PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : نثرهای عاشقانه



صفحه ها : [1] 2 3 4 5 6

bidastar
25-03-2008, 15:50
عشق سردی سکوت را در آغوش میکشم و لحظههای بیقراریام را به سینه میفشارم، در آستانه سرآغازی از تردید لحظههای یاس و بی رنگی را به بزم مینشینم، چه غمگینانه مرور می کنم ثانیه های انتظار را برای سرابی دیگر. سرابی از بودن تو، سرابی از حضور تو، مونس سر انگشت بی تابیام سردی تیک تاک ساعتی است در گنج خلوتم، مزمزه طعم گس بغض و مبارزه با ویران شدنم، چه چیز را به انتظار نشسته ام؟ از این سرای خاکی چه نسیب؟ غربتم، بی صدایی است در غرش ناآرام رودخانهی بیقراریها، در آستانه به گل نشستگی ؛ اشک مینوشم و سرمه خیال به چشم میکشم، به چه می نگرم در این سرفصل بی سوار. و من پری قصهام که خنجر سکوت را به صدای گلو سپردهام، ویرانیام را نظاره کن، نظاره کن، نظاره کن... من مسافر غریب .توی شهر بیکسی. پشت دریاها و دنیا. مثل اون پرنده ی بی آشیون توی قصه ها رها بودم. توی شهر آینه ها, من به دنبال خودم می گشتم. هر طرف من بودم و بی کسی از پشت سرم چهره ی دیگری از من به خودم نشون می داد. هر طرف بودن من بود و من با خودم از همه کس بیگانه تر. سایه ای بود که می دید مرا. بغض هر گاه مرا ,ناله هر شام مرا. آشنا بود نگاهش بر من. مرهمی بود به چشمان ترک خورده ی من که بجز خویش نمی دید کسی را و جهان در ترکی بود که دیدار نشانیست مرا. تا که از آینه ای دیدمش و بغض مرا او دزدید. من مسافر غریب,توی شهر آینه ها، جز من و خودم تو را دیدم و انگار جهان را دیدم. من به دنبال تو گشتم دیگر... هر طرف بودی و انگار نبودی دیگر... سایه ای بودی و انگار جهانی دیگر... اندکی ماندی و اندوه تو را یافتن بر من ماند. تو سفر کردی و رفتی لیکن , از همه آینه ها نقش تو را می خوانم. باد موسیقی ناب تو به من می بخشد. روز و شب دلخوشی ام دیدن نقش تو بر آینه هاست شهر من آینه هاست. جز رخ تو به چه من می نگرم؟ **** دوستت دارم این است تنها كلامی كه از عمق وجود بر زبان می رانم ترانه ای جاوید تو را در قلب من می خواند... بنواز امید لحظه های من آهنگ خوش ترانه های هستی ام را تو بنواز... تو بخوان سرود جاودانگی ام را دكلمه كن...تو بخوان و من تنها می توانم در سكوتی سر شار عشقم را فریاد كنم تو بمان... و سكوت نمناكم را به نظاره بنشین مرا از من جدا كن و "ما" یی ساز در سكوتی كه من و تو می سازیم آن دم مرا ز مهر خود سیراب كن جاری شو مثل رود وانگه كه من خود را به آب زلال رود میسپارم بنگر كه چه آرام در برت خواهم زیست گاه می نگرم بین من و بسی فاصله هاست و در باور من اما لحظه های به تو اندیشیدن وه! چه زیباست گاه می اندیشم گر تو را یك لحظه و فقط یك لحظه در دلم حس نكنم آن لحظه ی غفلت دشمن جان و دلم خواهد شد. همان بهتر كه نیاندیشم وین افكار بد ندیش را آغشته به لحظه های ناب احساست نكنم تو ای عشق بی دلیلم بنواز... تو بر ساز دلم آهنگ این ترانه ی جاودانگی را ای دلنواز... تو بخوان تو بمان... و تا همیشه شانه هایت را محرم گریه های غمبارم كن و بیا... و بیا و در سكوت هایت مرا فریاد كن... . . . اینجا برای از تو نوشتن هوا كم است دنـیا بـرای از تـو نـوشـتـن مـــرا كم است اكسیر من نه اینكه مرا شعر تازه نیست من از تو می نویسم و این كیمیا كم است سرشارم از خیال ولی این كفاف نیست در شـعر من حـقـیقـت یك ماجرا كم است...!!! ترا گم میكنم هر روز و پیدا میكنم هر شب واینسان خواب ها را با تو زیبا می كنم هر شب تماشایی ست پیچ و تاب آتش ها... خوشا بر من كه پیچ و تاب آتش را تماشا میكنم هر شب مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست ! چه گونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو كه این یخ كرده را از بی كسی (( ها )) می كنم هر شب تمام سایه ها را می كشم بر روزن مهتاب حضورم را ز چشم شهر حاشا میكنم هر شب دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش چه بی آزار با دیوار نجوا میكنم هر شب كجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی ؟ كه من این واژه را تا صبح معنا میكنم هر شب

bidastar
25-03-2008, 15:51
زنده آنانند که پیکار می کنند آنان که جان و تنشان از عزمی راسخ آکنده است آنان که از نشیب تند سرنوشتی بلند بالا می روند آنان که با اندیشمند بسوی هدفی عالی ره می پویند و روز و شب پیوسته در خیال خویش وظیفه ای مقدس دارند یا عشقی بزرگ ویکتور هوگو یادم باشد سنجاقك های سبز قهر كرده و از اینجا رفته اند ... باید سنجاقك ها را پیدا كنم یادم باشد معجزه قاصدكها را باور داشته باشم ... یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر كس فقط به دست دل خودش باز می شود ... یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم ... یادم باشد زنده ام ... یادم باشد سنگ خیلی تنهاست ... یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار كنم، مبادا دل تنگش بشكند یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ... نه برای تكرار اشتباهات گذشتگان خودت را دوست داشته باش تا به دیگران فرصت دوست داشتن بدهی. برای عشق هیچ گاه دیر نیست. پس نگران گذران عمر نباش. عشق در بستر زمان شکل می گیرد. پس باید صبور باش تا نگردی گمشده خود را نمی یابی و اگر هم بیابی قدر آن را نمی دانی. پس هیچگاه از جستجو باز نایست. سعی کن خودت باشی. گمشده واقعی تو تو را آنطور که هستی دوست می دارد نه آنطور که خود می پسندد. عشق در بستر ارتباط شکل می گیرد. پس سعی کن به آنکه دوستش داری نزدیکتر شوی. گمشده واقعی تو ابتدا عاشق صورت توست بعد عاشق سیرت تو بنابراین خیلی دربند ظاهر خود نباش. بیشترین لذت عاشق از عشق است نه از معشوق. پس سعی کن عاشقتر باشی
______________________

bidastar
25-03-2008, 15:51
هنوزم چشام از رفتن دستای تو خیسن با اشکام روی گونم یادگاری می نویسن هنوزم جای دستات روی شونه هامه شایدم واسه اینه که هنوز غم تو صدامه تو که باور نداری هنوز عاشق ترینم شبا به یاد تو کنار پنجره میشینم تا شاید روی ماهت و توی آسمون ببینم تو که باور نداری هنوز عاشق ترینم شبا به یاد تو کنار پنجره میشینم تا شاید روی ماهت و توی آسمون ببینم کجایی تا ببینی منو این صورت خیسو صورتم مثل کاغذ شده چشمام خودنویسو واسه تو مینویسم یه نامه بی نشونی میدونم آخه نامه هامو هیچ وقت نمیخونی خدا کنه به یاد اشک چشمامم بمونی تو که خوب میدونی عشق تو خیلی حقیرم بیا تا توی دستای تو باز آروم بگیرم خودتم میدونم بی تو بودن برام محاله بیا یه بار دیگه بذار ببینمت دوباره تو که خوب میدونی عشق تو خیلی حقیرم بیا تا توی دستای تو باز آروم بگیرم خودتم میدونم بی تو بودن برام محاله بیا یه بار دیگه بذار ببینمت دوباره چشم به در میدوزم تو آتیشت میسوزم میدونم نمیای اما دوست دارم هنوزم چشم به در میدوزم تو آتیشت میسوزم میدونم نمیای اما دوست دارم هنوزم چشم به در میدوزم تو آتیشت میسوزم میدونم نمیای اما دوست دارم هنوزم میدونم نمیای اما دوست دارم هنوزم

bidastar
25-03-2008, 15:52
عشق کنار کشیدن و جا زدن نیست بلکه صبر داشتن و ادامه دادن است .... زندگی برگ بودن در گذر باد نیست امتحان ریشه هاست ازخدا التماس کردم تا عشقت را بر سر راهم قرار دهد اما اکنون از اعماق جان خسته ام فریاد بر می اورم نفرین قلبم بر تو باد در بن بست هم راه آسمان باز است ، پرواز بیاموز!!!! محبت روزهای گم شده را دردستانم جستجو نکن، من عهد زندگی بسته ام. بی‌اراده متولد می‌شویم. بی‌اختیار زندگی می‌كنیم. بدون اینكه بخواهیم میرویم.
________________

bidastar
25-03-2008, 15:52
فرقی نمیکند چه کسی عاشقت شده است چیزی ز ماه بودن تو کم نمیشود گیرم که برکه ای نفسی عاشقت شده است ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود یک شهر تا به من برسی عاشقت شده است پر میکشی و وای به حال پرنده ای کز پشت میله ی قفسی عاشقت شده است آیینه ای و آه که هرگز برای تو فرقی نمیکند چه کسی عاشقت شده است

bidastar
25-03-2008, 15:53
گاهی وقتها چقدر ساده عروسک می شویم نه لبخند می زنیم نه شکایت می کنیم ، فقط احمقانه سکوت می کنیم ... چه مغرورانه اشک ریختیم ، چه مغرورانه سکوت کردیم ، چه مغرورانه التماس کردیم، چه مغرورانه از هم گریختیم... غرور هدیه ی شیطان بود و عشق هدیه ی خداوند... هدیه ی شیطان را به هم تقدیم کردیم و هدیه ی خداوند را پنهان کردیم

bidastar
25-03-2008, 15:54
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند و تماشای تو زیباست اگر بگذارند سند عقل مشاع است، همه میدانند عشق اما فقط از ماست اگر بگذارند دل دیوانه من این همه آواره مگرد خانه دوست همینجاست اگر بگذارند من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند غضب آلوده نگاهم مکنید ای مردم دل من مال شماهاست اگر بگذارند
________________

bidastar
25-03-2008, 15:55
بهترین بهترین من زرد و نیلی و بنفش سبز و آبی و کبود با بنفشه ها نشسته ام سالهای سال صبحهای زود در کنار چشمه سحر سر نهاده روی شانه های یکدگر گیسوان خیس شان به دست باد چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم می ترواد از سکوت دلپذیرشان بهترین ترانه بهترین سرود مخمل نگاه این بنفشه ها می برد مرا سبک تر از نسیم از بنفشه زار باغچه تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم زرد و نیلی و بنفش سبز و آبی و کبود با همان سکوت شرمگین با همان ترانه ها و عطرها بهترین هر چه بود و هست بهترین هر چه هست و بود در بنفشه زار چشم تو من ز بهترین بهشت ها گذشته ام من به بهترین بهار ها رسیده ام ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من لحظه های هستی من از تو پر شده ست آه در تمام روز در تمام شب در تمام هفته در تمام ماه در فضای خانه کوچه راه در هوا زمین درخت سبزه آب در خطوط درهم کتاب در دیار نیلگون خواب ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام ای نوازش تو بهترین امید زیستن در کنار تو من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام در بنفشه زار چشم تو برگهای زرد و نیلی و بنفش عطرهای سبز و آبی و کبود نغمه های ناشنیده ساز می کنند بهتر از تمام نغمه ها و سازها روی مخمل لطیف گونه هات غنچه های رنگ رنگ ناز برگهای تازه تازه باز می کنند بهتر از تمام رنگ ها و رازها خوب خوب نازنین من نام تو مرا همیشه مست می کند بهتر از شراب بهتر از تمام شعرهای ناب نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است من ترا به خلوت خدایی خیال خود بهترین بهترین من خطاب میکنم بهترین بهترین من
________________________

bidastar
25-03-2008, 15:55
وقتی کسی رو دوست داری،حاضری جون فداش کنی حاضری دنیارو بدی،فقط یه بار نیگاش کنی به خاطرش داد بزنی،به خاطرش دروغ بگی رو همه چی خط بکشی،حتّی رو برگ زندگی وقتی کسی تو قلبته،حاضری دنیا بد بشه فقط اونی که عشقته،عاشقی رو بلد باشه قید تموم دنیارو به خاطرِ اون می زنی خیلی چیزارو می شکنی ، تا دل اونو نشکنی حاضری که بگذری از دوستای امروز و قدیم امّا صداشو بشنوی ، شب از میون دوتا سیم حاضری قلب تو باشه ، پیش چشای اون گرو فقط خدا نکرده اون ، یه وقت بهت نگه برو حاضری هر چی دوست نداشت ، به خاطرش رها كنی حسابتو حسابی از ، مردم شهر جدا کنی حاضری حرف قانون و ، ساده بذاری زیر پات به حرف اون گوش کنی و به حرف قلب باوفات وقتی بشینه به دلت ، از همه دنیا می گذری تولّد دوبارته ، اسمشو وقتی می بری حاضری جونت و بدی ، یه خار توی دستاش نره حتی یه ذرّه گرد وخاک تو معبد چشاش نره حاضری مسخرت کنن ، تمام آدمای شهر امّا نبینی اون باهات ، کرده واسه یه لحظه قهر حاضری هر جا که بری ، به خاطرش گریه کنی بگی که محتاجشی و ، به شونه هاش تکیه کنی حاضری که به خاطر ، خواستن اون دیوونه شی رو دست مجنون بزنی ، با غصه هاهمخونه شی حاضری مردم همشون ، تو رو با دست نشون بدن دیوونه های دوره گرد ، واسه تو دست تکون بدن حاضری اعتبارتو ، به خاطرش خراب کنن کار تو به کسی بدن ، جات اونو انتخاب کنن حاضری که بگذری از ، شهرت و اسم و آبروت مهم نباشه که کسی ، نخواد بشینه روبروت وقتی کسی تو قلبته ، یه چیزقیمتی داری دیگه به چشمت نمی یاد ، اگر که ثروتی داری حاضری هر چی بشنوی ، حتی اگه سرزنشه به خاطر اون کسی که ، خیلی برات با ارزشه حاضری هر روز سر اون ، با آدما دعوا کنی غرورتو بشکنی و باز خودتو رسوا کنی حاضری که به خاطرش ، پاشی بری میدون جنگ عاشق باشی اما بازم ، بگیری دستت یه تفنگ حاضری هر کی جز اونو ، ساده فراموش بکنی پشت سرت هر چی میگن ، چیزی نگی گوش بكنی حاضری هر چی که داری ، بیان و از تو بگیرن پرنده های شهرتون ، دونه به دونه بمیرن وقتی کسی رو دوست داری ، صاحب کلّی ثروتی این گنج خیلی قیمتی نذار كه از دستت بره...
__________________

bidastar
25-03-2008, 15:56
دستهایم خالی است عاری از یک گل سرخ و نه تنها تیغی که در آن دست به جا مانده و رفت فصل گل میگذرد ساقه اش پا بر جاست تیغ در دست کماکان پیداست واژه ام قرمز رنگ از دستم میچکد آن رنگ غلیظ چشمهایم بسته خاطر گل به خیال افکندم زخم دل از کف دستم پیداست فصل گل باز گذشت ساقه اش پا بر جاست تیغ در دست کماکان پیداست و گناه دل من بود که گل را میخواست

bidastar
25-03-2008, 15:57
تو را دارم ای گل، جهان با من است. تو تا با منی، جان جان با من است. چو می‌تابد از دور پیشانی‌ات كران تا كران آسمان با من است. چو خندان به سوی من آیی به مهر بهاری پر از ارغوان با من است ! كنار تو هر لحظه گویم به خویش كه خوشبختی بی‌كران با من است. روانم بیاساید از هر غمی چو بینم كه مهرت روان با من است. چه غم دارم از تلخی روزگار، شكر خنده آن دهان با من است
_________________

bidastar
25-03-2008, 15:57
حدیث دیگری از عشق قصه ی آن دختر را می دانی ؟ که از خودش تنفر داشت که از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یکنفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنین گفته بود « اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس حجله گاه تو خواهم شد » *** و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد و دختر آسمان را دید و زمین را رودخانه ها و درختها را آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست *** دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد : « بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام » *** دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت : « این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ » دلداده اش هم نا بینا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسری با او نیست *** دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند و در حالی که از او دور می شد هق هق کنان گفت « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی » ملكه آبهای سرد یخی

bidastar
25-03-2008, 15:58
میان خاطرات شب های همه تلخ از رهایی نوشتم از غم های غرور از وسعت یک سکوت بی کلام یک نگاه یک حرف یک غرور یک غروب در میان تاریکی ها که ار تمام وجود می توان خفت در میان اشک هایی که یک دریا به وسعت آن خیره مانده موج های غریبی که بر ساحل احساس می کوبد اما بی کلام یک نگاه به اوج آسمانی بی تو بی از غرور سرچشمه گرفتم بی تو از حرف بی دریغ ماندم از ته یک لیوان خالی که در آن دنیا خالی از پوچی بود و زمین در وسعتش هیچ نداشت بر در و دیوار بی شعر و کلام یک زمان بی معنی پوچ ساعتی خاک خورده و پیر که در آن زمان هیچ رد پایی نداشت ای حرف های مانده در گلو بگو چه می کنی در این دفتر خاک خورده خالی از طلوع
______________

bidastar
25-03-2008, 16:00
افق تاریک، دنیا تنگ، نومیدی توانفرساست، می دانم و لیکن ره سپردن در سیاهی، رو به سوی روشنی، زیباست می دانی؟ به شوق نور، درظلمت قدم بردار. به این غم های جان آزار، دل مسپار! که مرغان گلستان زاد، - که سرشارن از آواز آزادی- نمی دانند هرگز، لذت و ذوق رهایی را. و رعنایان تن در نور پرورده، نمی دانند در پایان تاریکی، شکوه روشنایی را .

bidastar
25-03-2008, 16:01
اینجا باز رود آرام ، و تو آرام تر از رود روان . من دلم می خواهد این آرامش آبی را بر هم بزنم ، تا دل من هم آرام شود . تو بیا آرامش چشمانت را با خروش دل من قسمت کن ، شاید یک لحظه یک آن آرام بگیرد دل افسرده من . ای نگاهت آرام روحت پاک کاش می دانستی ، چه فسونهاست نهان در پس آن ناز نگاه . این چه شوریست فکندی به دل سوخته ام من خود افروخته ام . من سراپا دردم و تو درمان همه درد منی دور باطل زده ام این همه عمر باز سرگردانم بی تو من حیرانم باز سرگردانم باز سرگردانم ....

bidastar
25-03-2008, 16:02
می خواهم بنویسم... اما نمی توانم ، و زمان می گذرد مثل ضرباهنگ تپش قلبم و قلمم هم شرمگین است ، مثل قلبم .
_____________

bidastar
25-03-2008, 16:03
باید رفت اما چگونه ... ؟ چگونه رفتن مهم است باید چون یک رود به دریا پیوست آرام اما پر خروش قرار بود تا بی نهایت باشیم اما ... برای بودن باید رفت تا فردا که دیگر نیستی کسی فراموشت نکند آه... چه روزگار غریبیست چه لحظه غم انگیزیست آندمی را که باید همه دلبستگیهایت را رها کنی به آسانی یک چشم به هم زدن
__________________

bidastar
25-03-2008, 16:04
یكی بود یكی نبود مردی بود كه زندگی اش را : با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود . وقتی مرد همه می گفتند به بهشت رفته است . آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی كیفیت فرا گیر نرسیده بود. استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. دختری كه باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ كس از آدم دعوت نامه یا كارت شناسایی نمی خواهد هر كس به آنجا برسد می تواند وارد شود . مرد وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی پطرس قدیس را گرفت: این كار شما تروریسم خالص است! پطرس كه نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده؟ ابلیس كه از خشم قرمز شده بود گفت: آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده و كار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی كه رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد... در چشم هایشان نگاه می كند... به درد و دلشان می رسد. حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می كنند... هم را در آغوش می كشند و می بوسند. دوزخ جای این كارها نیست!! لطفا این مرد را پس بگیرید!! وقتی رامش قصه اش را تمام كرد با مهربانی به من نگریست و گفت: « با چنان عشقی زندگی كن كه حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی... خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند »

از :پائولو كلوئیلو"

___________________

bidastar
25-03-2008, 16:04
می خواهم سایه باشم تنها سایه یکرنگ است سایه دلخوش آفتاب است و دلبسته آفتاب هر دو هستند و هر دو مایه آرامش سایه ٫ سایه است خود سایه عوض نمی شود رنگ نمی بازد رنگ عوض نمی کند نقش هم بازی نمی کند بگذار من هم سایه باشم
___________________________

bidastar
25-03-2008, 16:05
صدایش کردم پاسخی نشنیدم فریاد برآوردم سکوت بود و سکوت می دانم اگر با تمام وجودم او را بخوانم پاسخی نخواهم شنید او صدای مرا نمی شنود نمی خواهد بشنود : که من همو شده ام .

_______________

bidastar
25-03-2008, 16:06
به نوای ناقوس زمان گوش فرا ده !كه چگونه بر فراز رویای آرامش،بی مهابا گام برمیدارد،بی آنكه كسی را بیازارد .هیچگاه از تنهایی خسته نیست .دلاورانه به سوی اشتیاقی ژرف،اما رنج آور میتازد.ولی روزنه های امید به رویش باز است و میداند همیشه فردایی هست .و میداند مهربانی در كنار دوستی ،همیشه میماند .

دل تنگم
25-03-2008, 17:06
گریه در چشمان من طوفان غم دارد ولی خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز من

دل تنگم
25-03-2008, 17:12
چه می شود کرد با آن نگاه دلفریبت عزیزیم. آیا‌‌ لحظه ای درنگ دیدنت را مجاز میگذاری. آه! آنگاه که میگویی اطاقم را زیبا بساز. آیا من توان نه گفتن را در برابر تو دارم هر گز هرگز زیرا عشق تو مرا مات خویش ساخته است. ببین عزیزم! با لبخند قشنگت وبا تبسم لبان دلفریبت دل شکسته عاشق را مرهم گذاری کن. من در برابر زیبای تو درمانده وحیرانم که چه کنم. فقط تو میتوانی با یک نگاه [عاشقانه] با گفتن یک حرف [محبت آمیز] با بیان یک جمله [دوستت دارم] و با تبسم شرین لبانت شادم نمایی و همیشه شادم نمایی.

دل تنگم
25-03-2008, 17:14
زندگی به مرگ گفت: چرا آمدن تو رفتن من است؟ چرا خنده ی تو گریه ی من است؟ مرگ حرفی نزد!!!
زندگی دوباره گفت: من با آمدنم خنده می آورم و تو گریه من با بودنم زندگی می بخشم و تو نیستی؟ مرگ ساکت بود.
زندگی گفت : رابطه ی من و تو چه احمقانه است!!! زنده کجا، گور کجا؟ دخمه کجا، نور کجا؟ غصه کجا، سور کجا؟ اما مرگ تنها گوش می داد.
زندگی فریاد زد : دیوانه ، لااقل بگو چرا محکوم به مرگم ؟؟؟
و مرگ آرام گفت : تا بفهمی که تو و دیوانگی و عشق و حسرت چه بیهوده اید!

bidastar
25-03-2008, 18:19
گریه در چشمان من طوفان غم دارد ولی خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز من


آیا این نثر است ؟!!!!

---------------------------------------------

ای آزادی, تو را دوست دارم, به تو نیازمندم, به تو عشق می ورزم, بی تو زندگی دشوار است, بی تو من هم نیستم; هستم, اما من نیستم; یك موجودی خواهم بود توخالی, پوك, سرگردان, بی امید, سرد, تلخ, بیزار, بدبین, كینه دار, عقده دار, بیتاب, بی روح, بی دل, بی روشنی, بی شیرینی, بی انتظار, بیهوده, منی بی تو, یعنی هیچ ! … ای آزادی, من از ستم بیزارم, از بند بیزارم, از زنجیر بیزارم, از زندان بیزارم, از حكومت بیزارم, از باید بیزارم, از هر چه و هر كه تو را در بند می كشد بیزارم. آزادی؟ همین است آنچه ندارم انسان با “آزادی” آغاز می شود. و “تاریخ” سرگذشت رقت بار انتقال او است از این زندان به آن زندان! و هر بار که زندانش را عوض می کند،فریاد شوقی بر می آورد که: آزادی! انسان یعنی آزادی. احساس اسارت، خود، آیه ی آزادی است و رنج بردن از اسارت، نشانه تولّد آزادی

bidastar
25-03-2008, 18:20
می دونی ؟ یه اتاق باشه ..... گرم گرم .... روشن روشن تو باشی منم باشم کف اتاق سنگ باشه.. سنگ سفید..تو منو بغل کردی که نترسم که سردم نشه نلرزم می دونی ؟ تو منو بغل کردی طوری که تکیه دادی به دیوار پاهاتم دراز کردی...منم اومدم نشستم جلوت بهت تکیه دادم دو تا دستاتو دور من حلقه کردی بهت میگم چشماتو می بندی؟...می گی : آره چشماتو می بندی بهت می گم : قصه می گی تو گوشم ؟ می گی : آره و شروع می کنی به قصه گفتن تو گوشم آروم آروم.......قصه می گی یک عالمه قصه بلندو طولانی که هیچ وقت تموم نمی شه می دونی ؟ می خوام رگمو بزنم ...یه حرکت سریع.. یه جمله ی عمیق بلدی ؟ نه وای !!! تو که نمی بینی و نمی دونی که می خوام رگمو بزنم تو چشماتو بستی نمی بینی ..... من تیغ و از جیبم در میارم.... نمی بینی که سریع می برم نمی بینی که خون فواره می کنه... روی سنگ های سفید و نمی بینی که دستم می سوزه من لبمو گاز می گیرم که نگم : آخ که تو چشماتو باز نکنی و منو نبینی تو داری قصه می گی و هیچ چیز رو نمی بینی من دارم دستمو نگاه میکنم دست چپمو.....خون ازش میاد می دو نی ؟ دستمو می ذارم رو زانوهام خون از روی زانوهام می ریزه کف سنگها مسیرش قشنگه.....حیف که چشمات بسته است نمی بینی ..... تو بغلم کردی می بینی که سردم شده محکمتر بغلم می کنی تا گرمم شه می بینی که نا منظم نفس می کشم تو دلت می گی آخی............ نفسم گرفت.. می بینی ولی محکم تر بغلم می کنی سردتر می شم ...می بینی که دیگه نفس نمی کشم چشماتو باز می کنی و می بینی من مردم .. می دونی ؟ می ترسم خودمو بکشم از سرد شدن... از این هایی که مردن... از خون دیدن ولی وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم مردن خوب بود آروم آروم ...در کناره تو ... و در آغوشه تو ... گریه نکن من دیگه نیستم که ببوسمت.....بگم خوشکل شدی تو خیلی گریه می کنی دلم می شکنه ... دلم نا زکه... نشکونش باشه ؟ من مردم ولی تو باورت نمی شه تکونم می دی که بیدار شم فکر می کنی مثل همیشه قصه گفتی و من خوابیدم می بینی نفس نمی کشم ....ولی بازم باور نمی کنی اونقدر محکم بغلم می کنی که گرمم شه... اما فایده نداره من مر دم ... ولی برای تو زنده ام پس هر شب به این باغ بیا .... ولی گریه نکن می خوام یه چیزی بهت بگم می دونی ؟ دوستت دارم

________________

دل تنگم
25-03-2008, 19:23
تو هر چه باشی برای من نقش آسمانی بر جان زمین و تو همانی که دیگر خیال نیستی حضور داری و هستی و من هستی ات را میبینم و میشنوم و در سینه ام چیزی به نام "زندگی" به یادت میتپد و نزدیکی به من آنقدر که تصور نخواهی کرد ...اگر چه دوری آنقدر که میدانم! میدانم که شاید همیشه فاصله ای باشد اما این دنیای من است! آنچنان میسازمش که در آن فاصله ها چون حباب بر باد میروند و چیزی به نام خزان وجود ندارد و تو بهاری ترینی و آسمانی ترینی و محبوبترینی و بهترینی و تمام بهترینهایی که من میشناسم و نمیشناسم در تو وجود دارد برای من شکوه هزاران هزار ترانه ی نجیب عشقی وعروج هزاران هزار فصل نایاب آرزو بهترین نغمه ی شنیده ام! مرا به سمت بیکران آسمان ببر با لحظه ی تماشایت و با معجزه ی نگاهت و با عظمت ایمانت بهترین من مرا با خود همراه کن به سمت بی کران عشق....

