PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : فرانتس کافکا



saye
16-01-2008, 03:01
یادداشتی بر آثار و زندگی فرانتس کافکا از جورج لوکاچ

برگردان: اصغر مهدی‌زادگان

فرانتس کافکا نمونة کلاسیک نویسنده مدرن است که گرفتار تشویش کور و ترس می‌باشد. وضع استثنایی او ناشی
از این حقیقت است که شیوه مستقیم و روشنی را برای بیان تجربه اساسی برگزید و بدون کمک از تجربه‌های
فرمالیستی این کار را انجام داد. در آثار او محتوا تعیین‌کننده شکل زیبایی‌شناختی است. به این معنی کافکا در شمار
نویسندگان بزرگ رئالیست است. درواقع او یکی از نویسندگان بزرگ است، زیرا کمتر نویسنده‌ای توانسته است در
توصیف تخیلی تازگی محسوسِ جهان مهارت او را داشته باشد. کیفیت اثر کافکا هرگز به اندازه امروز که اغلب
نویسندگان به تجربه‌گرایی خوش‌فرم سقوط می‌کنند نظرگیر نبوده است. تاثیر کافکا تنها ناشی از صداقت پرشور او
نیست - که این نیز در عصر ما بسیار کمیاب است- بلکه همچنین به دلیل روشنی موافقی است که او از جهان
می‌آفریند. این است اصلی‌ترین پیروزی کافکا. کیرکه گارد می‌گفت: «هرچه‌قدر اصالت فرد بیشتر باشد، بیشتر دچار
هراس است.» کافکا که در اندیشة «کیرکه گارد»ی بدیع است، این تشویش و جهان تجزیه‌شده‌ای را توصیف می‌کند
که هم مکمل و هم علت آن است.
اصالت او در کشف وسایل جدید بیان نیست بلکه در بیان کاملا نافذ و دائماً هراس‌انگیز دنیای آفریده‌اش و واکنش
شخصیت‌های‌اش به آن است. آدرنو می‌نویسد: «آنچه انسان را شگفت‌زده می‌کند هولناکی آثار کافکا نیست،
بلکه واقعی بودن آنان است.»
ویژگی ددمنشانة جهان سرمایه‌داری مدرن و ناتوانی انسان در مواجهه با آن، مضمون واقعی نوشته کافکا است.
صداقت و صمیمیت او مسلما محصول نیروهای پیچیده و متضاد جامعه است. اکنون جنبه‌ای از آثار او را بررسی می‌کنم.
کافکا زمانی می‌نوشت که جامعة سرمایه‌داری، موضوع تشویش او، هنوز از اوج تکامل تاریخی خود دور بود.
جهان ددمنشانه‌ای که توصیف کرد جهان به‌درستی ددمنشانه فاشیسم نبود بلکه پادشاهی هابسبورگ بود.
تشویش مداوم و توصیف‌ناپذیر در این دنیای بی‌زمان و بی‌تاریخ و مبهم در هاله‌ای از فضای پراگ کاملا منعکس شده است.
کافکا از وضع تاریخی خود به دو روش سود برد. از یک طرف جزئیات روایتی او از جامعة اتریش آن دوران ریشه می‌گیرد.
از سوی دیگر، غیرواقعی بودن هستی انسان را که هدفش فهم آن است، می‌توان مربوط به احساس همانندی از
غیرواقعی بودن و دلواپسی جامعه‌ای دانست که او می‌شناخت. یکسان‌نگری آن با وضع انسان بسیار قانع‌کننده‌تر از
نگرش‌های بعدی مُلهم از دنیای ددمنشانه و ترس‌آور است که در آن با تجربه‌گرایی فرمالیستی چیزهای بسیاری را باید
حذف یا مبهم بیان کرد تا آن تصویر بی‌زمان و بی‌تاریخ مطلوب از وضع بشر به‌دست آید. اما این ویژگی اگرچه دلیل تاثیر
شگفت‌انگیز و قدرت ماندگار آثار کافکا است نمی‌تواند ویژگی اساسا تمثیلی آنان را بپوشاند. نیروی شگفت‌انگیز توصیف
جزئیات در آثار کافکا به واقعیت فراتجربی امپریالیسم تکامل‌یافته‌ای اشاره می‌کند که اسلوب کافکا آن را در بی‌زمانی تصویر می‌کند.
جزئیات در آثار کافکا مانند رئالیسم گره‌های کور زندگی فردی یا اجتماعی رابیان نمی‌کند، بلکه نمادهای مرموز فراتجربة
غیرقابل فهم است. هر اندازه قدرت محرک بیشتر و ورطه عمیق‌تر باشد، شکاف تمثیلی میان معنی و هستی آشکارتر است.

برای نویسنده دشوار و پیچیده ولی ممکن است که نگرش خود را به خودش، همنوعانش و عموماً جهان عوض کند.
قطعاً نیروهایی که علیه او عمل می‌کنند بسیار نیرومند هستند. هیچ‌انگاری و بدبینی، ناامیدی و تشویش،
سوةظن و بیزاری از خود محصول خودبه‌خودی جامعة سرمایه‌داری است که روشنفکران ناگزیر از زندگی در آن هستند.
عوامل بسیاری در آموزش و پرورش و جاهای دیگر علیه او جبهه‌آرایی کرده‌اند. برای نمونه در نظر بگیرید که بدبینی برای
نخبگان روشنفکر فلسفه‌ای اشرافی و ارزشمندتر است تا اعتقاد به پیشرفت انسان. یا این عقیده که فرد - دقیقاً به
عنوان عضوی از نخبگان- ضرورتا قربانی نیروهای تاریخی است. یا این اندیشه که پیدایی جامعة مردمی فاجعة مطلق
است. اکثر روزنامه‌ها به ایجاد چنین جانبداری‌ها خدمت می‌کنند (در حقیقت این نقش آنان برای تداوم مبارزه در
جنگ سرد است). گویی که برای روشنفکران داشتن عقیده‌ای جز نظرات جزمی مدرنیستی دربارة زندگی،
هنر و فلسفه، بی‌ارزش است. حمایت از رئالیسم در هنر، بررسی امکانات همزیستی مسالمت‌آمیز میان ملل،
کوشش برای ارزیابی بی‌طرفانه مردم‌گرایی، همه این‌ها ممکن است نویسنده را در نظر همکاران و اشخاصی که او برای
ادامه حیات زندگی متکی به آنان است طرد کند. وقتی نویسنده‌ای در منزلت «سارتر» ناگزیر از تحمل چنین حمله‌هایی
باشد احتمالا موقعیت برای نویسندگان جوان‌تر و کم‌مشهورتر چه‌قدر خطرناک خواهد بود.
این‌ها و بسیاری دیگر حقایق دشواری است. اما نباید فراموش کنیم که نیروهای مقابل نیرومندی، به ویژه امروزه، در
فعالیت است. نویسنده‌ای که به منافع اساسی خود، ملت خود و نوع بشر به‌طور کلی توجه دارد و تصمیم می‌گیرد که
علیه نیروهای مسلط بر جامعه مبارزه کند اکنون دیگر تنها نیست. هراندازه او در پژوهش‌هایش پیش‌تر رود انتخاب او
محکم‌تر و احساس تنهایی‌اش کمتر خواهد بود، زیرا او خود را با نیروهایی در جهان مرتبط می‌کند که روزی حاکم خواهند شد.
دورانی که در طول آن فاشیسم به قدرت رسید، مانند دوران حاکمیت فاشیست‌ها و دوران جنگ سرد بعد از آن برای رشد
رئالیسم انتقادی اصلا مناسب نبود. با این همه، کارهای عالی‌ای در این دوران انجام گرفت، نه ترور فیزیکی و نه فشار
فکری هیچ یک موفق به جلوگیری از آن نشدند. همواره نویسندگان رئالیست انتقادی بوده‌اند که با جنگ در شکل‌های
سرد و گرم آن و نابودی هنر و فرهنگ مخالفت کرده‌اند. آثار هنری برجسته‌ای که در طول این مبارزه پدید آمد کم نبوده‌اند

saye
16-01-2008, 03:08
میله‌ها در درون من‌اند ، تکه‌ای از کتاب «گفت‌وگو با کافکا» تدوین گوستاو یانو
گوستاو یانوش

برگردان: فرامرز بهزاد

دفتری که فرانتس کافکا در آن کار می‌کرد، اتاقی بود کمابیش بزرگ و با سقفی نسبتاً بلند که با وجود این، تنگ بنظر
می‌آمد. اثاث و ظواهر دیگرش، آراستگی و وقار دفتر رئیس یک مؤسسة بزرگ حقوقی را به‌یاد می‌آورد. این اتاق،
دو در بزرگ دو لنگة سیاه رنگ و براق داشت. یکی از درها به راهروی تاریک اداره باز می‌شد که پر از قفسه‌های بلند
پرونده بود و همیشه بوی دود ماندة سیگار و گرد و خاک می‌داد. در دوم که در دیوار سمت راست اتاق تعبیه شده بود،

به اتاق‌های دیگر طبقة اول مؤسسه بیمة سوانح باز می‌شد. ولی این در را- تا آن‌جا که به‌یاد دارم- هیچ‌گاه باز نمی‌کردند.
ارباب رجوع و کارمندان، معمولاً از در راهرو وارد اتاق می‌شدند. در که می‌زدند، فرانتس کافکا با یک«بفرمائید» مختصر و
نه‌چندان بلند پاسخ می‌داد، در حالی که همکار و هم‌اتاقی‌اش معمولاً آمرانه و با اوقات تلخی فریاد می‌زد: «بیائید تو.»

با این لحن، مردی که سال‌های متمادی پشت میز مقابل کافکا کار می‌کرد، می‌خواست ناچیز بودن ارباب رجوع را،
در همان آغاز ورودشان به اتاق، به رخشان بکشد. ظاهر او هم کاملاً به این لحن می‌خورد: یقة بلند آهارزده؛ کراوات پهن و
سیاه‌رنگ؛ جلیقه‌ای که دگمه‌هایش تا نزدیک گردن می‌رسید؛ فرقی که با دقت تمام در موهای کم‌پشت و
پیشاب رنگش باز شده بود و تا پس گردنش ادامه داشت؛ گرهی که همواره بر ابروهای زردش نشسته بود؛ و بالاخره،
چشم‌های آبی رنگ و کمابیش بر‌آمده‌اش که به چشم‌های غاز می‌مانست.
به‌یاد دارم که فرانتس کافکا، هر بار که صدای آمرانة «بیائید تو»ی هم‌اتاقی‌اش بلند می‌شد، تکان خفیفی می‌خورد.
حالتی داشت گوئی سر خود را خم کرده، با سوةظنی آشکار از پائین به بالا او را می‌نگرد و هر آن انتظار فرود آمدن ضربه‌ای
را دارد. فرانتس کافکا این حالت را حتی در مواقعی که هم‌اتاقی‌اش با لحنی محبت‌آمیز با او صحبت می‌کرد، به خود
می‌گرفت. پیدا بود که در برابر ترمل فشاری روحی در خود احساس می‌کند.
از این رو، پس از یکی دوبار که در مؤسسة بیمة سوانح به دیدن او رفته بودم، پرسیدم: «می‌توانیم در حضور او آزادانه
صحبت کنیم؟ فکر نمی‌کنید بعداً پشت سرمان حرف‌هائی بزند؟»
ولی کافکا با تکان سر نفی کرد: «نه، فکر نمی‌کنم. ولی از آدم‌هائی که مثل او نگران ُپستشان هستند،
هر کثافت‌کاری‌ای بر‌می‌آید.»
«ازش می‌ترسید؟»
کافکا با دستپاچگی تبسم کرد: «اسم میرغضب بد در رفته است.»
« منظورتان چیست؟»
« این روزها، میرغضبی شغل اداری شریفی است که حقوقش بر اساس معیارهای اداری تعیین می‌شود و خوب هم
هست. پس دلیلی ندارد که در باطن هر کارمند شریفی، یک میرغضب نهفته نباشد.»
« ولی کارمندها که آدم نمی‌کشند!»
کافکا گفت:« اختیار دارید» و دست‌هایش را به صدای بلند روی میز زد:
« آن‌ها انسان‌های زنده و تحول‌پذیر را به شماره‌های مردة ثبت که قابلیت هیچ تغییری را ندارند، تبدیل می‌کنند.»
واکنش من نسبت به این گفته، فقط سر تکان دادن خفیفی بود، چون پیدا بود که کافکا با این تعمیم می‌خواست از زیر بار
تشریح شخصیت هم‌اتاقی‌اش شانه خالی کند. سعی می‌کرد روابط تیره‌ای را که سال‌های متمادی میان او و همکار
بلافصل اداری‌اش حکمفرما بود، پرده پوشی کند. ولی دکتر ترمل از بیزاری کافکا بی‌خبر نبود،
چون لحن صحبتش- چه راجع به موضوعات اداری و چه خصوصی- ریاست‌مآبانه و در عین حال آمیخته بامختصری تفقد بود،
وهمواره توأم با تبسم تمسخر‌آمیز مردی دنیا دیده. مگر می‌شد برای کسانی مثل دکتر کافکا و مهمان‌های معمولاً جوان
او- و بخصوص من!- اصولاً اهمیتی قائل شد؟
نگاه ترمل در کمال وضوح می‌گفت: نمی‌فهمم چطور ممکن است شمایی که مشاور حقوقی این مؤسسه هستید،
با این پسربچه‌هایی که دهانشان هنوز بوی شیر می‌دهد، همان رفتاری را داشته باشید که با همقطارهایتان دارید؟
چطور می‌توانید با علاقه به حرف‌هایشان گوش کنید و در مواردی حتی این احساس را داشته باشید که ممکن است از
آن‌ها چیزی یاد گرفت؟
همکار بلافصل کافکا، انزجار خود را نسبت به او و ملاقات‌های خصوصی‌اش پنهان نمی‌کرد. و چون در هر حال ناچار بود
فاصلة خود را با این گونه اشخاص حفظ کند، همیشه از اتاق خارج می‌شد- دست کم هر بار که من وارد دفتر می‌شدم.
در این موقع، دکتر کافکا معمولاً آشکارا نفس راحتی می‌کشید و تبسم می‌کرد. ولی من فریب نمی‌خوردم.
ترمل برایش عذابی بود. به این جهت، روزی به او گفتم: «زندگی کردن با چنین شخصی واقعاً سخت است.»

ولی دکتر کافکا به علامت اعتراض دست‌هایش را با حرکتی سریع بلند کرد.
« بهیچ وجه. اشتباه می‌کنید. او از کارمندهای دیگر بدتر نیست. برعکس: حتی بهتر هم هست. معلوماتش خیلی خوبست.»
جواب دادم:« ولی شاید فقط می‌خواهد این معلومات را به رخ دیگران بکشد.»
کافکا تصدیق کرد: «بله، شاید. این کار را خیلی‌ها می‌کنند، بدون اینکه واقعاً کاری ازشان ساخته باشد.
ولی دکتر ترمل آدم واقعاً پرکاری است.»
آه کشیدم و گفتم: «بسیار خوب، شما ازش تعریف می‌کنید، باوجود این می‌دانم که از او هیچ خوشتان نمی‌آید.
با این تعریف فقط می‌خواهید تنفرتان را پرده‌پوشی کنید.»
چشم‌های کافکا برق زد. لب پائینش را به دندان گزید و من توضیحم را تکمیل کردم: «او برای شما موجودی غریب است.
نگاهتان طوری است انگار دارید جانور عجیبی را در قفس تماشا می‌کنید.»
ولی دکتر کافکا تقریباً با عصبانیت به چشم‌هایم خیره شد و با صدایی آهسته و گرفته که پیدا بود احساس شدیدتری را
کتمان می‌کند، گفت: «اشتباه می‌کنید. من در قفس هستم، نه ترمل.»
« می‌فهمم. اداره...»
دکتر کافکا حرفم را قطع کرد: «نه تنها در اداره، بلکه اصولاً.» دست راستش را مشت کرد و روی سینه‌اش گذاشت: «میله‌ها در درون من‌اند.»
چند ثانیه یک‌دیگر را خاموش نگاه کردیم. بعد در زدند. پدرم وارد شد. هیجان از بین رفت. دیگر فقط راجع به موضوع‌های
بی‌اهمیت صحبت کردیم، ولی طنین گفتة کافکا، «میله‌ها در درون من‌اند»، هنوز در وجودم می‌پیچید. نه تنها در آن روز،
بلکه هفته‌ها و ماه‌های متوالی.

ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــ
پانویس:
1. Treml


بر‌گرفته از کتاب « گفت‌وگو با کافکا»
گوستاو یانوش

saye
16-01-2008, 03:10
به نظرتون هدایت از کافکا تقلید می کرده؟

از دوستان کسی در این باره نظری داره ؟

saye
16-01-2008, 21:32
یك داستان كوتاه از كافكا

با دو تن از دوستان قرار گذاشته بودیم روز یكشنبه، با هم به گردش برویم. ولی من از خواب برنخواستم و بر خلاف عادت ساعت ملاقات گذشت. دوستان كه از خوش قولی من آگاه بودند از تاخیر من در شگفت شده به خانه ای كه زندگی می كردم، آمدند. لحضه ای منتظر ماندند؛ سپس از پله ها بالا آمدند و در زدند. من از جای جسته ، از تخت خواب بیرون پریدم و به چیزی نمی اندیشیدم جز این كه هر چه زودتر خود را برای حركت آماده كنم. وقتی كه رختهایم را پوشیدم، در را گشودم. دوستان كه از دیدنم آشكارا متوحش شده بودند، فریاد زدند: « كه در پشت سرت چیه؟‌» موقعی كه از خواب برخاسته بودم، حس كرده بودم كه چیزی مانع است كه سرم را به عقب خم كنم. با دست پشت گردنم را لمس كردم. دوستان من كه اندكی متعجب شده بودند، درست هنگامی كه داشتم دسته ی شمشیر را از پشت سرم می گرفتم، فریاد زدند: « مواظب باش، خودت را زخمی نكنی!» سپس نزدیك شده اند و وارسی ام كردند و مرا به درون اتاق، جلو آینه ای كه به روی گنجه ی لباس نصب بود، بردند و تا نیمه ی بدن لخت كردند.
یك شمشیر بزرگ، یك شمشیر كهن سال سلحشوران قدیم، تا دسته در پشت سر من فرو رفته بود؛ ولی بی آنكه دلیلش معلوم باشد. تیغه ی آن درست بین پوست و گوشت به نرمی داخل شده بود، بدون اینكه زخمی تولید كند. و هم چنین روی گردن، جایی كه شمشیر فرو رفته بود، اثری دیده نمی شد. دوستان من مطمئنم كه شكاف لازم برای عبور شمشیر بی كم ترین خونریزی باز شده است. سپس آ»ها روی صندلی ایستادند و شمشیر را، به آرامی، میلی متر میلی متر بیرون كشیدند. حتی یك قطره خون جاری نشد. شكاف به هم آمد و روی پوست خشك جز یك درز، كه تقریبا ً دیده نمی شد، چیزی به جای نماند. دوستان من خندان، شمشیر را به سوی من دراز كرده، گفتند: « بگیر! این شمشیرت! » من با دو دست ‌آن را سنجیدم؛ سلاح گرانبهایی بود كه شاید صلیبی ها آن را در روزگار پیشین به كار می بردند.
كی به سلحشوران قدیم اجازه می دهد كه در عالم خواب كمین كنند و بی احساس مسئولیتی، شمشرها را آخته در تن خفتگان بی گناه فرو برند؟ اگر آنها زخمهای گران وارد نمی آوردند، بی شك بدین سبب است كه سلاحشان بر بدن زندگان می لغزد و دوستان با وفا و مددكار پشت در هستند و به در می كوبند.

saye
16-01-2008, 21:37
سال شمار زندگی كافكا؛


تنها یك سال پس از ازدواج "هرمان كافكا" و "ژولی لووی" یعنی در سال 1883 پسری به دنیا آمد كه اسم او را به یاد فرانتس ژوزف امپراطوری « اتریش مجارستان » فرانتس گذاشتند. هرمان یكی از چهار فرزند "ژاكوب كافكا" بود. آنها در شهر كوچكی با فاصله ای كمی از پراگ زندگی می كردند. وضعیت خانوادگی پدر فرانتس برخلاف مادرش چندان مساعد نبود. ژاكوب با شغل قصابی روزگار می گذراند و هرمان در ده سالگی در خیابانهای محل تولدش با یك چرخ دستی كوچك امرارمعاش می كرد. به همین خاطر "هرمان كافكا" در هجده سالگی با اندیشه ی تغییر موقعیت خود و به امید بهبود وضعیت اقتصادی به پراگ كه موقعیت مناسبتری داشت مهاجرت می كرد. او در مدت زمان نسبتا ً كوتاهی به خواسته هایش جامه ی عمل پوشاند و رفاه نسبی، دست كم برای یك نسل، بر خانواده ی كافكا حاكم شد. گرچه این خوشبختی چندان نپایید و با ظهور نازیسم در آلمان برای همیشه پایان یافت.
فرانتس بزرگترین فرزند خانواده كافكا بود و بعد از او دو برادرش یعنی "گئورگ" و "هانریش" با فاصله ای كمتر از دو سال جان باختند. او همچنین سه خواهر به نامهای" ایلی"، "والی" و" اوتلا" داشت كه در سالهای جنگ جهانی دوم به همراه بسیاری از دوستان كافكا طعمه "آشویتس" ( منطقه ای در لهستان و معروفترین كوره ی آدم سوزی هیتلر) شدند.
فرانتس در میان سه خواهر كوچكترش از همان ابتدا، كودكی محجوب، سر به زیر و كناره گیر بود. آنها در فضایی خشن و سرد، در خانواده ای كاملا ً پدر سالار و زیر نظر یك معلم سرخانه سالهای كودكی شان را پشت سر گذاشتند. هم چنین حرص به خواندن و میل به نوشتن از ابتدای نوجوانی در فرانتس نمایان بود.
اولین داستانش را با عنوان « وصف یك پیكار » در سال 1904 نوشت، اما تا بیست و نه سالگی كارهای مكتوبش محدود به مجموعه ای از یادداشتها، قطعه های ادبی و داستان گونه هایی بود كه آنها را در سال 1913 با عنوان كلی "تاملات" به چاپ رساند. با این حال از چند سال قبل، یعنی از سن بیست و شش سالگی، چاپ كارهایش در مجلات آغاز كرده بود.
اگر چه فرانتس در كودكی با زبان چك كه زبان مادری اش بود سخن می گفت، اما در مدرسه آلمانی ها ثبت نام كرد و از همان ابتدا با زبان آلمانی كه زبان نخبگان امپراطوری اتریش مجارستان بود شروع به نوشتن كرد. در مدرسه، در كلاسهای یونانی، تاریخ و لاتین شركت می كرد و گاهی اوقات به اتفاق پدرش به كنیسه می رفت. اما این كار چندان استمرار نیافت. با این حال كافكا هیچ گاه به طور كامل از میراث یهودی و به خصوص تلمود ( متون ادبی مربوط به دین یهود ) فاصله نگرفت. او سپس در دانشگاه آلمانی زبان "كارل فردیناند" در رشته ی حقوق مشغول به تحصیل شد كه این امر در ابتدا با زندگی روحی و علائق ادبی او چندان سازگار نبود. در دوران دانشجویی با نویسنده ی یهودی دیگری به نام "ماكس برود" آشنا شد كه بعدها زندگی نامه نویس كافكا شد. و رمانی به نام " پادشاهی افسون شده عشق" درباره ی شخصیتی به نام "گرتا" نوشت كه در واقع برگرفته از زندگی كافكا بود.
............
كافكا در سال 1906 با مدرك دكترا در رشته ی حقوق فارغ التحصیل شد و یك سال را به صورت كارآموزی در دادگستری گذراند و بعد برای همیشه آن را كنار گذاشت. در سال 1907 در یك شركت بیمه استخدام شد و از آنجا كه این شغل فراغت بیشتری را برای كافكا باقی می گذارد، تا سالهای آخر عمر به عنوان « كارمند غمگین ادراه ی بیمه » باقی می ماند. كافكا در این شغل به ترفیعاتی هم دست یافت تا جایی كه در غیاب رئیس، اداره ی شركت به عهده ی او سپرده می شد.
با این حال پدر كافكا كه خود مردی جدی و پرتلاش بود از كافكای جوان انتظار داشت كه اوقات فراغتش را به كار كردن در كارخانه ی نساجی بپردازد و كافكا هم كه قدرت مخالفت، به خصوص با پدرش را نداشت با بی میلی هر چه تمامتر آن را پذیرفت. این موضوع خود باعث نابسامانی هر چه بیشتر كافكا می شد و در نهایت او را به سوی خودكشی یه عنوان تنها راه گریز سوق داد.
در سال 1911 به اتفاق "ماكس برود" به كشورهای فرانسه، ایتالیا و سویس سفر كرد و با "تئاتر ئیدیش"( صورتی از زبان آلمانی با حروف عبری) آشنا شد. در 12 اوت 1912 در خانه ی دوستش، برود با "فلیسه بوئر" دیدار كرد كه این دیدار منجر به دوستی نسبتا ً طولانی و رد و بدل كردن تعداد زیادی نامه و كارت پستال شد. كافكا و فلیسه در طی این دوره دو بار با هم نامزد شدند اما هیچ یك منجر به زندگی زناشویی نشد. كافكا برخلاف فلیسه و به رغم نامزدی اش در سال 1919 با دختری یهودی به نام "ژولی هوریزك"، تا پایان عمر مجرد باقی می ماند! اگر چه بنا به اعتراف "گرته بلوخ" و به تایید "ماكس برود"، فرزندی كه گرته در سال 1914 به دنیا آورده و هفت سال بعد در سال 1921 مرده بود از فرانتس بوده اما از آنجا كه گرته برای این امر دلایل كافی و قانع كننده ارائه نداده و با توجه به ساختار فكری و شخصیتی كافكا – گریز از زناشویی و مسائل جنسی به شكلی مرگ آور – و نیز ادامه ی روابط كافكا و گرته و بی خبری كافكا ( بنا به گفته ی گرته ) و دلایلی دیگر، سویه كذب این ادعا به شكلی پذیرفتنی محتمل تر به نظر می رسد.
كافكا به رغم ظاهر آرامش همواره با آشفتگی های درونی و سردردهای عصبی دست به گریبان بود . هر از گاهی مدتی از زندگی اش را در آسایشگاه سپری می كرد تا این كه در سرانجام در 9 اوت 1917 نخستین علائم بیماری علاج ناپذیرش بر او نمایان شد و سالهای مانده ی عمرش را تاحدی تحت الشعاع قرار داد. اما این امر به هیچ وجه موجب قطع ارتباط كامل كافكا با محیط بیرون نشد. او هم چنان به عنوان نویسنده و با حرارتی بیشتر از قبل به نوشتن داستانهایش می پرداخت كه البته در پایان بخشیدن به آنها چندان منظم عمل نمی كرد.
در این ایام مدتی با "ملینا یزنسكا"، یگانه زن غیر یهودی كه كافكا با او ارتباط داشت، طرح دوستی ریخت و در نهایت از تابستان 1923 تا پایان عمر را با دختری لهستانی به نام "دورا دیامانت" كه بیست سال از او كوچكتر بود گذراند. ملینا مترجم آثار كافكا بود و او را می ستود با این حال تنها در كنار دورا بود كه، به اعتراف خودش، لحظاتی از آرامش را در زندگی تجربه كرد. میل به زندگی در او به گونه ای بود كه از پدر خاخام دورا تقاضا كرد كه به آنها اجازه ی ازدواج بدهد و اگر چه این امر مورد موافقت واقع نشد اما "دورا دیامانت" تا آخرین لحظات در كنار كافكا باقی ماند و ارتباطش را با او قطع نكرد به گونه ای كه در مرگ او به شكل تسلی ناپذیری گریست و آخرین شادكامی كافكا این بود كه دورا در روزهای آخر بر بالین او حاضر بود.
"فرانتس كافكا" پس از تحمل مصائب ناشی از بیماری علاج ناپذیر سل سرانجام در 3 ژوئن 1924 برای همیشه پراگ را به خود فرو گذاشت و در گورستان جدید یهودیان این شهر به خاك سپرده شد.
بر گرفته از كتاب؛ « كافكا؛ روایت گر تراژدی مدرن »
مردی مسخ شده ...

sise
20-01-2008, 22:24
به نظرتون هدایت از کافکا تقلید می کرده؟

از دوستان کسی در این باره نظری داره ؟

هدایت روش خودشو داشته. منتها به دلیل تشابه پاره ای حالات درونی از کافکا خوشش میومده. وا اولین کسی بوده که بطور جدی در ایران این نویسنده را کشف کرده.

ژولی لسکو
20-01-2008, 22:49
معلومه از هدایت چیزی نخوندی
ناراحت نشی داداشی

saye
21-01-2008, 00:29
دوستان عزیز بهتر نیست نظرهای خودتونو کامل توضیح بدین ؟
تا اینکه فقط به یک جمله قناعت کنید !
فکر میکنم ارزش اینو داره که راجع بهش صحبت بشه
...

sise
21-01-2008, 13:56
معلومه از هدایت چیزی نخوندی
ناراحت نشی داداشی

ناراحت واسه چی دوست عزیز:
شما بگو چیاشو خوندی تا من بقیشو هم معرفی کنم که بروید بگیرید و بخونید:5:

کلمه تقلید را نمیشه به کار برد. تقلید یه چیزه ، تاثیر پذیری چیز دیگه و ...

ژولی لسکو
21-01-2008, 16:14
دوست عزیز خواهشن به دو سوال من جواب بله یا خیر بدین:
1-آیا این هدایت نبود که اولین بار کافکا را به ایرانیان معرقی کرد؟
2-آیا هدایت انسانی باهوش حداقل متوسط نبود؟

sise
21-01-2008, 17:50
1- مراجعه به پست شماره 6
2- با اجازه بزرگترها بله

من برای نتیجه گیری شما از این دو سوال فوق العاده ژرفناک بی قراری میکنم.

ژولی لسکو
21-01-2008, 18:13
منتظر جواب سایه هستم
موضوع خیلی ساده است
استقراء استنتاجی!

mahtabesfahan
21-01-2008, 18:28
خوب بحث درباره مولای من باشد و من نباشم
قبلا در جواب یکی از دوستان در متفرقه این را گفتم که اینجا هم میگذارم . سوال متفاوته ولی جواب من یکسانه
saye از من قبول کن هدایت اهل تقلید نبئده
شما وقتی چیزی رو با گوشت و استخوان خود لمس کنی نیاز به تقلید و کپی کاری نداری

آخر آدمي كه پشيزي براي اين دنيا و مافيها ارزش قائل نيست چطور منحرف بوده است
نمونه اش شرح حال هدايت به قلم خودش است كه در سفر فرهنگي به تاشكند و در جواب اصرارهاي مسئولين دانشگاه تاشكند مجبور به
نوشتن ميشود/بخوانيد

(("من همان قدر از شرح حال خودم رم مي كنم كه در مقابل تبليغات امريكايي مآبانه . آيا دانستن تاريخ تولدم به درد چه كسي مي خورد ؟ اگر
براي استخراج زايچه‌ ام است ، اين مطلب فقط بايد طرف توجه خودم باشد گرچه از شما چه پنهان ، بارها از منجمين مشورت كرده ام اما پيش
بيني آنها هيچ وقت حقيقت نداشته . اگر براي علاقه خوانندگانست بايداول مراجعه به آراء عمومي آن ها كرد چون اگر خودم پيش دستي بكنم مثل
اين است كه براي جزئيات احمقانه زندگيم قدر و قيمتي قائل شده باشم به علاوه خيلي از جزييات است كه هميشه انسان سعي مي كند از دريچه چشم
ديگران خودش را قضاوت بكند و از اين جهت مراجعه به عقيده خود آن ها مناسب تر خواهد بود مثلا اندازه اندامم را خياطي كه برايم لباس دوخته
بهتر مي داند و پينه دوز سرگذر هم بهتر مي داند كه كفش من از كدام طرف ساييده مي شود . اين توضيحات هميشه مرا به ياد بازار چارپايان
مي اندازد كه كه يابوي پيري را در معرض فروش مي گذارند و براي جلب مشتري به صداي بلند جزيياتي از سن و خصائل و عيوبش نقل مي كنند .

از اين گذشته شرح حال من هيچ نكته برجسته اي در برندارد نه پيش آمد قابل توجهي در آن رخ داده نه عنواني داشته ام نه ديپلم مهمي در دست
دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشاني بوده ام بلكه برعكس هميشه با عدم موفقيت روبه رو شده ام . در اداراتي كه كار كرده ام هميشه عضو
مبهم و گمنامي بوده ام و رؤسايم از من دل خوني داشته اند به طوري كه هر وقت استعفا داده ام با شادي هذيان آوري پذيزفته شده است روي هم
رفته "موجود وازده بي مصرف" قضاوت محيط درباره من مي باشد و شايد حقيقت در همين باشد ."))


