PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان های كوتاه



صفحه ها : 1 [2] 3 4 5 6 7 8 9

magmagf
24-11-2006, 09:16
روزی, روزگاری مردی تصمیم گرفت کتابی بنویسد به اسم مکر زن
زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پیدا کرد به بهانه ای رفت تو و پرسید داری چی می نویسی؟
مرد جواب داد دارم کتابی می نویسم به اسم مکر زنان, تا مردها بخوانند و هیچ وقت فریب آن ها را نخورند
زن گفت : ای مرد تو خودت نمی توانی فریب زن ها را نخوری, آن وقت می خواهی کتاببی بنویسی و به بقیه چیز یاد بدی؟
مرد گفت : من شماها را از خودم بهتر می شناسم و مطمئن باش هیچ وقت فریب تان را نمی خورم
زن گفت : عمرت را رو این کار تلف نکن که چیزی عایدت نمی شود
مرد گفت : این حرف ها را نمی خواهد به من بزنی؛ چون حنای شما زن ها پیش من یکی رنگ ندارد
زن گفت : خلاصه از من به تو نصیحت؛ می خواهی گوش کن, می خواهی گوش نکن
مرد گفت : خیلی ممنون حالا اگر ریگی به کفش نداری, زود راهت را بگیر و از همان راهی که آمده ای برگرد و بگذار سرم به کارم باشد معلوم است که شما زن ها چشم ندارید ببینید کسی می خواهد پته تان را بریزد رو آب
زن گفت : خیلی خوب
و برگشت خانه خط و خال, پولک و زرک و غالیه, حنا, سرمه, وسمه, غازه و سرخاب و سفیداب را بست به کار و خودش را هفت قلم آرایش کرد رخت های خوبش را هم پوشید و باز رفت سراغ همان مرد و سلام کرد
مرد جواب سلام زن را داد و تا سرش را از رو کتاب ورداشت دلش شروع کرد به لرزیدن؛ چون دید دختر غریبه ای مثل ماه ایستاده جلوش
مرد با دستپاچگی پرسید تو دختر کی هستی؟
زن, پشت چشمی نازک کرد و جواب داد دختر قاضی شهر
مرد گفت : عروس شده ای یا نه؟
زن گفت : نه
مرد گفت : چطور دختری مثل تو تا حالا مانده تو خانه و شوهر نکرده؟
زن جواب داد از بس که پدرم دوستم دارد, دلش نمی اید شوهرم بدهد
مرد پرسید چطور؟ یک کم واضح تر حرف بزن
زن جواب داد هر وقت خواستگاری برام می اید, پدرم می گوید دخترم کر و لال و کور است و با این حرف ها آن ها را دست به سر می کند
مرد گفت : ای دختر زن من می شوی؟
زن گفت : من حرفی ندارم؛ اما چه فایده که پدرم قبول نمی کند
مرد گفت : دستم به دامنت؛ بگو چه کار کنم که به وصالت برسم؟
دختر گفت : اگر راست می گویی و عاشق من شده ای, برو پیش پدرم خواستگاری, پدرم به تو می گوید دخترم کر و لال است و به درد تو نمی خورد تو بگو با همه عیب هاش قبول دارم این طور شاید راضی بشود و من را بدهد به تو
مرد گفت : بسیار خوب
و رفت پیش قاضی گفت : ای قاضی آمده ام دخترت را برای خودم خواستگاری کنم
قاضی گفت : خوش آمدی؛ اما دختر من کر و لال و کور است و به درد تو نمی خورد
مرد گفت : دخترت را با همه عیب و نقصش قبول دارم
قاضی گفت : حالا که خودت می خواهی, مبارک است
و همه اهالی شهر را جمع کرد عروسی مفصلی گرفت و دخترش را به عقد آن مرد درآورد
بعد هم داماد را بردند حمام و از حمام درآوردند و کردند تو حجله و در حجله را بستند رو عروس و داماد
داماد با یک دنیا شوق و ذوق رفت جلو, روبند عروس را ورداشت و تا چشمش افتاد به روی عروس دو دستی زد تو سر خودش؛ چون دید هر چه قاضی از دخترش گفته بود, درست است
مرد فهمید آن زن قشنگ فریبش داده؛ ولی جرئت نداشت زیر حرفش بزند و به قاضی بگوید دخترش را نمی خواهد آخر سر دید راهی براش نمانده, مگر اینکه بگذارد به جای دوری برود که هیچ کس نتواند ردش را پیدا کند
این طور شد که بی خبر گذاشت از خانه قاضی رفت پشت به شهر و رو به بیابان رفت و رفت تا رسید به شهری که هیچ تنابنده ای او را نمی شناخت
مدتی که گذشت دکانی برای خودش دست و پا کرد و شروع کرد به کار و کاسبی
یک روز دید همان زن قشنگ آمد ب دکانش و سلام کرد مرد از جا پرید و با داد و فریاد گفت : ای زن تو من را از شهر و دیارم آواره کردی, دیگر از جانم چه می خواهی که در غربت هم دست از سرم بر نمی داری؟
زن خندید و گفت : من از تو هیچی نمی خوام؛ فقط آمده ام بپرسم یادت هست گفتی هیچ وقت فریب زن ها را نمی خورم؟
مرد گفت : دیگر چه حقه ای می خواهی سوار کنی؟ تو را به خدا دست از سرم وردار
زن گفت : اگر قول می دهی برای زن ها کتاب ننویسی و پاپوش درست نکنی, تو را از این گرفتاری نجات می دهم
مرد گفت : کدام کتاب؟ بعد از آن بلایی که سرم آوردی, کتاب نوشتن را بوسیدم و گذاشتم کنار
زن گفت : اگر به من گوش کنی, کاری می کنم که قاضی طلاق دخترش را از تو بگیرد
مرد گفت : هر چه بگویی مو به مو انجام می دهم
زن گفت : اول قول بده که من را به عقد خودت در می آوری
مرد گفت : قول می دهم
زن گفت : حالا که عقل برگشته به سرت, با یک دسته غربتی راه بیفت سمت شهر خودمان و آن ها را یکراست ببر در خانه قاضی و در بزن قاضی خودش می اید در را وا می کند و تا چشمش می افتد به تو می پرسد این همه مدت کجا بودی؟ بگو دلم برای قوم و خویشم تنگ شده بود و رفته بودم به دیدن آن ها و چون چند سال بود که از هم دور بودیم, نگذاشتند زود برگردم حالا هم آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند
مرد همین کار را کرد و با یک دسته کولی راه افتاد؛ رفت خانه قاضی و در زد
قاضی آمد در را وکرد و دید دامادش با سی چهل تا کولی ریز و درشت پشت در است قاضی از دامادش پرسید این همه مدت کجا بودی؟
مرد جواب داد ای پدر زن عزیزم مدتی از قوم و قبیله ام بی خبر بودم, یک دفعه دلم هواشان را کرد و رفتم به دیدنشان حالا آن ها هم با من آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند
بعد شروع کرد به معرفی آن ها و گفت : این پسرخاله, آن دخترخاله, این پسر عمو, آن دختر عمو, این پسر عمه, آن دختر عمه
کولی ها دیگر منتظر نماندند و جیغ و ویغ کنان با بار و بساطشان ریختند تو خانه قاضی یکی می پرسید جناب قاضی سگم را کجا ببندم؟
یکی می گفت : جناب قاضی دستت را بده ماچ کنم که خاله زای ما را به دامادی قبول کردی
دیگری می گفت : خرم چی بخورد؟ زبان بسته سه روز تمام بکوب راه آمده و یک شکم سیر نخورده
یکی می گفت : اول جلش را وردار, بگذار عرقش خوب خشک بشود
دیگری می گفت : بزم را کجا ببندم؟ همین طور که نمی شود ولش کنم تو خانه جناب قاضی
قاضی دید اگر مردم بفهمند دامادش کولی است, آبروش می ریزد و نمی تواند در آن شهر زندگی کند این بود که دامادش را کنار کشید و به او گفت : تا مردم نیامده اند به تماشا و تو شهر انگشت نما نشده ام, دخترم را طلاق بده و قوم و خویش هات را بردار برو
مرد گفت : پدر زن عزیزم من آه در بساط ندارم که با ناله سودا کنم؛ آن وقت مهریه دخترت چه می شود؟
قاضی گفت : کی از تو مهریه خواست؟
مرد که از خدا می خواست از شر دختر خلاص شود, حرف قاضی را قبول کرد دختر را فوری طلاق داد و رفت با همان زنی که فریبش داده بود عروسی کرد

magmagf
27-11-2006, 06:45
جوجه ها سر سفره ناهار گفتند آخرش کبدمون از کار میافته ،چرا باید هر روز ناهار و شام تخم مرغ بخوریم وحتی یک بار هم یک ناهار درست و حسابی نخوریم ).
خروس سرش را پایین انداخت . در چشمان مرغ اشک جمع شد وبه فکر فرو رفت ، آنها فردا ناهار مرغ داشتند .

saye
01-12-2006, 01:10
آزادی

پرنده...
شلیک...
سقوط...
آزادی...!

magmagf
01-12-2006, 23:26
اسکندر مقدونی دیوژن حکیم را دید که به دقت به بقایای اسکلت یک انسان نگاه می کند. از او سئوال کرد: دنبال چه می گردی؟ دیوژن گفت: دنبال چیزی می گردم که پیدایش نمی کنم!!! و آن عبارت است از فرق موجود بین استخوانهای پدرت و استخوانهای بردگان پدرت!!! ...

magmagf
01-12-2006, 23:30
در باغي چشمه‌اي‌بود و ديوارهاي بلند گرداگرد آن باغ, تشنه‌اي دردمند, بالاي ديوار با حسرت به آب نگاه مي‌كرد. ناگهان , خشتي از ديوار كند و در چشمه افكند. صداي آب, مثل صداي يار شيرين و زيبا به گوشش آمد, آب در نظرش, شراب بود. مرد آنقدر از صداي آب لذت مي‌برد كه تند تند خشت‌ها را مي‌كند و در آب مي‌افكند.
آب فرياد زد: هاي, چرا خشت مي‌زني؟ از اين خشت زدن بر من چه فايده‌اي مي‌بري؟
تشنه گفت: اي آب شيرين! در اين كار دو فايده است. اول اينكه شنيدن صداي آب براي تشنه مثل شنيدن صداي موسيقي رُباب(1)است. نواي آن حيات بخش است, مرده را زنده مي‌كند. مثل صداي رعد و برق بهاري براي باغ سبزه و سنبل مي‌آورد. صداي آب مثل هديه براي فقير است. پيام آزادي براي زنداني است, بوي خداست كه از يمن به محمد رسيد(2), بوي يوسف لطيف و زيباست كه از پيراهنِ يوسف به پدرش يعقوب مي‌رسيد(3).
فايدة دوم اينكه: من هر خشتي كه بركنم به آب شيرين نزديكتر مي‌شوم, ديوار كوتاهتر مي‌شود. خم شدن و سجده در برابر خدا, مثل كندن خشت است. هر بار كه خشتي از غرور خود بكني, ديوار غرور تو كوتاهتر مي‌شود و به آب حيات و حقيقت نزديكتر مي‌شوي. هر كه تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را مي‌كند. هر كه آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌هاي بزرگتري برمي‌دارد.

magmagf
01-12-2006, 23:32
يك روز شيخ ما, ابوسعيد,در نيشابور مجلس مىگفت. خواجه ابوعلي سينا,رحمةالله- عليه,از درِ خانقاه شيخ درآمد و ايشان هردو پيش از ان يكديگر نديده بودند, اگرچه ميان ايشان مكاتبت بود. چون بوعلي از در درآمد شيخ ما روي به وي كرد و گفت:«حكمت داني آمد.» خواجه بوعلي درآمد و بنشست. شيخ به سرِ سخن شد. و مجلس تمام كرد و از تخت فرود آمد و در خانه شد و خواجه بوعلي با شيخ در خانه شد و درِ خانه فرازكردند و سه شبانه روز با يكديگر بودند به خلوت, و سخن مىگفتند كه كس ندانست, و هيچ كس نيز به نزديك ايشان در نيامد, مگر كسي كه اجازت دادند, و جز به نماز جماعت بيرون نيامدند.
بعد از سه شبانه روز, خواجه بوعلي برفت. شاگردان از خواجه بوعلي پرسيدند كه:«شيخ را چگونه يافتي؟» گفت:«هرچه من مىدانم او مىبيند.» و متصوّفه و مريدان شيخ, چون نزديك درآمدند, از شيخ سؤال كردند كه:«اي شيخ! بوعلي را چگونه يافتي؟» گفت:«هرچه ما مي بينيم او مي داند».

magmagf
03-12-2006, 06:25
قصه‌گويي در شب، نيرنگهاي خياطان را نقل مي‌كرد كه چگونه از پارچه‌هاي مردم مي‌دزدند. عدة زيادي دور او جمع شده بودند و با جان و دل گوش مي‌دادند. نقال از پارچه دزدي بيرحمانة خياطان مي‌گفت. در اين زمان تركي از سرزمين مغولستان از اين سخنان به شدت عصباني شد و به نقال گفت: اي قصه‌گو در شهر شما كدام خياط در حيله‌گري از همه ماهرتر است؟ نقال گفت: در شهر ما خياطي است به نام «پورشش» كه در پارچه دزدي زبانزد همه است. ترك گفت: ولي او نمي‌تواند از من پارچه بدزدد. مردم گفتند : ماهرتر و زيركتر از تو هم فريب او را خورده‌اند. خيلي به عقل خودت مغرور نباش. ترك گفت: نمي‌تواند كلاه سر من بگذارد. حاضران گفتند مي‌تواند. ترك گفت: سر اسب عربي خودم شرط مي‌بندم كه اگر خياط بتواند از پارچة من بدزدد من اين اسب را به شما مي‌دهم ولي اگر نتواند من از شما يك اسب مي‌گيرم. ترك آن شب تا صبح از فكر و خيال خياط دزد خوابش نبرد. فردا صبح زود پارچة اطلسي برداشت و به دكان خياط رفت. با گرمي سلام كرد و استاد خياط با خوشرويي احوال او را پرسيد و چنان با محبت برخورد كرد كه دل ترك را به دست آورد. وقتي ترك بلبل‌زباني خياط را ديد پارچة اطلس استانبولي را پيش خياط گذاشت و گفت از اين پارچه براي من يك لباس جنگ بدوز، بالايش تنگ و پاينش گشاد باشد. خياط گفت: به روي چشم! صدبار ترا با جان و دل خدمت مي‌كنم. آنگاه پارچه را اندازه گرفت، در ضمن كار داستانهايي از اميران و از بخشش‌هاي آنان مي‌گفت. و با مهارت پارچه را قيچي مي‌زد. ترك از شنيدن داستانها خنده‌اش گرفت و چشم ريز بادامي او از خنده بسته مي‌شد. خياط پاره‌اي از پارچه را دزديد و زير رانش پنهان كرد. ترك از لذت افسانه، ادعاي خود را فراموش كرده بود. از خياط خواست كه باز هم لطيفه بگويد. خياط حيله‌گر لطيفة ديگري گفت و ترك از شدت خنده روي زمين افتاد. خياط تكة ديگري از پارچه را بريد و لاي شلوارش پنهان كرد. ترك براي بار سوم از خياط خواست كه بازهم لطيفه بگويد. باز خياط لطيفة خنده دارتري گفت و ترك را كاملاً شكارخود كرد و باز از پارچه بريد. بار چهارم ترك تقاضاي لطيفه كرد خياط گفت: بيچاره بس است، اگر يك لطيفة ديگر برايت بگويم قبايت خيلي تنگ مي‌شود. بيشتر از اين بر خود ستم مكن. اگر اندكي از كار من خبر داشتي به جاي خنده، گريه مي‌كردي. هم پارچه‌ات را از دست دادي هم اسبت را در شرط باختي.



مثنوي

Renjer Babi
05-12-2006, 15:27
نامه ای به پدر










پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.
با عشق،
پسرت،
John

پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.

Monica
05-12-2006, 17:37
استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: < به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ > شاگردان جواب دادند < 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم >استاد گفت : < من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟>
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد .
استاد پرسید :
< خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟
یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.
< حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟شاگرد دیگری جسارتا“ گفت : دست تان بی حس می شود .عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید >و همه شاگردان خندیدند .
استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟
شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟
درعوض من چه باید بکنم ؟
شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است .
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید .
اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد .
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید.به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند ، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید!
دوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری .
زندگی همین است[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]!

Monica
05-12-2006, 17:51
يک داستان معمولی اما...
وقتی آمد میخندید.نشست روی میز کنار پنجره, من از دور نگاهش میکردم و با خود گفتم: اگر نگاهم کند , باید بخندم..انگار پربود از پر, سبک جست و خیز میکرد و با همه می خندید.کمی حسودیم شد چرا مرا نمی نگریست؟ً!
عصبانی شدم اما باید توی کافه بنشینم تا باران بند بیآید.اگر بیرون بروم در این هوای سرد و بارانی بینی ام باد میکند و گوشهایم درازتر میشوند, خنده دار میشوم...تازه طرح اندام باران خورده ام کمی مضحک تر.بنابراین مینشینم و به آتش این حوس بیشتر دامن میزنم.
این عجوزه هم با همه نرد عشق میبازد الا من! دیروز بود میگفتم من حسادت را در خویشتن میرانده ام...اینک پری زمینی را عجوزه خطاب کرده بودم, خوشحالم که درون آدم فریاد نمی زند وگرنه همه میخندیدند...
برگرد و نگاهم کن تا کمتر بمیرم از حسرتت!!!فکر کردم باید برایش قهوه ببرم, اما نه...اول باید گارسون شوم .اینقدر کاویدمش که چشم بسته هزارچینش را می سازم.
بنده عاشق شدم با یک چشم!!!نباید با هر دو چشم نگاهش کنی.چرا؟ عادتمان در ایران بود,ترک عادت نیز موجب مرض. اگر زل میزدی می خواندنت حیز و اگر عذر بدتر از گناه که فتبارک الله ... می گفتی, بیشترگندش در می آمد((لعنت به این آخوندها که نان جوانان را سنگ خارا کرده اند...))
اعصابم خورد شده بود, چرا بر نمی گردد مرا محک بزند؟بروم بیرون دوباره بیایم تو, تا میز کناریش بنشینم .ایده ی خوبیست !, اما شاید یک ایرانی اینجا باشد, ضایع میشوم!پس بی خیال...

از بخت همیشه خواب جوانی ترگل هم کنارش لمیده و احتمالا می لاسد!می اندیشم ناموسم است, سرم را ازیأس به پائین می اندازم و مثل میکسر قهوه ام را به هم میزنم.کمی که سنگین میشوم تازه شصتم خبردار میشود کسی مرا می پاید
هوراىىىىىىىىىىىى
مرا نگاه می کند و می خندد, منم ضعف میروم و دهان را تا بناگوش باز میکنم,فرصت همین است دل به دریا میزنم و با دست و اشاره سر میز خویش دعوتش می کنم.با سرش پاسخ آری میدهد,لبخندش نیز لا ینقطع بر من می بارد, می آید و می نشیند, می اندیشم جوان ترگل از دق مرگیش دارد می خندد و من انتظارم چه زود به سر آمد
سلام میکنم, می خندد.می گویم عجب هوایی است, باز می خندد.میگویم: چه میخورید سفارش دهم, باز لبخند میزند.می پرسم خوبید؟ دوباره می خندد!
در دل میگویم زهر هلاهل تازه آشنا, شاید باید بکوبم توی سرت تا آدم شوی.کوفت دیگر نمی خواهم بخندی, باید با من حرف بزنی, این درست که زیبایی اما حداقل من یکی را نمی توانی به استهزاء بگیری, از اخمهایم عصبی بودنم را درک میکند اما دوباره لبخند میزند خواستم بگویم ...یکهو یک زنگ در مغزم دینگ, دینگ می زند, تازه کاشف میشوم: حتما کر است...
با دست و پا با او حرف میزنم, همه ی حرفها را دوباره تکرار می کنم.اما او دوباره می خندد.یکی از دور ببیند می گوید : من دلقک بازی در می اورم تا او را بخندانم, کم مانده قر هم بدهم
اما هیچ ...لعنتی تنها می خندد.مستأصل که میشوم به سراغ قهوه ی نیم خورده ام میروم و کمی از آن را می نوشم.در دل تمام نا سزا ها را آزمایش می کنم اما جواب نمی دهد , دوباره که نگاهش میکنم باز می خندد...
یک شعر را زمزمه می کنم, کسری از ثانیه محزون میشود و دوباره میخندد!نمی دانستم میشود به اهنگهای فرانک سیناترا هم خندید.بی پدر انگار جیم کری را دیده است
به ساعتم که نگاه می کنم , می بینم نزدیک دو ساعت تمام است یا به این ضعیفه می نگرم و یا در حال اعمال منافی عفت برای رام کردن این اسب وحشی بوده ام...گفتم به درک , اماده میشوم که سانس دیگری را به نمایش بگذارم که یکهو دو موجود , یحتمل قراول و یساول آمدند و پری مرا گرفتند, دلم از جا کند خواستم حرف بزنم اما...
تازه نگاهم به لباس عجیب فرشته ی زمینی افتاد, از تو ریختم!!!یعنی برای این دیوانه وقتم را هدر دادم یا بهتر بگویم دلقک بازی و دیوانه باز درآوردم؟؟؟مبهوت و گیج بر صندلی ام یله میشوم.دخترک باز میخندد, دو بازویش را محکم می چسبند . از جایش به سختی بلندش می کنند, دم درب کافه دوباره نگاهش می کنم, این بار خنده اش تلخ, تلخ است...
دوباره خواستم حرفی بزنم و دشنامی دهم اما...
لبانم باز میشود و لبخندی تحویلش می دهم, دخترک تازه مژه اش را بر هم میزند و لمحه ای خویش را نثارم می کند و مرا با سؤالهایم تنها وا میگذارد...اگر با نیم لبخندی عشوه اش را نثارم کرد با دو صد لبخند هدیه ام چه می بود؟؟؟
باز افسوس و افسوس , اما خدا را شکر می کنم که این کارها, اینجا عیب نیست
از جا بر میخیزم , پول را سر میز می گذارم و از کافه بیرون میآیم .دوباره با خود زمزمه می کنم فقط یک دیوانه بود که لحظه ای را پر کرد و رفت و...
نمی دانم چند سال است که به عشق آنروز, این داستان را هر ورز با خویش مرور می کنم و هر دم به انتظار ان فرشته بر سر میز کنار پنجره مینشینم؟؟؟دیگر برایم مهم نیست کسی دیوانه ام خظاب کند و حیزم بپندارد
من دیوانه بودم و دیوانه تر شدم چه مهم است اگر مردم مرا می بینند که هر روز آنجا می نشینم و اغلب با خود لبخند میزنم....

magmagf
06-12-2006, 06:44
آورده‌اند كه نديمي از ندماي اميرالمؤمنين مأمون, شبي در خدمت او سمري مي‌گفت و از نظم و نثر در پيش وي دري مي‌سفت. پس در اثنايِ آن گفت كه: در همسايگيِ من مردي بود ديندارِ پرهيزگار, و كوتاه دستِ يزدان پرست. چون مدتِ حياتش به آخر آمد, و اجل بر املِ او غالب شد, پسري جوان داشت و بي‌تجربه؛ او را پيش خود خواند و از هر نوعي او را وصيتها كرد و در اثنايِ آن گفت: اي جانِ پدر, آفريدگارِ عالم- جلّ جلاله- مرا مال و نعمتي داده است و من, آن را به رنج و سختي, حاصل كرده‌ام؛ و آسان آسان به تو مي‌رسد؛ نمي‌بايد كه قدرِ آن نداني و به ناداني آن را به باد دهي. جهد كن تا از اسراف كردن, دور باشي و از حريفانِ پياله و نواله كرانه كني.
و من يقين دانم كه چنانكه من به عالم آخرت روم, جماعتي از ناهلان, گردِ تو در آيند و يارانِ بد, تو را به فسادها تحريض كنند و تمامت اين مالِ تو تلف شود.
باري, از من قبول كن كه اگر اين همه ضياع و متاع بفروشي, زينهار تا اين خانه نفروشي كه مردِ بي‌خانه چون سپري بود بي دسته. و اگر افلاسِ تو به نهايت رسد و نعمتِ تو سپري شود و دوست و رفيق, خصم شوند, زينهار تا خود را به سؤال بدنام نكني؛ و در فلان خانه رسني آويخته‌ام و كرسي نهاده, بايد كه در آنجا روي و حلقِ خود را در آن طناب كني, و كرسي از زير پايِ خود برون اندازي. چه مردن به از زيستن به دشمنكامي.
پدر, جوان را اين وصيّت بكرد و به دارِ آخرت, رحلت كرد. پسر, چون از تعزيت پدر باز پرداخت, روي به خرج ِ اموال آورد, و در مدت اندك, تمامت آن مالها را تلف كرد و آنچه عروض و اقمشه بود جمله بفروخت, و جز خانه, مر وي را هيچ ديگر نماند. و كار فقرو فاقه و عُسرتِ او به درجه‌اي رسيد كه چند شبانروز گرسنه بماند و هيچ كس او را طعامي نمي‌داد.
پس وصيّت پدرش, ياد آمد. برفت در آن خانه كه رسن آويخته بود و كرسي نهاده. بيجاره از غايتِ اضطرار به استقبالِ مرگ باز شد و در آن خانه شد و رسني ديد از سقف معلّق و كرسي در زير آنه بنهاد و حيات را وداع كرد و بر كرسي شد و رسن را در حلقِ خود انداخت, و كرسي را به قوّت پاي, دور انداخت. از گراني جُثّة او, تيرِ آن خانه بشكست و ده هزار دينار سرخ از ميان تير بيرون افتاد.
چون جوان, آن زر بديد, بغايت شادمان شد, و دانست كه غرضَ پدر وي از آن وصيّت, آن بوده است كه بعد از آنكه جامِ مذّلت, تجرّع كرده باشد, چون زر بيابد, دانسته خرج كند.
پس, جوان دو ركعت نماز بگزارد و آن زرها به آهستگي در تصرّف آورد و اسبابِ نيكو بخريد و زندگاني ميانه آغاز كرد و از آن واقعه, از خوابِ غفلت بيدار شد و بغايتي متنبّه گشت كه حكيمِ روزگار شد.
و فايدة اين حكايت آن است كه مرد مُسرِف, آنگه از خواب بيدار شود كه مال از دست بداده باشد و از پاي در آمده بُود.

magmagf
06-12-2006, 06:44
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.
آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.

سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟

به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...

مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد

Monica
06-12-2006, 19:37
همواره چون من نه ! فقط يک لحظه خوب من بينديش
ـ لبريزي از گفتن ولي ، در هيچ سويت محرمي نيست

... مي گفت و مي گفت و اشک مي ريخت . هيچ چيزي آرومش نمي کرد . هرچه تلاش مي کردم ، کمتر نتيجه مي گرفتم . احساس مي کردم هيچ کاري نمي تونم براش انجام بدم .
کوهي که جلوي چشمام ذره ذره خرد مي شد .
شمعي که بي وقفه مي سوخت و قطره قطره آب مي شد .
کي مي دونه چي مي کشيد ! کي مي دونه توي دل کوچيکش چه آشوبي به پا بود !حتي منم نمي فهميدم . درکش نمي کردم . من که فکر مي کردم از هر کسي بهش نزديک ترم .
چي مي تونه يک زن رو اينقدر بشکنه ؟!
چي مي تونه طوفاني در دلش بر پا کنه که سيل اشکش يک لحظه بند نياد ؟!
چي باعث مي شه که يک زن ، يک مادر آرزوي مرگ کنه و ...
مي گفت و مي گفت و مي سوخت ...
اشک مي ريخت و خاموش نمي شد ...
از حرفاش چيز زيادي نمي فهميدم . اونقدر پريشون بود که بيشتر به يک کلاف ابريشم به هم ريخته شباهت داشت .
دستاشو تو دستم گرفتم ؛ بر خلاف هميشه سرد و لرزون بود . سرشو رو سينه گرفتم ؛ اما هق هق گريه ش دلمو مي لرزوند .
فقط گوش مي کردم و پا به پاش اشک مي ريختم و توي دلم مي گفتم : خدايا خودت کمکش کن
بي وقفه مي گفت . انگار دنيايي درد توي دل مهربونش ريخته بودن .
از زندگيش مي گفت ؛ از روزي که بايد براش بهترين روز مي شد ؛ از فرزندش ؛ از شادي هاي نداشته اش ـ که براي خودش وانمود مي کرد داره ـ ؛ از عشقش ؛ از عشقش ؛ از عشقش ...
از اين که نشد ، اون چيزي که بايد مي شد .
از اين که احساس مي کرد همه ي هستي شو سرمايه ي يک عشق يک طرفه کرده بود . از اين که ....
حالا من بايد شاهد آب شدن و سوختن و درد کشيدن کسي باشم که عمري وصله ي تنم بود .
حالا بايد بشينم و شکستنش رو نگاه کنم .
مي گفت و اشک مي ريخت
اشک مي ريخت و ضجه مي زد و با حلقه اي که توي انگشتش بود بازي مي کرد ....

«ن.م»

magmagf
07-12-2006, 06:31
مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند.هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را
كشت.اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت.گاهي مدت‌ها طول
مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.پياده‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق
مي‌ريختند وبه شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كهبه ميداني با سنگفرش طلا باز
مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالياز آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان كرد:«روز به خير، اينجا
كجاست كه اينقدر قشنگ است؟»دروازه‌بان: «روز به خير، اينجا بهشت است.»- «چه خوب كه به بهشت رسيديم،
خيلي تشنه‌ايم.»دروازه‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت:«مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بوشيد.»-
اسب و سگم هم تشنه‌اند.نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است.مرد خيلي نااميد شد، چون
خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد.از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي
از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكيبا درختاني در
دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده
بود.مسافر گفت: روز به خيرمرد با سرش جواب داد.- ما خيلي تشنه‌ايم.، من، اسبم و سگم.مرد به جايي اشاره كرد و
گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است.هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد.مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و
تشنگي‌شان را فرو نشاندند.مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد.مسافر
پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟- بهشت- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت
است!- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.مسافر حيران ماند: بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده
نكنند!اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود!- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند.چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند...

magmagf
07-12-2006, 06:32
در روزگاري كه هنوز بانك خون تشكيل نشده بود، دختر كوچكي بيمار شد و به طور اضطراري به انتقال خون نياز پيدا كرد.
پزشك معالج آن دختر به برادر دوازده ساله او گفت كه اگر خون بدهد ممكن است بتواند جان خواهرش را نجات دهد
پسرك لحظه اي ترديد كرد، چشمانش لبريز اشك شد و سپس تصميم خود را گرفت : "بله ، دكتر من آماده ام!"
وقتي كه انتقال خون صورت گرفت ، پسر بچه از دكتر پرسيد :"به من بگوئيد كه كي مي ميرم ؟"
فقط آن زمان بود كه دكتر متوجه شد ،‌چرا پسرك پس از شنيدن پيشنهاد او لحظه اي ترديد كرده است .
براي آن پسر بچه فقط آن يك لحظه كافي بود كه تصميم بگيرد جان خود را فداي خواهرش كند.
كسي كه در فدا كردن خود براي ديگري ترديد نمي كند همان كسي است كه بي گمان قدم هايش او را به پيش ، به سوي آينده اي روشن و به سوي خدا رهنمون مي شوند.....

Monica
07-12-2006, 07:36
دوباره جنون خودکارها ، فکرمو بهم ریخته. نه می نویسم و نه می تونم ننویسم.
به تو نگاه می کنم. مظلومانه به من خیره شدی.
می گم: تو بگو چیکار کنم؟
بغضت می شکنه... طاقت دیدن چشمای خیستو ندارم...
خیلی فکر می کنم. با دستای لرزون ، آخرین بار لَمست می کنم.
اشک توی چشام ماسیده..کبریتو روشن می کنم.
لِه می شم...داغون می شم... خاکستر تنت رو توی مُشتام فشار می دم و اشک می ریزم...
حالا نوبت منه...

...
فردا صبح ،
گزارش خودکشی یک نویسنده که کتابش هرگز منتشر نشد...

magmagf
09-12-2006, 06:28
فنجان قهوه اش را روی تاقچه مقابل پنجره گذاشت و پرده ها را کنار زد. آسمان خاکستری تیره بود و ابرهای بارانزا پشته در پشته از سمت کوه های شمالی پیش آمده و روی شهر را پوشانده بود. اتوموبیل ها مانند لکه های رنگ زمینه خاکستری را نقش می زدند. خیابان های پایین دست در مهی رقیق شناور بود. از انتهای کوچه شرقی که به بزرگراه می رسید، زنی به طرف خیابان و سر کوچه پیش می آمد. جرعه ای قهوه نوشید و بخار نفسش شیشه را تار کرد. زن از کنار در باغ مهد کودک گذشت و صدای پارس سگ گرگی بلند شد. بارانی شکلاتی زنگی تنش بود و شال حاشیه داری با ریشه های بلند از سرتا پشت کمرش را می پوشاند... چند جرعه را پشت سر هم نوشید. روی صندلی کنار پنجره نشست و کتاب را از محل نشانه باز کرد، " نیچه گفت، خدا مرده است، ما او را در خود کشته ایم و به صورت بتی بیرون از خود او را می پوشیم. "
آخرین جرعه را سر کشید و چشم ها را برای لحظه ای بست. دوباره جمله نیچه را خواند. با ماژیک شبرنگ روی آن را خط کشید. صدایی مانند سایش یا خزش اجسامی کنار هم شنید. صدا شدید شد. تگرگ می بارید و دانه های یخ به شیشه می خورد. از روی صندلی بلند شد. زن زیر تاقی ایستگاه اتوبوس پناه گرفته بود. دو مرد جوان زیر یک چتر از خیابان می گذشتند. فنجان قهوه را به آشپزخانه برد. دو برگ قبض آب و برق از گیره ای آویزان بود. به تاریخ قبض ها نگاه کرد. صدای زنگ تلفن بلند شد. به اتاق برگشت و گوشی را برداشت. از آن طرف صدای سوت ممتد می آمد. گوشی را روی دستگاه گذاشت. قطره های درشت به شیشه می خورد و جاری می شد. خیابان شلوغ تر شده بود. دود از سطح خیابان جدا شده و مانند ابری تیره بالا می آمد. صدای سوت آمد و چیزی در فضا ترکید. زن کنار خیابان ایستاده بود و به اتوموبیل هایی که از مقابلش رد می شدند، نگاه می کرد. گاهی خم می شد و چیزی می گفت. هوا رو به تاریکی می رفت. اتوموبیل سفیدی کنار زن ایستاد و بوق زد. چراغ چهار راه قرمز شد. اتوموبیل ها ایستادند. زن گردنش را به یک طرف خم کرده بود. اتوموبیل سفید راهنما زد و کمی جلوتر رفت و دوباره بوق زد. زن خود را به اتوموبیل رساند و خم شد. راننده های پشت سری بوق می زدند. پلیس سرچهار راه سوت زد. چراغ راهنما سبز شده بود...
اتوموبیل سفید راه افتاد. زن چند قدم به دنبالش دوید. راننده گاز داد و دور شد. زن برگشت و سرجای اولش ایستاد. از کیفش دستمالی بیرون کشید و به طرف صورتش برد. به پنجره های رو به رویش نگاه می کرد...
روی صندلی نشست و کتاب را به دست گرفت، " دکتر گفت: زن ها همیشه با شهامت خود را عریان نشان داده اند، حال آن که مردها همیشه با نقاب حاضر شده اند، آیا این موضوع را قبول ندارید؟ به مهامانی های زنانه و مردانه و تفاوت این دو دقت کنید! " با مداد در حاشیه کتاب نوشت: آیا این عریانی نشانه شهامت است و با خودآگاهی انجام می شود یا غریزی و ذاتی آن هاست؟
به آسمان پشت پنجره نگاه کرد که از خاکستری به آبی تیره بدل می شد. صدای چند بوق پیاپی بلند شد، از جا برخاست و نگاه کرد. زن ایستاده بود و به راننده اتوموبیل قراضه ای که سرش را بیرون آورده بود و بلند بلند کلماتی را فریاد می زد، نگاه می کرد. بعد رویش را برگرداند و چند قدم پایین تر رفت. راننده با دست زن را تشویق به سوار شدن می کرد. زن پشت به او ایستاده بود...
بوق زد و در یک لحظه پنجره سفید شد. پایین صفحه نوشت: " آیا این عریان کردن در مورد زن های روشنفکر هم انجام می شود یا به قول میلان کوندرا، وقتی آن ها با مفاهیم زندگی می کنند نه با غرایزشان در این مورد هم تغییر ماهیت داده اند؟! "
بلند شد و به طرف کتابخانه رفت. چند کتاب را جا به جا کرد. کتابی را که در دست داشت میان بقیه کتاب ها گذاشت. به اتاق خواب رفت. ژاکتی روی پیراهنش پوشید. دستی به ریش دو سه روزه اش کشید و از پنجره اتاق به پایین نگاه کرد. خیابان خلوت تر شده و زن کنار خیابان نزدیک ایستگاه ایستاده بود. در نور چراغ های سر تیر، باران به شکل خطوط باریک هوا و تاریکی را هاشور می زد. کلید ضبط صوت را فشرد. ویولن ها قطعه زمستان را شروع کردند. صدای دستگاه را بالا برد و پشت پنجره برگشت. زن از اتوموبیل تیره ای دور شد. مرد پنجره را باز کرد و دست تکان داد. زن سرش را بلند کرد و بدون توجه به اتوموبیل ها تا وسط خیابان دوید، به پنجره نگاه کرد و یک لحظه دستش را بالا آورد. مرد پنجره را بست و پشت شیشه ایستاد. زن از خیابان گذشت. مرد به دستشویی رفت و از مقابل آینه شیشه ادوکلن را برداشت و به گردن و پیراهنش پاشید. با دست موهای کوتاه خاکستری را رو به عقب مرتب کرد. پشت در آپارتمان رفت و ایستاد. آسانسور پایین می رفت. کمربندش را باز کرد و از جا لباسی آویخت. ژاکت را بالا زد و پس از فرو بردن پیراهن در شلوار، دوباره ژاکت را مرتب کرد. صدای قرقره های آسانسور می آمد و ضربه ای که نشانه توقف بود. مرد دوباره دستی به موهاش کشید. در آپارتمان را باز کرد. صدای پاشنه کفش زن شنیده شد و مقابلش ایستاد. موهای خیس در طره های ظریف تابدار و فرخورده از باران اطراف صورتش آویزان بود. قطره های آب، سیاه از ریمل و خط چشم روی رنگ زمینه صورتش دویده بود و تا چانه ها را شیار زده بود. سرخی لب ها کمرنگ و در یک طرف با خطی اضافه رو به پایین کشیده شده بود. مرد از مقابل در کنار رفت: بدو تو آینه نگاه کن.
زن به طرف دستشویی رفت: مجبور بودی این همه وقت زیر بارون نگهم داری؟
عطری شیرین و ارزان قیمت همراه بوی پارچه های خیس در خانه پیچید.
مرد پرسید: چای می خوری؟
صدای زن از دستشویی شنیده شد: اول یه دوش بگیرم ، بعد.
دری به هم خورد و صدای ریزش آب با رگباری که بیرون شروع شده بود در هم آمیخت.

Monica
09-12-2006, 11:04
جوانک گوشه ی خیابان نشسته بود و فریاد کمک سر می داد. اصلاً به ظاهرش نمی خورد که گدا باشد. یک جوان رشید ، زیبا و تمام عیار بود ، ولی هر رهگذری که از کنارش رد می شد ، پایش را می گرفت و با چنان لحن ملتمسانه ای می گفت: « تو را به خدا، التماس می کنم کمکم کنید. » که دل سنگ هم آب می شد.


پیرزن از کنارش رد شد ، جوانک التماس کرد ، اما او خودش را کنار کشید و گفت: خجالت بکش مردک حیا کن ، واقعاً که آدم نمی دونه چی بگه ؟!
پیرمردی از دور ، نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به او انداخته بود و مرتب سرش را به نشانه ی تأسف تکان می داد.



زنان و مردان جوان تر ، بی اینکه کوچکترین محلی به او بگذارند ، از کنارش رد می شدند و او همچنان از ته دل التماس می کرد.


دختر بچه ای به خودش جرأت داد ، جلو رفت و چند ثانیه به او نگاه کرد ، سپس به آرامی گفت: چی می خوای؟


جوانک نگاهی به دختر بچه انداخت و بغضش ترکید. دقایقی دخترک را در آغوش گرفت و به شدت گریست. وقتی گریه کمی آرامش کرد ، گفت: نمی خوام.


- چی...؟ چیو نمی خوای؟


- نمی خوام غرق بشم.


- تو چی؟


- تو دنیا.


- مگه داری غرق می شی؟


- آره... آره... دارم غرق می شم.


- خوب ، مگه چی می شه؟


- هیچی ، می شم مثل اینا.


- مگه آدمی که داره غرق می شه خودش می تونه به کسی کمک کنه ؟



- نه.



- پس چرا داری از اینا کمک می خوای؟


- پس از کی بخوام؟


دخترک سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه کرد ، جوان هم همین کار را کرد. وقتی سرش را پایین آورد ، دخترک آنجا نبود.

saye
12-12-2006, 20:10
به کرم سبز بیندیش . بیشتر زندگیش را روی زمین می گذراند، به پرندگان حسد می ورزد و از سرنوشت و شکل کالبدش خشمگین است

می اندیشد: من منفورترین موجوداتم؛ زشت، کریه، و محکوم به خزیدن بر روی زمین
اما یک روز، مادر طبیعت از او می خواهد پیله ای بتند. کرم یکه می خورد...پیش از آن هرگز پیله نساخته. گمان می کند باید گور خود را بسازد، و آماده مرگ می شود. هر چند از زندگی خود تا آن لحظه ناخشنود است، به خدا شکوه می برد: خدایا، درست زمانی که سرانجام به همه چیز عادت کردم، اندک چیزی را هم که دارم، از من می گیری
.خود را نو میدانه در پیله حبس می کند و منتظر پایان می ماند

چند روز بعد، در می یابد که به پروانه ای زیبا تبدیل شده. می تواند به آسمان پرواز کند و بسیار تحسین اش کنند. ازمعنای زندگی وبرنامه های خدا شگفت زده است

از مکتوب
نوشته پائولو کوئیلو

boy iran
13-12-2006, 20:29
اگه اون روز..ميون همهمه ي موج هاي دريا،اون دمپايي پلاستيکي مصخره رو نجات نداده بودي... اگه پرتش نکرده بودي توي بغلم...اگه من اون يکي دمپاييم رو از قصد پرت نکرده بودم توي دريا،تا تو بري بياريش و من کيف کنم از اينکه يه نفر به خاطر من داره دلشو مي زنه به دريا...اگه اون موج گنده ي لعنتي اون طوري بغلت نمي کرد،اگه من انقدر بهش حسودي نمي کردم و بعد اونطوري خودم رو پرت نکرده بودم وسط دريا...

الآن هر دومون روي زمين بوديم،شايدم کنار دريا.

boy iran
13-12-2006, 20:30
مرد هر روز صبح به شوق ديدين قطار از خواب بلند مي شد و خود را به پنجره مي رساند تا بتونه براي هزارمين بار قطاري رو كه از روي پلي كه چندين متر با او فاصله داشت مي گذشت ببينه.

از زماني كه يادش مي اومد روي اين صندلي چرخ دار روبروي پنجره نشسته بود.تنها آرزويش اين بود كه بتونه روزي قطار رو از نزديك ببينه .

هيچ كس رو نداشت به جز تنها دوستي كه از روي خير خواهي گاهي به او سر مي زد.مردم او را ديوانه مي پنداشتند. نمي توانستند قبول كنندچطور رد شدن قطار مي تونه اينقدر جالب باشه كه او تمام اين سالها از ديدن آن خسته نشده.

روزي دوستش ازش اين سوال را پرسيد و او در جواب گفت:

"هر روز به خاطر به قطار نگاه مي كنم كه بتونم به طرفش پرواز كنم ولي هر دفعه تا مي خوام به طرفش برم رد ميشه و من منتظر قطار بعدي همينجا مي نشينم. اگه روزي قطار بتونه يكم بيشتر روي پل بمونه حتما به طرفش پرواز مي كنم."

مرد دوم سرش را با تاسف تكان دادو از خونه بيرون آمد و با خود گفت:"مردم راست مي گند كه ديوانس"

روزي طبق معمول هميشه قطار از روي پل رد شد ولي به خاطر خرابي پل, پل شكست و قطار به ته دره سقوط كرد. خبر سقوط قطار در ده پيچيد و تمام مردم ده براي كمك به طرف دره حركت كردند.روز بعد خبر رسيد كه به خاطر خرابي پل و ريل آهن سالها قطاري از اين ده رد نمي شود.

شب همان روز مرد تصميم گرفت به دوستش سر بزند مي خواست بداند الان كه ديگه قطاري از روي پل رد نمي شود چيكار مي خواد بكنه. در و باز كرد همان طور كه داخل مي شد به او گفت:" خب ديگه قطاري هم رد نمي شه. حالا مي خواي چيكار كني؟"

او جوابي نداد و همانطور كه سالها جلوي پنجره مي نشسه, نشسته بود و به بيرون نگاه مي كرد.مرد دوم به كنارش رفت و ديد آروم خوابيده و چشمانش رو بسته. صداش زد ولي او جوابي نداد وقتي دستش به دست يخ زدهي او خورد فهميد كه مرده. به او خيره شد و گفت:"بلاخره پرواز كرد.

boy iran
13-12-2006, 20:30
اتفاقا داستان مادر بزرگها پر از توصيفه اشيل عزيز البته شايد مادر بزرگ شماتوصيفات قصه هاش كمه كه اين هم يه يه امتياز بزرگه . در ضمن جناب اشيل ( كه اميدوارم يه اريستوفان نباشه كه در بارت قورباقه ها رو بنويسه ) به اين دليل كه جايزه هاي ادبي رو بر اساس يه معيار ميدن لزوما اون معيار نيتونه يه معيار درست باشه.

boy iran
13-12-2006, 20:31
با يك شكلات شروع شد . من يك شكلات گذاشتم كف دستش . او هم يك شكلات گذاشتم توي دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا كردم . سرش را بالا كرد . ديد كه مرا مي شناسد . خنديدم . گفت : « دوستيم ؟» گفتم :«دوست دوست» گفت :«تا كجا ؟» گفتم :« دوستي كه تا ندارد » گفت :«تا مرگ؟» خنديدم و گفتم :«من كه گفتم تا ندارد» گفت :«باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :«نه ،نه،گفتم كه تا ندارد». گفت : «قبول ، تا آن جا كه همه دوباره زنده مي شود ، يعني زندگي پس از مرگ. باز هم با هم دوستيم. تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا كه باشد من و تو با هم دوستيم .» خنديدم و گفتم :«تو برايش تا هر كجا كه دلت مي خواهد يك تا بگذار . اصلأ يك تا بكش از سر اين دنيا تا آن دنيا . اما من اصلأ تا نمي گذارم » نگاهم كرد . نگاهش كردم . باور نمي كرد .مي دانستم . او مي خواست حتمأ دوستي مان تا داشته باشد . دوستي بدون تا را نمي فهميد .

×××

گفت : «بيا براي دوستي مان يك نشانه بگذاريم» . گفتم :«باشد . تو بگذار» . گفت :«شكلات . هر بار كه همديگر را مي بينيم يك شكلات مال تو و يكي مال من ، باشد ؟» گفتم :«باشد»

هر بار يك شكلات مي گذاشتم توي دستش ، او هم يك شكلات توي دست من . باز همديگر را نگاه مي كرديم . يعني كه دوستيم . دوست دوست . من تندي شكلاتم را باز مي كردم و مي گذاشتم توي دهانم و تند تند آن را مي مكيدم . مي گفت :«شكمو ! تو دوست شكمويي هستي » و شكلاتش را مي گذاشت توي يك صندوق كوچولوي قشنگ . مي گفتم «بخورش» مي گفت :«تمام مي شود. مي خواهم تمام نشود. مي خواهم براي هميشه بماند»

صندوقش پر از شكلات شده بود . هيچ كدامش را نمي خورد . من همه اش را خورده بودم . گفتم : «اگر يك روز شكلات هايت را مورچه ها بخورند يا كرم ها ، آن وقت چه كار مي كني؟» گفت :«مواظبشان هستم » مي گفت «مي خواهم تا موقعي كه دوست هستيم » و من شكلات را مي گذاشتم توي دهانم و مي گفتم :«نه ، نه ، تا ندارد . دوستي كه تا ندارد.»

×××

يك سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بيست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شكلات ها را خورده ام . او همه شكلات ها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خداحافظي كند . مي خواهد برود آن دور دورها . مي گويد «مي روم ، اما زود برمي گردم» . من مي دانم ، مي رود و بر نمي گردد .يادش رفت به من شكلات بدهد . من يادم نرفت . يك شكلات گذاشتم كف دستش . گفتم «اين براي خوردن» يك شكلات هم گذاشتم كف آن دستش :«اين هم آخرين شكلات براي صندوق كوچكت» . يادش رفته بود كه صندوقي دارد براي شكلات هايش . هر دو را خورد . خنديدم . مي دانستم دوستي من «تا» ندارد . مثل هميشه . خوب شد همه شكلات هايم را خوردم . اما او هيچ كدامشان را نخورد . حالا با يك صندوق پر از شكلات نخورده چه خواهد كرد ؟؟

boy iran
13-12-2006, 20:40
براي استخدام اومده بود ونفس نفس مي زد . رنگش مثل قاليچه مادر بزرگ قرمز پررنگ شده بود . عرق از سرو صورتش مي ريخت . با يه دستمال تند و تند عرق هاش رو پاک مي کرد . قدش متوسط و يه کم آدم تو پري بود . چاق نبود و لاغر هم نه! صورت چاله چوله اي داشت. دماغش بيشتر از همه توي چشم ميومد. به نظر سن 29 .30 سال رو داشت . معمولي لباس پوشيده بود يه مانتوي بلند سورمه اي و يه کيف زوار در رفته اي هم دستش بود چونه مقنعه اش رو زير چونه اش زده بود و لفظه قلمه اي حرف مي زد . کفش تابستوني تقريبن نويي پوشيده بود . نمي دونست بايد چي کار کنه. چشمش به سرعت همه چيز رو از خاطرش گذروند . توي دلش ميگفت افکار منفي رو از ذهنت پاک کن . تو حتمن اينجا استخدام مي شي . مي گي نه ! نگاه کن ببين چه جوري نظرش رو به خودم جلب مي کنم . اين حرف ها رو به خودش مي زد و اين پا و اون پا مي کرد . اوني که معرفيش کرده بود گفته بود: "خيالت راحت اينجا حتمن استخدامي " اين جمله خيلي اميدوارش کرده بود . بعد مدتي فرم استخدامي رو بهش دادند. فرم رو پر کرد و منتظر شد تا باهاش مصاحبه کنند . مصاحبه قدري طولاني شد . 2 تا رييس باهاش مصاحبه کردند. و در آخر وقتي لبخند گوشه لب رييس بازرگاني رو ديد با خودش گفت .ديگه کار تمومه . رييس ازش پرسيد از کي ميتونيد بياييد . بدون معطلي گفت هر وقت شما بگيد . رييس گفت از اول همين ماه خوبه ! ذوق زده شده بود . بدون درنگ جواب داد .بله بله....

تند و تند خدا رو شکر مي کرد .از اول همين ماه .. خدايا شکرت . وقتي از اتاق مدير اومد بيرون .منشي فرمش رو گذاشت لاي يه پوشه آبي رنگ و گفت بايد يه چک سفيد امضا يا يه سفته 10ميليوني برامون بياري هر کدوم رو که مي توني؟ . انگار شوکه شده بود .آب دهانش رو نميتونست قورت بده . برگشت گفت ببخشيد مگه من دارم از اينجا خريد مي کنم . منشي لبخند مسخره اي زد و گفت قانون اينجا اينجوريه! ...

نفس عميقي کشيدو گفت آخه من چک ندارم . گفت فرقي نمي کنه سفته بده . گفت: سفته ام نمي دم. انگار داشت مثل مورچه روي اعصاب منشي که ديگه خيلي بداخلاق به نظر مي رسيد راه مي رفت . منشي که داشت از کوره در مي رفت گفت: خانم محترم بفرماييد . مگه براتون نامه فرستاديم که بيان . شما نيان يکي ديگه رو استخدام مي کنيم. بفرماييد. ...

درب اتاق رو محکم کوبيد و خارج شد . پشت در يه دهن کجي به اتاق مدير کردو رفت و سر راه دوباره يه روزنامه همشهري خريد و به خونه برگشت.. مثل هميشه....

boy iran
13-12-2006, 20:40
سرش رو نمي تونست بالا بياره ! بيمار نبود . اينبار شاد به نظر مي رسيد.درسته كه به نظر جوون ميومد اما چين و چروك قلبش توي چهره اش حكايت روزهاي تلخ و سختي داشت . عجله زيادي داشت . كسي نفهميد چي شد . وقتي نبودش رو احساس كردند همه رفتند سراغش ! اينبار چروك هاي صورتش از بين رفته بودند . لبخند گوشه لبش و چشمان بسته اش ديگه هيچي نمي گفت!.....

boy iran
13-12-2006, 20:41
مي خواست بنويسه اما كم مياورد اين تابستاني واقعا حالش را گرفته بود از اول تابستان با اون سقوط مرگبار بد آورده تا همين امروز اصلا نميدونه خدا تا چه حد مي خواد صبرش را بسنجه . دلش مي خواست مستقيم به خدا بگه :

آخه خدايا من كه صبر ايوب ندارم ! دارم ؟ نه بابا ايوب يه پيامبر بود و من يه بنده بي خودي كه اصلا نمي تونم آب دماغم را بالا بكشم چه برسه به اينكه بخوام صبر داشته باشم . توي چي ؟

--- آره بابا اين ها كه مشكلي نيست خوب دستت بد شكست تقصير كسي نيست ؟ توي دستت 2 تا پلاتينه .خوب خيلي ها توي دستشون . توي پاهاشون . پلاتينه اين كه دليلي نمي شه بابا جاي شكرش باقيه كه از اين بدتر نشدي؟

آخه ... اول دستم بود بعدش كارم بود بعدش تمام چيز هايي كه برام ارزش داشتند همه را يكي يكي از دست دادم . اصلا انگار به ما تابستون نيامده اون از تابستون پارسال . 2 سال پيش . 3 سال پيش . همه اتفاق هاي بد توي همين تابستون مي افتند. دلم مي خواد بخوابم و ديگه تابستون رو نبينم. ازش بدم مياد . وقتي سپيدار رفت توي همين تابستون بود . وقتي سرو مرد توي همين تابستون بود . وقتي شاتوت رو كشتند توي همين تابستون بود .

الان ديگه هيچي ندارم . اگر خدا رو هم نداشتم ديگه مرده بودم ..

-- بيچاره كسي بود كه هميشه مي خنديد شايد غم و غصه هاش زياد بود ولي مي خنديد هيچ وقت ناراحت نمي ديديش تا اينكه سپيدار گذاشت رفت و اون تنها شد . غم سپيدار بد جوري زمين گيرش كرد . مي خواست نويسنده بشه . حتي كلاس هاي گويندگي مي رفت مي خواست گوينده بشه . حالا يه فرد منزوي بي خودي شده كه باد حوادث هر طرف كه بوزه اون رو با خودش مي بره . همه نوشته هاش رو پاره كرد ه. شعرهايي كه گفته بود رو سوزونده . و حالا ديگه هيچي نداره .هيچي!

boy iran
13-12-2006, 20:42
حفره
مرد از خواب بر‌مي‌خيزد و به راه مي‌افتد. كت و شلوار راه‌راه سبز و قهوه‌اي به تن دارد و كفش‌هاي براق مشكي. مرد از خواب بر‌مي‌خيزد و در خيابان به راه مي‌افتد. زير نور‌هاي تابيده از تير‌هاي چراغ‌برق مي‌ايستد و آرام به سيگار بر‌گش پُك مي‌زند. فقط زير اين تير‌هاست كه مي‌ايستد. قدم مي‌زند و باز قدم مي‌زند. انگار قصد داشته باشد تمام شب را تا به روز قدم بزند. اما از كجا معلوم روزي در كار باشد. از كجا معلوم كه شب است يا تاريكي پاياني دارد. و هزاران نكته ديگر كه در نهايت مي‌تواند به ته سيگار برگي ختم شود كه يكبار ديگر ميان لب‌هاي مرد آرام مي‌گيرد. فرو‌كشيده مي‌شود و دود از حفره دهان بيرون مي‌آيد.

boy iran
13-12-2006, 20:42
-کيه ...!؟

-آقا تورو خدا من وتو اين شهر غريبم دخترم 2سال بيشتر نداره نمي تونه تو اين برف و سرما دووم بياره تو رو خدا درو باز کن من ميام تو حياط زير بالکن ميشينم به خدا فقط به خاطر اين بچس آخه سل داره من...

-برو خانم خدا روزيتو جاي ديگه حواله کنه.

کي بود رضا اين موقع شب هيشکي عزيزم گدا بود

خب پس بيا ديگه..بيا بشين کنار شومينه آخرش ميچاي ها

boy iran
13-12-2006, 20:43
شامپو را به موهايم مي مالم. حسابي کف کرده است. توي آِنه نگاه مي کنم. موهايم سفيد شده اند. آن روز هم جلوي آينه بودم که اولين موي سفيدم را ديدم. خيلي ترسيدم. داشتم پير مي شدم و هنوز به هيچ جا نرسيده بودم. راه راه اشتباهي رفته بودم. همانجا جلوي آينه تصميم گرفتم برگردم و دوباره شروع کنم. مي خواستم راه درست را بيابم. سرم را مي شويم. دوباره به آينه نگاه مي کنم. موهايکدست سفيدند. از آنها راضيم. اگر شصت سالگي شروع مي کردند به سفيد شدن ، کارم ساخته بود. آن وقت ديگر نمي شد برگشت و راه را يافت. موهايم را خشک مي کنم. موهاي خوبي دارم. زندگي را مديون آنهايم...

boy iran
13-12-2006, 20:44
دلم شور مي زد همش مي ترسيدم كه امتحان فردا را خراب كنم . هر امتحاني كه مي دادم برام ارزش جاني داشت چون دانشگاه غير انتفاعي بود و افتادنش يعني دردسر زياد تازه براي هر ترم شهريه دانشگاه كلي فلاكت مي كشيدم تا پولش جور مي شد . اونوقت فكر كنيد برنامه نويسي به زبان سي رو هم كه 3 واحد بود رو بيافتم . روز از نو . روزي از نو . شب تا صبح بيدار بودم . تمام دستورات سي رو از بر كرده بودم . مي دونم حفظ نبايد مي كردم .اما چاره اي نبود . بعد نماز صبح نمي دونم چي شد توي سجده بودم كه خوابم برد . آقا اگه بگيد ساعت رو كوك كرده بودم .نه! اگر بگيد مامانم از خواب بيدار شدو من رو صدا كرد نه! خلاصه كه ما خوابمون برد كه برد .

ساعت 15/8 صبح . چشمام رو باز كردم فكر كردم خواب مي بينم كه خوابم برده و به امتحان نرسيدم . بيشتر دقت كردم. نه انگار خواب موندم . واي خداي من ساعت 8 صبح همه رفتند سر جلسه . نمي دونم چند ثانيه شد خودم رو رسوندم سر خيابون كه كاش نمي رسيدم . آقا از اونجا كه شانس هميشه همراه و رفيق خوب منه .چشمتون روز بد نبينه سر تاسر خيابون ترافيك بود و حتي ماشين ها محض رضاي خدا نيم ميليمتر هم تكان نمي خوردند . مثل ديوونه ها شروع كردم به دويدن .آخه احمق ! آدم شب امتحان شب تا صبح بيدار مي مونه ؟-- بابا بار اولم كه نبود هميشه عادت داشتم شب امتحان تا صبح بيدار بودم ولي هيچ وقت .. كار يكبار مي شه! اونم درست بايد براي درس 3 واحدي اونم با اون استاد اخمو ..واييييييييييييي .خدايا تو تنها كسي هستي كه مي توني كمك كني ! ولي چه فايده حتي اگر تا 30/8 هم برسم فايده نداره چون از اونجايي كه پسرهاي نخاله كلاس كه درس خون هم نيستند و با استاد لج هستند برگه سفيد مي دهند و زود از سر امتحان ميان و بعد ديگه نمي تونم برم امتحان بدم. خوب پس تلاش بي خودي چرا مي كني .برگرد برو خونه و تخت بخواب كه به فكر ناهار باش كه خربزه آبه! نمي دونم چه حرفهاي بيخودي كه به خودم نمي گفتم . خودم رو سرزنش ميكردم و گاهي مي خنديدم و گاهي گريه مي كردم و.. خلاصه به يك فرعي رسيدم كه كمي خلوت بود اما هرچه به ماشينهايي كه از ترافيك فرار مي كردند و از اين فرعي مي گذشتند التماس مي كردم هيچ ماشيني نگه نمي داشت . چشمام رو بسته بودم و مثل بچه هايي كه گم شدند گريه مي كردم بلند بلند.

ساعت 35/8 صبح هنوز در خيابون بدون ماشين ! به خدا التماس مي كردم ! همش به اما مان به پيامبران حتي ديگه اين آخري ها به ستاره هاش قسمش ميدادم .تا اينكه يه ماشين رنو زد روي ترمز و گفت خانم حواست كجاست داشتي مي رفتي زير ماشين . تازه اونم چي يه رنو حداقل برو خودت رو بيانداز جلوي پرايدي پژويي . آخه كي با رنو خودكشي مي كنه؟ .هم ترسيده بودم هم اون ترسيده بود .اما در يه لحظه كه اشكام رو ديد گفت چي شده ؟ سريع درب ماشينش رو باز كردم رو خودم رو پرت كردم تو ماشينش .گفتم آقا خدا شما را رسونده . من ساعت 8 بايد سر جلسه امتحان باشم كه هنوز اينجام . مي شه يه لطفي كنيدو ... پاهاش رو گزاشت روي گاز و ... خدا عمرش بده ساعت 50/8 ديگه خيلي دير بود براي همه چي .حتي تشكر هم نكردم تمام دست وبالم مي لرزيدند. ديگه فايده اي نداشت حتي اگر هم برم توي دانشگاه سر جلسه امتحان راهم نمي دهند . بابا الكي كه نيست امتحان پايان ترمه دوباره هم ازت نمي گيرند. دليلت هم كه موجه نيست . چشمام رو بستم و گفتم خدايا تو فقط مي توني كمك كني و بعد رفتم توي دانشگاه قلبم يهو توش خالي شد همه بچه هاي كلاس توي حياط بودند. حتما امتحان سخت بوده و همه برگه هاشون رو زود دادند! . مثل اينكه فلج شده بودم بايد به فكر جور كردن پول ترم بعد به اضافه اين سه واحد باشم . ناگهان مريم با دستش زد پشت سرم . اي خرخون شكل سي شدي . چشماش رو ببين از شب تا صبح نخوابيدي . راستش رو بگو كجا رفتي قايم شدي كه بيشتر بخوني ! گفتم برو بابا من تو چه فكرم و تو تو چه فكري ! يه كم با تعجب نگاهم كرد ؟ گفتم ببين امتحان خيلي سخت بود ؟ بيشتر تعجب كرد و گفت مگه تو نبودي ؟ گفتم نه بابا تو ترافيك گير كرده بودم الان رسيدم /

زد زير خنده و گفت واي خدا چقدر دوستت داره ! گفتم چرا ؟ گفت آخه سولات دست استاد بوده .قرار بود صبح بياره كه زنگ زده و گفته تو ترافيك گير كرده . امتحان ساعت 10 تازه اگر استاد برسه !

باورتون مي شه ! نه منم باورم نمي شه . هيچ كس باورش نمي شه ! از خوشحالي پشت سر هم فقط مي گفتم خدايا شكرت !

آبي به سرو صورتم زدم وضو گرفتم 2 ركعت نماز شكر خوندم . بعد با كلي آرامش رفتم سر جلسه امتحان !

نمره 16.

boy iran
13-12-2006, 20:44
پستچي هيچ وقتي نامه اي رو گم نميکرد تا يه روز که يه باد شديد اومدو نامه از دستش رها شد اون دويد تا نامرو بگيره يه کم که رفت يه ماشين بهش زد . نامه به نشوني خودش بود توش نوشته بود اشتراک شما از مجله ي زندگي به پايان رسيده.

boy iran
13-12-2006, 20:46
## شرط مي بندم اين زنگ رو عمرا" نشنيده باشي
** به! اين رو من شيش ماه پيش از رو گوشي ام پاک کردم
## مزخرف نگو! اين يه ماهم نميشه که اومده
** تو ولايت شما شايد يه ماهه اومده باشه. اماواسه ما حالا ديگه خز شده
## اصلا" ولش کن. بيا يه اس ام اس برات بخونم حال کني
....
** هي! اونجا رو نگاه کن. اون چيه وسط آب ؟
....
## فکر کنم يه دست باشه ... آره يه دسته
** آره آره . اين هم کله اش. نيگا هي مياد بالا هي ميره زير آب
## آره. گمونم يارو داره خفه مي شه
** من که شنا بلد نيستم. نمي خواي بري نجاتش بدي ؟
## وسط زمستون انتظار داري تو اين سرما لخت شم بپرم تو آب؟
سرما بخورم بيفتم کنج خونه کي جوابگوئه ؟ تو يا اون يارو ؟
** يادمه يه زمان غريق نجات بودي
## يه زماني خيلي چيزا بودم. خره مي دوني آب الان چقدر سرده؟
....
## اون که از ما کمک نخواسته خواسته ؟ گوش بده ببين صدايي ازش درمياد؟
...
** نه هيچي نميگه فقط هي کله اش مياد بالا هي ميره پايين. شرط مي بندم اين آخرين
دفعه باشه که مياد بالا
## شرط چقدر مي بندي؟ من مي گم دو سري ديگه هم مياد بالا ميره پايين
** شرط يه شام مي بندم اين دفعه آخرشه که مياد بالا
## من مي گم اقلا" دو سري ديگه هم مياد بالا
....
** رفيق مرام بذار و ديگه نيا بالا... اي بابا
## هه هه... ديدي گفتم بازم مياد بالا. يه دفعه ديگه هم مياد بالا و ديگه تموم
....
** زپلشک ... ديگه نيومد استاد سه شدي
## تو سه شدي. من که گفتم بازم مياد بالا. من شرط رو بردم. يه شام بايد مهمونمون کني
** عمرا" داداش. تو گفتي دوبار ديگه مياد ولي فقط يه بار اومد. چي چي رو بردم
## خيالي نيست از اولش هم گدا بودي.
** هوي.. گدا جد و آبادته
## شاکي نشو. بذار اس ام اسه رو برات بخونم روشن شي
...
## يه روز يه بابايي ميره ....

boy iran
13-12-2006, 20:46
دخترجواني ازمکزيک براي يک مأموريت اداري چندماهه به آرژانتين منتقل شد
پس از دوماه، نامه اي ازنامزدمکزيکي خوددريافت مي کند به اين مضمون
لوراي عزيز، متأسفانه ديگرنمي توانم به اين رابطه ازراه دورادامه بدهم وبايد بگويم که دراين مدت ده بار به توخيانت کرده ام !!! ومي دانم که نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم. من راببخش وعکسي که به تو داده بودم برايم پس بفرست
باعشق : روبرت
دخترجوان رنجيـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش مي خواهدکه عکسي ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردايي ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلي بودند باعکس روبرت، نامزد بي وفايش، دريک پاکت گذاشته وهمراه با يادداشتي برايش پست مي کند، به اين مضمون

روبرت عزيز، مراببخش، اماهرچه فکرکردم قيافه تورا به يادنياوردم، لطفاً عکس خودت راازميان عکسهاي توي پاکت جداکن وبقيه رابه من برگردان

boy iran
13-12-2006, 20:47
مادر خسته از خريد برگشت و به زحمت ، زنبيل سنگين را داخل خانه كشيد. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و ميخواست كار بدي را كه تامي كوچولو انجام داده بود به مادرش بگويد. وقتي مادرش را ديد به او گفت: « مامان ، مامان ! وقتي من داشتم تو حياط بازي ميكردم و بابا داشت با تلفن صحبت مي كرد تامي با يه ماژيک روي ديوار اطاقي را كه شما تازه رنگش كرده ايد ، خط خطي كرد ! » .
مادر آهي كشيد و فرياد زد : « حالا تامي كجاست؟ » و رفت به اطاق تامي كوچولو. "تام" از ترس زير تخت خوابش قايم شده بود ، وقتي مادر او را پيدا كرد ، سر او داد كشيد : « تو پسر خيلي بدي هستي » و بعد تمام ماژيكهايش را شكست و ريخت توي سطل آشغال. تامي از غصه گريه كرد.
ده دقيقه بعد وقتي مادر وارد اطاق پذيرايي شد ، قلبش گرفت و اشك از چشمانش سرازير شد .
تامي روي ديوار با ماژيك قرمز يك قلب بزرگ كشيده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!
مادر درحاليكه اشک ميريخت به آشپزخانه برگشت و يك تابلوي خالي با خود آورد و آن را دور قلب آويزان كرد.
بعد از آن ، مادر هر روز به آن اطاق مي رفت و با تمام مهرش به آن تابلو نگاه ميگرد .

boy iran
13-12-2006, 20:48
(انتقام)


مردي سوار بر خري مي رفت به روستايي . روستايي که شهرت داشت به روستاي خر سواري . مرد در راه روستا مي زد خر را که چرا تند نمي رفت راه را .پس از چند روز گذر،رسيد مرد به روستا با آن خر . قرار بود مردم در روستايشان ، با خرهاي باصفايشان ، مسابقه خر سواري بدهند با رقبايشان . خر بود ناراحت از دست مرد که چرا هي زده او را چنگ . بالآخره روز مسابقه سر رسيد و خره به روز انتقامش رسيد . داوران سوت زدند و سواران خر زدند و مسابقه را شروع کردند . در راه خر ناراحت بود و به فکر انتقامش بود . بالآخره در يک فرصت خر استفاده کرد از وقت . ناگهان در سر يک پيچ خره به خودش پيچيد و ترمز دستي رو کشيد . مرده با کله رفت تو ديوار و خره شد خوشحال . به اين ترتيب مسابقه از دست رفت و خره به ولايتش بازگشت .

boy iran
13-12-2006, 20:49
(علم و عشق)


پسري زندگي مي کرد با پسري ديگر . اسم اين پسر نيما بود و اسم دوستش سينا . سينا به دنبال علم بود و نيما به دنبال عشق . در اين دنيا دختري با دختري ديگر نيز زندگي مي کرد . اسم اين دختر مينا بود و اسم دوستش سيما . مينا همانند سينا به دنبال علم بود و سيما همانند نيما به دنبال عشق . در روزي از روزها نيما دعوايش شد با سينا و سيما هم همين طور با مينا . به اين ترتيب نيما و سيما با دوستانشان قهر کردند و شب را در بيرون از خانه سر کردند . سينا و مينا هم متاسف بودند براي سيما و نيما . فرداي آن روز نيما ديد سيما را و عاشق هم شدند اين دو با يک نگاه . روز ها گذشت و عمر همه هم گذشت . سه هفته گذشت و خبري از اين دو بر نگشت . سر انجام خبر مرگ سيما به مينا و خبر مرگ نيما به سينا رسيد . سرانجام تمام شد درس مينا و نيز تمام شد درس سينا . روزي در خيابان سيما ديد با يک نگاه مينا را و مينا نيز با نگاهي ديگر ديد سينا را . به اين ترتيب سينا رسيد به مينا و مينا رسيد به سينا و نشدند اين دو ناکام مثل نيما و سيما .

boy iran
13-12-2006, 20:51
(( ايمان ))


مرد جواني که مربي شنا و دارندۀ چندين مدال المپيک بود، به خدا اعتقادي نداشت.او چيزهايي را که دربارۀ خداوند و مذهب مي شنيد مسخره مي کرد.
شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن و همين براي شنا کافي بود. مرد جوان به بالاترين نقطۀ تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود. ناگهان سايۀ بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده کرد.
احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.
آب استخر براي تعمير خالي شده بود !

boy iran
13-12-2006, 20:53
روياي شيرين

پشت لبش تازه سبز شده بود و رويا پردازي اقتضاي سنش بود کمي خمير دندان روي مسواکش ماليد و شروع به مسواک زدن کرد به آينه مي نگريست و در اين فکر بود که امشب با چه رويايي به خواب برود موهاي سياه و دندان هاي سفيدش توجهش را به پيري جلب کردند...

