PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : رهی معیری



Ahmad
28-01-2008, 10:03
با اجازه

اينهم شاعري ديگر

محلي براي نوشتن اشعار ... اين شاعر بزرگ




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

« بیوک معیری» متخلص به «رهی» که در شعر های فکاهی و انتقادی از نام مستعار «زاغچه»، «شاه پروین»، «گوشه‌گیر» و «حق گو» بهره می‌برده است از غزل‌سرایان معاصر ایران است.


بیوک معیری فرزند محمدحسن خان موید خلوت و نوه « معیر الممالک (نظام الدوله)» در دهم اردبیهشت ما ۱۲۸۸ هجری خورشیدی در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمدحسن خان چندگاهی قبل از تولد رهی رخت به سرای دیگر کشیده بود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به پایان برد، آنگاه به استخدام دولت درآمد و در مشاغلی چند انجام وظیفه کرد و از سال ۱۳۲۲ ریاست کل انتشارات و تبلیغات وزارت پیشه و هنر منصوب گردید. رهی از اوان کودکی به شعر و موسیقی و نقاشی علاقه و دلبستگی فراوان داشت و در این هنر بهره ای به سزا یافت. هفده سال بیش نداشت که اولین رباعی خود را سرود:

کاش امشبم آن شمع طرب می آمد
وین روز مفارقت به شب می آمد

آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست
ای کاش که جانِ ما به لب می آمد


در آغاز شاعری، در انجمن ادبی حکیم نظامی که به ریاست مرحوم وحید دستگردی تشکیل می شد شرکت جست و از اعضای مؤثر و فعال آن بود و نیز در انجمن ادبی فرهنگستان از اعضای مؤسس و برجسته آن به شما می رفت. وی همچنین در انجمن موسیقی ایران عضویت داشت. اشعارش در بیشتر روزنامه ها و مجلات ادبی نشر یافت و آثار سیاسی، فکاهی و انتقادی او در روزنامه «باباشمل» و مجله «تهران مصور» چاپ می شد.

رهی در سال های آخر عمر در برنامه گل‌های رنگارنگ رادیو، در انتخاب شعر با داوود پیرنیا همکاری داشت و پس از او نیز تا پایان زندگی آن برنامه را سرپرستی می‌کرد. رهی در طول حیات خود سفرهایی به خارج از ایران داشت که از جمله است: سفر به ترکیه در سال ۱۳۳۶، سفر به اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۳۳۷ برای شرکت در جشن انقلاب کبیر، سفر به ایتالیا و فرانسه در سال ۱۳۳۸ و دو بار سفر به افغانستان، یک بار در سال ۱۳۴۱ برای شرکت در مراسم یادبود نهصدمین سال در گذشت خواجه عبدالله انصاری و دیگر در سال ۱۳۴۵، عزیمیت به انگلستان در سال ۱۳۴۶ برای عمل جراحی، آخرین سفر معیری بود.

رهی معیری که در سال 1347 خورشیدی در تهران طی یک بیماری که تاب و توان از وی گرفته بود در سن شصت سالگی بدرود حیات گفت و جامعه ادب و هنر را سوگوار نمودو وی در مقبره طهیرالاسلام شمیران مدفون گردید است .

پيکر گرامی رهی را آنچنان که شايستة او بود،از مسجد سپه سالار آن روزگار تا مقبره ظهير الدوله در خيابان دربند تهران که آرامگاه جاودانش بود،مشايعت کردند و به خاکش سپردند و سنگی روی آن نهادند.روی اين سنگ ،شعری نوشته است که خود رهی برای چنان روزی سروده و سفارش کرده بود بر آن حک کنند:

الا ای رهـگذر کــز راه يــاری
قـدم بـر تـربــت مـا می گـذاری

در اين جا شاعری غمناک خفته است
رهی در سينه ی اين خاک خفته است

فـرو خفتـه چـو گل بـا سينه ی چاک
فـروزان آتــشی در سيــنه ی خـاک

بنــه مـرهــم ز اشــکی ، داغ مـا را
بـزن آبـی بـر ايـن آتـش، خدا را

بـه شب ها ،شمع بـزم افـروز بـوديـم
کـه از روشنــدلی چـون روز بـوديـم

کنـون شمـع مـزاری نـيست مـارا
چـراغ شـام تـاری، نيـست مـارا

ســراغـی کـن ،ز جـان دردنـاکـی
بـر افــکن پـرتـويـي، بـر تيــره خـاکی

ز ســـوز ســينه بـا مـا هـم رهـی کـن
چـو بيـنی عـاشـقی، يـاد رهی کـن


رهی بدون تردید یکی از چند چهره ممتاز غزلسرای معاصر است. سخن او تحت تأثیر شاعرانی چون سعدی، حافظ، مولوی، صائب و گاه مسعودسعد و نظامی است. اما دلبستگی و توجه بیشتر او به زبان سعدی است. این عشق و شیفتگی به سعدی، سخنش را از رنگ و بوی سیوه استاد برخوردار کرده است به گونه ای که همان سادگی و روانی و طراوت غزلها سعدی را از بیشتر غزلهای او میتوان دریافت.



گاه گاه، تخیلات دقیق و اندیشه های لطیف او شعر صائب و کلیم و حزین و دیگر شاعران شیوه اصفهانی را به یاد ما می آورد و در هما لحظه زبان شسته و یکدست او از شاعری به شیوه عراقی سخن میگوید. رنگ عاشقانه غزل رهی، با این زبان شیته و مضامین لطیف تقریباً عامل اصلی اهمیت کار اوست، زیرا جمع میان سه عنصر اصلی شعر - آن هم غزل- از کارهای دشوار است.


شعر های معروف او

خزان عشق،نوای نی،دارم شب و روز، شب جدائی، یار رمیده، یاد ایام، بهار ، کاروان، مرغ حق (خزان عشق به عبارتی همان تصنیف مشهور "شد خزان گلشن آشنایی" است که مرحوم بدیع زاده آنرا در دستگاه همایون اجرا کرده اند)



منابع:

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

F l o w e r
28-01-2008, 10:03
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :


1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



» غــزلــیــات :



- جلـــد اول :


حدیث جوانی : اشکم ولی بپای عزیزان چکیده ام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شاهد افلاکی : چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غباری در بیابانی : نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
رسوای دل : همچو نی می نالم از سودای دل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غرق تمنای تو ام : در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نای خروشان : چو نی بسینه خروشد دلی که من دارم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خنده مستانه : با عزیزان مي نیامیزد دل دیوانه ام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خیال انگیز : خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غباری در بیابانی : نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ترک خودپرستی کن : گر به چشم دل جاناجلوه های ما بینی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
داغ تنهایی : آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سوزد مرا سازد مرا : ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
زندان خاک : با دل روشن در این ظلمت سرا افتاده ام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
طوفان حادثات : این سوز سینه شمع شبستان نداشته است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



- جلــد دوم :


مردم فریب : شب یار من تب است و غم سینه سوز هم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
باران صبحگاهی : اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عمر نرگس : آتشین خوی مرا پاس دل من نیست نیست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کوکب امید : ای صبح نو دمیده بنا گوش کیستی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بی سرانجام : مرغ خونین ترانه را مانم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



- جلــد سوم :


نغمه حسرت : یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بوسه نسیم : همراه خود نسیم صبا می برد مرا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غنچه پژمرده : عاشق از تشویش دنیا و غم دین فارغ است
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) سوسن وحشی : دوش تا آتش می از دل پیمانه دمید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



- جلــد چهارم :


زبان اشک : چون صبح نودمیده صفا گستر است اشک ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پشیمانی : دل زود باورم را به کرشمه‌ای ربودی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» منظـومـه هــا :


سنگریزه : روزی به جای لعل و گوهر سنگریزه ای
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) راز شب : شب چو بوسیدم لب گلگون او
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])ساز محجوبی : آنکه جانم شد نوا پرداز او ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سوگند : لاله رویی بر گل سرخی نگاشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خلقت زن : کیم من دردمند ناتوانی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بهار عشق : روان پرور بود خرم بهاری ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گنجینه دل : چشم فروبسته اگر وا کنی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


» رباعی هـا :


لعل ناب : خم گشت به لعلگون شراب آبستن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تمنای عشق : آن را که جفا جوست نمی باید خواست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بی خبری : مستان خرابات ز خود بی خبرند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آشیان سوز : ای جلوهٔ برق آشیان سوز تو را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آینه صبح : داریم دلی صاف تراز سینه صبح ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نوشین لب : گلبرگ یه نرمی چو بر و دوش تو نیست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» چند تغزل :


بنفشه سخنگوی : بنفشه زلف من ای سر و قد نسرین تن
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])ماه قدح پوش : هوشم ربوده ماه قدح نوشی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
باده فروش : بنگر آن ماه روی باده فروش
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


» چند قطعه :


سایه اندوه : هر چه کمتر شود فروغ حیات
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) نیروی اشک : عزم وداع کرد جوانی به روستای ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نابینا و ستمگر : فقیر کوری با گیتی آفرین می گفت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



» ادبیـات پراکنـده :


آتش دل : چو من ز سوز غمت جان کس نمی‌سوزد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])




برای سنگ مزار خویش : الا ای رهـگذر کــز راه يــاری ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کاروان : همه شب نالم چون نی ، كه غمی دارم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])




آپدیت کامل بود تا پست : 55#

Ahmad
28-01-2008, 10:04
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم/ در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار/ پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود/ عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم

چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهی/ چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم

در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود/ در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم

درد بی عشق زجانم برده طاقت ورنه من/ داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم «رهی» باشد زتنهایی خموش/ نغمه ها بودی مرا تا هم زبانی داشتم

persiangulf
28-01-2008, 15:49
همراه خود نسیم صبا می برد مرا/یا رب چو بوی گل به کجا می برد مرا
با بال شوق ذره به خورشید می رسد / پرواز دل به سوی خدا می برد مرا...