بله اين مناعت طبع بزرگترين نويسنده ايران و بلكه جهان است/ آنهائي كه مي گويند منحرف و ... ، من بخوبي ميدانم ...شان از كجا ميسوزد

sise
21-01-2008, 19:45
منتظر جواب سایه هستم
موضوع خیلی ساده است
استقراء استنتاجی!
نمیدونستم صحبت درباره صادق هدایت اینقدر ساده شده؟
همانطور که فکر میکردن نتیجه واقعا هیجان انگیز بود!


خوب بحث درباره مولای من باشد و من نباشم
قبلا در جواب یکی از دوستان در متفرقه این را گفتم که اینجا هم میگذارم . سوال متفاوته ولی جواب من یکسانه
saye از من قبول کن هدایت اهل تقلید نبئده
شما وقتی چیزی رو با گوشت و استخوان خود لمس کنی نیاز به تقلید و کپی کاری نداری

آخر آدمي كه پشيزي براي اين دنيا و مافيها ارزش قائل نيست چطور منحرف بوده است
نمونه اش شرح حال هدايت به قلم خودش است كه در سفر فرهنگي به تاشكند و در جواب اصرارهاي مسئولين دانشگاه تاشكند مجبور به
نوشتن ميشود/بخوانيد

(("من همان قدر از شرح حال خودم رم مي كنم كه در مقابل تبليغات امريكايي مآبانه . آيا دانستن تاريخ تولدم به درد چه كسي مي خورد ؟ اگر
براي استخراج زايچه‌ ام است ، اين مطلب فقط بايد طرف توجه خودم باشد گرچه از شما چه پنهان ، بارها از منجمين مشورت كرده ام اما پيش
بيني آنها هيچ وقت حقيقت نداشته . اگر براي علاقه خوانندگانست بايداول مراجعه به آراء عمومي آن ها كرد چون اگر خودم پيش دستي بكنم مثل
اين است كه براي جزئيات احمقانه زندگيم قدر و قيمتي قائل شده باشم به علاوه خيلي از جزييات است كه هميشه انسان سعي مي كند از دريچه چشم
ديگران خودش را قضاوت بكند و از اين جهت مراجعه به عقيده خود آن ها مناسب تر خواهد بود مثلا اندازه اندامم را خياطي كه برايم لباس دوخته
بهتر مي داند و پينه دوز سرگذر هم بهتر مي داند كه كفش من از كدام طرف ساييده مي شود . اين توضيحات هميشه مرا به ياد بازار چارپايان
مي اندازد كه كه يابوي پيري را در معرض فروش مي گذارند و براي جلب مشتري به صداي بلند جزيياتي از سن و خصائل و عيوبش نقل مي كنند .

از اين گذشته شرح حال من هيچ نكته برجسته اي در برندارد نه پيش آمد قابل توجهي در آن رخ داده نه عنواني داشته ام نه ديپلم مهمي در دست
دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشاني بوده ام بلكه برعكس هميشه با عدم موفقيت روبه رو شده ام . در اداراتي كه كار كرده ام هميشه عضو
مبهم و گمنامي بوده ام و رؤسايم از من دل خوني داشته اند به طوري كه هر وقت استعفا داده ام با شادي هذيان آوري پذيزفته شده است روي هم
رفته "موجود وازده بي مصرف" قضاوت محيط درباره من مي باشد و شايد حقيقت در همين باشد ."))


بله اين مناعت طبع بزرگترين نويسنده ايران و بلكه جهان است/ آنهائي كه مي گويند منحرف و ... ، من بخوبي ميدانم ...شان از كجا ميسوزد

منحرف؟
فکر کنم بد نباشه کلا یه موضوعی از قبل بیان بشه و اون شکاف در فهم عمقی بین ادیبان و نویسندگان و روانشناسان میباشد.
پاره ای از روانشناسان همیشه سعی کرده اند که خیلی از گرایشات و تمایلات نویسندگان را نوعی مشکل و بیماری روانی تفسیر کنند. البته به نظر من این موضع گیری طبیعی هست. چرا که دیده شدن اینگونه تمایلات در افراد عامه که درک خیلی بالایی ار امو ندارند ، میتواند بیماری و یا نوعی ناهنجاری روانی تلقی بشه اما مشکل اینجاست که این افراد ؛ افراد عامه نیستند بلکه انسانهایی حساس و با قدرت تعقل بالا هستند که چون افراد عامی آنها را درک نمیکنن ؛ انها را بعضا ناهماهنگ و بیمار میپندارن.
ولی کلا من نمیدونم باز این موضوع چه ربطی با عنوان سوال داره؟

ابتدا بد نیست که نوشته های کافکا و هدایت را خوانده باشیم.

نظر شخصی من اینه که دنیای هدایت تیره تر از دنیای کافکا میباشد.
هدایت تقلید نکرده بلکه یک نویسنده ای یافته که تا حدود زیادی به دنیای او نزدیک هست.

او قبل از اینکه کافکا را کشف کند نوشته های خودشو داشته که بیانگر سبک و سیاق خود اوست.

اما تاثیر پذیری میتونه باشه که من زیاد چنین حسی ندارم.
کافکا معتقد بود که ابدیتی هست اما رسیدن به آن نا ممکن است. اما هدایت کلا به بودن این ابدیت امیدی نداشت.

saye
23-01-2008, 14:02
دوست عزیز خواهشن به دو سوال من جواب بله یا خیر بدین:
1-آیا این هدایت نبود که اولین بار کافکا را به ایرانیان معرقی کرد؟
2-آیا هدایت انسانی باهوش حداقل متوسط نبود؟

هدایت اولین مترجم و معرفی کننده آثار کافکادر ایران و یکی از علاقمندان به او بوده

هدایت بارها تاکید کرده که هیچ شباهتی با کافکا ندارد چون از دو دنیای جدا از هم هستند .دردی که هدایت از آن حرف میزد مجزا از دنیای تخیلی کافکاست.اما خوب بسیاری تصور میکنند به غلط که هدایت دنبال رو کافکاست.

هدایت ، خیام وار سووال می آفریند و سپس به سبک خودش ، سووال را بی واهمه پوچ می شمارد

و کافکا از آن گونه که در محاکمه می نماید (و کوندرا کشف می کند ) نویسنده ی شرم است . و شرم می کند از سووال های خود

...............
بحث تقلید هدایت از کافکا اصولا منتفیه،مگر تاثیر پذیری یا تقلیدی عمومی که در ذات هنر است.خود هدایت جایی گفته همه ی اثار هنری تقلیدی هستند:از اثار گذشتگان،طبیعت و چیز های دیگر.پس هر اثر ادبی لاجرم پیوندی گسست ناپذیر با اثار ما قبل خودش دارد.

اما جدا از تقلید میزان شباهت اثار هدایت وکافکا واقعا چقدر است؟بحثی که نیم قرنه ما ایرانی ها می کنیم و با تفاهمی عمومی ناف انها رو با هم بسته ایم..دلایل زیادی هم داریم:هدایت عاشق کافکا بود واز او ترجمه کرد،هردو منزوی،بدبین و با روابط جنسی محدود و مشکوک بودند،هردو به نسبتی ابتدای مدرنیسم صنعتی را در کشورهاشان میدیدند و هزار مزخرف دیگری که ما ایرانی ها را مجاب کرده که ان دو را هم کاسه کنیم.

مثلا جهان داستانی هدایت در بوف کور بیشتر از هر چیز به شاهکار قرن بیستم "پدرو پارامو"ی خوان رولفو(که اتفاقا بعد از بوف کور نوشته شده و ممکن است تحت تاثیر ان باشد) شباهت دارد تا اثار کافکا. می شود گفت هدایت بیشتر تحت تاثیر سوریالیست های اول قرن نوشت تا کافکا. به طوری که "بوف کور" از مهم ترین کتاب های سوریال قرن محسوب میشود.اندره برتون 3 سال بعد از مرگ هدایت بوف کور را میخونه و میگه:این بار خورشید هنر از مشرق زمین طلوع کرده!

به هر حال ادبیات،سنت ادبی،و استراتژی نگارش ان دو خیلی با هم فرق دارد.
...........................

از دوستان میخوام که این متن پایین رو کامل مطالعه کنن
........


محمود فلکی

درآمد

در رُمان ‌ نویسی ِ مدرن در غرب که شکل ِ آغازین ِ آن در دُن کیشوتِ سروانتس تجلی می‌یابد، همیشه نوعی تلاش برای دستیابی به چیزی وجود دارد که می‌توان آن را "حقیقتِ خویشتن" نامید. دن کیشوت در پی ِ یافتن ِ حقیقیتِ ویژه ی خود، یافتن ِ جهانی که او برای خود می سازد، نه "حقیقت" یا جهانی که برای او ساخته اند، به تلاشی جنون آمیز، ماجراجویانه و ظاهرن باورنکردنی دست می زند. اگرچه در نهایت شکست می‌خورد، ولی در یافتن ِ دنیای ویژه ‌ ی خود، مستقل از باورها و داده‌های پیشین، پیش می‌رود. و همین تلاش برای واقعیت بخشی ِ حقیقت ویژه‌ی خود، او را مدرن می‌کند؛ زیرا با تلاش اوست که که "حقیقتِ" مطلق و ابدی‌نمای قدرت و نظام مسلط زمانه، یعنی کلیسا و اشرافیت، به زیر پرسش کشیده می‌شود. و همین، دستاورد بزرگِ مدرنیته است که حقیقتِ تغییرپذیر ِ "من" ( Individuum ) در برابر حقیقت مطلق و جامدِ "ما" می‌ایستد. زیرا انسان مدرن می‌خواهد "خود" باشد، خود تصمیم بگیرد و عمل کند. برای همین است که قهرمان رُمان مدرن معمولن از همان آغاز منفعل نیست. اگر انفعالی یا یأسی پدید می آید، در نتیجه‌ی برخورد با واقعیتِ سدکننده ای است که قدرت، نظام و اخلاق موجود آن را نمایندگی می کنند. انسان مدرن، با وجود همه‌ی شکست‌ها، یاد گرفته است که با اندیشه به پیرامون، به هستی، به دیگری، به خود بیندیشد. و در خوداندیشی، با خود نیز درمی افتد؛ زیرا "من"، همچون پدیده ای تغییرپذیر ناچار است مدام با خود دربیفتد تا به رهایی برسد. به همین خاطر است که در رُمان نویسی ِ مدرن ِ غرب، با "من ِ" درگیر با هستی ِ خود مواجه هستیم که حتا در یأس خود منفعل نیست.

در آثار کافکا دیدیم که شخصیت‌های داستان، با وجود انواع سدها و دشواری‌ها، برای رسیدن به "خودِ رها" مدام می‌کوشند، حتا اگر تلاششان به شکست منجر شود. شاید بتوان گفت که چهره‌ای مانند گرگور زامزا (در "مسخ") فرزند خلفِ دن کیشوت است. هردو ساده‌لوح به نظر می‌رسند، اما سادگی ِ آنها در خلوص ِ آنها در یافتن ِ چیزی نهفته است که دستیابی به آن ناممکن به نظر می‌آید. به همین خاطر است که خواستِ آنها همچون توّهم، و کُنش ِ آنها همچون امری بیهوده ارزیابی می‌شود. اما اگر از حدِ پرسه زدن در سطح مناسباتِ مدرنیته فرارویم و بکوشیم هسته‌ی اصلی ِ مدرنیته را دریابیم، دیگر در داستان‌های کافکا تنها ناامیدی و بدبینی را برجسته نمی‌کنیم و شخصیت‌ها را در تلاش خود برای دستیابی به حقیقت ویژه‌ی خود، به "خودِ رها" مشاهده خواهیم کرد. و مسلمن تنها در حرکت وتلاش است که بحران وحتا یأس می‌تواند خودنمایی کند. آبِ رونده است که ممکن است به موانع برخورد کند تا شاید راهش را به شکلی بیابد، وگرنه تجربه‌ی آبِ راکد، تنها رکود است.

این نکته را از این رو مطرح کرده‌ام تا در بررسی ِ تأثیر کافکا بر ادبیات پارسی، بویژه برهدایت، تفاوت جهانی که مدرنیته را تجربه کرده با جهانی که تازه زندگی در سطح مناسبات مدرن را آغاز کرده است، دریافته شود، و تا ساده‌انگارانه با اتکا به شباهت‌های ظاهری، داوری نکنیم.

* * *

صادق هدایت (1951- 1903) سه ساله است که فرمان مشروطیت صادر می‌شود. کودکی و نوجوانی اش در تلاطم و اوج و فرود انقلاب مشروطیت می‌گذرد. او اگرچه فرزند شرایط ِ پدید آمده از انقلاب مشروطیت است، اما جوانی و تجربه‌ی ادبی‌اش در دوره‌ی رضا شاه شکل می‌گیرد. در دوره‌ی رضا شاه از یکسو حضور پاره‌ای از مناسبات مدرن ِ غرب مانند نظام اداری و قانون‌گذاری، تأسیس بانک ملی (1928) برای سرمایه‌گذاری جهت گسترش صنعت و تجارت، و همچنین گسترش آموزش و پرورش، از جمله تأسیس دانشگاه تهران (1935) و فرستادن دانشجو به اروپا و... جامعه را به سوی مدرن شدن پیش راند، اما از سوی دیگر هدف‌های انقلاب مشروطیت، یعنی مشروط یا محدود شدن قدرتِ مطلق شاه، برقراری ِ آزادی بیان و مطبوعات و... به پس رانده شد و بار دیگر حکومت استبدادی برهمه چیز فرمان راند. تناقض بین ِ حضور بخشی از زندگی ِ مدرن و نبودِ دستاوردهای اجتماعی ِ مدرنیته، یعنی دموکراسی و آزادی، از یک‌سو، و تناقض ِ بین اندیشه‌ی بر‌آمده از روشنگری در سوی گرایش به آزادی ِ فردی و اندیشه‌ی دیرپای سنتی از سوی دیگر، اهل ِ فکر ایرانی را در برزخ تناقض‌ها و نابسامانی‌ ِ اندیشگی گرفتار ساخت. حضور تناقض و نابسامانی زمانی بیشتر درک‌پذیر می‌شود که بدانیم آنها هنوز یکی از مهم‌ترین و تعیین کننده‌ترین دستاورد مدرنیته، یعنی زندگی ِ گیتیانه (سکولار) را تجربه نکرده‌ بودند، چیزی که هنوز هم در جامعه‌ی ما تجربه نشده است.

معولن اهل ِ فکر ِ این دوره و دوره‌های پسین را به دو گره تقسیم می‌کنند: گروهی که وابستگی یا فعالیت سیاسی داشت و گروهی که مستقل عمل می‌کرد و عمدتن خود را سرراست با مسائل سیاسی درگیر نمی‌کرد. در این تقسیم‌بندی همیشه نوعی ارزشگذاری هم وجود دارد و بسته به اینکه در چه شرایطی و از سوی چه گرایشی این تقسیم‌بندی انجام می‌گیرد، وزنه به نفع این یا آن گروه سنگینی می‌کند. اگرچه تفاوت‌هایی در کارکردِ این دو گروه وجود دارد، ولی همه ی آنها در یک چیز با هم مشترک ‌اند؛ و آن، حضور تناقض و نابسامانی و حتا آشفتگی ِ اندیشه است.

هدایت در زمانی می‌زید که با حضورِ آغازینِ زندگیِ مدرن ( نه مدرنیته)، آن ثبات و یقینِ اندیشگی و آرامشِ خاطر از رهگذرِ باور و امید به قادرِ مطلق ، روح جاودانه یا مرجع تصمیم گیرنده برای "ما" و دیگر پشتوانه‌های سنتی شکاف بر‌می دارد، و انسانی که می‌اندیشد خود را در بی‌پناهی و بی‌تکیه‌گاهی تنها می‌یابد ، بی‌آنکه هنوز بتواند "من ِ" ( Individuum ) خود را جایگزینِ "ما" یا باورِ پیشین کند، آن هم زیرِ فشار مضاعفِ یک جامعه‌ی استبدادی. در چنین فضای معلق در بی‌پناهی و تنهایی است که اضطراب، بیزاری و بدبینی هدایت درک پذیر می‌شود.

عده‌ای هدایت را به خاطر اینکه فضای داستان‌هایش را اضطراب، تنهایی، بیزاری و بویژه بدبینی می‌سازد با کافکا قیاس می‌کنند و آنها را نه تنها در اندیشه، بلکه در فُرم و حتا سبکِ کار مشابه می‌یابند. بر این مشابه‌انگاری آنگاه افزوده می‌شود که بر ترجمه‌ی پاره‌ای از داستان‌های کافکا توسط هدایت تأکید می‌شود.

