي سر بلند كرد. خوشش آمد و همين طوري راه افتاد. نزديك روشنايي كه رسيد، ديد دوازده تا گرگ رفيقهاي بيچاره اش را دوره كرده اند و نشسته اند و آب از لب و لوچه هايشان مي ريزد. به سر رفيقهايش تشر زد: آهاي احمقها شما را دنبال آتش فرستاده بودم يا اين كه گفته بودم برويد بنشينيد پاي صحبت آقايان؟

گرگها گفتند: عصباني نشو، رفيق بز حالا بيا بنشين كمي خستگي در كن...

بز ديد كه بد جايي گير افتاده رو كرد به گرگها و همه شان را به فحش و ناسزا بست كه: پدر احمقهاي كثيف! خوب جايي گيرتان آوردم. پدرتان بيست گرگ به من مقروض بود هفت تايش را خورده ام، يك هم سر شاخهايم است، باقيش هم شما. جنب نخوريد كه گرفتم بخورمتان!.. آقا سگ بگيرشان!.. فرار نكنند، ترسوها!..

گرگها تا اين حرفها را شنيدند، دو تا پا داشتند دو تا پاي ديگر هم قرض كردند و فرار كردند. چنان فرار كردند كه باد به گردشان نمي رسيد. سگ هم از اين طرف شروع كرد به عوعو كه مثلاً حالا مي گيرمتان و پاره پاره تان مي كنم.

بز رفيقهايش را برداشت و آمدند سر جايشان. بعد گفت: رفيقها، گرگها امشب دست از سر ما بر نخواهند داشت، بياييد برويم يك جا پنهان بشويم.

يك درخت سنجد كج و معوج بود. بز بالا رفت و نشست آن بالاي بالا، سگ زير پاي او، بره زير پاي سگ و گوساله هر چه كرد نتوانست از درخت بالا برود و آخرش زوركي خودش را به شاخه اي بند كرد.

گرگها پس از مدتي دويدن ايستادند. يكيشان گفت: نگاه كنيد ببينيد چه مي گويم: بز كجا و گرگ ها را ترساندن و فرار دادن كجا؟ كي تا حال چنين چيزي شنيده؟ برگرديم پدرشان را دربياوريم.

همه ي گرگها حرف او را قبول كردند و برگشتند. اما هرچه جستجو كردند بز و رفيقهايش را نتوانستند پيدا كنند. آمدند نشستند پاي درخت سنجد كه مشورتي بكنند و فالي بگيرند. يكيشان فالگير هم بود. خواست فالي بگيرد و محل بز و رفيقهايش را پيدا كند كه يك دفعه آقا گوساله لرزيد و ول شد و افتاد روي سرگرگها. بز تا ديد كار دارد خراب مي شود، داد زد: رفيق گوساله، اول آن فالگير پدر سوخته را بگير كه فرار نكند. زود باشيد بجنبيد رفيقها!.. بگيريديشان!..

گرگها باز چنان فرار كردند كه باد هم به گردشان نمي رسيد.

بز گفت: من مي دانم كه گرگها باز هم خواهند آمد. بياييد كاري بكنيم. آنوقت زمين را چال كرد و آقا سگ را خاك كرد و گفت كه فلان وقت فلان جور مي كني. رويش هم چند تايي آجر سوخته و شكسته چيد و گفت كه: رفيقها، اينجا را ما مي گوييم «پير مقدس قاقالا».

از اين طرف گرگها در حال فرار به روباه برخوردند. روباه گفت: كجا با اين عجله؟

گفتند: از دست بز فرار مي كنيم. مي خواست ما را بخورد.

روباه گفت: سرتان كلاه گذاشته. بز كجا و خوردن گرگ كجا؟ برگرديد برويم. مي دانم چكارش بكنم.

روباه آنقدر گفت كه گرگها دل و جرأت پيدا كردند و برگشتند. بز از دور ديد كه روباه افتاده جلو و گرگها را مي آورد. از همان دور فرياد زد: آهاي روباه، الباقي قرضت را مي آوري؟ مرحوم بابات بيست وچهار گرگ به من مقروض بود. يكي دو هفته پيش دوازده تايش را آوردي خوردم، مثل اين كه حال هم دوازده تاي ديگر را آورده اي. آفرين!.. آفرين!..

گرگها گفتند: روباه نكند ما را به پاي مرگ مي كشاني؟

روباه گفت: ابلهي گفت و احمقي باور كرد. مگر نمي بينيد اين حقه باز دروغ سر هم مي كند؟

بز گفت: روباه، اگر تو راست مي گويي بيا به اين «پير مقدس قاقالا» قسم بخور، تا قبول كنم كه به من مقروض نيستي و از تودست بردارم.

روباه يكراست رفت سر «مزار» و گفت: اگر دروغ بگويم اين «پير» مرا غضب كند.

روباه تا اين حرف را زد آقا سگ از توي چاله جست زد و بيخ گلوي روباه را گرفت و خفه اش كرد. گرگها باز فرار كردند و رفتند به جاي خيلي دوري.

در اين وقت ديگر داشت صبح مي شد. بز گفت: رفيقها، نظر من اين است كه هر كس برگردد به خانه ي خودش والا جك و جانورها راحتمان نمي گذارند.
همه حرف بز را پسنديدند و برگشتند سر خانه و زندگي اولشان.

دل تنگم
06-05-2008, 01:19
خاخامی در ميان مردم محبوبيت زيادی داشت، همه مسحور گفته هايش می شدند. همه به جز اسحاق که هميشه با تفسيرهاي خاخام مخالفت می کرد و اشتباهات او را به يادش می آورد. بقيه از اسحاق به خشم می آمدند، اما کاری از دستشان بر نمی آمد. روزی اسحاق در گذشت. در مراسم خاکسپاری، مردم متوجه شدند که خاخام به شدت اندوهگين است.

يکی گفت: چرا اينقدر ناراحتيد؟ او که هميشه از شما انتقاد می کرد!

خاخام پاسخ داد: من برای دوستي که اکنون در بهشت است ناراحت نيستم. برای خودم ناراحتم .وقتي همه به من احترام می گذاشتند ، او با من مبارزه می کرد و مجبور بودم پيشرفت کنم .حالا رفته ، شايد از رشد باز بمانم.

دل تنگم
08-05-2008, 00:08
پسر نگاهي به دختر کرد و گفت: "حالا که کنار ساحل هستيم بيا يه آرزوي قشنگ بکنيم."
دختر با بي ميلي قبول کرد.
پسر چشماشو بست و گفت: "کاشکي تا آخر دنيا عاشق هم بمونيم."
بعد به دختر گفت: "حالا تو آرزوتو بگو."
دختر چشماشو بست و خيلي بي تفاوت گفت: "کاشکي همين الان دنيا تموم بشه!"
وقتي چشماشو باز کرد...
پسر رو نديد؛ فقط چند تا حباب رو آب ديد...

magmagf
08-05-2008, 12:19
مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید:
"ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"
مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی "۱٨'۲۴ ﹾ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱'۲۱ﹾ ۳۷ هستید.
مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید.
مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟؟"
مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"
مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.
مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟"
مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا میخواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند

magmagf
08-05-2008, 12:19
پنج آدمخوار به عنوان برنامه نويس در يك شرکت خدمات کامپيوتري استخدام شدند .

هنگام مراسم خوشامدگويي رئيس شرکت گفت: "شما همه جزو تيم ما هستيد. شما

اينجا حقوق خوبي مي گيريد و ميتوانيد به غذاخوري شرکت رفته و هر مقدار غذا که

دوست داشتيد بخوريد. بنابراين فكر کارکنان ديگر را از سر خود بيرون کنيد.


" آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاري نداشته باشند .

چهار هفته بعد رئيس شرکت به آنها سر زد و گفت: "مي دانم که شما خيلي سخت کار

ميکنيد. من از همه شما راضي هستم. امّا يكي از نظافت چي هاي ما ناپديد شده

است. کسي از شما ميداند که چه اتفاقي براي او افتاده است؟

" آدمخوارها اظهار بي اطلاعي کردند."

بعد از اينكه رئيس شرکت رفت ، رهبر آدمخوارها از بقيه پرسيد:

"کدوم يك از شما نادونا اون نظافت چي رو خورده ؟ "

يكي از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها گفت: "اي احمق !طي اين

چهار هفته ما مديران، مسئولان و مديران پروژه ها را خورديم و هيچ کس چيزي نفهميد

magmagf
08-05-2008, 12:19
یك نجار مسن به كارفرمایش گفت كه می خواهد بازنشسته شودتا خانه ای برای خود بسازد و در كنار همسر و نوه هایش دوران پیری را به خوشی سپری كند.
كار فرما از اینكه كارگر خویش را از دست می داد، ناراحت بود ولی نجار خسته بود و به استراحت نیاز داشت. كارفرما پذیرفت اما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانه ای دیگر بسازد و بعد بازنشسته شود.


نجار قبول كرد ولی دیگر دل به كار نمی بست، چون خسته و بی حوصله بود. چوبهای خوب ونامرغوب را تفکیک نمی کرد و كارش را از سر سری انجام داد.
ساخت خانه تمام شد وقتی كارفرما برای دیدن خانه آمد، كلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه هدیه من به شماست، بابت زحماتی كه در طول این سالها برایم كشیده اید.
نجار وا رفت، او در تمام این مدت در حال ساختن خانه ای برای خودش بود و نمی دانست بنابراین حالا مجبور بود در خانه ای زندگی كند كه اصلا خوب ساخته نشده بود

magmagf
08-05-2008, 12:19
مرد روستائی سخت مریض شد و خیال میکرد که بزودی میمیرد . . . . لذا رو به زنش کرده و گفت : این آخر عمری از تو یک خواهشی دارم و آن اینست که اگر من مردم تو با همسایه سمت چپی ازدواج بکن !!


زن گفت : آخر چرا چنین حرفی میزنی ؟ اول اینکه من دعا میکنم خدا به تو شفا بدهد ، بعد آن چرا با همسایه دست چپی ؟ مگر او از همسایه دست راستی چه چیزی اضافه دارد ؟


مرد روستائی گفت : عزیزم مسئله همینجا ست دیگر ،

همسایه دست راستی بسیار مرد محترم و مومنی است ،

ولی همسایه دست چپی سال پیش یک گاو ماده مریض به من فروخت و سر من کلاه گذاشت ، حال میخواهم

با این کار من هم تلافی بکنم !!!

magmagf
08-05-2008, 12:21
ساعد مراغه اي از نخست وزيران عهد پهلوي نقل کرده است:
زماني که نايب کنسول شدم با خوشحالي پيش زنم آمدم و اين خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم.
اما وي با بي اعتنايي تمام سري جنباند و گفت:" خاک بر سرت کنم؛ فلاني کنسول است؛ تو نايب کنسولي؟!"
گذشت و چندي بعد کنسول شديم و رفتيم پيش خانم؛ آن هم با قيافه ايي حق به جانب. باز خانم ما را تحويل نگرفت و گفت:" خاک بر سرت کنم؛ فلاني معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولي؟!"
شديم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت:" خاک بر سرت؛ فلاني وزير امور خارجه است و تو...؟!"
شديم وزير امور خارجه گفت: "فلاني نخست وزير است ...خاک بر سرت کنم!"
القصه آنکه شديم نخست وزير و اين بار با گامهاي مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابي يکه بخورد و به عذر خواهي بيفتد. تا اين خبر را دادم به من نگاهي کرد؛ سري جنباند و آهي کشيد و گفت:" خاک بر سر ملتي که تو نخست وزيرش باشي !"

magmagf
08-05-2008, 12:25
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.


این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه ، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود ، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ...
دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که « پوکی جانسون ‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system ) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد ..!!

magmagf
08-05-2008, 12:25
رابرت داوینسن زو قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود.
در پایان مراسم زنی بسوی او دوید و با تضرع و التماس از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد زن گفت که او هیچ هزینه ای برای درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند او میمیرد قهرمان گلف دریغ نکرد و بلافاصله تمام پولی را که برنده شده بود به زن بخشید .
هفته ها بعد یکی ار مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت که ای رابرت ساده لوح خبرهای تازه برایت دارم آن زنی که از تو پول خواسته بود اصلا بچه مریض ندارد حتی ازدواج هم نکرده و او تو را فریب داده دوست من.
رابرت با خوشحالی جواب داد : خدا را شکر پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است این که خیلی عالی است

magmagf
08-05-2008, 12:26
جوانمردي از بياباني مي گذشت . ازمسافتي دور آدمي را ديد نقش بر زمين. خواهان كمك. با سرعت تمام به سوي او شتافت . غريبي بود تشنه و گرسنه در حال جان كندن .
از اسب پايين آمد ، مشك آب را بر لبهاي خشكيده او گذاشت . آنقدر آبش داد تا سيراب شد. او جاني دوباره گرفت و رمقي تازه پيدا كرد . اما تيغ بر جوانمرد كشيد و اورا به شدت وتا حد مرگ زخمی کردوسوار بر اسب او شد كه برود.
جوانمرد در بی حالی او را صدا كرد و گفت :
از كاري كه كردي در هيچ مجلسي سخن مگو
مرد از سر شگفتي علت اين امر را جويا شد .
او پاسخ داد و گفت :
تو اكنون يك جوانمرد را كشتي. اما اگر بيان اين موضوع نقل مجالس شود فتوت و جوانمردي كشته خواهد شد . آنگاه هيچ مرد رشيدي را نخواهي يافت كه در بيابان دست افتاده اي را بگيرد.

دل تنگم
09-05-2008, 03:25
دنیا پر از سین است و شما می توانید از بی شمار سین های عالم، هر کدام را که خواستید بردارید. من اما از میان همه سین ها، سیمرغ را انتخاب می کنم.هرچند گنجشکی کوچکم و هرچند روی شاخه نازک زندگی نشسته ام اما دلم بی تاب پر زدن در هوای قاف است...

بی تاب آن کوه بلندی که روی لبه جهان است و آنطرفش دیگر خاکی نیست و زمینی. و همه اش آسمان و همه اش ملکوت است. و به فکر آن درختم. آن درخت که سیمرغ بر آن آشیانه دارد و شاخه هایش تا دورترین نقطه آسمان رفته است.
اگر سیمرغی هست پس گنجشک ماندن و بلبل ماندن و طاووس ماندن، گناه است. باید رفت و بسیار رفت. باید پر زد و بسیار پر زد تا آهسته آهسته سیمرغ شد.
اگر سیمرغ را می خواهی باید سفر کنی و این سفری سخت است، بسیار سخت. اما باید خوشحال باشی و سرخوش بروی و سادگی، توشه ات باشد. و باید یاد بگیری که کمتر سخن بگویی و بیشتر عمل کنی؛ پس سکوت، زبان این سفر است و هرچه می روی طعم سبکی را بیشتر می چشی.
سالی نو آمده است و من سفره ای به بزرگی جهان پهن می کنم و هفت سینی می چینم از سفر و سختی و سادگی و سکوت و سبکی و سرخوشی. اما همه سین ها تنها در کنار سیمرغ زیباست که سین هفتم هفت سین جهان است.

دل تنگم
09-05-2008, 03:27
جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود. جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد...
خورشید، تاریکی را می شست. می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.
شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل، جوهر جهنم بود.
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم.
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
خدایا !
گرسنه ایم، دانایی را غذایمان کن.
خدایا !
برهنه ایم، دانایی را لباس مان کن.
خدایا !
گم شده ایم، دانایی را چراغ مان کن.
***
حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل، جهنم.
خدایا!
اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری، رنج و سعی و صبوری لازم است!؟

دل تنگم
11-05-2008, 05:55
روزى حضرت عيسى (ع) از صحرايى مى‏گذشت. در راه به عبادت‏گاهى رسيد كه عابدى در آن‏جا زندگی مى‏كرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در اين هنگام جوانى كه به كارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آن‏جا گذشت.
وقتى چشمش به حضرت عيسى (ع) و مرد عابد افتاد، پايش سست شد و از رفتن باز ماند و همان‏جا ايستاد وگفت: "خدايا، من از كردار زشت خويش شرمنده‏ام. اكنون اگر پيامبرت مرا ببيند و سرزنش كند، چه كنم؟ خدايا! عذرم را بپذير و آبرويم را مبر."
مرد عابد تا آن جوان را ديد سر به آسمان بلند كرد و گفت:
"خدايا! مرا در قيامت با اين جوان گناه‏كار محشور مكن."
در اين هنگام خداى برترين به پيامبرش وحى فرمود كه به اين عابد بگو:
"ما دعايت را مستجاب كرديم و تو را با اين جوان محشور نمى‏كنيم، چرا كه او به دليل توبه و پشيمانى، اهل بهشت است و تو به دليل غرور و خودبينى، اهل دوزخ."

«امام محمد غزالى»

دل تنگم
11-05-2008, 06:03
مردی از يکی از دره های پيرنه در فرانسه می گذشت، که به چوپان پيری برخورد. غذايش را با او تقسيم کرد و مدت طولانی درباره ی زندگی صحبت کردند. بعد صحبت به وجود خدا رسيد.

مرد گفت: "اگر به خدا اعتقاد داشته باشم بايد قبول کنم که آزاد نيستم و مسوول هيچ کدام از اعمالم نيستم. زيرا می گويند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آينده را می شناسد."

چوپان زير آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند. بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چيز و همه کس. صدای فريادهای چوپان نيز در کوه ها پيچيد و به سوی آن دو بازگشت.

سپس چوپان گفت: "زندگی همين دره است، آن کوه ها، آگاهی پروردگارند؛ و آوای انسان، سرنوشت او. آزاديم آواز بخوانيم يا ناسزا بگوئيم، اما هر کاری که می کنيم، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد."

malakeyetanhaye
11-05-2008, 10:17
شکل درخت تپه‌ی روبه‌رو
توی آن تاريکی، سنگ‌ها ديده نمی‌شدند؛ شايد فقط از زير کفش‌ها، از زير پاها، برجستگی‌های سخت سنگ را می‌شد حس کرد. مرد جلوتر رفت. گاه که ماه پيدا می‌شد، سگک‌های کوله‌پشتی‌اش می‌درخشيدند. مثل نشانی بودند برای گم نکردن راه. دختر، کند و با احتياط قدم برمی‌داشت. دره‌ی کنارش را مدام زير نظر داشت. زن، آن دو را نگاه می‌کرد. جز سکوتِ ميان آن‌ها، صدای گه‌گاه پرنده‌ای ناپيدا بلند بود. صدای چرق‌چرق خرده‌سنگ‌هايی هم می‌آمد که به دره می‌افتادند. راه باريک، در نورِ گاه‌به‌گاه مهتاب روشن می‌شد.
زن از آن دو پيشی گرفت. از مرد و دختر دور شد.
گفت‌وگوی آن‌ها به همهمه‌ای دور بدل شد‌. قرص کامل ماه، دو سايه را آن پايين نشان می‌داد. سايه‌ها به‌هم ‌آميختند، يکی ‌شدند. شايد خيال می‌کرد يکی ‌شدند. اشيا خصلت‌شان را از دست ‌داده‎ بودند انگار. ديواره‌ی قله، بالای سر زن سياهی می‌‌زد. ايستاد. چشم دوخت به آن. حفره‌ی کوچکی همان نزديکی بود. گره‌ی دست‌هايش را باز کرد. پنجه‌ی دست راستش را به يک برآمدگی کوچک گرفت. بدنش را بالا کشيد. چند خرده‌سنگ ‌به جاده ‌افتادند. دست چپ را به ديواره حايل کرد. بالاتر رفت. در حفره ناپديد شد. سايه‌ها کشيده‌تر شدند. صدای پرنده بلند شد.
ستاره‌ها سوسو می‌زدند. تپه‌ها تاريک‌روشن می‌‌شدند. گاه، خودشان بودند و گاه، انحنای‌شان با آسمان يکی می‌شد. درخت سمت چپ حاشيه‌ی کوه، در پس‌زمينه‌ی خاکستری‌ ـ آبی ماه سياهی می‌‌زد، شايد هم سبزی ـ سياهی. ‌زن می‌ديد انگار ديگر درختی نيست، حاشيه‌ای نيست. مرز چيزها گم ‌شده بود‌. رويش را برگرداند. به شب، و تاريک‌روشن تپه‌ماهورهای روبه‌رو نگاه ‌کرد. از پای کوه، صدای قِل‌خوردن گاه‌به‌گاه سنگ‌هايی را می‌‌شنيد که به دره می‌افتادند. تکه‌های خاکستری ابر، ماه را باز پنهان ‌کردند. همه چيز شکل ديگری داشت. خاصيت ديگری. بی هيچ اتصالی به چيز ديگر. به هيچ بندی.
نسيم خنکی وزيدن گرفت. روسری را در‌آورد. کش سر را باز کرد. لای موهايش باد نشست. باد با کوه، با سايه‌ها و با زن بازی می‌کرد. با آمد و رفت حاشيه‌ها يکی ‌شده بود زن. تپه‌ماهورها و آسمان تيره بلعيده‎ بودند او را. لبخندش پررنگ‌تر شد. سر را به‌ديواره تکيه داد. سورمه‌ای آسمان، بالای سرش پهن بود. گاه، حاشيه‌ی ديواره‌، شکل‌هايی از آن می‌ساخت. آسمان نرم می‌شد، شکل ديواره می‌شد. باز لبخند زد. به تنش قوسی داد. دست‌ها را از هم باز کرد. کج شد. شکل درخت تپه‌ی روبه‌رو.
صدای پاها نزديک می‌شد. نزديک‌تر. مرد می‌خنديد. دختر نفس نفس می‌زد. ساکت شدند. مرد صدايش کرد. زن جواب نداد.
مرد گفت: «مثه بز کوهی می‌ره بالا.»
دختر نفس نفس می‌زد. گفت: «‌فر... دا... ظهر... می‌تونی بيای...؟»
نيامدند بالا. شيار روشن زير کوه را گرفتند و دور شدند. صدای‌شان هم با خودشان رفت. مرد جلو بود. سگک‌های کوله‌پشتی‌اش زير نور ماه می‌درخشيدند. به اطراف نگاه می‌کرد. دنبال چيزی می‌گشت. دنبال او انگار. دختر، کمی تندتر راه می‌رفت. مرد دوباره زن را صدا کرد. دختر چيزی گفت که باد با خودش برد. مرد تند برگشت. صورتش رو به نور ماه روشن شد. ايستاده بود. خيره به دختر. صدای پرنده‌ را ‌می‌شنيد، چرق‌چرق خرده‌سنگ‌هايی که از تپه پايين می‌رفتند.

malakeyetanhaye
11-05-2008, 19:54
احتمالا"قبل از باز کردن اين نامه متوجه شده‌ايد که آدرس اين نامه بسيار برای‌تان آشنا است. بله تقريبن چيزی شبيه آدرس همان‌جايی است که شما در آن زندگی می‌کنيد و آن‌جا را «خانه» می‌ناميد، تنها پلاک آن يک رقم پس از شماره‌ی واحد شماست. اگر تاکنون با من موافق بوده‌ايد بايد به عرض برسانم که احتمالن شما مرا «همسايه» می‌ناميد.
درست است! اين نامه از فاصله‌ای به اندازه‌ی يک ديوار نازک به دست شما می‌رسد. شايد هر فرد ديگری غير از من بود به جای اين مسير طولانی خانه تا اداره‌ی پست و سپس دوباره تا خانه، راه ساده‌تری را انتخاب می‌کرد و با چند قدم خود را به زنگ در اتاق شما می‌رساند و آن را کمی فشار می‌داد. اما، اما، اما و اما...
اما نمی‌دانم که بعد از صدای زنگ در و باز شدن در چه اتفاقی خواهد افتاد. احتمالن سلام و احوال‌پرسی اولين کلماتی خواهد بود که بين ما رد و بدل خواهد شد و پس از آن هم ممکن است دقايقی چند راجع به لحظاتی از زندگی با هم سخن بگوييم که هر روزه با هزاران نفر از آن سخن می‌گوييم. و بعد از آن دوباره به چهارديواری‌های خود باز می‌گرديم.
اما، اما، اما...
اما نوشتن اين کلمات مشخص می‌کند که من نمی‌خواهم راه هر روز را طی کنم و مطمئنن خودداری از احوال‌پرسی در ابتدای نامه نيز به همين دليل بوده است.
همسايه‌ی ناشناس من! حتا نمی‌دانم شما را بايد چگونه خطاب کنم، آقا و يا خانم؟
چند روزی است که متوجه شده‌ام، من و شما پنجره‌ای رو به خيابان شلوغ شهر داريم. هر دوی ما هر روز ناگزير از نگاه کردن در اين پنجره هستيم و هر دو از بالاترين نقطه‌ی اين ساختمان يک منظره را هر روز می‌بينيم. ديروز مرد جذامی را ديدم که با لباس‌های ژنده‌ای بر ديوار آجری تکيه زده بود و به دختری زيبا که از کنارش می‌گذشت خيره گشته بود، تو هم ديدی؟ همين ديروز، پسر بچه‌ای کنار جوی آب به دنبال چيزی می‌دويد و گاه می‌ايستاد، تو هم ديدی؟
يادت می‌آيد، يک ماه پيش چقدر برف بر روی شاخه‌های درخت‌های کنار خيابان بود؟ يادت می‌آيد نمی‌شد از لابه‌لای برف‌ها کفپوش پياده‌روها را ديد؟ آه داشت يادم می‌رفت، هفته‌ی پيش مردی لنگه کفشش را در دست گرفته بود و با لنگه کفشی در پا، می‌دويد، و من آن‌قدر خنديدم که داشت اشکم سرازير می‌شد، تو هم آن لحظه خنديدی، نه؟
ديروز که صدای گنجشک‌ها از روی درخت‌ها بلند شد، زود پنجره‌ی نيمه‌باز را کاملن باز کردم. لبه‌ی باز پنجره‌ی تو هم معلوم بود. بعد از آن، صدای گنجشک‌ها ناگهان در هياهوی خيابان گم شد و من ديدم که پنجره‌ی تو نيز بسته شد. من نيز پنجره را بستم و صدای گنجشک‌ها را در سکوت اتاق مجسم کردم، تو هم صدای گنجشک‌ها را در سکوت اتاقت شنيدی؟ راستی، ديده‌ای که اين روزها ابرها چقدر تند می‌روند؟ گلدان شمعدانی جديد خانه‌ی روبه‌رو را از پشت پنجره ديده‌ای؟
امروز کتابی را به نام «خيابان پنجم» از نويسنده‌ای با نام «ميلنا برود» خواندم که منظره‌ای از محله‌ای قديمی را مجسم می‌کرد. آن‌قدر زيبا بود که بی‌خود مرا به سوی پنجره کشاند و ساعت‌ها خيابان‌ها و ساختمان‌ها را نگاه می‌کردم. ديگر نتوانستم طاقت بياورم، حتا فرصت پيدا کردن کاغذی مناسب را نداشتم. برای‌تان نوشتم تا برای تنها ساکن زمين که هم‌چون من ديگر انسان‌ها و خيابان‌ها را می‌بيند، نوشته باشم. کاش می‌شد يک روز با هم بنشينيم و کتاب را تا آخر بخوانيم، کاش...
راستی همين الان صدای دلخراش اتومبيلی به گوش می‌رسد، می‌شنوی؟
۱۷ مارس
همسايه‌ی ديوانه‌ات
فرانتس

* * *
سلام،
امروز که پستچی ساعت هفت صبح، زنگ اتاق را زد و مرا از خواب شنبه صبح محروم کرد بسيار کلافه شدم. با تندخويی صندوق کنار در را نشانش دادم و او با ملايمت گفت که اين نامه سفارشی بوده و به همين علت آخر هفته و مستقيمن به دست من می‌رسد. از شنيدن اين صحبت کمی خوشحال شدم، چون تصور می‌کردم بالاخره پس از ماه‌ها توانسته‌ام مجوز کار در شرکت را دريافت کنم اما اين خوشحالی زياد طولانی نبود.
از اين‌که همسايه‌ام برايم نامه فرستاده کمی گيج و آشفته بودم، اما بعد از خواندن نامه تصميم به جوابی مشابه گرفتم.
همسايه‌ی ناشناس! فرانتس!
اولين روز که وارد خانه شدم، به نظرم آمد که اين پنجره فضای ورودی اتاق را به هم ريخته، مخصوصن با آن منظره‌ی رو به ساختمان‌های دودی‌اش و خيابان‌های شلوغش. از اين رو ابتدا پرده‌ی ضخيمی به رنگ ديوارها برايش تهيه کردم و کمی خاطرم از اين بابت راحت شد. البته گاهی مجبور هستم کمی پرده را کنار بزنم تا بر نور ضعيف اتاق بيفزايم.
از ديروز سخن گفتی، آری! ديروز من هم آن مرد جذامی زشت و ژنده‌پوش را در کنار خيابان ديدم، اما نه از پنجره‌ی اتاق، که از کنار او و با سرعت از نگاهش دور شدم. پسربچه‌ای را هم که می‌گوييد ديدم، اما باز از کنار او گذشتم و نمی‌دانم ۲۰ سنت چرا اين‌قدر برای او ارزش داشت.
ديروز پس از آن همه اتفاق ناگوار هنگامی که روی مبل‌ها دراز کشيده بودم، صدای هياهوی گنجشک‌ها و خيابان مرا از خواب بعد از ظهر محروم کرد و ترجيح دادم پنجره‌ها را ببندم و در سکوت محض بخوابم. راستش در مورد ابرها و گلدان شمعدانی چيزی نمی‌دانم، اما امروز برای اولين بار از پنجره به پنجره‌ی خانه روبه‌رو خيره شدم تا گلدان شمعدانی را که می‌گفتی پيدا کنم اما پرده‌ها کشيده شده بودند.
هر چند که هنوز هدف شما را از نوشتن آن خطوط متوجه نشدم، اما باز هم خوشحال خواهم شد در يک بعد از ظهر شما را به صرف قهوه و کيک دعوت کنم. شايد بتوانيم درباره‌ی اين مشکلات و انتقال آن به صاحب‌خانه نيز تصميم بگيريم.
در پايان، فرانتس عزيز! توصيه می‌کنم تو هم پرده‌ای برای پنجره‌ی اتاقت نصب کنی زيرا اين روزها کم‌کم آفتاب بسيار بلند می‌شود و اتاقت را گرم خواهد کرد.
۲۰ مارس
همسايه‌ی ساکن واحد ۱۲
ميلنا برود

malakeyetanhaye
11-05-2008, 20:02
سلام.
شاید روزی برگشتم.
خداحافظ.
رامین

* *
ــ شمعِ لاله! شمعِ لاله! گلاب! شمعِ لاله!
ــ چند تا توشه؟
ــ چهارتا.
رامین یک جعبه شمع لاله خرید. از قبل دو تا بطریِ نوشابه‌ی خانواده با خودش آورده بود. با تجربه‌ای که داشت، شمع‌ها را روشن کرد و داخل بطری‌های نصفه‌ی نوشابه گذاشت.
مردی از دور آمد. نشست و یک سنگ برداشت.
آن را محکم به قبر می‌زد.
ــ بسم‌الله الرحمان الرحیم. الحمدالله...
رامین با عصبانیت گفت: هی آقا! نزن! بابام بیدار می‌شه.
مرد چشم‌غره‌ای رفت؛ انگار رامین، فحش خواهر و مادر به او داده است.
مرد رفت.
زنی از دور آمد.
ــ بفرمایید.
ــ دستِ شما درد نکنه.
رامین یک خرما برداشت.
خرما را محکم به قبر می‌زد و زمزمه می‌کرد: بسم‌الله الرحمان الرحیم. الحمدالله...

* *
رامین ریحانه را زیرِ نظر داشت.
ــ دیروز عصر، کلاس داشتی ریحان!؟
او خیلی آرام و معمولی این سؤال را پرسید.
ریحانه رو به رامین کرد و گفت: آره. بعد از کلاس‌های مدرسه یک سری کلاس‌های تست گذاشتن. برای فیزیک پیش و ریاضی ‌پایه. چطور؟
رامین خیلی خونسرد گفت: هیچی. می‌خواستم ببینم این کلاس‌ها برای کدوم درس‌هاتونه. که گفتی. همین.

* *
رامین به زمین خیره بود.
ــ چیه؟ تو فکری رامین!؟
رامین همان‌طور که زمین را نگاه می‌کرد گفت: هیچی.
رامین ادامه داد: ازت یک سؤال دارم مجید! اگه خواهرت رو یک جایی با یک مرد غریب ببینی چی کار می‌کنی؟ غیرتی می‌شی؟
ــ هیچ کار نمی‌کنم. خودش عقل داره می‌دونه باید چکار کنه. غیرت یه حس فطری نیست که...
ــ خب نمی‌خواد سخنرانی کنی. جوابم رو گرفتم.
مجید گفت: راستی! از هدیه‌ای که دیروز دادی، خیلی ممنون. خیلی داستان قشنگیه. لابد تو هم خوندیش که از این حرف‌ها می‌زنی. خب، کاری نداری؟ من باید برم سرِ کلاس.
رامین گفت: نه. به سلامت.
رامین همچنان به زمین خیره ماند.

* *
با هر جمله‌ای که می‌گفتند کلی می‌خندیدند.
ــ بچه‌ها این کافی‌شاپه خوبه؟
ــ بریم توش ببینیم به دردِ جشن تولد گرفتن می‌خوره یا نه.
داخل شدند.
رامین دور و بر را ورانداز کرد. چشمش به میز روبه‌رو خیره ماند. زوجی را می‌دید که عاشقانه به هم نگاه می‌کردند. چهره‌ی دختر برایش آشنا بود. ابتدا تعجب کرد ولی بعد از کمی دقت مطمئن شد که او ریحانه است.
فوری از کافی‌شاپ بیرون آمد.
مجید گفت: چرا اومدی بیرون؟ نمی‌خوای تو جشن تولد من باشی؟
ــ چرا ولی من از این‌جا خوشم نیومد. بریم یه جای دیگه مجید!
با هر جمله‌ای که می‌گفتند، می‌خندیدند ولی رامین نمی‌خندید.

*
سوسک، روی سقف راه می‌رفت. رامین می‌ترسید. روی تخت، رامین و ریحانه همدیگر را بغل کرده بودند و با ترس می‌خندیدند. از مادر می‌خواستند به کمک‌شان بیاید و سوسک را بکشد.
خاطرات در این لحظات مثل پوست کیوی شده بود.
رامین در اتاقش راه می‌رفت. سعی می‌کرد پایش را روی نیمسازهای چهار گوشه‌ی فرش بگذارد. گاهی دو پایش را همگرا روی نیمسازها می‌گذاشت، گاهی واگرا.

هوا سرد بود؛ خاک هم همین‌طور. ولی سرخی چهره‌ی مادر که گریان به سر و صورت خود می‌زد، سردی را برای رامین و ریحانه تلطیف می‌کرد.
مادر، زبان گرفته بود: بدون تو چه‌جوری این دو تا بچه‌ی یتیم رو بزرگ کنم؟
زن‌ها، مادر را آرام می‌کردند.
ریحانه و رامین همدیگر را بغل کرده بودند و با لرز گریه می‌کردند.
ــ با هم و با عشق، این دو تا بچه‌ی یتیم رو بزرگ می‌کنیم.
مرد، مادر را آرام کرد.
سوسک، روی خاک قبر راه می‌رفت.
هوا سرد بود؛ خاک سرد بود؛ مرد هم همین‌طور.

ــ آخه این، فردا امتحان داره. حالیت نمی‌شه؟
ــ خب خودش می‌خواست. من که مجبورش نکردم.
و ریحانه با بغض به اتاق رامین می‌رود و روی تختِ رامین بغضش می‌ترکد.
رامین در را باز می‌کند.
ــ تموم شد. این دو صفحه رو هم برات تایپ کردم.
با دیدن حال ریحانه کلمات آخرِ جمله‌اش را آرام‌تر گفت.
ــ چی شده ریحان؟
ــ برو از مامان‌خانوم بپرس. می‌ترسه که نمره‌ی پسرش به جای بیست، نوزده و هفتاد و پنج صدم بشه.
رامین طاقت نیاورد. او هم روی تخت نشست و مثل ریحانه گریه کرد.
روی تخت نشست و گریه کرد.
روی دیوار راه می‌رفت. سوسک بود؟
ــ سوسک! سوسک!
رامین روی تخت تنها با ترس، گریه می‌کرد.
افکارش مثلِ نیمسازهای فرش شده بود.

* * *
ــ چیه رامین؟ چی کارم داری که من رو آوردی تو اتاقت؟
ریحانه با کمی تعجب و لبخند این سؤال را پرسید.
رامین سکوت کرد. چهره‌ای جدی داشت. فکرش بین دو تصمیم در نوسان بود. هیچ‌کدام را بر دیگری ترجیح نمی‌داد. هر دو تصمیم از قلبش به مغزش می‌کوبید.
یکی را انتخاب کرد.
شانه‌های ریحانه را گرفت و او را نزدیک خود آورد و سپس دستانش را دو طرف سرِ ریحانه گذاشت. شست‌های دو دستش را روی محل اتصال ابروهای او قرار داد. چند وقتی می‌شد که دیگر آن‌ها به هم متصل نبودند. شست‌هایش را آرام روی سایه‌بان‌های دو خورشید آبی ریحانه به طرف انتهای باریک ابروها حرکت داد.
پیشانیِ ریحانه را به خود نزدیک کرد و آن را بوسید.
دایره‌ای سرخ رنگ به سبب مکش لب‌های رامین روی پیشانیِ سپید ریحانه نقش بست.
تصمیم دیگر را نیز گرفت.
ــ ببین ریحان! الآن می‌خوام یک کاری کنم. فقط نپرس چرا این کار رو می‌کنم.
ریحانه که از حرکات محبت‌آمیزِ رامین شوکه شده بود، صحبتی نکرد.
ریحانه را کمی از خود دور کرد.
دست راستش را بالا برد و آن را طوری در گوش ریحانه خواباند که او را روی تخت انداخت. ریحانه که شوکه شده بود احتمال داد که این یک شوخی باشد ولی قیافه‌ی جدی رامین، احتمال او را به یقین تبدیل نکرد.
ریحانه بلند شد و با خنده‌های منقطع پرسید: چرا زدی؟‌
رامین این دفعه با پشتِ دست راستش سیلی محکم‌تری زد.
این دفعه ریحانه خودش را محکم نگه داشته بود.
دو طرف صورت ریحانه سرخ شده بود.
ریحانه گریان و با شتاب از اتاق خارج شد.
همیشه وقتی ریحانه گریه می‌کرد، رامین هم به گریه می‌افتاد.
این اولین بار بود که این اتفاق رخ نداد.

*
ریحانه صبحانه‌اش را در سینی‌ای گذاشت و آن را به اتاق آورد.
به سمت تلویزیون رفت تا کنترل را بردارد.
کنترل را برداشت.
روی تلویزیون، تکه کاغذی را دید.
دست‌خط رامین را شناخت.
کنترل از دستش افتاد.

* * *
ماسه‌ها لای انگشت‌های پای رامین گیر کرده بود. پایش را در آب می‌زد تا آب ماسه‌ها را از پای او بشوید.
ریحانه می‌ترسید. مادر روی یک نیمکت نشسته بود که به دریا نزدیک بود.
ریحانه پرسید: چرا نیومد، مامان!؟
ــ کار داشت. زندگی خرج داره دیگه. اون کار نکنه، کی پول تلفن‌های شما رو بده؟
ــ دوباره زدی به صحرای کربلا! نمی‌دونی که. فرستادت دنبال نخود ‌سیاه، مامان‌جون! ساده‌ای؟ همون بهتر که نیومد.
مادر به رامین نگاه می‌کرد که پاهایش تا زانو در آب دریا بود.
ــ تو چرا نمی‌ری یک پایی به آب بزنی ریحان!؟
ریحانه با خنده گفت: با چادر پاچه‌هام رو بزنم بالا و برم تو آب!؟
ــ از دریا می‌ترسی. آره؟
ــ هر کی از یک چیز می‌ترسه دیگه.
ریحانه فریاد زد: رامین!
رامین رویش را برگرداند.
ــ رامین، مگه تو از سوسک نمی‌ترسی؟
رامین توی آب افتاد.
سوسک، کف دریا راه می‌رفت.


پایان
۴ بامداد،‌
۲۸ خرداد ۸۶

دل تنگم
12-05-2008, 06:25
معلم سركلاس دو خط سياه موازي روي تخته كشيد!! خط اولي به دومي گفت ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم!! دومي قلبش تپيد و لرزان گفت: "بهترين زندگي!!!" در همان زمان معلم بلند فرياد زد: " دو خط موازي هيچ گاه به هم نمي رسند" و بچه ها هم تكرار كردند: "دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند مگر آنكه يكي از آن دو براي رسيدن به ديگري خود را بشكند."

دل تنگم
12-05-2008, 06:27
يه روز وقتي به گل نيلوفر نگاه مي کردم، ترس تموم وجودمو برداشت که شايد منم يه روز مثل گل نيلوفر تنها بشم! سريع از کنار مرداب دور شدم
حالا وقتي که مي بينم خودم مرداب شدم، دنبال يه گل نيلوفر مي گردم که از تنهايي نميرم و حالا مي فهمم ... گل نيلوفر مغرور نيست ؛ اون خودشو وقف مرداب کرده...!

دل تنگم
12-05-2008, 07:22
ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام.

دل تنگم
12-05-2008, 07:22
حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می توانی درهای بهشت را باز کنی. حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می توانی به ملکوت آسمان برسی. حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می توانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند.


این ها را پشه ای می گفت که روی برگی سبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود
پشه می گفت: "آدم ها فکر می کنند تنها آنها می توانند به بهشت بیایند. اما اشتباه می کنند و نمی دانند که مورچه ها هم می توانند به بهشت بیایند. نهنگ های غول پیکر و کلاغ های سیاه ، گوسفندها و گرگ ها هم همینطور. یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه نخ نما هم می تواند به بهشت بیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند. پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کم است. من ولی دلم می خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال های نازک و کوچک تا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم. سه روز از زندگی ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم می خواست پشه ای باشم؛ مثل همه پشه ها. دلم نمی خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگی شان لذت ببرم. دلم نمی خواست شب ها شبیخون بزنم و خواب را از چشم ها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز...
دلم می خواست کاری کنم، به کسی کمکی کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من می خندیدند، بادهای تند و تیز به من می خندیدند.
تنها خدا بود که به من نمی خندید. و من دعا می کردم و تنها او را صدا می کردم."
تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: درود بر تو، پشه پرهیزگارم. می خواهی کاری کنی، باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است.
گفتم: "خدایا! کاش می توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم. اما... اما چقدر دلم می خواست می توانستم روزی روی آستین پیامبرت بنشینم."
خدا گفت: "تو می توانی کمکش کنی. تو سلحشور ظریف ملکوتی. جنگجوی کوچک خداوند."
و آن وقت خدا از نمرود برایم گفت و نشانی قصرش را به من داد.
من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعیفتر از آن بودم که سربازان به رویم شمشیر بکشند و ناچیزتر از آنکه هیچ جاسوسی آمدنم را گزارش کند.
آدم ها هرگز گمان نمی کنند که پیشه ای بتواند مامور خدا باشد و دستیار پیامبر.
نمرود را دیدم، بی خیال بود و سرگرم. چنان تیز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بینی اش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند.
سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگیدم. با همه تاب و توانم، برای خدا و پیامبری که ندیده بودمش.
و می شنیدم که نمرود نعره می زد و کمک می خواست. و می شنیدم که بیرون همهمه بود و غوغا بود. و می دانستم که هیچ کس نمی تواند به او کمک کند. و آن زمان که آرام گرفتم، نه بالی داشتم و نه تنی و نه نیشی.
و نمرود ساعت ها بود که از پای درآمده بود.
من مرده بودم و دیدم که فرشته ای برای بردنم آمد.
فرشته مرا در دست های لطیفش گذاشت و گفت: تو را به بهشت می بریم، ای پشه پارسا. تو جنگجوی کوچک خدا بودی، سلحشور ظریف ملکوت.
*
و حالا قرن هاست که من در بهشتم. و پاداشم این است که هر وقت بخواهم می توانم بر آستین پیامبر خدا بنشینم...

malakeyetanhaye
12-05-2008, 10:37
اوضاع خیلی تعریفی نداشت. گرمای طاقت فرسا، نفس کشیدن را سخت می کرد. توده ی سیاهی از دور نزدیک می شد. هرچه سیاهی نزدیک می شد سکوت بیشتری صحرا را فرا می گرفت.
دیگر می شد شناخت سیاهی کیست و از کجا می آید. چشمان نابینایش، صورت آفتاب سوخته اش، کمر خمیده اش و هیکل تکیده اش حرف های بسیاری داشت. شنیدنی و اندوهناک.
آرام بر زمین نشست. مشتی خاک برداشت، بویید و ...
... زیر لب زمزمه کرد، اینجا دیار حبیب است !
پیرمرد بی تاب و بی قرار خاک سرد صحرا را در آغوش می فشرد. اشک دیدگان دریایی اش را طوفانی می کرد. بغض راه گلویش را بسته بود. نفس ها به شماره افتاده بودند. او در اندیشه ی روزهای دور، خاطراتش را جست و جو می کرد؛
- یادت هست روزگار کودکی، به سبقت، سلام را به استقبال من می فرستادی؟ یادت هست، تو فرزند رسول بودی و من میان سال را با احترام، خجالت زده می کردی؟
اما امروز سلام جابر بی پاسخی بخشکد.
ایمان ناجی

malakeyetanhaye
12-05-2008, 10:43
همیشه گرفته بود. خیلی وقت بود کسی به او توجه نمی کرد. هر کسی در فکر کارهای خودش بود. انگار اصلاً او وجود نداشت.
بالاخره یک روز ابرهای سیاه آسمان شهر را پوشاندند. هوا سرد شد، سرد سرد! و برف شروع به باریدن کرد.
برف همه جا را فرا گرفت. حالا دیگر قامت سپیدپوش کوه از دور هم خودنمایی می کرد. مردمان شهرنشین از دیدن این منظره خوشحال بودند.
احساس غرور می کرد و خود را خوشبخت ترین کوه دنیا می دانست.

malakeyetanhaye
14-05-2008, 11:09
خداوند گفت:« ديگرپيامبري نخواهم فرستاد،از آن گونهكه شما انتظار داريد؛ اما جهان هرگز بي پيامبر نخواهد ماند.» و آن هنگام پرنده ايرا به رسالت مبعوث كرد.
پرنده آوازي خواند كه در هر نغمه اش خدا بود.عدهاي به اوگرويدند وايمان آوردند.وخدا گفت:« اگر بدانيد، با آواز پرندهاي مي توان رستگارشد.»
خداوند رسولي از آسمان فرستاد.باران، نام او بود.همين كه باران، باريدن گرفت،آنان كه اشك را مي شناختند، رسالت او را دريافتند، پس بي درنگ توبه كردند و روحشانرا زيربارش بي دريغ باران شستند.خدا گفت:« اگر بدانيدبا رسول باران هم مي توان بهپاكي رسيد.»
خداوند پيغامبر باد را فرستاد تا روزي بيم دهد وروزي بشارت.پس باد روزيتوفان شد وروزي نسيم وآنان كه پيام او را فهميدند، روزي در خوف وروزي در رجازيستند.خدا گفت:« آن كه خبر باد را مي فهمد، قلبش در بيم واميد مي لرزد وقلب مؤمناين چنين است.»
خدا گلي را ازخاك برانگيخت، تا معاد را معنا كند.وگل چنان از رستاخيزگفت كه از آن پس هرمؤمني كه گلي را ديد، رستاخيز را به بار آورد.خدا گفت :«اگربفهميد، تنها با گلي قيامت خواهد شد.»
خداوند يكي از هزار نامش را به دريا گفت.دريابي درنگ قيام كرد وسپس چنان به سجده افتادكه هيچ از هزار موج آن باقي نماند. مردمتماشا مي كردند عده اي پيام دريا را دانستند پس قيام كردند وچنان به سجده افتادند،كه هيچ از آنها باقي نماند.خدا گفت : «آن كه به پيغمبر آب ها اقتدا كند به بهشتخواهد رفت.»
وبه ياد دارم فرشته اي به من گفت :«جهان آكنده از فرستاده وپيغمبرومرسلاست ،اما هميشه كافري هست تا باران را انكار كند وبا گل بجنگد، تا پرنده را دروغگوبخواند وباد را مجنون ودريا را ساحر.اما همين امروز ايمان بياوركه پيغمبرآب ورسولباران وفرستاده باد براي ايمان آوردن تو كافي است...»

malakeyetanhaye
14-05-2008, 11:10
چشم يک روز گفت:« من در آن سوي اين دره ها کوهي را مي بينم که از مه پوشيده است.اين زيبا نيست؟»


گوش لحظه اي خوب گوش داد ، سپس گفت:« پس کوه کجاست؟من کوهي نمي شنوم.»