اینو بنان خونده و به نظر من یکی از بهترین آهنگای بنان است
شعر قبلی هم با صدای شجریان . . . واقعا تصنیف زیبایی است...

raptor22
30-01-2008, 14:31
بنفشه سخنگوی

بنفشه زلف من ای سر و قد نسرین تن
که نیست چون سر زلف بنفشه و سوسن
بنفشه زی تو فرستادم و خجل ماندم
که گل کسی نفرستد بهدیه زی گلشن
بنفشه گرچه دلاویز و عنبر آمیز است
خجل شود بر آن زلف همچو مشک ختن
چو گیسوی تو ندارد بنفشه حلقه و تاب
چو طره تو ندارد بنفشه چین و شکن
گل و بنفشه چو زلف و رخت به رنگ و به بوی
کجاست ای رخ و زلفت گل و بنفشه من
به جعد آن نکند کاروان دل منزل
به شاخ این نکند شاهباز جان مسکن
بنفشه در بر مویت فکنده سر درجیب
گل از نظاره رویت دریده پیراهن
که عارض تو بود از شکوفه یک خروار
که طره تو بود از بنفشه یک خرمن
بنفشه سایه ز خورشید افکند بر خک
بنفشه تو به خورشید گشته سایه فکن
ترا به حسن و طراوت جز این نیارم گفت
که از زمانه بهاری و از بهار چمن
نهفته آهن در سنگ خاره است ترا
درون سینه چونگل دلی است از آهن
اگر چه پیش دو زلفت بنفشه بی قدراست
بسان قطره به دریا و سبزه در گلشن
بنفشه های مرا قدر دان که بوده شبی
بیاد موی تو مهمان آب دیده من
بنفشه های من از من ترا پیام آرند
تو گوش باش چو گل تا کند بنفشه سخن
که ای شکسته بهای بنفشه از سر زلف
دل رهی را چون زلف خویشتن مشکن

raptor22
30-01-2008, 14:32
حدیث جوانی


اشکم ولی بپای عزیزان چکیده ام
خارم ولی بسایه گل آرمیده ام
با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق
همچون بنفشه سر بگریبان کشیدهام
چون خک در هوای تو از پا افتاده ام
چون اشک در قفای تو با سر دویدهام
من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده ام
از جام عافیت می نابی نخورده ام
وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده ام
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده ام
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریده ام
گر می گریزم از نظر مردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام

raptor22
30-01-2008, 14:34
مردم فریب


شب یار من تب است و غم سینه سوز هم
تنها نه شب در آتشم ای گل که روز هم
ای اشک همتی که به کشت وجود من
آتش فکند آه و دل سینه سوز هم
گفتم : که با تو شمع طرب تابنک نیست
گفتا : که سیمگون مه گیتی فروز هم
گفتم : که بعد از آنهمه دلها که سوختی
کس می خورد فریب تو ؟ گفتا هنوز هم
ای غم مگر تو یار شوی ورنه با رهی
دل دشمن است و آن صنم دلفروز هم

raptor22
30-01-2008, 21:12
شاهد افلاکی

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغي که نمی بینی دردی که نمی دانی
دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی

raptor22
30-01-2008, 21:13
غباری در بیابانی

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارم خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
بدیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
باقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی

raptor22
30-01-2008, 21:15
رسوای دل

همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل

raptor22
30-01-2008, 21:17
غنچه پژمرده

عاشق از تشویش دنیا و غم دین فارغ است
هر که از سر بگذرد از فکر بالین فارغ است
چرخ غارت پیشه را با بینوایان کار نیست
غنچه پژمرده از تاراج گلچین فارغ است
شور عشق تازه ای دارد مگر دل ؟ کاین چنین
خاطرم امروز از غمهای دیرین فارغ است
خسروان حسن را پاس فقیران نیست نیست
گر به تلخی جان دهد فرهاد شیرین فارغ است
هر نفس در باغ طبعم لاله ای روید رهی
نغمه سنجان را دل از گلهای رنگین فارغ است

raptor22
30-01-2008, 21:19
زبان اشک

چون صبح نودمیده صفا گستر است اشک
روشنتر از ستاره روشنگر است اشک
گوهر اگر ز قطره باران شود پدید
با آفتاب و ماه ز یک گوهر است اشک
با اشک هم اثر نتوان خواند ناله را
غم پرور است ناله و جان پرور است اشک
بارد ازو لطافت و تابد ازو فروغ
چون گوی سینه بت سیمین بر است اشک
خاطر فریب و گرم و دلاویز و تابناک
همرنگ چهره تو پری پیکر است اشک
از داغ آتشین لب ساغر نواز تو
در جان ماست آتش و در ساغر است اشک
با دردمند عشق تو همخانه است آه
با آشنای چشم تو هم بستر است اشک
لب بسته ای ز گفتن راز نهان رهی
غافل که از زبان تو گویاتر است اشک

magmagf
31-01-2008, 06:42
سلام

ضمن تشکر

قرار نیست توی یک تاپیک فقط اشعار یک شاعر قرار بگیره

پس از قرار دادن پست های حاوی شعر به تعداد زیاد در یک فاصله کوتاه خودداری کنید

god_girl
06-02-2008, 16:16
غرق تمنای تو ام

در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم
آنرو ستانم جام را آن مایه آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلکیم چون آفتاب از پکیم
خکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم
غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم

god_girl
06-02-2008, 16:17
باران صبحگاهی

اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی
خرم کند چمن را باران صبحگاهی
عمذی ز مهرت ایمه شب تا سحر نخفتم
دعوی ز دیده من و ز اختران گواهی
چون زلف و عارض او چشمی ندیده هرگز
صبحی بدین سپیدی شامی بدان سیاهی
داغم چو لاله ای گل از درد من چه می پرسی ؟
مردم ز محنت ای غم از جان من چه خواهی ؟
ای گریه در هلکم هم عهد رنج و دردی
وی ناله در عذابم همراز اشک و آهی
چندین رهی نالی از داغ بی نصیبی ؟
در پای لاله رویان این بس که خک راهی

god_girl
06-02-2008, 16:18
زندگی نامه
بیوک معیری فرزند محمدحسن خان موید خلوت و نوه « معیر الممالک (نظام الدوله)» در دهم اردبیهشت ما ۱۲۸۸ هجری خورشیدی در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمدحسن خان چندگاهی قبل از تولد رهی رخت به سرای دیگر کشیده بود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به پایان برد، آنگاه به استخدام دولت درآمد و در مشاغلی چند انجام وظیفه کرد و از سال ۱۳۲۲ ریاست کل انتشارات و تبلیغات وزارت پیشه و هنر منصوب گردید. رهی از اوان کودکی به شعر و موسیقی و نقاشی علاقه و دلبستگی فراوان داشت و در این هنر بهره ای به سزا یافت. هفده سال بیش نداشت که اولین رباعی خود را سرود:
کاش امشبم آن شمع طرب می آمدوین روز مفارقت به شب می آمدآن لب که چو جان ماست دور از لب ماستای کاش که جانِ ما به لب می آمد
در آغاز شاعری، در انجمن ادبی حکیم نظامی که به ریاست مرحوم وحید دستگردی تشکیل می شد شرکت جست و از اعضای مؤثر و فعال آن بود و نیز در انجمن ادبی فرهنگستان از اعضای مؤسس و برجسته آن به شما می رفت. وی همچنین در انجمن موسیقی ایران عضویت داشت. اشعارش در بیشتر روزنامه ها و مجلات ادبی نشر یافت و آثار سیاسی، فکاهی و انتقادی او در روزنامه «[باباشمل» و مجله «تهران مصور» چاپ می شد.
رهی در سال های آخر عمر در برنامه گل‌های رنگارنگرادیو، در انتخاب شعر با داوود پیرنیا همکاری داشت و پس از او نیز تا پایان زندگی آن برنامه را سرپرستی می‌کرد. رهی در طول حیات خود سفرهایی به خارج از ایران داشت که از جمله است: سفر به ترکیه در سال ۱۳۳۶، سفر به اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۳۳۷ برای شرکت در جشن انقلاب کبیر، سفر به ایتالیا و فرانسه در سال ۱۳۳۸ و دو بار سفر به افغانستان، یک بار در سال ۱۳۴۱ برای شرکت در مراسم یادبود نهصدمین سال در گذشت خواجه عبدالله انصاری و دیگر در سال ۱۳۴۵، عزیمیت به انگلستان در سال ۱۳۴۶ برای عمل جراحی، آخرین سفر معیری بود. رهی معیری که در سال 1347 خورشیدی در تهران طی یک بیماری که تاب و توان از وی گرفته بود در سن شصت سالگی بدرود حیات گفت و جامعه ادب و هنر را سوگوار نمودو وی درمقبره طهیرالاسلام شمیران مدفون گردید است . رهی بدون تردید یکی از چند چهره ممتاز غزلسرای معاصر است. سخن او تحت تأثیر شاعرانی چون سعدی، حافظ، مولوی، صائب و گاه مسعودسعد و نظامی است. اما دلبستگی و توجه بیشتر او به زبان سعدی است. این عشق و شیفتگی به سعدی، سخنش را از رنگ و بوی سیوه استاد برخوردار کرده است به گونه ای که همان سادگی و روانی و طراوت غزلها سعدی را از بیشتر غزلهای او میتوان دریافت.
گاه گاه، تخیلات دقیق و اندیشه های لطیف او شعر صائب و کلیم و حزین و دیگر شاعران شیوه اصفهانی را به یاد ما می آورد و در هما لحظه زبان شسته و یکدست او از شاعری به شیوه عراقی سخن میگوید. رنگ عاشقانه غزل رهی، با این زبان شیته و مضامین لطیف تقریباً عامل اصلی اهمیت کار اوست، زیرا جمع میان سه عنصر اصلی شعر - آن هم غزل- از کارهای دشوار است.


