PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : صادق هدایت



my_lost_dying_brid
31-01-2008, 15:21
زندگی نامه/داستان ها/نقد و بررسی/و....
دوستان اگر نظر بدید ممنون میشم و اگر داستانی از صادق هدایت می خواهید
درخواست بدید تا براتون بزارم

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 15:33
ذهن خسته و آلوده به غم خود را در گستره ی ذهن هدایت قرار دادم . با چشم افکارش را خواندم و با دل به او رسیدم

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 15:52
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 15:53
صادق هدايت در سه شنبه 28 بهمن ماه 1281 در خانه پدري در تهران تولد يافت. پدرش هدايت قلي خان هدايت (اعتضادالملك)‌ فرزند جعفرقلي خان هدايت(نيرالملك) و مادرش خانم عذري- زيورالملك هدايت دختر حسين قلي خان مخبرالدوله دوم بود. پدر و مادر صادق از تبار رضا قلي خان هدايت يكي از معروفترين نويسندگان، شعرا و مورخان قرن سيزدهم ايران ميباشد كه خود از بازماندگان كمال خجندي بوده است. او در سال 1287 وارد دوره ابتدايي در مدرسه علميه تهران شد و پس از اتمام اين دوره تحصيلي در سال 1293 دوره متوسطه را در دبيرستان دارالفنون آغاز كرد. در سال 1295 ناراحتي چشم براي او پيش آمد كه در نتيجه در تحصيل او وقفه اي حاصل شد ولي در سال 1296 تحصيلات خود را در مدرسه سن لويي تهران ادامه داد كه از همين جا با زبان و ادبيات فرانسه آشنايي پيدا كرد.

در سال 1304 صادق هدايت دوره تحصيلات متوسطه خود را به پايان برد و در سال 1305 همراه عده اي از ديگر دانشجويان ايراني براي تحصيل به بلژيك اعزام گرديد. او ابتدا در بندر (گان) در بلژيك در دانشگاه اين شهر به تحصيل پرداخت ولي از آب و هواي آن شهر و وضع تحصيل خود اظهار نارضايتي مي كرد تا بالاخره او را به پاريس در فرانسه براي ادامه تحصيل منتقل كردند. صادق هدايت در سال 1307 براي اولين بار دست به خودكشي زد و در ساموا حوالي پاريس عزم كرد خود را در رودخانه مارن غرق كند ولي قايقي سررسيد و او را نجات دادند. سرانجام در سال 1309 او به تهران مراجعت كرد و در همين سال در بانك ملي ايران استخدام شد. در اين ايام گروه ربعه شكل گرفت كه عبارت بودند از: بزرگ علوي، مسعود فرزاد، مجتبي مينوي و صادق هدايت. در سال 1311 به اصفهان مسافرت كرد در همين سال از بانك ملي استعفا داده و در اداره كل تجارت مشغول كار شد.

در سال 1312 سفري به شيراز كرد و مدتي در خانه عمويش دكتر كريم هدايت اقامت داشت. در سال 1313 از اداره كل تجارت استعفا داد و در وزارت امور خارجه اشتغال يافت. در سال 1314 از وزارت امور خارجه استعفا داد. در همين سال به تامينات در نظميه تهران احضار و به علت مطالبي كه در كتاب وغ وغ ساهاب درج شده بود مورد بازجويي و اتهام قرار گرفت. در سال 1315 در شركت سهامي كل ساختمان مشغول به كار شد. در همين سال عازم هند شد و تحت نظر محقق و استاد هندي بهرام گور انكل ساريا زبان پهلوي را فرا گرفت. در سال 1316 به تهران مراجعت كرد و مجددا در بانك ملي ايران مشغول به كار شد. در سال 1317 از بانك ملي ايران مجددا استعفا داد و در اداره موسيقي كشور به كار پرداخت و ضمنا همكاري با مجله موسيقي را آغاز كرد و در سال 1319 در دانشكده هنرهاي زيبا با سمت مترجم به كار مشغول شد.

در سال 1322 همكاري با مجله سخن را آغاز كرد. در سال 1324 بر اساس دعوت دانشگاه دولتي آسياي ميانه در ازبكستان عازم تاشكند شد. ضمنا همكاري با مجله پيام نور را آغاز كرد و در همين سال مراسم بزرگداشت صادق هدايت در انجمن فرهنگي ايران و شوروي برگزار شد. در سال 1328 براي شركت در كنگره جهاني هواداران صلح از او دعوت به عمل آمد ولي به دليل مشكلات اداري نتوانست در كنگره حاضر شود. در سال 1329 عازم پاريس شد و در 19 فروردين 1330 در همين شهر بوسيله گاز دست به خودكشي زد. او 48 سال داشت كه خود را از رنج زندگي رهانيد و مزار او در گورستان پرلاشز در پاريس قرار دارد. او تمام مدت عمر كوتاه خود را در خانه پدري زندگي كرد.

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 15:55
1302
«رباعيات خيام» : كتاب مستقل1303
«زبان حال يك الاغ به وقت مرگ»: مجله وفا سال دوم شماره 6 صفحه 164 تا 168
«انسان و حيوان»: كتاب مستقل - انتشارات بروخيم1305
«جادوگري در ايران»: La Magie en Perse : به فرانسه در مجله فرانسوي لووال ديسيس Le Voile dIsis شماره 79 سال 31 چاپ پاريس
داستان «مرگ» در مجله ايرانشهر دوره چهارم شماره 11 چاپ برلن صفحه 680 تا 6821306
«فوايد گياهخواري»: كتاب مستقل- چاپ برلين1308
«زنده به گور»
«اسير فرانسوي»1309
«پروين دختر ساسان»: كتاب مستقل- كتابخانه فردوسي
مجموعه «زنده به گور» مشتمل بر داستانهاي:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]زنده به گور
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]اسير فرانسوي
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]داود گوژپشت
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]مادلن
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]آتش پرست
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]آبجي خانم
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]مرده خورها
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]آب زندگي1310<LI dir=rtl>«سايه مغول» در مجموعه انيران - مطبعه فرهومند
<LI dir=rtl>«كور و برادرش: ترجمه از آرتور شينسلر Arthur Schnitzler نويسنده اطريشي، مجله افسانه، دوره سوم، شماره 4 و 5
<LI dir=rtl>«كلاغ پير»: ترجمه از الكساندر لانژكيلاند Alexandre Lange Kielland نويسنده نروژي، مجله افسانه، دوره 3، شماره 11، صفحه 1- 5
<LI dir=rtl>«تمشك تيغ دار»: ترجمه از آنتوان چخوف روسي Anton Pavlovitch Tchekhov ، مجله افسانه، دوره 3، شماره 23، صفحه 1 -51
<LI dir=rtl>«مرداب حبشه»: ترجمه از كاستن شراو نويسنده فرانسوي Gaston Cherau ، مجله افسانه، دوره 3، شماره 28
<LI dir=rtl>«درد دل ميرزا يداله»: مجله افسانه، دوره 3، جزوه 28، صفحه 1- 2 كه بعدا به نام داستان محلل چاپ شد
<LI dir=rtl>«مشاور مخصوص»: ترجمه از آنتوان چخوف، مجله افسانه، سال سوم، شماره 28
<LI dir=rtl>«حكايت با نتيجه»: مجله افسانه، دوره 3، شماره 31، صفحه 2 -3
<LI dir=rtl>«شب هاي ورامين»: مجله افسانه، دوره سوم، شماره 32، صفحه 10 -15
<LI dir=rtl>«اوسانه: قطع جيبي» - نشريه آريان كوده
«جادوگري در ايران»: ترجمه از فرانسه، مجله جهان نو، سال دوم، شماره اول، صفحه 60 -80
1311
«اصفهان نصف جهان»: كتاب مستقل-كتابخانه خاور
مجموعه «سه قطره خون» مشتمل بر داستانهاي:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]سه قطره خون
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]گرداب
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]داش آكل
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]آينه شكسته
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]طلب آمرزش
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]لاله
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]صورتك ها
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]چنگال ها
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]محلل
«چطور ژاندارك دوشيزه اورلئان شده؟» مقدمه صادق هدايت به كتاب «دوشيزه اورلئان» اثر شيلر - ترجمه بزرگ علوي - صفحه الف تا خ1312
مجموعه «سايه روشن» مشتمل بر داستانهاي:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]س.گ.ل.ل
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]زني كه مردش را گم كرد
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]عروسك پشت پرده
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]آفرينگان
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]شب هاي ورامين
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]آخرين لبخند
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]پدران آدم
«نيرنگستان»- كتاب مستقل
«مازيار»- كتاب مستقل با همكاري مجتبي مينوي
«علويه خانم»- كتاب مستقل1313
«وغ وغ ساهاب»- كتاب مستقل با همكاري مسعود فرزاد
«ترانه هاي خيام»- كتاب مستقل - مطبعه روشنايي
«البعثه الاسلاميه في البلاد الافرنجيه» - كتاب مستقل
« شرط بندي» ترجمه از آنتوان چخوف در مجموعه گل هاي رنگارنگ1315
«بوف كور» كتاب مستقل - چاپ پلي كپي شده
«كارنامه اردشير پاپكان» ترجمه از متون پهلوي ضمنا شامل « زند و هومن يسن» ترجمه از متون پهلوي1318
«ترانه هاي عاميانه» - مجله موسيقي، سال اول، شماره هاي 6، صفحه 17 - 19. 4 و 7 صفحه 24 و 28.
«متل هاي فارسي» - مجله موسيقي، شماره 8
قصه هاي «آقاموشه»، «شنگول و منگول» - مجله موسيقي، سال اول، شماره 8
قصه «لچك كوچولوي قرمز» - مجله موسيقي، سال دوم، شماره 21319
«چايكووسكي» - مجله موسيقي، سال دوم، شماره 3، خردادماه، صفحه 25 - 32
«پيرامون لغت فرس اسدي» - مجله موسيقي، سال دوم، شماره 11 و 12، صفحه 31 - 36
«شيوه نوين در تحقيق ادبي» - مجله موسيقي، سال دوم، شماره 11 و 12، صفحه 19 - 30
«گجسته اباليش» - ترجمه از متن پهلوي1320
«داستان ناز» در مجله موسيقي سال سوم شماره دوم، صفحه 38-30
«شيوه هاي نوين در شعر فارسي» در مجله سوم شماره 3، صفحه 22
«سنگ صبور» مجله موسيقي سال سوم، شماره 6 و 7، صفحه 18-131321
مجموعه «سگ ولگرد» شامل داستانهاي
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]سگ ولگرد
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]دن ژوان كرج
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]بن بست
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]كاتيا
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]تخت ابونصر
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]تجلي
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]تاريكخانه
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]ميهن پرست
«شهرستانهاي ايران»: ترجمه از متن پهلوي، مجله مهر، سال هشتم، شماره اول، صفحه 47 - 55، شماره دوم، صفحه 127 - 131 و شماره سوم،صفحه 168 - 175
داستان «آب زندگي»: انتشارات فرهنگ تهران
بخش هايي از «بوف كور»: مجله ايران
«بن بست»: چاپ فرانسه 1942 Limpasse1322
«علويه خانم»: كتاب مستقل
«گزارش گمان شكن» - ترجمه از متن پهلوي
«يادگار جاماسب» - ترجمه از متن پهلوي، مجله سخن، سال اول، شماره 3،صفحه 161 - 167، شماره 4 و 5،صفحه 217- 220
ترجمه «گورستان زنان خيانتكار»: از آرتور كريستين سن خاورشناس دانماركي، مجله سخن، سال اول، شماره 7 و 8
«جلو قانون»: ترجمه از فرانتس كافكا Frantz Kafka در مجله سخن، شماره 11 و 12
«كارنامه اردشير پاپكان» - ترجمه از متن پهلوي
«چگونه نويسنده نشدم» - مجله سخن1323
«آب زندگي» - روزنامه مردم
«اوراشيما» - قصه ژاپوني - ترجمه در مجله سخن، سال دوم، شماره اول، صفحه 43 - 45
نقد «بازرس»: اثر گوگول، ترجمه در مجله پيام نو، سال اول، صفحه 52
«ملا نصرالدين در بخارا»: مجله پيام نو،سال اول، شماره اول،صفحه 57
«زند و هومن يسن» - ترجمه از متن پهلوي
«ولنگاري» مجموعه داستانهاي:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]قضيه مرغ روح
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]قضيه زير بته
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]قضيه فرهنگستان
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]قضيه دست بر قضا
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]قضيه خر دجال
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]قضيه نمك تركي1324
«حاجي آقا» - كتاب مستقل
نقد «خاموشي دريا»: اثر وركور - مجله سخن، سال دوم،شماره سوم،صفحه 227 - 228
«چند نكته درباره ويس و رامين» - مجله پيام نو،سال اول،شماره نهم،صفحه 15 - 19 و شماره 10، صفحه 18 - 26 - 31
«طلب آمرزش» - از كتاب سه قطره خون، مجله پيام نو، سال اول، شماره 12، صفحه 20 - 24
«شنگول و منگول»: مجله پيام نو،سال دوم، شماره سوم، صفحه 54 - 55
انتقاد بر ترجمه رساله «غفران» ابوالعلاء معري، مجله پيام نو، سال دوم، شماره 9، صفحه 64
«فلكلر يا فرهنگ توده» - مجله سخن،‌سال دوم، شماره 3، صفحه 179 – 184 و شماره 4، صفحه 339 – 342
«طرح كلي براي كاوش فلكلر يك منطقه» - مجله سخن، سال دوم، شماره 4، صفحه 265- 275
«شغال و عرب» - ترجمه فرانتس كافكا،‌مجله سخن،‌سال دوم، شماره 5، صفحه 349
«آمدن شاه بهرام ورجاوند» - ترجمه از متن پهلوي، مجله سخن، سال دوم، شماره 7، صفحه 540
«خط پهلوي و الفباي صوتي»- مجله سخن، سال دوم، شماره 8، صفحه 616 – 760 و شماره 9، صفحه 667- 671
«ديوار» - ترجمه از ژان پل سارتر Jean Paul Sartre نويسنده فرانسوي، مجله سخن، سال دوم، شماره 11 و 12، صفحه 833 – 847
«سامپينگه» Sampingue به زبان فرانسه در ژورنال دوتهران
لوناتيك Lunatique - «هوسباز» - به زبان فرانسه در ژورنال دوتهران1325
«افسانه آفرينش» - چاپ پاريس، آدرين مزون نو
«آبجي خانم» - از مجموعه زنده به گور، مجله پيام نو، سال دوم، شماره 6، ارديبهشت 1325، صفحه 31 – 36
«فردا» - مجله پيام نو، سال دوم، شماره 7 و 8، صفحه 54 – 64
ترجمه داستان «فردا» - به زبان فرانسه در ژورنال دوتهران
«گراكوش شكارچي» - ترجمه از فرانتس كافكا، مجله سخن،‌سال سوم، شماره 1، صفحه 48 – 52
«قصه كدو» - مجله سخن، دوره سوم، شماره 4
«ترجمه هنر ساساني در غرفه مدال ها» - اثر «ال مور گشترن» در مجله سخن، سال سوم، شماره 5، صفحه 318 – 382
«بلبل سرگشته» در مجله سخن، سال سوم، شماره 6 و 7، صفحه 432 – 443
مقدمه كتاب «كارخانه مطلق سازي» نوشته كارل چابك، نويسنده چك اسلواكي، با ترجمه حسن قائميان1327
«پيام كافكا» - مقدمه اي بر كتاب «گروه محكومين» فرانتس كافكا
«توپ مرواري» - كتاب مستقل1329
«مسخ» - اثر فرانتس كافكا، ترجمه با همكاري حسن قائميان1378
مجموعه «فرهنگ عاميانه مردم ايران» مشتمل بر بخش هاي:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نيرنگستان
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]ترانه ها، متل ها، اوسانه و غيره
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]تحقيقات صادق هدايت (چاپ براي بار اول)1379
«انسان و حيوان» به انضمام مجله هاي صادق هدايت (چاپ براي بار اول)
«حسرتي، نگاهي و آهي» - آلبوم نفيس عكس هاي صادق هدايت به مناسبت نود و هشتمين سالگرد تولد صادق هدايت با ترجمه انگليسي (28 بهمن 1281)1380
آلبوم«از مرز انزوا» آلبوم نفيس كارت پستال هاي صادق هدايت - نشر چشمه ‏، نشر ديد1381
«36روز با صادق هدايت » نشر سالي1382
« نيمه پنهان سرگذشت صادق هدايت» نشر ورجاوند 1383
« ياد هدايت 81 » مجموعه داستان هاي مسابقه سال 1381 صادق هدايت - نشر ورجاوند

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 15:57
نيمه پنهان سرگذشت صادق هدايت / جهانگير هدايت

ياد هدايت 82: گزیده‌ای از داستان‌های شرکت کننده در دومین دوره‌ی جایزه‌ی ادبی صادق هدایت

ياد هدايت 81: گزیده‌ای از داستان‌های شرکت کننده در اولین دوره‌ی جایزه‌ی ادبی صادق هدایت

سي و شش روز با صادق هدايت: جهانگير هدايت - 1381

آلبوم «آهوي تنها» مجموعه نقاشي‌هاي صادق هدايت: جانگير هدايت - 1381

خيام صادق، مجموعه آثار صادق هدايت درباره‌ي خيام: مقدمه و گردآوري جهانگير هدايت - 1381

سه قطره خون، نقدها و نظرها، ترجمه‌ي انگليسي: مقدمه و گردآوري جهانگير هدايت - 1381

آلبوم «از مرز انزوا» مجموعه كارت پستال‌هاي صادق هدايت: مقدمه و گردآوري جهانگير هدايت - 1380

مرد اثيري: حسن عطايي راد، سيد جلال قياسي ميرحسيني – 1380 – 485 صفحه

صادق هدايت و هراس از مرگ:‌ دكتر محمد صنعتي – 1380 – 430 صفحه

آلبوم «حسرتي، نگاهي و آهي» مجموعه عكس‌هاي صادق هدايت: جهانگير هدايت – 1379

هدايت و سپهري:‌ دكتر بهرام مقدادي – 1378 – 190 صفحه

تاويل بوف كور:‌ محمد تقي غياثي – 1377 – 257 صفحه

زندگي و عشق و مرگ از ديدگاه صادق هدايت:‌ شاپور جوركش – 1377 – 260 صفحه

ارزيابي آثار و آراي صادق هدايت: مريم دانايي برومند – 1376 – 280 صفحه

زندگي و هنر صادق هدايت: سيروس طاهباز – 1376 – 249 صفحه

نامه هاي صادق هدايت: محمد بهارلو – 1374 – 400 صفحه

بر مزار صادق هدايت: بوسف اسحاق پور(به زبان فرانسه) – ترجمه باقر پرهام – 1373 – 117 صفحه

صادق هدايت: محمد رضا قرباني – 1372 – 208 صفحه

صادق هدايت و مرگ نويسنده:‌ دكتر محمد علي همايون كاتوزيان – 1372 – 189 صفحه

داستان يك روح:‌ دكتر سيروس شميسا – 1372 – 347 صفحه

صادق هدايت در آينه آثارش: موسي الرضا طايفي اردبيلي – 1372 – 239 صفحه

آشنايي با صادق هدايت: م.ف. فرزانه – 1372 – 451 صفحه

يادبودنامه صادق هدايت: حسن طاهباز – 1983 – چاپ آلمان – 220 صفحه

زندگي و آثار صادق هدايت: دكتر ابوالقاسم جنتي عطايي – 1360

تصوير هدايت: جواد عليزاده – 1357 – 102 +صفحه

مردي كه با سايه اش حرف ميزد:‌صادق همايوني – 1352 – 175 صفحه

خودكشي صادق هدايت:‌اسماعيل جمشيدي – 1351 – 91 صفحه

بحث كوتاهي درباره هدايت و آثارش:‌ رحمت مصطقوي – 1350 – 196 صفحه

اين است بوف كور:‌ م.ي.قطبي – 1350 – 191 صفحه

تحقيق درباره بوف كور هدايت و اومانيسم از نظر ژان پل سارتر:‌ اكبر جعفري – 1350 – 26 صفحه

كتاب صادق هدايت: محمود كتيرايي – 1349 – 399 صفحه

درباره ظهور و علائم ظهور: حسن قائميان – 1343 – 154 صفحه

صادق هدايت در زندان زندگي: حسن حنايي – 1343 – 186 صفحه

صادق هدايت و روانكاوي آثارش: دكتر محمد ابراهيم شريعت مداري – 1343 – 174 صفحه

نظريات نويسندگان بزرگ خارحي درباره صادق هدايت: ترجمه حسن قائميان – 1343 – 294 صفحه

راجع به صادق هدايت صحيح و دانسته قضاوت كنيم: هوشنگ پيماني – 1342 – 436 صفحه

نثر ادبي صادق هدايت: ت. كشه لاوا – 1958 – 99 صفحه – چاپ تفليس

يادبودنامه صادق هدايت: ‌حسن قائميان – 1336 – 472 صفحه

آري بوف كور را بايد سوزانيد: حسن قائميان – 1335 – 88 صفحه

عقايد و افكار درباره صادق هدايت:‌ 1335 – 246 صفحه

انتظار: حسن قائميان – 1333 – 80 صفحه

صادق هدايت و نوشته و انديشه هاي او(به زبان فرانسه) : ونسان. مونتي – 1331 – 168 صفحه

يادي از هدايت نويسنده مترقي و هنرمند ايران: ‌ايرج عزيز- 1330 – 31 صفحه

ياد بيدار:‌ پرويز داريوش – 1330 – 45 صفحه

درباره زندگي و آثار صادق هدايت:‌ د.س. كميسروف – ترجمه حسن قائميان – 60 صفحه – چاپ مسكو

