مشاهده نسخه کامل
: آنتوان دوسنت اگزوپری
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :
1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
01 : يک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصههای واقعی که دربارهی جنگل بِکر نوشته شده بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
02: اين جوری بود که روزگارم تو تنهايی میگذشت بی اين که راستی راستی يکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
03: خيلی طول کشيد تا توانستم بفهمم از کجا آمده. شهريار کوچولو که مدام مرا سوال پيچ میکرد خودش انگار هيچ وقت سوالهای مرا نمیشنيد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
04: به اين ترتيب از يک موضوع خيلی مهم ديگر هم سر در آوردم: اين که سيارهی او کمی از يک خانهی معمولی بزرگتر بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
05: هر روزی که میگذشت از اخترک و از فکرِ عزيمت و از سفر و اين حرفها چيزهای تازهای دستگيرم میشد که همهاش معلول بازتابهایِ اتفاقی بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
06: آخ، شهريار کوچولو! اين جوری بود که من کَم کَمَک از زندگیِ محدود و دلگير تو سر درآوردم. تا مدتها تنها سرگرمیِ تو تماشای زيبايیِ غروب آفتاب بوده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
07: روز پنجم باز سرِ گوسفند از يک راز ديگر زندگی شهريار کوچولو سر در آوردم. مثل چيزی که مدتها تو دلش بهاش فکر کرده باشد يکهو بی مقدمه از من پرسيد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
08: راه شناختن آن گل را خيلی زود پيدا کردم: تو اخترکِ شهريار کوچولو هميشه يک مشت گلهای خيلی ساده در میآمده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
09: گمان کنم شهريار کوچولو برای فرارش از مهاجرت پرندههای وحشی استفاده کرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
10: خودش را در منطقهی اخترکهای 225، 226، 227، 228، 229 و 330 ديد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
11: اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی بود. خود پسند چشمش که به شهريار کوچولو افتاد از همان دور داد زد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
12: تو اخترک بعدی میخوارهای مینشست. ديدار کوتاه بود اما شهريار کوچولو را به غم بزرگی فرو برد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
13: اخترک چهارم اخترک مرد تجارتپيشه بود. اين بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شهريار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
14: اخترکِ پنجم چيز غريبی بود. از همهی اخترکهای ديگر کوچکتر بود، يعنی فقط به اندازهی يک فانوس پايهدار و يک فانوسبان جا داشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
15: اخترک ششم اخترکی بود ده بار فراختر، و آقاپيرهای توش بود که کتابهای کَتوکلفت مینوشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
16: لاجرم، زمين، سيارهی هفتم شد. زمين، فلان و بهمان سياره نيست. رو پهنهی زمين يکصد و يازده پادشاه (البته بامحاسبهی پادشاهان سياهپوست) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
17: آدمی که اهل اظهار لحيه باشد بفهمی نفهمی میافتد به چاخان کردن. من هم تو تعريف قضيهی فانوسبانها برای شما آنقدرهاروراست نبودم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
18: شهريار کوچولو کوير را از پاشنه درکرد و جز يک گل به هيچی برنخورد: يک گل سه گلبرگه. يک گلِ ناچيز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
19: از کوه بلندی بالا رفت. تنها کوههايی که به عمرش ديده بود سه تا آتشفشانهای اخترک خودش بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
20: اما سرانجام، بعد از مدتها راه رفتن از ميان ريگها و صخرهها و برفها به جادهای برخورد. و هر جادهای يکراست میرود سراغ آدمها. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
21: آن وقت بود که سر و کلهی روباه پيدا شد. روباه گفت:سلام. شهريار کوچولو برگشت اما کسی را نديد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
22: شهريار کوچولو گفت: سلام. سوزن بان گفت: سلام. شهريار کوچولو گفت: تو چه کار میکنی اينجا؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
23: شهريار کوچولو گفت: سلام! پيله ور گفت: سلام. اين بابا فروشنده ی حب های ضد تشنگی بود. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
24: هشتمين روزِ خرابی هواپيمام تو کوير بود که، در حال نوشيدنِ آخرين چکّهی ذخيرهی آبم به قضيهی پيلهوره گوش داده بودم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
25: شهريار کوچولو درآمد که: آدمها!... میچپند تو قطارهای تندرو اما نمیدانند دنبال چی میگردند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
26: کنار چاه ديوارِ سنگی مخروبهای بود. فردا عصر که از سرِ کار برگشتم از دور ديدم که آن بالا نشسته پاها را آويزان کرده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
27: شش سال گذشته است و من هنوز بابت اين قضيه جايی لبترنکردهام. دوستانم از اين که مرا دوباره زنده میديدند سخت شاد شدند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
باد و گیسوانت : باد همیشه یکسان خواهد ورزید اما نه برای تو ... ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چند دقیقه دیگر : چند دقیقه دیگر وقت داری تا به من نگاه کنی
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])اگر فرصت بود، کیمیای تو مرا طلا میکرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از دور ها می آیی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
فصل ها میگذرد و ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
با مرگِ یک انسان، دنیای ناشناسی با او می میرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
به روز رسانی تا 48#
pedram_ashena
07-07-2007, 00:22
درس هايي از ادبيات فرانسه
خلبان آن هواپيما اگزوپري بود
ترجمه؛ سميه نوروزي
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بخشي از اسرار فاش شد؛ تنها بخشي. بدون شک خلبان هواپيمايي که بقاياي آن در درياي آزاد مارسي کشف شد، سنت- اگزوپري بود، که در روز 31 ماه ژوئيه سال 1944 در دريا ناپديد شد. البته، اين که تصادف بوده يا خودکشي، همچنان معمايي پررمز و راز است.
اسطوره ها سرسخت و غيرقابل نفوذ هستند ولي واقعيت، شايد سرسخت تر باشد. در واقع اکنون ديگر شکي باقي نمانده؛ بقاياي هواپيمايي که پنج سال پيش در چند صد متري جزيره ريو، در درياي مارسي کشف شد، هماني بود که سنت-اگزوپري در روز مرگش هدايت آن را بر عهده داشت، يعني روز 31 ژوئيه 1944. هواپيماي لايتنينگ مدل جي، که قطعاتش هکتارها آن طرف تر تا عمق 60 متري پراکنده شده، با بررسي ها و تحقيقات به سخن آمده و پرده از اسرار برمي دارد؛ پس از پاک سازي با اسيد، شماره 2734 ال، بر روي صفحه فلزي کمپرسور نمايان مي شود، شماره مذکور با شماره نظامي ثبت شده اين خلبان نويسنده مطابقت دارد. موسسه امريکايي لاکهيد، توليدکننده اين نوع هواپيما، به رغم سکوت عمدي و ملاحظه کاري وراث، که آب را به مثابه مزار اين نويسنده مي دانستند و دعوت آنها را براي ارائه و نمايش رسمي قطعات نپذيرفتند، بالاخره توانست پرده از رازي بردارد که سازمان تحقيقات باستان شناسي زير آب و زير درياها (DRASSM) پس از سه سال، نتوانسته بود پاسخي درخور توجه به اين اکتشاف بدهد و قطعات را به سطح آب انتقال دهد.
از آن روز در ماه مه سال 2000 که لوک وانرل غواص، يک سال پس از دوست ديگرش، مقامات را از کشف بقايايي مطلع کرد که با هواپيماي تحت هدايت سنت- اگزوپري همسان بود («مرگ به خاطر فرانسه» در ماموريت شناسايي)، خانواده اين نويسنده سعي داشتند عصبانيت خود را به گوش شيفتگاني که به اين قبرستان اسرارآميز دريايي علاقه نشان مي دادند، برسانند. ژان داگي خواهرزاده نويسنده اين گونه اظهار نظر کرد؛ «اي کاش اجازه مي دادند تا او در مزارش آرامش داشته باشد. روح سنت- اگزوپري به نويسندگان خلبان بزرگ ديگري چون مًرموز که در دريا مفقود شده بودند، پيوست. نبايد حريم اين افسانه ها شکسته شود. بديهي است خود آنتوان هم به فاش سازي اين اسرار تمايلي ندارد.» خيلي هم مطمئن نيستيم، با پيدا شدن يک زنجير، شخصيت بسيار رمانتيکي از اين نويسنده به ما معرفي شده باشد؛ زنجير نقره اي که در تور يکي از ماهيگيران اهل مارسي در
7 سپتامبر 1998 گير کرده و نام نويسنده، همسرش و آدرس ناشر نيويورکي آثارش روي آن حک شده بود. صيدي شگفت انگيز که به جاي نشان دلاوري و شجاعت نويسنده نزد ميليون ها علاقه مند، با ابهامات و شبهه هايي که خانواده او منتشر کردند و مطرح کردن جعلي بودن و اصل نبودن اين «يادگار» باعث تمسخر شد.
ولي کشف قطعات هواپيما در چند صد متري محلي که زنجير صيد شده بود، ممکن بود به يک باره تمامي داده ها را تغيير دهد. البته فقط براي آن صياد که ديگر کسي از او نخواهد پرسيد آيا با زنجير نويسنده کمي هم ساردين کنار بندر مارسي دريافت کرده تا آن چه ديده، بيان نکند و واقعيت را پنهان سازد. چرا که با وجود رد فرضيه جعلي بودن اين زنجير، مرگ نويسنده، هنوز هم اسرارآميز است. حتي با تخمين هايي که محققان زده اند؛ با ديدن خم شدگي و تغيير شکل يافتن کمپرسور هواپيما، اين گونه به نظر مي رسد که اين دستگاه با سرعت بسيار کم و عملاً به صورت عمودي با آب برخورد کرده است. آيا سنت-اگزوپري را آلمان ها زده اند؟ سال هاست که بر اين باوريم. بر اساس بايگاني رادار، روزي که اين خلبان در حال انجام آخرين ماموريت خود بود - شناسايي و عکاسي بر فراز درياچه آنسي - هرگز از مرزهاي فرانسه عبور نکرده است. در سال 1981 نيز يک تاريخ نگار تاکيد کرد که يکي از خلبان هاي لوفت واف1 گزارشي در اين زمينه داده است. او سوگند ياد کرده که در ظهر روز 31 ژوئيه سال 1944، يک هواپيماي لايتنينگ پي - 38 را ديده و در حال پرواز گلوله باران کرده که پس از آن در مديترانه غرق شده است. اين فرضيه با گفته لوک وانرل پس از پيدا کردن اين قطعات محقق تر مي شود. در بقاياي لايتنينگ، قطعاتي از يک مسرشميت2 فرو رفته است. آيا آنها باهم برخورد کرده اند؟ فيليپ کاستلانو تاريخ نويس هوانوردي که معتقد به اصالت نتايج بر اساس تحقيقات است، چندي پيش اعلام کرد که «هيچ گلوله اي با کابين خلبان برخورد نکرده است»، اگر اثري از اين برخورد پيدا مي کردند، به واقعيت نزديک تر بود. چرا که با مطالعه خدمات و عمليات هاي اين نويسنده خلبان، درمي يابيم که او در حوادث و اتفاق هاي هوايي رکورد دارد و بار اولش نبود.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خال ماه
سنت- اگزوپري پيشاپيش خود را «پيرترين خلبان جنگ دنيا» معرفي کرده بود و نيز در شکستن و قراضه کردن شهرت زيادي داشت، دوستانش در اسکادران اطلاعات II-33 که پس از تبعيد به نيويورک به آنها پيوسته بود، درباره او مي گفتند؛ «ملال آور بود، اشتياق زيادي داشت تا عمليات حرکت هواپيما پس از فرود را فراموش کند.» امريکايي ها پس از حادثه در تونس، سنت- اگزوپري را از انجام ماموريت منع کردند، با اين بهانه که او مجبور بود از تمامي وقايع و عمليات ها، گزارش تهيه کند - تا جايگاه نويسندگي اش هم حفظ شود - تا بتواند به پرواز خود ادامه دهد... و بتواند مافوق هايش را بازهم نگران کند. امانوئل شادو زندگينامه نويس او مي نويسد که کارمندان بخش فني به او لقب «خال ماه» داده بودند، پس از آن که در بازگشت از يک عمليات شناسايي بر فراز ليون، از صفحه رادار بيرون رفته و گم شده بود، به اين دليل بسيار ساده که يادش رفته بود دکمه خلبان اتوماتيک را روشن کند. دوستش ژان فيليپ هم خاطره اي از او دارد، در بازگشت از يکي از ماموريت ها، نتوانسته بود باتري هاي ضدهوايي را راه اندازي کند. نويسنده «پرواز شبانه» براي خلباني بسيار بي دقت و پير بود، به خصوص وقتي سر و کارش با اين «شيطان هاي دو دïم» مي افتاد. نقطه ضعف او در همين بود. سنت- اگزوپري 44 سالش بود و از نقرس و سرگيجه رنج مي برد، بسيار کم تمرين مي کرد، همچنين با اين که تنومندتر از بقيه بود، تندتند نفس مي کشيد و از يک خلبان معمولي بيشتر اکسيژن مصرف مي کرد، علاوه بر اينها، شب قبل از آخرين ماموريتش، در رستوراني در باستيا جشن گرفته بود و از تمرين و آمادگي لازم برخوردار نبود.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
پيشگويي
در کنار تخت خوابش دو نامه پيدا شد. وصيت نامه؟ اين گونه مي گفتند. در اولين نامه که به يک زن نوشته بود، مي گويد؛ «چهار بار اشتباه شد و من زنده ماندم. بسيار بسيار برايم بي اهميت است. آنها را آزار مي دهم. جمله هاي آنها هم مرا آزار مي دهد.» در نامه ديگر که به نويسنده مقاومت ژان پروو نوشته، آمده است؛ «اگر سقوط کردم، مطلقاً پشيمان نخواهم شد. لانه موريانه ها که در آينده نصيبم خواهد شد مرا به وحشت مي اندازد. از پرهيزکاري هايشان که همچون آدم مصنوعي مي مانند، بيزارم. من براي باغباني آفريده شده بودم.» نامه اي که هيچ چيز اسرارآميز براي نزديکانش ندارد، همان ها که از بدبيني او نسبت به آينده و بدگماني اش نسبت به گوليست ها که هرگز دوست نداشت به آنها ملحق شوند، آگاه بودند. (به يکي از دوستانش گفته بود «مي خواهند تيربارانم کنند.») چند روز قبل از مفقود شدنش، بي هدف در آسمان تورين مشغول گشت بوده که با دو هواپيماي آلماني برخورد مي کند و لايتنينگش مورد اصابت قرار مي گيرد، اين ماموريت به نظر برنارد مارک، مورخ هوانوردي، حال و هواي «ماموريتي براي خودکشي» داشته است. همچنان که در 24 ژوئيه براي دوستان خلبانش پيشگويي کرده است؛ «من با دستان باز مثل صليب در مديترانه تمام خواهم کرد.»
خودکشي؟ اين فرضيه چه کسي را غافلگير خواهد کرد؟ حتي براي خوانندگان شازده کوچولو هم پيشگويي کرده بود؛ «انگار مرده ام، ولي نه واقعي.»
مجله لو پوئن؛ شماره 1648
پي نوشت ها؛
1- نيروي هوايي آلمان ها از سال1935 با اين نام خوانده مي شد.
2- هواپيماي جنگنده آلماني
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
pedram_ashena
07-07-2007, 00:25
درباره آنتوان دو سنت اگزوپري، به مناسبت سالروز تولدش
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آنتوان قد بلندي داشت،اما مرد جذابي نبود
سميه حسيني :زندگي آنتوان دوسنتاگزوپري پر از پرواز و سفر و نوشتن است.
در1900 در ---- به دنيا آمد، اشرافزاده بود، پدرش را در 4 سالگي از دست داد، در قصر سنموريس ليمان بزرگ شد، مدرسه مذهبي رفت، معماري را رها كرد و دست آخر خلبان شد. براي پست هوايي فرانسه و ارتش بارها پريد. قبل از جنگ جهاني، اولين كتابش را نوشت و بعد از آن، وقتي در آمريكا در تبعيد بود باز هم كتاب نوشت؛ از جمله شازده كوچولو را. او همچنان خلبان ارتش فرانسه ماند تا اينكه هواپيمايش در 44 سالگي در يك عمليات شناسايي گم شد. اين نوشته اما درباره همه آن 44 سال نيست، شرح كوتاهي از يكسال زندگي او در گوشه كوچكي از صحراهاي آفريقاست، يكسالي كه او را نويسندهاي كرد با تمام ويژگيهاي آنتوان دوسنت اگزوپري.
***
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اشراف زاده تهيدست
آنتوان، در 27 سالگي همهجور دليلي براي قبول ماموريت در جهنمي مثل جوبي را داشت. بدجوري در عشق شكست خورده بود، به خاطرش حتي خلباني را ول كرده بود. بعد از آن سراغ شغلهاي بيخود و كسلكنندهاي رفته بود، از دورهگردي گرفته تا دفترداري، سر هيچكدام هم دوام نياورده بود. در زماني كه در مرام اشرافزادههاي فرانسوي نبود براي پول كار كنند، او ديگر از نوشتن نامههاي درخواست پول براي مادرش، خسته بود. تازه مدتي بود كه داستانهايش را براي يكي دو تا مجله ميفرستاد و چند ماهي بود كارمند شركت پست هوايي فرانسه شده بود اما باز به نظر خانوادهاش «همان جوان سطحي، كممايه و پرحرفي بود كه بيهوده به هر دري ميزد و تقلاي مفت ميكرد» و آنتوان دقيقا از همين عصباني بود، از اينكه جدي نميگيرندش. لابد چون رسم و رسومات اشراف زادهها را بلد نبود و ديگر دلش نميخواست يك «ژيگولوي تو دل برو» باشد كه كراوات ميزند و يك عالم خاطرات شيرين تعريف ميكند. دلش ميخواست از اين اوضاع بگريزد، از سكون، از روياي بازي و حتي از خوشبختي كه زمين گيرش كند. زندگي با ماجرا را ترجيح ميداد، ماجراجويي ميخواست، چه جور ماجرايي؟ سالها بعد خودش گفت «ماجرايي از نوع پرواز به آفريقا، احساس ميكردم دلم ميخواهد مكانهاي تازه را براي خودم كشف كنم به جاهايي بروم كه قبلا نرفته بودم، به پاهايم اجازه بدهم مرا به دوردستها ببرند به جايي كه ندانم فردا چه پيش ميآيد» شايد به جايي مثل جوبي.
جوبي كجا بود ؟
صحرايي در شمال غربي آفريقا، دما در روز به حدود 40 درجه ميرسيد، هميشه خدا باد ميوزيد و با خودش شن ميآورد، در جوبي غذاها هميشه پر از شن بود. جايي پرت و دور افتاده كه «تا نزديكترين كافه دستكم 1000 كيلومتر راه بود.»
آنتوان شده بود مسوول پايگاه پست هوايي فرانسه در جوبي، كل پايگاه يك كلبه چوبي قايقي بود و يك آشيانه هواپيما و 3، 4 نفر كارمند. جايي نزديك زندان نظامي اسپانياييها، جايي كه «زندانبان و زنداني همه چرك و كثيف و لاغر بودند و وقتشان در بيهودگي و سكوت ميگذشت.»
آنتوان درباره زيباييهاي بيرقيب صحرا قسم ميخورد، اما از نظر بقيه جوبي جهنمي بود كه حتي خدا هم آن را فراموش كرده بود.
