PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان پرنده آتشین و گل (اثر خودم)



Hot_birds
19-08-2008, 19:34
سلام
این داستان اثر خودمه
خوندین نظر بدین
تا حدودی هم به زندگی خودم مربوطه ولی تخیلی هم هست
مرسی


يه نفر بود به نام پرنده آتشين که توي کرمانشاه زندگي مي کرد و هر روز به کوه اليمپوس ميرفت. چون يه خونه ي بزرگ تو کوه اليمپوس داشت که گاهي وقتا افراد ديگه هم اونجا مي يومدن. کسائي که تو اليمپوس خونه داشتن خيلي زياد بودن. اما افراد کمي اونجا زندگي مي کردن. پرنده هم قصد تا يکي دو ماه بعد براي هميشه بره اونجا. يه روز که داشت به کرمانشاه بر مي گشت، توي بيستون چند تا تخم گل پيدا کرد. تا حالا از نزديک تخم گلو نديده بود، اما يه چيزايي در موردش شنيده بود. اونا ورداشت و رفت کرمانشاه، تخم ها رو تو باغچه دلش کاشت، اين اولين و آخرين گلي بود که مي خواست اونجا بکاره، هر روز به گلش آب ميداد تا گلش زودتر بزرگ بشه.
يه روز ديد يکي داره حرف مي زنه، اولش ترسيد، ولي وقتي ديد صداهه خيلي دلنشينه جلوتر رفت و ديد گلش داره حرف مي زنه. خيلي خوشحال شد و از اون روز همه ي حرفاشو به گلش ميزد
مثلا مي گفت: تو بهترين گل دنيايي، تو تنها گل من هستي و ... پرنده خيلي از علف هرز بدش مي يومد و هيچ وقت نمي زاشت تو باغچه دلش سبز بشه، چون مي گفت گله منو اذيت مي کنن
يه روز گلش بهش گفت وقتي ميري اليمپوس، منو فراموش نکني. اونم بهش گفت مگه زيباتر و بهتر از تو هم هست؟ پرنده مي خواست به گلش ياد بده چه جوري بره کوه اليمپوس
يادمه گلش بهش مي گفت فيلسوف، حتي پرنده واسش شعر مي گفت! گلشم خوشش اومده بود! پرنده خيلي خوشحال بود که خدا اين گلو بهش داده، شبا تا صبح خدا رو شکر ميکرد. يه روز از همين روزا بود که پرنده با چشم گريون برگشت خونه
گلش بهش گفت: چي شده؟ گفت: نامردا خونمو تو اليمپوس خراب کردن. پرنده مي دونست خونش خيلي محکم بوده! اما نمي دونست چه جوري خرابش کردناز اون روز ديگه هميشه پيشه گلش مي مون. گاهي وقتا هم گلش خواب بود، اما اينقدر منتظر مي موند تا گلش بيدار شه! پرنده گلشو خيلي دوست داشت و حاضر بود جونشو واسش بده! گلشم بهش مي گفت که فقط ماله پرنده اس!
اما يه روز که پرنده رفت بيرون تا واسه گلش آب بياره، ديد يکي با کفش اومده تو باغچه دلش و داره با گلش حرف ميزنه، گلشم برگاشو واسه اون آدمه تکون ميده
پرنده خيلي ناراحت شد و رفت با اون آدمه حرف زد و فهميد اسمش آزاده. آزاد همه چيزو در مورد پرنده مي دونست. حتي خونه ي پرنده هم بلد بود. حتي به پرنده گفت: کاش حرفاي ديروز گلتو منو مي شنيدي. تا صبح در مورد تو حرف زديم و خنديديم
پرنده رفت پيش گلش و بهش گفت: آزاد کيه؟ گفت: اون بهترين دوستمه. من هيچوقت تورو دوست نداشتم و فقط تو باغچه دلت بودم
پرنده گفت: مگه تو بهش چي گفتي؟ گفت: به تو چه؟ پرنده گفت: چرا بهش گفتي خونه ي من کجاست؟ گفت: من همه چيزو بهش مي گم. پرنده گفت: نبايد اصرار منو به همه بگي. گفت: آزاد همه نيست و بهترين دوستمه و اگر ناراحتش کني هر کاري مي کنم که ناراحت نباشه. تا حالا گلش به اين بدي باهاش حرف نزده بود. فرداش که رنده برگشت خونه ديد گلشو از ريشه کندن و بردن.
شايد نمي دونستن، که ريشه هاي اون گل، چه قدر تو باغچه دله پرنده فرو رفته بود، و وقتي گلو در آوردن، يه زخم عميق تو دله پرنده ايجاد شد
اما هرکسي که اينو نمي دونست، گلش خوب مي دونست که ريشه هاش چه قدره... پرنده رفت دنبال گلش و هرچي التماسش کرد که برگرد يا اينکه با اينا حرف نزن، گلش فقط زبون درازي کرد. پرنده خيلي خيلي ناراحت شد. با وجود اينکه گلشو خيلي دوست داشت، رفت اليمپوس و سنگ هاي خونه ي خراب شده اش رو جمع کرد و آورد چيد تو باغچه ي دلش و يه تابلويه بزرگ هم زد جلوي بغچه که روش نوشته بود: کشت هر گونه گل ممنوع!!!
ممکنه يه روزي از لايه سنگا يه گل سبز بشه، اما پرنده حواسش هست که سبز نشه، يا اگرم سبز شد، از نوع گل قبلي نباشه!!! پايان