PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : کارو ( شاعر ارمنی )



Mist
01-09-2008, 14:01
کارو دِردِریان (۱۳۰۴ همدان-۱۳۸۶ کالیفرنیا) نویسنده و شاعر ارمنی تبار ایرانی بود.

کارو متولد شهر همدان بود اما در بروجرد و اراک نیز زندگی کرده بود.آنها بعد مرگ پدر مدتی را در مراغه و تبریز می‌گذرانند و مدتی بعد به تهران کوچ می‌کنند. کارو از نسل نخست شاعران نیمایی است.کارو یک‌بار ازدواج کرد و از همسرش جدا شد. او سه فرزند دارد دو دختر و یک پسر. رمی، ربکا و رنه.

ویگن خواننده ایرانی نیز برادر وی بود. او با برادرش ویگن رابطهٔ بسیار صمیمانه‌ای داشته است.

محمد رضا عیوض زاده درباره تأثیر گذاری آثار کارو چنین می نویسد؛ سروده‌های کارو انتقادی و بازتاب حقایق تلخ زندگی انسان است؛ مسائلی از جمله فقر، ظلم و جنایت در جوامع جایگاه ویژه ای در آثار وی دارد. علاوه بر آن کارو با احساسی سرشار خالق قطعات و اشعار زیبای عاشقانه است، عشق انسانی نیز بخش قابل توجهی از آثار او را تشکیل می دهد. جسارت بیان حقایق با احساسی سرشار و با زبانی که برای توده مردم قابل فهم است و انتخاب موضوعات پر مخاطب و مورد توجه نسل جوان از عواملی است که آثار کارو را مورد اقبال عموم قرار می دهد، وی چهره آشتی دهنده بخش بزرگی از جامعه جوان ایرانی با ادبیات است.

کتاب‌ها
شکست سکوت
نامه‌های سرگردان
برادرم ویگن
سایهٔ ظلمت
سمفونی سرگردانی یک انسان
خاطرات یک گورکن
ماسه‌ها و حماسه‌ها
پروازهای فکر
دو بیتی ها

Mist
01-09-2008, 14:01
زندگی نامه کارو که توسط خود کارو نوشته شده است .

خود کارو اسمش و گذاشته سرگذشت بی سرنوشت :

میریخت ...

چپ و راست باران رحمت بود که بر سر پر شور دوران بیگانه ، به گور کودکیمان میریخت .... حیف ...!

حیف از دوران کودکی که با همه ی قدر و قیمتی که دارد ، دوران آن سوی جوانیست ....

حیف از دوران کودکی که سرنوشتش – بدون آنکه خودش بداند – بازیچه یک زندگی جاودانه فانیست ....

میریخت راست و چپ ، گل های عدم احتیاج بود که از باغ آفتاب – باغ نه محتاج به آب آفتاب زیر پایمان ، می ریخت ....

زیر پای عظمت « الوند » به دنیا آمدیم :

« همدان »

شهری که برای بچه هایش – به جای ترکه های موسوم به اسب – حداقل یک شیر سنگی دارد .

همدان شهری که اشک کودکی های از یاد رفته مان ، در موازات اشک عظمت از یاد رفته اش ، قطره قطره ، از دامن ابدیت « الوند » به دامن پاره پاره شب افتخارات آواره ، فرو می بارد

مرد بود

این را مرد بزرگی گفته است

مرد بزرگی به نام مادر ما

وخود به عنوان مردی دنیا دیده و شهد و شرنگ روزگار چشیده ، می سپارد. دخترش را – مادر نازنین ما را – می سپارد به دست آن مرد غریب ....

خزان باغ « گاسپاران » یعنی بهار به خزان تبدیل شده .

«گاسپاران » - پوزش صامت پیر مرد را – از اینکه قدرت طپیدن قلبها خبر نداشته – پذیرا میشود ....

وگل ها پر میگیرند .... گلها پر می گیرند و پر می کشند به سوی آسمان... تا آنجا ، به هشت بچه ی یتیم آینده ، خبر دهند که عقد تولد شما – بدون اجازه شما – بی خبر از شما در زمین بسته

شد .....بین دختری 15 ساله که در آنزمان حتی تصور یک بوسه اشتباهی برایش امکان نداشت ....

و مردی که با کوله پشتی یک سرگذشت به خاک سپرده بر دوش ، به سوی سرنوشتی بیگانه با سرگذشت او – قدم بر میداشت ....

و عروسی مفصلی بر گزار می شود ....

عروسی ساده و مفصل ، آنچنانکه شایسته سالهای از یا د رفته نمک شناسی ها و مردانگی ها بوده است

آخ اگر فرزندان آینده ی انسان در شب عروسی انسان ، شرکت داشته باشند .... اگر می توانستند ! ...

.... درختها نفهمیدند ... هیچ نفهمیدند که بناست در آینده – در شمار میلیونها برگ بی صاحب ، از هشت برگ بی صاحب « جدید » نیز پذیرایی کنند ....

این درختها نفهمیدند....

بادهای خانه بر دوش نفهمیدند

و آفتاب - مثل همیشه – وقت نداشت ...

آفتاب مثل همیشه بزرگتر از آن بود که در وقت خلاصه شود

آفتاب متوجه نشد که با آن عروسی که در باغ شورین برگزار شد ، هشت نفر دیگر ، بر جیره خواران خوان بی دریغ انوار مجانی او، افزوده شدند ...

آفتاب اصلا متوجه نشد

بهار هم متوجه نشد ...

بهار آقاست ...

اما این آقا را عشق ها وهوسهای ولگرد – چون نسیم ولگرد شبانه – دچار مکافاتی شبانه کرده اند ..... بیچاره بهار

اگر وقت داشت .... اگر می گذاشتند آقایی خودش را خرج دهد ، هرگز پاییز ، جسارت اظهار وجود نمیکرد ...

آخ اگر بهار میفهمید که ما هرگز – چون میلیونها فرزند این قرن بی صاحب – افتخار دیدنش را نخواهیم داشت....اگر می فهمید ....هرگز این عروسی ، در آن با غ شورین انجام نمی گرفت

اما بهار نفهمید

آفتاب هم نفهمید

زمان هم حوصله فهمیدن نداشت ! ...

و بنا بر این .... آن عروسی ، در باغ شورین ، انجام گرفت ...

و کارخانه آدم سازی به راه افتاد

پدر ما یک ارمنی متعصب بود – ارمنی متعصب ، که همه چیز- جز تعصب و مردانگی او را - جنگ اول جهانی از او گرفته بود ...

شاید به همین علت بود که اینچنین مرتب و بلا وقفه بچه پس انداخت ....

هر یک سال و نیم یک بار یک بچه ! ...

از لحاظ پدرم قضیه شوخی نبود . نمی توانست باشد ، بیش از یک میلیون ارمنی را در مسلخ جنگ اول جهانی ، با فجیع ترین روشهای ضد انسانی ، به خواب جاودانی پیوست داده بودند ... لازم

بود ملت ارمنی را از انقراض نجات داد .

پدرم سهم خودش را ، بیش از سایر ارامنه در نظر گرفته بود ... و اگر زنده بود ، اگر میماند....ما اکنون به جای هشت خواهر وبرادر، حداقل سی و شش برادر و خواهر بودیم !

بیچاره مادرمان چکار میکرد ! ؟


جزئیات دوران کودکی را چه کسی بیاد دارد ، که من داشته باشم ؟! ...