در منطقه جوبي چندين قبيله صحرانشين آفريقايي هم زندگي ميكردند. به اين صحرانشينها عرب مور ميگفتند.
آنها هرازچندي به خلبانهاي فرانسوي حمله ميكردند. آنها را گروگان ميگرفتند و در ازاي آزاديشان باج ميخواستند، خلبانها اغلب شكنجه ميشدند و گاهي كشته. اسپانياييها از عهده مورها برمي آمدند اما كار شكني ميكردند.
يكسال بود مدير پست هوايي فرانسه هر ترفندي بلد بود به كار گرفت تا با مورها راه بيايد يا دستكم اسپانياييها را راضي به همكاري كند اما اوضاع مدام بدتر مي شد. در اين شرايط او به فكر آنتوان دوسنت اگزوپري افتاد. جوان اشرافزادهاي كه با نام اشرافي خود ممكن بود بر اسپانياييها تاثير بگذارد و با جذابيتهاي فوقالعادهاش مورها را به راه بياورد.
او به خاطر 10 ماه پرواز در پست آفريقا به منطقه هم آشنا بود. آنتوان حكم سرپرستي پايگاه جوبي را قبول كرد و زندگي يكسالهاش در صحرا آغاز شد، يكسالي كه تقريبا منشا الهام تمام كتابهاي او بود.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
درويش سفيد - سفير صلح
آنتوان قد بلندي داشت، از بيشتر مردهاي فرانسوي يك سر و گردن بلندتر بود، اما مرد جذابي نبود؛ وقتي راه ميرفت مثل خرس به دو طرف لنگر ميانداخت، دماغش شبيه «ميكي ماوس» بود و نگاه خيرهاش با چشمهاي از حدقه بيرون زده، در نظر اول حتي شرور به نظر ميرسيد، اما رفتارش خيلي زود او را، غير رسمي، نفر اول جوبي كرد؛ ظرف چند هفته، به روش خودش با مورها رفيق شد، محبوب بچههاي صحرا شده بود، مثل هميشه براي بچهها جذاب بود چون بچگي براي خودش مجذوب كننده بود، هميشه ميگفت «تنها يك چيز مرا اندوهگين ميكند، اينكه ميبينم بزرگ شده ام!»، در ياد گرفتن زبان استعداد نداشت، اما عربي را با زحمت و دست و پا شكسته ياد گرفته بود، با دست و صورت و لبخند با بچهها حرف ميزد، دستش را ميگرفتند و با شوق ميكشيدند و يك مايل آن طرفتر به چادرهاي خودشان ميبردند، جايي كه پاي هيچ اسپانيايي هرگز به آنجا نرسيده بود. خودش ميگفت در امان است «مورها كاري ندارند،دارند با من آشنا ميشوند، وقتي ميبينند از آنها نميترسم تحت تاثير قرار ميگيرند» مورها به او اعتماد كردند چون او به رسم و رسوماتشان سخت احترام ميگذاشت، آنها او را مرد حكيم ميدانستند و اسمش را گذاشته بودند «درويش سفيد». اسپانياييها هم برايش اسم گذاشته بودند «سفير محترم صلح»، آنتوان هر چند از لقبهاي اشرافياش بيزار بود و حتي به مادرش نوشت «ديگر روي پاكت عنوان كنت را ننويسيد» ، اما خوب بلد بود سر بازي شطرنج و تردستي با ورق و ميزهاي شام اسپانياييها را مجذوب خودش كند، 5 ماه نشده آنها پرچم فرانسه را كنار پرچم خودشان فرستادند بالاي قلعه.
شازده كوچولوي صحرا
توي كلبه چوبياش، روي تشكي پر از كاه ميخوابيد، يك در كهنه چوبي پيدا كرده بود، دو تا بشكه روغن زيرش گذاشته بود و شده بود ميز كارش، روي آن مينوشت. اتاقش هميشه خدا پر بود از كاغذ، اما آن روزها، كسي در جوبي نفهميد با يك نويسنده طرف است.
هواپيماهاي پستي هر هشت روز يكبار در جوبي مينشستند، خلبانها كه ميرسيدند قبل از آنكه آبي به سرو صورتشان بزنند، مجبور بودند اخبار داغ و قصههاي سري پرواز را با آب و تاب برايش بگويند، آنتوان 7 روز ديگر را در سكوت سر ميكرد؛ سكوت و خيال و شن، او با مكانيكها حرف زيادي نداشت. بيشتر مينوشت و ميخواند، هربار به خلبانها ميسپرد برايش كتاب بياورند.
اولين كتابش؛ «پست جنوب» را در جوبي نوشت، كتابي پر از افسانه، قصه پريان، شاهزاده خانم و مرواريد، اين «دنياي تخيلي كه پر از گل سرخ و پريان خوشگل بود» از كجا آمده بود ؟ از ته تنهاييهاي اگزوپري. «پست جنوب» يك خود زندگينامه بود از پست هوايي فرانسه- آفريقا و يك عشق شكستخورده.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اما شازده كوچولو بيشتر يك شباهت بود. آنتوان هر روز صبح زود بلند ميشد و 4 هواپيماي پايگاه را پرواز ميداد تا به خاطر رطوبت نپوسند و شازده كوچولو هر روز صبح گلش را آب ميداد و به او ميرسيد، آنتوان صحراي دور افتادهاش را يك سياره ميديد «ما اينجا همه غريبهايم، مثل يكي از آن سيارات منظومه شمسي»، او اهليكردن را در جوبي ياد گرفت، يك بچه روباه گرفته بود و ميخواست براي خواهرش اهلي كند، براي مادرش نوشته بود «كار من اينجا اهلي كردن است... اهلي كردن، چه واژه خوب و دوست داشتنياي!»
كتاب «باد، شن، ستارگان» نيز داستانهايي از جوبي دارد؛ فرودهاي اضطراري، شبهاي شگفت انگيزي كه تا صبح گير صحرا افتادهاند، نجات خلبانها و هواپيماها. او در اين كتاب نوعي مردمنگاري هم داشت؛ تصويري جزئي و دقيق از چادرنشينهاي عرب.
آنتوان در كتاب «پرواز شبانه» كه پيشنويس اول آن را در جوبي تمام كرد، در واقع يك جورهايي از بازرسهاي پست هوايي كه هميشه روي خط اعصابش راه ميرفتند، انتقام گرفت، او پرواز شبانه را به خاطر فرار از دلتنگيهايش شروع كرده بود. آندره ژيد اين كتاب را تقدير كرد.
اگزوپري تا سالها بعد هم هر چه كتاب نوشت، همه در غربت بود و بدون استثنا نشاني از صحراي جوبي داشت.در كلام او جادويي بود كه انگار از بيمرزي صحرا گرفته شده بود، او در جوبي رنج كشيد و گاهي حتي نااميد شد، اما تا سالها بعد بارها مدح صحرا را گفت، «هركس زندگي صحرايي را شناخته باشد پيوسته براي آن سالهاي زيبا گريه ميكند. صحرا جايي است كه در سكوت و انزواي خود همه چيز را لخت و بيپيرايه نشان ميدهد.»
pedram_ashena
07-07-2007, 00:35
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بچه ها كسي ميدونه اين تصوير چيه؟؟
هر بار كه مطالب بالا را ميخوانم متاثر ميشوم
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
روباهي كه ميخولست اهلي شود.آيا دوست من ميشوي؟؟
pedram_ashena
07-07-2007, 00:53
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اين طرح هم به مناسبت سالروز ميلاد خلبان تنهاي ما
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اين كارتون را كه يادتان است؟؟؟
بسار زیبا و بجا بود دوست عزیز. از این نویسنده داستانهای" زمین انسانها" و " پرواز شبانه" نیز ترجمه شده که واقعا زیبایند.
من این کتابو چندین بار خوندم خیلی پر محتوا ست
مرسی پدرام از توضیحات جالبت
اگه یه کسی میخواست هدیه تولد بده این بهترینش بود:20:
snowy_winter
12-07-2007, 10:43
کتاب مورد علاقه ی من... تا حالا چندین بار خوندم و دلم میخواد بازم بخونمش
ممنون بابت توضیحات
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
لینک داستان هست اینم واسه کسایی که علاقه مند به خوندنش هستند:46:
bidastar
08-03-2008, 17:02
شازده کوچولو
شاهكار : آنتوان دو سنتگزوپهری
برگردان : استاد شادروان احمد شاملو
______________________________________
به لئون ورث Leon Werth
از بچهها عذر میخواهم که اين کتاب را به يکی از بزرگترها هديه کردهام. برای اين کار يک دليل حسابی دارم: اين «بزرگتر» بهترين دوست من تو همه دنيا است. يک دليل ديگرم هم آن که اين «بزرگتر» همه چيز را میتواند بفهمد حتا کتابهايی را که برای بچهها نوشته باشند. عذر سومم اين است که اين «بزرگتر» تو فرانسه زندگی میکند و آنجا گشنگی و تشنگی میکشد و سخت محتاج دلجويی است. اگر همهی اين عذرها کافی نباشد اجازه میخواهم اين کتاب را تقديم آن بچهای کنم که اين آدمبزرگ يک روزی بوده. آخر هر آدم بزرگی هم روزی روزگاری بچهای بوده
(گيرم کم تر کسی از آنها اين را به ياد میآورد).
پس من هم اهدانامچهام را به اين شکل تصحيح میکنم:
به لئون ورث موقعی که پسربچه بود
آنتوان دو سنتگزوپهری
bidastar
08-03-2008, 17:03
۱
يک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصههای واقعی که دربارهی جنگل بِکر نوشته شده بود تصوير محشری ديدم از يک مار بوآ که داشت حيوانی را میبلعيد. آن تصوير يک چنين چيزی بود:
تو کتاب آمده بود که: «مارهای بوآ شکارشان را همين جور درسته قورت میدهند. بی اين که بجوندش. بعد ديگر نمیتوانند از جا بجنبند و تمام شش ماهی را که هضمش طول میکشد میگيرند میخوابند».
اين را که خواندم، راجع به چيزهايی که تو جنگل اتفاق میافتد کلی فکر کردم و دست آخر توانستم با يک مداد رنگی اولين نقاشيم را از کار درآرم.
يعنی نقاشی شمارهی يکم را که اين جوری بود:
شاهکارم را نشان بزرگتر ها دادم و پرسيدم از ديدنش ترستان بر میدارد؟
جوابم دادند : چرا کلاه بايد آدم را بترساند؟
نقاشی من کلاه نبود، يک مار بوآ بود که داشت يک فيل را هضم میکرد. آن وقت برای فهم بزرگترها برداشتم توی شکم بوآ را کشيدم.
آخـر هـمـيـشـه بـايـد بـه آنهـا تـوضـيـحـات داد.
نقاشی دومم اين جوری بود:
بزرگترها بم گفتند کشيدن مار بوآی باز يا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بيشتر جمع جغرافی و تاريخ و حساب و دستور زبان کنم. و اين جوری شد که تو شش سالگی دور کار ظريف نقاشی را قلم گرفتم. از اين که نقاشی شمارهی يک و نقاشی شمارهی دو ام يخشان نگرفت دلسرد شده بودم.
بزرگترها اگر به خودشان باشد هيچ وقت نمیتوانند از چيزی سر درآرند. برای بچهها هم خسته کننده است که همين جور مدام هر چيزی را به آنها توضيح بدهند.
ناچار شدم برای خودم کار ديگری پيدا کنم و اين بود که رفتم خلبانی ياد گرفتم. بگويی نگويی تا حالا به همه جای دنيا پرواز کرده ام و راستی راستی جغرافی خيلی بم خدمت کرده. میتوانم به يک نظر چين و آريزونا را از هم تميز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافی خيلی به دادش میرسد.
از اين راه است که من تو زندگيم با گروه گروه آدمهای حسابی برخورد داشتهام. پيش خيلی از بزرگترها زندگی کردهام و آنها را از خيلی نزديک ديدهام گيرم اين موضوع باعث نشده در بارهی آنها عقيدهی بهتری پيدا کنم.
هر وقت يکیشان را گير آوردهام که يک خرده روشن بين به نظرم آمده با نقاشی شمارهی يکم که هنوز هم دارمش محکش زدهام ببينم راستی راستی چيزی بارش هست يا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که: «اين يک کلاه است».
آن وقت ديگر من هم نه از مارهای بوآ باش اختلاط کردهام
نه از جنگلهای بکر دست نخورده نه از ستارهها.
خودم را تا حد او آوردهام پايين و باش از بريج و گلف و سياست و انواع کراوات حرف زدهام. او هم از اين که با يک چنين شخص معقولی آشنايی به هم رسانده
سخت خوشوقت شده.
bidastar
08-03-2008, 17:04
۲
اين جوری بود که روزگارم تو تنهايی میگذشت بی اين که راستی راستی يکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تااين که زد و شش سال پيش در کوير صحرا حادثهيی برايم اتفاق افتاد؛ يک چيز موتور هواپيمايم شکسته بود و چون نه تعميرکاری همراهم بود نه مسافری يکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمير مشکلی برآيم. مسالهی مرگ و زندگی بود. آبی که داشتم زورکی هشت روز را کفاف میداد.
شب اول را هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسهها به روز آوردم پرت افتادهتر از هر کشتی شکستهيی که وسط اقيانوس به تخته پارهيی چسبيده باشد. پس لابد میتوانيد حدس بزنيد چه جور هاج و واج ماندم وقتی کلهی آفتاب به شنيدن صدای ظريف عجيبی که گفت: «بی زحمت يک برّه برام بکش!» از خواب پريدم.
ها؟
يک برّه برام بکش...
چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشمهام را ماليدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسيار عجيبی را ديدم که با وقار تمام تو نخ من بود. اين بهترين شکلی است که بعد ها توانستم از او در آرم، گيرم البته آنچه من کشيدهام کجا و خود او کجا! تقصير من چيست؟ بزرگتر ها تو شش سالگی از نقاشی دلسردم کردند و جز بوآی باز و بسته ياد نگرفتم چيزی بکشم.
با چشمهايی که از تعجب گرد شده بود به اين حضور ناگهانی خيره شدم. يادتان نرود که من از نزديکترين آبادی مسکونی هزار ميل فاصله داشتم و اين آدمیزاد کوچولوی من هم اصلا به نظر نمیآمد که راه گم کرده باشد يا از خستگی دم مرگ باشد يا از گشنگی دم مرگ باشد يا از تشنگی دم مرگ باشد يا از وحشت دم مرگ باشد. هيچ چيزش به بچهيی نمیبُرد که هزار ميل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد.
وقتی بالاخره صدام در آمد، گفتم:
آخه... تو اين جا چه میکنی؟
و آن وقت او خيلی آرام، مثل يک چيز خيلی جدی، دوباره در آمد که:
بی زحمت واسهی من يک برّه بکش.
آدم وقتی تحت تاثير شديد رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمیکند.
گرچه تو آن نقطهی هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ اين نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ و خودنويسی از جيبم در آوردم اما تازه يادم آمد که آنچه من ياد گرفتهام بيشتر جغرافيا و تاريخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقی مختصری به آن موجود کوچولو گفتم نقاشی بلد نيستم.
بم جواب داد: عيب ندارد، يک بَرّه برام بکش.
از آنجايی که هيچ وقت تو عمرم بَرّه نکشيده بودم يکی از آن دو تا نقاشیای را که بلد بودم برايش کشيدم. آن بوآی بسته را. ولی چه يکهای خوردم وقتی آن موجود کوچولو در آمد که: نه! نه! فيلِ تو شکم يک بوآ نمیخواهم. بوآ خيلی خطرناک است فيل جا تنگ کن.
خانهی من خيلی کوچولوست، من يک بره لازم دارم. برام يک بره بکش.
خب، کشيدم.
با دقت نگاهش کرد و گفت:
نه! اين که همين حالاش هم حسابی مريض است. يکی ديگر بکش.
کشيدم.
لبخند با نمکی زد و در نهايت گذشت گفت:
خودت که میبينی... اين بره نيست، قوچ است. شاخ دارد نه...
باز نقاشی را عوض کردم.
آن را هم مثل قبلی ها رد کرد:
اين يکی خيلی پير است... من يک بره میخواهم که مدت ها عمر کند...
باری چون عجله داشتم که موتورم را پياده کنم رو بی حوصلگی جعبهای کشيدم که
ديوارهاش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پريد که:
اين يک جعبه است. برهای که میخواهی اين تو است.
و چه قدر تعجب کردم از اين که ديدم داور کوچولوی من قيافهاش از هم باز شد و گفت:
آها... اين درست همان چيزی است که میخواستم!
فکر میکنی اين بره خيلی علف بخواهد؟
چطور مگر؟
آخر جای من خيلی تنگ است...
هر چه باشد حتماً بسش است. برهيی که بت دادهام خيلی کوچولوست.
آن قدرهاهم کوچولو نيست... اِه! گرفته خوابيده...
و اين جوری بود که من با شهريار کوچولو آشنا شدم.
bidastar
08-03-2008, 17:06
۳
خيلی طول کشيد تا توانستم بفهمم از کجا آمده. شهريار کوچولو که مدام مرا سوال پيچ میکرد خودش انگار هيچ وقت سوالهای مرا نمیشنيد. فقط چيزهايی که جسته گريخته از دهنش میپريد کم کم همه چيز را به من آشکار کرد. مثلا اول بار که هواپيمای مرا ديد (راستی من هواپيما نقاشی نمیکنم، سختم است.) ازم پرسيد:
اين چيز چيه؟
اين «چيز» نيست: اين پرواز میکند. هواپيماست. هواپيمای من است.
و از اين که بهاش میفهماندم من کسیام که پرواز میکنم به خود میباليدم.
حيرت زده گفت: چی؟ تو از آسمان افتادهای؟
با فروتنی گفتم: آره.
گفت: اوه، اين ديگر خيلی عجيب است!
و چنان قهقههی ملوسی سر داد که مرا حسابی از جا در برد. راستش من دلم میخواهد ديگران گرفتاریهايم را جدی بگيرند.
خندههايش را که کرد گفت: خب، پس تو هم از آسمان میآيی! اهل کدام سيارهای؟...
بفهمی نفهمی نور مبهمی به معمای حضورش تابيد. يکهو پرسيدم:
پس تو از يک سيارهی ديگر آمدهای؟
آرام سرش را تکان داد بی اين که چشم از هواپيما بردارد.
اما جوابم را نداد، تو نخ هواپيما رفته بود و آرام آرام سر تکان میداد.
گفت: هر چه باشد با اين نبايد از جای خيلی دوری آمده باشی...
مدت درازی تو خيال فرو رفت،
بعد برهاش را از جيب در آورد و محو تماشای آن گنج گرانبها شد.
فکر میکنيد از اين نيمچه اعتراف «سيارهی ديگر»ِ او چه هيجانی به من دست داد؟
زير پاش نشستم که حرف بيشتری از زبانش بکشم:
تو از کجا میآيی آقا کوچولوی من؟ خانهات کجاست؟ برهی مرا میخواهی کجا ببری؟
مدتی در سکوت به فکر فرورفت و بعد در جوابم گفت:
حسن جعبهای که بم دادهای اين است که شبها میتواند خانهاش بشود.
معلوم است... اما اگر بچهی خوبی باشی يک ريسمان هم بِت میدهم که روزها ببنديش. يک ريسمان با يک ميخ طويله...