به عنوان مثال ریچارد فلاور ( Richard Flower ) که در کتابش زیر عنوان ِ "صادق هدایت" بررسی ِ جالبی بر زندگی و آثار هدایت می‌نویسد، آنجا که به مقایسه بین هدایت و کافکا می‌‌پردازد، همان تصور ِ عمومی‌ ِ مشابهت را تکرار می‌کند:

"شخصیت‌های آثار هدایت مانند شخصیت‌های کافکا اغلب تنها و روح‌های تعقیب شده هستند [...] در بسیاری موارد عناصر نظیری به لحاظ تکنیکی و طرح مسائل در آثار هر دو نویسنده شناخت‌پذیر است." 1

فلاور حتا در زبان هر دو نویسنده مشابهت می یابد و می‌نویسد: "زبان فارسی ِ هدایت مانند زبان آلمانی ِ کافکا سادگی ِ ظریف و نکته سنجانه‌ای دارد و به طور ممتازی مناسبت دارد با موقعیت یکسان ِ انسانی در میانه‌ی آفرینش." 2

اما با این نوع مشابه و حتا یکسان‌نگری به دلایل مختلف نمی‌توان موافق بود که در اینجا به چند مورد آن می‌پردازم:

1. به گمانم آنچه که باعث می شود تا به قیاس ساده‌انگارانه و مکانیکی بین نویسنده یا اندیشمند ایرانی و غربی بپردازند، نادیده گرفتن ِ تفاوتِ شرایطِ اجتماعی- فرهنگی ِ شرق و غرب، تفاوتِ درکِ مفهومی- فلسفی ِ انسان‌ها از پدیده‌ها در دوره‌های مختلف تاریخی- اجتماعی و تفاوتِ موقعیتِ روانی ِ انسان‌ها در جوامع ِ گوناگون است.

هدایت در کشور و دوره‌ای می‌زیست که در آن تنها گرته‌ای از مدرنیته در سطح آن جریان داشت؛ در جامعه‌ای که پایه‌ی مدرنیته، یعنی سکولاریسم، در آن شکل نگرفته و خِرَدِ ابزاری هنوز چهره‌ی یکسونگر و مطلق‌اندیش خود را نشان نداده است. با وجود اینکه بخشی از جامعه‌ی روشنفکری ایران، مُدل ِ پیشرفت غرب را برای حل ِ دشواری‌های اجتماعی در نظر می‌گیرد، ولی چون آن مدل در عمل پیاده و درونی نشده، تصور روشنی از آن وجود ندارد و همه چیز گنگ و شناور است، و بیشتر در سطح گفتمان ِ سیاسی، آن هم در حدِ درگیری با رژیم استبدادی، و نه خودِ اسبتداد در همه‌ی پهنه‌های اجتماعی، حضورش را نشان می‌دهد. به همین خاطر است که در آن دوره هیچ‌گونه بحثِ جدی و پیگیرانه در پهنه‌ی سکولاریسم پیش نمی‌آید. از سوی دیگر، حضور جان‌سختِ سنت و باور دینی به گونه‌ای است که در درگیری بین ِ سنت‌های برآمده از دین (یا فرهنگ) و زندگی ِ گیتیانه، وزنه‌ در سوی سنت و ردِ دستاوردهای مدرنیته سنگینی می‌کند. به این گرایش به‌ویژه با سیاست‌های استعمار نو افزوده می‌شود و بیزاری نسبت به غرب و طردِ هرگونه اندیشه‌ی غربی، روزنه‌ای برای حرکت‌هایی در سوی جامعه‌ا‌ی گیتیانه باقی نمی‌گذارد. این فضا حتا بسیاری از "روشنفکران" را هم درخود می‌کشد و به گرایش ناسیونالیستی، که گاهی به شوونیسم پهلو می‌زند، منجر می‌شود. نمونه‌اش را می‌توان در نمایشنامه ی "مازیار" اثر صادق هدایت شاهد بود که در آن، برتری نژادی ِ ایران نسبت به اعراب و یهودیان (سامی) آشکارا نمایانده می‌شود. در این نمایشنامه، اعراب و یهودیان، نژادی "کثیف" و آلوده و ایرانی‌ها نژادی پاک و برتر نشان داده می‌شوند. 3در همین راستاست که او ایران ِ پیش از اسلام را جامعه‌ای آرمانی تصور می‌کند و دین زرتشتی را "دین سفید" و دین سامی را "دین سیاه" می‌نامد. 4

این نوع برخورد نشان می‌دهد که هدایت از ساختِ استبدادی ِ حاکمیتِ ساسانیان و کارکردِ مغ‌های زرتشتی بی‌خبر بوده، یا اینکه ناسیونالیسم افراطی ِ زمانه جایی برای دیدار ِ واقعیت باقی نمی‌گذارد. این برخورد، اما، نشانگر ِ واقعیت دیگری نیز هست: هدایت در آثارش، به‌مثل در "توپ مرواری" در شکل خام و افراطی‌اش و در "بوف کور" به شکل پخته و هنری‌اش، از باور و آدابِ دینی و خرافات بشدت انتقاد می‌کند یا دست‌کم آنها را به زیر پرسش می‌کشد. تردید او نسبت به "حقایق آشکار" 5و به نقد کشیدنِ باورِ مسلط ، از مؤلفه‌های اندیشه‌ای مدرن‌اند که در سوی رسیدن به فردیت کارکرد دارند. از این زاویه هدایت اندیشمندِ مدرنی (در سطح ِ ایران ِ آن زمان) است که در سوی اندیشه‌ای گیتیانه حرکت می‌کند. اما هدایت نه تنها در کار ضعیفی چون "مازیار"، بلکه در اثر برجسته‌ای مانند "بوف کور" نشان می‌دهد که در برزخ بین سنت و مدرنیته سردرگم است. اگرچه راوی ِ "بوف کور" می‌کوشد با نشان دادنِ ناباوریِ خود نسبت به دین و آدابِ آن، خود را از گذشته یا اخلاقِ مسلط جدا کند، ولی در تلاش خود موفق نیست، زیرا حادثه‌ها و گفته‌های راوی در پهنه‌های مختلف، میزان وابستگیِ او را به "گذشته" یا سنت بهتر نشان می‌دهند. وابستگیِ راوی به سنت نه تنها در طرح گذشته‌ی باستانی نموده می شود ( آنجا که نسبتِ خود را به رقاصه ی هندی، بوگام داسی، می رساند و همچنین حضورِ نقشمایه‌هایی مانندِ درخت سرو، کوزه، شهر ری ، خرابه ها و...)، بلکه مهمتر از همه در نگاه عرفانیِ راوی برجستگیِ ویژه‌ای می‌یابد. 6

به گمانم یکی از دلایل مهم ِ درگیری ِ هدایت با اسلام را باید در بیزاری ِ او از اعراب جست که باعث پاشیدن تمدن ایرانی شده‌اند؛ یعنی این نوع درگیری لزومن نمی‌تواند در ارتباط با درکِ او از ضرورتِ اندیشه‌ی گیتیانه باشد؛ زیرا او به‌مثل دین‌ زرتشتی را می‌ستاید و با دین مسیحی مسئله‌ای ندارد. در این راستا، همان‌گونه که آمد، گرایش افراطی ِ ناسیونالیستی ِ زمان ِ هدایت نقش مهمی بازی می‌کند.

در اینجا برای رفع شبهه‌ی احتمالی (برای خوانندگان ایرانی) لازم می‌دانم با باز کردن پرانتزی به دو نکته اشاره‌ای داشته باشم:

(الف- در اینجا وقتی می‌نویسم که هدایت نسبت به مسئله‌ی دین در کلیتِ آن درگیر نمی‌شده، بلکه با دین ِ مشخصی دشواری داشته است، نباید به این معنا تعبیر شود که برای رسیدن به سکولاریسم باید در سوی تصفیه یا خذف دین پیش رفت، همان‌گونه که چپ سنتی بر آن باور داشته و یا به آن عمل کرده است. سکولاریسم نو در غرب نمی‌خواهد اشتباه پیشینیان را تکرار کند. آنچه امروز در اندیشه‌ی گیتیانه‌ اهمیت دارد، نه حذف دین، بلکه خصوصی شدن ِ دین است. یعنی باور دینی مانند هر گرایش یا باور ِ دیگری حق هر انسان و امری شخصی است؛ اما آنچه در این راستا تعیین کننده می‌تواند باشد این است که دین نخواهد بر همه‌ی مسائل اجتماعی و اخلاقی نظارت داشته باشد و یا اینکه سیاست تعیین کند. بنابراین، برخلاف نظر بعضی‌ها، سکولار بودن لزومن به معنی ِ پذیرش ِ لائیک (بی‌دینی) نباید فهمیده شود. یک انسان باورمند به دین که دین را امری شخصی می‌یابد می‌تواند با دخالت دین در امور سیاسی موافق نباشد، همان‌گونه که این مورد در غرب عمل کرده و می‌کند.

ب- آنچه در اینجا درباره‌ی اندیشه‌ی هدایت نوشته می‌شود، برای محکوم کردن ِ او نمی‌آید. نمی‌خواهم بگویم که هدایت می‌بایست پیشرفته‌تر بیندیشد. هستی‌شناسی ِ هدایت و دیگر اندشمندان زمان ِ او بر پایه‌ی شرایط اجتماعی- سیاسی و داده‌ها و آموزه‌های عصر خود سنجیدنی است. آنچه در اینجا در این رابطه می‌آید به منظور نشان دادن ِ تفاوت اندیشگی ِ "روشنفکر ایرانی" با روشنفکر غربی (در اینجا کافکا) است تا به این نتیجه برسم که هدایت نمی‌توانسته همچون کافکا جهت‌گیری ِ اندیشگی ‌داشته باشد؛ زیرا آنها در دوجهان متفاوت با تنش‌های اجتماعی و روانی مختلف می‌زیسته‌اند.)

هدایت در شرایطی می زید که تازه باور به یقینِ مطلق "شکاف" برمی دارد، آن هم در سطح معینی از جامعه؛ اما کافکا در شرایطی می زید که آن یقین، سده‌هاست که "فرو"ریخته است. کافکا انسان مدرنی است که تجربه‌ی سکولارِ انسان ِ مدرن را پشت سر نهاده و اکنون در جستجوی هویت خویش ( به عنوان یک یهودی ِ بی‌خدا و بی‌میهن) و فردیتِ ازدست رفته ("خودِ رها" freies selbst ) در مطلق گرایی ِ خِرَدباوری است. یعنی "بدبینی" کافکا را – که به گمانم نه بدنینی، که دیداری تلخ از واقعیت است – باید در جستجوی بی‌سرانجامِ او در پیِ ایجادِ رابطه با دیگری و تلاش برای یافتنِ "خودِ رها" یا "حقیقتِ خویشتن" در یک جامعه‌ی مدرن فهمید؛ در جامعه‌ای که واقعیت سدکننده، یعنی اخلاق مسلط یا قدرت نظارت‌گر ِ برآمده از خِردِ ابزاری، تنهایی او را تعریف‌پذیر می‌کند. بدبینی و تنهاییِ هدایت، اما، از شرایط استبدادی ِ جامعه و ناامید شدن از مردمِ پیرامونِ خویش برمی‌آید، که ارتباطی به انسان مدرن یا رشد مدرنیته ندارد، جامعه ای که نه سکولاریسم را تجربه کرده و نه خردگرایی روشنگری در آن عملکردی تعیین کننده دارد. افزون براین، او به خاطر مشکلات شخصی و بی‌توجهی‌ نسبت به نوشته‌هایش نیز سرخورده است و خود را منزوی و تنها حس می‌کند. در این رابطه وقتی م. ف. فرزانه، دوست جوان یا هوادار هدایت ، این پرسش را مطرح می‌کند که " تقلید کافکا را می‌کنید که آثارش را نابود می‌کرد؟" ، هدایت در پاسخ می‌گوید: "چطور من شدم شبیه کافکا؟ کافکا به هر حال نان و آبش را داشت، نامزدش را داشت، کتاب‌هایش را اگر می‌خواست چاپ می‌کردند… من برعکس نه نان دارم، نه نامزد و بخصوص نه خواننده…" 7

اگر مردم عادی هنوز می‌توانند با اتکا به باو‌‌رهای سنتی از شدت ضربه‌ی گیج کننده‌ی زندگی مدرن بکاهند، راوی بوف کور، به عنوان یک "روشنفکر"، مضطرب و آشفته می‌شود و چون قادر نیست رفتار مردم را در شرایط ویژه دریابد، از کاهندگی و کاهلی مردم به شدت سرخورده و از آنها بیزار می‌شود. او ناتوانیِ خو درا در درک موقعیتِ برزخی‌اش، در بیزاری از دیگران جبران می‌کند. او از همه بیزار است، چرا که او را نمی‌فهمند. راوی بوف کور می‌نویسد: تنها کسی که می‌تواند او را بفهمد یا بشناسد "سایه"ی اوست (ص 48)، سایه‌ای که می‌تواند یک صورتِ مثالی- عرفانی باشد. 8انگار باید "رجاله‌ها و احمق‌ها" یک روشنفکر را بفهمند! و تازه او خود هیچ تلاشی برای فهماندنِ خود به دیگری یا نزدیک شدن به دیگری و یا درکِ دیگری، که ضرورت حرکت انسان مدرن است، نمی‌کند:

"به من چه ربطی داشت که فکرم را متوجه‌ی زندگی احمق‌ها و رجاله‌ها بکنم، که خوب می‌خوردند، خوب

می‌خوابیدند و خوب جماع می‌کردند و ذره‌ای از دردهای مرا حس نکرده بودند." (ص 76)

در اینجاست که تفاوت جهان ِ کافکا و هدایت بار دیگر آشکار می‌شود؛ یعنی درحالی که شخصیت‌های کافکا در جستجوی "من" می‌کوشند، شخصیت‌های هدایت در سوی تحقیر یا نابودیِ "من" حرکت می‌کنند؛ زیرا "من ِ" او شکل‌نایافته است، منی است پاره پاره در برزخ سنتِ توانمند و مدرنیته‌ی ابتداییِ ِ وارداتی.