شعر های معروف او

خزان عشق،نوای نی،دارم شب و روز، شب جدائی، یار رمیده، یاد ایام، بهار ، کاروان، مرغ حق (خزان عشق به عبارتی همان تصنیف مشهور "شد خزان گلشن آشنایی" است که مرحوم بدیع زاده آنرا در دستگاه همایون اجرا کرده اند)


شعر یاد ایامی

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم/ در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار/ پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود/ عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهی/ چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود/ در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بی عشق زجانم برده طاقت ورنه من/ داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم «رهی» باشد زتنهایی خموش/ نغمه ها بودی مرا تا هم زبانی داشتم
شعر بهار

نو بهار آمد و گل سرزده ، چون عارض یار/ ای گل تازه ، مبارک به تو این تازه بهار
با نگاری چو گل تازه ، روان شو به چمن/ که چمن شد ز گل تازه ، چو رخسار نگار
لاله وش باده به گلزار بزن با دلبر/ کز گل و لاله بود چون رخ دلبر گلزار
زلف سنبل ، شده از باد بهاری درهم/ چشم نرگس، شده از خواب زمستان بیدار
چمن از لاله ی نو رسته بود، چون رخ دوست/ گلبن از غنچه ی سیراب بود ،‌چون لب یار
روز عید آمد و هنگام بهار است امروز/ بوسه ده ای گل نورسته، که عید است و بهار
گل و بلبل ، همه در بوس و کنارند ز عشق/ گل من ، سر مکش از عاشقی و بوس و کنار
گر دل خلق بود خوش ، که بهار آمد و گل/ نو بهار منی ای لاله رخ گل رخسار
خلق گیرند ز هم عیدی اگر موقع عید/ جای عیدی، تو به من بوسه ده ای لاله عذار

god_girl
06-02-2008, 16:20
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]رهي معيري، متخلص به «رهي» فرزند محمدحسن خان مويد خلوت در دهم اردبيهشت ما ۱۲۸۸ هجري شمسي در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمدحسن خان چندگاهي قبل از تولد رهي رخت به سراي ديگر کشيده بود.
تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در تهران به پايان برد، آنگاه به استخدام دولت درآمد و در مشاغلي چند انجام وظيفه کرد و از سال ۱۳۲۲ رياست کل انتشارات و تبليغات وزارت پيشه و هنر منصوب گرديد.
رهي از اوان کودکي به شعر و موسيقي و نقاشي علاقه و دلبستگي فراوان داشت و در اين هنر بهره اي به سزا يافت. هفده سال بيش نداشت که اولين رباعي خود را سرود:
کاش امشبم آن شمع طرب مي آمد
وين روز مفارقت به شب مي آمد

آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست
اي کاش که جانِ ما به لب مي آمد

در آغاز شاعري، در انجمن ادبي حکيم نظامي که به رياست مرحوم وحيد دستگردي تشکيل مي شد شرکت جست و از اعضاي مؤثر و فعال آن بود و نيز در انجمن ادبي فرهنگستان از اعضاي مؤسس و برجسته آن به شما مي رفت. وي همچنين در انجمن موسيقي ايران عضويت داشت. اشعارش در بيشتر روزنامه ها و مجلات ادبي نشر يافت و آثار سياسي، فکاهي و انتقادي او با نام هاي مستعار «شاه پريون»، «زاغچه»، «حقگو»، «گوشه گير» در روزنامه «باباشمل» و مجله «تهران مصور» چاپ مي شد.
رهي علاوه بر شاعري، در ساختن تصنيف نيز مهارت کامل داشت. ترانه هاي: خزان عشق، نواي ني، به کنارم بنشينَ، آتشين لاه، کاروان و ديگر ترانه هاي او مشهور و زبانزد خاص و عام گرديد و هنوز هم خاطره آن آهنگها و ترانه هاي شورانگيز و طرب افزا در يادها مانده است.
رهي در سال هاي آخر عمر در برنامه گل هاي رنگارنگ راديو، در انتخاب شعر با داوود پيرنيا همکاري داشت و پس از او نيز تا پايان زندگي آن برنامه را سرپرستي ميکرد.
رهي در طول حيات خود سفرهايي به خارج از ايران داشت که از جمله است: سفر به ترکيه در سال ۱۳۳۶، سفر به اتحاد جماهير شوروي در سال ۱۳۳۷ براي شرکت در جشن انقلاب کبير، سفر به ايتاليا و فرانسه در سال ۱۳۳۸ و دو بار سفر به افغانستان، يک بار در سال ۱۳۴۱ براي شرکت در مراسم يادبود نهصدمين سال در گذشت خواجه عبدالله انصاري و ديگر در سال ۱۳۴۵، عزيميت به انگلستان در سال ۱۳۴۶ براي عمل جراحي، آخرين سفر نعيري بود. رهي معيري که تا آخر عمر مجرد زيست، در چهارم آبان سال ۱۳۴۷ پس از رنجي طولاني و جانکاه از بيماري سرطان بدرود زندگاني گفت و در مقبره طهيرالاسلام شميران مدفون گرديد.
رهي بدون ترديد يکي از چند چهره ممتاز غزلسراي معاصر است. سخن او تحت تاثير شاعراني چون سعدي، حافظ، مولوي، صائب و گاه مسعودسعد و نظامي است. اما دلبستگي و توجه بيشتر او به زبان سعدي است. اين عشق و شيفتگي به سعدي، سخنش را از رنگ و بوي سيوه استاد برخوردار کرده است به گونه اي که همان سادگي و رواني و طراوت غزلها سعدي را از بيشتر غزلهاي او ميتوان دريافت.
اگر بخواهيم با موازين کهن - که چندان اعتباري هم ندارد- سبک شعر رهي را تعيين کنيم، بايد او را در مرزي ميان شيوه اصفهاني و عراقي قرار دهيم، زير بسياري از خصوصيات هريک از اين دو سبک را در شعر او ميبينيم، بي آنکه بتوانيم او را به طور مسلم منتسب به يکي از اين دو شيوه بشماريم.
گاه گاه، تخيلات دقيق و انديشه هاي لطيف او شعر صائب و کليم و حزين و ديگر شاعران شيوه اصفهاني را به ياد ما مي آورد و در هما لحظه زبان شسته و يکدست او از شاعري به شيوه عراقي سخن ميگويد.
رنگ عاشقانه غزل رهي، با اين زبان شيته و مضامين لطيف تقريبا عامل اصلي اهميت کار اوست، زيرا جمع ميان سه عنصر اصلي شعر - آن هم غزل- از کارهاي دشوار است.

god_girl
06-02-2008, 16:21
عمر نرگس

آتشین خوی مرا پاس دل من نیست نیست
برق عالم سوز را پروای خرمن نیست نیست
مشت خاشکی کجا بندد ره سیلاب را ؟
پایداری پیش اشکم کار دامن نیست نیست
آنقدر بنشین که برخیزد غبار از خاطرم
پای تا سر ناز من هنگام رفتن نیست نیست
قصه امواج دریا را ز دریا دیده پرس
هر دلی آگه ز طوفان دل من نیست نیست
همچو نرگس تا گشودم چشم پیوستم به خک
گل دوروزی بیشتر مهمان گلشن نیست نیست
ناگزیر از ناله ام در ماتم دل چون کنم ؟
مرهم داغ عزیزان غیر شیون نیست نیست
در پناه می ز عقل مصلحت بین فارغیم
در کنار دوست بیم از طعن دشمن نیست نیست
بر دل پکان نیفتد سایه آلودگی
داغ ظلمت بر جبینم صبح روشن نیست نیست
نیست در خاطر مرا اندیشه از گردون رهی
رهرو آزاده را پروای رهزن نیست نیست

god_girl
06-02-2008, 16:22
سنگریزه

روزی به جای لعل و گوهر سنگریزه ای
بردم به زرگری که بر انگشتری نهد
بنشاندش به حلقه زرین عقیق وار
آنسان که داغ بر دل هر مشتری نهد
زرگر ز من ستاند و بر او خیره بنگریست
وانگه به خنده گفت که این سنگریزه چیست ؟
حیف ایدم ز حلقه زرین که این نگین
نا چیز و خوار مایه و بی فدر و بی بهاست
شایان دست مردم گوهرشناس نیست
درزیر پا فکن که بر انگشتری خطاست
هر سنگ بد گوهر نه سزاوار زینت است
با زر سرخ سنگ سیه را چه نسبت است ؟
گفتم به خشم زرگر ظاهر پرست را
کای خواجه لعل ز آغوش سنگ خاست
ز آنرو گرانبهاست که همتای آن کم است
آری هر آنچه نیست فراوان گرانبهاست
وین سنگریزه ای که فراچنگ من بود
خوارش مبین که لعل گرنسنگ من بود
روزی به کوهپایه من و سرو ناز من
بودیم ره سپر به خم کوچه باغ ها
این سو روان به شادی و آن سو دوان به شوق
لبریزه کرد از می عشرت ایاغها
ناگاه چون پری زدگان آن پری فتاد
وز درد پا ز پویه و بازیگری فتاد
آسیمه سر دویدم و در بر گرفتمش
کز دست رفت طاقتم از درد پای او
بر پای نازنین چو نکو بنگریستم
آگه شدم ز حادثه جانگزای او
دریافتم که پنجه آن ماه رنجه است
وز سنگریزه ای بت من در شکنجه است
من خم شدم به چاره گری در برابر خویش
و آن مه نهاد بر کف من پای نرم خویش
شستم به اشک پای وی و چاره ساختم
آن داغ رابهبوسه لبهای گرم خویش
وین گوهری که در نظر سنگ سادهاست
برپای ‌آن پری چو رهی بوسه داده است