انگار از پيشنهادم جا خورد، چون که گفت:
ببندمش؟ چه فکر ها!
آخر اگر نبنديش راه میافتد میرود گم میشود.
دوست کوچولوی من دوباره غش غش خنده را سر داد:
مگر کجا میتواند برود؟
خدا میداند. راستِ شکمش را میگيرد و میرود...
بگذار برود...اوه، خانهی من آنقدر کوچک است!
و شايد با يک خرده اندوه در آمد که:
يکراست هم که بگيرد برود جای دوری نمیرود...
bidastar
08-03-2008, 17:09
۴
به اين ترتيب از يک موضوع خيلی مهم ديگر هم سر در آوردم: اين که سيارهی او کمی از يک خانهی معمولی بزرگتر بود.اين نکته آنقدرها به حيرتم نينداخت. میدانستم گذشته از سيارههای بزرگی مثل زمين و کيوان و تير و ناهيد که هرکدام برای خودشان اسمی دارند، صدها سيارهی ديگر هم هست که بعضیشان از بس کوچکند با دوربين نجومی هم به هزار زحمت ديده میشوند و هرگاه اخترشناسی يکیشان را کشف کند به جای اسم شمارهای بهاش میدهد. مثلا اسمش را میگذارد «اخترک ۳۲۵۱».
دلايل قاطعی دارم که ثابت میکند شهريار کوچولو از اخترک ب۶۱۲ آمدهبود.
اين اخترک را فقط يک بار به سال ۱۹۰۹ يک اخترشناس ترک توانسته بود ببيند
که تو يک کنگرهی بينالمللی نجوم هم با کشفش هياهوی زيادی به راه انداخت
اما واسه خاطر لباسی که تنش بود هيچ کس حرفش را باور نکرد.
آدم بـزرگهـا ايـن جـوریانـد!
بختِ اخترک ب۶۱۲ زد و، ترک مستبدی ملتش را به ضرب دگنک وادار به پوشيدن لباس اروپايیها کرد. اخترشناس به سال ۱۹۲۰ دوباره، و اين بار با سر و وضع آراسته برای کشفش ارائهی دليل کرد و اين بار همه جانب او را گرفتند.
به خاطر آدم بزرگهاست که من اين جزئيات را در باب اخترکِ ب۶۱۲ برایتان نقل میکنم يا شمارهاش را میگويم چون که آنها عاشق عدد و رقماند. وقتی با آنها از يک دوست تازهتان حرف بزنيد هيچ وقت ازتان دربارهی چيزهای اساسیاش سوال نمیکنند که هيج وقت نمیپرسند «آهنگ صداش چهطور است؟ چه بازیهايی را بيشتر دوست دارد؟ پروانه جمع میکند يا نه؟» میپرسند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چهقدر است؟ پدرش چهقدر حقوق میگيرد؟» و تازه بعد از اين سوالها است که خيال میکنند طرف را شناختهاند.
اگر به آدم بزرگها بگوييد يک خانهی قشنگ ديدم از آجر قرمز که جلو پنجرههاش غرقِ شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. بايد حتماً بهشان گفت يک خانهی صد ميليون تومنی ديدم تا صداشان بلند بشود که :
وای چه قشنگ!
يا مثلا اگر بهشان بگوييد «دليل وجودِ شهريارِ کوچولو اين که تودلبرو بود و میخنديد و دلش يک بره میخواست و بره خواستن، خودش بهترين دليل وجود داشتن هر کسی است» شانه بالا میاندازند و باتان مثل بچهها رفتار میکنند! اما اگر بهشان بگوييد «سيارهای که ازش آمدهبود اخترک ب۶۱۲ است» بیمعطلی قبول میکنند و ديگر هزار جور چيز ازتان نمیپرسند.
اين جوریاند ديگر. نبايد ازشان دلخور شد.
بچهها بايد نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشند.
اما البته ماها که مفهوم حقيقی زندگی را درک میکنيم میخنديم به ريش هرچه عدد و رقم است! چيزی که من دلم میخواست اين بود که اين ماجرا را مثل قصهی پريا نقل کنم. دلم میخواست بگويم: «يکی بود يکی نبود. روزی روزگاری يه شهريار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی میکرد همهاش يه خورده از خودش بزرگتر و واسه خودش پیِ دوستِ همزبونی میگشت...»، آن هايی که مفهوم حقيقی زندگی را درک کردهاند واقعيت قضيه را با اين لحن بيشتر حس میکنند. آخر من دوست ندارم کسی کتابم را سرسری بخواند. خدا میداند با نقل اين خاطرات چه بار غمی روی دلم مینشيند. شش سالی میشود که دوستم با بَرّهاش رفته. اين که اين جا میکوشم او را وصف کنم برای آن است که از خاطرم نرود. فراموش کردن يک دوست خيلی غمانگيز است. همه کس که دوستی ندارد. من هم میتوانم مثل آدم بزرگها بشوم که فقط اعداد و ارقام چشمشان را میگيرد. و باز به همين دليل است که رفتهام يک جعبه رنگ و چند تا مداد خريدهام. تو سن و سال من واسه کسی که جز کشيدنِ يک بوآی باز يا يک بوآی بسته هيچ کار ديگری نکرده و تازه آن هم در شش سالگی دوباره به نقاشی رو کردن از آن حرفهاست! البته تا آنجا که بتوانم سعی میکنم چيزهايی که میکشم تا حد ممکن شبيه باشد. گيرم به موفقيت خودم اطمينان چندانی ندارم. يکيش شبيه از آب در میآيد يکيش نه. سرِ قدّ و قوارهاش هم حرف است. يک جا زيادی بلند درش آوردهام يک جا زيادی کوتاه. از رنگ لباسش هم مطمئن نيستم. خب، رو حدس و گمان پيش رفتهام؛ کاچی به زِ هيچی. و دست آخر گفته باشم که تو بعضِ جزئيات مهمترش هم دچار اشتباه شدهام. اما در اين مورد ديگر بايد ببخشيد: دوستم زير بار هيچ جور شرح و توصيفی نمیرفت. شايد مرا هم مثل خودش میپنداشت. اما از بختِ بد، ديدن برهها از پشتِ جعبه از من بر نمیآيد. نکند من هم يک خرده به آدم بزرگها رفتهام؟ «بايد پير شده باشم».
bidastar
08-03-2008, 17:10
۵
هر روزی که میگذشت از اخترک و از فکرِ عزيمت و از سفر و اين حرفها چيزهای تازهای دستگيرم میشد که همهاش معلولِ بازتابهایِ اتفاقی بود. و از همين راه بود که روز سوم از ماجرایِ تلخِ بائوباب ها سردرآوردم.
اين بار هم بَرّه باعثش شد، چون شهريار کوچولو که انگار سخت دودل ماندهبود ناگهان ازم پرسيد:
بَرّهها بتهها را هم میخورند ديگر، مگر نه؟
آره. همين جور است.
آخ! چه خوشحال شدم!
نتوانستم بفهمم اين موضوع که بَرّهها بوتهها را هم میخورند اهميتش کجاست اما شهريار کوچولو درآمد که:
پس لابد بائوباب ها را هم میخورند ديگر؟
من برايش توضيح دادم که بائوباب بُتّه نيست. درخت است و از ساختمان يک معبد هم گندهتر، و اگر يک گَلّه فيل هم با خودش ببرد حتا يک درخت بائوباب را هم نمیتوانند بخورند.
از فکر يک گَلّه فيل به خنده افتاد و گفت: بايد چيدشان روی هم.
اما با فرزانگی تمام متذکر شد که: بائوباب هم از بُتِّگی شروع میکند به بزرگ شدن.
درست است. اما نگفتی چرا دلت میخواهد برههايت نهالهای بائوباب را بخورند؟
گفت: دِ! معلوم است!
و اين را چنان گفت که انگار موضوع از آفتاب هم روشنتر است؛ منتها من برای اين که به تنهايی از اين راز سر در آرم ناچار شدم حسابی کَلّه را به کار بيندازم.
راستش اين که تو اخترکِ شهريار کوچولو هم مثل سيارات ديگر هم گياهِ خوب به هم میرسيد هم گياهِ بد. يعنی هم تخمِ خوب گياههای خوب به هم میرسيد، هم تخمِ بدِ گياههایِ بد. اما تخم گياهها نامريیاند. آنها تو حرمِ تاريک خاک به خواب میروند تا يکیشان هوس بيدار شدن به سرش بزند. آن وقت کش و قوسی میآيد و اول با کم رويی شاخکِ باريکِ خوشگل و بیآزاری به طرف خورشيد میدواند. اگر اين شاخک شاخکِ تربچهای گلِ سرخی چيزی باشد میشود گذاشت برای خودش رشد کند اما اگر گياهِ بدی باشد آدم بايد به مجردی که دستش را خواند ريشهکنش کند.
باری، تو سيارهی شهريار کوچولو گياه تخمههای وحشتناکی به هم میرسيد. يعنی تخم درختِ بائوباب که خاکِ سياره حسابی ازشان لطمه خورده بود. بائوباب هم اگر دير بهاش برسند ديگر هيچ جور نمیشود حريفش شد: تمام سياره را میگيرد و با ريشههايش سوراخ سوراخش میکند و اگر سياره خيلی کوچولو باشد و بائوبابها خيلی زياد باشند پاک از هم متلاشيش میکنند.
شهريار کوچولو بعدها يک روز به من گفت: «اين، يک امر انضباطی است. صبح به صبح بعد از نظافتِ خود بايد با دفت تمام به نظافتِ اخترک پرداخت. آدم بايد خودش را مجبور کند که به مجردِ تشخيص دادن بائوبابها از بتههای گلِ سرخ که تا کوچولواَند عين هماَند با دقت ريشهکنشان بکند. کار کسلکنندهای هست اما هيچ مشکل نيست.»
يک روز هم بم توصيه کرد سعی کنم هر جور شده يک نقاشی حسابی از کار درآرم که بتواند قضيه را به بچههای سيارهی من هم حالی کند. گفت اگر يک روز بروند سفر ممکن است به دردشان بخورد. پارهای وقتها پشت گوش انداختن کار ايرادی ندارد اما اگر پای بائوباب در ميان باشد گاوِ آدم میزايد. اخترکی را سراغ دارم که يک تنبلباشی ساکنش بود و برای کندن سه تا نهال بائوباب امروز و فردا کرد...».
آن وقت من با استفاده از چيزهايی که گفت شکل آن اخترک را کشيدم.
هيچ دوست ندارم اندرزگويی کنم. اما خطر بائوبابها آنقدر کم شناخته شده و سر راهِ کسی که تو چنان اخترکی سرگيدان بشود آن قدر خطر به کمين نشسته که اين مرتبه را از رويهی هميشگی خودم دست بر میدارم و میگويم: «بچهها! هوای بائوبابها را داشته باشيد!»
اگر من سرِ اين نقاشی اين همه به خودم فشار آوردهام فقط برای آن بوده که دوستانم را متوجه خطری کنم که از مدتها پيش بيخ گوششان بوده و مثلِ خودِ من ازش غافل بودهاند. درسی که با اين نقاشی دادهام به زحمتش میارزد. حالا ممکن است شما از خودتان بپرسيد: «پس چرا هيچ کدام از بقيهی نقاشیهای اين کتاب هيبتِ تصويرِ بائوبابها را ندارد؟» خب، جوابش خيلی ساده است: من زور خودم را زدهام اما نتوانستهام از کار درشان بياورم. اما عکس بائوبابها را که میکشيدم احساس میکردم قضيه خيلی فوريت دارد و به اين دليل شور بَرَم داشته بود.
bidastar
08-03-2008, 17:10
۶
آخ، شهريار کوچولو! اين جوری بود که من کَم کَمَک از زندگیِ محدود و دلگير تو سر درآوردم. تا مدتها تنها سرگرمیِ تو تماشای زيبايیِ غروب آفتاب بوده. به اين نکتهی تازه صبح روز چهارم بود که پی بردم؛ يعنی وقتی که به من گفتی:
غروب آفتاب را خيلی دوست دارم. برويم فرورفتن آفتاب را تماشا کنيم...
هوم، حالاها بايد صبر کنی...
واسه چی صبر کنم؟
صبر کنی که آفتاب غروب کند.
اول سخت حيرت کردی بعد از خودت خندهات گرفت و برگشتی به من گفتی:
همهاش خيال میکنم تو اخترکِ خودمم!
راستش موقعی که تو آمريکا ظهر باشد همه میدانند تو فرانسه تازه آفتاب دارد غروب میکند. کافی است آدم بتواند در يک دقيقه خودش را برساند به فرانسه تا بتواند غروب آفتاب را تماشا کند. متاسفانه فرانسه کجا اينجا کجا! اما رو اخترک تو که به آن کوچکی است همينقدر که چند قدمی صندليت را جلو بکشی میتوانی هرقدر دلت خواست غروب تماشا کنی.
يک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم!
و کمی بعد گفت:
خودت که میدانی... وقتی آدم خيلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت میبرد.
پس خدا میداند آن روز چهل و سه غروبه چهقدر دلت گرفته بوده.
اما مسافر کوچولو جوابم را نداد.
bidastar
08-03-2008, 17:11
۷
روز پنجم باز سرِ گوسفند از يک راز ديگر زندگی شهريار کوچولو سر در آوردم. مثل چيزی که مدتها تو دلش بهاش فکر کرده باشد يکهو بی مقدمه از من پرسيد:
گوسفندی که بُتّه ها را بخورد گل ها را هم میخورد؟
گوسفند هرچه گيرش بيايد میخورد.
حتا گلهايی را هم که خار دارند؟
آره، حتا گلهايی را هم که خار دارند.
پس خارها فايدهشان چيست؟
من چه میدانستم؟ يکی از آن: سخت گرفتار باز کردن يک مهرهی سفتِ موتور بودم. از اين که يواش يواش بو میبردم خرابیِ کار به آن سادگیها هم که خيال میکردم نيست برج زهرمار شدهبودم و ذخيرهی آبم هم که داشت ته میکشيد بيشتر به وحشتم میانداخت.
پس خارها فايدهشان چسيت؟
شهريار کوچولو وقتی سوالی را میکشيد وسط ديگر به اين مفتیها دست بر نمیداشت. مهره پاک کلافهام کرده بود. همين جور سرسری پراندم که:
خارها به درد هيچ کوفتی نمیخورند. آنها فقط نشانهی بدجنسی گلها هستند.
دِ!
و پس از لحظهيی سکوت با يک جور کينه درآمد که:
حرفت را باور نمیکنم! گلها ضعيفند. بی شيلهپيلهاند. سعی میکنند يک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. اين است که خيال میکنند با آن خارها چيزِ ترسناکِ وحشتآوری میشوند...
لام تا کام بهاش جواب ندادم. در آن لحظه داشتم تو دلم میگفتم: «اگر اين مهرهی لعنتی همين جور بخواهد لج کند با يک ضربهی چکش حسابش را میرسم.» اما شهريار کوچولو دوباره افکارم را به هم ريخت:
تو فکر میکنی گلها...
من باز همان جور بیتوجه گفتم:
ای داد بيداد! ای داد بيداد! نه، من به هيچ کوفتی فکر نمیکنم! آخر من گرفتار هزار مسالهی مهمتر از آنم!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
مسالهی مهم!
مرا میديد که چکش به دست با دست و بالِ سياه روی چيزی که خيلی هم به نظرش زشت میآمد خم شدهام.
مثل آدم بزرگها حرف میزنی!
از شنيدنِ اين حرف خجل شدم اما او همين جور بیرحمانه میگفت:
تو همه چيز را به هم میريزی... همه چيز را قاتی میکنی!
حسابی از کوره در رفتهبود.
موهای طلايی طلائيش تو باد میجنبيد.
اخترکی را سراغ دارم که يک آقا سرخ روئه توش زندگی میکند. او هيچ وقت يک گل را بو نکرده، هيچ وقت يک ستارهرا تماشا نکرده هيچ وقت کسی را دوست نداشته هيچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همين است که بگويد: «من يک آدم مهمم! يک آدم مهمم!» اين را بگويد و از غرور به خودش باد کند. اما خيال کرده: او آدم نيست، يک قارچ است!
يک چی؟
يک قارچ!
حالا ديگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفيد شدهبود:
کرورها سال است که گلها خار میسازند و با وجود اين کرورها سال است که برّهها گلها را میخورند. آن وقت هيچ مهم نيست آدم بداند پس چرا گلها واسه ساختنِ خارهايی که هيچ وقتِ خدا به هيچ دردی نمیخورند اين قدر به خودشان زحمت میدهند؟ جنگ ميان برّهها و گلها هيچ مهم نيست؟ اين موضوع از آن جمع زدنهای آقا سرخروئهیِ شکمگنده مهمتر و جدیتر نيست؟ اگر من گلی را بشناسم که تو همهی دنيا تک است و جز رو اخترک خودم هيچ جای ديگر پيدا نميشه و ممکن است يک روز صبح يک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی اين که بفهمد چهکار دارد میکند به يک ضرب پاک از ميان ببردش چی؟ يعنی اين هم هيچ اهميتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط يک دانه ازش هست واسه احساس خوشبختی همين قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بيندازد و با خودش بگويد: «گل من يک جايی ميان آن ستارههاست»، اما اگر برّه گل را بخورد برايش مثل اين است که يکهو تمام آن ستارهها پِتّی کنند و خاموش بشوند. يعنی اين هم هيچ اهميتی ندارد؟
ديگر نتوانست چيزی بگويد و ناگهان هِق هِق کنان زد زير گريه.
حالا ديگر شب شدهبود. اسباب و ابزارم را کنار انداختهبودم. ديگر چکش و مهره و تشنگی و مرگ به نظرم مضحک میآمد. رو ستارهای، رو سيارهای، رو سيارهی من، زمين، شهريارِ کوچولويی بود که احتياج به دلداری داشت! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم بهاش گفتم: «گلی که تو دوست داری تو خطر نيست. خودم واسه گوسفندت يک پوزهبند میکشم... خودم واسه گفت يک تجير میکشم... خودم...» بيش از اين نمیدانستم چه بگويم. خودم را سخت چُلمَن و بی دست و پا حس میکردم. نمیدانستم چهطور بايد خودم را بهاش برسانم يا بهاش بپيوندم... چه ديار اسرارآميزی است ديار اشک!
____________________________
bidastar
08-03-2008, 17:12
۸
راه شناختن آن گل را خيلی زود پيدا کردم:
تو اخترکِ شهريار کوچولو هميشه يک مشت گلهای خيلی ساده در میآمده. گلهايی با يک رديف گلبرگ که جای چندانی نمیگرفته، دست و پاگيرِ کسی نمیشده. صبحی سر و کلهشان ميان علفها پيدا میشده شب از ميان میرفتهاند. اما اين يکی يک روز از دانهای جوانه زده بود که خدا میدانست از کجا آمده رود و شهريار کوچولو با جان و دل از اين شاخکِ نازکی که به هيچ کدام از شاخکهای ديگر نمیرفت مواظبت کردهبود. بعيد بنود که اين هم نوعِ تازهای از بائوباب باشد اما بته خيلی زود از رشد بازماند و دستبهکارِ آوردن گل شد. شهريار کوچولو که موقعِ نيش زدن آن غنچهی بزرگ حاضر و ناظر بود به دلش افتاد که بايد چيز معجزهآسايی از آن بيرون بيايد. اما گل تو پناهِ خوابگاهِ سبزش سر فرصت دست اندکار خودآرايی بود تا هرچه زيباتر جلوهکند. رنگهايش را با وسواس تمام انتخاب میکرد سر صبر لباس میپوشيد و گلبرگها را يکی يکی به خودش میبست. دلش نمیخواست مثل شقايقها با جامهی مچاله و پر چروک بيرون بيايد.