نسل جوان ايران و بوف كور: دكتر محمد مقدسي – 79 صفحه

صبح صادق(هدايت):‌مهرداد مهرين – 192 صفحه

صادق هدايت – ترجمه و تحشيه داش آكل – سگ ولگرد:‌ سياوش دانش – 115 صفحه

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 16:37
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

در 15 سالگی

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 16:44
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
صادق هدایت در بیست و دو سالگی در کنار پدرش

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 16:46
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
پاریس 1305

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 20:01
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

paris 1307

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 20:04
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

پاریس 1307 این عکس پس خود کشی اول او در خانه ی عیسی هدایت گرفته شده است

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 20:10
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

چهره‌ي صادق هدايت، عكس از داريوش سياسي، تهران

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 20:12
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

آخرين عكس صادق هدايت، 1329 (او اين عكس را براي تمام خويشان خود فرستاد)

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 20:13
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

صادق هدايت، سه شنبه 20 فروردين 1330 در آپارتمان اجاره‌اي شماره‌ي 37 مكرر، خيابان شامپيونه، پاريس. پيكر او را بعد از خودكشي با گاز، روي تخت خواب قرار داده‌اند

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 20:14
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

محل دفن صادق هدايت در گورستان پرلاشز، 27 فروردين 1330

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 20:15
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


مزار صادق هدايت پس از تدفين

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 20:16
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

مزار صادق هدايت (اين سنگ بعدها عوض شد)

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 20:17
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سنگ كنوني مزار صادق هدايت كه در سال 1340 توسط خانواده‌ي او نصب گرديد

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 20:28
هدایت علاوه بر فعالیت ادبی به نقاشی نیز می پرداخت و نسبت به آن شوق و دلبستگی فراوان داشت

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 20:29
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 20:30
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

عکس رخ یار

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 20:32
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


تولستوي

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 20:46
سه قطره خون



"ديروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آيا همانطوريكه ناظم وعده داد من حالا به كلي معالجه شده ام و هفتة ديگر
آزاد خواهم شد ؟ آيا ناخوش بوده ام ؟ يكسال است ، در تمام اين مدت هر چه التماس مي كردم كاغذ و قلم
ميخواستم بمن نميدادند . هميشه پيش خودم گمان مي كردم هرساعتي كه قلم و كاغذ به دستم بيفتد چقدر چيزها
كه خواهم نوشت … ولي ديروز بدون اينكه خواسته باشم كاغذ و قلم را برايم آوردند . چيزيكه آنقدر آرزو مي
كردم، چيزيك ه آنقدر انتظارش را داشتم ..! اما چه فايده _ از ديروز تا حالا هرچه فكر مي كنم چيزي ندارم كه
بنويسم. مثل اينست كه كسي دست مرا مي گيرد يا بازويم بي حس مي شود . حالا كه دقت ميكنم مابين خطهاي

درهم و برهمي كه روي كاغذ كشيده ام تنها چيزي كه خوانده ميشود اينست

………………………………………… ………………………………………… ………

آسمان لاجوردي، باغچه سبز و گلهاي روي تپه باز شده، نسيم آرامي بوي گلها را تا اينجا ميآورد . ولي چه »

فائده ؟ من ديگر از چيزي نميتوانم كيف بكنم، همه اينها براي شاعرها و بچه ها و كسانيكه تا آخر عمرشان بچه
ميمانند خوبست _ يكسال است كه اينجا هستم، شبها تا صبح از صداي گربه بيدارم، اين ناله هاي ترسناك، اين
حنجرة خراشيده كه جانم را به لب رسانيده ، صبح هم هنوز چشممان باز نشده كه انژكسيون بي كردار ..! چه
روزهاي دراز و ساعتهاي ترسناكي كه اينجا گذرانيده ام، با پيراهن و شلوار زرد روزهاي تابستان در زير زمين
دور هم جمع ميشويم و در زمستان كنار باغچه جلو آفتاب مي نشينيم، يكسال است كه ميان اين مردمان عجيب و
غريب زندگي ميكنم . هيچ وجه اشتراكي بين ما نيست ، من از زمين تا آسمان با آنها فرق دارم ولي ناله ها ،
سكوت ها ، فحش ها، گريه ها و خنده هاي اين آدمها هميشه خواب مرا پراز كابوس خواهد كرد.

………………………………………… ………………………………………… ………

هنوز يكساعت ديگر مانده تا شاممان را بخوريم، از همان خوراكهاي چاپي : آش ماست ، شير برنج ، چلو ، نان »

و پنير ، آنهم بقدر بخور ونمير ، - حسن همة آرزويش اينست ي ك ديگ اشكنه را با چهار تا نان سنگك بخورد ،
وقت مرخصي او كه برسد عوض كاغذ و قلم بايد برايش ديگ اشكنه بياورند . او هم يكي از آدمهاي خوشبخت
اينجاست ، با آن قد كوتاه ، خندة احمقانه ، گردن كلفت ، سرطاس و دستهاي كمخته بسته براي ناوه كشي آفريده
شده ، همة ذرات تنش گواهي ميدهند و آن نگاه احمقانه او هم جار ميزند كه براي ناوه كشي آفريده شده . اگر
محمدعلي آنجا سر ناهار و شام نمي ايستاد حسن همة ماها را ب ه خدا رسانيده بود، ولي خود محمد علي هم مثل
مردمان اين دنياست، چون اينجا را هرچه ميخواهند بگويند ولي يك دنياي ديگرست وراي دنياي مردمان معمولي .

يك دكتر داريم كه قدرتي خدا چيزي سرش نمي شود، من اگر بجاي او بودم يكشب توي شام همه ز ه ر ميريختم
ميدادم بخورند، آنوقت صبح توي باغ مي ايستادم دستم را ب ه كمر ميزدم ، مرده ها را كه ميبردند تماشا مي كردم

_ اول كه مرا اينجا آوردند همين وسو اس را داشتم كه مبادا ب ه من زهر بخورانند ، دست به شام و ناهار نميزدم
تا اينكه م حمد علي از آن ميچشيد آنوقت ميخوردم، شبها هراسان از خواب ميپريدم ، بخيالم كه آمده اند مرا
بكشند. همة اينها چقدر دور و محو شده … ! هميشه همان آدمها، همان خوراكها ، همان اطاق آبي كه تا كمركش
آن كبود است .
" دو ماه پيش بود يك ديوانه را در آ ن زندان پائين حياط انداخته بودند، با تيله شكسته شكم خودش را پاره
كرد، روده هايش را بيرون كشيده بود با آنها بازي مي كرد . ميگفتند او قصاب بوده ، ب ه شكم پاره كردن عادت
داشته . اما آن يكي ديگر كه با ناخن چشم خودش را تركانيده بود ، دستهايش را از پشت بسته بودند . فرياد
ميكشيد و خون به چشمش خشك شده بود . من ميدانم همة اينها زير سر ناظم است :
" مردمان اينجا همه هم اينطور نيستند. خيلي از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند
شد. مثلا" اين صغرا سلطان كه در زنانه است، دو سه بار مي خواست بگريزد ، او را گرفتند . پيرزن است اما
صورتش را گچ ديوار ميمالد و گل شمعداني هم سرخابش است .

خودش را دختر چهارده ساله ميداند ، اگر معالجه بشود و در آينه نگاه بكند سكته خواهد كرد، بدتر از همه تقي
خودمان است كه ميخواست دنيا را زير و رو بكند و با آنكه عقيده اش اينست كه زن باعث بدبختي مردم شده و
براي اصلاح دنيا هر چه زن است بايد كشت، عاشق همين صغرا سلطان شده بود.

همة اينها زير سر ناظم خودمان است . او دست تمام ديوانه ها را از پشت بسته ، هميشه با آن دما غ بزرگ
و چشمهاي كوچك به شكل وافوريها ته باغ زير درخت كاج قدم ميزند. گاهي خم مي شود پائين درخت را نگاه
مي كند ، هر كه او را ببيند ميگويد چه آدم بي آزار بيچاره اي كه گير يكدسته ديوانه افتاده . اما من او را مي
شناسم. من ميدانم آنجا زير درخت سه قطره خون روي زم ين چكيده . يك قفس جلو پنجره اش آويزان است ،
قفس خالي است ، چون گربه قناريش را گرفت، ولي او قفس را گذاشته تا گربه ها ب ه هواي قفس بيايند و آنها را
بكشد.
" ديروز بود دنبال يك گربة گل باقالي كرد : همينكه حيوان از درخت كاج جلو پنجره اش بالا رفت ، ب ه قراو ل
دم در گفت حيوان را با تير بزند . اين سه قطره خون مال گربه است ، ولي از خودش كه بپرسند مي گويد مال
مرغ حق است .
" از همة اينها غريب تر رفيق و همسايه ام عباس است ، دو هفته نيست كه او را آورد ه اند ، با من خيلي گرم
گرفته ، خودش را پيغمبر و شاعر ميداند. مي گويد كه هركاري، بخصوص پيغمبري ، بسته به بخت و طالع است.

هر كسي پيشانيش بلند ب اشد، اگر چيزي هم بارش نباشد، كارش مي گيرد و اگر علامة دهر باشد و پيشاني
نداشته باشد بروز او ميافتد . عباس خودش را تارزن ماهر هم ميداند . روي يك تخته سيم كشيده بخيال خودش
تار د رست كرده و يك شعر هم گفته كه روزي هشت بار برايم مي خواند . گويا براي همين شعر او را به اينجا
آورده اند ، شعر يا تصنيف غريبي گفته :
" دريغا كه بار دگر شام شد ،

" سراپاي گيتي سيه فام شد ،

" همه خلق را گاه آرام شد ،

" مگر من، كه رنج و غمم شد فزون .
" جهان را نباشد خوشي در مزاج ،

" بجز مرگ نبود غمم را علاج ،

" وليكن در آن گوشه در پاي كاج ،

" چكيده است بر خاك سه قطره خون "

ديروز بود در باغ قدم ميزديم . عباس همين شعر را ميخواند، يك زن و يك مرد و يك دختر جوان بديدن او
آمدند. تا حالا پنج مرتبه است كه مي آيند . من آنها را ديده بودم و مي شناختم، دختر جوان يكدسته گل آورده
بود. آن دختر ب ه من ميخنديد ، پيدا بود كه مرا دوست دارد ، اصلا ب ه هواي من آمده بود ، صورت آبله روي
عباس كه قشنگ نيست ، اما آن زن كه با دكتر حرف ميزد من ديدم عباس دختر جوان را كنار كشيد و ماچ كرد.

………………………………………… ………………………………………… ………

" تا كنون نه كسي بديدن من آمده و نه برايم گل آورده اند، يكسال است . آخرين بار سياوش بود كه ب ه ديدنم
آمد، سياوش بهترين رفيق من بود . ما با هم همسايه بوديم ، هر روز با هم ب ه دارالفنون مي رفتيم و با هم بر مي
گشتيم و درسهايمان را با هم مذاكره مي كرديم و در موقع تفريح من به سياوش تار مشق ميدادم . رخساره دختر
عموي سياوش هم كه نامزد من بود اغلب در مجلس ما مي آمد . سياوش خيال داشت خواهر رخساره را بگيرد .

اتفاقا" يكماه پيش از عقد كنانش زد و سياوش ناخوش شد . من دو سه بار به احوالپرسيش رفتم ولي گفتند كه
حكيم قدغن كرده كه با او حرف بزنند. هر چه اصرار كردم همين جواب را دادند. من هم پاپي نشدم.
" خوب يادم است ، نزديك امتحان بود ، يك روز غروب كه ب ه خانه برگشتم، كتابهايم را با چند تا جزوة
مدرسه روي ميز ريختم همينكه آمدم ل باسم را عوض بكنم صداي خالي شدن تير آمد. صداي آن بقدري نزديك
بود كه مرا متوحش كرد ، چون خانة ما پشت خندق بود و شنيده بودم كه در نزديكي ما دزد زده است . ششلول
را از توي كشو ميز برداشتم و آمدم در حياط ، گوش بزنگ ايستادم ، بعد از پلكان روي بام رفتم ولي چيزي
بنظرم نرسيد . وقتيكه بر ميگشتم از آن بالا در خانة سياوش نگاه كردم ، ديدم سياوش با پيراهن و زير شلواري
ميان حياط ايستاده. من با تعجب گفتم :
" سياوش تو هستي ؟"

او مرا شناخت و گفت :
" بيا تو كسي خانه مان نيست ."
" صداي تير را شنيدي؟"
" انگشت به لبش گذاشت و با سرش اشاره كرد كه بيا، ومن با شتاب پائين رفتم و در خانه شان را زدم .

خودش آمد در را روي من باز كرد . همين طور كه سرش پائين بود و بزمين خيره نگاه ميكرد پرسيد :
" تو چرا بديدن من نيامدي؟"
" من دو سه بار به احوال پرسيت آمدم ولي گفتند كه دكتر اجازه نميدهد. "
" گمان مي كنند كه من ناخوشم ، ولي اشتباه ميكنند ."

دوباره پرسيدم :
"اين صداي تير را شنيدي ؟"
" بدون اينكه جواب بدهد، دست مرا گرفت و برد پاي درخت كاج و چيزي را نشان داد . من از نزديك نگاه
كردم ، سه چكه خون تازه روي زمين چكيده بود.
" بعد مرا برد اطاق خودش ، همة درها را بست، روي صندلي نشستم ، چراغ را روشن كرد و آمد روي
صندلي مقابل من، كنار ميز نشست . اطاق او ساده ، آبي رنگ و كمركش ديوار كبود بود . كنار اطاق يك تار
گذاشته بود . چند جلد كتاب و جزوة مدرسه هم روي ميز ريخته بود . بعد سياوش دست كرد از كشو ميز يك
ششلول درآورد بمن نشان داد . از آن ششلول هاي قديمي دسته صدفي بود، آن را در جيب شلوارش گ ذاشت و
گفت:
" من يك گربة ماده داشتم، اسمش نازي بود . شايد آنرا ديده بودي، از اين گربه هاي معمولي گل باقالي بود .

با دو تا چشم درشت مثل چشم هاي سرمه كشيده . روي پشتش نقش و نگارهاي مرتب بود مثل اينكه روي كاغذ
آب خشك كن فولادي جوهر ريخته باشند و بعد آنر ا از ميان تا كرده باشند . روزها كه از مدرسه برميگشتم نازي
جلو ميدويد، ميو ميو مي كرد، خودش را ب ه من ميماليد، وقتيكه مينشستم از سر و كولم بالا مي رفت، پوزه اش را
بصورتم ميزد، با زبان زبرش پيشانيم را مي ليسيد و اصرار داشت كه او را ببوسم . گويا گربة ماده مكارتر و
مهربان تر و حساس تر از گربة نر است . نازي از من گذشته با آشپز ميانه اش از همه بهتر بود، چون خوراكها از
پيش او در مي آمد، ولي از گيس سفيدخانه، كه كيابيا بود و نماز ميخواند و از موي گربه پرهيز مي كرد، دوري
ميجست . لابد نازي پيش خودش خيال مي كرد كه آدمها زر نگتر از گربه ها هستند و همه خوراكيهاي خوشمزه و
جاهاي گرم و نرم را براي خودشان احتكار كرده اند و گربه ها بايد آنقدر چاپلوسي بكنند و تملق بگويند تا بتوانند
با آنها شركت بكنند.
" تنها وقتي احساسات طبيعي نازي بيدار ميشد و بجوش مي آمد كه سر خروس خونالود ي بچنگش ميافتاد
و او را ب ه يك جانور درنده تبديل مي كرد . چشمهاي او درشت تر مي شد و برق ميزد، چنگالهايش از توي غلاف
در ميآمد و هر كس را كه ب ه او نزديك ميشد با خرخرهاي طولاني تهديد مي كرد . بعد، مثل چيزيكه خودش را
فريب بدهد، بازي در ميآورد . چون با همة قوة تصور خودش كلة خروس را جانور زنده گمان مي كرد، دست زير
آن ميزد، براق ميشد، خودش را پنهان مي كرد، در كمين مي نشست، دوباره حمله مي كرد و تمام زبر دستي و
چالاكي نژاد خودش را با جست و خيز و جنگ و گريزهاي پي در پي آشكار مينمود . بعد از آنكه از نمايش خسته
ميشد ، كلة خ ونالود را با اشتهاي هر چه تمامتر ميخورد و تا چند دقيقه بعد دنبال باقي آن ميگشت و تا يكي دو
ساعت تمدن مصنوعي خود را فراموش مي كرد، نه نزديك كسي مي آمد، نه ناز مي كرد و نه تملق ميگفت .
" در همان حالي كه نازي اظهار دوستي ميكرد ، وحشي و تودار بود و اسر ار زندگي خودش را فاش نمي
كرد، خانه ما را مال خودش ميدانست ، و اگر گربه غريبه گذارش ب ه آنجا ميافتاد ، بخصوص اگر ماده بود مدتها
صداي فيف، تغير و ناله هاي دنباله دار شنيده مي شد.
" صدائي كه نازي براي خبر كردن ناهار ميداد با صداي موقع لوس شدنش فرق داشت . نعر ه اي كه از
گرسنگي ميكشيد با فريادهائي كه در كشمكشها ميزد و مرنو مرنوي كه موقع مستيش راه مي انداخت همه باهم
توفير داشت . و آهنگ آنها تغيير مي كرد : اولي فرياد جگر خراش ، دويمي فرياد از روي بغض و كينه، سومي يك
نالة دردناك بود كه از روي احتياج طبيعت مي ك شيد، تا بسوي جفت خودش برود . ولي نگاههاي نازي از همه چيز
پر معني تر بود و گاهي احساسات آدمي را نشان ميداد، بطوريكه انسان بي اختيار از خودش ميپرسيد : در پس
اين كلة پشم آلود، پشت اين چشمهاي سبز مرموز چه فكرهائي و چه احساساتي موج ميزند !
" پارسال بهار بود كه آن پيش آمد هولناك رخ داد . ميداني در اين موسم همه جانوران مست ميشوند و به
تك و دو ميافتند، مثل اينست كه باد بهاري يك شور ديوانگي در همه جنبندگان ميدمد . نازي ما هم براي اولين بار
شور عشق بكله اش زد و با لرزه اي كه همة تن او را به تكان ميانداخت ، ناله هاي غم انگيز مي كشيد . گربه هاي
نر ناله هايش را شنيدند و از اطراف او را استقبال كردند . پس از جنگها و كشمكشها نازي يكي از آنها را كه از
همه پر زورتر و صدايش رساتر بود به همسري خودش انتخاب كرد. در عشق ورزي جانوران بوي مخصوص
آنها خيلي اهميت دارد براي همين است كه گربه هاي لوس خانگي و پاكيزه در نزد مادة خودشان جلوه اي ندارند .

برعكس گربه هاي روي تيغة ديوارها، گربه هاي دزد لاغر ولگرد و گرسنه كه پوست آنها بوي اصلي نژادشان را
ميدهد طرف توجه مادة خودشان هستند. روزها و به خصوص تمام شب را نازي و جفتش عشق خودشان را به
آواز بلند مي خواندند . تن نرم و نازك نازي كش و واكش ميآمد، در صورتيكه تن ديگري مانند كمان خميده ميشد
و ناله هاي شادي مي كردند . تا سفيدة صبح اينكار مداومت داشت . آنوقت نازي با موهاي ژوليده ، خسته و كوفته
اما خوشبخت وارد اطاق ميشد.
" شبها از دست عشقباز ي نازي خوابم نميبرد، آخرش از جا در رفتم، يك روز جلو همين پنجره كارمي
كردم. عاشق و معشوق را ديدم كه در باغچه ميخراميدند . من با همين ششلول كه ديدي، در سه قدمي نشان رفتم .

ششلول خالي شد و گلوله به جفت نازي گرفت . گويا كمرش شكست ، يك جست بلند برداشت و بدون اينك ه صدا
بدهد يا ناله بكشد از دالان گريخت و جلو چينة ديوار باغ افتاد و مرد.
"تمام خط سير او لكه هاي خون چكيده بود . نازي مدتي دنبال او گشت تا رد پايش را پيدا كرد، خونش را
بوئيده و راست سر كشتة او رفت . دو شب و دو روز پاي مرده او كشيك داد. گاهي با دستش او را لمس مي كرد،
مثل اينكه باو ميگفت : " بيدار شو، اول بهار است . چرا هنگام عشقبازي خوابيدي ، چرا تكان نميخوري؟ پاشو ،
پاشو! " چون نازي مردن سرش نمي شد و نميدانست كه عاشقش مرده است.
" فرداي آنروز نازي با نعش جفتش گم شد . هرجا را گشتم، از هر كس سراغ او را گرفتم بيهوده بود . آيا
نازي از من قهر كرد، آيا مرد ، آيا پي عشقبازي خودش رفت ، پس مردة آن ديگري چه شد؟

" يكشب صداي مرنو مرنو همان گربة نر را شنيدم ، تا صبح ونگ زد ، شب بعد هم ب ه همچنين ، ولي صبح
صدايش ميبريد . شب سوم باز ششلول را برداشتم و سر هوائي ب ه همين درخت كاج جلو پنجره ام خالي كردم .

چون برق چشمهايش در تاريكي پيدا بود ناله طويلي كشيد و صدايش بريد . صبح پائين درخت سه قطره خون
چكيده بود . از آنشب تا حالا هر شب ميآيد و با همان صدا ناله ميكشد . آنهاي ديگر خوابشان سنگين است
نميشنوند. هر چه ب ه آنها مي گويم ب ه من ميخندند ولي من ميدانم ، مطمئنم كه اين صداي همان گربه است كه
كشته ام . از آنشب تا كنون خواب ب ه چشمم نيامده، هر جا ميروم ، هر اطاقي ميخوابم ، تمام شب اين گربة بي
انصاف با حنجرة ترسناكش ناله ميكشد و جفت خودش را صدا ميزند.