شخصیت‌های کافکا ، اگرچه در هزارتوی مناسبات اجتماعی و بوروکراسیِ جامعه‌ی متمدن ِ مدرن سرگردان می‌شوند، ولی این سرگردانی، که بیشتر نوعی سیاحت ( Wanderung ) است، به خاطرِ جستجوی موجودیت خویش یا برای تلاش در سوی دستیابی به "خودِ رها"ست. آنها ایستا و پذیرنده‌ی سرنوشت نیستند، بلکه همچون سیاحی در هزارتوی پیچیده‌ی هستیِ مدرن مدام در جستجوی رهایی اند، حتا اگر به آن دست نیابند: جوزف ک. (در "محاکمه") می‌کوشد بیگناهیِ خود را ثابت کند، ک. (در "قصر") می‌کوشد به قصر برسد، گئورگ زامزا (در "مسخ") می‌کوشد از هیکلِ حیوانی بدرآید، حتا گراخوسِ شکارچی (در داستان کوتاهی با همین عنوان)، مرده ی زنده نما، یک سرگردانِ ابدی، در اندیشه‌ی ماندگاری در یک سرزمین معین است و ...؛ یعنی "من ِ" آدم‌های کافکا شکل دارند. حتا در بیقواره شدن ِ "من" (از نوع زامزا) نوعی شکل و هارمونی وجود دارد؛ و اساسن فضاسازی در داستان‌های کافکا از رهگذرِ همان تلاش برای رهایی است که شکل می‌گیرد و از درونِ همین فضاست که کارکردِ داستانی در هیئتِ تراژیکِ خود چفت و بست می‌یابد.9

اما شخصیت های هدایت (بویژه در بوف کور) به هیچوجه نمی‌کوشند خود را از زندانی که در آن دست و پا می‌زنند، رها کنند. برعکس، به نظر می‌ رسد که آنها به سرنوشت تعیین شده تسلیم‌اند و داوطلبانه رابطه‌ی خود را از جهان بیرون بریده‌اند و در تنهاییِ مطلق بین رؤیا و واقعیت گیر کرده اند. آنها مانند آدم های کافکا همچون سیاحی در جستجوی چیزی نیستند، بلکه در یک فضای بسته ایستایند، چیزی که با زیستن زیرِ نظامی خودکامه و مستبد درک‌پذیر است. شخصیت‌های هدایت مانند یک زندانی عمل می کنند، که به نظر می رسد بیشتر زندانی خویش‌اند: در "زنده بگور" تمام دنیای شخصیت داستان اتاقی است که در آن می‌کوشد خود را نابود کند، در "سه قطره خون" (یکی از بهترین داستان‌های کوتاه هدایت و ایران) میرزا احمد خان (راوی داستان) در یک تیمارستان در دنیای بسته‌ی خود زندانی است، در "بوف کور" ، راوی در خانه‌ای زندگی می کند که دیوارهایش "مانند دیوارهای یک مقبره" است:

" اتاقم [...] درست شبیه مقبره است." (ص 50) ... " زندگیِ من تمام روز میان چهار دیوار اتاقم می‌گذشت و می

گذرد." (ص 11)

رابطه‌ی راوی با "دنیای بیرونی"، "دکان قصابی حقیر" و "بساط خنزرپنزریِ پیرمردی قوزکرده با دندان‌های زرد" است، و رابطه‌اش با " دنیای داخلی"، "فقط دایه و یک زن لکاته" است، که هیچ نشانی از یک زندگیِ مدرن در آن مکان‌ها و در آن آدم‌ها دیده نمی‌شود. راوی، اما، نه تنها کوششی برای گریز از آن "مقبره" و آن "جهانِ" حقیر نمی‌کند، بلکه بیشتر در پیِ تسلیم و فراموشی است:

" از ته دل می‌خواستم و آرزو می‌کردم که خودم را تسلیم خواب و فراموشی کنم. اگر این فراموشی ممکن می‌شد،

اگر می‌توانست دوام داشته باشد [...] به آرزوی خود رسیده بودم." (ص 42)

"من"، که در جامعه‌ی گیتیانه (سکولار) حیثیتِ خوارشده‌ی خود را می‌یابد یا دست‌کم می‌کوشد که بیابد، در بوف کور خوار‌شده باقی می‌ماند . در اینجا خواستِ فراموشی و تسلیم جای جستجو و رهایی را می‌گیرد. تسلیم، میل به خود‌نابودی و وازدگی که برآمده از آمیزه‌ای از سده‌های زیست در جامعه‌ی استبدادی و گریزِ عرفانی از واقعیت‌هاست، از راوی- روشنفکر تصویری لَخت و بی‌کُنش ( passiv )، و در مواردی پرتوقع به دست می‌دهد. چنین روشنفکری چنان در لَختیِ موروثی خوگر شده که دیگر حوصله و توان درگیرشدن با واقعیت تلخ را ندارد و راه ِ چاره را در "تسلیم و فراموشی" می‌جوید. شاید به همین خاطر است که از خود اراده‌ای ندارد. او درعین ِ بیزاری و کنده‌شدن از دیگران، وابسته‌ی آنهاست، و این دیگران‌اند که برای او تصمیم می‌گیرند: وقتی نمی‌داند با زنِ مرده چه کند، پیرمرد نعش‌کش راهنمای او می‌شود، برایش قبر می‌کند تا زن را در آن دفن کند، و دیگری(شاید همان) او را به خانه‌اش بر‌می‌گرداند. زن ِ او با "فاسق"های مختلف سر می‌کند، درحالی که از همخوابگی با او خودداری می‌کند، ولی او اراده‌ای در مقابله با این وضعیت یا رهایی از این موقعیت ندارد و تنها راهِ چاره را در نابودی خود یا دیگران می‌بیند.

هدایت اگر چه در قیاس با بسیاری از روشنفکرانِ همزمان یا پس از خود، که جهان پیچیده‌ی هستی را تا سطح مناسبات ساده‌ی مادی تقلیل می دادند و فکر می‌کردند که با چند شعار می توانند دنیا را تغییر بدهند، البته مدرن‌تر و پیشرفته‌تر است، ولی او در قیاس با روشنفکرغربی، هنوز در بندِ مناسباتی است که مانع از شکل‌گیریِ من ِ مستقل اوست. "من ِ" او هنوز آشفته و سردرگم است. یا بهتر است بگوییم، او اساسن نمی‌توانست به مسئله‌ی "من" از منظر مفهومی- فلسفی بنگرد و پرسشی بنیادی را در این رابطه مطرح کند، آن‌گونه که در نزد کافکا به عنوان یک اروپایی مطرح می‌شود. برخی شباهت‌های ظاهری بین آثار دو نویسنده که می‌تواند در مورد هر دو یا چند نویسنده‌ی دیگر در عصرهای گوناگون اتفاق بیفتد، دلیل بر این نمی‌شود که لزومن جهان و جهان‌بینی یا آثار ِ آنها را مشابه یا یکسان ارزیابی کنیم.

2. اگر به فضاسازی و سبک کار این دو نویسنده در داستان‌هایشان دقت کنیم متوجه‌ خواهیم شد که شیوه‌ی کار ِ آنها به‌گونه‌ای با هم متفاوت است که نمی‌توان هدایت را متأثر از کافکا دانست یا شباهتی بین آثار آنها یافت. بخشی از داستان‌های هدایت که می‌توان آنها را جزو داستان‌های رئالیستی ِ سنتی دانست، مانند "علویه خانم"، "حاجی آقا" و...، بر پایه‌ی داستان‌های رئالیستی قرن نوزدهم اروپا نوشته شده‌اند که با آثار کافکا متفاوت‌اند. در آن بخش از داستان‌های هدایت که ظاهرن به کارهای کافکا شباهت می‌برد و زیاد هم نیست نیز تفاوت ها آشکار است. به‌مثل "بوف کور"، که معمولن به عنوان نمونه‌ای از تأثیر کافکا بر هدایت یا به عنوان همسانی ِ کار ِ آنها برآورد می‌شود، در فضایی سوررئالیستی نوشته شده است. هدایت در سال‌های بین 1926 و 1930 در فرانسه اقامت داشت، زمانی که اوج کار ِ سوررئالیست‌های فرانسوی است که هدایت جوان را تحت تأثیر قرار می‌دهد و باعث پدیداری داستان‌هایی نظیر "سه قطره خون" با فضایی سوررئالیستی می‌شود، در حالی که کافکا کار ِ نویسندگی‌اش را متأثر از اکسپرسیونیست‌های آلمانی‌زبان آغاز می‌کند که بازتاب آن را در داستان‌های دوره‌ی جوانی او شاهدیم، که درباره‌اش در فصل "تصویر بیگانگی در آثار کافکا" نوشته‌ام. آثار کافکا سوررئالیستی نیستند. داستان‌هایش زمانی نوشته می‌شوند که هنوز مکتب سوررئالیستی مُهر ِ خود را بر ادبیات غرب نزده است. برخلاف نظر برخی، داستان‌های کافکا، درهم‌آمیزی رؤیا و واقعیت نیست. برجستگی و ارزش کار کافکا، که خود فصل تازه‌ای در داستان‌نویسی ِ غرب می‌گشاید، این است که در آن، دیگر متن ِ ادبی بازتاب سرراستِ واقعیت بیرونی نیست، بلکه واقعیتِ خودِ متن به عنوان جهانی مستقل و یگانه زبانیت می‌یابد و آنچه که رؤیا یا کابوس به نظر می‌رسد، پاره‌ای از واقعیت ِ داستانی است که ساختار داستان را نمایندگی می‌کند.

سبک و شیوه‌ی نگارش کافکا و هدایت نیز چه به لحاظ زبانی و چه از منظر ِ کُنش ِ داستانی نیز متفاوت است. زبان هدایت به‌مثل در "بوف کور" بیشتر توصیفی است؛ یعنی به جای اینکه از رهگذر حادثه‌ها، کنش ِ داستانی را پیش ببرد، بیشتر با توصیف ِ حالات و شرح دردها و نابسامانی‌‌ها، داستان را تعریف می‌کند که در آن، فراوان از اضافه‌های تشبیهی استفاده می کند، که نه تنها یاد‌آور زبان شعری ِ سنتی فارسی است، بلکه متأثر از داستان‌های رئالیستی و رمانتیک است، درحالی که یکی از برجستگی‌های کار ِ کافکا در داستان‌های مهم‌اش، تناسبِ زبان ِ داستان با کنش ِ داستانی است که بدون توصیف ِ اضافی، حادثه‌ها پیشرفت داستان را نمایندگی می‌کنند.

افزون براین، برخی از پژوهندگان ِ آثار هدایت نشان داده‌اند که هدایت بیشتر متأثر از دیگر نویسندگان غربی است. به‌مثل م. ف. فرزانه در "آشنایی با هدایت" می‌نویسد: " صادق هدایت که ظاهراً زندگی بچگی و شبانش در خود فرورفتن و اجتناب و حتا بیزاری از اطرافیانش گذشته، به‌شدت رمانتیک بوده و هست [...] از این نوع کتا‌ب‌های بسیار خوانده و مثل هر نویسنده‌ای از خوانده‌‌هایش متأثر شده است [...] قسمت اول بوف کور چه از لحاظ ساختمان و چه از لحاظ لحن نه فقط در شیوه ی اصیل رمانتیک‌های قرن بیستم است، بلکه جنبه‌ی تراژیک آن در مرگ‌واری نظیر ندارد." (ص 308 و 317)

فرزانه پاره‌ای از داستان "هورلا" اثر گی دوموپاسان را با بوف کور مقایسه کرده که نشانگر شباهت آنها در موضوع و سبک است. در هورلا آمده است:

"وانمود می‌کردم که دارم چیز می‌نویسم تا او[هورلا- همزاد راوی] را گول بزنم؛ زیرا مرا می‌پایید. و ناگهان حس کردم، مطمئن شدم که سرش را نزدیک گوشم آورده و دارد نوشته‌هایم را می‌خواند." (ص 317)

هدایت در بوف کور می‌نویسد:

"من محتاجم، بیش از پیش محتاجم که افکار خودم را به موجود خیالی خودم، به سایه‌ی خودم ارتباط بدهم. این سایه‌ی شومی که جلو روشنایی ِ پیه‌سوز خم شده و مثل این است آنچه می‌نویسم به‌دقت می‌خواند و می‌بلعد."

یکی از پژوهندگانی که گسترده‌تر به قیاس بوف کور با آثار برخی از نویسنگان غربی پرداخته‌ تا شباهت آنها را با هم بررسی کند، شهروز رشید است که با ذکر نمونه‌های گوناگونی نشان می‌دهد که هدایت چگونه از آثار آن نویسندگان تأثیر سرراستی برده است، که گاهی به تقلید نزدیک می‌شود؛ از جمله از "گربه‌ی سیاه" اثر ادگار آلن پو ، آورلی‌یا ( Aurelia ) اثر ژرار دو نروال ، "یادداشت‌های مالته بریگه" ( Die Aufzeichnungen des Malte Laurits Brigge ) اثر ریلکه 10و...، در حالی که چنین ‌شباهت‌هایی را، چه به لحاظ درونمایه و چه از نظر گفتار و توصیف، نمی‌توان بین آثار کافکا و هدایت یافت.

3. یکی از دلایلی که بر تأثیرپذیری ِ هدایت از کافکا درنظر گرفته می‌شود، برگردان ِ پاره‌ای از داستان‌های کافکا به فارسی از سوی هدایت یا مقاله‌ی "پیام کافکا "ی هدایت است که در 1327 (1948) به عنوان پیشگفتاری بر برگردان ِ داستان‌‌های کافکا (گروه محکومین) از حسن قائمیان نوشته شده است. درست است که هدایت نخستین ایرانی است که با برگردان ِ داستان‌های کافکا به فارسی برای نخستین بار خوانندگان ایرانی را با کافکا آشنا کرده است، اما هیچ سندی وجود ندارد که نشان دهد هدایت پیش از نوشتن ِ "بوف کور" با آثار کافکا آشنایی داشته است. ریچارد فلاور نیز به همین واقعیت اشاره می‌کند و می‌نویسد: "روشن نیست که کافکا چه زمانی برای نخستین بار با آثار کافکا درگیر شده است." با این وجود، بر این نظر است که: "بی‌تردید تکنیکِ داستانی ِ کافکا بر هدایت تأثیر گذاشته است." 11

فلاور، اما، به جای اینکه به مشابهت‌های تکنیکی در داستان‌های آنها بپردازد، به گفتاوردهایی از "پیام کافکا" بسنده می‌کند که در آن، بیشتر به روحیه‌های مشابه‌ی آنها یا به نظرات هدایت درباره‌ی کافکا می‌پردازد. اما طرح این مسائل به هیچ‌وجه به تکنیک داستانی ارتباطی نمی‌یابد.

در اینجا نیز باید اشاره کنم که "پیام کافکا"، با وجود اینکه یکی از مقاله‌های منسجم ِ هدایت است که با نثر خوبی نوشته شده، ولی بیش از آنکه گویای هستی‌شناسی ِ کافکا باشد، بیانگر ِ جهان‌بینی و نظریه‌ی ادبی ِ خودِ هدایت است که در مواردی پیوند سرراستی با جهان‌بینی ِ کافکا ندارد. به نظر می رسد که هدایت کافکا را آن‌گونه که خود می‌خواسته فهمیده است، و شاید کافکا را بهانه قرار داده تا نظریات خود را بیان کند، که به آن در جستار " آغاز ترجمه‌ی کافکا به فارسی" پرداخته‌ام.

نخستین نشانه از آشنایی ِ هدایت با کافکا، ترجمه‌ی اپیزودِ کوتاهی از رُمان ِ "محاکمه" زیر عنوان ِ "جلو قانون" است که در 1322(1943) در مجله‌ی "سخن" (سال اول، شماره‌ی یازدهم و دوازدهم) به چاپ رسیده است.12، در حالی که رُمان "بوف کور" در 1315 (1936)، یعنی هفت سال پیش از ترجمه‌ی "جلوی قانون"، منتشر شده است. و همان‌گونه که آمد، هیچ سندی هم وجود ندارد که حاکی از آشنایی ِ هدایت از آثار کافکا پیش از نوشتن ِ بوف کور باشد. بنابراین، از این زاویه هم نمی‌توان هدایت را در نوشتن "بوف کور" متأثر از کافکا دانست. و جالب اینکه هدایت پس از نوشتن ِ "بوف کور"، وحتا پس از برگردان ِ داستان‌های کافکا به فارسی، هیچ داستانی که به شیوه‌ی بوف کور نزدیک باشد، ننوشته است.

falaki51@yahoo.de

پانویس‌ها :

1Richard Flower: Sedegh Hedayat 1903- 1951. Eine literarische Analyse. Berlin 1977, S. 303

2 a.a.O., S. 304

3در "مازیار" سخن از "کثافت عرب" و "کثافت‌های سامی" است و "جهودان، قوم ِ بدتر از عرب" هستند: صادق هدایت. مازیار. ص 122 و 129

4همان: ص 98

5صادق هدایت: بوف کور. ص 49

6در این مورد مراجعه کنید به مقاله‌ی "بوف کور، نمادِ سرگشتگی ِ روشنفکر ایرانی" از نگارنده که در سایتِ شخصی‌ام در بخش "نقد و تئوری ادبی" در آدرس زیر آمده است:


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

7م. ف. فرزانه؛ آشنایی: با صادق هدایت. تهران: نشر مرکز، 1372، ص 230

8هدایت در مقاله‌ای، "سایه" را چنین تفسیر می‌کند: "در مقابلِ آب، که ارج و شکوه و اعتبارِ مادی است، سایه همان اهمیت را در دنیای غیرِ مادی دارد. سایه به معنیِ همزاد و سایه‌زده و جن‌گرفته است (فرهنگ انجمن‌آرا) و نیز به معنیِ سرشت روحانی که به هیکلِ مادی جلوه‌گر می‌شود، [...] آمده است" (همان، ص 308)

9در این رابطه مراجعه کنید به جستارهای پیشین ِ همین نوشته که در "ایران امروز" منتشر شده‌اند.

10نگاه کنید به شهروز رشید: مهلتی باید که تا خون شیر شد (نگاهی به بوف کور). مجله‌ی آفتاب، اسلو، 2004، شماره‌‌ی 53

11Flower, S. 309

12صادق هدایت: نوشته‌های پراکنده. تهران، امیرکبیر، [بی تا]، ص 10

Mahdi_Shadi
25-01-2008, 18:37
خوبه راجع به كافكا اين دوتا نظر رو از دوتا نويسنده بخونيد:

1_ نمي‌توانم بگويم كه كدام عنصر را در كافكا بيشتر مي‌ستايم: بازنمود طبيعت گرايانه‌ي او را از يك جهان وهمناك كه به ميانجيه دقت ژرف پنداره‌ها باور كردني گرديده است، يا گرايش شگرفش را به عالم پر رمز و راز(آندره ژيد)

2_ جهان كافكا همهنگام وهمناك و به شدت حقيقي است(ژان پل سارتر)

AaVaA
25-01-2008, 23:55
کتاب یادداشتهایی برای دورا نوشته ی حمیدرضا صدر ترجمه ی پریسا رضایی
در مورد چندماه آخر زندگی فرانتس کافکاست و به نظر من برای کسانی که این نویسنده رو نمیشناسن میتونه شروع خوبی باشه

ghazal_ak
13-08-2008, 13:53
ادبیات فارسی در سده پیش در قالب‌ها، مضامین و زبان خاص خود دست به آفرینش می‌زد. داستان‌نویسی و شعر فارسی که به آرامی دستخوش تحول می‌شدند، بطور نسبی گام‌هایی جسورانه‌تر از حوزه سیاست، فلسفه و یا حتا علوم تجربی برمی‌داشتند.