نمیخواست جز در اوج درخشندگی زيبائيش رو نشان بدهد!...
هوه، بله عشوهگری تمام عيار بود! آرايشِ پر راز و رمزش روزها و روزها طول کشيد تا آن که سرانجام يک روز صبح درست با بر آمدن آفتاب نقاب از چهره برداشت و با اين که با آن همه دقت و ظرافت روی آرايش و پيرايش خودش کار کرده بود خميازهکشان گفت:
اوه، تازه همين حالا از خواب پا شدهام... عذر میخواهم که موهام اين جور آشفتهاست...
شهريار کوچولو نتوانست جلو خودش را بگيرد و از ستايش او خودداری کند:
وای چهقدر زيبائيد!
گل به نرمی گفت:
چرا که نه؟ من و آفتاب تو يک لحظه به دنيا آمديم...
شهريار کوچولو شستش خبردار شد که طرف آنقدرها هم اهل شکستهنفسی نيست اما راستی که چهقدر هيجان انگيز بود!
به نظرم وقت خوردن ناشتايی است. بی زحمت برايم فکری بکنيد.
و شهريار کوچولوی مشوش و در هم يک آبپاش آب خنک آورده به گل دادهبود.
با اين حساب، هنوزهيچی نشده با آن خودپسنديش که بفهمینفهمی از ضعفش آب میخورد دل او را شکسته بود. مثلا يک روز که داشت راجع به چهارتا خارش حرف میزد يکهو در آمده بود که:
نکند ببرها با آن چنگالهای تيزشان بيايند سراغم!
شهريار کوچولو ازش ايراد گرفتهبود که:
تو اخترک من ببر به هم نمیرسد. تازه ببرها که علفخوار نيستند.
گل به گلايه جواب داده بود:
من که علف نيستم.
و شهريار کوچولو گفته بود:
عذر میخواهم...
من از ببرها هيچ ترسی ندارم اما از جريان هوا وحشت میکنم. تو دستگاهتان تجير به هم نمیرسد؟
شهريار کوچولو تو دلش گفت: «وحشت از جريان هوا... اين که واسه يک گياه تعريفی ندارد... چه مرموز است اين گل!»
شب مرا بگذاريد زير يک سرپوش. اين جا هواش خيلی سرد است. چه جای بدی افتادم! جايی که پيش از اين بودم...
اما حرفش را خورده بود. آخر، آمدنا هنوز به شکل دانه بود. امکان نداشت توانستهباشد دنياهای ديگری را بشناسد. شرمسار از اين که گذاشته بود سر به هم بافتن دروغی به اين آشکاری مچش گيربيفتد دو سه بار سرفه کرده بود تا اهمالِ شهريار کوچولو را بهاش يادآور شود:
تجير کو پس؟
داشتم میرفتم اما شما داشتيد صحبت میکرديد!
و با وجود اين زورکی بنا کردهبود به سرفه کردن تا او احساس پشيمانی کند.
به اين ترتيب شهريار کوچولو با همهی حسن نيّتی که از عشقش آب میخورد همان اول کار به او بد گمان شدهبود. حرفهای بی سر و تهش را جدی گرفتهبود و سخت احساس شوربختی میکرد.
يک روز دردِدل کنان به من گفت: حقش بود به حرفهاش گوش نمیدادم. هيچ وقت نبايد به حرف گلها گوش داد. گل را فقط بايد بوئيد و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم را معطر میکرد گيرم من بلد نبودم چهجوری از آن لذت ببرم. قضيهی چنگالهای ببر که آن جور دَمَغم کردهبود میبايست دلم را نرم کرده باشد...»
يک روز ديگر هم به من گفت: «آن روزها نتوانستم چيزی بفهمم. من بايست روی کرد و کارِ او در بارهاش قضاوت میکردم نه روی گفتارش... عطرآگينم میکرد. دلم را روشن میکرد. نمیبايست ازش بگريزم. میبايست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلکهای معصومانهاش پنهان بود پی میبردم. گلها پُرَند از اين جور تضادها. اما خب ديگر، من خامتر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!».
bidastar
08-03-2008, 17:14
۹
گمان کنم شهريار کوچولو برای فرارش از مهاجرت پرندههای وحشی استفاده کرد.
صبح روز حرکت، اخترکش را آن جور که بايد مرتب کرد، آتشفشانهای فعالش را با دقت پاک و دودهگيری کرد: دو تا آتشفشان فعال داشت که برای گرم کردن ناشتايی خيلی خوب بود. يک آتشفشان خاموش هم داشت. منتها به قول خودش «آدم کف دستش را که بو نکرده!» اين بود که آتشفشان خاموش را هم پاک کرد. آتشفشان که پاک باشد مرتب و يک هوا میسوزد و يکهو گُر نمیزند. آتشفشان هم عينهو بخاری يکهو اَلُو میزند. البته ما رو سيارهمان زمين کوچکتر از آن هستيم که آتشفشانهامان را پاک و دودهگيری کنيم و برای همين است که گاهی آن جور اسباب زحمتمان میشوند.
شهريار کوچولو با دلِگرفته آخرين نهالهای بائوباب را هم ريشهکن کرد. فکر میکرد ديگر هيچ وقت نبايد برگردد. اما آن روز صبح گرچه از اين کارهای معمولیِ هر روزه کُلّی لذت برد موقعی که آخرين آب را پای گل داد و خواست بگذاردش زيرِ سرپوش چيزی نماندهبود که اشکش سرازير شود.
به گل گفت: خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: خدا نگهدار!
گل سرفهکرد، گيرم اين سرفه اثر چائيدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
من سبک مغز بودم. ازت عذر میخواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
از اين که به سرکوفت و سرزنشهای هميشگی برنخورد حيرت کرد و سرپوش به دست هاجوواج ماند. از اين محبتِ آرام سر در نمیآورد.
گل بهاش گفت: خب ديگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از اين موضوع خبردار نشد تقصير من است. باشد، زياد مهم نيست. اما تو هم مثل من بیعقل بودی... سعی کن خوشبخت بشوی... اين سرپوش را هم بگذار کنار، ديگر به دردم نمیخورد.
آخر، باد...
آن قدرهاهم سَرمائو نيستم... هوای خنک شب برای سلامتيم خوب است. خدانکرده گُلم آخر.
آخر حيوانات...
اگر خواستهباشم با شبپرهها آشنا بشوم جز اين که دو سه تا کرمِ حشره را تحمل کنم چارهای ندارم. شبپره بايد خيلی قشنگ باشد. جز آن کی به ديدنم میآيد؟ تو که میروی به آن دور دورها. از بابتِ درندهها هم هيچ کَکَم نمیگزد: «من هم برای خودم چنگ و پنجهای دارم».
و با سادگی تمام چهارتا خارش را نشان داد. بعد گفت:
دستدست نکن ديگر! اين کارت خلق آدم را تنگ میکند. حالا که تصميم گرفتهای بروی برو!
و اين را گفت، چون که نمیخواست شهريار کوچولو گريهاش را ببيند. گلی بود تا اين حد خودپسند......
bidastar
08-03-2008, 17:15
۱۰
خودش را در منطقهی اخترکهای ۳۲۵، ۳۲۶، ۳۲۷، ۳۲۸، ۳۲۹ و ۳۳۰ ديد. اين بود که هم برای سرگرمی و هم برای چيزيادگرفتن بنا کرد يکیيکیشان را سياحت کردن.
اخترکِ اول مسکن پادشاهی بود که با شنلی از مخمل ارغوانی قاقم بر اورنگی بسيار ساده و در عين حال پرشکوه نشسته بود و همين که چشمش به شهريار کوچولو افتاد داد زد:
خب، اين هم رعيت!
شهريار کوچولو از خودش پرسيد: او که تا حالا هيچ وقت مرا نديده چه جوری میتواند بشناسدم؟
ديگر اينش را نخواندهبود که دنيابرای پادشاهان به نحو عجيبی ساده شده و تمام مردم فقط يک مشت رعيت به حساب میآيند.
پادشاه که میديد بالاخره شاهِ کسی شده و از اين بابت کبکش خروس میخواند گفت: بيا جلو بهتر ببينيمت. شهريار کوچولو با چشم پیِ جايی گشت که بنشيند اما شنلِ قاقمِ حضرتِ پادشاهی تمام اخترک را دربرگرفتهبود. ناچار همان طور سر پا ماند و چون سخت خسته بود به دهندره افتاد.
شاه بهاش گفت: خميازه کشيدن در حضرتِ سلطان از نزاکت به دور است. اين کار را برايت قدغن میکنم. شهريار کوچولو که سخت خجل شدهبود در آمد که:
نمیتوانم جلوِ خودم را بگيرم. راه درازی طیکردهام و هيچ هم نخوابيدهام...
پادشاه گفت: خب خب، پس بِت امر میکنم خميازه بکشی. سالهاست خميازهکشيدن کسی را نديدهام برايم تازگی دارد. ياالله باز هم خميازه بکش. اين يک امر است.
شهريار کوچولو گفت: آخر اين جوری من دست و پايم را گم میکنم... ديگر نمیتوانم.
شاه گفت: هوم! هوم! خب، پس من بهات امر میکنم که گاهی خميازه بکشی گاهی نه.
تند و نامفهوم حرف میزد و انگار خلقش حسابی تنگ بود.
پادشاه فقط دربند اين بود که مطيع فرمانش باشند. در مورد نافرمانیها هم هيچ نرمشی از خودش نشان نمیداد. يک پادشاهِ تمام عيار بود گيرم چون زيادی خوب بود اوامری که صادر میکرد اوامری بود منطقی. مثلا خيلی راحت در آمد که: «اگر من به يکی از سردارانم امر کنم تبديل به يکی از اين مرغهای دريايی بشود و يارو اطاعت نکند تقسير او نيست که، تقصير خودم است».
شهريار کوچولو در نهايت ادب پرسيد: اجازه میفرماييد بنشينم؟
پادشاه که در نهايتِ شکوه و جلال چينی از شنل قاقمش را جمع میکرد گفت: بهات امر میکنيم بنشينی.
منتها شهريار کوچولو ماندهبود حيران: آخر آن اخترک کوچکتر از آن بود که تصورش را بشود کرد. واقعا اين پادشاه به چی سلطنت میکرد؟ گفت: قربان عفو میفرماييد که ازتان سوال میکنم...
پادشاه با عجله گفت: بهات امر میکنيم از ما سوال کنی.
شما قربان به چی سلطنت میفرماييد؟
پادشاه خيلی ساده گفت: به همه چی.
به همهچی؟
پادشاه با حرکتی قاطع به اخترک خودش و اخترکهای ديگر و باقی ستارهها اشاره کرد.
شهريار کوچولو پرسيد: يعنی به همهی اين ها؟
شاه جواب داد: به همهی اين ها.
آخر او فقط يک پادشاه معمولی نبود که، يک پادشاهِ جهانی بود.
آن وقت ستارهها هم سربهفرمانتانند؟
پادشاه گفت: البته که هستند. همهشان بیدرنگ هر فرمانی را اطاعت میکنند. ما نافرمانی را مطلقا تحمل نمیکنيم.
يک چنين قدرتی شهريار کوچولو را به شدت متعجب کرد. اگر خودش چنين قدرتی میداشت بی اين که حتا صندليش را يک ذره تکان بدهد روزی چهل و چهار بار که هيچ روزی هفتاد بار و حتا صدبار و دويستبار غروب آفتاب را تماشا میکرد! و چون بفهمی نفهمی از يادآوریِ اخترکش که به امان خدا ولکردهبود غصهاش شد جراتی به خودش داد که از پادشاه درخواست محبتی بکند:
دلم میخواست يک غروب آفتاب تماشا کنم... در حقم التفات بفرماييد امر کنيد خورشيد غروب کند.
اگر ما به يک سردار امر کنيم مثل شبپره از اين گل به آن گل بپرد يا قصهی سوزناکی بنويسد يا به شکل مرغ دريايی در آيد و او امريه را اجرا نکند کدام يکیمان مقصريم، ما يا او؟
شهريار کوچولو نه گذاشت، نه برداشت، گفت: شما.
پادشاه گفت: حرف ندارد. بايد از هر کسی چيزی را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت بايد پيش از هر چيز به عقل متکی باشد. اگر تو به ملتت فرمان بدهی که بروند خودشان را بيندازند تو دريا انقلاب میکنند. حق داريم توقع اطاعت داشته باشيم چون اوامرمان عاقلانه است.
شهريار کوچولو که هيچ وقت چيزی را که پرسيده بود فراموش نمیکرد گفت: غروب آفتاب من چی؟
تو هم به غروب آفتابت میرسی. امريهاش را صادر میکنيم. منتها با شَمِّ حکمرانیمان منتظريم زمينهاش فراهم بشود.
شهريار کوچولو پرسيد: کِی فراهم میشود؟
پادشاه بعد از آن که تقويم کَت و کلفتی را نگاه کرد جواب داد:
هوم! هوم! حدودِ... حدودِ... غروب. حدودِ ساعت هفت و چهل دقيقه... و آن وقت تو با چشمهای خودت میبينی که چهطور فرمان ما اجرا میشود!
شهريار کوچولو خميازه کشيد. از اين که تماشای آفتاب غروب از کيسهاش رفتهبود تاسف میخورد. از آن گذشته دلش هم کمی گرفتهبود. اين بود که به پادشاه گفت:
من ديگر اينجا کاری ندارم. میخواهم بروم.
شاه که دلش برای داشتن يک رعيت غنج میزد گفت:
نرو! نرو! وزيرت میکنيم.
وزيرِ چی؟
وزيرِ دادگستری!
آخر اين جا کسی نيست که محاکمه بشود.
پادشاه گفت: معلوم نيست. ما که هنوز گشتی دور قلمرومان نزدهايم. خيلی پير شدهايم، برای کالسکه جا نداريم. پيادهروی هم خستهمان میکند.
شهريار کوچولو که خم شدهبود تا نگاهی هم به آن طرف اخترک بيندازد گفت: بَه! من نگاه کردهام، آن طرف هم ديارالبشری نيست.
پادشاه بهاش جواب داد: خب، پس خودت را محاکمه کن. اين کار مشکلتر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمهکردن ديگران خيلی مشکل تر است. اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم میشود يک فرزانهی تمام عياری.
شهريار کوچولو گفت: من هر جا باشم میتوانم خودم را محاکمه کنم، چه احتياجی است اين جا بمانم؟ پادشاه گفت: هوم! هوم! فکر میکنيم يک جايی تو اخترک ما يک موش پير هست. صدايش را شب ها میشنويم. میتوانی او را به محاکمه بکشی و گاهگاهی هم به اعدام محکومش کنی. در اين صورت زندگی او به عدالت تو بستگی پيدا میکند. گيرم تو هر دفعه عفوش میکنی تا هميشه زير چاق داشته باشيش. آخر يکی بيشتر نيست که.
شهريار کوچولو جواب داد: من از حکم اعدام خوشم نمیآيد. فکر میکنم ديگر بايد بروم.
پادشاه گفت: نه!
اما شهريار کوچولو که آمادهی حرکت شده بود و ضمنا هم هيچ دلش نمیخواست اسباب ناراحتی سلطان پير بشود گفت:
اگر اعلیحضرت مايلند اوامرشان دقيقا اجرا بشود میتوانند فرمان خردمندانهای در مورد بنده صادر بفرمايند. مثلا میتوانند به بنده امر کنند ظرف يک دقيقه راه بيفتم. تصور میکنم زمينهاش هم آماده باشد...
چون پادشاه جوابی نداد شهريار کوچولو اول دو دل ماند اما بعد آهی کشيد و به راه افتاد.
آنوقت پادشاه با شتاب فرياد زد: سفير خودمان فرموديمت!
حالت بسيار شکوهمندی داشت.
شهريار کوچولو همان طور که میرفت تو دلش میگفت: اين آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجيبند!
bidastar
08-03-2008, 17:15
۱۱
اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی بود.
خود پسند چشمش که به شهريار کوچولو افتاد از همان دور داد زد: بهبه! اين هم يک ستايشگر که دارد میآيد مرا ببيند!
آخر برای خودپسندها ديگران فقط يک مشت ستايشگرند.
شهريار کوچولو گفت: سلام! چه کلاه عجيب غريبی سرتان گذاشتهايد!
خود پسند جواب داد: مال اظهار تشکر است. منظورم موقعی است که هلهلهی ستايشگرهايم بلند میشود. گيرم متاسفانه تنابندهای گذارش به اين طرفها نمیافتد.
شهريار کوچولو که چيزی حاليش نشده بود گفت:
چی؟
خودپسند گفت: دستهايت را بزن به هم ديگر.
شهريار کوچولو دست زد و خودپسند کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد.
شهريار کوچولو با خودش گفت: «ديدنِ اين تفريحش خيلی بيشتر از ديدنِ پادشاهاست». و دوباره بنا کرد دستزدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن.
پس از پنج دقيقهای شهريار کوچولو که از اين بازی يکنواخت خسته شده بود پرسيد: چه کار بايد کرد که کلاه از سرت بيفتد؟
اما خودپسند حرفش را نشنيد. آخر آنها جز ستايش خودشان چيزی را نمیشنوند.
از شهريار کوچولو پرسيد: تو راستی راستی به من با چشم ستايش و تحسين نگاه میکنی؟
ستايش و تحسين يعنی چه؟
يعنی قبول اين که من خوشقيافهترين و خوشپوشترين و ثروتمندترين و باهوشترين مرد اين اخترکم.
آخر روی اين اخترک که فقط خودتی و کلاهت.
با وجود اين ستايشم کن. اين لطف را در حق من بکن.
شهريار کوچولو نيمچه شانهای بالا انداخت و گفت: خب، ستايشت کردم. اما آخر واقعا چیِ اين برايت جالب است؟
شهريار کوچولو به راه افتاد و همان طور که میرفت تو دلش میگفت: اين آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجيبند!
___________________
bidastar
08-03-2008, 17:16
۱۲
تو اخترک بعدی میخوارهای مینشست. ديدار کوتاه بود اما شهريار کوچولو را به غم بزرگی فرو برد.
به میخواره که صُمبُکم پشت يک مشت بطری خالی و يک مشت بطری پر نشسته بود گفت: چه کار داری میکنی؟
میخواره با لحن غمزدهای جواب داد: مِی میزنم.
شهريار کوچولو پرسيد: مِی میزنی که چی؟
میخواره جواب داد: که فراموش کنم.
شهريار کوچولو که حالا ديگر دلش برای او میسوخت پرسيد: چی را فراموش کنی؟
میخواره همان طور که سرش را میانداخت پايين گفت: سر شکستگيم را.
شهريار کوچولو که دلش میخواست دردی از او دوا کند پرسيد: سرشکستگی از چی؟
میخواره جواب داد: سرشکستگیِ میخواره بودنم را.
اين را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهريار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت: اين آدم بزرگها راستیراستی چهقدر عجيبند!