آنگاه دست درآمد و گفت:« من بيهوده مي کوشم آن کوه را لمس کنم، من کوهي نمي يابم.»


بيني گفت:« کوهي در کار نيست.من او را نمي بويم.»


آنگاه چشم به سوي ديگر چرخيد، و همه درباره ي وهم شگفت چشم گرم گفت و گو شدند و گفتند« اين چشم يک جاي کارش خراب است»


جبران خليل جبران





پاورقي:


من نتيجه گيري که از اين داستان زيبا کردم اين بود که اگر خودمون نمي تونيم چيزي رو درک کنيم فکر نکنيم که اون چيز بيخود و ابلهانه است.و کسي رو که اون رو درک مي کنه متوهم ندونيم و مسخره ش نکنيم.

malakeyetanhaye
14-05-2008, 11:11
پسر کوچولو گفت : " گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد ."
پیر مرد گفت :"از دست من هم می افتد ."
پسر کوچولو گفت :"من گاهی شلوارم را خیس می کنم ."
پیرمرد بیچاره گفت :"من هم همینطور ."
پسر کوچولو گفت : "من اغلب گریه می کنم ."
پیر مرد سر تکان داد : "من هم همینطور ."
پسر کوچولو گفت : "از همه بد تر بزرگ تر ها به من توجهی ندارند ."
. گرمای دستی چروکیده را احساس کرد :"می فهمم چه می گویی کوچولو،می فهمم ."

Raamon
14-05-2008, 16:58
روزي روزگاري يك جهانگرد در يك صحراي وسيع و پهناور راه خود را گم ميكند،او به راه خود ادامه داد تا به يك ايستگاه قطار ميرسد،قطار داخل ايستگاه يك قطار باري بود ولي خالي از بار،جهانگرد به طوري كه كسي متوجه نشود سوار يكي از واگن ها شد،مامورين ايستگاه دربهاي واگنهاي قطار را از بيرون قفل كردندو قطار حركت كرد.مدتي پس از حركت قطار جهانگرد متوجه شد كه در واگن سردخانه اسيرشده است.او كه از اين بابت بسيار ناراحت بود،تصميم گرفت تمامي مراحل يخ زدن خود را در يك دفترچه يادداشت كه هميشه همراه او بود بنويسد.قطار به ايستگاه پاياني ميرسد،مامورين ايستگاه براي سركشي و بارزدن بارها به واگن هارفتند،وقتي درب واگن سردخانه را باز كردند با جسد بيجان جهانگرد روبرو شدند و متوجه شدند كه او يخ زده است در اين حال با تعجب ديدند كه يخچال واگن خاموش است.

ali266
15-05-2008, 11:56
در روزگار قدیم مردی صوفی به نام محمد در دهی كوچك زندگی می كرد و همیشه شاد و خوشحال بود. هرگز كسی این مرد را غمگین و ناراحت ندیده بود. او همیشه در حال خندیدن بود و اصلاً تبدیل به خنده شده بود. حتی هنگامی كه این مرد پیر شده بود و در بستر مرگ قرار گرفت نیز در حال خندیدن بود. ناگهان یكی از شاگردان این صوفی از او سؤال كرد: شما واقعاً‌ باعث شگفتی ما شده اید حتی حالا كه دیگر در حال مردن هستید به چه دلیلی می خندید؟ در مردن چه چیز خنده داری وجود دارد؟ همه ما غمگین هستیم و فكر می كنیم لااقل در این لحظات آخر شما هم باید غمگین و ناراحت باشید. محمد پیر گفت: خیلی ساده است، روزگاری من هم مثل شما بودم تا این كه هفده سالم شد به نزد استاد رفتم. استاد من پیرمردی بسیار شاد و خوش رو بود كه وقتی برای اولین بار خدمتش رسیدم زیر درختی نشسته بود. بدون هیچ دلیلی از ته دل می خندید. هیچ كس در اطراف او نبود و هیچ اتفاق خنده داری هم نیافتاده بود. ولی او همینطور در حال خندیدن بود. من از او سؤال كردم: چه اتفاقی برای شما رخ داده كه همینطور در حال خندیدن هستید؟ او در پاسخ به من گفت: من هم زمانی طولانی به اندازه تو بیچاره و غمگین بودم. ناگهان روزی متوجه شدم كه این غم و اندوه انتخاب خود من است. سپس ادامه داد: از آن روز به بعد صبح هنگام قبل از بیدار شدن از خواب از خودم سؤال می كنم: محمد یك روز دیگر شروع شده است. امروز دوست داری سرور و شادی را انتخاب كنی یا غم و بدبختی را. خیلی جالب است چون هر روز تصمیم می گیرم شادی و سرور را انتخاب كنم.

ali266
15-05-2008, 11:59
شهسواری به دوستش گفت: بیا به كوهی كه خدا آنجا زندگی می كند برویم. می خواهم ثابت كنم كه او فقط بلد است به ما دستور بدهد، و هیچ كاری برای خلاص كردن ما از زیر بار مشقات نمی كند.دیگری گفت: موافقم . اما من برای ثابت كردن ایمانم می آیم .وقتی به قله رسیدند ،شب شده بود. در تاریكی صدایی شنیدند: سنگ های اطرافتان را بار اسبانتان كنید و آنها را پایین ببریدشهسوار اولی گفت: می بینی؟ بعد از چنین صعودی، از ما می خواهد كه بار سنگین تری را حمل كنیم. محال است كه اطاعت كنم !دیگری به دستور عمل كرد. وقتی به دامنه كوه رسید، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگ هایی را كه شهسوار مومن با خود آورده بود، روشن كرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند...مرشد می گوید: تصمیمات خدا مرموزند، اما همواره به نفع ما هستند.

دل تنگم
16-05-2008, 03:06
صبحی زود پيش از طلوع خورشيد، مردی ماهيگير به رودخانه رسيد. در ساحل به چيزی برخورد كرد كه به نظر كيسه‌ای از سنگ می‌آمد. كيسه را برداشت؛ تورش را در كناری نهاد و در ساحل منتظر طلوع خورشيد شد.
او منتظر دميدن شفق بود تا كار روزانه‌اش را شروع كند. با تنبلی سنگي از آن كيسه درآورد و به ميان رودخانه‌ی آرام پرتاب كرد. سپس سنگي ديگر انداخت و يكی ديگر. در سكوت بامدادی، صدای برخود سنگ با آب برايش خوشايند بود، پس يكی ‌يكی سنگ‌ها را به درون رودخانه پرتاب كرد.
خورشيد به آرامی بالا می‌آمد. تا اين وقت او تمام سنگ‌های آن كيسه را به جز يكی كه در كف دست نگه داشته بود، به ميان رودخانه انداخته بود. وقتی كه در نور خورشيد به آنچه كه در دست داشت نگاه كرد، قلبش تقريباً ايستاد، نفسش بند آمده بود! يك قطعه الماس در دست داشت. او يك كيسه از اين الماس‌ها را به رودخانه پرتاب كرده بود، اين آخرينش است كه در دست دارد. فرياد كشيد. گريه كرد. او اتفاقی به چنين گنجينه ‌ای برخورد كرده بود؛ ولي در تاريكی، ناخواسته، تمامش را دور انداخته بود.
به نوعی، او ماهيگيری خوش اقبال بود؛ هنوز يكی باقيمانده بود. پيش از اينكه اين يكی را نيز دور بياندازد، نور دميده بود

دل تنگم
18-05-2008, 00:30
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد؛ کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند. سنگ زيبايی درون چشمه ديد. آن را برداشت و در خورجينش گذاشت و به راهش ادامه داد.
در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجينش نانی بيرون آود و به او داد.
مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگهای گرانبهای درون خورجين افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت: آيا آن سنگ را به من ميدهی؟ زاهد بی درنگ سنگ را در آورد و به او داد.
مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجيد. او می دانست سنگ قيمتی است و با فروش آن می تواند به ثروت زیادی برسد؛ بنابراين سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.
چند روز بعد؛ همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: من خيلی فکر کردم؛ تو با اينکه ميدانستی اين سنگ چقدر گرانبهاست؛ خيلی راحت آن را به من هديه کردی. بعد دست در جيبش کرد و سنگ را در آورد و گفت:
من اين سنگ را به تو باز ميگردانم ولی در عوض چيز گرانبها تری از تو می خواهم.

به من بیاموز چگونه می توانم مثل تو باشم؟

دل تنگم
18-05-2008, 21:55
غنچه از خواب پريد و گلی تازه به دنيا آمد.
خار خنديد و به گل گفت سلام و جوابی نشنيد.
خار رنجيد ولي هيچ نگفت.
ساعتی چند گذشت٬
گل چه زيبا شده بود.
دست بی رحم كه آمد نزديك٬
گل مغرور ز وحشت ٬پژمرد.
ليك ناگاه ٬
خار در دست خليد و گل از مرگ رهيد .
صبح فردا خار با شبنمی از خواب پريد .
گل صميمانه به او گفت: سلام.
خار صميمانه به او گفت : عليك.

malakeyetanhaye
19-05-2008, 09:51
آنا سيتينزا" تعريف مي كند كه پسر كوچكش- با كنجكاوي كسي كه واژه جديدي را مي شنود؛ اما هنوز معناي آن را نمي فهمد- از او پرسيد:



-مامان؛ پيري يعني چه؟



آنا پيش از اينكه پاسخ بدهد؛ در كمتر از يك ثانيه به گذشته سفر كرد و لحظات مبارزه؛ دشواريها و نوميدي هاي خودش را به ياد آورد و تمام بار پيري و مسئوليت را بر شانه هايش احساس كرد. چشم هايش را به سوي پسرش برگرداند كه خندان؛ منتظرپاسخي بود.



آنا گفت: پسرم به صورت من نگاه كن اين پيري است. وپسر چروك هاي آن صورت و اندوه آن چشم ها را تماشا كرد. چه باعث شد كه پسرك با تعجب نگاه نكند و پس از چند لحظه جواب بدهد: مامان! پيري چقدر قشنگ است؟



منبع:دومين كتاب

malakeyetanhaye
19-05-2008, 09:52
مرد جواني که مربي شنا و دارنده ي چندين مدال المپيک بود
به خدا اعتقادي نداشت
او چيزهايي را که درباره ي خدا و مذهب ميشنيد مسخره ميکرد
شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده ي آموزشگاهش رفت . چراغ خاموش
بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا کافي بود
مرد جوان به بالا ترين نقطه ي تخته ي شنا رفت و دستانش را باز کرد تا
درون استخر شيرجه برود
ناگهان ندايي به گوشش رسيد ، ندا براي مرد نا مفهوم بود
اما
احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پايين آمد
و چراغ ها را روشن کرد
مرد آن روز نتوانست شنا کند
آب استخر براي تعمير خالي شده بود...

malakeyetanhaye
19-05-2008, 09:54
باران بدجوري به صورتش مي خورد.سرش را بالا گرفت و مأيوسانه نگاهي به صف طويل اتوبوس انداخت.صدايي گفت:ببخشيد آقا!ساعت چنده؟

مرد برگشت و نگاهي به صورت درهم رفته پيرمرد انداخت و بي حوصله گفت:پنج.

با توقف اتوبوس جنب و جوشي در صف افتاد.جمعيتي که توي اتوبوس بودند کمي جابجا شدند:بيا تو آقا...يه نفر جا داره!

مرد برگشت و نگاهي به پيرمرد انداخت و يک قدم عقب کشيد:شما بفرماييد پدر جان!

پيرمرد سوار شد.صورت خندان پيرمرد از پشت شيشه اتوبوس به مرد آرامش مي داد.

باز هم باران مي باريد اما اين بار مرد نفر اول صف بود...

magmagf
20-05-2008, 10:10
يه خانومي وارد داروخانه ميشه و به دكتر داروساز ميگه كه به سيانور ائshy;تياج داره!
داروسازه ميگه واسه چي سيانور مي‌‌خواي؟
خانومه توضيئshy; ميده كه لازمه شوهرش را مسموم كنه.
چشم‌هاي داروسازه چهارتا ميشه و ميگه: خدا رئshy;م كنه، خانوم من نمي‌تونم به شما سيانور بدم كه بريد و شوهرتان را بكُشيد! اين بر خلاف قواننيه! من مجوز كارم را از دست خواهم داد... هردوي ما را زنداني خواهندكرد و ديگه بدتر از اين نميشه! نه خانوم، نـــه! شما ئshy;ق نداريد سيانور داشته باشيد و ئshy;داقل من به شما سيانور نخواهم داد.
بعد از اين ئshy;رف، خانومه دستش رو ميبره داخل كيفش و از اون يه عكس مياره بيرون؛ عكسي كه در اون شوهرش و زن داروسازه توي يه رستوران داشتند شام مي‌خوردند.
داروسازه به عكسه نيگاه ميكنه و ميگه: خُب، ئshy;الا.... چرا به من نگفته بوديد كه نسخه داريد؟؟!!

دل تنگم
20-05-2008, 23:49
پرده اول:

صاف خورده وسط گلوله اي كه افتاده وسط حرفم
ضامن كشيده ام تا نفس خودم از لاي دود سيگار در نزند !! / زد!
بهتر از اين رجز نخوانده گـََرد و خاك مي نويسم تا زمين سهم خودم را رو كند
فرض كن همين شناسنامه تند، تند به زن كشيده شود بر دارم
و از اين طناب هر طوري كه دلت مي خواهد بالا روم
كه مرگ از آنجا بهتر ديده مي شود
كسي در اين آبادي زير آب مي زند كه زير آب مي رود / رفت!
اما نمي توانم از چيزي كه مرا به حرف لب هايت مي كشد
بگذرم از تار مويي كه در باد مي نواخت
حافظ منم كه در فال اول، هي! تو مال خودت را بردار!
راه افتاده ام كه سقف اين خانه را جـِر بخورد
تا آيه اي كه قولش آنقدر دير است بيا ...
يا دنبال چاهي كه ممكن است گرگ هايي در آن جا خورده باشند!
خورده باشند!
جامه دريده بر تن يحيي و هيچ اعلاميه اي از زندان سينه ام كف نكرده بود
آ....آ
چرا هر سال به اسم يك حيوان درنده، گزنده بر مي داري؟
و خودت در مي روي ها؟
فكرش را بكن كه من هر سال خواب هاي بد مي بينم كه تازه آدم مي شوم
كه رخت و لباس چرك من اندازه تنت بشود كه سكسي ننويسي ...
تنه ات از اول شهر مي خورد به پيراهن خودت و بر نمي گردد
مگر تو داري از پيژامه در مي روي ها؟
در كف همين آسفالت زانو در خيابان كرده كِـشيـدم
تا كِش بيايد راهي كه آخرش در اول بود
درد در استخوان پليس هي به خودش... چند سي سي تزريق كرده...
ول كه نمي كند لعنتي!
اقبال را در سياهي گم كرده ام كه شباهتي به جمعه ندارد اما هنوز بيدارم
فكر كن دارد كسي در خوابم وول مي خورد كه اگر بيدار نبودم
مي دادمش دست مادرم تا...!
يك كوچه بالاتر بود از همان ساعتي كه هخامنشيان سراسيمه آمدند ... ها؟ نيامدند؟!!
بيا جاي خوابي كه برايم ديده اند دراز بكش
تا اين تيزي هاي از پشت نرسيده را ديد بزني شخصا!
من به جز صداي بلندگوئي كه داشت از آن طرف شط هوار مي كشيد نشنيدم كسي شنا كند
يا اينكه بخواهد مهمات به آب بدهد كه من گوشم از اين آب ها زياد پر است.
دست آخر : اين همه اسب، اين همه حيوان، اين همه ارابه،
اين همه تخته شناور
پس من كجا ايستاده ام؟ ليلا كجا؟

پرده دوم:

چند سطر پيش اعتراف كردم كه حافظ تو هستي! در حالم كسي تمام نكرد؟
(توي صف تاكسي بود)
بچه وقتي اعتراض كرد مثلا حالا بزرگ شده؟
من شاهد قد كشيدن اين شعر بوده ام
در شعر آينده ازاين اتفاق خيلي ممكن است ممكن نباشد
«فرض محال كه محال نيست»
از استخوان سيد خندان پل ساختم تا برده ها هر چه مي خواهند / بگذريم
هر روز مشغول بستن بند كفشي هستم
که هيچ وقت دو طرف اين پا را نمي شناسد
هرچه مي روند از هم دور تر مي شویم. كجايي؟ / رد شو!
مي گويم دماوند را بگذاريد تا برف روي سرش را بگيرد
آنقدر كه دق كند و پاي البرز بریزد
اما من پشت به تخت جمشيد داده ام
از كلاهي كه بر سرش گذاشتند نعره مي زند
چهار زانو قليان شيرازي هوس سرخپوست شدن دارد
(فعلا اينجا را داشته باش)
تا يادم هست نيمه كاره بود
يعني هميشه يك سوي قرارداد است كه اجرا مي شود!
قطار «هفت تپه » تكه تكه گوشت مي شد و سلاخ ها ديده نشدند!
بي خيال باراني كه در دل آسمان آب مي شد
لاشه هائي كه از در و پيكر و ستون هاي امارت جمشيد آويزان بود
آويزان بود
عزيزم باور كن دلم زير چتر جا نمي شود وقتي حواسم از باريدن بچربد
تنها شناسنامه ام را گرفتم زير آفتاب بخار شدم در هواي تو
آيه هاي زيادي از آسمان بر حلبچه نازل شد
تا آدم استفراغ شود از گلوي خودش
من همان ديكتاتور كه حتي به خود اجازه ي نفس كشيدن ندادم / ندارم
باز بر نيزه كردي؟ باز براي قرائت فاتحه در صفين؟ باز نفس نفس كوبيديم
راه به راه از خود هيچ كس نپرسيد
اين همه اسب، اين همه شمشير، اين همه قرآن شهادتين گفته اند
پس من كجا ايستاده ام؟ ليلا كجا؟

پرده سوم:

خدا را چه ديدي شايد، شايد دوباره شب شد شايد
يكي از ما از پنجره سر در آورديم و قد كشيديم
نمي دانم عصر كلاش و ژ3 را كدام احمقي جنگ سرد ناميد كه
يك جاي آدم بسوزد والله
خودم را چار چنگولي به شعر زده ام:
راهي كه رد پاي عوضي در ارتفاع دارم كفشي كه بي هوا به آب زد ه باشد
چشمي كه توي اشك هاي من غرق مي شود
بين من و تو هميشه اين فاصله بود كه مسلمان بـينـد و كافر نشيند!!!
نوشته اند: داسي كه پرچم شوروي را درو كرد از جنس خودش بود
حالا كمي جلوتر مي كشم
و مي ميرم براي شايد اگر زنده باشم چيزهايي براي درو كردنم بود
هم، هربار به لب هاي تو كه مي رسد انگار نه! انگار آره!
فصل درو يادم هست
سري كه در ارتفاع برده اي دست كم من نيستم! من هستم!
يا اينكه برشانه هاي مار، كسي لم نداده بود! داده بود!
فرقي هم مگر مي كند؟
اينجا جوشكار، صافكار، تراشكار آهنگرند
اما نمي داند مار چند شانه در اين حرف دارد
من شير خورده در انقراض مادرانه اي، درهم تنابنده ام
«اينطور فرض كن»!
پس همين كه اين يك به دو كردن با استخواني كه حرف در نمي آيد
بال مي كشد تا هركجا كه ميل همين چند قاصدك باشد يا نباشد
از اين چند عادتِ انگشتم از گودالي كرده ام فرو كه طلوع از آن در بزند
اين روزها به بستن دهانم وقتي لقمه اي ندارد شرط مي بندم ببند!
اشتباه نكن! مثلا هركسي با نفر بعدي فرق دارد
فال كه مي گيرم: ان اكرمكم عندالله اتقيكم ...
راه درازي در كفش هام خوابيده است كه باور نمي كني چشم ندارم
ميدان به عرض همين ساعت ها بيدار است تا چشمي از كسي برسد اينجا
تا لبخند بعدي هر مسافر مي تواند چرتش را طوري بتركاند كه: همچين!
حوصله قطار هم سر به سر سوزن تا ته آبادي دراز مي كشد
(اينجا كسي كفش سهراب را نديد؟)
چرا كاسه، مرا به ياد تو نيندازد، ها؟ وقتي هرنيم كاسه اي كه بردارم/ تو!!؟
آشی که از وجب رفته باشد میل انتقام ندارد
اين حرف ها كه مثل هفتاد سال سياه شب و روز مي ميرند و ...
از هفتاد گذشتن، دلاك نمي خواهد رد شدم
تو تا وقت پيري مي تواني هيزم جمع كني ... چرا؟
مثل اتوبوس دم ترمينال كه حال دل كندن ندارد!
بوق كه مي زند يعني دست خودم نيست! كجا بروم؟
مثل خيابان هاي هرات كه لك زده براي دختران دم بخت شعر بگيرد
مثل همين ليلا كه فكر مي كني تمام بلبلان را جهيز كرده
تا در مرگ من آواز بخوانند
تا گورستان، همه تنهايي ام را بغل كند و سنگي بين ما دراز كشيده: همچين!
اخيرا به بستن دهانم وقتي لقمه اي هست بسته ام
حالا بنشين كنار و دستمال كاغذي ها را هوا كن كه سرما نزديك است
مثل اینکه دهانم بوی انگور گرفت وقتی از تاکستان خبر زلزله می آید.
(پيش بيني نكردم)
مي خواهي تاب بخور
تا عباسی دبیر ورزشتان خواب خوش از گلویش بیرون بیاید.
مگر اين دست براي بالا رفتن، بهانه «ايست» نخواهد
وگرنه اين دوئل اولين قرباني سطر آخر است.
...

پرده چهارم:

از تماشاگران عزيز خواهشمنديم يك نفر اين پرده را كنار بزند! كنار ...كنار!
«ناگهان پرده بر انداخته اي ... يعني چه؟»
......
اصلا اين همه پرده، اين همه دست، اين همه تماشاچي . . .
پس من كجا ايستاده ام ليلا كجا؟

دل تنگم
21-05-2008, 00:42
گلدان کریستال بزرگ بود و سنگین، اما دقیقا نمیدانم چطوری آنرا بلند کرده بودم و کوبیده بودم توی سرش! یعنی اتفاقات اون شب خیلی محو و مبهم توی ذهنم مانده هرچند که مال چند روز پیش است. اما یادم هست صداش که با نعره‌های نا مفهموم، موج برمی‌برداشت و لایه لایه مثل صفحه‌های تیز و مسطح توی سرم فرو می رفت، خاموش شد؛ با چشم‌های از حدقه بیرون زده‌اش ناباور و گیج، میخ شد توی چشم‌هام و بعد افتاد روی قالی. همین قالی که حالا روش نشسته‌ای، سیگار دود می‌کنی و تو نخ گل‌های ریز آبی و نقره‌ای‌اش هستی و چشم هات روی اون لک قرمز تو زمینه کرم‌رنگش ‌مونده. و عجیب این‌بود که گلدان سالم مانده بود. آره من از افتادنش روی قالی و خونی که روی صورتش راه باز می‌کرد و روی سرامیک‌های سفید می‌ریخت متعجب نبودم اما از گلدان بزرگ وکریستال که یادگار خانم جون بود و هدیه روز اول عروسی‌مون، حیرت زده بودم. یک قطره خون از روی صورتش راه باز کرد و افتاد رو زمینه کرم رنگ قالی و من تازه به خودم اومدم و باقی لششو از روی قالی سُر دادم رو سرامیک‌ها.
مهتاب خودش رو می‌چسبونه بهت و میگه : عمو قشنگ کشیدم؟ مطمئن نیستم اصلا چیزی روی کاغذ ببینی اما می گویی : آره عروسک.
خشکم زده روی صندلی، توی چشم‌هات می‌خونم که پرده آخره. حتمی شک کرده‌ای. از نگاهت که ازم می‌دزدیشون فهمیده‌ام. تو سکوت اتاق فقط صدای جیرجیرکی‌یه مهتاب، هر چند لحظه‌ای بلند می شه و صدای کشیدن مدادهای رنگی روی کاغذ.
مهدی اما تو داری می‌کنه. مثل خودته. همه چیزش از شکل و قیافه‌اش گرفته تا اخلاق و رفتارش. توی این چند روزی که به خیال گم شدن باباش میری و میای، مدام کج خلقی می‌کنه و کمتر حرف می‌زنه. اخه اون‌شبِ آخر اون بود که مهتاب را برداشت و از ترس داد و بی‌دا‌دهای باباش رفتن و چپیدن تو انباری. بعدش هم که من شبونه با بدبختی انداختمش تو ماشین بدتر از خودش، تلنگ در رفته‌اش و می‌خواستم خودش و ماشینشو با هم به درک بفرستم، انگار کردم که انگورک‌های براق چشم‌های کوچولوش رو از پشت پنجره کوتاهِ انباری دیدم که داشت نگاهم می‌کرد.
وقتی از سفر اومدی و دیدی که خانم جون مجبورم کرده زن حامد بشم خم به ابروت نیومد اما وسط ابروهات یک خط ابدی افتاد که همیشه منو یاد دردی می انداخت که تو دلم لونه کرده بود مثل آتشی که زیر خاکستر منتظر شعله کشیدن باشه. خانم جون صدام کرده بود توی اتاق؛ پای سجاده نشسته بود و ذکر می‌گفت با همون تسبیح دانه درشت سرخ. گفت که با وجود حمید و حامد در خانه دیگر نمی شود جلوی حرف و حدیث مردم را گرفت، دلم غنج زده بود، می دانستم می‌خواهد درباره‌ی چی حرف بزند، صدای قلبم توی گوشم بود که گفت حامد خاطرمو می‌خواد و گفت که نظر خودش هم جز این نیست. مثل یخ حوضِ آخر زمستون وا رفته بودم. اما نتونستم رو حرف زنی که در حقم مادری کرده بود نه بیارم. صدای آروم خانم جون را به سختی از لای دندان‌های ردیف مصنوعی‌اش می‌شنیدم : «خوشبختت می کنه مادر. انشااله که پیش اون خدابیامرزها روسفید بشم!»
بند تسبیح پاره شده بود و دانه‌های سُرخِش پخش شده بود روی سجاده و قالیچه. دلمو گذاشتم توی صندوقچه و شدم زن شرعی حامد. دیگه هیچ وقت تو چشم‌هام نگاه نکردی، حتی بعد مرگ خانم جون، وقتی حامد خمار می‌شد و میزد تمام تن و صورتمو کبود می‌کرد بی آنکه نگاهم کنی می گفتی : «باز بی‌غیرتی کرده قرمساق؟ این دفعه دیگه می‌زنم شل و پلش می کنم نامردو.»
که هیچ‌وقت هم دلت نیومد بیشتر از چند جمله سرزنشش کنی! دردمو تو خودم می‌ریختم و تحمل می‌کردم، چون درد بی‌کسی بود که علاجی نداشت. اما این سردردها که تازگی گریبونمو گرفته بود امانم را بردیده بود. رفته بودم پیش دکتر، خوب معاینه‌ام کرد، توی چشم‌هامو دید نوار مغزی گرفت بعد هم گوشی‌معاینه اش رو، روی میز انداخت وجوری تو چشم هام نگاه کرد انگار بخواد قبل اینکه سوال کنه جوابشو بفهمه، پرسید : به سرتون ضربه وارد شده؟
یادم هست که نور چراغ معاینه از پشت پاراوان چشم‌هامو می‌زد و دانه‌های سرخ تسبیح خانم جون پخش شده بود توی سرم؛ خانم جون گفته بود جمع کردنِ‌شون بی فایده است دیگه نمیشه مثل اول به ریسمون کشیدشون. به دکتر گفتم : بله گاهی!
با تعجب نگاهم کرد و پرسید : یعنی چی؟
جوابی ندادم.
چشم‌های بزرگش از پشت قاب عینکِ طلایی‌اش برق می‌زد : عجب!
نگفت ولی حتمی فکرکرد که به روانپزشک احتیاج بیشتری دارم خودم هم همین‌طور فکر می‌کردم. اما باید اول تکلیف این سردردها را روشن می‌کردم. برام «ام آر آی» نوشت و من برای اولین بار با دیدن رگ‌های آبی دست‌های دکتره وقتی نسخه می‌نوشت توی خودم لرزیدم، اون رگ‌ها را روی گردن و دست‌های حامد هم دیده بودم: بزرگ و آبی. بعد از اون بود که هربار که کتک می خوردم فقط رگ‌های آبی و کبود را می دیدم. و بعد بی آنکه بدانم چرا، دانه‌های سرخ تسبیحِ خانم جون پخش می ‌شد توی سرم و من درست وقتی گیج و منگ می شدم با تقلای زیاد سعی می‌کردم جمع‌اشان کنم و به حرف‌های خانم جون هم گوش ندهم، اما بی‌فایده بود.
خاکستر سیگارت می‌افتد روی قالی درست کنار لکه کبود و دلمه بسته و خشک شدۀ روی قالی؛ چطور ندیده بودمش؟ باید جمعش می‌کردم و تندی می‌شستم، کار یک ساعت بود شاید هم با چند قطره شامپو پاکش می‌کردم! به هرحال دیگر فرقی نداره. من حالا به وضوح لرزش دست‌هاتو می بینم دست آزادت را فرو می‌بری توی موهای مهتاب که مداد رنگی سبز لجنی را با فشار روی کاغذ می‌کشه مثلا داره رنگ می‌کنه. نگاهش می‌کنی و روی صورتت یک سایه‌ی تار و محوی می افتد . تلفن زنگ می‌زنه سر جام میخکوب شدم و همانطور زل زدم به تو که حالا داری با سوال واخورده‌ای توی چشم‌هات، منو نگاه می‌کنی. از جات بلند می‌شی و گوشی را بر می‌داری سرت پایین است و حواست به نقاشی مهدی که سر بزرگ مردی را با دهانی که به قدر همه صورت باز کرده است می‌کشد. می‌گویی : بله ...چشم...ممنون...
گوشی را می‌گذاری و بی آنکه سرت را برگردانی، می گویی : «آمده بودم بگویم جسد پیدا شده. (و وقتی این‌را گفتی توی چشم‌هات انگار شعله‌ای در یک لحظه گر گرفت و فرونشست) توی مسیل شرقی. الان هم از کلانتری گفتند برای تشخیص جنازه و چند تا سوال باید تا یکساعت دیگه اونجا باشیم.»
و بعد نگاهم می‌کنی. این دومین باری است که امروز بعد سال‌ها نگاهم می‌کنی می خواهی ببینی از من چی باقی مانده. اما من باید چشمانم را از نگاهت بدزدم نباید چیزی را از توی نگاهم بخوانی باید خیلی عادی با تو به کلانتری بیایم باید اشک بریزم و لباس سیاه بپوشم و دست بچه‌های یتیمم را بگیرم و به روی خودم نیاورم که چی شده و چی گذشته و ادعای خون خواهی و قصاص قاتل را بکنم باید موهایم را چنگه چنگه کنم و جیغ بزنم و وانمود بکنم که دارم از غصه می‌میرم اما من نمی‌توانم، نه حالا که تو این طور روبرویم ایستاده‌ای با تجسم دردی که تمام این سال‌ها کشیده‌ام، با رنجی که از قربانی بودن و انتخاب شدن برده‌ام و با حقی که از انتخاب کردن و اراده داشتن از من گرفته شده است و با یک لکه کبود دلمه بسته روی قالیچه اتاقم و با ته سیگارهایی که کنارش ریخته‌است و با نقاشی سرد و تاریک کودکانم ...من نمی‌توانم.
نگاهت از روی صورتم روی نقاشی پسرکم سر می‌خورد که دهان باز مرد را با رنگ سیاه و قرمز پر می‌کند صدایی از گلویم بیرون می آید که برای خودم هم ناآشناست، انگار کسی از درون من بود که گفت : «گلدان کریستال یادگار خانم جون بود.»

magmagf
21-05-2008, 10:34
رئیس به منشی :برای یک هفته سفر خارجی برنامه ریزی کنید.
منشی با همسر خود تماس میگیرد ومی گوید برای یک هفته باید با رئیس اداره به سفر خارجی بروم.
همسر منشی با معشوقه پنهانی خود تماس می گیرد : همسرم برای یک هفته به مسافرت میرود و ما می توانیم یک هفته را در کنار هم باشیم.
منشی با پسر بچه که او معلم خصوصی اش بود تماس میگیرد و به او می گوید یک هفته کار دارد و نمی تواند برود ...
پسر بچه با پدر بزرگ خود تماس می گیرد و می گوید معلم من برای یک هفته گرفتار است و ما می توانیم این هفته را باهم بگذرانیم.
پدر بزرگ و یا همان رئیس اول با منشی اش تماس می گیرد که این هفته را باید با نوه ام بگذرانم و ما نمیتوانیم به مسافرت برویم.
منشی به همسرش زنگ می زند که برای رئیسم مشکلی پیش آمده و مسافرت لغو شد.
مرد با معشوقه خود تماس می گیرد :ما نمیتوانیم این هفته با هم باشیم. مسافرت همسرم کنسل شد.
منشی با پسر بچه تماس می گیرد که این هفته مثل گذشته کلاسمان را ادامه میدهیم.
پسر با پدر بزرگش: معلمم این هفته کلاس را ادامه میدهد. ببخشید و ما نمی تونیم باهم باشیم
و پدربزرگ (همان رئیس) مجددا با منشی تماس می گیرد گه دوباره برای سفر برنامه ریزی کنید...

دل تنگم
22-05-2008, 04:14
كفتاری شامگاهان، بر كناره ی رودخانه ی نيل تمساحی ديد و هر كدام برابر هم ايستادند و به هم درود و سلام گفتند.

كفتار سخن آغاز کرد و گفت: روزگارت را چگونه می گذرانی ؟

تمساح پاسخ داد: بدترين ايام را سپری می كنم. گاه برای سختی و رنجم گريه سر می دهم و آفريدگانی كه پيرامون من هستند به من می گويند:

" اين اشک ها چيزی جز اشک تمساح نيست ."

اين تعبير و تلقی به حدی آزرده و زخمناكم می كند كه هرگز قابل توصيف نيست.

كفتار همان هنگام به وی گفت: درباره ی رنج ها و سختی هايت خوب دادِ سخن در می دهي، اما لحظه ای نيز درباره من انديشه كن.

من به زيبايی جهان، شگفتی ها، شاهكار ها و معجزه های بديعش به دقت نظاره می كنم و چنان خنده سر می دهم كه حكايت از شادمانی نابی دارد كه دلم را آكنده می كند و خورشيد را به تبسم وا می دارد، حال آن كه مردمان می گويند:

" اين خنده ها چيزی جز خنده ی كفتار نيست."


«جبران خليل جبران»

دل تنگم
23-05-2008, 03:57
کشاورزی٬ هميشه در مسابقات پرورش محصولات٬ جايزه بهترين غله را به دست می آورد و به عنوان کشاورز نمونه انتخاب می شد. رقبا و همکارانش علاقه مند شدند٬ علت و راز موفقيتش را بدانند. به همین خاطر سعی کردند او را زير نظر بگيرند و مراقب کارهایش باشند. بعد از مدتی جستجو سرانجام با نکته ی عجيب و جالبی رو به رو شدند.
اين کشاورز بعد از هر نوبت کشت بهترين بذرها را به همسايگانش می داد و آنها را از اين نظر تامين می کرد. بنابر اين همسايه های او می بايست برنده می شدند٬ نه او!
کنجکاوی بيشتر شد و تلاش برای کشف حقيقت به نتيجه نرسيد. بالاخره تصميم گرفتند از خود کشاورز بپرسند. کشاورز در پاسخ آنها گفت:
چون جريان باد ذرات بارور کننده غلات را از يک مزرعه به مزرعه های اطراف می برد٬ من بهترين بذرهای خودم را به همسايگانم می دهم تا باد ذرات بارور کننده نامرغوب را از مزرعه ی آنها به زمين من نیاورد و کيفيت محصولات من را خراب نکند.
همين تشخيص صحيح و درست کشاورز توفيق کاميابی در مسابقه بهترين غله را برای او به ارمغان می آورد.

دل تنگم
23-05-2008, 21:56
يک روز وقتى کارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى را در تابلوى اعلانات ديدند که روى آن نوشته شده بود: «ديروز فردى که مانع پيشرفت شما در اين اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت ۱۰ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنيم.»

در ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پيشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.

اين کنجکاوى، تقريباً تمام کارمندان را ساعت۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعيت زياد مى‌شد هيجان هم بالا مى‌رفت. همه پيش خود فکر مى‌کردند: «اين فرد چه کسى بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»

کارمندان در صفى قرار گرفتند و يکى يکى نزديک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.

آينه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصوير خود را مى‌ديد. نوشته‌اى نيز بدين مضمون در کنار آينه بود:

«تنها يک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نيست جز خود شما. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد زندگى‌تان را متحوّل کنيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقيت‌هايتان اثر گذار باشيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد به خودتان کمک کنيد.

زندگى شما وقتى که رئيستان، دوستانتان، والدين‌تان، شريک زندگى‌تان يا محل کارتان تغيير مى‌کند، دستخوش تغيير نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغيير مى‌کند که شما تغيير کنيد، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذاريد و باور کنيد که شما تنها کسى هستيد که مسئول زندگى خودتان مى‌باشيد.

مهم‌ترين رابطه ‌اى که در زندگى مى‌توانيد داشته باشيد، رابطه با خودتان است.

خودتان را امتحان کنيد. مواظب خودتان باشيد. از مشکلات، غيرممکن‌ها و چيزهاى از دست داده نهراسيد. خودتان و واقعيت‌هاى زندگى خودتان را بسازيد.

دنيا مثل آينه است. انعکاس افکارى که فرد قوياً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است.»

دل تنگم
25-05-2008, 03:30
جوان صحرانشینی، سرگردان در صحرا می رفت تا این که خود را در کنار چاهی یافت.

دختری بسیار زیبا همچون قرص ماه، از آن آب می کشید.

به او گفت:"دیوانه وار عاشق توام "
دختر جوان پاسخ داد:"کنار چشمه زن دیگری هم هست، چنان زیباست که من حتی لایق خدمت گذاری او هم نیستم."
جوان فورا روی برگرداند،کسی نبود.
پس دخترک ندا داد:"صداقت چه زیباست و دروغ چه زشت! می گویی واله و شیدای منی، اما همین بس که از زن دیگری با تو سخن گویم تا روی از من بر گردانی "

" اگر عمیقا به زنی عشق بورزی، این عشق هرگز تازگی خود را از دست نخواهد داد..."

sweet_mahsa
25-05-2008, 19:20
خدا هست مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت آنها در رابطه به موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند وقتی به موضوع ((خدا)) رسید آرایشگر گفت : من باور نمیکنم خدا هم وجود داشته باشد :مشتری پرسید چرا باور نمیکنی؟ :آرایشگر جواب داد کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود میداشت نباید درد و رنجی وجود داشت نمیتوانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه میداد این همه درد و رنج و جود داشته باشد مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد. چون نمیخواست جر و بحث کند آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد :و به آرایشگر گفت میدانی چیست! به نظر من آرایشگر ها هم وجود ندارند :آرایشگر گفت چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم همین الان موهای تو را کوتاه کردم :مشتری با اعتراض گفت نه. آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند. هیچکس مثل مردی که بیرون است. با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد آرایشگر: نه بابا ! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند مشتری تائید کرد: دقیقا نکته همین است !خدا هم وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد

دل تنگم
25-05-2008, 22:42
مرشدي به شاگردش گفت: "در اين مسيركه مي روي، به دري مي رسي كه جمله اي روي آن نوشته شده است."
برگرد و به من بگوكه آن جمله چه مي‌گويد. مريد تن و جان به جستجو سپرد و روزي بالاخره به آن در رسيد. آن گاه نزد مرشدش آمد و گفت: "جمله روي در اين بود : غيرممكن است ."
مرشد پرسيد: آن جمله روي در بود يا روي ديوار؟
مريد پاسخ داد: روي در.
مرشدگفت: بسيار خوب . دستگيره را بچرخان و در را بازكن.
مريد اطاعت كرد. وقتي دركاملاً باز شد، نوشته ديگر قابل مشاهده نبود. مريد به راهش ادامه داد.

دل تنگم
26-05-2008, 22:57
مريدي نزد مرشدش آمد و گفت: سال هاست كه در جستجوي نور هستم. گمان مي‌كنم كه به رسيدن نزديكم. مي خواهم بدانم كه گام بعدي چيست ؟
پيرگفت : چگونه زندگيت را مي گذراني؟
مريد گفت : هنوزكاري نياموخته ام. پدر و مادرم كمكم مي‌كنند. فكرمي‌كنم اين موضوع زياد مهمي نباشد.
مرشدگفت : گام بعدي اين است كه نيم دقيقه چشم به خورشيد بدوزي .
مريد اطاعت كرد. بعد از نيم دقيقه ، پير از شاگردش خواست كه منظره اطرافش را توصيف كند.
شاگرد گفت : چيزي نمي بينم. خورشيد بيناييم را متأثركرده است .
مرادگفت : كسي كه فقط به دنبال نور است و از وظايفش شانه خالي مي كند، هرگز نور را نخواهد يافت. كسي كه همواره به خورشيد مي نگرد، نابينايي در انتظارش خواهد بود.

دل تنگم
30-05-2008, 15:29
حدود چهارصد سال قبل در ژاپن برای پسر و دختر جوانی اتفاقی رخ داد. اتفاقی که بعدها موجب پيدايش مراسمی ويژه شد.

دختر و پسر جوانی که يکديگر را دوست داشتند بعد از سختی های بسيار و درست زمانی که به يکديگر رسيده بودند دچار مشکلی شدند. پسر بنا به مقتضيات نظام حاکم در ژاپن بايد به جنگ می رفت. بعد از رفتن پسر به نبرد، دختر هر روز به بالای تپه ای که محل قرارشان بود می رفت اما بعد از چند ماه خبری از پسر جوان نشد.

دختر بر روی تپه درخت گیلاس کوچکی کاشت و هر روز به درخت نگاه می کرد. این درخت برای او سمبل عشق و علاقه بود. او امیدوار بود روزی با پسر جوان زیر درخت گیلاس بنشینند. سالها به سرعت و گاهی برخلاف میل ما می گذرند. دختر سال ها زیر درخت گیلاس می نشست و از درخت مراقبت می کرد تا این که مُرد و در زیر همان درخت دفن شد.

امروز بعد از چهارصد سال نهال گیلاس کوچک میلیون ها شکوفه می دهد و هر سال هزاران توریست از سراسر دنیا به زیر درخت گیلاس می آیند و در سکوت به صلح و عشق می اندیشند، به دنیایی که به جای بمب های چند تنی بر روی سرشان شکوفه های گیلاس بریزد.