______________________________________

سلام...
اگر نمی پسندین عوضش می کنم...:11:

دل تنگم
25-03-2008, 19:24
توسن خیال را به سویت میرانم و از ورای جاده ها سرازیر میشوم تا به کوی تو برسم همان کوچه ای که بارها در رویایم از کنارش رد شده ام و بر استانش سر گذاشته ام تا ازورای دیواری که در خیالم نیست تو را صدا بزنم و برایت همان ناگفته هایی را بگویم که تگفته میدانی و از سر انگشتانم میخوانی و قبل از من هر کلمه اش را با تبسم زمزمه میکنی و برای ناگفته هایم ضرب آهنگی از عشق می آوری آری درست گفته ای بهار با توست که بر این همراهی و معیت افتخار میکند و باید افتخار هم کند که آندم که بلبلان می خوانند و خها آب می شوند و جویبارها راه می افتند بهار در حال آمدن است و اینها همه به پیشواز او آمده اند تا از طبیعت بخاطر این حلول و طلوع شاباش بگیرند و برای عروس بهار کل بکشند آری بهار با توست که زندگی با بهار آغاز می شود و حیات با بهار شروع می شود که بهار باید خدای را شکر کند و بر این همراهی سجده شکر کند ... اما مرا با بهار یادی نیست که سال هاست پاییزم و شاید زمستانی که بهارش در ....

دل تنگم
25-03-2008, 19:26
ورق میزنم! با شوق تمام ثانیه های انتظارت را ورق میزنم ... با عشق لحظه به لحظه ی امید را سپری میکنم و با محبت تمام ناگفته ها و گفته های سرانگشتانت را لب خوانی میکنم .... مهر میورزم به هر نفس بهار که عطر حضور تورا با خود دارد و مهر میورزم به تمام فاصله های هیچ شده ای که تورا برایم قوی تر و نزدیکتر می نمایانند.... مهربان! ورق میزنم تمام حادثه های روزهای رفته را با سرانگشت احساس....و باز میخوانم آنچه را بارها و بارها زمزمه کرده ام.... تو هستی.... و بهار با من است.... و من مهر میورزم به تو که در رنگ بهار جریان داری و در نغمه ی قناری می خوانی.... چقدر آشنا مرا میبینی وقتی که برایت و به نامت قلم میزنم! و وقتی که صفحه صفحه نوازش سرانگشتانت را ورق میزنم.....

دل تنگم
25-03-2008, 19:28
تمام دربهای آرزو را به سمت عشق باز میکنم و جان را به دست نسیم محبت تو می سپارم تا به آسمان نزدیکم کند.... پا به پای امید به میهمانی بهار می روم تا شاید در جان غنچه ای حلول کنم و تو با سرانگشتهای مهربانت از سر شوق نگاهی به گلبرگهای سرخ آتشینم بیندازی و به نگاهی آسمانی مسحورم کنی(نه ! عجیب نیست که تو با سر انگشتانت میبینی...) شاید اگر تو بخواهی من هم بتوانم با قلم موی احساس نقشی رویایی از نگاه عشق بر جان بهار نقش کنم...

دل تنگم
25-03-2008, 19:30
این انگشتها عجیبند اولین عضوی که در رحم مادر شکل می گیرند تنها عضوی که مثل کتاب حیات انسان یگانه است ... اثر انگشت ردی باقی مانده از هر خطا و سهو و علامتی برای شناسایی خطاکاران عضوی که به آن انگشت شهادت نیز میگویند حتی وقتی میخواهیم جایی یا کسی را نشان دهیم ... وسیله ای برای ثبت گواهیها و رای ها حتی پیامبر نیز با همین عضو شق القمر کرد گویی راز همه خلقت در این عضو نهاده شده است حتی وقتی که یخواهی کسی را به سکوت واداری آن را بر لبانت میگذاری وسیله ای برای گرفتن قلم و گاهی نیز برای نوازش وقتی دلبری در کنار توست میخواهد با سر انگشتانت او را لمس کنی و موهایش را به دور آن بیچی و با آنها بازی عاشقانه کنی دیدن هم کاری است که از سر انگشت انسان بر می آید وقتی دوستی به تو نزدیک باشد مهم نیست مساقت چقدر باشد مهم این است که نزدیک باشد همین کنار در کنار قلبت و این وقت میبینی که میبینی ... نه با چشمانت که با دستهایت با سر انگشتت وصف میکنی اما نه با زبانت که با سر انگشتانت ... من این دیدن را از تو یاد گرفتم این زبان را از تو آموختم و این ادب را از تو فرا گرفتم ... لطفا دستانم را لمس کن میبینی که انگشتانم با تو حرف میزند هم اکنون نیز که این نوشته ها را زمزمه میکنی کلام انگشتانم من است و اینها فقط قسمتی از گفته هاست و نگفته ها بسیار است و تو میتوانی همه آنها را بخوانی

bidastar
26-03-2008, 00:39
سلام ای مهربان پروردگار پاک و بی همتا خدایا جز تو آیا مهربانی هست؟ گرچه پیمان خودم را با تو بشکستم نمیشد باورم اما چه زیبا باز من را سوی خود خواندی عزیزا، من گمان کردم که دیگر راه برگشتی برایم نیست خداوندا مرا البته میبخشی گمان کردم به جرم غفلت از تو مرا راندی و در را پشت سر بستی حبیبا باورش سخت است اما تو مرا اینک،برای آشتی خواندی؟؟!! به پاس آشتی با تو،اینک من خدایا عهد میبندم از این پس بی شکایت دوست خواهم داشت بی توقع مهر می ورزم خدایا سینه ام را رحمت پاک گشایش،مرحمت فرما به لبهایم،تبسم را به چشمم،نور پاکت را به قلبم،مهرورزی را خداوندا،بلندی دعایت را عطایم کن تو معشوق همه عالم از این پس عاشقی را پیشه ام فرما خدایا راستش من آدمیزادم گاه گاهی گر گناهی میکنم طغیان مپندارش کریما،من گناهی بنده ای دارم و تو بخشایشی جنس خدا آیا امید بخششم،بی جاست؟ خودت گفتی بخوان می خوانمت،اینک مرا دریاب به چشمانی که میجوید تو را نوری عنایت کن و خالی دو دست کوچکم را هدیه ای اینک عطا فرما خودت گفتی،کسی را دست خالی برنگردانید کنون ای اولین و آخرینم بارالها،راست میگویم دگر من با خدایم آشتی هستم ببخشا آن گناهانی که دور از چشم مردم در حضورت مرتکب گشتم گناهانی که نعمتهای پاکت را مبدل کرد خداوندا! ببخشا آن گناهانی که باعث شد،دعایم بی اثر گردد گناهانی که امید مرا از تو، پریشان کرد خدایا پیش آنانی که میگویند:مرا تو نمی بخشی تو رسوایم مکن من گفته ام،من مهربان پروردگار قادری دارم که،میبخشد مرا آیا به جز این است؟ خدایا بین من با آنکه نامت را نمی خواند فرقی نیست؟ اگر من را به عدلت،در میان اتش اندازی میان آتشت من باز میگویم هلا ای مردمان من مهربان پروردگار قادری دارم که او را دوست میدارم چه پیوندی میان آتش و قلبی که مهر تو در آن پیداست؟ و گیرم صبر بر آتش ولیکن صبر بر دوری تو هرگز خدایا خوب میدانم،مرا تنها نمی خواهی خدایا راست میگویی غریب این زمین خاکیت جز تو که را دارد؟ مرا مهمان دنیای خودت کردی کریما تو پزیرایی از مهمان خود را خوب میدانی تو صاحبخانه خوبم تو ظرف خالی مهمان خود را دوست میداری؟ خداوندا مرا جز تو خدایی نیست و می دانم تو نومیدی ما امیدواران خودت را بر نمی تابی اگر برگردم از پیش تو با دستان خالی منکرانت شاد میگردند خداوندا شهادت می دهم هستی شهادت میدهم،من،مهربان پروردگار عادلی دارم شهادت میدهم،من،مهربان قلبی ز روح پاک او دارم شهادت میدهم،من،قطره ای از روح اویم گرچه گاهی خود نمیدانم شهادت میدهم،من،قلب پاکی را برای مهر ورزی دارم اما خوب چه باک از آن که گاهی هم،بگیرد او گواهی میدهم،من،جلوه ای از ذات پاک کبریا هستم و من هستم،که او میخواست من باشم و میخواهم که من آنگونه ای باشم،که میخواهد بیا ای مهربان همراه خوب مهر آیینم بخوان با من بخوان،زیرا اگر با هم بخوانیمش جواب هردومان را زود خواهد داد خداوندا،تو را من دوست میدارم و میدانم تو نور آسمانها و زمین هر لحظه با من از خودت نزدیکتر هستی تو گرمای محبت را عنایت کن زمینی بنده ام اما،یقینی آسمانی را،عطایم کن خدایا،مزه زیبای بخشش را به کام قلب ما،بنشان تو لبخند رضایت را عطا مان کن خدایا،قلب ما را منزل پاک خودت را،از حسادت ها، رهایی ده خدایا،قدرتم ده،تا ببخشم آنکه من را سخت آزردست خدایا ما چه میگویم چنانم کن که میخواهی مرا آن کن که میدانی

bidastar
26-03-2008, 00:40
بخوان ما را: منم پروردگارت خالقت از زره ای ناچیز صدایم کن مرا آموزگار قادر خود را قلم را،علم را،من هدیه ات کردم بخوان ما را منم معشوق زیبایت منم نزدیکتر از تو به تو اینک صدایم کن رها کن غیر ما را سوی ما بازآ منم پروردگار پاک و بی همتا منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید: تو را در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد بساط روزی خود را به من بسپار رها کن غصه یک لقمه نان و آب فردا را تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم تو دعوت کن مرا بر خود به اشکی یا خدایی میهمانم کن که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم طلب کن خالق خود را بجو ما را تو خواهی یافت که عاشق می شوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که وصل عاشق و معشوق هم آهسته میگویم،خدایی عالمی دارد قسم بر عاشقان پاک با ایمان قسم بر اسب های خسته در میدان تو را در بهترین اوقات آوردم قسم بر عصر روشن تکیه کن بر من قسم بر روز،هنگامی که عالم را بگیرد نور قسم بر اختران روشن اما دور رهایت من نخواهم کرد بخوان ما را که میگوید،که تو خواندن نمیدانی؟ تو بگشا لب تو غیر از ما،خدای دیگری داری؟ رها کن غیر ما را آشتی کن با خدای خود تو غیر از ما چه می جویی؟ تو با هر کس بجز با ما،چه میگویی؟ و تو بی من چه داری؟هیچ بگو با ما چه کم داری عزیزم؛هیچ!! هزاران کهکشان و کوه و دریا را و خورشید و گیاه و نور و هستی را برای جلوه خود آفریدم من ولی وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت می گفتم تویی زیبا تر از خورشید زیبایم تویی والاترین میهمان دنیایم که دنیا بی تو،چیزی بی تو را کم داشت تو ای محبوب تر میهمان دنیایم نمی خوانی چرا ما را؟؟ مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟ هزاران توبه ات را گرچه بشکستی ببینم من تو ر از درگهم راندم؟ اگر در روز سختیت خواندی مرا اما به روز شادیت یک لحظه هم یادم نکردی به رویت بنده من هیچ آوردم؟؟ که می ترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور آن نامهربان معبود آن مخلوق خود را این منم پروردگار مهربانت،خالقت اینک صدایم کن مرا با قطره اشکی به پیش آور دو دست خالی خود را با زبان بسته ات کاری ندارم لیک غوغای دل بشکسته ات را می شنیدم غریب این زمین خاکیم آیا عزیزم حاجتی داری؟ تو ای از ما کنون برگشته ای اما کلام آشتی را تو نمیدانی؟ ببینم چشمهای خیست آیا گفته ای دارند؟ بخوان ما را بگردان قبله ات را سوی ما اینک وضویی کن خجالت میکشی از من بگو،جز من کسی دیگر نمی فهمد به نجوایی صدایم کن بدان آغوش من باز است برای درک آغوشم شروع کن یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من
_______________

bidastar
26-03-2008, 00:41
ای صمیمی! . . . ای دوست گاه و بیگاه لب پنجره ی خاطره ام میایی دیدنت . . . حتی از دور آب بر آتش دل می پاشد آنقدر تشنه ی دیدار تو ام که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم دل من لک زده است گرمی دست تو را محتاجم و دل من . . . به نگاهی از دور طفلکی می سازد ای قدیمی! . . . ای خوب تو مرا یادکنی . . . یا نکنی من به یادت هستم من صمیمانه به یادت هستم دایم از خنده لبانت لبریز ای صمیمی! . . . ای دوست گاه و بیگاه لب پنجره ی خاطره ام میایی دیدنت . . . حتی از دور آب بر آتش دل می پاشد آنقدر تشنه ی دیدار تو ام که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم دل من لک زده است گرمی دست تو را محتاجم و دل من . . . به نگاهی از دور طفلکی می سازد ای قدیمی! . . . ای خوب تو مرا یادکنی . . . یا نکنی من به یادت هستم من صمیمانه به یادت هستم دایم از خنده لبانت لبریز دامنت پر گل باد

bidastar
26-03-2008, 00:41
میخواهم تمام واژگانی را که میدانم به دریا بریزم و دوباره متولد شوم دنیا را ببینم رنگ کاج را ندانم نامم را فراموش کنم دوباره در آیینه نگاه کنم کلمات دیروز را امروز نگویم برای تو یک چمدان بخرم تو معنی سفر را از من بپرسی واژگان تازه را از دریا صید کنم آن ها را شستشو دهم انقدر بمیرم تا زنده شوم

bidastar
26-03-2008, 00:43
مناسب ترین کلمه خداوند است زیباترین کلمه عشق پر احساس ترین کلمه محبت پر معنا ترین کلمه نگاه عالی ترین کلمه دوستی تلخ ترین کلمه جدایی دردناک ترین کلمه خیانت بدترین کلمه تمسخر
-______________

bidastar
26-03-2008, 00:44
چشم‌های تو ، چشم‌های تو ، چشم‌های تو بگذار خمار آلوده و خوشبخت بنگرند ، چشم‌های تو و تا جایی که در می یابند، دلبستگی انسان‌ها به دنیا را ببینند که چگونه افسانه‌ای می‌شوند و زبان به زبان می‌چرخند. چشم‌های تو ، چشم‌های تو ، چشم‌های تو بلوط‌زاران ( بورصه )اند در پاییز برگ‌های درختان‌اند بعد از باران تابستان و ( استانبول )اند ـ در هر فصل و هر ساعت ـ چشم‌های تو ، چشم‌های تو ، چشم‌های تو گل من ! روزی خواهد رسید روزی خواهد رسید که انسان‌های برادر با چشم‌های تو هم‌دیگر را خواهند نگریست با چشم‌های تو خواهند نگریست ...

bidastar
26-03-2008, 00:45
باور نكن تنهاییت را من در تو پنهانم تو در من از من به من نزدیكت تر تو از تو به تو نزدیك تر من باور نكن تنهاییت را تا یك دل و یك درد داریم تا در عبور از كوچه عشق بر دوش هم سر میگذاریم دل تاب تنهایی ندارد باور نكن تنهاییت را هرجای این دنیا كه باشی من با توام تنهای تنها من با توام هر جا كه هستی حتی اگر با هم نباشیم حتی اگر یك لحظه یك روز با هم در این دنیا نباشیم این خانه را بگذار و بگذر با من بیا تا كعبه دل باور نكن تنهاییت را من با توام منزل به منزل......

bidastar
26-03-2008, 00:45
ساحل در انتظار كسی بود تا پاسخی بگوید، فریاد آب را . با ناله گره شده، دلتنگ، خشمگین، سر زیر پر كشیدم و رفتم ! جواب را .
_______________

bidastar
26-03-2008, 00:47
همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند،به جز مداد سفید!هیچ کسی به اون کاری نمی داد،همه می گفتند:تو به هیچ دردی نمی خوری...یک شب که مداد رنگی ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند،مداد سفید تا صبح کار کرد،ماه کشید،مهتاب کشید و اونقد ستاره کشید که کوچیک و کوچیک و کوچیک تر شد...صبح توی جعبه ی مداد رنگی،جای خالی اون با هیچ رنگی پر نشد...

دل تنگم
26-03-2008, 02:38
آنگاه که عشق می ورزید نگویید:"خدا در قلب من است." بلکه بگویید:"من در قلب خداوند هستم." هرگز گمان نکنید که می توانید بر راه های عشق مسلط شوید، زیرا اگر عشق شما را سزاوار نعمت خود دید، بر همه روش های شما راه می یابدتا بر شما چیره گردد. عشق خواسته ای ندارد جز تکمیل کردن خود.اما اگر عاشق شدید، ناگزیر دارای تمایلات خاصی می شوید که باید آنها را به مسیر های زیر هدایت کنید: ذوب شدن همچون جویباری که نغمه اش را برای شب می خواند. آشنا شدن بادردی که در مهربانی بسیار موجود است. مجروح شدن قلبت به خاطر عشق حقیقی و خون دادن در کمال رضایت. شادی و خوشنودی. بیدار شدن در سحرگاهان. با دلی آماده پرواز به سوی محبوب و سپاسگزاری به خاطر یک روز دیگر عشق ورزی. آسودن در نیمروز و فرو شدن در حالت خلسه عشق. بازگشتن به خانه در شامگاهان با سپاسگزاری و آنگاه به خواب رفتن در حالی که در دل برای آنان که دوستشان دارید دعا می کنید و آوای ستایشی بر لب دارید.

دل تنگم
26-03-2008, 02:43
چقدر غربت این ثانیه ها برایم آشناست.به اندازه نیمی از عمرم. باز هم فریاد، سیاهی، گریه، سکوت... و باز هم روزهای یکی در میان. من مال اینجا نیستم.خانه ام جای دگر است. ای کاش می شد، هیچ...نمی شود... سکوت، آرامش، لبخند...کسی آمد... کسی آمد و تمام لالایی های خوانده و ناخوانده ام را برایم تکرار کرد. چقدر دنبالش گشته بودم. خودش آمد... او یکی بود یکی نبود من است... او خدای من است... همه ذرات وجودم آنجاست... آسمان را گویم. همه از جنس هم اند.همه از جنس خدا... نور... شفا... خانه ام اینجا است در همان جای قدیم.

دل تنگم
26-03-2008, 02:47
دستی از میان سیاهی ها مرا از اینجا برد. به جایی از جنس آبی آسمان. شاید الف.لام.میم زندگی من این است: یافتن نور سبز میان دستان پیرزنی با چشمان بارانی. احساسش کردم. انگار کسی قلبم را با چیزی از جنس نور گره زذه باشد. صدایش کردم . غریبه آشنای سال های دیروز و امروزم می شناسمت.

دل تنگم
26-03-2008, 02:50
دیشب در میان تلاطم زیبای زندگی ام ستارگان را شمردم. ۱...۲...۳...تاکجا رفتم؟ نمی دانم. اما به یاد دارم آنان دیگر نوری نداشتند. آن روزها ستارگان آسمان زندگی ام مهتابی تر بودند. کاش می شد با دستان کودکی ام آنان را بار دیگر رنگی می دیدم. امروز شب را دیدم. شبی تاریک و ظلمانی. گشتم و گشتم. ستارگانم را یافتم. با دستان خود آنان را پرنور و رنگین ومهتابی کردم. امروز تو را می بینم در دل وسعت خویش. و من با خود ابدیتی خواهم ساخت به وسعت تمام تمام ستارگان. راستی چه کسی می داند دستان من تا کجای آسمان پیش رفتند؟ و من باز هم می شمارم. ۱...۲...۳...این بار را پله پله تا خدا پیش می روم.

دل تنگم
26-03-2008, 03:18
سر دفتر عشق را با نام تو آغاز میکنم و مهرت را در سینه می فشانم و نگاهت را آمیخته در قلب صدف که در ساحل نیلگونی می درخشد به دریا می سپارم و خود نیز بر کشتی عشق سوار بر موج و در انتظار ساحلی هستم که در آن گلهای شقایق منتظر رسیدن بهار دیگرند و پیام آور آن کسی نیست جز تو

دل تنگم
26-03-2008, 03:58
دنياي خودم گرم است، من دوست نميخواهم!!! ساده بودم ساده، پاک مثل کف دست. من چه ميدانستم ساده بودن سخت است. به تو دل خوش کردم، به تو عاشق بودم. شدم آيينه ی تو، صاف و صادق بودم. تو به من مي گفتي ساده بودن زيباست. عشق مثل خود تو، ساده مثل خودِ ماست. عشق ساده نبود... عاشقي ساده نبود... هم سفر اهل سفر راهي جاده نبود. اتفاقي کوتاه عشق هم آمد و رفت. قصه من اين بود اين سراغازم شد بعد از آن قصه عشق هم هم آوازم شد، من گريه نخواهم کرد... من اشک نخواهم ريخت... من خسته نخواهم شد... افسرده نخواهم شد... فرياد زنم، فرياد: من عشق نمي خواهم، معشوق نمي خواهم... مي خندم و مي رقصم فرياد زنم، فرياد: اينگونه خزانم را در عشق نهان کردم، من درد جدا بودن، بر گور عيان کردم افسوس نخواهم خورد، افسانه نمي بافم بر شانه هر بادي، کاشانه نمي سازم، من زشت نمي گويم, بر چهره معشوقم او خوب و وفادار است، من خسته و رنجورم امروز چنان ديروزافسوس نخواهم خورد. من ياد گرفتم عشق بيگانه نمي داند ليکن به دل شادم سرمشق کنم امروز : دنياي خودم گرم است من دوست نمي خواهم!!!

دل تنگم
26-03-2008, 04:17
بر سنگ قبر من بنويسيد خسته بود اهل زمين نبود نمازش شكسته بود. بنويسيد شيشه بود تنها از اين نظر كه سراپا شكسته بود. بنويسيد پاك بود چشمان او كه دائماً از اشك شسته بود. بنويسيد اين درخت عمري براي هر دو تبر و تيشه دسته بود. بر سنگ قبر من بنويسيد كل عمر پشت دري كه باز نمي شد نشسته بود.

god_girl
26-03-2008, 12:30
فریبرزلاچینی می نوازدومن به رقص باران که با قدمهای موسیقی موزون است گوش میدهم. باران به پیشواز بهار شتابان است و من در درک شتابش ٫عاجزم .براستی من چرا با باران و شتاب پیوند بریده در سکوت نظاره گر رهگذران ام .آیینه تو میدانی این کیست که با این نگاه گیج ترا و یا خودش را می کاود؟... شاید که باید برای شناختن ٫موهایم را از هر زیوری رها سازم تاهمان چند تار سفید لای سیاهی موهایم بیادم آورد که روزی همه این سیاهی ها سپید گذرعمر خواهند بود..بگذارشانه هایم خود را در پناه موهای سیاه راست و بی لرزش بدانند از سپیدی هنوز نگو ... شاید که باید ابروهایم را دوباره کمانی کنم تا فالهای حافظ را بفهمم و شعرهایش را بیاد آورم .باید ناخن های رنگی ام را کوتاهتراز جوانه های تازه خاک کنم تا باز با بوم رنگم یک نقش بکشیم ازنیمکت های ساده مدرسه .. صورتم را باید زیادتر بشویم تا بی رنگه بی رنگ شود و مهتاب دیگر روی از من نگیرد و باران برای گونه هایم بوسه ابر بیاورد..همه ملیله های لباسم را خواهم کند قیطانها و تورهای هایش را دور خواهم ریخت تا دوباره محله قدیمی مان همبازی هایم را نشانم دهد .. .........آیینه باز نگاه گیجم را می بینی ... جانم رها از زیورهاست و اما روحم ..هنوز پابند عشق را می کشد ..لکه های تیره حسرت٫ نمای گونه های غرورش را کمرنگ کرده است حلقه نفرت را می بینی از گوشهای خسته از دروغ و ریا یش آویزان است ..و این کینه پر از زیورهای نقاشی زمان است .و انگشتان بی حس روحم٫ دل به قصه های معجزه بسته .....می بینی بیرون از خلوت من رهگذران گیج تر از من در شتاب اند می گفتند بهار دارد می آید ..عطر بهار را در مشت کوچک باران نفس می کشم لبانه جسمم می خندد و لبان روحم آه می کشد کاش میشد او را هم از تمام پابند ها حلقه ها و لکه ها .. رها سازم ..اگر من زاده دیروزم باز بهار من همچون بهارانه پیش خواهد بود کاش که زاده امروز باشم و روحم را بدست بهار بسپارم ..فریبرز لاچینی می نوازد و من میدانم بهار جسم زود پاییز می شود ...

god_girl
26-03-2008, 12:33
حرفهايي هست براي نگفتن و ارزش عميق هر كسي به اندازه ي حرفهايی است كه براي نگفتن دارد و كتاب هايی نيز هست براي ننوشتن و من اكنون رسيده ام به آغاز چنين كتابي...

god_girl
26-03-2008, 12:38
داشتم آخرین زخم های زمین را نفس می کشیدم که کسی مرا دوباره ریخت توی بلولای تنم...توی بیقراری همه ی این سال ها.... من افتاده بودم به رنگ آرام سکوت... که کسی دستهایت را ریخت توی آخرین لرزش انگشتانم.... من بوی حنای دستهایت را نفس کشیدم انگار.... دوباره برگشتم به باغ گیلاس... به کاسه گردانی چشم هات... از خواب نابهنگام دم صبح بیدار شدم...انگار صدای سرفه های کسی می وزید توی دردمندی باران....انگار کسی مادیان ها را رم می داد روی نا هشیاری تنم... من داشتم به خواب زمین می رفتم...من داشتم بزرگ می شدم قد همه سپیدارهای باغ بالا....من داشتم قد می کشیدم تا اذان صبح... تا هیاهوی ریخته بر مناره های بنفش آبی باران....

bidastar
26-03-2008, 23:06
نرفتی از یادم برای اینکه بگویم نرفتی از یادم به جای هدیه برایت غزل فرستادم هنوز کوچ تو را کوچه کوچه می گریم که کوچه گردترینم برس به فریادم چه می شود که بیایی سراغ من گیری قدم ز لطف گذاری به غصه ابادم برای تو تو که دلشوره های شیرینی قسم به عشق برای همیشه فرهادم قفس برای من پر شکسته زندان نیست اگر به دیدنم اید دوباره صیادم مرا شکستی و دل شاد از شکستن من به شادمانی تو شادمان و دلشادم سپرده ام دل خود را به دست عشق و خوشم که موج غم نکند هیچ گاه بنیادم

bidastar
26-03-2008, 23:06
میدونی که هستی اما حس این که نیستی عذابت میده میدونی که یه روزی نیستی اما بودنت تو دنیای که نیست یه روزه آیا میبینی تفاوت رو تو دنیای فریاد دنیای همیشه شب هی گوش کن اینجا دنیای منه دنیای من سعی کن بدونی که خورشید هم نورش دیگه تکراریه واژه ها مرده اند و سخن ها تکراری مهم نیست رو سنگ قبر من و تو چیا نوشتن یا کی سر قبر ماها گریه میکنه مهم نیست ما همه تنهاییم دنیای بعد از مرگ هم مهم نیست چون اینجا هم دنیای مرده هاست ما همه مردیم هی گوش کن ما همه مردیم دنیای ما که هیچی نداره جز تکرار دنیای ما که هیچی نداره جز بودن دیدن و شاید هم ساختن اینجا دنیای منه اینجا دنیای منه اینجا دنیای منه شاید اینجا دنیای من باشه هی گوش کن گوش کن شاید صداشو ببینی شاید شاید شاید بودن را حس کن بی آنکه باشی حسش کن بی آنکه روزی بمیری و حسش کنی حسش کن و ببین که ما همه مرده ایم حتی قبل از مرگ بودن یا باز هم بودن مساله این است و ققط تو همین یک روز دنیا زمان داری که حلش کنی پس ثانیه ها را با گریه کردن از دست مده هی گوش کن اینجا دنیای من تو و شاید هم ما باشد نقطه

bidastar
26-03-2008, 23:07
به یاد داشته باش هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن چون کسی هست که عاشقانه تو را می نگرد و منتظر توست اشکهای تو را پاک می کند و دستهایت را صمیمانه می فشارد تو را دوست دارد فقط به خاطر خودت نه به خاطر منافع خودش این را به یاد داشته باش هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن و اگر باور داشته باشی می بینی ستاره ها هم با تو حرف میزنند باور کن که با او هرگز تنها نیستی هرگز

bidastar
26-03-2008, 23:09
خداوندا ، مرا وسیله صلح خویش قرارده آنجا که کینه است ، بادا که عشق آورم آنجا که تقصیر است ، بادا که بخشایش آورم آنجا که تفرقه است ، بادا که یگانگی آورم آنجا که خطا است ، بادا که راستی آورم آنجا که شک است ، بادا که ایمان آورم آنجا که نا امیدی است ، بادا که امید آورم آنجا که که ظلمت است ، بادا که نور آورم آنجا که غمناکی است ، بادا شادمانی آورم خداوندا بادا که بیشتر در پی تسلی دادن باشم تا تسلی یافتن !!! در پی فهمیدن باشم تا فهمیده شدن !!! در پی دوست داشتن باشم تا دوست داشته شدن !!! چــه : با فراموشی خویشتن است که خویشتن را باز می یابیم با بخشودن که بخشایش به کف می آوریم با مردن است که به زندگی برانگیخته می شویم ....!!!