____________________
bidastar
08-03-2008, 17:25
۱۳
اخترک چهارم اخترک مرد تجارتپيشه بود. اين بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شهريار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد.
شهريار کوچولو گفت: سلام. آتشسيگارتان خاموش شده.
سه و دو میکند پنج. پنج و هفت دوازده و سه پانزده. سلام. پانزده و هفت بيست و دو. بيست و دو و شش بيست و هشت. وقت ندارم روشنش کنم. بيست و شش و پنج سی و يک. اوف! پس جمعش میکند پانصدويک ميليون و ششصد و بيست و دو هزار هفتصد و سی و يک.
پانصد ميليون چی؟
ها؟ هنوز اين جايی تو؟ پانصد و يک ميليون چيز. چه میدانم، آن قدر کار سرم ريخته که!... من يک مرد جدی هستم و با حرفهای هشتمننهشاهی سر و کار ندارم!... دو و پنج هفت...
شهريار کوچولو که وقتی چيزی میپرسيد ديگر تا جوابش را نمیگرفت دست بردار نبود دوباره پرسيد:
پانصد و يک ميليون چی؟
تاجر پيشه سرش را بلند کرد:
تو اين پنجاه و چهار سالی که ساکن اين اخترکم همهاش سه بار گرفتار مودماغ شدهام. اوليش بيست و دو سال پيش يک سوسک بود که خدا میداند از کدام جهنم پيدايش شد. صدای وحشتناکی از خودش در میآورد که باعث شد تو يک جمع چهار جا اشتباه کنم. دفعهی دوم يازده سال پيش بود که استخوان درد بیچارهام کرد. من ورزش نمیکنم. وقت يللیتللی هم ندارم. آدمی هستم جدی... اين هم بار سومش!... کجا بودم؟ پانصد و يک ميليون و...
اين همه ميليون چی؟
تاجرپيشه فهميد که نبايد اميد خلاصی داشته باشد. گفت: ميليونها از اين چيزهای کوچولويی که پارهای وقتها تو هوا ديده میشود.
مگس؟
نه بابا. اين چيزهای کوچولوی براق.
زنبور عسل؟
نه بابا! همين چيزهای کوچولوی طلايی که وِلِنگارها را به عالم هپروت میبرد. گيرم من شخصا آدمی هستم جدی که وقتم را صرف خيالبافی نمیکنم.
آها، ستاره؟
خودش است: ستاره.
خب پانصد ميليون ستاره به چه دردت میخورد؟
پانصد و يک ميليون و ششصد و بيست و دو هزار و هفتصد و سی و يکی. من جديّم و دقيق.
خب، به چه دردت میخورند؟
به چه دردم میخورند؟
ها.
هيچی تصاحبشان میکنم.
ستارهها را؟
آره خب.
آخر من به يک پادشاهی برخوردم که...
پادشاهها تصاحب نمیکنند بلکه بهاش «سلطنت» میکنند. اين دو تا با هم خيلی فرق دارد.
خب، حالا تو آنها را تصاحب میکنی که چی بشود؟
که دارا بشوم.
خب دارا شدن به چه کارت میخورد؟
به اين کار که، اگر کسی ستارهای پيدا کرد من ازش بخرم.
شهريار کوچولو با خودش گفت: «اين بابا هم منطقش يک خرده به منطق آن دائمالخمره میبَرَد.» با وجود اين باز ازش پرسيد:
چه جوری میشود يک ستاره را صاحب شد؟
تاجرپيشه بی درنگ با اَخم و تَخم پرسيد: اين ستارهها مال کیاند؟
چه میدانم؟ مال هيچ کس.
پس مال منند، چون من اول به اين فکر افتادم.
همين کافی است؟
البته که کافی است. اگر تو يک جواهر پيدا کنی که مال هيچ کس نباشد میشود مال تو. اگر جزيرهای کشف کنی که مال هيچ کس نباشد میشود مال تو. اگر فکری به کلهات بزند که تا آن موقع به سر کسی نزده به اسم خودت ثبتش میکنی و میشود مال تو. من هم ستارهها را برای اين صاحب شدهام که پيش از من هيچ کس به فکر نيفتاده بود آنها را مالک بشود.
شهريار کوچولو گفت: اين ها همهاش درست. منتها چه کارشان میکنی؟
تاجر پيشه گفت: ادارهشان میکنم، همين جور میشمارمشان و میشمارمشان. البته کار مشکلی است ولی خب ديگر، من آدمی هستم بسيار جدی.
شهريار کوچولو که هنوز اين حرف تو کَتَش نرفتهبود گفت:
اگر من يک شال گردن ابريشمی داشته باشم میتوانم بپيچم دور گردنم با خودم ببرمش. اگر يک گل داشته باشم میتوانم بچينم با خودم ببرمش. اما تو که نمیتوانی ستارهها را بچينی!
نه. اما میتوانم بگذارمشان تو بانک.
اينی که گفتی يعنی چه؟
يعنی اين که تعداد ستارههايم را رو يک تکه کاغذ مینويسم میگذارم تو کشو درش را قفل میکنم.
همهاش همين؟
آره همين کافی است.
شهريار کوچولو فکر کرد «جالب است. يک خرده هم شاعرانه است. اما کاری نيست که آن قدرها جديش بشود گرفت». آخر تعبير او از چيزهای جدی با تعبير آدمهای بزرگ فرق میکرد.
باز گفت: من يک گل دارم که هر روز آبش میدهم. سه تا هم آتشفشان دارم که هفتهای يک بار پاک و دودهگيریشان میکنم. آخر آتشفشان خاموشه را هم پاک میکنم. آدم کفِ دستش را که بو نکرده! رو اين حساب، هم برای آتشفشانها و هم برای گل اين که من صاحبشان باشم فايده دارد. تو چه فايدهای به حال ستارهها داری؟
تاجرپيشه دهن باز کرد که جوابی بدهد اما چيزی پيدا نکرد. و شهريار کوچولو راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت: اين آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجيبند!
bidastar
08-03-2008, 17:32
۱۴
اخترکِ پنجم چيز غريبی بود. از همهی اخترکهای ديگر کوچکتر بود، يعنی فقط به اندازهی يک فانوس پايهدار و يک فانوسبان جا داشت.
شهريار کوچولو از اين راز سر در نياورد که يک جا ميان آسمان خدا تو اخترکی که نه خانهای روش هست نه آدمی، حکمت وجودی يک فانوس و يک فانوسبان چه میتواند باشد. با وجود اين تو دلش گفت:
خيلی احتمال دارد که اين بابا عقلش پارهسنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپيشه و مسته کم عقلتر نيست. دست کم کاری که میکند يک معنايی دارد. فانوسش را که روشن میکند عينهو مثل اين است که يک ستارهی ديگر يا يک گل به دنيا میآورد و خاموشش که میکند پنداری گل يا ستارهای را میخواباند. سرگرمی زيبايی است و چيزی که زيبا باشد بی گفتوگو مفيد هم هست.
وقتی رو اخترک پايين آمد با ادب فراوان به فانوسبان سلام کرد:
سلام. واسه چی فانوس را خاموش کردی؟
دستور است. صبح به خير!
دستور چيه؟
اين است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
پس چرا روشنش کردی باز؟
فانوسبان جواب داد: خب دستور است ديگر.
شهريار کوچولو گفت: اصلا سر در نميارم.
فانوسبان گفت: چيز سر در آوردنیيی توش نيست که. دستور دستور است. روز بخير!
و باز فانوس را خاموش کرد.
بعد با دستمال شطرنجی قرمزی عرق پيشانيش را خشکاند و گفت:
کار جانفرسايی دارم. پيشتر ها معقول بود: صبح خاموشش میکردم و شب که میشد روشنش میکردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم میتوانستم بگيرم بخوابم...
بعدش دستور عوض شد؟
فانوسبان گفت: دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همين جاست: سياره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی مانده است.
خب؟
حالا که سياره دقيقهای يک بار دور خودش میگردد ديگر من يک ثانيه هم فرصت استراحت ندارم: دقيقهای يک بار فانوس را روشن میکنم يک بار خاموش.
چه عجيب است! تو اخترک تو شبانه روز همهاش يک دقيقه طول میکشد!
فانوسبان گفت: هيچ هم عجيب نيست. الان يک ماه تمام است که ما داريم با هم اختلاط میکنيم.
يک ماه؟
آره. سی دقيقه. سی روز! شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
شهريار کوچولو به فانوسبان نگاه کرد و حس کرد اين مرد را که تا اين حد به دستور وفادار است دوست میدارد. يادِ آفتابغروبهايی افتاد که آن وقتها خودش با جابهجا کردن صندليش دنبال میکرد. برای اين که دستی زير بال دوستش کرده باشد گفت:
میدانی؟ يک راهی بلدم که میتوانی هر وقت دلت بخواهد استراحت کنی.
فانوسبان گفت: آرزوش را دارم.
آخر آدم میتواند هم به دستور وفادار بماند هم تنبلی کند.
شهريار کوچولو دنبال حرفش را گرفت و گفت:
تو، اخترکت آنقدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن میتوانی يک بار دور بزنيش. اگر آن اندازه که لازم است يواش راه بروی میتوانی کاری کنی که مدام تو آفتاب بمانی. پس هر وقت خواستی استراحت کنی شروع میکنی به راهرفتن... به اين ترتيب روز هرقدر که بخواهی برايت کِش میآيد.
فانوسبان گفت: اين کار گرهی از بدبختی من وا نمیکند. تنها چيزی که تو زندگی آرزويش را دارم يک چرت خواب است.
شهريار کوچولو گفت: اين يکی را ديگر بايد بگذاری در کوزه.
فانوسبان گفت: آره. بايد بگذارمش در کوزه... صبح بخير!
و فانوس را خاموش کرد.
شهريار کوچولو ميان راه با خودش گفت: گرچه آنهای ديگر، يعنی خودپسنده و تاجره اگر اين را میديدند دستش میانداختند و تحقيرش میکردند، هر چه نباشد کار اين يکی به نظر من کمتر از کار آنها بیمعنی و مضحک است. شايد به خاطر اين که دست کم اين يکی به چيزی جز خودش مشغول است.
از حسرت آهی کشيد و همان طور با خودش گفت:
اين تنها کسی بود که من میتوانستم باش دوست بشوم. گيرم اخترکش راستی راستی خيلی کوچولو است و دو نفر روش جا نمیگيرند.
چيزی که جرات اعترافش را نداشت حسرت او بود به اين اخترک کوچولويی که، بخصوص، به هزار و چهارصد و چهل بار غروب آفتاب در هر بيست و چهار ساعت برکت پيدا کرده بود.
bidastar
08-03-2008, 17:33
۱۴
اخترکِ پنجم چيز غريبی بود. از همهی اخترکهای ديگر کوچکتر بود، يعنی فقط به اندازهی يک فانوس پايهدار و يک فانوسبان جا داشت.
شهريار کوچولو از اين راز سر در نياورد که يک جا ميان آسمان خدا تو اخترکی که نه خانهای روش هست نه آدمی، حکمت وجودی يک فانوس و يک فانوسبان چه میتواند باشد. با وجود اين تو دلش گفت:
خيلی احتمال دارد که اين بابا عقلش پارهسنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپيشه و مسته کم عقلتر نيست. دست کم کاری که میکند يک معنايی دارد. فانوسش را که روشن میکند عينهو مثل اين است که يک ستارهی ديگر يا يک گل به دنيا میآورد و خاموشش که میکند پنداری گل يا ستارهای را میخواباند. سرگرمی زيبايی است و چيزی که زيبا باشد بی گفتوگو مفيد هم هست.
وقتی رو اخترک پايين آمد با ادب فراوان به فانوسبان سلام کرد:
سلام. واسه چی فانوس را خاموش کردی؟
دستور است. صبح به خير!
دستور چيه؟
اين است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
پس چرا روشنش کردی باز؟
فانوسبان جواب داد: خب دستور است ديگر.
شهريار کوچولو گفت: اصلا سر در نميارم.
فانوسبان گفت: چيز سر در آوردنیيی توش نيست که. دستور دستور است. روز بخير!
و باز فانوس را خاموش کرد.
بعد با دستمال شطرنجی قرمزی عرق پيشانيش را خشکاند و گفت:
کار جانفرسايی دارم. پيشتر ها معقول بود: صبح خاموشش میکردم و شب که میشد روشنش میکردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم میتوانستم بگيرم بخوابم...
بعدش دستور عوض شد؟
فانوسبان گفت: دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همين جاست: سياره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی مانده است.
خب؟
حالا که سياره دقيقهای يک بار دور خودش میگردد ديگر من يک ثانيه هم فرصت استراحت ندارم: دقيقهای يک بار فانوس را روشن میکنم يک بار خاموش.
چه عجيب است! تو اخترک تو شبانه روز همهاش يک دقيقه طول میکشد!
فانوسبان گفت: هيچ هم عجيب نيست. الان يک ماه تمام است که ما داريم با هم اختلاط میکنيم.
يک ماه؟
آره. سی دقيقه. سی روز! شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
شهريار کوچولو به فانوسبان نگاه کرد و حس کرد اين مرد را که تا اين حد به دستور وفادار است دوست میدارد. يادِ آفتابغروبهايی افتاد که آن وقتها خودش با جابهجا کردن صندليش دنبال میکرد. برای اين که دستی زير بال دوستش کرده باشد گفت:
میدانی؟ يک راهی بلدم که میتوانی هر وقت دلت بخواهد استراحت کنی.
فانوسبان گفت: آرزوش را دارم.
آخر آدم میتواند هم به دستور وفادار بماند هم تنبلی کند.
شهريار کوچولو دنبال حرفش را گرفت و گفت:
تو، اخترکت آنقدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن میتوانی يک بار دور بزنيش. اگر آن اندازه که لازم است يواش راه بروی میتوانی کاری کنی که مدام تو آفتاب بمانی. پس هر وقت خواستی استراحت کنی شروع میکنی به راهرفتن... به اين ترتيب روز هرقدر که بخواهی برايت کِش میآيد.
فانوسبان گفت: اين کار گرهی از بدبختی من وا نمیکند. تنها چيزی که تو زندگی آرزويش را دارم يک چرت خواب است.
شهريار کوچولو گفت: اين يکی را ديگر بايد بگذاری در کوزه.
فانوسبان گفت: آره. بايد بگذارمش در کوزه... صبح بخير!
و فانوس را خاموش کرد.
شهريار کوچولو ميان راه با خودش گفت: گرچه آنهای ديگر، يعنی خودپسنده و تاجره اگر اين را میديدند دستش میانداختند و تحقيرش میکردند، هر چه نباشد کار اين يکی به نظر من کمتر از کار آنها بیمعنی و مضحک است. شايد به خاطر اين که دست کم اين يکی به چيزی جز خودش مشغول است.
از حسرت آهی کشيد و همان طور با خودش گفت:
اين تنها کسی بود که من میتوانستم باش دوست بشوم. گيرم اخترکش راستی راستی خيلی کوچولو است و دو نفر روش جا نمیگيرند.
چيزی که جرات اعترافش را نداشت حسرت او بود به اين اخترک کوچولويی که، بخصوص، به هزار و چهارصد و چهل بار غروب آفتاب در هر بيست و چهار ساعت برکت پيدا کرده بود.
__________________
bidastar
08-03-2008, 17:35
۱۶
لاجرم، زمين، سيارهی هفتم شد.
زمين، فلان و بهمان سياره نيست. رو پهنهی زمين يکصد و يازده پادشاه (البته بامحاسبهی پادشاهان سياهپوست)، هفت هزار جغرافیدان، نهصد هزار تاجرپيشه، پانزده کرور میخواره و ششصد و بيست و دو کرور خودپسند و به عبارت ديگر حدود دو ميليارد آدم بزرگ زندگی میکند. برای آنکه از حجم زمين مقياسی به دستتان بدهم بگذاريد بهتان بگويم که پيش از اختراع برق مجبور بودند در مجموع شش قارهی زمين وسايل زندگیِ لشکری جانانه شامل يکصد و شصت و دو هزار و پانصد و يازده نفر فانوسبان را تامين کنند.
روشن شدن فانوسها از دور خيلی باشکوه بود. حرکات اين لشکر مثل حرکات يک بالهی تو اپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوسبانهای زلاندنو و استراليا بود. اينها که فانوسهاشان را روشن میکردند، میرفتند میگرفتند میخوابيدند آن وقت نوبت فانوسبانهای چين و سيبری میرسيد که به رقص درآيند. بعد، اينها با تردستی تمام به پشت صحنه میخزيدند و جا را برای فانوسبانهای ترکيه و هفت پَرکَنِهی هند خالی می کردند. بعد نوبت به فانوسبانهای آمريکایجنوبی میشد. و آخر سر هم نوبت فانوسبانهای افريقا و اروپا میرسد و بعد نوبت فانوسبانهای آمريکای شمالی بود. و هيچ وقتِ خدا هم هيچکدام اينها در ترتيب ورودشان به صحنه دچار اشتباه نمیشدند. چه شکوهی داشت! ميان اين جمع عظيم فقط نگهبانِ تنها فانوسِ قطب شمال و همکارش نگهبانِ تنها فانوسِ قطب جنوب بودند که عمری به بطالت و بیهودگی میگذراندند: آخر آنها سالی به سالی همهاش دو بار کار میکردند.
bidastar
08-03-2008, 17:43
۱۷
آدمی که اهل اظهار لحيه باشد بفهمی نفهمی میافتد به چاخان کردن. من هم تو تعريف قضيهی فانوسبانها برای شما آنقدرهاروراست نبودم. میترسم به آنهايی که زمين ما را نمیسناسند تصور نادرستی داده باشم. انسانها رو پهنهی زمين جای خيلی کمی را اشغال میکنند. اگر همهی دو ميليارد نفری که رو کرهی زمين زندگی میکنند بلند بشوند و مثل موقعی که به تظاهرات میروند يک خورده جمع و جور بايستند راحت و بیدرپسر تو ميدانی به مساحت بيست ميل در بيست ميل جا میگيرند. همهی جامعهی بشری را میشود يکجا روی کوچکترين جزيرهی اقيانوس آرام کُپه کرد.
البته گفتوگو ندارد که آدم بزرگها حرفتان را باور نمیکنند. آخر تصور آنها اين است که کلی جا اشغال کردهاند، نه اينکه مثل بائوبابها خودشان را خيلی مهم میبينند؟ بنابراين بهشان پيشنهاد میکنيد که بنشينند حساب کنند. آنها هم که عاشق اعداد و ارقامند، پس اين پيشنهاد حسابی کيفورشان میکند. اما شما را به خدا بیخودی وقت خودتان را سر اين جريمهی مدرسه به هدر ندهيد. اين کار دو قاز هم نمیارزد. به من که اطمينان داريد. شهريار کوچولو پاش که به زمين رسيد از اين که ديارالبشری ديده نمیشد سخت هاج و واج ماند.
تازه داشت از اين فکر که شايد سياره را عوضی گرفته ترسش بر میداشت که چنبرهی مهتابی رنگی رو ماسهها جابهجا شد.
شهريار کوچولو همينجوری سلام کرد.
مار گفت: سلام.
شهريار کوچولو پرسيد: رو چه سيارهای پايين آمدهام؟
مار جواب داد: رو زمين تو قارهی آفريقا.
عجب! پس رو زمين انسان به هم نمیرسد؟
مار گفت: اينجا کوير است. تو کوير کسی زندگی نمیکند. زمين بسيار وسيع است.