Ahmad
06-02-2008, 18:08
مرسي god_girl

ولي زندگينامه رو تو پست دوم و از همونجايي كه شما نوشتي نوشته بودم. :46:

درضمن بهترين كار همونيه كه شما تو پست بعديش كردين

يعني تو اينگونه سايتها كه پر از لينكه ، يكبار كل متن ( يا متن مورد نظر ) رو انتخاب كرده و با ctr+c كپي و سپس در Notepad با ctrl+v اون رو paste ميكنيم.
سپس يكبار ديگه كل متن رو با ctrl+a انتخاب كرده و بار ديگه copy كرده و در editor پستي كه ميخواهيم ارسال كنيم paste ميكنيم.
اينطوري ديگه لينكها با متن همراه نيستند و متن چون امكان لينك در سايت فعلا غيرفعاله به هم نميريزه.


البته بهتر بود كه همون پست رو ويرايش ميكردين و اونجا قرار ميدادين.


الاناس كه فرانك خانم بياد حساب ما دو تا رو هم مثل قبلي برسه :worried:

:31:


فرانك خانم ايجاد اين تاپيكها درست نبود ؟ يعني بهتر اينه كه تو يه تاپيك جمع بشن يا به گونه اي ديگه باشه ؟
ممنون
:11:

magmagf
07-02-2008, 05:57
فرانك خانم ايجاد اين تاپيكها درست نبود ؟ يعني بهتر اينه كه تو يه تاپيك جمع بشن يا به گونه اي ديگه باشه ؟
ممنون
:11:


سلام ماریوی عزیز :31:

نع واسه این چیزا که دعوا نمی کنم
بحثتون در چهارچوب تاپیک بود :46:

اما سوالتون را متوجه نشدم یک مقداری بیشتر توضیح می دهید لطفا.......

Ahmad
07-02-2008, 07:31
سلام ماریوی عزیز :31:

نع واسه این چیزا که دعوا نمی کنم
بحثتون در چهارچوب تاپیک بود :46:

اما سوالتون را متوجه نشدم یک مقداری بیشتر توضیح می دهید لطفا.......

سلام

مخلصيم

سوالم اينه كه مثلا حالا من اومدم براي اين دو شاعر تاپيك ايجاد كردم.
يه نفر ديگه از چند تا شاعر دگه خوشش مياد ،‌مياد و براي اونها تك تك تاپيك ايجاد ميكنه
يكي ديگه از چند تا نويسنده خوشش مياد ، مياد و ...
يكي ديگه ...
يكي ...
...
:31:

اين اشكالي نداره ؟
مثلا من اين دو شاعر رو در يك تاپيك قرار ميدادم بهتر نبود ؟
مثلا با عنوان :
» رهي معيري - عماد خراساني «

يا كلا روش چيز ديگست ؟

يا اصلا نبايد اين كار انجام بشه ؟

يا اصلا ...

يا ...

...

:27:

با تشكر

:46:

god_girl
11-02-2008, 08:11
نای خروشان

چو نی بسینه خروشد دلی که من دارم
بناله گرم بود محفلی که من دارم
بیا و اشک مرا چاره کن که همچو حباب
بروی آب بود منزلی که من دارم
دل من از نگه گرم او نپرهیزد
ز برق سر نکشد حاصلی که من دارم
بخون نشسته ام از جان ستانی دل خویش
درون سینه بود قاتلی که مندارم
ز شرم عشق خموشم کجاست گریه شوق ؟
که با تو شرح دهد مشکلی که مندارم
رهی چو شمع فروزان گرم بسوزانند
زبان شکوه ندارد دلی که من دارم

god_girl
11-02-2008, 08:12
راز شب

شب چو بوسیدم لب گلگون او
گشت لرزان قامت موزون او
زیر گیسو کرد پنهان روی خویش
ماه را پئشید با گیسوی خویش
گفتمش : ای روی تو صبح امید
در دل شب بوسه ما را که دید ؟
قصه پردازی در این صحرا نبود
چشم غمازی به سوی ما نبود
غنچه خاموش او چون گ ل شکفت
بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت
با خبر از راز ما گردید شب
بوسه ای دادیم و آن را دید شب
بوسه را شب دید و با مهتاب گفت
ماه خندید و به موج آب گفت
موج دریا جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به دیگر سو شتافت
قصه را پارو به قایق باز گفت
داستان دلکشی ز آن راز گفت
گفت قایق هم به قایق بان خویش
مانده بود این راز اگر در پیش او
دل نبود آشفته از تشویش او
لیک درد اینجاست کان ناپخته مرد
با زنی آن راز را ابراز کرد
گفت با زن مرد غافل راز را
آن تهی طبل بلند آواز را
لا جرم فردا از آن راز نهفت
قصه گویان قصه ها خواهند گفت
زن به غمازی دهان وا می کند
راز را چون روز افشا می کند

god_girl
11-02-2008, 08:12
ساز محجوبی

آنکه جانم شد نوا پرداز او
می سرایم قصه ای از ساز او
ساز او در پرده گوید رازها
سر کند در گوش جان آوازها
بانگی از آوای بلبل گرم تر
وز نوای مرغ چمن جان پرور است
لیک دراین ساز سوزی دیگر است
آنچه آتش با نیستان می کند
ناله او با دلم آن می کند
خسته دل داند بهای ناله را
شمع داند قدر داغ لاله را
هر دلی از سوز ما آگاه نیست
غیر را در خلوت ما راه نیست
دیگران دل بسته جان و سرند
مردم عاشق گروهی دیگرند
شرح این معنی ز من باید شنید
رز عشق از کوهکن باید شنید
حال بلبل از دل پروانه پرس
قصه دیوانه از دیوانه پرس
من شناسم آه آتشنک را
بانگ مستان گریبان چک را
چیستم من ؟ آتشی افروخته
لاله ای داغ از حسرت سوخته
شمع را در سینه سوز من مباد
در محبت کس به روز منمباد
سودم از سودای دل جز درد نیست
غیر اشک گرم و آه سرد نیست
خسته از پیکان محرومی پرم
مانده بر زانوی خاموشی سرم
عمر کوتاهم چو گل بر باد رفت
نغمه شادی مرا از یاد رفت
گر چه غم درسینه حکم برد
ساز محجوبی بر افلکم برد
شعله ای چون وی جهان افروز نیست
مرتضی از مردم امروز نیست
جان من با جان او پیوسته است
زانکه چون من از دو عالم رسته است
ما دوتن در عاشقی پاینده ایم
تا محبت زنده باشد زنده ایم

god_girl
11-02-2008, 08:13
ماه قدح پوش

هوشم ربوده ماه قدح نوشی
خورشید روی زهره بناگوشی
زنجیر دل ز جعد سیه سازی
گلبرگ تر به مشک سیه پوشی
از غم بسان سوزن زرینم
در آرزوی سیم بر و دوشی
خون جگر به ساغر من کرده
ساغر ز دست مدعیان نوشی
بینم بلا ز نرگس بیماری
دارم فغان ز غنچه خاموشی
دردا که نیست ز آن بت نوشین لب
ما را نه بوسه ای و نه آغوشی
بالای او به سرو سهی ماند
مژگان او بخت رهی ماند
ای مشکبو نسیم صبحگاهی
از من بگو بدان مه خرگاهی
آه و فغان من به قلک برشد
سنگین دلت نیافته آگاهی
با آهنین دل تو چه داند کرد ؟
آه شب و فغان سحرگاهی
ای همنشین بیهوده گو تا چند
جان مرا به خیره همی کاهی ؟
راحت ز جان خسته چه می جویی ؟
طاقت ز مرغ بسته چه میخواهی ؟
بینی گر آن دو برگ شقایق را
دانی بلای خاطر عاشق را

sina285
19-06-2008, 07:39
محمد حسن رهي معيري متخلص به رهي مدتي پس از وفات پدر خود محمد حسن خان معيري که در کار ديواني بود به هنر و شعر توجه و علاقه تمام داشت؛ در تاريخ دهم ارديبهشت 1288 خورشيدي در اواخر حکومت احمد شاه قاجار ديده به جهان گشود. رهي دوران کودکي خويش را در دامان مادر که نقش پدر را نيز بر عهده داشت رشد کرد؛ او که آموزشهاي مقدماتي و آشنايي ابتدايي با هنر را از مادر آموخته بود و تلمذ کرده بود به مدرسه رفت و ضمن تحصيل، موسيقي و نقاشي را که پيش از اين زمينه هاي آنها از جانب مادر در او فراهم شده بود، فرا گرفت. او از همان دوران نوجواني دل به شعر و سرود سپرد؛ و علاقه وافري نسبت به اشعار شعراي متقدم ايران چون سعدي، حافظ، ملاي روم و عراقي پيدا کرد.