دل تنگم
30-05-2008, 23:35
الو ... الو... سلام
کسی اونجا نیست ؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمیده؟

یهو یه صدای مهربون! مثل اینکه صدای یه فرشتس، بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم... قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من میشنوم . کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی؟ من با خدا کار دارم ...

هر چی میخوای به من بگو قول می دم به خدا بگم.

صدای بغض آلودش آهسته گفت: یعنی خدام منو دوست نداره؟

فرشته ساکت بود، بعد از مکثی نه چندان طولانی : نه خدا خیلی دوستت داره مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت: اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه می کُنما...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت؛

بگو زیبا؛ بگو هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو...

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت:خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...

چرا؟ این مخالف تقدیره؛ چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم، ده تا دوستت دارم. اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم مگه ما باهم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد؟

بعد از تموم شدن گريه هاي كودك خدا گفت: آدم، محبوب ترین مخلوق من ... چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه... کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب می کردند تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت!

کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خود خواهی شان می خواستند. دنیا برای تو کوچک است ...

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی ...

کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخند بر لب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.

robbo
30-05-2008, 23:55
یه داستانک از خودم

اردیبهشت
اردیبهشت بیرون اردیبهشت بود اما باران نمی بارید.
وارد اتاق شد. آرام روی کاناپه ی دو نفره ی وسط اتاق نشست .
ساعت باز هم یک وچهل وپنج دقیقه بود.
بلند شد و پنجره را تا نیمه باز کرد ودوباره روی کاناپه برگشت.
تنهایی دو لیوان از شراب چهار ساله ی روی میز خورد و خیلی زود خوابید.
اتاق بوی خاک نم زده می داد

ali266
01-06-2008, 12:29
روزي زني نزد شيوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بي تفاوت شده است و او مي ترسد که نکند مرد زندگي اش دلش را به کس ديگري سپرده باشد.
شيوانا از زن پرسيد:" آيا مرد نگران سلامتي او و بچه هايش هست و برايشان غذا و مسکن و امکانات رفاهي را فراهم مي کند؟! " زن پاسخ داد: "آري در رفع نيازهاي ما سنگ تمام مي گذارد و از هيچ چيز کوتاهي نمي کند!" شيوانا تبسمي کرد و گفت:"پس نگران نباش و با خيال راحت به زندگي خود ادامه بده!"دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شيوانا آمد و گفت:" به مرد زندگي اش مشکوک شده است. او بعضي شبها به منزل نمي آيد و با ارباب جديدش که زني پولدار و بيوه است صميمي شده است. زن به شيوانا گفت که مي ترسد مردش را از دست بدهد. شيوانا از زن خواست تا بي خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد. روز بعد زن نزد شيوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتي خسته از سر کار آمده و کسي را در منزل نديده هراسان و مضطرب همه جا را زير پا گذاشته تا زن و بچه اش را پيدا کند و ديشب کلي همه را دعوا کرده که چرا بي خبر منزل را ترک کرده اند.شيوانا تبسمي کرد و گفت:" نگران مباش! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامي که نگران شماست، به شما تعلق دارد." شش ماه بعد زن گريان نزد شيوانا آمد و گفت:" اي کاش پيش شما نمي آمدم و همان روز جلوي شوهرم را مي گرفتم. او يک هفته پيش به خانه ارباب جديدش يعني همان زن پولدار و بيوه رفته و ديگر نزد ما نيامده و اين نشانه آن است که او ديگر زن و زندگي را ترک کرده است و قصد زندگي با زن پولدار را دارد." زن به شدت مي گريست و از بي وفايي شوهرش زمين و زمان را دشنام مي داد. شيوانا دستي به صورتش کشيد و خطاب به زن گفت:" هر چه زودتر مردان فاميل را صدا بـزن و بي مقدمه به منزل ارباب پولدار برويد. حتماً بلايي سر شوهرت آمده است!" زن هراسناک مردان فاميل را خبر کرد و همگي به اتفاق شيوانا به در منزل ارباب پولدار رفتند. ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بي اطلاعي کرد. اما وقتي سماجت شيوانا در وارسي منزل را ديد تسليم شد.
سرانجام شوهر زن را درون چاهي در داخل باغ ارباب پيدا کردند. او را در حالي که بسيار ضعيف و درمانده شده بود از چاه بيرون کشيدند. مرد به محض اينکه از چاه بيرون آمد به مردان اطراف گفت که سريعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتي او را بدهند که نگران نباشند. شيوانا لبخندي زد و گفت:" اين مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و بايد حرفش را باور کرد."
بعداً مشخص شد که زن بيوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فريب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداري مرد او را درون چاه زنداني کرده بود. يک سال بعد زن هديه اي براي شيوانا آورد. شيوانا پرسيد:" شوهرت چطور است؟! "زن با تبسم گفت:" هنوز نگران من و فرزندانم است. بنابراين ديگر نگران از دست دادنش نيستم! به همين سادگي!"

magmagf
02-06-2008, 05:18
متن حكايت:
شاه عباس از وزير خود پرسيد:"امسال اوضاع اقتصادي كشور چگونه است؟"
وزير گفت:"الحمدالله به گونه اي است كه تمام پينه دوزان توانستند به زيارت كعبه روند!"

شاه عباس گفت:"نادان! اگر اوضاع مالي مردم خوب بود مي بايست كفاشان به مكه مي رفتند نه پينه دوزان، چون مردم نمي توانند كفش بخرند ناچار به تعميرش مي پردازند، بررسي كن و علت آن را پيدا نما تا كار را اصلاح كنيم."

تحليل حكايت:
1- يك شاخص مناسب مي تواند در عين سادگي بيانگر وضعيت كل سيستم باشد.
2- در تحليل شاخص بايد جنبه هاي مختلف را بررسي نمود. گاهي بهبود ناگهاني يك شاخص بيانگر رشدهاي سرطاني و ناموزون سيستم است.

magmagf
02-06-2008, 05:31
روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید : چرا مرا دوست داری ؟ چرا عاشقم هستی ؟

پسر گفت : نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم

دختر گفت : وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی ؟!!!!

پسر گفت : واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم

دختر گفت : اثبات؟!!!! نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم . شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد اما تو نمی توانی این کار را بکنی !!!!

پسر گفت : خوب ... من تو رو دوست دارم چون زیبا هستی
چون صدای تو گیراست
چون جذاب و دوست داشتنی هستی
چون باملاحظه و بافکر هستی
چون به من توجه و محبت می کنی
تو را به خاطر لبخندت دوست دارم
به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم

دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد

چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت

پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت

نامه بدین شرح بود :
عزیز دلم !!!تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم ..... اکنون دیگر حرف نمی زنی پس نمی توانم دوستت داشته باشم
دوستت دارم چون به من توجه و محبت می کنی ...... چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی نمی توانم دوستت داشته باشم
تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم ..... آیا اکنون می توانی بخندی ؟ می توانی هیچ حرکتی بکنی ؟ ...... پس دوستت ندارم
اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمان هایی مثل الان هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم

آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار؟
نه
و من هنوز دوستت دارم . عاشقت هستم

دل تنگم
02-06-2008, 15:53
دیروز صبح از پنجره طبقه بالای ساختمان که مسلط به خیابان بود نگاه میکردم.مجید کنار پیاده رو بود و چندتا دیگر از بچه ها هم بودند.
هرکسی که از کنارشان رد میشد حرفی می پراند این مجید با آن هیکل ورزشی اش.انگار نه انگار حجب وحیایی هست.
من از آن بالا فقط نگاهش میکردم.مرا نمی دید.شاخ و برگ درختها هم برای ایشان مانعی بود تا متوجه من شود.
مدتی به این وضع سپری شد و مجید آمد داخل ساختمان.
آرام قدم زدم و رفتم جلو.خوش و بشی کردیم و یواشکی گفتم:
مجید ! یاد بگیریم وقتی کسی از کنارمان رد میشود و یا ما رد می شویم هرچه دلمان خواست به کسی نگوئیم و هر کاری دلمان خواست نکنیم.
مجید رنگش عوض شد.منتظر نماندم چیزی از او بشنوم.
اما درونم غوغایی شد.یاد این عمر رفته را کردم.در تمام این مدت یکی از آن بالا مرا نگاه میکرده.همه چیز را دیده.شنیده و سکوت کرده است.به تمام حرفهایي كه زدم.كارهايي كه كردم.تندي هايي كه كردم.ناسپاسي هايي كه در حق خودش و ديگران انجام دادم...و همه گناهاني كه كردم.
آنچه هم به من رسید و ناخوشایند بود از طرف خودم بود وگرنه او برای همه بهترین را می خواهد و اینرا از بخشش همه نعمتهایش به خودم می بینم.
خجالت کشیدم....به سالهاي رفته از عمر كه نگاه كردم ،بیشتر خجالت کشیدم.

دل تنگم
04-06-2008, 04:22
دستمال كاغذي به اشك گفت: "قطره قطره‌ات طلاست يك كم از طلاي خود حراج مي‌كني؟ عاشقم،با من ازدواج مي‌كني؟"

اشك گفت: "ازدواج اشك و دستمالِ كاغذي! تو چقدر ساده‌اي خوش خيال كاغذي! توي ازدواج ما تو مچاله مي‌شوي چرك مي‌شوي و تكه‌اي زباله مي‌شوي، پس برو و بي‌خيال باش عاشقي كجاست؟!! تو فقط دستمال باش!"

دستمال كاغذي، دلش شكست گوشه‌اي كنار جعبه‌اش نشست گريه كرد و گريه كرد و گريه كرد در تن سفيد و نازكش دويد خونِ درد آخرش، دستمال كاغذي مچاله شد مثل تكه‌اي زباله شد. او ولي شبيه ديگران نشد چرك و زشت مثل اين و آن نشد رفت اگرچه توي سطل آشغال پاك بود و عاشق و زلال او با تمام دستمال‌هاي كاغذي فرق داشت، چون كه در ميان قلب خود دانه‌هاي اشك كاشت.

"عرفان نظر آهاری"

H_A_M_E_D
04-06-2008, 10:57
یک روز پایم در چاله ای رفت و خوردم زمین و مردم . بعد از خواب بیدار شدم و سرم به سقف خورد و مردم . بعد بیدار شدم و از تخت افتادم و مردم . بعد بیدار شدم و از پنجره افتادم تو خیابون و له شدم و مردم . بعد بیدار شدم و زلزله اومد و مردم . و بعد هی مردم و بعد هی بیدار شدم .

saman007spy
05-06-2008, 22:24
این داستان در باره یک دختر که معلم روستا بود و یک پسر باغبان است . بزرگترین آرزوی پسر این بود که هر روز در کنار پنجره صدای زیبای دختر را بشنود . او فکر می کرد که هیچ کسی همانند این دختر صدای نرم و دلنشین ندارد . اما روزی از روزها ، پسر متوجه شد که صدای دختر گرفته است . او در گوشه ای از حیاط مدرسه مخفیانه به داخل کلاس نگاه می کرد و متوجه شد دختر از نهایت درد گلو چهره اش تغییر کرده است . پس از پایان کلاس ، پسر به سراغ دختر رفت و متوجه که دختر اهل جنوب است و تحمل آب و هوای خشک شمالی را ندارد و به همین دلیل صدایش نیز تغییر کرده است . روز بعد ، دختر متوجه فنجان آبی شد که روی میزش گذاشته شده بود . آب را نوشید . سپس ابرو در هم کشید و گفت : چقدر تلخ است . اما پسر متوجه شد که صدای دختر پس از نوشیدن آب بهتر شده است . زیرا او این آب را از جوانه نیلوفر تهیه کرده بود که با خوردن آن درد انسان کاهش می یابد . پسر هر روز به این کار ادامه می داد و پس از چیدن جوانه ها ، دوایی آماده کرده و قبل از کلاس مخفیانه روی میز دختر می گذاشت . روزی از روزها ، دختر زودتر از پسر به کلاس آمد و در پشت در پنهانی به تماشای حرکات پسر پرداخت و به ماجرا پی برد . در همین جا از پسر پرسید : پس تو هر روز جوانه نیلوفر را برای من تهیه می کنی ؟ پسر سری تکان داد و با لکنت زبان جواب داد : بله ، بله ، متوجه شدم صدای شما تغییر کرده است و این دوا برای کاهش درد شما مناست است . از آن به بعد ، پسر هر روز تخم نیلوفر را می چید و دوای دختر را آماده می کرد . روزی از روزها ، پسر از معلم روستایی پرسید : تو دیگر از تلخی این دوا نمی ترسی ؟ دختر لبخندی زد و گفت : این شیرین ترین دارو جهان است .

saman007spy
05-06-2008, 22:25
ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند .
یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید .
روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است .
رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند . خود را تغییر دهیم نه جهان را

saman007spy
05-06-2008, 22:25
روزی پیش گوی پادشاهی به او گفت که در روز و ساعت مشخصی بلای عظیمی برای پادشاه اتفاق خواهد افتاد. پادشاه از شنیدن این پیش گویی خوشحال شد. چرا که می توانست پیش از وقوع حادثه کاری بکند.

پادشاه به سرعت به بهترین معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکم ترین قلعه را برایش بسازند. معماران بی درنگ بی آن که هیچ سهل انگاری و معطلی نشان بدهند، دست به کار شدند. آنها از مکان های مختلف سنگ های محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به ساختن قلعه پرداختند. سرانجام یک روز پیش از روز مقرر قلعه آماده شد. پادشاه از قلعه راضی شد و با خوش قولی و شرافتمندانه به همه معماران جایزه داد. سپس ورزیده ترین پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت.
پادشاه در آستانه روز وقوع حادثه به گفته پیش گو، وارد اتاق سری شد که از همه جا مخفی تر و ایمن تر بود. اما پیش از آن که کمی احساس راحتی کند، متوجه شد که حتی در این اتاق سری هم چند شعاع آفتاب دیده می شود. او فورا به زیر دستان خود دستور داد که هر چه زودتر همه شکاف های این اتاق سری را هم پر کنند تا از ورود حادثه و بلا از این راه ها هم جلوگیری شود.
سرانجام پادشاه احساس کرد آسوده خاطر شده است. چرا که گمان کرد خود را کاملا از جهان خارج، حتی از نور و هوایش، جدا کرده است.
معلوم است که پادشاه خیلی زود در اتاق بدون هوا خفه شد و مرد. پیش گویی منجم پادشاه به حقیقت پیوسته بود و سرنوشت شوم طبق گفته پیش گو رقم خورده بود! معنی این داستان را می توان به قلب انسان ها از جمله خود ما تشبیه کرد. در دل ما هم قلعه بسیار محکمی وجود دارد. این قلعه با مواد مختلفی محکم تر از سنگ ساخته شده است. این مواد چیزی به جز خشم و نفرت، گله و شکایت، خود خوار شمردن و غرور و کبر، شتاب، تعصب و بدبینی و ... نیستند. با این مواد واقعا هم می توان قلعه دل را محکم و محکم و باز هم محکم تر کرد و دیگران را پشت درهای آن گذاشت. همان طور که این پادشاه عمل کرد. قلعه قلب ما هر چه محکم تر و کم منفذتر باشد، احساس خفگی ما هم شدیدتر خواهد بود.

saman007spy
05-06-2008, 22:27
دو روستایی می خواستند برای یافتن شغل به شهر بروند ، یکی از آنها می خواست به شانگهای و دیگری به پکن برود . اما در اتاق انتظار آنان برنامه خود را تغییر دادند . زیرا مردم می گفتند که شانگهایی ها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه هایی که از آنان راه می پرسند ، پول می گیرند ، اما پکنی ها ساده لوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند ، نه تنها غذا بلکه پوشاک به او می دهند.
فردی که می خواست به شانگهای برود ، فکر کرد : پکن جای بهتری است ، کسی در آن شهر پول نداشته باشد ، بازهم گرسنه نمی ماند . با خود گفت : خوب شد سوار قطار نشد م ، وگر نه به گودالی از آتش می افتادم . فردی که می خواست به پکن برود ، پنداشت : شانگهای برای من بهتر است ، حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد ، خوب شد سوار قطار نشدم ، در غیر این صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست می دادم . هر دو نفر در باجه بلیت با یکدیگر برخورد کرده و بلیت را عوض کردند .
فردی که قصد داشت به پکن برود بلیت شانگهای را گرفت و کسی که می خواست به شانگهای برود بلیت پکن را به دست آورد. نفر اول وارد پکن شد ،متوجه شد که پکن واقعا شهر خوبی است . ظرف یک ماه اول هیچ کاری نکرد ، همچنین گرسنه نبود . در بانک ها آب برای نوشیدن و در فروشگاه های بزرگ شیرینی های تبلیغاتی را که مشتریها توانستند بدون پرداخت پول بخورند ، می خورد .
فردی که به شانگهای رفته بود ، متوجه شد که شانگهای واقعا شهر خوبی است هر کاری در این شهر حتی راهنمایی مردم و غیره سود آور است ، . فکر خوبی پیدا شود و با زحمت اجرا گردد ، پول بیشتری به دست خواهد آمد . او سپس به کار گل و خاک روی آورد . پس از مدتی آشنایی با این کار 10 کیف حاوی از شن و برگ های درختان را بارگیری کرده وآن را" خاک گلدان" نامیده و به شهروندان شانگها یی که به پرورش گل علاقه داشتند ، فروخت . در روز 50یوان سود برد و با ادامه این کار در عرض یک سال در شهر بزرگ شانگهای یک مغازه باز کرد.
او سپس کشف جدیدی کرد : تابلوی مجلل بعضی از ساختمان های تجاری کثیف بود ، متوجه شد که شرکت ها فقط به دنبال شستشوی عمارت هستند و تابلو ها را نمی شویند از این فرصت استفاده کرد، نردبان ، سطل آب و پارچه کهنه خرید و یک شرکت کوچک شستشوی تابلو افتتاح کرد . شرکت او اکنون 150کارگردارد وفعالیت آن از شانگهای به شهرهای " هانگ جو " و" نن جینگ " توسعه یافته است .
او اخیرا برای بازاریابی با قطار به پکن سفر کرد. در ایستگاه راه آهن ، آدم ولگردی دید که از او بطری خالی می خواهد ، هنگام دادن بطری ، چهره کسی را که پنج سال پیش بلیط قطار را با او عوض کرده بود ، به یاد آورد .

saman007spy
05-06-2008, 22:27
دختری در چين زندگي مي كرد که با جدیت درس نمی خواند . وی اصلا نمی دانست که آینده اش چيست و به دنبال چه هدفي مي باشد . روزی از روزها ، قبل از امتحانات مدرسه ، دوست اين دختر به وی خبر داد كه به سوالات امتحاني دست يافته است . در حقیقت ، دختر مي توانست براي شركت در امتحان از همین ورقه استفاده كند . دختر کلیه پاسخ های ورقه را كه در دست داشت حفظ كرد . با توجه به ضعف درسي وي گمان بر اين بود كه او در اين امتحانات از نمره 100 فقط 30 نمره خواهد گرفت . اما او موفق شد در آزمون مدرسه نمره 98 بگيرد. اين مساله باعث شد كه دانش آموزان دچار ترديد شوند كه مبادا دختر در امتحان تقلب كرده است . با وجود اين اتفاق معلم دختر را ستایش و تشویق و ابراز اطمینان کرد که وي از آن به بعد موفقیت هاي بيشتري به دست خواهد آورد . دختر نيز كه هيجان زده شده بود ، شروع به گريه كرد . او از سخنان معلم بي نهايت خوشحال شده بود و دريافته بود كه اگر خوب درس بخواند ، افتخارات بيشتري كسب خواهد کرد . از آن به بعد ، دختر برای آنکه ثابت کند تلقب نکرده است و براي اينكه معلمش را نا امید نکند ، با جدیت درس می خواند و از لذت درس خواندن را احساس مي كرد . چند سال بعد ، او در يكي از دانشگاه هاي معروف پکن پذيرفته شد . در واقع بدون آن ورقه امتحان سرنوشت دختر اين گونه تغییر نمي كرد و آينده خوبي در انتظار وي نبود . اما همان اتفاق فرصتی برای دختر فراهم آورد و مسير زندگي وي را متحول كرد . بعد از سالها ، دختر به مدرسه باز گشت و براي معلم خود حقيقت را فاش كرد . معلم که ديگر سالمند شده بود ، گفت : عزیزم ، آن زمان می دانستم که تو تلقب کرده ای . زیرا توانایی هاي تو را مي شناختم و مي دانستم كه تو نمي تواني نمره 98 بگیری . اما فکر کردم که امکان دارد تو با استفاده از این فرصت بيشتر کوشش کنی . بدین سبب ، تو را تشویق کردم و نسبت به تو اطمینان داشتم . دختر با شنيدن اين سخنان به گريه افتاد . وی می دانست که در لحظه کلیدی حیات وی ، معلم او را تشویق کرده و همين مساله راه زندگي وي را تغيير داده است. بله دوستان ، در واقع ، در حیات ما اتفاقات و فرصت های زیادی رخ داده و بوجود مي آيد . لذا نبايد به اين آسانی این فرصت ها را از دست داد .

saman007spy
05-06-2008, 22:29
دختری با مادرش مرافعه داشت . او بسیار عصبانی شد و از خانه بیرون رفت . پس از طی راه طولانی ، هنگامی که از یک فروشگاه کیک عبور می کرد ، احساس گرسنگی کرد . اما جیب دختر را بید خورده و حتی یک یوان هم نداشت .
صاحب فروشگاه یک زن سالخورده مهربان بود . پیرزن دید که دختر درمقابل کیکها ایستاده و به آنها نگاه می کند ، از وی پرسید : عزیزم ، گرسنه ای ؟ دختر سرش را تکان داد و گفت : بله ، اما پول ندارم . پیرزن لبخندی زد و گفت : عیب ندارد . مهمان من هستی . پیرزن کیک و یک فنجان شیر برای دختر آورد . دختر بسیار سپاسگذار شد . اما فقط کمی کیک خورد و سپس اشکهایش بر گونه ها و روی کیک جاری شد . پیرزن از دختر پرسید : عزیزم ، چه شده است ؟ دختر اشکهایش را پاک کرد و گفت : چیزی نیست . من فقط بسیار از شما تشکر می کنم . با وجود آنکه شما من را نمی شناسید ، به من کیک دادید . من با مادرم دعوا کردم . اما مادرم من را بیرون رانده و به من گفت : دیگر به خانه باز نگرد .
پیرزن با شنیدن سخنان دختر گفت : عزیزم ، چطور می توانی این گونه فکر کنی ؟ فکر بکنی ، من فقط یک کیک به تو دادم ، اما تو بسیار از من تشکر می کنی . مادرت سالها برای تو غذا درست کرده است ، چرا از او تشکر نمی کنی و چرا با او عوا می کنی ؟ دختر مدتی سکوت کرد . سپس با عجله کیک را خورد و به طرف خانه دوید . هنگامی که به خانه رسید ، دید که مادر در مقابل در انتظار می کشد . مادر با دیدن دختر بی درنگ خنده ای کرد و به دختر گفت : عزیزم ، عجله کن غذا درست کرده ام . اگر دیر کنی ، غذا سرد خواهد شد . در این موقع ، اشکهای دختر بار دیگر جاری شد . آری دوستان ، بعضی اوقات ، ما از نیکی و مهربانی دیگران تشکر می کنیم ، اما مهربانی اعضای خانواده مان را نادیده می گیریم .
دوستان عزیز ، آیا شما در زندگی تان با چنین مسئله ای روبرو شده اید ؟ بله ، عشق به اعضای خانواده سزاوار ستایش است .

saman007spy
05-06-2008, 22:30
پادشاه پیری بود که می خواست یکی از سه پسر خود را برای سلطنت آینده انتخاب کند.روزی ، سه شاهزاده را صدا کرد و به هر سه نفر مبلغ یکسانی پول داد و از آنها خواست که قبل از عصر همین روز، چیزی بخرند و با آنها یک اتاق را پر کنند.
شاهزاده اول بسیار فکر کرد و با تمام پول برگ نیشکر خرید. اما با این برگها فقط یک سوم اتاق را پر کرد. شاهزاده دوم با این پول پوشال ارزنتر خرید .اما با این پوشال ها فقط نیمی از اتاق را پر کرد.
نزدیک بود آسمان تاریک شود.شاهزاده کوچک با دست خالی برگشت، دیگران بسیار تعجب کردند و از او پرسیدند:"تو چه خریده ای؟" او گفت در راه یک یتیم را دیدم که شمع می فروشد. همه پول را به او دادم و فقط چند شمع را خریدم. اما وقتی که شمع ها را روشن کرد، نور آنها همه اتاق را روشن کرد.

saman007spy
05-06-2008, 22:31
جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.


پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت. در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.

جک از او پرسید: چی شده؟

جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم، اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد. به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم. فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم. واقعم عصبانی شدم. جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی شکایت می کرد و غر می زد که او مرد بی ادبی است. جک در حالی است که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد. بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت.

وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می خواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم.

صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت: بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.

وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود ؟
جک خندید و به دوستش گفت: دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی منطق می رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می شود.

saman007spy
05-06-2008, 22:31
سم، کارمند عادی یک شرکت کوچک است. روزی او به خاطر کارهای اضافه بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید.
او که بسیار خسته بود به خودش گفت: تا اتوبوس بیاید، کمی بخوابم. بیست دقیقه بعد، اتوبوس آمد. این اتوبوس دو طبقه بود. سم وقتی دید در طبقه دوم کسی نیست بسیار خوشحال شد و گفت: آه می توانم دراز بکشم و کمی بخوابم.
او سوار اتوبوس شد و در حالی است که به طبقه دوم می رفت، پیرمردی که کنار در اتوبوس نشسته بود به او گفت: بالا نرو، بسیار خطرناک است.
سم ایستاد. از قیاقه جدی پیرمرد دریافت که او دروغ نمی گوید. نیمه شب بود و حتما پیرمرد چیز خطرناکی دیده بود. سم قبول کرد و در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد. با این که جایش کمی ناراحت بود اما به نظرش امنیت از هر چیزی مهم تر بود.
او روز بعد هم دیر به خانه برمی گشت و سوار همان اتوبوس شد و از این که پیرمرد دیشبی همان جا نشسته بود متعجب شد. پیرمرد با دیدن او گفت: پسرم بالا نرو، بسیار خطرناک است. سم در پایین پله ها به بالا نگاه کرد، بسیار مخوف به نظر می رسید. دوباره در انتهای اتوبوس جای پیدا کرد و نشست. شب سوم هم سوار همان اتوبوس شد، پیرمرد باز هم در اتوبوس بود. این بار سم چیزی نگفت و در انتهای اتوبوس نشست. همان موقع پسر دیگری سوار اتوبوس شد و داشت به طبقه دوم می رفت که پیرمرد به او گفت: پسرم بالا نرو، خطرناک است. پسر پرسید: چرا؟ پیرمرد گفت: مگر نمی بینی؟ طبقه دوم راننده ندارد! پسر در حالی که بلند می خندید به طبقه بالا رفت و به راحتی دراز کشید و خوابید.

MILIN3M
05-06-2008, 23:19
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.

وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی. یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات او با خبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم. با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی.

تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...، فکر می کنم خیلی خسته بودی.
بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی. اشکالی ندارد. احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.

من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو...

به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.
آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی...

MILIN3M
06-06-2008, 20:02
به آسفالت ترک خورده ی کوچه خيره شدم
-خانوم چيزی گم کردين؟
-بله؟
-پرسيدم چيزی گم کردين؟
چيزی؟ چيزی گم کرده ام؟ درسته چيزی گم کرده ام
-بله ، يه چيزی گم کردم
-کی گم شده؟
هر چقدر فکر ميکنم چيزی به خاطرم نميرسه.
با سردرگمی جواب ميدم: نميدونم
-اينجا افتاده؟
-نميدونم تو همين کوچه بايد گمش کرده باشم ، واسه يه کاری اومدم اينجا ، سر کوچه که نگاه کردم بود اما الان ديدم نيست ببينم، اسم اينجا کوچه زندگيه ديگه نه؟
-بله اسمش همينه، حالا چی گم کردين؟
سرم رو بالا ميآرام و تو چشاش زل ميزانم
از حالته نگاهم ميره عقب
"خودم رو آقا، خودم رو گم کردم

MILIN3M
06-06-2008, 20:07
لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.

جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند
زن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پول تان را می آورم
جان گفت نسیه نمی دهد

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت
ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من
خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کو؟
لوئیز گفت: اینجاست
" لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر."

لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در ‏آورد، و چیزی رویش نوشت و ‏‏آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت
خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند
در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است

کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:" ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده کن "
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد
لوئیز خداحافظی کرد و رفت

فقط اوست که میداند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است

vr2006
07-06-2008, 01:18
saman007spy جان داستانهای خوبی گذاشتی میشه بگی از کجا نوشتیشون؟ tak آره؟

magmagf
08-06-2008, 15:37
سلام دوستان

باز مجبور شدم اين تاپيك را يك پاك سازي بكنم براي اطلاع از قوانين تاپيك به پست زير مراجعه كنيد


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

داستان هاي طولاني جديد را پاك كردم و از اين به بعد لطفا فقط داستان هاي خيلي كوتاه را قرار بدهيد

و از قرار دادن داستان هاي تكراري هم بپرهيزيد بعضي دوستان حتي در حدود 40 يا 50تا داستان تكراري هم داشتن

ممنون از توجهتون

دل تنگم
10-06-2008, 02:27
مرد به ماهي‌ها نگاه مي‌كرد. ماهي‌ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. پشت شيشه برايشان از تخته سنگ‌ها آبگيري ساخته بودند كه بزرگ بود و ديواره‌اش دور مي‌شد و دوريش در نيمه تاريكي مي‌رفت. ديواره‌ي روبروي مرد از شيشه بود. در نيم تاريكي راهرو غار مانند در هر دوسو از اين ديواره‌ها بود كه هر كدام آبگيري بودند نمايشگاه ماهي‌هاي جور به‌جور و رنگارنگ. هر آبگير را نوري از بالا روشن مي‌كرد. نور ديده نمي‌شد، اما اثرش روشنايي آبگير بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهي‌ها در روشنايي سرد و تاريك نگاه مي‌كرد. ماهي‌ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. انگار پرنده بودند، بي‌پر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهي حبابي بالا نمي‌رفت، آب بودن فضايشان حس نمي‌شد. حباب، و هم چنين حركت كم و كند پره‌هايشان. مرد درته دور روبرو، ‌دوماهي را ديد كه با هم بودند دو ماهي بزرگ نبودند، با هم بودند. اكنون سرهايشان كنارهم بود و دم‌هايشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبيدند و رو به بالا رفتند و ميان راه چرخيدند و دوباره سرازير شدند و باز كنار هم ماندند. انگار مي‌خواستند يكديگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لوليدند و رفتند و آمدند
مرد نشست. انديشيد هرگز اين همه يكدمي نديده بوده است. هر ماهي براي خويش شنا مي‌كند و گشت وگذار ساده خود را دارد. در آبگيرهاي ديگر، و بيرون از آبگيرها در دنيا، در بيشه، در كوچه‌ ماهي و مرغ و آدم را ديده بود و در آسمان ستاره‌ها را ديده بود كه مي‌گشتند، مي‌رفتند اما هرگز نه اين همه هماهنگ. در پاييز برگها با هم نمي‌ريزند و سبزه‌هاي نوروزي روي كوزه‌ها با هم نرستند و چشمك ستاره‌ها اين همه با هم نبود. اما باران. شايد باران. شايد رشته‌هاي ريزان با هم باريدند و شايد بخار از روي دريا به يك نفس برخاست؛ اما او نديده بود. هرگز نديده
دو ماهي شايد از بس با هم بودند، همسان بودند؛ يا شايد چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمي بود، يا همدمي از گردش هماهنگ زاده بود؟ يا شايد همزاد بودند. آيا ماهي همزادي دارد؟
مرد آهنگي نمي‌شنيد، اما پسنديد بيانديشد كه ماهي نوايي دارد، يا گوش شنوايي، كه آهنگ يگانگي مي‌پذيرد. اما چرا نه ماهيان ديگر؟
دو ماهي آشنا بودند. دو ماهي زندگي در آبگير تنگ را با رقص موزوني مزين كرده بودند. اما چگونه همچنان خواهند رقصيد؟ از اينجا تا كجا خواهند رقصيد؟
يك پيرزن كه دست كودكي را گرفته بود،‌آمد و پيش آبگير به تماشا ايستاد و پيش ديد مرد را گرفت
زن با انگشت ماهي‌ها را به كودك نشان مي‌داد. مرد برخاست و سوي آبگير رفت، ماهي‌ها زيبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگير خوش روشنايي بود و همه چيز سكون سبكي داشت. زن با انگشت ماهي‌ها را به كودك نشان مي‌داد، بعد خواست كودك را بلند كند، تا او بهتر ببيند. زورش نرسيد. مرد زير بغل كودك را گرفت و او را بلند كرد. پيرزن گفت: "ممنون آقا
اندكي كه گذشت، مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن
دو ماهي اكنون سينه به سينه‌ي هم داشتند و پرك‌هايشان نرم و مواج و با هم مي‌جنبيد. نور نرم انتهاي آبگير، مثل خواب صبح‌هاي زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل يك حباب مي‌نمود، پاك و صاف و راحت و سبك
دو ماهي اكنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، به هم نزديك شوند و كنار هم سر بخورند. مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن
كودك اندكي بعد پرسيد:«كدوم دو تا؟
مرد گفت: «اون دو تا. اون دو تا را مي‌گم. اون دو تا را ببين.» و با انگشت به ديواره‌ي شيشه‌اي آبگير زد. روي شيشه كسي با سوزن يا ميخ يادگاري نوشته بود. كودك اندكي بعد گفت: « دو تا نیستن
مرد گفت: «اون، آآ، اون، اون دو تا.»
كودك گفت: «همونا. دو تا نيستن. يكيش عكسه كه توي شيشه اونوري افتاده
مرد اندكي بعد كودك را به زمين گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشاي آبگيرهاي ديگر

MILIN3M
10-06-2008, 02:36
در پارک شهر ، زنی با یک مرد ، روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند. زن رو به مرد کرد و گفت : "پسری که لباس قرمز به تن دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است." مرد در جواب گفت : "چه پسر زیبایی!" و در ادامه گفت : "او هم پسر من است." و به کودکی اشاره کرد که داشت تاب بازی می کرد.
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : "تامی ، وقت رفتن است. "
اما تامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید گفت : " بابا ! فقط ۵ دقیقه دیگه ، باشه ؟ "
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز صحبت کردند. دقایقی گذشت و پدر دوباره صدا زد : "تامی! دیر می شود ، برویم." ولی تامی باز خواهش کرد : "بابا ! ۵ دقیقه ، این دفعه قول می دهم. "
مرد لبخندی زد و باز قبول کرد. در همین هنگام زن رو به مرد کرد و گفت : "شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟ "
مرد جواب داد : "دو سال پیش در حادثه ی رانندگی پسر بزرگترم را از دست دادم . من هیچ گاه برای سام وقت کافی نگذاشته بودم. تامی فکر می کند که ۵ دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آنست که من ۵ دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم."

MILIN3M
10-06-2008, 02:38
کشاورزی تعدادی توله سگ ازنژادی خوب رو گذاشته بود واسه ی فروش.
پسر بچه ای رفت سراغش و گفت:می خواهم یکی از اونا رو بخرم.
کشاورز جواب داد که:اونا نژاد خوبی دارن و کمی گرون هستند.
پسر کوچولو پولهایی رو که توی مشتش نگه داشته بود شمرد و گفت:من فقط 29سنت دارم.
کشاورز سری تکون داد و گفت: متاسفم پسرم اونا خیلی گرون تر از این حرفا هستند.
پسرک خواهش کرد : پس فقط اجازه بدید نگاهی بهشون بندازم.
و بعد از قبول کردن کشاورز رفت سراغ توله ها و چهارتا سگ کوچولوی پشمالو رو دید که با هم بازی می کردن و بالا و پایین می پریدن .
یهو یه صدای خش خش که از لونه ی سگ ها میومد توجه اونو جلب کرد و رفت به سمتش.
اونجا یه توله سگ لاغر رو دید که جثه اش از بقیه کوچیک تر بود و به دلیل این که یکی از پاهاش معیوب بود لنگ لنگان راه می رفت.
یه دفعه چشم های پسرک برقی زد و دوان دوان رفت سراغ کشاورز و گفت: آقا ممکنه اونو به من بفروشین .
کشاورز با تعجب پاسخ داد که: پسرم اون لنگه و لاغر.... به سختی هم راه می ره پس نمی تونی باهاش بازی کنی.
پسر کوچولو که هنوز چشم هایش می درخشید پاچه ی شلوارش را بالا زد و پای مصنوعیش را به کشاورز نشون داد و گفت اون توله سگ به کسی نیاز داره که درکش کنه و اشک تموم صورتش رو پوشوند.....

vahidhgh
11-06-2008, 11:15
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید..
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.
مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".

FLOWERWILD
14-06-2008, 22:33
سلام میشه منبع داستانها رو هم بنویسید

malakeyetanhaye
16-06-2008, 15:06
[جوانمردی یعنی اسب ( بر اساس یک قصه کهن ایرانی)

[ سید محمد حسینی ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مرد سوار، دلش به حال او رحم آمد ، از اسب پیاده شد و او را بر اسب نشانید تا او را با مقصدش برساند.
مرد افلیج بر اسب که نشست ، دهنه اسب را کشید و گفت : من اسب را بردم و با اسب گریخت ، اما پیش از آنکه از صدا رس دور شود ، مرد سوار در پی آن فریاد زد : تو تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی. اسب برای تو ، اما گوش کن ، چه میگویم .
مرد افلیج اسب را نگه داشت .
مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را بدست آوردی ، چون از این می ترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند.
مرد افلیج گفت: از آن روز که من را در یاد است در کنار این راه در تماشای سواران بودم. در اندیشه شدم ، این چه بازی است که در آن من پیاده و بازنده ام.
با خود گفتم: اگر این بازی تا به آخر شود، سر انجام مرا جز خاک گور چیز دیگر نیست ، پس آن بهتر، قبل از آنکه به آخر خط برسم بازی را دگر سازم.
مرد سوار گفت: و بر آن شدی اسب دیگر کسان ببری ؟
مرد افلیج گفت : آری چرا نه ؟ اسب را جز سواری دادن کاری نیست ، می خواهد تو باشی ، می خواهد من باشم.
مرد سوار گفت: تو دگر بر چه آیینی که دزدان نیز در آیین خود جوانمرد را می شناسند. من در حق تو جوانمردی کردم ،از برای یاری تو دست دراز کردم، بر کفم آتش نهادی ، این جفا سزاوار من نبود.
مرد افلیج گفت : نخست آنکه تو جوانمردی نکردی ، ترحم کردی ، و دیگر ،آنچه تو به آن میگویی جوانمردی ، من به آن میگویم اسب. سه دیگر ، من نمی بردم، دیگری می برد ، پی آن چگونه است دیگران سزاوارند سوار باشند ، اما سزای من پیاده بودن است.
آیین از آن تو ، من اگر بخواهم بر آیین تو باشم ، تمام عمر باید در کنار این راه اوقات خود هدر کنم .
تو بر آیین خود باش ، من اسب را میبرم.
مرد سوار گفت : پا از گلیم خویشتن نباید دراز کرد .
مرد افلیج گفت : آن گلیم که می گویی در باور من بود ، بسیار رنج بردم تا آن را زدودم ، اکنون بر آنم که باور را باور نکنم.
مرد سوار گفت: اما آن اسب از آن من است.
مرد افلیج گفت : از آن تو بود ، اکنون دیگر مال من است .
مرد افلیج لگام کشید ، اسب بر روی دو پا بلند شد و به تاخت درامد .
مرد سوار دست در پس سنگی برد تا به سوی مرد افلیج پرتاب کند ، مرد افلیج در حالی که دور میشد گفت : بازی سنگ پرانی را دها بار من انجام دادم ، تا بلکه سواری را از اسب به زیر کشم ، اما نشد .
ریشه سنگ از خاک بیرون نیامد که نیامد ، حال با جوانمردی خویش باش و پا از گلیم خویش دراز مکن .
و رفت .
مرد سوار ایستاد و نگاه کرد تا مرد افلیج در نگاهش گم شد ، پس با نا امیدی پایجامه را تا زانو درید و خود را به شکل و شمایل مرد افلیج درآورد و در کنار جاده نشست .
از دور سواری برآمد. مرد سوار خود را به پریشانی و درماندگی زد.
سوار در صدا رس ایستاد.
مرد افلیج بود که بازگشته بود و با سرخوشی می خندید .
مرد سوار به دیدن مرد افلیج گفت : پشیمان شدی و برگشتی ؟
می دانستم که آیین جوانمردی بر تو اثر خواهد کرد.
مرد افلیج گفت : می بینم که زود آموخته شدی ، آن آیین ، تو را در باور نبود ، زبان ریا را کنار گزار ، من دیگر خام نخواهم شد .
تو که در اندر زمانی نتوانستی پیاده گی را تاب آوری ،چگونه بر آن بودی که من عمری پیاده بودن را برخود هموار کنم ؟
مرد سوار گفت: پشیمان نشدی ؟
مرد افلیج گفت : هرگز ، تا آن هنگام که بازی ، بازی پیادگان بود ، دنیا کوچک بود و زندگی را در کنار همین جاده در بر خود داشتم .اما وقتی اسب آمد ، دنیا فراخ شد ، دنیای کوچک من در زیر پاهای اسب تو خرد شد و از دست رفت و دنیای من شد اسب.
مرد سوار گفت : اگر پشیمان نشدی ، پس چرا بازگشتی ؟
مرد افلیج گفت : بازگشتم ببینم به غیر از آنچه مرا در نظر بود ، ترفند دیگری به نظر تو رسیده یا نه ؟ اکنون که دیدم اندیشه من بر تو فزونی بوده ، برای آنکه پایت به سان افلیجان به نظر آید ، مقداری گزنه بر آن بمال ، همانگونه که من به انجام رساندم .
اکنون میروم ، اما بدان هرگز به هیچکس نخواهم گفت :
جوانمردی تو یعنی اسب من ، باشد که تو هم بتوانی این بازی را با دیگران به انجام رسانی تا بر جوانمردی آنان سوار شوی.
و رفت .

malakeyetanhaye
16-06-2008, 15:14
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]










[ سید محمد حسینی ]

1. خارجي – رودخانه – روز
در مسير رودخانه اي از شمال به جنوب ، آب به شدت جريان دارد. درمسير آب، در ميانه رودخانه ، سنگي بزرگ قرار دارد كه به تنه درختي خشك تكيه كرده است. انتهاي تنه درخت به كنار رودخانه رسيده و در ميان خاك كناره فرو رفته است. آب به سنگ بزرگ برخورد كرده به دو شاخه تقسيم شده و از كنار سنگ فرو
مي ريزد و به سمت پايين دست رودخانه مي رود.
2. خارجي – پايين دست رودخانه – روز
در قسمت پايين رودخانه، جايي كه آب در بستري كم شيب، آرامتر جريان دارد در كناره رودخانه بركه اي نسبتا بزرگ تشكيل شده كه تعداد زيادي ماهي قرمز رودخانه اي در آن زندگي مي كنند. حركت ارام ماهيان در آب گوياي آرامش است. پرش آرام يك ماهي در سطح آب، تصوير منعكس شده گربه اي را كه روي صخره اي مشرف بر بركه با ولع به حركت ماهيان چشم دوخته است، در هم مي ريزد.
3. خارجي- كناره پايين دست رودخانه- روز
چند گربه با پرخاش و سرو صداي زياد به سرو روي يكديگر مي زنند و دو گربه ناراحت و عصباني به دنبال هم مي دوند. حركت عصبي گربه ها گوياي گرسنگي آنهاست. هر چند دقيقه از بالاي صخره مشرف بر بركه به ارامش ماهيان مي نگرند . عمق آب بركه و ارتفاع صخره مانع از پريدن گربه ها به درون آب مي شود.
4. خارجي- كناره پايين دست رودخانه – روز
چند كوه نورد با لوازم و لباس كوهنوردي از قسمت پايين رودخانه به قسمت بالاي رودخانه در حركتند. با سر خوشي مي گويند و مي خندند. تصوير وارونه ايشان درآب بركه منعكس شده است. گربه ها با ديدن كوهنوردان پشت بوته ها پنهان مي شوند و چشم به پاهاي در حركت ايشان مي دوزند. يكي از كوهنوردان تكه اي نان براي آنان پرتاب مي كند، گربه ها از پشت بوته ها بيرون آمده و با لوس بازي خود را به پاهاي كوهنوردان مي مالند.
5. خارجي – قسمت بالاي رودخانه – روز
كنار تنه درخت خشكي كه بر روي رودخانه افتاده، محوطه اي صاف و هموار است. كوهنوردان تصميم مي گيرند كه در آن محوطه چادر بزنند . بار و بنه را بر زمين مي گذارند و دو نفر مشغول به چادر زدن مي شوند، ديگري اجاقي با سنگ براي افروختن آتش مي سازد و ديگري خس و خاشاك و چوبهاي پراكنده را براي اجاق جمع
مي كند.
6. خارجي – كناره بالادست رودخانه – روز
آفتاب در حال غروب است. كوهنوردان در حال اتمام بر پايي چادر هستند . يكي چوبهاي درون اجاق را آتش
مي زند و ديگري با قابلمه اي در دست به سمت اجاق آمده و قابلمه را در كنار آتش بر روي سنگ مي گذارد. آنكه آتش را روشن كرده به طرف اثاثيه رفته، تبري بر مي دارد و به سمت تنه درخت خشك افتاده مي رود.
7. خارجي – كناره پايين دست رودخانه – روز
بر روي صخره مشرف بر بركه گربه اي نشسته و به ماهي قرمز درشتي در آب نگاه مي كند كه با سرخوشي به اين طرف و آن طرف مي رود. سرخي رنگ ماهي تمامي چشم گربه را پر مي كند.
گربه به بالا دست رودخانه نگاه مي كند و سرخي آتش به جاي سرخي ماهي تمام چشمش را پر مي كند، آتش در چشمان گربه زبانه مي كشد.
8.خارجي – بالا دست رودخانه – روز
چادر بر پا شده و يكي از كوهنوردان با نوك كلنگ دور تا دور چادر را خندق مي كند و يكي ديگر با ظرفي، اب از رودخانه بر مي دارد و به طرف چادر مي رود. آنكه تبر به دست دارد با قدرت ضربه مي زند و با هر ضربه مقداري چوب تنه درخت خرد مي شود. آنكه آب برداشته به كنار چادر مي رود و آب را درون خندق مي ريزد. آب در خندق، ابتدا بالا آمده و سپس در خاك فرو مي رود، در اين هنگام آخرين ضربه تبر نيز فرود مي آيد و تنه درخت از ميان به دو نيم مي شود.
9. خارجي – كناره بالا دست رودخانه – روز
قطع تنه درخت باعث مي شود كه سنگ بزرگ در آب بلغزد . آب به زير سنگ نفوذ مي كند و اين باعث حركت بيشتر سنگ مي شود. با لغزش سنگ كوهنوردان به كنار آب آمده و به سنگ نگاه مي كنند. آب گل آلود مي شود. ناگهان سنگ شروع به غلتيدن مي كند و با صداي مهيبي شروع به پايين رفتن مي كند . كوه نوردان از بالا به غلتيدن سنگ نگاه مي كنند.