شهريار کوچولو رو سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد. گفت: به خودم میگويم ستارهها واسه اين روشنند که هرکسی بتواند يک روز مال خودش را پيدا کند!... اخترک مرا نگاه! درست بالا سرمان است... اما چهقدر دور است!
مار گفت: قشنگ است. اينجا آمدهای چه کار؟
شهريار کوچولو گفت: با يک گل بگومگويم شده.
مار گفت: عجب!
و هر دوشان خاموش ماندند.
دست آخر شهريار کوچولو درآمد که: آدمها کجاند؟ آدم تو کوير يک خرده احساس تنهايی میکند.
مار گفت: پيش آدمها هم احساس تنهايی میکنی.
شهريار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر بهاش گفت: تو چه جانور بامزهای هستی! مثل يک انگشت، باريکی.
مار گفت: عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.
شهريار کوچولو لبخندی زد و گفت: نه چندان... پا هم که نداری. حتا راه هم نمیتونی بری...
من میتونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هيچ کشتیيی هم نتونی بری.
مار اين را گفت و دور قوزک پای شهريار کوچولو پيچيد. عين يک خلخال طلا. و باز درآمد که: هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر میگردانم اما تو پاکی و از يک سيّارهی ديگر آمدهای...
شهريار کوچولو جوابی بش نداد.
تو رو اين زمين خارايی آنقدر ضعيفی که به حالت رحمم میآيد. روزیروزگاری اگر دلت خيلی هوای اخترکت را کرد بيا من کمکت کنم... من میتوانم...
شهريار کوچولو گفت: آره تا تهش را خواندم. اما راستی تو چرا همهی حرفهايت را به صورت معما درمیآری؟
مار گفت: حلّال همهی معماهام من.
و هر دوشان خاموش شدند.
bidastar
08-03-2008, 17:44
۱۸
شهريار کوچولو کوير را از پاشنه درکرد و جز يک گل به هيچی برنخورد: يک گل سه گلبرگه. يک گلِ ناچيز.
شهريار کوچولو گفت: سلام.
گل گفت: سلام.
شهريار کوچولو با ادب پرسيد: آدمها کجاند؟
گل روزی روزگاری عبور کاروانی را ديدهبود. اين بود که گفت: آدمها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تايی باشد. سالها پيش ديدمشان. منتها خدا میداند کجا میشود پيداشان کرد. باد اينور و آنور میبَرَدشان؛ نه اين که ريشه ندارند؟ بیريشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده.
شهريار کوچولو گفت: خداحافظ.
گل گفت: خداحافظ.
bidastar
08-03-2008, 17:50
۱۹
از کوه بلندی بالا رفت.
تنها کوههايی که به عمرش ديده بود سه تا آتشفشانهای اخترک خودش بود که تا سر زانويش میرسيد و از آن يکی که خاموش بود جای چارپايه استفاده میکرد. اين بود که با خودش گفت: «از سر يک کوه به اين بلندی میتوانم به يک نظر همهی سياره و همهی آدمها را ببينم...» اما جز نوکِ تيزِ صخرههای نوکتيز چيزی نديد.
همين جوری گفت: سلام.
طنين بهاش جواب داد: سلام... سلام... سلام...
شهريار کوچولو گفت: کی هستيد شما؟
طنين بهاش جواب داد: کی هستيد شما... کی هستيد شما... کی هستيد شما...
گفت: با من دوست بشويد. من تک و تنهام.
طنين بهاش جواب داد: من تک و تنهام... من تک و تنهام... من تک و تنهام...
آنوقت با خودش فکر کرد: «چه سيارهی عجيبی! خشکِخشک و تيزِتيز و شورِشور. اين آدمهاش که يک ذره قوهی تخيل ندارند و هر چه را بشنوند عينا تکرار میکنند... تو اخترک خودم گلی داشتم که هميشه اول او حرف میزد...»
bidastar
08-03-2008, 22:37
۲۰
اما سرانجام، بعد از مدتها راه رفتن از ميان ريگها و صخرهها و برفها به جادهای برخورد. و هر جادهای يکراست میرود سراغ آدمها.
گفت: سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلی بود.
گلها گفتند: سلام.
شهريار کوچولو رفت تو بحرشان. همهشان عين گل خودش بودند. حيرتزده ازشان پرسيد: شماها کی هستيد؟
گفتند: ما گل سرخيم.
آهی کشيد و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان يکی هست و حالا پنجهزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو يک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من اين را میديد بدجور از رو میرفت. پشت سر هم بنا میکرد سرفهکردن و، برای اينکه از هُوشدن نجات پيدا کند خودش را به مردن میزد و من هم مجبور میشدم وانمود کنم به پرستاريش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی میمرد...» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بايک دانه گل خودم را دولتمندِ عالم خيال میکردم در صورتیکه آنچه دارم فقط يک گل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتشفشان که تا سرِ زانومَند و شايد هم يکیشان تا ابد خاموش بماند شهريارِ چندان پُرشوکتی به حساب نمیآيم.»
رو سبزهها دراز شد و حالا گريه نکن کی گريهکن.
bidastar
08-03-2008, 22:38
۲۱
آن وقت بود که سر و کلهی روباه پيدا شد.
روباه گفت: سلام.
شهريار کوچولو برگشت اما کسی را نديد. با وجود اين با ادب تمام گفت: سلام.
صداگفت: من اينجام، زير درخت سيب...
شهريار کوچولو گفت: کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: يک روباهم من.
شهريار کوچولو گفت: بيا با من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهليم نکردهاند آخر.
شهريار کوچولو آهی کشيد و گفت: معذرت میخواهم.
اما فکری کرد و پرسيد: اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: تو اهل اينجا نيستی. پی چی میگردی؟
شهريار کوچولو گفت: پی آدمها میگردم. نگفتی اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. اينش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکيان هم پرورش میدهند و خيرشان فقط همين است. تو پی مرغ میکردی؟
شهريار کوچولو گفت: نَه، پیِ دوست میگردم. اهلی کردن يعنی چی؟
روباه گفت: يک چيزی است که پاک فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه کردن است.
ايجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: معلوم است. تو الان واسه من يک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی ديگر. نه من هيچ احتياجی به تو دارم نه تو هيچ احتياجی به من. من هم واسه تو يک روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتياج پيدا میکنيم. تو واسه من ميان همهی عالم موجود يگانهای میشوی من واسه تو.
شهريار کوچولو گفت: کمکم دارد دستگيرم میشود. يک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: بعيد نيست. رو اين کرهی زمين هزار جور چيز میشود ديد.
شهريار کوچولو گفت: اوه نه! آن رو کرهی زمين نيست.
روباه که انگار حسابی حيرت کرده بود گفت: رو يک سيارهی ديگر است؟
آره.
تو آن سياره شکارچی هم هست؟
نه.
محشر است! مرغ و ماکيان چهطور؟
نه.
روباه آهکشان گفت: هميشهی خدا يک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: زندگی يکنواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم آدمها مرا. همهی مرغها عين همند همهی آدمها هم عين همند. اين وضع يک خرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگيم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پايی را میشناسم که باهر صدای پای ديگر فرق میکند: صدای پای ديگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قايم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد بيرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبينی؟ برای من که نان بخور نيستم گندم چيز بیفايدهای است. پس گندمزار هم مرا به ياد چيزی نمیاندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهليم کردی محشر میشود! گندم که طلايی رنگ است مرا به ياد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپيچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهريار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: اگر دلت میخواهد منو اهلی کن!
شهريار کوچولو جواب داد: دلم که خيلی میخواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. بايد بروم دوستانی پيدا کنم و از کلی چيزها سر در آرم.
روباه گفت: آدم فقط از چيزهايی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها ديگر برای سر در آوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نيست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست... تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن!
شهريار کوچولو پرسيد: راهش چيست؟
روباه جواب داد: بايد خيلی خيلی حوصله کنی. اولش يک خرده دورتر از من میگيری اين جوری ميان علفها مینشينی. من زير چشمی نگاهت میکنم و تو لامتاکام هيچی نمیگويی، چون تقصير همهی سؤِتفاهمها زير سر زبان است. عوضش میتوانی هر روز يک خرده نزديکتر بنشينی .
فردای آن روز دوباره شهريار کوچولو آمد.
روباه گفت: کاش سر همان ساعت ديروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بيايی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود و هر چه ساعت جلوتر برود بيشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را میفهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بيايی من از کجا بدانم چه ساعتی بايد دلم را برای ديدارت آماده کنم؟... هر چيزی برای خودش قاعدهای دارد.
شهريار کوچولو گفت: قاعده يعنی چه؟
روباه گفت: اين هم از آن چيزهايی است که پاک از خاطرها رفته. اين همان چيزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند. مثلا شکارچیهای ما ميان خودشان رسمی دارند و آن اين است که پنجشنبهها را با دخترهای ده میروند رقص. پس پنجشنبهها بَرّهکشانِ من است: برای خودم گردشکنان میروم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچیها وقت و بی وقت میرقصيدند همهی روزها شبيه هم میشد و منِ بيچاره ديگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به اين ترتيب شهريار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظهی جدايی که نزديک شد روباه گفت: آخ! نمیتوانم جلو اشکم را بگيرم.
شهريار کوچولو گفت: تقصير خودت است. من که بدت را نمیخواستم، خودت خواستی اهليت کنم.
روباه گفت: همين طور است.
شهريار کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازير میشود!
روباه گفت: همين طور است.
پس اين ماجرا فايدهای به حال تو نداشته.
روباه گفت: چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: برو يک بار ديگر گلها را ببين تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنيم و من به عنوان هديه رازی را بهات میگويم.
شهريار کوچولو بار ديگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: شما سرِ سوزنی به گل من نمیمانيد و هنوز هيچی نيستيد. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستيد که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همهی عالم تک است.
گلها حسابی از رو رفتند.
شهريار کوچولو دوباره درآمد که: خوشگليد اما خالی هستيد. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر میبيند مثل شما. اما او به تنهايی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتايی که میبايست شبپره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِهگزاریها يا خودنمايیها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هيچی نگفتنهاش نشستهام، چون او گلِ من است.
و برگشت پيش روباه.
گفت: خدانگهدار!
روباه گفت: خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خيلی ساده است:
جز با دل هيچی را چنان که بايد نمیشود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبيند.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبيند.
ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: انسانها اين حقيقت را فراموش کردهاند اما تو نبايد فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چيزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: من مسئول گُلمَم.
_____________________
bidastar
08-03-2008, 22:39
۲۲
شهريار کوچولو گفت: سلام.
سوزنبان گفت: سلام.
شهريار کوچولو گفت: تو چه کار میکنی اينجا؟
سوزنبان گفت: مسافرها را به دستههای هزارتايی تقسيم میکنم و قطارهايی را که میبَرَدشان گاهی به سمت راست میفرستم گاهی به سمت چپ. و همان دم سريعالسيری با چراغهای روشن و غرّشی رعدوار اتاقک سوزنبانی را به لرزه انداخت.
عجب عجلهای دارند! پیِ چی میروند؟
سوزنبان گفت: از خودِ آتشکارِ لکوموتيف هم بپرسی نمیداند!
سريعالسير ديگری با چراغهای روشن غرّيد و در جهت مخالف گذشت .
شهريار کوچولو پرسيد: برگشتند که؟
سوزنبان گفت: اينها اولیها نيستند. آنها رفتند اينها برمیگردند.
جايی را که بودند خوش نداشتند؟
سوزنبان گفت: آدمیزاد هيچ وقت جايی را که هست خوش ندارد.
و رعدِ سريعالسيرِ نورانیِ ثالثی غرّيد.
شهريار کوچولو پرسيد: اينها دارند مسافرهای اولی را دنبال میکنند؟
سوزنبان گفت: اينها هيچ چيزی را دنبال نمیکنند. آن تو يا خوابشان میبَرَد يا دهندره میکنند. فقط بچههاند که دماغشان را فشار میدهند به شيشهها.
شهريار کوچولو گفت: فقط بچههاند که میدانند پیِ چی میگردند. بچههاند که کُلّی وقت صرف يک عروسک پارچهای میکنند و عروسک برایشان آن قدر اهميت به هم میرساند که اگر يکی آن را ازشان کِش برود میزنند زير گريه...
سوزنبان گفت: بخت، يارِ بچههاست.
________________________________
bidastar
08-03-2008, 22:39
۲۳
شهريار کوچولو گفت: سلام!
پيلهور گفت: سلام.
اين بابا فروشندهی حَبهای ضد تشنگی بود. خريدار هفتهای يک حب میانداخت بالا و ديگر تشنگی بی تشنگی.
شهريار کوچولو پرسيد: اينها را میفروشی که چی؟
پيلهور گفت: باعث صرفهجويی کُلّی وقت است. کارشناسهای خبره نشستهاند دقيقا حساب کردهاند که با خوردن اين حبها هفتهای پنجاه و سه دقيقه وقت صرفهجويی میشود.
خب، آن وقت آن پنجاه و سه دقيقه را چه کار میکنند؟
ـ هر چی دلشان خواست...
شهريار کوچولو تو دلش گفت: «من اگر پنجاه و سه دقيقه وقتِ زيادی داشته باشم خوشخوشک به طرفِ يک چشمه میروم...»
____________________-
bidastar
08-03-2008, 22:40
۲۴
هشتمين روزِ خرابی هواپيمام تو کوير بود که، در حال نوشيدنِ آخرين چکّهی ذخيرهی آبم به قضيهی پيلهوره گوش داده بودم. به شهريار کوچولو گفتم:
خاطرات تو راستی راستی زيباند اما من هنوز از پسِ تعمير هواپيما برنيامدهام، يک چکه آب هم ندارم. و راستی که من هم اگر میتوانستم خوشخوشک به طرف چشمهای بروم سعادتی احساس میکردم که نگو!
درآمد که: دوستم روباه...
گفتم: آقا کوچولو، دورِ روباه را قلم بگير!
واسه چی؟
واسه اين که تشنگی کارمان را می سازد. واسه اين!
از استدلال من چيزی حاليش نشد و در جوابم گفت:
حتا اگر آدم دَمِ مرگ باشد هم داشتن يک دوست عالی است. من که از داشتن يک دوستِ روباه خيلی خوشحالم...
به خودم گفتم نمیتواند ميزان خطر را تخمين بزند: آخر او هيچ وقت نه تشنهاش میشود نه گشنهاش. يه ذره آفتاب بسش است...
اما او به من نگاه کرد و در جواب فکرم گفت: من هم تشنهم است... بگرديم يک چاه پيدا کنيم...
از سرِ خستگی حرکتی کردم: اين جوری تو کويرِ برهوت رو هوا پیِ چاه گشتن احمقانه است.
و با وجود اين به راه افتاديم.
پس از ساعتها که در سکوت راه رفتيم شب شد و ستارهها يکی يکی درآمدند. من که از زور تشنگی تب کرده بودم انگار آنها را خواب میديدم. حرفهای شهريار کوچولو تو ذهنم میرقصيد.
ازش پرسيدم: پس تو هم تشنهات هست، ها؟
اما او به سوآلِ من جواب نداد فقط در نهايت سادگی گفت: آب ممکن است برای دلِ من هم خوب باشد...
از حرفش چيزی دستگيرم نشد اما ساکت ماندم. میدانستم از او نبايد حرف کشيد.
خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتی سکوت گفت:
قشنگیِ ستارهها واسه خاطرِ گلی است که ما نمیبينيمش...
گفتم: همين طور است
و بدون حرف در مهتاب غرق تماشای چين و شکنهای شن شدم.
باز گفت: کوير زيباست.
و حق با او بود. من هميشه عاشق کوير بودهام. آدم بالای تودهای شن لغزان مینشيند، هيچی نمیبيند و هيچی نمیشنود اما با وجود اين چيزی توی سکوت برقبرق میزند.
شهريار کوچولو گفت: چيزی که کوير را زيبا میکند اين است که يک جايی يک چاه قايم کرده...
از اينکه ناگهان به راز آن درخشش اسرارآميزِ شن پی بردم حيرتزده شدم. بچگیهام تو خانهی کهنهسازی مینشستيم که معروف بود تو آن گنجی چال کردهاند. البته نگفته پيداست که هيچ وقت کسی آن را پيدا نکرد و شايد حتا اصلا کسی دنبالش نگشت اما فکرش همهی اهل خانه را تردماغ میکرد: «خانهی ما تهِ دلش رازی پنهان کرده بود...»
گفتم: آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کوير، چيزی که اسباب زيبايیاش میشود نامريی است!
گفت: خوشحالم که با روباه من توافق داری.
چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم میلرزيد.انگار چيز شکستنیِ بسيار گرانبهايی را روی دست میبردم. حتا به نظرم میآمد که تو تمام عالم چيزی شکستنیتر از آن هم به نظر نمیرسد. تو روشنی مهتاب به آن پيشانی رنگپريده و آن چشمهای بسته و آن طُرّههای مو که باد میجنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم: «آن چه میبينم صورت ظاهری بيشتر نيست. مهمترش را با چشم نمیشود ديد...»
باز، چون دهان نيمهبازش طرح کمرنگِ نيمهلبخندی را داشت به خود گفتم: «چيزی که تو شهريار کوچولوی خوابيده مرا به اين شدت متاثر میکند وفاداری اوست به يک گل: او تصويرِ گل سرخی است که مثل شعلهی چراغی حتا در خوابِ ناز هم که هست تو وجودش میدرخشد...» و آن وقت او را باز هم شکنندهتر ديدم. حس کردم بايد خيلی مواظبش باشم: به شعلهی چراغی میمانست که يک وزش باد هم میتوانست خاموشش کند.
و همان طور در حال راه رفتن بود که دمدمهی سحر چاه را پيداکردم.
________________________
bidastar
08-03-2008, 22:41
۲۵
شهريار کوچولو درآمد که: آدمها!... میچپند تو قطارهای تندرو اما نمیدانند دنبال چی میگردند. اين است که بنامیکنند دور خودشان چرخکزدن.
و بعد گفت: اين هم کار نشد...
چاهی که بهاش رسيدهبوديم اصلا به چاههای کويری نمیمانست. چاه کويری يک چالهی ساده است وسط شنها. اين يکی به چاههای واحهای میمانست اما آن دوروبر واحهای نبود و من فکر کردم دارم خواب میبينم.
گفتم: عجيب است! قرقره و سطل و تناب، همهچيز روبهراه است.
خنديد تناب را گرفت و قرقره را به کار انداخت
و قرقره مثل بادنمای کهنهای که تا مدتها پس از خوابيدنِ باد مینالد به نالهدرآمد.
گفت: میشنوی؟ ما داريم اين چاه را از خواب بيدار میکنيم و او دارد برایمان آواز میخواند...
دلم نمیخواست او تلاش و تقلا کند. بش گفتم: بدهش به من. برای تو زيادی سنگين است.
سطل را آرام تا طوقهی چاه آوردم بالا و آنجا کاملا در تعادل نگهش داشتم. از حاصل کار شاد بودم. خسته و شاد. آواز قرقره را همانطور تو گوشم داشتم و تو آب که هنوز میلرزيد لرزش خورشيد را میديدم.
گفت: بده من، که تشنهی اين آبم.
ومن تازه توانستم بفهمم پی چه چيز میگشته!