رهي پس از پايان تحصيلات دبيرستاني به استخدام دولت درآمد و در مشاغل چندي انجام وظيفه کرد. او در دهه 20 از اوايل شعر و ترانه سرايي خود به انجمن ادبي حکيم نظامي که جلسات و نشست هاي آن با حضور مديريت مرحوم وحيد دستگردي، مدير مجله ارمغان که انتشارات آن تا سال 1350 ادامه داشت، تشکيل ميشد، رفت و آمد مي کرد و بعدها از اعضاي سخت کوش و فعال آن انجمن گرديد.



رهي که اشعار و ترانه هايش در بيشتر جرايد و مجلات آن ايام چاپ و منتشر مي شد، مورد توجه آهنگسازان و نوازندگان و خوانندگان پر آوازه دهه بيست و سالهاي بعد قرار گرفت، که در نتيجه آقايان زنده ياد مرتضي محجوبي، علينقي وزيري و روح الله خالقي و عده ديگري از مصنفين روي ترانه هاي او آهنگهايي خلق و اجرا کردند. که اين امر بر آوازه و شهرت او افزود و ترانه هاي او که بر صفحه ضبط شده بود، نام او را به آنسوي مرزهاي افغانستان، تاجيکستان و هندوستان برد. شعر و ترانه خزان که با صداي زنده ياد جواد بديع زاده خوانده شده بود، بر روي صفحه ضبط و پخش گرديد. رهي در سالهاي دهه سي که چون دستي قوي در نوشتن نظم طنز و فکاهيات نيز داشت، اشعار طنزآلود و پر نيش و نوش انتقادي سياسي و اجتماعي خود را با نامها و امضاهاي راغچه و شاه پريون و چند اسم مستعار ديگر در روزنامه هاي توفيق و بابا شمل و ساير جرايد به مناسبت ها و ضرورتهاي مختلف چاپ و منتشر مي کرد که مورد توجه و استقبال روزنامه ها و طنز پردازان معاصر و مردم قرار گرفت. رهي در سال 1336 خورشيدي در معيت جمعي از اديبان و صاحبان جرايد به ترکيه دعوت شد که مدت يک ماه در آن کشور بود. در سال 1337 به دعوت اتحاد جماهير شوروي براي شرکت در جشن چهلمين سالگرد انقلاب سوسياليستي اکتبر به آن کشور رفت. در سال 1338 به ايتاليا و فرانسه رفت و مدت زماني در آنجا اقامت نمود. در مهرماه 1341 به دعوت حکومت وقت افغانستان براي شرکت در نهصدمين سال وفات خواجه عبدالله انصاري به کابل عزيمت کرد؛ او مجدداً در سال 1346 که آخرين سفر فرهنگي و هنري او بود، براي شرکت در جشن سالگرد افغانستان به آنجا رفت و مورد استقبال دکتر محمد خليلي و جمعي ديگر قرار گرفت.



او در سال 1346 به سرطان مبتلا شد و براي مداوا به لندن رفت، اما مداوا مؤثر واقع نشد و در 24 آبان ماه 1347 خورشيدي از دنيا رفت. مردم پيکرش را که در مسجد سپهسالار به امانت نهاده شده بود، طي مراسم باشکوهي به گورستان ظهير الدوله تجريش مشايعت کردند و در آنجا به خاک سپرده شد.

ياد و خاطرش گرامي باد

vahide
19-06-2008, 23:56
خنده مستانه


با عزیزان مي نیامیزد دل دیوانه ام
در میان آشنایانم ولی بیگانه ام
از سبک روحی گران ایم یه طبع روزگار
در سرای اهل ماتم خنده مستانه ام
نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی
گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانه ام
از چو من آزاده ای الفت بریدن سهل نیست
می رود با چشم گریان سیل از ویرانه ام
آفتاب آهسته بگذارد درین غمخانه پای
تا مبادا چون حباب از هم بریزد خانه ام
بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار
بر بساط سبزه و گل سایه پروانه ام
گرمی دلها بود از ناله جانسوز من
خنده گلها بود از گریه مستانه ام
هم عنانم با صبا سرگشته ام سرگشته ام
همزبانم با پری دیوانه ام دیوانه ام
مشت خکی چیست تا راه مرا بند رهی ؟
گرد از گردون بر آرد همت مردانه ام

sise
23-06-2008, 11:04
در میان شاعران معاصری که بیشتر به‌شیوهٔ کلاسیک طبع‌آزمائی کرده و بر آن روش رفته‌اند، رهی معیری جایگاه خاصی دارد ....

در میان شاعران معاصری که بیشتر به‌شیوهٔ کلاسیک طبع‌آزمائی کرده و بر آن روش رفته‌اند، رهی معیری جایگاه خاصی دارد؛ به‌ویژه در حوزهٔ غزل که می‌توان گفت بیشتر موفقیت او بدان وابسته است و به‌راستی که در این شیوه بیش از همهٔ مقلدان سعدی، خود را به او نزدیک کرده است. در وصف غزل اوست که یک مصراع سست و در کمتر مصراع اوست که یک کلمهٔ زائد بتوان دید. و این از نهایت وسواس او در انتخاب کلمات و ترکیبات حکایت می‌کند.“ (محمد حقوقی، ص ۵۱۵)
زبان ساده و خالی از تکلف وی، از زمان حیاتش تاکنون، دل مخاطبان بسیاری را ربوده است و موجب شده که آثار وی، پیوسته به‌گونه‌های مختلف، در شمارگان‌های نسبتاً بالا به چاپ برسد. چاپ‌های پی‌درپی سروده‌های رهی، برای ما این موضوع را روشن می‌کند که وی از شمار پرخواننده‌ترین شاعران معاصر بوده است. رویکرد گستردهٔ مخاطبان به رهی، بی‌تردید به عوامل متعدد و متفاوتی مربوط می‌شود که دست‌یابی و درک همهٔ آنها تقریباً ناشدنی می‌نماید، چون شعر هم شاخه‌ای از هنر است و بدین ترتیب مشمول این نظر شفیعی‌کدکنی خواهیم شد که: ”در حقیقت ”جمال“ و ”هنر“ وقتی مصداق جمال و هنر دارد که تعریف‌ناپذیر باشند و در حجاب ”ابهام“ و در پردهٔ ”ندانم‌“ها. و درست است که هر پدیدهٔ هنری که راز هنر بودنش را بتوانیم آشکار کنیم، دیگر برای ما ”هنر“ نخواهد بود...“ (شفیعی‌کدکنی، ۱۳۸۰، هستی، ص ۱۴)

sise
23-06-2008, 11:06
رهی معیری



رهی معیری که تا آخر عمر مجرد زیست، در چهارم آبان سال ۱۳۴۷ پس از رنجی طولانی و جانکاه از بیماری سرطان بدرود زندگانی گفت و در مقبره طهیرالاسلام شمیران مدفون گردید. رهی بدون تردید یکی از چند چهره ممتاز غزلسرای معاصر است.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

رهی معیری، متخلص به «رهی» فرزند محمدحسن خان موید خلوت در دهم اردبیهشت ما ۱۲۸۸ هجری شمسی در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمدحسن خان چندگاهی قبل از تولد رهی رخت به سرای دیگر کشیده بود.
تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به پایان برد، آنگاه به استخدام دولت درآمد و در مشاغلی چند انجام وظیفه کرد و از سال ۱۳۲۲ ریاست کل انتشارات و تبلیغات وزارت پیشه و هنر منصوب گردید.
رهی از اوان کودکی به شعر و موسیقی و نقاشی علاقه و دلبستگی فراوان داشت و در این هنر بهره ای به سزا یافت. هفده سال بیش نداشت که اولین رباعی خود را سرود:
کاش امشبم آن شمع طرب می آمد وین روز مفارقت به شب می آمد
آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست ای کاش که جانِ ما به لب می آمد
در آغاز شاعری، در انجمن ادبی حکیم نظامی که به ریاست مرحوم وحید دستگردی تشکیل می شد شرکت جست و از اعضای مؤثر و فعال آن بود و نیز در انجمن ادبی فرهنگستان از اعضای مؤسس و برجسته آن به شما می رفت. وی همچنین در انجمن موسیقی ایران عضویت داشت. اشعارش در بیشتر روزنامه ها و مجلات ادبی نشر یافت و آثار سیاسی، فکاهی و انتقادی او با نام های مستعار «شاه پریون»، «زاغچه»، «حقگو»، «گوشه گیر» در روزنامه «باباشمل» و مجله «تهران مصور» چاپ می شد.
رهی علاوه بر شاعری، در ساختن تصنیف نیز مهارت کامل داشت. ترانه های: خزان عشق، نوای نی، به کنارم بنشینَ، آتشین لاه، کاروان و دیگر ترانه های او مشهور و زبانزد خاص و عام گردید و هنوز هم خاطره آن آهنگها و ترانه های شورانگیز و طرب افزا در یادها مانده است.
رهی در سال های آخر عمر در برنامه گل های رنگارنگ رادیو، در انتخاب شعر با داوود پیرنیا همکاری داشت و پس از او نیز تا پایان زندگی آن برنامه را سرپرستی میکرد.
رهی در طول حیات خود سفرهایی به خارج از ایران داشت که از جمله است: سفر به ترکیه در سال ۱۳۳۶، سفر به اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۳۳۷ برای شرکت در جشن انقلاب کبیر، سفر به ایتالیا و فرانسه در سال ۱۳۳۸ و دو بار سفر به افغانستان، یک بار در سال ۱۳۴۱ برای شرکت در مراسم یادبود نهصدمین سال در گذشت خواجه عبدالله انصاری و دیگر در سال ۱۳۴۵، عزیمیت به انگلستان در سال ۱۳۴۶ برای عمل جراحی، آخرین سفر نعیری بود.
رهی معیری که تا آخر عمر مجرد زیست، در چهارم آبان سال ۱۳۴۷ پس از رنجی طولانی و جانکاه از بیماری سرطان بدرود زندگانی گفت و در مقبره طهیرالاسلام شمیران مدفون گردید.
رهی بدون تردید یکی از چند چهره ممتاز غزلسرای معاصر است. سخن او تحت تاثیر شاعرانی چون سعدی، حافظ، مولوی، صائب و گاه مسعودسعد و نظامی است. اما دلبستگی و توجه بیشتر او به زبان سعدی است. این عشق و شیفتگی به سعدی، سخنش را از رنگ و بوی سیوه استاد برخوردار کرده است به گونه ای که همان سادگی و روانی و طراوت غزلها سعدی را از بیشتر غزلهای او میتوان دریافت.
اگر بخواهیم با موازین کهن - که چندان اعتباری هم ندارد- سبک شعر رهی را تعیین کنیم، باید او را در مرزی میان شیوه اصفهانی و عراقی قرار دهیم، زیر بسیاری از خصوصیات هریک از این دو سبک را در شعر او میبینیم، بی آنکه بتوانیم او را به طور مسلم منتسب به یکی از این دو شیوه بشماریم.
گاه گاه، تخیلات دقیق و اندیشه های لطیف او شعر صائب و کلیم و حزین و دیگر شاعران شیوه اصفهانی را به یاد ما می آورد و در هما لحظه زبان شسته و یکدست او از شاعری به شیوه عراقی سخن میگوید.
رنگ عاشقانه غزل رهی، با این زبان شیته و مضامین لطیف تقریبا عامل اصلی اهمیت کار اوست، زیرا جمع میان سه عنصر اصلی شعر - آن هم غزل- از کارهای دشوار است.
▪ یاد ایامی
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهی چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بی عشق زجانم برده طاقت ورنه من داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم «رهی» باشد زتنهایی خموش نغمه ها بودی مرا تا هم زبانی داشتم