پاسي از شب گذشته او همچنان به سقف مي نگرد تقريبا"تمام نقش هاي ممکن را بازي کرده بود و با هيجان به دنبال نقشي تازه مي گشت که خواب امانش را بريد ...

درس و دانشگاهش تمام شده و در شرکتي خصوصي کار مي کرد و تازه پدر شده بود بچه ها بزرگ تر مي شدند و او پير تر حالا ديگر نوه هايش تنها اميد هايش براي زندگي بودند ارشيا نوه آخري پيله کرده بود که بابابزرگ بابابزرگ نيگا کن چه نقاشي قشنگي کشيدم ...

نور خورشيد روي پلک هايش مي تابيد و و نسيم خنکي مي وزيد رويايي به اين زيبايي نديده بود چشمانش را باز کرد مي خواست از فرط شادي فرياد بزند که ديد ارشيا با يک نقاشي بالاي سرش ايستاده ...

magmagf
21-12-2006, 06:46
روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.
دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»

امگا
23-12-2006, 07:37
دست همتون درد نكنه هم آموزنده بود و هم زيبا. ميشه لطفا يه كتابي در اين زمينه هم معرفي كنيد؟
خواهشا در خارج از ايران هم در دست رس باشه.

magmagf
23-12-2006, 19:03
شخصي از تنگدستي شكايت به يكي از بزرگان كرد
گفت : از دنيا مالي ندارم گفت :فقيرم و بي نوا كاش سرمايه اي داشتم.
بزرگ گفت :آيا حاضري چشم نداشته باشي و 10 هزار دينار داشته باشي ؟
گفت :نه
بزرگ بار ديگر گفت :آيا حاضري كه دست و پا و گوش نداشته باشي و چندين 10 هزار دينار به تو بدهند
مرد گفت:نه نه
مرد بزرگ گفت : تو داراي سرمايه هاي بزرگ هستي كه حاضر نيستي آن را به هزاران ديناربفروشي پس شكر خداي را به جا بياور به خاطر اين سرمايه هاي عظيم كه به تو داده اند

magmagf
25-12-2006, 22:49
تني چند خواستند شراب خانه مردي يهودي را ويران سازند. به مغازه او هجوم برده و مرد را كشان كشان با خود بردند. از قضا به شيخ هادي برخوردند.

گفتند اين مرد به مقدسات مذهبي توهين مي كند مي خواهيم مجازاتش كنيم.شيخ در آن غوغا به يكي از شاگردانش گفت: مهر نمازت را طوري در جيب يهودي بگذار كه ديگران نفهمند و او نيز اين كار را كرد.

شيخ گفت: حالا معلوم مي كنم كه او مسلمان است يا كافر؟ به يكي از حاضران گفت؛ دست در جيبش كن. او مهر نمازي يافت. شيخ به سردسته آنها گفت:جد بزرگوارت به كافران مي فرمود قو لوا ...الاالله تفلحوا، پيامبر اسلام گروه گروه كافران را تنها با گفتن يك جمله مسلمان مي كرد. تو مي خواهي بر خلاف جدت دستار ببندي اين مرد مي گويد من مسلمانم مهر نماز هم درجيبش است. همه سرافكنده برگشتند. اما يهودي سرگردان كه پي به واقعيت ماجرا برده بود، از حسن سلوك شيخ چنان متحول شد كه مسلمان شد و كلمه شهادتين بر زبان جاري ساخت.

magmagf
28-12-2006, 15:21
روزي عطار در دكان خود مشغول به معامله بود كه درويشي به آنجا رسيد و چند بار با گفتن جمله چيزي براي خدا بدهيد از عطار كمك خواست ولي او به درويش چيزي نداد. درويش به او گفت: اي خواجه تو چگونه مي خواهي از دنيا بروي؟ عطار گفت: همانگونه كه تو از دنيا مي روي. درويش گفت: تو مانند من مي تواني بميري؟ عطار گفت: بله، درويش كاسه چوبي خود را زير سر نهاد و با گفتن كلمه الله از دنيا برفت. عطار چون اين را ديد شديداً متغير شد و از دكان خارج شد و راه زندگي خود را براي هميشه تغيير داد

magmagf
04-01-2007, 07:02
اندر احوال حلاج نقل است كه شب اول كه او در حبس كردند،بيامدند. او را در زندان نديدند.جمله زندان را بگشتند، كس را نديدند.شب دوم نه او را ديدند و نه زندان.هرچند زندان را طلب كردند نديدند.شب سوم او رادر زندان ديدند. گفتند:شب اول كجابودي؟و شب دوم زندان و تو كجابوديت؟ اكنون هر دو پديد آمديت. اين چه واقعه است؟
گفت:شب اول من به حضرت بودم – از آن نبودم _ و شب دوم حضرت اينجا بود _ از آن هر دو غايب بوديم _ شب سوم باز فرستادند مرا براي حفظ شريعت . بياييدو كار خود كنيد.

Boye_Gan2m
04-01-2007, 20:31
طلا...
با مادرم به ویترین طلافروشی خیره شده بودیم. ویترین مغازه پر بود از طلا و جواهرات قشنگ و جورواجور. مادرم با لبخند نگاهم کرد و وارد مغازه شد. اما من خیره به طلاها پشت ویترین ماندم. انتخاب کردن کار سختی بود. همه طرحها و مدلها چشمگیر و زیبا بودند اما...
گردنبند مادرم که تازه وارد ویترین شده بود،از همه زیباتر بود...

Boye_Gan2m
04-01-2007, 20:34
همهمهء زندانیان و صدای دمپایی های زوار در رفته شان بر سنگفرش زندان در هم پیچیده بود.چشمان فرهاد از شادی پر از اشک بود.
- رضا با توام!چت شده؟نکنه ناراحتی بهت عفو خورده!؟هی مرد با توام!
دو قطره اشک از لای ته ریش جوگندمی مرد عبور کرد و روی نامه چکید.آرام گفت:«زندگیم داغون شد.»و بعد نامه را جلوی رفیقش گرفت:
«رضا سلام!بی مقدمه بگم، من دیگه نمی تونم به این وضع ادامه بدم.ما تا ابد از زیر قرضهای تو در نمیایم.ما از هم جدا شدیم،طلاق غیابی.این واسه هردومون بهتره و واسه بچه مون.
شیرین»

Boye_Gan2m
04-01-2007, 20:36
بیست سال قبل بود.استکان چای رو گذاشتم جلوش.نمی دونستم چطوری بهش بگم.سه سال بود ازدواج کرده بودیم.اما هر وقت از بچه دار شدن حرف میزدم ترش میکرد.دل تو دلم نبود.وقتی چای سرد سرد شد مثل یخ ،بدون قند سر کشید.همه کارهاش سرد بود ،حتی چای خوردنش.می خواستم بعد از شام بهش بگم اما بیرون رفت.فکر کردم زود برمی گرده.ولی ازش خبری نشد.به هیچ کس چیزی نگفتم.می گفتم برمی گرده ،اما امشب عروسی پسرمونه و اون هنوز برنگشته...

Boye_Gan2m
04-01-2007, 20:37
مادر بزرگ بی قرار بود.آن شب آخرین شبی بود که او در کنار ما سپری میکرد.فردا قرار بود پدر،او را به خانه سالمندان ببرد.مادر دیگر نمیخواست او در کنار ما باشد.مادربزرگ حرفی نزد فقط به چهره تک تک ما نگاه کرد.او میخواست پیش ما بماند.ساعت از نیمه شب گذشته بود که مادربزرگ به اتاقش رفت.فردا صبح، هرچه صدایش کردیم از خواب بیدار نشد.او همیشه کنار ماست...

Boye_Gan2m
04-01-2007, 20:44
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Boye_Gan2m
04-01-2007, 20:46
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

magmagf
06-01-2007, 06:24
يكي از افراد كه مرده شور بود، به دليل نيازي نزد او آمد. شيخ از تمام جزئيات غسل سئوال كرد. آن مرد كه گويا سئوالات زياد شيخ كلافه شده بود گفت: ما بعد از اينكه مرده را دفن كرديم مي گوييم خوش بحالت مردي و براي اداي شهادت خدمت حاجي كلباسي نرفتي.

Boye_Gan2m
06-01-2007, 11:36
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Boye_Gan2m
06-01-2007, 11:49
1
توی سنگر دراز کسیده بود.پروانه ای بال زد و روی مگسک نشست.زل زد به پروانه و یادش رفت شلیک کند.
2
پشت کامپیوتر نشسته بود.پروانه ای روی مانیتور نشست.خیره شد به پروانه و یادش افتاد زمانی عاشق بوده است.
3
روی نیمکت پارک نشسته بود.پروانه ای روی دسته ی عصایش نشسته بود.یادش رفت پیر شده بلند شد و دنبال پروانه دوید.

magmagf
07-01-2007, 06:20
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و میخواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد وزیر هم عازم سفر میشود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود میشود در نزدیکی های شهر چوپانی را میبیند و به خود میگوید بگذار از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چ.پان او به وزیر میگوید من جواب را میدانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را میپذیرد چوپان هم میگوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او میگوید تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من رابکش
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند و آن کار را (اسمشو نبر را) انجام میدهد سپس چوپان به او میگوید کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجس ترین است بخوری

hushang
12-01-2007, 18:54
سلام!
اين هم قسمت هفتم
منتظر هشنميش هم باشيد!

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

ما را بدعاييد!!!

saye
13-01-2007, 17:06
مرد بيکاري براي سمَتف آبدارچي در مايکروسافت تقاضا داد. رئيس هيئت مديره مصاحبه ش کرد و تميز کردن زمين
ش رو -به عنوان نمونه کار- ديد و گفت: «شما استخدام شدين، آدرس ايميل تون رو بدين تا فرم هاي مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنين و همين طور تاريخي که بايد کار رو شروع کنين..»
مرد جواب داد: «اما من کامپيوتر ندارم، ايميل هم ندارم!»
رئيس هيئت مديره گفت: «متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعني شما وجود خارجي ندارين. و کسي که وجود خارجي نداره، شغل هم نمي تونه داشته باشه.»
مرد در کمال نوميدي اونجا رو ترک کرد. نمي دونست با تنها 10 دلاري که در جيب ش داشت چه کار کنه. تصميم گرفت به سوپرمارکتي بره و يک صندوق 10 کيلويي گوجه فرنگي بخره. يعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگي ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمايه*ش رو دو برابر کنه. اين عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهميد مي تونه به اين طريق زندگي ش رو بگذرونه، و شروع کرد به اين که هر روز زودتر بره و ديرتر برگرده خونه. در نتيجه پول ش هر روز دو يا سه برابر مي شد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه کاميون، و به زودي ناوگان خودش رو در خط ترانزيت (پخش محصولات) داشت...

پنج سال بعد، مرد ديگه يکي از بزرگترين خرده فروشان امريکاست. شروع کرد تا براي آينده ي خانواده ش برنامه ربزي کنه، و تصميم گرفت بيمه ي عمر بگيره. به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رو انتخاب کرد. وقتي صحبت شون به نتيجه رسيد، نماينده ي بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد. مرد جواب داد: «من ايميل ندارم.»

نماينده ي بيمه با کنجکاوي پرسيد: «شما ايميل ندارين، ولي با اين حال تونستين يک امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين. مي تونين فکر کنين به کجاها مي رسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فکر کرد و گفت:
آره! احتمالاً مي شدم يه آبدارچي در شرکت مايکروسافت.
نتيجه هاي اخلاقي:

1. اينترنت چاره ساز زندگي نيست.

2. اگه اينترنت نداشته باشي و سخت کار کني، ميليونر ميشي.

saye
14-01-2007, 02:14
یک بار به مترسکی گفتم "لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای." گفت: "لذت ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمی شوم."
دمی اندیشیدم و گفتم "درست است چون که من هم مزه این لذت راچشیده ام."
گفت "فقط کسانی که تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند."
من از پیش او رفتم ، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند.

magmagf
14-01-2007, 06:27
روزی استاد به هر یک از شاگردانش پرنده ای داد و گفت گفت برای جلسه بعد این پرنده را در جایی که هیچ کس نباشد سر ببرید و بای من بیاورید
روز موعود تمام شاگردان به جز یک نفر پرنده های سر بریده را آوردند اما آخرین نفر پرنده را سر نبریده بود استاد از او پرسید چرا اینکار را نکردی شاگرد پاسخ داد جایی نیافتم که هیچ کس در آن نباشد زیرا هر جا رفتم خدا آنجا بود

magmagf
14-01-2007, 06:28
ظريفي در خانه درويشي مهمان شد – درويش سقف خانه را از چوبهاي ضعيف و سست پوشانده بود و بار گران داشت . و هر لحظه از آن چوبها آوازي بيرون مي آمد ميهمان گفت : اي درويش ! مرا از اين خانه به جاي ديگر بر که ترسم سقف خانه فرود آيد .

گفت : مترس که اين آواز ، ذکر و تسبيح چوبهاست .

گفت : از آن ترسم که از بسياري ذکر و تسبيح ايشان را وجدي و حالي بهم رسد و همه به يکبار در رقص و سماع آيند و به سجده افتند

hushang
14-01-2007, 07:30
سلام!
چون دیدم آخرین پست صفحه قبل مال من بود و کسی یمیبیندش گفتم تکرارش کنم:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
لینک دانلود pdf داستانهاتونه که قسمت هفتمش هم آماده شد.
این برای کسایی خوبه که همه تاپیکو نخوندن
موفق باشید...

magmagf
15-01-2007, 06:44
سلام!
چون دیدم آخرین پست صفحه قبل مال من بود و کسی یمیبیندش گفتم تکرارش کنم:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
لینک دانلود pdf داستانهاتونه که قسمت هفتمش هم آماده شد.
این برای کسایی خوبه که همه تاپیکو نخوندن
موفق باشید...
خوب این پستا دادم که بگم دستتون درد نکنه و کار خیلی خوبی کردید و پستتونم دیدیم
بازم ممنون

heliacal_66
18-01-2007, 15:27
ماهي وجفتش

ابراهيم گلستان

مرد به ماهي‌ها نگاه مي‌كرد. ماهي‌ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. پشت شيشه برايشان از تخته سنگ‌ها آبگيري ساخته بودند كه بزرگ بود و ديواره‌اش دور مي‌شد و دوريش در نيمه تاريكي مي‌رفت. ديواره‌ي روبروي مرد از شيشه بود. در نيم تاريكي راهرو غار مانند در هر دوسو از اين ديواره‌ها بود كه هر كدام آبگيري بودند نمايشگاه ماهي‌هاي جور به‌جور و رنگارنگ. هر آبگير را نوري از بالا روشن مي‌كرد. نور ديده نمي‌شد، اما اثرش روشنايي آبگير بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهي‌ها در روشنايي سرد و تاريك نگاه مي‌كرد. ماهي‌ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. انگار پرنده بودند، بي‌پر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهي حبابي بالا نمي‌رفت، آب بودن فضايشان حس نمي‌شد. حباب، و هم چنين حركت كم و كند پره‌هايشان. مرد درته دور روبرو، ‌دوماهي را ديد كه با هم بودند.

دو ماهي بزرگ نبودند، با هم بودند. اكنون سرهايشان كنار هم بود و دم‌هايشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبيدند و رو به بالا رفتند و ميان راه چرخيدند و دوباره سرازير شدند و باز كنار هم ماندند. انگار مي‌خواستند يكديگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لوليدند و رفتند و آمدند.

مرد نشست. انديشيد هرگز اين همه يكدمي نديده بوده است. هر ماهي براي خويش شنا مي‌كند و گشت وگذار ساده خود را دارد. در آبگيرهاي ديگر، و بيرون از آبگيرها در دنيا، در بيشه، در كوچه‌ ماهي و مرغ و آدم را ديده بود و در آسمان ستاره‌ها را ديده بود كه مي‌گشتند، مي‌رفتند اما هرگز نه اين همه هماهنگ. در پاييز برگها با هم نمي‌ريزند و سبزه‌هاي نوروزي روي كوزه‌ها با هم نرستند و چشمك ستاره‌ها اين همه با هم نبود. اما باران. شايد باران. شايد رشته‌هاي ريزان با هم باريدند و شايد بخار از روي دريا به يك نفس برخاست؛ اما او نديده بود. هرگز نديده بود.

دو ماهي شايد از بس با هم بودند، همسان بودند؛ يا شايد چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمي بود، يا همدمي از گردش هماهنگ زاده بود؟ يا شايد همزاد بودند. آيا ماهي همزادي دارد؟

مرد آهنگي نمي‌شنيد، اما پسنديد بيانديشد كه ماهي نوايي دارد، يا گوش شنوايي، كه آهنگ يگانگي مي‌پذيرد. اما چرا نه ماهيان ديگر؟

دو ماهي آشنا بودند. دو ماهي زندگي در آبگير تنگ را با رقص موزوني مزين كرده بودند. اما چگونه همچنان خواهند رقصيد؟ از اينجا تا كجا خواهند رقصيد؟

يك پيرزن كه دست كودكي را گرفته بود،‌آمد و پيش آبگير به تماشا ايستاد و پيش ديد مرد را گرفت.

زن با انگشت ماهي‌ها را به كودك نشان مي‌داد. مرد برخاست و سوي آبگير رفت، ماهي‌ها زيبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگير خوش روشنايي بود و همه چيز سكون سبكي داشت. زن با انگشت ماهي‌ها را به كودك نشان مي‌داد، بعد خواست كودك را بلند كند، تا او بهتر ببيند. زورش نرسيد. مرد زير بغل كودك را گرفت و او را بلند كرد. پيرزن گفت: «ممنون. آقا.»

اندكي كه گذشت، مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن.»

دو ماهي اكنون سينه به سينه‌ي هم داشتند و پرك‌هايشان نرم و مواج و با هم مي‌جنبيد. نور نرم انتهاي آبگير، مثل خواب صبح‌هاي زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل يك حباب مي‌نمود، پاك و صاف و راحت و سبك.

دو ماهي اكنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، به هم نزديك شوند و كنار هم سر بخورند. مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن.»

كودك اندكي بعد پرسيد:«كدوم دو تا؟»

مرد گفت: «اون دو تا. اون دو تا را مي‌گم. اون دو تا را ببين.» و با انگشت به ديواره‌ي شيشه‌اي آبگير زد. روي شيشه كسي با سوزن يا ميخ يادگاري نوشته بود. كودك اندكي بعد گفت: «دوتا نيستن.»

مرد گفت: «اون، آآ، اون، اون دو تا.»

كودك گفت: «همونا. دو تا نيستن. يكيش عكسه كه توي شيشه اونوري افتاده.»

مرد اندكي بعد كودك را به زمين گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشاي آبگيرهاي ديگر.

heliacal_66
18-01-2007, 15:33
نامه‌ای به رییس‌جمهورِ ماه
دانلد بارتلمی
ترجمه‌ی سیدمحسن بنی‌فاطمه

نامه‌ای به رییس‌جمهور ماه نوشتم و از او پرسیدم که آیا آن‌بالا جایی برای پارکِ ماشین‌های توقیفی دارند؟ پلیس‌ها ماشین هوندایم را با جرثقیل به این‌طورجایی برده‌اند و این برایم خوشایند نبود. برگرداندن آن هفتاد و پنج‌دلار برایم هزینه‌دارد، به‌علاوه‌ی اثبات سلامت عقل و روانم. هیچ‌وقت دقت کرده‌اید که جرثقیل چه‌طور یک ماشین فسقلی را بکسل می‌کند؟ آیا دیده‌اید آن‌ها چه‌طور یک "امپریال‌کرایسلر" را می‌کشند؟ نه؛ ندیده‌اید ...
رییس‌جمهور ماه با خوش‌روییِ تمام پاسخ داد که؛ ماه به هیچ‌وجه چنین پارکینگی ندارد. و اضافه کرد که در ماه سلامتِ عقل فقط یک‌دلار هزینه دارد.
خُب، من آن هفته واقعا به سلامت عقلم احتیاج داشتم، بنابراین در جواب نوشتم که فکر می‌کنم اگر سفینه‌ی فضایی شاتل قولش را نشکند بتوانم در بهار سال 81 به آن‌جا برسم. نوشتم که مقداری سلامتِ عقل را برایم گرم نگه دارد که به آن احتیاج دارم و سوال کردم آیا می‌توانم برای او یک ظرف شیشلیک که در سُس قرمز خوابانده‌ شده به عنوان تعارفی ببرم؟ چیزی که اگر او بخواهد حاضرم با کمال میل برایش تا آن بالا ببرم.
رییس‌جمهور ماه در جواب نوشت که بسیار محظوظ خواهد شد اگر ظرفی شیشلیکِ خوابانده‌شده در سُس داشته باشد و این‌که اگر من به کدپستی او نیاز پیداکردم این شماره‌ی آن است: 10011000000000
به او تلگرافی فرستادم با این مضمون که؛ شش بسته آبجوی "رولینگ‌راک" هم برای نوشیدن همراه شیشلیک‌ها برایش خواهم فرستاد. در ضمن وضعیت آپارتمان در آن‌بالا چه‌طور است؟
با یک ورق پلاتیدینیوم جواب داد که وضع آپارتمان خراب است و حدود یک دلار در سال خرج دارد، او می‌داند که زیاد است اما چه‌کار می‌توانست بکند؟ گفت که این قیمت برای یک آپارتمان چهارخوابه با سه حمام، اتاق بیلیارد، سردابه، و بالکنی با چشم‌اندازی به سمتِ دریای کامیابی است. گفت که؛ شاید به خاطر این‌که من یکی از دوستداران ماه هستم بتواند برایم آپارتمانی اجاره کند.
نامِ ماه برایم آهنگی شبیه یک مکان زیبا و دل‌پذیر داشت. یک دلار به صندوق شاتلِ سریع‌السیرِ فضایی فرستادم.
در حالی‌که محکم بر کیلومترشمار ناو که دهانه‌اش با فرکانس ماه تنظیم شده بود می‌کوبیدم، از او درباره‌ی اشتغال، پوشش خدمات پزشکی، مزایای بازنشستگی، معافیت مالیاتی، کارت‌های تسهیلاتی و صورت‌حساب کلوب‌های کریسمس سؤال کردم.
پیام مفهوم شد، با نورِ ماه پاسخ داد که؛ یک دلار همه‌ی این‌ها را جواب می‌دهد و اگر یک دلار را هم نداشته باشی می‌توانیم از محل مکانیسم "توسعه‌ی اقتصادی ماه‌ِبزرک" به تو قرض بدهیم.
درباره‌ی جنگ‌وصلح چه؟ به وسیله‌ی یک برنامه کوچک کامپیوتری به زبان الگول که خودم در کامپیوتر اپلم به هم بافته‌بودم سوال کردم.
رییس‌جمهور ماه به‌وسیله‌ی یک شبه‌ِبمبِ‌اتم جواب داد؛ چیزی که در این‌باره می‌تواند بگوید این است که مثل دوزبازی هرکس تا جایی که می‌تواند پیش می‌رود و هرکه زودتر خانه‌ها را پر کرد برنده است.
با روشی خاص از طریق بال‌زدن فرشتگان به او گفتم که به نظرم می‌آید او آن‌جا همه چیز را در یّدِ قدرتش دارد و آیا فکر می‌کند شانسی دارد ‌که حتی اگر نیاز شد به‌صورت پاره‌وقت رییس‌جمهورِ ما باشد؟
او در بارانی از ذرات آستروئیدی دسته‌دوم با برچسب‌های سبزآبی جواب منفی داد. گفت که به نظر می‌آید مبارزات انتخاباتی نامزدها را تخریب می‌کند و به آن‌ها ضربه‌ می‌زند. آن‌ها هر چیزی را با دستگاه‌های بادی روسی به سر و کله‌ی هم می‌زنند و یا عاقبت چیزهای احمقانه در باب درختان می‌گویند. گفت که؛ بدش نمی‌آید "دیزی گیلسپی" [1] باشد.

پی‌نوشت:
[1] نوازنده‌ی معروف موسیقی جَز

magmagf
19-01-2007, 03:28
سيده ملك خاتون مادر فخرالدوله ديلمى از زنان بزرگوار عهد خويش بود. سلطان محمود چون به حكومت رسيد و بيشتر شهرهاى ايران را مسخر گردانيد؛ چند بار در صدد گرفتن رى برآمد ولى هر بار سيده ملك خاتون بلطائف الحيل متوسل شد و محمود را بطريقى از اين كار منصرف ساخت. تا اينكه محمود سرانجام مصم شد ملك رى را از سيده ملك خاتون بگيرد و در اين زمينه بدو نامه ايى نوشت. سيده ملك خاتون براى وى پيغام داد كه اين كار از دو حال بيرون نيست يا آنكه تو در اين نبرد پيروز خواهى شد يا من؛ اگر تو پيروز شوى كه چندان قدر و بهائى ندارى، زيرا همه گويند محمود زنى را شكست داد، و اگر من فاتح شوم آبرو و حيثيت تو بر باد خواهد رفت و همگان گويند محمود با آن همه خدم و حشم از زنى بيوه شكست خورد. پس بهتر است كه ملك رى را ناديده انگارى. محمود بر اثر شنيدن اين پاسخ مدتى از گرفتن ملك رى منصرف شد ولى باز به تحريك اطرافيان هوس آنديار كرد. اين بار سيده ملك خاتون دبير خود را پيش خواند و به وى گفت مى خواهم براى محمود نامه اى بنويسى كه او را سخت تحت تاثير قرار دهد. منشى نامه برگرفت و بر فراز آن نوشت:



بسم الله الرحمن الرحيم

و در ذيل آن نگاشت «الم» و ديگر چيزى ننوشت. وقتى نامه به محمود رسيد همه منشيان را خبر كرد تا از مضمون «الم» اطلاع حاصل كند ولى هيچ كس ندانست. تا آنكه دبيرى بر مضمون آن وقوف يافت و گفت اين نخستين لفظ از سوره شريفه «الفيل» است كه خداوند فرمود «الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل» و در آن اشاره است بواقعه لشكركشى حبشيان براى تسخير مكه و فيل «ابرهه» سردار سپاه كه ماجرايى بس شنيدنى است و مختصر آنكه ابرهه حبشى عزم تسخير مكه نمود و با سپاه خويش رهسپار خانه خدا شد. پيشاپيش سپاه فيل بزرگ وى كه محمود نام داشت براه افتاد. همين كه فيل پيشروى كرد، عربى نفيل نام جلو آمد و گوش فيل را گرفت و فرياد برآورد«اى محمود، زانو بزن و از همان راهى كه آمدى مستقيماً برگرد زيرا تو به ارض مقدس خدا پا نهاده اي» فيل زانو زد و با تمام ضرباتى كه باو وارد كردند گامى فراتر ننهاد. آنگاه خداوند دسته دسته پرندگان كوچكى بشكل گنجشك موسوم به ابابيل بجنگ حبشيها فرستاد و هر يك از پرندگان سه سنگريزه يا گلوله گل يکى را با نوك و دو ديگر را بچنگ گرفته و سنگريزه ها را بر سر حبشيها فرو ريختند و بهر كدام كه اصابت مى كرد فوراً جان مى سپردند. و بدين ترتيب آن سپاه بزرگ درهم شكست و هزيمت نمود.

بدين نحو سلطان محمود از عزيمت به رى خوددارى كرد.

Mehrshad-msv
25-01-2007, 19:17
مرد واقعي!

حاج مرشدداستاني رانقل فرمود:پسري دلش مي خواست مرد شود.

پدرش به او مي گويد:يك مردصفاتي رابايدداشته باشدكه اگر الان هم آن صفات راپيدا كني، مرد مي شوي.

پسر مي پرسد:آن صفات چيست؟

پدر جواب مي دهد:عدل ،انصاف،عشق،صلح،صفا،وفا،عل م،حلم وهنر!

magmagf
26-01-2007, 18:07
در يونان باستان، سقراط به دانش زيادش مشهور بود و احترامی والا داشت.

روزی يكی از آشنايانش، فيلسوف بزرگ را ديد و گفت : "سقراط، آيا می‌دانی من چه چيزی درباره دوستت شنيده ام؟"

سقراط جواب داد: ”يك لحظه صبر كن، قبل از اينكه چيزی به من بگويی، مايلم كه از يك آزمون كوچك بگذری. اين آزمون، پالايش سه‌گانه نام دارد."

آشنای سقراط : ”پالايش سه‌گانه؟"

سقراط: ”درست است، قبل از اينكه درباره دوستم حرفی بزنی، خوب است كه چند لحظه وقت صرف كنيم و ببينيم كه چه می‌خواهی بگويی. اولين مرحله پالايش حقيقت است. آيا تو كاملا مطمئن هستی كه آنچه كه درباره دوستم می‌خواهی به من بگويی حقيقت است؟"

آشنای سقراط: ”نه، در واقع من فقط آن را شنيده‌ام و..."

سقراط: ”بسيار خوب، پس تو واقعا نمی‌دانی كه آن حقيقت دارد يا خير. حالا بيا از مرحله دوم بگذر، مرحله پالايش خوبی. آيا آنچه كه درباره دوستم می‌خواهی به من بگويی، چيز خوبی است؟"

آشنای سقراط: ”نه، برعكس...“

سقراط: ” پس تو می‌خواهی چيز بدی را درباره او بگويی، اما مطمئن هم نيستی كه حقيقت داشته باشد. با اين وجود ممكن است كه تو از آزمون عبور كنی، زيرا هنوز يك سوال ديگر باقی مانده است: مرحله پالايش سودمندی. آيا آنچه كه درباره دوستم می‌خواهی به من بگويی، برای من سودمند است؟"

آشنای سقراط: ” نه، نه حقيقتا."

سقراط نتيجه‌گيری كرد: ”بسيار خوب، اگر آنچه كه می‌خواهی بگويی، نه حقيقت است، نه خوب است و نه سودمند، چرا اصلا می‌خواهی به من بگويی؟"

اينچنين است كه سقراط فيلسوف بزرگی بود و به چنان مقام والايی رسيده بود.

اين داستان همچنان توضيح می‌دهد كه، چرا سقراط هيچوقت به ارتباط میان بهترين دوستش با همسرش پی نبرد

رويا خانوم
27-01-2007, 11:05
شخص عارفى از اولياء خدا سالى اراده سفر حج نمود، پسرى داشت پرسيد پدرجان كجا اراده دارى ، گفت : به زيارت خانه خدا مى روم ، پسر خيال كرد كه هر كس خانه خدا را ببيند خدا را هم مى بيند، گفت : پدرجان مرا نيز همراه خود ببر، پدر گفت : تو را صلاح نيست ، پسر اصرار نمود، او هم ناچار پسر را به دنبال خود به حج برد، تا به ميقات رسيدند احرام بستند و لبيك گويان بر حرم داخل شدند، به محض ‍ ورود، آن پسر چنان متحير شد كه فورا به زمين افتاد و روح از بدنش ‍ بيرون رفت ، عارف دچار وحشت شده و مى گفت ، كجا رفت فرزند من و چه شد پاره جگر من ، از گوشه خانه خدا صدائى بلند شد، تو خانه را مى طلبيدى او را يافتى ، و پسر تو پروردگار و صاحب خانه را طلبيد او هم به مراد خويش رسيد، از هاتف غيبى صدائى شنيد كه او نه در قبر و نه در زمين و نه در بهشت است بلكه او جايگاهش در نزد پروردگار است.

magmagf
27-01-2007, 23:42
ديوار تا سقف آسمان رفته، شك نمي‌كنم كه دل آخرين سنگ‌هايش به آسمان چسبيده…
فقط صداي آوازهاي گنگي كه عصرها هنگام بازي لي‌لي زمزمه مي‌كند مانده.
گنجشكهامان هم مانده‌اند…
بارها در همين حالت گنجشكي فضله‌اش را ميان ابروهايم نشانه رفته و موفق شده اما تا حالا حتي از خودم هم خجالت كشيده‌‌ام كه بگويم بي‌تربيت‌ترين‌هاشان صدها بار ميان لبهايم را نشانه رفته‌اند و موفق شده‌اند يا نشده‌اند…
به هر حال گنجشك‌هاي درخت او زيباتر بودند و اگر مي‌خواست بازنده شرط زياد و كم گنجشك‌هاي روي ساقه نازك درختم و درخت‌اش مي‌شدم…
هنوز سر و صداي در هم گنجشك هاي درخت اش گوشنواز ترند…
توپ رنگارنگ پشمالو به هر چه انتظار پايان مي‌دهد. دلم هري پايين مي‌ريزد. برش مي‌دارم به سبكي پر قوست. مي‌بويم و مي‌بويم و مي‌بويمش و با يك جست سر ديوار و مثل يك جنس شكستني تحويل مي‌دهم و دوباره و دوباره ميان تنه تنومند درختم و ديوار دراز مي‌كشم و صد توپ پشمالوي رنگارنگ به حياطمان مي‌آيند و من صدتا مي‌شوم و مي‌بويم و مي‌بويم و مي‌بويمشان و با يك جست…
سينه برآمده يكيشان نوك مگسك است،‌ بگذار بزنمش. تشخيص گنجشك‌هاي درخت او كه مهمان درخت منند كار سختي نيست. تفاوت شاخ و برگ‌هاي درهم تنيده دو درخت كه به زور از ميان سقف آسمان و ديوار بيرون زده‌اند مثل روز روشن است…
شاخ و برگ‌هاي درخت ها همديگر را بغل گرفته‌اند… بغل گرفته اند و مي‌بوسند همديگر را مثل پدرهامان…
به تلألو نور خورشيد نگاه مي‌كنم كه حالا از لاي برگ هاي درخت هامان چشمهايم را مي‌زند و برق چشمهايش چشمهايم را مي‌زند و نور پاشيده بر بال و پر گنجشكهايش با ساقه هاي نازك براق درخت اش در هم تلاقي مي‌شوند…
گنجشكهايش مي‌دانند كه با تير نمي‌زنمشان . مثل اينكه اين يكي شيطنتش گل كرده و هي مي‌آيد تا نزديك چشمهايم وهي در لاي برگ ها گم مي‌شود و گم مي‌شود و گم مي‌شود و ديوار هي بالا مي‌رود و سقف آسمان را فشار مي‌دهد و باز بالا مي‌رود و … ساقه نازك درخت در دستانش و دستانم.
بشمار يك، دو، سي و پنج… شصت … صد و مي‌خندند پدرهامان.
صداي آواز آرام هنگام بازي عصرانه لي لي ، يك جوانه،‌ دو جوانه، مي‌خندند پدرهامان…
مي‌آيد تا نزديك چشمهايم و هي در لاي برگ ها گم مي‌شود و گم مي‌شود و من نمي‌زنمش. توپ‌اش را با پا نمي‌زنم مي‌ترسم بشكند. فضله اي به هواي ميان ابروهايم سرازير مي‌شود، سرم را مي‌دزدم…
سرم را مي‌دزدم از مسير سنگ تير و كمان لندهوري كه عصرها وقت بازي لي لي اش مي‌آيد… سينه ‌اش يكيشان نوك مگسك است. فقط يك حركت كوچك انگشت اشاره ام كافي است هك خون از ميان ابروهايش بزند بيرون و دسته تير و كمان‌اش سرخ شود…
سينه يكيشان نوك مگسك است. راست مي‌گويد ؤ‌من كه عرضه زدن يك گنجشك را هم ندارم غلط كرده ام خرج روي دست‌اش بگذارم…
اما باز مي‌گويم و مي‌گويم و مي‌گويم كه براي زدن گنجشك نمي‌خواهم‌اش…
ميان ساقه نازك درختم و ديوار، راست مي‌گويد جاي بازي و استراحت نيست اين جا توي اين گرما.
ساقه جوانه باران است چه مي‌دانست پدرم؟…
ميان تنه تنومند درختم و ديوار… راست مي‌گويد جاي خستگي در كردن و دراز كشيدن نيست اين جا توي اين سرما.
درخت گنجشك باران است چه مي‌داند مادرم؟…
بيچاره ديگر از سن و سال‌اش گذشته كه يواشكي بيايد و كنارم دراز بكشد و يك چشمي مسير نگاهم را تا نوك مگسك دنبال كند و سري بتكاند و غم از دست رفتن مشاعرم را بخورد . ساقه درخت هي نازك مي‌شود بعدش تنومند مي‌شود و مادر چشمهايش سرخ مي‌شوند. چشم‌هاي مادر سرخ مي‌شوند چون اصرار دارد ثابت كند ديوار كوتاه است و داد بزند كه چه مرگيم شده و من مي‌گويم ديوار تا سقف آسمان رفته و باز چشمهايش…
و من از درخت هامان بگويم و نشان‌اش بدهم درخت ها را و او هاج و واج فضاي خالي مورد ادعايم را با دستان لرزانش لمس كند و چشمهايش سرخ شوند و اشك گونه‌هاي چروكيده‌اش را بپوشاند و بازاري از پا نگرفتن آن ساقه‌هاي بي‌جان بگويد و بگويد كه من چشم و چراغ خانه‌ام. بعد به ريش و موي بلندم گير بدهد و چشمهايش سرخ شوند و زار بزند و وقتي گنجشكهاي براق را با اشاره نشان‌اش مي‌دهم دست ها را به سينه بكوبد و رو به آسمان بپرسد كه من تقاص كدام گناه كبيره‌ام؟…
و من باز ازشاخه‌هاي در هم تنيده بگويم و از ديوار و چشمهايش سرخ شوند و باز سرخ شوند و…يك روز صبح ‌‌بميرد . بدون آنكه موفق شوم وجود درخت و ديوار و گنجشكهاي آن خانه را به او اثبات كنم…
ديوار تا سقف آسمان رفته، شك نمي‌كنم كه دل آخرين سنگهايش به آسمان چسبيده ،‌فقط صداي آوازهاي گنگي كه عصرها هنگام بازي لي لي زمزمه مي‌كند مانده.
خوشحالم كه چشمهاي آن لندهور ديگر هنگام بازي نمي‌بينندش…
دومين تير تفنگم ، بشمار يك ،‌ دو… سه… سي، شصت، شصت،‌شصت، شصت سال است كه توي لوله زنداني است. من كه عرضه…
سينه يكيشان نوك مگسك است . مي‌داند كه نمي‌زنمش. اما اين بار اشتباه مي‌كند تا نزديك صورتم مي‌آيد و دوباره لاي شاخ و برگ‌هاي درخت هامان گم مي‌شود و گم مي‌شود و…
ماشه را فشار مي‌دهم … ميان ابروهايش ، تير و كمان‌اش سرخ مي‌شود.
ماشه را فشار مي‌دهم … باز هم ….
مادر سال ها پيش از كجا مي‌دانست كه مي‌گفت ديگر زنگ زده و بايد بيندازمش دور؟…

boy iran
28-01-2007, 00:14
و حالا نوبت من
ببخشید من خوب بلد نیستم بنویسم
و اولین بار از در این تاپیک پست میدم با اجازه اعضا فعال اینجا
شروع
اون روز داشت بارون میومد گفتم ای بابا بدبخت شدیم الام دوباره باید بریم تو زمین گلی بازی کنیم هر جوری شد رفتیم طبق معمول رو نیمکت بودم بچه ها کم بودند و شاید بهم بازی میرسید یک ربع آخر بازی بود مربی گفت پشو گرم کن رفتم گرم کردم پنج دقیقه بود که بازی تموم بشه رفتم تو زمینی که پر آب بود شبه استخر بدنم سرد بود یکم یک توپ سانتر شد با پا زدم رفت تو اوت مربی داد زد
عقب بودیم
یک دقیقه بود بازی تموم بشه گلر تو رو بلند زد دفاع بلند شد سر بزنه نتونست من فرار کردم و زدم تو گل بله این اولین گل من بود
مبارک باشه مملی

rsz1368
28-01-2007, 05:42
عجایب هفتگانه جهان
معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست وار بنویسند .دانش آموزان شروع به نوشتن کردند . معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد . با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند :
اهرام مصر ، تاج محل ، کانال پاناما ، کلیسای سن پیر ، دیوار بزرگ چین و ... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد . معلم پرسید : این کاغذ سفید مال چه کسی است ؟ یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد . معلم پرسید : دخترم چرا چیزی ننوشتی ؟ دخترک جواب داد : عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم . معلم گفت : بسیار خوب هر چه در ذهنت هست به من بگو ، شاید بتوانم کمکت کنم .
در این هنگام دخترک مکثی کرد و گفت : به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از : لمس کردن ، چشیدن ، دیدن ، شنیدن ، احساس کردن ، خندیدن و عشق ورزیدن .
پس از شنیدن سخنان دخترک ، کلاس در سکوتی محض فرو رفت . آری عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما آن ها را ساده و معمولی می انگاریم

magmagf
29-01-2007, 00:02
بيمار عربي جهت پيوند قلب در بيمارستان بستري شد . پزشکان تشخيص دادند که بر حسب احتياط مي بايد مقداري خون از گروه خوني او ذخيره کنند . اما اين مرد عرب داراي گروه خوني نادري بود و در ان منطقه خوني از گروه خوني او يافت نشد. پزشکان درخواستي براي دريافت ان گروه خوني به مناطق و کشور هاي اطراف فرستادند. تا اينکه شخصي يهودي حاضر به اهداي خون شد.بعد از انجام عمل جراحي مريض عرب به رسم تشکر براي او کارت تبريکي و يک دستگاه ماشين نو فرستاد. متاسفانه عمل پيوند چندان موفقيت آميز نبود و پزشکان مجبور به انجام عمل جراحي ديگري بودند. اين بار نيز درخواستي براي اهداي خون به فرد يهودي فرستادند. وي نيز با کمال رغبت اين کار را انجام داد.بعد از عمل جراحي مرد عرب يک کارت تبريک و يک بسته شکلات به رسم قدرداني براي مرد يهودي فرستاد.مرد يهودي که از دريافت اين هديه پس از دريافت هديه سخاوتمندانه اول شوکه شده بود با مرد عرب تماس گرفت و دليل اينکه اين بار سخاوتمندانه از او تشکر نکرده را جويا شد.مرد عرب در پاسخ گفت: چون اين بار خون يهودي در رگ هاي من است ، به ياد نمي آوري؟

magmagf
29-01-2007, 09:17
وقتی هلاکو خان قصد حمله به بابل را داشت اهالی از وحشتی که از حمله مغول داشتند شهر را خالی کردند و از آنجا فرار نمودند، سپاهیان مغول وقتی وارد شهر شدند فقط یک نفر را دیدند که روی سکوی بلندی نشسته است او را دستگیر کرده و نزد هلاکو خان بردند، خان از او پرسید که تو چه کاره ای و چرا فرار نکرده ای؟
گفت: به کجا فرار کنم؟ من خدای زمینم و بر همه چیز قادرمف هر چه می خواهی از من بخواه
یکی از ملازمان خان دارای فرزندی بود که دهان بسیار کوچکی داشت . گفت : اگر راست می گویی دهان این پسر را گشاد کن.
آن مرد گفت : من با خدای آسمان قرار گذاشته ام که از ناف به بالا مربوط به او باشد و از آنجا به پایین مربوط به من.
هلاکو خان خندید و از خون او درگذشت

rsz1368
29-01-2007, 14:52
بسم الله الرحمن الرحیم
کلبه ای برای همه
روزی شیوانا در مدرسه درس اراده و نیت را می گفت . ناگهان یکی از شاگردان مدرسه که بسیار ذوق زده شده بود از جا برخاست و گفت: من می خواهم ده روز دیگر در کنار باغ مدرسه یک کلبه برای خودم بسازم . من تمام تلاش خودم را به خرج خواهم دادو اگر حرف شما درباره نیروی اراده درست باشد باید تا ده روز دیگر کلبه من آماده شود !همان شب شاگرد ذوق زده کارش را شروع کرد . با زحمت فراوان زمین را تمیز و صاف کرد و روز بعد به تنهایی شروع به کندن پایه های کلبه نمود .هیچ یک از شاگردان و اعضای مدرسه به او کمک نمی کردند و او مجبور بود به تنهایی کار کند .روز ها سپری می شد و کار او به کندی پیش می رفت . روز های اول چند نفر از شاگردان به تماشای او می نشستند . اما کم کم همه چیز به حال عادی باز گشت و تقریبا هر کس سر کار خود رفت و آن شاگرد مجبور شد به تنهایی همه کارها را انجام دهد .یک هفته که گذشت از شدت خستگی مریض شد و به بستر افتاد و روز دهم وقتی در سر کلاس ظاهر شد با افسردگی خطاب به شیوانا گفت : نمی دانم چرا با وجودی که تما عزمم را جزم کردم ولی جواب نگرفتم !؟
شیوانا تبسمی کرد و خطاب به پسر آشپز مدرسه کرد و گفت : تو آرزویی بکن !پسر آشپز چشمانش را بست و گفت : اراده می گنم تا ده روز دیگر در گوشه باغ یک اتاق خلوت برای همه بسازم تا هر کس دلش گرفت و جای خلوت و امنی برای مراقبه و مطالعه نیاز داشت به آن جا برود ! این اتاق می تواند برای مسافران و رهگذران آینده هم یک محل سکونت موقتی باشد !همان روز پسر آشپز به سراغ کا نیه تمام شاگرد قبلی رفت . اما این بار او تنها نبود و تمام اهالی مدرسه برای کمک به او بسیج شده بودند . حتی خود شیوانا هم به او کمک می کرد . کمتر از یک هفته بعد کلبه به زیباترین شکل خود آماده شد . روز بعد شیوانا همه را دور خود جمع کرد و با اشاره به کلبه گفت : شاگرداول موفق نشد خواسته اش را در زمان مققر سازد . چرا که نیت اولش ساختن کلبه ای برای خودش و به نفع خودش بود ! اما نفر دوم به طور واضح و روشن اظهار داشت که این کلبه را به نفع بقیه می سازد و دیگران نیز از این کلبه نفع خواهند برد . هرگز فراموش نکنیم که در هنگام آرزو کردن سهم و منفع دیگران را هم در نظر بگیریم . چون اگر دیگران نباشند خیلی از آرزو ها جامه عمل نخواهد پوشید !

boy iran
29-01-2007, 22:57
زن بين نگاه پيرمرد و پنجره فاصله انداخت. پيرمرد چشمهايش را بست!
- ببين پيرمرد! براي آخرين بار مي گم… خوب گوش كن تا ياد بگيري...
- آخه تا كي مي خواي به اين پنجره زل بزني؟ اگه اين بازي را ياد بگيري، هم از شر اين پنجره
راحت مي شي، هم مي توني با اين هم سن و سالهاي خودت بازي كني … مثل اون دوتا.. مي بيني؟
- آهاي ! با توام ! مي شنوي؟
پيرمرد به اجبار پلكهايش را بالا كشيد.
- اين يكي كه از همه بزرگتره شاهه… فقط يه خونه مي تونه حركت كنه ..اين بغليش هم وزيره… همه جور مي تونه حركت كنه… راست..چپ.. ضربدري... خلاصه مهره اصلي همينه.. فهميدي؟
پيرمرد گفت: ش ش شااا ه… و و وزيـ ـ ـ ـررر
- آفرين.. اين دو تا هم كه از شكلش معلومه.. قلعه هستن.. فقط مستقيم ميرن… اينا هم دو تا اسب جنگي .. چطوره؟؟
- فقط موند اين دو تا فيل كه ضربدري حركت مي كنن.. و اين رديف جلويي هم كه سربازها هستن… هشت تا !
- مي بيني ! درست مثل يك ارتش واقعي! هم مي توني به دشمن حمله كني ... هم از خودت دفاع كني..
ديدي چقدر ساده بود.. حالا اسماشونو بگو ببينم ياد گرفتي يا نه؟؟
پيرمرد نيم سرفه اش را قورت داد و گفت:
پـ پس مر د م چي ؟؟؟ اونا تو بازي نيستن؟؟!!

boy iran
29-01-2007, 22:57
گفته بود رفتنيه،فکر نمي کردم واقعا بره،چند بار بود پشت سر مي انداخت اين مسافرت رو،من ازش خواسته بودم.

سفر در سفر،منتظرشم.بر مي گرده.

ماموريتش تا مشهد بود. 7 روزه_فردا هفته شه.انگار همه مي خوان به زور بهم بگن ديگه برنمي گرده.سوم،هفته،چله...خودم مي دونم که رفته...ولي برمي گرده،اگر هم بر نگرده من مي رم پيشش،فردا نشد پس فردا،پس فردا نه چند روزه ديگه،شايدم چند سال ديگه،حيف که نمي شه آدم سر خود بره،وگرنه همين الان مي رفتم و بهش مي گفتم،دعوا مي کردم باهاش،مي گفتم چقدر دلخور شدم از دستش،مگه قول نداده يه هفته اي بر گرده؟...حتما مي خنده و مي گه:«شايد زير سرم بلند شده اينجا!»... اه لعنتي،حيف که باز دارم حرفامو مي نويسم،حتما مثل هميشه پشت سرم وايساده و داره مي خونه و ريزريز مي خنده،کاش مي شد باز روي پنجه هاي پام پاشم و مثل هميشه گوشش رو بگيرم و بچرخونم،اونم ريسه بره از خنده...از درد.

نه،مرسي،نمي خوام...هميشه از پودرنارگيل روي خرما متنفر بودم.

rsz1368
31-01-2007, 02:18
بسمه تعالی
دوستت دارم عزیزم
مدت زیادی از زمان ازدواجشان می گذشت و طبق معمول ،زندگی فراز و نشیب های خاص خود را داشت . یک روز ، زن که از ساعت زیاد کاری شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می دید زبان به شکایت گشود و باعث نا امیدی شوهرش شد . مرد پس از یک هفته سکوت همسرش ، با کاغذ و قلمی در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آن چه را که باعث آزارش می شود بنویسند و در مورد آن ها بحث و تبادل نظر کنند .
زن که گله های بسیاری داشت بدون این که سر خود را بلند کند ، شروع به نوشتن کرد .
مرد نیز پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسرش نوشتن را آغاز کرد .یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ ها را ردو بدل کردند .
مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکای خیره ماند ، اما زن با دیدن کاغذ شوهر ، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد . شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود : دوستت دارم عزیزم .

N.P.L
01-02-2007, 17:14
مادر مقداری آلو خرید تا بچه هایش بعد از شام بخورند او همه آنها را در یک بشقاب گذاشت.وانیا که پیش از آن هرکز آلو نخورده بود پیوسته چشمش به آنها بود. او آلوها را بسیار دوست می داشت وخیلی هم دلش می خواست که یکی از آنها را بخورد.همواره دور وبر آلوها می چرخید. موقعی که اطاق خلوت شد نتوانست خودداری کند ویکی ازآنها را خورد.
قبل از شام موقعی که مادر آلوها را شمرد متوجه شد که یکی از آنها کم شده است و این موضوع را به پدر گفت. وقتی که آنها مشغول خوردن شام بودند پدر از بچه ها پرسید:"خوب بچه ها کدامیک از شما یکی ازشما یکی از آلوها را خورده است؟"
بچه ها همگی پاسخ منفی دادند.وانیا هم که رنگش مثل گل آتش شده بود. گفت :"من نخورده ام."
سپس پدر گفت:"هر کدام از شما این کار را کرده است باید بداند که کار بسیار نادرستی است. اما چندان مهم نیست.مهم اینست که آلو ها هسته دارند وکسانی که نمی دانندچطور باید آنها را خورد هسته راقورت می دهند و بی تردید روز بعد می میرند و من از همین می ترسم."
وانیا رنگش پرید و گفت:"اما من هسته را از پنجره به بیرون پرتاب کردم."
همگی خندیدند و وانیا به گریه افتاد.

magmagf
03-02-2007, 06:18
يک طلبه هندي به استاد خود گفت من خيلي از مرگ ميترسم. اين ترس از کودکي با من بوده آيا مي دانيد به من بگوييد چرا کسي مثل من که دارد به خوبي زندگي مي کند روزي بايد بميرد؟
استاد فکري کرد و گفت : چه کسي به تو گفته است که داري زندگي ميکني؟
شاگرد گفت من منظور شما را نمي فهمم؟
استاد گفت : آيا اين مطلبي نيست که پدر و مادرت از زمان کودکي به تو تلقين کرده اند و تو آن را فرض مسلم پنداشتي؟ تاسف ميخورم که چرا کسي تاکنون به تو نگفته است که زنده بودن همان زندگي کردن نيست.
شاگرد پرسيد : من از کجا بايد بدانم که دارم زندگي مي کنم؟
استاد جواب داد : زندگي مثل چشمه اي است که بايد از درون تو بجوشد تو مسئولي که عميقترين زواياي وجودت را بکاوي و اين چشمه را بجوشاني و آن را از روي کرامت در زندگي ديگران جاري کني در اين صورت مي تواني لبخندي بر لب هاي ديگران بنشاني . سبزينگي و بالندگي آنها را ببيني و احساس کني که در خوشبختي آنها سهيم هستي .
شاگرد پرسيد : اما خود مرا چه کسي خوشبخت خواهد کرد ؟ اين طور که شما مي گويد من وقتي احساس خوشبختي خواهم کرد که بتوانم در خوشبختي ديگران سهيم باشم . استاد تبسمي کرد و گفت : چشمه ها تا وقتي که مي جوشند هرگز احساس تشنگي نمي کنند و آبي از کسي نمي خواهند بدان که تا وقتي که تشنه اي هنوز چشمه وجودت را نيافته اي و جاري نکرده اي همين درس براي امروز کافي است.

boy iran
03-02-2007, 23:31
همه این داستان ها که می خوانید
از ذهن بنده تراوش میشه

کارگر

خودش گفت ده سالش بود که داشت باربری میکرد خیلی سخت بود بچه به اون کوچکی بارهای سنگین رو بلند کنه از این ور بازار ببره اون سر بازار تو راه از مردم فوش بخوره چقدر سختی تا برسه بعد یک پول کمی بگیره یک روز با بار بود که یک پیر مرد گفت پسر کوچولو کارگر من میشی پسر از خدا خواسته گفت چشم بزار با رو ببرم برگردم رفت اومد یک مغازه فرش فروش شروع کرد به کار پیر مرد خیلی مهربون بود بعد 10 سال کار پیر مرد مرد پسر رفت خونه پیر مرد که کاری داره بکنه تا رفت همه اسمشو پرسیدن و گفتن مبارکه پسر نفهمید چی شده ولی زن پیر مرد گفت مغازه برای تو شده و پسر فقط شکه شد...

magmagf
05-02-2007, 06:17
شخصي از برناردشاو پرسيد: براي ايجاد كار در دنيا بهترين راه چيست؟ او گفت: بهترين راه اين است كه زنان و مردان را از هم جدا كنند و هر دسته را در جزيره‌اي جاي دهند. آنوقت خواهي ديد كه با چه سرعتي هر دسته شروع به كار خواهند كرد. كشتي‌ها خواهند ساخت كه به وسيله آن هرچه زودتر به يكديگر برسند!

boy iran
05-02-2007, 14:49
براي تهيه صبحانه دقيقا ساعت 8 صبح از خانه بيرون رفتم.يک قرص نان سنگک خاش خاشي خريدم با يک هندوانه نسبتا بزرگ.ميوه فروش خيلي از هندوانه ام تعريف کرد و گفت امروزه روز هندوانه خوب کم پيدا مي شود.


وقتي به خانه برگشتم کسي در خانه نبود.هندوانه رو روي ميز گذاشتم قرص نان رو هم به آشپزخانه بردم تا روي شعله گاز بگذارم تا هم خمير نشود وهم گرم بماند.از داخل کشوي کابينت زرد رنگ آشپزخانه قرمزمان چاقوي دسته سياه رو بيرون آوردم.بسراغ هندوانه رفتم.شروع کردم به پاره کردن هندوانه . با يک برش ناگهان ديدم داخل هندوانه سر پدرم قرار گرفته.سر پدرم درست توي هندوانه بود. سر پدرم با چشماني نگران و خاکستري رنگ به من خيره شده بود.هيچ سخن نگفت.فقط بمن خيره مانده بود.گويي که لبانش را دوخته باشند.انگار تقلا ميکرد با چشمانش با من صحبت کند. من هم متقابلا نگاهش کردم و به رسم ادب سلامي کردم. همونطور که به چشمانش نگاه ميکردم گفتم بياد داري روزهايي را که چه باشکوه و موقرانه در خانه قدم ميزدي و بازي کودکانت رو ورانداز ميکردي.بياد داري روزگاري رو که تو هم آزادي بودي وهم آزادگي. بياد بيار روزگاري را که روي درختان گردو مي نشستي و مانند قناري پرواز ميکردي و از شاخه ايي به شاخه ايي ديگر مي پريدي.بياد بيار روزگاري رو که با مداد قرمز روي آسمان با افتخار برايمان عکس يک گل زرد رو نقاشي ميکردي و....


فکر ميکنم ساعتها گذشت ، من با سر پدرم که داخل هندوانه بود صحبت ميکردم و اون فقط به من خيره مونده بود.هوا حالا کاملا آفتابي بود.صداي قمري ها ديگه کاملا شنيده ميشد.نور خورشيد به داخل اتاق تابيد و من و سر پدرم رو روشن کرد.صبح خوبي بود.به آشپزخانه رفتم و قرص نان خاش خاشي رو از روي گاز برداشتم.هنوز گرم بود ولي کاملا خمير شده بود.پيش سر پدرم اومدم.خيلي گرسنه بودم. شروع کردم به بريدن و قسمت قسمت کردن سر پدرم.تکه هاي سر پدرم رو با قرص نان خاش خاشي تا آخر خوردم.خوشمزه بود.بعد يک ليوان شير سرد.صبحانه حقيرانه ايي بود ولي خوشايند و مطبوع.




از خانه بيرون رفتم تا عازم محل کارم بشم.وقتي به مغازه ميوه فروشي رسيدم به مغازه دار بشوخي گفتم: هندوانه ات هم که کال بود .تصور نميکنم چندان از شوخي ام خوشش اومده باشد.


آخر صف اتوبوس منتظر اتوبوس بودم که موبايلم زنگ زد.شماره پدرم افتاده بود.سلام کردم و بهش صبح بخير گفتم.به رسم عادت جواب سلامم رو نداد و مثل هميشه صريح و سريع پرسيد؟ شلوارم رو دادي خشکشويي؟




گفتم الان دارم ميرم سر کار عصري برات ميگيرم.و باز به رسم عادت بدون خداحافظي گوشي رو قطع کرد.و من هم به رسم عادت هميشگي ام بعد از قطع کردن تلفن گفتم: خدانگهدار

boy iran
05-02-2007, 14:50
در حالي که با خوشحالي آهنگي را زير لب زمزمه ميکرد وارد خانه شد و در همان لحظه صداي زنگ تلفن بلند شد .

- بله؟

- سلام

- سلام چه طور….

- عزيزم من وقت ندارم زنگ زدم بگم امشب 12 به بعد ميام نگران نشو نميخوادم مثل هميشه تا دير وقت منتظر بموني راستي قبضها رو هم خودت پرداخت کن دستت درد نکنه خداحافظ



مات و مبهوت گوشي را سر جايش گذاشت و شروع به گوش کردن پيغامها کرد:

سلام مامان من امشب خونه سينا ميمونم تو رو خدا مثل بچه 5 ساله ها دو دقيقه يک بار زنگ نزن چکم کن راستي قربونت برم اتوي لباساي رو تخت دستت رو ميبوسه. فعلا…

اشک چشمانش را پاک کرد و به سراغ کارهايش رفت و به زمزم آهنگش ادامه داد: تولد،تولد،تولدت مبارک..

boy iran
05-02-2007, 14:50
زن جوان در حالي که دست کودک گريانش را ميفشرد از او پپرسيد: که گفتي امير کتکت زده، حالا نشونش ميدم...
عرض خيابان را با سرعت طي کرد و به در خانه مورد نظر رسيد و آن را با شدت هرچه تمامتر کوبيد.زني با قيافه طلبکارانه در را باز کرد و چند لحظه بيشتر نگذشته بود که دعوايي پر سر و صدا آغاز شد ...
اما ناگهان صداي خنده دو کودک در حال بازي ،تمام آن صداهاي اضافه را خاموش کرد.

heliacal_66
07-02-2007, 11:02
خبر خوب، خبر بد ريچارد براتيگان
دوم ژانويه‏ى 1942 خبرهاى خوب و بدى داشت.
اول، خبر خوب: فهميدم كه مرا «براى خدمت نظام وظيفه، نامناسب» تشخيص داده‏اند و به‏عنوان سرباز به جبهه‏ى جنگ جهانى دوم اعزام نمى‏شوم. ابداً احساس بى‏علاقگى به وطن نداشتم چون جنگ جهانى دوم‏ام را پنج سال پيش در اسپانيا جنگيده بودم و يك جفت سوراخ گلوله هم در ماتحت‏ام داشتم كه اين را اثبات مى‏كرد.
هيچ‏وقت سر در نمى‏آورم چرا تير به ماتحت‏ام خورد. به هر حال، يك داستان جنگى مزخرف بود. مردم تو را به چشم يك قهرمان مى‏بينند و تو به آن‏ها مى‏گويى كه ماتحت‏ات تير خورده. البته حرف‏ات را جدى نمى‏گيرند، اما اين ديگر اصلاً مسأله‏ى من نبود. جنگى كه براى باقى آمريكا شروع شده بود براى من تمام شده بود.
حالا خبر بد: تفنگ‏ام يك دانه فشنگ هم نداشت. تازه سفارشى گرفته بودم و اسلحه لازم داشتم اما موجودى فشنگ‏ام تازه ته كشيده بود. مشترى‏اى كه مى‏خواستم آن روز براى بار اول ملاقات‏اش كنم از من خواسته بود با اسلحه بيايم؛ مى‏دانستم هفت‏تير خالى آن چيزى نيست كه مشترى‏ها مى‏خواهند.
چه كار داشتم مى‏كردم؟
يك سنت هم نداشتم و كل موجودى‏ام در سان فرانسيسكو دو پاپاسى هم نمى‏ارزيد. سپتامبر بايد دفترم را تخليه مى‏كردم، هرچند ماهى فقط هشت چوب براى‏ام آب مى‏خورد، و تازه داشتم از قِبل تلفن همگانىِ واقع در ورودى مقابل منزل امورات‏ام را مى‏گذارندم - خانه يعنى مجتمع مسكونى محقرى در ناب هيل كه محل اقامت‏ام بود و دو ماه هم اجاره‏اش عقب افتاده بود. ماهى سى چوب هم گيرم نمى‏آمد.
زن صاحب‏خانه براى من تهديدى بزرگ‏تر از ژاپنى‏ها بود. همه منتظر بودند اين ژاپنى‏ها سر و كله‏شان در سان فرانسيسكو پيدا شود تا آن‏وقت توى تله‏كابين‏ها بپرند و از زير و بالاى تپه‏ها بزنند به چاك، اما من كه خداوكيلى طرف ژاپنى‏ها را مى‏گيرم تا بيايند و زن صاحب‏خانه را از گرده‏ام بكشند پايين.
دائم از آپارتمان‏اش، از بالاى پله‏ها، سرم داد مى‏زد كه «پس اين اجاره‏ى من كدوم گوريه، تن لش!» هميشه ربدوشامبر گل‏وگشادى تن‏اش بود، آن هم تنى كه در مسابقه‏ى ملكه‏ى زيبايى بلوك‏هاى سيمانى جايزه‏ى اول را مى‏برد.
«ممكلت گرفتار جنگه و تو حتا اجاره‏ى كوفتى‏ات رو هم نمى‏دى!»
صدايى داشت كه پرل هاربور در قبال‏اش لالايى بود. به دروغ مى‏گفتم: «فردا.»
نعره مى‏زد: «فردا توُ مشك‏ات!»
شصت سالى داشت و پنج بار ازدواج كرده بود و پنج بار طلاق گرفته بود: حرام‏زاده‏هاى خوش‏يمن! اين‏طورى بود كه صاحب اين مجمتع شده بود. يكى از شوهرهاش براش گذاشته بود. خدا لطف بزرگى به او كرده بود كه يك شب بارانى كه ماشين‏اش را درست آن سمت مرسد روى ريل راه‏آهن از كار انداخته بود. فروشنده‏ى سيار بود: مسواك مى‏فروخت. قطار به ماشين كوبيد و بعدش ديگر بين فروشنده و مسواك‏هاش نمى‏شد فرق گذاشت. گمان‏ام توى تابوت‏اش چند تا مسواك هم مانده باشد، چون فكر كرده‏اند آن‏ها هم جزئى از او بوده‏اند.
در آن ايام عهد عتيقى كه اجاره‏ام را مى‏دادم، زن صاحب‏خانه رفتار خيلى دوستانه‏اى با من داشت و هميشه براى صرف قهوه و دونات به آپارتمان‏اش دعوت‏ام مى‏كرد. عاشق حرافى درباره‏ى شوهرهاى مرده‏اش بود، مخصوصاً آن يكى شوهرش كه لوله‏كش بود. دوست داشت تعريف كند كه طرف چه مهارتى در تعمير آب‏گرم‏كن داشته. از او كه حرف مى‏زد، آن چهارتا شوهر ديگر را كلاً بى‏خيال مى‏شد. انگار كه اين ازدواج‏هاش را توى آكواريوم‏هاى تيره و تاريك برگزار كرده و سپري كرده بود. حتا آن شوهرى كه با قطار تصادف كرده بود هم خيلى نظر لطف‏اش را جلب نمى‏كرد، و در عوض از حرافى درباره‏ى آن يارو كه تعميركار آب‏گرم‏كن بوده خسته نمى‏شد. من هم فكر مى‏كنم حتماً به كار تعمير آب‏گرم‏كن خيلى وارد بوده.
قهوه‏اى كه مى‏آورد هميشه رقيق رقيق بود و دونات‏ها هم بفهمى نفهمى مانده: از آن نان‏هاى زودخورى بود كه از نانوايىِ چند بلوك آن‏طرف‏تر در خيابان كاليفرنيا مى‏خريد. من بعضى‏وقت‏ها با او قهوه مى‏خوردم، چون به هر حال كار آن‏چنانى نداشتم بكنم. اوضاع به بى‏بخارىِ حال حاضر بود، سواى سفارشى كه تازه گرفته بودم؛ با اين حال از پولى كه از بابت تصادف با ماشين و مصالحه بدون مراجعه به دادگاه گرفته بودم چيزكى پس‏انداز كرده بودم، و براى همين هنوز نمى‏توانستم اجاره‏خانه‏ام را پرداخت كنم، گو اين كه دفترم را چند ماه قبل‏اش پس داده بودم.
آوريل 1941 مجبور شدم منشى‏ام را هم مرخص كنم. از اين بابت اصلاً دل خوشى نداشتم. پنج ماهى را كه براى‏ام كار مى‏كرد تمام تلاش‏ام را كرده بودم كه كارم با او را به تخت‏خواب بكشانم. رفتارش دوستانه بود اما اصلاً نتواستم از اين برخوردها مقدمه‏ى مناسبى براى اقدامات بعدى بسازم. چندبارى توى دفتر لب گرفته بوديم اما در همين حد مانده بود.
وقتى گفتم مرخص اى، گفت بروم گورم را گم كنم.
يك شب زنگى به زنك زدم، پشت تلفن مرا به گلوله بست كه «... تازه لب گرفتن‏ات هم مالى نبود، تو يه كارآگاه افتضاح اى. بايد برى دنبال يه كار ديگه. پادويى خوراكته.»
درق.
آه، خب ...
هرچه بود، ماتحت فراخى داشت. فقط به اين دليل استخدام‏اش كردم كه اين سمت محله‏ى چينى‏ها كم‏ترين دستمزد را مى‏گرفت. ژوئيه ماشين‏ام را هم فروختم.
به هر حال، من مانده بودم و تفنگى كه فشنگ نداشت، و هيچ پولى توى جيب‏ام يا توى حساب‏ام نبود و هيچ‏چيزى هم نداشتم كه گرو بگذارم. در آپارتمان كوچك محقرم در سان فرانسيسكو نشسته بودم و داشتم به اين اوضاع فكر مى‏كردم كه ناگهان گرسنگى مثل جو لوئيس به جان معده‏ام افتاد. سه تا هوك اساسى روانه‏ى دل و روده‏ام كرده بود و من داشتم خودم را به يخچال مى‏رساندم.
خبط بزرگى بود.
داخل يخچال را نگاه كردم و بلافاصله درش را بستم تا انبوه آماسيده‏ى كپك‏ها راه فرار پيدا نكنند. نمى‏دانم آدم‏ها چه‏طور مى‏توانند مثل من زندگى كنند. آپارتمان‏ام آن‏قدر كثيف بود كه تازه تمام لامپ‏هاى هفتادوپنج وات را با لامپ‏هاى بيست‏وپنج وات عوض كرده بودم تا مجبور نباشم اوضاع را واضح ببينم. ول‏خرجى بود، اما بايد اين كار را مى‏كردم. خوش‏بختانه، آپارتمان اصلاً پنجره نداشت، و الا واقعاً توى دردسر مى‏افتادم.
آپارتمان‏ام آن‏قدر كم‏نور بود كه مثل سايه‏اى از يك آپارتمان به نظر مى‏رسيد. نمى‏دانم چه‏طور عمرى اين‏طور زندگى كرده‏ام. منظورم اين است كه حتماً مادرى بالاى سرم بوده، كسى كه بگويد نظافت كنم، مراقب خودم باشم، جوراب‏هام را عوض كنم. من هم اين كارها را مى‏كردم، اما فكر كنم بچگى‏ها يك‏جورهايى كند بودم و موضوع را نمى‏گرفتم. حتماً دليلى داشته.
كنار يخچال ايستاده بودم، نمى‏دانستم چه كنم، كه يكهو فكر بكرى به ذهن‏ام رسيد. چه چيزى از دست مى‏دادم؟ پول براى خريد فشنگ نداشتم و گرسنه‏ام هم بود. بايد چيزى براى خوردن پيدا مى‏كردم.
پريدم بالاى پله‏ها، دم در آپارتمان صاحب‏خانه‏ام.
زنگ در را زدم.
اين آخرين اتفاق دنيا بود كه او انتظارش داشت چون يك ماهى مى‏شد كه سعى كرده بودم هرطور شده مثل مارهاهى از چنگ‏اش فرار كنم اما هميشه هم در تور فحش و ناسزا گرفتارم مى‏كرد.
توى صورت‏اش داد زدم: «يافتم! من مى‏تونم اجاره رو بدم! مى‏تونم كل ساختمون رو بخرم! چقدر بابت‏اش مى‏خواى؟ بيست‏هزارتا نقد! كشتى من راه افتاده! نفت! نفت!»
آن‏قدر گيج و مات شده بود كه بفرمايى زد بروم توُ، و تعارف كرد كه روى صندلى بنشينم. هنوز لام تا كام حرف نزده بود. مخ‏اش را واقعاً تيليت كرده بودم. خودم هم باورم نمى‏شد. رفتم داخل.
همان‏طور داد مى‏زدم «نفت! نفت!» و بعد بنا كردم به اداى فواره زدن نفت از زير زمين را در آوردن. پيش چشم‏اش از خودم يك چاه نفت ساخته بودم.
نشستم.
او هم مقابل من نشست.
فك‏اش هنوز همان‏طور قفل شده بود.
توى صورت‏اش داد زدم: «عَموم توُ رد آيلند نفت پيدا كرده! نصف‏اش مال منه. من پولدار شدم. بيست‏هزارتا نقد واسه اين تاپاله‏اى كه اسم‏اش رو گذاشتى مجتمع مسكونى مى‏دم! بيست‏وپنج‏هزارتا!» دوباره داد زدم: «من مى‏خوام تو با من ازدواج كنى و يك عالم از اين مجتمع مسكونى‏هاى قد و نيم‏قد بسازيم. مى‏خوام بدم عقدنامه‏مونو روُ تابلوى "جاى خالى نداريم" چاپ كنن!»
كلك‏ام گرفت.
حرف‏هام را باور كرد.
پنج دقيقه بعد، يك فنجان قهوه‏ى رقيق رقيق توى دست‏ام بود و يك دونات مانده را سق مى‏زدم و او هم براى‏ام مى‏گفت كه چه‏قدر از اين كه مال من شده خوشحال است. گفتم مجتمع را هفته‏ى آينده، اولين عايدات انحصارى از آن ثروت يك ميليون دلارى كه دست‏ام رسيد، از او مى‏خرم.
از آپارتمان‏اش كه بيرون مى‏رفتم گرسنگى‏ام را فرو نشانده بودم و خيال‏ام از بابت يك هفته اقامتِ ديگر جمع شده بود. دست داد و گفت: «چه پسر خوبى! نفت توُ رد آيلند.»
گفتم: «درسته. نزديك هارتفورد.»
مى‏خواستم پنج دلارى بتيغم‏اش تا بتوانم چندتا فشنگ براى تفنگ‏ام بخرم اما فكر كردم تا همين‏جا كه پیش رفته‏ام كافى است.
هاها!
شوخى را داشتيد؟

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

boy iran
07-02-2007, 15:49
روزگار خوبي بود .يه پسره بود که عاشق اربابش بود ارباب هم عاشق اون بود.يه عشق واقعي .