10. خارجي – كناره پايين دست رودخانه – روز
آب كف آلوده و گل آلود رودخانه با فشار، سنگ به حركت درآمده را، به پايين مي آورد. گربه ها از روي صخره مشرف به بركه، از پايين به حركت سنگ بزرگ خيره شده اند. سنگ با صداي مهيب خود به پايين مي غلتد. گربه ها از ترس صداي سنگ به پشت بوته ها فرار مي كنند.
سنگ، گارامب، گارامب، و گاگارامب به بركه ماهيان پرتاب مي شود و درون آب فرو مي رود. هنگام فرو رفتن سنگ در بركه، مقدار زيادي آب همراه با ماهيان از بركه به بيرون پرتاب مي شود. كوهنوردي كه تبر به دست دارد، بر روي سينه صليب مي كشد.
11. خارجي- كناره پايين دست رودخانه – روز
ماهيان به بيروت پرتاب شده بركه بر روي سنگها و چمنهاي حاشيه رودخانه ريخته اند. صداي شلپ شلپ ماهيان بر روي زمين، توجه گربه ها را كه از ترس صداي مهيب حركت سنگ به پشت بوته ها گريخته بودند، جلب مي كند، با هجوم گربه ها به ماهيان، نور روز نيز آخرين رمق خود را از دست مي دهد و شب از راه
مي رسد. كوهنوردان چوبهاي تنه خشك درخت را توي اجاق ريخته اند و آتش بزرگي بر پا كرده اند و دور آن نشسته اند . آتش زبانه مي كشد و تنها صدايي كه مي آيد ، صداي ملچ ملچ گربه هاست.

malakeyetanhaye
16-06-2008, 15:15
مریم آقازاده ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
می توانستی خطوط روی چهره تکیده و حلقه کبود زیر چشمانش را با نوک انگشت دنبال کنی. خطوطی عمیق و تیره که هرکدام شاید نشان از دردی داشتند. لبهای خشک و تشنه اش را روی هم می فشرد.
دستهایش را که بالا گرفته بود، روی رگهای برجسته و کبودرنگش که با زشتی خودنمایی می کردند می شد جای بی رحم سوزن ها را دید.
جثة پسرکی ده، دوازده ساله داشت. گرچه سن و سالش گم شده بود میان آن همه تیرگی و خطوط عمیق و نگاهش، سرد و دور انگار که از من می گذشت . . .
چشمان خشک من اما اشکی نداشت تا برایش بریزد.
عکس را برگرداندم:
انجمن حمایت از بیماران ایدزی

winter+girl
17-06-2008, 12:16
هيزم شکن پيري از سختي روزگار و کهولت ،پشتش خميده شده بود ،مشغول جمع کردن هيزم از جنگل بود.

دست آخر آنقدر خسته و نا اميد شد که دسته هيزم را به زمين گذاشت و

فرياد زد:"ديگر تحمل اين زندگي را ندارم ،کاش همين الان مرگ به سراغم مي آمد ومرا با خود مي برد."

همين که اين حرف از دهانش خارج شد ،مرگ به صورت يک اسکلت وحشتناک ظاهر شد

و به او گفت:"چه مي خواهي اي انسان فاني ؟ شنيدم مرا صدا کردي."

هيزم شکن پير جواب داد:"ببخشيد قربان ،ممکن است کمک کنيد تا من اين دسته ي هيزم را روي شانه ام بگذارم."

گاهي ما از اينکه آرزوهايمان بر آورده شوند سخت پشيمان خواهيم شد

winter+girl
17-06-2008, 12:18
پدر بزرگ، درباره چه مي‌نويسيد؟

-درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه مي‌نويسم، مدادي است که با آن مي‌نويسم. مي‌خواهم وقتي بزرگ شدي، مثل اين مداد بشوي.

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چيز خاصي در آن نديد:

-اما اين هم مثل بقيه مدادهايي است که ديده‌ام!

پدربزرگ گفت: بستگي دارد چطور به آن نگاه کني، در اين مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بياوري، براي تمام عمرت با دنيا به

آرامش مي‌رسي.

صفت اول: مي‌تواني کارهاي بزرگ کني، اما هرگز نبايد فراموش کني که دستي وجود دارد که هر حرکت تو را هدايت مي‌کند. اسم اين

دست خداست، او هميشه بايد تو را در مسير اراده‌اش حرکت دهد.

صفت دوم: بايد گاهي از آنچه مي‌نويسي دست بکشي و از مدادتراش استفاده کني. اين باعث مي‌شود مداد کمي رنج بکشد اما آخر

کار، نوکش تيزتر مي‌شود (و اثري که از خود به جا مي‌گذارد ظريف‌تر و باريک‌تر) پس بدان که بايد رنج‌هايي را تحمل کني، چرا که اين رنج

باعث مي‌‌شود انسان بهتري شوي.

صفت سوم: مداد هميشه اجازه مي‌دهد براي پاک کردن يک اشتباه، از پاک‌کن استفاده کنيم. بدان که تصحيح يک کار خطا، کار بدي

نيست، در واقع براي اينکه خودت را در مسير درست نگهداري، مهم است.

صفت چهارم: چوب يا شکل خارجي مداد مهم نيست، زغالي اهميت دارد که داخل چوب است. پس هميشه مراقب باش درونت چه خبر

است.

و سر انجام پنجمين صفت مداد: هميشه اثري از خود به جا مي‌گذارد. پس بدان هر کار در زندگي‌ات مي‌کني، ردي به جا مي‌گذارد و

سعي کن نسبت به هر کار مي‌کني، هشيار باشي وبداني چه مي‌کني

winter+girl
17-06-2008, 12:18
روزی پیر مردی با پسرش همراه با تمام دارایی خود یعنی یک اسب زندگی میکرد.

زندگی بر وفق مراد بود و زمان نیز میگذشت.

روزی اسب پیر مر گریخت و رفت تمام اهل آبادی به پیر مرد میگفتند:

پیر مرد بد شانسی آوردی اسبت که رفت دیگر چه کار می خواهی بکنی ؟

و پیر مرد با لبخند جواب میداد :همه چیز به خوبی پیش میرود توکل بر او .

چند روز بعد اسب پیر مرد با یک گله اسب باز گشت

همه اهل آبادی به پیر مرد میگفتند :

چه خوش شانسی که یکی رفت و چند آمد

و پیر مرد با لبخند جواب میداد :همه چیز به خوبی پیش میرود توکل بر او .

چندی بعد پسر پیر مرد در حال تعلیم اسبها افتادو پایش شکست.

و باز همان اهالی به اوگفتند:

پیر مرد بد شانسی آوردی پای پسرت شکست دست تنها شدی .

و باز همان جمله بود که:همه چیز به خوبی پیش میرود توکل بر او .

چند روز بعد از طرف حاکم فرمان رسید که همه جوانان باید به جنگ بروند.

در آن آبادی همه رفتند اما پسر پیر مرد ماند و کمک حال پدر شد .

حال خود شما بگویید که آیا همیشه تمام کارها ی ناخوشایند بد شانسیست؟

یا همه کارهایه خوب خوش شانسیست ؟

در هر صورت توکل بر او تحمل سختی ها را بیشتر میکند.

winter+girl
17-06-2008, 12:23
یک دانشجوی پزشکی اشتباها سوار یک واگن سرد خانه دار قطاری می شود و در واگن از روی او قفل می شود ..... او که راهی برای نجات نمی یابد شروع به نوشتن حالات خود در حال یخ زدگی می کند تا شاید اطلاعات ثبت شده او پس از مرگش به درد همکارانش بخورد .... لحظه به لحظه حالات خود را ثبت می کند و در نهایت از سر ما یخ زده و می میرد ... در مقصد جسد او را که از سر ما مرده بود پیدا می کنند اما در کمال شگفتی می بینند که سر د خانه اصلا روشن نبوده !!

winter+girl
17-06-2008, 12:36
کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چيزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت.
يکروز که پسر به مدرسه رفته بود پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد. به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد: يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب.
کشيش پيش خود گفت: «من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر می‌دارد.»
اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست.
اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست.
امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.
کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد ...
کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت: «خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سياستمدار خواهد شد!»

winter+girl
17-06-2008, 12:44
مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوائيش کم شده است. به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولى نمى‌دانست اين موضوع را چگونه با او در ميان بگذارد. بدين خاطر، نزد دکتر خانوادگى‌شان رفت و مشکل را با او در ميان گذاشت.
دکتر گفت براى اين که بتوانى دقيق‌تر به من بگويى که ميزان ناشنوايى همسرت چقدر است آزمايش ساده‌اى وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو:
«ابتدا در فاصله ٤ مترى او بايست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو. اگر نشنيد همين کار را در فاصله ٣ مترى تکرار کن. بعد در ٢ مترى و به همين ترتيب تا بالاخره جواب دهد.»
آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق تلويزيون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صداى معمولى از همسرش پرسيد: عزيزم شام چى داريم؟
جوابى نشنيد.
بعد بلند شد و يک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسيد: عزيزم شام چى داريم؟
باز هم پاسخى نيامد.
باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقريباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزيزم شام چى داريم؟
باز هم جوابى نشنيد.
باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نيامد.
اين بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزيزم شام چى داريم؟
زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمين بار مى‌گويم: خوراک مرغ!

نتيجه اخلاقى
مشکل ممکن است آنطور که ما هميشه فکر مى‌کنيم در ديگران نباشد و عمدتاً در خود ما باشد

winter+girl
17-06-2008, 13:44
پسر کوچکی از مادرش خواست که برای شرکت در نخستین جلسه خانه و مدرسه ابتدایی به مدرسه اش بیاید. مادر در میان دلهره و

نگرانی پسر پذیرفت. این نخستین بار بود که همکلاسها و معلم پسر بچه مادرش را می دیدند و پسر بچه از وضع ظاهر مادر احساس

شرمندگی می کرد.

با آنکه مادر آن پسر زن زیبایی بود، یک اثر سوختگی تقریباً همه قسمت راست صورت او را فرا گرفته بود.

پسر بچه هرگز نمی خواست درباره دلیل و چگونگی پدید آمدن آن اثر زخم بر روی صورت از او سوال کند . در طی برگزاری جلسه، مردم با

وجود دیدن اثر سوختگی، تحت تأثیر مهربانی و زیبایی باطنی مادر قرار گرفتند. اما پسر بچه همچنان شرمنده بود و خود را از همه پنهان

می کرد. با وجود این، او شاهد گفت و گویی آهسته میان مادر و معلمش بود و سخنان آن دو را شنید.

معلم پرسید: « دلیل وجود اثر زخم بر روی صورت شما چیست؟ »

مادر پاسخ داد: « وقتی پسرم کوچکتر بود، اتاقش آتش گرفت. همه با وحشت در حال فرار بودند؛ زیرا آتش هر لحظه مهار ناپذیر تر می

شد. من به درون اتاق رفتم و در حالی که به سوی تختخواب پسرم می دویدم، ناگهان تیرک سقف اتاق را دیدم که در حال افتادن بود. خود

را بر روی پسرم انداختم و سعی کردم او را از اصابت تیر محافظت کنم. در آن لحظه خوشبختانه آتشنشانها وارد شدند و هر دوی ما را

نجات دادند.»

پس از آن مادر دستی بر جای سوختگی صورتش کشید و گفت: « این جای زخم برای همیشه در صورتم می ماند؛ اما تا به امروز از آنچه

انجام داده ام پشیمان نیستم.»

در این لحظه پسر بچه، در حالی که اشک از چشمانش جاری بود، دوان دوان به سوی مادر آمد و او را در آغوش گرفت و در آن لحظه

فدارکاری بزرگی را که مادر برایش انجام داده بود، با تمام وجود احساس کرد. او سراسر روز دستهای مادر را محکم در دستهایش فشرد

winter+girl
17-06-2008, 13:45
كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود ، برايتعليمفنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك

اصرار داشت استاد ازفرزندش يك قهرمان جودو بسازد استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سالبعدمي تواند فرزندش را در مقام

قهرماني كل باشگاه ها ببيند.

در طول شش ماهاستاد فقط روي بدن سازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يكفن جودو را بهاو تعليم نداد. بعد از 6 ماه

خبررسيد كهيك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزارمي شود.استاد به كودك ده ساله فقط يك فنآموزش داد و تا زمان برگزاري

مسابقاتفقط روی آن تك فن كار كرد.سر انجام مسابقاتانجام شدو كودك توانست در ميان اعجابهمگان با آن تك فن همه حريفان خود را

شكستدهد!

سه ماه بعد كودك توانست درمسابقات بين باشگاه ها نيز با استفاده از همان تك فنبرنده شود و سال بعد نيز درمسابقات كشوري، آن

كودك يك دست موفق شد تمام حريفانرا زمين بزند و به عنوانقهرمان سراسري كشورانتخاب گردد.

وقتي مسابقات به پايان رسيد، در راه بازگشت بهمنزل، كودك از استاد رازپيروزي اشرا پرسيد. استاد گفت: "دليل پيروزي تو اين بودكه اولاً

به همان يك فن به خوبيمسلط بودي، ثانياً تنها اميدت همان يك فن بود، وسوم اينكه راه شناخته شدهمقابله با اين فن ، گرفتن دست چپ

حريف بود كه تو چنيندستي نداشتي!

ياد بگير كه در زندگي ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خوداستفاده كني.

راز موفقيت در زندگي ، داشتن امكانات نيست ، بلكه استفاده از "بيامكاني" بهعنوان نقطه قوت است.

winter+girl
17-06-2008, 13:48
سافری با یک الاغ ، یک خروس و در دست داشتن چراغ روغنی مسافرت می کرد . شبی او در جنگل سکونت کرد . چراغ روغنی را روشن کرد , اما ناگهان باد تندی آمد و چراغ را خاموش کرد . در تاریکی حیوانات وحشی خروس را خوردند و الاغ نیز گم شد . مسافر بیچاره مانده بود و نمی دانست باید چکار کند . صبح روز بعد ، وی به دهکده ای رسید . روستاییان به وی گفتند که دیشب راهزنان در جنگل بودند ، اگر چراغ روغنی خاموش نمی شد ، راهزنان وی را می یافتند . اگر خروس توسط حیوانات خورده نمی شد ، بانگ خروس توجه راهزنان را جلب می کرد و ، اگر الاغ گم نمی شد ، صدایش پناهگاه مرد را مشخص می کند . مسافر بعد از شنیدن این خبر خود را خوشبخت ترین فرد دنیا دانست .

winter+girl
17-06-2008, 13:54
چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی، هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدتها با هم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.


آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرفهایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند. روی میز لیوانهای متفاوتی قرار داشت؛ شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر.

وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت: بچه ها ببینید، همه شما لیوانهای ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان های زمخت و ارزان قیمت روی میز مانده اند. دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد:

در حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود و نه لیوان. اما لیوانهای زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاهتان به لیوان های دیگران هم بود.
زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرفها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد. البته لیوانهای متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد.
پس، از حالا نگاهتان را از لیوان بردارید و در حالی که چشمهایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید

winter+girl
17-06-2008, 13:59
يک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار يک بزرگراه و در زير باران شديدى که می‌باريد ايستاده بود. ماشينش خراب شده بود و نيازمند استفاده از وسيله نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته بايد توجه داشت که اين ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى ميان سفيدپوستان و سياه‌پوستان در آمريکا بود. مرد جوان آن زن سياه‌پوست را به داخل ماشينش برد تا از زير باران نجات يابد و بعد مسيرش را عوض کرد و به ايستگاه قطار رفت و از آن جا يک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.
زن که ظاهراً خيلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسيد. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايش آورده‌اند. يادداشتى هم همراهش بود با اين مضمون:
«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد بسيار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هايم که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسيديد. به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از اين که چشم از اين جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به ديگران دعا می‌کنم.»