امروز كه خا نه خلوت بود آمدم همانجائيكه گربه هر شب مينشيند و فرياد ميزند نشانه رفتم ، چون از برق
چشمهايش در تاريكي ميدانستم كه كجا مي نشيند . تير كه خالي شد صداي نالة گربه را شنيدم و سه قطه خون از
آن بالا چكيد. تو كه بچشم خودت ديدي، تو كه شاهد من هستي ؟

" در اين وقت در اطاق باز شد رخساره و مادرش وارد شدند.

رخساره يكدسته گل در دست داشت. من بلند شدم سلام كردم ولي سياوش با لبخند گفت :
" البته آقاي ميرزا احمد خان را شما بهتر از من مي شناسيد ، لازم ب ه معرفي نيست ، ايشان شهادت ميدهند
كه سه قطره خون را به چشم خودشان در پاي درخت كاج ديده اند .
" بله من ديده ام. "
" ولي سياوش جلو آمد قه قه خنديد ، دست كرد از جيبم ششلول مرا در آورد روي ميز گذاشت و گفت :
" ميدانيد ميرزا احمد خان نه فقط خوب تار ميزند و خوب شعر مي گويد، بلكه شكارچي قابل ي هم هست،
خيلي خوب نشان ميزند .
" بعد به من اشاره كرد، من هم بلند شدم و گفتم :
" بله امروز عصر آمدم كه جزوة مدرسه از سياوش بگيرم ، براي تفريح مدتي ب ه درخت كاج نشانه زديم ،
ولي آن سه قطره خون مال گربه نيست مال مرغ حق است . ميدانيد كه مرغ حق سه گندم از مال صغير خورده و
هر شب آنقدر ناله ميكشد تا سه قطره خون از گلويش بچكد ، و يا اينكه گربه اي قناري همسايه را گرفته بوده و
او را با تير زده اند و از اينجا گذشته است ، حالا صبر كنيد تصنيف تازه اي كه در آورده ام بخوانم ، تار را
برداشتم و آواز را با ساز جور كرده اين اشعار را خواندم :
"دريغا كه بار دگر شام شد ،

"سراپاي گيتي سيه فام شد ،

"همه خلق را گاه آرام شد ،

" مگر من ، كه رنج و غمم شد فزون .
" جهان را نباشد خوشي در مزاج ،

" بجز مرگ نبود غمم را علاج ،

"وليكن در آن گوشه در پاي كاج ،

"چكيده است بر خاك سه قطره خون ."

به اينجا كه رسيد مادر رخساره با تغير از اطاق بيرون رفت ، رخساره ابروهايش را بالا كشيد و گفت : " اين
ديوانه است . "

بعد دست سياوش را گرفت و هر دو قه قه خنديدند و از در بيرون رفتند و در را برويم بستند .
" در حياط كه رسيدند زير فانوس من از پشت شيشة پنجره آنها را ديدم كه يكديگر را در آغوش كشيدند و
بوسيدند ."

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 20:51
گجسته دژ

صادق هدايت


قصر ماكان بزرگ و محكم داراي سه حصار و هفت بارو بود كه از آهك و ساروج ساخته بودند، و دركمركش
كوه نزديك آسي ويشه جلوي آسمان لاجوردي سر بر افراشته بود.

دويست سال پيش اينجا آباد و پر از ساختمان و خانه بود . در آنزمان هر روز طرف عصر ماكان كاكويه
با پيشاني بلند و سينة فراخ در ايوان قصر و يا در باروي چپ آن كشيك مي كشيد تا دختري كه در رودخانه
خودش را مي شست ببيند، و بالاخره همان دخترك سبب جوانمرگي ماكان گرديد . ولي از آن پس همة نيروهاي
ويران كننده طبيعت و آدمها براي خراب كردن آن دست به يكديگر داده بودند، سبزه هاي ديمي كه از پاي
ديوارهاي نمناك و جرزهاي شكسته روئيده بود، از اطراف خرده خرده آنرا مي خورد و فشار ميداد، طاقها
شكست برداشته بود و ستونها فرو ريخته بود . خاموشي سنگيني روي اين ملك و كشت زارهاي دور آن
فرمانروائي داشت . چون پس از تسلط پسران سام همة زمينها خراب و باير مانده بود . جلوي قصر يك رودخانة
كوچك مانند نوار سمين زمزمه كنان از ميان چمن زمرد گون ماروار ميگذشت و آهسته ناپديد ميگرديد.

اين كوشك ويران را مردم ده گجس ته دژ ميناميدند و آنرا بدشگون ميدانستند . اما كسي نيمدانست
بوسيلة چه افسوني بجاي آن همه شكوه پيشين يك مرد لاغر پير، داراي چشمهاي درخشان، در باروي چپ اين
قصر منزل گزيده بود . اين مرد را خشتون مي ناميدند و از برج خارج نميشد مگر غروب آفتاب . وقتيكه دهكدة
پائين قصر غرق در تاريكي ميشد، آنوقت خشتون خودش را در لبادة سياهي ميپيچيد . از باوري چپ قصر بيرون
مي آمد و روي تپه اي كه مشرف به قصر بود آهسته گردش ميكرد و يا چوب خشك جمع مينمود.

آيا او ديوانه يا عاقل، توانگر و يا تنگدست بود؟ اين را كسي نميدانست، تنها اهالي ده از نگاهش پرهيز مي
كردند، و چيزيكه بر هراس مردم ده افزده بود وجود يك دختر بچه بود كه هر روز عصر ميآمد و جلو قصر در
رودخانه آب تني ميكرد.

يكروز تنگ عصر كه هوا ملايم و طبيعت آرام بود، و يك دسته كبوتر روي آسمان چرخ ميزدند . روشنك
بعادت معمول در رودخانه جلو قصر خودش را ميشست . ناگاه ديد آدمي شبيه رهبانان كه ريش بلند خاكستري و
بيني برگشته داشت و خودش را در لبادة سياهي پيچيده بود باو نزديك شد، دختر هراسان پيراهن خود را
برداشت و روي سينه اش را پوشانيد، آن مرد آهسته جلو آمد و با لبخند گفت:
«؟ دختر جان، اينجا چه ميكني »

روشنك كه مشغول پوشيدن لباسش بود گفت:
«. خودم را ميشويم »
«. دختر جان، بيهوده مترس! من بجاي پدرت هستم »

پدر من خيلي وقت است كه رفته، من خيلي كوچك بودم كه رفت، درست يادم نيست ولي ريش سياهي »
«. داشت، مرا ميبوسيد و روي زانويش مينشاند

«! افسوس، من هم دختركي داشتم »
«؟ شما همان جادوگر گجسته دژ هستيد »
«. اين اسمي است كه مردم رويم گذاشته اند »

مردم پشت سر من و مادرم بد گوئي ميكنند، چون مي بينند كه تنها آب تني ميكنم، مي گويند كه دختر »
«... نبايد
اين مردم ده را مي گوئي بيچاره ها ... از جانوران كمترند، آنچه كه آنها را اداره ميكند، اول شكم و بعد »
«. شهوت است با يكمشت غضب و يكمشت بايد و نبايد كه كور كورانه بگوش آنها خوانده اند
ولي من نميتوانم از آب چشم بپوشم، من براي آب ميميرم . وقتيكه شنا ميكنم، مثل اينست كه همة »

پرندگان، همة طبيعت با من گفتگو مي كنند؛ دلم ميخواست همة روزهايم را جلو دريا باشم، زمزمة آب با من حرف

«. ميزند مرا ميخواند و بسوي خودش ميكشاند، شايد من بايستي ماهي شده باشم
آدميزاد جهان كين است . ما مختصر همة جانورانيم، همة احساسات آنها در ما هست و بعضي از آنها »
«. در ما غلبه دارد. بايد آنرا كشت
براي اينكه ماهي را بكشم، بايد خودم را بكشم. چون از دريا و از آب كه دور ميشوم مثل اينست كه »
«. يك تكه از هستي من آنجا درخيز آب دريا موج ميزند و اندوه بي پايان مرا ميگيرد

«. ولي تو آنقدر جوان و بچه هستي! گوشه نشيني براي پيران است، وقتيكه از كار و جنبش مي افتند »
« دلم ميخواست يك ماهي ميشدم و شنا مي كردم، هميشه شنا مي كردم »
«. پدر بزرگ من هم همين واسوس را داشت و آخرش غرق شد »
« ... چه مرگ قشنگي! آدم بميرد: آنهم در آب »

نه، او كاملا نمرده ... چون آنچه كه بقاي روح مي گويند حقيقت دارد . باين معني كه روح و يا خاصيتهائي »

از آن در بچة اشخاص حلول مي كند . و پدر بزرگ من بچه داشت، پس بكلي نمرده است . ولي روح شخصي هر
كسي با تنش ميميرد، چون محتاج به خوراك است و بعد از تن نميتواند زنده بماند . اين دريچه ايست كه عادت و

«. اخلاق و وسواس و ناخوشي هاي پدر و مادر را به بچه انتقال ميدهد

«؟ پس پدر شما هم طلا درست مي كرد »
«؟ نه، او جستجو مي كرد، همة مردم معمولي آنرا جستجو مي كنند، ولي به چه درد ميخورد »
«؟ پس شما طلا درست كرده ايد »

بر فرض هم كه طلا را پيدا كردم، به چه دردم خواهد خورد؟ هفت سال است كه شبها روي زمين نمناك »

بيخوابي مي كشم، توي كتابها اسرار پ يشينيان را جستجو مي كنم، رمزها را ميخوانم و در چنگال آهنين افسوسها
خرد شده ام . عمرم آفتاب لب بام است و شبهايم سفيد است . آنچه كه اكسير اعظم مي گويند، در تو است، در

«. لبخند افسونگرتست نه در دست جادوگر

«. تاكنون كسي با من اينجور حرف نزده، همة مردم بمن خل و ديوانه مي گويند »
«. چون زبان ترا نميفهمند، چون تو نزديكتر به طبيعت هستي و با زبان گنگ آن آشنائي »

راست است كه من بچه ام، ولي زندگيم آنقدر غمناك است . بنظرم گاهي حرفهاي شما را درست »

نميفهمم، آنها لغزنده هستند، ولي ميخواستم خيلي پيش شما بمانم و بحرفهايتان گوش بدهم . اما مادرم تنهاست و

«. همة مردم ده از او بدشان مي آيد. من هم تنها هستم. آنقدر تنها هستم
ما همه مان تنهائيم، نبايد گول خورد، زندگي يك زندان است، زندانهاي گوناگون . ولي بعضيها بديوار
زندان صورت ميكشند و با آن خو دشانرا سرگرم مي كنند بعضيها ميخواهند فرار بكنند، دستشان را بيهوده زخم
مي كنند، و بعضيها هم ماتم مي گيرند ولي اصل كار اينست كه بايد خودمان را گول بزنيم، هميشه بايد خودمانرا
گول بزنيم، ولي وقتي ميآيد كه آدم از گول زدن خودش هم خسته ميشود ... بنظرم امروز زبان در اختيارم نيست،

«. چون سالهاست كه بجز با خودم با كسي ديگر حرف نزده ام و حالا حرارت تازه اي در خودم حس ميكنم
روشنك با تعجب گفت:
«! آه، مادر جانم آمد »

در اينوقت زن بلند بالائي كه چادر سفيد بسرداشت، آهسته نزديك شد، نگاهش را به خشتون دوخته بود.

همينكه جلو آمد چند دقيقه در چشمهاي يكديگر نگاه كردند، ولي زن روي سبزه ها بحالت غش افتاد . دختر كه
آمخته باين بحران بود هراسان دويد، سر مادر را روي زانويش گذاشت و نوازش ميكرد.

خشتون نزديك رفت و با انگشت پيشاني او را لمس كرد. زن بحال آمد، بلند شد و نشست.

خشتون دور ميشد، در صورتيكه نگاه پر از تحسين دختر دنبال او بود.
**********

راجع به اين زن و مرد حكايتهاي شگفت آوري سر زبان مردم ده بود . ميگفتند كه اين مرد اسمش خشتون نيست
و ملاشمعون يهودي است، هفت سال پيش با يكنفر درويش وارد ديلبر شدند و بعد در خرابة گجسته دژ جاي
گزيدند، رفيق ملاشمعون پس از چندي نابود شد و كسي نميدانست چه بسرش آمده . حالت و وضع خشتون اين
مسئله را تآييد ميكرد، بعضي ميگفتند كه او رياضت كش است، روزي يك بادام ميخورد و با ارواح و جن ها
آميزش دارد . برخي معتقد بودند كه از كوه دماوند كبريت احمر آورده و مشغول ساختن كيمياست، رفيقش را
كشته و از روي كتاب جفر و طلسمات او كار مي كند . دسته اي مي گفتند كه در آن بارو گنج پيدا كرده و دو تا
دختر كه در ده گم شده بودند كار او ميدانستند و معتقد بودند كه هر كس در چشمهاي او نگاه بكند افسون خواهد
شد. عده ديگر مي گفتند كه تمام روز را نماز مي خواند و طاعت ميكند . يكنفر قسم ميخورد كه بچشم خودش ديده
كه ملاشمعون كلة مرده از قبرستان دزديده است . و هر وقت نزديك غروب سرو كلة خشتون از پشت تپه نمايان
ميشد مردم ده بسم الله ميگفتند . ولي چيزيكه نميشد انكار كرد اين بود كه چه زمستان و چه تابستان از دود كش
با روي چپ قصر پيوسته دود آبي رنگي بيرون ميآيد.

چهار ماه بود كه روشنك و مادرش خورشيد، در اين ده آمده بودند و در خانة خودشان نزديك گجسته
دژ منزل كرده بودند . اين خانه سالها بود كه خالي و مردود مانده بود . چون يازده سال پيش پدر خورشيد
بواسطة شهرت بدي مجبور شد كه خانه اش را ترك بكند . زيرا مي گفتند كه اين خانه را جن ها سنگساران كرده
اند، در صورتيكه همساية آنها اينكار را كرده بود تا خانه را بقيمت ارزان بخرد و بالاخره معامله شان نشد، ولي
اين خانه بد نام ماند، و شايد مردم ده بمناسبت مجاورت با اين خانه به قصر ماكان گجسته دژ لقب داده بودند.

هشت سال بود كه شوهر خورشيد ب ه طرز مرموزي گم شده بود. چوي باو تهمت زده بودند كه جهود
است. بعد هم از او كاغذ باين مضمون رسيد كه ترا ترك كردم ولي اميدوارم روزي كه بر ميگردم خودم را بهمه
بشناسانم.

خورشيد بعد از آنكه چهار سال در خانة پدرش بود ناخوش سخت شد، ساعتهاي دراز در غش بود و بعد ازين
ناخوشي هر شب در خواب بلند ميشد و راه ميافتاد و بعد بر ميگشت و دوباره ميخوابيد . امسال كه پدرش مرد
اين خانة پرت را در اين ده سهم ارث او دادند . او هم با ماهيانة كمي ك ه داشت آمده بود در اينجا زندگي مي كرد .

ولي از يكطرف شهرت بد اين خانه و از طرف ديگر حالت مرموز خورشيد كه شبها در خواب گردش ميكرد همة
اهل ده را بد گمان كرده بود بطوري كه اين مادر و دختر را همدست خشتون ميدانستند.
**********

پس از ملاقات خشتون با مادر روش نك در همان شب وقتيكه همة جنبندگان خاموش شدند و دهكدة پائين
قصر در خواب غوطه ور شد، خورشيد ب ه عادت هر شب از توي رختخواب بلند شد، با چشمهاي بسته آهسته سر
بالين دخترش رفت، بدقت نفس كشيدن او را گوش داد، سپس چادر سفيدي بسرش پيچيد و با گامهاي ش مرده از
خانه اش بي رون آمد ولي خط سير او امشب عوض شد، پس از كمي تر ديد راه باريك و خطرناكي كه به گجسته
دژ ميرفت در پيش گرفت،
جلو باروي چپ قصر كمي تأمل كرد ولي بعد در چوبي را پس زد و داخل دالان تاريكي شده آنرا پيمود،
در ديگري را طرف دست راست باز كرد و از پنج پلة نمناك پائين ر فت و در سردابه اي وارد شد كه هواي آنجا
سنگين و نمناك بود . پيسوز كوچكي ميان آن ميسوخت، خورشيد كنار اطاق ايستاده، دستهايش را روي هم
گذاشت و سرش را پائين انداخت، ولي صورت استخواني و پاي چشمهاي كبود او جلوي روشنائي كوره ترسناك
مي نمود.

خشتون كوچك و لاغر، با ر يش بلند و لبهاي نازك و پيشاني چين خورده، جلو كوره نشسته بود . با
وجود حرارت آن لبادة چركي بخودش پيچيده بود . و چشمهايش به بوته اي كه روي آتش بود خيره شده بود،
دست راست را با انگشتان بلند روي زانويش گذاشته بود . با وضع اسرار آميز اين مرد، اطاق غار مانند او،
شمشير زنگ زده اي كه بديوار آويزان بود، شيشه و قرع و انبيق، بوي دوايي كه در هوا پراكنده بود، همة آنها با
فقر او جور مي آمد، بطوريكه انسان از روي ناميدي از خودش ميپرسيد آيا چه فكري در پشت پيشاني اين مرد
كه گردن لاغر و كلة بزرگ و استخوان بندي برجسته دارد پرواز مي كند؟
چند دقيقه در خاموشي گذشت بدون اينكه خشتون رويش را برگرداند و به ميهمان تازه وارد نگاه بكند .

سپس بلند شد، آهسته جلو زن رفت و با لحن آمرانه گفت:

هان ميدانستم ... امشب دست خالي آمدي، او را نياوردي ! اما فردا شب از چنگ من جان بدر نميبري، »

فردا شب همي نطور كه دخترت خوابيده . بغلش ميزني، مبادا بيدار بشود، بدقت او را در پتو ميپيچي مي آوري اينجا

... گفتم كه نبايد بيدار بشود، خوب ميشنوي؟ ... اگر در راه تكان خورد، مي ايستي تا دوباره بخوابد، آنوقت او را

«؟ ميآوري توي همين اطاق ميدهي بدست من ... خوب ميشنوي، هان
سر خورشيد پائين تر افتاده بود، بد جوري نفس مي كشيد و چكه هاي عرق از روي شقيقه هايش
سرازير شده بود. خشتون كمي تأمل كرد و دوباره گفت:
«؟ آيا خوب ميشنوي چه ميگويم؟ فردا شب او را ميآوري. حالا فهميدي »

زن با صداي خراشيده گفت:
« ... آري »

برو، از همان راهي كه آمدي برمي گردي . اما فردا شب يادت نميرود، دخترت را ميآوري ... او را مي - »
«. آوري اينجا بدست من مي سپاري
خورشيد كمي تأمل كرد بعد با گامهاي شمرده از در بيرون رفت.

در اينساعت چشمهاي خشتون با پرتو ناخوشي ميدرخشيد . روي لبهاي نازكش لبخند تمسخر آميزي
نقش بست، نز ديك كوره رفت و مايع سبز مايل بزنگاري را كه در بوته بو د نگاه كرد، برگشت بميان سردابه ،
دستهاي استخوانيش را تكان ميداد و ديوانه وار ميگفت:

فردا شب سه قطره خون به اكسير من، به نطفة طلا روح ميد مد. سه قطره خون دختر باكره، فردا شب ..! »

استادانم همه خون جگر خوردن د و به مقصود نرسيدند . آخري آنها بدست خودم كشته شد و همة اسرار
جادوگران مصر و كلده و آشور براي من ماند ... من نتيجة دسترنج آنها را خواهم برد ... هفت سال است كه مانند
مردگان بسر ميبرم، از همة خوشيها چشم پوشيدم، زن و بچه ام را ترك كردم، زير زمين مدفون شدم ... ام ا
فردا... نه، پس فردا از زير زمين بيرون مي آيم و همة اين خوشيهاي روي زمين از آن من خواهد بود ... همة اين
مردمي كه از من بيزارند ب ه خاك پايم ميافتند . آرزو مي كنند كه به آنها فحش بدهم، دامن قبايم را مي بوسند ...

پول... پول... (قهقهة خنده )... طلا پيشم از خاكستر هم پست تر ميشود . همه مرا عقل كل مي پندارند، اسمم ير
زبانهاست. پول، كيف، زن، زمين و آسمان و خداها همه زير نگينم خواهند آمد، فردا شب همة اينها با يه چكه
خون، سه قطره از آخرين خون تن آن دختر ... آري، چرا بدست من كشته نشود؟ چرا قرباني اكسير اعظم نشود؟
البته به تر است از اينكه قربان ي شهوت راني اين مردم معمولي بشود كه به موشكافي روح او پي نميبرند ... ولي
جسم او كه روح ندارد در اختيار من ميماند، مال من است ... (قهقهة خنده ) طلا .. چه فلز نجيبي است، چه رنگ
دلكش و چه صداي مطبوعي دارد ، چه طلسمي است كه دنيا و آخرت و همة ا فسانه هاي بشر دست بسينه دور آن

«!... ميگردند!... طلا... طلا
صداي او در سياه چال پيچيد، ناگهان جلو كوره ايستاده خفه شد و چشمش را ب ه مايع سبز مايل
بزنگاري دوخت و دوباره همان حالت بدبخت فلكزده را بخود گرفت و كنار كوره خزيد.
**********

روز بعد همة وقت خشتو ن صرف درست كردن يك تخت چوبي دراز شد كه جلو كوره آتش پايه هاي
آنرا بزمين كوبيد و پارچة سفيد روي آن كشيد . باولين نگاه تغييرات زياد در وضع غار ديده ميشد : قرع و انبيق با
شيشه هاي گوناگون دور او بود . جلو پيسوز ورق كتاب خطي باز بود كه رويش خطوط هندسي كشيده شده ب ود
و علامتهائي بخط قرمز رويش بود شمشير زنگ زده اي كنج اطاق در دسترس خودش گذاشته بود و روي مايع
سبز مايل بزنكاري ته بوته بخار سفيدي موج ميزد كه طرف توجه خشتون بود و هر دقيقه با بي تابي بر ميگشت
و بدر نگاه ميكرد.