پایگاه اطلاع‌رسانی بیوگرافی مشاهیر

دل تنگم
19-10-2008, 08:36
لاله رویی بر گل سرخی نگاشت
کز سیه چشمان نگیرم دلبری

از لب من کس نیابد بوسه ای
وز کف من کس ننوشد ساغری

تا نیفتد پایش اندر بند ها
یاد کرد آن تازه گل سوگند ها

ناگهان باد صبا دامن کشان
سوی سرو و لاله شمشاد رفت

فارغ از پیمان نگشته نازنین
کز نسیمی برگ گل بر باد رفت

خنده زد گل بر رخ دلبند او
کآن چنان بر باد شد سوگند او

دل تنگم
19-10-2008, 08:38
خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر ازین عیبی که میدانی که زیبایی

من از دلبستگی های تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی

به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس افروزی تو ماه مجلس آرایی

منم ابر و تویی گلبن که می خندی چو می گریم
تویی مهر و منم اختر که م یمیرم چو می ایی

مراد ما نجویی ورنه رندان هوس جو را
بهار شادی انگیزی حریف باده پیمایی

مه روشن میان اختران پنهان نمی ماند
میان شاخه های گل مشو پنهان که پیدایی

کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

مرا گفتی : که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی

من آزرده دل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی

رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانی ها بترک جان توانایی

Ghorbat22
17-03-2009, 13:19
دیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم
دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگی، بر زلف او عاشق شدم
ای وای اگر صیاد من، غافل شود از یاد من، قدرم نداند
فریاد اگر از کوی خود، وز رشته‌ی گیسوی خود، بازم رهاند
در پیش بی دردان چرا، فریاد بی‌حاصل کنم
گر شکوه‌ای دارم ز دل، با یار صاحبدل کنم
وای ز دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
شنیدم بوی او، مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او، در کوی جان منزل کند
وای ز دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
دیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم
دیدی که در گرداب غم، از فتنه‌ی گردون رهی
افتادم و سرگشته چون، امواج دریا شد دلم
دیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم

barani700
26-03-2009, 01:47
لعل ناب

خم گشت به لعلگون شراب آبستن

پیمانه، به آتشین گلاب آبستن



ابری است صراحی، که بود گوهر بار

ماهی است قدح، به آفتاب آبستن







سایه ی اندوه

هر چه کمتر شود فروغ حیات

رنج را جانگداز تر بینی



سوی مغرب چو رو کند خورشید

سایه ها را، درازتر بینی

reza41
26-03-2009, 23:08
با سلام خدمت همه دوستان
چون اين تاپيك مربوط به رهي معيري بود گفتم اين شعر رو بذارم
البته بگم قبلش از تمام خانوم هاي فروم معذرت ميخوام و اين كه من اين شعر رو ميذارم به معناي تاييد اون نيست ولي چون از اشعار رهي هست قرارش ميدم


کیم من دردمند ناتوانی
اسیری خسته ای افسرده جانی
تذروی آشیان بر باد رفته
به دام افتاده ای از یاد رفته
دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بیمار
چو دل بیمار شد مشکل شود کار
نه دمسازی که با وی راز گویم
نه یاری تا غم دل باز گویم
درین محفل چون من حسرت کشی نیست
بسوز سینه من آتشی نیست
الهی در کمند زن نیفتی
وگر افتی بروز من نیفتی
میان بر بسته چون خونخواره دشمن
دلازاری بآزار دل من
دلم از خوی او دمساز درد است
زن بد خو بلای جان مرد است
زنان چون آتشند از تندخویی
زن و آتش ز یک جنسند گویی
نه تنها نامراد آن دل شکن باد
که نفرین خدا بر هر چه زن باد
نباشد در مقام حیله و فن
کم از نا پارسا زن پارسا زن
زنان در مکر و حیلت گونه گونند
زیانند و فریبند و فسونند
چو زن یار کسان شد مار ازو به
چون تر دامن بود گل خار از او به
حذر کن ز ان بت نسرین برودوش
که هر دم با خسی گردد هم آغوش
منه در محفل عشرت چراغی
کزو پروانه ای گیرد سراغی
میفشان دانه در راه تذروی
که ماوا گیرد از سروی به سروی
وفاداری مجوی از زن که بیجاست
کزین بر بط نخیزد نغمه راست
درون کعبه شوق دیر دارد
سری با تو سری با غیر دارد
جهان داور چو گیتی را بنا کرد
پی ایجاد زن اندیشه ها کرد
مهیا تا کند اجزای او را
ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
ز دریا عمق و از خورشید گرمی
ز آهن سختی از گلبرگ نرمی
تکاپو از نسیم و مویه از جوی
ز شاخ تر گراییدن به هر سوی
ز امواج خروشان تندخویی
ز روز و شب دو رنگی و دو رویی
صفا از صبح و شور انگیزی از می
شکر افشانی و شیرینی از نی
ز طبع زهره شادی آفرینی
ز پروین شیوه بالا نشینی
ز آتش گرمی و دم سردی از آب
خیال انگیزی از شبهای مهتاب
گرانسنگی ز لعل کوهساری
سبکروحی ز مرغان بهاری
فریب از مار و دوراندیشی از مور
طراوت از بهشت و جلوه از حور
ز جادوی فلک تزویر و نیرنگ
تکبر از پلنگ آهنین چنگ
ز گرگ تیز دندان کینه جویی
ز طوطی حرف نا سنجیده گویی
ز باد هرزه پو نا استواری
ز دور آسمان نا پایداری
جهانی را به هم آمیخت ایزد
همه در قالب زن ریخت ایزد
ندارد در جهان همتای دیگر
بدنیا در بود دنیای دیگر
ز طبع زن به غیر از شر چه خواهی ؟
وزین موجود افسونگر چه خواهی ؟
اگر زن نو گل باغ جهان است
چرا چون خار سر تا پا زبان است ؟
چه بودی گر سراپا گوش بودی
چو گل با صد زبان خاموش بودی
چنین خواندم زمانی درکتابی
ز گفتار حکیم نکته یابی
دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
در دولت به رویش باز گردد
یکی آن شب که با گوهر فشانی
رباید مهر از گنجی که دانی
دگر روزی که گنجور هوس کیش
به خاک اندر نهد گنجینه خویش