جهان تنگ روابط گذشته بازتابی طبیعی در اندیشه و روح هنری ایران داشت. آشنایی و رویارویی ایرانیان با دوران مدرن اروپا در خلایی فکری و مادی در حال شکل گرفتن بود. به دلیل نبود تجربه معین در جهان مدرن و آشنایی با ویژگی‌ها و مشکلات مشخص این جامعه، مسلماً راه برهر گونه سطحی نگری نزد ایرانیان اهل نظر و قلم نیز فراهم بود.


آشنایی ایرانیان با علوم و فنون، سیاست و جلوه‌های هنری غرب در دوره قاجار بطور دردآوری در غیاب مبانی نظری آغاز گشت. آشنایی ایرانیان با دستاوردهای غرب با انگیزه و شتاب‌های متفاوتی صورت می‌گرفت.


اما آنچه در اینجا در کانون توجه ما قرار دارد، ورود ونقش فرانتس کافکا (۱۸۸۳–۱۹۲۴) در حوزه ادبیات فارسی است. کافکا در خانواده‌ای یهودی در منطقه بوهمن در پراگ بدنیا آمد. این منطقه در آن روزگار بخشی از خاک سلطنت دوگانه اتریش و مجارستان بود. وامروزه بخشی از جمهوری چک می‌باشد. زبان فرهنگی و ادبی کافکا آلمانی بود. پیش از کافکا نیز از این منطقه چهره‌های ادبی برجسته دیگری نظیر ریلکه برخاسته بودند.


آشنایی ایرانیان با کافکا


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


کافکا نخست از سوی صادق هدایت به ایرانیان شناسانده شد. یوسف اسحاق پور درباره شرایط ایران آن دوره می‌نویسد: «ایرانی که هدایت در آن زیسته همان زمان هم از نفس افتاده بود. به مانند "شعاع آفتاب بر لب بام" می‌رفت که در تاریکی ناپدید شود، و تنها تیرگی‌هایش در بوف کور بماند و بس، با بوی نای و پوسیدگی‌هایش، با کثافت و خرت و پرت‌های بی مصرفش.»


باید به سخنان اسحاق‌پور این مطلب را افزود که بوف کور هدایت به معنای پیوند محکم ما با ادبیات جهانی نیست، حتا مجوزی برای ورود به ادبیات جهانی هم نیست، بلکه زخم ادبی تازه‌ای است که با فشار بر آن (تو بخوان نقد آن) دهان می‌گشاید. بوف کور هدایت بیان این مطلب است که روح ایرانی دیگر بدون آگاهی التیام نمی‌پذیرد، آسمان فرهنگی ایران ستاره ندارد، روشنایی گذرایش را مدیون شهاب‌های سرگردان کوته عمر است.


این موضوع از این جهت دارای اهمیت است که داستان‌نویسی مدرن ایران در چنین شرایطی در هیئت هدایت در همان آغاز شیفته کافکا شد. این علاقه و شیفتگی نمی‌توانست در خلا فکری و بسترهای مناسب ادبی به درکی خلاق از آثار کافکا پی برد. بی شک در زمان آشنایی هدایت با آثار کافکا (آنهم به زبان فرانسوی)، منتقدان اروپایی نیز درکی متناسب با زمانه خود از کافکا ارائه می‌دادند.


فرامرز بهزاد یکی از مترجمان داستان‌های کافکا در اینباره می‌گوید: « در آن موقع یعنی در زمانیکه هدایت مقاله خود را می‌نوشت در اروپا نیز برداشت دیگری از کافکا و آثار کافکا وجود داشت. و طبیعتاً از این امر هم هدایت تاثیر گرفته است و در "گروه محکومین" این مقاله را نوشته است. اما این مسئله در دهه‌های بعد یعنی با تفسیرهای دیگر که از آثار کافکا صورت گرفت، طبیعتاً تغییر کرد. الان برداشت با برداشت‌های آن زمان خیلی فرق می‌کند. بدین خاطر نمی‌توان گفت که برداشت اش درست بوده ویا غلط بوده، بلکه باید گفت که در واقع متعلق به زمان خود بوده است.»


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


ولی میان برداشت اهل ادب ایران و غرب باید تفاوتی ماهوی قائل شد. همزیستی متقابل میان نقد و اثر ادبی در غرب امری همگون و متقارن بود. در جامعه فرهنگی آنزمان ایران که داستان نویسی مدرن هنوز جایی برای خود باز نکرده بود، طبیعتاً انتظار نقد این ژانر نوپا در ایران بیهوده به نظر می‌رسید.


هدایت در نخستین سطرهای مقاله خود به نام "پیام کافکا" می‌نویسد: «نویسندگان کمیابی هستند که برای نخستین بار سبک وفکر و موضوع تازه‌ای را به میان می‌کشند، بخصوص معنی جدیدی برای زندگی می‌آورند که پیش از آنها وجود نداشته است– کافکا یکی از هنرمندترین نویسندگان این دسته به شمار می‌رود.»[1]


این مقاله بحث انگیز که به لحاظ زبانی نیز ارزشمند است، هدایت به وجوه آشکار وپنهان در داستان‌های کافکا می‌پردازد. بسیاری از مشاهدات هدایت در این مقاله هنوز معتبرند، اما مشکل اساسی عدم توجه هدایت به دو بافت متفاوت فکری و سنت ادبی متنافر است. هدایت به زمینه‌های مکانی و زمانی شکل گیری آثار کافکا اشاره دارد، اما به زمینه‌های فلسفی و سیر دوره‌های ادبی در اروپا توجه کافی نمی‌کند.


فضا، شخصیت‌ها، زبان و مولفه‌های داستانی تنها نتیجه صرف شرایط مکانی و زمانی نیست، بلکه تبلور تاریخی فرهنگی است که یکسره با جهان ایرانی هدایت در تعارض است.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

محمود فلکی: «عجیب است كه توجه ایرانیان و یا روشنفكر و نویسندگان ایرانی به كافكا معطوف می‌شود.»[/



محمود فلکی یکی از کارشناسان کافکا در اینباره می‌گوید: «زمانی هدایت با کافکا آشنا می‌شود که در واقع دهه بیست شمسی است. و شروع به ترجمه آثار کافکا می‌کند. البته هدایت قبلاً بوف کور را نوشته است که ارتباطی با آثار کافکا ندارد و بیشتر متاثر از آثار دیگر نویسندگان غربی است. ولی این نوع به اصطلاح دریافت از کافکا به عقیده من عجیب است. چون جهان کافکا بطور کلی متفاوت از جهان روشنفکر ایرانی آن زمان است. چون کافکا در زمانی زندگی می‌کرده است که جامعه مدرن غرب، زندگی سکولار را سده‌هاست که پشت سر گذاشته و تازه درگیر شده است به خرد ابزاری که جامعه را به سمت مطلق گرایی پیش می‌برد، در حالیکه در جامعه ایران و روشنفکر ایرانی نه هنوز سکولار یعنی زندگی گیتیانه را تجربه کرده و نه هنوز مدرنیته به معنای واقعی کلمه در ایران شکل گرفته است. و این واقعاً عجیب است که توجه ایرانیان و یا روشنفکر و نویسندگان ایرانی به کافکا معطوف می‌شود.»



کافکا و سرپیچی از ایدئولوژی


گرچه آشنایی ایرانیان با کافکا در همان آغاز آلوده به برخی سطحی نگری و محدودیت‌های تاریخی بوده است، اما در نزد هدایت این مسئله به خوبی روشن گشته بود که از کافکا نمی‌توان سرمایه‌ای ادبی برای احزاب و جمعیت‌های سیاسی ساخت.


وی در پاسخ به حزب توده و رهبران نظری آن، که آثار کافکا را منفی ارزیابی می‌کردند، و آنرا در مخالفت با ادبیات بالنده و پیشرو می‌دانستند، می‌نویسد: «این پیام هرچه می‌خواهد باشد، مطلبی که مهم است،صدای تازه‌ای در آمده و به آسانی خفه نمی‌شود. کسانی که برای کافکا چوب تفکیر بلند می‌کنند، مشاطه‌های لاشمرده هستند که سرخاب و سفیدآب به چهره بی جان بت بزرگ قرن بیستم می‌مالند. این وظیفه کارگردانها و پامنبریهای "عصر طلایی" است. همیشه تعصب ورزی وعوام فریبی کار دغلان و دروغزنان می‌باشد. عمر کتابها را را می‌سوزانید و هیتلر به تقلید او کتابها را آتش زد. اینها طرفدار کند و زنجیر و تازیانه و زندان وشکنجه و پوزبند و چشم بند هستند. دنیا را نه آنچنان که هست، بلکه آنچنان که با مافعشان جور در می‌آید، می‌خواهند به مردم بشناسانند و ادبیاتی در مدح گندکاری‌های خود می‌خواهند که سیاه را سفید و دروغ را راست و دزدی را درستکاری وانمود کنند، و لیکن حساب کافکا با آنها جداست.»[2]


هدایت این سبک داستان نویسی را که تن به ذلت هیچ ایدئولوژیی نمی‌دهد از کافکا آموخته بود. و در این راستا، راست و چپ برای او یکسان بود.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


م. ف. فرزانه در کتاب خود به نام "آشنایی با صادق هدایت" می‌نویسد: «صادق هدایت نه حسینقلی مستعان بود و نه حجازی و دشتی. صادق هدایتی که زمینه فرهنگی را آنقدر بکر یافته بود که به هر چه جنبه معنوی داشت دست می‌انداخت، دنبال شهرت روز نبود و مثل کافکا، تاثیر "آب زیرکاه" و پردوام را می‌جست، گول "تفقدات" بی پایه را نمی‌خورد. (...) در این موقع هدایت لقمه ی دندان شکن شد و در حلق استراتژهای جامعه شناس گیر کرد و آنها احساس خفقان کردند، جانشان به لب رسید و برای حفظ منافع متشنجشان افتادند به جان او تا دنده‌اش را نرم کنند، هدایت را با تمام قوا کوبیدند واز هیچگونه ضربه باز ننشستند.»[3]


اما از آنجایی که ایدئولوژی گریزی کافکا ریشه در درک عمیق وی از تحولات نظری در قرن نوزده ام و اوایل قرن بیستم داشت، رابطه وی با سنت دینی خود نیز به گونه‌ای انتقادی بود. اما همین پیشزمینه‌های متفاوت فرهنگی و تاریخی در مورد هدایت سبب شد که او با لغزش به ناسیونالیسم کور دست به طرفداری از سنت گذشته ایران به گونه‌ای ایدئولوژیک زند.


جالب اینکه تاثیرات کافکا تنها به ادبیات و ادبیان محدود نمی‌شود، بلکه اهمیت نظری وی و وجود ترجمه‌های آثارش به متفکران نیز اجازه می‌دهد که از طریق کافکا به طرح موضوعات خود به پردازند. یکی از نمونه‌های جدید و مثبت در این زمینه بررسی آرامش دوستدار از ساختار داستان کافکا با عنوان "برادرکشی" است. دوستدار در این بررسی مختصر به نتیجه می‌رسد که چگونه اندیشه ورزی و طرح پرسش در ادبیات ممکن و متصور است.[4]


کافکا و زمینه‌های طرح نقد ادبی در ایران


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ولادیمیر ناباکوف، یکی از منتقدان معروف آثار کافکا



تاثیر آثارکافکا فقط در زمینه ادبیات داستانی و اندیشه نیست، بلکه در کنار ترجمه و نشرآثار وی، که در مورد برخی از داستان‌ها به چند ترجمه مختلف هم می‌رسد، ما با نقد‌های فراوانی درباره داستان‌های کافکا نیز مواجهیم. این نقدها که بیشتر ترجمه تا تالیف اند، بطور غیر مستقیم به رشد نقد ادبی در ایران یاری رسانده اند. نقدهای برجسته از نویسندگانی نظیر ناباکوف، آدورنو، والتر زوکل، اریش هلر وغیره همه بطور مستقیم و غیرمستقیم در خدمت تناوردگی نقد ادبی در ایران بوده است.


در واقع حتا کسانی که دغدغه اصلی شان نقد آثار کافکا بطور مشخص نبوده، و بیشتر خواهان نشان دادن اسلوبها و تئوری ادبی بوده اند، به خاطر فراهم بودن بستر مناسب، که همانا وجود تقریباً تمامی داستان مهم او می‌باشد، به کافکا متوسل شده‌اند.


به این اعتبار و تنها به خاطر حضور ادبی کافکا در ایران نقدهای ادبی نو رواج یافتند و زمینه شناخت بیشتر با موضوعات جدید، از قبیل بحران زبان، تئوری گوناگون پیرامون داستان کوتاه وبلند، مشکلات فردیت در دوران پسا روشنگری، نقد سنت از طریق بکارگیری آن و صدها مطلب دیگر را فراهم ساختند.


تاثیر ماندگار کافکا در ایران


بی شک ارزش والا و منحصر به فرد هدایت در داستان نویسی مدرن فارسی به کافکا نیز کم و بیش سرایت کرده است. معرفی کافکا از طریق مهمترین نویسنده ایرانی یعنی هدایت نمی‌توانست بدون پیامد باشد ولی بیش از آن، تاکید هدایت بر خویشاوندی ذهنی خود با کافکا، استقبال علاقمندان داستان خوانی و اهل ادب از کافکا را صد چندان کرد. مسلماً ویژگی و کیفیت ارزشمند داستانهای کافکا نقش بزرگی در اینباره داشته است، ولی در مقایسه با دیگران نویسندگان همطراز جایگاه کافکا در ایران رفیع تر به نظر می‌رسد.


دوره‌ای طولانی لازم بود تا که استقلالی در درک و فهم آثار کافکا بدون توجه به نظرات هدایت و یا حتا در مخالفت با آن شکل گیرد. یکی از چهره‌های بنام داستان نویسی ایران بهرام صادقی است، که در داستان‌های خود به لحاظ فضاسازی، خلق شخصیت‌ها، بکار گیری طنز تلخ و گزنده بی‌تاثیر از کافکا نبوده است.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


محمود فلکی با اشاره به شرایط جدید درباره بهرام صادقی می گوید: «تاثیر کافکا بر روی بهرام صادقی نکات مختلفی را در برمی‌گیرد. همانطور که اشاره کردم یکی از شگردهای کافکا این است که خواننده را در همان آغاز غافلگیر می‌کند و یکدفعه "گرگور زامزا" از خواب بیدار می‌شود و می‌بیند که به یک جانور هیولاوار تبدیل شده و یا "یوزف ک." از خواب که بیدار می‌شود، یکدفعه دستگیر می‌شود. در همان سطر اول این مطالب نشان داده میشود. این را ما درکارهای بهرام صادقی هم مرتب این مسئله را می‌بینیم. بطور مثال در "ملکوت" اولین جمله اینست که آقای مودت یکدفعه جن در جسم اش حلول می‌کند و یا در داستان دیگری به نام "با کمال تاسف" در آن شخصی یکدفعه در روزنامه خبر تسلیت خودش را می‌خواند، یعنی خودش مرده واز آن بی خبر است. این‌ها فضاهایی است که ما در آثار بهرام صادقی می‌بینیم. اما این به معنای تقلید صادقی از کافکا نیست. صادقی تا آن حدی از داستان‌نویسی بوده که زبان خاص خود را پیدا کند. اما فضایی را که ایجاد کرده در بسیاری موارد کافکایی است.»


درباره رابطه میان هدایت و کافکا بسیار گفته و نوشته اند. اما کافکا تنها محبوبیت خود در ایران را مدیون هدایت نیست، بلکه بخشی از کج فهمی‌ها، نسبت‌ها وبرداشت‌های اشتباه از کافکا را نیز می‌توان به حساب هدایت گذاشت. ولی آنچه بیشتر شگفتی آور است پیشداوری‌های کنونی وقرائت‌های یکسره ذهنی وخطا از کافکا است. برخی منتقدان در ایران "کافکا" می‌خوانند ولی "هدایت" تفسیر می‌کنند. نیست انگاری، نومیدی، بدبینی و مرگ به کافکا نسبت داده می‌شود و رد پای آن در کارهای هدایت، بهرام صادقی و گلشیری با سماجت دنبال می‌شود.