magmagf
18-06-2008, 09:07
مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و
گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس
و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به
کانادابرویم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت
خوبی است تا ارتقائ شغلی که
منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های
کافی برای یک هفته برایم بردار
و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه
وسایلم را از خانه برخواهم داشت
، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم
را هم بردار !
زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی
غیرطبیعی است اما بخاطر این که
نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که
همسرش خواسته بود انجام داد
هفته بعد مرد به خانه آمد ،یک کمی خسته به نظر
می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا
او ماهی گرفته است یا نه ؟
مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهیقزل آلا،چند
تاییماهی فلس آبی و چند تا هم
اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی
هایی که گفته بودم برایم
نگذاشتی ؟"
جواب زن خیلی جالب بود
زن جواب داد : لباس های راحتی رو توی جعبه
وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم
؟!؟!؟!؟!؟!؟!!؟!؟
~~~~~~~~

malakeyetanhaye
20-06-2008, 12:07
کلاغ های عمارت منصور
پیام رضایی
مانده ام پا در سنگ و سنگ هم که پا در آب . بهتر بگویم، مانده ام با تمام آرزوهام در ثقل این دایره . جای این دایره را هم که خوب می دانی . جایش همین جاست . همین جا که هر روز - هر روز که البته نه - بیشتر روزها می آیی و لبش می نشینی و گاهی که ویرت بگیرد سری می چرخانی و من هم . . . گفتن ندارد .
می دانی ماه بانو ؟ مانده ام اگر بشنوی اسمت را گذاشته ام ماه بانو چه می کنی باهام . کاش از سر لج هم که شده اچه بر کشی و دست به سنگ بگیری و سیلی جانانه ای بخوابانی بیخ گوشم . اما نه ، دستت درد می گیرد . کاش بفهمی که دستت درد می گیرد . نزنی و بروی پایین . کاش همین طور که داری پایین می روی ، پای سفیدت سر بخورد روی لیزی جلبک و بیفتی توی آب . خاک مادرزاد بشوم اگر راضی باشم خار به پایت برود . این را هم که گفتم ، آحر زیر پایت روشنی است ماه بانو . می خواهم سر بخوری توی روشنی و من یک دل سیر این گیس بافته را که آن وفت خیس هم شده لابد نگاه کنم . می دانی ؟ دخترها همه شان وقتی به آب می افتند، قشنگ ترند انگار ! یک وقت خدا نکرده فکر نکنی اینجا نشسته ام و هی چشم می چرانم ، نه ! . اما دیدم چندتایی را که افتادند توی این دایره و زیباتر شدند . فقط همین . باور کن راست می گویم . باور کن!
حالا بگذریم از این حرف ها . تازه چه خبر ؟ چند وقتی هست آن روسری آبی با گل های سفید ریز را نمی پوشی . می دانی کدام ؟ همانی که هی پوشیدی و آمدی و چرخیدی و رفتی و هر کی آمد گفتم تویی و هیچ کدام تو نبودند و تو همه را بودی . چند تایی مگر ماه بانو ؟ در هیچ کدام از چهار خیابانی که می رسند به این دایره شبیه تو وجود ندارد . اول ها هر کی از ته خیابان می آمد ، تو بودی . اما نزدیک که می رسید دیگر نه .معمولی ها بودند . که نه روسری آبی با گل های سفید ریز می پوشیدند . نه چند تار موی مایل به راست پیشانیشان همیشه بیرون افتاده بود . و نه وقتی می رسیدند ، حتی برای یک لحظه هم که شده زل می زدند به چشم هام . جز کلاغ های عمارت منصور که گاهی تا تخم چش هام می ایند پایین . انگار می خواهند از چیزی بپرسند . شاید اجدادشان . آخر من آنها را در همین عمارت منصور دیده ام . خود منصور را هم دیده ام . همیشه می گفت : " باغی که کلاغ داشته باشد ، عمر صاحبش بلند است شیخ ! " . و منصور بختش بلند بود ، نه عمرش . عمارت و کلاغ هایش را هم جا گذاشت . آن وقت برای این شهر . بعدها برای این خیابان و حالا برای این دایره .
هیچ کدام از آدم هایی که گاهی به هر دلیلی سری به این دایره می زدند ، کلامی نمی گفتند . هیچ وقت . اما تو حرف زدی ماه بانو . از خودت گفتی که چقدر ناراحتی پا در سنگم . که می شناسیم ، عادت ندارم به حبس و بند . نه عادت ندارم به حبس و بند . راست می گویی عادت ندارم .عادت نداشتم . عادت نداشتم که از کنارم بگذری و منتظر نباشم نگاهم کنی و ببینم که پشت سرم می نشینی . عقل هم نداشتم ؟ نه لابد . و گرنه پا در سنگی چون مرا چه به عشق تو . گفتن ندارد .
هنوز یادم مانده از عشق بازی هام با تو . جسارت است ماه بانو ، اما عشق بازی ، عشق بازی است . لحاف و خیابان دارد . آنجوری و اینجوری هم ندارد . هر کسی یک جور عشق می کند . چه فرق می کند . لب این دایره باشد مثل ما . یا عمارت منصور مثل خلق ، که همیشه جفت جفت گوشه و کنارش نشسته اند . هر چه هست عشق است . غم نان نداشتم . آب هم که زیر پام .هر چه بود هیچ نبود و هر چه نبود فقط ماه بانو بود . برای مردهایی که عصرها می آمدند هم لابد هیمن طور بوده . همان ها که با ماشین شان می آمدند و کمی حرف می زدند . گاهی هم تو بر می تابیدی و می رفتی . تازه گرم گفتن بودم که می رفتی . گاهی هم چند جمله ای را می خواستی بگویی که می امدند ماشین ها . " چه خبرها شیخ ! می دانم ، صداشان آزارت می دهد" .
صداشان نه ماه بانو . خودشان آزارم می دهند .حضورشان ، که می دانم وقتی می آیند باید بروی . حالا با این یا بعدی فرقی نمی کند . فقط باید بروی . این را دیگر بعد از این همه وقت خوب فهمیده ام . کاش می گفتی هر چقدر دلشان خواست سر وصدا کنند . اما تو را با خودشان نبرند . نبرند جایی که ماه بانو وقتی بر می گردد ، گرفته باشد . نگاه نکند به من و بگذرد . اغلب سر شب است که ماه بانو بر می گردد . شهر خوابیده . خیابان های منتهی به این دایره هم دراز کشیده اند . و من سر شب بیشتر می فهمم چقدر ازشان بدم می آید . بعد ماه بانو هم مثل شهر می خوابد و فقط من بیدارم . حتی کلاغ های عمارت منصور هم دارند خواب قارقارشان بالای سرم را می بینند ان وقت . شاید دارند خواب می بینند ، با هم مسابقه می دهند کدامشان بیشتر روی سرم قار قار می کند تا کسی دور وبرم نیاید . من اما قرن هاست بیدارم . شاید اگر راهی بود که خواب بروم می رفتم . که شاید در خواب ماه بانو را بیرون از این دایره می دیدم . می دیدم که بعد از ظهری است و اگر دست خودم باشد ترجیح می دهم پاییز باشد . حوالی آذر . خاصه اینکه نرمه بارانی هم ببارد . بعد ، از این دایره که عمری است پایم را به سنگ زیر پام زنجیر کرده بزنم بیرون . دست ماه بانو را بگیرم دستم و رها بیفتم توی خیابان . همه ببینند دست این سرو را توی دستم . ببینند که ماه بانو با ان موی سیاه بافته که با روشنی قرص صورتش بیداد می کند . دارد با من راه می رود . اما نه . اول می ماندم تا آفتاب نشین که سر و کله ی ماشین هایی که بوق می زنند پیدا شود . بعد من دست ماه بانو را بگیرم از جلویشان رد بشوم . احتمالا سری هم به عمارت منصور می زدیم تا چشم کلاغ هایش از حدقه بیرون بزند . ولی حالا این چشم های من است که از حدقه بیرون زده و می بیند که ماه بانو عصرها با ان ها می رود . و همه اینها می رود تا روزگاری که سر و صدای زیادی از جلوی در خانه ی ماه بانو بیاید . " اینجا دیگر جاش نیست . هر چی گفتیم بس است . از هر کی بپرسی جایش را بلد است .شده ناکجا این خیابان و این دایره " .
و این ها همه اش بیراه است . چشم ندارند ببینند زیباتر از خودشان را . بیچاره ماه بانو که روزها می خوابد و معمولا بعد از ظهر سری به من می زند . حتما می خواهد همین هایی که این حرف ها را می زنند ناراحت نشوند ، چرا ماه بانو اینقدر زیباست و خودشان نیستند . آخر هیچکداشمان ماه بانو را نمی بینند . آفتاب نشین می آید کنار دایره . بعد می رود و سر شب یا دم صبح بر می گردد .
" بروید ! شلوغ نکنید ! ماه بانو خسته است . دیشب دیر وقت برگشت . حتما حالا خواب است " . اما کی به حرف های من گوش می دهد . اصلا نمی شنوند که حالا بخواهند گوش بدهند یا نه . و بعد از چند بار که بی آبرویی می کنند و ماه بانو نمی رود و روسری دیگری می پوشد و اول پیش من کمی گریه می کند و بعد می رود با ماشین ها ، حالا نوبت نوشتن هاست . روی در خانه ی ماه بانو می نویسند و این دیگر بار آخری است که می بینم ماه بانو می رود . اما نه با ماشین ها، نه . این بار با اثاث خانه اش می رود . با مادرش می رود . با خاطره ی تمام عصرها می رود . با خنده هاش . گریه هاش . روسری آبی با گل های سفید ریز . با همه چیز می رود و تنها منم که جم نمی خورم از جام . منم که بندش شده ام اینجا . خاک بر سرم ! خوب می فهمم معنیََش را .دیگر نیست کسی که عصرها بیاید و لب این دایره بنشیند و گاهی که ویرش بگیرد ، سری بچرخاند و من هم عشق کنم .
حالا سال هاست نشسته ام که نشسته ام . این چندسال هر چه باد و باران آمد مرا با خودش برد . نه تمام مرا که سنگ به سنگ بند است اینجا و این بادها زورش را نداشتند که مرا تکانی هم بدهند . با تمام این حرف ها همین غباری هم که کندند و با خودشان برندند ، کافی بود تا دیگر کلاغ های عمارت منصور یادشان برود کسی در ثقل دایره ای سر چهارراه نشسته و سال هاست منتظر کسی است که حالا گیس هایش هم سفید شده لابد . مهم هم نیست براشان کی نشسته و زل زده به جایی سال ها پیش که دختری که اسمش را گذاشته بود ماه بانو دارد می رود و اشک می ریزد این یکجا نشین و یکی می گوید " نگاه کن ! زیر چشم هاش دارد پوست پوست می شود " . اینها هست . کاریش هم نمی شود کرد . حتی اگر واقعا می فهمیدند . می فهمیدند شیخ سعدی شهرشان پیر شده زیر چشم هاش پوست انداخته و اصلا شاید امروز فردا عوضش کنند . کلاغند .گفتن ندارد .

malakeyetanhaye
20-06-2008, 12:09
حساب سر انگشتي

بهروز ثابت


اولين باري كه زدي توي گوشم درست سه سال پيش بود.من همانجا كه سيلي را از تو خوردم خشكم زد و همانطور خيره به چشمهايت ماندم. و فقط حواست جمع كاغذ پاره هاي دور و برت بود كه حالا شده اند همه چيزت .
شايد هم من مثل همين كاغذ پاره بودم كه آمدي و عاشقم شدي و بعد هم عاشقي را كردي پيشه ات .
همان موقع همه ميگفتنذ خوب است ، همه توي گوشم ميخواندند. حتي كساني كه فقط اسمت را شنيده بودند اينقدر از تو تعريف كردند كه مغزم پر شده بود از خصوصيات پسنديده حضرت عالي . چقدر برايم از خصوصياتي كه داري و هنوز هم يادم هست كه حتي مادرم هر كدام از خوبيهايت را با كدام انگشت برايم نشان ميداد و اسمش هم شده بود حساب سر انگشتي.
آن موقع همه شده بودند آدمهاي با منطق و همه حسابشان دودوتا چهارتا بود كه مگر آدم از زندگي چه ميخواهد كه اين را رد كني كه چه؟و از اين بهتر كدام را پيدا ميكني.هم درس خوهنده است و هم با عرضه و كاري واز بعضي ها هم كه سر و گوششان مي جنبد در جوانشيان حتما.....مي گفتند: پدر سگ چشمهايش آدم را مي كشاند به سمت خودش.
تمام اين حرفها مال سه سال پيش از آن بود كه بخواباني توي گوشم .
اين قدرهمان روز كه با هم حرف زديم برايم از منطق و اصول اخلاقي صحبت كردي كه اگر بار اولم نبود كه مي ديدمت حتما يك ليچار بار هيكل گنده ات مي كردم.
پيش خودم همانجا مي خواستم يك مشت نثارآان دهان گنده ات كنم.
مثل نوار پشت سر هم حرف مي زدي و هر از گاهي مي خواستي نظرم را بگويم.
چقدر مثل روشن فكرها حرف مي زدي و چقدر مي گفتي كه هر چه تو بخواهي.
سرت را پايين انداختي و اصلا حواست نبود كه حتي بعد از نيم ساعت روسري را هم در آوردم.نگاهم نمي كردي كه موهايم را هي با دست مي ريختم روي شانه هايم.
تازه شروع كردي بودي به سيگار كشيدن كه فهميدم . تعجب ميكردي كه از كجا مي فهمم كه سيگار ميكشي؟از پنجره ديده بودمت كه قبل از اينكه بيايي جيبهايت را خالي ميكني و سيگارها را ميريزي تو ي خيابان .
باز شروع كردي به پرسيدن كه از كجا مي فهمم كه سيگار ميكشي؟ قسمت دادم كه اگر بگويم عوض نميشوي؟
قسمت دادم . قسم خوردي و گفتم . گفتم كه وقتي ميبوسمت لبهايت طعم تلخ سيگار ميدهد . دهانت بوي سيگار گرفته بود و لبهايت هم همينطور . آنوقت هنوز نيامده لباسهايت را در ميآوردي و مثل اينكه سرت را توي حوض پر از آب كرده باشي ، صورتت را مي شستي كه بوي گند سيگارت برود كه نميرفت.
قسم خورده بودي كه عوض نشدي . اما از همان موقع كه فهميدي وقتي لبهايم را ميبوسي ميفهمم كه سيگار كشيدي ، ديگر اصلا مرا نميبوسيدي . اصلا برايم اهميت نداشت . اين اواخر اينقدر كلافه ام ميكردي كه تمام قرصهايي كه با مشت به حلقم سرازير ميكردم هم افاقه نمي كردند .
تمام هيكلم شده بود آماج حمله قرصها و مثل اينكه ديگر سازگار نباشد ، اصلا تاثيري نميكردند ، شب تا شب اگر بالا نمي رفتم قرصها را از سردرد مي بايست پتو را گاز ميگرفتم .
اينقدر بالا و پايينم كردي تا فهميدي كه حالا بايد چند تا سيلي ديگر چپ و راست حواله صورتم كني . سيلي هايت حالا ديگر برايم اهميت نداشت . همان موقع روز اول گفته بودي كه كه نويسنده هستي و گاهي اوقات بايد براي خودت باشي و هيچ كس حتي من هم نميتوانم در اين لحظات برايت قابل قبول باشم . گفته بودي گاهي اوقات انف ميشوي ، توي خودت ميروي يا توي حس ، حسي كه بايد بعدش مرا ميزدي . سيلي ميخوردم كه لابد چون آن موقع توي حس بودي و ميخواستي بنويسي. كاغذ ها را پهن ميكردي كنارت و شروع ميكردي به نوشتن و سيگار را هم روشن ميكردي و ميگذاشتي گوشه لبت و انگار كه چيزي را گم كردي باشي مي گشتي دنبال كاغذي يا چيزي كه برايش كاغذ ها را زير و رو ميكردي .
اكثر وقتها كه به سراغت مي آمدم ، كاغذ هاي سفيدت را ميريختي روي دست نوشته هايت،روي داستانهايي که ميگفتي شاهکار هستند و لابد ميخواستي مثل آنها را بنويسي و من ميگفتم امکان ندارد که کاغذ هاي تو از آن زير دستي ها بار بگيرند و من ميدانستم که کلمات پرواز نمي کنند و به خرجت نمي رفت و نميگذاشتي ببينم چه غلطي كرده اي . فقط هر از گاهي مي شد كه صدايم مي كردي وبا خوشروي ميخواستي از من كه كنارت بنشينم و داستانت را برايم ميخواندي . شايد وقتي اينكار را ميكردي كه خودت فكر مي كردي شاهكار است و بعد خيره مي شدي به قاب عكس روي ديوار . نگاه مي كردي و مي فهميدم حسرت ميخوري و مي سوزي كه چرا تو ننوشتي . با انگشت سرت را تكان مي دادم كه كار تو نيست . من با همه خنگي ام مي دانم كه اين داستان از تو بر نمي آمد . اصلا تو براي اين حرفها بچه اي . تو اگر مي توانستي اين سيگار لعنتي ات را مي انداختي بيرون . اين تابلو خودش براي من به عنوان يك پتك آهني توي مغزم بود . هر وقت نگاه ميكردم ضربان قلبم بالا ميرفت و نا خود آگاه آهي مي كشيدم و حيفم مي آمد كه چرا زنت شدم .
هر شب جمعه ليف و حوله و لباسهايم که وسطشان گل محمدي ريخته بودم را بر ميداشتم و با خرده ريزهايم مي رفتم حمام . به هزار درد و مصيبت تا جايي که ميشد بند مي انداختم و سرخاب مبماليدم ، سرمه ميکشيدم که بشود حال و هواي همان داستانها . لباس حرير توري مي پوشيدم و شب هم زودتر از تو درازکش ميشدم توي رختخواب که مي آمدي و کتابي توي دستت و پاکت سيگارت هم دستت بود .کنارم ميخوابيدي و بعد مي چرخيدي و سرت را مي گذاشتي روي کتفم و سينه ام . شروع مي کردي به خواندن و بعد هم سيگارت را مي گيراندي. پشتم را ميکردم به طرفت و مي خوابيدم که خوابم هم نمي برد .اما تودنبال استفاده کردن از اين بدبخت بيچاره هاي توي قاب بودي براي داستانت .ميخواستي مثل همان داستاني را بنويسي که چند وقت پيش به زور طعنه متلک به خوردم دادي که بخوانم و گفتي که همه خوانده اند، همه کساني که سرشان به تنشان مي ارزد .گفتي که حتي ملوک دختر ميرزا حبيب قصاب هم خوانده و خاک عالم بر سرت اگرنخواني.چند بار هم با همان کتاب چند صد صفحه اي زدي توي سرم که مجبور شدم وشروع کردم به خواندنش.صدايم ميزدي که کجايي و به آنجا که خسرو سوار آن زن شده بود رسيدي؟ که من ميگفتم نه. بعد هم اصلا نميفهميدم چه ميگذردو حواست که نبود هربار چند صفحه را ول ميکردم ،مثل آنوقتها که مشقهايم را دو خط در ميان مينوشتم . البته خودت چند بار گفته بودي برايم که ماجراي اين کتاب يک قاب عکس است و نويسنده از توي قاب عکس شخصيتها را بيرون مي آورد و گفتگو ميکند وبعد دوباره به داستان برمي گرداند .
تو هم حتي مي خواستي مثل همين داستان ، مثل همين شازده احتجاب ، را بنويسي که مي نشستي جلوي قاب عکس ما ، من ، پدرم ، مادرم و فک و فاميلهاي بدبختم که همه گول تو را خورده بودند .چند بارگفتم اين قاب عکس هم مثل خيلي چيز هاي ديگر ، حتي مثل خودمان ، عاقبت به خيرنشد که حالا هم افتاده روبرويت .
گفتم لااقل اگر ميخواهي بنويسي حواست باشد .اين طلعت و احترام که مي بيني توي عکس ، تازه سينه شان گل انداخته و لباسهايشن هم بندي است و سينه بندشان هم پيداست . يا آن ماه منير دختر عمو جهانگير دامنش کوتاه است و زانوهاي لخت و سفيدش هم پيدا. گفتم لااقل اگر ميخواهي توي داستان ببريشان ، يک چادري،سرشان بيانداز يا يک طور ديگرنشان بده يا ننويس که سر و کله شان برهنه است .
خدا را شکر مي کردم موقع عکس بهادرپسرميرزا جعفر حواسش جمع بود و گفت که وافور و منقل پدربزرگ رااز کنارش بردارند که هم بچه ها نبينند و هم توي عکس نيافتد که اگر مي افتاد حالا حتما رسوايشان کرده بودي و چند تا داستان هم از آن ساخته بودي .
شايد هم چشمت ميخورد به سينه گل انداخته طلعت و احترام که خيره مي ماندي .کاش اينطور بودي و ميگفتم حداقل سر وگوشت مي جنبد . يکبار هم که امدم حرفش را پيش بکشم که حواست باشد به اين بدن لخت مردم گفتي اتفاقا بهتر است . ميداني چقدر جاي پرداخت دارد اين بدنهاي سفيد و لخت . چقدر مي توان کنار اينها شازده هاي خوشگل و خوش هيکل تراشيد که احترام و طلعت و ماه منير دختر عمو جهانگير درحسرتشان تا صبح کف پاهايشان را بهم بمالند .فحشت ميدادم و ميزدم توي سرموقتي مي گفتي انگار سينه بند هم ندارند .
ميگفتي تازه اين ماه منيرتان هم که حرفهايي پشت سرش ميگويند و اصلا مي تواند خودش يک فصل از رمان باشد .
همين خواستن تو که شازده احتجاب بنويسي يا چيزي شبيه به آن که اينقدر دود سيگاربه حلق من دادي که من هم داشتم مثل خودت و مثل پيرمردهاي زوار در رفته عملي پشت سر هم سرفه ميکردم.
قوري چاي کنارت بود و با اين مداد تراش روميزي کهنه ات هي نوک مدادت را مي تراشيدي که مثلا فلان نويسنده به تو گفته بوده که حتما با مداد بنويس.
اين اواخر بيشتر خيره ميماندي وتا ميخواستم حرف بزنم دستت را به منظور سکوت جلوي صورتم مي آوردي
ميگفتي : هيس ! و بعد اين سينش را ادامه ميدادي تا اينکه ميفهميدم حتما باز چيزي به ذهنت رسيده که گمان ميکردي بهتر از دفعات قبل است وباز سيگارپشت سيگار روشن ميکردي تا اينکه صدايت مدام خر خر ميکرد و خلت توي دهانت مي آمد و ميانداختي کف دستشويي که با بدبختي بايد پاکشان ميکردم.

چند بار هم که نشانت دادم که ديگر اين کثافت کاري ها را نکني خواباندي بيخ گوشم که تو بيخود کردي
بچه دار شدي و حالا هم که خير سرت شکمت روز به روز دارد گنده تر ميشود.بيشتر عصبانيتت به همين علت بود و من اين اواخر هميشه از دستت کتک ميخوردم و حتي گفته بودي که يکبارچنان کتکت ميزنم که نه تو بماني نه آن تخمه حرامي که در شکمت داري .
اينقدر با پيرزنها صحبت کردم اينقدر التملست کردند و به دوازده معصوم و هر چه مقدسات داشتيم قسمت دادند که گفتي من با بچه اش کاري ندارم.
هر بار که روبروي تابلو شروع ميکردي به سيگار کشيدن بي چيزي ميخواست از گلويم بيرون بزند وگوشه انگشتانم را ميجويدم يا لبهايم را گاز ميگرفتم .
شبها زير قاب عکس روي کاغذ ها مي افتادي و سرفه ميکردي و به خود مي يچيدي و گوشه لبت سرخ ميشد و طوري که من نبينم ميماليدي به يکي از همان کاغذ هاي دور و برت . قبل از اينکه شکمم حاملگي ام را به همه بگويد اينقدر سرم داد زدي و غرغر کردي که عصباني شدم ، اينقدر به سر و صورتم زدم و موهايم را کشيدم و جيغ زدم که بچه را همان شب توي مستراح انداختم .
اوايل که چند نفر به خانه مان آمدند وبا هم صحبت ميکرديد خوشحال شدم که شايد آدم شده باشي . خوشحال ميشدم ، ازشان پذيرايي ميکردم و چه احترامي به من ميگذاشتند .بعد که ديدم باهم زير همان تابلو پهن ميشويد و سيگار ميگيرانيد و مشغول ميشويد به خواندن دست نوشته هايت فهميدم که اينها هم مثل خودت منگ يکي ازداستانها هستند و شايد آنها هم يک کتاب چند صد صفحه اي را چند بار توي سر زنهايشان کوبيده اند تا به زورکتک با شاهکارهاي ادبيات آشنا شوند .
من روي ديوار ايستاده ام و لباسم مثل بقيه است ودارم کف اتاق يا زني را که روبرو نشسته را نگاه ميکنم .
يک زن با لباس سياه نشسته روي صندلي و مرا نگاه ميکند که مثل ماه منيرو طلعت و احترام پاهايم و بالاي سينه ام پيداست و سفيد و لخت .
ميگفتي اينها ناشر هستند وميخواهند داستانت راچاپ کنند . چند بار هم دست به دامن امامزاده محلمان شدم .افاقه نکرد و فهميدم امامزاده هم آبرويش را به خاطر شما به خطرنمي اندازد.
اينقدر سيگار کشيدي و اينقدر چاي خوردي و پهن شدي روي کاغذهايت که فهميدم انگار چند ساعتي است که پهن مانده اي همانجا . فهميدم که حالا مي توانم ببوسمت مثل آن موقع ها و اگر اين کار را نکنم بعد توي هيچ کتابي هم نميشود دنبال اين بوسه گشت . چشمانت باز بودند و داشتي مرا مي ديدي يا اينکه زل زده بودي به قاب عکس روي ديوار . لبهايم را نزديک لبهايت کردم ، بوي تلخ سيگار را حس ميکردم ، نبوسيدمت ،ترسيدم ناراحت شوي بفمم که سيگار مي کشي.
بعد همان دوستانت وقتي آمدند با چند نفر با لباسهاي سفيد بردندت من نشسته بودم روي مبل، روبروي قاب عکس و يادم مي آمد اولين باري که من از تو ي قاب عکس بيرون آمدم درست سه سال پيش بود . درست همان موقع اولين باري بود که توي گوشم زدي

malakeyetanhaye
20-06-2008, 12:11
شیدا محمدی
ما هشت نفر بودیم با رویاهای بزرگ !


من حافظه ام را از دست داده ام و دکتری که اسمش یادم نسیت ؛ می گوید :
نمی دانی از کجا آمدی ؟ و چه می کردی ؟ من هم یواشکی به باغ پشت پنجره نگاه می کنم و در دل می خندم ؛"آخه چه اهمیتی داره ؟ چون نمی دونیم کجا هم می ریم ؟ "
"شانت" ؛سمت چپ بدنش فلج است و وقتی می خندد سمت چپ صورتش با شکافی از هم باز می شود ؛ انگار همیشه می خندد.
"هاروت" ؛ سمت راست بدنش فلج است و دستانش را مثل سروانتس در فضای خیالی تکان می دهد و روی اسب خیالی می تازد و در پی فتحی است که هرگز به سراغ چرخ های آهنی او نمی آید .
"ملونی" ولع خوردن دارد و خندیدن .وقتی دکتر با اصرار از او خواست که داروهایش را مصرف کند و ورزش و تمرین هایش را با دقت انجام دهد و ... او قهقه بلندی زد و گفت :
انسان صنعت زده امروز مگر لذتی جز خوردن دارد ! بعد هم گاز محکمی به همبرگرش زد .نمی دانم این حرف خودش بود یا از جایی دزدیده بود ؛ چون چشمان بی حالتش خبر از بی خیالی مدام می دهد.
"استیون" صدایش را نمی دانم از کجا در می آورد که جز اصوات نا مفهوم هیچ چیزی از آن معلوم نیست و همیشه با سایه اش هم قهر است .تنها زمانی به جمع ما اضافه شد که "شارلوت " را به بخش آوردند و او آنقدر به وی علاقه نشان داد که اصواتش مثل خنده اش آشکار شد .اما اززمانی که دیگر به دلیلی که ما نمی دانیم با هم قهر کردند ؛ آن اصوات نا مفهوم هم از دهانش خارج نمی شود.
"سالی "صورتش مثل ذهنش کند است و از صبح تا شب زنجیری دور یک میله می بندد و می چرخد ...می چرخد ...می چرخد...
و آخرین نفر "سالوادور " است که همیشه دیر می آید ؛با غوغا ! و در دستانش طرح های نامفهوم است و نوشته های درهم و همواره از نقشه های بزرگی حرف می زند که به رویا شبیه است و از اختراعات بزرگ قرن آینده می گوید که توسط او کشف خواهد شد ! و ما به مسخره به او می گوییم دانشمند !اما او اهمیتی به شوخی های زشت ما نمی دهد و در پی آگاه کردن جمع است ! امروز به خاطر باران شدید پشت پنجره ؛ که تنها چشم انداز دنیای خارج است ؛ ما را در یکجا جمع کرده اند و نمی دانم چه اتفاق بزرگی خارج از اینجا افتاده که همه در حال جنب و جوشند و هر کس به جهتی می دود و ما را به کلی فراموش کرده اند.برای همین ابتدا با خوشحالی یه هم نزدیک شدیم و شروع به صحبت کردیم و کمکم ترس وقوع یک اتفاق ما را پراکند و هر کس از نگاه خویش به پنجره و باغ خالی از آدم خیره شد ؛شاید چیزی بیابد .
"سالوادور "با فریادی شوق انگیز کره گرد آبی رنگی را نشانمان داد که روی آن پر از خطوط کج و معوج به هم چسبیده یا جدا از هم بود و میانشان آبی آبی.هر قسمت به رنگی بود ؛سبز ؛زرد و قرمز ...رنگها ما را جذب کرد و هر کس از سمتی به سوی کره آمد .
"سالوادور "با خرسندی از اینکه ترفندش کار ساز شده ؛کره را چرخاند و گفت :
_ این زمین است .این کره ایی اسن که ما در آن زندگی می کنیم ؛زمین در کهکشان راه شیری است ...
"سالی"با ذوقی کودکانه کره را چرخاند ..چرخاند ...چرخاند...
خنده اش ؛صدای سالوادور را خفه کرد .ما دیگر به او زل زده بودیم و این خیرگی عجیبش .وقتی انگشتش را برداشت و کره ایستاد ؛با تعجب به آن خیره شد ؛انگار خط ها و علت وجودیشان را درک می کند ؛بعد با تفکردستش را روی شمالی ترین نقطه گذاشت و گفت :
_اینجا کجاست ؟
سالوادور شاد از اینکه نظر همه را جلب کرده ؛ گفت :
_قطب شمال !آنجا همیشه سرد است و یخبندان ...
سالی با اطمینان گفت :
_ چه خوب ! من اینجا را می خواهم .
"شارلوت"هم دستش را روی جنوبی ترین نقطه گذاشت .
_اینجا کجاست ؟
_قطب جنوب ! اینجا هم یخبندان است .اما به علت تغییرات جوی ؛آب و هوای این دو قطب در حال تغییر است .
شارلوت موهای بورش را پشت سر جمع کرد و با همان اطمینانِ سالی گفت :
_من هم اینجا را می خواهم .
انگار بازی شروع شده بود که نه کسی قواعد بازیش را می دانست و نه هدفش را؛اما همه هجوم آوردند.
"استیون"با فریاد کره را چرخاند و همانجایی که ایستاد ؛گفت :
_من هم این را می خواهم .
_این قاره افریقاست .این هم خط کمربندی استوا.گرمترین منطقه زمین.
ملونی با حرص فریاد زد :
_اینجا کجاست ؟ این که از همه بزرگتر است ؟
_ این قاره آسیاست .
_مهم نیست .من هم همین را می خواهم .
"شانت"پاهایش را کشید و با اضطراب برای اینکه از بازی عقب نماند گفت:
_اینکه گرد است ؛ آدم از رویش می افتد ! اما من اینجا را می خواهم که دورتادورش خط است .
_ این اروپاست.
هاروت هم مثل فاتحی که پیروزی آخر نصیب او شده ، فریاد زد :
_من هم اینجا را می خواهم.
_ اوه ! هاروت اینجا آمریکاست .اینجا...
_من این را می خواهم..
_ نه !من می خواهم..
من هم که از معرکه دور افتاده بودم با ناامیدی گفتم:
_ پس این قسمت آرام و متروک را هم به من بده .
_این اقیانوسیه است ...
غوغا بالا گرفت .سالوادور عصبانی فریاد زد :
_صبر کنید ...صبر کنید ..این که بازی نیست .این کره زمین است ،قابل تقسیم هم نیست .من می خواهم به شما ...
اما زد و خورد شروع شده بود .هر کس سعی می کرد کره را از چنگ دیگری در آورد و همه را خودش صاحب شود ! دیگرهیچ کس به جایی که تصرف کرده بود قانع نبود ؛می خواست مالک همه جا باشد .
سالوادور گفت :
_ من می خواهم این پنج قاره را به شما نشان بدهم ...
شانت و هاروت با هم درگیر شدند.چیزی پیدا نبود .وقتی در هم می غلتیدند ؛انگار یکی نیمه ناقص دیگری بود.ما خیره نگاه می کردیم .بعد از چندی ؛استیون موهای شارلوت را کشید و ملونی ؛مثل اینکه خوراکی نابی پیدا کرده به کره حمله کرد .
صداها آنقدر زیاد بود که وقتی دکتر و آن همه آدم سفید پوش وارد شدند و هاج و واج ما را نگریستند ؛باز هم متوجه نشدیم .تا اینکه سایه ها و صداها امدند و بردند و همه چیز را پراکندند...
تازه آن موقع بود که هشت دست دراز و دهان های گشوده ؛با غضب از هم جدا شدند و کره با صدای مهیبی روی زمین افتاد و تکه تکه شد .
یکباره سکوت همه جا را فرا گرفت .همه در بهتی غریب به تکه های شکسته آبی خیره شدند .در نگاه همه غم عجیبی آمیخته با وحشت و خشونتی لجام گسیخته بود .
انگار در سر من طبل نوازی چیره دست یکباره شروع به نواختن کرد و با آهنگ آن ؛تمام بدنم رعشه گرفت .بی اختیار بلند بلند دست می زدم و می خندیدم و این ترجیع بند را تکرار می کردم :
بازی اشکنک داره سر شکستنک داره
بازی اشکنک داره سر شکستنک داره

برای همه زبانم نا مفهوم بود .برای خودم هم نیز .اما شادی عمیقی در دلم بود.دکتر داد زد :
_ به دست آورد ؛حافظه اش را به دست اورد ...
اما من فقط همین برش دایره وار را با آن زنگ آهنگ به خاطر داشتم ؛ گذشته از آن ؛ زمین تکه تکه شده ؛دیگر سهمی برای سرزمین من نداشت ! آنها مرا فراموش کردند و با طمعی بی پایان به سمت پنج قاره تقسیم ناپذیر هجوم بردند و کره تکه تکه شده ؛انگار رویایِ آبی همه ما بود .رویاییِ دور از دست ؛در میان دستانی کثیف؛دستانی افلیح و بی حرکت ؛دستانی غریبه و آشنا .
ما هشت نفر بودیم با رویاهای بزرگ.

karin
26-06-2008, 19:17
راننده تاکسي خميازه کشيد. جواني که عقب نشسته بود، گفت؛«معلومه شما هم شب ها فوتبال ها را نگاه مي کنيد... به نظرتون کي قهرمان جام مي شه؟» زن پيري که کنار جوان نشسته بود، پرسيد؛«کدوم جام؟» «همين جام ملت هاي اروپا ديگه، تمام دنيا به خاطر اين مسابقه ها، شب تا صبح بيدارن.» زن پير گفت؛«براي همينه که روزها همه دارن چرت مي زنن. امروز از صبح رفته ام دنبال کار دفترچه ام، آخرش هم درست نشد. تو اداره ها فقط بلدن شب ها فوتبال ببينن، روزها هم چرت بزنن.» پسر جوان گفت؛«تقصير فوتبال نيست.» راننده گفت؛«راست مي گه، ما ايراني ها اصولاً خوابمون زياده، شما ژاپني ها را ببينيد، اصلاً خواب ندارن، وقتي هم خوابن باز بيدارن.» پسر جوان گفت؛«به جاش وقتي بيدارن مي خوابن ولي چون چشم هاشون تنگه کسي نمي فهمه خوابيدن.» هيچ کس به شوخي جوان نخنديد. زن پير به پسر جوان گفت؛«شما خيالت راحت باشه، ايشالا تيم ملي خودمون قهرمان مي شه». جوان گفت؛ «تيم ملي خودمون چيه؟ بازي ها اروپائيه.» راننده گفت؛ «اتفاقاً بچه هاي ما جلوي تيم هاي قوي بهتر بازي مي کنن.» جوان گفت؛ «چي دارين مي گين؟ فقط تيم کشورهاي اروپايي تو جام هستن.» راننده پرسيد؛ «برزيل هم نيست؟» جوان گفت؛ «نه.» زن پير گفت؛ «پس هيچ کس قهرمان نمي شه.» راننده گفت؛ «اصلاً اگه ايران و برزيل نباشن بقيه اش ديگه فايده يي نداره.» جوان گفت؛ «اختيار داريد، بهترين تيم هاي دنيا مال اروپان. ايتاليا، هلند، انگليس.» راننده گفت؛ «انگليس اول مي شه. انگليسي ها بلدن چي کار کنن.» جوان گفت؛ «انگليس اصلاً تو جام نبود که بخواد اول بشه.» راننده گفت؛ «خود شما الان گفتي انگليس.» جوان گفت؛ «بله، من داشتم تيم هاي خوب اروپا رو مي گفتم، ولي انگليس نتونست بياد تو جام.» زن پير گفت؛ «مگه انگليس تو اروپا نيست؟» جوان گفت؛ «چرا، ولي انگليس قبل از شروع بازي ها حذف شد.» راننده خنديد و گفت؛ «مگه قبل از بازي هم مي شه حذف بشن؟ اول بايد بازي کنن بعد اگه باختن حذف بشن.» زن پير گفت؛ «حق کشي همه جا هست». راننده گفت؛ «انگليس نباشه، ايتاليا اول مي شه.» جوان گفت؛ «ايتاليا هم تو بازي ها حذف شد.» زن پير گفت؛ «پس همه اون هايي که تو به ما گفتي خوبن که بد بودن.» راننده گفت؛«اصلاً با اين همه گرفتاري کي ديگه حال و حوصله فوتبال ديدن داره؟» زن پير گفت؛«اين حرف را نزنيد. ورزش خوبه. روزي 10 دقيقه ورزش هم براي سلامتي خوبه، هم جلوي اعتياد رو مي گيره.»

دل تنگم
29-06-2008, 03:38
بيماري به پزشكش گفت :
دكتر، من به شدت تحت تاثيرترس هستم و ترس تمام شادي مرا ازبين برده است .
دكترگفت :
اين جا،درمطبم، موشي هست كه كتاب‌هايم را مي‌جود اگر من درمورد موش سختگيري كنم،
او ازمن مخفي مي‌شود و من ديگر كاري به جز تلاش براي شكار او نخواهم كرد.
اما درعوض من تمام كتاب‌هاي خوبم رادر جاي امني گذاشته‌ام
وبه موش اجازه دادم كه به بعضي از بقيه كتاب ناخنك بزند.
اين طوري موش، موش باقي مي‌ماند و براي من تبديل به هيولا نمي‌شود.
ازچيزهاي كمي بترس و تمام ترست را روي همان‌ها متمركزكن.
دراين صورت در رو به رويي با موضوعات مهم تر، مي‌تواني شجاعانه برخوردكني .

mehrzad3344
01-07-2008, 00:26
دو مرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند . يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نمي دانست .

هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت ، آنرا در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند ، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد .

ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود . لذا پس از مدتي از او پرسيد :

- چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني ؟

مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !

mehrzad3344
01-07-2008, 00:28
"نگهبان پیر پشمالو و دنیای صفر و یک ها" می خواستم بکشمش. نگهبان پیر پشمالوی مجتمع را که همیشه به من گیر می داد. شاید فکر می کرد من اینجا می آیم تا فقط دخترها را تور کنم. می خواستم بکشمش. یک طوری که کسی نفهمد و زندان بیفتم. فکر می کردم با کشتنش من و همه ی آدم ها راحت می شوند. شاید از آدم هایی است که دنیا و آدم ها را صفر و یک می بینند، فکر می کرد همه ی زن ها و دختر ها مثل یک صفر گنده اند که وسطشان یک سوراخ گنده تر است و همه ی مردها و پسرها یک هستند و به دنیا آمده اند تا خودشان را به صفرها بچسبانند و سوراخ آن ها را پر کنند و این پیرمرد توی دنیا بود تا نگذارد یک ها خودشان را به صفر ها برسانند. شاید یک آدم عقده ای است که آلت ندارد یا هر ماه یک بار صورتش را می تراشد آن هم شبی که کنار زنش می خوابد. شاید بچگی اش ابنی بوده. می خواستم همان جا بکشمش. فرقی نمی کرد چطوری فقط می خواستم بکشمش. می خواستم با دست هایم خفه اش کنم یا سرش را به دیوار و میز بزنم. فکر کشتنش خیلی آرامم می کرد.
می کشتمش و بعد آن دیگر کسی نبود تا به من و بقیه گیر بدهد. آن وقت راحت می رفتم و می آمدم. باید می کشتمش چون اصلا ندیدم که بخندد. هر وقت دیدمش یک جوری من را نگاه می کرد انگار هر کسی هر کاری کرد گناه من است. یک نفر هم نبود تا بهش بگوید: من هر هفته یک بار می آیم اینجا یک ساعت شعر بخوانم، این شعر خواندن هم یک کار فرهنگی است و من هیچ آزاری به کسی نمی رسانم. به هیچ صفر یا یکی. شاید مقصر نبود و فقط می خواست به وظیفه اش عمل کند. شاید او هم فکر می کرد که باید من را بکشد و همه ی آدم های دنیا را از شر بودن من راحت کند.
شاید فکر می کرد که باید من را بکشد چون من همیشه می خندیدم و همیشه خیره به چشمهایش نگاه می کردم. شاید فکر می کرد من یک آدم ---- بازم که فقط می آیم اینجا تا با دختر ها لاس بزنم. نمی دانم چند نفر مثل این پیرمرد و چند نفر مثل من بودند که فکر می کردند باید هم را بکشند. شاید حق با او بود. اما من نگهبان پیر پشمالو را نکشتم چون فکر می کنم من هم یک جورایی مثل او فکر می کردم. فکر می کردم آدم ها صفر و یک اند. فکر می کردم بعضی زن ها ---- اند و بعضی مردها ---- بازند. فرق من و این پیرمرد در این بود که او نگهبان بود و من یک جوون. شاید اگر جای ما عوض می شد و من نگهبان پیر پشمالو بودم آن وقت فکر می کردم وظیفه ی من این است که نگذارم یک ها به صفر ها بچسبند. تمام.

mehrzad3344
01-07-2008, 00:31
داستان کوتاه
یه روز دخترک تنهاو خسته شد مسافر غربت این غربت سیاهو مه آلود سر به نابودی داشت دخترک نا امید بود حتی یه ستاره هم براش چشمک نمی زد ولی...........
تو یه روز از اون روزای مه آلود و خسته کننده دخترک مسافر زمستان شد با دونه های برف آشتی کرد با زمین با خورشید که حتی چند روز یه بار رخش رو به دخترک نشون می داد
دخترک اسم خودش رو گذاشته بود مسافر خسته غربت که به روزنه نوری قانع خواهم شد .
دحترک تو سرمای زمستون یخ میکرد ولی خورشید سرمای وجودشو با گرمای خودش آب میکرد وقتی یخ های وجودش آب میشد غم اندوه هم از تنش بیرون میرفت.
فقط آرزو میکنم دخترک مسافر این غم و غصه رو دیگه باور نکنه

mehrzad3344
01-07-2008, 00:50
مسافر

امروز دوباره دلم هوای دوستامو کرده.
نمی دونم چند وقته تو این حصار تنگ و تاریکم.
نمی دونم اصلا چرا باید به این مسافرت لعنتی می اومدم.
می گن یه سفر کوتاه مدته،تازه اونجا همه جور امکاناتی هست ولی باید بلد باشم چطوری ازشون استفاده کنم ،واقعا خنده آوره چون هنوز هیچی نشده کلی دارم اذیت می شم.
چند روزیه غذای درست و حسابی نمی خورم.
گاهی وقتها از اون بیرون صدای یه زن رو می شنوم،انگار داره با من حرف می زنه،شایدم درددل می کنه،ولی یه دفعه با فریادهای یه مرد آروم میشه،اونوقته که می بینم تمام درودیوار اینجا به لرزه می افته.بعد ش فقط صدای گریه ی اون زن میاد و بس،
ولی من فقط بغض میکنم.
مثل الان که دوباره داره صدای گریه ش می یاد.
دیگه نمی تونم اینجا دووم بیارم ،باید برم به کمکش،ولی انگار همه تلاشهام بی فایده ست.از شدت حرص چند ضربه ای به اطرافم می زنم،ولی آروم نمی شم.فریاد های اون زن دیوونه
کننده ست .
ولی انگار دلشون به رحم می یاد و منو از اون تاریکی بیرون می کشند،اما ای کاش این کارو نمی کردن.
زبونم بند اومده از دیدن و شنیدن چیزهایی که هیچکدوم از آدمای اونجا نه می بینند و نه
می شنوند.
امواجی که پی در پی ورود منو به سراب خوشامد می گن.
در میان همه اونا یه زن و می بینم که آروم خوابیده . بد جوری وجودش بهم آرامش می ده.

نمی دونم شیوه ی استقبالشونه یا ترس از بند اومدن زبونم که منوسرازیر می کنند و سه بار به پشتم می زنند.اون موقع است که بغض نه ماهم می شکنه و از ته دل گریه می کنم.

mehrzad3344
01-07-2008, 00:54
می توانستی خطوط روی چهره تکیده و حلقه کبود زیر چشمانش را با نوک انگشت دنبال کنی. خطوطی عمیق و تیره که هرکدام شاید نشان از دردی داشتند. لبهای خشک و تشنه اش را روی هم می فشرد.
دستهایش را که بالا گرفته بود، روی رگهای برجسته و کبودرنگش که با زشتی خودنمایی می کردند می شد جای بی رحم سوزن ها را دید.
جثة پسرکی ده، دوازده ساله داشت. گرچه سن و سالش گم شده بود میان آن همه تیرگی و خطوط عمیق و نگاهش، سرد و دور انگار که از من می گذشت . . .
چشمان خشک من اما اشکی نداشت تا برایش بریزد

دل تنگم
01-07-2008, 01:42
اين داستان در مورد استادی ست كه چون ديد هوا در معبد خيلی سرد شده است ،
مجسمه چوبی مقدسی را از محراب برداشت و به جای سوخت در بخاری انداخت .
نگهبان معبد از اين كار هراسان شد و به اعتراض پرداخت .
استاد بدون اينكه سايه شرمی بر چهره اش نشسته باشد ،
مشغول به هم زدن خاكستر بخاری شد .
نگهبان از او پرسيد : دنبال چه می گرديد ؟
استاد در پاسخ گفت : به دنبال ساريراس .
( Sariras اشياء كوچك شبيه ريگ است كه می گويند در خاكستر اجساد مقدسان پيدا می شود .)
نگهبان دو مرتبه پرسيد :
چگونه اميدواريد كه ساريراس را در خاكستر بودای چوبی پيدا كنيد ؟
استاد جواب داد :
اگر ساريراس در اين خاكستر پيدا نمی شود آيا ممكن است دو مجسمه چوبی ديگر بودا را برای آتش بخاری به من بدهيد ؟ !

winter+girl
02-07-2008, 14:00
زوجی که تنها دو سال از زندگیشان گذشته بود ، بتدریج با مشکلاتی در جریان مراورات خود مواجه شدند به گونه ای که زن معتقد بود از

این زندگی بی معنا بیزار است . وی احساس می کرد که شوهرش طرفدار رمانتیسم نیست و ایده آل و آرمان بی توجه می باشد . بدین

سبب روزی از روزها ، به شوهرش گفت که باید از هم جدا شویم . اما شوهر پرسید : چرا ؟ زن جواب داد : من از این زندگی سیر شده

ام . دلیل دیگری وجود ندارد . تمام عصر آن روز شوهر به آرامی سیگار می کشید و حرفی نمی زد . زن بسیار غمگین شده و در این

اندیشه بود که شوهرش حتی او را برای ماندن متقاعد نمی سازد ، پس چگونه می تواند او را خوشحال کند . تا اینکه شوهر از او پرسید :

چطور می توانم تو را از این تصمیم منصرف کنم ؟ زن در جواب گفت : تو باید به یک سئوال من پاسخ بدهی . اگر پاسخ تو من را راضی کند

، من از این تصمیم منصرف خواهم شد . سپس ادامه داد : من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم . اما نتیجه چیدن آن گل مرگ من

خواهد بود . آیا تو آن را برای من خواهی چید ؟ شوهر کمی فکر کرد و گفت : فردا صبح پاسخ این سئوال تو را می دهم . صبح روز بعد ،

زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش در خانه نیست و روی میز ، نوشته ای زیر فنجان شیر گرم دیده می شد . زن شروع به خواندن

نوشته شوهرش کرد که می گفت : عزیزم ، من آن گل را نخواهم چید . اما بگذار علت آن را برای تو توضیح دهم : اول اینکه تو هنگامی که

با کامپیوتر تایپ می کنی ، مرتکب اشتباهات مکرر می شوی و بجز گریه ، چاره ای دیگر نداری . به همین دلیل ، من باید زنده باشم تا

بتوانم اشتباه تو را تصحیح کنم . دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش می کنی و من باید زنده باشم تا در را برای تو باز کنم . سوم اینکه

تو همیشه به کامپیوتر نگاه می کنی و این نشان می دهد تو نزدیک بین هستی . باید زنده باشم تا روزی که پیر می شوی ، ناخن های تو

را کوتاه کنم . به همین دلیل مطمئنا کسی دیگری وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد و من هرگز آن گل را نخواهم چید . اشکهای

زن بر گونه هایش و نوشته شوهر جاری شد . اشکهایی که مانند یک گل درخشان و شفاف بود . وی به خواندن نامه ادامه داد : عزیزم ،

اگر تو از پاسخ من خرسند شدی ، لطفا در را باز کن . زیرا من با نانی را که تو دوست داری ، در دست دارم . زن در را باز کرد و دید که

شوهرش همچنان در انتظار ایستاده است . زن اکنون می دانست که هیچ کس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد . آری ، عشق می تواند حتی با روشهای معمول و عادی به انسان ها نشان داده شود

winter+girl
02-07-2008, 14:00
روزی ، گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند . گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در

مقابل غارکمین کند ، می تواند حیوانات مختلف را صید کند . بدین سبب ، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند .

روز اول ، یک گوسفند آمد . گرگ به دنبال گوسفند رفت .اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت .

گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست . گرگ گمان می کرد که دیگر شکست نخواهد خورد .

روز دوم ، یک خرگوش آمد . گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید اما خرگوش از سوراخ کوچک تر در کنار سوراخ قبلی فرار کرد . گرگ

سوراخ های دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من بگریزند .