تابستان 1327

barani700
07-04-2009, 01:04
غباری در بیابانی


نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارم خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
بدیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
باقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی

barani700
14-04-2009, 01:20
ای صبح نو دمیده بنا گوش کیستی ؟
وی چشمه حیات لب نوش کیستی ؟
از جلوه تو چو گل چک شد مرا
ای خرمن شکوفه بر و دوش کیستی ؟
همچون هلال بهر تو آغوش من تهی است
ای کوکب امید در آغوش کیستی ؟
مهر مهیر را نبود جامه سیاه
ای آفتاب حسن سیه پوش کیستی ؟
امشب کمند زلف ترا تاب دیگری است
ای فتنه در کمین دل و هوش کیستی ؟
ما لاله سان ز داغ تو نوشیم خون دل
تو همچو گل حریف قدح نوش کیستی ؟
ای عندلیب گلشن شعر و ادب رهی
نالان بیاد غنچه خاموش کیستی ؟

barani700
16-04-2009, 01:30
گر به چشم دل جاناجلوه های ما بینی
در حریم اهل دل جلوه خدا بینی
راز آسمانها را در نگاه ما خوانی
نور صبحگاهی را بر جبین ما بینی
در مصاف مسکینان چرخ را زبون یابی
با شکوه درویشان شاه را گدا بینی
گر طلب کنی از جان عشق و دردمندی را
عشق را هنر یابی درد را دوا بینی
چون صبا ز خار و گل ترک آشنایی کن
تا بهر چه روی آری روی آشنا بینی
نی ز نغمه واماند چون ز لب جدا ماند
وای اگر دل خود را از خدا جدا بینی
تار و پود هستی را سوختیم و خرسندیم
رند عاقبت سوزی همچو ما کجا بینی
تا بد از دلم شبها پرتوی چو کوکبها
صبح روشنم خوانی گر شبی مرا بینی
ترک خودپرستی کن عاشقی و مستی کن
تا ز دام غم خود را چون رهی رها بینی

phoenix.
20-07-2010, 16:06
کاروان
همه شب نالم چون ني ، كه غمي دارم
دل و جان بردي ، اما نشدي يارم
با ما بودي ، بي ما رفتي.
چون بوي گل به كجا رفتي؟
تنها ماندم ، تنها رفتي
چون كاروان رود...
فغانم از زمين بر آسمان رود
دور از يارم ، خون مي بارم
فتادم از پا به ناتواني
اسير عشقم ، چنان كه داني
رهائي از غم نمي توانم
تو چاره اي كن كه ميتواني
گر ز دل برآرم آهي
آتش از دلم خيزد
چون ستاره از مژگانم
اشك آتشين ريزد.
چون كاروان رود
فغانم از زمين
بر آسمان رود
دور از يارم خون مي بارم
نه حريفي تا با او غم دل گويم
نه اميدي در خاطر كه تو را جوبم
اي شادي جان ، سرو روان،
كز بر ما رفتي،
از محفل ما ، چون دل ما
سوي كجا رفتي؟؟
تنها ماندم ، تنها رفتي
چو ن بوي گل به كجا رفتي؟؟
به كجائي غمگسار من
فغان زار من بشنو...... باز آ
از صبا حكايتي از روزگار من بشنو
باز آ ..... باز آ..............سوي رهي
چون روشني از ديده ما رفتي
با قافله باد صبا رفتي
تنها ماندم ، تنها ماندم.......

ilta
26-10-2010, 18:57
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بي تو اي آرام جان يا ساختم يا سوختم
سردمهري بين كه هر كس بر آتشم آبي نزد
گرچه همچون برق از گرمي سراپا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در بين جمع
لاله ام كز داغ تنهايي به صحرا سوختم
همچو آن شمعي كه افروزند پيش آفتاب
سوختم در پيش مه رويان و بيجا سوختم
سوختم از آتش دل در ميان موج اشك
شوربختي بين كه در آغوش دريا سوختم
شمع و گل هم هر كدام شعله اي در آتشند
در ميان پاكبازان من نه تنها سوختم
جان پاك من رهي خورشيد عالمتاب بود
رفتم و از ماتم خود عالمي را سوختم ...


*به طور کاملا اتفاقی تصمیم گرفتم امشب یکی از اشعار این شاعر عزیز رو بذارم اینجا ، که حین مرور پستهای قبلی متوجه شدم امروز4 ابان مصادف هست با سالروز فوت مرحوم " رهی معیری" ...
روح لطیفش شاد...

M O B I N
03-07-2011, 10:01
این شعر رهی معیری رو تو برنامه گلها شنیدم ، خیلی بیت یکی مانده به آخری قشنگه

دوش تا آتش می از دل پیمانه دمید

نیمشب صبح جهانتاب ز میخانه دمید


روشنی بخش حریق مه و خورشید نبود

آتشی بود که از باده مستانه دمید


چه غم ار شمع فرومرد که از پرتو عشق

نور مهتاب ز خاکستر پروانه دمید


عقل کوته نظر آهنگ نظر بازی کرد

تا پریزاد من امشب ز پریخانه دمید


جلوه ها کردم و نشناخت مرا اهل دلی

منم آن سوسن وحشی که به ویرانه دمید


آتش انگیز بود باده نوشین گویی

نفس گرم رهی از دل پیمانه دمید

M O B I N
19-07-2011, 11:35
سوزد مرا سازد مرا

ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند

زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند

F l o w e r
19-07-2011, 19:31
بنگر آن مــاه روی باده فــروش
غیرتــــ آفتابــــ و غارت هوش
جام سیمین نهاده بر کفـــ دست
زلف زرین فکنــده بر سر دوش
غمزه اش راه دل زنــد که بیا
نرگسش جام می دهد که بنــوش
غیر آن نوش لبــــ که مستان را
جان و دل پرورده ز چشمه نوش
دیده ای آفتاب ما به دستــــ
دیده ای ماه آفتابـــ فروش ؟

M O B I N
20-07-2011, 11:40
زندان خاک

با دل روشن در این ظلمت سرا افتاده ام
نور مهتابم که در ویرانه ها افتاده ام
سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک ؟
تیره بختی بین کجا بودم کجا افتاده ام
جای در بستان سرای عشق می‌باید مرا
عندلیبم از چه در ماتم سرا افتاده ام
پایمال مردمم از نارسایی های بخت
سبزه ی بی طالعم در زیر پا افتاده ام
خار ناچیزم مرا در بوستان مقدار نیست
اشک بی قدرم ز چشم آشنا افتاده ام
تا کجا راحت پذیرم یا کجا یابم قرار ؟
برگ خشکم در کف باد صبا افتاده ام
بر من ای صاحبدلان رحمی که از غمهای عشق
تا جدا افتاده ام از دل جدا افتاده ام
لب فرو بستم رهی بی روی گلچین و امیر
در فراق همنوایان از نوا افتاده ام

F l o w e r
20-07-2011, 14:19
نــــيروي اشكــــــ

عزم وداع كرد جواني بروستاي
در تيره شامي از بر خورشيد طلعتي
طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر
همچون حباب در دل درياي ظلمتي
زن گفت با جوان كه از اين ابر فتنه زاي
ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتي
در اين شب سيه كه فرو مرده شمع ماه
اي مه چراغ كلبه من باش ساعتي
ليكن جوان ز جنبش طوفان نداشت باك
دريادلان ز وج ندارند دهشتي
برخاست تا برون بنهد جوان استوار ديد
افراخت قامتي كه عيان شد قيامتي
بر چهر يار دوخت به حسرت دو چشم خويش
چون مفلس گرسنه بخوان ضيافتي
با يك نگاه كرد بيان شرح اشتياق
بي آنكه از بان بكشد بار منتي
چون گوهري كه غلطد بر صفحه اي ز سيم
غلطان به سيمگون رخ وي اشك حسرتي
ز آن قطره سرشك فروماند پاي مرد
بكسر ز دست رفت گرش بود طاقتي
آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست
گفتي ميان آتش و آب است نسبتي
اين طرفه بين كه سيل خروشان در او نداشت
چندان اثر كه قطره اشك محبتي

F l o w e r
21-07-2011, 11:39
نابينـــا و ستمگــــر

فقير كوي با گيتي آفرين مي گفت
كه اي ز وصف تو الكن زبان تسحينم
به نعمتي كه مرا داده اي هزاران شكر
كه من نه در خور لطف و عطاي چندينم
خسي گرفت گريبان كور و با وي گفت
كه تا جواب نگويي ز پاي ننشينم
من ار سپاس جهان آفرين كنم نه شگفت
كه تيز بين و قوي پنجه تر ز شاهينم
ولي تو كوري و نا تندرست و حاجتمند
نه چون مني كه خداوند جاه و تمكينم
چه نعمتي است ترا تا به شكر آن كوشي ؟
به حيرت اندر از كار چو تو مسكينم
بگفت كور كزين به چه نعمتي خواهي ؟
كه روي چون تو فرومايه اي نمي بينم

M O B I N
21-07-2011, 11:52
تمنای عاشق



آن را که جفا جوست نمی باید خواست
.................................................. .............سنگین دل و بد خوست نمی باید خواست
مارا ز تو غیر از توتمنایی نیست
.................................................. ..............از دوست به جز دوست نمی باید خواست




بی خبری



مستان خرابات ز خود بی خبرند
.................................................. .............جمعند و ز بوی گل پراکنده ترند
ای زاهد خودپرست باما منشین
.................................................. .............مستان دگرند و خودپرستان دگرند

M O B I N
23-07-2011, 18:17
آشیان سوز
ای جلوهٔ برق آشیان سوز تو را
ای روشنی شمع شب‌افروز تو را
زآن روز که دیدمت شبی خوابم نیست
ای کاش ندیده بودم آن روز تو را


آیینه صبح
داریم دلی صاف تراز سینه صبح
در پاکی و روشنی چو آیینه صبح
پیکار حسود با من امروزی نیست
خفاش بود دشمن دیرینه صبح


نوشین لب
گلبرگ یه نرمی چو بر و دوش تو نیست
مهتاب به جلوه چون بنا گوش تو نیست
پیمانه به تاثیر لب نوش تو نیست
آتشکده را گرمی آغوش تو نیست