يه روز که با دوستش تو جاده خوشبختي قدم ميزد دوستش به جاده اونطرف اشاره کرد و گفت:بيا بريم اونجا هم بگرديم.

بدجوري دلش ميخواست اونطرف رو هم ببينه ولي اربابش گفته بود هر کاري ميخواي بکني بکن فقط اونجا نرو.

بالاخره خام حرفاي دوستش شد وبه سمت جاده ممنوعه رفت.تو راه از دوستش پرسيد تا حالا اونجا رفتي .

دوستش گفت:آره .خيلي.

از دوستش پرسيد:اونجا چيزهاي ديدني هم هست.

دوستش گفت:آره. اونجا تو رو با دختري آشنا ميکنم که زيبا تر از اون تو کل دنيا پيدا نميکني.

چند قدم در جاده ممنوعه پيش نرفته بودند که دختري رو ديدند که همچون ماهه شب چهارده ميدرخشيد.

دست و پاش رو گم کرده بود . دختره به دوست پسر گفت:گم شو.دوستش برگشت و به آرامي از اونا دور شد.

پسر ترسيد ميخواست فرار کنه ولي دختر دستش رو گرفت وکشيد:بيا با هم قدم بزنيم.

پسرخوشحال شد وگفت:اسم من آدمه. اسم شما چيه؟

دختر عشوه اي کرد و با ناز گفت:دنيا

نه ه ه ه ه ه ه ه ه ه................................................ .

به طرف صدا برگشت . دوستش بود که فرياد ميزد:

دل در اين پيرزن عشوه گر دهر مبند / کين عروسي است که در عقد بسي داماد است.

پسر نگاهي به چهره دختر انداخت.تنها چيزي که ديده ميشد زيبايي بود .به سمت دوستش برگشت و گفت:

برو بابا دختر به اين خوشگلي .کجاش شبيه پيرزنهاست. حسودددددددد............................ ...............

برق پيروزي در چشمان دنيا ديده ميشد . پسر هم خوشحال بود که دختري به اين زيبايي به دست آورده بود.

Asalbanoo
09-02-2007, 09:36
جوجه خروسى براى گرفتن انتقام خون پدر خود که توسط پادشاه پامال شده، به‌راه مى‌افتد. در بين راه شير، گرگ، روباه و دريا خشک‌کن به او محلق شده و در پائين تنه او مى‌نشينند. هنگامى که آخروس با پادشاه روبه‌رو مى‌شود؛ شاه حکم مى‌کند که او را به خزينهٔ حمام بيندازند. در خزينه، دريا خشک‌کن به کمک آخروس مى‌شتابد و تمام آب خزينه را خالى مى‌کند. پس از آن آخروس را به حکم شاه در ميان مرغ و خروس‌ها مى‌اندازند. و آخروس با بيرون فرستادن روباه همه مرغ و خروس‌ها را از بين مى‌برد. گوسفند‌هاى پادشاه هم به‌وسيلهٔ گرگ دريده مى‌شوند. همچنين گاوها و شترها را شير پاره مى‌کند و نابودشان مى‌سازد. شاه به فکر چاره مى‌افتد و ناچار چون به اين نتيجه مى‌رسد که اين خروس بيش از يک شاهى نمى‌تواند از خزانه بردارد، وى را به خزانه مى‌فرستد. آخروس نيز همهٔ پول‌ها و جواهرات خزانه را به پائين تنهٔ خود کشيده و مى‌‌رود.

magmagf
09-02-2007, 13:40
انوشيروان را معلمى بود.

روزى معلم او را بدون تقصير بيازرد.

انوشيروان كينه او را به دل گرفت تا به پادشاهى رسيد.

روزى او را طلبيد و با تندى از او پرسيد كه چرا به من بى سبب ظلم نمودى ؟

معلم گفت : چون اميد آن داشتم كه بعد از پدر به پادشاهى برسى .

خواستم كه تو را طعم ظلم بچشانم تا در ايام سلطنت به كسى ظلم ننمائى

Asalbanoo
10-02-2007, 16:41
بچه خياطى بود. روزى موقع کار خوابش برد. پدر او، او را صدا زد و بيدار کرد. پسر بلند شد و گفت: داشتم خواب خوبى مى‌ديدم. پدر هرچه اصرار کرد، بچه خياط خواب خود را تعريف نکرد. پدر شکايت برد پيش حاکم. حاکم پسر را خواست و خواب او را از او پرسيد. پسر نگفت. حاکم دستور داد او را زندانى کنند و آب و غذا به او ندهند تا به حرف بيايد.
اين بود تا اينکه روزى دختر حاکم براى تفريح به ديدن زندان رفت. در آنجا دختر و پسر هم ديگر را ديدند و عاشق هم شدند. حاکم سرزمين همسايه معمائى براى اين حاکم فرستاد تا آن‌را حل کند. معما اين بود: از سنگ آسيابى که برايت فرستاده‌ام يک دست لباس بدوز و برايم بفرست. پادشاه و وزراء هرچه فکر کردند، چيزى به عقل آنها نرسيد. ”بچه خياط“ را صدا کردند و حل معما را از او خواستند. پسر با شمشيرى سنگ آسياب را دو نيم کرد. ميان آن پارچه‌اى بود. از آن پارچه لباسى دوخت و براى حاکم همسايه فرستاد. حاکم برخلاف قولى که به پسر داده بود او را آزاد نکرد. مدتى گذشت. حاکم همسايه معماى ديگرى براى اين حاکم فرستاد. معما اين بود: در جعبه‌اى را که برايتان فرستاده‌ام پيدا کرده و آن را باز کنيد. باز حاکم مجبور شد ”بچه خياط“ را خبر کند و به او قول آزادى او را داد. ”بچه خياط“ جعبه را در آب فرو کرد. آب به درون جعبه نفوذ کرد جعبه پر از آب شد و به در آن فشار آورد و باز شد.
جعبه را براى حاکم سرزمين همسايه فرستادند.اين حاکم باز هم پسر را ازاد نکرد. گذشت تا اينکه باز هم حاکم همسايه معماى ديگرى را طرح کرد. سه ماديان فرستاد تا اين حاکم معلوم کند کدام مادر و کدام کرهٔ آن است. حاکم بچه خياط را خبر کرد. بچه خياط قول ازدواج با دختر حاکم را از او گرفت. ماديان‌ها را حرکت داد. يکى جلو مى‌رفت و دو تاى ديگر به‌دنبال او. بچه خياط گفت ماديان جلوئى مادر و دوتاى ديگر کره‌هاى او هستند. حاکم اين بار به قول خود وفا کرد و دختر خود را به عقد بچه خياط درآورد. از آن طرف حاکم سرزمين همسايه فهميد که معماها را بچه خياط حل کرده است. او هم دختر خود را به بچه خياط داد. سالى گذشت و هر دو زن بچه خياط زائيدند. يکى پسر و ديگرى دختر. روزى بچه خياط پسر خود را روى يک زانو و دختر خود را روى زانوى ديگر خود نشانده بود که حاکم ا در وارد شد و به او گفت حالا بايد خواب آن روزت را برايم بگوئي. بچه خياط گفت: خواب ديدم که با دخترهاى دو حاکم عروسى کرده‌ام و از آنها دو بچه دارم. يکى به‌نام مهتاب و ديگرى به‌نام آفتاب و هر کدام روى يک زانويم نشسته‌اند. مثل حالا. حاکم متعجب شد و گفت: چرا همان موقع خوابت را نگفتي. پسر گفت اگر مى‌گفتم، آنچه را که در خواب ديده بودم ديگر عمل نمى‌شد.

Asalbanoo
10-02-2007, 16:42
جغدى بود که با کبک کوهى عروسى کرد. روزى از روزهاى با هم دعوايشان شد. آقا جغده به دشت پناه برد و کبک کوهى هر چه صدايش زد که برگردد، فايده نکرد.
چند سالى گذشت. ديگر حوصلهٔ کبک کوهى ته کشيد و به‌سوى دشت روانه شد. روز و روزها جهيد و پريد و عقب آقا جعده دويد، تا اينکه چشمش به سياهى روى تپهٔ کنار شاليزار افتاد. به‌سوى سياهى پريد و دويد و بالاخره رسيد. ديد آقا جغده است. به او گفت:قهر ما نبايد که تا پايان روزگار باشد.
آقا جغده محلى نگذاشت و جوابى نداد. خانم کبکه روى آب راکد شاليزار تودهٔ کف سفيدى ديد و پرسيد: ”اين چيه که اينطور سفيده؟“
آقا جغده باز هم جواب نداد. خانم کبکه که اين چنين ديد به دلربائى پرداخت و گفت: دهنم ببين، دهم مثل غنچهٔ گله / بينى‌ام ببين، بينى‌ام خيلى قشنگه / چشمم ببين، انگور طالقانه / گوشم ببين، گوشم کشکول درويشانه. آقا جغده باز هم جوابى نداد و فقط ناليد: هوهو، اين کفوهو.
اين‌بار خانم کبکه قهر کرد و سر به کوهستان زد. آقا جغده که فکر نمى‌کرد او قهر کند و از کار خود هم پشيمان شده بود، اين‌طور خانم کبکه را صدا زد تا برگردد: ”اين کفوهو، هوهو، اين‌هو“. خانم کبکه ديگر هرگز برنگشت، او در کوه بود و آقا جعده هم در دشت.

magmagf
11-02-2007, 04:12
پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام ، ديگر دريا را نديده بود و محنت کشتی نيازموده ، گريه و زاری درنهاد و لرزه براندامش اوفتاد. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت و عيش ملک ازو منغص بود ، چاره ندانستند . حکيمی در آن کشتی بود ، ملک را گفت : اگر فرمان دهی من او را به طريقی خامش گردانم . گفت : غايت لطف و کرم باشد . بفرمود تا غلام به دريا انداختند . باری چند غوطه خورد ، مويش را گرفتند و پيش کشتی آوردند به دو دست در سکان کشتی آويخت. چون برآمد به گوشه ای بنشست و قرار يافت . ملک را عجب آمد. پرسيد: درين چه حکمت بود ؟ گفت : از اول محنت غرقه شدن ناچشيده بود و قدر سلامتی نمی دانست ، همچنين قدر عافيت کسی داند که به مصيبتی گرفتار آيد.

magmagf
11-02-2007, 04:13
آورده اند که نوشين روان عادل را در شکارگاهی صيد کباب کردند و نمک نبود. غلامی به روستا رفت تا نمک آرد. نوشيروان گفت: نمک به قيمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد. گفتند ازين قدر چه خلل آيد؟ گفت: بنياد ظلم در جهان اول اندکی بوده است هرکه آمد بر او مزيدی کرده تا بدين غايت رسيده.

Asalbanoo
14-02-2007, 19:55
خواهر و برادر يتيمى بودند. روزى تصميم گرفتند که به شهر ديگرى بروند. شايد وضع زندگى آنها بهتر شود. رفتند و رفتند، خسته و تشنه شدند. به قافله‌اى رسيدند. آب خواستند. قافله‌دار گفت: ”ما هم آب نداريم. ولى اگر بالاتر برويد، آنجا هفت چشمه است، شش چشمه براى حيوانات و چشمه هفتم براى آدميزاد است“. خواهر و برادر رفتند تا به چشمه‌ها رسيدند، برادر، که طاقت او طاق شده بود خود را داخل چشمهٔ ششم انداخت و آب آن‌را خورد. يک مرتبه عطسه‌اى زد و به‌صورت آهوئى درآمد.
خواهر از درختى که کنار چشمه‌ها بود بالا رفت و آنجا خوابيد. آهووک هم پائين درخت خوابيد. صبح پسر پادشاه آمد سرچشمه اسب خود را آب بدهد، ديد آسب آب نمى‌خورد. سر خود را بالا کرد و دختر را ديد. يک دل نه، صد دل عاشق او شد. هرچه به دختر گفت بيا پائين نيامد. شاهزاد رفت و هفت نفر را فرستاد تا درخت را ببرند و دختر را پائين بياورن. آن هفت نفر آمدند و شروع کردند به اره کردن درخت، کار آنها تمام نشده بود که شب شد و آنها رفتند که فردا برگردند. آهووک آمد و جائى را که اره کشيده بودن، زبان زد. درخت به حال اول او برگشت. صبح آن هفت نفر آمدند و از ديدن درخت تعجب کردند، خبر به شاهزاده بردند، شاهزاده پيرزن جادوگرى را مأمور کرد تا دخترى را پائين بياورد و براى او ببرد. پيرزن يک ديگ و چند تکه لباس و مقدارى داروى بيهوشى برداشت و رفت و سر چشمه. آتشى درست کرد و ديگ را وارونه روى آن گذاشت و با کاسه آب روى آن ريخت. دختر که از بالاى درخت او را مى‌ديد، گفت: ديگ را وارونه گذاشته‌اى و براى اينکه به پيرزن کمک کند، از درخت پائين آمد. لباس‌هاى پيرزن را شست. پيرزن گفت: بيا سرت را بجورم. تا دختر سرش را روى زانوى پيرزن گذاشت، پيرزن او را بيهوش کرد و بردش پيش شاهزاده. شاهزاده با دختر عروسى کرد و آهووک را هم برد پيش خودشان.
روزى شاهزاد مى‌خواست به سفر برود. به دختر گفت: ”من پنج دختر عمو دارم و چون با هيچ‌کدام از آنها عروسى نکردم با من دشمن هستند وقتى من برگشتم يک نارنج از بالاى در به داخل مى‌اندازم تا تو بفهمى که من آمده‌ام. در را به روى هيچ کس باز نکن“. شاهزاده رفت. دخترعموها که حرف‌هاى شاهزاده را شنيده بودند، نارنج به داخل انداختند. دختر در را باز کرد. آنها داخل رفتند و دختر را به بهانهٔ گردش بيرون بردند. به سر چاهى رفتند. يکى از دخترعموها سر او را داخل چاه کرد و گفت: من بهترم يا زن پسر پادشاه. چاه گفت: زن پسر پادشاه. پرسيد: کجاش بهتره؟ لباس تنش؟ چاه گفت: لباس تنش.
لباس از تن دختر درآوردند و يکى از دخترعموها تنش کرد. بعد، دختر را به چاه انداختند و آن که لباس دختر را پوشيده بود رفت به قصر شاهزاده و در را بست.
شاهزاده وقتى برگشت ديد زن او تغيير کرده، گفت: چرا اين‌طورى شدي؟ گفت: از بس تنهائى کشيدم.
دختر عمو که مى‌ترسيد آهووک راز او را برملا کند، به شاهزاده گفت که او را بکشد، و خودش رفت و چاقو را آورد. آهووک فرار کرد و رفت سر چاه، گفت: دده جون. دختر گفت: جون دده. آهووک گفت: ”آبشون گرم، چاقوشون تيز، ببرند سر آهووک فقير“. دختر گفت: خدا بزرگه. آهووک را گرفتند. تا خواستند سرش را ببرند باز فرار کرد و رفت سرچاه. بار سوم شاهزاده دنبال آهووک رفت و حرف‌هاى او را با خواهرش شنيد و ماجرا را فهميد. دختر را از چاه درآورد و هر کدام از پاهاى دختر عمو را به يک شتر بست و آنها را در دو جهت مختلف حرکت داد. دختر عموى بدجنس تکه‌تکه شد.

magmagf
15-02-2007, 06:38
وقتي درويشي از قافله دور افتاد. ناگاه بعد از چند كه سرگرداني كشيده بود به خانه عربي رسيد. چون نظر عرب بدان درويش افتاد، بر وي سلام مي كند و به اعزاز و اكرام به خانه خودش
مي آرد و شتري را ذبح مي كند و به ترتيب طعام مشغول مي شود. اصحاب اين عرب به خدمت درويش مي آيند و مي گويند:

اين عرب، عظيم، مهمان را دوست مي دارد و خدمات پسنديده مي كند و از سخن ايشان تجاوز نمي كند.

او را غلامي است، امروز چند روز شد تا او را در بند كرده است و گفته كه او را خواهم كشتن. مي خواهم كه او را شفاعت كني و از بندش خلاص دهي.

درويش چون اين سخن را بشنيد گفت: به وقت احضار طعام شفاعت كنم. چون عرب سفره پيش آورد، درويش دست به طعام نكرد و گفت: اگر تو اين بنده را از بند خلاص نكني من اين طعام نخورم. عرب گفت: شما تناول كنيد تا من حكايت اين غلام را با شما بگويم و بعد از آن از بندش خلاص دهم و از بندگيش آزاد كنم.

درويش دست به طعام دراز كرد؛ چون فارغ شدند، عرب دست درويش بگرفت و به موضعي برد كه هشت شتر مرده افتاده بودند. گفت: حال اين غلام چنين بود كه او را كنيزكي را دوست مي داشت. من آن كنيزك را به زني بدو دادم و اين غلام جلد امين و كافي بود. نه شتر پر بار كردم و بدو دادم كه به فلان جاي برو و اين متاع ها را بفروش و متاعي ديگر كه در آن ولايت است و ما بدان محتاجيم بخر و بياور. چون آنجا رسيده است و آن متاع ها فروخته و متاعي ديگر خريده و بر شتران بار كرده، از غايت اشتياقي كه با اين كنيزك داشته است، ترنمي آغاز كرده و اين شتران را به يك شبانه روز تا اينجا رانده، چون اينجا رسيده، ترك ترنم كرده، هم در حال اين شتران در اين موضع جاي داده اند و آن يكي ديگر كه مانده بود جهت تو بكشتم، اكنون براي خاطرت او را آزاد كردم و از سر جرم او برخاستم.

hushang
15-02-2007, 18:44
سلام!
این هم بخش هشتم.
به نزر ! شما ادامه بدم؟( آخه هیچ هرفی! نمیزنید)
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Marichka
16-02-2007, 00:18
سلام!
این هم بخش هشتم.
به نزر ! شما ادامه بدم؟( آخه هیچ هرفی! نمیزنید)
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


سلام دوست عزيز

از زحمتتون براي پي دي اف كردن داستانهاي اين تاپيك بي نهايت ممنونم :happy:

اگر سايرين چيزي نميگن دليل بر اين نيست كه از كارتون قدرداني نميكنن. بلكه فقط دادن پست تشكر در ادامه ي تاپيك ها توي اين انجمن بر اساس قوانين ممنوع هستش.:)

بازم از زحمت و توجهتون ممنونم

براتون آرزوي موفقيت و سربلندي دارم:)

magmagf
16-02-2007, 16:50
مریدان شیخ ابوسعید ابی الخیر عارف و شاعر بزرگ از وی خواهان کرامات اعجازانگیز ظاهری بودند . روزی به وی گفتند : " ای شیخ ! فلان مرد بر روی آب راه می رود بی آنکه غرق شود ! "
شیخ گفت : " کار ساده ای است چرا که وزغ نیز چنین می کند ! "
باز گفتند : " کسی را سراغ داریم که در هوا پرواز می کند ! "
شیخ گفت : " این نیز کار ساده ای است چرا که مگس و پشه هم چنین می کنند ! "
یکی دیگر از مریدان صدا کرد که : " ای شیخ و ای مراد ! من کسی را می شناسم که در یک چشم بر هم زدن از شهری به شهری می رود ! "
شیخ ابوسعید تبسمی کرد و گفت : " این کار از کارهای دیگر آسانتر است چرا که شیطان نیز در یک چشم به هم زدن از مشرق به مغرب می رود . چنین اموری را هیچ ارزشی نیست "
آنگاه بپا خواست و به طوری که همگان بشنوند گفت : " مرد آن بود که در میان همنوعان بنشیند و برخیزد و بخوابد و بخورد و در میان بازار بین همنوعان داد و ستد کند . با مردم معاشرت نماید و یک لحظه هم دل از یاد خدا غافل نسازد "

magmagf
16-02-2007, 16:52
موسي (ع) مامور شد به بني اسرائيل بگويد كه بهترين فرد را از ميان خود برگزينند و آن بهترين ، بدترين را انتخاب كند . اين شخص بر گزيده يكي را كه فاسق و فاجر بود پيدا كرد اما دچار ترديد شد كه ظاهر قضيه چنين باشد و به ظاهر حكم نبايد كرد ، و سرانجام خود را به عنوان ((بدترين)) معرفي كرد و اين تواضع و فروتني ، وي را به مقام ((برترين)) رسانيد

Mahdi Hero
17-02-2007, 02:58
حدود چند ماه قبل Cia شروع به گزينش فرد مناسبي براي انجام كارهاي تروريستي كرد. اين كار بسيار محرمانه و در عين حال مشكل بود؛ به طوريكه تستهاي بيشماري از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتي قبل از آنكه تصميم به شركت كردن در دوره ها بگيرند، چك شد.
پس از برسي موقعيت خانوادگي و آموزش ها و تستهاي لازم، دو مرد و يك زن ازميان تمام شركت كنندگان مناسب اين كار تشخيص داده شدند. در روز تست نهايي تنها يك نفر از ميان آنها براي اين پست انتخاب مي گرديد. در روز مقرر، مامور Cia يكي از شركت كنندگان را به دري بزرگ نزديك كرد و در حاليكه اسلحه اي را به او مي داد گفت :
"- ما بايد بدانيم كه تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرايطي اطاعت مي كني، وارد اين اتاق شو و همسرت را كه بر روي صندلي نشسته است بكش!"
مرد نگاهي وحشت زده به او كرد و گفت :
" – حتما شوخي مي كنيد، من هرگز نمي توانم به همسرم شليك كنم."
مامور Cia نگاهي كرد و گفت : " مسلما شما فرد مناسبي براي اين كار نيستيد."
بنا براين آنها مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حاليكه اسحه اي را به او مي دادند گفتند:
"- ما بايد بدانيم كه تو همه دستورات ما را تحت هر شرايطي اطاعت مي كني. همسرت درون اتاق نشسته است اين اسلحه را بگير و او بكش "
مرد دوم كمي بهت زده به آنها نگاه كرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. براي مدتي همه جا سكوت برقرار شد و پس از 5 دقيقه او با چشماني اشك آلود از اتاق خارج شد و گفت:
" – من سعي كردم به او شليك كنم، اما نتوانستم ماشه را بكشم و به همسرم شليك كنم. حدس مي زنم كه من فرد مناسبي براي اين كار نباشم،"
كارمند Cia پاسخ داد:
"- نه! همسرت را بردار و به خانه برو."
حالا نها خانم شركت كننده باقي مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند:
" – ما بايد مطمئن باشيم كه تو تمام دستورات ما را تحت هر شرايطي اطاعت مي كني. اين تست نهايي است. داخل اتاق همسرت بر روي صندلي نشسته است . اين اسلحه را بگير و او را بكش."
او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد. حتي قبل از آنگه در اتاق بسته شود آنها صداي شليك 12 گلوله را يكي پس از ديگري شنيدند. بعد از آن سر و صداي وحشتناكي در اتاق راه افتاد، آنها صداي جيغ، كوبيده شدن به در و ديوار و ... را شنيدند. اين سرو صداها براي چند دقيقه اي ادامه داشت. سپس همه جا ساكت شد و در اتاق خيلي آهسته باز شد و خانم مورد نظر را كه كنار در ايستاده بود ديدند. او در حاليكه عرق را از پشاني اش پاك مي كرد گفت:
"- شما بايد مي گفتيد كه گلوله ها مشقی است است. من مجبور شدم مرتيكه را آنقدر با صندلي بزنم تا بميرد

Asalbanoo
17-02-2007, 06:11
بازرگانى در شهر بغداد زندگى مى‌کرد و از مال دنيا بسيار داشت. روزى مى‌خواست به سفر حج برود، دار و ندار خود را تبديل به جواهر کرد و آن‌را در هميانى قرار داد و پيش قاضى برد تا به‌صورت امانت به او بسپرد. قاضى گفت: من امانت کسى را قبول نمى‌کنم، آن‌را بردار و پيش کس ديگرى ببر. بازرگان به درستى قاضى بيشتر مطمئن شد. اصرار کرد که قاضى امانت او را قبول کند. قاضى گفت: من هميان تو را لاک و مهر مى‌کنم، خودت ببر در يکى از قفسه‌هاى دست راست کتابخانه بگذار. بعد از سفر هم بيا و آن‌را بردار. بازرگان قبول کرد. قاضى هميان او را لاک و مهر کرد و بازرگان آن‌را برد و در گوشه‌اى از کتابخانهٔ قاضى گذاشت. بعد به سفر رفت و حج خود را انجام داد و با مقدارى سوغاتى پيش قاضى برگشت. قاضى از گرفتن سوغات امتناع کرد. اما بازرگان اصرار کرد و او پذيرفت. بعد بازرگان سراغ امانتى خود را گرفت. قاضى گفت: کدام امانتي؟ بازرگان نشانى داد. بازرگان گفت: اگر در کتابخانه گذاشته‌اى حتماً همانجا است.
بازرگان به کتابخانهٔ قاضى رفت و هميان خود را با لاک و مهر دست نخورده، آنجا ديد. اما چيزى در هميان نبود. سوراخى در ته کيسه بود. بازرگان بر سر زنان نزد قاضى برگشت و ماجرا را به او گفت. قاضى گفت. خانهٔ من موش‌هاى بزرگى دارد که به جواهر علاقه‌مند هستند! حتماً آنها بره‌اند!
بازرگان گريان و نالان در کوچه‌ها مى‌رفت که بهلول او را ديد و علت گريه‌اش را پرسيد. بازرگان قضيه را گفت. بهلول گفت: من کار تو را درست مى‌کنم. از آنجا به نزد برادرش هارو‌ن‌الرشيد، که خليفهٔ بغداد بود، رفت و از او خواست تا حکمى بدهد که او پادشاه موش‌ها است. هارون‌الرشيد بسيار خنديد و حکم را به‌دست بهلول داد. بهلول پانصد نفر را با بيل و کلنگ اجير کرد و به خانهٔ قاضى رفت و دستور داد که پى‌هاى خانه را بکنند. نوکران قاضى به او خبر دادند، چه نشسته‌اى که الآن خانه‌ات خراب مى‌شود. قاضى چند نفر را فرستاد تا علت را از بهلول بپرسند. بهلول در جواب گفت: ”مى‌خواهم اين خانه را خراب کنم و تمام موش‌هائى را که زير پى هستند تنبيه کنم و جواهرى را که از حاجى بازرگان برده‌اند، پس بگيرم. فرمان هم از خليفه گرفته‌ام.“ قاضى آمد و گفت: ”دستم به دامنت. بگو پى‌ها را نکنند، من جواهر بازرگان را صحيح و سالم به تو مى‌دهم تا به صاحبش برساني. بهلول به کارگران دستور داد دست از کار بکشند. قاضى رفت و جواهر را آورد.
بهلول با جواهر نزد خليفه رفت و گفت که بازرگان را بخواهد. بازرگان آمد و بهلول جواهرش را به او پس داد. هارون‌الرشيد دستور داد ريش‌هاى قاضى را بتراشند و بر خرى برهنه سوار کنند. چنين کردند. لوحه‌اى هم بر گردنش آويختند که بر روى آن چنين نوشته بودند: ”سزاى خيانت در امانت چنين است“.

magmagf
17-02-2007, 06:25
در سال 264 يعقوب در جندى شاپور خوزستان به تهيه سپاه براى حمله به بغداد مشغول بود كه به درد قولنج مريض شد. معتمد خليفه عباسى در اين ايام پیکی پيش او فرستاد و به طريق تملق به او پيغام داد: كه اكنون ما را معلوم شده كه تو مردى ساده بودى و به سخن اين و آن فريفته شدى و قصد ما كردى و اينك كه خداوند ما را بر تو غلبه داده گناه تو را بخشوديم و براى اينكه مرحمت خود را بار ديگر تجديد كنيم تو را كماكان به امارت خراسان و فارس مى گماريم .
يعقوب دستور داد، قدرى نان خشك و ماهى و تره و پياز را داخل طبق چوبين گذاشتو به پیک خليفه گفت : به مخدوم خود بگو من رويگر زاده ام و از پدر رويگرى آموخته ، خوراك من نان جوين و پياز و ماهى و تره بوده و اين دولت و شوكت كه مى بينى از راه دلاورى و شير مردى به دست آورده ام نه از ميراث پدر و نعمت تو، تا خاندانت برنيندازم از پاى ننشينم ، اگر مردم از جانب من خواهى آسود، اگر ماندم سر و كارت با اين شمشير است و اگر مغلوب شدم به سيستان بازمى گردم به اين نان خشك و پياز بقيه عمر را به انجام مى رسانم .

saye
18-02-2007, 09:55
سلام!
این هم بخش هشتم.
به نزر ! شما ادامه بدم؟( آخه هیچ هرفی! نمیزنید)
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

من هم از شما سپاسگزارم به خاطر زحمتی میکشین
و با حرف دیانلای عزیز هم موافقم
امیدوارم همیشه شاد و موفق باشید
......................




روزي يكي از پادشاهان به سير و سياحت رفت ،تا اين كه به روستايي رسيد ،كمي در آنجا توقف كرد،تا قدري استراحت كند

پادشاه به همراهان خود گفت :بساط طعام را آماده كنيد .همراهان گفتند:بله قربان .پادشاه گفت كمي توقف مي كنم و سپس به راه خود ادامه مي دهيم.همگي گفتند :اطاعت قربان!

پادشاه گفت:آن پيرمرد هم كه در حال كار كردن هست را بگوييد تا بيايد(و با خود زير لب مي گفت:چگونه اين شخص با اين كهولت سن هنوز سر پاست)يكي از افراد گفت آهاي پير مرد بيا جلو،بيا اينجا.

پير مرد جلو امد و گفت :بله ،با من كاري بود!پادشاه گفت:ببينم تو چند سال از عمرت سپري شده؟پير مرد گفت:يكصد و بيست سال ،پادشا‌ه :و هنوزسر پا هستي و كار مي كني.

پير مرد:بله. پادشاه:ما با داشتن وسايل عيش و نوش و استراحت،نصف عمر شما را هم نداريم !!شما دهاتي ها كه وسايل عيش و نوش به قدر ما نداريد ،چطور اين همه عمر مي كنيد؟پيرمرد در جواب پادشاه گفت:هر يك از انسانها سهم مشخصي از اطعام را دارند.هيچكس در اين دنيا بيشتر از اندازه خود نمي تواند مصرف كند .شما در عرض چند سال با پر خوري و زياده روي ،سهم خود را مصرف مي كنيد .

بنا بر اين و قتي كه تمام شد ۀديگر سهمي نداريد و مي ميريد،ولي ما چون سهم خود را كم كم مصرف مي كنيم .بيشتر از شما عمر مي كنيم ،قربان!!!
...

saye
21-02-2007, 19:16
زن جوانی همراه همسرش کنار دیوار ایستاده بود و به شدت اشک می ریخت . شیوانا از مقابل آنها عبور کرد . وقتی گریه زن را دید ایستاد و علت را از او پرسید.
زن گفت : همسرم جوان است و گاه گاه با کلامی زشت مرا می رنجاند!
او مرد لایق و خوبی است و تنها عیبی که دارد بد دهنی و زشت کلامی اوست که گاهی مرا به گریه وا می دارد.

شیوانا با تاسف سری تکان داد و خطاب به مرد گفت:
هیچ انسانیلیاقت اشک های انسان دیگر را نداردو اگر انسان لایقی در دنیا پیدا شد اوهرگز دلش نمی آید که دل دیگری را به درد و اشک او را در آورد .

magmagf
21-02-2007, 21:46
روزی شیوانا برای جمعی از شاگردانش درس می گفت. مردی با تکبر وارد مجلس درس شد و خطاب به شیوانا گفت که او یکی از مامورین عالی رتبه امپراتور است و آمده است تا از بیانات استاد بزرگ معرفت درس بگیرد. شیوانا با تبسم پرسید:" جناب امپراتور شما را به چه شغلی در این منطقه گمارده اند؟!"



مامور امپراتور گفت:" ماموریت من ساخت جاده و بازسازی و اصلاح جاده های منتهی اصلی و فرعی این سرزمین است."



لبخند شیوانا محو شد و با خشم بر سر مامور فریاد زد:" تو که از سوی امپراتور مامور شده ای تا جاده ها را اصلاح کنی به چه جراتی در این کلاس حضور یافته ای. هیچ می دانی که چقدر گاری به خاطر چاله های ترمیم نشده در سطح معابر چرخهایشان شکسته و چقدر اسب و قاطر به خاطر سنگ ها و موانع پراکنده در سطح جاده دست و پا شکسته شده اند؟آیا از جاده دهکده عبور کردی و مشکلات آن را در هنگام بارندگی و حتی در مواقع عادی ندیدی!؟ تو این وظیفه سنگین نگهداری و بازسازی جاده ها را از امپراتور پذیرفتی و آن را به خوبی انجام نداده ای و بعد آرام و با غرور به کلاس من آمده ای تا درس معرفت بگیری!؟ شرط اول کسب معرفت این است که ماموریت نهاده شده بر دوش خودت را به نحو احسن انجام دهی. دفعه بعد که خواستی به این کلاس بیایی، یا ماموریتت را به فرد صلاحیت دار دیگری محول کن و یا اینکه آن را به درستی انجام بده و بعد از پایان کار به سراغ معرفت بیا. شایستگی در انجام امور زندگی به نحو احسن شرط اساسی پذیرفته شدن در کلاس های معرفت شیوانا است."



می گویند از آن به بعد جاده ها و معابر منتهی به دهکده شیوانا در سراسر سرزمین بهترین بودند. شیوانا هر وقت در این جاده قدم می گذاشت با لبخند می گفت:" این مامور جاده ها زرنگ ترین شاگرد غیر حضوری کلاس معرفت است."

magmagf
23-02-2007, 07:58
در یک غروب زمستانی شیوانا از جاده خارج دهکده به سمت روستا روان بود. در کنار جاده مردی را دید که زخمی روی زمین افتاده است و کنار او چند نفر درحال تماشا و نظاره ایستاده اند. شیوانا به جمعیت نزدیک شد و پرسید:" چرا به این مرد کمک نمی کنید؟!؟"




جمعیت گفتند:" طبق دستور امپراتور هرکس یک فرد زخمی را به درمانگاه ببرد مورد بازپرسی و آزار قرار می گیرد. چرا این دردسر را به جان بخریم. بگذار یک نفر دیگر این کار را انجام دهد. چرا ما آن یک نفر باشیم؟!"




شیوانا هیچ نگفت و بلافاصله لباسش را کند و دور مرد زخمی پیچید و او را به دوش خود افکند و پای پیاده به سرعت او را به درمانگاه رساند. اما مرد زخمی جان سالم به در نبرد و ساعتی بعد جان داد. شیوانا غمگین و افسرده کنار درمانگاه نشسته بود که مامورین امپراتور سررسیدند و او را به جرم قتل مرد زخمی به زندان بردند.




شیوانا یکماه در زندان بود تا اینکه مشخص شد بیگناه است و به دستور امپراتور از زندان آزاد شد. روز بعد از آزادی مجددا شیوانا در جاده یک زخمی دیگر را دید. بلافاصله بدون اینکه لحظه ای درنگ کند دوباره لباس خود را کند و دور مرد زخمی انداخت و او را کول کرد تا به درمانگاه ببرد. جمعیتی از تماشاچیان به دنبال او به راه افتادند و هرکدام زخم زبانی نثار او کردند. یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:" چرا با وجودی که هنوز دیروز از زندان زخمی قبل خلاص شده اید دوباره جان خود را به خطر می اندازید؟!"شیوان تبسمی کرد و پاسخ داد:" خیلی ساده است! چون احساس می کنم اینکار درست است! و یک نفر باید چنین کاری را انجام دهد. چرا من آن یک نفر نباشم؟!"

magmagf
24-02-2007, 06:48
وتو اينك مقابل كتابخانه ات ايستاده اي .
پس از سال ها سراغ بهترین کتابی که نوشته بودی می روی. رمانی که بزرگ ترین جایزه را برایت به ارمغان آورده بود. ازلای کتاب های قفسه بیرونش می کشی. دستت می لرزد چرا؟ مور مورت می شود. کمی غبار کافیست تا به سرفه ات بیندازد.
چند سرفه بلند و خشک و کشدار. سرفه ات که بند می آید شانه های کتت را می تکانی.
کتاب را بین دو دست گرفته ای ونزدیک عینک می بری، کمی دورش می کنی . با پشت دست صورتت را می خارانی. بعد فوت می کنی روی سطح صاف جلد کتاب . تند صورتت را می خارانی .تمام تنت مور مور می شود.
هیچ وقت اسمی روی جلد ش نگذاشتی. نه اینکه فقط روی جلدش ، بلکه روی این رمانت هیچگاه اسمی نگذاشته بودی. آیا فقط به همین دلیل این رمان را شایسته آن جایزه دانسته بودند؟ فقط به دلیل نداشتن اسم. همیشه این موضوع آزارت می داد که شايد تمام این هفتصد صفحه تحت الشعاع اسم نداشته اش قرار گرفته باشد . اوایل خیلی لذت می بردی از اینکه توتنها رمانی را نوشته بوی که اسمی ندارد و همه درباره اش حرف می زنند و از تفاوتش ؛ تفاوتی که تو سالها به آن افتخار می کردی،مي گويند. اما رفته رفته سوهان روحت شد. هر جا می رفتی با این سئوال روبرو بودی : آقای پوریا فلاح چرا برای رمانت اسمی نگذاشته ای؟ وتو سال ها لبخند زده بودی و چیزی نگفته بودی . تا کم کم اوقاتت تلخ شد ودیگر حاضر به شنیدن این سوال نبودی یا شاید تحملش را نداشتی : براق می شدی ، چيزي زير پوست صورتت مي خزيد وپوست صورتت را به شدت می خاراند.
کم کم تمام بدنت شروع به خارش کرد. كلي با خودت كلنجار رفتي ، راضي نشدي بروي دكتر؛ بعد بگويي جانوري زير پوستت مي دود و تو از پي اش تمام پوست تنت را مي خاراني. توشايد واقعا" نمی دانستی دردت چیست! باید روی کتابت؛ روی بهترین کتابت که بزرگ ترین جایزه را برایت آورده بود اسم می گذاشتی. آیا فقط به دلیل نداشتن اسم، رمانت جایزه گرفته بود؟ سالها با خودت کلنجار رفتی اما هیچ وقت اسم مناسبی پیدا نکردی! واقعا" اسم مناسبی پیدا نکردی؟ یا نمی خواستی پیدا کنی؟ پس گذاشتی اش توی قفسه لای کتابهای دیگر، همچنان بی اسم. هیچ دعوتی را هم دیگر نپذیرفتی . پوست بدنت کم کم آرام گرفت. اما تو دیگر هیچگاه خودت را در آینه ندیدی . می ترسیدی؟ نه! اما با لمس پوست صورتت می دانستی چه خبر است . پس بهتر دیدی هرگز دیگر به شیئی که برگردان چهره ات مي شود نگاه نکنی.
حالا پس از سال ها داری با کف دست روی جلد را تمییز می کنی . جلد سیاه وچرمی کتاب سال ها چون چادری سیاه بر صفحات کتابت خیمه زده بود . باز سرفه ات می گیرد. زیر پوستت چیزی گویی می خزد واحساس خارش می کنی. می ترسی نکند دوباره شروع شود؟ کتاب را بازنمی کنی .به نظر مي رسد تردید داری؟ می نشینی پشت میز مطالعه ، صندلی چرقی می کند وپایه هایش می لرزد. کتاب را می گذاری روی میز. دست می کشی روی صورتت : نه ، نمی خارد! لبخند می زنی . پلک های بی مژه ات را چند بارروی هم می فشری و از بالای عینک روی جلد را نگاه می کنی. مدت زیادی به جلد کتاب نگاه می کنی. تردید داری؟ بالاخره کتاب را با دست لرزان باز می کنی .عینک را با انگشت سبابه هل می دهی بالای بینی. هی ورق می زنی و به برگ های بی نوشته نگاه می کنی و گاهی انگشت می کشی روی صفحات .همیشه اسم کتاب هايت را ازلابه لای نوشته هايت بیرون می کشیدی. حالازمان زیادی را داری صرف این کار می کنی .هي ورق مي زني. دست می کشی باز روی صورتت . نه نمی خارد! تا آخرین برگ را هم ورق می زنی. سفید سفید سفید، بدون هیچ نوشته ای!
عینک را با همان انگشت پایین می کشی و از بالا به انتهای صفحه نگاه می کنی . موریانه ای پایان آخرين برگ سفید كتاب مرده است ! موریانه را با شست وانگشت سبابه برمی داری. کتاب را می بندی و قلم برمی داری و نوک قلم راتوی دوات فرو می كني. بعد روی جلد کتاب می نویسی (( موریانه ای پایان آخرین صفحه مرده بود.)) به جلد سياه نگاه مي كني . چيزي مي بيني ؟ شايد براي همين نقطه ي ((بود)) را جا گذاشته ای. چراموریانه را به جای نقطه قرارنمی دهی؟ نگاهش مي كني . آرام نفست را بیرون می دهی . چيزي زير پوستت نمي خزد. موريانه از لاي انگشت هات روي جلد كتاب مي افتد وتو نمي فهمي.
صورتت را روی کتاب می گذاری. آرام نفس می کشی . بازدمت موريانه را كمي تكان مي دهد. خارش نداری . حتا مور مورت هم نمی شود. فقط آرام پلك مي زني وآخرین نفست را قبل از خوابی طولانی بیرون می دهی؛ آن وقت لب هايت از هم گشوده مي شود. انگار داري مي خند ي ؟ احساس مي كني داري كوچك مي شوي . توكوچك مي شوي ، كوچك تر.
آنقدر...
حالا جاي نقطه ي (( بود )) مي نشيني.


پوريا فلاح

pedram_ashena
24-02-2007, 12:54
داستاني كه خودم نوشتم:
مرد،داس،كنده درخت
صداي گوش نواز آب همانند يك لالايي مداوم مرد را به خواب تشويق مي كرد.ولي فرصتي نبود.“حالا وقت براي خوابيدن زياده“مرد اين جمله را زير لب گفت.سعي كرد كارهاي نيمه تمامش را مرور كند.“يك خونه براي پسرم بسازم،جهيزيه سارا را آماده كنم.براي زنم النگو بخرم هر چند خودش انتظاري نداره ولي آخرين باري كه براش طلا خريدم موقع ازدواج بود به هر حال زنه بايد يه پشتوانه داشته باشه يا نه؟“به شدت احساس خستگي مي كرد هنوز به نصف اون كارهايي كه بايد ميكرد فكر نكرده بود زمين را هم كامل شخم نزده بود مي دونست پسرش اهل شخم زدن نيست” بعيد كه امسال زمين كامل شخم بخوره“صداي ماشين مرد را از افكارش بيرون آورد بايد كمك مي گرفت ولي ماشين خيلي سريع رد شد.مگس مزاحمي هي دور چشماش وزوز مي كرد خيسي علفهاي زيرش را كاملاً احساس مي كرد.”اه اگه ميشد خورشيد زودتر غروب مي كرد“نور مستقيم به چشماش مي تابيد ولي تلاشي براي تكان خوردن نكرد مگس حالا پرروتر شده بود چشمانش را بست تا نور اذيتش نكند ”واي نماز صبح را نخواندم كاش قضاش را ميگرفتم پدر تنبلي بسوزه آخرش هم كار دستم داد.
صداي دختران روستاشون را شناخت احتمالاَ آمده بودند از چشمه آب بر دارند ”خسته نباشي مشتي“از دور داد زد شايد گلنساء بود يا ريحانه نزديك نشدند صداي خنده هايشان نشان از دور شدنشان مي داد سعي كرد سر بلند كند و ببيند گلنساء بود يا ريحانه ولي خسته بود دست از مقاومت برداشت و گوش به صداي آب داد.تصاوير در نظرش تغير شكل مي دادند صداي خنده هاي گنگي مي شنيد .علفهاي اطرافش به جاي سبز قرمز بودند و حالا رگه هاي خون به سمت آب كشيده مي شدند.نبايد داسش را اونطوري زمين مي گذاشت شايد هم تقصير اون كنده درخت بود كه باعث شد سكندري بخورد به هر حال فرقي نمي كرد اولش تلاش زيادي ميكرد كه خود را به كنار جاده برساند ولي فقط دردش بيشتر مي شد و حالا …”كاش نماز صبح را قضا مي كردم“مرد اين را گفت و تن به خواب سپرد.

pedram_ashena
24-02-2007, 13:29
خودم:
شطرنج
سالها از زمان جنگ جهاني دوم و بمباران اتمي آن ميگذرد آن واقعه به كشورها ثابت كرد .كه اگر
مي خوا هند از پيش بازنده نبا شند بايد بمب اتمي داشته با شند . و رقابت شروع شد . تا جايي كه حتي
كشور ها ي كوچكي كه به اندازه شهر لندن هم نبودند . صاحب قدرت اتمي شدند . حتي كشور هاي فقيري
مانند گينه ، ليختن اشتاين و.... وزيران جنگ پيش از پيش گرفتار محاسبه و استرا تژيك شدند ديگر نه يك
كشور ونه يك همسايه بلكه كل جهان خطر ناك بود به مانند موشي كه در محاصره گربه ها قرار گرفته باشد .
وهر آن ممكن است يكي ازآن گربه ها حمله كند . ولي كدام ؟ محاسبه همين كدام يك كاري خارج از توان
انسان تشخيص داده شد . وبار ديگر جمله حمله كن تا غافلگير نشي سر لوحه بعضي از كشور ها قرار گرفت كشور سفيد به كشور سياه حمله كرد دانشمندان كشور سياه ابررايانه اي ساختند براي تفسير جنگ ما شين خوب كار ميكرد به اين ترتيب كه گروهي اطلاعات دشمن را گرد آوري مي كردند و به فردي كه اپرا تور ما شين بود ميدادند و او اين اطلاعات را به زبان كامپيوتروارد مي كرد.
(خوب چي شد جواب داد؟)مرد به سمت ميكروفون رفت و در حالي كه جواب ماشين را بررسي مي كرد جواب داد:بله 10 برگي ميشه ميدم به رابط تا براتون بياره.
در اتاق جنگ ژنرال گزارشات محرمانه ماشين را از رابط كه خود فرد كار آزموده اي در جنگ بود دريافت كرد.(بسيار خوب بريد بيرون و به منشي بگوييد جهت تايپ فرامين بيايد.)رابط با يك احترام نظامي عقب گرد مي كند و خارج مي شود.منشي پس از چند دقيقه وارد مي شود.(قربان!)(بنشينيد.....دستور اكيد به تمامي گردانهاي حاظر در منطقه عملياتي 1-5 بلافاصله پس از دريافت دستور منطقه را به سمت موقعيت 5-3ترك نماييد و ...)منشي نگاهي به ژنرال مي اندازد (فكر نمي كنيد قربان اين عقب نشيني موجب از بين رفتن نيروهاي حاظر در منطقه بشود؟)ژنرال خيره به منشي با لحني تحكم آميز مي گويد( فكر نكنم اين موضوع در حيطه كاري شما باشد خانم).
ساعتي بعد منشي دستورات را درون پاكتي قرار مي دهد و به مامور اجرائيات تحويل مي دهد.اين چرخه تقريبا هر روز در وزارت جنگ تكرار مي شد و به غير از اپراتور؛رابط؛ژنرال و منشي فرد ديگري به دستورات و راه حلهاي ماشين دسترسي نداشت و اين البته امري واجب براي مخفي نگهداشتن موضوع ماشين از دشمن بود.
كشور سفيد در جنگ شكست مي خورد و تسليم مي شود.در كاخ رياست جمهوري كنفرانس خبري برگزار مي شود.
رئيس جمهور به چهره هاي متبسم حاظرين نگاه مي كند و ادامه مي دهد(فكر كنم امروز زمان معرفي سلاح ويژه ما در جنگ است ما بايد از تكنولوژي جديد تشكر كنيم تكنولوژي كه برگ برنده ما در جنگ بود گذشتگان حتي فكر نمي كردند يك روز جنگ اين قدر پيچيده شود كه فقط يك ماشين بتواند آنرا اداره كند من از مسئول و اپراتور كامپيوتر مي خواهم بيشتر توضيح بدهد.
مرد عينكي لاغر اندام بلند مي شود جمعيت تشويق مي كنند.سرفه اي مي كند و آرام طوري كه ديگران به سختي صدايش را مي شنيدند گفت(من با استفاده از اطلاعات گرد آوري شده از دشمن همانند نوع جنگ افزارها ؛موقعيت تسليحات؛نفرات پياده و حتي وضعيت آب و هوايي اطلاعاتي به ماشين مي دادم و ماشين با در نظر گرفتن احتمالات چيزي درست شبيه بازي شطرنج بهترين گزينه را براي ما نمايش مي داد ...)جمعيت تشويق مي كنند.مرد كمي با خود كلنجار مي رود بعد ادامه مي دهد(...البته لازم است حالا كه جنگ تمام شده است اعترافي بكنم گاها اتفاق مي افتاد كه ماشين به دلايلي خراب مي شد و يا دير جواب مي داد ...البته خيلي كم و ...من...من...طبق نظر خودم گزارش ماشين را تنظيم مي كردم )نگاه ها به رئيس جمهور دوخته مي شود و او كه هنوز از شوك اين خبر بيرون نيامده بود با لكنت مي پرسد(دقيقا از كي آقا؟)(ميشه گفت دراين اواخر ماشين اصلا خوب كار نمي كرد حدود يك ساله)ژنرال با عصبانيت بلند مي شود( يعني من طبق نظريات تو مي بايست تصميم مي گرفتم؟)رابط كه در كنار اپراتور نشسته بود با قيافه حق به جانبي گفت(من مي دونستم نبايد به آن گزارشات اعتماد كرد و اگر نبود دست كاريهاي من شايد ما اين جنگ را مي باختيم)فرياد جيغ مانندي از دهان رئيس جمهور خارج مي شود.ژنرال با عصبانيت روي ميز مي كوبد و رو به رئيس جمهور مي گويد(و شما حتما به من اين حق را مي داديد كه به جاي تصميم يك اپراتور و يك رابط خودم جنگ را اداره كنم و چه خوب شد كه من گزارشات اينها را مد نظر قرار نمي دادم.)(يعني شما هم آقاي ژنرال .....)ژنرال با قاطعيت يك مرد جنگي جواب مي دهد آقاي رئيس جمهور من يك كهنه سربازم هيچوقت افسار خود را به دست يك آهن پاره نمي دهم.منشي كه در گوشه اي از سالن ايستاده بود به آرامي زير لب گفت (البته آقاي ژنرال خوشبختانه دستورات شما دقيقا هماني نبود كه من تايپ مي كردم و گرنه امكان نداشت نامزد من سالم از جبه ها بر گردد.

magmagf
25-02-2007, 06:28
دوست نداشتي تماشا كني ، ‌اما ايستـادي . ‌نمي دانم چرا ، برايـت چه جاذبـه اي داشت ؟ شايد دلـت مي سوخت و شايد هم ....
ايستادي در كنار پياده رو. و مرد فرياد مي كشيد و دختر جوان زير آوار مشتهاي او. دلت ريش ريش شد اما نمي توانستي كاري بكني. موضوع خانوادگي بود. تعهدي تو را نگه داشته بود و تعهدي هم به تو اجازه دخالت نمي داد. نه راه پس داشتي نه راه پيش. آه ... اگر مي توانستي ، اگر مي شد ، اگر دست و پايت در چسب تعهد گرفتار نبود ... و همچنان دختر جيغ مي كشيد. چند بار سرش به جدول خورد. يك بار هم بلند شد تا فرار كند اما مرد راهش را بست. دختر با التماس و نااميد به جمعيت تماشاچي خيره شد ، ‌اما برايش رمقي نمانده بود كه فرياد بزند يا چند قدم راه برود. و دست مرد دوباره بالا رفت و باز آوار ... با خودت فكر كردي بروم بهتر است .
چند قدم رفتي اما ناگاه، سكوت دختر، تو را متوقف كرد و صداي در هم آژير آمبولانس و پليس كه از انتهاي خيابان، موازي با هم مي آمدند. دخترك بيچاره كبود و خون آلود، از حركت باز ايستاده بود. آهسته جلو رفتي. خم شدي و نبضش را لمس كردي، نمي زد .
مأمورهاي پليس و پرستار ها انجام وظيفه كردند و رفتند و بعد هم نوبت سپور بود كه شيشه شكسته ها و خون ها را پاك كند. و همـه، هر كس با توجه به تخصص و تعهدش از "قبرفروش" و" قبركَن" و "غسّـال" و "گريه كن" و "آشپز" بگير تا ... تـوي صـف ايـستاده بودند. واما تو كـجاي كار بـودي، نمي دانم ! صداي خش خش ممتدي به گوشَت رسيد و بعد ...
ـ نويد. نويد. ياسر...
با عجله كنار كشيدي و دست به كمرت بردي : ياسر جان به گوشم ....


مسعود كاميابي

pedram_ashena
25-02-2007, 10:51
داستان شنل قرمزي(طنز
يه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت :
عزيزم چند روزه مادر بزرگت مبايلشو جواب نميده . هرچی SMS هم براش ميزنم
باز جواب نمیده . online هم نشده چند روزه . نگرانشم .
چندتا پيتزا بخر با يه اکانت ماهانه براش ببر . ببين حالش چطوره .
شنل قرمزی گفت : مامی امروز نميتونم .
قراره با پسر شجاع و دوست دخترش خانوم کوچولو و خرس مهربون بريم ديزين اسکی .
مادرش گفت : يا با زبون خوش ميری . يا ميدمت دست داداشت گوريل انگوری لهت کنه .
شنل قرمزی گفت : حيف که بهشت زير پاتونه . باشه ميرم .
فقط خواستين برين بهشت کفش پاشنه بلند نپوشين .
مادرش گفت : زود برگرد . قراره خانواده دکتر ارنست بيان.
می خوان ازت خاستگاری کنن واسه پسرشون .
شنل قرمزی گفت : من که گفتم از اين پسر لوس دکتر خوشم نمياد .
يا رابين هود يا هيچ کس . فقط اون و می خوام .
شنل قرمزی با پژوی ۲۰۶ آلبالوئی که تازه خريده از خونه خارج ميشه .
بين راه حنا دختری در مزرعه رو ميبينه .
شنل قرمزی‌: حنا کجا ميری ؟؟؟
حنا : وقت آرايشگاه دارم . امشب يوگی و دوستان پارتی دعوتم کردن .
شنل قرمزی: ای نا کس حالا تنها میپری ديگه !!
حنا : تو پارتی قبلی که بچه های مدرسه آلپ گرفته بودن امل بازی در آوردی .
بهت گفتن شب بمون گفتی مامانم نگران ميشه . بچه ها شاکی شدن دعوتت
نکردن .
شنل قرمزی: حتما اون دختره ايکبری سيندرلا هم هست ؟؟؟
حنا : آره با لوک خوشانس ميان .
شنل قرمزی: برو دختره ............ ......... ......... ......... ....
( به علت به کار بردن الفاظ رکيک غير قابل پخش بود )
شنل قرمزی يه تک آف ميکنه و به راهش ادامه ميده .
پشت چراغ قرمز چشمش به نل می خوره !!!!!
ماشينا جلوش نگه ميداشتن اما به توافق نمی رسيدن و می رفتن .
ميره جلو سوارش ميکنه .
شنل قرمزی : تو که دختر خوبی بودی نل !!!!!
نل : ای خواهر . دست رو دلم نذار که خونه .
با اون مرتيکه ...... راه افتاديم دنبال ننه فلان فلان شدمون .
شنل قرمزی: اون که هاج زنبور عسل بود .
نل : حالا گير نده . وسط راه بابا مون چشمش خورد به مادر پرين رفت گرفتش .
اين دختره پرين هم با ما نساخت ما رو از خونه انداختن بيرون .
زندگی هم که خرج داره . نميشه گشنه موند .
شنل قرمزی : نگاه کن اون رابين هود نيست ؟؟؟؟ کيف اون زن رو قاپيد .
نل : آره خودشه . مگه خبر نداشتی ؟ چند ساله زده تو کاره کيف قاپی .
جان کوچولو و بقيه بچه ها هم قالپاق و ضبط بلند ميکنن .
شنل قرمزی : عجب !!!!!!!!!!!! !!
نل : اون دوتا رو هم ببين پت و مت هستن . سر چها راه دارن شيشه ماشين پاک
می کنن .
دخترک کبريت فروش هم چهار راه پائينی داره آدامس ميفروشه .
شنل قرمزی : چرا بچه ها به اين حال و روز افتادن ‌؟؟؟؟
نل : به خودت نگاه نکن . مادرت رفت زن آقای پتيول شد .
بچه مايه دار شدی . بقيه همه بد بخت شدن .
بچه های اين دوره و زمونه نمی فهمن کارتون چيه .
شخصيتهای محبوبشون شدن ديجيمون ها ديگه با حنا و نل و يوگی و خانواده دکتر ارنست حال نمی کنن .

magmagf
25-02-2007, 23:58
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

rsz1368
26-02-2007, 21:34
كيك بهشتي مادربزرگ

پسركوچكي براي مادربزرگش توضيح مي دهدكه چگونه همه چيز ايراد دارد:مدرسه،خانواده،دوستان و ...

مادربزرگ كه مشغول پختن كيك است،از پسر كوچولو مي پرسدكه كيك دوست دارد؟وپاسخ پسركوچولو البته مثبت است.

-روغن چطور؟

-نه!

-وحالا دوتا تخم مرغ.

-نه مادربزرگ!

-آرد چي؟از آرد خوشت مي آيد؟جوش شيرين چطور؟

-نه مادربزرگ!حالم از همه شان به هم مي خورد.

-بله،همه اين چيزها به تنهايي بد به نظر مي رسند.اما وقتي به درستي با هم مخلوط شوند،يك كيك خوشمزه درست مي شود.خداوند هم به همين ترتيب عمل مي كند.خيلي از اوقات تعجب مي كنيم كه چرا خداوند بايد بگذارد ما چنين دوران سختي را بگذرانيم.اما او مي داند كه وقتي همه اين سختي ها را به درستي در كنار هم قرار دهد ،نتيجه هميشه خوب است.ما تنها بايد به او اعتماد كنيم،درنهايت همه اين پيشامدها با هم به يك نتيجه فوق العاده مي رسند.

saye
28-02-2007, 18:44
عشق را امتحان كن!

اين يك ماجراي واقعي است:
سالها پيش ' در كشور آلمان ' زن و شوهري زندگي مي كردند.آنها هيچ گاه صاحب فرزندي نمي شدند.
يك روز كه براي تفريح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ' ببر كوچكي در جنگل' نظر آنها را به خود جلب كرد.
مرد معتقد بود : نبايد به آن بچه ببر نزديك شد.
به نظر او ببرمادر جايي در همان حوالي فرزندش را زير نظر داشت.پس اگر احساس خطر مي كرد به هر دوي آنها حمله مي كرد و صدمه مي زد.
اما زن انگار هيچ يك از جملات همسرش را نمي شنيد ' خيلي سريع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زير پالتوي خود به آغوش كشيد ' دست همسرش را گرفت و گفت :
عجله كن!ما بايد همين الآن سوار اتوموبيلمان شويم و از اينجا برويم.
آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به اين ترتيبببر كوچك ' عضوي از ا عضاي اين خانواده ي كوچك شد و آن دو با يك دنيا عشق و علاقه به ببر رسيدگي مي كردند.
سالها از پي هم گذشت و ببر كوچك در سايه ي مراقبت و محبت هاي آن زن و شوهر حالا تبديل به ببر بالغي شده بود كه با آن خانواده بسيار مانوس بود.
در گذر ايام ' مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهي پس از اين اتفاق ' دعوتنامه ي كاري براي يك ماموريت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسيد.
زن ' با همه دلبستگي بي اندازه اي كه به ببري داشت كه مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ' ناچار شده بود شش ماه كشور را ترك كند و از دلبستگي اش دور شود.
پس تصميم گرفت : ببر را براي اين مدت به باغ وحش بسپارد.در اين مورد با مسوولان باغ وحش صحبت كرد و با تقبل كل هزينه هاي شش ماهه ' ببر را با يك دنيا دلتنگي به باغ وحش سپرد و كارتي از مسوولان باغ وحش دريافت كرد تا هر زمان كه مايل بود ' بدون ممانعت و بدون اخذ بليت به ديدار ببرش بيايد.
دوري از ببر' برايش بسيار دشوار بود.
روزهاي آخر قبل از مسافرت ' مرتب به ديدار ببرش مي رفت و ساعت ها كنارش مي ماند و از دلتنگي اش با ببر حرف مي زد.
سر انجام زمان سفر فرا رسيد و زن با يك دنيا غم دوري' با ببرش وداع كرد.
بعد از شش ماه كه ماموريت به پايان رسيد ' وقتي زن ' بي تاب و بي قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ' در حالي كه از شوق ديدن ببرش فرياد مي زد :
عزيزم ' عشق من ' من بر گشتم ' اين شش ماه دلم برايت يك ذره شده بود ' چقدر دوريت سخت بود ' اما حالا من برگشتم ' و در حين ابراز اين جملات مهر آميز ' به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز كرد و ببر را با يك دنيا عشق و محبت و احساس در آغوش كشيد.
ناگهان ' صداي فريادهاي نگهبان قفس ' فضا را پر كرد:
نه ' بيا بيرون ' بيا بيرون : اين ببر تو نيست.ببر تو بعد از اينكه اينجا رو ترك كردي ' بعد از شش روز از غصه دق كرد و مرد.اين يك ببر وحشي گرسنه است.
اما ديگر براي هر تذكري دير شده بود.ببر وحشي با همه عظمت و خوي درندگي ' ميان آغوش پر محبت زن ' مثل يك بچه گربه ' رام و آرام بود.
اگرچه ' ببر مفهوم كلمات مهر آميزي را كه زن به زبان آلماني ادا كرده بود ' نمي فهميد ' اما محبت و عشق چيزي نبود كه براي دركش نياز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصي باشد.چرا كه عشق آنقدر عميق است كه در مرز كلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالي است كه از تفاوت نوع و جنس فرا رود.
براي هديه كردن محبت ' يك دل ساده و صميمي كافي است ' تا ازدريچه ي يك نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هديه كند.
محبت آنقدر نافذ است كه تمام فصل سرماي ياس و نا اميدي را در چشم بر هم زدني بهار كند.
عشق يكي از زيباترين معجزه هاي خلقت است كه هر جا رد پا و اثري از آن به جا مانده تفاوتي درخشان و ستودني ' چشم گير است.
محبت همان جادوي بي نظيري است كه روح تشنه و سر گردان بشر را سيراب مي كند و لذتي در عشق ورزيدن هست كه در طلب آن نيست.
بيا بي قيد و شرطعشق ببخشيم تا از انعكاسش ' كل زندگيمان نور باران و لحظه لحظه ي عمر ' شيرين و ارزشمند گردد.
در كورترين گره ها ' تاريك ترين نقطه ها ' مسدود ترين راه ها 'عشقبي نظير ترين معجزه ي راه گشاست.
مهم نيست دشوارترين مساله ي پيش روي تو چيست ' ماجراي فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترين قفل ها با كليد عشق و محبت گشودني است.


پس : معجزه ي عشق را امتحان كن !
بر گرفته از مجله ي موفقيت شماره ي 114

رويا خانوم
01-03-2007, 08:33
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛
در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!

saye
01-03-2007, 12:45
داستان اولتون تکراری بود رویا جان
..............