بهمان ساعت شب پيش در باز شده و خورشيد كه چيز سفيد پيچيده اي را بغل گرفته بود وارد شد،
خشتون همينكه او را ديد، بلند شد جلو رفت و بالحن آمرانه اي گفت:

ميدانستم كه او را مي آوري . بده من حالا آزادي، اما مبادا بكسي بروز بدهي؟ تا دو روز ديگر تو »
«. نميتواني حرف بزني، حالا بده بمن
آن سفيد پيچيده را از دست زن گرفت، برد روي تخت چوبي جلو كوره گذاشت، سر خورشيد روي
سينه اش خم شده بود، عرق ميريخت، بعد با گامهاي شمرده از در بيرون رفت.

ولي مثل اينكه دقيقه هاي خشتون قيمتي بود . با شتاب سفيد را پس زد . صورت روشنك با موهاي
ژوليده و مژه هاي بلند از زير آن بيرون آمد ك ه چشمهايش بسته بود و آهسته نفس مي كشيد . خشتون سرش را
نزديك او برد، نفس مرتب او را گوش داد . بچه عرق ميريخت . بعد خشتون شمشير را از گوشة اطاق برداشت،
چيزي زير لب خواند و با نوك شمشير روي زمين، دور تخت را خط كشيد و خودش بالاي سر دختر در خيط
ايستاد. از روي ورق كتابي جلو روشنائي پيسوز شروع كرد بخواندن عزايم . بعد ازآنكه تمام شد دستها و پاهاي
روشنك را محكم به نيمكت بست، شمشير را برداشت و بيك ضربت سر آنرا در گلوي روشنك فرو برد . خون از
گلويش فوران كرد . و بسر و روي خشتون پاشيده شد . او با آستين لباده اش صورت خود را پاك كرد . دوباره
بزبان مرموزي شروع كرد بدعا خواندن. جلو روشنائي كوره با صورت خونالود، چشمهائي كه بي اندازه باز شده
بود و ريش زير چانه اش كه تكان مي خورد، به شكل مرموزي در آمده بود . درين بين روشنك تكان سختي
خورد و سرش از تخت آويزان شد. خشتون از كنار تخت شيشة دهن گشادي را برداشت كه مانند قيف ته آن
باريك مي شد و زير گلوي او نگهداشت . دختر دوباره تكان سخت تري خورد و گردنش كج شد . خشتون س ر
خونالود او را گرفت برگردانيد، ولي در اين وقت چكه هاي خون به ندرت از گلويش ميچكيد و خشتون بدقت هر
چه تمامتر آنها را در شيشه هاي متع دد مي گرفت. شيشة ديگري برداشت، گلوي دختر را فشار داد، بعد پيسوزرا
بلند كرد و نزديك برد و سه قطره از آخرين چكه هاي خون تن او در شيشه چكيد . ولي جلو روشنائي لرزان
پيسوز لكة ماه گرفتة روي پيشاني روشنك را ديد و دخترش را شناخت.

همينكه دختر خود را شناخت هراسان پ يسوز را پرت كرد كه بزمين افتاد و خاموش شد و شيشه اي را
كه در دست داشت بلند كرد و فرياد كشيد:
«. كيميا... كيميا... سه قطره خون... خون دخترم... خون روشنك »

بعد شيشه را چنان فشار داد كه در دستش شكست و خرده هاي آنرا بطرف بوته پرتاب كرد : بوته از
روي سه پايه برگشت، مايع زنگاري آن روي زمين پخش شد و آتش شعله زد:
**********

تا صبح مردم ده هلهله كنان تماشاي دود و آتش را ميكردند كه از گجسته دژ زبانه مي كشيد.
پايان

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 21:17
بوف کور
در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد
و میتراشد.
اين دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين
دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند
و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان
سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند -زیرا بشر
هنوز چاره و دوائی برايش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط
شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس
که تاثیر این گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد
میافزاید.
آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبيعی ، این انعکاس سایهء روح
که در حالت اغماء و برزخ بين خواب و بيداری جلوه می کند کسی پی
خواهد برد؟
من فقط بشرح یکی از این پیش آمدها می پردازم که برای خودم اتفاق
افتاده و بقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد و نشان شوم
آن تا زنده ام، از روز ازل تا ابد تا آنجن که خارج از فهم و ادراک بشر است
زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد- زهرآلود نوشتم، ولی می خواستم بگویم
داغ آنرا هميشه با خودم داشته و خواهم داشت.
من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقايع
در نظرم مانده بنويسم، شايد بتوانم راجع بآن یک قضاوت کلی بکنم ؛ نه،
فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلا خودم بتوانم باور بکنم - چون برای
من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند-فقط میترسم که
فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم- زیرا در طی تجربیات زندگی
باین مطلب برخوردم که چه ورطهء هولناکی میان من و دیگران وجود دارد
و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است بايد افکار خودم
را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم ، فقط برای
اینست که خودم را به سایه ام معرفی کنم - سایه ای که روی ديوار خميده و
مثل اين است که هرچه می نویسم با اشتهای هر چه تمامتر می بلعد -برای
اوست که می خواهم آزمايشی بکنم: ببینم شايد بتوانیم یکدیگر را بهتر
بشناسيم. چون از زمانی که همهء روابط خودم را با ديگران بريده ام می خواهم
خودم را بهتر بشناسم.
افکار پوچ!-باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می کند - آیا
این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا
دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای
مسخره کردن و گول زدنمن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می کنم،
می بینم و می سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
من فقط برای سایهء خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است،
باید خودم را بهش معرفی بکنم.
......................................
در اين دنیای پست پر از فقر و مسکنت ، برای نخستین بار گمان کردم
که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشيد - اما افسوس، اين شعاع
آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستارهء پرنده بود که بصورت
یک زن یا فرشته بمن تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه ، فقط یک ثانیه
همهء بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و بعظمت و شکوه آن پی بردم و
بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد-
نه ، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگهدارم.
سه ماه - نه، دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم، ولی
یادگار چشم های جادویی یا شرارهء کشنده چشمهايش در زندگی من هميشه
ماند -چطور می توانم او را فراموش بکنم که آنقدر وابسته بزندگی
من است؟
نه، اسم او را هرگز نخواهم برد، چون ديگر او با آن اندام اثيری،
باریک و مه آلود، با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان که پشت آن
زندگی من آهسته و دردناک می سوخت و میگداخت، او ديگر متعلق باين
دنیای پست درنده نیس- نه، اسم او را نباید آلوده بچیزهای زمینی بکنم.
بعد از او من دیگر خودم را از جرگهء آدم ها، از جرگهء احمق ها و
خوشبخت ها بکلی بیرون کشیدم و برای فراموشی بشراب و تریاک پناه
بردم- زندگی من تمام روز میان چهار ديوار اتاقم می گذشت و می گذرد-
سرتاسر زندگیم میان چهار ديوار گذشته است.
تمام روز مشغولیات من نقاشی روی جلد قلمدان بود- همهء وقتم وقف
نقاشی روی جلد قلمدان و استعمال مشروب و تریاک می شد و شغل مضحک
نقاشی روی قلمدان اختیار کرده بودم برای اینکه خودم را گیج بکنم ، برای
اینکه وقت را بکشم.
از حسن اتفاق خانه ام بیرون شهر، در یک محل ساکت و آرام دور از
آشوب و جنجال زندگی مردم واقع شده - اطراف آن کاملا مجزا و دورش
خرابه است. فقط از آن طرف خندق خانه های گلی توسری خورده پیدا
است و شهر شروع می شود. نمی دانم این خانه را کدام مجنون یا کج سلیقه
در عهد دقیانوس ساخته، چشمم را که می بندن نه فقط همهء سوراخ سنبه هایش
پیش چشمم مجسم می شود، بلکه فشار آنها را روی دوش خودم حس می کنم.
خانه ایکه فقط روی قلمدانهای قدیم ممکن است نقاشی کرده باشند.
باید همه ء اینها را بنویسم تا ببینم که بخودم مشتبه نشده باشد، باید
همهء اینها را بسایهء خودم که روی ديوار افتاده است توضیح بدهم - آری،
پیشتر برایم فقط یک دلخوشکنک مانده بود. میان چهار دیوار اطاقم روی
قلمدان نقاشی می کردم و با اين سرگرمی مضحک وقت را می گذرانیدم،
اما بعد از آنکه آن دو چشم را ديدم، بعد از آنکه او را ديدم اصلا معنی،
مفهوم و ارزش هر جنبش و حرکتی از نظرم افتاد - ولی چيزی که غريب ،
چيزیکه باورنکردنی است نمی دانم چرا موضوع مجلس همهء نقاشیهای من
از ابتدا یک جور و یک شکل بوده است. همیشه یک درخت سرو می کشیدم
که زیرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان عبا به خودش پیچيده،
چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سبااه دست چپش
را بحالت تعجب به لبش گذاشته بود. - روبروی او دختری با لباس سیاه
بلند خم شده به او کل نیلوفر تعارف میکرد- چون ميان آنها یک جوی آب
فاصله داشت - آیا این مجلس را من سابقا دیده بوده ام، یا در خواب به من
الهام شده بود؟ نمی دانم، فقط می دانم که هر چه نقاشی می کردم همه اش
همین مجلس و همین موضوع بود، دستم بدون اراده این تصویر را می کشید
و غریب تر آنکه برای این نقش مشتری پیدا میشد و حتی بتوسط عمویم از
اين جلد قلمدانها بهندوستان می فرستادم که می فروخت و پولش را برایم
میفرستاد.
این مجلس در عین حال بنظرم دور و نزدیک میآمد،درست یادم نيست -
حالا قضیه ای بخاطرم آمد- گفتم : باید یادبودهای خودم را بنویسم، ولی
اين پیش آمد خیلی بعد اتفاق افتاده و ربطی به موضوع ندارد و در اثر همین
اتفاق از نقاشی بکلی دست کشیدم - دوماه پیش، نه، دو ماه و چهار روز
میگذرد. سیزدهء نوروز بود. همهء مردم بیرون شهر هجوم آورده بودند -
من پنجرهء اطاقم را بسته بودم، برای اینکه سر فارغ نقاشی بکنم ، نزدیک
غروب گرم نقاشی بودم یکمرتبه در باز شد و عمویم وارد شد- یعنی خودش
گفت که عموی من است، من هرگز او را ندیده بودم ، چون از ابتدای
جوانی به مسافرت دوردستی رفته بود. گویا ناخدای کشتی بود، تصور کردم
شاید کار تجارتی با من دارد، چون شنیده بودم که تجارت هم می کند - بهرحال
عمویم پیرمردی بود قوزکرده که شالمهء هندی دور سرش بسته بود، عبای
زرد پاره ای روی دوشش بود و سر و رویش را با شال گردن پیچیده بود ،
یخه اش باز و سینهء پشم آلودش دیده می شد. ریش کوسه اش را که از زير
شال گردن بیرون آمده بود می شد دانه دانه شمرد، پلک های ناسور سرخ
و لب شکری داشت - یک شباهت دور و مضحک با من داشت. مثل اینکه
عکس من روی آینهء دق افتاده باشد - من همیشه شکل پدرم را پیش خودم
همین جور تصور می کردم، بمحض ورود رفت کنار اطاق چنباته زد- من
بفکرم رسید که برای پذیرایی او چیزی تهیه بکنم، چراغ را روشن کردم،
رفتم در پستوی تاریک اطاقم، هر گوشه را وارسی کردنتا شاید بتوانم
چیزی باب دندان او پیدا کنم، اگر چه می دانستم که در خانه چیزی به هم
نمی رسد، چون نه تریاک برایم مانده بود و نه مشروب - ناگهان نگاهم
ببالای رف افتاد - گویا بمن الهام شد، دیدم یک بغلی شراب کهنه که بمن
ارث رسیده بود - گویا بمناسبت تولد من این شراب را انداخته بودند -
بالای رف بود، هیچوقت من به این صرافت نیفتاده بودم ف اصلا بکلی یادم
رفته بود ،که چنین چیزی در خانه هست. برای اینکه دستم به رف برسد
چهارپایه ای را که آنجا بود زیر پایم گذاشتم ولی همین که آمدم بغلی را
بردارم ناگهان از سوراخ هواخور رف چشمم به بیرون افتاد - دیدم در
صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوزکرده ، زیر درخت سروی نشسته بود و
یک دختر جوان، نه - یک فرشتهء آسمانی جلو او ایستاده، خم شده بود
و با دست راست گل نیلوفر کبودی به او تعارف می کرد، در حالی که پیرمرد
ناخن انگشت سبابهء دست چپش را میجويد.
دختر درست در مقابل من واقع شده بود، ولی بنظر می آمد که هیچ
متوجه اطراف خودش نمی شد. نگاه می کرد، بی آنکه نگاه کرده باشد؛ لبخند
مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود، مثل اینکه بفکر شخص
غایبی بوده باشد - از آنجا بود که چشمهای مهیب افسونگر، چشمهایی
که مثل این بود که بانسان سرزنش تلخی می زند، چشمهای مضطرب، متعجب،
تهدیدکننده و وعده دهندهء او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گویهای
براق پرمعنی ممزوج و در ته آن جذب شد - این آینهء جذاب همهء هستی
مرا تا آنجاییکه فکر بشر عاجز است بخودش می کشید - چشمهای مورب
ترکمنی که یک فروغ ماوراء طبیعی و مست کننده داشت، در عین حال
میترسانید و جذب می کرد، مثل اینکه با چشمهایش مناظر ترسناک و ماوراء
طبیعی دیده بود که هر کسی نمی توانست ببیند؛ گونه های برجسته، پیشانی
بلند، ابروهای باریک به هم پیوسته، لبهای گوشتالوی نیمه باز، لبهاییکه
مثل این بود تازه از یک بوسهء گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده
بود. موهای ژوليدهء سیاه و نامرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و
یک رشته از آن روی شقیقه اش چسبیده بود - لطافت اعضا و بی اعتنایی
اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می کرد، فقط یک دختر
رقاص بتکدهء هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد.
حالت افسرده و شادی غم انگیزش همه ء اینها نشان میداد که او مانند
مردمان معمولی نیست، اصلا خوشگلی او معمولی نبود، او مثل یک منظرهء
رویای افیونی به من جلوه کرد... او همان حرارت عشقی مهر گیاه را در من
تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو ، پستانها ،
سینه، کپل و ساق پاهایش پایین می رفت مثل این بود که تن او را از آغوش
جفتش بیرون کشیده باشند - مثل مادهء مهر گياه بود که از بغل جفتش جدا
کرده باشند.
لباس سیاه چین خورده ای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود ، وقتی که
من نگاه کردم گویا می خواست از روی جویی که بین او و پیرمرد فاصله
داشت بپرد ولی نتوانست، آنوقت پیرمرد زد زیرخنده، خندهء خشک و
زننده ای بود که مو را به تن آدم راست می کرد، یک خندهء سخت دورگه و
مسخره آمیز کرد بی آنکه صورتش تغییری بکند ، مثل انعکاس خنده ای بود
که از میان تهی بیرون آمده باشد.
من در حالی که بغلی شراب دستم بود، هراسان از روی چهارپایه پایین
جستم - نمی دانم چرا می لرزیدم - یک نوع لرزه پر از وحشت و کیف بود، مثل
اینکه از خواب گوارا و ترسناکی پریده باشم - بغلی شراب را زمین گذاشتم
و سرم را میان دو دستم گرفتم - چند دقیقه طول کشید؟ نمی دانم-
همینکه بخودم آمدم بغلی شراب را برداشتم، وارد اطاق شدم ، دیدم عمویم
رفته و لای در اطاق را مثل دهن مرده باز گذاشته بود - اما زنگ خندهء خشک
پیرمرد هنوز توی گوشم صدا می کرد.
هوا تاریک می شد، چراغ دود می زد، ولی لرزهء مکیف و ترسناکی که در
خودم حس کرده بودم هنوز اثرش باقی بود - زندگی من از این لحظه تغییر
کرد - بیک نگاه کافی بود، برای اینکه آن فرشتهء آسمانی ،آن دختر اثيری،
تا آنجایی که فهم بشر از ادراک آن عاجز است تاثیر خودش را در من می گذارد.
در اين وقت از خود بی خود شده بودم؛ مثل اینکه من اسم او را قبلا
می دانسته ام.شرارهء چشمهایش، رنگش، بویش، حرکاتش همه بنظر من آشنا
می آمد، مثل اینکه روان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او
همجوار بوده از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی که به هم ملحق شده باشیم.
می بایستی در این زندگی نزدیک او بوده باشم.هرگز نمی خواستم او را لمس
بکنم، فقط اشعهء نامریی که از تن ما خارج و به هم آمیخته می شد کافی بود.
این پیش آمد وحشت انگیز که باولین نگاه بنظر من آشنا آمد، آیا همیشه دو نفر
عاشق همین احساس را نمی کنند که سابقا یکدیگر را دیده بودند، که رابطهء
مرموزی میان آنها وجود داشته است؟ در این دنیای پست یا عشق او را
می خواستم و یا عشق هیچکس را - آیا ممکن بود کس دیگری در من تاثیر
بکند؟ ولی خندهء خشک و زنندهء پیرمرد- این خندهء مشئوم رابطهء میان ما را
از هم پاره کرد.
تمام شب را باین فکر بودم. چندين بار خواستم بروم از روزنهء ديوار
نگاه بکنم ولی از صدای خندهء پیرمرد ترسیدم، روز بعد را بهمین فکر
بودم. آیا می توانستم از دیدارش بکلی چشم بپوشم؟ فردای آنروز بالاخره