اما میدانم تا هنگامیکه پدرم بود ، سفره ما ، افتخار آشنایی با گرسنگی را پیدا نکرد .

هنوز پدرم زنده بود که ما از دامنه « الوند » دور شدیم.... رفتیم « اراک » ...

(پدرم به تجارت فرش اشتغال داشت ،گمان میکنم کارش ایجاب کرده بود که ما را به اراک ببرد ) ...

...و دراراک بود که « ویگن » - برای نخستین بار – با یکی از تراژدی های بزرگ زندگی خود ، روبرو شد

بعد از ظهر یکی از روزها ، همه خواب بودیم که ویگن را ، آب برد ...

که میداند ؟...شاید حنجره ی « ویگن » - زیروبم های عاشق آفرینش را – مدیون زمزمه ی امواج رودخانه ایست که در شش سالگی او را برد ...

شاید ویگن زندگی خودش را - زندگی شهرتش را – مدیون آن چند دقیقه ایست که موقتا در بستر رود خانه ، مرد ...رودخانه ای که ویگن را برده بود ، به دو قسمت تقسیم میشد .... قسمتی از آن

، سنگ آسیایی را میچرخاند ... قسمت دیگرش به زندگی اشرافی یکی از ملاکین بزرگ اراک ، صفای بیشتری می بخشید : از باغ مفصل یک ملاک مفصل رد میشد ....

اگر « ویگن » با گرسنگی آشنا نبود ... با باغ بیشترآشنایی داشت رودخانه هم ، لطف کرده بود و اورا به آشنایانش رسانده بود ... به درختها ....

و ، انجا در آن باغ – باغبان پیر ، ویگن را از مرگ حتمی نجات داده بود و نگذاشته بود که کرامت زمزمه ی امواج رودخانه ، نسبت به حنجره ی فردای ویگن ، حرام شود ...

« ویگن » از مرگ نجات پیدا کرد ...اما گمان میکنم – تا شش سال پس از آن هر روز – تقریبا یک بار – غش می کرد ... دندانهایش چنانکه گویی خیال جدا شدن از تنش را دارند ، به تنجی سرسام

آور دچار می شدند ....

بیچاره ویگن – چه روزهای مرارت باری را در دوران کودکی از سرگذراند ...

و بیچاره تر از ویگن مادرم .

خدا میداند که تا « ویگن » را – دوباره ویگن کرد – چند بار بی سر و صدا مرد .

نمیدانم – چه شد که روی همرفته یک سال بیشتر در « اراک » نماندیم...

ویگن بقیه دوران مرگ مکررش را در « بروجرد » گذراند ...

در بروجرد : همانجا که پدرم سی و نه سالگی ، علی رغم هیکل ورزیده و سلامت و بیچون وچرایش – با یک " سینه پهلوی " ساده ، پیوندش را برای همیشه با زندگی گسست ...

در « بروجرد » بود که پدرم – به فرمان سرنوشت – نا بهنگام تر از آنچه انتظار میرفت ، به خواهران و برادرن خودش پیوست ...

.... به هر حال از آنروزی که پدر ما مرد ، از همان روز که یک صلیب گمنام – پدر نازنین ما را – در جوار کلیسایی گمانم در راه بروجرد – ملایر ، زیر خروارها خاک ، مصلوب کرد ، آفتاب زندگی ما هم ،

در سپیده دم بیدار از آرزوهایمان ، غروب کرد .

وبعد از آن هرچه بود ، درد بود .درد بی پدری ..درد بی ....

بعد از آن هر چه بود حسرت بود ، آه بود . احتیاج بود و دربه دری ... و دریغ که من و ویگن ، وقتی پدر ما مرد ، آنقدر بی خبر از دو جهان بودیم ، آنقدر بی خبر و کوچک ، که حتی با یک قطره اشک ،

ترانه ای به نام « لالایی » برای خواب ابدی پدر نازنینمان نسرودیم ....

به ما هیچ نگفتند که او مرده است .... به ما گفتند که یو به سفری دور و دراز رفته .

ما هم بچه تر از آن بودیم که بفهمیم « سفر دور و دراز » یعنی چه؟ ...

افسوس ....هزار افسوس

و افتخار پیدا کرد ...

منظورم از سفره ماست .... افتخار آشنایی با گرسنگی را پیدا کرد ...

اینکه می گویم « افتخار » تصور نکنید با کنایه میگویم ..... نه ! .... به خاک از یاد رفته ی پدرم نه ! ....سفره ای که با گررسنگی حداقل برای یک مدت محدود آشنا نبوده ، به درد مهمانخانه میخورد ،

نه به درد خانه !

...وکشیدیم بار گرسنگی را شهر یه شهر ، خانه به خانه ...

و سر کشیدیم شرنگ می شهدآفرینش را، پیمانه به پیمانه

دیگر دستمان به الوند نمیرسید ، تا از او – از عظمت او – برای نجات استعداد گرسنه ای که داشتیم ،کمک بگیریم ...دیگر دستمان به دامن الوند نمیرسید ، تا فرداهای سیاه را ندیده به خاطر خوش

دیروزهای سپید ، سر بر دامن برف پرورش بگذاریم ...و بمیریم ...

نه تنها الوند....اصلا دستمان به هیچ جا نمیرسید ...

.... وهیچ نفهمیدیم چطور شد که یکباره – خود را در زادگاه « ستار خان » یافتیم ...

« نان » ما را به آنجا کشانده بود ....

و نان آور ما ، برادر بزرگ ما « زوان » بود ... « زوان » یک مرد.....یک انسان

آه ! ...ای مردان واقعی روزگار !

ای انسانهای گمنام ! ....

نام نام آوران روزگار – به پاس گمانمی بی جهت شما بر نام آوران روزگار حرام باد .

این مرد 16 ساعته .... 16ساله نمیگویم ... تازه « ساعت » هم بیخود گفتم « ثانیه » صحیح تر است ....

....این مرد ...این « زوان » چقدر به ما محبت کرد

محل کارش نزدیک دهی بود به نام « برج » نمیدانم کدام سمت « مراغه » ...دهی زیبا ، سبز و سراپا صفا .

با مردمی پای تا سر سادگی و انسانیت .

حیف دهات نیست و دهاتی ها ؟!

خاک بر سر شهر و دیوارهای آفتاب گیرش !...

سلام بر هر پرنه گمنام ، با ناله ی شبگیر آفتاب گیرش !...

سلام به صفای دهات ! ...

...سلام به دهات : طبیعی ترین تکیه گاه طبیعت انسانی ...

ما هشت بچه بودیم – رویهمرفته 81 سال داشتیم ....

شانزده سال از 81 سال از آن خود « زوان » بود

به عبارت ساده تر ، یک پسر 16 ساله ، بار پرورش یک جمع 65 ساله را ، به دوش گرفته بود .

اول تابستان بود که وارد « برج » شدیم ....

سه ماه تابستان را زیر سایه ی زوان و مادمان – با خر سواری ها ...ازکول یکدیگر پریدنها ودنبال پروانه های وحشت زده ، دویدن ها ، با خنده های مستانه در پهنه ی چمن ها ....با استفاده از بازی

انور آفتاب . با علفهای بیصاحب دمن ها ... با کتک خوردن ها . کتک زدنها گذراندیم ....

.... دوران کوچ کردنها شروع شده بود .

دوران کوچ کردنها و پوچ کردنهای زندگی .

خدا میداند با چه فلاکتی ، مادرما و سرپرست ما « زوان » ، ما را به « مراغه » رسانیدند.