روز سوم ، یک سنجاب کوچک آمد . گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند . اما سرانجام سنجاب نیز از یک سوراخ بسیار کوچک فرار

کرد . گرگ بسیار عصبانی شد و کلیه سوراخ ها ی غار را مسدود کرد . گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود .

اما روز چهارم ، یک ببر آمد . گرگ که بسیار ترسیده بود بلافاصله به سوی غار پا به فرار گذاشت . ببر گرگ را تعقیب کرد . گرگ در داخل

غار به هر سویی می دوید اما راهی برای فرار نداشت و سرانجام طعمه ببر شد .

دوستان عزیز ، با شنیدن این داستان ، چه اندیشه به ذهنتان خطور می کند کارشناسان و متفکران می گویند که مطلق گرائی نشانه

اشتباه است . مذهب شناسان گفته اند که بستن راه دیگران قطع راه برگشت خود است . کارشناس علم محیط معتقدند : کسی که

تعادل در عادات و طرز زندگی موجودات را برهم بزند میوه تلخ آن را خواهد چید . و دهقانان گفته اند کسی که بذری نمی کارد محصول

فراوان برداشت نخواهد کرد .

winter+girl
02-07-2008, 14:01
جوانی سرخورده و افسرده می کوشید تا خود را از این وضع رها کند . روزی به تنهایی به جنگل رفت . هنگامی که در جنگل بود به دور تنه

درخت طنابی متصل کرد . اما تنها درخت به زبان آمد و گفت : جوان عزیز، به تنه من آویزان نشو .

یک جفت پرنده بر روی من لانه کرده اند و من باید از آنها دفاع کنم . اما این کار شما ریشه مرا خشک می کند . با این کار لانه نیز تخریب

خواهد شد .

جوان با شنیدن این سخنان از این کار صرف نظر کرد . به بالای درخت رفت و شاخه دیگری را انتخاب کرد . اما هنگامی که طناب را روی

شاخه می بست ، شاخه گفت : جوان ، بهار می آید . چندی دیگر من گل خواهم داد . در آن وقت ، زنبورهای زیادی برای جمع آوری عسل

خواهند آمد و دوران خوشی برای من خواهد بود . اگر این کار را ادامه دهی من شکسته خواهم شد .

شکوفه ها از بین خواهد رفت و زنبورها ناامید خواهند شد . جوان با شنیدن سخنان مذکور ، به آرامی به سوی شاخه سوم رفت . اما این

شاخه نیزعذرخواست و گفت : برگهای من به سوی خیابان رشد می کند تا مسافران خسته بتوانند در سایه من استراحت کنند .

این کار مرا خوشحال می کند . اما اگر شکسته شوم دیگر سایه ای ندارم .در این موقع ، جوان به فکر فرو رفت و از خودش پرسید : پس

چرا من برای دیگران سودمند نباشم و با استفاده از حیات خود به دیگران کمک نکنم ؟ سپس دست از این کار کشید .

این داستان در واقع حکایت از آن دارد که اگر کسی برای دیگران سودمند نیست ، دستکم به دیگران لطمه و زیان وارد نیاورد و سعی کند

در زندگی فردی مفید برای مردم باشد . سودمندی مردم برای مردم زندگی انسان را رنگارنگ و برای او سعادت به ارمغان می آورد .

winter+girl
02-07-2008, 14:12
پدر خسته‌ از كار روزانه‌ به‌ خونه‌ اومد. او روز سختي‌ رو گذرونده‌ بود و تنها چيزي‌ كه‌ دلش‌مي‌خواست‌، يه‌ دوش‌ آب‌ گرم‌ و چند ساعت‌ استراحت‌ بود. اما به‌ محض‌ ورود به‌ خونه‌، دختركوچولوي‌ هفت‌ ساله‌اش‌ جلو دويد و با لحني‌ بچگانه‌ گفت‌: “سلام‌ بابا واسه‌ام‌ چي‌ خريدي‌؟” پدر اصلاحوصله‌ سر و كله‌ زدن‌ با اونو نداشت‌، بنابراين‌ با بي‌حوصلگي‌ گفت‌: “هيچي‌ عزيزم‌. بابا مستقيم‌ از سر كار به‌خونه‌ اومده‌ و فرصت‌ خريدن‌ چيزي‌ رو نداشته‌”. دخترك‌ بغضي‌ كرد و گفت‌: “اما خودت‌ گفتي‌ كه‌ امشب‌واسه‌ام‌ اون‌ جعبه‌ موسيقي‌ رو مي‌خري‌ و...” پدر با كلافگي‌ كلام‌ دخترش‌ رو قطع‌ كرد و گفت‌: “خيلي‌ خب‌.باشه‌ براي‌ يه‌ وقت‌ ديگه‌. الان‌ اصلا حوصله‌ ندارم‌. كسي‌ تو اين‌ خونه‌ نيست‌، بياد و اين‌ بچه‌ رو بگيره‌؟”صداي‌ بلند مرد، پرستار پير بچه‌ رو به‌ سالن‌ خونه‌ كشوند. زن‌ با لبخند به‌ مرد سلامي‌ كرد و از دخترك‌خواست‌ تا به‌ اتاقش‌ بره‌ و بازي‌ كنه‌. دخترك‌ نگاهي‌ پر از سرزنش‌ به‌ پدرش‌ انداخت‌ و سرش‌ رو پايين‌انداخت‌. اما پدر نه‌ تنها نگاه‌ اونو نديد بلكه‌ مثل‌ هر شب‌، دستي‌ از نوازش‌ هم‌ سرش‌ نكشيد! رفتار پدر،پرستار پير رو هم‌ ناراحت‌ كرد. او بعد از رفتن‌ دخترك‌ به‌ مرد گفت‌: “نمي‌خوام‌ در مسائل‌ خانوادگي‌ شمادخالت‌ كنم‌. اما اين‌ دختر مادر نداره‌ و تمام‌ اميدش‌ به‌ محبت‌ و توجه‌ شماست‌. خوب‌ بود لااقل‌ يه‌ دستي‌ به‌سرش‌ مي‌كشيدين‌”. حق‌ با پرستار بود و پدر خجالت‌ كشيد. اما با خودش‌ گفت‌: “بعدٹ سر فرصت‌ از دلش‌ درميارم‌. حالا بهتره‌ برم‌ و كمي‌ استراحت‌ كنم‌”.
فردا روز تولد پدر بود و او اصلا اين‌ موضوع‌ رو به‌ خاطر نداشت‌. دخترش‌ به‌ او تلفن‌ زد و ازش‌خواست‌ تا چند ساعتي‌ زودتر به‌ خانه‌ برگرده‌. اما پدر اونقدر سرگرم‌ كار شد كه‌ قول‌ به‌ دخترش‌ روفراموش‌ كرد. او مطابق‌ معمول‌، غروب‌ به‌ خونه‌ برگشت‌ و از ديدن‌ تزيينات‌ خونه‌، حسابي‌ جا خورد. دختركوچولوش‌ به‌ همراه‌ پرستار تمام‌ در و ديوار خونه‌ رو با كاغذهاي‌ رنگين‌ آراسته‌ بودند و بوي‌ غذاي‌ مطبوعي‌در فضا پيچيده‌ بود. پدر ناچار لبخندي‌ زد اما فكرش‌ درگير پرونده‌هاي‌ زير بغلش‌ بود كه‌ امشب‌ بايد روي‌آن‌ها كار مي‌كرد. در دلش‌ گفت‌: “خدا كنه‌ تولد بازي‌ زود تموم‌ بشه‌ تا بتونم‌ به‌ كارهاي‌ عقب‌ مونده‌ام‌ برسم‌”.او حتي‌ به‌ درستي‌ نفهميد كه‌ چه‌ نوع‌ غذايي‌ سرميز شام‌ خورده‌ و اصلا متوجه‌ اسمارتيزهاي‌ رنگارنگ‌ روي‌كيكش‌ نشد. اسمارتيزهايي‌ كه‌ دخترش‌ با سليقه‌ دور تا دور كيك‌ خانگي‌ شكلاتي‌ چيده‌ بود! دخترش‌ كه‌اصلا بدقولي‌ اونو به‌ روش‌ نياورده‌ بود، بعد از شام‌ با خوشحالي‌ از جا پريد و به‌ اتاقش‌ رفت‌. او لحظاتي‌ بعدبا بسته‌اي‌ كادوپيچي‌ شده‌، نزد پدر بازگشت‌. پدر لبخندي‌ زد و بسته‌ را از دست‌ دخترك‌ گرفت‌. ناگهان‌ تلفن‌همراهش‌ زنگ‌ زد. تلفن‌ رو برداشت‌. يكي‌ از همكارانش‌ بود كه‌ سر موضوع‌ مهمي‌ با يكديگر درگيري‌داشتند. كلام‌ آمرانه‌ و آرام‌ مرد خيلي‌ زود به‌ داد و فرياد تبديل‌ شد و لحظاتي‌ بعد تلفن‌ رو بدون‌ خداحافظي‌قطع‌ كرد. دخترك‌ تمام‌ مدت‌ با چشمان‌ درشت‌ عسلي‌ رنگش‌ به‌ صورت‌ پدر نگاه‌ مي‌كرد. پدر با عصبانيت‌زير لب‌ فحشي‌ به‌ همكارش‌ داد و از جا بلند شد. دخترك‌ با عجله‌ گفت‌: “بابا. هديه‌ ات‌ رو باز نكردي‌!” پدر بابي‌حوصلگي‌ مجددٹ به‌ روي‌ صندلي‌ نشست‌ و بسته‌ رو برداشت‌. روبان‌ دور آن‌ را باز كرد و هديه‌اش‌ روبيرون‌ كشيد: جعبه‌اي‌ طلايي‌ رنگ‌ كه‌ دخترش‌ در گوشه‌ آن‌ با خط بچگانه‌اي‌ اسم‌ خودش‌ رو نوشته‌ بود. پدربا ناراحتي‌ گفت‌: “اما اين‌ جعبه‌ نامه‌هاست‌ كه‌ از چند سال‌ پيش‌ توي‌ دكور خونه‌ بوده‌. وسايل‌ داخل‌ اونوچكار كردي‌؟” دخترك‌ گفت‌: “اونارو بسته‌ بندي‌ كردم‌ و در يه‌ كيسه‌ كوچك‌ گذاشتم‌”. پدر گفت‌: “كه‌ چه‌بشود؟” دخترك‌ گفت‌: “كه‌ بتوانم‌ هديه‌ شما رو در اون‌ بگذارم‌. آخه‌ شما اون‌ جعبه‌ موسيقي‌ رو برايم‌ نخريدي‌و من‌ جعبه‌ ديگه‌اي‌ نداشتم‌”. پدر سعي‌ كرد عصبانيت‌ خودشو كنترل‌ كند و در جعبه‌ رو باز كرد. اما جعبه‌خالي‌ بود. به‌ دخترش‌ نگاه‌ كرد. دخترك‌ با خوشحالي‌ به‌ او خيره‌ شده‌ بود. با عصبانيت‌ گفت‌: “اما اينكه‌ خاليه‌.منظورت‌ از اين‌ كارهاي‌ بچگانه‌ چيه‌؟ مگه‌ نمي‌دوني‌ كه‌ امشب‌ چقدر گرفتارم‌ و با اين‌ كارهاي‌ مسخره‌ داري‌وقتم‌ رو تلف‌ مي‌كني‌؟!” اشك‌ چشمان‌ دخترك‌ رو پر كردو با گريه‌ گفت‌: “اما اين‌ جعبه‌ خالي‌ نيست‌. توي‌ اون‌بيش‌ از ده‌ تا بوسه‌ وجود داره‌ كه‌ براي‌ شما فرستادم‌. آخه‌ من‌ فقط شمردن‌ تا عدد ده‌ رو بلدم‌”. مرد به‌شونه‌هاي‌ لرزان‌ دختر كوچولوش‌ نگاه‌ كرد كه‌ هنگام‌ دويدن‌ به‌ سوي‌ اتاقش‌، لرزان‌تر شده‌ بود. بعد به‌ جعبه‌نگاه‌ كرد و ناگهان‌ وجودش‌ سرشار از عشق‌ و محبت‌ شد. اون‌ قشنگ‌ ترين‌ هديه‌اي‌ بود كه‌ تا به‌ حال‌ دريافت‌كرده‌ بود: جعبه‌ طلايي‌ عشق‌! با خودش‌ گفت‌: “همه‌ ما بايد جعبه‌ طلايي‌ عشق‌ در زندگي‌ داشته‌ باشيم‌ و اونواز بوسه‌ها و محبت‌ اطرافيانمون‌ پر كنيم‌. اون‌ وقت‌ هر موقع‌ از كسي‌ يا چيزي‌ ناراحت‌ و عصباني‌ شديم‌، به‌سراغ‌ جعبه‌ بريم‌ و آرامش‌ بگيريم‌. اون‌ جعبه‌، گذشت‌ و مهربوني‌ رو به‌ يادمون‌ مي‌ياره‌ و بغض‌ و كينه‌ رو ازدلمون‌ پاك‌ مي‌

دل تنگم
03-07-2008, 04:23
دریا صبحش را با باد آغاز کرده بود و خیزاب‌های سیمین‌فامش را در تلاطمی سهم به ساحل می‌کوفت؛ دریایی سرکش و بازیگوش؛ همچون اسبی جوان. و کودکانی که در ساحل بازی می‌کردند با همهمه و فریاد‌هاشان، شادی‌آفرین لحظه‌های هم بودند. خود را وا‌می‌گذاشتند تا در امواج ساحلی غوطه‌ور شوند؛ با جیغ و فریاد به استقبال امواج می‌رفتند و شاد و سرخوش از زیر آنها بیرون می‌جستند و بدن‌های برنزه شده‌شان در میان کف‌‌های نقره‌ای آب پیدا و محو می‌شدند. والدین و بزرگتر‌ها هم از دور مراقب‌شان بودند. نمی‌توانستند آنها را به حال خود وا‌گذارند و بدین‌ترتیب گاه با عصبانیت و گاه با فریادهای شوق آنها را بخود می‌خواندند.
دخترکی با آواز‌های مداوم و مصرانه مادر، ناراضی و گریان از دریا به طرف ساحل آمد.
سه پسر با شور و هیجان، برای پرش و غوطه‌خوردن دور‌خیز کردند و در همان حال موجی سرکش آنها را با خیز بلندش جا گذاشت.
مردی، در سایه سنگی سپید با بهت و شادمانی نظاره‌گر این احوال بود. فرزندی نداشت. سال ها پیش همسری داشت. زمان گذشته بود و یک همچو روزی، سنگینی گذشت این سالها او را به آن دوران بی بازگشت کشاندند و او را به ساحل اکنون رساندند.
مرد علاقه خاصی به بچه‌ها نداشت: از میان برادر‌زاده‌ها و خواهر‌زاده‌ها بعضی‌شان برایش دوست‌داشتنی و بعضی غیرقابل تحمل بودند. اما در آن صبح آن جوانان و کودکان مشتاق دریا را دوست می‌داشت.
فکر‌های غریبی هم از سرش می‌گذشتند؛ سبک و سنگین؛ بسان دریا که گاه از پس امواجی نرم و رام ناگهان می‌رمد و موجی بلند را به کناره می‌زند، همچنان که یکی از اینها تا پاهای صندل پوشش آمده بود.
در میان انبوه زوج‌ها و خانواده‌هایی که در ساحل بودند، بظاهر تنها او مجرد بود. حس خوبی داشت، گویی جوانیش باز‌گشته بود، و او با هر تصویری در آن روز از کناره تا آن دور‌دستها در افق خوش بود.
ناگهان، پیش روی‌اش، در خط ساحل زنی ظاهر می‌شود؛ زنی لاغر‌اندام و برنزه. باد با موهایش در‌می‌آمیخت و در‌حالیکه با گام‌های تند قدم می‌زد، چشم به دریای نا‌آرام دوخته بود.
مرد خیلی زود علت تشویش‌هایش را فهمید؛ زن در میان امواج، دیگر نشانی از دختر کوچکش نمی‌یافت؛ کلاه شنای دخترک، رنگ مایو‌، نیمرخش در دوردست، چیزی که نشانی از دخترکش داشته باشد؛ چیزی که بتواند او را از چنگال دلهره‌هایش برهاند... هیچ‌چیز پیدا نبود.
بعد فهمید که زن با صدای بلند اسمی را فریاد می‌کشد، هر دم فریاد‌ش رسا‌تر می‌شد. چند نفری به سویش شتافتند و او در همان حال دور‌دستها را نشان می‌داد. حرف‌هایش در غریو امواج دریا گم می‌شدند. فقط آن نام... هر بار، آن نام واضح‌تر و دردناک‌تر به گوش می‌رسید و گاه زخمه‌های صدایش در ناله‌های یک مرغ دریایی شنیده می‌شد... تا اینکه زن در نقطه‌ای روشن از ساحل ایستاد؛ نقطه‌ای روشن از شن‌های سپید کناره، و بنظر می‌رسید که دیگر تا و توان حرکت و فریاد کشیدن هم از او سلب شده باشد. این درست همان لحظه‌ای بود که مرد چیزی غیر قابل وصف می بیند؛ بلور‌های آبی امواج با سپیدی ذرات شن و تلالو خورشید در‌هم‌آمیختند، و از آن همه، منطقه روشنی پدید آمد؛ همچون انفجار خاموش و بی‌صدای یک ستاره. و در آن نور، به نظر می‌رسید که اندام نحیف زن سخت به خود می‌پیچد و دو قسمت می‌شود؛ دو قسمت همسان که از یک جسم سر بر می‌کشند و رشد می‌کنند و از هم جدا می‌شوند.
زنی با شتاب به سمت شرق ساحل دوید؛ به سوی دخترکی که از آب خارج شده بود. دخترک را تنگ در آغوش گرفته بود و می‌گریست.
در همان زمان، آن نیمه دیگر زن به سمت مخالف دوید؛ به سوی مردمی که در ساحل جمع بودند؛ همانها که روی چیزی خم شده بودند و پیرزنی آسیمه درمیان‌شان، مدام دستهایش را در موهایش فرو می‌برد.
لحظه‌ای پیش تنها یک جهان وجود داشت. اما اکنون هیچ تفاوتی میان دو جهان نبود. آنها در یک لحظه متولد شده بودند.
مرد قادر نبود حتی یک قدم هم بردارد، نمی‌فهمید که باید کدام سو رود؛ سمت آن مادر رود و به او بخاطر کودک باز یافته‌اش لبخند زند و خوشحال باشد یا به آن سوی دیگر رود و آن واقعه دهشتناک را شاهد باشد.
موجی بلند و خروشان، برآمده از دریا روی سرش همچون آسمانی آبگون فرو ریخت. مرد ناگهان چشمهایش را گشود، دیگر شب شده بود، و ساحل سوت و کور بود.
نمی‌دانست کدامیک از دو دنیا هنوز وجود داشت. و در کدام یک از آن دو می‌زیست. ترسیده بود.

magmagf
17-07-2008, 08:20
یک مهندس خبره قبل از باز نشستگی اش به تکنسین زیر دستش هشدار داد که همیشه، کم حرف زدن و بیشتر کوشش کردن درست است. این را هرگز فراموش نکن. هر کس که با مهارتش زندگی می کند، باید جایگاهی جانشین ناپذیر در کارش پیدا کند. آن تکنسین حرف های معلمش را به خاطر سپرد و آن را آویزه گوشش کرد.
پس از ده سال او با تلاش های مداوم خود یک مهندس خبره و تمام عیار شد. روزی پیش استادش رفت و به او گفت: استاد، من تا الان هیچ وقت حرف های شما را فراموش نکرده ام و دقیقا به آن عمل کرده ام. در مقابل هیچ مشکلی، اعتراضی نمی کنم و تمام تلاشم را برای حل مشکل می کنم. خدمات زیادی به کارخانه کرده ام اما چیزی که مرا خیلی آزرده خاطر می کند، این است که کسانی که از من مهارت و تجربه کمتری دارند بیشتر از من حقوق می گیرند و در پست های بهتر و بالاتری مشغول به کار هستند.
استاد از او پرسید: آیا مطمئنید که الان خودت و کارهایت جایگزین ناپذیرند؟ مهندس جوان فکری کرد و جواب داد: بله. استاد خندید و گفت: پس وقت آن است که یک روز مرخصی بگیری.
مرخصی بگیرم؟ مهندس جوان با تعجب پرسید.
استاد او گفت "بله" و ادامه داد: " به هر بهانه ای که شده یک روز مرخصی بگیر. هیچ کس متوجه چراغی که همیشه روشن باشد، نمی شود و فقط اگر یک بار خاموش شود، توجه دیگران را به حضورش جلب خواهد کرد.
تکنسین منظور استادش را فهمید و یک روز مرخصی گرفت. روز بعد وقتی سر کارش حاضر شد، رییس کارخانه او را صدا کرد و گفت که او را به عنوان مهندس کارشناس کل کارخانه انتخاب کرده و حقوقش را دو برابر اضافه کرده است. در حقیقت، همان روزی که مرخصی گرفته بود، کارخانه با مشکلات بزرگ و زیادی رو به رو شده بود و بدون حضور او هیچ کسی نتوانسته بود آنها را حل کند.
مهندس جوان خیلی خوشحال شد و احترامش نسبت به استادش بیشتر از گذشته شد. زندگی او با حقوق دو برابر بهتر شد و بعدها هم وقتی احساس می کرد حقوقش کافی نیست، از کارش مرخصی می گرفت و تا برگشت می دید که حقوقش باز بیشتر شده است.
سر انجام دیگر مهندس جوان خودش هم فراموش کرد که چند بار مرخصی گرفته است. فقط آخرین باری که پس از مرخصی به کارخانه برگشت، نگهبان کارخانه او را در آستانه در متوقف کرد و گفت: دیگر لازم نیست سر کار بیایید. شما از کارتان برکنار شده اید.
مهندس جوان در حالی که به شدت ناراحت شده بود، دوباره پیش استاد پیرش رفت و پرسید: استاد، من همه کارهایم را مو به مو مطابق توصیه های شما انجام دادم. اما چرا حالا این نتیجه را گرفته ام؟ استاد جواب داد: آن روز بدون این که صبر کنی تا حرف هایم تمام شود، با عجله رفتی. درست است که گفتم هیچ کس متوجه چراغی که همیشه روشن باشد، نمی شود و اگر فقط یک بار خاموش شود، توجه دیگران را به حضورش جلب خواهد کرد اما، اگر همیشه خاموش باشد، به چشم دیگران فقط یک دردسر به نظر می رسد و چه کسی به یک چراغ خراب و بی فایده نیاز دارد؟

magmagf
17-07-2008, 08:20
من عاشق چراغ قرمز هستم. هيچوقت از چراغ قرمز رد نمي‌شوم. پيش آمده وقتي كه آنقدر ‌ايستاده‌ام تا دوباره چراغ، قرمز شده‌است.

من عاشق توقف پشت چراغ قرمز هستم. قبلاً اينطور نبود. سابقاً چراغ قرمز را رد مي‌كردم، و اگر مجبور مي‌شدم پشت چراغ قرمز بايستم، كفرم بالا مي‌آمد.

من عاشق توقف پشت چراغ قرمز و جستجو در بين چهره‌هاي غريبه‌اي هستم كه توي ماشين‌ها پشت چراغ قرمز متوقف شده‌اند. اولين بار پشت چراغ قرمز بود كه او را ديدم. توي ماشين نشسته بود. صورتش را غمي با شكوه پوشانده بود، سرش را به شيشه‌ سرد و بخار گرفته‌ ماشين تكيه داده بود و به بيرون نگاه مي‌كرد، بدون اينكه تماشا كند.

من عاشق توقف پشت چراغ قرمز و پيدا كردن يك چهره‌ آشنا بين تمام چهره‌هاي غريبه‌اي كه توي ماشين‌هاي متوقف شده نشسته‌اند، هستم. من را نديد. تقريباً كنار هم بوديم. صندلي عقب نشسته بود و صورتش را به شيشه تكيه داده بود.

من عاشق توقف پشت چراغ قرمز و پيدا كردن او هستم. لعنت بر چراغي كه آن روز سبز شد. لعنت بر چراغ سبز. هزاران بار لعنت بر چراغ‌هاي سبز.

من عاشق او هستم

magmagf
17-07-2008, 08:22
در افسانه های هندوستان امده است که در روزگاران دور ادمیان همه خلق و خو و سرشتی خدای گونه داشتند ولی امکانات از و تواناییهای خود خوب استفاده نکردند و به جایی رسید که برهما خدای خدایان تصمیم گرفت قدرت خدایی را از انان باز گیرد و ان را در جایی پنهان کند که دست انها از ان کوتاه باشد.
بدین منظور او در جستجوی مکانی برامد که مخفی گاهی مطمئن و دور از دسترس ادمیان باشد .زمانی که برهما با دیگر خدایان مشورت نمود انها چنین پیشنهاد کردند: بهتر است قدرت بیکران انسانها را در اعماق خاک پنهان کنیم برهما گفت:انجا جای مناسبی نیست زیرا انها ژرفای خاک را خواهند کاوید و دوباره به ان دست پیدا خواهند کرد .پس خدایان گفتند:بهتر است آن را به اعماق اقیانوسها منتقل کنیم تا از دسترس انها دور باشد . این بار برهما گفت:انجا نیز مناب نیست زیرا دیر یا زود انسان به عمق دریا ها و اقیانوسها رخنه خوهد کرد و گمشده خود را خواهد یافت و ان را به روی اب خواهد اورد.
انگاه خدایان کوچک با یکدیگر انجمن کردند و گفتند:
ما نمی دانیم این نیروی عظیم را کجا باید پنهان کنیم به نظر می رسد که در اب و خاک جایی پیدا نمی شود که ادمی نتواند به ان دست یابد . در این هنگام برهما گفت: کاری که با نیروی یزدان ادمی می کنیم اینت که ما نیروی ادمیان را در اعماق وجود خود او پنهان می کنیم .انجا بهترین محل برای پنهان کردن این گنج گرانبهاست و یگانه جایی است که ادمی هرگز به فکر جستجو و یافتن آن نخواهد امد.
در ادامه افسانه هندی چنان امده است که از ان به بعد ادمی سراسر جهان را پیموده است همه جا را جستجو کرده است بلندیها را در نوردیده و به اعماق دریاها فرورفته است به دورترین نقاط خاک نفوذ کرده است تا چیزی بدست اورد که در ژرفای وجود او پنهان است.

wini pooh
22-07-2008, 16:22
غریبه ای وجود ندارد

دیرگاه شبی که از خیابانی نیمه تاریک قدم زنان می گذشتم فریادی نحیف را از

پس بوته ی انبوهی شنیدم . هشیاربا گام هایی ارام گوش تیز کردم دریافتم صدایی

را که شنیده ام بی تردید صدای گلاویز شدن است وحشت کردم. صدای خرخر

سنگین کشمکشی تا پای جان جر خوردن پارچه. با فاصله ی چند متر از جایی که

ایستاده به زنی حمله شده بود.

وارد معرکه شوم؟ ترس جان مانع می شد از این که ان شب ناگهان تصمیم گرفته

بودم راه تازه ای را برای رسیدن به خانه امتحان کنم به خود ناسزا می گفتم. اگر

خودم هم قربانی تازه ای می شدم چه؟ نبایستی به سوی نزدیک ترین باجه ی

تلفن بدوم و پلیس را خبر کنم؟

هر چند به نظرابدیتی می رسیداما این پا وان پا کردن ذهنم فقط لحظه ای طول

کشید.فریاد دختر ضعیف و ضعیف تر می شد.میدانستم باید فوری دست به کار

شوم.چطور می توانستم خودم را به نشنیدن بزنم و بروم؟خیر سرانجام تصمیم را

گرفتم نمی توانستم به سرنوشت این زن ناشناس پشت کنم ولو این که معنایش به

خطر انداختن زندگی خودم باشد .من مرد شجاعی نیستم ورزشکار هم نیستم.

نمی دانم از کجا این شهامت معنوی و قدرت جسمی را بدست اوردم.اما همین که

سرانجام تصمیم به کمک ان زن گرفتم به نحوی غریب کسی دیگر شدم پشت بوته

ها دویدم و یقه ی حمله کننده را گرفتم و از زن جدایش کردم .دست به گریبان به

روی زمین غلتیدم چند دقیقه گلاویز بودم تا مهاجم از جا پرید و پا به فرار گذاشت
هن هن کنان ایستادم و به زن نزدیک شدم که پشت درختی قوز کرده بود و گریه

می کرد .در تاریکی به سختی می توانستم اندامش را ببینم اما به خوبی

میتوانستم احساس کنم که از وحشت می لرزید .

چون نمی خواستم بیش از این مسبب ترس بشوم با فاصله با او حرف زدم با

ملایمت گفتم :(تمام شد مردک فرار کرد.خطر از سرت گذشت).

سکوت طولانی بر قرار شد وسپس کلمه های از حیرت و شگفت ادا شده اش را

شنیدم

(پدر تویی؟)

ان وقت از پشت درخت کوچکترین دخترم کاترین جلو امد.

malakeyetanhaye
23-07-2008, 12:04
قطار بعدی


ساعت توی ایستگاه رو نگاه میكنم. 9:31
قبلا جدول حركت قطارها از ایستگاه رو دیدم. قطار بعدی ساعت 9:45 میاد. 15 دقیقه برای ایستاده منتظر بودن یكم زیاده، برای همین روی یكی از نیمكت های ایستگاه میشینم، واكمنم رو در میارم و هدفون هاشو تو گوشام فرو میكنم. مثل همیشه صدای موسیقی رو تا حدی زیاد میكنم كه با صداهای بیرون قاطی نشه!
عاشق این آهنگم، مثل همه آهنگهای جاز مثل این. من رو یاد همه روزهای خوبم میندازه.
روی سكوی روبرو پر آدمه. آدمهایی كه مسیرشون دقیقا برعكس مسیریه كه من میخوام برم. یه عده وایسادن و عده ای هم مثل من نشستن. همیشه نگاه كردن به آدمها رو دوست داشتم، آدمهایی كه مغزشون پر از افكار مختلفه و هر كدوم یه كاری انجام میدن. بعضی هم هیچ كاری انجام نمیدن!

نوازنده ساكسیفون نوازنده ماهریه. مشخصا حرفه ای و بدون عیب و نقص میزنه.
چشمم به پسر بچه 13-14 ساله ای میافته كه روی نیمكت های سكوی روبرویی نشسته و به جایی خیره شده. میتونم حدس بزنم كه نگاهش رو به چی دوخته. به رونهای جوان دختری با دامن كوتاه كه روی لبه سكو ایستاده و داره با تلفن همراهش حرف میزنه. احتمالا شخصی كه داره باهاش حرف میزنه دوست پسرشه یا شاید نامزدش. هر چند كلمه ای كه بینشون رد و بدل میشه موجب خنده ریز و با وقار دختر میشه و كلمات با احتیاط از لبهاش جدا میشن. انگار كه در حال سخنرانی كردن تو مهمترین جلسه كل كشوره!
چند قدم اونطرف تر مرد شیكپوشی ایستاده و به ساعت گرون قیمتش نگاه میكنه. كلافه اس، اضطراب و نگرانی توی چهره اش موج میزنه. اگر قطار هرچه زودتر نرسه به قرار مهمش نمیرسه! شاید جلسه مهم كاری، شاید یه قرار برای معامله ای مهم و یا وعده ای با زنی جوان و زیبا تو یه رستوران درجه یك. باز هم به ساعتش نگاه میكنه و به انتهای تونل، جایی كه قراره قطار از اونجا بیاد.
تك نوازیه پیانو شروع میشه.
پیر مردی روی نیمكت نشسته و دستهاشو به عصای چوبیش تكیه داده به مرد خوش لباس خیره شده. شاید به اون نه! به جلو.. به جلو؟! فكر نكنم... به هیچ جا!!! فقط خیره شده! غرق فكره. با لب خندی تلخ روی صورتش. حتما داره به نیمكت خالیه كنارش فكر میكنه! به همسر دوست داشتنیش كه انقدر زود تركش كرد. به اینكه هیچ كس رو تو زندگیش به این اندازه دوست نداشته. به اینكه كاش عمر خودش هم زودتر تموم شه و باز با هم باشن، خوشحال، خوشبخت و عاشق. صدایی اون رو از افكارش جدا میكنه. به طرف پیر زنی برمیگرده كه خیلی آروم و با احتیاط كنار پیر مرد میشینه. احتمالا خواسته یكم راه بره كه زانوهای فرسودش خشك نشن. فكر كنم یه قسمتهاییشو اشتباه حدس زدم!!! چهره پیر مرد عوض شده و هر دو خوشحال به نظر میان و این حسیه كه زنی كه توی ردیف دیگه ای از نیمكت ها نشسته نداره!
كت و دامن آبی تنشه و آرایش ساده ای داره. كاغذی رو دو دستی گرفته و میخونه كه شبیه نامه اس. قطره های اشك توی چشماش نور پروژكتور های سقف ایستگاه رو منعكس میكنن. ملودی كنتراباس ساده و بی نظیره!
كمی دورتر از پسر بچه ای كه هنوز با چشمهاش پاهای سفید دختر جوان رو تعقیب میكنه، مردی با لباس و شلوار سر همی كه لكه های رنگ همه جاش هست نشسته. چهره مهربان و دوست داشتنی ای داره. موها و سبیل مشكی، صورت تازه اصلاح شده، ابروهای پر پشت و چشمهای بسته. مشخصه كه زیاد كار كرده و از خستگی خوابش برده! شاید داره خواب میبینه. داره زندگی ای رو كه آرزو داشته میبینه. خودش رو تو یه لباس دیگه، بچه ها و همسرش رو تو یه خونه دیگه و زندگیشو تو یه شرایط دیگه!
زن نامه رو پایین میاره ولی بلافاصله دوباره اون رو جلوی چشماش میگیره. قطره های اشك از مرز پلك ها عبور كردن و به كمك آرایش چشمهاش دو خط سورمه ایه كمرنگ رو روی صورتش رسم كردن! بعد از اینكه یه بار دیگه نامه رو میخونه با حسی از تلفیق ناراحتی و عصبانیت نامه رو پاره میكنه و رو زمین میریزه.
تلفن دختر جوان تموم شده و به طرف دیگه ای از ایستگاه میره. پاهاش از دید رس پسر بچه خارج شدن و پسر توجه خودش رو به شخص دیگه ای جلب كرده!
درست روبروی من، روی سكوی مجاور، مردی در حال سیگار كشیدنه كه به خاطر تذكر مامور ایستگاه مجبور میشه خاموشش كنه! بی اختیار خنده ام میگیره و واقعا نمیدونم كه از این فاصله چجوری متوجه میشه و به طرفم برمیگرده و زل میزنه تو چشام. در همین لحظه قطاری بین دو سكو توقف میكنه. بعد از اینكه دوباره حركت میكنه همه آدمهای روی سكوی روبرو نا پدید شدن! دیگه اونجا هیچ چیز نیست جز چند تا نیمكت خالی و خرده كاغذ هایی كه زیر یكی از همین نیمكت ها ریخته.

دختر بچه دو یا سه ساله ای در حال دویدن از جلوی من عبور میكنه و چند متر اونور تر میافته زمین و بعد از چند لحظه بلند میشه و آروم به راهش ادامه میده. صورتش رو نمیبینم.
به ساعت نگاه میكنم. 9:43
واكمنم رو خاموش میكنم و تو كیفم میزارم. از فاصله نه چندان دور صدای گریه دختر بچه میاد. بلند میشم و به سمت لبه سكو میرم تا منتظر اومدن قطار بشم.

malakeyetanhaye
23-07-2008, 12:09
روز چهار شنبه بود شاید هم سه شنبه. فكر نمیكردم یه ذره بیخوابی بشه یه دنیا درد سر. ماجرا از اونجا شروع شد كه بعد از یه شب سرگردونی بین خواب و بیداری خودم رو كشون كشون رسوندم به سرویس اداره. سرویس كه رسید بالا كشیدن خودم رو از هر پله سخت تر از صعود از دماوند میدیدم. بالاخره رسیدم تو اتوبوس و راننده كه از شل و ول بودن من شاكی شده بود با تمام قدرت پدال گاز را لگد زد. من كه هنوز قدمهای سستم را آماده اینرسی نكرده بودم بر اساس قوانین نیوتون مثل یك برگ كاه از جام كنده شدم و روی زانو های نزدیك ترین مسافر ضربه شدم. آقای اسدی كه یكی از جدی ترین كارمندان شركت ما بود و با هیچ كس شوخی نداشت از این حركت من حسابی جاخورد توری كه اگه اتوبوس یك سقف نداشت آقای اسدی رفته بود. من كه سعی میكردم خودم را جمع و جور كنم داشتم جملات عذر خواهانم را مرتب میكردم و آقای اسدی سعی میكرد من را كه مثل كنه به او و صندلیش چسبیده بودم و جملات نامفهوم را با ترس و وحشت بیرون میریختم از خودش جدا كند. ولی نمیدانم چرا همه تلاشهای او و من تو چاله چوله های جاده گم میشد و با هر تكان اتوبوس ما بیشتر بهم میچسبیدیم. بالاخره راننده احساس كرد من با قصد تجاوز وارد اتوبوسش شده ام و كمی سرعتش را كم كرد تا از آینه این رقص فشار و انكار را بهتر ببیند. از فرصت استفاده كردم و از آقای اسدی جدا شدم. با شرم زیاد تا ته اتوبوس رفتم كه ناپدید شوم.فكر میكردم بدبیاری های ان روز تموم شده و من فقط شرمنده آقای اسدی شده ام. نمیدانستم كه هنوز تا شب راه زیادی مانده. فاصله سی كیلومتری بین خانه ام تا محل كارم وقتی با سرویس طی شود فرصت خوبی برای نیم ساعت چرت زدن است. حتی اگه قبل از نشستن روی صندلی ته اتوبوس چند دقیقه ای را روی زانوهای آقای اسدی بالا و پایین شده باشی. زمستانها ته اتوبوس صفای دیگری دارد. نه بخاطر صدای نكره موتور كه بخاطر گرمای موتور میشود بوی مسموم كننده گازوئیل نیم سوخته را تحمل كرد. صندلی های آخر این اتوبوس عهد باستان بشكل باور نكردنی ناراحت اند. ولی این از بیهوش شدن سرنشینها در اثر سرما و دود داخل اتاق اتوبوس جلوگیری نمیكند. حتی آژیری كه گهگاه راننده با بوق مخصوص اتوبوس هم مینوازد بیشتر اوقات حكم لالایی را پیدا میكند. من هم كه از قانون كلی خواب حاكم بر سرویس مستثناء نیستم بعد از افتادن روی صندلی ناراحت بدون ترس از آرتوروز گردن كه تقریبا تمام همكارانم مبتلایش هستند خوابم برد. بدون اینكه كسی را از حضور خودم مطلع كرده باشم! مسلما آقای اسدی هم فردی نبود كه منتظر بماند تا من خودم را به او برسانم و عذر خواهی كنم. وقتی داشتم میخوابیدم اصلا به این موضوع فكر نكرده بودم. شاید هم فكر كردن به این وضع كه الان دارم آنوقتها برایم محال بود.
میگفتم كه خواب غفلت ناگهان بر آدم مسلط میشود. ولی دران روز كذائی خواب غفلت من چگونه اینچنین طولانی شد واقعا نمی دانم. شاید هم تصادف كرده ایم و این محل برزخ شخصی من است. وقتی كه بهوش آمدم عده ای بالای سرم ایستاده بودند و با سرو صدا سعی در بیدار كردن من داشتند. گیج و سرگردان سعی كردم كه به آنها توضیح دهم مشكلی ندارم. قبلا بگویم وقتی كه عصبی میشوم زبانم میشكند و این اتفاق آن روز صبح با توجه به بیخوابی شبانه و كشتی با اینرسی روی پاهای آقای اسدی و خواب ناراحت روی صندلی بدون تشك ته اتوبوس بصورت طبیعی برایم رخ داده بود. پس با لكنت شروع كردم به توضیح كه: ش ش ش ...ق ق ق ... و و و ...
افرادی كه بالای سرم ایستاده بودند به گمان این كه با یك مورد سكته رو برو هستند و از روی انسان دوستی یا برای معروف شدن به انسان دوستی زیر بدنم را گرفتند و من را از گیت اصلی عبور دادند تا به درمانگاه داخلی كارخانه رسیدیم. دكتر تا برسد من آرام شده بودم و متوجه این نكته كه انگار خواب مونده ام و حالا كه هوا روشن شده به محل بعدی سرویس امدم محلی كه حتی زحمت پرسیدن اسمش را هنوز نكشیده بودم. شركتهای طرف قرارداد با گاراژ گردن شكن یكی دوتا نبودند و ممكن بود من هر كجای ایران باشم. ولی حسن مسئله در این بود كه با سرویسهای این شركت میتوانستم به خانه برگردم. تنها نگرانیم این بود كه وقتی وضعیت خودم را برای دیگران توضیح دهم چقدر به من میخندند. دكتر بالای سرم امد و من از ترس خنده دكتر نگفتم كه اشتباه وارد این كارخانه شده ام. دكتر هم بعد از یك معاینه سطحی سر من داد كشید كه از كار فرار نكنم و اینكه هزاران نفر دنبال كار میگردند و من جای تمام این هزار نفر را گرفتم پس باید از خودم خجالت بكشم و در جهت راستای اهداف بلند مدت ... كه من راستش را بخواهید از حرفهایش هیچی نفهمیدم. شاید دلیلش این بود كه فكر میكردم اگر كسی سكته كند و تمام پزشكان اینچنین معاینه ای از او بعمل آورند بهشت زهرا تا چند روز دیگر جای خالی نخواهد داشت. حدقل تا دو نفر گردن كلفت دست و پایم را گرفتند و من را از درمانگاه به سالن تولید بردند محاسباتم نتیجه نمیداد. ولی الان كل مطالبی كه دكتر میفرمود را میفهمم و حاظرم تمام آنها را مثل بلبل از حفظ بگویم. من كه در تمام عمرم حتی یك آچار دستم نگرفته بودم مثل جن زده ها سالن عظیم تولید را نگاه میكردم و جلو میرفتم كه صدای یك سركارگر سبیلو حالم را بهتر كرد مخصوصا وقتی داد زد: هی تو مال كدوم واحدی عوضی چرا سر كار خودت نیستی ... و در ادامه سخنان گوش نوازش را با چند دشنام كه بعدها دانستم در این محیط اسمش شوخی است تكمیل كرد.
خیل مودب جلو رفتم و گفتم: اشتباه شده من باید برم وگرنه برام خیلی بد میشه من عوضی خدمت رسیدم.
سركارگر كه نمیدانم از تعجب بود یا از تاسف شاید هم صدای من را نشنیده بود و فكر كرده بود كه زیر لب حرف زشتی زده ام چشمانش شكل چشمان یك سگ شكاری قبل از پریدن را به خود گرفت. دهانش كف كرد و آماده بود كه سخت ترین امواج خروشان دریای دلش را با مشت بر چهره من نشان كند. شاید قانون كار مانع این عمل شد شاید هم صدای انفجار و آتش سوزی كه در گوشه ای از كارگاه رخ داد توجه اورا موقتا از من برگرداند. هرچه بود میدانم كه بر من به خیر و خوشی گذشت در آن لحظه حداقل. لوله های آب آتشنشانی كه حین باز شدن كارگران بیچاره را درو میكرد و افرادی كه با تمام سرعت میدویدند چیزهایی است كه از آتشسوزی در كارگاه بخاطر می آورم. در گوشه ای سركارگر بالای سر مرد مجروهی ایستاده بود و داد میزد: چند بار باید بهت بگم احمق ماشین نو كه تولید میشه نباید تو باكش بنزین ریخت بیشعور تو تو باك بنزین ریختی و استارت هم زدی معلوم هست چه غلطی داری میكنی میخوای خودكشی كنی باید گمشی بری بیرون تو كارخونه من اجازه خودكوشی مجانی به كسی نمیدم. حالا كه خسارت تمام و كمال یه دستگاه اتومبیل رو ازت گرفتم میفهمی برای خودكشی با ماشینهای شركت ما باید پول داد. این كارخونه خون شهداست تو كه میخواستی اینجا رو منفجر كنی تروریستی و من میدونم با تروریست جماعت باید چیكار كرد میفرستمت جایی كه بزرگترین آرزوت این باشه كه هیچ وقت از مادر زاده نمیشدی ...
سخنرانی سركارگر ادامه داشت كه یه كارگر كه گمان كنم پایش در اثر حركت شیلنگ آتشنشانی كف سالن تولید شكسته بود توجهم را به خودش جلب كرد و دویدم طرفش كه كمكش كنم. كارگر بیچاره كه نفس نفس میزد و از درد به خودش میپیچید كف كارگاه افتاده بود و كسی نبود به دادش برسد. به او كه رسیدم متوجه وخامت حالش شدم و او را كول كردم. خودم را دوان دوان به مركز طب صنعتی رساندم. كارگر روی پشت من بیهوش شده بود و گاهی ناله میكرد. داخل درمانگاه یا همان مركز طب صنعتی كه صبح موفق به زیارت دست اندر كارانش شده بودم برخورد گرم و دلسوزانه عوامل برای بار دوم اندكی متفاوت بود. دكتر مركز به بانك مراجعه كرده بود و از پرسنل دفتر تنها یك پیرمرد لرزان در مركز بود. وقتی دید دارم به سمت مركز میدوم گفت: دكتر رفته یه ساعت دیگه میاد.
گفتم: با این كه پاش شكسته چیكار كنم داره از درد می میره.
- همه باید بمیریم پسرجان یكی با تصادف یكی با بیماری یكی با درد بندازش اون گوشه سالن تا دكتر بیاد.
با تعجب به گوشه كثیف سالن نگاه كردم و پرسیدم: یعنی اینجا تخت ندارین.
- چرا نداریم ولی تختا تمیزن یه وقتی خونی چیزی میریزه زحمت من پیرمرد زیاد میشه مگه با این صدو هشتاد نود تومن ماهیانه میشه چیكار كرد كه من بدبخت بخاطرش ملافه تخت هم عوض كنم. بندازش همون گوشه تا دكتر بیاد نمیمیره. خودم هم از این جا میبینمش اگه خواست بمیره رو به قبله ش میكنم و شهادتین تو گوشش میخونم.
خواستم بگویم شهادتین توی سرت بخوره یك مسكن بهش بده كه كارگر بیهوش روی لباس من بالا آورد. پشیمان شدم و به این نتیجه رسیدم كه هیچ كسی نمیتواند نظافتچی درمانگاه را از جایش تكان بدهد. كارگر مجروح نالان را كنار توده ای از زباله كه در اطراف یك سطل خالی انبار شده بود زمین گذاشتم. از درمانگاهی كه در آن یك شیر آب سالم پیدا نكرده بودم به سمت گیت اصلی راه كج كردم. شاید از این تولید كننده خودرو های انتهاری فرار كنم. متاسفانه سروكله یك نگهبان پیدا شد كه مثل داور فوتبال سوت میزد و از دور به سمت من میدوید. فكر كردم حیوان درنده ای به طرافم می آید كه این نگهبان اینچنین سراسیمه شده و با فوت كردن تمام نفسش داخل سوت به جرگه سرخپوستان پیوسته. نگهبان لبویی رنگ وقتی به من رسید با عصبانیت داد زد: اینجا چیكار میكنی. چرا سر كارت نیستی بیابریم دفتر حراست تكلیفت باید روشن بشه. این درحالی بود كه در تمام طول صحبتش اجازه نداد كه كلمه ای به سوالاتش پاسخ دهم. در راه اداره حراست شركت خودروساز از درمانگاه طب صنعتی من سعی كردم وضعیت نامشخص خودم را برای نگهبان شرح دهم و بگویم كه از كجا و چرا در این كارخانه بیتوته میكنم. ولی نمیدانم كه من با زبان چینی صحبت میكردم یا نگهبان تنها زبان سرخپوستی میفهمید البته دومی را بعید میدانم. ولی بعد از آزمایش زبانهای فارسی تركی لری عربی كردی و دو زبان اروپایی انگلیسی و فرانسه به این نتیجه رسیدم كه به دلیل سوت زدن زیاد پرده گوشهایش پاره شده و چیزی نمیشنود. شاید یكی از خصلتهای بخش حراست استخدام ناشنوایان باشد چون در بخش حراست هیچ كسی زبان مرا نفهمید شاید بوی بد لباس من سوء تفاهمی ایجاد كرد و حاصل این سوء تفاهم شوت شدن دوباره من به سالن تولید بود.
فعلا سه روز است كه مشغول چسباندن برچسب كنترل كیفیت روی شیشه ماشینهایی هستم كه جرات استارت زدن به آنها را ندارم. آخرین بازرس كنترل كیفیت همان مرد مجروحی بود كه بر اثر انفجار خودرو كف كارگاه افتاده بود و تحدیدهای سركارگر را میشنید. تنها امیدواریم صادر شدن كارت تردد است. آخر اینجا حتی برای دستشویی رفتن هم كارت تردد لازم است. فعلا اگر بخواهم دستشویی بروم دفتر حظور و غیاب داخلی را امضاء میزنم. همچنین اجازه دارم شبی پنج ساعت روی تشك صندلی اتوبوسهایی كه در آن روز نصبشان فراموش شده و صندلی بدون تشك به مشتری فروخته شده بخوابم. دو سه روز دیگر شاید كارتم آماده شود. اگر این كارت بدستم برسد میتوانم از این كارخانه بی در و پیكر فرار كنم. مهم نیست كه مرا از كار قبلی ام اخراج كنند. حتی قول میدهم كه روزی هژده ساعت كار و یك وعده غذا مرا متواری نمیكند. فقط میخواهم از این سالن تولید كه برایم خطر جانی دارد فرار كنم.در پایان اضافه میكنم اینها فقط دل نوشته های یك كارگر است و این نامه را برای انصراف شما از خرید خودرو های داخلی ننوشته ام.

malakeyetanhaye
23-07-2008, 12:09
نگاه مردک توی اتاق میچرخید مثل اینکه دنبال چیزی می گشت که از پیدا کردنش عاجز بود . از نظم کاشی های کف اتاق به چهار پایه صندلی چوبی .از صندلی به گوشه میز اهنی , بعد به در و به چهارچوب پنجره به سقف و به ترک دیوار ... همه پوچ و تهی از معنا بودند . هیچ فکر بزرگی پشت هیچ یک نبود . همه خالی بودند , جدا از هم و بی ربط , عناصری پراکنده که نیرویی مرموز انها را کنار هم چیده بود . شاید برای سرگرمی و شاید برای سر در گم کردن وی . هر چه فکر میکرد دلایل این مسائل رو نمی فهمید . خودکار شکسته ای گوشه ی دیوار توجهش را جلب کرد . نگاهی به دستانش انداخت . احساس عمیقی از تنفر و انزجار وجودش را پر کرد . باید کاری میکرد ... صبح روز بعد مردک دیگر جایی را نمیدید .

malakeyetanhaye
24-07-2008, 11:18
دیروز ما تصمیم گرفتیم به سینما بریم . داداشم همراه ما نیومد . در عوض خالمو با خودمون بردیم. سوار ماشین شدیم و خوشحال و خندون راه افتادیم . من و خالم عقب نشستیم و مامانم هم صندلی جلو. در بین راه، با خالم در مورد موضوعات مختلف صحبت کردیم تا حوصلمون سر نره . پس از مدتی چند لحظه سکوت بین ما حاکم شد به خالم نگاهی انداختم دیدم خالم زل زده توی چشمام . اول خنده ام گرقت ولی اون همینطور به من نگاه میکرد . از حا لت چشماش ترسیدم. بهش گفتم: چی شده؟ چرا اینطوری نگاهم می کنی؟ جوابمو نداد . با خنده به مامانم گفتم: مامان خاله رو نگاه کن. چرا اینطوری شده؟ مامان برگشت و به من نگاه کرد و گفت:مگه چطوری شده ؟ با کمال تعجب دیدم صدای مامانم کلفت و مردونه شده . خیلی ترسیدم اولش فکر کردم صدای بابام. ولی صدای بابام که اینقدر کلفت نبود . خیلی ترسیده بودم. عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود . خالم هنوز همون طوری نگاهم میکرد . تنها امیدم به بابام بود . صداش کردم ، جوابمو نداد . چهرشو نمی دیدم. از سکوتش وحشت داشتم. بابا دیگه چه تغییری کرده بود؟ از ترس صدام در نمی اومد . نفس نفس میزدم. قلبم به شدت می تپید . با خودم گفتم حتماٌ دارم خواب میبینم با یه نیشگون محکم بیدار میشم . نیشگون محکمی گرفتم ولی فایده ای نداشت . هنوز توی ماشین بودم . بعد از چند دقیقه مامان با همون صدای مردونش به بابا گفت : این بغل یه مرکز اهدای خون هست . بابا ماشین رو نگه داشت و پیاده شد. با کمال تعجب دیدم که چهره بابام به کلی عوض شده . ابروها و سبیلهای پر پشت ، چشمانی ریز و گونه های بر جسته . خیلی ترسناک بود . فقط چهره اش عوض شده بود ، اندامش تغییری نکرده بود . بابام رفت و انگار تمام حواس مامان وخالمو با خودش برد . مامان و خاله مستقیم به بابا خیره شده بودن. انگار که خواب بودن ولی با چشمهای باز . فرصت مناسبی برای فرار پیدا کرده بودم . آروم در ماشین رو باز کردم و پا به فرار گذاشتم ولی اونا اصلأ متوجه نشدن. می خواستم هرچی می تونم دور شم ولی دلم طاقت نداد . پشت درختی قایم شدم ببینم چه کار میکنن. بعد از مدتی بابا با چند کیسه خون برگشت (چطوری اونا رو اورده بود؟) بسته ها رو به مامان و خالم داد . بابا فهمید که من توی ماشین نیستم . شروع به داد و بیداد کرد ولی چون ازشون دور بودم، نمی فهمیدم چی میگن. از چهره بابا معلوم بود خیلی عصبانی شده . مامان و خالم از ماشین پیاده شدن و هر کدوم به سمتی رفتن. مطمئنا دنبال من می گشتن. از ترس پا به فرار گذاشتم . دیگه به هیچ ماشینی اطمینان نمی کردم که منو به خونه برسونه . با عجله به سمت خونه دویدم. می خواستم هر چه زودتر داداشمو ببینم و موضوعو بهش بگم . تا اینکه به خونه رسیدم . دیدم ماشین دم در پارکه با خودم گفتم الان بلایی سر داداشم میارن . خوشبختانه کلید خونه همراهم بود. در رو باز کردم و داخل شدم . منتظر صحنه دلخراشی بودم که دیدم بابام در حال روزنامه خوندنه و مامانم هم توی اشپزخونس و داداشم هم با کامپیوترمشغوله .همه چیز معمولی و مثل همیشه بود. یعنی چی؟ پس من کجا بودم؟ اونا کی بودن که همراه من بودن؟
بابام تا منو دید گفت: دخترم حاضر شو می خواییم بریم سینما . داداشت نمیاد ، خالتو با خودمون میبریم.

malakeyetanhaye
24-07-2008, 11:20
پسرک هر روز وقتی از جلوی مغازه شیرینی فروشی می گذشت,نگاهی به کیکهای خامه ای می کرد و از آنجا رد می شد.او هر روز پول پول تو جیبی اش را پس انداز می کرد تا توان خرید یکی از آن کیکهای خامه ای را پیدا کند.
پس از چند روز که پولهایش به اندازه قیمت یک نان خامه ای شد.به طرف شیرینی فروشی حرکت کرد.در راه پسری فقیر را دید که با لباسهایی پاره و ظاهری خسته کنار کوچه خوابیده بود,مکثی کرد,نگاهی به پسر انداخت,یاد کیک خامه ای افتاد و از آنجا دور شد.
وارد مغازه شیرینی فروشی شد.
پسرک در راه بازگشت به خانه بود.کنار پسر فقیر ایستاد,یکی از دو کیک ساده ای را که در دست داشت کنار پسر فقیر گذاشت و رفت

f.kh0511
24-07-2008, 18:30
مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.

شبی پدر رویای عجیبی دید، دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسید : دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم.

پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید.
اشکهایش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.



گرداوری : عمانوئیل پورمند

f.kh0511
24-07-2008, 18:33
روزی زنی نزد دکتر روانپزشک معروفی رفت و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد. دکتر از زن پرسید:" آیا مرد نگران سلامتی او و بچه هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند؟! "