با هزار ترس و لرز تصمیم گرفتم بغلی شراب را دوباره سر جایش بگذارم
ولی همین که پردهء جلو پستو را کنار زدم و نگاه کردم دیوار سیاه تاریک،
مانند همان تاریکی که سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود - اصلا
هیچ منفذ و روزنه ای به خارج دیده نمی شد- روزنه چهارگوشهء دیوار
بکلی مسدود و از جنس آن شده بود، مثل اینکه از ابتدا وجود نداشته
است- چهارپایه را پیش کشیدم ولی هرچه دیوانه وار روی بدنهء دیوار مشت
میزدم و گوش میدادم یا جلوی چراغ نگاه می کردم کمترین نشانه ای از روزنهء
ديوار دیده نمی شد و به دیوار کلفت و قطور ضربه های من کارگر نبود - یکپارچه
سرب شده بود.
آیا میتوانستم بکلی صرف نظر کنم؟ اما دست خودم نبود، از این ببعد
مانند روحی که در شکنجه باشد، هر چه انتظار کشیدم - هر چه کشیک کشیدم،
هر چه جستجو کردم فایده ای نداشت.- تمام اطراف خانه مان را زیر پا کردم،
نه یک روز، نه دو روز؛ بلکه دو ماه و چهار روز مانند اشخاص خونی که
به محل جنایت خود برمی گردند،هر روز طرف غروب مثل مرغ
سرکنده دور خانه مان می گشتم، بطوریکه همهء سنگها و همهء ريگهای
اطراف آن را می شناختم. اما هیچ اثری از درخت سرو، از جوی آب و
از کسانی که آنجا دیده بودم پيدا نکردم - آنقدر شبها جلو مهتاب زانو
بزمین زدم، از درختها، از سنگها، از ماه که شاید او به ما نگاه کرده باشد،
استغاثه و تضرع کرده ام و همهء موجودات را به کمک طلبیده ام ولی کمترین
اثری از او ندیدم - اصلا فهمیدم که همهء این کارها بیهوده است، زیرا او
نمی توانست با چیزهای این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد -مثلا آبی
که او گیسوانش را با آن شستشو می داده بایستی از یک چشمهء منحصربفرد
ناشناس و یا غاری سحرآمیز بوده باشد. لباس او از تاروپود ابریشم و پنبهء
معمولی نبوده و دستهای مادی ، دستهای آدمی آن را ندوخته بود - او یک
وجود برگزیده بود- فهمیدم که آن گلهای نیلوفر گل معمولی نبوده،
مطمئن شدم اگر آب معمولی برویش می زد صورتش می پلاسید و اگر با
انگشتان بلند و ظریفش گل نیلوفر معمولی را می چید انگشتش مثل ورق
گل پژمرده می شد.
همهء اینها را فهمیدم ،این دختر ، نه این فرشته، برای من سرچشمهء تعجب
و الهام ناگفتنی بود. وجودش لطف و دست نزدنی بود. او بود که حس
پرستش را در من تولید کرد. من مطمئنم که نگاه یک نفر بیگانه ، یکنفر آدم
معمولی او را کنفت و پژمرده می کرد.
از وقتی او را گم کردم ، از زمانیکه یک دیوار سنگین ، یک سد نمناک
بدون روزنه بسنگینی سرب جلو من و او کشیده شد، حس کردم که زندگیم
برای همیشه بیهوده و گم شده است. اگر چه نوازش نگاه و کیف عمیقی
که از دیدنش برده بودم یکطرفه بود و جوابی برایم نداشت؛ زیرا او مرا
ندیده بود، ولی من احتیاج باین چشمها داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود
که همهء مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل کند - بیک نگاه او
دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت.
از این ببعد بمقدار مشروب و تریاک خودم افزودم، اما افسوس بجای
اینکه این داروهای ناامیدی فکر مرا فلج و کرخت بکند ، بجای اینکه
فراموش بکنم، روزبروز ، ساعت بساعت ، دقیقه بدقیقه فکر او ، اندام او ،
صورت او خیلی سخت تر از پیش جلوم مجسم می شد.
چگونه می توانستم فراموش بکنم؟ چشمهایم که باز بود و یا رویهم
می گذاشتم در خواب و در بیداری او جلو من بود. از میان روزنهء پستوی
اطاقم، مثل شبی که فکر و منطق مردم را فرا گرفته، از میان سوراخ
چهارگوشه که به بیرون باز می شد دایم جلو چشمم بود.
آسايش بمن حرام شده بود، چطور می توانستم آسايش داشته باشم؟
هر روز تنگ غروب عادت کرده بودم که به گردش بروم، نمی دانم چرا
می خواستم و اصرار داشتم که جوی آب، درخت سرو، و بتهء گل نيلوفر
را پیدا کنم - همان طوری که بتریاک عادت کرده بودم ، همانطور باین گردش
عادت داشتم ، مثل این که نیرویی مرا به این کار وادار می کرد. در تمام راه
همه اش بفکر او بودم ، بیاد اولین دیداری که از او کرده بودم و می خواستم
محلی که روز سیزده بدر او را آنجا دیده بودم پیدا کنم.- اگر آنجا را
پیدا می کردم ، اگر می توانستم زیر آن درخت سرو بنشینم حتما در زندگی
من آرامشی تولید می شد - ولی افسوس بجز خاشاک و شن داغ و استخوان
دندهء اسب و سگی که روی خاکروبه ها بو می کشید چیز دیگری نبود- آیا
من حقیقتا با او ملاقات کرده بودم؟-هرگز ، فقط او را دزدکی و پنهانی
از یک سوراخ ، از یک روزنهء بدبخت پستوی اطاقم دیدم - مثل سگ
گرسنه ای که روی خاکروبه ها بو می کشد و جستجو می کند ، اما همین که از
دور زنبیل می آورند از ترس میرود پنهان می شود ، بعد برمی گردد که
تکه های لذيذ خودش را در خاکروبهء تازه جستجو بکند. منهم همان حال را
داشتم ، ولی این روزنه مسدود شده بود - برای من او یک دسته گل تر و
تازه بود که روی خاکروبه انداخته باشند.
شب آخری که مثل هر شب بگردش رفتم ، هوا گرفته و بارانی بود و مه
غلیظی در اطراف پیچیده بود - در هوای بارانی که از زنندگی رنگ ها و
بی حیایی خطوط اشیا میکاهد ، من یکنوع آزادی و راحتی حس می کردم و
مثل این بود که باران افکار تاریک مرا می شست - در این شب آنچه که
نباید بشود شد - من بی اراده پرسه می زدم ولی در این ساعت های تنهایی،
در این دقیقه ها که درست مدت آن یادم نیست خیلی سخت تر از همیشه
صورت هول و محو او مثل این که از پشت ابر و دود ظاهر شده باشد صورت
بی حرکت و بی حالتش مثل نقاشی های روی جلد قلمدان جلو چشمم ظاهر
بود.
وقتی که برگشتم گمان می کنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبوهی
در هوا متراکم بود، بطوری که درست جلو پایم را نمی ديدم. ولی از
روی عادت ، از روی حس مخصوصی که در من بیدار شده بود جلو در خانه ام که
رسیدم دیدم یک هیکل سیاهپوش ، هیکل زنی روی سکوی در خانه ام نشسته.
کبریت زدم که جای کلید را پیدا کنم ولی نمی دانم چرا بی اراده چشمم
بطرف هیکل سیاهپوش متوجه شد و دو چشم مورب ، دو چشم درشت سیاه
که میان صورت مهتابی لاغری بود ، همان چشم هایی را که بصورت انسان
خیره میشد بی آنکه نگاه بکند شناختم، اگر او را سابق بر این ندیده بودم،
می شناختم-نه، گول نخورده بودم .این هیکل سیاهپوش او بود - من
مثل وقتی که آدم خواب می بیند ، خودش می داند که خواب است و می خواهد
بیدار بشود اما نمی تواند. مات و منگ ایستادم ، سر جای خودم خشک شدم-
کبریت تا ته سوخت و انگشتهایم را سوزانید، آنوقت یک مرتبه بخودم
آمدم، کلید را در قفل پیچاندم ، در باز شد، خودم را کنار کشیدم -او مثل
کسیکه راه رابشناسد از روی سکو بلند شد ، از دالان تاریک گذشت .در
اطاقم را باز کرد و منهم پشت سر او وارد اطاقم شدم. دستپاچه چراغ را
روشن کردم، دیدم او رفته روی تختخواب من دراز کشیده. صورتش در
سایه واقع شده بود. نمی دانستم که او مرا می بیند یا نه، صدایم را می توانست
بشنود یا نه ، ظاهرا نه حالت ترس داشت و نه میل مقاومت. مثل این بود
که بدون اراده آمده بود.-
آیا ناخوش بود، راهش را گم کرده بود؟ او بدون اراده مانند یکنفر
خوابگرد آمده بود - در این لحظه هیچ موجودی حالاتی را که طی کردم
نمی تواند تصور کند - یکجور درد گوارا و ناگفتنی حس کردم - نه، گول
نخورده بودم. این همان زن ، همان دختر بود که بدون تعجب ، بدون یک
کلمه حرف وارد اطاق من شده بود؛ همیشه پیش خودم تصور می کردم که
اولین برخورد ما همین طور خواهد بود.این حالت برایم حکم یک خواب
ژرف بی پایان را داشت چون باید بخواب خیلی عمیق رفت تا بشود چنین
خوابی را دید و این سکوت برایم حکم یک زندگی جاودانی را داشت،
چون در حالت ازل و ابد نمی شود حرف زد.
برای من او در عین حال یک زن بود و یک چیز ماوراء بشری با خودش
داشت. صورتش یک فراموشی گیج کنندهء همهء صورتهای آدم های دیگر را
برایم میآورد - بطوریکه از تماشای او لرزه به اندامم افتاد و زانوهایم
سست شد- در این لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت
چشم های درشت ، چشمهای بی اندازه درشت او دیدم، چشم های تر و براق ،
مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند-در چشم هایش- در
چشمهای سیاهش شب ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو می کردم پیدا
کردم و در سیاهی مهیب افسونگر آن غوطه ور شدم ، مثل این بود که
قوه ای را از درون وجودم بیرون می کشند، زمین زیر پایم میلرزید و اگر
زمین خورده بودم یک کیف ناگفتنی کرده بودم.
قلبم ایستاد ، جلو نفس خودم را گرفتم ، میترسیدم که نفس بکشم و او
مانند ابر یا دود ناپدید بشود، سکوت او حکم معجز را داشت ، مثل این
بود که یک دیوار بلورین میان ما کشیده بودند، از این دم، از این ساعت
و یا ابدیت خفه می شدم - چشمهای خستهء او مثل اینکه یک چیز غیرطبیعی
که همه کس نمی تواند ببیند ، مثل اینکه مرگ را دیده باشد ، آهسته بهم
رفت، پلکهای چشمش بسته شد و من مانند غریقی که بعد از تقلا و جان
کندن روی آب می آید از شدت حرارت تب بخودم لرزیدم و با سر آستین
عرق روی پیشانیم را پاک کردم.
صورت او همان حالت آرام و بی حرکت را داشت ولی مثل این بود
که تکیده تر و لاغرتر شده بود. همین طور دراز کشیده بود ناخن انگشت
سبابهء دست چپش را می جوید- رنگ صورتش مهتابی و از پشت رخت سیاه
نازکی که چسب تنش بود خط ساق پا ، بازو و دو طرف سینه و تمام تنش
پیدا بود.
برای این که او را بهتر ببینم من خم شدم، چون چشمهایش بسته شده
بود . اما هرچه بصورتش نگاه کردم مثل این بود که او از من بکلی دور
است- ناگهان حس کردم که من بهیچوجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم
و هیچ رابطه ای بین ما وجود ندارد.
خواستم چیزی بگویم ولی ترسیدم گوش او ، گوشهای حساس او که
باید بیک موسیقی دور آسمانی و ملایم عادت داشته باشد از صدای من
متنفر بشود.
بفکرم رسید که شاید گرسنه و یا تشنه اش باشد ، رفتم در پستوی اطاقم
تا چیزی برایش پیدا کنم -اگر چه می دانستم که هیچ چیز در خانه به هم
نمیرسد- اما مثل اینکه به من الهام شد، بالای رف یک بغلی شراب کهنه که
از پدرم به من ارث رسیده بود داشتم-چهارپایه را گذاشتم- بغلی شراب را
پایین آوردم- پاورچین پاورچین کنار تختخواب رفتم، دیدم مانند بچهء
خسته و کوفته ای خوابیده بود. او کاملا خوابیده بود و مژه های بلندش
مثل مخمل بهم رفته بود- سربغلی را باز کردم و یک پیاله شراب از لای
دندان های کلید شده اش آهسته در دهن او ریختم.
برای اولین بار در زندگیم احساس آرامش ناگهان تولید شد. چون دیدم
این چشم ها بسته شده، مثل اینکه سلاتونی که مرا شکنجه می کرد و کابوسی
که با چنگال آهنیش درون مرا می فشرد، کمی آرام گرفت. صندلی خودم
را آوردم ، کنار تخت گذاشتم و بصورت او خیره شدم - چه صورت بچه-
گانه، چه حالت غريبی! آیا ممکن بود که اين زن، اين دختر ، یا اين فرشتهء
عذاب (چون نمی دانستم چه اسمی رویش بگذارم) آیا ممکن بود که این
زندگی دوگانه را داشته باشد؟آنقدر آرام ، آنقدر بی تکلف؟
حالا من می توانستم حرارت تنش را حس کنم و بوی نمناکی که از
گیسوان سنگین سیاهش متصاعد می شد ببوسم-نمیدانم چرا دست لرزان خودم
را بلند کردم. چون دستم به اختیار خودم نبود و روی زلفش کشیدم - زلفی
که همیشه روی شقیقه هایش چسبیده بود-بعد انگشتانم را در زلفش فرو بردم-
موهای او سرد و نمناک بود-سرد، کاملا سرد. مثل اینکه چند روز
میگذشت که مرده بود-من اشتباه نکرده بودم، او مرده بود.دستم را از
توی پیش سینهء او برده روی پستان و قلبش گذاشتم - کمترین تپشی احساس
نمی شد، آینه را آوردم جلو بینی او گرفتم، ولی کمترین اثر از زندگی در او
وجود نداشت...
خواستم با حرارت تن خودم او را گرم بکنم ، حرارت خود را باو بدهم
و سردی مرگ را از او بگیرم شاید باین وسیله بتوانم روح خودم را در
کالبد او بدمم-لباسم را کندم رفتم روی تختخواب پهلویش خوابیدم-مثل
نر و مادهء مهر گیاه بهم چسبیده بودیم ، اصلا تن او مثل تن مادهء مهر گیاه
بود که از نر خودش جدا کرده باشند و همان عشق سوزان مهر گیاه را
داشت-دهنش گس و تلخ مزه ، طعم ته خیار را می داد- تمام تنش مثل
تگرگ سرد شده بود. حس می کردم که خون در شریانم منجمد میشد و این
سرما تا ته قلب نفوذ می کرد- همهء کوششهای من بیهوده بود، از تخت
پایین آمدم ، رختم را پوشیدم.نه، دروغ نبود، او اینجا در اطاق من ، در
تختخواب من آمده تنش را بمن تسلیم کرد.تنش و روحش هر دو را بمن داد!
تا زنده بود، تا زمانی که چشم هایش از زندگی سرشار بود، فقط یادگار
چشمش مرا شکنجه می داد، ولی حالا بی حس و حرکت، سرد و با چشم های
بسته شده آمده خودش را تسلیم من کرد- با چشمهای بسته!
این همان کسی بود که تمام زندگی مرا زهرآلود کرده بود و یا اصلا
زندگی من مستعد بود که زهر آلود بشود و من بجز زندگی زهرآلود
زندگی دیگری را نمی توانستم داشته باشم-حالا اینجا در اطاقم تن و سایه اش
را بمن داد-روح شکننده و موقت او که هیچ رابطه ای با دنیای زمینیان
نداشت از میان لباس سیاه چین خورده اش آهسته بیرون آمد، از میان
جسمی که او را شکنجه می کرد و در دنیای سایه های سرگردان رفت، گویا
سایهء مرا هم با خودش برد. ولی تنش بی حس و حرکت آنجا افتاده بود-
عضلات نرم و لمس او، رگ و پی و استخون هایش منتظر پوسیده شدن بودند
و خوراک لذيذی برای کرم ها و موشهای زیر زمین تهیه شده بود- من
در این اطاق فقیر پر از نکبت و مسکنت، در اطاقی که مثل گور بود، در میان
تاریکی شب جاودانی که مرا فرا گرفته بود و به بدنهء ديوارها فرو رفته
بود. بایستی یک شب بلند تاريک سرد و بی انتها در جوار مرده بسر ببرم-
با مردهء او- بنظرم آمد که تا دنیا دنیا است تا من بوده ام- یک مرده. یک مردهء
رد و بی حس و حرکت در اطاق تاريک با من بوده است.
در این لحظه افکارم منجمد شده بود، یک زندگی منحصر بفرد عجیب در
من تولید شد.چون زندگیم مربوط بهمهء هستیهایی میشد که دور من بودند،
بهمهء سایه هایی که در اطرافم میلرزیدند و وابستگی عمیق و جدایی ناپذير
با دنیا و حرکت موجودات و طبیعت داشتم و بوسیلهء رشته های نامریی
جریان اضطرابی بین من و همهء عناصر طبیعت برقرار شده بود - هیچگونه
فکر و خیالی بنظرم غیر طبیعی نمی آمد- من قادر بودم بآسانی برموز
نقاشی های قدیمی ، باسرار کتابهای مشکل فلسفه ، بحماقت ازلی اشکال و
انواع پی ببرم. زیرا در این لحظه من در گردش زمین و افلاک، در نشو و
نمای رستنیها و جنبش جانوران شرکت داشتم، گذشته و آینده ، دور و
نزدیک با زندگی احساساتی من شریک و توام شده بود.
در اينجور مواقع هر کس بیک عادت قوی زندگی خود ، به یک وسواس خود
پناهنده می شود: عرق خور میرود مست می کند ، نویسنده می نویسد، حجار
سنگ تراشی می کند و هرکدام دق دل و عقدهء خودشانرا بوسیلهء فرار در محرک
قوی زندگی خود خالی میکنند و در این مواقع است که یکنفر هنرمند حقیقی
می تواند از خودش شاهکاری بوجود بیاورد- ولی من ، من که بی ذوق و
بیچاره بودم، یک نقاش روی جلد قلمدان چه می توانستم بکنم؟ با این تصاویر
خشک و براق و بی روح که همه اش بیک شکل بود چه می توانستم بکشم که
شاهکار بشود ؟ اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس
می کردم، یکجور ویر و شور مخصوصی بود ، می خواستم این چشمهایی که
برای همیشه بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگهدارم.
این حس مرا وادار کرد که تصمیم خود را عملی بکنم، یعنی دست خودم
نبود. آنهم وقتی که آدم با یک مرده محبوس است - همین فکر شادی
مخصوصی در من تولید کرد.
بالاخره چراغ را که دود می کرد خاموش کردم، دو شمعدان آوردم و بالای
سر او روشن کردم - جلو نور لرزان شمع حالت صورتش آرامتر شد و در
سایه روشن اطاق حالت مرموز و اثیری بخودش گرفت - کاغذ و لوازم
کارم را برداشتم آمدم کنار تخت او -چون دیگر این تخت مال او بود-
می خواستم این شکلی که خیلی آهسته و خرده خرده محکوم به تجزیه و نیستی
بود، این شکلی که ظاهرا بی حرکت و بیک حالت بود سر فارغ از رویش
بکشم ، روی کاغذ خطوط اصلی آنرا ضبط کنم .-همان خطوطی که از این
صورت در من موثر بود انتخاب بکنم.- نقاشی هرچند مختصر و ساده
باشد ولی باید تاثیر بکند و روحی داشته باشد ، اما من که عادت به نقاشی
چاپی روی جلد قلمدان کرده بودم حالا باید فکر خودم را بکار بیندازم و