وه ! چه غم انگیز است ، چقدر اسف بار و غم انگیز است ، قیافه مادری که هشت بچه ی یتیم – در ماتم زدگی پاره دامن شب گرسنگی ها ، دیده شان به دست خالی او دوخته شده است ! ....

آخ اگر میدانست

منظورم ویگن است .. اگر میدانست که « استالین » در اوج تصفیه های خونین سالهای 1936 – 1938 ، گیتاری برای او تهیه میبیند که طنین پرداز تک نغکه های دوران کودکی او باشد ...

گیتار را استالین به خانه ما فرستاد

...گیتار را جوان برازنده ای به نام « باریس » با خود به آیانه ی تهی از دانه و بیگانه به ترانه ی ما آورد ...

« باریس » از کسانی بود که چون هزاران ایرانی مقیم « روسیه » توانسته بود . با مصیبتی توانفرسا ، جان خود را از تصفیه های خونین نجات دهد و به زادگاه خود پناه آورد .

وتصادف روزگار باریس را – خودش را نه – قلب باریس را – به تب طپشهای عشق خواهر بزرگم « هلن » دچار ساخت ....

و همراه با این فراری زندان استالین بود که گیتار – با نغمه های شب زنده دار ، پنجره های بسته ی حنجره ی ویگن را به سوی آفتاب باز کرد ...

در مراغه بود که « ویگن » برای نخستین بار « ویگن شدن » آغاز کرد .

من نمی دانم در قاموس بشری دردناکتر ، غم انگیز تر و شکننده تر از « فقر» کلمه ای یافت می شود ؟!....

تصور نمی کنم ...نمی توانم تصور کنم ... واین گناه من نیست ، این گناه بشریت است

و در کلبه ی فقر ، کلبه ای که سفره اش کفن نگا ه های گرسنه است ... نمغه گیتار ، چه طنینی

می تواند داشته باشد ؟! ...

خواهش میکنم ...

از شما که این سرنوشت بی سرگذشت را میخوانید ، نه !.... از اشکهای خودم

از اشکهای نود و پنج در صد فراموش شده ی خودم ... خواهش میکنم که تا دستور ثانوی ، فرو نریزند...!

از اشکهای پنج در صد فراموش شده خودم . خواهش میکنم که به احترام شیرمادرم – تا هنگامی که حوصله دارند ...تا هنگامی که حتی حوصله ندارند ، فرو نریزند ...

من ، وظیفه سنگینی را به عهده گرفته ام ....وظیفه سنگینی به نام هیچ ! ...

وظیفه سنگینی به نام پوچ ! ...

تصور نکنید که « پوچ » تصور کردن ، آسان است ...

و تصور نکنید که « هیچ » از « پوچی » هراسان است ...!

انسان درست هنگامی بزرگ می شود که صمیمانه احساس می کند ، هیچ است ...

انسان درست هنگامی از کشیدن بار خجالت ، خجالت میکشد ، که صمیمانه احساس میکند که حتی هیچ - یعنی بزرگترین و قابل لمس ترین حقیقتها پوچ است .... افسوس ...

اشکهای من خواهش مرا پذیرا نمیشوند ...

سراپا اشکم .... یک دسته اشک ...

یک دسته اشک که دلش میخواهد – به جای یک دسته گل – بر تابوت انسانیت ازیاد رفته ، لنگر بیاندازد ....

خاک بر سر خاک !

ای خاک بر سر خاک ، که اجزه می دهد ، بشر با فروتنی بی تکلفش فخر فروشد

ای خاک بر سر خاک ...

که به جای خون تاک ...

خون خودش را ، خون فرزندان خودش را ، می نوشد ...

...اما خاک – به جای خون تاک – خون آفتاب را – خون فرزندان آفتاب را می نوشد ...

و دریوزه ی بشرافتخارجو ، در برهوت ایده آل بشری ، به خاک ، فخر میفروشد .م...

ودر خانه ما – آن کلبه ی بی پناهی که خودش تصور میکرد ، خانه است از آفتاب خبری نبود در آن دوران المبار هیاهوی همه گیر ، ناله محزون یک گیتار شبگیر ، به چراغ کم نور کلبه ی ما میگفت

که : « باور کن ... تو آفتابی ! ... »

اما چراغ خانه ما – مادر ما – میدانست که آفتاب خانه ما – پدر ما- در یک گوشه پرت بین راه « ملایر » و « بروجرد » غروب کرده است ...

چراغ خانه ما-مادر ما – میدانست که زندگی ما را ، چون زندگی هزاران ، صدها هزار کدک یتیم ، مرگ ، در بن بست چراگاه « چرا » ها مصلوب کرده است

آخ ... بیچاره ماما ...

نمیدانم این روزها « مراغه » چه قیافه ای دارد ؟!...

اما آن روزها ......

کریستنه بود

اسم آن دختر ...اسم آن عشق نخستین « کریستنه » بود ...

آخ کریستنه ! ...اگر بدانی در آن روزهای همه عشق ، آن عشق آسمای ...

و در آن شبهای همه اشک ... آن اشک های پنهانی ...

من با آواز ویگن...

با ساز ویگن ....

خواننده ای که آنوقتها هیچ تصور نمی کرد حتی برای نا سزاگفتن ، کسی نام او را بخواند ...

من با آواز این بچه بزرگ که نامش ویگن است ...من چقدر به خاطر تو گریه میکردم ...

آخ ...اگر بدانی

اگر میدانستی ...

هیچکس نمیدانست ...چز این نیم موسوم به « کارو » ویک نیم دیگر « ویگن »...

من و ویگن ننمیدانم چرا از همان دوران آنسوی جوانی ، اینچنین دیوانه وار همدیگر را عزیز میداشتیم ...

ویگن دلش برای قلب من – قلب عاشق من – قلبی که اصلا حق نداشت در گیر و دارآن فقر و فلاکت پر برکت – از سینه من به سوی سینه « کریستنه » - حرکت کند ...می سوخت ...

تبریز !

ای شاهگلی تبریز ! ... یادت هست ، چقدر آب آن استخر فریبایت را ، هم آهنگ با تک تک « نت » هایی که از گیتار ویگن پر میگرفتند ، با اشکهای خودم نوازش میدادم؟!..

تو « شاهگلی » عزیز ... شاید گرفتاریهای روزگار، آن روزگاری که من شاهد بودم ، با تو و با تبریز چکار کرد ، از یادت برده باشد ....

هم ویگن را ، هم اشکهایی که منبه تو تحویل میدادم ، به امید آنکه اگر روزی « کریستنه » من – کریستنه نازنین من – به دیدارت آمد ، به دیدگانش که هرگز برای من اشک نریختند ، تحویل بدهی

...

اما من تو را – تبریز عزیز تو را که گهواره ی آواره ی خیلی از مردان بزرگ روزگار بوده است ، تبریز تو را که در خیلی از سالها ، خیلی از دوران المبار ، خواب آرزوی هیچ کردن ایران را ، از چشم حریص

قداره کشان روزگار ربوده است ...هرگز از یاد نخواهم برد.....

گوش کن : ای خواننده ناشناس که روحم سپاسگزار لطفی است که دورادور با خواندن این سرگذشت بی سرنوشت ، زیر پای قلب من میریزی ...


گوش کن ...!!