چرا آخرين برگ به هنگام افتادن از شاخه ي درخت آرزوها خنديد؟! مگر نمي دانست كه تنهاترين لحظه هاي عمر شاپركها در خلوت روياي او رقم مي خورد؟! ولي باز خنديد و رفت... رفتن از بيداري به خوابي ابدي. اما باز خنديد! زمين او را در آغوش گرفت، باد وحشي با آن همه فريب نيرنگ خود با نيشخند مرگبارش بر سر برگ خسته ايستاد، باز برگ خنديد! باد با فريادي پر از كينه پرسيد: به چه چيز مي خندي؟
برگ زرد و خسته در حالي كه برق اميد در چشمهايش مي درخشيد به صورت باد نگاهي انداخت. سكوتش سرشار از نا گفتني ها بود. باز خنديد و براي هميشه خوابيد!!!

اين بار، باد بود كه مي لرزيد و وحشت در وجودش موج مي زد. باد چه در چشمهاي برگ ديد كه اين گونه پريشان شده بود؟؟! زمين لب به سخن آورد و گفت: بهار در راه است...

اين تكرار هميشگي حيات است كه اين تازگي را در قلب زمين جاي مي دهد.

لحظه اي چشمهايم را مي بندم و به اولين چيز كه به ذهنم ميرسد فكر مي كنم. چيزي جز تو به يادم نمي آيد. آخر چرا؟! خوب اين رسم عاشقي است، ديگر غصه بس است. بايد خنديد! خنديد به آن همه پوچي و بي ثمري. ولي، ولي بهار در راه است...

magmagf
13-03-2007, 02:31
قزاق های سرمازده که از درازی این راه بی انتها جانشان به خرخره شان رسیده بود و از حال و روز خود و اسبشان و این همه مشقتی که مجبور به تحملش بودند کارد می زدی خونشان درنمی آمد. کاه و کلش بام خانه ها را می کندند. کمی پیش از رسیدن به مرز رومانی، «زلفی» توانست تو آبادی کوچکی از یک انبار یک کیسه جو بدزدد. صاحب ملک که پیرمرد سلیم النفسی بود حین دزدی مچش را گرفت، اما زلفی کتک مفصلی بهش زد و جو را برد واسه اسبش. درجه دار جوخه به موقع رسید. زلفی توبره را زده بود سراسب، کنارش قدم می زد با دست های لرزان پهلو های گود افتاده اش را نوازش می داد و چنان تو چشم هاش نگاه می کرد که انگار واقعا با یک آدم طرف است.

- جو را برگردان به صاحبش! واسه این کار تیرباران می شوی!

زلفی نگاه سیاه اریبی به درجه دار انداخت. کاسکتش را کوبید به زمین و برای اولین بار از روزی که به سربازی آمده بود بنا کرد، جیغ کشیدن؛«محاکمه کنید، تیربارانم کنید، همین جا سرم را ببرید، اما جو بی جو! می خواهید اسبم از گشنگی سقط شود، آره؟ ... من جو پس بده نیستم. دریغ از یک دانه اش!» اینها را می گفت و گاه به سر و گاه به یال اسب که حریصانه مشغول خوردن بود چنگ می زد و گاه به قبضه شمشیرش. درجه دار یک لحظه ماند که چه بگوید. به ساق های پوست و استخوانی حیوان نگاهی کرد، سری جنباند و درآمد که «تازه، به مالی که یبوست دارد جو می دهی؟»لحنش ناراحتی اش را لو می داد. زلفی تقریبا به نجوا گفت؛«نه دیگر از آن یبسی در آمده».


دن آرام- میخاییل شولوخوف- برگردان-احمد شاملو

magmagf
13-03-2007, 02:31
امروز صبح وارد شدیم و از ما پذیرایی خوبی نکردند؛ چون در ساحل هیچ کس نبود جز انبوهی از آدم های مرده یا تکه پاره هایی از آدم های مرده و تانک ها و کامیون های خرد شده. از چپ و راست گلوله می آمد و من این جور شلوغ پلوغی را اصلا خوش ندارم. پریدم توی آب، ولی آب گودتر از آن بود که نشان می داد و پای من روی یک قوطی کنسرو لیز خورد.

جوانکی که پشت سرم بود نصف بیشتر صورتش را گلوله برد، و من قوطی کنسرو را یادگاری نگه داشتم. تکه های صورتش را جمع کردم و دادم دستش، و او رفت که برود بیمارستان، ولی گمانم راه را عوضی گرفت، چون هی توی آب پایین رفت و رفت تا آب از سرش رد شد و گمان نمی کنم که دیگر آن زیرچشمش آنقدر ببیند که راه را گم نکند.

من راه درست را پیش گرفتم و همین که رسیدم یک لنگ پا صاف آمد وسط صورتم. خواستم یارو را فحش کاری کنم، اما انفجار مین فقط مقداری تکه های به درد نخور باقی گذاشته بود، پس ندید گرفتم و رفتم. 10 متر آن ورتر، رسیدم به سه نفر که پشت یک بلوک سیمانی ایستاده بودند و به یک گوشه دیوار که بالاتر از آنها بود تیراندازی می کردند ... زدم به شانه آن سه نفر که داشتند تیراندازی می کردند و بهشان گفتم؛«بیایید برویم جلوتر». البته آنها را اول فرستادم جلو و چه فکر خوبی کردم، چون اولی و دومی با گلوله آن دوتایی که به ما شلیک می کردند کشته شدند جلو من فقط یک نفر دیگر مانده بود، اما بیچاره بدآورد، تا یکی از آن دو تا را زد آن یکی دیگر دخلش را آورد که خودم را رساندم و حساب تیرانداز را رسیدم.

«مورمور» از «21 داستان از نویسندگان معاصر فرانسه»
بوریس ویان- ترجمه؛ ابوالحسن نجفی

boy iran
13-03-2007, 18:02
دلش مسجدي مي خواست با گنبدي فيروزه اي و مناره نه خيلي بلند و پير مردي که هر صبح و هر ظهر و هر شب بر بالاي آن الله و اکبر بگويد.

دلش يک حوض کوچک لاجوردي مي خواست. و شبستاني که گوشه گوشه اش مهر وتسبيح وچادر نماز است.

دلش هواي محله اي قديمي را کرده بود .با پير زنهايي ساده و مهربان که منتظر غروب اند و بي تاب حي علي الصلاه.

اما محله شان مسجد نداشت......

فرشته ها که خيال نازک و آرزوي قشنگش را ميديدند,به او گفتند :حالا که مسجدي نيست ,خودت مسجدي بساز.

او خنديد و گفت: چه محال زيبايي,اما من که چيزي ندارم.نه زميني دارم ونه تواني و نه ساختن بلدم.

فرشته ها گفتند:اين مسجد از جنسي ديگر است. مصالحش را تو فراهم کن,ما مسجدت را مي سازيم.

اما او تنها آهي کشيد.

و نمي دانست هر بار که دعايي مي کند ,هر بار که خدا را زمزمه مي کند,هر بار که قطره اشکي از گوشه چشمش مي چکد,آجري بر آجر گذاشته مي شود.آجر همان مسجدي که آرزويش را داشت.

و چنين شد که آرام آرام با کلمه ,با ذکر,با عشق و با دعا,با راز ونياز,با تکه هاي دل و پاره هاي روح,مسجدي بنا شد.

از نور و از شعور.مسجدي که مناره اش دعايي بود و هر کاشي آبي اش ,قطره اشکي.او مسجدي ساخت سيال و با شکوه ونا پيدا. چونان عشق. و هر جا که مي رفت , مسجدش با او بود. پس خانه مسجدي شد و کوچه مسجدي شد و شهر مسجدي.

آدم ها همه معمارند.معمار مسجد خويش, نقشه اين بنا را خدا کشيده است. مسجدت را بنا کن, پيش از آن که آخرين اذان را بگويند.

boy iran
13-03-2007, 18:04
فقط به اين خاطر از روي صندلي اش بلند شد و بي توجه به بقيه, شروع کرد به رقصيدن که تصميم گرفته بود به خودش بي احترامي کند. خودش را زير پا بگذارد. زندگيش و تمام عقايدش را به مسخره بگيرد. يک چيزي توي وجودش او را هميشه از اين کار بازمي داشت. براي او اصولي تعريف کرده بود که رقصيدن توي آن نبود و او هميشه به آن احترام مي گذاشت. ديگر نمي خواست به حرفش گوش بدهد.
اصلا توجهي نداشت که بلد نيست برقصد و دست و پايش مثل چوب خشک و حرکاتش بيشتر مضحک و خنده دار به نظر مي رسد تا شبيه به رقص.
هنوز چند لحظه نگذشته بود که احساس کرد دارد به خودش بي احترامي ميکند. دارد خودش و اصولش را زير پا ميگذارد.خودش و تمام زندگيش را به مسخره گرفته.
اخم کرد و برگشت نشست روي صندلي.

magmagf
17-03-2007, 06:24
راه پله خيلي پيچ داره. و هر جاش بايستي فقط تا سر پاگرد بعد رو مي بيني. امکان نداره بتوني يک جا بايستي و همه پله ها رو يکجا ببيني. اگه دوتا يکي بالا بري زودتر به پاگرد مي رسي و زودتر بقيه پله ها رو مي بيني...باز هم تا پاگرد بعدي. فقط مواظب باش پات ليز نخوره...بعضي از پله ها ليز هستن.به صداي چوب پله ها دفت کن...ازش خيلي چيزا ميشه فهميد...
***
بيخود لگد نزن. مُرده.
***
راه پله چراغ نداره. شمع يادت نره. اگه خيلي اصرار داري تُند بري حتما يه دستت رو بگير جلوي شعله...يه کم ديدت رو کم مي کنه ولي در عوض شمعت خاموش نمي شه. شمع رو کف دستت نگير، دستت رو مشت کن دورش. پارافين داغ يکم دستت رو مي سوزونه...ولي از خطر افتادن شمع بدتر نيست. تازه، پوستت زود عادت مي کنه .
***
نبايد انقدر استراحت مي کرديم...کاشکي تند تر مي اومديم...
***
راه پله ديوار نداره که بهش تکيه بدي. فقط يه طناب داره...که خيلي هم شُله. سعي کن تا وقتي مجبور نشدي ازش آويزون نشي. کسي نمي دونه چقدر وزن رو تحمل مي کنه. بهش اطمينان نکن. طناب تو رو بالا نمي کشه...فقط شايد نذاره سقوط کني...يادت نره...شايد.
***
مطمئني همين بود؟ نکنه اشتباه اومديم؟
***
راه پله تنگه. اگه اون رو با خودت ببري سرعتتون نصف مي شه.درسته کمتر خسته ميشي، ولي زمان رو مي بازي. ميل خودته...فکر مي کني بهت کمک مي کنه...ولي يه فکره...خودت بيشتر مي توني به خودت کمک کني...بازم ميل خودته...مواظبش باش.
***
انقدر پست نباش... من هم باهات مي پرم...
***
اونجوري که تو کتاب نوشته بايد قبل از غروب به بالا برسين. نورش بايد از چند طبقه قبل معلوم باشه. صدا نداره. ولي نورش گرمت مي کنه. مي گن نقره ايه ...يا آبي. تو اولين کسي هستي که مي بينيش...البته طول مي کشه تا چشمت به نورش عادت کنه...ولي اگه چشمت بهش بيفته ديگه پير نمي شي. اگه بهش دست بزني مي توني پرواز کني...اگه بوش کني قهقهه مي زني...
***
يه قول بهم بده...تو هوا از من جدا نشو. من حاضرم...لبهام رو ببوس، ولم نکن.

boy iran
18-03-2007, 22:48
ميني بوس او را درسه راهي پياده کرد.پس ازآنکه ميني بوس به راه افتاد مدتي به درياي نيلگون که ازآن سوي مزرعه هاي شالي ديده مي شد خيره شد.خنده بر لبانش نقش بست.نفس عميقي کشيد.کيف و ساکش را برداشت و به راه افتاد.چهار ماه بود که دريا را نديده بود و الان که پس ازمدتها دوباره آن را مي ديد خستگي راه هم مانع ازلذت بردنش نمي شد.


دريا همچون آخرين صفحه کتاب شاليزارهادرفراسوي مزرعه ها شالي ها را ختم مي نمود.و او چشمانش را به هر سو مي چرخاند تا در اين فرصت ازهر چه که بخواهد اگر چه با زور لذت ببرد.


هر دو طرف جاده شاليزار بود و زردي نور خورشيد و آبي آبها شالي ها را سبز کرده بود.آهسته قدم بر مي داشت و چنان بو مي کشيد که هواي مطبوع طبيعت شاليزار تا اندرونش مي رفت و او را طراوتي مضاعف مي بخشيد.اما دريا چيز ديگري بود.شايد دريا را با خاطره هايش زيباتر مي پنداشت.تا همين چهار ماه پيش بود که براي خريدن سيگار مخفيانه به روستاي کناريشان مي رفت و بعد ازاينکه سيگار مي گرفت تا کنار دريا مي دويد و سيگار را بر روي سنگهاي ساحلي درياروشن مي کرد و جاني ديگر مي گرفت.اما از وقتي که به تهران رفته بود ديگر سيگار هم برايش عادت شده بود و از طرفي هواي آلوده تهران به مقدار کافي دود سيگار را ناخالص مي کرد.


درهمين روياها و مرور خاطرات بود که يادش افتاد نخ سيگاري درجيب دارد.زود کيف و ساکش را زمين گذاشت و سيگاررا ازجيب کتش درآورد و در جيب کوچک مخفي در آستر کتش گذاشت .دلش مي خواست روشنش کند چونکه ازديشب فرصت کشيدن سيگار فراهم نشده بود اما ازطرف ديگر مي خواست اين سيگار را به ياد گذشته ها در کنار دريا و بر روي سنگهاي ساحلي روشن کند.و همين درد خماري سيگاررا برايش قابل تحمل مي کرد.


به روستا رسيده بود و چهره ها ،بافت روستا وخانه ها برايش آشنا بود .انگار دوباره متولد شده بود و با ديدن چهره ها تبسم بر لبانش مي نشست و خاطره هاي ايام گذشته را مرور مي کرد.اما به هيچ چيز جز سيگار فکر نمي کرد.به در خانه رسيد.مادر مشغول شستن انبار شالي بود.وقتي او را ديد به طرفش دويد و پسر را درآغوش گرفت و بر گونه هايش بوسه زد در داخل خانه هم با پدر و برادر و خواهران روبوسي و احوالپرسي کرد اما نمي خواست بنشيند .همه به رسم خانوادگي از او خواستند تا لباسش را عوض کند و از تهران و دانشگاه بگويد اما گفت که دلم براي دريا خيلي تنگ شده است و دوست دارم اول به دريا بروم.برادر کوچک به او گفت که اگر مي خواهي با موتور تا ساحل مي رسانم.اما اظهار کرد که تنهايي راحت تر است.


..........


ازشاليزار ها و ازخانه دور مي شد با شتاب مي رفت مثل خورشيد که با آشتاب آسمان دريا را ترک مي گفت. ديگر کسي او را نمي ديد و سنگهاي ساحلي دريا از دور ديده مي شد.سيگاررا از جيبش بر داشت ودر حالي که خاموش بود چند پک سنگين زد. بر روي يکي ازسنگها نشست.دريا بسيار مواج و متلاطم بود.جاي خودش را عوض کرد چون جاي ديگري را مناسب ديده بود و نمي خواست هيچ چيزي بر خلاف ميلش باشد.


کبريت را روشن کرد.باد موج سرکش کبريت را خاموش کرد.چوب کبريت ديگري روشن کرد.اين بار سيگار روشن شد.موج بزرگي به طرف ساحل مي آمد و پسر غافل از آن.موج به ساحل رسيده بود و در يک آن تازيانه اي به او زد .و سيگار و کبريت را به آب انداخت.کاغد، ----- و توتون سيگار در آب از هم جدا شده بودند و او ناراحت و خمار به آخرين لحظه هاي تابش خورشيد چشم دوخته بود.

رويا خانوم
26-03-2007, 11:39
لئوناردو داوينچي موقع كشيدن تابلو "شام آخر" دچار مشكل بزرگي شد: مي بايست "نيكي" را به شكل عيسي" و "بدي" را به شكل "يهودا" يكي از ياران عيسي كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي كرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل‌هاي آرماني‌اش را پيدا كند.
روزي در يك مراسم همسرايي, تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره اش اتودها و طرح‌هايي برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود ؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود.
كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شكسته و ژنده پوش مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند , چون ديگر فرصتي بري طرح برداشتن از او نداشت. گدا را كه درست نمي فهميد چه خبر است به كليسا آوردند، دستياران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع داوينچي از خطوط بي تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد.
وقتي كارش تمام شد گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشمهايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد، و با آميزه اي از شگفتي و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلاً ديده ام!" داوينچي شگفت زده پرسيد: كي؟! گدا گفت: سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي خواندم , زندگي پر از رويايي داشتم، هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي بشوم!
"مي توان گفت: نيكي و بدي يك چهره دارند ؛ همه چيز به اين بسته است كه هر كدام كي سر راه انسان قرار بگيرند."

-پائولو كوئيلو

hushang
29-03-2007, 00:19
هیتلر کسی بود که بهترین و بینقص ترین نقشه های جنگ را میکشید. وقتی دیگر به پایان کارش نزدیک میشد ، از او پرسیدند که چگونه آن نقشه های ماهرانه را میکشد؟ او در جواب گفت: اول مثل بقیه فرماندهان جنگی نقشه ای طراحی میکردم. بعد از احمقترین و ساده ترین افرادم میخواستم که درباه آن نظر بدهند. و آنها هر چه میخواستند میگفتند. و اینگونه دیگر کودکانه ترین اشتباه هم ممکن نبود. و نقشه هایم بینقص میشدند!

این هم بخش نهم. تقدیم شما. [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اگه مشکلی میبینیذ هست بگیذ تا درست کنم.
در ضمن لطفا در مورد داستان های کج فهم! یکم توضیح بدید. مثلا من از اون داستانی که احمد شاملو مترجمش بود هیچی نفهمیدم.

anna_eng
05-04-2007, 01:07
ارزش خواندن داره....



روزي بود روزگاري. مردي هم بود از آن بدبختها و فلك زده هاي روزگار. به هر دري زده بود فايده اي نكرده بود. روزي با
خودش گفت: اينجوري كه نمي شود دست روي دست بگذارم و بنشينم. بايد بروم فلك را پيدا كنم و از او بپرسم سرنوشت من چيست، براي خودم چاره اي بينديشم.
پا شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به يك گرگ. گرگ جلوش را گرفت و گفت: آدميزاد، كجا مي روي؟
مرد گفت: مي روم فلك را پيدا كنم.
گرگ گفت: ترا خدا، اگر پيدايش كردي به او بگو «گرگ سلام رساند و گفت هميشه سرم درد مي كند. دوايش چيست؟»
مرد گفت: باشد. و راه افتاد.
باز رفت و رفت تا رسيد به شهري كه پادشاه آنجا در جنگ شكست خورده بود و داشت فرار مي كرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت: آهاي مرد، كجا مي روي؟
مرد گفت: قربان، مي روم فلك را پيدا كنم و سرنوشتم را عوض كنم.
پادشاه گفت: حالا كه تو اين راه را مي روي از قول من هم بگو براي چه من در تمام جنگها شكست مي خورم، تا حال يك دفعه هم دشمنم را شكست نداده ام؟
مرد راه افتاد و رفت. كمي كه رفت رسيد به كنار دريا. ديد كه نه كشتي اي هست و نه راهي. حيران و سرگردان مانده بود كه چكار بكند و چكار نكند كه ناگهان ماهي گنده اي سرش را از آب درآورد و گفت: كجا مي روي، آدميزاد؟
مرد گفت: كارم زار شده، مي روم فلك را پيدا كنم. اما مثل اين كه ديگر نمي توانم جلوتر بروم، قايق ندارم.
ماهي گنده گفت: من ترا مي برم به آن طرف به شرط آنكه وقتي فلك را پيدا كردي از او بپرسي كه چرا هميشه دماغ من مي خارد؟
مرد قبول كرد. ماهي گنده او را كول كرد و برد به آن طرف دريا. مرد به راه افتاد. آخر سر رسيد به جايي، ديد مردي پاچه هاي شلوارش را بالا زده و بيلي روي كولش گذاشته و دارد باغش را آب مي دهد. توي باغ هزارها كرت بود،‌بزرگ و كوچك. خاك خيلي از كرتها از بي آبي ترك برداشته بود. اما يك چند تايي هم بود كه آب توي آنها لب پر مي زد و باغبان باز آب را توي آنها ول مي كرد.
باغبان تا چشمش به مرد افتاد پرسيد: كجا مي روي؟
مرد گفت: مي روم فلك را پيدا كنم.
باغبان گفت: چه مي خواهي به او بگويي؟
مرد گفت: اگر پيدايش كردم مي دانم به او چه بگويم. هزار تا فحش مي دهم.
باغبان گفت: حرفت را بزن. فلك منم.
مرد گفت: اول بگو ببينم اين كرتها چيست؟
باغبان گفت: اينها مال آدمهاي روي زمين است.
مرد پرسيد: مال من كو؟
باغبان كرت كوچك و تشنه اي را نشان داد كه از شدت عطش ترك برداشته بود. مرد با خشم زياد بيل را از دوش فلك قاپيد و سر آب را برگرداند به كرت خودش. حسابي كه سيراب شد گفت: خوب، اينش درست شد. حالا بگو ببينم چرا دماغ آن ماهي گنده هميشه مي خارد؟
فلك گفت: توي دماغ او يك تكه لعل گير كرده مانده. اگر با مشت روي سرش بزنيد، لعل مي افتد و حال ماهي جا مي آيد.
مرد گفت: پادشاه فلان شهر چرا هميشه شكست مي خورد و تا حال اصلاً دشمن را شكست نداده؟
فلك جواب داد: آن پادشاه زن است، خود را به شكل مردها درآورده. اگر نمي خواهد شكست بخورد بايد شوهر كند.
مرد گفت: خيلي خوب. آن گرگي كه هميشه سرش درد مي كند دوايش چيست؟
فلك جواب داد: اگر مغز سر آدم احمقي را بخورد، سرش ديگر درد نمي گيرد.
مرد شاد و خندان از فلك جدا شد و برگشت كنار دريا. ماهي گنده منتظرش بود. تا مرد را ديد پرسيد: پيدايش كردي؟
مرد گفت: آره. اول مرا ببر آن طرف دريا بعد من بگويم.
ماهي گنده مرد را برد آن طرف دريا. مرد گفت: توي دماغت يك لعل گير كرده و مانده. بايد يكي با مشت توي سرت بزند تا لعل بيفتد و خلاص بشوي.
ماهي گنده گفت: بيا تو خودت بزن، لعل را هم بردار.
مرد گفت: من ديگر به اين چيزها احتياج ندارم. كرت خودم را پر آب كرده ام.
هر چه ماهي گنده ي بيچاره التماس كرد به خرج مرد نرفت. پادشاه چشم به راهش بود. مرد كه پيشش رسيد و قضيه را تعريف كرد، به او گفت: حالا كه تو راز مرا دانستي، بيا و بدون اين كه كسي بفهمد مرا بگير و بنشين به جاي من پادشاهي كن.
مرد قبول نكرد. گفت: نه. من پادشاهي را مي خواهم چكار؟ كرت خودم را پر آب كرده ام.
هر قدر دختر خواهش و التماس كرد مرد قبول نكرد. آمد و آمد تا رسيد پيش گرگ. گرگ گفت: آدميزاد انگار سرحالي! پيدايش كردي؟
مرد گفت: آره. دواي سردرد تو مغز سر يك آدم احمق است.
گرگ گفت: خوب. سر راه چه اتفاقي برايت افتاد؟
مرد از سير تا پياز سرگذشتش را براي گرگ تعريف كرد كه چطور لعل ماهي گنده و پادشاهي را قبول نكرده است، چون كرت خودش را پر آب كرده و ديگر احتياجي به آن چيزها ندارد.
گرگ ناگهان پريد و گردن مرد را به دندان گرفت و مغز سرش را در آورد و گفت: از تو احمقتر كجا مي توانم گير بياورم؟

magmagf
20-04-2007, 03:33
روزي بهلول، پيش خليفه " هارون الرشيد " نشسته بود . جمع زيادي از بزرگان خدمت خليفه بودند . طبق معمول ، خليفه هوس كرد سر به سر بهلول بگذارد. در اين هنگام صداي شيعه اسبي از اصطبل خليفه بلند شد. خليفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببين اين حيوان چه مي گويد ، گويا با تو كار دارد.
بهلول رفت و بر گشت و گفت:اين حيوان مي گويد: مرد حسابي حيف از تو نيست با اين" خر ها " نشسته اي. زودتر از اين مجلس بيرون برو. ممكن است كه : " خريت " آنها در تو اثر كند.

magmagf
20-04-2007, 03:39
روزی شیوانا پیرمعرفت را به یک مجلس عروسی دعوت کردند. جوانان شادی می کردند و کودکان از شوق در جنب و جوش بودند.



عروس و داماد نیز از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. ناگهان پیرمردی سنگین احوال از میان جمع برخاست و خطاب به جوانان فریاد زد که:" مگر نمی بینید شیوانا اینجا نشسته است؟! کمی حرمت بصیرت و معرفت استاد را نگه دارید و اینقدر بی پروا شوق وشادی خود را نشان ندهید!"



ناگهان جمعیت ساکت شدند و مات ومبهوت ماندند که چه کنند!؟ از سویی شیوانا را دوست داشتند و حضور او را در مجلس خود برکت آفرین می دانستند و از سوی دیگر نمی توانستند شور و شوق خود را در مجلس عروسی پنهان کنند!



سکوتی آزار دهنده دقایقی بر مجلس حاکم شد. پیرمردان از این سکوت راضی شدند و به سوی استاد برگشتند و از او خواستند تا با بیان جمله ای جوانان بازیگوش مجلس را اندرز دهد!



شیوانا از جا برخاست. دستانش را به سوی زوج جوان دراز کرد و گفت:" شیوانا اگر به جای شما بود دهها بار بیشتر فریاد شوق می کشید و اگر همسن و سال شما بود از این اتفاق میمون و مبارک هزاران برابر بیشتر از شما شادی می کرد. به خاطر این شیوانایی که از جوانی فاصله گرفته است و به حرمت معرفت و بصیرتی که در او جستجو می کنید، هرگز اجازه ندهید احساس شادی و شادمانی و شوریدگی درونی شما به خاطر حضور هیچ شیوانایی سرکوب شود! شادی کنید و زیباترین اتفاق جوانی یعنی زوج شدن دو جوان تنها را قدر بدانید که امشب ما اینجا به خاطر شیوانا جمع نشده ایم تا به خاطر او سکوت کنیم!"

می گویند آن شب پیرمردان مجلس نیز همپای جوانان شادی کردند.

magmagf
20-04-2007, 03:40
روزی پسری نزد شیوانا آمد و به او گفت که یکی از افسران امپراتوری مزاحم او و خانواده اش شده است و هر روز به نحوی آن ها را اذیت می کند. پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزی بسیار جنگاور است و در سراسر سرزمین امپراتوری کسی سریع تر و پر شتاب تر از او حرکات رزمی را اجرا نمی کند. به همین خاطر هیچ کس جرات مبارزه با او را ندارد. این افسر نامش "برق آسا" است و آنچنان حرکات رزمی را به سرعت اجرا می کند که حتی قوی ترین رزم آوران هم در مقابل سرعت ضربات او کم می آورند. من چگونه می توانم از خودم و حریم خانواده ام در مقابل او دفاع کنم؟!

شیوانا تبسمی کرد و گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه او را سرجایش بنشان!"

پسر جوان لبخند تلخی زد و گفت:" چه می گوئید؟! او "برق آسا" است و سریع تر از برق ضربات خود را وارد می سازد. من چگونه می توانم به سرعت به او ضربه بزنم؟!"

شیوانا با همان لحن آرام و مطمئن خود گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه سر جایش بنشان! برای تمرین ضربه زنی برق آسا هم فردا نزد من آی تا به تو راه سریع تر جنگیدن را بیاموزم!"

فردای آن روز پسر جوان لباس تمرین رزم به تن کرد و مقابل شیوانا ایستاد. شیوانا از جا برخاست به آهستگی دستانش را بالا برد و با چرخش همزمان بدن و دست و سر و کمر و پاهایش ژست مردی را گرفت که قصد دارد به پسر جوان ضربه بزند. اما نکته اینجا بود که شیوانا حرکت ضربه زنی را با سرعتی فوق العاده کم و تقریبا صفر انجام داد. یک ضربه شیوانا به صورت پسر نزدیک یک ساعت طول کشید. پسر جوان ابتدا مات و مبهوت به این بازی آهسته شیوانا خیره شد و سپس با بی تفاوتی در گوشه ای نشست. یک ساعت بعد وقتی نمایش ضربه زنی شیوانا به اتمام رسید. شیوانا از پسر خواست تا با سرعتی بسیار کمتر از او همان ضربه را اجرا کند.

پسر با اعتراض فریاد زد که حریف او سریع ترین مبارز سرزمین امپراتور است. آن وقت شیوانا با این حرکات آهسته و لاک پشت وار می خواهد روش مبارزه با برق آسا را آموزش دهد؟!؟ اما شیوانا با اطمینان به پسر گفت که این تنها راه مبارزه است و او چاره ای جز اطاعت را ندارد."

پسر به ناچار حرکات رزمی را با سرعتی فوق العاده کم اجرا نمود.

یک حرکت چرخیدن که در حالت عادی در کسری از ثانیه قابل انجام بود به دستور شیوانا در دو ساعت انجام شد. روزهای بعد نیز شیوانا حرکات جدید را با همین شکل یعنی اجرای حرکات چند ثانیه ای در چند ساعت آموزش داد. سرانجام روز مبارزه فرا رسید. پسر جوان مقابل افسر امپراتور ایستاد و از او خواست تا دست از سر خانواده اش بردارد. افسر امپراتور خشمگین بدون هیچ توضیحی دست به شمشیر برد و به سوی پسر جوان حمله کرد. اما در مقابل چشمان حیرت زده سربازان و ساکنین دهکده پسر جوان با سرعتی باور نکردنی سر و صورت افسر را زیر ضربات خود گرفت و در یک چشم به هم زدن برق آسا را بر زمین کوبید.


همه حیرت کردند و افسر امپراتور ترسان و شرم زده از دهکده گریخت. پسر جوان نزد شیوانا آمد و از او راز سرعت بالای خود را پرسید. او به شیوانا گفت:" ای استاد بزرگ! من که تمام حرکات را آهسته اجرا کردم چگونه بود که هنگام رزم واقعی این قدر سریع عمل کردم؟"

شیوانا خندید و گفت:" تک تک اجزای وجود تو در تمرینات آهسته تمام جزئیات فرم های مبارزه را ثبت کردند و با فرصت کافی ریزه کاری های تک تک حرکات را برای خود تحلیل کردند. به این ترتیب هنگام رزم واقعی بدن تو فارغ از همه چیز دقیقا می دانست چه حرکتی را به چه شکل درستی باید انجام دهد و به طور خودکار آن حرکت را با حداکثر سرعت اجرا کرد. در واقع سرعت اجرای حرکات تو به خاطر تمرین آهسته آن بود. هرچه تمرین آهسته تر باشد سرعت اجرا در شرایط واقعی بیشتر است. در زندگی هم اگر می خواهی بهترین باشی باید عجله و شتاب را کنار بگذاری و تمام حرکات را ابتدا به صورت آهسته مسلط شوی. فقط با صبر و حوصله و سرعت پایین است که می توان به سریع ترین و پیچیده ترین امور زندگی مسلط شد. راز موفقیت آنها که سریع ترین هستند همین است. تمرین در سرعت پایین. به همین سادگی!"

magmagf
29-04-2007, 12:06
تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشت، خواهرش بود، گفت:
- فورن بيا پدرحالش خيلی بده همش اسم تو رو می گه، هرکاری داری بزار زمين و فورن بيا.
درحالي که دستانش می لرزيد، گفت:
- آخه من بهش قول داده ام که چيزی براش بگيرم بيارم، هنوز نگرفتم.
- چی می گی نادر! اون داره می ميره زودتر بيا ها.
مثل اينکه قضيه جدی بود. سريع توی ماشين پريد ورفت. دربين راه دلش بد جوری شور می زد.
- نه، نبايد طوری بشه ما تازه داريم با هم دوست می شيم.
شبی را بیاد آورد که رفته بود تا مثل همیشه حمام اش ببرد.
از در که وارد اتاق پدر شد، آميخته بوئی ازپماد و ساولون و توتون، فضائی متعفن و آزاردهنده ای را که تا اتاقهای مجاور به مشام می رسيد پرکرده بود. به روی خودش نیاورد، سلامی کرد و بادلتنگی خاصی رفت و کنارش، روی فرش رنگ و رورفته تبريزی نشست و به پشتی ترکمنی که کنار ديوار بود تکيه داد. و بعد مچ استخوانی اش را گرفت و به حمام اش برد.
حالا دیگر حمامش داده بود و دوباره زخمهایش راپماد زده بود. پدرلخت و عریان با آن بدن نحیف واستخوانی وآن سرازته تراشیده اش، درحالیکه زانوان لاغرش رابه سینه اش چسبانده بود، روبرویش نشسته بود و داشت کنارزخمهای روی بازویش را می خاراند.
باپشت دست قوطی توتونش راجلوی اوسُرداد. دست هايش پمادی و چرب بود و خودش نمی توانست بپيچد، هروقت که نادر پيش اش می رفت مقدار زيادی برايش می پيچيد.
زيرچشمی نگاهی به او کرد. هميشه می گفت:
- آنقدر سفت نپيچ پسر.
سر و شانه اش را جلو داد و بادست چپش بالشتچه ای که هميشه رويش می نشست و حالا به عقب رفته بود را دوباره به زيرش کشيد. سرش را پائين انداخته بود و باخودش حرف ميزد، چیزی گفت. مثل همیشه گلايه بود، فرقی نمی کرد از که يا چه، پدر هميشه چيزی يا کسی را داشت تا از او گلايه کند. اين دفعه ازبچه ها بود.
- بی شرفا، تمام وسايلم رو جدا کرده اند، حتی ظرف و ظروفم رو، ازم فرار می کنن، کسی يک ليوان آب دست من نمی ده، انگار نه انگار که من پدرشونم و بزرگشون کردم .
هم چنان که حرف ميزد، دست اش رابسوی او دراز کرد، سيگار می خواست نادر يکی از آنهائی راکه پيچيده بود، روی چوب سيگار زد و دست اش داد.
- پسرم خودت رو بيچاره و گرفتار عذاب وجدان نکن. توليد نسل جنايته.
با نوک زبانش لبه ی کاغذ سیگار را خیس کرد و گفت:
- پس جنابعالی جنايتکار بزرگی هستی.
- بله حالام دارم مکافاتش رو پس می دم، نمی بينی که به چه حال و روزی افتاده ام؟
- نه پدر، شما همیشه اغراق می کنی. مردم از داشتن بچه احساس خوشبختی می کنن و از بچه هايشون راضی ان و از اونا لذت می برن. بچه های موفقی تحويل اجتماع دادن. همه تجربه های تلخ تو رو ندارند. برعکس به بچه هاشون افتخار هم می کنن.
-افتخار می کنن که چی؟
- داشتن ثروت ضامن خوشبختی بچه ها نيست پسرم و يا اينکه فکر کنی بچه های تحصيل کرده حتمن خوشبخت می شن. هر انسانی که بدنيا اومده و نفس می کشه، بدون رنج نيست وهميشه چيزی رو داره تا از اون رنج بکشد و هميشه هم درجدال با رنج هاست. حتی اگر ثروت دنيا را هم داشته باشی و یا بالاترین قله های زندگی را فتح کنی، هيچ تضمينی برای خوشبختی بچه ای که توی اين دنيا می آری وجود نداره و اگربچه عذابی درزندگی ببينه، مسئولش پدر و مادرن.
- پدر، آدم که نمی شه که تا آخر عمر تنها بمونه! تازه اگه هيچکی بچه درست نکنه، که نسل انسان منقرض می شه.
- نخير منقرض نمی شه، ديگران به اندازه کافی بچه درست می کنند. تو خودت رو مثل من گرفتار نکن .
- خوب شما می خوای من تا آخر عمرم مجرد بمونم؟
«- من فقط می گم اگه می تونی، توليد نسل نکن و با وجدان آسوده زندگی کن و بعدهم که پير شدی، بگذار با نفس راحتی تمام کنی، نه مثل امروز من باهزار آه ودل نگرانی .
- خوب اگه بچه نياريم زندگی برای ما چه معنی داره؟
درحالی که بادستان چرب و پمادزده اش ساق پایش رامی خاراند، گفت:
- زندگی هيچ معنایی نداره پسرم جزء خود زندگی.
- امامن دلم می خواد که بچه داشته باشم.
- اگه اینطور احساسی داری، برو از اين همه بچه ی بی گناه و بی کسی که بقیه انداختن و به امان خدا تو خيابونا و يتيم خونه ها ول کردن، هر چند تا که تونستی بيار و بزرگ کن.
دود سيگارش رابه آهستگی بيرون داد و گفت:
- ميدونی پسرم، هر وابستگی خودش يک رنجه. فرقی نمی کنه. حالا چه بچه باشه وچه...
نادرتوی حرفش پرید:
- میدونم پدراین حرف بوداست.
پدرادمه داد:
- سعی کن که توی اين دنيا با رنج کمتری زندگی کنی.
- باهمه رنجی که شما برا من درست کردی، چطور می تونم رنج کمتری داشته باشم پدر، درضمن، شما که اين چنين عقيده ای داشتی پس خودت چرا ازدواج کردی؟ واين همه بقول خودت بچه ی بی گناه توی دنيا آوردی، که حالا هم همه رو برا من گذاشتی؟
- مسئله همینه پسرم، اون زمان من هم مثل الان تو و همه مردم فکرمی کردم ودوست داشتم که بچه داشته باشم. به خودم مغرور بودم و فکرمی کردم که من حتمن بچه هام رو خوشبخت می کنم. فکر می کردم که افسار سرنوشت تو دست خودمه. غافل از اين که بعضی وقتا حوادث، افسار سرنوشت رو از دست آدم می گيره و اون رو دنبال خودش به جاهائی می کشونه که هرگز فکرش رو هم نمی کرده.
درحالی که دسته قوری کوچکی را گرفته بود و در استکانش چای می ريخت ادامه داد:
- می دونی پسرم، آدم که مرتکب اشتباهی می شه، وقتی می خواد اشتباهش را درست کنه، مرتکب اشتباه ديگری می شه، چرا که انسانه.
درحالی دست اش رازیرتشک برده بود و گوئی دنبال چیزی می گشت، گفت:
- ولش کن تو حرف منو نمی فهمی.
از زیر تشک تکه کاغذ تا شده ای را درآورد وجلوی نادر انداخت.
نادرکاغذ را برداشت وپرسيد:
- اين چيه پدر؟
به کاغذاشاره کرد و گفت:
- بخونش پسرم .
تای کاغذ را بازکرد و خواند.
- فرزندارشدم نادر، جسد مرا شبانه بالای سپیدکوه ببر و آنجا بی آنکه مرا خاک کنی، روی بلندای کوه رها کن.
امضاء پدرت.
تبسم تلخی کرد و در حالیکه کاغذ را دوباره تا می کرد و گفت:
- بابا تو اين هزارمين باراست که ازاين حرفا ميزنی.
- نه پسرم اين دفعه ديگه جديه، خودم می دونم، امشب شب آخرمنه.
سيگارش را روی چوب سيگارش زد و پرسيد:
- خوب؟ این کار رو می کنی؟
- اينم باز از اون حرف ها تونه ها! آخه مگه می شه پدر؟
درحالی که به آرامی به چوب سيگارش پک ميزد گفت:
- اگه بخوای کارسختی نيست.
- ترو خدا پدردست بردار. شما ديگه عمری ازتون رفته، بيائين واين دم آخری زندگی راجدی بگيرين و مثل بقيه مردم نرمال رفتار کنيد. تازه، گيرم که بشه و من مثلن جسد شما رو لای پتو بپيچم و بالای کوه ببرم که چی؟
لبخندی تلخی زد و گفت:
- هيچی پسرم، اونش ديگه به خودم مربوطه؟
- آخه شما هيچ به آبروی خانوادگی ما فکرنمی کنی؟ نمی گی که فردا مردم چی ميگن؟ نمی پرسن که قبر بابات کو؟
پدرکبريتش رابرداشت تاسيگارش را که خاموش شده بود دوباره روشن کند وگفت:
- بزارهرچه می خوان بگن.
نادرتوی حرفش پريد:
- نه پدر، همين جوری اش هم به اندازه کافی بهانه دست مردم دادی، فردا هزار جور حرف برامون درمی آرن، آخه تو الان ناسلامتی چند تا دختر دم بخت داری، لا اقل کمی فکر آبروی اونا رو بکن.
پدردست اش راتکان داد و گفت:
- هرکه می خواد دختر رو به خاطر من بگيره، نگيره بهتره.
و ادامه داد:
- خوب؟ چی ميگی؟ اين کار رو می کنی؟
نادرکه سرش را پائين انداخته بود و داشت کاغذ را ميان انگشتانش لول می کرد، سرش را برداشت و گفت:
- ببينيد پدر، ما توی فلات تبت نيستيم، اينجا جمهوری اسلامی ايرانه، می خوای منو بگيرند و به جرم مرتد پدرم رو دربیارن؟ من همين جوريش هم به اندازه کافی ...
پدرخودش را روی تشک جابجا کرد وگفت:
- غلط کردن! به کسی چه! بدن خودمه هرکاری بخوام می کنم، يعنی چه؟ من نمی خوام که ازاين آداب مُزخرَف و تشريفات کذائی برای من اجراء کنيد و چند تا آخوند سورچران بيان وعرعر کنن وعربی بخونن
نادرکه برخلاف ميل اش هم چنان با او مخالفت می کرد. باعصبانيت تکه ی لول شده کاغذراجلوی پدرپرت کرد و گفت:
- من از اين ديوانه بازی ها نمی کنم پدر.
باعصبانيت کاغذرا از روی فرش برداشت و توی چشمهای نادرنگاه کرد و گفت:
- پس تو ديگر پسر من نيستی.
کاغذ را باعصبانيت زير بالشچه فرو داد و انگار که ديگرحرفی با او نداشتند، رويش رابسوی پنجره گرداند.
دقايقی طولانی حرفی رد و بدل نشد. ازآنجاکه نادر با عقايد ياغی گری پدر آشنا بود و دليل اين خواسته اش را می دانست روبه پدر کرد و گفت:
- من می تونم کارديگه ای بکنم.
پدربه حالت تحقيرکننده ای نگاه کوتاهی به نادرانداخت که ببيند چه می خواهد بگويد و نادرگفت:
- من می دونم تو چته. تومی خوای هيچ کلمه عربی و متن اسلامی روی سنگ قبرت ننويسيم، باشه همين طور خاکت می کنيم بی هيچ نام ونشانی و يا مراسمی. حتی سنگ قبر هم برايت نمی ذاريم. اينطوری خوبه پدر؟
چيزی نگفت و هم چنان به پشت تاريک پنجره خيره مانده بود. نادرادامه داد:
- کنار قبرکاوه، تازه اونم خوشحال می شه.
منتظربود تا پدر چيزی بگويد اما او هيچی نمی گفت. نادر ادامه داد:
- تو همش به خودت فکرمی کنی پدر. حداقل به کاوه هم کمی فکر کن او سال هاست که توی اون شهر، غريب و تنها افتاده. فکرش روبکن، که اگه يکی ازما برا هميشه پيشش بريم؟
از آنجا که می دانست پدرش هيچ اعتقادی به اين داستان ها نداشت، هرلحظه منتظر بود تاپدر باعصبانيت حرفش را قطع کند. آهی کشيد و گفت:
- ولش کن پسرم، می تونی يه کارديگه ای برام بکنی، يا اينم ازدستت برنمياد؟
- اگه باز از اين حرف هاس، که نگی بهتره .
نگاهش را از پنجره برگرداند و با صدای گرفته ای گفت:
- ازموقع ای که اين مريضی لعنتی شروع شده لب به هيچی نزده ام، دلم برای يک استکان عرق لک زده، ميتونی برام گيربياری و فردا با خودت بياريش؟
نادرپايش رادرازکرد وگفت:
- اين شد يه حرفی، اگه زير ابر هم که شده حتمن برات گير مي آرم پدر.
دم خانه پدر که رسید، ماشين اش را با عجله توی کوچه پارک کرد و بسرعت به داخل دويد. صدای شيون و زاری ازخانه بلند شد. توی دلش ريخت. به سرعت وارد حياط شد. از پلکان کوتاه درب ورودی بالا رفت. وارد راهرو خانه که شد، خواهرش ميترا را ديد، درحالی که گونه هايش را با چنگ خون بود، شيون کنان روبرويش آمد، بی آنکه واکنشی نشان دهد، مثل روزهای قبل که به ديدن پدر آمده بود، به طرف اتاقش رفت. ازلابلای چند زن ناشناس همسايه که در آستانه در ايستاده بودند رد شد، توی اتاق، پدرش را ديد که مثل هميشه روی تشکی که از زمان مريضی اش روی آن می نشست، درحالی که سيگاری تا نيمه سوخته روی چوب سيگارش بود و آن را با دقت لبه زيرسيگاری گذاشته بود، با چشمان نيمه باز به دو بالش مخملی تکيه داده بود.
جلو رفت و کنارش نشست خوب توی چشمان نيمه بازش نگاه کرد و بعد به آرامی دست به صورتش کشيد، پدر چشمانش را بست و آن آخرين باری بود که او درچشمان باز پدرش نگريست.

magmagf
04-05-2007, 06:30
يکى بود يکى نبود. پيرزنى بود که دو پسر داشت. يکى از آنها بهلول دانا و ديگرى کدخداى آبادى بود. يک شب تاجرى در خانهٔ پيرزن بيتوته کرد و از او خواست ده تا تخم‌مرغى را که دارد برايش بپزد. پيرزن ده تا تخم مرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسيد: پولش چقدر مى‌شود؟ پيرزن گفت: با نانى که خوردى سى شاهي. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سى شاهى را به تو مى‌دهم. صبح شد، پيرزن زودتر از تاجر بلند شد و به صحرا رفت. تاجر که برخاست پيرزن را نديد. با خود گفت: سال ديگر سى شاهى را با سودش به پيرزن مى‌دهم.
سال ديگر تاجر رفت در خانهٔ پيرزن و به‌جاى سى‌شاهى يک تومان به او داد. پيرزن خوشحال پيش همسايه‌اش رفت و ماجرا را براى او تعريف کرد. همسايه گفت: تاجر سر تو را کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخم‌مرغ را زير مرغ مى‌گذاشتي، جوجه مى‌شدند، جوجه‌ها مرغ مى‌شدند، مرغ‌ها تخم مى‌کردند و پولشان يک عالمه مى‌شد! پيرزن رفت پيش کدخدا و از تاجر شکايت کرد. کدخدا تاجر را به زندان انداخت.
از قضا بهلول سرى به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا ديد. تاجر ماجراى خودش را براى بهلول تعريف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پيش مادرش رفت و از او ديگ خواست. مادرش پرسيد: چه کار مى‌خواهى بکني؟ بهلول گفت: مى‌خواهم گندم‌ها را بپزم، بعد بکارم تا سبز شوند. پيرزن به نزد پسر ديگرش، کدخدا رفت و گفت: اين برادر تو واقعاً ديوانه است. مى‌خواهد گندم پخته بکارد! کدخدا و مادرش رفتند پيش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمى‌رويد. بهلول گفت: از تخم‌مرغ پخته جوجه درنمى‌آيد! بهلول دانا گفت: اگر درنمى‌آيد چرا تاجر بيچاره را زندانى کردي. کدخدا نتوانست جوابى بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، يک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: اين هم غرامت زندانى شدن ناحق تو.

magmagf
08-05-2007, 08:26
خدا خر را آفرید….
و به او گفت: تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد. و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد و تو یک خر خواهی بود.
خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم.
و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد.
******************************************
و خدا سگ را آفرید
و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد. تو غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی کرد. تو یک سگ خواهی بود.
سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم.
و خداوند آرزوی سگ را برآورد.
******************************************
و خدا میمون را آفرید
و به او گفت: و تو از این سو به آن سو و از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد و بیست سال عمر خواهی کرد. و یک میمون خواهی بود.
میمون به خداوند پاسخ داد: بیست سال عمری طولانی است، من می خواهم ده سال عمر کنم.
و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.
******************************************
و سرانجام خداوند انسان را آفرید
و به او گفت: تو انسان هستی. تنها مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره زمین. تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی. و تو بیست سال عمر خواهی کرد.
انسان گفت: سرورم! گرچه من دوست دارم انسان باشم، اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است. آن سی سالی که خر نخواست ، آن پانزده سالی که سگ نخواست و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده.
و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد.
و از آن زمان تا کنون
انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند…..
و پس از آن،ازدواج می کند و سی سال مثل خر زندگی می کند ، مثل خر کار می کند و مثل خر بار می برد…
و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد!!!!
و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند؛ از خانه این پسر به خانه آن دختر می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند.
و این بود همان زندگی که انسان از خدا خواست

boy iran
15-05-2007, 23:35
به شيطان گفتم: «لعنت بر شيطان»! لبخند زد. پرسيدم: «چرا مي خندي؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام مي گيرد» پرسيدم: «مگر چه كرده ام؟» گفت: «مرا لعنت مي كني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام» با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين مي خورم؟!» جواب داد: «نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين مي زند.» پرسيدم: «پس تو چه كاره اي؟» پاسخ داد: "هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواري بياموز"

boy iran
15-05-2007, 23:36
پسرک دعا فروش
هوا سرد و بارونی بود. پشت چراغ قرمز بودم که پسر بچه ده ساله ای به شیشه ماشین زد و اشاره به دعا هایی که در دستش برای فروش داشت. با سر گفتم نه. دوباره با خنده اصرار کرد. برخلاف بقیه بچه هایی که با گردن کج و قیافه ملتمس میخوان چیزی بهت بفروشن, او با خنده شیطونی که رو لبش بود اصرار می کرد. داشبورد رو باز کردم چند تا دعا نشونش دادم که قبلن رفقاش قالبم کرده بودن. ولی او دوباره با همون خنده قشنگش اصرار کرد یکی بخر. خندش منو بیاد کسی می انداخت نگاش کردم سر و وضعش هم نسبت به بقیه بچه ها مرتب تر و تمیز تر بود نتونستم در مقابل اون مقاومت کنم پرسیدم چند؟ گفت صدتومنی هم دارم دویست تومنی هم. یک دونه دعای صدتومنی ازش خریدم , اون خندید و رفت ومن به خنده های او فکر می کردم با وجود سردی هوا او گرم بود و سرشار از شادی!

persian365
23-05-2007, 08:07
خیلی چاق بود.پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا.تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود.یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.»

و شلیک خنده کلاس را پر کرد.معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد...

boy iran
25-05-2007, 17:13
آرام کلیدش را در قفل انداخت.مواظب بود که قفل در صدا ندهد.گیوه های چرکش را که به زحمت سفیدی اش دیده می شد،از پایش درآورد.نوری که از لای پرده هواکش به راهرو می تابید،سایه اش را روی زمین پهن کرده بود.دستش را به طرف کلید برق برد تا روشنش کند،اما ترسید بچه هایش بیدار شوند.دستش را پس کشید.دستهای بزرگ ترک خورده اش را برد طرف در.نگاهش افتاد به نقاشی روی دیوار.او را با بغلی پر از میوه کشیده بودند.درشت زیرش نوشته بودند«بابا».
نقاشی در اشک چشمهایش وارونه شد.آرام دستگیره را پایین کشید.«تق...!»بدنش لرزید.«نکند که...»
مینا زیر چشمی پدرش را نگاه کرد.یواشکی روی شانه هایش غلت خورد و آرام در گوش مهتاب زمزمه کرد:«نکنه چشمهات رو باز کنی که بابا خجالت بکشه.»

...و اما دلیل شاهکار بودن داستان.چی میشه گفت درباره داستانی به این تأثیرگذاری و ظرافت که نویسنده اش تنها 12 سال سن داره!؟خانم «فاطمه مظفری»از ملایر نویسنده این اثره که به عنوان « داستان برگزیده جایزه ادبی اصفهان» انتخاب شده.عنوانی که به حق لایق اثر ایشونه.نظر شما چیه دوست عزیز؟!

boy iran
25-05-2007, 17:15
امروز، پستچی نامه‌ای برایم آورده که مال من نیست.
پلاک خانه‌ی ما 27 است، و گیرنده‌ی نامه، پلاک 29.
نامه، مال ِ همسایه‌ی دیوار به دیوارمان است.
همسایه‌ی دیوار به دیوارمان معلم است و من تا به‌حال ندیده‌امش.
گویا مرد خوبی است.
پسرم می‌گوید: دوستم می‌گوید که سر ِ کلاس همیشه لبخند به لب دارد.
زنم می‌گوید: می‌گویند پسری در خارج دارد که سال‌هاست نامه‌ای نفرستاده و خبری نداده.
نامه‌ای که امروز رسیده، بر یک طرف کاغذ تایپ شده و تنها نصف صفحه است. یک نامه‌ی اداری است.
نامه درباره‌ی پسرش است اما از خارج پست‌نشده است.

نامه را به او نخواهم داد. چون شاگردهایش، به‌خاطر لبخندش، دوستش دارند.

magmagf
29-05-2007, 09:45
روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت " . مي ايد ، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست .

فرشتگان چشم به لبهايش دوختند ، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :

" با من بگو از انچه سنگيني سينه توست ." گنجشك گفت " لانه كوچكي داشتم ، ارامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام . تو همان را هم از من گرفتي . اين توفان بي موقع چه بود ؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود ؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد . فرشتگان همه سر به زير انداختند.

خدا گفت " ماري در راه لانه ات بود . خواب بودي . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. انگاه تو از كمين مار پر گشودي . گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود.

خدا گفت " و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي.

اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود . ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد.

magmagf
30-05-2007, 22:51
روزي نادر با جلال و شوكت دربيابان زير تابش سورناك خورشيد به سيّد هاشم خاركن رسيدو گفت:واقعا شما همّت كرده ايدكه به دنيا پشت كرده ايد،سيّدهاشم جواب داد اختيار داريد،برعكس شما همّت كرده ايد كه به آخرتتان پشت كرده ايد.

magmagf
30-05-2007, 22:52
ملا نصرالدين براي شب نشيني به خانه دوستش رفت. اتفاقاً آنها مشغول خوردن شام بودند. به نصرالدين تعارف كردند. ملا نصرالدين گفت: شام خورده‌ام، ‌ولي قدري مزمزه مي‌كنم .
بعد شروع كرد به خوردن و به هيچ كس مجال نداد. صاحب خانه كه وضع را اين طور ديد، گفت: «نصرالدين از اين به بعد شام را بيا پيش ما و مزمزه را بگذار براي خانه خودت

magmagf
30-05-2007, 22:53
اويس قرني يكي از شتر چرانهاي يمن در زمان پيامبر بود كه علاقه ي زيادي به پيامبر داشت و هميشه دلش ميخواست براي يك بارهم شده پيامبر را از نزديك ببيند ولي مادرش پير بودو نمي توانست تنهايش بگذارد،نامه اي نوشت براي پيامبر كه وضعيت از اين قرار است چه بكنم پيامبر در جواب نوشتند اگر ميخواهي مرا راضي نگاه داري پيش مادرت بمان و از او مراقبت كن كه من زيارت تو را پذيرفتم.

persian365
01-06-2007, 10:33
سلام دوستان
خواستم یک سری مطالب بگم تا این تایپیک کامل بشه .. اگه تکراری بود ببخشید

مبانی داستان کوتاه
داستان کوتاه به معنای امروزی آن، شاخه ی جوانی از ادبیات است که نخستین نمونه های آن در اوایل سده ی نوزدهم آفریده شدند اما اکنون بخش مهم و وسیع و پر خواننده و متنوعی در ادب امروز جهانی است که از حیث محتوا و فن تحول و تکامل چشمگیری یافته است. در این کتاب کوتاه، پس از شرحی از تاریخچه ی داستان کوتاه، و بحثی در باره ی تعریف آن مباحث و مفهوم های عمده ای چون توالی زمانی، روایت، واقعه، انتظار، تعلیق، صمیمیت، تاثیر واحد، پیام، طرح، سببیت، شروع و گسترش، گره، نقطه ی اوج، گره گشایی، شخصیت، دیدگاه، لحن، فضا، زبان، سبک، و صحنه بررسی می شوند و در پایان یکی از آثار برجسته ی ریموند کارور با توجه به مباحث پیشگفته تحلیل شده است.

magmagf
01-06-2007, 21:09
از در بانك كه خارج شد، غرق افكار رنگارنگ بود. سنگيني كيف پر از پول را روي دوش خود حس مي‌كرد.
با اين پول مي‌توانست ازدواج و زندگي آرامي را آغاز كند.

آهسته به سمت خيابان گام برداشت. با صداي موتورسيكلتي كه با سرعت از كنارش گذشت، آرزوهايش با همان سرعت آب شد.

ديگر روي دوش خود سنگيني احساس نمي‌كرد.

magmagf
01-06-2007, 21:10
پدر به پسرش قول داده بود اگر در امتحانات آخر سال قبول شود برايش يك دوچرخه بخرد.
پسر آن سال قبول شد اما پدرش چند ماه بيكار بود و نتوانست به قولي كه داده بود عمل كند.

بالاخره توانست با پول‌هايي كه جمع كرده بود براي پدرش يك جفت دستكش بخرد. يك لنگه از دستكش را به پدرش داد و لنگه ديگري را براي خودش برداشت.

پارسال، يكي از دست‌هاي پدرش زير دستگاه پرس رفته و از مچ قطع شده بود.

magmagf
01-06-2007, 21:11
مات و مبهوت طاقچه را نگاه مي‌كرد. ياد گذشته‌ها افتاد. اهل درس نبود. مي‌خواست مشغول كاري شود. اما سربازي...؟!
به ناچار 2 سالي درس خواند تا فوق ديپلم گرفت. باز هم زمزمه سربازي رفتن پيچيد.

كنكور داد و 2 سال بعد ليسانسش را كنار فوق ديپلم روي طاقچه گذاشت. باز صحبت از سربازي رفتن بود...

آهي كشيد و بلند شد. مدرك دكترايش را روي طاقچه گذاشت و رفت تا خودش را معرفي كند.

magmagf
02-06-2007, 12:50
خداوند به حضرت موسي (ع) فرمود: من شش چيز را در شش چيز قرار دادم ولي مردم در جاي ديگر به دنبال آن هستند:
1. راحتي را دربهشت قرار دادم ولي مردم در دنيا به دنبال آن هستند.
2. فهم و معرفت و علم را در كم‌خوري قرار دادم ولي مردم در سيري به دنبال آن هستند.
3. عزت را درشب‌زنده‌داري قرار دادم ولي مردم در مراوده و رفت و آمد با سلاطين به دنبال آن هستند.
4. بزرگي و حرمت را در تواضع قراردادم ولي مردم با تكبر به دنبال آن هستند.
5. اجابت دعا را در لقمه حلال قرار دادم ولي مردم با سروصداي بسيار به دنبال آن هستند.
6. بي‌نيازي را در قناعت قرار دادم ولي مردم در ريخت و پاش به دنبال آن هستند

magmagf
02-06-2007, 12:51
تنها بازمانده‌ي يك كشتي شكسته به جزيره ي كوچك خالي از سكنه اي افتاد.او با دلي لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال ياري رساني از نظر مي گذراند كسي نمي آمد.سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها كلبه اي بسازد تا خود را از عوامل زيان بار محافظت كند و دارا يي هاي اندكش را در آن نگه دارد.اما روزي كه براي جستجوي غذا بيرون رفته بود'''''''''''' '''' به هنگام برگشتن ديد كه كلبه اش در حال سوختن است و دودي از آن به سوي آسمان ميرود.متاَسفانه بدترين اتفاق ممكن افتاده و همه چيز از دست رفته بود.از شدت خشم و اندوه در جا خشكش زد.فرياد زد: "خدايا تو چطور راضي شدي با من چنين كاري بكني؟"صبح روز بعد با بوق كشتي اي كه به ساحل نزديك مي شد از خواب پريد.كشتي اي آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته '''''''''''' '''' از نجات دهندگانش پرسيد:"شما ها از كجا فهميديد من در اينجا هستم؟"آنها جواب دادند:" ما متوجه علايمي كه با دود مي دادي شديم."وقتي اوضاع خراب مي شود'''''''''''' '''' نا اميد شدن آسان است.ولي ما نبايد دلمان را ببازيم '''''''''''' '''' چون حتي در ميان درد و رنج '''''''''''' '''' دست خدا در كار زندگي مان است.پس به ياد داشته باش : دفعه ي ديگر اگر كلبه ات سوخت و خاكستر شد '''''''''''' '''' ممكن است دود هاي برخاسته از آن علايمي باشد كه عظمت و بزرگي خدا را به كمك مي خواند.

R10MessiEtoo
02-06-2007, 13:15
روزی حضرت عیسی و حضرت یحیی باهم روبرو شدند حضرت یحیی به عیسی گفت تو را شاد و خندان می بینم گویی که از خدا و عذاب آخرت نمی ترسی. عیسی(ع) در پاسخ گفت تو را عبوس و ناراحت می بینم گویی که به فضل و رحمت خدا اعتقاد نداری . از خدا خواستند داوری کند . ندا آمد که افرادی همچون عیسی نزد من محبوبترند.
(ببخشید اگه یکم انشام خوب نیست)

magmagf
06-06-2007, 13:02
معلّم يک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازى کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هايى که از آن‌ها بدشان می‌آيد، سيب‌زمينى بريزند و با خود به کودکستان بياورند.
فردا بچه‌ها با کيسه‌هاى پلاستيکى به کودکستان آمدند. در کيسه بعضی‌ها ٢، بعضی‌ها ٣، بعضی‌ها تا ٥ سيب‌زمينى بود. معلّم به بچه‌ها گفت تا يک هفته هر کجا که می‌روند کيسه پلاستيکى را با خود ببرند.
روزها به همين ترتيب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکايت از بوى ناخوش سيب‌زمينی‌‌هاى گنديده. به علاوه، آن‌هايى که سيب‌زمينى بيشترى در کيسه خود داشتند از حمل اين بار سنگين خسته شده بودند. پس از گذشت يک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند.
معلّم از بچه‌ها پرسيد: «از اين که سيب‌زمينی‌ها را با خود يک هفته حمل می‌کرديد چه احساسى داشتيد؟» بچه‌ها از اين که مجبور بودند سيب‌زمينی‌هاى بدبو و سنگين را همه جا با خود ببرند شکايت داشتند.
آنگاه معلّم منظور اصلى خود از اين بازى را اين چنين توضيح داد: «اين درست شبيه وضعيتى است که شما کينه آدم‌هايى که دوستشان نداريد را در دل خود نگاه می‌داريد و همه جا با خود می‌بريد. بوى بد کينه و نفرت، قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنيد. حالا که شما بوى بد سيب‌زمينی‌ها را فقط براى يک هفته نتوانستيد تحمل کنيد پس چطور می‌خواهيد بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنيد؟»

boy iran
06-06-2007, 20:17
دو تا دوست داشتن واسه ی هم از هوش و استعدادشون می گفتن که یک پسر نوجوون وسط حرف اونا میپره و میگه:
فرض کنین دارید توی یه هوای سرد رانندگی میکنین و به یک ایستگاه اتوبوس میرسین. همسر شما بهترین دوستتون و یه پیرزن که حالش خوب نیست ایستادن، و ماشین شما فقط برای یه نفر جاداره شما چکار میکنین؟
یکی از اونا میگه برو پی کارت و اون یکی میگه دوستم بره به درک، پیرزنه رو ولش کن و همسرم رو سوار میکنم چون یه عمر باید با اون اشم.
پسره می خنده و میگه شما هیچ چیزی از احساس نمیدونین با این که ممکنه خیلی باهوش باشین. راه درست اینه:
سوییچ رو به بهترین دوستم میدم تا پیرزنو برسونه و خودم کنار همسرم تو ایستگاه میمونم چون خیلی دوستش دارم و اون تنها کسی که تو دنیا دارم

persian365
06-06-2007, 20:30
دخترانگي/ گاه بلند/ مثل برج‌هاي بالايي

گاه كوتاه/ له شده/ همين ميوه‌هاي شب . . .

دخترهمسايه‌مان،عاشق بود! عاشق پدرنابيناش! پدرهم عاشق دختربود، عاشقِ مهربانيِ دختروپايِ كوتاه ‌ش! روي همين اصل همه چیزش را رها كرد وآمد وچسبيد به دخترش! ولي چه پدرودخترانگي چسب وچسبناكي! دخترصبح تا شب كارمي‌كرد ـ جارو مي‌كرد ـ غذا درست مي‌كرد ـ ازنردبان مي‌رفت بالا وازديوارمي‌افتاد، بعد پاهايش دايره مي‌شد ومي‌رفت مي‌چسبيد به پدرش اون وقت با كفش‌هاي مخمل ويك جفت جوراب سفيد پرازعطرميخك و ميخ مي‌شد به پدرش، اما پدرهم كه عاشق بود هم نمي‌ديد مي‌زد توي اعصاب دختر، مي‌نشست عين گاو مي‌خورد كثيف ‌كاري مي‌كرد وبعد هم مي‌خوابيد! دخترخانه را تميزمي‌كرد، مي‌نشست كنار ماهي‌هاي سفيد حوض و به رختخواب پدرش نگاه مي‌كرد، پدرخواب بود وچه بدخواب بود! عين يه بادبادكِ تويِ هوا مي‌چرخيد البته با خروپف ،البته شكمش هم ازبي‌كاري و تنبلي گنده شده بود! خب دخترهمسايه‌مان عاشق بود، نگاه به پدرش مي‌كرد واشك مي‌ريخت براي خواهراش كه شوهراشون اجازه ندادن از پدرنابيناشون نگه‌داري كنند، براي برادراش كه زناشون چقدرخودخواه بودن، برا خودش كه كسي هنوز به خواستگاريش نيومده بود! اما بالاخره پدره زد ومُرد! جونم مرگ شده زيرِسرش بلند شده بود رفته بود دخترجووني به اسم "ميخك" رو صيغه كنه: آخه دوست داشت جوون بمونه ونديدنشو يادش بره ؛ بعد هم جونش بالا اومد و توخونة دخترش سكته كرد ومرد! چند وقت بعد كه دخترهمسايه مون اومد خونه‌ي ما رفت پاي ماشين لباس‌شويي نشست وزد زيرگريه ازش پرسيدم آخردخترجون چرا اين جا گريه مي‌كني؟ گفت:اين لباس‌شويي چيزبَديه؛ به جاي بوي تن ولباس‌هاي پدرم بوي ميخك مي‌گذاره... وه! چه بوي بدي داره ميخك !!! ميخك ... .

نوشته شده در 14/3/1386 - 03:07:00 - توسط: آذين بهرامی

pedram_ashena
07-06-2007, 12:18
یک داستان

روزي ، روزگاري پادشاهي 4 همسر داشت . او عاشق و شيفته همسر چهارمش بود . با دقت

و ظرافت خاصي با او رفتار ميکرد و او را با جامههاي گران قيمت و فاخر ميآراست و به او از

بهترينها هديه ميکرد. همسر سومش را نيز بسيار دوست ميداشت و به خاطر داشتنش به

پادشاه همسايه فخر فروشي ميکرد. اما هميشه ميترسيد که مبادا او را ترک کند و نزد ديگري

رود. همسر دومش زني قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که اين پادشاه با

مشکلي مواجه ميشد، فقط به او اعتماد ميکرد و او نيز همسرش را در اين مورد کمک ميکرد.

همسر اول پادشاه، شريکي وفادار و صادق بود که سهم بزرگي در حفظ و نگهداري ثروت و

حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صميم قلب دوست ميداشت، اما پادشاه به ندرت

متوجه اين موضوع ميشد .


روزي پادشاه احساس بيماري کرد و خيلي زود دريافت که فرصت زيادي ندارد. او به

زندگي پر تجملش مي انديشيد و در عجب بود و با خود ميگفت "من 4 همسر دارم ،

اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها ماندهام."

بنابراين به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت" من از همه بيشتر عاشق تو

بودهام. تو را صاحب لباسهاي فاخر کردهام و بيشترين توجه من نسبت به تو بوده

است. اکنون من در حال مرگ هستم، آيا با من همراه ميشوي؟" او جواب داد "به

هيچ وجه!" و در حالي که چيز ديگري ميگفت از کنار او گذشت. جوابش همچون

کاردي در قلب پادشاه فرو رفت. پادشاه غمگين، از همسر سوم سئوال کرد و به او

گفت "در تمام طول زندگي به تو عشق ورزيدهام، اما حالا در حال مرگ هستم. آيا تو

با من همراه ميشوي؟" او جواب داد "نه، زندگي خيلي خوب است و من بعد از مرگ

تو دوباره ازدواج خواهم کرد." قلب پادشاه فرو ريخت و بدنش سرد شد. بعد به سوي

همسر دومش رفت و گفت "من هميشه براي کمک نزد تو مي آمدم و تو هميشه

کنارم بودي. اکنون در حال مرگ هستم. آيا تو همراه من ميآيي؟ او گفت "متأ سفم ،

در اين مورد نميتوانم کمکي به تو بکنم، حداکثر کاري که بتوانم انجام دهم اين است

که تا سر مزار همراهت بيايم". جواب او همچون گلولهاي از آتش پادشاه را ويران

کرد. ناگهان صدايي او را خواند، "من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقي

نميکند به کجا روي، با تو ميآيم." پادشاه نگاهي انداخت، همسر اولش بود ! او به

علت عدم توجه پادشاه و سوء تغذيه، بسيار نحيف شده بود. پادشاه با اندوهي

فراوان گفت: اي کاش زماني که فرصت بود به تو بيشتر توجه ميکردم .