bidastar
26-03-2008, 23:11
عشق نمی پرسه تو کی هستی؟ عشق فقط میگه: تو ماله منی . عشق نمی پرسه اهل کجایی؟ فقط میگه: توی قلب من زندگی می کنی . عشق نمی پرسه چه کار می کنی؟ فقط میگه: باعث می شی قلب من به ضربان بیفته . عشق نمی پرسه چرا دور هستی؟ فقط میگه: همیشه با منی . عشق نمی پرسه دوستم داری؟ فقط میگه: دوستت دارم

bidastar
26-03-2008, 23:12
اگر در نیكوكاری رنجی بری، رنج بنماید (پاك شود) و فعل ِ نیك بماند، و اگر از بدی لذتی یابی، لذت بنماید و فعل ِ بد بماند، از آن روز یاد كن كه تو را آواز دهند و تو از آلت ِ استماع (شنیدن) و نطق (گفتن) محروم باشی، نه شنوی و نه گویی، و نه یاد توانی كرد. و یقین دان كه متوجه به مكانی خواهی شد كه: آنجا نه دوست را شناسی و نه دشمن را. پس اینجا كسی را به نقصان منسوب مگردان. و حقیقت شناس كه جایی خواهی رسید (مقامی در جهان هست كه می توانی به آن برسی) كه خداوندگار و بنده آنجا متساوی باشند پس اینجا تكبر مكن.

bidastar
26-03-2008, 23:14
و این بار گریزی برای لحظه های منتقم به خود،یک پرواز رویایی،رسیدن به اوج آسمان بی کسی،در تنهایی آزار دهنده پروانه های زندگی، شمعی بودم چشم در راه پایان خود سوختم تا تاریکی را باور نکنم،امّا چه سود از این رهایی ... سرچشمه های احساس خشکید از قحطی آسمان تنهایی ام؛ شعله های فروزان زندگی،آرام آرام در بهت این نگاه همیشه بیدار،خاموش گردید از فرار کسی می نویسم که هر جا نگریست،تنهایی بود و تنهایی ... نه برای تسکین نداشته های بی رنگ خود،نه برای بهتر بودن این ثانیه های زود بی وفا ... از دردی می نویسم که سالهای اوج زندگی را با این پیکر آسوده به تلخی ساخت و آزرد کسی را از سکوتی که تا توانست روی نگاهم نشست که پُر بود از فریاد... از حسرتی که تا خواست در تپش های زجرآور زندگی رخنه کرد و آخر به پایان بی کسی های تنهایی من لبخند زد ... ساعت مهلت او ایستاد و زمان در تبلور احساس پرندگان دربند، به فراموشی سپرده شد همه به امتداد حضوری می رسیدند و من در انتهای خود بدون آنکه احساس شوم،گریختم شاید ... شاید کسی مرا دیده باشد،شاید ... از فرط فریب این ماندن و بودن،می روم نه از درد تنهایی که احساسی در خور من نبود اینچنین ... چقدر تنهایی ، چه اندازه بی کسی ... ظرف من لبریز اندوه شده است و توان نیست که دیگر بتوانم باشم ...

bidastar
26-03-2008, 23:16
دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند. نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت، نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید.اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد. کاش دیوارها پنجره داشت و می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد. البته می شود از دیوارها فاصله گرفت واصلا فراموش کرد و قاطی زندگی شد،یا اینکه می شود تیشه ای برداشت و کند وکند.شاید دریچه ای ،شاید شکافی ،شاید روزنی،سر سوزن برای رد شدن نور، برای عبور عطر و نسیم، برای… بگذریم… گاهی ساعتها پشت این دیوار می نشینم و گوشم را می چسبانم به آن تا اگر همه چیز ساکت باشد صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم .اما هیچ وقت همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند… دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.مثل بچه بازیگوشی که توپش را از سر شیطنت به خانه همسایه می اندازد، به امید آنکه در آن خانه باز شود.گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار . آن طرف، حیاط خانه خداست... و آن وقت هی در می زنم، در می زنم ، در می زنم ، و می گویم:"دلم افتاده توی حیاط شما، می شود دلم را پس بدهید؟" کسی جوابم را نمی دهد، کسی در را برایم باز نمی کند.اما همیشه ، دستی ، دلم را می اندازد این طرف دیوار. همین… ومن این بازی را دوست دارم .همین که دلم پرت می شوداین طرف دیوار ، همین که… من این بازی را ادامه می دهم و آنقدر دلم را پرت می کنم، آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند.تا دیگر دلم را پس ندهند.تا آن در را باز کنند و بگویند:"بیا خودت دلت را بردار و برو." آن وقت من می روم و دیگر برنمی گردم و من این بازی را ادامه می دهم

bidastar
26-03-2008, 23:17
خدایا به آسمان بلندت سوگند،به عشق سوگند،به شهادت سوگند،به علی سوگند و باز هم به علی سوگند،به حسین سوگند،به روح سوگند،به بی نهایت سوگند،به نور سوگند،به دریای وسیع سوگند،به امواج روح افزا سوگند،به كوههای سر به فلك كشیده سوگند،به سوز دل عاشقان سوگند،به فداییان از جان گذشته سوگند،به درد دل زجر كشیدگان سوگند،به اشك یتیمان سوگند،به آه جانسوز بیوه زنان سوگند،به تنهایی مردان بلند سوگند كه من عاشق زیباییم.چه زیباست همدرد علی شدن،زجر كشیدن،از طرف پست ترین انسانها تهمت شنیدن،از طرف كینه توزان بی انصاف نفرین شنیدن،چه زیباست در كنار نخلستانهای بلند در نیمه های شب،سینه داغدار را گشودن وخروشیدن و با ستارگان زیبای آسمان سخن گفتن،چه زیباست كه در این موهبت الهی كه نامش درد و غم است،شیعه ی تمام عیار علی شدن...
___________________

bidastar
26-03-2008, 23:17
عمیقترین و بهترین تعریف از عشق این است كه : عشق زاییده تنهایی است.... و تنهایی نیز زاییده عشق است... تنهایی بدین معنا نیست كه یك فرد بیكس باشد .... كسی در پیرامونش نباشد! اگر كسی پیوندی ، كششی ، انتظاری و نیاز پیوستگی و اتصالی در درونش نداشته باشد تنها نیست! برعكس كسی كه چنین چنین اتصالی را در درونش احساس میكند... و بعد احساس میكند كه از او جدا افتاده ، بریده شده و تنها مانده است ؛ در انبوه جمعیت نیز تنهاست

دكتر علی شریعتی

bidastar
26-03-2008, 23:20
پروردگارا به من بیاموز که دوست بدارم کسانی را که دوستم ندارند عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستندبگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند به من بیاموز لبخند بزنم به کسانی که هرگز تبسمی به صورتم ننواختند و محبت کنم به کسانی که محبتی در حقم نکردند

bidastar
26-03-2008, 23:23
ای مسافر ! ای جدا ناشدنی ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببینمت . بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم . آه ! که نمیدانی ... سفرت روح مرا به دو نیم می کند ... و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید ... بگذار بدرقه کنم واپسین لبخندت را و آخرین نگاه فریبنده ات را . مسافر من ! آنگاه که می روی کمی هم واپس نگر باش . با من سخنی بگو . مگذار یکباره از پا در افتم ... فراق صاعقه وار را بر نمی تابم ... جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز... آرام تر بگذر ... وداع طوفان می آفریند... اگر فریاد رعد را در طوفان وداع نمی شنوی ؟! باران هنگام طوفان را که می بینی ! آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری ... من چه کنم ؟ تو پرواز می کنی و من پایم به زمین بسته است ... ای پرنده ! دست خدا به همراهت ... اما نمی دانی ... نمی دانی که بی تو به جای خون اشک در رگهایم جاریست ... از خود تهی شده ام ... نمی دانم تا باز گردی مرا خواهی دید ؟؟؟

bidastar
26-03-2008, 23:25
بگذار بهترین بخش هستی تو از آن دوستی باشد. اگر او دریای وجودت را هنگام جزر آب دیده است, بگزار در مد آب نیز آن را تجربه كند. زیرا اگر دوستت را بدان خاطر بخواهی كه ساعات خود را در صحبت او بر باد دهی, بهره آن دوستی چه خواهد بود؟

جبران خلیل جبران

bidastar
26-03-2008, 23:28
می پرسی: دلبسته چیستی؟ میگویم : دلبسته ابرها ، ابرهائی که ارابه ران اسمان هایند! من شیفته آزادی عنان گسیخته ابر هایم! میخواهم به خویشتن وفادار بمانم تا به زندگی وفادار مانده باشم. رقص عاشقانه زندگی را دوست دارم . هیچ نیروئی نمی توانند زندگی را از رقصیدن و عشق ورزیدن باز دارد!

bidastar
26-03-2008, 23:28
ای شب ، به پاس صحبت دیرین ، خدای را با او بگو حکایت شب زنده داریم با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق شاید وفا کند ، بشتابد به یاریم ای دل ، چنان بنال که آن ماه نازنین آگه شود ز رنج من و عشق پاک من هر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من ای شعر من ، بگو که جدایی چه می کند کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی ای چنگ غم ، که از تو به جز ناله بر نخاست راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی ای آسمان ، به سوز دل من گواه باش کز دست غم به کوه و بیابان گریختم داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه مانند شمع سوختم و اشک ریختم ای روشنان عالم بالا ، ستاره ها رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید یا جان من ز من بستانید بی درنگ یا پا فرانهید و خدا را خبر کنید آری ، مگر خدا به دل اندازدش که من زین آه و ناله راه به جایی نمی برم جز ناله های تلخ نریزد ز ساز من از حال دل اگر سخنی بر لب آورم آخر اگر پرستش او شد گناه من عذر گناه من ، همه ، چشمان مست اوست تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من او هستی من است که آینده دست اوست عمری مرا به مهر و وفا آزموده است داند من آن نیم که کنم رو به هر دری او نیز مایل است به عهدی وفا کند اما - اگر خدا بدهد - عمر دیگری

دل تنگم
26-03-2008, 23:53
چقدر سخته! به چشمان کسی که تمام عشقت را از تو دزدید و به جایش یک زخم همیشگی را به قلبت هدیه داد، زل بزنی و به جای این که لبریز کینه و نفرت بشی، حس کنی هنوزم دوسش داری. چقدر سخته! دلت بخواهد سرت را باز به دیواری تکیه بدهی که یک بار زیر آوار غرورش همه ی وجودت له شده. چقدر سخته! در خیالت ساعت ها با او حرف بزنی، اما وقتی که می بینیش هیچ کلامی به جز سلام نتوانی بگویی. چقدر سخته! وقتی پشتت به اوست دانه های اشک گونه هایت را خیس کند، اما مجبور باشی بخندی تا نفهمد که هنوز هم دوسش داری. چقدر سخته! گل آرزو هایت را در باغ دیگری ببینی و هزار بار در خودت بشکنی و آن وقت آرام زیر لب بگویی، گل من باغچه ی نو مبارک!

دل تنگم
27-03-2008, 00:20
باز هم قلبي به پايم افتاد باز هم چشمي به رويم خيره شد. باز هم در گير و دار يك نبرد، عشق من بر قلب سردي چيره شد. بر دو چشمش ديده مي دوزم به ناز، خود نمي دانم چه مي جويم در او. عاشقي ديوانه مي خواهم كه زود بگذرد از جاه و مال و آبرو. او به من مي گويد: اي آغوش گرم! مست نازم كن كه من ديوانه ام! من به او مي گويم :اي ناآشنا! بگذر از من، من تو را بيگانه ام! آه! از اين دل! آه! از اين جام اميد! عاقبت بشكست و كس رازش نخواند. چنگ شد در دست هر بيگانه ای و اي دريغ، كس به آوازش نخواند.

دل تنگم
27-03-2008, 00:23
ای کاش دستهایت را به سویم اشاره می کردی. من به استقبال دستهایت می روم... می پرسم: با من می مانی؟... تا کجا ؟... از این جا تا آخر آسمان خدا... دستهایم را رها می کنی به سمتی می دوی ومن باز هم دست پاچه می شوم، به من و من می افتم. می دانم که یک آرزوی سختم، می دانم آرزویی محال بیش نیستم و می دانم به خاطر آرزو باید تمام دوستت دارم ها را آهسته زمزمه کنی. می دانم که باید دلت را به خواب های کودکانه خوش کنی و سپس صدای قدم های تو بلند و بلند تر می شود. صدایم می زنی:آرزو... نگاهم را از زمین برمی دارم حجم دست هایت به اندازه یک لیوان آب بود. ای کاش دستهایت را به سویم اشاره می کردی

دل تنگم
27-03-2008, 00:28
خدا گفت: زمین همیشه سردش است. چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟ لیلی گفت: من. خدا شعله ای به اوداد. لیلی شعله را درون سینه اش گذاشت. سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم. خدا گفت: شعله را خرج کن زمینم را به آتش بکش. لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد. لیلی می ترسید. می ترسید آتش او تمام شود. لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد. مجنون سر رسید. مجنون هیزم اتش لیلی شد. آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد. و دست های تو که به آسمان بلند می شوند و خداوند که دامنش را به سقف رویاهامان کشیده است با باران به زمین می آید و زمین به پاس دوستی باران خیس می شود

دل تنگم
27-03-2008, 00:31
من ، تنها شاهد مراسم تدفين خويش خواهم بود. سپيد پوش، کفن پوش، شاهد هم آغوشيم با خاک، آنان که می خندند، پای کوبان تدفينم، آنان که می خورند، بومیان خاک و من شبانگاه، تنها نگهبان چهار دیوار زفافم خواهم بود با خاک.

دل تنگم
27-03-2008, 00:40
انتظار من اینجا ایستاده ام بر آستانه ی این در رو به جاده ای بی انتها و منتظرم از زمان غروب خورشید و آمدن ستارگان ... من اینجا ایستاده ام و قلبم هنوز می گرید بر اندوه جدایی ... من اینجا ایستاده ام در آغوش باد و در پناه باران و خواهم ایستاد هر روز و هر زمان تا چشمانم آمدنت را نوید دهند و ستاره های تاریک قلبم با حضورت نورانی شوند. من هنوز ایستاده ام و خواهم ایستاد بیش از این منتظرم نگذار... بیا... نیلوفر نمناک شبان گاهان لب در یاچه می رفتم ومی گفتم به خود او یک شب آن جا دیده خواهد شد. من او را پیش از این هرگز ندیده نام او را نیز نشنیده ولی انگار باهم روزگاری اشنا بودیم نمی دانم کجا بودیم که من در نیلی چشمان او او در کبود رودشعر من زمان ها در شنا بودیم شبی آمد ولیکن دیر وقت آمد نه فانوسی نه مهتابی هوا بس تیره بود و دامن دریاچه پرتوفان سوار قایقی گشتیم و برخیزاب رفتیم تا دیری ولی دردا چه تقدیری! من او را باز هم نشناختم، زیرا که شب بود و موج نیرومند ز ان سو قصه تلخی است ای افسوس ، ای اندوه او را موج ها بردند! واینک هر سحر در قلب من، نیلوفری نمناک می روید ... ابر را به تو می سپارم که از جنس بارانی شکوفه را به تو می سپارم که از جنس بهاری روز را به تو می سپارم که از جنس آفتابی خواب را به تو می سپارم که از جنس رویایی موج را به تو می سپارم که از جنس دریایی طوفان را به تو می سپارم که از جنس غوغایی زندگی را به تو می سپارم که از جنس طراوتی نوازش را به تو می سپارم که از جنس لطافتی آرامش را به تو می سپارم که از جنس رضایتی آغاز را به تو می سپارم که از جنس نهایتی نیاز را به تو می سپارم که از جنس سخاوتی اقاقیا را به تو می سپارم که عطر محبتی فقط یک چیز می خواهم """دلت را به من بسپار. عشق! اي رؤياي فــــردا! دامـــنم را بـــاز كردم بـــا تمـــام آرزوهــــا شـــعر را آغـــاز كردم. سايه ها را مي كشانم سوي فرداهاي عشقــــم. رودها را مـــي رسانـــم تا به در ياهاي عـشقــم. دوستت دارم ِ من از جان، حرف را بــي پرده گويم، بهترين فانـــوس راهم! اوج را پيـــوسته جويم. دور خواهم شد از اينجـا از كـــوير خشك و تبدار. قصـد گنـــــدمزار دارم، ميـــروم آن سوي پندار. شخم خواهم زد خودم را، دانـــه گنــــدم بكاريد، خوشه خواهــم داد. روزي ابـــرها باران ببـــاريد ...

Eat_me_drink_me
27-03-2008, 19:57
یه چکامه ی فوق العاده از خیام که حیفم اومد ننویسمش ! یه سایت انگلیسی خیام سر بزنید واقعا جالبه که ما به زبون فراسی چنین سایت فوق العاده از این هنرپرور بزرگ نداریم

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید


O Mullah, We (people) do much more work than you
/ Even when we are drunk, we are still more sober than you
/ You drink people's blood and we drink the grape's blood [wine]
/ Let's be fair, which one of us is more immoral

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

دل تنگم
27-03-2008, 22:56
آموخته ام...
آموخته ام...
که بهترین کلاس درس دنیا،
کلاسی است که زیر پای پیرترین فرد دنیاست
آموخته ام...
که وقتی عاشقید،
عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود
آموخته ام...
که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید:
تو مرا شاد کردی
آموخته ام...
که داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته،
زیباترین حسی است که در دنیا وجود دارد
آموخته ام...
که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت
آموخته ام...
که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم
آموخته ام...
که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد،
همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم
آموخته ام...
که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد،
فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی
آموخته ام...
که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است،
هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند
آموخته ام...
که چشم پوشی از حقایق،
آنها را تغییر نمی دهد
آموخته ام...
که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان
آموخته ام...
که زندگی دشوار است،
اما من از او سخت ترم
آموخته ام ...
که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند،
بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام...
که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم
آموخته ام...
که بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است:
وقتی که از شما خواسته می شود،
و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد
آموخته ام...
که کوتاهترین زمانی که من مجبور به کار هستم،
بیشترین کارها و وظایف را باید انجام دهم

دل تنگم
27-03-2008, 23:01
زندگی ریاضیات است. پس بیائید خوبیها را جمع کنید، دعواها را کم کنید، شادیها را ضرب کنید، دردها را تقسیم کنید، نفرت ها را زیر رادیکال ببرید و عشق را به توان برسانید.

دل تنگم
27-03-2008, 23:05
يادم باشد حرفي نزنم كه به كسي بربخورد و نگاهي نكنم كه دل كسي بلرزد و خطي ننويسم كه آزار دهد كسي را. يادم باشد كه روز و روزگار خوش است و تنها دل من دل نيست. يادم باشد جواب كين را با كمتر از مهر و جواب دورنگي را با كمتر از صداقت ندهم. يادم باشد بايد در برابر فريادها سكوت كنم و براي سياهي ها نور بپاشم. يادم باشد از چشمه درس خروش بگيرم و از آسمان درس پاك زيستن. يادم باشد سنگ خيلي تنهاست... يادم باشد بايد با سنگ هم لطيف رفتار كنم مبادا دل تنگش بشكند. يادم باشد براي درس گرفتن و درس دادن به دنيا آمده ام... نه براي تكرار اشتباهات گذشتگان. يادم باشد زندگي را دوست دارم. يادم باشد هرگاه ارزش زندگي يادم رفت در چشمان حيوان بي زباني كه به سوي قربانگاه مي رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پي ببرم. يادم باشد مي توان با گوش سپردن به آواز شبانه دوره گردي كه از سازش عشق مي بارد به اسرار عشق پي برد و زنده شد. يادم باشد سنجاقك هاي سبز قهر كرده و از اينجا رفته اند... بايدسنجاقك ها راپيدا كنم. يادم باشد معجزه قاصدك ها را باور داشته باشم. يادم باشد گره تنهايي و دلتنگي هر كس فقط به دست دل خودش باز مي شود. يادم باشد هيچگاه لرزيدن دلم را پنهان نكنم تا تنها نمانم. يادم باشد هيچگاه از راستي نترسم و نترسانم. يادم باشد , يادم باشد...

دل تنگم
27-03-2008, 23:41
آرزويم اين است نرود اشك در چشم تو هرگز مگر از شوق زياد. نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز و به اندازه ي هر روز تو عاشق باشي... عاشق آنكه تو را مي خواهد و به لبخند تو از خويش رها مي گردد و ترا دوست بدارد به همان اندازه كه دلت مي خواهد

دل تنگم
27-03-2008, 23:42
خواستم عشق رو تو دستام بگيرم، ولي جا نشد. پس گذاشتمش تو جيبم، ولي جا نشد. در كيفمو باز كردم، ولي جا نشد. تصميم گرفتم ببرمش توي اتاق ، ولي جا نشد. بنابراين يه خونه براش گرفتم، ولي جا نشد. با خودم گفتم: يه باغ! آره! ولي جا نشد. پس گذاشتمش توي قلبم، حالا ديگه جاش خوبه خوبه... تازه مي فهمم اين كه مي گن دل آدم مي تونه از دنيا هم بزرگتر باشه يعني چي!؟!؟

دل تنگم
28-03-2008, 00:43
می نويسم آری من می نويسم. از عشق برايت حرف می زنم. تا تو باور کنی چقدر دوستت دارم. عشق را معنا می کنم. تا تو بفهمی معنای عشق من تويی. من زندگی ميکنم تا تو بدانی برای تو زنده ام. ای تمام زندگيم....

دل تنگم
28-03-2008, 01:11
کاش می دانستی، من سکوتم حرف است، حرف هایم حرف است، خنده هایم، خنده هایم حرف است. کاش می دانستی، می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم. کاش می دانستی، کاش می فهمیدی، کاش و صد کاش نمی ترسیدی که مبادا دل من پیش دلت گیر کند، یا نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند. من کمی زودتر از خیلی دیر، مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد. تو نترس، سایه ها بوی مرا سوی مشام تو نخواهند آورد.کاش می دانستی، چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت، در زمانی که برای غربتت سینه دلسوزی نیست. تازه خواهی فهمید، مثل من عاشق مغرور شب افروزی نیست.

دل تنگم
28-03-2008, 01:34
عشق را به خاطر بسپار. سوختن و دم بر نیاوردن، اینگونه می پسندم. چه نگاه های عمیقی! کاش! دلهره ی جدایی بر فضا حکم نمی راند، کاش این نگاه ها آنقدر غمگین نبودند. اشک ها می فشاندم در فراغ رویت، سخن ها راندم در وصف ماه رویت، نگاه هایم را به سویت عاشقانه روانه کردم تا... کاش! من هم لحظه ای صاحب آن نگاه ها بودم. زیبا نگاهم می کنی، دلربا تر از نگاه های ستاره، بی وفاتر از عبور باد، بی رنگ تر از شب بی ماه. کاش! این نگاه ها، این اشک ها برای من بود.افسوس! لحظه ی جدایی چه زود فرا رسید...!

دل تنگم
28-03-2008, 14:57
من و تو ...همه میدانند...همه میدانند که من و تو از آن روزنه سرد عبوس باغ را دیدیم و از آن شاخه بازیگر دور از دست سیب را چیدیم. همه می ترسند، همه می ترسند، اما من و تو به چراغ و آب و آئینه پیوستیم و نترسیدیم!
---------------------------------------------------------------------------------
اما ترسید، نمیدونم شاید اصلاً باغ رو هم ندید!؟ نکنه شاید با من نبود.......من تصویرش را با خود دارم و او آن سوی آئینه ایستاد و ترسید و نیامد !؟ چه باک؟ من میروم، تنها اما، با سبدی کوچک، مملو از خاطره می نشینم زیر درخت، کنار آب زلال، و به خاطره های بازیگوش خیره میشم! کمی بیش راه در پیش نیست، به فردا میرسم... فردائی پر از آئینه !

دل تنگم
28-03-2008, 15:45
حق با باران است، باید گریست، باید ناله کرد، باید فریاد زد. خوشا به حال باران! چقدر دوست داشتنی و زیباست! چقدر صاف و زلال است! چقدر صادق و پاک است. صدای هق هق باران برایم آشناست! بارها آن صدا را از اعماق وجودم شنیده ام! صدای غریبی است. بوی تنهایی و بی کسی می دهد! آن شب غمگین وقتی در فراسوی عشق مهمان آسمان بودم وقتی لباس زیبای عاشقی را بر تن کرده بودم .. آن شب هم آن صدای غریب را شنیدم، وقتی آن شقایق وحشی از نامردی شقایق ها برایم گفت وقتی که با تمام بی رحمی و غرور برایم از رابطه ناپاک شقایق ها گفت.. مثل باران فریاد زدم .. گریستم.. اما دریغ که باران همراهم نبود! دستم را نگرفت تا همقدم اشک هایم شود
من آن شب تنهای تنهای گریستم
نمی دانم شاید در جایی دیگر از این شب بی ستاره دلشکسته ای روزگارش غریب تر از من بوده، شاید باران همقدم اشکهای آن دلشکسته شده بود... وقتی دلت می گیرد. وقتی دست بی روح ناامیدی بر روی شانه هایت سنگینی می کند. وقتی دلسوزی نداری تا برایت اشک بریزد، باید با باران رفیق شوی. آری ... حق با باران است
باید گریست.. باید ناله کرد.. باید به وسعت معصومیت قطره های باران فریاد زد!!!

دل تنگم
28-03-2008, 16:08
دلم برایت تنگ است…کبوتر پر شکسته ی عشقم به سویت پر می کشد. نه اشک، نه حسرت، نه آه سرد…هیچ چیز دل شکسته ام را تسکین نمی دهد.

دلم برات تنگ است…

نه برای شنیدنت، نه برای بودنت، نه حتی برای داشتنت! تو را تا حد جان نیاز دارم، اما این هوای بودنت نیست که آرامشم را گرفته.

گرچه هنوزهم یادآوری خنده های زیبایت، کلام شیرینت، گرمی وجودت، دلم را می لرزاند، و شیطنت های همیشگی ات دلیل شادی بی بهانه ام است، اما حتی ثانیه ای به بازگشت تو فکر نکردم!

اشتباه کردی… من منتظر نبودم و نخواهم بود!

گرچه سرمای دل شکسته ام به گرمای بودن تو محتاج است،اما بودن اجباری را نمی خواهم.

گرچه حتی تنهایی زیبایم را در کنار تو دوست دارم،گرچه همیشه آرزوهای محال رویاهای منی ، آنقدر محال که تصورش هم محال به نظر می رسد…اما منتظرت نیستم.!

نه نگو عوض شدم،چرا که هنوز هم تک ستاره ی آسمان عشقم هستی و قلبم تنها تو را همراز لحظه های تنهایی و غربت خود می داند،اما علاقه ی من فقط و فقط به خاطر خود توست، نه برای بودنت با من، نه برای اینکه کنارم باشی و تنهایی ام را بگیری.

تو را به خاطر صمیمیت نگاهت، صداقت کلامت، مهر دل بزرگت، ارزش و عظمت اندیشه ی همیشه نو و اراده ی راسخت می ستایم.