گوش کن ...من هنوز آنقدر عاجز نشده ام که دروغ بگویم . اگر- خدای نکرده – روزی کسی – نفسی – هوسی ، مجبورم کند دروغ بگویم ، من – با کلی افتخار – وبدون تردید – علی رغم فرداهای

بی پدر سه فرزندی که دارم – سینه پیش – پیشانی فراغ ...میروم

میدانید کجا ؟!...

زیر سنگ ...!!

من سالها روی سنگهـــا خوابیده ام

به پاس لطف سنگها – آن روز از سنگها خواهم خواست که تا ابد روی من بخوابند!!!

بلی .... راست میگویم ، که ما – من و ویگن – مدتها در تبریز، مشترکاً یک شلوار داشتیم و یک جفت کفش ...عجیب است ! ...با همه ادعایم اینجا کمی دروغ گفتم : اجازه بدهید دروغم را پس

بگیرم !

من و ویگن مشترکا یک « کاریکاتور شلوار » داشتیم و یک جفتکفش عصبانی که اغلب اوقات پاهای ما خارج از کفش به سر میبردند ...

و آخ که این انگشتان پاهای ما ، از کفشهایی که هیچ عصبانی نبودند ، چقدر تو ری خوردند ...

هم اکنون که دارم ادامه این سرگذشت بی سرنوشت را برای شما بازگو میکنم ...

هم اکنون ...دلم آنچنان گرفته است که گویی همه ابر ها را – همه هر چه ابر – از روز تولد زمین قبرها ... از روز تولد آسمان ابرها درهفت آسمان خدا وجود داشته است ، فشرده اند .

و فشرده ابرها را – به نام مستعار « قلب » در سینه صاحب مرده ی منجای داده اند

قلب من هم اکنون – گور بینام و نشان خاطراتیست که به قول هاکوپ هاکوپیان شاعر آزاده ارمنی : « گم نشده اند ... گر چه مرده اند... »


شبها ، در اتاق ما ، تنها اتاقی که داشتیم ، محشری بر پا بود .

شبها اتاق ما- اتاق عریانی که داشتیم ، عین کندوی عسل بود

کندویی که زنبور عسل داشت ، اما عسل نداشت .

هر یک از ما – به ترتیب سنی که داشتیم ، یک کلاس از دیگری با لاتر بودیم ... و آنوقت ، شبها را مجسم کنید ... هشت تا بچه عاصی را مجسم کنید که شب هنگام ، در یک اتاق – در یک برهوت

قاب کرده ... دو تا ، دراز کشیده ، یکی به طاقچه پریده یکی ناپلئون وار قدم زنان ، زکی زمزمه کنان ، درس خود را از یر میکند ...

تلخ ترین خاطره ای که من از آن شبها دارم ، اعتراضی بود که مادرم یک شب به من کرد ؛ من تازه شروع کرده بودم فرانسه یاد گرفتن ... و میدانیم که کتاب اول همه ی زبانها با کلماتی از قبیل : «

آب ، نان ، درخت ، گاو ... » مشحون است .

شاید 99 درصد از شما که این سرگذشت بی سرنوشت را میخوانید به زبان فرانسه آشنایی دشته باشید . مجبورم به خاطر آن یک در صد که آشنا نیست ، با کمال معذرت – توضیح مختصری

بدهم :

« گاو» به زبان فرانسه میشود « لاواش» ...

یک شب که من مرتب برای ازبر کردن این کلمه – لاواش – لاواش .. میگفتم ، مادرم آهسته به من نزدیک شد ... و میدانید چه گفت ؟! ... آخ کاش به یاد م نمی آمد ... همه روحم تبدیل شد به یک

قطره اشک ... باور کنید تمامی روحم شد اشک ...

مادرم گفت : کارو ! این لواش ، لواش صاحب مرده را کم پهلوی این بچه های گرسنه تکرار کن !

نمی دانم از خجالت این گفته فراموش شدنی مادرم بود ، که یکباره وضع ما دگر گون شد ...

نان ، با پای خودش به سراغ ما آمد و در آن برهوت قاب کرده یا تابوت نه نفره را که ما در آن «زندگی» میکردیم کوبید...

با تشکر از حسین عزیز

F l o w e r
01-09-2008, 14:01
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :


1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



افسانه ی من : گفتم که بیا کنون که من مستم ، مستئد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تکیه بر جای خدا : شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
درد : من اگردیوانه ام با زندگی بیگانه ام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
زبان سکوت : یک ساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سرشک : پرسیدم از سرشک که سرچشمه ات کجاست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سرشک بخت : دردا که سرشک بخت شوریده ی من ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شراب و آب : گفتم که چیست فرق میان شراب و آب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ناز : گفتم که ای غزال چرا ناز می کنی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نام شب : من اشک سکوت مرده در فریادم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نه... من دیگر نمی خندم : نه من ديگر بروي ناكسان هرگز نمي خندم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هست و نیست : از باده ی نیست سرخوشم ، سرخوش و مست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هذيان يك مسلول : همره باد از نشيب و از فراز كوهساران ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
یك با یك برابر نیست : معلم پای تخته داد می زد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

Mist
01-09-2008, 14:08
سرشک

پرسیدم از سرشک که سرچشمه ات کجاست ؟
نالید و گفت : سر زکجا ؟ چشمه از کجاست ؟
لبخند لب ندیده ی قلبم که پیش عشق
هر وقت در ز خنده زدم گفت : نابجاست

Mist
01-09-2008, 14:09
سرشک بخت

دردا که سرشک بخت شوریده ی من
چون حسرت عشق ، مرده بر دیده ی من
اشکم همه من ، اشک تو چون پاک کنم ؟
ای بخت ز قعر قبر دزدیده ی من

Mist
01-09-2008, 14:09
شراب و آب

گفتم که چیست فرق میان شراب و آب
کاین یک کند خنک دل و آن یک کند کباب
گفتا که آب خنده ی عشق است در سرشک
لیکن شراب نقش سرشک است در سراب

Mist
01-09-2008, 14:10
هست و نیست

از باده ی نیست سرخوشم ، سرخوش و مست
بیزارم و دلشکسته ، از هرچه که هست
من هست به نیست دادم ، افسوس که نیست
در حسرت هست پشت من پاک شکست

Mist
01-09-2008, 14:10
ناز

گفتم که ای غزال چرا ناز می کنی ؟
هر دم نوای مختلفی ساز می کنی ؟
گفتا به درب خانه ات از کس نکوفت مشت
رودی سکوت محض ، تو درب باز می کنی ؟

Mist
01-09-2008, 20:03
نام شب

من اشک سکوت مرده در فریادم
دادی سر و پا شکسته در بی دادم
اینها همه هیج ، ای خدای شب عشق
نام شب عشق را که برد از یادم

Mist
01-09-2008, 20:03
تکیه بر جای خدا

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم

در آن یک شب خدایا من عجایب کارها کردم

جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی

ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم

کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را

سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم

خدا را بنده ی خود کرده خود گشتم خدای او

خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم

میان آب شستم سهر به سهر برنامه پیشین

هر آن چیزی که از اول بود نابود و فنا کردم

نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم

کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم

نمازو روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم

وثاق بندگی را از ریاکاری جدا کردم

امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب

خدایی بر زمین و بر زمان بی کدخدا کردم

نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی

نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم

شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم

به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم

بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم

خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم

نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال

نه کس را مفتخور و هرزه و لات و گدا کردم

نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران

به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم

ندادم فرصت مردم فریبی بر عباپوشان

نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم

به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر

میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم

مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را

نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم

نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد

به مشتی بندگان آْبرومند اکتفا کردم

هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد

نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم

به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک

قلوب مردمان را مرکز مهر و وفا کردم

سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم

دگر قانون استثمار را زیر پا کردم

رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم

سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم

نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت

نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم

نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم

نه بر یک آبرومندی دوصد ظلم و جفا کردم

نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری

گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم

به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت

گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم

به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون

به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم

جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض

تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم

نگویندم که تاریکی به کفشت هست از اول

نکردم خلق شیطان را عجب کاری به جا کردم

چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد

نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم

نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم

خلاصه هرچه کردم خدمت و مهر و صفا کردم

زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن

چو از خود بی خود بودم ندانسته چه ها کردم

سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار

خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم

شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم

خداوندا نفهمیدم خطا کردم ....