فهم مستقل و تفسیرهای جدی از کافکا چندی است که در ایران شروع شده است، اما تنها با بلوغ جامعه ادبی ایران می‌توان از پیشداوری و کینه توزی‌های ایدئولوژیک نسبت به کافکا دوری جست.




[1] صادق هدایت، پیام کافکا مقدمه‌ای بر گروه محکومین، ترجمه حسن قائمیان. انتشارات جاویدان، سال ۱۳۴۲، ص ۹.
[2] همانجا. صص ۱۲و ۱۳ . در اینباره همچنین می توان به کتاب "صادق هدایت، از افسانه تا واقعیت" نوشته محمدعلی همایون کاتوزیان اشاره کرد. کاتوزیان بطور مبسوط در فصل نهم کتاب به نظرات حزب توده و احسان طبری درباره ادبیات معاصر و تلقی طبری از "هنر سرزنده و امیدوار" می پردازد.
[3] م. ف. فرزانه، آشنایی با صادق هدایت. نشر مرکز. ساال ۱۳۷۲ . صص ۳۴۶ و ۳۴۷ .
[4] آرامش دوستدار. درخشش های تیره. چاپ سوم. کلن سال ۱۳۸۶.


شهرام اسلامی

karin
27-12-2008, 11:36
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


پیکر فرانتس کافکا در یازدهم ژوئن ۱۹۲۴ در گورستان یهودیان پراگ برای همیشه زیر خاک قرار گرفت اما از آن تاریخ تاکنون دنیای ادبیات نتوانسته است آثار او را به فراموشی بسپرد؛ روز به روز و سال به سال نه تنها از ارزش و اعتبار او کاسته نمی‌شود که به‌واسطه‌ی تفسیرها و تحقیقات گوناگون و مفصل در مرتبه‌ی والاتری از اهمیت قرار می‌گیرد و به‌عنوان یکی از نویسندگان بزرگ قرن بیستم ستایش‌گران افزون‌تری می‌یابد. هنوز که هنوز است پژوهش‌گران فراوانی روی آثار کافکا کار می‌کنند. به‌عنوان مثال، اخیراً عده‌ای پیدا شده‌اند که ویرایشی را که «ماکس برود» از برخی نوشته‌های کافکا ارائه کرد دارای اشکالاتی دانسته‌اند و درصدد اعمال ویرایشی جدید و علمی‌تر بر این آثارند. نمونه‌ی دیگر از تلاش برای ارائه‌ی نسخه‌ای منقح از نوشته‌های کافکا کتابی است که «روبرتو کالاسو»، نویسنده و ناشر ایتالیایی، در سال ۲۰۰۴ باعنوان «پندهای سورائو» منتشر کرد، و اکنون چند روزی است که با ترجمه‌ی «گیتا گرکانی» و به‌همت انتشارات کاروان در اختیار دوست‌داران ایرانی این نویسنده‌ی چک‌تبار نیز قرار گرفته است.
در چهارم سپتامبر ۱۹۱۷ پزشکان بیماری سل کافکا را تشخیص دادند و چندی بعد او با دریافت مرخصی از شرکت بیمه‌ی سوانح کارگری، که از ۱۹۰۷ تا زمان بازنشستگی در ۱۹۲۲ کارمند آن بود، به خانه‌ی خواهرش «اوتلا» در روستای «سوارئو» (یا به تلفظ صحیح‌تر: تسورائو) رفت و تا آوریل ۱۹۱۸ را در آن‌جا به استراحت گذراند. دوری از فلیسه بائر (که مسائل نامزدی با او سال‌ها کافکا را رنج داده بود)، خانواده و محدودیت‌های آن و نیز الزامات شغلی فضای ذهنی آسوده‌ای برای کافکا رقم زد و باعث شد این هشت ماهی که در سورائو گذشت یکی از خوش‌ترین ایام برای نویسنده‌ی تن‌رنجور باشد.
طبیعت زیبا و هوای پاکیزه‌ی آن‌جا حتا اجازه نداد که نشانه‌های بیماری مزمن کافکا نمود بارزی داشته باشد و وضع سلامت او در آن مدت تقریباً رو به راه بود. کافکا طی این مدت دست به تجربه‌ای تازه زد و آن نوشتن قطعات بسیار کوتاه فلسفی و تمثیلی بود. این نوشته‌های کوتاه، یا به‌قولی خدنگ‌اندازی‌ها، در ورق‌های نازک به ابعاد ۱۴/۵ در ۱۱/۵ سانتیمتر نوشته شده است و هر قطعه شماره‌ای بر پیشانی دارد. این شماره‌ها ترتیب نوشته شدن هر یک از پندها را مشخص می‌کند. سال‌ها پیش ماکس برود در روند انتشار آثار برجای مانده از دوست‌اش این پندها را نیز منتشر کرد اما چون کافکا نامی برای آن‌ها نگذاشته بود مجبور شد خود نامی برای آن‌ها برگزیند.
این نام «تاملاتی بر گناه، رنج، امید و راه راستین» بود که اشاره‌ای به مضامین اصلی یادداشت‌های سورائو داشت. نکته‌ی مهم‌تر این است که ماکس برود این پندها را نه به‌طور مجزا که به‌صورت متوالی انتشار داد.
باری، روبرتو کالاسو روزی به‌طور اتفاقی در کتاب‌خانه‌ی «نیو بودلیان» آکسفورد به نسخه‌های اصلی این یادداشت‌ها دست یافت و به دلایلی که در مقدمه و موخره‌ی کتاب شرح داده است تصمیم گرفت این نوشته‌ها را مجدداً‌ و البته با همان شکل ظاهری متن دست‌نویس منتشر کند: «اگر این قطعات پشت سر هم چاپ شود، کمابیش بیست صفحه را اشغال می‌کنند و تقریباً دچار اختناق می‌شوند – زیرا هر قطعه یک جمله‌ی حکیمانه، به‌مفهوم کیرکه‌گاردی، است، یعنی موجودی مجزا که برای این‌که نفس بکشد باید فضای پیرامون‌اش خالی باشد... این نوشته‌ها را که مثل تکه‌های شهاب‌سنگ در زمینی بایر افتاده‌اند باید دقیقاً به همان شکلی خواند که کافکا به آن‌ها داده».
«پندهای سورائو» شامل صد و نه یادداشت است که هیچ یک بیش از چند سطر نیستند. این یادداشت‌ها پیش و بیش از آن‌که شبیه جملات قصار معمولی باشند نوشته‌هایی سرتاسر ابهام و پیچیدگی‌اند و می‌توان آن‌ها را نه یک پیام و پند عمومی که جستارهای کوتاه شخصی دانست. البته این موضوع به هیچ عنوان از ارزش فلسفی و ادبی این یادداشت‌ها نمی‌کاهد. اصولاً کافکا نویسنده‌ای است که بیش از مخاطب بیرونی با دغدغه‌های درونی خودش درگیر بوده و به آن‌ها اهمیت می‌داده است. فکری، طرحی، پرسشی ذهن حساس او را درگیر خود می‌کرده و او برای این‌که از شر غوغای درون خلاصی یابد آن را بر روی کاغذ می‌آورده است.
کافکا اصراری بر این نداشته که جوری بنویسد که دیگران به‌راحتی بتوانند به عمق نوشته‌های‌اش راه یابند زیرا، همان‌طور که گفته شد، بیش‌تر یادداشت‌های او، دست‌کم در مرحله‌ی اول، خصوصی است. اکراه کافکا از چاپ کتاب‌های‌اش در زمان حیات و نیز وصیت‌اش برای سوزانده‌شدن همه نوشته‌های‌اش پس از مرگ او حجت قاطعی است براین ادعا. دیریاب بودن بسیاری از نوشته‌های کتاب «پندهای سورائو» درست به همین علت است.
به تعبیر خود کافکا این یادداشت‌ها درحقیقت «تجلی‌های زندگی فکری» اوست (پند شماره‌ی ۳۱ کتاب حاضر). این‌گونه است که برای راه‌یابی به جهان پنهان‌شده در پشت این یادداشت‌های کوتاه باید حوصله و تامل داشت و با هر یادداشت به مثابه‌ی یک متن مستقل برخورد کرد. «پندهای سورائو»، به‌رغم حجم اندک‌اش، از آن کتاب‌هایی نیست که آن را دست بگیریم و در یک نشست بخوانیم. باید در هر بار مراجعه چند یادداشت را از نظر گذراند و سپس در آن‌ها تعمق کرد تا بالاخره روزنه‌ای به جهان بی‌کران معناهای نهفته یافت. درک این یادداشت‌ها به تبیین به‌تر جهان داستانی کافکا می‌انجامد و مخاطبی که بتواند با «پندهای سورائو» ارتباط برقرار کند احتمالاً به ادراک و شناخت به‌تری از داستان‌های کوتاه و رمان‌های کافکا، نظیر «مسخ» و «محاکمه»، خواهد رسید.
نکته‌ی مهم دیگر در برخورد با این یادداشت‌ها، و اصولاً نوشته‌های کافکا، این است که آن‌ها، همچون ماهی که از میان انگشتان دست می‌لغزد، از تفسیر می‌گریزند و این پارادوکسی است که ضلع دیگر آن را تفسیرپذیری بی‌پایان نوشته‌های کافکا شکل می‌دهد. می‌توان این‌گونه به ماجرا نگاه کرد که هر یک از پندهای سورائو برای هر مخاطبی پیام ویژه‌ای دارد که ممکن است با پیام مخاطب دیگر متفاوت، متناقض یا متشابه باشد.
هرگونه تلاش برای ارائه‌ی تفسیر واحد از این گزین‌گویه‌های کافکا ارزش آن‌ها را پایین می‌آورد زیرا: «موضوعی واحد را می‌توان از زاویه‌های مختلفی دید، مثلاً، سیب: از نگاه پسربچه‌ای که گردن کشیده تا به سیب روی میز نگاهی بیاندازد، و از نگاه صاحب‌خانه که سیب را برمی‌دارد و به دست مهمان می‌دهد» (پند ۱۱/ ۱۲ کتاب). «پندهای سورائو» همچنین فرصت مغتمنی است برای شناخت روحیات و اعتقادات مذهبی کافکا، زیرا کافکا، که معمولاً به ندرت عقاید مذهبی‌اش را بروز داده، در این یادداشت‌ها به‌کرات از دغدغه‌هایی نظیر عرفان، خدا، گناه، بهشت و ... سخن می‌گوید. مطالعه‌ی «پندهای سورائو» پیش‌نهاد مناسبی است برای همه‌ی دوست‌داران کافکا.

منبع: کتابلاگ

MaaRyaaMi
29-12-2008, 12:34
پلی بودم سخت و سرد، گسترده به روی یک پرتگاه. این سو پاها و آن سو دست هایم را در زمین فرو برده بودم، چنگ در گل ترد انداخته بودم که پا بر جا بمانم. دامن بالاپوشم در دو سو به دست باد پیچ وتاب می خورد. در اعماق پرتگاه، آب سرد جویبار قزل آلا خروشان می گذشت. هیچ مسافری به آن ارتفاعات صعب العبور راه گم نمی کرد. هنوز چنین پلی در نقشه ثبت نشده بود. بدین سان، گسترده بر پرتگاه، انتظار می کشیدم، به ناچار می بایست انتظار می کشیدم. هیچ پلی نمی تواند بی آن که فرو ریزد به پل بودن خود پایان دهد.
یک بار حدود شامگاه - نخستین شامگاه بود یا هزارمین، نمی دانم -، اندیشه هایم پیوسته در هم و آشفته بود و دایره وار در گردش. حدود شامگاهی در تابستان، جویبار تیره تر از همیشه جاری بود. ناگهان صدای گام های مردی را شنیدم! به سوی من، به سوی من. - ای پل، اندام خود را خوب بگستران، کمر راست کن، ای الوار بی حفاظ، کسی را که به دست تو سپرده شده حفظ کن. بی آن که خود دریابد، ضعف و دودلی را از گام هایش دور کن، واگر تعادل از دست داد، پا پیش بگذار و همچون خدای کوهستان او را به ساحل پرت کن.
مرد از راه رسید، با نوک آهنی عصای خود به تنم سیخ زد؛ سپس با آن بالاپوشم را جمع کرد و به روی من انداخت. نوک عصا را به میان موهای پر پشتم فرو برد و در حالی که احتمالا به این سو و آن سو چشم می گرداند، آن را مدتی میان موهایم نگه داشت. اما بعد - در خیال خود می دیدم که از کوه و دره گذشته است که - ناگهان با هر دو پا به روی تنم جست زد. از دردی جانکاه وحشت زده به خود آمدم، بی خبر از همه جا. این چه کسی بود؟ یک کودک؟ یک رویا؟ یک راهزن؟ کسی که خیال خودکشی داشت؟ یک وسوسه گر؟ یک ویرانگر؟ سپس سر گرداندم که او را ببینم. - پل سر می گرداند! اما هنوز به درستی سر نگردانده بودم که فرو ریختنم آغاز شد، فرو ریختم، به یک آن از هم گسستم و قلوه سنگ های تیزی که همیشه آرام و بی آزار از درون آب جاری چشم به من می دوختند، تنم را پاره کردند........

MaaRyaaMi
29-12-2008, 12:36
جلو قانون دربانی ايستاده است. به اين دربان، مردی روستايی نزديک می‌شود و درخواست ورود به قانون را می‌کند. اما دربان می‌گويد که فعلآ نمی‌تواند به او اجازه ورود بدهد. مرد کمی به فکر فرو می‌رود و بعد می‌پرسد که در اين صورت آيا بعدآ اجازه ورود خواهد داشت؟ دربان می‌گويد: «امکانش هست، ولی نه حالا»! چون در قانون مانند هميشه باز است و دربان به کناری می‌رود، مرد خم می‌شود تا از ميان در، داخل را ببيند. وقتی دربان متوجه می‌شود، می‌خندد و می‌گويد: «اگر خيلی به وسوسه افتاده‌ای، سعی کن به‌رغم اينکه قدغنت کرده‌ام داخل شوی. اما بدان که من قدرتمندم. و تازه، من دون‌پايه‌ترين دربان هستم. تالاربه‌تالار، جلو هر در، دربانی هست، يکی از ديگری قدرتمندتر. قيافه همان سومين دربان حتی برای خود من هم تحمل‌ناپذير است». مرد روستايی انتظار چنين مشکلاتی را نداشته است؛ فکر می‌کند مگر قانون نبايد هميشه و برای هرکسی در دسترس باشد؟ اما حالا که دربان پوستين به‌تن را دقيق‌تر نگاه می‌کند، بينی بزرگ نوک تيز و ريش تاتاری کوسه و سياه و بلند او را می‌بيند، ترجيح می‌دهد که همان‌جا بماند تا اجازه ورود بگيرد. دربان چارپايه‌ای به او می‌دهد و می‌گذارد که کنار در بنشيند. مرد در آنجا می‌نشيند، روزها و سال‌ها. سعی بسيار می‌کند که اجازه ورود بگيرد و با خواهش‌هايش دربان را خسته کند. دربان گه‌گاه از او بازپرسی‌هايی جزيی می‌کند، از موطنش و از بسياری چيزهای ديگر می‌پرسد، اما اينها سئوال‌هايی هستند از سر بی‌اعتنايی، از آن نوع که ارباب‌ها می‌پرسند، و عاقبت هر بار باز می‌گويد که نمی‌تواند به او اجازه ورود بدهد. مرد که برای سفرش چيزهای زيادی همراه آورده است، هرچه را، حتی با ارزش‌ترين چيزها را به‌کار می‌گيرد تا دربان را رشوه‌گير کند. دربان هم اگرچه همه را می‌پذيرد اما ضمنآ می‌گويد: «فقط به اين علت قبول می‌کنم که گمان نکنی در موردی غفلت کرده ای». طی اين‌همه سال، مرد، دربان را تقريبآ بی‌انقطاع زير نظر می‌گيرد. دربان‌های ديگر را فراموش می‌کند و اين اولين دربان را تنها مانع ورود به قانون می‌داند. بر بخت بد خود لعنت می‌فرستد، در سال‌های اول بلند و بی ملاحظه، بعدها که ديگر پير شده است فقط زير لب غرولند می‌کند. رفتارش بچه‌گانه می‌شود و چون طی مطالعه ممتد در اين سال‌های دراز کک‌های يقه پوستين دربان را هم شناخته است، از کک‌ها هم تمنا می‌کند کمکش کنند و دربان را از تصميمش برگردانند. عاقبت، نور چشمش ضعيف می‌شود و ديگر نمی‌داند که آيا واقعآ اطرافش تاريک می‌شود يا اينکه چشم‌هايش او را به اشتباه می‌اندازند. اما در اين حال، در تاريکی، به نوری خاموشی ناپذير که از در قانون به بيرون می‌تابد به‌خوبی پی می‌برد. ديگر عمر چندانی نخواهد داشت. پيش از مرگ، همه تجربه‌های اين مدت مديد در ذهنش به سئوالی منتهی می‌شوند که تا به حال از دربان نکرده است. به او اشاره می‌کند چون ديگر نمی‌تواند بدن خشکيده‌اش را راست کند. دربان ناچار است کاملآ خم شود چون تفاوت قد آنها از هر جهت به‌زيان روستايی تغيير کرده است. دربان می‌پرسد: «حالا ديگر چه را می‌خواهی بدانی؟ واقعآ که سير نمی‌شوی»! مرد می‌گويد: «مگر همه برای رسيدن به قانون تلاش نمی‌کنند؟ پس چرا در اين همه‌سال هيچ‌کس جز من نخواسته است که وارد شود؟» دربان می‌فهمد که عمر مرد ديگر به آخر رسيده است، و برای آنکه بتواند صدايش را برای آخرين‌بار به‌گوش او برساند نعره می‌زند: «از اينجا هيچ‌کس جز تو نمی‌توانست داخل شود، چون اين در فقط مختص تو بوده است. حالا من می‌روم و می‌بندمش».