نخواهم گذاشت حرمت احساسم، زیر سادگی نیازم، تبدیل به یک حس زود گذر شود…

دلم تنگ است، نازنینم دلم برات تنگ است ولی…

من تو را رها کردم چقدر دردناک است عزیزترینت را رها کنی. آنقدر دوستت دارم که تو رها و آزاد از هر بند و زنجیری می خواهم حتی بند عشق و احساس…هر چند می دانم هرگز در بند من گرفتار نبودی، چرا که من خود اینگونه خواستم!خواستم آزاد و رها باشی… هیچگاه برای همیشه بودنت با من بندی نساختم ولی افسوس و صد افسوس مرا چون پرنده ای بی پناه در بند عشقت اسیر کردی…

مهربانم، گرفتار من نیستی صد افسوس که تو در بند خود گرفتاری… ای کاش از خود رها شوی همان گونه که من با تو از خود رها شدم

دل تنگم
30-03-2008, 11:49
زند گیم با تو بوی بهار می دهد، با تو که باشم دیگر غمی نیست. من معنی عشق را با تو دانستم، پس من را تنها مگذار که بی تو خواهم مُرد. تو اولین و اخرین عشق منی!!! دوستت دارم

دل تنگم
30-03-2008, 20:32
تقصير تونبود! خودم نخواستم چراغ قديمي خاطره ها ، خاموش شود! خودم شعرهاي شبانه اشك را، فراموش نكردم! خودم كنار آرزوي آمدنت اردوزدم! حالا نه گريه هاي من ديني بر گردن تو دارند، نه توچيزي بدهكار دلتنگي اين همه ترانه اي

ba_to_arezoost
02-04-2008, 12:24
غربت ديرينه ام را با تو قسمت مي كنم........ تا ابد با درد و رنج خويش خلوت مي كنم ....رفتي و با رفتنت كاخ دلم ويرانه شده....... من در اين ويرانه ها احساس غربت مي كنم...... چشمهايم خيس از باران اشك و انتظار......... من به اين دوري خدايا كي عادت مي كنم ؟ مي روم قلب تو را پيدا كنم........ برق چشمان تو را معنا كنم....... مي روم شايد كه در دشتي بزرگ معني عشق تو را پيدا كنم........ مي روم تا با نگاه گرم تو اين دل ديوانه را شيدا كنم

ba_to_arezoost
02-04-2008, 12:33
تو خندیدی و ندانستی که به چه دلهره سیب را ازباغچه ی همسایه دزدیدم.باغبان از پی من تند دوید.سیب را دست تو دید.سیب دندان زده از دست تو افتادو تو رفتی و سالهاست که خش خش گامهایت می دهد آزار مرا.و تو رفتی و هنوز....................

ba_to_arezoost
03-04-2008, 14:45
یه روز سرد برفی
از دردمرده بودم
ای وای خاک عالم
من گول خورده بودم
او بر سرقرارش
آن روز توی سرما
با خود فریب آورد
من عشق برده بودم
تا لحظه های آخر
از روی ناتوانی
دستان سرد او را
محکم فشرده بودم
اینجا بمان می آید
بنشین و تا سه بشمار
هفتادوهشت هشتاد
تا صد شمرده بودم
می خواستم بمیرم
آنقدرگریه کردم
این را به چشم هایم
حتی سپرده بودم
آمد کنارنعشم
زل زدبه دستهایم
خشک است و سرد آری
این بار مرده بودم؟!!!!!!!!!!!!.................

ba_to_arezoost
03-04-2008, 14:56
دوست داشتن هميشه گـــفتن نيست گاه سکوت است و گاه نگــــــاه ... غـــــريبه ! اين درد مشترک من و توست که گاهي نمي توانيم در چشمهاي يکد يگــرنگــــاه کنيم

دل تنگم
03-04-2008, 19:19
خدایی که آفریدگان را از هیچ پدید آورد .الگویی نداشت تا به کار برد،و نه مقیاسی از آفریننده ای پیش از خود، تا بدان دستور کار کند، و آفریدگان اعتراف دارند بدین حقیقت که سراسر ناتوان و فقیرند و نیازمند و حقیر، و اوست که باید آنان را رحمت آرد و به قدرت خود بر پایشان دارد. به ما نشان داد که دیدیم ...به حکم ضرورت آشکار است...که این نشانه ها بر شناخت او دلیلی استوار است و در آنچه آفریده، آثار صنعت و نشانه های حکمت او پدیدار است...چنانکه هرچه آفریده، او را برهانی است و بر قدرت و حکمت او نشانی. و گرچه آفریده ای باشد خاموش، بر تدبیر او گویاست...و بر وجود پدید آورنده دلیلی رساست...

دل تنگم
03-04-2008, 19:21
مشتری آمد و رفت. در پی این و آن سرسری آمد و رفت.
ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد.
دلم قفل بود،کسی قفل قلب مرا وا نکرد.
یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است؟
یکی گفت:چه دیوارهایش سیاه است؟
یکی گفت: چرا نور این جا کم است؟
و آن دیگری گفت:چرا هر آجرش از غم و غصه و ماتم است؟
رفتند و رفتند و رفتند....
و بعدش دلم ماند بی مشتری و من تازه آن وقت گفتم
خدایا تو قلب مرا می خری؟
و خدا آمد و در قلبم نشست و
در را به روی همه پشت خود بست و من روی
آن در نوشتم:
" ببخشید دیگر برای شما جا نداریم
از این پس به جز او کسی را نداریم."

دل تنگم
03-04-2008, 19:25
در عالم به دنبال او می گشتم. به هر جا که نگاه می کردماثری از او می یافتم. انگار خداوند از همه جا گذشته بود و ردپایی بر هر چیز نهادهبود .رد پا ها را دنبال می کردم. قدم می زدم و از همه می پرسیدم: خدای من کجاست؟راه وصال من کجاست؟ به گل که نگاه می کردم گل فریاد می زد: زیباییم قطره ای ستاز اقیانوس زیباییش. زیبایی و خوش بویی، ردپای خدا بود بر روی گل. به کوه که میرسیدم می گفت: سستم، سستم در برابر خالق پر استقامتم, سنگ ریزه هایم را ببین !رو به آسمان می کردم، آسمان نجوا می کرد: وسعتم کم است در برابر وسعت اهورایآسمان ها.هم چنان رد پا ها را دنبال می کردم. انگار پایاپای خدا، عالم را میگشتم تا این که یک جا دیدم رد پا ها گم شد... نگاهم را آرام آرام بالا آوردم. جاخوردم! به خودم رسیده بودم فهمیدم او را باید در درون خود جست .به جایی رسیدمکه جریان پر فشار بود پر از انرژی, به قلبم رسیده بودم. هر چه پیش می رفتم ضربانشدید تر می شد و امواج واضح تر. همچنان پیش می رفتم اما ...دری رو به رویم بودکه قفلی بزرگ داشت. روی در نوشته شده بود. "ورود به قلب مغرور، ممنوع". با دقتبه قفل نگاه کردم تا شاید راهی برای باز کردنش پیدا کنم. روی آن قفل نوشته شده بود " غرور"چند دقیقه ای با قفل ور رفتم ولی انگار قفل، باز شدنی نبود. نمیتوانستم به آن سنگ بزنم چراکه می ترسیدم قلبم بشکند. دیگر درمانده شده بودم. آرامآرام نجوا می کردم و با خدای خودم حرف می زدم و آرام آرام اشک می ریختم ، کم کمسبک شدم. چیزی در وجودم داد می زد وفریاد می کشید. مشت هایم را به در کوبیدم وگفتم: من عاشق خالقم بگذار تا بگذرم .قفل شکست. انگار عشق کلید قفل غرور وتنها رمز عبور بود .در را باز کردم. دیگر هیج نمی فهمیدم. اطرافم پر ازاحساس بود و هنوز قلبم به شدت می تپید. به دنبال مرکز تپش و هیا هو رفتم. به نقطهای رسیدم که چشمه ی امواج تپش بود، نقطه ای که جسم نیرو از آن می گرفت .آنچنانقلبم می تپید که می لرزیدم .حسی عجیب در کنارم بود. دقیق تر که نگاه کردم دیدمجمله ای روی آن نقطه حک شده است . جمله ای که زیبا ترین جمله ی عالم بود .


رویآن تکه ی قلبم حک شده بود: "عاشقت، خدا"


و این پررنگ ترین رد پای او بود...

دل تنگم
03-04-2008, 19:29
به گل گفتم: عشق چیست؟
گفت: از من خوشگل تر پروانه است
به پروانه گفتم عشق چیست ؟
گفت : از من زیبا تر شمع است
به شمع گفتم : عشق چیست ؟
گفت : از من سوزان تر عشق است

به عشق گفتم : آخر تو چیستی ؟
گفت نگاهی بیش نیستم

دل تنگم
03-04-2008, 20:02
خداوند به فرشتگان عقل داد بدون شهوت
حیوانات را شهوت داد بدون عقل
و انسان را شهوت داد با عقل
هر انسانی که عقلش به شهوتش غلبه کند بهتر از فرشتگان است
هر انسانی که شهوتش به عقلش غلبه کند بدتر از حیوانات است

دل تنگم
03-04-2008, 21:21
یه شب که داشتم تو اتاق خستگیم
از درد میمردم
يه صدا منو كشوند طرف خودش ...
وقتی كنجكاو شدم ببينم چيه
ديدم اون صدا محو شده
صدا كردم : تو كی هستی؟
صدای منو میشنوی؟
كه يه دفعه ديدم صدای ضعيف و دردناك يه ناله، يك درد اومد
به من گفت : من اينجام
من هميشه اينجام كنار تو نگاه كن
الان دارم تو سینه ی تو میتپم
گ . . . و . . . ش . . . کن
ااااااااااااااااااااااروو ووووم م م م . . .
حس میکنی منو ؟؟
من سالهاست كه تو وجود تو مرده ام
يخ زدم ، پوسيده
من مرده ام م م م م م م م م . . .
تو منو مدتهاست كه رها كردی ی ی ی ی ی . . .
که با این حرفها نفهمیدم چه جوری اما
وقتی به خودم اومدم ديدم همه ی صورتم لبريز از اشکه...
آه ه ه ه ه ه . . .
يادم افتاد
من سال هاست كه به قلبم كاری ندارم
ترکش کردم برای همیشه
چون يكی كه جنسش از يه تيكه سنگ بود به من ياد داد
كه هميشه
سنگ باشم
و در سنگلاخ ، سنگدلی زندگی کنم
ولی الان ميخوام بهش بگم
ميدونم كه مرده ای
از روز ازل مرده به دنيا اومده بودی
ای . . .
سنگین صفت سنگ روی
با سنگهای سختت هيچ وقت نمی تونی ديگه
سنگ مدفنم را تكه تكه كنی
لاشخور پرست پست . . . در همه وجودم نابودت كرده ام تا عمق ريشه های سپيدم
و فرياد كشيدم اااااااااااااااااای ی ی ی . . . دلم
ولی دیگه دلم مرده بود

دل تنگم
04-04-2008, 02:52
امشب، باز بيدارم... امشب، می نشينم بالای سر خيالت تا تو بخوابی، تا تو آسوده بخوابی
امشب، تا صبح نگاهت می کنم. وقتی که می خوابی، چقدر از هميشه معصوم تری!
دلم می خواهد چشم بدوزم به چشمان نازنينت، وقتی خوابی. دلم می خواهد بنشينم کنارت، مراقب باشم که کسی، چيزی، صدايی، پرده ی نازک خواب لطيفت را پاره نکند.. رويا مي بينی؟!... چه زيبا لبخند می زنی توی خواب! چقدر چشمان زيبايت آرامش می بخشد توی خواب! تو چقدر آرامی!...
دلم می خواهد هميشه از اين آرامشت قرار بگيرم
دلم می خواهد قرار هميشه برقرار من باشی...

دل تنگم
04-04-2008, 22:44
غم بی تو ماندن و بی تو شدن برای من آن چنان سنگین است که به هر آینه ای می نگرم می شکند...

دل تنگم
04-04-2008, 22:48
امروز در کوچه پس کوچه های دلم قدم زنان به راه افتادم تا کمی مونس تنهایی شان باشم. امروز دیگر فهمیدم که چرا اینقدر تاریکند و این به خاطر همان ارزوهایست که هرگز نتوانست به خود رنگ حقیقت دهد. و هر بار به مقیاس دردمندی شان تاریک و تاریک شده تا که امروز ظلمت کده ای بیش نیست.

ای کاش می توانستم دریچه ای از نور به روی ان بگشاییم که تمام تاریکی ان را از بین ببرد و یا لحظه ای او را از این غم و تاریکی برهاند ولی دیگر دیر شده و این غیر ممکن هرگز ممکن نخواهد شد به دیوان خا طراتم باز می گردم اکنون انها تیره وتاریکند و تمامی صفحات ان خاطراتند و در تمام صفحات جمله ای مشترک وجود دارد و ان اینست.


هرگز فراموشت نمی کنم

دل تنگم
04-04-2008, 22:50
ای کاش! میشد بغض در گلو مانده ام می ترکید و شبنم های خشکیده و یخ زده چشمانم بار دیگر جاری می شد و از التهاب درونی ام می کاهید.
ای کاش! می توانستم تمامی دردهایم را التهام دهم.
ای کاش! می توانستم به رویا هایم رنگ حقیقت دهم.
ای کاش! می توانستم ندای ندامتم را به گوش همگان برسانم.
ای کاش! می توانستم بر پهنه بی کران این ابی ارام سبکبال پرگشایم.
ای کاش! می توانستم خوب باشم.
ای کاش! می توانستم انچه را که می خواستم اثبات کنم.
ای کاش! می توانستم ،ای کاش می توانستم،...ولی افسوس، ولی افسوس که نتوانستم تمامی کاش هایم را به حقیقت محض پیوند دهم و امروز تمامی این کاش ها بر قلبم سنگینی می کند.

دل تنگم
06-04-2008, 17:16
شناختنت بي گناهترين گناهم بود، يافتنت بهانه دلم و خواستنت نيازم و با تو بودن آرزويم و تو را گم کردن، پيدايش سراب بود. تو مانند پرستو آمدي و به دورترين ديار غربت رفتي. بي تو ثانيه ها تکراري شده اند و آيينه چيزي جز سراب را نشان نمي دهد و شقايق غريبي مي کند و جاده در انتظار مسافر است و هنوز دلم بدون تو بهانه مي گيرد و من آرزوهايم را عاشقانه زمزمه مي کنم و منتظرت هستم

M A R S H A L L
06-04-2008, 19:00
نفس که مي کشم، با من نفس مي‌کشد. قدم که برمي دارم، قدم برمي دارد. اما وقتی که می خوابم، بيدار می‌ماند تا خوابهايم را تماشا کند.
او مسئول آن است که خوابهايم را تعبير کند. او فرشته من است، همان موکل مهربان. اشک‌هايم را قطره قطره می‌نويسد. دعاهايم را يادداشت می‌کند.

آرزوهايم را اندازه می‌گيرد و هر شب مساحت قلبم را حساب مي‌کند و وقتی که مي‌بيند دلتنگم، پا در ميانی مي‌کند و کمی نور از خدا مي گيرد و در دلم مي ريزد، تا دلم کوچک و مچاله نشود.
به فرشته‌ام ميگويم: از اينجا تا آرزوهای من چقدر راه است؟ من کی به ته روياهايم ميرسم؟
ميگويم: من از قضا و قدر واهمه دارم. من از تقدير ميترسم. از سرنوشتی که خدا برايم نوشته است. من فصل آينده را بلد نيستم. از صفحه‌های فردا بيخبرم....
ميگويم: کاش قلم دست خودم بود.... کاش خودم مينوشتم.....
فرشته‌ام به قلم سوگند مي‌خورد و آن را به من مي‌دهد و مي گويد: بنويس. هر چه را که مي‌خواهی... بنويس که دعاهايت همان سرنوشت توست. تقدير همان است که خودت پيشتر نوشته ای....
شب است و از هزار شب بهتر است. فرشته‌ها پايين آمده‌اند و تا پگاه درود است و سلام. قلم در دست من است و مي‌نويسم. مي‌دانم که تا پيش از طلوع آفتاب تقديرم را خدا به فرشته‌ها خواهد گفت....

M A R S H A L L
06-04-2008, 19:09
اندکی در لحظه هایت جستجو کن
شب تنهایی با هم..
شاید اینگونه سزاوار فراموشی نبود
چقدر با عجله...
غبار می تکانی از ردپای آخرین خاطراتمان
کنون ای اولین و آخرینم
کاش احساس آبی مرا می شنیدی.
تا همیشه به تماشای شب میروم
و تکه هایی از عشق مدفون میراث من است
و قلمی که هیچ گاه نتوانست آخرین حرفهای مرا با تو بگوید

bidastar
06-04-2008, 20:41
خداوندا ، خداوندا تو هم یکبار عاشق شو و بر گیر از لب میگون یاری بوس اشک آلود تو هم در انتظار دلبری با ترس و لرز و بیم سر آن کوچه یک ساعت بمان غمناک و اشک آلود که از درد من و راز درون من خبر گردی تو هم چون من به رسوایی میان ده سمر گردی وفا داری کن و جور و جفایش را تحمل کن چنان خو کن به او تا هستی تو جمله او گردد و بعد در آغوش رقیبی مست و بی پروا تماشا کن که تا بهتر بدانی حالت مارا خداوندا تو هرگز نامه معشوقه ای خواندی که بنویسد تویی دینم تویی جسمم تویی جانم ولی فردا همان فردا که آغاز جدایی هاست بگوید کن فراموشم نمیخواهم پشیمانم و تو مانند مرغ نیم بسمل پر زنی بر خاک و شعرت نامه ات ، آتش زند بر پیکر افلاک خداوندا ، تو یک شب تیشه مردانگی بردار و از ریشه بر افکن این درخت عشق و مستی را و خواهی دید با محو کلام دوستت دارم تو خواهی داد بر باد فنا بنیاد هستی را وز آن پس هر دلی را کردی از عشق بتی دلشاد به درس وفا هم در کنار عشق خواهی داد شهاب رستگار

bidastar
06-04-2008, 20:42
ماجرای زندگی آیا جز مشقت های شوقی توامان با زجر اختیارش همعنان با جبر بسترش بر بعد فرار و مه آلود زمان لغزان در فضای کشف پوچ ماجراها چیست؟ من بگویم یا تو می گویی هیچ جز این نیست...

bidastar
06-04-2008, 20:42
عشق بزرگترین هدیه خداست . هنر آن را بیاموز . آواز آن ،جشن آن را بیاموز . عشق نیازی قطعی است. درست همانگونه كه جسم بدون غذا نمیتواند زنده بماند، بدون عشق روح را یارای زنده ماندن نیست . عشق غذای روح است‌، آغازگر همه چیزهای با شكوه است ، عشق درب بارگاه ملكوتی است

bidastar
06-04-2008, 20:43
بی خاطره و باز در اندیشه بودم که چه باشم چه کنم و چه خواهد شد. نسیمی بی خبر از پنجره ام به درون آمده بود زیرا که عطر شکوفه ها ی تازه همچون مهمان ناخوانده ای بیگاه خلوتم را شکست برخاستم و کنار پنجره رفتم نگاهم در هنگامه ی سبز شاخسار گم شد و با پرند ه ای که ستاره وار اوج گرفت مرا به ساحت آبی آسمان برد به آن ذهن گسترده ی بی خا طره که می گفت: "همین باش نگاه کن و خواهد گذشت!"

bidastar
06-04-2008, 20:44
من دلـم می خواهد خانه ای داشته باشم بر دوست كنج هر دیوارش دوست هایـم بنشینند آرام گل بگو گل بشنو هر كسی می خواهد- وارد خانهً پر عشق و صفایـم گردد یك سبد بوی گل سرخ به من هدیه كند شرط وارد گشتن - شستشوی دلهاست شرط آن داشتن - یك دل بیرنگ و ریاست بر درش برگ گلی می كوبـم روی آن با قلم سبز بهار می نویسم : ای یار خانهً ما اینجاست تا كه سهراب نپرسد دیگر خانهً دوست كجاست ؟؟؟

bidastar
06-04-2008, 20:47
می گویند شیشه ها احساس ندارند !!! اما وقتی روی شیشه بخار گرفته نوشتم دوستت دارم آرام گریست ....نمی دانم محبت را بـر چه کاغذی بنویسم که هرگز پاره نشود. بـرچـه گلـی بـنویـسم که هـرگز پرپر نشـود. بـر چه دیواری بنویسم که هرگز پاک نشود. بـر چه آبـی بنویسم که هـرگز گل آلود نشود. وسرانجام بـر چه قلـبی بنویسم که هـرگز سـنگ نشود و احساسم میگوید که قلب تو همان قلب است

bidastar
06-04-2008, 20:47
مثل درد سبر عشقی با یه دریا پر ازامید حرمت نجابتت رو میشه تا خود خدا دید با یه دریا پر از احساس منم اون همیشه با تو گرمی قلبم و دستام پیشکش تنهایی تو من و تو جرات مرگیم توی لحظه های آخر میشه تا مرز تن عشق برسیم مثل یه مادر من و تو فرصت پرواز پرنده هاییم واسه تا ابد رهایی ما دو بال اشناییم میدونم که ما اسیریم تا که هم صدا نخونیم غربت ترانه هارو توی این قفس میمونیم... اگه تا سپیده صبح برسه فصل اقاقی میتونیم با لمس این عشق بشکنیم غرور یاغی.....
______________

bidastar
06-04-2008, 20:48
می خزند آرام روی دفترم دستهایم فارغ از افسون شعر یاد می آرم که در دستان من روزگاری شعله میزد خون شعر خاک می خواند مرا هر دم به خویش میرسند از ره که در خاکم نهند آه شاید عاشقانم نیمه شب گل به روی گور غمناکم نهند بعد من ناگه به یک سو می روند پرده های تیره دنیای من چشمهای ناشناسی میخزند روی کاغذها و دفترهای من

bidastar
06-04-2008, 20:48
هرگزم در سر نباشد فكر نام این منم كاینسان ترا جویم بكام خلوتی می خواهم و آغوش تو خلوتی می خواهم و لبهای جام فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر ساغری از باده ی هستی دهم بستری می خواهم از گلهای سرخ تا در آن یك شب ترا مستی دهم آه ای مردی كه لبهای مرا از شراربوسه ها سوزانده ای این كتابی بی سرانجامست و تو صفحه كوتاهی از آن خوانده ای
____________

دل تنگم
06-04-2008, 23:55
بي‌اراده متولد مي‌شويم. بي‌اختيار زندگي مي‌كنيم. بدون اينكه بخواهيم مي‌ميريم. نمي‌تونيم در تولد و مرگ دخالتي داشته باشيم، اما بياييد آن طور كه دوست داريم زندگي كنيم و ديگران را دوست داشته باشيم تا وقتي كه براي هميشه مي‌رويم خاطرمان در ذهن ها و خاطره ‌ها باقي بمونه...

دل تنگم
07-04-2008, 02:28
عشق را در چه می دانی؟؟؟
عشق را اینگونه می بینم...
پاک کردن قطره اشک زلال کودک پا برهنه ای،در گل الود کوچه فقر

در شراکت بار پیرزنی خمیده تا انتهای کوی مستقیم دوست

در گرمای نوازش طفلی ژولیده موی،میان سوز سرمای یتیمی

در موج ارام لبخندی مهربان،در گردباد طوفان نامهربانی ها

در برداشتن سنگ جفا نشسته بر فرق،از پیش پای کلوخه زنی گمراه

در زدودن سپیدی چهره رنگ باخته از گرسنگی رنجوری،با سکه ای سیاه

در داشتن قلبی وسیع به رنگ دریا،برغم دلی چون دهان کوزه ،تنگ

در التیام زخم دهن باز کرده ای از زخمیان مهر بر دهان زده

و در تقسیم اب و تکه نانی،در جمع ژولیدگانی خرابه زی

عشق را در چه می دانی؟؟؟

دل تنگم
07-04-2008, 02:29
فرشته ای از سنگ پرسید : چرا مانند خاک از خدا نمی خواهی که از تو انسان بسازد ؟
سنگ تبسمی کرد و گفت : هنوز آنقدر سخت نشده ام که مستحق چنین خواسته ای باشم!

دل تنگم
07-04-2008, 02:33
باید گاهی سکوت کنیم!
شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد ...

دل تنگم
07-04-2008, 02:36
زندگی چون گل سرخی است پر از برگ و پر از عطر و پر از خار
يادمان باشد اگر گل چيديم
عطر و خار و گل و برگ
همه همسايه ی ديوار به ديوار همند

دل تنگم
07-04-2008, 02:36
سکوت عجیبی دارد این جا

دیگر تنها من مانده ام و خیال بودنت...

لبخندت و نوشته هایی که ...

با خود چه کرده ای!؟ با من چه می کنی !؟

دلم برایت تنگ می شود وقتی می خوانمت!

وقتی بلند بلند می خوانمت!

تنهایی عجیبی است، دیوانه ام می کند گاهی.

وقتی می دانم برق چشمانت را توان دیدن نیست ...

کاش این جا بودی، درست رو به روی من!

سکوت می کردیم و در آن سکوت می خواندیم یکدیگر را...

دل تنگم
07-04-2008, 02:38
سر چشمه ی محبت!

ستاره ی من!
چگونه ستایشت کنم در حالی که قلبت از محبت بی نیاز است؟

بگذار نامت را تکرار کنم...
نامت زیباست ... دلنشین است ...

چه داشته ای که این گونه مرا طلسم کرده ای؟!
من اینگونه نبودم
تو هوای دلم را با طراوت کردی
زمانی که با تو هستم، به آسمان ، به بیکران پرواز می کنم
پس بدان دوستت دارم
گرچه پایان راه را نمی دانم...

دل تنگم
07-04-2008, 02:39
درختان پرشکوفه ی بادام را دیگر فراموش کن. اهمیتی ندارد! در این روزگار آن چه را که نمی توانی بازیابی به خاطر نیاور. موهایت را در افتاب خشک کن و عطر دیرپای میوه ها را بر آن بزن
عشق من، عشق من فصل پاییز است.

دل تنگم
07-04-2008, 02:40
عبور کن...! بهانه ای برای ماندن نمانده، جز سایه هایی که در تاریکی محو شده اند...

دل تنگم
07-04-2008, 02:41
هی فلانی!

می دانی؟!
می گویند رسم زندگی چنین است :
می آیند ... می مانند ...
عادتت می دهند ... و می روند ...
و تو در خود می مانی
و تو تنها می مانی!
راستی!
نگفتی!
آیا رسم تو نیز چنین است؟!
مثل همه ی فلانی ها ؟!

M A R S H A L L
07-04-2008, 17:02
جاي خالي با هم بودن هامونو احساس مي کنم، اما همچنان در تلاشم تا با شرايط جديد خو بگيرم...
گاهي اوقات ديوارهاي شهر خاطراتم اونقدر بهم فشار ميارن که تنها اشکام مي تونن از اين حصار بي روزن عبور کنن...
هر وقت باهاتون حرف مي زنم بيشتر از قبل دلتنگ مي شم، اما فقط لبخند مي زنم و ياد شعري ميفتم که با هم پيداش کرده بوديم:
" گريه در چشمان من طوفان غم دارد ولي
خنده بر لب مي زنم تا کس نداند راز من..."
انگار شماها در سازگار شدن با تغييرات بيشتر از من موفق بودين، هر کدومتون يه راه جديد براي رهايي پيدا کردين...
راستش منم اينجا رو براي رها شدن پيدا کردم، اما بازم جاي خاليتونو حس مي کنم...
همه اين حرفا رو اينجا نوشتم تا شايد يه روزي از اينجا رد بشين و ببينين چي کشيدم...
اميدوارم اون روز براي جبران کردن دير نشده باشه، هرچند که هميشه خيلي زود دير ميشه...

M A R S H A L L
07-04-2008, 17:15
چه ساده با گريستن خويش زاده مي شويم و چه ساده در ميان گريستن ديگران مي ميريم , و در فاصله ي اين دو سادگي چه معمايي مي سازيم به نام زندگي.

M A R S H A L L
07-04-2008, 17:17
همیشه در نهایت بودن خویش تنها می مانیم

نه شانه ای برای گریستن
نه دستی برای نوازش
نه آغوشی برای دمی آسایش

این رسم روزگار است که اگر دستی بلند شد جز برای سیلی بر گونه ای یخ زده فرود نیایید
تکرار وحشیانه تاریخ است، زندگی

و من که گم گشته ام در امتداد خطوط کف دست راستم
دنبال سرنوشت شوم خودم گیج می زنم
و خط عمر من در طول راه خویش در چند نقطه تکه و تکه می شود

یعنی که بارها می میرم و زنده می شوم...

M A R S H A L L
07-04-2008, 17:21
هرگاه قلبي را شكستي به انتظار شنيدن صداي شكستنش منشين! بعضي قلب‌ها آنقدر مغرورند كه صداي خردشدنشان را فرو مي‌برند.
هيچ‌گاه به انتظار تپيدن قلبي چشمهايت را خسته و بي‌خواب مكن! بعضي قلب‌ها آنقدر سخت‌اند كه با تپيدن خرد مي‌شوند.
هرگز به انتظار باز شدن قلبي در مزن! بعضي قلب‌ها آنقدر خالي‌اند كه با كليد احساس هم باز نمي‌شوند.
هيچ‌گاه انتظار نداشته باش بر سكوي قلبي حكومت كني! بعضي قلب‌ها آنقدر سست‌اند كه فرو مي‌ريزند.
هيچ‌وقت انتظار نداشته باش در قلبي باقي بماني! بعضي قلب‌ها كاروانسرايي پر از مسافرند كه ديگر جايي براي تو باقي نمي‌گذازند....