Mist
01-09-2008, 20:04
زبان سکوت

یک ساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
فریاد کشید : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمی زنی ؟
گفتم : نشنیدی ؟ .... برو

Mist
01-09-2008, 20:05
افسانه ی من

گفتم که بیا کنون که من مستم ، مست
ای دختر شوریده دل مست پرست
گفتا که تو باده خوردی و مست شدی
من مست باده می خواهم ، پست
یک شاخه ی خشک ، زار و غمناک ، شکست
آهسته فروفتاد و بر خاک نشست
آن شاخه ی خشک ، عشق من بود که مرد
وان خاک ، دلم ... که طرفی از عشق نیست
جز مسخره نیست ، عشق تا بوده و هست
با مسخرگی ، جهانی انداخته دست
ایکاش که در دل طبیعت می مرد
این طفل حرامزاده ، از روز الست
صد بار شدم عاشق و مردم صد بار
تابوت خودم به گور بردم صد بار
من غره از اینکه صد نفر گول زدم
دل غافل از آنکه ،‌گول خوردم صد بار
افسوس که گشت زیر و رو خانه ی من
مرگ آمد و پر گشود در لانه ی من
من مردم و زنده هست افسانه ی عشق
تا زنده نگاهدارد افسانه ی من
افسانه ی من تو بودی ای افسانه
جان از کف من ربودی ، ای افسانه
صد بار شکار رفتم دل خونین
نشناختمت چه هستی ای افسانه

Mist
01-09-2008, 20:05
درد

من اگردیوانه ام
با زندگی بیگانه ام
مستم اگر یا گیج و سرگردان و مدهوشم
اگر بی صاحب و بی چیز و ناراحت
خراب اندر خراب و خانه بر دوشم
اگر فریاد منطق هیچ تأثیری ندارد
در دل تاریک و گنگ و لال و صاحب مرده ی گوشم
به مرگ مادرم : مردم
شما ای مردم عادی
که من احساس انسانی خودرا
بر سرشک ساده ی رنج فلاکت بارتان
بی شبهه مدیونم
میان موج وحشتناکی از بیداد این دنیا
در اعماق دل آغشته با خونم
هزاران درد دارم
درد دارم

MaaRyaaMi
21-11-2008, 16:58
معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود
ولی ‌آخر كلاسی ها
لواشك بین خود تقسیم می كردند
وان یكی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنكه بی خود های و هو می كرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای كز ظلمتی تاریك
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یك با یك برابر هست
از میان جمع شاگردان یكی برخاست
همیشه یك نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند
و او پرسید
گر یك فرد انسان واحد یك بود آیا باز
یك با یك برابر بود
سكوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یك فرد انسان واحد یك بود
آن كه زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانكه قلبی پاك و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یك فرد انسان واحد یك بود
آن كه صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده كه می نالید
پایین بود
اگریك فرد انسان واحد یك بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یك اگر با یك برابر بود
نان و مال مفت خواران
از كجا آماده می گردید
یا چه كس دیوار چین ها را بنا می كرد ؟
یك اگر با یك برابر بود
پس كه پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا كه زیر صربت شلاق له می گشت ؟
یك اگر با یك برابر بود
پس چه كس آزادگان را در قفس می كرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یك با یك برابر نیست

Ghorbat22
08-12-2008, 05:58
حتي تصورش امکان نا پذير است !... در بيست وهشت سالگي، بدون احساس کوچکترين نا سلا متي



انتظار مرگ بلا فاصله کشيدن!...



باور کنيد با شما هستم شما اي کساني که سعادت بشري را در سياه چال جهل و بي خبري زنجير کرده ايد باور کنيد ، من با سالهايي که طبيعت به من داده است، بيست و هشت ساله ام .. اما برطبق سالهايي که گرسنگي و



فلاکت ملت من به من دادن!دويست و هشتاد سال دارم !.. واي از اين زندگي1..در دويست و هشتادمين سال



زندگي خود، يعني همين امشب من احساس مي کنم که رفتني هستم ..و من که رفتني هستم مي دانم که پس از مرگ من هيچکدام از کسان من ،و دوستان واقعي من ، قدرت به خاک سپاري منو ندارند!...بنابر اين حساب من با گور کن قبرستان پاک است!...



گور کن:انسان تيره بخت تيره روزي،که خوراک فرزند لختش ، شيون کلنگ فرو رفته در خاک است...اما ميدانم که پس از مرگ من ثروتمندي از ميان ثروتمندان شهر ما پيدا خواهد شد،که لاشه ي مرا بخاطراضافه کردن شهرتي بر شهرتهاي کذايي خود، به خاک بسپارد!...



اما نه اي ثروتمندان محترم ! لطفا مرا با پول خود به خاک نسپاريد!... لاشه ي مرا با کارد آشپزخانه رنگ ورو رفته مان، که قلم تراش شبهاي نويسندگي من است ،در هم بدريد! و پاره هاي سرگردان لاشه مرا در پست ترين نقاط اين شهر،به سگها بسپاريد!...من ميخواهم از لاشه ي من چند سگ گرسنه سير شود..شما آدمکهاي کمتر از سگ،که هيچ انسان گرسنه ي از درگاهنان سير نشد!...



فکر ميکنم وصيت نامه من همين جا خاتمه پيدا ميکند... ولي نه من کلي حرف دارم ..مي خواهم در واپسين دم زندگي،اين زندگي که همش، شکست بود پشت شکست!جنون پشت جنون!مرگ پشت مرگ !اين زندگي شالوده ي بخون آلوده ي تن فرسوده بد فرجامم ، که درخت بي ريشه اي بود، فاقد بارو شکسته شاخ و پژ مرده برگ:در واپسين دم اين زندگي ميخواهم کمي حرف بزنم !...



با چه کسي براي چه کسي اين را نمي دانم ..آنچه مسلم است ،بايد به فرمان اين قلب پير و بيمارم ،به هر زبان که هست نظم يا نثر، بدو خوب، هر چه در دل دارم ،در آخرين لحظات ، آخرين پرده ي اين درام وحشت انگيز ،بسرو روي مفسده جوي آسمان بزنم !..



من امشب مهمان خانه خانه گم کرده ي آسمان و مهماندار مردگان بيصا حب زمينم !.. و علت گم کردن راه سرائي که من در آن براي هميشه مخمانم ، اينست که ميزبان محترم من ، نقشه ي راه بقول افسانه پردازان پشت هم انداز ، نقش بسته است برجبينم . و اين گناه من نيست که نميتوانم ، بدون داشتن آينه، پيشا ني خود را ببينم ..و به آينه هم نميتوانم نگاه کنم ،چون حاضر نيستم ، حتي براي يک لحظه ي فاني ، جفتي چون خودم ، ديوانه و ديوانه پرست ، براي خود بيافرينم !...