در حقيقت، همه ما در زندگي كاري خويش 4 همسر داريم. همسر چهارم ما سازمان

ما است. بدون توجه به اينکه تا چه حد برايش زمان و امکانات صرف کردهايم و به او

پرداختهايم، هنگام ترك سازمان و يا محل خدمت، ما را تنها ميگذارد. همسر سوم ما،

موقعيت ما است که بعد از ما به ديگران انتقال مي يابد. همسر دوم ما، همكاران

هستند. فرقي نميکند چقدر با هم بوده ايم، بيشترين کاري که ميتوانند انجام دهند

اين است که ما را تا محل بعدي همراهي کنند. همسر اول ما عملكرد ما است .

اغلب به دنبال ثروت ، قدرت و خوشي از آن غفلت مينماييم. در صورتيکه تنها کسي

است که همه جا همراهمان است .




همين حالا احيائش کنيد، بهبود سازيد و مراقبتش كنيد.

magmagf
08-06-2007, 09:11
حضرت عبدالله بن جعفر الطيار (ره) يک روز از نخلستاني عبور مي کرد. غلامي را ديد در سايه نخلي نشسته و در پيش روي او سگ مفلوکي زانو زده است.

غلام از توبره خود قرص ناني بيرون آورده و پيش سگ انداخت. سگ آن را خورد و غلام گرده ديگري برآورد و باز به سگ داد که آن را نيز خورد. باز براي سومين بار غلام مذکور آخرين قرص ناني را که در توبره داشت پيش سگ انداخت.

عبدالله پيش رفت و از غلام پرسيد: جيره روزانه تو چند قرص نان است؟

گفت: سه قرص نان! عبدالله گفت: سه قرص نان که داشتي براي اين حيوان دادي پس خود تو چطور روزگار مي گذراني؟

گفت: اين حيوان از راه دور آمده بود و من احساس کردم که گرسنه است. شرط انصاف نبود که او را محروم از نزد خود برانم. امشب گرسنه به سر خواهم برد و اگر فردا زنده باشم روزي هم براي من خواهد رسيد.

عبدالله متعجب شد و بر جوانمردي آن غلام آفرين گفت.

نزد صاحب نخلستان رفت ، نخلستان را از او خريداري نمود و غلام را نيز خريده و آزاد ساخت سپس نخلستان را به وي بخشيد.

magmagf
12-06-2007, 19:40
در روزگار قديم زن و شوهري بودند كه يكديگر را بسيار دوست داشتند.زن وقتي جوان بود مرد.شوهرش او را براي خاكسپاري به ساحل رودخانه كا ئو بين برد و در آنجا بودا را ديد و براي زنده شدن زنش از او كمك خواست.بودا به او گفت :سه قطره از خونت را به او بخوران مرد اينكار را كرد و زن عمر دوباره يافت.بعدها بازرگاني دلباخته زن شد و او را فريفت و با خود برد.شوهر دوباره نزد بودا رفت.بودا به او گفت:سه قطره خونت را از او پس بگير.مرد نزد زنش رفت و زن انگشت خود را دريد و سه قطره خون را پس داد و به پشه خاكي تبديل شد.از آن پس پشه خاكي خون همه را مي مكد تا دوباره انسان شود ولي بخاطر جثه كوچكش نميتواند سه قطره خون را در بدنش جاي دهد

magmagf
12-06-2007, 19:42
خورشيد پدر ستارگان و ماه مادرشان بود.ستارگان (فرزندان)از گرما در عذاب بودند و ديگران را اذيت مي كردند.
روزي ماه به خورشيد گفت:آنها را در توبره اي بيا ندازيم و در آب رها كنيم.وقتي خورشيد قبول كرد ماه آنها را به آسمان فرستاد و شن هاي سفيدي در آب ريخت كه همه به ماهي تبديل شدند. وقتي خورشيد اين بچه ها را از آب مي گرفت مي مردندو او بسيار غمگين مي شد.
به اين دليل از ماه بسيار رنجيد زيرا گول خورده بود.از آن پس وقتي ماه مي آيد خورشيد ميرود و تا كنون روز و شب بدينگونه ادامه يافته است.

magmagf
12-06-2007, 19:43
روزگاري دختري با پنج برادرش در كنار رود شين زندگي مي كرد.هر روز يك نفر از برادرها به شكار مي رفت و ديگر بر نمي گشت تا روزي كه دختر تنها ماند.او قلوه سنگي بلعيد تا بميردزيرا بسيار غمگين بود اما روز بعد قلوه سنگ در شكمش تكاني خورد و كودكي به دنيا آوردو نام او را ايان هوكشي (بچه سنگ)گذاشت. هوكشي بزودي جواني نيرومند شد و به دنبال برادرهاي مادرش رفت.پنج كيسه بسته در كلبه جادوگري يافت.بعد از كشتن جادوگر همه قلوه سنگها با او حرف زدندو هوكشي ذانست بايد سنگها را داغ كند وروي آنها اب بريزد.وقتي بخار زيادي بلند شد كم كم جنازه ها جان گرفتند و به نيايش پرداختند.آنها مي خواندند: آب آتش سنگ حيات تازه مي بخشد و اين را تونكا شيلا(روح بزرگ پدر)به آنها بخشيده بود.از آن پس اين سه عنصر را مقدس دانستند.

magmagf
13-06-2007, 11:23
داستان زير را آرت بو خوالد طنز نويس پر آوازه آمريكايي در تاييد اينكه نبايد اخبار ناگوار را به يكباره به شنونده گفت تعريف مي كند :

مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد :


- جرج از خانه چه خبر؟

- خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد.

- سگ بيچاره پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟

- پرخوري قربان!

- پرخوري؟مگه چه غذايي به او داديد كه تا اين اندازه دوست داشت؟

- گوشت اسب قربان و همين باعث مرگش شد.

- اين همه گوشت اسب از كجا آورديد؟

- همه اسب هاي پدرتان مردند قربان!

- چه گفتي؟همه آنها مردند؟

- بله قربان . همه آنها از كار زيادي مردند.

براي چه اين قدر كار كردند؟

- براي اينكه آب بياورند قربان!

- گفتي آب آب براي چه؟

- براي اينكه آتش را خاموش كنند قربان!

- كدام آتش را؟

- آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاكستر شد.

- پس خانه پدرم سوخت ! علت آتش سوزي چه بود؟

- فكر مي كنم كه شعله شمع باعث اين كار شد. قربان!

- گفتي شمع؟ كدام شمع؟

- شمع هايي كه براي تشيع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!

- مادرم هم مرد؟

- بله قربان .زن بيچاره پس از وقوع آن حادثه سزش را زمين گذاشت و ديگر بلند نشد قربان .!

- كدام حادثه؟

- حادثه مرگ پدرتان قربان!

- پدرم هم مرد؟

- بله قربان. مرد بيچاره همين كه آن خبر را شنيد زندگي را بدرود گفت.

- كدام خبر را؟

- خبر هاي بدي قربان. بانك شما ورشكست شد. اعتبار شما از بين رفت و حالا بيش از يك سنت تو اين دنيا ارزش نداريد .من جسارت كردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان !!!

ali reza majidi 14
18-06-2007, 16:00
مردي مي‌خواست زنش را طلاق دهد. دوستش علت را جويا شد و او گفت: اين زن از روز اول هميشه مي خواست من را عوض كند. مرا وادار كرد سيگار و مشروب را ترك كنم. لباس بهتر بپوشم، قماربازي نكنم، در سهام سرمايه‌گذاري كنم و حتي مرا عادت داده كه به موسيقي كلاسيك گوش كنم و لذت ببرم! دوستش گفت: اينها كه مي‌گويي كه چيز بدي نيست! مرد گفت: ولي حالا حس مي‌كنم كه ديگر اين زن در شان من نيست

ali reza majidi 14
18-06-2007, 16:01
روزي شخصي پيش بهلول بي‌ادبي نمود. بهلول او را ملامت كرد كه چرا شرط ادب به جا نياري؟ او گفت: چه كنم آب و گل مرا چنين سرشته‌اند، گفت: آب و گل تو را نيكو سرشته‌اند، اما لگد كم خورده است! (تنبيه و تربيت نشده‌اي)

ali reza majidi 14
18-06-2007, 16:03
آورده اند که سید ابوالحسن اصفهانی، مرجع بزرگ شیعیان در نجف از وضع بد اقتصادی طلبه ها مطلع شد. برای کمک خرج آنان گفته بود هر طلبه ای وقتی دارای فرزند میشود نامه ای بنویسد و پولی دریافت کند. یک طلبه ی افغانی خبر تولد فرزندش را داد و پولی گرفت. دو ماه بعد به گمان آنکه سید حافظه ی درستی ندارد دوباره هم نامه نوشت و خبر تولد فرزند جدیدی را داد و تقاضای پول کرد. سید پول را داد و کنار نامه اش نوشت: قدر همسری که هر دو ماه یک بار می زاید را بدان!

ali reza majidi 14
18-06-2007, 16:05
نظامی در مدح قزل ارسلان گفته بود:
به دریا چون زند تیغ بلا رک به ماهی گاو گوید کیف حالک؟
شخصی ایراد کرد که به سبب ترکیب، حالک مرفوع می باید نه مفتوح. نظامی گفت: معذور دارید که گاو نحو نمی داند!

ali reza majidi 14
18-06-2007, 16:08
مارک تواین روزی خانمی را بر سر میز غذا راهنمایی کرد و به آن زن گفت: چقدر شما زیبا هستید! زن در جواب گفت: متاسفانه من نخواهم توانست با چنین تعارفی به شما جواب دهم. مارک تواین خنده ای کرد و گفت: پس خانم محترم شما هم از من تقلید کنید و دروغ بگویید!

ali reza majidi 14
18-06-2007, 16:09
نقل است (ابو حفیض) که در همسايگی او احاديث استماع می کردند . گفتند : آخر چرا نيايی تا سماع احاديث کنی ؟
گفت : من سی سال است تا می خواهم که داد يک حديث بدهم ، نمی توانم داد . سماع ديگر حديث چون کنم ؟
گفتند : آن حديث کدام است ؟
گفت : آنکه می فرمايد :رسول صلی الله عليه و آله وسلم من حسن اسلام المرء ترکه ما لا يعنيه . از نيکويی اسلام مرد آن است که ترک کند چيزی که به کارش نيايد

تذکره الاولیا

ali reza majidi 14
18-06-2007, 16:11
منوچهر تيمورتاش تعريف مي‌كند اين واقعه خنده‌آور مدتي مرا خندانيده است، چندي قبل در يك مجلس شب‌نشيني يكي از رجال با خانمش در رقص شركت كردند. خانم ضمن رقص پي‌برده كه شلوار شوهرش شكافي برداشته است. او را به اشاره به اطاق كوچك ديگري برد و دستور داد فورا آنرا بيرون آورد تا آنرا كوك بزند. اتفاقا در اين حين دو سه نفر خانم ديگر براي تجديد توالت وارد آن اطاق شدند و خانم ناگزير شد شوهر خود را پشت دري كه احتمال مي‌داد در كمد ديواري باشد پنهان كند و خودش پشت آن به ايستد. در اين موقع صداي موزيك قطع شد و خنده دسته ‌جمعي شديد شروع شد و صداي فرياد و استغاثه پشت در كمد بلند شد، آن خانم چون در را باز كرد ديد شوهرش را با آن وضع وارد سالن رقص كرده و در را پشت سر او بسته است!

-----------------------------------------------

حكيمي بر سر راهي مي‌گذشت. ديد پسر بچه‌اي گربه خود را در جوي آب مي‌شويد. گفت: گربه را نشور، مي‌ميرد! بعد از ساعتي كه از همان راه بر مي‌گشت ديد كه بعله...! گربه مرده و پسرك هم به عزاي او نشسته. گفت: به تو نگفتم گربه را نشور، مي‌ميرد؟ پسرك گفت: برو بابا، از شستن كه نمرد، موقع چلاندن مرد!

------------------------------------------------

گويند: پسري قصد ازدواج داشت. پدرش گفت: بدان ازدواج سه مرحله دارد. مرحله اول ماه عسل است كه در آن تو صحبت مي‌كني و زنت گوش مي‌دهد. مرحله دوم او صحبت مي‌كند و تو گوش مي‌كني، اما مرحله سوم كه خطرناكترين مراحل است و آن موقعي است كه هر دو بلند بلند داد مي‌كشيد و همسايه‌ها گوش مي‌كنند!

ali reza majidi 14
18-06-2007, 16:13
رابرت فراست٬ یکی از بزرگترین شاعرانی که آمریکا به عرصه ادبی جهان عرضه داشته٬ بیست سال تمام بدون هیچ موفقیت و شهرتی سخت کار کرد. او قبل از آنکه جلدی از اشعارش به فروش برود٬ ۳۹سال داشت. امروز اشعار او به ۲۲ زبان زنده دنیا ترجمه و چاپ شده است. او شاعری است که ۴ بار مفتخر به دریافت جایزه پولیتزر شد.
آلبرت اینشتین٬ دانشمندی که بنا به گفته جهانیان باهوش ترین فرد روی زمین بوده٬ گفته است:" من ماهها و سالها فکر میکنم و فکر میکنم. ۹۹ بار استنتاجاتم نادرست هستند و در صدمین بار است که حق با من است. "
موقعی که لوسیانو پاواروتی از دانشگاه فارغ التحصیل شد، دقیقاً نمیدانست که معلم باقی بماند یا اینکه به کار خوانندگی حرفه ای روی آورد. پدرش به او گفت: " لوسیانو! اگر سعی کنی که روی دو تا صندلی بنشینی ، از وسط آنها خواهی افتاد . تو باید یک صندلی انتخاب کنی." پاواروتی معلمی را رها کرد و خوانندگی را انتخاب کرد.او پس از هفت سال مطالعه و نومیدی بود که در نخستین برنامه حرفه ای خود ظاهر شد و مجدداْ پس از هفت سال تلاش دیگر بود که به اپرای متروپلیتن راه یافت. او صندلی خود را انتخاب کرده بود و موفق هم شده بود.
سردبیر روزنامه ای٬ والت دیسنی را بخاطر فقدان قوه تخیل از کار برکنار کرد. والت دیسنی از نخستین شکستهای خود چنین یاد می کرد : " هنگامی که تقریباْ ۲۱ ساله بودم برای نخستین بار مفلس و ورشکسته شدم. روی بالشهای درست شده از یک نیمکت قدیمی می خوابیدم و کنسرو سرد لوبیا می خوردم.
گریگور مندل گیاه شناس اتریشی ٬ کسی که آزمایش و تجارب او با نخود فرنگی منجر به پیدایش علم جدید ژنتیک گردید٬ هرگز موفق نشد امتحانات گزینش معلمی را پشت سر گذارد و معلم علوم دبیرستان بشود.او در درس زیست شناسی مردود شد.
هنری فورد: شکست فرصتی است برای شروع دوباره با هوشیاری بیشتر.

ali reza majidi 14
18-06-2007, 16:15
یک روز صبح، استادی در میان شاگردانش نشسته بود. مردی به آنها نزدیک شد و خطاب به استاد از او پرسید: آیا خداوند وجود دارد؟ استاد پاسخ داد: بله خداوند وجود دارد.
مرد آنجا را ترک کرد. ظهر همان روز مرد دیگری نزد استاد آمد و پرسید: خدا وجود دارد؟ استاد گفت: نه خدا وجود ندارد.
عصر همان روز، مرد دیگری نزد استاد آمد و پرسید: آیا خدا وجود دارد؟ استاد گفت: باید خودت تصمیم بگیری!

یکی از شاگردانش تعجب زده از او پرسید: استاد، این که عاقلانه نیست. چگونه ممکن است به یک پرسش سه پاسخ متفاوت بدهید؟

استاد پاسخ داد: چون اشخاص متفاوت بودند. هر کس به شیوه خود به خداوند نزدیک می شود و هر کدام با دیگری تفاوت داشتند. پس جوابشان نیز باید متفاوت داده شود. اولی با قطعیت دنبال خود می گشت، دومی با انکار و سومی با تردید.

ali reza majidi 14
18-06-2007, 16:17
موسی در راهی میرفت که پیرمردی را دید که بسیار عبادت میکرد چون پیرمرد موسی را شناخت به او گفت از تو خواهشی دارم و آن این است که احساس میکنم خداوند نسبت به عبادات من توجه نمیکند و عباداتم مورد قبول واقع نمیشود و این موضوع مرا ناراحت کرده
موسی (ع) این موضوع را از خداوند پرسید و دلیلش را خواست و اینگونه پاسخ شنید که ای موسی آن مردی که تو دیدی بیش از اینکه به فکر عبادت باشد هوش و حواسش به ریش بلندش است وقتی ذکر میگوید نگاه میکند ببیند ریشش چقدر در اثر ذکر گفتن تکان میخورد موقع رکوع حواسش به این است که ریشش به زانویش میرسد یا نه موقع سجده نگاه میکند ببیند ریشش به زمین برخورد کرد یا نه و....
موسی به نزد پیر مرد رفت و این موضوع را به او گفت او ابتدا عصبانی شد اما بعد از چند لحظه به گریه افتاد و گفت ای لعنت بر این ریش که حواس مرا پرت کرده و مرا از خدا دور ، سپس به کندن ریش خود مشغول شد ناگهان وحی بر موسی نازل شد که ببین حتی الان هم همه تقصیرات را گردن ریشش انداخته و همه حواسش به کندن ریشش است!!!

ali reza majidi 14
18-06-2007, 16:20
دفعه بعدکه شايعه اي روشنيديدوياخواستيدشايعه اي راتکرارکنيداين فلسفه رادرذهن خودداشته باشيد!دريونان باستان سقراط به دليل خردودرايت فراوانش موردستايش بود.روزي فيلسوف بزرگي که ازآشنايان سقراط بود،باهيجان نزداوآمدوگفت:سقراط ميداني راجع به يکي ازشاگردانت چه شنيده ام؟سقراط پاسخ داد:"لحظه اي صبرکن.قبل ازاينکه به من چيزي بگويي ازتومي خواهم آزمون کوچکي راکه نامش سه پرسش است پاسخ دهي."مردپرسيد:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل ازاينکه راجع به شاگردم بامن صحبت کني،لحظه اي آنچه راکه قصدگفتنش راداري امتحان کنيم.اولين پرسش حقيقت است.کاملامطمئني که آنچه راکه مي خواهي به من بگويي حقيقت دارد؟مردجواب داد:"نه،فقط درموردش شنيده ام."سقراط گفت:"بسيارخوب،پس واقعا نميداني که خبردرست است يانادرست.حالابياپرسش دوم رابگويم،"پرسش خوبي"آنچه راکه درموردشاگردم مي خواهي به من بگويي خبرخوبي است؟"مردپاسخ داد:"نه،برعکس…"سقراط ادامه داد:"پس مي خواهي خبري بددرموردشاگردم که حتي درموردآن مطمئن هم نيستي بگويي؟"مردکمي دستپاچه شدوشانه بالاانداخت.سقراط ادامه داد:"واماپرسش سوم سودمندبودن است.آن چه راکه مي خواهي درموردشاگردم به من بگويي برايم سودمنداست؟"مردپاسخ داد:"نه،واقعا…"سقراط نتيجه گيري کرد:"اگرمي خواهي به من چيزي رابگويي که نه حقيقت داردونه خوب است ونه حتي سودمنداست پس چرااصلاآن رابه من مي گويي؟

ali reza majidi 14
18-06-2007, 16:41
شخصي از تنگدستي شكايت به يكي از بزرگان كرد
گفت : از دنيا مالي ندارم گفت :فقيرم و بي نوا كاش سرمايه اي داشتم.
بزرگ گفت :آيا حاضري چشم نداشته باشي و 10 هزار دينار داشته باشي ؟
گفت :نه
بزرگ بار ديگر گفت :آيا حاضري كه دست و پا و گوش نداشته باشي و چندين 10 هزار دينار به تو بدهند
مرد گفت:نه نه
مرد بزرگ گفت : تو داراي سرمايه هاي بزرگ هستي كه حاضر نيستي آن را به هزاران ديناربفروشي پس شكر خداي را به جا بياور به خاطر اين سرمايه هاي عظيم كه به تو داده اند

magmagf
18-06-2007, 18:50
آقا اگه خوب بود نظر بدین

خوب دست شما درد نکنه دوست عزیز
اگه کسی تشکر نمی کنه اینجا چون پست تشکر توی این انجمن قرار نیست گذاشته بشه
فقط خواستم بدونید که هه از مطالبتون استفاده می کنند و اگه تشکر نمی کنند دلیلش همینه

این هم یک مورد برای توضیح به همه دوستان عزیز


یک تاپیک جدیدی برای "حکایت های اموزنده ایرانی " ایجاد شده مواردی که مربوط به حکایات طنز یا اموزنده ایرانی می شه را اونجا قرار بدید لطفا
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

و اینکه متاسفانه برای تاپیک داستان های کوتاه نمی شه فهرست درست کرد چون اکثر داستانها اسم دقیقی ندارن یا ممکنه با چندین اسم وجود داشته باشن پس برای اینکه متوجه بشید داستانتون قبلا در این تاپیک بوده یا نه می تونید کلمات کلیدی اون را جستجو کنید


مرسی از توجه همه:11:

MILIN3M
19-06-2007, 01:32
علی کوچولو : مامان ! مامان ! گرسنمه . پس کی ناهار میخوریم ؟


مامان : پسر گلم هنوز که ظهر نشده. صبر کن تا یه غذای خوشمزه برات درست کنم میارم تا بخوری و کیف کنی باشه مامان جون ؟ حالا برو تو حیاط بازی کن .


علی : باشه مامان


مامان : قربونت برم


حالا که علی رفت تو حیاط تا بازی کنه ، مامان روشو کرد سمت آسمون و با یه دنیا زاری و التماس که تو چشماش موج می زد گفت : خدایا سلام این صدای منه. منی که خودت آفریدی.درسته که هیچ وقت کاری نکردم که تو رو خوشحال کنم اما الان بیشتر از همیشه بهت احتیاج دارم خدایا واسه خودم چیزی نمیخوام . پسرم گرسنه است الان چند روزه با بدبختی شکمشو سیر کردم امروز دیگه هیچی تو خونه ندارم که بهش بدم بخوره . خدایا پسرم کوچولوئه طاقت گرسنگی نداره . خودت براش غذا بفرست. من هیچ جا نمیرم از کسی غذا بخوام چون روزی رسون تویی .






هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که زنگ در حیاط به صدا دراومد و علی پرید تو اتاق و گفت مامان همسایه بغلی برامون نذری آورده خیلی داغه گفت بگو مامانت بیاد بگیره.


زن از شوق تو پوست خودش نمی گنجید فوری رفت دم در حیاط و نذری رو گرفت . اومد و علی رو صدا کرد تا بیاد ناهارشو بخوره . یه کم با غذا بازی کرد تا علی به هوای اون غذاشو بخوره . علی چنان با اشتها غذا می خورد که آدم رو به اشتها می آورد . بعدشم رفت دنبال بازیش .


زن سرشو برد به سمت آسمون و گفت خدایا ممنونتم که یه بار دیگه دستمو گرفتی . خدایا ممنونتم که آبرومو خریدی . بعد هم در حق زن همسایه دعا کرد و سفره رو جمع کرد.


مهربونا ! دوستای خوب خودم !


میخوام بگم خدایی که این همه مهربونه که دعای یه زن رو اینجوری سریع برآورده می کنه .چرا من و تو ازش غافل شیم ؟ من که میگم چیزی ازش بخوایم که ارزش صاحب کرامت رو داشته باشه
سايت جن گير

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:41
پيرزني 90 ساله كه صورتش زرد و مانند سفرة كهنه پر چين و چروك بود. دندانهايش ريخته بود قدش مانند كمان خميده و حواسش از كار افتاده، اما با اين سستي و پيري ميل به شوهر و شهوت در دل داشت. و به شكار شوهر علاقة فراوان داشت. همسايه‌ها او را به عروسي دعوت كردند. پيرزن، جلو آيينه رفت تا صورت خود را آرايش كند، سرخاب بر رويش مي‌‌ماليد اما از بس صورتش چين و چروك داشت، صاف نمي‌شد. براي اينكه چين و چروك ها را صاف كند، نقش‌هاي زيباي وسط آيه‌ها و صفحات قرآن را مي‌بريد و بر صورتش مي‌چسباند و روي آن سرخاب مي‌ماليد. اما همينكه چادر بر سر مي‌گذاشت كه برود نقشها از صورتش باز مي‌شد و مي‌افتاد. باز دوباره آنها را مي‌چسباند. چندين بار چنين كرد و باز تذهيبهاي قرآن از صورتش كنده مي‌شد. ناراحت شد و شيطان را لعنت كرد. ناگهان شيطان در آيينه، پيش روي پيرزن ظاهر شد و گفت: اي فاحشة خشك ناشايست! من كه به حيله‌گري مشهور هستم در تمام عمرم چنين مكري به ذهنم خطور نكرده بود. چرا مرا لعنت مي‌كني تو خودت از صد ابليس مكارتري. تو ورقهاي قرآن را پاره پاره كردي تا صورت زشتت را زيبا كني. اما اين رنگ مصنوعي صورت تو را سرخ و با نشاط نكرد.

ali reza majidi 14
19-06-2007, 09:56
چون سمك از پيش خورشيد شاه به شهر بازآمد از بهر طلب كردن بنديان 1 در شهر به سراي دو برادران قصاب آمد. صابر و صملاد بودند. با ايشان بگفت كه به چه كار به شهر
آمده ام و امشب بيرون خواهم رفتن، ايشان گفتند: «ما را با خود ببر تا در خدمت باشيم.»
سمك عيار گفت: «اي آزاد مردان، من به طلب سرخ ورد و ديگران مي روم، باشد كه از ايشان نشاني به دست آورم، يا آن كس كه اين كرده است. شما را چگونه توانم بردن؟ شما اين جايگاه باشيد. گوش با من داريد. اگر چنان كه فردا چاشتگاه من آمدم نيك، و الا پيش خورشيد شاه برويد و احوال بگوييد تا او طالب من باشد، به مرده يا زنده.»
اين بگفت و مي بود تا شب درآمد. برخاست و بيرون آمد و پاره اي راه برفت. با خود گفت: «هر شب به راه بيراه مي روم. امشب به راه راست خواهم رفت كه از راه بيراه راست بر
نمي آيد.» اين بگفت و به راه راست برفت و نگاهداري مي كرد تا به كوچه اي رسيد و آوازي شنيد. پنداشت كه كسي چيزي مي خواهد. تا به زير دريچه اي رسيد. آوازي شنيد. زني ديد سر از دريچه بيرون كرده، گفت: «اي آزاد مرد، كجا مي روي در اين كوچه؟ مگر تو را بر جان خود رحمت نيست؟ از كردار سرخ كافر مگر خبر نداري؟»
سمك گفت:«اي زن، مردي غريبم و راه به هيچ مُقام نمي دانم و دروازه ها بسته است و من در شهر بازمانده ام. جوانمردي كن و مرا جايگاهي ده. نبايد كه مرا رنجي رسد.» زن بيامد و در بگشاد. سمك عيار گفت: «اي زن، سرخ كافر كيست؟ و كجا مي باشد؟ و چرا مردم را از وي مي بايد گريخت؟»
زن گفت: «اي آزاد مرد، تو غريبي و نمي داني. سرخ كافر مردي ناداشت است. عيار پيشه و ناپاك و شب رو، و تا اين حادثه افتاد و سمك بر اين ولايت آمد و اين كارها كرد و دلارام را برد و زندان را بشكست و پسران كانون را ببرد. شاه سرخ كافر را بخواند و شفاعت كرد و دلخوشي داد و شهر به وي بسپرد و به سوگند او را به اطاعت آورد. اكنون در شهر مي گردد و طلب سمك مي كند و در اين كوچه است و اين دو سه شب كه گذشت پنج تن را ديدم كه گرفته بود و به سراي خويش مي برد، كه او را راه گذر در اين كوچه است.»
سمك گفت: « اي مادر هيچ داني كه مُقام او كجاست.» زن گفت: «چون از اين كوچه بيرون روي، دست راست از ميان بازار بگذري. در ميان بازار زرگران مقام اوست.» سمك عيار گفت: «اي مادر اين سليح 2 من به امانت به خانه ي تو بنه، تا من به گوشه اي پنهان شوم، تا چون مرا ببيند و هيچ سليح با من نباشد، هيچ نگويد.» زن گفت: «اگر خواهي تو در سراي من آرام گير تا روز روشن شود و برو.» سمك عيار گفت: «سلاح بنهم و صداع3 ببرم.» زن گفت: «روا باشد.»
سمك سليح بنهاد و دشنه و كمند برگرفت و روي بر آن كوچه نهاد كه زن نشان داده بود؛ و چنان بود كه روز كانون باز خانه آمده بود و چند كس را به تهمت گرفته بود و آويخته بود. سمك آن دانسته بود كه آن روز كانون بازآمده است. مي آمد تا به بازار زرگران رسيد. نگاه كرد شخصي ديد چند مناره اي به دكان نشسته و كاردي به مقدار دو گز به دست گرفته و
مي غرد و با خود چيزي مي گفت كه آواز پاي سمك به گوش وي رسيد. نعره اي زد و گفت: «تو كيستي؟ مگر مرا نمي شناسي؟ كه چنين گستاخ وار مي آيي؟ عظيم زهره اي داري!»
سمك به زباني شكسنه جواب داد كه: «اي پهلوان چرا نمي دانم؟ وليكن از بهر آن آمده ام كه از اين قوم كه كانون آويخته است، يكي خويش من است. زهره ندارم كه او را به روز فرو گيرم . اكنون آمده ام كه او را ببرم. اكنون ندانم كه كجاست.» سرخ كافر گفت: «از آن جانب است در ميان بازار.» سمك بازگشت و در گوشه اي بايستاد و در سرخ كافر نگاه مي كرد و با خود مي گفت: من با اين چه توانم كردن؟ اگر مرا دستي بزند، بر زمين پخش كند. در انديشه
مي بود تا سرخ كافر در خواب شد. آواز خواب او به گوش سمك رسيد. برخاست و گفت: «هرچه بادا باد. اگر مرا اجل رسيده است باز نتوانم داشت، و اگر نه، باشد كه به مراد رسم.»
اين با خود بگفت، و به بالاي دكان آمد و دشنه بركشيد و بزد بر كتف سرخ كافر. پنداشت كه دشنه از سينه ي او بگذشت، كه سرخ كافر از جاي بجست و او را بگرفت و بر سر دست آورد تا بر زمين زند. دست سمك به گلوي سرخ كافر آمد بگرفت و بفشرد، چنان كه مردي بدان قوت يازده گز بالا، از پاي درآمد و بي هوش گشت.
سمك در وي جست و سبك دست و پاي وي به كمند دربست و دهان وي بياگند.4 و به هزار رنج او را برداشت و روي به راه نهاد و به سراي زن آمد، كه سلاح آن جا نهاده بود. او را به در خانه بيافكند و در بزد و گفت: «اي مادر آن امانت بازده.»
زن به زير آمد و در بگشاد. شخصي ديد چندِ مناره اي افتاده. گفت: «اي آزاد مرد اين كيست؟»‌گفت:« اي مادر سرخ كافر است.» زن چون نام سرخ كافر بشنيد از جاي برآمد5 و گفت: «اين سرخ كافر كه آورد؟ و كدام پهلوان او را چنين بربست؟» سمك گفت: « من آوردم.» گفت: «تو كيستي كه چنين توانستي كردن؟» گفت: «منم سمك عيّار. »
چون زن نام سمك شنيد از پاي درافتاد و گفت: «اي جوان مرد در عالم من طلبكار توام. اكنون چون سرخ كافر را گرفتي بدان كه پدر صابر و صملاد، خمار، مرا برادر است و امانتي به من سپرده است در آن وقت كه تو از سراي وي برفتي.» گفت: «چون او را ببيني و از احوال او خبر يابي و مقام او بداني اين امانت به وي رسان.» سمك گفت: «اي مادر چيست؟» گفت: «صندوقي، ندانم در آن چيست؟»
سمك بخنديد و گفت: «اي زن تو مرا مادري. خمار مرا پدر است.» نيك آمد. سليح در پوشيد و سرخ كافر را بسته در آن خانه افكند. گفت: «او را نگاه دار تا من بروم و برادرزادگان تو را بياورم تا مرا ياري دهند و سرخ كافر را ببرم كه من طاقت او را ندارم.» زن گفت:«نبايد كه سرخ كافر را برود.» گفت: «اي مادر اين كارد در دست گير كه من او را سخت بربسته ام كه اگر اين مرد بجنبد اين كارد به وي زن تا بميرد كه روا باشد.»
سمك زن را بر وي موكًّل كرد و روي به راه نهاد تا به خانه ي دو برادر قصاب آمد. احوال بگفت كه:« من سرخ كافر را بگرفتم و در خانه ي خواهر پدر شما بربسته ام. بياييد و ياري كنيد تا او را به لشگرگاه برم كه او را در اين شهر نتوانم داشتن.»‌صابر و صملاد خرم شدند. گفتند: «اي پهلوان چگونه راه دانستي به سراي خواهر پدر ما؟» سمك احوال بگفت كه: «يزدان كار راست برمي آورد و راه مي نمايد.»

ali reza majidi 14
19-06-2007, 10:09
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود :خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی...
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند ...!!!

ali reza majidi 14
19-06-2007, 10:10
زماني دانش آموز مشتاقي بود كه مي خواست به خرد و بصيرت دست يابد . به نزد خردمند ترين انسان شهر , سقراط رفت , تا از او مشورت جويد .
سقراط فردي كهنسال بود و در باره بسياري مسائل آگاهي زيادي داشت .پسر از پير شهر پرسيد چگونه او نيز مي تواند به چنين مهارتي دست پيدا كند .
سقراط كه زياد اهل حرف زدن نبود , تصميم گرفت صحبت نكند و به جايش عملاً براي او توضيح دهد .
او پسر را به كنار دريا برد و خودش در حالي كه لباس به تن داشت , مستقيماً به درون آب رفت
او دوست داشت چنين كار عجيب و غريبي انجام دهد و مخصوصاً وقتي سعي داشت نكته اي را ثابت كند .
شاگرد با احتياط دستور او را دنبال كرد و به درون دريا قدم برداشت و نزد سقراط به جايي رفت كه آب تا زير چانه اش مي رسيد سقراط بدون گفتن كلمه اي دستش را دراز كرد و بر روي شانه پسر گذاشت سپس عميقاً در چشمان شاگردش خيره شد و با تمام توانش سر او را به زير آب فرو برد .
تلاش و تقلايي از پي آمد و پيش از آنكه زندگي پسر پايان يابد , سقراط اسيرش را آزاد كرد . پسر به سرعت به روي آب آمد و در حالي كه نفس نفس مي زد و به دليل بلعيدن آب شور به حال خفگي افتاده بود ، به دنبال سقراط گشت تا انتقامش را از پير خردمند بگيرد . در نهايت تعجب دانش آموز , پيرمرد صبورانه در ساحل منتظر ايستاده بود . دانش آموز وقتي به ساحل رسيد , با عصبانيت داد زد : ((چرا خواستي مرا بكشي ؟)) مرد خردمند با آرامش سئوال او را با سئوالي جواب داد : پسر وقتي زير آب بودي و مطمئن نبودي كه روز ديگر را خواهي ديد يا نه چه چيز را در دنيا بيش از همه مي خواستي ؟
دانش آموز لحظا تي انديشيد سپس به آرامي گفت مي خواستم نفس بكشم .
سقراط چهره اش گشاده شد و گفت : آري پسرم هر وقت براي خرد و بصيرت همينقدر به اندازه اين نفس كشيدن مشتاق بودي آنوقت به آن دست مي يابي .
" دانايي وبصيرت را با تمام وجود بطلبيد تا بيابيد "

ali reza majidi 14
19-06-2007, 10:14
دو مرد در کنار درياچه ای مشغول ماهيگيری بودند . يکی از آنها ماهيگير با تجربه و ماهری بود اما ديگری ماهيگيری نمی دانست .
هر بار که مرد با تجربه يک ماهی بزرگ می گرفت ، آنرا در ظرف يخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما ديگری به محض گرفتن يک ماهی بزرگ آنرا به دريا پرتاب می کرد .
ماهيگير با تجربه از اينکه می ديد آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسيار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسيد :
- چرا ماهی های به اين بزرگی را به دريا پرت می کنی ؟
مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !
گاهی ما نيز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، روياهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنيم . چون ايمانمان کم است .
ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود می خنديم ، اما نمی دانيم که تنها نياز ما نيز ، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم .
خداوند هيچگاه چيزی را که شايسته آن نباشی به تو نمی دهد .
اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی .
هيچ چيز برای خدا غير ممکن نيست .

ali reza majidi 14
19-06-2007, 10:15
دو برادر
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگي كار مي كردند كه يكي از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگي داشت و ديگري مجرد بود .
شب كه مي شد دو برادر همه چيز از جمله محصول و سود را با هم نصفمي كردند . يك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌
(( درست نيست كه ما همه چيز را نصف كنيم . من مجرد هستم و خرجيندارم ولي او خانواده بزرگي را اداره مي كند . ))
بنابراين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه به انبار برادر برد و روي محصول او ريخت .
در همين حال برادري كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نيست كه ما همه چيز را نصف كنيم . من سر و سامانگرفته ام ولي او هنوز ازدواج نكرده و بايد آينده اش تأمين شود . ))
بنابراين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه بهانبار برادر برد و روي محصول او ريخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحير بودند كه چرا ذخيره گندمشانهميشه با يكديگر مساوي است . تا آن كه در يك شب تاريكدو برادر در راه انبارها به يكديگر برخوردند . آن ها مدتي به هم خيرهشدند و سپس بي آن كه سخني بر لب بياورند كيسه هايشان رازمين گذاشتند و يكديگر را در آغوش گرفتند .

ali reza majidi 14
19-06-2007, 10:17
چهار نفر بودند. اسمشان‌ همه کس، يک کسي، هرکسي، هيچ کس بود. کار مهمي در پيش داشتند و همه مطمئن بودند که يک کسي اين کار را به انجام مي رساند. هرکسي مي توانست اين کار را بکند،‌ اما هيچ کس اين کار را نکرد. يک کسي عصباني شد، چرا که اين کار، کار همه کس بود، اما هيچ کس متوجه نبود که همه کس اين کار را نخواهد کرد. سرانجام داستان اين طوري تمام شد که هرکسي يک کسي را سرزنش کرد که چرا هيچ کس کاري را نکرد که همه کس مي توانست انجام بدهد .

ali reza majidi 14
19-06-2007, 10:23
چشم که گرداند، نگاهش به بالا افتاد. آينه‌ها چون هميشه نبودند. رنگ خاکي که در عمق‌شان بود به او مي‌فهماند که فرش اتاق را جمع کرده‌اند و به حياط برده‌اند. از آن‌جا صداي سينه‌زنها مي‌آمد.
نگاه چرخاند و به آينه‌اي که در زاويه بين دو ديوار نصب شده بود، چشم دوخت. از داخلش مي‌توانست گوشه‌اي ديگر از حياط را ببيند. جايي که مردان سياه‌پوش حلقه‌اي ساخته بودند و با همه وجود بر سينه مي‌زدند. کاش مي‌توانست از جا بلند شود و به آنان بپيوندد.
سر را به آرامي روي بالش چرخاند. آينه‌اي ديگر بر زاويه‌اي ديگر، بيرق‌هاي افراشته در باد، ‌آن سوتر، حوض مدور، پر از آب زلال. آينه‌اي ديگر شاخه‌هاي ترد و سرخي انار. آفاق مي‌خواست همه اتاق را آينه‌کاري کند؟
هر ساعت مي‌آمد و به او سر مي‌زد. چون باريکه‌اي از نور مي‌آمد و با وجودي که مَحرمش بود، چادر از سر برنمي‌داشت و او مي‌توانست از پس همان چادر حرير سپيد، دو لنگه موي بافته‌اش را ببيند و خالي را که گويي مخصوص او، درست بين دو ابروي آفاق بود. چقدر دلش مي‌خواست زبانش بچرخد و بگويد: «کي مجبورت کرده به پايم بماني دختر عمو؟ آن روزي که خطبه خوانديم، اختيار دست‌ها و پاهايم با خودم بود، اما وقتي رفتم و برگشتم...»
ولي نه او ديگر اين جمله‌ها را مي‌گفت و نه آفاق توي چشمانش زل مي‌زد که از نگاهش بخواند.
او هر روز صبح مي‌آمد و از تاي دستمال ابريشمين، تکه آينه‌اي در مي‌آورد و بر گوشه ديگري از اتاق نصب مي‌کرد، بعد پاي تخت، زانو مي‌زد و از همان پايين، مسير نگاه او را در آينه‌ي نو، تعقيب مي‌کرد.
- اين طور کم‌تر حوصله‌ات سر مي‌رود پسر عمو!
و او لب‌خند مي‌زد، سر تکان مي‌داد. به پرنده‌اي نگاه مي‌کرد که از دل اين آينه سر مي‌کشيد و به خورشيدي که از دل آن يک.
از جبهه‌اش که آورده بودند، وقتي که توان تکان دادن دست و پايش را نداشت، در اولين ديدار، از آفاق روگردانده بود.
- برو! از توي کله‌ام برو، از توي دلم برو، از زندگي‌ام برو!
اما آفاق نرفته بود. مثل ايام کودکي، آن روزها که عمو و عموزاده‌ها در آن سوي حياطِ پُر دار و درختْ زندگي مي‌کردند و اين‌ها اين سو.
آفاق مانده بود، با اين تفاوت که به اتاق‌هاي اين سوي حياط کوچيده بود.
- آفاق بيدي نيست که از اين بادها بلرزد پسرعمو! عقدي که در آسمان بسته شده، من و توي زميني نمي‌توانيم بشکنيم.
و چون بار ديگر از او روبرگردانده بود، نشسته و زاريده بود.
- خيال مي‌کني مي‌تواني به جاي دو نفر تصميم بگيري؟ پس کو پاداش انتظاري که برايت کشيدم؟
و پاداش او چه بود؟ جز يک تن لَخت و بي‌حس و نگاه‌هاي گاه شسته به اشک و گاه غرق غبار خاطرات.
صداي سينه‌زن‌ها، هم‌چنان از داخل حياط مي‌آمد. ياد حرف آفاق افتاد. وقتي که پيش از ظهر، به هنگامي که از اين گرده به آن گرده‌اش مي‌چرخاند تا بر زخم‌هاي پشتش مرهم بگذارد.
- امشب شب عاشورا است پسر عمو! شب گرفتن مراد است، قفل دلت را به ضريح دل بي‌بي زهرا بزن و بگو: «محض خاطر آفاق»
و حالا غروب به شب مي‌پيوست. در تکه‌اي از آينه چسبيده به روبه‌روي پنجره حياط، ماه سرخ و مدور حلول مي‌رد و در آينه‌هاي ديگر، مرداني سياه‌پوش در تب و تاب بودند.
- حسين مظلوم!... عزيز زهرا!
در باز شد و آفاق تو آمد. اين را از نوري که بر آينه‌ها افتاد فهميد، آرام سر چرخاند. آفاق جلو آمد. با همان چادر حرير سپيد و سيني غذا به دست.
هنوز به تمامي رو نچرخانده بود که آمد و بر لبه‌ي تخت نشست.
- پلو امام حسين است. به نيت شفا بخور پسر عمو!
لقمه‌اي را که او گرفته بود، يک سال مي‌گذشت. در اين يک سال، آفاق شده بود دست و پايش و از آن بالاتر چشم و دلش، اما هنوز هم با دل خود در کشاکش بود.
"او را خاکستر نشين خود نکردم؟"
آفاق که ظرف خالي غذا را برد، موج و تاب دو گيسويش در آينه بود. با پارچي آب برگشت و کمکش کرد تا وضو بگيرد. بعد بيرون رفت و در را بست. زلفين در را که انداخت، صدايش از پس در شنيده شد: «التماس دعا پسرعمو!»
چشم بر هم گذاشت و نيت کرد. چه کسي اذان مي‌گفت؟!
***
سنگر کوچک بود. آن‌قدر که وقتي يارانش صف بستند، براي او جا نبود. سجاده را برداشته و بيرون آمده بود. تازه قامت بسته بوند که خمپاره‌اي آمد و سوت‌کشان، دورتر از او روي زمين نشست. اين آخرين نمازي بود، که ايستاده خوانده بود.
***
- شَرَق. شَرَق. شَرَق.
صدا از پنجره تو مي‌آمد. شناي صدها تن، در شط جليل مهتاب. به آينه‌هاي سقف و گوشه کنار اتاق نگاه مي‌کرد. شکست نور بود و خرده‌هاي ستاره.
- شب گرفتن مراد است پسرعمو! با دل شکسته بخواه، به خاطر من.
سلام که داد، به دست‌هايش فشار آورد. چقدر آرزو داشت که اين دست‌ها را بالا بياورد و به سينه بکوبد، با صدايي بلندتر از سنج و طبلي که بر آن‌ها مي‌کوبيدند. اما رمقي نبود. خسته و مأيوس بار ديگر به ماه خيره شد. انگار بنا بود هر اتفاقي که بايد، از آن‌جا بيفتد. ماهي که در اتاق بود. ماهي که از اين آينه به يکي مي‌رفت، اما بيرون نمي‌رفت.
- يا زهرا! به خاطر آفاق... که جواني‌اش را به پاي من ريخته... وگرنه خودت که مي‌داني من راضي‌ام.
و با سينه‌زن‌ها هم‌صدا شد: «يا حسين!... حسين واي!»
چه مدت گذشت که ماه دوپاره شد؟! بانويي برآمد با چادري از جنس آب. جلو آمد و جلوتر. با صورتي همه نور و در ادامه‌ي چادرش، ماهي‌هايي شنا مي‌کردند، سرخ و زرد. خواست حرف بزند، نتوانست، خواست تکان بخورد، نتوانست. ملتمسانه نگاه کرد. بانو دست بر آب برد و چند پشنگ بر او زد. قطراتي بر لبش چکيد. شوق زده زبان چرخاند و به کام کشيد. کسي، انگار از درون،‌ پاهايش را تکان داد و دست‌هايش را. موجي در آينه‌ها افتاد. بانو به سوي ماه کشيده شد. آرام، سبک و با چشماني نيمه باز از جا بلند شد. از تخت به زير آمد. از لبه درگاه بالا رفت. شانه بر لنگه‌ي گشوده پنجره داد. جمعيت سياه‌پوش در زير نور مهتاب، چون موجي، بالا و پايين مي‌رفت.
- حسين عطشان...!
دستي را که جان گرفته بود، آرام آرام بالا آورد و به سينه کوبيد.
- عزيز زهرا...!
صداي افتادن زلفين در را شنيد. روگرداند، آفاق بود

ali reza majidi 14
19-06-2007, 10:33
بيا... بيا جلوتر... آهان خوبه خوبه. حالا از اين طرف بيا... نه نه از اين طرف. با تو هستم! از اين طرف.... هـــي! ابن طرف!... درست شد... خوبه... بيا بيا... حالا از اين لبه بپر. نترس. بپر عزيزم. بيا باهم مي‌شماريم. 1 2 3 پر! خوبه مثل يک لکه روغن افتادي اون تو. کاش مي‌تونستي خودت رو ببيني باشه بعداً برات آينه مي‌آرم. اينجا رو نگاه کن. اينجا،اين بالا رو مي‌گم. من اينجا ايستادم. ببين خونه‌ي جديد شيشه‌اي تو چه در قشنگي داره. آره عزيزم آره... با مامان خداحافظي کن... نازي ...

ali reza majidi 14
19-06-2007, 10:35
آخرين رهگذري كه از آخرين قبرستان منتهي به شهر مي گذشت، از آخرين پيرزن گل فروش، فقط يك شاخه رز باقيمانده در سبدش را خريد. آنوقت همه بادهاي سياه آسماني در فضاي اطراف حاكم شدند. مردها با دست كلاه هاي خود را محكم به سر نگاه داشتند و زناني كه از آخرين مراسم تدفين آن آخرين سه شنبه ي ماه مه بر مي گشتند،‌با سرعتي كه از فربگي تازه عروسي شان بعيد بود، چترهاي سياه يا سفيد يا زرد خود را پايين آوردند. به نحوي كه شايد ديگر كسي آنجا نبود. اگرچه هيچ كس هم متوجه خروج آن مرد با آن باراني خاكستري و مندرس نشد.

گل فروش بعدي كه از فردا صبح كار خود را شروع مي كرد، دختر زيبايي بود كه در كنار فويل و نوار چسب،‌دسته اي كاغذ كاهي داشت كه بر آنها شعر مي نوشت.

ali reza majidi 14
19-06-2007, 10:38
بالا و پايين مي رفت. حركتي نوساني‌اي كه سريع خاتمه يافت. وقتي فرو مي‌رفت صدايش مثل صداي برگهايي بود كه در روزهاي پاييزي زير پا خرد مي‌كردم. ناله‌اش را كه شنيدم چشمانم محكم را بستم. چه كار مي‌توانستم بكنم؟ وقتي شنيدم كه بر زمين كوفته شد، دانستم كه تير اول و آخر بوده است. گردنم را بي‌اختيار به سمت داخل چرخانم. صورتم خراشيده شد. پذيرفته بودم و حتي فكرش را هم نكردم كه بلند شوم بسويش بروم. سردي قطره‌هايي كه از گونه‌هايم پايين مي‌رفت آزارم مي‌داد اما دست خودم نبود. ذهنم را جستجو كردم تا بفهمم چه بر سر ما آمده است؛ اما تنها مزه خون و خاك در ذهنم باقي مانده بود. فكر كردم يك قطعه جامد، يك سنگ يا شايد تكه پارچه‌اي به نظر مي‌آيم. درد تير آخر را تجسم كردم. شايد يك درد آني بهتر باشد، كسي چه مي‌داند. همه چيز تمام شده بود. او پاك‌ترين بود و فرو افتادنش هم بهتر از همه. سرم تير كشيد اما اين بار ادامه پيدا كرد. به فكر افتادم كه بازهم سعي كنم؛ شايد دستانم تكاني خوردند. پاهايم را هم امتحاني كردم اما همگي بي‌نتيجه بود. تنها گردن از آن خودم بود.

گوش‌هايم بروي خاك بود كه شنيدم نزديك من مي‌آيند. اشك‌ام ايستاد. گرم‌تر شده بودم. مي‌آمدند كه من را خلاص كنند. صداي سنگها را زير چكمه‌هايشان شنيدم . دو يا سه جفت... چه اهميتي داشت؟ يكي از سنگها پرت شد و زير لبانم خورد و من سريع و ناخودآگاه سرم را حركت دادم. چكمه‌اي را ديدم كه رويش را به سويم گرداند و ابرو بالا انداخت. بقيه چكمه‌ها هم محاصره‌ام كردند. وحشت كردم ولي ديگر آنها من را گرفته بودند. كتف‌هايم را فشار دادند و سيلي وجودم را فرا گرفت. درد از دستانم شروع شد و با دردي كه با معلق شدن پاهايم آغاز شد در هم آميخت. اول پاهايم بود كه شروع به لرزيدن كرد و بعد تمام جثه‌ام تكان‌تكان مي‌خورد. كمي گذشت و بعد آرام شدم. روي خاك كشيده مي‌شدم و مي‌رفتم. آه چه افتخاري! باورم نمي شد! بالاخره كسي پيدا شد كه ببيند من هم «قرباني» شده‌ام. يك «قرباني با شخصيت»!

ali reza majidi 14
19-06-2007, 21:35
يکی از مديران آمريکايی که مدتی برای يک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود ، تعريف کرده است که روزی از خيابانی که چند ماشين در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد . او با جديت وحرارتی خاص مشغول تميز کردن يک ماشين بود ، بی اختيار ايستادم . مشاهده فردی که اين چنين در حفظ و تميزی ماشين خود می کوشد مرا مجذوب کرده بود . مرد جوان پس از تميز کردن ماشين و تنظيم آيينه های بغل ، راهش را گرفت و رفت ، چند متر آن طرفتر در ايستگاه اتوبوس منتظر ايستاد . رفتار وی گيجم کرد . به او نزديک شدم و پرسيدم مگر آن ماشينی را که تميز کرديد متعلق به شما نبود ؟ نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت : من کارگر کارخانه ای هستم که آن ماشين از توليدات آن است . دلم نمی خواهد اتومبيلی را که ما ساخته ايم کثيف و نامرتب جلوه کند .

boy iran
20-06-2007, 10:47
وارد اتاق که شد ميترا بين چارچوب آشپزخانه نشسته بود. نگاهش كرد و مثل هميشه لبخندي زد. عاطفه گفت:



- مامان رفت خونه ي مادربزرگ، گفت به ت بگم، ديگه برنميگرده.



نصرالله سرخ شد. كفي كم رنگي برلبانش نشست. ميترا متوجه عصبانيت پدرش شد. درگوشها و لبهايش مُهرسكوت بود. تلويزيون ازاعمال ماه رمضان مي گفت. نصرالله به آشپزخانه رفت. پايش روي لبه ي ران ميترا نشست. ميترا جيغ كشيد. كارد آشپزخانه درمشت نصرالله چرخيد. ميترا گربه اي شد كه كفترهايش را ديشب خورده بود. عاطفه فرياد زد:



« بابا چيكار مي كني؟ خدااااااااااا» دستانش را روي سرش گرفت. نصرالله به سوي او هم رفت. عاطفه بيرون دويد. مردم كوچه به خانه هجوم آوردند. دو سوراخ درگلوي ميترا كنده شده بود و حباب هاي كلفت خون ازآنها بيرون مي جهيد. درسينه ي راست او كاردي فرو نشسته بود و هنوز تكان مي خورد. دستهاي ميترا مي لرزيد. جان مي كند.

وارد كلانتري شد. لباسهايش هنوزخونين بود. نگهبان، متوجه او كه شد دو قدم به عقب رفت. كمرش به درب اتاق افسرنگهبان خورد، در بازشد. افسرنگهبان او را ديد. آب دهنش را قورت داد. دستش را به اسلحه ي كمريش برد. نصرالله، كف اتاق نشست:



- دخترم را كشتم. مرا دستگير كنيد. همون گربه اي كه كفترهام رو خورده بود را هم همين طوري كشتم. اول کردمش تو گوني بعد با کارد سوراخ سوراخش کردم . راحت شدم. وقتي كه گربه دزده را مي كشتم، چه كيفي مي كردم! همون وخت بود که احساس كردم چقدر راحت مي توانم، بكشم! كاش زنم خونه بود. هميشه اصل كاري، قِسِر درميره !



به پنجره نگاه كرد. روي شيشه هاي پنجره ميله هاي فولادي جوش خورده بود. آفتاب پاييزي اورا به ياد پشت بام خانه اش انداخت. صداي بال زدن كفترهايش را شنيد. نگاهش را كه از ميان پنجره به آسمان برد خنديد:



- آهاي آسمون، تو هم كه تو قفس گير كردي ...

boy iran
20-06-2007, 10:49
وقتي ما دو تا پسرمون، آندره -نه ساله- و مارک -شش ساله- رُ با برادر نوزادشون آشنا کرديم، اونا بلافاصله افسون ش شدن. از اونجايي که ما والدين امروزي بوديم، در مورد حسادت خواهر و برادرها خيلي خونده بوديم، واسه همين به نظرمون اين واکنش بچه ها غيرطبيعي اومد. نبايد از برادر يا خواهر بزرگتر توقع داشت يه نوزاد جديد رُ با آغوش باز بپذيرن. در هر حال، اون گريه مي کنه و توجه و وقت والدين ش رُ به زور براي خودش مي خواد، و اينو خودش و وسايل ش ثابت مي کنه. طبيعتاً فرزندان بزرگتر احساس عدم اطمينان مي کنن، خيلي تند از بچه مي رنجن. اما در مورد ما بعد از هفته ها رفتار غيرمزاحمت آميز، همچنان مارک براي بچه صدا در مي آورد و رفتار محبت آميزي داشت.

به خانم م با دلواپسي گفتم: «شايد مارک يه احساس پايه اي غيرقابل تزلزل از امنيت داره». «اوه نه» گفت: «اين فقط يه نقاب دورغين هست. اون به يه تضمين احتياج داره»



ماکسين هم مثل من کتاب آموزشي مربوط به نقاب هاي دروغين رُ خورده بود! بعضي از فرزندان از ترس از دست دادن عشق والدين شون، حسادت شون رُ به بچه ي جديد نشون نميدن. با مخفي کردن اندوه شون، شايد حتا وانمود کنن اين هيولاي جديد رُ دوست دارن. والدين بايد به اين جور موارد حساس باشن، چنين بچه اي به مقدار زيادي دلگرمي احتياج داره.



ماکسين رفت پيش مارک: «عزيزم، بابا و من مي خوايم که تو بدوني ما تو رُ مثل هميشه دوست داريم و هيچ چيز نمي تونه اينو عوض کنه.» مارک با بي صبري در حالي که خودش رُ از شر بوس هاي ماکسين رها مي کرد گفت «مي دونم مي دونم!» «مامان لطفاً ! مي خوام با جف بازي کنم»

ماکسين پيش من برگشت، با يه ظاهر جرحه دار در صورتش. «چي از اين مي فهمي؟» گفت: «تا به حال هيچ وقت منو پس نزده بود». «نگران نباش عزيزم» بهش تسلي دادم که «بچه فقط چند هفته ش هست. هنوز مارک کلي وقت داره تا رفتار ماحمت آميزش رُ گسترش بده»



چند روز بعد فرصتي داشتم تا به آندره يادآوري کنم که اگرچه اون فرزند بزرگ خانواده هست، هنوز يک بچه است. تابلو بود که رنجيد، شونه ش رُ از زير دست من آزاد کرد و گفت: «چه طور از من توقع دارين واسه جف يه برادر بزرگ باشم در حالي که فکر مي کنين من هم بچه هستم؟»



با گذشت زمان موقعيت بدتر شد. جف همچنان آزار نديد و حتا توجه برادرهاش رُ هم به خودش جلب کرد. اونا به ما هي گفتن که پوشک ش رُ عوض کنيم يا بهش غذا بديم، در حالي که خودش فقط گريه مي کرد.

اونا در مورد بزرگ شدن ش بحث مي کردن و ما رُ از جديدترين صدا يا رمزش مطلع مي کردن. و ناراحتي ش رُ خبر مي دادن و سرزنش مون مي کردن زماني که ما -حتا يک دقيقه- در توجه بهش کوتاهي مي کرديم.



يه روز مارک پيشنهاد داد که من و ماکسين براي مدتي ازشون دور بشيم: آندره و اون از بچه مراقبت مي کنن. اين ديگه نهايت اشکال بود. ما پسرها رُ خيلي وظيفه شناس کرده بوديم در پذيرش بچه. اين زماني بود واسه شون تا با واقعيت آشنا بشن. براشون توضيح خواهم داد که اين براي ما طبيعيه که جف رُ همون قدر دوست دشاته باشيم که اونا رُ و والدين به اندازه ي کافي عشق دارن تا اونو تقسيم کنن و باز هم طبيعيه براي بچه هاي بزرگتر که حسادت بکنن به بچه ي جديد، و ما اينو درک مي کنيم.



پسرا رُ صدا زدم: «بشين آندره، تو همين همين طور مارک. من و مامان بايد چيزي رُ بهتون بگيم.» آندره يه نگاه عاقل اندر سفيه کرد و مارک هم در جوابش سرش رُ تکون داد. بعد آندره گفت: «ببين بابا، ما مي دونيم ما رُ واسه چي ميخواي، پس بذار اول ما حرف بزنيم. شما و مامان نمي خواين ما انقدر با جف باشيم چون حسودين!»

«چي؟ چرا..» به ماکسين نگاه کردم تا ببينم اون هم نااميدانه تسليم شده. «مشکلي نيست» آندره ادامه داد: «توقع دارم شما فکر کنين ما ديگه دوستتون نداريم، اما داريم. مگه نه مارک؟». «شرط مي بندم» مارک گفت: «کي بهمون غذا ميده؟» بعد من و ماکسين غرق کلي بوس سخاوتمندانه شديم در حالي که آندره آخرين حرف رُ ميزد: «جف رُ اذيت نکنين. اون فقط پسرا رُ بيشتر از آدم بزرگا دوست داره»

boy iran
20-06-2007, 10:50
صورتش زرد بود با چشماني گود رفته؛ از بس كه گرسنگي كشيده بود ! گفت: « شايد هنوز زمانش نرسيده تا آرزويم برآورده شود.»

مامورجمع آوري زباله هاي خداوند، او را فراموش كرده بود ! اعتراضش، به زماني طولاني بود كه در برهه اي از زندگي اش ، مقدس جلوه مي كرده ؛ رشته هايي طولاني از لحظه هايي كه برايش اتفاق افتاده بود! گفت:

« لحظه ي انتخاب براي من ، وهمي بوده كه ديگران در سر

مي پرورده اند. لحظه هاي نارِس و عقيم. »

داروهايي را پزشكان معالجش، تجويز كرده بودند تا بتوانند اندكي از دردهاي روزانه ي او را تسكين دهند! بوي هر نوع غذايي او را به تهوعي خونين وا مي داشت. به همان اندازه كه داروها را دوست مي داشت، ازخوردن غذاي روزانه هراسان بود. نگاه هاي ديگران، دردي دو چندان را بر روحش وارد مي آورد كه در جوانيش، او خود به گمراهان كرده بود. با خود گفت: « اين مكافات اعتقادات گذشته ي من است!» گاهي از روزها بعد از اين كه خواب نيم روزش به پايان مي رسيد، سرساعت پنج بعد از ظهر تصميم مي گرفت بر روي نيمكت پارك شهر بنشيند و به صداي كلاغ ها گوش دهد. مثل گذشته از آن ها بيزار نبود؛ علتش را نمي دانست! همانگونه كه ديگر مثل گذشته از مردم خوشش نمي آمد و نمي توانست آن ها را دوست بدارد. اين ها مردمي بودند كه براي دل خويش، بهترين جوان هاي خود را قرباني كرده بودند. قلب هاي خود را با دستان مقدسشان، در گور خوابانده بودند ؛ به جوخه هاي مرگ سپرده و قرباني كرده بودند! او، اما با تن و جاني پر از زخم، زنده مانده بود. ويروس هايي مثل خوره، جسمش را از درون مي خوردند اما مرگ به سراغ او نمي آمد. گفت: « درسته، همين درسته؛ عزرائيل مرا فراموش كرده.» به همه چيز و همه كس مي خنديد! هر كسي كه از جلويش مي گذشت، نفرينش مي كرد و بر او مي خنديد. چند بار مامورين، او را به جاي يك معتاد خياباني، بازداشت كرده اما پس از چند ساعت دوباره با شرمساري آزادش كرده بودند. قهرمانان سرزمين او بايد مي مردند. قهرماني كه زنده مي ماند مجبور بود عذابي سياه را تحمل كند. زندگي او، با خاطراتي مي گذشت كه دوستشان داشت. معصوميتي در خاطراتش بود كه گاهي از ساعات شب بر او ظاهر شده و به شدت تركيدن يك حباب در روشنايي روز، دوباره محو مي شدند. اكنون پي مي برد كه دروغ، به تنهايي مي تواند دنيايي زيبا بيافريند. تنها كافي ست آن دروغ را كساني زده باشند كه در ضمير ناخودآگاهشان و در لابه لاي سرشت پاكي كه خدا براي انسان ها هديه داده است ، شيطان طوري پنهانش كرده باشد كه درشعاع هياهوهاي زمان به جوان ها نيشي كشنده مي زند! گفت:« اي كاش خواسته هاي دروغين اين مردم، براي هميشه برجاي خود باقي مي ماند.» حقيقت، سياه و ترسناك بود. وقتي كه به بستر مي رفت گفت: « كاش براي هميشه مي خوابيدم؛ فقط مرگ مي تواند مرا بزرگ تر كند !»

زماني كه دردهاي وحشتناكي بر مفاصل و استخوان هايش هجوم مي آوردند، رؤياهاي زيبايي به خوابش مي آمدند! بارها خواسته بود اشتباهاتي را كه در جواني مرتكب شده بود را از ميان لايه هاي عمرش بيرون كشيده و جبران كند . اما آن قدرغرق در خواب مي شد كه فراموش مي كرد خود را به منشاً خطاهايش برساند. بايد اول به يادشان مي آورد تا مي توانست بر آن ها تسلط يابد. گفت: « بيداري، چقدر كوچك است!»

boy iran
20-06-2007, 10:51
"در دور دست، در ابتداي جاده باتلاق، در خيابان اصلي ماکوندو تابلويي است که روي آن نوشته شده: خدا وجود دارد."٭ مارکز

پيرزن روي صندلي راحتي اش لم داده و گهگاهي هم دستي به موهاي چرك و تاب خورده اي كه ديدگانش را پوشانده اند ميزند، تا بتواند نوه ي هشت ساله اش را ببيند. همزمان قارچ روبروي كلبه شادابتر از روز قبل، خود را با علفهاي سر سبزِ هرزي كه دارند ريشه اش را مي خشكانند، مي آرايد.

پيرزن از جايش بلند ميشود و صداي صداي جير جير صندلي هم قطع. به طرف من مي آيد و دستي به صورتم ميكشد. خوب ميداند كه من بيست سال است چشم و گوش خانه اش هستم، و حال باران خورده و زنگ زده از تار عنكبوتهاي گوشه ي كلبه محافظت ميكنم. او جانش به دخترك هشت ساله اي بند است كه لحظه به لحظه از نظرش دورتر ميشود و پس از چند دقيقه، چيزي جز يك لكه ي سياه نيست.

دخترك چشم بادامي با لباني اناري و قدي كوتاه، از سر و كول زن جوان سبزه اي كه روي زمين نشسته و دامنش را پر از قارچ ميكند، بالا ميرود تا گردنبند مرواريدي كه يادگار مادرش بود را، به گردن زن بياويزد. دخترك ميداند كه زن حرف نخواهد زد، عصباني هم نخواهد شد. فقط ميخندد و اگر حسي بود، خنده هايش را خيس اشك خواهد كرد. زن از زماني كه شوهرش در جنگ كشته شده، تنها همدمش ديوانگي است و خنده هاي شيرين دخترك.

نزديك ظهر شده و خورشيد نصف راهش را پيموده تا به وسط آسمان برسد و زندگي كه با زيبايي هرچه تمام تر جريان دارد.

ساعت ده و ده دقيقه صبح است. موجي از گرد و خاك به هوا بر مي خيزد و قارچي پديدار ميشود. قارچ با صورتي متغير رنگ، از قرمز آتشي تا خاكستري، در حال بزرگ شدن است. زن از صداي غرش قارچ خطر را حس ميكند و دخترك را بغل كرده تا بسويي فرار كنند. دخترك نيز كه از ترس رنگ لبهايش به صورتش منتقل شده، نام مادر بزرگي را صدا ميزند كه فرصت گيج شدن را نيز پيدا نكرده و ميخكوب، به نقطه ي نامعلومي نگاه ميكند. زن بي هدف و رو به جلو فرار مي كند، فارغ از اينكه قارچ لحظه به لحظه بزرگتر ميشود و به آنها نزديكتر، تا آنجا كه ببلعدشان.

چشمانم در پرده اي از سياهي فرو ميروند. گرماي عجيبي تا مغز استخوانم را ميسوزاند. گوشهايم از صداي قرچ قرچ دندانهاي قارچ حالت كري به خود ميگيرند و ذرات من هستند كه داغتر از تنور آسمان، نا آگاهانه اثباتي ميشوند بر مجذور تلاش نور براي رسيدن به لايه هاي متوالي شان و لباسي مركب رنگ، كه "نيستي" را با آن مينويسند، به تن ميكنند. پس از چند دقيقه مي فهمم كه قارچ... و بعد از آن چند دقيقه حس ميكنم كه بيست سالگي ام تا ابد طول ميكشد و زباني مشترك شده ام براي كارخانه هاي ساعت سازي و ساعت هاي هاي بي زباني كه هر دقيقه شصت بار، تيك و تاك ميكنند.

در درون قارچ، همسايگان ديروزم را ميبينم كه هريك به نوعي حضور خود را فرياد ميزنند. دنده ي چهاردهم پيرزن خاكستر شده را كه قلب بيمارش توان خيره خيره نگاه كردن ابديت را نداشت. گردنبند مرواريد دخترك هشت ساله را كه دانه هايش يك در ميان ترك برداشته و چنان تكان ميخورند، كه گويي ميخواهند تا آخر دنيا با هم بازي كنند. دستان زن جوان را كه هفته اي دو بار براي شوهرش خوراك قارچ حاضر ميكرد. و زندگي را كه اينبار نه در صداي جير جيرِ صندلي راحتيِ پيرزن، يا جست و خيز كودكانه ي دخترك، يا لبخندهاي خيس زن جوان، بلكه در رگهاي قارچ جريان دارد.

Marichka
21-06-2007, 22:05
سلام خدمت دوستان عزيزم

براي قرار دادن داستان كوتاه در اين تاپيك به قانون شماره ي 3 انجمن ادبيات و علوم انساني توجه بفرماييد:


3- در قرار دادن داستانهاي انتخابي در تاپيك داستانهاي كوتاه دقت كنيد كه اين داستانها از ويژگي يك داستان كوتاه برخوردار باشد. با اين معني كه كوتاه بوده و آغاز و بدنه و نتيجه گيري داشته باشد و آموزنده نيز باشد. از قرار دادن داستانهاي بلند و داستانهايي كه بخشي از يك رمان و غيره محسوب مي شوند خودداري كنيد.