M A R S H A L L
07-04-2008, 17:23
روزگار عجیبی ، ست نازنین
آنگاه که سخن گفتن سخت و طاقت فرسا شده و می شود .
و آنگاه که صحبت کردنت را همه و همه باید بشنوند وگرنه به بیراهه می روند
و آنگاه که سخن گفتن تنها و تنها در سکوت بی پایان نگفتن خلاصه می شود
و آنگاه که فریادهای بر خاسته از عمق جانت را گوش شنوائی نیست
و آنگاه که کلمات در هم و برهم دوستت دارم بسختی بر زبان جاری می شود
و آنگاه که گفتن و شنیدن دوستت دارم گناهی بس بزرگ شمرده می شود
و آنگاه که نگاهت را باید از میان نگاه های دیگران که ذل زده تو را می نگرند دزدانه و با مشقت فراوان رد نموده و به تمنای دوستت دارم روانه کنی شود
و آنگاه که هزاران چشم را برای دیدن یک چشم باید در نوردید و سراسیمه و آنهم فقط لحظاتی و نه بیشتر نباید به تماشا بایستی .
و آنگاه که غصه های کهنه جایی غیر از دل پردرد را نمی یابند و باید در قلب رنجور و زخم خورده تا سالیان سال باقی بمانند
و آنگاه که همراهی را گناه نا بخشودنی و گمراهی نشان لیاقت می دهند
چگونه باید گفت من هستم
بگذارید باشم
و بگذارید کودکی کنم
و بگذارید زندگی کودکانه من رنگ عشق کودکانه بگیرد .
و بگذارید تارهای صوتی منجمد شده از سکوت سالیان درازم به حرکت هرچند آرامی در گفتن دوستت دارم به حرکت در آید
قلبم در حال از جا کنده شدن است و نمی توانم آنچه را در لاک وجودیم می گذرد بر زبان بیاورم و آرامشی را هر چند فقط یک لحظه بر خود مستولی گردانم
روزگار عجیبی ست نازنین...

ba_to_arezoost
09-04-2008, 16:47
تقديم به همه كساني كه به عشق خود نرسيده اند
نشسته بود روي زمين و داشت يه تيكه هايي رو از روي زمين جمع مي كرد.




بهش گفتم: كمك نمي خواي؟ گفت:نه.



گفتم: خسته مي شي بذارخوب كمكت كنم ديگه.
گفت: نه خودم جمع مي كنم.
گفتم:حالا تيكه ها چي هست؟بد جوري شكسته معلوم نيست چيه؟
نگاه معني داري كرد و گفت:قلبم. اين تيكه هاي قلب منه كه شكسته. خودم بايد جمعش كنم
بعدش گفت : مي دوني چيه رفيق؟آدماي اين دوره زمونه دل داري بلد نيستن.



وقتي مي خواي يه دل پاك و بي ريا رو به دستشون بسپري

هنوز تو دستشون نگرفته ميندازنش زمين و ميشكوننش......



ميخوام تيكه ها ش رو بسپرم به دست صاحب اصليش
اون دل داري خوب بلده داره آخه مي دوني اون خودش گفته كه قلبهاي شكسته رو خيلي دوست
ميخوام بدم بهش بلكه اين قلب شكسته خوب شه.
تيكه هاي شكسته ي قلبش روجمع كرد و يواش يواش ازم دور شد.
و من توي اينفكر كه چرا ما آدما دلداري بلد نيستيم موندم
دلم مي خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو مي سپردي دست هركسي؟
انگاري فهميد تو دلم چي گفتم. بر گشت و گفت:
دلم رو به دست هركسي نسپردم اون براي من هر كسي نبود.

گفت و اين بار رفت سمت دريا...................

bidastar
15-04-2008, 21:11
هیچ وقت هیچ چیز و هیچ كس را بی جواب نگذار !!! جواب سلام را با علیك بده ، جواب تشكر را با تواضع ، جواب كینه را با گذشت ، جواب بی مهری را با محبت ، جواب ترس را با جرات ، جواب دروغ را با راستی ، جواب دشمنی را با دوستی ، جواب زشتی را به زیبایی ، جواب توهم را به روشنی ، جواب خشم را با صبوری ، جواب سرد را به گرمی ، جواب نامردی را با مردانگی ، جواب همدلی را با رازداری ، جواب پشتكار را با تشویق ، جواب اعتماد را بی ریا ، جواب بی تفاوتی را با التفات ، جواب یك رنگی را با اطمینان ، جواب مسئولیت را با وجدان، جواب حسادت را با اغماض ، جواب خواهش را بی‌غرور ، جواب دورنگی را با خلوص ، جواب بی ادب را با سكوت ، جواب نگاه مهربان را با لبخند ، جواب لبخند را با خنده ، جواب دلمرده را با امید ، جواب منتظر را با نوید ، جواب گناه را با بخشش ، جواب عشق چیست جز عشق ؟ همیشه جواب های ، هوی نیست. جواب خوبی را به خوبی بده ، جواب بدی را هم به خوبی بده. هیچ وقت جواب سربالا نده. هیچ وقت هیچ چیز و هیچ كس را بی جواب نگذار. مطمئن باش هر جواب كه بدهی یه روزی ، یه جوری ، یه جای به تو باز می‌گردد.

bidastar
15-04-2008, 21:12
یه روز تو دفتر دلم تصویر عشقو کشیدم تو خلوت سرد تنم یه ردپایی کشیدم درست مثل یه همسفر تو قصه ها می دیدمش آخه توی دفتر عشق یه رنگ خوب کشید مش اما نمی دونم چی شد سیاهی دورش حلقه زد از توی نقشه دلم چه بی خبر پر زدو رفت آخه مگه نمی دونست قلبشو آبی کشیدم دیگه توی دفتر دل تصویر عشقو ندیدم کنار عکس اش خودمو با چشم گریون کشیدم لا لا لا لا لا لا لا

bidastar
15-04-2008, 21:12
باتو هستم ای لبریز از عشق هراسی نداشته باش ای سیاره كوچك گرم من! من با تمام وجود دوستت خواهم داشت . هراسی نداشته باش ! با قلبی سرشار از عشق و محبت لحظه های پربارت را نظاره كن تازیبایی درونت و زیبایی عشقمان بر چهره زیبایت نقظش ببندد صدایم كن ! صدایم را خواهی شنید ، با تو سخن خواهم گفت ! صداقت ، عشق ، شادی ، شور، شعف، زیبایی ، محبت در وجود توست به دنبال چه می گردی نازنین ؟ اكنون مرا دریاب ! و صدای درونت را بشنو با تو هستم ای همه لبریز از عشق و دوستی آن روز كه خودم را نثار عشق تو كردم باور داشتم كه زندگی یعنی اهدای عشق به آنكه می پرستی و تنها همین !

bidastar
15-04-2008, 21:13
قطاری كه به مقصد خدا می رفت در ایستگاه دنیا توقف كرد و پیامبر رو به جهانیان كرد و گفت : مقصد ما خداست ، كیست كه با ما سفر كند ؟ كیست كه رنج و عشق رو با هم بخواهد ؟ كیست كه باور كند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟ قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندكی بر آن قطار سوار نشدند ، از جهان تا خدا هزاران ایستگاه بود . در هر ایستگاه كه قطار می ایستاد ، كسی كم می شد ، قطار می گذشت و سبك می شد ، زیرا سبكی قانون راه خداست . قطاری كه به مقصد خدا می رفت ، به ایستگاه بهشت رسید ، پیامبر گفت : اینجا بهشت است ، مسافران بهشتی پیاده شوند ، اما اینجا ایستگاه آخر نیست . مسافرانی كه پیاده شدند بهشتی شدند ، اما اندكی باز هم ماندند ، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند . آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت : درود بر شما ، راز من همین بود ، آن كه مرا میخواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد ... و آن هنگام كه قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری

bidastar
15-04-2008, 21:14
از دریا پرسیدم:که این امواج دیوانه ی تو از کرانه ها چه میخواهند؟ چرا اینان پریشان و در به در سر بر کرانه های از همه جا بی خبر می زنند؟ دریا در مفابل سوالم گریست! امواج هم گریستند... آن وقت دریا گفت: که طعمه ی مرگ تنها آدمها نیستند امواج هم مانند آدمها می میرند و این امواج زنده هستند که لاشه ی امواج مرده را شیون کنان به گورستان سواحل خاموش می سپارند!

bidastar
15-04-2008, 21:15
زنـدگـی شطرنـج دنـیـا و دل است قصـه ی پر رنج صدها مـشکـل است شـاه دل کـیـش هـوسـهــا میشود پــای اســب آرزوهــا در گــل است فـیـل بـخـت مـا عـجـب کــج مـیرود در سـر مـا بـس خـیال باطـل است مــا نـسـنـجـیـده در پـی فـرزیـن او غـافـل از اینکه حریفی قابـل است مهره های عمـر مـن نیمـش برفت مهره های او تمـامش کامل است بــا دل صــدیــق مــا او حـیـلــه ها دارد و از بـــازیــش دل غافل است %%%%%%% عشق و رســوایی همیشه توام است عاشـــــــــق فارغ ز رسوایی کم است در حریمـــــم عشق جای عقل نیست عاشـــقی با عاقـــلی دور از هم است هر که را با عشـــــــــــــق دیدم آشنا با خـــــرد بیگانه با دل محــــــرم است زندگی با عشـــــــــق معنا می شود بی حضور عشــــــق دنیا مبهم است برگ و بار عاشــــــقی خون دل است ریشه های عشق در خاک غم است در دلم آهســـــــته می گرید کسی بارش بـــــــاران در اینجا نم نم است چــــــهره زردم به اشک آغشته شد روی این پژمرده گل هم شبنم است بی حضور چشمهای روشنت لحـــــــــظه های ماتم است یادت ای آرام بـــــــخش زندگی درد بی درمان ما را مرهم است

bidastar
15-04-2008, 21:16
از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم نه طاقت خاموشی، نه میل سخن داریم آوار پریشانی‌ست، رو سوی چه بگریزیم؟ هنگامۀ حیرانی‌ست، خود را به که بسپاریم؟ تشویش هزار «آیا»، وسواس هزار «اما»، کوریم و نمی‌بینیم، ورنه همه بیماریم دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌ست امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را تیغیم و نمی‌بریم، ابریم و نمی‌باریم ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم. من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

bidastar
15-04-2008, 21:17
گفتگو با خدا گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌كنم گفتی: فانی قریب .:: من كه نزدیكم (بقره) ::. گفتم: تو همیشه نزدیكی؛ من دورم... كاش می‌شد بهت نزدیك شم گفتی: و اذكر ربك فی نفسك تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال .:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد كن (اعراف) ::. گفتم: این هم توفیق می‌خواهد! گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لكم .:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور) ::. گفتم: معلومه كه دوست دارم منو ببخشی گفتی: و استغفروا ربكم ثم توبوا الیه .:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه كنید (هود) ::. گفتم: با این همه گناه... آخه چیكار می‌تونم بكنم؟ گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده .:: مگه نمی‌دونید خداست كه توبه رو از بنده‌هاش قبول می‌كنه؟! (توبه) ::. گفتم: دیگه روی توبه ندارم گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب .:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر) ::. گفتم: با این همه گناه، برای كدوم گناهم توبه كنم؟ گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا .:: خدا همه‌ی گناه‌ها رو می‌بخشه (زمر) ::. گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟ گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله .:: به جز خدا كیه كه گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران) ::. گفتم: نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این كلامت كم میارم! آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌كنه؛ عاشق می‌شم! ... توبه می‌كنم گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین .:: خدا هم توبه‌كننده‌ها و هم اونایی كه پاك هستند رو دوست داره (بقره) ::. ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرك گفتی: الیس الله بكاف عبده .:: خدا برای بنده‌اش كافی نیست؟ (زمر) ::. گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیكار می‌تونم بكنم؟ گفتی: یا ایها الذین آمنوا اذكروا الله ذكرا كثیرا و سبحوه بكرة و اصیلا هو الذی یصلی علیكم و ملائكته لیخرجكم من الظلمت الی النور و كان بالمؤمنین رحیما .:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد كنید و صبح و شب تسبیحش كنید. او كسی هست كه خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت می‌فرستن تا شما رو از تاریكی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب) ::. با خودم گفتم: خدا... خالق هستی... با فرشته‌هاش... به ما درود میفرستن تا آدم بشیم؟! ... ... ...
=======================

bidastar
15-04-2008, 21:17
تو از ما خیلی کوچولوتری نشستم کنارش , روی نیمکت سفید نیگام نکرد ,نیگاش کردم یه دختر بچه پنج شیش ساله با موهای خرمایی و لبای قلوه ای - سلام کوچولو , سرشو برگردوند و لبخند زد - سلام , چشاش قهوه ای روشن بود , صاف و زلال , انگار با چشاش داشت می خندید - خوبی ؟ سرشو بالا و پایین کرد - اوهوممم - تنها اومدی پارک ؟ دوباره خندید , صدای خندش مثل قلقلک گوشامو نوازش می داد - نههه ... اوناشن .. دوستام ... با انگشت وسط پارکو نشون داد نگاه کردم , دو تا بچه , یه دختر و یه پسر سوار تاب شده بودن و بازی میکردن،خیلی ساکت و بدون هیچ سر و صدایی با تعجب نگاش کردم - پس تو چرا تنها نشستی ؟ نمی خوای بری تاب بازی . سرشو به چپ و راست تکون داد - نه , من ازونا بزرگترم ایندفه من خندیدم , اونقدر جدی حرف می زد که کنترل خنده برام مشکل بود با چشای درشت شدش نگام کرد و گفت : - شما نمی رین بازی ؟ اینبار شدت خندم بیشتر شد , عجیب شیرین حرف می زد - من ؟ من برم بازی ؟ من که از تو هم بزرگترم که ,خودشو کشید کنارم و دست کوچیکشو گذاشت روی گونه ام , خیلی جدی نگام کرد - نه , شما از ما سه تا هم کوچولوترین ,خیلی ... نتونستم بخندم , نگاهش میخکوبم کرد و دست سردش که روی گونه ام ثابت مونده بود نمی دونستم جواب این حرفشو چی بدم - دلتون می خواد با دوستای من دوست بشین , دستشو برداشت و دوباره لبخند زد , - ناراحتتون کردم ؟ آب دهنمو قورت دادم و گفتم : - نه ... اصلا , صداشون کن از روی نیمکت پرید پایین و آروم گفت : - بچه ها .. بیان بچه ها از همون فاصله دور صدا رو شنیدن و از روی تاب پریدن پایین - راستی اسم تو چیه خانوم کوچولو ؟ برگشت و دوباره با یه حالت جدی توی چشام نگاه کرد و گفت : - من اسم ندارم , ولی دوستام به من می گن آهو... گیج شده بودم , اسم ندارم ؟ خواستم یه سئوال دیگه ازش بپرسم که بچه ها از راه رسیدن - سلام .. سلام جوابشونو دادم :- سلام پسربچه لپای سرخ و چش و ابروی مشکی داشت و دختر کوچولوی همراهش موهای بلند خرمایی با چشای متعجب و آبی ,پسر بچه به آهو نگاه کرد و پرسید : - این آقا دوستته آهو جون ؟ آهو سرشو تکون داد و در حالیکه با دست پسرک رو نشون می داد گفت : - این اسمش مانیه , چار سالشه , دو ساله که مرده ,توی یه تصادف رانندگی , اینم نسیمه , اممم ... , پنج سالشه , سه روزه که مرده , ... , باباش ... باباش ... ( نسیم با دستای کوچیکش صورتشو گرفت و به شدت گریه کرد ) نمی تونستم تکون بخورم , خشکم زده بود صدای ضربان تند قلبمو به وضوح می شنیدم و همینطور صدای سکوت عجیبی که توی پارک پیچیده بود آهو نسیم رو بغل کرد , چشاش سرخ شده بود - باباش دوسش نداشت , خفش کرد , اونقدر گلوش فشار داد تا مرد , ببین ...با دست گردن نسیم رو نشون داد دور گردن باریک نسیم یه خط متورم سیاه ,یه چیزی شبیه رد دست به چشم می خوردحالم داشت بد می شد نمی تونستم چیزی رو درک کنم فقط نفس می کشیدم , به زحمت تونستم بگم : - و تو ..؟ آهو لبخند زد , - من هفت سالمه , توی یه زیر زمین مردم , از گشنگی و تشنگی , زن بابام منو انداخ اون تو و درو روم بست , اونجا خیلی تاریک بود , شبا می ترسیدم , سه روز اونتو بودم ,یه شب چشامو بستم و از خدا خواستم منو ببره پیش خودش , خدا هم منو برد پیش خودش , منو بغل کرد و برد . نمی تونستم باور کنم , همه چیز بیشتر شبیه یه فیلم وحشتناک بود تا واقعیت سه تا بچه معصوم , یعنی اینا .. اینا مرده بودن ! نسیم دیگه گریه نمی کرد , مانی دست آهو رو گرفته بود و می کشید : - بریم آهو جون ؟ - ما باید بریم . به خودم اومدم , - کجا ؟ مانی با انگشت به یه گوشه آسمون اشاره کرد : - اون جا آهو خندید و گفت : - ما خیلی کم میایم اینجا , اون بالا خیلی بهتره , خدا با ما بازی می کنه ,تازه سواریمونم میده بچه ها خندیدن - اگه ببینیش عاشقش می شی چشام خیس بود , خیلی خیس , اونقدر که تصویر اونا مدام مبهم و مبهم تر می شد فقط تونستم از بین بغضی که توی گلوم گیر کرده بود بپرسم : - خدا ..خدا چه شکلیه ؟ و باز هر سه تا خندیدند آهو گفت این شکلی , دستاشو به دو طرفش باز کرد و شروع کرد به رقصیدن همونطور که می رقصید آواز می خوندنسیم و مانی هم همراه آهو شروع به رقصیدن کردند از پشت قطره های گرم اشکی که چشماموپوشونده بود رقص آروم و رویاییشونو تماشا می کردم آوازی که آهو می خوند , ناخودآگاه منو به یاد خدا مینداخت خدایی که با بچه ها بازی می کنه صدای آواز مثل یه موسیقی توی گوشم تکرار می شد بعد از چند لحظه دیگه هیچی نفهمیدم *** چشمامو که باز کردم شب شده بود دور و برمو نگاه کردم , پارک ساکت و تاریک بود و اثری از بچه ها نبود نمی دونستم چه مدت روی نیمکت خوابم برده بودو نمی تونستم چیزایی که دیده بودم باور کنم نگاهم بدون اراده به اون گوشه ای از آسمون که مانی نشون داده بود افتاد سه تا ستاره اون گوشه آسمون بود ,نزدیک هم , و یکیشون پر نور تر از بقیه صدای آهو توی گوشم پیچید : - تو از ما سه تا خیلی کوچولوتری , خیلی کوچولوتر
================

bidastar
15-04-2008, 21:19
در کافه ای تاریک و سرد قهوه گلویم را می لیسد می نویسم باز هزار سال هم بگذرد کافی نیست برای ملودی فراموشی تو روبرو دختر و پسری زیر میز پاهایشان را به هم تاب می دهند من اینجا م زیر تابوت خاطرات تو خاطرات مرده که بالای قفس تاب میخورد قفسی که جای دو نفر بود .انگار جایی برای یک نفر ندارد نگاهم را خیره میکنم زنی بدل های خریده از حراجی را بر روی میز پخش میکند تلاشی برای ساخت بدلی از تو اما توانم نیست باعث نابودی یک حس منم این نابودی درس آنشب بود که مشق هر روزم شد کودکی آبمیوه اش را میریزد شیطان میانجی شد ذرات این حس را از زمین جمع کرد در آغوشم داد تا بسازم از نو آغوشه پُر ٬جیبهای تنگ٬ بهانه ام شد در کافه باز شد٬ همه سرما به داخل ریخت بازهجوم وحشیانه من تازیانه افکار پوچ تو را هم از دست دادم هیچ چیز مثل قبل نخواهد شد در میان خنده های کافه چی، کودک زار میزند باز می نویسم هزار سال میتونه کافی باشه من اینجام، زیر تابوت عشاق از نفس افتاده ام درکی ندارم دست و پایم نمیرسد به عشق هرگز خنده ها چندین برابر می شود رویای بهارم زیر لاشه مغز بو گرفته بوی استیک در فضای کافه می پیچد مهم نیست حرکت ثانیه از یک تا شصت مهم دقیقه رفتن بود که گذشت رفتن به هیچ حال چه کسی بیشتر زخمی شد؟ موسیو صورت حساب لطفا

bidastar
15-04-2008, 21:20
قورت می دهم همه دلتنگیهایم را و تلخ نوشته هایم را سر می كشم انكار نمی كنم لج كرده ام كه برایت بنویسم گریه كنم عاشقت بمانم لج كرده ام دوستت داشته باشم دلم می خواهد باور كنی دوستت دارم همین
========

bidastar
15-04-2008, 21:20
مهربانم، ای خوب! یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که این جا بین آدم هایی، که همه سرد و غریبند با تو تک و تنها، به تو می اندیشد و کمی، دلش از دوری تو دلگیر است.... مهربانم، ای خوب! یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که چشمش ، به رهت دوخته بر در مانده و شب و روز دعایش اینست؛ زیر این سقف بلند، هر کجایی هستی، به سلامت باشی و دلت همواره، محو شادی و تبسم باشد... مهربانم، ای خوب! یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که دنیایش را، همه هستی و رؤیایش را، به شکوفایی احساس تو، پیوند زده و دلش می خواهد، لحظه ها را با تو، به خدا بسپارد.... مهربانم، ای خوب! یک نفر هست که با تو تک و تنها، با تو پر اندیشه و شعر است و شعور! پر احساس و خیال است و سرور! مهربانم، ای یار، یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که با تو، به خداوند جهان نزدیک است و به یادت، هر صبح، گونه سبز اقاقی ها را از ته قلب و دلش می بوسد و دعا می کند این بار که تو با دلی سبز و پر از آرامش، راهی خانه خورشید شوی و پر از عاطفه و عشق و امید به شب معجزه و آبی فردا برسی…
==============

bidastar
15-04-2008, 21:21
كاش میدانستی، بعد از آن دعوت زیبا به ملاقات خودت من چه حالی بودم خبر دعوت دیدار، چو از راه رسید پلك دل باز پرید من سراسیمه به دل بانگ زدم آفرین قلب صبود، زود برخیز عزیز خاطرم را گفتم: زودتر راه بیفت هر چه باشد، بلد راه تویی ما یك عمر بدین خانه نشستیم وتو تنها رفتی بغض در راه گلو گفت: مرحمت كم نشود گویا با من بنشسته دگر كاری نیست جای ماندن چون دگر نیست، از اینجا بروم مژده دادم به نگاهم، گفتم: نذر دیدار قبول افتاده است و تپش های دلم را گفتم: اندكی آهسته، آبرویم نبری عقل، شرمنده به آرامی گفت: راه را گم نكنیم!! خاطرم خنده به لب گفت: نترس نگران هیچ مباش سفر منزل دوست، كار هر روز من است چشم بر هم بگذار، دل تو را خواهد برد ... وه چه رویای قشنگی دیدم خواب، ای موهبت خالق پاك خواب را دریابم كه تو در خواب، مرا خواهی خواست كه تو در خواب، مرا خواهی خواند و تو در خواب، به من خواهی گفت: تو به دیدارمن آ آه، كاش میدانستی بعد از این دعوت زیبا به ملاقات خودت من چه حالی دارم پلك دل باز پرید خواب را دریابم من به میهمانی دیدار تو می اندیشم...

دل تنگم
16-04-2008, 03:13
دیوونه ها خدا شونو دوست دارن.
دیوونه ها خیلی ها رو دوست دارن.
دیوونه ها یه وقتی عاشق بودن
همه ی عاشقا هم یه وقتی دیوونه می شن .
میگن دیوونه ها فقط می خورن و می خوابن
_ کی میگه؟دیوونه ها می تونن پرواز کنن !!!
دیوونه ها پیش محبوبشون می رن بعضی وقت ها هم پیش خداشون می رن.
دیوونه ها بی دلیل اشک می ریزن .. بی دلیل می خندن.
کی می دونه تو دل دیوونه ها چه خبره ؟وای چه غوغاییه . . .
می دونم دل دیوونه ها خیلی بزرگه ولی فقط جای یه محبوبه.
زماني که متولد شدم به من آموختند دوست بدار ,
ولی اکنون که ديوانه وار دوست دارم می گويند فراموش کن !!
می خوابم که تو را در خواب ببينم , بيشتر ميخوابم که بيشتر ببينمت .
اگر بدانم مردگان هم خواب ميبينند ميميرم تا تو را هميشه در خواب ببينم .

دل تنگم
16-04-2008, 03:53
نيمه شب

صداي بغضي خسته خوابم را شكست
ديوانه اي تنهاييش را مي گريست
و دلهره هايش را در گوش پنجره زمزمه مي كرد
رنگ تلخ گلايه هايش ميان تاريكي سكوت محو شد
روزي كه به جرم عاشقي به غروب دلتنگي تبعيدش كردند

باران مي باريد

ميان نفس هاي باران اخرين خاطره بودنش را فرياد كرد
ولي ادمك ها پنجره ها را بسته بودند
صداي ناله هايش را نشنيدند
خستگي هايش را نديدند
بي رحمانه به اشك هايش خنديدند
و او را كه كوله باري از غم به دوش مي كشيد

ديوانه خواندند

دل تنگم
17-04-2008, 13:07
پرسید: "به خاطر کی زنده هستی؟" گفتم: "به خاطر هیچ کس!" پرسید: "به خاطر چی زنده هستی؟" می خواستم بگم: "فقط به خاطر تو! ولی با بغض، سکوت کردم." بعد از لحظه ای گفتم: "به خاطر هیچ چیز." از او پرسیدم: "تو به خاطر چی زنده هستی؟" در حالیکه اشک روی گونه هاش می غلطید گفت: "به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است."

دل تنگم
17-04-2008, 13:09
بر بال های تو نشسته ام و چون پرنده ای آزاد تا ابرها بالا خواهم رفت ای کاش که این پرواز درخواب نباشد و تو گیسوان آشفته ی مرا در باد رها سازی، نکند گرمی دست های تو از عشق نباشد، نکند محبت، کلامی پوچ و رویایی باشد. ای وای اگر که این پرواز تا اوج رفتن بر بال باد باشد.

دل تنگم
17-04-2008, 13:42
با خداوندت زندگی کن.او دلیل زندگی توست.
بدان که تنها با خانواده و یا همسرت زندگی نمیکنی٬ به این ترتیب هرگاه احساس کردی که آنها آنقدر که باید٬کامل نیستند و یا آنقدر که میپنداشتی عالی نیستند٬ زندگی برایت تیره و تار نمیشود و روزگار برایت به پایان نمیرسد.
بدان که در هرحال٬حتی اگر از جانب عزیزترین کسانت هم ظلم و حتی خیانت ببینی٬ باز هم دنیا به آخر نرسیده٬ دنیای تو آنقدر بزرگ است و خدایت آنقدر مسیرها پیش رویت باز گذاشته که هرگز به بن بست نرسی. خداوندی که تو او را می پرستی و جز او هیچ کس خالی از عیب نیست و شاید براستی تنها اوست که لایق پرستش و عشق زلال توست. آنقدر بزرگ است که با درک گوشه ی کوچکی از عظمتش می توانی درک کنی که چه بسیار بر مسائل حقیر جنجال کردی٬ اشک ریختی و در نهایت هیچ کدامشان پایدار نبودند ....
و اساسا هیچ چیز در این دنیای فانی ارزش اینرا ندارد که بر اثرنبودش٬ تو امید و شور زندگی ات را از دست دهی.
دلیل زندگی ات را آنقدر بلند قرار بده که به این راحتی ها افول نکند...

دل تنگم
17-04-2008, 13:43
دوباره پیدایش شد!و آرامش لعنتی مرا از من گرفت٬ این نویسنده ی مجنون با تازیانه ی همیشگی اش که به روحم مینوازد٬ گویی هرگز رهایم نخواهد کرد٬ آری جزئی از من شده٬ نه شاید من جزئی از آن شده ام٬ گوشه ای کم مایه از وسعت ژرف و لغزاننده ی او!