هم زمين مرا ميشناسد هم آسمان.. نه مريد اين بودم نه عبيد آن!سپيدي آنرا در سياهي اين ميجستم و سياهي اين را در سپيدي آن...ولي در آخرين لحظات زندگي من ،هيچ کدام از اينها مطرح نيست:تنها يک موضوع مورد نظر است...و من فرمان ميدهم که اي عقلا .. اضافه کنيد ..شماره ي ديوانگان من احساس ميکنم که وصيت نامه ي خود را در عين ديوانگي مينويسم و اين .. سعادت من است اگر عاقل بودم خجالت مي کشيدم حرف راست بزنم ولي ديوانه ام و بنابراين نسبت به هرچه مربوط به عقل است و دروغ یکباره دیوانه ام



من می میرم ... اما مرگ من مرگ زندگی من نیست ، مرگ من انتقامی است که زندگی من از جعل کننده نام خودش را می گیرد من می میرم تا زندگی زیر دست و پای مرگ نمیرد مرگ من عصیان یک زندگی است که نمی خواهد بمیرد در تمام مدتی که زندگی کردم، قسم به سردی این تابوت سردم ، قسم به این روح آواره ایی که بر سر خود می کوبد، در سرگردانی این تن مرده بی کفنم ...



در سراسر زندگی، حتی یک لحظه نتوانستم به خودم بقبولانم که این موجود زنده ای که با پای من، به جای من، برای من راه می رود، منم! و من اینک با مرگ نابهنگام خود می خواهم گور سایه ای را که در سراسر زندگی دنبال من بوده است و مربوط به تن من نیست در سایه خاکی که مربوط به تن من است بکنم! زندگی من یک کاسه خون بود یک کاسه خون بی دریغ که زیر پای هوس نامردان شکست زنگی من پس مانده خاکستر آتش کاروان مرگ بود خاکستری که در بستر یک شب نومید بر سر ایده آل شوریده سرم نشست. زندگی من شب بود شب سحر نامیده، سحر دمیده سحر ناپذیر ورق بر باد رفته ای بود به طراوت شیرازه گسیخته یک زندگی فقیر زندگی من تازیانه سکوت بود بر ستون فقرات فریاد... فریاد... سکوت ناپذیر یک مشت احساسات عاصی زنجیر گسل پا به زنجیر...



زندگی من ، طپش قلب شرم بود. ولی:شکستند



نفس های نفس سوز زمانه،زمانه...



در این صحرای زجر بیکرانه .



بزور پول و ضرب تازیانه!..



طپش را ،در دل شعره شکستند.و بستند



ولی دیوان من، در خدمت کار



سر اشعار من ،رقصنده بر دار



زپشت میله ی زندان افکار



سبکخیز و سبکبال و سبکبار



برای ملتم :هنگامه میکرد



بزعم پاسداران شب و روز



بعمق سینه های خالی از نور



چو خورشید حقیقت ،لانه میکرد..



بهر جا لا نه ای از یاس میدید



بفرمان زمان ،ویرانه میکرد



سرشک تلخ شب را ،در تب روز



به لبخند ظفر ،دیوانه میکرد



کنون افتاده در این بستر سرد..



زعشق و ایده آل زندگی ،طرد



نفس پژمرده و گیج..



اسیر پوچ و در پوچی چنین هیچ



نمی دانم چه می خواند بگوشم



شب ظلم ،که در تا بوت یک مرگ



فشار آورده اینسال روی دوشم ..



و این کیست ؟..



خدایا کیست این بیوه زن مست؟



صبوحی باده ی صد ساله بردوش..



سیاه از بپا یک رنگ و یک دست..



که چون سوز...



چو سوز سردسازی زخمه بر زخم



پناه آورده بر شعر ترمن..



بسنگ قبردیوانه ام ،نشستند



و هر چه داشتم در زندگانی



زشوروایده و عشق و جوانی..



شبی ،افسرده از درد نهانی



زدنیای وجود من رمیدند



و ماتمزا و خونین پیکر ولال...



دو صد فریاد حسرتزا وخاموش



بهربال



بسوی گور ناکامی پریدند



ودور از من فرئ غلطیده در خاک



در این خاک حقیقت سوز نا پاک



ندیدند.. چسان زار..



چسان در گیر ددار یک شب تار..



گروهی کرکس بدمست خونخوار..



فسرده پیکر عمرم دریدند!..



چنین بود..



از آن روز ازل، روزم چنین بود..



عنان در چنگ عشق آسمانی..



زمان بر سنگ سرد بی زبانی..



زمین تار زمان تار..



نشاطم شیون باد خزانی..



حیاتم :پیری قبل از جوانی..



سیه زنجیر فقر تیره بر دست:



اسیر این محیط ظالم پست



از ان روز ازل ،روزم چنین بود..



چنین بود .. چنین هست..



و چون شعرم شده خاکستر سرد..



به سر میکوبد خاکستر من !



توئی مادر ! خداحافظ .. که مردم



نمیدانم در این دیدار آخر؟



حلالم میکنی ،شیری که خوردم!



و من که بنا بوددر وصیت نامه خود هر چه دلم خواست بکنم،در اینجا موقتا بشعر خاتمه میدهم .. و میروم سراغ نثر..من امشب برای نخستین بار گریه می کنم ..



طبیعت ،امشب برای نخستین بار گرانبها ترین چیزها را که درد من خود دارد بمن هدیه است..گرانبها تر از اشک درد من طبیعت هیچ نیست...تا گرانبها ترین چیزها را از انسان نگیرد، اشک به نخواهد داد..از من گرفت و به من داد.. جوانی من رفت جوانی من مرد..بچه بودم هنوز که جوانی من رفت ، هنوز بچه بودم که جوانی من مرد..من ای انسانهائیکه در این محیط حیوان پرست،هیچ کس انسان بودن شما را قبول ندارد... باور کنید من انسان بودم .. من در شکستگی قافیه ی اشعارم ، برای هر انسان زبان شکسته ای ، زبان بودم من در گرسنگی انگیزه های احساسات انگیز آخرینم ، برای هر انسان گرسنه ای نان بودم ..



و من مردم ... وقلب زمین زندگی من ، بخاطر زندگی ای که نداشتم چاک برداشت و آسمان آرزوهای بیکرانی که داشتم توشه ی کاروان امید های نومید شده ای ،که من در دهلین سرای تا ریکشان راه نداشتم از چاک آن زمین برداشت...من مرده ام و کفن من پرچم عزائیست که مرگ من پس از غالب شدن بر زندگی من بر گور خودش ، خودش نه ، بر گور سايه خودش که زندگی من بود بیفراشت



در سراسر زندگی کوتاهی که داشته ام به عنوان شاعر همه اشعار نسروده و عصاره ی فریاد همه ی تخیلات در بستر شعر عمیقتر از خیلی شعرا احساس میکردم : حسرت مرغکان پر بال ریخته ی لانه بر شاخسار مرگ آویخته ی در قفس مرگ مانده را من بودم که در عصر خودم میان همه ی بلبلان گل پرست!همراه با مشتی شاعر انسان دیگر ،بخاطر خاری خارها اشک میریختم و سر میدادم همه ی سرودهای نا خوانده را در سراسر زندگی ای که نداشتم .. نه غصه ی غمگساری داشتم که بخاطر من برای خدایان زبان نفهم زمینف ترجمه کند زبان مرا ! و نه چشمه امیدی که در امواج سر گردانش خاموش کنم آتش شعله ی امید شکن درد بی پا یان مرا..پای تلاشم را سردمداران مجمع مردگان ، با بسر خرافات شکسته بودند ،وجز دریای سرشک ،سرشک حسرت وناکامی ،از دست این محیط،که تمام ---- بازانش خود ---- اند همه دریاها را در تاریکی وجودم یخ بسته بودند ، همه جا تاریک همه چیز تاریک تاریکی بود و مرگ یخندان بود وسوز گرسنگی بود و تهمت نا روا وبدتر از همه نا چاری ... نا چاری...