زن پاسخ داد: "آری در رفع نیازهای ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند!" دکتر تبسمی کرد و گفت:"پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده!" دو ماه بعد دوباره همان زن نزد دکتر آمد و گفت:" به مرد زندگی اش مشکوک شده است. او بعضی شبها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است. زن به دکتر گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد. دکتر از زن خواست تا بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد. روز بعد زن نزد دکتر آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند.

دکتر تبسمی کرد و گفت:" نگران مباش! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست، به شما تعلق دارد." شش ماه بعد زن گریان نزد دکتر آمد و گفت:" ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز جلوی شوهرم را می گرفتم. او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه آن است که او دیگر زن و زندگی را ترک کرده است و قصد زندگی با زن پولدار را دارد." زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد. دکتر دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت:" هر چه زودتر مردان فامیل را صدا بـزن و بی مقدمه به منزل ارباب پولدار بروید. حتماً بلایی سر شوهرت آمده است!"

زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق دکتر به در منزل ارباب پولدار رفتند. ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بی اطلاعی کرد. اما وقتی سماجت دکتر در وارسی منزل را دید تسلیم شد. سرانجام شوهر زن را درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند. او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض اینکه از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند. دکتر لبخندی زد و گفت:" این مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد."

بعداً مشخص شد که زن بیوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فریب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود. یک سال بعد زن هدیه ای برای دکتر معروف آورد. دکتر پرسید:" شوهرت چطور است؟! "زن با تبسم گفت:" هنوز نگران من و فرزندانم است. بنابراین دیگر نگران از دست دادنش نیستم! به همین سادگی!"



گردآوری : عمانوئیل پورمند

f.kh0511
24-07-2008, 18:37
بوی باران
شب تاریکی بود و باد سردی در دالاس می‌وزید که دکتر بیمارستان وارد اتاق دایانا بلسینگ شد. دایانا هنوز به خاطر عمل جراحی سست و بی‌حال بود.
همسرش دیوید دست او را نگه داشته بود و هر دوی آن‌ها داشتند خودشان را آماده می‌کردند تا آخرین خبر را از دکتر بشنوند.
در بعد از ظهر دهم مارچ 1991 دایانا که تنها 24 هفته از شروع حاملگی‌اش می‌گذشت مجبور شد تا تحت عمل سزارین قرار بگیرد و دختر جدیدشان دانالو بلسینگ را به دنیا بیاورد.
دانالو در هنگام تولد فقط 30 سانتی متر قد و حدود 500 گرم وزن داشت و آن‌ها می‌دانستند که او کاملاً نارس و در شرایطی بسیار خطرناک متولد خواهد شد.

سخنان آرام و آهسته دکتر برای پدر و مادر دانالو مثل بمب بود.
او که قصد داشت خیلی آرام و مهربان با دایانا و دیوید حرف بزند، گفت: "من فکر نمی‌کنم کودک شما بتواند دوام بیاورد."

"فقط 10% احتمال دارد که دخترتان تا صبح زنده بماند و حتی اگر شانس بیاورد و کمی بیشتر زندگی کند، متأسفانه باید بگویم که آینده تلخی خواهد داشت."

دایانا و دیوید در کمال ناباوری به حرف‌های دکتر گوش می‌دادند و او هم داشت شرح می‌داد که اگر کودکشان زنده بماند، با چه مشکلات ناگواری مواجه خواهد بود.

"او هرگز نمی‌تواند نه را برود، و نه حرف بزند و به احتمال خیلی زیاد نابینا می‌شود. هم چنین به طرز فاجعه‌آمیزی برای کندی و فلج مغزی و ده‌ها مشکل دیگر مستعد است."

"نه! نه!" این تمام چیزی بود که دایانا می‌توانست در آن شرایط به زبان بیاورد.
او به همراه دیوید و پسر 5 ساله‌شان داستین مدت‌ها در این فکر و خیال بودند که دختر جدیدشان به دنیا خواهد آمد و آن‌ها یک خانواده چهار نفره می‌شوند.

حالا تمام آن خیال‌ها فقط در عرض چند ساعت داشت نابود می‌شد.
اما در همان روزهای اول، عذاب دیگری به دایانا و دیوید اضافه شد. از آن‌جایی که سیستم عصبی دانالو کاملاً نارس بود، آرام‌ترین بوسه یا نوازشی باعث بد‌تر شدن وضع او می‌گشت؛ بنابراین آن‌ها حتی نمی‌توانستند دخترشان را در آغوش بگیرند و عشق خود را نسبت به او ابراز کنند.
در حالی که دانالو در جایگاه مخصوص خودش بین آن همه لوله و سیم و دستگاه خوابیده بود، تنها کاری که از دست پدر و مادرش برمی‌آمد این بود که دعا کنند تا خداوند نزدیک دختر کوچک آن‌ها بایستد و از او محافظت کند.


هفته‌ها گذشت تا وزن دانالو کمی بالا رفت و ذره‌ای قوی شد.

بالأخره پس از گذشت دو ماه دایانا‌ و دیوید توانستند فرزندشان را برای اولین بار در آغوش بگیرند.

و دو ماه بعد از آن، در حالی که هنوز دکترها در تلاش بودند تا دایانا و دیوید را آماده شنیدن این واقعیت بکنند که شانس دخترشان برای داشتن یک زندگی نرمال در حد صفر است، دانالو درست همان‌طور که مادرش پیش‌بینی کرده بود به خانه رفت.
پنج سال بعد، دانالو به یک دختر ریز و ظریف ولی در عین حال پر جنب‌و‌جوش با چشم‌های براق طوسی تبدیل شد که اشتیاق بی‌حدی برای زندگی داشت.

در او هیچ نشانی از مشکل جسمی یا مغزی یافت نمی‌شد. او دقیقاً همان چیزی بود که یک دختر 5 ساله نرمال می‌توانست باشد. اما این پایان خوش هنوز خیلی با پایان داستان زندگی او فاصله داشت.
یک بعد از ظهر تابستانی در سال 1996 در پارکی نزدیک محل زندگی آن‌ها، دانالو روی پای مادرش نشسته بود و آن‌ها به تمرین بیسبال برادرش داستین نگاه می‌کردند.
مثل همیشه دانالو داشت با مادرش و بقیه بچه‌هایی که در آن اطراف بودند حرف می‌زد، که یک‌دفعه دست‌هایش را محکم بغل کرد و پرسید: "این بو را احساس می‌کنید؟"

باد تندی می‌آمد و دایانا هم به دخترش گفت: "بله عزیزم! این بوی باران است."
دانالو چشم‌هایش را بست و دوباره همان سؤال را پرسید: "این بو را احساس می‌کنید؟"
مادرش گفت: "بله! فکر می‌کنم کم کم خیس خواهیم شد. چون این بوی باران است."
دانالو سرش را تکان داد و دستش را روی شانه‌های کوچکش گذاشت و گفت: "این بوی خداوند است! این بوی خداوند است وقتی که سرت را روی سینه‌اش می‌گذاری!"
همان‌طور که دانالو رفت تا با بقیه بچه‌ها بازی کند، اشک در چشمان دایانا حلقه زد. قبل از این‌که باران شروع به باریدن کند، حرف‌های دانالو‌ تمام افکار و احساسات دایانا و کل خانواده را در تمام مدتی که او در بیمارستان بود، تأیید کرد.

در طول تمام آن روز‌ها و شب‌های دو ماه اول زندگی دایانا، وقتی که سیستم عصبی او به حدی ضعیف بود که هیچ‌کس نمی‌توانست حتی لمسش کند، خداوند او را به یاد داشته و دخترش را روی سینه‌اش چسبانده و در آغوشش نگه داشته بوده است.



ترجمه: پگاه

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

mehrdad21
26-07-2008, 12:39
دنیا و این همه زیبایی

خیابان عوض شده بود .نوازنده ی نابینا در پیاده رو بهتر از همیشه ساکسیفون می زد .نئون ها در ویترین مغازه ها دیگر کسالت بار نبودند و ....
مرد فکر کرد راه خانه اش را اشتباه آمده است وگرنه در عرض چند ساعت ،خیابان نمی توانست این قدر تغییر کند ،نگاهی به تابلوی خیابان انداخت.اما دید اسم خیابان همان است که بود .به فکرفرو رفت ....دنیا و این همه زیبایی ! باورش نمی شد.
مرد عاشق شده بود و نمی دانست .

mehrdad21
26-07-2008, 12:41
ترس

کسی در می زد .بلند شدم و رفتم در را باز کردم .پیرمرد همسایه بود .
گفت :ببخشین می شه اره تونو به من بدین !
گفتم: فکر نکنم ما اره داشته باشیم !
گفت:چرا دارین،یادتون رفته تو انباری تونه .
به انباری رفتم و با هزار زحمت اره را پیدا کردم و به او دادم . او وقتی اره را از من گرفت ،زود تیغه اش را زیرپا گذاشت آن را تا کرد و شکست .
گفتم:این کارا چیه دارین می کنین ؟
گفت:شب خواب دیدم یه نفر اومده داره گردنمو اره می کنه .سرفه ای کرد و ادامه داد:
-رفتم پرسیدم هیچ کدوم از همسایه ها اره نداشتن اگه اون یه نفر واقعا می اومد ،حتما با اره ی شما این کارو می کرد.
بعد یک اسکناس هزاری کف دستم گذاشت و در حالی که می رفت گفت:
-فکر نکنم بیشتر از این بیارزه ، به هر حال اگه کمه ببخشین.

mehrdad21
26-07-2008, 18:29
فرشته ها

پدرگفت:"نان روزانه ی ما را خداوند اعطا می کند"
و ادامه داد :"البته به وسیله ی فرشتگانش"
بچه ها پرسیدند :"چگونه؟در خانه همیشه بسته است !
پدر خندید و در حالی که به دودکش می نگریست .گفت:"آن ها از هرجا که بخواهند می توانند وارد خانه ها شوند"
فردای آن روز ،بچه های مرد ، دودکش را تمیز کردند تا دوده ی آن لباس فرشته ها را کثیف نکند.

f.kh0511
27-07-2008, 07:16
دعای کوچک
کشیشی در نیمه های روز همانطور که در کلیسایش قدم می زد پای محراب مکثی کرد، ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت تا ببیند چه کسی برای دعا به آنجا آمده است، چند لحظه پس از آن، در ِ پشتی باز شد و مردی را دید که از راهرو به سمت پایین می آمد. کشیش تا آن مرد را دید بر او اخم کرد که چرا در طول این مدت صورتش را اصلاح نکرده، لباسش مندرس، کتش پوسیده و نخ نما است. مرد زانو زد، تعظیمی کرد سپس برخواست و به راهش ادامه داد و رفت.
روزهای بعد هر روز ظهر این قضیه تکرار می شد تا اینکه یک روز که این مرد با جعبه نهار در دست آمد، برای چند لحظه زانو زد. در این هنگام شک کشیش بیشتر شد و ترسش از این بود که مبادا مرد دزد باشد. بر آن شد که به سراغش برود و از او بپرسد که : اینجا چی کار می کنی؟
مرد پیر در جواب گفت که جایی در خیابان پایینی کار می کند و وقت صرف نهار نیم ساعت است . او وقت نهار را به دعا کردن اختصاص می داد تا نیرو و قدرتی بیابد. او گفت: می بینی که فقط چند لحظه می مانم چون کارخانه از اینجا خیلی دور است، وقتی که اینجا زانو می زنم با خدا صحبت می کنم و این چیزی است که می گویم: "خدایا دوباره آمدم که بگویم از وقتی که با همدیگردوست شدیم و تو گناهانم را از بین بردی خیلی خوشحالم من خیلی نمی دانم که چه جوری باید دعا کنم اما هر روز بهت فکر می کنم، مسیح این منم جیم که امروز اینجا حضور یافتم."

کشیش احساس حماقت کرد و به جیم گفت که کارَت خیلی خوب است. به او گفت که هر وقت که بیایی و دعا کنی خوشحال می شوم. جیم باید می رفت، خندید و گفت: "متشکرم" و با عجله به سمت در رفت.
کشیش پای محراب زانو زد، کاری که قبلا ً آن را انجام نداده بود. قلب بی عاطفه اش نرم شد و با گرمای عشق لبریز شد و همانجا مسیح را ملاقات کرد، اشک از چشمانش جاری شد و دعای جیم پیر را در دلش تکرار کرد: "خدایا دوباره آمدم که بگویم از وقتی که با همدیگردوست شدیم و تو گناهانم را از بین بردی خیلی خوشحالم من خیلی نمی دانم که چه جوری باید دعا کنم اما هر روز بهت فکر می کنم، مسیح این منم که امروز اینجا حضور یافتم."

یک روز ظهر کشیش متوجه شد که جیم پیر نیامده است. وقتی که روزهای زیادی سپری شد و از جیم خبری نشد کشیش کمی نگران شد. به کارخانه رفت و سراغ او را گرفت، خبر دار شد که او مریض است. پرسنل بیمارستان نگرانش بودند. اما جیم آنها را هیجان زده کرده بود . در طول هفته ای که جیم با آنها بود تغییراتی را در بخش بیمارستان ایجاد کرده بود ، لبخند هایش فراگیر شده بود و پاداش هایش افراد تغییر یافته در بیمارستان بودند . سرپرست پرستاران نمی توانست درک کند که چرا جیم اینقدر خوشحال است، در حالی که نه دسته گل، نه کارتی برای او فرستاده می شد، نه تماس تلفنی از کسی داشت و نه کسی به ملاقاتش می آمد. کشیش کنار تختش ایستاد و صحبت های پرستار که در مورد او ابراز نگرانی می کرد را بیان کرد: "هیچ دوستی به ملاقاتش نمی آید که به این ترتیب نشان دهند نگرانش هستند ، هیچ جایی ندارد که به آنجا روآورد."
جیم پیر متعجب شد با لبخندی زیبا لب به سخن گشود: "پرستار اشتباه می کند. اونمی تواند درک کند که درتمام این مدت هر روز ظهراو به اینجا می آید، می بینی که ، دوست بسیار عزیزم اینجا پایین تختم می نشیند، دستم را می گیرد خم می شود و به من می گوید: "جیم دوباره آمدم که بگویم از وقتی که با همدیگردوست شدیم ومن گناهانت را از بین بردم خیلی خوشحالم . همیشه دوست دارم که دعایت را بشنوم ،هر روز به تو فکرمی کنم، جیم این منم مسیح که امروز اینجا حضور یافتم."

اگر با این داستان شما برکت گرفتید آنرا برای بقیه نیز بفرستید. افراد زیادی به زندگی شما قدم می گذارند و خارج می شوند اما تنها دوستان واقعی هستند که در قلب شما ردپایی را باقی می گذارند. باشد که خداوند شما را در کف دستانش بگیرد و فرشتگان از شما مراقبت کنند.
(اشعیا 49: 16) : اما آن تعدادی که از ما به او تعلق داریم، نه تنها او ما را در کف دستانش می گیرد بلکه نام ما را آنجا حک می کند و ما دائما ً در جلوی چشمان او هستیم.
{ترجمه کتاب مقدس اشعیا49: 16 اینک تو را بر کف دست های خود نقش نمودم و حصارهایت دائما ً در نظر من است.}

لطفا ً این صفحه را به دوستان و عزیزانتان بفرستید، البته اگر از این کار شرمنده نمی شوید. مسیح می فرماید: " اگر از من شرمنده شوی من هم در پیشگاه خداوند از تو شرمنده می شوم ."
اگر شرمنده نمی شوید و واقعا ً می خواهید این کار را انجام دهید این پیام را برای بقیه نیز بفرستید.
بله، من خدا را دوست دارم. او منبع وجودی من و نجات دهنده من است. او باعث می شود که من به طور مداوم همیشه وهر روز کار کنم. بدون او هیچم. بدون مسیح هیچم اما با او "قوت هر چیز را دارم در مسیح که مرا تقویت می بخشد." ( فیلپیان4: 13 ).




مترجم : عمانوئیل پورمند

f.kh0511
27-07-2008, 07:17
بهای گناهانِ ما پرداخت شده است
پس از زندگی که فکر می کردم آبرومندانه بود زمان زیستن روی زمین برایم پایان یافته بود. اولین چیزی را که به یاد می آورم این بود که روی نیمکتی در اتاق انتظار نشسته بود، اتاقی که فر می کنم دادگاه بود. درها باز شدند و من به درون راهنمایی شدم تا پشت میز دفاع بنشینم.
به اطاف نگاه کردم و" شاکی" را دیدم او مردی با نگاهای شرور بود که به من با خشم و غضب خیره شده بود به راستی او شرورترین کسی بود که تا به حال دیده بودم.
نشستم، به سمت چپ نگاه کردم، وکیلم را دیدم، مردی مهربان با نگاههای آرام بود که ظاهرش آنچنان آشنا بود که گویی او را می شناختم. درى در گوشه ی اتاق با حركتى باز شد و قاضى در ردایی بلند ظاهر شد. حضورى پرهیبت داشت كه به حق، سزاوارآن بود. هنگامى كه در اتاق قدم ميزد نميتوانستم چشم از او بردارم.
وقتى كه پشت ميز نشست گفت: "خوب، شروع ميكنيم."

شاكى بلند شد و گفت: "اسم من شيطان است و اكنون اينجا هستم كه به شماها بگويم چرا اين زن جهنمی است. " او دروغ هايى كه من گفته و چيزهايى كه دزدیده بودم را بيان كرد و در مورد اشخاصى كه من در گذشته فریبشان داده بودم صحبت كرد.
شيطان از انحرافات اخلاقى بدى كه روزى در زندگي من بود سخن مي گفت. هر چه او بيشتر صحبت مي كرد بيشتر از خجالت آب ميشدم. آنقدر شرمنده بودم كه نمي توانستم به كسى حتى به وكيلم نگاه كنم، زيرا شيطان از گناهانی صحبت ميكرد كه من حتى آنها را به كلى فراموش كرده بودم. به همان اندازه كه از شيطان به خاطره گفتنِ اين چيزها در زندگيم دلخور بودم، از وكيلم هم ناراحت بودم كه آرام و بدونِ هيچ اقدام دفاعی نشسته بود. ميدانستم كه به خاطر آن اعمال گناهکارم اما كارهاى خوبى هم در زندگيم انجام داده بودم، آيا حداقل آنها نمی توانستند با بعضى از اعمال بد من مساوى باشند، كه آنها را از بين ببرند؟ شيطان با عصبانيت حرفش را اينگونه تمام كرد: "اين زن جهنمی است، او متهم به همه گناهانی است كه من گفتم و شخص ديگرى كه غير از اين را ثابت كند وجود ندارد."

وقتى كه نوبت به وكيلم رسيد در ابتدا اجازه خواست كه پشت ميز بروم. قاضى با وجود مخالفت هاى شديدِ شيطان به وكيلم اين اجازه را داد و با دست به او اشاره كرد كه جلو بيايد. هنگامى كه وكيلم بلند شد و قدم ميزد ميتوانستم او را در شكوه و جلال کاملش ببينم. تازه متوجه شدم كه چرا او آنقدر برايم آشناست، او مسيح بود كه وکالت مرا به عهده گرفته بود، خداوند و نجات دهندهِ من! او پشت ميز ايستاد و به نرمى به قاضى گفت: "سلام پدر"
و سپس برگشت و حضار درونِ دادگاه را مورد خطاب قرار داد : "حرف شيطان در مورد اينكه، اين زن گناه كرده، درست است، من هیچ یک از اين اظهارات را رد نمى كنم و ...بله...مزد گناه مرگ است و اين زن مستحق مجازات است."
مسيح نفس عميقى كشيد، به سمتِ پدرش برگشت و در حالى كه داستانش را باز كرده بود گفت: "من روى صليب جان دادم تا اين شخص زندگى جاودان داشته باشد و او مرا به عنوانِ نجات دهندهِ خود پذيرفته است پس او به من تعلق دارد.

"خداوندِ من ادامه داد:" نام او درکتاب زندگى نوشته شده است و هيچكس نمى تواند او را از من برباید.
شيطان هنوز به اين مطلب پى نبرده است، اين زن قرار نيست مجازات شود بلكه باید بخشیده شود. "
هنگامى كه مسيح نشست، به آرامى مكثى كرد، به پدرش نگاه كرد و گفت: " كار ديگرى باقى نمانده است، هر كارى را كه لازم بود تماماً انجام دادم."
قاضى دست قویش را بالا برد و چكش را به ميز کوبید و با صداى بلند اين سخنان بر زبانش جارى شد:
"اين زن آزاد است، مجازات گناهانش قبلا به صورتِ كامل پرداخت شده است. اين مورد پذيرفته نيست."
هنگامى كه خداوندم مرا به خارج از آنجا راهنمايى ميكرد صداى داد و حوار شيطان را ميتوانستم بشنوم كه ميگفت: "من تسليم نمى شوم، براى نفر بدى پيروز ميشوم. "
همچنان كه مسيح مرا براى كارهاى بعديم راهنمايى ميكرد از او پرسيدم: " تا حالا شده كه در مورد شخصى هم شكست خرده باشى؟ "
مسيح خنده ی محبت آميزى كرد و گفت: " هر كس كه نزد من آید و از من بخواهد كه مدافع او شوم حکمی همانندِ تو دريافت ميكند، حکمی كه بهای آن قبلاً به طورِ كامل پرداخت شده است."

امروز مدافع شما کیست؟


مترجم: شراره اقدام
ویراستار: عمانوئیل پورمند

f.kh0511
27-07-2008, 07:21
الیزا توی فرودگاه منتظر نشسته بود تا سوار هواپیماش بشه. جایی که نشسته بود، افراد منتظر دیگه‌ای هم بودن که الیزا اونا رو نمی‌شناخت.
همین طور که منتظر بود، کتاب‌مقدسش رو درآورد و شروع کرد به خوندن.
یک دفعه احساس کرد که همه مردم اطرافش دارن بهش نگاه می‌کنن. الیزا سرشو بالا کرد و متوجه شد که دارن به یک جایی درست پشت سر اون نگاه می‌کنند.
برگشت تا ببینه همه دارن به چی نگاه می‌کنن؛ و دید که مهماندار داره یک صندلی چرخداری رو هل میده که زشت ترین پیرمردی که تا به حال دیده بود، روش نشسته. الیزا می‌گفت پیرمرد موهای بلند سفیدی داشت که فوق‌العاده درهم و آشفته بود. صورتش پر از چین و چروک بود و اصلاً هم مهربون به نظر نمی‌رسید.

اون می‌گفت نمی‌دونم چرا ولی حس خاصی بهش پیدا کردم و فکر کردم که خدا از من می‌خواد تا بهش بشارت بدم. می‌گفت تو فکرم به خدا می‌گفتم: "اوه خداوندا ! خواهش می‌کنم، الان نه! اینجا نه!"

مهم نبود الیزا چی فکر می‌کرد، اون نمی‌تونست از یاد پیر‌مرد بیاد بیرون. و یک دفعه فهمید که دقیقاً خدا ازش چی می‌خواد. اون باید می‌رفت و موهای پیر‌مرد رو شونه می‌کرد!!!

اون رفت و جلوی صندلی پیرمرد زانو زد و گفت:
"آقا، این افتخار رو به من میدید که موهاتونو براتون شونه کنم؟"

پیرمرد گفت: "چی ؟؟؟"
الیزا فکر کرد: "خوب خدا رو شکر، مثل اینکه گوشاش سنگینه"
دوباره یکم بلند‌تر گفت: "آقا، این افتخار رو به من میدید که موهاتونو براتون شونه کنم؟"
پیر‌مرد گفت: "اگه می‌خوای با من صحبت کنی باید صداتو ببری بالا، من تقریباً نا‌شنوا هستم."

بنا‌بر‌این این‌ دفعه الیزا داد زد: "آقا، این افتخار رو به من میدید که موهاتونو براتون شونه کنم؟"

همه داشتن نگاه می‌کردن تا ببینن جوابش چی می‌تونه باشه. پیر‌مرد با سر‌در‌گمی بهش نگاه کرد و گفت: "خوب، اگه واقعاً خودت می‌خوای، باشه!"

الیزا می‌گفت من حتی شونه هم نداشتم، اما با این حال فکر کردم که این درخواست رو حتماً بکنم.
پیر‌مرد گفت: "توی کیفی که به پشت صندلیم آویزونه یه نگاهی بکن، یه دونه شونه توش هست."

الیزا درش آورد و شروع کرد به شونه کردن. (اون یه دختر کوچولوی مو بلند داشت، پس حسابی تجربه داشت که چه‌جوری گره‌های مو رو می‌تونه باز کنه). الیزا یه مدت طولانی کار کرد تا بالأخره آخرین گره رو هم درآورد.

همون موقع که داشت کارشو تموم می‌کرد، شنید که پیرمرد داره گریه می‌کنه. رفت و دستشو روی زانوهای مرد گذاشت و جلوی صندلیش زانو زد و مستقیماً به چشماش نگاه کرد. و گفت: "آقا، شما عیسی رو می‌شناسین؟"
جواب داد: "بله، البته که می‌شناسم. می‌دونی، همسرم به من گفت تا تو عیسی رو نشناسی نمی‌تونی با من ازدواج کنی. منم همه‌چیز رو راجع به عیسی یاد گرفتم و سال‌ها پیش ازش خواستم که به قلب من بیاد، قبل از اینکه با همسرم ازدواج کنم."

پیر‌مرد ادامه داد: "می‌دونی، من الان تو راه رفتن به خونه هستم؛ برای اینکه همسرمو ببینم. من برای یه مدت خیلی طولانی توی بیمارستان بودم، و باید یه جراحی توی این شهر که کلی از خونه‌ام دوره، انجام می‌دادم. همسرم نمی‌تونست باهام بیاد چون خودش هم خیلی شکسته شده."
اون گفت: "من خیلی نگران موهام بودم که چقدر آشفته به نظر می‌رسه، دلم نمی‌خواست که همسرم منو با این قیافه وحشتناک ببینه، و خودم هم نمی‌تونستم موهامو شونه کنم."

همین طور که داشت از الیزا به خاطر کارش تشکر می‌کرد، اشک از گونه‌هاش پایین می‌ریخت. اون همین‌جور پشت سر هم تشکر می‌کرد.
الیزا هم گریه‌اش گرفته بود، همه مردمی که اون‌جا شاهد ماجرا بودن، اشک می‌ریختن. همین‌طور که همشون داشتن سوار هواپیما می‌شدن، مهماندار که خودش هم گریه کرده بود، الیزا رو متوقف کرد و پرسید: "چرا این کار رو کردی؟"

و اون‌جا دقیقاً فرصت مناسب بود، چون دری باز شده بود تا بشه محبت خدا رو با یک نفر در میون گذاشت.
الیزا گفت: "ما همیشه طریق‌های خداوند رو درک نمی‌کنیم، ولی آماده باش، خدا ممکنه از ما استفاده کنه تا نیاز کسی رو بر‌طرف بکنه، همون طور که نیاز این پیر‌مرد رو برطرف کرد، و در همون لحظه، یه جان گمشده رو که نیاز داشت تا از محبت خدا بشنوه، صدا زد."


ترجمه: پگاه

f.kh0511
27-07-2008, 07:30
آهنگری بود كه با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید. روزی یكی از دوستانش كه اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: «تو چگونه می توانی خدایی را كه رنج و بیماری نصیبت می كند دوست داشته باشی؟»
آهنگر سر به زیر آورد و گفت:«وقتی كه می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یك تكه آهن را در كوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و می كوبم تا به شكل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد می دانم كه وسیله مفیدی خواهد بود اگر نه آن را كنار می گذارم. همین موضوع باعث شده است كه همیشه به درگاه خداوند دعا كنم كه خدایا! مرا در كوره های رنج قرار ده اما كنار نگذار!»

f.kh0511
27-07-2008, 07:36
پسرکی که پیش خدا رفت
سالی به محض اینکه جراح را دید که از اتاق عمل بیرون می آید٬ از جای خودش پرید و به دکتر گفت: « حال پسر کوچکم چطوره؟ حالش خوب میشه؟ کی میتونم ببینمش؟ » دکتر جراح در پاسخ او گفت: « متأسفم٬ ما تمام سعیمان را کردیم٬ ولی بچۀ شما دوام نیاورد. »


سالی گفت: « چرا بچه های کوچک سرطان می گیرند؟ آیا خدا اصلاً اهمیتی میده؟ خدا تو کجا بودی وقتی پسرم به تو احتیاج داشت؟ »


جراح پرسید: « می خواهی زمانی را با پسرت تنها باشی؟ قبل از اینکه او را به دانشگاه منتقل کنند یکی از پرستارها چند دقیقۀ دیگه بیرون می آید. »

سالی وقتی می خواست با پسرش خداحافظی کند از آن پرستار خواست که آنجا بماند. او با عشق فراوان انگشتانش را دورموهای قرمزو ضخیم و مجعد پسرش می چرخاند.

پرستار پرسید: « می خواهی مقداری از موهایش را داشته باشی؟ »

سالی سرش را به نشانۀ رضایت تکان داد. پرستار مقداری از موهای پسرش را برید و آنرا داخل یک پاکت پلاستکیکی گذاشت و به او داد. مادر گفت: « این عقیدۀ جیمی بود که بدنش را برای مطالعه به دانشگاه وقف کنیم. او می گفت که شاید به این کار به کس دیگری کمکی کرده باشیم. من گفتم نه٬ حتی حرفشم نزن. ولی جیمی گفت: « مادر٬ وقتی من بمیرم به بدنم احتیاجی ندارم٬ ولی ممکنه که به یک پسر کوچک دیگه کمک کنه تا یه روز بیشتر با مادرش باشه. » جیمی من واقعاً قلبش از طلا بود. همیشه به فکر دیگران بود و همیشه می خواست به دیگران کمک کنه. »

سالی بعد از گذراندن بیشتر اوقاتش درشش ماه گذشته در بیمارستان٬ برای آخرین بار از بیمارستان خیریۀ اطفال بیرون رفت. او کیف و متعلقات جیمی را روی صندلی ماشین کنارصندلی راننده گذاشت. رانندگی بطرف خانه کار سختی بود٬ خصوصاً وارد شدن به خانه ای که دیگر خالی بود. او متعلقات جیمی و موهایش را در آن پاکت پلاستیکی به اتاق جیمی برد. او ماشینهای اسباب بازی و سایر وسایل شخصی جیمی را دوباره همانطوری که او همیشه در اتاقش می گذاشت سر جایشان قرار داد. او روی تخت جیمی دراز کشید و متکای او را بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن تا اینکه خوابش برد.

حدوده نیمه های شب بود که سالی از خواب بیدار شد. در کنار او روی تخت٬ نامۀ تا شده ای قرار داشت. در نامه اینطور نوشته شده بود:

« مامان عزیز٬ میدونم که دلت برای من تنگ میشه و هیچوقت فکر نکن حالا که در کنارت نیستم که بگم دوست دارم٬ ترا فراموش می کنم و از دوست داشتن تو دست میکشم. همیشه ترا دوست دارم مامان و هر روز بیشتر از گذشته. یه روزی دوباره همدیگه رو میبینیم. تا اون موقه اگر میخواهی که یک پسر بچه را به فرزندی قبول کنی از نظر من مشکلی نداره. او میتونه در اتاق من بمونه و با وسایل من بازی کنه. ولی اگر تصمیم گرفتی که یک دختر را به فرزندی قبول کنی به احتمال زیاد او وسایلی را که پسر بچه ها با آن بازی می کنند را دوست نداره. تو بایستی مقداری عروسک و وسایل بازی دخترانه براش بخری. غمگین نباش و به من اینقدر فکر نکن. میدونی مامان٬ اینجا خیلی عالیه. به محض اینکه به اینجا وارد شدم٬ پدر بزرگ و مادر بزرگ به دیدنم آمدند و اطراف را نشونم دادند٬ ولی خیلی طول می کشه که همه چیز رواینجا ببینی. فرشته ها خیلی جالبند٬ خیلی دوست دارم وقتی پرواز می کنند آنها را تماشا کنم. راستی میدونی مامان که عیسی اصلاً شبیه هیچکدوم از عکساش نیست. ولی تا دیدمش فهمیدم که عیسی است. عیسی خودش منو پیش خدای پدر برد ومی تونی حدس بزنی چی شد مامان؟ من روی زانوهای خدا نشستم و مثل یک شخص مهم با او صحبت کردم. و همانجا بود که ازش خواهش کردم که نامه ای برات بفرستم تا هم خداحافظی کرده باشم و هم از اینجا برات بگم. فکر می کردم که قبول نمی کنه ولی خوب تو میدونی مامان که چی شد؟ خدا خودش کاغذ وقلم شخصیش را به من داد تا این نامه را برات بنویسم. فکر کنم جبرئیل اسم فرشته ایست که میخواد این نامه را برات بیاره. خدا به من گفت که به یکی از سؤالاتی که ازاو پرسیدی جواب بدم: او کجا بود وقتی من بهش احتیاج داشتم؟ خوب حالا خدا اینطور میگه: « او دقیقاً جایی بود که من بودم به همان صورتی که همراه پسرش عیسی روی صلیب بود. او درست آنجا بود مثل همیشه همراه تمامی فرزندانش. »

راستی مامان هیچ کس به غیر از تو نمیتونه چیزهایی که من نوشتم را ببینه. برای همه این تنها یک کاغذ سفیده. عالیه٬ نیست؟ حالا باید دیگه قلم خدا رو پس بدم. او میخواهد اسم چند نفر دیگه رو توی دفتر حیات بنویسه. امشب با عیسی روی یک میز شام میخورم ومطمئنم که غذاش عالیه.

آه٬ کمی مونده بود یادم بره. من دیگه عذاب نمیکشم٬ دیگه سرطانی در کار نیست. خوشحالم چون دیگه تحمل آن درد را نداشتم و خدا هم دیگه تحمل درد کشیدن من را نداشت. بخاطر همینم خدا فرشتۀ خود رو فرستاد تا منو بیاره اینجا. فرشته گفت که من یک تحویل مخصوص بودم. در مورد این چی فکر میکنی مامان؟
با محبت فراوان
امضاء از طرف خدا٬ عیسی و من

ترجمه: آرش

f.kh0511
27-07-2008, 07:42
الماس پادشاه

پادشاهی عادل در یک سرزمین زیبا حکمرانی می کرد. این پادشاه دو الماس کاملاً شبیه به هم داشت که در دنیا مانند آنها پیدا نمی شد. از ویژگیهای این دو الماس این بود که اگر بر زخمی خطرناک مالیده می شدند زخم سریع شفا می یافت.

ولی هیچکس از دو عدد بودن آنها مطلع نبود جز خود پادشاه. زیرا پادشاه تاجی داشت که روی آن جای فقط یک الماس بود. و مردم همیشه یک الماس را می دیدند و آنرا نشانه پادشاهی می دانستند. این پادشاه در عدل و انصاف و محبت معروف بود به طوری که می گفتند او با فرزندان و خانواده خود نیز مانند مردم عادی رفتار کرده و قانون را برای همه یکسان اجرا می کند.
پادشاه دارای دو پسر بود، پسر بزرگتر که همپای پدر در کار سلطنت او را یاری می کرد و پسر کوچکتر که هنوز دوران جوانی و کسب تجربه را طی می کرد .
سرزمین دیگری بود که پادشاه ظالمی داشت و این پادشاه ظالم در مقایسه با پادشاه عادل قدرتی نداشت ولی همواره سعی می کرد به هر شکلی که می تواند به کشور پادشاه عادل ضرری برساند.
روزی از روزها پسر کوچک پادشاه عادل قصه ما در حین گردش و تفریح وارد سرزمین ظالم می شود و بر حسب اتفاق در راه با پادشاه ظالم برخورد می کند. ولی آن پسر او را نمی شناخت و نمی دانست این همان پادشاه ظالمی است که دشمن سرزمینش است . اما برعکس پادشاه ظالم این پسر را خوب می شناخت . پس سریع دست به کار شد و سعی کرد از فرصت بدست آمده نهایت استفاده را بکند . او شروع به صحبت با پسر کرد بدون اینکه به او بگوید او را می شناسد و با حرفهای زیبا و محبت کردن به او دل پسر را بدست آورد و اعتماد او را جلب کرد و در فرصت مناسب نقشه خود را عملی کرد . او به پسر گفت : تو با این هوش و استعدادی که داری لایق پادشاهی هستی، و تنها چیزی که لازم داری نشان پادشاهی است و این نشان نیز یگانه الماسی است که پادشاه بر روی تاج خود می گذارد. اگر تو آن الماس را داشته باشی یقیناً تو پادشاه خواهی بود. بعد از اینکه صحبتهای این دو به پایان رسید از هم جدا شده و پسر به کاخ پادشاهی برگشت در حالی که حرفهای پادشاه ظالم او را شدیداً تحت تأثیر قرار داده بود. تا اینکه یک شب او تصمیم می گیرد الماس روی تاج را بدزد و فرار کند و خود پادشاهی مستقل شود . پس او در فرصت مناسب الماس را ربوده و از کاخ فرار می کند. پسر سریع به بندر رفته و سوار کشتی شده تا از سرزمین تحت حاکمیت پدرش خارج شود اما در طی سفر روی کشتی او دچار دریازدگی می شود و وقتی که به لبه کشتی می رود تا در داخل آب غذایی که خورده بالا بیاورد ، ناگهان الماس از جیبش به دریا می افتد . پسر از شدت ناراحتی آهی می کشد و از حال می رود وقتی که بهوش می آید شروع به تفکر می کند . آری او متوجه می شود که نه تنها دیگر نمی تواند پادشاه شود بلکه حتی نمی تواند نزد پدرش برگردد چون پدر او آنقدر عادل بود که به این نکته که او پسرش هست توجه نکرده و او را به محکوم خواهد کرد ،حکمی که برای هرکس دیگری هم که چنین خطایی از او سر می زد اجرا می شد.
پسر تصمیم می گیرد که دنیا را بگردد شاید بتواند الماسی مشابه آن که دزدیده بود پیدا کند غافل از اینکه چنین چیزی امکان ندارد.
اما در کاخ شاه عادل همه ناراحت بودند و بیش از همه خود پادشاه، چراکه او پسری را که خیلی دوست می داشت از داده بود. شاه چه می توانست بکند . همه مردم منتظر عکس العمل شاه بودند ، شاهی که او را هم عادل می دانستند و هم با محبت. اکنون مسئله ای پیش آمده بود که شاه باید یکی از آنها را زیر پا می گذاشت.
شاه فرمانی صادر می کند و می گوید اگر پسر با الماس بازگردد و آنرا پس دهد و بابت کاری که کرده ابراز پشیمانی نموده و معذرت بخواهد او را خواهد بخشید و برای اینکار زمانی را مشخص می کند تا اگر پسر قبل از این زمان برگردد و کاری که از او خواسته شده انجام دهد بخشوده خواهد شد در غیر این صورت محکوم به مرگ خواهد شد.
پادشاه ظالم که از این مسئله با خبر می شود افراد خود را بدنبال پسر فراری فرستاده او را پیدا می کند و نزد خود می برد و وقتی که متوجه می شود او الماس را گم کرده بسیار خوشحال می گردد، چون باخود می اندیشد که هم برای همیشه پسر را از پادشاه عادل جدا کرده و هم می تواند از پسر به هر شکلی که می خواهد استفاده کند چون او دیگر در دستان او اسیر است و نمی تواند نزد پدرش بازگردد. پس پادشاه ظالم سریع نامه یی نزد پادشاه عادل فرستاده به او خبر می دهد که پسرش در کاخ اوست و الماس را هم در درون دریا گم کرده بنابراین اگر پادشاه عادل مایل است پسرش را نزد او می فرستد تا خود با دستان خود پسرش را که دوست دارد بکشد یا پسر همانجا باقی بماند و او را خدمت کند.
وقتی پادشاه عادل از این موضوع با خبر می شود خیلی ناراحت می گردد و به فکر راه چاره می افتد. او یادش می آید که الماس دزدیده شده مشابهی دارد که فقط او از آن با خبر است و هیچکس از این موضوع اطلاع ندارد . پس با خود می اندیشد اگر این الماس را به شکلی به پسر کوچکش برساند و پسر با الماس به نزد او بیاید و معذرت بخواهد مشکل حل می شود اما چگونه اینکار ممکن است. به چه کسی می تواند اعتماد کند که لیاقت چنین کاری را داشته باشد، و به خیانت نکند؟ در این لحظه به فکر پسر بزرگش می افتد تنها کسی که می تواند چنین مأموریتی را انجام دهد اما این خطر بسیار بزرگیست، چون اگر پسر بزرگ که برای رسیدن به پسر کوچک باید با نیروهای شاه ظالم بجنگد اگر کشته شود او هر دو پسر خود را از دست خواهد داد و از طرف دیگر این مسئله باید کاملاً مخفی بماند و بنابراین نمی تواند با سربازان خود از پسر حمایت کند و پسر به تنهایی بدون کمک او باید این مأموریت را انجام دهد. بالاخره پادشاه خوب نقشه خود را با پسر بزرگش در میان می گذارد و پسر بزرگ با از خود گذشتگی می پذیرد چنین کاری را بکند هرچند که هردو مطمئن نبودند که حتی اگر در اجرای نقشه موفق شوند پسر کوچک حاضر بازگشت باشد؟
پسر بزرگ الماس را از پدر گرفته و به راه می رسد وقتی به کاخ پادشاه ظالم می رسد، با سربازان کاخ درگیر شده و آنها را نابود می کند. خبر به پادشاه ظالم می رسد و او خود به سراغ پسر بزرگ آمده با او می جنگد . پسر کوچک که در کاخ بود پس از آگاه شدن از ماجرا به محل درگیری آن دو نفر می آید و در این هنگام پادشاه ظالم با شمشیر خود ضربه ایی خطرناک بر پسر بزرگ می زند و زخمی کشنده بر بدن او ایجاد می کند . پسر کوچک وقتی وضع را چنین می بیند صریع برادر زخمی خود را برداشته و از کاخ فرار می کند. پادشاه ظالم خوشحال از این پیروزی با خود می گوید با زخمی که پسر بزرگ برداشته حتماً خواهد مرد و پسر کوچک هم که در نزد پدرش مرده ایی بیش نیست و با این حساب حکومت پادشاه عادل بی جانشین می ماند. و اما دو برادر وقتی از کاخ پادشاه خارج می شوند برادر کوچکتر برادر بزرگتر را که زخمی است به جای امنی برده و شروع به رسیدگی به زخم او می کند اما در این لحظه پسر بزرگ الماس را بیرون آورده و بر زخم خود می گذارد و زخم سریع شفا می یابد . سپس الماس را در دستان پسر کوچکتر قرار داده و تمام ماجرا را برای او تعریف می کند و به او می گوید که اگر مایل است به نزد پدرشان برگردد و با دادن الماس به پدر به تلافی الماس گمشده و معذرت خواهی زندگی جدیدی را آغاز کند. سپس پسر بزرگتر نزد پدر باز می گردد و پسر کوچکتر را با الماس تنها می گذارد تا تصمیم بگیرد.
وقتی پسر بزرگتر نزد پادشاه می رسد گروه ویژه ای را نزد پسر کوچک می فرستد تا اگر او تصمیم گرفت نزد پدر برگردد او را در راه رسیدن به کاخ کمک کنند. چراکه می دانست وقتی پادشاه ظالم از ماجرا با خبر شود بسیار ناراحت شده و دست به هر کاری می زند تا پسر کوچک نزد پدرش باز نگردد چراکه پسر بزرگ حکومت او را نابود کرده بود و زمان کوتاهی فرصت داشت تا مانع برگشت پسر کوچک شود و به این ترتیب کمی از درد نابودی خود را تسکین دهد.
پسر کوچک نیز زمان زیادی نداشت او با تمام اشتباهاتش با آنکه باید تنبیه می شد و می مرد، مورد لطف و محبت پدرش و فداکاری برادرش قرار گرفته بود و در مدت کمی که از زمان تأیین شده پدرش برای برگشت او باقی بود باید تصمیم می گرفت.


خواننده عزیز این داستان، داستان زندگی هرکدام از ما انسانها می باشد که در نقش پسر کوچک بازی می کنیم .
خدا هم همان پادشاه عادل است و پسر بزرگ عیسی مسیح و پادشاه ظالم شیطان و صلیب عیسی مسیح و زجر او برروی صلیب و مرگش همان الماس است که ما برای تاوان در دست داریم برای برگشت. هر گاه که ما خود را با الماس در دستمان و توبه تسلیم خدا کنیم همانند عیسی مسیح که از مرگ قیام کرد ما نیز که بر اثر گناهانمان نزد خدا مرده به حساب می آییم حیاتی تازه می یابیم. گروه ویژه همان روح القدس است که عیسی مسیح برای هدایت و تنها نبودن ما و رساندن ما به منزل آسمانی برای ما می فرستد

boy iran
27-07-2008, 11:27
سالها پيش در بيمارستانی، دختري به بيماري عجيب و سختي دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمي از خون خانواده اش به او بود.
او فقط يک برادر 5 ساله داشت. دکتر بيمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.
پسرک از دکتر پرسيد: آيا در اين صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.
او را کنار تخت خواهرش خواباندند و لوله هاي تزريق را به بدنش وصل کردند، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندي زد و در حالي که خون از بدنش خارج مي شد، به دکتر گفت: آيا من به بهشت مي روم؟!
پسرک فکر مي کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند

boy iran
27-07-2008, 11:27
بازنده کیست؟


پسری بود که عاشق دختری شده بود.
دختر خیلی زیبا نبود ولی برای اون پسر همه چیز بود.
پسر همیشه به دختره فکر می کرد. در خواب و بیداری، خلاصه زندگیش شده بود اون دختر.

دوستان پسر بهش گفتند؛ تو که اینقدر دختره رو دوست داری چرا به خواستگاریش نمی ری! اون موقعس که می فهمی آیا اونم همچنین احساسی نسبت به تو داره یا نه!

پسر دید بهترین کار همینه. البته جالب اینکه دختره از همون اول می دونست که پسره عاشقشه. چند باره هم دوستان دختره بهش با طعنه یه حرف هایی زده بودند.

اما وقتی یک روز پسر سر صحبت رو با دختره باز کرد و از اون خواستگاری کرد، دختره با صراحت پسر رو رد کرد و به او گفت که علاقه ای به تو ندارم.

بعد از اون شکست، دوستان پسره فکر کردند که الآن که بره یه بلایی سر خودش بیاره. یا معتاد بشه، یا الکلی. خلاصه بره زندگیش رو خراب کنه.

اما وقتی که دیدنش، با کمال تعجب فهمیدن که اصلاً فرقی نکرده!
ازش پرسیدن چطوریه که زیاد ناراحت نیستی؟

پسره گفت؛ چرا من باید ناراحت باشم؟ من یکی رو از دست دادم که هیچ وقت دوستم نداشت.
ولی اون دختره کسی رو از دست داد که واقعاً دوستش داشت
و همش بهش اهمیت می داد. پس این من نیستم که ضرر کردم.

mehrdad21
29-07-2008, 01:17
گفت:من فرشته ام!
قاضی پرسید: بال هایت کو؟
گفت: بال هایم رابریده اند !
قاضی باورنکرد:نیشخند زد و او را به جرم نداشتن کارت شناسایی به حبس محکوم کرد .وقتی می خواستند به دست هایش دستبند بزنند،ناگهان چند فرشته از پنجره آمدند و او را با خود بردند.
ساعتی بعد قاضی در کتاب های قانون دنبال ماده ای می گشت که مربوط به تعقیب مجرم در آسمان باشد.

mehrdad21
29-07-2008, 01:18
متشکرم آقای رئیس جمهور!

از دوربین اسلحه اش به جایگاه نگریست ، رئیس جمهور آن جا نبود.منتظر ماند.
چهره ی رئیس جمهور را در خیالش مجسم کرد؛ قیافه ای معصوم داشت.
بعد به دختر کوچک او اندیشید که شبیه دختر خودش بود....

بغض راه گلوی مرد را بست . انگشتش را از ماشه کشید و در پشت پنجره ی بلندترین ساختمان شهر-که به یک استادیوم کوچک مشرف بود -زد زیر گریه:

متشکرم آقای رئیس جمهور!
و ادامه داد:
-کاش بقیه (سوژه ها ) هم مثل شما دیر می آمدند .

Enter_The_Love
29-07-2008, 20:04
پيرمرد مثل همه چهل سال گذشته صدايش را انداخت ته گلو و فرمان داد و گفت :‌ "زود باش ... بگو ..." كمي آن طرف تر پيرزني هم سن و سال خودش روي صندلي نشسته و به پيرمد روي صندلي نگاه كرد و پوزخندي زد و گفت :‌ "هنوز هم مي خواي با داد و فرياد و قلدري به خواسته ات برسي ... حتي اين دم آخر؟"

پيرمرد سكوت كرد و به چهل سال زورگويي اش فكر كرد و به آهستگي گفت : "راست مي گي ... منو ببخش ... ازت خواهش مي كنم حلالم كن ... مي بيني كه چه وضعي دارم!"

پيرزن دلش به حال او سوخت و گفت : "باشه ... برو ... حلالت كردم"
پيرمرد نفس عميقي كشيد و ... رفت ... مرد

Enter_The_Love
29-07-2008, 20:13
پدر بغض كرده و ناراحت دستهاي مادر را لاي انگشتانش گرفته بود و مي گفت : "اي كاش من جاي تو بودم..." برخلاف پدر، مادر تبسم كرد و گفت : "اين حرفها چيه مرد؟ دكترها گاهي اوقات اشتباه مي كنند ... مطمئن باش - برخلاف تشخيص دكترها كه گفتند فقط شش ماه زنده اي- تا شصت سال ديگه مي مونم." و پدر با لحني غمگين گفت : "اگر براي تو اتفاقي بيفته، من يك دقيقه هم زنده نمي مونم."

پسر يازده ساله كه اينها را مي شنيد، اگر چه براي مادرش ناراحت بود، اما از باوفا بودن پدرش شادمان بود...

پسرك (كه حالا با مادر بزرگش زندگي مي كرد) روبروي عكس مادر خدا بيامرزش نشست و گفت : "ماماني بابا دروغگو بود" آن سوي شهر، پدر كه درست دو روز بعد از چهلم تجديد فراش كرده بود، با زن جوان جديدش خوش بود.

mehrdad21
29-07-2008, 20:17
اشتباه

شنا بلد نبود .در آب غرق شد . وقتی جسدش را از آب گرفتند دو شیار عمیق بر کتف هایش خودنمایی می کرد.او یک فرشته بود که بالهایش را از دست داده بود .
-کاش تعقیبش نمی کردیم !
ماموران پلیس اشتباه کرده بودند .
گزارش : او نه جاسوس بود نه اجنبی . پرونده ی او را مختومه اعلام می کنیم.

mehrdad21
29-07-2008, 20:18
به همه جا سر زدیم ،به کافه ها ،اسکله ها ، پارک ها ....اما نتوانستیم پیدایش کنیم لعنتی آب شده بود و رفته بود توی زمین .
گفتم: "من دیگه نیستم خودت دنبالش بگرد"
گفت:"تنهایی نمی تونم."
گفتم:"خیلی خسته ام."
به التماس افتاد :"خواهش می کنم"
نخواستم تنهایش بگذارم.باز شروع کردیم به گشتن .این بار حتی لابه لای کتاب ها را هم نگاه کردیم اما چیزی دستگیرمان نشد . سرانجام از پا افتادم اما او هنوز هم که هنوز است دنبالش می گردد . من ایمان دارم که او نمی تواند گمشده اش را پیدا کند . گمشده ی او بیش تر شبیه خودش است . به نظر من او باید به دنبال خودش بگردد و بد نیست اگربتواند دستش را در دهان خودفرو کرده ،جمجمه اش را سر انگشتانش لمس کند.