*کافکا، فرانتس. جلو قانون، از مجموعه‌ی "پزشک دهکده"، ترجمه‌ی فرامرز بهزاد. تهران: خوارزمی، 1356.

MaaRyaaMi
01-01-2009, 18:30
نه تنها بعلت وضع اجتماعى, بلكه به فراخور سرشت خودم است كه من آدم تودار, كم حرف, كم معاشرت و ناكام بار آمده ام. نمى توانم اين را از بدبختى خودم بدانم, زيرا پرتويى از مقصد خودم است.
مختصات مرا كسى نمى دانست...

شما همه با من بيگانه هستيد
همه چيز وهم, است .خوانواده, دفتر اداره, دوست كوچه و حتى دورترين و يا نزديكترين زن همه اش فريب است. نزديكترين حقيقت آنست كه سرت را به ديوار زندانى بفشارى كه درو پنجره ندارد

.من اميدى به پيروزى ندارم و از كشمكش بيزارم. آنرا دوست ندارم, فقط تنها كارى است كه از دستم بر مى آيد
من از سنگم. بدون كوچكترين روزنه براى شك و يقين, براى مهر و كينه, براى دلاورى يا دلهره. بطور كلى و جزئى من سنگ گور خودم هستم. تنها مانند نوشتۀ روى سنگ اميد مبهمى زنده است

مسيح نمى آيد مگر هنگاميكه ديگر به آمدنش نياز نباشد. او يك روز بعد از روز موعود مى آيد, نه روز آخر بلكه فرجامين روز خواهد آمد

.محدود بودن كالبد انسانى هراس انگيز است
ما براى زندگى در بهشت آفريده شده بوديم. بهشت براى ما پرداخته شده بود, اما سرنوشت دگرگون شد. آيا چنين تغييرى در سرنوشت بهشت هم روى داده ؟ به آن اشاره اى نشده است....قفسى به جستجوى پرنده اى رفت...

رهايى ما در مرگ است, اما نه اين مرگ.

اين دنياى دروغ و تزوير و مسخره را بايد خراب كرد و روى ويرانه اش دنياى بهترى ساخت.

vahide
30-01-2009, 15:40
مروری بر رمان «محاکمه» نوشته‌ی کافکا، ترجمه‌ی علی‌اصغر حداد
سیدمصطفی رضیئی- منتشرشده در سایت رادیو زمانه

مدام می‌کوشم چیزی بیان نشدنی را بیان کنم، چیزی توضیح‌ناپذیر را توضیح بدهم، از چیزی بگویم که در استخوان‌هایم دارم‌، چیزی که فقط در استخوان‌هایم تجربه‌پذیر است. چه بسا این چیز در اصل همان ترسی‌ست که گاهی درباره‌ش گفت‌و‌گو شد، ولی ترسی تسری یافته به همه چیز، ترس از بزرگ‌ترین و کوچک‌ترین، ترس، ترسی شدید از به زبان آوردن یک حرف. البته شاید این ترس فقط ترس نیست، شاید چیزی‌ست فراتر از هر چه که موجب ترس می‌شود.»
(پشت جلد کتاب. کافکا، نامه‌هایی به میلنا)

دیوارهای رونده

یوزف کا. یک شهروند ساده، مجرد، کارمند عالی‌رتبه‌ی بانک، یک روز صبح از خواب بیدار می‌شود و خود را در یک مخمصه می‌يابد: آد‌م‌های غریبه دور و برش را پر کرده‌اند و به او دارند می‌گویند بازداشت است.
رمان مشهور آقای کافکا، یکی از شاهکارهای ادبیات جهان و البته اثری نیمه کاره، این‌گونه آغاز می‌شود. یک گردباد شکل می‌گیرد تا همه چیز را درهم خرد کند. یوزف کا. قرار است زندگی عادی خودش را داشته باشد و تا اولین جلسه‌ی بازجویی، اتاق کنار اتاق کارش بدل به محل کاری برای او می‌شود، تا چیزی مخل زندگی عادی او و البته کار بانک نباشد.

از فصل‌های بعد از بازجویی اولیه، در دفتر خود در بانک به کار مشغول است. زندگی عادی‌ست. همه چیز عادی‌ست. اتفاق خاصی نمی‌افتد. و محکامه دارد روند عادی خودش را طی می‌کند. محاکمه نیست و همه جا هست. دیوارهای نامرئی می‌رویند و نفس برای یوزف کا. هر بار دردناک‌تر بالا می‌آید. او درهم شکسته، آشفته و ناآرام، در دریایی توفانی محاکمه‌يی دست و پا می‌زند که اتهام مشخصی علیه او عنوان نشده. او متهم است، محاکمه واقعی‌ست.

دریای سیاه‌پوش استعاره‌ها

کا. گفت: «تفسیری غم‌انگیز. دروغ به آیین جهان بدل می‌شود.» (صفحه‌ی ۲۱۳ کتاب)

چینش کتاب حیرت‌انگیز است. شما در حال خواندن یک رمان ساده نیستید. این را آقای کافکا از همان فصل اول خوب به شما می‌فهماند. پاراگراف‌های توصیفی کتاب، بی‌خودی چیزی به شما نمی‌گویند. هر چیزی با دقت در جای خود قرار گرفته است. انگار کافکا جدی در حال انجام یک عمل جر احی بر روی کلمات و جملات کتاب‌ش است.

فصل اول، در پس‌زمینه‌ی حیرت و شگفتی یوزف کا.، که چرا بازداشت است؟ تصویرپردازی خارق‌العاده‌یی را هم نشان می‌دهد. از توصیف ساده‌ی اتاق، تا کارهایی که دیگران انجام می‌دهند، تا آن سه مرد با لباس‌های کاملا رسمی که رو به دیوار در حال تماشا هستند تا... کافکا به هر جهت چشم دوخته و روندی پیش گرفته که خواننده را به یک اصل مسلم برساند؛ استعاره.

کتاب دریایی‌ست از استعاره. یک هزارتوی پیچ در پیچ که هر رمزگشایی، شما را به یک رمز جدید می‌رساند. کافکا قدم به قدم، نگران از این‌که منظورش را می‌فهمید یا نه، همراه شماست. یک همراه نامرئی که رمانی عجیب برای‌تان پخته. آدم‌های رمان عادی رفتار نمی‌کنند، زندگی روال عادی – و غیرعادی – خودش را دارد. اما بقیه... آدم‌ها از هم می‌ترسند. این را گفت‌و‌گوی صاحب‌خانه‌ی وحشت‌زده از خشم مستاجر را در همان اولین فصل می‌توان دید. همه چیز طوری است که انگار یوزف کا. دارد کابوس می‌بیند؛ یک کابوس ترسناک: خودش را می‌بیند، در حال محاکمه‌ی خویش.

تنها در میان بقیه

یوزف کا. طبیعی‌ترین انسان درون اثر است. هیچ کس دیگری خوی انسانی ندارد. یا مانند معاون مدیرکل بانک، حیوانی‌ست درنده. یا مانند عمو لنی، موجودی مفلوک، وحشت‌زده و ناتوان. یا مانند آقای وکیل، یک هیولای واقعی. یا مانند کارمندان دادگاه، عروسک‌های خیمه‌شب بازی. یا مانند زنان داستان، همه هرزه، که یا از آن‌ها سوءاستفاده می‌شود، مثل زن دربان دادگاه، یا خود را به آدم‌های دیگر تحمیل می‌کنند، مانند لنی، معشوقه و خدمتکار آقای وکیل.

هیچ‌کسی خودش نیست. کا. ترسیده است، نمی‌داند باید چه کند. محیط او را درهم کوفته. او جذب شده. یا قرار است جذب بشود. همه در خدمت دادگاه هستند، یا قاضی، یا وکیل، یا متهم، یا کارمندان دادگاه. همه مبهوت دادگاه هستند. دادگاه همه چیز است. یوزف کا هنوز کاملا تسلیم نیست. یوزف هنوز دارد دست و پا می‌زند. بقیه تعجب کرده‌اند، آخر چرا؟ کار یوزف برای همه عجیب است. او مثل بقیه نیست. او با بقیه نیست.
ناقوس‌ها برای کا.

کافکا آدمی برای زمانه‌ی خویش نبود. با خانه مشکل داشت. درس خواند و دکتری حقوق خویش را گرفت. در هنگام تحصیل، حلقه‌ی ادبی خودش را یافت. ماکس برود همیشه بهترین دوستش بود. سال‌ها در یک موسسه‌ی بیمه کار کرد و از بیماری سل مرد. هنوز میان‌سال هم به حساب نمی‌آمد.
جامعه برایش سنگین بود. زندگی دیگران را نمی‌فهمید. نابغه بود و از زمان خودش جلوتر. «محاکمه» به نوعی داستان کابوس‌های زندگی اوست. اما این تنهایی کافکاوار، رمان را به کدام سمت هدایت می‌کند؟ رمز اصلی اثر چیست؟ کلید طلائی گشودن کتاب، کجا پنهان شده است؟
اکثر بحث‌کنندگان آثار کافکا، نقشه‌ی هزارتوی لبریز از استعاره و تصویرهای غریب نوشته‌های او را جامعه‌یی می‌دانند که کافکا هر روز شاهد آن بود. جامعه همه چیز را به یک عذاب تبدیل می‌کند. از تو جواب می‌خواهند. برای همه چیز و همه جا. برای بودن. نفس کشیدن. برای وجود داشتن. به عنوان یک انسان، یک فرد، به عنوان یک عضو، همیشه زیر ذره‌بین‌ها هستی، همیشه.

ولی این شاید فقط لایه‌ی ظاهری اثر باشد. چیزی که در اثر چشم‌گیر است، نقش گناه و جرم است. گناهی کاتولیک‌وار: انسان گناه‌کار به دنیا می‌آید، به خاطر گناه نخستین و گناه‌کار از دنیا می‌رود، به خاطر انبوهی از لحظات نفس‌کشیدن. حاصل این نوع تفکر زجر است و این زجر در لابه‌لای کتاب خوب خودش را نشان می‌دهد.

یوزف کا. یک شخصیت مذهبی نیست. به دادگاه تعلق ندارد. او را می‌خواهند، تحت فشار قرار می‌دهند، دنیا را برایش سرد می‌کنند، تا خود را تسلیم کند. تا آن آخرین فصل پایانی کتاب، جایی که از خود هیچ قدرتی نشان نمی‌دهد. حتا حاظر است خود همه چیز را تمام کند.
یوزف کا. سرنوشت هولناکی دارد و خطوط غمگینی را برای خواننده‌ا‌ش به ارث می‌گذارد:
با خود گفت: «تنها کاری که در این لحظه از دستم بر می‌آید...» و یک‌نواختی گام‌هایش با گام‌های آن دوی دیگر، فکرش را تایید کرد: «تنها کاری که در این لحظه از دستم بر می‌آید، این است که تا آخر کار شعور آرام و نظم‌دهنده‌ی خود را حفظ کنم. همیشه می‌خواستم با بیست دست به دنیا چنگ بزنم، آن هم به قصدی ناصواب. این کار نادرست بود.

آیا به‌جاست که نشان دهم از این محاکمه‌ی یک ساله هم درسی نگرفته‌ام؟ به‌جاست که کارم به عنوان انسان کودن به پایان برسد؟ به‌جاست به حق درباره‌ام بگویند که می‌خواستم محاکمه را در آغاز به پایان برسانم، و حالا در پایان می‌خواهم آن را از نو شروع کنم؟ نمی‌خواهم درباره‌ام چنین چیزی گفته شود. ممنون‌ام از این‌که این آقایان تقریبا لال و نفهم را در این راه همراهم کرده‌اند و بیان گفتنی‌ها را به خودم واگذاشته‌اند.» (صفحه‌ی ۲۱۷)

یوزف کا. محکوم به دنیا آمد و محکوم زندگی کرد. محکوم ِ زندگی کردن. محکوم ِ نفس کشیدن. گناهی بزرگ‌تر از این مگر هست؟

«محاکمه» در ایران

نشر ماهی نشر معتبری است. مدتی است دست به انتشار کلاسیک‌های آلمانی زبان می‌زند و مجموعه‌ای چشم‌نواز به دست خواننده‌گان خود می‌رساند. این نشر به ویرایش‌های سالم و چاپ تمیز کتاب‌هایش معروف است.
علی‌اصغر حداد مترجمی‌ست نام‌آشنا که با نشر ماهی نام‌ش به کافکا ختم می‌شود. «داستان‌های کوتاه کافکا» (چاپ اول ۱۳۸۴) را با این نشر کار کرد؛ کتابی که فروش خوبی داشت. ترجمه‌ی تازه‌ی «محاکمه»ی کافکا را در بهار امسال به بازار فرستادند که در میان صفحه‌های ادبی روزنامه‌ها، مجلات، و سایت‌ها به خوبی دیده شد.

کار او یک سر و گردن بالاتر از ترجمه‌های دیگر «محاکمه‌»ی کافکا است و هم‌چنین با پیوست‌هایش، یعنی «فصل‌های ناتمام»، و هم‌چنین «بخش‌هایی که نویسنده حذف کرده است» کتاب را کامل ساخته است.
علی‌اصغر حداد، هم‌اکنون در حال ترجمه‌ی رمان «قصر» کافکا است. ظاهرا قصد ترجمه‌ی «آمریکا» را هم دارند.

تابلو

... کشیش گفت: «بسیار خوب» و دست کا. را فشرد، «پس برو.» کا. گفت: «ولی نمی‌توانم تنهایی در این تاریکی راه را پیدا کنم.» کشیش گفت: «برو به سمت چپ کنار دیوار، بعد در امتداد دیوار به راهت ادامه بده و از کنار دیوار دور نشو، به زودی به یک در خروجی می‌رسی.»
کشیش چند قدیم دور نشده بود که کا. با صدایی بسیار بلند گفت: «لطفا صبر کن!» کشیش گفت: «صبر می‌کنم.» کا. گفت: «تو بیش از این با من خیلی مهربان بودی و همه چیز را برایم توضیح دادی، ولی حالا مرا طوری مرخص می‌کنی که انگار من برایت هیچ اهمیتی ندارم.»

کشیش گفت: «مگر نباید بروی؟» کا. گفت: «خوب، بله، قبول کن.» کشیش گفت: «اول تو قبول کن من چه کسی هستم.» کا. گفت: «تو کشیش زندانی.» و به طرف کشیش برگشت. بازگشت ِ سریعش به بانک آن‌قدر که ادعا کرده بود ضرورت نداشت. به خوبی می‌توانست باز آن‌جا بماند.
کشیش گفت: «بنابراین من جزو دادگاه هستم. پس چرا باید از تو چیزی بخواهم؟ دادگاه از تو چیزی نمی‌خواهد. اگر بیایی، تو را می‌پذیرد، و وقتی بروی، مرخصت می‌کند.» (صفحه‌ی ۲۱۴)

---------------
محاکمه. فرانتس کافکا. ترجمه‌ی علی‌اصغر حداد. تهران: نشر ماهی. چاپ اول: بهار ۱۳۸۷