در سراسر زندگی که نداشتم اینها بودند یاران وفادار من من که یک قطره عرق سرد بودم بر جبین چین در چروک در چین فقر و نداری..من که جمله ی نا تمامی بودم گمگشته در فصل ناتمامی از یک داستان لا یتناهی من که دیده ای گناهکار بودم بر کاسه ی چشم جمجمه ی تو سری خورده ی بیگناهی نمی دانستم چکار کنم .. نه در زمین مکانی داشتم نه در آسمان پناهی بهر جا رو میکردم بهر چه خو میگرفتم پستی بود مستی بود نفع پرستی بود خود فروشی بود و مردم فروشی بود خانه خرابی و خانه بدوشی بود درد بود خاک بود و سیاهی!و من باین وصف روزگار خود گذرانیدم و در وصف این روزگار باین روز وصف ناپذیر مرکب پاشکسته ای زندگی خود را به سر زمین پا به آسمان وسر به زمین مردگان راندم .. و برای نخستین بار در زندگی شلوغ و پر هیاهوی خود خودم با خودم در پوست خودم، تنها ماندم! و حال این موجودی را که اینطور خون بعروق یخ بسته و طپش دردل شکسته می بینید من نیستم ..اصولا بشر نیست .. باور کنید..



سر گذشت من سر گذشتی بود که اشتبا ها از سر من گذشته بود و سرنوشت من سرنوشتی بود که آنکسیکه جای کاغذ را بلد نیست و بر سر ما چیز مینویسد! اشتباها بر سر من نوشته بود..و من در سر نوشت خود سر گذشت خیلی از انسانها را دیدم .. واز سر گذشت خود درباره ی خیلی ازسر نوشتها خیلی چیزها شنیدم .. و از همه ی اینها و از همه ی آنها ..آه..فریاد ، باور کنید انسانها .. خیلی چیزها فهمیدم..



فهمیدم که در همه هر جا که زندگی مردم بر مدار پول میچرخد،باید خر بود و خر پرست باید فاحشه بود و پرچم جاکشی در دست باید تو سرس خورد و مرد.. وتو سری زده نشست باید نمک خورد و با کمال بی... نمکدان شکست،باید از راست نوشت و از چپ خواند از عقب نشست و از جلو راند!



و سرنوشتها و سر گذشتها سر نوشتها در قالب سر گذشتها و سر گذشتها درتا بوت سرنوشتها بمن یاد دادند که هر کس اینچنین نبود اگر چه خیال میکردکه هست واگر چه واقعا بود ولی پای در گل رسوائی از کار افتادوفرو ماند ومن از پا افتاده و ماندم .. من که از نخستین روز تولد در خود حدیث تلخی شیره ی زحمت را در شیرینی شیر پستان مادرم خواندم آخ مادر کاش من برای همیشه در شکم تو میماندم.. حداقل منفعت این کار این بود که حیوانات سیر فرو رفتگی شکم گرسنه یتو را نمیدیدند.. اما تو مادر تحمل هیکل سنگین مرا نداشتی مرا زادی ومن آمدم



افسوس که روز تولدم رفته از یادم من آمدم که بسوزم سوختم ! آمدم که بسازم ساختم آمدم که بگویم گفتم ولی چکار کنم که هر چه ساختم سوخت و هر چه سوختم بدل این لکائه های که فرمان زندگی من در دستشان است تاثیر نکرد..آه..تف بر تو ای اجتماع نامرد .. تف



همه چیز با پول بود ..و پول مرا رقصاند. ومن بی پول رقصیدم همه جا وحشت بود و وحشت مرا ترساند و من وحشت زده ترسیدم همه جا سرد بود و سرما مرا لرزاند و من سرما زده لرزیدم آنقدر ترسیدم تا ترس از من متنفر شد و آنقدر لرزیدم تا قلبم از جا تکان خورد و بزیر پایم افتاد.. و همه وقت رقصیدم ..قلبم به زیر پایم بودو قلبم له شد من زیر پای خودم جان دادم..و همراه من همه عشقهای من مردند ..و این اشکهای من بودند که عشقهای مرا که ستارگانی بودند نیمه خاموش و تمام فراموش و کور



ستارگانی از همه ی ستارگا ن آسمانی دور...در مجمر خاطرات گذشته بخاک سپردند .. وپس از آن در بدر پی عشق میگشتم..واین در بدری را حال با موزیک گوش کنید با موزیک عزا..



چو موجی خیره سر، کز ترس طوفان



نفس گم کرده در پهنای سینه



سر خود میزند در پیچش مرگ



بموج افکن،پر و بال سفینه



بقدری کوفتم با دست حسرت



بدرب باغ عشف بی زمینه



که دستم بر جبین بخت بدبخت



بخاری تار شد در پود پینه



و قلبم در سکوت بی جوابی



بزاری سنگ شد در تنگ سینه



و من در بستر خاموش یک درد..



نحیف و زار و مدهوش



سکوت مرگ خویش خویش اعلام کردم



که...اه... مردم کاشانه بردوش...



برای لحظه ای خاموش ... خاموش



در این درد آخرین دشت سیه پوش



ز خاک استخوان مرده مفروش



امیدی خفته نومید از جوانی



جوانی مرده از دنیا فراموش



مپرسید که او کیست؟..



که او چیست؟



چرا هست؟ اگر نیست



اگر هست:چرا نیست؟!



که این تک قبر بی سر پوش گمنام



شررپروای تنورتنت اوهام..



که هر بام



و هرشام



برای ملتی کاین نظم منحوس



خورد خون دلش،جام از پی جام



نفس پژمرده و دلخسته، جان کند



کلبه ای،خاموش ،آرام



بشر نیست



بود افسرده آه یک سرود است



کلام نا تمام یک درود است



بچنگ نیست در افسانه ی زیست



شکست پشت بود ی در نبود است!..



و خانه بدوشان ، همه خاموش شدند..ولاشه ی مرا در قبرستانی که هیچکدام از قبرها سنگ نداشتند،خاک کردند..واین بر طبق وصیت من بود..وصیتی که کردم...وصیتی که میکنم :اگر بنا باشد مرا پس از مرگ من بخاک بسپارید،بگذارید مهمان جاودانی قبرستانی باشم که هیچ کدام ازقبرها سنگ ندارند!چون میدانم که پس از مرگ من بالاخره یکروز انسانی پیدا خواهد شد که چند قطره اشک بخاطر شاعری که در دویست و هشتاد سالگی،در عین دیوانگی،جان کند،چند قطره اشک بریزد.. اگربر قبر من سنگی وجود داشته باشد.این اشکها مستقیما بر خاک من فرو خواهد ریخت.ولی اگر نداشته باشد،ممکن است اشتبا ها بر سر قبر انسان گمنامی ریخته شوند،که هنگام مرگ و پس از مرگ خویش ،هیچ کس را برای گریه کردن نداشت..و من سرنا زندگی خود را فدای همین قبیل انسانها کردم، وبرای پیدا کردن سعادت گمشده ی آنها بود که:



گه چه سور لرزه،اندر سینه های عور



ناله گشتم،واله گشتم،در کران دور...