Enter_The_Love
29-07-2008, 20:19
گفتم نرو ، سرت را تکان دادی
گفتم بمان ، هیچ حرکتی نکردی ، خیره نگاهم کردی
گفتم تو را به نگاه کودک همسایه که باغچه ای پر از گل سرخ مهربانی است ، اما رفتی بی درنگ
گفتم باور کن هنوز صداقت زنده است اگر خودت هم بخواهی و تو اصلا نخواستی و باز هم نماندی
............. و من می گفتم و تو نمی خواستی
آخر می دانی تو نه شاخه خشکیده درخت بودی نه کوه یخ ، فقط در حصار شعله ها محاصره شده بودی فریاد می کشیدی و هم نوعانت همه سنگ بودند.
اما من چشمه ای می شناسم زلال و شفاف در همین نزدیکی ، فقط یک لحظه نگاهی به آن بینداز آن وقت اگر خواستی برو.
و تو آمدی ، چشمه پر آب بود و زلال . پرسیدی این چشمه چیست؟
گفتم اشک است ، اشک
گفتی اشک ؟! اشک چه کسی؟
گفتم همسفر شدن با جریان آب پاسخ سوالت را می دهد
چند ثانیه ای مکث کردی و بی هیچ حرفی مرا ترک نمودی و من ناراحت از اینکه تو این چنین ناامید و بدبین شده ای . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که برگشتی . چشمانت برق خاصی داشتند . نگاهی عجیب به من کردی و خودت را در آب انداختی. و من می دیدمت که چه آسوده خیال در آن آب زلال حرکت می کردی . دستانم را به نشانه خداحافظی بالا بردم و فریاد زدم :
راستی وقتی به مادرت رسیدی ، بوسه ای بر صورت پاکش بزن و به او بگو که حتی اشکهایش هم چشمه ایست پر از امید و رحمت .

mohsentanha
30-07-2008, 20:49
سلام دوستان من همیشه تو ذهنم داستان میسازم خواستم یه بار برای شما هم داستان هام رو بازگو کنم فقط خواهش می کنم که بهم بگین داستانم بی محتوا هست یا نه

غروب بود خسته ی خسته تنهای تنها وارد خونه ی مجردیش شد رفت به سمت یخچال پارچ اب رو سرکشید خوشحال شد برای این که می خواست وارد دهکده ی جهانی بشه سریع به طرف کامپیوتر رفت عجله داشت کانکت شد می خواست بره فروم اونجا دوست زیاد داره کلی از بچه ها اونجا هستن و صحبت میکنند خیلی سریع لینک سایت رو توی نوار ادرس نوشت اینتر رو زد خمیازه کشید
تعجب کرد به خودش گفت چقدر سرعتش زیاد شده صفحه بار گذاری شد
بعد چند ثانیه کامپیوتر رو خاموش کرد چراغ هم خاموش بود اتاق تاریک تاریک شد عصبانی بود بهیچ چیز جز نوشته صفحه ی مانیتور فکر نمیکرد از خونه بیرون رفت توی خیابون بود بارون می بارید زمین هم سر سری بود فقط به فکر اون نوشته بود
اخه چی باعث شده بود که اون نوشته روی صفحه مانیتور هک شده بود نوشته این بود:
کاربر عزیز darknessشما بعلت رعایت نکردن قوانین فروم بن شدید

داستان تموم شد فقط یه نظر بدین

Enter_The_Love
30-07-2008, 21:41
پرسید عشق چیست ، عاشق کیست؟

گفتم عشق تعریف ندارد. تو اگر یک روز دو کبوتر ، دو پرستوی جوان را دیدی که در آغوش هوا می رقصند و دلت لرزید یا بلور اشکی در حلقه چشمت چرخید عاشقی ، عاشق. بی هیچ گمان.
سرش را پایین انداخت و رفت .

فردا روز دوباره آمد و گفت : یک شبانه روز منتظر دیدن دو کبوتر بودم هر چه صبر کردم چیزی ندیدم. گفتم صبر داشته باش ، صبر . او باز هم سرش را پایین انداخت و رفت .

چند روزی می شد که پیش من نیامده بود. تا اینکه سحرگاه یک روز زمستانی پیش من آمد و گفت : بالاخره فهمیدم . عشق همین دو خیابان بالاتر است.

و گفت : دیشب ، کمی بالاتر، دو کودک را دیدم که فال می فروختند . یکی پسر و دیگری دختر. شب سردی بود . دختر از پسر دو سه سالی کوچکتر به نظر می آمد. پسر ژاکتی بر تن داشت ولی دخترک نه .

نزدیکشان رفتم و دورادور مراقبشان . به نظرم زیباترین صحنه زندگی ام را می دیدم . پسر ژاکت خود را از تن در آورد و بر دوش دخترک انداخت. و با چشمانی خیس و دستانی لرزان گوشه خیابان نشست. نتوانستم طاقت بیاورم جلو رفتم . فهمیدم آن دو ، خواهر و برادر بودند. نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم. من بزرگترین عشق را در وجود دو انسان کوچک دیده بودم.

آن شب تمام فالهایشان را به بهای انسانیت خریدم. دخترک آنقدر خوشحال شد که سرما از یادش رفت و پسر از او شادتر. آنچنان در احساساتشان غرق بودند که من ترکشان کردم نخواستم مزاحم حال غریبشان باشم. حالی که بسیاری از انسانهای مرفه جامعه شاید آرزوی یک لحظه اش را داشته باشند. از آن شب ، من هم یک عاشقم فقط کافیست اطرافم را کمی دقیق تر بنگرم حتما کسی را که منتظر عشق من هست ، می بینم.

rsz1368
31-07-2008, 20:32
نیکوس کازانتزاکیس تعریف می کند که در کودکی پیله کرم ابریشمی را روی درختی می یابد.درسا زمانی که پروانه خود را اماده م کند تا از پیله خارج شودکمی کمی منتظر می ماند اما سرانجام چون خروج پروانه از پیله کمی طول می کشد تصمیم م گیرد به این فرایند شتاب ببخشد.با حرارت دهانش پیله را گرم می کندتا اینکه پروانه خروج خود را اغاز می کند اما بالهایش هنوز بسته اند و کمی بعد می میرد.
کازانتزاکیس می گوید بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود اما من انتظار کشیدن نمی دانستم ان جنازه کوچک تا به امروز یکی از سنگین ترین بارها بر وجدانم بوده اما همان جنازه باعث شد بفهممکه فقط یک گناه کبیره حقیقی وجود دارد:فشار اوردن بر قوانین بزرگ کیهان.بردباری لازم است نیز انتظار زمان موعود کشیدن و با اعتماد راهی را دنبال کردن که خداوند برای زندگی ما بر گزیده است.

rsz1368
31-07-2008, 20:33
بیابان

در سال های نه چندان دور یک نفر زندگی دنیوی روز مره اش را رها کرد و به دور از جریان های سیاسی دورانش سال های باقی مانده عمرش را وقف هموار کردن راه ظهور مسیح کرد.شاید بتوان او را همان صدای ندا دهنده در بیابان دانست شاید اول تصور شود که این انسان یحیی تعمید دهنده در زمان خود به هیچ صورتی مورد تایید نبوده است مگر انیکه تاریخ خلافش را تایید کندحضور او فقط و فقط در زندگی عیسی مسیح خلاصه شده بود در زندگی چند بار احساسی همچون احساس ندا کنندهدر بیابان به ما دست داده است؟ این احساس که وازه های ما در باد گم می شودو هیچ واکنشی در پی حرکت های ما وجود ندارد؟
یحیی اصرار دارد که با وجود ناباوری مانتیجه یکسان است:صداهای که در بیابان می ییچند همان صداهایی هستند که تاریخ عصر خود را می نگارند.

gmuosavi
01-08-2008, 11:50
بلندگوی بیمارستان بدون لحظه ای توقف اسم مرا صدا می کرد تا به بخش کودکان تازه متولد شده بروم یکی از فرشته های كوچک دچار مشکل شده و نارس به دنیا آمده بود .

دراتاق بخش ، مادر و پدر فرشته کوچک آسمانی هیجان زده نشسته بودند ، هر دو بعد از پایان نه ماه انتظار و تولد اولین بچه خود ، خوشحال به نظر می رسیدند ، دوران بارداری مادر بدون هیچ مشکل و مساله حادی سپری شده بود اما وقتی نوزاد به دنیا آمده بود بلافاصله پرسنل پزشکی متوجه شدند مشکل بزرگ وقابل توجهی وجود دارد .

به زبان ساده تر بخشی از مغز وجود نداشت و جمجمه نیز بسیار ناقص بود . معمولا چنین نوزادانی در همان چند ساعت نخست تولد میمیرند و یا عمر بسیار کوتاهی دارند و اغلب دچار سایر علایم و نارسایی های مهم دیگر نیز هستند .

پدر و مادر هنوز نوزاد خود را ندیده بودند و بی صبرانه منتظر رسیدن لحظه دیدار با مسافر کوچولوی خود بودند . وقتی پزشک بخش نوزادان ، فرشته کوچک را در دستان من گذاشت ، پدر جوان با حالتی از نگرانی و هیجان شاهد موهبتی از سوی خدا شد که هنوز کامل رشد نکرده بود . نوزاد کوچک حتی نمی توانست درست گریه کند . خوشبختانه مشکل تنفسی حادی نداشت . اما رنگ آبی تیره صورتش نشان می داد که احتمالا نارسایی قلبی حادی دارد .

توصیف حالت عاطفی و احساسات برخاسته از دل در چنین لحظاتی غیرممکن است . تمام ساعت های انتظار ، یک دنیا حس خوب تحمل کردن لحظات درد و اضطراب همه وهمه با حس این که مسافر کوچولوی زیبا و سالمی در راه است تسکین پیدا می کنند .همه می خندند . با هیجان کارهایی را که می خواهند برای آن عزیز کوچوکو انجام بدهند توصیف می کنند . دیدن اولین دندان اولین قدم ها اولین کلمه ای که بر زبان می آورد برای شان هیجان انگیز است . اما تمام آرزوهای آن ها بر باد رفته بود . مانند کشتی به گل نشسته ، کشتی رویاها و آرزوهای آن ها نیز به گل نشسته بود . دستم را روی شانه پدر جوان گذاشتم . او نوزاد کوچکرا از من گرفت و در آغوش مادر گذاشت . پرستار جوان دست مادر را گرفته بود و سعی می کرد وضعیت را برای او قابل تحمل کند .اگر چه مشخص بود که آن ها به هیچ یک از حرف هایی که زده می شد ، گوش نمی دادند . پرستار به آرامی نوزاد را از آغوش مادر گرفت

تا او را به بخش نوزادان ببرد . برای هر دو آن ها توضیح دادم که از دست ما چه کارهایی بر می آید .

همان طور که از اتاق بیرون می رفتم از مرد پرسیدم : دوست دارید اسم بچه را چی بگذارید ؟

جوابی نداد . فقط گفت : آیا زنده می ماند ؟ گفتم : باید بیشتر آزمایش و بررسی کنیم .

یک لحظه تجربیاتی را که راجع به چنین بچه هایی داشتم مرور کردم اگر چه ممکن بود نوزاد برای مدتی زنده بماند ، اما آیا به زور زنده نگه داشتن آن نوزاد ، عملی اخلاقی بود ؟

نتایج بررسی و اسکن های قلبی ، عکس های قفسه سینه و سونوگرافی نشان داد ، قلب نارسایی های جدی دارد که امکان ترمیم آن ها نیست . نوزاد مشکلات دیگری هم در عملکرد کلیه داشت . داشتم به مسافر کوچولوی بی گناه نگاه می کردم که پرستار ، مادر را روی صندلی چرخدار به بخش نوزادان آورد ، بعد از تمام شدن توضیحات تخصصی من درباره مشکلات متعدد بچه ، مادر به آرامی به من نگاه کرد و گفت :" اسم مسافر کوچولوی ما موهبت است . من و پدرش هم بی نهایت دوستش داریم .می توانم او را در آغوش بگیرم ؟بچه را در آغوش گرفت و به اتاق مجاور رفت . پدر جوان هم در آن جا ایستاده بود . هر دو نوزاد کوچک را در آغوش گرفتند

و با او شروع به صحبت کردند . خواستم از اتاق بیرون بروم و مزاحم خلوت مقدس آن ها نشوم اما از من خواهش کردند که من نیز در کنار آن ها حضور داشته باشم . مادر ، بچه را در آغوش داشت و مرد جوان نیز در صندلی مجاور کنار او نشسته بود . مادر جوان شروع کرد به دعا خواندن . بعد هر چه لالایی کودکانه می دانست برای پسر کوچولوی خود خواند . سپس از امید ها و آرزوهای خود و همسرش برای او گفت . و گفت که چه قدر او را دوست دادند . محو این صحنه شده بودم . احساس نا امیدی ، خشم و آزردگی جای خود را به عشق بی قید و شرط و یک دنیا حس ناب داده بود . یکی از تلخ ترین تجربیات زندگی برای این زوج جوان اتفاق افتاده بود . تجربه ای که غالبا با خود حس خشم ، دشمنی با دنیا و کاینات و تاسف به همراه دارد .خداحافظی با یک دنیا آرزو و امید و قدم برداشتن در ویرانه خواسته ها ، واقعا جانکاه است . اما در هنگامه این تجربه سخت و طاقت فرسا این دو انسان رشد یافته فهمیده بودند باید این فرصت کوتاه را غنیمت بدانند و در کنار پسر کوچولوی شان لذت ببرند و هر چه در توان دارند برای او انجام دهند . به او بفهمانند علی رغم نقص جسمانی ، او یک موهبتن الهی است و این لیاقت را دارد که در قلب پدر و مادر و سایر انسان ها جای گیرد .

آن زوج جوان فهمیده بودند آن چه در آن لحظات مهم است ، محبت کردن به فرزندشان است . آن ها بدون توجه به ناهنجاری ها و کاستی های جسمانی با بچه خودبازی کردن ، نوازشش دادند و او را بوسیدند و از اعماق وجود ، او را در آغوش خود گرفتند . نقص و زشتی های ظاهری در برابر دیدگان آن ها معنایی نداشت ، در عوض روح ارزشمندی را در کالبدی کوچک و نحیف می دیدند که برای زندگی و زنده ماندن چند ساعتی بیشتر زمان در اختیار نداشت . نوزاد کوچک در اوج عشق و محبت چند ساعت بعد ، از دنیای مادی خداحافظی کرد و رفت .اما درسی که از آن ها گرفتم فراموش نشدنی است . آن ها به من یاد دادند ارزش زندگی به مدت زمان اقامت جسم ما در روی کره خاکی نیست . بلکه آن چه مهم است میزان عشقی است که در زمان توقف خود به دنیا و انسان ها هدیه می دهیم و دریافت می کنیم . آنها با تمام وجود خود این هدف مقدس را انجام دادند ، چرا که می دانستند هر جا که در آن نشانی از عشق باشد خداوند نیز در آن مکان حضور دارد .

gmuosavi
01-08-2008, 12:04
مادر با خوشحالي‌ زايدالوصفي‌، پرسيد: "مي‌توانم‌ بچه‌ام‌ را ببينم‌؟" وقتي‌ قنداق‌ كوچكي‌ در آغوش‌ اوجاي‌ گرفت‌، مادر جوان‌ به‌ آرامي‌ پارچه‌ نازك‌ را از روي‌ صورت‌ فرزند تازه‌ متولد شده‌اش‌ كنار زد. ولي‌ به‌محض‌ آنكه‌ نگاهش‌ به‌ صورت‌ پسرش‌ افتاد، نفسش‌ بند آمد.
پزشك‌ به‌ سرعت‌ از اتاق‌ بيرون‌ رفت‌. پسرك‌ تازه‌ متولد شده‌ گوش‌ نداشت! البته‌ به‌ مرور مشخص‌ شدكه‌ شنوايي‌ بچه‌ سالم‌ است‌ و فقط ظاهر بيروني‌ گوش‌ او مثل‌ بقيه‌ نبود.
پسرك‌ با همان‌ مشكل‌ بزرگ‌ شد، بدون‌ آنكه‌ بداند با بقيه‌ فرق‌ مي‌كند. تا اينكه‌ روزي‌، گريه‌كنان‌ ازمدرسه‌ به‌ خانه‌ برگشت‌ و به‌ آغوش‌ گرم‌ مادرش‌ پناه‌ برد. مادر كه‌ مي‌دانست‌ جريان‌ از چه‌ قرار بود، آهي‌كشيد و پسرش‌ را محكم‌ بغل‌ كرد. او مي‌دانست‌ كه‌ پسرش‌ به‌ خاطر اين‌ نقص‌ عضو ظاهري‌ با مشكلات‌زيادي‌ در زندگي‌اش‌ مواجه‌ مي‌شود.
پسرك‌ اشك‌هايش‌ را پاك‌ كرد و بعد از آنكه‌ در آغوش‌ پرمحبت‌ مادرش‌ آرام‌ گرفت‌ بريده‌ بريده‌ گفت‌:"امروز، يكي‌ از پسرهاي‌ مدرسه‌ مرا عجيب‌ الخلقه‌ صدا زد".
پسرك‌ روز به‌ روز بزرگ‌تر مي‌شد، ولي‌ به‌ خاطر نقص‌ عضو گوش‌هايش‌ اعتماد به‌ نفس‌ نداشت‌. بااينكه‌ در مدرسه‌ جزو شاگردان‌ ممتاز بود ولي‌ همكلاسي‌هايش‌ مدام‌ او را مسخره‌ مي‌كردند.
از اين‌ رو پدر پسر به‌ پزشك‌ خانوادگي‌شان‌ مراجعه‌ كرد تا بتواند براي‌ رفع‌ مشكل‌ پسرش‌ چاره‌اي‌بينديشد. پزشك‌ گفت‌: "اگر فردي‌ پيدا بشود، مي‌توانيم‌ گوش‌هايش‌ را به‌ گوش‌هاي‌ پسرتان‌ پيوند بزنيم‌".
از آن‌ پس‌، جست‌ و جوي‌ پدر و مادر براي‌ پيدا كردن‌ گوش‌ هايي‌ براي‌ پيوند آغاز شد; فردي‌ كه‌ به‌خاطر موفقيت‌ زندگي‌ يك‌ پسر نوجوان‌ حاضر به‌ فداكاري‌ باشد. دو سال‌ به‌ همين‌ منوال‌ گذشت‌ و فردي‌فداكار پيدا نشد.
بعد روزي‌ پدر به‌ سراغ‌ پسرش‌ رفت‌ و گفت‌: "عزيزم‌ بايد به‌ بيمارستان‌ برويم‌. من‌ و مادرت‌ فردي‌ راپيدا كرده‌ايم‌ كه‌ حاضر شده‌ گوش‌هايش‌ را به‌ گوش‌هاي‌ تو پيوند بزند. ولي‌ از من‌ نپرس‌ كه‌ او كيست‌. اين‌يك‌ راز است‌".
عمل‌ جراحي‌ پيوند گوش‌ با موفقيت‌ انجام‌ شد و پسر نوجوان‌ با پيدا كردن‌ گوش‌هايي‌ جديد و سالم‌،به‌ انسان‌ ديگري‌ تبديل‌ شد. اعتماد به‌ نفس‌ از دست‌ رفته‌اش‌ را باز يافت‌، استعدادها و توانايي‌هايش‌شكوفا شدند، دوران‌ مدرسه‌ را با بهترين‌ نمرات‌ پشت‌ سر گذاشت‌ و در دانشگاه‌ به‌ عنوان‌ يك‌ نابغه‌شناخته‌ شد. چندي‌ بعد، ازدواج‌ كرد و به‌ تدريس‌ در دانشگاه‌ مشغول‌ شد.
گاهي‌ پسر كه‌ حالا تبديل‌ به‌ يك‌ مرد موفق‌، تحصيل‌ كرده‌ و ثروتمند شده‌ بود، از پدرش‌ مي‌پرسيد:"پدر ولي‌ من‌ بايد حقيقت‌ را بدانم‌، چه‌ كسي‌ در حق‌ من‌ چنين‌ فداكاري‌اي‌ كرد؟ مي‌دانم‌ كه‌ هرگزنمي‌توانم‌ لطف‌ او را جبران‌ كنم‌ ولي‌ مي‌خواهم‌ بدانم‌ او كه‌ بود".
ولي‌ پدر همچنان‌ از برملا كردن‌ اين‌ راز خودداري‌ مي‌كرد و مي‌گفت‌ كه‌ هنوز وقت‌ مناسب‌ آن‌ فرانرسيده‌ است‌. سال‌ها اين‌ راز به‌ قوت‌ خود باقي‌ ماند، تا اينكه‌ روز افشاي‌ حقيقت‌ فرا رسيد.
آن‌ روز يكي‌ از اندوهبارترين‌ روزهاي‌ عمر پسر و پدر بود. آن‌ دو كنار تابوت‌ مادر ايستاده‌ بودند و اشك‌مي‌ريختند. پدر به‌ آرامي‌ اشك‌هايش‌ را پاك‌ كرده‌ و دستش‌ را دراز نمود. سپس‌ موهاي‌ بلند، پرپشت‌ وقهوه‌اي‌ رنگ‌ همسر مرحومش‌ را كنار زد و پسر در كمال‌ حيرت‌ و ناباوري‌ متوجه‌ شد كه‌ اثري‌ از لاله‌گوش‌هاي‌ مادرش‌ به‌ چشم‌ نمي‌خورد.
پدر زيرلب‌ زمزمه‌ كرد: "مادرت‌ هرگز موهايش‌ را كوتاه‌ نمي‌كرد و با اينكه‌ گوش‌هايش‌ را به‌ تو اهدا كرده‌بود، هيچكس‌ نمي‌دانست‌ كه‌ او گوش‌ نداشت‌. مادرت‌ با نداشتن‌ گوش‌ هم‌ زيبا بود، مگر نه‌؟"

gmuosavi
01-08-2008, 12:18
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود

یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .

مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟

دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی !

حرف های مافوق ،اثری نداشت ،سرباز به نجات دوستش رفت .

به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند .

افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :

من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، دوستت مرده !

خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی !

سرباز در جواب گفت : قربان ارزشش را داشت .

-منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟ می شه بگی ؟

سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت ، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود ، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم .

اون گفت : " جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی !!!

gmuosavi
01-08-2008, 13:28
روزي مردي رو به دربار خان زند مي آورد و با ناله و فرياد مي خواهد كه كريمخان را فورا ملاقات كند. سربازان مانع ورودش مي شوند.. خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان خان بزرگوار زند دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند.مرد به حضور خان مي رسد. خان از وي مي پرسد كه چه شده مرد كه چنين ناله و فرياد مي كني؟ مرد با درشتي مي گويد همه امولم را دزد برده و الان هيچ در بساط ندارم. خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟ مرد مي گويد من خوابيده بودم. خان مي گويد خب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟

مرد در اين لحظه پاسخي مي دهد كه فقط مردي آزاده عادل و دمكرات چون كريمخان تحمل و توان شنيدنش را دارد. مرد مي گويد من خوابيده بودم چون فكر مي كردم تو بيداري!!!

خان بزرگوار زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند. و در آخر مي گويد اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم.

gmuosavi
01-08-2008, 13:30
شاه وِنگ خردمند تصمیم گرفت از زندان قصرش بازدید کند و شکایتهای زندانیان را بشنود .

زندانی متهم به قتلی گفت : (( من بی گناهم . مرابه اینجا آورده اند چون فقط قصد داشتم همسرم را بکشم . اما قتلی مرتکب نشدم .))

دیگری گفت : (( مرا به رشوه گیری متهم کرده اند . اما من فقط هدیه ای را پذیرفتم که به من دادند .))

همه ی زندانیان در برابر شاه وِنگ ادعای بی گناهی کردند . اما یکی از آنها که جوانی تقریبا بیست ساله بود گفت :

- (( من گناهکارم . برادرم را در نزاعی زخمی کردم و سزاوار مجازاتم . این جا می توانم به عواقب کار زشتم فکر کنم .))

شاه وِنگ فریاد زد :(( بی درنگ این جنایت کار را از زندان اخراج کنید ! این همه آدم بی گناه اینجاست ! این آدم همه را فاسد می کند ! ))

gmuosavi
01-08-2008, 14:06
زني شايعه اي درباره همسايه اش را مدام تكرار كرد. در عرض چند روز، همه محل داستان را فهميدند. شخصي كه داستان درباره او بود عميقاً آزرده و دلخور شد. بعداً، زني كه آن شايعه را پخش كرده بود متوجه شد كه كاملاً اشتباه مي كرده. او خيلي ناراحت شد ونزد خردمندي پير رفت و پرسيد براي جبران اشتباهش چه مي تواند بكند.

پيرخردمند گفت: « به فروشگاهي برو و مرغي بخر و آن را بكش. سر راه كه به خانه مي آيي پرهايش را بكن و يكي يكي در راه بريز» زن اگر چه تعجب كرد، آنچه را به او گفته بودند انجام داد.

روز بعد، مرد خردمند گفت: «اكنون برو و همه پرهايي را كه ديروز ريخته بودي جمع كن و براي من بياور» زن، در همان مسير، به راه افتاد، اما با نا اميدي دريافت كه باد همه پرها را با خود برده. پس از ساعتها جستجو، با تنها سه پر در دست، بازگشت.

خردمند پير گفت: « مي بيني؟ انداختن آنها آسان است اما باز گرداندنشان غير ممكن است. شايعه نيز چنين است. پراكندنش كاري ندارد، اما به محض اين كه چنين كردي ديگر هرگز نمي تواني كاملاً آن را جبران كني».

vahidhgh
02-08-2008, 22:32
پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی. مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد.پسرک پرسید، خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟ زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد. پسرک گفت: خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد. زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد، خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم پسر کوچک جواب داد:

نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه.

t.s.m.t
03-08-2008, 23:26
و هو الرحیم...
مردی در بیابان به سمت روستای خود می رفت که ناگاه صندوقچه ای گران قیمت را در حال سوختن دید،حیفش آمد و با خود گفت آنرا از آتش برهانم و با خود به خانه برم.تا صندوق را بلند کرد دست وی سوخت و آنرا به نقطه ای پرتاب کرد،ناگهان ماری از درون صندوق بیرون جست و بر گردن مرد حلقه زد و به وی گفت :ای مرد تو اکنون در حق من خوبی کردی و من تلافی این خوبی ات را خواهم کرد و آن اینست که تو خود گوی که از کدام قسمت بدنت نیش بزنم ،مرد اخمی کرد و گفت :ای بی انصاف این گونه می خواهی مرا تشکر کنی.روباهی از دور مجادله ی آن دو را می دید و نزدیکتر می آمد تا این که علت مجادله را پرسید،مرد گفت او را از آتش نجات داده ام و در تلافی آن می گوید از هر کجادوست داشتی گوی تا ترا نیش بزنم.روباه اخمی کرد و گفت:شایسته نیست مردی در سن تو دروغ گوید،چنین مار بزرگی چگونه وارد این صندوق تواند شد،مرد بر صحت گفته ی خود اصرار می کرد و روباه روی بر میگرداند،تا اینکه مار نیز گفته ی مرد را تصدیق کرد وبرای اثبات ادعا دوباره درون صندوق شد تا روباه باور کند .روباه اشاره ای به مرد کرد و مرد نیز فهمید و صندوق را سر بسته درون آتش انداخت.
روباه در عوض این خوبی از مرد طلبی کرد و آن این بود:صیادانی در پی من هستند و من سراسیمه خود را به این مکان رسانیدم تا شما را دیدم اگر آنها از تو سراغ من را گرفنتد راه را غلط نشان ده ،مرد تصدیق کرد و روباه دور شد.پس از اندکی شکارچیان به مرد رسیده و از او در مود روباه پرسیدند مرد نیز بالافور راه را درست نشان داد تا این که شکارچیان در دو قدمی روباه بر آمدند.روباه راه را بن بست دید ،از قضا در آن نزدیکی امام زاده ای بود روباه خود را به امام زاده رساند و گفت:ای بزرگ مرا از دست این صیادان برهان و من نذری می کنم و آن اینکه هر روز آمده و با دمم مزار تو را جاروب می کنم.در آن هنگام صدایی آمده و سوراخی از کنار قبرظاهر گشت روباه در سوراخ جست و از دست صیادان در امان ماند .بعد از مدتی که خیالش آسوده گشت از سوراخ بیرون آمد و راه خود را به سوی دشت بر گرفت،ناگاه یاد نذر خود افتاد ،ایستاد و رو به اما زاده کرد و گفت:ای بزرگوار من باز نخواهم گشت،و تو از اول باید می دانستی که من نمی توانم با دمم مزارت را جارو کنم و اگر می خواهی تلافی کنی،از مرد انتقام بگیر که من اورا از مار برهاندم و او با من این چنین کرد.
از داستانهای ملا نصر الدین
ترجمه:t.s.m.t

magmagf
05-08-2008, 05:13
سالهاي بسيار دور پادشاهي زندگي ميكرد كه وزيري داشت.. وزير همواره ميگفت: هر اتفاقي كه رخ ميدهد به

صلاح ماست.

روزي پادشاه براي پوست كندن ميوه كارد تيزي طلب كرد اما در حين بريدن ميوه انگشتش را بريد، وزير كه آنجا

بود گفت: نگران نباشيد تمام چيزهايي كه رخ ميدهد در جهت خير و صلاح شماست.

پادشاه از اين سخن وزير برآشفت و از رفتار او در برابر اين اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زنداني كردن وزير را داد.

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش براي شكار به نزديكي جنگلي رفتند. پادشاه در حالي كه مشغول اسب

سواري بود راه را گم كرد و وارد جنگل انبوهي شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالي كه پادشاه به دنبال راه

بازگشت بود.

به محل سكونت قبيلهاي رسيدكه مردم آن در حال تدارك مراسم قرباني براي خدايانشان بودند، زماني كه مردم

پادشاه خوشسيما را ديدند خوشحال شدند زيرا تصور كردند وي بهترين قرباني براي تقديم به خداي آنهاست.

آنها پادشاه را در برابر تنديس الهه خود بستند تا وي را بكشند.

اما ناگهان يكي از مردان قبيله فرياد كشيد«چگونه ميتوانيد اين مرد را براي قرباني كردن انتخاب كنيد در حالي كه

وي بدني ناقص دارد، به انگشت او نگاه كنيد.» به همين دليل وي را قرباني نكردند و آزاد شد.

پادشاه كه به قصر رسيد وزير را فراخواند و گفت:اكنون فهميدم منظور تو از اينكه ميگفتي هر چه رخ ميدهد به

صلاح شماست چه بوده زيرا بريده شدن انگشتم موجب شد زندگيام نجات يابد اما در مورد تو چي؟ تو به زندان

افتادي اين امر چه خير و صلاحي براي تو داشت؟

وزير پاسخ داد: پادشاه عزيز مگر نميبينيد،اگر من به زندان نميافتادم مانند هميشه در جنگل به همراه شما بودم

در آنجا زماني كه شما را قرباني نكردند مردم قبيله مرا براي قرباني كردن انتخاب ميكردند،بنابراين ميبينيد كه

حبس شدن نيز براي من مفيد بود.

ايمان قوي داشته باشيد و بدانيد هر چه رخ ميدهد خواست خداوند است.

magmagf
05-08-2008, 06:28
نانسى آستور - (اولين زنى که در تاريخ انگلستان به مجلس عوام بريتانياى کبير راه يافته و اين موفقيت را در پى سختکوشى و جسارتهايش بدست آورده بود) - روزى از فرط عصبانيت به وينستون چرچيل (نخست وزير پرآوازه وقت انگلستان ) رو کرد و گفت: من اگر همسر شما بودم توى قهوه‌تان زهر مى‌ريختم.
چرچيل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقير آميز): من هم اگـر شوهر شما بودم مى‌خوردمش!

magmagf
05-08-2008, 06:29
در مجلس عيش‌ حکومتى، وقتى چرچيل حسابى مست کرده بود؛ يکى ار حضار، که خبرنگار هم بود، از روى حس کنجکاوى حرفه ايش (فضولى براى سوژه تراشى) پيش او رفت که حالا ديگه حسابى پاتيل پاتيل شده بود، و در حالى که چرچيل سرش رو پايين انداخته بود و در عالم مستى چيزهاى نامفهومى زير لب زمزمه مى‌کرد و مى‌خنديد؛ گفت: آقاى چرچيل! (چرچيل سرش را بلند نکرد). بلندتر تکرار کرد: آقـاى چرچيل (خبرى از توجه چرچيل نبود)
(در شرايطى که صداش توجه دور و برى‌ها رو جلب کرده بود، براى اينکه بيشتر ضايع نشه بلافاصله سرش رو بالا گرفت و ادامه داد..) شما مست هستيد، شما خيلى مست هستيد، شما بى اندازه مست هستيد، شما به طور وحشتناکى مست هستيد..!
چرچيل سرش رو بلند کرد در حاليکه چشمهاش سرخ رنگ شده بودن و کشـــدار حرف مى‌زد) به چشمهاى خبرنگار خيره شد و گفت:
خانم …. (براى حفظ شئونات بخوانيد محترم!) شما زشت هستيد، شما خيلى زشت هستيد، شما بى اندازه زشت هستيد، شما به طور وحشتناکى زشت هستيد..! مستى من تا فردا صبح مى‌پره، مى‌خوام ببينم تو چه غلطى مى‌کنى ..!

magmagf
05-08-2008, 06:29
ميگن يه روز چرچيل داشته از يه کوچه باريکي که فقط امکان عبور يه نفر رو داشته… رد مي شده… که از روبرو يکي از رقباي سياسي زخم خورده اش مي رسه… بعد از اينکه کمي تو چشم هم نگاه مي کنن… رقيبه مي گه من هيچوقت خودم رو کج نمي کنم تا يه آدم احمق از کنار من عبور کنه… چرچيل در حاليکه خودش رو کج مي کرده… مي گه ولي من اين کار رو مي کنم…

Ahmad
05-08-2008, 09:12
چرچيل هم عجب اعجوبه‌اي بوده.
الكي نيست ديگه.
نويسنده هم بوده. و نوبل ادبيات 1953 رو هم به خودش اختصاص داده.

اين سه تاي آخري خيلي باحال بود.

magmagf
05-08-2008, 11:50
مدرسه‌ی کوچک روستایی بود که به‌وسیله‌ی بخاری زغالی قدیمی، گرم می‌شد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و هم‌کلاسی‌هایش، کلاس گرم شود. روزی، وقتی شاگردان وارد محوطه‌ی مدرسه شدند، دیدند مدرسه در میان شعله‌های آتش می‌سوزد. آنان بدن نیمه بی‌هوش هم‌کلاسی خود را که دیگر رمقی در او باقی نمانده بود، پیدا کردند و بی‌درنگ به بیمارستان رساندند.

پسرک با بدنی سوخته و نیمه جان روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود ، که ناگهان شنید دکتر به مادرش می‌گفت: «هیچ امیدی به زنده ماندن پسرتان نیست، چون شعله‌های آتش به‌طور عمیق، بدنش را سوزانده و از بین برده است». اما پسرک به هیچوجه نمی‌خواست بمیرد. او با توکل به خدا و طلب یاری از او تصمیم گرفت تا تمام تلاش خود را برای زنده ماندن به کار بندد و زنده بماند و ... چنین هم شد.

او در مقابل چشمان حیرت زده‌ی دکتر به راستی زنده ماند و نمرد. هنگامی که خطر مرگ از بالای سر او رد شد، پسرک دوباره شنید که دکتر به مادرش می‌گفت: «طفلکی به خاطر قابل استفاده نبودن پاهایش، مجبور است تا آخر عمر لنگ‌لنگان راه برود».

پسرک بار دیگر تصمیم خود را گرفت. او به هیچ‌وجه نخواهد لنگید. او راه خواهد رفت، اما متاسفانه هیچ تحرکی در پاهای او دیده نمی‌شد. بالاخره روزی فرا رسید که پسرک از بیمارستان مرخص شد. مادرش هر روز پاهای کوچک او را می‌مالید، اما هیچ احساس و حرکتی در آنها به چشم نمی‌خورد. با این حال، هیچ خللی در عزم و اراده‌ی پسرک وارد نشده بود و همچنان قاطعانه عقیده داشت که روزی قادر به راه رفتن خواهد بود.



یک روز آفتابی، مادرش او را در صندلی چرخ‌دار قرارداد و برای هواخوری به حیاط برد. آن روز، پسرک بر خلاف دفعه‌های قبل، در صندلی چرخ‌دار نماند. او خود را از آن بیرون کشید و در حالی که پاهایش را می‌کشید، روی چمن شروع به خزیدن کرد. او خزید و خزید تا به نرده‌های چوبی سفیدی که دور تا دور حیاط‌شان کشیده شده بود، رسید.

با هر زحمتی که بود، خود را بالا کشید و از نرده‌ها گرفت و در امتداد نرده‌ها جلو رفت و در نهایت، راه افتاد. او این کار را هر روز انجام می‌داد، به‌طوری که جای پای او در امتداد نرده‌های اطراف خانه دیده می‌شد. او چیزی جز بازگرداندن حیات به پاهای کوچکش نمی‌خواست.

سرانجام، با خواست خدا و عزم و اراده‌ی پولادینش، توانست روی پاهای خود بایستد و با کمی صبر و تحمل توانست گام بردارد و سپس راه برود و در نهایت، بدود. او دوباره به مدرسه رفت و فاصله‌ی بین خانه و مدرسه را به خاطر لذت، می‌دوید. او حتی در مدرسه یک تیم دو تشکیل داد.

سال‌ها بعد، این پسرکی که هیچ امیدی به زنده ماندن و راه رفتنش نبود، یعنی دکتر «گلن گانینگهام» در باغ چهارگوش «مادیسون» موفق به شکستن رکورد دوی سرعت در مسافت یک مایلی شد!

.::. RoNikA .::.
07-08-2008, 16:50
قصه عشق :

شور بود و گرم
خواست اشکش را پاک کند که يادش امد دستان احمد در دستش است با احتياط جوري که نگاهش از احمد برداشته نشود همانگونه که حق حق ميزد سرش را کمي بر گرداند تا قطرات اشکي که از چشمهاي زيبا و درشتش سرازير شده و از روي لبهاي لرزانش راه به دهانش پيدا کرده بود را پاک کند
حس کرد که با تمام نيرويش دستان احمد را ميفشارد . با تمام وجود و کمترين قدرت در صدا به احمد گفت .
فقط بگو چرا؟
احمد مکثي کرد و گفت .
خوب بلاخره چي يه روز بايد جدا بشيم ديگه امروز نه فردا
مريم در حالي که دستان احمد را بيشتر در دستانش فشار ميداد گفت
اخه ميشه که با هم بود و جدا نشد همانطور که قرارمون بود. مگه چي شده؟ کاري کردم؟چيزي گفتم ؟کسي حرفي زده؟
احمد همانطور که سرش پايين بود کش دار و بي جون گفت
نه.
مثل اين بود که جرات نداره چشمهايش را توي چشمان خيس مريم بياندازد
مريم يه کم سکوت کرد نفسش به شماره افتاده بود حس کرد داره ميلرزه براي اولين بار بود که دستان احمد تو دستانش بود و تنش يخ کرده بود چند بار اخرين سئوالش را تا نک زبان اورد و دوباره برگرداند اين اخرين تير بود جوابش ميتوانست همه ستونهاي عشق او را خراب کند و گلستان دلش را به خرابه اي تبديل کند
بايد ميپرسيد بايد ميپرسيد
يادش امد اولين باري که احمد او را بوسيد هنوز ميشد داغيش را حس کرد گرمي انگشتانش را هنوز در زير لاله هاي گوشش حس ميکرد و طعمي که براي اولين بار چشيده بود
حرفهاي احمد به يادش امد که چه شيرين بود .از زندگي از با هم بودن از عشق و وفاداري و .......
يک لحظه حس کرد که دستان احمد در حال جدا شدن است تمام موهاي تنش سيخ شد ديگر فرصتي نمانده بود
بايد بپرسم بايد بپرسم
لرزه به تمام بدنش افتاد ضربان قلبش شدت گرفت نفسش را در سينه حبس کرد و با ترس و دو دلي در حالي که نفسش را به سرعت بيرون ميداد پرسيد
پاي دختر ديگري در ميان است ؟
احمد چشمهايش را به چشمهاي او دوخت .قلب مريم در حال جدا شدن بود با تمام قدرت دستان احمد را در دستانش گرفته بود چشمان احمد ميلرزيد و حالت اشک داشت
مريم ملتمسانه منتظر جواب بود همه چيز به اين جواب بستگي داشت عشقش خاطراتش همه و همه .
احمد کمي صدايش را صاف کرد و در حالي که لرزش و ترس در صدايش موج ميزد گفت

................. ..................
صداي ترمز ماشين مريم را از خواب بيدار کرد .
عرق کرده بود حس کرد نفسش تنگ شده .دهانش خشک شده بود و احساس تشنگي ميکرد سراسيمه و اشفته به دور و برش نگاه کرد ماشين توي پمپ بنزين بود و احمد که با همان نگاه هميشگي به او نگاه ميکرد و نغمه کوچولويشان که در کنارش خواب بود
دستش را به دور گردن احمد انداخت و در حالي که او را ميبوسيد سعي کرد که ريه هايش را از عطر احمد پر کند .
بعد از سالها دوباره طعم اولين بوسه احمد را زنده کرد .
احمد حيرت زده او را نگاه ميکرد و پرسيد .چه شده ؟طوري شده؟ خواب ميديدي؟
مريم در حالي که نغمه را در اغوش ميفشرد در جاي خود لم داد و با تبسمي که مملو از عشق و اميد بود چشمان خود را اهسته بر روي هم گذاشت و به اين فکر کرد که .
اين سئوالي است که هرگز توان جواب دادن به ان را ندارد.

t.s.m.t
07-08-2008, 23:12
و هو الرحیم...
مردی گاوی شیرده داشت که از فروش شیر آن امورات زندگانی اش را می چرخاند،تا اینکه از فروش شیر، مال زیادی بدست آورد و ثروتمند شد.در آخر عمر خود قصد سفر خانه ی خدا را کرد . در راه سفر خود همراه دیگر زائران در کشتی نشسته بود که ناگهان میمونی- که در کشتی بود- نزدیک مرد آمده و کیسه ی زری از کمرش قاپید و به بالا ی دکل رفت.میمون با دندان و پنجه هایش در حال باز کردن کیسه بود و مردم نظاره می کردند،تا اینکه میمون کیسه را باز کرد ، از آن بالا یک سکه ی طلا را به آب می انداخت و سکه ای روی عرشه در مقابل مرد می انداخت. مرد همچنان مات در حال نظاره ی کار میمون بود،در این حال مردم سعی در بالا رفتن از دکل بودند تا از کار میمون ممانعت کنند.در این حال صاحب کیسه، مردم را خطاب داد که کاری با حیوان نداشته باشید او خود خوب می داند که چه می کند!عمری به مردم شیر فروخته ام و هر بار نصف آن ،آب قاتی کرده ام؛پس اینک سکه ای از برای آب است و سکه ای از آن من و این عاقبت کار من است که در این دنیا ، به وسیله ی آن جزای کار خود می بینم.
متن اصلی:از ماجراهای ملا نصرالدین
ترجمه:t.s.m.t

t.s.m.t
08-08-2008, 09:50
دزدی لباسی از مردی دزدید و آنرا نزد دار و دسته اش آورد از میان آنها فردی که مأمور فروختن اجناس دزدی بود عازم بازار گشت تا لباس را بفروشد،ناگاه در شلو غی بازار دزدی دیگر لباس را از وی بربود.در آن حال مأیوس به نزد گروه بر گشت.یکی از افرد پرسید که :لباس را چند فروختی؟ وی گفت:به همان قیمتی که خریده بودیم!


از حکایت های سید عظیم


ترجمه:t. s.m.t

f.kh0511
09-08-2008, 18:34
توبه در كاباره!
داستان عجيبي است كه شيخ علي طنطاوي در يكي از كتابهاي خود آن را چنين نقل مي كند:

وقتي وارد يكي از مساجد شهر حلب شدم، جواني را ديدم كه با خشوع و خضوع تمام نماز مي خواند، قبلا او را مي شناختم، با خود گفتم سبحان الله چه شده كه فاسد ترين جوانان، كسي كه بد مستي مي كرد و مشغول فحشا و انواع فساد بود و به علت اينكه پدر و مادرش را اذيت مي كرد او را از خانه بيرون رانده بودند، اكنون به مسجد آمده و با خلوص و ايمان نماز مي خواند؟!

به او نزديك شدم گفتم: شما فلاني هستيد؟ گفت بلي، گفتم خدا را شكر گزارم كه به راه راست رهنمون شده اي بگو ببينم خداوند چگونه تو را هدايت فرمود؟

گفت: خداوند ما را به وسيله يك عالم ديني كه در محل تئاتر و رقص براي ما وعظ و سخنراني كرد، هدايت كرد. با تعجب گفتم: وعظ و سخنراني و هدايت در محل رقاصي؟! گفت: بلي... در محل رقاصي! ادامه داد: در محل ما مسجد كوچكي بود كه يك شيخ مسن امام جماعت آن بود، روزي اين شيخ رو به نمازگزاران مي كند و مي پرسد: مردم كجا هستند؟ چرا قشر جوان به مسجد نمي آيند و اصلا راه آن را نمي شناسند؟! نمازگزاران در جواب مي گويند كه آنان به محل هاي سرگرمي و رقاصي مي روند. شيخ مي گويد: محل سرگرمي و رقاصي يعني چه؟! يكي از نمازگزاران توضيح مي دهد، محل رقاصي سالن بزرگي است كه صحن بزرگي از چوب دارد و دخترهاي جوان نيمه عريان و يا كاملا لخت در آنجا مي رقصند و مردم هم روبروي صحن مي نشينند و رقاصه ها را تماشا مي كنند. شيخ مي پرسد: آيا كساني كه به تماشا مي نشينند مسلمان هستند؟ مي گويند بلي...

شيخ لا حول و لا قوة الا بالله گويان مردم را تشويق مي كند كه با او به سالن رقص بروند و آنهايي را كه آنجا هستند، ارشاد كنند. مردم اعتراض مي كنند: اي شيخ مي خواهي در محل رقص آنان را وعظ و اندرز دهي؟ و برايشان سخنراني كني؟! مي گويد: بلي... هرچه سعي مي كنند تا او را از تصميمش منصرف سازند و ياد آور مي شوند كه ممكن است با توهين و استهزا و ناراحتي روبرو شود، روحاني قبول نمي كند و مي گويد: مگر ما از محمد مصطفي ـ صلي الله عليه و سلم ـ بهتر و محترمتر هستيم كه براي دين با آن همه توهين و استهزاء و ناراحتي روبرو شد؟!

سرانجام شيخ بزرگوار از يكي از نمازگزاران مي خواهد محل رقص را به او نشان بدهد. وقتي به سالن رقص مي رسند، صاحب سالن از آنان مي پرسد كه چه مي خواهند!

شيخ مي گويد: مي خواهم كساني را كه در سالن رقص هستند نصيحت كنم، مدير سالن تعجب مي كند و با حالت تمسخر به آنان خيره مي شود و اجازه نمي دهد كه داخل سالن شوند، ولي اين مرد خدا دست بردار نمي شود، و با خواهش و تمنا معادل درآمد يك روز سالن را به صاحب آن مي دهد و او را راضي مي كند.

مدير سالن اجازه مي دهد روز بعد، بعد از تمام شدن رقص و نمايش بيايد و موعظه كند. آن جوان گفت: من آن روز به سالن رقص رفتم؛ يكي از دخترها به روي صحنه آمد، و شروع به رقصيدن كرد، وقتي رقصش تمام شد، پرده را كشيدند. پس از چند لحظه مجددا پرده ها از روي صحنه كنار كشيده شدند، ناگاه ديديم پيرمرد موقر و با شخصيتي بر صندلي نشسته و بر صحن نمايش ظاهر گرديد، اول بسم الله و الحمدالله و صلواة و سلام بر پيامبر ـ صلي الله عليه و سلم ـ خواند و سپس شروع به وعظ و نصيحت مردم كرد، مردم متحير و بهت زده بودند، ‌ابتدا خيال كردند كه آن هم يك نمايش فكاهي است اما وقتي فهميدند كه حقيقتا با يك عالم ديني كه آنان را نصيحت مي كند و از كارهاي ناپسند بر حذرشان مي دارد روبرو هستند، شروع به توهين و استهزا كردند؛ با صداي بلند مي خنديدند ولي او اصلا توجه نمي كرد و به نصيحت و موعظه خود ادامه مي داد تا اينكه يكي از حاضران در سالن بلند شد و مردم را به آرامش و سكوت دعوت كرد و گفت: چند لحظه ساكت باشيد، ببينيم چه مي گويد. مردم آرام گرفتند و سكوت بر سالن حكمفرما شد، تا جايي كه غير از صداي شيخ صداي ديگري نمي آمد؛ چيزهايي گفت كه ما قبلا آنها را نشنيده بوديم، چند آيه از قرآن و چند حديث پيامبر را بيان نمود و توبه چند نفر را كه قبلا در انحراف بوده و بعد از توبه به مقامهاي عالي تقوا رسيده بودند نقل كرد و گفت: اي مردم شما روزهاي زيادي را پشت سر گذاشته ايد در حالي كه دامن خود را به فساد و گناه آلوده كرده ايد. آيا مي دانيد. آيا مي دانيد كه لذت گناهان شما با شما باقي نمانده است، ولي يكايك آنها چون خال سياه و نقطه ننگ و بدبختي در نامه عمل و پيشاني شما باقي است و در روز قيامت در پيشگاه عدالت الهي محاكمه مي شويد؟! بدانيد آن روز فرا مي رسد كه به جز خدا همه چيز از بين مي رود. اي مردم! آيا مي دانيد كه اين اعمال و رفتار، شما را به بدبختي مي كشاند؟!

خوب مي دانيد كه در برابر آتش دنيا قدرت و تاب مقاومت نداريد در حالي كه آتش دنيا هفتاد برابر كم حرارت تر از آتش دوزخ است، پس چگونه مي توانيد در آتش دوزخ بمانيد و آن را تحمل كنيد؟! در رحمت خداوند به روي توبه كنندگان باز است. هرچه زودتر توبه كنيد و به سوي خدا بازگرديد، تا فرصتي باقي است خود را از عذاب جهنم نجات دهيد.

مردم به گريه افتادند؛ شيخ از سالن خارج شده و تمام حاضرين نيز با او بيرون رفتند و همه در حضور آن شيخ توبه كردند و به سوي خدا بازگشتند، حتي صاحب سالن نيز توبه كرد و از گذشته خود پشيمان گرديد.

به نقل از «بازگشتگان به راه خدا» تاليف: عبدالعزيز المسند ترجمه: ابوبكر حسن زاده

منبع:بیداری اسلامی

f.kh0511
09-08-2008, 18:39
ببخشید شما ثروتمندید؟

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرك پرسید:«ببخشین خانم! شما كاغذ باطله دارین»
كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم یك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپایى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود.
گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیركاكائوى گرم براتون درست كنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم كنند. بعد یك فنجان شیركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زیر چشمى دیدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه كرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین»؟!
نگاهى به روكش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه… نه!»
دختر كوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»
آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یك شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن كوچك خانه مان را مرتب كردم.
لكه هاى كوچك دمپایى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم كه هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
منبع : ایران


زنی می رفت …

زني مي رفت ، مردي او را ديد و دنبال او روان شد . زن پرسيد که چرا پس من مي آيي ؟ مرد گفت : برتو عاشق شده ام . زن گفت : برمن چه عاشق شده اي ، خواهر من از من خوبتر است و از پس من مي آيد ، برو و بر او عاشق شو . مرد از آنجا برگشت و زني بدصورت ديد ، بسيار ناخوش گرديد و باز نزد زن رفت و گفت : چرا دروغ گفتي ؟ زن گفت : تو راست نگفتي . اگر عاشق من بودي ، پيش ديگري چرا مي رفتي ؟ مرد شرمنده شد و رفت