F l o w e r
04-08-2011, 22:40
چو من ز سوز غمت جان کس نمی‌سوزد

که عشق خرمن اهل هوس نمی‌سوزد


در آتشم من و این مشت استخوان بر جاست

عجب که سینه ز سوز نفس نمی‌سوزد


ز داغ و درد جدایی کجا خبر داری؟

تو را که دل به فغان جرس نمی‌سوزد


ز بس که داغ تو دارم چو لاله بر دل تنگ

دلم به حال دل هیچکس نمی‌سوزد


به جز من و تو که در پای دوست سوخته‌ایم

رهی ز آتش گل؛ خار و خس نمی‌سوزد

M O B I N
12-08-2011, 14:54
طوفان حادثات

این سوز سینه شمع شبستان نداشته است
وین موج گریه سیل خروشان نداشته است
آگه ز روزگار پریشان ما نبود
هر دل که روزگار پریشان نداشته است
از نوشخند گرم تو آفاق تازه گشت
صبح بهار این لب خندان نداشته است
ما را دلی بود که ز طوفان حادثات
چون موج یک نفس سر و سامان نداشته است
سر بر نکرد پاک نهادی ز جیب خاک
گیتی سری سزای گریبان نداشته است
جز خون دل ز خوان فلک نیست بهره ای
این تنگ چشم طاقت مهمان نداشته است
دریا دلان ز فتنه ایام فارغند
دریای بی کران غم طوفان نداشته است
آزار ما بمور ضعیفی نمی رسد
داریم دولتی که سلیمان نداشته است
غافل مشو ز گوهر اشک رهی که چرخ
این سیمگون ستاره بدامان نداشته است

F l o w e r
13-08-2011, 15:24
روان پرور بود خرم بهاری

که گیری پای سروی دست یاری


و گر یاری ندارد لاله رخسار

بود یکسان به چشمت لاله و خار


چمن بی همنشین زندان جانست

صفای بوستان از دوستان است


غمی در سایه جانان نداری

و گر جانان نداری جان نداری


بهار عاشقان رخسار یار است

که هر جا نوگلی باشد بهار است

M O B I N
20-08-2011, 14:18
بی سرانجام

مرغ خونین ترانه را مانم
صید بی آب و دانه را مانم
آتشینم ولیک بی اثرم
ناله عاشقانه را مانم
نه سرانجامی و نه آرامی
مرغ بی آشیانه را مانم
هدف تیر فتنه ام همه عمر
پای بر جا نشانه را مانم
با کسم در زمانه الفت نیست
که نه اهل زمانه را مانم
خاکساری بلند قدرم کرد
خاک آن آستانه را مانم
بگذرم زین کبود خیمه رهی
تیر آه شبانه را مانم

M O B I N
23-08-2011, 15:28
پشیمانی

دل زود باورم را به کرشمه‌ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی
به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی
من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم
تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی
ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی
چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری
خجل از تو چشمه ای چشم رهی که زنده رودی

wichidika
30-04-2012, 16:18
مجموعه‌ي آثار رهي در نمايشگاه كتاب يادي از رهي معيري در سال‌روز تولدش







[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
امروز (يكشنبه، 10 ارديبهشت‌ماه)‌ سال‌روز تولد رهي معيري ـ شاعر و ترانه‌سراي معاصر ـ است.
به گزارش خبرنگار ادبيات خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، چاپ سوم مجموعه‌ي آثار رهي معيري در نمايشگاه كتاب تهران عرضه مي‌شود. اين مجموعه كه سال 90 در شمارگان 2000 نسخه منتشر شده است، شامل غزليات، غزليات ناتمام، قصايد، مثنوي‌ها، رباعيات، قطعات، تك‌بيتي‌ها، اشعار روز، ترانه‌ها و بخش‌هايي با عنوان‌هاي در ستايش رهي و به ياد رهي است كه در 544 صفحه گردآوري و از سوي انتشارات نگاه منتشر شده است.
محمد معيري با تخلص «رهي» دهم ارديبهشت‌ماه سال 1288 خورشيدي در تهران متولد شد. پس از پايان تحصيلات، به كارهاي دولتي وارد شد. از آغاز جواني به سرودن شعر پرداخت. علاوه بر غزل و ديگر انواع شعر، يكي از ترانه‌سرايان معروف معاصر است كه در نقاشي و موسيقي نيز دستي داشت.
از آثار او به «سايه‌ي عمر»، «آزاده» و «گل‌هاي جاويدان» مي‌توان اشاره كرد.
آثار سياسي، فکاهي و انتقادي رهي با نام‌هاي مستعار «شاه پريون»، «زاغچه»، «حقگو» و «گوشه‌گير» در روزنامه‌ي «باباشمل» و مجله‌ي «تهران مصور» چاپ مي‌شدند.
رهي علاوه بر شاعري، در ساختن تصنيف نيز مهارت کامل داشت. خزان عشق، نواي ني، به کنارم بنشين، کاروان و شب جدايي از ترانه‌هاي مشهور او هستند.
اين شاعر در سال‌هاي آخر عمر در برنامه گل‌هاي رنگارنگ راديو، در انتخاب شعر با داوود پيرنيا همکاري داشت و پس از او نيز تا پايان زندگي، آن برنامه را سرپرستي مي‌کرد.
رهي بيست‌وچهارم آبان‌ماه سال 1347 در اثر بيماري سرطان درگذشت.
انتهاي پيام

part gah
18-07-2012, 19:56
چشم فروبسته اگر وا کنی
در تو بود هر چه تمنا کنی
عاقیت از غیر نصیب تو نیست
غیر تو ای خسته طبیب تو نیست
از تو بود راحت بیمار تو
نیست به غیر از تو پرستار تو
همدم خود شو که حبیب خودی
چاره ی خود کن که طبیب خودی
غیر، که غافل ز دل زار توست
بی خبر از مصلحت کار توست
بر حذر از مصلحت اندیش باش
مصلحت اندیش دل خویش باش
چشم بصیرت نگشایی چرا؟
بی خبر از خویش چرایی چرا؟...

V E S T A
02-05-2014, 22:57
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

مـا نظـر از خـرقــہ پوشاטּ بستــہ ایم
دل بـہ مهــرِ بـاده نوشـاטּ بستــہ ایم


جـاטּ بـڪـویِ مـے فروشـاטּ داده ایـم
در بـہ رویِ خـود فروشـاטּ بستــہ ایـم



بحـر طـوفـاטּ زا دل پـُر جـوشِ ماسـت
دیـده از دریـایِ جـوشـاטּ بستــہ ایـم



اشـڪِــ غــم در دل فـرو ریـزیــم مـا
راه بر سیــلِ خروشـاטּ بسـتــہ ایـم



بـر نخیـــزد نــالــــہ ای از مــا رهـــی
عهـدِ الـفـت با خموشـاטּ بستـہ ایـم

V E S T A
07-05-2014, 19:01
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

تـار و پـود هستیـَم بر بـاد رفـت اما نرفـت
عـاشقــے هـا از دلــم دیوانگــے هـا از سـرم
شمــع لـرزاטּ نیستـم تا مانـد از مـטּ اشــڪِ سـرد
آتــشــــے جــاویــــد بـاشـــد در دلِ خاڪـــستـــــرم
سـرڪـشـــــے آمــوخــت بخــت از یــار یـا آمــوخــت یــار
شـیـــــــوۀ بــازیــگـــــــــری از طــالـــــــــع بــازیـگــــــــــرم؟
خــاطـــــرم را الفتـــــے بـا اهـــل ِعالـــــم نیــســت نیــســت
ڪــــــز جـهــــانــــے دیـگــــرنـــــد و از جـهــــــانــــــے دیـــگــــرم







تاگریـزان گشتـی ای نیلوفـری چشـم از بـرم


در غمـت از لاغـری چـون شاخـه نیلـوفرم




تا گرفتـی از حریفـان جـام سیمیـن چـون هـلال


چـون شفـق خونابـهٔ دل می‌چکـد از ساغـرم




خفـته ام امشـب ولی جـای من دل سوختـه


صبـحدم بینـی که خیـزد دود آه از بستـرم




تـار و پـود هستیـم بر بـاد رفت امـا نرفـت


عاشقـی ها از دلـم دیوانگـی ها از سـرم




شمـع لـرزان نیستـم تا مانـد از من اشـک سـرد


آتـشی جاویـد باشـد در دل خاکستـرم




سرکشـی آموخـت بخـت از یـار یـا آموخـت یـار


شیـوه بازیگـری از طالـع بازیگـرم؟




خاطـرم را الفتـی با اهـل عالـم نیـست نیـست


کز جهـانی دیگرنـد و از جهـانی دیگـرم




گر چـه ما را کار دل محـروم از دنیـا کنـد


نگـذرم از کـارِ دل وز کـارِ دنیـا بگــذرم




شعـر من رنگ شـب و آهنـگ غـم دارد رهـی


زانـکه دارد نسبتـی با خاطـرِ غـم پـرورم

Mehran
12-07-2014, 23:27
ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
و آنچه در جام شفق بینی بجز خوناب نیست

زندگی خوشتر بود در پرده ی وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه ی مهتاب نیست

شب ز آه آتشین یکدم نیاسایم چو شمع
در میان آتش سوزنده جای خواب نیست

مردم چشمم فرومانده است در دریای اشک
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست

خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است
کوه گردون سای را اندیشه از سیلاب نیست

ما بدان گل از وفای خویشتن دل بسته ایم
ورنه این صحرا تهی از لاله ی سیراب نیست

آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست

گر تو را با ما تعلّق نیست ما را شوق هست
ور تو را بی ما صبوری هست ما را تاب نیست

گفتی اندر خواب بینی بعد ازین روی مرا
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست

جلوه ی صبح و شکرخند گل و آوای چنگ
دلگشا باشد٬ ولی چون صحبت احباب نیست

جای آسایش چه می جویی «رهی» در مُلک عشق؟
موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست

با تشکر مهران...