***************************

زنده شده ، عشق من در کالبد او روح دمیده - اما از نزدیک بوی مرده،
بوی مردهء تجزیه شده را حس می کردم - روی تنش کرم های کوچک در هم
میلولیدند و دو مگس زنبور طلایی دور ا و جلو روشنایی شمع پرواز می-
کردند- او کاملا مرده بود ولی چرا، چطور چشمهایش باز شد؟ نمیدانم.
آیا در حالت رویا دیده بودم، آیا حقیقت داشت.
نمیخواهم کسی این پرسش را از من بکند، ولی اصل کار صورت او-
نه، چشمهایش بود و حالا این چشمها را داشتم ، روح چشمهایش را روی
کاغذ داشتم و دیگر تنش بدرد من نمی خورد، این تنی که محکوم به نیستی
و طعمهء کرم ها و موشهای زیرزمین بود! حالا از این ببعد او در اختیار من
بود، نه من دست نشاندهء او. هر دقیقه که مایل بودم می توانستم چشم هایش
را ببینم - نقاشی را با احتیاط هر چه تمامتر بردم در قوطی حلبی خودم که
جای دخلم بود گذاشتم و در پستوی اطاقم پنهان کردم.
شب پاورچین پاورچین می رفت. گویا باندازهء کافی خستگی در کرده بود،
صداهای دور دست خفیف بگوش می رسید ، شاید یک مرغ یا پرندهء رهگذری
خواب میدید ، شاید گیاه ها میروییدند- در این وقت ستاره ای رنگ پریده
پشت توده های ابر ناپدید می شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس
کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد.
آیا با مرده چه می توانستم بکنم؟ با مرده ای که تنش شروع به تجزیه شدن
کرده بود! اول بخیالم رسید او را در اطاق خودم چال بکنم، بعد فکر ردم
او را ببرم بیرون و در چاهی بیندازم ،در چاهی که دور آن گل های نیلوفر
کبود روییده باشد-اما همهء این کارها برای این که کسی نبیند چقدر فکر، چقدر زحمت
و تردستی لازم داشت! بعلاوه نمی خواستم که نگاه بیگانه به او بیفتد ، همهء
اینکارها را می بایست به تنهایی و بدست خودم انجام بدهم-من بدرک،
اصلا زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت؟ اما او، هرگز، هرگز هیچ کس از
مردمان معمولی ، هیچکس بغیر از من نمی بایستی که چشمش بمردهء او
بیفتد- او آمده بود در اطاق من ، جسم سرد و سایه اش را تسلیم من کرده
بود برای این که کس دیگری او را نبیند برای این که به نگاه بیگانه آلوده
نشود - بالاخره فکری به ذهنم رسید: اگر تن او را تکه تکه می کردم و در
چمدان کهنهء خودم می گذاشتم و با خود می بردم بیرون- دور ، خیلی دور
از چشم مردم و آن را چال می کردم.
این دفعه دیگر تردید نکردم ، کارد دسته استخوانی که در پستوی اطاقم
داشتم آوردم و خیلی با دقت اول لباس سیاه نازکی که مثل تار عنکبوت
او را در میان خودش محبوس کرده بود - تنها چیزیکه بدنش را پوشانده بود
پاره کردم- مثل این بود که او قد کشیده بود چون بلندتر از معمول بنظرم
جلوه کرد، بعد سرش را جدا کردم - چکه های خون لخته شدهء سرد از گلویش
بیرون آمد ، بعد دست ها و پاهایش را بریدم و همهء تن او را با اعضایش مرتب
در چمدان جا دادم و لباسش همان لباس سیاه را رویش کشیدم - در چمدان
را قفل کردم و کلیدش را در جیبم گذاشتم - همینکه فارغ شدم نفس راحتی
کشیدم ، چمدان را برداشتم وزن کردم ، سنگین بود، هیچوقت آنقدر احساس
خستگی در من پیدا نشده بود - نه هرگز نمی توانستم چمدان را بتنهایی
با خودم ببرم.
هوا دوباره ابر و باران خفیفی شروع شده بود. از اطاقم بیرون رفتم
تا شاید کسی را پیدا کنم که چمدان را همراه من بیاورد-در آن حوالی
دیاری دیده نمی شد. کمی دورتر درست دقت کردم از پشت هوای مه آلود
پیرمردی قوزی را دیدم که قوز کرده و زیر یک درخت سرو نشسته بود. صورتش را
که با شال گردن پهنی پیچیده بود دیده نمی شد - آهسته نزدیک او رفتم
هنوز چیزی نگفته بودم، پیرمرد خندهء دورگهء خشک و زننده ای کرد بطوریکه
موهای تنم راست شد و گفت :
«-اگه حمال خواستی من خودم حاضرم هان- یه کالسکهء نعش کش هم
دارم - من هر روز مرده ها رو می برم شاعبدالعظیم خاک میسپرم ها ، من
تابوت هم میسازم ، باندازهء هرکسی تابوت دارم بطوریکه مو نمیزنه، من
خودم حاضرم ، همین الان!...
قهقه خندید بطوریکه شانه هایش میلرزید. من با دست اشاره بسمت خانه ام
کردم ولی او فرصت حرف زدن بمن نداد و گفت :
«- لازم نیس، من خونهء تو رو بلدم، همین الآن هان.»
از سر جایش بلند شد من بطرف خانه ام برگشتم ، رفتم در اطاقم و چمدان
مرده را بزحمت تا دم در آوردم. دیدم یک کالسکهء نعش کش کهنه و اسقاط دم
در است که بآن دو اسب سیاه لاغر مثل تشریح بسته شده بود - پیرمرد
قوزکرده آن بالا روی نشیمن نشسته بود و یک شلاق بلند در دست داشت،
ولی اصلا برنگشت بطرف من نگاه بکند - من چمدان را بزحمت در درون
کالسکه گذاشتم که میانش جای مخصوصی برای تابوت بود. خودم هم
رفتم بالا میان جای تابوت دراز کشیدم و سرم را روی لبهء آن گذاشتم تا
بتوانم اطراف را ببینم - بعد چمدان را روی سینه ام لغزانیدم و با دو دستم
محکم نگهداشتم.
شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند ، از بینی آنها بخار
نفسشان مثل لولهء دود در هوای بارانی دیده می شد و خیزهای بلند و
ملایم بر می داشتند - دستهای لاغر آنها مثل دزدی که طبق قانون انگشتهایش
را بریده و در روغن داغ فرو کرده باشند آهسته بلند و بی صدا روی
زمین گذاشته می شد - صدای زنگوله های گردن آنها در هوای مرطوب
بآهنگ مخصوصی مترنم بود - یک نوع راحتی بی دلیل و نا گفتنی سرتا پای
مرا گرفته بود، بطوری که از حرکت کالسکهء نعش کش آب تو دلم تکان
نمیخورد - فقط سنگینی چمدان را روی قفسهء سینه ام حس میکردم.-
مردهء او، نعش او ، مثل این بود که همیشه این وزن روی سینهء مرا فشار
می داده. مه غلیظ اطراف جاده را گرفته بود. کالسگه با سرعت و راحتی
مخصوصی از کوه و دشت و رودخانه می گذشت، اطراف من یک چشم انداز
جدید و بیمانندی پیدا بود که نه در خواب و نه در بیداری دیده بودم.
کوههای بریده بریده ، درخت های عجیب و غریب توسری خورده ، نفرین -
زده از دو جانب جاده پیدا که از لابلای آن خانه های خاکستری رنگ
باشکال سه گوشه، مکعب و منشور و با پنجره های کوتاه و تاریک بدون
شییه دیده می شد - این پنجره ها بچشمهای گیج کسی که تب هذیانی داشته
باشد شبیه بود. نمی دانم دیوارها با خودشان چه داشتند که سرما و برودت
را تا قلب انسان انتقال می دادند. مثل این بود که هرگز یک موجود زنده
نمی وانست در این خانه ها مسکن داشته باشد، شاید برای سایهء موجودات
اثیری این خانه ها درست شده بود.
گویا کالسگه چی مرا از جادهء مخصوصی و یا از بیراهه می برد، بعضی
جاها فقط تنه های بریده و درختهای کج و کوله دور جاده را گرفته بودند و
پشت آنها خانه های پست و بلند ، بشکلهای هندسی ، مخروطی ، مخروط ناقص
با پنجره های باریک و کج دیده می شد که گل های نیلوفر کبود از لای آنها
در آمده بود و از در و دیوار بالا می رفت. این منظره یکمرتبه پشت مه
غلیظ ناپدید شد - ابرهای سنگین باردار قلهء کوهها را در میان گرفته میفشردند
و نم نم باران مانند کرد و غبار ویلان و بی تکلیف در هوا پراکنده شده بود .
بعد از آنکه مدتها رفتیم نزدیک یک کوه بلند بی آب و علف کالسگهء نعش کش
نگهداشت من چمدان را از روی سینه ام لغزانيدم و بلند شدم.
پشت کوه یک محوطهء خلوت ، آرام و باصفا بود، یک جایی که هرگز
ندیده بودم و نی شناختم ولی بنظرم آشنا آمد مثل اینکه خارج از تصور
من نبود - روی زمین از بته های نیلوفر کبود بی بو پوشیده شده بود، بنظر
میآمد که تاکنون کسی پایش را در این محل نگذاشته بود - من چمدان را
روی زمین گذاشتم ، پیرمرد کالسگه چی رویش را برگرداند و گفت :
-اینجا شاعبدالعظیمه ، جایی بهتر از این برات پیدا نمیشه ، پرنده
پر نمیزنه هان!...
من دست کردم جیبم کرایهء کالسگه چی را بپردازم ، دو قران و یک عباسی
بیشتر توی جیبم نبود . کالسگه چی خندهء خشک زننده ای کرد و گفت :
« -قابلی نداره، بعد می گیرم.خونت رو بلدم، دیگه با من کاری نداشتین
هان؟ همینقدر بدون که در قبر کنی من بی سررشته نیستم هان؟ خجالت نداره
بریم همینجا نزدیک رودخونه کنار درخت سرو یه گودال باندازهء چمدون
برات می کنم و می روم.»
پِرمرد با چالاکی مخصوصی که من نمی توانستم تصورش را بکنم از
نشیمن خود پایین جست. من چمدان را برداشتم و دو نفری رفتیم کنار تنهء
درختی که پهلوی رودخانهءخشکی بود او گفت:
-همینجا خوبه؟
و بی آنکه منتظر جواب من بشود با بیلچه و کلنگی که همراه داشت
مشغول کندن شد. من چمدان را زمین گذاشتم و سرجای خودم مات ایستاده
بودم. پیرمرد با پشت خمیده و چالاکی آدم کهنه کاری مشغول بود ، در ضمن
کند و کو چیزی شبیه کوزهء لعابی پیدا کرد آنرا در دستمال چرکی پیچیده بلند
شد و گفت :
اينهم گودال هان ، درس باندازه چمدونه ، مو نميزنه هان !
من دست کردم جيبم که مزدش را بدهم . دوقران و يک عباسی بيشتر نداشتم ،
پيرمرد خنده خشک چندش انگيزی کردو گفت :
- نمی خواد ، قابلی نداره . من خونتونو بلدم هان - وانگهی عوض
مزدم من يک کوزه پيدا کردم ، يه گلدون راغه ، ماله شهر قديم ری هان !
بعد با هيکل خميده قوز کرده اش می خنديد ! بطوريکه شانه هايش می لرزيد .
کوزه را که ميان دستمال چروکی بسته بود زير بغلش گرفته بود و
بطرف کالسکه نعش کش رفت و با چالاکی مخصوصی بالای نشيمن قرار گرفت .
شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند ، صدای زنگوله گردن آنها
در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود و کم کم پشت توده مه از چشم من ناپديد شد.
همينکه تنها ماندم نفس راحتی کشيدم ، مثل اينکه بار سنگينی از روی سينه ام
برداشته شد و آرامش گوارايی سرتا پايم را فرا گرفت - دور خودم را
نگاه کردم : اينجا محوطه کوچکی بود که ميان تپه ها و کوههای کبود گير کرده بود .
روی يکرشته کوه آثار و بناهای قديمی با خشت های کلفت و يک رودخانه خشک
در آن نزديکی ديده می شد. - اين محل دنج، دورافتاده و بی سروصداا بود.
من از ته دل خوشحال بودم و پيش خودم فکر کردم اين چشمهای درشت وقتی که
از خواب زمينی بيدار می شد جايی به فراخور ساختمان و قيافه اش پيدا می کرد
وانگهی می بايستی که او دور از ساير مردم ، دور از مرده ديگران باشد
همانطوريکه در زندگيش دور از زندگی ديگران بود. چمدان را با احتياط
برداشتم و ميان گودال گذاشتم - گودال درست باندازه چمدان بود ، مو نميزد ،
ولی برای آخرين بار خواستم فقط يک بار در آن - در چمدان نگاه کنم .
دور خودم را نگاه کردم دياری ديده نمی شد ، کليد را از جيبم درآوردم و
در چمدان را باز کردم - اما وقتی که گوشه لباس سياه او را پس زدم
در ميان خون دلمه شده و کرمهايی که در هم می لوليدند دور چشم
درشت سياه ديدم که بدون حالت رک زده بمن نگاه می کرد و زندگی من
ته اين چشمها غرق شده بود.
بتعجيل در چمدان را بستم و خاک رويش ريختم بعد با لگد خاک را
محکم کردم ، رفتم از بته های نيلوفر کبود بی بو آوردم و روی خاکش نشا کردم ،
بعد قلبه سنگ و شن آورم و رويش پاشيدم تا اثر قبر اين کار را انجام دادم
که خودم هم نمی توانستم قبر او را از باقی زمين تشخيص بدهم .
کارم که تمام شد نگاهی بخودم انداختم ، ديدم لباسم خاک آلود ،
پاره و خون لخته شده سياهی به آن چسبيده بود ، دو مگس زنبور
طلايی دورم پرواز می کردند و کرمهای کوچکی به تنم چسبيده بود
که درهم می لوليدند خواستم لکه خون روی دامن لباسم را پاک کنم اما
هرچه آستينم را با آب دهن تر می کردم و رويش می ماليدم لکه خون بدتر
می دوانيد و غليظ تر می شد. بطوريکه بتمام تنم نشد می کرد و سرمای
لزج خون را روی تنم حس کردم .
نزديک غروب بود ، نم نم باران می آمد ، من بی اراده چرخ کالسکه
نعش کش را گرفتم و راه افتادم همينکه هوا تاريک شد جای چرخ
کالسکه نعش کش را گم کردم ، بی مقصد ، بی فکر و بی اراده
در تاريکی غليظ متراکم آهسته راه افتادم و نمی دانستم که بکجا
خواهم رسيد چون بعداز او ، بعد از اينکه آن چشمهای سياه درشت
را ميان خون دلمه شده ديده بودم ، در شب تاريکی ، درشت عميقی
که تا سرتاسر زندگی مرا فراگرفته بود راه می رفتم ، چون دو چشمی
که بمنزله چراغ آن بود برای هميشه خاموش شده بود و دراينصورت
برايم يکسان بود که بمکان و ماوايی برسم يا هرگز نرسم .
سکوت کامل فرمانروايی داشت ، بنظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند ،
بموجودات بی جان پناه بردم . رابطه ای بين من و جريان طبيعت ،
بين من و تاريکی عميقی که در روح من پايين آمده بود توليد شده بود -
اين سکوت يکجور زبانی است که ما نمی فهميم ، از شدت کيف سرم گيج رفت ؛
حالت قی بمن دست داد و پاهايم سست شد. خستگی بی پايانی در
خودم حس کردم ؛ رفتم در قبرستان کنار جاده روی سنگ قبری نشستم ،
سرم را ميان دو دستم گرفتم و بحال خودم حيران بودم - ناگهان صدای
خنده خشک زننده ای مرا بخودم آورد ، رويم را برگردانيدم و ديدم هيکلی
که سرورويش را با شال گردن پيچيده بود پهلويم نشسته بود و چيزی
در دستمال بسته زير بغلش بود ، رويش را بمن کرد و گفت:
- حتما تو می خواسی شهر بری ، راهو گم کردی هان ؟
لابد با خودت ميگی اين وقت شب من تو قبرسون چکار دارم .
- اما نترس ، سرو کار من با مرده هاس ، شغلم گورکنيس ،
بد کاری نيس هان ؟ من تمام را ه و چاههای اينجارو بلدم
- مثلا امروز رفتم يه قبر بکنم اين گلدون از زير خاک دراومد ،
ميدونی گلدون راغه ، مال شهر قديم ری هان ؟ اصلا قابلی نداره ،
من اين کوزه رو بتو ميدم بيادگار من داشته باش.
- هرگز ، قابلی نداره ، من تو رو می شناسم . خونت رو هم بلدم -
همين بغل ، من يه کالسکه نعش کش دارم بيا ترو به خونت برسونم هان ؟-
دو قدم راس.

کوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد- از زور خنده شانه هايش
می لرزيد ، من کوزه را بردشتم و دنبال هيکل قوز کرده پيرمرد راه افتادم .
سرپيچ جاده يک کالسکه نعش کش لکنته با دو اسب سياه لاغر ايستاده بود
- پيرمرد با چالاکی مخصوصی رفت بالای نشيمن نشست و من هم رفتم
درون کالسکه ميان جای مخصوصی که برای تابوت درست شده بود دراز
کشيدم و سرم را روی لبه بلند آن گذاشتم ، برای اينکه اطرافم را بتوانم
ببينم کوزه را روی سينه ام گذاشتم و با دستم آنرا نگهداشتم .
شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند. خيزهای
بلند و ملايم برمی داشتند. پاهای آنها آهسته و بی صدا روی
زمين گذاشته می شد. صدای زنگوله گردن آنها در هوای
مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود - از پشت ابر ستاره ها
مثل حدقه چشمهای براقی که از ميان خون دلمه شده سياه بيرون
آمده باشند روی زمين را نگاه می کردند - آسايش گوارايی
سرتاپايم را فراگرفت ، فقط گلدان مثل وزن جسد مرده ای
روی سينه مرا می فشرد - درختهای پيچ در پيچ با شاخه ها ی
کج و کوله مثل اين بود که در تاريکی از ترس اينکه مبادا بلغزند
و زمين بخورند ، دست يکديگر را گرفته بودند . خانه های
عجيب و غريب به شکلهای بريده بريده هندسی با پنجره های
متروک سياه کنار جاده رنج کشيده بودند. ولی بدنه ديوار
اين خانه مانند کرم شبتاب تعشع کدر و ناخوشی از خود
متصاعد می کرد ، درختها بحالت ترسناکی دسته دسته ، رديف رديف ،
می گذشتند و از پی هم فرار می کردن ولی بنظر می آمد که ساقه
نيلوفرها توی پای آنها می پيچند و زمين می خورند .
بوی مرده ، بوی گوشت تجزيه شده همه جان مرا گرفته
بود گويا بوی مرده هميشه بجسم من فرو رفته بود و همه عمرم
من در يک تابوت سياه خوابيده بوده ام و يکنفر پيرمرد قوزی که
صورتش را نمی ديدم مرا ميان مه و سايه های گذرنده می گرداند.

کالسکه نعش کش ايستاد ، من کوزه را برداشتم و از کالسکه
پايين جستم . جلو در خانه ام بودم ، بتعجيل وارد اتاقم شدم ،
کوزه را روی ميز گذاشتم رفتم قوطی حلبی ، همان قوطی حلبی
که غلکم بود و در پستوی اطاقم قايم کرده بودم برداشتم آمدم دم
در که بجای مزد قوطی را به پيرمرد کالسکه چی بدهم ، ولی او
غيبش زد ه بود ، اثری از آثار او کالسکه اش ديده نمی شد -
دوباره مايوس باطاقم برگشتم ، چراغ را روشن کردم ، کوزه
را از ميان دستمال بيرون آوردم ، خاک روی آن را با آستينم
پاک کردم ، کوزه لعاب شفاف قديمی بنفش داشت که برنگ
زنبور طلايی خرد شده درآمده بود و يکطرف تنه آن بشکل
لوزی حاشيه ای از نيلوفر کبود رنگ داشت و ميان آن ...
ميان حاشيه لوزی صورت او ... صورت زنی کشيده
شده بود که چشم هايش سياه درشت ، درشت تر از معمول ،
چشمهای سرزنش دهنده داشت ، مثل اينکه از من گناه های
پوزش ناپذيری سر زده بود که خودم نمی دانستم .
چشمهای افسونگر که در عين حال مضطرب و متعجب ،
تهديد کننده و وعده دهنده بود . اين چشمها می ترسيد
و جذب می کرد و يک پرتو ماوراء طبيعی مست کننده در
ته آن می درخشيد . گونه های برجسته ، پيشانی بلند ،
ابروهای باريک بهم پيوسته ، لبهای گوشتالوی نيمه باز و
موهای نامرتب داشت که يک رشته از آن روی شقيقه هايش چسبيده بود .
تصويری را که ديشب از روی او کشيده بودم از توی قوطی حلبی
بيرون آوردم ، مقابله کردم ، با نقاشی کوزه ذره ای فرق نداشت ،
مثل اينکه عکس يکديگر بودند - هر دو آنها يکی و اصلا کار
يک نقاش بدبخت روی قلمدانساز بود - شايد روح نقاش کوزه
در موقع کشيدن در من حلول کرده بود و دست من به اختيار او
درآمده بود . آنها را نمی شد از هم تشخيص داد فقط نقاشی من
روی کاغذ بود ، در صورتيکه نقاشی روی کوزه لعاب شفاف
قديمی داشت که روح مرموز ، يک روح غريب غير معمولی با اين
تصوير داده بود و شراره روح شروری در ته چشمش میدرخشيد -
نه ، باورکردنی نبود ، همان چشمهای درشت بيفکر ، همان قيافه تودار
و در عين حال آزاد ! کسی نمی تواند پی ببرد که چه احساسی بمن دست داد.
می خواستم از خودم بگريزم - آيا چنين اتفاقی ممکن بود ؟
تمام بدبختيهاي زندگی ام دوباره جلو چشمم مجسم شد - آيا
فقط چشمهای يکنفر در زندگيم کافی نبود ؟ حالا دونفر با همان
چشمها ، چشمهاييکه مال او بود بمن نگاه می کردند ! نه ،
قطعا تحمل ناپذير بود - چشمی که خودش آنجا نزديک کوه
کنار تنه درخت سرو ، پهلوی رودخانه خشک بخاک سپرده
شده بود . زير گلهای نيلوفر کبود ، در ميان خون غليظ ،
درميان کرم و جانوران و گزندگانی که دور او جشن گرفته بودند
و ريشه گياهان بزودی در حدقه آن فرو ميرفت که شيره اش را بمکد حالا
بازندگی قوی سرشار بمن نگاه ميکرد !
من خودم را تا اين اندازه بدبخت و نفرين زده گمان نميکردم ، ولی
بواسطه حس جنايتی که در من پنها ن بود ، در عين حال خوشی
بی دليلی ، خوشی غريبی بمن دست داد - چون فهميدم که يکنفر
همدرد قديمی داشته ام - آيا اين نقاش قديم ، نقاشی که روی
اين کوزه را صدها شايد هزاران سال پيش نقاشی کرده بود
همدرد من نبود ؟ آيا همين عوالم مرا طی نکرده بود ؟
تا اين لحظه من خودم را بدبخت ترين موجودات می دانستم
ولی پی بردم زمانی که روی آن کوه ها در ، آن خانه ها و
آبادی های ويران ، که با خشت و زين ساخته شده بود مردمانی
زندگی می کردند که حالا استخوان آنها پوسيده شده و شايد ذرات
قسمت های مختلف تن آنها در گلها ی نيلوفر کبود زندگی ميکرد -
ميان اين مردمان يکنفر نقاش فلک زده ، يکنفر نقاش نفرين شده ،
شايد يکنفر قلمدان ساز بدبخت مثل من وجود داشته ، درست
مثل من - و حالا پی بردم ، فقط می توانستم بفهمم که او هم
در ميان دو چشم درشت سياه ميسوخته و ميگداخته - درست مثل
من - همين بمن دلداری ميداد .
بالاخره نقاشی خودم را پهلوی نقاشی کوزه گذاشتم ، بعد رفتم
منقل مخصوص خودم را درست کردم ، آتش که گل انداخت
آوردم جلوی نقاشيها گذاشتم - چند پک وافور کشيدم و در عالم
خلسه بعکسها خيره شدم ، چون ميخواستم افکار خودم را
جمع کنم و فقط دود اثيری ترياک بود که ميتوانست افکار مرا
جمع کند و استراحت فکری برايم توليد بکند .
هرچه ترياک برايم مانده بود کشيدم تا اين افيون غريب همه مشکلات
و پرده هايی که جلو چشم مرا گرفته بود ، اين همه يادگارهای
دوردست و بيش از انتظار بود : کم کم افکارم ، دقيق
بزرگ و افسون آميز شد ، در يک حالت نيمه خواب و
نيمه اغما فرورفتم .
بعد مثل اين بود که فشار و وزن روی سينه ام برداشته
شد . مثل اينکه قانون ثقل برای من وجود نداشت و
آزادانه دنبال افکارم که بزرگ ، لطيف و مو شکاف شده
بود پرواز می کردم - يک جور کيف عميق و ناگفتنی
سرتاپايم را فراگرفت . از قيد بار تنم آزاد شده بودم .
يک دنيای آرام ولی پر از اشکال و الوان افسونگر و گوارا -
بعد دنباله افکارم از هم گسيخته و در اين رنگها و اشکال حل
ميشد - در امواجی غوطه ور بودم که پر از نوازشهای
اثيری بود . صدای قلبم را ميشنيدم ، حرکت شريانم
را حس ميکردم . اين حالت برای من پر از معنی و کيف
بود.
از ته دل ميخواستم و آرزو می کردم که خودم را تسليم خواب
فراموشی بکنم . اگر اين فراموشی ممکن ميشد ، اگر
ميتوانست دوام داشته باشد ، اگر چشمهایم که بهم ميرفت
در وراء خواب آهسته در عدم صرف ميرفت و هستی خودم
را احساس نمي کردم ، اگر ممکن بود در يک لکه مرکب ،
در يک آهنگ موسيقی با شعاع رنگين تمام هستی م ممزوج
ميشد و بعد از اين امواج و اشکال آنقدر بزرگ ميشد و ميدوانيد
که بکلی محو و ناپديد ميشد بآرزوی خود رسيده بودم .
کم کم حالت خمودی و کرختی بمن دست داد ، مثل يکنوع
خستگی گوارا ويا امواج لطيفی بود که از تنم به بيرون تراوش ميکرد-
بعد حس کردم که زندگی من رو به قهقرا ميرفت . متدرجا
حالات و وقايع گذشته و يادگارهای پاک شده ، فراموش شده
زمان بچگی خودم را ميديدم - نه تنها ميديدم بلکه
در اين گيرو دارها شرکت داشتم و آنها را حس ميکردم ،
لحظه به لحظه کوچکتر و بچه تر میشدم بعد ناگهان افکارم
محو و تاريک شد ، بنظرم آمد که تمام هستی من سر يک چنگل
باريک آويخته شده و درته چاه عميق و تاريکی آويزان بودم

my_lost_dying_brid
31-01-2008, 21:26
دانلود متن کامل بوف کور بدون هیچگونه سانسور و دست کاری
کد
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

my_lost_dying_brid
01-02-2008, 08:33
من همان قدر از شرح حال خودم رم می کنم که در مقابل تبليغات امريکايی مآبانه. آيا دانستن تاريخ تولدم به درد چه کسی می خورد؟ اگر برای استخراج زايچه ام است، اين مطلب فقط بايد طرف توجه خودم باشد گرچه از شما چه پنهان، بارها از منجمين مشورت کرده ام اما پيش بينی آن ها هيچ وقت حقيقت نداشته. اگر برای علاقه ی خوانندگانست بايد اول مراجعه به آراء عمومی آن ها کرد چون اگر خودم پيش دستی بکنم مثل اين است که برای جزييات احمقانه ی زندگيم قدر و قيمتی قايل شده باشم به علاوه خيلی از جزييات است که هميشه انسان سعی می کند از دريچه ی چشم ديگران خودش را قضاوت بکند و ازين جهت مراجعه به عقيده ی خود آن ها مناسب تر خواهد بود مثلا اندازه ی اندامم را خياطی که برايم لباس دوخته بهتر می داند و پينه دوز سر گذر هم بهتر می داند که کفش من از کدام طرف ساييده می شود. اين توضيحات هميشه مرا به ياد بازار چارپايان می اندازد که يابوی پيری را در معرض فروش می گذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزيياتی از سن و خصايل و عيوبش نقل می کنند.
از اين گذشته شرح حال من هيچ نکته ی برجسته ای در بر ندارد نه پيش آمد قابل توجهی در آن رخ داده نه عنوانی داشته ام نه دیپلم مهمی در دست دارم و نهدر مدرسه شاگرد درخشانی بوده ام بلکه بر عکس هميشه با عدم موفقيت رو به رو شده ام. در اداراتی که کار کرده ام هميشه عضو مبهم و گمنامی بوده ام و روسايم از من دل خونی داشته اند به طوری که هر وقت استعفا داده ام با شادی هذيان آوریپذيرفته شده استروی هم رفته موجود وازده ی بی مصرفی قضاوت محيط درباره ی من می باشد و شايد هم حقيقت در همين باشد.

my_lost_dying_brid
01-02-2008, 08:36
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

my_lost_dying_brid
01-02-2008, 08:42
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

my_lost_dying_brid
01-02-2008, 08:52
روی جاده نمناک عنوان نوشته ای از هدایت می باشد در سالهای ۱۳۱۰-۱۳۰۵ که مفقود گردیده است .