براي آشنايي با داستان كوتاه هم به پستهاي ابتدايي همين تاپيك مراجعه بفرماييد.

از قرار دادن داستانهاي بلند و بدون آغاز و پايان يا حكايتهاي بي ارتباط با اين تاپيك خودداري بفرماييد.

تاپيك ويرايش و پستهاي بدون ارتباط حذف شدند ...

از زحمات همگي ممنونم

پايدار و پيروز باشيد:11:

magmagf
24-06-2007, 17:39
کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم . هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.ا
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .ا
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد.ا
ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .ا
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.ا
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد .ا
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .ا
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ .ا
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .ا
انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکها يم سرازیر شد .ا
پرسید مامانت خانه نیست ؟
گفتم که هیچکس خانه نیست .ا
پرسید خونریزی داری ؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .ا
پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم .ا
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .ا
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم .ا
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات .ا
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .ا
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم .ا
سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .ا
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم . ا
پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .ا
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .ا
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .ا
احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد .ا


()()()()()()()()

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .ا
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده .ا
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم .ا
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .ا
گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .ا


()()()()()()()()

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .ا
یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .ا
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم .ا
پرسید : دوستش هستید ؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی .ا
گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .ا
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش .ا
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند : به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد .ا

magmagf
25-06-2007, 13:06
اینم یک داستان که اقا مهرداد روی صندلی داغ گفته بودند
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــ

هرروز به پست خانه مي رفتم. آن جا همه مرا ميشناختند و ميدانستند كه منتظر نامه ي تو هستم ، به همين خاطر بود كه وقتي چشمشان به من مي افتاد ، دست از كار ميكشيدند و اظهار تاسف ميكردند كه هنوز نامه ات نرسيده است.
رفته رفته اتفاقي كه نبايد مي افتاد ،افتاد . تو در پست خانه مشهور شدي . حالا ديگر ماههاست كه به پست خانه نميروم چرا كه پست چي ها نديده عاشقت شده اند و مطمئنم اگر نامه اي هم بفرستي به دست من نمي رسد .
آن ها هر روز به خانه من مي آيند و از شكل و شمايل تو ميپرسند و اصرار ميكنند كه برايشان از تو بگويم . دوست دارند هر روز چيزهاي تازه اي از تو بدانند اما من ديگر گفتني ها را درباره تو گفته ام و حرف ناگفته اي درباره ي تو ندارم .
با اين همه تا آنها روياهايشان را از دست ندهند باز حتي به دروغ هم كه شده از تو ميگويم و ديگر در گفته هاي من رنگ چشمانت تغيير يافته ، نامت عوض شده و قد كشيده تر شده اي.
خلاصه اينكه با شكل تازه ات بيچاره ام كرده اي.حالا تو بايد آن باشي كه آنها ميخواهند .
حالا بايد تو تغيير كني . لعنتي! تو بايد چشمهاي سبز داشته باشي.

magmagf
25-06-2007, 13:07
این یکی را هم از صندلی داغ اقا مهرداد اوردم
ــــــــــــــــــ

من داشتم این جا می آمدم که تصادف کردم . ناگهان یک ماشین آمد و مرا زیر گرفت . وقتی می خواستم از عرض خیابان رد شوم این اتفاق افتاد .جنازه ام را گوشه ی خیابان در برف رها کردم و آمدم اما کاش نمی آمدم. نه مرا می بینی و نه صدایم را میشنوی . کاش نمی آمدم ، من داشتم به دیدن تو می آمدم که مردم

R10MessiEtoo
27-06-2007, 12:12
زن پیش دکتر رفت و از او تقاضای قرص برای ترک اعتیاد همسرش کرد. دکتر نسخه ای نوشت و به زن داد و گفت خانم به همسرتان بگویید این قرصها را همراه با یک جو اراده بخورد. 6 ماه بعد زن پاک پاک بود دیگر اثری از اعتیاد در او دیده نمی شد.

saye
27-06-2007, 16:18
مردي کالسکه يک بچه شير خوار را در پياده رو حرکت مي داد. بچه مرتب گريه مي کرد و مرد مرتب مي گفت:
-ارام باش آلبر... الان به منزل مي رسيم آلبر...
زني که از کنار آنها مي گذشت رو به آنها کرد و گفت:
- ببخشيد آقا اما اين بچه شيرخوار حرف سرش نمي شود که با او صحبت مي کنيد و مي گوييد آرام باشد.
مرد جواب داد:
-بله خانم . اما من اين حرف ها را به او نمي گويم. آلبر خود من هستم.....

saye
27-06-2007, 16:22
زنی در مزرعه قدم می زد و به طبیعت می اندیشید . او سپس به یک مزرعه کدو تنبل رسید . در گوشه ای ازمزرعه یک درخت با شکوه بلوط قد بر افراشته بود .زن زیر درخت نشست و در این اندیشه فرو رفت که چرا طبیعت بلوط های کوچک را بر روی شاخه های بزرگ قرار داده است و کدو تنبل های بزرگ را بر روی بوته های کوچک . با خود گفت : "خدا هم با این خلقتش دسته گل به آب داده است ! او باید بلوط های کوچک را بر روی بوته های کوچک قرار می داد و کدوتنبل های بزرگ را بر روی شا خه های بزرگ " .سپس زیر درخت بلوط دراز کشید تا چرتی بزند . دقایقی بعد یک بلوط بر روی دماغ او افتاد و از خواب بیدارش کرد . او همان طور که دماغش را می مالید ، خندید و فکر کرد : " شاید حق با خدا باشد "

saye
27-06-2007, 16:24
مغازه داری روی شیشه مغازه اش تابلویی به این مضمون نصب کرد: " توله های فروشی ". چیزی از نصب آن نگذشته بود که پسر کوچولویی وارد مغازه شد و از او خواست تا توله ها را به او نشان دهد. مغازه دار سوت زد و با صدای سوت او، یک ماده سگ با پنج تا توله فسقلی اش که بیشتر شبیه توپ های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه بیرون آمدند و در مغازه به راه افتادند. پنجمین توله در آخر صف لنگان لنگان به دنبال سایرین راه می رفت. پسر کوچولو توله سگ لنگ را نشان داد و گفت: " اون توله هه چشه؟
مغازه دار توضیح داد که آن توله از همان روز تولد فاقد حفره مفصل ران بوده است و سپس افزود: اون توله زنده خواهد ماند، اما تا آخر عمرش همون جوری خواهد لنگید.
پسر کوچولو گفت: من همونو می خوام مغازه دار موافقت نکرد، اما پسر کوچولو پاچه شلوارش را بالا زد و پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و با یک تسمه فلزی محکم بسته شده بود، به مغازه دار نشان داد و گفت: من خودم نمی تونم خوب بدوم ، این توله هم به کسی نیاز داره که وضعیتشو خوب درک کنه

melina_007
30-06-2007, 10:56
روزی که میخواست برود ده بذر گل به من داد و گفت این ده بذر را بکار. هر وقت جوانه زدند من برمی گردم.
من آنها را یکی یکی کاشتم و با جوانه زدن هر کدام نور امیدی در دلم روشن می شد. اما این یکی انگار خیالجوانه زدن نداشت.
ولی من انقدر عاشق بودم که نمی دانستم یک سنگریزه هرگز جوانه نمی زند!....

melina_007
30-06-2007, 10:57
حوا در باغ عدن قدم ميزد که مار به او نزديک شد و گفت:«اين سيب را بخور.»
حوا درسش را از خداوند آموخته بود. پس امتناع کرد.
مار اصرار کرد:«اين سيب را بخور تا براي شوهرت زيباتر بشوي.»
حوا پاسخ داد:«نيازي ندارم. او که جز من کسي را ندارد.»
مار خنديد:«البته که دارد!»
حوا باور نمي کرد.
مار او را به بالاي يک تپه برد. به کنار چاهي! سپس گفت:«معشوقه آدم آن پايين است. آدم او را در آنجا مخفي کرده است. نگاه کن.»
حوا به درون چاه نگريست و بازتاب تصوير زن زيبايي را در آب ديد و سپس سيبي که مار به او پيشنهاد کرده بود را خورد.

melina_007
30-06-2007, 11:00
تمام توانش را جمع كرد تا از سنگ بالا برود. فقط چند قدم ديگر مانده بود... بالاخره رسيد...حالا در بالاترين نقطه ي دنيا ايستاده بود... با غرور پشتش را راست كرد و به دور و بر نگاهي انداخت... بله! اينجا بلندترين جاي جهان بود... بادي در غبغب انداخت و رو به جهان زير پايش فرياد كشيد:
«آهاي! به من نگاه كنيد! ديگر بالاتر از من چيزي مي بينيد؟ چه كسي را جز من ياراي اين كار بود؟ اين من هستم... تنهاي تنها ...در اوج!»
پرنده در حالي كه چوب كوچكي در منقار داشت با نگراني به پايين خيره شد. باز يك مزاحم ديگر روي لانه ي نيمه سازش ايستاده بود.

persian365
30-06-2007, 15:48
گاهي مبارز بدون اينكه خواسته باشد گام اشتباهي برمي‌دارد و به درون گرداب سقوط مي‌كند. استاد من به گرداب سقوط كردم، آب‌ها عميق و تاريكند. استاد پاسخ مي‌دهد: يك چيز را بخاطر بياور. آنچه باعث غرق شدن مي‌شود فرورفتن در آب نيست ماندن زير آب است

نوشته شده در 8/4/1386 - 13:20:06 - توسط: مرجان زارع

R10MessiEtoo
01-07-2007, 15:18
این یک داستان نیست بلکه یک خاطره از یک ماجراجوی ایرانی هست که در ضمیمه پنجشنبه روزنامه همشهری چاپ شده بود که فکر کردم برای اینجا خیلی جالب باشه بعد از خوندنش احساسهای متفاوتی به انسان دست میده:
..... ده ها سفر برای دیدن ببر بنگال به هند داشتیم. آخرین بار عید سال گذشته به ایالت راجستان رفتیم. خیلی زود به بیشه ای که فکر می کردیم ببرها آنجا باشد رسیدیم ..... حسی عجیب می گفت که ببرها دارند به شما نگاه می کنند ولی شما آنها را نمی بینید . ... . پس از مدتی دیدیم که یکی از همراهان اشاره میکند و زیر لب می گوید "ببر، ببر..." من ببری نمی دیدم و و فکر می کردم اشتباه می کند. وقتی دقیقتر نگاه کردم دیدم 2 توله ببر به طرف ما می آیند با سرعت و دوان دوان! نمی دانم شانس خوب ما بود یا شانس بد یک توله گراز که از آنجا می گذشت. توله ببرها با وجود جثه بزرگشان معلوم بود تجربه شکار ندارند. آنها شروع به بازی با بچه گراز کردند. با پنجه به صورت گراز می زدند و گراز چند متر پرت می شد و دوباره می آمد. حدود ده دقیقه این ماجرا طول کشید تا اینکه یک ببر از دور پیدایش شد به نظر می آمد حضور ما را حس کرده چون توله ببرها و بچه گراز را به درون بیشه و پشت علفزار برد. بعد از خوردن بچه گراز 3 تا ببر مشغول بازی شدند. خیلی جالب بود! فیلمی را که از ببرها گرفته بودیم هتل محل اقامتمان به عنوان تبلیغی برای منطقه اشان نشان می داد!!!!

rsz1368
02-07-2007, 01:27
سلام
من برگشتم.
به نظر من این مطلب واقعا زیباست نظر شما چیه؟

چونه بي چونه
قیمت یه روز بارونی چنده ؟
یه بعد از ظهر دلنشین آفتابی رو چند می خری ؟
حاضری برای بو کردن یه بنفشه وحشی توی یه صبح بهاری یه تراول بدی ؟
پوستر تمام رخ ماه قیمتش چنده ؟
اگه نصف روز هم بنشینی به نیلوفر سوسنی رنگی که کنار جاده در اومده نگاه کنی بوته اش ازت پول بلیت نمی گیره . چرا وقتی رعد و برق می یاد از زیر درخت فرار می کنی ؟

آخه بعضی وقت ها یادمون می ره چرا بارون می یاد . این جوری فقط می خواد بگه که منم هستم ، فراموش نکن که به خاطر همین بارون که بعضی وقت ها کلافه ات می کنه که اه چه بی موقع شروع شد ، کاش چتر داشتم ، دلت برای نیم ساعت قدم زدن زیر نم نم بارون لک می زنه .
هیچ وقت شده بگی دستت درد نکنه ؟ شده از خودت بپرسی چرا تموم وجودشو روی سر ما گریه می کنه ؟ اون قدر که دیگه برای خودش چیزی نمی مونه و نابود می شه . هیچ وقت از ابرا تشکر کردی .
هیچ وقت شده از خورشید بپرسی که چرا ذره ذره وجودشو انرژی می کنه و به موجودات می بخشه ماهانه می گیره یا قرار دادی کار می کنه ؟
چرا نیلوفر صبح باز می شه و ظهر بسته می شه ؟ بابت این کارش حقوق می گیره ؟ چرا آبونمان اکسیژن هوا رو پرداخت نمی کنیم ؟
تا حالا شده به خاطر این که زیر درخت بنشینی و به آواز بلبل گوش کنی پول بلیت بدی ؟ قشنگ ترین سمفونی طبیعت رو می تونی یه شب مهتابی کنار رودخونه گوش کنی . قیمت بلیتش دل تومن !خودتو به آب و آتیش می زنی که حتی تابلوی گل آفتاب گردون رو بخری و بچسبونی به دیوار اتاقت ولی اگه به خودت یک کم زحمت بدی می تونی قشنگ ترین تابلوی گل آفتاب گردون رو توی طبیعت ببینی گل های آفتاب گردونی که اگه بارون بخورن نه تنها رنگشون پاک نمیشن بلکه پر رنگ تر هم می شن ، لازم نیست روی این تابلو کاور بکشی چون خاک روشو ، شبنم صبح پاک می کنه و می بره .
تو که قیمت همه چیز را با پول می سنجی تا حالا شده که از خدا بپرسی قیمت یه دست سالم چنده ؟ یه چشم سالم چنده ؟ چقدر بابت اشرف مخلوقات بودنم پرداخت کنم ؟ خیلی خنده داره نه ؟ و خیلی سوال ها مثل این که شاید به ذهن هیچ کدوممون نرسه؟
اون وقت تو موجود خاکی اگه یه روز یکی از این دارایی هایی رو که داری ازت بگیرن زمین و زمان را به فحش و بد بیراه می گیری ؟ چی خیال کردی ؟ پشت قباله ات که ننوشتن . نه عزیز خیال کردی ! اینا همه لطفه ، همه نعمت که جنابعالی به حساب حق و حقوق خودت می ذاری ، اکه صاحبش بخواد می تونه همه را آنی ازت بگیره .
اینو بدون که اگه روزی فهمیدی قیمت یه لیتر بارون چنده ؟ قیمت یه ساعت روشنایی خورشید چنده ؟ چقدر باید بابت مکالمه روزانه مون با خدا پول بدیم ؟ یا این که چقدر بدیم تا یک کاستی که از صدای بلبل ضبط کردیم تحت پیگرد قانونی قرار نگیریم ، اون وقت می فهمی که چرا داری توی این دنیا وول می خوری ؟
( لیلا صوفی نژاد )

persian365
02-07-2007, 12:41
اين داستان اگه طولاني بود ببخشيد ولي جز داستانهاي كوتاه به حساب مياد


مرد، کنار دوچرخه. با بارهای زياد روی آن. مي گشت ميان آنها: گوجه های له شده، قوطی های کنسرو، لاشه ی مرغ. می گشت درحاليکه می بوييد، پرسان، ترسان و بی عار. عين آدمهايی گند که ميان گندآب، چيزهای گند ديگری را جابه جا می کنند و بسته های گنديده را با ناخن های پر از گندشان سوراخ می کنند. و می چرخيد سرش از بوهايی نه چندان خوش که در ذهن چيزهای نه چندان خوشتری را متبادر می کرد، زندگی چند روزه در فاضلاب وغذاهايی از موش و سوسمار و آبهايی با همين بوها.



چگونه بودند؟

اصلاٌ مگر بودند. شايد هم بودند. خسته و بی عار. لجن آلود. پاکيزه از هر پاکی.

کی اينگونه بودند؟

سالها پيش از آنکه بميرد، ولی نه آنقدر دور که آنها را مثل آشغالهاي بدردنخوری از آشغالدانی محله ای فقيرنشين، از ذهن خود به دوری بياندازد، هرچند چندان هم به اين کار بی ميل نبود.

برای چه اينگونه بودند؟

می خواستند به گونه ای ديگر باشند، اما پدرشان آدم خلی بود و آنها را به آنجا کشيد وگرنه جاهای ديگری بود که می بايست آنجا می بودند:

کجا؟



در آن گنداب حرکتهای اسطوره ای او به هرکول می مانست که در همه ی آن نمی دانم چند خان با شکوه هر چه تمام بی هيچ ترس از شکست گام بر می داشت. سخت به فکرهايی از اسطوره و عظمت درباری مشغول بود و خود را لايق کاخهايی باشکوه تر از آنچه لايق آن باشد می دانست. نه تنها ميان شاهزادگان و درباريان که خود را صاحب تخت و تاج می ديد. شاید حتی گاه به پايين تر نيز بسنده می کرد، کارگر بار خالی کن در يک بندر بی نام و نشان با حقوق ماهيانه ای که بتوان دو بار در ماه برای صبحانه نان قندی خريد. نان را به بچه های خود خوراند و او، کلفت را می ديد که کنار کلفتهای بسيار ديگر با لباسهای سرخ درباری به پسر او، شاه آينده، برنج های درشت می خوراند و ملکه که با لبخندی مسير عبور قاشق از دست کلفت به دهان پسرشان را تعقيب می کند. و می دانست که در تعقیب اویند به گواه سرقتهای نشمرده ای که کرده بود و بعضی هاشان را به خاطر نمی آورد، خانه هایی پر از سکون و سکوت و تاریکی و همه چیز. برمی داشت آنها را و در کیسه می گذاشت. این بار هیچکس، حتی شریکش هم نبود و تنها تمام وسایل را از آن خود می دید و در حماسه ای از دلهره و ترس و شعف درون اشیا را بهگزین می کرد: مجسمه ها، طلاها و نقره ها، دندانهای طلا، سگک های کمربند، شمعدان ها و پرهای قو میان بالشهای زینتی(که در عمرشان سری بر رویشان فرود نیامده است).از شوق، از شعف، بی خود شده بود تمام خانه را چراغانی کرد. و داشت می رقصید و سپس داشت گریه می کرد(راهی زندان بود). نمی بایست این کار را می کرد، همیشه به خود متذکر می شدکه: نباید این کار شود دیگر نباید تکرار شود هیچ شوقی نیست آنها را خواهم برد و با دلی پر درد خواهم فروخت و وقتی که شمعدانهای طلایی بسیار شبیه به همانها در کاخ ناپلئون را برمی دارم هیچ شعفی در دلم جای نمی گیرد چون برای آن پولهای زبان بسته که برای این شمعدان رفته است احساس ترحم می کنم باید دانست که در هیچ خانه ای چراغی نیست و شمعی نیست و کبریتی نیست که بتوان کورسویی از نور به شکرانه روزی در آن بر پا داشت تو مرد خرفت بی عرضه حقت است که گونه هایت را سوراخ کنند و از چاه فاضلاب به آن لوله ای باز کنند کثافت احمق به آن خانه نرفتی ک ک که یک عمر در آن اتراق کنی خل بیچاره تو کاری داری حرف حرفه ات در میان است می بردی و فردایش گم و گور می شدی مگر خواستی که در آنجا ضیافتی به پا کنی و مهمان دعوت کنی یا اینکه با شکوه جلوه کنی تو از ای ای ن این چراغ چه می خواهی چردسازسربرنمیدا لعنت به تو پیرمرد. چند متر آن طرفتر می توانست ببیند که تمام آشغالهای اهالی یک کوچه جمع است. تمام خیابان روشن بود. دوچرخه اش را در دست می برد. سر یه آسمان می گرفت و مه را در صورت خود احساس می کرد. رندانه می رفت به سوی شکست. نه، به سوی پیروزی. و خود را بالاتر می دید. بالاتر و بالاتر و هر چقدر که بتوان دید بالتر. آنجا در آن شب به یاد ماندنی پیروزی می چرخید به دور خود و قاه قاه خنده سر می داد و دور سرش می چرخید: نوشگاه های شبانه روزی، چراغهای روشنشان، درختان همیشه سبز، ماه کامل، چراغهای گازی خیابان، آسفالتهای صاف، پیاده روهای بی چاله، مبلمان فروشی و خانه های متمولان. و آن پایین کار انتظارش را می کشید، کنار آب گل آلود و به خیابان ریخته، دستهای گلین خود را فروبرد و در میان تفاله های چای چسبیده به دستش دوباره چند قوطی کنسرو، قوطی شیرینی، قوطی غذاهای یکبار مصرف و حلبی ها بیرون آمدند، همانها که به کار او می آمدند. کمتر کسی بود که بخواهد در این وقت شب بیرون بیاید یا حتی بیدار بماند، همه معمولاً این موقع شب چهار ساعت است که به خواب رفته اند ولی حتی مواقعی، دیوانه هایی هم پیدا می شوندبیدار بمانند و نه از روی اقتضای حرفه شان که از روی کیف و حال و شب زنده داری کنار دوستان و جلوی تلویزیون بنشینند و کمتر کسی شبها در تلویزیون به دنبال اخبار است و همه به لباسهای خوب و ماشینهای درجه یک بازیگران چشم دوخته اند و نمی پسندندشان و شاید گاه اخبار ببینند و سرنوشت یک زوج سینمایی را دنبال کنند که در دوازده روزنامه و مجله آن را دنبال کرده اند. بعد از یک ماه از گذشت آن ماجرا هنوز به دنبال آنند و امیدوارند بدانند قرار است شوهر، جواهر به حراج گذاشته شده ی تزار سابق روسیه را برای همسرش بخرد یا نه. اما این ها را می داند او که این بیرون است، سرما را روی تن خود حس می کند و شاید رهگذری در جواب این سوال او که کوچه شما چند خانوار است با اینکه هیچ کاری ندارد و عجله ای هم نیست، یک «چی؟» با تاکید بیشتر بر روی وجه سوالی موضوع بکند و کمی بر سرعت گامهایش بیفزاید و اگر با سوال دیگری از این قبیل که آیا در خانه تان قوطی کنسرو اضافی دارید مواجه شد قیافه اش بیش از پیش در هم برود. ولی او می داند که رهگذران در شب همیشه از خود خالی اند و از وجود خویش باخبر نیستند و از اینروست که شادند و شنگول. و حتی در ساعاتی که خورشید همه چیز را سایه دار می کند این وجه اخباری را به همه ی ابنا بشر تعمیم می دهد. اوست تنها کسی که زیر بار وجود کرمهایی لای گوشت و پوست خویش خم شود و از درد نیش آنان به خود بیاید و خود را بداند، که هست. گاه که بخواهد کرم را از پوست بیرون بیاورد بر آن کار فائق نخواهد آمد که کاری بس دشوار خواهد بود و با موانع اجتماعی( که اصالتاً و منطقاً بیهوده اند ولی جثه ی بزرگی دارند و همانطور که غلت می خورند بزرگتر می شوند تا آن حد که همه را در زیر می گیرند و له می کنند) روبرو خواهد شد و خواهد رفت به راه خود: ایستان، کشان کشان، افتان، خیزان، روان.

نوشته شده در 8/4/1386 - 15:02:21 - توسط: پوریا راد

mir@
04-07-2007, 23:44
نفس

همه با سوت داور پریدند توی آب. کرونومتر بزرگ استخر سرپوشیده به
سرعت می چرخید. شناگرها که زیر آب نفس کم می آوردند بالا می آمدند و از
دور مسابقه خارج می شدند. تام هنوز توی آب بود. زمان او بیشتر از بقیه طول
کشید. کتاب رکوردها باید اصلاح می شد. بلندگو اعلام کرد «تام گومبرون» برنده
نهایی است. جسد بیجان تام روی آب آمد.

pedram_ashena
07-07-2007, 00:10
روزهاي خواب و بيدار تابستان

نصيبو موانوکوزي مترجم : علي‌رضا كيواني‌نژاد

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

خورشيد کم‌کم طلوع مي‌کرد. در حالي که تو رختخوابم تقلا مي‌کردم، نور خفيفي از پنجره نيمه‌باز اتاقم روي چشمان خواب‌آلودم مي‌تابيد.
بلند شدم و مثل گربه به بدنم کش و قوسي دادم، از ترس ارواح دور شب گذشته که در خواب ديده بودمشان. استخوان‌هايم اما به طرز عجيبي صدا کرد و لرزيدم. يک صندلي کهنه کنار تخت بود. طوري روي آن خم شدم که نتوانستم تعادلم را حفظ کنم. راديو هنوز روشن بود و فضاي اتاق سرشار از صداي گوينده‌اي که گزارش هواشناسي را با شور و شوق مي‌خواند. داشت مي‌گفت که فردا تمام روز، هوا آفتابي خواهد بود و آسمان هم آبي. راديو درست تا خود شب روشن ماند، تا اينکه به خواب عميقي فرو رفتم. رويايي عميق که تجسم آن غيرممکن بود، مرا بلعيد.


براي تقسيم‌بندي زمان، مرگ را تجسم کردم. دست‌هاي بي سر و صداي مرگ جذاب بودند. محاصره‌ام ­کردند ­و گردنم را طوري گرفتند که احساس تهوع کردم. دلم به هم مي‌خورد. سعي کردم جلو خودم را بگيرم تا بروم به طرف لگني که گوشه اتاق کوچکم بود. يک ليوان نصفه را زود برداشتم و سر کشيدم و آب، لاجرعه از گلويم رفت پايين. بعد شير آب را باز کردم تا قبل از اينکه سرم را بشويم و مغز سرم خنک شود، آبش خنک شود.


مي‌توانستم صداي گوينده را بشنوم که مي‌گفت، نسيم ملايمي در حال وزيدن است و دريا هم در اکثر دقايق روز، آرام.
بيرون، رو درخت‌ها، پرنده‌ها مشغول خواندن بودند، بين صداي ديوانه‌کننده عبور تراموا‌ها و ماشين‌ها از زير درخت‌ها. مردم در حال رفتن به سر کارشان بودند. من در يک لحظه فکري به سرم زد. بعد آرام در حالي که انگار از خلسه بيرون مي‌آمدم، افکار يک روز جديد به ذهنم آمد. روزي که در کمين بود و مي‌توانست مرگي به همراه داشته باشد. يک مکاشفه. مرگ در خيابان‌ها بود و کسي به آن توجهي نداشت. براي اينکه به نظر مي‌رسيد، هيچ کس، ديگري را نمي‌شناسد. هنوز هم انگار هر کسي در خيابان قدم مي‌زند. اين خيابان‌ها مکمل قسمتي هستند که بزرگي‌اش فقط با خود مرگ سنجيده مي‌شود.


سرم هنوز خيس بود. گام‌هايم را به طرف تخت‌خواب برداشتم، رويش نشستم. تخت‌خوابم غژغژ مي‌کرد و من ولو شدم روي روتختي کهنه صورتي و به برگ‌ريزاني که آرام روي ­سقف جريان داشت، نگاه کردم. حالا پرنده‌ها با صداي بلند‌تري آواز مي‌خواندند و من سرانجام توانستم صداي زني را بشنوم که با فرزندش حرف مي‌زد. از پنجره بيرون را نگاه کردم. آسمان آبي بود با ابرهاي به هم پيوسته سفيد که آرام در حرکت بودند. دودکش آجرقرمز همانجا بود، مثل هميشه. ديوارهاي زهواردررفته‌اش بلندتر از ساختمان‌هاي اطراف بودند. دودکش به‌وضوح عليه آسمان آبي بود. شبيه بناي يادبودي که سکوتش را از محيط، وام گرفته باشد. پشت سرش يک تپه سبز ديدم با چادرهايي که روي آن واقع شده بود. در سمت غربي تپه، رديفي از خانه‌هاي چوبي با سقف‌هاي قرمز و خانه‌هايي که بخش‌هايي از آن پشت درخت‌هاي کاج مخفي شده بود.


از طبقه پنجم که اتاقم در آن بود، توانستم بخش بيشتري­ از شهر را ببينم، با خطوط راه‌آهن که عبور و مرور آنها مثل نوعي هرج و مرج بود. صبح، ايستگاه شلوغ بود. قطاري داشت تغيير مسير مي‌داد و يکي از کارگرها مشغول راهنمايي راننده بود. کارگري که شلوار آبي پوشيده و کلاه لبه‌دار قرمز سرش بود، پرچم زردي را حمل مي‌کرد که با آن به راننده قطار علامت مي‌داد. توي دست راستش ميله آهني محکمي نگه داشته بود که از آن فاصله دور شبيه اسلحه‌اي بود که مي‌توانست هر کسي را با کوچکترين ضربه‌اي از پا درآورد.


مي‌توانستم او و حرکاتش را از پنجره ببينم. آپارتمان قديمي که من در آن اقامت داشتم، فقط يک بلوک تا ايستگاه راه‌آهن فاصله داشت. دودکش هيچ دودي را بيرون نمي‌داد. پنج‌شنبه بود و کارخانه قهوه، تعطيل. هر چهارشنبه و جمعه، دودکش انگار دودي خاکستري بالا مي‌آورد که بويش مشمئزکننده بود. دود، شبيه همسايه‌اي تنبل، تمام روز آن بالا آويزان بود. مثل وصله‌اي ناجور که به فيلمنامه اضافه مي‌شود.


بعد ناگهان، هر چيزي غمگين شد. مرد، با پارچه­ زرد توي دستش، پيرتر و غمگين‌تر به نظر رسيد. رنگش هم پريده بود. درختان کاج که چشم‌انداز خانه‌ها بودند، غمگين و ويران‌شده به نظر مي‌رسيدند. قطارهاي منتظر در ايستگاه شبيه تابوت‌هاي موتوري بودند. تجمع کوچک مردم را مي‌ديدم که در ايستگاه ساکت ايستاده و به نظر مدت‌ها بود که مرده بودند و کسي تلاش نمي‌کرد آنها را به زندگي برگرداند. و من به آشپزخانه خالي برگشتم. عميقاً در تفکر و آرامش در قبال رفتارهاي گوناگون نسبت به مرگ.

rsz1368
07-07-2007, 00:15
اینم یک داستان دیگه
پنجره های طلایی
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد . هر روز صبح قبل طلوع خورشید از خواب برمی خاست و تا شب به کار های سخت روزانه مشغول می شد . هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا اندکی استراحت کند . در دور دست ها خانه ای با پنجره های طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقذر زندگی در آن خانه با وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : اگر آن ها قادرند پنجره های خانه خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالا خره یک روز به آن جا می روم و از نزدیک آنرا می بینم .
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کار ها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند .پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد .بعد از ظهر بود که به آن جا رسید با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی هیچ خبری نیست و در عوض خانه ای بسیار رنگ و رو رفته و با نرده هایی شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و ائ را به سمت ایوان برد . در حالی که آن جا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب ، خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشد .

pedram_ashena
07-07-2007, 00:16
چيزهاي کوچک

ريموند کارور مترجم : شقايق قندهاري

آن روز صبح زود هوا دگرگون شد و برف‌ها در آب شدن رنگ آبي کثيف به خود گرفت. باريکه‌هاي آب از لبه پنجره کوچکي که تا سر شانه مي‌رسيد و رو به حياط پشت خانه بود، پايين مي‌آمد. اتومبيل‌ها در خيابان بيرون، که رو به تاريکي مي‌رفت، با سرعت از لابه‌لاي گل و لاي مي‌گذشتند.


وقتي زن آمد دم در، مرد در اتاق خواب مشغول چپاندن لباس‌ها در چمدان بود.
زن گفت: خوشحالم تو داري مي‌روي! خوشحالم تو داري مي‌روي! مي‌شنوي؟
مرد همچنان وسايلش را در چمدان مي‌گذاشت.

- مرتيکه! چقدر خوشحالم تو داري مي‌روي!

زن زد زير گريه: حتي نمي‌تواني توي صورتم نگاه کني، مي‌تواني؟

زن سپس متوجه عکس بچه روي تخت شد و آن را برداشت.

مرد به زن که نگاهي انداخت، او اشک‌هايش را پاک کرد و پيش از رفتن به اتاق نشيمن، به مرد خيره شد.

مرد گفت: آن را پس بياور.

زن گفت: فقط چيزهايت را بردار و از اينجا برو.

مرد جوابي نداد. او چمدان را بست، کتش را پوشيد، و قبل از خاموش کردن چراغ اتاق خواب، نگاهي به دور و بر اتاق انداخت. بعد به اتاق نشيمن رفت.

زن در حالي که بچه را بغل گرفته بود، در آستانه در آشپزخانه نقلي ايستاد.

مرد گفت: من بچه را مي‌خواهم.

- ديوانه شدي؟

- نه، اما من بچه را مي‌خواهم. يکي را مي‌فرستم دنبال وسايلش.

زن گفت: تو به اين بچه دست نمي‌زني.

بچه از چند لحظه پيش داشت گريه مي‌کرد و زن پتو را از دور سرش باز کرد.

زن با نگاهي به بچه گفت: ‌اي واي،‌اي واي.

مرد به سمت زن رفت.
زن گفت: محض رضاي خدا!
زن يک قدم عقب رفت و داخل آشپزخانه شد.
- من بچه را مي‌خواهم.
- از اينجا برو بيرون!

زن رويش را برگرداند و سعي کرد بچه را در يک کنج پشت اجاق گاز نگه دارد. اما مرد جلو آمد. او از آن سمت گاز دستش را دراز کرد و با دستش بچه را محکم گرفت.

مرد گفت: بچه را ول کن.

زن جيغ کشيد: برو ديگر، برو!

بچه سرخ شده بود و جيغ مي‌زد. آنها در حين نزاع گلداني را که پشت اجاق گاز آويزان بود، انداختند.

مرد جلوتر آمد و فضاي حرکت زن را محدودتر کرد تا زن بچه را رها کند. مرد بچه را همانطور سفت گرفت و با تمام قدرت زن را هل داد.
مرد گفت: بچه را ول کن.
زن گفت: نکن، تو داري به بچه آسيب مي‌زني.
مرد گفت: من به بچه آسيب نمي‌زنم.
از پنجره آشپزخانه هيچ نوري نمي‌آمد. مرد در تاريکي قريب الوقوع با يک دستش با انگشتان گره‌خورده زن کلنجار رفت و بچه گريان را زير دست ديگرش تا نزديکي‌هاي شانه بلند کرد.
زن احساس کرد لاي انگشتانش به زور دارد باز مي‌شود. حس کرد بچه از او دور مي‌شود. به محض شل شدن دست‌هايش جيغ کشيد: نه!
زن اين را مي‌خواست، اين بچه را. او دست ديگر بچه را محکم کشيد. او بچه را از دور کمر گرفت و به عقب خم شد. اما مرد بچه را ول نمي‌کرد. مرد حس کرد بچه دارد از دستش سر مي‌خورد بيرون و خيلي محکم بچه را به سمت خودش کشيد.
و به اين صورت در اين مورد تصميم‌گيري شد.

mir@
08-07-2007, 23:24
دوست من


دوست بسيار خوبي بود. از بچگي با هم بوديم. هميشه همراه و همرازم بود.

هيچ گاه حركت مشكوك از او نديده بودم. فداكار و دوست داشتني بود.

بعد از ساليان دراز به واسطه اعتمادي كه به او داشتم نقشه‌ام را براي سرقت بزرگ با وي در ميان گذاشتم و از آن استقبال كرد.

برنامه، ساماندهي شد و به مرحله نهايي رسيد. هنگام اجراي طرح، با ادب كيف جيبي خود را درآورد و كارتي را نشان داد كه عكس خودش روي آن نصب شده بود.

كارت اداره آگاهي بود. لحظه‌اي بعد دستگير شدم.

mir@
08-07-2007, 23:26
چكمه

زمستان بود و غروب يك روز باراني. مصطفي از مدرسه به خانه باز مي‌گشت.

به محض ورود به خانه يك راست به سراغ پدرش رفت و بي مقدمه گفت: پدر،
هم كلاسي‌هايم در مدرسه چكمه دارند ولي من ندارم. پدر گفت: پسرم، تو خودت بهتر مي‌داني كه هنوز كار درست و مناسبي پيدا نكرده‌ام، از طرفي آنها بچه‌هاي پولداري هستند و حتما پدرشان هم كار خوب و پر درآمدي دارد. مصطفي گفت: ولي پدر، يكي از هم‌كلاسي‌هايم حتي پدر هم ندارد ولي چكمه مي‌پوشد.

پدر ديد چاره‌اي ندارد مگر اينكه به هر قيمتي شده، چكمه‌اي براي مصطفي بخرد.:27:

mir@
08-07-2007, 23:28
داستان زاغ و روباه


روباهي از راهي مي‌گذشت. زاغ روي درخت ساندويچ پنير مي‌خورد.
تا روباه را ديد ضبط صوت را روشن كرد و صداي سگ همسايه پخش شد و روباه دويد و سر پيچ گم شد. :38:

mir@
08-07-2007, 23:30
تقلب

صبح زود، ناشتا با چشم‌هاي سرخ و پف كرده، كتاب‌هايش را زير بغل زد و راهي مدرسه شد.

تا صبح مشغول نوشتن كاغذ بود. دستش توي جيب، كاغذ را لمس كرد. اين كار به او آرامش خاصي داد.

سر جلسه امتحان، كاغذ را بيرون آورد. چشمانش سياهي رفت، دستانش خشك شد.

قبض تلفن به زمين افتاد. اشتباهاً شلوار برادرش را پوشيده بود.:24:

hushang
09-07-2007, 19:43
سلم
بعد از مدت ها آمدم و بخش دهم داستا ها رو آماده کردم.
از ملت هم ميخوام قبل از اينکه بخوان براي اولين بار داستاني بنويسن اين pdf ها رو بخونن. تا تکراري نباشه داستان ها شان! از هيچ چي که بهتره. در ضمن درباره داستان هاي ثقيل الفهم !! هم آخرش نکتش را بنويسيد.
و اي ملت داستان کوتاه يعني کوتاه!!! و آموزنده و يا داراي نکته اي لطيف که بلند کننده ي احساسات باشه نه اينکه بعد از اينکه خونديش به خودت بگي: خوب بقيش؟
و اي مدير اين تاپيک! بعضي صفحاتي که من save کردم با آنچه الآن ميبينم تفاوت داره!!! آيا شما صفحات رو تغيير ميدهين؟ مثلا مثلا صفحه 45 من با انجا فرق داره.
و دوباره اي ملت! اگر بعد از خوندن داستاني فکر ميکنيد ارزش pdf شدن داره در پست مربوط به خودتون بگيد. تا pdf ها ترکيبي از ايده ها داشته باشه نه فقط انتخاب من!
اين هم لينک:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

R10MessiEtoo
10-07-2007, 22:09
پسرك دستش را با احتياط و كمی ترديد جلو آورد. لبانش می لرزيدند. مجبور بود مدام با مچ آستين دست ديگر عرق پيشانيش را پاك كند. عجب گرم بود هوا!

نگاهش هراسان از اين سو به آن سو می دويد. "خب شايد برای بار اول طبيعی باشد!". از اين بهانه مسخره خنده اش گرفت. نخنديد. صدای ضربان قلبش را به وضوح می شنيد.

بايد چيزی می گفت. بايد توجه مرد را به خود جلب می كرد... .

" آقا تورو خدا يه كمكی بكنين. شب جمه اس آقا به خدا ثواب داره خدا امواتتونو ..."

بقيه حرفش را خورد. كلمات را سريع و با صدايی لرزان ادا می كرد. تقريبا اين جمله ها را ناليد. سرش را به زير انداخته بود. دستش اما همچنان دراز بود. خودش فهميد كه خراب كرده.

دوباره سعی كرد. اين بار كلمات را شمرده شمرده و واضح تر بيان كرد... .

"باز هم خوب نبود" در دلش گفت. فكر كرد :" اين جوری كه من گفتم اگه يه پولی ازم نگيره خوبه!" از اين كنايه خودش خنده اش گرفت. نخنديد.

احساس ضعف می كرد. احساس بی چارگی. مثل ... مثل ... اصلاً مثل يك گدا كه گير يك آدم خشك افتاده باشد كه همينطوری زل بزند توی چشمهاش. مثل يك مترسك.

شکمش مالش رفت. صبح از بس عجله داشت صبحانه نخورده راه افتاده بود.

سرش پايين بود. اعصابش خرد شده بود. مرد هنوز خيره نگاهش می كرد.

ذرات عرق را که از پيشانيش ليز می خوردند تا نوک دماغش, حس می کرد... اْه

"كات!" مرد گفت. با صدای بلند ادامه داد: " نفر بعد".

به همين سادگی . قبول نشده بود.

Marichka
10-07-2007, 23:36
سلم
بعد از مدت ها آمدم و بخش دهم داستا ها رو آماده کردم.
از ملت هم ميخوام قبل از اينکه بخوان براي اولين بار داستاني بنويسن اين pdf ها رو بخونن. تا تکراري نباشه داستان ها شان! از هيچ چي که بهتره. در ضمن درباره داستان هاي ثقيل الفهم !! هم آخرش نکتش را بنويسيد.
و اي ملت داستان کوتاه يعني کوتاه!!! و آموزنده و يا داراي نکته اي لطيف که بلند کننده ي احساسات باشه نه اينکه بعد از اينکه خونديش به خودت بگي: خوب بقيش؟
و اي مدير اين تاپيک! بعضي صفحاتي که من save کردم با آنچه الآن ميبينم تفاوت داره!!! آيا شما صفحات رو تغيير ميدهين؟ مثلا مثلا صفحه 45 من با انجا فرق داره.
و دوباره اي ملت! اگر بعد از خوندن داستاني فکر ميکنيد ارزش pdf شدن داره در پست مربوط به خودتون بگيد. تا pdf ها ترکيبي از ايده ها داشته باشه نه فقط انتخاب من!
اين هم لينک:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


سلام دوست عزيز

از زحمتتون براي پي دي اف كردن داستانها تشكر مي كنم.

در مورد صفحات به اين دليل كه داستانهاي تكراري وجود داشت و الان حذف شده باعث شده پستها جابه جا بشن و ترتيب جديدي ايجاد بشه.

براي انتخاب داستانها براي پي دي اف شدن هم شما به انتخاب خودتون ميتونيد عمل كنيد. بنده هم به زودي سعي در پي دي اف كردن داستانهاي اين تاپيك مي كنم و اين كار رو شروع مي كنم.

از توجه و زحمت شما ممنونم
پايدار و پيروز باشيد:20:

رويا خانوم
12-07-2007, 11:25
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترین‌ها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.



-

mehrdad21
12-07-2007, 13:10
زن و شوهر(فرانتس کافکا)


كسب و كار به طور كلى آنقدر خراب است كه گاه گدارى وقتى در دفتر وقت زياد مى آورم، كيف مستوره ها را برمى دارم تا شخصاً سراغ مشترى ها بروم. از جمله مدت ها بود قصد داشتم يك بار هم سراغ «ن» بروم كه قبلاً با هم رابطه تجارى مستمرى داشتيم كه سال پيش به دلايلى براى من نامعلوم، تقريباً قطع شد. براى ناپايدارى هايى از اين دست هم حتماً نبايد دليل ملموسى وجود داشته باشد؛ در شرايط بى ثبات امروزى بيشتر وقت ها يك هيچ وپوچ يك حالت روحى كار خودش را مى كند؛ بعد هم يك هيچ و پوچ، يك كلمه مى تواند كل موضوع را دوباره سروسامان بدهد. اما ملاقات با «ن» كمى دست و پاگير است، پيرمردى است اين اواخر بسيار رنجور و گرچه هنوز خودش امور كسب را در دست دارد، اما، كمتر به مغازه مى آيد؛ براى ملاقات با او بايد به منزلش رفت و آدم بدش نمى آيد اين نوع انجام معامله را هرچه بيشتر عقب بيندازد.غروب ديروز اما بعد از ساعت ۶ راه افتادم؛ البته ديگر ساعت مناسبى نبود اما مسئله كار بود نه ديد و بازديد. شانس آوردم. «ن» منزل بود؛ وارد كه شدم گفتند تازه با زنش از قدم زدن برگشته و به اتاق پسرش رفته كه ناخوش احوال و بسترى بود. به من هم گفتند به آن اتاق بروم؛ اول اين پا آن پا كردم اما بعد ديدم بهتر است هر چه زودتر اين ديدار ناخوشايند را تمام كنم. در همان هيبتى كه بودم با پالتو، كلاه و كيف مستوره ها به دست از اتاق كوچكى رد شدم و به اتاقى كه در آن چند نفرى در نورى مات دور هم نشسته بودند و محفلى كوچكتر درست شده بود، رفتم.لابد غريزى بود كه اول نگاهم به دلالى كه خيلى خوب مى شناسمش و به نوعى رقيبم است، افتاد. پس او قبل از من خودش را به اينجا رسانده بود! انگار كه پزشك معالج باشد، راحت چسبيده به تخت بيمار جا خوش كرده بود. پالتوى زيباى گشاد دكمه نشده اى پوشيده و با ابهت نشسته بود. پررويى اش نظير ندارد. احتمالاً مرد بيمار هم كه با گونه هاى اندك از تب سرخ دراز كشيده بود و گاهى نگاهى به او مى انداخت، همين نظر را داشت. آنقدرها هم جوان نيست، پسر را مى گويم، مردى به سن و سال من با ريشى پر و كوتاه و به خاطر بيمارى، نامرتب.«ن» پير، مردى بلند و چهارشانه كه با شگفتى متوجه شدم از فرط ناراحتى لاغر و خميده و پريشان شده است، هنوز همانطور كه از راه رسيده بود، پالتوى پوست به تن ايستاده و به نجوا به پسرش چيزى مى گفت.زنش كوچك اندام و ظريف اما پرتحرك، - گرچه حواسش به «ن» بود و به هيچ يك از ما توجهى نداشت _ سعى مى كرد تا پالتوى پوست را از تن «ن» درآورد كه به خاطر اختلاف قدشان با اشكال مواجه شده بود، اما سرانجام موفق شد. شايد هم مشكل اصلى اين بود كه «ن» قرار نداشت و مدام با دست هايش دنبال صندلى مى گشت كه بالاخره پس از كندن پالتو زنش به سرعت به طرفش كشيد. خود زن پالتوى پوست را برداشت و در حالى كه تقريبا زيرش گم شده بود از اتاق بيرون رفت.به نظر مى آمد كه بالاخره نوبت من رسيده بود. به عبارت ديگر نرسيده بود و اوضاع نشان مى داد كه هرگز هم نمى رسيد. اگر مى خواستم تلاش كنم بايد درجا مى كردم، چون حس مى كردم شرايط براى مذاكره اى تجارى مدام بدتر مى شد؛ اهلش هم نبودم تا ابد سرجايم بنشينم، مثل آن دلال كه انگار چنين قصدى داشت؛ تازه من كه اصلاً خيال نداشتم ملاحظه او را بكنم. بنابراين با وجودى كه متوجه شدم «ن» دلش مى خواست كمى با پسرش صحبت كند، بى معطلى شروع كردم به حرف زدن. بدبختانه عادت دارم وقتى مدتى هيجان زده حرف مى زنم _ كه اغلب اوقات پيش مى آيد و در اتاق آن بيمار زودتر از هميشه پيش آمد _ بلند شوم و همان طور كه حرف مى زنم، اينور و آنور بروم. در دفتر خودم عادت بدى نيست، ولى در منزل ديگران كمى اسباب زحمت است. ولى نتوانستم جلوى خودم را بگيرم، به خصوص كه سيگارم را هم همراه نداشتم. خب هر كسى عادت هاى بدى دارد، تازه در مقايسه با عادت هاى آن دلال از عادت هاى خودم بدم نمى آمد. مثلاً همين عادتش كه هى كلاهش را كه به دست گرفته و آرام تكان مى دهد ناگهان و غيرمنتظره سرش مى گذارد و بلافاصله انگار كه اشتباه كرده باشد، برمى دارد؛ اما به هرحال لحظه اى كلاه به سر مى نشيند و اين كار را هم هى تكرار مى كند.واقعاً كه چنين حركتى اصلاً شايسته نيست. كارى به كارش ندارم، اينور و آنور مى روم، حواسم كاملاً جمع حرف هايى است كه مى زنم و توجهى به او ندارم. اما حتماً كسانى هستند كه كلاه بازى او حواسشان را حسابى پرت مى كند. البته وقتى دارم تلاش مى كنم اين كارشكنى ها را كه نمى بينم هيچ، اصلاً هيچ كس را نمى بينم. طبيعتاً متوجه ام كه چه مى گذرد ولى تا وقتى كه حرفم تمام نشده و يا تا وقتى كه اعتراضى نشنوم، برايم اهميتى ندارند.مثلاً متوجه شدم كه «ن» اصلاً حال و حوصله گوش كردن نداشت؛ دست ها را روى دسته صندلى گذاشته بود بى حوصله اينور و آنور مى شد، نگاهش به من نبود بلكه بى هدف در خلأ پرسه مى زد و در صورتش آنچنان بى توجهى ديده مى شد كه انگار كلمه اى از گفته هايم حتى حس حضور من در آنجا راهى به وجودش پيدا نمى كرد. تمام اين رفتار بيمارگونه و نوميدكننده را مى ديدم، اما باز هم حرف مى زدم، انگار كه قصد داشتم با حرف هايم با پيشنهادهاى مناسبم _ خودم هم از امتيازاتى كه مى دادم بى آن كه كسى طلب كرده باشد، وحشت برم داشته بود _ هر طور شده توازنى ايجاد كنم. از اين هم كه متوجه شدم آن دلال بالاخره كلاهش را روى پا گذاشت و دست ها را به سينه زد، احساس رضايت خاصى كرده بودم.


به نظر مى رسيد توضيحات من كه در مواردى با توجه به حضور او بيان مى شد، برنامه هايش را تا حدى به هم ريخته بود.شايد هم با آن احساس رضايتى كه در من به وجود آمده بود، بى وقفه به حرف زدن ادامه داده بودم اگر كه پسر كه تا آن لحظه برايم اهميتى نداشت و توجهى به او نكرده بودم دفعتاً سر از بالش برنداشته و با مشت تهديدم نكرده و به سكوت وادارم نكرده بود. معلوم بود كه مى خواهد حرفى بزند، چيزى نشان بدهد اما توان كافى نداشت.اول فكر كردم دچار پريشانى ناشى از تب شده، اما وقتى بى اختيار و بلافاصله به «ن» پير نگاهى انداختم، متوجه منظورش شدم.«ن» نشسته بود با چشم هاى باز يخ زده، بيرون زده و بى رمق مى لرزيد و به جلو خم شده بود، انگار كه پس گردنش را گرفته باشند يا پس گردنى خورده باشد؛ لب پائين حتى فك زيرين با آن لثه لخت، بى اختيار آويزان بود تمام صورتش به هم ريخته بود؛ گرچه به سنگينى اما هنوز نفس مى كشيد. بعد هم انگار رها شده باشد روى پشتى صندلى افتاد. چشم ها را بست، ردى از تقلايى عظيم در صورتش كشيده شد و سپس تمام شد. به سرعت به طرفش رفتم، دست سرد و بى جان آويزان را كه به چندشم انداخت، گرفتم؛ نبض نمى زد.پس تمام كرده بود. خب پير بود. خدا كند كه مرگ براى ما هم آسان باشد. چند كار بود كه بايد مى كرديم. كدامش واجب تر بود؟ در پى كمك به دور و برم نگاه كردم، ولى پسرك روانداز را روى صورتش كشيده بود و هق هقش كه انگار تمامى نداشت به گوش مى رسيد؛ دلال به سردى وزغى در دو قدمى «ن» و روبه رويش نشسته بود و جم نمى خورد.معلوم بود مصمم است جز اينكه منتظر گذشت زمان باشد، كارى انجام ندهد. پس من، فقط من مانده بودم كه بايد كارى مى كردم و در آن لحظه هم مشكل ترين كار را يعنى دادن خبر به زن به روشى قابل قبول به روشى كه در دنيا وجود نداشت. در همين لحظه گام هاى تند و پرشتابش را در اتاق كنارى شنيدم.زن - هنوز لباس بيرونش را به تن داشت، وقت نكرده بود تا عوض كند _ لباس خوابى را كه روى بخارى گرم كرده بود، آورد و مى خواست تن شوهرش كند.وقتى ديد ما آنقدر ساكتيم، لبخندى زد و سرى تكان داد و گفت: «خوابش برده» و با معصوميتى بى نهايت همان دستى را كه من با انزجار و چندش به دست گرفته بودم، گرفت و _ انگار كه بازى مى كند _ بوسيد و _ خدا مى داند كه ما سه نفر چه قيافه اى داشتيم - «ن» تكان خورد، خميازه بلندى كشيد، زن پيراهن را تنش كرد، «ن» نق هاى پرمحبت زنش به خاطر خسته شدن از پياده روى بسيار طولانى را با دلخورى ساختگى گوش كرد و عجيب بود كه از بى حوصلگى هم حرف زد. بعد هم به خاطر اينكه به اتاق ديگرى نرود تا مبادا بين راه سردش شود، موقتاً كنار پسرش در تختخواب دراز كشيد. كنار پاى پسرش سرش را روى دو بالشى گذاشت كه زن با عجله آورده بود. اين ديگر با توجه به آنچه كه گذشته بود، به نظرم عجيب نيامد. بعد هم گفت كه روزنامه عصر را بياورند، بى توجه به مهمان ها روزنامه را به دست گرفت، اما نمى خواند. نگاهى سرسرى به صفحه ها مى انداخت و با تيزبينى شگفت انگيز كاسبكارانه اى كلمات ناخوشايندى در جواب پيشنهادهاى ما مى گفت، دست آزادش را مدام به طور تحقيرآميزى تكان مى داد و زبانش را پرسروصدا در دهن مى گرداند و به رخ ما مى كشيد كه از حرف هاى كاسبكارانه ما حالش به هم مى خورد.دلال نتوانست جلوى خودش را بگيرد، چند كلمه نامناسب پراند؛ حتى او هم با تمام خرفتى حس كرده بود كه پس از آن اتفاق بايد تعادلى به وجود بيايد كه البته به روش او امكان نداشت.من ديگر به سرعت خداحافظى كردم، در واقع از دلال ممنون بودم؛ بى حضور او قادر نبودم تصميم به رفتن بگيرم.كنار در خانم «ن» را ديدم. درماندگى اش را كه ديدم، بى اختيار گفتم كه مرا كلى ياد مادرم مى اندازد و وقتى حرفى نزد، اضافه كردم: «شايد ديگران باور نكنند، اما مادرم معجزه مى كرد. هر چه را كه ما خراب مى كرديم، او درست مى كرد. در همان كودكى از دستش دادم.» به عمد آرام و شمرده حرف مى زدم، حدس زده بودم كه گوش پيرزن سنگين بود. اما از قرار معلوم اصلاً نمى شنيد. چون بى هيچ ربطى از من پرسيد: «ظاهر شوهرم چى؟» بعد هم از كلماتى كه براى خداحافظى گفت، فهميدم مرا با دلال عوضى گرفته بود؛ دلم مى خواست قبول كنم كه در موارد ديگر آنقدر حواسش پرت نيست.بعد از پله ها پايين رفتم. پايين رفتن سخت تر از بالا رفتن بود كه تازه اين هم ساده نبود.واى كه چه راه هاى بى سرانجامى هست و چه بارى را بايد همچنان با خود بكشيم.

mehrdad21
13-07-2007, 17:55
در خاطرات چارلي چاپلین آمده است

كه چارلي چاپلين به دليل مشكلات روحي به روان پزشكي ناشناس مراجعه كرد روان پزشك پس از معاينه بيمار به او گفت كه داراي افسردگي و بيماري روحي هستي و چارلي چاپلين از او راه درمان را پرسيددكتر جواب داد راه حل مشكل تو شادي و نشاط است و پس از آن به او توصيه اكيد كرد كه برنامه هاي طنز پديده جديد ،كه مردم از اوسخن مي گويند را تماشا كند چارلي از او پرسيد نام اين پديده چيست وپزشك گفت چارلي چاپلين ، چاپلين نگاهي به پزشك كرد و با لبخندي تلخ با او خداحافظي كرد.

mehrdad21
13-07-2007, 17:56
پيرمردي محتضر ، مرد جواني را به كنارش فرا ميخواند و برايش داستاني از پهلواني ميگويد : در دوران جوانی به مردي كمك كرده بود زنده بماند . به او پناه و غذا داده بود و از او مراقبت كرده بود هنگامي كه مرد نجات يافته سر پناهي يافت تصميم گرفت به نجات دهنده اش خيانت كند و او را به دشمن سپرد

مرد جوان پرسيد ، چطور فرار كرديد؟ من فرار نكردم من مرد خائن بودم اما وقتي داستان را طوري تعريف ميكنم كه گويي خودم آن پهلوان بوده ام ، ميتوانم هر كاري را كه او براي من انجام داد ، درك كنم.

saye
14-07-2007, 04:58
شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد. شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ی حیوانات دیگر دریده شود. از دور مواظبش بود...پس چشم از آهو برنداشت تا یك بار كه از دور او را می نگریست، شیری را دید كه به آهو حمله كرد. فوری از جا پرید و جلو آمد دید ماده شیری است.چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت. با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو...

rsz1368
14-07-2007, 11:20
پنجره های طلاییپسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد . هر روز صبح قبل طلوع خورشید از خواب برمی خاست و تا شب به کار های سخت روزانه مشغول می شد . هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا اندکی استراحت کند . در دور دست ها خانه ای با پنجره های طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقذر زندگی در آن خانه با وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : اگر آن ها قادرند پنجره های خانه خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالا خره یک روز به آن جا می روم و از نزدیک آنرا می بینم .
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کار ها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند .پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد .بعد از ظهر بود که به آن جا رسید با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی هیچ خبری نیست و در عوض خانه ای بسیار رنگ و رو رفته و با نرده هایی شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و ائ را به سمت ایوان برد . در حالی که آن جا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب ، خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشد

pedram_ashena
14-07-2007, 12:49
« آرابی »
جیمز جویس
ترجمه : پرتو اعتصامی


جیمز جویس» نویسنده ی نامدار ایرلندی در سال 1882 در «دوبلین» در خانواده بزرگی که به» قول پدرش « دارای شانزده یا هفده فرزند» بود به دنیا آمد . تحصیلات خود را در کالج « وود » در شهر « گلاسکو » به پایان رسانید و سپس در « دوبلین » در کالج « بل ودر » به تحصیل پرداخت . به زبان لاتین علاقه ی فراوان داشت .در سال 1898 به دانشگاه رویال وارد شد و آموزش خود را در رشته ی فلسفه و زبان دنبال کرد .به تئاتر علاقه ی بسیار داشت و در سال 1900 درباره ی نمایشنامه ی «هنگامی که مامردگان بیدار می شویم » اثر « ایبس » در مجله ی فورتینا یتلی ریویو » گفتاری نوشت . یک چند در مدرسه «دالکی » تدریس کرد و در سال 1904 » ازدواج کرد و همراه همسرش به « زوریخ » و « تریست » رفت و درآن جا به تدریس زبان پرداخت . سال های جنگ جهانی اول را با همسر و دو فرزندش در نهایت تنگدستی گذرانید و از سال 1920 تا پایان عمر در پاریس به سر برد .در سال 1922 کتاب «اولیس »و در سال 1933 بیداری فینه گان » که شاهکار اوست را منتشر ساخت و در ژانویه ی سال 1941 به درود زندگی » .گفت

كوچه ی «نورت ریچموند» (1) بن بست بود و همیشه ساكت ، جز در ساعتی كه پسران مدرسه ی «كریسچن برادرز »(2)تعطیل می شدند . در انتهای كوچه در زمین مستطیل شكلی ، خانه ی خالی دو طبقه ای مجزا از دیگران واقع شده بود و خانه های دیگر كه گویی از زندگی آبرومند درون شان باخبر بودند ، چشم های قهوه ای شان را با نگاهی آرام به هم دوخته .بودند مستاجر قبلی خانه ی ما كشیشی بود كه در اتاق پذیرایی مرده بود. هوای محبوس و كهنه ای از مدت ها پیش در تمام اتاق ها معلق مانده بود و پستوی آشپزخانه پر از كاغذهای بی مصرف بود . در میان كاغذ پاره ها دو سه جلد كتاب مقوایی كه اوراق شان نم كشیده و لوله شده بود پید كردم ، «آبوت» (3) اثر والتراسكات (4) یك كتاب دینی و «خاطرات ویداك» (5) از سومی به علت اوراق زردش بیش تر از همه خوش ام آمد .

در پشت خانه باغچه ی متروكی بود كه در وسط آن یك درخت سیب و چند بته ی خودرو درآمده بود . زیر یكی از بته ها تلمبه ی زنگ زده ی دوچرخه مستاجر مرحوم را یافتم . بیچاره كشیش بسیار خیری بود و در وصیت نامه .خود تمام پول هایش را به موسسات خیریه و اثاثیه ی خانه را به خواهرش بخشیده بود زمانی كه روزهای كوتاه زمستان فرا رسید ، شام را تمام نكرده همه جا تاریك می شد و وقتی كه دورهم در كوچه جمع می شدیم خانه ها تاریك شده بود . آسمان بالای سرمان به رنگ بنفش .متغیری بود كه چراغ های كوچه، فانوس های كم نورشان را به طرف آن بلند كرد بودند هوای سرد زمستان بدن مان را نیش می زد ولی در آن، آن قدر بازی می كردیم كه داغ می شدیم ، سروصدایمان در كوچه ی خلوت می پیچید .

جریان بازی ما را به پس كوچه های گل آلود پشت خانه می كشید و از جلوی كلبه های بی قواره می گذشتیم و به در پشتی باغ های تاریك كه بوی زباله از آشغالدانی هایشان بلند بود، می رسیدیم و به سوی اصطبل های تاریك و متعفنی كه در آنها درشکه چی ها اسب ها را قشو می كردند و زین و برگ شان را به صدا درمی آوردند ، می رفتیم.هنگامی كه به كوچه برمی گشتیم نور پنجره ی آشپزخانه ها محوطه را روشن كرده بود . اگر عمویم را سرپیچ می دیدیم در تاریكی قایم می شدیم تا كاملن مطمئن شویم كه به خانه رفته است و یا اگر خواهر مانگان (6) دم درمی آمد كه برادرش را برای خوردن چای صدا كند در گوشه و كنار كوچه كشیك می كشیدیم تا به خانه برگردد، اگر برنمی گشت از تاریكی بیرون می آمدیم و به حال تسلیم همراه مانگان بطرف خانه ای آن ها می رفتیم ،. خواهرش به انتظارمان ایستاده بود و خطوط اندام اش در نوری كه از لای در می تافت آشكار بود .

برادرش همیشه قبل از آنكه به حرفش گوش كند سربه سرش می گذاشت و من كنار نرده می ایستادم و او را تماشا می كردم . وقتی به خود حركتی می داد لباس اش موج می .زد و موی بافته ی نرم اش این سو و آن سو می رفت من هر روز صبح كف اتاق جلویی دراز می كشیدم و در خانه ی آنها را می پاییدم، پشت دری تاریك، اینچی لبه ی قاب شیشه پایین كشیده شده بود و كسی مرا نمی دید ، وقتی از خانه بیرون می آمد و قدم بر سر پله می گذاشت قلب ام می تپید . آن وقت به راهرو می دویدم و كتاب هایم را برمی داشتم و به دنبال اش می افتادم و در راه چشم از او برنمی داشتم . وقتی به جایی می رسیدیم كه راه مان از هم جدا می شد ، قدم ها را تند می كردم و از جلویش رد می شدم ، هر روز همین جور می گذشت .

من هیچ وقت جز چند كلمه ای آن هم برحسب اتفاق ، با او حرف .نزده بودم ، و با این حال اسم اش كه می آمد خون در تن ام دیوانه وار به جوش می آمد چهره اش همیشه درنظرم بود ، حتی در جاهایی كه با عوالم عاشقانه هیچ مناسبت نداشت. شب های یكشنبه وقتی كه عمه ام برای خرید به بازار می رفت ، من هم می رفتم تا بعضی از بسته ها را بیاورم ؛ از خیابان های شلوغ رد می شدیم و از مردان مست و زن هایی كه مشغول خرید و چانه زدن بودند، تنه می خوردیم . كارگرها به هم فحش می دادند و شاگردهای مغازه كنار بشكه های كله پاچه ی خوك ایستاده با صدای تیز و كشدار داد می زدند و خواننده های دوره گرد تودماغی آواز «همه درادونوان روزال (7) گرد آیید » و با ترانه ای از جنگل های داخلی وطن مان را می خواندند.

این صداها به هم آمیخت و برایم به صورت احساس واحد زندگی درمی آمد. ودراین گیر و دار تصور می كردم كه دارم جام «شراب مقدس ام» را از جمع دشمنان به در می برم . نام اش به هنگام دعا و ستایشی فریب ، كه از آن سردر نمی آوردم ، بر زبان ام جاری می شد. نمی فهمیدم چرا بی جهت همیشه چشمان ام پر از اشك است و مثل این كه بسیاری از اوقات سیلی از درون قلب ام به سینه ام سرازیر میشد. فكر آینده را نمی كردم . نمی دانستم با او همكلام خواهم شد یا نه . و اگر چنین فرصتی دست می داد چگونه می توانستم از دلباختگی دیوانه وارم حرفی بزنم اما تن ام مثل چنگی بود كه كلمات و حركات .اش چون انگشتان نوازنده بر سیمهای آن می دوید یك شب به اتاق پذیرایی پشت خانه كه كشیش در آن مرده بود ، رفتم .

شب بارانی تاریكی بود و صدایی از خانه بلند نمی شد . از لای یكی از شیشه های شكسته ی پنجره صدای برخورد باران با زمین شنیده می شد كه مانند سوزن های تمام نشدنی از آب پی در پی بر بستر گل آلود زمین فرود می آمد . چراغ با پنجره ی روشنی از دور چشمك می زد. از این كه جایی را نمی دیدم خوشوقت بودم . به نظرم می آمد كه حواس ام میل دارند خودشان را از من مخفی كنند زیرا احساس می كردند نزدیك است از دست شان فرار كنم . كف دست ها را آن قدر به هم !فشردم كه به لرزه افتادند و چندین بار زمزمه كردم :عشق من سرانجام با من حرف زد و هنگامی كه اولین كلمات را ادا می كرد چنان گیج و گم شده بودم كه نمی دانستم چه جواب بدهم پرسید به آرابی (8) می روی ؟ یادم نیست كه جواب مثبت دادم یا منفی .

گفتم باید بازار قشنگی باشد و او گفت دل اش می خواهد به آن جا برود . پرسیدم «چرا «نمی توانی ؟ دستبند نقره ای اش را دور دست اش چرخاندو گفت برای این كه در صومعه شان هفته ی عبادت است . برادرش با دو پسر بچه ی دیگر بر سر كلاه شان دعوا می كردند . و من تنها كنار نرده ها ایستاده بودم و او سر میله ی یكی از نرده ها را گرفت و به طرف من خم شد . نور چراغ مقابل خانه ی ما بر انحنای سفید گردن اش تافت و موهای اطراف آن و دست اش را كه روی نرده بود ، آشكار ساخت . بعد به یك طرف پیرهن اش افتاد و لبه ی زیر پیرهنی سفیدش را كه .از زیر آن دیده می شد روشن كرد «.گفت : «خوش به حالت «.گفتم : «اگر من برم برای شما هم چیزی می آورم چه حماقت ها كه از آن شب به بعد خواب و خوراك را از من گرفت ! می خواستم روزهای كسالت آور را نابود سازم از درس مدرسه به تنگ آمده بودم خیال اش شب ها در اتاق خواب و روزها سر كلاس بین من و كتابی كه به زور می خواستم بخوانم حاصل ی شد . آهنگ كلمه ی .آرابی در خلال سكوتی كه روح ام را نوازش می داد و افسونم می كرد، طنین می انداخت اجازه گرفتم كه عصر شنبه به بازار بروم . عمه ام تعجب كرده و دعا می كرد كلكی در كار نباشد . سركلاس جز به چند سوال معلم نتوانستم جواب بدهم . می دیدم كه صورت اش از مهربانی به خشونت می گرایید و آرزو می كرد كه این مقدمه ی شروع تنبلی نباشد .

نمی توانستم افكار پراكنده ی خود را جمع كنم . حوصله ی هیچ كار جدی را نداشتم . و این كارها .كه حالا بین من و آرزویم حایل می شدند . به نظرم بچه بازی یكنواخت و زننده ای می آمد صبح شنبه به عمویم یادآوری كردم كه دلم می خواهد عصر به بازار بروم . و او كه كنار جارختی ایستاده بود و برای پیداكردن ماهوت پاك كن داد و بیداد راه انداخته بود سرسری «.گفت:«آره پسر می دانم چون عمویم توی راهرو ایستاده بود ، نمی توانستم مطابق معمول به اتاق جلویی بروم و پای پنجره دراز بكشم . احساس كردم كه هوا پس است و آهسته به طرف مدرسه براه افتادم . هوا به .سختی سرد بود و دل ام مضطرب وقتی برای شام به خانه آمدم ، عمویم هنوز به خانه نیامده بود مدتی نشستم و به صفحه ی ساعت خیره شدم .