دل تنگم
17-04-2008, 23:57
وقتي که ٬
تنهاي تنها مي شوي و وقتي که دوستانت و آنهاکه نياز مند ياريشان هستي ٬ درست
در حساس ترين نقطه رهايت مي کنند;
وقتي که ٬
در دست همانها که پشتوانه و پشت گرمي محسوبشان مي کردي ٬خنجر مي بيني;
وقتي که ٬
زیر سنگي که به استواريش سوگند مي خوري و تکيه گاهش مي شمردي ٬ ماري خفته مي بيني
که در تکان حادثه از خواب جهيده است;
وقتي که ٬
امواج امتحان٬ خاشاک دوستيهاي سطحي را مي روبد و لجن متعفن خود خواهي و منفعت طلبي را
عريان مي سازد;
وقتي که ٬
هيچ تکيه گاهي برايت نمي ماند و هيچ دستي خالصانه به دوستي گشاده نمي گردد ;

يک ملجا و اميد وپناه گاه مي ماند که هيچ حادثه اي نمي تواند او را از تو بگيرد.
او حتي در مقابل بديهاي تو خوبي مي آورد و بر روي زشتي هاي تو پرده ي اغماض مي افکند.
اگر بداني که محبت و اشتياق او به تو چه قدر است ، بند بند تنت از هم مي گسلد.
او به عيسي علي نبينا و آله و عليه السلام فرمود:
«اگر آنها که به من پشت مي کنند ، ميزان اشتياق من را به خود بدانند قالب تهي مي کنند» .

حتماْ دانسته اي که او کيست.

پس چرا در انتها به او برسي؟ از او آغاز کن. پيش و بيش از همه خدا را دوست بگير و همواره
ملاک و شاخص دوستيهايت قرار بده. هر که به خدا نزديکتر و صفات خدايي در او متجلي تر
دوست تر و صميمي تر. و تو که چنين دوستي و رفاقتي مي طلبي خود پيش از ديگران
به خلق و خوي الهي متخلق مي شوي.دلت هميشه گرم باشد.

دل تنگم
18-04-2008, 12:01
كتاب دلتنگي هايم را در تاقچه دلت جا مي گذارم تا اگر روزي تقويم زندگي ات خاطرات شيرين گذشته را به يادت انداخت نگاهي به آن افكنده و بداني از اولين تا آخرين فصل بودنم تنها سوالم اين بود كه بي جواب ماند چرا براي خزان دلم بهاري نيست؟

دل تنگم
18-04-2008, 12:02
كتاب دلتنگي هايم را در تاقچه دلت جا مي گذارم تا اگر روزي تقويم زندگي ات خاطرات شيرين گذشته را به يادت انداخت نگاهي به آن افكنده و بداني از اولين تا آخرين فصل بودنم تنها سوالم اين بود كه بي جواب ماند چرا براي خزان دلم بهاري نيست؟

دل تنگم
18-04-2008, 12:40
کساني که به فکرمون هستن رو به گريه مي اندازيم. ما گريه مي کنيم براي کساني که به فکرمون نيستن. و ما به فکر کساني هستيم که هيچوقت برامون گريه نمي کنن

دل تنگم
18-04-2008, 12:41
در غروب سرد عشق این جمله را با من بخوان :

مرگ تو مرگ من است ... پس تمنا می کنم:
هرگز نمیر... !

دل تنگم
18-04-2008, 13:13
نخستین گام آن است که زندگی را همانگونه که هست بپذیری .
با این پذیرش آرزو محو میگردد نا رضایتی محو میگردد .
احساس شادی می کنی بدون اینکه دلیل خاصی در میان باشد .

the first thing is to accept life as it is
accepting it desires disappear tensions disappear discontent disappears
one stars feeling very joyful - and for no reason at all

دل تنگم
18-04-2008, 13:15
زندگی کن و بگذار هر ممکنی یش بیاید.
بخوان، پایکوبی کن، فریاد بزن، گریه کن، بخند، عشق بورز
مکاشفه کن، بپیوند، تنها بمان.
به بازار شو و گاه در کوهسار بیتوته کن.
زندگی کوتاه است، آن را سرشار بگذران تا آنجا که می توانی.
و تلاش نکن که در برابر این نیاز مقاومت کنی

دل تنگم
18-04-2008, 13:43
عشق روزی که میخواست برود ده بذر گل به من داد و گفت این ده بذر را بکار. هر وقت جوانه زدند من برمی گردم. من آنها را یکی یکی کاشتم و با جوانه زدن هر کدام نور امیدی در دلم روشن می شد. اما این یکی انگار خیال جوانه زدن نداشت. ولی من انقدر عاشق بودم که نمی دانستم یک سنگریزه هرگز جوانه نمی زند!....

bidastar
18-04-2008, 23:16
برای دقیقه های سرد چا ی دم کن در فنجان ثانیه های تلخ شکر بریز شاید لحظه های دلخوشی آنقدر نباشد که فرصت حتی یک تبسم را به نگاهمان وصله بزنند

bidastar
18-04-2008, 23:20
سخته برام گذشتن از تو سخته مثل گذشتن از کوه برای من که دارم یه کوله بار انــــــــــدوه منو ببین غریبه ام هیشکی دوسم نداره انگار تا آخر عمر شبم ادامه داره می شد با من بمونی بمونی تا همیشه این قصه ی غم انگیز از ما جدا نمی شه برام گذشتن از تو پرواز برگه تا خاک مونده تو سینه عشق من آوازی تلخ و دردناک برای من که خسته م تو مثه خواب نازی کاش بدونی عزیزم برای من نیازی می خوای بری باشه برو .. خداحافظ عزیزم وقتشه تو تنهایی به یاد تو بسوزم من اگه تو رو نداشته باشم

bidastar
18-04-2008, 23:22
عاشق باش اما اعتراف نكن!! به هیچ کس اعتماد نکن دخترک به هیچ کس راز دل نگو دخترک به هیچ کس نگو که دل بسته ام به تو به هیچ کس نگو که عاشقش شدی نه، نه ،نگو نه، نه، به هیچ کس اعتماد نکن به هیچ کس نگو که یک شبی کنار پنجره گریه کردی از خاطرش به هیچ کس نگو که از دیدنش سرعت قلبت از ثانیه جلو می زند به هیچ کس نگو که روزها گذشت و پیر شدی در انتظار دیدنش به هیچ کس نگو به هر دری زدی برای باز دوباره دیدنش به هیچ کس نگو حتی کسی که چتر شد زیر باران برای تو به هیچ کس نگو حتی کسی که گفت عاشقت شده است به هیچ کس نگو حتی کسی که نیمه شب برای تو شعر گفته است به هیچ کس نگو حتی کسی که گفت از بی اعتناییت دلم شکسته است شک نکن او روزی با تمام عشق رها می کند تو را نه نه کسی به احساس پاک تو که مثل یک گل شکفته است توجهی نمی کند آری گل تازه شگفته ات به دست عابران چیده می شود یا که زیر پایشان مثل یک علف لهیده می شود دیدی که گفتم به هیچ کس اعتماد نکن پس اگر اعتماد کردی و عاشقش شدی و قلب تو شکست گلایه ای نکن

bidastar
18-04-2008, 23:23
به عشقی سرکش و طغیان گر فتح نمایم سرزمین منطق بی شر ممان را این هوای الوده از تنفس دل هایتان را کنم فدا در سینه های خود چون عاشقم هیچ نگردد بر من این صدای پر سکوت دردتان را کنم تشبیه در شعر زمانه برین قصه ی خویش این همه ادعای تلختان را کنم طنز گریه اور در متن نامردی این همه خیا نتتان را کنم یک شعر افسوس در بستر سادگیهایمان این همه غرور پر تمسخرتان را کنم شرابی برای رفتن تا اوج خجالت که چرا انسانم که چرا باید خورم حسرت به صدای دو پرنده بی غرور این همه بد بینی شما را بکنم نقاشی از یک باز تاب که گر خواهد از نا صافی بر اید خواهد به چه نوعی رود کینه هایتان شود گرگ شب حمله کنان به گله ی اندکی عاشق بودن شود تبدیل به یک بت چوبی بررای بت پرستان سنگ دلی این همه خود خواهی تان شود درسی در مدرسه ی احساس که زنبو رها در ا ن می شوند فیلسوف قرن ما انسا ها(ببین کارمون کجا رسیدهه) این همه خون خواریتان را این همه عقده ایتان را که شود خالب در ظرف مظلومیت شود چون ابی از جنس سر کشی که هست روی اتش جاه طلبی که دودش بگیرد همه را بیماری زجر کشیدن ذلت و خواری و فقر و شلاق زور

bidastar
18-04-2008, 23:24
زیر خاكستر ذهنم باقی ست آتشی سركش و سوزنده هنوز یادگاری است ز عشقی سوزان كه بود گرم و فروزنده هنوز عشقی آنگونه كه بنیان مرا سوخت از ریشه و خاكستر كرد غرق درحیرتم از اینكه چرا مانده ام زنده هنوز گاهگاهی كه دلم می گیرد پیش خودم می گویم آن كه جانم را سوخت یاد می آرد از این بنده هنوز ؟ سخت جانی را بین كه نمردم از هجر مرگ صد بار به از بی تو بودن باشد گفتم از عشق تو من خواهم مرد چون نمردم هستم پیش چشمان تو شرمنده هنوز گرچه از فرط غرور اشكم از دیده نریخت بعد تو لیك پس از آنهمه سال كس ندیده به لبم خنده هنوز گفته بودند كه از دل برود یار چو از دیده برفت سالها هست كه از دیده من رفتی لیك دلم از مهر تو آكنده هنوز دفتر عمر مرا دست ایام ورقها زده است زیر بار غم عشق قامتم خم شد و پشتم بشكست در خیالم اما همچنان روز نخست تویی آن قامت بالنده هنوز در قمار غم عشق دل من بردی و با دست تهی منم آن عاشق بازنده هنوز آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش گر كه گورم بشكافند عیان می بینند زیر خاكستر جسمم باقی است آتشی سركش و سوزنده هنوز

bidastar
18-04-2008, 23:25
اینکه تمام عشقت رو به کسی بدی،تضمینی براین نیست که اون هم همین کارو بکنه! پس انتظار عشق متقابل نداشته باش.فقط منتظر باش تا اینکه عشق آروم تو قلبش رشد کنه و اگر اینطور نشد خوشحال باش که توی دل تو رشد کرده . در عرض یک دقیقه میشه یک نفر رو خرد کرد ،پس هیچ وقت با کسی این کارو نکن. چون یک عمر طول میکشه تا اون فراموش کنه

bidastar
18-04-2008, 23:26
به کودکی گفتند عشق چیست؟ گفت:بازی. به نوجوانی گفتند عشق چی ست؟ گفت: رفیق بازی. به جوانی گفتند عشق چیست؟ گفت: پول. به پیرمردی گفتند عشق چیست؟گفت: عمر. به عاشقی گفتند عشق چیست؟ چیزی نگفت. آهی کشید و سخت گریست. وقتی به دنیا اومدی، تو تنها كسی بودی كه گریه می‌كردی و بقیه می‌خندیدن. سعی كن یه جوری زندگی كنی كه وقتی رفتی، تنها تو بخندی و بقیه گریه كنن. بهترین دوست اون دوستی كه بتونی باهاش روی یك سكو ساكت بنشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی حس كنی بهترین گفتگوی عمرت رو داشتی.

bidastar
18-04-2008, 23:27
دنیا كوچیكه و عشق تو ، بزرگ دستهای من كوچیكه و قلب تو ، بزرگ چشمهای من كوچیكه و آسمون دل مهربون تو ، بزرگ اشكهای من كوچیكه ولی غربت تو ، بزرگ آسمون دل من كوچیكه و ستاره ی عشق تو ، بزرگ گر چه عشق من كوچیكه و قلبم طاقت غم نداره اما بدون تا روزی كه نفس می كشم و زنده ام عشق زیبا و قشنگت همیشه توی قلب كوچیكم می مونه

bidastar
18-04-2008, 23:27
قسم خوردم اما ...... [همسفر عاشق] قسم خوردم كه پا به پای تو مسیر جاده عشق را بپویم اما جاده عشق همراهی نمی كند قسم خوردم كه همراه تو آرامش دریای عشق را حس كنم اما دریای عشق سرابی بیش نبود قسم خوردم تا لحظه مرگ ، عشقی جز تو در قلبم نباشد اما حس می كنم تو عشقم را فراموش كرده ای قسم خوردم تنها امید قلب بیقرارم ، نگاه چشمهای مهربانت باشد اما تو نگاه زیبایت را از من دیوانه پنهان می كنی قسم خوردم تا آخرین نفس دوستت بدارم و عاشقت باشم اما می دانم كه تو دیگر دوستم نداری قسم خوردم جز عشق تو ، هیچ عشقی را به سراچه قلبم راه ندهم اما فهمیدم كه تو معنای عشق مرا از یاد برده ای قسم خوردم از غم عشق تو دیوانه شوم و بمیرم اما فهمیدم كه حتی برای مردن هم خیلی دیر شده خیلی ! شاید هیچ وقت احساس مرا درك نكنی و عشق مرا نادیده بگیری اما سوگند یك عاشق ، هرگز شكستنی نیست پس باز هم قسم می خورم كه هرگز و هرگز سوگندهایم را نشكنم و تا پای جان عاشق بمانم و عاشق بمیرم

bidastar
18-04-2008, 23:28
امید را چگونه باور کنم هنگامی که پریشان خاطر و افسر ده ام از هجوم این نگاه های نا آشنا در غم سرای زندگی ام کیست آن ناجی بزرگ که مرا از ورطه ی این ظلمتکده و سیاهی رنج جانکاه رهایی بخشد به کدام سو نگاهم را بدوزم هر سو بد گمانی ست و نفرت حرف خوبی نیست اما پرخاشی هست و خنجری برآن آغشته به کلمات زهر آگین از برای قلب بی گناه و پاکیزه ی من که این گونه پاره پاره اش می کنند ومن می مانم و سکوت و دیگر هیچ

bidastar
18-04-2008, 23:29
من دلـم می خواهد خانه ای داشته باشم بر دوست كنج هر دیوارش دوست هایـم بنشینند آرام گل بگو گل بشنو هر كسی می خواهد- وارد خانهً پر عشق و صفایـم گردد یك سبد بوی گل سرخ به من هدیه كند شرط وارد گشتن - شستشوی دلهاست شرط آن داشتن - یك دل بیرنگ و ریاست بر درش برگ گلی می كوبـم روی آن با قلم سبز بهار می نویسم : ای یار خانهً ما اینجاست تا كه سهراب نپرسد دیگر خانهً دوست كجاست ؟؟؟

bidastar
18-04-2008, 23:30
نامت چه بود؟ آدم فرزند؟ من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت محل تولد؟ بهشت پاك اینك محل سكونت؟ زمین خاك آن چیست بر گرده نهادی؟ امانت است قدت؟ روزی چنان بلند كه همسایه خدا،اینك به قدر سایه بختم به روی خاك اعضاء خانواده؟ حوای خوب و پاك ، قابیل خشمناك ، هابیل زیر خاك روز تولدت؟ روز جمعه، به گمانم روز عشق رنگت؟ اینك فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه چشمت؟ رنگی به رنگ بارش باران ، كه ببارد ز آسمان وزنت ؟ نه آنچنان سبك كه پرم در هوای دوست نه آ نچنان وزین كه نشینم بر این خاك جنست ؟ نیمی مرا ز خاك ، نیمی دگر خدا شغلت ؟ در كار كشت امیدم شاكی تو ؟ خدا نام وكیل ؟ آن هم خدا جرمت؟ یك سیب از درخت وسوسه تنها همین ؟ همین!!!! حكمت؟ تبعید در زمین همدست در گناه؟ حوای آشنا ترسیده ای؟ كمی ز چه؟ كه شوم اسیر خاك آیا كسی به ملاقاتت آمده؟ بلی كه؟ گاهی فقط خدا داری گلایه ای؟ دیگر گلایه نه؟، ولی ... ولی چه ؟ حكمی چنین آن هم یك گناه!!؟ دلتنگ گشته ای ؟ زیاد برای كه؟ تنها خدا آورده ای سند؟ بلی چه ؟ دو قطره اشك داری تو ضامنی؟ بلی چه كسی ؟ تنها كسم خدا در آ خرین دفاع؟ می خوانمش كه چنان اجابت كند دعا

bidastar
18-04-2008, 23:31
گرچه نمئ شود به تورسید یاحتئ برائ لحظه ائ مالك قلب توشد . اما برائ دوست داشتن تو ’‌وسعت تمام دنیا را در اختیار دارم و مئ توانم تو را آن قدر دوست بدارم كه همه باور كنند حق من درزندگئ توبودئ كه به ناحق ازمن ربودند. بالهایت را بگشائ و خیزبردارك به افق هائ دور . شاید پشت فلق عاشقئ گریان بر پشت بام خیال ’‌ چشم براه پرستویئ باشد وعطر گلئ . بنگر به عالم هستئ راكه از هرسویئ نوایئ گوشنواز شنیده مئ شود وگوش جان بسپار به طنین دل انگیز زمان كه چه زود مئ گذرد . پس دوباره ساز روحت را بردار وبنواز . شاید دلئ به رحم آید و كسئ ازاین زندان غم رهایئ یابد. شاید ....

دل تنگم
19-04-2008, 22:53
بکوش تا معمولی باشی. هنگامی که بپذیری آدمی معمولی باشی، ناگهان فوق العادگی در تو می شکفد. ناگهان از وجود معمولی، ساده و بی پیرایه ی تو نوری ساطع می شود و اطرافت را روشن می کند. در آن صورت، کسی نمی تواند روشنایی وجود تو را انکار کند. این گونه است که احساس می کنی لحظه های زندگی، موهبت هایی تکرارناپذیر و یکه اند و تو باید آنها را فقط و فقط در راه خلاقیت خرج کنی.
اما هیچ گاه در پی پیش افتادن از دیگران نباش. از کاه، کوه نساز و جدی بودن های احمقانه را نیز کنار بگذار .
کمی بخند . کمی زندگی کن و رهیافتی بازیگوشانه به زندگی داشته باش. بدین سان زندگی را تجربه خواهی کرد . زندگی در خنده می شکفد، نه در باتلاق عبوسی و خشکی و جدّیت. جدی بودن، تمام پنجره های احساس و تجربه ی آدمی را به روی جهان می بندد. آدم جدی، در خودش زندانی می شود. او هرگز به دیگران پلی نمی زند.
بخند! زیرا خنده پل است. عشق بورز! زیرا عشق پل است. از چیزهای کوچک زندگی بهره مند شو! زیرا زندگی، از همین چیزهای کوچک تشکیل می شود.
می توان حتی نوشیدن ساده ی چای را استحاله و استعلا بخشید. همه چیز به تو بستگی دارد. هر چیزی در نگاه تو استحاله می یابد. تو می توانی به قل قل جوشیدن آب گوش بسپاری! رایحه ی مطبوع چای را استشمام کنی! لیوان چای را در میان دستان خود بگیری و گرمای آن را احساس کنی! رقص نرم و دل انگیز بخار آب را ، که از لیوان چای برمی خیزد و می لغزد و به هوا می رود ، تماشا کنی و بدانی که این بخار می رود تا پاره ای از ابرهای زیبای آسمان را بسازد. آنگاه جرعه ای بنوشی و قدری تأمل کنی و بعد جرعه ای دیگر و تأملات دیگر. آری می توان حتی نوشیدن چای را استحاله بخشید. پس می توان هر چیز دیگری را نیز استحاله بخشید.
دیندار کسی نیست که جدی و زمخت و عبوس باشد. دیندار، کسی ست که اهل تأمل و مراقبه باشد. مراقبه به جدیت ربطی ندارد. ذات مراقبه، بازیگوشی و وجد و سرمستی ست ... جدیت و عبوسی انسان را از هستی جدا کرده است. این جدیت و عبوسی، انسان را از خدا در حجاب افکنده است...

دل تنگم
19-04-2008, 23:43
کسی را که برای او خندیده ای شاید از یاد ببری، اما آن کسی را که برایش گریسته ای هرگز فراموش نخواهی کرد...

دل تنگم
19-04-2008, 23:46
چه قدر سخته! تویچشماي کسي که تمام عشقت رو ازت دزديد و به جاش يه زخم هميشگي رو به قلبت هديه داد زُل بزني و به جاي اين که لبريز کينه و نفرت شي‌، حس کني هنوزم دوسش داري و چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به ديواري تکيه بدي که يه بار زير آوار غرورش همه وجودت له شده...

bidastar
19-04-2008, 23:59
تفاوت میان محبت با محنت چقدر هیچ دقت کرده ای؟ تفاوت میان محرم و مجرم چقدراست ؟ هیچ دیده ای؟ ......... خواب و جواب؟ میان لعنت و لعبت چه ؟‌و فرق است؟‌هیچ دیده ای ؟ میان مراحم و مزاحم ......... میان اگر درست نقطه بگذاریم خیلی چیزها درست می شود ........... گاهی فقط یک نقطه ....... نه بیشتر..... همین ........

دل تنگم
20-04-2008, 00:02
تفاوت میان محبت با محنت چقدر هیچ دقت کرده ای؟ تفاوت میان محرم و مجرم چقدراست ؟ هیچ دیده ای؟ ......... خواب و جواب؟ میان لعنت و لعبت چه ؟‌و فرق است؟‌هیچ دیده ای ؟ میان مراحم و مزاحم ......... میان اگر درست نقطه بگذاریم خیلی چیزها درست می شود ........... گاهی فقط یک نقطه ....... نه بیشتر..... همین ........


که گاهی به یک نقطه از "خدا" "جدا" می شویم...

bidastar
20-04-2008, 00:05
همیشه به یاد داشته باش تا به فراموشی بسپاری آنچه را كه اندوهگینت میسازد، اما..... هرگز فراموش مكن به یاد داشته باشی آنچه را كه شادمانت میسازد

دل تنگم
20-04-2008, 00:19
در چشمانت چیست که مرا به سوی خود می کشد؟ در گرمی دست هایت چیست که دست هایم آن ها را می طلبند... در ایینه چشمانم بنگر چه می بینی؟ آیا می بینی که تو را می بینند؟ صدای طپش قلبم را می شنوی که فریاد می زند دوستت دارم؟ نه، نه، دوست ندارم بگویم دوستت دارم تا ندانی دوستت دارم...

دل تنگم
20-04-2008, 00:38
نمیدانم زندگی چیست؟؟ اگر زندگی شکستن سکوت است، سال هاست که من سکوت را شکسته ام. اگر زندگی خروش جویبار است، سال هاست که من در چشمه ی جوشان زندگی جوشیده ام، اما این نکته را فراموش نمی کنم که زندگی بی وفاست. زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم، اما اشک هایم به من نیاموختند که چگونه زندگی کنم...

دل تنگم
20-04-2008, 01:03
امروز زدم ساعتم رو شكستم! چون لحظه هاي بي تو بودن رو به رُخَم مي كشيد. فراموش كردن كسي كه دوستش داري مثل به خاطر آوردن كسي است كه هرگز نمي شناسيش.

دل تنگم
20-04-2008, 01:04
ميدوني چرا بعضي شبها زود صبح ميشه؟ آخه خورشيد هم دلش واسه چشمات تنگ ميشه هر چه در خاطر من بود فراموشم شد جز خيال تو كه هرگز نرود از يادم. هميشه وقتي دل تنگ مي شدم با ياد تو آروم مي شدم ولي حالا فقط با ياد تو دل تنگ مي شم

دل تنگم
20-04-2008, 01:05
چه زيباست به خاطرتو زيستن و براي تو ماندن و به پاي تو سوختن و چه تلخ و غم انگيز است دور از تو بودن، براي تو گريستن و به عشق و دنياي تو نرسيدن. اي کاش مي دانستي بدون تو و به دور از دستهاي مهربانت زندگي چه ناشکيباست .

دل تنگم
20-04-2008, 01:58
خواهم بنويسم چند خطي ز غم دل ها، غافل از اين که کاغذ بسيار چه کم باشد.
جامد همه کاغذ، مايع همه جوهر، اندر غم دل گفتن بسيار چه کم باشد.
اطراف همه ادم گر حرف دلت گويي، چون گوش نبود انسان بسيار چه کم باشد.
مردم همه مي گويند ما بهر تو صد جانيم، چون جان نبود عاشق بسيار چه کم باشد.
گرعشق نبود از من يک ان چه بود بسيار، اکنون که بود بهرم بسيار چه کم باشد.
در جمله ی پاياني، يک حرف دلي گويم، بهرت همه اشعارم بسيار چه کم باشد.

malakeyetanhaye
20-04-2008, 12:51
زمین سردش بود، زیرا ایمانش را از دست داده بود ؛ نه دانه ای از دلش سر در می آورد و نه پرنده ای روی شانه هایش آواز می خواند. قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش در انجماد تردید مانده بود. خدا به زمین گفت: عزیزم ایمان بیاور تا دوباره گرم شوی. اما زمین شک کرده بود، به آفتاب شک کرده بود، به درخت شک کرده بود، به پرنده شک کرده بود.
خدا گفت: به یاد می آوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟ تو داغ پر شور بودی و تابستان شد، و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق و بلوغ به معرفت رسیدی، نام آن معرفت را پاییز گذاشتیم. اما...
من به تو گفتم که از پس هر معرفتی، معرفت دیگری است، و پرسیدمت که آیا می خواهی تا ابد به این معرفت بسنده کنی؟
تو اما بی قرار معرفتی دیگر بودی. و آنگاه به یادت آوردم که هر معرفت دیگر در پی هزار رنج دیگر است. و تو برای معرفتی نو به ایمانی نو محتاجی. اما میان معرفت نو و ایمان نو ، فاصله ای تلخ و سرد است که نامش زمستان است.فاصله ای که در آن باید خلوت و تامل و تدبیر را به تجربه بنشینی، صبوری و سکوت و سنگینی را. و تو پذیرفتی.
اما حال وقت آن است که از زمستان خود به در آیی و دوباره ایمان بیاوری و آنچه را از زمستان آموختی در ایمان تازه ات به کار بری. زیرا که ماندن در این سکوت و سنگینی رسم ایمان نیست، ایمان شکفتگی و شور و شادمانی است. ایمان زندگی است
پس ایمان بیاور، ای زمین عزیز !
و زمین ایمان آورد و جهان گرم شد. زمین ایمان آورد و جهان سبز شد. زمین ایمان آورد و جهان به شور و شکفتگی و شادمانی رسید.
نام ایمان تازه زمین، بهار بود.
"عرفان نظر آهاری

bidastar
20-04-2008, 23:20
یه روز بهم گفت: «می‌خوام باهات دوست باشم؛آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم. فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام». یه روز دیگه بهم گفت: «می‌خوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم. فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام». یه روز دیگه گفت: «می‌خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه. بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا.«‌‌‌‌آخه می‌دونی؟ من اینجاخیلی تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم.فكر خوبیه. من هم خیلی تنهام». یه روز تو نامش نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا كردم. آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام». براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم: «آره می‌دونم. فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام». یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم. آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام». براش یه لبخندكشیدم و زیرش نوشتم: «آره می‌دونم. فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام». حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم و چیزی كه بیشتر خوشحالم می كنه اینه كه نمی دونه من هنوز هم خیلی تنهام خدافظ تمام رویای من

bidastar
20-04-2008, 23:21
ساعت ها خواب می روند ... آدمها از یاد گیج و نم گرفته است دفتر خاطراتم می دانی چه می گویم ؟ امروز قبل از رفتن به کلاس دلم را آویزان می کنم روز میخ زنگ زده دیوار مبادا عاشق نگاه هم کلاسی ام شود چشمانی سبز شاید آبی شاید قرمز از اشک بی کسی اندیشه پریشان من پچ پچه ثانیه های مبهم شهر کلاس اندوه نیمکت های قراضه و ذهن فرسوده درس و هنوز تکرار می شود و هنوز آن مرد در باران می آید چرا ؟ چرا کسی نگفت آن مرد عاشق بود؟ چرا معلم عشق را معنی نکرد؟ چرا صدای باران با صدای گریه هم معنی ست ؟ چرا شاگرد اول ها سوال نکردند؟ تن نیمکت من ضخیم و خسته است در ردیف های آخر کلاس شاگردهای عاشق و مردود پلک می زند مهتابیه خاک گرفته و نیم سوز سقف ترشح می کند دستان یخ زده ام چیزی رو کاغذ چشم می دوزم به آسمان امروز برف می بارید امروز بارها زمین خوردم و مضحکه عابران پیاده یخی کسی آمد دستم را فشرد اشک هایم را چید نگاهم آرام گرفت برف می بارد کفش ها می نویسند در برف چیزی جا می گذارند سایه خویش را شماره می نویسند برای هم شاید کسی تماس بگیرد شاید کسی ... امروز آن مرد در برف آمد راستی ساعتت خواب نرود مرا از یاد ببری !

bidastar
20-04-2008, 23:25
تماشای من و تو .. فقط اگر میدانستی تماشای من و تو از دور چقدر زیباست ... وقتی ردپای من و توست روی برفهای صبح باریده ، از خیلی نزدیک تا خیلی خیلی دور جایی که تو هستی و من و .. زیر چتر نجیب من، بازوی تو ، بازوی مرا سخت گرم فشرده است و به گامهای نامطمئن خود خیره شده ای . وقتی نگاهت میکنم سرت را بالا میگیری و به نوک برف گرفته چنارهای پیر ، به آسمان، چشم میدوزی و من به آسمان چشمان تو .. پرچینهایی پوشیده از برف، از شاخه های هرس شده درختان، هر دو سمت جاده را سمت قلب تو و سمت چتر من، همراه ما می آیند. شاخه های درخت سیب که من دوست دارم و نارنج که تو دوست داری و گیلاس و گلابی و آلبالو ... ولی نمیتوان آنها را زیاد از هم شناخت .. انتهای امروز، انتهای جاده برفی، انتهای قدمهای من و تو، انتهای پرچین ها .. طعم لبهای خنک و سرخ تو را دارد با تنفس سفید و نرم و نازک برف .. تماشای من و تو از دور چقدر زیباست ...

bidastar
20-04-2008, 23:26
صدایت طنین انداخته است در گوشم؛ نجوای زیبای گل را در نفست حس کردم.... قطره های باران را در دو نرگس آهویت... بر گونه های سرخ و سیب مانندت نظاره کردم. ای غریب آشنا که حسی مشترک و غریب در وجودم به ودیعه نهادی؛رقص غمناک کلامم را درشب سیه بپذیر.... تا بامدادی دیگر با تو به پرواز در آیم.

bidastar
20-04-2008, 23:27
کوچه های متروک سکوت سیاه رنگ از ان بی وفایی ها از ان یگانه ای كه دوباره مرا كوك نكرد كه در میان باد به رقص برخیزم اخرین وداع تپشی بود از قلب كوچكم كه هجده سال می نواخت واوای بود از ان لحظه های كه با اشك بدرقه می كردم ونگاه هایی بود از ان چشمان خسته ام كه روز و شب می بارید برای تو و اخرین وداع خواهشی بود از تو ان زمان كه از كنار مزارم می گذری به روی گورم گلی بگذاری به پاس عشقم اری یگانه ی من اخرین وداع تنها سروده ایست كه در میان خونم جاریست و اخرین اوایست كه از دوست داشتنت سروده ام

دل تنگم
20-04-2008, 23:29
کم‌کم تفاوت ظریف میان نگه‌داشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت. و این‌ که عشق، تکیه‌کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر. و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند و هدیه‌ها، عهد و پیمان معنی نمی‌دهند. و شکست‌هایت را خواهی پذیرفت و سرت را بالا خواهی گرفت، با چشمانی باز با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه. و یاد می‌گیری
که همه‌ی راه‌هایت را هم‌امروز بسازی که خاک فردا برای خیال‌ها مطمئن نیست و آینده امکانی برای سقوط به میانه‌ی نزاع در خود دارد.
کم کم یاد می‌گیری که حتی نور خورشید می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری. بعد باغ خود را می‌کاری و روحت را زینت می‌دهی، به جای این‌که منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد. و یاد می‌گیری که می‌توانی تحمل کنی، که محکم هستی، که خیلی می‌ارزی.
و می‌آموزی و می‌آموزی... با هر خداحافظی، یاد می‌گیری...