سطل را تا لبهايش بالا بردم. با چشمهای بسته نوشيد. آبی بود به شيرينیِ عيدی. اين آب به کُلّی چيزی بود سوایِ هرگونه خوردنی. زاييدهی راه رفتنِ زير ستارهها و سرود قرقره و تقلای بازوهای من بود. مثل يک چشم روشنی برای دل خوب بود. پسر بچه که بودم هم، چراغ درخت عيد و موسيقیِ نماز نيمهشب عيد کريسمس و لطف لبخندهها عيديی را که بم میدادند درست به همين شکل آن همه جلا و جلوه میبخشيد.
گفت: مردم سيارهی تو ور میدارند پنج هزار تا گل را تو يک گلستان میکارند، و آن يک دانهای را که پِيَش میگردند آن وسط پيدا نمیکنند...
گفتم: پيدايش نمیکنند.
با وجود اين، چيزی که پيَش میگردند ممکن است فقط تو يک گل يا تو يک جرعه آب پيدا بشود...
جواب دادم: گفتوگو ندارد.
باز گفت: گيرم چشمِ سَر کور است، بايد با چشم دل پیاش گشت.
من هم سيراب شده بودم. راحت نفس میکشيدم. وقتی آفتاب درمیآيد شن به رنگ عسل است. من هم از اين رنگ عسلی لذت میبردم. چرا میبايست در زحمت باشم...
شهريار کوچولو که باز گرفته بود کنار من نشسته بود با لطف بم گفت: هِی! قولت قول باشد ها!
کدام قول؟
يادت است؟ يک پوزهبند برای بَرّهام... آخر من مسئول گلمَم!
طرحهای اوليهام را از جيب درآوردم. نگاهشان کرد و خندانخندان گفت: بائوبابهات يک خرده شبيه کلم شده.
ای وای! مرا بگو که آنقدر به بائوبابهام مینازيدم.
روباهت... گوشهاش بيشتر به شاخ میماند... زيادی درازند!
و باز زد زير خنده.
آقا کوچولو داری بیانصافی میکنی. من جز بوآهای بسته و بوآهای باز چيزی بلد نبودم بکشم که.
گفت: خب، مهم نيست. عوضش بچهها سرشان تو حساب است.
با مداد يک پوزهبند کشيدم دادم دستش و با دلِ فشرده گفتم:
تو خيالاتی به سر داری که من ازشان بیخبرم...
اما جواب مرا نداد. بم گفت: میدانی؟ فردا سالِ به زمين آمدنِ من است.
بعد پس از لحظهای سکوت دوباره گفت: همين نزديکیها پايين آمدم.
و سرخ شد.
و من از نو بی اين که بدانم چرا غم عجيبی احساس کردم. با وجود اين سوآلی به ذهنم رسيد: پس هشت روز پيش، آن روز صبح که تو تک و تنها هزار ميل دورتر از هر آبادی وسطِ کوير به من برخوردی اتفاقی نبود: داشتی برمیگشتی به همان جايی که پايينآمدی...
دوباره سرخ شد
و من با دودلی به دنبال حرفم گفتم:
شايد به مناسبت همين سالگرد؟...
باز سرخ شد. او هيچ وقت به سوآلهايی که ازش میشد جواب نمیداد اما وقتی کسی سرخ میشود معنيش اين است که «بله»، مگر نه؟
بهاش گفتم: آخر، من ترسم برداشته...
اما او حرفم را بريد:
ديگر تو بايد بروی به کارت برسی. بايد بروی سراغ موتورت. من همينجا منتظرت میمانم. فردا عصر برگرد...
منتها من خاطر جمع نبودم. به ياد روباه افتادم: اگر آدم گذاشت اهليش کنند بفهمینفهمی خودش را به اين خطر انداخته که کارش به گريهکردن بکشد.
_________________________-
bidastar
08-03-2008, 22:41
۲۶
کنار چاه ديوارِ سنگی مخروبهای بود. فردا عصر که از سرِ کار برگشتم از دور ديدم که آن بالا نشسته پاها را آويزان کرده،
و شنيدم که میگويد:
پس يادت نمیآيد؟ درست اين نقطه نبود ها!
لابد صدای ديگری بهاش جوابی داد، چون شهريار کوچولو در رَدِّ حرفش گفت:
چرا چرا! روزش که درست همين امروز است گيرم محلش اين جا نيست...
راهم را به طرف ديوار ادامه دادم. هنوز نه کسی به چشم خورده بود نه صدای کسی را شنيده بودم اما شهريار کوچولو باز در جواب درآمد که:
... آره، معلوم است. خودت میتوانی ببينی رَدِّ پاهايم روی شن از کجا شروع میشود.
همان جا منتظرم باش، تاريک که شد میآيم.
بيست متری ديوار بودم و هنوز چيزی نمیديدم. پس از مختصر مکثی دوباره گفت:
زهرت خوب هست؟ مطمئنی درد و زجرم را کِش نمیدهد؟
با دل فشرده از راه ماندم اما هنوز از موضوع سر در نياورده بودم.
گفت: خب، حالا ديگر برو. دِ برو. میخواهم بيايم پايين!
آن وقت من نگاهم را به پايين به پای ديوار انداختم و از جا جستم! يکی از آن مارهای زردی که تو سی ثانيه کَلَکِ آدم را میکنند، به طرف شهريار کوچولو قد راست کرده بود. من همان طور که به دنبال تپانچه دست به جيبم میبردم پا گذاشتم به دو، اما ماره از سر و صدای من مثل فوارهای که بنشيند آرام روی شن جاری شد و بی آن که چندان عجلهای از خودش نشان دهد باصدای خفيف فلزی لای سنگها خزيد.
من درست به موقع به ديوار رسيدم و طفلکی شهريار کوچولو را که رنگش مثل برف پريده بود تو هوا بغل کردم.
اين ديگر چه حکايتی است! حالا ديگر با مارها حرف میزنی؟
شال زردش را که مدام به گردن داشت باز کردم به شقيقههايش آب زدم و جرعهای بهاش نوشاندم. اما حالا ديگر اصلا جرات نمی کردم ازش چيزی بپرسم. با وقار به من نگاه کرد و دستش را دور گردنم انداخت. حس کردم قلبش مثل قلب پرندهای میزند که تير خوردهاست و دارد میميرد.
گفت: از اين که کم و کسرِ لوازم ماشينت را پيدا کردی خوشحالم. حالا میتوانی برگردی خانهات...
تو از کجا فهميدی؟
درست همان دم لبواکردهبودم بش خبر بدهم که علیرغم همهی نوميدیها تو کارم موفق شدهام!
به سوآلهای من هيچ جوابی نداد اما گفت: آخر من هم امروز بر میگردم خانهام...
و بعد غمزده درآمد که: گيرم راه من خيلی دورتر است... خيلی سختتر است...
حس میکردم اتفاق فوقالعادهای دارد میافتد. گرفتمش تو بغلم. عين يک بچهی کوچولو. با وجود اين به نظرم میآمد که او دارد به گردابی فرو میرود و برای نگه داشتنش از من کاری ساخته نيست... نگاه متينش به دوردستهای دور راه کشيده بود.
گفت: بَرِّهات را دارم. جعبههه را هم واسه برههه دارم. پوزهبنده را هم دارم.
و با دلِ گرفته لبخندی زد.
مدت درازی صبر کردم. حس کردم کمکمَک تنش دوباره دارد گرم میشود.
عزيز کوچولوی من، وحشت کردی...
امشب وحشت خيلی بيشتری چشم بهراهم است.
دوباره از احساسِ واقعهای جبران ناپذير يخ زدم. اين فکر که ديگر هيچ وقت غشغش خندهی او را نخواهم شنيد برايم سخت تحملناپذير بود. خندهی او برای من به چشمهای در دلِ کوير میمانست.
کوچولوئَکِ من، دلم میخواهد باز هم غشغشِ خندهات را بشنوم.
اما بهام گفت: امشب درست میشود يک سال و اخترَکَم درست بالای همان نقطهای میرسد که پارسال به زمين آمدم.
کوچولوئک، اين قضيهی مار و ميعاد و ستاره يک خواب آشفته بيشتر نيست. مگر نه؟
به سوال من جوابی نداد اما گفت: چيزی که مهم است با چشمِ سَر ديده نمیشود.
مسلم است.
در مورد گل هم همينطور است: اگر گلی را دوست داشته باشی که تو يک ستارهی ديگر است، شب تماشای آسمان چه لطفی پيدا میکند: همهی ستارهها غرق گل میشوند!
مسلم است...
در مورد آب هم همينطور است. آبی که تو به من دادی به خاطر قرقره و ريسمان درست به يک موسيقی میمانست... يادت که هست... چه خوب بود.
مسلم است...
شببهشب ستارهها را نگاه میکنی. اخترک من کوچولوتر از آن است که بتوانم جايش را نشانت بدهم. اما چه بهتر! آن هم برای تو میشود يکی از ستارهها؛ و آن وقت تو دوست داری همهی ستارهها را تماشا کنی... همهشان میشوند دوستهای تو... راستی میخواهم هديهای بت بدهم...
و غش غش خنديد.
آخ، کوچولوئک، کوچولوئک! من عاشقِ شنيدنِ اين خندهام!
هديهی من هم درست همين است... درست مثل مورد آب.
چی میخواهی بگويی؟
همهی مردم ستاره دارند اما همهی ستارهها يکجور نيست: واسه آنهايی که به سفر میروند حکم راهنما را دارند واسه بعضی ديگر فقط يک مشت روشنايیِ سوسوزناند. برای بعضی که اهل دانشند هر ستاره يک معما است واسه آن بابای تاجر طلا بود. اما اين ستارهها همهشان زبان به کام کشيده و خاموشند. فقط تو يکی ستارههايی خواهی داشت که تنابندهای مِثلش را ندارد.
چی میخواهی بگويی؟
نه اين که من تو يکی از ستارههام؟ نه اين که من تو يکی از آنها میخندم؟... خب، پس هر شب که به آسمان نگاه میکنی برايت مثل اين خواهد بود که همهی ستارهها میخندند. پس تو ستارههايی خواهی داشت که بلدند بخندند!
و باز خنديد.
و خاطرت که تسلا پيدا کرد (خب بالاخره آدمیزاد يک جوری تسلا پيدا میکند ديگر) از آشنايی با من خوشحال میشوی. دوست هميشگی من باقی میمانی و دلت میخواهد با من بخندی و پارهای وقتهام واسه تفريح پنجرهی اتاقت را وا میکنی... دوستانت از اينکه میبينند تو به آسمان نگاه میکنی و میخندی حسابی تعجب میکنند آن وقت تو بهشان میگويی: «آره، ستارهها هميشه مرا خنده میاندازند!» و آنوقت آنها يقينشان میشود که تو پاک عقلت را از دست دادهای. جان! میبينی چه کَلَکی بهات زدهام...
و باز زد زير خنده.
به آن میماند که عوضِ ستاره يک مشت زنگوله بت داده باشم که بلدند بخندند...
دوباره خنديد و بعد حالتی جدی به خودش گرفت:
نه، من تنهات نمیگذارم.
ظاهر آدمی را پيدا میکنم که دارد درد میکشد... يک خرده هم مثل آدمی میشوم که دارد جان میکند. رو هم رفته اين جوریها است. نيا که اين را نبينی. چه زحمتی است بیخود؟
تنهات نمیگذارم.
اندوهزده بود.
اين را بيشتر از بابت ماره میگويم که، نکند يکهو تو را هم بگزد. مارها خيلی خبيثند. حتا واسه خنده هم ممکن است آدم را نيش بزنند.
تنهات نمیگذارم.
منتها يک چيز باعث خاطر جمعيش شد:
گر چه، بار دوم که بخواهند بگزند ديگر زهر ندارند.
شب متوجه راه افتادنش نشدم. بی سر و صدا گريخت.
وقتی خودم را بهاش رساندم با قيافهی مصمم و قدمهای محکم پيش میرفت. همين قدر گفت: اِ! اينجايی؟
و دستم را گرفت.
اما باز بیقرار شد وگفت: اشتباه کردی آمدی. رنج میبری. گرچه حقيقت اين نيست، اما ظاهرِ يک مرده را پيدا میکنم.
من ساکت ماندم.
خودت درک میکنی. راه خيلی دور است. نمیتوانم اين جسم را با خودم ببرم. خيلی سنگين است.
من ساکت ماندم.
گيرم عينِ پوستِ کهنهای میشود که دورش انداخته باشند؛ پوست کهنه که غصه ندارد، ها؟
من ساکت ماندم.
کمی دلسرد شد اما باز هم سعی کرد:
خيلی با مزه میشود، نه؟ من هم به ستارهها نگاه میکنم. همشان به صورت چاههايی در میآيند با قرقرههای زنگ زده. همهی ستارهها بم آب میدهند بخورم...
من ساکت ماندم.
خيلی با مزه میشود. نه؟ تو صاحب هزار کرور زنگوله میشوی من صاحب هزار کرور فواره...
او هم ساکت شد، چرا که داشت گريه میکرد...
خب، همين جاست. بگذار چند قدم خودم تنهايی بروم.
و گرفت نشست، چرا که میترسيد.
میدانی؟... گلم را میگويم... آخر من مسئولشم. تازه چه قدر هم لطيف است و چه قدر هم ساده و بیشيلهپيله. برای آن که جلو همهی عالم از خودش دفاع کند همهاش چی دارد مگر؟ چهارتا خار پِرپِرَک!
من هم گرفتم نشستم. ديگر نمیتوانستم سر پا بند بشوم.
گفت: همين... همهاش همين و بس...
باز هم کمی دودلی نشان داد اما بالاخره پا شد و قدمی به جلو رفت. من قادر به حرکت نبودم.
کنار قوزکِ پايش جرقهی زردی جست و... فقط همين! يک دم بیحرکت ماند. فريادی نزد. مثل درختی که بيفتد آرام آرام به زمين افتاد که به وجود شن از آن هم صدايی بلند نشد.
____________________
bidastar
08-03-2008, 22:42
۲۷
شش سال گذشته است و من هنوز بابت اين قضيه جايی لبترنکردهام. دوستانم از اين که مرا دوباره زنده میديدند سخت شاد شدند. من غمزده بودم اما به آنها میگفتم اثر خستگی است.
حالا کمی تسلای خاطر پيدا کردهام. يعنی نه کاملا... اما اين را خوب میدانم که او به اخترکش برگشته. چون آفتاب که زد پيکرش را پيدا نکردم. پيکری هم نبود که چندان وزنی داشته باشد... و شبها دوست دارم به ستارهها گوش بدهم. عين هزار زنگولهاند.
اما موضوع خيلی مهمی که هست، من پاک يادم رفت به پوزهبندی که برای شهريار کوچولو کشيدم تسمهی چرمی اضافه کنم و او ممکن نيست بتواند آن را به پوزهی بَرّه ببندد. اين است که از خودم میپرسم: «يعنی تو اخترکش چه اتفاقی افتاده؟ نکند برههه گل را چريده باشد؟...»
گاه به خودم میگويم: «حتما نه، شهريار کوچولو هر شب گلش را زير حباب شيشهای میگذارد و هوای برهاش را هم دارد...» آن وقت است که خيالم راحت میشود و ستارهها همه به شيرينی میخندند.
گاه به خودم میگويم: «همين کافی است که آدم يک بار حواسش نباشد... آمديم و يک شب حباب يادش رفت يا بَرّه شب نصفشبی بیسروصدا از جعبه زد بيرون...» آن وقت است که زنگولهها همه تبديل به اشک میشوند!...
يک راز خيلی خيلی بزرگ اين جا هست: برای شما هم که او را دوست داريد، مثل من
هيچ چيزِ عالم مهمتر از دانستن اين نيست که تو فلان نقطهای که نمیدانيم، فلان
برهای که نمیشناسيم گل سرخی را چريده يا نچريده...
خب. آسمان را نگاه کنيد و بپرسيد: «بَرّه گل را چريده يا نچريده؟»
و آن وقت با چشمهای خودتان تفاوتش را ببينيد...
و محال است آدم بزرگها روحشان خبردار بشود که اين موضوع چه قدر مهم است!
در نظر من اين زيباترين و حزنانگيزترين منظرهی عالم است.
اين همان منظرهی دو صفحه پيش است گيرم آن را دوباره کشيدهام که بهتر نشانتان بدهم: «ظهور شهريار کوچولو بر زمين در اين جا بود؛ و بعد در همين جا هم بود که ناپديد شد».
آن قدر به دقت اين منظره را نگاه کنيد که مطمئن بشويد اگر روزی تو آفريقا گذرتان به کوير صحرا افتاد حتما آن را خواهيد شناخت. و اگر پاداد و گذارتان به آن جا افتاد به التماس ازتان میخواهم که عجله به خرج ندهيد و درست زير ستاره چند لحظهای توقف کنيد. آن وقت اگر بچهای به طرفتان آمد،
اگر خنديد، اگر موهايش طلايی بود، اگر وقتی ازش سوالی کرديد جوابی نداد، لابد حدس میزنيد که کيست. در آن صورت لطف کنيد و نگذاريد من اين جور افسرده خاطر بمانم:
بی درنگ برداريد به من بنويسيد که او برگشته.
________________________________-
sarina_sh
08-03-2008, 22:46
ممنون بیدستار جان [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
یادش بخیر من رو جلد این نوار رو تصویر سازی کردم
ممنون ، خیلی زحمت کشیدی
منم این کتابو خیلی دوست دارم . واقعا عالیه
techno_magical
06-04-2009, 20:22
فایل صوتی کتاب رو گوش دادیم.بسی فیض بردیم.تو یه وبلاگ ؛ گزیده ی جملات محشرش رو پیدا کردم.یکم تامل رو این جملات بد نیست...
- کمتر آدم بزرگى اين را به ياد مى آورد که اول بچه بوده.
- کسى که راهش را بگيرد و برود زياد دور نمى رود.
- آدم بزرگها عدد و رقم دوست دارند.آدم بزرگها اين جورند ديگر.
- بچه ها بايد نسبت به آدم بزرگها خيلى گذشت داشته باشند.
- ولى ما {بچه کوچکها }که معنى زندگى را مى فهميم البته به شماره ها مى خنديم.
- همه مردم از نعمت دوست برخوردار نبوده اند.
- چه رازآميز است عالم اشک.
- حق اين است که کردار بسنجيم نه گفتار را.
- حق اين است که پشت نيرنگهاى کوچک آدم ها، پى به محبتشان ببريم.
- دنيا براى شاهان بسيار ساده شده است و آنها همه مردم را رعيت خود مى دانند.
- بايد از هر کس کارى را خواست که از او برمى آيد.
- قدرت بيش از هر چيز متکى به عقل است.
- محاکمه کردن خود بسيار مشکلتر از محاکمه کردن ديگرى است.اگر بتوانى درباره خودت درست حکم کنى معلوم مى شود که حکيم { = داناى } واقعى هستى.
- اين آدم بزرگها واقعاً که چقدر عجيب و غريب و غير عادى اند.
- در نظر خود پسندان، ديگر مردم همه از ارادتمندان ايشان اند.
- خود پسندان فقط صداى تحسين را مى شنوند.
- آدم بزرگها جدى اند، حوصله حرفهاى ياوه را ندارند.
- هر کس ممکن است که در عين حال هم وفادار به دستور و کار باشد و هم تنبل .