وقتی كه تیك تا اكش آزادهنده شد از اتاق بیرون آمدم و از پله ها بالا رفتم و به طبقه ی بالا رسیدم . اتاق های بلند و سرد و خالی و دلگیر راحت ام كرد و آوازخوانان از اتاقی به اتاق دیگر می رفتم . از پنجره ی جلویی رفقایم را دیدم كه توی كوچه بازی می كردند . داد و فریادشان درهم بر هم و آهسته به گوش ام می رسید . پیشانی ام را به شیشه ی سرد .پنجره چسباندم و به خانه ی تاریك آن ها چشم دوختم شاید یك ساعت آن جا ایستاده بودم و در عالم خیال چیزی نمی دیدم جز اندامی با لباس قهوه ای كه نور چراغ به نرمی بر انحنای گردن و بر دست اش كه روی نرده بود و بر لبه ی پیرهن .زیر سفیدش تابیده بود از پله ها كه پایین آمدم ، خانم مرسر (9) كنار بخاری نشسته بود . او بیوه ی پیر پرچانه ای .بود كه شوهر مرحومش دلال بود و خودش برای كارهای خیر تمبر باطله جمع می كرد مجبور بودم به چرت و پرت های آن ها سرمیز گوش كنم. غذا یك ساعت دیر شده بود و هنوز از عمویم خبری نبود . خانم مرسر بلند شد برود و از این كه دیگر نمی تواند بماند ، اظهار تأسف كرد . چون ساعت از هشت گذشته بود و هوای شب برایش مضر بود و او نمی خواست تا دیروقت بیرون بماند . وقتی او رفت مشت هایم را گره كردم و دور اتاق به قدم زدن پرداختم «.عمه ام گفت ؛ «می ترسم در این شب عزیز بازار به تو وصلت ندهد ساعت نه صدای كلید عمویم را شنیدم و شنیدم كه با خودش حرف می زد .

بعد صدای تكان خوردن جا رختی آمد كه پالتو رویش افتاده بود . من می توانستم این صداها و حركات را تفسیر .كنم شام اش كه به نیمه رسید از او خواستم كه پول بدهد تا به بازار بروم . اصلن فراموش كرده بود «.و گفت :«مردم الان پادشاه هفتم را هم خواب دیده اند من نخندیدم .عمه ام باجوش و خروش گفت : «تا این وقت شب معطل اش كرده ای بازهم نمی «خواهی بهش پول بدهی بره ؟ عمو اظهار تاسف كرد و گفت كه یادش رفته است و گفت این مثل قدیمی راست است كه گفته اند ؛«كار زیاد و بدون تفریح آدم را خرفت می كند . » از من پرسید كه كجا می خواهم بروم و وقتی برای بار دوم بهش گفتم ، از من پرسید كه مثل «وداع اعرابی یا اسب اش» را بلدی ؟ از .آشپزخانه كه بیرون می آمدم داشت مطلع آن را برای عمه ام می خواند سكه ی نقره را محكم توی دست ام نگاه داشته و از خیابان باکینگهام (10) به طرف ایستگاه می شتافتم . منظره ی خیابان های شلوغ كه از نور چراغ گازها درخشندگی داشت علت مسافرت ام را به خاطرم می آورد . در كوپه ی درجه سه ی قطار خلوتی نشستم. قطار پس از تاخیر خسته كننده ای به راه افتاد و از میان خانه های مخروبه و از روی رودخانه ای كه نور را منعكس می كرد ، رد شد .

در ایستگاه وست لندرو (11) جمعی به در كوپه ها هجوم آوردند ، اما باربرها آن ها را عقب زدند و گفتند این قطار مخصوص بازار است . در كوپه هیچ كس نمانده بود و من تنها بودم . قطار چند دقیقه بعد به یک سکوی چوبی کهنه رسید . پیاده شدم و له طرف جاده رفتم . صفحه ی شبنمای ساعتی ده دقیقه به ده را نشان می داد . بنای بزرگی در .برابرم بود كه آن نام سحرآمیز روی آن نقش بسته بود (چون نتوانستم شش پنی (12) ورودی را پیدا كنم ، از ترس بسته شدن بازار یك شیلینگ (13 به دست مردی كه خسته به نظر می آمد دادم و از در گردان داخل شدم . خودم را توی تالار .بزرگی یافتم كه نیمه ی از آن بصورت گالری ترتیب یافته بود تقریبن تمام غرفه ها بسته شده بود و بیش تر تالار در تاریكی فرو رفته بود. در تالار سكوتی احساس می كردم كه معمولن پس از نماز در كلیساها پیدا می شود . با كمرویی توی بازار قدم گذاشتم ، چند نفری دور غرفه هایی كه هنوز باز بود ، دیده می شدند. دو نفر جلوی پرده ای كه روی آن با چراغ رنگی كافه شانتان (14) نوشته شده بود در سینی مشغول شمردن پول بودند و .

من به صدای سكه ها گوش میدادم درست یادم نبود كه برای چه به آن جا آمده ام جلوی یكی از غرفه ها رفتم و گلدان های چینی و چای خوری های گل و بته دار را وارسی كردم . زن جوانی با دو آقای جوان كنار در غرفه مشغول خنده و گفتگو بودند . حواس ام متوجه ی لهجه انگلیسی آن ها بود و به حرف های آن .ها كه مبهم به گوش می رسید گوش می دادم «!من چنین حرفی نزدم» «!چرا زدی» «!نه نزدم» «او همچنین حرفی نزد ؛» «!چاخان می كنی» زن جوان با دیدن من جلو آمد و پرسید ، چیزی می خواهید بخرید ! صدایش گرم نبود مثل این كه فقط برای انجام وظیفه حرف می زد . با خجالت به پارچه هایی كه مثل نگهبانان شرقی «.جلوی مدخل غرفه ایستاده بودند نگاه كردم و زیرلب گفتم : « نه متشكرم.زن جوان یكی از گلدان ها را جابه جا كرد و به طرف دو جوان برگشت و به گفتگو پرداختند .یكی دو بار هم برگشت و از پشت سرنگاهی به من انداخت با آن كه می دانستم ماندنم در آن جا فایده ای ندارد ، برای این كه نشان دهم واقعن خیال خرید دارم كمی جلوی غرفه ایستادم بعد آهسته رویم را برگرداندم و به میان بازار رفتم : توی جیب ام دوپنی را روی شش پنی انداختم : از گوشه ی بالا خانه كسی اعلام كرد كه چراغ ها خاموش .شده است . حالا قسمت بالای سالن كاملان تاریك بود به تاریكی خیره شدم . خودم را موجودی رانده و مسخره شده یافتم و چشم هایم از شدت خشم و .اندوه آتش گرفته بود

(1) Richmond Nortd(2) Christion Brothers (3) Abbot(4) Walter Scott(5) The Memories of Vidoc(6) Mangan(7) o’donoban Rossal(8) Araby(9) Mercer(10) Buckingham(11) West Landrow(12) Penny(13) Shilling(14) Cafachanton

bb
15-07-2007, 07:32
شرمنده نمیدونستم اینو کجا بگذارم
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
این وب سایت یا بهتر بگم وبلاگ نمایشنامه های معروف ایرانی و فرنگی رو تو خودش جا داده + اینکه اموزش هم میده
امیدوارم خوشتون بیاد .
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

magmagf
17-07-2007, 05:45
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت

جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد.

مادربزرگ به سالي گفت "توي شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست

بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.

چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"



********************************

گذشته شما هرچی که باشه، هرکاری که کرده باشید.. هرکاری که شیطان دایم اون رو به رختون میکشه ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...) هرچی که هست... باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده. همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده. اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده... فقط میخواد ببینه تا کی به شیطان اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره!

بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه.



همیشه به خاطر داشته باشید:

*خدا پشت پنجره ایستاده*

magmagf
18-07-2007, 06:07
نویسنده: جان بيگنت / نفيسه مرشدزاده


-«الان بايد حدواداً... اولين بار كه خانم شما اينجا آمد فكر كنم گفت دو سالي از آدم‌ربايي گذشته» صداي پشت خط جوان به نظر مي‌رسيد «نمي‌دانم دقيقاً چه سالي بود؛ 83 يا 84؟» -«آدم ربايي؟» -«بله، خانمتان همه ماجرا را برايم تعريف كرد. گفت كه پليس ديگر نااميد شده و كارآگاه خصوصي‌اي كه گرفته‌ايد "آن را" لازم دارد.» -«منظورتان عكس است؟» -«بله، "پيش‌بردن‌سن!" (3)» -«پس شما مي‌توانيد باز هم اين كار را ادامه دهيد؟» -«اولش كاري پدر درآري بود. همه اجزا را بايد خودمان طراحي مي‌كرديم. اما از وقتي كه براي دندان‌ها، جابجايي لب‌ها، رشد غضروفي در بيني و گوش و چيزهايي مثل اين الگوريتم‌هايي پيدا كرديم ديگر آسان بود. فقط بايد با بالا رفتن سن به هربافتي به اندازه معين چربي اضافه مي‌كرديم تا تصوير تقريباً خوبي از صورت در آن سن به دست بيايد. البته بعد از امتحان كردن چند جور مدل مو و روتوش كردن تصوير. آن روزها چاپگرها مسخره بودند.» -«و شما همين‌طور به بزرگ كردن كوين (4) ادامه داديد؟»

مكثي كرد تا آن اصطلاح را به خاطر آورد. «... پيش‌بردن‌سن!» -«هرسال، دقيق مثل ساعت در روز بيستم اكتبر، البته اين آخري‌ها اصلاً قابل مقايسه با كارهاي اوليه نيستند. ما با وجود كامپيوتر، حالا سه‌بعدي كار مي‌كنيم. تمام سر مي‌تواند بچرخد و اگر شما نواري از حرف زدن يا شعر خواندن بچه داشته باشيد حالا برنامه‌اي هست كه صدا را به مرور سن بزرگ مي‌كند و با لب‌ها تطابق مي‌دهد. شما جوري انگار حرف زدن را به او ياد مي‌دهيد؛ بعد او مي‌تواند هرچيزي را كه شما بخواهيد بگويد. منظورم همان "سر" است.» صدا منتظر ماند تا او چيزي بگويد. -«مي‌خواهم بگويم. آقاي گريرسون (5)، براي ما واقعاً جالب است كه شما اميدتان را به اين كه پسرتان روزي پيدا شود از دست نداده‌ايد.

آن هم بعد از اين همه سال!» مرد هنوز داشت حرف مي‌زد. تلفن را قطع كرد. آلبومي كه اميلي عكس‌هاي «پيش‌بردسن» را در آن چسبانده بود روي ميز آشپزخانه باز بود. باز روي صفحه‌اي كه لوگو و تلفن شركت «گرافيكي كامپيوتري كرسنت» (6) كنار عكسي چاپ شده بود. پسرش در عكس پانزده يا شانزده ساله به نظر مي‌آمد. آلبوم قرمز را شب پيش پيدا كرده بود. بعد از مراسم تدفين زنش. بعد از آن مراسم خلوت و غمگين، بعد از اين كه از عزاداران در خانه خواهر زنش با چيپس و نوشابه پذيرايي حقيرانه‌اي شده بودند. تنها رسيده بود به خانه و براي اين كه جوري خود را از افسردگي رها كند كشوي اميلي را كه زير تختشان بود بيرون كشيده بود، زانو زده بود جلوي كشو، دست كشيده بود روي لباس راحتي اميلي كه عبور سال‌هاي دراز لكه‌هاي قهوه‌اي رويش انداخته بود.



عطر ياسمني را كه در لباس شب كهنه او هنوز باقي بود فرو داده بود. دست كرده بود لاي ساتن‌ها و مخمل‌هايي كه با ظرافت تا شده بودند، از لاي پارچه‌ها دستش خورده بود به چيزي در انتهاي كشو و آلبوم را پيدا كرده بود. اول نفهميده بود كه عكس‌ها مال كيست. صورتي كه با ورق زدن هرصفحه جوان و جوانتر مي‌شد، كم‌كم مشكوك شده بود و بعد در آخرين صفحه آلبوم قرمز، موهاي شانه شده و خنده ظريف پسر كوچك را كه از درون يك عكس مدرسه‌اي داشت راست به او نگاه مي‌كرد، شناخته بود.

به اميلي فكر كرد كه در تمام اين سالها، پنهاني ماجراي «پيش‌بردسن» را دنبال كرده بود، هرسال روز تولد كوين عكس جديدي به بالاي عكس قبلي اضافه كرده بود. تهوع تا گلويش بالا آمد. نفس عميقي كشيد. دلش مي‌خواست جوري از اين كار اميلي دفاع كند. به خودش گفت: «خوب اين هم يك جور نگه داشتن خاطره بوده.» بعد به خودش فكر كرد. به خودش كه هنوز نمي‌توانست قيافه ساعت سبز روي ديوار آشپزخانه را فراموش كند، وقتي يادش آورده بود كه پسرش الان ديگر بايد به خانه رسيده باشد. هنوز نمي‌توانست صداي خشن باز شدن قفل را فراموش كند وقتي در را باز كرده بود تا ببيند آيا پسرش دارد از پياده‌رو سلانه سلانه به خانه مي‌آيد يا نه.

هميشه اين لحظه يادش بود كه از در رفته بود روي ايوان و درست در انتهاي شعاع ديدش اولين پرتو چراغ قرمز چشمك‌زن را ديده بود؛ مثل گلي كه از توي سايه‌ها پيدا و پنهان شود. به خودش فكر كرد كه در آن لحظه كوتاه و نامطمئن، چراغ قرمز را گل رزي تصور كرده بود. رز قرمزي كه تابش نور خورشيد در حال غروب آن را وسوسه‌انگيزتر كرده و كم‌كم در سايه كم‌رنگ نارون‌هاي قرمز پوست انداخته‌اي كه دو طرف خيابان را خط كشيده‌اند فرو مي‌رود. چرخيده بود به سمت چراغ قرمز و به جاي چراغ، گل‌هاي «بلوگرل» را ديده بود كه چطور به نرده‌ها پيچيده‌اند. عمداً خيلي آهسته از پله‌هاي چوبي به سمت در حياط پايين رفته بود.

انگار مردمي كه داشتند به سمت خانه آنها مي‌دويدند و صدايش مي‌زدند هيچ ارتباطي با او ندارند. به هيچ چيز فكر نكرده بودند و فقط گذاشته بودند اين كلمه در ذهنش تكرار شود: رز، رز، رز!

rsz1368
18-07-2007, 13:35
عشاق چراغ جادو را در ساحل پیدا کردند
جن چراغ گفت " اگر آزادم کنید یک ارزوی هر کدامتان را بر اورده می کنم
دختر به چشمان پسر نگاه کرد و گفت "دلم می خواهد تا اخر دنیا عاشق هم باشیم"
پسر به دریا نگاه کرد و گفت" دلم می خواهد دنیا به اخر برسد"

rsz1368
18-07-2007, 13:47
بعد از اینکه پسر و دختر هم را پسندیدند
پسر به پدرش گفت "شما خانواده آنها را پسندیدید؟"
پدر پاسخ داد:گبله من خوددختر را هم پسندیدم"
چطور؟
بعد از فوت مادرت او می واند جای خالی او را در زندگییم پر کند

rsz1368
18-07-2007, 14:32
داستانی هست درباره پلیکانی که در زمستان سخت خود را برای تغذیه فرزندانش با گوشتش فدا کرد
وقتی سر انجام از ضعف جان سپرد
یکی از جوجه ها به دیگری گفت: بالاخره راحت شدیم از بس که هر روز آن چیز گندیده را خوردیم داشتیم خسته می شدیم

mehrdad21
18-07-2007, 15:21
حسرت های یک عکاس

حالا که به گذشته فکر میکنم ، ترا پیچیده در ملافه های سفید می بینم ، با موهای سخت آشفته و گردن بندی که در میان سینه هایت با برق طلایی اندکی می درخشید . تصویری گویا ، تجسم کامل تمامی تمناهای من که در یک لحظه جمع شده بود و به من می نگریست .
پروردگارا ، کاش هرگز دکمه دوربین را فشار نداده بودم .
گاهی بهتراست فراموش کنی !

rsz1368
18-07-2007, 21:52
روزی از میکل انژ پرسیدند چگونه است که می تواند چنین آثار زیبایی خلق کند
مجسمه ساز پاسخ داد "بسیار ساده است. وقتی من به قطعه ی مرمری نگاه می کنم .مجسمه ای در ان می بینم .تنها کاری که باید بکنم این است که انچه را به مجسمه علق ندارد دور کنم"

rsz1368
18-07-2007, 22:08
فیلسوف در کتابخانه لحظه ای از فکر زد و خورد آن روز با همسرش بیرون نمی رفت
دل به مطالعه هم نمی داد.
کتابی را از قفسه بیرون شید. کتاب را باز کرد و خواند.
"به شا وصیه می کنم ازدواج کنید .اگر همسر خوبی بیابید.خوشبخت خواهید شد وگر نه فیلسوف خواهید شد .سقراط"

sise
18-07-2007, 22:43
من داناي كل هستم


مصطفي مستور

سه هفته است كه مي خواهم يوسف را بكشم اما نتوانسته ام. يعني هر بار كه خواسته ام او را بكشم اتفاقي پيش آمده كه مانع ام شده است. اول تصميم گرفتم سر راه اش كمين كنم تا شبي، خلوتي، دركوچه اي، ناغافل كاردي را توي سينه اش فرو كنم و تيغه ي كارد را توي دل و روده اش آن قدر بپيچانم تا ولو شود روي زمين و به قول داستان نويس ها توي خون خودش بغلتد. خاطرم هست يك بار چنين صحنه اي را در داستاني از نويسنده اي گم نام و البته مزخرف نويسي به اسم مستور خواندم و حال ام به هم خورد. گمان مي كنم اسم داستان در پياده رو عشق مي آيد يا عشق بازي در پياده رو يا شايد هم عشق روي پياده رو بود. چيزي توي همين مايه ها. همين جا بگويم غلط كردند داستان نويس ها اگر تا حالا آدم كشته باشند. يعني عرضه اش را ندارند. خيلي كه هنر كنند، خيلي كه خبر مرگ شان شق القمر بكنند مي توانند توي همان مزخرفاتي كه به اسم داستان به خورد جماعت مي دهند، كشتن را توصيف كنند. همين. بگذريم. رفتم و يكي از كاردهاي تيزي را كه معصومه گوشت و ماهي را با آن تكه تكه مي كرد از توي كشو كابينت آشپزخانه برداشتم و سبك و سنگين اش كردم. تيز بود اما كمي بزرگ بود و خوب توي جيب كاپشن جا نمي گرفت به همين خاطر نظرم عوض شد و رفتم سر چهارراه و يكي از چاقوهايِ ضامن دارِ دسته صدفيِ زنجانيِ خوش دست را خريدم. هم توي جيب جا مي گرفت و هم بعد از كشتن گم و گور كردن اش راحت بود. به هرحال بعدا از اين نوع كشتن منصرف شدم. گمان مي كنم علت اش اين بود كه فكر مي كردم كشتن كسي در تاريكي كمي شاعرانه است. فكر مي كردم خشونتي كه بايد درچنين صحنه هايي باشد با تاريك كردن صحنه تلتيف ( ببخشيد تلطيف) مي شود. شايد علت اين كه آن عوضي در داستان عشق و پياده رو اش صحنه ي كشتن راوي را بد كار نكرده بود اين بود كه چاقو خوردن توي نور روز اتفاق مي افتاد. از طرفي نمي خواستم از او تقليد كنم. نمي خواستم اداي او را در بياورم. بعد فكر ديگري به كله ام زد. گفتم مي دزدم اش و با طناب خفه اش مي كنم. همه ي مقدمات را هم فراهم كردم. آپارتماني در د‎‏رّوس اجاره كردم. چند متر طناب خريدم، ماشين دوستي را قرض گرفتم و كمين كردم تا شب، وقتي يوسف مي خواهد از كتاب فروشي به خانه اش برود او را سوار ماشين كنم و با جزئيات مفصلي كه روي كاغذ يادداشت كرده بودم مثل يكي از همين فيلم هاي آمريكايي كه كمپاني هاي برادران وارنر و گلدن ماير مي سازند، سناريو را ذره ذره و با رعايت تمام جزئيات و به كارگرداني خودم و بازيگري يوسف و يونس ـ بعدا مي گويم اين يونس كيست و از كجا پيداش شد ـ اجرا كنم.
داشتم روي اين طرح كار مي كردم كه ميلاد، پسرم،كتاب علوم اش را آورد تا درباره ي تبديل ماده به انرژي سؤالي بپرسد. كتاب اش را گرفتم و با صداي بلند خواندم:
هرگاه مقدار كافي اتم هاي ئيدروژن با هم تركيب شوند تا يك گرم هليم تشكيل دهند، كم تر از يك صدم گرم از ماده ناپديد مي شود و به جاي آن در حدود دويست هزار كيلو وات ساعت انرژي آزاد مي شود. براي به دست آوردن اين مقدار انرژي بايد بيست تن زغال سنگ را به طور كامل سوزاند. در خورشيد در هر ثانيه در حدود 5/4 ميليون تن ماده ناپديد و به انرژي تبديل مي شود. محاسبه كنيد انرژي خورشيد در يك روز معادل چه مقدار زغال سنگ است.
سؤال را يكي دوبار ديگر خواندم و بعد پشت همان كاغذي كه داشتم جزئيات طرح كشتن يوسف را مي نوشتم مسئله را حل كردم. يعني فكر مي كنم كه حل كردم چون جواب اش چنان عدد بزرگي شد كه نه من و نه البته ميلاد نمي توانستيم آن را بخوانيم چه برسد به اين كه آن را بفهميم. به همين خاطر به درست بودن راه حل مسئله شك كردم.
فكر مي كنم كاغذ را ميلاد برد مدرسه هرچند كه خودش اين كار را انكار مي كند، معصومه هم مي گفت فكر نمي كند چنين كاغذ پاره اي را توي سطل آشغال انداخته باشد. البته مطمئن نبود. به هر حال طرح گم شد و من هرچه فكر كردم نتوانستم جزئيات را دوباره به خاطر بياورم. شايد به همين دليل بود كه به فكر راه ديگري براي كشتن يوسف افتادم.
گمان مي كنم اولين بار زير دوش حمام بودم كه فكر كشتن با شير گاز به خاطرم رسيد. بعد، همان شب توي رخت خواب و قبل از اين كه بخوابم جزئيات بيش تري را در ذهن ام طراحي كردم و عصر روز بعد قلم و كاغذ برداشتم و صحنه ي قتل را با دقت و جزئيات كامل نوشتم. كار را بايد يونس انجام مي داد. منطق داستان اين بود كه يونسِ شاعر، زن اش يعني معشوقه، مراد و منبع تمام نشدني الهام هاي شاعرانه اش را در حادثه ي هول ناكي از دست مي دهد. در واقع زن اش را عده اي سارق آدم كش وقتي او خانه نبوده توي حياط خانه مي كشند. يعني سلاخي مي كنند و بعد از اين اتفاق يونس تعادل اش را از دست مي دهد. در داستان اين طور طرح مي شود كه منظور از عدم تعادل، مطلقا ناپايداري رواني و از جنس روان پريشي و اين جور چيز ها نيست بل كه عدم توازني است كه با كشتن خداوند هركس به دست مي آيد. نوعي بي هويتيِ روحي/ معنوي. به هر حال يونس به تعبير خودش براي گم و گور كردن خودش به مقداري پول احتياج دارد كه براي تا ته خط رفتن و تمام كردن عالي اين مصيبت با دست مزد خوبي به استخدام گروهي آدم كش در مي آيد تا كَلَك يوسف را بكند: كتاب فروشِ بخت برگشته اي كه رقيب پول دار عشقي اش نمي خواست او زنده بماند.
متن نهايي را چند بار پاك نويس كردم و بعد براي حروف چيني به معصومه دادم تا با كامپيوتر خانگي مان آن را بنويسد. معصومه تازه كلاس هاي ماشين نويسي را گذرانده و طبيعي است خيلي مشتاق باشد تا به قول خودش يك كار جدي را تايپ كند.
روز بعد سرميز صبحانه بوديم كه اولين اظهار نظرش را درباره ي داستان كرد: “ چه داستان وحشتناكي! “ بعد گفت: “ چه طور ممكن است كسي بتواند دست و پاي كسي را ببندد و بعد سرش را توي كيسه ي پلاستيك بگذارد و شير گاز را توي كيسه باز كند تا طرف دست و پا بزند و ذره ذره بميرد و قاتل هم بِرّ و بِرّ صحنه را نگاه كند. “
طوري گفت “ ذره ذره بميرد “ انگار كسي را توصيف مي كرد كه وسط زمستان داشت “ ذره ذره“ بستني مي خورد. روي نان تست شده يك لايه كره ماليدم و بعد لايه اي از مرباي بهار نارنج كه مادرم از شيراز براي مان سوغات آورده بود.
گفتم: “ داستان است ديگر.“
دل ام نمي خواست درباره ي جزئيات داستان حرف بزنم. دست كم آن روز صبح حوصله اش را نداشتم.
گفت: “جدي مي گم. تازه به نظر من اصلا دليل اش قانع كننده نيست. حتي اگر زن اش يا معشوقه اش را هم كشته باشند دليل نمي شود كه برود و كس ديگري را بكشد.“
توي دو تا فنجان قهوه ريختم. و به لقمه ي توي دست ام نگاه كردم.
گفتم: “ بعضي ها از اين كارها مي كنند. شايد تو نتواني باورشان كني اما باور نكردن تو دليل نمي شود كه آن ها كارشان را انجام ندهند.“
فنجان را گذاشتم جلوش و به ساعت ديواري نگاه كردم.
معصومه توي فنجان اش شكر ريخت و بعد با لحن تقريبا تحقير آميزي گفت: “ چه طور اين چيزها را مي نويسي؟ “
كمي از قهوه ام نوشيدم و خرده ناني را كه روي روميزي بود برداشتم و گذاشتم توي ظرف نان.
گفت: “ به هر حال من صحنه ي قتل را تايپ نكردم.“
اين را كه گفت فنجان را گذاشتم روي ميز و نگاه اش كردم.
پرسيدم: چي گفتي؟
ـ گفتم اون صحنه ناعادلانه و وحشيانه است و به نظر من نبايد توي داستان ات بياد.
لحظه اي نگاه اش كردم و بعد گفتم: “ من نويسنده ي داستان هستم و تو فقط داستان را تايپ مي كني.“
گفت: “ ولي من نمي تونم . . . “
نگذاشتم حرف اش را تمام كند. مطمئن هستم كه لحن صدام داشت تغيير مي كرد. ادامه دادم: “ چند هفته است كه دارم روي اين قصه كار مي كنم و آن وقت تو به همين سادگي داري صحنه اي از داستان را حذف مي كني؟“
گفت: “ يك دقيقه گوش كن . . . “
گفتم: “ تو گوش كن . . . من يونس را حتي از خودش هم بهتر مي شناسم. در اين جا من مي گويم چه مي شود و چه نمي شود و چه بايد بشود و چه نبايد بشود. حتي يونس هم نمي تونه از فرمان من سرپيچي كنه. من همه چيز را مي دونم. ببينم تو تا حالا چيزي از انواع روايت و زاويه ي ديد و تكنيك هاي داستان نويسي شنيده اي؟ جهت اطلاع ات بايد بگم اين داستان به روايت داناي كل نوشته شده و در اين داستان من داناي كل هستم.“
وقتي گفته بودم “ من داناي كل هستم “ با مشت كوبيده بودم روي ميز و فنجان ها لرزيده بودند.


داشتم روزنامه مي خواندم كه صدام زد تا كلمه اي را كه از روي دست نويس نتوانسته بود بخواند برايش بخوانم. وقتي توي اتاق رفتم ديدم جلو كامپيوتر چشم هاش از اشك سرخ شده است. به خاطر فصل كشتن يوسف بود. گفت وقتي بعد از كشته شدن يوسف، نيلوفر، نامزد يوسف به كتاب فروشي زنگ مي زند و كسي گوشي را برنمي دارد گريه اش گرفته است. گفت چرا نيلوفر بايد گناه مرگ معشوقه ي يونس را بشويد. اين ها را كه مي گفت باز بغض كرده بود. آخر سر گفت چند بار وسوسه شده تا گوشي را بردارد و به نيلوفر بگويد كه نامزدش را با گاز خفه كرده اند.


دو روز بعد، وقتي تمام داستان را حروف نگاري كرد متن چاپ شده را آورد توي اتاق ام. كاغذ ها را گذاشت روي ميز و خودش هم رفت توي هال. براي آخرين ويرايش شروع كردم به خواندن داستان اما صحنه ي قتلي در داستان نبود! يونس تنها يوسف را مي آورد توي آپارتمان و بعد هم وقتي يوسف اصرار مي كرد به نيلوفر زنگ بزند يونس قبول مي كرد. همين. اين قسمت اصلا جزء داستان من نبود. اين چيزها را معصومه سرهم كرده بود. يونس بايد با شير گاز يوسف را در آپارتمان اش مي كشت. وقتي اين مزخرفات را خواندم كله ام سوت كشيد و از كوره در رفتم. از اتاق زدم بيرون و آمدم توي هال. نشسته بود روي كاناپه و داشت دكمه ي پيراهن ام را مي دوخت. كاغذ ها را پرت كردم روي دامن اش. گفتم: “ اينا چيه كه نوشتي؟ “
دقيقه اي چيزي نگفت. كاغذ ها را گذاشت كنارش و سوزن را از روزنه ي دكمه عبور داد.
ـ دارم مي پرسم چرا، چرا داستان را تغيير داده اي؟
گريه اش گرفت. بعد چيزهايي گفت كه بيش تر عصباني ام كرد. گفت تو حق نداري هر كاري كه دل ات مي خواهد بكني. گفت من حق ندارم كسي را خلق كنم و بعد هربلايي كه بخواهم سر او بياورم.
گفتم: “ گوش كن چي مي گم. من تنها مي دونم كه يونس، يوسف را مي كشه. همين. يعني بايد بكشه. درواقع چون او يوسف را مي كشه من مي نويسم او يوسف را مي كشه. من تنها فعل او را مي نويسم. او را به هيچ كاري مجبور نمي كنم.“
گفت اگر من بنويسم يونس در آخرين لحظه پشيمان مي شود، ديگر يوسف كشته نخواهد شد. گفت: “ همه چيز در دست خودته.“ گفت: “ تو داناي كل هستي، مگه نه؟“
اين ها عين كلمات اش بود.
كنارش نشستم روي كاناپه و سعي كردم خون سرد باشم. سعي كردم قانع اش كنم. بايد موضوع را يك بار براي هميشه درك مي كرد. اگر بخواهد براي هر داستان اين قدر در روايت دخالت كند داستان شكل حقيقي خودش را پيدا نخواهد كرد.
گفتم: “ گوش كن! وقتي داري يك فيلم تكراري نگاه مي كني در آن وضعيت تو نسبت به ماجراي فيلم داناي كل هستي. يعني تمام وقايع را با جزئيات كامل مي دوني. سؤال من اين است كه دانستن، و داناي كل بودن تو چه تاثيري در ماجرا داره؟ اگه قرار باشه در فيلم كسي كشته بشه دانستن تو ذره اي مانع مرگ اش نمي شه. مي شه؟ “
سوزن از آن طرف روزن دكمه رفت توي دست اش و او بي اختيار انگشت اش را مكيد. يك برگ دستمال كاغذي برداشتم و روي جايي كه خون بيرون مي زد فشار دادم تا خون بند شود.
گفت اگر يوسف بداند كه سرانجام اش اين است شايد اصلا نخواهد توي چنين داستاني نقشي داشته باشد. گفت اگر يوسف، نيلوفر و حتي يونس دل شان نخواهد توي ماجرايي كه من براي شان درست كرده ام بازي كنند چي؟
انگشت اش هنوز توي دست ام بود. گفت اين من هستم كه دارم آن ها را مي نويسم و با نوشتن ام آن ها را وادار مي كنم تا كارهايي انجام بدهند كه نتيجه اش درد و رنج و اندوه براي همه ي آن هاست.
دستمال را از روي انگشت اش برداشتم و به جايي كه سوزن در گوشت فرورفته بود خيره شدم. خون بند آمده بود.
گفتم: “ اين تقدير محتوم اوناست. در اين موردِ به خصوص اين من هستم كه تصميم مي گيرم چه كسي توي داستان باشه و چه كسي نباشه. اما همين كه كسي توي داستان آمد خودش مسئول رفتار هاي خودشه. من كسي را به هيچ كاري مجبور نكرده ام، وادار نمي كنم و مجبور نخواهم كرد. اما، . . . اما اين را هم بدان اگر شخصيتي خواست كج برود من تنها كاري كه مي كنم يعني تنها كاري كه به عنوان راوي بايد بكنم اين است كه خطاي او را مي نويسم. در واقع همه ي چيزي كه من مي دانم اين است كه مي دانم او آزادانه و به اختيار خودش چه مي كند و چه نمي كند و اگر نگذارم كاري را كه مي خواهد به ميل خودش انجام بدهد، انجام دهد درست مثل اين است كه او را به كاري كه نمي خواهد انجام دهد وادار كرده باشم و در هر صورت تو بايد آن چه را كه من مي نويسم دقيقا و كلمه به كلمه مطابق آن چه كه من مي گويم عينا و بي كم و كاست تايپ كني. روشن شد؟ البته مي توني اين كار را نكني كه در آن صورت خودم داستان را تايپ مي كنم.“
متن دست نويس را گذاشتم كنار كاغذ هاي تايپ شده تا معصومه اين بار طبق دست نويس ها متن را تايپ كند.


ديگر هرگز درباره ي موضوع حرفي نزديم اما من دائم به سؤال آخرش فكر مي كردم. سؤال فربه و محكمي بود. سه روز به اين سؤال اش فكر كردم كه اگر اصولا يوسف يا يونس نخواهند در داستان من بازي كنند چرا بايد آن ها را توي قصه بياورم؟ تنها جوابي كه پيدا كردم اين بود كه داستان به معناي واقعي و دقيق كلمه متعلق به راوي اش است. شايد در هيچ نوع رابطه ي مالك و مملوكي ديگري نتوان اين چنين حقيقي مفهوم مالكيت را درست و با دقت تعريف كرد. داستان در هيچ يك از اجزايش به هيچ كس ديگري جز راوي تعلق ندارد. داستان مال من است چون من آن را روايت مي كنم و معصومه هيچ سهمي و حقي و دخالتي در كيفيت تكوين ماجراهاي آن نمي تواند داشته باشد چون داستان را تنها يك نفر بايد روايت كند. به علاوه، دخالت او مثل اين است كه بازيگري را به خاطر اين كه در فيلمي نقش منفي داشته و مثلا آدم كشته، بيرون از عالم سينما و در دادگاه جنايي به اتهام قتل به مرگ محكوم كنيم. كدام قاضي اين كار را كرده است كه معصومه مي خواهد دومي اش باشد.


شب است. دير وقت شب است. كامپيوتر را روشن مي كنم و مي روم سروقت متن. معصومه و ميلاد خوابيده اند. فايل داستان را باز مي كنم. متن را يك بار مي خوانم. صحنه ي آخر را معصومه پاك كرده است. يعني تنها تغييري كه اين بار در آخرين نسخه ي تايپ شده داده است حذف صحنه ي قتل يوسف است. داستان تا گورستان كه يونس و ملول و نوذر قرار كشتن يوسف را با هم مي گذارند جلو آمده است.
يك بار ديگر داستان را با دقت مي خوانم. كلمه به كلمه و آرام. آخرين سطر را كه مي خوانم ناگهان احساس مي كنم يوسف بايد با چاقو و در كتاب فروشي كشته شود و نه با گاز و در آپارتمان اش. بايد وقتي كشته مي شود خون اش شتك بزند روي كتاب ها، روي كتاب شعر يونس كه چند دقيقه قبل روي پيشخان باز شده است. باز طرح اول در ذهن ام جان مي گيرد. يونس چاقو را توي جيب اش مي گذارد و مي رود كتاب فروشي. غروب است و هوا كم كم تاريك مي شود. باد توي كوچه مي پيچد و تكه هاي روزنامه، كاغذ پاره ها و برگ هاي خشكيده را به در و ديوار مي كوبد.
عطش كرده ام. از روي صندلي بلند مي شوم و مي روم توي آشپزخانه. از توي يخچال بطري آب را بيرون مي آوردم و جرعه اي سر مي كشم. بعد بطري را با خودم مي آورم و مي گذارم توي اتاق ام، كنار كامپيوتر. قبل از اين كه باز مشغول نوشتن شوم برمي گردم و ملافه را روي ميلاد بالا مي كشم. مي آيم توي اتاق ام و مي نشينم روي صندلي تا ادامه ي داستان را بنويسم:

يونس از روي چهارپايه برخاست و به بيرون نگاه كرد. باد با شدت بيش تري توي تاريكي كوچه مي وزيد و ذرات كاغذ را به ديوار مي كوبيد. گفت:
ـ خيلي دير شده، بايد بروم.
تلفن زنگ خورد و يوسف با عجله گوشي را برداشت. نيلوفر بود. يونس چاقو را از جيب اش بيرون آورد و توي دست اش پنهان كرد. رفت به سمت در. كتاب شعرش روي شعرِ درچشمانت شنا مي كنم و در دست هات مي ميرم، هنوز روي پيشخان باز بود. يونس توي درگاه كتاب فروشي رو به ديوار كوچه ايستاد ومنتظر ماند تا يوسف گوشي را بگذارد. تيغه ي چاقو زير نوري كه از ويترين كتاب فروشي به بيرون مي تابيد توي دست يونس برق مي زد. يونس به ديوار سياه مقابل اش زل زد.

به اين جا كه مي رسم ديگر چيزي نمي توانم بنويسم. يونس به شدت مقاومت مي كند. انگار دست اش سنگين شده است و نمي تواند آن را تكان بدهد. برمي گردد و زل مي زند توي چشم هاي من كه در تاريكي كوچه ايستاده ام و منتظرم تا كار را تمام كند. در نگاه اش التماس موج مي زند. پشيمان شده است. يعني از نگاه اش من اين طور مي فهمم كه نمي خواهد يوسف را بكشد. مي خواهد از من سرپيچي كند يا شايد مي خواهد تقديرِمحتوم اش را مثل يك معجزه يا به خاطر دعايي كه اينك در آستانه ي اسنجابت است از خود دور كند. مي خواهد از مرز نامريي سرنوشت قطعي اش عبور كند و وقتي او نخواهد، يعني به هر دليل در تقدير او بخواهد تغييري به وجود بيايد ـ حتي اگر اين دليل شفاعت و يا اينك دعاي اجابت شده ي معصومه باشد ـ و او نتواند يوسف را بكشد، من او را به چيزي كه نمي خواهد وادار نخواهم كرد. من تنها او را مي نويسم. من او را در همان پيچ تند، در آن وضعيت تصميمِ متلاشي شده، بدا حاصل شده، نگاه مي دارم و داستان را تمام مي كنم.
يوسف توي گوشي تلفن آهسته گفـت: من هم دوست ات دارم نيلو. دوقطره اشك توي چشم هاي يونس جمع شده بود اما نمي ريخت.

sise
18-07-2007, 22:52
آقاي پ
مهران قاجار

آقاي پ وقتي پا بيرون گذاشت بدون هيچ دليل خاصي احساس كسي رو داشت كه به هيچ چيز , جز به نفس كشيدن فكر نمي كنه . مغزش چندان كار نمي كرد , در مورد زندگي هم ايده‌‌ خاصي نداشت . همين كه در حال گذر از جلوي خونه اش بود و به باز كردن درِ ماشينِ خياليش فكر مي كرد , همون موقع كه پيرمردي رو ديد كه از خونه روبرويي بيرون مي آد متوجه شد كه چيزي از بالا روي سرش سنگيني مي كنه , وقتي بعد از سعيِ خيلي زياد بر تنبليش غلبه كرد و بالا رو نگاه كرد , شاخه عظيم و پربرگي رو ديد كه از درخت جدا شده و ظاهرا داره ارتفاعش رو با زمين كم مي كنه . نتيجه گرفت كه اون شاخه بي برو برگرد داره روي سرش مي افته . احساس شبيه هيجان بهش دست داد ولي اونقدري نبود كه باعث بشه زياد به خودش زحمت بده : با خودش فكر كرد وقتي قراره چيزي رو سرِ آدم خراب بشه , دير يا زود مي شه . در هر صورت زياد نگرانِ اتفاقي كه ميخواد بيفته نشد . خودش فكر مي كرد بي مو بودنِ سرش هيچ ربطي به اين عدمِ نگراني نداره , ولي واقعا داشت . البته خودش هم باور داشت كه سرِ پرمو بيشتر از سرِ كم مو يا كچل اعتبار داره , اينا همش تو باطنش بود , ولي ظاهرا فكر مي كرد اين دو سر هيچ فرقي با هم ندارند . كاملا آدمِ دوگانه باوري بود : با اينكه مي دونست و تجربه كرده بود كه معيارِ خوب بودن , موهايِ روي سره نه فكرايِ توش و با اينكه مي دونست وقتي جوون بود زنش بيشتر دوستش داشت–چون سرش بي مو نبود- ولي همچنان در همهُ موارد جنبهُ عقل مداريِ مساُله رو توجه مي كرد كه از پدر بزرگش به ارث رسيده بود , اون هم اين بود : مهم نيست ظاهرت چي باشه , اصل باطنه و اينكه آدم چه جوري فكر مي كنه…. اينو هميشه ظاهرا قبول داشت , ولي واقعا نه . مثلا هيچوقت از هر گونه فكرِ خوبي كه براي پول دار شدن به سرش مي زد و به زنش مي گفت حتي يه مقدار اظهارِ علا قه دريافت نمي كرد . از تو چشماش مي فهميد زنش داره به چي فكر مي كنه .
يه جور حسِ خاص غريزي كه هميشه خود به خود درستيِ خودش رو ثابت مي كرد بهش مي فهموند كه از راهِ رياضي يا منطق نمي شه احساس به وجود آورد . بعد به اين فكر كرد كه بعضي چيزا رو نمي شه به هيچ نحوي جبران كرد . مثلِ همين كچلي . به همهُ اينها در يك آن فكر كرد كه ناگهان صداي برخوردِ شاخهُ درخت با سيمِ برق بالاي سرش افكارش رو از هم پاشوند . اين رو وقتي بالاي سرش رو نگاه كرد فهميد , شاخه روي سيم ها گير كرده و حالت آونگ مانندي پيدا كرده بود كه هر لحظه شديد تر مي شد . اونقدر غرق در فكر بود كه نفهميده بود بادِ شديدي مي وزه . بدونِ پالتو از خونه بيرون اومده بود . هميشه نتيجه گيري ها رو دير انجام مي داد , نشانه ها رو نمي گرفت , اگر هم مي گرفت بعد از افتادنِ يه اتفاق بزرگ و غيرقابل جبران بود . مثل همين وقت كه به طورِ غريزي داشت به طرف موتور گازي اسقاطيِ خودش مي رفت و ناگهان تير چوبيِ چراغ برق خيابون كه توي كوران شديد قرار گرفته بود روي موتورِ آقاي پ افتاد .
داغون شدن موتور آقايِ پ از نظر خودش هيچ دليلِ منطقي اي نداشت , چون نه متوجه طوفان بود و نه تيرِ چراغ برق ولي وقتي تكه هايِ جدا شده موتورش رو ديد مجبور شد كه منطقا باورش كنه !
اما از قضا , افتادنِ تير چراغ برق خيابون پيامد ديگه اي هم داشت كه اگه آقايِ پ دوباره توي فكرِ عميقي نمي رفت مي تونست متوجهش بشه . شاخهُ جدا شدهُ درخت كه اون بالا روي سيمها گير كرده بود بدون فوتِ وقت به پايين سقوط كرد . آقايِ پ كه بعد از خراب شدنِ موتورش ديگه فكرش رو هم نمي كرد كه زندگي از اين بدتر هم بشه , درست بعد از اينكه ضربهُ محكمي توي سرش و شانه هاش خورد از ماهيتِ وجوديِ شاخه درخت مطلع شد . هيچ فايده اي نداشت . اطلاع هيچ فايده اي نداشت . بهتر بود ديگه از اينكه چيزي تويِ سرش خورده مطلع نمي شد , اما مجبور شد بهش اهميت بده , چون مقدار دردي كه حس مي كرد به اندازه خيلي زيادي طاقت فرسا بود . .. . صورتش خوني شده بود . سرش خون ريزي مي كرد . موتورش دورِ سرش مي چرخيد , چون دنيايي نبود كه دور سرِ كچلش بگرده و علامتِ گيجيش باشه . هر چي بود همون موتور بود.
دوباره همون پيرمردي رو ديد كه اولِ كار ديده بودش . پيرمرد برگشته بود به زنش چيزي بگه . حتما سرِ پيرمرد هم بلايي اومده بود , ولي نه : "عزيزم , چترم رو يادم رفت ببرم , اوه خيلي هواي قشنگ و لطيفيه , حتما تو هم يه سر برو هواخوري "
حالتِ بي تفاوتي محض به آقايِ پ دست داد , بيشتر يه حالت دفاعي بود تا عملِ اهميت ندادن . الان كه فكر مي كرد مي ديد هنوز هيچي از راهي كه براي خودش تعيين كرده بود تا به زيرِ پل روي رودخونه برسه رو طي نكرده . اگر الان زير پل بود , با اين مقدار طنابي كه با خودش آورده بود انتقامِ بزرگي از طبيعت و از خودش مي گرفت , اما حالا اين طبيعت بود كه انتقام مي گرفت . هر چند نتيجهُ هر دوتاش يكي بود.
سرش منفجر مي شد , چشماش قرمز مي شد , مي دونست كه الان كفِ خيابون ولو شده , ولي بهش فكر نمي كرد . فقط به موتورش , رودخونه , طناب و پل فكر ميكرد . كاش مي تونست قبل از اينكه اينجا روي كفِ خيابون از بين بره , خودشو به زير پل برسونه . اونجا حداقل اطمينان داشت كه كاري رو خودش انجام مي ده . مثل از بين بردنِ خودش . ديگه ناي راه رفتن نداشت . به تدريج به مقدارِ بي هوشيش اضافه مي شد . تنها موارد محسوسي كه مي تونست توجهش رو جلب كنه يكي چرخ موتورش بود كه با بادِ شديد مي چرخيد . موردِ ديگه صداي كركنندهُ برخورد باد با برگهاي درختان .
با شديد تر شدن طوفان سيمِ برق كه بطور معلق بين زمين و آسمون مونده بود با ضربهُ درختِ ديگه اي قطع مي شه و يك سرِ سيم بنا بر يك واقعيت محض روي قسمت فوقاني كمر آقايِ پ سقوط مي كنه , با لباس آقايِ پ كه پس از خونريزي خيس شده بود برخورد مي كنه و آقاي پ رو به كشتن مي ده .
حالا ديگه كسي نبود كه براش موتور مثل دنيا باشه و دورِ سرش بگرده . اون طنابها هم كه زماني براي مردن خريده شده بودند وسط خيابونِ خلوت افتاده بودند و گاهي اوقات باد اونها رو جابجا مي كرد … .. پيرمرد در حالي كه چترش رو براي صدمين بار بسته و باز مي كرد و ديگه از درست بودنش مطمئن شده بود , اون رو بالاي سرش گرفت , نگاه خسته اي به جسد آقاي پ انداخت و به فرداهايي كه خواهد داشت فكر كرد

sise
18-07-2007, 22:57
آيا وجود داري؟

پيمان فيروزي نعيم

از شهر به سرعت به دشت و سپس به کوه رفتم تا سر انجام به قله بلندترين کوه رسيدم . لحظه اي درنگ کردم .
دانستم که راه را درست آمدهام زيرا بت بزرگ نزد من بود و به راستي که بزرگ بود و دور از شهر و مردمان و راه رسيدن بدان نيز به همان اندازه که بت سخت بود و بزرگ ، سختيهاي بزرگي داشت
هنوز شب بود و خورشيد پنهان و انسانها در آرزوي طلوع . بت بزرگ در جايي بود که به راحتي ميشد مردمان را از آن بالا ديد . گويي ذررات بخار ابرها به سان عدسي بودند و چشمان بت در پي مردمان
مهي غليظ دامنه هاي سرسبز کوهها را پوشانيده بود ، قطرات شبنم در کشمکش براي رهايي از بند برگ بودند و آبشارها نغمه رها يي شبنم ها را با تمام وجود ميخواندند . هوا هنوز سيه بود و من نيز ناظر بر تمام اين وقايع شعر سپيد صعود را در سر ميپروراندم و ان را به واسطه پاها و دو دست فرياد ميزدم تا بدين سان طبيعت نيز به من گوش فرا دهد . پس قطرات شبنم ناگاه ايستادند و آبشارها همه ساکت از سختي قنديلهاهمه و همه در انتظار
گذشتن من از خويشتن بودند .
در حين بالا رفتن بر سکويي در بت ايستادم و به صورت خدايان کهنه نگريستم . آري به راستي که در آن چشمان مظلوم هيچ گناهي نميديدم و هيچ خيرگي از فرط قضاوت . و هر ناپاکي که يافتم از شرم انسان بود از خويشتن .
بالاتر رفتم و سر انجام ...
پا بر سر بت بزرگ که ارتفاع آن از چندين ده متر تجاوز نمينمود نهادم تا بتوانم صداي پدر وعده داده شده را بهتر بشنوم
مردم زيادي گرد هم در شهر جمع شده بودند و کنجکاوانه مينگريستند . گويي نميخواستند خود را قانع سازند که آن خدا که بر زمين بود ديگر مرده و ديگر روح خدايي در آنچه آن را ميپرستيدند وجود ندارد . و به راستي که هيچ چيزي به تنهايي خدا نيست و در حقيقت هيچ چيزي خدا نيست زيرا هر آنچه من آن را بدانم من از آن برترم و ميدانم که من بر دانستن هر چيز و موجودي قادرم و به راستي که اين چه روشن چراغي است در راه شناخت خدا و غير خدا .

به هر شکل کم کم خودم را آماده نمودم تا به عنوان نماينده آدميان با پدر سخن بگويم .
_من نماينده بندگانم و آمده ام تا تو را بشناسم و به مشکلي که در زمين غوغا بر پا نموده خاتمه دهم .
ناگاه صداي مهيبي به مانند صداي طوفان بلند شد .... خوب که گوش کردم به مانند صداي صرفه هاي شديد بيماراني بود که در بستر مرگ از درد فنا به خود ميپيچند و ناله ميکنند . با خود گفتم اين صداي پدر نيست که او را مجالي براي مريضي نيست و او از مرض جدا است .
_ منم همان پدر ! بگو بدانم اين چه مشکلي است که من نميدانم . ولي در ابتدا بدان که هر کس نماينده خويشتن است و بس . و من هيچ کس را به نيابت نميپذيرم.
" با خود گفتم چه تفاوت است ميان اينکه من نماينده باشم يا که نه ؟ چرا که آنگاه که به نزد مردم بازگردم همه چيز را بازگو خواهم کرد و اين عين نيابت است " پس خنديدم و گفتم :
_نميداني !!!
_آري و دليل آن اين است که هيچ کدام از بندگان من که خدا آنان را من است نيز جواب آن را نميدانند .
_مشکل اين است که ما نميدانيم که خدا کيست !!!
_آيا در بودن من نيز با يکديگر در نزاع هستيد ؟
_نه " تنها مشکل شناخت وجود خداست . و مشکل از آنجا شروع شد که ديوانه اي به بت بزرگ توهين نمود و همه مردم در انتظار خشم آن بت شب را روز و روز را شب نمودند ولي بت هيچ نکرد و کم کم مردمان نسبت به بت خشم آوردند . عاقبت مردمان نزد کاهن بزرگ رفتند تا علت اينچنين رفتار را بدانند و کاهن بزرگ خويشتن نيز بت بزرگ را انکار نمود و در زمين شورش و بلوا به راه افتاد و البته کاهن اينگونه تدبير نمود که خدا از گناه مردمان به خشم آمده و از بت گريخته و به آسمان ها رفته و اين بزرگترين عذاب است بر شما نادانان . و از آن زمان ديگر خورشيد نيز طلوع ننمود .عده اي بدين کودکانه قصه ناتمام دل خوش گشتند. ولي عدهاي که من نيز از آنانم بر اين نيز قانع نشدند که از کجا توانيم تشخيص راست را از دروغ اينچنين دروغزني بزرگ که نام خود را کاهن نهاده . پس با هم در اين قول متفق گشتيم که نماينده اي به سوي آن خداي آسماني که بزرگ است به اندازه آسمانها و کريم است مانند سليمان روانه داريم و آن نماينده منم و آمده ام بدانم که خدا کيست ؟
_آيا در خدا بودن من شک داريد ؟
_ آري ! چرا که اول بار نيست که کسي به ديگر کس دروغ ميگويد و البته کاهنان نيز کسانند و ناکسانند اين مردمان !!!
و ناگاه اينگونه سخن راندم :
_ بگو آري يا نه ، آيا ما بازيچه ايم فقط در دست آن پدر؟ پدر! چقدر دوري کمي نزديکتر بيا تا بدانم چه کسي به من اين بزرگ ظلم را روا دانسته!
چرا ؟ آخر چرا ؟ چرا مرا خلق کردي . آن بالا ، شايد بالاي آن ابرها و آنجا که آسمان ميگويم به آن نشسته اي (هرچند چگونه ميتوان نشست بر بنيادي چنين سست) و ميخندي ...
_به چه؟
_سوال بجايي بود پدر. تو به ضعف جهان خود ميخندي . نگاه ميکني به من که چطور در هزار توي اين معماي پيچ در پيچ و شايد هم هيچ گيج و وامانده به دنبال تو هستم . به دنبال موجوديت تو ، به دنبال نشانه هاي تو ، به دنبال تصويري از تو در ابرهاي پاره پاره خيال و در نهايت به دنبال وجود نامفهوم تو ميگردم . در هر دري به جستجوي تو هستم روز و حتي شب ( ببين شدت درماندگي من را ! ) و اين همه از ناميدي است . چه اگر يافته بودم تو را نيز نااميدي دو چندان بود .
از کسي شنيدم که هر کس بدنبال آن چيزي است که ندارد. پدر تو همان هستي که من ندارم. ولي اين را بگويم که چه باشي و چه نه من دوستت دارم . زيرا عشق من رايگان است و البته گران که اين دو پاره از عشق من است . چه نفرت نيز عشقي است درخور معشوقي با جلوه هايي درخور نفرت . من تو را عشق از اعماق وجود است !!!
_متشکرم ، ولي من از خلق تو هيچ سودي نجسته ام و هيچ نيازي به اين پاره عشق تو ندارم
در اين لحظه در زمين فرياد خنده ها به هوا خواست و ناگاه سکوتي رعب انگيز جو را فرا گرفت و مردمان که نادانستگي خويش را دانستند بر خويش باليدن نمودند آغاز و چون ابري نبود ميان آنها و پدر هايل هر يک دو دست خويش را به سان ابري تيره بر چشمان خويش گذاردند و همهمه آغاز کردند تا فراموش کنند نادانستگي خويش را پس سايبانها مقدس گشتند و خرها نيز . و آنگاه جاهل مردمان نگون بخت دشمني با من از سر گرفتند به سان اسب و مگس ...
و در اين لحظه کس صداي مرا گويي نشنيد که ادامه دادم :
پدر ! انديشه ام کار را غم انگيز نموده . نميگذارد که احساس من قدم به مرز تخيل گذارد . ميدانم که کمي آنطرفتر خيال است و ميدانم که تو جهان را خلق نمودي تا بازي کني ! اي پدر ! و هر کس بازيچه اي بهتر باشد بيشتر مورد توجه است
_.بگو تو نغز ميگويي و من اينگونه بودنت را دوست ميدارم ( نيمي از بهشت از براي تو ) و در جوابت بايد بگويم که تو درست ميگويي و اين است کار من
_ميخواهم خودت بگويي نه اينکه از ديگران کپي برداري کني پدر . اراده بندگان که نبايد سخن تو را بسازد .
_ ولي ... ولي من نميتوانم
_درست است . پدر من چگونه سخن بگويد؟ وجودي است که موجود نيست و البته در مورد اينکه اين وجود
نا موجود فکر ميکند يا که نه نيرنگ بسيار ظريف است زيرا هر کس در هر گوشه از کاينات ميتواند به جاي او فکر کند و به راستي که کدامين امتحان سختتر از آزمون وجود يافتن و کدامين تغلب بهتر از اينگونه نيرنگ که خداوند بزرگترين مکر کنندگان است .
ميداني پدر . با خود ميگويم که سرنوشت من و امثال من پر است از درد و رنج زپرا که آرزويمان دور است و ناب . اينچنين تقديري خيس است از اشک و خسته از رفتن تا بينهايت . و عشق در اين ميان چيز ديگري است . راستش را بگويم عقل نميتواند عشق را از بين ببرد زيرا عشق معلولي است بي برهان و آنجا که عقل نيست عشق هست پس عشق ازعقل و برهان جدا است . و اينها را ميداني اگر عاشق باشي (و البته دانستن تو دليلي نيست بر بيهوده نگاشتن من )
پس بگذار پدر تا آنچه ميخواهم را عاشغانه براي تو که محبوبي و ديگر نزديک سر دهم که عاشق همه در صلاح معشوغ مي کوشد . " اي پدر ! جاي تو در آسمانها نيست زيرا که مردم دوستت دارند . نميبيني سايبانهاشان را و تصوير خودت را در اذهانشان ؟ پس قدم بر زمين بگذار "
_ ولي شما خود مرا از زمين رانده ايد ( و البته آن که مرا از زمين راند ابتدا تارهاي مرا زدود و مرا ديد ولي شما ابلها ن ... )
_ آري ما حتي آن تارها و گردو غبارها را نيز به سان صداي خران مقدس ميشماريم و اين است بخت بد نوع انسان . همانا اين بد بختي نياز او به پرستش است و سپس احساس او در عدم تغيير.
در هر صورت اين دليلي نيست بر اينکه تو به زمين نيايي زيرا من ميخواهم تو را در يابم چونانکه با عقل خود تو را در آسمانها يافتم و به راستي که يافتم . پس تو ميايي مگر اينکه از مقابل من ايستادن بهراسي و شايد برهاني که اشارت بر ضعف تو است .
و من ديگر صدايي نشنيدم
من گرم صحبت بودم و سکوت آسمانها و ظهور خورشيد را درک نمينمودم پس بي توجه ادامه دادم :
تو از مقابله با من ميترسي ! با من ! با من انسان ميترسي ...
تو بايد اينجا کنار من باشي چون هستي و موجودي .
کمي صبر کردم تا جوابي بشنوم ... ولي جز طنين صداي خويشتن هيچ نشنيدم " هستي و موجودي ... ستي و موجودي ... موجودي ... دي ... ي ... " و پي در پي سکوت بود و آن پايين مردمان بودند در بازار و ناگاه متوجه شدم که ديگر مردم نيستم من صعودي داشتم و شايد معراجي که مرا اينگونه بلند نموده بود که آنگاه که مردمان براي صعود سر به بالا داشتند من به پايين نظر ميافکندم و هياهويي يهوده بيش نمييافتم
به افق نگريستم و خورشيد را يافتم که طلوع مينمود و جهان را روشن مينمود . ميديدم که مردمان دو دست خويش را بر چشمها گذارده فرياد ميکنند وچه احمق وار گام بر ميداشتند . حتي يکي از آنهارا با همان حالت يافتم که محاسبه مينمود چگونه گام بردارد تا زمين نخورد و شايد نميدانست کافيست دست از اين حماقت بردارد تا به برکت خورشيد که نورش براي همه انسان رايگان است همه پستي از بلندي و همه کژ از راست باز شناسد . و من ديدم که جهان روشن بود و کاينات تاريک و سرد و خاموش و در انتظار طلوع فجر در تپش .
کم کم توجه من به بويي متيفن رفت که فضا را آکنده بود وبه بوي لاشه اي بي روح ميمانست، از مرغان شنيدم که ناله ميکردند که خدا مرده و اين عشق بود که خدا را کشت . عشق انساني از فرزندان آدم . به راستي آدميان نادانسته عاشقند ولي رفتار با معشوق هيچ ندانند که معشوق ندانند کيست !
من که دانستم عشق من دايره محدوديت مرا فراختر نموده . در آن لحظه به شدت ناب و خواستني اينچنين آموزاندم:
پدر ! تو از آسمانها ديگر بر من حکم نخواهي راند! تو را اي پدر بدرود
حکم تو همان کرکسها را بس خواهد بود! تو را اي پدربدرود
اي آنکه همه نياز من بودي !
بدان که من از هم اکنون خود را در جشن پيروزي شکست خدا و غلبه انسان بر بت قديمي شريک ميدانم .
چه بخواهي و چه نه اين بنده از توهزار بار قدرتمندتر است !
اي پدر آسماني ، اي آسماني ترين پدر تو را هزار مرتبه بدرود
تو را دوست ميدارم ولي بزرگترين معشوق را خواهم که آتش عشق مرا تاب آورد و تو اينگونه نبودي
من ديگر تو را بنده نيستم
خواهان خداياني دست نيافتني تر هستم و عشقي که عاقبت مرا به سان خدايي در آتش خود بسوزاند
خداي نو !
من ميايم ، مرا درياب

و ئيگر دانستم که آنکه ميداند که بايد به کجا به دتبال خدا باشم کيست . او همان بزرگترين دروغزنان است .پس به زمين رفتم و به کوه و سپس به صحرا و سپس در شهر و عاقبت در ميدان شهر و نزد بسيار مردمان .
اينگونه سخن آغاز نمودم :
همانگونه که ميدانيد خدا مرده و من ديگر هيچ ندانم که خدا به کجا در پي انسان است اين مرتبه و همه را کاهن ميداند و بس .
ولي مردم گيج و منگ بودند و به سان ديوانگان به من خيره و البته در عجب . و ناگاه همهمه آغاز گشت ...
"او چه ميگويد " و " خدا مرده ؟ " و " ديوانه شده " و " اين سخنان از خستگي سفر است " و ..
آري آنان همه چيز را در اين کوتاه مدت به فراموشي سپرده بودند . به ياد سخن پدر که ديگر نبود افتادم که
" من هيچ کس را به نيابت کسي نميپذيرم"
پس به مردم هيچ نگفتم و گذشتم تا به حال خوشتن باشند و براي انها چريدني خوش آرزو نمودم و سپس نشخواري خوشتر و بر آن شدم که کاهن را بيابم
پس راه خانه کاهن در پيش گرفتم ..

mehrdad21
19-07-2007, 02:12
مراسم

مرد او را از زمانی که دختر خیلی کوچکی بود می شناخت او زیباترین دختر دنیا بود و مرد عمیقا دوستش داشت . روزگاری او بت دختر بود .اما حالا مرد دیگری داشت دختر را از دست او میگرفت .
چشم ها برق زدند ، مرد با ملایمت گونه های دختر رابوسید ، لبخند زد و دست او را به دست داماد داد.

sise
19-07-2007, 09:05
سامان ملخ ها

فروغ كشاورز

اگر آنروز كيف سياهت را توي اتوبوس كنار من جا نگذاشته بودي، الآن به جاي اين كه برايت نامه بنويسم ميتوانستم تلفن بزنم .
بنده هاي خدا خودشان مرا به درمانگاه بردند. بعد از دو شب ديگر ميتوانستم سرم به دست بروم دستشويي .شانس آوردم كه روپوش و مقنعه آويزان به جالباسي اتاق تزريقات اندازه من بود تا وقت بيرون آمدن از درمانگاه كسي نفهمد من هماني نيستم كه بايد باشم. اگر كيف سياهت را توي اتوبوس جا نگذاشته بودي , آن همه شب خواب سرباز بچه سال آفتاب سوخته را نميديدم كه به درمانگاه برگشت پاكت سيگار به دست و مرا نديد. حتما پاكت سيگار يا بقيه پول پرستار راكه ميگذاشت من توي توالت سيگار بكشم از دستش توي تفداني پر از خون افتاد. هماني كه قرار بود گلدان باشد كنار تخت مريضها و سرباز دست مرا باز كرد و آنرا جلوتر آورد تا من راحت خم شوم و توي آن تف كنم.كاش از صبحش ميدانستم كه كيف سياهت را كنار من ميگذاري و توي راهبندان از اتوبوس پياده ميشوي . من هنوز زنگ صدايت را ميشنوم كه داد زدي آقاي راننده لطفا.
كاش به جاي سيانور ميخواستي خودت را با طناب بكشي .طناب توي كيف كه جرم نيست هست؟ميداني صورت بي ريش تركمني ام چقدر به دردم خوردوقتي از درمانگاه صاف صاف بيرون آمدم و كسي نفهميد من زن نيستم؟ كجا بايد ميرفتم؟
ماههاي اول مسئول استخر توپ پارك گل افشان بودم با 2345 توپ كوچك رنگي كه بچه ها توش وول ميخوردند.در را باز ميكردم، بچه ها را به صف ميبردم تو، كفش هايشان را در مي آوردم و بعد دوباره پايشان ميكردم. شب ها بالاي همان استخر توپ ميخوابيدم. 7-8 تا پله آهني را ميرفتم بالا و توي چهار ديواري آهني سقف كوتاه بالاي استخر مي نشستم و با گاز پيك نيكي چاي درست ميكردم و چارخانه هاي چادرشب و گردي هاي رنگارنگ توي استخر را مي شمردم تا فراموش كنم اگر كيف سياهت را جا نگذاشته بودي….
اگر ميتوانستم حتما فرياد ميزدم. آن روز من فقط خواستم پسرك را بخندانم كه از استخر توپ نترسدو گريه نكند و بيايد تو كه توپ را توي دهانم گذاشتم. بعد هم نديدم كه پسرك چطور ميخنديد چون چشمهايم راچپ كرده بودم و تار ميديم تا آن كه پسرك با دستهاي تپلش توپ را هل داد تو.
اگر كيف سياهت را جا نگذاشته بودي ميتوانستم بروم دكتر و زودتر بفهمم فكم در رفته و از آن به بعد اگر خميازه بكشم آنقدر دهانم باز ميماند تا كسي بيايد و جاش بيندازد.
اصلا نميدانم از آن به بعد چرا آن قدر خميازه ميكشيدم. دلم براي پاهاي نگهبان سرسره پيچ پيچ آن سر پارك ميسوخت كه آن همه راه مي آمد تا هر دفعه فكم را جا بيندازد و آن همه داد بكشد تا بچه ها را كه به دهان باز من مي خنديدند آرام كند.
نگهبان سرسره پيچ پيچ مي گفت كمبود اكسيژن خميازه مي آورد. آمدم پيش عموهاي ناتني ام تا سر زمينهايشان كار كنم و اكسيژن كم نياورم. عمو هاي ناتني گفتندچون ملخ ها دارند مي آيند، چيز زيادي نكاشته اند و براي همين كارگران را هم بيرون كرده اند.
گفتم بگذاريد اينجا بمانم تا به شما خبر بدهم كه ملخ ها مي آيند. عموهاي ناتني خنديدند و رفتند. شب، 2345 ستاره كه شمردم خوابم برد. نصف شب با صدايي مثل پره هاي پنكه بيدار شدم و ايستادم. نور فانوس بالاي كلبه گلي را هم ديگر نديدم. همه جا تاريك شد و صداي پره ها بيشتر ميشد. فرياد زدم و يادم نبود كه اگر براي فرياد هم دهانم قد خميازه باز شود فكم باز ميماند. صداي من به گوش پسرعموهاي ناتني نرسيد. اگر آن روز كيف سياهت را جا نگذاشته بودي صداي من به پسرعموهاي ناتني ميرسيدوكاشته هايشان را ملخ نميخورد. كاش لا اقل از كلبه گلي فرار نميكردند تا كسي باشد فك مرا ببندد و ملخ توي گودي دهانم تخم نگذارد. حالا ديگر اگر هم بيايي فايده ندارد. من به بچه ملخ هايي كه هر روز از تخم هاي توي دهانم به دنيا مي آيند عادت كرده ام. اگر من حرف بزنم آرامششان به هم ميخورد. براي همين است كه برايت مينويسم.
اين بار اگر كيف سياهت را جا بگذاري ديگر فرار نميكنم، مي ايستم و ميگويم كه آنهامال من بوده اند و هر چند سال كه لازم باشد به زندان ميروم. تا آن موقع نوزاد ملخ ها هم به سامان رسيده اند.

rsz1368
19-07-2007, 14:55
ابولهول تنها یک بار سخن گفت و سخنش چنین بود
"دانه ای شن بیابانی ات . بیابان یک دانه شن است حال سکوت اخیار کنیم"
سخنان ابولهول را شنیدیم اما معنی اش را نیافتیم

rsz1368
19-07-2007, 15:17
چالی با اخرین دلاری که داشت در بخت ازمایی ده میلیون دلار برنده شد.
جشنی که با دوستان خیابان خوابش گرفت دو هفته به طول انجامید . تا اینکه چارلی طی مهمانی بر اثر ناپرهیزی مرد.
دولت صاحب میلیون ها دلار شد .اما اسم او تا ابد در مین استریت به عنوان بزرگترین دست و دلباز شناخته شده.می ماند.
راستی اسمش چه بود؟

R10MessiEtoo
19-07-2007, 18:59
سيدرضا علوي
***
مجيد: حوصلمون سر رفته. پيشنهادي نداري؟

الهام: پشو بريم پارك... نه. پارك نه. پشو بريم جاده تن‌درستي.