دل تنگم
21-04-2008, 01:35
هنوز بزرگ نشده ایم. آنقدر که تمام هستی درنگاهمان هیچ آید
هنوز دلمان را تسخیر نکرده ایم تا همه ی کوچه پس کوچه هایش برایمان رنگ آشنایی داشته باشد
برای همین است که به تکرار عادت کرده ایم
عادت کرده ایم که دوستانمان را بیبینیم و دشمنان را نه
عادت کرده ایم که نماز بخوانیم.....
عادت کرده ایم که رجب شاد باشیم و محرم ناراحت
عادت کرده ایم که از گوشه کنار مان به راحتی عبور کنیم و واقعیات را نبینیم
و عادت کرده ایم که گذری بر خانه ی دوستان کنیم و بگذریم و......
و عادت کرده ایم که به زندگی عادت کنیم و به انچه که بر ما می اید پشت....
اما همه ی این ها فقط ارزش ما را کم می کند .باید آنقدر ارزش داشته باشیم که خدا شرمگین از بندگیمان نشود و مولا نا اميد از همراهيمان...

دل تنگم
21-04-2008, 18:18
عشق، قانون نمی شناسد و دوست داشتن، اوج احترام به مجموعه ای از قوانين عاطفی است. عشق، معيارها را بهم می ريزد و دوست داشتن برپايه ی معيارها بنا مي شود. عشق، ويران کردن خويشتن است و دوست داشتن ساختنی عظيم. عشق فوران می کند چون آتشفشان و سرازير ميشود چون آبشاری عظيم و دوست داشتن جاری ميشود چون رودخانه ای بر بستری با شيب نرم. عشق ناگهان وناخواسته شعله ميکشد و دوست داشتن از شناختن وخواستن سرچشمه می گيرد. عشق دق الباب نميکند، مودب نيست، حرف شنو نيست، درس خوانده نيست، درويش نيست. سربزير نيست ،مطيع نيست، عشق ديوار را باور نمي کند، کوه را باور نمي کند، گرداب را باور نمي کند، مرگ را حتی باور ندارد.

دل تنگم
21-04-2008, 18:38
دوستت دارم بيشتر از معناي واقعي كلمه دوست داشتن! دوستت دارم چون تو ارزش دوست داشتن را داري! دوستت دارم چون تو نيز مرا دوست مي داري! دوستت دارم هم چو طلوع خورشيد در سحر گاه عشق! دوستت دارم هم چو تكه ابرهاي سفيدي كه در اوج آسمان آبي در حال عبورند! دوستت دارم چون تو را ميخواهم و تو نيز مرا مي‌خواهي! دوستت دارم از تمام وجودم، با احساس پر از محبت و عشق! دوستت دارم بيشتر از آنچه تصور مي كني! دوستت دارم هم چو رهايي پرنده از قفس و پرواز پر غرور او در اوج آسمان ها، هم چو امواج دريا كه آرام به كنار ساحل مي آيند و آرام نيز به دريا مي روند،همچو غنچه اي كه آرام آرام باز مي شود و گل مي شود، دوستت دارم هم چو چشمه اي در دل كوه كه آرام جاري مي شود بر روي زمين و تبديل به آبشاري مي شود كه از دل كوه سرازير مي شود! دوستت دارم هم چو مهتابي كه شبهاي تيره و تار را با حضورش پر از روشنايي می كند! دوستت دارم هم چو باران! باراني كه تن تشنه دنيا را جان مي دهد و مي‌شويد! دوستت دارم چون چشمانت اين حقيقت قلبم را باور دارد! دوستت دارم چون تو آخرين اميد زندگي مني، و لياقت اين دوست داشتن را داري! دوستت دارم تا حدي كه قلبم و احساسم ظرفيت اين ابراز دوست داشتن را نسبت به تو داشته باشند! دوستت دارم، چون با باوري عميق در قلب من نشستي و مرا هدف و اميد زندگي خود قرار دادي! دوستت دارم چون از زندگي و دنيا گذشته اي تا با من بماني! دوستت دارم چون نگذاشتي حتي يك قطره اشك از چشمانم سرازير شود! دوستت دارم چون كه ياري ام ميكني تا از اين سيلاب زندگي به راحتي عبور كنم و خودم را در دشت آرزوهايم همراه با تو ببينم! دوستت دارم فراتر از باور يك رويا و فراتر از باور يك حقيقت! دوستت دارم، چون با اطمينان و اعتماد كليد قلب سرخ و پر از عشقت را به من دادي! دوستت دارم چون كه با احساس پر از صداقت، قلم سردم را بر روي كاغذ زندگي ميكشم و اين شعر و ترانه ها را برايت مي سرايم! مجنونم از مجنون عاقل تر، و ديوانه ام از فرهاد عاشق تر! نگاه به قلب كوچك و پر از درد من نكن كه همين قلب يك دنيا عشق و محبت در آن نهفته است! نگاه به چشم هاي آرام و خسته من نكن، اين چشم يك دنيا اشك در آن است! نگاه به چهره پريشان من نكن، اين چهره، عاشق چهره توست! دوستت دارم چون كه تو اولين و آخرين معشوق من هستي!
دوستت دارم چون زماني كه دفتر عشق را مي گشايي و مي خواني با خواندن نوشته هايم اشك از چشمانت سرازير مي شود. دوستت دارم چون از زندگي و دنيا گذشته‌اي تا با من بماني....!

دل تنگم
21-04-2008, 18:41
شبی تاریک و پر از سکوت در اتاقم تنهاتر از همیشه... ناامید از فردایی روشن... بازم نقش چشمات در خیالم... تنها جایی که با همه بی قراریهام احساس آرامش می کنم... خاطرات با تو بودن در حال رفت و آمد در ذهنم هستن... هنوز چشم به راهتم دیوونه... آخه چرا این نفسام تلخه واسم؟ ای کاش زودتر از موعود مقررم فرشته مرگ مرا به کام خویش می گرفت و این روح خسته را به آسمونا میبرد... هر جا که باشه دیگه بدتر از این جا که نیست... شاید این جوری یک بار بمیرم... ولی الان همه لحظاتم شده مردن و زنده شدن... بذار حداقل یک کم از قصه عشقمون بگم تا شاید خوابم ببره... یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکی نبود یکی عاشقی بود که یک معبودی داشت... عاشقه دل خوش به وجود معبودش بود و پرستش اون بالاترین عبادتش بود... نمی دونست که یک روز الهه اش میره دنبال سرنوشتش و اونو تنها میزاره... و هیچی جز یادش براش یادگاری نمی زاره... نشنیدم چی گفتی: یک کم تندتر بگو: چی! روزهای شاد هم داشتیم! خوبه! ولی میدونی چیه: این حرفتم باور می کنم آره روزهای شاد هم داشتیم ولی این قدر روزای غمگین داشتیم که شادی های کوچیکمون لا به لای دریای غم ها گم شدن...

دل تنگم
22-04-2008, 00:32
وقتی دلت لرزید، بدان که اتفاق بزرگی افتاده است... و مطمئن باش که تجربه ی شگرفی را در پیش خواهی داشت...

دل تنگم
22-04-2008, 02:12
برای عشق تمنا کن ولی خار نشو،
برای عشق قبول کن ولی غرورتو از دست نده،
برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو،
برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه،
برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن،
برای عشق وصال کن ولی فرار نکن،
برای عشق بمیر ولی کسی را نکش،
برای عشق خودت باش ولی خوب باش...

دل تنگم
22-04-2008, 02:21
مه سرد رو تن پنجره ها مثل بغض توی سینه منه، ابر چشمام پر اشکِ ای خدا وقتشه دوباره بارون بزنه. اگه باز از روزگار دلت گرفت لحضه ها ثانيه ها ابري شدن بيا با من از عشق بخوان تا چشماتم مثل دلت ابري شه.

دل تنگم
22-04-2008, 02:36
گلبرگ های دردانه بهار با نگاه سبز ترنم و باران مداومش در گلستان آبی، دردستان باغبان محبت و با عطر دلنشین پیچک های یاس ، پژمردگیش رابه خاطره ها سپرد و گل سرخ وجودش دوباره با غرور سر بلند کرد و به زلیخای آفتاب سلام داد. اشک باران، تنها، سنگهای قیمتی دل بهار را جلا داد و فرشته سرشت بهار بود که سرسبزی و طراوت را بر بستان آفرینش ترنم به ارمغان آورد.
در ستاره باران شاهکار شب و در حضور محبوبه نقره فام آسمان، دخترک شرقی آرزوهای شیشه ای احساسش رابه کبوترهای سپید پرواز تقدیم کرد تا با نواختن موسیقی نیلوفر آبی، درکنار شقایق های وحشی معبد تنهایی، سجده آخرین عشق رابر زلالی چشمان معبود نماید و دیگر هیچ گاه سر برنیاورد.

دل تنگم
22-04-2008, 02:40
هرگز آرزو نکرده ام یک ستاره در سراب آسمان شوم و یا چو روح برگزیدگان، همنشین خامش فرشتگان. هرگز از زمین جدا نبوده ام و چشمک زیبای ستارگان را فقط از دور نظاره گر بوده ام.
روی خاک ایستاده ام. باتنم که مثل ساقه ی گیاه، باد و آفتاب و آب را می مکد که زندگی کند. بارور ز صبر، بارور ز درد. روی خاک ایستاده ام تا ستاره ها ستایشم کنند، تا نسیم ها نوازشم کنند. تا بهار من که اکنون چهره درنقاب ماه کشیده، با لبخند باران، مهتاب گونه بتابد بر دل شقایق های دشت مهر و بدر کامل شب های بی کسی قصر آبی محبت باشد.

دل تنگم
22-04-2008, 02:42
گویند عشق گنجشک را ماند. اگردربندش کنی میمرد اگر رهایش کنی پرواز می کند. و اگر نوازشش کنی آرامش می یابد. و آن زمان که از اندوه دورماندگی ازهفت وادی، می گرید، میمیرد.
و من به اندازه یک گنجشک دورماندگی راتجربه نمودم...

دل تنگم
22-04-2008, 02:49
در شگفتم که سلام آغاز هر دیداریست ، ولی در نیایش رب ، پایان است . شاید این بدین معناست که پایان نیایش ، آغاز دیدار است…

دل تنگم
22-04-2008, 02:56
آدم برفی که به گمانم متولد روز عشق بود و جرمش تنها چیدن یک سیب سرخ از شاخه چشمان حوایی آفتاب، با افسون چشمان سبزش آنقدر به آسمان خیره گشت تا خورشید با شرم از پشت ابرها سر در آورد و پرتو افشانی نمود. آدم برفی عصاره وجودش را با دو قطره اشک دلتنگی، تقدیم باران آتشین آفتاب نمود تا با بارشی به رنگ باران، گل های زیبای دوستی در سرزمین بهشتی بهار بروید. و تنها چیزی که از او در چشم خانه زمین باقی ماند، امتداد تلالو سبزی چشمانش تا آسمان بود که آن راهم باعشق به رنگین کمان بهاری هدیه نمود تا برای همیشه رویای بهار برای جلوه گری باشد ...

دل تنگم
22-04-2008, 15:01
زندگی کردن در امید، زندگی کردن در آینده است. واین خود به تعویق انداختن زندگی به معنای
واقعی است. هم اینک هم اینجا زندگی کن. زندگی به طرز فوق العاده ای لذت بخش است. همین جا دارد می بارد و تو جای دیگری را می نگری. در این دنیا، همین جا و هم اینک بمان و به راهت ادامه بده و با قهقهه ای برخاسته از عمق وجودت ادامه بده. راهت را به سوی خدا برقص. راهت را به سوی خدا بخند. راهت را به سوی خدا آواز بخوان. باید دنیایی از آدم های به واقع حساس بیافرینیم، که بتوانند موسیقی، شعر و نقاشی را درک کنند. بتوانند طبیعت را بفهمند، بتوانند زیبایی انسان، طبیعت و دنیایی که آنها را احاطه کرده است، درک کنند. ستارگان را، ماه را، خورشید را.

ba_to_arezoost
22-04-2008, 18:11
قشگ یعنی چه
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه ی اشکال
وعشق تنها عشق تو را به گرمی یک سیب می کند مانوس
و عشق تنها عشق مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
خیال می کنم دچار آن رنگ پنهان رنگ ها هستم دچار یعنی عاشق و فکر کن که چه تنهاست اگر ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکان باشد.
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانه های آنهاست.
نه وصل ممکن نیست. همیشه فاصله ای هست.اگر چه باد بالش خوبی است برای خواب دلاویز و ترد نیلوفر‍.دچار باید بود وگر نه زمزمه ی حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد.و عشق صدای فاصله هاست صدای فاصله هایی که غرق ابهامندهمیشه عاشق تنهاست و دست او در دست ترد ثانیه هاست. و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز و خوب می دانند که هیچ ماهی هزار و یک گره رودخانه را نگشود.ببین همیشه خراشی است روی صورت احساس................؟؟؟

دل تنگم
23-04-2008, 05:56
مردم با اين پندار زندگي مي كنند كه بايد به اين و آن دست يابند. بايد اين شوند. اين انديشه آنان را پر تنش مي سازد. تنشي كه دليل اصلي تمام بدبختي هاست. و چون آنان پر تنش اند، نمي توانند يله و رها شوند و آرامش يابند. هنگام خواب از اين سو به آن سو مي غلتند. حتي در اوقات فراغت خود نيز با اين چيز درگيرند.
دنياي عجيبي است... مردم از آرامش سخن مي گويند اما هر كاري در زندگي انجام مي دهند بيش از پيش ناآرام شان مي سازد. به اين اميد زندگي مي كنند كه روزي بازنشسته مي شوند و آنگاه همه چيز روبراه مي شود. اما تا آن روز عادت بي قراري چنان وجودشان را فرا مي گيرد كه شديدا احساس كمبود مي كنند: با دوران بازنشستگي شان چه مي كنند؟ در آينده، مراقبه روز به روز چندان اهميت خواهد يافت كه هيچگاه درگذشته تا آن حد اهميت نداشته است.
رهرو و سالك شدن تنها راه بشر آينده است، زيرا به انسانها ياد خواهد داد كه چگونه بازيگوش شوند، چگونه آرامش يابند و چگونه شاد باشند.

دل تنگم
23-04-2008, 05:57
شادماني چيزي نيست كه قرار باشد در آينده پديد آيد. شادماني از قبل وجود داشته. ما فقط از آن جدا افتاده ايم. شادماني همچنان در لايه هاي زيرين جاري است. اما تو فراموش كرده اي كه چگونه خود را به آن بپيوندي. ارتباط تو با آن قطع شده است.
تمام تلاش من بر اين است تا تو را به اين جريان زيرين نشاط، شادماني، آرامش، عشق و هماهنگي ملحق سازم. مراقبه و اتصال روشي براي ملحق ساختن دوباره تو به اين جريان است. راهي براي نشان دادن اينكه در كجا مي تواني به طبيعت خود دست يابي.

دل تنگم
23-04-2008, 05:59
زندگي بسيار ساده است. حتي درختها ساده هستند. زندگي بايد ساده باشد. اما چرا براي شما اين همه پيچيده شده است؟‌ زيرا درباره آن فلسفه مي بافيد.
براي آنكه در بحبوحه ی زندگي، ‌در شدت و شور باشيد، بايد تمام فلسفه بافي ها در مورد زندگي را دور بريزيد. در غير اين صورت در ابهام كلمات فرو خواهيد ماند.
فلسفه مردم را فلج مي كند. زندگي نيازمند فلسفه نيست. زندگي به تنهايي كافي است. نيازي به عصا،‌ به حامي و حايل ندارد. زندگي كامل و مستقل است.

دل تنگم
23-04-2008, 06:23
ديوانه را محبت آرام مي کند، و من را محبت تو ديوانه

==============================================

قشنگ ترين لحظه هایم را با سخت ترين دقايقت عوض مي كنم تا بداني چقدر دوستت دارم

دل تنگم
24-04-2008, 02:14
گناه...گناه...گناه...تا کی...؟ تا کی قبول اعتقادات بدون چون و چرا...؟ تا کی ادامه ی اشتباه آدم...؟ به کدامین گناه می سوزانیم آنانکه بی گناهند...؟ چقدر سرپوش گذاشتیم روی اشتباهات آدمیان...؟ چه شبها که نالیدیم از اشتباهاتمان...؟ چه توبه ها کردیم به درگاه خدایمان...؟ کدامیک را وعده بود...؟ چگونه کشتیم انسانیت را ...؟ و چرا هنوز می خواهیم عاشقی را...؟ چگونه است این همه تمایز...!!!؟؟ و چرا ندانسته ایم تا بحال آنچه را که واقعا خواستاریم؟؟؟ عروسک های خیمه شب بازی...عروسک گردانان ماهر ... تازه کارها...هر آن که بخت یارش بود...برد...هر آنکه بازنده بود... با ما بود... از ما بود...مهمان ما بود... آنکه با نان خشکی پشت در خانه مان ایستاده بود...قبله ی ما بود...آنکه با آب آشامیدنی اش...وضو تازه کرد...به نماز ایستاد...و چرا ذکر غیر او را گفتیم و شکر نکردیم...!!! دیگر نمی آید... دیگر صدای الله اکبر نمی آید از دور بگوش...دیگر نوای بلال از مسجد حرام شده است...دیگر نان و خرما غذای حماقت ما و روزی آور شاهان است...دیگر نگین انگشتر آن مولا گرمی محفل شاعران است... نه بزرگی و کرامت انسان...دیگر خیلی وقتست آرامشی ندارم...دیگر خدایی نیست. دیگر چشمها با شستن سهراب و گوشها با صدای پای آبش بیدار نمی شود. دیگر تنها درمانده عاشق. کجاست...؟ آن ایمان...؟
گم شدیم گر در میان خویشتن! جستجویی لازم است...!!!

دل تنگم
24-04-2008, 02:15
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم...
به همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد...
کی به انداختن سنگ پیاپی در آب...
ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت...؟؟!!
عشق تنها یکبار می آید... آری عشق تنها یکبار می آید...
و عشق همانی بود که به تو ورزیدم...
آری حقیقتاْ همان یکبار بود...
و از بس بدان آویختم...که دیگر ندیدم...
راهی جز فدای تو شدن...
جز از برای تو بودن... از تو خواندن و در تو ماندن...
چه شبها که چهره ات را دیدم و پرده ها را کشیدم تا مبادا ماهتاب من روشنی اتاقی دیگر باشد...و چشمانت را پرستیدم...تا مبادا ستایش کردنت را از یاد ببرم...و بر دستانت در خیال بوسه ها زدم...تا مبادا فراموشم شود زخم هایی که برایم بستی...
غافل از حضورت...درخیالم ساختم بتکده ای که تنها بت آن اندام تو بود...کتاب عبادتم دستان مهربانت که خط به خط سختی هایت را از بر می کردم و از دستان پر چینت می ربودم... بوسه ای نثارش می کردم...
اشکهایم برای چشمان الماس تو بود و زخم دلم برای اشکهای تو...که چگونه التیام دادی دل داغدیده ام را تا مبادا لحظه ای غمگین نباشم...و می دانم که سحر بود و افسون...
دلم را همین جا...همین امشب در پای بت اندامت پیشکش می کنم تا بتپد در پای تو که گناه است اگر بیندیشی که این دل در سینه ی من آرام دارد...و تنها در درون سینه ی من جان دارد... چرا که این دل از تو وام دارد حیاتش را...

امشب از بتکده ام به میخانه می روم تا...بسازم رویایی از بودنت...و با خیال آسوده سر بر بالین نهم... چرا که نبودنت سخت می شکند مرا...

دل تنگم
24-04-2008, 02:15
دلم گرفته باز هم ... چون شبان بی کسی ام... که سالها از آن شبها می گذرد...
تنها یادگار آن روزها و شبها... و عشق صدای پای فاصله هاست...
و دیگر تنها نخواهم ماند... چرا که تنهایی گناه است...
گناه زنده ماندن...
می مانم... هنوز برای شکست و زخم جای دارد دلم... باشد که بی انصافی نکنم

دل تنگم
24-04-2008, 14:08
قصه‌ آدم، قصه‌ يك‌ دل‌ است‌ و يك‌ نردبان. قصه‌ بالا رفتن، قصه‌ پله‌ پله‌ تا خدا. قصه‌ آدم، قصه‌ هزار راه‌ است‌ و يك‌ نشاني.قصه‌ جست‌وجو. قصه‌ از هر كجا تا او. قصه ی‌ آدم، قصه‌ ی پيله‌ است‌ و پروانه، قصه ی تنيدن‌ و پاره‌ كردن. قصه ی‌ به‌ درآمدن، قصه‌ ی پرواز... اما هنوز اول‌ قصه‌ام؛ قصه‌ همان‌ دلي‌ كه‌ روي‌ اولين‌ پله‌ مانده‌ است، دلي‌ كه‌ از بالا بلندي‌ واهمه‌ دارد، از افتادن.
پايين‌ پاي‌ نردبانت‌ چقدر دل‌ افتاده‌ است! دست‌ دلم‌ را مي‌گيري؟ مواظبي‌ كه‌ نيافتد؟ من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام؛ قصه‌ هزار راه‌ و يك‌ نشاني. نشاني‌ ات‌ را اما گم‌ كرده‌ام. باد وزيد و نشاني‌ات‌ را بُرد.
نشاني‌ات‌ را دوباره‌ به‌ من‌ مي‌دهي؟ با يك‌ چراغ‌ و يك‌ ستاره‌ قطبي؟ من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام. قصه‌ پيله‌ و پروانه، كسي‌ پيله‌ بافتن‌ را يادم‌ نداده‌ است. به‌ من‌ مي‌گويي‌ پيله‌ام‌ را چطوري‌ ببافم؟ پروانگي‌ را يادم‌ مي‌دهي؟ دو بال‌ ناتمام‌ و يك‌ آسمان‌... و من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام. قصه...!

دل تنگم
24-04-2008, 14:14
شبِ پشتِ پنجره، امشب چقدر تاریک است؛ بیا پرده ها را بکشیم. من با یک چراغ، شب را انکار می کنم، تو با لبخندت ثابت کن که هرگز روزی چنین روشن ندیده ایم ...!!!

دل تنگم
24-04-2008, 14:31
نمی خواهم بگویم یک دنیا دوستت دارم... چرا که دنیا روزی به آخر می رسد... نمی خواهم بگویم مثل گلی... چرا که گل روزی می پژمرد... نمی خواهم بگویم، سیاهی چشمانت شب های پر ستاره را می ماند... چرا که شب را هم نهایتی ست... نمی خواهم بگویم که همانند آب پاک وزلالی... چرا که آب که همیشه پاک نمی ماند... نمی خواهم بگویم دوستت دارم... چرا که عاشق توام

دل تنگم
24-04-2008, 14:50
زمان به کندی می گذرد و دیوارهای پشت پنجره هر لحظه به من نزدیکتر می شوند. اینجا، در این اتاق بهت زده ی سرد سفید رنگ؛ صدای گریه های دخترکی را می شنوم، که در فراسوی پاکی یک ایمان، جان می دهد...

دل تنگم
24-04-2008, 15:16
لحظه ها می گذرند و ثانیه ها در تب و تاب حرکاتی ابدی و بی وقفه و ما مثل خاطره ای کوتاه در اندیشه زمان می مانیم
.......
کاش می شد زمان را نگه داشت و در ساعات خوبش برای همیشه ماند.

دل تنگم
24-04-2008, 15:46
عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برايت تکرار کند و تو از او رسم محبت بياموزی.
عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه گذاشتن سدی در برابر روديست که از چشمانت جاری است.
عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترين حالت شکسته است.
عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن تکيه کنی و از غم زندگی برايش اشک بريزی..
عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه ناتمام ماندن قشنگترين داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدايی به سرانجام برسانی.
عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه نداشتن يک همراه واقعيست که در سخت ترين شرايط همدم تو باشد.
عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترين احساس زندگی است.
عميق ترين درد زندگی مردن نيست بلکه يخ بستن وجود آدمها و بستن چشمهاست....

دل تنگم
24-04-2008, 15:57
اگر خواب حقیقت داشت، همیشه با تو در کنار آن ساحل سبز، لبریز از ناباوری بودم، هیچ رنجی بدون گنج نبود، اما گنجها شاید، بدون رنج بودند.
اگرغرورنبود، چشم های مان به جای لبها سخن نمیگفتند و ما کلام دوستت دارم را در میان نگاه های گه گاه مان جستجو نمی کردیم.
اگر گناه وزن داشت، هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد، تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی و شاید من، کمر شکسته ترین بودم.
اگر براستی خواستن توانستن بود، محال نبود،وصال و عاشقان که همیشه خواهانند، همیشه میتوانستند تنها نباشند.
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت، عاشقان سکوت شب را ویران میکردند.
اگر عشق، ارتفاع داشت، من زمین را در زیر پای خود داشتم و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی، آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها به تمسخر میگرفتی.
اگر دروغ رنگ داشت، هر روز،شاید ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه میبست و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود.

malakeyetanhaye
24-04-2008, 17:33
گاه شکوه و گاه شکر .
گاهی فریاد و گاه زمزمه .
اما این بار انگار از هر احساس ِ ساده ی اینجایی ، تهی به سراغت می آیم.
خاموش تر از همیشه . تنهای تنها ...
نه شکوه و نه شکر!
نه فریاد و نه زمزمه .
آنقدر تنها که حتی احساسی را همسفر خویش نمی بینم و آنقدر ساده که جز باورت روی بالهایم سنگینی دیگری را لمس نمی کنم!
تنها که می شوم ؛ دیگر تا تو راهی نیست .
سبک بال که می شوم ؛ دیگر حتی به پرواز هم نیازی نیست.
تنها که می شوم ؛ انگار پشت پرده ی رنگارنگ زندگی ، سپیدی را ساده تر حس می کنم و حالا از اینجا چقدر صحنه بی معناست!
بی پرده بگویمت ! تنهایی حقیقت را نثارم می کند و حقیقت جز تو نیست.
کاش دیگر هرگز عادت و فراموشی ؛ مرا به آن طرف صحنه نکشاند ! ...

malakeyetanhaye
24-04-2008, 17:34
سکوت و تنها سکوت ، اهنگ حزن دقایق خلوت خاموشش بود. دلش پر بود و دستانش ، مثل همیشه خالی ... نمی دانست از کدام نقطه ، با کدام بهانه ، به کدامین عذر برای این همه تاخیر ، باید آغاز کرد !
از غربتش خسته بود و آشنایی می جست . از غربتش گریست...
اشک غربتش ، تمام غبارهایی که او را طعنه ی دور بودن می زذ؛ شست. و دنیایی روشن شد.
باورش نمی شد که تمام راه به دنبال قطره ای آب گشته بود و حالا دریا مقابل چشمان ترش نشسته بود.
از غربت ظلمتش گریسته بود و حالا آفتاب نفس های سردش را مرهم می بخشید.
چه استجابت نزدیکی !
اشتباه نمی کرد ! دلش لرزیده بود و اینجا آغوش گرم رحمت بود.
چقدر دلش برای این آشنایی، برای این نگاه ، برای این ســلام تنگ بود.
می گریست و های های گریه اش ، شانه های ملکوت پاک خدا را می لرزاند.

sarina_sh
24-04-2008, 19:18
مي دانم معجون غريب عشق چه بر سرم آورد

اما با اين همه مرارتها که تا امروز کشيده ام

هنوز هم عاشقانه دوستش دارم و يگانه معبودم اوست .