روی جاده نمناک - سروده زیبایی از مهدی اخوان ثالث در رثای هدایت (از این اوستا- ۱۳۴۰)

اگر چه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی
ازین دشت غبارآلود کوچیده ست
وطرف دامن از این خاک دامنگیر بر چیده ست
هنوز از خویش پرسم گاه:
آه
چه می دیده ست آن غمناک روی جاده ی نمناک ؟
زنی گم کرده بوئی آشنا وآزار دلخواهی
سگی نا گاه دیگر بار
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
چنان چون پار یا پیرار؟
سیه روزی خزیده در حصاری سرخ؟
اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر
به تلخی باخته دارو ندار زندگی را در قماری سرخ ؟
وشاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در زیرش
هزاران قطره خون بر خاک روی جاده ی نمناک؟
چه نجوا داشته با خویش؟
پیامی دیگر از تاریکخون دلمرده ی سودا زده کافکا؟
-(درفش قهر
نمای انتقام ذلت عرق یهودی از نظام دهر
لجن در لج لج اندر خون و خون در زهر. ) –
همه خشم و همه نفرین همه درد و همه دشنام؟
درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصیانی اعصار
ابر رند همه آفاق مست راستین خیام؟
چه نقشی می زده ست آن خوب
به مهر و مردمی یا خشم و نفرت ؟
به شوق و شور یا حسرت ؟
دگر بر خاک یا افلاک روی جاده ی نمناک ؟
دگر ره مانده تنها با غمش در پیش آیینه
مگر آن نازنین عیاروش لوطی؟
شکایت می کند ز آن عشق نا فرجام دیرینه
وز او پنهان به خاطر می سپارد گفته اش طوطی؟
کدامین شهسوارباستان می تاخته چالاک
فکنده صید بر فتراک روی جاده ی نمناک؟

* * *

هزاران سایه جنبد باغ را چون باد بر خبزد
گهی چونان گهی چونین
که می داند چه می دیده ست آن غمگین ؟
دگر دیریست کز این منزل ناپاک کوچیده ست
ولی من نیک می دانم
چو نقش روز روشن بر جبین غیب می خوانم
که او هر نقش می بسته ست یا هر جلوه می دیده ست
نمی دیده ست چون خود پاک روی جاده ی نمناک

my_lost_dying_brid
01-02-2008, 09:00
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

my_lost_dying_brid
01-02-2008, 09:06
دانلود متن کامل
کد
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

my_lost_dying_brid
01-02-2008, 09:09
کد
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

my_lost_dying_brid
01-02-2008, 10:43
س.گ.ل.ل
کد
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

زني كه مردش را گم كرد
کد
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

عروسك پشت پرده
کد
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

آفرينگان
کد
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

شبهاي ورامين
کد
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

پدران آدم
کد
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

my_lost_dying_brid
01-02-2008, 10:51
سگ ولگرد
کد
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

دن ژوان كرج
کد
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

بن بست
کد
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

کاتیا
کد
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

تخت ابونصر
کد
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

تجلی
کد
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

تاریک خانه
کد
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

میهن پرست
کد
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

my_lost_dying_brid
01-02-2008, 10:59
متاسفانه آثار هدایت همواره تحریف میشده چه در زمان رضا خان و محمد رضا و چه در زمان حال.

majid-ar
01-02-2008, 11:35
ممنون رفیق.عکسا و مطلبای جالبی بود.

از صادق هدایت کتاب صوتی هم دارید؟

من چند تاشون رو دارم.مثل:سگ ولگرد-آبجی خانم-زنده به گور-آب زندگی-داش آکل-سه قطره خون.

ممنونت میشم اگه چیز دیگه ای داری بزاری.به خصوص بوف کور.خیلی دنبال اون هستم.

my_lost_dying_brid
01-02-2008, 13:47
:41:
ممنون رفیق.عکسا و مطلبای جالبی بود.

از صادق هدایت کتاب صوتی هم دارید؟

من چند تاشون رو دارم.مثل:سگ ولگرد-آبجی خانم-زنده به گور-آب زندگی-داش آکل-سه قطره خون.

ممنونت میشم اگه چیز دیگه ای داری بزاری.به خصوص بوف کور.خیلی دنبال اون هستم.
دوست عزیز من خیلی گشتم ولی کتاب صوتی بوف کور نیست

majid-ar
01-02-2008, 14:23
:41:
دوست عزیز من خیلی گشتم ولی کتاب صوتی بوف کور نیست

بله.روی اینترنت به جز اونایی که گفتم فکر نکنم چیز دیگه ای باشه.

گفتم شاید توی ارشیوتون داشته باشید.

به هر حال ممنون.

my_lost_dying_brid
04-02-2008, 12:39
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

my_lost_dying_brid
04-02-2008, 12:43
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

my_lost_dying_brid
04-02-2008, 12:45
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

my_lost_dying_brid
04-02-2008, 12:48
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

oham2563
06-09-2009, 22:43
فكر كنم تمام آثار صادق هدايت رو تونستم جمع آوري كنم ، اميدوارم از خواندنش لذت ببريد

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

knight 07
13-08-2010, 23:25
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بزرگ ترین داستان نویس معاصر ایران. خالق اثر عظیم بوف کور
صادق هدایت، نویسنده، شاعر، مترجم، و پژوهشگر بزرگ ایرانی، که برخی از آثار او به ده ها زبان زنده دنیا ترجمه شده است، یکی از برجسته ترین چهره های قرن بیستم ایران است. او فضای ادبیات معاصر ایران را متحول کرد و روح تازه ای به رمان نویسی ایران دمید. آثار او هنوز پنجاه سال پس از مرگش، از پر فروش ترین آثار در بازار کتاب ایران است.
زندگی نامه
صادق هدایت در سه شنبه 28 بهمن ماه 1281 در خانه پدری در تهران تولد یافت. پدرش هدایت قلی خان هدایت (اعتضادالملک)‌ فرزند جعفرقلی خان هدایت(نیرالملک) و مادرش خانم عذری- زیورالملک هدایت دختر حسین قلی خان مخبرالدوله دوم بود. پدر و مادر صادق از تبار رضا قلی خان هدایت یکی از معروفترین نویسندگان، شعرا و مورخان قرن سیزدهم ایران میباشد که خود از بازماندگان کمال خجندی بوده است. او در سال 1287 وارد دوره ابتدایی در مدرسه علمیه تهران شد و پس از اتمام این دوره تحصیلی در سال 1293 دوره متوسطه را در دبیرستان دارالفنون آغاز کرد. در سال 1295 ناراحتی چشم برای او پیش آمد که در نتیجه در تحصیل او وقفه ای حاصل شد ولی در سال 1296 تحصیلات خود را در مدرسه سن لویی تهران ادامه داد که از همین جا با زبان و ادبیات فرانسه آشنایی پیدا کرد.
در سال 1304 صادق هدایت دوره تحصیلات متوسطه خود را به پایان برد و در سال 1305 همراه عده ای از دیگر دانشجویان ایرانی برای تحصیل به بلژیک اعزام گردید. او ابتدا در بندر (گان) در بلژیک در دانشگاه این شهر به تحصیل پرداخت ولی از آب و هوای آن شهر و وضع تحصیل خود اظهار نارضایتی می کرد تا بالاخره او را به پاریس در فرانسه برای ادامه تحصیل منتقل کردند. صادق هدایت در سال 1307 برای اولین بار دست به خودکشی زد و در ساموا حوالی پاریس عزم کرد خود را در رودخانه مارن غرق کند ولی قایقی سررسید و او را نجات دادند. سرانجام در سال 1309 او به تهران مراجعت کرد و در همین سال در بانک ملی ایران استخدام شد. در این ایام گروه ربعه شکل گرفت که عبارت بودند از: بزرگ علوی، مسعود فرزاد، مجتبی مینوی و صادق هدایت. در سال 1311 به اصفهان مسافرت کرد در همین سال از بانک ملی استعفا داده و در اداره کل تجارت مشغول کار شد.
در سال 1312 سفری به شیراز کرد و مدتی در خانه عمویش دکتر کریم هدایت اقامت داشت. در سال 1313 از اداره کل تجارت استعفا داد و در وزارت امور خارجه اشتغال یافت. در سال 1314 از وزارت امور خارجه استعفا داد. در همین سال به تامینات در نظمیه تهران احضار و به علت مطالبی که در کتاب وغ وغ ساهاب درج شده بود مورد بازجویی و اتهام قرار گرفت. در سال 1315 در شرکت سهامی کل ساختمان مشغول به کار شد. در همین سال عازم هند شد و تحت نظر محقق و استاد هندی بهرام گور انکل ساریا زبان پهلوی را فرا گرفت. در سال 1316 به تهران مراجعت کرد و مجددا در بانک ملی ایران مشغول به کار شد. در سال 1317 از بانک ملی ایران مجددا استعفا داد و در اداره موسیقی کشور به کار پرداخت و ضمنا همکاری با مجله موسیقی را آغاز کرد و در سال 1319 در دانشکده هنرهای زیبا با سمت مترجم به کار مشغول شد.
در سال 1322 همکاری با مجله سخن را آغاز کرد. در سال 1324 بر اساس دعوت دانشگاه دولتی آسیای میانه در ازبکستان عازم تاشکند شد. ضمنا همکاری با مجله پیام نور را آغاز کرد و در همین سال مراسم بزرگداشت صادق هدایت در انجمن فرهنگی ایران و شوروی برگزار شد. در سال 1328 برای شرکت در کنگره جهانی هواداران صلح از او دعوت به عمل آمد ولی به دلیل مشکلات اداری نتوانست در کنگره حاضر شود. در سال 1329 عازم پاریس شد و در 19 فروردین 1330 در همین شهر بوسیله گاز دست به خودکشی زد. او 48 سال داشت که خود را از رنج زندگی رهانید و مزار او در گورستان پرلاشز در پاریس قرار دارد. او تمام مدت عمر کوتاه خود را در خانه پدری زندگی کرد.
منبع:
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
اهمیت
هدایت در عمر ادبی کوتاهش داستان های کوتاه و بلند متعدد، دو نمایشنامه تاریخی، یک نمایشنامه فکاهی، یک سفرنامه و مجموعه ای از طنز منتشر کرد. همچنین نقدهای ادبی متعدد، مطالعات بسیار بر فولکلور ایرانی و ترجمه های بسیار از متون فارسی میانه و از زبان فرانسه در کارنامه اش دیده می شود. اعتبار او به خاطر آوردن ادبیات و زبان مدرن ایرانی به جهان ادبیات است. اما تجدد و مدرنیته برای هدایت فراتر از مسئله نسبیت علمی و تقلید صرف از ارزش های غربی است. او در سال های پایانی عمرش، با درک دو عامل اصلی عقب ماندگی ایران، حملاتش را به دو موضوع سلطنت و همچنین تعصب های خشک معطوف کرد و در داستان هایش سعی کرد نابینایی و ناشنوایی مردمش را نسبت به این دو عامل اصلی درمان کند. اما تمام اطرافیانش او را رها کردند، و او در آخرین اثری که در زمان حیاتش منتشر شد، پیام کافکا، نومیدی و حسن سرخوردگی اش را به شدت منعکس کرد.

آثار


«رباعیات خیام» : کتاب مستقل 1303
«زبان حال یک الاغ به وقت مرگ»: مجله وفا سال دوم شماره 6 صفحه 164 تا 168
«انسان و حیوان»: کتاب مستقل - انتشارات بروخیم
1305 «جادوگری در ایران»: La Magie en Perse : به فرانسه در مجله فرانسوی لووال دیسیس Le Voile dIsis شماره 79 سال 31 چاپ پاریس
داستان «مرگ» در مجله ایرانشهر دوره چهارم شماره 11 چاپ برلن صفحه 680 تا 682
1306 «فواید گیاهخواری»: کتاب مستقل- چاپ برلین
1308 «زنده به گور»
«اسیر فرانسوی»
1309 «پروین دختر ساسان»: کتاب مستقل- کتابخانه فردوسی
مجموعه «زنده به گور» مشتمل بر داستانهای:
زنده به گور
اسیر فرانسوی
داود گوژپشت
مادلن
آتش پرست
آبجی خانم
مرده خورها
آب زندگی
1310 «سایه مغول» در مجموعه انیران - مطبعه فرهومند
«کور و برادرش: ترجمه از آرتور شینسلر Arthur Schnitzler نویسنده اطریشی، مجله افسانه، دوره سوم، شماره 4 و 5
«کلاغ پیر»: ترجمه از الکساندر لانژکیلاند Alexandre Lange Kielland نویسنده نروژی، مجله افسانه، دوره 3، شماره 11، صفحه 1- 5
«تمشک تیغ دار»: ترجمه از آنتوان چخوف روسی Anton Pavlovitch Tchekhov ، مجله افسانه، دوره 3، شماره 23، صفحه 1 -51
«مرداب حبشه»: ترجمه از کاستن شراو نویسنده فرانسوی Gaston Cherau ، مجله افسانه، دوره 3، شماره 28
«درد دل میرزا یداله»: مجله افسانه، دوره 3، جزوه 28، صفحه 1- 2 که بعدا به نام داستان محلل چاپ شد
«مشاور مخصوص»: ترجمه از آنتوان چخوف، مجله افسانه، سال سوم، شماره 28
«حکایت با نتیجه»: مجله افسانه، دوره 3، شماره 31، صفحه 2 -3
«شب های ورامین»: مجله افسانه، دوره سوم، شماره 32، صفحه 10 -15
«اوسانه: قطع جیبی» - نشریه آریان کوده
«جادوگری در ایران»: ترجمه از فرانسه، مجله جهان نو، سال دوم، شماره اول، صفحه 60 -80
1311 «اصفهان نصف جهان»: کتاب مستقل-کتابخانه خاور
مجموعه «سه قطره خون» مشتمل بر داستانهای:
سه قطره خون
گرداب
داش آکل
آینه شکسته
طلب آمرزش
لاله
صورتک ها
چنگال ها
محلل
«چطور ژاندارک دوشیزه اورلئان شده؟» مقدمه صادق هدایت به کتاب «دوشیزه اورلئان» اثر شیلر - ترجمه بزرگ علوی - صفحه الف تا خ
1312 مجموعه «سایه روشن» مشتمل بر داستانهای:
س.گ.ل.ل
زنی که مردش را گم کرد
عروسک پشت پرده
آفرینگان
شب های ورامین
آخرین لبخند
پدران آدم
«نیرنگستان»- کتاب مستقل
«مازیار»- کتاب مستقل با همکاری مجتبی مینوی
«علویه خانم»- کتاب مستقل
1313 «وغ وغ ساهاب»- کتاب مستقل با همکاری مسعود فرزاد
«ترانه های خیام»- کتاب مستقل - مطبعه روشنایی
«البعثه الاسلامیه فی البلاد الافرنجیه» - کتاب مستقل
« شرط بندی» ترجمه از آنتوان چخوف در مجموعه گل های رنگارنگ
1315 «بوف کور» کتاب مستقل - چاپ پلی کپی شده
«کارنامه اردشیر پاپکان» ترجمه از متون پهلوی ضمنا شامل « زند و هومن یسن» ترجمه از متون پهلوی
1318 «ترانه های عامیانه» - مجله موسیقی، سال اول، شماره های 6، صفحه 17 - 19. 4 و 7 صفحه 24 و 28.
«متل های فارسی» - مجله موسیقی، شماره 8
قصه های «آقاموشه»، «شنگول و منگول» - مجله موسیقی، سال اول، شماره 8
قصه «لچک کوچولوی قرمز» - مجله موسیقی، سال دوم، شماره 2
1319 «چایکووسکی» - مجله موسیقی، سال دوم، شماره 3، خردادماه، صفحه 25 - 32
«پیرامون لغت فرس اسدی» - مجله موسیقی، سال دوم، شماره 11 و 12، صفحه 31 - 36
«شیوه نوین در تحقیق ادبی» - مجله موسیقی، سال دوم، شماره 11 و 12، صفحه 19 - 30
«گجسته ابالیش» - ترجمه از متن پهلوی
1320 «داستان ناز» در مجله موسیقی سال سوم شماره دوم، صفحه 38-30
«شیوه های نوین در شعر فارسی» در مجله سوم شماره 3، صفحه 22
«سنگ صبور» مجله موسیقی سال سوم، شماره 6 و 7، صفحه 18-13
1321 مجموعه «سگ ولگرد» شامل داستانهای
سگ ولگرد
دن ژوان کرج
بن بست
کاتیا
تخت ابونصر
تجلی
تاریکخانه
میهن پرست
«شهرستانهای ایران»: ترجمه از متن پهلوی، مجله مهر، سال هشتم، شماره اول، صفحه 47 - 55، شماره دوم، صفحه 127 - 131 و شماره سوم،صفحه 168 - 175
داستان «آب زندگی»: انتشارات فرهنگ تهران
بخش هایی از «بوف کور»: مجله ایران
«بن بست»: چاپ فرانسه 1942 Limpasse
1322 «علویه خانم»: کتاب مستقل
«گزارش گمان شکن» - ترجمه از متن پهلوی
«یادگار جاماسب» - ترجمه از متن پهلوی، مجله سخن، سال اول، شماره 3،صفحه 161 - 167، شماره 4 و 5،صفحه 217- 220
ترجمه «گورستان زنان خیانتکار»: از آرتور کریستین سن خاورشناس دانمارکی، مجله سخن، سال اول، شماره 7 و 8
«جلو قانون»: ترجمه از فرانتس کافکا Frantz Kafka در مجله سخن، شماره 11 و 12
«کارنامه اردشیر پاپکان» - ترجمه از متن پهلوی
«چگونه نویسنده نشدم» - مجله سخن
1323 «آب زندگی» - روزنامه مردم
«اوراشیما» - قصه ژاپونی - ترجمه در مجله سخن، سال دوم، شماره اول، صفحه 43 - 45
نقد «بازرس»: اثر گوگول، ترجمه در مجله پیام نو، سال اول، صفحه 52
«ملا نصرالدین در بخارا»: مجله پیام نو،سال اول، شماره اول،صفحه 57
«زند و هومن یسن» - ترجمه از متن پهلوی
«ولنگاری» مجموعه داستانهای:
قضیه مرغ روح
قضیه زیر بته
قضیه فرهنگستان
قضیه دست بر قضا
قضیه خر دجال
قضیه نمک ترکی
1324 «حاجی آقا» - کتاب مستقل
نقد «خاموشی دریا»: اثر ورکور - مجله سخن، سال دوم،شماره سوم،صفحه 227 - 228
«چند نکته درباره ویس و رامین» - مجله پیام نو،سال اول،شماره نهم،صفحه 15 - 19 و شماره 10، صفحه 18 - 26 - 31
«طلب آمرزش» - از کتاب سه قطره خون، مجله پیام نو، سال اول، شماره 12، صفحه 20 - 24
«شنگول و منگول»: مجله پیام نو،سال دوم، شماره سوم، صفحه 54 - 55
انتقاد بر ترجمه رساله «غفران» ابوالعلاء معری، مجله پیام نو، سال دوم، شماره 9، صفحه 64
«فلکلر یا فرهنگ توده» - مجله سخن،‌سال دوم، شماره 3، صفحه 179 – 184 و شماره 4، صفحه 339 – 342
«طرح کلی برای کاوش فلکلر یک منطقه» - مجله سخن، سال دوم، شماره 4، صفحه 265- 275
«شغال و عرب» - ترجمه فرانتس کافکا،‌مجله سخن،‌سال دوم، شماره 5، صفحه 349
«آمدن شاه بهرام ورجاوند» - ترجمه از متن پهلوی، مجله سخن، سال دوم، شماره 7، صفحه 540
«خط پهلوی و الفبای صوتی»- مجله سخن، سال دوم، شماره 8، صفحه 616 – 760 و شماره 9، صفحه 667- 671
«دیوار» - ترجمه از ژان پل سارتر Jean Paul Sartre نویسنده فرانسوی، مجله سخن، سال دوم، شماره 11 و 12، صفحه 833 – 847
«سامپینگه» Sampingue به زبان فرانسه در ژورنال دوتهران
لوناتیک Lunatique - «هوسباز» - به زبان فرانسه در ژورنال دوتهران
1325 «افسانه آفرینش» - چاپ پاریس، آدرین مزون نو
«آبجی خانم» - از مجموعه زنده به گور، مجله پیام نو، سال دوم، شماره 6، اردیبهشت 1325، صفحه 31 – 36
«فردا» - مجله پیام نو، سال دوم، شماره 7 و 8، صفحه 54 – 64
ترجمه داستان «فردا» - به زبان فرانسه در ژورنال دوتهران
«گراکوش شکارچی» - ترجمه از فرانتس کافکا، مجله سخن،‌سال سوم، شماره 1، صفحه 48 – 52
«قصه کدو» - مجله سخن، دوره سوم، شماره 4
«ترجمه هنر ساسانی در غرفه مدال ها» - اثر «ال مور گشترن» در مجله سخن، سال سوم، شماره 5، صفحه 318 – 382
«بلبل سرگشته» در مجله سخن، سال سوم، شماره 6 و 7، صفحه 432 – 443
مقدمه کتاب «کارخانه مطلق سازی» نوشته کارل چابک، نویسنده چک اسلواکی، با ترجمه حسن قائمیان
1327 «پیام کافکا» - مقدمه ای بر کتاب «گروه محکومین» فرانتس کافکا
«توپ مرواری» - کتاب مستقل
1329 «مسخ» - اثر فرانتس کافکا، ترجمه با همکاری حسن قائمیان
1378 مجموعه «فرهنگ عامیانه مردم ایران» مشتمل بر بخش های:
نیرنگستان
ترانه ها، متل ها، اوسانه و غیره
تحقیقات صادق هدایت (چاپ برای بار اول)
1379 «انسان و حیوان» به انضمام مجله های صادق هدایت (چاپ برای بار اول)