گه شدم گور سرشکی،بر دو چشم کور..



گه سرشک تلخ عشقی ، برشکست گور..



پائیز1334- کارو

Ghorbat22
08-12-2008, 06:00
همره باد از نشيب و از فراز كوهساران
از سكوت شاخه هاي سرفراز بيشه زاران
از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
از زمين ، از آسمان ، از ابر و مه ، از باد و باران
از مزار بيكسي گمگشته در موج مزاران
مي خراشد قلب صاحب مرده اي را سوز سازي
سازنه ، دردي ، فغاني ، ناله اي ،‌اشك نيازي
مرغ حيران گشته اي در دامن شب مي زند پر
مي زند پر بر در و ديوار ظلمت مي زند سر
ناله مي پيچد به دامان سكوت مرگ گستر
اين منم ! فرزند مسلول تو ... مادر، باز كن در
باز كن در باز كن ... تا بينمت يكبار ديگر
چرخ گردون ز آسمان كوبيده اينسان بر زمينم
آسمان قبر هزاران ناله ، كنده بر جبينم
تار غم گسترده پرده روي چشم نازنينم
خون شده از بسكه ماليدم به ديده آستينم
كو به كو پيچيده دنبال تو فرياد حزينم
اشك من در وادي آوارگان ،‌آواره گشته
درد جانسوز مرا بيچارگيها چاره گشته
سينه ام از دست اين تك سرفه ها صد پاره گشته
بر سر شوريده جز مهر تو سودايي ندارم
غير آغوش تو ديگر در جهان جايي ندارم
باز كن ! مادر ، ببين از باده ي خون مستم آخر
خشك شد ، يخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر
آخر اي مادر زماني من جواني شاد بودم
سر به سر دنيا اگر غم بود ، من فرياد بودم
هر چه دل مي خواست در انجام آن آزاد بودم
صيد من بودند مهرو يان و من صياد بودم
بهر صد ها دختر شيرين صفت و فرهاد بودم
درد سينه آتشم زد ، اشك تر شد پيكر من
لاله گون شد سر به سر ، از خون سينه بستر من
خاك گور زندگي شد ،‌ در به در خاكستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلويم
وه ! چه داني سل چها كرده است با من ؟ من چه گويم
همنفس با مرگم و دنيا مرا از ياد برده
ناله اي هستم كنون در چنگ يك فرياد مرده
اين زمان ديگر براي هر كسي مردي عجيبم
ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غريبم
غير طعن و لعن مردم نيست اي مادرنصيبم
زيورم ، پشت خميده ، گونه هاي گود ، زيبم
ناله ي محزون حبيبم ، لخته هاي خون طبيبم
كشته شد ، تاريك شد ، نابود شد ، روز جوانم
ناله شد ،‌افسوس شد ، فرياد ماتم سوز جانم
داستانها دارد از بيداد سل سوز نهانم
خواهي از جويا شوي از اين دل غمديده ي من
بين چه سان خون مي چكد از دامنش بر ديده ي من
وه ! زبانم لال ، اين خون دل افسرده حالم
گر كه شير توست ، مادر ... بي گناهم ، كن حلالم
آسمان ! اي آسمان ... مشكن چنين بال و پرم را
بال و پر ديگر چرا ؟ ويران كه كردي پيكرم را
بسكه بر سنگ مزار عمر كوبيدي سرم را
باري امشب فرصتي ده تا ببينم مادرم را
سر به بالينش نهم ، گويم كلام آخرم را
گويمش مادر ! چه سنگين بود اين باري كه بردم
خون چرا قي مي كنم ، مادر ؟ مگر خون كه خوردم
سرفه ها ، تك سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرد. مردم
بس كنين آخر ، خدارا ! جان من بر لب رسيده
آفتاب عمر رفته ... روز رفته ، شب رسيده
زير آن سنگ سيه گسترده مادر ، رختخوابم
سرفه ها محض خدا خاموش ، مي خواهم بخوابم
عشقها ! اي خاطرات ...اي آرزوهاي جواني !
اشكها ! فريادها اي نغمه هاي زندگاني
سوزها ... افسانه ها ... اي ناله هاي آسماني
دستتان را ميفشارم با دو دست استخواني
آخر ... امشب رهسپارم سوي خواب جاوداني
هر چه كردم يا نكردم ، هر چه بودم در گذشته
كرچه پود از تار دل ،‌تار دل از پودم گسسته
عذر مي خواهم كنون و با تني درهم شكسته
مي خزم با سينه تا دامان يارم را بگيرم
آرزو دارم كه زير پاي دلدارم بميرم
تالياس عقد خود پيچيد به دور پيكر من
تا نبيند بي كفن ،‌فرزند خود را ، مادر من
پرسه مي زد سر گران بر ديدگان تار ،‌خوابش
تا سحر ناليد و خون قي كرد ، توي رختخوابش
تشنه لب فرياد زد ، شايد كسي گويد جوابش
قايقي از استخوان ،‌خون دل شوريده آبش
ساحل مرگ سيه ، منزلگه عهد شبابش
بسترش درياي خوني ، خفته موج و ته نشسته
دستهايش چون دو پاروي كج و در هم شكسته
پيكر خونين او چون زورقي پارو شكسته
مي خورد پارو به آب و ميرود قايق به ساحل
تا رساند لاشه ي مسلول بيكس را به منزل
آخرين فرياد او از دامن دل مي كشد پر
اين منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ،‌باز كن در
باز كن، ازپا فتادستم ... آخ ... مادر
آخ.......م... ا...د...ر

Ghorbat22
10-12-2008, 17:31
نه من ديگر بروي ناكسان هرگز نمي خندم
گر پيمان عشق جاوداني
با شما معروفه هاي پست هر جايي نمي بندم
شما كاينسان در اين پهناي محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و ناداني
به دريا و به صحراي اميد و عشق بي پايان اين ملت
تگرگ ذلت و فقر و پريشاني و موهومات مي باريد
شما ،كاندر چمن زار بدون آب اين دوران توفاني
بفرمان خدايان طلا ، تخم فساد و يأس مي كاريد ؟
شما ، رقاصه هاي بي سر و بي پا
كه با ساز هوس پرداز و افسونساز بيگانه
چنين سرمست و بي قيد و سراپا زيور و نعمت
به بام كلبه ي فقر و بروي لاشه ي صد پاره ي زحمت
سحر تا شام مي رقصيد
قسم : بر آتش عصيان ايماني
كه سوزانده است تخم يأس را در عمق قلب آرزومندم
كه من هرگز ، بروي چون شما معروفه هاي پست هر جايي نمي خندم
پاي مي كوبيد و مي رقصيد
ليكن من ... به چشم خويش مي بينم كه مي لرزيد
مي بينم كه مي لرزيد و مي ترسيد
از فرياد ظلمت كوب و بيداد افكن مردم
كه در عمق سكوت اين شب پر اضطراب و ساكت و فاني
خبر ها دارد از فرداي شورانگيز انساني
و من ... هر چند مثل ساير رزمندگان راه آزادي
كنون خاموش ،در بندم
ولي هرگز بروي چون شما غارتگران فكر انساني نمي خندم