به ياد مي آورم روزهاي خوشبختيم را که چون

آفتاب هستي بخش بر وجودم طلوع کرد و

برگهاي رخوت و سستي را که آخرين دقايق عمر خود را

سپري مي کردند با پرتوهاي پر تلألوئش به شکوفه هايي

در دست نسيم تقديم کرد .

خوني گرم را در شريانهايم جاري ساخت که

بعدها اين گرما خرمن هستي ام را روشني بخشيد ،

نفسهايم عميق و براي تنفس عطر مستانه ي وجودش بود ،

آرامش چشمانش براي پيکر رنجور من با آن موجهاي ملايم ،

دنيايي از آرامش بي انتها بود و

من اکنون خوشنودم چون اينگونه مي توان عشق را عاشقانه ستود .

sarina_sh
24-04-2008, 19:19
آرزو داشتم

همانطوري که من تو را دوست دارم

تو نيز مرا دوست بداري و اين دل اميدوار من را

با لبخند شيرين و مهرآميزي روشن سازي ،

چه آرزوها داشتم

ولي تو چنان آتش بر خرمن اميد وآرزوهايم زدي

که جز دود و خاکستر از آن چيزي باقي نماند .

حال با ناله اي سوزنده ، با آه هاي دلخراش

هر لحظه به خود مي گويم

اي آرزوي من

از دل من ، اين کلبه ماتمکده بيرون رو و دردل ديگري

جاي گير که شايد ديگران را خوشبخت سازي ،

مرا ترک کن ديگر در اين کلبه جاي تو نيست .

sarina_sh
24-04-2008, 19:21
و بعد از آن خواهم ترا مهمان كنم در گوشه اي از قلب خود ،
آيا قبولش ميكني اين كلبه ويرانه مرا ؟؟؟


ثانيه ها را مي شمارم تا به تو كه در پشت آن ساعت هستي برسم ،
در پشت آن قاب شيشه اي با لحظات شفافش .


من با تمام خستگي چشمانم از آن چشم بر نخواهم داشت
تا بيابمت .


اي روشنايي اميد ، من به انتظارم تا تو از دري بازآيي .


انگار آن ساعتي كه آنجا به روي ديوار است
مي داند كه من براي چه به او مي نگرم .


او نيز نگاه مرا خوانده است و مي داند براي چه
به انتظار نشسته ام .


او با تمام سكوت نا منظمش كه با صبوری لحظه ها رو مي نويسد
ميداند كه انتظار براي چون من نا صبوري سخت است .


اما من از او ياد گرفتم كه چگونه صبورانه
ثانيه ها را بخوانم تا گم نشوم .

دل تنگم
26-04-2008, 02:12
... مصاحبه با خدا ...
I dreamed I had an interview with God
در رويا ديدم که با خدا حرف ميزنم
So you would like to interview me? God asked
او از من پرسيد :آيا مايلي از من چيزي بپرسي؟
If you have the time? I said
گفتم ....اگر وقت داشته باشيد...
God smiled. ?My time is eternity
لبخندي زد و گفت: زمان براي من تا بي نهايت ادامه دارد
What questions do you have in mind for me
چه پرسشي در ذهن تو براي من هست؟
What surprises you most about humankind
پرسيدم: چه چيزي در رفتار انسان ها هست که شما را شگفت زده مي کند؟
God answered
پاسخ داد:
That they get bored with childhood
آدم ها از بچه بودن خسته مي شوند ...
they rush to grow up, and then
عجله دارند بزرگ شوند و سپس.....
long to be children again
آرزو دارند دوباره به دوران کودکي باز گردند
That they lose their health to make money
سلامتي خود را در راه کسب ثروت از دست مي دهند
and then lose their money to restore their health
و سپس ثروت خود را در راه کسب سلامتي دوباره صرف میکنند.
That by thinking anxiously about the future
چنان با هيجان به آينده فکر مي کنند.
they forget the present
که از حال غافل مي شوند
such that they live in neither the present nor the future
به طوري که نه در حال زندگي مي کنند نه در آينده
"That they live as if they will never die,
آن ها طوري زندگي مي کنند.،انگار هيچ وقت نمي میرند
and die as though they had never lived
و جوري مي ميرند ....انگار هيچ وقت زنده نبودند.
we were silent for a while
ما براي لحظاتي سکوت کرديم
And then I asked.
سپس من پرسيدم...
As a parent, what are some of life's lessons you want your children to learn
مانند يک پدر کدام درس زندگي را مايل هستي که فرزندانت بدانند؟
To learn they cannot make anyone love them
پاسخ داد:ياد بگيرند که نميتوانند ديگران را مجبورکنند که دوستشان بدارند.
All they can do
ولي مي توانند
is let themselves be loved.
طوري رفتار کنند که مورد عشق و علاقه ديگران باشند.
To learn that it is not good to compare themselves to others
ياد بگيرند که خود را با ديگران مقايسه نکنند.
To learn to forgive by practicing forgiveness
ياد بگيرند ...ديگران را ببخشند با عادت کردن به بخشندگي
To learn that it only takes a few seconds to open profound wounds in those they love
ياد بگيرند تنها چند ثانيه طول مي کشد
تا زخمي در قلب کسي که دوستش دارید ایجاد کنید
and it can take many years to heal them
ولي سال ها طول مي کشد تا آن جراحت را التيام بخشيد
To learn that a rich person
ياد بگيرند يک انسان ثروتمند کسي نيست که دارايي زيادي دارد
is not one who has the most,but is one who needs the least
بلکه کسي هست که کمترين نياز و خواسته را دارد
To learn that there are people who love them dearly
ياد بگيرند کساني هستند که آن ها را از صميم قلب دوست دارند
but simply have not yet learned how to express or show their feelings
ولي نميدانند چگونه احساس خود را بروز دهند
To learn that two people can
ياد بگيرند وبدانند ..دونفر مي توانند به يک چيز نگاه کنند
look at the same thing and see it differently
ولي برداشت آن ها متفاوت باشد
To learn that it is not enough that they
ياد بگيرند کافي نيست که تنها ديگران را ببخشند
forgive one another, but they must also forgive themselves
بلکه انسان ها بايد قادر به بخشش و عفو خود نيز باشند
"Thank you for your time," I said
سپس من از خدا تشکر کردم و گفتم
"Is there anything else you would like your children to know"
آيا چيز ديگري هم وجود دارد که مايل باشي فرزندانت بدانند؟

God smiled and said,Just know that I am here... always
فقط اين که بدانند من اين جا و:
خداوند لبخندي زد و پاسخ داد
با آن ها هستم...
براي هميشه...

دل تنگم
26-04-2008, 23:47
زندگی، ارزش آنرا دارد که به آن فکـر کنی.
زندگی، ارزش آنرا دارد که ببویی اش چوگل، که بنوشی اش چوشهد.
زندگی، بغض فـروخورده نیست.

دل تنگم
27-04-2008, 01:29
اي كاش زمان ثابت مي ماند و قدمهاي ثانيه يكديگر را پايمال نمي كردند! واي كه چه تناسب شومي است بين گذر زمان و انجماد قلب ها... قلبي كه روزي از افتادن گلبرگ گلي مي پ‍ژمرد و چهچهه مستانه بلبلان او را به وجد مي آورد، دريغا كه امروز جز براي آرامش خود نمي تپد و ديد چشمانش محدود شده به دنياي تاريك درون... قلبي كه روزي پر از ستاره هاي چشمك زن عشق بود امروز در آن جز سوسوي تك ستاره اي نمانده است.
اي كاش مي شد تمام ستاره هاي عالم را چيد و به قلبها هديه كرد!
اي كاش مي شد جرعه اي از شراب محبت واقعي را به دله ا چشاند تا شاهد يك عمر جنب و جوش دلها بود. آنگاه همه مي فهميدند كه در دل هايشان تا كنون جز عشقي توخالي و تهي و محبتي مصنوعي چيزي نبوده است. محبت واقعي آن است كه ديد چشم هاي انسان را آن قدر عمق بخشد كه بتواند از پس هزاران ديوار ريا و دروغ، عشق را دريابد و لحظه اي از آن چشم بر نتابد. چشمي كه عمق عشق را درك كرده و يافته باشد با حركت هزاران دست از آن چشم بر نمي دارد و مي داند كه پله اي يافته كه بالا رفتن از آن رسيدن به خورشيد و گرماي نافذ آن است كه هرگز اجازه نفوذ كوچكترين سرما را به او نمي دهد.
اي كاش، همه مي توانستيم روزي پلكان عشق را بيابيم و آن قدر بالا رويم كه همه چيز را سپيد و در هاله اي از نور ببينيم...

آن روز،‌ روز زندگي ما و روز مرگ دل هاييست كه سال هاست خفته اند

دل تنگم
28-04-2008, 02:29
ذهن ما باغچه است گل در آن باید کاشت، گر نکاری گل عشق علف هرز در آن میرویَد. زحمت کاشتن یک گل سرخ کمتر از برداشتن هرزگی آن علف است. گل بکاریم بیا تا مجال هرزه فراهم نشود، بی گل آرایی ذهن، نازنین، آدم انسان نشود...

دل تنگم
28-04-2008, 22:57
ما حاشيه‌نشين هستيم.
مادرم مي‌گويد:
«پدرت هم حاشيه‌نشين بود، در حاشيه به دنيا آمد، در حاشيه جان كند و در حاشيه مرد.»
من هم در حاشيه به دنيا آمده‌ام
ولي نمي‌خواهم در حاشيه بميرم
برادرم در حاشيه بيمارستان مرد.
خواهرم هميشه مريض است.
هميشه گريه مي‌كند، گاهي در حاشيه گريه، كمي هم مي‌خندد.
مادرم مي‌گويد: «سرنوشت ما را هم در حاشيه صفحه تقدير نوشته‌اند.»
و هر شب ستاره بخت مرا كه در حاشيه آسمان سوسو مي‌زند به من نشان مي‌دهد.
ولي من مي‌گويم: «اين ستاره من نيست.»
من در حاشيه به دنيا آمدم،
در حاشيه بازي كردم.
همراه با سگها و گربه‌ها و مگسها در حاشيه زباله‌ها گشتم تا چيز به درد بخوري پيدا كنم.
من در حاشيه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم.
در مدرسه گفتند: «جا نداريم.»
مادرم گريه كرد.
مدير مدرسه گفت: «آقاي ناظم اسمش را در حاشيه دفتر بنويس تا ببينيم!»
من در حاشيه روز، به مدرسه شبانه مي‌روم.
در حاشيه كلاس مي‌نشينم.
در حاشيه مدرسه مي‌نشينم و توپ بازي بچه‌ها را نگاه مي‌كنم، چون لباسم همرنگ بچه‌ها نيست.
من روزها در حاشيه خيابان كار مي‌كنم و بعضي شب ها در حاشيه پياده‌رو مي‌خوابم.
من پاييز كار مي‌كنم، زمستان كار مي‌كنم، بهار كار مي‌كنم. تابستان كار مي‌كنم و در حاشيه كار، زندگي مي‌كنم.
من در حاشيه شهر زندگي مي‌كنم.
من در حاشيه زمين زندگي مي‌كنم.
من در مدرسه آموخته‌ام كه زمين مثل توپ گرد است و مي‌چرخد.
اگر من در حاشيه زمين زندگي مي‌كنم، پس چطور پايم نمي‌لغزد و در عمق فضا پرتاب نمي‌شوم؟
زندگي در حاشيه زمين خيلي سخت است.
حاشيه بر لب پرتگاه است، آدم ممكن است بلغزد و سقوط كند.
من حاشيه‌نشين هستم.
ولي معني كلمه حاشيه را نمي‌دانم.
از معلم پرسيدم: «حاشيه يعني چه؟»
گفت: «حاشيه يعني قسمت كناره هر چيزي، مثل كناره لباس يا كتاب، مثلاً بعضي از كتاب ها حاشيه دارند و بعضي از كلمات كتاب را در حاشيه مي‌نويسند؛ يا مثل حاشيه شهر كه زباله‌ها را در آنجا مي‌ريزند.»
من گفتم: «مگر آدم ها زباله هستند كه بعضي از آن ها را در حاشيه شهر ريخته‌اند؟» معلم چيزي نگفت.
من حاشيه‌نشين هستم.
به مسجد مي‌روم، در حاشيه مسجد نماز مي‌خوانم، نزديك كفش ها؛
در حاشيه جلسه قرآن مي‌نشينم.
من قرآن خواندن را ياد گرفته‌ام، قرآن كتاب خوبي است.
قرآن حاشيه ندارد.
هيچ كلمه‌اي را در حاشيه آن ننوشته‌اند.
من قرآن را دوست دارم.
همه چيز بايد مثل قرآن باشد...

دل تنگم
28-04-2008, 23:26
موقع بخشیدن، دست و پایت نلرزد. هرآنچه داری، زندگی آنرا به تو بخشیده است، زندگی آن را دوباره پس خواهد گرفت. پس چرا امروز که داری و می توانی خود را از موهبت بخشیدن محروم می کنی؟
لحظه های بخشش برایت زیباترین لحظه ها هستند. کسانی که می بخشند، بی آنکه فرقی بین آدم ها بگذارند، ژرف ترین لذتها را تجربه می کنند. مساله این نیست که به چه کسی می بخشی، مساله آن است که آیا تو آن قدر سرشار شده ای که ببخشی؟؟

دل تنگم
28-04-2008, 23:53
چقدر سخته وقتي که آدم چشم به راه باشه و اون که دلش مي خواد هيچ وقت نياد...!چقدر سخته که آدم وقتي دلش مي گيره به ياد يه نفر از سرزمين هاي دور بيفته و هيچ کاري از دستش بر نياد...!
چقدر سخته که آدم نتونه حرف دلشو به کسي بزنه، حتي نتونه چند قطره اشک از تو چشماي سياش واسه تنها کَسش بريزه !
چقدر سخته که عشق آدم واسه هميشه بره و تنهاش بزاره...!

دل تنگم
29-04-2008, 00:19
سال ها در تاريکي چنان رفتم که نور در روز مي رفت، با رويايي که به قلبم دروغ مي گفت. حالا دلم خوش است به آرزوهاي به جا مانده و روياهاي سرکوب شده...
تو اي باران! هرچه مي خواهي ببار، اما آرام، که شکسته است شيشه پنجره سامانم. حالا مسافري هستم تنها و مي دانم عشق تسلسل حروفي بي رنگ است .

دل تنگم
29-04-2008, 00:57
ملاصدرا می گوید :

خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان
اما به قدر فهم تو کوچک می شود
و به قدر نیاز تو فرود می آید
و به قدر آرزوی تو گسترده می شود
و به قدر ایمان تو کارگشا می شود
یتیمان را پدر می شود و مادر
محتاجان برادری را برادر می شود
عقیمان را طفل می شود
ناامیدان را امید می شود
گمگشتگان را راه می شود
در تاریکی ماندگان را نور می شود
رزمندگان را شمشیر می شود
پیران را عصا می شود
محتاجان به عشق را عشق می شود
خداوند همه چیز می شود همه کس را...
به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس
بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا
و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاک
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار
و بپرهیزید از ناجوانمردی ها، ناراستی ها، نامردمی ها ...
چنین کنید تا ببینید چگونه
بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند
در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند

مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

دل تنگم
29-04-2008, 00:59
قبل از هر چیز برایت آرزو می‌کنم که عاشق شوی، و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد، و اگر اینگونه نیست، تنهاییت کوتاه باشد و پس از تنهاییت، نفرت از کسی نیابی. آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، از جمله دوستان بد و ناپایدار، برخی نادوست و برخی دوستدارکه دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد و چون زندگی بدین گونه است، برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی، نه کم و نه زیاد. درست به اندازه، تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قراردهند، که دست کم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد تا که زیاده به خود غره نشوی.

و نیز آرزومندم مفید فایده باشی، نه خیلی غیر ضروری تا در لحظات سخت، وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است، همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرپا نگاه دارد.

همچنین برایت آرزومندم صبور باشی، نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند، چون این کار ساده ای است، بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنند و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوارم اگر جوان هستی، خیلی به تعجیل، رسیده نشوی و اگر رسیده‌ای، به جوان نمایی اصرار نورزی، و اگر پیری، تسلیم نا امیدی نشوی، چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابد.

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی .....هر چند خرد بوده باشد و با روییدنش همراه شوی، تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

به علاوه امیدوارم پول داشته باشی، زیرا در عمل به آن نیازمندی و سالی یک بار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی: "این مال من است" فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است!
اگر همه این‌ها که گفتم برایت فراهم شد، دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم ...



ویکتور هوگو

دل تنگم
29-04-2008, 01:20
دعا می کنم که هيچ گاه چشم های کهربايی تو را در انحصار قطره های اشک نبينم و تو برايم دعا کن که ابر چشم هايم هميشه برای تو ببارد .

دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببينم و تو برايم دعا کن که هرگز بی تو نخندم.

دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دريا و بوی بهار را دارد هميشه از حرارت عشق گرم باشد و تو برايم دعا کن دست هايم را هيچ گاه در دستی به جز دست تو گره ندهم .

من برايت دعا می کنم که گل های وجود نازنينت هيچ گاه پژمرده نشوند ٬ برای شاپرک های باغچه ی خانه ات دعا می کنم که بال هايشان هرگز محتاج مرهم نباشند.

من برای خورشيد آسمان زندگيت دعا می کنم که هيچ گاه غروب نکند و بدان در آسمان زندگيم تو تنها خورشيدی

پس برايم دعا کن٬

دعا کن!
که خورشيد آسمان زندگيم هيچ گاه غروب نکند

دل تنگم
29-04-2008, 15:57
چقدر عجيبه که تا مريض نشي کسي برات گل نمي ياره... تا گريه نکني کسي نوازشت نمي کنه... تا فرياد نکشي کسي به طرفت بر نمي گرده... تا قصد رفتن نکني کسي به ديدنت نمي ياد... و تا وقتي نميري کسي تورو نمي بخشه...

دل تنگم
29-04-2008, 15:58
من نشاني از تو ندارم اما نشاني ام را براي تو مي نويسم: در عصرهاي انتظار، به حوالي بي کسي قدم بگذار! خيابان غربت را پيدا کن و وارد کوچه پس کوچه هاي تنهايي شو! کلبه ي غريبي ام را پيدا کن، کنار بيد مجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهاي رنگي ام! در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خيس پنجره برو! حرير غمش را کنار بزن! مرا مي يابي

دل تنگم
29-04-2008, 17:05
تنها شاهد اشکهای شبانه ام همین صفحه ی سفید و جوهر سیاه است. هرگز نخواستم چشم نامحرم این لحظه های نا آشنا و فرو ریختن اشک بر گونه هایم را ببیند. همیشه بالش سکوت را زیر سر هق هق تنهایی ام گذاشتم تا کسی صدایم را نشنود. اما تو ...تو از گریه های پنهانی من با خبری. چه کنم گاهی همین گریه های گاه گاه جای خالی تو را در غربت لحظه هایم پر می کند. باور کن دوستت دارم ای بهترین...

دل تنگم
29-04-2008, 17:26
خنده ي من مثل قايقي ست که براي غرق شدنِ سايه ي خودش گريه مي کند.





ماه بدون ستاره مثل خورشيد بدون غـروب است...






سرانجام شمع بي پروانه خاموشي است...

دل تنگم
30-04-2008, 23:33
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، که هر کس به کار خود بود، معلوم نبود کی بود و کی نبود؛ بس که همه چیز درهم و به‌هم‌ریخته بود. و اصلا بود و نبود کسی برای کسی مهم نبود؛ بس که کسی به کسی نبود

دل تنگم
30-04-2008, 23:33
چه دشوار است بی‌پیرایه اندیشیدن، و نیندیشیدن به پیرایه‌ها. چه دشوار است حقیقت!

دل تنگم
30-04-2008, 23:34
آهای تو که آن بالایی! این پایینی‌ها خیلی‌هاشان حتی نمی‌دانند که بالاتری هم هست! فکر می‌کنند همین که زیر زمین نیستند یعنی بالایند!

دل تنگم
01-05-2008, 01:04
شوق ديدار تو را قاصد بي رحم چه داند؟ آن قدر شوق تو دارم که خدا مي داند....

دل تنگم
01-05-2008, 01:29
امروز رفتم برات ساعت بخرم ، اما هرچی گشتم دیدم هیچ ساعتی به قشنگی اون ساعتی که دیدمت نیست .....

آرسـام
01-05-2008, 13:38
چه زیبا گفتی!

كوچيك بوديم ولي چه دل هاي بزرگي داشتيم... اكنون كه بزرگيم چه دلتنگيم...
كاش همان كودكي بوديم كه حرف هايش را... مي توان از نگاهش خواند...
اما
اكنون اگر فرياد هم بزنيم كسي نمي فهمد...
و
دل خوش كرده ايم كه سكوت كرده ايم.

دل تنگم
02-05-2008, 01:30
چه زیبا گفتی!

كوچيك بوديم ولي چه دل هاي بزرگي داشتيم... اكنون كه بزرگيم چه دلتنگيم...
كاش همان كودكي بوديم كه حرف هايش را... مي توان از نگاهش خواند...
اما
اكنون اگر فرياد هم بزنيم كسي نمي فهمد...
و
دل خوش كرده ايم كه سكوت كرده ايم.

سلام گرامی...

گمان نمی کنید پاسخ به تاپیک شعر گمنام را اشتباهاً این جا داده اید؟:46:

البته از توجه شما سپاسگزارم

دل تنگم
02-05-2008, 02:07
مي توان تنها شد. مي توان زار گريست. مي توان دوست نداشت و دل عاشق آدم ها را ,زير پاها له كرد! مي توان چشمي را, به هياهوي جهان خيره گذاشت. مي توان صد ها بار، علت غصه ی دل را فهميد! مي توان ...
مي توان بد شد و بد ديد و بد انديشه نمود! آخرش هم تنها ,مي توان تنها رفت... با جهاني همه اندوه و غم و بد بختي...
يادگاري؟! همه جا تلخي و سردي و غرور,
فاتحه؟! خوب شد رفت !عجب آدم بد خلقي بود!!
ولي اي كودك زيباي دلم، آن ور سكه تماشا دارد: شهري از مردم آبي سرشار، آسمانش و زمين، عين آن شهر، ولي من و تو همه آدم هاش، غرق احساس غروريم به عشق!
دل هر آدم عاشق كه شكست، قلب ها مي شكند! همه جا لبخند است و زمين مفتخر است به تن سبزي كه ضرب گام من و تو در دلش مي پيچد!
من و تو خوشبختيم؛ ما خدا را داريم، ما غم چلچله را وقتِ بوسيدنِ دستانِ بهار مثل يك شعر قشنگ از دلش مي خوانيم. ما پر هر فنچك بي مادر را با دل روشن خورشيد به هم مي بنديم
ما به باران گفتيم: كه كمي آهسته !غنچه ي پاك دعا در خواب است!
او قرار است كه روزي روي انديشه و ايمان، بين احساس شكوفايي و آرامش عشق تا دم پنجره سبز خدا ,سبز شود... شهر ما آباد است!
و نگاهش شب و روز به تولد باز است! و دلش مي خواهد، همه ی شب زده ها، دَم دروازه ی شهر، دل به دريا بزنند تا همه مثل بهار، شهروندش بشوند! شهر ما آباد است!

دل تنگم
02-05-2008, 02:33
وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند... وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است... وقتی خواستم عاشق شوم، گفتند دروغ است... وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است... وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است...

دل تنگم
02-05-2008, 02:35
هر كلمه و هر لحظه از تو مي نويسم نمي دانم همسفر كدامين غروبي؟ ولي من همين جا منتظر بازگشت تو مانده ام... قرارمون همين جا توي جاده تنهايي، سر دو راهيه رفتن و ماندن كنار تابلوي عشق و نفرت زير سايه درخت سبز اميد من نشسته ام روي صندلي انتظار ممكنه گيسوانم سفيد باشد، اما قلبم مثل نفس هايم گرم است... مطمئنم که مرا خواهي شناخت...

دل تنگم
03-05-2008, 01:55
چون موج غرق خواهشی به سوی ساحل وجودت می تابم و برای رسیدن به مرز بودن در دیدگان نافذت خود را به صخره های دریای دیدگانت می کوبم وگریه سر می دهم با چشمان بی صدا واشک های ناپیدا دوست دارم غریقی باشم بی نجات آن گاه که دریای من دریای دیدگان توست تو ای راز زیبا

دل تنگم
06-05-2008, 00:09
ابتدای عاشقی گاه انسان باید در سختی باشه تا به دیگری دست یاری دهد. گاه انسان باید با بخت بد روبرو شود تا هدفش را بهتر بشناسد.گاه به طوفان نیاز است تا او قدر ارامش را بداند .گاه باید به او اسیب برسد تا با احساس تر شود..

دل تنگم
06-05-2008, 00:10
غم مال من شادی مال تو. بدی مال من خوبی مال تو.گریه مال من خنده مال تو. ناراحتی مال من راحتی مال تو. بیماری مال من سلامتی مال تو. اصلا چیز های خوب دنیا مال تو ولی تو مال من باش...

bidastar
07-05-2008, 22:41
در دادگاه عشق ... قسمم قلبم بود وکیلم دلم و حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان ، قاضی نامم را بلند خواند و گناهم را دوست داشتن تو اعلام کرد و سپس محکوم شد به تنهایی و مرگ کنار چوبه دار از من خواستند تا آخرین خواسته ام را بگویم و من گفتم : به تو بگویند ... دوستت دارم

bidastar
07-05-2008, 22:42
دیرگاهیست در درونم غوغایی برپاست... آن روز که صدایت در وجودم طنین انداز شد، شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی نهاد...! ثانیه ها نام تو را فریاد می زنند و من در اوج عشق، خود را در پستوی زمان تنها حس می کنم... چشم هایم دیگر از آن من نیستند... هیچ نمی خواهند... جز تو! هیچ نمی بینند... جز تو! دست هایم... به امید نوازش پلک هایت با من همراهند...! و پاهایم... نمی دانم مرا به کجا می برند... شب هنگام در جستجوی تو، مرا به دل سیاهی می کشانند...! بند بند وجودم به انتظارت

bidastar
07-05-2008, 22:46
آدم وقتی که میمیره آزاد میشه . آزاد آزاد . دیگه نه از عشق خبری هست نه از غم . نه از پول و نه از .............. دیگه حتی مریض هم نمیشی که کسی نیاد عیادتت . دیگه غصه هم نداری که بری یه گوشه زانوهات رو از غم بغل کنی . دیگه عاشق کسی نمیشی که عاشقت نباشه . دیگه به کسی راست نمیگی که بهت دروغ بگه یا دروغ بگی که راست بشنوه . دیگه دلت هم واسه کسی تنگ نمیشه . دیگه غرور هم نداری که وقتی یه نفر بهت توهین کرد ناراحت شی . دیگه حتی به اونایی که واقعا دوستشون داری نمیتونی بگی دوستت دارم . چیه؟ ناراحت شدی؟ یاد غم هات افتادی؟ یا شاید گناهات؟ یا دلهایی که شکستی؟ اصلا میخوای بیا یه کاری کنیم . بیا نمیریم . بیا زنده بمونیم و آدم باشیم . اما خداییش بیا آدم باشیم