knight 07
03-09-2010, 22:48
سگ ولگرد

چند دکان کوچک نانوايی, قصابی, عطاری, دو قهوه خانه و يک سلمانی که همه آنها برای سد
جوع و رفع احتياجات خيلی ابتدايی زندگی بود تشکيل ميدان ورامين را می داد. ميدان و
آدمهايش زير خورشيد قهار, نيم سوخته, نيم بريان شده, آرزوی اولين نسيم غروب و سايه
شب را می کردند. آدمها, دکانها, درختها و جانوران از کار و جنبش افتاده بودند. هوای گرمی
روی سر آنها سنگينی می کرد و گرد وغبار نرمی جلو آسمان لاجوردی موج می زد, که به
واسطه آمد و شد اتومبيلها پيوسته به غلظت آن می افزود.
يک طرف ميدان درخت چنار کهنی بود که ميان تنه اش پوک و ريخته بود, ولی با سماجت
هرچه تمامتر شاخه های کج وکوله نقرسی خود را گسترده بود و زير سايه برگهای خاک
آلودش يک سکوی پهن بزرگ زده بودند, که دو پسربچه در آنجا به آواز رسا, شيربرنج و
تخمه کدو می فروختند. آب گل آلود غليظی از ميان جوی جلوی قهوه خانه, به زحمت
خودش را می کشاند و رد می شد.
تنها بنايی که جلب نظر را می کرد برج معروف ورامين بود که نصف تنه استوانه ای ترک ترک
آن با سر مخروطی پيدا بود. گنجشک هايی که لای درز آجرهای ريخته آن لانه کرده بودند,
آنها هم از شدت گرما خاموش و چرت می زدند فقط صدای ناله سگی فاصله سکوت را می
شکست. اين سگ اسکاتلندی بود که پوزه کاه دودی و به پاهايش خال سياه داشت, مثل اينکه
در لجنزار دويده و به او شتک زده بود. گوشهای بلبله, دم براغ, موهای تابدار چرک داشت و
دوچشم باهوش آدمی در پوزه پشم آلود او می درخشيد. در ته چشمهای او يک روح انسانی
ديده می شد, در نيم شبی که زندگی او را فراگرفته بود يک چيز بی پايان در چشمهايش موج
می زد و پيامی باخود داشت که نمی شد آنرا دريافت, ولی پشت نی نی چشم او گير کرده بود.
آن نه روشنايی و نه رنگ بود, يک چيز باورنکردنی مثل همان چيزی که در چشمان آهوی
زخمی ديده می شود بود, نه تنها يک تشابه بين چشمهای او و انسان وجود داشت, بلکه يک
نوع تساوی ديده می شد. دو چشم ميشی پر از درد و زجر و انتظار که فقط در پوزه يک سگ
سرگردان ممکن است ديده شود. ولی به نظر می آمد نگاههای دردناک پر از التماس او را کسی
نمی ديد و نمی فهميد! جلو دکان نانوايی پادو اورا کتک می زد, جلو قصابی شاگردش به او
سنگ می پراند, اگر زير سايه اتومبيل پناه می برد, لگد سنگين کفش ميخ دار شوفر از او
پذيرايی می کرد. وزمانی که همه از آزار رو خسته می شدند, بچه شيربرنج فروش لذت
مخصوصی از شکنجه او می برد. در مقابل هر ناله ای که می کشيد يک پاره سنگ به کمرش
می خورد و صدای قهقهه او پشت ناله سگ بلند می شد ومی گفت: بد مسب صاحاب!
مثل اينکه همه آدمهای ديگر با او همدست بودند و به طور موزی و آب زيرکاه او را تشويق
می کردند, می زدند زير خنده. همه محض رضای خدا او را می زدند و به نظرشان خيلی
طبيعی بود سگ نجسی را که مذهب نفرين کرده و هفتاد جان دارد برای ثواب بچزانند.
بالاخره پسر بچه شير برنج فروش به قدری پاپی او شد که حيوان ناچار به کوچه ای که طرف
برج می رفت فرار کرد, يعنی خودش را با شکم گرسنه, به زحمت کشيد و در راه آبی پناه برد.
سر را روی دودست خود گذاشت, زبانش را بيرون آورد, در حالت نيم خواب و نيم بيداری,
به کشتزار سبزی که جلويش موج می زد تماشا می کرد. تنش خسته بود و اعصابش درد می
کرد, در هوای نمناک راه آب, آسايش مخصوصی سر تا پايش را فرا گرفت. بوهای مختلف
سبزه های نيمه جان, يک دانه کفش کهنه نم کشيده بوی اشياء مرده و جاندار در بينی او
يادگارهای درهم و دوری را زنده کرد. هردفعه که به سبزه زار دقت می کرد, ميل غريزی او
بيدار می شد و يادبودهای گذشته را در مغزش از سر نو جان می داد, ولی اين دفعه به قدری
اين احساس قوی بود, مثل اينکه صدايی بيخ گوشش او را وادار به جنبش و جست و خيز می
کرد. ميل مفرطی حس کرد که در اين سبز ها بدود و جست بزند.
اين حس موروثی او بود, چه همه اجداد او در اسکاتلند, ميان سبزه آزادانه پرورش ديده بودند.
اما تنش به قدری کوفته بود که اجازه کمترين حرکت را به او نمی داد. احساس دردناکی
آميخته با ضعف و ناتوانی به او دست داد. يک مشت احساسات فراموش شده, گم شده همه به
هيجان آمدند. پيشتر او قيود و احتياجات گوناگون داشت. خودش را موظف می دانست که به
صدای صاحبش حاضر شود, که شخص بيگانه و يا سگ خارجی را از خانه صاحبش بتاراند,
که با بچه صاحبش بازی بکند, با اشخاص شناخته چه جور تابکند, با غريبه چه جور رفتار
بکند, سر موقع غذا بخورد, به موقع معين توقع نوازش داشته باد. ولی حالا تمام اين قيدها از
گردنش برداشته شده بود.
همه توجه او منحصر به اين شده بود که با ترس و لرز از روی زبيل, تکه خوراکی به دست
بياورد و تمام روز را کتک بخورد و زوزه بکشد, اين يگانه وسيله دفاعی او شده بود. سابق, او
با جرات, بی باک, تميز و سرزنده بود, ولی حالا ترسو و توسری خور شده بود, هر صدايی
ک ۴ه می شنيد و يا چيزی نزديک او تکان می خورد, به خودش می لرزيد, حتی از صدای
خودش وحشت می کرد. اصلا او به کثافت و زبيل خو گرفته بود. تنش می خاريد, حوصله
نداشت که کيک هايش را شکار بکند ويا خودش را بليسد. او حس می کرد که جزو خاکروبه
شده و يک چيزی در او مرده بود, خاموش شده بود.
از وقتی که در اين جهنم دورافتاده بود, دو زمستان می گذشت که يک شکم سير غذا نخورده
بود, يک خواب راحت نکرده بود, شهوتش و احساساتش خفه شده بود, يک نفر پيدا نشده
بود که دست نوازشی روی سر او بکشد, يک نفر توی چشمهای اونگاه نکرده بود.گرچه
آدمهای اينجا ظاهرا شبيه صاحبش بودند, ولی به نظر می آمد که احساسات و اخلاق و رفتار
صاحبش با اينها زمين تا آسمان فرق دارد.
در روياهای خودش غرق شده بود, ياد مادرش افتاد و برادرش و بازيهايی که در آن باغچه سبز
با هم می کردند. نصف شب پات از صدای ناله خودش از خواب پريد. هراسان بلندشد, در
چندين کوچه پرسه زد, ديوارها را بو کشيد و مدتی ويلان و سرگردان در کوچه ها گشت.
بالاخره گرسنگی شديدی احساس کرد. به ميدان که برگشت بوی خوراکی ها ی جوربه جور
به مشامش رسيد. بوی گوشت شب مانده, بوی نان تازه و ماست, همه آنها با هم مخلوط شده
» بود, ولی او درعين حال حس می کرد که مقصر است و وارد ملک ديگران شده, بايد از اي
آدمهايی که شکل صاحبش بودند گدايی بکند واگر رقيب ديگری پيدا نشود که او را بتاراند,
کم کم حق مالکيت اينجا را به دست بياورد و شايد يکی از اين موجوداتی که خوراکی در
دست آنها بود, از او نگهداری بکند.
پات حس می کرد وارد دنيای جديدی شده که نه آنجا را از خودش می دانست و نه کسی به
احساسات و عوالم او پی می برد. چند روز اول را به سختی گذرانيد. ولی بعد کم کم عادت
کردو بعلاوه سر پيچ کوچه, دست راست جايی را که سراغ کرده بود که آشغال و زباله در آنجا
خالی می کردند و درميان زباله ها بعضی تکه های خوشمزه مثل استخوان, چربی, پوست, کله
ماهی و خيلی از خوراکی های ديگر که نمی توانست تشخيص دهد پيدا می شد. و بعد هم
باقی روز را جلوی قصابی و نانوايی می گذرانيد. چشمش به دست قصاب دوخته شده بود,
ولی بيش از تکه های لذيذ کتک می خورد, و با زندگی گذشته فقط يک مشت حالات مبهم و
محو و بعضی بوها برايش باقی مانده بود و هروقت به او خيلی سخت می گذشت, درين
بهشت گمشده خود يک نوع تسليت و راه فرار پيدا می کرد و بی اختيار خاطرات آن زمان
جلوش مجسم می شد.
ولی چيزی که بيشتر از همه پات را شکنجه می داد, احتياج به نوازش بود. او مثل بچه ای بود
که همش توسری خورده و فحش شنيده, اما احساسات رقيقش هنوز خاموش نشده. چشمهای
او اين نوازش را گدايی می کرد و حاضر بود جان خودش را بدهد, درصورتی که يکنفر با او
اظهار محبت کند و يا دست روی سرش بکشد.
مست شدن پات باعث بدبختی او شده بود. چون صاحب پات نمی گذاشت او از خانه بيرون
رود و دنبال سگهای ماده بيفتد, از قضا يک روز پاييز صاحبش با دونفر ديگر که پات آنها را
می شناخت و اغلب به خانه شان آمده بودند, در اتومبيل نشستند و پات را صدا زدند و در
کنارشان نشاندند. پات چندين بار با صاحبش با اتومبيل مسافرت کرده بود, ولی در اين روز او
مست بود و شور و اضطراب مخصوصی داشت. بعد از چند ساعت راه در همين ميدان, پياده
شدند. صاحبش با آن دونفر ديگر از همين کوچه کنار برج گذشتند ولی اتفاقی بوی سگ ماده
ای پات را يک مرتبه ديوانه کرد و او را به سوی باغی کشاند و.... همين که به خودش آمد به
جستجوی صاحبش رفت. ولی او را پيدا نکرد. آيا صاحبش رفته بود؟ چطور پات می توانست
بی صاحب, بی خدايش زندگی بکند؟ چون صاحبش برای او حکم خدا را داشت...
در حالی که خاطرات گذشته را درذهن مرور می کرد و درحالی که بسيار گرسنه بود, درهمين
وقت يکی از اتومبيل ها با سر و صدا و گرد وخاک, وارد ميدان ورامين شد. مردی از اتومبيل
پياده شد, به طرف پات رفت و دستی روی سر حيوان کشيد, اين مرد صاحبش نبود. پات گول
نخورده بود, ولی چطور يک نفر پيدا شد که او را نوازش کرد؟ آن مرد برگشت و دوباره دستی
روی سر پات کشيد و حرکت کرد و پات دنبالش راه افتاد. آن مرد داخل آن اتاقی شد که پات
خوب می شناخت و پر از خوراکی بود. روی نيمکت کنار ديوار نشست. برايش نان گرم,
ماست و تخم مرغ و خوراکی های ديگر آوردند. آن مرد تکه های نان را ماستی می کرد و جلو
او می انداخت. پات اول به تعجيل و بعد آهسته تر آن نان ها را می خورد و چشمهای ميشی
خوش حالت و پر از عجز خودش را از روی تشکر به صورت آن مرد دوخته بود و دمش را
می جنباند. آيا در بيداری بود يا خواب می ديد؟ پات يک شکم غذا خورد و بی آنکه با کتک
باشد. آيا ممکن بود که صاحب جديدی پيدا کرده باشد؟ آن مرد بلند شد. رفت در همان کوچه
برج, کمی آنجا مکث کرد و بعد از کوچه های پيچ و واپيچ گذشت. پات هم به دنبالش, تا
اينکه از آبادی خارج شد, رفت در همان خرابه ای که چند تا ديوار داشت و صاحبش هم تا
آنجا رفته بود. شايد اين آدمها هم بوی ماده خودشان را جستجو می کردند. پات کنار سايه
ديوار انتظار او را کشيد . بعد از راه ديگر به ميدان برگشتند.
آن مرد باز هم دستی روی سر او کشيد و رفت دريکی از اتومبيلها که پات می شناخت
نشست. پات جرات نمی کرد بالا برود, کنار اتومبيل نشسته بود, به او نگاه می کرد.
يکمرتبه اتومبيل ميان گرد و غبار به راه افتاد. پات هم بی درنگ دنبال اتومبيل با تمام قوا شروع
به دويدن کرد. نه, او اين دفعه ديگر نمی توانست اين مرد را از دست بدهد. له له می زد و با
وجود دردی که در بدنش حس می کرد با تمام قوا دنبال اتومبيل شلنگ بر می داشت و می
دويد. اما اتومبيل از او تندتر می رفت. اتومبيل از آبادی دور شد و از ميان صحرا گذشت. پات
دوسه بار به اتومبيل رسيد ولی باز عقب افتاد. اتومبيل از او تندتر می رفت. او اشتباه کرده بود,
علاوه بر اين که به اتومبيل نمی رسيد, ناتوان و شکسته شده بود. دلش ضعف می رفت و
يکمرتبه حس کرد که اعضايش از اراده او خارج شده و قادر به کمترين حرکت نيست. تمام
کوشش او بيهوده بود. اصلا نمی دانست چرا دويده, نمی دانست به کجا برود, نه راه پس
داشت و نه راه پيش. ايستاد, له له می زد, زبانش از دهنش بيرون آمده بود. جلو چشمهايش
تاريک شده بود, با سر خميده, با زحمت خودش را از کنار جاده کشيد و رفت در يک جوی
کنار کشتزار, شکمش را روی ماسه داغ و نمناک گذاشت, و با ميل غريزی خودش که هيچ
وقت گول نمی خورد, حس کرد که ديگر از اينجا نمی تواند تکان بخورد. سرش گيج می
رفت, افکار و احساساتش محو و تيره شده بود, درد شديدی در شکمش حس می کرد و در
چشمهايش روشنايی ناخوشی می درخشيد. در ميان تشنج و پيچ و تاب, دستها و پاهايش کم
کم بی حس می شد, عرق سردی تمام تنش را فراگرفت. يک نوع خنکی ملايم و مکيفی بود...
نزديک غروب سه کلاغ گرسنه بالای سر پات پرواز می کردند, چون بوی پات را از دور شنيده
بودند, يکی از آنها با احتياط آمد نزديک او نشست, به دقت نگاه کرد, همين که مطمئن شد
پات هنوز کاملا نمرده است, دوباره پريد. اين سه کلاغ برای درآوردن دو چشم ميشی او آمده
بودند.

part gah
13-07-2012, 09:47
فقط با سايه ي خودم خوب ميتوانم حرف بزنم ،

اوست كه مرا وادار به حرف زدن مي كند ، فقط او ميتواند مرا بشناسد ، او حتماً مي فهمد...

مي خواهم عصاره ، نه ، شراب تلخ زندگي خودم را چكه چكه در گلوي خشك سايه ام چكانيده به او بگويم:

" ايــن زنـــــدگــــي ِ مـن اســت ! "

Mehran-King
05-08-2012, 04:14
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Raـــــ Hـــــ Za
14-05-2013, 08:14
من از بس چیزهای متناقض دیده و حرفهای جوربجور شنیده ام و از بسکه دید چشمهایم روی سطح اشیاء مختلف سابیده شده -این قشر نازک و سختی که روح پشت آن پنهان است،
حالا هیچ چیز را باور نمیکنم- به ثقل و ثبوت اشیاء؛ به حقایق آشکار و روشن همین الان هم شک دارم -
نمیدانم اگر انگشتهایم را به هاون سنگی گوشه حیاطمان بزنم و از او بپرسم آیا ثابت و محکم هستی در صورت جواب مثبت باید حرف او را باور بکنم یا نه.-

([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])بوف کور از صادق هدایت
نسخه ی دستنویس
بمبئی 1315

باغبون
21-06-2013, 22:13
بله.روی اینترنت به جز اونایی که گفتم فکر نکنم چیز دیگه ای باشه.

گفتم شاید توی ارشیوتون داشته باشید.

به هر حال ممنون.
من کتاب صوتیه بوف کور رو دارم لینکی که از دانلود کردم ندارم ولی اگر بخواهید میتونم براتون بذارم اما اگر ممکنه بهم توضیح بدین چطور باید اینکارو انجام بدم، لطفا اگر ممکنه برام پیغام خصوصی بذارین

raha bash
17-02-2014, 15:23
28 بهمن ماه، یکصد و یازدهمین سالروز میلاد صادق هدایت

صادق به گفته ی پدر بزرگوارش اعتضاد الملک در روز سه شنبه 28 دلو 1281 خورشیدی، دو ساعت و ربع کم گذشته از ظهر پا به عرصه ی گیتی نهاد.


بوف کور:اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستاره من باید دور، تاریک وبی‌معنی باشد، شاید هم من اصلا ستاره نداشته‌ام.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Azad/
20-02-2014, 00:02
سلام مدیر محترم

من میتونم لینک دانلود کتاب های هدایت رو بزارم ؟با توجه به خرابی لینک ها .. یا ممنوع هست؟

Ahmad
20-02-2014, 00:47
سلام مدیر محترم

من میتونم لینک دانلود کتاب های هدایت رو بزارم ؟با توجه به خرابی لینک ها .. یا ممنوع هست؟

سلام

خیر. امکانش نیست.

کتابهایی که هنوز چاپ شده یا در بازار موجود هستند رو نمیشه گذاشت.
و یا کتاب‌هایی که ممکنه مشکل‌ساز باشند.

ضمنا بهترین کار اینه که برای گذاشتن لینک دانلود هر کتابی (یا در خواست آن) که اشکالی در گذاشتنش نیست، تاپیکی جدا در بخش کتاب و کتاب خوانی ایجاد بشه.
تاپیک اختصاصی شاعر یا نویسنده‌ای ، تنها به بررسی آثار و ... آن شخص باشد.

بانو . ./
02-06-2014, 23:53
.

ما همه مان تنهاییم، نباید گول خورد، زندگی یک زندان است

زندان های گوناگون، ولی بعضی ها به دیوار زندان صورت

می کشند و با آن خودشان را سرگرم می کنند. بعضی ها می خواهند

فرار کنند، دستشان را بیهوده زخم می کنند، و بعضی ها هم ماتم

می گیرند. ولی اصل کار این است که باید خودمان را گول بزنیم

ولی وقتی می آید که آدم از گول زدن خودش هم خسته می شود

صادق هدایت


.

green-mind
07-04-2016, 21:30
.




مقدمه ی ترجمه ی فرانسوی " زنده بگور " با این جمله شروع می شود:
صادق هدایت کیست ؟ هرگز کسی نمی تواند به این پرسش پاسخ بدهد ، هیچ کس نمی تواند از پیچ و خم های خوی و شخصیت شگفت انگیز او صحبت بدارد.




برگرفته از کتاب آشنایی با صادق هدایت / م . ف . فرزانه