مجيد: اه اه. اينقدر بدم مي‌آد. حالم از جايي كه مردم توش دنبال سلامتي مي‌گردن به هم مي‌خوره. يه سري پير و پاتال از ترس مرگ مي‌آن جلوي آدم هن‌هن مي‌كنن و پايين بالا مي‌كنن، به اين خيال كه دارن چربي مي‌سوزونن و سايز كم مي‌كنن.

الهام: چرا عين عقده‌اي‌ها حرف مي‌زني؟ يه نفر ورزش كنه، حال تو به هم مي‌خوره؟ اونا چه كار به كار تو دارن؟

مجيد: تو منظور منو نمي‌فهمي – ببخشيد، يعني – متوجه نمي‌شي. منظورم اينه كه هرچي بيشتر توضيح بدم، تو بيشتر به اين نتيجه مي‌رسي كه شوهرت عقده‌ايه. پس بي‌خيال.

الهام: نه. برام جالبه. جدي مي‌خوام بدونم مشكل تو با مردايي كه توي جاده تن‌درستي هن ‌و ‌هن مي‌كنن و بالا‌ و پايين مي‌رن چيه؟

مجيد: مشكلم اينه كه اينا هر روز قد خرس غذا مي‌خورن، قد...

الهام: مي‌شه توهين نكني؟ فقط توضيح بده. به خرس و گاو و يابو تشبيه نكن. آخه بابا و دايي يه روز در ميون مي‌رن جاده سلامتي. نمي‌خوام فكر كنم كه غيرمستقيم داري به خانواده من توهين مي‌كني.

مجيد: تو را به خدا بحث انتزاعي رو انضمامي نكن.

الهام: چه‌كار نكنم؟

مجيد: هيچي. فقط فكر نكن كه من مستقيم يا غيرمستقيم دارم به بابا و دايي تو توهين مي‌كنم. اگرچه همين بابا و دايي بهترين نمونه از ادابازي‌ها و عادت‌هاي آدم‌هاي تازه به دوران رسيده‌اند. اينا هر روز مي‌تونن از خونه تا سر كارشون پياده برن. نيم ساعت هم نمي‌شه. سر يك ماه هم شكمشون آب مي‌شه. اما هر روز سوار ماشينشون مي‌شن، كولر هم مي‌زنن. جلوي مردم، پز بي‌ام‌وشون رو مي‌دن. وقت ناهار هم كه مي‌شه، چلوكباب برگ مي‌خورن با كوبيده اضافه... بعد جمعه عصر كه مي‌شه، لباس ورزشي تنشون مي‌كنن و شروع مي‌كنن به بازيافت سلامتي.

الهام: ولي من نفهميدم مشكلش كجاست. اينكه چرا چلوكباب مي‌خورن؟ مگه تو نمي‌خوري؟ اينكه چرا با بي‌ام‌و مي‌رن سر كار؟ تو اگه بي‌ام‌و داشتي، باهاش سر كار نمي‌رفتي؟ هر روز پياده مي‌رفتي سر كار كه همكارات از بوي گند عرق فرار كنن؟

مجيد: اصلاً بحث من و باباي تو نيست. من از بشر جديد كه خودم هم جزوش هستم، از اين بشري كه مي‌خوره، مي‌خوابه، بعد ياد سلامتي‌اش مي‌افته، مي‌ره تريدميل مي‌خره يا مي‌ره جاده تن‌درستي يا هر روز صبح يك حبه سير با سركه سيب مي‌خوره، از اين بشر حالم به هم مي‌خوره و از اتفاق حالم از خودم بيشتر به هم مي‌خوره.

الهام: خب حالا. چرا جوش آوردي؟ اصلاً نمي‌ريم. تو گفتي حوصله‌مون سر رفته. وگرنه من كه مي‌گم بمونيم تو خونه آب بريزيم روش كه سر نره.

مجيد: خوب بشينيم فيلم نگاه كنيم.

الهام: با تو نمي‌شه فيلم ديد.

مجيد: يعني چي؟ مگه من چمه؟

الهام: تو مي‌خواي از اول فيلم تا آخرش، از هنرپيشه‌ها تعريف كني و هي بگي اين چه عاليه، اون چه محشره، اون عجب...

مجيد: اون‌وقت تو ناراحت مي‌شي؟ يعني به كساني كه فقط يك تصوير مجازي هستند هم مي‌شه حسودي كرد؟

الهام: ممكنه اونا تصوير مجازي باشن، اما حرف‌هاي تو كه مجازي نيستند. كاملاً هم حقيقي‌اند. وقتي با تو فيلم‌ مي‌بينم، اعتماد به نفسم رو از دست مي‌دم.

مجيد: خب مي‌دوني چيه؟ من هيچ‌وقت متوجه اين‌ور ماجرا نبودم. شايد متوجه نبودم كه جاي حرف‌هاي مردونه تو خونه نيست. بيا فيلم ببينيم، قول مي‌دم حرف ناراحت‌كننده‌اي نزنم.

الهام: حالا كه حرف به اينجا رسيد، بد نيست اين رو هم بدوني كه فقط بحث فيلم نيست. تو كلاً هنوز به زندگي متاهلي عادت نكردي. اصلاً نمي‌فهمي كه زن داشتن يعني چي. مدام با من مخالفت مي‌كني. من هرچي مي‌گم تو باهاش مخالفي – حتي چيزي كه قبلاً باهاش موافق بودي. توي خيابون كه مي‌ريم، چشم و چارت اين طرف و اون طرفه. حرف زدنت هم كه... نه رعايت مي‌كني، نه احترام مي‌گذاري. من نمي‌دونم بايد چه كار كنم.

مجيد: اگه بخوام من هم چيزايي كه توي دلم ريختم، يا جواب‌هاي سوال‌هاي تو را بدم، يقيناً جمعه كسالت‌بارمون از اين هم خراب‌تر مي‌شه و بايد كلنگ بديم و تيشه بگيريم. من حوصله دعوا ندارم. مي‌خوام يه لم بدم و تلويزيون نگاه كنم و وقت بگذرونم. حوصله دعوا ندارم. پس بيا بي‌خيال شيم. باشه، فيلم هم نمي‌بينيم. پارك هم نمي‌ريم. به جاش كاري به كار همديگر نداشته ‌باشيم. من از دعواي غروب جمعه خيلي مي‌ترسم.

الهام: باشه. تو بمون خونه. ولي من مي‌رم بيرون قدم بزنم. مي‌رم فكر كنم. تو هم لم بده و تلويزيون تماشا كن... من شام مي‌رم خونه ليلا اينا. گرسنه‌ات شد منتظر من نمون. يه چيزي بخور. شايد دير اومدم... نترس ماشينو نمي‌برم. مي‌خوام قدم بزنم. بيا اين‌ هم سوئيچ.
--------------------------------------
اگر جاش اینجا نبود بگید ویرایش کنم

sise
19-07-2007, 19:03
مـردي كه موش شد

نوشته : عظيم محمودزاده

مرد از پله هاي شبستان پايين رفت، روي تخت هميشگيش ولو شد. بالش كپك زده بود و از بس تكان نخورده بود تار عنكبوت گوشه اي از آن را بر ديوار بسته بود.
اطرافش چند روزنامه و كتاب و نوار ويدئو بود و چند قرص مختلف. موش موشكي از زير تخت بيرون خزيد، گشتي زد و بطرف سوراخ ديوار مقابل پيش رفت.
مرد غلطي خورد، ساعت صبح را نشان مي داد، موش موشك از سوراخ بيرون آمد و به زير تخت رفت و داخل سوراخي ديگر. مرد غلطي ديگر خورد و برخاست. با خميازه از پله ها بالا رفت كنار حوض نشست و صورتش را شست. صداي بوق سرويس درب منزل به گوش ميرسيد با عجله به طرفش رفت، سرويس كارـخانه بود. موش موشك چشم مرد را دور ديد. دوباره بيرون آمد و به طرف سوراخ ديوار مقابل رفت.
موش موشك كم كم متوجه شد كه بجز اين سوراخ، سوراخ هاي ديگري هم هست كم كم آنها را نيز تجربه كرد اما همه راه به يكجا مي بردند، همه مثل هم بودند.

صداي سرويس آمد موش موشك به سرعت خود را به زير تخت رساند مرد از پله ها پايين آمد روي تخت ولوو شد ساعت به نيمه شب نزديك شد موش مشك از زير تخت بيرون آمد.
موش موشك مي خواست به طرف سوراخ ديوار مقابل برود ولي از اينكه همه سوراخها مثل هم بودند ديگر خسته شده بود تا اينكه اينبار از پله ها بالا رفت كنار حوض آب رسيد اما اينبار چيز تازه اي ديد مثل اينكه يك سوراخ بزرگ و سفيد وسط حوض بود وسوسه شد كه اين سوراخ را هم تجربه كند. وقتي موش موشك پريد تا وارد سوراخ سفيد شود، سوراخ سفيدِ موش موشك تلوتلو كنان ناپديد شد و موش موشك خيس خيس شد. موش آب كشيده، نجس نجس.
خيس از حوض آب بيرون آمد وسط حياط كه رسيد نگاهي به بالاي سر خود كرد ، سوراخ سفيدي درآسمان ديد، اما هر چه كرد نتوانست خود را به آن برساند.
مرد نفس نفس زنان و خيس عرق از زير زمين بالا آمد، موش ناپديد شد. فقط رد خيس او تا پيش پاي مرد به چشم مي خورد. مرد از خستگي مي خواست خميازه بكشد دستانش را باز كرد و پريشان، فريادي كشيد، فريادي كه بيشتر شبيه جيغ بود.

R10MessiEtoo
19-07-2007, 19:22
استيصال

طوبا ايراني
****
عجله دارم، عصر داغ تابستان است و کلاس شناي کودکم دير شده است. بايد به‌سرعت خود را به خانه برسانم و او را با خود ببرم. چند تاکسي بي‌اعتنا به نگاه‌هاي حرارت‌زده دور مي‌شوند. ماشيني مي‌ايستد، از آن ماشين‌هايي که در نگاه اول به مسافربرها نمي‌خورد. نگاهي به زن مسافري که چون من منتظر ايستاده است مي‌اندازم و در يک لحظه هر دو سوار مي‌شويم. باد خنک کولر داخل ماشين، حس مطبوعي دارد. داخل ماشين تميز و مرتب است، و راننده شخصي وزين و باادب. گوشي همراهم زنگ مي‌زند و کودکم غر مي‌زند که کجايي دير شد. اعلام موقعيت مي‌کنم. هنوز صدايش در گوش من است که تلفن همراه ديگري هم زنگ مي‌زند. مرد راننده گوشي را برمي‌دارد، و با صدايي محزون مي‌‌‌گويد: سلام مادر، من خودم جواب خاله را ندادم. نه هنوز در بيمارستان است. من گفتم که شما خودتان را علاف سيسموني نکنيد. خب من از کجا مي‌دانستم دوقلو دو برابر پول مي‌خواهد. نه مادر جان، نمي‌خواهم، گفتم که مهربان هنوز در بيمارستان است. او را مرخص نکردند، گفتند بايد تصفيه حساب کنيد. نه نمي‌توانستم. من يک معلمم، نمي‌توانم بچه‌هاي مردم را به امان خدا رها کنم. ديروز وقتي رفتم مدرسه...

به مقصد رسيده‌ام. دلم مي‌خواهد اندکي بيشتر با او همراه شوم تا ادامه ماجرا را بشنوم، اما تصور چهره پريشان پسرم، نقشه‌هايم را برهم مي‌زند. کرايه را مي‌دهم و سريع پياده مي‌شوم و باشتاب به داخل خانه مي‌روم تا لباس‌ها و روسري‌ام را عوض کنم.

دستان پسرم را محکم گرفته‌ام و منتظر ايستاده‌ام. ماشيني ترمز مي‌کند و هر دو سوار مي‌شويم. عجب تصادفي، راننده همان است که دقايقي پيش سوار ماشينش بودم و او با مادرش صحبت مي‌کرد. رشته کلام از دستم خارج مي‌شود. ديگر نق و نوق‌هاي پسرم را نمي‌شنوم و تلاش مي‌کنم تا رفتار راننده را زير نظر بگيرم. دلم مي‌خواهد به هر بهانه‌اي سر حرف زدن را با او باز کنم. موبايل مرد زنگ مي‌زند. او دوباره گوشي را برمي‌دارد. هيجان‌زده هستم و دعا مي‌کنم کسي که آن سوي خط است، طوري با مرد حرف بزند که ادامه ماجرا بازگو شود. مرد گوشي را بر‌مي‌دارد، و مي‌گويد: سلام مادر، من خودم جواب خاله را ندادم. نه هنوز در بيمارستان است. من گفتم که شما خودتان را علاف سيسموني نکنيد. خب من از کجا مي‌دانستم دوقلو دو برابر پول مي‌خواهد. نه مادر جان، نمي‌خواهم. گفتم که مهربان هنوز در بيمارستان است. او را مرخص نکردند. گفتند بايد تصفيه حساب کنيد. نه نمي‌توانستم. من يک معلمم، نمي‌توانم بچه‌هاي مردم را به امان خدا رها کنم. ديروز وقتي رفتم مدرسه.....

دقايقي طول مي‌کشد تا گيجي من برطرف شود. شک مي‌کنم. دو مرد ديگر در ماشين نشسته‌اند. حرف‌هاي مرد که ادامه مي‌يابد، يقين مي‌کنم که او در حال اجرا کردن نمايش است براي اخاذي کردن از مردمان بيچاره‌اي که نان دلشان را مي‌خورند. فضاي ماشين را سکوت سنگيني گرفته است. مرد مي‌فهمد که همه را تحت تاثير قرار داده، حسابي ماجرا را آب و تاب مي‌دهد. مردي که روي صندلي عقب نشسته است جيبش را مي‌تکاند، چند دوهزار توماني بيرون مي‌آورد و آهسته طوري که کسي متوجه نشود آن را زير صندلي راننده مي‌گذارد و هل مي‌دهد به جلو و بلافاصله پياده مي‌شود. به مقصد رسيده‌ايم، مي‌خواهم پياده شوم. رويم را به کودکم مي‌کنم که به او بگويم براي پياده شدن آماده باشد که مي‌بينم او به پهناي صورت اشک ريخته است، درست مثل روزي که داستان ديويد کاپرفيلد را خوانده بود. سرش را نزديک گوش من مي‌آورد و مي‌گويد: مامان پول توجيبي امروز من را الان بده کار دارم. مرد راننده از آينه مواظب ماست. خشم همه وجودم را گرفته است. اگر به پسرم بگويم که او يک شياد است، اين تصوير چگونه از ذهن او پاک خواهد شد و چگونه به کساني که احتياج به کمک خواهند داشت تا آخر عمر اعتماد خواهد کرد. و اگر به اين سيل جاري‌شده در صورتش بي‌اعتنا باشم، چه تصويري از همه قصه‌هايي که از درد مردم برايش سروده بودم در ذهنش نقش خواهد بست...

به مقصد رسيده‌ايم و من به ياد سخن آن بزرگ افتاده‌ام که مي‌گفت: خيلي وقت‌ها بزرگ‌تر‌ين رنج اين است که به کودکم چه بياموزم. ماشين مدتي است که توقف کرده و من گيج شده‌ام. راست مي‌گفت آن دوست که تهران، شهر سرگيجه‌هاي مدام است.

rsz1368
19-07-2007, 21:24
در افسانه های هندوستان امده است که در روزگاران دور ادمیان همه خلق و خو و سرشتی خدای گونه داشتند ولی امکانات از و تواناییهای خود خوب استفاده نکردند و به جایی رسید که برهما خدای خدایان تصمیم گرفت قدرت خدایی را از انان باز گیرد و ان را در جایی پنهان کند که دست انها از ان کوتاه باشد.
بدین منظور او در جستجوی مکانی برامد که مخفی گاهی مطمئن و دور از دسترس ادمیان باشد .زمانی که برهما با دیگر خدایان مشورت نمود انها چنین پیشنهاد کردند: بهتر است قدرت بیکران انسانها را در اعماق خاک پنهان کنیم برهما گفت:انجا جای مناسبی نیست زیرا انها ژرفای خاک را خواهند کاوید و دوباره به ان دست پیدا خواهند کرد .پس خدایان گفتند:بهتر است آن را به اعماق اقیانوسها منتقل کنیم تا از دسترس انها دور باشد . این بار برهما گفت:انجا نیز مناب نیست زیرا دیر یا زود انسان به عمق دریا ها و اقیانوسها رخنه خوهد کرد و گمشده خود را خواهد یافت و ان را به روی اب خواهد اورد.
انگاه خدایان کوچک با یکدیگر انجمن کردند و گفتند:
ما نمی دانیم این نیروی عظیم را کجا باید پنهان کنیم به نظر می رسد که در اب و خاک جایی پیدا نمی شود که ادمی نتواند به ان دست یابد . در این هنگام برهما گفت: کاری که با نیروی یزدان ادمی می کنیم اینت که ما نیروی ادمیان را در اعماق وجود خود او پنهان می کنیم .انجا بهترین محل برای پنهان کردن این گنج گرانبهاست و یگانه جایی است که ادمی هرگز به فکر جستجو و یافتن آن نخواهد امد.
در ادامه افسانه هندی چنان امده است که از ان به بعد ادمی سراسر جهان را پیموده است همه جا را جستجو کرده است بلندیها را در نوردیده و به اعماق دریاها فرورفته است به دورترین نقاط خاک نفوذ کرده است تا چیزی بدست اورد که در ژرفای وجود او پنهان است.

sise
20-07-2007, 00:50
يك ديدار ساده


حميد باباوند

دوستم به مرد خيره شده بود.
ـ ... مدير مي گفت، وقتي مادرتون با اون سن وسال ...
دوستم به دست مرد كه روي سينه اش را گرفته بود نگاه مي كرد.
ـ ... عذر خواهي كردم، گفتم، باشه هر وقت خودتون از سفر ...
دوستم عينكش را روي ميز گذاشت و چشم هايش را فشار داد.
ـ ... اين مدت مادربزرگش نتونسته ...
ناخن لاك خورده زن جوراب توري اش را سوراخ كرده بود و رنگ قرمز را بي حياتر نشان مي داد.
آدم هر چقدر هم كه فضول باشد، باز هم دلش نمي خواهد كه بقيه مثل فضول ها نگاهش كنند.
ـ ... خودش هم قول مي ده كه ...
آن قدر فكر و خيال توي كله ام پر بود كه حال و حوصله شنيدن هم نداشتم.
مرد عينكش را روي ميز دوستم گذاشت.
ـ ... تمام حرف هاي شما منطقي؛ اما وجدانا درسته كه بچه من بره ميون يه مشتي بشينه كه يكي شون بيوه ست، يكي شون حامله ...
نگاهم كشيده شد به سمت دختر؛ مقنعه توري صورتش را پوشانده بود كه گردي صورتش توي ذوق مي زد. دختر به پدرش نگاه مي كرد.
ـ ... وقتي برگشتيم ما رو خواست ...
دوستم سرش را تكان مي داد. دختر با حركت ريزي برمي گشت و به دوستم نگاه مي كرد. حركت هاي ريز مانتوي كوتاهش را به رقص در مي آورد.
ـ ... البته تقصير دختر همسايمون بوده كه مورد داره ...
دوستم به مرد نگاه مي كرد.
ـ ... خود شما وقتي يك مدرسه را بررسي مي كنيد، از روي نظر اوليا ...
دوستم اصلا به زن نگاه نمي كرد. مانتوي زن توي كمرش محكم ايستاده بود اما انگار دامن مانتويش سرگيجه گرفته بود.
ـ ... اصلا درست نيست الان از مدرسه اخراج بشه. خودش هم مي خاد ...
دوستم به مرد نگاه مي كرد. مرد شروع كرد دستهايش را تكان دادن.
ـ ... ببينيد! دختر منم كه اين چيزا رو تو خونه ياد نگرفته. الان اون كه خارجه ...
ساعت 11 بود؛ ساعت 8 بايد مي رفتم سر كار. بي خود و بي جهت علاف بودم بلكه كارم درست بشود.
ـ ... الو . از مركز مشاوره تربيتي منطقه ...
دوستم جلوي دهني گوشي را گرفت.
ـ ... همه چند دقيقه بيرون ...
از فرصت استفاده كردم. منطقه طبق معمول روزهاي آخر تابستان و اول مدرسه شلوغ بود. اما واحد هنري هنوز كاري نداشت و از كارمندانش هم خبري نبود؛ به اتاق چند نفرشان سر زدم. دوباره كه به سراغ دوستم آمدم مراجعينش رفته بودند. رو به رويش نشستم.
ـ خوب برا من چي كار كردي؟
و همان طور ورقه جلويش را خواندم.
(( پدر ديپلم. مادر ليسانس. خواهر دانشجوي خارج از كشور. اخراج به علت حمل نوارهاي مبتذل و لوازم آرايشي در مدرسه.))

rsz1368
20-07-2007, 03:49
استاد گوشه ی اتاق نشسته بود و خیره به جایی نگاه می کرد
شاگرد گفت:چشم هایتان به خون نشسته ات
استاد گفت:شبها پلک بر پلک نمی گذارم خواب ندارم
شاگرد :چرا
استاد:ولوله فرشتگان در اسمان خواب را از من گرفته است
شاگرد سوال کرد:چگونه؟
استاد گفت: چون گوش از زمین بستم در اسمان گشودم

Hadi King
20-07-2007, 04:22
لانه‌پرنده


جن جن از مدرسه برگشت . وقتي مادرش را ديد از ناراحتي گريه اش گرفت . « مامان چه اتفاقي براي موهاي تو افتاده است ؟»
مادرش گفت : «از آنها خوشت نمي آيد؟ مگر زيبا نيست ؟ من به موهايم فر(شش ماهه ) داده ام ».
جن جن اخم كرد. او دور مادرش چرخيد: «زياد هم قشنگ نيست . من خوشم نمي آيد. من آنرا به نحوي كه قبلا بود دوست داشتم . آن هاحالا ريش ريش به نظر مي رسند. بنظر مي رسد كه موهايت باد كرده است . سرت شبيه لانه پرنده شده است».
مادر جن جن سعي كرد او را دلداري دهد و ظاهرا خودش را دلداري مي داد. اه جن جن من حالا مي فهمم چرا تو موهاي مرا دوست نداري. اما شايد بعد از چند روز به آن عادت كني. در اين مدت به آن علاقه پيدا خواهي كرد.
جن جن راضي به نظر نمي رسيد: «شايد! اما من هنوز احساس مي كنم كه سرت دو برابر بزرگتر از ديروز است . مثل يك لانه بزرگ پرنده پهن شده است ».
صبح روز بعد اولين كاري كه مادر جن جن بعد از بيدار شدن انجام داد نگاه به آينه بود. او فرياد زد: «خداي من ». بعد از خواب ديشب موهاي او بدتر از ديروز شده بود. او موهايش را براي مدت طولاني شانه كرد و با يك سشوار شروع به حالت دادن آن كرد. اما موهايش همانگونه باقي ماند. او دوش گرفت ، به داخل اتاق خواب رفت ، آن را دوباره شانه كرد و دوباره و دوباره به آن حالت داد. موهايش پرپشت تر و پرپشت تر مي شد. مادر جن جن ناراحت به نظر مي رسيد و سپس عصباني شد. او به خاطر پولي كه براي فر دادن موهايش پرداخته بود فكر مي كرد. او نمي دانست حالا با موهايش چكار كند.
جن جن به داخل اتاق آمد. او مبهوت بود: «مامان لانه پرنده تو در حال بزرگ شدن است ». تو به من گفته بودي كه موهايت كم كم بهتر خواهد شد. اما بدتر هم شده است ».
مادرش جواب داد: «اين قدر زياد تكرارش نكن من مي دانم كه زشت است ». اما جن جن دست از سر مادرش برنمي داشت : «چرا دادي براي موهايت فر گذاشتند مامان ؟ موهاي تو مرتب و زيبا بود. حالا زشت شده است . شبيه يك لانه پرنده است ».
مادرش گريه اش گرفت : «لانه پرنده ! لانه پرنده ! چند بار مي خواهي تكرار كني ؟ خواهش مي كنم بس كن ».
جن جن در همانجا ايستاد و به آرامي گفت : «اين يك واقعيت است اينطور نيست مامان ؟ آن يك لانه پرنده است ».
خشم مادرش مانند آتشي مهيب زبانه كشيد و فرياد زد «من از تو خواستم آنرا تكرار نكني و تو دوباره تكرار مي كني. من دوست ندارم درباره موهايم زياد صحبت كنيم».
جن جن براي مدت زيادي ساكت بود سپس زبان به سخن گشود: «سال گذشته را بياد بياور،وقتي من پيانو مي زدم تو عادت داشتي كه كنار من بايستي و دائم بگويي كه پيانو زدن من خوب نيست . من ناراحت و عصباني بودم و مي خواستم كه تو از كنار من بروي ولي تو گوش نمي دادي .
من مي دانستم كه لازم است بعدا بيشتر تمرين كنم ولي تو مدام عيب جويي مي كردي ».
مادر جن جن بشدت متحير به نظر مي رسيد اما او چيزي نگفت . سپس با صداي بلندي درحاليكه دندانهايش را بهم مي فشرد گفت : «مو و پيانو دو چيز مختلف هستند. آنها را با هم قاطي نكن ».
جن جن به آرامي پاسخ داد: «آيا آنها واقعا متفاوت اند؟ من فكر مي كردم يكسان هستند چه تفاوتي دارند؟»

sise
20-07-2007, 14:59
در سوگ "بی بی"

مهران رفيعي

هنوز آفتاب کاملا بالا نيامده که آقا مصطفی از تاکسی پياده شده و با عجله بسوی مسجد ميرود, در اتاقی که چسبيده به سالن اصلی است پيرمردی مشغول روشن کردن سماور است, از او ميپرسه: "مراسم نماز و تشييع بی بی اينجا برگزار ميشه؟"
|پيرمرد ميگه :"مراسم دفن همشيره حاج اکبر شيبانی ساعت نه صبح انجام ميشه, حاج آقا ديروز عصر پيغام دادن که خواهرشون از دنيا رفته"
آقا مصطفی با دلخوری ميگه: "آقايون هنوز تشريف نياوردن ؟ مثل اينکه يادشون رفته مادرشون فوت کرده!"
پيرمرد در حاليکه استکانها را در سينی می چيند با خونسردی جواب ميده:
"مراسم ساعت نه شروع ميشه ,لابد ديشب هم تا ديرقت بيدار بودن و گريه و زاری می کردن , خدا رحمتش کنه , رفت و راحت شد, ديگه دردسر کوپن و صف و آژيرو موشک و دوا و دکتر و بقيه بدبختی ها را نمی کشه"
آقا مصطفی که خودش را در کنار سماور گرم کرده آهی می کشد و کتش را در مياورد و آنرا همراه ساک دستی اش در گوشه ای جا ميدهد و به چيدن استکانها و پر کردن قندانها مشغول می شود.
پيرمرد می پرسه:"لابد شما از بستگان نزديک آن مرحومه هسـتين؟"
آقا مصطفی ميگه: " چند شب بود که خواب های بدی می ديدم , به دلم افتاده بود که اتفاق بدی در پيشه , ولی فکر نمی کردم که قرعه فال به نام خاله جان افتاده باشه, البته بی بی, خاله من نبود, در حقيقت دختر خاله مادر خدا بيامرزم بود"
پيرمرد يک ليوان چای داغ به آقا مصطفی ميده و ميگه: "خوب زندگی همينه ديگه, کسی که قرار نيست هميشه اينجا بمونه, همچين جای دلچسبی هم که نيست!"
آقا مصطفی چای را با لذت می خوره و ميگه: " راستش اونوقتها زندگی چيز ديگه ای بود, همه چيز داره عوض ميشه ,مردم دارن به همه چيزها پشت پا ميزنن, سنتها رعايت نميشه , کسی به فکر امواتش هم نيست "
سر و صدايی از داخل حياط بلند ميشه و پيرمرد ميگه: " اونهايی که منتظرشون بودی, پيداشون شد, تازه هنوز ساعت هشت هم نشده"
آقا مصطفی بارها گفته است که در طی چند دهه گذشته, هيچ مراسم عزايی را از دست نداده است و البته کسی در اين باره با او اختلاف نظر ندارد. و نيز ادعا ميکند که تعداد دفعاتی که در مجالس عروسی شرکت کرده از انگشتان دستها هم کمتر است و اين گفته نيزبراحتی پذيرفثه ميشود.
آقا مصطفی به سوی حسن آقا ميره و بعد از روبوسی, مرگ مادرش را تسليت ميگه بعد هم نوبت به حميد ميرسه , او را در بغل ميگيره و با هم گريه ميکنن . برای حميد مرگ مادر خيلی سخته, حميد و همسرش فريده, و دو پسرشان سالهاست که با بی بی در يک خانه زندگی کرده اند.
زهرا خانم, تنها دختر بی بی هم که سرتاپا سياه پوشيده, به مرتب کردن سالن بانوان مشغوله و آرام اشک ميريزه. کم کم جمعيت زياد تر شده و آقا مصطفی ستاد فرماندهی خود را سازمان ميده . کيوان, پسر حسن آقا را برای تهيه گلاب روانه ميکنه و تاکيد می کنه که جنس درجه يک بخره. کاوه برادر کوچکتر او, مامور تهيه گل ميشه و چند نفر ديگر هم به چيدن خرما در ديس ها و پذيرايی از شرکت کنندگان مشغول ميشوند. صدای قرائت قرآن که از ضبط صوت پخش ميشه, کيفيت خوبی نداره و آقا مصطفی نمی تواند آنرا نديده بگيرد, به سراغ پيرمرد متولی مسجد رفته و گله می کند. پيرمرد با خونسردی به سراغ گنجه ای می رود, نوار کاست ديگری بيرون آورده و در دستگاه می گذارد. اخمهای آقا مصطفی باز تر نميشه ولی صدای صحبت کردن مردم آن چنان بلنده که کسی متوجه کيفيت صدای بلند گو نميشه و اگر هم ميشه اهميت نميده.
آقا مصطفی با سرعت بسوی حسن آقا که مشغول صحبت با عده ای از خويشان است رفته و با لحنی جدی می گه "ساعت نه و نيمه, صحيح نيست مرده را معطل روی زمين گذاشت, منتظر چی هستين, بيايين زير جنازه را بگيريم"
آقای کهتری که از بستگان دور بی بی است جواب ميده: " منتظر آقا سعيد هستيم , چند دقيقه ای صبر کنيم حتما تو راه هستن, اگه برسن و ببينن که مادرشون را قبل از رسيدن ايشان به خاک سپرده ايم, حسابی ناراحت ميشن"
دو سه نفر ديگه هم حرف او را تاييد ميکنن و يکيشون ميگه: " اين دکترا که زندگی ندارن, ممکنه از بيمارستان صداشون کرده باشن" .حاج اکبر آقا هم عجله ای نداره.
آقای کهتری به آقا مصطفی نزديک ميشه و ميگه: "سلام آقا مصطفی, خير مقدم , کی به شما خبر داد ؟ چه جوری خودتون را رسوندين؟"
آقا مصطفی جواب ميده: " اين جور خبر ها زود پخش ميشه, مثل جشن عروسی هم نيست که آدم منتظر کارت دعوت باشه, شرکت توی اين مراسم وظيفه است. من ديشب خبر را شنيدم, امروز بعد از اذان صبح رفتم سر جاده و با يک کاميون باربری آمدم. اگه ميخواستم منتظر اتوبوس مسافر بری بمونم تا ظهر هم نميرسيدم"
آقا مصطفی که نميتونه بيکار بمونه, به سراغ قبر کن ميره تا اوضاع اونجا را هم برسی کنه.
ساعت ازده گذشته و عده ای به ساعت هايشان نگاه می کنند, نماز تمام ميشود و حسن آقا به همراه چند مرد ديگر تابوت را بلند کرده و الله اکبر گويان راه می افتند. آقا مصطفی در مورد اندازه و عمق گودال قبر, با گورکن اختلاف نظر داره و بالاخره, حسن آقا چيزی در جيب گورکن گذاشته و قضيه را خاتمه ميدهد.
کيوان دوان دوان به سراغ آقا مصطفی آمده و دو شيشه گلاب به او ميدهد. او هم بدون معطلی در يکی را باز کرده و بو ميکشد, جندان راضی بنظر نميرسد و به کيوان ميگويد که دقت کند برای دفعات بعد گلاب قمصر بخرد نه ميمند. کيوان با دلخوری جواب ميده: " اين طرفها فقط يک دکان بقالی وجود داره, مال يک جنگزده خوزستانيه, توی گاراژ خونه اش چيز ميفروشه, فقط همين دو تا شيشه را داشت"
آقا مصطفی زيرلبی ميگه: " مرده خيلی احترام داره, همه چيز بايد طبق اصول اجرا بشه". و آنگاه با روش خاصی, گلابها را بر روی خاک قبر ميپاشد.
در قسمتی ديگر از گورستان, جمعيتی زيادی به چشم ميخورد و مرتبا صدای شعار های انقلابی و جنگی شان به گوش ميرسد. آقای کهتری ميگه: "لابد شهيد مهميه که استاندار و مديرکل ها هم آمدن سر قبر"

مراسم خاکسپاری انجام شده و خيلها رفته اند, آقا سعيد هم که در لحظات آخر خودش را رسانده است,محل را ترک کرده است. ولی زهرا خانم نمی تونه از خاک مادرش دل بکنه, داد وفرياد نميکنه فقط به آرامی اشک می ريزه. حسن آقا دست تنها خواهرش را ميگيره و او را از روی قبر مادر به آرامی بلند ميکنه , حميد دست ديگر خواهرش را می گيره و هر سه براه می افتند. در فاصله ای دور تر, زنی و کودکی نشسته اند. زهرا خانم بسوی آنها ميرود. زن جوانی است که پسری خردسال را با خود آورده و در تنهايی بر گوری بی نشان اشک ميريزد. باد سرد زمستانی مانتوی خاکستری زن جوان را تکان ميدهد و غار غار کلاغها سکوت را مشکند. زهرا خانم نباتی از کيفش بيرون آورده و به پسر کوچک ميدهد و او را می بوسد. زن با نگاه تشکر می کند و هر سه راه می افتند,کسی حرفی نميزند.
در مقابل مسجد, زهرا خانم به جمع بستگان خود ملحق ميشود و زن جوان و پسرش بسوی خيابان ميروند.


************************************************** *********

اتومبيل حسن آقا به راه ميافتد و آقا مصطفی که در صندلی جلو, کنار او نشسته سيگاری روشن کرده و از بی بی ياد ميکند. زهرا خانم و سارا همسر حسن آقا, در رديف عقب نشسته و به حرفهای او گوش ميکنند. هنوز چند صدمتری دور نشده اند که زهر ا خانم حرفهای آقا مصطفی را قطع ميکنه و ميگه: " اون زن تنها و بچه اش ته صف اتوبوس هستن, از اتوبوس هم که خبری نيست, کاش تا يک جايی برسونيمشون"
حسن آقا مقابل آنها توقف ميکنه و زهرا خانم ميگه: " خانم بفرمايين بالا,بچه توی سرما اذيت ميشه"
زن جوان به سرنشينان اتومبيل نگاهی مياندازه و مردد است. حسن اقا ميگه: "خانم نگران نباشين, يک زمانی من جوان بودم و ورزشکار و اين ماشين هم نو بود و قبراق, حالا هر دومون به روغن سوزی افتاده ايم, ولی هنوزهم ميتونيم يک مسافر ديگه را هم برسونيم ".
زن جوان در کنار زهرا خانم نشسته و پسرش را روی زانوها يش مينشاند و پيکان سالخورده ناله کنان براه ميافتد . زهراخانم ميگه: " ما که تازه مسلمون نيستيم , از قديم توی اين خط بوده ايم, اصلا ما به همون راه پدرمون ادامه ميديم و با کسی کاری نداريم"
زن جوان با کنجکاوی ميپرسه: " راهی که پدرتون ميرفته, چه راهی بوده؟"
حسن آقا که از فضای سنگين و سياه دو روز گذشته کلافه شده با شوخ طبعی ميگه: " راه عباس آباد خانم"
آقا مصطفی که از اين جواب خوشش نيومده صلواتی ميفرسته و ميگه: " همه چيز رو به ويرانی گذاشته, اصلا کسی به اموات احترام نمی گذاره, هنوز سنگ قبر بی بی را نصب نکرده ايم که پسرشون لطيفه ميگه, پناه بر خدا"
حسن آقا که به واکنش های آقا مصطفی عادت داره با خونسردی به حرفش ادامه ميده :" آخه ميدونيد, پدر خدا بيامرز ما يک پيله ور ساده بود, روزها مقداری قند و چای و توتون و سيگار و کبريت و کلی چيزهای ديگه را بار قاطر ميکرد و ميبرد عباس آباد و ميفروخت, بعدش هم مقداری لبنيات و تخم مرغ و عسل از اونجا ميخريد و توی شهر ميفروخت.البته اين روزها شهر بزرگ شده و عباس آباد قسمتی از شهر شده , ولی اينطور که ميگن پدر ما بيست سال تمام کارش اين بوده, تا وقتی که مريض شد و مرد"
زهرا خانم ميگه:" لابد شما هم تازگی کسی را از دست دادين"
زن جوان سری تکان ميده و ميگه "درسته, ولی اون مريض نبود, صبحی که بابک را بوسيد و از خونه بيرون رفت خيلی هم سرحال بود, حالا من موندم و اين پسر واين همه مشکلات "
زهرا خانم ميگه: "نگران نباش خواهر, مادر ما وقتی بيوه شد, چهارتا بچه قد و نيم قد داشت, بالاخره همه ما بزرگ شديم و سختی ها را پشت سر گذاشتيم, شما هم تا چشم بهم بزنين بابک جون يک مرد شده و بايد براش عروسی راه بيندازين"
زن جوان ساکت ميشه و به فکر فرو ميره. ماشين از خيابانهای شلوغ عبور ميکنه و به مرکز شهر نزديک ميشه. يک دفعه صدای آژير بلند ميشه و بدنبال آن صدای گوشخراش ضد هوايی ها. حسن آقا ماشين را در کنار خيابانی متوقف کرده و همگی خود را به داخل پاساژی رسانده و از پله ها پايين ميروند. جای لول خوردن نيست و همه وحشت زده به انتظار پايان خطر هستند. نيمساعتی طول ميکشه تا حالت عادی اعلام شود. آنها به اتومبيل باز ميگردند.
آقا مصطفی مقداری در باره نقشه های چرچيل و روزولت و استالين حرف ميزنه و به تحليل مسايل سياسی و اجتماعی ميپردازه. حسن آقا با شيطنت ميگه: " لابد اموات سياستمدار ها هم با بقيه اموات فرق دارن , اينهايی که شما اسم بردين سالهاست که غزل خدا حافظی را خونده ن". سارا که تا حالا ساکت بوده, برای اينکه موضوع بحث را عوض کنه ميگه: "آقا مصطفی , قمر خانم و محمد جون چطورن؟ "
آفا مصطفی جواب ميده: " هر دوشون خوب هستن, محمد سال آخر دبيرستانه و حسابی مشغوله"
سارا ادامه ميده: "کار وبار مغازه چطوره؟ حالا که نيستين کی مغازه را باز ميکنه؟"
آقا مصطفی سينه ای صاف ميکنه و ميگه: " به مادر محمد گفتم که صبح بره بازار و به همسايه های مغازه من خبر بده که من يک هفته ای تعطيل هستم"
زهرا خانم ميگه: " پس تکليف مشتری هاتون چی ميشه؟"
آقا مصطفی ميگه: " مغازه من که داروخانه و نانوايی نيست , عتيقه فروشی است خانم, تازه بعضی از جنس ها هرچی کهنه تر بشه قيمتش هم شيرين تر ميشه"
زهرا خانم رو به زن جوان کرده و ميگه: "لابد شما توی اين شهر غريب هستين , ناهار مهمون ما باشين, شما سياه پوشين ما هم همينطور, ما درد همديگر را خوب ميفهميم "
زن جوان با لحنی تشکر آميز ميگه: " خيلی دلم ميخواست مدت بيشتری با هاتون باشم , ولی بدلايلی نميشه, اگه اجازه بدين سر چها راه بعدی از خدمت تون مرخص بشيم "
هنگاميکه آنها از ماشين پياده ميشن زهرا خانم ضمن خداحافظی ميگه: " کوه به کوه نميرسه ولی آدم به آدم ميرسه!"
****************************************
در اتاق بزرگی که محل زندگی بی بی بود سفره درازی پهن کرده اند و چند نفری در حال آوردن ظرفهای غذا هستند. آقا مصطفی وسط سفره نايلونی ايستاده و ظرفها را با سليقه خاصی در جاهای مختلف می گذارد. در بالای اتاق حاج ا کبرآقا به مخده ای تکيه کرده و قليان ميکشد , دکتر سعيد و منوچهر خان پسر عموی حسن آقا هم در دو طرف او نشسته اند , سه نفری گرم صحبت هستن.
آقای کهتری با چند ليوان نوشابه و دوغ به سمت آنها رفته و اظهار اردت ميکند. حسن آقا در گوشه ای در کنار تلفن نشسته و با اين و آن صحبت ميکند و قرار و مدار ميگذارد.
زهرا خانم و حميد اشتها ندارن ولی به احترام بقيه خودشون را مشغول خوردن نشون ميدن. شام تموم ميشه و آقا مصطفی عمليات جمع کردن سفره را با جديت هدايت ميکند.در آشپزخانه چند نفری مشغول شستن ظرفها و جمع و جور کردن غذا های باقيمانده هستند. ديری نمی گذرد که سماور قل و قل ميکند و چندين قوری بزرگ چای درست ميشود.
چند نفری از فاميل های دورتر خدا حافظی ميکنند و بقيه به حرف زدن ادامه ميدهند, مردها در بالای اتاق و زنها در قسمت پايين آن,همه روی زمين نشسته اند.
در راهرو,آقای کهتری از حسن آقا سراغ پسرس خسرو را ميگيره, حسن آقا ميگه:" فعلاهجده ماه از خدمتش را انجام داده وتا تابستون ديگه کارش تموم ميشه , دلش ميخواد درسش را ادامه بده و دکترا بگيره ".
آقای کهتری سری با حالت تاسف تکان ميده و ميگه: " حيف عمر که توی پادگان حروم بشه, اونهم عمر جوانی با استعداد مثل خسرو, خوب بود شما هم مثل دکتر, بچه هاتون را ميفرستادين خارج, فرشيد و فرهاد که اهل درس خوندن هم نبودن رفتن ولی خسرو داره توی سربازخونه درجا ميزنه "
حسين آقا ميگه: "خارج فرستادن خسرو با حقوق بازنشستگی من و حقوق معلمی سارا جور در نمياد"
آقای کهتری ميگه:" درست ميگين , راستی آقا سعيد چطوری اونها رو از مرز عبور داد؟ لابد به کمک حاج آقا!"
هر دو به اتاق باز ميگردند.
آقای کهتری در کنارآقا سعيد ميشينه و احوال خانواده اش را ميپرسه, آقا سعيد ميگه: " امسال برای کريسمس نتوانستم برم پيش اونها, حالا قراره برای عيد نوروز برم "
آقای کهتری با حالت همدردی ميگه: " چقددر حيف شد, اميدوارم تا شما برسين برفها آب نشده باشه وبتونين اسکی خوبی هم بکنين"
آقا سعيد ميگه:" راستی اين صف های بانک تون خيلی طولانی شده , تکليف ما چيه ؟"
آقای کهتری با تواضع ميگه: " اين صفها برای امثال شما نيست, وقت شما ارزش زيادی داره و نبايد توی صف تلف بشه, هر وقت کاربانکی و ارزی داشتين, خبر بدين خودم ترتيبش را ميدم.
در ضمن لابد يادتون هست که زنم زانو درد داره و گفتين که بايد عمل بشه, اگه ممکنه محبتی بکنين توی بيمارستان دولتی او را عمل کنين , ميدونيد که ما کارمندها پول بيمارستان های خصوصی را نداريم "
آقا سعيد جواب ميده: " راستش من توی کار پذيرش بيمار اصلا دخالت نميکنم, خودتون مراجعه کنين حتما رسيدگی ميکنن, خرج بيمارستان خصوصی هم که هزينه روزمره نيست, هر از چند سالی ممکنه يک بار پيش بياد, شما به سلامتی زنتون فکر کنين نه به خرج عمل". آقای کهتری سری تکان ميده و ميگه : "فرمايش شما کاملا منطقيه, اصلا بيخودی دکتر ها سر زبون افتادن, اين روزها حتی صافکار ها درآمدشون از جراح ها بيشتره". حميد با تاسف به آنها نگاه ميکند. آقا سعيد پيپش را روشن ميکند و به ديوار تکيه ميزند..
منوچهر خان از حاج اکبر اقا در باره اوضاع و احوال بازار ميپرسه و او جواب ميده :" ميگذره, خوب زمان جنگه و کمبود جنس و بازار سياه. دلار هم که مرتبا بالاميره و بدنبالش قيمت اجناس, مردم فکر ميکنن تقصير ما بازاری ها ست. خوب ما که نمی تونيم جنس را با ضرر بفروشيم ,بعلاوه هر روز هم به يک اسمی از ما پول ميگيرن , خوب اين پولها بايد از يک جايی تامين بشه, ما که گنج نداريم. اين از وضع ما, اوضاع کار و بار حال شما چطوره؟ "
منوچهر خان ميگه: " راستش از کشت و زرع نونی بدست نمياد, بذر و کود شيميايی و لوازم يدکی تراکتور و پمپ و بقيه چيزها را بايد از بازار سياه خريد آنهم با درد سر و قيمت گزاف , بعدش هم يکسال خشکسالی مياد ,يکسال سيل, سال بعد ملخ و آفتهای ديگه, راستش من که دارم از اين خط خارج ميشم"
حميد ميپرسه :" چطور؟ يعنی ميخواين زمين ها را کشت نکنين؟"
منوچهر خان جواب ميده: " البته راضی نيستم ولی انگار چاره ای نيست, يکی دو بار ميوه به شيخ نشين های خليج فرستادم, با چند نفری آشنا شدم و حالا دارم وارد تجارت ميشم, درد سرش کمتره و درآمدش هم خيلی بيشتره"
حاج اکبر آقا وارد بحث ميشه و ميگه: "خدمت انواع مختلف داره, کشت و زرع البته خوبه, ولی تجارت هم يک نوع خدمت به مردمه, خدا بهت توفيق بده"
آقا سعيد که از اين داستان به هيجان آمده ميگه: "آب در کوزه وما تشنه لبان ميگرديم ,راستش تلويزيون ما کهنه شده و بايد نوش کنيم , منوچهر خان يادت باشه, رفتی دوبی يک سيستم شيک و جديد برای ما بيار, توی بازار اينجا که جنس ژاپونی اصل خيلی گرونه, حاج اکبر آقا هم که هر سال کلی لوازم خانگی از مکه مياره, خيرش بما نميرسه"
آقا مصطفی که نگران مجلس هفتم است موضوع صحبت را عوض کرده و از حسن آقا در مورد جزييات آن جويا ميشود. حسن آقا که حسابی خسته بنظر ميرسه ميگه :" با چند تا مسجد و حسينيه آبرومند تماس گرفتم, هيچ کدومشون برای چهارشنبه جا نداشتن, ميدونيد هر روز کلی شهيد از راه ميرسه, و مسجد برای اين همه مجلس ختم و هفته و چهلم و سالگرد کافی نيست, دو راه حل داريم, يکی اين که مجلس را عصر پنجشنبه برگزار کنيم, يا اينکه توی هر مسجدی که شد هفتم را بگيريم "
آقا سعيد که از پيشنهاد اول خوششش اومده ميگه: " اتفاقا عصر پنجشنبه بهتره, من عصر های چهارشنبه چند تا عمل جراحی دارم" .
حاج اکبر هم که با دقت صحنه را زير نظر داره ميگه: " چون خيلی از تجار بازار و مقامات شهر در مجلس ما شرکت ميکنن ,بهتره که مراسم توی يک محل آبرومند باشه, اتفاقا عصر پنجشنبه که بازار تق و لقه برای تجار بازار هم خيلی بهتره"
آقا مصطفی که ازاين جواب ها خوشش نيومده با اعتراض ميگه: " دوره آخر زمونه, کسی به رسم و سنت احترام نمی گذاره, مردم ديانتشون را از دست دادن, آخه مگه ميشه مجلس هفتم را روز هشتم برگزار کرد؟"
آقای کهتری فکری به سرش ميرسه و رو به حاج اکبر آقا ميکنه و ميگه " شما يک تماسی با دفتر حاج آقا بگيرين , حتما ميتونن يکی از برنامه هاشون را پس و پيش کنن و عصر چهارشنبه توی يک محل حسابی بهمون جا بدن "
حميد با صدايی گرفته ميگه: " مسجد خانه خداست و آبروش هم به همينه, بالا و پايين شهر هم ساخته بنده های خداست نه خودش"
منوچهر خان رو به آقا سعيد ميکنه با شيطنت ميگه " دکتر, تو که با حاج آقا پالوده ميخوری, همين حالا يک زنگی بزن و ترتيب کار را بده"
سعيد اقا که از اين حرف گوشه دار دلخور شده پک محکمی به پيپش زده و ميگه :"فکر ميکنم پس از اين روز طولانی, حالا همه خسته هستن , بخصوص زهرا خانم که داره از حال ميره , من مطمين هستم که حسن آقا خودش فردا صبح راه حل مناسبی پيدا ميکنه, اگه کمکی هم از بقيه بخواد کسی مضايقه نمی کنه , فقط در نظر داشته باشين که بعضی از همکارهای من نمی تونن روی زمين بنشينن و حتما چند رديف صندلی در بالای سالن بچينين "
همه خدا حافظی ميکنن و ميرن بجز آقا مصطفی که تا هفته آينده در آنجا خواهد ماند.
حميد و فريده محل خواب آقا مصطفی را آماده ميکنن, فريده ميگه "خدا بيامرز از مهمون خيلی خوشش ميامد, هميشه دلش ميخواست دور و برش شلوغ باشه,سالها بود که اين همه آدم به خونه ما نيومده بودن, کاش زنده بود و ميديد"
حميد زير لب ميگه "انگار فقط مرگ ميتونه زنده ها رو دور هم جمع کنه!"
زن و شوهر با آقا مصطفی خداحافظی ميکنن و او مشغول خواندن نماز ميشه, در آن سکوت شب "ولا الضالين " او را در حياط هم ميتوان شنيد.

sise
20-07-2007, 14:59
" قارداش لار ، باجي لار"

فروغ كشاورز

من روي دست راست ترين صندلي نشسته بودم و او روي دست چپ ترين صندلي قسمت پسران . روز اولي بود كه به دانشگاه مي رفتم و از بخش بندي صندلي دختران و پسران خبر نداشتم وگرنه آنقدرها ميدانستم كه روي صندلي مرزي ننشينم. اگر بيشتر دقت كرده بودم ميديدم بچه ها روي ديوار روبرو دست راست نوشته بودند "قارداش لار" وروي ديوار سمت چپ،" باجيلار". ديگر نميشد جايم را عوض كنم كه درطول كلاس آستين روپوشم به آستين پيراهن سبزش ساييده نشود.
فردا اين من بودم كه روي چپ ترين صندلي كلاس نشستم تا با خيال راحت دستهايم را تكان دهم، خودكار درآورم، مداد درآورم، حتي بخوابم تا جاي خطوط كلاسورم روي صورتم بيفتد و ماتيك دزدكي كم رنگ از روي لب و لوچه ام تا روي لپم كشيده شود.
شوهرم ميگفت "ماتيك كه ميزني عجب چيزي ميشوي فقط براي من بزن!" و پسر آستين سبز ماتيك هم كه نميزدم ميگفت" چه كلاسور خوش نقشي داري!" وقتي كه هميشه سر كلاس دكتر دلشاد ميخوابيدم.
شوهرم در خيابان راه ميرفت وپول فنجانهاي سبز, پرده آشپزخانه سبز و دستگيره هاي سبز را كه من ميخريدم حساب ميكرد و براي فروشندگان با چشمك و لبخند آهسته ميگفت :" همه اش سبز سبز… زنها همينند ! حتما رنگ سال است" .
هنوز دست راست ترين صندلي قسمت دختران خالي بود و من ميدانستم دخترها دوست داشتند روي آن بنشينند و از عاقبتش ميترسيدند.
يك شب توي خانه وقتي از شكسپير و از سالار مگسها ميخواندم شوهرم گفت: "ميداني چقدر خرج دانشگاهت شده؟" بعد غريد و گفت: "سر آخر ربع من دانشگاه نرفته هم در نمي آري… "گفتم: ميروم . گفت: هري!
فرداش روي دست راست ترين صندلي نشستم و نفهميدم دكتر دلشاد چه گفت و نخوابيدم.

boy iran
21-07-2007, 20:03
ازوقتی سقف خانه مان چکه می کند از باران بدم می آید.. از وقتی مادرم پای دار قالی مرد از قالی بدم می آید از وقتی برادرم به شهر رفت و دیگر نیامد از شهر بدم می آید از وقتی پدرم شبها گریه می کند از شب بدم می آید از وقتی دستان آن مرد سرم را نوازش کرد و بعد به پدرم سیلی زد از دستهای مهربان بدم می آید.. از وقتی خواهرم پاهایش زیر گرمای آفتاب تاول می زند از آفتاب بدم می آید از وقتی سیل آمدو مزرعه را ویران کرد از آب بدم می آید و تنها خدا را دوست دارم!!! چون او باران را فرستاد تا مزرعه مان خشک نشود!!! چون او شب را می آورد که اشک های پدرم را هیچ کس نبیند!!! چون او مادرم را برد پیش خودش که او هم گریه نکند!!! چون او به برادرم کمک کرد که برود تا آنجا خوشبخت تر زندگی کند!!! چون من دعا کردم و می دانم دستهای آن مرد را که به پدرم سیلی زد فلج خواهد کرد!!! چون او آفتاب را فرستاد تا مزرعه جوانه بزند!!! چون او سیل را جاری کرد تا گناه انسان را از زمین بشوید!!! و من تنها خدا را دوست دارم

boy iran
21-07-2007, 20:06
از دهان کودک بوي گرسنگي شنيده ميشد!
در آن روز که هرگز باران نيامد،
اسبي نيامد و مرد با اسب در باران نيامد .
بابا نان نداشت و دارا و سارا با شکمهاي گرسنه قانون خواب را چنگ ميانداختند .
و تنها يک لنگه دمپايي که سر گردان در طوفانهاي مه گرفته از ناراحتيش به هوا پر ميکشيد .
مانند باد بادکي که هيچگاه دستان دارا و سارا را لمس نکرد .
و ياد گرفتيم و نوشتيم وخوانديم بي سوادي را،
و شکفتيم مادري را که هنگام شکفتن زمستاني بي محل وجودش را بخشيد تا بهار از راه رسد
جواني اش را پاييز جويده بود،
و زيباييش را کوير از سر حسادت ترک انداخته بود.
سارا آمد،
بابا نيامد.
سارا با يک سبد پر از سيبهايي که با دستان گل آلود دارا کنار چاه آبي که آب نداشت ساخته شده بود .
سارا آمد با سبدي پر از سيبهاي گلي آمد،
سيبهايي که از سر تشنگي خشکي چاه را فرياد ميکردند.

sise
21-07-2007, 21:25
تصوير آخر

فهيمه ميرزا حسيني

در خيالم مي بينم، واضح مي بينم كه ديواري بر سرم فرو مي ريزد و هميشه تصوير ديوار سنگين در حال ريزش درست در لحظه آخر، درست در لحظه اي كه سنگيني اش را با يستي بر جمجمه ام حس كنم از برابر چشمانم محو مي شود اصولا من خيالي نارس دارم . خيالي تصويري اما گنگ و ناكامل . امكان اينكه چنين ديوار سنگيني جمجمه ام را خرد كند به نظرم بسيار است اما همين مغز متلاشي نشده سالهاست كه راه از هم پاشيده شدن را طي مي كند. اين را از وزني كه گردنم تحمل مي كند ، مي فهمم . وزن تخيلاتم روز به روز بيشتر مي شود . فواصل تصاوير ناقص ديوار در حال ريزش در روزهاي آخر هفته مخصوصا شبها ويا بهتر بگويم نيمه شبها كمتر مي شود . كتاب گرچه به نظر مي رسد پناهگاه خوبي براي پنهان شدن و نديدن ديوار است اما حقيقت غير از اين است . ديوار و خيال سنگين اش، باور كردني نيست حتي از درز وسط كتاب ابتدا موذيانه بالا مي آيند و سپس به محض اينكه در تيررس نگاهم قرار مي گيرند تا نزديكي مغزم به من نزديك مي شوند اما مثل هميشه لحظه آخري نيست. كتاب هاي بسياري با تصاوير ديوارهاي ويران شده در جنگ، زلزله و آتش سوزي ديده ام تا شايد اين خيال آزار دهنده مرا تكميل كنند . خيال ناقصي كه با تولدم در من زاده شده و روز به روز كاملتر گرديده است افسوس كه آخرين تصوير پاياني اش را ندارد. د لم مي سوزد ازاين همه زحمت ورنج . نكند اين ديوارهرگزنريزد. درجواني قصد داشتم گزارش ريزش هولناك ديوار سنگيني را برسرم براي روزنامه ها با آب وتاب بنويسم ولي بعد فكر كردم رسالت من بيش ازاين است كه خبر كذبي را به گوشهاي بي گناه مردم برسانم . ديگر ريختن آوار، آجرها وبتونهاي سنگين برسرم تبد يل به يك آرزو شده است راستي چرااين اتفاق نمي افتد...
وامشب... به اين همه سال مي اند يشم كه هيچ گاه به دنياي مرموز آن پشت پسله ها خيره نشده ام شايد كه آن سوي پشت ديوار خبري باشد . يكبار و يا بهتر است بگويم آخرين بار كه خيالش به سرم زد ناشيانه نگاهي دزدانه به پشت ديوار كج شده انداختم مه بود يا نبود، غبار بود، به گمانم نبود، چيزي بود يا نبود چشمهايم نديدند. قصد دروغ گويي ندارم. ديوار تا فهميد كه قصد دارم چند وچونش را كشف كنم رفت و ديگر هيچ وقت خيال ريختنش بر سرم نريخت.

sise
21-07-2007, 21:28
يك دايره

فهيمه ميرزاحسيني

عده اي دايره وار در ميانه ميدانگاهي ايستاده اند و به اطراف خشك و برهوتشان هيچ توجهي ندارند . از دور به نظر دايره اي كامل مي آيند اما از منظر هريك دايره درست در همانجايي كه خود ايستاده قدري منحرف شده است . فكر اصلاح دايره اي به آن خوبي باعث مي شود كه هر فرد با حركات ريزي در نوك پا كه دامنه ارتعاشش به كمر و كتفها نيز مي رسد دايره را به دايره اي واقعا دايره بدل سازد . هر كس اين را وظيفه اصلي خود مي داند . حركات ريز آنقدر ادامه پيدا مي كند كه كل دايره در بي نهايت حركات ريز فرو مي رود و به دايره اي لرزان تبديل مي شود .
دو دايره :
اولش براي تكميل دو دايره آدم كم بود ولي بعد خيلي تند آدمها معلوم نيست از كجا پيدا شدند و دايره كامل شد , با همان لرزشهاي بي نهايت دايره اولي . لرزشها ادامه يافت تا اينكه اولين نفر به چشمان فرد لرزان آنسوي دايره لحظه اي خيره شد و فورا از لرزيدن باز ايستاد , در حاليكه همه مي لرزيدند . به نظرش آنچه باعث از هم پاشيده شدن دايره بود ديگران بودند نه او . پس ايستاد و پاهايش را محكم بر زمين كوبيد . لحظاتي بعد
تمام لرزش به كوبيدن هاي متوالي كه نشان مي داد هيچكس ديگر حاضر به لرزيدن نيست تبديل شد و ساعتي بعد دايره از كوبش هاي محكم در اعماق زمين فرو رفت . دو دايره عميق .......
دايره ها :
طولي نكشيد كه سرتاسر ميدانگاه پر شد از دايره ها .......در هر دايره افرادي به وظيفه خود كه ايجاد نقطه اي بر محيط دايره بود به خوبي عمل مي كردند بي لرزش و بي كوبش .هر كس طبق قراردادي كه با خود داشت سينه سپر كرده بود و با چشماني گشاد , به هر سو نگاه مي كرد . دايره ها آنچنان زياد و در بعضي جاها در هم فرو رفته بودند كه آدمي شك مي كرد دايره است يا چيز ديگر . اما هيچ چيز ديگري وجود نداشت و اگر هم وجود مي داشت آن را نوعي از دايره مي پنداشتند . در اين خصوص حتي سند يا قراردادي هم نبود اما ميان افراد ايستاده اي كه دايره ها راتشكيل مي دادند پس از چندين بار پلك زدن چيزي ظاهر شد و آن پي بردن به بزرگي بي منطق بود. هر دايره براي اينكه تنها خودش باشد وهيچ دايره ديگري از ميانش نگذرد و آن را قطع نكند مي بايستي كوچك مي شد . پس دايره ها رفته رفته كوچكتر شدند آنقدر كه چشم هركس از پس گردن آن ديگري به سختي ظاهر شد.

AaVaA
22-07-2007, 00:37
از مترسكي سوال كردم: آيا از تنها ماندن در اين مزرعه بيزار نشده اي؟

پاسخم داد و گفت: در ترساندن ديگران براي من لذّت بياد ماندني است پس من از كار خود راضي هستم و هرگز از آن بيزار نمي شوم!
اندكي انديشيدم و سپس گفتم: راست گفتي! من نيز چنين لذتي را تجربه كرده بودم.

گفت: تو اشتباه مي كني زيرا كسي نمي تواند چنين لذتي را ببرد مگر آنكه درونش مانند من با كاه پر شده باشد!
سپس او را رها كردم و درحالي كه نمي دانستم آيا مرا مي ستايد يا تحقير مي كند.
يك سال بعد مترسك، فيلسوف و دانا شد و چون دوباره از كنار او گذشتم دو كلاغ را ديدم كه سرگرم لانه ساختن زير كلاه او بودند!

sise
22-07-2007, 09:05
سياه با سفيد

محمد علي شاكر

(همه فكر مي كنند ومن از دست همه فرار مي كنم ، همه مي گويند و من از همه ياد مي گيرم كه نبايد بگويي)
حرفهاي قلمبه ، حرفهايي كه او مي زد همه قلمبه بود وهمه به نوعي براي ما بي سرو پا ها قلمبه ، گاهي وقتي هم كه خوابيده بود اين حرفها را تكرار مي كرد ، آواز مي خواند وبه بجاي اينكه بخوابد داد مي زد: نبو د هزارسال ديگه !!
گاهي كاغذ مي خواست روي كاغذ شعر مي نوشت . شعرهايي در حالت كلي بي معنا ، ولي در هر بند پر از معني ...
كار من در اين بين نشستن وكشيدن صورت او بود .
طرح را كه مي زدم هميشه يك چيزي كم بود، نمي دانم چشم داشت ، دهان داشت ، لب داشت ،اما يك چيزش كم بود ، آنقدر دقت مي كردم كه حتي خطوط روي صورتش را هم مي كشيدم . حتي دود سيگارش وخاكستر آن روي زمين ،چند تار سفيد پشت سرش ويك زخم زير پيراهنش را هم مي كشيدم .
تا صبح مجبور مي شدم نگاهش كنم . اتاقم شده پر از بوم هاي پاره ، چشم هاي جدا شده شده از صورت ، سيگاري كه آن طرف طرح افتاده كنار موهايش و موهايش كه در بو مي ديگر تكه تكه مي شود .
يك شب وقتي مشغول حرفهاي قلمبه بود ، صدايم كرد ، شايد هم مرا صدا نكرد ، اصلا او عادت داشت وقتي كسي را صدا كند ، هر كس كه اصوات اورا مي شنيد گمان مي كرد كه اورا صدا مي كند واين حس عجيب در صداي او بود .
در صداي او ، شايد هم در اوراد قلمبه واين حس عجيب آن شب مرا بسوي خود كشاند ومرا پاي حرفهاي قلمبه او نشاند .
بلند شد ، سيگارش را روشن كرد وبدون مقدمه وجواب من دادن ، همان اوراد ، شعرها وحرفهاي بي معني را تكراركرد:(هميشه سايه بودم ، اين را كه آنها باور نمي كنند ، من سايه هستم ، حس نمي شوم ، اما ديده مي شوم ، لمس نمي شوم ، ببينم حتما تو هم قبول داري كه من سايه هستم ، اصلا ديده مي شوم ، ديده مي شوم ؟
دوباره حرفهايش را تكراركرد:سايه هستم ، سايه يايك جسم عجيب وغريب كه همه فكر مي كنند ديده مي شوم ، همه فكر مي كنند من هستم ، ولي حس نمي شوم وقابل لمس نيستم ، نمي دانم همه فكر مي كنند همه.!!!
نگاهش را بسوي ديوار برد ، سيگارش را زمين انداخت وبا حالتي مثل يك واعظ داد زد : او هم همين حرفها را مي زد ، او هم مي گفت تو سايه اي وچون سايه اي ديده نمي شوي ، اما نگفت سايهء چي ؟ سايه ! اصلا سايه چيست ؟ ووقتي هم قراربود مرا لمس كند از كنارم گذشت وگفت : تو سايه اي وسايه حس نمي شود .
انگار قراربود اينجاي حرفهايش گريه كند ، اما تكرار آن اوراد ، تكرا ر آن بند هاي بي معناي تمام وحرفهايي كه فقط مانند يك ورد عجيب آدم را به طرف خود مي كشاند دوباره از يك حالت عجيب خارجش كرد : براي من حرف زدن يك عادت است ، حلا فرقي نمي كند كسي بشنود يا نه ، كسي با شد يا نه ،‌ من بايدچيزي بگويم ومي گويم . ببينم تو صداي من را مي شوي ؟
ومن فقط قرار بود اين اوراد او را بشنوم . در سمت راست اتاق عكسهاي نامفهومي آويزان بود ، عكسهايي كه خود او گرفته بود . عكسهايي در حالت عادي بي معني ولي انگار مثل اورادش آدم را به طرف خود مي كشاند . عكسهايي كه ورد مي خواندند :سياه / سفيد . سياه / سفيد و در حالت عادي بي معني .
من اما هر چه طرح ميزدم همه يا سياه بود يا سفيد ... حتي چشمهايش هم كه مثل يك گلوله سياه بود ، سياه تر روي بوم افتاده بود ، حتي مو هايش و دستهايش كه بوي سيگار ميدادو از پشت عكسهايش پيدا بود .
من حتي اوراد اورا هم ميكشيدم : سياه / سفيد . سياه با سفيد .

sise
22-07-2007, 09:07
كله ماهي

باوند بهپور

كلة ماهيِ بزرگيِ بر فرازِ حياطِ خانه‌ام لبهاي خاكستري‌اش را محكم به هم مي‌كوبد: «اَب، اَب، اَب، اَب، ...» چشمهايش از روبرو افسرده‌اند: از اين ماهيهاي حوصله‌سربرندة خاكستري است.

بخارِ خاكستريِ علاقه‌ام بر فراز شهر معلق است و شهر نفس مي‌كشد. ماهي در بخار شنا مي‌كند و من به دامنِ سورمه‌اي‌رنگِ سفتِ تو كه تا زيرِ زانو مي‌آمد فكر مي‌كنم. من فكر مي‌كنم و تو به حالتِ يك جنين در فكر من چرخ مي‌خوري.

تو را در خيس‌ترين شبِ بهار در ايوان پيدا كردم، مثل يك سنجاقِ سر در چالة آب كه زنگ هم نزده باشد. من بر گونه‌هايت دست مي‌كشم و دوست دارم بر پيشانيت نقاشي‌ كنم، چون تو مثلِ آدمهاي مينياتور جالب و پاك و آرام هستي. دلم مي‌خواهد گونه‌هايت را ورق بزنم و پوست‌ات را ببويم و محيطِ چهره‌ات را با قلم‌مويي ظريف به آهستگي طي كنم.

مينياتورهاي بسيار زيبايي را اخيراً در نمايشگاه ديده‌ام كه ماهي درشان بود؛ ماهي در مينياتور خيلي عجيب به نظر مي‌رسد اما خيلي هم زيبا مي‌شود. منحنيهاي زن و ماهي به هم شبيه‌اند اما ماهي هميشه عجيب است و زن هميشه براي من عجيب نيست. تو شبيهِ هيچ چيز نيستي و به همين خاطر هم زود فراموش مي‌شوي.

من دوست دارم ذهنت را بخوانم ولي تو در ذهنت هميشه داري مثلِ كارتونها به بالاي تپه‌اي سرسبز مي‌دوي و كلِ منظره از نور روشن است؛ اما من اصلاً نمي‌فهمم چرا بايد اينطور باشد چون تو را در شبي خيس در چاله‌اي از آب پيدا كردم و آنجا اصلاً از نور خبري نبود و هيچ ماهيي هم در آن چاله نبود كه تو را قورت بدهد و سنجاقِ سري بود كاملاً مشكي و مواج و براق با ميله‌اي فلزي در ميانِ گوشتِ پلاستيكي؛ مانند آنهايي كه به راحتي روي قالي گم مي‌شوند، به خصوص قاليهاي آبي با طرحِ ماهي

R10MessiEtoo
22-07-2007, 14:07
مهاجرت

مهدي باقري
چوپاني زير سايه درخت مراقب گوسفندانش بود. يكي از گوسفندان از او پرسيد: حاضري همه ما را بفروشي و به شهر مهاجرت كني؟
چوپان گفت: فرض كن كه بتوانم شما را بفروشم اما اين همه دشت سر سبز، آن رودخانه زلال و اين آسمان آبي را به چه كسي بفروشم؟