- کسى که به چيز ديگرى غير از وجود خودش مشغول است تنها کسى است که مضحک نيست.
- کسى که مى خواهد خوشمزگى کند گاهى مختصر دروغى هم مى گويد.
- آيا ستاره ها براى اين روشنند که هر کس بتواند روزى ستاره خودش را پيدا کند
- آدم پيش آدمها هم احساس تنهايى مى کند.
- آدم ها ريشه ندارند و به دردسر مى افتند.باد آنها را با خودش به اين طرف و آن طرف مى برد.
- ساکنان زمين از قوه تخيل محرومند.آنچه مى شنوند تکرار مى کنند.
- اهلى کردن يعنى پيوند بستن.اگر تو مرا اهلى کنى هر دو به هم احتياج خواهيم داشت.تو براى من يگانه جهان خواهى شد و من براى تو يگانه جهان خواهم شد.
- هيچ چيز کامل نيست.
- اگر تو مرا اهلى کنى و با من پيوند ببندى، زندگى ام چنان روشن خواهد شد که انگار نور آفتاب بر آن تابيده است.صداى پاى تو برايم مثل نغمه موسيقى خواهد بود.گندمزارها چيزى به ياد من نمى آورند. ولى تو موهاى طلايى دارى. پس وقتى اهلى ام کنى و با من پيوند ببندى معجزه مى شود! گندم که طلايى رنگ است ياد تو را برايم زنده مى کند و من زمزمه باد را در گندمزارها دوست خواهم داشت.
- فقط چيزهايى را که اهلى کنى و با آنها پيوند ببندى مى توانى بشناسى.
- آدم بزرگها ديگر وقت شناختن هيچ چيز را ندارند.همه چيزها را ساخته و آماده مى خرند.ولى چون کسى نيست که دوست بفروشد آدمها ديگر دوستى ندارند.
- زبان سرچشمه سوء تفاهم هاست.
- در صورتى که اهلى ام کنى و با من عهد و پيمان ببندى، اگر در ساعت چهار بعد از ظهر بيايى، من از ساعت سه بعد از ظهر حس مى کنم که خوشبختم.هر چه ساعت پيشتر مى رود، خوشبختيم بيشتر مى شود.در ساعت چهار به هيجان مى آيم و نگران مى شوم و آن وقت قدر خوشبختى را مى فهمم.
- فقط با چشم دل مى توان خوب ديد.اصل چيزها از چشم سر پنهان است.
- آدم بزرگها اين حقيقت را فراموش کرده اند که همان مقدار وقتى که براى گلت صرف کرده اى باعث ارزش و اهميت گلت شده است.انسان مسئول هميشگى آن گل مى شود.
- آدم هيچ وقت آن جايى که هست راضى نيست.
- چه خوب است که آدم، حتى در دم مرگ، دوستى داشته باشد.
- چيزى که مايه زيبايى خانه و صحرا و ستاره است از چشم سر پنهان است.
- چراغ را بايد محافظت کرد: چه بسا اندک بادى آن را خاموش کند.
- آدمها آنچه را مى جويند نمى يابند و با اين همه آنچه به دنبالش مى گردند بسا که در يک گل يا در اندکى آب يافت شود.
- چشم نابيناست.با دل بايد جست وجو کرد.
- اگر کسى به سؤالى جواب ندهد، ولى سرخ شود اين خود به معنى جواب مثبت است.
- آنچه مهم است با چشم ديده نمى شود.
-اين تن آدم مثل يک پوسته کهنه دور انداختنى است. پوسته هاى کهنه دور افتاده که غصه ندارند.
منبع ==
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
barani700
07-04-2009, 00:27
آنتوان دوسنت اگزوپري
آغاز زندگی
او فرزند سوم ژان دو سنتاگزوپری بود و در ۲۹ ژوئن سال ۱۹۰۰ در شهرلیون به دنیا آمد. پدر و مادر او اهل آنجا نبودند و در آن شهر نیز سکونت نداشتند، بنابراین تولد آنتوان در ---- کاملاً اتّفاقی بود. چهارده سال بیشتر نداشت که پدرش مرد و مادرش به تنهایی نگهداری و تربیت او را به عهده گرفت. دوران کودکی او با یک برادر و دو خواهر در سنموریس و مول که املاک مادربزرگش در آنجا بود سپری شد و او دورهٔ دبستان را در مان به پایان رسانید. در آغاز دورهٔ دبیرستان نزد یکی از استادان موسیقی به آموختن ویلن پرداخت. در ۱۹۱۴ برای ادامه تحصیل به سوئیس رفت. آنتوان در دوران تحصیل در دبستان و دانشکده، گاهی ذوق و قریحهٔ شاعری و نویسندگی خود را با نگاشتن و سرودن میآزمود و اغلب نیز مورد تشویق و تقدیر دبیران و استادانش قرار میگرفت. در سال ۱۹۱۷ تنها برادرش فرانسوا به بیماری روماتیسم قلبی درگذشت و بار مسئولیّت خانواده یکباره به گردن او افتاد.
بزرگسالی
اگزوپری قصد داشت به خدمت نیروی دریایی درآید، امّا موفّق نشد به فرهنگستان نیروی دریایی راه یابد. به همین دلیل او در ۲۱ سالگی به عنوان مکانیک در نیروی هوایی فرانسه مشغول به کار شد و در مدّت دو سال خدمت خود، فنّ خلبانی و مکانیک را فراگرفت، چنان که از زمرهٔ هوانوردان خوب و زبردست ارتش فرانسه به شمار میرفت. در سال ۱۹۲۳ بعد از اتمام خدمت سربازی قصد داشت به زندگی معمولی خود بازگردد و حتی مدتی نیز به کارهای گوناگون پرداخت، ولی بالاخره با راهنمایی و اصرار یکی از فرماندهان نیروی هوایی که سخت به او علاقمند بود، به خدمت دائمی ارتش در آمد. بعد با پروازهای بسیارش به سرزمینهای گوناگون و به میان ملّتهای مختلف با زیباییهای طبیعت و چشم اندازهای متنوّع جهان و با جامعههای گوناگون آشنا شد و طبع حسّاس و نکته سنجش بیش از پیش الهام گرفت و از هر خرمنی خوشهای یافت. سالها در راههای هوایی فرانسه-آفریقا و فرانسه-آمریکای جنوبی پرواز کرد. در ۱۹۲۳ پس از پایان خدمت نظام به پاریس بازگشت و به مشاغل گوناگون پرداخت و در همین زمان بود که نویسندگی را آغاز کرد.
سنت اگزوپری جوان به دختر زیبایی دل بسته بود که خانواده دختر به سبب زندگی نامنظم و پرحادثه هوایی با ازدواج آن دو مخالفت کردند. نشانهای از این عشق را در اولین اثرش به نام "پیک جنوب" Courrier Sud (1929) میتوان دید. در سال ۱۹۲۵ داستان کوتاهی از او به نام «مانون» در یکی از گاهنامههای پاریس چاپ شد امّا کسی او را در زمرهٔ نویسندگان بهشمار نیاورد، و خود او نیز هنوز به راستی گمان نویسندگی به خود نمیبرد. در همین اوان بود که برای یک مأموریت سیاسی به میان قبایل صحرانشین مور در جنوب مراکش رفت و چون به خوبی از عهده اجرای این مأموریّت برآمد مورد تشویق فرماندهان و زمامداران وقت قرار گرفت. «پیک جنوب» اثر دیگر اگزوپری یادگار زمانی است که نویسندهٔ هوانورد در میان قبایل صحرانشین مراکش به سر میبرد. هنگام بازگشت به فرانسه نخستین ره آوردی که با خود آورد، دستنویس کتاب پیک جنوب بود. او این نوشته را به وسیلهٔ پسر عمویش به چند تن از ادیبان و نویسندگان فرانسه نشان داد، و آنان بیش از حدّ انتظار تشویقش کردند. در همین اوان یکی از ناشران سرشناس پاریس قراردادی برای انتشار پیک جنوب و چند نوشته دیگر با او بست و آنگاه اگزوپری به ارزش کار خود پی برد.
در سال ۱۹۲۷ برای انجام مأموریت دیگری به آمریکای جنوبی رفت و در آنجا وقت بیشتری برای پیگیری افکار خویش یافت. دو کتاب جالب او به نام «زمین انسانها» و «پرواز شبانه» یادگار آن زمان است. ، شهرت نویسنده با انتشار داستان "پرواز شبانه" Vol de Nuit آغاز شد که با مقدمهای از آندره ژید در ۱۹۳۱ انتشار یافت و موفقیت قابل ملاحظهای به دست آورد. حوادث داستان در آمریکای جنوبی میگذرد و نمودار خطرهایی است که خلبان در طی توفانی سهمگین با آن روبرو میگردد و همه کوشش خود را در راه انجام وظیفه به کار میبرد. پرواز شبانه داستانی است در ستایش انسان و صداقت او در به پایان رساندن مسئولیت اجتماعی و آگاهی دادن از احساس و ندای درون آدمی. این داستان برنده جایزه فمینا گشت. سنتاگزوپری در طی یکی از پروازهایش که با سمت خبرنگار جنگی به اسپانیا رفته بود، مجروح گشت و ماهها در نیویورک دوران نقاهت را گذراند. در این دوره "زمین انسانها" Terre des Hommes را نوشت که در ۱۹۳۸ منتشر شد. نویسنده در این اثر نشان میدهد که چگونه انسانی که در فضای بیپایان خود را تنها مییابد، هر کوه، هر دره و هر خانه را مصاحبی میانگارد که درواقع نیز نمیداند دوست است یا دشمن. سنت اگزوپری در این داستان تجربه غمانگیز زندگی را با تحلیلی درونی آمیخته است که از طراوت ولطف فراوان سرشار است. زمین انسانها به دریافت جایزه بزرگ آکادمی فرانسه نایل آمد.
در سال ۱۹۳۰ بار دیگر به فرانسه بازگشت و در شهر آگه که مادر و خواهرش هنوز در آنجا اقامت داشتند، عروسی کرد. در سال ۱۹۴۱ اثر زیبای او به نام پرواز شبانه که مورد تقدیر و تحسین آندره ژید نویسندهٔ بزرگ فرانسوی واقع شده بود، منتشر گردید و چندی نگذشت که به چند زبان اروپایی ترجمه شد و مقام ادبی و شخصیّت هنری اگزوپری را به اثبات رسانید. در سال ۱۹۳۵ با هواپیمای خود در کشورهای مدیترانهای سفر کرد و بیش از پیش با زیباییهای محیط آشنا شد. سپس در کشورهای آلمان نازی و اتّحاد جماهیر شوروی ایالات متحده آمریکا به گردش پرداخت و از هریک از آن کشورها و از این سفرهای تفریحی و سیاسی نوشتهای اندوخت و ارمغانی آورد که در روزنامهها و مجلّههای پاریس به چاپ میرسید. در سال ۱۹۳۷ از آمریکا بازگشت ولی چون براثر سانحه هوایی که در گواتمالا برای هواپیمای او پیش آمد، سخت آسیب دیده بود، مدّتی بستری شد.
در سال ۱۹۳۹ اثر معروف اگزوپری به نام زمین انسانها برای نخستین بار منتشر شد و چندان مورد توجّه واقع شد که از طرف فرهنگستان فرانسه به دریافت جایزه نایل شد. اگزوپری در همان سال بار دیگر به آلمان رفت و به رهبری اوتو آبتز مرد سیاسی آلمان هیتلری و مدیر انجمن روابط فرهنگی و فرانسه از مدارس برلن و از دانشگاه دیدن کرد. به هنگام بازدید از دانشگاه، از استادان پرسید که آیا دانشجویان میتوانند هرنوع کتابی را مطالعه کنند و استادان جواب دادند که دانشجویان برای مطالعه هرنوع کتابی که بخواهند آزادند ولی در شیوهٔ برداشت و نتیجه گیری اختیار ندارند، زیرا جوانان آلمان نازی به جز شعار «آلمان برتر از همه» نباید نظر و عقیدهای داشته باشند. اگزوپری در همان چند ساعتی که در دانشگاه و دبیرستانها به بازدید گذرانید، از فریاد مدام «زنده باد هیتلر» و از صدای برخورد چکمهها و مهمیزها ناراحت بود، در هنگام بازگشت به اوتو آبتز گفت: من از این تیپ آدمها که شما میسازید خوشم نیامد. در این جوانها اصلاً روح نیست و همه به عروسک کوکی میماند. اوتو آبتز بسیار کوشید تا با تشریح آرا و نظرات حزب نازی نظر نویسندهٔ جوان را با خود همداستان کند ولی موفّق نشد.
آمریکا
پس از تسلیم کشور فرانسه به آلمان، اگزوپری به آمریکا تبعید شد و کتابهای زیبایی چون «قلعه»، «شازده کوچولو» و «خلبان جنگی» را در سالهای تبعید نوشت. سنتاگزوپری که به هنگام جنگ خلبان جنگی شده بود، پس ازسقوط فرانسه، به آمریکا گریخت و در ۱۹۴۲ حوادث زندگی خود را به صورت داستان "خلبان جنگ" Pilore de guerre منتشر کرد که گزارشی بود از ناامیدیها و واکنشهای روحی خلبانی در برابر خطرهای مرگ و اندیشهها و القای شهامت و پایداری. اثر کوچکی که در آمریکا نوشته شده بود به نام "نامه به یک گروگان" Letter a un otage در ۱۹۴۳ منتشر شد. حوادث این داستان در ۱۹۴۰ به هنگامی میگذرد که نویسنده از لیسبون، پایتخت پرتغال، پرواز میکند و آخرین نگاهش را به اروپای تاریک که درچنگال بمب و دیوانگی اسیر است، میافکند. به چشم او حتی کشورهایی چون پرتغال که ظاهراً از جنگ برکنار است، غمزدهتر از کشورهای مورد تهدید یا ویران شده به نظر میآید و با آنکه مردمش آسایشی دارند، همه چیز در شبحی غمانگیز فرورفته است.
شازده کوچولو
در ۱۹۴۳ شاهکار سنتاگزوپری به نام "شازده کوچولو" Le Petit Prince انتشار یافت که حوادث شگفتآنگیز آن با نکتههای دقیق و عمیق روانی همراه است. شازده کوچولو یکی از مهمترین آثار اگزوپری به شمار میرود که در قرن اخیر سوّمین کتاب پرخواننده جهان است. این اثر از حادثهای واقعی مایه گرفته که در دل شنهای صحرای موریتانی برای سنت اگزوپری روی داده است. خرابی دستگاه هواپیما خلبان را به فرود اجباری در دل آفریقا وامیدارد و از میان هزاران ساکن منطقه؛ پسربچهای با رفتار عجیب و غیرعادی خود جلب توجه میکند. پسربچهای که اصلاً به مردم اطراف خود شباهت ندارد و پرسشهایی را مطرح میکند که خود موضوع داستان قرار میگیرد. شازده کوچولو از کتابهای کمنظیر برای کودکان و شاهکاری جاویدان است که در آن تصویرهای ذهنی با عمق فلسفی آمیخته است. او این کتاب را در سال ۱۹۴۰ در نیویورک نوشته است. او در این اثر خیال انگیز و زیبایش که فلسفه دوست داشتن و عواطف انسانی در خلال سطرهای آن به سادهترین و در عین حال ژرفترین شکل تجزیه و تحلیل شده و نویسنده در سرتاسر کتاب کسانی را که با غوطه ور شدن و دلبستن به مادّیات و پایبند بودن به تعصّبها و خودخواهیها و اندیشههای خرافی بیجا از راستی و پاکی و خوی انسانی به دور افتاده اند، زیر نام آدم بزرگها به باد مسخره گرفته است.
به هنگام گشایش جبههٔ دوم و پیاده شدن قوای متّفقین در سواحل فرانسه، بار دیگر با درجه سرهنگی نیروی هوایی به فرانسه بازگشت. در۳۱ ژوئیهی ۱۹۴۴ برای پروازی اکتشافی برفراز فرانسه اشغال شده از جزیره کرس در دریای مدیترانه به پرواز درآمد، و پس از آن دیگر هیچگاه دیده نشد. دلیل سقوط هواپیمایش هیچگاه مشخص نشد اما در اواخر قرن بیستم و پس از پیدا شدن لاشهٔ هواپیمایش اینطور به نظر میرسد که برخلاف ادعاهای پیشین، او هدف آلمانها واقع نشده است زیرا بر روی هواپیما اثری از تیر دیده نمیشود و احتمال زیاد میرود که سقوط هواپیما به دلیل نقص فنی بوده است. . چهار سال پس از مرگش "ارگ" Citadelle از او انتشار یافت و چنانکه خود نویسنده در آن اظهار کرده بود، اثری ناتمام است که هرگز پایان نمیپذیرد. این اثر شامل مجموعه یادداشتهایی است که سنت اگزوپری از تجربهها و اندیشههای زندگی خود بر جای گذارده است.
سنت اگزوپری، نویسندهای شاعر و مخترعی با استعداد و مردی متفکر است. در آثار او که همه حاکی از تجربههای شخصی است، تخیلهای نویسندهای انساندوست دیده میشود که در دنیای وجدان و اخلاق به سر میبرد و فلسفهاش را از عالم عینی و واقعی بیرون میکشد. شخصیت پرجاذبه سنت اگزوپری که نمونه واقعی بلندی طبع و شهامت اخلاقی بود، پس از مرگش ارزش افسانهای یافت و آثارش در شمار پرخوانندهترین آثار قرار گرفت.
mahdistar
23-09-2009, 21:18
باد و گیسوانت
باد
همیشه یکسان خواهد ورزید
اما نه برای تو ...
آنجا که تو باشی
باد همیشه بی قرار و نابسامان
به فریاد بدل می شود
به سوز دل
و هیاهو
و گم می شود در خرمن بی کرانه گیسوانت ...
آنتوان دوسنت اگزوپری
mahdistar
23-09-2009, 21:20
چند دقیقه دیگر
چند دقیقه دیگر وقت داری
تا به من نگاه کنی
به من، به چشمانم،
و به قلبی که برای تو می تپد
این شب و این باران
و تو
چند دقیقه دیگر وقت داری
تا به من نگاه کنی
پیش از آن که کاملا ً تمام شوم ...
آنتوان دوسنت اگزوپری
اگر فرصت بود
کیمیای تو مرا طلا میکرد
اما فرصت نبود
من طلا نشدم،
و کسی راز کیمیای تو را نفهمید
آنتوان دوسنت اگزوپری
[ 1 ]
از دورها
از دورها مي آيي
و فقط
يک چيز
يک چيز کوچک
در زندگي من جا به جا مي شود
اين که ديگر بدون تو
در هيچ کجا نيستم
+
[ 2 ]
نگاهت رنج عظیمی است، وقتی بیادم میآورد که
چه چیزهای فراوانی را هنوز به تو نگفتهام
پی نوشت : ی روزی ی کسی ی جایی ...
time-to-live
24-02-2014, 17:27
.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
فصل ها میگذرد و
ما در عصر ها مانده ایم ... و نعمت های زمین،
همچون شن ظریفِ صحرا که از میان انگشتان میلغزد، از کفِ ما بیرون میرود.
«آنتوان دوسنت اگزوپری»
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
با مرگِ یک انسان، دنیای ناشناسی با او می میرد.
«آنتوان دوسنت اگزوپری»
vBulletin , Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.